اصول فقه شيعه

مشخصات كتاب

سرشناسه : فاضل موحدی لنکرانی، محمد، - 1310

عنوان و نام پديدآور : اصول فقه شیعه: درسهای خارج اصول مرجع عالیقدر تشیع حضرت آیه الله العظمی فاضل لنکرانی دام ضله/ تقریر، تحقیق و تنظیم محمود ملکی اصفهانی، سعید ملکی اصفهانی

مشخصات نشر : قم: مرکز فقه الائمه الاطهار علیهم السلام، 1381.

مشخصات ظاهری : ج 6

شابک : 964-7709-02-1(دوره) ؛ 964-7709-03-x(ج. 1) ؛ 964-7709-04-8(ج. )2 ؛ 964-7709-05-6(ج. )3 ؛ 964-7709-06-4(ج. )4 ؛ 964-7709-07-2(ج. )5 ؛ 964-7709-08-0(ج. )6

یادداشت : کتابنامه

عنوان دیگر : درسهای خارج اصول مربع عالیقدر تشیع حضرت... فاضل لنکرانی

موضوع : اصول فقه شیعه

شناسه افزوده : ملکی اصفهانی، محمود، . - 1339

شناسه افزوده : ملکی اصفهانی، سعید، . - 1344

شناسه افزوده : مرکز فقهی ائمه اطهار(ع)

رده بندی کنگره : BP159/8/ف18الف6 1381

رده بندی دیویی : 297/312

شماره کتابشناسی ملی : م 82-25417

جلد اول

[مقدمات پژوهش

[پيشگفتار سيد هاشم حسينى بوشهرى

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ

علم اصول فقه، در بين علوم اسلامى از مقام و منزلتى رفيع برخوردار است و اهميّت آن بر كسى پوشيده نيست، چون اين علم، قواعدى است كه براى استنباط احكام شرعى مهيّا شده و تنها علمى است كه با اين هدف تأسيس شده است. روشن است كه دستيابى به احكام شرعى، مقدّمه براى عمل به آنها و تأمين سعادت دنيا و آخرت براى هر انسان است. از اين رو بر مجتهد لازم است اين قواعد را مورد توجّه قرار داده و به بحث و بررسى پيرامون آنها بپردازد و حدود و ثغور هركدام را مشخص كرده و در استنباط احكام شرعى از آنها استفاده كند. اين قواعد، قبل از اين كه به صورت علم مستقلى تدوين شود، در كتاب و سنت وجود داشته و در مقام استنباط،

مورد استفاده قرار مى گرفته است. هرچند در اوايل امر، به صورت قواعدى بسيط بوده و به مرور زمان توسعه پيدا كرده است. بر اين اساس، جمعى از بزرگان شيعه اقدام به جمع آورى رواياتى نموده اند كه در ارتباط با قواعد علم اصول مى باشد و آنها را در كتب مستقلى تدوين نموده اند. از جمله

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 24

آنها كتاب الفصول المهمّة في أُصول الأئمّة، تأليف محدّث بزرگوار، محمد بن حسن ابن على بن حرّ عاملى رحمه الله (م 1104)[1] و كتاب الاصول الأصليّة، تأليف علّامه محدّث سيّد عبد الله بن سيّد محمد رضا حسينى شبّر رحمه الله (م 1242)، و كتاب اصول آل الرسول، تأليف سيّد ميرزا محمد هاشم بن ميرزا زين العابدين موسوى خوانسارى رحمه الله (م 1318) مى باشد. استفاده از قواعد اصول فقه، حتى در زمان أئمّه عليهم السلام نيز بين اصحاب آن بزرگواران متداول بوده است، زيرا: اوّلًا: در زمان أئمّه عليهم السلام نيز اين گونه نبوده است كه همه شيعيان دسترسى به آن بزرگواران داشته باشند، بلكه بسيارى از شيعيان كه در بلاد دوردست زندگى مى كردند، ناچار بودند احكام شرعى خود را از اصحاب و شاگردان أئمّه عليهم السلام دريافت كنند. اصحاب أئمّه عليهم السلام نيز با توجه به آنچه از آن بزرگواران فرا گرفته بودند، به پاسخ گويى سؤالات مردم مى پرداختند و در مورد مسائل مستحدثه اى كه براى آنان پيش مى آمد، بحث و بررسى مى كردند. بديهى است كه در بين روايات أئمّه عليهم السلام وجود عام و خاص، مطلق و مقيّد و روايات متعارض را نمى توان انكار كرد و اصحاب أئمّه عليهم السلام براى پاسخ گويى به سؤالات مردم ناچار

بودند بين روايات جمع كرده و تعارض آنها را برطرف كنند. ثانياً: اخبار علاجيّه اى كه در ارتباط با رفع تعارض وارد شده، داراى اطلاق بوده و زمان خود أئمّه عليهم السلام را نيز شامل مى شود. ثالثاً: أئمّه عليهم السلام معمولًا تحت مراقبت شديد حكومت هاى جائر يا در زندان هاى آنان بودند و حتّى شيعيانى كه با أئمّه عليهم السلام در يك شهر زندگى مى كردند، نمى توانستند آزادانه با آنان ارتباط برقرار كنند و مشكلات خود را با آنان در ميان بگذارند. ترديدى نيست كه در چنين شرايطى، شيعه براى پاسخ سؤالات خود به نوعى اجتهاد پناه مى برده است. رابعاً: أئمّه عليهم السلام از طرفى به بزرگان اصحاب خود دستور مى دادند كه در مقام فتوا

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 25

دادن قرار گرفته و به پاسخ گويى سؤالات مردم بپردازند و از طرفى مردم را به آنان ارجاع مى دادند. امام صادق عليه السلام به ابان بن تغلب فرمود: اجلس في مسجد المدينة و أفت للناس فإنّي أُحبّ أن يُرى في شيعتي مثلك.[2] عبد العزيز بن مهتدى مى گويد: به امام رضا عليه السلام عرض كردم: إنّي لا ألقاك كلّ وقت، فعمّن آخذ معالم دينى؟ قال: خذ عن يونس بن عبد الرحمن.[3]

اولين تصنيف در علم اصول:

مرحوم سيد حسن صدر در كتاب تأسيس الشيعة مى گويد: اولين كسى كه در علم اصول تصنيف كرده، هشام بن حكم (م 179) است. ايشان كتاب الألفاظ و مباحثها را تصنيف كرد، كه مهم ترين مباحث علم اصول است. سپس يونس بن عبد الرحمن كتاب اختلاف الحديث و مسئله را تصنيف كرد كه در ارتباط با تعارض خبرين و مسائل تعادل و ترجيح در خبرين متعارضين است. ايشان اين كتاب

را از امام كاظم عليه السلام روايت كرده است.[4] بنابراين آنچه از كتاب الأوائل سيوطى نقل شده و اوّلين مصنّف علم اصول را شافعى- از علماى اهل سنت- مى داند، غير قابل قبول است، زيرا شافعى، متأخر از هشام بن حكم و يونس بن عبد الرحمن است.

اولين كسى كه علم اصول را در مقام استنباط بكار گرفت:

ظاهراً اوّلين كسى كه در مقام استنباط، به علم اصول توجّه كرده و برآن استناد كرده، شيخ بزرگوار حسن بن على بن أبي عقيل رحمه الله- معاصر مرحوم كلينى و على بن

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 26

بابويه و از مشايخ جعفر بن محمد بن قولويه و شيخ مفيد- مى باشد. ابن ابى عقيل اوّلين كسى است كه فقه را تهذيب كرد و نظر و استنباط را به كار گرفت و در ابتداى غيبت كبرى، بحث از اصول و فروع را تنقيح كرد و به آن قوام بخشيد و كتاب المتمسك بحبل آل الرسول را در فقه تأليف كرد. سپس اين روش توسط ابن جنيد اسكافى رحمه الله ادامه يافت. ابن جنيد، از چهره هاى سرشناس طايفه اماميّه و از بزرگان شيعه و افاضل قدماى اماميه است.

تصنيفات ابن جنيد به حدود پنجاه كتاب مى رسد. از جمله آنها كتاب كشف التمويه و الإلباس على اغمار الشيعة في أمر القياس و كتاب إظهار ما ستره أهل العباد من الرواية عن أئمّة العترة في أمر الاجتهاد است. و نيز ايشان كتاب تهذيب الشيعة لأحكام الشريعة را تصنيف كرد كه دربردارنده جميع مباحث فقه است و حدود بيست جلد مى باشد. پس از اين دو بزرگوار، نوبت به شيخ جليل القدر محمد بن محمد بن نعمان معروف به شيخ مفيد رحمه الله (م 413) رسيد.

ايشان كتابى در اصول فقه تأليف كرد كه با وجود اختصار، دربردارنده مباحث مهمّ علم اصول مى باشد. سپس نوبت به سيّد مرتضى رحمه الله (م 436) معروف به علم الهدى و شيخ طايفه ابو جعفر محمد بن حسن طوسى رحمه الله (م 460) رسيد. اين دو بزرگوار، از شاگردان شيخ مفيد و از اركان طايفه اماميّه و افراد زبردست در فنون مختلف اسلامى و داراى تأليفات با ارزش و تصنيفات گران سنگ در اكثر علوم اسلامى مى باشند. سيّد مرتضى كتاب الذريعة إلى اصول الشريعة و شيخ طوسى كتاب عدّة الاصول را تأليف كردند. سيّد بحر العلوم رحمه الله مى گويد: «كتاب عدّة الاصول، بهترين كتابى است كه در علم اصول تصنيف شده است». جلالت شأن، عظمت مقام، كثرت تأليفات و استنباطات و فتاواى شيخ طوسى رحمه الله به حدّى بود كه احدى از شاگردان ايشان جرأت نقد نظريّات او را پيدا نكردند و پس از

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 27

ايشان، استنباط و اجتهاد به ركود و خاموشى گراييد. اين حالت به همين شكل ادامه پيدا كرد تا نوبت به محمد بن ادريس حلّى رحمه الله (م 598) صاحب كتاب السرائر رسيد. ابن ادريس بحث و انتقاد را زنده كرد و باب استنباط و اجتهاد را- پس از ركود و انسداد- گشود. پس از ابن ادريس، نوبت به محقّق حلّى رحمه الله (م 676) صاحب كتاب شرايع الإسلام و سپس نوبت به علّامه حلّى رحمه الله (م 726) رسيد. اين دو بزرگوار- كه به «فاضلان» معروفند- اساس بحث و استدلال را استحكام بخشيدند و در فقه و اصول كتاب هاى زيادى تأليف كردند. محقّق حلّى كتاب هاى نهج الوصول إلى

معرفة الاصول و معارج الاصول را در زمينه علم اصول تأليف كرد. علّامه حلّى نيز كتاب هاى بسيارى تأليف كرد كه مهمّ ترين آنها كتاب نهج الوصول إلى علم الاصول است. سپس جمعى از بزرگان اصحاب- مانند فخر المحقّقين رحمه الله (م 771)، فرزند علّامه حلّى- به شرح كتاب نهج الوصول إلى علم الاصول پرداختند و اين كتاب تا زمان شهيد ثانى رحمه الله محور درس و بحث علما بود. سپس شهيد ثانى رحمه الله (م 965) كتاب تمهيد القواعد و شيخ جمال الدين حسن رحمه الله (م 1011)- فرزند شهيد ثانى- كتاب معالم الدّين را تأليف كردند. اين كتاب به جهت تعبير سليس و جمع زيبا و سهولت استفاده از آن، تا زمان ما محور درس و بحث در ابتداى شروع در علم اصول قرار گرفته است. به همين جهت مورد اقبال علما قرار گرفت و شروح و حواشى متعدّدى برآن نوشته شد، كه بهترين آنها كتاب هداية المسترشدين تأليف شيخ محمد تقى اصفهانى رحمه الله (م 1248)- برادر صاحب فصول- است. و نيز در همين دوره، مرحوم محقّق قمى (م 1231) كتاب قوانين الاصول و مرحوم شيخ محمد حسين اصفهانى (م 1250) كتاب الفصول الغرويّة في الاصول الفقهيّة را تأليف كردند. با توجّه به مقدّميّت علم اصول براى علم فقه و عدم موضوعيّت آن، به نظر مى رسد در اين دوره بيش از حدّ نياز به علم اصول توجّه شده است.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 28

تا اين كه نوبت به شيخ انصارى رحمه الله (م 1281) و پس از او نوبت به مرحوم محقّق خراسانى (م 1329) رسيد.[5] شيخ انصارى كتاب فرائد الاصول معروف به «الرسائل» و محقّق

خراسانى كتاب كفاية الاصول را تأليف كردند. اين دو بزرگوار، تنقيح و تهذيب و ترتيب مطالب را به نحو زيبا و اعجاب آور انجام دادند. به گونه اى كه اين دو كتاب به عنوان كتاب درسى حوزه هاى علميّه قرار گرفته و شروح و حواشى متعدّدى بر آنها نگاشته شد. پس از آن جمعى از بزرگان شاگردان شيخ انصارى و محقّق خراسانى به تدقيق و تحقيق در نظريّات ايشان پرداخته و تأليفات و نظريّات با ارزشى را ارائه كردند كه بلندى مرتبه آنها را نمى توان انكار كرد. از جمله اين افراد مى توان شيخ على قوچانى (م 1333)، ميرزا ابو الحسن مشكينى (م 1358)، شيخ محمد حسين غروى اصفهانى معروف به «كمپانى» (م 1361)، شيخ عبد الكريم حائرى (م 1355)، شيخ ضياء الدّين عراقى (م 1361)، حاج آقا حسين بروجردى (م 1380)، ميرزا حسين نائينى (م)،- كه درود و رحمت خداوند بر همه آنان باد- را نام برد. سپس نوبت به طبقه بعدى رسيد كه از جمله آنان حضرت امام خمينى رحمه الله (م 1367 ه. ش) و مرحوم آيت الله خويى (م 1413) مى باشند. اين دو بزرگوار با دقّت و موشكافى هاى عالمانه علم اصول را رونقى تازه بخشيدند و در زمينه مسائل اصولى، نظريّات با ارزشى ارائه نمودند. پس از آن نوبت به بزرگان ديگرى رسيد كه از جمله آنان فقيه اهل بيت عليهم السلام و اصولى متبحّر، حضرت آيت الله العظمى فاضل لنكرانى «دام ظلّه» است. آيت الله العظمى فاضل لنكرانى «دام ظلّه»، از شاگردان مبرّز مرحوم آيت الله بروجردى و حضرت امام خمينى رحمه الله مى باشند و در روش بحث اصولى، تحت تأثير اين دو استاد

بزرگوار خويش قرار گرفته اند.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 29

ايشان همانند استادان بزرگوار خود، مطالب را از اصل مورد ملاحظه قرار داده و به ريشه يابى اساس آن مى پردازند. به همين جهت، گاهى با مناقشه در اساس مسئله، نوبت به فروع مترتب برآن نمى رسد.

اما مبانى مهمى كه ايشان مبتكر آن بوده يا به تبعيّت از بزرگان ديگر اختيار كرده اند،
اشاره

بسيار است كه در ذيل به بعضى از آنها اشاره مى كنيم:

1- موضوع علم اصول:

مشهور- كه از جمله آنان محقّق قمى رحمه الله صاحب قوانين است- موضوع علم اصول را ادلّه اربعه با وصف دليليت اين ادلّه مى دانند. صاحب فصول رحمه الله كلام مشهور و محقّق قمى رحمه الله را مورد اشكال قرار داده مى گويد:

راه حلّ اين است كه وصف «كونها حجة» را از موضوع علم اصول برداشته و موضوع را «ذات ادلّه اربعه» قرار دهيم. مرحوم آخوند با توجّه به اينكه موضوع علم را «جامع بين موضوعات مسائل آن علم» مى داند و ارتباط بين موضوع علم و موضوعات مسائل، ارتباط بين كلّى و افراد و طبيعى و مصاديق است، موضوع علم اصول را قدر جامع بين موضوعات مسائل علم اصول مى داند. و مى فرمايد: «لازم نيست اين قدر جامع داراى عنوان و نام مشخصى باشد». امام خمينى رحمه الله كلام مرحوم آخوند را مورد اشكال قرار داده مى فرمايد: در مورد علومى كه منزوى هستند مى توان چنين حرفى زد ولى در رابطه با علمى كه اين همه مورد توجّه بزرگان بوده، نمى توان اين گونه حرف زد. مرحوم آيت اللَّه بروجردى با توجه به اين كه موضوع علم را «جامع بين محمولات» مى داند، موضوع علم اصول را عنوان «الحجة في الفقه» مى داند. امام خمينى رحمه الله اگرچه مبناى مرحوم بروجردى در مورد موضوع علم- يعنى جامع بين محمولات- را نپذيرفت، بلكه موضوع علم را «جامع بين موضوعات مسائل»

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 30

دانست، ولى در مورد موضوع علم اصول، نظريه مرحوم بروجردى را پذيرفته و معتقد است: موضوع علم اصول، عنوان «الحجة في الفقه» است، امّا با توجّه به اينكه «حجّة»

در مسائل علم اصول به عنوان محمول قرار مى گيرد و ايشان موضوع علم را «جامع بين موضوعات مسائل» مى داند براى تطبيق عنوان «حجّة» بر «جامع بين موضوعات مسائل» مى فرمايد: مسائل علم اصول، از مسائل واقعى تكوينى- مثل «زيد قائم»- نيست كه ما مجبور باشيم «زيد» را موضوع و «قائم» را محمول بدانيم. بلكه از امور اعتبارى است، به همين جهت فرقى بين «خبر الواحد حجّة» و «الحجّة خبر الواحد» نيست. بلكه چه بسا موضوع قرار دادن «حجّة» بهتر از محمول قرار دادن آن باشد، زيرا خداوند متعال براى احكام و قوانين خود، حجّت هايى در اختيار ما قرار داده و آنچه براى ما مجهول است، مصاديق اين حجّت هاست. و ما از طريق علم اصول مى خواهيم به اين مصاديق برسيم، مثلًا نمى دانيم آيا اين حجّت در ضمن خبر واحد تعيّن دارد يا نه؟

پاسخ قائلين به حجّيت خبر واحد، مثبت و پاسخ منكرين حجيت، منفى است. حضرت استاد «دام ظلّه» ضمن پذيرفتن اصل نظريّه مرحوم بروجردى، اشكال امام خمينى رحمه الله به مرحوم بروجردى را نيز پذيرفته ولى راه حلّ امام خمينى رحمه الله را مورد مناقشه قرار داده مى فرمايد: ما هيچ انگيزه اى نداريم كه مسأله اصولى را قلب كرده و مثلًا به جاى «خبر الواحد حجّة» بگوييم: «الحجّة خبر الواحد»، بلكه با باقى ماندن مسئله بر اصل خود مى گوييم: «حجّةٌ» در مسأله «خبر الواحد حجّةٌ» غير از «الحجّة في الفقه» است زيرا «حجّةٌ» در مسأله اصولى داراى تنوين نكره است و به معناى «واحدٌ من مصاديق الحجّة» مى باشد، ولى در «الحجّة في الفقه»، طبيعى و كلّىِ حجّت مطرح است. در اين صورت، مصداقيت «خبر الواحد» نسبت به «الحجّة في الفقه»

قوى تر از مصداقيت «حجّةٌ» نسبت به «الحجّة في الفقه» است چون مراد از «الحجّة في الفقه» حجّت هاى روشن و واضح است، نه حجّت مبهم. مثل اينكه بگوييم: موضوع علم اصول «الحجّة الواضحة في الفقه» است. و اگر ما چنين تعبيرى را بكار ببريم، «خبر الواحد» به عنوان مصداق «الحجّة الواضحة» است و «حجّةٌ» مصداق آن

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 31

نمى باشد. زيرا «حجّةٌ» همراه با تنوين نكره است و به معناى «أحد الحجج» و داراى ابهام است و تعيّن ندارد و براى ما روشن نيست.

2- تعريف علم اصول:

براى علم اصول، تعاريفى ذكر كرده اند: مشهور معتقدند: علم اصول، علم به قواعد ممهَّده براى استنباط احكام شرعى است. مرحوم آخوند، عقيده دارد تعريف مشهور «ظنّ انسدادى بنا بر حكومت» و «اصول عمليه جارى در شبهات حكميه» را شامل نمى شود. لذا در تعريف علم اصول فرموده است: «الأولى تعريفه بأنّه صِناعة يعرف بها القواعد التي يمكن أن تقع في طريق استنباط الأحكام أو التي ينتهى إليها في مقام العمل». تعريف مرحوم آخوند، مورد اشكال بزرگانى چون محقق اصفهانى رحمه الله مرحوم نائينى و امام خمينى رحمه الله واقع شده است. بر اين اساس، محقق نائينى رحمه الله در تعريف علم اصول فرموده است: «علم اصول، علم به كبرياتى است كه اگر صغريات را به آنها ضميمه كنيم، حكم كلّى الهى استنتاج مى شود». يكى از اشكالات وارد بر تعريف مرحوم نائينى اين است كه اين تعريف، شامل بعضى از قواعد فقهيه نيز مى شود. محقق عراقى رحمه الله در تعريف علم اصول فرموده است: قواعد اصولى قواعدى هستند كه يكى از خصوصيات زير را- به طريق منع خلو- دارا باشند: 1-

راه را براى تشخيص حكم باز مى كنند. 2- وظيفه عملى مكلّف را مشخص مى كنند. 3- كيفيت تعلّق حكم به موضوع خود را مشخص مى كنند.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 32

اين تعريف نيز مورد اشكال امام خمينى رحمه الله و ديگران واقع شده است. آيت اللَّه خويى رحمه الله در تعريف علم اصول فرموده است: علم الاصول هو العلم بالقواعد التي تقع بنفسها في طريق استنباط الأحكام الشرعيّة الكليّة الإلهية من دون حاجة إلى ضميمة كبرى أو صغرى أُصولية اخرى إليها. يكى از اشكالات اين تعريف اين است كه اين كه اين تعريف مستلزم دور است، زيرا علم ما به كبراى اصوليه متوقّف بر علم به تعريف علم اصول و علم به تعريف علم اصول، متوقّف بر علم به كبراى اصوليه است. امام خمينى رحمه الله در تعريف علم اصول فرموده است: علم الاصول هو القواعد الآلية التي يمكن أن تقع كبرى استنتاج الأحكام الكلّية الفرعيّة الإلهيّة أو الوظيفة العمليّة. حضرت استاد «دام ظلّه» ضمن ردّ اشكالات تعريف امام خمينى رحمه الله و پذيرفتن اشكالات وارد بر ساير تعاريف، به دفاع از تعريف امام خمينى رحمه الله پرداخته و تعريف ايشان را بهترين و محكم ترين تعاريف براى علم اصول مى دانند.

3- ثواب و عقاب در واجب نفسى و غيرى:

يكى از مسائلى كه در كفايه و كتب اصولى ديگر، در ذيل بحث واجب نفسى و غيرى مطرح شده مسأله ثواب و عقاب در واجب نفسى و غيرى است. مرحوم آخوند مى فرمايد: يكى از فرق هاى واجب نفسى و غيرى اين است كه در واجب نفسى، ثواب و عقاب مطرح است ولى در واجب غيرى مطرح نيست. در اينجا در رابطه با طهارات سه گانه نسبت به امورى كه

مشروط به اين طهارات است اشكال مهمّى مطرح شده و آن اين است كه واجبات غيريه، از واجبات توصّليه مى باشند و قصد قربت در آنها اعتبار ندارد، زيرا واجبات غيريه، وجودشان كالعدم است و چيزى كه وجودش كالعدم است نمى تواند مقرّب باشد. درحالى كه

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 33

طهارات سه گانه با وجود اينكه واجب غيرى هستند، قصد قربت در آنها معتبر است. حضرت استاد «دام ظلّه» در اينجا تحقيق مبسوطى در زمينه ثواب و عقاب مطرح كرده سپس به بررسى اشكال فوق پرداخته مى فرمايد: بعضى از محقّقين خواسته اند راهى براى اثبات عباديت طهارات سه گانه درست كنند. مرحوم عراقى خواسته است از راه امر غيرى عباديت طهارات سه گانه را درست كند. مرحوم نائينى معتقد است: «امر، همان طور كه نسبت به اجزاء انبساط و تبعّض پيدا مى كند، نسبت به شرايط هم انبساط و تبعّض پيدا كرده و هر شرطى به تنهايى متعلّق بعض الامر قرار مى گيرد، در نتيجه امر متعلّق به شرايط، همان امر نفسى متعلّق به مأمور به است و عباديت شرايط را درست مى كند». بعضى نيز از راه ديگر وارد شده اند. حضرت استاد «دام ظلّه» پس از ردّ راه هاى مذكور، راه حلّى ارائه كرده مى فرمايد:

مستشكل و كسانى كه در مقام جواب از اشكال برآمدند اين مطلب را مسلّم گرفتند كه «عبادت نياز به امر دارد، زيرا عبادت، قصد قربت مى خواهد». در حالى كه ما نيازى به مطرح كردن امر نداريم تا دچار اشكال شويم. اگر قصد قربت به معناى انجام عمل به داعى امر متعلّق به آن باشد، براى عباديت عبادت، نياز به امر داريم. اما اگر قصد قربت به معناى «إتيان الشي ء بداعي كونه

مقرّباً للعبد إلى مقام المولى» يا «بداعي كونه حسناً» و يا «بداعي كونه ذا مصلحة» باشد، عباديت، نيازى به امر نخواهد داشت. بر اين راه، هيچ يك از تالى فاسدهاى راه هاى ديگر وارد نمى شود. ثمره فقهى اين راه در فرق وضوى قبل از وقت و وضوى بعد از وقت، در تعلّق و عدم تعلّق امر غيرى ظاهر مى شود- البته در صورتى كه امر غيرى را بپذيريم-.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 34

وضوى قبل از وقت، متعلّق امر غيرى واقع نشده است زيرا قبل از وقت، امر نفسى به ذى المقدّمه تعلّق نگرفته است. امّا وضوى بعد از وقت- بنا بر قول به وجوب مقدّمه- متعلّق امر غيرى واقع شده است. و تعلّق و عدم تعلّق امر غيرى ارتباطى به عباديت وضو ندارد.

4- ثمره بحث صحيح و اعم:

در ارتباط با ثمره بحث صحيح و اعم گفته شده است: صحيحى در صورت شك در جزئيت و عدم جزئيت چيزى نمى تواند- براى رفع جزئيت- به اطلاقات لفظيّه تمسك كند ولى اعمّى مى تواند. بر اين ثمره، سه اشكال وارد شده است كه اگر بتوان از آنها جواب داد، ثمره بسيار مهمى حفظ خواهد شد و الّا بحث صحيح و اعم ثمره اى نخواهد داشت جز مثال نذر- كه مرحوم آخوند مطرح كرده است- و اين هم نمى تواند به عنوان ثمره يك مسئله اصولى مطرح شود. حضرت استاد «دام ظلّه» اشكالات مذكور را مورد مناقشه قرار داده و به دفاع از نظريّه مذكور پرداخته مى فرمايد: در فقه، آثار زيادى بر اين ثمره مترتب شده است.

5- اقسام امر:

مرحوم آخوند اوامر را بر سه قسم مى داند: 1- امر واقعى اوّلى، مثل «صلّ مع الوضوء» در خطاب به واجد الماء. 2- امر واقعى ثانوى يا امر اضطرارى، مثل «صلّ مع التيمّم» در خطاب به فاقد الماء. 3- امر ظاهرى، مثل «صلّ مع استصحاب الطهارة» در خطاب به كسى كه شاك است و اصل عملى استصحاب در مورد او جريان پيدا مى كند. امام خمينى رحمه الله به تبعيّت از مرحوم آيت الله بروجردى- اين كلام مرحوم آخوند

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 35

را مورد مناقشه قرار داده مى فرمايد: ما وقتى ادلّه اين احكام را به ضميمه ادلّه شرايط و خصوصيّات معتبر در اين ها ملاحظه مى كنيم، اصلًا مسأله تعدّد امر مطرح نيست. امر «أقيموا» به طبيعت صلاة، به صورت خطاب به همه متوجه شده است. و اختلافى كه بين واجد ماء و فاقد ماء و شاك در بقاء وضو وجود دارد، در ارتباط با

امر نيست بلكه در ارتباط با خصوصيّاتى است كه در متعلّق امر دخالت دارد، يعنى ما امرى به نام امر اضطرارى نداريم، «صلّ مع التيمّم» نداريم، بلكه در مقابل «أقيموا الصّلاة» يك آيه داريم كه مى فرمايد: «يا أيّها الّذينَ آمنوا إذا قُمتم إلى الصّلاة ...»[6]، اين آيه شامل همه مى شود، عنوانش «إذا قمتم إلى الصّلاة» است بدون فرق بين واجد ماء و فاقد ماء. ولى مى گويد: وقتى خواستيد آن نماز مأمور به عمومى را انجام دهيد، در درجه اوّل وضو بگيريد و اگر آب نبود تيمّم كنيد. آيا اين معنايش اين است كه در مورد تيمّم امر خاصى داريم؟ خير، آيه مى خواهد بگويد: اين صلاة مأمور به نسبت به جميع، خصوصيتش اين است كه اگر انسان واجد الماء باشد بايد وضو بگيرد و اگر فاقد الماء شد بايد تيمّم كند. اين مسئله به واجد الماء و فاقد الماء تمام نمى شود بلكه در مورد حالات مختلفى كه در اجزاء نماز وجود دارد- مثل نماز نشسته، خوابيده و ...- نيز مطرح است. آيا ما مى توانيم ملتزم شويم كه براى هريك از حالات مختلف نماز و اجزاء آن، امر مستقلى وجود دارد؟ در ارتكاز متشرّعه هم اين معناست كه اگر از واجد الماء سؤال كنند شما چه تكليفى را امتثال مى كنيد؟ مى گويد: تكليف «أقيموا الصلاة» را، و اگر از فاقد الماء هم اين سؤال را بپرسند، همين جواب را خواهد داد. همين طور در تمام حالات مختلف نماز، نسبت به شرايط و اجزاء نماز، همه مكلّفين خود را امتثال كننده «أقيموا الصّلاة» مى دانند.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 36

در اوامر ظاهريه نيز همين طور است. مثلًا در باب استصحاب، صحيحه زراره وقتى

مى خواهد مسأله استصحاب را بيان كند، لحنش اين است كه با توجه به آيه شريفه «يا أيّها الّذين آمنوا إذا قمتم إلى الصّلاة ...»[7] مى گويد: «كسى كه يقين به وضو داشته و الآن شك در بقاء دارد، نبايد يقين را با شك نقض كند» يعنى «او الآن با وضوست». صحيحه زراره مى خواهد بگويد: «همان شرطيتى را كه آيه وضو براى وضو مطرح مى كند، براى او حاصل است و لازم نيست وضوى ديگرى تحصيل كند». ادلّه امارات نيز- كه آنها هم به عنوان اوامر ظاهريه مطرحند- نمى خواهند تكليفى غير از تكليف واقعى جعل كنند. لذا نمى توان مسأله تعدّد اوامر و تنوّع آنها را- آن گونه كه مرحوم آخوند و جماعت ديگرى مطرح كردند- پذيرفت. حضرت استاد «دام ظلّه» اين نظريّه را پذيرفته اند.

6- انحلال و عدم انحلال خطابات عامّه:

يكى از مسائل مورد بحث در اصول اين است كه آيا خطابات عامه- مثل «أقيموا الصلاة»- به تعداد افراد مكلفين، انحلال پيدا مى كند؟ يا اين كه چنين انحلالى وجود ندارد و بيش از يك خطاب عام وجود ندارد. حضرت استاد «دام ظلّه» مى فرمايد: در اينجا قرينه اى وجود دارد كه در خطابات عامّه، مسأله انحلال وجود ندارد. آن قرينه اين است كه ما مى دانيم افرادى با اين خطابها مخالفت مى كنند كه ما از اين افراد به «عاصى» تعبير مى كنيم. و «عاصى» به كسى گفته مى شود كه تكليف متوجه او شده و او مخالفت كرده باشد. و در حقيقت، توجّه تكليفْ در معناى عصيان اخذ شده است. بنابراين از عنوان «عاصى» كشف مى كنيم كه همان طور كه تكليفْ متوجه غير عصاة- يعنى اطاعت كنندگان- شده،

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 37

متوجّه عصاة هم گرديده است. در حالى كه اگر انحلال

در كار بود، بايد ملتزم شويم كه عصاة، مكلّف نيستند، زيرا خداوند مى داند كه اين افراد تكليف را امتثال نمى كنند و توجّه تكليف به عاصى، با علم مولا به عصيان، صحيح نيست. اين مسئله، نه تنها در مسأله ترتب بلكه در موارد ديگر نيز مورد ابتلاست. كه در اينجا به دو مورد آن اشاره مى كنيم: 1- «مسأله تكليف كفّار نسبت به فروع». كفّار، همان گونه كه مكلّف به اصولند نسبت به همه فروع دين هم مكلّف مى باشند. اگر تكاليف عامّه، انحلال پيدا كند، تكليفى كه از اين انحلال متوجه كفّار مى شود لغو خواهد بود، زيرا او معتقد به چيزى نيست تا بخواهد با مخاطب قرار گرفتن به خطاب وجوبى آن را انجام دهد. اما اگر انحلال را نپذيرفتيم چنين مشكلى وجود نخواهد داشت. مخصوصاً با توجه به اين كه مسأله كفر، منحصر به تيره و نژاد خاصى نيست كه بتوان آن تيره يا نژاد را به گونه اى از خطابات عامّه خارج كرد. لذا چاره اى جز خطابات عامّه نيست. 2- «مسأله تنجّز علم اجمالى». مرحوم شيخ انصارى و مرحوم آخوند مى فرمايند: يكى از شرايط تنجّز علم اجمالى اين است كه در شبهه محصوره، بايد اطراف علم اجمالى مورد ابتلاى انسان باشد. و تكليفْ نسبت به آن موردى كه خارج از ابتلاى انسان است لغو مى باشد. حضرت استاد «دام ظلّه» مى فرمايد: اين حرف در صورتى صحيح است كه در مورد خطابات عامّه قائل به انحلال شويم. امّا اگر مسأله انحلال را نپذيرفتيم، ضرورتى براى شرطيت ابتلا وجود ندارد. بله، بيان اين دو بزرگوار در مورد خطابات خاصّه صحيح است در حالى كه بحث ما در ارتباط با خطابات

عامّه است.

7- نفى شرطيت علم و قدرت نسبت به تكليف:

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 38

مشهور اين است كه تكاليف داراى شرايطى عامّه است كه حد اقل دو شرط آن مربوط به عقل است: علم و قدرت. آنچه از اين عبارت فهميده مى شود اين است كه علم و قدرت، مانند ساير شرايط تكليف هستند. يعنى همان طور كه استطاعتْ شرط وجوب حجّ و دخول وقت شرط براى وجوب صلاة است، در مورد علم و قدرت نيز همين طور است. اگر قدرت و علم وجود نداشته باشد، تكليف هم منتفى مى شود. با اين تفاوت كه استطاعت و دخول وقت، از شرايط شرعى و علم و قدرت از شرايط عقلى مى باشند. ولى از نظر كيفيت و نحوه شرطيت فرقى بين آنها وجود ندارد. حضرت استاد «دام ظلّه» مى فرمايد: در مورد شرايط شرعى، ما تابع دليل هستيم و كارى به حكم عقل نداريم. امّا در مورد شرايط عقلى اين گونه نيست كه اگر عقل بعضى حكم به شرطيت چيزى كرد، ما هم ملزم باشيم آن را بپذيريم. بلكه در اينجا بايد ببينيم آيا عقل بنا بر چه ملاكى حكم مى كند؟ ما وقتى به عقل مراجعه مى كنيم مى بينيم عقل مى گويد: «عقاب بلا بيان قبيح است». يعنى اگر تكليفى براى مكلّف نامعلوم باشد، مولا نمى تواند او را عقاب كند.

روشن است كه عقاب در مورد مخالفت تكليف مطرح است، پس معلوم مى شود كه تكليفْ متوجه به اين جاهل است. بخلاف غير مستطيع كه اصلًا تكليف حجّ متوجّه او نشده است تا بخواهد زمينه مخالفت و مؤاخذه فراهم شود. اگر «تكليف بلابيان» را قبيح مى دانست، ما استفاده مى كرديم كه علم و بيان، شرطيت براى خود تكليف دارد و انسان جاهلْ مكلّف نيست.

ولى عقل، مضاف إليه قبح را «عقاب» قرار مى دهد و عقابْ در جايى مطرح است كه مخالفتى صورت گرفته باشد، پس در واقع، عقل حكم مى كند به «قبح عقاب بر مخالفت تكليف مجهول». و اين عبارت بدان معناست كه انسان جاهل هم مكلّف است و ممكن است مخالفت تكليف از او سربزند. در مورد قدرت هم همين طور است. مثلًا آيه شريفه «يا ايّها الذين آمنوا كُتب

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 39

عليكم الصّيامُ»[8] روزه را بر همه مكلفين- حتى كفار- واجب كرده است. حال اگر كسى عقلًا قدرت بر روزه گرفتن نداشته باشد، عقل مى گويد: «چنين كسى در مخالفت معذور است و عقاب او قبيح است» نه اين كه تكليفْ شامل او نشود. همان عقلى كه «عقاب بلابيان» را قبيح مى داند، «عقاب مع العجز» را هم قبيح مى داند. ولى موضوع قبح در هر دو، عبارت از عقاب است. و عقاب هم در جايى مطرح است كه تكليفى در كار بوده و مخالفتى تحقق پيدا كرده باشد. حضرت استاد «دام ظلّه» در اينجا ادلّه ديگرى بر نفى شرطيت علم و قدرت نسبت به تكاليف مطرح كرده و نتيجه مى گيرند آنچه به عنوان اصل مسلّم تلقى شده كه قدرت و علم از شرايط عامّه تكليف است، درست نمى باشد بلكه آنچه مطرح است اين است كه جاهل و عاجز معذورند و عقاب آنان قبيح است. امّا تكليف عام، هم به جاهل و عاجز متوجه است و هم به عالم و قادر.

8- مراتب حكم:

مرحوم آخوند معتقد است: هر حكمى داراى چهار مرتبه است: مرتبه اقتضاء، مرتبه انشاء، مرتبه فعليت، مرتبه تنجّز. مشهور علماى اصول، گويا به مرحوم آخوند اشكال

كرده اند كه: اوّلًا: مرتبه اوّل، از مراتب حكم نيست، بلكه در مرتبه اى مقدّم بر حكم قرار دارد. ثانياً: مرتبه تنجّز نيز از مراتب حكم نيست بلكه در مرتبه اى بعد از حكم قرار دارد. امام خمينى رحمه الله اين معنا را شديداً مورد انكار قرار داده و مى فرمايد: اگر مقصود شما از حكم، همان احكام مدوّن در كتاب و سنت باشد- كه ظاهراً هم همين است- نتيجه اش اين مى شود كه احكام مذكور در كتاب و سنت، مربوط به كسى است كه عالم و قادر باشد، در حالى كه در هيچ يك از ادلّه احكام، بين عالم و جاهل،

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 40

قادر و غير قادر فرقى گذاشته نشده است. در تمام فقه فقط دو مورد پيدا شده كه طبق روايات، بين عالم و جاهل فرق گذاشته شده است: مسأله جهر و اخفات و مسأله قصر و اتمام. امام خمينى رحمه الله پس از اشكال بر مرحوم آخوند و مشهور مى فرمايد: به نظر ما، احكام بر دو نوع است: 1- احكام فعليّه: و آن احكامى است كه به رسول خدا صلى الله عليه و آله وحى شده تا ايشان آنها را اظهار و ابراز كرده و در معرض عمل قرار دهند. در اين احكام، فرقى بين عالم و جاهل، قادر و عاجز وجود ندارد. و در فعليت اين ها هيچ چيزى- به عنوان شرطيت- مدخليت ندارد. 2- احكام انشائيّه: و آن احكامى است كه مصلحتْ اقتضاء نكرده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و ائمه عليهم السلام در مقام ابراز و اظهار آن برآيند و تا قبل از ظهور امام زمان عليه السلام جنبه انشائى دارد. و

پس از ظهور آن حضرت جنبه فعليت پيدا مى كند. حضرت استاد «دام ظلّه» اين كلام امام خمينى رحمه الله را پذيرفته اند.

9- بطلان قاعده «الطبيعة ... لا تنعدم إلّا بانعدام جميع الأفراد»:

يكى از قواعد مسلّم نزد فلاسفه، قاعده «الطبيعة توجد بوجود فردٍ ما و لا تنعدم إلّا بانعدام جميع الأفراد» است. اين قاعده، مبناى بعضى از مسائل، مانند عموميت نكره در سياق نفى، قرار گرفته است. امام خمينى رحمه الله اين قاعده را مورد اشكال قرار داده مى فرمايد: طبيعى، وقتى با وجود فردٍ ما موجود شد با عدم آن فرد هم معدوم خواهد شد و مانعى ندارد كه يك طبيعت در آنِ واحد، هم موجود و هم معدوم باشد و مسأله امتناع اجتماع متضادّان و متناقضان، مربوط به وجود واحد در خارج است و اگر معروض متناقضان و متضادان را ماهيت قرار دهيم اجتماع آنها مانعى ندارد. ماهيت جسم، هم معروض سواد است و هم معروض بياض، زيرا ما هم جسم اسود داريم و هم جسم ابيض.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 41

حضرت استاد «دام ظلّه» اين كلام امام خمينى رحمه الله را پذيرفته اند.

10- آيا احكام به طبايع تعلّق مى گيرند يا به افراد؟

بعضى از بزرگان- مانند مرحوم آخوند- خواسته اند از قاعده فلسفى «الماهية من حيث هي هي ليست إلّا هي لا موجودة و لا معدومة و لا مطلوبة و لا غير مطلوبة»، عدم امكان تعلّق احكام به طبايع را استفاده كنند چون ماهيت در مقام ذات- كه همان مرحله جنس و فصل است- جز خودش چيزى نيست و در مرحله ذات، نه عنوان مطلوبيتْ مطرح است و نه غير مطلوبيت. امام خمينى رحمه الله مى فرمايد: قاعده مذكور، هيچ ارتباطى به اين مسئله ندارد، زيرا مقصود فلاسفه از اين جمله اين است كه ما وقتى ماهيت را در مقام ذات ملاحظه مى كنيم، تنها خودش و اجزاء آن مى باشد و در اين مقام، همه متناقضاتْ

از دايره ماهيت خارجند. به عبارت ديگر: اين قاعده، در ارتباط با حمل اوّلى ذاتى است و بحث تعلّق احكام به طبايع، ناظر به حمل شايع صناعى است. جمله «ماهية الصلاة واجبة» بدان معنا نيست كه «وجوب، جزء ماهيت صلاة است»، بلكه به اين معناست كه «ماهيت صلاة، معروض براى وجوب قرار گرفته است». يكى از ثمرات اين مبنا، «جواز اجتماع امر و نهى در مثل صلاة در دار غصبى» است. حضرت استاد «دام ظلّه» اين كلام امام خمينى رحمه الله را پذيرفته اند.

11- «آيا ماهيت استعمال مجازى چيست؟»:

در اين زمينه نظرياتى مطرح است: مشهور معتقدند: استعمال مجازى، استعمال لفظ در غير ما وضع له، به واسطه

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 42

يكى از علائق مجازيه است، خواه آن علاقه، علاقه مشابهت باشد يا غير علاقه مشابهت- از ساير علائق مجازيه- باشد. سكّاكى، معتقد است: در مورد استعاره، لفظ در همان معناى لغوى خودش استعمال شده است ولى در اين ميان، تصرّفى عقلى و ذهنى صورت گرفته است. آن تصرّف عقلى اين است كه شما وقتى لفظ «اسد» را در «رجل شجاع» استعمال مى كنيد، در ذهن خود ادّعا مى كنيد كه «رجل شجاع» يكى از مصاديق كلّى «حيوان مفترس» است. مرحوم شيخ محمد رضا اصفهانى مسجدشاهى، صاحب كتاب وقاية الأذهان با بيان بسيار جالبى نظريّه سكّاكى را نسبت به ساير مجازات نيز تعميم داده است. اين نظريه، مورد قبول امام خمينى رحمه الله و حضرت استاد «دام ظلّه» واقع شده است. در اين مختصر به گوشه اى از مبانى اصولى معظّم له اشاره شد و تبيين جميع مبانى ايشان فرصت ديگرى را مى طلبد كه إن شاء الله در موقع مناسب به

آن خواهيم پرداخت. در اينجا لازم مى دانم از تلاشها و زحمات ارزشمند حجج اسلام و فضلاى ارجمند، آقايان شيخ محمود ملكى اصفهانى و شيخ سعيد ملكى اصفهانى كه با دقّت نظر و ذوق خاصّى، مباحث اصولى حضرت استاد «دام ظلّه» را به سبكى شيوا و جالب تنظيم نموده و به تحقيق منابع آن پرداخته اند و زمينه استفاده هرچه بهتر فضلاى محترم را فراهم ساخته اند تشكر و قدردانى نمايم. از پروردگار متعال، براى ايشان- كه حقيقتاً كار ارزنده اى انجام داده اند- آرزوى توفيق روز افزون مى نمايم. حوزه مقدّسه قم سيّد هاشم حسينى بوشهرى 25/ 6/ 80

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 43

[پيشگفتار مقررين

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ

آنچه در پيش روى شماست تقريرات درس هاى خارج اصول فقه مرجع عظيم الشأن حضرت آيت اللَّه العظمى فاضل لنكرانى «دام ظلّه» است كه براى جمع كثيرى از طلاب و فضلاى حوزه علميّه قم ايراد فرموده اند. ويژگى هاى درس هاى معظم له به حدّى است كه اين مختصر گنجايش تفصيل آنها را ندارد. بررسى جوانب مسئله، نقل اقوال مختلف، ذكر مثال هاى متعدّد، عمق مباحث، بيان روشن و روان و قابل فهم براى همه، همراه با متانتى خاصّ كه از تسلّط فوق العاده ايشان بر علوم مختلف چون تفسير و علوم قرآن، فقه، اصول، كلام، منطق، فلسفه، ادبيات عرب و ... حكايت مى كند، گوشه هايى از خصوصياتى است كه درس هاى ايشان را ممتاز كرده است. جامعيت و جذّابيّت درس خارج اصول معظم له به حدّى بود كه ما از همان سالهاى اوّل شركت در درس ايشان، برآن شديم كه به تقرير و تنظيم درس هاى خارج اصول معظم له اقدام كنيم و مرور زمان و شركت بيشتر در درس، اين انگيزه را در

درون ما

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 44

تقويت مى كرد. بر اين اساس مباحث مربوط به قطع تا ابتداى بحث اصول عمليه را تنظيم كرده و خدمت استاد «دام ظلّه» ارائه نموديم. استقبال ايشان از اين عمل و تشويق برآن، انگيزه ما را دوچندان كرده و عزم ما را جزم نمود و به امر حضرت استاد «دام ظلّه» برآن شديم كه اين كار را از ابتداى مباحث الفاظ انجام دهيم و إن شاء اللَّه دوره كامل اصول فقه را به اهل علم و دانش ارائه نماييم. اينك كتاب حاضر در اختيار دانش پژوهان و شيفتگان فقه آل محمّد صلى الله عليه و آله قرار مى گيرد. در اينجا تذكر چند نكته را لازم مى دانيم: 1- قسمت اعظم مباحث اين كتاب- از ابتداى مباحث الفاظ تا اواخر اصالة التخيير- مربوط به دوره دوم و بقيه آن مربوط به دوره اوّل بحث هاى اصولى حضرت استاد «دام ظلّه» مى باشد. و مجموع بحث هاى حاضر مربوط به سالهاى 1363 تا 1375 ه. ش مى باشد. 2- مطالبى كه از بزرگان نقل شده، نوعاً همراه با توضيح استاد «دام ظلّه» و بيان مثال هاى متعدد و ذكر ادلّه و انضمام مقدّمه يا مقدّماتى براى روشن شدن مراد آن شخصيت مى باشد، بنابراين نبايد انتظار داشت كه آنچه در كتاب حاضر به بزرگان نسبت داده مى شود به طور كامل در تقريرات درس هاى آنان موجود باشد. 3- بعضى از مطالب كه در تقرير بحث هاى حضرت امام خمينى؛ و آيت اللَّه العظمى بروجردى؛ مطرح مى شود، مستند به درس آن بزرگواران است كه حضرت استاد «دام ظلّه» در آن درس حضور داشته اند و در تقريرات درس هاى آنان- كه به چاپ رسيده- مطرح نشده است.

4- كتاب حاضر به ترتيب بحث هاى حضرت استاد «دام ظلّه» تنظيم شده است، جز موارد كمى كه احياناً تقديم يا تأخيرى صورت گرفته است، زيرا گاهى بحثى به اتمام رسيده ولى حضرت استاد «دام ظلّه» در درس بعد خلاصه آن را با بيانى ديگر- كه

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 45

مشتمل بر نكات جديد است- مطرح فرموده اند و ما براى دورى از تكرار، آن نكات را به بحث هاى قبلى ملحق نموده ايم، و نيز گاهى بحثى به اتمام رسيده و بحث تازه اى شروع شده و در ضمن بحث جديد، به مناسبتى- مثل سؤال يكى از شاگردان- مطالبى راجع به درس قبل مطرح مى شده كه ما اين مطالب را همراه با بحث هاى قبلى تنظيم نموده ايم. 5- اگرچه تنظيم اين دروس، بعد از رحلت حضرت امام خمينى؛ و آيت اللَّه العظمى خويى؛ صورت گرفته است ولى براى مشخص بودن قسمت هايى از بحث كه در زمان حيات اين دو بزرگوار بيان شده است، دنبال نام شريف آنان جمله «دام ظلّه» قرار داده شده است. 6- در تنظيم كتاب حاضر، نهايت سعى و تلاش به كاررفته تا مطالب حضرت استاد «دام ظلّه» همان گونه كه هست تقرير شود، اگرچه براى برگردان مطالب از شيوه گفتارى به سبك نوشتارى ناچار به انجام تغييراتى در عبارات بوده ايم ولى درعين حال سعى شده است محتواى مطالب كاملًا محفوظ بماند. امّا با وجود اين خود را از نقص و اشتباه مصون نمى دانيم. بنابراين هرگونه نقص يا اشتباهى در كتاب حاضر مشاهده شود مستند به ما بوده و ساحت مقدّس حضرت استاد «دام ظلّه» منزّه از آن مى باشد. 7- به جهت اطمينان بيشتر و اتقان كار، قسمت هايى از مباحث

كه در جلسه درس تقرير شده بود، مجدداً با نوار تطبيق داده شد. در اينجا بر خود لازم مى دانيم از مساعدت هاى جناب حجت الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ محمد جواد فاضل لنكرانى و نيز از زحمات مسئول محترم مركز فقهى ائمه اطهار: جناب حجت الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ حسين واثقى تشكر و قدردانى نموده و توفيق همگان را در راه خدمت به اسلام و مسلمين از خداوند متعال مسئلت نماييم. اميد است اين عمل مورد قبول پروردگار متعال قرار گيرد. از خداوند متعال درخواست مى كنيم كه بر طول عمر حضرت استاد بيفزايد و به ما توفيق به پايان بردن

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 46

اين اثر را عنايت فرمايد و در فرج مولايمان امام زمان «عجّلَ اللَّه تعالى فرجه الشريف» تعجيل فرمايد و ما را از انصار و خدمتگزاران حضرتش قرار دهد. اللّهمَّ وَفِّقنا لِما تُحِبُّ وَ تَرضَى محمود ملكى اصفهانى و سعيد ملكى اصفهانى قم مقدس 11/ 5/ 77

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 47

[پيشگفتار مؤلف

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ

الحمد للَّه ربّ العالمين، و الصلاة و السلام على سيّدنا و مولانا و نبيّنا أبي القاسم محمّد، و على آله الطيّبين الطاهرين المعصومين، و لعنة اللَّه على أعدائهم أجمعين، من الآن إلى قيام يوم الدين. خداوند متعال را شكر مى كنم كه به من تا حدّى شفا عنايت فرمود تا بتوانم بار ديگر در جلسه درس و بحث شركت كنم. من اين توفيق را از بركت دعاهاى شما سروران عزيز و عموم مردم و بالاتر از همه، شخص امام بزرگوار «دام ظلّه»- كه قطعاً مستجاب الدّعوة است- مى دانم. اميدوارم اين توفيق سبب خير باشد. ما

معتقديم براى زندگى، استقلالى وجود ندارد. ما زندگى را خدمت به اسلام مى دانيم و اگر به زندگى علاقه منديم براى اين است كه مى خواهيم بيشتر به اسلام خدمت كنيم و چنانچه اين مقدّميت از زندگى برداشته شود، حقيقتى براى آن وجود نخواهد داشت.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 48

مرحوم آيت اللَّه بروجردى معتقد بود: «علم اصول، در اين اواخر، تورّم پيدا كرده است». و ما- إن شاء اللَّه- در اين دوره سعى خواهيم كرد به ذكر مطالب لازم- از نظر خود مطلب يا ابتلاى به آن- بپردازيم، به گونه اى كه نه خيلى مختصر و نه خيلى مطوّل باشد. اكنون با توكّل بر خداوند متعال و استمداد از ذات پاك حضرتش مباحث اين دوره را شروع مى كنيم. اميدواريم الطاف بيكرانش همواره شامل حال ما گردد و ما را مشمول دعاهاى خير حضرت بقيّة اللَّه الأعظم- أرواحنا له الفداء- بگرداند و اسباب ظهور حضرتش را فراهم سازد. إن شاء اللَّه. ترتيب مباحث: مباحث ما به ترتيب كفاية الاصول مرحوم آخوند است. ايشان مباحث كتاب خود را بر يك مقدّمه و هشت مقصد و يك خاتمه ترتيب داده است. در مقدّمه از سيزده امر بحث مى شود: 1- مباحثى در ارتباط با علم اصول 2- وضع 3- استعمال مجازى 4- اطلاق لفظ و اراده لفظ 5- نقش اراده در موضوع له الفاظ 6- وضع در مركّبات 7- راه هاى تشخيص معناى حقيقى 8- تعارض احوال 9- حقيقت شرعيّه 10- صحيح و اعم 11- اشتراك لفظى 12- استعمال لفظ مشترك در اكثر از معنا 13- مشتق

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 49

امر اوّل: مباحثى در ارتباط با علم اصول

اشاره

1- موضوع علم. 2- ملاك تمايز علوم. 3- موضوع علم اصول. 4-

تعريف علم اصول. 5- تمايز مسائل اصولى از قواعد فقهى.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 51

مسأله اوّل موضوع علم

اشاره

مرحوم آخوند مى فرمايد: «إنَّ موضوع كلِّ علمٍ- و هو الذي يبحث فيه عن عوارضه الذاتيّة، أى بلا واسطة فى العروض- هو نفس موضوعات مسائله عيناً و ما يتّحد معها خارجاً و إن كان يغايرها مفهوماً، تغاير الكلّي و مصاديقه و الطبيعي و أفراده».[9] آنچه در اينجا به نظر مرحوم آخوند حائز اهميت بوده، بيان نسبت بين موضوع هر علم و موضوعات مسائل آن علم مى باشد. ايشان در اين زمينه فرموده است:

«نسبت بين موضوع هر علم و موضوعات مسائل آن، نسبت كلّى و مصاديق، و طبيعى و افراد است». جهت اين كه ايشان عبارت را اين گونه بيان كرده، اين است كه مى خواسته تفسير خاصّى در مورد «عرض ذاتى» ارائه نمايد.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 52

قبل از بررسى كلام مرحوم آخوند، لازم است مباحث زير را در مورد «موضوع علم» مطرح كنيم: الف: آيا هر علمى به موضوع نياز دارد؟ ب: برفرض احتياج هر علمى به موضوع، آيا موضوع هر علم بايد واحد باشد؟ ج: تعريف موضوع علم چيست؟ ظاهر كلام مرحوم آخوند- كه فرمود: «موضوع كلّ علم ما يبحث فيه عن عوارضه الذاتيّة»- اين است كه اين تفسير در مورد موضوع علم، متسالَم عليه است.

و بعيد نيست اين تسالمى كه از ظاهر كلام ايشان استفاده مى شود، به تبعيت از علماى منطق باشد.[10] از عبارت «موضوع كلّ علم ما يبحث فيه عن عوارضه الذاتيّة» استفاده مى شود كه: اوّلًا: علم نياز به موضوع دارد. ثانياً: موضوع علم، واحد است. ثالثاً: موضوع واحد، همان چيزى است كه در علم، از عوارض ذاتى

آن بحث مى شود.

بحث اوّل آيا هر علمى به موضوع نياز دارد؟
اشاره

حضرت امام خمينى «دام ظلّه» مى فرمايد: علوم، در اصلِ تدوين خود ناقص بوده و بر اثر مرور زمان تكامل پيدا كرده است. و اين گونه نبوده كه براى تدوين هر علمى، ابتدا موضوعى مشخص شده باشد و مدوِّن اصلى پيرامون آن موضوع بحث كرده باشد.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 53

شاهد بر اين ادّعا اين است كه شيخ الرّئيس در مورد علم منطق از معلّم اوّل نقل مى كند: آنچه از گذشتگان در مورد قياسات به ما ارث رسيده است، ضوابطى مختصر و مجمل مى باشد كه ما با تلاش خودمان آنها را تفصيل داده و به اين صورت درآورده ايم و ممكن است آيندگان، مباحث بيشترى را اضافه كنند يا اگر به نقص و خللى در سخنان ما برخورد كردند به جبران آن بپردازند.[11] كلام امام خمينى «دام ظلّه» اصل احتياج علم به موضوع را نفى نمى كند، بلكه ايشان ملتزم شدن به اين كه همه علوم به موضوع نياز دارند را نفى كرده است.

بنابراين، اگر ما دليلى بر احتياج علوم به موضوع اقامه كرديم، با كلام ايشان منافاتى پيدا نخواهد كرد.

نظريه مشهور در مورد نياز علوم به موضوع

مشهور معتقدند علوم به موضوع نياز دارند. براى اثبات مدّعاى مشهور دو دليل ذكر شده است:

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 54

دليل اوّل: مشهور عقيده دارند: «موضوع علم بايد واحد باشد»

، كه در صورت تمام بودن اين دليل، هم اصل احتياج علوم به موضوع ثابت مى شود و هم اعتبار وحدت موضوع. دليل مشهور داراى دو مقدّمه است: 1- هر علمى داراى غرض واحد است، مثلًا غرض علم نحو، حفظ لسان از خطاى در گفتار است. غرض علم اصول، قدرت پيدا كردن بر استنباط احكام الهى است. 2- بر اساس قاعده فلسفى «الواحد لا يصدر إلّا من الواحد»،[12] شى ء واحد و اثر واحد بايد از امر واحد و علت واحدى صادر شود، و دو شى ء متباين كه هيچ جهت اشتراكى ندارند نمى توانند داراى اثر واحدى باشند. مثال: وقتى شما ملاحظه مى كنيد كه شمس در حرارت تأثير مى گذارد و نار هم در حرارت تأثير مى گذارد، معلوم مى شود كه بين شمس و نار، يك جهت جامع و قدر مشتركى وجود دارد و اگر بين اين دو، هيچ جهت مشتركى وجود نداشته باشد، معنا ندارد كه هر دوى آنها در يك شى ء تأثير كنند. مگر اينكه بگوييد: بين حرارتهاى آن دو، تباين وجود دارد. ولى اگر حرارت را شى ء واحدى قرار داديد، حتماً بايد در اينجا، مؤثر در حرارت را همان قدر مشترك فرض كنيد. به بيان ديگر: اگر شما يك حرارت شخصى- مثل حرارت ماء موجود در ظرف خاص- را در نظر بگيريد، نمى توانيد بگوييد: اين حرارت خاصّ، هم معلول شمس و هم معلول نار است، به گونه اى كه هريك از شمس و نار- به طور مستقل- اين حرارت را ايجاد كرده باشند. چنين چيزى ممكن

نيست. البته اگر نار نبود، شمس، استقلال در تأثير داشت و اگر شمس نبود، نار، استقلال در تأثير داشت. ولى اكنون كه هر دو با هم اجتماع كرده اند نمى توان گفت: هر دو به طور مستقل، اين حرارت را به وجود آورده اند.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 55

شما كه مى گوييد: «لا يجوز اجتماع علّتين مستقلّتين على معلول واحد»، اين عبارت معنايش اين است كه اگر دو علت مستقل در يك معلول اثر گذارند، هركدام بايد استقلال خود را از دست بدهند. در اين صورت، عنوان «جزئيت» در رابطه با هريك از آن دو علت مطرح خواهد بود. به عبارت ديگر: «هريك از آن دو علت مستقل، به صورت جزء العلّة درآمده است». در نتيجه، در اينجا دو علت وجود ندارد بلكه يك علّت وجود دارد كه آن مجموع شمس و نار است. از انضمام اين دو مقدّمه، معلوم مى گردد كه هر علمى عبارت از مجموعه مسائل آن علم مى باشد. چون شى ء واحدى كه در غرض، مؤثر است چيزى جز مسائل نمى باشد. مثلًا «صون اللسان عن الخطأ في المقال» كه فايده علم نحو است، بر مسائل آن يعنى «الفاعل مرفوع» و «المفعول منصوب» و ... مترتّب است. مشهور سپس مى گويند: هركدام از مسائل، داراى موضوع و محمول و نسبت است، و ما وقتى مسائل يك علم را بررسى مى كنيم مى بينيم: بعضى از مسائل داراى محمولات واحدى هستند ولى موضوعات آنها متعدد است، مثلًا در باب مرفوعات با مسائلى برخورد مى كنيم كه محمول آنها، «مرفوعٌ» است ولى موضوع آنها عناوينى چون «الفاعل»، «المبتدأ» و ... است كه با يكديگر تفاوت دارند. بعضى از مسائل داراى موضوع واحدى هستند ولى محمولات آنها

متعدد است، مثلًا در باب فاعل با مسائلى برخورد مى كنيم كه موضوع آنها، «الفاعل» است ولى محمولات آنها عناوينى چون «مرفوعٌ»، «مقدَّمٌ على المفعول» و ... است كه با يكديگر تفاوت دارند. گاهى نيز موضوع و محمول مسائل با يكديگر فرق دارند، مثلًا: وقتى دو مسأله «الفاعل مرفوع» و «المفعول منصوب» را با يكديگر مقايسه مى كنيم، مى بينيم موضوع و محمول هريك، غير از موضوع و محمول ديگرى است. حال با توجّه به اين كه اركان تشكيل دهنده قضايا، موضوع و محمول و نسبت است ما بايد جامع واحدى پيدا كنيم كه مؤثر در غرض واحد باشد. آيا اين جامع واحد كه

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 56

در مسائل علم مطرح است، جامع بين موضوعات مسائل است؟ يا جامع بين محمولات؟

يا جامع بين نسبت ها؟ مشهور مى گويند: نظر به اينكه در قضاياى حمليّه، محمول به عنوان عارض و موضوع به عنوان معروض مطرح است و معروضْ تقدّم رتبى بر عارض دارد، نمى توان جامع بين محمولات را درنظر گرفت. بلكه بايد به جهت تقدّمى كه معروض بر عارض دارد، معروض را مقدّم داشته و جامع بين موضوعات را در نظر بگيريم. از اينجا روشن مى شود كه موضوعات بر نسبت ها نيز تقدّم دارند، زيرا: اوّلًا: نسبت ها معانى حرفيه اند و داراى استقلال نيستند. ثانياً: نسبت ها نيز داراى عنوان تابعيتند. نسبت، علاوه بر اينكه از موضوعْ تأخّر رتبى دارد، از محمول نيز تأخّر رتبى دارد و در واقع در رتبه سوّم قرار دارد. بنابراين نسبت ها نيز نمى توانند به عنوان ملاك براى قدر جامع مطرح باشند. در نتيجه، ما بايد جامع بين موضوعات مسائل را ملاك قرار دهيم و ببينيم آيا مثلًا در

علم نحو، جامع بين «الفاعل» و «المفعول» و «المضاف اليه» و ...- كه موضوعات مسائل اين علمند- چه چيزى است؟ جامع بين موضوعات مسائل در علم نحو «كلمه و كلام» است- بنا بر اينكه «كلمه و كلام» يك چيز باشند و تعدّدى در آنها وجود نداشته باشد، كه خود اين مسئله هم يك بحثى است در مورد موضوع علم نحو- اين جامع، همان چيزى است كه از آن به «موضوع علم» تعبير مى كنيم. بنابراين ما، هم نياز به قدر جامع داريم و هم اين قدر جامع بايد شى ء واحدى باشد. در نتيجه، دليل مشهور- اگر تمام باشد- هم اصل احتياج علوم به موضوع و هم اعتبار وحدت موضوع را ثابت مى كند.[13] اشكالات دليل اوّل مشهور:

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 57

بر اين دليل مشهور، چهار اشكال وارد شده كه بعضى از آنها خيلى مهم است: اشكال اوّل: ادّعاى مشهور كه «هر علمى بايد غرض واحدى داشته باشد» بدون دليل است، و ممكن است علمى داراى دو غرض باشد و هر دو غرض، بر جميع مسائل آن علم مترتب باشند، به گونه اى كه بين آن دو غرض، تلازم وجود داشته باشد. البته مرحوم آخوند فرموده است: «چنين چيزى عادتاً ممتنع است». ولى دليلى براى آن اقامه نكرده است. بلى ايشان فرموده است: «اگر براى علمى دو غرض فرض شود، لازم نيست دو كتاب و دو علم تدوين شود بلكه يك علم با دو غرض تدوين مى شود».[14] در نتيجه، وجود دو غرض براى يك علم، امتناع عقلى ندارد و امتناع عادى آن هم دليلى ندارد. و اگر گفته شود: ما در خارج مشاهده مى كنيم كه بر هر علمى يك غرض

و فايده مترتب است. مى گوييم: اين مطلب معلوم نيست، بلكه ممكن است علمى بيش از يك غرض داشته باشد. اشكال دوم: مشهور در هر دو مقدّمه كلام خود، روى كلمه «الواحد» تكيه كردند. در مقدّمه اوّل فرمودند: «بر هر علمى غرض واحدى مترتب است». و در مقدّمه دوّم فرمودند: «بر اساس قاعده فلسفى الواحد لا يصدر إلّا من الواحد، شى ء واحد و اثر واحد بايد از امر واحدى صادر شود». مشهور ادّعاى خود را مبتنى بر اين دو مقدّمه كردند. در اينجا از مشهور سؤال

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 58

مى كنيم: مراد شما از كلمه «الواحد» كدام يك از اقسام واحد است؟ توضيح: واحد بر سه قسم است: شخصى، نوعى و عنوانى. واحد شخصى (حقيقى): اگر مثلًا گفته شود: «زيدٌ واحدٌ»، واحد در اين جمله «واحد شخصى» خواهد بود، زيرا آنچه در تشكيل شخصيت زيد دخالت دارد، واحد است و قابل تكثّر نمى باشد. البته نام زيد قابل تكثر است ولى خود زيد قابل تكثر نيست. واحد نوعى: مثلًا واحد در جمله «الإنسان واحد»، «واحد نوعى» است. ممكن است كسى بگويد: چگونه انسان واحد است با اينكه مصاديقش در خارج متكثر است و شما هم مى گوييد: طبيعى، عين افرادش مى باشد و «الطبيعى يوجد بوجود أفراده»؟ جواب اين است كه مراد از «الإنسان واحد» عبارت از «الإنسان نوع واحد» است و «نوع واحد»، به اين معناست كه در تحت اين نوع، افراد و مصاديقى وجود دارد كه همه اين مصاديق و افراد، در اين نوع، مشتركند و نوعشان، عبارت از همين انسان است. واحد عنوانى: واحد عنوانى در جايى مطرح است كه عنوان واحدى، عدّه اى از افراد را

تحت پوشش خود قرار دهد، مثلًا مراد از واحد در جمله «أهلُ هذا المجلس واحدٌ»، «واحد عنوانى» است، زيرا اين عنوان، چيزى است كه عدّه اى از افراد- كه در اين مجلس حاضرند- را تحت پوشش خود قرار داده و فقط بر كسانى صادق است كه «اهل اين مجلس» باشند و بر افراد خارج از اين مجلس، صدق نمى كند. واحد عنوانى گاهى در امور اعتبارى شرعى است، مثلًا «صلاة»، اگرچه از مقولات مختلفى تشكيل شده است ولى شارع مقدّس، مجموعه اجزاى تشكيل دهنده «صلاة» را به عنوان امر واحدى لحاظ كرده و آن را «صلاة» ناميده و احكامى برآن مترتب كرده است. به همين جهت اگر از شما سؤال شود: صلاة چيست؟ خواهيد گفت:

«شي ءٌ واحدٌ». و آنچه اين اجزاى مختلف را «شى ء واحد» قرار داده، اعتبار شرعى است. گاهى نيز در امور اعتبارىِ عرفى است، مثل اين كه طبيب، معجونى ساخته و

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 59

مجموع آن را به عنوان «شى ء واحد» در درمان يك بيمارى مؤثر بداند. عنوان «أهل البيت» در آيه تطهير نيز از واحدهاى عنوانى است، زيرا بيت در لغت عرب به معناى اتاق است و هنگام نزول آيه، ساكنين در آن اطاق پنج نفر بودند و تنها عنوانى كه آنان را جمع مى كند، همين عنوان «أهل البيت» عليهم السلام است. اكنون كه معناى «واحد» روشن گرديد، بايد ببينيم آيا مراد از «الواحد» در كلام مشهور چيست؟ در مقدّمه دوّم يعنى «الواحد لا يصدر إلّا من الواحد»- بدون شك «واحد شخصى اراده شده است- همان گونه كه فلاسفه بيان كرده اند-، يعنى معلولى كه وحدت شخصى و حقيقى دارد، بايد علّت واحدى داشته باشد. و اگر

در جايى به حسب ظاهر دو علت موجود بود بايد گفته شود: قدر جامعى كه متّصف به وحدت است روى معلول اثر گذاشته است. امّا آيا در مقدّمه اوّل يعنى «هر علمى داراى غرض واحد است»- مراد از واحد چيست؟ واحد شخصى يا واحد نوعى يا واحد عنوانى؟ احتمال اوّل (واحد شخصى): ممكن است مشهور بگويند: «با توجّه به اينكه واحد در مقدّمه دوّم، «واحد شخصى»، است، در مقدّمه اوّل نيز ناچاريم «واحد شخصى» را اراده كنيم». مثلًا گفته مى شود: غرضى كه مترتب بر علم نحو است- يعنى صون اللسان عن الخطأ في المقال- داراى وحدت شخصى است و اين واحد، مترتب بر علم نحو است. معناى اين عبارت اين است كه مجموع مسائل علم نحو، در اين غرض دخالت دارند، يعنى اگر فرض كنيم مسائل علم نحو منحصر در سه مسأله «الفاعل مرفوع»، «المفعول منصوب» و «المضاف إليه مجرور» باشد، هريك از اين سه مسئله، به تنهايى نمى تواند غرض را تأمين كند، زيرا در اين صورت، دو مسأله ديگر، نقشى نخواهند داشت، بنابراين بر اساس «وحدت شخصيّه» ناچاريم بگوييم: مجموع اين مسائل، غرض را تأمين مى كنند و هريك از مسائل اگر به تنهايى در نظر گرفته شود،

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 60

به عنوان جزئيت در رابطه با غرض مطرح است. يعنى مسأله «الفاعل مرفوع» به عنوان جزء اوّل، و «المفعول منصوب» به عنوان جزء دوّم و «المضاف إليه مجرور» به عنوان جزء سوّم در رابطه با غرض مطرح مى باشند. درحالى كه ملتزم شدن به چنين امرى داراى تالى فاسد است، زيرا در اين صورت «مجموع مسائل» به عنوان عليت براى حصول غرض مطرحند نه «قدر

جامع بين مسائل». و به تعبير ديگر: در اين صورت شما بايد عنوان «جامع» را برداشته و به جاى آن عنوان «مجموع» را بگذاريد. و از اين جهت، شباهتى به مسأله صلاة پيدا مى كند، زيرا وقتى شارع مقدس مى گويد: «الصلاة معراج المؤمن»[15]، معراجيت، بر مجموع اجزاء صلاة مترتب است نه اين كه يكايك اجزاء آن به تنهايى معراج مؤمن باشند.

يعنى مجموع صلاة به عنوان «علت واحد» و «معراجيت» به عنوان «معلول واحد» مطرح است. روشن است كه ما نمى توانيم در مثل علم نحو بگوييم: «آنچه در تحصيل غرض نقش دارد مجموع مسائل است». زيرا در اين صورت اگر كسى همه مسائل علم نحو را- به جز يك مسئله- بداند، غرض علم نحو- يعنى صون اللسان- براى او حاصل نمى شود. و نيز نمى توانيم بگوييم: «هريك از مسائل، به تنهايى تمام غرض علم نحو را حاصل مى كند»، زيرا در اين صورت بقيّه مسائل نقشى در تحصيل غرض نخواهند داشت. خلاصه اين كه ارتباط بين دو مقدّمه، اقتضا مى كند كه «واحد» در مقدّمه اوّل نيز- مانند مقدّمه دوّم- «واحد شخصى» باشد، و اين داراى تالى فاسد است، زيرا در اين صورت بايد عنوان «قدر جامع بين مسائل» به عنوان «مجموع مسائل» تبديل شود. و ما ديگر به «جامع» ى نياز نداريم تا بحث كنيم آيا جامع بين موضوعات را بايد در نظر گرفت يا جامع بين محمولات؟ و يا جامع بين نسبت ها؟

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 61

در نتيجه، در نظر گرفتن «واحد شخصى» در مقدّمه اوّل، هيچ انطباقى بر استدلال مشهور پيدا نمى كند. و به همين جا جواب از استدلال مشهور خاتمه پيدا مى كند. ولى ما براى تكميل بحث،

دو احتمال ديگر را نيز بيان مى كنيم. احتمال دوّم (واحد نوعى): لازمه اخذ «وحدت نوعى» در مقدّمه اوّل اين است كه گفته شود: «هريك از مسائل علم، مصداقى از مصاديق غرض را حاصل مى كند، هرچند انسان ساير مسائل علم را نداند». و اين به خلاف «وحدت شخصى» است، زيرا لازمه اخذ «وحدت شخصى» در مقدّمه اوّل اين بود كه گفته شود: آنچه در تحقّق غرض نقش دارد «مجموع مسائل» است و اگر كسى همه مسائل يك علم را- به جز يك مسئله- بداند، غرض براى او حاصل نخواهد شد. واقعيت اين است كه غرض واحد در رابطه با مسائل، نه عنوان «جامع» را دارد و نه عنوان «مجموع» را بلكه داراى «وحدت نوعى» است، يعنى هريك از مسائل علم، مصداقى از غرض را حاصل مى كند. در علم نحو كه غرض «صون اللسان عن الخطأ في المقال» است، اين غرض داراى مصاديقى است، يك مصداق آن «صون اللسان عن الخطأ في المقال في باب الفاعل» است و يك مصداق آن «صون اللسان عن الخطأ في المقال في باب المفعول» است و ... و هر مصداقى از غرض با يك مسئله ارتباط دارد، «صون اللسان عن الخطأ في المقال في باب الفاعل» فقط مربوط به «الفاعل مرفوع» است و تعدّدى در كار نيست. علت، واحد است و معلول هم واحد است. و نيز «صون اللسان عن الخطأ في المقال في باب المفعول» فقط مربوط به «المفعول منصوب» است و ربطى به «الفاعل مرفوع» و امثال آن ندارد. خلاصه اينكه اگر ما «وحدت نوعى» را درنظر بگيريم، نه عنوان «جامع» مطرح خواهد بود و نه عنوان «مجموع» بلكه هر

مسأله اى از علم، يك مصداق از غرض را اختصاص به خود مى دهد بدون اينكه آن مصداق، با مصداقى كه در رابطه با مسأله ديگر است ارتباط و يا مخالفتى داشته باشد. به تعبير ديگر: در صورت اعتبارِ «وحدت نوعى» هر فردى از غرض، داراى علت واحدى است و آن علتِ واحد، مسأله اى از

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 62

مسائل آن علم است كه در رابطه با آن غرض بود. و چون واقعيتِ باب اغراض عبارت از «وحدت نوعى» بود، ديگر جايى براى اين حرف وجود ندارد كه گفته شود: «جامع بين مسائل» در غرض دخالت دارد و يا گفته شود: آنچه در غرض دخالت دارد «مجموع مسائل» است. احتمال سوّم (واحد عنوانى): اخذ «وحدت عنوانى» در مقدّمه اوّل به اين معناست كه هر علمى غرضى دارد كه آن غرض داراى «وحدت عنوانى» است. يعنى مجموعه اى از امورِ مترتب بر اين علم كه عنوان واحدى آنها را جمع مى كند به عنوان غرضِ مترتب بر علم مى باشند. احتمال «وحدت عنوانى» در مقدّمه اوّل، به مراتب از «واحد نوعى» بدتر است و اشكال آن از «واحد نوعى» بيشتر است. براى اينكه در «واحد نوعى»، افرادى كه تحت آن نوع بودند در جهت نوعيت با يكديگر اشتراك دارند، و به عبارت ديگر: افراد تحت نوع داراى يك جهت مشترك حقيقى هستند ولى افراد تحت يك عنوان اين گونه نبوده و چه بسا با يكديگر تباين داشته باشند، مثلًا «المجتمعون في هذا المجلس» افراد مختلفى هستند كه در خصوصيات شخصى با يكديگر تباين دارند ولى عنوان واحدى آنها را جمع كرده و آن عنوان «المجتمعون في هذا المجلس» است. و يا مثلًا عنوان

«صلاة» عنوانى است براى يك مجموعه كه از مقولات مختلفى تشكيل شده است. حال اگر ما در «واحد نوعى»، مسئله را به آن صورت مطرح كرديم، در «واحد عنوانى» منافات ندارد كه امور متباين تحت عنوان واحدى جمع شده باشند. اين متباينات هركدام مربوط به يك مسئله است. «الفاعل مرفوع» مربوط به يك متباين و «المفعول منصوب» مربوط به متباين ديگر و «المضاف إليه مجرور» مربوط به متباين سوّم است و در اينجا ديگر جهت اشتراكى وجود ندارد كه گفته شود همه مسائل تحت عنوان «صون اللسان عن الخطأ في المقال» به عنوان اتحاد در نوع با هم اشتراك دارند. اخذ «واحد عنوانى» در مقدّمه اوّل، مجرد احتمال است و برفرض هم كه چنين

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 63

باشد، نتيجه اى براى مستدل نخواهد داشت. از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه دليل مشهور بر احتياج علوم به موضوع، ناتمام است زيرا وحدت در باب اغراض علوم، «وحدت نوعى» است در حالى كه اخذ «وحدت نوعى» با مطرح كردن عنوان «جامع» سازگار نيست. و از طرفى مناسبت بين دو مقدمه، اقتضا مى كند كه وحدت در مقدّمه اوّل نيز- مانند مقدّمه دوّم- «وحدت شخصى» باشد و اين امر داراى تالى فاسد است. اشكال سوم بر دليل اوّل مشهور: وقتى گفته مى شود: غرض علم نحو «صون اللسان عن الخطأ في المقال» است، چه چيزى در تحقّق اين غرض مؤثر است؟ بدون شك، نفس وجود مسائل، چنين چيزى را اقتضا نمى كند، زيرا اگر نفس وجود «الفاعل مرفوع» اين غرض را حاصل مى كرد بايد همه مردم به زبان عربى فصيح صحبت كنند. مسأله «الفاعل مرفوع» از ابتداى تدوين علم

نحو- كه به زمان امير المؤمنين عليه السلام برمى گردد- وجود داشته است. آنچه در غرض مؤثر است، وجود مسائل علم نحو و علم به آنها و رعايت آنها در مقام عمل است و حتى علم به مسائل نحو هم نمى تواند در غرض، مؤثر باشد. زيرا ممكن است كسى مسائل نحو را بداند ولى به آنها عمل نكند. بنابراين وجود «كلّ فاعل مرفوع» به عنوان علّت مؤثر در غرض نيست. پس چرا شما (مشهور) جامع بين موضوعات مسائل را به عنوان مؤثر در غرض مطرح كرديد؟ شما مى فرماييد: «مسائل، مؤثر در غرضند و غرض، واحد است و غرضِ واحد بايد علتِ واحد داشته باشد و علت واحد، قدر جامع بين موضوعات مسائل- كه آن قدر جامع، عنوان «كلمه و كلام» است- مى باشد. نتيجه بيان شما اين است كه «كلمه و كلام» به عنوان علت براى «صون اللسان» باشد. در حالى كه چنين نيست. «كلمه و كلام» به عنوان علت و مؤثر براى «صون اللسان» نيست حتّى خود «كلّ فاعل مرفوع»

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 64

هم مؤثر نيست، بلكه علم به «كلّ فاعل مرفوع» و تقيّد به رعايت آن در حين گفتار، مؤثر است، بنابراين حتّى خود مسائل علم هم مؤثر نيست تا چه رسد به اينكه قدر جامع بين موضوعات مسائل، مؤثر باشد. خلاصه اينكه ما معناى حرف شما را نمى فهميم، شما از راه علت و معلول پيش آمديد درحالى كه «كل فاعل مرفوع» انسان را به جايى نمى رساند. «كلّ فاعل مرفوع»، جامعى پيدا كرد به نام «كلمه و كلام» و شما بايد بگوييد: «كلمه و كلام»، مؤثر در «صون اللسان عن الخطأ في المقال» است. آيا

مى توان چنين گفت؟ آيا در اين صورت، جامع به عنوان علت واحد و غرض هم به عنوان معلول، مطرح خواهد بود؟ پس اين حرف درست نيست. اشكال چهارم بر دليل اوّل مشهور: برفرض كه از اشكالات قبل صرف نظر كنيم، اشكال ديگرى مطرح است، زيرا شما فرموديد: «بين غرض هر علم و مسائل آن علم، ارتباط وجود دارد». از شما سؤال كرديم: علم چيست؟ جواب داديد: «مجموع مسائل است». در نتيجه، بين مسائل و غرض، ارتباط وجود دارد. سپس گفتيد، «مسائل، مركّب از سه چيز است: موضوع و محمول و نسبت». پس از آن، محمول را به عنوان تأخّر رتبى و نسبت را به جهت حرفى بودن معنايش و تأخّر از موضوع و محمول، كنار زديد و جامع بين موضوعات مسائل را مطرح كرديد. ما سؤال مى كنيم: قوام قضيه حمليّه به چيست؟ شما وقتى خبر مى دهيد: «زيد جاء من السفر» يا مى گوييد: «زيد عالم»، چه چيز را مى خواهيد به مخاطب، تفهيم كنيد؟ آيا غير از مسأله ارتباط بين موضوع و محمول است؟ آيا در قضيّه حمليّه، بر چيزى غير از نسبت، تكيه شده است؟ معناى «زيدٌ عالمٌ»- در مقام اخبار- اين است: إنّى أُخْبِرُكَ بعالميّةِ زيدٍ. محور اصلى هر علمى، چيزى غير از نسبت نمى باشد. در قضيه «الفاعل مرفوع»

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 65

علماى نحو روى «مرفوعيت فاعل» تكيه دارند نه روى «مرفوع» و نه روى «فاعل». به بيان ديگر: اگر از اشكالات قبلى صرف نظر كنيم و بپذيريم كه وحدت غرض كشف از وجود جامع مى كند، ولى «جامع بين موضوعات مسائل» را- كه شما مطرح مى كنيد- نمى توانيم بپذيريم. موضوعات مسائل، چه ارتباطى به غرض دارند؟

همان طور كه

بيان شد جامع بين موضوعات مسائل، عبارت از «كلمه و كلام» است.

كلمه و كلام، چه ارتباطى به «صون اللسان عن الخطأ في المقال» دارد؟ آنچه به «صون اللسان عن الخطأ في المقال» مربوط است، «مرفوعيّت فاعل» و «منصوبيّت مفعول» و «مجروريّت مضاف إليه» است. در نتيجه، شما بايد جامع بين نسبت ها را در نظر بگيريد و غير از اين چاره اى نداريد و روشن است كه جامع بين نسبت ها، موضوع علم نخواهد بود. شما از راه جامع بين موضوعات مسائل مى خواهيد موضوع علم را درست كنيد در حالى كه «كلمه و كلام»، جامع بين فاعل و مفعول است نه جامع بين مرفوعيت فاعل و منصوبيت مفعول. و راهى كه شما رفتيد نتيجه اش جامع بين نسبت ها و ارتباطهاست و جامع بين نسبت ها نمى تواند هيچ ربطى به موضوع علم داشته باشد و اين اشكال مهمّى است.

دليل دوّم مشهور بر نياز علوم به موضوع:
اشاره

مشهور در مسئله «ملاك تمايز علوم» معتقدند، تمايز علوم به تمايز موضوعات است 16]. ظاهر اين كلام اين است كه مراد از موضوعات، موضوع هر علم است، مثلًا موضوع علم فقه «فعل مكلّف» و موضوع علم نحو «كلمه و كلام» است و اختلاف بين اين دو موضوع سبب شده است تا علم فقه از علم نحو جدا باشد. سپس نتيجه مى گيرند كه اگر علوم به موضوع نياز نداشته باشند نمى توان تمايز علوم را به تمايز موضوعات دانست.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 66

پس اينكه مشهور قائل شده اند تمايز علوم به تمايز موضوعات است دليل بر اين است كه اصل احتياج علوم به موضوع، امرى مفروغ عنه بوده است. اشكال: به نظر مى رسد كه اين دليل مشهور، دليل ضعيفى است زيرا: اوّلًا: آنچه

مشهور فرموده اند- كه تمايز علوم به تمايز موضوعات است- مسأله مسلّمى نيست، براى اينكه بزرگانى چون مرحوم آخوند و مرحوم محقّق عراقى و ديگران، تمايز علوم را به تمايز موضوعات نمى دانند، بلكه تمايز علوم را به تمايز اغراض مى دانند. و مرحوم آخوند، تمايز علوم به تمايز محمولات را نيز به عنوان احتمال ذكر كرده است.[17] ثانياً: آيا مشهور، اوّل تمايز علوم را به تمايز موضوعات دانسته اند سپس استفاده كرده اند كه هر علمى موضوعى دارد؟ يا اين كه اوّل مسئله احتياج علوم به موضوع را پايه گذارى كرده و سپس تمايز علوم به تمايز موضوعات را مطرح كرده اند؟ استدلالى كه به مشهور نسبت داده شد، برطبق راه اوّل است، در حالى كه مطلب برعكس است، مشهور ابتدا قائل شده اند هر علمى به موضوع واحد نياز دارد سپس وقتى به مسئله تمايز علوم رسيدند، تمايز علوم را به تمايز موضوعات دانستند و اين مسئله را به عنوان ثمره اى بر اصل مسئله احتياج به موضوع مطرح كردند. حال كه چنين شد مى گوييم: ما با ثمره كارى نداريم، ما به اصل بحث كار داريم كه آيا علم، نياز به موضوع دارد يا نه؟ اگر توانستيم ثابت كنيم كه علم به موضوع نياز دارد آن وقت ثمره اى كه مشهور برآن مترتب كرده اند و تمايز علوم را به تمايز موضوعات دانسته اند مطرح خواهد بود. و روشن است كه كلام مشهور مربوط به ثمره است نه به اصل بحث. در نتيجه، اين دليل مشهور نيز نمى تواند نياز به موضوع را اثبات كند.

آيا راهى براى اثبات نياز علوم به موضوع، وجود دارد؟

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 67

در كلام حضرت امام خمينى «دام ظلّه» مطلبى وجود دارد كه مى توان از آن مطلب، مسئله

نياز علوم به موضوع و وحدت موضوع را استفاده كرد، اگرچه ايشان اين مطلب را براى هدف ديگرى بيان كرده است و خودشان به اين معنا- كه همه علوم نياز به موضوع دارند- ملتزم نمى باشند. ايشان فرموده اند: ما وقتى مسائل هر علمى را با يكديگر مقايسه مى كنيم، در مى يابيم كه در جوهر ذات مسائل هر علم، نوعى سنخيت و ارتباط وجود دارد، اگرچه موضوع و محمول آنها هم با يكديگر فرق داشته باشند. مثلًا در دو مسأله «الفاعل مرفوع» و «المفعول منصوب» موضوع و محمول هر دو مسئله با يكديگر تفاوت دارند، موضوع مسأله اوّل «الفاعل» و موضوع مسأله دوم «المفعول» است و محمول مسأله اوّل «مرفوع» و محمول مسأله دوّم «منصوب» است. امّا وقتى اين دو مسئله را با هم مقايسه كنيم مى بينيم بين اين ها سنخيت وجود دارد. اين ها دو مسأله آشناى با يكديگرند. ولى اگر مسئله «الفاعل مرفوع» را كنار مسأله اصولى «صيغة الأمر تدلّ على الوجوب» بگذاريم مى بينيم بين اين دو مسئله، سنخيتى وجود ندارد. تعجب اينجاست كه اين سنخيت، بين مسائل اصوليه مباحث الفاظ و مسائل اصوليه مباحث عقلى هم وجود دارد، مثلًا اگر مسأله «صيغه امر دلالت بر وجوب مى كند» را با مسأله «ملازمه عقليه بين وجوب ذى المقدّمه و وجوب مقدّمه، مقتضى وجوب مقدّمه است» مقايسه كنيم مى بينيم كه بين آنها سنخيت وجود دارد و هر دو مى خواهند «وجوب» را ثابت كنند ولى يكى از راه لفظ و ديگرى از راه ملازمه عقليّه. ممكن است كسى بگويد: سنخيت موجود بين «الفاعل مرفوع» و «المفعول منصوب» به لحاظ غرض واحدى است كه بر اين ها مترتب است. جواب اين است كه:

آنچه در سنخيت مسائل دخالت دارد، مسأله وحدت غرض نيست، زيرا سنخيت مذكور درهرصورت وجود دارد، حتّى اگر فرض شود علمى هيچ غرض و فايده اى ندارد و يا غرضى برآن مترتب است ولى كسى علم به آن غرض

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 68

ندارد، باز هم سنخيت بين مسائل وجود دارد.[18] آيا نمى توان از راه وجود سنخيّت كشف كرد كه ملاك در سنخيت اين است كه «الفاعل مرفوع» از عوارض «كلمه و كلام» بحث مى كند و «المفعول منصوب» نيز از عوارض «كلمه و كلام» بحث مى كند؟ يعنى ملاك در سنخيت اين است كه مسائل هر علمى پيرامون يك چيز و در مورد عوارض ذاتى يك چيز بحث مى كنند. آيا ما نمى توانيم از راه مسانخت، به مسأله وجود موضوع و وحدت موضوع پى ببريم؟ اگر اين دليل تمام باشد، هم بر وجود موضوع دلالت مى كند و هم بر وحدت موضوع. چون آنچه بين مسائل علم، علاقه و ارتباط برقرار كرده، يك محور است كه آن را «موضوع علم» مى ناميم. به نظر مى رسد اين بهترين راه براى اثبات موضوع و وحدت آن مى باشد، زيرا ادلّه گذشته قانع كننده نيست.

بحث دوّم لزوم وحدت موضوع

برفرض احتياج هر علمى به موضوع آيا موضوع علم بايد واحد باشد؟ پاسخ سؤال فوق در ضمن مطالب «بحث اوّل» روشن گرديد، و نتيجه بحث اين شد كه اگر كلام امام خمينى «دام ظلّه» در مورد سنخيت را تمام بدانيم، اين كلام، هم بر وجود موضوع دلالت دارد و هم بر وحدت موضوع.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 69

بحث سوّم تعريف موضوع علم
اشاره

علماى منطق، براى موضوع علم تعريفى بيان كرده اند كه مورد قبول ديگران نيز واقع شده است، اگرچه در تفسير آن اختلافاتى وجود دارد. منطقيين گفته اند: «موضوع كلِّ علم ما يبحث فيه عن عوارضه الذاتيّة».[19] يعنى موضوع هر علمى عبارت از چيزى است كه در سرتاسر مسائل آن علم، از عوارض ذاتى آن چيز بحث مى شود، مثلًا اگر موضوع علم نحو، «كلمه و كلام» باشد، در مسأله «الفاعل مرفوع»، از مرفوعيت آن و در مسئله «المفعول منصوب» از منصوبيت آن بحث مى شود. در اين تعريف، دو جهت قابل ملاحظه است: 1- عرض ذاتى چيست؟ 2- آيا علمى وجود دارد كه موضوعى داشته باشد ولى در آن علم از عوارض ذاتى آن موضوع بحث نشود؟

معناى عرض ذاتى

در تركيب «عرض ذاتى» كلمه «ذاتى» به عنوان صفت براى «عرض» است و «ذاتى» در اينجا غير از «ذاتى» مورد بحث در منطق است.[20] «عرض ذاتى» مقابل «عرض غريب» است.[21]

صُوَر عرض:

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 70

براى عرض، هشت صورت ذكر كرده اند كه از نظر مشهور، بعضى از آنها بدون اشكال «عرض ذاتى» و بعضى بدون اشكال «عرض غريب» و بعضى از موارد هم مورد ترديد است. صورت اوّل (عروض بدون واسطه : عرضى است كه در عروضش بر معروض، به هيچ واسطه اى نياز نداشته باشد يعنى در حمل آن بر معروض، از علت آن سؤال نمى شود، زيرا عروض آن تقريباً بديهى است و چه بسا جزء لوازمِ ماهيتِ معروض است، مثل: «الأربعة زوج» كه عنوان زوجيت، خارج از ماهيت اربعه است، چون جنس يا نوع يا فصل براى اربعه نيست بلكه عرضى است كه در عروضش نسبت به أربعه، واسطه و علتى در كار نيست. اشكال: علت عروض زوجيت بر اربعه اين است كه اربعه، به متساويين تقسيم مى شود، پس در اينجا نيز علت وجود دارد. پاسخ: انقسام به متساويين همان معناى زوجيّت است، به همين جهت مى توان به جاى «زوجٌ» كلمه «منقسمةٌ بمتساويين» را قرار داد و عروض «منقسمةٌ بمتساويين» بر «اربعه» نيازى به علت ندارد بلكه لازم ماهيت اربعه است. درعين حال، جزء ماهيت اربعه نيست، چون ساير اعداد زوج نيز منقسم بمتساويين مى باشند. صورت دوّم و سوّم (عروض با واسطه داخلى اعم و مساوى): مراد از واسطه داخلى، واسطه اى است كه جزء ماهيت معروض است و با توجّه به اين كه هيچ ماهيتى بيش از دو جزء ندارد، پس اين جزء ماهيت، يا جنس است

كه از آن به «جزء اعم» تعبير مى كنند و يا فصل است كه از آن به «جزء مساوى» تعبير مى كنند.[22] مثلًا در جمله «الإنسان ماشٍ» اگر از علت عروض «ماشٍ» بر «الإنسان» سؤال شود، گفته مى شود:

لأنّه حيوان پس در اينجا علت عروض «ماشٍ» بر «الإنسان» واسطه داخلى

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 71

أعم- يعنى حيوانيت- است زيرا حيوان، جزء ماهيت انسان و اعم از انسان مى باشد. و در جمله «الإنسانُ عالمٌ» وقتى از علت سؤال شود، گفته مى شود: لأنّه ناطق (يعنى مدرك للكليّات). پس در اينجا علت عروض عالم بر انسان، واسطه داخلى مساوى با معروض است، چون ناطق، جزء ماهيت انسان و مساوى با اوست. صورت چهارم (واسطه خارجى مساوى): در موردى است كه واسطه، خارج از ماهيت معروض بوده ولى آن واسطه، در صدق، مساوى با معروض باشد، مثلًا در جمله «الإنسان ضاحك» اگر از علت سؤال شود گفته مى شود: لأنّه متعجّب. ملاحظه مى شود كه «متعجّب بودن» خارج از ماهيت انسان، ولى با آن مساوى است، يعنى هر چيزى را كه «انسان» برآن صدق كند، «متعجّب» نيز برآن صادق است و هر چيزى را كه «متعجّب» برآن صادق باشد «انسان» نيز برآن صادق خواهد بود. صورت پنجم (واسطه خارجى اعم): در موردى است كه واسطه، خارج از ماهيت معروض و اعم از آن باشد، مثلًا در جمله «الإنسان وقع عليه التعب و الألم» اگر از علت سؤال شود گفته مى شود: «لأنّه ماشٍ». ملاحظه مى شود، «ماشٍ»- كه در اينجا به عنوان واسطه قرار گرفته است- داخل در ماهيت انسان نيست و اعم از آن مى باشد، چون بر حيوان نيز عارض مى شود. حيوان هم اگر

زياد راه برود خستگى و تعب براى او حاصل مى شود. صورت ششم (واسطه خارجى اخص): اگر چيزى عارض بر نوع شود ولى ما بخواهيم به نحو قضيّه مهمله،[23] بر جنس عارض شود و واسطه آن نوع باشد اين را واسطه خارجى أخص مى گويند، مثلًا اگر در جمله «الحيوان له بصيرة خاصة» در مقام تعليل گفته شود: «لأنّه إنسان». در اينجا واسطه، خارج از ماهيت حيوان و اخصّ از آن مى باشد.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 72

اشكال: مورد انسان و حيوان، از دايره عرض خارج است. جواب: وقتى انسان را ملاحظه كنيم، مى بينيم حيوان به عنوان جزئيت در آن نقش دارد ولى وقتى حيوان را ملاحظه كنيم، انسان، نقشى در رابطه با ماهيت آن ندارد. حتى فصلِ انسان- يعنى «ناطق»- هم جزء ماهيت حيوان نيست. شما اگر گفتيد: «الحيوان ناطق»، حمل ناطق بر حيوان، عرضى است زيرا ناطق، در ماهيت حيوان دخالت ندارد و ذاتى حيوان، آن است كه در جنس و فصل آن دخالت داشته باشد. اگر ناطق، در رابطه با انسان، عنوان ذاتى و جزئيت پيدا كند، معنايش اين نيست كه در رابطه با ماهيت حيوان هم همين نقش را داشته باشد. پس اگر چيزى به وساطت ناطق، عارض بر حيوان شود، مى گوييم: «واسطه خارجى، اخص از معروض است» يعنى در مقام نسبت سنجى ملاحظه مى كنيم: «كلّ ناطق حيوان» ولى «ليس كلّ حيوان بناطق». صورت هفتم و هشتم (واسطه خارجى مباين): معناى مباين اين نيست كه در ماهيت معروض، دخالتى ندارد، بلكه معنايش اين است كه چيزى پيدا نمى شود كه مصداق هر دوى اين ها قرار گيرد، مثل آب و آتش كه نسبت بين آنها تباين كلّى

است و هيچ فردى از مصاديق آب وجود ندارد كه آتش هم برآن صدق كند، همان طور كه هيچ فردى از مصاديق آتش وجود ندارد كه آب هم برآن صدق كند. حال اگر آبى در اثر مجاورت با آتش گرم شود، آنچه به حرارت اتصاف پيدا كرده، آب است ولى علت آن مجاورت با آتش است. واسطه خارجىِ مباين بر دو قسم است: 1- عروض عارض بر معروض، حقيقى باشد، مثل اينكه آبى در اثر مجاورت با آتش، گرم شود كه گفته مى شود: «الماء حارّ». اينجا در اتصاف معروض به عرض، هيچ گونه مجاز و مسامحه اى وجود ندارد و واسطه خارجى مباين، حقيقتاً عرض را براى معروض ايجاد مى كند به همين جهت آثار حرارت، بر اين ماء مترتب مى شود، اين قسم واسطه را «واسطه در ثبوت» مى نامند. 2- عروض عارض بر معروض، مجازى باشد، يعنى در حقيقت، عرض بر خود

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 73

واسطه عارض شده است، ولى به جهت ارتباطى كه بين واسطه و معروض وجود دارد، عرض را مجازاً به معروض نسبت مى دهيم. مثلًا در مورد اتومبيل متحرك، گاهى مى گوييم: اتومبيل متحرك است و گاهى مى گوييم: سرنشين هاى اتومبيل متحركند.

آنچه در حقيقت متحرك است خود اتومبيل است ولى به جهت ارتباط حالّ و محلّ، مى توان تحرك را مجازاً به سرنشين اتومبيل نيز نسبت داد. يعنى اين نسبت غلط نيست ولى نسبت، به صورت مجاز است. اين قسم واسطه را «واسطه در عروض» مى نامند. بايد توجّه داشت كه واسطه در عروض، فقط در واسطه خارجى مباين تصوّر مى شود، و در جايى كه واسطه، مساوى يا اعم يا اخص يا جزء اعم يا جزء اخص باشد، واسطه در عروض

نداريم. در قسم اوّل نيز كه اصلًا واسطه اى وجود نداشت. تذكر: اگرچه در بعضى از مثال هاى فوق، ممكن است كسى مناقشه كند، ولى اين از باب مناقشه در مثال است و اصل مسئله به قوّت خود باقى است.

كدام يك از اقسام عرض، ذاتى و كدام يك غريب است؟
اشاره

در اين مورد نظرياتى وجود دارد كه به بررسى آنها مى پردازيم:

1- نظريه مرحوم آخوند

مرحوم آخوند در تفسير عرض ذاتى فرمود: «أي بلا واسطة في العروض». پس به نظر ايشان، عرض در مورد واسطه در عروض، عرض غريب و در بقيّه موارد، ذاتى است.

2- نظريه مشهور
اشاره

به نظر مشهور سه صورت از صور هشت گانه، «عرض ذاتى» و چهار صورت آن، «عرض غريب» و يك صورت مورد اختلاف است. صور عرض ذاتى به نظر مشهور عبارتند از: 1- صورتى كه واسطه در كار نباشد.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 74

2- صورتى كه واسطه داخلى مساوى با معروض داشته باشد. 3- صورتى كه واسطه خارجى مساوى با معروض داشته باشد. و در جايى كه «واسطه داخلى اعم» در كار باشد، اختلاف است كه آيا «عرض ذاتى، است يا «عرض غريب»؟ چهار صورت ديگر به نظر مشهور «عرض غريب» است.[24]

كلام صدر المتألهين رحمه الله:

مرحوم صدر المتألهين در اوايل اسفار مى فرمايد: «قد فسّروا العرض الذاتي بالخارج المحمول الذي يلحق الشي ء لذاته أو لأمر يساويه».[25] يعنى مشهور در تفسير عرض ذاتى گفته اند: عرض ذاتى چيزى است كه يا بدون واسطه، عارض بر چيزى شود،[26] يا با واسطه امرى كه مساوى با معروض است، خواه واسطه داخلى باشد يا واسطه خارجى. سپس فرموده است: بعضى ديده اند تفسير مشهور، بر بسيارى از مسائل علوم منطبق نيست، چون بسيارى از مسائل علوم، از عوارض انواع بحث مى كند، در حالى كه

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 75

موضوع علم عنوان جنسيّت دارد و اگر نوع را در رابطه با جنس بسنجيم ملاحظه مى كنيم كه نوع، خارج از ماهيت جنس است ولى جنس، داخل در ماهيت نوع است پس نمى توان ناطق را در ماهيت حيوان آورد. بنابراين اگر بخواهيم چيزى را كه عارض بر نوع مى شود، عارض بر جنس كنيم، بر اساس تعريف مشهور در اينجا عرض ذاتى نخواهد بود. مثلًا «متعجّب بودن» عرضى است كه بر «انسان» عارض مى شود حال اگر بگوييم: «الحيوان

متعجّب»، در اينجا «متعجّب» به واسطه «انسان»- كه امرى اخص از حيوان است- بر حيوان عارض شده است و مشهور چنين چيزى را عرض ذاتى نمى دانند. مشهور مى گويند عرض ذاتى در دو مورد است: 1- عرضى كه بدون واسطه، عارض بر معروض گردد. و معلوم است كه «تعجّب» داخل در ذات «حيوان» نيست و بدون شك واسطه اى در كار است. 2- عرضى كه با واسطه امر داخلى مساوى يا امر خارجى مساوى با معروض برآن عارض گردد. در نتيجه اگر عرض، با واسطه اى كه اخص از معروض است برآن عارض شود، مشهور آن را «عرض ذاتى» نمى دانند. در اكثر موضوعات مسائل علم، اين جهت مشاهده مى شود، مثلًا موضوع علم نحو «كلمه و كلام» است، ولى در مسئله «الفاعل مرفوع» ملاحظه مى شود كه «كلمه» عنوانى اعم است كه هم فاعل را در برمى گيرد و هم غير فاعل را شامل مى شود. در حالى كه مرفوعيت، به قسم خاصى از كلمه اختصاص دارد. بنابراين مرفوعيت، عارض بر نوع شده است، در حالى كه موضوع علم نحو «كلمه» است و به تفسير مشهور، اين عرض، «عرض غريب» است. پس اگر تفسير مشهور در رابطه با عرض ذاتى پذيرفته شود، در اين موارد چگونه بايد اشكال را حل كرد؟ زيرا اين صورت از صورى است كه مشهور آن را بدون اشكال «عرض غريب» مى دانند.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 76

به همين جهت، صدر المتألهين رحمه الله مى فرمايد: مسئله مذكور به دو گونه توجيه شده است: 1- بعضى گفته اند: عرضِ ذاتىِ نوع، عرضِ ذاتى براى جنس نيز مى باشد، بنابراين، مرفوعيت كه عرض ذاتى فاعل است، عرض ذاتى كلمه نيز مى باشد. 2- بعضى گفته اند: مرفوعيت، محمول

براى موضوع علم نيست، بلكه مرفوعيت در مسئله «الفاعل مرفوع» به عنوان محمول است. و آنچه به عنوان عوارض «كلمه و كلام» مطرح است مرفوعيّت و منصوبيّت و مجروريّت به نحو ترديد است نه خصوص يكى از اين ها. صدر المتألهين رحمه الله مى فرمايد: اين توجيهات را ذوق سليم نمى پذيرد و ظاهر اين است كه حق با مشهور است. ايشان سپس مى فرمايد: «و لم يتفطّنوا بأنّ ما يختص بنوع من أنواع الموضوع ربّما يعرض لذات الموضوع بما هو هو ...».[27] ظاهر كلام ايشان اين است كه عرضِ مختصّ به نوع، گاهى بدون واسطه بر ذات موضوع نيز عارض مى شود. يعنى مرفوعيت كه عرض مختص به فاعل است، گاهى بدون واسطه بر خود «كلمه و كلام»- كه موضوع علم نحو است- نيز عارض مى شود. به نظر ما اين تعبير نمى تواند اشكال كلام مشهور را برطرف كند زيرا: اوّلًا: تعبير به «ربّما» مشكلى را حل نمى كند. ثانياً: برفرضْ مسئله حل شود، اگر مرفوعيت بخواهد بدون واسطه بر «كلمه و كلام» عارض شود پس چرا مى گوييد: «يختص بنوع من أنواع الموضوع»؟ معناى «يختص ...» اين است كه چنين عرضى از دايره نوع بيرون نمى رود، و تنها اين نوع است كه با اين عرض ارتباط دارد نه موضوع بما هو هو.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 77

بنابراين تعبير به «يختص» و «ربّما» تناقض صدر و ذيل است. پس اگر بگوييم:

«ظاهر كلام صدر المتألهين اراده شده است»، اشكال بر مشهور به قوّت خود باقى خواهد بود. به نظر مى رسد مرحوم صدر المتألهين خواسته است در اين عبارت، حرف مرحوم آخوند را بيان كند. يعنى معناى «عرض ذاتى» در عبارت صدر المتألهين رحمه الله

همان «بلا واسطة في العروض»- كه در كلام مرحوم آخوند است- باشد. و اين احتمال، بعيد نيست، چون بزرگان ديگرى- مثل مرحوم حاجى سبزوارى در حاشيه اسفار- نيز به اين مطلب تصريح كرده اند. با اين تفاوت كه مرحوم آخوند، اصطلاح اصولى و فلسفى بكار برده ولى مرحوم سبزوارى اصطلاح ادبى بكار برده و فرموده است: «عرض ذاتى، عرضى است كه وصف براى خود موصوف باشد و عرض غريب، عرضى است كه وصف به حال متعلّق موصوف باشد كه در اين صورت نسبت دادن آن به خود موصوف، مجاز است».[28] در نتيجه، بنا بر مبناى مرحوم آخوند در كفايه، اشكالى كه بر مشهور وارد بود، ديگر وارد نيست، زيرا مرفوعيّت، همان گونه كه عارض بر فاعل است، به خود كلمه هم اسناد داده شده و همان طور كه مى توان گفت: «الفاعل مرفوع»، مى توان گفت: «هذه الكلمة مرفوعة»، بدون اينكه مجازى در كار باشد. پس در عين اينكه «مرفوعيت»، به واسطه «فاعليت» بر «كلمه» عارض مى شود، عروض و اسناد آن حقيقى است. و ملاك در «عرض ذاتى» همين است.

3- نظريه علامه طباطبايى رحمه الله
اشاره

ظاهر كلام مرحوم علّامه طباطبائى در حاشيه اسفار اين است كه عرض ذاتى،

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 78

عرضى است كه بدون واسطه، بر معروض حمل شود. به عبارت ديگر: عرض ذاتى عرضى است كه معروضْ ذاتاً اقتضاى آن را داشته باشد و بين عرض و معروض هيچ واسطه اى در كار نباشد. ايشان در آخر كلام خود مى فرمايد: اين مطلب مربوط به علوم برهانى است، ولى در علوم اعتبارى- مثل فقه و اصول و ...- اين معنا محقق نيست، چون برهان، قياسى است كه منتج يقين است و عنوان

برهان، در صورتى تحقّق دارد و نتيجه مى دهد كه شرايط زير را دارا باشد: 1- ضرورى در صدق باشد، هرچند جهت آن از نظر منطقى، امكان باشد، مثلًا وقتى گفته مى شود: «الإنسان بالفعل موجود» در اين قضيّه «موجود» براى «انسان» ضرورت ندارد و انسان در رابطه با وجود، «ممكن» است، يعنى نسبت او به وجود و عدم مساوى است ولى در عين حال، قضيّه فوق «ضرورى الصدق» است، يعنى الآن در خارج، لباس وجود پوشيده و افراد زيادى از انسان به وجود اتصاف دارند. 2- از نظر زمان، دائمه در صدق باشد، يعنى اين طور نباشد كه زمان در آن تغيير ايجاد كند و گاهى باشد و گاهى نباشد. 3- از نظر حالات هم بايد كلّيت داشته باشد و اين گونه نباشد كه در حالى به اين محمول اتصاف داشته و در حالى اتصاف نداشته باشد. 4- مقدمات برهان بايد به گونه اى باشند كه محمول براى موضوع، عرض ذاتى باشد. يعنى با وضع موضوع، محمول نيز وضع شده و با رفع آن، محمول نيز رفع شود.

و اگر با رفع يكى، ديگرى وجود داشته باشد منتج يقين نخواهد بود.[29]

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 79

اشكال بر كلام علّامه طباطبائى رحمه الله:

ظاهر عبارت ايشان اين است كه عرض ذاتى، به جايى اختصاص دارد كه واسطه در كار نباشد، چون تنها در اين صورت است كه مى توان به يقين رسيد. در حالى كه با واسطه داخلى مساوى يا واسطه خارجى مساوى نيز مى توان به يقين رسيد. بنابراين دليل ايشان- يعنى انتاج يقين- منطبق بر مدّعايشان نيست. حتّى مى توان گفت: با واسطه داخلى اعم نيز مى توان به يقين رسيد، مثلًا اگر چيزى كه بر «حيوان» عارض

مى شود، بر «انسان» عارض شود، منتج يقين خواهد بود. زيرا انسان همان گونه كه عوارض فصل برايش ضرورت دارد، عوارض ذاتى نوع هم برايش ضرورت دارد و بين اين دو از جهت انتاج يقين فرقى وجود ندارد. پس رسيدن به يقين، تضادى با «واسطه» ندارد. در موردى كه عرض با «واسطه داخلى مساوى» بر معروض حمل شده است آيا مى توان گفت منتج يقين نيست؟ بدون شك نمى توان چنين ادعائى كرد. اگر چيزى به واسطه «ناطقيت» بر «انسان» عارض شود و از ما سؤال كنند اين قضيه اى كه تشكيل داده ايد چه قضيه اى است؟ آيا قضيّه يقينى است يا ظنّى؟ بدون هيچ ترديدى خواهيم گفت: قضيه يقينى است، زيرا ناطقيت قابل انفكاك از انسان نيست و در نتيجه عروض عرض به عنوان ناطقيت، قطعى خواهد بود. بنابراين كلام علامه طباطبائى رحمه الله در تفسير «عرض ذاتى» نمى تواند مورد قبول باشد.

بررسى اقوال پيرامون عرض ذاتى

ازآنچه گفته شد معلوم گرديد كه در رابطه با عرض ذاتى دو نظريه قابل توجّه وجود دارد كه بايد مورد بررسى قرار گيرند. يكى نظريه مشهور و ديگرى نظريه مرحوم آخوند.

بررسى نظريه مشهور

مشهور در تفسير «عرض ذاتى» گفته اند: «عرض ذاتى» چيزى است كه يا بدون واسطه، عارض بر چيزى شود، يا با واسطه امرى كه مساوى با معروض است.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 80

و- همان گونه كه گفتيم- بنا بر تفسير مشهور، سه صورت از صور هشت گانه عرض، بدون ترديد «عرض ذاتى» خواهند بود. اشكالى كه بر مشهور وارد شد و سبب گرديد مرحوم آخوند و ديگران از تفسير مشهور عدول كنند، اين بود كه ما وقتى مسائل علوم را ملاحظه مى كنيم، مى بينيم اكثر محمولات آنها در ارتباط با موضوع خود به عنوان عارض بر نوع مى باشند و عارض بر نوع، اگر بخواهد عارض بر خود موضوع علم- كه به عنوان جنس است- واقع شود، داخل در يكى از صورى است كه مشهور آن را «عرض غريب» مى دانند، زيرا عرض نوع نمى تواند ارتباط به جنس داشته باشد و عنوان «ما يلحق الشي ء لذاته أو لأمر يساويه» كه در تفسير «عرض ذاتى» گفته شده است در اينجا صدق نمى كند. در اينجا نوع، واسطه گرديده تا عرض بر جنس حمل شود و روشن است كه نوع، اخص از جنس است و مشهور، عرض با واسطه اخص را بدون اشكال «عرض غريب» مى دانند. پس چگونه مى توان از طرفى موضوع علم نحو را «كلمه و كلام» دانسته و از طرفى مسائل علم نحو را از قبيل «الفاعل مرفوع» و «المفعول منصوب» و ... دانست؟ البته نمى توان به طور كلّى

ادّعا كرد كه همواره موضوعات مسائل، اخصّ از موضوع علم مى باشند، بلكه گاهى برعكس است و موضوع علم اخص از موضوعات مسائل است، مثلًا موضوع علم اصول، اخص از موضوع كثيرى از مسائل آن مى باشد، زيرا موضوع علم اصول را «ادلّه اربعه با قطع نظر از دليليت» يا «ادلّه اربعه به وصف دليليت» و يا عنوان «الحجة في الفقه» دانسته اند، درحالى كه در مباحث الفاظ مى گويند: «صيغه امر بر وجوب دلالت مى كند». و براى اثبات اين مطلب به لغت و بناء عقلاء تمسك مى كنند. اين نشان مى دهد كه صيغه امر كه به عنوان موضوع مسأله اصولى قرار گرفته، اختصاصى به ادلّه اربعه ندارد بلكه در مورد لغت و بناء عقلاء نيز جريان دارد. در نتيجه موضوع اين مسائل، اعمّ از موضوع علم اصول- يعنى ادلّه اربعه- است. يعنى اگر صيغه امر دلالت بر وجوب كند، اوامرى كه در ادلّه اربعه واقع شده نيز- به عنوان يك مصداق- بر وجوب دلالت خواهد كرد، زيرا اگر چيزى به عنوان عرض بر اعمّ مطرح باشد، عرض بر اخصّ

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 81

هم خواهد بود. در مباحث عقلى نيز اين بحث مطرح است، مثلًا وقتى عقل حكم مى كند كه بين وجوب ذى المقدّمه و وجوب مقدّمه، ملازمه وجود دارد، اين مسئله، اختصاصى به كتاب و سنت ندارد بلكه يك بحث كلّى عقلى است كه وقتى ثابت شود، در باب شرعيات و ادلّه اربعه نيز از آن استفاده خواهد شد. در اينجا نيز موضوع مسئله، اعمّ از موضوع علم مى باشد. درحالى كه اين همان صورتى بود كه مشهور اختلاف داشتند آيا «عرض ذاتى» است يا «عرض غريب»؟ بنابراين، اشكال به

كسانى كه اين صورت را «عرض غريب» مى دانند وارد است. اشكال امام خمينى «دام ظلّه» بر نظريه مرحوم آخوند: مرحوم آخوند در تفسير عرض ذاتى فرمود: «أي بلا واسطة في العروض».[30] اشكالاتى كه بر كلام مشهور وارد بود بر كلام مرحوم آخوند وارد نيست. ولى امام خمينى «دام ظلّه» كلام مرحوم آخوند را مورد اشكال قرار داده مى فرمايد: تفسير «عرض ذاتى» به «بلا واسطة في العروض» مشكل را حلّ نمى كند. چون در بعضى از علوم، نسبت بين موضوع علم و موضوعات مسائل، نه اخص است و نه اعم، بلكه نسبت كلّ و جزء است نه كلّى و فرد، مثلًا موضوع علم جغرافيا، «كره زمين» است و در اين علم از عوارض و خصوصيات كره زمين- چون خشكى ها، درياها، كوهها و ...- بحث مى شود. در حالى كه موضوعات مسائل آن، اجزاء كره زمين- مثل زمين ايران و ...- مى باشد. حال اگر بخواهيم خصوصياتى كه براى زمين ايران وجود دارد به موضوع علم جغرافيا- يعنى: كره زمين- نسبت دهيم، چنين اسنادى، اسناد مجازى خواهد بود، زيرا عرضى را كه براى جزء موضوع- مثل زمين ايران- ثابت شده، به كلّ موضوع- يعنى كره زمين- نسبت داده ايم. علاقه اين اسناد هم علاقه كلّ و جزء است.[31]

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 82

بنابراين، در مثل علم جغرافيا، اشكال بر مرحوم آخوند وارد است، چون واسطه در اينجا «واسطه در عروض» است. امام خمينى «دام ظلّه» سپس مى فرمايد: ما بايد ابتدا پيرامون «عرض» بحث كنيم و با قطع نظر از مسأله ذاتى و غريب، ببينيم آيا محمولات مسائل در همه علوم، نسبت به موضوع علم جنبه عرض دارند يا نه؟ تفسير موضوع

علم به «ما يبحث فيه عن عوارضه الذاتيّة» ابتدا در منطق مطرح شده و به دنبال آن فلاسفه در مورد آن بحث كرده اند. در كلام فلاسفه و منطقيين، «عرض» به موجودى گفته مى شود كه داراى واقعيّت خارجى بوده ولى در وجود خود استقلال ندارد و به معروض نيازمند است، مثل بياض، و در مقابل آن «جوهر» قرار دارد. «جوهر» به موجودى گفته مى شود كه داراى واقعيت خارجى بوده و در وجود خود استقلال دارد و به معروض نياز ندارد، مثل جسم. عنوان «عرض» در باب كلّيات خمس نيز مطرح است. «عرض» در باب كليات خمس در مقابل ذات و ذاتيات است و به چيزى كه خارج از ماهيت است اطلاق مى شود و آن بر دو قسم است: عرض خاص و عرض عام. «عرض»- خواه در مقابل «جوهر» باشد و خواه در باب كلّيات خمس باشد- داراى واقعيت خارجى است. در نتيجه، عرض- به هر معنايى فرض شود- امر اعتبارى نخواهد بود. ظاهر اين است كه مراد از «عرض» در تعريف موضوع علم، معناى دوّم- يعنى:

عرض در باب كلّيات خمس- است. حال بايد ببينيم آيا عنوان «عرض» در ارتباط با همه علوم صدق مى كند؟ در مورد بعضى از علوم كه واقعيت محض مى باشند، عرض به معناى منطقى تحقّق ندارد، مثلًا در علم عرفان و علم كلام كه در رابطه با الهيات بحث مى شود،

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 83

وقتى مى گوييم: «اللَّه تعالى عالم» بدون شك اين مسئله يك مسأله كلاميه است در حالى كه علم، عين ذات خداوند است و كسى نمى تواند بگويد: علم، عارض بر ذات خداوند شده است. به همين جهت در مثل علم عرفان و كلام،

اشكال بر منطقيين و فلاسفه و مرحوم علّامه طباطبائى- كه مى فرمود: «اين مسائل در علوم برهانيه است»- وارد است. زيرا علم كلام و عرفان از علوم برهانى مى باشند در حالى كه بحث از عوارض در آنها مطرح نيست. ولى اشكال مهمى كه به فلاسفه و منطقيين وارد است در رابطه با علوم اعتباريه- مثل فقه، اصول، صرف، نحو و ...- مى باشد، زيرا در اين گونه علوم نيز عنوان «عرض» مطرح نيست. مثلًا در علم فقه از احكام تكليفيه و احكام وضعيّه بحث مى كنيم و احكام از امور اعتبارى بوده و از واقعيت خارجى برخوردار نيستند. مثال احكام وضعيه: در فقه، وقتى مى گوييد: «الدم نجس»، آيا شما واقعيتى در «الدم» ملاحظه كرده ايد كه كفّار، آن واقعيت را ملاحظه نكرده اند و مى گويند: «الدم ليس بنجس»؟ روشن است كه مسأله نجاست، امرى واقعى نيست، بلكه از امور اعتباريه مى باشد كه شارع مقدس آن را اعتبار كرده است.[32] همان گونه كه اگر كسى مالك خانه اى شد هيچ تغييرى در واقعيت خود او يا واقعيت خانه، حاصل نشده است بخلاف اينكه رنگ خانه را تغيير دهد كه واقعيت آن تغيير كرده و مثلًا عنوان سفيد به عنوان زرد تبديل مى شود. حال اين سؤال مطرح است كه مباحث نجاسات- كه قسمت مهمّى از كتب

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 84

فقهى را به خود اختصاص داده اند و بدون شك از مسائل مهم فقهى مى باشند- آيا از عوارض ذاتى موضوع فقه يا حدّ اقلّ از عوارض ذاتى موضوع خود بحث مى كنند؟ واضح است كه «نجس» امرى اعتبارى است و واقعيت خارجى ندارد، به همين جهت نمى توان گفت: «نجس» عرض ذاتى براى موضوع علم فقه يا عرض

ذاتى براى «الدم» است. «عرض» داراى واقعيت است و «نجس» امرى اعتبارى است. در نتيجه بايد بگوييم: در اين گونه موارد اصلًا عرضى وجود ندارد تا بخواهيم در مورد «ذاتى» يا «غريب» بودن آن بحث كنيم. مثال احكام تكليفيه: وقتى گفته مى شود: «صلاة الظهر واجبة» سؤال مى شود:

آيا مراد از «صلاة الظهر»- كه در اينجا موضوع مسأله فقهيه واقع شده است- صلاة الظهر موجود در خارج است؟ يا مراد صلاة الظهر موجود در ذهن است و يا مراد ماهيت صلاة الظهر است؟ هر سه فرض فوق داراى اشكال است: اگر بخواهيم «وجود خارجى صلاة» را معروض وجوب قرار دهيم، بايد ابتدا انسان نماز را ايجاد كند سپس وجوب برآن عارض شود. در حالى كه اين معنا بين اصوليين معروف است كه «خارج، ظرف سقوط تكليف است نه ظرف ثبوت آن». و به تعبير ديگر: وجوب، تا وقتى است كه صلاة در خارج تحقّق پيدا نكرده است، و وقتى تحقّق پيدا كرد، ديگر وجوبى باقى نمى ماند. و اگر بخواهيم «وجود ذهنى صلاة» را معروض وجوب قرار دهيم، اين سؤال مطرح است كه آيا وجود ذهنى صلاة در ذهن چه كسى، معروض وجوب واقع مى شود؟ اگر «صلاة در ذهن مكلّف» معروض وجوب گردد، بايد تصوّر صلاة توسط مكلّف، مسقط تكليف بوده و لازم نباشد صلاة در خارج آورده شود. و اگر «صلاة در ذهن مولا» معروض وجوب گردد، بايد ايجاد صلاة از ناحيه مكلَّف، لازم نباشد نه در خارج و نه در ذهن. زيرا در اين صورت، صلاة در ذهن مولا وجود پيدا كرده و ما هم فرض كرده ايم صلاة موجود در ذهن مولا، معروض وجوب قرار

اصول فقه شيعه،

ج 1، ص: 85

گرفته است. پس نيازى نيست كه مكلّف آن را ايجاد كند. و از طرفى در اين صورت، تحقّق صلاة در خارج غيرممكن خواهد شد، چون در فلسفه گفته شده است: «وجود ذهنى و وجود خارجى با يكديگر تباين دارند و نمى شود موجود خارجى- با وصف خارجى بودنش- به ذهن برود و آنچه در ذهن مى آيد صورتى از شى ء است نه خود شى ء»[33]. و به عبارت ديگر: «وجود خارجى و وجود ذهنى، دو قسم از ماهيت موجودند كه به نحو مانعةالجمع مى باشند و امكان ندارد موجود ذهنى- با وصف موجود ذهنى بودن- موجود خارجى هم باشد». حال اگر وجود ذهنى صلاة نزد مولا معروض وجوب باشد اگر ما تا آخر عمر هم نماز بخوانيم، نخواهيم توانست متعلّق وجوب را در خارج ايجاد كنيم، زيرا متعلّق وجوب، با قيد «وجود در ذهن مولا» است و چيزى كه قيد ذهنى دارد، نمى تواند در خارج محقق شود. و اگر بخواهيم «ماهيت صلاة» را- با قطع نظر از وجود ذهنى يا وجود خارجى آن- معروض وجوب قرار دهيم، اين اشكال مطرح است كه «ماهيت بما هي» نمى تواند مطلوب مولا باشد. مثلًا كسى كه آب طلب مى كند، ماهيت آب را نمى خواهد، بلكه وجود آب است كه تشنگى او را برطرف مى سازد. و اگر هزاران بار ماهيت آب در ذهن بيايد و وجود ذهنى هم پيدا كند، نمى تواند عطش را برطرف سازد. علاوه بر آنچه گفته شد، نفس وجوب، امرى اعتبارى است كه عقلاء و شارع در اوامر خود اعتبار كرده اند و وقتى صلاة، وجوب پيدا مى كند، نمى توان گفت: «به حسب واقع، لباس ديگرى پوشيده است». وجوب، مثل بياض نيست كه

داراى واقعيت خارجى باشد بلكه امرى است اعتبارى كه عقلاء و شارع در اوامر خود اعتبار كرده اند. نتيجه كلام امام خمينى «دام ظلّه»- با توضيحى كه ما ارائه نموديم- اين شد كه «عرض ذاتى» را به هر معنا بگيريم داراى اشكال است و حتى اگر از عنوان «ذاتى» نيز

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 86

صرف نظر كنيم خود عنوان «عرض» نيز داراى اشكال است. آنچه اشكال را برطرف مى كند اين است كه گفته شود: با توجّه به اين كه فلسفه و منطق مى گويد: «موضوع كلّ علم ما يبحث فيه عن عوارضه الذاتيّة» و روى «كلّ علم» تكيه دارند، ناچاريم بگوييم: مراد از عوارض در اين عبارت، عرض در باب ذات و ذاتيات يا عرض در مقابل جوهر نيست، بلكه مراد، اوصاف و محمولات است خواه واقعيت داشته يا اعتبارى باشند. هرچند فلسفه و منطق به اعتباريات نظر ندارند. ولى دخالت فلسفه و منطق در تمام علوم، قرينه بر اين است كه مراد از عرض، چيزى است كه بر موضوع حمل مى شود.[34] بررسى اشكال امام خمينى «دام ظلّه» بر مرحوم آخوند امام خمينى «دام ظلّه» فرمود: در مثل علم جغرافيا نسبت بين موضوع علم و موضوعات مسائل نسبت كلّ و جزء است، و اگر بخواهيم چيزى كه عارض بر جزء است به كلّ نسبت دهيم، اسناد مجازى خواهد بود و عنوان «واسطه در عروض» پيدا خواهد كرد. به نظر مى رسد اين اشكال قابل جواب است، زيرا در علم جغرافيا، نسبت بين موضوع علم و موضوعات مسائل، نسبت كلّ و جزء نيست، بلكه مانند اكثر علوم، نسبت كلّى و جزئى مطرح است، چون اگر موضوع علم جغرافيا كلّ باشد، بايد

غرضِ مترتب بر علم در صورتى حاصل شود كه انسان به تمام جغرافياى جهان آگاه باشد، زيرا هر غرضى كه مترتب بر مركّب باشد، در صورتى حاصل مى شود كه كلّ اجزاء آن محقق شود، همان گونه كه در نماز اگر يك حرف آن تغيير پيدا كند ديگر «معراج المؤمن» و «خير موضوع» نخواهد بود. و در اين صورت نبايد كسى به عنوان جغرافى دان وجود داشته باشد، چون كسى نيست كه به جغرافياى همه جهان آگاه باشد، بلكه هركس

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 87

نسبت به مواضع مشخصى آگاهى دارد، و نسبت به همان مقدار براى او غرض علم جغرافيا حاصل مى شود. همان گونه كه در مورد علم نحو مى گفتيم: اگر كسى از بين مسائل علم نحو، فقط مسأله «كلّ فاعل مرفوع» را بداند، به شعبه اى از غايت علم نحو دست يافته است. پس چرا اين حرف را در مورد علم جغرافيا نگوييم؟ يك اشكال ديگر باقى مى ماند كه نياز به توضيح دارد: امام خمينى «دام ظلّه» فرمود: «در مثل «الصلاة واجبة» نمى توان «واجبة» را به عنوان «عرض» بر صلاة دانست، چه وجود خارجى صلاة در نظر گرفته شود يا وجود ذهنى و يا ماهيت صلاة، و حتى اگر «عرض» را به معناى «محمول» بدانيم قابل حمل بر صلاة نخواهد بود». اين اشكال داراى يك جواب تفصيلى است كه در مباحث مربوط به اوامر و نواهى مطرح مى گردد. در آنجا بحث مى شود كه آيا اوامر و نواهى به طبايع تعلّق مى گيرند يا به افراد؟ ولى در اينجا به طور اجمال مى گوييم: به نظر ما آنچه در مثل «الصلاة واجبة» متعلّق وجوب قرار گرفته، ماهيت با قطع نظر

از وجود خارجى و ذهنى است. ولى اگر گفته مى شود: «ماهية الصلاة مطلوبة»، ممكن است كسى بگويد: «ماهيت صلاة- با قطع نظر از وجود صلاة- نمى تواند مطلوبيتى داشته باشد و نمى تواند عنوان معراجيت و ساير عناوين و آثار برآن مترتب شود». امّا آنچه در فقه مطرح مى شود، عنوان «مطلوبة» نيست بلكه عنوان «واجبة» است. و بين اين دو عنوان تفاوت وجود دارد، زيرا در معناى «مطلوبة» عنوان وجود مطرح نيست، ولى در معناى «واجبة» عنوان وجود مطرح است. وجوب به معناى «بعث به ايجاد شى ء» است و عنوانِ «ايجاد و وجود» در معناى وجوب دخالت دارد. بنابراين، جمله «ماهية الصلاة واجبة» به معناى «ماهيّة الصلاة مطلوب وجودها» مى باشد و طبق اين معنا، وجوبْ قابل حمل بر صلات خواهد بود. پس معناى «ماهية الصلاة مطلوبة» با معناى «ماهية الصلاة واجبة» تفاوت دارد و جمله اوّل قابل مناقشه است

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 88

ولى جمله دوّم اين گونه نيست. در نتيجه در اينجا «وجود» واسطه گرديده تا بتوانيم «واجبة» را بر «ماهية الصلاة» حمل كنيم، زيرا ماهيت به عنوان جنس است و داراى دو نوع مى باشد:

موجوده و غير موجوده. و به تعبير ديگر: چيزى كه بر نوع عارض شده است، به جنس اسناد داده ايم و اين جزء موارد «بلا واسطة في العروض» است. نتيجه بحث در ارتباط با عرض ذاتى و عرض غريب از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه تفسير مشهور در رابطه با «عرض ذاتى» داراى اشكالات فراوانى است و نمى توان به آن معنا ملتزم شد. ولى تفسير مرحوم آخوند مورد قبول است و اشكالات وارد برآن قابل حلّ است. و بنا بر تفسير مرحوم

آخوند- كه عرض ذاتى را «بلا واسطة في العروض» مى دانست- هفت قسم از اقسام هشت گانه عرض، داخل در عنوان «ذاتى» و يك قسم به عنوان «عرض غريب» خواهد بود. يادآورى مى شود كه اين تفسير را قبل از مرحوم آخوند، مرحوم حاجى سبزوارى و مرحوم ملّا صدرا در حاشيه حكمة الإشراق پذيرفته اند.

بحث چهارم نسبت بين موضوع علم و موضوعات مسائل چيست؟

مهم ترين دليلى كه مشهور بر نياز هر علمى به موضوع واحد ذكر كردند اين بود كه بر مسائل هر علمى غرض واحدى مترتب است، از اينجا مى فهميم كه بين مسائل علم، قدر جامعى وجود دارد و آن قدر جامع، در حقيقت قدر جامع بين موضوعات مسائل مى باشد كه از آن قدر جامع به «موضوع علم» تعبير مى كنند. مرحوم آخوند نيز به پيروى از مشهور فرموده است: نسبت بين موضوع علم و موضوعات مسائل، نسبت بين كلّى و مصاديق و طبيعى و افراد است.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 89

البته بايد توجّه داشت كه مشهور، چون از راه قدر جامع بين موضوعات مسائل به موضوع علم رسيده اند، چاره اى جز اين ندارند كه بگويند: نسبت بين موضوع علم و موضوعات مسائل، نسبت بين كلّى و مصاديق و طبيعى و افراد است. اشكال بر مشهور: نسبت بين موضوع علم و موضوعات مسائل، در همه علوم نسبت كلّى و مصاديق و طبيعى و افراد نيست، بلكه در بعضى از علوم- مثل علم جغرافيا، بر اساس نظر امام خمينى «دام ظلّه»- نسبت كلّ و جزء مى باشد. و در بعضى از علوم- چون علم عرفان- موضوع علم با موضوع مسائل يك چيز است. موضوع علم عبارت از «اللَّه» و موضوع مسائل آن نيز عبارت از «اللَّه» است، و نمى توان عنوان

كلّى و فرد را در مورد آن تصوّر كرد. در بعضى از علوم نيز نسبت بين موضوع علم و موضوعات مسائل، عموم و خصوص من وجه است، مثلًا موضوع علم اصول «ادلّه أربعه» است، در حالى كه موضوع در مسئله «الأمر يدلّ على الوجوب»، مطلق امر است خواه در كتاب باشد يا در سنت يا در اوامر موالى عرفيه. بنابراين، اشكال به كلام مرحوم آخوند و مشهور وارد است. ولى ما از راه ديگرى وارد شديم. ما گفتيم: بين مسائل، سنخيت ذاتى وجود دارد و اين سنخيت، اقتضا مى كند كه بين مسائل، جهت اشتراكى وجود داشته باشد، ولى لازم نيست اين جهت اشتراك به صورت قدر جامع و افراد باشد. و حتى اگر ما كلام امام خمينى «دام ظلّه» را در مورد جغرافيا بپذيريم، در عين حال كلام ما تمام است، چون ما معتقديم بين مسائل جغرافيا سنخيت وجود دارد، مثلًا بحث در مورد خصوصيات زمين ايران و زمين اروپا و ... با يكديگر سنخيت دارند و لازمه اين سنخيت، كلّيت نيست بلكه لازمه سنخيت، وجود جهت اشتراك بين آنهاست، اگرچه اشتراك به اين باشد كه همه مسائل به صورت اجزاء براى يك كلّ باشند، مثل اينكه گفته مى شود:

ركوع و قرائت، در اين جهت با يكديگر اشتراك دارند كه هر دو به عنوان جزء براى صلاة مى باشند، هرچند ركوع از مقوله فعل و قرائت از مقوله ديگر است.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 90

گاهى نيز سنخيت، اقتضاى وحدت مى كند مثل علم عرفان كه موضوع آن «اللَّه» است و بين مسائل آن نيز سنخيت وجود دارد، بدون اينكه بتوان نسبت كلّى و مصاديق و طبيعى و افراد

را مطرح كرد. در نتيجه، سنخيت اقتضا نمى كند كه نسبت بين موضوع علم و موضوعات مسائل، در تمام موارد، به صورت كلّى و مصاديق باشد، بلكه سنخيت، ما را به سوى وجود موضوع هدايت مى كند، ولى اين كه نسبت بين موضوع علم و موضوعات مسائل چيست؟ موارد آن فرق مى كند، گاهى سنخيت اقتضا مى كند كه نسبت به صورت «كلّ و جزء» باشد و گاهى اقتضاى «وحدت» مى كند و در غالب موارد نيز اقتضا مى كند كه نسبت به صورت «كلّى و مصاديق» باشد.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 91

مسأله دوم ملاك تمايز علوم

اشاره

مسأله تعدّد و تغاير علوم، امرى بديهى و غير قابل انكار است ولى آيا ملاك تمايز علوم چيست؟ يعنى چه چيزى باعث تمايز علوم و جدا شدن آنها از يكديگر است؟ در اين زمينه نظرياتى وجود دارد:

1- نظريه مشهور

مشهور معتقدند: تمايز علوم به تمايز موضوعات است.[35] در عبارت مشهور دو احتمال وجود دارد: احتمال اوّل: مراد اين باشد كه موضوع هر علمى- كه قدر جامع بين موضوعات مسائل آن علم مى باشد- آن علم را از علوم ديگر جدا مى كند، مثلًا همين كه موضوع

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 92

علم نحو- يعنى كلمه و كلام- با موضوع علم فقه- يعنى فعل مكلّف- تمايز دارد، سبب مى شود كه علم نحو و علم فقه از يكديگر جدا شوند. و به تعبير ديگر: چون هر علمى موضوع خاصى دارد، همين امر سبب شده است كه آن علم را از علوم ديگر جدا كند. در نتيجه مراد از «موضوعات» در عبارت مشهور «موضوعات مسائل» نيست بلكه مراد «موضوعات خود علوم» است. اين احتمال، ظاهر كلام مشهور است، ولى داراى دو اشكال است كه يكى از آنها به نظر مشهور قابل جواب است ولى اشكال ديگر قابل جواب نيست. اشكال اوّل: موضوع علم صرف و علم نحو و علم معانى و بيان، «كلمه و كلام» است در حالى كه اين علوم، علوم متعددى مى باشند. علاوه بر اين، مشهور كه موضوع هر علمى را واحد مى دانند، چگونه ملتزم مى شوند كه در اينجا «كلمه و كلام» موضوع قرار گرفته است، درحالى كه «كلمه و كلام» دو شى ء مى باشند، كلام، مركّب از دو يا چند كلمه است. در نتيجه در اينجا موضوع، دو چيز است:

«كلمه» و «كلام». مشهور ممكن است در پاسخ اشكال فوق بگويند: اوّلًا: ما موضوع اين علوم سه گانه را يك چيز مى دانيم و آن، قدر جامع بين «كلمه و كلام» است. و قدر جامع بين «كلمه و كلام»، عبارت از «لفظ مستعمل عربى» مى باشد كه يك مصداقش «كلمه» و يك مصداقش «كلام» است. ثانياً: آنچه باعث جدا شدن اين سه علم از يكديگر مى شود، حيثيت هايى است كه موضوع در هريك از اين سه علم داراست، مثلًا موضوع علم صرف، «الكلمة و الكلام من حيث الصحة و الاعتلال» و موضوع علم نحو، «الكلمة و الكلام من حيث الإعراب و البناء» و موضوع علم معانى و بيان، «الكلمة و الكلام من حيث الفصاحة و البلاغة» است و همين حيثيات سبب مى شود كه موضوعات اين علوم از يكديگر جدا شده و بين اين سه علم، تمايز حاصل شود. مرحوم محقق اصفهانى در حاشيه بر كفايه، نكته لطيفى را از قول جماعتى از

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 93

محققين در فلسفه نقل كرده است. ايشان مى فرمايد: وقتى گفته مى شود: «موضوع علم نحو، كلمه و كلام من حيث الإعراب و البناء است»، شكى نيست كه مراد «من حيث كونه قابلًا لورود الإعراب عليه» است، نه «من حيث كونه معرباً بالفعل»، چون اگر اين معنا- يعنى: معناى دوّم- در نظر گرفته شود، بايد جمله «الفاعل مرفوع» را اين گونه معنا كرد: «الفاعل المعرب بإعراب الرفع يكون مرفوعاً»، زيرا «الفاعل» از مصاديق «كلمه و كلام» است. و اين مثل اين است كه گفته شود: «آنچه در جوى مى رود آب است» و اين قضيه ضروريه به شرط محمول مى شود.

و معنايش اين است كه چيزى عارض بر

خودش شود نه عارض بر شى ء ديگر. سپس مى فرمايد: بعضى توجّه به اين نكته نداشته و براى فرار از اشكال وارد بر مشهور گفته اند: ما قبول نداريم كه موضوع علم نحو «كلمه و كلام» است، بلكه موضوع آن «معرب و مبنى» است. در حالى كه اين كلام داراى اشكال است، زيرا با توجّه به اين كه «فاعل» از مصاديق معرب است و مراد از معرب هم «معرب بالفعل» است، پس بايد در معناى «الفاعل مرفوع» بگويند: «الفاعل الذي يكون معرباً بالفعل بإعراب الرفع يكون مرفوعاً» كه اشكال آن را متذكر شديم. ولى اگر قيد حيثيت را اضافه كنيم و بگوييم موضوع علم نحو «كلمه و كلام من حيث كونه صالحاً و قابلًا لورود الإعراب عليه» مى باشد معناى عبارت «الفاعل مرفوع» اين مى شود: «الفاعل الذي يكون قابلًا لورود الإعراب عليه يكون مرفوعاً» و اين معنا، معناى صحيحى خواهد بود.[36] اشكال دوّم: از مشهور سؤال مى كنيم: شما اين وحدت موضوع را از كجا بدست مى آوريد؟ ما وقتى دليل مشهور را در رابطه با موضوع علم و وحدت آن مطرح كرديم گفتيم: مشهور، وحدت موضوع را از راه وحدت غرض بدست مى آورند و معتقدند: هر

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 94

علمى داراى غرضِ واحدى است، و به مقتضاى قاعده «الواحد لا يصدر إلّا من الواحد» اين غرضِ واحد بايد علّتِ واحدى داشته باشد و چون مسائل مختلف نمى تواند در غرض واحد نقش داشته باشد، بنابراين بايد مسائل مختلف، داراى قدر جامعى باشند كه در اين معلول، تأثير كند. آن قدرِ جامع عبارت از «قدر جامع بين موضوعات مسائل» است. ما در بحثهاى گذشته جوابهاى متعددى در رابطه با اين

كلام مشهور مطرح كرديم. ولى در اينجا بر اساس مبناى خود مشهور مى گوييم: آنچه شما را به سوى «وحدت موضوع» هدايت كرد، عبارت از «وحدت غرض» بود، بنابراين شما بايد «وحدت غرض» را اساس قرار داده و آن را منشأ تمايز علوم بدانيد نه اينكه تمايز را به تمايز موضوعات بدانيد. ممكن است كسى بگويد: غرض، به عنوان معلول براى موضوع بوده و با توجّه به تقدّم علت بر معلول، بهتر است تمايز علوم را به تمايز موضوعات نسبت دهيم نه به تمايز اغراض. و شايد مشهور كه در اينجا تمايز علوم را به تمايز موضوعات نسبت داده اند، روى اين جهت بوده كه موضوع، جنبه علت؛ و غرض، جنبه معلول دارد.[37] و به عبارت اصطلاحى: برهانى كه مشهور در اينجا اقامه كرده اند برهان «إنّي» است نه برهان «لمّي». يعنى آنان از معلول پى به علت برده اند نه اينكه از علت پى به معلول برده باشند و به همين جهت تمايز را به حساب علت گذاشته اند. جواب اين است كه: اگرچه در هر دو برهان «إنّي» و «لمّي» ما به نتيجه مى رسيم ولى آنچه در اينجا به نظر مشهور روشن بوده، معلول- يعنى وحدت غرض- بوده است، به عبارت ديگر: اگرچه علت، مقدّم بر معلول است ولى در جائى كه از معلول به علّت رسيده ايم، آنچه براى ما روشن است و مى خواهيم خصم را با آن قانع كنيم،

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 95

معلول مى باشد. پس چرا مشهور در باب تمايز علوم سراغ علّت (يعنى موضوع) رفته و معلول (يعنى غرض) را مطرح نمى كنند؟ در حالى كه لازمه بيان خودشان اين بود كه تمايز علوم را به تمايز اغراض نسبت

دهند نه تمايز موضوعات. احتمال دوّم در كلام مشهور: از كلام مرحوم آخوند استفاده مى شود كه ايشان مراد از «تمايز موضوعات» در كلام مشهور را «تمايز موضوعات مسائل» دانسته است نه تمايز موضوعات علوم. مرحوم آخوند فرموده است: «و قد انقدح بما ذكرنا أنّ تمايز العلوم إنّما هو باختلاف الأغراض الداعية إلى التدوين لا الموضوعات و لا المحمولات».[38] عبارت «لا الموضوعات» در كلام ايشان براى نفى كلام مشهور است. اگر مرحوم آخوند در كلام خود عبارت «لا الموضوعات» را به تنهايى ذكر مى كرد مى توانستيم بگوييم: منظور مشهور از موضوعات، موضوعات علوم است ولى با توجّه به اين كه در كلام مرحوم آخوند، عبارت «و لا المحمولات» نيز اضافه شده است و روشن است كه مراد از محمولات، چيزى غير از محمولات مسائل نمى تواند باشد- چون در باب محمولات كسى نيامده قدر جامع درست كند و اسم آن را موضوع علم بگذارد- و وحدت سياق اقتضا مى كند كه مراد از موضوعات در كلام مرحوم آخوند نيز «موضوعات مسائل» باشد، بنابراين از عبارت مرحوم آخوند استفاده مى شود كه ايشان مراد از «موضوعات» در كلام مشهور را «موضوعات مسائل» دانسته است نه «موضوعات علوم». زيرا ايشان با بيان خود، تمايز بين «موضوعات مسائل» را مردود دانسته است. در كلام مرحوم آخوند، قرينه ديگرى نيز بر اين معنا وجود دارد، زيرا ايشان در رابطه با تمايز موضوعات، اشكالى به مشهور وارد كرده كه فقط با احتمال دوّم در كلام مشهور سازگار است.[39] مرحوم آخوند فرموده است: اگر تمايز علوم به تمايز موضوعات

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 96

باشد، لازم مى آيد هر بابى بلكه هر مسأله اى، علم مستقلى باشد. «الفاعل

مرفوع» يك علم و «المفعول منصوب» علم ديگر و .... بديهى است اشكال فوق در صورتى بر مشهور وارد است كه مقصود از موضوع، موضوعات مسائل باشد نه موضوع علم، زيرا موضوعات مسائل، عناوين متعدد و متغايرند و اگر مقصود از موضوع، موضوع علم باشد هيچ ارتباطى با مسائل نداشته و قبل از رسيدن به مسائل، بر اساس وحدت موضوع، مسأله تمايز علوم حلّ خواهد شد. اين اشكال مرحوم آخوند دليل بر اين است كه ايشان، كلام مشهور را بر اساس احتمال دوم معنا كرده است. مرحوم آخوند، تصوّر كرده كه مشهور، وقتى تمايز علوم را به تمايز موضوعات مى دانند، مرادشان «تمايز موضوعات مسائل» است و كارى به «موضوع علم» و «وحدت غرض» ندارند. ممكن است مشهور در پاسخ مرحوم آخوند بگويند: ما كه مى گوييم: «تمايز علوم به تمايز موضوعات است»، منظورمان از موضوع، همان «موضوع واحدِ علم» است، و لازمه تمايز به موضوع اين نيست كه هر بابى يا هر مسأله اى علم مستقلى باشد. بلى، اشكال مرحوم آخوند به كسى كه تمايز علوم را به تمايز محمولات بداند وارد است، زيرا كسى نيامده «قدر جامع بين محمولات مسائل» را مطرح كرده و آن را «موضوع علم» بنامد. محمولاتِ مسائل، متعدد و متغايرند. اگر كسى محور تمايز را فقط محمولات بداند و كارى به موضوع و غرض نداشته باشد، جاى اين حرف هست كه مرحوم آخوند بفرمايد: «بين مرفوعيت و منصوبيت و مجروريت، ارتباطى وجود ندارد به همين جهت نمى توان بين آنها قدر جامعى در نظر گرفت». البته ما معتقديم بين مرفوعيت و منصوبيت و مجروريت- با قطع نظر از موضوع و غرض- سنخيت وجود دارد. ولى آنچه

به حسب ظاهر در كلام مرحوم آخوند مورد نفى قرار گرفته است، نفس

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 97

محمولات مسائل است نه قدر جامع بين محمولات، زيرا اگر تمايز علوم به تمايز جامع بين محمولات باشد، لازم نمى آيد كه هر بابى يا هر مسأله اى علم مستقلى باشد. البته ظاهراً كسى قائل به اين قول نشده است كه تمايز علوم به تمايز نفس محمولات مسائل است و مرحوم آخوند چون تمايز به موضوعات را در كلام خود نفى كرده، تمايز به محمولات را نيز- به عنوان يك احتمال- مطرح كرده و آن را نفى كرده است. در نتيجه، كلام مشهور در رابطه با تمايز علوم، قابل قبول نيست. البته مرحوم آيت اللَّه بروجردى كلام مشهور را به گونه ديگرى معنا كرده كه خيلى بعيدتر از معنايى است كه مرحوم آخوند ذكر كرده است، كه در بحث هاى آينده مورد بررسى قرار خواهد گرفت.

2- نظريه مرحوم آخوند
اشاره

مرحوم آخوند اگرچه در اصلِ مسأله موضوع علم، با مشهور موافقت كرده و همان راهى را طى كرده كه مشهور براى نياز هر علم به موضوع و وحدت موضوع پيمودند، ولى در مسأله تمايز علوم، با مشهور مخالفت كرده و تمايز علوم را به تمايز اغراض مى داند. البته گفته شده است: اولين كسى كه تمايز علوم را به تمايز اغراض دانسته مرحوم مير سيد شريف جرجانى بوده و جماعتى- از جمله مرحوم آخوند- از ايشان تبعيت كرده اند. راهى كه مرحوم آخوند براى اثبات مدّعاى خود ذكر كرده است از صدر و ذيل كلامشان به خوبى استفاده مى شود. ايشان در ذيل كلام خود، كلام مشهور را نفى كرده و فرمود: «و قد انقدح بما ذكرنا

أنّ تمايز العلوم إنّما هو باختلاف الاغراض الداعية إلى التدوين لا الموضوعات و لا المحمولات و إلّا كان كلّ باب بل كلّ مسألة من كلّ علمٍ علماً على حدة».[40]

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 98

و در صدر كلام خود فرمود: «و المسائل عبارة عن جملة من قضايا متشتّتة جمعها اشتراكها في الدخل في الغرض الذي لأجله دوّن هذا العلم».[41] مرحوم آخوند در اين عبارت خود مى خواهد بفرمايد كه نفس علم- نه تعريف علم يا موضوع آن- عبارت از يك سلسله مسائل متعدّد و پراكنده است. ولى اين مسائل در جامع واحدى با يكديگر مشتركند، و آن جامع واحد عبارت از اين است كه همه اين مسائل در غرضى كه علم به جهت آن تدوين شده، دخالت دارند. مسائل علم نحو، فراوان و متعدّد است ولى درعين حال يك قدر جامع در بين آنها وجود دارد و آن اين است كه همه اين مسائل در غرض تدوين علم نحو- يعنى صون اللسان عن الخطأ في المقال- دخالت دارند. اگرچه مرحوم آخوند، عبارت فوق را براى بيان معناى علم مطرح كرده، ولى از اين بيان استفاده مى شود كه تمايز علوم به تمايز اغراض است، زيرا وقتى جامع مشترك بين مسائل علم، دخالت داشتن مسائل در غرض تدوين علم باشد، آنچه كه مى تواند تمام مسائل علم را زير پوشش خود قرار بدهد و به عنوان قدر جامع مطرح باشد، فقط مسئله غرض خواهد بود. از خارج هم نزد اينان تقريباً مسلّم است كه هر علمى غرض واحدى دارد و تنها چيزى كه مى تواند مسائل علم را جمع كند، دخالت داشتن اين مسائل، در غرض واحد است. در نتيجه تمايز علوم

به تمايز اغراض خواهد بود. به عبارت ديگر: مرحوم آخوند در كلام خود فرمود: «قد انقدح بما ذكرنا أنّ تمايز العلوم بتمايز الأغراض الداعية إلى التدوين ...» در حالى كه در كلام ايشان دليل اين امر به خوبى تبيين نشده كه چرا تمايز علوم به تمايز اغراض است؟ پس از كجاى كلام ايشان اين مطلب استفاده مى شود؟ روشن است كه مرحوم آخوند نمى خواهد بفرمايد: چون كلام مشهور، به نظر ما نادرست است، پس ما تمايز علوم را به تمايز اغراض مى دانيم. بلكه ايشان علاوه بر

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 99

نفى حرف مشهور در صدد اثبات ادّعاى خود نيز برآمده و فرموده است: علم، عبارت از مجموع مسائلى است كه زير پوشش غرض واحدى قرار گرفته اند. هر مسأله اى كه تحت پوشش اين غرض بود، از مسائل اين علم به حساب مى آيد و هر مسأله اى كه زير پوشش اين غرض نبود، از مسائل اين علم به حساب نمى آيد. بنابراين هرچه هست و نيست در رابطه با غرض است. و باتوجّه به اينكه هر علمى داراى غرض واحدى است، پس آنچه مى تواند تمام مسائل را تحت پوشش خود قرار دهد، فقط مسأله غرض خواهد بود، در نتيجه تمايز علوم به تمايز اغراض است. در كلام مرحوم آخوند دو نكته ديگر نيز مطرح شده است: 1- مقصود از غرض واحد، عبارت از غرضِ تدوين است نه غرض تعلّم و متعلّم كه متعلّم در مقام تعلّم تشخيص دهد كدام مسئله، مسأله فقهى و كدام يك، مسأله اصولى است. و به تعبير ديگر: وقتى خواستند علم را تدوين كنند و مجموعه اى از مسائل را به صورت يك مركّب اعتبارى مطرح كرده و

مثلًا آن را «علم نحو» بنامند، آنچه سبب شد اين علم و علوم ديگر را تدوين كنند، باعث تمايز علوم از يكديگر گرديد. 2- تحقّق يافتن علم، به تدوين است. چون مرحوم آخوند علم را عبارت از مجموعه مسائل دانست و روشن است كه قبل از تدوين، مجموعه مسائلى وجود ندارد كه بتوان آن را علم ناميد. بلكه اين مركب اعتبارى (مجموعه مسائل) با تدوينْ تحقّق پيدا مى كند، يعنى وقتى مسائل علم نحو، مدوّن شد، آن وقت مى گويند: «هذا علم النحو». به همين جهت مرحوم آخوند غرض را، غرضِ تدوين مى داند و مى گويد:

«جامع مشترك بين مسائل علم، اين است كه همه آنها در غرض تدوين، دخالت دارند». و روشن است كه قبل از تدوين، نه غرضى وجود دارد و نه مجموعه مسائل كه ما بگوييم: اين مجموعه مسائل، در تحقّق غرضِ تدوين دخالت دارند.

اشكالات كلام مرحوم آخوند
اشكال اوّل:

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 100

وقتى گفته مى شود: غرض از علم نحو «صون اللسان عن الخطأ في المقال» است، بايد ببينيم چه چيزى اقتضاى «صون اللسان» را دارد؟ بديهى است كه نفس وجود مسائل در كتب نحو، موجب حصول «صون اللسان عن الخطأ في المقال» نيست. بلكه بايد علاوه بر اين، به مرحله تعلّم و يادگيرى و مرحله مراعات و بكار بردن نيز برسد تا غرض حاصل شود. در نتيجه، غرضِ مترتب بر هر علمى، چند مرحله از خود علم (نفس مسائل) متأخر است. ابتدا بايد علم نحو باشد و شخصى آن را فرا گرفته و در مرحله عمل، قواعد آن را مراعات نمايد تا غرض علم نحو براى او حاصل شود. در حالى كه در مسأله تمايز علوم، بايد تمايز در رديف خود

مسائل يا قبل از آن تحقّق پيدا كند. خود كتاب نحو- با قطع نظر از تعلّم و مراعات كردن- بايد از كتاب فقه تمايز داشته باشد. خود مسائل نحو از مسائل فقه تمايز داشته باشد. ولى آن گونه كه شما (مرحوم آخوند) مطرح كرده ايد بايد اغراض- كه چند مرحله از خود علم و مسائل علم، متأخر است- در تمايز علوم- كه مرحله آن در رديف مسائل يا قبل از آن است- دخالت داشته باشد. پاسخ اشكال اوّل: در اشكال فوق بين علت غائى در مقام خارج با علت غائى در مقام ذهن، خلط شده است. درست است كه انسان عملى را كه براى هدفى انجام مى دهد، وقوع خارجىِ علتِ غائى اش، از خود عمل متأخر است. مدرسه اى كه براى اسكان طلاب ساخته مى شود، اسكان خارجى طلاب، بعد از ساخته شدن مدرسه تحقّق پيدا مى كند، ولى وجودِ ذهنىِ علتِ غائى، قبل از ساختن مدرسه است. كسى كه مى خواهد مدرسه اى بسازد، ابتدا اسكان طلاب را- به عنوان يك غرض- در نظر مى گيرد و سپس شروع به ساختن مدرسه مى كند. خلاصه اينكه: علل غائيه اگرچه از نظر وجود خارجى، از عمل تأخر دارند ولى از نظر وجود ذهنى بر عمل تقدّم دارند و حتى در رديف عمل هم نيستند. با توجّه به مطلب فوق مى توان در مقام دفاع از مرحوم آخوند چنين گفت: مرحوم آخوند فرمود: «تمايز علوم، به تمايز أغراضِ داعى بر تدوين است». و

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 101

روشن است كه اغراضِ داعى بر تدوين، از نظر علّتِ غائىِ محرِّك بر عمل، قبل از تدوين علم تحقّق دارند. آن غرض را ايشان ملاك در تمايز علوم دانسته است. ولى

مستشكل، علت غائى در مقام خارج- كه متأخر از عمل است- را مطرح كرده است. در حالى كه ما كارى به وجود خارجى غرض نداريم. بنابراين نفس تعبير مرحوم آخوند، به عنوان جواب از اشكال فوق است.

اشكال دوّم بر كلام مرحوم آخوند:

اغراض بسيارى از علوم، به عنوان غرض خارجى و عملى- يعنى غرضِ متأخر- است. مثلًا غرض علم فقه، مجرّد آشنايى با مسائل آن نيست بلكه غرض، همان عمل خارجى است. وقتى انسان دانست فلان چيز واجب و فلان چيز حرام است به آن ترتيب اثر مى دهد. ولى غرض بعضى از علوم، فقط آشنايى با مسائل آن علم است و اثر عملى بر آنها مترتب نمى شود. مثلًا علم فلسفه، علمى است كه انسان را به حقايق و واقعيات، آشنا مى كند، ولى اثر عملىِ خارجى برآن مترتب نمى شود. علم جغرافيا و تاريخ نيز اين گونه است كه بر نفس اين علوم، اثرى عملى ترتب پيدا نمى كند، بلكه اين علوم فقط اثر علمى دارند. و ما اگر تمايز علوم را به تمايز اغراض بدانيم، بايد بين اين دو دسته غرض، فرق بگذاريم. يعنى فقط دسته اوّل است كه مى توان گفت تمايز آنها به تمايز اغراض است. اين اشكال، از تفصيلى كه آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» مطرح كرده است استفاده مى شود.[42] پاسخ اشكال دوّم: به نظر نمى رسد كه بين دو دسته فوق، تفاوتى وجود داشته باشد. چه فرقى بين آن غرضى كه باعث بر تدوين علم نحو شده با غرضى كه باعث بر تدوين علم جغرافيا شده وجود دارد؟ در هر دو، غرضِ واقعى وجود دارد ولى واقعيت

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 102

هر چيزى به حسب خود آن چيز مى باشد. وقتى مى گوييم:

«زيد عالمٌ»- و زيد، واقعاً هم عالم است- آيا علم، از يك واقعيت برخوردار نيست؟ چرا، ولى واقعيت علم به اين است كه در جاى خودش و در ظرف خودش تحقّق داشته باشد. مگر شما نمى گوييد: يكى از اقسامِ وجود، وجود ذهنى است؟ آيا اين وجود ذهنى واقعيت ندارد؟ چرا، ولى واقعيتِ وجود ذهنى، آن است كه در ذهن تحقّق پيدا كند. وجود ذهنى- مانند وجود خارجى- داراى واقعيت است ولى واقعيت اوّلى به تحقّق در ذهن و واقعيّت دوّمى به تحقّق در خارج است. غرض علمى و غرض عملى نيز داراى واقعيت مى باشند و اين طور نيست كه هر چيزى كه خارجيتِ محسوس نداشت، واقعيت هم نداشته باشد. پس اگر تمايز علوم به تمايز اغراض شد، فرقى بين غرض علمى و غرض عملى نخواهد بود.

نكته مهم

محور بودن تمايز اغراض در مسأله تمايز علوم، در صورتى صحيح است كه دو مقدّمه زير ثابت شود: 1- هر علمى داراى غرض واحدى باشد. و اگر كسى اين مقدّمه را نپذيرد، معنا ندارد كه تمايز علوم را به تمايز اغراض بداند. 2- قبل از مسأله غرض، جهت ديگرى وجود نداشته باشد كه بتواند ملاك تمايز علوم قرار گيرد. زيرا ممكن است كسى بگويد: «ما قبول داريم كه هر علمى داراى غرض واحد است ولى قبل از مسأله غرض، جهت تمايزى بين علوم وجود دارد كه با وجود آن، نوبت به غرض نمى رسد». در اين دو جهت بايد تأمل شود، خصوصاً در جهت دوّم، زيرا جهت اوّل- نزد كسانى كه هر علمى را داراى غرض واحد مى دانند- كالمتسالم عليه است.

3- نظريه امام خمينى «دام ظلّه»

امام خمينى «دام ظلّه» معتقد است: تمايز علوم به سنخيّت ذاتى است كه بين

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 103

مسائل و در ذات و جوهر مسائل وجود دارد و اين سنخيت، مسائل هر علمى را از مسائل علم ديگر جدا مى كند، مثلًا وقتى به مسائل علم نحو برخورد مى كنيم، مى بينيم بين مسئله «الفاعل مرفوعٌ» و «المفعول منصوبٌ» يك سنخيت ذاتى تحقّق دارد و اين سنخيت، چون در ذات مسائل وجود دارد، نياز به تعليل ندارد. همان گونه كه اگر از ذاتيات چيزى سؤال شود و گفته شود: «لِمَ يكون الإنسان ناطقاً، لِمَ يكون الإنسان حيواناً؟» جواب داده مى شود: «الذاتي لا يعلّل». اين سنخيت ذاتى، چون در جوهر اين مسائل وجود دارد، ارتباطى به موضوع ندارد، براى اينكه ما (امام خمينى) گفتيم: «اين گونه نيست كه همه علوم نياز به موضوع داشته باشند، بلكه

ممكن است علمى وجود داشته باشد كه براى آن موضوعى نباشد». و از سوى ديگر، اين سنخيت به غرض هم ارتباطى ندارد و حتى كسى كه نداند علم نحو براى چه غرضى تدوين شده است، سنخيت بين «الفاعل مرفوع» و «المفعول منصوب» را درك مى كند. در اين صورت، چه مانعى دارد كه تمايز علوم را به نفس تسانخ بين مسائل هر علم بدانيم و بگوييم: بين مسائل فقه، يك تسانخ ذاتى وجود دارد. مثلًا بين «الصلاة واجبة» و «الميتة محرّمة» سنخيت جوهرى وجود دارد ولى بين «الصلاة واجبة» با «الفاعل مرفوع» هيچ تشابه و سنخيتى وجود ندارد. اين تسانخ ذاتى، با مطرح شدن بعضى از مسائل در دو علم نيز سازگار است. براى اينكه اگر مثلًا يك مسأله اصولى با مسائل اصولى ديگر سنخيت پيدا كرد، اثبات اين سنخيت، نفى سنخيت با مسائل علم ديگر را نمى كند، مثل مسئله «الأمر يدل على الوجوب» كه هم مسأله لغوى است و همه مسأله اصولى. همان گونه كه وقتى مى گوييم:

«نسبت بعضى از موضوعات مسائل با موضوعات علم، عموم و خصوص من وجه است» معنايش اين است كه يك مسئله مى تواند در دو علم مطرح شود. وقتى به لغت مراجعه كنيد مى بينيد در آنجا آمده است: «هيئة افعل وضعت للدلالة على الوجوب» و همين مسئله در علم اصول هم مطرح است. البته چنين مواردى نادر است.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 104

در نتيجه، تمايز علوم و همين طور جهت جامع بين مسائل هر علم- كه از آن به وحدت علم تعبير مى كنيم- در رابطه با سنخيت ذاتى است، كه بين مسائل هر علمى وجود دارد و بين آن مسائل و مسائل

علم ديگر وجود ندارد.[43] در اينجا ممكن است كسى بر امام خمينى «دام ظلّه» اشكال كرده بگويد: در هر علمى ما يك دسته «مسائل» داريم كه مركب از موضوعات و محمولات است و يك «غرض» داريم كه مترتب بر مجموعه اين مسائل است كه از آن به «غرض علم» تعبير مى كنيم. بنابراين در هر علمى غير از اين سه عنوان «موضوع، محمول، غرض» چيز ديگرى نداريم و شما كه ادعا مى كنيد بين مسائل علم، سنخيت وجود دارد آيا اين سنخيت در رابطه با چيست؟ اگر بفرمائيد: «سنخيت در رابطه با موضوعات مسائل است»، يعنى مثلًا در دو مسئله «الفاعل مرفوع» و «المفعول منصوب» بين «الفاعل» و «المفعول» سنخيتى وجود دارد كه هر دو كلمه اند، يعنى هر دوى آنها، لفظ مستعمل عربى مى باشند و قدر جامع دارند. در اين صورت، بايد همانند مشهور، تمايز علوم را به تمايز موضوعات بدانيد. و اگر بفرماييد: «سنخيت، در رابطه با محمولات مسائل است»، يعنى بين مرفوعيت و منصوبيت، سنخيتى وجود دارد، در اين صورت بايد تمايز علوم را به تمايز محمولات- خود محمولات يا قدر جامع بين آنها- بدانيد. و اگر بفرماييد: «سنخيت، در رابطه با غرض است»، يعنى دو مسأله «الفاعل مرفوع» و «المفعول منصوب» در غرض علم نحو با يكديگر مشتركند و هر دوى آنها «صون اللسان عن الخطأ في المقال» را تأمين مى كنند. در اين صورت بايد- همانند مرحوم آخوند- تمايز علوم را به تمايز اغراض بدانيد. و ما تصوّر نمى كنيم صورت چهارمى نيز وجود داشته باشد. ما از طرف استاد بزرگوار (حضرت امام خمينى «دام ظلّه») در پاسخ اين اشكال

اصول فقه شيعه، ج 1، ص:

105

مى گوييم: اوّلًا: در بحث هاى گذشته گفتيم: در رابطه با اينكه غرض هر علمى مترتب بر چيست؟ اقوالى وجود دارد: مشهور معتقد بودند: غرض، مترتب بر موضوع است، زيرا رتبه موضوع، مقدّم بر رتبه محمول و رتبه نسبت است. ما به مشهور اشكال كرديم و گفتيم: غرض، مترتب بر مسئله است. و با توجّه به اين كه هر مسأله اى متقوّم به موضوع و محمول و نسبت است، آنچه در ترتّب غرض علم نحو نقش دارد، مسأله «الفاعل مرفوع» است. اين مجموعه به صورت جمله اى كه سكوت برآن صحيح است در «صون اللسان عن الخطأ في المقال» نقش دارد، نه اينكه موضوعِ تنها يا محمولِ تنها و يا موضوع و محمول بدون درنظر گرفتن نسبت، دخالت داشته باشد. به عبارت ديگر: در مسئله «الفاعل مرفوع» و «المفعول منصوب» نه بين «الفاعل» و «المفعول» به تنهايى تسانخ وجود دارد و نه بين «مرفوع» و «منصوب». و اگر اين ها را از هم جدا كنيم، شايد مدّعى تسانخ نباشيم. ما مى گوييم:

بين مجموع اين مسئله با مجموع مسأله ديگر، سنخيت وجود دارد و مسئله، متقوّم به سه چيز است: موضوع، محمول و نسبت بين موضوع و محمول. ظاهراً مراد حضرت امام خمينى «دام ظلّه» همين معناست. و اين وجه در حقيقت، فرض چهارم است و از سه صورت مذكور در كلام مستشكل خارج است. ثانياً: برفرض كه موضوع يا محمول يا غرض را به عنوان ملاك سنخيت مطرح كنيم باز هم مى توانيم از اشكال پاسخ دهيم، به اين بيان كه: برهان بر دو قسم است: برهان إنّي و برهان لمّي. گاهى مى خواهيم از راه غرض به سنخيت پى ببريم. در اين صورت

آنچه براى ما روشن است غرض مى باشد و از همان غرض به وجود سنخيت پى مى بريم. در اين صورت بايد پايه و اساس را روى غرض بنا كنيم. ولى اگر مسئله برعكس شد و از راه سنخيت بين مسائل، به غرض پى برديم، در

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 106

اين صورت آنچه در ابتدا نزد ما روشن است و به عنوان مقدّمه برهان مطرح است، نفس تسانخ قضايا است. در نتيجه بايد تمايز علوم را به سنخيت بين قضايا نسبت داد.

حال، علت سنخيت، هرچه باشد فرقى نمى كند. حتى اگر علت سنخيت، غرض باشد، زيرا در اينجا از راه غرض به سنخيت نرسيده ايم. شاهدش اين است كه اگر كسى حتى غرض علم نحو را نداند يا معتقد باشد كه لازم نيست هر علمى غرضى داشته باشد، تسانخ بين قضايا را درك مى كند. نكته: از كلام امام خمينى «دام ظلّه» استفاده مى شود كه غرض، تأخر از علم دارد و تمايز، بايد در رتبه خود مسائل وجود داشته باشد و اين همان كلام مرحوم آخوند است.

البته ما پاسخ اين مطلب را در ضمن بررسى كلام مرحوم آخوند بيان كرديم و در اينجا نيز مى گوييم: غرضى كه متأخر از علم است، وجود خارجى غرض است، و وجود ذهنى آن- كه عبارت از غرضِ داعى بر تدوين است- در مرحله قبل از علم تحقّق دارد. ولى همين اغراض، با وجود اين كه رتبه آنها مقدّم است، اگر ملاك در تسانخ باشند باز هم تمايز بين علوم به تسانخ است، زيرا آنچه براى ما روشن است و راه كشف غرض است همين سنخيت است. يعنى ابتدا كه با مسائل علم برخورد مى كنيم،

ذهن ما به جانب غرض متوجّه نمى شود بلكه با مشاهده مسائل، مى بينيم بين آنها سنخيت وجود دارد.

هرچند اين سنخيت در رابطه با غرض باشد. به نظر مى رسد كلام حضرت امام خمينى «دام ظلّه» كلام خوبى است ولى بايد با نظريات ديگر مقايسه شود تا ببينيم كدام يك ترجيح دارد.

4- نظريه آيت اللَّه بروجردى رحمه الله
اشاره

استاد بزرگوار ما، مرحوم آيت اللَّه بروجردى در اين زمينه دو ادّعا دارد: ادّعاى اوّل: تمايز علوم به تمايز جامع بين محمولات مسائل است. البته بايد توجّه داشت كه آنچه ايشان مطرح كرده است با آنچه در كلام مرحوم آخوند مورد نفى قرار گرفت مغايرت دارد. چون ظاهر «لا بتمايز الموضوعات و لا المحمولات»- كه در

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 107

كلام مرحوم آخوند مطرح شده- اين بود كه مرحوم آخوند تمايز به «نفس محمولات مسائل» را نفى مى كند. شاهد اين مطلب اين است كه مرحوم آخوند دنبال كلام خود فرمود: «و إلّا كان كلّ باب بل كلّ مسألة علماً على حدة» روشن است كه اين تالى فاسد در صورتى است كه مراد از «المحمولات» در عبارت مرحوم آخوند «نفس محمولات مسائل» باشد نه «جامع بين محمولات»، چون «جامع بين محمولات» يك چيز است و اگر تمايز علوم به تمايز «جامع بين محمولات» باشد لازم نمى آيد كه هر بابى يا هر مسأله اى علم مستقلّى باشد. ادّعاى دوّم: در مباحث قبلى گذشت كه مشهور، تمايز علوم را به «تمايز موضوعات» مى دانند. مرحوم آيت اللَّه بروجردى معتقد است كه مراد مشهور از «موضوعات» همين «جامع بين محمولات» است و در حقيقت، ايشان مبناى خود را به مشهور نيز نسبت داده است. دليل مرحوم بروجردى بر ادّعاى اوّل: ايشان براى اثبات

ادّعاى اوّل خود، دو مقدّمه ذكر كرده است: مقدّمه اوّل: با مراجعه به مسائل هر علمى، درمى يابيم كه در مسائل هر علم، دو جهت ذاتى و دو حيثيت جوهرى تحقّق دارد كه اين دو جهت، ارتباطى به غرض علم و مدوِّن آن و جهات ديگر ندارد، بلكه در رابطه با ذات مسائل است و حتى اگر كسى غرض علم را نداند يا معتقد باشد كه ممكن است علمى فاقد غرض باشد، اين دو جهت را درك مى كند. جهت ذاتى اوّل: چيزى است كه مسائل علم را از مسائل علم ديگر جدا مى كند. جهت ذاتى دوّم: چيزى است كه هر مسأله اى از علم را از مسأله ديگر همان علم جدا مى كند و به تعبير ديگر: وجه امتياز بين مسائل خود علم است و همين جهت، موجب تعدّد و تكثّر مسائل علم گرديده است. مثال: وقتى انسان «كلّ فاعل مرفوعٌ» و «كلّ مفعول منصوبٌ» و «كلّ مضاف إليه مجرورٌ» را كنار هم مى گذارد، مشاهده مى كند كه اين مسائل از مسائل «الصلاة واجبة» و

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 108

«الميتة محرّمة» و «صلاة الليل مستحبّة» تمايز ذاتى دارند. و از طرفى مى بيند بين «الفاعل مرفوع» و «المفعول منصوب» نيز تمايزى ذاتى تحقّق دارد، اگرچه هر دو از مسائل يك علم مى باشند. ايشان در ادامه كلام خود مى فرمايد: از بررسى مسائل در مى يابيم كه آنچه در مسائل نقش دارد موضوع و محمول است. و از نظر نسبت، فرقى بين مسائل وجود ندارد، براى اين كه: اوّلًا: نسبتْ يك معناى حرفى است، و ثانياً: نسبتْ بين همه مسائل يكنواخت است. بنابراين، جهتى كه موجب دو تمايز ذاتى فوق گرديده، يا موضوع

است و يا محمول. ولى آيا كدام يك از اين دو جهت مربوط به موضوع و كدام يك مربوط به محمول است؟ اين در مقدّمه دوّم روشن مى شود. مقدّمه دوّم: از بررسى علومِ مدوَّن درمى يابيم كه در بعضى از علوم، محمولِ تمامِ مسائل، واحد است و فقط از نظر موضوع بين آنها اختلاف وجود دارد. مثلًا در علم الهيات بالمعنى الأعم در فلسفه مى گوييم: «اللَّه تعالى موجود»، «الجوهر موجود»، «العرض موجود» و ...، تمام مسائل اين علم، در محمول مشتركند ولى در موضوع با هم فرق دارند. و در بعضى از علوم ديگر، هرچند محمول در همه مسائل يك چيز نيست ولى مشاهده مى كنيم در اين علوم ابوابى مطرح است و در هر بابى مسائلى وجود دارد كه مسائل آن باب، در محمول مشتركند، مثلًا محمول همه مسائل در «باب مرفوعات»- در علم نحو- «مرفوع» است. با توجّه به مطلب فوق، پاسخ سؤالى كه در مقدّمه اوّل مطرح گرديد روشن مى شود. زيرا اگر در علمى، محمول در همه مسائل يكسان باشد، محمول نمى تواند به عنوان وجه تمايز خود مسائل باشد. وقتى در الهيات به معناى اعم مى گوييد: «اللَّه تعالى موجود» يك مسئله است و «الجسم موجود» مسئله ديگر و «العرض موجود» مسئله سوم است، اين سه مسئله در محمول مشتركند و وجه تمايز بين خود اين مسائل

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 109

نمى تواند محمول باشد زيرا در اين صورت، تكثر و تعدّد مسائل معنا ندارد. در نتيجه، آنچه موجب تمايز مسائل هر علم مى شود، موضوعاتِ مسائل آن علم است. موضوع در مسأله «اللَّه موجود» و «الجسم موجود» با يكديگر فرق دارد و همين امر سبب

تمايز بين اين دو مسئله گرديده است. پس وقتى تمايز بين مسائل هر علم در رابطه با موضوعات باشد، قهراً تمايز بين مسائل يك علم و مسائل علم ديگر در رابطه با جامع محمولات خواهد بود. مثلًا آنچه علم نحو را از فقه جدا مى كند اين است كه جامع محمولات مسائل علم نحو عبارت از «تعيّنات اعرابيه» است. و جامع محمولات مسائل علم فقه «تعيّنات حكم» است. خواه حكم تكليفى باشد كه در ضمن وجوب يا حرمت يا ... تعيّن پيدا مى كند و يا حكم وضعى باشد كه در ضمن سببيت يا ملكيت و ...

تعيّن پيدا مى كند. نتيجه: از انضمام مقدّمه دوّم به مقدّمه اوّل ثابت شد كه تمايز بين علوم، به تمايز جامع بين محمولات مسائل است. دليل مرحوم بروجردى بر ادّعاى دوّم: ادّعاى دوّم مرحوم بروجردى اين بود كه مشهور كه مى گويند: «تمايز علوم به تمايز موضوعات است» مقصودشان از موضوعات، همان «جامع بين محمولات» است. ايشان براى اثبات اين ادّعا سه مقدّمه ذكر كرده است: مقدّمه اوّل: مشهور كه در تعريف موضوع علم فرموده اند: «موضوع كلّ علم ما يبحث فيه عن عوارضه الذاتيّة» مرادشان از «عرض»، «عرض منطقى» است نه «عرض فلسفى». توضيح: «عرض» در اصطلاح منطق عبارت از چيزى است كه خارج از ماهيت معروض است و هيچ گونه نقشى در ماهيت معروض ندارد ولى در خارج، با معروض اتحاد وجودى پيدا مى كند، مثل تعجب كه هيچ دخالتى در ماهيت انسان- به عنوان جنس يا فصل- ندارد ولى در خارج، عارض انسان مى شود و با آن اتحاد وجودى پيدا مى كند. در نتيجه، عرض در منطق، مقابل ماهيت، مقابل ذات و ذاتيات، مقابل

جنس و

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 110

نوع و فصل است. امّا عرض در فلسفه در مقابل جوهر است. جوهر: ماهيتى است كه در وجود خارجى، نياز به موضوع ندارد. عرض: ماهيتى است كه در وجود خارجى اش احتياج به موضوع و معروض دارد.

بنابراين، عرض در اصطلاح فلسفه با عرض در اصطلاح منطق، تفاوت دارد. گاهى ممكن است چيزى از نظر منطقى، عرض باشد ولى از نظر فلسفه، جوهر باشد. مثلًا ناطق در رابطه با انسان، فصلِ مساوى و جزء ماهيت است ولى در رابطه با حيوان، خارج از ماهيت است. پس ناطق در رابطه با ماهيت حيوان، عرض منطقى است در حالى كه در رابطه با فلسفه، جوهر است. براى اينكه اگر ناطق بخواهد در خارج تحقّق پيدا كند، ديگر نياز به معروض ندارد. انسان خودش در خارج، وجود پيدا مى كند، ناطق خودش در خارج، وجود پيدا مى كند. در عرض منطقى، جنبه نسبيت وجود دارد، ولى در عرض فلسفى اين جنبه مطرح نيست بلكه عرض فلسفى، يك واقعيت مطلق است. «ناطق» نسبت به انسان، «ذاتى» است ولى نسبت به حيوان، «عرض منطقى» است. پس «ناطق» يك عرض نسبى است. ولى در عرض فلسفى با نسبيت برخورد نمى كنيد. چيزى كه در فلسفه عرض باشد همه جا عرض است و به حسب اوصاف و احوال و خصوصيات هيچ فرقى در آن به وجود نمى آيد. مقدّمه دوّم: حال كه معلوم گرديد مراد از «عرض» در كلام مشهور «عرض منطقى» است، بايد ببينيم در مسائل هر علم، كدام يك از موضوع و محمول به عنوان «عرض» و كدام يك به عنوان «معروض» مى باشند؟ مى فرمايد: هم محمول، صلاحيت دارد كه به

عنوان عرض براى موضوع قرار گيرد و هم موضوع، صلاحيت دارد به عنوان عرض براى محمول واقع شود. براى اينكه تعريف «عرض منطقى» بر هر دوى آنها صادق است. «عرض منطقى» يعنى چيزى كه از ذات و ذاتيات بيرون است. در قضيه «الجسم موجود» همان گونه كه «موجود» از ذات و ذاتيات «الجسم» خارج است «الجسم» نيز از ذات و ذاتيات «موجود» خارج است. اگر به جاى «الجسم موجود» گفته مى شد: «الموجود جسم» جسميت به عنوان يك

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 111

«عرض منطقى» به حساب مى آمد، زيرا «جسميت» چيزى نيست كه در ذاتِ «موجوديت» نهفته باشد، براى اين كه ما موجوداتى داريم كه اصلًا جسم نيستند، مثل موجودات مجرّد و در رأس همه آنان خداوند متعال مى باشد، كه موجود است ولى جسم نيست. در علم نحو نيز همان گونه كه «مرفوعيت»، خارج از ماهيتِ «فاعل» است، «فاعليت» نيز خارج از ماهيتِ «مرفوع» است زيرا مرفوعات زيادى داريم كه فاعل نيستند. مقدّمه سوّم: ضابطه و ملاك در تشكيل مسئله اين است كه «اخص» را به عنوان «موضوع» و «اعم» را به عنوان «محمول» قرار مى دهند. مثلًا با توجّه به اين كه فاعل، اخص از مرفوعيت است مى گويند: «الفاعل مرفوع». به بيان ديگر: آنچه براى مخاطب، معلوم و مشخص است، به عنوان موضوع، و آنچه براى او نامعلوم است، به عنوان محمول قرار مى گيرد. مثلًا وقتى «زيد» براى مخاطب معلوم باشد و «آمدن او از سفر» معلوم نباشد مى گوييم: «زيد جاء من السفر» و اگر مخاطب بداند شخصى از سفر آمده ولى نداند كه آن شخص زيد است مى گوييم: «الذي جاء من السفر زيدٌ». مرحوم بروجردى

با اين سه مقدّمه مى خواهد اثبات كند كه مراد از «موضوعات»، در عبارت مشهور كه مى گويند: «تمايز علوم به تمايز موضوعات است» همان «جامع بين محمولات» مى باشد. ولى با توجّه به استبعادى كه اين ادّعا دارد، مطلب زير را به عنوان تأييد مدّعاى خود بيان مى فرمايد: در فلسفه مشاهده مى كنيم موضوعاتِ مسائل، مختلف است ولى محمول در همه مسائل، عنوان «موجود» مى باشد، در عين حال، فلاسفه مى گويند: موضوع علم فلسفه، وجود است از اينجا معلوم مى شود كه مراد از «موضوع علم»، همان «جامع بين محمولات» است. و اگر مقصود از موضوع علم، جامع بين موضوعات مسائل باشد، نبايد «وجود» را به عنوان «موضوع علم فلسفه» مطرح كنند. زيرا وجود، جامع بين موضوعات مسائل نيست بلكه با توجّه به اينكه محمولاتِ همه مسائل، عبارت از

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 112

«موجود» است، «وجود» به عنوان جامع بين محمولات مسائل است. در نتيجه، جامع بين محمولات، همان موضوع علم است، بنابراين هم مى توانيم بگوييم: تمايز علوم، به تمايز جامع بين محمولات است و هم مى توانيم بگوييم: تمايز علوم، به تمايز موضوعات است.[44]

اشكالات كلام مرحوم بروجردى:

در كلام ايشان دو دسته اشكال وجود دارد: اشكال به بعضى از مقدّمات و اشكال به نتيجه اى كه مى گيرد و تمايز علوم را به تمايز بين جامع محمولات مى داند. اشكال اوّل: مرحوم بروجردى براى اثبات ادّعاى اوّل خود دو مقدّمه ذكر كرده است، در مقدّمه اوّل آن فرمود: وقتى مسائل هر علم را ملاحظه مى كنيم، دو جهت و حيثيت ذاتى در آن مشاهده مى كنيم: يكى مغايرت مسائل اين علم با علم ديگر، و ديگرى مغايرت هريك از مسائل اين علم با مسائل ديگر همين علم،

در عين اين كه بين مسائل هر علمى سنخيت و مشابهت، تحقّق دارد. «الفاعل مرفوع» يك مغايرت ذاتى با «الصلاة واجبة» دارد و يك مغايرت ذاتى با «المفعول منصوب» دارد. در عين اين كه با «المفعول منصوب» سنخيت و تشابه دارد. اين دو جهت، از ذات مسائل بيرون نيست و امورى چون غرض و مدوِّن و ساير جهاتى كه خارج از محدوده مسائل است، در اين معنا نقشى ندارند. اين قسمت از كلام مرحوم بروجردى مورد قبول است. ايشان دنباله مطالب فوق مى فرمايد: مسائل، عبارت از موضوعات و محمولات است، پس وجه تمايز را بايد در موضوعات و محمولات پيدا كرد و در اين جهت، به نسبت ها نبايد اعتنايى كرد براى اينكه اوّلًا: نسبت ها معانى حرفى مى باشند و استقلالى ندارند، ثانياً: نسبت ها در مسائل مشتركند و از نظر نسبت، امتيازى تحقّق

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 113

ندارد. اين قسمت از كلام مرحوم بروجردى قابل قبول نيست زيرا اگرچه موضوع و محمول به عنوان قوام مسئله مى باشند ولى آنچه در اصل تشكيل مسئله دخالت دارد، ايجاد رابطه بين موضوع و محمول است. انسان به وجودِ زيد و وجودِ قائم آگاه است و متكلّم با گفتن «زيد قائم» بين اين دو ارتباط برقرار مى كند و آنچه براى مخاطب، مجهول بوده است به او مى فهماند. و به تعبير مرحوم آخوند، آنچه متكلّم در مقام افاده آن است، بيان هو هويت بين زيد و قائم است. بنابراين، آنچه در مسائل، دخالت اصلى دارد و قوام مهمّ مسئله را تشكيل مى دهد، نسبت بين موضوع و محمول است. چرا مسأله «الفاعل مرفوع» را تشكيل داده اند؟ آيا ما جهل به فاعل داشتيم؟

آيا جهل داشتيم كه مرفوعى در علم نحو وجود دارد؟ خير.

بلكه آنچه براى ما مجهول بوده ارتباط بين مرفوعيت و فاعليت است، كه در مسأله «الفاعل مرفوع» در صدد بيان آن مى باشند. ما- إن شاء اللَّه- در مباحث پيرامون معانى حرفى، خواهيم گفت كه نوع افاده ها و تفهيم و تفهّم ها بر محور معانى حرفى دور مى زند، اصلًا متكلّم مى خواهد معانى حرفى را تفهيم كند، مى گويد: «من ديشب، ساعت هشت، از سفر آمدم». همه اين اضافه ها معانى حرفى است و همه آنها مقصود به تفهيم مى باشند. امّا آنچه ايشان فرمود كه «اين نسبت در همه مسائل وجود دارد» مورد قبول نيست. كجا نسبت «الفاعل مرفوع» در «المفعول منصوب» وجود دارد؟ مگر هر مبتدا و خبرى يك مفاد دارند؟ نسبت در هر مسئله، متغاير با نسبت در مسئله ديگر است، نسبت در هر مسئله، تشكيل دهنده جهتِ اصلىِ آن مسئله است و اين متغاير با نسبت در مسئله ديگر است، هرچند هر دو مبتدا و خبرند. همان گونه كه موضوعات با هم تفاوت دارند، در حالى كه همه آنها موضوعند، چطور به نسبت كه مى رسيم بگوييم:

نسبت ها با هم فرق ندارند براى اينكه همه مبتدا و خبرند؟ يكى «الفاعل مرفوع» و يكى «اللَّه تعالى موجود» و هر دو مبتدا و خبرند. چطور در موضوع و محمول، متغايرند

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 114

ولى در نسبت يكى مى باشند؟ اساس تغاير بين اين دو را همان نسبت تشكيل مى دهد.

نسبتِ وجود به خداوند غير از نسبتِ مرفوعيت به فاعل است. و اگر قرار باشد نسبت بين همه مبتدا و خبرها يكى باشد پس نبايد بين «اللَّه موجود» و «أنا قائم» فرقى باشد. اشكال

دوّم: مرحوم بروجردى در مقدمه دوّم ادّعاى اوّل خود فرمود: تمايز بين مسائل هر علمى با يكديگر، به تمايز موضوعات مسائل است، در نتيجه تمايز بين مسائل هر علم با مسائل علوم ديگر در رابطه با محمولات است. مثلًا در فلسفه مشاهده مى كنيم كه موضوعات مسائل، با يكديگر تفاوت دارند ولى محمول در همه آنها يك چيز- يعنى «موجود»- است. يا در بعضى از علوم- مانند علم نحو- به ابوابى برخورد مى كنيم كه داراى مسائل متعددى مى باشند ولى محمول آنها واحد است مثلًا در باب مرفوعات با مسائل «الفاعل مرفوع»، «المبتدأ مرفوع»، «النائب عن الفاعل مرفوع» و «الخبر مرفوع» برخورد مى كنيم كه خبر در همه آنها «مرفوع» است. بنابراين، ما نمى توانيم تمايز بين مسائل هر علم با يكديگر را به محمولات نسبت دهيم بلكه ناچاريم اين تمايز را به موضوعات مسائل نسبت دهيم و بگوييم: «اللَّه تعالى موجود» متمايز از «الجسم موجود» است چون موضوع اين ها با يكديگر فرق دارند. ما مى گوييم: فرمايش مرحوم بروجردى در همه علوم جريان ندارد و حتّى بعضى از علوم برعكس فلسفه است يعنى موضوع در تمام مسائل يك چيز است، مثلًا در علم عرفان مشاهده مى كنيم كه موضوعِ خودِ علم و موضوعِ همه مسائل آن «اللَّه تعالى» است. شما كه تمايز بين مسائل هر علمى از مسائل ديگر آن علم را به موضوعات مى دانيد در مورد علم عرفان چگونه مسئله را حل مى كنيد؟ آيا تمايز بين «اللَّه تعالى موجود» و «اللَّه تعالى عالم» به تفاوت موضوع است؟ اشكال سوّم: مرحوم بروجردى در ادّعاى دوّم خود فرمود: مراد مشهور از موضوع علم، همان جامع بين محمولات است و علم فلسفه

را نيز به عنوان مؤيد ذكر كرد كه موضوع علم، «وجود» است و اين «وجود» جامع بين محمولات مسائل است. اوّلًا: آيا مشهور در رابطه با اين سؤال كه «موضوع علم نحو چيست؟» چه جوابى

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 115

خواهند داد؟ بدون شك خواهند گفت: موضوع علم نحو «كلمه و كلام» است. حال ببينيم آيا «كلمه و كلام» جامع بين مرفوعات و منصوبات و مجرورات است، يا جامع بين فاعل و مفعول و مضاف اليه است؟ ترديدى نيست كه آنچه جامع بين مرفوع و منصوب و مجرور است «كيفيت آخر كلمه» است و آنچه جامع بين فاعل و مفعول و مضاف اليه است «كلمه و كلام» مى باشد. ثانياً: آنچه مرحوم بروجردى به عنوان مؤيد ذكر كرد بايد بيشتر مورد تأمّل قرار گيرد. ايشان فرمود: ما مى بينيم از طرفى موضوع علم فلسفه را «وجود» قرار داده اند و از طرفى محمول در همه مسائل آن «موجود» مى باشد، از اينجا كشف مى كنيم كه آنچه به عنوان موضوع علم قرار مى دهند، همان جامع بين محمولات مسائل است، زيرا موضوعات مسائل، عبارت از جسم و عرض و جوهر و ... است. در ارتباط با اين كلام مرحوم بروجردى مى گوييم: در مورد أصالة الوجود و أصالة الماهية دو قول داريم: عده اى قائل به أصالة الوجود و عده اى قائل به أصالة الماهية مى باشند. مرحوم حاجى سبزوارى به هر دو قول اشاره كرده، مى فرمايد:

إنَّ الوجود عندنا أصيل دليل من خالفنا عليل 45]

حال اين سؤال مطرح است كه اگر موضوع فلسفه را «وجود» بدانيم آيا كسى كه قائل به أصالة الماهية است خارج از دايره فلسفه بحث مى كند؟ كسى كه قائل به أصالة

الماهية است، وجود را امرى اعتبارى مى داند چگونه مى توانيد به او بگوييد: موضوع علم فلسفه «وجود» است؟ قائل به أصالة الماهية چگونه مى تواند بپذيرد علمى كه از حقايق اشياء بحث مى كند، موضوعش امرى اعتبارى باشد؟

براى حلّ اشكال فوق دو راه وجود دارد: راه اوّل: همان حرفى كه مرحوم بروجردى فرمود و بعضى از بزرگان فلاسفه نيز

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 116

قائل شدند، در فلسفه پياده كنيم و بگوييم: مسائل فلسفى اگرچه در ظاهر به صورت «اللَّه تعالى موجود» و «الجسم موجود» است ولى واقع مسئله برعكس است يعنى بايد بگوييم: «الموجود- يعنى الواقع- هو اللَّه»، «الموجود هو الجسم» و ... در نتيجه، موضوع علم فلسفه، جامع بين موضوعات مسائل است نه جامع بين محمولات. راه دوّم: ممكن است راه بهترى را بپيماييم و بگوييم: موضوعِ علمِ فلسفه، «وجود» نيست بلكه قائلين به أصالة الوجود چون واقعيت را منحصر به وجود ديدند، موضوع علم فلسفه را «وجود» قرار دادند. و موضوع علم فلسفه عبارت از «واقعيت» است. و موضوعات مسائل آن، مصاديق همين واقعيت مى باشند. جسم، يك واقعيت است. عرض، يك واقعيت است. جوهر، يك واقعيت است. اين واقعيت را قائلين به أصالة الوجود، در محدوده وجود مى بينند و قائلين به أصالة الماهية، در محدوده ماهيت مى بينند. تذكر: اشكالات فوق، اشكالات نقضى و مقدماتى بر كلام مرحوم بروجردى بود.

ولى دو اشكال اساسى بر كلام ايشان وارد است كه بنياد كلام ايشان را متزلزل مى كند. اشكال چهارم: هدف ما از بحث پيرامون «تمايز علوم» چيست؟ اگر اين معنا مسلّم باشد كه مثلًا اصول، هزار مسئله مشخص و فقه هم هزار مسأله مشخص دارد تمايز بين اين ها

چيست؟ آيا با وجود اين، باز هم بايد از «تمايز علوم» بحث شود؟

وقتى ما در مسائل علوم ترديدى نداريم چه نيازى به بحث تمايز علوم داريم؟ به بيان ديگر: آيا بحث تمايز علوم بحثى است كه فقط جنبه علمى دارد و هيچ اثر عملى برآن مترتب نمى شود، يا اينكه اثر عملى برآن مترتب است؟ ما تمايز علوم را براى اين مى خواهيم كه اگر در مسأله اى شك داشتيم، بر اساس ملاك تمايز علوم مشخص كنيم كه آيا آن مسئله جزء مسائل فقه است يا جزء مسائل اصول؟ مثلًا در باب استصحاب، اگر شك كرديم كه آيا مسأله استصحاب از مسائل فقهيّه است يا از مسائل اصوليه؟ با مراجعه به ملاك تمايز علوم، علاوه بر مشخص كردن جاى بحث در رابطه با استصحاب، اگر اثر عملى نيز دارد برآن مترتب كنيم.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 117

مثلًا اگر كسى گفت: در مسائل فقه، تقليد جريان دارد ولى در مسائل اصولى نمى توان تقليد كرد. در اين صورت اگر استصحاب، مسأله فقهى باشد تقليد در آن جايز و اگر اصولى باشد تقليد در آن جايز نخواهد بود. پس از بيان مقدّمه فوق بايد ببينيم مرحوم آقاى بروجردى كه تمايز علوم را به تمايز «جامع بين محمولات» مى داند آيا مقصودشان چه مقدار از محمولات است؟

ظاهر اين است كه مراد ايشان «جامع بين محمولات همه مسائل» است، يعنى محمولاتِ همه مسائل علم را ملاحظه كرده و جامع بين آنها را پيدا مى كنيم و آن جامع را به عنوان «وجه امتياز اين علم» معرفى مى كنيم. حال به مرحوم بروجردى مى گوييم: شما از طرفى تمايز علوم را به تمايز جامع بين محمولات همه مسائل

مى دانيد و از طرفى تمايز علوم را براى استكشاف مسائل مشكوك مى دانيد- كه على القاعده بايد چنين باشد-. ما فرض مى كنيم در علم نحو هزار مسأله روشن و ده مسأله مشكوك داريم. براى اينكه بدانيم آيا اين ده مسئله جزء مسائل علم نحو است يا جزء مسائل اين علم نيست، بايد ببينيم آيا جامع بين محمولات در اين ها وجود دارد يا وجود ندارد؟ ما از مرحوم بروجردى سؤال مى كنيم: شما جامع را از كجا بدست آورديد؟ آيا جامعى كه مطرح مى كنيد جامع بين هزار مسئله است يا جامع بين هزار و ده مسئله؟ و به تعبير ديگر: آيا اين ده مسأله مشكوك، در تشكيل جامع، نقش داشته اند يا نه؟ اگر بفرماييد: نقش داشته اند، مى گوييم: از كجا متوجّه شديد اين ها جزء علم نحوند تا در تشكيل جامع نقش داشته باشند؟ شما كه در برابر اين ده مسئله، شك داريد. پس بايد قبلًا براى شما مشخص شده باشد كه اين مسائل جزء علم نحو است و شكى براى شما باقى نمى ماند كه بخواهيد آن را از راه جامع برطرف كنيد. و اگر بفرماييد: جامع بين هزار مسئله درنظر گرفته شده و اين ده مسئله در تشكيل جامع دخالتى نداشته اند، مى گوييم: «ثبت العرش ثم انقش». شما اوّل ثابت كنيد كه هزار مسئله، تمام مسائل علم نحو است بعد جامع بين اين هزار مسئله را در نظر بگيريد. و

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 118

اگر قبلًا اين معنا براى شما ثابت شده، ديگر چه نيازى به تمايز داريد؟ تمايز براى استكشاف حالِ مسأله مشكوك است و شما شكّى نداريد. بيان ديگر در رابطه با اشكال: شما مى خواهيد وضع اين ده مسأله

مشكوك را از راه جامع بين محمولات مسائل كشف كنيد، پس در حقيقت، اوّل بايد جامع بين محمولات روشن شود و معيار تمايز در اختيار ما قرار گيرد تا بتوانيم وضع اين ده مسأله مشكوك را روشن كنيم. يعنى روشن شدن وضع اين ده مسأله مشكوك، متوقف بر بدست آوردن جامع بين محمولات تمام مسائل علم نحو است. و از طرفى، بدست آوردن جامع بين تمام مسائل علم نحو متوقف بر روشن شدن وضع اين ده مسأله مشكوك است، زيرا اگر اين ده مسئله، جزء مسائل نحو باشد، بايد جامع بين هزار و ده مسئله را درنظر بگيريم و اگر جزء مسائل نحو نباشد، بايد جامع بين هزار مسئله را ملاحظه كنيم. و اين چيزى شبيه دور است كه در كلام ايشان پيدا مى شود. وارد شدن اشكال فوق بر مشهور: همين اشكال بر مشهور نيز وارد است، زيرا مشهور، از طرفى مى گويند: تمايز علوم به تمايز موضوعات است و مقصود آنان از موضوعات- بر اساس معناى معروفى كه در رابطه با كلام مشهور بيان كرديم- عبارت از «موضوعات علوم» بود، و از طرفى مى گويند: موضوع علم، جامع بين موضوعاتِ مسائل علم است و نسبت بين آنها نسبت كلّى و مصاديق و طبيعى و افراد است.

همان گونه كه مرحوم آخوند بيان كرد. در اينجا از مشهور سؤال مى كنيم: اين جامع بين موضوعات مسائل كه شما درست كرديد و اسم آن را «موضوع علم» گذاشتيد، آيا چه مقدار از موضوعات مسائل علم را درنظر گرفتيد؟ ناچارند بگويند: همه موضوعات مسائل را ملاحظه كرديم. مى گوييم: شما تمايز را براى چه مى خواهيد؟ مگر نه اين است كه تمايز را

براى استكشاف حال مسائل مشكوك لازم داريد؟ آيا براى تشكيل جامعِ بين موضوعاتِ مسائل، اين ده مسأله مشكوك را نيز ملاحظه كرديد يا نه؟ آيا موضوعات اين ده مسئله،

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 119

در تشكيل جامعى كه اسمش را موضوع علم گذاشتيد دخالتى دارند يا نه؟ اگر بگويند: دخالت دارد، مى گوييم: پس قبلًا براى شما معلوم شده كه اين ده مسئله، جزء مسائل علم نحو است. موضوعاتش هم در تشكيل جامعِ موضوعى دخالت داشته و موضوع علم، يك كلّىِ طبيعى است كه موضوعات اين ده مسئله را نيز شامل مى شود. و اگر چنين است شما چه نيازى به بحث تمايز علوم داريد؟ چه اثرى بر اين بحث مترتّب مى شود؟ و اگر بگويند: اين ده مسئله، نقشى در تشكيل جامعِ موضوعى نداشته، مى گوييم:

از كجا مى دانستيد كه اين ها جزء مسائل علم نحو نيست كه در تشكيل جامع آن حسابى باز نكرديد؟ و اگر بگويند: ترديد داريم كه آيا اين ده مسئله جزء مسائل نحو هست يا نيست؟

مى گوييم: پس شما نمى توانيد جامع روشنى را ارائه دهيد و آن را به عنوان معيار و ضابطه تمايز مورد استفاده قرار دهيد. به نظر مى رسد كه اشكال مذكور به مرحوم بروجردى و مشهور قابل دفع نيست.

آيا اشكال فوق به مرحوم آخوند هم وارد است؟

اشكال فوق به مرحوم آخوند وارد نيست، زيرا مرحوم آخوند تمايز علوم را به تمايز اغراض مى داند و در غرض، فرقى نمى كند كه مسائل علم، ده مسئله باشد يا صد مسئله يا هزار مسئله. مثلًا غرض علم منطق اين است كه انسان را از خطاى در فكر بازمى دارد، خواه منطق، هزار مسئله داشته باشد يا پنجاه مسئله. و خواه مسائل مشكوك، جزء منطق باشد

يا نباشد. ولى در تشكيل جامع بين محمولات مسائل- كه مرحوم بروجردى معتقد بود- و جامع بين موضوعات مسائل- كه مشهور عقيده داشتند- وجود و عدم وجود، حتى نسبت به يك مسئله هم دخالت دارد. دخول و خروج يك مسئله هم موجب تغيير عنوان جامع مى شود. اشكال پنجم: آيا مراد مرحوم بروجردى و مشهور از جامع، كدام قسم از اقسام

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 120

جامع است؟ توضيح: جامع بر سه قسم است: صنفى، نوعى، جنسى. جامع صنفى: گروهى از افراد يك نوع كه زير پوشش يك جامع مضيّقى- غير از جامع نوعى- قرار گرفته باشند، آن جهتى كه اين گروه را زير پوشش خود جمع مى كند «جامع صنفى» ناميده مى شود. مثلًا عنوان «سفيدپوست» يك جامع صنفى است كه گروهى از افراد انسان را زير پوشش خود قرار مى دهد و اين عنوان، غير از افراد اين گروه را شامل نمى شود. جامع نوعى: گروهى از افراد يك جنس كه زير پوشش يك نوع قرار گرفته باشند، آن نوع كه آنها را زير پوشش خود گرفته، «جامع نوعى» ناميده مى شود. مثلًا انسان هاى سفيدپوست علاوه بر جامع صنفى، داراى يك جامع نوعى نيز مى باشند، آن جامع نوعى عبارت از «انسان» است كه هم شامل صنف سفيد پوست مى شود و هم ساير اصناف را در بر مى گيرد. جامع جنسى: گروهى از افراد كه زير پوشش يك جنس قرار گرفته باشند، آن جنس كه آنها را زير پوشش خود گرفته، «جامع جنسى» ناميده مى شود. مثلًا عنوان «حيوان» يك جامع جنسى است كه علاوه بر اينكه افراد و اصناف انسان را شامل مى شود، ساير انواع حيوان را نيز شامل مى شود. در

اينجا از مرحوم بروجردى و مشهور سؤال مى كنيم كه مراد شما از جامع كدام يك از اقسام جامع است؟ ما شواهدى داريم كه مراد مرحوم بروجردى و مشهور، جامع نوعى است: شاهد اوّل: مشهور كه مى گويند: «نسبت موضوع علم با موضوعات مسائل، نسبت طبيعى و افراد و كلّى و مصاديق است»، معلوم مى شود جامع نوعى را اراده كرده اند و موضوعات مسائل را به عنوان افراد اين جامع و مصاديق آن فرض كرده اند و اگر جامع جنسى را اراده مى كردند بايد مى گفتند: «موضوعات مسائل به عنوان انواعِ موضوع علم مى باشند، يعنى هركدام از آنها يك نوع است و جامع عبارت از جنس است».

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 121

درحالى كه چنين تعبيرى نياورده اند. و همين طور، جامع صنفى هم اراده نشده است، براى اينكه در صنف، كلمه طبيعى و افراد به كار برده نمى شود. طبيعى و افراد در مورد نوع و جنس و فصل به كار برده مى شود. شاهد دوّم: اگر جامع صنفى يا جنسى اراده شده باشد در مورد علم صرف و نحو با مشكل مواجه خواهيم شد. براى اينكه در علم نحو، هريك از عناوين «معربات» و «مبنيّات» به عنوان يك صنف مطرح مى باشند. و اگر جامع صنفى اراده شده باشد بايد هريك از معربات و مبنيّات به عنوان علم مستقلى مطرح باشند درحالى كه هر دو صنف را در علم نحو- به عنوان علم واحد- مطرح كرده اند. و نيز ملاحظه مى كنيم كه موضوع علم نحو را «الكلمة و الكلام من حيث الإعراب و البناء» و موضوع علم صرف را «الكلمة و الكلام من حيث الصحة و الاعتلال» قرار داده اند. در حالى كه اگر جامع جنسى اراده شده بود

بايد موضوع علم صرف و موضوع علم نحو «كلمه و كلام» باشد، چون جامع جنسى، كلمه و كلام است. ولى ما مى بينيم «كلمه و كلام» را دو نوع كرده اند، يك نوع را به عنوان «اعراب و بناء» موضوع علم نحو قرار داده اند و يك نوع را به عنوان «صحت و اعتلال» موضوع علم صرف قرار داده اند. در نتيجه ترديدى نيست كه مراد مشهور و مرحوم آيت اللَّه بروجردى از جامع، همان جامع نوعى است كه حدّ متوسط بين جامع صنفى و جامع جنسى مى باشد. حال به مشهور و مرحوم آيت اللَّه بروجردى مى گوييم: فرض مى كنيم علم نحو داراى صد مسئله مسلّم و ده مسأله مشكوك است كه نمى دانيم آيا جزء علم نحو است يا نه؟ و مى خواهيم با مراجعه به معيار و ضابطه تمايز علوم، وضعيت اين مسائل مشكوك را مشخص كنيم. حال مى گوييم: معناى جامع نوعى اين است كه تمام افراد خودش را شامل مى شود و غير افراد خود را شامل نمى شود. شما كه نمى دانيد اين ده مسأله مشكوك، جزء مسائل علم نحو است يا نه؟

چگونه جامع نوعى را بدست آورديد؟ جامع نوعى بين موضوعات مسائل، يعنى جامع بين همه موضوعات مسائل. آيا موضوع اين ده مسئله، جزء موضوعات مسائل نحو

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 122

است يا نه؟ ممكن است جامعى كه بين موضوعات آن صد مسئله پيدا كرديد جامع صنفى باشد و اين ده مسئله هم به عنوان يك صنف ديگر از مسائل نحو داراى جامع صنفى ديگرى باشد. يعنى ممكن است ما در علم نحو دو صنف داشته باشيم، مثلًا «معربات» به عنوان يك صنف و «مبنيات» به عنوان صنف ديگر مطرح باشند. بنابراين

جامعى كه شما پيدا كرده ايد نمى تواند براى استكشاف حال مسائل مشكوك مورد استفاده قرار گيرد. بيان اشكال به عبارت ديگر: معناى جامع نوعى اين است كه تمام مصاديق را شامل مى شود، مثل كلمه انسان كه تمام مصاديق خود را شامل مى شود و فرقى بين مسلمان و كافر و صحيح و بيمار و غيره وجود ندارد. همه افراد، در اين عنوان كه جامع نوعى است واردند. حال از شما- كه مى خواهيد جامع نوعى درست كنيد- سؤال مى كنيم: آيا مسائل مشكوك را داخل در اين علم مى دانيد يا نه؟ اگر داخل باشند، معنايش اين است كه اين مسائل مشكوك به عنوان صنف ديگرى است و جامعى كه بين آن صد مسئله پيدا كرده ايد به عنوان جامع صنفى است، پس الآن كه مى خواهيد از جامع بين اين صد مسئله استفاده كنيد، تا وقتى كه وضعيت اين ده مسئله معلوم نگردد نمى توانيد بدست آوريد كه آيا اين جامع، صنفى است يا نوعى؟ اگر مشخص شود كه اين ها جزء مسائل علم نحو است، ممكن است اينجا دو صنف وجود داشته باشد، يك صنف همان صد مسئله كه جامع بين آنها را پيدا كرده ايد و يك صنف هم اين ده مسئله باشد. و اگر اين ده مسئله خارج باشند، جامع بين صد مسئله به عنوان جامع نوعى خواهد بود. خلاصه اينكه تا وضعيت مسائل مشكوك مشخص نشود نمى توان جامعى كه بين مسائل مشخص وجود دارد به عنوان جامع نوعى دانست. نكته قابل توجّه: در جامع نوعىِ مشخص، كم و زياد بودن افراد تفاوتى ندارد.

مثلًا نوع انسان، مركب از حيوان و ناطق است و انسان به عنوان يك «جامع نوعى»

اصول فقه شيعه،

ج 1، ص: 123

مطرح است خواه ده ميليون فرد داشته باشد يا هزار ميليون. ولى در مسأله مورد بحث ما اين گونه نيست، زيرا ما جامع نوعى را بدست نياورديم. اگر يقين پيدا مى كرديم مسائل علم نحو همين صد مسئله است مى توانستيم بين اين ها جامعى درست كنيم ولى فرض اين است كه ما هنوز نمى دانيم جامع چيست؟ چون فرض اين است كه مسائل مشكوك داريم و مى خواهيم با ملاك تمايز، وضعيت آنها را روشن كنيم. اگر اين مسائل مشكوك، جزء علم باشد ممكن است مسائل قطعى، يك صنف باشند و اين مسائل- كه فعلًا مشكوكند- نيز يك صنف باشند و بين هر دو صنف، يك جامع نوعى درست كنيم. ولى اين مجرّد احتمال است، زيرا ممكن است اين مسائل، جزء علم نباشد و همان جامعى كه بين مسائل قطعى درست كرديم به عنوان جامع نوعى مطرح باشد. آن وقت اشكال مى شود كه شما نوعيت اين جامع را از كجا بدست آورديد؟

5- نظريه آيت اللَّه خويى «دام ظلّه»
اشاره

آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» پس از نقل كلام مشهور و كلام مرحوم آخوند مى فرمايد:

تحقيق اين است كه اطلاق هيچ كدام از اين دو قول را نمى توان پذيرفت. بلكه مسأله تمايز علوم بايد در دو مقام مورد بحث قرار گيرد: 1- تمايز در مقام تعليم و تعلّم: يعنى استاد، ضابطه اى در اختيار محصّل قرار دهد تا محصل با استناد به آن ضابطه، قدرت پيدا كند كه مسائل علم مورد بحث را از مسائل ساير علوم جدا سازد. مثلًا محصّل مى خواهد علم نحو ياد بگيرد، استاد ضابطه اى در اختيار او قرار مى دهد تا با استناد به آن ضابطه بفهمد كه كدام مسئله مربوط به علم نحو است و كدام

مسئله مربوط به علم نحو نيست. 2- تمايز در مقام تدوين: يعنى مدوِّنِ اوّل كه مى خواهد يك سلسله مسائل را به عنوان مسائل اين علم تدوين كند نياز به معيار و ضابطه اى دارد تا بر اساس آن، مسائل اين علم را از مسائل علوم ديگر جدا سازد، مثلًا اگر يك مدوّن مى خواهد مسائل

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 124

علم صرف و علم نحو را جداگانه تدوين نمايد بر اساس چه معيارى مسأله اى را جزء علم صرف و مسأله ديگر را جزء علم نحو بداند؟ آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» مى فرمايد: اين دو مقام با يكديگر تفاوت دارند. در مقام اوّل چون هدف اين است كه متعلّم بفهمد فلان مسئله، آيا مربوط به اين علم است يا مربوط به علم ديگر است؟ تمايز در اين مقام، راه هاى مختلفى دارد و ممكن است به هريك از موضوع يا محمول يا غرض باشد و حتّى ممكن است استاد، فهرستى اجمالى از مسائل علم را در اختيار محصّل قرار دهد و مثلًا بگويد هر مسأله اى كه در اين فهرست ذكر شده، مسأله اى نحوى است و هر مسأله اى كه ذكر نشده، خارج از مسائل علم نحو است. دليل اين مطلب اين است كه حقيقت هر علمى، حقيقتى اعتبارى است و وحدتى كه حاكم بر مسائل علم است، وحدتى اعتبارى است. يعنى مجموعه مسائلى كه از آن به «علم نحو» تعبير مى كنيم، داراى تركيبى اعتبارى است. معناى مركب اعتبارى اين است كه يك سلسله مسائلى را كنار هم گذاشته و مجموعه اين ها را به اعتبار اينكه در غرض واحدى دخالت دارند، به عنوان علم واحدى ناميده اند.[46] و تمييز هر مركب اعتبارى از

مركب اعتبارى ديگر ممكن است به يكى از امور مذكور باشد. ولى تمايز در مقام دوّم (مقام تدوين) به دو صورت است: صورت اوّل: علمى كه در مقام تدوين آن برآمده اند داراى ثمره اى عملى و فايده اى خارجى است، مثل اكثر علوم متداول- مانند فقه، اصول، نحو، صرف و ...-. تمايز

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 125

اين گونه علوم به تمايز اغراض است، زيرا آنچه سبب مى شود كه مدوِّن، عده اى از مسائل متباين را مثلًا به عنوان علم اصول مطرح كند و عده ديگرى را به عنوان علم فقه مطرح كند، چيزى جز اين نيست كه مجموعه اوّل در غرض خاصى و مجموعه دوّم در غرض خاص ديگرى اشتراك دارند. و اگر در اينجا، غرض را به عنوان ملاك تمايز علوم ندانيم بلكه تمايز علوم را به تمايز موضوع بدانيم همان اشكالى كه مرحوم آخوند بر مشهور وارد كرد در اينجا نيز وارد مى شود، يعنى لازم مى آيد كه هر بابى بلكه هر مسأله اى علم مستقلى باشد. صورت دوّم: علمى كه در مقام تدوين آن برآمده اند داراى ثمره اى عملى و فايده اى خارجى نيست، مثل علم فلسفه كه هدفش احاطه علمى به حقايق اشياء است ولى از نظر عملى ثمره اى برآن مترتب نمى شود. آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» مى فرمايد: در اينجا تمايز يا «بالذّات» يا «بالموضوع» و يا «بالمحمول» است. سپس دو مثال مى زند: مثال اوّل: اگر موضوع علمى، كره زمين باشد، در اين علم از خصوصيات مختلفى كه ممكن است در مورد كره زمين پيش بيايد، بحث مى شود، مثل، كميّت، كيفيت، و .... مثال دوّم: اگر موضوع علمى، انسان باشد، در اين علم از خصوصيات انسان- خصوصيات ظاهرى و خصوصيات

باطنى- بحث مى شود. سپس مى فرمايد: در مثل اين ها، تمايز يا «بالذات» است و يا «بالموضوع» و لا ثالث لهما. بلى در بعضى موارد نيز تمايز به «محمول» است، مثل اينكه علمى بحث كند از چيزهايى كه حركت براى آنها ثابت است خواه جوهر باشند يا عرض.[47] به نظر مى رسد در عبارت ايشان تهافت وجود دارد، زيرا در ابتداى بحث فرمود: در اين گونه موارد تمايز يا بالذات است يا بالموضوع يا بالمحمول و بدون اينكه ضابطه اى مطرح كند به ذكر مثال پرداخت. و بعد از ذكر مثالها فرمود: در اين ها تمايز يا بالذات است و يا بالموضوع و لا ثالث لهما. و سپس مثالى براى تمايز به محمول مى زند.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 126

اشكالات كلام آيت اللَّه خويى «دام ظلّه»

اشكال اوّل: اگر ما تمايز در مقام تدوين را به اغراض بدانيم- همان طور كه مرحوم آخوند تمايز در مقام تدوين را به تمايز اغراض دانست 48]- در اين صورت چه فرقى است بين غرضى كه ثمره عملى برآن مترتب است و غرضى كه ثمره عملى ندارد؟ آيا اگر غرض علمى «صون اللسان عن الخطأ في المقال» باشد و غرض علم ديگرى «معرفة الأشياء و العلم بحقايق الأشياء كما هي» باشد، تفاوتى بين اين دو غرض وجود دارد؟ خصوصاً با توجّه به اينكه گفتيم: «مراد مرحوم آخوند از غرض، همان وجود ذهنى غرض است كه در مقام تدوين، عنوان باعثيت و محرّكيت دارد و هنوز به مقام عمل نرسيده است». اين مطلب را قبلًا نيز گفتيم كه: «غرض از نظر وجود خارجى، متأخر از معلول است ولى از نظر وجود ذهنى، تقدّم بر معلول داشته و نسبت به معلول، جنبه باعثيت و

محرّكيت دارد». حال وقتى وجود ذهنى غرض، به عنوان محرّك براى تدوين علم بود چه تفاوتى وجود دارد بين اينكه اين وجود ذهنى غرض، در خارج- به عنوان يك ثمره عملى- تحقّق عينى پيدا كند يا اينكه خارجيت آن به همان جهت نفسانيت باشد كه عبارت از معرفت و علم است؟ به عبارت ديگر: در مقام تدوين كه وجود ذهنى غرض مطرح است، فرقى نيست كه غرض «صون اللسان عن الخطأ في المقال» باشد يا «معرفة الأشياء و العلم بحقائقها كما هي» باشد. و در مقام تدوين، فرقى بين اين دو علم تحقّق پيدا نكرده است و همين مقدار براى ايجاد تمايز در مقام تدوين كفايت مى كند. پس چرا آيت اللَّه

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 127

خويى «دام ظلّه» در مورد علمى كه ثمره عملى دارد تمايز را به اغراض دانست و در مورد علمى كه ثمره عملى ندارد تمايز به اغراض را نپذيرفت؟[49] اشكال دوّم: ايشان در مورد قسم اوّل، اشكال مرحوم آخوند به مشهور را مطرح كرده و فرمود: اگر تمايز را به تمايز اغراض ندانيم لازم مى آيد كه هر بابى بلكه هر مسأله اى علم مستقلى باشد. گفتيم: اين اشكال مرحوم آخوند بر مشهور وارد نيست. زيرا مرحوم آخوند خيال كردند مشهور كه تمايز علوم را به تمايز موضوعات مى دانند، مرادشان تمايز هريك از موضوعات مسائل است، درحالى كه مشهور چنين حرفى نمى زنند، مشهور يك موضوع براى علم قائل مى باشند و تمايز را به يك موضوع مى دانند، اگر كسى تمايز را به اين يك موضوع دانست، از كجا لازم مى آيد كه هر بابى، بلكه هر مسأله اى علم مستقلى باشد؟ معلوم مى شود كه ايشان (آيت اللَّه خويى)

توجّه نداشته است كه مرحوم آخوند، كلام مشهور را درست معنا نكرده است و اگر معناى صحيح حرف مشهور در كار بود اشكال مرحوم آخوند بر مشهور وارد نمى شد. بنابراين، همان اشكالى كه به مرحوم آخوند وارد بود به آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» نيز وارد است. و اگر تمايز علوم به تمايز اغراض نباشد تالى فاسدى كه ذكر كردند پيش نمى آيد. اشكال سوّم: آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» در مورد علومى كه غرض خارجى بر آنها مترتب نيست فرمود: تمايز يا «بالذات» است يا «بالموضوع» و يا «بالمحمول».

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 128

گذشته از تهافتى كه در كلام ايشان وجود داشت، ببينيم آيا مراد از تمايز «بالذات» چيست؟ اگر مراد ايشان از تمايز بالذات، همان تمايز به سنخيتى باشد كه امام بزرگوار «دام ظلّه» برآن تكيه داشتند، چرا در مورد مقام تعليم و تعلّم، اين را بكار نبردند؟ با اينكه سنخيت، مسأله روشنى است. نمى توان گفت: مراد ايشان از «بالذات» اين است كه بين چنين علومى حقيقتاً تمايز وجود دارد، زيرا آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» در بحث پيرامون غرض تعليم و تعلّم، اين معنا را نفى كرده و فرمود: وحدتى كه ميان مسائل علم وجود دارد وحدت اعتبارى است و در وحدت اعتبارى تمايز بالذات به معناى جنس و فصل تحقّق پيدا نمى كند. اشكال چهارم: برفرض صرف نظر از اشكال قبلى مى گوييم: آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» دو مثال ذكر كرده و فرمود: تمايز يا «بالذات» است و يا «بالموضوع».

سپس مثال ديگرى ذكر كرده و فرمود: تمايز «بالمحمول» است. ما سؤال مى كنيم:

ضابطه تمايز چيست؟ با مثال كه نمى توان كار را درست كرد. آنجا كه تمايز «بالذات» يا «بالموضوع»

است روى چه ضابطه اى است؟ و آنجا كه تمايز «بالمحمول» است روى چه ضابطه اى است؟ در قسم اوّل كه مى گوييد: تمايز يا «بالذات» و يا «بالموضوع» است آيا مرادتان اين است كه در اينجا دو جهت تمايز وجود دارد كه وقتى اين علم را با علوم ديگر- كه غرض خارجى ندارند- ملاحظه مى كنيم دو جهت تمايز وجود دارد؟ يا مقصود شما اين است كه اگر اين علم را با علم ديگر مقايسه كنيم تمايزش «بالذات» است و اگر با علم سوّم- كه مشابه است- مقايسه كنيم، تمايزش «بالمحمول» است؟ ملاك چيست؟ چطور شد كه يك علم در مقايسه با علم دوّم، تمايزش «بالذات» باشد و همان علم در مقايسه با علم سوّم تمايزش «بالمحمول» باشد؟ در كلام ايشان هيچ اشاره اى به اين مطلب نشده است. و مطرح كردن تمايز به اين صورت- بدون بيان ضابطه- به عدم تمايز برگشت مى كند.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 129

ما مى خواهيم ضابطه در دستمان باشد. مدوّن مى خواهد ضابطه در اختيار داشته باشد، يك سرى مسائل را در مقام تدوين در كتابش بنويسد و يك سرى مسائل را حذف كند. بنابراين، با توجّه به اشكالاتى كه به كلام آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» وارد است، نمى توان كلام ايشان را در رابطه با تمايز علوم پذيرفت. تذكر: اشكالاتى نيز در رابطه با مسئله تعليم و تعلّم مطرح است كه چون مورد بحث ما نيست از آنها صرف نظر كرديم.

6- نظريه جديد در مورد تمايز علوم
اشاره

در باب تمايز علوم، نظريه جديدى ارائه شده كه تمايز علوم را به تمايز «روش ها» و «شيوه ها» و «اسلوب ها» و به تعبير آنان «متدها» ى بحث قرار دهيم و بگوييم: تغيير روش و اسلوب،

موجب تعدّد علم و تمايز علوم مى شود، اگرچه موضوعِ علوم، واحد باشد. يعنى اگرچه علوم متعددى در رابطه با يك موضوع بحث كنند ولى چون روش و اسلوب بحث در آنها تفاوت دارد، همين امر سبب تمايز علوم بشود. مثلًا در مسأله «انسان شناسى» اگر از روش تعقّل و برهان و استدلال استفاده كنيم، اين را «انسان شناسى فلسفى» يا «علم النفس» مى نامند و اگر بخواهيم انسان را از طريق آيات و روايات مورد بحث قرار دهيم مى توانيم آن را به عنوان علم ديگرى به حساب آورده و مثلًا آن را «انسان شناسى دينى» بناميم. و اگر بخواهيم انسان را از راه تجربه و آثار و بقاياى انسان هاى اوّليه مورد بررسى قرار دهيم مى توانيم آن را علم سوّمى به حساب آورده و آن را «انسان شناسى جسمانى يا زيستى» بناميم. بنابراين ما سه علم داريم كه موضوع آنها «انسان» است ولى چون روش بحث در هركدام با ديگرى فرق دارد همين تفاوت روش ها سبب تمايز علوم گرديده است. مسئله «خداشناسى» نيز به همين شكل است، زيرا گاهى از راه برهان علت و معلول و امثال آن- كه در فلسفه مطرح است- تحقّق پيدا مى كند كه مى توان آن را

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 130

«خداشناسى فلسفى» ناميد. و گاهى از راه كشف و شهود و امثال آن- كه در عرفان مطرح است- تحقّق پيدا مى كند، كه مى توان آن را «خداشناسى عرفانى» ناميد.

درحالى كه موضوع هر دو، «خداشناسى» است.[50]

بررسى نظريه جديد در تمايز علوم

ابتدا بايد ببينيم آيا اين نظريه مى خواهد در باب تمايز علوم به ارائه يك ضابطه كلى نسبت به همه علوم بپردازد يا اينكه آنچه مورد بحث اين نظريه است، همه علوم نيست بلكه

علوم مشابه است. مثلًا با توجّه به اينكه انسان شناسى از ديدگاه عقل، مشابه با انسان شناسى از ديدگاه روايات و انسان شناسى از ديدگاه تجربى است، نظريه جديد مى خواهد ضابطه اى در رابطه با تمايز علوم مشابه مطرح كند. بررسى احتمال اوّل: اگر مراد اينان ارائه ضابطه كلّى نسبت به همه علوم باشد- كه مورد بحث ما همين است- در اين صورت، بايد انسان شناسى از ديدگاه عقلى با خداشناسى از ديدگاه عقل را علم واحدى به حساب آورند چون در هر دوى اين ها از روش برهان و استدلال عقلى استفاده شده است، و اين خلاف بداهت است و از طرفى چون روش بحث در اين ها واحد است نمى توانند ملتزم شوند كه اين ها دو علمند.

بنابراين، احتمال اينكه مراد آنان ارائه ضابطه كلّى در تمام علوم باشد احتمال بعيدى است. بررسى احتمال دوّم: اگر مراد اينان ارائه ضابطه در مورد علوم مشابه باشد- كه ظاهراً مرادشان همين است- اين احتمال نيز داراى اشكال است: اوّلًا: بحث ما در تمايز علوم، بحث كلّى است و ما دنبال ضابطه اى هستيم كه بتوانيم از آن ضابطه، در مورد تمايز همه علوم استفاده كنيم، درحالى كه اين نظريه به گوشه اى از بحث توجّه دارد.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 131

ثانياً: اين حرف حتى در مورد خودش هم صحيح نيست، زيرا وقتى انسان مى خواهد مدّعايى را ثابت كند بايد تمام احتمالات مقابل آن را نفى كند. و در اينجا براى اثبات تمايز به روش ها، فقط احتمال تمايز به موضوعات نفى شده است ولى دو احتمال ديگر- يعنى تمايز به محمولات و تمايز به اغراض- به قوّت خود باقى هستند.

بلكه احتمال قوى وجود دارد كه در تمامى اين ها،

تمايز به اغراض باشد زيرا غرض فلسفه از انسان شناسى، غير از غرض آيات و روايات از انسان شناسى است. غرض فلسفه اين است كه انسان شناخته شود اگرچه يك نفر يهودى بيايد و انسان را بشناسد.

ولى غرض آيات و روايات از شناخت انسان اين است كه اين شناخت به عنوان طريق شناخت خداوند و مذهب حقّ قرار گيرد. ثالثاً: اگر موضوعى داراى ابعاد مختلفى باشد و هر بُعد آن، موضوع براى يك علم قرار گيرد، اين اختلاف در موضوع است. مثلًا در بعضى كتابها موضوعى به عنوان «عدالت از ديدگاه اسلام» مورد بحث قرار گرفته است. حال اگر كسى «عدالت از ديدگاه كمونيسم» را مورد بحث قرار دهد آيا موضوع اين دو بحث، يك چيز است؟ بدون شك، اين ها دو موضوعند اگرچه در هر دوى آنها كلمه «عدالت» ذكر شده است ولى «عدالت از ديدگاه اسلام» غير از عدالت دروغين كمونيسم است. همين قيد «اسلام» و «كمونيسم» موضوع را دوتا مى كند. قيود «فلسفه»، «مذهب» و «تجربه» نيز موضوع انسان شناسى را متعدّد مى كند. بنابراين، ممكن است ما ادعا كنيم تمايز علوم به تمايز موضوعات است، زيرا «انسان شناسى فلسفى» با «انسان شناسى مذهبى» و «انسان شناسى تجربى» سه موضوع جداگانه اند و تكرار «انسان» دليل بر وحدت موضوع نيست. «خداشناسى فلسفى» و «خداشناسى از طريق كشف و شهود» و «خداشناسى كلامى» نيز موضوعشان يكى نيست اگرچه «خداشناسى» در هر سه آنها تكرار شده ولى با توجّه به اينكه هركدام «خداشناسى» را از ديدگاه مختلفى مورد بحث قرار داده اند همين امر سبب اختلاف موضوع مى شود.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 132

[7-]

نظريه مختار ما

به نظر مى رسد آنچه امام خمينى «دام ظلّه» در باب

تمايز علوم فرمود- كه تمايز علوم را به سنخيت بين مسائل دانستند- راجح تر از ساير اقوال است، آن هم با حفظ دو جهت زير كه در طى بحث هاى گذشته به آن اشاره كرديم: جهت اوّل: سنخيت بين مسائل هر علمى، در رابطه با ذات مسائل است. اين مطلب را مرحوم بروجردى نيز تأييد كرده و تصريح كرد كه مسأله غرض و مدوِّن و ساير امور، نقشى در اين سنخيت ندارد و سنخيت در رابطه با ذات مسائل است. ولى اختلاف نظرى كه بين ما و مرحوم بروجردى پيش آمد اين بود كه ايشان مسائل را به محدوده موضوع و محمول منحصر دانسته و مسأله نسبت را- به عنوان اين كه معناى حرفى است و در تمام مسائل يكسان است- كنار مى زدند. در حالى كه ما روى «نسبت» تكيه داشتيم و گفتيم: اگرچه هر مسأله اى نياز به موضوع و محمول دارد ولى روح مسئله، همان نسبتى است كه بين موضوع و محمول تحقّق دارد و تا وقتى شما بين «الفاعل» و «مرفوع» ارتباطى ايجاد نكنيد نمى توانيد مسأله «الفاعل مرفوع» را به عنوان يك مسأله نحوى مطرح كنيد. و بين اين نسبت ها، سنخيتى ذاتى تحقّق دارد. وقتى «الفاعل مرفوع» و «المفعول منصوب» را ملاحظه مى كنيم مى بينيم بين اين دو مسئله يك سنخيتى وجود دارد و هر دو بايد در يك علم مورد بحث قرار گيرند.

ولى اين سنخيت، بين «الفاعل مرفوع» و «الصلاة واجبة» وجود ندارد. جهت دوّم: اين سنخيت ذاتى، بر غرض تدوين- به وجود ذهنى اش- مقدّم است.

البته غرض تدوين- به وجود خارجى اش- متأخر از علم است. ولى غرض تدوين- به وجود ذهنى اش- قبل از تدوين علم، تحقّق

پيدا كرده است. به همين جهت، غرض تدوين، از نظر رتبه، مقدّم بر اين سنخيت است ولى آنچه ما را به سوى غرض هدايت مى كند و در برخورد اوّليه با مسائل، با آن روبرو مى شويم، همان مسئله سنخيت است، به همين جهت ما گفتيم: هرجا مسأله علت و معلول مطرح بود نمى توان دست روى

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 133

علت گذاشته و علت را ترجيح داد بلكه بايد ببينيم راهنماى ما چيست؟ اگر از طريق معلول به علت رسيده ايم بايد دست روى معلول بگذاريم و اگر معلول را ناديده بگيريم، علت هم كنار مى رود زيرا آنچه علت را براى ما كشف كرده است، معلول مى باشد پس معلول، در مقام هدايت و راهنمايى، مقدّم بر علت است اگرچه از نظر رتبه، متأخر از علت است. بنابراين، اگرچه سنخيت بين مسائل هر علم بعد از تشكيل مسائل پيدا شده است- چون اگر موضوعِ مسائل نباشد سنخيت تحقّق پيدا نمى كند- و غرض تدوين- به وجود ذهنى اش- قبل از تشكيل مسائل مطرح است ولى آنچه ما را به همه امور هدايت مى كند، همين سنخيتى است كه بين مسائل و در جوهره ذاتِ اين مسائل تحقّق دارد و اگر كشفى باشد در رابطه با همين سنخيت است. در رابطه با مسائل مشكوك نيز مشكلى نداريم زيرا مسائل مشكوك را كنار مسائل قطعى علم مى گذاريم، اگر سنخيتى بين آنها وجود داشت، جزء مسائل آن علم به حساب مى آيد و اگر سنخيتى وجود نداشت، خارج از آن علم است. بايد به اين نكته توجّه داشت كه مسأله سنخيت، غير از مسئله جامع است. در سنخيت، فرقى بين قلّت و كثرت مسائل نيست ولى در مورد جامع

بين موضوعات- كه مشهور معتقد بودند- و جامع بين محمولات- كه مرحوم بروجردى عقيده داشت- دخول و خروج مسائل مشكوك، نقش دارد. علم نحو اگر داراى سه مسئله باشد بين اين سه مسئله، سنخيت وجود دارد و اگر سه هزار مسئله هم داشته باشد بين آنها سنخيت وجود دارد. ولى در جامع اين گونه نيست. نتيجه بحث در مورد تمايز علوم از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه نظريه حضرت امام خمينى «دام ظلّه»- با آن تقريبى كه ذكر كرديم- بر ساير نظريات ترجيح دارد. و اگر از اين نظريه، تنزّل كنيم، نظريه مرحوم آخوند بهتر از ساير نظريات است، زيرا اشكال نظريه ايشان كمتر از

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 134

اشكال ساير نظريات بود.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 136

مسأله سوم موضوع علم اصول

اشاره

اصوليين اتفاق دارند بر اين كه علم اصول موضوع دارد، حتى كسانى كه عقيده داشتند ممكن است بعضى از علوم موضوع نداشته باشند، ترديدى ندارند كه علم اصول داراى موضوع است. زيرا آنچه مورد نفى آنها واقع شده است نياز هر علمى به موضوع است ولى ممكن است علمى در عين اينكه نياز به موضوع ندارد داراى موضوع باشد. ولى آيا موضوع علم اصول چيست؟ در اين رابطه نظرياتى وجود دارد:

1- نظريه مشهور و محقّق قمى رحمه الله
اشاره

مشهور- كه از جمله آنان محقق قمى رحمه الله صاحب قوانين است- عقيده دارند:

موضوع علم اصول عبارت از ادلّه اربعه با وصف دليليت اين ادلّه است.[51]

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 137

اشكالات نظريه مشهور

اشكال اوّل: در مباحث مربوط به «موضوع علم»، مشهور معتقد بودند: «هر علمى داراى موضوع واحدى است» پس چرا در اينجا فرموده اند: «موضوع علم اصول، ادلّه اربعه است» در حالى كه معناى «ادلّه اربعه» اين است كه ادلّه با وصف اين كه چهار عنوان هستند، موضوع براى علم اصول قرار گرفته اند. ممكن است مشهور بگويند: ما ادلّه اربعه را به عنوان اين كه چهار چيزند، موضوع علم اصول قرار نمى دهيم بلكه قدر جامع بين ادلّه اربعه را درنظر مى گيريم و آن را به عنوان موضوع علم اصول قرار مى دهيم. و قدر جامع بين ادلّه اربعه، عنوان «الحجة في الفقه» است. «الحجة في الفقه» يعنى چيزى كه مى تواند در فقه به عنوان دليل و سند براى حكم الهى قرار گيرد. و روشن است كه چنين عنوانى داراى وحدت است. در جواب مشهور مى گوييم: توجيه شما را مى پذيريم ولى چرا همين عنوان «الحجة في الفقه» را موضوع براى علم اصول قرار نداديد؟ و چرا چيزى كه صراحت در تعدد دارد به عنوان موضوع علم اصول مطرح مى كنيد؟ اشكال دوّم: صاحب فصول رحمه الله بر كلام مشهور و محقق قمى رحمه الله اشكال كرده مى فرمايد: شما كه موضوع علم اصول را «ادلّه اربعه با وصف دليليت آنها» قرار مى دهيد پس چرا در علم اصول بحث مى كنيد: آيا ظاهر كتاب حجت است يا نه؟ كتابى كه حجت است و با وصف حجيت به عنوان موضوع

براى علم اصول قرار گرفته است، چگونه مى شود در علم اصول از حجيت و عدم حجيت آن بحث كرد؟

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 138

بنابراين شما يا بايد ملتزم شويد كه مسئله «ظاهر الكتاب حجة أم لا؟» مسئله اصولى نيست و يا بايد ملتزم شويد كه وصف حجيت در موضوع علم اصول اخذ نشده و ذات كتاب به عنوان موضوع براى علم اصول است. در باب اجماع نيز همين اشكال مطرح است زيرا تمام مباحث اجماع در رابطه با اين است كه آيا اجماع حجت است يا نه؟ و اگر قرار باشد «اجماع با وصف حجيت و دليليت» موضوع براى علم اصول باشد، اين ضروريه به شرط محمول است و ديگر در علم اصول نمى توان بحث كرد كه «آيا اجماع حجت است يا نه؟»، زيرا لازم مى آيد بگوييم: الإجماع الذي هو حجةٌ هل يكون حجةً أم لا؟ و نيز وقتى سنت- با وصف حجّيت و دليليت- موضوع علم اصول باشد، معناى «خبر واحد حجت است يا نه؟» اين است كه «آيا خبر واحدى كه حجت است، حجت است يا نه؟».[52]

2- نظريّه صاحب فصول رحمه الله
اشاره

صاحب فصول رحمه الله پس از اشكال بر كلام مشهور و محقق قمى رحمه الله مى فرمايد: راه حلّ اين است كه وصف «كونها حجة» را از موضوع علم اصول برداشته و موضوع را «ذات ادلّه اربعه» قرار دهيم. بنابراين مى توانيم در علم اصول از حجيت ظاهر كتاب، اجماع و خبر واحد بحث كنيم.[53]

اشكال مرحوم آخوند بر صاحب فصول رحمه الله

مرحوم آخوند مى فرمايد: راه حلّ صاحب فصول رحمه الله مشكل را حلّ نمى كند، زيرا ما از صاحب فصول رحمه الله سؤال مى كنيم: شما كه سنّت را- به عنوان يكى از ادلّه اربعه- موضوع علم اصول قرار داديد، آيا مرادتان از اين سنّت چيست؟ دو احتمال وجود

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 139

دارد: احتمال اوّل: مراد از سنت، قول و فعل و تقرير واقعى معصوم عليه السلام باشد كه از آن به «سنت محكيّه» تعبير مى كنيم، يعنى چيزى را كه روايات حكايت مى كند. بنابراين، رواياتْ عنوان حاكى، و قول و فعل و تقرير معصوم عليه السلام، عنوان محكىّ را دارد. اگر زراره نقل كند كه امام صادق عليه السلام فرمود: «صلاة الجمعة واجبة»، نقل زراره، عنوان حاكى و قول امام عليه السلام عنوان محكىّ را دارد و ما- روى احتمال اوّل- با قول معصوم عليه السلام كار داريم نه با نقل زراره. احتمال دوّم: ممكن است از سنت معناى عامى اراده شود كه هم «سنت محكيّه»- يعنى فرمايش امام عليه السلام- و هم «سنت حاكيه»- يعنى نقل زراره- را شامل شود. مرحوم آخوند مى فرمايد: هر دو احتمال فوق داراى اشكال است: اشكال احتمال اوّل در كلام صاحب فصول رحمه الله اگر مراد صاحب فصول رحمه الله سنت محكيّه باشد، بايد مسأله حجيت

خبر واحد- كه از مباحث مهم علم اصول است- از اصولى بودن خارج شود. توضيح: در بحث حجيت خبر واحد كه بحث مى كنيم «آيا خبر واحد حجت است يا نه؟» آنچه به عنوان موضوع واقع شده، «خبر واحد» است و روشن است كه مراد از «خبر واحد» همان «نقل زراره» است. و بنا بر احتمال اوّل- كه مراد سنت محكيّه باشد- «نقل زراره» نه مصداق كتاب است و نه مصداق سنت. زيرا بنابراين احتمال، سنت به معناى قول و فعل و تقرير معصوم عليه السلام است و «نقل زراره» هيچ يك از اين ها نيست. پس بحث از حجيت خبر واحد، بحث از ادلّه أربعه نمى باشد. همچنين در باب تعادل و ترجيح كه دو خبر با يكديگر تعارض مى كنند، بحث مى شود كه قاعده كلّى در باب تعارض چيست؟ گفته مى شود: اگر يكى از خبرين داراى ترجيح بود بايد صاحب ترجيح اخذ شود و اگر ترجيحى در كار نبود، قاعده اقتضاى تساقط مى كند. ولى اخبار علاجيّه حكم به

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 140

تخيير مى كنند. درحالى كه ما مى بينيم «روايتان متعارضتان»- كه موضوع بحث در كتاب تعادل و ترجيح است- نه جزء كتاب و نه جزء سنت محكيّه است. پس بايد بحث تعادل و ترجيح، خارج از مباحث علم اصول باشد. خلاصه اينكه مرحوم آخوند به صاحب فصول رحمه الله مى فرمايد: اگر مقصود شما از سنت، سنت محكيّه باشد التزام به اينكه «موضوع علم اصول ذوات ادلّه اربعه است» نمى تواند اشكال را برطرف كند.[54] كلام مرحوم آخوند، هنوز ادامه دارد. شيخ انصارى رحمه الله 55] در توجيه كلام صاحب فصول رحمه الله مى فرمايد: ما در بحث حجيت خبر واحد،

مسئله را به گونه ديگرى طرح كرده و موضوع آن را خود سنت محكيّه- كه يكى از ادلّه اربعه است- قرار داده و مى گوييم: «آيا سنت محكيّه- يعنى قول و فعل و تقرير معصوم عليه السلام- با خبر واحد ثابت مى شود يا نه؟» در اين صورت بحث از حجيت خبر واحد، بحث از ادلّه اربعه است، زيرا موضوع مسئله، قول امام عليه السلام است و قول امام عليه السلام به عنوان سنّت محكيه است.[56] در باب تعادل و ترجيح نيز اين گونه توجيه مى شود: «آيا قول امام عليه السلام به كدام يك از خبرين متعارضين ثابت مى شود؟». آن وقت به ما جواب مى دهند: اگر ترجيحى در كار باشد، قول امام عليه السلام با خبر صاحب ترجيح ثابت مى شود و اگر ترجيحى در كار نباشد، چنانچه ما قاعده را اخذ كنيم بايد بگوييم: قول امام عليه السلام با هيچ يك از خبرين متعارضين ثابت نمى شود و چنانچه به اخبار علاجيه مراجعه كنيم بايد بگوييم: به هركدام از خبرين متعارضين كه خواستيد مى توانيد قول امام عليه السلام را اثبات كنيد.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 141

البته مرحوم شيخ انصارى، توجيه در رابطه با تعادل و ترجيح را ذكر نكرده است ولى لازمه كلام ايشان در باب خبر واحد اين است كه در مورد تعادل و ترجيح نيز اين گونه گفته شود تا دفاع مرحوم شيخ از صاحب فصول رحمه الله كامل شده و اشكالات وارد بر صاحب فصول رحمه الله برطرف شود. مرحوم آخوند در پاسخ شيخ انصارى رحمه الله مى فرمايد: توجيه شما (شيخ انصارى رحمه الله) اشكال كلام صاحب فصول رحمه الله را برطرف نمى كند، زيرا ما از شما شيخ انصارى

سؤال مى كنيم: شما كه مسأله «خبر الواحد حجة أم لا؟» را به مسأله «هل تثبت السنة بخبر الواحد أم لا؟» تأويل مى كنيد، آيا مرادتان ثبوت واقعى است يا ثبوت تعبدى؟ ثبوت بر دو قسم است: 1- ثبوت واقعى: به معناى ثبوت تكوينى و حقيقى و خارجى است. 2- ثبوت تعبدى: اگر زراره گفت: امام عليه السلام فرمود: «نماز جمعه واجب است»، بايد به اين نقل زراره ترتيب اثر دهيم و نماز جمعه را واجب دانسته برطبق آن عمل كنيم.

با اينكه ما خودمان از امام عليه السلام نشنيده ايم و نمى دانيم كه آيا امام عليه السلام واقعاً اين جمله را فرموده است يا نه؟ در ثبوت تعبدى، آنچه مطرح است اين است كه اگر عادل، به ما خبر داد كه امام عليه السلام چنين فرموده است بايد ترتيب اثر دهيم. مرحوم آخوند مى فرمايد: هريك از اين دو معنا را كه اراده كرده باشيد داراى اشكال است: اشكال ثبوت واقعى: ما داريم موضوعيت ادلّه اربعه را بحث مى كنيم و در تعريف موضوع گفته ايم: «موضوع كلّ علم ما يبحث فيه عن عوارضه الذّاتية». و چون در اينجا بحث «عرض» مطرح مى شود بايد مسأله هر علم مفاد «كان ناقصه» را دارا باشد زيرا عرض و معروض در «كان ناقصه» مطرح است. در «كان ناقصه» موضوع، محقق است و از عوارض آن بحث مى شود. «كان زيد قائماً» معنايش اين است كه يك زيد مفروض الوجود داريم كه در اينجا معروض است و ما از عرضش- يعنى قيام- بحث

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 142

مى كنيم، يا خبر مى دهيم و يا به صورت سؤال مى گوييم: «هل كان زيد قائماً؟». ولى اگر مسئله به

صورت مفاد «كان تامّه»- كه نياز به خبر ندارد- باشد، بحث از وجود و عدم وجود موضوع خود مى كند، «هل كان زيدٌ؟» يعنى «هل تحقّق زيدٌ؟»، «هل ثبت زيدٌ؟». در «كان تامّه» بحثى از عوارض نداريم بلكه بحث از اصل تحقّق و عدم تحقّق موضوع است. بنابراين، وقتى مى گوييم: «موضوع كلّ علم ما يبحث فيه عن عوارضه الذاتيّة» خود اين تعبير، مسئله را روى «كان ناقصه» پياده مى كند، يعنى موضوعِ مفروض الوجودى تحقّق دارد و مى خواهيم از عوارض آن بحث كنيم. آنچه مرحوم شيخ انصارى فرموده است، بحث از تحقّق و عدم تحقّق قول معصوم عليه السلام است، بحث از مفاد «كان تامّه» است و بحث از مفاد «كان تامّه» نمى تواند موضوع را مشخص كند. بايد بحث از مفاد «كان ناقصه» باشد تا عنوان عرض و معروض تحقّق پيدا كند. در نتيجه اگر در مسئله «هل يثبت قول المعصوم عليه السلام بخبر الواحد؟» ثبوت واقعى اراده شده باشد بايد گفت: چنين مسأله اى، بحث از عوارض نكرده و نمى تواند در مسائل علم اصول داخل باشد. اشكال ثبوت تعبدى: ثبوت تعبدى به اين معناست كه گفته شود: «آيا قول معصوم عليه السلام تعبداً با خبر واحد ثابت مى شود يا نه؟» يعنى اگر زراره بگويد: امام عليه السلام فرمود:

«صلاة الجمعة واجبة»، آيا بر ما لازم است تعبداً- از باب حجّيت خبر عادل- برطبق نقل زراره عمل كنيم، با اينكه خودمان از امام عليه السلام نشنيده ايم و براى ما احراز نشده كه امام عليه السلام واقعاً چنين چيزى را فرموده باشد. پس معناى «ثبوت تعبدى» همان «وجوب ترتيب اثر بر قول عادل» است. مرحوم آخوند مى فرمايد: حال كه معناى

«ثبوت تعبدى» معلوم گرديد، از مرحوم شيخ انصارى سؤال مى كنيم: آيا معروض اين «وجوب ترتيب اثر تعبدى» چيست؟ آيا معروضش روايت زراره است يا قول امام عليه السلام؟

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 143

پاسخ روشن است، زيرا ما در بحث حجّيت خبر عادل مى گوييم: «يجب ترتيب الأثر على قول العادل»، پس «وجوب ترتيب اثر» كه ما از آن به «ثبوت تعبدى» تعبير مى كنيم، از خواص روايت است، از آثار نقل زراره است، از عوارض حكايت قول امام عليه السلام است و از عوارض نفس قول امام عليه السلام نيست. بنابراين، اگر شما ثبوت را «ثبوت تعبدى» بدانيد باز هم نمى توانيد موضوع را «قول امام عليه السلام» قرار دهيد بلكه بايد موضوع را «روايت زراره» قرار دهيد و در اين صورت، اشكال برمى گردد كه شما در بحث حجّيت خبر واحد نه از كتاب بحث كرده ايد، نه از سنت محكيّه، نه از اجماع و نه از عقل.[57] اشكال احتمال دوّم در كلام صاحب فصول رحمه الله اگر مراد از سنّت در كلام صاحب فصول رحمه الله معناى عامى باشد كه هم سنت محكيّه- يعنى قول و فعل و تقرير معصوم عليه السلام- و هم سنّت حاكيه- يعنى نقل زراره- را شامل مى شود، يعنى هر دوى اين ها از مصاديق سنّت بوده و در موضوع علم اصول دخالت دارند. مرحوم آخوند مى فرمايد: در اين صورت ما از اشكال اوّل صرف نظر مى كنيم، زيرا بنابراين احتمال، خبر واحد از مصاديق سنت بوده و در بحث حجيت خبر واحد مانعى ندارد كه خود خبر واحد به عنوان موضوع قرار گيرد. در باب خبرين متعارضين نيز اشكال برطرف مى شود. ولى بنا بر اين احتمال،

اشكال ديگرى پيدا مى شود، زيرا در اين صورت بحث در بعضى از مسائل علم اصول- مانند مباحث الفاظ و غير آن- بحث از عوارض ادلّه اربعه نيست. مثلًا وقتى گفته مى شود: «صيغة افعل ظاهرة في الوجوب أم لا؟» آيا مقصود «صيغه افعل در خصوص كتاب و سنت است» است يا «مطلق صيغه افعل كه در كلام

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 144

عرب استعمال مى شود» اراده شده است؟ روشن است كه موضوع بحث در مورد «صيغه افعل» عموميت دارد و مطلق صيغه افعل مورد بحث است. شاهد اين مطلب اين است كه براى پاسخ به مسأله فوق به تبادر و لغت و فهم عرب و بناى عقلاء مراجعه مى شود. در بحث «لا تفعل» و بحث «مشتق» و ساير مباحث الفاظ نيز همين مسئله مطرح است. البته بايد توجّه شود كه وقتى مى گوييم: «مباحث مربوط به صيغه افعل و لا تفعل و مشتق و ... عموميت داشته و مخصوص كتاب و سنت نيست»، اين مطلب منافات ندارد با اين كه اصولى بخواهد ثمره اين بحث ها را در فقه مورد استفاده قرار دهد. به تعبير ديگر: اگرچه ثمره اين بحث ها در فقه و در رابطه با ادلّه اربعه محقق مى شود ولى موضوع بحث، عام است. و ما با نتيجه، كارى نداريم، مى خواهيم ببينيم موضوع بحث چيست؟[58]

اشكال به مرحوم آخوند:

ممكن است كسى بگويد: ما در همان موضوع عام بحث مى كنيم ولى ما از عوارضِ ذاتىِ جنسِ مشتق بحث مى كنيم و عرضِ ذاتىِ جنس مى تواند به عنوان عرضِ ذاتىِ نوع نيز باشد. اگر چيزى عرضِ ذاتىِ حيوان- كه جنس است- قرار گيرد، عرضِ ذاتى انسان- كه به عنوان نوع براى حيوان

است- نيز مى باشد. بنابراين، مانعى ندارد كه ما نزاع را در مورد مطلق مشتق مطرح كنيم و بحث را روى عوارض ذاتى مشتق ببريم ولى هدف ما استفاده نتيجه آن در شرعيات باشد. به تعبير ديگر: اينكه بگوييم: نزاع در مورد مشتق- در علم اصول- پيرامون مطلق مشتق است، منافات ندارد با اينكه بگوييم: «موضوع علم اصول ادلّه اربعه است»، زيرا مشتقى كه در ادلّه

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 145

اربعه واقع مى شود مثل انسانى است كه در تحت جنس حيوان قرار گرفته است و ما اگر از عوارض ذاتى جنس مشتق بحث كنيم، مى گوييم: عوارضِ ذاتىِ جنس به عنوان عوارضِ ذاتىِ نوع نيز به حساب مى آيد و آنچه ما در مورد موضوع علم مى خواهيم اين است كه در آن علم از عوارض ذاتى آن موضوع بحث شود، خواه واسطه اى در كار باشد يا واسطه اى در كار نباشد. پاسخ اشكال: كسى كه طرف مقابل مرحوم آخوند است، صاحب فصول رحمه الله مى باشد و صاحب فصول رحمه الله معتقد است: عرضِ ذاتى جنس، نمى تواند عرضِ ذاتى نوع باشد بلكه عرضِ ذاتىِ جنس، نسبت به نوع، عنوانِ عرض غريب را دارد. در نتيجه اشكال مرحوم آخوند به صاحب فصول رحمه الله به قوّت خود باقى است.

3- نظريه مرحوم آخوند
اشاره

با توجّه به اينكه مرحوم آخوند معتقد است: «موضوع علم، جامع بين موضوعات مسائل آن علم است و ارتباط بين موضوع علم و موضوعات مسائل، ارتباط بين كلّى و افراد و طبيعى و مصاديق است» روى اين مبنا فرموده است: «موضوع علم اصول عبارت از قدر جامع بين موضوعات مسائل علم اصول است، و لازم نيست اين قدر جامع داراى

عنوان و نام مشخصى باشد، بلكه همين مقدار كه بدانيم موضوع علم اصول قدر جامع بين موضوعات مسائل اين علم است كفايت مى كند».[59]

اشكال بر كلام مرحوم آخوند:

اوّلًا: خيلى بعيد است كه موضوع، آن قدر مبهم باشد كه ناچار باشيم به اين كيفيت به آن اشاره كنيم. ثانياً: امام خمينى «دام ظلّه» در رساله مختصرى كه در رابطه با تعريف علم اصول

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 146

دارند، فرموده اند: شايد آنچه مرحوم آخوند فرموده، قدرى عار باشد براى علم اصول كه بزرگان اين همه عمر خود را در آن صرف كرده اند و كتاب هاى متعدّدى نوشته اند. آن وقت كسى سؤال كند: موضوع اين علم كه اين همه از آن بحث مى كنيد چيست؟ جواب داده شود:

نمى دانيم. فقط مى توانيم اشاره كنيم و بگوييم: قدر جامع بين موضوعاتِ مسائل آن است. اين براى علم اصول، عار است. بله در مورد علومى كه منزوى هستند مى توان چنين گفت ولى علمى كه اين همه مورد توجّه بزرگان بوده، درست نيست در موردش اين گونه حرف بزنيم.

4- نظريه مرحوم آيت اللَّه بروجردى
اشاره

مرحوم آيت اللَّه بروجردى عقيده دارد: موضوع علم اصول عنوان «الحجة في الفقه است. ايشان براساس مبنايى كه در رابطه با موضوع علم داشت و مى فرمود:

موضوع هر علمى عبارت از جامع بين محمولات مسائل آن علم است، در اينجا نيز مى فرمايد: وقتى با مسائل علم اصول برخورد مى كنيم مى بينيم مسائل علم اصول دو دسته اند: دسته اوّل: مسائلى هستند كه محمولات آنها- به حسب ظاهر- عنوان «حجّة أم لا؟» مى باشد، مثلًا: در مورد خبر واحد- كه از مسائل مهمّ علم اصول است- مى گوييم:

«خبر الواحد حجّة أم لا؟». كسى كه خبر واحد را حجّت مى داند، آن را از مصاديق «الحجّة في الفقه» مى شمارد و كسى كه خبر واحد را حجت نمى داند، آن را از دايره «الحجة في الفقه» خارج مى داند. بسيارى از مسائل علم اصول اين گونه اند، مثل مسأله

حجّيت ظواهر، حجّيت استصحاب و .... دسته دوّم: مسائلى هستند كه محمولات آنها- به حسب ظاهر- عنوان «حجة أم لا؟» نيست ولى در واقع به همين عنوان برگشت مى كنند. مثلًا وقتى بحث مى كنيم كه

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 147

آيا هيئت افعل براى چه معنايى وضع شده است؟ نمى خواهيم ببينيم كه آيا هيئت افعل- از نظر لغت من حيث هي لغة- بر چه معنايى وضع شده است بلكه هدف ما از مطرح كردن اين مسئله در اصول اين است كه آيا هيئت افعل، در معناى وجوب، حجّيت دارد يا نه؟ در مورد هيئت لا تفعل نيز مى گوييم: آيا هيئت لا تفعل، در معناى تحريم، حجّيت دارد يا نه؟ حتى در باب مشتق نيز مى توان گفت: آيا مشتق، نسبت به منقضى حجّت است يا نه؟ اگر مشتق، حقيقت در خصوص متلبس به مبدأ در حال باشد فقط در خصوص متلبس حجّت خواهد بود و نسبت به منقضى حجّت نخواهد بود، زيرا مجاز- در صورتى كه خالى از قرينه باشد- حجّيت ندارد. و اگر مشتق، حقيقت در اعم باشد نسبت به منقضى هم حجت است. در باب برائت شرعيه، كه بحث مى كنيم آيا در صورت احتمال تكليف وجوبى يا تحريمى، وجوب يا حرمت تحقّق دارد يا نه؟ واقع بحث به اين برگشت مى كند كه آيا احتمال عقلايى تكليف، بر مكلّف حجّت است يا نه؟ مرحوم بروجردى سپس در رابطه با معناى حجّت مى فرمايد: معناى حجت، آن چيزى نيست كه مرحوم شيخ انصارى در اوّل رسائل فرموده و حجّت را عبارت از «حد وسط منطقى» دانسته است. بلكه «الحجّة ما يحتج به المولى على العبد و ما يصحّ

الاحتجاج به للعبد على المولى» يعنى حجّت عبارت از چيزى است كه مولا مى تواند با استناد به آن گريبان عبد را بگيرد و عبد مى تواند با استناد به آن، از موافقت تكليف مولا شانه خالى كند. ما وقتى مى گوييم: «هيئة افعل حجّة على الوجوب» يعنى روز قيامت خداوند متعال با استناد به هيئت افعل در «أقيموا الصلاة» مى تواند گريبان مكلف را بگيرد كه من در ضمن هيئت افعل، صلاة را مأمور به قرار دادم. و زمانى كه مى گوييم: «أصالة البراءة حجّة» يعنى عبد مى تواند در برابر مولا به أصالة البراءة تمسّك كند و بگويد: «عقل، عقاب بدون بيان را قبيح مى داند»، به همين جهت، مجرّد احتمال تكليف نمى تواند بر مولا به عنوان حجّت مطرح باشد. و خداوند نمى تواند بگويد: چون تو احتمال تكليف مى دادى پس حجّت بر تو تمام است. و نيز

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 148

عقل در مورد دوران بين محذورين، حكم به تخيير مى كند و ما مى توانيم بگوييم:

«أصالة التخيير حجّة» يعنى اتيان يك طرف، براى شما كافى است و مولا نمى تواند با وجود اتيان يك طرف، اتيان طرف مقابل را نيز از شما بخواهد. از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه مسائل اصولى قسم دوّم- كه به حسب ظاهر در آنها عنوان حجّت نبود- را نيز مى توان به مسائل اصولى قسم اوّل- كه به حسب ظاهر در آنها عنوان حجّت وجود داشت- برگشت داد و در نتيجه، عنوان حجّت در تمام مسائل اصولى مطرح است و مى توان گفت: موضوع علم اصول، عنوان «الحجّة في الفقه» است. مرحوم بروجردى سپس مى فرمايد: مسائلى چون مقدّمه واجب- كه در آن از ملازمه بين وجوب ذى المقدّمه و وجوب

مقدّمه بحث مى شود- و مسأله ضدّ- كه در آن بحث مى شود آيا امر به شى ء مقتضى نهى از ضد است يا نه؟- از مسائل علم اصول خارجند و به حكم عقل برگشت مى كنند.[60] البته ما مى توانيم اين موارد را نيز در عنوانى كه مرحوم بروجردى مطرح كرد وارد كنيم تا اين گونه مسائل نيز داخل در مسائل علم اصول باشند، زيرا حجّت- به نظر ما- اختصاص به حجّت شرعى ندارد بلكه شامل حجّت عقلى نيز مى شود همان گونه كه در مسأله أصالة البراءة، حجّت عقلى مطرح بود. بنابراين در مورد مقدّمه واجب مى گوييم: آيا وجوب ذى المقدّمه، حجّت بر وجوب مقدّمه است يا نه؟ يعنى اگر مولا، ذى المقدّمه را واجب كرد آيا اين وجوب، به عنوان حجّت بر وجوب مقدّمه است يا نه؟

در صورتى كه ملازمه ثابت باشد، عقل حكم به حجّيت مى كند. و در مسئله ضد مى گوييم: آيا امر به ازاله، حجّت بر نهى از صلاة است يا نه؟ در اينجا هم مسأله حجّت، مطرح است و لازم نيست اين ها را از علم اصول خارج بدانيم. قبل از بررسى كلام مرحوم بروجردى، لازم است كلام امام خمينى «دام ظلّه» را

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 149

نيز مطرح كنيم و پس از آن به نقد و بررسى نظريه اين دو بزرگوار بپردازيم.

كلام امام خمينى «دام ظلّه»

امام خمينى «دام ظلّه» اگرچه مبناى مرحوم بروجردى در مورد موضوع علم- يعنى جامع بين محمولات- را نپذيرفت، بلكه موضوع علم را جامع بين موضوعات مسائل دانست، ولى در مورد موضوع علم اصول، نظريه مرحوم بروجردى را پذيرفته و معتقد است: موضوع علم اصول عنوان «الحجة في الفقه» است، امّا با توجّه به

اينكه «حجّة» در مسائل علم اصول به عنوان محمول قرار مى گيرد و ايشان موضوع علم را «جامع بين موضوعات مسائل» مى داند براى تطبيق عنوان «حجّة» بر «جامع بين موضوعات مسائل» مى فرمايد: مسائل علم اصول، از مسائل واقعى تكوينى- مثل «زيد قائم»- نيست كه ما مجبور باشيم «زيد» را موضوع و «قائم» را محمول بدانيم. بلكه مسائل علم اصول از امور اعتبارى است، به همين جهت فرقى بين «خبر الواحد حجّة» و «الحجّة خبر الواحد» نيست. هر دو قضيه، صحيح است. بلكه چه بسا بتوانيم بگوييم: موضوع قرار دادن «حجّة» بهتر از محمول قرار دادن آن است، زيرا خداوند متعال براى احكام و قوانين خود، حجّت هايى در اختيار ما قرار داده است و آنچه براى ما مجهول است، تعيّنات و مصاديق اين حجّت هاست. و ما از طريق علم اصول مى خواهيم به اين مصاديق برسيم، مثلًا نمى دانيم آيا اين حجّت در ضمن خبر واحد تعيّن دارد يا نه؟

قائلين به حجّيت خبر واحد مى گويند: بلى. و منكرين حجّيت خبر واحد مى گويند: نه. و نمى دانيم آيا اين حجّت، در ضمن ظاهر كتاب تعيّن دارد يا نه؟ پاسخ قائلين به حجّيت ظواهر كتاب، مثبت و پاسخ اخباريين، منفى است. سپس امام خمينى «دام ظلّه»- مانند مرحوم بروجردى- تشبيهى ذكر كرده و مى فرمايد: ما ملاحظه مى كنيم كه موضوع فلسفه را «وجود» يا «موجود بما هو موجود» قرار داده اند، درحالى كه وقتى با مسائل فلسفه برخورد مى كنيم، مى بينيم عنوان

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 150

«موجود» جنبه محمولى دارد نه موضوعى. از اينجا مى فهميم كه اگرچه ظاهر قضيه فلسفى، «الجسم موجود» است ولى باطنش «الموجود جسم» مى باشد. در علم اصول نيز اين چنين است.[61] در نتيجه، مرحوم بروجردى

و حضرت امام خمينى «دام ظلّه» موضوع علم اصول را عنوان «الحجّة في الفقه» مى دانند ولى تقريب استدلال آنان با يكديگر تفاوت دارد. بررسى كلام آيت اللَّه بروجردى رحمه الله و امام خمينى «دام ظلّه» به مرحوم بروجردى عرض مى كنيم: ما جامع بين محمولات را نمى پذيريم بلكه جامع بين موضوعات را مى خواهيم. و نسبت به كلام امام خمينى «دام ظلّه» مى گوييم: ما هيچ انگيزه اى نداريم كه مسأله اصولى را قلب كرده و مثلًا به جاى «خبر الواحد حجّة» بگوييم: «الحجّة خبر الواحد»، بلكه با باقى ماندن مسئله بر اصل خود مى توانيم عنوان «الحجّة في الفقه» را به عنوان موضوع علم اصول بپذيريم. براى بيان مطلب ابتدا به ذكر مقدّمه اى مى پردازيم: معناى قضيه «زيدٌ انسانٌ» اين است كه «زيد، واحدى از طبيعت انسان است»، زيرا تنوين تنكير در «انسانٌ» موجب مى شود كه «انسان» در اين قضيّه از «طبيعت انسان» جدا شود. در اين صورت اگر «انسان» مصداق طبيعت انسان قرار گيرد معنايش اين نيست كه زيد، ديگر مصداق طبيعت انسان نيست. هم «زيد» مصداق طبيعت انسان است و هم «انسانٌ» مصداق طبيعت انسان است، بلكه «زيد» در مصداقيت قوى تر از «انسانٌ» است، زيرا «انسانٌ» به معناى «واحدٌ من أفراد الإنسان» است و اين معنا، معنايى كلّى و داراى ابهام است. و اين ابهام در «زيد» وجود ندارد. اكنون با توجّه به مقدّمه فوق، به امام خمينى «دام ظلّه» عرض مى كنيم:

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 151

ما انگيزه اى نداريم كه مسئله «خبر الواحد حجّةٌ» را قلب كرده و به صورت «الحجّةُ خبر الواحد» دربياوريم بلكه مسئله را به صورت اصلى خود باقى گذارده و مى گوييم:

«حجّةٌ» در مسأله «خبر الواحد

حجّةٌ» غير از «الحجّة في الفقه» است زيرا «حجّةٌ» در مسأله اصولى داراى تنوين است و به معناى «واحدٌ من مصاديق الحجّة» مى باشد- مثل «انسانٌ» در مثال قبل- ولى در «الحجّة في الفقه» كه به عنوان موضوع علم اصول است، طبيعى و كلّىِ حجّت مطرح است. در اين صورت، مصداقيت «خبر الواحد» نسبت به «الحجّة في الفقه» قوى تر از مصداقيت «حجّةٌ» نسبت به «الحجّة في الفقه» است چون مراد از «الحجّة في الفقه» حجّت هاى روشن و واضح است، نه حجّت مبهم. مثل اينكه بگوييم: موضوع علم اصول «الحجّة الواضحة في الفقه» است. و اگر ما چنين تعبيرى را بكار ببريم، «خبر الواحد» به عنوان مصداق «الحجّة الواضحة» است و «حجّةٌ» مصداق آن نمى باشد. زيرا «حجّةٌ» همراه با تنوين نكره است و به معناى «أحد الحجج» و داراى ابهام است و تعيّن ندارد و براى ما روشن نيست. نتيجه بحث در ارتباط با موضوع علم اصول: از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه موضوع علم اصول عنوان «الحجّة في الفقه» است و ما هرچند اين عنوان را «جامع بين موضوعات مسائل» بدانيم نيازى به قلب مسائل نيست و آنچه در مورد فلسفه گفته شد، نمى توان در رابطه با تمام مسائل علم اصول مطرح كرد، زيرا لازم مى آيد در تمام مسائل اصول جاى موضوع و محمول را عوض كنيم و اين موجب بروز مشكلاتى در علم اصول مى شود.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 152

مسأله چهارم تعريف علم اصول

اشاره

براى علم اصول، تعاريفى ذكر كرده اند كه در ذيل به بررسى آنها مى پردازيم:

1- تعريف مشهور از علم اصول
اشاره

مشهور فرموده اند: علم اصول، علم به قواعد ممهَّده براى استنباط احكام شرعى است.[62] توضيح: علوم متعدّدى در استنباط احكام شرعى دخالت دارند، مانند: ادبيات عرب، تفسير قرآن، منطق و ... ولى اين علومْ «ممهَّده» براى استنباط احكام شرعى نيستند، و تنها علمى كه «ممهَّد» براى استنباط احكام شرعى است علم اصول مى باشد. بنابراين كلمه «ممهَّده» به عنوان فارق بين علم اصول و ساير علومى است كه در استنباط احكام شرعى دخالت دارند.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 153

مرحوم آخوند، اشكالاتى بر اين تعريف وارد كرده است ولى قبل از بيان اشكالات مرحوم آخوند تذكر اين نكته را لازم مى دانيم كه تعريف كردن علم اصول يا علم ديگر به «علم به قواعدى است كه ...» داراى مسامحه است، زيرا ما در بحث هاى گذشته گفتيم: هر علمى عبارت از مجموعه مسائل آن علم است و علم به آن مسائل، در حقيقت و ماهيت علم دخالتى ندارد. علم نحو عبارت از مسائل «كلّ فاعل مرفوع» و «كلّ مفعول منصوب» و ... است و ياد گرفتن مسائل و عدم آن، دخالتى در ماهيت علم نحو ندارد. بنابراين، تعريف مشهور داراى مسامحه است.

اشكالات مرحوم آخوند بر تعريف مشهور
اشاره

مرحوم آخوند، دو اشكال بر تعريف مشهور وارد كرده است:

اشكال اوّل: تعريف مشهور، جامعيت ندارد
اشاره

زيرا مسائل زيادى در علم اصول مطرح است كه نمى توان آنها را خارج از علم اصول دانست، در حالى كه تعريف فوق شامل آنها نمى شود. و اين مسائل هم از نظر كيفى داراى اهميت مى باشند و هم از نظر كمّى شايد بيش از يك سوّم مسائل علم اصول را به خود اختصاص داده اند و پيداست كه ثلث مباحث يك علم را نمى توان خارج از آن علم و استطرادى دانست. يكى از اين مسائل، مسأله «ظنّ انسدادى بنا بر حكومت» مى باشد: توضيح: در اصول، دلايلى براى حجّيت مطلق ظنون ذكر شده است، چهارمين دليل در اين رابطه، دليل انسداد است. دليل انسداد داراى مقدّماتى است كه يكى از آن ها انسداد باب علم و علمى است 63] و به همين جهت آن را دليل انسداد ناميده اند.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 154

حال اگر مقدمات دليل انسداد تمام باشد، در رابطه با نتيجه اين مقدّمات، اختلاف وجود دارد. بعضى نتيجه آن را حجّيت مطلق ظنّ بنا بر كشف و بعضى حجّيت مطلق ظن بنا بر حكومت مى دانند. البته هر دو قبول دارند كه دليل انسداد يك دليل عقلى است.

ولى كسانى كه قائل به كشفند، معتقدند در صورت تمام بودن مقدمات، عقل كشف مى كند كه شارع مقدّس در چنين شرايطى، مطلق ظن را حجّت قرار داده است.

بنابراين، حجّيت ظنّ در حال انسداد، حجّيت شرعى است هرچند كاشف اين حجّيت عبارت از عقل است. ولى كسانى كه نتيجه را حجّيت مطلق ظن بنا بر حكومت مى دانند، معتقدند كه در صورت تمام بودن مقدمات دليل انسداد، خود عقل «مطلق ظن» را حجّت

قرار مى دهد. عقل همان طور كه حكم به حجّيت «قطع» مى كرد، در چنين شرايطى نيز «ظن» را حجّت مى داند. با اين تفاوت كه حكم عقل به حجّيت قطع، شرايطى ندارد ولى در باب «ظنّ» با توجّه به مقدمات دليل انسداد و شرايط آن مى باشد. و به تعبير ديگر: حكم عقل به حجيّت قطع، به نحو اطلاق است ولى در مورد «ظنّ» مشروط است.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 155

بنابراين، اگر نتيجه دليل انسداد، حجّيت ظنّ بنا بر حكومت باشد، «ظن» به عنوان يك حجّت عقلى مطرح خواهد بود. مرحوم آخوند مى فرمايد: تعريف مشهور، ظنّ انسدادى بنا بر كشف را شامل مى شود، زيرا در اين صورت، «ظن» حجّيت شرعى پيدا مى كند و مانند خبر واحد و ساير حجج و امارات شرعى در تعريف مشهور داخل است. ولى ظن انسدادى بنا بر حكومت را شامل نمى شود زيرا «ظن» در اين صورت به عنوان يك حجت عقلى مطرح است. سؤال: قطع نيز يك حجّت عقلى است پس چگونه تعريف مشهور شامل آن مى شود و در اصول مورد بحث قرار مى گيرد؟ جواب: ظاهر اين است كه مراد از استنباط- در تعريف مشهور- استنباط قطعى است و شامل ظنّى نمى شود. بنابراين، قطع اگرچه حجّت عقلى است ولى با توجّه به اين كه استنباط در مورد آن قطعى است، پس تعريف مشهور شامل آن مى گردد. ولى در مورد ظن انسدادى بنا بر حكومت، استنباطْ غير قطعى است و تعريف مشهور شامل آن نمى شود. اگرچه ظن انسدادى بنا بر حكومت نيز به عنوان يك حجّت عقلى مطرح است. سؤال: اگر استنباط قطعى ملاك باشد، استنباط قطعى، در موارد حجج و امارات شرعى چگونه تصوير

مى شود؟ آيا استنباط حكم شرعى از خبر واحد، استنباط قطعى است؟ جواب: كلام مشهور در اينجا بر اساس مبنايى است كه در مورد امارات شرعى اختيار كرده اند. مشهور معتقدند: وقتى شارع مقدس اماره را حجت قرار داد، برطبق مؤدّاى اماره حكمى ظاهرى جعل مى كند، خواه اين اماره مطابق با واقع باشد يا مطابق نباشد. و حكم ظاهرى در اينجا براى ما قطعى است نه ظنّى، هرچند حكم واقعى براى ما مظنون است. مثلًا اگر خبر زراره قائم به وجوب نماز جمعه شود معناى حجّيت خبر زراره- بنا بر نظر مشهور- اين است كه شارع با گفتن «صدّق العادل» خود را پشتوانه قول زراره دانسته و به دنبال خبر او، وجوب نماز جمعه را به عنوان حكم ظاهرى جعل

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 156

مى كند. خواه نماز جمعه در واقع واجب باشد يا نه. و اگر مسئله اين طور شد، حجّت هاى عقلى از حجّت هاى شرعى جدا مى شوند. يعنى اگر ما قطع به وجوب نماز جمعه پيدا كرديم، به دنبال اين قطع، حكم مماثلى جعل نمى شود. بلكه قطع، به اين معناست كه اگر نماز جمعه به حسب واقع واجب بود گريبان ما را مى گيرد و اگر واجب نبود گريبان ما را نمى گيرد. ولى اگر زراره خبر به وجوب نماز جمعه داد، در اينجا حكم ظاهرى براى ما قطعى است نه ظنّى و آنچه براى ما ظنّى است حكم واقعى نماز جمعه است. بنابراين، در مورد امارات شرعى، استنباط قطعى مطرح است. به همين جهت، مشهور در كلام خود فرمودند: «القواعد الممهّدة لاستنباط الأحكام الشرعية» و احكام شرعيه را مقيد به «واقعيه» نكرده اند. پس تعريف مشهور شامل امارات و حجج شرعى

مى باشد. مرحوم آخوند معتقد است: تعريف مشهور شامل «ظنّ انسدادى بنا بر حكومت» نمى شود. زيرا در مورد ظنّ انسدادى بنا بر حكومت كه عقل حكم به حجّيت ظنّ مى كند، حكم ظاهرى جعل نمى شود. و اين حكم عقل، مانند حكم عقل به حجّيت قطع است با اين تفاوت كه استنباط در مورد قطع، با وصف قطعيتش محفوظ است- اگرچه حكم ظاهرى در كار نيست-. وقتى مكلّف، قطع به حكمى پيدا كرد، ديگر احتمال اينكه قطع او مخالف با واقع باشد برايش مطرح نيست اگرچه شايد به حسب واقع، قطع او مخالف با واقع باشد، چون قاطع، قطع به حكم واقعى دارد و به نظر خودش فقط واقع را مى بيند. در مورد امارات شرعى نيز قطع به حكم ظاهرى وجود دارد. ولى در مورد ظنّ انسدادى بنا بر حكومت، نه قطع به حكم واقعى داريم و نه قطع به حكم ظاهرى. بنابراين اگر مشهور در كلام خود «استنباط قطعى» را اراده كرده باشند، «ظنّ انسدادى بنا بر حكومت» از مسائل اصولى خارج بوده و تعريف مشهور، شامل آن نمى شود.[64]

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 157

دفاع از مشهور

ممكن است مشهور بگويند: نظر ما استنباط قطعى نيست بلكه اعم از استنباط قطعى و ظنّى است. در اين صورت، اشكال مرحوم آخوند دفع مى شود.

اشكال دوّم مرحوم آخوند بر كلام مشهور:

براى بيان اين اشكال، ابتدا بايد مقدّمه اى ذكر كنيم: يكى از مباحث مهم علم اصول مباحث اصول عمليه است كه حدود يك سوّم مباحث اصول را به خود اختصاص داده است و نمى توان ملتزم به استطرادى بودن اين مباحث گرديد. اصول عمليه بر دو قسم است: قسم اوّل: اصول عمليه اى كه در شبهات موضوعيه جارى مى شوند، مانند: أصالة الحلية، أصالة الطهارة و استصحابى كه در شبهات موضوعيه جارى مى شود، مثل اينكه بدانيم لباسى در اوّل صبح نجس بوده سپس شك در تطهير آن بنمائيم و استصحاب نجاست را جارى كنيم و يا در طهارت آبى كه حالت سابق آن مشخص نيست شك كنيم و أصالة الطهارة جارى كنيم و يا در مورد مايعى كه مردّد بين خمر و خلّ است اصالة الحلّية را جارى كنيم. قسم دوّم: اصول عمليه اى كه در شبهات حكميّه جريان دارند، مثل: أصالة الحلّية و أصالة البراءة- كه در شبهات حكميه وجوبيه جريان پيدا كند- و مثل استصحاب- كه در شبهات حكميه جارى شود-. مثلًا اگر نتوانيم حكم نماز جمعه را از روى دليل بدست آوريم ممكن است به استصحاب تمسّك كرده و بگوييم: نماز جمعه در زمان حضور امام عليه السلام واجب بوده و الآن در وجوب آن شك داريم و مقتضاى استصحاب اين

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 158

است كه نماز جمعه در زمان غيبت نيز واجب باشد. حال يك نزاعى بين علما وجود دارد كه آيا اصول عمليه، داخل در علم اصول

مى باشند يا از آن خارجند و يا در اين زمينه بايد تفصيل داد؟ شيخ انصارى رحمه الله و مرحوم آخوند و جماعتى ديگر معتقدند: اصول عمليه اى كه در شبهات موضوعيه جريان دارند، از مسائل علم اصول خارج بوده و داخل در مسائل فقهى مى باشند، ولى اصول عمليه اى كه در شبهات حكميه جريان دارند، داخل در مباحث علم اصول مى باشند.[65]

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 159

بعضى ديگر قائلند: همه مباحث اصول عمليه، خارج از علم اصول است و ذكر آنها در علم اصول، استطرادى است. حال با توجّه به مقدّمه فوق برمى گرديم به اصل اشكال مرحوم آخوند بر تعريف مشهور: مرحوم آخوند مى فرمايد: تعريف مشهور، اصول عمليه اى را كه در شبهات حكميه جارى مى شوند، شامل نمى شود، با اينكه اصول عمليه از مباحث مهم علم اصول است و نمى توان ملتزم به استطرادى بودن مباحث مربوط به آنها گرديد.[66] در اينجا ممكن است كسى سؤال كند: چه فرق است بين اينكه انسان، حكم وجوب نماز جمعه را از روايت بدست آورد يا از استصحاب؟ چرا تعريف مشهور شامل قسم اوّل بشود ولى قسم دوّم را شامل نشود؟ بعضى از شاگردان مرحوم آخوند[67]- كه طبعاً اين معنا را از خود مرحوم آخوند گرفته است- در حاشيه كفايه در پاسخ سؤال فوق مى گويد: عبارت مشهور كه فرموده اند: «القواعد الممهّدة لاستنباط الأحكام الشرعية»،

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 160

به اين معناست كه ما يك سرى قواعد داريم و يك سرى احكام شرعيه و اين احكام شرعيه را از اين قواعد استنباط مى كنيم. ملاحظه مى شود كه در اين تعريف روى كلمه «استنباط» تكيه شده است و در استنباط بايد بين «مستنبَط» و «مستنبَط منه»

مغايرت وجود داشته باشد. بنابراين بايد قواعد ممهَّدة غير از احكام شرعى باشند و احكام شرعى، نفس اين قواعد نيستند. البته مراد از مغايرت اين نيست كه بين آن ها ضدّيت وجود داشته باشد بلكه به معناى اين است كه اين ها دو چيزند كه يكى از ديگرى استنباط مى شود. حال اگر خبر واحد بر وجوب نماز جمعه دلالت كند، مجتهد مى گويد:

من وجوب نماز جمعه را از راه خبر واحد استنباط كردم ولى اگر به استصحاب تمسّك كند نمى تواند بگويد: من وجوب جمعه را از راه «لا تنقض اليقين بالشك» استنباط كردم، زيرا مسئله وجوب جمعه يكى از مصاديق «لا تنقض اليقين بالشك» است و تطبيق كلّى بر فرد را نمى توان استنباط ناميد. تطبيق كلّى بر فرد با استنباط فرد از كلّى تفاوت دارد. مثلًا اگر مولا بگويد: «أكرم كلَّ عالمٍ» در مورد اكرامِ زيدِ عالم نمى توان گفت: حكم اكرامِ زيدِ عالم را از «أكرم كلَّ عالمٍ» استنباط كردم بلكه اين، از باب تطبيق كلّىِ «أكرم كلَّ عالم» بر مصداق- يعنى «زيدِ عالم»- است. در باب قياس نيز كه صغرى و كبرى و شكل اوّل درست مى كنيد نمى توانيد بگوييد: من حكم صغرى را از كبرى استنباط مى كنم. خلاصه اشكال مرحوم آخوند اين است كه چون مشهور در تعريف خود كلمه «استنباط» را بكار برده اند و ما در مورد اصول عمليه جارى در شبهات حكميه نمى توانيم «استنباط» را مطرح كنيم بنابراين، اصول عمليه جارى در شبهات حكميه از تعريف مشهور خارج است.[68]

2- تعريف مرحوم آخوند از علم اصول
اشاره

مرحوم آخوند براى فرار از اشكالاتى كه بر كلام مشهور وارد است، تعريف ديگرى براى علم اصول ارائه كرده و فرموده است: «الأولى تعريفه بأنّه

صِناعة يعرف بها

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 161

القواعد التي يمكن أن تقع في طريق استنباط الأحكام أو التي ينتهى إليها في مقام العمل».[69] يعنى علم اصول عبارت از فنّ و صناعتى است كه انسان به وسيله آن فن و صناعت، قواعدى را مى شناسد كه آن قواعد بايد يكى از دو خصوصيت زير را- به طريق مانعة الخلوّ- دارا باشند: يا قواعدى باشند كه بتوانند در طريق استنباط حكم شرعى قرار گيرند و يا قواعدى كه در طريق استنباط قرار نمى گيرد ولى مجتهد در مقام عمل و از روى ناچارى به آنها پناه مى برد. به نظر مرحوم آخوند، آن دو اشكالى كه به تعريف مشهور وارد بود بر اين تعريف وارد نيست و ظن انسدادى بنا بر حكومت و اصول عمليه جارى در شبهات حكميه- كه به نظر مرحوم آخوند، از تعريف مشهور خارج بودند- در اين تعريف داخل مى باشند.

زيرا اين دو مورد از مواردى هستند كه به عنوان آخرين چاره و آخرين پناهگاه براى مجتهد بوده و داخل در «أو التي ينتهى إليها في مقام العمل» مى باشند. و فرض اين است كه اگر ظن انسدادى بنا بر حكومت و اصول عمليه را نيز كنار بگذارد ديگر راهى براى بدست آوردن حكم الهى ندارد.

اشكالات تعريف مرحوم آخوند
اشاره

امام خمينى «دام ظلّه» فرموده است: تعريف مرحوم آخوند از بدترين تعريفات براى علم اصول است سپس دو اشكال به اين تعريف وارد كرده كه يكى از آنها قابل جواب است و ديگرى هم- در مقابل اشكالاتى كه ديگران وارد كرده اند- خيلى مهم نيست.

اشكال اوّل: كلمه «صناعة» مربوط به «علوم عملى» است

و در مواردى بكار مى رود كه آثار عملى مشهود دارد، مثل نجّارى و آهنگرى و .... ولى علم اصول

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 162

اين گونه نيست، به همين جهت در تعبيرات امروزه مى گويند علم و صنعت. و صنعت را در محدوده خاصى بكار مى برند. امام خمينى «دام ظلّه» سپس مى فرمايد: در تعريف مرحوم آخوند «صناعة» به عنوان وسيله اى براى «معرفت قواعد» مطرح شده است در حالى كه اين قواعد چيزى غير از مسائل علم اصول نيست. در نتيجه، بنا بر تعريف ايشان، مسائل علم اصول، از علم اصول خارج مى شوند، چون مرحوم آخوند، مسائل علم اصول را چيزى دانسته اند كه با علم اصول شناخته مى شوند نه اينكه خودِ علمِ اصول باشند. و علم اصول- به نظر مرحوم آخوند- همان صناعتى است كه قواعد و مسائل، با آن صناعت شناخته مى شوند.[70] اين اشكال خيلى مهمّ نيست.

اشكال دوّم: تعريف مرحوم آخوند،
اشاره

بعضى از قواعد فقهيه را نيز شامل مى شود، زيرا بعضى از قواعد فقهيه نيز- مانند قواعد اصوليه- در طريق استنباط حكم شرعى قرار مى گيرند، مثلًا يكى از قواعد فقهيه قاعده «ما يضمن بصحيحه يضمن بفاسده» است كه در مكاسب در مسئله «مقبوض به بيع فاسد» مطرح شده است. معناى اين قاعده اين است كه هر عقدى كه در صحيح آن عقد، ضمان به مسمّى وجود داشته باشد- چون در صحيح هميشه ضمان به مسمّى وجود دارد- در فاسد آن نيز ضمان به مثل و قيمت واقعى تحقّق دارد. اين يك قاعده اى است كه از روى دليل ثابت شده است. و اين قاعده فقهيه مى تواند در طريق استنباط قرار گيرد، مثلًا اگر شك كنيم كه در مورد مقبوض به بيع فاسد

ضمان تحقّق دارد يا نه؟ مى توانيم از راه اين قاعده، حكم شرعى را استنباط كنيم.[71]

دفاع از مرحوم آخوند:

اينجا حساب كلّى و فرد است و استنباط صدق

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 163

نمى كند. بلكه حكم فرد از طريق روشن بودن حكم كلّى بدست مى آيد و گفته مى شود: صغرى: البيع يضمن بصحيحه، كبرى: كلّ ما يضمن بصحيحه يضمن بفاسده، نتيجه: البيع يضمن بفاسده.

اشكال سوّم: مرحوم محقق اصفهانى 72] در حاشيه بر كفايه، بر مرحوم آخوند اشكال كرده مى گويد:
اشاره

با توجه به اين كه مرحوم آخوند در مقام تعريف علم اصول، جامعى بين قواعد اصوليه مطرح نكرد، معلوم مى شود به نظر ايشان جامعى بين آنها وجود نداشته است و اگر وجود داشت بايد در تعريف علم اصول، همان جامع را ذكر مى كرد. روشن است كه با نبودن جامع بين اين دو خصوصيت، نمى توان انتظار داشت كه بر علم اصول يك غرض مترتب باشد. خود مرحوم آخوند بارها در كفايه فرموده است: «اگر ديديم معلول، واحد است كشف مى كنيم كه علّت هم واحد است و دو مؤثر بدون قدر جامع نمى توانند در يك اثر تأثير بگذارند». بنابراين، چون دو خصوصيت در بين است بايد دو غرض بر علم اصول مترتب باشد، هر غرضى بر يكى از دو خصوصيت. و اين با كلام مرحوم آخوند- در اوايل كتاب- منافات دارد، زيرا ايشان ابتدا فرمود: «بعيد است علمى داراى دو غرض باشد» و سپس فرمود: «چنين چيزى امتناع وقوعى دارد». پس چگونه ممكن است چيزى را كه خود ايشان قائل به امتناع وقوعى آن مى باشد در اينجا ملتزم شده باشد؟[73]

دفاع از مرحوم آخوند:

ممكن است گفته شود: اگرچه مرحوم آخوند اشاره اى به جامع نكرده است ولى مى توان در واقع جامعى بين اين دو خصوصيت فرض كرد.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 164

نحوه تصوّر جامع به اين صورت است كه به جاى اين دو خصوصيت- يعنى «القواعد التى ...» و «أو الّتى ...»- بگوييم: «القواعد التي يوجب تعيين وظيفة المكلّف في مقام العمل» يا بگوييم: «القواعد التي يرفع التحيّر في مقام العمل» و روشن است كه تعيين وظيفه مكلّف در مقام عمل و نيز رفع تحيّر او در مقام عمل،

هم به خبر واحد و ظاهر كتاب و هم به ظن انسدادى بنا بر حكومت و اصول عمليه حاصل مى شود. مكلّف مى خواهد بداند وظيفه او در روز جمعه چيست؟ ممكن است روايتى دلالت بر وجوب نماز جمعه كند و وظيفه مكلّف را مشخّص كند و ممكن است وظيفه مكلّف از راه استصحاب وجوب نماز جمعه مشخص شود. بنابراين هم روايت و هم استصحاب در تعيين وظيفه مكلّف در مقام عمل و در رفع تحيّر از او در مقام عمل مشتركند. اشكال بر كلام فوق: اگر بخواهيم به اين صورت قدر جامع درست كنيم، اين قدر جامع شامل قواعد فقهيه نيز مى شود، زيرا مكلّف وقتى با مسأله بيع فاسد برخورد كرد و ندانست كه آيا بيع فاسد ضمان آور است يا نه؟ قاعده «كلّ ما يضمن بصحيحه يضمن بفاسده» مشكل او را حلّ كرده و تحيّر او را برطرف مى كند، زيرا در قدر جامع ذكر شده كلمه «استنباط» مطرح نشده است تا به وسيله آن، قواعد فقهيه خارج شود. بنابراين، نمى توان بين دو عنوان مذكور در كلام مرحوم آخوند، قدر جامعى فرض كرد. در نتيجه اشكال مرحوم محقق اصفهانى بر كلام مرحوم آخوند به قوت خود باقى است.

اشكال چهارم بر تعريف مرحوم آخوند:

اين اشكال در رابطه با حجّيت امارات شرعيه- مثل خبر واحد- بر مرحوم آخوند وارد است و توضيح مطلب نياز به مقدّمه اى دارد كه در ذيل به ذكر آن مى پردازيم: مشهور معتقدند: معناى حجّيت شرعى امارات- مثل خبر واحد- اين است كه شارع مقدّس برطبق مؤداى اماره، حكمى ظاهرى جعل مى كند. بنابراين اگر زراره، وجوب نماز جمعه را روايت كرد شارع مقدّس يك وجوب ظاهرى براى نماز جمعه،

جعل مى كند، هرچند خبر زراره مطابق با واقع نباشد و نماز جمعه وجوب نداشته باشد.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 165

ولى با توجّه به اينكه زراره، عادل است شارع مقدّس قول او را اعتبار كرده است، يعنى برطبق مؤداى قول او حكمى ظاهرى جعل مى كند. و روى همين مبناى مشهور بود كه ما در مورد كلمه «استنباط» در تعريف مشهور گفتيم: اين استنباط اعم از استنباط حكم واقعى و استنباط حكم ظاهرى است. مرحوم آخوند معتقد است: معناى حجّيت امارات شرعى همانند معناى حجّيت قطع است با اين تفاوت كه حجّيت قطع، عقلى و حجّيت امارات، شرعى است. معناى حجّيت در مورد قطع، منجّزيت و معذّريت است، يعنى اگر به چيزى قطع پيدا كرديم و قطع ما با واقع مطابق بود، قطع، جنبه منجّزيت پيدا مى كند زيرا همان حكم واقعى گريبان ما را مى گيرد. و اگر با واقع مخالف بود اين قطع براى ما جنبه معذّريت پيدا مى كند و موجب مى شود كه در مورد ترك واقع- نزد خداوند- معذور باشيم، بدون اينكه در صورت مخالفت قطع با واقع، حكم جديدى جعل شود. اگر ما صد بار هم قطع به وجوب نماز جمعه پيدا كنيم ولى به حسب واقع، نماز جمعه واجب نباشد، وجوبى پيدا نمى كند. مرحوم آخوند مى فرمايد: خبر واحد نيز از اين جهت مانند قطع است و در صورت موافقت با واقع، جنبه منجّزيت مطرح است و واقع، گريبان انسان را مى گيرد. و در صورت مخالفت با واقع، فقط جنبه معذّريت مطرح است، بدون اينكه انشاء حكم مماثل وجود داشته باشد. ولى حجّيت قطع و خبر واحد از يك جهت با يكديگر تفاوت دارند و

آن اين است كه حجّيت قطع، عقلى است و حجّيت خبر واحد، شرعى است، يعنى شارع مقدّس نسبت به خبر واحد، جعل حجّيت كرده و گويا فرموده است: جعلت خبر العادل حجة.

زيرا حجّيت، از احكام وضعى- مانند زوجيت و ملكيت- و قابل جعل است. البته اين قابليت جعل در مورد امارات است و در باب قطع، خود عقل حكم به حجّيت مى كند و جعل حجّيت غير از حكم به حجّيت است. به بيان ديگر: اين «صدّق العادل» كه شما در اصول مطرح مى كنيد باطنش همان جعل حجّيت در رابطه با خبر عادل است.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 166

حال با توجّه به مقدّمه فوق به مرحوم آخوند مى گوييم: شما از يك طرف مسأله خبر واحد را از اهم مسائل اصولى مى دانيد و از طرفى معتقديد: نقش شارع در ارتباط با خبر واحد، جعل حجّيت است و حجّيت را به معناى منجّزيت و معذّريت دانستيد نه به معناى انشاء حكم مماثل و مطابق با مؤدّاى اماره.

حال سؤال مى شود: مسأله خبر واحد در كدام يك از آن دو خصوصيتى است كه در مورد قواعد علم اصول مطرح كرديد؟ بديهى است كه- بنابه فرموده ايشان- نمى توانيم بگوييم: «مسأله خبر واحد داخل در خصوصيت اوّل- يعنى «التي يمكن أن تقع في طريق الاستنباط»- است زيرا اگر زراره، روايتى بر وجوب نماز جمعه نقل كرد، نمى توانيم بگوييم: «اين خبر واحد در طريق استنباط قرار گرفته است»، چون با روايت زراره چيزى استنباط نشده است و معناى حجّيت قول زراره- به فرموده مرحوم آخوند- منجّزيت و معذّريت است و اين با استنباط فرق دارد. به عبارت ديگر: اگر زراره، روايتى بر وجوب نماز

جمعه نقل كرد، ما نمى توانيم بگوييم: «از اين روايت، وجوب را استنباط كرده ايم»، زيرا قول او براى ما افاده علم به وجوب نمى كند، حتى در بسيارى از موارد افاده ظنّ هم نمى كند. بلكه معناى حجّيت قول زراره، منجّزيت و معذّريت است يعنى به دنبال قول زراره، شارع مى گويد: اگر قول زراره مطابق با واقع بود، همان واقع گريبان شما را مى گيرد و اگر مخالف با واقع بود، تو معذورى. و با اين دو «اگر» نمى توان استنباط را درست كرد. و نيز نمى توان گفت: مسأله خبر واحد داخل در خصوصيت دوّم- يعنى «أو التي ينتهى إليها في مقام العمل»- است، زيرا اين خصوصيت به عنوان آخرين چاره و راه حلّ است در حالى كه خبر واحد در فقه به عنوان آخرين راه حلّ مطرح نيست بلكه براى اثبات احكام، ابتدا به سوى خبر واحد مى رويم و آخرين چاره، اصول عمليه است. بنابراين، خبر واحد و ساير امارات شرعيه از تعريف مرحوم آخوند خارج است در حالى كه اين ها از مهم ترين مباحث علم اصول مى باشند. و اين مهم ترين اشكالى است كه بر مرحوم آخوند- روى مبناى خودشان- وارد است. در نتيجه، تعريف مرحوم آخوند

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 167

نمى تواند تعريف صحيحى باشد.

3- تعريف محقق نائينى رحمه الله از علم اصول
اشاره

محقق نائينى رحمه الله در تعريف علم اصول فرموده است: «علم اصول، علم به كبرياتى است كه اگر صغريات را به آنها ضميمه كنيم، حكم كلّى الهى استنتاج مى شود».[74]

اشكالات تعريف مرحوم نائينى

بر كلام مرحوم نائينى اشكالات زير وارد است: اشكال اوّل: در تعريف علم، نبايد كلمه «علم» را اخذ كنيم، زيرا هر علمى عبارت از مجموعه اى از مسائل است، خواه كسى عالم به آن مسائل باشد يا نباشد. درست است كه اين علوم، علوم اعتبارى مى باشند ولى اعتبارى بودن به معناى پوچ بودن نيست، بلكه اين علوم در عين اين كه اعتبارى هستند، داراى واقعيت مى باشند و واقعيت آنها را مسائل آن علم تشكيل مى دهد و اين مسائل در جاى خود محفوظ است، خواه كسى عالم به آنها باشد يا نباشد. نه اين كه علم عبارت از علم به مسائل باشد. اين اشكال، بر تعريف مشهور و تعريف مرحوم آخوند نيز وارد بود. اشكال دوّم: تعريف مرحوم نائينى شامل بعضى از قواعد فقهيه نيز مى شود. توضيح: قواعد فقهيه به دو دسته تقسيم مى شوند: دسته اوّل: قواعدى كه از نظر عموميت، همانند نوع مى باشند و مصاديق و ماهيت هايى تحت پوشش آنها قرار دارند، كه اين ها افرادند و داراى خصوصيات فردى مى باشند.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 168

دسته دوّم: قواعدى كه از نظر عموميت، جنبه جنس داشته و انواعى تحت آن قواعد وجود دارند كه خود آن انواع به نوبه خود داراى عموميت مى باشند. با توجّه به مطلب فوق مى گوييم: تعريف مرحوم نائينى، آن دسته از قواعد فقهيه را كه جنبه جنس دارند شامل مى شود، زيرا در تعريف ايشان عنوان «استنباط» ذكر نشده بلكه عنوان صغرى و كبرى

و نتيجه مطرح شده و فرموده است: علم اصول، علم به كبرياتى است كه اگر صغريات به آنها ضميمه شود، حكم كلّى الهى استنتاج مى شود. بنابراين، قواعد فقهيه دسته دوّم، در تعريف مرحوم نائينى داخلند، مثلًا قاعده «كلّ عقد يضمن بصحيحه يضمن بفاسده» يكى از قواعدى است كه جنبه جنس دارد و انواعى- چون بيع، اجاره و ...- تحت پوشش آن قرار دارند، كه هريك از اين انواع داراى هزاران مصداق مى باشند. قاعده «ما يضمن» كبرايى است كه اگر صغرى به آن ضميمه شود حكم كلّى الهى استنتاج مى شود، مثلًا اگر شك كنيم كه در بيع فاسد ضمان وجود دارد يا نه؟ با استفاده از قاعده «ما يضمن» مى گوييم: صغرى: البيع يضمن بصحيحه، كبرى: كلّ عقد يضمن بصحيحه يضمن بفاسده، نتيجه: البيع يضمن بفاسده. اگر ايشان در تعريف خود كلمه «استنباط» را ذكر مى كرد، ما روى همان كلمه تكيه كرده و مى گفتيم: «مسأله كلّى و مصداق و جنس و نوع را نبايد استنباط ناميد، استنباط در موردى است كه بين «مستنبَط» و «مستنبَط منه» مغايرت وجود داشته باشد». ولى با توجّه به اين كه ايشان صغرى و كبرى و نتيجه را مطرح كردند اشكال فوق بر ايشان وارد است. بايد توجّه داشت كه ما نمى خواهيم بگوييم: مسأله «كلّ خمر حرام» و امثال آن در تعريف مرحوم نائينى داخل است، زيرا نتيجه اى كه از اين گونه مسائل حاصل مى شود حكم جزئى است نه كلّى، چون گفته مى شود:

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 169

صغرى: هذا خمر، كبرى: كل خمر حرام، نتيجه: هذا حرام. نتيجه اى كه از اين قياس حاصل شد حكمى جزئى است. آنچه را ما اشكال مى كنيم مسئله

بيع و امثال آن مى باشد كه داراى حكمى كلّى مى باشند. همان گونه كه بيع صحيح داراى حكمى كلّى است، بيع فاسد نيز داراى حكمى كلّى است. قاعده «ما يضمن» مى گويد: «كلّ ما يضمن بصحيحه يضمن بفاسده» و نتيجه اين قاعده عبارت از «البيع يضمن بفاسده» است و اين حكم كلّى است، به خلاف «هذا حرام» كه به عنوان نتيجه در «كل خمر حرام» مطرح است. اشكال سوم: ظاهر تعريف محقق نائينى رحمه الله اين است كه با انضمام صغرى به قواعد اصوليه كه كبريات هستند، حكم كلّى الهى استنتاج مى شود و به قاعده ديگرى نياز نداريم درحالى كه در بعضى موارد به قواعد ديگر نيز احتياج داريم. مثال: بدون ترديد مسائلى چون «صيغه افعل ظاهر در وجوب است» و «صيغه لا تفعل ظاهر در حرمت است» از مسائل علم اصول مى باشند و كسى نمى تواند اصولى بودن آنها را انكار كند، هرچند ممكن است اين مسائل در علوم ديگرى- مثل لغت- نيز مورد بحث قرار گيرند و در آنجا نيز به عنوان مسأله آن علم مطرح باشند ولى در علم اصول نيز به عنوان يك مسأله اصولى مسلّم مورد بحث قرار مى گيرند، در حالى كه با انضمام آنها به صغرى، حكم كلّى الهى استنتاج نمى شود، مثلًا گفته مى شود: صغرى: الصلاة معروضة لهيئة افعل، كبرى: هيئة افعل ظاهرة في الوجوب، نتيجه: هيئة افعل التي عرضت للصلاة، ظاهرة في الوجوب. روشن است كه حكم الهى، خودِ وجوب نماز است نه ظهور در وجوب، به همين جهت براى بدست آوردن حكم الهى بايد از مسأله اصولى ديگرى كمك بگيريم و آن

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 170

مسأله «كل ظاهر حجّة» است، بنابراين

گفته مى شود: صغرى: هيئة افعل الّتى عرضت للصلاة ظاهرة في الوجوب، كبرى: كلّ ظاهر حجّة، نتيجه: ظهور هيئة افعل- التي عرضت للصلاة- في الوجوب حجّةٌ. بنابراين، تعريف مرحوم نائينى نيز نمى تواند تعريف صحيحى باشد.

4- تعريف محقق عراقى رحمه الله از علم اصول
اشاره

محقق عراقى رحمه الله در تعريف علم اصول فرموده است: قواعد اصولى قواعدى هستند كه يكى از خصوصيات زير را- به طريق منع خلو- دارا باشند: 1- راه را براى تشخيص حكم باز مى كنند. 2- وظيفه عملى مكلّف را مشخص مى كنند. 3- كيفيت تعلّق حكم به موضوع خود را مشخص مى كنند.[75] دو خصوصيت اوّل، همان چيزى است كه مرحوم آخوند در رابطه با علم اصول بيان كرد. با اين تفاوت كه مرحوم عراقى در ارتباط با خصوصيت اوّل، كلمه استنباط را از تعريف مرحوم آخوند حذف كرده و خصوصيت سوّمى نيز اضافه كرد كه در توضيح آن فرموده است: مباحثى چون عام و خاص و مطلق و مقيّد كه در علم اصول مورد بحث قرار مى گيرند، نه خودشان در تشخيص حكم نقش دارند و نه وظيفه عملى مكلّف را مشخص مى كنند بلكه كيفيت تعلّق حكم به موضوع خود را مشخص مى كنند، كه آيا

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 171

اين حكم به نحو عموم است يا خصوص؟ به نحو اطلاق است يا تقييد؟ ولى مباحث مربوط به مشتق، خارج از علم اصول است و يك بحث لُغوى محض مى باشد زيرا نه راه تشخيص حكم را باز مى كند و نه وظيفه عملى مكلّف را و نه كيفيت تعلّق حكم به موضوع را، بلكه مشتق مانند ساير عناوينى است كه موضوع حكم قرار مى گيرد و براى پى بردن به معناى آن، بايد به لغت

مراجعه كرد. همان گونه كه در مورد معناى كلمه «صعيد» و امثال آن به لغت مراجعه مى كنيم بايد در مورد مشتق نيز به لغت مراجعه كنيم و ببينيم آيا مشتق- از نظر لغت- حقيقت در خصوص متلبس به مبدأ و مجاز در منقضى است يا در هر دو حقيقت است؟ ولى مباحث عام و خاص و مطلق و مقيد ارتباط با خود حكم دارند، به همين جهت در علم اصول از آنها بحث مى شود.

اشكالات كلام محقق عراقى رحمه الله

بر كلام محقق عراقى رحمه الله اشكالات زير وارد است: اشكال اوّل: اشكالى كه محقق اصفهانى رحمه الله به مرحوم آخوند وارد كرد بر كلام محقّق عراقى رحمه الله نيز وارد است و حاصل آن اشكال اين است كه اگر خصوصيت هاى ذكرشده، داراى قدر جامع بودند بايد در تعريف، همان قدر جامع اخذ مى شد و چون قدر جامع، ذكر نشده است، معلوم مى شود خصوصيات مذكور داراى قدر جامع نيستند.

پس مرحوم عراقى بايد ملتزم به تعدّد غرض در علم اصول باشد. اشكال دوّم: امام خمينى «دام ظلّه» در اشكال به مرحوم عراقى مى فرمايد: در مباحث عام و خاص، اين گونه نيست كه تمام مباحث، كيفيت تعلّق حكم به موضوع را بيان كنند. بلكه بعضى از مباحث عام و خاص، هيچ تفاوتى با مباحث مربوط به مشتق ندارند، مثلًا در مباحث مربوط به الفاظ عموم- مثل كلّ، جمع محلّى به ال، مفرد محلّى به ال و ...- بحث مى شود كه آيا اين الفاظ، دلالت بر عموم دارند يا نه؟

بديهى است كه پاسخ اين مسائل برعهده علم لغت است، همان گونه كه در مشتق

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 172

اين گونه بود. حال از مرحوم عراقى سؤال

مى كنيم: چه تفاوتى بين اين گونه مسائل و مسائل مربوط به مشتق وجود دارد كه شما قسم اوّل را داخل در علم اصول دانسته و قسم دوّم را خارج مى دانيد؟ اشكال سوّم: اين اشكال را نيز امام خمينى «دام ظلّه» بر محقق عراقى رحمه الله وارد كرده است، ايشان مى فرمايد: بنا بر تعريف محقق عراقى رحمه الله، بعضى از قواعد فقهيه داخل در علم اصول مى شوند، زيرا در عبارت ايشان- همانند عبارت مرحوم نائينى- كلمه «استنباط» ذكر نشده است، بلكه همان بدست آوردن حكم- شبيه استنتاجى كه مرحوم نائينى مطرح كردند- ذكر شده است و اين امر سبب مى شود كه بعضى از قواعد فقهيه- مثل قاعده «ما يضمن بصحيحه يضمن بفاسده»- در تعريف ايشان داخل شود، زيرا اين قاعده راه را براى تشخيص حكم باز مى كند و به وسيله آن مى توان حكم بيع فاسد را تشخيص داد.[76] بنابراين، تعريف مرحوم عراقى نيز نمى تواند تعريف صحيحى باشد.

5- تعريف آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» از علم اصول
اشاره

آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» در تعريف علم اصول فرموده است: علم الاصول هو العلم بالقواعد التي تقع بنفسها في طريق استنباط الأحكام الشرعيّة الكليّة الإلهية من دون حاجة إلى ضميمة كبرى أو صغرى أُصولية اخرى إليها.[77] قبل از ورود به بحث پيرامون تعريف ايشان، تذكر اين نكته لازم است كه ذكر «صغرى أُصولية» در عبارت ايشان به احتمال قوى از اشتباه تقريركننده بوده است، زيرا: اوّلًا: ما چيزى بنام «صغراى اصوليه» نداريم و آنچه به عنوان مسأله اصولى مطرح

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 173

است «كبراى اصوليه» است كه در قياس استنباط عنوان كبرى پيدا مى كند. و ثانياً: ايشان در مقام توضيح نيز هيچ سخنى در رابطه با «صغراى

اصوليه» مطرح نكرده است. توضيح تعريف: آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» در توضيح تعريف فوق مى فرمايد: اين تعريف بر دو ركن استوار است كه هر قاعده اصولى بايد آن را دارا باشد: ركن اوّل: كلمه «استنباط» است. استنباط داراى اين خصوصيت است كه در آن «مستنبَط» و «مستنبَط منه» بايد مغايرت داشته باشند به گونه اى كه «مستنبَط منه» جنبه واسطه براى استفاده حكم كلّى داشته باشد. به خلاف موردى كه مسأله «كلّى» و «مصاديق» مطرح است كه در آنجا عنوان «استنباط» صدق نمى كند بلكه عنوان «تطبيق» وجود دارد. سپس مى فرمايد: ذكر كلمه «استنباط» براى اين است كه موارد «تطبيق» از تعريف علم اصول خارج شوند، به عبارت ديگر: ذكر كلمه «استنباط»، براى خارج كردن «قواعد فقهيه» است، زيرا در قواعد فقهيه، مسأله استنباط مطرح نيست بلكه مسأله تطبيق كلّى بر فرد و مصداق مطرح است.[78] بنابراين، با ذكر كلمه «استنباط» قواعدى چون قاعده «ما يضمن» از تعريف قواعد

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 174

اصوليه خارج مى شود، زيرا حكم بيع فاسد از قاعده «ما يضمن» استنباط نمى شود بلكه اين قاعده يك قاعده كلّى است كه بيع، يكى از مصاديق آن مى باشد و تطبيق آن قاعده بر بيع، استنباط ناميده نمى شود. اشكال: گويا كسى به ايشان اشكال مى كند كه آنچه در مورد كلمه «استنباط» و مسأله «تطبيق» مطرح كرديد، اقتضا مى كند كه بعضى از مسائل مسلّم علم اصول، مانند اصول عمليّه شرعيّه و عقليّه و ظن انسدادى بنا بر حكومت از علم اصول خارج شوند. امّا در اصول عمليه شرعيّه- مانند استصحاب- مستشكل مى گويد: چه فرقى بين استصحاب و قاعده «ما يضمن بصحيحه يضمن بفاسده» وجود دارد؟ اگر قاعده

«ما يضمن» بر بيع تطبيق دارد، «لا تنقض اليقين بالشك» نيز بر نماز جمعه اى كه «متيقن الوجوب في السابق و مشكوك الوجوب في اللاحق» است تطبيق دارد. بنابراين نمى توان بين اين دو، فرق قائل شد و در مورد قاعده «ما يضمن» عنوان «تطبيق» را پياده كرد و در مورد قاعده «لا تنقض» عنوان «استنباط» را مطرح كرد. امّا در مورد اصول عمليّه عقليّه- مثل قاعده قبح عقاب بلابيان و ظن انسدادى بنا بر حكومت حكمى وجود ندارد تا مسأله «استنباط» مطرح باشد. مثلًا در مورد قاعده «قبح عقاب بلا بيان»، عقل مى گويد: عقاب بدون بيان قبيح است و بيش از اين چيزى را اثبات نمى كند. و قبيح بودن عقاب بلابيان دليل بر وجود حكم نيست.

ساير اصول عمليّه عقليّه نيز اين گونه اند. و در مورد ظنّ انسدادى بنا بر حكومت نيز عقل مى گويد: چنين ظنّى حجّت است. و در اينجا نيز حكمى وجود ندارد- نه حكم واقعى و نه حكم ظاهرى- تا مسأله «استنباط» مطرح باشد. بنابراين يا بايد قواعد فقهيه اى مثل قاعده «ما يضمن» را در تعريف علم اصول داخل دانست و يا بايد ملتزم شد مباحث اصول عمليه- كه تقريباً يك سوّم علم اصول را به خود اختصاص داده است- از علم اصول خارج بوده و ذكر آنها در علم اصول، استطرادى است. پاسخ: اشكال فوق در صورتى وارد است كه گفته شود: استنباط، عبارت از اثبات

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 175

حكم است، خواه اثبات حكم به وجدان باشد يا به شرع. در حالى كه ما (آيت اللَّه خويى) يك چنين محدوديتى براى استنباط قائل نيستيم بلكه استنباط را داراى معناى وسيعى مى دانيم و حتى

مسأله اى چون منجّزيت و معذّريت را نيز در محدوده استنباط داخل مى دانيم. بنابراين، اگر براى اثبات حكمى، مُثبِتى نداشته باشيم ولى منجِّز يا معذِّر داشته باشيم، همين منجِّز و معذِّر را داخل در محدوده استنباط مى دانيم. و اشكال مرحوم آخوند به مشهور- در ارتباط با عدم شمول تعريف مشهور، نسبت به اصول عمليه- به اين جهت بود كه مشهور، معناى محدودى براى استنباط در نظر گرفته بودند و اگر مشهور نيز- مانند ما- معناى وسيعى براى استنباط در نظر مى گرفتند، اشكال مرحوم آخوند به آنان وارد نبود.[79] در اينجا لازم بود كه آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» فرق بين اصول عمليه و قواعد فقهيه را نيز بر اساس مبناى خود- در توسعه معناى «استنباط»- مطرح كرده و بيان كند كه چگونه مسأله منجّزيت و معذّريت در اين مورد پياده مى شود؟ به گونه اى كه اصول عمليه در مباحث علم اصول، داخل بوده و قواعد فقهيّه، خارج باشند. ولى ما در اينجا- با توجّه به مطالب آيت اللَّه خويى «دام ظلّه»- به توضيح مطلب فوق مى پردازيم: در ارتباط با مسأله نماز جمعه، وقتى به «لا تنقض» مراجعه مى كنيم، «لا تنقض» معذّر و منجّز خواهد بود، يعنى اگر حكم نماز جمعه در زمان غيبت، به حسب واقع نيز وجوب بود، در اينجا «لا تنقض» جنبه «منجّزيت» دارد و اگر نماز جمعه به حسب واقع حرام بود «لا تنقض» جنبه «معذِّريت» پيدا مى كند، يعنى مكلّفى كه آن را انجام داده داراى عذر است. ولى در قواعد فقهيه «فرديّت» مطرح است نه منجّزيت و معذّريت. به عبارت ديگر: در مثل نماز جمعه علاوه بر «فرديّت»، «لا تنقض» به عنوان پشتوانه است و منجّزيت

و معذّريت را به وجود مى آورد ولى در مورد قاعده «ما يضمن» فقط جنبه فرديّت مطرح است.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 176

اگرچه آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» مطلب فوق را نفرموده است ولى با توجّه به بيانات ايشان، بايد مرادشان همين مطلبى باشد كه ذكر كرديم. ركن دوّم: وقوع قواعد اصولى در طريق استنباط، نياز به انضمام بعضى از قواعد اصولى ديگر نداشته باشد يعنى نياز به انضمام «كبراى اصوليه» نداشته باشد. ولى قواعد مربوط به علوم ديگر- كه در طريق استنباط قرار مى گيرند- نياز به انضمام قاعده اى اصولى به عنوان كبرى دارند. مثلًا يكى از قواعد اصولى «حجّية خبر ثقه» است، حال اگر خبر ثقه بر وجوب نماز جمعه دلالت كند مى گوييم: صغرى: خبر ثقه دلالت بر وجوب نماز جمعه كرده است. كبرى: خبر ثقه حجت است. نتيجه: دلالت خبر ثقه بر وجوب نماز جمعه حجّت است. ولى قواعدى در علوم ديگر مطرح است كه آنها هم در استنباط دخالت دارند و به عنوان پايه و مبناى استنباط، محسوب مى شوند امّا تعريف علم اصول شامل آنها نمى شود، مثل قواعد علم لغت و رجال و درايه و ... كه در استنباط، نقش بسزايى دارند ولى براى استنباط از اين علوم، بايد كبرايى اصولى به آنها ضميمه كنيم، مثلًا: در علم رجال مى خوانيم: «زرارة ثقة»، حال اگر زراره روايتى نقل كند كه بر وجوب نماز جمعه دلالت مى كند براى استفاده حكم نماز جمعه نمى توان به مجرّد ثقه بودن زراره اكتفا كرد بلكه بايد قاعده اصولى «خبر الثقة حجة» را به آن ضميمه كرد. بنابراين، بين «زرارة ثقة»- كه در علم رجال مطرح است- و «خبر الثقة حجة»

كه در علم اصول مطرح است، فرق وجود دارد با اينكه هر دوى آنها در استنباط نقش دارند. فرق اين است كه «زرارة ثقة» براى استنباطِ حكم كافى نيست و بايد مسأله اى اصولى به آن ضميمه شود، بخلاف «خبر الثقة حجة» كه نياز به انضمام مسأله اصولى ديگر ندارد. در علم لغت نيز اگر لغوى بگويد: «الصعيد مطلق وجه الأرض»، اين كافى براى

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 177

استنباط حكم تيمّم از آيه فتيمّموا صعيداً طيّباً[80] نيست بلكه بايد مسأله اصولى «قول اللغوي حجّة» را نيز به آن ضميمه كنيم.

اشكالات كلام آيت اللَّه خويى «دام ظلّه»

بر كلام ايشان اشكالاتى وارد است: اشكال اوّل: اشكالى است كه بر بعضى از تعاريف ديگر نيز وارد بود و آن اشكال اين است كه علم اصول، علم به قواعد نيست بلكه نفس قواعد است و اگر كسى هم سراغ آن علم نرود، علم اصول در جاى خود محفوظ است. اشكال دوّم: ما نمى توانيم «استنباط» را شامل «منجِّز» و «معذِّر» نيز بدانيم زيرا در موارد تنجيز و تعذير، حكمى استنباط نشده است. توضيح: وقتى خبر زراره، بر وجوب نماز جمعه دلالت كرد و ما گفتيم: «خبر ثقه حجّت است» و حجّيت را- مانند مرحوم آخوند- به معناى منجّزيت و معذّريت دانستيم، معناى منجّزيت و معذّريت اين است كه اگر قول زراره مطابق با واقع بود، واقع براى ما منجّز شده و گريبان ما را مى گيرد و اگر مخالف با واقع بود، ما در مخالفت با واقع معذوريم. معلوم است كه ما در اينجا چيزى در ارتباط با نماز جمعه استنباط نكرده ايم. به ذهن كسى نرود كه ما ظنّ به وجوب نماز جمعه پيدا مى كنيم

و اين خود، استنباط است، زيرا ما اگرچه استنباط را شامل «ظنّ» نيز مى دانيم ولى اين گونه نيست كه خبر زراره همواره براى ما ظنّ آور باشد بلكه گاهى از قول زراره «ظنّ» هم پيدا نمى شود ولى در عين حال، قول زراره شرعاً حجّت است و حجّيت، دائر مدار حصول ظنّ نيست. اشكال سوّم: ما در مقام تعريف علم اصول مى باشيم و مى خواهيم ضابطه اى براى مسائل اصولى مشخص كنيم، به همين جهت در تعريف علم اصول، كارى به

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 178

كلمه «علم» نداريم بلكه كلمه «قواعد» را مى آوريم و مى گوييم: علم اصول عبارت از قواعدى است كه .... و به عبارت ديگر: در تعريف علم اصول، ضابطه و ملاك قواعد اصوليه مشخص مى شود. ولى ايشان در تعريف خود فرموده است: «من دون حاجة إلى ضمّ كبرى أُصولية إليها» درحالى كه تعريف علم اصول در حقيقت براى بيان معيار و ضابطه اى براى همين كبراى اصوليه است. بنابراين، تعريف ايشان مستلزم دور است، زيرا علم ما به كبراى اصوليه متوقّف بر علم به تعريف علم اصول است و از طرفى علم به تعريف علم اصول، متوقّف بر علم به كبراى اصوليه است. اين اشكال، مهم ترين اشكالى است كه به تعريف آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» وارد است. در نتيجه، تعريف ايشان نيز تعريف كاملى نيست.

6- تعريف امام خمينى «دام ظلّه» از علم اصول
اشاره

امام خمينى «دام ظلّه» در تعريف علم اصول فرموده است: علم الاصول هو القواعد الآلية التي يمكن أن تقع كبرى 81] استنتاج الأحكام الكلّية الفرعيّة الإلهيّة أو الوظيفة العمليّة.[82] در كلام ايشان، براى قواعد اصولى خصوصيت هايى مطرح شده كه به توضيح آنها مى پردازيم: 1- علم الاصول هو القواعد الآلية: قواعدى كه مى توانند، كبراى استنتاج

حكم الهى قرار گيرند، دو دسته اند: قواعد آلى و قواعد استقلالى. قواعد آلى: قواعدى است كه وسيله و طريق رسيدن به هدف ديگرى- يعنى حكم الهى- بوده و خود آنها استقلالًا مورد نظر نيستند.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 179

قواعد استقلالى: قواعدى هستند كه خود آنها مورد نظر و ملاحظه اند. به عبارت ديگر: قواعد آلى «ما به يُنظر» است، يعنى به سبب آن، به چيز ديگر نظر مى شود و اين قاعده، طريق و مرآت براى آن چيز است. و قواعد استقلالى «ما فيه ينظر» است يعنى در خود آنها نظر مى شود و خود آنها هدف مى باشند. ايشان مى فرمايد: قيد «آليت» كه در تعريف ذكر كرديم براى اخراج قواعد فقهيه اى است كه مى توانند كبراى استنتاج واقع شوند. زيرا قواعد فقهيه جنبه «آليت» ندارند بلكه خود آنها به طور مستقل مورد هدف مى باشند، هرچند از آن قاعده، حكم كلّى استنتاج شود. مثلًا يكى از قواعد فقهيه كه از آن حكم كلّى استنتاج مى شود، قاعده «ما يضمن» است، اين قاعده اگرچه در طريق استنتاج حكم بيع فاسد قرار مى گيرد ولى خود آن نيز استقلال دارد و بيع و اجاره و ... به عنوان مصداق و فرد اين قاعده مطرح مى باشند. همان گونه كه در قياس: العالم متغيّر، كلّ متغيّر حادث، فالعالم حادث، جمله «كلّ متغيّر حادث» اگرچه در طريق استنتاج قرار گرفته ولى استقلال خود را از دست نداده است. سپس مى فرمايد: ما در مورد قاعده «لا حرج» و «لاضرر»- كه از قواعد فقهيه هستند- نيز همين مطلب را مى گوييم و براى آنها استقلال قائليم، هرچند قاعده لا حرج- يعنى «ما جعل عليكم في الدين من حرج»[83]- به عنوان مقيِّدى

است كه اطلاق ادلّه اوّليه- مثل دليل روزه يعنى «كتب عليكم الصيام»[84]- را قيد مى زند. البته دليل «لا حرج» به عنوان حاكم بر دليل وجوب روزه مطرح است و نتيجه آن تقييد مى باشد. قاعده «لاضرر» نيز بر دليل وجوب وضو حكومت داشته و نتيجه آن تقييد دليل وجوب وضو است. ولى در عين حال، اين دو قاعده داراى استقلال مى باشند و همان گونه كه دليل «لا تعتق الرقبة الكافرة»- كه حكم كلّى است- اطلاق «أعتق رقبة» را قيد مى زند و

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 180

خود نيز مستقلًا يك حكم كلّى است، قاعده لا ضرر و لا حرج نيز اطلاقات ادلّه اوّليه را قيد مى زنند و خودشان نيز داراى استقلال مى باشند. در نتيجه، قواعد اصولى جنبه آلى و قواعد فقهى جنبه استقلالى دارند. 2- التي يمكن ذكر كلمه «يمكن» به اين جهت است كه بعضى از مسائل اصوليه وجود دارند كه اگرچه در اصولى بودن آنها ترديدى نيست ولى مشهور قائل به عدم اعتبار آنها شده اند، بلكه در بعضى، اجماع بر عدم اعتبار آنها قائم شده است. مثل شهرت فتوائيه و اجماع منقول به خبر واحد و قياس كه از مباحث اصولى مى باشند و ممكن است كبراى استنتاج قرار گيرند، هرچند مشهور، قائل به عدم حجّيت شهرت فتوائيه و اجماع منقول به خبر واحد مى باشند،[85] و نيز علماى شيعه اتفاق بر عدم حجّيت قياس دارند[86] ولى عدم حجّيت، غير از امكان وقوع در طريق استنباط- كه محلّ بحث ماست- مى باشد. بنابراين، ذكر كلمه «يمكن» براى اين است كه مسأله شهرت فتوائيه و اجماع منقول به خبر واحد و قياس و امثال آنها، هم از نظر قائلين

به حجّيت و هم از نظر قائلين به عدم حجّيت، بتواند به عنوان مسأله اى اصولى مورد بحث قرار گيرد. 3- أن تقع كبرى ذكر كلمه «كبرى» براى اخراج قواعد علوم ديگر است كه در طريق استنباط احكام الهى دخالت دارند ولى كبرى واقع نمى شوند، مثل قواعد علم رجال و درايه و لغت و ...

كه هرچند براى استنباط احكام الهى جنبه «آليت» دارند ولى در قياس استنباط احكام الهى به عنوان كبرى واقع نمى شوند بلكه نياز به انضمام كبراى اصولى دارند، مثلًا در علم رجال مى خوانيم: «زرارة ثقةٌ» و با انضمام كبراىِ اصولى «قول الثقة حجةٌ» نتيجه مى گيريم: «قولُ زرارة حجّة».

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 181

4- استنتاج الأحكام الكلّية الفرعية الإلهيّة اين عبارت اشاره به يكى از دو نتيجه اى است كه ايشان مطرح كرده است.

مى فرمايد: اين كه قيد «العمليّة» را دنبال «الأحكام» نياورديم براى اين است كه تعريف، احكام وضعيه را نيز شامل شود، زيرا احكام وضعيه- مثل طهارت و نجاست- به طور مستقيم به عنوان حكم عملى نيستند. مثلًا در مورد «الدّم نجس»- كه يك حكم مستقل و وضعى الهى كلّى فرعى است- حكم نجاست، روى موضوع دم رفته و عنوان عملى در نفس اين حكم وجود ندارد. بلى در مورد «كلّ نجس يجب الاجتناب عنه» عنوان عملى مطرح است ولى اين حكم ديگرى است. 5- أو الوظيفة العمليّة اين عبارت اشاره به دومين نتيجه اى است كه امام خمينى «دام ظلّه» مطرح كرده است. ايشان فرموده است: علّت اينكه «الوظيفة العمليّة» را جداگانه ذكر كرديم اين است كه در قواعد اصولى گاهى استنتاجِ حكم مطرح نيست بلكه تنها وظيفه مكلّف را در مقام عمل مشخص مى كند،

مانند ظنّ انسدادى بنا بر حكومت. و اين همان نكته اى است كه موجب شد مرحوم آخوند بفرمايد: «أو التي ينتهى إليها في مقام العمل». توجّه: امام خمينى «دام ظلّه» در آخر كلامشان مى فرمايد: بعضى از مسائل، بين علم اصول و علوم ديگر مشترك است، مثل اينكه بحث مى شود: آيا هيئت افعل براى وجوب وضع شده است يا نه؟ اين مسئله، هم لغوى است و هم اصولى، البته ديد لغوى نسبت به مسائل با ديد اصولى تفاوت دارد. از نظر لغوى، خود مسئله استقلال دارد ولى از نظر اصولى، مسئله، جنبه آليت دارد و به عنوان مقدّمه براى فقه است.[87]

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 182

بررسى كلام امام خمينى «دام ظلّه»

تعريف ايشان بهترين و محكم ترين تعاريف براى علم اصول است ولى درعين حال، دو اشكال نسبت به آن مطرح است: اشكال اوّل: «قاعده حلّيت» و «قاعده طهارت» بدون شك از مسائل علم اصول مى باشند ولى داراى جنبه استقلالى مى باشند و تعريف شامل آنها نمى شود. در اينجا، براى روشن شدن مطلب، بين استصحاب و قاعده حلّيت و قاعده طهارت- كه هر سه از اصول عمليّه اند[88]- مقايسه اى انجام مى دهيم: در «لا تنقض اليقين بالشك»- كه دليل استصحاب است- آنچه در ابتداى امر به ذهن مى رسد اين است كه دليل داراى استقلال بوده و يكى از احكام كلّى الهى است و همان گونه كه وجوب جمعه، حكم كلّى الهى است و از راه روايات ثابت مى شود، «لا تنقض اليقين بالشك» نيز بايد از راه روايات ثابت شود. ولى واقعيت امر اين است كه اگرچه «لا تنقض اليقين بالشك» حكم كلّى الهى است ولى جنبه «آليت» دارد، زيرا مسأله «لا تنقض اليقين بالشك» مثل

مسأله جعل حجّيت براى خبر واحد است. حجّيت، حكم كلّى الهى است كه شارع براى خبر واحد جعل كرده است- اگرچه حجّيت خبر واحد را از راه بناى عقلاء ثابت كنيم و بگوييم:

شارع، بناى عقلاء را امضا كرده است، كه بهترين دليل براى حجّيت خبر واحد همين است- ولى درعين حال، جعل حجّيت براى خبر واحد، جنبه استقلالى ندارد بلكه شارع مقدّس خبر واحد را حجّت قرار داده تا اگر- مثلًا- زراره روايتى بر وجوب نماز جمعه بيان كرد، اين روايت براى ما وجوب جمعه را اثبات كند. در باب «لا تنقض» نيز همين حرف را مى زنيم، «لا تنقض» اگرچه مجعول شارع

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 183

است ولى مقصود بالأصالة نيست بلكه براى اين است كه- مثلًا- حكم وجوب جمعه را از آن استفاده كنيم. پس آلى بودن مسأله «لا تنقض» جاى ترديد نيست و در باب استصحاب، مسئله حلّ است. ولى در مورد قاعده حلّيت- يعنى «كلّ شي ء هو لك حلال حتّى تعلم أنّه حرام بعينه»[89] و قاعده طهارت- يعنى «كلّ شي ء طاهر حتّى تعلم أنّه قذر»[90]- با مشكل مواجه مى شويم 91] زيرا ظاهر اين است كه اين دو قاعده جنبه استقلالى دارند و تفاوتى با قاعده «ما يضمن» ندارند و مواردى كه حكم آنها را از اين گونه قواعد استفاده مى كنيم، جنبه مصداق دارد. پاسخ اشكال اوّل: از بيانات امام خمينى «دام ظلّه» استفاده مى شود كه مانعى ندارد ملتزم شويم، اين ها جزء مسائل علم اصول نيستند.[92] معناى اين كلام اين است كه ما برائت شرعيه را از برائت عقليه جدا كرده و بگوييم: «برائت شرعيه، خارج از علم اصول و برائت عقليه، داخل در علم

اصول است».

و چنين تفكيكى مشكل است. اشكال دوّم: اگر گفته شود: «علم اصول داراى وحدت غرض است». همان اشكالى كه به مرحوم آخوند وارد بود به ايشان نيز وارد است، زيرا دو قاعده اى كه قدر جامع نداشته باشند نمى توانند در غرض واحد تأثير كنند. دفاع از كلام امام خمينى «دام ظلّه»: مسئله تأثير و تأثّر، مربوط به واقعيات و حقايق است و به نظر امام خمينى «دام ظلّه»، در اينجا نمى توان به تأثير و تأثّر واقعى

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 184

ملتزم شد. بله، اين اشكال به مرحوم آخوند وارد است، ولى امام خمينى «دام ظلّه» چون اين مبناى مرحوم آخوند را قبول ندارد- و آن مبنا، مورد قبول ما هم نيست- اشكال به ايشان وارد نيست. نتيجه بحث در تعريف علم اصول: از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه تعريف امام خمينى «دام ظلّه» براى علم اصول بهترين تعاريف است و اشكال كمترى برآن وارد است.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 185

مسأله پنجم تمايز مسائل اصولى از قواعد فقهى

اشاره

در موارد زيادى براى ما اين مشكل پيش مى آيد كه فلان مسئله- كه به صورت قاعده كلّى است- آيا مسأله اصولى است يا قاعده فقهى؟ در ارتباط با ملاك تمايز مسائل اصولى از قواعد فقهى، چهار نظريه مطرح است كه در ذيل به توضيح آنها مى پردازيم:

نظريه اوّل (نظريه محقّق نائينى رحمه الله)
اشاره

كلام محقّق نائينى رحمه الله در اوايل اصول: نتيجه مسئله اصولى به عنوان يك حكم كلّى مطرح است و هيچ ربطى به احكام جزئيه ندارد اما قاعده فقهى، با وجود اينكه گاهى نتيجه آن به عنوان حكم كلّى است ولى مى توان در ارتباط با حكم جزئى نيز به آن تمسك كرد، يعنى متضمن حكم جزئى نيز مى باشد.[93]

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 186

مثال: قاعده «ما يضمن» از قواعد فقهى است و از اين قاعده، علاوه بر اينكه حكم بيع فاسد- كه حكم كلّى است- استفاده مى شود، حكم بيع شخصى- كه حكم جزئى است- نيز استفاده مى شود، مثلًا در يك بيع فاسد شخصى مى گوييم: صغرى: هذا البيع الشخصي يضمن بصحيحه، كبرى كلّ عقد يضمن بصحيحه يضمن بفاسده، نتيجه: هذا البيع الشخصي يضمن بفاسده. ولى قاعده «لا تنقض»- كه از قواعد اصولى است- براى پى بردن به حكم كلّى مورد استفاده قرار مى گيرد، مثل اينكه «وجوب نماز جمعه در عصر غيبت» را- كه حكمى كلّى است- با استصحاب ثابت كنيم. سؤال: قاعده «لا تنقض» همان گونه كه در رابطه با حكم كلّى مورد استفاده قرار مى گيرد، در رابطه با «حكم جزئى» نيز مورد استفاده قرار مى گيرد، مثل اينكه طهارت لباس خاصى را با استصحاب ثابت كنيم. جواب: اصول عمليه اى كه در شبهات موضوعيه جارى مى شوند از مسائل علم اصول خارجند، زيرا

نتيجه آنها حكم جزئى- مثل طهارة هذا الثوب و حلّية هذا المائع- مى باشد. و ما اين مطلب را در ابتداى مباحث مربوط به تعريف علم اصول- در ضمن بررسى اشكال مرحوم آخوند به مشهور- متذكر شديم. كلام محقق نائينى رحمه الله در بحث استصحاب: مرحوم نائينى در كتاب استصحاب دو فرق بين قواعد اصولى و قواعد فقهى بيان كرده است، اگرچه اين دو جهت به هم ربط دارند: فرق اوّل: همان مسئله كلّى و جزئى بودن است كه در اينجا با نكته اى اضافى فرموده است: جزئى آن است كه به عمل آحاد مكلّفين تعلّق مى گيرد بدون اينكه نياز به انضمام چيز ديگر باشد، مثل: هذا الثوب نجس، هذا المائع المردد بين الخمر

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 187

و الخلّ مباحٌ أو حرامٌ. ولى مسأله اصولى آن است كه بدون واسطه به عمل مكلّف تعلق نمى گيرد، مثل مسأله حجّيت خبر واحد كه تا وقتى خبر واحدى دالّ بر وجوب نماز جمعه قائم نشود، اين مسأله اصولى نتيجه نمى دهد و وضع عمل مكلّف را مشخص نمى كند. البته اين معنا براى جزئى و كلّى، مخالف با معناى اوّل نيست بلكه اين معنا لازمه همان معناست. فرق دوّم:[94] مسأله اصولى آن است كه نتيجه آن تنها براى مجتهد، مورد استفاده است و مجتهد اگر آن نتيجه را در رساله اش بنويسد، براى مقلّد قابل استفاده نخواهد بود. ولى مسأله فقهى آن است كه فقيه مى تواند بدون هيچ واسطه اى آن را در اختيار مقلّد قرار دهد، مثل اينكه در رساله خود بنويسد: كلّ عقد يضمن بصحيحه يضمن بفاسده بلى، اگر مسئله اصولى در مورد شبهات موضوعيه باشد، مجتهد مى تواند آن را در

اختيار مقلّد قرار دهد، مثل اينكه به مقلّد بگويد: اگر در زمان سابق، يقين به طهارت لباست داشتى و در زمان لاحق در آن شك كردى، يقين خودت را با شكّت نقض مكن. و يا بگويد: بيّنه، در موضوعات خارجى حجّيت دارد. ولى در مورد شبهات حكميه نمى تواند- مثلًا- «لا تنقض اليقين بالشك» را در اختيار مقلّد قرار دهد، زيرا كسى مى تواند از «لا تنقض» حكمى مثل وجوب نماز جمعه را استفاده كند كه تمام روايات پيرامون نماز جمعه را بررسى كرده باشد و نتواند حكم نماز جمعه را- نفياً و اثباتاً- از اين روايات برداشت كند و وجوب نماز جمعه براى او مشكوك البقاء باقى بماند. و بديهى است كه مقلّد از عهده چنين چيزى برنمى آيد.[95]

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 188

اشكال بر كلام مرحوم نائينى

آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» در مقام اشكال بر كلام مرحوم نائينى فرموده است:[96] آنچه محقّق نائينى رحمه الله در رابطه با مسائل اصولى بيان فرمود قابل قبول است و نتيجه مسأله اصولى فقط در اختيار مجتهد است و نمى توان آن را در اختيار مقلّد قرار داد ولى آنچه در رابطه با قواعد فقهى فرمود، قابل قبول نيست زيرا بعضى از قواعد فقهى وجود دارند كه نمى توان نتيجه آنها را در اختيار مقلّد قرار داد، مثلًا مقلّد از كجا بداند بيع از عقودى است كه صحيح آن ضمان آور است؟ بعضى از عقود نيز محلّ بحث است كه آيا صحيح آنها ضمان آور است يا نه؟ مثل اجاره نسبت به عين مستأجره. پس چگونه مى توان قاعده «ما يضمن» را- كه قاعده اى فقهى است- در اختيار مقلّد قرار داد؟ بنابراين، اگرچه قاعده «ما يضمن» قاعده اى

فقهى است ولى موردش را بايد مجتهد تعيين كند. و نيز در باب صلح داريم: «الصلح جايز بين المسلمين إلّا ما كان مخالفاً لكتاب اللَّه» يا «غير موافق لكتاب اللَّه» و در باب شرط ضمن معامله داريم:

«المؤمنون عند شروطهم الّا ما كان مخالفاً لكتاب اللَّه» يا[97] «غير موافق لكتاب اللَّه». بديهى است كه مقلّد نمى تواند موافقت يا مخالفت صلح يا شرط با كتاب اللَّه را تشخيص دهد، در حالى كه صلح و شرط بدون ترديد از مسائل فقهى مى باشند. ولى تا وقتى مجتهد مورد آنها را مشخص نكند و افراد آنها را بيان نكند براى مقلِّد قابل استفاده نخواهد بود.[98]

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 189

در نتيجه نظريه محقّق نائينى رحمه الله در اين زمينه قابل قبول نيست.

نظريه دوّم (نظريه آيت اللَّه خويى «دام ظلّه»)
اشاره

آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» در رابطه با تمايز قاعده فقهى از مسأله اصولى مى فرمايد: در مسأله اصولى، عنوانِ استنباطْ مطرح است ولى در قاعده فقهى، عنوانِ تطبيق مطرح است هرچند قاعده فقهى در رابطه با حكم كلّى باشد.[99] يادآورى مى شود كه ايشان در ارتباط با «استنباط» فرمود: از ويژگى هاى استنباط اين است كه «مستنبَط» و «مستنبَط منه» بايد مغايرت داشته باشند و مسأله كلّى و فرد و جنس و نوع نباشد زيرا عنوان اين گونه موارد، «تطبيق» است نه «استنباط».[100]

اصول فقه شيعه ؛ ج 1 ؛ ص189

اشكال بر نظريه آيت اللَّه خويى «دام ظلّه»

در بعضى از مواردِ قواعد فقهى، مسأله استنباط مطرح است، مثلًا اگر در طهارت و نجاست الكل- به صورت كلّى- شك كنيم، و دليلى بر طهارت يا نجاست آن نداشته باشيم، قاعده طهارت جارى مى شود، درحالى كه قاعده طهارت از قواعد فقهيه است و در اينجا براى استنباط به كار برده شده است. و اگر از ما سؤال شود: طهارت الكل را از كجا استنباط كرديد؟ مى توانيم پاسخ دهيم: از راه قاعده طهارت. پاسخ اشكال: اين اشكال به ايشان وارد نيست زيرا: اوّلًا: ما قبول نداريم كه قاعده طهارت قاعده فقهى باشد، چه فرقى بين اين قاعده و قاعده حلّيت وجود دارد؟ اين دو داراى يك حكم مى باشند و يا بايد هر دو را قاعده اصولى بدانيم و يا هر دو را قاعده فقهى به حساب آوريم. و چون اصوليون قاعده حلّيت را قاعده اصولى مى دانند پس قاعده طهارت نيز قاعده اصولى است.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 190

ثانياً: تطبيق قاعده طهارت بر الكل، با تطبيق قاعده «ما يضمن» بر بيع فاسد، فرقى ندارد و در هر دو، تطبيق

بر مصداق تحقّق دارد، زيرا وقتى دليلى بر نجاست و طهارت الكل پيدا نكرديم مصداق «شي ءٌ شكّ في طهارته و نجاسته» مى شود، البته مصداقِ نوعىِ اين عنوان نه مصداق فردى آن، يعنى نوعى است كه زير پوشش جنس است. پس عنوان «تطبيق» وجود دارد نه «استنباط»، اگرچه حكم مربوط به الكل، حكم كلّى است.

نظريه سوّم ممكن است گفته شود: «قواعد اصولى، قواعدى است كه در اكثر ابواب فقه مورد استفاده قرار مى گيرد ولى قاعده فقهى، منحصر به ابواب خاص است،
اشاره

مثلا قاعده «ما يضمن» فقط در عقود معاوضى جريان دارد و در نكاح و ميراث و ... جارى نمى شود، به خلاف استصحاب كه در تمام ابواب فقه جريان دارد.

بررسى نظريه فوق

لازمه پذيرفتن نظريه فوق اين است كه قاعده طهارت و قاعده حليت از قواعد فقهى باشند، چون قاعده طهارت، فقط در باب طهارت و نجاست مطرح است و قاعده حلّيت نيز فقط در مسأله دوران بين حرمت و حلّيت مطرح است و همان گونه كه ما اشاره كرديم اين دو از قواعد اصولى مى باشند.

نظريه چهارم (نظريه امام خمينى «دام ظلّه»)
اشاره

از بيانات امام خمينى «دام ظلّه» كه در تعريف علم اصول فرمود، استفاده مى شود كه فرق بين قاعده اصولى و قاعده فقهى در آليت و استقلاليت است. قاعده اصولى جنبه آليت دارد و قاعده فقهى جنبه استقلاليت.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 191

قاعده فقهى اگرچه كلّى باشد و كلّيت آن به صورت جنس بوده كه انواعى تحت آن واقع شده باشند ولى در عين حال داراى استقلال بوده و مقصود بالأصالة مى باشد.

قاعده «ما يضمن» خودش داراى استقلال است و لازم نيست به انواع آن نظر كنيم. امّا قاعده اصولى- مثل «لا تنقض اليقين بالشك» و «خبر الواحد حجّة» و «ظواهر الكتاب حجّة»- اگرچه حكم الهى است ولى داراى استقلال نبوده و براى دست يابى به احكام ديگر مورد استفاده قرار مى گيرد. مثلًا مسئله «خبر الواحد حجّة» براى اين است كه اگر خبر واحدى داشته باشيم كه حكم نماز جمعه را بيان مى كند، از آن خبر حكم نماز جمعه را استفاده كنيم.[101]

بررسى نظريه امام خمينى «دام ظلّه»

نظريه ايشان بهترين نظريات در رابطه با ملاك تمايز بين مسأله اصولى و قاعده فقهى است، زيرا لازمه نظريه فوق اين است كه مباحث اصول عمليه اى كه در شبهات موضوعيه جارى مى شوند نيز از مباحث علم اصول به حساب آيند. و ما مى بينيم تمام مباحث شبهه موضوعيه در علم اصول مطرح شده و خروج آنها از علم اصول، مشكل است. چگونه مى توان ملتزم شد استصحاب جارى در شبهات حكميه، جزء مباحث اصول و استصحاب جارى در شبهات موضوعيه خارج از مباحث اصول است؟ ولى درعين حال، نظريه ايشان خالى از اشكال نيست، زيرا بر اساس اين نظريه بايد أصالة الحلّية و أصالة الطهارة را از علم

اصول خارج بدانيم، چون اين ها داراى جنبه استقلالى مى باشند و تطبيق آنها بر مواردشان، تطبيق كلّى بر فرد است و نمى توان در آنها عنوان آليت درنظر گرفت. در حالى كه أصالة الحلّية در علم اصول مطرح شده است.

البته أصالة الطهارة در اصول مطرح نشده، آن هم به جهت مسلّم بودن و قلّت مباحث آن، نه به جهت اينكه مسأله اصولى نيست.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 192

نتيجه بحث در تمايز بين قاعده فقهى از مسأله اصولى اگرچه نظريه امام خمينى «دام ظلّه» نيز داراى اشكال بود ولى با توجّه به اين كه اشكال نظريه ايشان كمتر از اشكال نظريات ديگر بود ما همين نظريه را اختيار مى كنيم.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 194

امر دوّم: وضع

اشاره

1- آيا ارتباط بين الفاظ و معانى، ذاتى است يا مربوط به وضع است؟ 2- اگر ارتباط بين الفاظ و معانى مربوط به وضع است، آيا واضع چه كسى است؟ 3- حقيقت و ماهيت وضع چيست؟ 4- تقسيم وضع به اعتبار معنا. 5- وضع شخصى و نوعى. 6- وضع در حروف. 7- خبر و انشاء. 8- اسماء اشاره و ضماير.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 196

مسأله اوّل كيفيت ارتباط بين الفاظ و معانى

اشاره

بدون شك، در هر لغتى بين الفاظ و معانى ارتباط وجود دارد به نحوى كه انسان از لفظْ انتقال به معنا پيدا مى كند. ولى آيا ارتباط موجود به چه كيفيتى است؟ در اين زمينه دو قول وجود دارد. عدّه اى آن را ذاتى و عدّه اى مربوط به وضع مى دانند.

نظريّه اوّل (ارتباط بين لفظ و معنا ذاتى است)
اشاره

قائلين به اين قول، ادلّه اى براى نفى مدخليّت وضع اقامه كرده اند و معتقدند با نفى وضع، خواه ناخواه ارتباط ذاتى ثابت مى شود. قبل از وارد شدن به بحث، تذكر اين نكته لازم است كه قائلين به اين قول، اگرچه مدّعايشان اعمّ است ولى در اعلام شخصيّه نمى توانند قائل به ارتباط ذاتى شوند، زيرا ما بالوجدان مى بينيم كه تا وقتى براى فرزند اسم گذارى نشود، بدون اسم خواهد بود.

بنابراين كلام اينان تنها در محدوده الفاظِ دالّ بر مفاهيم كلّى، قابل بحث است.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 197

به هرحال، از كلام اينان چيزى كه موضوع بحث را مشخص كند بدست نمى آيد، هرچند نظريه آنان- درهرصورت- مردود است و ما به زودى ادلّه بطلان اين نظريه را بيان خواهيم كرد.[102]

مراد از ارتباط ذاتى چيست؟

در اين كه مراد از ارتباط ذاتى چيست؟ دو احتمال وجود دارد: يكى اين كه مقصود، ارتباط بين علت و معلول باشد و ديگر اينكه مراد، اقتضاء باشد و اقتضاء، مرحله اى از ارتباط است كه به علّيت تامّه نمى رسد. و درهرصورت، ممكن است مراد از معنا واقعيت معنا باشد، مثلًا ماء يعنى واقعيت آب، و ممكن است مراد، انتقال مستمع به معنا باشد. بنابراين، ارتباط ذاتى بين لفظ و معنا داراى چهار احتمال است: احتمال اوّل: اگر مقصود از ارتباط ذاتى، علّيت تامّه و مقصود از معنا، واقعيت معنا باشد بايد الفاظ، علتِ ايجادكننده حقيقتِ معنا باشند، يعنى مثلًا لفظ «ماء» ايجادكننده حقيقتِ «آب» باشد، همان گونه كه «نار» علت موجده «حرارت» است. و بطلان اين مطلب واضح است. احتمال دوّم: اگر مقصود از ارتباط ذاتى، اقتضاء و مقصود از معنا، واقعيت معنا باشد اين نيز بطلانش واضح است و

همان گونه كه لفظ «ماء» ايجادكننده حقيقتِ «آب» به نحو علّيت تامّه نيست ايجادكننده آن به نحو اقتضاء- يعنى علّيت ناقصه- نيز نمى تواند باشد، زيرا ما مى بينيم الفاظ، بعد از معانى تحقّق پيدا مى كنند. مثلًا مخترع، ابتدا چيزى را اختراع مى كند و بعد نام گذارى مى كند و اگر ادّعاى اينان شامل اعلام

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 198

شخصيّه هم بشود كه مسئله روشن است زيرا فرزند، ابتدا متولّد مى شود و سپس نام گذارى مى شود و اين گونه نيست كه نام گذارى قبل از تحقّق شى ء وجود پيدا كند به نحوى كه نام گذارى، در تحقّق شى ء دخالت داشته باشد و علت براى تحقّق شى ء باشد- و لو به نحو اقتضاء- به طورى كه اگر نام گذارى نباشد شى ء تحقّق پيدا نكند. احتمال سوّم: اگر مقصود از ارتباط ذاتى، علّيت و مراد از معنا، انتقال مستمع به معنا باشد و بگوييم: لفظ، علت تامّه براى انتقال مستمع به معناست بايد هر انسانى به معانى تمام لغات در جهان آگاه باشد و با شنيدن لفظ- كه علّت تامّه اى براى انتقال مستمع به معناست- مستمع معناى آن را بفهمد و بطلان اين احتمال نيز واضح است. احتمال چهارم: اگر مقصود از ارتباط ذاتى، اقتضاء بوده و مراد از معنا، انتقال مستمع به معنا باشد، يعنى الفاظ، اقتضاى انتقال به معنا را دارند هرچند انتقال به معنا داراى شرايط ديگرى- چون تعلّم- مى باشد ولى اصل اقتضاء (علّيت ناقصه) وجود دارد. اين احتمال، از نظر مقام ثبوت، ممكن است ولى از نظر مقام اثبات، دليلى براى آن اقامه نشده است. قائلين به ارتباط ذاتى با نفى مسأله وضع نتيجه گرفته اند كه ارتباط بين لفظ و معنا ارتباط ذاتى است.

احتمال چهارم نيز- مانند سه احتمال ديگر- باطل است زيرا: اوّلًا: در جاى خود ثابت شده است كه خداوند متعال از جميع جهات بسيط بوده و تركّب در ذات پاك حضرتش قابل تصوّر نيست ولى با وجود اين مى بينيم- حتى در لغت واحد- چه رسد به لغات مختلف- الفاظ مختلفى كه هيچ جهت اشتراكى با يكديگر ندارند، از اين ذات حكايت مى كنند. حال اگر بين لفظ و معنا ارتباط ذاتى- و لو به نحو اقتضاء- وجود داشته باشد بايد در ذات بسيط حضرت حق دو جهت وجود داشته باشد كه يك جهت آن ارتباط ذاتى با لفظ «اللَّه» و يك جهت ارتباط ذاتى با لفظ «خدا» دارد.

در حالى كه در مورد خداوند دو جهت تصوّر نمى شود. زيرا خداوند بسيط است و تركيب و تجزيه اى در خداوند وجود ندارد. اين مطلب را امام خمينى «دام ظلّه» بيان كرده است.[103]

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 199

ثانياً: در لغت عرب، الفاظى وجود دارد كه براى دو معنا يا بيشتر از دو معناى متضاد وضع شده است، مثل لفظ «قُرء» كه به معناى «طهر» و «حيض» آمده است و كلمه «جَوْن» كه براى «أسود» و «أبيض» وضع شده است. حال اگر ارتباط ذاتى بين لفظ و معنا را بپذيريم بايد قبول كنيم كه اين گونه الفاظ، اقتضاى دو معناى متضاد را دارند و نيز بايد بين دو معناى ذاتى در متضادين ايجاد علاقه كنيم و اين امر غير ممكن است. اين مطلب را آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» بيان كرده است.[104]

دليل قائلين به ارتباط ذاتى بين لفظ و معنا

همان گونه كه اشاره كرديم قائلين به ارتباط ذاتى، دليلى براى اثبات آن اقامه نكرده اند بلكه با نفى مسأله وضع

نتيجه گرفته اند كه ارتباط بين لفظ و معنا ذاتى است.

اينان مى گويند: اگر ما در مسأله ارتباط بين الفاظ و معانى، پاى وضع را به ميان بياوريم اين سؤال مطرح مى شود كه واضع به چه مناسبتى لفظ «ماء» را براى «آب» وضع كرده است؟ و مثلًا به جاى «ماء» لفظ «نار» را براى اين معنا انتخاب نكرده است؟ آيا بين لفظ «ماء» و «نار» فرقى وجود دارد؟ اگر فرقى نيست، وضع كردن لفظ «ماء» براى «آب» ترجيح بلامرجّح است و چون ترجيح بلامرجّح محال و باطل است پس بايد بگوييم: بين لفظ «ماء» و معناى «آب» ارتباط ذاتى وجود دارد و وضع، دخالتى در ايجاد ارتباط ندارد. پاسخ دليل فوق اوّلًا: ترجيح بلامرجّح باطل نيست و آنچه ثابت شده اين است كه تحقّق معلول

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 200

بدون علّت محال است و از آن اصطلاحاً به «ترجّح بلامرجّح» تعبير مى كنند، يعنى وجود ممكن- اگر معلول باشد- نمى تواند بدون علت باشد و امكان، مساوق با معلوليت است. ولى ترجيح بلامرجّح فعل انسان است و اشكالى ندارد. مثل اينكه انسان تعداد زيادى از يك كتاب را ملاحظه مى كند و يكى از آنها را انتخاب كرده و خريدارى مى كند، اين ترجيح بلامرجّح است و استحاله اى ندارد. شاهد اين امر وجدان است و دليلى هم بر محال بودن آن اقامه نشده است. ثانياً: برفرض كه قبول كنيم ترجيح بلا مرجّح محال است، ولى دليلى نداريم كه مرجّح، ارتباط به علاقه ذاتى بين لفظ و معنا داشته باشد. بلكه ممكن است مرجّحات ديگرى هم در كار باشد، مثل اينكه در مقام نام گذارى فرزند مرجّحاتى- چون هم نام بودن با ائمّه عليهم

السلام- را ملاحظه كرده و اسمى براى فرزند انتخاب مى كنيم. در باب وضع هم ممكن است گفته شود: واضع وقتى «آب» را ديده لفظ «ماء» زودتر به ذهنش آمده- اگر واضع بشر باشد- و همان لفظ را براى «آب» وضع كرده است. مثل القابى كه موقع تأسيس شناسنامه درست كردند، مثلًا از كسى مى پرسيدند:

لقب تو چيست؟ مى گفت: لقبى ندارم. مى گفتند: به چه چيز علاقه دارى؟ مثلًا مى گفت:

«به نام مقدّس امام حسين عليه السلام»، پس لقب او را حسينى مى گذاشتند. بنابراين، لازم نيست مرجّحْ علاقه ذاتى بين لفظ و معنا باشد.

نظريه دوّم (ارتباط بين لفظ و معنا ناشى از وضع است)

از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه ارتباط ذاتى بين لفظ و معنا- به هريك از معانى چهارگانه كه در نظر بگيريم- باطل است و ظاهر اين است كه ارتباط بين لفظ و معنا ناشى از وضع است و دليلى هم كه براى نفى وضع مطرح شد دليل درستى نبود.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 202

مسأله دوّم واضع چه كسى است؟

اشاره

در ارتباط با اينكه «واضع چه كسى است؟» نظرياتى وجود دارد: عده اى معتقدند: واضع، خداوند متعال است. و عده اى عقيده دارند: واضع، بشر است. قائلين به قول دوّم، خود دو دسته اند: جماعتى، واضع را شخص معيّن مى دانند. و جماعتى قائلند: افراد متعددى در وضع دخالت دارند. در اينجا به بررسى نظريات مى پردازيم:

نظريه اوّل (واضع، خداوند است)
اشاره

بيشتر اصوليين اهل تسنن و مرحوم نائينى از علماى شيعه، معتقدند: واضع، خداوند است. قائلين به اين قول، براى اثبات مدّعاى خود دو نوع دليل ذكر كرده اند: نوع

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 203

اوّل، ادلّه اى است كه جنبه اثباتى دارد و نوع دوّم ادلّه اى است كه واضع بودن بشر را نفى مى كند، اگرچه نتيجه هر دو دسته دليل يك چيز است.

ادلّه براى اثبات اينكه واضع، خداوند است
اشاره

مهم ترين ادلّه اى كه براى اثبات اين مطلب اقامه كرده اند دو دليل است:

دليل اوّل: آيه شريفه وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها

ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى الْمَلائِكَةِ فَقالَ أَنْبِئُونِي بِأَسْماءِ هؤُلاءِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ [105] تقريب استدلال: آيه شريفه مى فرمايد: خداوند همه اسم ها را به آدم عليه السلام ياد داد. و معلوم است كه قبل از تعليم اسماء بايد وضعى وجود داشته باشد و از جانب خداوند، هر اسمى براى مسمّاى خود وضع شده باشد، مثلًا اوّل كلمه سماء براى آسمان وضع شده باشد و پس از آن خداوند به آدم ياد بدهد. و وجود اسماء، قبل از تحقّق وضعْ غير ممكن است.

بنابراين قبل از خلقت آدم عليه السلام، وضع وجود داشته و چون قبل از خلقت آدم، انسانى وجود نداشته است پس واضع، خداوند است. پاسخ دليل اوّل: در قسمتى از آيه فرموده است: ثُمَّ عَرَضَهُمْ على الملائكة و ضمير «هُم» براى ذوى العقول است و اين نشان مى دهد كه آنچه در استدلال بيان شده نمى تواند مراد آيه باشد. «هُم» نه تنها «اسماء» نيستند بلكه همه مسمّيات هم نيستند. مسأله تعليم اسماء اين گونه نبوده است كه مثلًا خداوند به آدم عليه السلام بگويد: اسم اين چيز آسمان است و بعد هم خداوند از ملائكه سؤال كند كه اسم اين چيز چيست؟ و آنان بگويند: نمى دانيم. مسئله، به اين صورت نبوده زيرا اوّلًا: از كجا معلوم كه ملائكه نمى دانسته اند؟ ثانياً: برفرض كه نمى دانسته اند، اين مسأله مهمى نيست كه خداوند موجودى را با آن همه مزايا بخواهد براى ملائكه معرفى كند و خليفة اللَّه بودن او را

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 204

مطرح كند و خصوصيت علمى چنين موجودى دانستن تعدادى لفظ باشد. اين معنا براى آيه

معناى درستى نيست، و معناى صحيح آيه چيز ديگرى است كه مفسّرين بزرگوار- خصوصاً مرحوم علّامه طباطبايى- پيرامون آن بحث كرده و نكات دقيقى ذكر كرده اند.[106]

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 207

دليل دوّم: آيه شريفه وَ مِنْ آياتِهِ خَلْقُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافُ أَلْسِنَتِكُمْ وَ أَلْوانِكُمْ

.[107] تقريب استدلال: آيه شريفه، اختلاف زبان ها را از نشانه هاى خداوند قرار داده است و اگر واضع، بشر بود و مسأله وضع، ربطى به خداوند نداشت وجهى براى آن نبود كه به خداوند نسبت داده شود و از آيات خداوند به حساب آيد، خصوصاً كه در آيه، اختلاف الوان را نيز به خداوند نسبت داده و معلوم است كه اختلاف الوان مربوط به خداوند است و به دست بشر نيست بنابراين اختلاف السنه نيز بايد مربوط به خداوند باشد. پاسخ دليل دوّم: واضع بودن بشر، منافاتى با اين ندارد كه اختلاف السنه و الوان را از آيات خداوند بدانيم، زيرا توانايى وضع لغات توسط خداوند به بشر اعطاء شده است و اين خود از آيات و نشانه هاى خداوند است كه موجودى چنين پرقدرت، خلق كرده كه قادر بر وضع لغات است.

ادلّه اى كه واضع بودن بشر را نفى مى كند
اشاره

مرحوم نائينى دو دليل بر نفى واضع بودن بشر اقامه كرده است: دليل اوّل: مسأله وضع، داراى اهمّيتى ويژه است و اساس زندگى انسان ها را تشكيل مى دهد، زيرا انسان ها، مقاصد خود را از راه زبان به يكديگر تفهيم مى كنند.

به همين جهت، مسأله وضع در تاريخ بشر شايد از مهم ترين وقايع باشد. با وجود اين، در هيچ يك از كتاب هاى تاريخى روز معينى را به عنوان روز وضع معرفى نكرده اند، و اگر

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 208

وضع، توسط بشر انجام گرفته بود، تاريخ نبايد چنين مسأله مهمى را فراموش كند و ذكرى از آن به ميان نياورد. بنابراين واضعْ بشر نيست. دليل دوّم: الفاظ، از تركيب حروف به دست مى آيد و كيفيت تركيب حروف، نامتناهى است و نيز گاهى الفاظ، از تركيب كلمات به وجود مى آيد. بنابراين، الفاظ، غير

متناهى مى باشند. معانى نيز غير متناهى است زيرا معانى، محدود به موجودات ممكن نيست بلكه شامل واجب الوجود و ممتنع الوجود نيز مى شود و واضح است كه مجموعه «واجب، ممكن، ممتنع» نامتناهى است. بنابراين، معانى نيز- مانند الفاظ- غير متناهى است. حال با توجّه به اينكه انسان، محدود و قدرت او نيز محدود است و موجود محدود- هرچند هم متعدّد باشد- نمى تواند الفاظ نامحدود را براى معانى نامحدود وضع كند، ما ناچاريم مسأله وضع را در ارتباط با موجودى نامتناهى بدانيم كه آن ذات مقدّس پروردگار است. محقق نائينى رحمه الله در تأييد مطلب فوق مى فرمايد: اگر واضع، بشر باشد، اين سؤال پيش مى آيد كه آيا چگونه الفاظى كه براى معانى وضع كرده بود به ساير افراد بشر منتقل كرد؟ بديهى است كه انتقال دفعى وضع ميليون ها لفظ براى ميليون ها معنا، غيرممكن است. و اگر گفته شود: «انتقال، تدريجى بوده است»، اين سؤال مطرح مى شود كه با توجّه به محدود بودن امكانات انسان ها در آن زمان، در مدتى كه وضع الفاظ براى معانى هنوز به مكان هاى دور از واضع نرسيده بود آنان چگونه مقاصد خود را به يكديگر تفهيم مى كردند؟ آيا با اشاره صحبت مى كردند يا با الفاظ؟ نمى توان گفت با اشاره مقاصد خود را تفهيم مى كردند و از طرفى با الفاظ هم نمى توانستند صحبت كنند چون فرض اين است كه هنوز از وضع اطلاع پيدا نكرده اند. علاوه بر اين، مشكل ديگرى در رابطه با خود وضع مطرح است و آن اين است كه آيا واضع وقتى خواست الفاظ را وضع كند چگونه مقاصد خود را به ديگران تفهيم كرد؟

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 209

آيا مثلًا

گفت: «أيّها النّاس»، يا گفت: «وَضَعْتُ»، يا ليوان آب را به دست گرفت و گفت: «هذا ماءٌ»؟ در حالى كه فرض اين است هنوز وضعى صورت نگرفته و مخاطبين، معناى «أيّها النّاس»، «وضعتُ»» و «هذا» را نمى دانند. و برفرض اينكه وضع به كمك اشاره را بپذيريم، مشكل ديگرى مطرح است زيرا اشاره در مورد مفاهيم جزئيه است، مثل اينكه كسى- در حال اشاره كردن به كتاب- به فرزندش بگويد: كتاب را به من بده، درحالى كه وضع در مورد مفاهيم كلّيه است و نمى توان با در دست گرفتن ظرفى آب، لفظ ماء را براى كلّى آن وضع كرد. مرحوم نائينى، پس از بيان مطالب فوق نتيجه مى گيرد كه واضع خداوند است. سؤال: در مورد خداوند، دو نوع جعل مطرح است: جعل تكوينى و جعل تشريعى.[108] آيا مسأله وضع داخل در كدام يك از اين دو نوع جعل است؟ جواب: محقّق نائينى رحمه الله مى فرمايد: دليلى نداريم كه جعل خداوند منحصر به اين دو نوع باشد، بلكه مسأله وضع، امر جداگانه اى است. سؤال: اگر واضع خداوند است، خداوند چگونه وضع را به مردم انتقال داده است؟ جواب: محقق نائينى رحمه الله مى فرمايد: در جعل تكوينى، انتقال معنا ندارد زيرا جاعل و موجِد خود خداوند است. در جعل تشريعى هم خداوند قوانين و مقرّرات را به وسيله انبياء در اختيار بشر قرار مى دهد. ولى در مورد مسأله وضع، سه احتمال مطرح است: 1- وضع نيز- مانند جعل تشريعى- توسط يكى از انبياء به مردم انتقال داده شده است. 2- وضع از طريق الهام به مردم فهمانده شده است.[109]

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 210

3- ممكن است از الهام بالاتر رفته و

بگوييم: مسأله وضع امرى فطرى است و خداوند، وضع را مانند توحيد در فطرت و نهاد بشر قرار داده است. الهام، هميشگى نيست ولى فطرت هميشگى است.[110]

اشكالات كلام مرحوم نائينى

بر كلام مرحوم نائينى اشكالات متعدّدى وارد است: اشكال اوّل: نظر به اينكه اهميت وضع توسّط خداوند، به مراتب بيش از اهمّيت وضع توسط بشر است، اگر قرار باشد خداوند الفاظ را براى معانى وضع كرده و توسط يكى از انبياء به بشر ابلاغ كرده باشد، جاى اين سؤال است كه چرا اين مسأله با اهمّيت در كتب آسمانى ذكر نگرديده است؟ و چرا قرآن كريم كه انواع نعمت هاى خداوند را بيان مى كند از اين نعمت بزرگ سخنى به ميان نياورده است؟ بنابراين، آنچه گفته مى شود كه اگر وضع توسط بشر صورت گرفته است پس چرا تاريخ آن را ثبت و ضبط نكرده است؟ اين سؤال در مقابل كسانى كه معتقدند واضع خداوند است و توسط يكى از انبياء به بشر ابلاغ كرده است، به نحو قوى ترى مطرح است. اشكال دوّم: اگر بنا باشد، خداوند، مسئله وضع را به انسان ها الهام كرده باشد جاى اين سؤال است كه آيا به همه انسان ها- تا روز قيامت- الهام كرده يا به عدّه خاصى در ابتداى خلقت الهام كرده است؟ ظاهر كلام محقّق نائينى رحمه الله اين است كه خداوند مسئله وضع را به همه افراد انسان- از ابتداى خلقت تا روز قيامت- الهام كرده است، در اين صورت نبايد كسى جاهل به لغات باشد، بلكه تمام افراد بشر بايد به صورت فطرى عالم به لغات باشند و علماى لغت نبايد بر ديگران امتياز داشته باشند. درحالى كه اين گونه نيست. و اگر

مرحوم نائينى بگويد: مسأله وضع، به بشر ابتدائى الهام شده و بقيه افراد بشر

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 211

بايد تعلّم كنند- در كلام مرحوم نائينى اشاره به اين مطلب نيست ولى برفرض كه ايشان بخواهد چنين چيزى بفرمايد- مى گوييم: اگر در عالم يك لغت داشتيم، مى توانستيم فرض كنيم كه مسأله وضع به بشر ابتدائى الهام شده و ديگران در طول تاريخ از راه تعلّم، آن را فرا گرفته اند. ولى با توجّه به اينكه در عالَم، لغات متعددى وجود دارد چگونه مى توان چنين چيزى را پذيرفت؟ آيا مى توان قبول كرد كه خداوند تمام لغات موجود در عالم را به بشر ابتدائى الهام كرد؟ اشكال سوّم: ما مى دانيم كه لغات، متكثّر و متعدّد است و بر اساس كلام مرحوم نائينى بايد وضع در مورد اين لغاتِ متعدّد را به خداوند نسبت دهيم درحالى كه نسبت دادن همه اين لغات به خداوند مشكل است. توضيح: در رابطه با لغاتِ متعدد يا بايد بگوييم: «هر لغتى توسط يك پيامبر در اختيار مردم قرار داده شده است»، يا بگوييم: هريك از لغات، به دسته اى از انسان هاى ابتدائى الهام شده است. لغت عربى به يك دسته، لغت فارسى به يك دسته و ... و يا بگوييم: هريك از لغات، به صورت فطرى در نهاد دسته اى از افراد بشر قرار داده شده است. و يا تبعيض قائل شويم- اگرچه اين مطلب در كلام مرحوم نائينى نيست- و بگوييم: بعضى از لغات به صورت الهام بوده و بعضى از لغات، به واسطه پيامبر بوده است. توجيهات فوق براى ما قابل قبول نيست زيرا: بديهى است كه مسأله وضع براى سهولت تفهيم و تفهّم و انتقال

اغراض است.

درحالى كه تكثّر لغات، موجب صعوبت تفهيم و تفهّم است و به جاى اينكه انسان را به هدف نزديك كند، او را از هدف دور مى كند. چون اگر همه مردم دنيا به يك زبان صحبت مى كردند انتقال اغراض به ديگران به آسانى صورت مى گرفت ولى اكنون كه لغات، متعدّد است انسان ها براى انتقال اغراض خود به ديگران بايد ابتدا قسمتى از وقت خود را براى فراگيرى زبان آنان بكار برند و اين خود داراى مشكلاتى است. بايد توجّه داشت كه هرچند اختلاف زبان ها براى بشر زيان ها و محروميت هايى را

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 212

به دنبال داشته است ولى در عين حال از آيات الهى است و نشانه قدرت خداوند است كه به بشر توانايى داده است كه اين همه زبان هاى مختلف را به وجود آورد. و به تعبير ديگر: اگر يك چيزى آيه خداوند بود دليل بر اين نيست كه حتماً بايد به نفع انسان ها هم باشد بلكه حساب اين دو جداى از يكديگر است. معصيتى كه انسان انجام مى دهد از آيات قدرت خداوند است- كه به بشر چنين نيرو و قدرتى را داده است- ولى در عين حال، فعل خداوند نيست و به نفع انسان هم نيست. بنابراين، آيه شريفه و مِن آياتِهِ خلقُ السّمَاواتِ و الأرضِ و اختلافُ ألْسِنَتِكُمْ و ألْوانِكُمْ 111] كه اختلاف السنه را از آيات الهى به حساب مى آورد به اين معنا نيست كه اختلاف السنه به نفع بشر است و يا اختلاف السنه ارتباط مستقيم با خداوند دارد و خداوند آن را به وجود آورده است. مسأله اختلاف الوان- كه در آيه شريفه مطرح شده- نيز از يك بُعدش مانند اختلاف السنه است،

زيرا نمى توان گفت: اگر سياه پوست ها سفيدپوست بودند به ضرر آنها بود يا اگر سفيدپوست ها سياه پوست بودند به ضرر آنها بود. البته از بُعد ديگرش با اختلاف السنه فرق دارد زيرا از خارج براى ما معلوم است كه مسأله اختلاف الوان مربوط به خداوند است.

نظريه دوّم (واضع، بشر است)

آنچه وجدان برآن دلالت دارد و تاريخ حكايت مى كند اين است كه هم اصل تكثّر لغات و هم توسعه لغات توسّط بشر صورت گرفته است، ولى نه يك بشر خاص- مثلًا «يعرب بن قحطان» در مورد لغت عرب- بلكه همه افراد بشر در اين مسئله سهيم مى باشند. مؤيد اين مطلب اين است كه ما همه روزه شاهد پيدا شدن معانى جديد و بى سابقه در مورد اكتشافات مى باشيم و به تبعيّت از آن، الفاظ جديدى كه توسّط خود مخترعين

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 213

و مكتشفين وضع مى شود را مشاهده مى كنيم و در زبان هاى ديگر نيز به تناسبِ خود، لغت ديگرى در برابر آن معنا وضع مى كنند. راز اين مطلب اين است كه وقتى مخترع چيزى را اختراع مى كند براى اشاره به آن و معرفى آن راهى جز وضع ندارد، بشر نيز وقتى احساس كرد براى سهولت تفهيم و تفهّم نياز به وضع الفاظ براى معانى دارد، الفاظ را براى معانى وضع كرد ولى در ابتداى امر، چون معانى محدود بوده الفاظ نيز محدود بوده است. سپس به مرور زمان، پيدايش معانى جديد، الفاظ جديدى را طلب كرد و زبانها توسعه پيدا كرد. بنابراين، واضع شخص خاص نيست بلكه افراد متعددى در مسأله وضع دخالت دارند. سؤال: مرحوم نائينى اشكالى را در رابطه با كيفيت وضع مطرح كرده و فرمود: اگر معنا

جزئى باشد، وضع، مشكلى ندارد، مثل اينكه انسان با اشاره به فرزندى كه تازه متولّد شده او را نام گذارى كند، ولى در معانى كلّيه چگونه مى تواند مثلًا «ماء» را در برابر «كلّى آب» وضع كند؟ جواب: واضع، وقتى لفظ «ماء» را براى «آب» وضع مى كند و مثلًا مى گويد: «هذا ماء»، معلوم نيست كه آيا اين «ماء» براى معناى كلّى وضع شده است يا براى معناى جزئى. سپس وقتى روزهاى ديگر و نسبت به آب هاى ديگر لفظ «ماء» را اطلاق مى كند، معلوم مى شود كه لفظ «ماء» براى مفهوم كلّى وضع شده است و انطباق بر موارد به عنوان فرديّت است. نتيجه بحث در مورد واضع از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه واضع، بشر است، آن هم نه يك بشر، بلكه افراد و گروه هاى زيادى در مسأله وضع دخالت دارند و هر گروهى براى خود زبان خاصى را به وجود آوردند و مسأله تعصّب، نقش زيادى در تكثّر لغات داشته است، كه نمى خواستند با زبان گروه هاى ديگر صحبت كنند.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 214

مسأله سوّم حقيقت و ماهيت وضع

اشاره

در رابطه با حقيقت و ماهيت وضع، نظرياتى وجود دارد كه در ذيل به بررسى آنها مى پردازيم:

1- نظريه مرحوم محقّق خراسانى
اشاره

مرحوم آخوند فرموده است: الوضع هو نحو اختصاصِ اللفظ بالمعنى و ارتباطٍ خاصٍ بينهما ناشٍ من تخصيصه به تارة و من كثرة استعماله فيه اخرى و بهذا المعنى صحّ تقسيمه إلى التعييني و التّعيني.[112] يعنى وضع، يك نحوه اختصاصى است كه لفظ به معنا پيدا مى كند و يك نوع ارتباط خاصّى است كه بين لفظ و معنا محقّق مى شود. اين ارتباط و اختصاص، گاهى در اثر تخصيص لفظ به معنا و گاهى به جهت كثرت استعمال لفظ در معنا تحقّق پيدا

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 215

مى كند. و به اين معنا، تقسيم وضع به تعيينى و تعيّنى صحيح است. توضيح: وضع تعيينى: يعنى واضع به اختيار و انتخاب خود لفظى را براى معنايى وضع كند، مثل اينكه پدرى براى فرزند خود نامى را انتخاب مى كند. وضع تعيّنى: در صورتى است كه لفظى در معناى مجازى كثرت استعمال داشته باشد به گونه اى كه دلالت بر معناى مجازى نياز به قرينه صارفه نداشته باشد و خود لفظ- بدون قرينه- بر معناى مجازى دلالت كند. مرحوم آخوند مى خواهد بفرمايد: ماهيت و حقيقت وضع بر دو قسم است، مثل اينكه گفته مى شود: الإنسان إمّا كاتب و إمّا غير كاتب، كه معناى آن اين است كه كاتب و غير كاتب در ماهيت انسانيت مشتركند، يعنى ماهيت و واقعيت انسان دو قسم دارد.

بنابراين، وضع تعيّنى هرچند واضع ندارد ولى با وضع تعيينى در ماهيت و حقيقت وضع مشترك است به همين جهت ما ناچاريم وضع را به گونه اى تعريف كنيم كه هر دو قسم وضع را شامل

شود، پس مى گوييم: وضع يك نوع اختصاص و ارتباط لفظ به معناست كه اين اختصاص گاهى در اثر تعيين واضع و گاهى در اثر كثرت استعمال- به صورت وضع تعيّنى- تحقّق پيدا مى كند. پس جمله «و بهذا المعنى صحّ تقسيمه ...» در عبارت مرحوم آخوند علاوه بر اينكه معناى مطابقى خود را افاده مى كند، به منزله تعليلى براى تعريف ايشان نيز مى باشد، يعنى علت اينكه ما وضع را اين گونه تعريف كرديم مسأله تقسيم وضع به دو قسم تعيينى و تعيّنى است.

اشكالات كلام مرحوم آخوند

بر كلام مرحوم آخوند دو اشكال مهم وارد است: اشكال اوّل: ما كارى به تقسيم نداريم. شما در تعريف وضع- و بيان حقيقت و ماهيتِ آن- مى گوييد: «الوضع هو نحو اختصاص اللفظ بالمعنى». «نحو» در اينجا به معناى «نوع» است يعنى «وضع يك نوع ارتباط لفظ به معناست». اين تعريف داراى

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 216

ابهام است زيرا شما بيان نكرده ايد كه چه نوع ارتباطى است. مثل اينكه در تعريف انسان گفته شود: «انسان، نوعى از موجودات عالم است» كه هرچند اين جمله صحيح است ولى تعريف انسان نيست. اشكال دوّم: ما بعد از اينكه، ذاتى بودن دلالت الفاظ بر معانى را نفى كرديم و گفتيم: «دلالت الفاظ بر معانى ناشى از وضع واضع است»، آيا اختصاصى كه شما ذكر مى كنيد خود وضع است يا نتيجه آن؟ بدون ترديد ارتباط بين لفظ و معنا نتيجه وضع است نه خود وضع. يعنى بعد از اينكه وضع تحقّق پيدا كرد ارتباطى بين لفظ و معنا ايجاد مى شود. و در واقع، اين وضع است كه چنين ارتباطى را به وجود آورده است، زيرا ارتباط لفظ و معنا

ارتباط ذاتى نيست. و به عبارت ديگر: مورد بحث ما، وضع به معناى مصدرى- كه عمل واضع است- مى باشد ولى مرحوم آخوند وضع به معناى اسم مصدرى- كه نتيجه عمل واضع است- را تعريف كرده است و ذكر اين معنا در تعريف ماهيت وضع، درست نيست. ممكن است كسى بگويد: اگر موضوع بحث، وضع به معناى مصدرى باشد، تقسيم وضع به تعيينى و تعيّنى به چه معناست؟ جواب داده مى شود: ظاهر تقسيم همين است كه شما مى گوييد يعنى مقسَم، به معناى حقيقى و ماهيتش مورد تقسيم قرار مى گيرد و ما تا وقتى كه قرينه بر خلاف نداشته باشيم اين ظاهر را مى پذيريم ولى در جائى كه قرينه بر خلاف داشته باشيم نمى توانيم ظاهر را بپذيريم. قرينه اين است كه بگوييم: اطلاق وضع- به معناى مصدرى- در مورد «وضع تعيّنى» مجاز است و اصلًا وضع تعيّنى، وضع نيست بلكه در اثر كثرت استعمال، معناى مجازى، عنوان معناى حقيقى را پيدا مى كند. ولى اين كه هر معناى حقيقى بايد «موضوع له» باشد و عنوان «وضع» در مورد آن صدق كند، مورد قبول نيست. ممكن است معنايى موضوع له نباشد ولى درعين حال، معناى حقيقىِ لفظ باشد. پس حقيقت بودن، اعم از وضع است. در نتيجه كلام مرحوم آخوند نمى تواند مورد قبول باشد.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 217

2- نظريه بعض الأعاظم رحمه الله
اشاره

آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» نظريه زير را از بعض الأعاظم رحمه الله نقل كرده است: وضع عبارت از ملازمه واقعيه اى بين لفظ و معناست كه اين ملازمه توسط واضع تحقّق پيدا مى كند. بعض الأعاظم رحمه الله در توضيح تعريف خود مى فرمايد: آوردن قيد «واقعيه» منشأ اين نشود كه كسى

بگويد: حال كه كلمه «واقعيه» بكار برده شده بايد ملازمه فوق تحت يكى از عناوين «جوهر» يا «عرض» باشد. منظور از قيد «واقعيه» كه در تعريف آورده شده هيچ يك از اقسام پنج گانه جوهر و اقسام نه گانه عرض نيست. مقولات خمسه جواهر عبارتند از: عقل، نفس، صورت، ماده و جسم. و ملازمه بين لفظ و معنا داخل در هيچ يك از اين عناوين نيست. مقولات نه گانه عرضيه هم در يك جهت مشتركند كه اگر بخواهند در خارج، تحقّق پيدا كنند بايد در ضمن موضوع- يعنى جوهر- تحقّق پيدا كنند. درحالى كه ملازمه بين لفظ و معنا نياز به موضوع و جوهر ندارد. زيرا دو طرف اين ملازمه، دو طبيعت است. طبيعى لفظ، ملازم با طبيعى معناست، خواه اين دو طبيعت در خارج وجود پيدا كنند يا وجود پيدا نكنند. و خواه اين لفظ در اين معنا استعمال شود يا نشود، فرق نمى كند. ملازمه بين لفظ و معنا در اثر وضع تحقّق پيدا كرده است و اگر تا قيامت هم اين لفظ در اين معنا استعمال نشود، ملازمه باقى است. بنابراين، ملازمه بين لفظ و معنا نياز به موضوع ندارد. ملازمه يك واقعيت است و خواه كسى لفظ را ايجاد كند يا ايجاد نكند، فرقى در اين ملازمه نمى كند. سپس مى فرمايد: مطرح كردن اين سخن كه «تمام واقعيات بايد تحت جوهر و عرض باشند» صحيح نيست، زيرا واقعيت داراى معناى اعمى است. واقعياتى وجود دارند كه ربطى به مسائل جوهر و عرض ندارند. در باب ملازمات، نوعاً اين طور است، مثلًا ملازمه اى كه

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 218

بين زوجيت عدد و انقسام به متساويين وجود دارد تحت عنوان هيچ كدام

از اقسام خمسه جوهر و اقسام نه گانه عرض نيست، درحالى كه يك واقعيت مسلّم است. همچنين ملازمه بين تعدّد آلِهَه و فساد آسمان و زمين كه در آيه شريفه لو كان فيهما آلهة إلّا اللَّه لفسدتا[113] ذكر شده، بدون شك داراى واقعيت است ولى داخل در اقسام جوهر و عرض نيست. سپس مى فرمايد: ملازمه بين لفظ و معنا با ساير ملازمات تفاوت دارد، اگرچه هر دو داراى واقعيت مى باشند. تفاوت اين است كه ملازمات ديگر ازلى هستند و كسى آنها را به وجود نياورده است 114] ولى ملازمه در وضع، حدوثى است و به سبب وضع واضع حاصل مى شود. البته از جهت بقاء فرقى بين اين ملازمه و ساير ملازمات نيست و اختلاف فقط در مرحله حدوث است. خلاصه حرف بعض الأعاظم رحمه الله اين است كه ملازمه بين لفظ و معنا داراى واقعيت بوده و مثل ملكيت و زوجيت، از امور اعتبارى نيست كه حدوث و بقاء آن مربوط به عالم اعتبار باشد. زمانى شارع زوجيت زنى را براى مردى اعتبار مى كند و وقتى طلاق مى دهد، عدم زوجيت را اعتبار مى كند و با رجوع، زوجيت را اعتبار مى كند.[115]

اشكالات كلام بعض الأعاظم رحمه الله

در ارتباط با كلام ايشان سه اشكال مطرح است:

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 219

اشكال اوّل: آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» در اشكال به بعض الأعاظم فرموده است: اگر ملازمه براى همه افراد- چه عالم به وضع و چه جاهل به آن- باشد، لازم مى آيد كه سماع لفظ و تصوّر آن، علّت تامّه براى انتقال ذهن به معناى آن باشد. بنابراين، بايد كسى جاهل به لغات نباشد، درحالى كه وجود جاهل به لغات از بديهيات است. و اگر ملازمه

براى خصوص عالم به وضع باشد، پس گفته مى شود: اگرچه اين ملازمه ثابت است ولى اين نتيجه وضع است نه خود وضع.[116] در دوره قبل، اين اشكال را به تعبير زير بيان كرديم: اگر ملازمه براى خصوص عالم به وضع باشد «شبه دور» پيش مى آيد، زيرا معناى «وضعتُ هذا اللفظ بإزاء هذا المعنى» اين مى شود: «جعلتُ بين اللفظ و المعنى ملازمة للعالم بهذا الجعل» و اين مستلزم يك «شبه دور» است چون «العالم بهذا الجعل» در معناى وضع ملاحظه شده است. پاسخ اشكال: اين اشكال را در دوره قبل پذيرفته بوديم ولى اكنون به نظر مى رسد اساس آن باطل است، زيرا واضع، لفظ را در برابر معنا وضع كرده و بين لفظ و معنا ايجاد ملازمه واقعيه مى كند. اين ملازمه واقعيه را عدّه اى مى دانند و عدّه اى نمى دانند و مسأله وضع، هيچ ارتباطى با عالم و جاهل ندارد. همان گونه كه ملازمه موجود در آيه لو كانَ فيهما آلِهَةٌ إلّا اللَّهُ لَفَسَدَتا[117] ملازمه اى واقعى بوده و ربطى به عالم و جاهل ندارد. و بر اساس حرف بعض الأعاظم رحمه الله واضع بين لفظ و معنا ايجاد ملازمه كرده است، حال بعضى عالم به ملازمه مى شوند و بعضى علم پيدا نمى كنند.

ولى اين كه ملازمه براى چه كسى است؟ در باب ملازمه مطرح نيست. اشكال دوّم: در كلام بعض الأعاظم رحمه الله كلمه «ملازمه»- به معناى اسم مصدرى- ذكر شده نه «إيجاد الملازمة» كه به معناى مصدرى است. و همان ايرادى كه بر كلام

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 220

مرحوم آخوند وارد بود بر كلام ايشان نيز وارد است. پاسخ اشكال: ممكن است گفته شود: مراد ايشان از «ملازمه»

همان معناى مصدرى- يعنى إيجاد الملازمة- است. اشكال سوّم: در باب ملازمات، نمى توان تصوّر كرد كه ملازمه اى حدوثاً سابقه عدم، و بقاءً واقعيت داشته باشد. به عبارت ديگر: با توجّه به اين كه عمل واضع در مقام حدوث، امرى اعتبارى است، نمى توان تصوّر كرد چنين چيزى در مقام بقاء، عنوان واقعيت پيدا كند. بلكه يا حدوثاً و بقاءً واقعيت دارد و يا به طور كلّى اعتبارى است. مثلًا ملازمه بين وجوب ذى المقدّمه و وجوب مقدّمه، داراى واقعيت است، زيرا عقل حكم به اين ملازمه مى كند و سابقه عدم ندارد و ازلى است. ولى زوجيت، امرى اعتبارى و لحظه به لحظه است. شارع هر لحظه اعتبار زوجيت مى كند بين زن و مرد. بنابراين، اگر مسأله وضع، امرى اعتبارى است، حدوثاً و بقاءً اعتبارى است و اگر واقعيت دارد، اوّلًا:

واقعيتْ ازلى است و ثانياً: به اعتبار نمى توان واقعيتى را درست كرد. در نتيجه كلام بعض الأعاظم رحمه الله قابل قبول نيست.

3- نظريه صاحب منتهى الاصول و جماعتى از اصوليين
اشاره

صاحب منتهى الاصول 118] و جماعتى از اصوليين وضع را اين گونه تعريف كرده اند: ماهيت وضع عبارت از ايجاد هو هويت و اتّحاد اعتبارى بين لفظ و معناست. توضيح: معناى «هو هويت» همان چيزى است كه در قضاياى حمليّه به عنوان ملاك حمل مى باشد، زيرا در قضاياى حمليّه متداول- مثل «زيدٌ قائمٌ»- آنچه ملاك براى حمل است همين اتّحاد بين موضوع و محمول است. و به عبارت ديگر: بين موضوع و محمول، هو هويت تحقّق دارد و نسبتى بين «زيد» و «قائم» وجود ندارد.[119]

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 221

زيرا «قائم» همان «زيد» است و اگر نسبتى وجود داشته باشد، بين «زيد» و «قيام» است نه بين «زيد» و

«قائم». و فرض ما اين است كه محمول در قضيه حمليّه، «قائم» است نه «قيام». بنابراين، «زيدٌ قائمٌ» به معناى «زيدٌ هو القائمُ» است، البته بدون درنظر گرفتن معناى حصر، و «زيدٌ هو القائم» يعنى بين «زيد» و «قائم» اتّحاد و هو هويت تحقّق دارد. هو هويت يعنى: «اين اوست و بين اين دو، مغايرتى وجود ندارد». اتّحاد و هو هويت بر دو قسم است: حقيقى و اعتبارى. هو هويت حقيقى: در قضاياى حمليّه كه واقعيتى را حكايت مى كنيد، هو هويتى كه ملاك حمل است، هو هويت حقيقى و واقعى است. به همين جهت بعد از گفتن «زيدٌ قائمٌ» اگر ديدند زيد در خارج ايستاده است و هو هويت واقعيه بين زيد و قائم تحقّق دارد، قضيّه حمليّه را «صادقه» مى گويند. و اگر ديدند بين زيد و قائم، هو هويت تحقّق ندارد، قضيّه حمليّه را «كاذبه» مى گويند. بنابراين، چون در قضاياى حمليّه، معناى قضيّه خبريه، اخبار از واقعيت و اخبار از يك جهت واقعى است، هوهويتى كه در آنجا ملاك حمل است «هو هويت حقيقى» است. هو هويت اعتبارى و جعلى: اين در صورتى است كه بين موضوع و محمول به حسب واقع، اتّحادى وجود نداشته باشد بلكه معتبِر، آن را ايجاد مى كند، مثل اتّحادى كه بين لفظ و معنا- به عقيده اين جماعت- وجود دارد. زيرا لفظ و معنا از دو مقوله اند، معنا گاهى از مقوله «جوهر»، و لفظ- به عنوان اينكه صوت و كيفيت است- از مقوله «عرض» مى باشد و اتّحاد حقيقى بين مقوله جوهرى با مقوله عرضى معنا ندارد. و اينكه «عرض» در وجود خارجى نياز به «موضوع» و «جوهر» دارد، به اين معنا نيست

كه بين «عرض» و «جوهر» هو هويت و اتّحاد حقيقى وجود دارد. بنابراين، هو هويت و اتّحاد واقعى بين لفظ و معنا معقول نيست بلكه اتّحاد بين آن دو، اعتبارى است. امور

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 222

اعتبارى هم بين عقلاء وجود دارد و هم در شرع.[120] صاحب منتهى الاصول، براى توضيح مطلب مى فرمايد: مسائل اعتبارى در روايات ما بسيار است، مثلًا شارع طواف خانه خدا را نازل به منزله صلاة دانسته و فرموده است: الطواف بالبيت صلاة.[121] به همين جهت امورى چون طهارت از حدث و خبث كه در صلاة معتبر است در طواف نيز معتبر است. ملاحظه مى شود كه بين صلاة و طواف- حتى از نظر ظاهرى- فرق وجود دارد ولى در مقام اعتبار و تنزيل، شارع مقدس طواف را نازل به منزله صلاة قرار داده است و در عالم اعتبار تشريعى، بين صلاة و طواف اتّحاد برقرار كرده است. و در روايت ديگر فرموده است: «الفقّاع خمر استصغره الناس».[122] در اينجا نيز به اعتبار تشريعى، فقّاع را خمر دانسته و مى فرمايد: «علماى اهل سنّت، فقّاع را كوچك شمرده و با آن معامله خمر نكرده اند». سپس مى فرمايد: در باب حجّيت اماره، شيخ انصارى رحمه الله معتقد است: معناى حجّيت اماره بنا بر طريقت اين است كه مؤداى اماره نازل به منزله واقع قرار داده شده است و به اعتبار شرعى، با آن معامله واقع مى شود و گويا فرقى نيست بين اينكه در لوح محفوظ نوشته شده باشد: «صلاة الجمعة واجبة» يا اينكه زراره روايت صحيحى بر وجوب نماز جمعه نقل كند. سپس مى فرمايد: عقلاء نيز براى خود اعتباراتى دارند. يكى از اين اعتبارات عقلائى مسأله وضع

است. يعنى بين لفظ و معنا يك اتّحاد اعتبارى وجود دارد و به

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 223

عبارت ديگر: لفظ، نازل به منزله معناست. صاحب منتهى الاصول براى اثبات مدّعاى خود دو دليل ذكر كرده است: دليل اوّل: وقتى متكلّم، لفظ را القاء مى كند آنچه به ذهن مخاطب مى آيد، گويا خود معناست. و در مقام خطاب، لفظ بما هو لفظ مورد توجّه قرار نمى گيرد و گويا مخاطب فكر مى كند كه معانى يكى پس از ديگرى القاء مى شوند و وساطت لفظ در كار نيست.

اين نوع برخورد با تكلّم، دليل بر هو هويت است. اگر بين لفظ و معنا اتّحاد و هو هويت نبود، براى سامع چگونه ممكن بود كه متكلّم را القاءكننده معانى ببيند، در حالى كه متكلّم الفاظ را ايجاد مى كند. دليل دوّم: در مباحث فلسفه و غير آن براى معانى چهار وجود ذكر كرده اند: 1- وجود حقيقى و خارجى. 2- وجود ذهنى، يعنى تصوّر معنا و التفات نفس به معنا. 3- وجود انشائى، يعنى ايجادكننده، معنا را در قالب لفظ يا عملى ايجاد مى كند، مثل انشاء طلب كه با صيغه افعل ايجاد مى شود. به عبارت ديگر: صيغه افعل، به طلبْ وجودِ انشائى مى دهد و غايت مفاد هيئت افعل، وجود انشائى طلب است. ولى وجود انشائى در همه مفاهيم وجود ندارد، مثلًا مفهوم انسان داراى وجود انشائى نيست. 4- وجود لفظى. ايشان مى فرمايد: اگر بين لفظ و معنا، هو هويت و اتّحاد اعتبارى تحقّق نداشت چرا «وجود لفظى» را- در رديف ساير اقسام وجود- به عنوان يكى از اقسام وجود معنا به حساب مى آوريد؟ بنابراين، بايد بگوييم: بين لفظ و معنا، هو هويت و اتّحاد

اعتبارى تحقّق دارد. سپس دو مؤيّد ذكر مى كند: 1- سرايت كردن حسن و قبح معانى به الفاظ، مؤيّد وجود هو هويت و اتّحاد اعتبارى بين لفظ و معناست. 2- مسأله وضع، مانند مسأله استعمال است. و همان گونه كه در مقام استعمال،

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 224

وقتى لفظى در معنايى استعمال مى شود، لفظ به عنوان آلت براى پى بردن به معنا و فانى در معناست و حساب لفظ و معنا از يكديگر جدا نيست در مورد وضع نيز اين چنين است.[123]

اشكالات نظريه صاحب منتهى الاصول رحمه الله

اگرچه كلام ايشان داراى نكات جالبى است ولى اشكالاتى برآن وارد است: اشكال اوّل: مسأله وضع چيزى است كه تا حدودى مورد ابتلاى خود ما نيز مى باشد و ما نيز- در محدوده خاصى- از جمله واضعين مى باشيم. مثلًا نام گذارى فرزند شعبه اى از وضع است و بديهى است كسى كه نامى براى فرزند خود قرار مى دهد هدفش اين است كه لفظى را دالّ بر فرزند و حاكى از او قرار دهد، و چيزى به عنوان هو هويت براى او مطرح نيست. و همچنين است كسى كه وسيله اى اختراع مى كند و نامى براى آن قرار مى دهد. و اصولًا ايجاد هو هويت و اتّحاد بين لفظ و معنا حتّى نزد اهل علم هم مطرح نيست چه رسد به كسى كه از اين گونه اصطلاحات هيچ اطلاعى ندارد. ممكن است به ذهن كسى بيايد كه مسأله وضع در كليات غير از نام گذارى در جزئيات- كه مورد ابتلاى ماست- مى باشد. مى گوييم: وجدان حكم مى كند كه در ماهيت وضع، تفاوتى بين نام گذارى فرزند از طرف پدر و وضعِ لفظ «انسان» براى ماهيت «حيوان ناطق» وجود ندارد. تنها تفاوتى كه بين

اين دو وجود دارد اين است كه در جزئيات، وضع خاص و موضوع له خاص و در كليات، وضع عام و موضوع له عام است. بنابراين مهم ترين اشكال نظريه فوق اين است كه اين نظريه خلاف وجدان است. اشكال دوّم (اشكال بر دليل اوّل): اصل اين سخن كه «مخاطب در مقام استماع، القاء لفظ را القاء معنا دانسته و با القاء لفظ تصوّر مى كند كه معانى بدون واسطه الفاظ به

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 225

ذهن او القاء مى شود» كلام مورد قبولى است ولى علت و ريشه اين مسئله، وجود اتّحاد و هو هويت بين لفظ و معنا نيست بلكه اين مسئله به اين جهت است كه الفاظ به عنوان آلت براى رسيدن به معنا هستند و با توجّه به اينكه آنچه در مقام تفهيم و تفهّم، مقصود بالأصاله است معانى مى باشد به همين جهت، مخاطب بعد از شنيدن لفظ، به طور مستقيم متوجّه معنا شده و توجّهى به لفظ ندارد. اشكال سوّم (اشكال بر دليل دوّم): اگرچه دليل دوّم آنان- كه در رابطه با مراتب وجود بود- به حسب ظاهر، دليل خوبى است ولى با دقت در آن پى مى بريم كه نكته اى در آن دليل، مورد غفلت واقع شده و نه تنها اين دليل به نفع آنان نيست بلكه دليلى بر عليه آنان است و آن نكته اين است: در دليل مذكور، وجود لفظى را- در رديف وجود حقيقى- از اقسام وجود معنا به حساب آورده اند و شكى نيست كه بين انواع و اقسام يك شى ء، نسبت تباين وجود دارد، مثلًا حيوان داراى انواعى است كه بين آن انواع، نسبت تباين وجود دارد. بنابراين همان طور كه بين

وجود خارجى و وجود ذهنى، تباين محقق است و معقول نيست كه وجود خارجى، وجود ذهنى و وجود ذهنى، وجود خارجى شود، بين وجود حقيقى يا خارجى معنا و وجود لفظى آن نيز مباينت وجود دارد نه اتّحاد و هو هويت كه مستدلّ ادّعا مى كرد. توضيح: اگر گفته شود: «زيدٌ متّحد مع قائم» و «قائم متّحد مع زيد»، ديگر نمى شود بين زيد و قائم تباين وجود داشته باشد بلكه دايره اتّحاد و هو هويت تا جايى است كه اگر گفته شود: «زيدٌ قائمٌ» و سپس گفته شود: «زيدٌ عالمٌ» و زيد در دو قضيه يك شخص باشد، معناى آن اين است كه هو هويت بين سه چيز تحقّق دارد، بين زيد و قائم و بين زيد و عالم و بين قائم و عالم، زيرا ملاك در قضيه حمليّه، اتّحاد و هو هويت است و لازمه هو هويت بين زيد و عالم و بين زيد و قائم اين است كه بين قائم و عالم هم هو هويت باشد. به همين جهت اگر قضيّه سوّمى به عنوان نتيجه اين دو به شكل «العالم قائمٌ» يا «القائم عالم» تشكيل شود، بدون شك، صادق است، چون اين

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 226

قضيّه لازمه وجود هو هويت بين «زيد و قائم» و بين «زيد و عالم» است. هو هويت در عالم اعتبار نيز همانند هو هويت واقعى است و كسى كه بين لفظ و معنا هو هويت و اتّحاد را اعتبار مى كند لوازم و جهاتى كه مربوط به اتّحاد و هو هويت است را نيز اعتبار مى كند و ديگر نمى تواند وجود لفظى معنا را در رديف وجود حقيقى آن به حساب

آورد كه منجرّ به تباين ميان آن دو گردد. بنابراين، دليل مذكور مستلزم نفى هو هويت است و خود اين، دليلى به نفع ماست. حال با توجّه به مطالب فوق، جاى اين سؤال است كه تقسيم مذكور در رابطه با وجود چه تقسيمى است؟ جواب اين است كه تقسيم مذكور داراى نوعى مسامحه است و وجود لفظى را نبايد از اقسام وجود معنا به حساب آورد و برفرض كه چنين تقسيمى مطرح شود، تقسيم حقيقى نيست، زيرا وجود لفظى از مقولات عرضى و وجود معنا از مقولات جوهرى است و بين مقولات عرضى و مقولات جوهرى، تباين وجود دارد. در نتيجه، تفسيرى كه صاحب منتهى الاصول و جماعتى از اصوليين در مورد حقيقت و ماهيت وضع اختيار كردند ناتمام است.

4- نظريه آيت اللَّه خويى «دام ظلّه»
اشاره

آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» در تفسير وضع فرموده است: «حقيقت و ماهيت وضع عبارت از تعهد و التزام نفسانى است». در اينكه تعهد و التزام به چه چيزى مورد نظر است؟ احتمالاتى وجود دارد كه ذكر آنها مفيد نيست ولى معناى قابل قبول اين است كه بگوييم: تعهد به اينكه وقتى انسان بخواهد معنايى را از راه لفظ تفهيم كند[124] با فلان لفظ خاص آن را تفهيم كند. مثلًا شخصى كه براى

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 227

فرزندش نام «زيد» را وضع مى كند متعهّد مى شود كه هرگاه بخواهد فرزندش را صدا بزند يا او را مطرح كند از طريق لفظ زيد باشد. و وقتى انسان به وجدان خود مراجعه كند مى بيند در مسأله نام گذارى چيزى غير از اين نيست. بنابراين، وقتى پدر در مقام نام گذارى فرزندش مى گويد: «جعلت اسم ولدي زيداً»، اين عبارت، خودِ

وضع نيست بلكه اين جمله، از حقيقت وضع- كه همان التزام نفسانى است- حكايت مى كند. و در اين جهت فرقى بين وضع شخصى با وضع كلّى وجود ندارد. سپس مى فرمايد: بنا بر آنچه گفته شد معلوم مى شود كه واضع در هر لغت، تمامى افرادى هستند كه با آن لغت تكلّم مى كنند، زيرا اين تعهّد و التزام در همه افراد اهل يك لغت وجود دارد ولى جهت اينكه عنوان «واضع» فقط به «واضع اوّل» اطلاق مى شود و به ديگران «مستعمِل» گفته مى شود، اين است كه واضع اوّل در اين جهت از ديگران سبقت گرفته است و الّا فرقى بين واضع اصطلاحى و مستعملين وجود ندارد و حقيقت وضع- كه عبارت از تعهّد نفسانى است- در مورد همه آنان وجود دارد. سپس مى فرمايد: معناى مذكور براى وضع، هيچ گونه مخالفتى با معناى لغوى وضع و يا استعمال لفظ وضع در ساير موارد ندارد، زيرا مراد ما از وضع عبارت از «وضع لفظ براى معنا» است و اين همان معناى لغوى وضع است. چون وضع در لغت به معناى «جعل» و «اقرار» و «تثبيت» چيزى است و واضع در حقيقت با تعهّد نفسانىِ خود، اين مسئله را تثبيت مى كند كه هرگاه خواست معنايى را از طريق لفظ تفهيم كند، لفظ مخصوص به آن را تلفّظ كند. در موارد ديگر استعمال وضع نيز مسئله به همين كيفيت است، مثلًا معناى «وضع قانون» اين است كه قانون گذار، تعهد نفسانى به پياده كردن و تثبيت قانون در سطح جامعه دارد.[125]

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 228

البته قبل از آيت اللَّه خويى «دام ظلّه»، بزرگان ديگرى نيز قائل به اين نظريه بوده اند و ايشان به

تبعيت از آنان، چنين تفسيرى را اختيار كرده است.[126]

اشكالات كلام آيت اللَّه خويى «دام ظلّه»

در كلام ايشان اشكالاتى وجود دارد كه مانع از پذيرفتن آن مى باشد: اشكال اوّل: كلام ايشان در مورد وضع اعلام شخصيّه قابل قبول نيست، زيرا ما وقتى به وجدان خود مراجعه مى كنيم مى بينيم كه با وجود پدر، ديگران هيچ گونه حقى براى نام گذارى فرزند او ندارند، و استعمال نام فرزند توسط ديگران، به تبعيت از پدر مى باشد و نمى توان گفت: «ديگران نيز تعهّد و التزام نفسانى دارند ولى چون پدر، قبل از ديگران چنين كارى را انجام داده است به او واضع مى گويند». بنابراين عنوان تقدّم و تأخّر و اسبقيت در اينجا مطرح نيست، بلكه اين عنوان مطرح است كه در نظر مردم، نام گذارى حق پدر است و ديگران تابع او هستند. در بقيه موارد نيز به همين صورت است. مثلًا مخترع نيز چون حق نام گذارى براى اختراع خود را دارد اسمى براى اختراع خود وضع كرده و ديگران از او تبعيّت مى كنند. و اين كه گفته شود: «واضع و مستعمِل، در حقيقت وضع- يعنى تعهّد نفسانى- مشتركند»، خلاف وجدان است. در مورد الفاظى كه براى معانى كلّى وضع شده اند نيز مسئله به همين كيفيت است، زيرا اگر- مانند مرحوم نائينى- واضع را خداوند بدانيم، مى گوييم: خداوند سزاوارتر است كه الفاظ را براى معانى وضع كند و ديگران به عنوان تابع، الفاظ را استعمال مى كنند، نه اينكه آنان هم- در رديف خداوند- عنوان واضع پيدا كنند. و اگر واضع را غير خداوند

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 229

بدانيم بالاخره يك انسانِ داراى امتياز، در مقام وضع برآمده و ديگران از او تبعيت كرده اند. اگر واضع لغت عرب را «يَعْرب

بن قَحْطان» بدانيم، بدون شك امتيازاتى در اين شخص بوده كه اقتضا مى كرده اگر لفظى را در مقابل معنايى وضع كرد ديگران هم بپذيرند. و اگر شخصى معمولى و بدون امتياز، لفظى را براى معنايى وضع مى كرد، ديگران از او تبعيت نمى كردند چون دليلى براى تبعيت آنان وجود نداشت. بنابراين، واضع، داراى خصوصيتى است كه او را از ديگران جدا مى كند و اطلاق واضع بر همه مستعملين، هم خلاف ارتكاز و هم خلاف واقع است و ما نمى توانيم ملتزم به چنين چيزى بشويم. اشكال دوّم: هنگامى كه واضع مى گويد: «وضعت هذا اللفظ بإزاء هذا المعنى» خود اين عبارت، ايجادكننده وضع است نه اينكه كاشف و حاكى از وضع باشد، زيرا وضع از امور انشائى است و با لفظ ايجاد مى شود، همان گونه كه بيع و زوجيّت با نفس كلمه «بعتُ» و «زوّجتُ» ايجاد مى شود. و اين گونه نيست كه جمله «وضعتُ هذا اللفظ بإزاء هذا المعنى» مانند جمله خبريّه «زيدٌ قائمٌ» حكايت از واقعيت كند و محكىِّ آن ملاك باشد. در جمله انشائى نمى توان چنين چيزى گفت. در مورد جعل قانون نيز مسأله به همين كيفيت است و قانون، عبارت از خودِ الفاظى است كه بيان مى شود و قانون به نفس الفاظ تحقّق پيدا مى كند نه اينكه قانون عبارت از التزام به پياده شدن معنا در سطح جامعه بوده و لفظ، كاشف و حاكى از آن باشد. در تشريعيات نيز قانون، خودِ (أقيموا الصلاة) و امثال آن مى باشد نه اينكه (أقيموا الصلاة) حكايت از قانون كند.[127] حال كه با گفتن «وضعت هذا اللفظ بإزاء هذا المعنى»، وضع تحقّق پيدا مى كند، چگونه مى توان وضع را به عالم

نفسانى مربوط كرد؟ بنابراين تشبيه وضع به مسأله جعل قانون، تشبيه صحيحى نيست.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 230

اشكال سوّم: گذشته از اينكه اطلاق واضع نسبت به مستعمِل، خلاف وجدان و حقيقت است، مى توان گفت: در استعمالات مجازى- كه از نظر كثرت، بيش از استعمالات حقيقى است- تعهد و التزام نفسانى نه در مورد واضع وجود دارد و نه در مورد مستعمِل، زيرا برفرض قبول نظريه ايشان، تعهد نفسانىِ واضع و مستعمِل، فقط در مورد معانى حقيقى صادق است و استعمال لفظ در معناى مجازى، با تعهد نفسانى مغايرت دارد، زيرا گاهى لفظ، در معناى حقيقى خود استعمال مى شود و گاهى در معناى مجازى.

5- نظريه مرحوم محقق اصفهانى
اشاره

محقق اصفهانى رحمه الله در مورد حقيقت وضع فرموده است: مسأله وضع از امور واقعى و حقيقى نيست يعنى داخل در مقولات جوهر و عرض نمى باشد. اگر كسى بخواهد آن را داخل در واقعيات بداند بايد آن را داخل در مقولات عرضيّه بداند، زيرا همان گونه كه عرض، چيزى است كه عارض بر معروض مى شود و نياز به موضوع دارد، وضع نيز به لفظ و معنا نياز دارد. به عبارت ديگر: وضع به عنوان وصفى است كه عارض بر «لفظ» مى گردد و همان گونه كه بياض بر جسمى عارض گرديده و آن جسم به صفت بياض متصف مى شود، وضع نيز عارض بر لفظ گرديده و آن لفظ به صفت «وضع» متصف مى گردد. محقق اصفهانى رحمه الله مى فرمايد: توهّم اينكه وضع داراى واقعيت عرضى است باطل است. ايشان براى اثبات مدّعاى خود دو دليل اقامه كرده است: دليل اوّل: از ويژگى هاى «عرض» اين است كه در تحقّق وجود خارجى اش نياز به موضوع

دارد درحالى كه مسأله وضع به اين كيفيت نيست. توضيح: وقتى واضع مى گويد: «وضعتُ لفظ الماء بإزاء الجسم السيّال»، در اينجا موضوعْ «طبيعى لفظ» و موضوع له «طبيعى معنا» مى باشد، نه «لفظ موجود» و «معناى

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 231

موجود». و به مجرّد گفتن اين جمله- توسط واضع- وضع تحقّق پيدا مى كند و استعمال- كه نتيجه اش واقعيت دادن به لفظ و معناست- مقوِّم وضع نيست و خواه كسى لفظ فوق را در معناى مذكور استعمال كند يا استعمال نكند، وضع تحقّق پيدا مى كند. به عبارت ديگر: در مسأله وضع، ارتباط بين لفظ و معنا ثابت است هرچند لفظ ماء تلفّظ نشود و مفهوم آن در ذهن هيچ كس ايجاد نشود. درحالى كه اگر وضع مثل بياض و اعراض بود، همان طورى كه واقعيت عرض نمى تواند بدون واقعيت معروض تحقّق پيدا كند بايد در باب وضع نيز تا وقتى لفظ و معنا وجود خارجى پيدا نكرده اند، وضع تحقّق پيدا نكند. ولى ما مى بينيم استعمال و عدم استعمال، هيچ گونه دخالتى در واقعيت وضع ندارند. و از اينجا مى فهميم كه واقعيت وضع، از مقولات عرضيّه نيست. دليل دوّم: نظر به اينكه امور عرضيه از واقعيات مى باشند، به سبب اختلاف انظار، اختلاف پيدا نمى كنند. و اعتبارات متفاوت، تفاوتى در آنها ايجاد نمى كند، مثلًا جسمى كه معروضِ بياض است نمى تواند در همان آنْ معروض سواد هم باشد. ولى در باب وضع اين گونه نيست، زيرا اگر بگوييم: «وضع داراى واقعيت عرضيّه است» بايد ملتزم شويم كه الفاظى كه در يك زبان براى معنايى و در زبان ديگر براى معناى ديگر وضع شده اند، معروض دو عرض قرار گرفته اند، مثلًا از نظر لغت عرب، معروض يك

عرض و از نظر زبان فارسى معروض عرض ديگر شده باشند و در امور عرضيه نمى توان ملتزم به چنين چيزى شد. بله ممكن است جسمى در يك زمان معروض يك عرض و در زمان ديگر معروض عرض ديگر باشد ولى در زمان واحد نمى توان چنين چيزى را تصوّر كرد. از اينجا معلوم مى گردد كه مسأله وضع، غير از مسأله واقعيات عرضيه است. اشكال: ممكن است وضع را ارتباط و اضافه بين لفظ و معنا بدانيم و بگوييم:

همان گونه كه اضافه- در مقوله اضافه- بين دو چيز مطرح است در باب وضع هم اضافه بين لفظ و معنا مطرح است و اضافه يكى از حقايق است. محقق اصفهانى رحمه الله در پاسخ اشكال فوق مى فرمايد:

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 232

وجود اضافه بين دو شى ء به معناى داخل بودن در مقوله اضافه نيست، بلكه مقوله اضافه داراى محدوده خاصى است، مثلًا خداوند متعال عالم به اشياء است و هرجا عالم بود، معلوم هم هست و علم عبارت از اضافه و ارتباط بين عالم و معلوم است، درحالى كه عنوان «عالمٌ» در «اللَّه تعالى عالمٌ» داخل در مقوله اضافه نيست، زيرا عناوين جوهر و عرض مربوط به ممكن الوجود است و در مورد خداوند متعال راه ندارد. ايشان سپس نتيجه مى گيرد كه مسأله وضع، امرى اعتبارى است همانند امور اعتباريه اى كه نزد شرع و عقلاء وجود دارد، مثلًا در بيع، بايع به مشترى مى گويد: بعتك هذه الدار، و مشترى مى گويد: قبلت. به دنبال اين عقد، عقلاء و شارع، ملكيت مشترى نسبت به خانه و ملكيت بايع نسبت به ثمن را اعتبار مى كنند. بنابراين نقش بايع و مشترى در ايجاد

اعتبار ملكيت، نقش تسبيبى است يعنى توسط آنان زمينه اعتبار فراهم مى شود و اعتبار مستقيم توسط شارع و عقلاء صورت مى گيرد. و همچنين در مورد زوجيت، البته با اختلافى كه بين شارع و عقلاء در اين موارد وجود دارد. بديهى است كه ملكيت و زوجيت از امور واقعيه نيست يعنى با ايجاد ملكيت و زوجيت، تحوّل و تكوينى در طرفين ايجاد نمى شود بلكه در اين ها فقط جنبه اعتبار وجود دارد. و حتّى واقعيت ذهنيه اى كه براى بعضى از امور وجود دارد، براى امور اعتباريه وجود ندارد. مثلًا با تصوّر انسان در ذهن، كلّيتى بر مفهوم آن عارض مى شود و اين كلّيت، واقعيت ذهنيه دارد. ولى در امور اعتباريه حتى اين درجه از واقعيت هم وجود ندارد. سپس مى فرمايند: «مسأله وضع نيز از امور اعتباريه است، زيرا در باب وضع، بين لفظ و معنا ارتباط واقعى وجود ندارد بلكه واضع، ارتباطى را بين لفظ و معنا اعتبار مى كند. قبل از اينكه پدر براى فرزندش اسمى وضع كند هيچ ارتباط واقعى بين فرزند و آن نام وجود نداشته است، بلكه پدر- با فكر و مشورت- اسمى براى فرزندش انتخاب مى كند و با نام گذارى، يك ارتباط اعتبارى بين نام و فرزند تحقّق پيدا مى كند. البته اعتبار ملكيت و زوجيت به دست شارع است ولى در باب وضع مربوط به واضع است».

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 233

سپس ايشان دو تشبيه مطرح مى كند كه يكى از آنها قابل قبول و ديگرى داراى اشكال است. 1- در مورد نام گذارى گاهى از اشاره استفاده مى شود. اشاره، امرى اعتبارى است كه عقلاء آن را اعتبار كرده اند و داراى واقعيت نيست. واقعيت اين است

كه مثلًا زيد نشسته و شما هم به طرف او اشاره كرده ايد ولى اينكه مشاراليه به انگشت، عبارت از كسى است كه شما قصد داريد او را مشخص كنيد، اين يك امر اعتبارى است كه عقلاء آن را اعتبار كرده اند و رايج شده است، به همين جهت اشاره ها بين ملت ها فرق دارد زيرا نحوه اعتبار آنها فرق دارد. محقق اصفهانى رحمه الله مى فرمايد: لفظ هم همين طور است يعنى ارتباط آن با معنا واقعيت ندارد بلكه مجرّد اعتبار است بر اينكه با ذكر اين لفظ، اين معنا، مراد متكلّم است، و در اين جهت، بين لفظ و اشاره فرقى نيست. 2- مسأله وضع در باب الفاظ، مانند مسأله دوالّ و علاماتى است كه در جاده براى نشان دادن تمام شدن فرسخ قرار مى دهند. و همان طور كه دوالّ دلالت مى كند بر اينكه اين مكان، رأس فرسخ است، لفظ هم بر معنا دلالت مى كند. بنابراين، از جهت دلالت، فرقى بين اين دو وجود ندارد. تنها تفاوت بين وضع الفاظ و وضع دوالّ، اين است كه وضع در باب دوالّ از امور واقعيه است زيرا ما به چشم خود مى بينيم كه اين علامت در اين مكان وضع شده است ولى وضع در مورد الفاظ، اعتبارى است و واقعيتى درباره حقيقت وضع مطرح نيست.[128]

بررسى كلام مرحوم اصفهانى

كلام مرحوم اصفهانى در ارتباط با وضع مورد قبول است ولى دو اشكال به ايشان وارد شده كه يكى قابل جواب است و ديگرى مربوط به تنظيرى است كه بيان كردند و

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 234

خدشه اى به اصل استدلال ايشان وارد نمى كند. اشكال اوّل: مطالب مذكور در مورد وضع، مطالب دقيقى است كه عرف به آنها

توجّه ندارد. پاسخ اشكال: دقيق بودن، به لحاظ اصطلاحاتى است كه در آن بكار رفته است و اگر اصطلاحاتى چون واقعيات عرضيّه و غيره را كنار بزنيم، عرف به خوبى اين معنا را درك مى كند، زيرا عرف نمى خواهد با نام گذارى، ارتباطى واقعى بين اسم و مسمّى ايجاد كند. عمل عرف چيزى است كه از آن به امر اعتبارى تعبير مى شود، اگرچه عرف آن را نداند. در باب بيع نيز اگرچه عرف، معناى امور اعتباريه و امور واقعيه را نمى داند ولى بدون شك مى داند كه با گفتن «بعتُ» و «قبلتُ» مشترى مالك خانه و بايع مالك ثمن مى گردد. بنابراين، دانستن خصوصيات، لازم نيست و در باب وضع هم، اگرچه عرف اصطلاحات مذكور را نمى داند ولى جهتِ مورد نظر در ذهنش ارتكاز دارد. اشكال دوّم: تنظيرى كه ايشان در رابطه با دوالّ مطرح كرد بسيار شگفت آور است، زيرا در باب دوالّ سه عنوان وجود دارد: 1- علامت نصب شده در مكان كه از آن به «موضوع» تعبير مى كنند. 2- مكانى كه دالّ در آن وضع شده كه از آن به «موضوع عليه» تعبير مى كنند. 3- هدفى كه وضع براى آن انجام گرفته- مثل نشان دادن اوّل فرسخ و غيره- كه از آن به «موضوع له» تعبير مى كنند. ولى در باب الفاظ و معانى دو عنوان وجود دارد: 1- لفظ كه از آن به «موضوع» تعبير مى شود. 2- معنا كه از آن به «موضوع له» تعبير مى شود. حال جاى اين سؤال است كه ايشان «موضوع له» در باب الفاظ را در كدام يك از عناوين سه گانه- كه در دوالّ حقيقى وجود دارد- قرار مى دهد؟ ظاهر اين است كه مى خواهد بفرمايد:

«موضوع له» در باب الفاظ، مانند «موضوع عليه» در باب دوالّ است. به همين جهت آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» به ايشان

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 235

اشكال كرده و فرموده است: لازمه تنظير شما اين است كه در باب الفاظ و معانى به جاى «موضوع له» عنوان «موضوع عليه» را بكار ببريم.[129] ولى واقع مسئله اين نيست بلكه «موضوع له» در باب الفاظ و معانى، همان «موضوع له» در باب دوالّ است نه مكانى كه علامت در آن قرار داده شده است. مراد از موضوع له در باب دوالّ اين است كه عابرين متوجّه شوند مثلًا اينجا اوّل فرسخ است و اوّل فرسخ محسوس نيست. واقعيت اين است كه معانى در باب وضع، به جاى محلّى كه دوالّ در آن قرار گرفته، قرار داده نشده است، بلكه به جاى «كون هذا رأس الفرسخ» كه عنوان سوم در باب دوالّ است قرار گرفته است، يعنى موضوع له در باب الفاظ و معانى همان موضوع له در باب دوالّ است. در اين صورت، فرقى كه محقق اصفهانى رحمه الله فرمود كه «وضع در باب دوالّ، حقيقى و در باب الفاظ، اعتبارى است»، صحيح نيست، بلكه هر دو اعتبارى مى باشند، زيرا در باب دوالّ، آنچه واقعيت دارد علامت و مكان است و هر دو محسوس مى باشند. امّا اينكه «اين شى ء علامت بر اين است كه اين مكان، رأس فرسخ است» امرى اعتبارى است. ممكن بود اين گونه اعتبار نكنند، بلكه علامت را براى هريك فرسخ و نيم يا بيشتر بگذارند، همان طور كه وقتى با انگشت به طرف كسى اشاره مى شود، «مشاراليه» ما موجود خارجى و داراى واقعيت است، اشاره به انگشت هم واقعيت

دارد ولى اينكه مشاراليه به انگشت عبارت از كسى است كه قصد داريد او را مشخص كنيد، امرى اعتبارى است. پس در باب وضع و دوالّ، آنچه در تنظير دخالت دارد حيثيت وضع و دلالت آن است كه اعتبارى مى باشد ولى مكان و علامت، واقعيت دارند. بنابراين، اشكال آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» به مرحوم اصفهانى وارد نيست زيرا معنا در هر دو مورد «موضوع له» است.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 236

نتيجه بحث در تعريف وضع به نظر مى رسد كلام محقق اصفهانى رحمه الله در ارتباط با حقيقت وضع، كلام خوبى است و وضع، امرى اعتبارى است كه هيچ شائبه اى از حقيقت در آن راه ندارد و اين كلام مورد قبول ما نيز مى باشد. سؤال: اگر وضع را امرى اعتبارى بدانيم آيا تقسيم وضع به تعيينى و تعيّنى تقسيمى حقيقى است يا اينكه وضع، فقط تعيينى است و وضع تعيّنى داخل در مقوله وضع نيست؟ جواب: ما به دو صورت جواب مى دهيم: 1- در بيان نظريه مرحوم آخوند در مورد وضع، اشاره كرديم كه علت اينكه مرحوم آخوند وضع را نوعى ارتباط بين لفظ و معنا مى داند، مسأله تقسيم وضع به تعيينى و تعيّنى است و ما گفتيم دليلى بر وجود دو قسم براى وضع نداريم. و به عبارت ديگر:

دليلى نداريم كه وضع به معناى حقيقى، مَقْسَم براى تعيينى و تعيّنى قرار گرفته باشد بلكه محتمل است وضع به معناى اعم از حقيقى و مجازى، مَقْسَم واقع شده باشد.

بنابراين، آنچه بنام وضع تعيّنى ناميده مى شود در حقيقتْ وضع نيست. البته خارج بودن «وضع تعيّنى» از حقيقت وضع با حقيقى بودن معنا در مورد آن منافاتى ندارد. به

بيان ديگر: ما كه مى گوييم: «وضع تعيّنى از حقيقت وضع خارج است»، نمى خواهيم بگوييم: «معنا در مورد وضع تعيّنى حقيقى نيست» بلكه اگر لفظى بر اثر كثرت استعمال در معنايى، به حدّى رسيد كه بدون قرينه برآن معنا دلالت كرد آن معنا براى لفظ، معنايى حقيقى است ولى حقيقى بودن معنا ملازم با وضع نيست، يعنى وضع، اخصّ از حقيقت است. هرجا وضع بود حقيقت هست ولى هرجا حقيقت باشد معلوم نيست وضع باشد، مثل وضع تعيّنى. بر اساس اين جواب، اصل وضع تعيّنى از دايره وضع خارج است. 2- مى توان گفت: اگر كثرت استعمال لفظ در معناى مجازى به حدّى رسيد كه بدون قرينه برآن معنا دلالت كند، اهل لغت، نوعى ارتباط و اختصاص بين لفظ و

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 237

معناى مجازى اعتبار مى كنند. بنابراين، تفاوت وضع تعيينى و تعيّنى در اين است كه در وضع تعيينى، شخص يا اشخاص معيّن، ارتباط را لحاظ مى كنند، ولى در وضع تعيّنى، اين لحاظ توسط اهل لغت صورت مى گيرد. همان گونه كه در امور اعتباريه مثل ملكيت لازم نيست عقلاء يا شارع، در يكايك بيع هاى انجام شده ملكيت را اعتبار كنند بلكه شارع يا عقلاء ضوابطى براى ملكيت قرار مى دهند كه هرجا آن ضوابط وجود داشته باشد ملكيت اعتبار مى شود. بنابراين، بين اعتبارى بودن وضع و تقسيم آن به دو قسم تعيينى و تعيّنى منافاتى وجود ندارد. و اين تقسيم هم حقيقى است.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 239

مسأله چهارم تقسيم وضع به اعتبار معناى موضوع له

اشاره

وضع به اعتبار معناى موضوع له به چهار قسم تقسيم مى شود: 1- وضع عام موضوع له عام. 2- وضع خاص موضوع له خاص. 3- وضع عام موضوع

له خاص. 4- وضع خاص موضوع له عام. در ارتباط با تقسيم فوق در سه مقام بحث مى كنيم: مقام اوّل: معناى اقسام، مقام دوّم: امكان عقلى و عدم امكان عقلى اقسام. مقام سوّم: وقوع و عدم وقوع هريك از اقسام.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 240

مقام اوّل معناى اقسام چهارگانه وضع
اشاره

همان گونه كه در تعريف وضع گفته شد، وضعْ عبارت از نوعى ملازمه و ارتباط بين لفظ و معنا يا نوعى اختصاص بين اين دو است، به گونه اى كه در باب وضع، هريك از لفظ و معنا داراى اصالت مى باشند و واضع در هنگام وضع بايد هريك از لفظ و معنا را به طور مستقل ملاحظه كند. لفظ و معنا در باب وضع، مثل زوجين در باب نكاح و بايع و مشترى و ثمن و مثمن در باب بيع است، همان گونه كه در باب بيع نمى توان يك اعتبار ملكى يك طرفى محقق ساخت و يا در باب زوجيت نمى توان اعتبار زوجيّت يك طرفى تحقّق داد بلكه بايد هر دو طرف مستقلًا ملاحظه شوند، در باب وضع نيز واضع بايد هم لفظ و هم معنا را مستقلًا مورد تصوّر و لحاظ قرار دهد. در باب وضع اعلام شخصيّه، اين معنا روشن است كه انسان گاهى بعد از فكر و مشورت يا مراجعه به قرآن، اسمى را مشخص مى كند، اين دليل بر اين است كه مقام وضع و نام گذارى يك طرفش مستقلًا به لفظ و طرف ديگرش مستقلًا به معنا ارتباط دارد. و تابع بودن لفظ براى معنا، مربوط به مقام استعمال است نه مربوط به مقام وضع. واضع، در مقام وضع، براى لفظ، اصالت قائل است ولى كسى كه بعد از وضع،

لفظ را در معنا استعمال مى كند، لفظ را فانى در معنا و تابع معنا مى بيند و براى آن اصالتى- در مقابل معنا- قائل نيست. فرق بين واضع و مستعمِل مانند فرق بين سازنده آينه و استفاده كننده آن مى باشد. كسى كه آينه را مى سازد براى آن استقلاليت قائل است و مستقلًا آن را ملاحظه مى كند ولى كسى كه از آينه استفاده مى كند براى آن جنبه مرآتيت قائل است.

منشأ تقسيم وضع به اقسام چهارگانه

معنايى را كه واضع- در مقام وضع- تصوّر مى كند، يا كلّى است و يا جزئى. و درهرصورت، لفظ را يا بر همان معناى متصوَّر وضع مى كند و يا بر غير آن- از نظر كليت

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 241

و جزئيت- وضع مى كند. در نتيجه چهار قسم حاصل مى شود: 1- اگر معناى متصوَّر، كلّى باشد و لفظ براى همان كلّى وضع شود، اين را «وضع عام و موضوع له عام» مى گويند. 2- اگر معناى متصوَّر، جزئى باشد و لفظ براى همان جزئى وضع شود، اين را «وضع خاص و موضوع له خاص» مى گويند. اين دو قسم روشن است و ترديدى در آنها نيست.[130] 3- اگر معناى متصوَّر، كلّى باشد و لفظ براى افراد و مصاديق آن كلّى وضع شود، اين را «وضع عام و موضوع له خاص» مى گويند. 4- اگر معناى متصوَّر، جزئى باشد و لفظ براى كلّى آن وضع شود، اين را «وضع خاص و موضوع له عام» مى گويند. همان گونه كه ملاحظه شد، در وضعْ لفظ و معنا هر دو اصالت دارند ولى تقسيم فوق در رابطه با معناست و لفظ فقط به اعتبار «موضوع» مطرح است. به عبارت ديگر: در ارتباط با وضع سه عنوان

مطرح است: لفظ (/ موضوع)، معنا (/ موضوع له)، وضع (/ متصوَّر).

مقام دوّم امكان و عدم امكان اقسام چهارگانه
اشاره

در امكان دو قسم اوّل، بحثى نيست ولى در ارتباط با امكان و عدم امكان دو قسم

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 242

ديگر بحث هايى صورت گرفته است:

بحث اوّل آيا قسم سوّم (وضع عام و موضوع له خاص) امكان دارد؟
اشاره

مرحوم آخوند، اين قسم را ممكن دانسته و فرموده است: جايى كه واضع، معناى كلّى را تصوّر كند، مى تواند لفظ را مقابل افراد و مصاديقِ آن وضع كند، زيرا كلّى، نوعى مرآت براى شناسايى افراد است و با ملاحظه افراد يك كلّى، مثل زيد و عَمرو و بكر و ... مشاهده مى شود كه اين افراد گرچه در خصوصيات فردى با يكديگر مغايرت دارند ولى در جهت جامعى به نام انسانيت مشتركند به گونه اى كه اگر افرادى از نوع ديگر حيوان را كنار اين افراد قرار دهيم، در مقام مقايسه گفته مى شود: «اينان انسان و آنها- مثلًا- بقر و غنم هستند». بنابراين براى شناسائى فرد، همين اندازه كافى است كه آن كلّى كه اين فرد مصداق آن است مشخص باشد و در مقام وضع- همان گونه كه اشاره كرديم- لازم نيست معناى موضوع له به طور كامل مشخص باشد. مرحوم آخوند مى فرمايد: چون معناى كلّى، قدر جامع بين مصاديق است، تصوّر معناى كلّى، در حقيقت، تصوّر مصاديق است و هرچند مصاديق داراى خصوصيات فردى مى باشند ولى لازم نيست اين خصوصيات براى واضع مشخص باشد. امّا عكس آن (يعنى وضع خاص و موضوع له عام) ممكن نيست، زيرا فرد نمى تواند از كلّى حكايت كند. در منطق گفته اند: «الجزئي لا يكون كاسباً و لا مكتسباً»[131]، جزئى فقط در محدوده خودش نقش دارد و نمى تواند مرآت براى كلّى واقع شود. بلى، گاهى تصوّر جزئى، موجب تصوّر كلّى گرديده و همين امر باعث

مى شود كه واضع، لفظ را براى كلّى وضع كند. ولى اين مورد از محلّ بحث ما خارج است، زيرا

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 243

بحث در جايى است كه فقط جزئى تصوّر شود و لفظ براى كلّى وضع شود. بنابراين به نظر مرحوم آخوند قسم سوّم، ممكن و قسم چهارم ممتنع است.[132]

اشكال بر كلام مرحوم آخوند

امام خمينى «دام ظلّه» و ديگران بر مرحوم آخوند اشكال كرده و فرموده اند: اگر بنا باشد در مورد وضعْ حيثيتِ موضوع له به طور كامل متصوَّر باشد، بايد گفت:

قسم سوّم (وضع عام و موضوع له خاص) نيز مانند قسم چهارم (وضع خاص و موضوع له عام) غيرممكن است و در اين جهت، فرقى بين آن دو وجود ندارد و همان گونه كه فرد نمى تواند مرآت براى كلّى باشد، كلّى هم نمى تواند مرآت براى فرد باشد. ما ملاحظه مى كنيم انسان داراى مفهومى كلّى است و عالم مفهوم قبل از عالم ماهيت و عالم وجود است و در عالم مفهوم، انسان نمى تواند مرآت براى مصاديق خود باشد، مفهوم نمى تواند از مصاديق و موجودات خارجى حكايت كند. مسئله به قدرى دقيق است كه حتى در مورد حمل اوّلى ذاتى عدّه اى گفته اند: مثال «الإنسان حيوان ناطق» براى حمل اوّلى ذاتى صحيح نيست و مثال صحيح آن «الإنسان بشر» است، زيرا ملاك حمل اوّلى ذاتى عبارت از اتّحاد در عالم مفهوم است و بين «انسان» و «حيوان ناطق» اتّحاد مفهومى وجود ندارد بلكه از جهت حقيقت و ماهيت و وجود، اتّحاد دارند. شاهد بر اين مدّعا اين است كه چه بسا شنيدن لفظ «انسان» موجب خطور «حيوان ناطق» به ذهن نمى شود. «انسان» و «حيوان ناطق» به دنبال اتّحاد ماهوى داراى اتّحاد

وجودى مى باشند ولى اتّحاد مفهومى ندارند. حال اگر مفهوم، اين گونه حساب مستقل دارد چگونه مى توان آن را مرآت براى افراد قرار داد درحالى كه هريك از افراد داراى خصوصيات فردى هستند و اين خصوصيات فردى آنان از انسانيت بيرون است. و علاوه بر اين، خصوصيات افراد با

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 244

يكديگر فرق دارد. به همين جهت خصوصيات فردى موجب به وجود آمدن تباين بين افراد مى شود و هيچ گاه نمى توان گفت: «زيدٌ عمروٌ»، ولى مى توان گفت: «زيدٌ إنسانٌ» روى حمل شايع صناعى نه حمل اوّلى. بنابراين، مفهوم نمى تواند از غير خودش حكايت كند. به همين جهت، در مسأله اجتماع امر و نهى، كسانى كه قائل به جواز اجتماع امر و نهى شده اند، گفته اند: امر، به مفهوم صلاة و نهى، به مفهوم غصب- كه مفهوم مستقلى است- تعلق گرفته است و اتّحاد وجودى بين صلاة و غصب در يكجا، ربطى به عالم مفهوم ندارد. بنابراين، مرآت قرار دادن مفهوم براى مصاديق، درست نيست و همان گونه كه «وضع خاص و موضوع له عام» ممتنع است، «وضع عام و موضوع له خاص» نيز امتناع دارد. و اگر گفته شود: در وضع، لازم نيست معناى موضوع له به تمام عناوين و وجوه شناخته شود بلكه شناسايى اجمالى آن كافى است. مى گوييم: در اين صورت، بايد وضع خاص و موضوع له عام را نيز- مانند وضع عام و موضوع له خاص- ممكن بدانيد، زيرا وقتى «زيد» تصوّر مى شود جهت «انسانيت» او خارج از محدوده «زيد» نيست و همان گونه كه خصوصيات فردى او تصوّر مى شود، جهت «انسانيت»- كه جهت جامع افراد است- نيز تصوّر مى شود. بنابراين، مانعى ندارد كه در مقام تصوّر، «زيد» را تصوّر

كنيم ولى در مقام وضع، لفظ را براى كلّى انسان قرار دهيم، زيرا بالأخره با تصوّر «زيد»، «كلّى انسان» كه جهت جامع اوست نيز تصوّر شده است. خلاصه اشكال: اگر شما مى خواهيد يك مرآت واقعى و دقيق مطرح كنيد بايد هر دو صورت را ممتنع بدانيد و اگر مرآت اجمالى و شناسايى اجمالى را كافى مى دانيد بايد هر دو صورت را جايز بدانيد. و تفصيل بين اين دو صورت، غير قابل قبول است.[133]

دفاع از مرحوم آخوند
اشاره

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 245

بعضى از بزرگان در مقام دفاع از مرحوم آخوند برآمده اند كه در ذيل به بررسى كلام آنان مى پردازيم:

1- كلام آيت اللَّه خويى «دام ظلّه»

ايشان در مقام دفاع از مرحوم آخوند فرموده است: مفاهيم كلّى بر دو قسمند: قسم اوّل: كلياتى است كه داراى اصالت مى باشند و مابازاء خارجى دارند، مثل مفاهيم جواهر و اعراض، مانند: حيوان، انسان، بياض، سواد و غيره. اين قسم از كلّيات- كه قسمت اعظم كليات مى باشند- نمى توانند به عنوان مرآت براى افراد و مصاديقِ خود قرار گيرند بلكه در مقام لحاظ و تصوّر، تنها مى توانند از جهتِ جامع بين افراد خود حكايت كنند. مثلًا «حيوان ناطق»- كه يكى از كلّيات جوهرى است- تنها مى تواند از ماهيت و حقيقت انسان حكايت كند و خصوصيات فردى افراد، ارتباطى به مفهوم آن نداشته و مفهوم نمى تواند حاكى از آنها باشد. همچنين «بياض»- كه يكى از كلّيات عرضى است- اگرچه در مقام وجود خارجى اش نياز به موضوع دارد ولى اين نياز، ارتباطى به عالم مفهوم ندارد و بياض، مفهومى است كه فقط از معناى خودش حكايت مى كند و از محدوده معنا تجاوز نمى كند. وجود خارجى بياض، نقشى در مفهوم بياض ندارد. بياض يك ماهيت متأصّل و مستقل است. خلاصه اينكه افراد و خصوصيات فردى افراد بياض، داخل در مفهوم بياض نبوده و بياض حاكى از آنها نيست. بعضى از مفاهيم اعتبارى نيز حكم مفاهيم متأصّله را دارند، مثلًا مفاهيمى چون وجوب، امكان و امتناع، از مفاهيم اعتبارى مى باشند كه مابازاء خارجى ندارند و مقام آنها حتى از عرض هم پايين تر است، زيرا عرض هرچند در مقام وجود خارجى اش نياز به معروض دارد ولى

مابازاء خارجى دارد و بياضِ جسم براى ما بالوجدان محسوس است. اين دسته از مفاهيم اعتبارى 134] نيز از كلياتى هستند كه فقط از مفهوم خود حكايت

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 246

مى كنند و نمى توانند مرآت براى افراد و مصاديق قرار گيرند. مثلًا وقتى گفته مى شود:

«انسان، ممكن الوجود است»، اين امكان به عنوان عرض نيست بلكه امرى اعتبارى 135] و داراى واقعيت است. امكان، فقط از مفهوم خود حكايت مى كند و مرآت براى مصاديق نيست يعنى اين گونه نيست كه وقتى معنا و مفهوم «امكان» تصوّر شد فقط انسان در آن ديده شود و بقيّه ممكنات ديده نشوند. امكان، معنايى دارد كه وقتى تصوّر شد فقط خودش مى باشد و هيچ گونه مرآتيتى نسبت به افراد و مصاديق ندارد. قسم دوّم: كلّياتى است كه از افراد و مصاديق، انتزاع پيدا مى كنند، مثل مفهوم «شخص»، «فرد» و «مصداق». اين ها مفاهيم كلّى هستند، زيرا مى گوييم: «زيدٌ فردٌ»، «بكرٌ فردٌ» و ... معلوم مى شود «فرد» يك عنوان كلّى است كه بر تمام افراد و مصاديق خود منطبق است و نيز مى گوييم: «زيدٌ شخصٌ» و ... در جمع هم مى گوييم:

«اشخاص» يعنى هركدام از آنها شخص واحدى هستند. شكى نيست كه اين گونه مفاهيم كلى، از اشخاص، افراد و مصاديق انتزاع شده اند.

مفهوم «ما ينطبق عليه الإنسان» نيز از اين قبيل است بلكه روشن تر از سه مفهوم ديگر مى باشد. اين مفهوم كلّى نيز از افراد، انتزاع شده است زيرا افراد- يعنى زيد و عَمرو و بكر- هستند كه انسان بر يكايك آنان انطباق دارد. بنابراين، عناوين فوق با عنوان «حيوان ناطق» فرق دارد. شما كه مى گوييد: «الحيوان الناطق إمّا موجودٌ و إمّا معدومٌ»، معلوم مى شود

ماهيت «حيوان ناطق» ماهيتى است كه يك قسم آن موجود و قسم ديگر آن معدوم است. بنابراين در ماهيت «حيوان ناطق» حتى وجود هم مطرح نيست، چه رسد به خصوصيات وجودى افراد. امّا عناوين چهارگانه فوق- يعنى فرد، شخص، مصداق و ما ينطبق عليه

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 247

الإنسان- كه از متن افراد و مصاديق انتزاع شده اند، چگونه مى توان گفت اين ها مرآت براى افراد نيستند؟ بدون ترديد در اين دسته از كلّياتِ انتزاعى، جنبه مرآتيت وجود دارد. در نتيجه در كلّيات انتزاعى، كلام مرحوم آخوند مورد قبول است. آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» سپس مى فرمايد: مؤيد ما اين است كه در منطق، يكى از تقسيماتى كه براى قضايا ذكر شده است تقسيم قضيّه به طبيعيّه، حقيقيّه و خارجيّه است. قضيّه طبيعيّه: قضيّه اى است كه موضوع آن نفس طبيعت بوده و مسأله وجود و تعدّد مصاديق در آن مطرح نيست، مثل قضيّه «الإنسان حيوان ناطق» يعنى طبيعت و ماهيت انسان، عبارت از «حيوان ناطق» است و كارى به وجود و افراد ندارد. قضيّه خارجيّه: قضيه اى است كه موضوع آن افرادى از طبيعت است كه بالفعل موجود مى باشند، مثل «أكرم العالم» در صورتى كه مراد «عالم بالفعل» باشد. قضيّه حقيقيّه: قضيه اى است كه موضوع آن مطلق افراد طبيعت باشد، چه آنهايى كه بالفعل موجودند و چه آنهايى كه در آينده وجود پيدا مى كنند، مثل: «المستطيع يجب عليه الحجّ»، كه مراد «كلّ فردٍ من أفراد المستطيع» است.[136] بديهى است در دو قسم اخير قضيّه كه افراد به عنوان موضوع مطرحند، متكلّم، افراد را تصوّر كرده و آن را موضوع قرار داده است و تصوّر افراد، تنها از راه

تصوّر كلّى امكان دارد يعنى كلّى «المستطيع» از افراد حكايت كرده و براى مولا به عنوان ابزارى بوده تا بتواند افراد آن را موضوع قضيّه قرار دهد. و اگر كلّى كنار رود، راهى براى تصوّر افراد وجود ندارد. بنابراين كلّىِ «المستطيع» حاكى و مرآت از افراد است. در نتيجه، اشكال كردن به مرحوم آخوند به اين صورت كه «كلّى به هيچ عنوان نمى تواند مرآت براى افراد قرار گيرد» وارد نيست، زيرا ما كلّياتى داريم كه مرآت از افراد و مصاديق مى باشند. اين معنا در كلّياتى كه از فرد انتزاع مى شوند، روشن است و در

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 248

مورد قضاياى حقيقيّه و خارجيّه نيز ناچاريم آن را بپذيريم.[137] اشكالات كلام آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» ايشان در مورد كلّيات متأصّله- مثل جواهر و اعراض- و بعضى از امور اعتبارى- مثل وجوب و امكان و امتناع- عدم وجود مرآتيت را پذيرفت ولى در مورد عناوين انتزاعيه اى كه منشأ انتزاع آنها مصاديق و افراد باشد اين مطلب را نپذيرفته و قائل به مرآتيت شدند. براى اين قسم، چهار مثال ذكر كردند: «فرد»، «شخص»، «مصداق» و عنوان «ما ينطبق عليه الإنسان» و ما همين عنوان اخير را- كه به نظر ايشان روشن تر از موارد ديگر است- مورد بحث قرار مى دهيم: ابتدا ما بايد ببينيم معناى حكايت كلّى از افراد چيست؟ و در فرديت فرد، چه چيزى نقش دارد؟ اگر چيزى بخواهد عنوان فرد پيدا كند، تمام خصوصيات فردى در فرديت آن نقش دارد، مثلًا در فرديت يك فرد براى انسان، خصوصياتى چون زمان، مكان، پدر، مادر و ... نقش دارد. آنچه زيديتِ زيد را تشكيل مى دهد عبارت از مجموعه

خصوصياتى است كه در زيد وجود دارد. و اگر بعضى از اين خصوصيات كنار برود، عنوان فرديّت نيز كنار مى رود. حال كه معناى فرديت اين است، آيا عنوان «ما ينطبق عليه الإنسان» از كدام خصوصيت حكايت مى كند؟ تفاوت عنوان «ما ينطبق عليه الإنسان» با عنوان «الإنسان» اين است كه «الإنسان» به معناى «حيوان ناطق» است و در آن، «وجود» نخوابيده است ولى عنوان «ما ينطبق عليه الإنسان» به معناى «حيوان ناطق موجود» است، زيرا انطباق، از وجود و تحقّق در خارج است. «ما ينطبق عليه الإنسان» يعنى وجود خارجى كه ماهيت

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 249

انسان برآن منطبق مى شود. حال كه چنين است ما دو اشكال به ايشان داريم: اشكال اوّل: بدون شك عنوان «الإنسان الموجود» از عناوين متأصّله جوهرى است و به اعتراف آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» اين گونه عناوين نمى تواند حاكى از افراد باشد و با توجّه به اينكه بين عنوان «ما ينطبق عليه الإنسان» و عنوان «الإنسان الموجود» تفاوتى وجود ندارد، عنوان «ما ينطبق عليه الإنسان» نيز نمى تواند حاكى از افراد و مصاديق باشد. اين اشكال به عنوان جواب نقضى بر كلام ايشان است. اشكال دوّم: عنوان «ما ينطبق عليه الإنسان» نمى تواند ناظر به خصوصيات فرديّه باشد، زيرا «ما ينطبق عليه الإنسان» ميلياردها نفر است كه از نظر تعداد، معلوم نيست و خصوصيات اين افراد هم براى ما معلوم نيست. اگر اين عنوان ناظر به خصوصيات بود و مرآت براى افراد قرار مى گرفت، حق اين بود كه در مرحله اوّل ناظر به تعداد آنها باشد درحالى كه ما ملاحظه مى كنيم اين عنوان حتى ناظر به تعداد افراد نيست چه رسد به خصوصيات افراد.

معناى مرآت اين است كه از داخل اين كلّى، خصوصيات را ببينيم زيرا قوام افراد به خصوصيات فرديّه است و ما از عنوان «ما ينطبق عليه الإنسان» پى به خصوصيات نمى بريم. عنوان «ما ينطبق عليه الإنسان» عبارت از وجودى است كه به انسان اضافه شده است و همان طور كه «الإنسان الموجود» حكايتى در رابطه با افراد و خصوصيات ندارد، عنوان «ما ينطبق عليه الإنسان» نيز حكايتى در رابطه با افراد و خصوصيات ندارد. همچنين عناوين «فرد» و «مصداق» و «شخص» نيز نمى تواند حاكى از افراد باشد. اين اشكال به عنوان جواب حلّى كلام آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» است. اشكال سوّم: آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» در قسمتى از كلام خود مطلبى از منطق را به عنوان تأييد ادعاى خود مطرح كرده و فرمود: اگر كلى ناظر به مصاديق نباشد، پس در قضاياى حقيقيه و خارجيه از چه راهى مى توان مصاديق را موضوع قضيّه قرار داد؟

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 250

جواب اين است كه هرچند منطقيين در قضاياى خارجيه و حقيقيه كلمه «افراد» را به كار مى برند ولى مقصود آنان از افراد، «وجودات متعدده» است «نه جهات فرديّه و عوارض مشخّصه». مثلًا وقتى متكلّم مى گويد: «المستطيع يجب عليه الحجّ»، اين قضيّه، يك قضيّه حقيقيه است و ناظر به وجودات و افراد مستطيع است و كارى به عالم و جاهل بودن يا كم و زياد بودن سنّ و ساير خصوصيات فرديّه افراد ندارد. و در هيچ قضيّه حقيقيه و خارجيه اى خصوصيات فرديّه مطرح نيست بلكه تكثر وجود مطرح است. بنابراين، تأييد ذكر شده در كلام ايشان مورد قبول نيست و در نتيجه دفاعى كه آيت اللَّه خويى «دام ظلّه»

نسبت به كلام مرحوم آخوند مطرح كرد نمى تواند اشكال را از كلام مرحوم آخوند برطرف كند.

2- دفاع ديگر از كلام مرحوم آخوند

از اشكالى كه بر مرحوم آخوند وارد شده بود جواب ديگرى نيز داده شده است. اين جواب مبتنى بر اين است كه بين كلّى ها، فرقى وجود ندارد ولى همه كلّى ها را با دو ديد و نظر مى توان ملاحظه كرد، بنا بر يكى از اين ديدها، حكايت- در همه كلّى ها- وجود دارد و بنا بر ديد ديگر، در هيچ يك از كلّى ها حكايت وجود ندارد. قائل مى گويد: هر كلّى به دو صورت ممكن است ملاحظه شود كه حكم آن دو با يكديگر فرق دارد: اگر كلى را به نحو مهمل و جمود ملاحظه كنيم نمى تواند از افراد حكايت كند و اگر به نحو سريان و جريان در افراد ملاحظه كنيم، در اين صورت، طبيعت به عنوان مرآت و حاكى از افراد خواهد بود. ما مى توانيم بگوييم: مؤيّد كلام ايشان اين است كه مرحوم آخوند- به تبعيت از مشهور- مطلق را به طبيعت ساريه در افراد معنا كرده و معتقد است اگر «مطلق» موضوع براى حكم واقع شود معنايش اين است كه «طبيعت با وصف سريان و جريان در افراد» موضوع واقع شده است. بنابراين وقتى مطلق به عنوان يك ماهيت ساريه و

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 251

طبيعت جاريه ملاحظه شود، با افراد رابطه دارد و به عنوان حاكى از افراد و مرآت براى آنهاست. نتيجه اى كه اين قائل از كلام خود مى گيرد اين است كه «وضع عام و موضوع له خاص» امكان عقلى دارد و اگر ما كلّى را به نحو سريان و جريان در افراد ملاحظه كنيم مى توانيم از

راه آن، افراد را هم ملاحظه كنيم.[138] بررسى دفاع دوّم: براى بررسى دفاع دوّم، ابتدا بايد معلوم گردد كه مراد از «فرد» و «افراد» چيست؟ و در تحقّق عنوان «فرد» چه ويژگى هايى بايد در نظر گرفته شود؟ در تحقّق عنوان «فرد»، مراحل زير لازم است: مرحله اوّل: طبيعتى كه اين فرد به عنوان فرد آن مطرح است، وجود پيدا كرده و در عالم طبيعت خود باقى نمانده باشد، و اگر طبيعت، وجود پيدا نكرده باشد، تحقّق فرد، معنا ندارد. مرحله دوّم: اگر بخواهيم «افراد» درست كنيم، علاوه بر مرحله قبل، بايد وجود طبيعت، داراى تكثّر و تعدّد باشد، زيرا تحقّق «افراد»، با يك وجود نمى تواند حاصل شود. مرحله سوّم: علاوه بر تعدّد و تكثر وجود، بايد هريك از افراد داراى خصوصياتى فرديّه باشند كه اين خصوصيات موجب مى شود آن فرد از فرد ديگر جدا شود.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 252

بنابراين، افراد يك طبيعت بايد سه مرحله دارا باشند: 1- وجود طبيعت، 2- تكثر وجود طبيعت، 3- خصوصيات فرديّه. پس از روشن شدن مقدّمه فوق، در جواب دفاع دوّمى كه نسبت به كلام مرحوم آخوند ذكر شده است مى گوييم: شما كه مى گوييد: «طبيعت، گاهى به عنوان سارى در افراد ملاحظه مى شود» آيا از محدوده طبيعت و ماهيت، خارج مى شويد يعنى علاوه بر طبيعت، چيز ديگرى را ملاحظه مى كنيد يا از محدوده آن بيرون نمى رويد؟ اگر از محدوده طبيعت خارج شويد، اين از محلّ بحث ما خارج است و اگر در محدوده طبيعت باقى بمانيد، در اين صورت سؤال مى كنيم: با توجّه به اينكه اوّلين مرحله تحقّق فرديّت، عبارت از «وجود» است، شما كه از محدوده طبيعت

خارج نشده ايد «وجود» را از كجاى اين «طبيعت» استفاده مى كنيد؟ وقتى ماهيت انسان- يعنى حيوان ناطق- تمام ملحوظ شما باشد و چيزى غير از حيوان ناطق را لحاظ نكرده ايد، چگونه مى توانيد از اين «ماهيت» وجود را برداشت كنيد؟ توضيح اينكه: در فلسفه ثابت شده است كه «نسبت ماهيت به وجود و عدم، به طور مساوى است»، ماهيت «حيوان ناطق» نه با وجود دوستى دارد و نه با عدم دشمنى دارد بلكه نسبت آن به وجود و عدم به طور مساوى است، به همين جهت، ممكن الوجود- براى تحقّق وجودش- نياز به علّت دارد درحالى كه اگر ارتباط ماهيت با وجود، بيش از ارتباط آن با عدم بود، وجودِ ماهيتِ ممكنْ نياز به علت نداشت. بنابراين، اوّلين قدم در باب تحقّق فرديت، عبارت از وجود است. و وجود، خارج از دايره ماهيت است و با تصوّر ماهيت، وجود به ذهن ما نمى آيد. در اين صورت چگونه مى توانيد از دريچه ماهيت، به افراد نگاه كنيد؟ در حالى كه اولين قدم آن- كه مسأله وجود است- ناقص است. و وقتى اولين قدم ناقص بود چگونه مى توان مراحل بعدى- يعنى تعدد افراد و خصوصيات فرديه- را در ماهيت ملاحظه كرد؟ امّا مؤيّدى كه در رابطه با مطلق ذكر كرديم جوابش اين است كه معناى مطلق،

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 253

«سريان و جريان در افراد» نيست بلكه مطلق به معناى «تمام الموضوع هو الماهية» است. مثلًا: وقتى گفته مى شود: «أعتق رقبة»، عتق رقبه كافره هم كفايت مى كند، چون «عتق رقبه» تمام الموضوع قرار گرفته و ايمان و كفر در آن دخالتى ندارد. در نتيجه، مطرح كردن مسأله سريان و جريان هم نمى تواند اشكال كلام مرحوم

آخوند را برطرف كند و اساس اشكال در مورد «وضع عام موضوع له خاص» باقى است.

تحقيق بحث

امرى كه نظريه مرحوم آخوند را بعيد مى كند اين است كه: اگر امكان عقلى «وضع عام موضوع له خاص» را پذيرفتيم، در اينجا سؤالى مطرح مى شود كه آيا موضوع له، واحد است يا اينكه به حسب تعدّد افراد، متعدّد است؟ چاره اى جز اين نيست كه گفته شود: موضوع له، متعدد است، زيرا نمى شود كه موضوع له، افراد باشد و درعين حال واحد هم باشد. مگر اينكه موضوع له، واحد و كلّى باشد كه در اين صورت داخل در عنوان «وضع عام و موضوع له عام» خواهد بود.[139] اكنون به شما مى گوييم: لفظى كه موضوع له آن متعدّد است، در اصطلاح «مشترك لفظى» ناميده مى شود و شما اگر «وضع عام موضوع له خاص» را ممكن دانستيد بايد ملتزم شويد چنين لفظى به عدد افراد طبيعت داراى معناى موضوع له است اگرچه طبيعت داراى ميلياردها فرد باشد، همان گونه كه مثلًا «عين» داراى بيش از هفتاد معناى موضوع له مى باشد.[140]

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 254

در اينجا ممكن است كسى بگويد: بين «مشترك لفظى» و «وضع عام موضوع له خاص» دو تفاوت وجود دارد: 1- در «مشترك لفظى» معانى متغايرند ولى در ما نحن فيه همه معانى، مصاديق يك ماهيت مى باشند. 2- در «مشترك لفظى» تعدد وضع وجود دارد و واضع در هر مرتبه اى لفظ را براى يك معنا وضع كرده است ولى در ما نحن فيه اگرچه موضوع له متعدد است ولى وضع واحد است يعنى واضع با وضع واحد لفظ را براى همه افراد يك ماهيت وضع كرده است. جواب

داده مى شود: تفاوت هاى فوق مورد قبول است ولى اين گونه تفاوت ها نمى تواند فارق باشد، و تعدد وضع و اينكه معانىِ موضوع له بايد ماهيت هاى متغاير باشند در تحقّق اشتراك لفظى دخالت ندارد. آنچه در تحقّق اشتراك لفظى نقش دارد «تعدّد و تغاير موضوع له» است هرچند افراد، داراى جهت جامعى به نام طبيعت باشند ولى درعين حال، هريك از افراد داراى خصوصيات فرديه اى است كه آن فرد را از ديگرى متمايز مى كند. حال اگر شما موضوع له را عبارت از افراد بدانيد چاره اى نداريد جز اينكه ملتزم شويد لفظى در وضع واحد براى مثلًا صد ميليارد معناى متغاير وضع شده است و اين امر اگرچه عقلًا امتناعى ندارد ولى به ذهن بعيد است. و همين استبعاد موجب مى شود كه «وضع عام موضوع له خاص» را نپذيريم و آن را ممتنع بدانيم، زيرا از طريق كلّى نمى توان افراد را ملاحظه كرد و وجود و مراحل بعد از آن، خارج از دايره ماهيت مى باشند. نتيجه بحث در مورد وضع عام و موضوع له خاص از آنچه گفته شد معلوم گرديد آنچه مرحوم آخوند در رابطه با امكان «وضع عام و

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 255

موضوع له خاص» مطرح كرد- به اين نحو كه فقط معناى كلّى را تصوّر كرده و لفظ را براى افراد آن وضع كنيم- داراى اشكال است و نمى توان به آن ملتزم شد، علاوه بر اينكه چنين معنايى بعيد است. بلى اگر در كنار تصوّر عام، بتوانيم از راه ديگرى افراد عام را تصوّر كنيم، وضع براى افراد مانعى ندارد ولى اين فرض داخل در عنوان «وضع عام» نخواهد بود، زيرا «وضع عام» در صورتى است

كه فقط «طبيعت»، مورد لحاظ و تصوّر قرار گيرد.

بحث دوّم آيا قسم چهارم (وضع خاص موضوع له عام) امكان دارد؟
اشاره

«وضع خاص موضوع له عام» عبارت از اين است كه واضع در هنگام وضع، معنايى جزئى و خاص را تصوّر كند ولى لفظ را در برابر معناى عامى- كه اين خاص، عنوان فرد آن است- قرار دهد.

1- نظريه مرحوم آخوند و جمعى از شاگردان ايشان 141]

مرحوم آخوند و بسيارى از شاگردان ايشان، اين قسم از وضع را غير معقول دانسته و معتقدند نمى توان معناى جزئى را تصوّر كرده و لفظ را براى كلّى آن وضع كرد، زيرا فرد نمى تواند مرآت براى كلّى باشد. فرد، فقط حكايت از معناى شخص خود مى كند و نمى تواند از كلّى حكايت كند. به عبارت ديگر: جزئى، وجودى است كه داراى عوارض و

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 256

خصوصيات شخصيه است و نمى تواند از غير محدوده خود حكايت كند.[142] به همين جهت در منطق گفته اند: «الجزئي لا يكون كاسباً و لا مكتسباً».[143] مرحوم عراقى در توضيح كلام مرحوم آخوند مى فرمايد: گاهى خاص با عنوان مخصوص خود تصوّر مى شود، مثل تصوّر زيد. در اين صورت، خاص نمى تواند مرآت براى عام واقع شود، زيرا واضح است كه مفهوم فرد و خصوصيت، با مفهوم كلّى مغايرت دارد هرچند حمل كلّى بر فرد صحيح است و مى توان گفت: «زيدٌ إنسان». ولى صحت حمل در اينجا به معناى اتّحاد مفهومى نيست بلكه معناى «زيدٌ إنسان» اين است كه زيد با انسان در وجود خارجى اتّحاد دارند يعنى حمل در اينجا حمل «شايع صناعى» است و بين مفهوم زيد و مفهوم انسان، مغايرت وجود دارد. و گاهى خاص، با عنوان عامِّ مقيّد تصوّر مى شود، مثلًا به جاى تصوّر «زيد» عنوان «الإنسان المتخصّص بخصوصيات الزيديّة» را تصوّر مى كنيم. اين عنوان اگرچه همان زيد است ولى با مورد قبلى

تفاوت دارد و خود داراى دو صورت است: صورت اوّل: اگر تقيّد انسان به متخصص بودن به اين خصوصيات، داخل در محدوده تصوّر باشد، در اين صورت «الإنسان المتخصص بخصوصيات الزيديّة» از نظر مفهوم با «الإنسان» تفاوت خواهد داشت، همان گونه كه خود «زيد» با «انسان» تغاير مفهومى دارد و مسأله حكايت و مرآتيت كنار مى رود. بنابراين، در اينجا نمى توان گفت: «انسان، تصوّر شده است» بلكه در اينجا چيزى كه مغاير با «انسان» است تصوّر شده است. صورت دوّم: اگر تقيّد انسان به متخصص بودن به اين خصوصيات، داخل در

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 257

محدوده تصوّر نباشد، در اين صورت آنچه تصوّر شده خاص نيست بلكه خود «انسان» تصوّر شده است. و اين از بحث ما خارج است. زيرا محلّ بحث اين است كه آيا تصوّر خاص مى تواند مرآت براى تصوّر عام گردد؟[144]

2- نظريه قائلين به امكان قسم چهارم
اشاره

قائلين به امكان قسم چهارم مى گويند: وقوع، بهترين دليل بر امكان است و چون اين قسم در خارج تحقّق پيدا كرده پس امكان عقلى دارد. مثال روشنى كه در اين زمينه وجود دارد مسأله نام گذارى در مورد اختراعات است.

كسى كه ماشينى را اختراع كرده وقتى مى خواهد آن را نام گذارى كند در واقع، جزئى- يعنى اختراع خودش- را تصوّر كرده و لفظ را براى كلّىِ مشابه آن قرار مى دهد و وضع خاص و موضوع له عام تحقّق پيدا مى كند، و اين خود دليل بر امكان اين قسم است. مثال ديگر: كسى كه لفظ «حيوان» را براى كلّى «حساس متحرك بالإرادة» وضع كرده، ابتدا ممكن است در بيابان شبحى ديده كه حساس و متحرك به اراده بوده، با خود گفته اين موجود حتماً

تنها نيست و افراد ديگرى هم نظير آن وجود دارند، پس با ملاحظه خصوصيات اين فرد، لفظ «حيوان» را براى كلّى «حساس متحرك بالإرادة» وضع مى كند و در حقيقت، او يك جزئى را تصوّر كرده ولى لفظ را براى كلّى آن قرار داده است. مرحوم آخوند، اين قول را به «بعض الأعلام» نسبت داده است كه ظاهراً مراد ايشان مرحوم محقق رشتى صاحب بدائع الأفكار و از شاگردان مرحوم شيخ انصارى مى باشد.

پاسخ مرحوم آخوند به قائلين به امكان قسم چهارم

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 258

مرحوم آخوند و جمعى از شاگردان ايشان، كه قائل به عدم امكان قسم چهارم بودند، در پاسخ قائلين به امكان فرموده اند:[145] در اين دو مثال دو تصوّر و دو لحاظ وجود دارد، زيرا كسى كه چيزى را اختراع مى كند اگرچه در ابتداى امر، همين موجود را تصوّر مى كند ولى به دنبال اين تصوّر، به كلّى آن انتقال پيدا مى كند، سپس لحاظ دوّم تحقّق پيدا كرده و لفظ را در مقابل متصوَّرِ دوّم وضع مى كند. ولى در اين صورت، «وضع عام و موضوع له عام» خواهد بود و تصوّر جزئى قبل از تصوّر عامّ، مانعيت ندارد، بلكه آنچه در وضع عام شرطيت دارد تصوّر عام است كه در اينجا تحقّق دارد ولى به تصوّر ثانوى و به انتقال از تصوّر جزئى به تصوّر كلّى. پس دو مثال مذكور نمى تواند دليل بر امكان قسم چهارم باشد و جزئى نمى تواند حاكى از كلّى باشد.[146] بررسى كلام مرحوم آخوند به نظر مى رسد پاسخ مرحوم آخوند و شاگردان ايشان تمام نيست و قسم چهارم ممكن است.[147] و دليل قائلين به عدم امكان، مخدوش است. بيان مطلب: مرحوم محقق عراقى، كه از جمله قائلين

به عدم امكان قسم چهارم بود، براى اثبات عدم امكان فرمود: «زيد» با «انسان» تغاير مفهومى دارد و حمل «انسان» بر «زيد» حمل «اوّلى ذاتى» نيست، بنابراين زيد نمى تواند مرآت براى انسان

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 259

واقع شود.[148] به نظر ما اين كلام مرحوم عراقى تمام نيست زيرا- همان گونه كه قبلًا اشاره كرديم- بعضى معتقدند: «انسان» و «حيوان ناطق» تغاير مفهومى دارند و حمل «حيوان ناطق» بر «انسان» حمل «اوّلى ذاتى» نيست ولى لازمه اين مطلب اين نيست كه نتوانيم «انسان» را مرآت براى «حيوان ناطق» قرار دهيم. بنابراين اگرچه «زيد» با «انسان» تغاير مفهومى دارد ولى اين، مانع از مرآتيت نيست خصوصاً اگر عنوان «زيد» را برداشته و به جاى آن عنوان «الإنسان المتخصّص بخصوصيات الزيدية» را قرار دهيم، اگرچه تقيّد را هم لحاظ كنيم. لازمه لحاظ تقيّد، اين است كه ابتدا «الإنسان» را تصوّر كرده و سپس «المتخصص بخصوصيات الزيدية» را لحاظ كرده باشيم. و نمى توان گفت: ما «الإنسان المتخصّص بخصوصيات الزيدية» را تصوّر كرده ولى «انسان» را تصوّر نكرده ايم. بلكه «انسان» تصوّر شده است آن هم نه به تصوّر ثانوى. آيا اگر گفته شود: «رقبه مؤمنه»، كسى مى تواند بگويد: معناى «رقبه»- كه مطلق است- به ذهن من نيامد زيرا آنچه به گوش من خورده «رقبه مقيّد به ايمان» بوده است؟ اين حرف، قابل قبول نيست. وقتى كلّى به عنوان مقيّد تصوّر شد، معقول نيست كه گفته شود: خود عنوان كلّى لحاظ نشده است. و همان گونه كه قبلًا گفتيم: «اولين مرحله تحقّق فرديّت، وجودِ ماهيّت است» و معلوم است كه قبل از اين مرحله، خود ماهيت مطرح است و ما وقتى مى خواهيم «زيد»

را معنا كنيم مى گوييم: «ماهية الإنسان الموجودة المتخصّصة بخصوصيات الزيدية» يعنى ماهيت انسان، قبل از هر چيز مطرح است. براى تأييد مطلب مثالى ذكر مى كنيم: اگر كسى اسم فرزند خود را «زيد» بگذارد، «وضع خاص و موضوع له خاص» تحقّق پيدا كرده است. يعنى خصوص همين موجود خارجى تصوّر شده و لفظ براى

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 260

همان وضع شده است. در اينجا سؤال مى كنيم: آيا خاص مى تواند حاكى از عام باشد؟

قائلين به عدم امكان مى گويند: چنين چيزى ممكن نيست و انسانيتِ فرزند، هيچ دخالتى در تسميه او ندارد. در حالى كه اگر، از اين شخص سؤال كنيم چرا اسم فرزندت را «زيد» گذاشتى و مثلًا «اتومبيل» نگذاشتى؟ در جواب خواهد گفت: «مگر كلمه «اتومبيل» را روى «انسان» مى گذارند؟». معناى اين حرف اين است كه در نام گذارى «زيد»، اولين مرحله اى كه مطرح است «انسانيت او» مى باشد و «وجود» در مرحله دوّم و «خصوصيات فرديّه» در مرحله سوّم قرار دارند. بنابراين، «انسانيت مولود» در نام گذارى او نقش دارد. و اين نقش، با تصوّر معناى جزئى حاصل شده و تصوّر جداگانه اى در كار نيست. يعنى همين مولود را تصوّر كرده نه اينكه از تصوّر اين مولود، يك تصوّر ديگرى برايش حاصل شود كه داراى عنوان كلّى باشد. پس در اينجا، خاصّ، مرآت براى عام قرار گرفته است و غير از اين هم چاره اى نيست، زيرا خاص، عبارت از همان «عامّ مقيّد» است. ولى عامّ نمى تواند مرآت خاص قرار گيرد، زيرا عام، ماهيت است و ماهيت، كارى به وجود و خصوصيات فرديّه ندارد.

مرحله ماهيت، قبل از مرحله وجود و قبل از مرحله تخصص به خصوصيات فرديّه است

ولى خاص، مراحل ماهيت و وجود و خصوصيات فرديّه را پشت سر گذاشته است. در اين صورت، چگونه مى توان گفت: «خاص» نمى تواند «مرآت» براى عام باشد؟ نتيجه بحث در وضع خاص موضوع له عام: از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه قول محقق رشتى رحمه الله به امكان قسم چهارم قابل قبول است. البته مرحوم محقق رشتى، اقسام چهارگانه وضع را ممكن مى داند ولى ما قسم سوّم را ممكن ندانستيم.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 261

بحث سوّم مطالبى در ارتباط با وضع عام و موضوع له عام
اشاره

در بحث هاى گذشته گفتيم: امكان قسم اوّل و دوّم از اقسام چهارگانه وضع تقريباً مورد قبول همه واقع شده است، ولى درعين حال در رابطه با قسم دوّم (وضع عام و موضوع له عام) دو مطلب باقى مانده كه لازم است مورد بحث قرار گيرند: 1- اشكالى كه در رابطه با امكان آن مطرح شده است. 2- بيانى كه محقق عراقى رحمه الله در رابطه با «وضع عام و موضوع له عام» دارد و آن را مبناى بسيارى از مسائل نيز قرار داده است.

مطلب اوّل: اشكال در مورد امكان وضع عام موضوع له عام
اشاره

بعضى گفته اند: از انضمام مطلبى كه اصوليون در رابطه با وضع مى گويند با آنچه فلاسفه و منطقيون درباره آن مى گويند، معلوم مى شود كه «وضع عام و موضوع له عام» امكان ندارد. البته اشكال آن از ناحيه «موضوع له» است نه در رابطه با «وضع». اصوليون مى گويند: «واضع- در مقام وضع- بايد هريك از لفظ و معنا را لحاظ كند». و فلاسفه و منطقيون مى گويند: تصوّر هر چيز به معناى ايجاد آن چيز در ذهن است كه از آن به وجود ذهنى تعبير مى كنند- در مقابل ايجاد شى ء در خارج كه به آن وجود خارجى مى گويند. بنابراين، شما از يك طرف مى گوييد: «واضع، بايد معناى موضوع له را تصوّر كند» و از طرفى مى گوييد: «تصوّر معنا يعنى ايجاد آن معنا در ذهن»، و ما مى دانيم كه ايجاد معنا- چه در ذهن و چه در خارج- ملازم با جزئيت است و به تعبير فلاسفه «وجود هر شى ء، مساوق و ملازم با تشخص و جزئيت است». در نتيجه معناى متصوَّر بايد جزئى باشد زيرا در ذهن آمده و لباس وجود ذهنى پوشيده است

و در اين صورت «معناى موضوع له» نمى تواند عام باشد. پس اگر موضوع له تصوّر نشود، وضع تحقّق پيدا نمى كند و اگر تصوّر شود جزئى مى شود. و در اين صورت، تصوّر معناى كلّى و وضعِ لفظ براى همان معناى كلّى غيرممكن است.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 262

پاسخ اشكال

از انضمام دو مطلب زير، پاسخ اشكال فوق روشن مى شود: 1- اگرچه وقتى معناى عام تصوّر شود و وجود ذهنى پيدا كند، از عموميت خارج شده و عنوان جزئيت پيدا مى كند، ولى در مقام وضع، لفظ را براى «عام مقيّد به وجود ذهنى» وضع نمى كنند بلكه براى معناى عامى كه به ذهن آمده، وضع مى كنند و قيد «به ذهن آمدن» در موضوع له دخالتى ندارد. مثلًا وقتى مى خواهيم لفظ «انسان» را وضع كنيم ناچاريم «حيوان ناطق» را تصوّر كرده و به ذهن بياوريم ولى در مقام وضع، لفظ «انسان» را براى خود «حيوان ناطق» وضع مى كنيم نه براى «حيوان ناطق مقيّد به وجود ذهنى». بنابراين، هرچند تصوّر «حيوان ناطق» در مقام وضع ضرورى است ولى اين به معناى دخالت تصوّر در موضوع له نيست، بلكه موضوع له، همان «حيوان ناطق»- كه عام است- مى باشد، و چون وضع- يعنى معناى متصوَّر- هم عام است، بنابراين، «وضع عام و موضوع له عام» تحقّق پيدا مى كند. 2- تصوّر، عبارت از حصول صورت شى ء در ذهن است، زيرا خود شى ء خارجى نمى تواند در ذهن انسان وارد شود و ما در هر تصوّرى يك «ملحوظ بالذات» داريم و يك «ملحوظ بالعرض»، مثلًا وقتى «زيد» را تصوّر مى كنيم، در حقيقت، صورت و عكسى از «زيد» در ذهن ما حاصل مى شود كه هروقت

بخواهيم از «زيد» ياد كنيم به آن صورت توجّه مى كنيم و اين صورت چون مستقلًا مورد توجّه ذهن و نفس است از آن به «ملحوظ بالذات» تعبير مى كنند و وجود خارجى «زيد» را كه اين صورت حاكى از آن است «ملحوظ بالعرض» مى گويند. در كلّيات نيز مسئله به همين صورت است، وقتى يك كلّى را تصوّر مى كنيم، صورتى از آن كلّى در ذهن ما نقش مى بندد و اين صورت به عنوان حاكى و مرآت براى آن كلّى است. آن كلّى «ملحوظ بالعرض» و اين صورت- كه مستقيماً مورد توجّه ماست- «ملحوظ بالذات» ناميده مى شود. و اتفاقاً با وجود اينكه «ملحوظ بالعرض» به عنوان «ملحوظ بالعرض و بالتبع» مطرح است ولى

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 263

در تمام قضايا- حتى در مسأله وضع- آنچه داراى اصالت است «ملحوظ بالعرض» مى باشد، زيرا اگر گفته شود: «زيدٌ موجود في الخارج» بدون شك، آنچه در خارج موجود بوده و داراى اصالت است همان شخصى است كه مثلًا در فاصله ده مترى ما قرار دارد نه آنچه در ذهن ماست. در حالى كه وجود خارجى، به عنوان «ملحوظ بالعرض» و وجود ذهنى به عنوان «ملحوظ بالذات» مطرح است. از اين بالاتر، قضاياى حمليّه اى داريم كه محمول در آنها «معدوم» يا «ممتنع» است، مثل «شريك الباري ممتنع» و ما مى دانيم كه در قضيّه حمليّه نيز- مانند وضع كه معنا بايد در آن تصوّر شود- بايد موضوع و محمول تصوّر شود. پس در قضيه «شريك الباري ممتنع» بايد «شريك الباري» را تصوّر كرده و به آن وجود ذهنى بدهيم.

بنابراين وقتى مى گوييم: «شريك الباري ممتنع»، آنچه امتناع دارد، «وجود ذهنى شريك البارى» نيست زيرا شريك البارى

در ذهن وجود پيدا كرده است، بلكه «وجود خارجى آن» ممتنع مى باشد. آنچه ملحوظ بالذات است، صورت ذهنى شريك البارى مى باشد كه به عنوان حاكى از شريك البارى مطرح است، اين صورت ذهنى، موضوع براى قضيّه حمليّه واقع نشده است. موضوع در قضيّه حمليّه، «شريك البارىِ خارجى»- كه همان ملحوظ بالعرض است- مى باشد. در نتيجه در قضاياى حمليّه، «ملحوظ بالذات»- يعنى صورت شى ء در ذهن- نقشى ندارد و آنچه به عنوان موضوع قضيّه واقع شده، «ملحوظ بالعرض»- يعنى وجود خارجى شى ء- است. در باب وضع نيز وقتى معناى عام را تصوّر مى كنيم، اگرچه «ملحوظ بالذات» در ذهن ماست ولى «موضوع له» همان «ملحوظ بالعرض»- كه عبارت از نفس معناى كلى است- مى باشد.

مطلب دوّم: بيان محقق عراقى رحمه الله در ارتباط با وضع عام و موضوع له عام

مرحوم عراقى، معناى ديگرى براى «وضع عام و موضوع له عام» بيان كرده است و اين معنا مبناى بسيارى از مسائل اصوليه ايشان گرديده است.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 264

قبل از بيان كلام مرحوم عراقى نسبت به «وضع عام و موضوع له عام» لازم است بيان ايشان در رابطه با كلام مشهور نسبت به «وضع عام و موضوع له عام» را مطرح كنيم: محقق عراقى رحمه الله در توضيح كلام مشهور مى فرمايد: وقتى واضع مى خواهد لفظ «انسان» را براى معناى «حيوان ناطق» وضع كند، تصوّر معنا به دو صورت امكان دارد: صورت اوّل: واضع، ذات معناى «انسان» را بدون هيچ قيدى- حتى قيد اطلاق و سريان و عموميت نسبت به افراد- در نظر گرفته و لفظ را براى اين معناى مبهم وضع مى كند.[149] صورت دوّم: واضع، ماهيت را همراه با قيد اطلاق و سريان در افراد در نظر گرفته و لفظ را

براى آن وضع مى كند كه در اين صورت قيد اطلاق و سريان در معناى موضوع له دخالت دارد. در هر دو صورت فوق «وضع عام و موضوع له عام» است ولى اين دو با يكديگر تفاوت داشته و ثمراتى بر آنها مترتب است. تفاوت اين دو از نظر تصوير، همان مطلبى بود كه بيان كرديم و ثمراتى كه بر هريك از اين دو قسم مترتب است عبارتند از: 1- همان گونه كه در منطق مطرح است، ملاك در قضيّه حمليّه، «اتّحاد و هو هويت» در وجود خارجى است بنابراين در قضيّه حمليّه «زيدٌ إنسان»، بين «زيد» و «انسان» در وجود خارجى، اتّحاد وجود دارد يعنى زيد همين انسان موجود در خارج است و حمل آن حمل شايع صناعى است. اكنون سؤال مى كنيم: در قضيّه «زيدٌ إنسان»، انسان را چگونه معنا مى كنيد؟ اگر به صورت اوّل معنا كنيد و بگوييد: مراد از «انسان» همان «ذات انسان» و «ماهيت آن»

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 265

بدون قيد است، بدون شك بين «زيد» و «انسان» در وجود خارجى، اتّحاد وجود دارد زيرا «زيد» با «ماهيت انسان» در خارج متّحد است. ولى اگر «انسان» را به صورت دوّم معنا كرده و بگوييد: مراد از «انسان» در قضيّه عبارت از «ماهيت انسان همراه با قيد اطلاق و سريان در افراد» است، در اين صورت «زيد» نمى تواند با «انسان» اتّحاد و هو هويت داشته باشد زيرا «زيد» با «ماهيت انسان» اتّحاد دارد نه با «انسان سارى در تمام افراد». اگر با «انسان سارى در تمام افراد» اتّحاد داشت بايد با همه افراد، متّحد باشد. درحالى كه بين زيد و ساير افراد انسان، مغايرت

وجود دارد. پس همان گونه كه قضيّه «زيدٌ عمروٌ» فاقد ملاك اتّحاد و هو هويت بوده و باطل است، اگر «انسان» در «زيدٌ انسان» هم به معناى «ماهيت انسان همراه با قيد اطلاق و سريان در افراد» باشد، در قضيّه «زيدٌ انسان» نيز ملاك اتّحاد و هو هويت وجود نخواهد داشت، بلكه بين «زيد» و «انسان» مغايرت تحقّق خواهد داشت. مگر اينكه قائل به مجازيت شويد و بگوييد: هرچند كلمه «انسان» براى «ماهيت انسان با قيد سريان در افراد» وضع شده است ولى براى حمل «انسان» بر «زيد»، از قيد اطلاق صرف نظر مى كنيم و در حقيقت، لفظ موضوع براى كلّ را در جزء استعمال مى كنيم و به اين نحو، اتّحاد و هو هويت را درست مى كنيم. و چنين استعمالى صحيح خواهد بود. در نتيجه، حمل «انسان» بر «زيد» بنا بر معناى اوّل مستلزم مجازيت نيست ولى بنا بر معناى دوّم مستلزم مجازيت است. 2- در باب مطلق و مقيّد بحثى مطرح است كه «آيا تقييد مطلق، مستلزم تجوّز در مطلق است يا نه؟» مثلًا اگر مولا در ضمن يك دليل گفت: «أعتق الرقبة»، و در ضمن دليل ديگرى گفت: «لا تعتق الرقبة الكافرة»، آيا حمل مطلق بر مقيّد كه نتيجه آن استعمال «أعتق الرقبة» در «الرقبة المؤمنة» است مستلزم مجازيت است و دليل دوّم به عنوان قرينه مجاز مطرح است يا اينكه تجوّزى صورت نگرفته است؟ مرحوم محقق عراقى مى فرمايد:

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 266

اگر «رقبه» را به صورت اوّل معنا كرده و بگوييم: مراد از «رقبه» همان «ذات رقبه» و «ماهيت آن» بدون قيد است، در اين صورت، تقييد مطلق، مستلزم مجازيت نيست، زيرا

معناى «أعتق الرقبة» اين نيست كه «سواء كانت مؤمنة أم كافرة» بلكه معناى «رقبه» همان «ذات رقبه» است كه معنايى مبهم و مهمل مى باشد. و گويا در اينجا، تعدّد دالّ و مدلول است، چون «أعتق الرقبة» اصل وجوب عتق رقبه را بيان مى كند و «لا تعتق الرقبة الكافرة» دلالت مى كند كه اين رقبه، بايد مؤمنه باشد نه كافره.

بنابراين در اينجا هريك از دو دليل، قسمتى از مقصود را بيان كرده و مجازيتى در كار نيست. ولى اگر گفتيم: «أعتق الرقبة» به معناى «أعتق الرقبة المطلقة السارية في المؤمنة و الكافرة» است»، در اينجا وقتى با «لا تعتق الرقبة الكافرة» برخورد مى كنيم در ابتدا مى بينيم بين اين دو، معارضه وجود دارد ولى براى رفع معارضه، دليل مقيّد را قرينه بر تصرّف در دليل مطلق قرار مى دهيم و مى گوييم: از «أعتق الرقبة» عتق رقبه مؤمنه اراده شده است و اين استعمال در غير موضوع له و استعمال مجازى است، زيرا بنابراين فرض، رقبه براى «رقبه با قيد اطلاق» وضع شده و استعمال آن در رقبه مؤمنه استعمال مجازى است. در نتيجه، تقييد مطلق بنا بر صورت اوّل مستلزم مجازيت نيست ولى بنا بر صورت دوّم مستلزم مجازيت است. محقق عراقى رحمه الله پس از بيان مطلب فوق مى فرمايد: به نظر ما، تصور معناى موضوع له به هيچ يك از دو طريق مذكور نيست بلكه ما در مورد «وضع عام و موضوع له عام» معناى سوّمى قائليم. ايشان براى تبيين نظريه خود ابتدا مقدّمه زير را مطرح مى كند: يكى از بحث هايى كه در فلسفه مطرح است اين است كه آيا ماهيت اصالت دارد يا وجود؟ فلاسفه بزرگ قائل به

اصالت وجود بوده و ماهيت را امرى اعتبارى و انتزاعى مى دانند و در توضيح انتزاعى بودن مى گويند: ما كه مى گوييم وجود، اصالت دارد، اين وجود در سير جوهرى خود مراتبى دارد:

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 267

مرتبه اوّل: وجود در سير جوهرى خود به جايى مى رسد كه نياز به حيّز و مكان دارد، واقعيت مسئله- بر اساس اصالة الوجود- اين است كه اين موجود، شاغلِ حيّز است و از واقعيت به لحاظ وجودش برخوردار است زيرا ما واقعيتى را غير از وجود نمى بينيم، اصالت را ما در اختيار وجود گذاشتيم. از اين واقعيت، به «جسم تعبير مى شود. آيا اين جسم- يعنى جسميت و مفهوم ماهيت- داراى واقعيتى غير از آن واقعيت- كه موجود شاغل حيّز به لحاظ وجودش دارا بود- مى باشد؟ بر اساس اصالة الوجود و اعتبارى بودن ماهيت، لفظ «جسم»، عنوانى است كه از اين مرتبه وجودى- كه عبارت از واقعيت شاغل حيّز است- حكايت مى كند. به عبارت ديگر: «جسم» عنوانى انتزاعى و اعتبارى است كه خودش هيچ گونه واقعيتى ندارد و واقعيت آن، همان مرتبه وجودى «جسم» است كه قوام آن به شاغليّت حيّز مى باشد. مرتبه دوّم: اين است كه «موجود شاغل حيّز» عنوان «نموّ» پيدا كند. اين مرتبه، وجودى كامل تر از مرتبه قبلى است كه ما براى تعبير از اين واقعيت از عنوان اعتبارى «جسم نامى» يا «نبات» استفاده مى كنيم ولى خود اين تعبير داراى واقعيت نيست و پشت اين عبارت غير از واقعيت وجودى و اين مرتبه از وجود، واقعيت ديگرى نيست بلكه اين عبارت حاكى از واقعيت وجودى و مرتبه اى از وجود است كه كامل تر از مرحله قبلى است. مرتبه سوّم: اين

است كه «موجود شاغل حيّز نامى» داراى حساسيت و تحرك به اراده بشود. اين واقعيت وجودى مرتبه اى كامل تر از دو مرتبه قبلى است و واقعيتِ آن، همان واقعيتِ وجودىِ محسوس و ملموس است و ما براى تعبير از اين واقعيت از عنوان اعتبارى «حيوان» استفاده مى كنيم. ولى خود اين تعبير داراى واقعيت نيست و پشت سر اين عبارت غير از واقعيت وجودى و اين مرتبه از وجود، واقعيت ديگرى نيست. بلكه اين عنوان، حاكى از واقعيت وجودى و مرتبه اى از وجود است كه كامل تر از دو مرحله قبلى است. مرتبه چهارم: اين مرتبه قوى تر از مراتب قبلى است كه علاوه بر خصوصيات

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 268

مرتبه قبل داراى «ناطقيت» نيز مى باشد كه ما براى تعبير از اين واقعيت از كلمه «انسان استفاده مى كنيم. وقتى ما كلمه «انسان» را به كار مى بريم، تنها نقشى كه اين عنوان مى تواند داشته باشد اين است كه از اين مرتبه وجودى حكايت مى كند و واقعيت از آنِ محكى است. به عبارت ديگر: كلمه «انسان» به عنوان مفهومى اعتبارى و انتزاعى نقش داشته و آنچه واقعيت دارد همان محكّى است. نه اينكه پشت كلمه «انسان» واقعيت ديگرى باشد تا از آن به «ماهيت انسان» تعبير كنيم و ماهيت را در مقابل آن مرتبه خاص از وجود قرار داده و براى آن نقشى قائل شويم. حال كه معلوم گرديد «انسان» از نظر واقعيت خارجى، مرتبه خاصى از وجود است بايد ببينيم ارتباط انسان با افراد آن چگونه است؟ با بررسى ارتباط بين انسان و افراد آن درمى يابيم كه افراد انسان در جهت جامع خاصى مشترك مى باشند كه افراد حيوان در

آن جهت اشتراك ندارند. ولى آيا اين امر با اصالة الوجود سازگار است؟ از طرفى ما اصالت را به وجود داديم و الفاظ ماهيت را براى حكايت از مراتب وجود مطرح كرديم و از طرفى ملاحظه مى كنيم افراد انسان در يك جهت جامع مشتركند. قائلين به اصالة الماهية خواهند گفت: افراد انسان در ماهيت انسان مشتركند و مسئله روشن است. ولى قائلين به اصالة الوجود با مشكل برخورد مى كنند زيرا وجود، ملازم با تشخص است. حال براى حلّ اشكال چه بايد كرد؟ آيا مثل آن رجل همدانى بگوييم: كلّى طبيعى نسبت به افرادش مانند پدر نسبت به فرزندان است. در نتيجه، بايد گفت: كلّى طبيعى يك وجود واحد دارد و افراد آن هم وجودات متعددى دارند و همان گونه كه بين پدر و فرزند، مغايرت وجود دارد، بين كلّى طبيعى و وجودات آن- كه عبارت از افراد آن مى باشند- نيز مغايرت وجود دارد. مرحوم عراقى فرموده است: ما در مورد كلّى طبيعى، چنين حرفى را نمى زنيم بلكه

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 269

مى گوييم: هريك از وجودات طبيعت، هم به منزله پدر است و هم به منزله فرزند. در نتيجه به تعداد وجودات طبيعت، هم پدر داريم و هم فرزند. و به عبارت ديگر مى گوييم: هر فردى از افراد انسان از طرفى داراى حصّه اى از «انسان» است، پس به منزله پدر است و از طرفى داراى خصوصيات فرديه است، پس به منزله فرزند است. زيد، مركب از حصّه اى از انسان و خصوصيات فرديّه خود مى باشد، بكر نيز مركّب از حصه اى ديگر از انسان و خصوصيات فرديّه خود اوست و .... مرحوم عراقى، مسئله را اين گونه حل مى كند. سپس

گويا كسى از ايشان سؤال مى كند: بالاخره لفظ انسان براى چه چيزى وضع شده است؟ آيا براى مجموع حصّه ها وضع شده است؟ ايشان در جواب مى فرمايد: واضع- در مقام وضع- لفظ انسان را براى مجموع حصّه ها وضع نكرده بلكه براى معناى وسيعى وضع كرده كه بر تمام اين حصّه ها منطبق است. يعنى هم بر حصّه زيديت صدق مى كند هم بر حصّه بكريت و .... مرحوم عراقى سپس در جواب اين سؤال كه واضع چگونه تمام حصص را ملاحظه كرده است مى فرمايد: همان گونه كه در تشكيل قضيّه حقيقيّه، ملاحظه اجمالى افراد موجود و غير موجود كافى است، در اينجا نيز مى گوييم: در مقام وضع لفظ انسان براى معناى وسيع كه شامل تمام حصص مى شود، لازم نيست تمام حصصْ مورد ملاحظه واضع قرار گيرند بلكه ملاحظه اجمالى حصص كافى است. در نتيجه، معناى وضع عام و موضوع له عام در مورد انسان اين نيست كه واضع، ماهيت انسان را در نظر گرفته و لفظ را براى ماهيت- كه امرى انتزاعى و اعتبارى است- وضع كرده است، بلكه مقصود اين است كه واضع، مجموعه حصص را به طور اجمال درنظر گرفته و لفظ را براى معنايى كه منطبق بر تمام حصص است وضع

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 270

كرده است.[150] اشكالات كلام محقق عراقى رحمه الله اشكال اوّل: ايشان در مورد كلّى طبيعى فرمود: «هر فرد از افراد كلّى طبيعى داراى حصّه و سهمى از آن مى باشد و افراد متعدّد- به تعداد خودشان- داراى تعدّد حصص مى باشند». به نظر ما، اين مطلب در مورد كلّى طبيعى صحيح نيست و تحقيق مطلب در مورد كلّى طبيعى و افراد آن،

مطلبى است كه امام خمينى «دام ظلّه» بيان فرموده است كه ما اين مطلب را با تفصيل بيشترى بيان مى كنيم: امام خمينى «دام ظلّه» فرموده است: به اتفاق همه، قضيّه حمليّه «زيدٌ انسان» قضيه اى صحيح بوده و حمل آن، حمل شايع صناعى است يعنى ملاك در اين حمل، اتّحاد در وجود خارجى است. ولى آيا اين اتّحاد بين چيست؟ وقتى ما «انسان» را به عنوان محمول براى «زيد» قرار مى دهيم، در معناى «انسان» تصرّفى نكرده ايم بلكه «انسان» با معناى واقعى خود با زيد اتّحاد وجودى پيدا كرده است. و زيد در خارج همان انسان كامل است و همان انسان، موضوع له لفظ زيد است. اينكه در منطق مى گويند: «كلّى طبيعى به وجود فردش يافت مى شود»[151]، به اين معناست كه اگر فردى از افراد كلّى طبيعى در خارج تحقّق پيدا كرد تمام كلّى طبيعى محقق شده است. با پيدا شدن يك فرد از افراد انسان، تمام انسان تحقّق يافته است، تمام معنايى كه لفظ انسان براى آن وضع شده، تحقّق يافته است. و به تعبير ديگر: با پيدا شدن زيد در خارج، يك انسان كامل تحقّق پيدا كرده است و با تحقّق بكر، انسان كامل ديگرى تحقّق پيدا كرده است و ... پس افراد انسان هركدام انسانى كاملند و

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 271

هركدام آينه تمام نماى كلّى طبيعى اند نه اينكه حصّه اى از انسان باشند و اين گونه نيست كه بگوييم بايد تمام افراد كلّى طبيعى جمع شوند تا كلّى را نشان دهند.

درحالى كه لازمه فرمايش محقق عراقى اين است كه تا وقتى تمام افراد كلى طبيعى در خارج تحقّق پيدا نكرده اند، كلّى طبيعى نيز تحقّق نيافته است. و

اين مسئله، مورد قبول ما نبوده و در منطق نيز پذيرفته نيست. به طور مسلّم، زيد و عَمرو و بكر، هركدام تمام انسان مى باشند و قضيّه حمليّه «زيدٌ انسان» مجاز نيست و آنچه در خارج با زيد اتّحاد وجودى پيدا مى كند همان «موضوع له لفظ انسان»- و به تعبير ديگر: «همان انسان كامل»- است و در آن، مسأله حصّه مطرح نيست. ولى بنا بر فرمايش مرحوم عراقى بايد در قضيّه «زيدٌ انسان» تصرّف كرده و بگوييم: اين قضيه به معناى «زيد حصّة من الإنسان» است، زيرا به نظر ايشان بين زيد و انسان كامل، هيچ گونه اتّحاد وجودى تحقّق ندارد. و معلوم است كه در صورت چنين تصرّفى، مرتكب مجاز شده ايم درحالى كه به نظر ما بين زيد و انسان كامل اتّحاد وجودى تحقّق داشته و قضيّه حمليّه «زيدٌ انسان» مجاز نيست. البته بايد توجّه داشت كه وقتى گفته مى شود: «هر فردى يك كلّى كامل است»، با قطع نظر از مفهوم كلّيت مى باشد. يعنى مراد ما ذاتِ كلّى طبيعى است نه مفهوم آن زيرا جايگاه مفهوم كلّى در ذهن است.[152] اشكال دوّم: مرحوم عراقى بر اساس مسأله اصالة الوجود، قائل شد كه واقعيت انسان- كه همان وجود انسان است- داراى اصالت مى باشد. سپس فرمود: واضع، لفظ انسان را براى حكايت از آن واقعيت وجوديه وضع كرده است. و وقتى از ايشان در رابطه با آن واقعيت وجوديه سؤال شد فرمود: واقعيت وجوديه عبارت از يك وجود وسيع و منتشر در افراد است.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 272

حال از ايشان سؤال مى كنيم: اگر مثلًا افراد انسان در خارج هزار نفر باشند، آيا چند واقعيت خارجى تحقّق دارد؟ هزار واقعيت يا

بيش از هزار واقعيت؟ اگر جواب دهد: در اين صورت، در خارج، هزار واقعيت خارجى تحقّق يافته است.

مى گوييم: پس موضوع له لفظ انسان كجاست؟ آن موضوع له كه به عنوان يك وجود وسيع منتشر در افراد، وضع شده و به عنوان قدر جامع مطرح است و داراى واقعيت مى باشد. روشن است كه با توجّه به اينكه ايشان قائل به اصالة الوجود مى باشد نمى تواند بگويد: «موضوع له انسان، عبارت از ماهيت است». و اگر جواب دهد: در اينجا كه هزار فرد داريم، هزار و يك واقعيت وجود دارد، كه هزار واقعيت آن در رابطه با افراد و يك واقعيت آن به عنوان قدر جامع و منطبق بر افراد بوده كه موضوع له لفظ انسان مى باشد. ظاهر كلام ايشان بر همين معنا دلالت دارد. مى گوييم: اين همان چيزى است كه رجل همدانى به آن ملتزم شده است. محقق عراقى رحمه الله به صراحت فرمود: مسأله كلى طبيعى، مسأله أب و أولاد نيست بلكه مسأله آباء و اولاد است، يعنى به عدد هر فرزندى، پدر تحقّق دارد و اضافه بر اولاد، ديگر پدرى وجود ندارد. اگر هزار فرزند وجود دارد، همراه آنان هزار پدر وجود دارد و در كنار آنان يك پدر اضافى كه خالى از ولديت و فرديت باشد وجود ندارد. در حالى كه لازمه وجود هزار و يك واقعيت در كنار هزار فرد اين است كه آن هزار واقعيت به عنوان فرزندان و آن يك واقعيت، به عنوان پدر باشد، پدرى كه ديگر فرزند نيست. و در اين صورت، مسأله كلّى طبيعى سر از مسأله أب و أولاد درمى آورد، همان چيزى كه محقق عراقى رحمه الله

از آن فرار مى كرد. سؤال: ممكن است كسى بگويد: با قطع نظر از كلام مرحوم عراقى رحمه الله، آيا مسأله اصالة الوجود- كه مبناى اصلى كلام ايشان است- مورد قبول است يا نه؟ و اگر مورد قبول است مسأله كلّى طبيعى و افراد را چگونه حل مى كنيد؟ جواب ما از طرفى هر فرد از افراد كلّى طبيعى را تمامِ كلّى طبيعى مى دانيم نه

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 273

حصّه اى از آن. زيد يك انسان كامل است نه حصه اى از انسان، بكر نيز اين گونه است و ... و از طرفى قائل به اصالة الوجود مى باشيم. معناى اصالة الوجود اين است كه غير از اين افراد، براى چيز ديگرى نمى توان واقعيت قائل شد. هزار فرد يعنى هزار واقعيت.

بنابراين در مسأله فوق، ما هزار واقعيت انسان يعنى هزار انسان كامل داريم. ما مسأله آباء و اولاد را- كه مرحوم عراقى قائل بود- قائليم ولى مى گوييم: هر فردى، از طرفى واقعيتِ انسانيت را دارد و از طرفى خصوصيات و عوارض فرديه را داراست. و همه افراد در واقعيتِ انسانيت مشتركند ولى در خصوصيات فرديّه تغاير دارند. در نتيجه، زيد و بكر اگر در رابطه با كلّى حساب شوند مغايرت ندارند و هر دو انسان مى باشند ولى اگر در رابطه با خصوصيات فرديه ملاحظه شوند، بين آنان مغايرت كامل تحقّق دارد. پس اين گونه نيست كه اگر ما قائل به اصالة الوجود شديم ديگر راهى براى حلّ مسأله كلّى طبيعى و افراد- غير از مسئله حصص- نداشته باشيم، بلكه همين معناى معروف و مشهور- در رابطه با وضع عام و موضوع له عام- با اصالة الوجود سازگار است.

هم واقعيت، از آنِ وجود

است و هم كلّى طبيعى در خارج به وجود افراد وجود پيدا مى كند و هم هريك از افراد، تمام كلّى طبيعى مى باشند و هم هر فرد داراى عوارض و خصوصيات مشخّصه اى است و هيچ تالى فاسدى بر اين معنا مترتب نيست.

مقام سوم وقوع و عدم وقوع اقسام ممكن وضع
اشاره

در اينجا بحث مى كنيم كه آيا اقسام ممكن وضع، در خارج نيز مصداق دارند يا نه؟ در رابطه با وقوع «وضع عام و موضوع له عام» در خارج بحثى نيست و مثال آن، اسماء اجناس- مثل رجل- است. «وضع خاص موضوع له خاص» نيز در خارج واقع شده و مثال آن اعلام شخصيّه- مثل زيد- است كه واضع در آنها معناى جزئى را تصور كرده و لفظ را براى

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 274

همان معناى جزئى وضع كرده است. ولى در اينجا يك اشكال قوى نسبت به مثال اعلام شخصيه مطرح است.

اشكال نسبت به مثال اعلام شخصيه

اشكال مبتنى بر دو مقدّمه است كه هر دو در ضمن مباحث گذشته مطرح گرديد: مقدّمه اوّل: موجود ذهنى- با وصف وجود ذهنى اش- مغاير با موجود خارجى- با وصف وجود خارجى آن- مى باشد. زيدى كه در حياط مدرسه است- با وصف وجود در خارج- نمى تواند در ذهن بيايد، همچنين وجود ذهنى- با وصف ذهنيت- نمى تواند در خارج وجود پيدا كند، زيرا وجود ذهنى- برفرض اينكه واقعيت داشته باشد- نوعى از وجود بوده و به عنوان قسيم براى وجود خارجى است و قابل جمع با آن نيست.

همان گونه كه «انسان» و «بقر» كه دو نوع از حيوانند- يعنى فصل هركدام غير از فصل ديگرى است- با يكديگر قابل جمع نيستند. و ما وقتى مى گوييم: «الوجود إمّا ذهني و إمّا خارجيّ»، اين قضيه به اصطلاح منطقيين، قضيه منفصله حقيقيّه است كه مانعة الجمع و مانعة الخلوّ مى باشد. مقدّمه دوّم: وجود ذهنى عبارت از تصور شى ء و التفات نفس به آن چيز است و گفتيم: در وجود ذهنى دو ملحوظ وجود دارد: ملحوظ

بالذات و ملحوظ بالعرض. ملحوظ بالذات همان صورت ذهنى و نقشى است كه از متصوَّرْ در ذهن مى آيد، خواه متصوَّر، جزئى باشد و يا كلّى. و ملحوظ بالعرض عبارت از خودِ شى ء است. و به تعبير ديگر: صورت ذهنى، حكايت از موجود خارجى مى كند پس حاكى و ملحوظ بالذات، همان صورت ذهنى است و محكّى و ملحوظ بالعرض، همان موجود خارجى است. و معناى حكايت، اتّحاد و وحدت نيست بلكه اين حكايت، دليل بر مباينت بين وجود خارجى و وجود ذهنى است. همان گونه كه مى گوييم: «لفظ، حاكى از معناست»، اين حكايت، نشان دهنده مغايرت است به همين جهت نمى توانيم بگوييم: «اللفظ معنىً»، زيرا قضيّه حمليّه بر محور اتّحاد استوار است. درحالى كه لفظ و معنا مغايرت

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 275

دارند و هركدام مقوله اى جداگانه هستند. حاصل مقدّمه دوّم اين است كه در وجود ذهنى، ما بدون واسطه، به وجود خارجى دست پيدا نمى كنيم بلكه ملحوظ بالذات عبارت از صورتى است كه از موجود خارجى حكايت مى كند، مثل آينه اى كه نشان دهنده چهره انسان است و ملحوظ بالعرض همان موجود خارجى است. پس از روشن شدن دو مقدّمه فوق، مستشكل مى گويد: شما كه مى گوييد: «واضع، لفظ زيد را براى معناى جزئى وضع كرده است»، معناى اين عبارت اين است كه لفظ زيد براى معناى موجود وضع شده است، زيرا جزئيت، مساوق با وجود است. در حالى كه وضع لفظ زيد براى معناى موجود، مشكل است، زيرا: اگر زيد براى موجود ذهنى- يعنى ملحوظ بالذات- وضع شده باشد ديگر نمى توان زيد را به موجود خارجى اطلاق كرد چون موضوع له لفظ زيد، موجود ذهنى فرض شد و اگر گفته

شود: «اطلاق زيد بر موجود خارجى مجاز است»، مى گوييم: «اين خلاف بداهت است و حقيقى بودن قضيّه اى مانند «هذا الموجود الماشي في الخارج زيدٌ» را نمى توان انكار كرد». و اگر گفته شود: «چنين اطلاقى حقيقى است- كه حقيقى هم هست-»، مى گوييم: «اين با آنچه شما فرض كرديد منافات دارد، زيرا شما موضوع له زيد را معنايى مقيد به امر ذهنى فرض كرديد و طبق مقدّمه اوّل، موجود ذهنى، مباين با موجود خارجى است». پس چگونه مى خواهيد قضيّه حمليّه تشكيل داده و امرى ذهنى را بر امرى خارجى حمل كرده و بگوييد: «هذا الموجود في الخارج زيدٌ»؟ و اگر زيد براى موجود خارجى- يعنى ملحوظ بالعرض- وضع شده باشد و اطلاق زيد بر موجود خارجى اطلاق حقيقى باشد، يعنى واضع- در مقام وضع- اگرچه معناى جزئى را تصور كرده ولى لفظ را براى جزئى خارجى وضع كرده است و به عبارت ديگر:

«موضوع له لفظ زيد عبارت از موجود خارجى با حفظ تشخص در خارج باشد». اين فرض داراى دو اشكال است:

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 276

اشكال اوّل: آيا جهت منطقى در قضيّه «الإنسان موجود» چيست؟[153] خواهيد گفت: جهت قضيّه مذكور «امكان» است، زيرا وقتى ماهيت انسان- كه موضوع قضيه فوق است- ملاحظه شود مى بينيم نه وجود براى آن ضرورت دارد و نه عدم. و بر همين مبناست كه براى اثبات صانع مى گوييم: وجود و عدم براى ماهيت ممكن، ضرورت ندارد پس اگر چنين ماهيتى وجود پيدا كرد علت مى خواهد. جهت منطقى در قضيّه «زيدٌ موجود» نيز همان «امكان» است و از اين جهت فرقى بين «الإنسان موجود» و «زيدٌ موجود» نيست. زيرا همان گونه كه وجود

و عدم براى «انسان» ضرورت ندارد، براى «زيد» هم- كه يكى از مصاديق انسان است- ضرورتى ندارد. آنگاه مستشكل مى گويد: شما در مورد معناى زيد گفتيد: زيد به معناى «موجود در خارج» است و قيد وجود خارجى در معناى زيد نقش دارد، زيرا اگر قيد كنار برود جزئيت هم كنار مى رود. بنابراين معناى «زيدٌ موجود في الخارج» اين است: «هذا الشي ء الموجود في الخارج- بوصف كونه موجوداً في الخارج- موجودٌ في الخارج». در اين صورت «موجود» براى زيد ضرورى خواهد بود. و قضيّه حمليّه اى را كه موضوع آن مقيّد به وجود محمول باشد «قضيّه ضروريه به شرط محمول» مى گويند، مثل قضيّه «زيدٌ القائم قائمٌ» كه «قيام» براى «زيدٌ القائم» ضرورى است زيرا «زيدٌ القائمُ» نمى شود غير قائم باشد. در نتيجه اگر معناى «زيد» و جزئيت آن را جزئى خارجى بدانيم و جزئيت را به عنوان قيد در معناى زيد مطرح كنيم بايد قضيّه «زيدٌ موجود» غير از قضيّه «الإنسان

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 277

موجود» باشد. در حالى كه كسى قائل به فرق بين اين دو قضيّه نيست. اشكال دوّم: دو قضيّه «الإنسان معدومٌ» و «زيدٌ معدومٌ» صادقند، زيرا در «الإنسان معدوم» ماهيت، نه اضافه خاصى به وجود و نه اضافه خاصى به عدم دارد.

حال اين سؤال مطرح است كه معدوم بودن در چه زمانى است؟ مشهور معتقدند: وجود طبيعت به وجود فردٍ ما است ولى انعدام طبيعت به انعدام جميع افراد است. ما در بحث نواهى خواهيم گفت كه اين كلام مشهور نادرست است، بلكه طبيعت- در آنِ واحد- هم موجود است و هم معدوم. وجود آن به لحاظِ فردِ موجود و عدم آن

به لحاظ فرد معدوم است. مثل اينكه اگر ما كلّى جسم- نه جسم خاص- را در نظر بگيريم، كلّى جسم در آنِ واحد هم معروض سواد است و هم معروض بياض.

طبيعت جسم، هم در ضمن جسم هاى معروض بياض محقق است و هم در ضمن جسم هاى معروض سواد تحقّق دارد. آنچه نمى تواند در آنِ واحد معروض سواد و بياض باشد، جسم خاص است نه كلّى جسم. بنابراين، طبيعت انسان در آنِ واحد هم موجود است- در ضمن فردى مثل زيد- و هم معدوم است، در ضمن فردى مثل عَمرو. البته اين اشكال ما به عنوان جمله معترضه اى است كه تحقيق آن در بحث نواهى خواهد آمد. ولى شما فرض كنيد انسان قبل از وجود، معدوم بوده و پس از آفرينش بشر، وجود پيدا كرده است ولى موضوع در قضيّه «الإنسان معدوم» و «الإنسان موجود» يك چيز است، الإنسان يعنى ماهيت انسان كه با وجود و عدم سازگار است. به لحاظ قبل از خلقت، معدوم و به لحاظ بعد از خلقت، موجود است. حال در مورد اعلام شخصيه- مثل زيد- مسئله چگونه است؟ بنابراين كه وجود خارجى در معناى زيد دخالت داشته باشد، آيا مى توان گفت: «كان زيدٌ معدوماً ثمّ صار موجوداً».؟ وقتى در مورد انسان كلمه معدوم را مطرح مى كنيم، اين معدوم بودن در رابطه با ماهيت است و نسبت ماهيت به وجود و عدم مساوى است درحالى كه زيد،

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 278

ماهيت نيست. زيد عبارت از چيزى است كه- بنابراين فرض- وجود خارجى در معناى آن دخالت دارد و در غير فرضِ وجود، اصلًا زيدى نداريم. زيد، يعنى اين هيكل مقيّد به وجود خارجى.

معدوم بودن در مورد «هيكل مقيّد به وجود خارجى» معنا ندارد. زيرا اين هميشه با وجود همراه است. و در نتيجه عبارت «زيدٌ كان معدوماً» نبايد صحيح باشد درحالى كه اين عبارت درست است. خلاصه اشكال دوّم: ما وقتى به عقلاء مراجعه مى كنيم مى بينيم همان گونه كه جمله «كان الإنسان معدوماً فصار موجوداً» را صحيح مى دانند جمله «كان زيدٌ معدوماً فصار موجوداً» را نيز صحيح مى دانند و فرقى بين اين دو قائل نيستند. در نتيجه، زيد براى «هيكل مقيّد به وجود خارجى» وضع نشده است، زيرا اگر چنين بود نبايد جمله «كان زيدٌ معدوماً فصار موجوداً» صحيح باشد.

حلّ اشكال

براى حلّ اشكال در مورد اعلام شخصيّه بايد يكى از دو راه زير را انتخاب كنيم: راه اوّل: اين است كه بگوييم: در اعلام شخصيّه، وضع خاص و موضوع له خاص نيست بلكه وضع عام و موضوع له عام است، به اين صورت كه، ماهيت كلّيه اى كه در معناى زيد ملاحظه شده و لفظ زيد براى آن وضع شده، عبارت از يك ماهيت كلّى مركّبى است كه مصداق خارجى آن منحصر به زيد است. به عبارت ديگر: موضوع له زيد، عبارت از ماهيتى است كه مصداق آن منحصر در زيد است. مثل اين كه پدر بگويد: براى اولين پسرى كه خدا در فلان محل و در فلان ماه و فلان روز به من عنايت كند لفظ زيد را وضع كردم. اين ها كلّى است و ممكن است اصلًا وجود پيدا نكند ولى تصور اين مفهوم كلّى- قبل از وجود- براى ما ممكن است. مصداق اين مفهوم كلّى مركب عبارت از همان زيدى است كه در خارج تحقّق پيدا

مى كند ولى وجود خارجى، در معناى موضوع له زيد نقش ندارد. آنچه نقش دارد همان عنوان كلّى است ولى اين عنوان كلّى، مصداقى به جز زيد ندارد.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 279

اين مطلب نظير چيزى است كه در مورد «واجب الوجود» گفته مى شود. مفهوم «واجب الوجود» مفهومى كلّى است، همان گونه كه «ممكن الوجود» مفهومى كلّى است، با اين تفاوت كه «ممكن الوجود» داراى افراد و مصاديق زيادى است ولى «واجب الوجود»- به حسب ادلّه قطعى توحيد- داراى يك فرد است. بنابراين مانعى ندارد كه مفهومى كلّى باشد ولى مصداق آن منحصر به فرد باشد. تنها فرقى كه بين عنوان «واجب الوجود» و مسأله اعلام شخصيه وجود دارد اين است كه «واجب الوجود» داراى يك وضع نيست بلكه هريك از عناوين «واجب» و «وجود» مفاهيمى كلّى و داراى وضع جداگانه اى مى باشند و وقتى اضافه تحقّق پيدا كرد مسئله را از كلّيت خارج نمى كند و تنها دايره آن را محدودتر مى كند و در عين حال مصداق آن منحصر به يك فرد است ولى در مسأله اعلام شخصيّه، اگر گفتيم زيد براى عنوان كلّى مركب وضع شده، يك وضع در كار است. لفظ زيد را به يك وضع، براى اولين فرزند پسر كه در فلان محلّ و فلان ماه و فلان روز متولد شود وضع مى كند ولى اين مفهوم كلّى كه موضوع له براى زيد است داراى يك مصداق مى باشد. راه دوّم: اين است كه بگوييم: در مورد اعلام شخصيّه، وضع خاص و موضوع له خاص است ولى در كلمه خاص، توسعه قائل شده و بگوييم: معناى خاص، فقط مقيّد به وجود ذهنى يا وجود خارجى نيست بلكه مورد سوّمى هم داريم

و آن در صورتى است كه لفظى داراى مفهوم كلّى بوده ولى آن كلّى، منحصر به فرد خاصّ باشد. و همين انحصار به فرد خاص باعث مى شود كه از مصاديق خاص باشد. در نتيجه، مثال اعلام شخصيّه به عنوان مثال براى وضع خاص و موضوع له خاص خواهد بود. و راه ديگرى غير از اين دو راه به نظر نمى رسد.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 281

مسأله پنجم وضع شخصى و نوعى 154]

اشاره

در اين تقسيم، محورْ عبارت از لفظ است و چهار صورت دارد. يك صورت آن، وضع شخصى و يك صورت آن وضع نوعى و دو صورت آن محلّ خلاف است.

صور چهارگانه وضع

صورت اوّل: جايى است كه واضع هنگام وضع، ماده مشخص و هيئت معينى را درنظر مى گيرد به گونه اى كه هر دو جهت، در وضع دخالت دارند، اگر ماده تغيير كند و يا در ترتيب حروف و حركات و سكنات آن تغييرى حاصل شود، غير از چيزى خواهد بود كه واضع آن را وضع كرده است. وضع در اين قسم، بدون ترديد وضع شخصى است و

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 282

هم در اعلام شخصيّه و هم در اسماء اجناس امكان دارد. مثلًا وقتى واضع مى خواهد لفظ زيد را براى موجود خارجى وضع كند، از نظر لفظى خصوصيات زير را مراعات مى كند: 1- ماده «ز، ى، د». 2- ترتيب بين حروف، به گونه اى كه «ز» حرف اوّل، «ى» حرف دوّم و «د» حرف سوم باشد. 3- حركات و سكنات، كه در اينجا، «ز» مفتوح، «ى» ساكن و «د» به اختلاف عوامل تغيير مى كند. هريك از امور سه گانه فوق، اگر اندكى تغيير كند غير از چيزى خواهد بود كه واضع وضع كرده است. در مورد اسماء اجناس- مثل رجل- نيز به همين صورت است. بنابراين، مراد از وضع شخصى، وضعى است كه در آن، براى تمام خصوصياتِ لفظ- يعنى خصوصيات مربوط به مادّه و هيئت- حساب باز شده است مثلًا اگر به جاى فتحه «ر» در رجل، آن را مكسور يا مضموم كنيم و يا ترتيب حروف آن را به هم بزنيم، لفظِ به دست آمده، لفظِ موضوع براى معناى

مذكور نخواهد بود. سؤال: اگر گفته شود: «زيدٌ لفظٌ»، و مراد «شخص زيد» ى باشد كه متكلّم به آن تكلّم كرده است، آيا بين «شخص» در مثال فوق با «شخص» در وضع شخصى تفاوتى وجود دارد؟ جواب: بلى، بين اين دو، تفاوت وجود دارد زيرا «شخص» در مثال «زيدٌ لفظ» «شخص زيد» ى است كه واضع به آن تكلّم كرده است، يعنى واضع همان لفظ زيد را كه به آن تكلّم كرده، موضوع قرار مى دهد ولى آنچه كه واضع در باب «وضع شخصى» وضع مى كند، عبارت از «طبيعى زيد» است خواه زيدى باشد كه او مى گويد، يا زيدى كه شخص ديگرى مى گويد. ولى با وجود اينكه طبيعى لفظ زيد را موضوع قرار مى دهد، از لحاظ مادّه و هيئت و خصوصيات، آن را محدود مى كند. يعنى كلمه «زيد»- با اين خصوصيات و شرايط- براى «موجود خارجى» وضع شده است. و وضع در اينجا، بدون

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 283

ترديد، «وضع شخصى» است، خواه در اعلام شخصيه باشد و يا در اسماء اجناس. صورت دوّم: جايى است كه هيچ يك از مادّه و هيئت درنظر گرفته نشده اند، مثل وضع در جمله اسميه در بحث هاى آينده خواهيم گفت: همان گونه كه مفردات داراى وضع مى باشند، مركّبات نيز داراى وضع مى باشند، مثلًا جمله اسميّه داراى وضعى جداى از وضع مفردات آن مى باشد. در جمله اسميّه، خصوصيات مادّه ملاحظه نشده است.

«زيدٌ قائمٌ» جمله اسميه است و «عمروٌ قاعدٌ» هم جمله اسميه است با اينكه موضوع و محمول اين دو جمله با يكديگر تفاوت دارند. از نظر هيئت هم خصوصيتى ملاحظه نشده است البته آزاد بودن هيئت، مانند آزاد بودن مادّه

نيست، ولى درعين حال، صورت مشخصى براى آن در نظر گرفته نشده است. جملاتى چون «زيدٌ قائمٌ»، «القائم زيدٌ» و «زيدٌ قام» جمله اسميه اند با اينكه صورت آنها با يكديگر تفاوت دارند، يعنى صورتى را مشخص نكرده اند و بگويند جمله اسميه حتماً بايد به اين صورت باشد، آن گونه كه در زيد و انسان هيئتْ مشخص است. البته اين حرف به معناى مبهم بودن هيئت جمله اسميه نيست بلكه به اين معناست كه خصوصيتى در آن مشخص نكرده اند، به همين جهت گفتيم تمام مثالهاى مذكور، جمله اسميّه است اگرچه بعضى از آنها- مثل القائم زيد- مفيد حصر است ولى در عين حال همه آنها جمله اسميه اند. اين قسم از وضع- بدون ترديد- وضع نوعى است و اگر بخواهيم وضع در جمله اسميه را وضع نوعى ندانيم، مثالى براى وضع نوعى نخواهيم داشت، زيرا چيزى وسيع تر از وضع در جمله اسميه و فعليه و امثال اين ها نداريم. و اين مسئله بين بزرگان مسلّم است كه وضع در اين ها نوعى است. صورت سوّم: جايى است كه مادّه، معين بوده ولى هيئت، معين نباشد، مثلًا واضع مادّه «ض، ر، ب» را براى «زدن» وضع كرده است بدون اينكه هيئت معيّنى را در نظر گرفته باشد. اين مادّه مى تواند در هيئت هاى مختلفى- مانند مصدر، فعل ماضى، فعل مضارع، اسم فاعل، اسم مفعول و ...- وارد شود كه هركدام از اين هيئت ها، معنايى زايد بر مادّه

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 284

به آن اضافه مى كنند، مثلًا: «ضارب» به معناى «يك مرد زننده» و «مضروب» به معناى «يك مرد زده شده» مى باشد. صورت چهارم: جايى است كه هيئت، معين بوده ولى مادّه، معيّن نباشد، مثلًا

واضع، «هيئت فاعل» را براى «كسى كه تلبس به مبدأ پيدا مى كند» وضع كرده است ولى در اين هيئت، مادّه خاصّى در نظر گرفته نشده است، حتّى خود مادّه «ف، ع، ل» هم در مسئله دخالت ندارد. بلكه استفاده از مادّه «ف، ع، ل» براى بيان هيئت فاعل از روى ناچارى است و آنچه در وضع نقش دارد نفس هيئت است.

آيا وضع در قسم سوّم و چهارم، شخصى است يا نوعى؟
اشاره

در اينجا سه نظريه وجود دارد:

1- نظريه مرحوم آخوند

مرحوم آخوند، اين مسئله را مطرح نكرده است ولى از توصيفى كه در كلام ايشان ذكر شده، استفاده مى شود كه ايشان وضع در اين دو قسم را «وضع شخصى» دانسته است. پس در حقيقت، وضع شخصى سه قسم پيدا مى كند.[155]

2- نظريه محقق عراقى رحمه الله

محقق عراقى رحمه الله وضع در اين دو قسم را «وضع نوعى» دانسته است. پس به نظر ايشان، وضع نوعى داراى سه قسم است.[156]

3- نظريه آيت اللَّه خويى «دام ظلّه»

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 285

آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» در اين مقام قائل به تفصيل شده و فرموده است: اگر مادّه معيّن باشد، «وضع شخصى» و اگر هيئت معيّن باشد «وضع نوعى» است. در نتيجه، دو قسم از اقسام چهارگانه وضع، شخصى و دو قسم آن نوعى مى باشند.[157] اگرچه كلام ايشان به اين صراحت نيست و اين را ما عرض كرديم، زيرا از كلمات ايشان برمى آيد كه وضع بر سه قسم است، درحالى كه به حسب واقع بر چهار قسم است.

بررسى نظريات فوق

به نظر مى رسد كلام آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» بر دو قول ديگر ترجيح دارد، زيرا: اوّلًا: وقتى واضع ماده معيّنى را با خصوصيات مربوط به آن در نظر گرفت- مثل اينكه ماده «ض، ر، ب» را با خصوصيت ترتيب و خصوصيت اينكه تنها حروف اصلى، اين ها باشند و حرف ديگرى هم در كلمه نباشد، در نظر بگيرد- درحقيقت، شخصى بودن و خصوصيت را لحاظ كرده است. اگر گفته شود: در اينجا از نظر هيئت آزاد است. ايشان جواب مى دهد: آزاد بودن هيئت، منافاتى با شخصى بودن وضع ندارد، زيرا در مثل «زيد»- كه بدون ترديد وضع آن شخصى است- هم از جهت حركت حرف آخر آن آزاد است. واضع، لفظ زيد را براى موجود خارجى وضع كرده است ولى همين زيد در صورت فاعل بودن، مرفوع و در صورت مفعول بودن، منصوب و در صورت مضاف اليه بودن، مجرور است و همان گونه كه اين اختلافات ضربه اى به شخصى بودن وضع آن وارد نمى كند، هيئات مختلفى كه بر «ض، ر، ب» عارض مى شوند نيز سبب نمى شود كه وضع آن را وضع نوعى بدانيم بلكه

با توجّه به خصوصياتى كه در لفظ در نظر گرفته ايم بايد وضع آن را وضع شخصى بدانيم.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 286

ثانياً: از بررسى مادّه و هيئت درمى يابيم كه هيئت، همواره تابع مادّه است و آنچه اصالت دارد مادّه مى باشد. شاهد اين مطلب اين است كه براى بيان هر هيئتى ناچاريم از يكى از مواد استفاده كنيم، مثلًا براى بيان هيئت فاعل چاره اى نيست جز اينكه از مادّه اى مثل «ف، ع، ل» استفاده كنيم. ولى در وضع «ض، ر، ب» هيچ هيئتى ملاحظه نمى شود و خود مادّه براى بيان اين امر كافى است زيرا مادّه، اصالت داشته و به هيئت نياز ندارد. ولى هيئت- حتى در مقام وضع- نياز به مادّه دارد. با توجّه به مطلب فوق مى گوييم: اگر مادّه، معيّن باشد «وضع شخصى» است چون براى وضع، نياز به هيئت نداريم و اگر هيئت، معيّن باشد «وضع نوعى» است زيرا براى بيان وضع به مادّه نياز داريم.

يعنى در حقيقت، وقتى واضع مى خواهد هيئت «فاعل» را براى كسى كه متلبس به مبدأ است وضع كند يك عنوان كلّى و جامع عنوانى را ملاحظه مى كند و كلمه «فاعل» را به عنوان بيانگر اين جامع عنوانى مطرح مى كند. ذكر اين نكته لازم است كه مطلب فوق، ثمره عملى ندارد و تنها اصطلاحى است كه در علم اصول مطرح شده است.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 287

مسأله ششم وضع در حروف 158]

اشاره

گفتيم كه وضع بر چهار قسم متصوّر است: وضع خاص و موضوع له خاص، وضع

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 288

عام و موضوع له عام، وضع خاص و موضوع له عام، وضع عام و موضوع له خاص. آنچه در اينجا

مطرح است اين است كه آيا وضع حروف داخل در كدام يك از اقسام چهارگانه فوق است؟ اين مسئله، مورد اختلاف واقع شده است كه در ذيل به بحث و بررسى نظرات در مورد آن مى پردازيم:

نظريه اوّل (نظريه مشهور نحويين)

مشهور بين نحويين اين است كه وضع حروف عام و موضوع له آنها خاص است، يعنى واضع- در مقام وضع- يك معناى كلّى را تصوّر كرده و لفظ را براى مصاديق آن وضع كرده است. و همان گونه كه قبلًا گفتيم: در باب وضع عام و موضوع له خاص، نوعى اشتراك لفظى تحقّق دارد كه ناشى از وضعِ واحد است نه اوضاع متعدّد. بنابراين، در باب حروف وقتى واضع خواسته است كلمه «مِنْ» را وضع كند، نخست مفهوم كلّى «ابتدا» را تصوّر كرده و سپس لفظ «مِنْ» را براى مصاديق و جزئيات اين مفهوم وضع كرده است.[159]

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 289

نظريه دوّم (نظريه مرحوم آخوند)
اشاره

مرحوم آخوند معتقد است، حروف داراى وضع عام و موضوع له عام بوده و حتّى مستعمل فيه در آنها هم عام است يعنى واضع، كلّى ابتدا را در نظر گرفته و لفظ «مِنْ» را براى همين معناى كلّى وضع كرده است و در مقام استعمال نيز در همين معناى كلى، استعمال مى شود. بنابراين، مراحل سه گانه وضع، موضوع له و مستعمل فيه در مورد حروف و اسم هاى هم سنخ آنها يكسان است ولى مقام استعمال آنها با يكديگر فرق دارد. مرحوم آخوند، ظاهراً اين قول را از مرحوم رضى «نجم الأئمه» اخذ كرده است ولى اين مسئله در كلام مرحوم رضى روشن نشده است و مرحوم آخوند آن را روشن كرده است.[160] كلام مرحوم آخوند، دو محور دارد: محور اوّل: اشكالى است كه به مشهور نحويين وارد كرده است. محور دوّم: مطلبى است كه خود مرحوم آخوند اختيار كرده است.

1- اشكال مرحوم آخوند به كلام مشهور نحويين

مشهور نحويين معتقدند: موضوع له در حروف، خاص است. مرحوم آخوند مى فرمايد: «خاص» به معناى «جزئى» است. تشخّص، مساوق با وجود است. خصوصيت، همراه با وجود تحقّق پيدا مى كند. بنابراين مى توانيم كلمه «خاص» را برداشته و به جاى آن كلمه «جزئى» را بگذاريم و بگوييم: موضوع له در حروف، «جزئى» است. اكنون از مشهور نحويين سؤال مى كنيم: مراد شما از «جزئى»

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 290

چيست؟ بديهى است كه مشهور نحويين يا بايد بگويند: مراد، جزئى ذهنى است و يا بگويند: مراد، جزئى خارجى است و احتمال سوّمى در اين زمينه مطرح نيست.[161] و قبلًا هم اشاره كرديم كه بين وجود ذهنى و وجود خارجى، تباين وجود دارد، يعنى نمى شود تصور كرد موجود ذهنى- به

وصف موجود ذهنى بودن- در خارج محقّق شود و يا موجود خارجى- به وصف موجود خارجى بودن- در ذهن تحقّق پيدا كند. احتمال اوّل: اگر نحويين بگويند: «مراد از جزئى، خصوصيت خارجى است، به اين معنا كه واضع، كلّىِ ابتدا را تصور كرده و لفظ «مِنْ» را براى مصاديق خارجى و حقيقى ابتدا، وضع كرده است. يعنى هرجا ابتدا بود و كلمه «مِنْ» مى توانست به كار رود همه از مصاديق خارجى ابتداست. اين وجودات و مصاديق خارجىِ ابتدا، همه جا وجود دارند.

وقتى شما از منزل به طرف درس حركت مى كنيد، ابتداى اين حركت از منزل بوده و اين يك امر واقعى است نه اعتبارى. شروع درس از اوّل سال و يا شروع درس يك كتاب و ده ها مورد امثال اين ها- كه ما روزانه با آنها سروكار داريم- از مصاديق خارجى ابتدا بوده و داراى واقعيت مى باشند».

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 291

مربوط به بصره است. شايد از كلمات مشهور نحويين كه مى گويند: «الحرف ما دلّ على معنىً في غيره»[162] نيز اين معنا استفاده شود، زيرا ظاهر «في غيره» اين نيست كه خود آن معنا خودبخود وصف براى غير است و از اوصاف اين معنا به حسب واقع اين است كه ظرفش عبارت از غير است. بلكه ظاهر «فى غيره» اين است كه معنايى كه شما لحاظ مى كنيد در ارتباط با غير است و با ديد ذهنتان آن را وصف و حالت براى غير مى بينيد. مرحوم آخوند مى فرمايد: اگر مراد از جزئيت كه در معناى «من» و «إلى» نقش دارد جزئيت ذهنيه باشد،[163] چند اشكال مطرح است: اشكال اوّل: اگر مولا بگويد: «سِرْ من البصرة إلى الكوفة»، بدون

ترديد اين دستور مولا قابل امتثال است ولى آيا امتثال به چه چيزى تحقّق پيدا مى كند؟ بدون شك، تصور ذهنى حركت از بصره به كوفه، امتثال محسوب نمى شود، بلكه امتثال در صورتى است كه حركت از بصره به كوفه در خارج تحقّق پيدا كند. و با توجّه به اينكه بايد بين مأمور به با آنچه در خارج آورده شده است عينيتْ وجود داشته باشد تا امتثال تحقّق پيدا كند، درمى يابيم كه مأمور به نمى تواند مقيّد به وجود ذهنى باشد، زيرا در اين صورت بين مأمور به و آنچه در خارج آورده شده است تباين وجود دارد، چون مقيّد به وجود ذهنى نمى تواند بر وجود خارجى منطبق شود و مقيّد به وجود خارجى هم نمى تواند منطبق بر وجود ذهنى شود. ولى در بيان مشهور نحويين- بنا بر احتمال دوّم- حركت خارجيه نه تنها عين مأمور به نيست بلكه مباين با مأمور به است زيرا- بنا بر احتمال دوّم- مأمور به، مقيّد به وجود ذهنى است درحالى كه امتثال، امرى خارجى است.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 292

اشكال دوّم: چه تفاوتى بين وضع حروف و وضع اسماء وجود دارد كه مسأله لحاظ، در حروف به عنوان قيد مطرح گرديد ولى در اسماء مطرح نگرديد؟ فارق حقيقى بين معناى اسم با معناى حرف، همان استقلاليت و تبعيت است. در اسم جنبه استقلال مطرح است ولى حرف جنبه تبعى و وصفى دارد و اگر قرار باشد در مورد حرف، لحاظ را نيز اضافه كنيم و بگوييم: «من» به معناى «الابتداء الذي لوحظ حالة للغير» است» بايد ابتداى اسمى نيز به معناى «الابتداء الذي لوحظ مستقلًا» باشد پس چرا قيد «لحاظ» در

معناى اسم ناديده گرفته شد؟ اشكال سوّم: اشكال مهمّى كه در اينجا مطرح است همين اشكال سوّم است، براى بيان اين اشكال، نخست به ذكر مقدّمه اى مى پردازيم: مقدّمه: هرجا استعمال تحقّق پيدا كند بايد لفظ و معنا تصور شوند، زيرا استعمال، يك عمل اختيارى و ارادى است و تصور لفظ و معنا- به عنوان مقدّمه اين عمل اختيارى- بايد قبل از آن تحقّق يابند. چون اولين مقدّمه اراده، تصور مراد است ولى با توجّه به انس ما نسبت به الفاظ و كثرت ارتباطى كه بين لفظ و معنا وجود دارد، اين تصورات خيلى سريع انجام مى گيرد. پس از بيان مقدّمه فوق به ذكر اشكال مرحوم آخوند مى پردازيم: مرحوم آخوند مى فرمايد: در جمله «سرتُ من البصرة إلى الكوفة» كه هم داراى معانى اسميه 164] و هم داراى معانى حرفيه است، استعمال «سرتُ» و «البصرة» و «الكوفة»- كه داراى معانى اسمى مى باشند- تنها به دو لحاظ و تصوّر نيازمند است:

يكى لحاظ لفظ و ديگرى لحاظ معنا.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 293

كفايت مى كند. جواب: اين مطلب غير معقول است، زيرا لحاظى كه جزء معناى حرف است، بر لحاظى كه مربوط به مقام استعمال است تقدّم دارد. همان گونه كه در اسم نيز بايد اوّل بصره و كوفه اى باشد تا لحاظ استعمالى به آنها تعلّق گيرد، در لحاظِ حرفى نيز بايد اوّل معناى حرف محقق شود تا در مقام استعمال لفظ در معنا، لحاظ به آن معنا تعلق گيرد.

و نمى توان گفت: «همين لحاظى كه نقش مكمّل بودن معنا را دارد و به عنوان جزئيت براى معنا مطرح است، به عنوان لحاظ استعمالى نيز كافى است». اين امر مستلزم تقدّم

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 294

شى ء بر نفس خود بوده و محال است، زيرا لحاظِ داخل در معنا، مقدّم بر لحاظِ مربوط به استعمال است و اگر بنا باشد همين لحاظ براى مقام استعمال هم كافى باشد، لازم مى آيد اين لحاظ، از يك نظر در رديف معنا و از يك نظر در رتبه متأخر از معنا قرار گيرد. در نتيجه، اين حرف مشهور نحويين كه مى گويند: «معناى حرفى يك معناى جزئى است» و ظاهرشان اين است كه مراد از جزئيت «جزئيت ذهنيه» است، مستلزم وجود سه لحاظ در معانى حرفى است و اين خلاف وجدان است. به همين جهت، مرحوم آخوند به شدّت آن را ردّ كرده و مطلب ديگرى را اختيار مى كند.

2- مطلبى كه مرحوم آخوند اختيار كرده است

مرحوم آخوند، پس از ردّ نظريه مشهور نحويين مى فرمايد: بين «مِنْ» و «ابتداء»- كه اسم است- در تمام مراحل سه گانه وضع و موضوع له و مستعمل فيه اتّحاد وجود دارد.

اشكال: اگر بين ابتداى اسمى و معناى «مِنْ» ترادف وجود داشته باشد، بايد استعمال هريك در مقام ديگرى صحيح باشد درحالى كه ما در خارج مى بينيم مواردى كه استعمال كلمه «ابتداء» صحيح است، استعمال كلمه «مِنْ» صحيح نيست و مواردى كه استعمال كلمه «مِنْ» صحيح است استعمال كلمه «ابتداء» صحيح نيست، مثلًا در جمله «ابتداء السير كان من البصرة» نمى توان به جاى «ابتداء» كلمه «مِنْ» و به جاى «مِنْ» كلمه «ابتداء» را به كار برد. و يا در روايت شريفه «كلّ أمر ذي بالٍ لم يبدأ فيه ببسم اللَّه فهو أبتر»[165] آيا مى توان به جاى «يبدأ» كلمه «مِنْ» گذاشت؟ بدون شك، چنين چيزى درست نيست. پاسخ: مرحوم آخوند در پاسخ اشكال فوق بيانى دارد كه مراد ايشان خيلى

روشن نيست و احتمالاتى در آن جريان دارد كه دو احتمال آن مهم است و درحقيقت، نظريه مرحوم آخوند از اينجا استفاده مى شود:[166] احتمال اوّل در كلام مرحوم آخوند: «مِنْ» و «ابتداء» در مراحل سه گانه وضع و موضوع له و مستعمل فيه اتّحاد دارند و واضع- هم در مورد «مِنْ» و هم در مورد «ابتداء»- مفهوم كلّى ابتداء را در نظر گرفته و لفظ را براى همان مفهوم كلّى وضع كرده است و در مقام استعمال نيز لفظ در همان معناى كلّى استعمال مى شود و تفاوت آن دو فقط در شرط واضع است، يعنى واضع- در هنگام وضع- شرطى قرار داده و چنين گفته است: اگرچه مَن كلمه «ابتداء» را براى مفهوم «كلّى ابتداء» وضع كرده ام و در خود معنا، خصوصيت ديگرى قائل نشده ام ولى شما در صورتى مى توانيد «ابتداء» را در معناى «كلّى ابتداء» استعمال كنيد كه «ابتداء» را به عنوان مفهومى مستقلّ ملاحظه كرده باشيد. و هرچند مَن كلمه «مِنْ» را براى مفهوم «كلّى ابتداء» وضع كرده ام و در معناى آن خصوصيتى قائل نشده ام ولى شما در صورتى مى توانيد «مِنْ» را در معناى «كلّى ابتداء» استعمال كنيد كه «ابتداء» را به عنوان مفهومى غير مستقل و به عنوان حالت و وصف براى غير ملاحظه كرده باشيد. بنابراين، لحاظ مربوط به مقام استعمال است نه مربوط به مقام وضع. بلكه واضع با قرار دادن شرط مذكور ما را ملزم كرده كه در مقام استعمال، بين «مِنْ» و «ابتداء» فرق بگذاريم. ولى از جهت وضعْ تفاوتى بين اين دو نيست. اشكالات احتمال اوّل اگر بتوان گفت اين احتمال در كلام مرحوم آخوند وجود دارد اشكالاتى

به آن وارد است: اشكال اوّل: ارتباط ما با واضع، از طريق كتب لغت است و در كتب لغت هيچ اشاره اى به اين معنا نشده است كه واضع در هنگام وضع، چنين شرطى كرده باشد.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 295

اشكال دوّم: برفرض كه واضع چنين شرطى كرده باشد، اگر واضعْ خداوند بود مراعات كردن شرط او لازم بود ولى هنگامى كه واضعْ غير خداوند است اطاعت او براى ما لزومى ندارد. اگر گفته شود: پس چرا در باب معاملات، رعايت شروط، لازم است؟ مى گوييم: لازم الاتباع بودن شرط در باب معاملات براى دو جهت است: 1- طرفين معامله، شرط را پذيرفته اند 2- دليل شرعىِ «المؤمنون عند شروطهم»[167] برآن دلالت مى كند. ولى در مورد شرط واضع، ما هنگام وضع نبوده ايم تا شرط او را قبول كنيم و برفرض پذيرفتن شرطِ در ضمن وضع، دليلى براى لزوم تبعيت آن نداريم. اشكال سوّم: استعمال بر سه قسم است: حقيقى، مجازى و غلط. استعمال «مِنْ» به جاى «ابتداء» و عكس آن، استعمال غلط بوده و باطل است، درحالى كه اگر مسأله «شرط واضع» را بپذيريم نمى توانيم چنين استعمالى را باطل بدانيم، زيرا عمل كردن بر خلاف شرط واضع، موجب بطلان استعمال نيست، همان طور كه تخلّف شرط در باب معاملات نيز موجب بطلان معامله نمى شود بلكه غايت امر اين است كه خيار تخلّف شرط پيدا مى شود. و مسأله شرط- در اصطلاح- مسأله تعدّد مطلوب است كه اگر شرط تخلّف پيدا كرد يكى از دو مطلوب تخلّف پيدا كرده است و اصل مسئله به قوّت خود باقى است. پس چرا در مسأله وضع، استعمال را باطل دانسته و حتى مقام آن را

از استعمال مجازى- كه صحيح است- هم تنزّل بدهيم. توضيح بيشتر اين اشكال در اشكالاتى كه بر احتمال دوّم وارد است خواهد آمد. احتمال دوّم در كلام مرحوم آخوند: واضع ملاحظه كرده بين مفاهيم، اختلاف وجود دارد، زيرا دسته اى از مفاهيم- مثل مفهوم انسان- به جهت اصالتى كه دارند نمى توانند به عنوان وصف و حالت براى غير واقع شوند. در اينجا، واضع لفظ «انسان» را به صورت وضع عام و موضوع له عام براى مفهوم «حيوان ناطق» وضع مى كند و ترديدى هم ندارد. دسته اى ديگر از مفاهيم وجود دارند كه لحاظ آنها به دو صورت ممكن است و از نظر استعمال نيز هر دو نوع آن مورد نياز است. يكى از اين مفاهيم، مفهوم «ابتداء» است. واضع، وقتى با چنين مفهومى برخورد كرده، براى آن دو لفظ وضع كرده است:

يكى لفظ «ابتداء» و ديگرى لفظ «مِنْ». ولى «ابتداء» را براى جايى وضع كرده كه مستعمِل با نظر استقلالى به مفهوم نگاه كند، يعنى «ابتداء» در اينجا مقابل «انتهاء» لحاظ مى شود نه «ابتداى مضاف به چيز ديگر و وصف براى غير». و «مِنْ» را براى جايى وضع كرده كه مستعمِل نمى خواهد مفهوم «ابتداء» را به صورت مستقل لحاظ كند بلكه مى خواهد اين مفهوم را به عنوان «حالت و آلت و وصف براى غير» ملاحظه كند. بنابراين، موضوع له در «ابتداء» و «مِنْ» و نيز مستعمل فيه در اين دو، همان مفهوم «ابتداء» است. و از اين جهت، تفاوتى بين آنها وجود ندارد. و تفاوت، تنها در اين است كه محدوده هركدام با محدوده ديگرى فرق دارد. يعنى واضع، محدوده را مشخص كرده نه اينكه چيزى را

شرط كرده باشد. اگرچه از كلمات بعضى از محشّين 168] استفاده مى شود كه نظر مرحوم آخوند به احتمال اوّل بوده است ولى به نظر مى رسد احتمال دوّم مورد توجّه مرحوم آخوند بوده است. مؤيّد اين مطلب اين است كه مرحوم آخوند هم در اينجا و هم در بحث مشتق- كه بحث حروف را به جهت مناسبت مورد بررسى قرار مى دهد- مى فرمايد:

استعمال لفظ «مِنْ» به جاى «ابتداء» و برعكس آن، استعمال در غير موضوع له نيست بلكه استعمال به غير ما وضع له است يعنى استعمال به غير نحوى است كه واضعْ وضع كرده است، زيرا واضع براى هريك از «مِنْ» و «ابتداء» محدوده خاصّى قرار

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 296

داده است. اشكالات احتمال دوّم اگر كسى كلام مرحوم آخوند را اين گونه توجيه كند اشكالات زير برآن وارد است: اشكال اوّل:[169] شما كه مى گوييد: «استعمال «مِنْ» به جاى «ابتداء» و عكس آن، استعمال به غير ما وضع له است»، آيا معتقديد چنين استعمالى باطل است؟ البته ما قبول داريم كه استعمال به غير ما وضع له باطل است و مستشكل نيز همين را مى گويد ولى آيا كلام مرحوم آخوند مى تواند چنين چيزى را اثبات كند؟ بديهى است كه مقام «استعمال به غير ما وضع له» پائين تر از «استعمال در غير ما وضع له» نيست. درحالى كه مشهور و مرحوم آخوند معتقدند: استعمال مجازى، استعمال در غير ما وضع له است.[170] ما از مرحوم آخوند سؤال مى كنيم: مگر بين «اسد» و «رجل شجاع» مغايرت به نوع وجود ندارد؟ مگر شما نمى گوييد: بين انواع هر جنس تباين وجود دارد؟

پس چگونه به مجرّد وجود علاقه مشابهت- آن هم مشابهت در شجاعتِ فقط

نه در جميع جهات- لفظ «اسد» را در مباين آن- يعنى «رجل شجاع»- استعمال مى كنيد و نه تنها چنين استعمالى را باطل نمى دانيد بلكه آن را مورد توجّه فصحاء مى دانيد، ولى نسبت به كلمه «مِنْ» و «ابتداء»- كه به نظر شما موضوع له آن دو يك چيز است و در تمام مراحل سه گانه وضع و موضوع له و مستعمل فيه با يكديگر اتّحاد دارند- استعمال «مِنْ» به جاى «ابتداء» و عكس آن را- به مجرّد اختلاف در محدوده وضع- باطل مى دانيد؟ درحالى كه وقتى شما استعمال مجازى را صحيح بدانيد بايد استعمال «مِنْ» در «ابتداء» و عكس آن را به طريق اولى صحيح بدانيد،[171]

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 297

هرچند اسم آن را استعمال حقيقى نگذاريد. ولى به هرحال، از استعمال مجازى بالاتر است و شايد عنوان سوّمى- بين استعمال حقيقى و مجازى- پيدا شود. در نتيجه، ما نمى توانيم كلام مرحوم آخوند را بپذيريم، زيرا اين معنا كه استعمال «مِنْ» به جاى «ابتداء» و عكس آن، باطل است، امرى مسلّم و مورد قبول است ولى كلام مرحوم آخوند نمى تواند آن را اثبات كند. اشكال دوّم: آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» مى فرمايد: از كلام مرحوم آخوند استفاده مى شود كه معناى اسمى، يك معناى استقلالى و مقصود به ذات است ولى معناى حرفى معنايى تبعى و غير مقصود به ذات است.

درحالى كه هر دو طرفِ اين كلام، مورد نقض قرار گرفته است چون اين مطلب در همه معانى اسمى و معانى حرفى جريان ندارد و ما در اينجا به دو مورد نقض اشاره مى كنيم: نقض اوّل: در مواردى مشاهده مى كنيم معناى اسمى 172] به كاررفته است ولى جنبه طريقيت دارد نه موضوعيت، مثلًا در آيه شريفه:

(كُلوا و اشربُوا حتّى يَتَبَيَّنَ لكُم الخيطُ الأبيضُ من الخيطِ الأسودِ من الفجر ...)[173] گفته شده است: «تبيّن طلوع فجر، به معناى علم به طلوع فجر است و علمى كه در اينجا ذكر شده، جنبه طريقيت دارد يعنى آيه شريفه براى علم موضوعيتى قائل نشده است و چيزى كه داراى عنوان طريقيت باشد استقلال و اصالت ندارد بلكه استقلال، مربوط به ذى الطريق است».[174] بررسى نقض اوّل: در دوره هاى قبل، اين اشكال آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» را پذيرفته بوديم ولى اكنون با دقت نظر درمى يابيم كه اشكال فوق وارد نيست زيرا:

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 298

اوّلًا: دليلى بر طريقى بودن تبيّن در آيه شريفه نداريم. امام خمينى «دام ظلّه» در رساله مختصرى كه در رابطه با طلوع فجر تأليف نموده مى فرمايد: تبيّن در آيه شريفه، موضوعيت دارد و كلمه «من الفجر» به عنوان بيان براى تبيّن است نه اينكه فجر، واقعيتِ ديگرى باشد كه گاهى تبيّن داشته و گاهى تبيّن ندارد. بر همين اساس، ايشان در مورد شب هاى ابرى و شب هاى مهتابى- كه مسأله تبيّن ديرتر تحقق پيدا مى كند- فرموده اند: «طلوع فجر، همان موقعى است كه تبيّن تحقّق پيدا مى كند». در شب هاى مهتابى (سيزدهم تا بيست و چهارم) تبيّنِ طلوع فجر حدود بيست دقيقه تا يك ربع تأخير دارد و اگر تبيّن، جنبه طريقيت براى طلوع فجر داشت نبايد اين مقدار فاصله وجود داشته باشد. تحقيق اين مسئله، در فقه، در باب اوقات نماز است. ثانياً: برفرض كه تبيّن در آيه شريفه جنبه طريقيت داشته باشد، مى گوييم:

طريقيت داشتن تبيّن، با لحاظ استقلالى آن منافات ندارد زيرا بين مقام استعمال و مدخليت داشتن چيزى در حكم،

تفاوت وجود دارد. و تبيّن در آيه شريفه هرچند جنبه طريقيت دارد ولى در مقام استعمال، تفاوتى با كلمه «كلوا» و «اشربوا» ندارد و در هر سه آنها معنا به صورت استقلالى لحاظ شده است. نظير اين معنا در باب قطع نيز وجود دارد، زيرا گاهى قطع با عنوان طريقيت در موضوع حكم قرار مى گيرد و مثلًا گفته مى شود: «إذا قطعت بوجوب شي ء فتصدّق بدرهم». در اينجا براى جمع بين دو عنوان «طريقت» و «موضوعيت» گفته مى شود:

اگرچه قطع، به عنوان طريقيت ملاحظه شده ولى از نظر دخالتش در حكم، جنبه موضوعيت دارد. يعنى تا وقتى قطع به وجوب شى ء حاصل نشود تصدّق واجب نمى شود. و در حقيقت، متكلّم وقتى مى گويد: «إذا قطعتَ ...»، معناى قطع را به صورت مستقل ملاحظه كرده است ولى از جهت مدخليت در حكم، جنبه طريقيت آن دخالت دارد. و مرحوم آخوند هم قائل به اين است و روى مسأله استعمال، تكيه دارد و كارى

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 299

ندارد كه دخالت در حكم به چه صورت است؟ نقض دوّم بر كلام مرحوم آخوند: آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» مى فرمايد: در مواردى مشاهده مى كنيم، معناى حرفى جنبه استقلال داشته و مقصود بالإفاده است، مثلًا گاهى براى مخاطب، ذات موضوع و محمول معلوم است ولى خصوصيت آنها مجهول است مثل اينكه از آمدن زيد اطلاع دارد ولى نمى داند زيد با چه كسى آمده است.

به همين جهت از كسى كه آگاه است سؤال مى كند: زيد با چه كسى آمد؟ و او در جواب مى گويد: زيد با عَمرو آمد. ملاحظه مى شود در چنين مواردى آنچه مقصود بالإفاده است و جنبه استقلالى دارد «خصوصيت معيّت» كه معنايى حرفى

است مى باشد. بنابراين نمى توان گفت: معناى حرفى در تمام موارد تبعيت داشته و غير مستقل است.[175] مثال ديگر: در جملات خبريه گاهى سامع به ذات موضوع و محمول علم دارد ولى از ارتباط بين آن دو اطلاعى ندارد و هدف متكلّم از بيان جمله خبريه اين است كه وجود ارتباط بين موضوع و محمول را در اختيار سامع قرار دهد. واضح است كه ارتباط بين موضوع و محمول، معنايى حرفى است خواه اين ارتباط عبارت از «نسبت» بين موضوع و محمول بوده يا مسأله «هوهويت» باشد، زيرا هم مسأله «نسبت» و هم مسأله «هوهويت» احتياج به طرفين داشته و از معانى حرفى مى باشند. و غرض متكلّم هم افاده همين معناى حرفى است. و در نتيجه در چنين مواردى معناى حرفى استقلال داشته و مقصود بالإفاده است. بررسى نقض دوّم: اين قسم از اشكال را نيز در دوره قبل پذيرفته بوديم ولى اكنون به همان كيفيتى كه از نقض اوّل جواب داديم از اين مورد نيز جواب مى دهيم: مرحوم آخوند نمى خواهد بفرمايد: معانى حرفى، مقصود بالذات نيستند. بلكه در اينجا دو عنوان وجود دارد كه لازم است بين آنها تمييز داده شود:

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 300

1- «مقصود بالذات» متكلّم از القاء كلام چيست؟ و به عبارت ديگر: متكلّم چه چيزى را مى خواهد بفهماند؟ 2- آيا معناى حرفى، «ملحوظ بالاستقلال» است يا نه؟ در مثال «جاء زيد مع عمرو» اگرچه «مقصود بالذات»، «معيّت»- كه معناى حرفى است- مى باشد ولى بدون ترديد اين معنا «ملحوظ بالاستقلال» نيست بلكه متكلّم براى لحاظ آن بايد آمدن زيد و آمدن عَمرو و مقارنت بين اين دو آمدن را لحاظ كند

تا «معيّت» تحقق پيدا كند. در مورد جملات خبريه نيز گفته مى شود: اگرچه «مقصود بالذات» در جملات خبريه- بنا بر قول مشهور- «نسبت»، كه معناى حرفى است، مى باشد ولى بدون شك اين معنا «ملحوظ بالاستقلال» نيست و متكلّم نمى تواند نسبت موجود در جمله خبريه را مستقلًا لحاظ كند بلكه بايد ابتدا طرفين نسبت را ملاحظه كند تا بتواند واقعيت نسبت را لحاظ كند. تذكر: آنچه مورد بحث است «واقعيت نسبت موجود در جمله خبريه» است نه «مفهوم نسبت»، چون مفهوم نسبت را مى توان استقلالًا ملاحظه كرد و آنچه نياز به طرفين دارد واقعيت نسبت است. نتيجه اينكه در كلام آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» بين دو عنوان «مقصود بالذات» و «ملحوظ بالاستقلال» خلط شده است.

نظريه سوّم

حروف براى معنايى وضع نشده و موضوع له ندارند بلكه در آنها فقط جنبه اماره و علامت بودن مطرح است يعنى حروف نشان دهنده خصوصيتى در متعلّق خود مى باشند، مثلًا: وقتى «مِنْ» بر كلمه «بصره» داخل شد «بصره» داراى «مُبْتَدئيت» مى شود و اين خصوصيت، قبل از دخول «مِنْ» در «بصره» وجود نداشته است همان گونه كه در خود كلمه «مِنْ» نيز خصوصيت «ابتدائيت» وجود ندارد. حروف از اين

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 301

جهت همانند حركات اعرابند كه در آخر كلمات پيدا مى شوند. مثلًا: كلمه زيد وقتى دنبال «ضَرَبَ» واقع شود و حالت رفعى پيدا كند داراى خصوصيت «فاعليت» مى گردد و هنگامى كه حالت نصبى پيدا كند داراى خصوصيت «مفعوليت» مى گردد درحالى كه زيد، جزئى خارجى است و خصوصيت فاعليت و مفعوليت در معناى موضوع له آن دخالتى ندارد و از طرفى علامت رفع و علامت نصب براى معنايى وضع نشده اند ولى

ملحق شدن آن دو به يك كلمه، در آن كلمه خصوصيت فاعليت يا مفعوليت ايجاد مى كند. اين قول به مرحوم رضى «نجم الأئمه» نسبت داده شده است.[176]

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 302

اشكالات نظريه سوّم: اشكال اوّل: مقايسه بين حروف و حركات اعراب مقايسه صحيحى نيست، زيرا براى پى بردن به معانى الفاظ بايد به كتاب هاى لغت مراجعه كنيم و كتاب هاى لغت همان گونه كه براى اسم ها معنا ذكر كرده اند براى حروف نيز معنا ذكر كرده اند. بنابراين در باب حروف نيز وضع وجود دارد. مؤيد اين مطلب اين است كه ما وقتى با جملات مشتمل بر حروف مواجه مى شويم مى بينيم حروف در زبان فارسى نيز جانشين دارند، مثلًا: در ترجمه جمله «سرتُ من البصرة» مى گوييم: سير كردم از بصره. در حالى كه حركات اعرابى اين گونه نيست و در فارسى چيزى به جاى آن نداريم، ما در فارسى، جمله «جاء زيدٌ» را به «زيد آمد» معنا مى كنيم و چيزى به جاى حركات اعرابيه نداريم و لازم هم نيست كه داشته باشيم. اشكال دوّم: علامت بودن رفع براى فاعليت و نصب براى مفعوليت، ذاتى نيست و بدون ترديد كسى اين «علامت بودن» را وضع كرده است، حال اگر كسى اين «علامت بودن» را بردارد و به جاى آن «معنا» را بگذارد و بگويد رفع براى معناى فاعليت وضع شده است آيا اشكالى دارد؟ بنابراين ادعاى عدم وضع در مورد مقيس عليه صحيح نيست و در مورد حروف نيز نمى تواند ادعاى درستى باشد. اشكال سوّم: در جمله «سرتُ من البصرة» كلمه «سرتُ» سير را به مخبر نسبت مى دهد «بصره» هم معناى خود را دارد. آيا «مبتدئيت» از كجا استفاده شده است؟ آيا

جز اين است كه از «مِنْ» استفاده شده است؟

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 303

اينجا با مسأله حركات اعراب فرق دارد، زيرا در مثال «جاءنى زيدٌ» حركت رفع، علامت فاعل و زيد، فاعل است و ما مى خواهيم خصوصيت فاعليت را بيان كنيم و نمى خواهيم كلمه اى مطرح كنيم كه در معناى فاعل استعمال شده باشد ولى در «سرت من البصرة» مى خواهيم با نفس همين عبارت، مبتدئيت را بيان كنيم به همين جهت اگر بخواهيم جمله فوق را به معناى اسمى ترجمه كنيم مى گوييم: «ابتداء سيري من البصرة». حال جاى اين سؤال است كه «مبتدئيت» در «سرت من البصرة» از كجا استفاده شده است؟ آيا مى توان گفت: با آمدن «مِنْ» معناى «مبتدئيت» به بصره اضافه شده است؟ بديهى است كه چنين چيزى را نمى توان پذيرفت، زيرا اين امر مستلزم استعمال كلمه بصره در غير موضوع له است. بنابراين معناى «مبتدئيت» تنها در رابطه با «مِنْ» مطرح خواهد بود. و ما ناچاريم مسأله وضع را در مورد حروف پذيرفته و بگوييم: حروف نيز موضوع له دارند. ولى آيا موضوع له حروف چيست؟ اين محلّ بحث است.

نظريه چهارم (نظريه مرحوم محقق نائينى)

كلام محقق نائينى رحمه الله مقابل كلام مرحوم آخوند است. خلاصه كلام ايشان اين است كه بين معانى حرفى و معانى اسمى تباين ذاتى وجود دارد، زيرا معانى اسمى، اخطارى و معانى حرفى ايجادى هستند. معانى اخطاريه آن دسته از معانى هستند كه با قطع نظر از استعمال، داراى واقعيت مى باشند و استعمال، به منزله واسطه اى است براى اينكه ذهن سامع را به واقعيت متوجّه كند. و مراد از واقعيت، تنها وجود خارجى نيست بلكه در عالم مفهوم نيز هست. وقتى متكلّم، كلمه «انسان» را

استعمال كرد، اين يك مفهوم است و با گفتن «انسان» از جانب متكلّم، بين شما و اين مفهوم، ارتباط برقرار مى شود و صورتى از اين مفهوم در ذهن شما مجسّم مى شود. معانى ايجاديه آن دسته از معانى هستند كه با قطع نظر از استعمال، واقعيت

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 304

ندارند- نه از جهت وجود خارجى و نه از جهت مفهوم- و استعمال، نقش ايجادكننده آن معانى را دارد. محقق نائينى رحمه الله در توضيح كلام خود مى فرمايد: موجود خارجى بر دو قسم است: جوهر و عرض. جوهر موجودى است كه در تحقق خارجى اش به موضوع نياز ندارد بلكه وجودِ فى نفسه و مستقل است. عرض موجودى است كه در تحقق خارجى اش به موضوع نياز دارد، مثل بياض كه نمى تواند بدون محلّ در خارج محقق شود و بايد جسمى باشد تا بياض بتواند به عنوان عرض برآن عارض شود. سپس مى فرمايد: در عالم مفهوم و ذهن نيز دو نوع مفهوم داريم: دسته اى از مفاهيم در عالم مفهوميت استقلال دارند يعنى براى تصور ذهنى آنها، به مفهوم ديگرى نياز نيست، مثل مفهوم «انسان» كه براى تصور آن نيازى به تصور چيز ديگر نيست. و حتى لازم نيست جمله اى گفته شود بلكه با شنيدن لفظ «انسان» مخاطب مى تواند مفهوم آن را تصور كند. اعراض نيز با وجود اينكه در تحقق خارجى خود به موضوع نياز دارند ولى در وجود ذهنى خود استقلال دارند و در تصور مفهوم آنها نيازى به موضوع نيست و همان گونه كه ما مفهوم «انسان» را به طور مستقل و بدون نياز به چيز ديگرى تصور مى كنيم در مورد تصور مفهوم «بياض» نيز اين گونه عمل مى كنيم، يعنى

به تصور جسم، نياز نداريم. دسته اى ديگر از مفاهيم در عالم مفهوميت استقلال ندارند بلكه براى تصور آنها به چيز ديگر نياز است و معانى حروف از اين دسته مفاهيم مى باشند. اگر حرفى به تنهايى استعمال شود معنايى از آن استفاده نمى شود به خلاف اينكه كلماتى چون انسان يا بياض را به تنهايى استعمال كنيم. ما وقتى به تعبيرات نحويين و لغويين در معانى حروف مراجعه مى كنيم مى بينيم نمى گويند: «مِنْ معناها ابتداء الغاية»، بلكه مى گويند: «مِنْ لابتداء الغاية». اين لام

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 305

چيست؟ چرا در معانى اسماء نمى آيد؟ چرا وقتى الابتداء را معنا مى كنند نمى گويند:

«الابتداء للابتداء» بلكه ابتداء را به معناى ابتداء معنا مى كنند؟ ذكر لام در معانى حرفى براى اين جهت است كه معانى حرفى، استقلالى ندارند، بلكه مِنْ- مثلًا- براى افاده ابتدائيت بين «سرتُ» و «البصرة» است ولى خود «مِنْ» به تنهايى معنايى ندارد.

بنابراين معانى حرفى معانى غير مستقل بوده و براى حروف- با قطع نظر از متعلّقات آنها- نمى توانيم معنايى قائل شويم. محقق نائينى رحمه الله، سپس مى فرمايد: علاوه بر آنچه گفته شد، فرق مهمى بين معانى اسماء و حروف وجود دارد و آن اين است كه معانى اسمى، معانى اخطارى هستند چون در آنها مفهوم و واقعيت، وجود دارد و به عبارت ديگر: معانى اسمى، استقلال به مفهوميت دارند. وقتى متكلّم، كلمه «انسان» را استعمال مى كند، در حقيقت بين مخاطب و مفهوم انسان، ارتباط ايجاد مى كند. به همين جهت با شنيدن لفظ «انسان»، مفهوم آن به ذهن مخاطب خطور مى كند. و استعمال، نقش ارتباطى دارد.

ولى معانى حرفى اين گونه نيست، زيرا حروف معناى مستقلى ندارند كه با تلفظ آنها بين معنا و

ذهنِ مخاطب ارتباط حاصل شود، بلكه معانى حرفى، ايجادى هستند. سپس مى فرمايد: با توجّه به اينكه اسم ها از جهت مفهوم استقلال دارند، در عالم مفهوم هيچ گونه ارتباطى بين آن ها وجود ندارد. «جسم» از نظر مفهوم مستقل است، «بياض» نيز مستقل است و در عالم مفهوم ارتباطى بين آن دو وجود ندارد. هنگامى كه گفته مى شود: الجسم له البياض، لام مى آيد و در مقام استعمال بين آن دو ارتباط برقرار مى كند. بنابراين معانى حرفى فقط در ضمن جمله تحقق پيدا مى كنند، بايد جسم يك طرف و بياض طرف ديگر باشد تا لام بتواند بين آن دو ارتباط برقرار كند. به خلاف معانى اسمى كه نيازى به جمله نداشت و مفرد هم معنايش به ذهن خطور مى كرد. به همين جهت از معانى حرفى به معانى ايجادى تعبير مى شود، يعنى آن معانى كه با قطع نظر از استعمال، واقعيتى ندارند حتى در عالم اعتبار. و آنچه به معناى حرفى واقعيت داده همين استعمال است.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 306

سپس مى فرمايد: مسأله ايجادى بودن معانى حرفى شبيه باب عقود و ايقاعات است. قبل از اجراى عقد نكاح، بين زوج و زوجه ارتباطى وجود نداشت و با نفس صيغه، بين آن دو ارتباط زوجيت ايجاد مى شود، در باب حروف هم تا وقتى استعمال محقّق نشود و جمله اى تشكيل نگردد، هيچ واقعيتى به عنوان معناى حرفى وجود ندارد بلكه مقام حروف از مقام عقود و ايقاعات پائين تر است زيرا عقود و ايقاعات اگرچه نسبت به مسبّباتِ خود جنبه ايجادى دارند ولى مسبّب آنها- با قطع نظر از عقد يا ايقاع- در عالم مفهوميت، استقلال دارند و همانند معانى اسمى، قابليت تصور استقلالى دارند. يعنى

همان گونه كه «انسان» به طور مستقل قابل تصور است زوجيت و ملكيت نيز اين چنين است ولى در حروف چنين چيزى وجود ندارد. و از طرفى در باب عقود و ايقاعات يك واقعيت اعتبارى نيز وجود دارد يعنى از نظر عالم اعتبار- شرعى يا عقلايى- واقعيتى به نام زوجيّت، بين زن و شوهر لحاظ مى شود كه به مجرّد اجراى صيغه، زوجيت اعتبار شده و در تمام حالات ادامه دارد ولى در باب حروف چنين اعتبارى مطرح نيست. و در نتيجه حروف اگرچه با عقود و ايقاعات در ايجادى بودن شباهت دارند ولى در دو جهت فوق، مقام حروف به مراتب پائين تر از عقود و ايقاعات است. محقق نائينى رحمه الله سپس مى فرمايد: مسأله اسماء و حروف، همانند الفاظ و معانى مى باشد. يعنى همان گونه كه الفاظ، فانى در معانى هستند به طورى كه متكلّم در مقام تكلّم فكر مى كند معانى را بدون وساطتِ الفاظ به مخاطب القاء مى كند و مخاطب نيز در مقام استماع فكر مى كند معانى را بدون وساطت الفاظ دريافت مى كند و گويا هيچ كدام از متكلّم و مخاطب توجّهى به الفاظ ندارند، معانى حرفى نيز فانى در معانى اسمى مى باشند و آنچه انسان در تركيبات با آن برخورد مى كند معانى اسمى مى باشند و نقش حروف، ايجاد ارتباط بين معانى اسمى است. محقق نائينى رحمه الله براى تأييد كلام خود به روايت زير استناد كرده است كه منسوب به امير المؤمنين عليه السلام است: «الاسم ما أنبأ عن المسمّى، و الفعل ما أنبأ عن حركة

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 307

المسمّى، و الحرف ما أوجد معنىً في غيره».[177] در روايت، هم كلمه «أوجد» آمده و هم معناى

حرف را مقيد به «في غيره» كرده است يعنى اين معنا در غير خودِ حرف است و استقلالى ندارد.[178] بررسى كلام مرحوم نائينى: بررسى جزئيات كلام محقق نائينى رحمه الله ثمره مهمى ندارد و منجرّ به طولانى شدن بحث مى گردد ولى دو اشكال اساسى بر كلام ايشان وارد است: اشكال اوّل: در جملات خبريه كه در آنها حرفى از حروف به كاررفته، متكلّم از يك واقعيتى خبر مى دهد كه به لحاظ تطابق و عدم تطابق خبر با آن واقعيت، خبر به صدق يا كذب اتصاف پيدا مى كند، مثلًا در جمله «زيدٌ في المدرسة» بايد واقعيت قبل از اخبار را ملاحظه كرده و خبر را با آن بسنجيم تا صدق و كذب آن معلوم گردد. وقتى واقعيت قبل از اخبار را ملاحظه كرديم و ديديم زيد در مدرسه است، بدون ترديد در اينجا علاوه بر واقعيت «زيد» و واقعيت «مدرسه» واقعيت سوّمى به عنوان «وجود زيد در مدرسه» نيز تحقق دارد، واقعيتى كه قبل از آمدن زيد به مدرسه وجود نداشت و به مجرّد بيرون رفتن زيد از مدرسه، از بين خواهد رفت. اين سه واقعيت حتى قبل از مقام استعمال نيز وجود دارد و اين گونه نيست كه با استعمال ايجاد شود. در مورد واقعيت «زيد» و واقعيت «مدرسه» ترديدى نيست و آنچه در اينجا مورد بحث است واقعيت «وجود زيد در مدرسه» است. اين واقعيت همان چيزى است كه منشأ براى احتمال صدق و كذب مى گردد. زيرا شكّى نيست كه احتمال صدق و كذب در «زيدٌ في المدرسة» مربوط به واقعيت «زيد» يا واقعيت «مدرسه» نيست، چون در واقعيت اين دو ترديدى نيست و آنچه مورد

شك و ترديد قرار مى گيرد واقعيت «وجود زيد در مدرسه»

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 308

است. شاهد ديگر بر اين مطلب اين است كه اگر كسى بخواهد جمله «زيدٌ في المدرسة» را به صورت اسمى و بدون به كار بردن حرف جر اخبار كند مى گويد: «المدرسة ظرف زيدٍ». حال از مرحوم نائينى سؤال مى كنيم: با توجّه به اينكه «ظرف» اسم است و معانى اسمى حقيقت و واقعيت دارند، آيا اين كلمه «ظرف» از چه معنايى حكايت مى كند؟ شما كه معتقديد در جمله «زيدٌ في المدرسة» بيش از دو واقعيت، وجود ندارد. بدون شك ايشان واقعيت «ظرفيت مدرسه براى زيد» را خواهد پذيرفت پس چه فرقى بين «المدرسة ظرف زيد» و «زيدٌ في المدرسة» وجود دارد كه مرحوم نائينى در جمله اوّل واقعيت سوّم را مى پذيرد ولى در جمله دوّم نمى پذيرد؟ آيا استعمال، سبب براى اين مسئله است؟ خير چنين نيست و استعمال، نقشى در ايجاد واقعيت سوّم ندارد بلكه واقعيت سوّم با قطع نظر از استعمال وجود دارد كه گاهى از آن با اسم تعبير مى كنيم و مى گوييم: «المدرسة ظرف زيد» و گاهى با حرف تعبير كرده و مى گوييم:

«زيد في المدرسة». كه اين دو، اختلافِ كمى با هم دارند. البته اين سه واقعيت در اصل واقعيت داشتن با هم تفاوتى ندارند و تفاوت آنها از ناحيه ديگر است، زيرا واقعيت بر سه قسم است: 1- واقعيت جوهرى كه در وجود خارجى نياز به محلّ و معروض ندارد. 2- واقعيت عرضى كه در وجود خارجى نياز به معروض دارد. 3- واقعيت عرضى كه در وجود خارجى نياز به دو طرف دارد. و ظرفيت «مدرسه» براى «زيد» از اين قبيل

است كه هم به ظرف نياز دارد و هم به مظروف. درحالى كه واقعيت، سر جاى خود محفوظ است. و واقعيت به معناى عدم احتياج به غير نيست.

علم يك واقعيت است ولى درعين حال، هم نياز به عالِم دارد و هم نياز به معلوم ولى اين نياز، سلب واقعيت از علم نمى كند. بنابراين نمى توان در معانى حرفى واقعيت را انكار كرد، اگرچه كيفيت آن با واقعيت در معانى اسمى تفاوت دارد. مطلب ديگرى كه به مرحوم نائينى عرض مى كنيم اين است كه شما مسأله حروف

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 309

را به عقود و ايقاعات تشبيه كرديد. خوب بود نكته ديگرى را توجّه مى كرديد كه در عقود و ايقاعات ما يك لفظ داريم ولى همين لفظ گاهى در مقام اخبار است و گاهى در مقام انشاء، مثلًا «بعت» يك لفظ است گاهى در مقام اخبار از يك واقعيتى كه در خارج تحقق يافته مى باشد و گاهى در مقام انشاء استعمال مى شود و جنبه ايجادى به خود مى گيرد. چرا در باب حروف اين حرف را نمى زنيد و به طور كلى مى گوييد حروف جنبه ايجادى دارند؟ با وجود اينكه در باب حروف نيز در ابتدا با دو نوع تعبير برخورد مى كنيم: يكى اين است كه حرف در مقام اخبار قرار گيرد و مثلًا مخبر بگويد: «سِرْتُ مِن البَصْرَةِ». و ديگرى اين است كه در مقام انشاء قرار گيرد و مثلًا مولا به عبد بگويد:

«سِرْ مِن البصرة». چرا در مورد «بعتُ خبرى» معناى اخطارى را مى پذيريد ولى در مورد «سرتُ خبرى» اين معنا را نمى پذيريد و ملتزم به ايجادى بودن معنا مى شويد؟ تذكر: اشكال اوّل، مربوط به قبل از مقام استعمال

بود ولى اشكال بعدى مربوط به بعد از مقام استعمال است. اشكال دوّم: در باب عقود و ايقاعات كه مى گوييم: الفاظ عقود و ايقاعات، مسبّب خود را ايجاد مى كنند، بكار بردن كلمه «ايجاد»، خالى از مسامحه نيست، زيرا در باب عقود و ايقاعات سببيّت و مسببيّت وجود ندارد، بلكه آنچه در اين باب وجود دارد اين است كه وقتى «أنكحت» و «قَبِلتُ» با شرايط خاص خود انجام شد عقلاء و شارع- كه گاهى هم اختلاف دارند- زوجيت را اعتبار مى كنند و مسأله علّيت و ايجاد- به آن معنا كه ما در علت موجده مطرح مى كنيم- در اينجا مطرح نيست. و اين گونه نيست كه لفظ «أنكحت» و «قبلتُ» همان گونه كه در فضا موجى- به عنوان صوت- ايجاد مى كند زوجيت را هم به اين نحو ايجاد كند. حال در باب حروف كه شما مى گوييد: حروف، ايجاد ارتباط مى كند. سؤال مى كنيم:

حروف بين چه چيز ارتباط ايجاد مى كنند؟ ظاهر كلام ايشان اين است كه بين معانى اسمى، ايجاد ارتباط مى كند. يعنى قبل از استعمال، زيد و مدرسه دو مفهوم مستقل بوده و بين آن دو ارتباطى وجود نداشته

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 310

است ولى وقتى گفته مى شود: «زيد في المدرسة»، بين «زيد» و «مدرسه» ارتباط ايجاد مى شود. سؤال مى شود: با استعمال، چه ارتباطى بين اين دو ايجاد مى شود كه قبل از استعمال وجود ندارد؟ آيا ايجاد ارتباط به اين معناست كه حتى اگر زيد در خانه باشد به مجرّد اينكه شما گفتيد: «زيد في المدرسة»، به طور ناگهانى خودش را در مدرسه مى بيند؟ و برفرض كه ارتباط اين گونه باشد آيا اين ارتباط امرى واقعى است يا چيزى جز

تخيّل نيست؟ اگر ارتباط واقعى است چرا قبل از استعمال وجود نداشت؟ پس مقصود شما از ايجاد ارتباط چيست؟ درحالى كه در باب عقود و ايقاعات اگرچه به كار بردن عنوان «ايجاد» داراى مسامحه است ولى در آنجا «أنكحت» و «قبلت» مى آيد و به چيزى كه وجود نداشته است واقعيت اعتبارى مى دهد. يعنى نفس همين الفاظ، با قصد معنا چنين نقشى را داشته است كه به زوجيت واقعيت اعتبارى داده است. محقق نائينى رحمه الله چاره اى ندارد جز اينكه ارتباط را در دايره الفاظ مطرح كند- همان گونه كه از كلام ايشان استفاده مى شود- و بگويد: بين اسماء و حروف تفاوت وجود دارد چون اسماء با قطع نظر از جمله، داراى معنا هستند ولى حروف فقط در ضمن جمله معنا دارند و با قطع نظر از جمله معنايى ندارند. بنابراين نقش حروف، ايجاد ارتباط در مقام لفظ است زيرا اگر مى گفتيم: «زيد المدرسة»، صحيح نبود، ولى «زيدٌ في المدرسة»، صحيح است. در نتيجه محقق نائينى رحمه الله بايد ملتزم شود كه حروف هيچ معنايى ندارند پس چرا مى گويد: معانى حروف ايجادى است؟ و چرا به باب عقود و ايقاعات تشبيه مى كند؟

نظريه پنجم (نظريه محقق اصفهانى رحمه الله)

گفتيم كه مرحوم آخوند در باب حروف مسأله «لحاظ استقلالى» و لحاظ «حالة للغير» را مطرح كرد. محقق اصفهانى رحمه الله ابتدا اشكالى بر مرحوم آخوند وارد كرده مى فرمايد: طبيعتى كه در ذهن به دو صورت لحاظ مى شود بايد حقيقت و واقعيت خارجى آن نيز به دو

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 311

صورت باشد. بنابراين وقتى «ابتدا» گاهى به صورت «مستقل» و گاهى به صورت «حالة للغير» ملاحظه مى شود بايد در خارج هم دو نوع «ابتدا» وجود داشته باشد.

درحالى كه وقتى به خارج مراجعه مى كنيم مى بينيم در خارج «ابتدا» ى مستقل وجود ندارد و آنچه در خارج تحقق دارد به عنوان «حالة للغير» مى باشد. محقق اصفهانى رحمه الله پس از اشكال بر مرحوم آخوند، مى فرمايد: در فلسفه وجودات را به چهار قسم تقسيم كرده اند: قسم اوّل: وجود في نفسه لنفسه بنفسه. از اين قسم به «واجب الوجود» تعبير مى كنيم. وجود «فى نفسه» يعنى در وجود خودش استقلال داشته و به چيزى نياز ندارد.

اين قيد براى اخراج قسم چهارم- كه معناى حرفى است- مى باشد، زيرا معناى حرفى حقيقتى متقوّم به غير است و في نفسه نيست. «لنفسه» براى اخراج اعراض است. اعراض موجوديتى فى نفسه دارند، يعنى در مقام تصور، نياز به چيز ديگرى ندارند اگرچه در وجود خارجى نياز به معروض دارند. «بنفسه» براى اخراج موجودات امكانى است، زيرا «بنفسه» يعنى چيزى كه به علت موجده احتياج ندارد بلكه قائم بالذات است. درحالى كه موجودات امكانى براى وجود خود نياز به علت دارند چون نسبت آنها به وجود و عدم مساوى است. و با توجّه به اينكه ماعداى واجب الوجود، بقيه موجودات ممكن مى باشند بنابراين قيد «بنفسه» همه موجودات ماعداى واجب الوجود را خارج مى كند. قسم دوّم: وجود فى نفسه لنفسه بغيره. اين قسم عبارت از جواهرى است كه در خارج تحقق پيدا مى كند. جوهر موجود «فى نفسه» است يعنى حقيقت آن متقوّم به غير نيست. و «لنفسه» است يعنى در وجود خارجى نياز به معروض ندارد و «بغيره» است يعنى در وجود خارجى خود نياز به علت دارد. به همين جهت گاهى از «ممكن الوجود» به «واجب الوجود بالغير» تعبير

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 312

مى كنند در مقابل «واجب الوجود بالذات». زيرا ممكن الوجود

وقتى علّتش محقق شود وجودش ضرورت پيدا كرده و واجب مى شود ولى اين وجوب، مستند به غير است به خلاف «واجب الوجود بالذات» كه وجودش مستند به غير نيست. قسم سوّم: وجود فى نفسه لغيره بغيره. اين قسم مربوط به وجود أعراض است. عرض موجود «فى نفسه» است، يعنى حقيقت آن، يك ماهيت مستقل است و متقوّم به غير نيست. اگر بخواهيم حقيقت بياض را بررسى كنيم ديگر مسأله جسم، مطرح نمى شود و چه بسا به ذهن انسان هم خطور نمى كند. و «لغيره» است يعنى در وجود خارجى خود نياز به معروض دارد و «بغيره» است يعنى در وجود خارجى خود، نياز به علّت دارد. قسم چهارم: وجود في غيره لغيره بغيره. «في غيره» يعنى حقيقت و ماهيت آن متقوّم به غير است به گونه اى كه نمى توان حقيقت آن را بدون غير ملاحظه كرد. و «لغيره» يعنى در وجود خارجى خود نياز به معروض دارد. و «بغيره» يعنى در وجود خارجى خود نياز به علت دارد. به عبارت ديگر اين قسم همه چيزش در رابطه با غير است.[179] مثال قسم چهارم: وقتى مى گوييم: الجسم له البياض، بدون ترديد در اينجا سه

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 313

حقيقت و واقعيت وجود دارد: حقيقت «جسم» كه حقيقتى جوهرى و داخل در قسم دوّم از اقسام چهارگانه وجود است، حقيقت «بياض» كه حقيقتى عرضى و داخل در قسم سوّم است و حقيقت «بياض بودن جسم» كه قبل از عروض بياض بر جسم وجود نداشت و به عنوان امرى حادث و مسبوق به عدم مى باشد اين حقيقت داخل در قسم چهارم است. اشكال: ممكن است كسى بگويد: حقيقت سوّم براى ما قابل قبول نيست،

زيرا آنچه ما تاكنون شنيده ايم فلاسفه موجودات را به سه قسم تقسيم مى كنند:

واجب الوجود، وجودات جوهرى و وجودات عرضى، و قسم چهارمى تحت عنوان «وجود في غيره لغيره بغيره» كه وجود روابط و نسبت ها باشد را نمى پذيريم. محقق اصفهانى رحمه الله در جواب اشكال فوق مى فرمايد: ما دو دليل محكم براى اثبات مدعاى خود داريم: دليل اوّل: در باب استصحاب كه گفته مى شود: «لا تنقض اليقين بالشك»، هريك از يقين و شك در رابطه با تصديق مطرح است يعنى شك و يقين در مورد قضيّه است.

مثلًا گفته مى شود: يقين دارم زيد عالم است يا گفته مى شود: شك دارم زيد عالم است.

و كسى نمى تواند بگويد: شك و يقين، مربوط به تصور است و در خود زيد شك دارم بدون اينكه محمولى مثل عالم، موجود و ... براى او درنظر بگيرد. لذا در باب استصحاب مى گويند: قضيّه متيقّنه و قضيّه مشكوكه. پس از بيان مقدّمه فوق مى فرمايد: اگر مثلًا شما يقين داريد رنگ سفيدى براى رنگ آميزى ديوارهاى اطاق شما آورده اند و از خانه خارج شديد و بعد از ساعتى شك كرديد آيا هنوز ديوارها رنگ آميزى شده يا نه؟ آيا اين يقين و شك شما به چه چيزى تعلّق گرفته است؟ شما يقين به وجود ديوار داريد و نيز يقين به وجود رنگ داريد، پس دو قضيّه «الجدار موجود» و «البياض موجود» براى شما يقينى است. ولى آيا شك شما به چه چيزى تعلّق گرفته است؟ اگر واقعيت سوّمى وجود نداشته باشد چرا مى گوييد: شك دارم

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 314

ديوار سفيد شده است يا نه؟ بديهى است كه نمى توان گفت همان امور متيقّن، به صورت مشكوك درآمده اند، زيرا

اين امر غير معقول است كه انسان نسبت به چيزى هم يقين و هم شك داشته باشد.[180] سپس مى فرمايد: در مثال مورد بحث، دو قضيّه يقينيه داريم: يكى قضيّه «الجسم موجود» و ديگرى قضيّه «البياض موجود». و آنچه براى ما مشكوك است قضيّه «الجسم له البياض» است. وجود اين دو قضيّه متيقنه و مشكوك بودن شى ء ديگر، دليل بر اين است كه اگر آن شى ء تحقق داشته باشد واقعيت دارد، درست است شما شك داريد ولى شك در اين است كه آيا اين واقعيت، وجود پيدا كرده يا نه؟ و اگر به منزل بيائيد و ملاحظه كنيد ديوار سفيد شده است خواهيد گفت: شك ما زايل شد.

بنابراين در اينجا سه قضيّه متيقّنه وجود دارد: الجسم موجود، البياض موجود و الجسم له البياض، كه در آن حرف به كاررفته و معناى حرفى در آن مطرح است اين هم واقعيتى است كه گاهى براى انسان يقينى و گاهى مشكوك است. دليل دوّم: در مورد حقيقتِ «قضيّه حمليّه» مى گويند: ثبوت شي ء لشي ء. در اينجا سه عنوان به كار برده شده است: دو عنوان شى ء و يك عنوان ثبوت.

عنوان ثبوت، در قضيّه حمليّه اى مانند «زيدٌ قائمٌ»، تنها در صورتى آورده مى شود كه مثلًا زيد اتصاف به قيام پيدا كرده باشد ولى اگر هنوز چنين صفتى در او پيدا نشده نمى توان ثبوت شي ء لشي ء را مطرح كرد. حال سؤال مى كنيم: آيا در قضيّه حمليّه، غير از دو شى ء، واقعيت سوّمى هم وجود دارد؟ اگر بگوييد: واقعيت سوّمى وجود ندارد، خواهيم گفت: «زيد» قبلًا وجود داشته، عنوان «قيام» هم قبلًا در جاى خودش و براى خودش وجود داشته، پس چرا قبل از

ايستادن زيد نمى توان «ثبوت شي ء لشي ء» را مطرح كرد؟ حتماً تحوّلى در واقعيت به وجود آمده است، چيزى كه وجود نداشته وجود

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 315

پيدا كرده است كه شما عنوان «ثبوت شي ء لشي ء» را به كار مى بريد. حال سؤال مى كنيم: آيا اين واقعيتِ سوّم چيست؟ و آيا وجود آن مانند دو وجود اوّل است؟ بديهى است كه وجود واقعيت سوّم، مانند وجود دو واقعيت ديگر نيست، زيرا اگر بخواهد مانند آن دو باشد، ديگر قضيّه حمليّه درست نمى شود و ثبوت شي ء لشي ء تحقق پيدا نمى كند. آيا با كنار هم گذاشتن سه شى ء، قضيّه حمليّه تشكيل مى شود؟

جسم در جاى خودش، بياض هم در جاى خودش، واقعيت سوم را هم مثلًا سواد فرض مى كنيم، اين ارتباطى به جسم پيدا نمى كند. بنابراين، واقعيت سوّم را اگر حتّى بخواهيد به عنوان واقعيت عرضى هم مطرح كنيد كه يك جوهر داشته باشيم و دو عرض، معنايش اين است كه اين ها فاقد ارتباطند و براى تحقق «ثبوت شي ء لشي ء» نياز به يك رابط داريم. اكنون بحث را در مورد رابط دوّم مطرح مى كنيم آيا اين رابط، قسم چهارمى از وجود است يا داخل در همان قسم سوّم است و استقلال دارد- هرچند در عالم مفهوم-؟ اگر بگوييد: همان قسم سوّم است و استقلال دارد، معنايش اين است كه چهار شى ء بدون ارتباط در كنار يكديگر قرار گرفته اند. و اگر آن ارتباط را واقعيت چهارمى بدانيد مى گوييم: از اوّل همين حرف را بزنيد. چرا شما سه شى ء تصور مى كنيد؟ همان دو شى ء- كه فرضاً يكى از آنها جوهر و ديگرى عرض بود- را تصور كرده و يك وجود رابط هم درنظر

بگيريد. پس اگر واقعيت چهارم را انكار كنيد بايد به يكى از دو امر زير ملتزم شويد: 1- تسلسل، زيرا براى ايجاد ارتباط بين دو شى ء اوّل، نياز به شى ء سوّم داريم و براى ارتباط بين اين سه شى ء، نياز به شى ء چهارم داريم و براى ارتباط بين اين چهار شى ء نياز به شى ء پنجم داريم و .... 2- عدم وجود رابط: در اين صورت، قضيّه حمليّه كه عنوان «ثبوت شي ء لشي ء» دارد محقق نخواهد شد. بنابراين شما ناچاريد در قدم اوّل واقعيت روابط و نسب را بپذيريد. ولى اين را بايد

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 316

توجّه داشت كه واقعيت قسم چهارم (واقعيت نسب و روابط) پائين ترين مراتب وجود است يعنى مقام آن از مقام عرض هم پائين تر است و حتى مفهوم و ماهيت هم ندارد.

ولى آيا چگونه مى توان عدم ماهيت را در اينجا مطرح كرد؟ محقق اصفهانى رحمه الله مى فرمايد: ماهيت عبارت از چيزى است كه هم بتواند در ذهن موجود شود و هم در خارج، مثل انسان. ولى آيا مفهوم «ارتباط» مى تواند چنين خصوصيتى داشته باشد؟ ما وقتى مفهوم «ارتباط» را بررسى مى كنيم مى بينيم «ارتباط» مفهومى مستقل است و مى تواند در ذهن موجود شود ولى اين مفهوم در خارج مصداقى ندارد زيرا آنچه ما در خارج به عنوان «ارتباط» ملاحظه مى كنيم مفهومى وابسته و غير مستقل است.

نسبت و ارتباط در خارج فانى در طرفين و فاقد استقلال است. پس چگونه ممكن است چيزى كه از جهت مفهوم استقلال دارد هيچ يك از مصاديقش استقلال نداشته باشند؟

از اينجا پى مى بريم كه مصاديق مفهوم «ارتباط» مانند مصاديق مفهوم «انسان» نيست و اين وجوداتِ خارجى، ماهيتشان «ارتباط»

نيست زيرا ماهيتِ «ارتباط»، مفهومى مستقل است ولى وجودات خارجى «ارتباط»، وابسته و غير مستقل مى باشند. واقعيت مسئله اين است كه رابطه بين مفهوم «ارتباط» و مصاديق آن، رابطه بين كلّى و فرد يا ماهيت و مصاديق نيست. بلكه رابطه بين اين دو، رابطه عنوان و معنون است. و وجودات خارجى ارتباط، داراى عنوان ارتباط مى باشند نه اينكه ماهيت آنها، ارتباط باشد. اصلًا اين ها فاقد ماهيت هستند، زيرا ماهيت، هم بايد در ذهن بيايد و هم در خارج و در مورد «روابط»، آنچه در ذهن مى آيد غير از چيزى است كه در خارج محقق مى شود بلكه اين ها، يك واقعيات و وجودات خارجى هستند كه وقتى مى خواهند به اين وجودات خارجى، عنوان جامعى بدهند مى گويند: «اين ها روابط، نسب و اضافات هستند». و اين بدان معنا نيست كه اين عناوين مذكور، ماهيات اين واقعيت هاى خارجى مى باشند بلكه اين ها عنوان براى معنون ها مى باشند. و بين عنوان و معنون ممكن است اختلاف وجود داشته باشد. مثلًا ممكن است عنوانْ، ماهيتِ

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 317

مستقل باشد ولى معنونْ، ماهيتِ غير مستقل باشد. محقق اصفهانى رحمه الله سپس براى اثبات مدّعاى خود نظايرى مطرح كرده مى فرمايد: در فلسفه مى گويند: «المعدوم المطلق لا يخبر عنه».[181] ولى آيا خود اين قضيّه يك قضيّه خبريه نيست؟ آيا شما در همين قضيّه، از معدوم مطلق خبر نداده ايد؟ در اين قضيّه «المعدوم المطلق» به عنوان موضوع قرار گرفته است و جمله «لا يخبر عنه» محمول واقع شده و در همين قضيّه از معدوم مطلق خبر داده ايم، در حالى كه خود قضيّه هم صادق است. براى حلّ اين مشكل گفته شده است: «معدوم مطلق» در

قضيّه فوق، عنوان براى «معدوم مطلق» هاى واقعى است كه از آنها نمى توان خبر داد. و به عبارت ديگر: بين عنوان و معنون اختلاف وجود دارد. عنوان مى تواند موضوع براى قضيّه حمليّه واقع شود ولى معنون نمى تواند. همچنين در قضيّه «شريك الباري ممتنع» كه يك قضيّه حمليّه است و در قضيّه حمليّه مى گويند: «ثبوت شي ء لشي ء فرع ثبوت المثبَت له»،[182] اوّل بايد «شريك البارى» وجود داشته باشد تا بتوانيم «ممتنع» را برآن حمل كنيم و قضيّه حمليّه را محقّق سازيم. و كسى نمى تواند بگويد: در اينجا مفهوم ذهنى «شريك البارى» موضوع قضيّه قرار گرفته است. چون «شريك البارى» ذهنى امتناع ندارد و انسان هر لحظه بخواهد مى تواند «شريك البارى» را تصور كرده و به آن وجود ذهنى بدهد. بلكه آنچه در اينجا مورد بحث است وجود خارجى «شريك البارى» است. پس چگونه در اينجا موضوع براى قضيّه حمليّه موجبه قرار گرفته است؟ و شما مى گوييد: در قضيّه حمليّه ثبوت شي ء لشي ء فرع ثبوت المثبَت له.[183]

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 318

محقق اصفهانى رحمه الله مى فرمايد: در اينجا نيز «شريك البارى» عنوان براى «شريك البارى» هاى مفروض الوجود است كه امتناع دارند و اين عنوان موضوع براى قضيّه حمليّه قرار گرفته و «ثبوت شي ء لشي ء» تحقق پيدا كرده است. سپس مى فرمايد: همين مطلب را در باب حروف نيز پياده كرده مى گوييم: واضع كلمه «مِنْ» را براى «ابتدا» هاى خارجى- كه واقعيت آنها غير قابل انكار است- وضع كرده است.[184] اشكالات آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» به كلام محقق اصفهانى رحمه الله: اشكال اوّل: آنچه ما در فلسفه مشاهده مى كنيم، فلاسفه وجود را به سه قسم تقسيم كرده اند: واجب الوجود،

وجود جوهر و وجود عرض. اگرچه بعضى از فلاسفه خواسته اند قسم چهارم را نيز اثبات كنند ولى وجود قسم چهارم مورد قبول ما نيست. امّا دليلى كه محقق اصفهانى رحمه الله براى اثبات مدعاى خود در مورد وجود قسم چهارم ارائه كرد[185] از نظر ما مخدوش است، زيرا ما نيز وجود مغايرت بين قضيّه مشكوكه «الجسم له البياض» با دو قضيّه متيقّنه «الجسم موجود» و «البياض موجود» را قبول داريم ولى چه كسى گفته است: اين مغايرت حتماً بايد در خارج باشد؟ ما اين مطلب را قبول نداريم بلكه مغايرت ذهنى را نيز كافى مى دانيم و براى آن نظايرى سراغ داريم. مثلًا شما يقين داريد انسانى در خانه وجود دارد ولى نمى دانيد اين انسان زيد است يا بكر؟ ما در اينجا دو قضيّه داريم: يكى قضيّه «الإنسان موجود في الدار» كه

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 319

قضيّه اى يقينى است و ديگرى قضيّه «زيد موجود في الدار» كه براى ما مشكوك است.

بدون شك بين اين دو قضيّه مغايرت وجود دارد ولى مغايرت آنها ذهنى است، زيرا وجود خارجى كلّى طبيعى همان وجود افرادش مى باشد و بين انسان و زيد در خارج مغايرتى وجود ندارد بلكه بين آن دو اتّحاد برقرار است. و مغايرت در ذهن است و همين اندازه براى تحقق مغايرت كافى است.[186] پاسخ اشكال اوّل: مرحوم اصفهانى ادعا كرد بين قضيّه متيقّنه و قضيّه مشكوكه بايد مغايرت وجود داشته باشد ولى منظورشان اين نبود كه هركدام از اين دو قضيّه بايد وجود مستقلّى داشته باشند. بلكه مقصود ايشان اين بود كه حقيقت و واقعيت اين دو قضيّه با يكديگر فرق دارد. اگرچه يكى از

اين ها فانى در ديگرى است و اضافه به ديگرى دارد و متقوّم به آن است ولى فانى بودن و اضافه و تقوّم، واقعيّت را از آن وجودِ مضاف نفى نمى كند. بنابراين، در اينجا دو واقعيت و دو حقيقت وجود دارد ولى نه با وجود مستقل. اصولًا اگر گفته شود: «قضيّه متيقّنه بايد با قضيّه مشكوكه تغاير داشته باشد»، بايد ببينيم آيا اين دو قضيّه مربوط به عالم ذهن مى باشند يا مربوط به عالم خارج؟ اگر ديديم هر دو مربوط به عالم ذهن است، مغايرت بين آن دو نيز مربوط به عالم ذهن است و اگر هر دو مربوط به عالم خارج بود مغايرت بين آن دو نيز مربوط به عالم خارج است. مثلًا قضيّه «زيدٌ موجود» و «المدرسة موجودة» دو قضيّه يقينى هستند كه يقين در آنها به امر خارجى تعلّق گرفته است و در قضيّه «زيدٌ في المدرسة»- اگر مشكوك باشد- شك به امرى خارجى تعلق گرفته و آن «بودن زيد در مدرسه» است. بنابراين تغاير بين قضيّه متيقّنه و قضيّه مشكوكه نيز مربوط به عالم خارج است. هم چنين اگر دو قضيّه ذهنيّه داشته باشيم كه يكى يقينى و ديگرى مشكوك بود، چون يقين و شك مربوط به عالم ذهن است، تغاير بين اين دو نيز مربوط به عالم ذهن است. و مرحوم محقق اصفهانى فرمود: با توجّه به يقينى بودن قضيّه «زيدٌ موجودٌ» و «المدرسةُ

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 320

موجودةٌ» و مشكوك بودن قضيّه «زيدٌ في المدرسةِ» و تغاير بين اين دو قضيّه، بايد بگوييم: «واقعيت سوّمى وجود دارد كه اگر شما دنبال آن برويد و ببينيد زيد در مدرسه است به

آن واقعيت رسيده ايد و شك شما برطرف خواهد شد. و در اين مورد، يقين و شك و تغاير مربوط به عالم خارج مى باشند. و اين خيلى جاى تعجّب است كه ما دو قضيّه متيقّنه و مشكوكه در رابطه با خارج ببينيم و درعين حال بگوييم: مغايرت ذهنى كفايت مى كند». امّا مثال «زيدٌ في الدار» و «الإنسان في الدار»- كه آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» مطرح كرد- اگرچه ظاهرى فريبنده دارد ولى با دقت نظر درمى يابيم كه اين مثال هم صحيح نيست. ايشان فرمود: بين قضيّه «الإنسان موجود في الدار»- كه يقينى است- و قضيّه «زيدٌ موجود في الدار»- كه مشكوك است- در خارج، مغايرتى وجود ندارد و تغاير آنها ذهنى است. در پاسخ مى گوييم: اگر ما ببينيم زيد در خانه است و قضيّه «زيدٌ في الدار» را تشكيل دهيم، اين قضيّه به قضاياى متعدّدى منحلّ مى شود، مثل: «الجسم في الدار»، «الجسم النامى في الدار» «الحيوان في الدار»، «الإنسان في الدار»، «الإنسان المتخصِّص بخصوصيّة الزيديّة في الدار». اين مسئله از نظر منطقى روشن است زيرا زيد، فرد انسان است و انسان، نوع حيوان است و حيوان، نوع جسم نامى است و جسم نامى، نوع جسم است و جسم، جنس الأجناس است. هريك از قضاياى مذكور ممكن است مورد علم، جهل و شك واقع شود، مثلًا ممكن است كسى نسبت به قضيّه «الجسم في الدار» جاهل بوده يا شك داشته باشد. و يا قضيّه «الجسم في الدار» براى كسى معلوم باشد ولى نسبت به قضيّه «الجسم النّامي في الدار» جاهل بوده يا شك داشته باشد. و نيز ممكن است كسى به قضيّه «الجسم النامي في الدار» علم داشته باشد

ولى نسبت به قضيّه «الحيوان في الدار» جاهل بوده يا شك داشته باشد، زيرا احتمال مى دهد جسم نامى درخت باشد نه حيوان. و يا نسبت به قضيّه «الحيوان في الدار» يقين داشته باشد

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 321

ولى نسبت به قضيّه «الإنسان في الدار» جاهل بوده يا شك داشته باشد، زيرا احتمال مى دهد حيوان موجود در خانه بقر باشد نه انسان. و همچنين ممكن است نسبت به قضيّه «الإنسان في الدار» يقين داشته باشد ولى نسبت به مصاديق آن جاهل بوده يا شك داشته باشد. بنابراين پشت سر قضيّه «زيدٌ في الدار» پنج يا شش واقعيت ديگر در دار وجود دارد كه عبارتند از واقعيتِ وجود زيد، واقعيت وجود انسان، واقعيت وجود حيوان، واقعيت وجود جسم نامى و واقعيت وجود جسم. و اين ها اگرچه به حسب وجود خارجى با يكديگر اتّحاد دارند يعنى همان طور كه وجود انسان عين وجود زيد است و وجود حيوان هم عين وجود زيد است، وجود جسم نامى هم عين وجود زيد است و در وجود، مغايرتى بين زيد و ساير موجودات مذكور نيست و مغايرت، مربوط به واقعيت هاى آنهاست. دليل اين امر اين است كه هريك از وجودات مذكور ممكن است مورد علم يا جهل يا شك كسى واقع شود. و اين مراحل به حسب واقعيت آن قدر اختلاف دارند كه كه گاهى آثار عجيبى برآن مترتب مى شود، مثلًا ممكن است رفيق شما بگويد: «امروز ميهمان داشتم». در اينجا شما متوجّه مى شويد ميهمان در منزل رفيق شما بوده است. اين يك مرحله از واقعيت است و آثارى برآن مترتب است، مثل اينكه شما بگوئيد: «رفيق ما ميهمان نواز است»، ولى اگر بعد

از آن متوجّه شديد آن ميهمان يكى از علماى بزرگ بوده است در اينجا واقعيت ديگرى تحقق پيدا مى كند.

البته واقعيت ديگر به معناى وجود ديگر نيست يعنى وجود ميهمان با وجود آن عالم بزرگ، دو وجود نيست ولى به هرحال در اينجا دو واقعيت وجود دارد: يكى واقعيت وجود ميهمان و ديگرى واقعيت وجود آن عالم بزرگ. اين دو واقعيت با يكديگر اختلاف دارند و چه بسا يكى از آن دو براى انسان معلوم و ديگرى مجهول يا مشكوك باشد. پس اينكه مى گويند: ممكن است «الإنسان في الدار» متيقّن باشد ولى «زيدٌ في الدار» مشكوك باشد، مى گوييم: اين درست است ولى شما چه استفاده اى از اين معنا مى كنيد؟ مى گوييد: وجود انسان همان وجود زيد است. مگر كسى گفته: وجود انسان

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 322

غير از وجود زيد است؟ ولى اينجا دو واقعيت است كه ممكن است يكى از آن دو- يعنى الإنسان في الدار- متيقّن و ديگرى- يعنى زيد في الدار- مشكوك باشد و اين خود دليل بر وجود دو واقعيت است ولى دو واقعيت به معناى دو وجود نيست يعنى به معناى مغايرت بين انسان و زيد نيست به گونه اى كه هركدام وجودى مستقل از ديگرى باشند و مرحوم محقق اصفهانى هم همين معنا را ذكر مى كند. ايشان نمى فرمايد:

معانى حروف بايد وجود استقلالى داشته باشد. بلكه مى فرمايد: حقيقت و واقعيت معانى حرفى با حقيقت و واقعيت معانى اسمى مغايرت دارند. نه اينكه دو وجود در مقابل هم باشند. حتى مثل جوهر و عرض هم نيستند. در نتيجه، كلام محقق اصفهانى رحمه الله در رابطه با واقعيت قسم چهارم از اقسام وجود، كلام صحيحى است و

اشكال آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» به ايشان وارد نيست. اشكال دوّم بر كلام محقق اصفهانى رحمه الله: آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» سپس مى فرمايد: برفرض كه ما از اشكال اوّل صرف نظر كرده و وجود نسب و ارتباطات را به عنوان قسم چهارم از وجود بپذيريم و شما مى فرمائيد: «اين قسم از وجود عبارت از واقعيت هاى خارجى است ولى در مرتبه اى ضعيف از وجود قرار گرفته است». ما از شما سؤال مى كنيم: واضع چگونه حروف را در مقابل واقعيت هاى خارجى وضع كرده است؟

به نظر ما اين وضع ممتنع است زيرا در باب وضع ضابطه اى كلّى وجود دارد و آن اين است كه معناى موضوع له بايد معنايى كلّى باشد كه اين معنا گاهى در ذهن وجود پيدا مى كند و گاهى در خارج. و هنگامى كه واضع مى خواهد لفظ را براى آن معنا وضع كند ابتدا اين معناى كلّى را تصور مى كند و سپس لفظ را در مقابل آن قرار مى دهد. و در اين صورت، هيچ اشكالى در باب وضع مطرح نمى شود. ولى اگر واضع بخواهد لفظ را در مقابل موجود خارجى وضع كند، چگونه ممكن است موجود خارجى را در ذهن آورده و تصور كند؟ وجود خارجى با وجود ذهنى مغايرت دارد و همان گونه كه وجود ذهنى با وصف اينكه در ذهن است نمى تواند در خارج محقّق شود وجود خارجى نيز با وصف

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 323

اينكه در خارج است نمى تواند در ذهن تحقق پيدا كند. و به تعبير ديگر: بين وجود خارجى و وجود ذهنى تباين وجود دارد. پس چگونه مى شود حروف را براى نِسَب و ارتباطات خارجى وضع كرد؟ آيا شما معتقد به

امرى محال بوده و در وضعْ تصور معنا را لازم نمى دانيد؟ يا معتقديد واضعْ واقعيت هاى خارجى را به ذهن خود آورده و حروف را براى آنها وضع كرده است؟ آيا شما چنين امر غيرممكنى را ممكن مى دانيد؟ در نتيجه، چنين وضعى محال است زيرا امرش داير بين دو طرف است كه هر دو طرف محالند.[187] پاسخ اشكال دوّم: اين اشكال يك جواب نقضى دارد و يك جواب حلّى. جواب نقضى: در ابتداى مباحث وضع، تقسيمى براى وضع مطرح شد كه بر اساس آن مى گفتيم: وضع به حسب مقام تصور به چهار قسم تقسيم مى شود: وضع خاص و موضوع له خاص، وضع عام و موضوع له عام، وضع عام و موضوع له خاص، وضع خاص و موضوع له عام. شما (آيت اللَّه خويى) در آنجا حد اقل سه قسم اوّل را پذيرفتيد. يكى از اين اقسام همان وضع خاص و موضوع له خاص بود، به اين معنا كه واضع ابتدا يك معناى جزئى را تصور كرده و سپس لفظ را براى همان معناى جزئى وضع كرده است و مثالى كه براى آن مى زديد وضع در أعلام شخصيّه بود. سؤال اين است كه واضع، در اينجا چگونه موجود خارجى را تصور كرده است؟ شما كه مى گوييد:

موجود خارجى نمى تواند در ذهن، وجود پيدا كند و موجود ذهنى هم نمى تواند در خارج، تحقق پيدا كند و حتى بين خود اين ها هم، اتّحاد ممكن نيست. يعنى دو موجود خارجى، ممكن نيست يك موجود شوند و دو موجود ذهنى هم ممكن نيست يك موجود شوند. آيا واضع در اينجا موجود خارجى جزئى را با وصف خارجيت به ذهن خود آورده و

لفظ را براى آن وضع كرده است؟ يا اينكه معناى موضوع له را تصور نكرده است؟ بدون ترديد نه موجود خارجى را مى توان به ذهن برد و نه بدون تصور معنا

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 324

مى توان وضعى محقق ساخت. پس در اينجا وضع چگونه انجام گرفته است؟ با وجود اينكه مسأله وضع خاص و موضوع له خاص مورد تسلّم شما بود در حالى كه كلام شما در اينجا- كه براى وضع، مفهوم كلّى را لازم مى دانيد- مستلزم انكار اين قسم از وضع است.[188] جواب حَلّى: اين مطلب كه «در باب وضع بايد معناى موضوع له معنايى كلّى باشد كه گاهى در ذهن موجود مى شود و گاهى در خارج» مورد قبول نيست بلكه معناى موضوع له مى تواند جزئى خارجى باشد زيرا تصوّر كردن موجود خارجى بدان معنا نيست كه آن موجود خارجى با حفظ وجود خارجى اش به ذهن آمده است. توضيح: در دو قسم از اقسام وضع- كه مورد قبول آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» قرار گرفته است- موضوع له، موجود خارجى است. يكى «وضع خاص و موضوع له خاص» و ديگرى «وضع عام و موضوع له خاص» است. شما كه مى گوييد: موجود خارجى نمى تواند در ذهن وجود پيدا كند چگونه اين دو قسم وضع را توجيه مى كنيد؟ و چرا در اصل امكان اين دو قسم مناقشه نكرديد؟ بنابراين، وقتى شما اصل اين دو قسم را پذيرفتيد، ديگر نمى توانيد كلام محقّق اصفهانى رحمه الله را مورد مناقشه قرار دهيد، زيرا ايشان مى فرمايد: موضوع له در باب حروف، واقعيت نِسَب و روابط و اضافات است ولى در اينجا يك معناى كلّى به عنوان ماهيت

اصول فقه شيعه، ج 1،

ص: 325

كه بتواند به صورت كلّى طبيعى منطبق بر اين واقعيات و نسب شود نداريم. اين گونه نيست كه مفهوم النسبة يا مفهوم الربط يا مفهوم الإضافة يك ماهيتى باشد و مصاديق آن عبارت از نسبت هاى ظرفيت و ابتدائيت و انتهائيت و ... باشد. بلكه آنچه در اينجا مطرح است مسأله عنوان و معنون است. و اين غير از كلى طبيعى و افراد است. مثلًا افرادى از مصاديق انسان در يك مجلس اجتماع كرده اند، اين افراد به اعتبار اجتماع در آن مجلس تحت عنوان «المجتمعون في هذا المجلس» قرار دارند و اين عنوان بر آنها منطبق است ولى اين عنوان، ماهيت آنها نيست، جنس و فصل آنها نيست بلكه عنوانِ واحدى است كه حاكى از يكايك افرادى است كه در آن مجلس اجتماع كرده اند. اين عنوان در مقام ترتيب اثر و ترتّب حكم، كار را آسان مى كند، مثلًا به جاى اينكه يكايك افراد مورد خطاب قرار گيرند و از آنها خواسته شود فردا در ساعت مقرّر در اين مجلس شركت كنند، حكم را روى عنوانى كه حاكى از همه آنهاست مترتب ساخته و مى گوييم:

«اجتماع كنندگان در اين مجلس فردا رأس ساعت مقرّر، در مجلس حاضر شوند». واضع نيز در مقام وضع حروف يك چنين عنوانى را تصوّر كرده است، البته نه از اين جهت كه اين عنوان بخواهد ماهيت بوده و واقعيت هاى خارجى مصاديق آن باشند بلكه از اين جهت كه اين عنوان، حاكى و نشان دهنده آن واقعيات و نسبت هاى خارجيه است. و اين از يك نظر نزديك به همان وضع عام و موضوع له خاص است ولى آن عام و خاصى كه در آنجا مطرح كرديم روى

كلّى و فرد و طبيعى و افراد تكيه داشت. و اين مسأله اى است كه نظايرش- چون وضع عام و موضوع له خاص- را شما پذيرفته ايد. يعنى مى شود يك كلّى را در نظر گرفت و لفظ را براى مصاديق آن وضع كرد، آيا در اينجا نمى شود عنوانى را درنظر گرفته و براى معنونات آن وضع كرد؟ و اگر مى گوييد:

موضوع له نمى تواند خارجى باشد، مى گوييم: شما در دو قسم از اقسام ثلاثه كه موضوع له خارجى بود پذيرفتيد و حتى ما در مورد «وضع عام موضوع له خاص» گفتيم:

ممكن است كسى بگويد: اين يك مشترك لفظى است كه داراى صدها ميليون معنا مى باشد ولى يك مشترك لفظى است كه به وضع واحد براى آن معانى وضع شده

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 326

است. وقتى موضوع له خاص باشد، يعنى هذا الفرد يك موضوع له، ذاك الفرد يك موضوع له و ... زيرا موضوع له، عام نيست كه براى معناى كلّى وضع شده باشد. بنابراين وقتى موضوع له خاص باشد يعنى معانى متعدد است به تعدّد افراد ماهيت. در اين صورت چون افراد با هم تباين دارند (يعنى نمى توان بين دو فرد آنها قضيّه حمليّه تشكيل داد) پس معانى هم با يكديگر تباين دارند. و در نتيجه يك مشترك لفظى داراى صدها ميليون معناى متباين مى شود زيرا هر فردى با وصف فرديّت خود متباين با فرد ديگر با وصف فرديّت او مى باشد. «زيدٌ انسانٌ» درست است ولى «زيدٌ بكرٌ» صحيح نيست. بنابراين وقتى شما نظير آنچه محقق اصفهانى رحمه الله فرموده را پذيرفته ايد و حتى بالاتر از آن را هم پذيرفته ايد و از طرفى اشكال دوّم را با

فرض صرف نظر كردن از اشكال اوّل مطرح كرده ايد و در واقع در اشكال دوّم خودتان، وجود قسم چهارم را در مورد روابط پذيرفته ايد، از نظر وضع نيز نمى توانيد اشكالى مطرح كنيد. مگر اينجا چه خصوصيتى دارد كه وضع را ممتنع بدانيد؟ درحالى كه در آن دو قسم از وضع كه موضوع له آنها خاص بود وضع را پذيرفتيد. ما هرچه فكر مى كنيم تفاوتى بين اينجا و آن دو قسم نمى بينيم. اشكال سوّم بر كلام محقق اصفهانى رحمه الله 189]: با مراجعه به استعمالات كلام عرب درمى يابيم گاهى حرف واحدى در استعمالات متعدد به صورت استعمال حقيقى و صحيح به كار برده شده است ولى همين حرف در بعضى از اين استعمالات، بر ارتباط بين موضوع و محمول دلالت دارد و در بعضى ديگر، ارتباطى وجود ندارد بلكه مسأله عينيت مطرح است و در بعضى ديگر استحاله ارتباط تحقق دارد ولى هر سه استعمال، صحيح و به صورت حقيقى است. مثلًا در سه جمله «الوجودُ للإنسانِ ممكنٌ» و «الوجودُ للَّهِ تعالى ضروريّ» و «الوجودُ لشريك الباري ممتنعٌ»، حرف لام استعمال شده و

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 327

استعمال نيز صحيح و حقيقى است. ولى در جمله اوّل (الوجود للإنسان ممكن) بين ماهيت انسان و وجود او رابطه وجود دارد. معناى رابطه اين است كه بين ماهيت و وجود، مغايرت است و به وسيله لام، ماهيتْ اتصاف به وجود پيدا كرده و وجود اضافه به ماهيت پيدا مى كند. ولى در مثال دوّم (الوجودُ للَّه تعالى ضرورىٌ) وجودْ عين خداوند است و مغايرتى بين آن دو نيست، بنابراين بين وجود و خداوند، رابطه و نسبت و اضافه مطرح نيست. و در مثال سوّم

(الوجودُ لشريك الباري ممتنع) علاوه بر اينكه رابطه وجود ندارد، وجود رابطه استحاله دارد و محال است كه شريك البارى اتصاف يا اضافه به وجود پيدا كند. پس شما (محقق اصفهانى) كه معتقديد حرف لام براى ارتباط وضع شده، اين استعمالات را چگونه توجيه مى كنيد؟[190] پاسخ اشكال سوّم: اگرچه صورت ظاهرى قضيّه «الوجود للإنسان ممكنٌ» همين چيزى است كه مشاهده مى كنيم ولى اگر بخواهيم اين قضيّه را تحليل كرده و با واقعيت تطبيق دهيم مى گوييم: موضوع اين قضيّه «الوجود الإمكاني» و محمول آن، «للإنسان» است. در اين فرض بين «وجود امكانى» و «ماهيت انسان» ارتباط وجود دارد، و اين فرض از نظر وجود ارتباط مورد قبول آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» قرار گرفته و اشكالى در آن نيست. امّا در مثال دوّم (الوجودُ للَّهِ تعالى ضروريٌ) وقتى قضيّه را با واقعيت تطبيق دهيم قضيّه چنين مى شود: «الوجود الضروريّ للَّهِ». و اگر واقعيت قضيّه به اين صورت شد بدون ترديد با قضيّه «الوجود للَّه تعالى ضروريٌ» تفاوت دارد، زيرا آنچه با «اللَّه» عينيت داشت «الوجود» بود و بين «ضرورة الوجود» و «اللَّه» عينيت وجود ندارد. «ضرورة الوجود» غير «اللَّه» است. ضرورت، واقعيت ندارد كه بگوييم: «بين آن با اللَّه عينيت وجود دارد». بنابراين همان رابطه اى كه در مثال اوّل مطرح است در اين مثال نيز

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 328

مطرح است. در مثال سوّم (الوجود لشريك الباري ممتنعٌ) نيز مى گوييم: واقعيت قضيّه اين است: «الوجود الممتنع لشريك الباري». بايد بين «شريك البارى» و «الوجود الممتنع» مقايسه كرد نه بين شريك البارى و وجود. حال اگر بين «الوجود الممتنع» و «شريك البارى» مقايسه كنيم مى بينيم بين آن دو

مغايرت وجود دارد و امتناع الوجود به عنوان وصف براى شريك البارى قرار مى گيرد و بين اين دو، ارتباط وجود دارد. دليل ما بر اين امر، ادلّه توحيد است. ادلّه توحيد يك واقعيت را اثبات مى كند نه امر اعتبارى را.

و مقتضاى ادلّه توحيد «امتناع الوجود لشريك البارى» است يعنى بين ماهيت شريك البارى و بين وجود، ارتباط امتناعى تحقّق دارد. بنابراين در هر سه مثال ذكرشده، ارتباط وجود دارد. بايد ببينيم كلام مى خواهد بر چه چيزى دلالت كند. كلام مى خواهد امتناع الوجود را براى شريك البارى دلالت كند و ما بايد بين «امتناع الوجود» و «شريك البارى» را مقايسه كنيم نه بين «الوجود لشريك الباري» و «ممتنع» را. در نتيجه اشكال سوّم نيز بر محقّق اصفهانى رحمه الله وارد نيست، و كلام ايشان كلام خوبى است ولى در مورد تمام حروف جريان ندارد زيرا در بعضى از حروف عنوان «ايجاديت» يا عناوين ديگر تحقق دارد.

نظريه ششم (نظريه آيت اللَّه خويى «دام ظلّه»)

بين معانى حرفيه با معانى اسميه تباين ذاتى وجود دارد و هيچ ربطى بين اين دو وجود ندارد. توضيح: حروف بر دو قسمند: 1- حروفى كه در مركّبات ناقصه استعمال مى شوند، مثل: مِن، إلى، على و .... 2- حروفى كه بر مركّبات تامّه داخل مى شوند، مثل: حروف نداء، تشبيه، تمني، ترجى و ....

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 329

قسم اوّل: براى تضييق مفاهيم اسميه در عالم مفهوم و معنا و تقييد آنها به قيودى كه خارج از حقيقت آنهاست وضع شده اند. هيئت هاى مشتق، اضافه،[191] توصيف 192] نيز در اين جهت با حروف مشتركند. از اينجا معلوم مى گردد كه معناى اسمى معنايى مستقل و فى نفسه است ولى معناى حرفى معنايى

غير مستقل و قائم به غير است. سپس مى فرمايد: مفاهيم اسميه- با قطع نظر از تقييد آنها- از جهات مختلف داراى اطلاق و توسعه مى باشند. خواه اطلاق با لحاظ حصص مُنَوِّعَه باشد يا به نسبت به حصص مُصَنِّفه يا مُشَخِّصَه يا به لحاظ حالات مختلف شخص واحد- از قبيل كمّ و كيف و ساير أعراض و صفات متغير او- باشد. مثلًا وقتى كلمه «حيوان» اطلاق مى شود، خصوصيت نوعيه در آن دخالت ندارند و حيوان، نسبت به انواع تحت آن داراى توسعه و اطلاق است. و وقتى كلمه «انسان» اطلاق مى شود، خصوصيات صنفيه در آن دخالت ندارد و انسان، نسبت به اصناف خود- يعنى ابيض، اسود، عالم، جاهل، صغير، كبير- داراى توسعه و اطلاق است و همه را شامل مى شود. و وقتى صنف خاصى از انسان- مثلًا أبيض- را در نظر بگيريد، خصوصيات فرديّه در آن دخالت ندارند و اين صنف نسبت به تمام افراد تحت پوشش خود اطلاق و توسعه دارد. حتّى اگر شما شخص واحدى- مثل زيد- را درنظر بگيريد، حالات مختلف او- مانند قيام، قعود، سجود، ركوع، سلامت، مرض و ...- در آن دخالتى ندارد و زيد نسبت به همه اين حالات، اطلاق و توسعه دارد، به گونه اى كه اگر لفظ «زيد» به تنهايى به گوش شما بخورد هيچ يك از حالات مذكور به ذهن شما نمى آيد، زيرا همه حالات فوق نسبتشان با زيد مساوى است. بنابراين معانى اسميّه چه كلّى باشند چه جزئى داراى اطلاق و توسعه هستند. متكلّم نيز گاهى همين معناى اسمى را- با اطلاقى كه دارد- موضوع حكم

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 330

قرار مى دهد، مثلًا مى گويد: صلِّ. ولى زمان يا مكان

يا كيفيت آن را ذكر نمى كند، و گاهى مى گويد: أكرم زيداً. و زيد را با اطلاقى كه دارد موضوع حكم (وجوب اكرام) قرار مى دهد، زيرا غرض متكلّم اين بوده كه اكرام زيد- در هر حالتى كه باشد- وجوب دارد. ولى گاهى غرض متكلّم- به جهت مصلحتى كه مى داند- اين است كه معناى اسمى را مقيّد كند، مثلًا مى گويد: أكرم زيداً إن جاءك. كه در اينجا «زيد در صورت مجى ء» كه حالت خاصى از زيد است مورد نظر مى باشد. يا مثلًا در مفاهيم كلّيه به جاى «صلِّ» بگويد: «صلِّ في المسجد». حال بايد ببينيم در دو مثال فوق، تقييد از چه چيزى استفاده شده است و به تعبير ديگر: چه چيزى اين تقييد را به معناى اسمى- كه مطلق بود- اضافه كرد؟ آنچه مى تواند چنين تقييدى را در معانى اسميه ايجاد كند چيزى جز حروف و هيئاتى كه مشابه حروفند- مثل هيئات مشتق، اضافه و توصيف- نيست. بنابراين تضييق و تقييد، معانى قائم به غير بوده و مستقل نيست. آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» سپس در آخر كلام خود مى فرمايد: البته اين تضييق، مربوط به مقام دلالت و در عالم مفهوم است و ربطى به اضافه و ارتباط خارجى ندارد. شاهد اين مطلب اين است كه نحوه استعمال حروف، در مواردى كه روابط خارجى وجود دارد و در واجب الوجود و ممتنع الوجود به يك نحوه است.

در نتيجه، تضييقْ مربوط به معانى و مفاهيم و مقام دلالت و اثبات است و ربطى به خارج ندارد. بنابراين، تعريف حرف به «ما دلّ على معنى قائم بالغير» از بهترين تعريفات است. يعنى مقام حرفى قيام به غير دارد نه آن گونه كه

مرحوم نائينى از روايت امير المؤمنين عليه السلام استفاده كرده و مى گفت: معانى حرفى در غير است. آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» سپس مى فرمايد: آنچه سبب شد ما اين نظريه را اختيار كنيم چهار امر است:

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 331

1- به نظر ما ساير اقوال باطل بود. 2- معنايى كه براى حرف ذكر كرديم در بين جميع موارد استعمال حروف- مثل واجب، ممكن و ممتنع- مشترك و بر نحوه واحدى است. 3- ما در باب وضع گفتيم: «حقيقت وضع عبارت از تعهّد و تبانى متكلّم است كه در مقام استعمال وقتى مى خواهد فلان معنا را تفهيم كند فلان لفظ را استعمال كند» و آنچه در اينجا اختيار كرديم درحقيقت به عنوان نتيجه چيزى است كه در باب وضع اختيار شده است، زيرا تضييقات و تقييدات، نامتناهى است و حتّى فرد واحد از نظر حالات مختلف است چه رسد به معنايى كه داراى انواع است و هر نوع آن اصنافى و هر صنفى افرادى و هر فردى حالات مختلفى دارد. و چون در مقام وضع نمى توان براى يكايك اين حالات و افراد وضع خاصى انجام داد، لذا گويا هر متكلّمى متعهّد شده است كه براى تفهيم مسأله تضييق، از حروف استفاده كند. 4- آنچه اينجا اختيار كرديم با وجدان موافق است و با آنچه در اذهان مرتكز است مطابقت دارد. و مورد قبول عرف و عقلاء مى باشد.[193] بررسى نظريه آيت اللَّه خويى «دام ظلّه»: در اينجا ابتدا عللى را كه ايشان براى اختيار نظريه خود مطرح فرمود بررسى مى كنيم: علّت اوّل يعنى بطلان ساير اقوال- به نظر ما تمام نيست زيرا همان گونه كه گفتيم، قول مرحوم

اصفهانى تا حدّى صحيح بود. علت دوّم يعنى مطرد بودن معناى مختار ايشان در جميع موارد استعمال حروف- را در پاسخ از اشكال سوّمى كه ايشان بر محقق اصفهانى رحمه الله وارد كرده بود پاسخ داديم.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 332

علت سوّم يعنى مسأله تعريف وضع- را نيز در مباحث وضع مورد بررسى قرار داده و ردّ كرديم. آنچه باقى مى ماند علت چهارم يعنى ارتكاز عرفى- است كه لازم است در اينجا مورد بررسى قرار گيرد به همين جهت مى گوييم: اوّلًا: اينكه ايشان فرمود: «معانى حرفى براى تضييق معانى اسمى به حسب مقام دلالت و افهام وضع شده است»، بايد مورد بررسى قرار گيرد. در جملات خبريه وقتى متكلّم مى گويد: «زيدٌ في المدرسة»، در مقام اخبار و حكايت، همان واقعيتى كه در خارج وجود دارد را حكايت كرده و چيزى از خودش اضافه نكرده است و اين خبر نقش يك آينه را دارد و مثل اين است كه ديوارها و موانع موجود كنار رفته و شما زيد را در مدرسه ببينيد. در اينجا متكلّم چه تضييقى ايجاد كرده است؟ تضييق و تقييد به اين معناست كه انسان چيزى را از خودش اضافه كند در حالى كه متكلّم در جملات خبريه واقعيت را به وسيله الفاظ حكايت كرده است و اگر تضييقى وجود دارد مربوط به خود واقع است. واقعيتْ- يعنى بودن زيد در مدرسه- از ابتداى امر و قبل از اخبار متكلّم، تضييق داشته است و متكلّم چيزى از جانب خود به آن اضافه نكرده است. بنابراين، در جملات خبريه هيچ تضييق و تقييدى وجود ندارد. امّا در جملات انشائيه قبول داريم كه وقتى مولا مى گويد: «صلّ في

المسجد»، ماهيت صلاة را به سبب كلمه «في» مقيّد به «كونها في المسجد» مى كند براى اينكه مى بيند اين حصّه خاص از صلاة داراى مصلحت است. بدون ترديد، شما خصوصيت حصّه را امرى واقعى و حقيقى مى دانيد نه امرى تخيّلى و وهمى، حال اين سؤال مطرح است كه چه چيز سبب مى شود كه ماهيت مطلقه صلاة را منطبق بر اين حصّه خاص- كه خصوصيتش يك واقعيت است- بكند؟

به عبارت روشن تر: وقتى صلاة را با مسجد ملاحظه مى كنيم، مى بينيم نه مسجد حصّه اى از صلاة است و نه صلاة حصّه اى از مسجد است و هريك از مسجد و صلاة داراى معناى وسيعى مى باشند و بر يكديگر صادق نيستند. و آن حصّه خاص كه شما

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 333

برايش واقعيت قائليد همان «وقوع الصلاة في المسجد» است. و مولا همان گونه كه در مقام امر به صلاة، ماهيّت صلاة را مأمور به قرار مى دهد ولى در مقام امتثال، همين ماهيت بايد لباس وجود بپوشد، از نظر خصوصيت حصّه هم همين طور است كه مأمور به «الصلاة في المسجد» است و اين مأمور به وقتى تحقق پيدا مى كند كه «الصلاة في المسجد» ايجاد شود. پس اگر ما مسأله تضييق را در جملات انشائيه ملاحظه كنيم مى بينيم هريك از خصوصيت هاى ايجادشده- مثل خصوصيت نوع، صنف، شخص- داراى واقعيت است و حروف، عهده دار بيان اين واقعيات مى باشند ولى متكلّم در مقام انشاء حكم آزاد است، ما نمى گوييم: «موضوع را مقيّد نكند»، ولى معناى تقيّد اين نيست كه فقط ربطى به مقام اثبات و دلالت داشته باشد، وقتى مولا مى گويد: «صلِّ في المسجد»، اين جمله مانند يك جمله خبريه حكايت مى كند كه «الصلاة

في المسجد تكون مطلوبة لي». و همان گونه كه جمله خبريه، حاكى از يك واقعيت بود اين جمله نيز حاكى از يك واقعيت- يعنى رابطه و اضافه واقعى- مى باشد. شما كه مى گوييد: احكام تابع مصالح و مفاسد در متعلّق است و شما كه براى تمام خصوصيات متعلَّق، نقش قائل هستيد چگونه معتقديد حرف «في» در جمله «صلّ في المسجد» فقط براى تضييق در مقام دلالت است؟ بلكه جمله «صلّ في المسجد» حاكى از اين است كه آنچه غرض مولا را تأمين مى كند حصّه خاصّى از صلاة است كه خصوصيتْ واقعيت دارد و مولا وقتى مى خواهد اين حصّه خاص را در كلام خود بياورد كلمه «في» را به عنوان حاكى از آن قرار مى دهد و اگر «صَلِّ» و «المسجد» را بدون «في» و جداى از يكديگر مطرح مى كرد ما نمى توانستيم پى ببريم كه اين خصوصيت در رابطه با امر مولا و مصلحت و مفسده نقش دارد. ثانياً: شما كه مى فرمائيد: «حروف براى ايجاد تضييق وضع شده اند»، چه نوع تضييقى را اراده كرده ايد؟ واضح است كه تضييقات ايجادشده به واسطه حروف، با يكديگر اختلاف دارند، تضييق ابتدائى غير از تضييق انتهائى است، تضييق ظرفى غير از تضييق استعلائى است. اگر همه حروف براى تضييق وضع شده اند، چرا نمى توان

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 334

حرفى را به جاى حرف ديگر استعمال كرد؟ بنابراين نمى توان پذيرفت كه همه حروف براى يك معنا- يعنى تضييق- وضع شده اند. بلكه تضييق در هر حرفى مخصوص به همان حرف است. ثالثاً: تضييقْ عمل متكلّم است و اگر حروف براى تضييق وضع شده باشند، يعنى براى فعل متكلّم وضع شده اند و اين برگشت مى كند به

كلام مرحوم نائينى كه فرمود: «معانى حروف، معانى ايجاديه است». با اين تفاوت كه آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» كلمه «ايجاد» را برداشته و به جاى آن «تضييق» گذاشته است در حالى كه هم باب افعال و هم باب تفعيل در رابطه با فاعل است. اكرام يعنى اكرام صادر از فاعل، تضييق يعنى عمل صادر از فاعل و متكلّم. و اگر حروف براى تضييق وضع شده باشند، بايد همانند «بعتُ» و «انكحتُ» انشائى بوده و از واقعيتْ خبرى نباشد.

درحالى كه خود آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» كلام مرحوم نائينى را در رابطه با معانى ايجاديه نپذيرفت.

نظريه هفتم (نظريه مختار ما)
اشاره

مثال معروفى كه در رابطه با حروف مطرح مى شود جمله «سرتُ من البصرة إلى الكوفة» است اين مثال داراى دو خصوصيت است: يكى اين كه جمله خبريه است و معمولًا در مثال براى معناى حرفى، جمله خبريه مطرح مى شود. و ديگر اين كه حروف به كاررفته در اين مثال از حروف متداول و معروف است و كثرت استعمال دارد. با بررسى اين جمله، يك معناى كلّى در رابطه با حروفى كه در جمله خبريه به كار برده مى شوند معلوم مى گردد بلكه تكليف اكثر حروف براى ما مشخص مى شود زيرا اكثر حروف با دو حرف «مِنْ» و «إلى» هم سنخ مى باشند.

تحقيق در مورد معانى حرفيه:

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 335

با قطع نظر از آنچه گفته شده است، مى خواهيم مسأله حروف را با مراجعه به وجدان مورد بحث قرار دهيم: در جمله «سرتُ من البصرة إلى الكوفة» چند مرحله را بايد بررسى كنيم: 1- بررسى واقعيت، يعنى چيزى كه جمله خبريه از آن حكايت مى كند. 2- بررسى تصورات و صورت هايى كه با شنيدن اين جمله، در ذهن سامع نقش مى بندد و از طريق آن صورت ها با واقعيت ارتباط پيدا مى كند. 3- بررسى خود الفاظ، كه متكلّم، آنها را به عنوان ابزارى مورد استفاده قرار داده تا واقعيت را در اختيار سامع قرار دهد.

بررسى مراحل سه گانه:
مرحله اوّل (مرحله واقعيت):

در جمله «سرتُ من البصرة إلى الكوفة» با قطع نظر از استعمال، واقعيت هايى وجود دارد كه جاى ترديد در آنها نيست. اين واقعيات عبارتند از: واقعيت سير، بصره، كوفه، سيركننده. آنچه در اينجا مورد بحث است اين است كه آيا غير از چهار واقعيت فوق واقعيت هاى ديگرى به عنوان اينكه شروع حركت از بصره و انتهاى آن كوفه است، وجود دارد؟ بدون شك بايد به وجود اين دو واقعيت نيز اعتراف كنيم. در غير اين صورت نبايد بين كسى كه سير خود را از بصره شروع كرده و به كوفه ختم نموده است و كسى كه عكس اين كار را انجام داده تفاوتى وجود داشته باشد. اگر كسى صبح از قم به تهران رفته و بعد از ظهر از تهران به قم برگشته است آيا واقعيت رفتن با واقعيت برگشتن يك چيز است؟ بدون شك بين اين دو واقعيت مغايرت وجود دارد. البته مغايرت در اينجا به معناى تنافى نيست بلكه مراد اين است كه حقيقت هركدام غير از

حقيقت ديگرى است. اين مسئله نياز به اقامه دليل و برهان ندارد و وجدان به آن حكم مى كند. و كسى كه آن را انكار كند، امرى ضرورى و بديهى را انكار كرده است. ولى گاهى بعضى از امور مانع مى شود كه وجدان انسان به امر ضرورى حكم كند،

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 336

مثلًا: ممكن است گفته شود: «اگر ابتدائيت و انتهائيت در «سرتُ من البصرة إلى الكوفة» واقعيت دارد، اين واقعيت داخل در كدام يك از اقسام جوهر و عرض است؟» زيرا واقعيات غير از واجب الوجود يا در لباس جوهر است يا در لباس عرض. در جواب مى گوييم:[194] واقعيت مورد بحث ما هيچ يك از آن دو نيست. و اين مسئله كه «واقعيات غير از واجب الوجود بايد يا در لباس جوهر باشد يا در لباس عرض»، دليلى ندارد. نه عقل برآن دلالت مى كند و نه نقل. ما در اينجا يك امر وجدانى را احساس مى كنيم كه واقعيت چهارمى غير از واجب الوجود و جوهر و عرض وجود دارد ولى اين واقعيت، در مرحله وجودش، حتى از عرض هم ضعيف تر است زيرا عرض در وجود خارجى اش نياز به يك شى ء داشت ولى اين واقعيت براى وجود خارجى اش نياز به طرفين دارد. بايد «سير» و «بصره» باشد تا مسأله ارتباط- كه ما از آن تعبير به ابتداء مى كنيم- تحقق پيدا كند. اين واقعيت نه تنها نياز به طرفين دارد بلكه نياز آن به قدرى شديد است كه از نياز معلول به علت هم شديدتر است. معلول اگرچه نياز به علت دارد، ولى خودش وجود مستقلى در مقابل علت است.

امّا واقعيت مورد بحث ما فانى در طرفين است به گونه اى كه وقتى

انسان چشم باز كند سير را مى بيند امّا نفس آن واقعيت (ابتدائيت سير از بصره) را در خارج نمى توان ديد ولى درعين حال، واقعيتى است كه شك و ترديدى در وجود آن نيست. نظير اين مسئله را مرحوم صدر المتألهين در مورد موجودات ممكن بيان مى كند.

ايشان مى فرمايد: ارتباط بين «وجود ممكن» و «واجب الوجود» اين گونه نيست كه «ممكن» را وجودى در مقابل «واجب الوجود» فرض كنيم و بگوييم: «ممكن» ارتباط با «واجب الوجود» دارد». بلكه وجود ممكن، عين ارتباط به واجب است نه اين كه «شي ءٌ له الرّبطُ» باشد كه شى ء بودن آن را به طور مستقل درنظر بگيريم و بعد بگوييم هذا الشي ء يرتبط بالواجب. خير اين گونه نيست بلكه در مورد ممكن بايد گفت: «هذا

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 337

عينُ الرّبط بالواجب» و «حقيقتُهُ الرّبطُ بالواجب».[195] بنابراين امكان دارد چيزى واقعيت داشته باشد ولى در واقعيت خودش عين ارتباط باشد. در نتيجه «واقعيت» منافاتى با «عين ربط بودن» ندارد. به همين جهت مرحوم محقّق اصفهانى از اين واقعيت به «وجود رابط» تعبير كرد در مقابل «وجود رابطى» كه مربوط به اعراض است.

مرحله دوّم (مرحله تصورات مستمع):

شما از قم به تهران مى رويد و رفيق شما در اين سفر همراه شماست. او بدون اينكه شما خبر دهيد واقعيات را درك مى كند. او درك مى كند كه حركت از قم آغاز شده و به تهران ختم گرديده است. حال اگر شما بخواهيد به وسيله الفاظ، واقعيت سفر خود را به كسى كه همراه شما نبوده و از سفر شما اطلاع نداشته، خبر دهيد مى گوييد: «سرتُ من قم إلى تهران». و با اين جمله خبريه، واقعيت سفر خود را در اختيار او قرار مى دهيد. همان واقعيتى كه اگر او خود

همراه شما بود از نزديك درك مى كرد. روشن است كه اين جمله خبريّه در صورتى صادق است كه عين واقعيتِ تحقق يافته را حكايت كند تا مستمع در مقام تصور، واقعيت را همان گونه كه بوده است تصور كند. وقتى شما جمله خبريه فوق را بر زبان جارى كرديد، نسبت به واقعيت قم، تهران، سير، سيركننده ترديدى نيست كه مستمع شما انتقال پيدا مى كند.

ولى آيا آن دو واقعيت ديگر (شروع سير از قم و ختم آن به تهران) از چه طريقى در ذهن مخاطب نقش مى بندد؟ آيا غير از «مِنْ» و «إلى» چيز ديگرى در كلام وجود دارد كه بتواند حاكى از آن دو واقعيت باشد؟ حال ببينيم نحوه حكايت «مِنْ» و «إلى» از واقعيت چگونه است؟ واقعيتى كه «مِنْ» مى خواهد صورت آن را در ذهن مخاطب ترسيم كند يك واقعيت اضافى و ارتباطى بود. بنابراين با شنيدن كلمه «مِنْ» معناى كلّى «الابتداء» به ذهن مخاطب نمى آيد، زيرا اگر چنين باشد واقعيت به ذهن او نيامده است. «سرتُ

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 338

الابتداء البصرة» كلمات بدون ربط است و متكلّم مى خواهد همان واقعيتى را كه در خارج تحقق يافته حكايت كرده و در ذهن مخاطب ترسيم نمايد. و ما وقتى واقعيت «شروع حركت شما از قم» را ملاحظه مى كنيم مى بينيم اين واقعيت يك واقعيت ربطى و اندكاكى و غير مستقل است بنابراين مخاطب هم كه مى خواهد آن واقعيت را تصور كند بايد به صورت ربطى و اندكاكى و غير مستقل تصور كند و نمى تواند آن را به صورت مستقل تصور كند. در غير اين صورت، آن واقعيت تحقق يافته را تصور نكرده بلكه چيز ديگرى را تصور

كرده است. در نتيجه قضيّه، حاكى از واقع نبوده و صادق نيست.

مرحله سوّم (مرحله استعمال):

ادباء در جمله «سرتُ من البصرة» مى گويند «من البصرة» جارّ و مجرور و متعلّق به «سرتُ» است. معناى اين حرف چيست؟ چرا در باب فاعل و مفعول مسأله متعلّق را مطرح نمى كنند؟ در حالى كه ارتباط و تعلّق فاعل و مفعول با فعل بيش از ارتباط جارّ و مجرور با فعل است. اين مسئله بدان جهت است كه واقعيت جارّ و مجرور يك واقعيت ارتباطى است و حقيقت آن يك حقيقت اضافى است بنابراين در مقام انتقال و تصورِ مستمع هم بايد به صورت ارتباطى و اضافى باشد. گويا نحويين به اين معنا توجّه داشته اند كه چيزى كه حقيقتش يك حقيقت ارتباطى و وابسته است بايد در عالم لفظ هم ارتباط و وابستگى داشته باشد. به خلاف فاعل و مفعول كه چون معناى آنها استقلالى است مسأله تعلّق آنها به فعل مطرح نگرديده است. نتيجه اينكه در تمام مراحل سه گانه حروف، مسأله اضافه و تعلّق و ارتباط وجود دارد. و چيزى كه در تمام مراحل نياز به طرفين دارد اگر به تنهايى استعمال شود معنا ندارد، ولى اسم ها اين گونه نيستند بلكه اگر تنها نيز استعمال شوند بر معناى مفردى دلالت مى كنند ولى «مِنْ» به تنهايى حتى معناى مفرد هم ندارد البته اين به معناى انكار واقعيت نيست بلكه واقعيت آن يك واقعيت خاص است. و ما در اين مطلب با مرحوم نائينى موافقيم ولى نتيجه اى كه ايشان گرفتند مورد قبول ما نيست.[196]

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 339

آنچه گفتيم در مورد حروف حاكيه يعنى حروفى بود كه از واقعيت حكايت مى كنند، مثل «مِنْ» و «إلى» و

...[197] ولى يك قسم ديگر از حروف داريم كه اين جهت در آنها مطرح نيست و واقعيتى را حكايت نمى كنند يعنى واقعيتى نيست كه بخواهند از آن حكايت كنند، بلكه واقعيت با نفس همان حروف ايجاد مى شود كه به آنها حروف ايجاديه مى گويند، همان گونه كه در عقود و ايقاعات، معنايى كه قبلًا وجود نداشته با نفس عقد يا ايقاع محقق مى شود. و يا در انشائيات- مثل أمر و نهى- مى بينيم به دنبال هيئت افعل و لا تفعل، وجوب و حرمت تحقّق پيدا مى كند بعد از آنكه وجود نداشته است. بعضى از حروف- مثل حروف تأكيد- نيز اين گونه اند. مثلًا بين جملات «زيدٌ قائمٌ» و «زيدٌ لَقائمٌ» و «إنّ زيداً لَقائمٌ» از نظر واقعيت هيچ تفاوتى وجود ندارد. واقعيت اين است كه زيد متّصف به قيام است و اين واقعيت در هر سه مثال يكسان است و حروف مذكور، از چيزى حكايت نمى كنند بلكه نقش آنها اين است كه با نفس حرف، تأكيد ايجاد مى شود. حروف قسم نيز از اين قبيلند. يعنى با نفس حرف- به اعتبار اينكه واضع، آن را براى قسم وضع كرده است- ايجاد قسم مى كنيم. در جملات «جاء زيدٌ من السفر» و «و اللَّه جاء زيدٌ من السفر» واقعيت يك چيز است و آن آمدن زيد از سفر است و اين واقعيت قابل تغيير نيست، خواه همراه با قسم باشد يا بدون آن. ولى به لحاظ اينكه مخاطبْ منكر است و حرف شما را قبول نمى كند، كلام خود را همراه با قسم ذكر مى كنيد. البته انگيزه هاى ديگرى نيز براى قسم وجود دارد. حروف ندا نيز از اين قبيلند يعنى اين حروف نيز

از واقعيتى حكايت نمى كنند بلكه وضع شده اند تا با نفس حرف، معناى ندا را ايجاد كنند. شما وقتى مى گوييد: «يا زيد»، با لفظ «يا» از واقعيتى خبر نمى دهيد بلكه با اين لفظ، ندا را ايجاد كرده و زيد را متّصف به

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 340

«منادا بودن» مى كنيد. بنابراين در باب حروف دو دسته حرف داريم: حروف حاكيه و حروف ايجاديه.

تكميل بحث

در اينجا چند مطلب را بايد بررسى كنيم: مطلب اوّل: ممكن است كسى بگويد: شما كيفيت وضع را در حروف حاكيه- مثل:

مِنْ، في، إلى و ...- چگونه مى دانيد؟ آيا همانند مشهور معتقديد در اين حروف، وضع عام و موضوع له خاص است؟ يا مانند مرحوم آخوند عقيده داريد وضع عام و موضوع له عام است؟ و اگر حرف مشهور را پذيرفته ايد، با اشكالاتى كه مرحوم آخوند بر كلام مشهور وارد كرد چه خواهيد كرد؟ پاسخ: در تصوير مسأله «وضع عام و موضوع له خاص» گفته اند: واضع در مقام وضع يك ماهيت كلّى- كه داراى مصاديق و افراد است- را تصور كرده و لفظ را براى مصاديق و افراد اين ماهيت وضع كرده است. و ما در مباحث مربوط به تصوير اقسام وضع، استحاله «وضع عام و موضوع له خاص» را ترجيح داديم. ولى اين تصوير در مسأله مورد بحث ما (معانى حرفيه) مطرح نيست زيرا- همان گونه كه مرحوم محقق اصفهانى فرمود- ما كه مى گوييم: «معانى حرفيه وجودات واقعيه دارند» نمى گوييم: «اين ها مثل زيد و عَمرو و بكر داراى ماهيت هستند كه اين ماهيت گاهى در ذهن موجود مى شود و گاهى در خارج. بلكه در معانى حرفيه، مسأله عنوان و معنون مطرح

است، يعنى واضع وقتى مى خواسته كلمه «مِنْ» را براى واقعيات «نسبت ابتدائيت» وضع كند. يك «نسبت ابتدائيت» را درنظر گرفته است. ولى اين «نسبت ابتدائيت» مثل «انسان» نيست زيرا اگر بخواهيد به حمل شايع، حقيقت نسبت را از «نسبت ابتدائيت» سلب كنيد مانعى ندارد. يعنى شما مى توانيد بگوييد:

«النسبة الابتدائية ليست بنسبة واقعيّة». زيرا مفهوم نسبت، فقط عنوان براى نسبت هاى خارجى است. شاهد اين مطلب اين است كه نسبت هاى خارجى، متقوّم به

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 341

طرفين است و در تمام مراحل، به طرفين نياز دارد ولى خود مفهوم نسبت ابتدائيت نيازى به طرفين ندارد و هنگام تصور نسبت، چيزى به عنوان طرفين در ذهن انسان تصور نمى شود. پس مفهوم نسبت ابتدائيت، حقيقتاً نسبت نيست زيرا خصوصيات نسبت- مثل تقوّم به طرفين- در آن وجود ندارد. بنابراين ما ناچاريم مسئله را از عام و خاص بيرون بياوريم و به صورت عنوان و معنون مطرح كنيم. مثل همان عنوان «المجتمعون في هذا المجلس» كه مرآت و آينه اى براى نشان دادن افرادى است كه در اين مجلس اجتماع كرده اند البته فقط به صورت عنوان نه به صورت اينكه بيانگر ماهيت افراد اجتماع كننده در مجلس باشد. واضع نيز در مقام وضع چاره اى جز اين نداشته كه يك چيزى را تصور كند و در اينجا عنوان «النسبة الابتدائية» را تصور كرده ولى لفظ «مِنْ» را براى معنونات اين عنوان وضع كرده است، يعنى براى آن ابتداهاى واقعى كه در خارج تحقق پيدا مى كند، نه براى خود «النسبة الابتدائية». در نتيجه، اين مسئله هرچند با مسأله «وضع عام و موضوع له خاص» هم سنخ است، ولى با آن تفاوت دارد

و به صورت «عنوان و معنون» است. به اين بيان كه بگوييم: «در اينجا عنوان، واحد است ولى معنونات، متعدد است». اشكال مرحوم آخوند: اوّلًا: اسم اين را «افراد» نبايد گذاشت، بلكه بايد «معنونات خاصّه» ناميد. در اين صورت آيا خصوصياتى كه در اين معنونات و موضوع له نقش دارند، خصوصيات ذهنيه اند يا خارجيه؟ ما ناچاريم به مرحوم آخوند بگوييم: «بحث در خصوصيات واقعيّه و خارجيه است و كارى به خصوصيت ذهنيه نداريم». در اينجا مرحوم آخوند به ما اشكال خواهد كرد كه در «سِرْ من البصرةِ ...» كه به صورت كلّى و امر مطرح است موضوع له و مستعمل فيه «مِنْ» چيست؟ و اگر بخواهيم اشكال ديگرى به آن ضميمه كنيم مى گوييم: شما كه مى گوييد حروف يا حاكيه است يا

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 342

ايجاديه، اين «مِنْ» در «سِرْ من البصرة ...» از كدام قسم است؟ اگر بگوييد: «ايجادى است»، وجدان آن را تكذيب مى كند و نمى پذيرد كه «مِنْ» در «سِرْ من البصرة ...» چيزى را ايجاد كرده باشد و اگر بگوييد: «حاكيه است»، سؤال خواهد شد چه چيزى را حكايت مى كند؟ هنوز كه سيرى انجام نشده است و اين با «سرتُ من البصرة ...» تفاوت دارد. «مِنْ» در «سرتُ من البصرة ...» حكايت از يك واقعيت خارجى مى كرد زيرا سير محقّق شده بود. ثانياً: در «سِرْ من البصرة ...» چون «سير از بصره» به عنوان مأمور به است، بايد به عنوان امرى كلّى باشد زيرا جزئى خارجى تا وقتى وجود پيدا نكند، جزئى خارجى نيست و بعد از وجود هم معقول نيست كه امر به آن تعلّق بگيرد چون تعلّق امر به جزئى

خارجى، تحصيل حاصل است. پس چگونه شما مى گوييد: «موضوع له در «مِنْ»، معنونات خاصّه و واقعيات خارجيه است»؟ بديهى است شما نمى توانيد بگوييد در «سِرْ من البصرة ...» مجاز در استعمال مطرح است؟ در اين صورت چگونه مى توانيد با معناى جزئى «مِنْ»، كلّيت در مقام را درست كنيد؟[198] پاسخ اشكال مرحوم آخوند: براى حلّ اين مسئله سه راه وجود دارد: راه اوّل: ما گفتيم: «مِنْ» يك واقعيتى است كه تابع طرفين است و اندكاك در طرفين دارد. يعنى «مِنْ» از خودش چيزى ندارد و فانى در سير و بصره است. حال شما بررسى كنيد و ببينيد دو طرف «مِنْ» چيست؟ اگر دو طرف آن جزئى خارجى و واقعى باشد، لازمه تبعيت معناى «مِنْ» اين است كه آن هم جزئى خارجى و واقعى باشد، مثل اينكه بگوييم: «زيدٌ في الدار»، كه در اينجا «زيد» و «دار» جزئى هستند. در نتيجه ظرفيت هم يك ظرفيت جزئيه خارجيه مضاف به زيد و دار است. اما اگر قضيّه را به صورت كلّى مطرح كرديم ديگر لازم نيست يك فرد و مصداق در كار باشد. مثلًا اگر بگوييم: «كلّ علماء البلد في المدرسة» با توجّه به اينكه يك طرف قضيّه، عامّ است و

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 343

داراى افراد زيادى است، بايد گفت: «ظرفيت در اينجا به حسب كثرت علماء بلد، متعدد است»، اگرچه كلمه «في» يك كلمه است و اين طور نيست كه كلمه «في» به حسب تعداد علماء بلد تكثر داشته باشد. و از جهت استعمال كلمه «في» نيز فرقى بين «زيدٌ في الدار» و «كلّ علماء البلد في المدرسة» وجود ندارد. بنابراين در حروف حاكيه ما نمى گوييم: «بايد خصوصيت

خارجيه در كار باشد»، بلكه معناى حرف را تابع طرفين مى دانيم. اگر طرفين، كلّى بود، معناى «مِنْ» هم كلّى است و اگر جزئى بود، معناى «مِنْ» هم جزئى است. در مثل «سِرْ من البصرة ...» نيز مى گوييم: با توجّه به اينكه متعلّق امر- يعنى سير- كلى است، «مِنْ» هم به تبعيت آن كلّى مى شود. اين راه، اشكال مرحوم آخوند را حلّ مى كند ولى آن اشكالى كه ما در مورد حكايت و ايجاد اضافه كرديم به قوّت خود باقى است. كه اين «مِنْ» حكايت از چه چيزى مى كند؟ راه دوّم: امام خمينى «دام ظلّه» مى فرمايد: لازمه وضع عام و موضوع له خاص تعدّد معانى است، هر فردى را كه تصور كنيم به عنوان يك معناى لفظ و يك موضوع له مطرح است و اين از قبيل مشترك لفظى است ولى فرقى كه با ساير مشتركات لفظى دارد در دو جهت است: يكى اين كه در ساير مشتركات لفظى تعدّد وضع مطرح است و ديگر اينكه معانى در مشتركات لفظى، محصور و محدود است درحالى كه در وضع عام و موضوع له خاص، تعدّد وضع وجود ندارد و واضع با يك وضع، لفظ را براى معانى متعدد وضع كرده است. و معانى به تعداد افراد عام، تعدّد دارد، زيرا معناى خاص بودن موضوع له، اين است كه لفظ براى خصوصيات وضع شده است و خصوصيات هم با يكديگر تباين دارند. به همين جهت لازمه وضع عام و موضوع له خاص اين است كه به يك مشترك لفظى ملتزم شويم كه در آن، وضعْ واحد بوده و موضوع له به تعداد افراد عامّ، تعدّد داشته باشد. با توجّه به مبناى فوق

چه مانعى دارد كه در مثل «سِرْ من البصرة ...»، به لحاظ

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 344

اينكه يك معناى كلّى است، بگوييم: «مِنْ» در اينجا در معانى متعدّده استعمال شده است. البته در اينجا تعدّد معنا به تعدد افراد عام نيست بلكه در اينجا چون در يك طرفِ «مِنْ»، سير و در طرف ديگر آن، بصره قرار دارد مى گوييم: لفظ «من» در معناى متعدد استعمال شده ولى تعدّد به مقدارى است كه در اينجا تصوير مى شود، مثلًا مى گوييم: لفظ «مِنْ» در پنجاه معنا استعمال شده است. و اگر گفته شود: «اين از باب استعمال لفظ مشترك در اكثر از معناى واحد است و استحاله دارد». جواب مى دهيم: به نظر ما استعمال لفظ مشترك در اكثر از معناى واحد استحاله ندارد و برفرض كه استحاله را بپذيريم، در جائى مى پذيريم كه مشترك داراى معناى استقلالى باشد مثلًا با توجّه به اينكه «عين» اسم است، هريك از معانى آن استقلال دارد. ولى در اينجا كه در مورد معناى «مِنْ» تبعيت مطرح است مانعى ندارد كه بيش از يك معنا اراده شده باشد و هيچ استحاله اى در كار نيست. خلاصه اينكه مانعى ندارد در مثل «سِرْ من البصرة ...» ما يك كلّيت در محدوده سير و بصره قائل شويم و بگوييم لفظ «مِنْ» در محدوده آن كلّى در افرادش استعمال شده است و فرقى كه بين «سِرْ من البصرة» و «سِرْتُ من البصرة ...» وجود دارد اين است كه در «سرتُ من البصرة ...»، «مِنْ» تنها در يك معنا استعمال شده و در «سِرْ من البصرة ...» در معانى متعدد استعمال شده است و كسى كه قائل به

جواز استعمال لفظ در اكثر از معناى واحد مى شود برايش بين اين دو استعمال تفاوتى وجود ندارد.[199] اين بود خلاصه جواب امام خمينى «دام ظلّه» در رابطه با اشكال مرحوم آخوند، هرچند مقرّر، مسئله را خوب بيان نكرده است.[200] راه سوّم: در اينجا نكته اى مطرح است كه هم براى مرحوم آخوند- كه اصل

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 345

اشكال را مطرح كرده است- و هم براى كسانى كه در صدد جواب از اشكال برآمده اند مورد غفلت واقع شده است و اگر كسى به اين نكته توجّه كند مسئله كاملًا قابل حلّ است و نيازى به جواب هاى ديگر نيست. توضيح: ما بايد ببينيم مرحوم آخوند كه مى فرمايد: «سرتُ من البصرة ...» جزئى و «سِرْ من البصرة ...» كلّى است آيا اين كلّيت و جزئيّت چگونه است؟ كلّيّتى را كه در كلام ايشان فرض شده بايد اين گونه توجيه كرد كه وقتى انسان از جايى حركت مى كند و به جايى ديگر مى رود، اين سير خارجى خصوصياتى دارد: اوّلًا:

در زمان معيّنى واقع شده، ثانياً: از محلّ معيّنى شروع شده و ثالثاً: با وسيله معيّنى سير را انجام داده است و رابعاً: از راه معيّنى رفته است و ... حال وقتى انسان در مقام اخبار برمى آيد، قبل از آنكه خبر بدهد، يك حركت خارجى مشخص از جهت، زمان، مكان، وسيله، مسير و ... در خارج تحقق پيدا كرده است، زيرا يك حركت نمى تواند تعدد داشته باشد از نظر زمان و مكان و جهات ديگر. ولى هنگامى كه مولا مى گويد: «سِرْ من البصرة إلى الكوفة» در اينجا مسأله كلّى است، زيرا مولا خصوصيات آن را مشخص نكرده است، چگونه برود؟ با

چه وسيله اى برود؟ از كدام راه برود و ... و امتثال اين امر مولا به هر مصداقى حاصل است. كلّيت و جزئيت در كلام مرحوم آخوند، چيزى جز آنچه گفتيم نمى تواند باشد. يعنى در مقام اخبار، حكايت از يك امر محقّق خارجى است و همه چيزش مشخص است ولى در مقام انشاء، مسأله كلّى است و زمان و مكان و خصوصيات، در آن ملاحظه نمى شود. حال كه چنين است بايد ببينيم آيا واقعيتى كه كلمه «مِنْ» از آن حكايت مى كند چيست؟ كجاى «سرتُ من البصرة إلى الكوفة» زمان و مسير و وسيله حركت را مشخص كرده است؟ واقعيتى كه در خارج از شما صادر شده با تمام خصوصياتش معيّن و مشخّص است ولى جمله «سرتُ من البصرة إلى الكوفة» فقط مبدأ سير و مقصد آن را مشخص مى كند و ساير خصوصيات از آن استفاده نمى شود. آيا مى توان گفت:

خصوصيات مذكور در معناى «مِنْ» وجود دارد ولى «مِنْ» در جمله «سرتُ من البصرة

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 346

إلى الكوفة» در تمام معناى خود استعمال نشده است و حكايتش در اينجا حكايت ناقص است؟ قطعاً اين معنا باطل است و وجدان، چنين چيزى را مردود و غير قابل قبول مى داند. بنابراين، به مرحوم آخوند مى گوييم: اوّل شما مسأله «سرتُ من البصرة» را روشن كنيد تا ما هم براى شما «سِرْ من البصرة» را روشن كنيم. براى برطرف كردن ابهام مى گوييم: واقعيتى كه كلمه «مِنْ» از آن حكايت مى كند، مربوط به متعلّقات «مِنْ» است، يعنى «مِنْ» واقعيت نسبت بين سير و بصره را مشخص مى كند چون واقعيت هاى به اين سبك نامحدود است. ما وقتى از خانه به مدرسه مى آييم

يك واقعيت نسبت ابتدائيه داريم كه يك طرفش منزل و يك طرفش حركت شماست و همچنين وقتى مطالعه كتابى را شروع مى كنيم، در اينجا واقعيت ديگرى از نسبت ابتدائيه وجود دارد كه يك طرف آن كتاب و طرف ديگرش مطالعه است. به عبارت ديگر در مسأله سير و بصره، شروع حركت از بصره، يك واقعيت است نه بيشتر، و اگر زمان اوّل صبح باشد، يك واقعيت ديگر نيز تحقق پيدا كرده است و استفاده از وسيله حركت، واقعيت ديگرى را محقّق مى كند. و اين واقعيت ها ربطى به واقعيت شروع سير از بصره ندارند و در معناى «مِنْ» دخالتى ندارند. بنابراين «مِنْ» در جمله «سرتُ من البصرة إلى الكوفة» بر واقعيت واحدى دلالت دارد و آن شروع حركت از بصره است و جمله «سرتُ من البصرة إلى الكوفة» تمام معناى «مِنْ» را حكايت مى كند. و اين معنا در مورد «سِرْ من البصرة إلى الكوفة» نيز جريان دارد بدون اينكه تفاوتى بين آن دو باشد. اين مسئله مثل مسأله اسامى در انشاء و اخبار است، آيا اگر اسمى در مقام انشاء به كار برده شود با مقام اخبار تفاوت دارد؟ آيا معناى صلاة در جمله «صلّيت صلاة الظهر» با صلاة در جمله «صلّ صلاة الظهر» تفاوت دارد؟ بدون شك تفاوتى بين اين دو وجود ندارد و اگر تفاوتى هست، همان تفاوت بين خبر و انشاء است كه در خبر، اوّل محقق مى شود و در انشاء، بعداً محقق مى شود. ولى اسم در هر دو حالت يك معنا دارد. در مورد «مِنْ» نيز بايد گفت: «مِنْ» در هر دو مثال يك معنا دارد و بر حقيقت

اصول فقه شيعه،

ج 1، ص: 347

واحدى دلالت دارد كه آن ارتباط بين سير و بصره است و در غير اين صورت بايد گفت:

«مِنْ، نتوانسته است بر تمام معناى خود دلالت كند». و اين امرى است كه التزام به آن صحيح نيست. با بيان فوق جايى براى اشكال مرحوم آخوند باقى نمى ماند. نتيجه بحث در معانى حروف 1- حروف به دو قسم تقسيم شدند: حروف حاكيه- كه اكثريت حروف را تشكيل مى دهند- و حروف ايجاديه. در حروف حاكيه، واقعيتى تحقق دارد خواه اين واقعيت به صورت جمله خبريه و خواه به صورت امر باشد و در مقام حكايت چه به صورت فعل ماضى باشد يا فعل مضارع كه از واقعيتى در زمان آينده خبر مى دهد اگرچه هنوز آن واقعيت، تحقق پيدا نكرده است. ولى در حروف ايجاديه، واقعيتى نيست كه اين حروف از آن حكايت كنند بلكه واقعيت با نفس همين حروف ايجاد مى شود، مثل تأكيد، قسم و ندا. 2- در حروف حاكيه، مسأله كلّى و مصاديق مطرح نيست، يعنى اين گونه نيست كه ما يك ماهيت كلّى داشته باشيم و لفظ را براى افراد و مصاديق آن كلّى وضع كنيم.

بلكه آنچه در اينجا مى توان گفت اين است كه واضع يك عنوان- مثل عنوان «النسبة الابتدائية»- را در نظر مى گيرد و لفظ را براى معنونات اين عنوان وضع مى كند ولى خود اين عنوان، جزء حقيقت اين معنونات نيست. و واضع چون در مقام وضع نمى توانسته يكايك افراد «نسبت ابتدائيه» را در موارد مختلف ملاحظه كند از روى ناچارى عنوان «النسبة الابتدائية» را ملاحظه كرده و لفظ «مِنْ» را براى معنونات اين عنوان وضع كرده است. و راهى غير از اين، براى

وضع نبوده است. و اين مسئله، چيزى شبيه «وضع عام و موضوع له خاص» است بدون اينكه «وضع عام و موضوع له خاص» برآن تطبيق داشته باشد. در حروف ايجاديه نيز تقريباً همين طور است، يعنى واضع وقتى مى خواسته «يا»

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 348

را براى ندا و واو را براى قسم وضع كند، معناى ندا يا قسم را درنظر گرفته ولى لفظ را براى ايجاد ندا يا ايجاد قسم وضع كرده است. وقتى مسأله ايجاد مطرح مى شود مسأله جزئيت نيز مطرح مى گردد، زيرا «الوجود مساوق للجزئية»، يعنى اين گونه نيست كه واو براى مفهوم «ايجاد القسم» وضع شده باشد، زيرا اين مفهوم، مفهومى اسمى است نه حرفى، و معناى حرفى- حتى در حروف ايجاديه- با معناى اسمى تفاوت دارد. و اين طور نيست كه حروف ايجاديه، همانند «بعتُ و اشتريتُ» در يك معناى ايجادى و انشائى اسمى شركت داشته باشند. به عبارت روشن تر: اگر حرف به صورت مجرّد و تنها استعمال شود نمى تواند معنايى كه براى آن گفتيم داشته باشد. خواه آن حرف از حروف ايجاديه باشد يا از حروف حاكيه. واو قسم اگر به تنهايى استعمال شود معنا ندارد درحالى كه «بعتُ» انشائيه اگر به تنهايى استعمال شود معنا دارد. و در حقيقت، خود معناى قسم، تأكيد و ندا داراى نوعى تعلّق مى باشند، ولى اين حروف از چيزى حكايت نمى كنند و چيز ديگرى وجود ندارد كه قسم و تأكيد و ندا برآن منطبق شوند و از آن حكايت كنند بلكه به نفس لفظ اين حروف، قسم و تأكيد و ندا ايجاد مى شود. بنابراين مسأله تعلّق در تمام حروف وجود دارد ولى در يك دسته به عنوان حكايت و

در دسته ديگر به عنوان ايجاد است. به همين جهت در مثل واو قسم نمى توان گفت: «واو براى مفهوم ايجاد قسم وضع شده است، زيرا ايجاد قسم يك مفهوم اسمى است كه قابل تصوّر مى باشد»، بلكه واو براى مصاديق ايجاد قسم وضع شده است. گويا واضع ابتدا ايجاد القسم را تصوّر كرده و سپس واو را براى مصاديق آن قرار داده است و خود ايجاد القسم، قسم نيست بلكه عنوانى است براى «ايجاد القسم» هاى واقعى كه در خارج تحقق پيدا مى كنند.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 350

مسأله هفتم خبر و انشاء

اشاره

مرحوم آخوند به دنبال بحث حروف، فرق بينِ جمله انشائيه با جمله خبريه را بيان كرده است. البته نه به صورت كلّى بلكه مسئله را در مورد جمله هايى مثل:

«بعتُ داري»- كه هم در مقام اخبار به كارمى روند و هم در مقام انشاء- فرض كرده است. قبل از بحث و بررسى مسأله خبر و انشاء لازم است مسأله قضايا را مورد بحث قرار دهيم: اقسام قضيّه حمليّه: قضيّه حمليّه بر دو قسم است: قضيّه حمليّه به حمل اوّلى ذاتى و قضيّه حمليّه به حمل شايع صناعى. 1- قضيّه حمليّه به حمل اوّلى ذاتى: قضايايى هستند كه بين موضوع و محمول آنها اتّحاد ماهوى تحقق داشته باشد. و از نظر جنس و فصل يكى باشند و اين خود بر دو قسم است:

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 351

الف: قضيّه حمليّه اى كه علاوه بر وجود اتّحاد ماهوى بين موضوع و محمول، اتّحاد مفهومى نيز بين آن دو وجود داشته باشد، يعنى آنچه از موضوع فهميده مى شود عين همان چيزى باشد كه از محمول فهميده مى شود، مثل: «الإنسان إنسان» و «الإنسان بشر»، اگر بگوييم مفهوم

انسان با مفهوم بشر يك چيز است. ب: قضيّه حمليّه اى كه اتّحاد بين موضوع و محمول آن فقط اتّحاد ماهوى باشد ولى از نظر مفهوم، اتّحادى بين آن دو وجود نداشته باشد، مثل: «الإنسان حيوان ناطق» كه از نظر ماهيت، يك چيز هستند ولى از نظر مفهوم، بين آنها مغايرت وجود دارد، اگرچه مغايرت بين آنها به اجمال و تفصيل باشد. «انسان» مفهوم اجمالى است براى ماهيت يك چنين موجودى و «حيوان ناطق» مفهوم تفصيلى براى ماهيت همان موجود است. ولى اين گونه نيست كه ما وقتى كلمه «انسان» را مى شنويم «حيوان ناطق» به ذهن ما بيايد. كسى كه منطق نخوانده اين معنا به ذهنش نمى آيد و حتى كسى كه منطق خوانده است، در غير مباحث علمى با شنيدن كلمه «انسان» معناى «حيوان ناطق» به ذهنش نمى آيد. بنابراين بين «انسان» و «حيوان ناطق» مغايرت مفهومى وجود دارد. و همين طور وقتى ما مسأله جنس و فصل را مطرح مى كنيم و با كلمه «حيوان ناطق» سروكار داريم، اين گونه نيست كه هرجا كلمه «حيوان ناطق» به گوش ما خورد بلافاصله مفهوم «انسان» به ذهن ما بيايد. 2- قضيّه حمليّه به حمل شايع صناعى: ملاك در چنين قضيّه اى، اتّحاد در مقام وجود است، مثلًا در قضيّه «زيدٌ إنسان» ملاحظه مى كنيم كه بين «زيد» و «انسان»، مغايرت مفهومى وجود دارد زيرا مفهوم «زيد» با مفهوم «انسان» تفاوت دارد. از نظر ماهيت نيز بين آنها مغايرت وجود دارد زيرا ماهيت انسان عبارت از «حيوان ناطق» است ولى ماهيت «زيد» عبارت از «حيوان ناطق» ى است كه داراى خصوصيات فرديّه است به همين جهت بين ماهيت زيد و ماهيت عَمرو تباين وجود دارد و اين

تباين به قدرى است كه زيد و عَمرو نه اتّحاد مفهومى دارند و نه اتّحاد ماهوى و نه اتّحاد

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 352

وجودى، و به همين جهت نمى توان بين آن دو قضيّه حمليّه تشكيل داد. در حالى كه زيد و عَمرو، در ماهيت «حيوان ناطق» با يكديگر مشتركند. بنابراين ماهيت زيد با ماهيت انسان تفاوت دارد و تنها رابطه اى كه بين زيد و انسان مطرح است، ارتباط در مقام وجود است يعنى ماهيت «حيوان ناطق» در ضمن زيد، وجود پيدا كرده است. قضيّه حمليّه به حمل شايع صناعى نيز بر دو قسم است: الف: قضيّه حمليّه اى كه موضوع آن مصداق واقعى براى محمول باشد، مثل: «زيدٌ إنسان». يعنى براى مصداقيت «زيد» براى «انسان» واسطه اى در بين نيست بلكه خودش مصداق واقعى «انسان» است. ب: قضيّه حمليّه اى كه موضوع آن مصداق واقعى براى محمول نيست و براى مصداقيت آن به واسطه نياز داريم، مثل: «الجسم أبيض». در اين قضيّه، «جسم» مصداق واقعى «أبيض» نيست بلكه مصداقيت «جسم» نسبت به «أبيض» با واسطه «بياض» است. ابتدا قضيّه «البياض أبيض» مطرح است، كه «أبيض» مصداق حقيقى «بياض» است، مانند «زيدٌ انسان». و «جسم» با توجّه به اينكه معروض بياض واقع شده، به عنوان يك مصداق تبعى «ابيض» محسوب مى شود نه مصداق واقعى و حقيقى آن. به همين جهت فلاسفه در اين گونه موارد كلمه مصداق را به كار نمى برند بلكه از عناوينى چون «مصدوق له» و امثال آن استفاده مى كنند.

كلام مشهور در ارتباط با اجزاء قضيه حمليّه
اشاره

مشهور معتقدند: قضيّه حمليّه- با قطع نظر از نوع آن- داراى سه جزء است:

موضوع، محمول و نسبت ولى آيا اين تركّب در رابطه با كدام مرحله از مراحل قضيّه حمليّه است؟ براى

پاسخ به اين سؤال لازم است مقدّمه اى ذكر كنيم: هر قضيّه اى داراى سه مرحله است: 1- مرحله لفظ كه از آن به «قضيّه ملفوظه» تعبير مى شود. 2- مرحله معنا- يعنى معناى «قضيّه ملفوظه» كه از راه لفظ در ذهن شنونده وارد

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 353

مى شود- كه از آن به «قضيّه معقوله» تعبير مى شود.[201] 3- مرحله واقعيت و حقيقتى كه مى خواهيم به وسيله قضيّه لفظيه و قضيّه معقوله در اختيار مخاطب بگذاريم. از اين مرحله به «قضيّه واقعيّه» يا «قضيّه محكيّه» تعبير مى شود. حال از مشهور سؤال مى كنيم: تركّبى كه در مورد قضيّه حمليّه مطرح كرديد در رابطه با كدام يك از مراحل سه گانه فوق است؟ مشهور جواب مى دهند تركّب مذكور در رابطه با تمام مراحل سه گانه است. در مرحله واقع، يك «زيد» داريم و يك «قائم» و يك نسبت. در قضيّه ملفوظه نيز علاوه بر «زيد» و «قائم» يك هيئت جمله اسميه داريم كه جمله «زيدٌ قائمٌ» را از «زيد» و «قائم» تنها، جدا مى كند. و در قضيّه معقوله نيز آنچه مخاطب از «زيدٌ قائمٌ» تعقّل مى كند غير از چيزى است كه از «زيد» و «قائم» تعقّل مى كند.

بررسى كلام مشهور
اشاره

براى بررسى كلام مشهور، ابتدا دو مقدّمه ذكر مى كنيم: مقدّمه اوّل: در بحث معانى حرفيه گفتيم: «نسبت داراى واقعيت مى باشد و امر تخيّلى نيست. در قضيّه «زيدٌ في الدار» علاوه بر واقعيت زيد و واقعيت دار، واقعيت سوّمى نيز وجود دارد، آن واقعيت «نسبت ظرفيت» است كه زيد به عنوان «مظروف» در يك طرف آن و دار به عنوان «ظرف» در طرف ديگر آن قرار دارد. و به تعبير ديگر:

نسبت، واقعيتى است كه متقوّم به طرفين است و

اين امر در تمام معانى حرفيه كه از اين قبيل است ملاحظه مى شود. طرفين نسبت نيز بايد متغاير باشند و نسبت نمى تواند در يك واقعيت تحقق پيدا كند. «ابتداء» هم «بصره» دارد و هم «سير» و امكان ندارد در ضمن يكى از آن دو تحقق پيدا كند.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 354

مقدّمه دوّم: در باب قضايا، اگرچه مراحل سه گانه «واقعيت، لفظ، تعقل» را ذكر كرديم ولى در عين حال، آنچه اساس در باب قضاياست همان مرحله اوّل (مرحله واقعيت) است. زيرا هدف از آوردن اين لفظ اين است كه مى خواهيم به وسيله لفظ، واقعيت- يعنى همان قضيّه محكيّه- را در اختيار مخاطب قرار دهيم. حال با توجّه به دو مقدّمه فوق، قضايا را مورد بررسى قرار مى دهيم تا ببينيم در كدام يك از آنها نسبت وجود دارد؟ گفتيم: قضيّه حمليّه به حمل اوّلى ذاتى بر دو قسم است: قسم اوّل قضيّه حمليّه اى است كه موضوع و محمول آن، هم در مرحله وجود و هم در مرحله ماهيت و هم در مرحله مفهوم با يكديگر اتّحاد دارند و هيچ مغايرتى- حتى به اجمال و تفصيل- بين موضوع و محمول نيست، مثل: «الإنسان إنسان». بدون شك اين قضيّه از صادق ترين قضاياست و كسى نمى تواند آن را انكار كند. ولى در واقعيت اين قضيّه نمى توانيم ملتزم به وجود نسبت شويم. نسبت بين چه چيزى وجود داشته باشد؟ اين طور نيست كه انسانى كنار انسان ديگر وجود داشته و ما بين آن دو، ارتباط برقرار كرده باشيم. قسم دوّم: قضيّه حمليّه اى است كه موضوع و محمول آن، از نظر مفهوم، مغايرت دارند ولى از نظر ماهيت و وجود، مغايرتى بين آنها

نيست، مثل: «الإنسان حيوان ناطق». قضيّه «الإنسان حيوان ناطق» قضيّه اى است كه هيچ ترديدى در قضيّه بودنش نيست و بلكه سرتاسر منطق را تشكيل مى دهد. ولى آيا در واقعيت اين قضيّه چه چيزى مشاهده مى شود؟ آيا يك «الانسان» و يك «حيوان ناطق» و يك واقعيت سوم به عنوان «نسبت» مطرح است يا اينكه واقعيت «انسان» همان واقعيت «حيوان ناطق» است؟ پاسخ سؤال، روشن است زيرا واقعيت «انسان» چيزى جز «حيوان ناطق» نيست و مغايرتى كه بين آن دو وجود دارد از جهت مفهوم است ولى ماهيت وجود آنها يكى است و ما هرچه فكر مى كنيم نسبتى در اين قضيّه نمى يابيم زيرا دو چيز مطرح نيست كه بخواهد بين آنها نسبت برقرار شود.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 355

قضيّه حمليّه به حمل شايع نيز بر دو قسم است: قسم اوّل: قضيّه حمليّه اى است كه موضوع در آن قضيّه، مصداق واقعى محمول است، مثل: «زيدٌ إنسان». آيا اين قضيّه مى خواهد بگويد: «زيد، كلّى است»؟ اين كه معنا ندارد. آيا مى خواهد بگويد: «ماهيت زيد همان ماهيت انسان است»؟ اين نيز صحيح نيست، زيرا ماهيت زيد با ماهيت انسان تفاوت دارد. پس معناى قضيّه «زيدٌ إنسان» چيست؟ قضيّه «زيدٌ انسان» مى خواهد بگويد: «زيد مصداق طبيعت انسان است». و معناى اتّحاد وجودى و اختلاف در ماهيت و مفهوم همين است. زيرا در حمل شايع صناعى، موضوع و محمول فقط در مقام وجود اتّحاد دارند و در مقام مفهوم و ماهيت با هم مغايرت دارند حال ببينيم آيا در خارج يك «زيد» و يك «مصداق الإنسان» و يك شى ء سوّم به نام «نسبت» وجود دارد؟ خير، اين گونه نيست بلكه «واقعيت زيد» همان

«واقعيت مصداق الانسان» است و در اينجا دو شى ء مغاير نداريم كه نسبت بيايد بين آن دو، ارتباط برقرار كند، بلكه در اينجا فقط يك واقعيت وجود دارد و آن «واقعيت زيد» است. قسم دوّم: قضيّه حمليّه اى است كه موضوع در آن قضيّه، مصداق واقعى محمول نيست بلكه فرديّت موضوع براى محمول، تبعى است و آنچه در حقيقتْ مصداق محمول است چيز ديگرى است كه عارض بر موضوع شده و واسطه در كار است، مثل:

«الجسم أبيض». ما اگر ديديم جسمى در خارج، معروض بياض قرار گرفته سه واقعيت داريم: جسم، بياض و اتصاف جسم به بياض. واقعيت اتصاف جسم به بياض را دو گونه مى توان حكايت كرد: الجسم له البياض، الجسم أبيض. بين اين دو نحوه حكايت، تفاوت وجود دارد شما وقتى مى گوييد: «الجسم أبيض»، وجود نسبت و ارتباط واقعى بين جسم و بياض، مصحّح اين قضيّه نمى شود، زيرا در اين قضيّه كلمه «أبيض» محمول واقع شده است نه «له البياض» و «أبيض» يعنى «سفيد» آيا بين «سفيد» و «جسم» مغايرت وجود دارد يا آنچه در خارج سفيد است همان جسم است؟ به حسب واقعيت اين گونه

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 356

نيست كه ما يك «جسم» و يك «أبيض» و يك «نسبت» بين اين دو داشته باشيم بلكه آنچه به حسب واقعيت موجود است، «بياض نسبت به جسم» است. امّا بين «جسم» و «أبيض» مغايرتى وجود ندارد و جسم همان أبيض و أبيض همان جسم است. بنابراين اگر واقعيت فوق را به صورت «الجسم أبيض» بيان كرديم در اين قضيّه، نسبت وجود ندارد. ممكن است كسى بگويد: قضيّه «الجسم أبيض» را به قضيّه «الجسم ذات

ثبت له البياض» معنا مى كنيم. مى گوييم: در اين صورت نيز بين «الجسم» و «ذات ثبت له البياض» اتّحاد وجود دارد و هيچ گونه مغايرتى بين آن دو مطرح نيست. ولى اگر واقعيت را به صورت «الجسم له البياض» مطرح كنيم كه عنوان «بياض» در محمول نقش داشته باشد، به حسب ظاهر در آن نسبت وجود دارد. آنچه گفته شد در مورد قضايايى چون «زيدٌ قائمٌ» و «زيدٌ له القيام» و «زيدٌ في الدار» نيز مطرح است.

بررسى قضايايى كه در آنها به حسب ظاهر، نسبت وجود دارد:

در قضايايى چون «زيدٌ له القيام» و «الجسم له البياض» و «زيدٌ في الدار» و به طور كلّى قضايايى كه در تشكيل آنها به حرف نياز داريم و اگر حرف نياوريم حملْ صحيح نمى شود مگر مجازاً، به حسب ظاهر، نسبت وجود دارد ولى آيا به حسب واقع هم در اين ها نسبت وجود دارد؟ نحويين اين گونه قضايا را «قضاياى مؤوّله» مى نامند و مى گويند: اين قضايا اگرچه ظاهرشان چنين است ولى باطن آنها چيز ديگرى است، زيرا محمول در اين قضايا، در حقيقت همان متعلّق جارّ و مجرور است كه در كلام ذكر نشده و محذوف است.

بنابراين، در قضاياى «زيدٌ في الدار» و «الجسم له البياض» تقدير چنين است: «زيدٌ كائن في الدار» و «الجسم ثابت له البياض».

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 357

در اين صورت مسئله روشن است، زيرا اگرچه بين «زيد» و «دار» نسبت وجود دارد ولى بين «زيد» و «كائن في الدار» هيچ گونه مغايرتى وجود ندارد و «كائن في الدار» همان «زيد» و «زيد» همان «كائن في الدار» است. و زمانى كه بين اين دو، اتّحاد وجود داشت، ديگر نسبت نمى تواند مطرح باشد. نسبت نياز به دو طرف متغاير دارد و

در اتّحاد، دو چيز مطرح نيست، همان گونه كه در «زيدٌ قائمٌ» گفتيم بين زيد و قائم نسبت وجود ندارد چون اين دو يك چيزند. ولى اگر گفته شود در قضيّه «الجسم له البياض» متعلّقى وجود ندارد و جارّ و مجرور بدون اينكه متعلّق به چيزى باشد خبر واقع شده است مى گوييم: اوّلًا: مشهور كه قضيّه حمليّه را مركب از سه جزء مى دانند مى گويند: «در قضيه «الجسم له البياض»، نسبت در رابطه با خود قضيّه مطرح است، ولى ما مى گوييم: «در قضيّه «الجسم له البياض» آنچه بر نسبت دلالت دارد، لام است، شاهد اين مطلب اين است كه نسبت موجود در قضيّه «الجسم له البياض» در مركب ناقصى كه «له» در آن باشد نيز وجود دارد، مثلًا اگر قضيّه «الجسم له البياض» را به صورت مركب ناقص درآورده و موضوع براى قضيّه ديگرى قرار دهيد و مثلًا بگوييد: «الجسم الذي له البياض ...» همان نسبت موجود در «الجسم له البياض» در اينجا نيز وجود دارد. و از نظر رساندن معناى نسبت، فرقى بين اين دو نيست بلى در اوّلى مسأله تصوّر و در دوّمى مسأله تصديق مطرح است ولى اين مسئله ربطى به اصل افاده نسبت ندارد.

درحالى كه اگر نسبت، مربوط به قضيّه حمليّه بود نبايد در مركب ناقص، همان نسبت وجود داشته باشد». بنابراين مسأله نسبت در «الجسم له البياض» ارتباطى به قضيّه ندارد. ثانياً: آيا خبر در قضيّه «الجسم له البياض» چيست؟ اگر از «كائن»- كه نحويّين مى گويند- صرف نظر كنيم، بدون ترديد بايد بگوييم: خبر، «له البياض» است نه «بياض» تنها، زيرا نمى توان گفت: «له، همانند جمله اى معترضه بين موضوع و محمول قرار گرفته و

دخالتى در موضوع و محمول ندارد». حال از مشهور سؤال

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 358

مى كنيم: شما كه معتقديد در قضيّه حمليّه بايد نسبت وجود داشته باشد آيا در قضيّه «الجسم له البياض» بين موضوع (الجسم) و محمول (له البياض) نسبتى وجود دارد؟

بدون شك، پاسخ مشهور منفى است و نسبتى كه آنها مطرح مى كنند بين «الجسم» و «البياض» مطرح است نه بين «الجسم» و «له البياض» كه به عنوان محمول در قضيّه مطرح است. در جمله «زيدٌ في الدار» نيز نسبت بين «زيد» و «الدار» مطرح است درحالى كه محمول «في الدار» است نه «الدار». بنابراين وقتى ما اين گونه قضايا را نيز بررسى كنيم، مى بينيم اگر در آنها برطبق مبناى نحويين، «كائن» و «ثابت» و امثال اين ها را در نظر بگيريم، نسبتى در آنها وجود ندارد و اگر بر غير مبناى نحويين عمل كنيم، نسبت موجود در قضيّه نمى تواند به خود قضيّه حمليّه مربوط باشد بلكه مربوط به چيزى است كه خارج از دايره عنوان قضيّه حمليّه است. نتيجه اينكه در هيچ يك از اقسام قضاياى حمليّه ما نتوانستيم وجود نسبتى را ثابت كنيم كه به خود قضيّه مربوط بوده و بين موضوع و محمول مطرح باشد. علاوه بر اين، آنچه گفته مى شود در مورد قضاياى موجبه است درحالى كه كلام مشهور در رابطه با وجود نسبت در قضاياى حمليّه، اطلاق داشته و قضاياى سالبه را نيز در بر مى گيرد. با اين فرق كه در قضاياى موجبه، يك امر ايجابى نسبت داده مى شود ولى در قضاياى سلبيه، امرى سلبى.

بررسى كلام مشهور در مورد قضاياى سالبه:[202]

اصول فقه شيعه ؛ ج 1 ؛ ص358

اياى سالبه بر دو نوع است: قضيّه سالبه مانند: «زيدٌ ليس بقائم»

و قضيّه سالبه مانند: «ليس زيدٌ في الدار». در قضيّه سالبه «ليس زيدٌ في الدار» در خارج دو چيز وجود دارد، يكى «زيد» و ديگرى «دار»، و از باب مسامحه مى توان يك نسبت سلبى فرض كرد. ولى در قضيّه سالبه «زيدٌ ليس بقائم» هيچ ارتباطى بين «زيد» و «قائم» وجود

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 359

ندارد و اصلًا «قيام» وجود خارجى ندارد پس چگونه «سلب قيام» را به «زيد» نسبت مى دهيد؟ آنچه در خارج وجود دارد فقط زيد است و قيامى براى او محقق نيست تا بتوان نسبتى بين «زيد» و «قيام» درنظر گرفت. به عبارت ديگر: سلب، امرى عدمى است و امر عدمى نمى تواند به عنوان يكى از طرفين نسبت قرار گيرد و برفرض كه بتوان اين معنا را- بر خلاف واقع- پذيرفت، در قضيّه «زيدٌ ليس بقائم» نه تنها مسأله «نسبت سلب» مطرح است بلكه براى نسبت يك طرف وجود دارد و آن «زيد» است در حالى كه ما براى تحقق نسبت دو چيز نياز داريم. مگر اينكه كلام مشهور را- بر خلاف ظاهر كلامشان- توجيه كرده و بگوييم: اگرچه ظاهر كلام مشهور اين است كه در قضاياى موجبه، «نسبت ايجاب» و در قضاياى سالبه، «نسبت سلب» مطرح است ولى مراد مشهور از «نسبت سلب» در قضاياى سالبه، «سلب نسبت» است، يعنى در قضيّه «الجسم له البياض» بين جسم و بياض، اثبات نسبت مى كند ولى در قضاياى سالبه مى خواهد بگويد: «نسبت تحقق ندارد». و عدم تحقق نسبت يا به جهت اين است كه يكى از طرفين وجود ندارد و يا به جهت اين است كه بين طرفين، ارتباطى وجود ندارد.

و مشهور نمى خواهند بگويند: «در

قضاياى سالبه، نسبت سلب تحقق دارد». با اين توجيه مى توان از اشكال در مورد قضاياى سالبه رهايى يافت ولى همان گونه كه ملاحظه كرديد در قضاياى موجبه نيز نسبت تحقق ندارد و در اين جهت، فرقى بين قضاياى سالبه و قضاياى موجبه نيست.

اشكال بر كلام علماى بيان و منطق:

علماى بيان و منطق بر اساس مبناى مشهور، قائل به وجود نسبت در قضايا شده اند كه اين را نيز بايد توجيه كرد. مثلًا در منطق مى گويند: «العلم إن كان إذعاناً للنسبة فتصديق و إلّا فتصوّر»[203]. در حالى كه ما گفتيم: در مثل «زيدٌ إنسانٌ» نسبتى

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 360

وجود ندارد، زيرا نسبت، دو طرف متغاير مى خواهد و بين «زيد» و «انسان» مغايرتى نيست. در معانى بيان نيز مى گويند: «القضيّة إن كانت لنسبتها واقع تطابقه فهي صادقة»[204]. معنايش اين است كه بايد در واقع هم نسبت وجود داشته باشد، در حالى كه هيچ نسبتى وجود ندارد و اگر هم وجود داشته باشد، ارتباطى به قضيّه ندارد. بلكه مربوط به استعمال حرف است خواه در مركّب تامّ باشد يا در مركّب ناقص.

ملاك حمل در قضاياى حمليّه چيست؟

در مباحث قبلى گفتيم: «اساس در باب قضايا همان واقعيت و قضيّه محكيّه است، و آنچه در رابطه با قضيّه محكيّه مطرح باشد در قضيّه لفظيّه و قضيّه معقوله هم مطرح است». بنابراين آنچه بعضى تصور كرده اند كه «وجود نسبت در قضيّه لفظيه را مى پذيريم ولى در قضيّه محكيّه نسبتى وجود ندارد»، مورد قبول نيست، زيرا قضيّه لفظيّه نشانگر واقع است بدون اينكه اختلافى بين واقع و قضيّه لفظيه در كار باشد و اصولًا وجود اختلاف بين اين دو، منجرّ به كذب قضيّه خواهد شد. الفاظ، فقط جنبه حكايت و مرآتيت دارند خواه به صورت لفظ تصورى باشند، يا به صورت جمله تصديقى. اين ها واقعيت خود را بايد نشان دهند. لفظ انسان بايد حكايت از تمام واقعيت انسان داشته باشد. زيد هم از تمام معناى زيد و جمله «زيدٌ إنسانٌ» هم همان واقعيت

محكيّه را بايد نشان بدهد و نمى توان بين مرحله واقع و مرحله لفظْ تفكيك قائل شد و در يكى، وجود نسبت را پذيرفته و در ديگرى انكار كرده و احياناً كلام مشهور را نيز اين گونه توجيه كرد كه مشهور نظرشان به قضيّه لفظيّه بوده و در رابطه با واقع سخنى نگفته اند.

قضيّه لفظيه، دنبال قضيّه واقعيّه و مطابق با آن است. لفظ، از واقع حكايت مى كند و واقعيت- به همان نحوى كه در واقع است- توسط لفظ در ذهن سامع نقش مى بندد و

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 361

قضيّه معقوله تشكيل مى شود. به همين جهت، هيچ گونه اختلافى بين اين قضايا- در مقام حكايت- وجود ندارد و ما قبل از شروع بحث گفتيم: «اساس در اين قضايا در مراحل سه گانه، همان واقعيت مسئله است. آنچه به عنوان واقعيت است، آنها هم دنبال واقعيتند». پس اگر در واقعيت، نسبت را ملاحظه نكرديم، معنا ندارد در قضيّه لفظيّه يا معقوله نسبت را ملاحظه كنيم. وقتى مسأله نسبت كنار رفت، اين سؤال مطرح است كه ملاك حمل در قضاياى حمليّه چيست؟ ملاك حمل در قضاياى حمليّه همان چيزى است كه مرحوم آخوند در باب مشتق مطرح كرده است. ظاهر كلام مرحوم آخوند در بحث «استعمال لفظ و اراده نوع» اين است كه ايشان كلام مشهور در رابطه با تركّب قضايا از سه جزء را پذيرفته است 205] ولى در باب مشتق از اين حرف عدول كرده و صراحتاً ملاك حمل را عبارت از اتّحاد و هوهويت مى داند. «هو» اوّل اشاره به موضوع و «هو» دوّم اشاره به محمول است يعنى موضوع، اين محمول است و بين موضوع و محمولْ اتّحاد تحقّق دارد. ولى

آيا اين هوهويت و اتّحاد چگونه است؟ در پاسخ اين سؤال بايد گفت: هوهويت داراى مراتبى است: بالاترين مرتبه آن اين است كه هم در وجود خارجى و هم در مفهوم و هم در ماهيت، اتّحادْ وجود داشته باشد، مثل «الإنسان إنسان». مرتبه بعدى اين است كه در وجود خارجى و ماهيت، اتّحادْ وجود داشته باشد ولى در عالم مفهوم، اتّحادى وجود نداشته باشد، مثل: «الإنسان حيوان ناطق». مرتبه سوّم- و نازل ترين مرتبه- اين است كه فقط در وجود خارجى، اتّحادْ وجود

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 362

داشته باشد و در عالم مفهوم و ماهيت، اتّحادى وجود نداشته باشد، مانند قضيّه «زيدٌ إنسانٌ» به حمل شايع صناعى. بنابراين وقتى قضيّه «زيدٌ إنسانٌ» را تشكيل مى دهيم، اگر اتّحاد و هوهويت خارجى وجود داشته باشد اين قضيّه حمليّه صادق است. ولى اگر همين قضيّه بخواهد به ملاك اتّحاد در ماهيت تشكيل شود قضيّه كاذبى خواهد بود، زيرا بين زيد و انسان، اتّحاد ماهوى وجود ندارد. در مثال «الجسم أبيض»- كه نوع دوّم از قضيّه حمليّه به حمل شايع است- نيز مسئله روشن است و بين «الجسم» و «أبيض» اتّحاد و هوهويت خارجى مطرح است.

نسبت بين «الجسم» و «أبيض» عموم و خصوص مطلق است و در جسم خارجى، دو عنوان «الجسم» و «أبيض» جمع شده اند. و اگر در جائى نسبت عموم و خصوص من وجه هم باشد، در مادّه اجتماعشان اتّحاد وجودى مطرح است، مثل اتّحادى كه بين صلاة و غصب- در مسأله اجتماع امر و نهى- مطرح مى شود. اشكال در مثل «زيدٌ في الدار» است. ما اگرچه در بحث هاى گذشته، نسبت را بنا بر هر دو فرض- نظر

نحويين و نظر غير آنان- انكار كرديم ولى در اينجا بايد بررسى كنيم كه چرا نحويين اين سنخ قضايا را به عنوان «قضاياى مؤوّله» مطرح كرده اند؟ نظر نحويين اين بوده است كه ما نمى توانيم «في الدار» را با قطع نظر از تعلّق به «كائن» و امثال آن، به عنوان محمول براى «زيد» قرار دهيم، زيرا «في» مفيد ظرفيت است و ظرفيتْ يك واقعيت سوم و غير از «زيد» و «دار» است. ظرفيت، نه مى تواند با «زيد» اتّحاد داشته باشد و نه با «دار». به همين جهت نحويين ناچار شدند بگويند:

«في الدار» نمى تواند حمل بر زيد شود، بله «ما في الدار» يا «من في الدار» مى تواند حمل شود. همان گونه كه در مثل «الجسم بياض» اگر جنبه مسامحه را كنار بگذاريم نمى توانيم «بياض» را بر «الجسم» حمل كنيم زيرا «الجسم» وجود جوهرى و «بياض» وجود عرضى است و بين جوهر و عرض مى توان نسبت برقرار كرد ولى حمل نمى توان تشكيل داد، مگر اينكه «بياض» را به معناى «أبيض» بگيريم يا اينكه از باب تسامح-

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 363

مانند زيدٌ عدلٌ- حمل را تشكيل دهيم. «في الدار» نيز- به همين ملاكى كه در «بياض» مطرح شد- نمى تواند محمول براى «زيد» واقع شود و براى چنين امرى بايد آن را متعلّق به «كائن» و امثال آن فرض كنيم. در اين صورت، بين «زيد» و «كائن في الدار» اتّحاد وجودى مطرح است يعنى «زيد» همان «كائن في الدار» است. بنابراين معناى «مؤوّله» بودن در اين قضايا اين است كه اين قضايا به حسب صورت نمى توانند قضيّه حمليّه باشند بلكه بايد در آنها حذف يا تأويلى باشد كه با توجّه به آن

حذف يا تأويل، بتوان قضيّه حمليّه را تشكيل داد. نتيجه اينكه اگر ملاك صحت حمل را «هوهويت» قرار دهيم اين ملاك در تمام قضايا وجود دارد اگرچه مراتب آن فرق مى كند. و در اين صورت بين مراحل سه گانه قضيّه- يعنى مرحله لفظ، مرحله معنا و مرحله واقعيت- هيچ اختلافى وجود ندارد. اين مسئله در قضاياى سالبه نيز جريان دارد، يعنى ملاك حمل در قضاياى سالبه نفى اتّحاد و هوهويت است. ممكن است كسى بگويد: در قضاياى حمليّه موجبه چون مسئله اثبات هوهويت مطرح است، هم با هوهويت در وجود مى سازد و هم با هوهويت در وجود و ماهيت و هم با هوهويت در وجود و ماهيت و مفهوم. ولى در قضاياى سالبه وقتى گفته مى شود:

«هوهويت وجود ندارد»، معنايش اين است كه هيچ هوهويّتى وجود ندارد. آيا واقعاً در قضاياى سالبه بايد هيچ هوهويّتى وجود نداشته باشد؟ و اين به عنوان يك فرق بين قضاياى موجبه و سالبه است؟ در جواب مى گوييم: مسئله اين گونه نيست بلكه در هر قضيّه سالبه، آن هوهويتى سلب مى شود كه برفرض تشكيل قضيّه موجبه- با همان اركان- مورد اثبات قرار مى گرفت، مثلًا در قضيّه «زيدٌ قائم» مى گفتيم: هوهويت خارجى و اتّحاد وجودى، وجود دارد. در قضيّه «زيدٌ ليس بقائم» نيز همان هوهويت خارجى و اتّحاد وجودى سلب مى شود و كارى به هوهويت مفهومى و ماهوى ندارد. و در قضيّه «الإنسان حيوان ناطق» ملاك حمل، اتّحاد ماهوى است و به مفهوم و وجود كارى نداريم، اگرچه

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 364

لازمه اتّحاد در ماهيت، اتّحاد در وجود هم هست ولى در اين حمل كارى به اتّحاد در وجود نداريم. حال اگر

بگوييم: «الإنسان ليس بحيوان ناهق» معناى اين قضيّه سلبيّه، سلب اتّحاد وجودى نيست بلكه آنچه در اين قضيّه، سلب مى شود از سنخ همان چيزى است كه در قضيّه «الإنسان حيوان ناطق» اثبات مى شد. يعنى در هر دو، اتّحاد ماهوى مطرح است، در اوّلى اتّحاد ماهوى ثابت مى شود و در دوّمى نفى مى شود. بنابراين، ملاك در قضايا فرق دارد. و حتى در مثل «الإنسان إنسان» كه اتّحاد در مفهوم مطرح است، مى توان بر اساس اتّحاد مفهومى، قضيّه اى سالبه تشكيل داد و چنين گفت: «الإنسان ليس بحيوان ناطق» يعنى «انسان» و «حيوان ناطق» اتّحاد مفهومى ندارند و اگر «الإنسان حيوان ناطق» را روى ملاك اتّحاد مفهومى تشكيل داديد، غلط است، زيرا اتّحاد «انسان» و «حيوان ناطق» اتّحاد ماهوى است نه مفهومى.

پس ملاك در قضاياى سالبه، سلب اتّحاد و هوهويت است. ولى آن اتّحاد و هوهويتى سلب مى شود كه اگر اين قضيّه سالبه را به موجبه تبديل مى كرديم آن قضيّه موجبه واجد آن هوهويت بود. قضيّه «زيدٌ ليس بقائم» در مقابل «زيدٌ قائمٌ» است و همان گونه كه در قضيّه «زيدٌ قائمٌ» اتّحاد وجودى مطرح است در قضيّه «زيدٌ ليس بقائم» هم نفى اتّحاد وجودى مطرح است.

مباحث خبر و انشاء

پس از بيان مقدّمه فوق در رابطه با قضاياى حمليّه، به بحث در مورد خبر و انشاء مى پردازيم. مرحوم آخوند پس از آنكه مبناى خودشان را در رابطه با حروف ذكر كرده و فرمود: «حروف در تمام مراحل سه گانه «وضع، موضوع له و مستعمل فيه» متّحد مى باشند و اختلاف بين اسم و حرف، فقط از ناحيه مقام استعمال است»، در دنباله بحث مى فرمايد: «بعيد نيست اختلاف بين خبر و انشاء

نيز مانند اختلاف بين حروف و اسماء باشد

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 365

يعنى خبر و انشاء هم در مراحل سه گانه «وضع، موضوع له، مستعمل فيه» متّحد بوده و فقط از ناحيه مقام استعمال با يكديگر تفاوت داشته باشند».[206] اگرچه در بيان اين مطلب، عبارتى ذكر كرده است كه از ظاهر آن برمى آيد «مستعمل فيه» در خبر و انشاء تفاوت دارند ولى ظاهر عبارت، مقصود ايشان نيست بلكه مراد همان چيزى است كه بيان كرديم.

مراد از خبر و انشاء چيست؟

جملاتى را كه متكلّم در مقام افاده مقصودش به كار مى برد بر سه قسم است: 1- جملاتى كه فقط در مقام اخبار به كارمى روند و استعمال آنها در مقام انشاء باطل است، مثل جمله «زيدٌ قائمٌ». 2- جملاتى كه فقط در مقام انشاء به كارمى روند، مثل صيغه افعل. متكلّم به هر غرضى كه اين صيغه را استعمال كند، اين صيغه براى انشاء است. خواه وجوب را اراده كند يا استحباب يا جواز و غير آن را، در همه اين موارد صيغه افعل براى انشاء استعمال شده است، حال گاهى براى انشاء وجوب و گاهى براى انشاء استحباب و گاهى در مقام توهّم حظر استفاده مى شود كه در اين صورت انشاء جواز و مشروعيت فعل است. البته بحث ما در مورد معانى حقيقى صيغه افعل است و الّا معانى ديگرى نيز براى صيغه افعل وجود دارد كه معانى مجازى مى باشند. 3- جملاتى كه گاهى در مقام اخبار و گاهى در مقام انشاء استعمال مى شوند، مثل جمله «بعتُ داري». فعل مضارع نيز گاهى به صورت خبريه و در مقام انشاء به كارمى رود مثل اينكه شخصى از امام عليه السلام در مورد نماز كسى سؤال مى كند و

حضرت در جواب مى فرمايند: «يعيد صلاته . اين جمله، اخبار است ولى از آن وجوب استفاده مى شود و گاهى هم «يعيد صلاته در مقام اخبار از آينده است يعنى در آينده نمازش

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 366

را اعاده مى كند. موضوع بحث مرحوم آخوند در اينجا «قسم سوّم» است يعنى آيا جمله «بعتُ داري» در مقام اخبار با همين جمله در مقام انشاء تفاوت دارد؟ آيا اين جمله داراى دو معناى متضاد است؟ مرحوم آخوند مى خواهد بفرمايد: اين گونه جملات داراى يك معنا هستند، «بعتُ» يعنى فروختم، و اين معنا هم در مورد انشاء وجود دارد و هم در مورد اخبار، يعنى موضوع له و مستعمل فيه در خبر و انشاء يك چيز است و آن همان معناى «فروختم» مى باشد. ولى فرق در اين جهت است كه اگر «فروختم» در مقام انشاء بيع به كار رود، «فروختمِ انشائى» و اگر در مقام اخبار به كار رود، «فروختمِ اخبارى» است. و خلاصه اينكه مقام وضع و موضوع له و مستعمل فيه در خبر و انشاء يك چيز است و فقط در مقام استعمال، بين خبر و انشاء تفاوت وجود دارد. البته در كلام مرحوم آخوند مسامحه اى وجود دارد، زيرا ايشان به دنبال استعمال، كلمه «في» را ذكر كرده و چنين فرموده است: «فيكون الخبر موضوعاً ليستعمل في حكاية ثبوت معناه في موطنه». ظاهر اين عبارت اين است كه «مستعمل فيه» در خبر و انشاء تفاوت دارند، درحالى كه مراد مرحوم آخوند اين است: «ليستعمل في معناه في مقام قصد حكاية المعنى». زيرا اگر بخواهيم ظاهر كلام ايشان را مورد توجّه قرار دهيم تشبيه خبر و انشاء به باب

اسماء و حروف، از بين مى رود. درحالى كه ايشان مى خواهد با كلمه «لا يبعد» همان جهتى را كه در اسماء و حروف مطرح است در مورد خبر و انشاء نيز پياده كند، يعنى مى خواهد بفرمايد: وضع و موضوع له و مستعمل فيه در خبر و انشاء تفاوتى ندارند ولى مقام استعمال فرق دارد. «بعتُ خبرى» در جايى استعمال مى شود كه بخواهد از گذشته خبر دهد و «بعتُ انشائى» در جايى استعمال مى شود كه قصد انشاء بيع داشته باشد ولى در هر دو صورت، «بعتُ» در معناى «فروختم» به كارمى رود و از نظر معنا فرقى ندارند. اشكال بر مرحوم آخوند:

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 367

اوّلًا: مطلب فوق با مبناى مرحوم آخوند در بحث حروف سازگار نيست. ايشان كلام مشهور در مورد اسماء و حروف- كه مى گفتند در اسماء وضع عام و موضوع له عام و در حروف وضع عام و موضوع له خاص است- را رد كرده و فرمود: «لحاظ خصوصيت- چه خصوصيت ذهنيه باشد و چه خصوصيت خارجيه- در موضوع له و مستعمل فيه محال است، زيرا لحاظ هركدام داراى تالى فاسد است». و بعد از اثبات استحاله، مبناى خود را مطرح كرد كه حروف و اسماء در تمام مراحل يكسانند ولى ظرف استعمال آنها با يكديگر تفاوت دارد. ما مى گوييم: اگر در بحث حروف اين گونه با قاطعيت مسأله لحاظ را محال دانستيد، چرا وقتى به باب خبر و انشاء مى رسيد به كلمه «لا يبعد» تعبير مى كنيد؟ آنچه از «لا يبعد» استفاده مى شود اين است كه احتمال دارد مسأله خبر و انشاء به گونه ديگرى باشد و بين «بعتُ اخبارى» و «بعتُ انشائى» در معنا فرق باشد. آيا

چه خصوصيتى در مورد خبر و انشاء وجود دارد كه اين گونه تعبيرى آورده ايد ولى در مورد اسماء و حروف با قاطعيت، حرف مشهور را رد كرده و نتيجه گرفتيد بين حروف و اسماء مغايرتى نيست؟ ثانياً: واقعيت مسئله اين است كه تفاوت بين اسماء و حروف، تفاوت واقعى و حقيقى است. و آن واقعيتى كه اسماء از آن حكايت مى كنند، غير از واقعيتى است كه حروف از آن حكايت مى كنند و به تعبيرى كه ما گفتيم: كلمه «ابتداء» اسم است و از مفهوم و عنوان ابتداء حكايت مى كند. ولى «مِنْ» از معنونها و نسبت هاى خارجيه كه بين دو طرف حاصل مى شود حكايت مى كند. واقعياتى كه «مِنْ» از آنها حكايت مى كرد واقعيت قسم چهارم است كه در مباحث گذشته پيرامون آن سخن گفتيم. بنابراين بين «مِنْ» و «ابتداء» تفاوت كامل وجود دارد و نمى توان موضوع له و مستعمل فيه آن دو را يك چيز دانست. مسأله خبر و انشاء را نيز روى همين مبنا حل كرده مى گوييم: اگرچه در بحث ابتداء دو لفظ داريم، لفظ «ابتداء» به عنوان اسم و لفظ «مِنْ» به

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 368

عنوان حرف و در باب «بعتُ» يك لفظ، ولى چه مانعى دارد كه همين جمله داراى دو معناى متضاد و دو حقيقت باشد؟ «بعتُ خبرى» به معناى حكايت از واقعيتى است كه در زمان گذشته در خارج اتفاق افتاده است. ولى «بعتُ انشائى» فاقد معناى حكايت است و مى خواهد به نفس همين لفظ، ايجاد بيع كند. بنابراين تفاوت بين «بعت خبرى» و «بعتُ انشائى» از جهت مقام استعمال نيست بلكه مغايرت بين آن دو، مربوط به موضوع له

و مستعمل فيه است. اين معنا مورد قبول عرف نيز مى باشد. و مؤيد اين معنا اين است كه كلمه «فروختم» در فارسى داراى دو معناست: يكى «فروختم در زمان گذشته» و ديگرى «با اين جمله انشاء بيع كردم» و اگر ما «بعتُ» خبرى و انشائى را به معناى «فروختم» ترجمه مى كنيم اين به معناى اشتراك در معنا نيست بلكه «فروختم» داراى دو جهت است و عين همين بحث كه در «بعتُ» است، در كلمه «فروختم» نيز مطرح است كه آيا «فروختم خبرى» با «فروختم انشائى» در چه جهت تفاوت دارند؟ به نظر ما در «فروختم» فارسى نيز همان دو معناى متضادّ كه در «بعتُ» است، وجود دارد. نتيجه اين كه، هرچند ما خودمان در توضيح كلام مرحوم آخوند اين حرف را مطرح كرديم ولى اين شبيه به يك مغالطه بود و الّا خودِ «فروختم» هم دو معنا دارد.

بنابراين، به نظر ما اختلاف بين خبر و انشاء مربوط به معنا و مستعمل فيه است و ما نمى توانيم ملتزم شويم كه معنا و مستعمل فيه آن دو يك چيز است ولى جاى استعمال آنها فرق مى كند. اشكال: با توجّه به اينكه در مقام اخبار و انشاء، خود جمله مطرح است نه لفظ مفرد، پس در «بعتُ» يك مادّه وجود دارد و يك هيئت. مادّه آن «بيع» و هيئت آن «هيئت متكلّم وحده» است. حال جاى اين سؤال است كه وقتى ما مى گوييم: «بين «بعتُ خبرى» و «بعتُ انشائى» تفاوت وجود دارد»، آيا واضع علاوه بر وضع هريك از مادّه و هيئت به طور جداگانه، وضع ديگرى براى جمله نيز دارد؟ و به عبارت ديگر: با توجّه به اينكه

مسأله خبر و انشاء در رابطه با جمله مطرح است آيا واضع، جداى از وضع مادّه و هيئت، وضع سوّمى- در رابطه با خبر و انشاء- براى جمله نيز دارد؟ اگر

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 369

پاسخ اين سؤال منفى است پس چگونه مى توان خبر و انشاء را از جمله «بعتُ» استفاده كرد؟ بلى، اگر مى توانستيم بگوييم: «واضع اين هيئت را يك بار براى خبر و يك بار براى انشاء وضع كرده است»، مشكل حلّ مى شد ولى ما مى دانيم كه وضع در مورد «بعتُ» تفاوتى با وضع در مورد «ضربتُ» ندارد و همان گونه كه در مورد «ضربتُ» نمى توان ملتزم به دو وضع- يكى براى خبر و يكى براى انشاء- شد در مورد «بعتُ» نيز نمى توان به چنين چيزى ملتزم شد. بلكه آنچه در مورد «ضربتُ» و «بعتُ» مطرح است وضع «مادّه ضَرْب و بَيْع» و وضع «هيئت متكلّم وحده» براى معانى خود مى باشد. و روشن است كه نمى توان اين خصوصيت- استعمال در خبر و انشاء- را از مختصات مادّه «بيع» و يا از مختصات «هيئت متكلم وحده» دانست. پس شما كه مى گوييد: «موضوع له و مستعمل فيه در خبر غير از موضوع له و مستعمل فيه در انشاء است»، اين تفاوت از كجاى صيغه «بعتُ» استفاده مى شود؟ بررسى اشكال: اشكال فوق سبب مى شود كه ما از آنچه در مورد خبر و انشاء گفتيم- يعنى تفاوت معناى «بعتُ خبرى» با معناى «بعتُ انشائى»- و در دوره قبل نيز آن را تقويت كرديم، صرف نظر كرده و مسير كلام را در مورد خبر و انشاء تغيير داده و بگوييم: «ضرْب» يك واقعيت است و ما وقتى مى گوييم «ضربتُ»، از

وقوع ضرب در زمان گذشته خبر مى دهيم. ولى وقتى در مقام اخبار مى گوييم: «بعتُ»، اين جمله در عين حال كه در مقام اخبار استعمال شده ولى از انشاء بيع در زمان گذشته خبر مى دهد، زيرا بيع بدون انشاء نمى شود. و به عبارت ديگر: مخبرٌ به در «بعتُ اخبارى» عبارت از انشائى است كه در زمان گذشته تحقّق پيدا كرده است. و در حقيقت، ارتباط با انشاء در رابطه با «بعتُ خبرى» نيز محفوظ است. حال كه چنين است مى گوييم: خصوصيت انشائيت در رابطه با «مادّه بيع»- با قطع نظر از هيئت- است. «بيع» را در لغت به «مبادلة مال بمال» معنا كرده اند. اين مبادله به معناى مبادله مكانى و جابه جا شدن ثمن و مثمن نيست بلكه مراد مبادله انشائى يعنى مبادله در تمليك و ملكيت است.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 370

فقهاء نيز همين معنا را مورد بحث قرار مى دهند و اين گونه نيست كه بيع در لغت معناى اخبارى داشته باشد و در كلمات فقهاء معناى انشائى پيدا كند. و اگر اختلافى بين لغت و تعريف فقهاء وجود دارد مربوط به خصوصيات است و اختلاف در خصوصيات معنايش اين نيست كه «بيع» در اصطلاح فقهاء غير از «بيع» در لغت است. بيع در لغت به معناى «مبادلة مال بمال» آمده است و در اصطلاح «انشاء تمليك عين بمال». اين اختلاف به معناى اين نيست كه «بيع» در اصطلاح داراى معناى انشاء است ولى در لغت معناى اخبارى دارد. بلكه بيع- همان گونه كه گفتيم- هم در لغت و هم در اصطلاح فقهاء داراى معناى انشاء است. بنابراين اگرچه ما از جمله «باع زيد داره» به جمله خبريه

تعبير مى كنيم، ولى اين جمله خبريه حكايت از انشاء گذشته دارد و به معناى «صار إنشاء البيع متحققاً فيما مَضى است. حال مى گوييم: واضع، «هيئت فَعَلْتُ» را وضع كرده تا گاهى دلالت بر گذشته و گاهى دلالت بر حال كند، همان گونه كه در هيئت «يَفْعَلُ» مى گوييد: گاهى دلالت بر حال و گاهى دلالت بر استقبال مى كند بدون اينكه حاليت و استقباليت، دو معناى متضاد در مضارع به وجود آورد. مضارع حالى با مضارع استقبالى از نظر ماهيت فرقى ندارند و تنها تفاوتى كه بين آن دو وجود دارد تفاوت از نظر زمان است. در «بعتُ» نيز مى گوييم: با توجّه به اينكه در مادّه بيع، يك معناى انشائى غير قابل انفكاك از لفظ بيع وجود دارد بنابراين، «بعتُ خبرى» و «بعتُ انشائى» از جهت معنا فرقى ندارند و تنها تفاوتى كه بين آن دو وجود دارد، تفاوت از نظر زمان است. «بعتُ خبرى» دلالت بر انشاء بيع در زمان گذشته و «بعتُ انشائى» دلالت بر انشاء بيع در زمان حال مى كند. در نتيجه فرقى كه بين «بعتُ خبرى» با «بعتُ انشائى» وجود دارد، اوّلًا: فرق ماهوى نيست بلكه عنوان انشاء در هر دو محفوظ است و فرق فقط از جهت زمان است. ثانياً: هيئت متكلّم وحده در ماضى براى اين وضع شده است كه گاهى دلالت بر زمان گذشته و گاهى دلالت بر زمان حال كند. اين معنا در «هيئت باع و يبيع» وجود ندارد و مخصوص هيئت متكلّم وحده و متكلّم مع الغير[207] در ماضى است.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 371

اين بهترين راه براى فرار از آن اشكال است. اشكال: ممكن است كسى بگويد: آنچه گفته

شد، در مورد بيع و نكاح و امثال اين ها مورد قبول است ولى در مورد جمله خبريه اى كه در مقام انشاء استعمال شده قابل قبول نيست، مثلًا در جمله «يُعيد الصلاة» يا «يغتسل»- اگر در مقام انشاء استعمال شوند- معناى انشائيت نه در مادّه «اعاده» و «اغتسال» وجود دارد و نه در جمله خبريه، پس اين قسم از انشائيات را چگونه حل مى كنيد؟ جواب: استعمال «بعتُ» در مقام انشاء و اخبار استعمال حقيقى است ولى استعمال جمله خبريه «يُعيد» و «يغتسل» در مقام انشاء، استعمالى مجازى است، و در استعمال مجازى، تعدد وضع و وضع خاص لازم نيست، بلكه فقط نياز به مجوّز و مصحّح دارد.

ماهيت خبر و انشاء
اشاره

ماهيت خبر روشن است. به وسيله جمله خبريه مى خواهيم از واقعيتى خبر دهيم كه در زمان گذشته تحقق يافته يا در حال حاضر مشغول تحقق يافتن است و يا در آينده تحقق مى يابد. خود معناى خبر نيز چنين است، يعنى مستمع در جريان واقعيت نيست و شما مى خواهيد با جمله خبريه او را از واقعيت مطّلع كنيد. ولى ماهيت انشاء قدرى ابهام دارد و براى روشن شدن معناى انشاء لازم است در دو مرحله بحث كنيم:

مرحله اوّل آيا لفظ در حقيقت انشاء نقش دارد؟
اشاره

وقتى با لفظ «بعتُ» انشاء بيع مى كنيم آيا اين لفظ هم، در حقيقت انشاء نقش دارد يا اينكه انشاء در مرحله اى قبل از لفظ تحقق پيدا مى كند و لفظ براى ابراز انشاء

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 372

استعمال مى شود و در ماهيت انشاء دخالتى ندارد؟ البته نمى خواهيم بگوييم: «همه جا انشاء با لفظ است»، بلكه بحث در جايى است كه بخواهيم با لفظ، انشاء كنيم. اگر در اين مرحله به اين نتيجه رسيديم كه لفظ در تحقق انشاء مؤثر است، نوبت به مرحله دوّم مى رسد كه با اين لفظ در عالم انشاء چه فعل و انفعالى تحقق پيدا مى كند؟

نظريه آيت اللَّه خويى «دام ظلّه»

انشاء عبارت از اعتبارى نفسانى است ولى با توجّه به اينكه «ما في الضمير» انسان معلوم نيست، لفظ «بعتُ» مى آيد و از آن پرده برمى دارد و مى گويد در نفس بايع، ملكيت مشترى نسبت به بيع اعتبار شده است. لفظ «اشتريت» در كلام مشترى نيز همين نقش را دارد، يعنى آن اعتبار نفسانى كه مشترى در مورد ملكيت بايع نسبت به ثمن در نظر گرفته است به وسيله «اشتريتُ» ابراز مى شود. پس حقيقت انشاء همان اعتبار نفسانى است كه در قلب طرفين انشاء محقق مى شود. در مورد صلاة هم، وجوب صلاة با «أقيموا» انشاء نمى شود بلكه در نفس مولا انشاء وجوب صلاة مى شود، و «أقيموا» آن انشاء قلبى را ابراز مى كند. اشكال: گاهى از اوقات ممكن است بايع در مورد ملكيت مشترى نسبت به مثمن و مشترى در مورد ملكيت بايع نسبت به ثمن، اعتبارى نفسانى داشته باشند، ولى شارع و عقلاء ملكيت را اعتبار نكنند، مثلًا اگر كسى مال غصبى را با علم به غصب به

ديگرى بفروشد و مشترى نيز عالم به غصب باشد، در اينجا اعتبار نفسانى بايع و مشترى مورد امضاى عقلاء و شارع نيست. آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» در پاسخ اشكال فوق مى فرمايد: بحث ما در مورد انشاء است و مى خواهيم بگوييم: «اين بايع غاصب هم انشاء بيع مى كند يعنى در نفس خود، ملكيت مشترى نسبت به مبيع و ملكيت خودش نسبت به ثمن را اعتبار مى كند و با لفظ «بعتُ» از اين اعتبار نفسانى خود پرده برمى دارد. و امضاء نكردن شارع و عقلاء به معناى عدم تحقق انشاء از ناحيه بايع و مشترى نيست».

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 373

آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» سپس براى اثبات مدّعاى خود- كه انشاء امرى نفسانى است و لفظ در تحقق آن نقشى ندارد- مى فرمايد: ما از كسانى كه در باب انشاء روى لفظ تكيه دارند و مى گويند: «ايجاد معنا به وسيله لفظ است»، سؤال مى كنيم: آيا ايجاد معنا توسط لفظ، مربوط به عالم تكوين است يا مربوط به عالم اعتبار؟ روشن است كه نمى توان ايجاد معنا توسط لفظ را مربوط به عالم تكوين دانست، زيرا لفظ «بعتُ» نه در مشترى تغيير تكوينى ايجاد مى كند و نه در مبيع. و گفتن «اشتريتُ» نه در بايع تغيير تكوينى ايجاد مى كند و نه در ثمن. و نيز نمى توان ايجاد معنا توسط لفظ را مربوط به عالم اعتبار دانست، لفظ چه دخالتى مى تواند در عالم اعتبار داشته باشد؟ همان اعتبار نفسانى بايع و مشترى كافى است كه ملكيت در عالم اعتبار تحقق پيدا كند. بلى، تنها نقشى كه لفظ دارد اين است كه مى آيد و اعتبار نفسانى را- كه امرى پنهان است- آشكار و ظاهر

مى كند.[208] بررسى كلام آيت اللَّه خويى «دام ظلّه»: اوّلًا: آنچه ايشان فرمود، خلاف وجدان است. ما وقتى به عرف و عقلاء و متشرعه مراجعه مى كنيم، مى بينيم معاملات آنان به مجرّد اعتبار نفسانى تحقّق پيدا نمى كند.

مثلًا در باب نكاح- كه معاطات در آن متصوّر نيست و حتماً بايد لفظ در كار باشد- آيا مى توان ملتزم شد كه مجرّد موافقت قبلى در تحقق زوجيت كافى است و صيغه هيچ گونه نقشى در اين زمينه ندارد بلكه فقط براى پرده برداشتن از انشاء نفسانى به كاررفته است؟ اگر ما به وجدان خود مراجعه كنيم مى بينيم صيغه هاى انشائى جنبه احداثى دارند نه جنبه حكايت از چيزى كه حادث شده است. در مورد بيع هم مسئله اين گونه است. ثانياً: ما معتقديم ايجاد معنا توسط لفظ، مربوط به عالم اعتبار است، و با وجود

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 374

اين، لفظ را در تحقق معنا و ايجاد آن لازم مى دانيم. توضيح: آنچه ايشان فرمود كه «براى ايجاد معنا در عالم اعتبار، همان اعتبار نفسانى كافى است» اين حرف جواب كسى مى تواند باشد كه تحقق معنا را به وسيله اعتبار نفسانى محال بداند. و ما چنين چيزى را محال نمى دانيم، ولى آيا هر چيزى كه ممكن بود واقعيت هم دارد؟ ما دنبال اين هستيم كه ببينيم آيا واقعيت چيست؟ آيا مى توان گفت: در انشاءات لفظيّه، لفظ دخالتى ندارد؟ ما وقتى واقعيت مسئله را ملاحظه مى كنيم مى بينيم عقلاء و شارع براى لفظ «بعتُ»- بما أنّه لفظ- در تحقق انشاء، نقش قائلند، يعنى لفظ در انشاء لفظى دخالت دارد نه اينكه انشاء مربوط به اعتبار قلبى باشد و تنها نقشى كه لفظ دارد ابراز مافي الضمير باشد. وقتى پدر به فرزند

خود امر مى كند، لفظْ براى تحقق امر، موضوعيت دارد و اين گونه نيست كه امر در نفس پدر ايجاد شده و لفظ، فقط براى ابراز آن باشد.

بنابراين، اگرچه كلام ايشان كه اعتبار نفسانى را كافى مى داند، محال نيست ولى مسئله را ثابت نمى كند. از راه عدم استحاله، نمى توان در همه جا واقعيت را ثابت كرد. خيلى چيزها ممكن است ولى واقعيت ندارد. ثالثاً: لازمه بيان ايشان اين است كه «بعتُ انشائى» هم به عنوان جمله خبريه مطرح باشد، زيرا روى مبناى خود اينان كه فرق بين انشاء و خبر را بيان كرده اند، اگر كسى قبلًا خانه اش را فروخته و الآن بگويد: «بعتُ داري»، اين جمله خبريه است. در «بعتُ انشائي» هم اين خبر وجود دارد، زيرا ايشان مى گويد: «بعتُ انشائى» حكايت از «اعتبار نفسانى» و «ما في الضمير» مى كند و «ما في الضمير» اگر يك لحظه قبل هم تحقق پيدا كرده باشد، «بعتُ انشائى» همانند «بعتُ خبرى» از امرى كه در زمان قبل اتفاق افتاده حكايت مى كند. و در باب حكايت فرقى بين حكايت از بيعى كه يك ماه قبل اتفاق افتاده با بيعى كه يك لحظه قبل انجام شده، وجود ندارد». درحالى كه اگر ما بگوييم «بعتُ» هيچ نقشى در تحقق انشاء ندارد و انشاء، در مرحله قبل از گفتن «بعتُ» در نفس محقّق شده است»، لازم مى آيد كه «بعتُ» در تمام موارد، جمله خبريه باشد

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 375

كه مخبر به آن- در كم و زياد بودن زمان گذشته- فرق دارد. پيداست كه ايشان نمى توانند ملتزم به چنين امرى شوند.

مرحله دوّم ماهيت انشاء چيست؟
اشاره

وقتى نتيجه مرحله اول اين شد كه لفظ، در حقيقت انشاء دخالت دارد

نوبت به مرحله دوم مى رسد كه ماهيت انشاء چيست؟ در مورد ماهيت انشاء نظراتى وجود دارد كه لازم است پيرامون آنها بحث كنيم:

1- نظريه مشهور

مشهور مى گويند: انشاء عبارت از استعمال لفظ در معنا به انگيزه تحقق معنا در ظرف مناسب خود مى باشد. براى روشن شدن كلام مشهور بايد قبل از بررسى انشاء البيع، ملكيت را با قطع نظر از علل و اسباب آن بررسى كنيم و ببينيم ملكيت در چه ظرفى تحقّق پيدا مى كند. زيرا ملكيت، اسباب مختلفى دارد: گاهى ملكيت به واسطه عامل اختيارى و يك طرفه است مثلًا اگر كسى مباحات را حيازت كند مالك آنها مى شود. و گاهى ملكيت به واسطه عامل غير اختيارى است، مثلًا وقتى كسى از دنيا برود، تمام يا بعض تركه او- به اختلاف موارد- به صورت غير اختيارى به ملكيت ورثه درمى آيد. و گاهى هم ملكيت به انشاء تحقق پيدا مى كند، انشاء بيع، صلح، اجاره و ... ملكيت- با قطع نظر از علل و اسباب آن- امرى است كه عقلاء و شارع آن را اعتبار مى كنند، البته گاهى هم شارع، اعتبار عقلايى را قبول نمى كند. بنابراين، ظرف ملكيت عبارت از عالم اعتبار است به گونه اى كه اگر اعتبار عقلايى يا اعتبار شارع نباشد،

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 376

مسأله اى به عنوان ملكيت تحقق پيدا نمى كند. ملكيت، مثل سواد و بياض نيست كه واقعيت خارجى داشته باشد و حتى مثل معانى حرفيه- كه عبارت از نسب و اضافات واقعيه بود- نمى باشد. معانى حرفى، معانى واقعى است اگرچه وجود آن در مقابل جوهر و عرض وجود ضعيفى است ولى در مورد ملكيت وقتى مى گوييم: «ملكيت حاصل شده است»، بايد دنبال آن تفسير كنيم و

بگوييم: حصول ملكيت، مربوط به عالم اعتبار است. و شائبه اى از حقيقت و واقعيت در آن وجود ندارد. حال بنا بر نظر مشهور اگر حيازت سبب ملكيت باشد، حيازت، امرى واقعى و ملكيت، امرى اعتبارى است. و اگر موت مورِّث سبب ملكيت باشد، موت، امرى واقعى است و ملكيت وارث، امرى اعتبارى است. و در جايى كه ملكيت با انشاء بيع حاصل شود، حقيقت انشاء جز اين نيست كه ما لفظ «بعتُ» را در معناى خودش (فروختن) استعمال كنيم ولى انگيزه ما از اين استعمال اين است كه سبب ديگرى- غير از حيازت و موت و ...- براى اعتبار شارع و عقلاء محقّق كنيم. به عبارت ديگر: بايع مى خواهد با انشاء بيع، سببى براى تحقق ملكيت در ظرف مناسب خودش- يعنى عالم اعتبار- ايجاد كند. در مورد نكاح نيز وقتى زوجه مى گويد: «أنكحتكَ نفسى» مى خواهد با استعمال اين جمله در معناى خودش سببى براى تحقق زوجيت در ظرف مناسب خودش- يعنى عالم اعتبار- ايجاد كند نه اينكه مقصودش حكايت از گذشته باشد. اشكال بر كلام مشهور: اوّلًا: اگر در موردى طرفين معامله مى دانند ايجاب و قبول اثرى ندارد، مثلًا بايع و مشترى با علم به غصبيت مبيع اقدام به معامله كرده اند و يا زن شوهردار و مرد با علم به اينكه زن شوهردار است اقدام به نكاح كرده اند، بدون شك در اين موارد انشاء صورت گرفته است ولى شارع و عقلاء برآن ترتيب اثر نداده اند و اگر بخواهيم بگوييم:

«انشائى صورت نگرفته»، اين خلاف وجدان است. زيرا ما مى بينيم همان گونه كه بايع مالك با گفتن «بعتُ» انشاء بيع مى كند بايع غاصب نيز با گفتن «بعتُ»

انشاء بيع

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 377

مى كند و از نظر انشاء بيع فرقى بين اين دو وجود ندارد. تنها فرقى كه بين اين دو وجود دارد اين است كه بيع غاصب باطل و بيع مالك صحيح است. بطلان بيع غاصب، به اين معنا نيست كه او انشاء بيع نكرده بلكه به اين معناست كه شارع و عقلاء بر انشاء بيع او ترتيب اثر نمى دهند. حال مى گوييم: اگر از بايع غاصب، انشاء بيع تحقق پيدا كرده است، تعريف مشهور براى انشاء صحيح نخواهد بود، زيرا مشهور مى گفتند:

«انشاء، استعمال لفظ در معنا به انگيزه تحقق معنا در عالم اعتبار است». وقتى اين شخص مى داند كه معنا در عالم اعتبار تحقق پيدا نمى كند و عقلاء و شارع آثار ملكيت و زوجيت را بار نمى كنند، آيا با علم به اين مطلب باز هم مى تواند بگويد: «من «بعتُ» را در معناى خودش به كار برده ام به اين انگيزه كه شارع و عقلاء معناى آن را اعتبار كنند»؟ و خلاصه اينكه اگر بخواهيم بگوييم: «در اين موارد انشاء تحقق ندارد»، اين خلاف وجدان است و اگر بگوييم: «تحقّق دارد»، تعريف مشهور منطبق برآن نمى باشد. و اين اشكال مسلّمى بر مشهور است. ثانياً: بر اساس حرف مشهور بايد دايره انشا محدود به امور اعتباريه باشد درحالى كه در باب طلب گفته مى شود: «طلب داراى دو واقعيت است: 1- واقعيت خارجى يعنى اراده قائم به نفس انسان. 2- واقعيت ذهنى يعنى تصوّر مفهوم طلب». تصور مفهوم طلب مثل تصور مفهوم انسان است يعنى همان گونه كه با تصور مفهوم انسان، واقعيتى ذهنى براى مفهوم ذهنى انسان تحقق پيدا مى كند، با تصور مفهوم طلب

نيز يك واقعيت ذهنى براى ماهيت طلب محقق مى شود. حال جاى اين سؤال است كه آيا انشاء- بنا بر آنچه مشهور فرموده اند- در رابطه با طلب معنا دارد؟ مشهور مى گويند: «انشاء عبارت از بكار بردن لفظ در معنا، به انگيزه تحقّق معنا در عالم اعتبار است» درحالى كه طلب داراى وجود واقعى و وجود ذهنى است و نمى توان براى آن، وجود اعتبارى فرض كرد كه با گفتن «افْعَل» بخواهيم آن وجود را در عالم

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 378

اعتبار محقّق سازيم. ولى ممكن است مشهور بگويند: «در باب طلب، نمى توان ملتزم به انشاء شد و همان گونه كه انشاء در رابطه با ماهيت انسان معنا ندارد و كسى نمى تواند ماهيت انسان را انشاء كند، در رابطه با طلب نيز كسى نمى تواند ماهيت طلب را انشاء كند. طلب- همانند انسان- داراى وجود خارجى و وجود ذهنى است و چنين چيزى قابل انشاء نيست. بنابراين، اشكال دوّم در صورتى بر مشهور وارد است كه مشهور، مفهوم طلب را قابل انشاء بدانند، در غير اين صورت اشكال وارد نخواهد بود.

2- نظريه محقّق خراسانى رحمه الله

محقّق خراسانى رحمه الله مى فرمايد: غير از وجود ذهنى و وجود خارجى و وجود لفظى و وجود كتبى، وجود ديگرى به عنوان «وجود انشائى» نيز داريم. وجود انشائى عبارت از اين است كه لفظى در معناى خود استعمال شود ولى هدف استعمال كننده اين باشد كه آن معنا به نفس همين استعمال تحقّق پيدا كند.

مثل اينكه شما لفظ «بعتُ» را در معناى خودش استعمال كنيد و هدفتان اين باشد كه آن معنا- يعنى تمليك- به نفس همين استعمال ايجاد شود، البته نه در واقع، بلكه ايجاد شود به

وجود انشائى. مرحوم آخوند گويا مى خواهد بفرمايد: وجود انشائى، مانند ملكيت و زوجيت است.

يعنى همان گونه كه ملكيت، امرى اعتبارى و قائم به غير است، وجود انشائى نيز امرى اعتبارى است، مثلًا وقتى «بعتُ» مى گويد، يك چيزى وجود انشائى پيدا مى كند كه عبارت از ملكيت مبيع نسبت به مشترى است ولى اين گونه نيست كه هميشه به دنبال وجود انشائى، اثر مترتب شود، در مورد بيع غاصب، وجود انشائىِ معناى بيع تحقّق پيدا كرده است ولى اعتبار ملكيت تحقّق ندارد چون عقلاء و شارع چنين اعتبارى نمى كنند.

ولى همين عقلاء و شارع، وجود انشائى را اعتبار مى كنند و مى گويند: وجود انشائى به

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 379

عنوان «نفس الأمر» واقعيت دارد نه به عنوان اينكه مابازاى خارجى داشته باشد، عنوان «نفس الأمر» اعم از واقعيت است. واقعيت عبارت از وجود خارجى و وجود ذهنى است ولى «نفس الأمر»- مانند امور اعتباريه- داراى معناى وسيعى است، مثلًا ملكيت به هر سببى تحقق پيدا كند بالاخره در نفس الأمر ثابت است يعنى عقلاء، حيازت كننده، وارث و مشترى را مالك مى بينند. بنابراين در همان ظرفى كه ملكيت و امثال آن تحقق دارد يك وجود ديگرى نيز تحقق دارد كه از آن به «وجود انشائى» تعبير مى كنند، كه انسان لفظ را استعمال كند و معنا به همين لفظ ايجاد شود. اين وجود انشائى علاوه بر اينكه در بيع غاصب تحقق دارد در بعضى از مفاهيم كه داراى واقعيت خارجى و ذهنى هستند نيز وجود دارد، مثلًا طلب، داراى واقعيت خارجى- يعنى اراده قائم به نفس- و واقعيتى ذهنى- يعنى تصوّر مفهوم طلب- مى باشد، ولى براى طلب، يك وجود انشائى نيز

تحقّق دارد. و صيغه افعل، به معناى وجود انشائى طلب است. وجود انشائى طلب، هميشه مسبوق به اراده قائم به نفس نيست بلكه گاهى تخلّف پيدا مى كند. گاهى متكلّم، صيغه افعل را به كار مى برد ولى در نفسش اراده تحقق مأمور به در خارج را ندارد، مثلًا وقتى امر مولا امر امتحانى باشد، وجود انشائى طلب تحقق دارد ولى هيچ گونه وجود واقعى براى آن در نفس مولا تحقق ندارد. ممكن است كسى بگويد: در فلسفه ثابت شده است كه «الشي ء ما لم يتشخّص لم يوجد» يعنى وجود، مساوق با تشخص و جزئيت است، تشخّص زيد، به خصوصيات فردى است. تشخّص وجود ذهنى، به همان تصوّر و تصوّركننده است. ولى آيا تشخّص وجود انشائى به چيست؟ مرحوم آخوند مى فرمايد: تشخّص وجود انشائى با شخص انشاءكننده و لفظ اوست به گونه اى كه اگر شخص ديگرى انشاء كند، وجود ديگرى تحقّق پيدا مى كند. و اگر همين شخص با لفظ ديگرى انشاء كند نيز وجود ديگرى خواهد شد، مثل تصوّر و وجود ذهنى كه اگر كسى دو مرتبه مفهوم انسان را تصوّر كند دو وجود ذهنى براى

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 380

«انسان» تحقّق پيدا مى كند. خلاصه كلام مرحوم آخوند در مورد وجود انشائى اين است كه وجود انشائى نيز يك وجود است ولى ظرف آن «نفس الأمر» است. همان جايى كه اعتبار در رابطه با ساير مسائل تحقّق دارد. به تعبير ديگر: وجود انشائى به عنوان مظروف براى ظرف اعتبار مى باشد.[209] با اين بيان، آن دو اشكالى كه بر مشهور وارد بود، بر مرحوم آخوند وارد نمى شود، زيرا طبق بيان مرحوم آخوند انشاء دايره اى وسيع پيدا مى كند و هم

در معاملات- كه در آنها واقعيتى وجود ندارد و از امور اعتباريه اند- و هم در طلب و امثال آن- كه داراى واقعيت ذهنى و واقعيت خارجى مى باشند- مطرح است. البته توجّه به اين نكته لازم است كه مرحوم آخوند، انشاء را در مورد بعضى از مفاهيم كه داراى واقعيتند مطرح كرده بنابراين نبايد تصوّر شود كه لازمه كلام ايشان اين است كه در مورد مفاهيمى چون مفهوم انسان نيز به لحاظ واقعيت داشتن آن بتوانيم انشاء را مطرح كنيم. بررسى كلام مرحوم آخوند: در رابطه با كلام مرحوم آخوند از دو جهت بايد بحث شود: جهت اوّل: آيا در مفاهيمى كه واقعيت دارند- يعنى وجود خارجى و وجود ذهنى دارند- وجود انشائى مى تواند تحقق يابد؟ مثلًا مفهوم طلب هم داراى وجود خارجى- يعنى اراده قائم به نفس- و هم داراى وجود ذهنى- يعنى تصوّر مفهوم طلب- است، آيا غير از اين دو وجود، وجود سوّمى به عنوان وجود انشائى نيز دارد؟ نظر به اينكه اين جهت از بحث در مباحث مربوط به «اوامر» به طور مفصّل بررسى خواهد شد، فعلًا از آن صرف نظر كرده و بررسى آن را به محلّ خود موكول

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 381

مى كنيم. جهت دوّم: ما از مرحوم آخوند سؤال مى كنيم: آيا اگر كسى «بعتُ» را به قصد انشاء استعمال كرد، عقلاء دو اعتبار دارند يا يك اعتبار؟ وقتى بايع مى گويد: «بعتُ» و مشترى مى گويد: «اشتريتُ»، آيا غير از اين است كه عقلاء، ملكيت مشترى را نسبت به مبيع و ملكيت بايع را نسبت به ثمن اعتبار مى كنند؟ آيا قبل از اين اعتبار، اعتبار ديگرى به عنوان «وجود انشائى» مطرح است؟ شما

كه مى گوييد: «وجود انشائى، وجود نفس الأمرى است و وجودى در عالم اعتبار است»، در پاسخ به سؤال فوق چه جوابى مى دهيد؟ گفته نشود: «اعتبار وجود انشائى همان اعتبار ملكيت است». زيرا جواب مى دهيم:

اين حرف با مبناى مرحوم آخوند، سازگار نيست. بر اساس مبناى ايشان در مورد بيع غاصب- با علم به غصبيت- وجود انشائى بيع تحقق پيدا كرده ولى اعتبار ملكيت تحقق ندارد. بنابراين در مورد بيع صحيح هم نمى توان گفت اعتبار ملكيت همان اعتبار وجود انشائى است. بلكه بين آن دو، انفكاك وجود دارد. حال به محقق خراسانى رحمه الله مى گوييم: بنا بر فرمايش شما، وقتى بايع «بعتُ» را و مشترى «اشتريتُ» را مى گويند، بايد دو اعتبار عقلايى داشته باشيم كه يكى در طول ديگرى است نه اينكه در رديف هم باشند. اعتبار اوّل، اعتبار وجود انشائى ملكيت و اعتبار دوّم اعتبار نفس ملكيت است. در حالى كه ما وقتى به عقلاء مراجعه مى كنيم مى بينيم دنبال صيغه بيع، دو اعتبار وجود ندارد و همين امر موجب بُعد كلام مرحوم آخوند مى شود.

3- نظريه محقّق اصفهانى رحمه الله

مرحوم محقّق اصفهانى در بحث طلب و اراده مطلبى را به عنوان تفسير كلام مرحوم آخوند مطرح مى كند سپس مى فرمايد: ما ناچاريم كلام مرحوم آخوند را بر اين معنا حمل كنيم، زيرا در غير اين صورت كلام ايشان قابل تصوّر نيست.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 382

محقّق اصفهانى رحمه الله مى فرمايد: آنچه ما در مورد اقسام وجود شنيده ايم اين است كه وجود بر چهار قسم است: 1- وجود عينى (خارجى)، 2- وجود ذهنى كه مربوط به نفس است، 3- وجود لفظى، 4- وجود كتبى، و ما وجود پنجمى به عنوان «وجود انشائى»

را تاكنون نشنيده ايم و آن را نمى پذيريم. و مراد مرحوم آخوند از «وجود انشائى» همان «وجود لفظى» است. يعنى همان گونه كه ماهيت به واسطه «وجود خارجى» و «وجود ذهنى» تحقّق پيدا مى كند به واسطه «وجود لفظى»[210] نيز تحقّق پيدا مى كند، زيرا بين لفظ و معنا، علقه و ارتباطى وجود دارد كه سبب مى شود با وجود لفظ، معنا نيز وجود پيدا كند. تنها تفاوتى كه بين «وجود لفظى» با «وجود خارجى» و «وجود ذهنى» مطرح است، اين است كه در مورد «وجود خارجى» و «وجود ذهنى»، ماهيتْ حقيقتاً وجود پيدا مى كند ولى در مورد «وجود لفظى»، ماهيت، بالعرض تحقق پيدا مى كند. يعنى در اين مورد وجود حقيقى مربوط به خود لفظ است و آنچه حقيقتاً و بالذات وجود پيدا كرده، لفظى است كه متكلّم به آن تلفظ كرده است و وجود ماهيت، وجودى تبعى و بالعرض است. اشكال: مرحوم آخوند در كلام خود قيد «في نفس الأمر» را مطرح كرد و اگر معناى «وجود انشائى» همان «وجود لفظى» باشد نيازى به اين قيد نيست. شما كه مى گوييد لفظ وجود پيدا كرده، آيا در چه ظرفى وجود پيدا كرده است؟ بدون ترديد وجود لفظ «وجود خارجى» است و با توجّه به اينكه معنا به تبعيت از لفظْ وجود پيدا مى كند، پس وجود معنا هم «وجود خارجى» است و به تعبير ايشان: «وجود اللفظ في الخارج وجود للمعنى فيه أيضاً بالعرض».[211]

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 383

پاسخ محقّق اصفهانى رحمه الله شدّت ارتباط لفظ با معنا به سبب علاقه وضعيه اى كه تحقّق پيدا كرده، موجب شده كه معنا نه تنها در وجود خارجى خود تابع لفظ باشد بلكه در

تمام مراحل- حتّى مرحله ماهيت- نيز تابع لفظ است و گويا در مرحله ماهيت نيز اين اتحاد بين لفظ و معنا وجود دارد. به همين جهت كه پاى ماهيت به ميان آمد مرحوم آخوند به جاى استفاده از كلمه «واقع» كلمه «في نفس الأمر» را به كار برده است.

و الّا اگر مرحله وجود را درنظر بگيريم، وجود لفظ «وجود خارجى حقيقى» و وجود معنا «وجود خارجى بالعرض» است. اشكال: معنايى كه شما براى «وجود لفظى» بيان كرديد و «وجود انشائى» را تطبيق بر «وجود لفظى» كرديد، اختصاص به انشائيات ندارد بلكه در جمل خبريه نيز لفظ در معنا استعمال شده و بين لفظ و معنا عُلقه و ارتباط وجود دارد و معنا به تبعيت لفظ تحقق پيدا مى كند. پس چه فرقى است بين جمله هاى خبريه و جمله هاى انشائيه كه جمل انشائيه را به معناى وجود انشائى مى دانيد و وجود انشائى را وجود لفظى مى دانيد؟ پاسخ محقق اصفهانى رحمه الله قبول داريم كه در جمل خبريه نيز چنين چيزى جريان دارد ولى آنچه كه جمل خبريه را از جمل انشائيه جدا مى كند اين است كه هدف متكلّم در جمل خبريه حكايت از واقعيت است. سؤال: آيا وجود لفظى در رابطه با مفردات مطرح نيست؟ پاسخ محقّق اصفهانى رحمه الله بلى، وجود لفظى در رابطه با مفردات نيز مطرح است و انشاء به همين معنايى كه گفتيم در مورد مفردات نيز جريان دارد يعنى با گفتن لفظ «انسان»، ماهيت آن وجود عرضى و تبعى پيدا مى كند. و تفاوتى كه بين مفردات و جمل انشائيه وجود دارد همان تفاوت بين مفرد و جمله است يعنى سكوت متكلم بر مفرد صحيح نيست

ولى بر جمله صحيح است. محقّق اصفهانى رحمه الله در پايان مى فرمايد:

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 384

كلام مرحوم آخوند حتماً بايد بر اين معنا حمل شود و الّا قابل تصوّر نخواهد بود.[212] اشكال بر كلام مرحوم محقّق اصفهانى كلام محقّق اصفهانى رحمه الله از دو جهت مورد مناقشه است: اشكال اوّل: انصاف اين است كه كلام مرحوم آخوند ظهور در اين معنايى كه محقّق اصفهانى ذكر كرد ندارد، به همين جهت ما نمى توانيم چنين استظهارى نسبت به كلام ايشان داشته باشيم مگر اينكه مرحوم آخوند از غير طريق الفاظ مسأله ديگرى را مطرح كرده باشد. اگر محقّق اصفهانى رحمه الله ظاهر كلام مرحوم آخوند را غير قابل تصوّر مى دانسته به همين جهت كلام ايشان را حمل بر معناى مذكور كرده است، ما از ايشان سؤال مى كنيم:

علّت غير قابل تصوّر بودن كلام مرحوم آخوند چيست؟ محقّق اصفهانى رحمه الله در پاسخ اين سؤال خواهد گفت: بزرگان، وجود را به چهار قسم تقسيم كرده اند: وجود خارجى، وجود ذهنى، وجود لفظى، وجود كتبى. و آنچه مرحوم آخوند به عنوان «وجود انشائى» مطرح كرده، در كلمات بزرگان مطرح نشده است.[213] ظاهر كلام مرحوم اصفهانى اين است كه ايشان در رابطه با علّت غير معقول بودن كلام مرحوم آخوند نظر به مطلب فوق داشته است. در اين صورت، ما از ايشان سؤال مى كنيم: آيا وجود حقايق منحصر در اين چهار وجود است يا اينكه كلّى وجود، منحصر در اين چهار وجود است اگرچه از حقايق هم نباشد؟ به عبارت ديگر: آيا شما براى

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 385

ملكيتى كه به سبب حيازت يا ارث حاصل شده، وجودى را قائليد يا آن را فرضى

مى دانيد؟ بدون ترديد، نمى توان وجود ملكيت را انكار كرد، درحالى كه وجود چنين ملكيتى داخل در اقسام چهارگانه وجود نيست. به همين جهت، مرحوم محقّق اصفهانى ناچار است در مقام جمع بين اين دو مسئله- انحصار وجود در چهار قسم و وجود ملكيت در مورد حيازت و ارث- بگويد:

تقسيم وجود به اقسام چهارگانه، مربوط به حقايق و ماهيات است ولى امور اعتبارى، در مقسم آن اقسام چهارگانه وارد نيست. و اگر ايشان چنين توجيهى را نپذيرد، راهى جز اين ندارد كه چنين ملكيتى را به عنوان وجود پنجم بپذيرد. حال همين مطلب را در مورد «وجود انشائى»- كه مرحوم آخوند فرمود- مطرح كرده مى گوييم: «مرحوم آخوند» نمى خواهد «وجود انشائى» را داخل در اقسام «وجود حقيقى» بداند بلكه ايشان «وجود انشائى» را به عنوان امرى اعتبارى مطرح مى كند. پس به مرحوم اصفهانى مى گوييم: شما اگر قائليد كه در مورد حيازت و ارث، چيزى به عنوان «وجود ملكيت» مطرح است به هر صورتى كه در اينجا «وجود ملكيت» را حلّ مى كنيد، «وجود انشائى» در كلام مرحوم آخوند نيز به همان صورت حلّ مى شود. بنابراين مراد مرحوم آخوند از «وجود انشائى» همان «انشاء ملكيت» است. حال اگر «وجود انشائى» را در رابطه با «مفهوم طلب» توسعه دهيم، وجود انشائى در عرض «وجود خارجى» و «وجود ذهنى» طلب نخواهد بود بلكه وجود انشائى مربوط به عالم اعتبار و آن دو وجود مربوط به واقعيت است. امّا توجيهى كه محقّق اصفهانى رحمه الله در رابطه با كلمه «نفس الأمر» بيان كرد توجيه صحيحى نيست. زيرا مقصود مرحوم آخوند از كلمه «نفس الأمر» معناى اعمى است كه هم شامل واقعيات مى شود و هم عالم

اعتبار را در بر مى گيرد، و اين كه مرحوم آخوند

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 386

به جاى استفاده از كلمه «واقع» عنوان «نفس الأمر» را به كار برده و مى فرمايد:

«جمله هاى انشائيه، معانى خود را در «نفس الأمر» ايجاد مى كنند»، بدان جهت است كه «نفس الأمر» ظرف ايجاد و وجود است يعنى معانى اين صيغ، در واقع تحقّق پيدا نمى كند. اين گونه نيست كه در واقع يك تحوّل تكوينى خارجى يا ذهنى به وجود آيد. و همان گونه كه اشاره كرديم، نفس الأمر داراى معناى وسيعى است كه هم عالم واقع را شامل مى شود و هم عالم اعتبار را. بنابراين، توجيهى كه محقّق اصفهانى رحمه الله در رابطه با «نفس الأمر» فرمود، توجيه صحيحى نخواهد بود. محقّق اصفهانى رحمه الله فرمود: علقه وضعيه سبب به وجود آمدن ارتباط بين لفظ و معنا شده است و اين ارتباط به حدّى شديد است كه گويا در مرحله ماهيتِ لفظ نيز چنين ارتباطى بين لفظ و معنا وجود دارد. يعنى در تمام مراحل بين لفظ و معنا اتّحاد وجود دارد. درحالى كه خود محقّق اصفهانى رحمه الله اعتراف دارد كه وقتى گفته مى شود: «وجود لفظْ وجود معناست»، آنچه بالذات وجود دارد لفظ است و وجود براى معنا تبعى و بالعرض است زيرا وجود استقلالى معنا يا بايد در عالم خارج باشد يا در عالم ذهن. و وجود معنا به واسطه لفظ، وجود تبعى و عرضى و در مقابل وجود خارجى و ذهنى است. و اين وجود، ربطى به عالم ماهيت ندارد و برفرض كه به عالم ماهيت ارتباط پيدا كند نمى توان آن را تفسير براى «نفس الأمر» قرار داد. «نفس الأمر» براى اين است

كه ظرفِ وجود را تعميم دهد كه هم شامل واقع شود و هم شامل اعتبار.

و اگر چنين هدفى در كار نبود انگيزه ديگرى براى ذكر «نفس الأمر» وجود نداشت بلكه مرحوم آخوند مى فرمود: «جمل انشائيه، معانى خود را در واقع ايجاد مى كنند» و شما هم مى توانستيد وجود لفظىِ معنا را به عنوان وجودى تبعى و عرضى براى معنا در ظرف واقع مطرح كنيد. در نتيجه كلام مرحوم آخوند قابل تصوّر است و با تحقيقات فلاسفه منافاتى ندارد. اشكال دوّم: گذشته از آنچه محقّق اصفهانى رحمه الله در مورد كلام مرحوم آخوند فرمود، اصل كلام محقّق اصفهانى رحمه الله نيز قابل قبول نيست.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 387

حاصل كلام محقّق اصفهانى رحمه الله اين است كه «وجود انشائى» همان «وجود لفظى» و همان تحقّق معنا به سبب تحقّق لفظ است، ولى تحقّق لفظ، بالأصالة و تحقّق معنا، بالعرض است. و وجود انشائى در مفردات نيز تحقّق دارد و فرق ميان انشاء در مفردات و جمل انشائيه اين است كه جمل انشائيه، يصحّ السكوت عليها هستند ولى مفردات اين گونه نيستند. اين مطلب خلاف وجدان است. اگر ما لفظ «انسان» را به صورت مفرد استعمال كنيم كجا در آن شائبه انشائيت وجود دارد؟ كلمه «انسان» به حدّى از مرحله انشاء فاصله دارد كه نه در لفظ آن شائبه انشائيت وجود دارد و نه در مفهوم آن. چگونه مى توان تصوّر كرد كه كسى بگويد: «من مفهوم انسان را انشاء كردم»؟ ولى بر اساس بيان محقّق اصفهانى رحمه الله نفس كلمه «انسان» امرى انشائى است زيرا به نظر ايشان امر انشائى همان «وجود لفظى» است. «وجود لفظى» يعنى معنا با گفتن لفظ

تحقّق پيدا مى كند، هرچند لفظ مفرد باشد. آيا مى توان وجودِ لفظىِ معنا را، انشاء معنا دانست؟ ما تاكنون چنين چيزى نشنيده ايم كه در لفظ مفرد معناى انشائى تحقّق داشته باشد و حتّى به نوع ديگر هم نمى توان انسان را انشاء كرد چه رسد كه ما نفس لفظ انسان را امر انشائى بگيريم به عنوان وجود لفظى. اشكال سوّم: محقّق اصفهانى رحمه الله در ارتباط با فرق ميان «جمل خبريه» با «جمل انشائيه» فرمود: «جمل خبريه» با «جمل انشائيه» در اصل معناى انشائى مشتركند و تنها فرقى كه بين «جمله خبريه» و «جمله انشائيه» وجود دارد اين است كه در «جمله خبريه» علاوه بر معناى انشاء، امر ديگرى به عنوان «حكايت از واقعيت» نيز وجود دارد. درحالى كه آنچه از كلمات بزرگان استفاده مى شود اين است كه خبر و انشاء از دو مقوله اند و به عنوان دو امر وجودى و ثبوتى متضاد با يكديگر و غير قابل اجتماع مطرحند، نه اينكه تقابل ميان آنها تقابل سلب و ايجاب باشد تا گفته شود: در «جمله خبريه» زياده اى وجود دارد كه در «جمله انشائيه» وجود ندارد.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 388

ايشان مبنايى اختيار كردند كه در مقابل چنين سؤالاتى ناچار به توجيه شدند و اين خود كاشف از بطلان مبناى ايشان مى باشد. بنابراين ما هر معنايى را در مورد انشاء بپذيريم، ارتباطى بين «انشاء» و «وجود لفظى» وجود ندارد. نتيجه بحث در ارتباط با انشاء از مباحث گذشته معلوم گرديد كه كلام محقّق اصفهانى رحمه الله در ارتباط با انشاء، داراى اشكالاتى است. بنابراين امر دائر مى شود بين كلام مشهور و كلام مرحوم آخوند. اشكالى كه به مشهور وارد

بود اين بود كه بر مبناى مشهور بايد در «بيع الغاصب لنفسه»، انشاء تحقّق نداشته باشد، در حالى كه بدون ترديد، انشاء تحقّق دارد هرچند اعتبار ملكيت تحقّق ندارد. اشكالى كه به مرحوم آخوند وارد بود اين بود كه بنا بر مبناى ايشان بايد در مورد انشائيات قائل به تعدّد اعتبار شويم، يعنى عقلاء بايد دو چيز را اعتبار كنند: يكى وجود انشائى، كه ظرف تحقّق آن عالم اعتبار است و ديگرى ملكيت و زوجيت، كه از امور اعتباريه مى باشند. و به نظر مى رسيد تعدّد اعتبار، امر بعيدى باشد. با دقّت در كلام مشهور درمى يابيم كه اشكال فوق بر مشهور نيز وارد است، زيرا مشهور قائلند، «انشاء عبارت از استعمال لفظ در معنا، به داعى تحقّق معنا در ظرف مناسب خود مى باشد». يعنى هدف بايع از گفتن «بعتُ» اين است كه «ملكيت» در ظرف خودش- كه عالم اعتبار است- تحقّق پيدا كند. در حالى كه گفتن «بعتُ» نه سببيت تكوينى براى «اعتبار ملكيت» دارد و نه سببيت خارجى، بلكه خودِ سببيتى كه در اينجا مطرح است، امرى اعتبارى است، يعنى «بعتُ» سببيت اعتبارى براى اعتبار ملكيت دارد. و براساس كلام مشهور نيز در انشائيات دو اعتبار وجود دارد: يكى اعتبار سبب و ديگرى اعتبار مسبّب در نتيجه كلام مرحوم آخوند بر كلام مشهور ترجيح دارد زيرا به كلام مرحوم آخوند، يك اشكال، ولى به كلام مشهور، دو اشكال وارد است.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 389

البته ما بحث ديگرى نيز با مرحوم آخوند داريم كه آيا وجود انشائى در رابطه با مفاهيمى- مثل طلب- كه داراى واقعيت مى باشند نيز تحقّق دارد يا فقط در مورد مفاهيم اعتباريه

است؟ اين جهت بحث را در مباحث مربوط به «صيغه افعل» مطرح خواهيم كرد.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 390

مسأله هشتم اسماء اشاره و ضماير

[كلام مرحوم آخوند،
اشاره

پس از بحث در مورد خبر و انشاء به ذكر مطالبى پيرامون اسماء اشاره و ضماير پرداخته و مى فرمايد: مطلبى كه در ارتباط با وضع در حروف گفتيم،[214] در مورد اسماء اشاره و ضماير نيز شبيه همان مطالب را مى گوييم، سپس مى فرمايد:

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 391

در اسماء اشاره و ضماير نيز، معنا كلّى است و هيچ جزئيتى در معناى اين ها- به عنوان موضوع له يا مستعمل فيه- دخالت ندارد. لفظ «هذا» براى كلّىِ «مفرد مذكّر» و لفظ «هو» نيز براى كلّىِ «مفرد مذكّر» و لفظ «أنت» و «إيّاك» نيز براى معناى كلّىِ «مفرد مذكّر» وضع شده اند. واضع، معناى كلّى «المفرد المذكّر» را در نظر گرفته و لفظ را براى آن، وضع كرده است و در مقام استعمال نيز، در همان معنا استعمال مى شود. ولى جاى استعمال هريك از اين ها با يكديگر فرق دارد. كلّىِ «مفرد مذكّر» به چند صورت استعمال مى شود: اگر مى خواهيد به صورت اشاره حضورى به آن اشاره كنيد، در اينجا از لفظ «هذا» استفاده مى كنيد. ولى اشاره، در معناى هذا نيست، اشاره حضورى به عنوان مكان استعمال مطرح است. و اگر مى خواهيد به صورت اشاره غير حضورى (اشاره به غائب) به آن اشاره كنيد، در اينجا از كلمه «هو» استفاده مى كنيد. و اگر به جاى اشاره، خطاب مطرح باشد «إيّاك» را به كار مى بريد. مرحوم آخوند مى فرمايد: اشاره و تخاطب، ملازم با تشخّصند و كلّى را نمى توان مورد اشاره خارجيه قرار داد، نه به صورت اشاره حضورى و نه به صورت اشاره

غير حضورى. و نيز كلّى را نمى توان مخاطب قرار داد مگر به صورت مجاز. ولى بايد توجّه داشت كه اين تشخّص، نه در معناى موضوع له دخالت دارد و نه در مستعمل فيه، زيرا خود اشاره و تخاطب، هيچ دخالتى در معنا ندارند بلكه به عنوان محلّ و مكان استعمال مطرحند. در نتيجه، موضوع له در «هذا»، «هو»، «إيّاك»، «أنت» و ... مفهوم كلّى «المفرد المذكّر» است ولى محلّ استعمال هريك از اين ها با ديگرى فرق دارد. همان طور كه در باب اسماء و حروف گفتيم: لحاظ استقلاليت و آليت، هيچ دخالتى در معنا ندارد بلكه فقط به عنوان چيزى كه محلّ استعمال را مشخّص مى كند مطرح است.[215]

بررسى كلام مرحوم آخوند

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 392

اگرچه ما اصل مبناى مرحوم آخوند در مورد حروف را نپذيرفتيم و گفتيم:

موضوع له در حروف غير از موضوع له در اسماء است ولى درعين حال بايد كلام مرحوم آخوند را مورد بررسى قرار دهيم. اين مطلب را همه- حتى مرحوم آخوند- قبول دارند كه كلمه «هذا» در جايى به كارمى رود كه اشاره حضورى مطرح باشد، البته نمى خواهيم بگوييم اشاره در موضوع له آن دخالت دارد. اشاره، يكى از معانى حرفيه است، زيرا معانى حرفيه عبارت از نسبت ها و اضافاتى است كه قائم به دو طرف است، مثلًا ظرفيت، يك اضافه به ظرف دارد و يك اضافه به مظروف. در «زيد في الدار» مى گفتيم: معناى «في» عبارت از نسبت واقعيه اى است كه بين «زيد» و «الدار» تحقّق دارد و چنين واقعيتى- هرچند به عنوان واقعيت چهارم كه مرحوم اصفهانى فرمود- غير قابل انكار است. اشاره نيز يك واقعيت و حقيقتى است كه متقوّم به طرفين

است: يك طرف آن، «مُشير» و طرف ديگر آن «مشاراليه» است. بنابراين اشاره، معنايى حرفى و داراى واقعيت است و قدر مسلّم اين است كه كلمه «هذا» در جايى استعمال مى شود كه اين اشاره حضورىِ داراى واقعيتِ نسبى، تحقّق داشته باشد. هرچند به قول مرحوم آخوند اين اشاره حضورى به عنوان محلّ استعمال است نه به عنوان مستعمل فيه. حال وقتى ما اشاره را مورد بررسى قرار دهيم مى بينيم اشاره واقعى و حقيقى بر دو نوع است: 1- اشاره عملى: و آن اشاره اى است كه با عمل تحقّق پيدا مى كند بدون اينكه لفظْ در آن دخالت داشته باشد، مثل اينكه كسى از در وارد شود و شما با چشم يا دست به رفيقتان اشاره مى كنيد كه فلان شخص وارد شد. 2- اشاره لفظى: و آن اشاره اى است كه با لفظ، تحقّق پيدا مى كند، اين اشاره در مورد اسماء اشاره و بعضى از ضماير- مثل ضمير غايب- تحقق دارد. حال جاى اين سؤال است كه آيا همان طور كه اشاره عملى، داراى استقلال است و

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 393

نيازى به لفظ ندارد، اشاره لفظى نيز داراى استقلال است و نيازى به اشاره عملى ندارد؛ يا اينكه بايد هميشه همراه اشاره لفظى يك اشاره عملى هم وجود داشته باشد، يعنى هم «هذا» را بگويد و هم با دست يا چشم و ... اشاره اى به طرف مشاراليه داشته باشد؟

كلام آيت اللَّه خويى «دام ظلّه»
اشاره

از كلام ايشان برمى آيد كه اشاره لفظى، بدون اشاره عملى ممكن نيست ولى اشاره عملى، بدون اشاره لفظى ممكن است.[216]

بررسى كلام آيت اللَّه خويى «دام ظلّه»

آيا ايشان روى چه حسابى اين مطلب را فرموده است؟ اگر بفرمايد: وجدان، چنين چيزى را مى گويد، در پاسخ مى گوييم: اوّلًا: وجدان، چنين حكمى ندارد. بلى، در اكثر موارد، اشاره لفظى همراه با اشاره عملى است ولى اين اشاره عملى، جنبه تأكيد دارد. اگر زيد با بكر نزاعى داشت و سراغ حاكم شرع رفتند سپس زيد شروع به صحبت كردن نمود و گفت: بكر اين بلا را به سر من آورده است، در حالى كه در اينجا هيچ اشاره عملى در كار نيست. آيا كلمه «اين» كه ترجمه فارسى «هذا» است و اشاره عملى هم همراه آن نيست، از نظر اشاره داراى نقص و كمبودى است؟ آيا چنين استعمالى غير صحيح، يا لااقل غير حقيقى است؟ خير، لازم نيست همراه با اشاره لفظى، يك اشاره عملى نيز وجود داشته باشد. ثانياً: مگر «هذا» و ساير اسماء اشاره، فقط براى صحبت كردن وضع شده اند؟ آيا وقتى «هذا» را در كتابت به كار مى بريد، اشاره عملى آن كجاست؟ آيا در دو آيه (ذلك الكتاب لا ريبَ فيه)[217] و (إنّ هذا القرآن يَهدي للّتي هي أقومُ)[218] غير از «ذلك»- به

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 394

عنوان اشاره به دور- و «هذا»- به عنوان اشاره به نزديك- چيز ديگرى مطرح است؟ ثالثاً: با توجّه به اينكه اشاره عملى، در تحقّق اشاره داراى استقلال است، آيا وجود اشاره لفظى چه نقشى در تحقق اشاره دارد؟ آيا مى توان گفت: كلمه «هذا» براى تأكيد اشاره عملى وضع شده است؟ كارى به موضوع

له و مستعمل فيه آن نداريم. بدون ترديد، «هذا» براى احداث اشاره وضع شده است نه براى تأكيد. درحالى كه طبق بيان آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» بايد «هذا» براى تأكيد اشاره باشد، زيرا به نظر ايشان اشاره عملى، نياز به اشاره لفظى ندارد ولى اشاره لفظى نياز به اشاره عملى دارد و همراه «هذا» بايد اشاره عملى نيز وجود داشته باشد. پس اين مسئله، مثل «جاءنى زيدٌ نفسُه» است كه «زيد» نيازى به لفظ «نفسه» ندارد ولى «نفسه» بى نياز از «زيد» نيست زيرا «نفسه» داراى عنوان تأكيد است. بايد «زيد» ى باشد تا كلمه «نفسه» همراه آن بيايد. همان گونه كه بايد «زيدٌ قائمٌ» باشد تا كلمه «إنّ» را بياوريم و بگوييم: «إنّ زيداً قائمٌ». يعنى «زيدٌ قائمٌ» بى نياز از «إنّ» است ولى «إنّ» بى نياز از «زيد قائم» نيست، زيرا مى خواهد آن را تأكيد كند. در نتيجه، كلام آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» ناتمام است.

تحقيق پيرامون معناى اشاره

واقعيت اين است كه براى اشاره، دو راه مستقل داريم يكى اشاره لفظى و ديگرى اشاره عملى و هركدام، بى نياز از ديگرى است، هرچند گاهى آن دو با يكديگر جمع مى شوند، ولى درعين حال، استقلال آن دو محفوظ است. مثل اينكه ظرف آبى را در مقابل حرارت خورشيد روى چراغ روشن قرار دهيم كه در اينجا دو عامل مستقل براى ايجاد حرارت با يكديگر اجتماع كرده اند. البته بايد توجّه داشت كه اين دو نوع اشاره، داراى دو حقيقت نيستند بلكه در حقيقتِ اشاره، فرقى بين اين دو نيست و آنچه موجب

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 395

تمايز آنها مى شود اين است كه اشاره لفظى با لفظ و اشاره عملى با عمل تحقّق پيدا

مى كند هرچند غالباً اين دو همراه يكديگرند. حال براى تعيين موضوع له «هذا» بايد ابتدا تحليلى در رابطه با اشاره عملى داشته باشيم تا ببينيم آيا مفاد و مدلول حركت دست يا سر در اشاره عملى چيست؟

البته حركت دست يا سر را واضع وضع نكرده است بلكه وضع آن به صورت طبيعى است يعنى خود طبع انسان و طبيعى انسان، اين را به عنوان عامل در راه رسيدن به هدفِ اشاره قرار داده است. آيا مفاد حركت دست چيست؟ آيا حركت دست به معناى «مفرد مذكّر» است يا به معناى «اشاره» است؟ همان گونه كه گفتيم: اشاره، يك معناى نسبى و يك معناى حرفى است، يعنى واقعيتى است كه مضاف به دو طرف است، يكى «مشير» و ديگرى «مشاراليه». و هركدام از اين دو تحقّق نداشته باشد، اشاره محقّق نمى شود. ولى بعد از آنكه اين دو تحقّق پيدا كرد و حركت دست واقع شد، اين حركت دست، ارتباط بين مُشير و مشاراليه را درست مى كند يعنى واقعيت و حقيقت اشاره به اين «حركت دست به طرف مشاراليه» تحقّق پيدا مى كند. به گونه اى كه قبل از «حركت دست» اين اشاره تحقّق پيدا نكرده است. مثل آنچه در معانى حرفى گفتيم كه تا وقتى «زيد» وارد مدرسه نشده و مدرسه به عنوان ظرف براى زيد قرار نگرفته، واقعيتِ معناى حرفىِ «في» تحقّق پيدا نمى كند. «حركت دست» در اشاره عملى، همانند «في» در مورد ظرفيت است.

به عبارت ديگر: در آنجا «زيد» و «دار» و «ظرفيت»- كه كلمه في برآن دلالت مى كرد- در كار بود و در اينجا «مُشير» و «مُشارإليه» و «حركت دست به طرف مشاراليه» در كار است و اين «حركت

دست به طرف مشاراليه» عملى است كه بر «اشاره» دلالت مى كند. آيا در اشاره عملى، مى توانيم تصويرى غير از اين داشته باشيم؟

واقعيتِ اشاره عملى، همين چيزى است كه گفتيم. در اشاره لفظى نيز وقتى كلمه «هذا» را به جاى «حركت دست» مورد استفاده قرار مى دهيم، مطلب، دگرگون نمى شود بلكه مفاد كلمه «هذا» همان چيزى است كه مفاد

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 396

«حركت دست» بود. و فرق آن دو، فقط در مسأله قول و فعل است. بنابراين، «هذا» نيز- مانند «حركت دست»- به معناى «اشاره» است و اشاره، يك معناى حرفى است كه داراى واقعيت مى باشد. ولى در «مشاراليه هذا»، دو خصوصيت معتبر است: يكى اينكه مشاراليه آن بايد مفرد مذكّر باشد و ديگر اينكه بايد حاضر باشد نه غايب. امّا اين دو خصوصيت، هيچ ربطى به حقيقتِ معناى «هذا» ندارد. حقيقت معناى «هذا» نفس «اشاره» است كه ابن مالك با مصراع «بذا لمفردٍ مذكّرٍ أشِرْ» مى خواهد همان معنا را بگويد. «لمفرد» متعلّق به «أشِرْ» است يعنى «ذا» به معناى اشاره است ولى مشاراليه آن مفرد مذكّر است. و علاوه بر اين، بايد قيد حضور هم در «مفرد مذكّر» اخذ شود و عبارت ابن مالك بر اين مطلب دلالت دارد. امّا آنچه مرحوم آخوند فرمود كه: «هذا» براى كلّى «المفرد المذكّر» وضع شده است»، با آنچه انسان از «هذا» مى فهمد و با آنچه نحويين در مورد «هذا» گفته اند و با آنچه كه از مرادفات «هذا» در لغات ديگر- مثل «اين» در فارسى- فهميده مى شود، منافات دارد. آيا مى توان گفت كلمه «هذا» و «المفرد المذكّر» مانند «انسان» و «بشر» ند كه حتى در عالم مفهوم هم با يكديگر اتّحاد

دارند؟ يا لااقل مثل «انسان» و «حيوان ناطق» مى باشند كه در عالم ماهيت با يكديگر متّحدند؟ وجداناً وقتى ما كلمه «هذا» را مى شنويم، معناى «المفرد المذكّر» به ذهن ما نمى آيد و نيز وقتى كلمه «المفرد المذكّر» را مى شنويم «هذا» به ذهن ما نمى آيد. و اين ها دليل بر اين است كه نمى توان گفت: «هذا» به معناى كلّى «المفرد المذكّر» است ولى واضع گفته است وقتى مى خواهيد هذا را در معناى خودش استعمال كنيد بايد همراه با اشاره باشد و اين اشاره در معناى «هذا» نيست». بنابراين، كلام مرحوم آخوند برخلاف آن چيزى است كه انسان درك مى كند. و واقع مسئله همان چيزى است كه ما گفتيم كه: «هذا»- در اشاره لفظى- بر همان چيزى دلالت مى كند كه اشاره عملى برآن دلالت مى كند و همان طور كه مفاد اشاره در

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 397

اشاره عملى، عبارت از واقعيت و حقيقت اشاره است نه اشاره به معناى مفهوم اشاره، اشاره لفظى نيز همين مفاد را داراست. اشكال: ممكن است كسى به ما بگويد: طبق بيان شما- كه «هذا» را داراى معناى حرفى مى دانيد- بايد «هذا» نتواند مبتدا واقع شود، درحالى كه هيچ ترديدى در مبتدا واقع شدن «هذا» وجود ندارد. به عبارت ديگر: اگر ما حرف مرحوم آخوند را بپذيريم مى توانيم به جاى «هذا» عنوان «المفرد المذكّر» را گذاشته و بگوييم: «المفرد المذكّر قائمٌ»، ولى اگر «هذا» را به معناى «اشاره» بدانيم، نمى توانيم «اشاره» را موضوع براى «قائم» قرار دهيم، زيرا اگرچه، اشاره نياز به مشير و مشاراليه دارد ولى هيچ يك از اين دو، معناى «هذا» نيستند. معناى «هذا» عبارت از اشاره يعنى نسبت بين مشير و مشاراليه است و

وقتى اين معنا نتوانست موضوع براى «قائم» قرار گيرد و متحد با قائم شود، در نتيجه بايد قضيّه حمليّه «هذا قائم» درست نباشد، در حالى كه هيچ اشكالى در صحت قضيّه فوق نيست.[219] جواب: براى حلّ اشكال بايد از اشاره عملى استفاده كنيم. شما گاهى به جاى كلمه «هذا»، اشاره عملى خودتان را موضوع قرار مى دهيد، مثلًا وقتى زيد وارد خانه مى شود با دست خود، اشاره اى به طرف او كرده و به رفيق خود مى گوييد: «زيد است». يعنى در اينجا «حركت دست» را مبتدا و «زيد است» را خبر قرار مى دهيد. اين- در اشاره عملى- امرى است مسلّم كه جاى مناقشه در آن نيست. حال ما سؤال مى كنيم: در اشاره عملى، چگونه مسئله را حل مى كنيد؟ هيچ راهى جز اين وجود ندارد كه گفته شود: در امثال اين قضايا در اشاره عملى، مشاراليه قصد

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 398

شده است نه اشاره. وقتى مى گويد: «زيد است» به اين معنا نيست كه «اشاره، زيد است»، زيرا چنين چيزى معقول نيست، بلكه مراد اين است كه «مشاراليه، زيد است» و كسى نمى تواند بگويد: «در اينجا، اشاره دست، موضوع براى زيد قرار گرفته است و اشاره نمى تواند زيد باشد بلكه مشاراليه، زيد است». ما مى گوييم: در اشاره لفظى هم مسئله به همين صورت است، يعنى هر تحليلى كه شما در رابطه با اشاره عملى داشتيد، در رابطه با اشاره لفظى نيز همان را مى گوييم.

و به تعبير اصطلاحى: محمول، قرينه بر اين است كه مراد از «هذا»، مشاراليه است. ساير اسماء اشاره نيز در اصل معنايى كه ذكر كرديم يكسان هستند. در نتيجه، هرچند در ادبيات از اسماء اشاره به عنوان اسم تعبير

شده ولى اين ها داراى معناى حرفى مى باشند و همان واقعياتى كه در معانى حرفى تحقّق دارد، در معانى اسماء اشاره نيز تحقّق دارد و آن واقعيت اشاره است.

تحقيق پيرامون معناى ضماير
اشاره

قبل از شروع بحث بايد دانست كه هيچ دليلى نداريم بر اينكه ضماير داراى يك معناى متساوى هستند. يعنى اگر يك ضميرى داراى معناى حرفى بود، دليل نداريم بر اينكه تمام ضماير بايد داراى معناى حرفى باشند و نيز اگر ضميرى داراى معناى اسمى بود، دليلى نداريم كه همه ضماير بايد داراى معناى اسمى باشند. بنابراين، ما بايد هريك از ضماير را جداگانه ملاحظه كنيم:

ضمير غايب

ظاهر اين است كه ضمير غايب- مثل هو، هما، هم و ...- با اسم اشاره در معناى اشاره مشتركند. يعنى همان طور كه اسم اشاره براى حقيقت اشاره وضع شده است، ضمير غايب نيز همين طور است ولى اختلاف بين آنها در مشاراليه است. مشاراليه در اسماء اشاره، حاضر است ولى در اين دسته از ضماير، غايب است. حال با توجّه به اينكه اشاره به حاضر، داراى معناى روشنى است، در مورد آن قيد

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 399

و شرطى ذكر نكرده اند ولى در مورد اشاره به غايب، قيدى ذكر كرده و گفته اند: مرجع ضمير غايب، يا بايد داراى عهد ذكرى باشد و يا داراى عهد ذهنى. و همين معهوديت است كه سبب مى شود بتوانيم به آن غايب اشاره كنيم، زيرا غايب مطلق را نمى توان مشاراليه قرار داد. خود همين قيد، به عنوان مؤيّد بر اين معناست كه در ضمير غايب، عنوان اشاره مطرح است و چون مشاراليه غايب است، براى تحقّق عنوان اشاره بايد در ضمير غايب جهتى پيدا شود كه آن را نازل به منزله حاضر و مشابه آن قرار دهد. اين جهت، عبارت از همان مسبوقيت ذكرى يا معهوديت ذهنى است. در «جاءنى زيد و هو يَبْكي» ضمير

«هو» اشاره به «زيد» است و همان طور كه «هذا» اشاره به «مفرد مذكّر غايب» است، «هو» نيز اشاره به «مفرد مذكّر غايب» است و آنچه عنوان اشاره را تحقّق مى بخشد عبارت از مسبوقيت ذكرى است، زيرا گفتيم: غايبى كه نه مسبوقيت ذكرى دارد و نه معهوديت ذهنى، نمى تواند مورد اشاره قرار گيرد نه به اشاره عملى و نه به اشاره لفظى. ذكر اين نكته لازم است كه در اشاره به غايب نيز- مانند اشاره به حاضر- غالباً اشاره لفظى همراه با اشاره عملى است و در هر دو، اشاره عملى به يك صورت پياده مى شود، مثلًا وقتى مى خواهد بگويد: «او آمد»، دستش را به پشت برمى گرداند، مثل اينكه عملًا به غايب اشاره مى كند. در نتيجه، مى توان گفت: هو و هذا در اصل معناى اشاره و حقيقت اشاره مشتركند ولى هذا اشاره به مشاراليه حاضر و هو اشاره به مشاراليه غايب است. با آن خصوصيتى كه در مورد غايب ذكر شد.

ضمير مخاطب

ظاهر اين است كه در ضمير مخاطب- مثل إيّاك و أنت و ...- معناى اشاره وجود ندارد. اين مطلب، از عبارت خود مرحوم آخوند نيز استفاده مى شود[220] كه فرمود:

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 400

«الإشارة و التخاطب يستدعيان التشخّص». يعنى مرحوم آخوند قبول دارد كه در تخاطب، صحبتى از اشاره نيست بلكه صحبت از تخاطب و مخاطَبَت و مخاطَب است.[221] به نظر ما، همان طور كه «هذا» براى اشاره- كه معنايى حرفى و واقعيت متقوّم به طرفين است- وضع شده است، ضمير مخاطب نيز براى مخاطبت- كه معنايى حرفى و واقعيتى متقوّم به طرفين است- وضع شده است. مخاطبت، داراى واقعيت است و كسى نمى تواند واقعيت آن

را انكار كند. مخاطبت، معنايى حرفى است كه متقوّم به مخاطب و مخاطَب است و اين واقعيت و اين معناى حرفى در تمام ضماير خطاب وجود دارد، ولى مثلًا أنت و إيّاك براى مخاطبت با مفرد مذكر وضع شده اند همان طور كه هذا براى اشاره به مفرد مذكّر وضع شده بود و أنتما و إيّاكما براى مخاطبت با تثنيه مذكّر وضع شده اند و .... در نتيجه، ضماير خطاب با ضماير غايب در معناى حرفى مشترك مى شوند ولى معناى آنها فرق دارد، ضمير غايب داراى معناى حرفىِ اشاره و ضمير مخاطب داراى معناى حرفىِ مخاطبت است ولى هر دو، واقعيتِ متقوّم به طرفين مى باشند. به نظر ما، اين معنا در مورد ضمير مخاطبْ متعيّن است. ولى بر مبناى كسانى كه وضع عام و موضوع له خاص را قبول دارند احتمال ديگرى نيز وجود دارد و آن اين است كه گفته شود: واضع وقتى مى خواسته ضمير «أنت» و «إيّاك» را وضع كند، كلّىِ مخاطَب- نه مخاطَبَت- را در نظر گرفته ولى لفظ را براى آن معناى كلّى وضع نكرده است، زيرا لفظى كه براى معناى «كلّى مخاطَب» وضع شده، خود كلمه «مخاطَب» است، بلكه در وضع ضمير أنت و ...، پس از درنظر گرفتن معناى «كلّى مخاطَب»، لفظ را براى مصاديق آن وضع كرده است، به همين جهت وقتى شما كلمه «أنت» را از پشت ديوار مى شنويد، «مخاطَبِ خاصّ» در نظر شما مى آيد، ولى اگر كلمه «المخاطب» را از پشت ديوار بشنويد، معناى كلّى به ذهن شما مى آيد، زيرا موضوع له لفظ «المخاطب»

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 401

عبارت از «كلّى المخاطب» است. و همين امر سبب مى شود كه بين كلمه

«المخاطب»- كه اسم ظاهر است- و كلمه «أنت»- كه ضمير است فرق گذاشته شود و گفته شود: در هر دوى اين ها «كلّى المخاطب» در نظر گرفته شده است. ولى در اسم ظاهر، لفظْ براى همان معناى كلّى و در ضمير، لفظْ براى مصاديق آن معناى كلّى وضع شده است. ذكر اين نكته لازم است كه كسانى كه وضع عام موضوع له خاص را قبول دارند، مثال آن را منحصر در حروف نمى دانند بلكه ضماير خطاب را نيز به عنوان مثالى براى وضع عام و موضوع له خاص مى دانند. حال اگر كسى بر اساس مبناى خودش در مورد وضع عام و موضوع له خاص، يك چنين احتمالى را در مورد ضمير مخاطب مطرح كند، ما دليلى بر بطلان آن نداريم، همان طور كه دليلى بر بطلان احتمال اوّل نداريم. تذكّر: بنا بر احتمال اوّل، ضمير مخاطب داراى معناى حرفى و بنا بر احتمال دوّم داراى معناى اسمى مى باشد.

ضمير متكلّم

همين دو احتمالى كه در مورد ضمير مخاطب مطرح شد، در ضمير متكلّم نيز به كيفيت زير جريان دارد: احتمال اوّل: ضماير متكلّم- مثل «أنا» و «نحن»- براى معناى «اشاره»- كه معنايى حرفى است- وضع شده اند. ولى تفاوتى كه بين ضمير متكلّم با ضمير غايب و اسم اشاره وجود دارد اين است كه در ضمير متكلّم، «اشاره به نفس» و در ضمير غايب «اشاره به غايب» و در اسم اشاره «اشاره به حاضر» مطرح است. در اينجا يك مؤيّد وجود دارد كه باعث مى شود ما همين احتمال را بپذيريم و آن همان چيزى است كه در مورد اسم اشاره و ضمير غايب گفتيم. و آن اين است كه در اكثر

موارد كه ضمير متكلّم به كار برده مى شود همراه با اشاره عملى به نفس است، مثلًا متكلّم مى گويد: «من اين كار را كردم». و به خودش اشاره مى كند و خيلى بعيد است كه

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 402

كسى بگويد: معناى «أنا» اشاره نيست و ما با اشاره عملى آن را تأييد مى كنيم، زيرا اشاره عملى نمى آيد غير اشاره را تأييد كند. پس توأم بودن «أنا» با اشاره عملى مؤيّد اين است كه معناى «أنا» همان معناى اشاره است ولى «اشاره به نفس»، روى اين احتمال، «أنا» داراى معناى حرفى است زيرا اشاره، معناى حرفى است. احتمال دوّم: ضمير متكلّم- مثل «أنا» و «نحن»- براى مصاديق مفهوم كلّى «المتكلّم» وضع شده اند. به عبارت ديگر: واضع وقتى خواسته است لفظ «أنا» را وضع كند، مفهوم كلّى «المتكلّم» را درنظر گرفته ولى «أنا» را براى مصاديقِ آن مفهوم كلّى وضع كرده است نه براى خود آن مفهوم كلّى، زيرا آنچه براى خود آن مفهوم كلّى وضع شده، لفظ «المتكلّم» است. بنابراين، وضع در مورد «أنا» به صورت «وضع عام و موضوع له خاص» و در مورد لفظ «المتكلّم» به صورت «وضع عام و موضع له عام» مى باشد.

شاهد اين مطلب اين است كه اگر كسى لفظ «المتكلّم» را بشنود معناى «كلّى المتكلّم» به ذهنش مى آيد ولى اگر كلمه «أنا» را بشنود، «متكلّم خاص» به ذهنش مى آيد. اين احتمال، بنا بر مبناى كسانى كه وضع عام موضوع له خاص را قبول دارند احتمال صحيحى خواهد بود. نتيجه بحث در ضماير از بحث هاى گذشته معلوم گرديد كه در تمام ضماير، معناى حرفى امكان داشت، در ضمير غايب، اشاره به غايب و

در ضمير مخاطب، مخاطبت و در ضمير متكلّم، اشاره به نفس، و اشاره و مخاطَبت، معناى حرفى مى باشند ولى چون دليلى بر يكسان بودن ضماير اقامه نشده است، در ضمير متكلّم و مخاطبْ احتمال ديگرى نيز جريان داشت كه بر اساس آن، معناى ضمير متكلّم و ضمير مخاطب، معناى اسمى خواهد بود ولى به عنوان وضع عام و موضوع له خاص.

تذييل بحث معانى حرفيه

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 403

در پايان بحث معانى حرفيه، تذكر اين نكته را لازم مى دانيم كه اگرچه ما- به تبعيت از مرحوم محقّق اصفهانى- با زحمت توانستيم واقعيتى براى معانى حرفيه درست كنيم؛ اين واقعيت، هرچند به خاطر غير مستقل بودن و جنبه اضافى و ربطى داشتن و وابسته به طرفين بودن داراى ضعف بود ولى يك چيز اين ضعف را جبران مى كرد و آن اين بود كه متكلّم، وقتى در مقام افهام و بيان مقاصد ديگر قرار مى گيرد، نوعاً غرض او فهماندن همين معانىِ حرفيه است، يعنى معانى حرفيه- در مقام افاده- داراى استقلالند و متكلّم اصلًا مى آيد كه اين ها را بيان كند. و خلاصه اينكه معانى حرفيه، در مقام واقعيتْ محتاج به طرفين بوده و در مقام تفهيم و تفهّم، در رأس همه قرار مى گيرد. در قضاياى حمليّه خبريه، اگرچه ما گفتيم: «نسبت وجود ندارد»، ولى به جاى نسبت، مسأله «هوهويت» را مطرح كرديم و «هوهويت» يك معناى حرفى و غير مستقل است، زيرا «هوهويت»، به موضوع و محمول نياز دارد، و هدف از تشكيل قضيّه حمليّه خبريه، بيان «هوهويت» و «اتحاد» بين همين موضوع و محمول است.

«هوهويت»، هم داراى واقعيت است و هم معناى حرفى است و نمى توان براى آن

واقعيتى مستقل و غير محتاج به طرفين درست كرد. در جمله هاى خبريه و قضاياى حمليّه- كه در بيشتر موارد مقاصد متكلّم با همين گونه جمله ها افهام مى شود- نقطه اصلى در قضيّه، عبارت از تفهيم معناى حرفى (هوهويت) است. و هريك از موضوع و محمول اگر جداى از جمله و جداى از يكديگر درنظر گرفته شوند، تفهيم در مورد آنها مطرح نيست. آنچه مخاطب نمى داند و شما مى خواهيد او را مطّلع كنيد، افاده هوهويت بين موضوع و محمول است. همين هوهويتى كه واقعيتش محتاج به موضوع و محمول است ولى در كلام- به عنوان غرض افاده- در رأس قضيّه قرار مى گيرد. در قضيّه «زيد في الدار» نيز- اگر «كائن» در تقدير بگيريم- همان «هوهويت» مطرح است و اگر كسى اين را نپذيرفت و گفت: «زيد في الدار» به معناى «زيد كائن في الدار» نيست، مى گوييم: در اين جمله چه چيزى را مى خواهيد در اختيار مخاطب قرار

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 404

دهيد؟ «زيد» و «دار» كه سر جاى خود مى باشند. آنچه با اين جمله به مخاطب مى خواهيد بگوييد، اين است كه «دار، به عنوان «ظرف براى زيد» است». و اين معنا، يك معناى حرفى است. در جمله فعليه- مثل ضَرَبَ زيدٌ- نيز همين مسئله مطرح است زيرا آنچه مى خواهيم با اين جمله تفهيم كنيم عبارت از «صدور ضرب از زيد» و «ارتباط بين زيد و ضرب» است و اين معنا، يك معناى حرفى است. خلاصه اينكه معانى حرفيه اگرچه در مقام واقعيت داراى استقلال نيستند ولى در مقام افهام و تفهيم داراى استقلالند. و لازمه اين استقلال، ترتّب آثارى- مثل اطلاق داشتن و مقيّد شدن- است كه در

جاى خود مطرح خواهد شد.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 406

امر سوّم استعمال مجازى

اشاره

1- آيا صحت استعمال مجازى، به طبع است يا به وضع؟ 2- ماهيت استعمال مجازى چيست؟

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 408

مسأله اوّل آيا صحت استعمال مجازى به طبع است يا به وضع؟

اشاره

مرحوم آخوند، گويا اين بحث را به عنوان مقدّمه براى بحث بعد مطرح كرده است.

بحث در ارتباط با اين است كه: آيا صحّت استعمال لفظ در معناى مجازى، مستند به ترخيص و اجازه واضع است يا مستند به ذوق عرفى است و ارتباطى به واضع ندارد؟ احتمال اوّل: ممكن است گفته شود: صحّت استعمال لفظ در معناى مجازى، در رابطه با واضع است. ولى نحوه ارتباط با واضع به دو صورت است: 1- ترخيص: به اين صورت كه واضع بگويد: هر لفظى را كه من براى معنايى وضع كردم، شما مى توانيد در معانى مجازى بكار ببريد، البته در صورتى كه يكى از علائق مجازيه بيست و چهارگانه- كه در علم بيان مطرح است- وجود داشته باشد.

مثل اينكه لفظ «اسد» را كه براى «حيوان مفترس» وضع شده، به جهت وجود علاقه مشابهت، در «رجل شجاع» استعمال كنيم.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 409

2- وضع: به اين صورت كه واضع بگويد: هر لفظى را كه من براى معناى حقيقى وضع كردم، براى معانى مجازى- كه داراى يكى از علايق مجاز باشند- نيز، به يك وضع نوعى- كه نه ماده در آن دخالت دارد و نه هيئت معيّن- وضع نمودم ولى با حفظ اينكه اين معنا غير حقيقى است. احتمال دوّم: ممكن است گفته شود: صحّت استعمال لفظ در معناى مجازى، مستند به واضع نيست بلكه در رابطه با ذوق عرف و عقلاء و توده مردم است. وقتى به عقلاء مراجعه مى كنيم مى بينيم اگر كسى در

شجاعت، شبيه اسد باشد مى توان به او «اسد» را اطلاق كرد ولى اگر در راه رفتن يا خصوصيت ديگرى شبيه اسد باشد، عرف به او اطلاق اسد نمى كند. و ذوق عرفى چنين اطلاقى را نمى پسندد. به همين جهت در بحث اطّراد- كه يكى از علائم حقيقت است- اشكالى مطرح مى شود كه آيا شما كه اطّراد را علامت حقيقت مى دانيد، نوع علاقه را درنظر مى گيريد يا صنف علاقه را؟ آيا كلّى علاقه مشابهت مطرح است يا مشابهت در شجاعت مطرح است؟ بديهى است كه نمى توان گفت: كلّىِ علاقه مشابهت مطرح است، زيرا اين گونه نيست كه هركس با ديگرى مشابهتى داشته باشد بتوانيم عنوان او را- هرچند به صورت مجازى- بر ديگرى اطلاق كنيم. اسد داراى خصوصيات متعددى است ولى آنچه مصحّح استعمال اسد در غير اسد است، مشابهت در شجاعت است نه كلّىِ مشابهت.

نظريه مرحوم آخوند

مرحوم آخوند معتقد است: صحّت استعمال مجازى، مستند به طبع و ذوق است.

ولى در مقام تعليل علتى را ذكر مى كند كه اين علت، خيلى روشن نيست. ايشان مى فرمايد: صحّت استعمال، معنايى غير از حُسن استعمال ندارد و حُسن، داير مدار پسنديدن عرف است. اگر استعمالى را عرف پسنديد، آن استعمال حَسَن است و وقتى حَسَن شد صحيح خواهد بود. و اگر عرف نپسنديد، حَسَن نبوده و در نتيجه، صحيح نخواهد بود. ملاحظه مى شود كه طبع، استعمال اسد در مورد مشابهت در

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 410

شجاعت را مى پسندد ولى استعمال آن در مورد مشابهت در جهات ديگر را نمى پسندد.[222] بررسى نظريه مرحوم آخوند اصل كلام مرحوم آخوند، يك مؤيّد دارد ولى استدلال ايشان روشن نيست. مؤيّد كلام ايشان اين است كه در اعلام شخصيّه

كه واضعِ آن پدر و امثال اوست، مثلًا وقتى پدر حاتم اين اسم را براى فرزند خودش انتخاب كرد نمى دانسته فرزندش چه عاقبتى دارد و نمى دانسته كه او در جود و سخاوت به عنوان ضرب المثل خواهد شد. بلكه فقط به عنوان يك مولود، اسم او را حاتم گذاشته است. ولى الآن اين اسم به هركسى كه داراى جود و سخاوت باشد اطلاق مى شود. آيا اين استعمال به اجازه كيست؟ آيا پدر حاتم- كه واضع بوده- اجازه داده است؟ خير، اين گونه نيست بلكه صحّت استعمال، مستند به ذوق عرفى است و چون ذوق عرفى چنين استعمالى را مى پسندد، پس صحيح است. ولى دليل مرحوم آخوند، قدرى مجمل است. مرحوم آخوند مى فرمايد: «صحّت استعمال، معنايش حُسن استعمال است». آيا مراد ايشان از صحّت استعمال، صحّت استعمال مجازى است يا مراد، كلّى صحّت استعمال است؟ روشن است كه در صحّت استعمال، فرقى بين حقيقت و مجاز نيست يعنى «صحّت استعمال در معناى حقيقى» با «صحّت استعمال در معناى مجازى» دو معنا ندارند. در نتيجه بايد كلام مرحوم آخوند، كلّيت داشته باشد. در اين صورت از مرحوم آخوند سؤال مى كنيم آيا اين «حُسن» كه شما به كار مى بريد در مقابل «قبح» است يا در مقابل «عدم حُسن»؟ اگر مرحوم آخوند بفرمايد: حُسن در مقابل قبح است و استعمالِ غير صحيح،

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 411

قبيح است. جواب مى دهيم: ما قبحى در استعمال غلط نمى بينيم و غلط بودن، به معناى قبيح بودن نيست. و اگر بفرمايد: حُسن در مقابل عدم حسن است. مى گوييم: اين حُسن را براى ما معنا كنيد. اگر در استعمالات مجازى، يك حُسنى وجود دارد، در استعمالات

حقيقى كدام حُسن وجود دارد؟ بنابراين، استدلال مرحوم آخوند، استدلال درستى نيست و خواه مرادشان از صحّت استعمال، خصوص صحّت استعمال مجازى و خواه كلّ صحّت استعمال باشد داراى اشكال است. آنچه در اينجا عنوان كرديم مبتنى بر اين است كه ابتدا «ماهيت معناى مجازى» را مورد بحث قرار دهيم شايد اگر اين اساس درست شود و ماهيت استعمال مجازى، معلوم گردد نوبت به اين بحث ها نرسد.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 412

مسأله دوّم ماهيت استعمال مجازى چيست؟

اشاره

آيا استعمال مجازى، استعمال لفظ در غير ماوضع له است؟ يا استعمال در ما وضع له است؟ در اين رابطه نظرياتى مطرح است:

1- نظريه مشهور

مشهور معتقدند: استعمال لفظ بر دو قسم است: استعمال در ما وضع له و استعمال در غير ماوضع له. و استعمال مجازى، استعمال لفظ در غير ماوضع له، به واسطه يكى از علائق مجازيه است، خواه آن علاقه، علاقه مشابهت باشد يا غير علاقه مشابهت- از ساير علائق مجازيه- باشد. از استعمال در غير ماوضع له، در كلام مرحوم آخوند به «استعمال در معناى مناسب با موضوع له» تعبير شده بود.[223] معناى اين تعبير اين است

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 413

كه معناى مجازى، غير ماوضع له است ولى به واسطه يكى از آن علائق، مناسبت و ارتباط با ما وضع له پيدا كرده است. نكته: مجازى كه علاقه آن مشابهت باشد، «استعاره» و مجازى كه علاقه آن غير از مشابهت- از ساير علائق مجازيه- باشد «مجاز مرسل» ناميده مى شود.

2- نظريه سكّاكى

سكّاكى، استعاره را از ساير مجازات جدا كرده و معتقد است: استعاره مجاز نيست بلكه استعاره، حقيقت لُغويه است يعنى در مورد استعاره، لفظ در همان معناى لغوى خودش استعمال شده است ولى در اين ميان، تصرّفى عقلى و ذهنى صورت گرفته است. آن تصرّف عقلى اين است كه شما وقتى لفظ «اسد» را در «رجل شجاع» استعمال مى كنيد، در ذهن خود ادّعا مى كنيد كه «رجل شجاع» يكى از مصاديق كلّى «حيوان مفترس» است و به عبارت ديگر: «رجل شجاع» از افراد و مصاديق ادّعائى «حيوان مفترس» است. حال وقتى لفظ «اسد» را در «رجل شجاع» استعمال مى كنيد، در واقع «اسد» را در همان «حيوان مفترس» استعمال كرده ايد. ولى شما در اينجا افراد «حيوان مفترس» را زياد كرده ايد. يعنى «حيوان مفترس» دو فرد دارد: فرد حقيقى و

فرد ادّعائى. ولى هر دو تحت ماهيت حيوان مفترس مى باشند. ذكر اين نكته لازم است كه سكّاكى در مورد ساير مجازات- غير از استعاره- كلام مشهور را پذيرفته است. ايشان براى اثبات مدّعاى خود در مورد استعاره ادلّه اى اقامه كرده است، از جمله ادلّه ايشان اين است كه: ما نمى توانيم در مورد استعاره، حرف مشهور را بپذيريم، زيرا واقعيت حرف مشهور اين است كه شما لفظ «اسد» را كه براى «حيوان مفترس» وضع شده، مى آييد و علاقه اش را از «حيوان مفترس» قطع كرده و اين لفظ را در «رجل شجاع» به كار

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 414

مى بريد. آيا استعمال لفظ «اسد» در «رجل شجاع» چه حُسن و چه صناعت بيانى دارد؟ سپس مى گويد: در برخورد با استعمالات استعاره اى، گاهى با مسائلى مواجه مى شويم كه اين مسائل با تبادل و جابه جا شدن لفظ سازگار نيست بلكه حتماً بايد معنا مطرح باشد. مثلًا شاعر در توصيف معشوقه خود مى گويد:

قامت تُظَلِّلُني مِنَ الشَّمْسِ نَفْسٌ أعَزُّ عَلَىَّ مِنْ نفْسِي

قامَتْ تُظَلِّلُني وَ مِنْ عجبٍ شمسٌ تُظَلِّلُني مِنَ الشَّمْسِ

مى گويد: معشوقه من، مقابل من و خورشيد ايستاد و خودش را سايبان قرار داد و شگفت آور است كه چگونه خورشيدى بر من سايه مى اندازد تا مانع از حرارت خورشيد گردد. سكّاكى مى گويد: اگر لفظ شمس با قطع نظر از معنا بر اين معشوقه اطلاق شده، اين چه تعجّبى دارد كه بگويد: «... و مِنْ عجبٍ، شمسٌ تُظَلِّلُني مِنَ الشَّمسِ». وقتى شمس اوّل در معناى «جاريه» به كار برده شده، چه تعجّبى دارد كه بگويد: جاريه اى بر سر من سايه افكنده تا مانع از حرارت خورشيد گردد؟ آنچه تعجّب آور است اين است كه از خورشيد،

سايبان درست كرده است. معلوم مى شود كه معناى شمس بر «جاريه» انطباق پيدا كرده است و اگر مجرّد استعمال لفظ شمس در معناى جاريه- به صورت استعاره- بود جاى تعجّب نداشت. سكّاكى مى گويد: اين تعجّب، با آنچه مشهور در مورد مجاز و استعاره مى گويند سازگار نيست و ما مجبوريم استعاره را به صورت ديگر معنا كنيم و بگوييم: «شمس» در معناى خودش استعمال شده ولى شاعر در ذهن خود ادّعا كرده كه شمس داراى دو مصداق است: يكى همان شمس معروف و ديگرى اين جاريه كه معشوقه اوست. حاصل اينكه استعاره- به نظر سكّاكى- مجاز نيست بلكه حقيقت لغويّه است.

سكّاكى در اين رابطه ادلّه ديگرى هم ذكر كرده است.[224]

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 415

بررسى نظريه سكّاكى كلام سكّاكى داراى دو اشكال است كه ما ناچاريم براى دفع اشكال، كلام ايشان را توجيه كنيم اگرچه توجيه اوّل، خلاف ظاهر است. اشكال اوّل: شما وقتى لفظ «اسد» را در «زيدِ شجاع» استعمال مى كنيد و يا حتّى «زيد» را ذكر نمى كنيد و مى گوييد «أسَدٌ عَلَىَّ و في الحروبِ نعامةٌ»، كلمه «اسد» اسم جنس است و براى معنايى كلّى وضع شده است كه بر تمام مصاديق اسد قابل انطباق است. در اين صورت، اگر لفظ «اسد» را حتّى در مورد «اسد خاص» استعمال كنيم اين استعمال، استعمال در غير ماوضع له خواهد بود زيرا اسد براى اسد خاص وضع نشده است. همان طور كه اگر «انسان» را در مورد «زيد» استعمال كنيم به گونه اى كه لفظ «انسان» بر معناى خاص دلالت كند، چنين استعمالى، استعمال در غير ماوضع له خواهد بود، زيرا «انسان» براى معناى كلّى وضع شده است. به همين جهت گفتيم: حمل در قضيّه «زيدٌ

إنسانٌ» با قضيّه «الإنسان حيوان ناطق» فرق مى كند، چون «انسان» و «حيوان ناطق» داراى ماهيت واحدى هستند اگرچه از نظر مفهوم، مغايرت داشته باشند ولى در «زيدٌ إنسانٌ» حملش حمل شايع صناعى است و در حمل شايع صناعى اتّحاد در ماهيت مطرح نيست بلكه اتّحاد در وجود مطرح است و «زيدٌ إنسانٌ» يعنى «زيدٌ مصداقٌ من مفهوم الإنسان». بنابراين، استعمال لفظ «انسان»، در خصوص «زيد»، استعمال در غير ماوضع له است، زيرا «انسان» براى «زيد» وضع نشده است. وقتى كلّى با مصداق حقيقى خودش يك چنين حسابى داشته باشد، استعمال «اسد»- كه بر معناى كلّى وضع شده است- در خصوص يك «رجل شجاع»- كه فرد ادّعايى است نه حقيقى- به طريق اولى داراى اشكال خواهد بود، زيرا معناى «اسد» يك معناى كلّى است و خصوصيت و فرديّت در آن مطرح نيست. در حالى كه ظاهر كلام سكّاكى اين است كه «اسد» در «خصوص رجل شجاع»

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 416

استعمال مى شود و اگر ما ظاهر كلام سكّاكى را درنظر بگيريم، بايد چنين استعمالى را استعمال در غير ماوضع له بدانيم و نمى توانيم آن را حقيقت لغويه بناميم. توجيه كلام سكّاكى: براى دفع اشكال فوق، ناچاريم كلام سكّاكى را توجيه كرده و بگوييم: ما «اسد» را در معنا و مفهوم كلّى خودش استعمال مى كنيم و به هيچ عنوان از دايره وضع بيرون نمى آييم ولى در كنار اين استعمال، ادّعا مى كنيم كه «زيد» هم از افراد اين ماهيت كلّى است. و به عبارت ديگر: لفظ «اسد» در معناى كلّى خود استعمال شده نه در زيد، ولى اين عنوان كلّى- به كمك ادّعاء- بر يك فرد تطبيق داده شده است.

البته اين توجيه، خلاف ظاهر كلام سكّاكى است ولى براى دفع اشكال از كلام ايشان ناگزير از چنين توجيهى هستيم. اشكال دوّم: هرچند ما در مورد اسماء اجناس- مثل لفظ اسد- اشكال را حل كرديم ولى در رابطه با اعلام شخصيّه اشكال باقى است، زيرا اعلام شخصيّه براى معناى كلّى وضع نشده اند تا بتوان براى آنها مصداق ادّعايى درست كرد، مثلًا لفظ «حاتم» را كه از ابتدا براى شخص خاصى وضع شده است چگونه در ديگران به صورت استعاره به كار مى بريد؟ توجيه كلام سكّاكى: براى دفع اشكال فوق، ناچاريم توجيه ديگرى در كلام سكّاكى مرتكب شويم و بگوييم: در مورد اعلام شخصيّه به جاى «فرديت ادعائيّه» بايد «عينيّت ادّعائيّه» بگذاريم.

«عينيّت ادّعائيّه» به اين معناست كه وقتى «زيد» در جود و سخاوت به حدّ بالايى رسيده است به او كلمه «حاتم» را اطلاق كنيم به اين كيفيت كه «حاتم» را در معناى خودش استعمال كرده ولى ادّعا مى كنيم «زيد، همان حاتم است». و كسى خيال نكند «حاتم» در يك معناى كلّى استعمال شده است چون اگر در معناى كلّى استعمال شده بود بايد ملتزم شويم كه استعمال آن از ابتداى امر، استعمال در غير ماوضع له بوده است زيرا ما مشاهده مى كنيم «حاتم» در شخص استعمال مى شود، پس از اوّل براى شخص استعمال شده است نه بر معناى كلّى. در نتيجه راهى جز ادّعاى عينيّت نداريم. مثل

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 417

اطلاق «بو على» بر كسى كه در فلسفه مهارت دارد. در اينجا نيز ادّعاى عينيّت مطرح است نه اينكه گفته شود: بو على در يك معناى كلّى استعمال شده است. مؤيّد اين توجيه، همان شعرى است

كه در استدلال سكّاكى ذكر شده بود، زيرا شمس داراى يك فرد خارجى است و مصاديق متعدّد ندارد. پس اطلاق شمس بر محبوبه خود از باب ادّعاى عينيّت است.

3- نظريّه صاحب كتاب «وقاية الأذهان»
اشاره

مرحوم شيخ محمد رضا اصفهانى مسجدشاهى، در باب مجاز نظريه ديگرى دارد كه بى شباهت به نظريه سكّاكى نيست ولى ايشان مسئله را نه تنها در مورد استعاره بلكه در مورد ساير مجازات نيز مطرح كرده است. قبل از بيان كلام ايشان لازم است مقدّمه اى ذكر شود: در باب عام و خاص بحثى مطرح است كه آيا تخصيص عام مستلزم مجازيت در عام است يا نه؟ مثلًا اگر مولا گفت: «أكرم كلَّ عالمٍ» و بعد به دليل منفصل گفت: «لا تُكرم زيداً العالم» و به وسيله اين دليل، دليل اوّل را تخصيص زد، آيا اين تخصيص سبب مى شود كه در «أكرم كلَّ عالمٍ» مجازيت تحقّق پيدا كند؟ اكثر اصوليين قديم عقيده داشتند: «تخصيص عام، مستلزم مجازيت است»، يعنى «لا تكرم زيداً العالم» قرينه مى شود كه از «أكرم كلَّ عالمٍ» همه علماء اراده نشده و «أكرم كلَّ عالمٍ» در غير معناى حقيقى خود- به عبارت ديگر: در «علماى غير زيد»- استعمال شده است. ولى محققين متأخرين و از جمله صاحب كفايه معتقدند: تخصيص عام، مستلزم مجازيت در عام نيست،[225] زيرا اراده بر دو قسم است: اراده استعماليه و اراده جدّيه. اراده استعماليه به اين معناست كه متكلّم- از نظر افاده و از نظر مقام دلالت- از

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 418

اين لفظ، چه چيزى را اراده كرده يعنى با اين لفظ خواسته است چه چيزى را در اختيار سامع قرار داده و به او تفهيم كند؟ اراده

جدّيه به اين معناست كه در باطن، هدف متكلّم چيست و اراده اش به چه چيزى تعلّق گرفته است؟ در مقام قانون گذارى، بين عقلاء رسم است كه ابتدا قانونى را به نحو عموم وضع مى كنند. در آن حال اگر از آنان سؤال شود آيا هدف شما از جعل اين قانون به نحو كلّى اين است كه قانون به نحو كلّى اجرا شود؟ مى گويند: خير، رسم قانون گذارى اين است كه ابتدا قانونى را به صورت كلّى مطرح كرده و سپس با تبصره هاى مختلف، مواردى را از آن خارج مى كنند و حتّى چه بسا از اوّل امر، همه يا بعضى از اين موارد مورد نظر قانون گذار بوده ولى اين امر سبب نشده است كه از وضع قانون به نحو كلّى خوددارى كنند. آيا اين مسئله چگونه حلّ مى شود؟ براى حلّ مسئله بايد بگوييم در اينجا دو اراده وجود دارد: يكى اراده استعماليه در رابطه با جعل قانون كلّى است به طورى كه وقتى قانون را وضع مى كنند، الفاظ قانون را در همان مفاد كلّى خودش استعمال مى كنند. بعد كه مسأله تبصره پيش آمد، اين بدان معنا نيست كه الفاظ عمومِ آن قانون در غير معناى عام- به صورت مجاز- استعمال شده است. بلكه اين تبصره ها حكايت از اين مى كند كه مراد جدّى، تابع مراد استعمالى نبوده است. مراد استعمالى، كلّيت قانون بوده ولى مراد جدّى، عبارت از قانون به استثناى موارد تخصيص و تبصره است. اينكه مولا از اوّل مى گويد: «أكرم كلَّ عالمٍ» چه بسا همان موقع در ذهنش بوده كه «زيدِ عالم» نبايد اكرام شود و اراده جدّى او به اكرام «زيدِ عالم» تعلّق نگرفته است ولى معناى اين حرف اين نيست

كه «أكرم كلَّ عالم» از اوّل در علماى غير زيد استعمال شده باشد، بلكه قانون، عموميت دارد. اين را در اصطلاح اصولى اين گونه تعبير مى كنيم: در «أكرم كلّ عالمٍ»، اراده استعماليه مولا- كه در رابطه با استعمال لفظ در معناست- به عموم تعلّق گرفته است، «أكرم كلَّ عالمٍ» در جميع علماء استعمال شده و زيد هم مصداقى از اين قانون

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 419

است، هرچند در ذهن مولا «إكرام زيد» واجب نيست ولى از نظر قانون، مصداق قانون عام محسوب مى شود. حال وقتى مولا مى گويد: «لا تكرمْ زيداً العالم»، زيد را از چه چيز خارج مى كند؟ آيا مى گويد زيد در «أكرم كلَّ عالمٍ» داخل نبوده و اراده استعمالى به آن تعلّق نگرفته است؟ خير، اين طور نيست، زيد الآن هم داخل در «أكرم كلَّ عالمٍ» است، ولى اراده جدّى مولا به اين تعلّق گرفته كه علماى غير زيد، واجب الإكرام هستند و اكرام زيد، واجب نيست. حال كه چنين است، چرا بگوييم: تخصيص، مستلزم مجازيت است؟

ما كه لفظ «أكرم كلَّ عالمٍ» را در غير ماوضع له خودش استعمال نكرده ايم. قانون- از نظر اراده استعمالى- از اوّل، عموميت داشته و الآن هم عموميت دارد. از اينجا به يك ضابطه كلّى پى مى بريم و آن اين است كه اراده بر دو قسم است:

اراده استعماليه و اراده جدّيه، و ممكن است بين اين دو اراده مخالفت تحقق داشته باشد. اراده استعماليه، به «اكرام همه علما» و اراده جدّيه به «اكرام علماى غير زيد» تعلّق دارد. پس از بيان مقدّمه فوق، به سراغ اصل كلام صاحب كتاب «وقاية الأذهان» مى رويم: ايشان مى فرمايد: ما همين بحث را- كه در عام

و خاص مطرح شد- در مورد مجاز مطرح مى كنيم و مى گوييم: لفظى كه به صورت مجاز استعمال مى شود- چه مجاز استعاره اى و چه غير آن- بر حسب اراده استعماليه، در همان معناى خودش استعمال مى شود ولى بر حسب اراده جدّيه، در معناى مجازى استعمال مى شود. «اسد» بر حسب اراده استعماليه در «حيوان مفترس» و بر حسب اراده جدّيه در «رجل شجاع» استعمال شده است ولى آيا ارتباط «اسد» و «رجل شجاع» چگونه است؟ صاحب كتاب «وقاية الأذهان» در اين زمينه كلامى شبيه كلام سكّاكى دارد و مى فرمايد: در اينجا با ادّعا مى گوييم: «رجل شجاع»، مصداق و فرد براى معناى مراد به اراده

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 420

استعماليه- يعنى «حيوان مفترس» است. و اين مطلب نه تنها در «اسد» و «رجل شجاع»- كه علاقه آن مشابهت است- جارى مى شود بلكه در ساير علايق مجازيه هم جريان دارد، مثلًا كلمه «عين»- به معناى چشم- را مجازاً در مورد كسانى كه مسئوليت ديده بانى دارند استعمال مى كنيم. علاقه اين استعمال مجازى، علاقه جزء و كلّ است يعنى «عين»- كه جزء است- استعمال كرده ايم و «مجموع انسان مراقب در تمام لحظات»- كه كلّ است- را اراده كرده ايم. در اينجا لفظ «عين» را در معناى خودش- يعنى چشم- به اراده استعماليه، استعمال مى كنيم ولى اراده جدّيه به «مجموع شخص مراقب در تمام لحظات» تعلّق گرفته است به اعتبار اين كه چنين شخصى- به لحاظ مراقبت دائمى- گويا همه اعضايش «عين» است، به همين جهت به او «عين» مى گوييم، يعنى ادّعا مى كنيم كه او «چشم» است. دليل صاحب «وقاية الأذهان»: ايشان مى فرمايد: فلسفه جعل مجازات اين است كه استعمال مجازى داراى حُسن و

لطافتى است كه در استعمالات حقيقى وجود ندارد.

و ما اگر بخواهيم حرف مشهور را بپذيريم نمى توانيم ملتزم به وجود چنين حسن و لطافتى در مجاز بشويم زيرا مبناى كلام مشهور اين بود كه در استعمال مجازى به معنا كارى نداريم بلكه اين لفظ است كه جابه جا و تبادل مى شود، يعنى ارتباط لفظ را از معناى حقيقى جدا كرده و آن را در معناى مجازى استعمال مى كنيم. به تعبير ديگر:

به جاى لفظ «زيد» لفظ «اسد» را مى گذاريم. و معلوم است كه جابه جا شدن لفظ، حسن و لطافتى ندارد. اگر ما كارى به معناى حقيقى «اسد» نداشته باشيم و لفظ «اسد» را در «زيد» استعمال كنيم اين استعمال، چه لطافت و حُسنى دارد؟ ايشان مى فرمايد: در آيه شريفه (قُلْنَ حاشَ للَّه ما هذا إلّا ملكٌ كريمٌ)[226] كه از قول زنان مصرى- هنگامى كه يوسف عليه السلام را مشاهده كردند- نقل شده است، اگر گفته شود:

كلمه «مَلَك» به طور مستقيم در يوسف عليه السلام استعمال شده به گونه اى كه اگر به جاى «ما

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 421

هذا إلّا ملكٌ كريم» مى گفت: «ما هذا إلّا يوسفُ» معناى آن فرقى نمى كرد، چه لطافتى مى توانست داشته باشد؟ لطف در صورتى است كه بخواهند بگويند: اين شخص، مصداق عنوان «مَلَك» است. يعنى لطف در صورتى است كه پاى معنا در ميان باشد. و اگر ما لفظ «مَلَك» را از معناى خودش جدا كنيم و در يوسف عليه السلام استعمال كنيم حُسنى ندارد اگرچه اين استعمال، به علاقه مشابهت باشد، زيرا علاقه مشابهت به عنوان مصحّح و مجوّز استعمال است و اين علاقه در خود استعمال وجود ندارد. شما مى گوييد: «علاقه مشابهت، مجوّز اين شده است

كه ما لفظ «مَلَك» را از معناى حقيقى اش جدا كرده و مجازاً در يوسف عليه السلام استعمال كنيم و جمله «ما هذا إلّا مَلكٌ كريمٌ» در واقع به معناى «ما هذا إلّا يوسفُ» است. اين حرف چه لطافتى دارد؟ چگونه با «حاشَ للَّهِ» مناسبت دارد؟ «حاشَ للَّهِ» با اين مناسبت دارد كه پاى «مَلَك» و «معناى حقيقى» در ميان باشد. در مورد ساير علائق مجازيه هم مسئله همين طور است، مثلًا در آيه شريفه (و اسأل القرية التي كنّا فيها و العير الّتي أقبلنا)[227] كه از قول فرزندان يعقوب عليه السلام نقل مى كند كه وقتى به دزدى متّهم شدند گفتند: «ما اهل دزدى نيستيم، اگر باور نداريد سؤال كنيد». ولى آيا اين سؤال از چه كسى است؟ مشهور مى گويند: سؤال از أهل قريه است و در آيه شريفه يا مجاز حذف صورت گرفته و يا قرينه حالّ و محلّ وجود دارد زيرا أهل قريه به عنوان «حالّ» در قريه هستند. درحالى كه مقصود آيه شريفه، اين نيست. بلكه مقصود اين است كه مسأله عدم سرقت ما به قدرى روشن است كه حتّى اگر از در و ديوار قريه هم سؤال كنيد گواهى به عدم سرقت ما خواهند داد. و اگر مقصود، سؤال از اهل قريه بود مى فرمود «و اسأل أهل القرية» زيرا نه آن چنان بنايى بر اختصار بوده و نه ضرورتى وجود داشته و نه جمله طولانى مى شد كه اين ها سبب حذف «أهل» گردد. حسن و لطافت در صورتى است كه

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 422

مراد، سؤال از خود قريه باشد- با آن بيانى كه كرديم- نه آنچه مشهور مى گويند. صاحب كتاب «وقاية الأذهان» سپس به شعرى

از فرزدق در مورد امام سجّاد عليه السلام استناد كرده مى گويد: فرزدق در حضور هشام بن عبد الملك به معرفى امام سجّاد عليه السلام پرداخته و آن حضرت را اين گونه معرفى مى كند:

هذا الّذي تَعْرِفُ البطحاءُ وَطْأَتَهُ و البيتُ يَعْرِفُهُ و الحِلُّ و الحَرَمُ

فرزدق مى خواهد بگويد: اين بزرگوار، شخص عادى نيست بلكه او كسى است كه زمين مكّه قدم هاى او را مى شناسد، خانه كعبه و حِلّ و حرم او را مى شناسند. و اگر بخواهيم بنا بر مبناى مشهور معنا كنيم لطافت خود را از دست مى دهد زيرا بنا بر مبناى مشهور مراد از «بطحاء» عبارت از «أهل بطحاء» و مراد از «البيت» عبارت از «صاحب البيت» يا «كسانى كه در بيت هستند» مى باشد. اين چه ظرافتى دارد كه «أهل بطحاء» كسى را بشناسد؟ يا «كسانى كه در مسجدند» كسى را بشناسند؟ و يا «صاحب البيت» كسى را بشناسند؟ «صاحب البيت» كه خداوند است همه را مى شناسد.

لطف اين شعر در اين است كه گفته شود اين شخص آن قدر شناخته شده است كه حتى بيت- كه جماد است- نيز او را مى شناسد. اگر ما مجاز را اين گونه معنا كنيم با فلسفه وجودى مجاز سازگار است ولى اگر مجاز را استعمال در غير ماوضع له- كه مشهور مى گويند- بدانيم، استعمالات مجازى لطافت و ظرافت خود را از دست مى دهند. وقتى «عين» را در «ديده بان» استعمال مى كنيم، مشهور مى گويند: در اينجا لفظ موضوع براى جزء را، در كلّ استعمال كرده ايم و «عين» به معناى «انسان» است. در حالى كه اين هيچ لطفى ندارد. فقط مصحّح استعمال آن جزئيت و كلّيت است و لطفى در اين استعمال نيست. ولى اگر لفظ «عين»

را در معناى حقيقى خودش استعمال كنيم و ادّعا كنيم آن معناى حقيقى بر اين معناى مجازى منطبق است و يا ادّعاى عينيّت بين اين دو بنماييم، «عين» به معناى كسى مى شود كه

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 423

سرتا پا چشم است يعنى كسى كه تمام اوقات و تمام فكرش متوجّه مراقبت و ديده بانى است. و اين داراى لطف و ظرافت است. صاحب كتاب «وقاية الأذهان» در ادامه مى فرمايد: برفرض كه مشهور بتوانند كلام خود را در مورد مجاز مفرد توجيه كنند ولى در مورد مجاز مركّب نمى توانند توجيه كنند: توضيح اينكه: مجاز بر سه قسم است: 1- مجاز در مفرد: مثل استعمال «اسد» در «رجل شجاع . 2- مجاز در اسناد: و آن در جايى است كه در كلمات، مجازيتى به كار برده نشده است ولى در اسناد بين اين كلمات، مجازيت بكار برده شده است، مثل: أنبت الربيع البقلَ در اينجا در كلمه «أنبت» و «الرّبيع» مجازيت نيست ولى اسناد «أنبت» به «الربيع» مجاز است زيرا مسند اليه حقيقى در مورد إنبات، خداوند است و إنبات، از ربيع- بما هو ربيع- صادر نمى شود. پس در اينجا فعلى كه مربوط به خداوند است به ربيع اسناد داده شده است. 3- مجاز مركّب يعنى جمله اى گفته شود و از آن جمله يك معناى مجازى اراده شود، مثل اينكه انسان به كسى كه در كارى ترديد دارد بگويد: «أراكَ تُقَدِّمُ رِجْلًا و تُؤخِّرُ اخرى»، يعنى مى بينم يك قدم جلو مى گذارى و يك قدم عقب مى گذارى. اين جمله، مجازاً در تحيّر و ترديد استعمال مى شود. در اينجا از مشهور سؤال مى كنيم: شما كه مى گوييد: جمله «أراكَ تُقَدِّمُ

رجلًا و تُؤخِّرُ اخرى» در معناى مجازى استعمال مى شود، اين استعمال چگونه است؟ بدون شك، اين جمله، وضع جداگانه اى ندارد بلكه كلمات آن به طور مستقل وضع شده اند. آيا «أراك» و «تُقَدِّمُ» و «رِجل» و «تُؤَخِّرُ» در غير معناى موضوع له خود استعمال شده اند؟

شما (مشهور) چگونه مجاز مركّب را توجيه مى كنيد؟ مگر اين مركب معناى حقيقى دارد؟ آن هم با توجّه به اينكه نمى گويد: «أراكَ مثلَ رَجُلٍ تُقَدِّمُ رِجْلًا و تُؤخِّرُ اخرى»، بلكه مى گويد خودت چنين كارى را انجام مى دهى در حالى كه معناى حقيقى

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 424

آن واقعيت ندارد زيرا اين شخص در خارج چنين كارى را انجام نمى دهد. ولى روى بيان صاحب كتاب «وقاية الأذهان»، گفته مى شود: جمله فوق به اراده استعماليه در همان معناى مطابقى خود به كار برده شده است ولى اراده جدّى، عبارت از تحيّر و تردّد است و به تعبير ديگر: ادّعا مى كنيم تحيّر و تردّد يكى از مصاديق «تَقَدُّم رِجل و تَأَخُّر رِجل ديگر» است. از بيانات گذشته معلوم مى گردد كه بنا بر حرف مشهور، همان گونه كه مجاز مركّب توجيهى ندارد، مجاز در اسناد هم توجيه ندارد.[228]

فرق بين كلام صاحب «وقاية الأذهان» و كلام سكّاكى

فرق ميان كلام ايشان و كلام سكّاكى در سه جهت است: 1- كلام سكّاكى فقط در مورد استعاره است ولى كلام ايشان در رابطه با تمام مجازات است. 2- كلام سكّاكى نياز به توجيه داشت- اگرچه توجيه برخلاف ظاهر بود[229]- ولى كلام ايشان به توجيه نياز ندارد، زيرا ايشان مسأله كلّيت و فرديّت را مطرح نكرد تا به توجيه نياز داشته باشد، بلكه فرمود: لفظ در معناى حقيقى خودش استعمال شده و اراده استعمالى به همان معناى حقيقى تعلّق

گرفته ولى اراده جدّى به معناى مجازى تعلّق

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 425

گرفته است. خواه آن معناى حقيقى، كلّى باشد يا مثل اعلام شخصيه جزئى باشد و خواه در فرد خاص و خواه در كلّى رجل شجاع استعمال كنيم. مراد جدّى، معناى مجازى و مراد استعمالى، معناى حقيقى است. و در رابطه با معناى حقيقى و معناى مجازى، گاهى ادّعاى فرديت و گاهى ادّعاى عينيت مطرح است. 3- بنا بر نظر سكّاكى بايد قبل از استعمال، مسأله ادّعاى فرديت تحقّق پيدا كند، سپس با تكيه برآن ادّعا، لفظ اسد را به طور مستقيم در رجل شجاع خاص استعمال كنيم ولى طبق بيان صاحب كتاب «وقاية الأذهان» لازم نيست اين ادّعا قبل از استعمال باشد زيرا طبق بيان ايشان، ابتدا به اراده استعماليه، لفظ در معناى حقيقى خودش استعمال مى شود. و اراده جدّيه در طول اراده استعماليه است و ما مى توانيم همان جا كه نوبت به اراده جدّيه رسيد مسأله ادّعا را پياده كنيم.

مؤيّدات كلام صاحب «وقاية الأذهان»

كلام ايشان، داراى دو مؤيّد است: مؤيّد اوّل: با بررسى دو عنوانِ «حقيقت» و «مجاز»، درمى يابيم كه اطلاق اين دو عنوان روى حساب بوده است. «حقيقت» از كلمه «حقّ»- به معناى امر ثابت- و «مجاز» از كلمه جواز- به معناى عبور- است. «مجاز» يعنى محلّ عبور و گذر.

أمير المؤمنين عليه السلام مى فرمايد: «إنَّما الدُّنيا دارُ مَجَازٍ و الآخرةُ دارُ قَرارٍ»،[230] يعنى دنيا عالمى است كه جاى توقّف نيست، بلكه محلّ عبور است و بايد از آن عبور كرد و آخرت عالمى است كه محلّ ثبوت و استقرار است. حال اگر ما استعمال مجازى را به معناى مشهور- يعنى استعمال لفظ در غير ماوضع له-

بدانيم، چه عبورى در معناى مجازى مطرح است؟ وقتى اسد را به جاى استعمال در حيوان مفترس، به طور مستقيم در رجل شجاع استعمال كنيم، فرقى بين استعمال اسد در حيوان مفترس و استعمال آن در رجل

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 426

شجاع وجود ندارد. و در معناى مجازى، عنوان عبور تحقّق ندارد. ولى طبق فرمايش صاحب «وقاية الأذهان» مسئله خيلى روشن است، زيرا وقتى اسد را در رجل شجاع استعمال مى كنيم، از گذرگاه معناى حقيقى عبور مى كنيم. يعنى اراده استعمالى به معناى حقيقى تعلّق گرفته است و ما از كانال معناى حقيقى عبور كرده و به معناى مجازى مى رسيم. پس عنوان عبور در معناى مجازى مطرح است. مؤيّد دوّم: در منطق دلالات لفظيه را به سه قسم تقسيم كرده اند: دلالت مطابقه، دلالت تضمن و دلالت التزام. مَقْسَم در اين تقسيم، دلالات وضعيه لفظيه است.

دلالات لفظيه داراى يك معناى عامّى مى باشند. دلالت لفظى، همان طور كه در معناى حقيقى مطرح است، در معناى مجازى هم مطرح است به همين جهت است كه قيد وضعيّه را ذكر نمى كنند. حال سؤال مى كنيم دلالت مجاز از كدام يك از اين دلالات سه گانه است؟ ممكن است گفته شود: «مجازاتى كه علاقه آنها جزء و كلّ است در دلالت تضمّن داخلند»، ولى اين گونه نيست، زيرا در دلالت تضمّن، مدلول مطابقىِ لفظ، كلّ معناست و لفظ، به تبعيت از كلّ معنا دلالت بر جزء مى كند نه اينكه كلّ را كنار گذاشته و مدلول را عبارت از جزء قرار داده باشيم. به عبارت ديگر: دلالت تضمن اين نيست كه لفظ به طور مستقيم بر جزء دلالت كند تا شما بگوييد: «اين مجاز است و علاقه آن كلّ و جزء

است»، بلكه دلالت تضمن اين است كه لفظ بر كلّ دلالت كند ولى چون كلّ، مركّب از اجزاء است، لفظ به تبعيت دلالت بر كلّ، بر جزء هم دلالت مى كند. بنابراين، دلالت تضمن، هيچ يك از مجازات نيست. دلالت التزام هم همين طور است، زيرا معناى دلالت التزام اين نيست كه لفظ، به طور مستقيم بر لازم دلالت كند، بلكه مدلولِ لفظ، همان ملزوم است ولى وقتى ملزوم، به عنوان مدلول واقع شد، لازم هم- به تبعيت ملزوم- مدلول واقع مى شود. در نتيجه، براساس تفسير مشهور دلالات سه گانه شامل استعمالات مجازى

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 427

نمى شود.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 429

امر چهارم اطلاق لفظ و اراده لفظ

اشاره

مقدّمه 1- اقسام چهارگانه اطلاق لفظ و اراده لفظ. 2- آيا اطلاق لفظ و اراده لفظ صحيح است؟ 3- آيا در موارد اطلاق لفظ و اراده لفظ، عنوان استعمال تحقّق دارد؟

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 431

مقدّمه

مرحوم آخوند، به دنبال بحث حقيقت و مجاز بحثى را مطرح كرده كه به طور كلّى از بحث استعمال لفظ در معنا خارج است. در بحث قبل، سخن از معنا بود، زيرا لفظ- چه در مورد حقيقت و چه در مورد مجاز- در معنايى استعمال شده بود و ما بحث مى كرديم كه آيا اين معنا در تمام موارد، موضوع له است؟ يا در خصوص استعمالات حقيقى، موضوع له است و در استعمالات مجازى، غير موضوع له است. ولى در اينجا عنوان سوّمى در كار است يعنى وقتى لفظ را اطلاق مى كنيم، معنايى درنظر نمى گيريم بلكه در اطلاق لفظ، همان لفظْ مورد نظر متكلّم است.

اين گونه تعبيرات و اطلاقات را مرحوم آخوند به چهار قسم تقسيم كرده است، كه بعد از روشن شدن اقسام آنها بايد در دو مقام بحث كنيم: مقام اوّل: آيا چنين تعبيرات و اطلاقاتى صحيح است؟ مقام دوّم: برفرض صحّت اين اطلاقات، آيا در اين موارد عنوان استعمال تحقّق دارد؟ ذكر اين نكته لازم است كه اين اطلاقات، ربطى به مبناهايى كه در مورد مجاز

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 432

مطرح بود ندارد، زيرا تمام مبناهايى كه در آنجا مطرح بود مربوط به جايى بود كه ما معناى ديگرى غير از معناى موضوع له داشتيم ولى مشهور مى گفتند: «لفظ- مثل اسد- به طور مستقيم در معناى دوّم- يعنى رجل شجاع- استعمال شده و اين استعمال، استعمال در غير ماوضع له است».

و سكّاكى مى گفت: «در مورد استعاره، لفظ- مثل اسد- در همان معناى اوّل- يعنى حيوان مفترس- استعمال شده است و ادّعا كرده ايم كه معناى دوّم- يعنى رجل شجاع- از مصاديق معناى اوّل- يعنى حيوان مفترس- است». و صاحب «وقاية الأذهان» مى گفت: «در تمام مجازات، اراده استعمالى، به معناى اوّل- يعنى حيوان مفترس- و اراده جدّى، به معناى دوّم- يعنى رجل شجاع- تعلّق گرفته است». بنابراين، در آنجا دو معنا مطرح بود ولى در اينجا فقط لفظ مطرح است و پاى معنا در كار نيست.

اقسام چهارگانه اطلاق لفظ و اراده لفظ

اشاره

1- اطلاق لفظ و اراده نوع همان لفظ: اين قسم داراى دو مثال است: مثال اوّل: نوعِ آن، به گونه اى باشد كه شامل شخص اين لفظ هم بشود، مثل اينكه بگوييد: «زيدٌ لفظٌ»، و از زيد، «هرچه لفظ زيد است» را اراده كنيد به طورى كه حتّى خود اين «زيد» كه از دهان شما خارج مى شود را شامل شود. مثال دوّم: مثالى است كه مرحوم آخوند مطرح كرده است كه نوع، اراده شده و اين نوع، شامل نفس اطلاق شما نيست ولى موارد ديگر را شامل است، مثل «ضَرَبَ فعل ماضٍ»، اين «ضَرَبَ» از تمام «ضَرَبَ» ها حكايت مى كند يعنى همه «ضَرَبَ» ها فعل ماضى هستند ولى شخص اين «ضَرَبَ»- كه شما استعمال كرديد- را شامل نمى شود، زيرا اين «ضَرَبَ» فعل ماضى نيست بلكه مبتداست. 2- اطلاق لفظ و اراده صنف آن لفظ: اين هم دو مثال دارد: مثال اوّل: جايى است كه صنف، شامل خودِ مثال هم مى شود، مثل اينكه گفته

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 433

شود: «زيد، در جايى كه اوّل كلام واقع شود مبتداست»، اين از يك طرف، صنف

است زيرا زيد در «ضَرَبَ زيدٌ» را شامل نمى شود و از طرف ديگر، شامل خودش هم مى شود چون اين «زيد» هم در اوّل كلام واقع شده و عنوان مبتدا پيدا كرده است. مثال دوّم: جايى است كه صنف، شامل خود مثال نمى شود، مثل اينكه گفته شود:

«زيدٌ- في ضرب زيدٌ- فاعلٌ» اين مثال درست است، هرجا زيد، مرفوع بوده و دنبال فعل معلومى ذكر شود فاعل است. و زيد در اين مثال، صنف است زيرا زيد در «زيدٌ ضَرَبَ» خارج مى شود ولى شامل خودش نمى شود زيرا زيد در آن مثال، مبتداست. 3- اطلاق لفظ و اراده مثل (يعنى فرد ديگر): مثل اينكه شخصى وارد مى شود و مى گويد: «زيد»، بعد شما به رفيقتان مى گوييد: «اين زيد- كه از دهان ديگرى خارج شد- علم شخصى است» و نظرتان به شخصِ اين است. اينجا لفظ زيد را اطلاق كرديد و اراده شخص كرديد. مثال روشن تر: استاد به شاگرد مى گويد: جمله «جاء زيدٌ من السفر» را تركيب كن.

شاگرد مى گويد: زيد، فاعل است. در اينجا مراد شاگرد از كلمه «زيد» همان «زيد» ى است كه از دهان استاد خارج شده است چون شخصِ آن جمله را تركيب مى كند. اين اطلاق لفظ است ولى اراده معنا نيست بلكه مراد از آن، لفظ ديگرى مثل همين لفظ است. و نيز وقتى مى گويد: «جاء، فعل ماضى است»، مراد همان «جاء» است كه در كلام استاد استعمال شده است. 4- اطلاق لفظ و اراده شخص همان لفظ: مرحوم آخوند براى اين قسم به «زيدٌ لفظٌ» مثال زده است البته فرموده است: به شرط اينكه متكلّم، شخص اين «زيد» را اراده كرده باشد. مثال بهترى كه

در اين زمينه مى توان ذكر كرد اين است كه مثلًا گاهى از يك متكلّم، تعبير زننده اى صادر مى شود، كسى به او مى گويد: آيا اين تعبير از شماست؟ او مى گويد: «نعم، هذا لفظى». بله، فلان تعبير را من گفته ام. البته به جاى «هذا» نفس همان لفظ و تعبير را مى گويد. در اينجا، لفظ را اطلاق

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 434

كرده و شخص لفظ را اراده كرده است يعنى لفظ را در خودش استعمال كرده، بدون اينكه نوع يا صنف يا مثل را اراده كرده باشد. حال كه چهار قسم اطلاق لفظ معلوم گرديد، لازم است در دو مقام بحث شود: مقام اوّل: آيا اين گونه اطلاقات (اطلاق لفظ و اراده لفظ) صحيح است؟ مقام دوّم: برفرض كه چنين اطلاقى صحيح باشد، آيا در اين موارد، عنوان استعمال تحقّق دارد؟

مقام اوّل آيا اطلاق لفظ و اراده لفظ، صحيح است؟
اشاره

صحت سه قسم اوّل، مورد اتّفاق است. ولى قسم چهارم، مورد مناقشه صاحب فصول رحمه الله قرار گرفته است.

كلام مرحوم آخوند در ارتباط با صحّت سه قسم اوّل
اشاره

مرحوم آخوند در اين زمينه دو دليل اقامه كرده است: دليل اوّل: در باب مجازات، مطلبى گفتيم كه به صورت ضابطه كلّى در اينجا نيز جريان دارد. آن مطلب اين است كه ما صحّت استعمال را عبارت از حُسن استعمال دانستيم و در اينجا هم حسن استعمال وجود دارد. چه فرقى وجود دارد بين اينكه كسى قضيّه «زيدٌ قائم» را تشكيل دهد يا قضيّه «زيدٌ لفظٌ» را مطرح كرده و به جهت غرضى كه دارد نوع زيد را اراده كند؟ از نظر حسن استعمال، هيچ فرقى بين اين دو وجود ندارد. دليل دوّم: اين اطلاقات، گاهى در مورد الفاظى كه هيچ معنايى ندارد، وجود دارد، مثلًا اگر گفته شود: «ديزٌ لفظٌ»، آيا اين غلط است؟ خير، غلط نيست زيرا لفظ مهمل اگرچه ارتباطى با معنا ندارد ولى از عالم لفظ بيرون نرفته بلكه يكى از اقسام لفظ است.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 435

حال اگر ما به جاى «زيدٌ لفظٌ» بگوييم: «ديزٌ لفظٌ»، اين اطلاق، صحيح است. از اينجا كشف مى شود كه ترخيص واضع، نمى تواند نقشى در صحّت اطلاق داشته باشد، زيرا اگر واضع هم ترخيص داشته باشد، در محدوده كار خودش- يعنى در محدوده الفاظ موضوعه، هرچند در معانى مجازيه- ترخيص دارد ولى الفاظى كه از دايره وضع بيرون است، واضع نمى تواند نسبت به آنها ترخيص داشته باشد. به همين جهت، كسانى كه در باب مجازات، ترخيص واضع را شرط مى دانند در اينجا دچار اشكال مى شوند كه در «ديزٌ لفظٌ» چه ترخيصى از ناحيه واضع صورت گرفته

است؟[231] بررسى كلام مرحوم آخوند ما اگرچه مبناى مرحوم آخوند را نپذيرفتيم و قبول نكرديم كه «صحّت استعمال به معناى حُسن استعمال باشد» و اين مسئله براى ما قدرى مجمل و نامعيّن بود، ولى در اينجا، قائل به صحّت اين گونه استعمالات هستيم و راهى كه ما براى اثبات صحّت اين نوع اطلاقات داريم دو راه است: راه اوّل: اين گونه استعمالات، فراوان است و ما نمى توانيم حكم به نادرست بودن آنها بنماييم. راه دوّم: مواردى مطرح است كه راهى غير از اين گونه اطلاقات وجود ندارد، مثلًا اگر استاد از شاگرد بخواهد جمله «جاء زيدٌ من السفر» را تركيب كند، آيا وقتى به كلمه «زيد» رسيد بايد معناى آن را اراده كند؟ معناى «زيد»، هيكل خارجى است و تركيب جمله، ربطى به آن ندارد. بلكه اين سؤال، مربوط به لفظ است. شاگرد راهى ندارد جز اينكه بگويد: جاء: فعل، زيد: فاعل، من السفر: جارّ و مجرور. و اگر بخواهد به معنا ارتباط پيدا كند، نمى تواند جواب بدهد. اگر استاد از شاگرد بخواهد كه براى لفظ، مثالى ذكر كند، و شاگرد بگويد: «زيدٌ

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 436

لفظ»، آيا مى تواند با گفتن «زيد» معناى آن را نيز درنظر بگيرد؟ و يا وقتى از متكلّم سؤال مى شود: آيا تو اين لفظ را گفته اى؟ سخن از معنا نيست بلكه بحث در اين است كه آيا اين كلمه گفته شده يا نه؟ وقتى او مى گويد: «فلان كلمه- و به جاى آن، همان كلمه اى كه تلفظ كرده ذكر مى كند- كلام من است»، اصلًا كارى به معنا ندارد. پس ما اگر بخواهيم جلوى اين گونه اطلاقات را بگيريم، قسمتى از تفهيم و تفهّمات

ناتمام مى ماند. در نتيجه، چاره اى نداريم جز اينكه صحّت اين اطلاقات را بپذيريم، اگرچه مبناى مرحوم آخوند را قبول نكنيم و هرچند اين اطلاقات را نه داخل در حقيقت بدانيم و نه داخل در مجاز، زيرا دليلى نداريم كه هر اطلاقى منحصر به حقيقت يا مجاز باشد. و اگر ما اين را از باب استعمال خارج كرديم- كه در مقام دوّم بحث مى كنيم- مسئله خيلى روشن است، زيرا استعمال بر دو قسم است: حقيقى و مجازى. و جايى كه استعمال مطرح نيست از عنوان حقيقت و مجاز هم خارج است.

مناقشه صاحب فصول رحمه الله در ارتباط با قسم چهارم

مرحوم صاحب فصول معتقد است: قسم چهارم- يعنى اطلاق لفظ و اراده شخص همان لفظ- صحيح نيست. قبل از بيان كلام صاحب فصول رحمه الله تذكّر اين نكته را لازم مى دانيم كه چون مثال «زيدٌ لفظٌ» كه در كلام صاحب فصول رحمه الله مطرح شده قابل تصحيح است، ما مثال را به گونه اى ذكر مى كنيم كه تمحّض در قسم چهارم داشته باشد و نتوانيم آن را بر اقسام ديگر حمل كنيم: مثلًا استادى به شاگردانش مى گويد: هريك از شما، لفظى را تلفّظ كنيد. يكى از شاگردان مى گويد: «زيدٌ لفظي». در اينجا، با توجّه به اضافه لفظ به ياء متكلّم، بدون ترديد، زيد، متمحّض در همين زيد شود و زيدِ نوعى يا صنفى يا مثلى- كه به معناى فرد ديگر است- لفظِ مضاف به اين شاگرد نخواهد بود. آنچه مضاف به اين شاگرد است

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 437

همين «زيد» ى است كه به آن تلفظ مى كند. صاحب فصول رحمه الله مى فرمايد: اين كلمه «زيد» كه از دهان شاگرد بيرون مى آيد، از دو حال خارج

نيست: يا بر چيزى دلالت مى كند و يا دلالت نمى كند. اگر بگوييد: «بر چيزى دلالت مى كند»، آن چيز حتماً خود اين «زيد» خواهد بود و نتيجه آن اتّحاد دالّ و مدلول مى شود. يعنى «زيد»، بر خودش دلالت مى كند.

درحالى كه دالّ و مدلول بايد دو چيز باشند و اتّحاد دالّ و مدلول معنا ندارد. و اگر بگوييد: «كلمه «زيد» كه از دهان شاگرد بيرون مى آيد، بر چيزى دلالت نمى كند»، نتيجه اين مى شود كه قضيّه محكيّه از دو جزء تشكيل شده باشد و چنين چيزى ممكن نيست. توضيح: ما قبلًا گفتيم: قضيّه لفظيّه بايد حاكى از واقع باشد و بين قضيّه لفظيه و قضيّه محكيّه بايد مطابقت وجود داشته باشد. صاحب فصول رحمه الله مى فرمايد: اگر شما در «زيدٌ لفظي» بگوييد: «زيد» بر چيزى دلالت نمى كند، نتيجه اين مى شود كه قضيّه لفظيّه شما از سه جزء تركيب يافته باشد: «زيد» موضوع و «لفظي» محمول و نسبت بين موضوع و محمول هم به عنوان جزء سوم. ولى وقتى سراغ قضيّه محكيّه مى رويم، مى بينيم از دو جزء تشكيل شده است: يكى محمول و ديگرى نسبت، زيرا «زيد» در «زيدٌ لفظي» بر چيزى دلالت نمى كند. بنابراين قضيّه محكيّه شما موضوع ندارد و از دو جزء تشكيل شده است. و چنين چيزى در قضاياى محكيّه ممكن نيست بلكه لازم است قضيّه محكيّه و قضيّه لفظيّه، تطابق داشته باشند.[232]

پاسخ مرحوم آخوند از كلام صاحب فصول رحمه الله

مرحوم آخوند، اشكال صاحب فصول را- بنا بر هر دو تقدير- جواب داده و فرموده است: اشكال اتّحاد دال و مدلول- كه صاحب فصول برفرض دلالت مطرح كرد- وارد

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 438

نيست، زيرا در اينجا، اتّحاد دالّ و مدلول بر حسب ذات

و واقعيت است و مغايرت اعتبارىِ دالّ و مدلول، كافى است اگرچه ذاتاً و حقيقتاً يك چيز باشند. «زيد»- در اينجا- هم دالّ است و هم مدلول. ولى داراى دو اعتبار است: به عنوان اينكه لفظِ صادر از لافظ است، دالّ به حساب مى آيد و به عنوان اينكه خودش اراده شده، مدلول به حساب مى آيد. بنابراين حيثيت دالّ بودن غير از حيثيت مدلول بودن است. و ما- در باب تعدّد دالّ و مدلول- مغايرت اعتبارى را كافى مى دانيم. امّا اشكال عدم تطابق قضيّه محكيّه با قضيّه لفظيّه- كه صاحب فصول برفرض عدم دلالت مطرح كرد- نيز وارد نمى باشد، بلكه «زيد» هم در قضيّه لفظيّه و هم در قضيّه محكيّه به عنوان موضوع قضيّه است و هر دو قضيّه داراى سه جزء است ولى فرق بين اين قضيّه با قضاياى ديگر اين است كه «زيد» هم در قضيّه لفظيّه و هم در قضيّه محكيّه، موضوع است، چون محمولِ آن «لفظي» است. چه مانعى دارد كه در هر دو قضيّه، نفسِ همين «زيد»، موضوع باشد؟ بلى در اكثر قضايا، موضوع و محمول قضيّه لفظيّه غير از موضوع و محمول قضيّه محكيّه است ولى در اينجا، موضوعْ بين قضيّه لفظيّه و قضيّه محكيّه مشترك است. و دليلى بر منع اين معنا نداريم.[233] بررسى جواب مرحوم آخوند بيان مرحوم آخوند در پاسخ صاحب فصول رحمه الله بيان خوبى است ولى در اينجا به اين نكته بايد توجّه داشت كه ما شايد نيازى به اين حرف ها نداشته باشيم، زيرا بحث ما- در مقام اوّل- در اين است كه آيا اين اطلاق صحيح است يا نه؟ و كارى به اين نداريم كه آيا اين

اطلاق، داراى عنوان استعمال و دلالت است يا نه؟ بنابراين، به صاحب فصول رحمه الله مى گوييم: مسأله دلالت، خارج از بحث است و نبايد در رابطه با آن بحث كنيد، زيرا دلالت، همان استعمال است و استعمال، مورد بحث ما

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 439

نيست. بلكه بايد صحبت كرد كه آيا چنين اطلاقى صحيح است يا نه؟ ما مى گوييم: بر صحّت اين اطلاق، دليل داريم. البته دليل ما، بيانات مرحوم آخوند نيست. دليل ما، همان حرف سابق است كه گاهى از اوقات، راهى به جز اين اطلاق نداريم. در همان مثالى كه ذكر كرديم، اگر استاد به شاگردانش بگويد: هريك از شما لفظى را بگوييد. آيا اگر شاگرد بخواهد «زيد» را به عنوان لفظ خود مطرح كند غير از جمله «زيدٌ لفظي» جواب ديگرى مى تواند داشته باشد؟ كسى نگويد: اگر شاگرد در جواب استاد «زيد» تنها را هم بگويد كفايت مى كند، زيرا اين حرف اگرچه صحيح است ولى در اين صورت، خبر «زيد» محذوف است، هرچند شاگرد در جواب خود به آن تصريح نكند و تكيه بر قرينه- يعنى سؤال استاد- بنمايد. بنابراين، چنين اطلاقى صحيح است. امّا اينكه آيا اين اطلاق داراى عنوان استعمال است يا نه؟ در مقام دوّم بحث مى شود.

مقام دوّم آيا در اطلاق لفظ و اراده لفظ، عنوان استعمال تحقّق دارد؟
اشاره

ابتدا به عنوان مقدّمه، بررسى كوتاهى راجع به معناى استعمال مى كنيم: واقعيتِ استعمال، عبارت از «طلب عمل لفظ در معنا» است متكلّم به وسيله استعمال دنبال اين مطلب است كه لفظ، در معنا عمل كند. در موارد ديگر، كيفيت عمل كردن لفظ در معنا اين است كه وقتى متكلّم، لفظ «زيد» را مى گويد، وجود خارجى و موضوع له آن را اراده مى كند

ولى در اينجا به اين صورت است كه وقتى سامع، كلمه «زيد» را از متكلّم مى شنود، صورتى از اين لفظ در ذهن سامع نقش مى بندد، چون خود لفظ «زيد» هم وجود خارجى و واقعىِ لفظ است. و وجود خارجىِ لفظ نمى تواند مستقيماً به ذهن بيايد همان طور كه وجود خارجى زيد نمى تواند به طور مستقيم به ذهن بيايد، زيرا وجود ذهنى با وجود خارجى تباين دارد و ذهن و خارج با يكديگر

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 440

متباينند. وجود ذهنى- به وصف وجود ذهنى- نمى تواند در خارج وجود پيدا كند و وجود خارجى هم- به وصف وجود خارجى- نمى تواند در ذهن بيايد. اين ماهيت است كه گاهى داراى وجود خارجى و گاهى داراى وجود ذهنى است. به عبارت ديگر: وقتى متكلّم، لفظ «زيد» را تكلّم كند، لفظ «زيد» وجود پيدا مى كند و سپس معدوم مى شود و اين وجود نمى تواند در ذهن سامع بيايد، اين وجودِ خارجى لفظ است. خارجيّت هر چيزى به حسب خود اوست. خارجيّت «زيد» به اين است كه او را در خارج مشاهده كنيم، خارجيّت اراده به اين است كه قائم به نفس انسان باشد و خارجيّت لفظ به صدور آن از متكلّم است. و اين وجود خارجى لفظ- همانند وجود خارجى خود زيد- نمى تواند به ذهن بيايد بلكه وقتى انسان لفظ «زيد» را شنيد صورتى از آن لفظ در ذهن مى آيد و آن صورت به منزله آينه اى مى شود كه انسان از طريق آن به معنا منتقل مى شود. هرجا استعمال تحقّق پيدا كند داراى چنين معنايى خواهد بود. حال باتوجّه به اين معنا مى خواهيم ببينيم آيا در موارد مذكور در مقام اوّل، عنوان استعمال تحقّق دارد؟

در مقام بررسى بايد يكايك اين اقسام را بررسى كرد و ما از قسم چهارم شروع مى كنيم:

بررسى قسم چهارم

آيا وقتى متكلّم مى گويد: «زيدٌ لفظي»، بر اين «زيد»- كه از آن، شخصِ لفظِ زيد اراده شده است- عنوان استعمال، منطبق است؟ يعنى آيا مى توانيم بگوييم: متكلّم، لفظ «زيد» را در نفس لفظ زيد استعمال كرده است؟ آيا مى توانيم بگوييم: در اينجا لفظ «زيد» بر شخص همين لفظ دلالت مى كند؟ ظاهر اين است كه نمى توانيم چنين حرفى را بزنيم، زيرا آن ملاكى كه در باب استعمال مطرح كرديم در اينجا وجود ندارد. توضيح: وقتى متكلّم مى گويد: «زيد»، صورتى از اين لفظ به ذهن سامع مى آيد و

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 441

او منتظر محمول است، اگر مثلًا متكلّم بگويد: «قائمٌ» از اين صورت ذهنيه، منتقل به وجود خارجى زيد مى شود و آن را موضوع براى قائم مى بيند و هوهويت بين آن و قائم را مى بيند. ولى وقتى متكلّم به جاى «قائمٌ» مى گويد: «لفظي»، سامع همين جا توقّف مى كند و منتقل به چيزى نمى شود و متوجّه مى شود كه مسئله به همين جا خاتمه پيدا كرده است و راهى براى انتقال به وجود خارجى نيست چون انتقال به وجود خارجى مناسبتى با اين محمول ندارد. پس در اينجا نه عنوان «دلالت» مطرح است و نه عنوان «استعمال». «طلب عمل لفظ در معنا» در اينجا تحقّق ندارد. هرچند ما مى توانيم به جاى «معنا»، «شي ء آخر» را بياوريم و بگوييم: «طلب عمل اللفظ في شي ء آخر» خواه اين «شي ء آخر» معنا باشد يا غير آن. ولى درعين حال در اينجا «شي ء آخر» نداريم فقط به لفظ «زيد» تلفظ شده و صورتى از اين لفظ در ذهن

سامع آمده و مطلب به همين جا خاتمه يافته است. البته كلام مرحوم آخوند- در اين زمينه- خالى از اشكال نيست، زيرا ايشان براى تصحيح مسأله تعدّد دالّ و مدلول- در مقام اوّل- فرمود: لفظ «زيد»، از حيث اينكه لفظِ صادر از متكلّم است، دالّ به حساب مى آيد. اين بيان معنايش اين است كه مقام دلالت، متأخر از مقام صدور لفظ از متكلّم است. در حالى كه مطلب- ظاهراً- برعكس است يعنى مقام دلالت، قبل از مقام صدور است. بنابراين، بيان مرحوم آخوند- به اين صورت- ناتمام است و مخالف با وجدان نيز هست. زيرا وجداناً در اينجا دلالتى نمى بينيم دلالت اين است كه كسى يا چيزى دست انسان را گرفته و به سوى چيز ديگر هدايت كند ولى در اينجا يك لفظ «زيد» گفته شده و صورتى از اين لفظ در ذهن مخاطب آمده و همين جا مسئله تمام شده بدون اينكه دلالتى در كار باشد. و به عبارت ديگر: صدور از متكلّم، نقشى در مقام دلالت ندارد. دلالت، به عنوان وصف براى خود لفظ است كه به جهت وضع يا امر ديگر، در لفظ تحقّق دارد. و در حقيقت، مرحله دلالت قبل از مرحله صدور از متكلّم است. در موارد ديگر نيز همين طور است، مثلًا وقتى لفظ «اسد» از متكلّم صادر شود و ما بخواهيم دلالت را

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 442

توضيح دهيم مى گوييم: از متكلّم، لفظِ دالّ صادر شده است و نمى گوييم: «اسد» به عنوان اينكه لفظِ صادر از متكلّم است، دالّ مى باشد. دلالت، وصف براى لفظ است و صدور، متأخّر از مقام دلالت است. صدور، همان چيزى است كه به لفظْ وجود مى دهد.

صدور، تحقّق

از شخص را مى رساند و بر فعل شخص دلالت دارد. بنابراين، صدور از متكلّم، نقشى در دلالت ندارد، به همين جهت اگر از شما سؤال كنند: آيا لفظ «أسد» بر چه چيزى دلالت مى كند، سؤال نمى كنيد: اسدِ صادر از متكلّم؟ حال چگونه مى شود ما حيثيت صدور- كه نقشى در دلالت ندارد و متأخّر از دلالت است- را به عنوان قبل از دلالت و مؤثر در دلالت مطرح كنيم؟ در نتيجه، هرچند ما مغايرت اعتبارى را كافى بدانيم ولى بيان مرحوم آخوند نمى تواند مغايرت اعتبارى را در دالّ و مدلول مطرح كند. و شاهدش اين است كه خود مرحوم آخوند وقتى در اين قسم (قسم چهارم) به مسأله استعمال مى رسد مى گويد: اين استعمال نيست. و همان مغايرت اعتبارى را كه خودش در مقام اوّل- نسبت به قسم چهارم- مطرح كرد، در مقام دوّم مطرح نمى كند. پس در قسم چهارم، استعمال تحقّق ندارد.

بررسى قسم سوّم
اشاره

قسم سوّم اين بود كه لفظْ اطلاق شود و مثل آن- يعنى فرد ديگر- اراده شود. به نظر مى رسد در اينجا- همان طور كه مرحوم آخوند فرموده است- استعمال، تحقّق دارد، زيرا ضابطه اى كه براى استعمال گفتيم در اينجا وجود دارد. توضيح: وقتى لفظى از متكلّم صادر مى شود، صورت ذهنيه اى از اين لفظ براى مستمع ايجاد مى شود. و مستمع، از اين صورت ذهنيّه منتقل به چيز ديگرى مى شود كه البته آن چيز از مقوله معنا نيست. بلكه از مقوله لفظ است ولى شي ء ديگرى است كه سامع، از صورت ذهنيّه لفظ، به آن منتقل مى شود. مثلًا كسى از در وارد مى شود و مى گويد: «جاء زيدٌ» و شما مى گوييد: «زيد» در اين عبارت، فاعل است. اين لفظ

«زيد»

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 443

اگرچه از دهان شما بيرون آمده ولى مراد شما و مستعمل فيه شما عبارت از آن «زيد» ى است كه متكلّم اوّل به آن تكلّم كرده است. بنابراين، شما لفظ زيد را اطلاق كرده و فرد ديگرى را اراده كرده ايد و در اينجا استعمال تحقّق دارد ولى فرق آن با ساير موارد اين است كه مستعمل فيه در ساير موارد، غالباً معناى موضوع له است ولى در اينجا كارى به موضوع له و غير موضوع له نداريم و كارى به حقيقى يا مجازى بودن استعمال نداريم بلكه اصل استعمال را مى خواهيم درست كنيم هرچند به نحوى كه در استعمالات مجازيه درست مى كرديم، مى بينيم در اينجا از نظر تحقّق استعمال، كمبودى نداريم، «طلب عمل اللفظ في شي ء آخر» تحقّق دارد، هرچند اين شي ء آخر- مثل مثال مورد بحث ما- از مقوله لفظ باشد.

كلام مرحوم بروجردى در ارتباط با قسم سوّم

مرحوم بروجردى فرموده است: مى توان گفت: در اين قسم هم- مانند قسم چهارم- استعمال تحقّق ندارد، زيرا لفظ زيد كه از دهان شما خارج مى شود و به اعتبار تلفظ شما، خصوصيت پيدا مى كند، واقعيّتش اين است كه داراى اين خصوصيت است و «زيد» صادر از شما با «زيد» صادر از ديگرى دو شخصِ لفظ و دو فرد براى لفظ است.

ولى وقتى مخاطب، اين زيد را از شما مى شنود، حيثيت صدورش از شما را، ناديده مى گيرد. يعنى وقتى كلمه «زيد» را از دهان شما شنيد، مثل اين است كه طبيعىِ لفظِ «زيد» را شنيده است و جنبه صدور زيد از شما- كه به اين لفظ تشخّص داده- ناديده گرفته شده و مستمع، توجّهى به آن ندارد. در نتيجه،

در اينجا، شخص مطرح نيست چون شخصيت، به حيث اضافه صدورش از شماست و وقتى مخاطب، اين حيث را ناديده گرفت گويا در اينجا فقط طبيعى لفظ مطرح است و خصوصيتى در كار نيست. و طبيعى لفظ، بر زيدى كه از متكلّم صادر شده، انطباق پيدا مى كند. و به عبارت دقيق تر:

«زيد» ى كه از متكلّم صادر شده نيز- مثل زيد صادر از شما- خصوصيتى ندارد و هر دو، طبيعىِ «زيد» مى باشند. نه «زيد» صادر از شما- به عنوان صدور از شما- خصوصيتى

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 444

دارد و نه «زيد» صادر از متكلّم- به عنوان صدور از متكلّم- خصوصيتى دارد. و گويا دو طبيعىِ «زيد» مطرحند و دو طبيعى، نه مغايرت دارند و نه تعدّد تا گفته شود: يكى از اين دو، در ديگرى استعمال شده است. اين قسم نيز مانند قسم قبلى- يعنى قسم چهارم- است و استعمال تحقّق ندارد. و اينكه مى گوييم: «دو طبيعى»، به معناى دو فرد از طبيعى نيست تا بين آنها مغايرت باشد، بلكه مراد اين است كه: اين، طبيعىِ لفظ است و آن هم، طبيعىِ لفظ است. و بين طبيعىِ لفظ، مغايرتى وجود ندارد كه شما بخواهيد يكى را به عنوان دالّ و ديگرى را به عنوان مدلول مطرح كنيد.[234] بررسى كلام مرحوم بروجردى به نظر مى رسد كلام مرحوم بروجردى ناتمام است، زيرا ما كارى نداريم به اينكه حيثيت صدور، از نظر مستمع مورد غفلت قرار مى گيرد، ما نظرمان روى خود متكلّم است. متكلّم، وقتى مى گويد: «زيد در كلام اين شخص، فاعل است»، بدون ترديد لفظ «زيد»- در كلام خود را- در «زيد» متكلّم ديگر استعمال كرده است. از نظر

اين متكلّم، مستعمل و مستعمل فيه متعدّدند، و وجدان، بر اين مسئله حاكم است. شاهدش اين است كه دو متكلّم داريم و يكى، لفظ خودش را در لفظ صادر از ديگرى استعمال كرده است گاهى هم با اشاره عمليه اشاره مى كند، مى گويد: «زيد» در اين «جاء زيدٌ»- كه متكلّم گفت- فاعل است. در اينجا چگونه مى توان قائل به وحدت شد؟ چگونه مى توان گفت: اينجا دو طبيعى است و چون دو طبيعى داراى دوئيت نيست پس يك طبيعى است و مسأله صدور از متكلّم هم مغفول عنه است پس فرديت و تشخّص در اينجا مطرح نيست؟ بنابراين، بيان ايشان خارج از محلّ نزاع است. محلّ نزاع در جايى است كه فردى وجود داشته باشد و از آن، فرد ديگر اراده شده باشد. و بحث در طبيعى نيست. و در

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 445

اينجا ما نمى توانيم جلوى استعمال را بگيريم. آن تعدّدى كه در استعمال و در مقام دلالت مطرح است، در اينجا تحقّق دارد و متكلّم، ابتدا آن «زيد» صادر از متكلّم اوّل را تصوّر مى كند و سپس لفظ «زيد» خودش را در آن استعمال مى كند. در نتيجه، به نظر مى رسد در اين قسم نمى توان استعمال را انكار كرد و مرحوم آخوند نيز با عبارت كوتاهى به اين مطلب اشاره كرده است.[235]

بررسى قسم اوّل و دوّم
اشاره

آيا در قسم اوّل (اطلاق لفظ و اراده نوع) و قسم دوّم (اطلاق لفظ و اراده صنف)، استعمال تحقّق دارد؟ اين دو قسم، يك حكم دارند. اگر استعمال، تحقّق داشته باشد، در هر دو تحقّق دارد و اگر تحقّق نداشته باشد، در هيچ كدام تحقّق ندارد.

كلام مرحوم آخوند

وقتى متكلّم مى گويد: «زيدٌ لفظٌ» و مقصودش اين است كه نوع «زيد» لفظ است،[236] يعنى هرجا كلمه «زيد» مطرح مى شود، چه به عنوان فاعليت يا به عنوان مبتدئيت و يا عنوان ديگر، اين «زيد»، لفظ است. مرحوم آخوند مى فرمايد: در اينجا دو احتمال وجود دارد: عدم تحقق استعمال و تحقّق استعمال. احتمال اوّل (عدم تحقّق استعمال): به اين صورت كه بگوييم: اگرچه متكلّم در جمله «زيدٌ لفظ» كلمه «زيد» را بكار برده و صدور «زيد» از متكلم، به «زيد»، شخصيّت و فرديّت مى دهد، ولى متكلّم در مقام حمل «لفظٌ» بر «زيد» كارى به اين شخصيّت

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 446

ندارد، كارى به اين حيثيت صدور از خودش ندارد. بلكه «زيد» را به عنوان فرد و مصداقى از نوعِ لفظِ «زيد»، موضوع براى «لفظٌ» قرار مى دهد. نظير اين مورد- از موارد استعمال الفاظ در معانى- اين است كه يك وقت شما مى گوييد: «الإنسان متعجّبٌ»، در اينجا «تعجّب»، عارض بر «انسان» است و ماهيت «انسان» به عنوان موضوع براى «تعجّب» قرار گرفته است. ولى يك وقت مى گوييد: «زيد متعجّب»، از شما سؤال مى شود اين «متعجّب» كه حمل بر «زيد» كرديد، آيا «زيد» خصوصيتى دارد كه موضوع براى متعجّب قرار گرفته است؟ جواب مى دهيد: خير، «زيد» به عنوان اينكه فردى از افراد انسان است، موضوع براى «متعجّب» قرار داده شده است.

معناى اين كلام اين است كه موضوع قضيّه، شخص نيست. اين طور نيست كه «زيد»- در برابر ساير افراد انسان- موضوع باشد. در نتيجه عَمرو و بكر و ساير افراد انسان نيز در اين قضيّه داخلند. قضيّه «زيدٌ لفظٌ» نيز ممكن است به همين كيفيت باشد و «زيد» ى كه متكلّم، موضوع براى «لفظٌ» قرار مى دهد، براى خصوصيتِ صدورش از خود اين متكلّم هيچ حسابى قائل نيست و اين خصوصيت را كنار گذاشته است و درحقيقت مى گويد: «زيد» به عنوان طبيعى و كلّى و به عنوان نوع، «لفظ» است، نه به عنوان اينكه داراى خصوصيت است و از من صادر شده است. اگر قضيّه «زيدٌ لفظٌ» اين گونه باشد، استعمال تحقّق ندارد. اگر بگوييد: لفظ زيد و شخص زيد را در نوع استعمال كرده است، مى گوييم:

بنا بر فرض فوق، متكلّم خصوصيتى براى شخص نديده است و گويا خصوصيت صدور «زيد» از خودش را ناديده گرفته و سپس آن را موضوع براى «لفظٌ» قرار داده است. احتمال دوّم (تحقّق استعمال): به اين صورت كه گفته شود: شخص زيد، در نوع، استعمال شده است. شما مى خواهيد مستعمَل و مستعمَل فيه تغاير داشته باشند و در اينجا خصوصيّت مستعمَل، ملحوظ است، خصوصيّت «زيد» به عنوان اينكه از متكلّم صادر شده، به عنوان مستعمَل ملاحظه شده است و شما اين خاصّ را در طبيعى و كلّى، استعمال كرده ايد پس مستعمَل، خاص و مستعمَل فيه كلّى و طبيعى است و همين مقدار براى تحقّق تعدّد و تغاير بين مستعمل و مستعمل فيه كافى است. همان گونه كه

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 447

در مورد استعمال لفظ «زيد» در كلّى «انسان» مغايرت تحقّق

دارد. سپس مرحوم آخوند، از كلام خود نتيجه گيرى كرده و تحت عنوان «بالجملة» مى فرمايد: براى هركدام از اين اطلاقات- چه نوع و چه صنف- ما مى توانيم دو صورت تصوير كنيم، يعنى نمى توان به طور كلّى گفت: استعمال، تحقّق دارد، يا گفت: استعمال، تحقّق ندارد. بلكه به دو صورت مى توانيم فرض كنيم كه در يك صورت آن، استعمال تحقّق دارد و در صورت ديگر، تحقّق ندارد. مى فرمايد: اگر نحوه اطلاق لفظ و اراده نوع مثل نحوه اطلاق لفظ و اراده فرد ديگرى مثل آن باشد، اشكالى در تحقّق استعمال نيست، زيرا ما در مورد اطلاق لفظ و اراده فرد ديگرى مثل آن گفتيم مستعمَل داراى يك خصوصيت و مستعمَل فيه داراى خصوصيت ديگر است. مستعمَل، لفظِ صادر از يك متكلّم و مستعمَل فيه، لفظِ صادر از متكلّم ديگر است يعنى شما «زيدِ خودتان» را در «زيدِ متكلّم ديگر» استعمال كرده ايد.

در اطلاق لفظ و اراده نوع نيز اگر متكلّم، از «زيد» ى كه از دهان او صادر شده و داراى اين خصوصيت است، نوع «زيد» را اراده كرده باشد، در اينجا، عنوان استعمال تحقّق دارد، زيرا مستعمَل و مستعمَل فيه متعدّد است. مستعمَل، خصوص «زيد» صادر از متكلّم و مستعمَل فيه، نوع «زيد» هايى است كه تلفظ مى شوند. خواه به صورت فاعل باشد يا مفعول يا مبتدا و غير اين ها. ولى اگر با «زيدٌ لفظٌ» به صورت ديگرى برخورد كنيم و بگوييم: «زيد» ى كه از دهان متكلّم بيرون مى آيد، اگرچه به جهت صدور از شخص خاص و در زمان خاص، داراى خصوصيّت و فرديّت است و متكلّم نيز به اين خصوصيات توجّه دارد ولى وقتى مى خواهد اين «زيد»

را موضوع براى «لفظٌ» قرار دهد، خصوصيات آن را كنار مى زند و آن را با قطع نظر از خصوصيات، موضوع براى «لفظٌ» قرار مى دهد. در اين صورت استعمالى تحقّق پيدا نكرده است، زيرا در اينجا وقتى خصوصيات «زيد» را كنار مى زند گويا طبيعى و كلّى «زيد» را موضوع قرار مى دهد. مرحوم آخوند سپس اضافه مى كند: اگرچه ما اطلاق لفظ و اراده نوع يا صنف را به

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 448

دو صورت تصوير كرديم و تنها يك مورد آن را از باب استعمال دانستيم ولى در محاورات و اطلاقات عرفيه، بيشتر با همان قسمى كه از باب استعمال است سروكار داريم. شاهد اين مطلب اين است كه در اطلاق لفظ و اراده نوع، ما وقتى اين بحث را شروع كرديم و گفتيم: اين بحث دو مثال دارد: يك مثال، نوعى است كه شامل خود اين هم مى شود مثل «زيد لفظٌ» كه نوع «زيد»، خود «زيد» ى كه متكلّم در «زيد لفظ» گفته را نيز شامل است. و يك مثال، نوعى است كه شامل شخصِ گفته شده نمى شود، مثل «ضَرَبَ فعلُ ماضٍ»، كه در اينجا نوع «ضرب» ها اراده شده ولى نوعى كه شامل خود اين «ضَرَبَ» نمى شود زيرا «ضرب»- در اين كلام- مبتداست و مبتدا نمى تواند فعل باشد. مرحوم آخوند گويا مى فرمايد: در مثل «ضَرَبَ فعلُ ماضٍ» خود اين «ضَرَبَ» از دايره خارج است و فعل ماضى نيست، آن وقت چگونه مى توان گفت: خصوصيات را از «ضرب» كنار مى زنيم و اين از قبيل استعمال نيست؟ شما هرچه خصوصيات «ضرب» را جدا كنيد، اين «ضرب» فعل ماضى نيست. «ضرب» هاى ديگر است كه داراى عنوان فعل ماضى

مى باشد ولى اين «ضَرَبَ» مبتداست و فعل ماضى نيست. آيا در اينجا غير از مسأله استعمال راه ديگرى داريم؟ چاره اى نداريم جز اينكه بگوييم: اين «ضرب» با وجود اينكه مبتداست، ولى در نوع «ضرب» هايى كه داراى عنوان فعل ماضى مى باشند استعمال شده است و «فعل ماضٍ» در واقع محمول براى آن «ضرب» ها مى باشد.[237] پس در حقيقت، اين يك تأييدى است بر مرحوم آخوند كه مى فرمايد: اگرچه تصوير مسأله از بين رفتن خصوصيات و عدم تحقّق استعمال، مانعى ندارد ولى در محاورات، پاى استعمال در ميان است.

كلام مرحوم بروجردى

مرحوم بروجردى در مورد قسم سوّم (اطلاق لفظ و اراده فرد ديگرى مثل آن)، استعمال را نپذيرفته و در كلام مرحوم آخوند- كه قائل به استعمال بود- مناقشه كرد. و

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 449

كسى كه در قسم سوّم استعمال را نپذيرد در اين دو قسم به طريق اولى نخواهد پذيرفت، زيرا در آنجا دو فرد و دو خصوصيت وجود داشت و متكلّم مى خواست فردى را در فرد ديگر استعمال كند و بين دو فرد تباين وجود دارد چون هيچ گونه حملى بين آن دو امكان ندارد، نه حمل اوّلى ذاتى و نه حمل شايع صناعى. «زيدٌ عمروٌ» به هيچ وجه قابل توجيه نيست. حال در اينجا مى خواهيم «زيد» را اطلاق كرده و نوع آن را اراده كنيم يعنى كلّىِ خود اين «زيد» و عنوان عامّ خود اين «زيد» را مى خواهيم اراده كنيم و ايشان اين را به طريق اولى جايز نمى داند. مرحوم بروجردى مى فرمايد: وقتى متكلّم مى گويد: «زيد»، خصوصيت صدور اين لفظ از خودش، هم براى خودش و هم براى سامع، مغفول عنه است. يعنى وقتى

مستمع، كلمه «زيد» را از دهان متكلّم مى شنود گويا كلّى زيد را استماع مى كند، گويا طبيعىِ زيد را استماع مى كند و وقتى مى گويد: «طبيعى زيدٍ لفظٌ» چه چيز را در چه چيز استعمال كرده است؟ معنا ندارد بگوييم لفظ خاص «زيد» در كلّى «زيد» استعمال شده است، زيرا در اينجا اگرچه به حسب واقع، خصوصيت وجود دارد ولى اين خصوصيت، مغفول عنه است و مورد توجّه نيست.[238]

نظر ما در مورد قسم اوّل و دوّم

به نظر ما همان طور كه در اطلاق لفظ و اراده فرد ديگرى مثل آن، چاره اى جز مسأله استعمال نبود، اينجا نيز راهى غير از مسأله استعمال، تصوّر نمى شود. براى تبيين مطلب لازم است به دو مقدّمه زير توجّه شود: مقدّمه اوّل: مسأله فرديّت و كلّيت، از امور اعتبارى نيستند بلكه داراى واقعيّت مى باشند فرديّت براى زيد، يك واقعيت است، كلّيت براى انسان نيز يك واقعيت است.

حال كه چنين است آيا كسى حق دارد بگويد: مى خواهم از خصوصياتِ زيد خارجى كه

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 450

جزئى شخصى است صرف نظر كرده و آن را كلّى نمايم؟ بدون شك نمى توان چنين كارى را انجام داد. زيد خارجى، حقيقتاً فرد است و نمى توان آن را به يك كلّى تبديل كرد مگر اينكه به جاى «زيد» عنوان «انسان» را گذاشته و موضوع را عوض كنيم ولى «زيد» تا وقتى «زيد» است جزئى است و كلّيت در مورد آن معنا ندارد. ما نمى توانيم بگوييم: در مورد «زيد»، مختاريم، اگر خصوصيات آن را همراهش رعايت كنيم، جزئى مى شود و اگر خصوصيات را كنار بزنيم همين «زيد»، كلّى مى شود. اين مطلب، غير معقول است. به عبارت ديگر: آنچه فرد است، واقعاً فرد است و

ما هر كارى انجام دهيم نمى توانيم فرديت را از آن جدا كنيم. و آنچه هم كلّى است واقعاً كلّى است و ما هر كارى انجام دهيم نمى توانيم كلّيت را از آن جدا كنيم. مقدّمه دوّم: اين مطلب را قبلًا نيز گفته ايم كه هرچند بين فرد و كلّى، اتّحاد وجودى مطرح است ولى از جهت ماهيت، بين آنها مباينت وجود دارد. «زيدٌ إنسانٌ» يك قضيّه حمليّه صادقه است و ملاك آن اتّحاد در وجود است و نمى توان گفت: «بين اين دو، مغايرت تحقّق ندارد و اين ها يك چيزند، زيد انسان است و انسان هم زيد است»، چنين حرفى باطل است. اگر قضيّه «زيدٌ إنسانٌ» را در غير رابطه اتّحاد در وجود تشكيل دهيد اين قضيّه، كاذبه خواهد بود. ماهيت زيد و ماهيت انسان دو چيزند و بين اين ها تغاير ماهوى مطرح است. به همين جهت، حمل آنها حمل اوّلى ذاتى نيست.

نتيجه دو مقدّمه فوق اين است كه: اوّلًا: فرديّت و كلّيت، دو واقعيت مى باشند. ثانياً: اگرچه بين فرد و كلّى اتّحاد وجودى مطرح است ولى فرد و كلّى داراى تباين ماهوى مى باشند. حال نتيجه فوق را در مسأله مورد بحث پياده كرده مى گوييم: در قضيّه «زيدٌ لفظٌ»، اين «زيد» كه از متكلّم صادر شده، اشكالى در فرديتش نيست. در اين صورت چگونه مى توان فرديّت را از آن گرفت؟ فرديّت، يك واقعيت و

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 451

حقيقت است، كلّيت هم براى لفظ «زيد»، يك حقيقت و واقعيت است. و فرديّت و كلّيت، دو حقيقتِ متباين و دو ماهيت متباين مى باشند. وقتى چنين شد، چاره اى غير از مسئله استعمال نيست. يكى از اين دو ماهيت، مستعمَل و ماهيت ديگر

مستعمل فيه است، يعنى از «زيد» در «زيدٌ لفظي» كه به عنوان يك واقعيت است، واقعيت ديگرى اراده شده است. از فردِ «زيد»، كلّى لفظ «زيد» اراده شده است. آيا غير از اين مى توان گفت كه اين «زيد» در كلّى «زيد» استعمال شده است؟ بنابراين، در اين دو قسم (اطلاق لفظ و اراده نوع و اطلاق لفظ و اراده صنف) راهى جز مسأله استعمال وجود ندارد. اشكال: ممكن است كسى بگويد: در مثل «زيد لفظي»، مستعمَل عبارت از شخص همين «زيد» و مستعمل فيه عبارت از كلّى لفظ «زيد» است و اين كلّى شامل خود اين «زيد» هم مى شود. بنابراين، «زيد»- در رابطه با خودش- هم مستعمَل و هم يكى از افراد مستعمَل فيه است. هرچند اين مسئله را در مورد «ضرب فعل ماضٍ» نمى توان پياده كرد زيرا مستعمَل فيه شامل خود «ضرب» در كلام نمى شود. جواب: ما وقتى يك لفظ را در كلّى استعمال مى كنيم مستعمل فيه ما نفس كلّى است ولى اين كلّى، منطبق بر مصاديق خود و متّحد با آنهاست. اين به معناى استعمال كلّى در مصاديق نيست تا اينكه مصاديق هم جزء مستعمل فيه باشند و به تعداد افراد كلّى، مستعمل فيه داشته باشيم. وقتى ما انسان را در معناى كلّى خودش استعمال مى كنيم، از دايره كلّيت خارج نمى شويم و نمى توانيم بگوييم: «انسان در زيد هم استعمال شده است». در اينجا هم «زيد» را در طبيعى و كلّى «زيد» استعمال كرده ايم.

مستعمَل فيه ما همان كلّى است ولى آن كلّى انطباق قهرى بر مصاديق خود دارد، كه از جمله مصاديق آن همين «زيد» ى است كه به آن تلفّظ كرده ايم ولى اين

به عنوان مصداقِ مستعمل فيه مطرح است نه به عنوان خود مستعمل فيه، تا اين كه لازم آيد مستعمل و مستعمَل فيه، شى ء واحدى باشند.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 452

نتيجه بحث در مقام دوّم از چهار قسم اطلاق لفظ، فقط در قسم سوّم- يعنى اطلاق لفظ و اراده شخص- استعمال تحقّق ندارد ولى در سه قسم ديگر، استعمال تحقّق دارد. ذكر اين نكته لازم است كه بعضى، كلام مرحوم آخوند در «بالجمله» را به گونه ديگرى تفسير كرده اند ولى به نظر مى رسد كه مراد ايشان همان چيزى است كه ما بيان كرديم.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 453

امر پنجم نقش اراده در موضوع له الفاظ

اشاره

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 455

نقش اراده مستعمِل در موضوع له الفاظ بحث در اين است كه آيا موضوع له الفاظ، ذوات معانى و نفس معانى است بدون اينكه خصوصيتى در آن دخالت داشته باشد يا اينكه در موضوعٌ له الفاظ، علاوه بر ذوات معانى، خصوصيتِ مراد بودن معانى نيز دخالت دارد؟ خواه دخالت اراده، به عنوان جزئيت براى موضوع له الفاظ باشد يا به عنوان شرطيت و قيديت.

تحرير محلّ نزاع

آيا كدام اراده، محلّ نفى و اثبات قرار گرفته است؟ در باب اراده، با چهار مرحله اراده برخورد مى كنيم: 1- ماهيت و مفهوم اراده: يعنى همان چيزى كه كلمه «اراده» براى آن وضع شده است، مثلًا «انسان» يكى از اسماء اجناس است و براى مفهوم كلّى «حيوان ناطق» وضع شده است. «اراده» نيز براى مفهوم كلّى «الشوق المؤكَّد المحرِّك للعضلات نحو المراد» وضع شده است.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 456

بعضى- چون مرحوم آخوند- كه «اراده» و «طلب» را يك چيز مى دانند- كلمه «طلب» را نيز به همين معنا مى دانند. 2- وجود ذهنى اراده: از مرحله ماهيت كه بگذريم به مرحله وجود ذهنى مى رسيم. ماهيت، داراى يك وجود ذهنى است كه عبارت از تصوّر مفهوم «اراده» مى باشد. همان طورى كه وجود ذهنى «انسان» عبارت از تصوّر مفهوم «انسان» است. 3- وجود حقيقى اراده: همان طور كه ماهيت «انسان» داراى يك وجود حقيقى است كه عبارت از افراد خارجى مى باشد، ماهيت «اراده» نيز داراى وجود حقيقى است.

وجود حقيقى «اراده» عبارت از شوق واقعى است كه قائم به نفس مريد بوده و محرّك عضلات به طرف مراد است، مثل اراده اى كه باعث شده شما از منزل خارج شويد. اراده هركدام از شما،

يك وجود خارجى و حقيقى براى اراده است. ولى اراده- درحقيقت- از سنخ معانى حرفيه است. معانى حرفيه، آن دسته از واقعيات خارجى بودند كه استقلال نداشته و قائم به دو شي ء مى باشند. در «زيدٌ في الدار»، علاوه بر «زيد» و «دار»، يك واقعيت سوّم نيز وجود دارد كه آن عبارت از ظرفيت «دار» براى «زيد» و نسبت ظرفى بين «دار» و «زيد» است. ولى اين واقعيت، چون استقلال در وجود ندارد و نيازمند به طرفين است، از آن به معناى حرفى تعبير مى كرديم. «اراده» نيز از سنخ معانى حرفى است، زيرا اراده، واقعيتى است كه متقوّم به دو شي ء است هم اراده كننده و هم مراد لازم دارد و نمى شود بدون اين دو محقّق شود. آن شوقى كه قائم به نفس است از يك طرف قيام به نفس دارد و از طرفى محرّك عضلات به طرف مراد است و اضافه اى هم به مراد دارد. پس وجود خارجى اراده عبارت از اراده قائم به نفس است ولى معناى خارجيت، اين نيست كه در خارج ديده شود و با چشم مشاهده شود بلكه خارجيت هر چيزى به تناسب خودش مى باشد و واقعيت اراده به قيام فى النفس است. در شما قبل از اينكه به درس بياييد، اراده اى كه محرّك به طرف جلسه درس باشد وجود نداشت. اين اراده، قبل از آمدن، در شما تحقّق پيدا كرد و با آن اراده، حركت كرديد. اين خارجيت

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 457

اراده است. 4- اراده انشائيه: اين قسم، بر مبناى اتّحاد طلب و اراده تحقّق دارد. اگر ما طلب و اراده را متّحد بدانيم، قسم چهارمى به نام «اراده

انشائيه» يا «طلب انشائى» نيز خواهيم داشت. در باب انشاء، تفسيرى براى انشاء بيان كرديم و گفتيم: متكلّمِ «مُنْشِئ»، با لفظى كه در مورد انشاء به كار مى برد، تحقّق ماهيت را قصد مى كند. با گفتن «افعل» قصد مى كند كه ماهيت طلب تحقّق پيدا كند و اين را ما به «انشاء طلب» و طلب آن را به «طلب انشائى» يا «اراده انشائيه» تعبير مى كنيم. در نتيجه، در باب اراده چهار نوع اراده وجود دارد: مفهوم اراده، وجود ذهنى اراده، وجود حقيقى و خارجى اراده، وجود انشائى اراده. حال بحث در اين است كه آيا كسانى كه مى گويند: «اراده در موضوع له الفاظ نقش دارد»، كدام يك از اين اقسام اراده را درنظر دارند؟ ظاهر اين است كه محلّ نزاع در وجود حقيقى اراده است. وجود حقيقى اراده، يك معناى جزئى است زيرا وجود، مساوق با تشخّص و جزئيت است. و وقتى جزئى شد، به تكثر واقعيات، اراده داراى تكثّر مى شود. آيا اين وجود حقيقى اراده در معناى «حيوان ناطق»- به صورت جزء يا قيد- دخالت دارد؟ يعنى آيا انسان به معناى «حيوان ناطق» ى است كه اراده حقيقى متكلّم به آن تعلّق گرفته است؟

نظريه اوّل (عدم دخالت اراده در موضوع له الفاظ)

مرحوم آخوند معتقد است: اراده، نقشى در موضوع له الفاظ ندارد. ايشان براى اثبات مدّعاى خود سه دليل ذكر مى كند ولى ادلّه طرف مقابل را ذكر نمى كند و تنها اشاره مى كند به مطلبى كه از «عَلَمين»- شيخ الرئيس و خواجه نصير الدين طوسى- در اين زمينه ذكر شده است. دليل اوّل مرحوم آخوند: ما وقتى لفظ «انسان» را مى شنويم جز معناى «حيوان

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 458

ناطق» چيزى به ذهنمان تبادر نمى كند

و وقتى لفظ «زيد» را مى شنويم، ذهن ما به هيكل خارجى زيد انتقال پيدا مى كند و چيزى به عنوان تعلّق اراده حقيقيّه به اين دو معنا، در ذهن ما خطور نمى كند. پس تبادر، دليل بر اين است كه «حيوان ناطق» تمامِ موضوع له لفظ «انسان» و در اعلام شخصيّه نيز همين ذوات خارجى، تمامِ موضوع له مى باشند. و اراده، مدخليتى در موضوع له ندارد، نه به صورت جزئيت و نه به صورت قيديت. دليل دوّم: مبناى قضاياى حمليّه بر «هوهويت» است. در قضيّه حمليّه «زيدٌ قائمٌ» مى خواهيم بگوييم: زيد، همان قائم است و بين آن دو، اتّحاد كامل تحقّق دارد. مرحوم آخوند مى فرمايد: هوهويت، در صورتى است كه اراده، در معناى «زيد» و معناى «قائم» نقش نداشته باشد، زيرا اگر «زيد» را به «زيد مراد» و «قائم» را به «قائم مراد» معنا كرديم، اراده اى كه همراه با معناى «زيد» است با اراده اى كه همراه با معناى «قائم» است، فرق پيدا كرده و دو حقيقتِ مختلف مى شوند چون متعلَّق آن دو، با يكديگر تفاوت دارد. مثلًا اگر گفته شود: «زيدٌ في الدار»، و سپس در مورد همين زيد گفته شود: «زيدٌ في المدرسة»، در اينجا دو ظرفيت مطرح است: دار و مدرسه. و امكان ندارد يك ظرفيت محقّق باشد. در باب اراده نيز وقتى مراد فرق كند، «زيدِ مراد» با يك اراده مراد بوده و «قائمِ مراد» با اراده ديگر مراد بوده است و نمى توان بين «زيد» و «قائم»، قائل به هوهويت شد. همان طور كه نمى توانيم بگوييم: بين «زيد» و «عَمْرو»، هوهويت وجود دارد. در نتيجه اگر بخواهيم بگوييم: اراده، در معناى موضوع له نقش دارد، ناچاريم در

تمام قضاياى حمليّه قائل به تجريد شويم و بگوييم: براى تشكيل قضيّه «زيد قائم»، ما ناچاريم «زيد» را از اراده اى كه در معناى آن وجود دارد تجريد كرده و همچنين اراده اى كه در معناى «قائم» وجود دارد كنار بزنيم تا بتوانيم قضيّه حمليّه تشكيل دهيم. آيا واقعاً اين طور است كه در تشكيل قضيّه «زيدٌ قائمٌ» ما نياز به تجريد داريم؟ خير، مسأله تجريد مطرح نيست و در نتيجه اراده، دخالتى در معناى موضوع له ندارد.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 459

دليل سوّم: اگر قيد اراده، در موضوع له الفاظ اخذ شده باشد ديگر در باب الفاظ، لفظى را نمى يابيم كه داراى «وضع عام و موضوع له عام» باشد زيرا موضوع له «انسان» وقتى عامّ است كه معناى آن «حيوان ناطق» باشد ولى اگر «حيوان ناطق» مقيّد به «اراده» شد و منظور از «اراده» هم «وجود حقيقى اراده» بود، معناى «انسان»، جزئى خواهد شد چون- همان گونه كه گفتيم- وجود، مساوق با تشخص و جزئيت است و وجود حقيقى اراده، يك معناى جزئى است. و مفهوم كلّى، هرگاه مقيّد به جزئى شود، جزئى خواهد شد. در نتيجه، موضوع له در تمام موارد، خاصّ و جزئى خواهد بود و ما موضوع له عام نخواهيم داشت.[239]

نظريه دوّم (دخالت اراده در موضوع له الفاظ)

اشاره

قائلين به دخالت اراده در موضوع له الفاظ، براى اثبات مدّعاى خود، ابتدا دو مقدّمه ذكر مى كنند: مقدّمه اوّل: در افعال اختياريّه، اگرچه علت غايى از نظر تحقّق خارجى، متأخّر از فعل اختيارى است و غايت، بعد از تحقّق فعل برآن مترتّب مى شود ولى همين علت غايى، از نظر وجود ذهنى، جزء علل مؤثر در تحقّق است و شايد مهم ترين علت ايجاد

باشد. وقتى انسان بخواهد كارى را انجام دهد، اولين چيز كه به عنوان مبادى اراده مطرح است، تصوّر آن فعل مى باشد. تصوّر يعنى التفات ذهن. دومين چيزى كه مطرح مى شود عبارت از تصديق به فايده آن عمل است معناى تصديق به فايده اين است كه نتيجه آن عمل، روشن و مشخّص باشد. تصديق به فايده، همان علت غايى است. علّت غايى، از نظر وجود خارجى، متأخّر از فعل است امّا از نظر تصديق ذهنى و وجود ذهنى، جزء عوامل مؤثر در ايجاد آن فعل است.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 460

مقدّمه دوّم: ما وقتى معلول ها را با علت هايشان ملاحظه مى كنيم، در نظر بدوى مشاهده مى كنيم كه در اين معلول ها اطلاق و سِعه اى وجود دارد ولى وقتى با نظر دقيق ملاحظه كنيم درمى يابيم كه در هر معلول يك تضيّق وجود دارد، كه آن تضيّق در رابطه با علّت آن مى باشد. مثلًا وقتى شما مى گوييد: «النّار علّة للحرارة»، از شما سؤال مى كنيم: «آيا نار، علت براى مطلق حرارت است؟» شما جواب مى دهيد: «بله، وقتى نار تحقّق پيدا كرد، طبيعى حرارت تحقّق پيدا كرده و حرارت به قول مطلق تحقّق پيدا كرده است». اين در نظر بدوى است. ولى وقتى باطن مسئله را ملاحظه كنيم مى بينيم در ناحيه حرارتِ معلول از نار، يك تضيّقى وجود دارد، آن تضيّق اين است كه حرارتى كه از ناحيه نار باشد، معلول نار است. آيا كسى مى تواند بگويد: نار، علّت براى حرارتى است كه از ناحيه غير نار آمده است؟ اين حرف باطل است. بنابراين، طرف مقابل آن درست است كه بگوييم: نار، علّت براى حرارتى است كه از ناحيه نار تحقّق پيدا

كند. نتيجه دو مقدّمه: از ضميمه كردن اين دو مقدّمه، نتيجه گرفته مى شود كه در تمام حركت هايى كه علت غايى دارند، معلول ها مقيّد به آن علل غائيه هستند. زيرا علت غايى- به وجود ذهنى اش- جزء علل وجودى معلول است و هر معلولى از ناحيه علت داراى تضيّق ذاتى است پس در جايى كه علّت غايى وجود دارد، معلول، داراى تضيّق بوده و محدود به دايره علت غايى است. حال همين مسئله را در باب وضع پياده كرده مى گوييم: آيا علت غايى واضع از وضع چه بوده است؟ جواب: واضع، الفاظ را براى سهولت در امر تفهيم و تفهّم وضع كرده است. چون اگر قرار بود تفهيم و تفهّم با اشاره انجام گيرد، مشكل بود. سؤال: تفهيم و تفهّم به چه معناست؟ جواب: تفهيم و تفهّم، در حقيقت به معناى «بيان مراد و ابراز مقاصد» است يعنى متكلّم لفظى را بگويد و اراده معنا كند و شما پى به مقصود و مراد او ببريد. پس معلوم

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 461

مى شود مسأله تبيين مراد و تعلّق اراده به اين معانى، جزء علت غايى براى مسأله وضع است و در اين صورت، ايجاد تضييق مى كند. كيفيت ايجاد تضييق به اين صورت است كه مراد بودن، در وضع- كه معلول اين علّت غايى است- دخالت دارد، چون علّت غايى، تفهيم و تفهّم است و تفهيم و تفهّم، بيان مراد و ابراز مقصود است. اين علّت غايى، وضع را به يك تضيّق ذاتى، مضيّق مى كند و آن تضيّق اين است كه دايره وضع را محدود مى كند به جايى كه اراده و غرضى در كار باشد، لذا اگر شما

لفظى را از لافظِ بلاشعور بشنويد، چون اراده و غرض در كار نيست، دلالت هم در كار نيست. اين بهترين دليل قائلين به دخالت اراده در معناى موضوع له است.[240] ذكر اين نكته لازم است كه آنچه در اينجا بيان مى كنيم غير از چيزى است كه از مرحومين عَلَمين (شيخ الرئيس و خواجه نصير الدين طوسى) نقل خواهيم كرد. بررسى نظريه دوّم اوّلًا: در مباحث مربوط به وضع گفتيم: وضع عبارت از اين است كه بين لفظ و معنا، يك عُلقه اعتبارى و جعلى تحقّق پيدا كند، بعد از آنكه بين لفظ و معنا هيچ ارتباط ذاتى و تكوينى وجود ندارد و اصولًا مقوله لفظ غير از مقوله معناست. واضع، اين نقش را داشته كه بين لفظ و معنا- كه هيچ ارتباطى ذاتى وجود ندارد- ايجاد يك عُلقه اعتبارى بكند كه ثمره اين عُلقه اعتبارى اين باشد كه اين لفظ، برآن معنا دلالت كند يعنى وقتى اين لفظ شنيده شود، آن معنا به ذهن سامع خطور كند و مسأله اراده و مراد متكلّم به عنوان هدف و غايت از وضع، مطرح نيست. ما گفتيم: مسأله وضع، مانند نام گذارى است. وقتى پدرى براى فرزند خود نام گذارى مى كند، اين نام گذارى شعبه اى از وضع است ولى پدر در محدوده خانواده خودش مى تواند وضع انجام دهد. حال اگر از

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 462

پدر سؤال شود هدف شما از اينكه اسم «زيد» را براى فرزندتان وضع كرديد چيست؟

آيا هدف بيش از اين است كه اين لفظ، دلالت بر اين معنا داشته باشد؟ آيا بيش از اين است كه اگر اين لفظ نبود ما ناچار بوديم با اشاره عمليه، آن

مدلول را معرفى كنيم؟ آيا در اشاره عمليه، مقتضاى اشاره چقدر است؟ آيا در اشاره عمليه عنوان اراده و مراد تحقّق دارد يا مجرّد نشان دادن و دلالت عمليّه است؟ در اينجا دلالت عمليّه در قالب وضع در باب الفاظ مطرح شده است، آيا الفاظ بر معنايى بيش از آنچه كه اشاره عمليه برآن دلالت مى كند، دلالت دارند؟ خير، بلكه براى تسهيل و سهولت آمده اند علامتى براى معنا قرار داده اند و در علامت و دلالت، مسأله اراده نقشى ندارد. بنابراين، آنچه مستدل مى گفت كه «اراده در هدف وضع دخالت دارد و اين اراده، در باب وضع ايجاد تضيّق مى كند»، مورد قبول نيست، هدف واضع، مجرّد دلالت و حكايت و مجرّد جايگزينى لفظ نسبت به اشاره عمليه است و همان نقشى را كه اشاره عمليّه ايفا مى كرد، لفظ و وضع هم همان نقش را ايفا مى كند و هدف واضع، بيش از اين نخواهد بود. ثانياً: برفرض كه دخالت اراده را بپذيريم و بگوييم: «چون اراده در علت غايى نقش دارد، در معلول هم- كه عبارت از وضع است- تضيّقى به وجود مى آيد و اين تضيّق، در رابطه با اراده است». ولى آيا اگر از ناحيه دخالت اراده در علت غايى، تضيّقى در ناحيه وضع پيدا شود، مدّعاى شما ثابت شده است؟ خير، ممكن است ما قائل به تضيّق شويم ولى حرف شما را نزنيم، زيرا شما در ادّعاى خودتان يك معناى خاصّ را ادّعا كرديد. شما نمى گفتيد: اراده دخالت دارد، بلكه مى گفتيد: اراده، در موضوع له دخالت دارد، يا به صورت جزئيت و يا به صورت شرطيت و قيديت. ولى دليلى كه اقامه كرديد اين معنا را اثبات مى كند

كه وضع، معلولِ علت غايى است و در علت غايى، اراده مطرح است پس وضع هم تضيّقى در رابطه با اراده دارد. ولى آيا نحوه اين تضيّق به چه صورت است؟ آيا اراده به صورت جزئيت در موضوع له دخالت دارد؟ يا به صورت شرطيت؟ يا اينكه تضيّق به اين صورت است كه

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 463

بگوييم: «وضع، در مواردى تحقّق دارد كه اراده تحقّق داشته باشد». نه اينكه اراده، دخالت در موضوع له داشته باشد. ارتباط وضعى بين لفظ با معنا در جايى است كه اراده باشد، ولى اينكه اراده، داخل در موضوع له باشد از كجا استفاده مى شود؟ مگر تضيّق وضعى، فقط در رابطه با موضوع له است؟ خير، گاهى وضع، داراى تضيّق است و ربطى به موضوع له ندارد. اگر بخواهيم در اين رابطه يك تشبيهى ذكر كنيم همان نزاعى كه بين صاحب معالم و صاحب قوانين در مورد استعمال لفظ مشترك در اكثر از معناى واحد مطرح است در اينجا مطرح مى كنيم: صاحب معالم مى گويد: هر لفظى براى معنا به قيد وحدت وضع شده است و قيد وحدت، در موضوع له دخالت دارد. و اگر بخواهيم لفظ «عين» را در بيش از يك معنا استعمال كنيم بايد قيد وحدت كنار رفته و تمام الموضوع له، بعض الموضوع له شود.[241] ولى صاحب قوانين مى گويد: قيد وحدت، در موضوع له نقش ندارد بلكه در رابطه با وضع است، به اين صورت كه واضع، وقتى لفظ «عين» را براى «عين باكيه» وضع مى كرد، «عين باكيه» گويا مقرون به وصف وحدت بوده است، يعنى «عين باكيه»- در حال وحدت- به عنوان موضوع له براى «عين» قرار

گرفته، به صورت قضيّه حينيّه. و اين قيد وحدت، در موضوع له، به عنوان جزئيت و شرطيت، دخالت ندارد.[242] در اينجا نيز مى گوييم: آن مقدارى كه بعد از تسليم جواب اوّل مى پذيريم اين است كه هرجا اراده نباشد وضع نيست و هرجا اراده باشد، وضع هست. ولى معناى «هرجا اراده باشد، وضع هست» اين نيست كه اراده در معناى موضوع له دخالت دارد. تضيّقى كه معلول از ناحيه علّت پيدا مى كند، اين معنا را نمى رساند كه هم وضع مرتبط به اراده است و هم اراده در موضوع له داخل است.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 464

در نتيجه دليل شما با مدّعا تطبيق نمى كند. مدّعا، دخالت اراده در موضوع له است و دليل، تضيّق وضع است. يعنى در صورت عدم اراده، وضعى وجود ندارد و در صورت اراده، وضع وجود دارد ولى آيا اراده چه نقشى در موضوع له دارد؟ دليل شما برآن دلالت نمى كند.

بيان مرحوم آخوند در ارتباط با كلام عَلَمين

مرحوم آخوند از عَلَمين (شيخ الرئيس و خواجه نصير الدين طوسى) نقل كرده كه آنان گفته اند: «الدلالة تابعة للإرادة»، يعنى دلالت، فرع اراده است و به دنبال اراده تحقّق پيدا مى كند.[243] كسانى كه اراده را در معناى موضوع له دخيل مى دانند خواسته اند كلام اين دو بزرگوار را به عنوان دليلى براى مدّعاى خود قرار دهند به اين بيان كه اگر اراده، دخالت در موضوع له داشته باشد، مى توان گفت: «الدلالة تابعة للإرادة»، زيرا اگر اراده نباشد معنا كامل نشده است، يا جزء آن ناقص است و يا قيد آن و در نتيجه دلالتى براى لفظ بر معنا نيست. ولى اگر اراده، وجود داشته باشد مى توان گفت: دلالت، تحقّق دارد، زيرا با وجود

اراده، معنا كامل شده است. قائلين به دخالت اراده در معناى موضوع له مى گويند: كلام عَلَمين، توجيهى غير از آنچه ما گفتيم ندارد. مرحوم آخوند، در جواب از اين استدلال فرموده است: هر لفظى- اگرچه مفرد باشد- داراى دو دلالت است: دلالت تصوريّه و دلالت تصديقيه. مثلًا دلالت تصوريّه در مورد لفظ «زيد» اين است كه با شنيدن اين لفظ، ذهن سامع به معناى آن منتقل

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 465

مى شود. در دلالت تصوريّه، رابطه لفظ با متكلّم مطرح نيست بلكه فقط رابطه لفظ با معناى خودش مطرح است و آن اين است كه مجرّد شنيدن اين لفظ، سبب شود كه ذهن سامع به معنا منتقل شود و ذهن او به عنوان مرآت براى آن موضوع خارجى مطرح باشد. دلالت تصديقيّه در مورد لفظ «زيد» اين است كه سامع با شنيدن اين لفظ، تصديق كند كه متكلّم، معناى «زيد» را اراده كرده است، يعنى متكلّم، از لفظ «زيد» وجود خارجى «زيد» را اراده كرده است، و اراده كرده همان معنايى را كه با شنيدن لفظ «زيد» به ذهن سامع خطور كرده است. مرحوم آخوند مى فرمايد: كلام عَلَمين- يعنى «الدلالة تابعة للإرادة»- در رابطه با دلالت تصديقيه است. يعنى عَلَمين مى خواهند بگويند: دلالت تصوريه، شرطى ندارد. بلكه مجرّد وضع، براى آن كفايت مى كند. وقتى لفظ، براى معنايى وضع شد، ذهن سامع، با شنيدن لفظ به معناى آن منتقل مى شود. ولى در دلالت تصديقيه، به مرحله اى بالاتر رفته و مى خواهيم بگوييم: اين معناى موضوع له، مرادِ متكلّم هم هست. اين ديگر ربطى به وضع ندارد بلكه تابع اراده است. روشن است در جايى مى توان گفت: اين

معنا، مراد متكلّم است كه متكلّم، آن را اراده كرده باشد. به همين جهت است كه در دلالت تصديقيه شرطى را ذكر كرده اند كه در دلالت تصوريّه ذكر نكرده اند و آن شرط اين است كه در دلالت تصديقيه بايد احراز كنيد كه متكلّم، در مقام بيان مراد است. در نتيجه، مطلبى را كه عَلَمين فرموده اند، چيزى است كه مورد قبول همه است زيرا در صورتى مى توان گفت: متكلّم، معناى «زيد» را اراده كرده است، كه او واقعاً چنين چيزى را اراده كرده باشد. و اگر او بگويد: من معناى «زيد» را اراده نكرده ام، دلالت تصديقيه در كار نخواهد بود. درحالى كه بحث ما در رابطه با دخالت يا عدم دخالت اراده در معناى موضوع له، مربوط به دلالت تصوريه است. ما مى خواهيم ببينيم آيا اراده حقيقيه، جزء معناى

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 466

موضوع له است تا با شنيدن لفظ «زيد»، اراده هم به ذهن ما بيايد يا نه؟ ولى كلام عَلَمين مربوط به دلالت تصديقيه است.[244] بررسى كلام مرحوم آخوند حضرت امام خمينى «دام ظلّه» و بزرگان ديگر، كلام مرحوم آخوند را مورد اعتراض قرار داده و فرموده اند: اگر كلام عَلَمين را بر دلالت تصديقيه حمل كنيم- آن گونه كه مرحوم آخوند مى فرمود- لازم مى آيد كه عَلَمين، معناى روشن و بى نياز از بيان را مطرح كرده باشند.

زيرا مرحوم آخوند، دلالت در كلام عَلَمين را اين گونه معنا كرد كه اگر لفظ بخواهد دلالت كند بر اين كه معنا مراد متكلّم است و احراز كرديد كه متكلّم در مقام بيان مراد و ابراز مقصود است، بايد اراده اى در كار نباشد. و اين معنا توضيح واضحات است و نيازى به بيان ندارد،

زيرا در اين صورت، كلام عَلَمين به اين معنا مى شود كه «دلالة اللفظ على أن يكون معناه مراداً للمتكلّم تابع لأن يكون مراداً للمتكلّم». در حالى كه عَلَمين مى خواسته اند امر غير واضحى را بيان كنند. حضرت امام خمينى «دام ظلّه» مى فرمايد: ما ناچاريم «دلالت» در كلام عَلَمين را به «دلالت تصوريه» معنا كنيم، يعنى اراده، در انتقال ذهن به معنا دخالت دارد. ولى دخالت داشتن اراده در انتقال ذهن به معنا، غير از عنوان بحث است كه آيا اراده، در معناى موضوع له دخالت دارد يا نه؟ درحقيقت، آن اشكالى كه به مقدّمه اوّل آنان (قائلين به دخالت داشتن اراده در معناى موضوع له) وارد كرديم اينجا نيز وارد است. قائلين به دخالت اراده در معناى موضوع له، در مقدّمه اوّل خود از راه هدف وضع وارد شده بودند. اشكال مهمّى كه به آنان وارد بود اين بود كه ما اگر از راه هدف وضع

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 467

وارد شويم، هدف وضع، اين مقدار مى تواند براى ما مضيقه درست كند كه بگويد: لفظ، در صورتى براى معنا وضع شده كه اراده اى باشد. ولى اينكه اراده در موضوع له نقش داشته باشد يا جزء يا قيد معنا باشد از كجا استفاده مى شود؟ درحالى كه مدّعاى قائلين به دخالت اراده در معناى موضوع له، اين است كه اراده، در معناى موضوع له دخالت دارد ولى دليل، اين مطلب را ثابت نمى كند. كلام عَلَمين نيز همين مقدار را- بر اساس دلالت تصوريّه- دلالت دارد. يعنى مى خواهند بگويند كه: دلالت لفظ بر معنا، آنجايى است كه اراده در كار باشد و اگر اراده نباشد، لفظ بر معنا دلالت نمى كند.

ولى در جايى كه اراده هست آيا اراده چه نقشى دارد؟ آيا دخالت در موضوع له دارد؟ اين ديگر مطرح نيست. مثلًا وقتى گفته مى شود: «مِنْ، براى كلّى ابتدا وضع شده است ولى تعهّدى در كنار آن مى باشد»، به اين معنا نيست كه اين تعهّد و التزام، داخل در معناى «مِنْ» است بلكه درحقيقت، يك تضيّقى است در رابطه با وضع، مثل اينكه واضع از اوّل به صراحت بگويد: لفظ «انسان» را براى معناى «حيوان ناطق» وضع كردم ولى در جايى كه اراده به اين معنا تعلّق گرفته باشد. پس مجرّد اينكه اراده را در ارتباط با وضع مطرح كنيم، مستلزم اين نيست كه اراده داخل در معناى موضوع له باشد. ما درصدد نفى يا اثبات كلام عَلَمين نيستيم بلكه مى خواهيم آن را معنا كنيم.

اينكه مى گويند: «الدلالة تابعة للإرادة»، يعنى دلالت لفظ بر معنا، در جايى است كه اراده هم باشد. به خلاف مرحوم آخوند كه كلام عَلَمين را به گونه اى معنا مى كرد كه توضيح واضحات بود. مطلبى كه با شخصيت علمين تناسب نداشت. در نتيجه، ظاهراً عَلَمين مى خواهند بگويند: «هرجا دلالت باشد اراده هم هست».

و ما در جواب دوّم از دليل قائلين به دخالت اراده در معناى موضوع له، اين مطلب را پذيرفتيم ولى گفتيم: اين مطلب، غير از مدّعاى شماست. مدّعا، صِرف دخالت اراده در مقام وضع و استعمال نيست بلكه مدّعا اين است كه اراده، در معناى موضوع له به صورت جزء يا قيد دخالت دارد. و اين چيزى است كه نه دليل قائلين به دخالت اراده

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 468

در موضوع له الفاظ و نه كلام عَلَمين مى تواند آن را اثبات كند.

بنابراين، آنچه از اين دو دليل (كلام قائلين به دخالت اراده و كلام علمين) استفاده مى شود اين است كه: وضع، با اراده ارتباط دارد و همين ارتباط، يك محدوديت و تضيّقى را در رابطه با وضع به وجود مى آورد به طورى كه اگر ما لفظ را از يك متكلّم غير مريد شنيديم بتوانيم بگوييم: اينجا لفظ، دلالت ندارد، زيرا اراده در كار نيست. اين مطلبى است كه ما نمى خواهيم نفى يا اثبات كنيم، فقط اين را مى گوييم كه اين مطلب غير از چيزى است كه ما بحث مى كنيم.[245]

كلام آيت اللَّه خويى «دام ظلّه»

ايشان براساس مبنايى كه در باب وضع داشت، در اينجا نيز اراده را داخل در معناى موضوع له مى داند. توضيح: آيت اللَّه خويى «دام ظلّه»، حقيقت و ماهيت وضع را به گونه ديگرى معنا مى كرد و مى فرمود: وضع، عبارت از تعهّد و التزام به اين است كه هروقت اين لفظ استعمال مى شود، اين معنا را اراده كرده است. بنابراين، مسأله اراده، درحقيقت و ماهيت وضع دخالت دارد. به خلاف معنايى كه ما در رابطه با وضع مطرح كرديم و گفتيم: وضع، مانند نام گذارى است و كارى به اراده ندارد. وقتى كسى بر فرزندش اسمى را انتخاب مى كند تعهّد و التزامى در كار نيست بلكه نوعى تخصيص لفظ به معنا و قرار دادن ارتباط وضعى بين لفظ و معنا است. آن هم به يك امر اعتبارى محض نه امر تكوينى. ولى آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» چون وضع را به معناى تعهّد و التزام مى گيرد، در تعهّد و التزام، مسأله اراده دخالت دارد زيرا تعهّد و التزام، به معناى التزام به اين است كه هروقت لفظ را استعمال كند، اراده كند اين معنا را. تمام اين ها

در تعهّد و التزام وجود دارد. روى اين معنا، ما بايد هميشه اراده را ملازم با وضع بدانيم ولى نه به اين معنا كه

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 469

اراده، در موضوع له دخالت دارد. اين را كسى نمى تواند ثابت كند. ايشان، روى اين مبنا پاى اراده را در رابطه با وضع به ميان كشيده و طبعاً مى فرمايد: دلالت در كلام عَلَمين، به معناى دلالت تصوريّه نيست، زيرا دلالت تصوريّه به اين معناست كه انسان به مجرّد شنيدن لفظ، انتقال به معنا پيدا كند. اصلًا دلالت تصوريّه، ارتباطى با وضع ندارد بلكه مربوط به انس و كثرت استعمال است.

كثرت استعمال لفظ در معنا، دلالت تصوريّه را به وجود مى آورد. ولى ما، اسم اين دلالت تصوّريه را دلالت وضعى نمى گذاريم و وضع را هم در رابطه با اين دلالت نمى بينيم.

كثرت استعمال سبب مى شود كه- به تعبير ايشان- اگر از اصطكاك يا برخورد دو سنگ، كلمه «انسان» بلند شود؛ چه رسد به جايى كه اين لفظ، از بچه اى شنيده شود- دلالت تصوّرى باشد ولى دلالت وضعى وجود ندارد. دلالت وضعى، جايى است كه دلالت تصديقيّه هم وجود داشته باشد و ايشان دلالت تصديقيّه را بر دو قسم مى داند. ايشان مى فرمايد: اراده، بر دو قسم است: اراده استعمالى و اراده جدّى روى همين اساس، دلالت تصديقيّه نيز بر دو قسم است: دلالت تصديقيّه در ارتباط با اراده استعمالى و دلالت تصديقيّه در ارتباط با اراده جدّى. آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» مى فرمايد: دلالت در كلام عَلَمين، همين دلالت وضعى است كه در رابطه با دلالت تصديقيّه است و دلالت تصديقيه- چه در رابطه با اراده استعمالى و چه در رابطه با

اراده جدّى- تابع اراده است.[246]

بررسى كلام آيت اللَّه خويى «دام ظلّه»

اين كلام ايشان نيز- همانند اصل مبناى ايشان در رابطه با وضع- مورد قبول ما نيست. اين حرف، علاوه بر اينكه خلاف مشهور است- زيرا مشهور، دلالت وضعيه را

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 470

همان دلالت تصوّريه مى دانند و خود آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» نيز به اين مطلب اعتراف كرده است- خلاف وجدان نيز مى باشد. وقتى پدرى اسم فرزند خود را «زيد» مى گذارد و ما هم متوجّه اين نام گذارى مى شويم، اگر ساعتى بعد، پدر گفت: «زيد» را بياوريد. آيا ما با شنيدن كلمه «زيد» به معنا منتقل مى شويم يا نه؟ اگر بگوييد: «منتقل نمى شويم»، مى گوييم: اين، خلاف وجدان است. و اگر بگوييد: «منتقل مى شويم»، خواهيم گفت: اينجا كه هنوز كثرت استعمال و انس حاصل نشده است، نام گذارى يك ساعت قبل بوده است. آيا مى توان گفت: اين انتقال- كه از آن به دلالت تصوريّه تعبير مى شود- استناد به وضع ندارد؟ اگر ندارد، پس مستند به چه چيز است؟ هنوز كثرت استعمالى تحقّق پيدا نكرده تا بگوييم به واسطه آن، ما انتقال به معنا پيدا مى كنيم. ايشان مى فرمايد: «سبب اين انتقال، كثرت استعمال است و اصلًا پاى وضع را نبايد به ميان آورد». آيا وجداناً اين طور است يا سبب انتقال، نام گذارى پدر و به تعبير ديگر، وضع است؟ وجداناً سبب، عبارت از وضع است. و اگر چنين است چرا ما بگوييم: دلالت وضعيّه، در مورد دلالت تصوريّه نيست؟ چرا دلالت تصوريّه را از دلالت وضعيّه خارج كنيم؟ خير، دلالت تصوريّه از دلالت هاى وضعيّه است، منشأ آن هم وضع است و كلام عَلَمين هم ناظر به اين معناست نه ناظر به دلالت تصديقيّه- كه آيت اللَّه خويى

«دام ظلّه» مى فرمايد-، زيرا مبنايى كه ايشان در مورد وضع فرمود كسى حاضر نيست بپذيرد، بعد از آنكه وضع، يك ماهيت روشن عقلائى و عرفى دارد. نتيجه مباحث امر پنجم يك بحث اين بود كه آيا عنوان اراده- به صورت جزئيت يا شرطيت- در موضوع له دخالت دارد؟ كه ما به طور جدّى اين معنا را نفى كرديم و كسى نتوانست دليلى بر اثبات آن اقامه كند.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 471

بحث دوّم اين بود كه معناى دلالت تصوريّه و تصديقيّه چيست؟ و آيا دلالت تصوريّه در رابطه با دلالت هاى وضعى هست يا نه؟ ما گفتيم: دلالت تصوريّه جزء دلالت هاى وضعى است و ما نمى توانيم دلالت تصوريّه را از مسئله وضع بيرون ببريم و منشأ اين دلالت را غير مرتبط به وضع دانسته و مربوط به كثرت استعمال بدانيم. بحث سوّم اين بود كه وقتى اراده در موضوع له به عنوان جزئيت يا شرطيت نقش ندارد آيا وجود اراده، در ارتباط با وضع هست يا نه؟ آيا وجود اراده، محدوديتى در وضع ايجاد مى كند يا نه؟ آيا دلالت، در محدوده اراده است؟ نه اينكه اراده جزء باشد بلكه آيا در محدوده اراده، دلالت وجود دارد يا نه؟ اينجا ما گفتيم: مسئله، خيلى روشن نيست و انسان نمى تواند به صورت محكم نفى يا اثبات كند. ولى اگر كسى اثبات كند كه وضع در محدوده اراده است بايد در مرحله دلالت تصوريّه هم تضييقى به وجود آورده و بگويد: «اگر انسان، لفظى را از ديوار يا از برخورد سنگى به سنگ ديگر شنيد، چون اراده در كار نيست، وضع تحقّق ندارد، و اراده در ارتباط با وضع است در نتيجه چيزى به

ذهن انتقال پيدا نمى كند». و اين غير از موردى است كه ما به عنوان اشكال بر آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» مطرح كرديم. اشكال ما اين بود كه وقتى پدرى نام فرزند خود را «زيد» مى گذارد و او را به اين نام صدا مى كند و ذهن شما منتقل به معنا مى شود، منشأ اين انتقال چيست؟ آيا مى توان وضع را ناديده گرفت و منشأ آن را كثرت استعمال دانست؟ ولى در اينجا مى گوييم: در دلالت تصوريّه، اگر ما قائل شديم اراده، در محدوده وضع دخالت دارد، لازمه اش اين است كه بگوييم: جايى كه اراده نباشد، دلالت تصوريّه هم وجود ندارد و آنجا كه اراده هست دلالت تصوريّه هم هست. لفظ «انسان» را اگر از يك فرد عاقل شنيديد، بر معناى «حيوان ناطق» دلالت مى كند ولى اگر از بچه غير مميز شنيديد، بر اين معنا دلالت نمى كند، چون او فاقد اراده است.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 473

امر ششم وضع در مركّبات

اشاره

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 475

تحرير محلّ بحث:

آيا در مركّبات- خصوصاً در مركّبات تامّه، مثل «زيد قائم»- غير از وضع مفردات و هيئات، وضع ديگرى براى مجموع مركّب وجود دارد؟ در جمله «زيدٌ قائمٌ» كلمه «زيد» داراى وضع شخصى است و كلمه «قائم» نيز به لحاظ ماده اش داراى يك وضع و به لحاظ هيئت «فاعل» هم داراى يك وضع است.

در بحث وضع شخصى و نوعى گفتيم: معمولًا وضع مادّه، وضع شخصى و وضع هيئت وضع نوعى را داراست. علاوه بر اين ها، هيئت جمله خبريه نيز داراى يك وضع است.

حال موضوع له آن چيست؟ معروف بين أهل منطق اين است كه موضوع له آن «نسبت» است و ما گفتيم: موضوع له آن «هوهويت» است. ولى در اينجا به موضوع له كارى نداريم آنچه مى خواهيم بگوييم، اين است كه هيئت جمله خبريه، وضع دارد. در اين بحث مى خواهيم ببينيم آيا علاوه بر وضع مفردات و هيئت جمله خبريه، براى مجموع «زيدٌ قائمٌ» هم وضع ديگرى مطرح است؟ منشأ پيدايش اين بحث اين است كه در كلمات بعضى از ادبا آمده است: «كما أنّ

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 476

للمفرد وضعاً كذلك للمركّب وضع». اگر مراد اينان از وضع مركّبات، همان هيئت جمل باشد، يعنى بخواهند بگويند: در «زيدٌ قائم»، همان گونه كه مفردات داراى وضعند، هيئت تركيبيه و هيئت جمله خبريه هم داراى وضع است، ما با آنان بحثى نداريم. ولى هم ظاهر كلامشان مخالف با اين معناست و هم بعضى از آنان گفته اند: «مفاد مجموع مركب، همان مفاد هيئت جمله خبريه است». از اين تعبير معلوم مى شود كه مركب را غير از هيئت جمله خبريه دانسته اند و

مجموع مركب را حساب ديگرى برايش قائلند. و ظاهر كلامشان هم همين معناست.

دليل اوّل بر ردّ نظريه وضع براى مجموع مركّب

اشاره

هدف از وضع، عبارت از اين است كه واضع ملاحظه كرده مطالب و حقايقى در اين عالم تحقّق دارد و اگر بخواهند اين مطالب را به وسيله اشاره حسّيه در اختيار يكديگر قرار دهند، غيرممكن و يا مشكل است لذا مسأله وضع را مطرح كرده و گفته است: هروقت كلمه «انسان» گفته شود، ماهيت «حيوان ناطق»- كه نوعى از انواع حيوان است- اراده شود و هروقت كلمه «زيد» گفته شود، اين موجود خارجى متعيّن در خارج اراده شود و ... پس در حقيقت، هدف از وضع، ارائه معانى موضوع له است.

به همين جهت مى بينيم، پدر تا وقتى پدر نشده نام گذارى نمى كند ولى وقتى پدر شد، خود را محتاج اين امر مى بيند كه نامى براى فرزند خود انتخاب كند تا اين نام حاكى و نشانگر همين واقعيت خارجى به نام مولود جديد باشد و كسى كه زمينه فرزند در او وجود ندارد اگر نامگذارى كند مورد تمسخر قرار مى گيرد كه لفظ را براى چه چيزى وضع مى كنى؟ هرجا وضع تحقّق داشته باشد بايد بفهميم كه معنايى وجود دارد و يك واقعيتى تحقّق دارد. اشكال: بعضى از عناوين وجود دارند كه داراى حقيقت نيستند و معناى محقّق و واقعى براى آنها تحقّق ندارد، مثل شريك البارى. شريك البارى عنوانى است كه برهان بر امتناع آن قائم است، پس واقعيتى ندارد. اجتماع نقيضين نيز عنوانى است كه داراى

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 477

استحاله است پس واقعيت هم نمى تواند داشته باشد. پس چرا اين ها لفظ دارند؟ لفظى كه در پشت آن، واقعيت و حقيقتى وجود ندارد. پس

اين طور نيست كه دايره وضع، محدود باشد به جائى كه يك واقعيت در كار باشد. از اين اشكال، به دو صورت مى توان جواب داد: جواب اوّل: اين گونه الفاظ، به تنهايى داراى وضع نيستند. واضع، شريك البارى را وضع نكرده است، آنچه را واضع وضع كرده لفظ «البارى» براى ذات خداوند و لفظ «شريك» براى مطلق شريك- كه يك حقيقت و واقعيت است- مى باشد و اين مضاف و مضاف اليه را شما درست كرديد تا موضوع براى «محال» قرار دهيد.

«اجتماع النقيضين» نيز به همين صورت است كه مضاف و مضاف اليه را شما درست كرده ايد تا موضوع براى محال يا ممتنع قرار دهيد. و واضع- در هيچ لغتى- نيامده معناى بخصوصى براى «اجتماع النقيضين» ذكر كند. و در مورد الفاظى چون «ممتنع» و «محال»- كه صورت تركيبى ندارند- نيز مى گوييم: واضع، اين ها را وضع نكرده است و اين تركيب ماده و هيئت را شما درست كرده ايد. در «ممتنع» دو وضع وجود دارد: يك وضع در رابطه با هيئت و يك وضع در رابطه با مادّه. هريك از مادّه و هيئت، فى نفسه داراى معنا مى باشند و حكايت از معنا مى كنند و اين شما هستيد كه مادّه و هيئت را تلفيق كرده ايد و كلمه «ممتنع» را از آن درست كرده ايد. جواب دوّم: مقصود ما از واقعيت، تحقّق و عينيت نيست بلكه مقصود چيزى است كه قابل سلب و ايجاب باشد. چنين چيزى را ممكن است عدّه اى خيال كنند تحقّق دارد و عدّه اى خيال كنند تحقّق ندارد بلكه حتى اگر جايى باشد كه همه قبول دارند عدم تحقّق آن را- مثل مسأله اجتماع نقيضين- ولى درعين حال، چنين عنوانى- از حيث اين

كه مى خواهد موضوع براى «محال» قرار گيرد- داراى واقعيت است. ما مى دانيم نه تنها اجتماع نقيضين محال است بلكه ريشه تمام واقعيات عالم، به استحاله اجتماع نقيضين برمى گردد و اگر اين مسئله را كنار بگذاريم، هيچ چيز را نمى توانيم ثابت كنيم،

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 478

مثلًا انسان وقتى وجود جوهر را ثابت مى كند، ممكن است كسى بگويد: جوهر، در عين اينكه وجود دارد، وجود ندارد. در اينجا مسأله اجتماع نقيضين مى آيد و چنين چيزى را ردّ مى كند. بنابراين، اگر ما- برفرض- بپذيريم كه عنوان «اجتماع النقيضين» توسط واضع وضع شده است ولى اين به خاطر اين است كه شما را هدايت كند به اين كه مفاد آن ممتنع است. يعنى مفاد و معنا دارد ولى ممتنع است. معناى آن همان چيزى است كه با شنيدن لفظ «اجتماع النقيضين» به ذهن مى آيد. «شريك البارى»، نيز به همين صورت است يعنى مفاد و معنا دارد ولى مفادش ممتنع است. به عبارت ديگر: شريك البارى داراى معناست ولى تحقّق آن معنا در خارج، ممتنع است. خود كلمه «ممتنع» نيز داراى معناست و اگر معنا نداشت جمله «شريك البارى ممتنع» نيز نمى توانست داراى معنايى باشد. رجوع به اصل بحث: بحث در اين بود كه عدّه اى مى گويند: «مجموعِ مركّب، داراى وضعى جداى از وضع الفاظ و هيئات مفردات و هيئت جمله است»، برفرض كه ما چنين چيزى را قبول كنيم، سؤال اين است كه مجموعِ مركّب براى چه چيزى وضع شده است؟ در «زيد قائمٌ»، هريك از «زيد» و «قائم» و هيئت جمله خبريه داراى وضع مى باشند. وقتى «زيد» گفته مى شود، صورتى از او در ذهن انسان مرتسم مى شود كه انسان از راه

اين صورت، به خارج منتقل مى شود. و وقتى كلمه «قائم» شنيده شود، انسان سراغ دو وضع مى رود: يكى هيئت «قائم» كه براى معناى اشتقاقى وضع شده است و اشتقاق، مفيد تلبس ذات به مبدأ است. و ديگرى ماده «قائم» مى باشد كه مفاد همان مبدئى است كه ذات به آن تلبس پيدا كرده است، مثل ضرب، قيام، قعود و ...

هيئت جمله خبريه هم بر معناى خودش دلالت مى كند كه به نظر ما همان «هوهويت» و به نظر مشهور «نسبت» است. آيا غير از اين چهار چيز- كه هركدام، از واقعيتى حكايت مى كنند- معناى پنجمى هم قابل تصوّر است كه ما بگوييم: مجموع مركّب براى اين معناى پنجم وضع شده است؟

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 479

ما هرچه فكر مى كنيم معناى پنجمى پيدا نمى كنيم كه واضع براى رسيدن به آن معنا وضع پنجمى در مورد «زيدٌ قائمٌ» داشته باشد. «شريك البارى» و «اجتماع النقيضين»، داراى معنا بودند ولى آن معنا در خارج تحقّق نداشت، امّا در اينجا اصلًا معنايى نيست تا بخواهيم نسبت به تحقّق يا عدم تحقّق آن در خارج بحث كنيم.

توجيه بعضى از نحويين

بعضى از نحويين وقتى ملاحظه كرده اند در اينجا معناى پنجمى وجود ندارد كه مركّب براى آن وضع شده باشد توجيه بدترى ذكر كرده و گفته اند: «مفاد مجموعِ مركّب، همان مفاد هيئت جمله خبريه است». معناى اين عبارت اين است كه هوهويت يا نسبت- كه مفاد هيئت جمله خبريه بود- به دو وسيله در اختيار مستمع قرار مى گيرد: يكى به وسيله هيئت جمله خبريه و ديگرى به وسيله مجموع مركّب. سپس گويا به آنان اعتراض شده كه چه نيازى به اين معنا وجود دارد؟ جواب داده اند:

اين مثل الفاظ مترادف است. يعنى همان طور كه الفاظ، متعددند و معنا واحد است در اينجا نيز دالّ بر نسبت يا هوهويت، دو چيز است: يكى هيئت جمله خبريه و ديگرى مجموع مركّب. اينان براى فرار از اشكال اوّل- كه مجموعِ مركّب براى چه چيزى وضع شده است- اين حرف را زده اند.[247] اشكال بر توجيه بعض نحويين: اين كلام بعض نحويين باطل است زيرا: اوّلًا: مسأله ترادف، مورد اشكال است و بعضى از محقّقين معتقدند: الفاظى كه

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 480

بين آنها ادّعاى ترادف شده، هركدام داراى خصوصيتى هستند كه لفظ ديگر آن خصوصيت را دارا نيست، مثلًا مى گويند: «لفظ «انسان» و «بشر» مترادف نيستند، زيرا لفظ «انسان» بر يك خصوصيتى دلالت مى كند كه كلمه «بشر» فاقد آن خصوصيت است». شايد كلام آنان صحيح باشد زيرا ما به همان ذوق ارتكازى خود مى بينيم كه در بعضى از جاها لفظ «انسان» را مى توان به كار برد ولى لفظ «بشر» را نمى توان به كار برد و برعكس، در بعضى از جاها لفظ «بشر» را مى توان به كار برد و لفظ «انسان» را نمى توان به كار برد. ثانياً: برفرض كه ما مسأله ترادف را قبول كنيم، ترادف در جايى است كه ما دو لفظ مستقل داشته باشيم و واضع وقتى مشاهده كرده اين معناى موضوع له، خيلى مورد ابتلاست گفته است: ما كه لفظ را وسيله تسهيل قرار داديم، مصلحت اقتضاء مى كند كه در اينجا بيش از يك لفظ را مطرح كنيم و دست مستعمِلين را باز بگذاريم. ولى در ما نحن فيه كه هيئت جمله خبريه و مجموع مركّب، دو امر متلازم با هم مى باشند

و انفكاكى بين آنها نيست، غرض از مترادفين- كه تسهيل بيشتر بود- نمى تواند تحقّق داشته باشد. واضع مى خواهد اين نسبت يا هوهويت، مورد تفهيم واقع شود چه نيازى دارد بعد از آنكه هيئت جمله خبريه دلالت بر نسبت يا هوهويت مى كند، مجموع مركّبى- كه وجوداً ملازم با اين هيئت است- نيز برآن نسبت يا هوهويت دلالت كند؟

و اصولًا چه تسهيلى در اينجا مى تواند مطرح باشد؟ چيزى جز لَغْويت نمى تواند وجود داشته باشد. ثالثاً: آيا وجداناً ما با شنيدن «زيدٌ قائمٌ» دو مرتبه انتقال به نسبت پيدا مى كنيم؟ بر اساس كلام اين بعض نحويين بايد دو بار انتقال به نسبت پيدا كرد، يك بار از طريق هيئت جمله خبريه و يك بار از طريق مجموع مركّب. اگر بگويند: با انتقال اوّل، انتقال دوّم معنايى ندارد. مى گوييم: اين چه وضعى است كه در آن، انتقال تحقّق ندارد. اگر بگويند: دو انتقال وجود دارد. مى گوييم: اين خلاف وجدان است، زيرا ما با

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 481

شنيدن «زيدٌ قائمٌ»، يك بار انتقال به نسبت بين زيد و قائم پيدا مى كنيم. بنابراين، توجيه بعض نحويين- مثل اصل مطلبى كه در رابطه با وضع براى مجموع مركّب مطرح شده- توجيه نادرستى است.

دليل دوّم بر ردّ نظريه وضع براى مجموع مركّب

ابن مالك در جواب اين نظريه گفته است: شما كه معتقديد مجموع مركّب «زيدٌ قائمٌ» داراى وضع جداگانه اى است آيا وضع آن، شخصى است يا نوعى؟ به ذهن مى آيد كه وضع نوعى باشد، درحالى كه اين طور نيست، زيرا تمام مركّبات با يكديگر تباين دارند. مركّب، غير از هيئت جمله خبريه است. هيئت جمله خبريه به صورت وضع نوعى مطرح است ولى مركّب، هيئت نيست. مركّب، يك جزئش «زيد» و يك جزئش

«قائم»- آن هم با دو خصوصيت- و يك جزئش «هيئت جمله خبريه» است. «زيدٌ قائمٌ» با «عمروٌ ضاربٌ» دو مركّبند، چون اجزائشان با هم فرق دارد، اگرچه فرق، فقط از ناحيه محمول باشد. معناى تباين بين دو مركّب، اين نيست كه همه اجزاء آن دو با يكديگر تباين داشته باشند بلكه تباين در يك جزء هم براى تحقّق تباين بين دو مركّب كافى است. در نتيجه، بايد وضع براى مجموع مركّب، وضعِ شخصى باشد يعنى واضع، يك بار «زيدٌ قائمٌ» را و بار ديگر «زيدٌ عالمٌ» را و ... وضع مى كند. و اين داراى دو اشكال است: اوّلًا: مركّبات، غير محصورند، زيرا به اعتبار اشخاص، مكان ها، زمان ها و ... مركّبات فرق پيدا مى كنند. چگونه واضع مى تواند اين مركّبات نامحدود را وضع كرده باشد. ثانياً: اگر مركّبات، داراى وضع باشند، بايد مسأله خطابه و ابتكار در كلام منتفى شود زيرا لازمه اين حرف اين است كه هركس خواست سخنرانى كند ناچار باشد ابتدا يكايك جملات خود را بررسى كند ببيند آيا وضع دارند يا نه؟ همان طور كه در مورد مفردات بايد چنين كارى را انجام دهد.[248]

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 483

امر هفتم راه هاى تشخيص معناى حقيقى

اشاره

1- تبادر 2- عدم صحّت سلب (يا صحّت حمل) 3- اطّراد

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 485

راه هاى تشخيص معناى حقيقى از مجازى

اشاره

براى تشخيص معناى حقيقى، راه هايى ذكر كرده اند كه در ذيل به بحث پيرامون آنها مى پردازيم:

راه اوّل (تبادر)
اشاره

متأخرين از اصوليين، تبادر را به عنوان اوّلين علامت براى حقيقت مطرح كرده اند.[249] در تبادر بايد جهاتى مورد بحث قرار گيرد:

جهت اوّل: معناى تبادر چيست؟

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 486

همان طور كه از مادّه اين لفظ استفاده مى شود، تبادر به معناى سبقت گرفتن يك معنا به ذهن است. يعنى با شنيدن يك لفظ، اگر معنايى قبل از معانى ديگر به ذهن آيد و در ذهن جايگزين شود اين سبقت و قبليّت را تبادر مى گويند. ولى معناى تبادر اين نيست كه اوّل، يك معنا به ذهن بيايد و بعد هم معانى ديگر به ذهن انسان بيايد. اين كه ما مى گوييم: يك معنا سبقت مى گيرد، يعنى همان يك معنا- از بين معانى مورد احتمال- در ذهن انسان جا مى گيرد. نه اين كه معانى ديگر، پشت سر آن معنا به ذهن آيند.

جهت دوّم: مورد تبادر كجاست؟

آيا تبادر، فقط در جايى است كه شخص يك لفظ را استعمال كرده و ما ندانيم آيا اين لفظ در معناى حقيقى استعمال شده يا در معناى مجازى؟ يا اين كه شامل موردى هم مى شود كه لفظى در معنايى استعمال شده و ما ندانيم آيا اين استعمال، صحيح است يا باطل؟ به نظر ما مورد تبادر، منحصر به جايى نيست كه استعمال در كار باشد بلكه اگر استعمال هم در كار نباشد مى توان از طريق تبادر، معناى حقيقى لفظ را به دست آورد.

مثلًا اگر انسان نداند معناى «ماء» در لغت عرب چيست؟ به يك شخص عرب مى گويد:

«جئنى بماءٍ»، و با خود مى گويد: هرچه آورد، معلوم مى شود همان چيز، معناى ماء است. اين شخص، لفظ را در چيزى استعمال نكرده كه امرش داير مدار بين حقيقت و مجاز يا صحّت و بطلان باشد بلكه تعبير «جئنى بماءٍ» را فقط براى اين آورده كه بداند متبادر از «ماء» در ذهن عرب ها چيست؟ و

اگر كسى از او سؤال كند: كلمه «ماء» را در چه چيزى استعمال كرده اى؟ او نمى داند كلمه ماء چه معنايى دارد تا لفظ را در آن معنا استعمال كند و لو به صورت غلط، چه رسد به استعمال مجازى. پس مورد استفاده از تبادر، يك دايره وسيعى دارد و حتى جايى كه استعمال مطرح نيست را هم شامل مى شود.

جهت سوّم: چه اثر و نتيجه اى بر تبادر مترتّب است؟

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 487

آيا نتيجه تبادر يك معنا اين است كه آن معنا، معناى موضوع له لفظ است؟ يا اينكه تبادر، كارى با وضع ندارد بلكه با حقيقى بودن معنا ارتباط دارد؟ به عبارت روشن تر: در ابتداى بحث وضع، يك بحثى بود كه آيا وضع بر دو قسم است. تعيينى و تعيّنى؟ يعنى آيا وضع تعيّنى هم نوعى از وضع است؟ مرحوم آخوند، همين مطلب را پذيرفته بود كه وضع تعيّنى، نوعى از وضع است، و براى ارائه تعريفى كه بتواند هر دو قسم وضع را شامل شود، دچار مشكل شده و ناچار شد آن راه غير صحيح را بپيمايد. اگر كسى مبناى مرحوم آخوند را اختيار كند، در اينجا مى تواند بگويد: تبادر در رابطه با وضع است و علامت اين است كه معناى متبادَر، معناى موضوع له براى لفظ است. ولى آيا كيفيت وضع لفظ براى معنا چگونه است؟ اين را تبادر مشخص نمى كند، ممكن است به صورت وضع تعيينى و يا به صورت وضع تعيّنى باشد. ولى كسانى كه اين تقسيم را نپذيرفتند، نمى توانند چنين حرفى بزنند. ما نيز تقسيم وضع به تعيينى و تعيّنى را نپذيرفتيم و گفتيم: گاهى كثرت استعمال، موجب به وجود آمدن معناى حقيقى مى شود ولى آن معناى حقيقى را نمى توان

«معناى موضوع له» ناميد. نسبت بين حقيقت و موضوع له، عموم و خصوص مطلق است. هر «معناى موضوع له» ى، معناى حقيقى است ولى هر معناى حقيقى، معناى موضوع له نيست. در وضع تعيّنى، معناى حقيقى مطرح است ولى عنوان موضوع له تحقّق ندارد. اگر كسى اين مبنا را پذيرفت در اينجا نيز بايد بگويد: تبادر، در ارتباط با حقيقت است نه در ارتباط با موضوع له. تبادر، اقتضاء مى كند كه اين معناى متبادر، معناى حقيقى لفظ باشد ولى آيا منشأ اين حقيقت چيست؟ ممكن است ريشه آن، وضع باشد و ممكن است كثرت استعمال باشد به حدّى كه در دلالت لفظ بر اين معنا نيازى به قرينه ديده نشود.

جهت چهارم: چرا تبادر، علامت حقيقت است؟

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 488

اگر در بين معانى مورد احتمال، اين معناى متبادر، امتياز حقيقى بودن را نداشته باشد، پس چرا به ذهن تبادر مى كند؟ اگر خصوصيت حقيقى بودن را از آن جدا كنيم، خصوصيت ديگرى در اين رابطه نمى بينيم. به عبارت روشن تر: متبادر شدن يك معنا از بين معانى محتمله، بايد به جهت اولويت و خصوصيتى باشد و ما اولويت را- در اينجا- غير از حقيقى بودن معنا نمى بينيم.

جهت پنجم: آيا در اينكه تبادر علامت حقيقت است، شرطى هم وجود دارد؟

بلى، يك شرط وجود دارد و آن اين است كه تبادر بايد در رابطه با خود لفظ باشد.

و به تعبير اصطلاحى، تبادر بايد مستند به حاقّ لفظ باشد به طورى كه قرينه، نقشى در تبادر نداشته باشد. حال اگر ما در موردى علم پيدا كرديم كه تبادر، مستند به حاقّ لفظ است، اين شرط حاصل شده است و علاميّتِ تبادر، تحقّق پيدا مى كند. امّا اگر معنايى به ذهن تبادر كرد ولى ما علم نداشته باشيم كه آيا اين انسباق در ارتباط با حاقّ لفظ است يا استناد به حاقّ لفظ ندارد، آيا در اين صورت، قاعده اى وجود دارد كه ما را از حيرت بيرون آورد؟ مثل قواعد ديگرى كه در ساير موارد شك وجود دارد. در اينجا دو قاعده مطرح شده است: 1- اطّراد: يعنى اگر ديديم تبادر اين معنا از لفظ، اختصاص به يك مورد يا دو مورد ندارد بلكه در تمام مواردى كه اين لفظ اطلاق شود، اين معنا به ذهن تبادر مى كند، مثلًا هروقت لفظ «صعيد» اطلاق شود مى بينيم از آن «تراب خالص» به ذهن تبادر مى كند، اين اطّراد، دليل بر اين است كه تبادر معناى «تراب خالص» از لفظ «صعيد» در

ارتباط با حاقّ لفظ و ذات لفظ است. اشكال: آيا شما مى گوييد: در اينجا از راه اطّراد، علم پيدا مى كنيم كه تبادر، مستند

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 489

به حاقّ لفظ است؟ اگر چنين باشد، اين قطع حجّت است زيرا در كتاب قطع گفتيم:

قطع، از هر طريقى حاصل شود- هرچند از پريدن كلاغ باشد- حجّت است. بنابراين، اگر ما قطع پيدا كنيم كه تبادر، مستند به حاقّ لفظ است، چنين قطعى حجّيت دارد، منشأ آن هرچه باشد، اطّراد يا غير آن. امّا اگر مى خواهيد بگوييد: اطّراد، مفيد قطع نيست ولى در مورد شك، حجّيت دارد. مى گوييم: اگر اطّراد مفيد قطع نباشد، چه حجّيتى مى تواند داشته باشد؟ نه شرع آن را حجّت دانسته و نه نزد عقلاء حجّت است. بنابراين نمى توان در اينجا از مسأله اطّراد استفاده كرد. به همين جهت، مرحوم آخوند نيز در اينجا اطّراد را ذكر نكرده است. 2- اصالة عدم القرينة: مرحوم آخوند، اين اصل را مطرح كرده و به طور خلاصه در رابطه با آن بحث كرده است ولى لازم است قدرى بيشتر پيرامون آن بحث كنيم. آيا اصالة عدم القرينة، اصل شرعى است يا اصل عقلائى؟ اگر به عنوان اصل عقلائى مطرح باشد، ما بايد به عقلاء مراجعه كنيم ببينيم عقلاء در چه مواردى بر اصالة عدم القرينة تكيه مى كنند؟ وقتى به عقلاء مراجعه مى كنيم مى بينيم عقلاء اين اصل را در جايى مورد استفاده قرار مى دهند كه مستمع، معناى حقيقى و مجازى را مى داند ولى در مراد متكلّم شك دارد، مثلًا متكلّم گفته است:

«رأيتُ أسداً» و سامع مى داند كه اسد براى حيوان مفترس وضع شده است و مجازاً در رجل شجاع هم استعمال مى شود

ولى در اينجا نمى داند كه آيا متكلّم، معناى حقيقى را اراده كرده يا معناى مجازى را؟ اگر متكلّم، قرينه اى آورده باشد معلوم مى شود كه معناى مجازى را اراده كرده است و اگر قرينه نياورد، معلوم مى شود كه معناى حقيقى را اراده كرده است. ولى سامع شك دارد كه آيا متكلّم، قرينه آورده است يا نه؟ در اينجا عقلاء به اصالة عدم القرينة مراجعه مى كنند و از راه اين اصل، به مراد متكلّم پى مى برند و مى گويند: در اينجا متكلّم، معناى حقيقى را اراده كرده است.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 490

ولى در ما نحن فيه، بحث در اين نيست كه متكلّم چه چيزى را اراده كرده است بلكه بحث در تشخيص حقيقت از مجاز است و كارى به اراده متكلّم ندارد. معنايى به ذهن سامع تبادر كرده ولى نمى داند كه آيا اين تبادر، استناد به حاقّ لفظ دارد يا استناد ندارد. آيا در چنين جايى هم بناى عقلاء بر رجوع به اصالة عدم القرينة است، تا از اين راه كشف كنند كه تبادر، مستند به حاقّ لفظ است؟ در اينجا، يا قطع داريم كه بناى عقلاء بر رجوع به اصالة عدم القرينة تحقّق ندارد و يا شك و ترديد داريم و روشن است كه در صورت شك نيز- مانند مورد قطع- نمى توانيم به اصالة عدم القرينة مراجعه كنيم زيرا اگر در ثبوت يك اصل شرعى هم شك داشته باشيم، تا وقتى دليلى شرعى بر ثبوت آن قائم نشود، نمى توانيم به آن اصل تكيه كنيم. در اينجا نيز بايد بناى عقلاء- به عنوان پشتوانه اصالة عدم القرينة- احراز شود تا بتوانيم به اصالة عدم القرينة استناد كنيم

و اگر شك در تحقّق بناى عقلاء داشته باشيم نمى توانيم به اصالة عدم القرينة استناد كنيم. اين در صورتى بود كه اصالة عدم القرينة به عنوان يك اصل عقلائى مطرح باشد. ممكن است كسى بگويد: چه مانعى دارد ما اصالة عدم القرينة را به عنوان يك اصل شرعى مطرح كرده و دليل آن را همان «لا تنقض اليقين بالشك» قرار دهيم؟

«لا تنقض ...» در موردى به كارمى رود كه احتمال حدوث و احتمال عدم حدوث آن را بدهيم، چون يقين داريم كه هر امر حادثى، مسبوق به عدم است، بنابراين وقتى شك در حدوث آن داشته باشيم، با استناد به «لا تنقض ...» استصحاب عدم آن را جارى مى كنيم. در ما نحن فيه نيز قرينه، يك امر حادث است و حالت سابقه آن، عدم است، چه مانعى دارد كه با استناد به «لا تنقض»، عدم قرينه را اثبات كنيم؟ ما در پاسخ مى گوييم: در استصحاب، قضيّه متيقّنه و قضيّه مشكوكه لازم است.

آيا در ما نحن فيه، قضيّه متيقّنه و قضيّه مشكوكه كدام است كه مى خواهيد «لا تنقض ...» را جارى كنيد؟ دو احتمال در اينجا جريان دارد: احتمال اوّل: مجراى استصحاب را محفوف بودن و محفوف نبودن كلام به قرينه

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 491

بدانيم و بگوييم: اين لفظ، وقتى خودش تحقّق نداشت، محفوف به قرينه نبود و وقتى تحقّق پيدا كرد نمى دانيم آيا محفوف به قرينه شده يا نه؟ پس استصحاب عدم محفوفيّت به قرينه را جارى مى كنيم. احتمال دوّم: استصحاب را در رابطه با خود قرينه جارى كنيم و بگوييم: قبل از آمدن لفظ، قرينه وجود نداشت و بعد از آمدن لفظ، شك داريم

آيا قرينه، حادث شده يا نه؟ پس استصحاب عدم حدوث قرينه را جارى مى كنيم. هر دو احتمال فوق داراى اشكال است: جريان استصحاب عدم محفوفيّت كلام به قرينه، همانند جريان استصحاب عدم قرشيّت مرئه يا استصحاب عدم قابليّت تذكيه در مورد حيوان است و جريان اين گونه استصحاب ها محلّ نزاع مى باشد. و تحقيق اين است كه اين استصحاب ها- به علت اينكه حالت سابقه ندارد- جارى نيست، زيرا اگرچه مرئه وقتى وجود نداشت، قرشيّه هم نبود امّا اين قرشيّه نبودن، به صورت سالبه به انتفاء موضوع است ولى الآن كه وجود پيدا كرده است قضيّه مشكوكه ما به صورت سالبه به انتفاء محمول مطرح است چون مرئه وجود پيدا كرده است. ما معتقديم در مواردى كه قضيّه متيقّنه، سالبه به انتفاء موضوع و قضيّه مشكوكه، سالبه به انتفاء محمول باشد استصحاب جارى نمى شود، زيرا اين دو قضيّه با يكديگر عرفاً متغايرند و در باب استصحاب بايد قضيّه متيقّنه با قضيّه مشكوكه اتّحاد داشته باشند. در مسأله استصحاب عدم التذكية در مورد حيوان نيز همين مطلب را مى گوييم. در ما نحن فيه نيز نمى توان استصحاب عدم محفوفيت كلام به قرينه را جارى كرد، زيرا بين قضيّه متيقّنه و قضيّه مشكوكه، مغايرت وجود دارد. حالت سابقه، وقتى است كه كلام وجود ندارد ولى حالت مشكوكه، وقتى است كه كلام وجود دارد و ما در وجود قرينه شك داريم. و روشن است كه بين اين دو، عرفاً تغاير وجود دارد. حال مى رويم سراغ احتمال ديگر: احتمال ديگر، استصحاب عدم قرينه بود، به اين بيان كه يك وقت، قرينه نبوده و

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 492

الآن شك داريم كه آيا قرينه آمده است

يا نه؟ البته درست است كه وقتى قرينه نبوده، كلام هم نبوده است و الآن شك داريم آيا مقارن با كلام، قرينه هم آمده است يا نه؟

ولى اين جهت ضربه اى به استصحاب وارد نمى كند. نبودن قرينه در سابق، به عنوان «ليس تامّه» است و الآن شك داريم آيا در حال تحقّق كلام، قرينه هم حادث شده يا نه؟ و از اين جهت اشكالى وجود ندارد ولى اين استصحاب، از ناحيه ديگر دچار اشكال است زيرا مستصحَب، يا بايد خودش حكم شرعى باشد و يا موضوع براى حكم شرعى باشد. وجوب نماز جمعه را مى توان استصحاب كرد چون مستصحَب، حكم شرعى است.

خمريت يك مايع را مى توان استصحاب كرد زيرا خمر- بدون هيچ واسطه اى- موضوع براى حكم شرعى است. ولى نفس عدم القرينة، نه حكم شرعى است و نه موضوع براى حكم شرعى. كدام آيه و روايت، حكم را روى عدم القرينة بار كرده است؟ مگر اينكه بگوييد وقتى استصحاب عدم القرينة را جارى كرديم از راه عدم القرينة ثابت مى كنيم كه- مثلًا- تراب خالص، معناى صعيد است در نتيجه، معناى آيه تيمّم- كه دليل شرعى و متضمّن حكم شرعى است- براى ما معلوم مى كند كه تيمّم، فقط در رابطه با تراب خالص است. مى گوييم: بله، درست است ولى شما چند مرحله را طى مى كنيد تا به اينجا برسيد، آيا اين مراحل، شرعى است يا عقلى؟ اگر بخواهيد با وساطت بعضى از مراحل عقليّه، خودتان را به حكم شرعى برسانيد لازم مى آيد كه اصل مثبِت را حجّت بدانيد. اصل مثبِت، يعنى جايى كه مستصحَب، نه حكم شرعى است و نه موضوع براى حكم شرعى، ولى اين مستصحَب،

داراى يك لازم يا ملزوم عقلى است كه آن لازم عقلى در رابطه با حكم شرعى است و موضوع براى حكم شرعى است. و دليل استصحاب، به اين اندازه نيرو و توان ندارد كه بتواند اصل مثبِت را هم شامل شود. دليل استصحاب، تنها در رابطه با خود مستصحَب- اگر حكم شرعى يا موضوع براى حكم شرعى باشد- مى تواند نقش داشته باشد. بله، در بعض موارد كه واسطه وجود دارد ولى واسطه خفيّه است به نحوى كه عرفاً فكر نمى شود واسطه در كار است، اينجا هم حكم عدم الواسطه را جارى كرده اند. ولى در مثل ما نحن فيه، بين

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 493

مسأله عدم القرينة و آيه تيمّم فاصله زيادى وجود دارد و به واسطه نياز است. ابتدا با استصحاب عدم القرينة ثابت مى كنيد كه تبادر، مستند به حاقّ لفظ است و اين يك لازم عقلى است. سپس مى گوييد: «چون متبادر از صعيد، خصوص تراب خالص است، پس آيه تيمّم دلالت بر تراب خالص مى كند». آيا استصحاب عدم القرينة مى تواند اين مقدار نيرو داشته باشد؟ محقّقين معتقدند استصحاب، چنين توان و نيرويى را ندارد، بلكه فقط در محدوده خودش، كه حكم شرعى يا موضوع حكم شرعى است نقش دارد. نتيجه اينكه استصحاب را چه در رابطه با عدم محفوفيت كلام به قرينه و چه در رابطه با عدم القرينة بخواهيد جارى كنيد، نمى تواند اثرى برآن مترتّب شود. هركدام از اين ها، شرطى از شرايط استصحاب را فاقد است. پس در مواردى كه شك داريم آيا تبادر، مستند به حاقّ لفظ است يا استناد به قرينه دارد؟ راهى براى اثبات اينكه تبادر، استناد به حاقّ

لفظ داشته باشد نداريم.

جهت ششم: آيا عدم تعرّض مرحوم آخوند به اينكه «عدم تبادر، علامت مجاز است» دليل بر اين است كه تبادر، فقط در ارتباط با حقيقت مطرح است؟
اشاره

مرحوم آخوند، سه علامت در رابطه با حقيقت و مجاز ذكر كرده است: تبادر، عدم صحّت سلب و اطّراد. ولى نسبت به دو علامت اخير، نفى و اثباتش را متعرّض شده است. يعنى همان گونه كه عدم صحّت سلب را علامت حقيقت مى داند، صحت سلب را هم علامت مجاز مى داند. در باب اطّراد نيز اطّراد را علامت حقيقت و عدم اطّراد را علامت مجاز مى داند ولى در باب تبادر، فقط مى فرمايد: «تبادر، علامت حقيقت است»، و در رابطه با مجاز حرفى نمى زند. آيا عدم تعرّض ايشان در رابطه با علامت مجاز، به اين معناست كه مى خواهد بفرمايد: «در ارتباط با تبادر، فقط علامت حقيقت مطرح است. تبادر، علامت حقيقت است و اثبات شى ء هم نفى ما عدا نمى كند پس عدم تبادر علامت براى چيزى نيست».

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 494

به نظر مى رسد كه از كلام ايشان، چنين مطلبى استفاده مى شود. وقتى در آن دو مورد متعرّض شد و در اينجا متعرّض نشد، ظاهر اين است كه مى خواهد بفرمايد:

مجاز، در رابطه با تبادر، سهمى ندارد. و ما چيزى مانند عدم تبادر يا مشابه آن، به عنوان دليل بر مجاز نداريم.

كلام مشهور

ظاهراً مشهور بين اصوليين اين است كه همان طور كه تبادر علامت حقيقت است، عدم تبادر هم علامت مجاز است.[250] اشكال بر مشهور: شما كه عدم تبادر را علامت مجاز مى دانيد پس در الفاظى- مثل عين- كه مشترك لفظى هستند، اگر متكلّم بگويد: «رأيت عيناً»، و قرينه اى نياورد، چيزى به ذهن تبادر نمى كند آيا اينجا هم مسأله مجاز مطرح است؟

كلام صاحب فصول رحمه الله و صاحب قوانين رحمه الله

صاحب فصول رحمه الله و صاحب قوانين رحمه الله و جمعى از محقّقين، براى اين كه گرفتار اشكال فوق نشوند گفته اند: عدم تبادر، علامت مجاز نيست، بلكه «تبادر الغير» علامت مجاز است اگر لفظى اطلاق شود و ما ديديم غير از معنايى كه احتمال مى دهيم، معناى ديگرى متبادر مى شود، تبادر آن معناى دوّم، علامت مجازيّت معناى اوّل است، لذا «تبادر الغير» را به عنوان علامت مجاز مطرح كرده اند.[251] اشكال بر كلام صاحب فصول رحمه الله و صاحب قوانين رحمه الله

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 495

شما كه «تبادر الغير» را علامت مجاز قرار مى دهيد، اگر فرض كنيم در «رأيت عيناً» لفظ عين در يك معناى مجازى استعمال شد كه خارج از آن معانى مذكور براى عين است. شما مى گوييد: در اينجا «تبادر الغير» وجود دارد. آيا آن «غير» كه در اينجا متبادر است چيست كه شما آن را علامت مجاز قرار داده ايد؟ از ناحيه اينان جواب داده شده است كه اگر ما تبادر را علامت حقيقت قرار داديم معنايش اين است كه هرجا تبادر بود حقيقت هم هست نه اينكه هرجا حقيقت بود تبادر هم باشد. بنابراين وقتى «تبادر الغير» را علامت مجاز قرار داديم معنايش اين است كه هرجا تبادر الغير بود مجاز

است نه اينكه هرجا مجاز بود حتماً بايد تبادر الغير هم وجود داشته باشد.[252] اشكال بر مسأله تبادر: در اينجا يك اشكال به اصل مسأله تبادر وارد است و آن اين است كه شما كه مى گوييد: «تبادر علامت حقيقت است»، آيا تبادر نزد جاهل به وضع را درنظر داريد يا تبادر نزد عالم به وضع؟ بديهى است كه جاهل به وضع، با شنيدن لفظ، معنايى به ذهنش نمى آيد. در نتيجه، بايد تبادر را در محدوده عالم به وضع مطرح كرد، يعنى انسان بايد علم به وضع داشته باشد تا با شنيدن لفظ، معنا به ذهنش تبادر كند درحالى كه ما تبادر را براى پى بردن به علم به وضع مورد استفاده قرار داديم. به عبارت ديگر: كسى كه جاهل به وضع است مى خواهد با مراجعه به تبادر، علم به وضع پيدا كند، بنابراين علم به وضع- براى جاهل- متوقّف بر تبادر است در حالى كه تبادر هم متوقّف بر علم به وضع است چون جاهل به معنا، چيزى به ذهنش تبادر نمى كند. و اين دور است. جواب اشكال: مرحوم آخوند، اين اشكال را به دو صورت جواب داده است: جواب اوّل: مسئله را به همان صورتى كه در «جئني بماءٍ» بحث كرديم، مطرح مى كنيم. در آنجا مى گفتيم: كسى كه جاهل به معناى «ماء» است اين لفظ را نزد عالم به

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 496

معنا، استعمال مى كند و ملاحظه مى كند كه چه چيزى به ذهن او تبادر مى كند، هرچه تبادر كرد همان معناى حقيقى لفظ است. به عبارت ديگر: تبادر نزد عالم به وضع، علامت حقيقت نزد جاهل به وضع است. در نتيجه علم جاهل،

متوقّف بر تبادر نزد عالم است و تبادر نزد عالم هم متوقّف بر علم خود اوست و دور پيش نمى آيد. جواب دوّم: علم بر دو قسم است: علم تفصيلى و علم اجمالى ارتكازى.[253] علم تفصيلى اين است كه انسان مطلبى را بداند و توجّه به علمش هم داشته باشد، و علم اجمالى آن است كه انسان مطلبى را بداند ولى توجّه به علم خود ندارد.

به همين جهت از علم اجمالى به علم ارتكازى تعبير مى شود يعنى علمى كه در ارتكاز انسان تحقّق دارد ولى خودش نمى داند كه در ارتكازش چنين علمى وجود دارد.[254] حال كسى مى خواهد بداند معناى حقيقى كلمه «صعيد» در آيه شريفه «مطلق وجه الأرض» يا «تراب خالص»؟ در اينجا مى بيند وقتى كلمه «صعيد» را خالى از قرينه به كار برد، خصوص تراب خالص- برفرض- به ذهن او تبادر مى كند. به عبارت ديگر: او قبلًا به طور اجمال مى دانسته كه «صعيد» به معناى «تراب خالص» است ولى به اين معنا توجّه نداشته است. به علم خود توجّه نداشته است. سپس با استفاده از تبادر، به اين علم خود، توجّه پيدا كرده و علم تفصيلى پيدا مى كند. و اگر تبادر را به كار نمى برد، چون توجّه به علم خود نداشت، خيال مى كرد جاهل است.[255] فرق اين جواب با جواب قبل در اين است كه در جواب قبل دو فرد مطرح بودند

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 497

ولى در اينجا يك فرد مطرح است. جواب سوّم: بعضى درصدد برآمده اند اشكال را به طريق ديگرى جواب بدهند لذا گفته اند: در اينجا دو فرد از علم تفصيلى مطرح است: يك فرد قبلًا تحقّق داشته كه زمينه تبادر است و فرد ديگر،

با تبادر تحقّق پيدا مى كند. پس يك فرد از علم تفصيلى، متوقّف بر تبادر است و تبادر، توقّف بر فرد ديگرى از علم تفصيلى دارد. همان طور كه انسان داراى ماهيت واحدى است ولى افراد متعدّدى دارد، علم تفصيلى نيز در اينجا دو فرد دارد و چه مانعى دارد كه يكى از اين دو فرد، متوقّف بر فرد ديگر باشد؟ مگر مانعى دارد كه يكى از افراد ماهيت، متوقّف بر فرد ديگر باشد؟ مناقشه در جواب سوّم: در بعضى از بحث هاى گذشته گفتيم: علم از امور ذات الإضافة است. يك اضافه اى به معلوم دارد و يك اضافه به عالم. امور ذات الاضافه اگر بخواهند تعدّد پيدا كنند بايد يكى از دو طرف يا هر دو طرف، تعدّد پيدا كنند، جمله «زيدٌ في الدار» با جمله «عمروٌ في الدار» متعدد است زيرا ظرفيتى كه مظروفش زيد است با ظرفيتى كه مظروفش عَمرو است، دو ظرفيت مى باشند. همان طور كه اگر گفتيد:

«زيد في الدار» و «زيد في المدرسة»، باز دو ظرفيت است: ظرفيت دار و ظرفيت مدرسه. و اگر گفتيد: «زيد في الدار» و «عمروٌ في المدرسة» كه تعدّد آن جاى بحث نيست. ولى در «زيد في الدار» نمى توان بيش از يك ظرفيت تصوّر كرد، مگر اينكه «زيد» يا «دار» يا هر دو طرف آن عوض شود. علم نيز اگر بخواهد متعدّد شود بايد يا عالم يا معلوم يا هر دو طرف آن، متعدّد شوند و نمى توان جايى پيدا كرد كه عالم يكى و معلوم هم يكى ولى علم، متعدّد باشد. اينجا كه شما مى گوييد: «دو فرد از علم تفصيلى داريم: يكى مربوط به قبل از تبادر و ديگرى

مربوط به بعد از تبادر»، اين دو فرد را چگونه درست مى كنيد؟ مگر عالم يا معلوم، متعدّد شده اند؟ عالم، يكى است. معلوم هم، يكى است. پس نمى توان گفت:

علم، متعدّد است. نمى توان گفت: من دَه علم دارم كه الآن روز است. اين، مورد استهزاء

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 498

قرار مى گيرد. ولى اگر گفتيم: علم دارم به اينكه الآن روز است و علم دارم كه زيد از سفر آمده است و علم دارم كه عَمرو به سفر رفته است و ... اين ها تعدّد دارند.

راه دوّم براى شناخت معناى حقيقى عدم صحّت سلب (يا صحّت حمل)
اشاره

يكى از علائم حقيقت، «عدم صحت سلب» و يا به تعبير ديگر: «صحّت حمل» است. در مقابل اين علامت، «صحت سلب» يا «عدم صحّت حمل»، به عنوان علامت مجاز مطرح است. يعنى در جانب حقيقت، يك قضيّه حمليّه موجبه و در جانب مجاز، يك قضيّه حمليّه سالبه تشكيل مى شود. مرحوم آخوند مى فرمايد: قضيّه اى كه تشكيل مى دهيم به دو صورت است: 1- قضيّه حمليّه به حمل اوّلى ذاتى:[256] اگر بتوانيم چنين قضيّه اى تشكيل دهيم، خود معناى حقيقى را به دست آورده ايم، مثلًا اگر ما شك داشته باشيم كه آيا تراب خالص، معناى صعيد است يا نه؟ قضيّه حمليّه اى به صورت «الترابُ الخالصُ صعيدٌ» تشكيل مى دهيم و فرض مى كنيم حمل آن حمل اوّلى ذاتى است يعنى «صعيد» و «تراب خالص» در ماهيت و حقيقت متّحدند، در اين صورت، معناى حقيقى براى ما روشن شده و معلوم مى گردد كه «صعيد» به معناى «تراب خالص» است. 2- قضيّه حمليّه به حمل شايع صناعى:[257] اگر چنين قضيّه اى تشكيل شود، نتيجه آن رساندن به حقيقت نيست بلكه نتيجه آن اين است كه ثابت مى كند موضوع، يكى از مصاديق ماهيت

محمول و يكى از افراد حقيقى محمول است.[258]

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 499

نكته اى در ارتباط با قضاياى حمليّه: در بحث هاى گذشته، به طور مبسوط پيرامون قضاياى حمليّه بحث كرديم ولى نكته اى باقى مانده است كه لازم مى دانيم در اينجا مورد بحث قرار دهيم. آن نكته اين است كه: آيا تقسيم حمل به اوّلى ذاتى و شايع صناعى، فقط در قضاياى موجبه جريان دارد يا در قضاياى سالبه رديف اين قضاياى موجبه نيز جريان دارد؟ يعنى همان طور كه در قضاياى موجبه، گاهى اتّحاد در ماهيت را اثبات مى كرديم و گاهى اتحاد در وجود را، در قضاياى سالبه هم گاهى اتّحاد در ماهيت را نفى مى كنيم و گاهى اتّحاد در وجود را. مثلًا بگوييم: در «الإنسان ليس ببقرٍ»، اتّحاد در ماهيت را نفى كرده ايم و در «زيد ليس ببقر» اتحاد در وجود را نفى كرده ايم. يا اينكه خصوصيتى در ناحيه ايجاب وجود دارد كه اقتضاء مى كند تنوّع به دو نوع را، ولى در قضاياى سالبه، اين خصوصيت وجود ندارد به همين جهت در آنجا تنوّع تصوّر نمى شود. خصوصيتى كه در قضاياى موجبه تحقّق دارد، جنبه اثباتى آنها و جنبه تحقّق آن معناست. در قضاياى موجبه مى خواهيم بگوييم: بين موضوع و محمول، هوهويت مطرح است، اگر شما يك چنين عبارتى به كار ببريد و بگوييد: بين موضوع و محمول هوهويت است، جاى اين سؤال است كه آيا هوهويتى كه بين موضوع و محمول است، هوهويت ماهوى است يا هوهويت وجودى؟ مثل اين كه اگر شما بگوييد: «در اين مدرسه، انسان وجود دارد»، جاى اين سؤال است كه آيا انسان معمّم وجود دارد يا غير معمّم؟ چون در وجود، تنوّع هست. ولى

وقتى جانب سلب را درنظر بگيريم، مثلًا اگر شما بگوييد: «من امروز مهمان نداشتم»، از شما سؤال نمى كنند: آن كسى كه وجود نداشت آيا عالم است يا غير عالم؟

در قضيّه سالبه شما مى گوييد: بين موضوع و محمول، هوهويت تحقّق ندارد و ديگر جاى اين سؤال نيست كه آيا چه نوع هوهويتى تحقّق ندارد، زيرا اگر يك نوع هوهويت هم تحقّق داشته باشد سخن شما كذب خواهد بود. وقتى سلب، به اتّحاد و هوهويت تعلّق پيدا كند، معنايش اين است كه هيچ اتّحادى نيست و جاى سؤال هم نيست، لذا

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 500

اگر شما بعد از آن بگوييد: «مقصود من هوهويت ماهوى بود نه هوهويت وجودى»، مى گويند: در اين صورت، شما نمى توانيد مسئله را به صورت مطلق مطرح كنيد، بنابراين حرف شما از اوّل، كذب بوده است. در نتيجه، ظاهر اين است كه قضيّه حمليّه موجبه، متنوّع است ولى قضيّه سالبه تنوّع ندارد و اگر بخواهيم در قضاياى سالبه نيز تنوّع را بپذيريم لازم مى آيد كه هم قضيّه «زيدٌ إنسانٌ» درست باشد و هم قضيّه «زيدٌ ليس بإنسان» زيرا ممكن است گفته شود: «زيدٌ انسان» هوهويت وجودى را اثبات مى كند و «زيد ليس بإنسان» هوهويت ماهوى را نفى مى كند و بين اين دو، منافاتى وجود ندارد. پس هر دو قضيّه، صحيح خواهند بود. به همين جهت، مرحوم آيت اللَّه بروجردى مى فرمود: بعضى از منطقيين مى گويند كه در مسأله تناقض، هشت وحدت 259] كفايت نمى كند بلكه «وحدت حمل» نيز شرط است يعنى متناقضين بايد نوع حملشان واحد باشد، نه اينكه يكى «حمل اوّلى ذاتى» و ديگرى «حمل شايع صناعى» باشد.[260] اينان روى همين مبنا اين حرف را زده اند يعنى

ابتدا گفته اند: «در قضاياى سالبه نيز- مانند قضاياى موجبه- حمل بر دو قسم است:

حمل اوّلى ذاتى و حمل شايع صناعى». سپس ملاحظه كرده اند هر دو قضيّه «زيدٌ إنسان» و «زيدٌ ليس بإنسان» صادقند و تناقضى در آن ها مطرح نيست لذا گفته اند:

علّت اين است كه در اين دو قضيّه، وحدت حمل وجود ندارد، قضيّه اوّل، حملش شايع صناعى و قضيّه دوّم، حمل اوّلى ذاتى است.[261]

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 501

ولى امام خمينى «دام ظلّه» فرموده است: قضيّه «زيدٌ ليس بإنسان» كاذب است، زيرا «زيد ليس بإنسان» نفى اتّحاد مى كند و نفى اتّحاد، معنايش اين است كه بين موضوع و محمول، هيچ نوع اتّحادى وجود ندارد، نه اتّحاد ماهوى و نه اتّحاد وجودى و اين، با وجود نوعى از اتّحاد سازگار نيست. درحالى كه ما مى بينيم در قضيه «زيدٌ ليس بإنسان» به حسب واقعيت- يعنى به لحاظ «زيدٌ إنسانٌ»- اتّحاد وجودى مطرح است.[262] ممكن است به ذهن كسى بيايد كه شايد كسى قرينه بياورد بر اينكه قضيّه «زيدٌ ليس بإنسان» كه او تشكيل مى دهد، ناظر به نفى هوهويت در رابطه با حمل اوّلى ذاتى است. مى گوييم: اقامه كردن قرينه، با آنچه مورد بحث ماست فرق دارد. ما نفس قضيّه سالبه را از نظر ظهور و دلالت، مورد بحث قرار داده ايم نه قضيّه سالبه اى كه قرينه به همراه دارد. قضيّه سالبه، نفى اتّحاد مى كند، مثل اينكه بگوييد: «الإنسان ليس في هذه الدار»، كه در اينجا طبيعت و ماهيت انسان را نفى كرده ايد. در قضاياى سالبه هم، وقتى ماهيت اتّحاد را نفى كرديد، ديگر جاى اين حرفها نيست كه آيا اين اتّحادِ نفى شده، در رابطه با حمل اوّلى ذاتى است

يا در رابطه با حمل شايع صناعى. البته بعيد نيست كه از كلام مرحوم آخوند استفاده شود كه ايشان در سالبه بخواهد دو نوع را تصوّر كند، ولى واقع مطلب همان چيزى است كه ما بيان كرديم. اشكال بر مسأله صحّت حمل: مرحوم آخوند مى فرمايد: اشكال دور كه در مسأله تبادر مطرح شد در مورد صحّت حمل نيز مطرح است زيرا اگر كسى معناى «صعيد» را نداند چگونه مى تواند قضيّه حمليّه تشكيل داده و بگويد: «التراب الخالص صعيد؟» پس تشكيل قضيّه حمليّه، فرع اين است كه آشنايى قبلى با معناى «صعيد» داشته باشد و فرض اين است كه اين علم را مى خواهد از راه قضيّه حمليّه به دست آورد. بنابراين، علم

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 502

به معناى حقيقى صعيد، متوقّف بر قضيّه حمليّه و قضيّه حمليّه هم متوقّف بر علم به معناى صعيد است و اين دور است. جواب اشكال: مرحوم آخوند مى فرمايد: همان دو جوابى كه در مورد اشكال دور در مسأله تبادر مطرح كرديم در اينجا نيز مطرح مى كنيم: يكى اينكه مسئله را در رابطه با علم تفصيلى و علم اجمالى مطرح مى كنيم و ديگر اينكه اين علامت را در مورد دو شخص مطرح كنيم. يكى قضيّه حمليّه را تشكيل دهد و ديگرى تأييد كند.

مثلًا از عربى بپرسد «هل التراب الخالص صعيدٌ؟» او هم بگويد: نعم. در اينجا علم آن شخص عرب، سبب مى شود كه سؤال كننده- از راه قضيّه حمليّه- به معناى حقيقى صعيد علم پيدا كند. اين دو جواب را ما در بحث تبادر قبول كرديم ولى در اينجا يك اشكال قوى وجود دارد كه در مسأله تبادر مطرح نبود. و

ظاهراً مرحوم آخوند به اين اشكال توجّه داشته است به همين جهت در تقرير «عدم صحّت سلب» تعبيرى آورده است تا از اين اشكال فرار كنند ولى تعبير ايشان نمى تواند اشكال را برطرف كند. اينك به بحث و بررسى اشكال مزبور مى پردازيم: اشكال: مسأله اجمال و تفصيل، در تبادر مى تواند اشكال دور را برطرف كند ولى در «عدم صحّت سلب»[263] نمى تواند به عنوان جوابى از مسئله دور باشد، زيرا شما كه مى گوييد: «صحّت حمل در حمل اوّلى ذاتى علامت اين است كه آن معناى مشكوك، عين معناى حقيقى است». از شما سؤال مى كنيم: موضوع و محمول شما در اين قضيّه چيست؟ مثلًا اگر شك داريد كه آيا «صعيد» به معناى «مطلق وجه الأرض» است و مى خواهيد از راه قضيّه حمليّه، اين معنا را كشف كنيد، چگونه قضيّه حمليّه تشكيل مى دهيد؟ از كلام مرحوم آخوند استفاده مى شود كه معناى مشكوكى كه احتمال مى دهيد

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 503

معناى حقيقى باشد- يعنى «مطلق وجه الأرض»- را موضوع و «صعيد» را محمول قرار مى دهيد و به حمل اوّلى ذاتى، قضيّه را تشكيل مى دهيد و مى گوييد: «مطلقُ وجهِ الأرضِ صعيدٌ». حال سؤال مى شود آيا محمول در اين قضيّه، لفظ «صعيد» است يا لفظ و معنا يا معناى تنها؟ اگر احتمال دهيد كه لفظ «صعيد» محمول واقع شده، مى گوييم: لفظ نمى تواند بر معنا حمل شود زيرا بين لفظ و معنا مغايرت وجود دارد. لفظ از مقوله صوت و كيف و امثال اين هاست ولى معنا از مقوله جوهر است، چون «مطلق وجه الأرض» يا سنگ است يا شن يا خاك و امثال اين ها و همه اين ها از مقوله جوهرند. و در قضيّه «زيدٌ

لفظٌ»، موضوع- در حقيقت- لفظ زيد بود نه معناى آن. ولى در اينجا عنوان لفظىِ «مطلق وجه الأرض» مطرح نيست بلكه عنوان واقعى آن مطرح است. ما مى خواهيم ببينيم آيا غير از تراب خالص- يعنى سنگ و شن- هم «صعيد» است يا نه؟ سنگ يعنى واقعِ سنگ. شن يعنى واقعِ شن، خاك خالص هم يكى از مصاديق «مطلق وجه الأرض» است. اگر معنايى، موضوع براى قضيّه حمليّه واقع شود، ديگر نمى توان لفظ را برآن حمل كرد. آن «هوهويت» ى كه ما در مثل قضيّه «زيدٌ قائمٌ» مطرح مى كرديم «هوهويت» بين معناى زيد و معناى قائم بود يعنى «هوهويت» بين دو معنا تحقّق دارد. و اگر بخواهيم پاى لفظ را به ميان آوريم حتّى نمى توانيم بگوييم بين لفظ «زيد» و لفظ «قائم»، اتّحاد وجود دارد. در باب معانى اگر توانستيم بگوييم:

«زيدٌ عمروٌ»، در باب الفاظ هم مى توانيم بگوييم: «زيدٌ قائمٌ»، به طورى كه اتّحاد و هوهويت بين اين دو لفظ تحقّق داشته باشد. و چون «زيد» و «عَمرو»- در عالم معنا- دو فرد از يك ماهيتند و اتّحاد بين دو فرد ممكن نيست- حتّى اتّحاد وجودى- لذا قضيّه «زيدٌ عمروٌ» كاذب و باطل است. تغاير بين لفظ «زيد» و لفظ «قائم» نيز- در ارتباط با ماهيت لفظ- مثل تغاير «زيد» و «عَمرو»- در ارتباط با ماهيت انسان- است و هيچ گونه اتّحاد و حتّى نسبتى- به معناى واقعى نسبت- بين دو لفظ تحقّق ندارد. خلاصه اينكه اتّحاد و هوهويت در قضيّه «زيد قائم» در ارتباط با معناى «زيد» و

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 504

معناى «قائم» بود و به قول معروف و مشهور، بين اين دو، نسبت تحقّق داشت.

حال در ما نحن فيه اگر «مطلق وجه الأرض»- به عنوان يك معنا- موضوع قضيّه حمليّه واقع شود، لفظ «صعيد» نمى تواند محمول آن قرار گيرد بلكه بايد گفته شود: «مطلق وجه الأرض ليس بصعيد»، زيرا «مطلق وجه الأرض» يك معنا و «صعيد» يك لفظ است و بين لفظ و معنا، اتّحاد و هوهويت نيست. زيرا عناوينشان با هم كاملًا متفاوت است. از اينجا معلوم مى شود كه احتمال دوّم- كه لفظ و معنا، محمول براى مطلق وجه الأرض قرار گيرند- نيز باطل است، زيرا اگر يك جزء از محمول، قابليت اتّحاد و هوهويت با موضوع نداشته باشد مجموع هم نمى تواند اتّحاد و هوهويت پيدا كند.

مجموع لفظ و معنا، چگونه مى تواند با موضوعى كه معناست اتّحاد و هوهويت پيدا كند يا اينكه بينشان نسبت باشد؟ درحالى كه لفظ، مباينت كامل با موضوع دارد. بنابراين، احتمال سوّم تعيّن پيدا مى كند كه ما مطلق وجه الأرض را موضوع قرار داده و معناى «صعيد» را برآن حمل مى كنيم. در اين صورت سؤال مى كنيم: شما كه معناى «صعيد» را نمى دانيد چگونه مى توانيد آن را بر «مطلق وجه الأرض» حمل كنيد؟

و كسى نمى تواند بگويد: معناى مجهول را بر معناى معلوم حمل مى كنيم، زيرا عقل، چنين چيزى را تكذيب مى كند. چگونه مى توان بين موضوعى كه معلوم است و محمولى كه مجهول است ادّعاى هوهويت و اتّحاد كرد؟ بنابراين چاره اى نداريد جز اينكه بگوييد: معناى «صعيد» براى ما معلوم است. حال سؤال مى شود آيا معناى «صعيد» را تفصيلًا مى دانيد يا اجمالًا؟ اگر بگوييد: علم تفصيلى به معنا داريم، مى گوييم: در اين صورت، چرا قضيّه حمليّه تشكيل مى دهيد؟ از راه «عدم صحّت سلب»، چه نقطه ابهامى

براى شما روشن خواهد شد؟ بنابراين، چاره اى نيست جز اينكه گفته شود: علم اجمالى و ارتكازى به معناى «صعيد» داريم. در اين صورت مى گوييم:[264] آيا هنگام حمل «صعيد» بر «مطلق

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 505

وجه الأرض»، معناى «صعيد» براى شما مغفول عنه است يا به آن توجّه داريد؟ اگر مغفول عنه باشد، همانند معناى مجهول خواهد بود و همان طور كه معناى مجهول، قابليت حمل ندارد- نه در ناحيه موضوع و نه در ناحيه محمول- معناى مغفول عنه را نيز نمى توان بر موضوع حمل كرد. قضيّه حمليه، متقوّم به اتّحاد بين موضوع و محمول است، و اين متوقّف بر توجّه به موضوع و محمول است. در نتيجه، بايد معناى «صعيد» مورد توجّه ما باشد تا بتوانيم قضيّه حمليّه تشكيل دهيم. و اگر مورد توجّه شد، از اجمالى بودن خارج مى شود، زيرا- همان گونه كه گفتيم- فرق بين علم اجمالى و علم تفصيلى- در اينجا- اين است كه علم تفصيلى، علمى است كه مورد توجّه و التفات انسان قرار گرفته و علم اجمالى علمى است كه در ارتكاز انسان وجود دارد ولى مورد توجّه و التفات او قرار نگرفته است. آيا مى توان معناى معلوم بالاجمال- يعنى معنايى كه مورد توجّه و التفات نيست- را محمول در قضيّه حمليّه قرار داد؟ چاره اى نيست جز اينكه معناى «صعيد» مورد توجّه و التفات قرار گيرد تا بتواند بر «مطلق وجه الأرض» حمل شود و زمانى كه مورد التفات واقع شد از اجمالى بودن خارج شده و به علم تفصيلى تبديل مى شود، در اين صورت چه نيازى به تشكيل قضيّه حمليّه وجود دارد؟ اين اشكال، در باب تبادر مطرح نيست

زيرا در آنجا مسئله لفظ و معنا مطرح است و مسأله تشكيل قضيّه حمليّه مطرح نيست. ممكن است انسان، ابتداءً نداند معناى «صعيد» چيست. يعنى علم تفصيلى به آن ندارد. پس نزد خود مى گويد: آيا وقتى لفظ «صعيد» گفته شود چه چيزى به ذهن مى آيد؟ ملاحظه مى كند وقتى لفظ صعيد گفته مى شود، ذهن خود او يا ذهن شخص ديگر مثلًا منتقل به «مطلق وجه الأرض» مى شود و قبل از آنكه مسأله كاشفيتِ تبادر را مورد استفاده قرار دهد هيچ گونه علم تفصيلى به معناى «صعيد» نداشت ولى در قلب و ذهن او اين معنا وجود داشت بدون اينكه به آن توجّه داشته باشد، تا اينكه از راه تبادر، به علم خود توجّه پيدا مى كند. ولى

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 506

در مسأله «صحّت حمل» اين گونه نيست كه يك طرف، لفظ و طرف ديگر، معنا باشد.

قضيّه حمليّه، روى لفظ و معنا دور نمى زند. «مطلق وجه الأرض»- به عنوان يك معنا- موضوع قرار گرفته و معناى صعيد هم برآن حمل شده است. محمول را ما محمول قرار داده ايم و نمى شود براى خود ما مجهول و مغفول عنه باشد. بايد يك شى ء روشن و مورد التفات و توجّه نفس را محمول براى «مطلق وجه الأرض» قرار دهيم.

در نتيجه لازم مى آيد كه قبل از تشكيل قضيّه حمليه، معناى «صعيد» به طور كامل براى ما معلوم باشد و نيازى به تشكيل قضيّه حمليّه پيش نيايد. اين اشكال خيلى مهم است و قابل دفع نيست. در حمل شايع صناعى نيز عين اين اشكال مطرح است. مثلًا شما مى دانيد كه «تراب خالص» يا عين معناى «صعيد» و يا داخل در معناى «صعيد» است ولى

در ساير چيزها مثل سنگ و شن و ... شك داريد كه آيا اين ها مصداق معناى «صعيد» است يا نه؟ حال مى آييد قضيّه حمليّه به حمل شايع صناعى تشكيل مى دهيد و از اين راه، مصداقيّت اين ها را براى معناى «صعيد» به دست مى آوريد و مى گوييد: «الحجر صعيد»، «الرّمل صعيد»، به صورت قضيّه حمليّه به حمل شايع صناعى. در اينجا نيز عين اشكال مذكور- با اندكى تفاوت- جريان دارد، زيرا مى گوييم: در «الرّملُ صعيدٌ» نه لفظ «صعيد» مى تواند محمول باشد و نه لفظ و معناى آن، بلكه بدون هيچ شكى، معنا به عنوان محمول است. آن هم معناى معلوم نه معناى مجهول. اينجا سؤال مى شود: معنايى كه شما از لفظ «صعيد» مى دانيد و مى خواهيد قضيّه حمليّه تشكيل دهيد آيا مى دانيد كه آن معنا شامل حجر و رمل است يا نه؟ مثلًا در «زيدٌ إنسانٌ» وقتى ما مى خواهيم قضيّه حمليه به حمل شايع ترتيب دهيم، مى دانيم كه «انسان» داراى ماهيتى كلّى است و «زيد» يكى از مصاديق آن مى باشد. حال در مسأله مورد بحث، اگر مى دانيد كه معناى «صعيد» شامل رمل و حجر مى شود، پس چرا قضيّه حمليّه تشكيل مى دهيد؟ و اگر نمى دانيد، از كجا به صحّت يا بطلان قضيّه حمليّه خود

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 507

پى مى بريد؟ آيا مى توان با وجود شك در اينكه معناى صعيد شامل رمل است يا نه، قضيّه «الرّمل صعيدٌ» را تشكيل داد؟ قضيّه حمليّه به حمل شايع در صورتى صحيح است كه تشكيل دهنده بداند كه محمول داراى معنايى عام است و موضوع، يكى از افراد آن معناى عام است. و اگر شما از قبل بدانيد كه «صعيد» به معناى «مطلق وجه الأرض»

است و رمل و حجر و تراب خالص از مصاديق آن مى باشند ديگر چه نيازى به تشكيل قضيّه «الرّمل صعيدٌ» و «الحجر صعيدٌ» داريد؟ و اگر احتمال دهيد كه «صعيد» براى «تراب خالص» وضع شده چگونه مى توانيد قضيّه «الرّمل صعيدٌ» يا «الحجر صعيدٌ» را تشكيل دهيد؟ لذا در اينجا هم اين اشكال پيش مى آيد كه يا اصلًا نمى توانيد قضيّه حمليّه درست كنيد و يا اگر توانستيد، نيازى به آن نداريد. توجّه مرحوم آخوند به اشكال فوق: مرحوم آخوند، گويا به اشكال مذكور توجّه داشته، لذا وقتى خواسته است «عدم صحّت سلب» را مطرح كند تعبيرى به كار برده است تا اشكال فوق به ايشان وارد نشود و آن تعبير اين است كه فرموده است: عدم صحّة سلب اللفظ- ولى چون مى دانسته است كه لفظ مطرح نيست، اضافه كرده است:- بمعناه المعلوم المرتكز إجمالًا عن معنىً- معنايى كه موضوع قرار مى گيرد- تكون علامة كونه حقيقة فيه.[265] ايشان كه مى فرمايد: عدم صحّة سلب اللفظ بمعناه، يعنى چه؟ آيا لفظ و معنا را اراده كرده است؟ گفتيم اين غير قابل تصوّر است كه كسى لفظ را حمل بر معنا كند. و اگر مى خواهد پاى معنا را به ميان كشيده و لفظ را ناديده بگيرد، چرا مى گويد: عدم صحّة سلب اللفظ بمعناه المعلوم؟ بنابراين، تعبير مرحوم آخوند، اشكال را برطرف نمى كند. بعضى احتمال داده اند كه ايشان مى خواهد بفرمايد: لفظ، فانى در معناست. لفظ،

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 508

چهره معناست بنابراين مى توان در اينجا (مسأله عدم صحّت سلب و صحّت حمل) لفظ را با اين چهره مطرح كرد. مى گوييم: اين ها مشكل را حل نمى كند، براى ما روشن كنيد محمول چيست؟ لفظ

است يا معنا يا هر دو؟ اگر محمول، لفظ يا لفظ و معنا باشد اشكال دارد و اگر معناى تنها باشد ديگر نيازى به تشكيل قضيّه و استفاده از عدم صحّت سلب نيست. در نتيجه، اشكال دورى كه بر صحّت حمل و عدم صحّت سلب وارد شد با جواب علم تفصيلى و اجمالى قابل حلّ نيست. بله جواب ديگرى كه براى دور داده شد مى تواند اشكال دور را برطرف كند و آن جواب اين بود كه عدم صحّت سلب نزد عالم به وضع، علامت حقيقت باشد نزد كسى كه جاهل به وضع است.

كلام محقّق عراقى رحمه الله در ارتباط با «عدم صحّت سلب»

محقّق عراقى رحمه الله پس از آنكه «عدم صحّت سلب» را به عنوان يكى از علائم حقيقت پذيرفته، فرموده است: در بعضى از موارد، نمى توان از راه «عدم صحّت سلب»، مطلبى را به دست آورد و آن در جايى است كه معنايى را كه موضوع قرار مى دهيم، معنايى مركّب، و محمول، معنايى بسيط باشد. به عبارت ديگر: گاهى موضوع و محمول، هر دو بسيطند مثل اينكه «بشر» را موضوع و «انسان» را محمول قرار دهيم.

اينجا قضيّه اى كه تشكيل مى شود مى تواند ما را راهنمايى كند كه بشر همان انسان است. ولى اگر موضوع قضيّه ما مركّب، و محمول، بسيط باشد، مثل قضيّه «الحيوان الناطق انسان»، از راه اين حمل نمى توان پى برد كه حيوان ناطق معناى انسان است. ايشان مى فرمايد: البته ما در صحّت قضيّه «الحيوان الناطق إنسان»- به حمل اوّلى ذاتى- مناقشه اى نداريم بلكه مى خواهيم بگوييم: از راه اين حمل اوّلى ذاتى نمى توان به دست آورد كه حيوان ناطق معناى انسان است زيرا انسان داراى يك معناى بسيطى است كه با

شنيدن لفظ «انسان»، همان معناى بسيط به ذهن ما مى آيد.

آن وقت شما چگونه مى خواهيد اين معناى بسيط را- با تشكيل قضيّه حمليّه- به

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 509

معناى مركّب تبديل كنيد؟ به عبارت ديگر: صحّت حمل، مى خواهد اين مطلب را برساند كه معناى انسان اين معناى مركّب است درحالى كه ما مى دانيم معناى انسان، مركّب نيست بلكه بسيط است، لذا بايد اين گونه قضايا را از محدوده صحّت حمل خارج كرده و بگوييم: در اينجا صحّت حمل نمى تواند كاشفيت از معناى حقيقى داشته باشد.

ولى در مواردى كه موضوع و محمول، بسيطند مى توان از راه صحّت حمل، معناى حقيقى را به دست آورد.[266] بررسى كلام محقّق عراقى رحمه الله اوّلًا: بر اساس اشكالى كه در رابطه با صحّت حمل مطرح كرديم، مسأله صحّت حمل به طور كلّى زير سؤال مى رود، زيرا قبل از تشكيل قضيّه حمليّه، بايد معناى حقيقى به صورت علم تفصيلى براى ما روشن باشد و در صورتى كه روشن نباشد نمى توانيم قضيّه حمليّه تشكيل دهيم. و اگر هم معنا روشن باشد نيازى به تشكيل قضيّه حمليّه نداريم. ثانياً: برفرض كه از اين اشكال صرف نظر كنيم و صحّت حمل را به عنوان علامتى براى حقيقت بپذيريم ولى استثنايى كه محقّق عراقى رحمه الله مطرح كرد مورد قبول ما نيست، زيرا وقتى ما قضيّه حمليّه «الحيوان الناطق إنسان» را- براى كشف معناى حقيقى انسان- تشكيل داديم، به اين نكته توجّه داريم كه انسان داراى يك معناى بسيط است و موضوع قضيّه ما مركّب است و مركّب- با وصف تركّبش- نمى تواند با معنايى بسيط، اتّحاد داشته باشد. ولى ما از اين قضيّه حمليّه به دست مى آوريم كه انسان داراى يك

معناى بسيط است كه اگر ما آن معناى بسيط را تجزيه و تحليل عقلى بنماييم و جنس و فصل آن را مشخّص كنيم، جنس آن عبارت از حيوان و فصل آن عبارت از ناطق خواهد بود. قضيّه حمليّه به ما نشان مى دهد كه حيوان ناطق، تجزيه

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 510

شده معناى بسيط انسان است. و با همين مسئله، معناى حقيقى براى ما روشن مى شود معناى حقيقى آن معنايى است كه هنگام تجزيه و تحليل عقلى، جنس آن به حيوان و فصل آن به ناطق رجوع مى كند. بنابراين، عدم وجود اتّحاد بين معناى بسيط و معناى مركّب، مانع از صحّت حمل نيست. يعنى درحقيقت، وقتى ما «الحيوان الناطق» را موضوع قرار مى دهيم، وصف تركّب را از آن جدا مى كنيم و اگر چنين كارى را انجام ندهيم، نمى توانيم قضيّه حمليّه تشكيل دهيم زيرا در چنين صورتى، حمل، صحيح نخواهد بود. و ما بايد صحّت حمل را درست كنيم تا بتوانم از آن به عنوان يك علامت، استفاده كنيم. بنابراين، كلام محقّق عراقى رحمه الله قابل قبول نيست و ما اگر از اشكال قبلى صرف نظر كنيم مى توانيم صحّت حمل را به عنوان علامتى براى حقيقت بپذيريم.

راه سوّم براى شناخت معناى حقيقى اطّراد
اشاره

آخرين علامتى كه در رابطه با حقيقت و مجاز ذكر شده، اطّراد است. اطّراد، علامت حقيقت و عدم اطّراد، علامت مجاز است. تعريف اطّراد: مرحوم آخوند- با اينكه مسأله تبادر و عدم صحّت سلب را تعريف كرد- تعريفى براى اطّراد ذكر نكرده است بلكه فقط فرموده است: اطّراد، علامت حقيقت و عدم اطّراد علامت مجاز است.[267] براى اطّراد، تعاريف مختلفى مطرح شده است ولى به نظر مى رسد بهترين تعريف، تعريف

محقّق اصفهانى رحمه الله در حاشيه بر كفايه است. ايشان هم اطّراد را معنا كرده و هم آن را به عنوان علامتى براى حقيقت پذيرفته است.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 511

كلام محقّق اصفهانى رحمه الله در مورد اطّراد

فرض كنيد لفظى داريد به نام «رجل» و اجمالًا يك معنايى هم براى آن مى شناسيد ولى نمى دانيد آيا اين معنا، معناى حقيقى «رجل» است يا معناى مجازى آن؟ حال اين رجل را- كه به عنوان يك نكره يا مطلق مطرح است- بر «زيد»، اطلاق مى كنيم،[268] مى بينيم اين اطلاق، صحيح است. سپس به سراغ علّت آن مى رويم، مى بينيم اطلاق «رجل» بر «زيد»- به عنوان اينكه در «زيد»، خصوصيت رجوليّت وجود دارد- صحيح است. سپس اين علت را به موارد ديگر سرايت مى دهيم، مثلًا مى بينيم در «عَمرو» هم خصوصيت رجوليّت وجود دارد پس اطلاق «رجل» بر «عَمرو» هم صحيح است، و همچنين نسبت به ساير افراد رجل كه داراى اين خصوصيت مى باشند، ملاحظه مى كنيم اطلاق، صحيح است و ما نمى توانيم موردى را پيدا كنيم كه داراى خصوصيت رجوليّت باشد ولى اطلاق «رجل» برآن صحيح نباشد. محقّق اصفهانى رحمه الله سپس مى فرمايد: از اينجا كشف مى كنيم كه آن معنايى كه بر تمام افراد، انطباق پيدا مى كند- به علّت اينكه داراى خصوصيّت رجوليّت مى باشند- بايد معناى حقيقى «رجل» باشد. قبل از اينكه اين كار را شروع كنيم ترديد داشتيم كه اين معنا، معناى حقيقى است يا معناى مجازى؟ ولى بعد از آنكه اطّراد- يعنى شيوع و سريان در تمام افراد- را ملاحظه كرديم و ديديم حتّى يك مورد هم به عنوان استثناء وجود ندارد- كه داراى خصوصيت رجوليّت باشد ولى عنوان «رجل» برآن اطلاق نشود- كشف

مى كنيم كه اين معنا، معناى حقيقى رجل است. حال به سراغ مجاز

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 512

مى رويم مى بينيم مطلب برعكس است زيرا اگر ما شك كنيم كه آيا «رجل شجاع» معناى حقيقى اسد است يا معناى مجازى آن؟ مى آييم و اسد را- با همان معناى مشكوك- بر «زيد» كه داراى صفت شجاعت است- اطلاق مى كنيم مى بينيم اين اطلاق، صحيح است و ريشه آن را مسئله مشابهت در شجاعت مى بينيم. حال مى آييم در فرد ديگرى كه با «اسد» شباهت دارد- ولى شباهت آن در غير مورد شجاعت است- اطلاق مى كنيم مى بينيم اين اطلاق صحيح نيست و به كسى كه مثلًا در راه رفتن، شبيه اسد است نمى توان اسد را اطلاق كرد از اينجا مى فهميم كه در «زيدٌ أسد» معناى مجازى مطرح بوده كه بر «زيد» انطباق پيدا كرده، زيرا اگر معناى حقيقى بود بايد سريان و جريان داشته باشد و حتّى يك مورد هم استثناء نداشته باشد.[269] كلامى از مرحوم آخوند و جواب آن: مرحوم آخوند فرموده است: عدم اطّراد، در صورتى مى تواند به عنوان علامت مجاز مطرح باشد كه نوع علاقه مجازى- مثل مشابهت- را ملاحظه كنيم ولى اگر صنف علاقه- مثل مشابهت در شجاعت- را درنظر بگيريم، در مجاز هم اطّراد وجود دارد، زيرا اگر ملاك، مشابهت در شجاعت باشد در تمام افرادى كه داراى اين خصوصيت مى باشند جريان و سريان دارد.[270] ولى اين حرف، صحيح نيست، زيرا آنچه در باب مجاز به عنوان علاقه مطرح است علاقه مشابهت است. و اين كه مشابهت در چه چيز باشد مطرح نيست. در «زيدٌ أسدٌ» مشابهت در شجاعت و در «عمروٌ ابن سينا» مشابهت در عالم

بودن مطرح است و .... اصولًا صنف- بما هو صنف- هيچ مدخليتى در ارتباط با علائق مجازى ندارد.

معيار در علاقه مشابهت- كه اتّفاقاً اين قسم از مجاز را از اقسام ديگر ممتاز كرده و

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 513

به نام استعاره ناميده شده است- وجود مشابهت است ولى اينكه مشابهت در چه چيز باشد مطرح نيست. مگر هروقت براى استعاره به «زيدٌ أسدٌ» مثال زديم و علاقه آن مشابهت در شجاعت بود، معنايش اين است كه مشابهت در شجاعت به عنوان علاقه مطرح است؟ مشابهت، عنوان استعاره را به وجود مى آورد، در هركجا به تناسب خودش و با مشابهتى كه تناسب با آنجا دارد. پس ما نمى توانيم صنف علاقه را مطرح كنيم بلكه ملاك، نوع علاقه است. حال كه ملاك، نوع علاقه شد، مى بينيم اين نوع، اطّراد ندارد. در مورد «زيد»- كه در شجاعت با اسد مشابه است- مى توان گفت: «زيدٌ أسدٌ» ولى در مورد عَمرو- كه در راه رفتن با اسد مشابه است- نمى توان گفت: «عمروٌ أسدٌ»، با اينكه عنوان مشابهت محفوظ است. مرحوم آخوند، خيال كرده است در باب مجاز، مسئله به اين صورت است كه هرجا اين علائق وجود داشته باشد، استعمال مجازى صحيح است درحالى كه مسئله برعكس است يعنى هرجا استعمال مجازى صحيح باشد، علائق مجازيه هم وجود دارد. اشكالات كلام محقّق اصفهانى رحمه الله اشكال اوّل: بنا بر فرمايش محقّق اصفهانى رحمه الله، مسأله اطّراد، داخل در مسأله صحّت حمل خواهد بود زيرا ايشان براى بيان اطّراد، قضيّه حمليّه تشكيل داده و پاى صحّت حمل را به ميان آورد. بنابراين با مطرح كردن اطّراد، چيز تازه اى مطرح نشده است. اشكال دوّم:

ايشان كه مى فرمايد: در تشكيل قضيّه «زيدٌ رجلٌ» و اطلاق «رجل» بر «زيد»، خصوصيات زيديت و فرديت را كنار مى زنيم، سؤال مى كنيم: وقتى چنين كارى را انجام مى دهيد چه تصويرى از «رجل» در ذهن شما وجود دارد؟ آيا معنايى كه براى «رجل» فرض كرديد، معناى مردّد بين معناى حقيقى و مجازى است؟ يعنى مى گوييد: ما اجمالًا معناى خصوصيت رجوليت را براى «رجل» فرض مى كنيم كه مردّد

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 514

بين حقيقت و مجاز است ولى مى بينيم اين معنا انطباق بر زيد پيدا مى كند، چون اين معنا در زيد وجود دارد بعد مى بينيم كه معناى «رجل» بر عَمرو و بكر و ساير افرادى كه اين خصوصيت در آنان وجود دارد، تطبيق مى كند. در اين صورت ما اشكالى- شبيه آن اشكال كه در مورد صحّت حمل مطرح كرديم- مطرح كرده و مى گوييم: شما در رابطه با معناى حقيقى «رجل»، نه تبادرى داريد و نه يك معناى معلوم بالتفصيل. اگر معناى مردّدى- كه نمى دانيم حقيقت است يا مجاز؟- بر تمام كسانى كه آن معنا و خصوصيت در آنان وجود دارد تطبيق كند از كجا مى فهميم كه آن معنا، معناى حقيقى رجل است؟ اگر ما مسأله تبادر و عدم صحّت سلب را ناديده بگيريم و بگوييم: هيچ علامتى غير از نفس همين معنا در اينجا وجود ندارد راهى براى تشخيص حقيقى بودن اين معنا نخواهيم داشت. اگر ما يك معناى مجازى را فرض كنيم كه در «زيد» و «عَمرو» و «بكر» وجود دارد آيا صحّت اطلاق اين معنا بر جميع افراد، دليل بر حقيقى بودن اين معنا خواهد بود؟ اگر قبلًا صحّت اطلاق را به دست آورده ايد نيازى

به اطّراد نيست زيرا ما قبلًا اين معنا را به دست آورده ايم، در غير اين صورت، هيچ جهتى براى ما روشن نيست. درحقيقت، شبيه صنف علاقه مى شود، همان گونه كه در صنف علاقه گفته شد اطّراد تحقّق دارد اينجا هم همين طور است. انطباق بر افرادى كه آن معنا در آنان تحقّق دارد دليل بر حقيقى بودن معنا نيست. بيان ديگرى در ارتباط با اشكال: ايشان فرمود: وقتى كلمه «رجل»- با معناى مردّد بين حقيقى و مجازى- را بر «زيد» اطلاق مى كنيم- به خاطر خصوصيت رجوليت- مى بينيم هرجا اين خصوصيت وجود داشته باشد اطلاق كلمه «رجل» صحيح است. سؤال مى كنيم: اين صحّت اطلاق را از كجا به دست آورده ايد؟ ما در مورد «زيدٌ رجلٌ» مناقشه اى نداريم ولى صحّت اطلاق و حمل در «عمروٌ رجلٌ» را از كجا به دست آورديد؟ اگر بگوييد: «عرف، چنين اطلاقى را صحيح مى داند، يعنى صحّت

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 515

اطلاق نزد ديگران، دليل بر اين مى شود كه نزد شما هم اطلاق صحيح باشد، مثل اينكه تبادر نزد عالم به وضع علامت براى حقيقت باشد نزد جاهل به وضع». مى گوييم: اين فرض فعلًا خارج از بحث ماست، ما مى خواهيم بدون احتياج به ديگران، مسئله را تمام مى كنيم. ما احتمال مى دهيم معنايى كه بر «زيد» اطلاق شده، معناى مجازى باشد و معناى مجازى توسعه ندارد. درحقيقت مثل همان علاقه مشابهت با اسد است كه مى گفتيم، اطلاق «اسد» بر «زيد»- كه مشابهتش در شجاعت است- صحيح است ولى اطلاق «اسد» بر «عَمرو»- كه مشابهتش در راه رفتن است- صحيح نيست، زيرا معناى مجازى توسعه ندارد. بنابراين شما نمى توانيد دليلى ارائه دهيد كه اطلاق

«رجل» در تمام مواردى كه خصوصيت رجوليت وجود دارد صحيح است. بلى اگر قبلًا احراز كرده باشيد كه اين معنا، معناى حقيقى «رجل» است مى توانيد به دنبال آن، صحّت اطلاق را مطرح كنيد ولى اگر احراز نكرديد نمى توانيد صحّت اطلاق را مطرح كنيد. صحّت اطلاق، دليل مى خواهد. و اگر پشتوانه آن، عرف باشد ديگر شما نيازى به مسأله اطّراد نخواهيد داشت زيرا در همان حمل «زيدٌ رجلٌ»، تبادر، كار را تمام مى كند و اگر عرف در كار نبود، شما كه ترديد داريد آيا معناى اطلاق شده بر زيد، معناى حقيقى است يا مجازى؟ چگونه مى توانيد صحّت اطلاق در «عمروٌ رجلٌ» را مطرح كنيد؟ آيا اين متوقف بر اين نيست كه قبلًا معناى حقيقى را به دست آورده ايد؟ اتفاقاً در مسأله عدم اطّراد هم اين اشكال مطرح است، شما مى گوييد: اطلاق «اسد» بر «زيد»- كه مشابهتشان در شجاعت است- صحيح است و اطلاق «اسد» بر «عَمرو»- كه مشابهتشان در راه رفتن است- صحيح نيست. ما مى گوييم: دليل شما بر عدم جواز اطلاق چيست؟ در اينجا پاى عرف را به ميان مى كشيد و اين همان مسأله عالم و مستعلم مى شود ولى اگر پاى عرف در ميان نيست، شما هم جاهل به معناى اسد هستيد، چرا بر «عَمرو» اطلاق نشود؟ پس بايد قبلًا احراز كرده باشيد كه «اسد» داراى يك معناى حقيقى است و اين معنا كه شما بر «زيد» و «عَمرو» اطلاق مى كنيد معناى مجازى است و چون در مجازات توسعه مطرح نيست، اين اطلاق صحيح

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 516

نيست. ولى اگر اين معنا را احراز نكرده باشيد و احتمال بدهيد كه معناى اطلاق شده بر زيد در

«زيدٌ أسدٌ» همان معناى حقيقى است بايد «عمرو أسدٌ» هم درست باشد و دليلى بر بطلان آن نداريم. پس اينكه شما ركن مسئله را صحّت اطلاق- در مورد اطّراد- و عدم صحّت اطلاق- در مورد عدم اطّراد- قرار داديد، فرع بر اين است كه معناى حقيقى قبلًا براى شما روشن شده باشد، در غير اين صورت نه در رابطه با اطّراد مى توانيد حكم به صحّت اطلاق كنيد و نه در رابطه با عدم اطّراد مى توانيد حكم به عدم صحّت اطلاق كنيد. در نتيجه، بيان محقّق اصفهانى رحمه الله- اگرچه بهترين تعريف در باب اطّراد است- داراى اشكال است.

كلام مرحوم آيت اللَّه بروجردى در ارتباط با اطّراد

مرحوم آيت اللَّه بروجردى فرموده است: اطّراد، علامت حقيقت و عدم اطّراد، علامت مجاز است.[271] ايشان فرموده است: مراد از اطّراد اين است كه وقتى تعبيرى در ارتباط با يك معنايى بتوانيد داشته باشيد، اين تعبير را بتوان در ارتباط با آن شخص در همه جا پياده كرد و مراد از عدم اطّراد اين است كه نتوان آن تعبير را در همه جا پياده

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 517

كرد. ايشان مى فرمايد: در استعمالات حقيقى فقط يك شرط وجود دارد، مثلًا وقتى شما مى گوييد: «رأيتُ زيداً يرمي»، شرطش اين است كه زيد را در حال رمى مشاهده كرده باشيد ولى اگر ديديد زيد، اتصاف به رمى دارد، اطلاق رامى بر زيد، نياز به زمان يا مكان يا موقعيت خاص ندارد بلكه هروقت شما بخواهيد رامى را بر زيد اطلاق كنيد صحيح است چون رمى از او صادر شده و او حقيقتاً به رامى بودن اتصاف دارد و در اطلاق، تنزيل و ادّعا و غيره مطرح نيست. اطلاق،

عين حقيقت است. امّا اگر گفتيد: «رأيتُ أسداً يرمي» در اينجا نيز شرطى كه در مورد حقيقت گفتيم بايد احراز شود يعنى بايد رامى بودن او محرز باشد ولى در اينجا، به جاى اينكه «زيد» را به كار بريد كلمه «اسد» را به كار برده ايد، اين استعمال- غير از شرط اوّل- دو شرط ديگر نيز لازم دارد: 1- در اطلاق لفظ اسد بر زيد بايد ادّعا يا تنزيلى- شبيه آنچه سكّاكى در باب استعاره مى گويد و ما در باب مجازات ذكر كرديم- داشته باشيد. 2- اين «زيد» كه لفظ اسد را بر او اطلاق كرديد با اينكه در نوع علاقه- يعنى مشابهت- و حتى در صنف آن- يعنى شجاعت- با اسد، مشابهت دارد علاوه بر اين در جايى مى توان «زيد» را بر «اسد» اطلاق كرد كه با مقام شجاعت تناسب داشته باشد مثل ميدان جنگ براى نيرو دادن به رزمندگان، مثل اينكه بگوييد: «شما شيران بيشه شجاعتيد»، ولى اگر همين افراد را به مهمانى دعوت كرديد نمى توانيد سر سفره، لفظ اسد را بر آنان اطلاق كنيد. اينجا با وجود اينكه مشابهت در شجاعت وجود دارد ولى اطلاق، صحيح نيست و معناى مجازى اطّراد ندارد. پس در حقيقت، ايشان اطّراد را به معناى صحّت اطلاق در جميع مواقع مى دانند بدون اينكه موقعيت خاص و زمان و مكان يا شرط ديگر در آن دخالت داشته باشد ولى مجاز داراى اطّراد نيست اگرچه صنف علاقه را درنظر بگيريم، بلكه در بعضى مواقع، اطلاق صحيح است و در بعضى مواقع درست نيست و به تعبير ايشان در بعضى مواقع، اطلاق قبيح است.[272]

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 518

بررسى كلام مرحوم آيت اللَّه

بروجردى بر كلام ايشان، دو اشكال وارد است: اشكال اوّل: ايشان فرمود: حقيقت، در جميع مواقع، حُسنِ اطلاق دارد. اين بيان داراى اشكال است. اين طور نيست كه هر حقيقتى در هر موقعيتى، حسنِ اطلاق داشته باشد. مثلًا اگر پدر يك مرجع تقليد، هيزم شكن بوده، انسان به او بگويد:

«سلام بر تو اى پسر هيزم شكن». اين اطلاق، حقيقت است ولى حُسن ندارد. و يا مثلًا انسان به آدم محترمى كه اسم زنش را مى داند بگويد: «سلام بر تو اى شوهر خانمى كه اسمش فلان است». حقيقت هم- مانند مجاز- موقعيت لازم دارد. و اين طور نيست كه در جميع مواقع داراى حسن باشد. به قدرى مسأله موقعيت و مناسبت مطرح است كه وقتى انسان مى خواهد از خدا طلب آمرزش كند نمى گويد: «يا قهّار اغفر لى»، با اينكه قهّار، اسم خداست و اطلاق آن حقيقت است. بلكه مى گويد: «يا غفّار اغفر لى». اشكال دوّم: ايشان فرمود: در باب حقايق، اطلاق در هر موقعيتى صحيح است ولى در عدم اطّراد، جايى كه موقعيت نداشته باشد اطلاق صحيح نيست. ما سؤال مى كنيم: اين صحّت و اطلاق را از كجا به دست آورده ايد؟ شما كه در معناى حقيقى ترديد داريد چگونه در مورد اطّراد مى گوييد: همه جا مى توان اين اطلاق را انجام داد؟

اينكه در مورد مجاز مى گوييد: اطلاق اسد بر زيد در مقام تحريك بر قتال صحيح است و در غير اين مقام- مثل سر سفره- قبيح است، اين قبح را از كجا به دست آورده ايد؟ اگر قبلًا معناى حقيقى و مجازى را تشخيص داده باشيد، اين صحّت و قبح در اينجا براى شما روشن است ولى اگر تشخيص نداده ايد، شما احتمال مى دهيد

كه اطلاق اسد بر زيد، حقيقت باشد، در اين صورت چگونه مى گوييد: اطلاق اسد بر زيد در سر سفره قبيح است؟ اگر به عرف مراجعه مى كنيد، همان مسأله عالم و مستعلم پيش مى آيد و ما بحثى

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 519

در آن نداريم. ولى اگر خودتان بخواهيد اطّراد و عدم اطّراد را مطرح كنيد از كجا صحّت اطلاق و قبح آن را به دست مى آوريد؟ راهى براى اثبات اين مطلب نداريم. ما احتمال مى دهيم كه معناى حقيقى اسد، منطبق بر زيد باشد، مثل انسان. اگر انسان- به عنوان معناى حقيقى- منطبق بر زيد بود،[273] روى مبناى خود ايشان، همه جا اطلاق كلمه انسان بر زيد، صحيح خواهد بود. شما احتمال مى دهيد كه اسد هم همين طور باشد، در اين صورت قبح را از كجا به دست مى آوريد؟ بنابراين، مطرح كردن حسن و قبح در كلام شما، كاشف از اين است كه قبلًا معناى حقيقى- به صورت ارتكازى- براى شما روشن شده است، زيرا اگر روشن نباشد و انسان در حال ترديد و جهل باشد نمى تواند بگويد: هذا قبيح. شما مى گوييد: از خصوصيات مجاز اين است كه «لا يطلق في بعض المواقع»، حالا اين بعض مواقع را- كه مجاز و لا يطلق است- از كجا آورديد كه مجاز است؟ اگر هم مجاز بودن را به دست نياورديد، لا يطلق را از كجا به دست آورديد؟ خير، اطلاق مى شود، حتّى كنار سفره و قبح ندارد. پس كلام مرحوم بروجردى نيز نمى تواند مسأله اطّراد و عدم اطّراد را به عنوان علامتى براى حقيقت و مجاز اثبات كند. در نتيجه، همان حرفى را كه در ارتباط با عدم صحّت

سلب گفتيم در اينجا نيز مطرح مى كنيم كه يك نفر نمى تواند راه به جايى برد مگر اين كه مسبوق به تبادر باشد و اگر مسبوق به تبادر شد نيازى به صحّت حمل و اطّراد و امثال اين ها نخواهد داشت.

كلام آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» در ارتباط با اطّراد

آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» مى فرمايد: معناى اطّراد، اين نيست كه كسى مسأله اى را نزد خودش حلّ كند و از تطبيق و

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 520

اطلاقاتى كه خودش داشته پى به حقيقت ببرد. به عبارت ديگر: اطّراد، شبيه تبادر عند النفس و صحّة الحمل عند النفس نيست، بلكه اطّراد، شبيه تبادر و صحّة الحمل عند الغير است. كسى كه آشنايى با لغتى ندارد، وقتى بر جماعتى عرب يا به شهرى عرب نشين وارد مى شود و لغات و الفاظ آنان را مورد توجّه قرار مى دهد، مثلًا مى خواهد بفهمد لفظ ماء در لغت عرب براى چه معنايى وضع شده و معناى حقيقى آن كدام است؟ براى پى بردن به اين مسئله، همه استعمالات آنان را زير نظر مى گيرد،[274] مى بيند زيد، لفظ ماء را اطلاق كرد و همين جسم سيّال بارد بالطبع را اراده كرد، در لسان عَمرو نيز همين ماء، موضوع براى محمول ديگرى قرار گرفته است. مولايى به عبدش مى گويد: «جئنى بماءٍ» و او ليوانى از همين جسم در اختيار او قرار مى دهد و بالأخره هرجا با لفظ «ماء» برخورد مى كند مى بيند همين جسم سيّال بارد بالطّبع از آن اراده مى شود. در استعمال اوّل، ترديد دارد كه آيا استفاده اين معنا از لفظ، مستند به خود لفظ است يا به كمك قرينه است؟ در استعمالات بعدى نيز ترديد دارد ولى وقتى اطّراد پيدا كرد- يعنى به تعبير ايشان

تمام استعمالات را ملاحظه كرد- پى مى برد كه استفاده اين معنا از لفظ ماء، در ارتباط با قرينه نيست بلكه در ارتباط با وضع و علقه وضعيه اى است كه بين اين لفظ و معنا تحقّق دارد. لذا بر اثر اطّراد، وضع را كشف كرده و به معناى حقيقى لفظ، پى مى برد. ايشان سپس مى فرمايد: علّت اينكه ما اين راه را به عنوان تنها راه براى كشف حقيقت مطرح مى كنيم اين است كه اگرچه ما تبادر را به عنوان علامت براى حقيقت

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 521

قبول كرديم ولى در مورد تبادر، يا بايد انسان قبلًا عالم به وضع باشد- به نحو اجمال و تفصيل كه مطرح شد- و يا بايد از راه اطّراد، عالم به وضع شود. بنابراين، رتبه اطّراد، مقدّم بر رتبه تبادر است و با وجود اطّراد، نوبت به تبادر نمى رسد. در نتيجه، اطّراد- در كلام ايشان- به عنوان راه منحصر براى پى بردن به معناى حقيقى مطرح شده است. آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» در خلال كلماتشان مى فرمايد: در مسأله تعليم الفاظ به اطفال نيز همين روش به كارمى رود. تطبيق اين كلام ايشان بر مسأله اطّراد به اين صورت است كه بگوييم: مثلًا اگر بخواهيم به طفلى ياد دهيم كه اين جسم سيّال مرطوب بالطّبع، آب نام دارد، راهش اين است كه از تكرار استفاده كنيم تا طفل بفهمد بين لفظ آب- بدون هيچ قرينه اى- و بين اين معنا، ارتباط وجود دارد.[275] اشكالات كلام آيت اللَّه خويى «دام ظلّه»: بيان ايشان- به حسب ظاهر- بيان جالبى است ولى در عين حال، اشكالاتى برآن وارد است: اشكال اوّل: كلام ايشان، نياز به توجيه دارد زيرا ايشان به طور مكرّر

به «جميع الاستعمالات» تعبير مى كند و «جميع الاستعمالات» چيزى نيست كه انسان، عادتاً بتواند برآن احاطه پيدا كند. در نتيجه بايد گفت: در اينجا «كثرت استعمالات» اراده شده است. و كلمه «اطّراد» كه در لغت به معناى شيوع و كثرت است مؤيّد همين معناست. اشكال دوّم: پس از آنكه توجيه مذكور را در كلام ايشان پياده كرديم مى گوييم:

شخصى كه مى خواهد به معناى حقيقى پى ببرد، وقتى به اولين استعمال برخورد مى كند مثلًا مى بيند مولايى به عبدش مى گويد: جئني بالماء- و فرض مى كنيم اين

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 522

شخص، معناى «جئني» را مى داند ولى معناى «ماء» را نمى داند- فوراً مى بيند عبد ظرف آبى براى مولا آورد. اين شخص فكر مى كند كه آيا استفاده اين معنا از لفظ «ماء»، استناد به حاقّ لفظ دارد يا به كمك قرينه انجام شده است؟ اگر در استعمال اوّل و دوّم و سوّم، برايش روشن شد كه اين معنا، استناد به قرينه ندارد بلكه مستند به حاقّ لفظ است در اين صورت چه نيازى به اطّراد داريم؟ در اينجا، تبادر به عنوان علامت حقيقت است. البته تبادر نزد عالم به لغت، علامت حقيقت نزد جاهل به لغت است. و نمى توان پاى اطّراد را به ميان آورد. ولى اگر در استعمالات اوّليه، اين معنا روشن نشد بلكه احتمال مى دهد كه شايد استفاده معنا از لفظ، با تكيه بر قرينه- هرچند قرينه حاليه- باشد، در اينجا دو صورت وجود دارد: صورت اوّل: هرچه استعمالات بالا رود، باز هم احتمال وجود قرينه باقى است، يعنى حتى اگر استعمالات به هزار هم برسد، در تمام اين ها احتمال مى دهيم استفاده معنا از لفظ، مستند به

قرينه باشد.[276] و تا وقتى كه اين احتمال وجود دارد نمى توان گفت: اطّراد، علامت حقيقت است. اگر انسان هزار بار ببيند اسد در رجل شجاع استعمال مى شود، چون پاى قرينه در ميان است، نمى تواند بگويد اين استعمال، استعمال حقيقى است مگر اينكه استعمال به جايى برسد كه دلالت اسد بر رجل شجاع، نياز به قرينه نداشته باشد، در اين صورت، معناى حقيقى- به وضع تعيّنى-

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 523

تحقّق پيدا مى كند. صورت دوّم: در استعمالات اوّليه، احتمال استناد به قرينه وجود داشته باشد ولى وقتى استعمالات، كثرت پيدا كرد،- مثلًا در صدمين استعمال- پى ببريم كه استفاده اين معنا از لفظ «ماء»، نياز به قرينه نداشته بلكه مستند به حاقّ لفظ است. بنابراين، كثرت استعمال سبب احراز اين معنا شد.[277] اگر اين فرض مطرح باشد، مى گوييم: شما چرا بعد از استعمال صدم پاى اطّراد را به ميان آورديد؟ اينجا اطّراد، علامت حقيقت نشده بلكه در اينجا، تبادر علامت حقيقت است ولى اين تبادر داراى شرطى بوده كه شما تا قبل از استعمال صدم آن شرط را احراز نكرده ايد و در استعمال صدم احراز كرديد. و آن شرط عبارت از احراز استناد به حاق لفظ است. و در استعمال صدم كه معناى حقيقى را به دست مى آوريم، علت به دست آوردن معناى حقيقى، كثرت استعمال نيست بلكه احراز استناد به حاقّ لفظ است. زيرا اگر كثرت استعمال، علت براى كشف معناى حقيقى بود پس چرا در فرض قبلى كه هزار بار استعمال شده بود معناى حقيقى را كشف نكرديد؟ بنابراين، چاره اى نيست جز اينكه گفته شود: «علّت كشف معناى حقيقى، احراز استناد به حاقّ لفظ

است». و اين مربوط به تبادر است. ما گفتيم: شرط تبادر اين است كه استناد به حاقّ لفظ، احراز شود و ديگر نگفتيم از چه راهى احراز كنيد. از هر راهى باشد كفايت مى كند و در اينجا از مشاهده صد استعمال، استناد به حاقّ لفظ را احراز كرده ايم.

در نتيجه، اين بيان آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» كه اطّراد را به عنوان سبب وحيد براى استكشاف معناى حقيقى مطرح كرد، رجوع مى كند به تحقّق شرط تبادر، و تبادر، علامت وضع است. و نمى تواند براى اطّراد، اصالتى به وجود آورد، زيرا اگر در استعمال اوّل هم شما استناد به حاقّ لفظ را احراز مى كرديد ديگر نيازى به استعمالات بعدى نداشتيد.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 524

اشكال سوّم: ايشان در مورد تعليم اطفال فرمود: «تكرار، در تعليم نقش دارد»، درحالى كه مسئله به اين صورت نيست. وقتى انسان ليوانى آب در دست مى گيرد و به بچه اى مى گويد: «اين مايع را آب مى نامند»، در همان استعمال اوّل، تعليم تحقّق پيدا كرده است و تكرار براى جلوگيرى از فراموش كردن است نه براى اصل تعليم. فكر بچه به آنجا نمى رسد كه سؤال كند آيا استعمال لفظ «ماء» در اين مايع، مستند به حاقّ لفظ است يا قرينه اى وجود دارد؟ بلكه وقتى به او گفته شد: اين مايع، ماء است، دلالت لفظ «ماء» بر اين معنا را متوجّه مى شود و كثرت براى جلوگيرى از فراموشى است. نتيجه بحث در راه هاى تشخيص معناى حقيقى از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه اطّراد- بما هو اطّراد- هيچ نقشى در شناخت معناى حقيقى ندارد و عدم اطراد نيز نمى تواند به عنوان علامتى بر مجاز مطرح باشد. مسأله صحّت حمل

و عدم صحّت سلب نيز اگر در ارتباط با جاهل و عالم باشد مى تواند نقش داشته باشد ولى اگر در ارتباط با خود شخص- و قبل از تشكيل قضيّه حمليّه- باشد نمى تواند نقش داشته باشد زيرا لازمه اين فرض اين است كه شخص بايد علم تفصيلى به معناى موضوع له داشته باشد چه در حمل اوّلى ذاتى و چه در حمل شايع صناعى. و بهترين علامات، تبادر است. تبادر، دو راه داشت: يكى تبادر عند النفس و مسأله اجمال و تفصيل است كه اين خيلى كم اتّفاق مى افتد. و ديگرى تبادر عند الغير است كه تبادر نزد عالم، علامت حقيقت نزد جاهل به وضع باشد. و اطّراد به اين بيانى كه آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» فرمود، به تبادر برگشت مى كند و نمى تواند اصالتى براى اطّراد به وجود آورد.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 525

امر هشتم: تعارض احوال

اشاره

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 527

تحرير محلّ بحث

در كتب اصولى قديم، بحث مفصّلى در ارتباط با تعارض احوال ذكر شده است. در اين زمينه در دو مقام بحث شده است: مقام اوّل: دوران امر بين حقيقت و يكى از احوال پنج گانه «مجاز، تخصيص، اشتراك، نقل و اضمار». مقام دوّم: تعارض خود اين احوال پنج گانه- به طورى كه پاى حقيقت در ميان نيست- مثل اينكه امر دائر باشد بين مجاز و تخصيص يا مجاز و اشتراك و ....

كلام مرحوم آخوند

مرحوم آخوند، در ارتباط با مقام اوّل به يك جمله اكتفا كرده مى فرمايد: در دوران امر بين معناى حقيقى و يكى از احوال پنج گانه «مجاز، تخصيص، اشتراك، نقل و اضمار» بدون شك، معناى حقيقى مقدم است.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 528

و در ارتباط با مقام دوّم مى فرمايد: در دوران امر بين خود اين احوال پنج گانه، اصوليين وجوهى را ذكر كرده اند، مثلًا در بعضى از تعارضات، اولويت را به كثرت قرار داده اند و وجوه ديگرى كه در كتاب هايى چون قوانين و غير آن مطرح شده است. ولى همه اين وجوه، استحسانى است و دليلى بر اعتبار آنها قائم نشده است. اين وجوه، همانند ظنون است كه تا وقتى دليلى بر اعتبار آنها قائم نشده، نمى توان به آن اعتماد كرد و رجحان فى الجمله اى كه در ماهيت ظنون وجود دارد، براى اعتبار ظن كافى نيست. ظن، مثل قطع نيست كه حجّيت آن ذاتى باشد، بلكه به دليل اعتبار نياز دارد. وجوه استحسانيه اى نيز كه در اينجا گفته شده است، دليلى بر اعتبارشان قائم نشده است مگر اينكه آنها را به اصالة الظهور برگردانيم، در اين صورت، اولويت را مى پذيريم، زيرا اصالة الظهور داراى پشتوانه عقلائى است.[278]

اصول فقه شيعه،

ج 1، ص: 529

ولى اگر به مرحله ظهور نرسيد، نمى توان اين وجوه استحسانيه را پذيرفت.[279]

كلام امام خمينى «دام ظلّه»

اشاره

حضرت امام خمينى «دام ظلّه» اصل ديگرى به نام اصالة عدم النقل را مورد بحث قرار داده و فرموده است: شكّى نيست كه اصلى نزد عقلاء وجود دارد به نام اصالة عدم النقل. اين اصل در موردى به كار برده مى شود كه لفظى داشته باشيم و شك كنيم كه آيا اين لفظ، از معناى حقيقى و موضوع له اوّل خود به معناى ديگرى نقل داده شده يا نه؟ در اينجا، عقلاء اصالة عدم النقل را به كار مى برند. براى تبيين بحث، لازم است در دو جهت بحث كنيم: 1- اصالة عدم النقل چه اصلى است؟ 2- مورد اصالة عدم النقل كجاست؟

جهت اوّل: اصالة عدم النقل چه اصلى است؟

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 530

آيا اصالة عدم النقل، يك استصحاب عقلائى است؟ يعنى نقل نيز مثل حوادث ديگر است. اگر در حدوث و عدم حدوث حادثه ديگرى شك كنيم، اصالة عدم الحدوث (استصحاب عدم الحدوث) را- شرعاً- جارى مى كنيم. آيا عقلاء در باب نقل نيز اين استصحاب را جارى مى كنند؟ جريان استصحاب، مبتنى بر اين است كه بگوييم: استصحاب، نزد عقلاء حجّيت دارد و يا لااقل در امورى كه مسبوق به عدم است، عقلاء استصحاب را حجّت مى دانند.

بنابراين، در زمانى نقل تحقّق نداشته و الآن شك مى كنيم آيا نقل، حادث شده يا نه؟

حالت سابق آن را- كه عدم نقل است- استصحاب مى كنيم. ظاهر اين است كه عقلاء، استصحاب را- بما هو استصحاب- حجّت نمى دانند، اگرچه بعضى خواسته اند در باب استصحاب به بناء عقلاء تمسّك كنند ولى واقع اين است كه عقلاء چنين بنائى ندارند كه در موردى كه حالت سابقه يقينى داشته و فعلًا مشكوك است، بنا را بر حالت سابقه بگذارند و

اگر مشاهده مى شود در مواردى- به حسب ظاهر- به استصحاب تمسك كرده اند، اين در واقع، استصحاب نيست بلكه به خاطر اطمينان به بقاست. وقتى ما از منزل خارج مى شويم، برگشتن ما به طرف منزل، به جهت اطمينان به بقاى منزل است نه به جهت اينكه ما در موقع خروج، يقين به بقاء منزل داشته و الآن شك در بقاء داريم و يك اصل عقلائى به نام بناگذارى بر حالت سابقه مطرح باشد.

بنابراين، نمى توان اصالة عدم النقل را به عنوان يك استصحاب عقلائى مطرح كرد.[280] پس آيا ملاك اين اصل، نزد عقلاء چيست؟ ممكن است عقلاء ملاحظه كرده اند كه در موارد شك در نقل، اگر بنا بر عدم نقل گذاشته نشود، غرضِ وضع از بين خواهد رفت، زيرا هدف واضع از وضع الفاظ، سهولت تفهيم و تفهّم است و اگر در موارد شك در نقل، نتوانيم بنا را بر عدم نقل بگذاريم، تمام استعمالاتى كه توأم با احتمال نقل است داراى اجمال شده و نمى توان مراد متكلّم

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 531

را از آنها به دست آورد. ولى حضرت امام خمينى «دام ظلّه» مى فرمايد: عقلاء، روى فطرت ذاتى عقلانى خودشان اين كار را كرده اند. آن فطرت اين است كه اگر يك حجّتى وجود داشته باشد، تا وقتى كه حجّت ديگرى برخلاف حجّت اوّل ثابت نشود، انسان دست از حجّت اوّل برنمى دارد. در اينجا، وضع اوّل به عنوان حجّت، تحقّق دارد، و به مجرّد احتمال نقل، نمى توان از آن حجّت روشن دست برداشت. فطرت اقتضاء مى كند كه تا وقتى حجّت ديگرى- برخلاف حجّت اوّل- ثابت نشده است، به همان حجّت اوّل اخذ كند. حضرت امام «دام ظلّه» مى فرمايد: عقلاء،

روى همين فطرت، اصالة عدم نقل را پذيرفته اند.[281] به هرحال، آنچه براى ما مهم است اين است كه بدانيم عقلاء يك چنين بنايى دارند ولى آيا ملاك آنان مسأله فطرت- كه امام خمينى «دام ظلّه» فرمود- و يا مسأله تحفّظ بر غرض- كه ما گفتيم- مى باشد، اين امر خيلى مهم نيست و چندان تأثيرى در اصل مسئله ندارد.

جهت دوّم: مورد أصالة عدم النقل كجاست؟

اصالة عدم النقل، داراى يك مورد مسلّم و مواردى مشكوك است. مورد مسلّم اين اصل، جايى است كه اصلِ نقل، مشكوك باشد و به عبارت ديگر:

شك داشته باشيم در اينكه نقلى حادث شده يا نه؟ در اينجا- بدون ترديد- اصالة عدم النقل جريان دارد، روى هريك از دو ملاكى كه ذكر گرديد. موارد مشكوك آن در جايى است كه اصلِ نقل، براى ما يقينى باشد ولى نمى دانيم آيا اين استعمال- كه الآن مورد ابتلاى ماست- مربوط به قبل از تحقّق نقل است يا بعد از تحقّق نقل صورت گرفته است؟ در صورت اوّل، حمل بر معناى اوّل و در صورت

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 532

دوّم، حمل بر معناى دوّم مى شود. به عبارت ديگر: در اينجا، اصل نقل، مسلّم است ولى در تقدّم و تأخّر استعمال- نسبت به نقل- شك داريم. آيا در چنين موردى مى توان گفت: اصل اين است كه در هنگام اين استعمال، نقلى صورت نگرفته و مراد متكلّم، همان معناى اوّل است؟

كلام مرحوم آخوند

مرحوم آخوند، مى فرمايد: قدر متيقّن از بناى عقلاء در مسأله اصالة عدم النقل در جايى است كه اصلِ نقل، مشكوك باشد و در جايى كه اصل نقل، معلوم است ولى تقدّم و تأخّر آن- نسبت به استعمال- مشكوك است، ما يا مى دانيم كه عقلاء چنين بنايى ندارند و يا شك داريم. و همين شك، براى ما كافى است. همان طور كه اگر در مورد يك اصل شرعى يا اماره شرعيه، شك در اعتبار آن داشته باشيم نمى توانيم بنا را بر اعتبار آن بگذاريم مثلًا در صورت شك در أصالة الحلية كه آيا در شرع وجود دارد يا نه؟

نمى توان بنا را بر

حلّيت گذاشت. در اصول عقلائيه نيز همين طور است. اگر شك كنيم كه آيا عقلاء، اصالة عدم النقل را در مورد علم به نقل و شك در تقدّم و تأخّرش- نسبت به استعمال- اجرا مى كنند و استعمال را ملحق به وضع اوّل مى كنند؟ همين شك، براى عدم حجّيت كافى است. حجّيت، نياز به پشتوانه دارد ولى عدم حجّيت، دليل نمى خواهد و همان شك در اعتبار، براى حكم به عدم حجّيت كفايت مى كند.[282] حضرت امام خمينى «دام ظلّه» نيز به تبعيّت از مرحوم آخوند همين مطلب را اختيار كرده است،[283] و واقع هم همين است.

كلام محقّق حائرى رحمه الله

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 533

مرحوم آيت اللَّه حائرى، فرموده است: در جايى كه تاريخ استعمال، معلوم باشد، مثلًا بعد از يك ماه از تحقّق وضع، استعمالى تحقّق پيدا كرده و ما اجمالًا مى دانيم نقلى هم در كار بوده است ولى نمى دانيم آيا اين نقل، قبل از استعمال بوده يا بعد از آن؟ در اين صورت، استعمال را بر معناى اوّل، حمل مى كنيم و درحقيقت، اصالة عدم النقل را در رابطه با اين استعمال پياده مى كنيم و مى گوييم: در حال اين استعمال، نقلى تحقّق نداشته است. ايشان در تعليل كلام خود مى فرمايد: وضع اوّل، براى ما به عنوان يك حجّت مطرح است. وقتى به استعمال، برخورد مى كنيم مى بينيم نمى توان گفت: در حال اين استعمال، حجّت ديگرى- به نام وضع دوّم كه عبارت از همان نقل است- وجود داشته است بلكه در وجود حجّت ديگر- در حال استعمال- شك داريم. و به مجرّد شك، نمى توان از حجّت اوّل- كه قطعى است- رفع يد كرد. به همين جهت، اصالة عدم النقل را جارى كرده و اين استعمال را

بر معناى اوّل حمل مى كنيم.[284] جواب كلام مرحوم حائرى: 1- جواب نقضى: بنا بر آنچه محقّق حائرى رحمه الله فرمود نبايد بين جايى كه تاريخ استعمال، معلوم است با جائى كه تاريخ آن مجهول است، تفاوتى باشد زيرا در مورد مجهول بودن تاريخ استعمال نيز شك داريم كه آيا در حال استعمال، حجّت ديگرى وجود داشته يا نه؟ جمله «لا يرفع اليد عن الحجّة بغير الحجّة» در اينجا نيز جريان دارد. 2- جواب حلّى: وضع- بما هو وضع- حجّت نيست بلكه آنچه حجّت است ظهور مى باشد و با علم به وضع ثانى و شك در تقدّم و تأخّر، ظهورى براى كلام منعقد

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 534

نمى شود و اصالة عدم النقل نمى تواند موجب انعقاد ظهور شود.[285]

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 536

امر نهم: حقيقت شرعيّه

اشاره

1- اركان ثبوت حقيقت شرعيه. 2- ثمره بحث در حقيقت شرعيه. 3- كيفيت وضع در حقيقت شرعيه.[286]

اصول فقه شيعه ؛ ج 1 ؛ ص537

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 537

صفحه سفيد

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 538

مسأله اوّل اركان ثبوت حقيقت شرعيه

اشاره

در باب ثبوت حقيقت شرعيّه، در كتب اصولى قديم، بحث هاى مفصّل و دامنه دارى ذكر شده و اقوال مختلفى مطرح گرديده است. اين بحث، مبتنى بر اثبات دو ركن است كه اگر اين دو ركن ثابت نشود، حقيقت شرعيّه، به خودى خود منتفى خواهد شد: ركن اوّل: معانى شرعيّه اى كه براى الفاظ عبادات 287] ثابت است، مستحدثه مى باشند و در شرع ما به وجود آمده اند و قبل از شرع ما، هيچ سابقه و ريشه اى براى اين ها وجود نداشته است. ركن دوّم: ملتزم شويم به اينكه حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله اين الفاظ را براى اين معانى

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 539

وضع كرده است و در حقيقت، در اسلام يك نَقلى صورت گرفته است. لفظ صلاة كه در لغت براى معناى دعا وضع شده، در اسلام از آن معنا بازداشته شده و در معناى جديد استعمال شده است.

آيا دو ركن ثبوت حقيقت شرعيّه، تحقّق دارند؟

براى پى بردن به اينكه آيا اين دو ركن تحقّق دارند يا نه؟ بايد نكاتى را مورد بررسى قرار دهيم: نكته اوّل: ما وقتى تاريخ زندگى حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله را بررسى مى كنيم مى بينيم همه خصوصيات مربوط به آن حضرت، در تاريخ ثبت و ضبط شده است حتّى به جهت اهميت پيامبر صلى الله عليه و آله گاهى بعضى از خصوصيات زندگى آن حضرت كه هيچ ارتباطى به تشريع احكام نداشته و به عنوان فضيلت هم مطرح نيست، در تاريخ ذكر شده است چه رسد به حوادث و وقايعى كه در رابطه با تشريع احكام بوده است. اين گونه حوادث، به طور كلّى در تاريخ ثبت و ضبط شده است ولى در تمام اين ها حتّى به

يك مورد برخورد نمى كنيم كه روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله مردم را جمع كرده باشد و مثلًا لفظ صلاة يا صوم و ... را از معناى لغوى آن به معناى جديد نقل داده باشد. درحالى كه اگر چنين مسأله اى وجود داشت، به طور قطع بايد در تاريخ ثبت مى شد. زيرا اوّلًا: اين نقل، به عنوان تصرّفى در لغت عرب بود و ثانياً: اين نقل، ارتباط مستقيمى با تعيين وظايف مسلمانان داشت، چيزى كه تا روز قيامت، مورد ابتلاى آنان است. آيا امكان دارد چنين مسأله مهمّى در زمان حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله اتّفاق افتاده ولى تاريخ آن را ثبت نكرده باشد؟ از اين گذشته، در رواياتى كه از ائمّه معصومين عليهم السلام وارد شده است، روايات متعدّدى را ملاحظه مى كنيم كه ائمّه عليهم السلام در آن روايات، مسائلى را از پيامبر صلى الله عليه و آله- با واسطه يا بدون واسطه- نقل كرده اند ولى در هيچ يك از اين روايات سخنى در رابطه با وضع الفاظ براى معانى جديد- توسط پيامبر صلى الله عليه و آله- مطرح نشده است. آيا اين مسئله، آن قدر اهمّيت نداشت كه لااقل يكى از ائمّه عليهم السلام به آن اشاره اى داشته باشند؟

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 540

ممكن است كسى بگويد: در روايات ائمّه عليهم السلام تحريف صورت گرفته است، و شايد مسأله نقل، از جمله مسائلى باشد كه مورد تحريف قرار گرفته است. جواب اين است كه: اين مسئله، چيزى نيست كه در آن داعى به تحريف وجود داشته باشد و ما به وضوح مى بينيم كه اين مسئله، نه در تاريخ مطرح شده و نه در سخنان ائمّه عليهم

السلام كه مهم تر از تاريخ است و خصوصيّات زندگى حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله را نقل مى كند. اين نكته را بايد توجّه داشت كه ما وقتى در ارتباط با وضع الفاظ براى معناى جديد توسّط رسول خدا صلى الله عليه و آله بحث مى كنيم نمى خواهيم وضع را منحصر به اين كنيم كه مثلًا پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده باشد: «وضعتُ لفظَ الصّلاة لهذا المعنى»، بلكه مورد بحث اعم از اين صورت است و شامل جايى هم مى شود كه وضع به وسيله استعمال تحقّق پيدا كرده باشد و مثلًا حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله لفظ صلاة را در معناى جديد استعمال كرده و قرينه اى اقامه كرده باشد كه استعمال اين لفظ در اين معنا، مانند استعمال لفظ در معناى حقيقى است. هركدام از اين دو صورت كه باشد، بالاخره يك تحوّلى پيدا شده است و چنين تحوّلى براى مسلمانان حائز اهمّيت است زيرا در تكاليف آنان نقش بسزايى دارد. آيا نبايد چنين چيزى در تاريخ ثبت مى شد؟ ائمّه عليهم السلام روايات زيادى در رابطه با كيفيّت صلاة و وضوى رسول خدا صلى الله عليه و آله بيان كرده اند آيا مسأله وضع الفاظ براى معانى جديد، به اندازه كيفيت وضو اهمّيت نداشت كه لااقل در يك روايت از ائمّه عليهم السلام وارد شود؟ نكته دوّم: از مراجعه به آيات قرآن درمى يابيم كه اين معانى- يعنى غير از معانى لغوى- در امّت هاى گذشته نيز وجود داشته است. البته بايد به اين نكته توجّه داشت كه سابقه دار بودن صلاة و صوم و ... در امّت هاى گذشته به اين معنا نيست كه اين عبادات با

همين كيفيّتى كه در شرع اسلام دارند، در شرايع قبلى نيز وجود داشته اند بلكه مراد اين است كه غير از معناى لغوى، در شرايع قبلى نيز وجود داشته است و الّا در شرع اسلام نيز نمى توان كيفيّت خاصّى براى صلاة مطرح كرد، در شرع اسلام، تفاوت بين

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 541

كيفيّات صلاة، تفاوت از زمين تا آسمان است. صلاة شخص حاضر مختار سالم غير عاجز، با صلاة غريق قابل مقايسه نيست، با اينكه هر دوى اين ها واقعاً صلاة مى باشند و اين گونه نيست كه اطلاق لفظ صلاة بر عملى كه غريق انجام مى دهد، مجاز باشد. بنابراين، ما مى گوييم: صلاة، به عنوان عبادت مخصوص در شرايع قبلى نيز وجود داشته ولى اختلاف در شرايط و اجزاء و كيفيت، موجب اختلاف در ماهيت نمى شود.

مثلًا در آيه صوم خداوند متعال فرموده است: (كُتِبَ عليكم الصّيامُ كما كُتب على الّذين من قبلكم)[288] يعنى روزه بر شما واجب شد همان گونه كه بر امّت هاى قبل از شما واجب شده است. اين آيه مى گويد: «روزه چيز تازه اى نيست بلكه امر سابقه دارى است كه در تمام امّت هاى قبلى هم وجود داشته است»، چون معناى (الّذين من قبلكم) عام است. سؤال: ممكن است كسى بگويد: چگونه در امّت هاى قبلى «صيام» وجود داشته در حالى كه بعضى از امّت هاى قبلى داراى زبان سريانى يا عِبرى بوده اند و زبان آنان، عربى نبوده است؟ جواب: ظاهر آيه اين است كه هر لغتى در امّت هاى گذشته به عنوان روزه مطرح مى شد اگر آن لغت را به عربى برمى گرداندند، كلمه صيام به جاى آن قرار داده مى شد.

اگر امّت هاى قبلى عرب بودند، همين صيام بر معناى روزه دلالت مى كند و اگر

غير عرب بودند هر لغتى كه آنان به جاى روزه به كار مى بردند در كلام عرب به آن صيام اطلاق مى شود. و نيز در مقام حكايت از عيسى عليه السلام- وقتى در گهواره بود- مى فرمايد: (و أوصاني بالصلاة و الزكاة ما دمتُ حيّاً)،[289] يعنى: خداوند، مرا به صلاة و زكات وصيّت و سفارش كرد. اگر عيسى عليه السلام زبانش عربى بوده، مسئله روشن است و اگر غير عربى

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 542

بوده، خداوند متعال آن لغتى را كه عيسى به كار برده، به زبان عربى نقل مى كند يعنى واژه عربىِ آن لغت، عبارت از صلاة و زكات است. بنابراين، صلاة و زكات داراى سابقه اند ولى نمى خواهيم بگوييم: «كيفيت صلاة و زكات امّت هاى قبلى، مانند كيفيت صلاة و زكات در شريعت اسلام است». اصولًا زكات- در لغت- به معناى پاكى و طهارت است و در پاكى و طهارت مسأله عباديت مطرح نيست. ولى در آيه شريفه، زكات- بما أنّها عبادة مخصوصة- مطرح است. در مورد حضرت ابراهيم عليه السلام مشاهده مى كنيم كه پس از فراغت از ساختن كعبه، خداوند مى فرمايد: (و أذِّنْ في النّاسِ بالحجّ يأتوك رجالًا و على كلِّ ضامرٍ ...)[290] يعنى اعلام كن در مردم به حجّ- بما أنّه عبادة مخصوصة- ... با وجود اين، آيا مى توان گفت: حجّ، داراى معناى جديدى است كه در شرع ما به وجود آمده است. حتّى در بعضى از روايات است كه كسانى كه در اسلام موفّق به حج مى شوند همان كسانى هستند كه دعوت حضرت ابراهيم عليه السلام را پذيرفته اند. از اين بالاتر، در بعضى از آيات وارد شده است كه حتّى مشركين در صدر اسلام و

قبل از آن، عبادتى داشته اند كه آن را صلاة مى ناميده اند (و ما كان صلاتهم عند البيت إلّا مكاءً و تصديةً)[291]، مُكاء به معناى كف زدن و تصديه به معناى سوت زدن است. مشركين، اين عمل خود را صلاة- بما أنّها عبادة مخصوصة- مى ناميدند، با اينكه اكثر مشركين تابع انبياى گذشته نبودند زيرا بت پرستى نمى تواند در رابطه با مكتب و دينى الهى مطرح باشد. در نتيجه، اگر ما بخواهيم مسأله حقيقت شرعيه را مطرح كنيم بايد اين آيات را توجيه كرده و بگوييم: قبل از اسلام، صلاة به عنوان دعا مطرح بوده- نه به عنوان عبادت مخصوص- ولى در اسلام چون معناى جديدى داشته، مسأله نقل تحقّق پيدا كرده است. درحالى كه اگر ما بخواهيم واقعيات را ملاحظه كنيم، مى بينيم همه الفاظ

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 543

عبادات- با همين عنوان عباديشان- داراى سابقه و ريشه اى در شرايع گذشته مى باشند. سؤال: چرا نتوانيم نقل اين الفاظ را به معانى جديد، به شرايع سابقه نسبت دهيم؟ چرا نگوييم: «مسأله نقل، در زمان حضرت ابراهيم عليه السلام تحقّق پيدا كرده است»؟ جواب: اوّلًا: اين مطلب نه در تاريخ انبياء ضبط شده و نه در روايات ائمه عليه السلام مطرح شده است. ثانياً: اگر چنين چيزى ثابت شود، بحث از حقيقت شرعيه بى فايده خواهد بود زيرا در اين صورت، استعمالاتى كه در كلام حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله واقع شده، بايد بر همان معانى ثابت شده در شرايع قبلى حمل شود و محلّ ترديدى براى ما پيش نمى آيد كه بخواهيم در ارتباط با آن از مسئله حقيقت شرعيه كمك بجوييم، گرچه روى همين معناى معروف و مشهور هم، ثمره اى بر بحث حقيقت شرعيه مترتب

نيست. نكته سوّم: آيا چه شرايطى، اقتضا مى كند كه وضع جديدى تحقّق پيدا كند؟ پيداست كه اگر يك مذهب جديدى- كه داراى اصطلاحات خاصى است- محقّق شود و الفاظ را در رابطه با معانى مورد نظر خود استعمال كند، موقعيت اصطلاح جديد و وضع، زمانى است كه اين مذهب طرفدارانى پيدا كرده باشد و احساس شود كه پيروان، به استعمال اين الفاظ نياز دارند و رهبر يك چنين مذهبى احساس كند نياز خودش را به اينكه اين الفاظ را براى پيروان خودش استعمال كند. از طرفى ما در بحث هاى گذشته گفتيم: غرض از وضع، اين است كه واضع مى بيند تفهيم و تفهّم معانى در بين مردم، امرى اجتناب ناپذير است و اشاره عمليه نمى تواند اين نياز را تأمين كند. به همين جهت مجبور است از راه قول و وضع الفاظ، اين هدف را تأمين كند. در وضع جديد- كه ما از آن به حقيقت شرعيه تعبير مى كنيم- نيز بايد اين غرض لحاظ شود و اين غرض را در زمانى مى توان لحاظ كرد كه اسلام، طرفدارانى پيدا كرده باشد كه آنان احساس كنند به يك چنين چيزى نياز دارند زيرا مى خواهند الفاظ صلاة و صوم و ... را به طور مداوم مورد استفاده قرار دهند.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 544

آيا در مورد حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله مى توان چنين احتمالى داد كه آن حضرت در روز اوّل بعثت خود چنين نقلى را صورت داده است؟ با توجه به خصوصيات وضع و جنبه عقلانى آن نمى توان چنين احتمالى داد. در سالهائى كه حضرت در مكّه بودند، پيروان كمى داشتند و شرايط، اقتضاى وضع نمى كرده است. برفرض كه در مورد

الفاظ عبادات، وضع جديد را بپذيريم، شرايط يك چنين وضعى در مدينه و آن زمانى كه حضرت تشكيل حكومت داده و پيروان آن حضرت زياد شدند و (و رأيتَ الناس يدخلون في دين اللَّه أفواجاً)[292] مطرح بوده، وجود داشته است. درحالى كه ما مى بينيم آيه شريفه (أقيموا الصّلاةَ) در سوره هاى مكّى نيز وارد شده است 293] و ترديدى نيست كه در اين آيه، معناى عبادى صلاة مطرح است. آيا در اينجا دلالت صلاة بر معناى عبادى خود، به كمك قرينه بوده يا بدون قرينه چنين دلالتى وجود داشته است؟ روشن است كه قرينه لفظيه اى در آيه وجود ندارد و قرينه حاليه نيز با قرآن سازگار نيست زيرا قرآن به عنوان يك كتاب و به عنوان معجزه جاودانى حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله مطرح است و چيزى كه به عنوان معجزه جاودانى است با سخنرانى تفاوت دارد، در سخنرانى، ممكن است قرينه حاليه دخالت داشته باشد ولى چيزى كه به عنوان كتاب و معجزه، تا روز قيامت بايد باقى بماند نمى تواند از قرينه حاليه كمك بگيرد. بنابراين (أقيموا الصّلاة)[294] بدون هيچ قرينه اى بر همين عبادت مخصوص دلالت كرده است درحالى كه زمان نزول اين آيه، شرايط براى وضع مساعد نبوده است 295]. در سوره أعلى نيز كه از سور مكّيه است جمله (و ذَكَرَ اسمَ رَبِّه فصلّى)[296]

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 545

مطرح شده است. در نتيجه بايد گفت: اين الفاظ، داراى يك معناى عبادى روشن بوده كه بدون مطرح شدن مسأله وضع، معناى آنها براى مردم روشن بوده است. سؤال: آيا معناى جمله معروف «صلّوا كما رأيتموني اصلّي»[297]- كه حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله در مدينه فرموده- اين

است كه صلاة- بما هي عبادة مخصوصة- براى مردم ناشناخته بوده است؟ و آنان از «صلّوا»، عبادت مخصوص را استفاده نمى كردند؟ جواب: اين عبارت، مؤيّد حرف ماست كه گفتيم: مردم، صلاة را به عنوان عبادت مخصوص مى شناختند ولى كيفيت آن و اجزاء و شرايطش را در اسلام نمى دانستند. و ما گفتيم: اين تغاير كيفيت، لطمه اى به ماهيت صلاة نمى زند. جمله «صلّوا كما رأيتموني اصلّى» مى خواهد عملًا آنان را به سوى كيفيت صلاة ارشاد نمايد، و نمى خواسته بگويد: «صلاة، در شريعت اسلام به عنوان يك عبادت است». اين معنا از قبل براى مردم روشن بوده است. مثل اينكه شما به يك انسان عامى كه كلمه نماز به گوشش خورده و مى داند كه نماز يك عبادت است ولى كيفيت آن را نمى داند بگوييد:

«اين گونه كه من نماز مى خوانم، نماز بخوان». يا كسى نماز مى خواند ولى جاى ركوع و سجود را نمى داند به او مى گويد: «اين گونه كه من نماز مى خوانم، نماز بخوان». در اين موارد، هدف، بيان كيفيت نماز است و اين كه «نماز به چه معناست؟» مطرح نيست. از آنچه در نكته هاى سه گانه گفتيم، براى ما اطمينان حاصل مى شود كه در اسلام مسأله اى به نام وضع اين الفاظ براى اين معانى وجود نداشته است و آنچه به عنوان حقيقت شرعيه مطرح است نمى تواند مورد تأييد ما قرار گيرد. خواه وضع را به اين

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 546

كيفيت فرض كنيم كه حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده باشد: «وضعتُ هذا اللفظ لهذا المعنى» و يا به آن كيفيتى كه مرحوم آخوند مطرح كرد، درهرصورت وضع اين الفاظ براى اين معانى نمى تواند مورد قبول باشد.

مسأله دوّم ثمره بحث حقيقت شرعيّه

اشاره

در ارتباط با ثمره

بحث حقيقت شرعيه نظرياتى مطرح است:

نظريه اوّل (نظريه مرحوم آخوند)

مرحوم آخوند، معتقد است: حقيقت شرعيه داراى ثمره عملى است زيرا اگر ما قائل به ثبوت حقيقت شرعيه بشويم، چنانچه بعد از ثبوت وضع، استعمالى از ناحيه شارع صورت گيرد، اين استعمال را بر معناى جديد حمل مى كنيم، مثلًا اگر فرض كنيم شارع مقدّس، يك ماه بعد از وضع لفظ صلاة براى عبادت مخصوص بفرمايد: «صلِّ عند رؤية الهلال»، در اين صورت لازمه ثبوت حقيقت شرعيه اين است كه صلاة را بر

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 547

عبادت مخصوص حمل كرده و حكم به وجوب نماز، هنگام رؤيت هلال بنماييم. ولى اگر كسى بگويد: حقيقت شرعيه ثابت نشده است، اين «صلّ عند رؤية الهلال» در لسان پيامبر صلى الله عليه و آله را بر همان معناى لغوى حمل مى كند و حكم مى كند كه هنگام رؤيت هلال، دعا واجب است.[298]

نظريه دوّم

بعضى گفته اند: در صورت ثبوت حقيقت شرعيه و احراز تأخّر استعمال از وضع شارع، بايد لفظ را بر معناى جديد حمل كرد ولى در صورت عدم ثبوت حقيقت شرعيه، لفظ بر معناى لغوى حمل نمى شود بلكه لفظ داراى اجمال شده و نمى توان آن را بر معناى لغوى يا معناى جديد حمل كرد. بعد گويا كسى به اين بعضْ اشكال كرده مى گويد:

در دوران امر بين معناى حقيقى و معناى مجازى، بايد به اصالة الحقيقة مراجعه كرد، پس چرا شما در اينجا حكم به اجمال لفظ مى كنيد؟ با وجود اينكه امر دائر بين معناى حقيقى- يعنى معناى اوّل- و معناى مجازى- يعنى معناى جديد- است. جواب مى دهند: اگر معناى مجازى، يك معناى مجازى معمولى و متعارف باشد، حرف شما مورد قبول است ولى در دوران امر بين

مجاز مشهور و معناى حقيقى نمى توان به اصالة الحقيقة تمسّك كرد. توضيح: گاهى معناى مجازى، مجاز مشهور است، مراد از مجاز مشهور اين است كه لفظى در معنايى مجازى، كثرت استعمال پيدا كند، البته اين كثرت، به اندازه اى نباشد كه به سرحدّ وضع تعيّنى برسد، بلكه به عنوان برزخ بين وضع تعيّنى و مجاز متعارف باشد. در اينجا، كثرت استعمال سبب مى شود كه لفظ، با معناى مجازى انس و ارتباط پيدا كند به گونه اى كه وقتى اين لفظ را بدون قرينه مجاز استعمال كنيم، احتمالِ معناى مجازى، در رديف احتمال معناى حقيقى قرار مى گيرد و ترجيحى براى جانب

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 548

حقيقت باقى نمى ماند بلكه لفظْ مجمل مى گردد. اين بعض مى گويد: در ما نحن فيه هم مسئله به همين نحو است، زيرا كسانى كه حقيقت شرعيه را انكار مى كنند، نمى توانند مجاز مشهور را انكار كنند. كثرت استعمال اين الفاظ در معانى جديد- به حدّى كه عنوان مجاز مشهور پيدا شود- جاى ترديد نيست. بنابراين اگر كسى حقيقت شرعيه را انكار كرد، ملزم نيست كه «صلِّ عند رؤية الهلال» را بر معناى حقيقى اوّل حمل كند، بلكه با توجّه به اينكه معناى جديد به عنوان مجاز مشهور مطرح است، و مجاز مشهور هم در رديف معناى حقيقى است، لفظْ داراى اجمال شده و بر هيچ يك از دو معنا- يعنى معناى حقيقى و معناى جديد- حمل نمى شود.[299]

نظريه سوّم (نظريه مرحوم نائينى)
اشاره

محقّق نائينى رحمه الله وجود ثمره عملى بر بحث حقيقت شرعيه را به طور كلّى انكار كرده و فرموده است: در كتاب و سنّت، حتّى به يك مورد هم برخورد نكرده ايم كه اين الفاظْ استعمال شده باشند و ما در معناى

آنها، مردّد شده باشيم. مرحوم نائينى سپس مى فرمايد: اين مطلب را به عنوان مقدّمه مى گوييم كه: مرحوم آخوند، در ذيل بحث حقيقت شرعيه فرمود: اگر كسى حقيقت شرعيه را انكار كند، حقيقت متشرّعه را نمى تواند انكار كند يعنى مسلمانان وقتى اين الفاظ را به كار مى بردند همين معانى جديد را- بدون قرينه- اراده مى كردند و غير مسلمانان نيز در اين امر از مسلمانان تبعيّت مى كردند. آيا وقتى مثلًا بيست سال از ظهور اسلام گذشت، باز هم مى توان گفت: به كار بردن لفظ صلاة در بين مسلمانان و اراده معناى جديد، نياز به قرينه دارد؟ ما الآن مشاهده

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 549

مى كنيم پس از گذشت چند سال از انقلاب اسلامى، اصطلاحاتى كه در اين انقلاب به وجود آمده، بدون هيچ قرينه اى بر معناى مورد نظر دلالت مى كند. طبيعى است كه وقتى يك تحوّل و دگرگونى به وجود آيد و افراد زيادى از آن تبعيّت كنند، الفاظى كه در معانى جديد استعمال مى شوند به گونه اى است كه پس از چند سال استعمال، در دلالتشان بر معانى جديد نيازى به قرينه ندارند. خصوصاً الفاظى كه در ارتباط با مسائل مورد ابتلاى همه- مثل صلاة و صوم و حج و ...- است. بنابراين، اگرچه ما حقيقت شرعيه را انكار كنيم ولى اين معنا را نمى توان منكر شد كه حقيقت متشرّعه، در اواخر زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله ثابت شده و بدون ترديد در آن زمان مسلمانان اين الفاظ را بدون قرينه در معانى جديد استعمال مى كرده اند. روشن است كه بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز مسلمانان اين الفاظ را در معانى جديد استعمال مى كرده اند.

در زمان امير المؤمنين عليه السلام نيز به همين صورت بوده است زيرا آن حضرت نيز از دايره متشرّعه بيرون نبوده بلكه در رأس متشرّعه مى باشد. ساير ائمّه عليهم السلام نيز به همين صورت بوده اند. در نتيجه، اگر ما جمله «صلِّ عند رؤية الهلال» را در كلام امام صادق عليه السلام مشاهده كنيم، نبايد ترديدى داشته باشيم كه مراد از «صلِّ»، همين معناى مستحدث است. بنابراين، تمام الفاظى كه در كلمات ائمّه عليهم السلام- از زمان امير المؤمنين عليه السلام تا حضرت ولى عصر عليه السلام- به كار برده شده، مثل استعمالات ساير متشرّعه است و همان گونه كه مردم عادى، «صلاة» را در معناى جديد استعمال مى كردند ائمّه عليهم السلام نيز با همين الفاظ با مردم صحبت مى كردند. در نتيجه، بنا بر قول به حقيقت متشرّعه- كه قابل انكار نيست- معناى اين گونه الفاظ، در تمام احاديث ائمّه عليهم السلام روشن و واضح است، و اكثريت روايات ما- حدود نود و پنج درصد- را روايات ائمّه عليهم السلام تشكيل مى دهند. در اينجا دو دسته روايت باقى مى ماند: 1- رواياتى كه از طريق ائمّه عليهم السلام از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل شده است. 2- رواياتى كه از غير طريق ائمّه عليهم السلام از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل شده و راوى آنها نيز موثّق

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 550

است. ايشان مى فرمايد: الفاظ كتاب و سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله- در اكثر موارد- از طريق ائمّه عليهم السلام به ما رسيده است. در روايات متعدّدى مشاهده مى كنيم كه مثلًا فرموده: قال الصّادق عليه السلام:

«قال النّبي صلى الله عليه و آله: ...»، در اين

موارد وقتى امام صادق عليه السلام روايتى از حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله نقل مى كند كه در آن مثلًا لفظ صلاة به كار برده شده است، چون ناقل، امام صادق عليه السلام است و امام صادق عليه السلام از متشرّعه مى باشد و اين الفاظ در لسان متشرّعه حقيقت در معناى جديد است، ما نيز بايد اين الفاظ را بر معناى جديد حمل كنيم و بگوييم: اگر امام صادق عليه السلام از حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله جمله «صلِّ عند رؤية الهلال» را نقل فرمود مثل اين است كه خود امام صادق عليه السلام فرموده باشد: «صلِّ عند رؤية الهلال». و ترديدى نيست كه اگر اين جمله از شخص امام صادق عليه السلام صادر مى شد، بر معناى جديد حمل مى شد.

امّا آن دسته از روايات نبوى كه از غير طريق ائمّه عليهم السلام به ما رسيده و راوى آنها مورد وثوق است، ما حتّى يك روايت از اين قبيل پيدا نكرديم كه مرادش روشن نباشد بلكه هرچه هست مرادش واضح و روشن است. بنابراين، بر بحث حقيقت شرعيه، ثمره اى مترتب نيست و حتى يك مورد نمى توان پيدا كرد كه به عنوان ثمره اين بحث مطرح باشد.[300] كلام محقّق نائينى رحمه الله مورد قبول و تأييد شاگرد ايشان آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» نيز قرار گرفته است.[301] ذكر اين نكته لازم است كه اگر كلام اين دو بزرگوار را بپذيريم، بحث حقيقت شرعيه همانند شير بدون سر و دُم خواهد شد زيرا با نكات سه گانه اى كه در ابتداى بحث مطرح كرديم به ضميمه اينكه ثمره اى عملى بر اين بحث مترتّب نيست، بحث حقيقت شرعيه، بحث مهمّى

نخواهد بود.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 551

بررسى كلام محقّق نائينى رحمه الله: در ارتباط با كلام ايشان، اشكالاتى مطرح است: اشكال اوّل: ايشان فرمودند: «الفاظ كتاب و سنّت- در اكثر موارد- از طريق ائمّه عليهم السلام به ما رسيده است». اين كلام ايشان داراى اشكال است، زيرا مسأله كتاب، چيزى نيست كه ارتباطى به نقل ائمّه عليهم السلام داشته باشد. كتاب، داراى دو حيثيت است: يكى الفاظ آن و ديگرى معانى الفاظ. در رابطه با معانى الفاظ قرآن، اگر بيانى از ائمّه عليهم السلام نرسيده باشد، ظواهر الفاظ قرآن- مانند ساير ظواهر- حجّت است و اگر بيانى از ائمّه عليهم السلام وجود داشته باشد، بدون ترديد، آن بيان به عنوان مرجع براى ما خواهد بود هرچند بر خلاف ظاهر كتاب باشد.

بيان ائمّه عليهم السلام به منزله قرينه است. ائمّه عليهم السلام به عنوان مفسّر و مبيّن قرآن مى باشند و كسى نمى تواند در تفسير قرآن خودش را بى نياز از مراجعه به ائمّه عليهم السلام بداند. تفسيرى كه بدون مراجعه به ائمّه عليهم السلام باشد، تفسير قرآن نخواهد بود. امّا در ارتباط با الفاظ قرآن، كه آيا فلان لفظ، جزء قرآن است يا نه؟ اين ديگر بستگى به تأييد امام معصوم عليه السلام ندارد. بلكه راه منحصربه فرد آن عبارت از تواتر است.

در مباحث علوم قرآن ثابت شده است كه قرآن، به عنوان اساس اسلام و به عنوان معجزه جاودان آن مطرح است و چنين چيزى با خبر واحد ثابت نمى شود اگرچه خبر واحد در عالى ترين درجه صحّت باشد. بلكه راه منحصربه فرد آن، تواتر است. بنابراين، الفاظ كتاب ارتباطى به ائمّه عليهم السلام ندارد و ائمّه عليهم السلام- در ارتباط با الفاظ

كتاب- مثل ساير مسلمانان مى باشند. اين مطلب، علاوه بر اينكه مورد اتفاق شيعه و سنّى است، به عنوان اصل مسلّمى بين مسلمانان مطرح است و در موارد اختلاف، به اين اصل مراجعه مى كنند. مثلًا مالكيّه و جماعتى ديگر، معتقدند: (بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم) در آغاز سوره ها، جزء قرآن نيست و قرآنيت آنها به تواتر ثابت نشده است و ديگران در مقام جواب گفته اند:

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 552

وجود (بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم) در اوّل سوره ها، به تواتر ثابت شده است، زيرا مسلمانان مقيّد بودند كه در قرآن هاى خود، چيزى غير از قرآن داخل نكنند تا جايى كه اسم سوره ها را هم نمى نوشتند، زيرا اسم سوره ها جزء قرآن نيست. ولى با وجود اين، مشاهده مى كنيم كه در جميع قرآن هايى كه از صدر اسلام تا كنون نوشته شده است، (بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم) در اوّل سوره ها ثبت شده است و اين دليل بر تواتر بسم اللَّه در رابطه با قرآن است.[302] ملاحظه مى شود كه اين استدلال و جواب، هر دو مبتنى بر يك اصل مسلّم مى باشند و آن اصل اين است كه راه ثبوت قرآنيت قرآن مسأله تواتر است. نمونه ديگر اين است كه سيوطى در كتاب اتقان، از فخر رازى نقل مى كند كه در بعضى از كتب قديمى نقل شده كه ابن مسعود معتقد بوده «فاتحةالكتاب» و «معوّذتين» جزء قرآن نيست. ايشان (فخر رازى) اين مطلب را استبعاد كرده، مى گويد: چگونه مى توان چنين حرفى زد؟ آيا ابن مسعود مى خواهد بگويد: اين چيز با اينكه متواتر است، مورد قبول نيست؟ روشن است كه نمى خواهد چنين حرفى بزند، زيرا اين حرف، موجب كفر است. آيا مى خواهد بگويد: در قرآنيت

قرآن، تواتر لازم نيست؟ چه كسى مى تواند نياز قرآن به تواتر را انكار كند؟ انكار تواتر، مستلزم تزلزل اصل قرآن است. لذا (فخر رازى) مى گويد: بهتر اين است كه يا كلام ابن مسعود را توجيه كنيم و يا بگوييم:

نسبتى كه به ايشان داده شده، صحيح نيست.[303]

چرا اثبات قرآنيت قرآن، نياز به تواتر دارد؟

آيا به جهت استناد كلام به خداوند است؟ يعنى گفته شود: «اسناد كلام به پيامبر صلى الله عليه و آله و امام عليه السلام نياز به تواتر ندارد بلكه همين مقدار كه سندْ صحيح باشد كافى

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 553

است. ولى اسناد آن به خداوند نياز به تواتر دارد». خير، دليل نياز به تواتر، اين نيست، زيرا احاديث قدسى هم به خداوند نسبت داده مى شود ولى تواتر در آنها دخالت ندارد.

بلكه دليل نياز به تواتر، عبارت از خصوصيتى است كه در نفس قرآن وجود دارد. قرآن، از زمانى كه نازل شد در مقام تحدّى و اعجاز برآمد، آن هم در جوّى كه فصاحت و بلاغت به عالى ترين درجه خود رسيده بود و از طرفى قرآن، تنها معجزه اى است كه اساس اسلام- تا روز قيامت- برآن تكيه دارد. قرآن كتابى است كه ادّعا دارد مى خواهد جميع جوامع بشرى را- تا قيامت- از تاريكى ها و انحرافات و ضلالت ها نجات دهد. كتابى كه داراى چنين خصوصيتى است، مثل حديث امام صادق عليه السلام- بر حلّيت يا حرمت چيزى- نخواهد بود. چنين كتابى، انگيزه زيادى براى نقل دارد. قرآن به عنوان كتاب احكام نيست. احكام، بخشى از قرآن است. قرآن براى بيان مجموعه چيزهايى كه در كمال سعادت انسان ها- تا روز قيامت- نقش دارد، نازل شده است.

يك چنين كتابى با قول يك

نفر- بدون اينكه ديگران خبر داشته باشند- كه بگويد:

رسول خدا صلى الله عليه و آله مثلًا فرمود: «فلان آيه اين گونه است» ثابت نمى شود. مسأله قرآن، به صورت شگفت انگيزى مطرح بوده و مسلمانان- با توجه به هدايت هاى پيامبر صلى الله عليه و آله و درنظر گرفتن آينده اسلام- از همان اوّل، اهتمام زيادى به امر قرآن داشتند. حال اگر دينى به عنوان خاتم اديان مطرح بوده و تنها پشتوانه آن قرآن باشد آيا مى توان باور كرد كه اين پشتوانه نيازى به تواتر ندارد؟ در مورد ساير معجزات حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله خبر واحد صحيح را نيز مى پذيريم زيرا آنها به عنوان پشتوانه دين مطرح نيستند و دليلى بر لزوم تواتر در آنها نداريم. اهمّيت قرآن به حدّى است كه خداوند متعال، خود متصدّى حفظ قرآن شده و مى فرمايد: (إنا نحنُ نَزَّلْنا الذّكرَ و إنّا له لَحافِظونَ)[304] و اين نيست مگر به جهت اينكه قرآن به عنوان اساس و پشتوانه اسلام- تا روز قيامت- مطرح است.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 554

از اين گذشته، مسأله قرآن مورد اهتمام غير مسلمانان نيز بوده است، زيرا- همان گونه كه گفتيم- قرآن از روز اوّل، تمام بشريّت بلكه جنّ و انس را به «تحدّى» و «مقابله به مثل» دعوت كرد. پيامبرى كه استاد و مكتب نديده و نزد كسى درس نخوانده و امّى است، در مقابل كسانى قرار گرفته كه در زمان خود در عالى ترين درجه فصاحت و بلاغت قرار داشتند و مى فرمايد: (وَ إن كُنتُم في ريبٍ ممّا نزّلنا على عبدنا فأتُوا بسورة من مثله و ادعوا شهداءكم من دون اللَّه إنْ كنتم صادقين)[305] حتى كوچك ترين سوره قرآن- يعنى سوره كوثر-

نيز به معرض تحدّى قرار داده شد و رگ غيرت بزرگان فصاحت و بلاغت را به جوش آورد، به همين جهت، همه آنان در مقام مقابله برآمدند، ولى چيزى جز شكست و رسوايى عايد آنان نشد. روشن است كه اينان زمانى مى توانند در مقام مقابله برآيند كه با آيات قرآن و سوره هاى آن آشنا باشند، سپس فكر كنند كه چگونه مى توانند همانند آن را بياورند؟ لذا هر آيه و سوره اى كه نازل مى شد، موافق و مخالف به سوى آن مى شتافتند تا از يكديگر سبقت بگيرند. بلكه سبقت مخالفين بيشتر بوده است زيرا آنان مى خواستند ببينند آيا مى شود با قرآن معارضه كرد؟ بديهى است كتابى با اين خصوصيات و شرايط چيزى نيست كه با خبر واحد- هرچند مثل خبر زراره- قرآنيت آن ثابت شود. به همين جهت، قرآن در اواخر عمر حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله به عنوان يك چيز روشن و مضبوط و مشخص بوده است.

مسأله جمع قرآن بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله

اينكه بعضى از مفسّرين عقيده دارند: جمع قرآن، در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله نبوده است از اشتباهات بزرگ آنان است. قرآن، به عنوان كتاب مطرح است. اگر كسى مشغول نوشتن كتابى باشد و از او سؤال كنيم: آيا كتابت را نوشته اى؟ و او جواب داد: خير، فعلًا تعدادى يادداشت نوشته ام كه بايد تنظيم شود و به صورت كتاب درآيد. در اينجا گفته نمى شود:

اين شخص، كتاب را نوشته است. ولى قرآن- در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله- به عنوان يك

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 555

كتاب مطرح بوده نه به عنوان تعدادى آيه، كه بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله بحث شود اين آيات مربوط به كدام

سوره است و چند سوره وجود دارد و ... همه اين ها در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله بوده است. حتّى گاهى جبرئيل آيه اى مى آورد و مى گفت: اين آيه را در فلان محلّ از فلان سوره قرار بده. اين نشان مى دهد كه پرونده سوره هاى قرآن در زمان حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله كاملًا مشخص و معيّن بوده است. اگر آيه اى مدنى در سوره اى مكّى ثبت مى شد، طبق دستور الهى بود و تمام اين مسائل در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله انجام گرفته است. يعنى جمع قرآن- به معناى تأليف قرآن و ترتيب كتاب و تنظيم آن- در عهد رسول خدا صلى الله عليه و آله و در رابطه با وحى بوده است. بلى، بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله سه جمع ديگر در رابطه با قرآن مطرح است: جمع امير المؤمنين عليه السلام، جمع ابو بكر، جمع عثمان. ولى اين جمع ها هم با جمع زمان حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله تفاوت دارند و هم خودشان با يكديگر تفاوت دارند. جمع زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله به اين صورت بود كه در زمان آن حضرت، آيات و سوره هاى قرآن تنظيم شده و مشخّص گرديده كه مثلًا فلان سوره چند آيه دارد و فلان آيه جزء كدام سوره است. و قرآن به صورت كتاب، تأليف گرديد. امّا جمعى كه به امير المؤمنين عليه السلام نسبت داده شده- و روايات زيادى هم در اين ارتباط وجود دارد[306]- عبارت از اين بود كه على عليه السلام علاوه بر اينكه آيات و سور را به طور منظّم

نوشته است، تفسير آيات، شأن نزول آنها و مطالب ديگرى در رابطه با آيات نوشته است. اين كار را عدّه ديگرى نيز انجام دادند، مثلًا ابن مسعود در رابطه با رُبع قرآن و بعضى از مفسّران ديگر تا حدود ثلث قرآن را به اين صورت نوشته اند و تنها كسى كه همه قرآن را با همه خصوصيات مربوط به آن ثبت كرده، امير المؤمنين عليه السلام مى باشد. بنابراين وقتى گفته مى شود: «امير المؤمنين عليه السلام جامع قرآن است» به اين معنا نيست كه حضرت فرموده باشد: «فلان آيه از اين سوره و فلان آيه از آن سوره است» يا

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 556

اينكه «فلان سوره چند آيه دارد» خير، اين جمع مربوط به رسول خدا صلى الله عليه و آله است. امّا جمعى كه به ابو بكر نسبت داده شده- و گاهى نيز به عمر نسبت داده مى شود- عبارت از اين است كه چون در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله- به علّت كمبود كاغذ و غير متداول بودن آن- قسمت هايى از قرآن بر پوست آهو يا پوست بعضى از درختان و اشياء ديگر نوشته شده بود، ابو بكر دستور داد اين متفرّقات را روى كاغذ جمع آورى كردند، لذا در روايات خود اينان گفته اند: «أوّل من جمع القرآن في قرطاس أبو بكر»[307] كلمه «في قرطاس» در اينجا خصوصيت دارد، معناى جمع ابو بكر فقط همين بوده و چيزى از تفسير و غيره به آن اضافه نكرده است. امّا جمعى كه به عثمان نسبت داده شده اين است كه باتوجّه به توسعه اسلام و اختلاف لهجه قبائل مختلف عرب، مشاهده شد قرآن به صورت هاى

مختلفى قرائت مى شود، عثمان مردم را بر قرائت واحدى جمع كرد و قرآن واحدى تنظيم كرد و دستور داد ساير قرآن ها- كه قرائت هاى مختلف داشتند- سوزانده شود. از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه نه تنها قرآنيت قرآن، متقوّم به تواتر است بلكه اگر بخواهيم بگوييم: «فلان آيه مربوط به فلان سوره است»، اين نيز بايد متواتر باشد.

و اگر بخواهيم بگوييم: «فلان آيه در فلان جاى سوره قرار دارد»، اين نيز متوقّف بر تواتر است. اشكال دوّم بر محقّق نائينى رحمه الله: ايشان فرمودند: «رواياتى كه از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله از غير طريق ائمّه عليهم السلام به ما رسيده است، حتى در يك مورد پيدا نكرديم كه اين الفاظ- مثل صلاة و صوم و ...- در آن به كاررفته باشد و ما در معنايش ترديد داشته باشيم، بنابراين ثمره اى بر بحث حقيقت شرعيه، مترتب نيست». ما مى گوييم: اگر شما چنين چيزى پيدا نكرديد، دليل بر نبودن آن نيست. اين مسئله، تتبّعى قوى و احاطه اى كامل نياز دارد تا انسان همه كتابهاى روايى را ملاحظه

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 557

كرده باشد، و اين، كار مشكلى است مخصوصاً كه در بين كتاب هاى اهل سنّت، كتاب هاى روايى چون كنز العمّال وجود دارد كه به اندازه كتاب وسائل الشّيعة است.

علاوه بر اين، كتاب هاى روايى اهل سنّت منحصر به اين كتاب نيست بلكه كتاب هاى متعدّدى در اين زمينه وجود دارد. بنابراين، اگر ادّعاى عدم الوجدان كنيد مى گوييم:

عدم الوجدان لا يدلّ على عدم الوجود و اگر ادّعاى عدم الوجود كنيد مى گوييم: اين، ادّعاى بزرگى است و تتبّع زيادى لازم دارد و پذيرفتن آن بعيد است. اشكال سوّم

بر محقّق نائينى رحمه الله: ايشان فرمودند: «رواياتى كه از حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله از طريق ائمّه عليهم السلام به ما رسيده است، چون ائمّه عليهم السلام جزء متشرّعه مى باشند، مثل اين است كه خود ائمّه عليهم السلام اين الفاظ را بيان فرموده باشند. و چون الفاظى كه در لسان ائمّه عليهم السلام به كار برده مى شود در معانى جديد استعمال مى شود، الفاظى نيز كه از پيامبر صلى الله عليه و آله توسّط ائمّه عليهم السلام نقل مى شود بر معانى جديد حمل مى شود». ما مى گوييم: اگر خود ائمّه عليهم السلام اين الفاظ را استعمال كنند، استعمالات آنان مثل استعمالات ساير متشرّعه- بر معانى جديد حمل مى شود و حرف شما درست است ولى اگر زراره از امام صادق عليه السلام روايت كند كه حضرت فرمود: قال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: «صلّ عند رؤية الهلال»، در اين صورت روى چه ملاكى «صلّ» را بر معناى اصطلاحى نزد متشرّعه حمل كنيم؟ امام صادق عليه السلام در ارتباط با نقل اين روايت، حكم يك راوى را دارد، يك راوىِ معلوم الصّدق كه امكان اشتباه و خطا و كذب در كلامش وجود ندارد.

ولى امام صادق عليه السلام در اينجا چيزى از خود اضافه نكرده است، بلكه فقط به عنوان راوى، اين جمله را از حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كرده است. اگر همين روايت را سلمان يا ابو ذر نقل مى كرد «صلّ» را بر چه معنايى حمل مى كرديم؟ روشن است كه بر معناى زمان حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله حمل مى كرديم. بلى در بعضى موارد، ائمّه عليهم السلام روايت نبوى

را نقل به معنا مى كنند،[308] در نقل به

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 558

معنا، اصطلاحِ ناقل مطرح است زيرا اين راوى، اين الفاظ را به كار برده و بايد اصطلاح راوى ملاحظه شود. همين طور گاهى از اوقات نيز روايت نبوى مورد تفسير امام عليه السلام قرار مى گيرد، در اين صورت، همان تفسير امام عليه السلام به عنوان ملاك مطرح است و اصطلاح به كاررفته در تفسير را بايد مراعات كرد. و نيز گاهى ائمّه عليهم السلام مطلبى را بيان مى كنند و سپس به كلام رسول خدا صلى الله عليه و آله استشهاد مى كنند. اين استشهاد، بيان كننده مسئله است و ما از آن مى فهميم كه مثلًا معناى «صلّ عند رؤية الهلال» چيست. ولى بحث ما، اين فروض نيست بلكه مجرّدِ روايت است. همان گونه كه گاهى زراره از امام صادق عليه السلام روايت مى كند و عين الفاظ آن حضرت را براى ما نقل مى كند در اينجا نيز امام صادق عليه السلام به عنوان يك راوى معلوم الصدق مى فرمايد: قال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: «صلّ عند رؤية الهلال». بدون شك در اينجا بايد روى اصطلاح زمان حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله معنا كنيم و در اينجا ثمره بحث حقيقت شرعيّه معلوم مى شود. اگر حقيقت شرعيّه ثابت شود و جمله «صلِّ عند رؤية الهلال» بعد از ثبوت حقيقت شرعيه صادر شده باشد، بر معناى جديد حمل خواهد شد. و اگر حقيقت شرعيّه ثابت نشود يا تأخّر استعمال، ثابت نباشد، جمله را بر معناى حقيقى اوّل- كه همان معناى لغوى است- حمل مى كنيم. در نتيجه، نمى توان ثمره بحث حقيقت شرعيه را انكار كرد. البته بايد توجه داشت

آنچه به عنوان مثال مطرح كرديم، اگرچه داراى مصاديق فراوانى نيست ولى اين گونه نيست كه مصداق نداشته باشد و همان مصداق اندك براى تحقّق ثمره حقيقت شرعيّه كفايت مى كند. ناگفته نماند كه ما در ابتداى بحث حقيقت شرعيّه، سه نكته ذكر كرديم و با همان سه نكته اساس حقيقت شرعيه را متزلزل كرديم و اگر ثمره عملى بر بحث حقيقت شرعيه پيدا نمى كرديم از ادامه بحث پيرامون آن خوددارى مى كرديم. ولى با اين بحث دريافتيم كه نمى توان وجود ثمره بر حقيقت شرعيّه را به طور كلّى انكار كرد، به همين جهت با قطع نظر از سه نكته اى كه ذكر كرديم در اينجا قدرى پيرامون حقيقت شرعيه

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 559

بحث مى كنيم، زيرا هم جنبه علمى دارد و هم ثمره عملى برآن مترتّب است.

كلام مرحوم آخوند در ارتباط با ثمره بحث حقيقت شرعيّه

همان گونه كه اشاره كرديم، مرحوم آخوند معتقد است: بحث حقيقت شرعيّه داراى ثمره عملى است. آن ثمره اين است كه اگر ما قائل به ثبوت حقيقت شرعيه شويم و استعمالى را در كلام شارع بيابيم و بدانيم كه آن استعمال، متأخّر از وضع شارع- يعنى بعد از ثبوت حقيقت شرعيه- بوده است، در اين صورت، ما آن لفظ را بر معناى شرعى حمل مى كنيم. مثلًا اگر رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده باشد: «صلِّ عند رؤية الهلال» بايد لفظ «صلِّ» را بر معناى شرعى- يعنى هيئات و افعال مخصوص- حمل كنيم. ولى اگر كسى قائل به عدم ثبوت حقيقت شرعيّه بشود، بايد اين «صلِّ» را بر معناى لغوى حمل كند زيرا قرينه اى بر معناى مجازى- معناى جديد- وجود ندارد. امّا اگر قائل به ثبوت حقيقت شرعيّه شديم و با استعمالى از

استعمالات شارع مواجه شديم ولى تاريخ استعمال براى ما مجهول بود و نتوانستيم تأخّر استعمال از وضع شارع را احراز كنيم، در اينجا دو نظريه وجود دارد كه مرحوم آخوند به هر دو اشاره كرده است:[309] نظريه اوّل: اصل، تأخّر استعمال از وضع است، بنابراين، استعمال مذكور را بر معناى شرعى حمل مى كنيم. بررسى نظريه اوّل: ما از قائلين به اين نظريه سؤال مى كنيم: مراد شما از اصالت تأخر استعمال چيست؟ جواب مى دهند: مراد، همان اصالت تأخّر حادث است. معناى اين اصل اين است كه اگر حدوث يك حادث براى ما قطعى بود- مثلًا مى دانيم زيد از سفر آمده است ولى

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 560

نمى دانيم پنج شنبه آمده يا جمعه؟- اصالت تأخّر حادث مى گويد: اصل اين است كه جمعه آمده باشد نه قبل از آن. سؤال مى كنيم: آيا اين اصل- كه در اينجا به صورت كلّى مطرح گرديد- اصلى شرعى است يا عقلائى؟ اگر بگويند: اين اصل، اصلى عقلائى است، جواب مى دهيم: ما خودمان از عقلاء هستيم آيا در مورد مثال فوق چنين اصلى را جارى مى كنيم؟ آيا با جريان اين اصل، شك ما از بين مى رود؟ روشن است كه عقلاء چنين بنايى ندارند بلكه وقتى مثلًا يقين به آمدن زيد دارند ولى نمى دانند پنج شنبه آمده يا جمعه؟ مى گويند: ما در اين مسئله شك داريم بايد تحقيق كنيم تا بدست آوريم آمدن زيد در چه روزى بوده است. و اگر بگويند: اصالت تأخر حادث، يك اصل شرعى است، و اين همان استصحاب است كه از دليل «لا تنقض اليقين بالشك» گرفته شده است. مى گوييم: در جريان استصحاب شرعى بايد: اوّلًا: حالت سابقه متيقّنه وجود داشته

باشد و جايى كه اين ركن استصحاب وجود نداشته باشد استصحاب جريان پيدا نمى كند. و ثانياً: مستصحَب، يا بايد خودش حكم شرعى باشد و يا موضوع براى اثر شرعى باشد، مثل استصحاب وجوب نماز جمعه در عصر غيبت- كه حكمى شرعى است- و استصحاب عدالت زيد، كه موضوع براى حكم شرعى مثل جواز اقتداء و قبول شهادت و ... است. در غير اين صورت، استصحاب، جارى نمى شود اگرچه مستصحب، موضوعى باشد كه آن موضوع، ملازم با چيزى است كه آن چيز، موضوع براى حكم شرعى است. حال سؤال مى كنيم: در اصالت تأخّر حادث كه آن را به استصحاب تأخّر حادث برگردانديد، آيا استصحاب، روى نفس عنوان تأخّر، جارى مى شود؟ يعنى در مثال فوق، «تأخّر آمدن زيد از روز پنج شنبه» را استصحاب مى كنيد؟ در اين صورت، حالت سابقه آن چيست؟ در چه زمانى، تأخّر براى شما يقينى بوده كه اكنون در بقاء آن شك داريد و مى خواهيد عنوان تأخّر را با استصحاب، ثابت كنيد؟ تأخّر آمدن زيد از روز پنج شنبه، از

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 561

اوّل براى شما مشكوك بوده و حالت سابقه يقينى ندارد. امّا اگر بگوييد: عنوان تأخّر را نمى خواهيم استصحاب كنيم بلكه در مثال فوق مى گوييم: به طور مسلّم، زيد در روز چهارشنبه از سفر نيامده و ما روز پنج شنبه، شك داريم آيا زيد آمده يا نه؟ استصحاب مى كنيم عدم مجى ء زيد را، و اين حالت سابقه دارد. جواب مى دهيم: در اين صورت، ما از نظر حالت سابقه به شما اشكال نمى كنيم ولى نسبت به شرط دوّم كه در مورد استصحاب ذكر كرديم، اشكال مى كنيم. ما گفتيم:

در استصحاب، بايد مستصحب، حكم شرعى يا موضوع

براى حكم شرعى باشد، ببينيم آيا اين امر در مسئله مورد بحث ما جريان دارد يا نه؟ مثلًا ما يقين داريم در اوايل اسلام، چيزى به عنوان «صلِّ عند رؤية الهلال» وجود نداشته است و- برفرض- يقين داريم در سال پنجم بعثت، حقيقت شرعيه تحقّق پيدا كرده است ولى نمى دانيم آيا «صلِّ عند رؤية الهلال» در سال چهارم- و قبل از وضع- صادر شده يا در سال ششم- و بعد از وضع- صادر شده است؟ روشن است كه اگر قبل از وضع، صادر شده باشد، بر معناى لغوى و اگر بعد از وضع، صادر شده باشد بر معناى شرعى حمل مى شود. در اينجا شما چه چيزى را استصحاب مى كنيد؟ خواهيد گفت: عدم صدور «صلِّ عند رؤية الهلال» در سال چهارم را استصحاب كرده و تا سال پنجم مى كشانيم و مثلًا تا يك ماه بعد از سال پنجم هم ادامه مى دهيم. در اينجا مستصحب، «عدم صدور صلِّ عند رؤية الهلال» است. از شما سؤال مى كنيم: چه اثرى بر اين مستصحب مترتّب است؟ ممكن است شما بگوييد: «لازمه عقلىِ عدم صدور «صلِّ عند رؤية الهلال» تا سال پنجم اين است كه اين «صلِّ عند رؤية الهلال»، متأخّر از وضع باشد». ولى شما نمى توانيد تأخّر را استصحاب كنيد بلكه «عدم صدور ...» را كه امرى عدمى است استصحاب كرده ايد و آن امر عدمى، ملازم با عنوان تأخّر است و بر تأخّر، اثر شرعى

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 562

مترتّب است. و با استصحاب «عدم صدور ...» نمى توانيد موضوع اثر شرعى را ثابت كنيد. موضوع اثر شرعى عبارت از تأخّر- كه يك امر وجودى است- مى باشد، درحالى كه مستصحَب شما امرى

عدمى است. علاوه بر اين، برفرض كه اين استصحاب، تأخّر را ثابت كند، ما مدّعى هستيم كه خود تأخّر هم اثر شرعى ندارد، زيرا اثر شرعى در جايى است كه چيزى در لسان دليل شرعى موضوع براى اثر واقع شده باشد مثل اينكه گفته شود: «يجوز الاقتداء بالعادل».

ولى تأخّر استعمال از وضع، اين گونه نيست بلكه اين حكم عقل است. عقل مى گويد اگر شارع، وضعى داشته باشد و استعمالى هم بعد از وضع انجام داده باشد، شما بايد در آن استعمالِ متأخّر، وضع را رعايت كنيد يعنى بر معناى جديد حمل كنيد، اين مطلب را خود شارع نفرموده كه «إذا كان الاستعمال متأخّراً عن الوضع يجب أن يحمل على المعنى الشرعي». برفرض كه همه اين حرفها را بپذيريم، اين فرض در جايى درست است كه ما تاريخ وضع را بدانيم و در تاريخ استعمال ترديد داشته باشيم و معتقد باشيم وقتى دو امر حادث داشته باشيم كه زمان يكى معلوم و زمان ديگرى مجهول است، اصالت تأخر حادث، در مورد مجهول التاريخ جريان پيدا مى كند. ولى اگر هر دو حادث- يعنى وضع و استعمال- مجهول التاريخ باشند، چرا اصالت تأخر حادث را روى استعمال جارى مى كنيد؟ يك اصالت تأخر حادث هم روى وضع جريان دارد زيرا همان طور كه استعمال، امرى حادث است، وضع نيز، امرى حادث است. و همان طور كه تاريخ استعمال، مجهول است، تاريخ وضع نيز مجهول است. آن وقت در اينجا بحث هايى است كه آيا بين اين دو اصل، مسأله تعارض وجود دارد يا چيزهاى ديگر هم مطرح است؟ نظريه دوّم: اصل، عدم نقل است بنابراين ما در عين اينكه قائل به حقيقت شرعيه ايم، جايى

را كه تاريخ استعمال براى ما مجهول باشد بر معناى لغوى حمل مى كنيم.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 563

بررسى نظريه دوّم: در ارتباط با اصالت عدم نقل، در بحث هاى گذشته به طور مبسوط بحث كرديم و در اينجا فقط اشاره اى به آن مى كنيم: ما گفتيم: قبول داريم اصالت عدم نقل يك اصل عقلائى است و اين اصل عقلائى، ارتباطى به استصحاب ندارد زيرا عقلاء- بما هم عقلاء- بنا بر استصحاب ندارند ولى بر اصالت عدم نقل- به عنوان يك اصل عقلائى- تكيه دارند. امّا آيا جاى اصالت عدم نقل كجاست؟ موردى كه عقلاء به اصالت عدم نقل تكيه مى كنند جايى است كه در اصلِ نقل، شك داشته باشيم. مثلًا نسبت به لفظى، شك داشته باشيم كه آيا از معناى لغوى خود، به معناى ديگر نقل داده شده يا نه؟ در اينجا اصالت عدم نقل- به عنوان يك اصل عقلايى- حاكم است. ولى اگر در جايى اصلِ نقل براى ما معلوم باشد و در تقدّم و تأخّر زمانى آن ترديد داريم، در اينجا، يا اصالت عدم نقل جريان ندارد و يا حد اقل در جريان آن شك داريم يعنى نمى دانيم آيا عقلاء در چنين صورتى اصالت عدم نقل را جارى مى كنند يا نه؟ و روشن است كه در صورت شك در اعتبار، نمى توانيم به چنين اصلى استناد كنيم. نتيجه بحث در ارتباط با ثمره بحث حقيقت شرعيه نتيجه مباحث ما در اين زمينه اين شد كه ما در باب حقيقت شرعيّه، اصل وجود ثمره را پذيرفتيم ولى با توجه به اينكه شرط ترتّب ثمره، احراز تأخّر استعمال از وضع است و احراز تأخّر استعمال از وضع، داراى موارد نادرى است

لذا ثمره عمليه بحث حقيقت شرعيه نادر است.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 564

مسأله سوّم كيفيت وضع در حقيقت شرعيّه

اشاره

حال كه ما وجود ثمره عمليه- هرچند به صورت نادر- براى بحث حقيقت شرعيّه را پذيرفتيم لازم مى دانيم با قطع نظر از آن سه نكته اى كه در ابتداى بحث مطرح كرديم، قدرى پيرامون كيفيت وضع در حقيقت شرعيّه بحث كنيم. در اين زمينه دو نظريه مطرح است:

نظريه اوّل (نظريه مرحوم آخوند)
اشاره

مرحوم آخوند مى فرمايد: كيفيت وضع در باب حقيقت شرعيه به اين صورت كه حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله در يك جلسه يا جلسات متعدّدى، اين الفاظ را از معانى لغوى به معانى جديد نقل داده و براى معانى جديد وضع كرده باشد، مسأله اى است كه كسى نمى تواند آن را ادعا كند. نمى توان قبول كرد كه چنين حادثه اى در زمان حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله اتّفاق افتاده باشد ولى هيچ روايت يا تاريخ يا امامى اشاره به آن نكرده باشد.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 565

مرحوم آخوند، سپس مى فرمايد: بلى، بعيد نيست وضع، به صورت ديگرى تحقّق پيدا كرده باشد و آن اين است كه بگوييم: وضع، از طريق استعمال، تحقّق پيدا كرده است. زيرا بعضى استعمالات هستند كه به عنوان «تحقّق دهنده وضع» مى باشند و مى توانند جاى «وضعتُ هذا اللفظ بإزاء هذا المعنى» را بگيرند، به اين صورت كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله لفظ صلاة را در اين عبادت مخصوص، استعمال كرده باشد البته نه به صورتى كه لفظ در معناى مجازى استعمال مى شود.[310] بلكه لفظ را به گونه اى در معناى مجازى استعمال مى كنند كه گويا خود اين لفظ را مرآت و دالّ براى معناى مجازى قرار مى دهند همان طور كه لفظ، مرآت و دالّ بر معناى حقيقى خودش مى باشد. وقتى لفظ صلاة را در

عبادت مخصوص، استعمال مى كند خود اين لفظ را به تنهايى مرآت و حاكى از اين معنا و دالّ برآن قرار مى دهد، به طورى كه مى خواهد بگويد: هذا اللفظ بنفسه يدلّ على هذا المعنى. البته در اينجا بايد قرينه اى اقامه كند ولى نه از سنخ قرينه اى كه در استعمال مجازى مطرح است بلكه قرينه اى كه دلالت كند در اينجا با اين لفظ و معنا اين گونه معامله شده است كه لفظ، به طور مستقيم، حاكى از معناى مجازى قرار داده شده است و نحوه استعمال لفظ در معناى مجازى همانند نحوه استعمال لفظ در معناى حقيقى است. استعمال لفظ در معناى حقيقى، يعنى اين لفظ، قالب و دال بر اين معناست. در اينجا هم با استعمال مجازى اين گونه معامله مى شود. در اوّلين استعمال، بايد قرينه اقامه كند كه مخاطب، اين معنا را درك كند كه اين لفظ، قالب براى اين معنا قرار داده شده است. اگرچه اين معنا، مجازى بوده ولى الآن مى خواهد لفظ را ذاتاً- و بدون نياز به قرينه- دالّ بر اين معنا قرار دهد. در اينجا گفته مى شود: استعمال، محقِّقِ وضع است.[311]

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 566

مثالى براى تقريب كلام مرحوم آخوند: در مورد نام گذارى فرزند، گاهى انسان پس از مشورت با ديگران و تصميم گيرى- مثلًا- مى گويد: «نام اين فرزند را على گذاشتم».

ولى گاهى مى خواهد ديگران را در مقابل يك عمل انجام شده قرار دهد به همين جهت با خود فكر مى كند و تصميم گيرى مى كند بعد- مثلًا- مى آيد به همسرش مى گويد: «على را بياور من ببينم». در اينجا قبلًا هيچ گونه وضع و جعلى صورت نگرفته و با نفس همين استعمال، وضع درست مى شود، به عبارت ديگر: استعمال، محقِّق

وضع است. قرينه نيز همراه آن است. وقتى مى گويد: «بياور او را ببينم»، معلوم مى شود همان بچه را مى گويد.

بررسى كلام مرحوم آخوند:
اشاره

با توجه به نكاتى كه در ابتداى بحث حقيقت شرعيه مطرح كرديم راه براى اين حرف مرحوم آخوند بسته مى شود ولى ما در اينجا با قطع نظر از آن نكات به بررسى كلام مرحوم آخوند مى پردازيم:

اشكال محقّق نائينى رحمه الله بر مرحوم آخوند:

در استعمالى كه مرحوم آخوند مطرح كرد دو جهت وجود دارد: 1- اين استعمال- مثل ساير استعمالات- استعمالِ لفظ در معناست. 2- با اين استعمال، وضعْ تحقّق پيدا مى كند و به عبارت ديگر: عُلقه وضعيه بين لفظ و معنا، مى خواهد با اين استعمال، تحقّق پيدا كند. محقّق نائينى مى فرمايد: اين دو جهت، با يكديگر قابل جمع نيستند و در يك استعمال، نمى توانند هر دو تحقّق پيدا كنند. زيرا در جهت اوّل- كه اين استعمال با ساير

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 567

استعمالات، مشترك است- مى بينيم مقصود بالذات در استعمالات معمولى، عبارت از معناست و لحاظى كه متعلّق به لفظ است تبعى و آلى است. به همين جهت، در استعمالات معمولى، گويا انسان معانى را بدون واسطه القاء مى كند. ولى در ارتباط با جهت دوّم، وقتى شما اين استعمال را به عنوان استعمال محقّق وضع مطرح مى كنيد، اين استعمال شبيه مقام وضع- به همان كيفيت متعارف- مى شود. واضع، وقتى مى خواهد لفظى را براى معنايى وضع كند مثلًا مى گويد: «وضعتُ لفظ الإنسان بإزاء الحيوان الناطق». در اينجا واضع، هم حيوان ناطق را به لحاظ استقلالى ملاحظه كرده و هم لفظ «انسان» را و چاره اى غير از اين نيست زيرا مى خواهد بين لفظ و معنا ايجاد علاقه و ارتباط وضعى بنمايد. و در ارتباط با وضع، همان مقدارى كه معنا استقلال دارد لفظ هم استقلال دارد زيرا لفظ و معنا دو مقوله مستقل مى باشند و براى

ايجاد ارتباط بين آن دو، هم لفظ و هم معنا را بايد به لحاظ استقلالى لحاظ كند و بين اين ها عُلقه و ارتباط وضعى برقرار كند. در نتيجه، مقام وضع با مقام استعمال فرق دارد و نمى توان گفت: در مقام وضع، به الفاظ، لحاظِ تبعى تعلّق مى گيرد و آنچه مرحوم آخوند به عنوان استعمال محقّق وضع مطرح كرد، در جهت دومش فرقى با وضع ندارد و هريك از لفظ و معنا بايد به صورت مستقل لحاظ شوند. نتيجه اين كلام مرحوم آخوند اين مى شود كه در استعمال واحد در ارتباط با لفظ، دو لحاظ داشته باشيم، يكى لحاظ استقلالى و ديگرى لحاظ تبعى. از اين جهت كه اين استعمال مثل ساير استعمالات است لحاظ لفظ، تبعى و آلى است و از اين جهت كه اين استعمال مانند وضع متعارف است لحاظ لفظ، استقلالى است. سپس محقّق نائينى رحمه الله مى فرمايد: چگونه ممكن است در استعمال واحد دو لحاظ متغاير و مختلف نسبت به لفظ داشته باشيم؟ بنابراين، آنچه مرحوم آخوند فرموده محال و ممتنع است.[312]

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 568

آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» نيز اشكال استاد خود- مرحوم نائينى- به مرحوم آخوند را پذيرفته است.[313]

جواب اوّل از كلام مرحوم نائينى
اشاره

محقّق عراقى رحمه الله در جواب اشكال فوق فرموده است: لفظى كه در باب وضع، مقابل معنا قرار مى گيرد غير از لفظى است كه در مقام استعمال، در معنا استعمال مى شود. آنچه در استعمال مورد لحاظ تبعى و آلى قرار مى گيرد، شخص لفظى است كه از دهان مستعمِل بيرون مى آيد، نه كلّ الفاظ او در جاهاى ديگر. و آنچه مورد لحاظ استقلالى قرار مى گيرد، عبارت از معناست. مستعمِل، شخص لفظ «انسان»- كه از

دهان او بيرون مى آيد- را مورد لحاظ تبعى قرار مى دهد و به نوع لفظ «انسان» در موارد مختلف، كارى ندارد. بله، ممكن است در جايى به «انسان» هم لحاظ استقلالى تعلّق بگيرد، مثل اينكه از كسى بپرسند: انسان به چه معناست؟ در اينجا «انسان» مورد لحاظ استقلالى است. ولى در باب وضع- حتى در وضعهاى معمولى- وقتى پدر مى گويد: من نام فرزندم را «زيد» قرار دادم، شخص لفظ «زيد»- كه از دهان او بيرون مى آيد- را اسم براى اين مولود قرار نداده بلكه نوع لفظ را لحاظ كرده است يعنى هركس «زيد» را بگويد و هر استعمال كننده اى كه بخواهد لفظ «زيد» را استعمال كند و هركس بخواهد نام اين فرزند را ببرد، نام «زيد» را مى برد. و خلاصه اينكه: در مقام وضع، آنچه كه طرف عُلقه و ارتباط وضعى واقع مى شود، شخص لفظى كه از دهان واضع خارج شده نيست. اگر چنين بود، وضع در مورد ديگران مطرح نبود و فقط در مورد واضع اوّل، مطرح بود يعنى لفظ «انسان» فقط در مورد واضع اوّل- آن هم در استعمال واحد- دلالت بر معنا داشت. در حالى كه اين گونه نيست. واضع، وقتى مى گويد لفظ «انسان» را براى «حيوان

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 569

ناطق» قرار دادم منظورش اين است كه هرجا و در هر استعمالى و توسط هر متكلّمى و در هر شرايطى كه اين لفظ اطلاق شود، از آن «حيوان ناطق» اراده مى شود. محقّق عراقى رحمه الله مى فرمايد: چه اشكالى دارد كه در ارتباط با شخص لفظ و مقام استعمال بگوييم: لحاظِ لفظ، تبعى است ولى در ارتباط با مقام وضع- چون طبيعى و نوع لفظ

مطرح است- بگوييم: لحاظِ لفظ، استقلالى است؟ به عبارت روشن تر: اشكال محقّق عراقى رحمه الله به مرحوم نائينى اين است كه شما فرموديد: لحاظ آلى و استقلالى در يكجا جمع مى شود و اين اجتماع ممتنع است. ما مى گوييم: در يكجا اجتماع پيدا نمى كنند. طرف حساب در لحاظ آلى، شخص لفظ است و در لحاظ استقلالى، طبيعى و نوع لفظ است و اجتماعى تحقّق ندارد.[314]

بررسى كلام محقّق عراقى رحمه الله

ما قبول داريم كه در باب وضع، آنچه طرف حساب است طبيعى لفظ است نه شخص لفظ و آنچه در باب استعمال مطرح است شخص لفظ است. ولى بحث اين است كه در استعمال واحد، آنچه محقّق وضع و ثابت كننده وضع در ارتباط با لفظ است آيا شخص لفظ است يا نوع لفظ يا هر دو؟ و از طرف ديگر هم يك معناى مستعمل فيه داريم. آيا در استعمال واحد، سه چيز داريم يا دو چيز؟ در استعمال واحد، گاهى ما دو لفظ داشتيم، مثلًا در جايى كه لفظ را اطلاق مى كرد و اراده مى كرد نوع آن را- مثل «زيدٌ لفظٌ»- مى گفتيم: زيد، اطلاق شده و نوع آن- يعنى هرجا باشد و در هر لسانى باشد- اراده شده است ولى بالاخره، حد اكثر دو مطلب داشتيم يكى شخص لفظ «زيد» صادر از متكلّم، و ديگرى نوع و طبيعى لفظ «زيد». آن وقت اين شخص لفظ «زيد»، در نوع آن استعمال شده بود. و حتى گاهى مى گفتيم: شايد استعمال هم صورت نگرفته باشد، مثل اينكه كسى شخص لفظ «زيد» را القاء كند و خصوصيت صدور آن از خود را ناديده بگيرد در اين صورت مى گفتيم: از دايره استعمال بيرون رفته است. ولى در

آنجا كه وارد

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 570

در دايره استعمال مى كرديم چيزى غير از شخص لفظ «زيد» و نوع آن نبود. مستعمَل، عبارت از شخص و مستعمَل فيه عبارت از نوع بود و مطلب سوّمى در كار نبود. ولى محقّق عراقى رحمه الله فرمود: لحاظ آلى به شخص لفظ و لحاظ استقلالى به نوع و طبيعى لفظ تعلّق مى گيرد. ما مى گوييم: يك لحاظ استقلالى هم بايد به معنا تعلّق بگيرد، زيرا مستعمل فيه ما همين معناى جديد است. آن وقت اين سه چيز را چگونه مى توان لحاظ كرد؟ در ارتباط با مستعمل فيه كه مى گوييد: مستعمل فيه، عبارت از معناست. ولى در ارتباط با مستعمَل چه مى گوييد؟ آيا دو مستعمَل تحقّق دارد، هم شخص لفظ و هم طبيعى لفظ؟ يا اينكه بايد يك مستعمَل تحقّق داشته باشد كه آن هم عبارت از شخص لفظ است و اگر با شما مماشات كنيم مى گوييم: «مستعمَل، طبيعى لفظ است»، امّا چگونه ممكن است در استعمال واحد، جمع بين اين دو، تحقّق پيدا كند؟ در مثال «زيد لفظ»، مستعمَل عبارت از شخص و مستعمل فيه عبارت از طبيعى بود لذا حساب مستعمَل و مستعمل فيه جدا بود. در اينجا نيز مستعمل فيه، عبارت از معناست و كسى در ارتباط با آن مناقشه اى نكرده است. بنابراين هرچه حساب است، در رابطه با مستعمَل است و متعدّد بودن مستعمَل، معنا ندارد بنابراين بايد واحد باشد. واحد هم يا شخص است و يا طبيعى و ظاهر اين است كه مسئله شخص مطرح است. پس مجرّد اينكه طرف حساب در علقه وضعيه، طبيعى لفظ و در استعمال، شخص لفظ است، مشكل ما را حلّ نخواهد

كرد.

اين براى مواردى خوب است كه وضع، با «وَضَعْتُ» حاصل مى شود و استعمال هم نقش استعمالى خودش را دارد ولى در اينجا كه هر دو عنوان استعمال و وضع، اجتماع پيدا كرده اند چطور مى شود كه ما طرف معنا را هم طبيعى لفظ قرار دهيم و هم شخص لفظ؟ بنابراين كلام محقق عراقى رحمه الله تمام نيست.

جواب دوّم از كلام مرحوم نائينى

به نظر ما مى توان در پاسخ كلام مرحوم نائينى گفت:

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 571

شما كه مى فرماييد: در استعمالات متعارف، هميشه به لفظ، لحاظ تبعى تعلّق مى گيرد. ما مى خواهيم ببينيم علت اين مسئله چيست؟ و آيا اين مسئله، كلّيت دارد؟ آيا در تمام استعمالات، بايد لحاظ متعلّق به لفظ، لحاظى آلى و تبعى باشد به گونه اى كه در مقام خطاب، به لفظ «انسان» بگويد: «تو فقط آلت تفهيم معنا و إفهام مقاصد مى باشى و نقشى ديگر براى تو مطرح نيست». اگر مسئله اين طور است پس چرا انسان در سخنرانى ها سعى مى كند كلماتش، زيبا و جالب باشد؟ آيا كسى كه مقاله اى مى نويسد تمام تلاشش در ارتباط با محتواى مقاله است؟ يا اينكه چه بسا غرض او متعلّق به اين است كه الفاظ زيبا و جالب و مهيّج و مؤثرى را براى همان محتواى مورد نظر خود انتخاب كند. ما نمى توانيم به طور كلّى بگوييم كه در تمام استعمالات، مسأله الفاظ به عنوان لحاظ تبعى مورد لحاظ قرار مى گيرند. موارد، مختلف است گاهى حاجت هايى است كه انسان سعى مى كند مطلبى را به سرعت با لفظ مطرح كند، دلش مى خواهد اين مطلب مطرح شود، به هر لفظى باشد.

ولى گاهى مطلب اين طور نيست بلكه انسان همان طورى كه به معانى توجّه دارد و لحاظ استقلالى او به معنا

تعلّق گرفته است، الفاظ هم مورد توجّه و لحاظ استقلالى او هستند. و در اين باب يك قاعده كلّى وجود ندارد كه ما را ملزم كند كه بايد در جميع استعمالاتمان، لحاظِ متعلّق به لفظ تبعى باشد به طورى كه اگر يكجا اين قاعده كلّى را مراعات نكرديم از دايره استعمال، خارج شده باشيم. كدام آيه و روايت يا بناى عقلائى اين الزام را مطرح كرده است؟ بلكه اين مطلب به حسب طبيعت و معمول موارد، فرق مى كند. بله در اكثر موارد استعمال، لحاظ متعلّق به الفاظ، لحاظ تبعى است ولى گاهى از اوقات خصوصياتى وجود دارد كه موجب مى شود لحاظ متعلّق به الفاظ، لحاظ استقلالى باشد. لذا گاهى مى گوييم: فلان سخنران، در استخدام الفاظ جالب و زيبا تخصّص دارد.

درحالى كه استخدام الفاظ، بدون لحاظ استقلالى آنها امكان ندارد. در نتيجه وقتى ما اين كلّيت را از مرحوم نائينى بگيريم مى گوييم: يكى از مواردى كه مناسبت اقتضا مى كند كه لحاظ متعلّق به لفظ، يك لحاظ استقلالى شود جايى است

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 572

كه استعمال، محقّق وضع است. در نتيجه، جمع بين لحاظ آلى و استقلالى تحقّق پيدا نمى كند. اگر اين اشكال به كلام مرحوم نائينى پذيرفته شود، كلام مرحوم آخوند خالى از اشكال و مورد قبول خواهد بود. نتيجه بحث در ارتباط با كلام مرحوم آخوند كيفيتى كه مرحوم آخوند ذكر كرد، راهى قابل قبول است و در بين عقلاء نيز وجود دارد همان گونه كه اشاره كرديم در بين خود ما گاهى نام گذارى فرزند به اين كيفيت است، يعنى وضع، به وسيله استعمال، تحقّق پيدا مى كند مثل اينكه پدر قبل از اينكه وضعى تحقّق داده

باشد مى گويد: «زيد را به من بدهيد تا نگاهش كنم». و به اين طريق، لفظ زيد را براى فرزندش قرار مى دهد. ولى در اينجا مطلب ديگرى مطرح است كه در ذيل پيرامون آن بحث مى كنيم:

بحثى در ارتباط با حقيقى و مجازى بودن استعمال محقِّق وضع
اشاره

آيا استعمال محقّق وضع، استعمالى حقيقى است يا نه حقيقى است و نه مجازى؟

ولى اينكه استعمال، مجازى باشد كسى احتمال آن را نداده است زيرا لفظ را بنفسه حاكى از معنا قرار داده و نحوه استعمال لفظ در معنا همان نحوه استعمال لفظ در معناى حقيقى است.

احتمال اوّل: اين استعمال، نه حقيقى است و نه مجازى

مرحوم آخوند، معتقد است: اين استعمال، نه حقيقى است و نه مجازى، ولى استعمال صحيحى است يعنى ما دليل نداريم كه استعمال صحيح، محدود به حقيقت و مجاز باشد بلكه ممكن است استعمالى داشته باشيم كه نه حقيقت باشد و نه مجاز ولى با وجود اين، صحيح باشد. همان طورى كه در استعمال لفظ و اراده نوع و ساير صور

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 573

مربوط به آن، به نظر مرحوم آخوند، استعمال لفظ از اين قبيل بود. در «زيد لفظ» وقتى «زيد» را در «نوع» استعمال كرديم آيا نوع زيد با معناى زيد مناسبتى دارد؟ آيا هيچ يك از آن علائقى كه در باب مجاز مطرح شده در اينجا وجود دارد؟ لفظ و معنا دو مقوله متباينند و بين آنها هيچ گونه علاقه اى از علايق مجازى وجود ندارد. زيرا علايق مجازى، در ارتباط با معانى مطرح است. اگر مشابهت، يك علاقه مجازى است، مشابهت، بين رجل شجاع و اسد برقرار است. در علايق مجازى، پاى لفظ در ميان نيست. آن وقت شما كه لفظ زيد را مى گوييد و نوعِ لفظى زيد را اراده مى كنيد، چه علاقه اى بين اين نوعِ لفظى و معناى زيد- كه عبارت از موجود خارجى است- وجود دارد؟ ايشان مى فرمايد: همان طور كه در اينجا، استعمال، نه حقيقت است و نه مجاز، در باب استعمالِ محقِّق وضع نيز مى گوييم:

اوّلين استعمالى كه مى خواهد وضع را درست كند نه عنوان استعمال حقيقى و نه عنوان استعمال مجازى دارد. ولى در عين حال، صحيح است. خصوصاً روى مبناى ايشان كه صحت را به معناى حسن استعمال معنا مى كند و حسن استعمال، در اين موارد محقّق است.[315]

احتمال دوّم: اين استعمال، حقيقى است

مبناى اين احتمال، اين است كه بين ما نحن فيه و اطلاق لفظ و اراده نوع، فرق بگذاريم و بگوييم: در مورد اطلاق لفظ و اراده نوع، راهى نيست براى اينكه استعمال را استعمال حقيقى بدانيم ولى در اينجا راه هست. اگر ما ادّعا كرديم استعمال محقِّق وضع- يعنى استعمال اوّل- استعمالِ حقيقى است چه تالى فاسدى به دنبال خواهد داشت؟ آيا در استعمال حقيقى شرط است كه مسبوق به وضع باشد؟ اگر چنين چيزى مطرح باشد نمى شود اوّلين استعمالِ محقّق وضع، جنبه حقيقت داشته باشد ولى

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 574

ممكن است گفته شود: چه دليلى دلالت مى كند كه استعمال حقيقى بايد مسبوق به وضع باشد؟ بلكه مى توان گفت: اگر استعمال، مقارن با وضع هم باشد، در حقيقى بودن آن كفايت مى كند. و ما دليلى بر خلاف اين معنا نداريم. اگر اين مبنا را پذيرفتيم، ممكن است در ما نحن فيه گفته شود: استعمالِ محقِّق وضع، استعمال حقيقى است. ولى در مسئله اطلاق لفظ و اراده نوع، نمى توان چنين حرفى زد، آنجا استعمال، محقِّق وضع نيست بلكه خود استعمال آن هم محلّ بحث بود. آنجا اطلاق لفظ و اراده نوع بود و نوع هم نوعِ لفظى بود كه هيچ مسانختى با معنا ندارد.

نظريه دوّم در ارتباط با كيفيت وضع در حقيقت شرعيّه

اگر كسى كيفيت مذكور در كلام مرحوم آخوند را انكار كرده و بگويد: «هرچند آنچه مرحوم آخوند فرموده است، امكان دارد ولى هر ممكنى واقعيت و ثبوت ندارد و وضع به اين كيفيت- كه مرحوم آخوند فرمود- تحقّق ندارد». در اين صورت، نوبت به وضع تعيّنى مى رسد.[316] آيا كسى مى تواند وضع تعيّنى را انكار كند و بگويد: كثرت استعمال اين

الفاظ در معانى مستحدثه به حدّى نرسيده است كه اين الفاظ، بدون قرينه دلالت بر معانى مستحدثه بنمايند. اگر كسى چنين چيزى بگويد، خلاف واقعيت را گفته زيرا ترديدى نيست كه در زمان صادقين عليهما السلام وقتى اين الفاظ در لسان ائمّه عليهم السلام و ساير مردم استعمال مى شده،

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 575

همين معانى جديد، اراده مى شده است بدون اينكه قرينه اى همراه آن باشد. كارى به مسأله نقل ائمه عليهم السلام از رسول خدا صلى الله عليه و آله نداريم. الآن هم وقتى ما به روايتى از امام صادق عليه السلام برخورد مى كنيم و مى بينيم در آن روايت، لفظ صلاة و صوم و ... وجود دارد، بدون اينكه بحث را مبتنى بر ثبوت يا عدم ثبوت حقيقت شرعيه بنماييم، بدون هيچ ترديدى، معانى شرعيه را مى فهميم و هيچ كس نمى تواند اين معنا را انكار كند. قبل از زمان صادقين عليهما السلام تا زمان امير المؤمنين عليه السلام نيز به همين صورت بوده است. آيا مى توان باور كرد كه اين الفاظ در زمان خلافت امير المؤمنين عليه السلام- كه فاصله طولانى بيست و پنج سال با رحلت حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله داشت- در معانى جديد ظهور نداشته است؟ يا اينكه بايد اطمينان- بلكه يقين- داشته باشيم كه در لسان امير المؤمنين عليه السلام هم ظهور در معانى جديد داشته است و براى دلالتش بر معانى جديد، نيازى به قرينه نداشته است. امّا در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله، يك وقت كثرت استعمال را در لسان خود رسول خدا صلى الله عليه و آله ملاحظه مى كنيم. آيا در لسان آن حضرت، كثرت استعمال

به حدّى رسيد كه براى اين الفاظ، وضعى تعيّنى به وجود آورد؟ و يك وقت در لسان مجموعه مسلمانان- اعم از رسول خدا صلى الله عليه و آله و مردم- ملاحظه مى كنيم. آيا در اين مجموعه، كثرت استعمال به حدّى رسيد كه دلالت اين الفاظ بر اين معانى بدون نياز به قرينه باشد؟ اين فرض را هم- ظاهراً- نمى توان انكار كرد كه اگر ما استعمالات را ملاحظه كنيم درمى يابيم كه اين مسئله تحقّق پيدا كرده است. خصوصاً با توجه به اين نكته كه اگر لفظ صلاة از رسول خدا صلى الله عليه و آله صادر مى شد، مسلمانان روى اعتقاد به نبوّت كه به ايشان داشتند خود را موظّف مى دانستند دستورات حضرت را عملى كنند، لذا شايد به دنبال اين لفظ صلاة، هزاران استعمال ديگر پيش مى آمد و هركس مثلًا به ديگرى مى گفت: قال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: «صلّ عند رؤية الهلال». در نتيجه، اين واقعيت را نمى توان انكار كرد كه در مجموعه مسلمانان حتى در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله كثرت استعمال به حدّى رسيد كه دلالت اين الفاظ بر معانى جديد، نيازى به قرينه نداشت.

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 576

ولى اگر استعمالات شخص رسول خدا صلى الله عليه و آله را درنظر بگيريم و بخواهيم بگوييم:

كثرت استعمال شخص ايشان به حدّى رسيد كه ديگر در افاده اين معانى، نيازى به قرينه نبود، ادعاى چنين چيزى مشكل است. نكته جالب اين است كه آنچه گفتيم، در كلام مرحوم آخوند نيز مورد اشاره قرار گرفته است. ايشان مى فرمايد: كثرت استعمال، در مجموعه مسلمانان به حدّى رسيده است كه بدون نياز به

قرينه بر معنا دلالت كند ولى در خصوص لسان شارع نمى توان اين كثرت استعمال را پذيرفت.[317] اين حرف، صحيح است ولى نكته اى كه در اينجا لازم است ملاحظه شود اين است كه آيا ثمره عملى بر چه چيز مترتّب است؟ آنچه موجب مى شود «صلّ عند رؤية الهلال» را بر معناى مستحدث حمل كنيم، آيا كثرت استعمال در لسان رسول خدا صلى الله عليه و آله به تنهايى چنين نقشى دارد يا اينكه اگر كثرت استعمال در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله به اين حدّ نرسيده بود ولى در مجموعه جامعه اسلامى- اعم از رهبر و مردم- اين كثرت، به حدّ وضع تعيّنى رسيده بود همين كفايت مى كند كه ما «صلّ عند رؤية الهلال» در لسان رسول خدا صلى الله عليه و آله را بر معناى جديد حمل كنيم؟ ظاهر اين است كه همين مقدار كفايت مى كند و لازم نيست كثرت استعمال در لسان خصوص رهبر، به حدّ وضع تعيّنى برسد. مثال: كلمه بسيجى در فرهنگ انقلاب ما داراى معناى خاصّى است كه در لغت به اين معنا نيست. آيا اين كلمه در لسان حضرت امام خمينى «دام ظلّه» چند بار استعمال شده است كه به حدّ وضع تعيّنى رسيده است؟ شايد ايشان بيش از 50 بار استعمال نكرده باشد. ولى استعمال ايشان، ملاك نيست. الآن نزد مردم انقلابى ايران، اين كلمه بسيجى- روى كثرت استعمال- به حدّى رسيده است كه وقتى اطلاق شود، معناى جديد از آن فهميده مى شود. و كسى احتمال نمى دهد كه از آن، معناى لغوى اراده شود

اصول فقه شيعه، ج 1، ص: 577

اين مسئله، نه تنها در لسان مردم است

بلكه خود امام بزرگوار «دام ظلّه»- كه توجه به موقعيت استعمالى اين لفظ در بين توده مردم و جامعه دارد- نيز وقتى اين كلمه را مى فرمايد، بر همين معنا حمل مى شود. اينجا كسى نمى تواند بگويد: مگر حضرت امام «دام ظلّه» چند بار كلمه بسيجى را در اين معنا استعمال كرده است كه به حدّى رسيده باشد كه ما را از قرينه بى نياز كند؟ لازم نيست در كلام ايشان كثرت استعمال باشد بلكه كثرت استعمال در جامعه اسلامى هم كفايت مى كند. همان طور كه ممكن است كسى كه براى اولين بار كلمه بسيجى را به كار مى برد، با توجه به آنچه در جامعه مى بيند، اين لفظ را در معناى جديد استعمال كند. بنابراين آنچه مرحوم آخوند فرمود كه «ما وضع تعيّنى در خصوص لسان شارع را قبول نداريم»، حرف صحيحى است ولى ما مى گوييم: چنين چيزى لازم نيست بلكه حصول وضع تعيّنى در لسان جامعه اسلامى، براى ثبوت حقيقت شرعيه كفايت مى كند، و همان ثمره اى كه در بحث حقيقت شرعيه گفتيم برآن مترتب مى شود. اللّهم وفّقنا لما تحبّ و ترضى الحمد للَّه ربّ العالمين بهار 1374

[318]

________________________________________

[1] ( 1)- صاحب كتاب وسائل الشيعة.

[2] ( 1)- مستدرك الوسائل، ج 17، ص 315

[3] ( 2)- بحار الأنوار، ج 2، ص 251

[4] ( 3)- تأسيس الشيعة، ص 310 و 311

[5] ( 1)- محقّق خراسانى، از شاگردان شيخ انصارى است.

[6] ( 1)- المائدة: 6

[7] ( 1)- المائدة: 6

[8] ( 1)- البقرة: 183

[9] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 2

[10] ( 1)- رجوع شود به: شرح الشّمسيّة، ص 22

[11] ( 1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 35

و 36 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 5 ذكر اين نكته لازم است كه حضرت امام« دام ظلّه» در اين مقام مطالب ديگرى نيز بيان كرده است كه به بحثهاى آينده ما مربوط مى شود، مثلًا ايشان مى فرمايد: نسبت بين موضوع علم و موضوعات مسائل، در همه جا به صورت كلّى و مصاديق و طبيعى و افراد نيست، بلكه در بعضى از موارد- مثل علم جغرافيا- به صورت« كلّ و جزء» است. و در بعضى موارد- مثل علم عرفان- موضوع علم با موضوعات مسائل آن، يك چيز است، زيرا موضوع در علم عرفان،« اللَّه» و موضوعات مسائل نيز« اللَّه» است. و نيز ايشان مى فرمايد: ما قبول نداريم كه موضوع هر علم« ما يبحث فيه عن عوارضه الذاتيّة» باشد، زيرا موضوع علم فقه،« فعل مكلّف» است ولى بسيارى از مباحث علم فقه، ارتباطى به« فعل مكلّف» ندارد. مثلًا در كتاب ارث، بحث مى كنيم كه سهم الإرث پسر چقدر است؟ سهم الإرث دختر چقدر است؟ اين مباحث چه ربطى به« فعل مكلّف» دارد؟ و نيز در كتاب طهارت مى گوييم:« الدم نجس»،« البول نجس» در حالى كه موضوع اين مسائل،« فعل مكلّف» نيست. و بدون ترديد اين مسائل از مسائل علم فقه مى باشند.

[12] ( 1)- اين قاعده داراى طرف ديگرى نيز هست و آن« الواحد لا يصدر منه إلّا الواحد» است قاعده فوق در فلسفه به« قاعده الواحد» مشهور است. رجوع شود به: الحكمة المتعالية، ج 2، ص 204- 209

[13] ( 1)- رجوع شود به: محاضرات في أُصول الفقه، ج 1، ص 15 و 16.

[14] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 5

[15] ( 1)- اعتقادات مجلسى، ص

29.

[16] ( 1)- قد اشتهر أنّ تمايز العلوم بعضها عن بعض بتمايز الموضوعات. محاضرات في أُصول الفقه، ج 1، ص 25

[17] ( 1)- تفصيل بحث درباره« ملاك تمايز علوم» در بحث هاى آينده مطرح خواهد شد.

[18] ( 1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 43 و 44 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 9.

[19] ( 1)- تهذيب المنطق، للتفتازاني: مبحث أجزاء العلوم. و شرح الشّمسيّة، ص 22.

[20] ( 2)- در بحث كليات خمس در منطق،« ذاتى» مقابل« عرض» است و جنس و نوع و فصل به عنوان« كلّى ذاتى» و عرض عام و عرض خاص به عنوان« كلّى عرضى» ناميده مى شوند.

[21] ( 3)- تقسيمات ديگرى چون عرض لازم و مفارق، عرض لازم بيّن و غير بيّن، بيّن بالمعنى الأخص و بالمعنى الأعم نيز براى عرض وجود دارد كه ارتباطى به بحث ما ندارد.

[22] ( 1)- جزء ماهيت نمى تواند اخصّ باشد چون معناى اخصّ بودنِ جزء ماهيت، اين است كه ماهيتْ بدون آن جزء هم امكان پذير باشد و در اين صورت آن جزء نمى تواند به عنوان جزء ماهيت مطرح باشد.

[23] ( 1)- قضيّه مهمله، قضيه اى است كه در آن، حكم به اتصال يا تنافى يا رفع يكى از آن دو، در زمانى از زمانها يا حالى از احوال شده باشد، بدون اينكه به عموم يا خصوص احوال يا ازمان نظر داشته باشد، مثل: إذا بلغ الماء كرّاً فلا ينفعل بالملاقاة و مثل: القضيّة إمّا أن تكون موجبةً أو سالبةً. المنطق، مرحوم مظفر، ص 159

[24] ( 1)- رجوع شود به: كفاية الاصول با حاشيه مرحوم مشكينى، ج 1، ص 2. ذكر اين نكته لازم است كه

در حاشيه مرحوم مشكينى، براى عرض نُه قسم ذكر شده است، زيرا ايشان عرض بلاواسطه را بر سه قسم دانسته است: 1- عرض مساوى با معروض، مثل: تعجب عارض بر انسان 2- عرض اعمّ از معروض، مثل: جنس عارض بر فصل 3- عرض، اخصّ از معروض، مثل: فصل عارض بر جنس. و از طرفى مرحوم مشكينى عرض با واسطه خارجى مباين را يك قسم به حساب آورده، اگرچه براى آن دو مثال ذكر كرده است. ولى حضرت استاد« دام ظلّه» عرض بلاواسطه را به عنوان يك قسم و عرض باواسطه خارجى مباين را به عنوان دو قسم مطرح كرده اند. بنابراين تعبير به« هشت قسم» در كلام حضرت استاد« دام ظلّه» و نيز جمله« چهار صورت ديگر به نظر مشهور« عرض غريب» است» منافاتى با كلام مرحوم مشكينى ندارد.

[25] ( 2)- الحكمة المتعالية، ج 1، ص 30

[26] ( 3)- مراد از« لذاته» اين است كه عروض عرض بر معروض، بدون واسطه باشد. قرينه اين معنا كلمه« لأمرٍ يساويه» است. بنابراين تصوّر نشود كه مراد از ذات، جنس و فصل است.

[27] ( 1)- الحكمة المتعالية، ج 1، ص 33

[28] ( 1)- الحكمة المتعالية، ج 1، ص 32 و 33، حاشيه مرحوم سبزوارى همراه با« الحكمة المتعالية» به طبع رسيده است.

[29] ( 1)- الحكمة المتعالية، ج 1، ص 30- 33، حاشيه علّامه طباطبائى رحمه الله همراه با« الحكمة المتعالية» به طبع رسيده است.

[30] ( 1)- همان گونه كه گذشت به نظر مرحوم حاجى سبزوارى و مرحوم ملّا صدرا نيز« عرض ذاتى» عرضى است كه« بلا واسطة فى العروض» باشد.

[31] ( 2)- ممكن است ما بگوييم: علاقه كلّ و جزء

در اينجا وجود ندارد، زيرا علاقه كل و جزء داراى شرايطى است كه در اينجا تحقّق ندارد. و در چنين صورتى، اسناد باطل بوده و حتى به صورت مجازى نيز صحيح نخواهد بود.

[32] ( 1)- از كلام شيخ انصارى رحمه الله- در باب استصحاب رسائل- استفاده مى شود كه« نجاست» همان« وجوب اجتناب» است. رجوع شود به: فرائد الاصول، ج 2، ص 609 ولى به نظر ما اين گونه نيست. بلكه شارع در باب دم دو حكم دارد: يكى وضعى و ابتدائى، به عنوان« نجس» و ديگرى تكليفى، به عنوان« وجوب اجتناب» كه اين حكم در طول حكم اوّل است. در موارد ديگر نيز اين چنين است، مثلًا زوجيت، ابتدا به اعتبار شرعى و عقلائى محقق مى شود سپس شارع مى گويد:« يجوز للزوج النظر إلى زوجته». نه اين كه واقعيت زوجيت همان جواز النظر باشد.

[33] ( 1)- بداية الحكمة، ص 35.

[34] ( 1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 39- 41 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 6- 8.

[35] ( 1)- قد اشتهر أنّ تمايز العلوم بعضها عن بعض بتمايز الموضوعات. محاضرات في أُصول الفقه، ج 1، ص 25.

[36] ( 1)- نهاية الدراية، ج 1، ص 10

[37] ( 1)- البته ما، عليت موضوع را نپذيرفتيم و در اينجا برطبق مبناى مشهور بحث مى كنيم.

[38] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 5

[39] ( 2)- البته اشكال در مورد محمولات نيز مطرح است كه در بحث هاى بعدى بيان خواهد شد.

[40] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 5

[41] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 5

[42] ( 1)- محاضرات في أُصول الفقه، ج 1، ص 25 و 26

[43] (

1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 43- 45 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 9 و 10.

[44] ( 1)- نهاية الاصول، ج 1، ص 10- 13

[45] ( 1)- شرح المنظومة، قسم الفلسفة، ص 10

[46] ( 1)- مثل تركّب اعتبارى كه در باب نماز مطرح است. نماز از خصوصيات مختلف تركيب شده است ولى اين تركّب، يك تركّب حقيقى نيست زيرا مقولات مختلف قابل اجتماع واقعى نيستند، بلكه تركّب- در مورد نماز- تركّبى اعتبارى است به لحاظ اينكه شارع مقدّس ملاحظه كرده است كه اين مجموعه- كه به عنوان« صلاة» نام گذارى شده- در آثار و اهدافى- مثل معراجيت مؤمن و مقرّبيت كلّ تقي و ...- دخالت دارد.

[47] ( 1)- محاضرات في أُصول الفقه، ج 1، ص 26- 28

[48] ( 1)- مرحوم آخوند فرمود: قد انقدح بما ذكرنا أنّ تمايز العلوم إنّما هو باختلاف الأغراض الداعية إلى التدوين لا الموضوعات و لا المحمولات. كفاية الاصول، ج 1، ص 5

[49] ( 1)- ممكن است كسى بگويد: در مورد علومى كه ثمره عملى ندارند و غرض آنها آگاهى و احاطه است چون اين غرض در همه اين علوم يكسان است بنابراين تمايز به اغراض را نمى توان پذيرفت. پاسخ: متعلّقِ آگاهى و احاطه اى كه بر علوم مترتب است تفاوت دارد. كسى نمى تواند بگويد: بين علم به آمدن زيد از سفر و علم به مردن عَمرو تفاوتى وجود ندارد. وقتى متعلّق آگاهى و احاطه فرق كند، علم هم فرق مى كند. علم به نحو غير علم به اصول فقه است چون متعلّق آن دو با يكديگر تفاوت دارند.

[50] ( 1)- رجوع شود به: المنهج الجديد في تعليم الفلسفة، ج

1، ص 67 و 68.

[51] ( 1)- قال المحقق القمي رحمه الله: أمّا موضوعه فهو ادلّة الفقه و هي الكتاب و السنّة و الإجماع و العقل. قوانين الاصول، ج 1، ص 9 قال في المحاضرات: قيل:« إنّ موضوعه الأدلّة الأربعة بوصف دليليتها»، و هذا القول هو مختار المحقق القمي رحمه الله كما هو ظاهر كلامه في أوّل كتابه، و قد صرّح بذلك في هامشه عليه. محاضرات في أُصول الفقه، ج 1، ص 28

[52] ( 1)- الفصول الغروية فى الاصول الفقهيّة، ص 11

[53] ( 2)- همان.

[54] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 6

[55] ( 2)- مرحوم آخوند حدود دو سال از محضر شيخ انصارى رحمه الله استفاده كرده است، به همين جهت در كفايه از ايشان به« شيخنا العلامة» تعبير مى كند. ولى شيخ انصارى رحمه الله متأخر از صاحب فصول رحمه الله است و از نظر زمانى بين صاحب فصول رحمه الله و مرحوم آخوند واقع شده است.

[56] ( 3)- فرائد الاصول، ج 1، ص 156

[57] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 6 و 9

[58] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 9

[59] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 6

[60] ( 1)- نهاية الاصول، ج 1، ص 15 و 16

[61] ( 1)- اين مطلب را امام خمينى« دام ظلّه» در درس خود بيان فرموده است و در تهذيب الاصول مطرح نشده است.

[62] ( 1)- قوانين الاصول، ج 1، ص 5 و الفصول الغروية في الاصول الفقهية، ص 9 و هداية المسترشدين، ص 12.

[63] ( 1)- قال المحقق الخراساني قدس سره: الرّابع من الوجوه التي أقاموها على حجّية مطلق الظن : دليل الانسداد و هو مؤلّف

من مقدّمات، يستقلّ العقل مع تحقّقها بكفاية الإطاعة الظنّية حكومة أو كشفاً على ما تعرف، و لا يكاد يستقلّ بها بدونها، و هى خمسة: أوّلها: إنّه يعلم إجمالًا بثبوت تكاليف كثيرة فعليّة في الشريعة. ثانيها: إنّه قد انسدّ علينا باب العلم و العلمي إلى كثير منها. ثالثها: إنّه لا يجوز لنا إهمالها و عدم التعرض لامتثالها أصلًا. رابعها: إنّه لا يجب علينا الاحتياط في أطراف علمنا، بل لا يجوز في الجملة، كما لا يجوز الرجوع إلى الأصل في المسألة، من استصحاب و تخيير و براءة و احتياط، و لا إلى فتوى العالم بحكمها. خامسها: إنّه كان ترجيح المرجوح على الراجح قبيحاً. فيستقل العقل حينئذٍ بلزوم الإطاعة الظنيّة لتلك التكاليف المعلومة، و إلّا لزم- بعد انسداد باب العلم و العلمي بها- إمّا إهمالها، و إمّا لزوم الاحتياط في أطرافها، و إمّا الرجوع إلى الأصل الجاري في كلّ مسألة، مع قطع النظر عن العلم بها، أو التقليد فيها، أو الاكتفاء بالإطاعة الشكّية أو الوهميّة مع التمكّن من الظنّية. ثمّ قال: و الفرض بطلان كلّ منها .... كفاية الاصول، ج 2، ص 114 و 115

[64] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 9 و 10

[65] ( 1)- فرائد الاصول، ج 2، ص 544- 546، كفاية الاصول، ج 1، ص 9 و 10 و حاشيه مرحوم مشكينى بر كفاية الاصول. فرق بين اصول عمليه جارى در شبهات حكميه با اصول عمليه جارى در شبهات موضوعيه، در جاى خود بحث خواهد شد ولى در اينجا لازم است به ذكر يكى از تفاوت هاى آن دو به طور خلاصه بپردازيم: اصول عمليه اى كه در شبهات موضوعيه جارى مى شوند در رابطه مستقيم با خود

مكلَّف مقلِّد است. او خودش اصل عملى را در شبهه موضوعيه جارى مى كند. البته فتوا را مجتهد مى دهد و مى گويد: اگر حالت سابقه مشخص بود، و در زمان بعدى شك در بقاء آن حالت سابقه كرديد، استصحاب جارى كنيد. اين كلّى را مجتهد مى گويد ولى يقين و شكى كه موضوع در« لا تنقص اليقين بالشك» است در شبهات موضوعيه به خود مكلَّف مقلِّد ارتباط دارد. يعنى وقتى مقلِّد، يقين پيدا كرد لباسش در زمان سابق نجس بوده و سپس در زمان بعدى شك در بقاء نجاست كرد، خود او استصحاب را جارى مى كند. در مورد أصالة الحلّية نيز اگر مقلِّدى مردّد شد كه آيا اين مايع خمر است يا آب؟ چه بسا خود مجتهد در اين رابطه شكى ندارد و مى داند كه مايع خمر است و يا مثلًا آب است. ولى در اينجا مقلِّد طبق فتواى مجتهد- كه در چنين مواردى أصالة الحليّة جارى مى شود- أصالة الحليّة را جارى مى كند. ولى در شبهات حكميه، يقين و شك مجتهد مطرح است و خود مقلّد- اگر شك كند- نمى تواند اصل عملى را جارى كند بلكه وقتى مجتهد مثلًا با بررسى آيات و روايات نتوانست حكم نماز جمعه در زمان غيبت را بدست آورد، در اينجا استصحاب را جارى كرده و حكم به وجوب نماز جمعه مى كند. بنابراين، استصحاب در شبهات حكميه راهى براى تشخيص حكم الهى است ولى در شبهات موضوعيه، حكم الهى آن همان« لا تنقص اليقين بالشك» است كه مجتهد برطبق آن فتوا داده است و مقلِّد، آن را اجرا مى كند.

[66] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 9

[67] ( 2)- مراد مرحوم مشكينى در حاشيه

بر كفاية الاصول است. رجوع شود به: كفاية الاصول با حواشى مرحوم مشكينى، ج 1، ص 8

[68] ( 1)- كفاية الاصول: ج 1، ص 9

[69] ( 1)- همان.

[70] ( 1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 46 و 47 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 10 و 11.

[71] ( 2)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 46 و 47 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 11.

[72] ( 1)- محقق اصفهانى رحمه الله معروف به كمپانى، از اجلّاء شاگردان مرحوم آخوند بوده است و حاشيه اى بر كفاية الاصول نوشته است كه قسمت عمده آن را در زمان حيات مرحوم آخوند نوشته است.

[73] ( 2)- نهاية الدراية، ج 1، ص 19

[74] ( 1)- أجود التقريرات، ج 1، ص 3 و فوائد الاصول، ج 1، ص 19.

[75] ( 1)- نهاية الأفكار، ج 1، ص 20 نهاية الأفكار تقريرات مرحوم عراقى است كه توسط يكى از شاگردان ايشان بنام شيخ محمد تقى بروجردى رحمه الله به رشته تحرير در آمده است. ايشان از نظر تقريرنويسى شايد متخصص ترين فرد- در بيان روشن و روان و بدون كم و زياد- باشد.

[76] ( 1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 50 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 11.

[77] ( 2)- محاضرات في أُصول الفقه، ج 1، ص 8

[78] ( 1)- يادآورى: قواعد فقهيه بر دو دسته اند: الف: آنچه جنبه نوع دارند، ب: آنچه جنبه جنس دارند. قيد« استنباط» براى اخراج دسته دوّم است، زيرا دسته اوّل براى بدست آوردن احكام جزئيه بكار مى روند، به همين جهت داخل در تعريف علم اصول نيستند. و آنچه احتمال داخل بودن در

تعريف را دارد قواعد دسته دوّم مى باشد كه جنبه جنسيت دارند و از آنها حكم كلّى نوعى استفاده مى شود، مثل قاعده« ما يضمن بصحيحه يضمن بفاسده» كه حكم عناوين كلّى- مثل بيع و ...- از آن استفاده مى شود. و بيع و امثال آن در رابطه با قاعده مذكور عنوان نوعيت دارند. و خود قاعده ما يضمن، به منزله جنس است.

[79] ( 1)- محاضرات في أصول الفقه، ج 1، ص 9

[80] ( 1)- المائدة: 6

[81] ( 1)- در تهذيب الاصول« في كبرى» نوشته است كه ذكر كلمه« فى» صحيح نيست.

[82] ( 2)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 51 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 11.

[83] ( 1)- الحجّ: 78

[84] ( 2)- البقرة: 183

[85] ( 1)- اجماع منقول به خبر واحد- حتّى نزد كسانى كه خبر واحد را حجّت مى دانند- حجّت نيست.

[86] ( 2)- و همين امر، سبب شده است كه بحث قياس را در كتابهاى اصولى خود مطرح نكرده اند.

[87] ( 1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 50- 54 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 11.

[88] ( 1)-« قاعده طهارت» به جهت مسلّم بودن و قلّت مباحثش، در اصول مطرح نشده است ولى از مسائل اصوليه است و« قاعده حلّيت» همان« برائت شرعيه» است كه در باب برائت مطرح است.

[89] ( 1)- وسائل الشيعة، ج 12، ص 60( باب 4 من أبواب ما يكتسب به، ح 4)

[90] ( 2)- مستدرك الوسائل، ج 2، ص 583( باب 30 من أبواب النجاسات و الأواني، ح 4)

[91] ( 3)- اگرچه« قاعده طهارت» به جهت مسلّم بودن و قلّت مباحث، در اصول مطرح نشده است

ولى از مسائل اصوليه است و« قاعده حلّيت» همان« برائت شرعيه» است كه در باب برائت مطرح است.

[92] ( 4)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 52 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 11 و 12.

[93] ( 1)- فوائد الاصول، ج 1، ص 19 و أجود التقريرات، ج 1، ص 3

[94] ( 1)- اين فرق را محقق نائينى رحمه الله به تبعيت از شيخ انصارى رحمه الله- در آنجا كه مرحوم شيخ بحث مى كند آيا استصحاب جزء قواعد فقهى است يا جزء مسائل اصولى؟- ذكر كرده است.

[95] ( 2)- فوائد الاصول، ج 4، ص 308- 310 و أجود التقريرات، ج 2، ص 344 و 345

[96] ( 1)- محقّق نائينى رحمه الله اين كلام را از شيخ انصارى رحمه الله گرفته است ولى آيت اللَّه خويى اشاره اى به اين نكته نكرده است.

[97] ( 2)- ترديد به جهت اختلاف تعبيرات است. رجوع شود به: وسائل الشيعة، ج 12، ص 353( باب 6 من أبواب الخيار) و نيز رجوع شود به: المكاسب للشيخ الأنصاري، ص 277 و 278

[98] ( 3)- محاضرات في أُصول الفقه، ج 1، ص 10 و 11

[99] ( 1)- محاضرات في أُصول الفقه، ج 1، ص 8- 10

[100] فاضل موحدى لنكرانى، محمد، اصول فقه شيعه - قم، چاپ: اول، 1381 ش.

[101] ( 1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 51 و 52 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 11

[102] ( 1)- گفته مى شود: اخيراً در غرب فلسفه اى به نام« فلسفه الفاظ» پايه ريزى شده و مسائل را از روى ريشه يابى الفاظ، مورد بحث قرار مى دهد، و اين گويا ناشى از توهّم ارتباط

ذاتى بين الفاظ و معانى است.

[103] ( 1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 56 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 14

[104] ( 1)- محاضرات فى أُصول الفقه، ج 1، ص 32 و 33

[105] ( 1)- البقرة: 31

[106] ( 1)-( وَ عَلَّمَ آدَمَ الْاسْماءَ كُلَّها، ثُمَّ عَرَضَهُمْ ...)، اين جمله اشعار دارد بر اينكه اسماء نامبرده و يا مسمّاهاى آنها موجوداتى زنده و داراى عقل بوده اند، كه در پس پرده غيب قرار داشته اند و به همين جهت علم به آنها غير آن نحوه علمى است كه ما به اسماء موجودات داريم، چون اگر از سنخ علم ما بود، بايد بعد از آنكه آدم به ملائكه خبر از آن اسماء داد، ملائكه هم مثل آدم داناى به آن اسماء شده باشند و در داشتن آن علم با او مساوى باشند براى اين كه هرچند در اين صورت آدم به آنان تعليم داده ولى خود آدم هم به تعليم خدا آن را آموخته بود. پس ديگر نبايد آدم اشرف از ملائكه باشد و اصولًا نبايد احترام بيشترى داشته باشد و خدا او را بيشتر گرامى بدارد و اى بسا ملائكه از آدم برترى و شرافت بيشترى مى داشتند.

و نيز اگر علم نامبرده از سنخ علم ما بود، نبايد ملائكه به صرف اينكه آدم علم به اسماء دارد قانع شده باشند و استدلالشان باطل شود، در ابطال حجّت ملائكه اين چه استدلالى است كه خدا به يك انسان مثلًا علم لغت بياموزد و آنگاه وى را به رخ ملائكه مكرّم خود بكشد و به وجود او مباهات كند و او را بر ملائكه برترى دهد، با اينكه ملائكه آن قدر در

بندگى او پيش رفته اند كه( لا يَسْبِقُونَهُ بِالقَوْلِ وَ هُمْ بِامْرِهِ يَعمَلُونَ) يعنى:« از سخن خدا پيشى نمى گيرند و به امر او عمل مى كنند»( سوره انبياء، آيه 27)، آنگاه به اين بندگان پاك خود بفرمايد: كه اين انسان جانشين من و قابل كرامت من هست و شما نيستيد؟ آنگاه اضافه كند كه اگر قبول نداريد و اگر راست مى گوئيد كه شايسته مقام خلافتيد و يا اگر درخواست اين مقام را مى كنيد، مرا از لغت ها و واژه هائى كه بعدها انسانها براى خود وضع مى كنند، تا به وسيله آن يكديگر را از منويات خود آگاه سازند، خبر دهيد. علاوه بر اينكه اصلًا شرافت علم لغت مگر جز براى اين است كه از راه لغت، هر شنونده اى به مقصد درونى و قلبى گوينده پى ببرد؟ و ملائكه بدون احتياج به لغت و تكلّم و بدون هيچ واسطه اى، اسرار قلبى هركسى را مى دانند، پس ملائكه يك كمالى ما فوق كمال تكلّم دارند. و سخن كوتاه آنكه معلوم مى شود آنچه آدم از خدا گرفت و آن علمى كه خدا به وى آموخت، غير آن علمى بود كه ملائكه از آدم آموختند، علمى كه براى آدم دست داد، حقيقت علم به اسماء بود، كه فراگرفتن آن براى آدم ممكن بود و براى ملائكه ممكن نبود و آدم اگر مستحق و لايق خلافت خدايى شد، به خاطر همين علم به اسماء بوده، نه به خاطر خبر دادن از آن وگرنه بعد از خبر دادنش، ملائكه هم مانند او باخبر شدند، ديگر جا نداشت كه باز هم بگويند: ما علمى نداريم،( سُبْحانَكَ لا عِلْمَ لَنا، إِلّا مَا عَلَّمْتَنا) يعنى:

« منزهى تو، ما جز

آنچه تو تعليممان داده اى چيزى نمى دانيم». از آنچه گذشت روشن شد، كه علم به اسماء آن مسمّيات، بايد طورى بوده باشد كه از حقايق و اعيان وجودهاى آنها كشف كند، نه صرف نامها، كه اهل هر زبانى براى هر چيزى مى گذارند، پس معلوم شد كه آن مسمّيات و ناميده ها كه براى آدم معلوم شد، حقايقى و موجوداتى خارجى بوده اند، نه چون مفاهيم كه ظرف وجودشان تنها ذهن است و نيز موجوداتى بوده اند كه در پس پرده غيب، يعنى غيب آسمانها و زمين نهان بوده اند و عالم شدن به آن موجودات غيبى، يعنى آن طورى كه هستند، از يك سو تنها براى موجود زمينى ممكن بوده، نه فرشتگان آسمانى و از سوى ديگر آن علم در خلافت الهيه دخالت داشته است. كلمه( اسْماء) در جمله( وَ عَلَّمَ آدَمَ الْاسْماءَ كُلَّها)، از نظر ادبيات، جمعى است كه الف و لام بر سرش درآمده و چنين جمعى به تصريح اهل ادب افاده عموم مى كند، علاوه بر اينكه خود آيه شريفه با كلمه( كُلَّها/ همه اش) اين عموميت را تأكيد كرده است. در نتيجه مراد به آن، تمامى اسمائى خواهد بود كه ممكن است نام يك مسمّا واقع بشود، چون در كلام، نه قيدى آمده و نه عهدى، تا بگوئيم مراد، آن اسماء معهود است. از سوى ديگر كلمه:( عَرَضَهُمْ/ ايشان را بر ملائكه عرضه كرد)، دلالت مى كند بر اين كه هريك از آن اسماء- يعنى مسماى به آن اسماء- موجودى داراى حيات و علم بوده اند و در عين اينكه علم و حيات داشته اند، در پس حجاب غيب، يعنى غيب آسمانها و زمين قرار داشته اند. اگرچه اضافه غيب به آسمانها و زمين، ممكن

است در بعضى موارد اضافه تبعيضى باشد، و لكن از آنجا كه مقام آيه شريفه مقام اظهار تمام قدرت خداى تعالى و تماميت احاطه او و عجز ملائكه و نقص ايشان است، لذا لازم است بگوئيم اضافه نامبرده- مانند اضافه در جمله خانه زيد- اضافه ملكى باشد.

در نتيجه مى رساند: كه اسماء نامبرده امورى بوده اند كه از همه آسمانها و زمين غايب بوده و به كلّى از محيط كون و وجود بيرون بوده اند. وقتى اين جهات نامبرده را در نظر بگيريم، يعنى عموميت اسماء را و اينكه مسمّاهاى به آن اسماء داراى زندگى و علم بوده اند و اينكه در غيب آسمانها و زمين قرار داشته اند، آن وقت با كمال وضوح و روشنى همان مطلبى از آيات مورد بحث استفاده مى شود، كه آيه 21 سوره حجر:( وَ انْ مِنْ شَىْ ءٍ إلا عِندَنا خَزائِنُهُ وَ مَا نُنَزِّلُهُ إِلّا بِقَدَرٍ مَعْلومٍ) يعنى:« هيچ چيز نيست مگر آنكه نزد ما خزينه هاى آن هست و ما از آن خزينه ها نازل نمى كنيم، مگر به اندازه معلوم»، در صدد بيان آن است. چون خداى سبحان در اين آيه خبر مى دهد به اينكه آنچه از موجودات كه كلمه( شى ء/ چيز) برآن اطلاق بشود و در وَهْم و تصوّر درآيد، نزد خدا از آن چيز خزينه هائى انباشته است، كه نزد او باقى هستند و تمام شدنى برايشان نيست و به هيچ مقياسى هم قابل سنجش و به هيچ حدى قابل تحديد نيستند و سنجش و تحديد را در مقام و مرتبه انزال و خلقت مى پذيرند و كثرتى هم كه در اين خزينه ها هست، از جنس كثرت عددى نيست، چون كثرت عددى ملازم با تقدير و تحديد است، بلكه

كثرت آنها از جهت مرتبه و درجه است. حاصل كلام اين كه: اين موجودات زنده و عاقلى كه خدا بر ملائكه عرضه كرد، موجوداتى عالى و محفوظ نزد خدا بودند، كه در پس حجاب هاى غيب محجوب بودند و خداوند با خير و بركت آنها هر اسمى را كه نازل كرد، در عالم نازل كرد و هرچه كه در آسمانها و زمين هست از نور و بهاى آن مشتق شده است و آن موجودات با اينكه بسيار و متعددند، در عين حال تعدد عددى ندارند، و اين طور نيست كه اشخاص آنها با هم متفاوت باشند، بلكه كثرت و تعدد آنها از باب مرتبه و درجه است و نزول اسم از ناحيه آنها نيز به اين نحو نزول است.

( ترجمه تفسير الميزان، ج 1، ص 180- 182، با اندكى تصرّف).

[107] ( 1)- الرّوم: 22

[108] ( 1)- جعل تكوينى، مربوط به مقام خلقت خداوند است. بنابراين، اطلاق جاعل بر خداوند به اعتبار خالق بودن اوست. و جعل تشريعى، مربوط به مقام قانون گذارى خداوند است كه خداوند براى بشر، احكام و قوانينى را جعل مى كند. و اطلاق جاعل بر خداوند به اعتبار مشرِّع بودن اوست.

[109] ( 2)- در انسانى كه به او الهام مى شود، خصوصيات نبى- مثل عصمت- لازم نيست.

[110] ( 1)- فوائد الاصول، ج 1، ص 30 و أجود التقريرات، ج 1، ص 11 و 12

[111] ( 1)- الرّوم: 22

[112] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 10

[113] ( 1)- الأنبياء: 22

[114] ( 2)- مؤيد اين مطلب اين است كه مرحوم آخوند در بحث ملازمه بين وجوب ذى المقدّمه و وجوب مقدّمه، وقتى مسأله اصل را مطرح مى كند

مى فرمايد: كسى نگويد:« در مورد شك، به استصحاب عدم ملازمه تمسك مى كنيم»، زيرا ملازمه اگر تحقّق داشته باشد ازلى است و الّا تحقّقى ندارد.

[115] ( 3)- محاضرات في أُصول الفقه، ج 1، ص 38 و 39

[116] ( 1)- محاضرات في أُصول الفقه، ج 1، ص 38 و 39

[117] ( 2)- الأنبياء: 22

[118] ( 1)- صاحب منتهى الاصول، مرحوم سيد حسن بجنوردى از شاگردان محقق عراقى رحمه الله و محقق نائينى رحمه الله است.

[119] ( 2)- در بحث هاى آينده خواهيم گفت: قضيه حمليّه گاهى به صورت« زيدٌ قائمٌ» و گاهى به صورت« زيدٌ له القيام» است و در قضيّه حمليّه نوع اوّل، نسبت وجود ندارد.

[120] ( 1)- در امور اعتباريه، گاهى بين عقلاء و شرع، اختلاف وجود دارد مثلًا عقلاء بين زن و مردى زوجيت را اعتبار مى كنند ولى شارع به ملاحظه شرايطى كه در نظر مى گيرد، زوجيت را اعتبار نمى كند. و نيز عقلاء در مورد خمر اعتبار ملكيت مى كنند ولى شارع مقدّس ملكيت را اعتبار نمى كند.

[121] ( 2)- مستدرك الوسائل، ج 9، ص 410( باب 38 من أبواب الطواف، ح 2).

[122] ( 3)- وسائل الشيعة، ج 17، ص 292( باب 28 من أبواب الأشربة المحرّمة، ح 1).

[123] ( 1)- منتهى الاصول، ج 1، ص 15 و 16

[124] ( 1)- چون گاهى انسان با وجود اينكه مى تواند معنايى را از طريق لفظ تفهيم كند ولى با اشاره مى فهماند. كه اين خارج از دايره تعهّد است.

[125] ( 1)- محاضرات في أُصول الفقه، ج 1، ص 44- 49

[126] ( 1)- ظاهراً مراد حضرت استاد« دام ظلّه» از« بزرگان ديگر» مرحوم محقق رشتى در« بدائع الأفكار» و مرحوم حائرى در« درر الفوائد»

است. رجوع شود به: مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 58

[127] ( 1)- تفصيل اين بحث در باب اوامر مطرح مى گردد.

[128] ( 1)- نهاية الدراية، ج 1، ص 20- 24

[129] ( 1)- محاضرات في أُصول الفقه، ج 1، ص 44

[130] ( 1)- ظاهر اين است كه تصوّر معناى كلّى- در مقام وضع- نياز به ملاحظه جهات منطقى آن مثل جنس و فصل و ... ندارد بلكه شناخت اجمالى آن كافى است و همين مقدار كه مثلًا بداند انسان در مقابل بقر و غنم و ... است، براى وضع كفايت مى كند. در اعلام شخصيّه نيز همين طور است، پدر در مقام نام گذارى فرزند خود به تمام خصوصيات او توجّه ندارد اگرچه خصوصيات، در تشخصات فردى او دخالت دارد ولى در وضع نقشى ندارد، بلكه همين مقدار كه فرزند اوست براى او اسم گذارى مى كند.

[131] ( 1)- شرح المنظومة، قسم المنطق، ص 49

[132] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 10- 13

[133] ( 1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 59 و 60 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 15 و 16

[134] ( 1)- بنابراين عناوينى چون ملكيت و زوجيت در اينجا مورد بحث نيستند.

[135] ( 1)- مراد از اعتبارى اين است كه مابازاء خارجى ندارد يعنى امكان، قابل حسّ و لمس نيست به خلاف عرض.

[136] ( 1)- تهذيب المنطق، ص 57

[137] ( 1)- محاضرات في أُصول الفقه، ج 1، ص 50- 51

[138] ( 1)- فرق اين جواب با آنچه آيت اللَّه خويى« دام ظلّه» فرمود اين است كه جواب آيت اللَّه خويى« دام ظلّه» مبتنى بر اين بود كه بين كلّيات متأصّله و كلّياتى كه از

افراد انتزاع شده اند فرق وجود دارد. ولى اين جواب مبتنى بر اين است كه بين كلّى ها فرقى نيست بلكه همه كلّى ها را با دو ديد و نظر مى توانيم لحاظ كنيم كه بنا بر يكى از آن دو ديد، كلّى، حاكى از افراد است و بنا بر ديگرى حاكى نيست.

[139] ( 1)- موضوع له در« وضع عام موضوع له عام» يك چيز- كه همان معناى عام است- مى باشد ولى در« وضع عام موضوع له خاص»، به عدد افراد عام و طبيعت، داراى تعدّد است.

[140] ( 2)- فرق بين« مشترك لفظى» و« مشترك معنوى» اين است كه موضوع له در« مشترك معنوى» يك چيز- كه همان قدر جامع است- مى باشد ولى در« مشترك لفظى»، موضوع له، به عدد معانى، متعدد است.

[141] ( 1)- از جمله آنان مرحوم مشكينى، مرحوم قوچانى، مرحوم بروجردى، مرحوم اصفهانى و مرحوم عراقى است. رجوع شود به: كفاية الاصول با حاشيه مرحوم مشكينى، ج 1، ص 12، كفاية الاصول با حاشيه مرحوم قوچانى، ص 7 و 10، لمحات الاصول، ص 23، نهاية الدراية، ج 1، ص 24 و نهاية الأفكار، ج 1، ص 37.

[142] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 10

[143] ( 2)- شرح المنظومة، قسم المنطق، ص 49

[144] ( 1)- نهاية الأفكار، ج 1، ص 37

[145] ( 1)- مرحوم آخوند به اين مطلب اشاره كرده ولى ديگران تصريح كرده اند. رجوع شود به: كفاية الاصول، ج 1، ص 13

[146] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 10 و 13 رجوع شود به: نظريه اوّل در همين بحث.

[147] ( 3)- در دوره قبل، پاسخ مرحوم آخوند و شاگردانشان به قائلين به امكان را

پذيرفتيم ولى اكنون با دقت بيشترى كه در مسئله به عمل آمد معتقد به امكان قسم چهارم مى باشيم.

[148] ( 1)- نهاية الأفكار، ج 1، ص 37

[149] ( 1)- اين معنا در اصطلاح،« ماهيت لا بشرط مقسمي» ناميده مى شود.

[150] ( 1)- مقالات الاصول، ج 1، ص 72- 75

[151] ( 2)- المنطق للمظفّر رحمه الله، ص 101

[152] ( 1)- تهذيب الاصول، ج 1، ص 16- 19

[153] ( 1)- در منطق، براى بعضى از قضايا، جهت ذكر كرده اند، مثلًا: قضيّه« الإنسان حيوان ناطق» قضيّه ضروريه است و« حيوان ناطق» براى« انسان» ضرورت دارد يعنى قابل انفكاك از انسان نيست و قضيّه« الإنسان موجود» قضيّه ممكنه است زيرا« وجود» براى« انسان» ضرورت ندارد بلكه ممكن است باشد و ممكن است نباشد.

[154] ( 1)- طبق ترتيب بحث، بايد در اينجا مسأله« وضع حروف» را مطرح كنيم، ولى با توجّه به مفصّل بودن مباحث وضع حروف، ابتدا« وضع شخصى و نوعى» را مورد بحث قرار مى دهيم.

[155] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 24

[156] ( 2)- مقالات الاصول، ج 1، ص 71

[157] ( 1)- محاضرات في أُصول الفقه، ج 1، ص 111- 113

[158] ( 1)- بحث در مورد وضع حروف، بحث مفصّلى است و علاوه بر پرورش اذهان، ثمراتى نيز برآن مترتب است، مثلًا- در واجب مشروط- اگر مولا بگويد:« أكرم زيداً إن جاءك»، بحث است كه آيا شرط، مربوط به هيئت« أكرم» است يا مربوط به مادّه آن؛ اگر به مادّه- يعنى إكرام- مربوط باشد، مادّهْ معنايى اسمى است و اطلاق و تقييد در مورد آن ممكن است، ولى اگر قيد به هيئت مربوط باشد، هيئت، معناى حرفى است و اگر

معناى حرفى معنايى عام باشد قابل تقييد است ولى اگر معنايى خاص باشد قابليت تقييد آن محلّ اشكال است. البته ترتّب اين ثمره، خالى از اشكال نيست ولى مسئله، فى نفسه مهم است و نيز ثمراتى در باب مفاهيم- در مورد ادات شرط كه از حروفند- مطرح است، كه آيا ادات شرط اطلاق دارند يا نه؟

[159] ( 1)- اين قول، ابتدا توسط عضدى در شرحى كه بر مختصر الاصول ابن حاجب نوشته است مطرح گرديده و محقق شريف در حاشيه مطوّل و حاشيه اى كه بر شرح مختصر الاصول نوشته آن را پذيرفته و تحقيقى در مورد آن ارائه داده است. جماعتى از اصوليين- مانند صاحب معالم، صاحب قوانين و صاحب فصول- به تبعيت از سيد شريف، اين قول را پذيرفته اند و در كتاب عناية الاصول آن را مشهور بين متأخرين دانسته است. ولى مرحوم آخوند آن را نپذيرفته و مى فرمايد:« اما الوضع العام و الموضوع له الخاص فقد توهّم أنّه وضع الحروف و ما أُلحق بها من الأسماء ...» كفاية الاصول، ج 1، ص 13 رجوع شود به: معالم الدين، ص 128، قوانين الاصول، ج 1، ص 289، الفصول الغروية، ص 16، عناية الاصول، ج 1، ص 21، البحث النحوي عند الاصوليين، ص 220- 222، المطوّل مع حاشية السيد الشريف، ص 372- 374 بدائع الأفكار للمحقّق الرشتى، ص 41.

[160] ( 1)- در مورد كلام مرحوم رضى، در ذيل قول سوّم بحث خواهيم كرد.

[161] ( 1)- در مورد انسان- كه يك مفهوم كلّى است- دو جور جزئيت متصوّر است: الف- جزئيات خارجى كه همان مصاديق خارجى انسان مى باشند. ب- جزئيات ذهنى كه همان تصور مفهوم انسان است،

مثلًا مستعمِل وقتى مى خواهد لفظ انسان را استعمال كند؛ استعمال، نياز به تصوّر لفظ و معنا دارد. ما وقتى معناى انسان را تصوّر كنيم، در ذهن ما وجودى از انسان تحقّق پيدا كرده است، به طورى كه اگر براى بار دوّم تصور كنيم، يك وجود ثانوى تحقّق پيدا مى كند و ... تا جايى كه اگر يك متكلّم در سخنرانى خود بيست بار لفظ انسان را بكار ببرد، بيست وجود ذهنى انسان در ذهن او محقّق شده است و امكان ندارد بدون تصوّر ذهنى معنا، لفظ را به زبان بياورد و وقتى معنا در ذهن مى آيد، مثل اين است كه در خارج آمده است. پس همان طور كه وجودات خارجى مفهوم انسان داراى تكثرند، وجودات ذهنى آن نيز به تناسب استعمال و غيره تكثر پيدا مى كنند.

[162] ( 1)- شرح الكافية للمحقّق الرضي رحمه الله، ج 2، ص 319.

[163] ( 2)- البته ما در تعبيراتمان از« جزئيت ذهنيه» به« لحاظ» تعبير مى كنيم، زيرا جزئى ذهنى همان تصور و لحاظ است ولى نه لحاظ مطلق بلكه لحاظ معنا به عنوان حالت و وصف براى غير.

[164] ( 1)- مراد از اسم در اينجا، اعم از اسم و فعل است. يعنى در حقيقت اين همان اسمى است كه نحويين آن را مقابل حرف قرار مى دهند و مى گويند: الحرف ما دلّ على معنىً في غيره و الاسم ما دلّ على معنىً في ذاته و اشاره اى به فعل نمى كنند. در نتيجه، مباحثى كه در اينجا در مورد اسم مطرح مى كنيم در مورد فعل هم جريان دارد.

[165] ( 1)- لئالي الأخبار، ج 3، ص 343

[166] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 13- 15

[167] (

1)- بحارالأنوار، ج 75، ص 96، ح 18

[168] ( 2)- ظاهرا مراد حضرت استاد« دام ظلّه»، مرحوم مشكينى در حاشيه بر كفاية الاصول است. رجوع شود به: كفاية الاصول با حواشى مرحوم مشكينى، ج 1، ص 15

[169] ( 1)- اين اشكال، همان اشكال سوّمى است كه بر احتمال اوّل وارد كرديم.

[170] ( 2)- ما در بحث مجاز خواهيم گفت كه استعمال مجازى، استعمال در غير ما وضع له نيست.

[171] ( 3)- چون به نظر مرحوم آخوند استعمال مجازى، استعمال در غير ما وضع له است ولى استعمال« من» در« ابتداء» و عكس آن، استعمال در ما وضع له است.

[172] ( 1)- يادآورى: مراد از« اسم» در اينجا اعم از« اسم» و« فعل» اصطلاحى است يعنى« اسم» در اينجا مقابل« حرف» است.

[173] ( 2)- البقرة: 187

[174] ( 3)- محاضرات في أُصول الفقه، ج 1، ص 57

[175] ( 1)- محاضرات في أُصول الفقه، ج 1، ص 58

[176] ( 1)- همان گونه كه اشاره شد قول دوّم نيز به مرحوم رضى نسبت داده شده است و جهت آن اين است كه كلام مرحوم رضى در شرح كافيه، داراى دو احتمال است. ظاهراً دو احتمالى كه حضرت استاد« دام ظلّه» مطرح فرموده اند به اعتبار صدر و ذيل كلام محقق رضى رحمه الله است. از صدر كلام مرحوم رضى استفاده شده كه حروف داراى معنا هستند و معناى آنها با معانى اسم هاى هم سنخ آنها يكى است و اين احتمال با نظريه دوّم موافق است. و از ذيل كلام ايشان استفاده شده كه حروف داراى معنا نيستند و فقط به عنوان علامت مى باشند و اين موافق با نظريه سوّم است.

محقق رضى رحمه الله مى فرمايد: إنّ معنى« مِنْ» الابتداء فمعنى« مِنْ» و معنى لفظ الابتداء سواء إلّا أنّ الفرق بينهما أنّ لفظ الابتداء ليس مدلوله مضمون لفظ آخر بل مدلوله معناه الذي في نفسه مطابقة و معنى« من» مضمون لفظ آخر ينضاف ذلك المضمون إلى معنى ذلك اللفظ الأصلي فلهذا جاز الإخبار عن لفظ الابتداء، نحو:« الابتداء خير من الانتهاء» و لم يجز الإخبار عن« مِنْ» لأنّ الابتداء الذي هو مدلولها في لفظ آخر فكيف يخبر عن لفظ ليس معناه فيه بل في لفظ غيره و إنّما يخبر عن الشي ء باعتبار المعنى الذي فى نفسه مطابقة فالحرف وحده لا معنى له أصلا إذ هو كالعلم المنصوب بجنب شي ء ليدلّ على أنّ في ذلك الشي ء فائدة ما فإذا أُفرد عن ذلك الشي ء بقي غير دالّ على معنىً أصلًا. شرح الكافية، ج 1، ص 10 و ج 2، ص 319 ولى بعضى از محققين وجود احتمال دوّم در كلام مرحوم رضى را نفى كرده و مى گويد: لم يقل الرضي:« إنّ الحرف لا معنى له أصلا» كما نسبوا إليه، و إنّما قال:« فالحرف وحده لا معنى له أصلا» فحذفت كلمة« وحده» التى تشكل فارقا بين رأيه و رأيهم و اقتطع من النّص الذي نقلوه عنه ما يوضح هذا الرأي، فإنّ الرضي بعد أن قال:« و إنّما هو كالعلم المنصوب بجنب شي ء ليدلّ على أنّ فيه فائدة ما» قال:« فإذا أُفرد عن ذلك الشي ء بقي غير دالّ على معنى أصلا، فظهر بهذا أنّ المعنى الإفرادى للاسم و الفعل في أنفسهما و للحرف في غيره» أي إنّ هناك معنىً إفرادي لكلّ من الإسم و الفعل و الحرف في مقابل معانيها

التركيبية، إلّا أنّ المعنى الإفرادي للاسم و الفعل في أنفسهما سواء أُفردا أم دخلا في تركيب. فزيدٌ يدلّ على الذات المعلومة سواء دخل في جملة« قام زيد» أم لم يدخل، و لكنّه لا يدلّ على معناه التركيبى- أي كونه فاعلا- إلّا مع غيره. أمّا الحرف فإنّ معناه الإفرادي( الابتداء) هو نفس المعنى التركيبي لأنّه لا يظهر إلّا ضمن جملة« سرت من البصرة» فإذا أُفرد عنها لم يدلّ على شي ء ... و هذا الكلام لا ينتهي إلى ما يريدون من إنكار معناه أصلا. البحث النحوي عند الاصوليّين: ص 215

[177] ( 1)- بحارالأنوار، ج 40، ص 162( باب 93 من تاريخ أمير المؤمنين عليه السلام)

[178] ( 2)- فوائد الاصول، ج 1، ص 37- 51

[179] ( 1)- محقق اصفهانى رحمه الله به حسب اصطلاحى كه دارد، از وجود اعراض( قسم سوّم) به« وجود رابطى» و از قسم چهارم به« وجود رابط» تعبير مى كند و مى فرمايد: معناى« وجود رابط» اين نيست كه رابط، با قطع نظر از وجود، داراى حقيقت است- هرچند در عالم ماهيت- بلكه قسم چهارم اصلًا بدون ماهيت است و اين تنها مرتبه ضعيفى از وجود است و هيچ واقعيتى غير از اين مرتبه ضعيف ندارد. اضافه كلمه« وجود» به« رابط» غير از اضافه« وجود» به« انسان» يا« بياض» است. و اين اضافه- در حقيقت- اضافه بيانيّه است يعنى وجودى كه حقيقتِ آن، عينِ ارتباط است. ارتباط هم، يك معناى نسبى و اضافى است و متقوّم به دو شى ء است. و اين واقعيت با اينكه مرحله اى از وجود در آن تحقق دارد، از مقام وجود جوهر و وجود عرض به مراتب پايين تر است، زيرا عرض، در عالم

مفهوميت داراى استقلال بود. اگر كسى كتاب لغت را باز كند و بخواهد مفهوم بياض را بفهمد، نيازى به جسم ندارد. بياض، در وجود خارجى، به جسم و معروض نياز دارد نه در عالم ماهيت و مفهوم. ولى وجود رابط، حتى در عالم مفهوم و تصور هم داراى معناى مستقلى نيست كه بتوان آن را تصور كرد.

[180] ( 1)- به همين جهت، در باب استصحاب كه لزوم اتّحاد قضيّه متيقّنه با قضيّه مشكوكه را مطرح مى كنند، مسأله زمان را كنار گذاشته اند، زيرا اتّحاد زمانى بين قضيّه متيقّنه با قضيّه مشكوكه، معقول نيست. نمى شود در آنِ واحد، انسان يقين و شك به طهارت چيزى داشته باشد.

[181] ( 1)- بداية الحكمة: ص 26

[182] ( 2)- بداية الحكمة، ص 20

[183] ( 3)- اين مطلب در مورد قضيّه سالبه نيز مطرح است اگر گفتيم:« زيد ليس له القيام» و قضيّه سالبه به انتفاء محمول بود معنايش اين است كه زيد وجود دارد ولى قائم نيست. بلى اگر قضيّه، سالبه به انتفاء موضوع باشد در آنجا موضوعى وجود ندارد.

[184] ( 1)- نهاية الدراية، ج 1، ص 26- 31

[185] ( 2)- يادآورى: دليل اوّل محقق اصفهانى رحمه الله اين بود كه اگر مى دانيم رنگى براى رنگ آميزى ساختمان آورده شده ولى شك كنيم كه آيا ساختمان رنگ آميزى شده يا نه؟ در اينجا دو قضيّه متيقّنه و يك قضيّه مشكوكه داريم. قضيّه« الجسم موجود» و« البياض موجود» براى ما يقينى است ولى قضيّه« الجسم له البياض» براى ما مشكوك است و نمى شود اين قضيّه مشكوكه با آن دو قضيّه متيقّنه اتّحاد داشته باشد بلكه حتماً بايد مغايرت در كار باشد.

[186] ( 1)- محاضرات في أُصول

الفقه، ج 1، ص 70

[187] ( 1)- محاضرات في أُصول الفقه، ج 1، ص 71 و 72

[188] ( 1)- يادآورى: در مورد مثال أعلام شخصيّه براى« وضع خاص و موضوع له خاص» ما مناقشه اى ذكر كرديم ولى آن مناقشه از بُعد ديگر بود. آنجا گفتيم: اگر لفظ« زيد» براى اين« موجود خارجى با وصف وجود خارجى» وضع شده باشد، لازم مى آيد كه قضيّه« زيدٌ موجود» قضيّه ضروريّه به شرط محمول باشد، زيرا معناى« زيدٌ موجود» اين است:« زيدٌ الموجود في الخارج موجودٌ». حال برفرض كه ما چنين مناقشه اى داشته باشيم، مسأله أعلام شخصيّه را از مثال وضع خاص و موضوع له خاص بيرون مى بريم و غايت امر اين است كه بگوييم: وضع خاص و موضوع له خاص مثالى ندارد ولى اصل اين قسم از اقسام وضع را قبول داريم. اين ها دو مسأله اند. امكان و استحاله، مربوط به مقام ثبوت، و مثال نداشتن، مربوط به مقام اثبات است. در حالى كه لازمه بيان آيت اللَّه خويى« دام ظلّه» استحاله اين قسم وضع است. و اين در صورتى است كه حتى خود ايشان هم مناقشه فوق را در باب أعلام شخصيّه مطرح نكرده است.

[189] ( 1)- اين اشكال از مطالبى است كه آيت اللَّه خويى« دام ظلّه» در بحث هاى آينده براى اثبات مبناى خودشان مورد تأكيد قرار داده و برآن پافشارى مى كنند كه مورد تعرّض ما قرار خواهد گرفت.

[190] ( 1)- محاضرات في أُصول الفقه، ج 1، ص 72

[191] ( 1)- اگرچه اضافه اسم به اسم باشد، چون در اينجا نفس اضافه مطرح است.

[192] ( 2)- اگرچه طرفين آن، هر دو اسم باشند، زيرا در اينجا نفس توصيف مطرح

است.

[193] ( 1)- محاضرات في أُصول الفقه، ج 1، ص 75- 82

[194] ( 1)- تفصيل اين جواب در ضمن كلام مرحوم اصفهانى مطرح گرديد.

[195] ( 1)- الحكمة المتعالية، ج 1، ص 329 و 330

[196] ( 1)- مرحوم نائينى عقيده داشت همين كه« مِنْ» به تنهايى معنا ندارد، دليل بر اين است كه معانى حرفى با قطع نظر از استعمال، واقعيت و حقيقتى ندارند.

[197] ( 1)- البته اگر همين« مِنْ» و« إلى» پشت سر امر قرار گيرد حكم ديگرى دارد كه بزودى مورد بحث قرار مى گيرد.

[198] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 13 و 14

[199] ( 1)- يادآورى: در مورد« وضع عام و موضوع له خاص» ما- بر خلاف مشهور- قائل به استحاله شديم و گفتيم از دريچه عام نمى توان خصوصيات را ملاحظه كرد زيرا بين عام و خصوصيات، تباين وجود دارد ولى مشهور معتقدند مى توان معناى كلّى را در نظر گرفت و لفظ را براى تمام افراد با خصوصيات مربوط به آنها وضع كرد.

[200] ( 2)- تهذيب الاصول، ج 1، ص 31 و 32

[201] ( 1)- اين تعبير اشاره به اين است كه معنا عبارت از چيزى است كه مخاطب آن را از قضيّه ملفوظه تعقّل مى كند و از راه لفظ، در ذهن او صورت پيدا مى كند.

[202] فاضل موحدى لنكرانى، محمد، اصول فقه شيعه - قم، چاپ: اول، 1381 ش.

[203] ( 1)- تهذيب المنطق للتفتازاني، المقدمة.

[204] ( 1)- رجوع شود به: المطوّل، ص 37 و 38.

[205] ( 1)- قال: أمّا إطلاقه و إرادة شخصه كما إذا قيل« زيدٌ لفظ» و اريد منه شخص نفسه ففي صحّته بدون تأويل نظر، لاستلزامه اتّحاد الدالّ و المدلول أو تركّب

القضيّة من جزءين كما في الفصول. بيان ذلك: أنّه إن اعتبر دلالته على نفسه حينئذٍ لزم الاتحاد و إلّا لزم تركّبها من جزءين لأنّ القضيّة اللفظيّة على هذا إنّما تكون حاكيةً عن المحمول و النسبة لا الموضوع فتكون القضيّة المحكيّة بها مركّبة من جزءين مع امتناع التركّب إلّا من الثلاثة ضرورة استحالة ثبوت النّسبة بدون المنتسبين. كفاية الاصول، ج 1، ص 20

[206] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 16

[207] ( 1)- در جايى كه بايع متعدّد باشند.

[208] ( 1)- محاضرات في أُصول الفقه، ج 1، ص 88

[209] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 16 و الفوائد: فايده اوّل« فائدة في صيغ الأمر و النهى و غيرهما». رساله فوائد مرحوم آخوند همراه با حاشيه ايشان بر فرائد الاصول به طبع رسيده است.

[210] ( 1)- آنچه در مورد« وجود لفظى» گفته مى شود در رابطه با« وجود كتبى» نيز صادق است.

[211] ( 2)- يادآورى: در مورد قيد« في نفس الأمر» گفتيم: مرحوم آخوند با اين قيد مى خواهد مسئله را از واقع گسترده تر كند و بفرمايد:« وجود انشائى در عالم اعتبار تحقّق دارد».

[212] ( 1)- نهاية الدّراية، ج 1، ص 190 و 191

[213] ( 2)- ممكن است به ذهن بيايد كه شايد غير متصوّر بودن كلام مرحوم آخوند از اين جهت باشد كه وجود نمى تواند به وسيله لفظ، تحقّق پيدا كند و به عبارت ديگر: محقّق اصفهانى مى خواهد بفرمايد:« تحقّق يافتن وجود به وسيله لفظ، غير قابل تصوّر است، به همين جهت كلام مرحوم آخوند- كه ظهور در چنين معنايى دارد- بايد حمل بر معنايى كه ما گفتيم بشود». ولى اين احتمال در رابطه با كلام محقّق اصفهانى رحمه الله صحيح

نيست زيرا دليلى نداريم كه لفظ نتواند سبب براى تحقّق وجود شود. بنابراين تحقّق وجود به وسيله لفظ، قابل تصوّر است. و وجه غير معقول بودن آن بايد در رابطه با وجودات چهارگانه مطرح شود.

[214] ( 1)- يادآورى: مرحوم آخوند در باب وضع در حروف فرمود: كلمه« مِنْ» و لفظ« ابتداء» در تمام مراحل سه گانه وضع، موضوع له و مستعمل فيه اتحاد دارند. واضع، مفهوم كلّى ابتدا را درنظر گرفته و لفظ را براى همان مفهوم كلّى وضع كرده است و در مقام استعمال نيز، لفظ را در همان مفهوم كلّى، استعمال كرده است و فرقى كه بين حرف و اسم وجود دارد اين است كه محلّ استعمال حرف با محلّ استعمال اسم تفاوت دارد. جايى كه« ابتداء» به صورت مستقل استعمال شود و غرض متكلّم، مستقلًا به اين مفهوم تعلّق گرفته باشد كلمه« الابتداء» به كار برده مى شود و جايى كه غرض متكلّم اين باشد كه« ابتداء» را به عنوان حالت و آلت براى غير، استعمال كند كلمه« مِنْ» را استعمال مى كند ولى در هر دو مورد لفظ« الابتداء» و لفظ« مِنْ» در همان معناى كلّى« ابتداء» استعمال شده اند.

[215] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 16- 19

[216] ( 1)- محاضرات في أُصول الفقه، ج 1، ص 91

[217] ( 2)- البقرة: 2

[218] ( 3)- الإسراء: 9

[219] ( 1)- در اينجا ممكن است به مرحوم آخوند، از ناحيه ديگر اشكال شود و گفته شود:« قائم» به عنوان وصف براى« مصداق المفرد المذكّر» است نه براى« كلّى المفرد المذكّر» در حالى كه مرحوم آخوند نمى گويد:« هذا» براى« مصاديق المفرد المذكّر» وضع شده است بلكه مى گويد: براى« مفهوم كلّى

المفرد المذكّر» وضع شده است. و در اين صورت« كلّى المفرد المذكّر» نمى تواند موضوع براى« قائم» قرار گيرد. ولى اين اشكال، خيلى مهم نيست امّا اشكالى كه به كلام ما وارد مى شود، مهمّ است و بايد پاسخ داده شود.

[220] ( 1)- اگرچه ما در اصل مطلب با مرحوم آخوند مخالف بوديم.

[221] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 16

[222] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 19

[223] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 19

[224] ( 1)- مفتاح العلوم: 156- 158

[225] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 335- 339

[226] ( 1)- يوسف: 31

[227] ( 1)- يوسف: 82

[228] ( 1)- وقاية الأذهان: ص 101- 135

[229] ( 2)- يادآورى: ظاهر كلام سكّاكى اين بود كه« اسد»- كه براى كلّى حيوان مفترس وضع شده است- در يك رجل شجاع خاص استعمال مى شود. و ما گفتيم: اگر اسد براى كلّى حيوان مفترس وضع شده باشد و بخواهيم آن را در اسد خاص استعمال كنيم، اين استعمال، استعمال در غير ماوضع له است چه رسد كه بخواهيم اسد كلّى را در رجل شجاع خاص- كه فرد براى عنوان و ماهيت ديگر است- به كار ببريم. به همين جهت ناچار شديم كلام ايشان را توجيه كرده و بگوييم: اسد در معناى كلّى خود استعمال شده ولى ادّعا كرده ايم كه رجل شجاع خاص يكى از افراد حقيقى اسد است. در باب أعلام شخصيّه نيز گفتيم: مسأله« فرديّت ادّعايى» صحيح نيست، زيرا أعلام شخصيّه براى معناى كلّى وضع نشده اند تا بتوان براى آنها فرد ادّعايى درست كرد. بنابراين ناچاريم كلام سكّاكى را توجيه كرده و به جاى« فرديت ادّعايى» عنوان« عينيت ادّعايى» را قرار دهيم.

[230] (

1)- نهج البلاغه صبحى صالح، ص 320، خطبه 203

[231] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 19 و 20

[232] ( 1)- الفصول الغروية في الاصول الفقهية: ص 22

[233] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 20 و 21

[234] ( 1)- نهاية الاصول، ج 1، ص 34 و الحجّة في الفقه، ج 1، ص 40- 44.

[235] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 22

[236] ( 2)- در اينجا، براى نوع مثال مى زنيم ولى نوع و صنف داراى يك حكمند.

[237] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 21 و 22

[238] ( 1)- نهاية الاصول، ج 1، ص 33 و 34

[239] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 22 و 23

[240] ( 1)- اين نظريه همراه با پاسخ آن در كتابهاى: الفصول الغروية في الاصول الفقهية، ص 17 و 18 و مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 114 و 115 مطرح شده است.

[241] ( 1)- معالم الدّين، ص 39

[242] ( 2)- قوانين الاصول، ج 1، ص 63 و 64

[243] ( 1)- شيخ الرئيس رحمه الله مى فرمايد:« ذلك لأنّ معنى دلالة اللفظ هو أن يكون اللفظ اسما لذلك المعنى على سبيل القصد الأوّل» رجوع شود به: الشفاء، قسم المنطق، ج 1، المقالة الاولى، الفصل الثامن، ص 42 و علامه حلّى رحمه الله از استاد خود محقق طوسى رحمه الله نقل كرده:« إنّ اللفظ لا يدلّ بذاته على معناه بل باعتبار الإرادة و القصد». رجوع شود به: الجوهر النضيد في شرح التجريد، ص 4

[244] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 23

[245] ( 1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 115 و 116 و تهذيب الاصول، ج

1، ص 51

[246] ( 1)- محاضرات في أُصول الفقه، ج 1، ص 104- 109

[247] ( 1)- اين مطلب را ابن مالك به بعض نحويين نسبت داده است. رجوع شود به: محاضرات في أصول الفقه، ج 1، ص 111

[248] ( 1)- رجوع شود به: مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 118 و 119

[249] ( 1)- در كتب قدماى از اصوليين« تصريح أهل لغت» به عنوان اولين علامت براى حقيقت مطرح شده است. يعنى اگر اهل لغت، تصريح كنند كه معنايى معناى حقيقى لفظ است، اين تصريح، حجّيت دارد. ولى اكثر متأخّرين از اصوليين، بر اساس بحث هائى كه در رابطه با حجّيت قول لغوى مطرح كرده اند، معتقدند قول لغوى حجّيت ندارد و تصريح أهل لغت نمى تواند علامت حقيقت باشد گذشته از اين كه لغويين، كمتر به ذكر حقيقى و مجازى بودن معنا پرداخته اند و بيشتر، موارد استعمال را مطرح كرده اند. به همين جهت، متأخرين در اينجا تصريح اهل لغت را مطرح نكرده اند.

[250] ( 1)- اين مطلب در حاشيه مرحوم مشكينى بر كفاية الاصول و حاشيه مرحوم سيّد على قزوينى بر قوانين الاصول به مشهور نسبت داده شده است. رجوع شود به: كفاية الاصول با حواشى مرحوم مشكينى، ج 1، ص 26 و قوانين الاصول، ج 1، ص 13.

[251] ( 2)- قوانين الاصول، ج 1، ص 13، الفصول الغرويّة في الاصول الفقهية، ص 32. در حاشيه سيد على قزوينى رحمه الله بر قوانين الاصول، عدول صاحب قوانين از كلام مشهور را« تبعا لجماعة» دانسته است.

[252] ( 1)- رجوع شود به: الفصول الغروية في الاصول الفقهية، ص 33

[253] ( 1)- علم تفصيلى و اجمالى در اينجا، غير از علم

تفصيلى و اجمالى در كتاب برائت و اشتغال است. در كتاب برائت و اشتغال، اگر مكلّف به، براى كسى كاملًا مشخص و معلوم باشد، اين را علم تفصيلى به مكلّف به مى گويند ولى اگر كسى مكلّف به را به صورت ترديد و اجمال بداند مى گويند:« علم اجمالى به مكلّف به دارد»، مثل اينكه اجمالًا بداند روز جمعه برايش يا نماز ظهر واجب است يا نماز جمعه، ولى تفصيلًا نداند كدام يك از اين دو واجب است؟ ولى در اينجا معناى ديگرى اراده شده كه در متن به توضيح آن پرداخته ايم.

[254] ( 2)- به خلاف علم اجمالى در بحث برائت و اشتغال كه نمى توان از آن به علم ارتكازى تعبير كرد.

[255] ( 3)- كفاية الاصول، ج 1، ص 25

[256] ( 1)- ملاك در حمل اوّلى ذاتى، اتّحاد مفهومى است و با توسعه اى كه ما ذكر كرديم، اگر در قضيّه حمليّه، اتحاد ماهوى بين موضوع و محمول وجود داشته باشد، حمل آن حمل اوّلى ذاتى خواهد بود.

[257] ( 2)- ملاك حمل شايع صناعى، اتّحاد در وجود است.

[258] ( 3)- كفاية الاصول، ج 1، ص 28

[259] ( 1)- گفته اند:

در تناقض هشت وحدت شرط دان وحدت موضوع و محمول و مكان

وحدت شرط و اضافه،« جزء و كلّ»« قوه و فعل» است، در آخر زمان الحاشية على تهذيب المنطق، ص 71

[260] ( 2)- الحكمة المتعالية، ج 1، ص 294، شرح المنظومة، قسم المنطق، ص 61

[261] ( 3)- نهاية الاصول، ج 1، ص 41

[262] ( 1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 89 و 90 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 35 و 36

[263] ( 1)-« عدم صحّت سلب» تعبير ديگرى

از« صحّت حمل» است.

[264] ( 1)- فرق عمده بين« تبادر» و« عدم صحّت سلب» در اين مرحله است.

[265] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 28

[266] ( 1)- نهاية الأفكار، ج 1، ص 67 و 68

[267] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 28

[268] ( 1)- بايد توجّه داشت كه در اينجا، وقتى مى خواهيم« رجل» را بر« زيد» اطلاق كنيم، خصوصيات موجود در« زيد» را كنار مى زنيم زيرا ما گفتيم:« حتى در مثل انسان كه معناى حقيقى آن روشن است اگر انسان را بر« زيد»- با تمام خصوصياتش- اطلاق كرديم اين استعمال، مجازى خواهد بود».

[269] ( 1)- نهاية الدراية، ج 1، ص 51

[270] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 28 و 29

[271] ( 1)- بنا بر آنچه در كفاية الاصول و حواشى آن مطرح است مسأله اطّراد داراى اقوال مختلفى است: بعضى گفته اند: اطّراد، علامت حقيقت و عدم اطّراد، علامت مجاز است. و بعضى هر دو را نفى كرده اند، يعنى نه اطّراد را علامت حقيقت و نه عدم آن را علامت مجاز دانسته اند. بعضى اطّراد را علامت حقيقت دانسته اند ولى عدم اطّراد را علامت مجاز ندانسته اند، مثل آنچه كه مرحوم آخوند در رابطه با تبادر مطرح كرد. ايشان فرمود: تبادر، علامت حقيقت است. ولى عدم تبادر را- به عنوان علامت مجاز- متعرّض نشد. ولى ما گفتيم: مشهور، عدم تبادر را علامت مجاز دانسته اند و بزرگانى چون صاحب فصول و صاحب قوانين، تبادر الغير را علامت مجاز دانسته اند. و احتمالًا بعضى عدم الاطّراد را علامت مجاز بدانند ولى اطّراد را علامت حقيقت ندانند.

[272] ( 1)- نهاية الاصول، ج 1، ص 42 و 43

[273] ( 1)-

با قطع نظر از اشكالى كه ما در رابطه با حقيقت مطرح كرديم.

[274] ( 1)- در كلام ايشان« جميع الاستعمالات» مطرح است ولى اين معنا، مراد نيست زيرا كسى كه وارد شهرى مى شود استعمالاتى را كه به آن برخورد مى كند اين گونه است ولى استعمالات ديگرى وجود دارد كه اين شخص بر آنها اطلاع پيدا نكرده بلكه عادتاً هم اطّلاع بر آنها ممكن نيست. پس مقصود ايشان استعمالاتى است كه در عين اينكه واجد كثرت است مورد بررسى و ملاحظه او نيز قرار گرفته است.

[275] ( 1)- محاضرات في أُصول الفقه، ج 1، ص 121- 124

[276] ( 1)- اين فرض، هيچ بُعدى ندارد، خصوصاً با توجه به اينكه اين فرد نمى تواند به تمام استعمالات يك شهر احاطه داشته باشد. مثلًا در شهرى وارد مى شود كه جمعيت آن ده هزار نفر است ولى اين شخص با هزار نفر ارتباط پيدا مى كند و استعمال اين هزار نفر را در ارتباط با« ماء» ملاحظه مى كند. بنابراين اگرچه اين هزار نفر لفظ« ماء» را در« جسم سيّال مرطوب به طبع» استعمال مى كنند ولى تا وقتى كه اين شخص احتمال مى دهد در تمام اين موارد قرينه وجود داشته، نمى توان گفت: اطّراد، علامت حقيقت است.

[277] ( 1)- از كلام آيت اللَّه خويى، همين صورت استفاده مى شود.

[278] ( 1)- اگر حجّيت ظواهر كنار برود، باب محاورات و تفهيم و تفهّم بسته مى شود، به همين جهت، يكى از مهم ترين ادلّه اى كه براى حجّيت ظواهر كتاب مطرح مى شود همين بناى عقلاست. شارع مقدس، در كتاب و سنت، همانند ساير عقلاء صحبت كرده است. اگرچه قرآن داراى مطالبى است كه عقول ما نمى تواند آن را درك كند ولى آنجايى كه بحث

ظواهر كتاب مطرح است، شارع مقدس مانند يكى از عقلاء، مسائل را در اختيار مردم قرار داده است. بنابراين، اصالة الظهور يك اصل مسلّم عقلائى است، البته در بحث هاى آينده، بحثى مطرح است كه آيا غير از اصالة الظهور، اصل ديگرى به عنوان اصالة الحقيقة و اصل سوّمى به نام اصالة عدم القرينة نيز داريم يا اينكه اين ها شعبه اى از اصالة الظهور مى باشند؟ به نظر مى رسد كه در رابطه با حجّيت ظواهر كلمات، اصل ديگرى- غير از اصالة الظهور- نداريم ولى در بعضى از موارد، از اصالة الظهور، به اصالة الحقيقة تعبير مى كنيم و آن در دوران امر بين معناى حقيقى و مجازى است. در اينجا گاهى به اصالة الظهور و گاهى به اصالة الحقيقة و گاهى به اصالة عدم القرينة تعبير مى شود. اين ها شعبه هائى از اصالة الظهور مى باشند نه اينكه اصول مستقلى مقابل اصالة الظهور باشند. اصالة الظهور، در هرجايى به يك صورت تجلّى پيدا مى كند. حتّى در استعمالات مجازيه نيز اصالة الظهور داريم مثلًا جمله« رأيتُ أسداً» ظهور در معناى حقيقى- يعنى حيوان مفترس- و جمله« رأيتُ أسداً يرمي» ظهور در معناى مجازى- يعنى رجل شجاع- دارد، به همين جهت، در استعمالاتى كه همراه با قرينه است، مراد متكلّم با اتّكاء به همين قرينه تعيين مى شود و اگر متكلّم، اين معنا را نپذيرفت با او احتجاج كرده مى گوييم: جمله« رأيتُ أسداً يرمي» ظهور در رجل شجاع دارد و اگر شما غير از اين را اراده كرده باشيد، خلاف ظاهر را اراده كرده ايد. و در جايى كه متكلّم، قرينه به كار نبرده است مى گوييم: جمله« رأيتُ أسداً» ظهور در حيوان مفترس دارد و اگر غير از اين

را اراده كرده باشيد، خلاف ظاهر را اراده كرده ايد.

[279] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 29

[280] ( 1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 132 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 61 و 62

[281] ( 1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 132 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 61

[282] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 34

[283] ( 2)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 132 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 61

[284] ( 1)- درر الفوائد، ج 1، ص 46 و 47

[285] ( 1)- رجوع شود به: مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 132 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 62

[286] فاضل موحدى لنكرانى، محمد، اصول فقه شيعه - قم، چاپ: اول، 1381 ش.

[287] ( 1)- اگرچه در باب معاملات نيز بعضى قائل به ثبوت حقيقت شرعيه اند و معتقدند در مورد الفاظ بيع و نكاح و ... حقيقت شرعيّه ثابت است ولى اين قول خيلى ضعيف است، به همين جهت آنچه ما مورد بحث قرار مى دهيم، الفاظ عبادات است.

[288] ( 1)- البقرة: 183

[289] ( 2)- مريم: 31

[290] ( 1)- الحج: 27

[291] ( 2)- الأنفال: 35

[292] ( 1)- النصر: 2

[293] ( 2)- الأنعام: 72، يونس: 87، الرّوم: 31

[294] ( 3)- همان.

[295] ( 4)- ذكر اين نكته لازم است كه در درس حضرت استاد« دام ظلّه» آيه شريفه أقيموا الصلاة و آتوا الزكاة] از سوره مزّمّل به عنوان سوره اى مكّى كه در اوايل بعثت نازل شده، مطرح گرديد ولى با توجه به اين كه خصوص آيه فوق، مدنى است لذا متن به صورت فوق تغيير داده شد و

آيه شريفه أقيموا الصلاة] از سوره هاى مكّى مطرح گرديد. رجوع شود به: الكشّاف، ج 4، ص 634

[296] ( 5)- الأعلى: 15

[297] ( 1)- بحارالأنوار، ج 85، ص 279

[298] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 34

[299] ( 1)- اين قول در كتاب محاضرات به عنوان« قيل» مطرح شده است. رجوع شود به محاضرات في أصول الفقه، ج 1، ص 125

[300] ( 1)- أجود التقريرات، ج 1، ص 33 و 34

[301] ( 2)- محاضرات في أُصول الفقه، ج 1، ص 125 و 126

[302] ( 1)- رجوع شود به: البيان في تفسير القرآن، ص 432- 448

[303] ( 2)- الإتقان في علوم القرآن، ج 1، ص 104 و 105

[304] ( 1)- الحجر: 9

[305] ( 1)- البقرة: 23

[306] ( 1)- رجوع شود به: بحارالأنوار، ج 92، ص 40- 77( باب ما جاء فى كيفية جمع القرآن).

[307] ( 1)- الإتقان في علوم القرآن، ص 78

[308] ( 1)- نقل به معنا، مانعى ندارد مخصوصاً اگر ناقل، امام معصوم باشد.

[309] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 34

[310] ( 1)- استعمال لفظ در معناى مجازى معمولى اين است كه لفظ را در يك معناى مجازى استعمال كرده و قرينه اى اقامه مى كنند كه در اين لفظ، معناى مجازى اراده شده است. قرينه اى كه هم صارف از معناى حقيقى و هم تعيين كننده معناى مجازى است.

[311] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 32

[312] ( 1)- أجود التقريرات، ج 1، ص 33 و 34

[313] ( 1)- محاضرات في أُصول الفقه، ج 1، ص 127

[314] ( 1)- نهاية الأفكار، ج 1، ص 30 و 31، مقالات الاصول، ج 1، ص 67 و 68

[315] ( 1)- كفاية

الاصول، ج 1، ص 32

[316] ( 1)- البته ما گفتيم: معلوم نيست عنوان« وضع تعيّنى» در اينجا صادق باشد ولى« حقيقت تعينيّه» عنوان صحيحى خواهد بود. به همين جهت گفتيم: نسبت بين وضع و حقيقت، نسبت عموم و خصوص مطلق است. وضع، عبارت است از همان وضع تعيينى و در باب تعيّن، وضعى وجود ندارد. آنچه تحقّق پيدا مى كند، حقيقت است. بنابراين اگر ما در اينجا تعبير به« وضع تعيّنى» مى كنيم به جهت تبعيت از علماء و تبعيت از مرحوم آخوند است.

[317] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 33 و 34

[318] فاضل موحدى لنكرانى، محمد، اصول فقه شيعه - قم، چاپ: اول، 1381 ش.

جلد دوم

امر دهم صحيح و اعمّ

اشاره

1- مقدمات بحث صحيح و اعم 2- ثمره نزاع بين صحيحى و اعمّى 3- ادلّه صحيحى و اعمّى 4- صحيح و اعم در باب معاملات

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 19

مقدّمات بحث صحيح و اعمّ

اشاره

بعد از بحث حقيقت شرعيه، بحث مستقل ديگرى مطرح شده كه آيا الفاظ عبادات، براى خصوص معانى صحيحه وضع شده اند يا براى معنايى اعمّ از صحيح و فاسد؟ با توجه به اينكه اين بحث، مستقل است و از فروعات بحث حقيقت شرعيه نيست و لازمه استقلال و عدم ترتب يكى بر ديگرى اين است كه تمام اقوال و آراء در يك بحث، بتواند در ديگرى مطرح باشد، بايد بحث را به گونه اى مطرح كنيم كه اين خصوصيت را دارا باشد. در بحث حقيقت شرعيه چهار قول وجود داشت: قول اوّل: اين الفاظ، به صورت وضع تعيينى براى معانى مستحدثه وضع شده اند، و وضع تعيينى هم به دو صورت مطرح شده است: يكى اينكه استعمال، محقِّق وضع باشد- كه مرحوم آخوند قائل بود- و ديگر اينكه به صورت وضع تعيينى معمولى- مثل وضعتُ هذا اللفظ بإزاء هذا المعنى- باشد. قول دوّم: اين قول، وضع تعيينى را انكار كرده و معتقد است وضع تعيّنى در كار است. البته ما گفتيم: وضع تعيّنى را بايد به حقيقت تعينيّه نام گذارى كنيم زيرا در ارتباط

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 20

با تعيّن، وضع وجود ندارد و تقسيم وضع به تعيينى و تعيّنى، تقسيمى مجازى است. قول سوّم: استعمال اين الفاظ در معانى مستحدثه، استعمال مجازى همراه با قرينه بوده و وضع تعيينى و تعيّنى مطرح نيست. قول چهارم: الفاظ عبادات، اصولًا در همان معناى لغوى و حقيقى اولشان استعمال شده اند، مثلًا هرجا

صلاة، استعمال شده به معناى دعا مى باشد ولى شارع مقدّس، امورى را زائد بر عنوان دعا، مأمور به قرار داده است و چيزى كه بر اين امور دلالت مى كند، لفظ صلاة نيست، بلكه قرائن خاصّه يا قرينه عامه اى است كه شارع از راه آن قرائن، اين مسائل اضافى را افهام مى كند، مسأله ركوع و سجود و تشهد و تسليم، از كلمه صلاة استفاده نمى شود بلكه از قرائن خاصه يا عامه اى كه دلالت بر اجزاء و شرايط مى كند استفاده مى شود. درحقيقت، كلمه صلاة در معناى مستحدث استعمال نشده نه حقيقتاً و نه مجازاً، بلكه در معناى لغوى استعمال شده و معناى آن، جزء معناى مستحدث است. «صلّ» به معناى «ادع» استعمال شده و اضافات ديگر- به نحو تعدّد دالّ و مدلول- از قرينه استفاده مى شود. اين قول به باقلانى نسبت داده شده است.[1] قبل از ورود به بحث لازم است امورى را به عنوان مقدّمه ذكر كنيم:

مقدّمه اوّل: عنوان بحث در صحيح و اعم

وقتى وارد بحث صحيح و اعمّ مى شويم بايد عنوان بحث را به گونه اى مطرح كنيم كه جميع اقوال چهارگانه را شامل شود، زيرا- همان گونه كه گفتيم- اين بحث، بحث مستقلى است و از فروعات بحث حقيقت شرعيه نيست كه تنها قائل به حقيقت شرعيه

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 21

بحث كند آيا الفاظ عبادات، براى صحيح وضع شده اند يا براى اعمّ؟ ظاهر اين است كه اين مسئله، مستقل است و ارتباطى به بحث حقيقت شرعيه ندارد. بنابراين، جميع قائلين در آنجا مى توانند در اينجا صحيحى شوند يا اعمّى. عنوان بحث در اكثر كتابهاى اصولى- تا قبل از مرحوم آخوند- به اين صورت است كه: آيا الفاظ عبادات، براى صحيح وضع

شده اند يا براى اعم از صحيح و فاسد؟ كلمه «موضوعة» كه در عنوان اين مسئله در عبارت قدماء به كاررفته فقط روى فرض حقيقت شرعيه مى تواند مطرح شود. در اينجا كسانى كه حقيقت شرعيه را قبول ندارند، مى گويند: ما اصل وضع را قبول نداريم و تمامى اين استعمالات را مجاز مى دانيم، پس جايى براى اين بحث وجود ندارد كه آيا وضع، براى صحيح است يا براى اعمّ؟ بنابراين، اين اشكال به تمام كتب اصولى قبل از كفايه وارد است كه بحث را به صورت يك بحث تفريعى بر حقيقت شرعيه مطرح كرده اند. مرحوم آخوند، «موضوعة» را برداشته و عبارت ديگرى آورده است ولى عبارت ايشان هم كافى نيست. ايشان فرموده است: «إنّه وقع الخلاف في أنَّ ألفاظ العبادات أسامٍ لخصوص الصحيحة أو الأعمّ منها؟».[2] اين بيان ايشان، اگرچه اشكال را كم مى كند ولى به طور كلّى برطرف نمى كند. آن مقدار از اشكال كه كم شده در رابطه با وضع تعيّنى است كه گفتيم كلمه وضع در آن داراى مسامحه است، آنجا حقيقتْ تحقّق دارد، اسم تحقّق دارد. اگر كلمه اسد در رجل شجاع به قدرى استعمال شود كه در دلالتش بر رجل شجاع، نيازى به قرينه نداشت، اينجا مى توان گفت: اسد، اسم براى رجل شجاع شده است. ولى كلمه «موضوعة» كه در كتب قدماء بود، اينجا را شامل نمى شود زيرا «موضوعة»، اختصاص به وضع تعيينى دارد و وضع تعيّنى، خارج از دايره «موضوعة» است. بنابراين، كلمه «أسامٍ»- در عبارت مرحوم آخوند- دو مورد را شامل

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 22

مى شود: وضع تعيينى و حقيقت تعيّنى، ولى شامل مجاز نمى شود زيرا اگر كلمه اسد را هزاران بار

در رجل شجاع- به طور مجاز- استعمال كرديم به طورى كه نياز به قرينه از بين نرفت، اين كثرت استعمال، مصحّح اين معنا نمى شود كه بگوييم: اسد، اسم براى رجل شجاع گرديده است. ولى در مورد وضع تعيّنى- وقتى كه قرينه نياز نباشد- مى توان گفت: اسد، اسم براى رجل شجاع شده است. بنابراين، كلام مرحوم آخوند، روى انكار حقيقت شرعيه، جريان ندارد. مگر اين كه شركت منكرين حقيقت شرعيه را در اين بحث، توجيه كنيم، آن گونه كه مرحوم آخوند توجيه كرده است. در نتيجه، تعبير مرحوم آخوند هم نمى تواند بيان درستى باشد كه شامل تمام اقوال بشود. به نظر مى رسد بايد در عنوان بحث، اين گونه تعبير كنيم كه: آيا اصل در استعمالات شارع اين است كه اين الفاظ، در معانى صحيح استعمال شده باشند يا در اعمّ از صحيح و فاسد؟ البته تطبيق اين تعبير بر كلام باقلانى مشكل است ولى چاره اى جز اين نيست.

اين تعبير، در مورد كسى كه قائل به حقيقت شرعيه است، روشن است. همچنين براى كسى كه قائل به حقيقت تعينيّه است، تعبير روشنى است زيرا مى توان گفت: آن لفظ كه در يك معنايى تعيّن پيدا كرده آيا در خصوص معناى صحيح، تعيّن پيدا كرده است يا در معنايى اعم از صحيح و فاسد؟ اما براساس مبناى كسانى كه حقيقت شرعيه را قبول ندارند- نه به صورت وضع تعيينى و نه به صورت وضع تعيّنى- و مى گويند تمامى اين الفاظ، مجازاً در معانى مستحدثه استعمال مى شود، استعمال الفاظ در اين معانى استعمال مجازى خواهد بود، خواه استعمال در صحيح باشد يا استعمال در فاسد. كيفيت تطبيق تعبير فوق بر كلام اينان به همان صورتى

است كه مرحوم آخوند

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 23

اشاره كردند كه ما با كمى توضيح به بيان آن مى پردازيم: وقتى شارع مى خواست لفظ صلاة را در غير معناى لغوى خودش استعمال كند آيا معنايى كه درنظر گرفته- و بين آن معنا و اين معناى حقيقى، رعايت علاقه كرده- چيست؟ قائل به صحيح مى گويد: به نظر من، شارع خصوص نماز صحيح را درنظر گرفته و بين نماز صحيح و معناى لغوى رعايت علاقه كرده و به لحاظ آن علاقه، لفظ را در معناى صحيح، مجازاً استعمال كرده است؟ مى گوييم: مگر در معناى فاسد نمى توان مجازاً استعمال كرد؟ مگر خود شارع، لفظ صلاة را در معناى فاسد، مجازاً استعمال نكرده است؟ پس چه فرقى بين صحيح و فاسد است؟ مى گويد: وقتى شارع، لفظ صلاة را در معناى فاسد استعمال كرد ديگر بين معناى فاسد و معناى لغوى اوّل، رعايت علاقه و مناسبت نمى كند بلكه لفظ صلاة را در معناى فاسد- به تناسب معناى صحيح- استعمال كرده است. درحقيقت، مجازيت فاسد، در طول مجازيت صحيح است نه در عرض آن. و اين چيزى است كه هم پشتوانه ادبى دارد و هم اثر عملى برآن مترتب است. امّا پشتوانه ادبى آن اين است كه در علم بيان از آن تعبير مى كنند به «سبك مجاز از مجاز» يعنى يك مجاز را پايه و اصل براى مجاز ديگر قرار بدهند و مجاز ديگر را با رعايت مجاز اوّل بسازند، در اين صورت، مجاز دوّم در طول مجاز اوّل است نه در عرض آن. امّا ثمره عملى آن اين است كه اگر شارع مقدّس كلمه «صلِّ» را اطلاق كرد، به مجرّد اينكه قرينه اى بر

عدم اراده معناى حقيقى اوّل اقامه شد، كلمه «صلِّ» بر معناى مجازى اوّل حمل مى شود. به عبارت ديگر: اگر شارع، در كلمه «صلِّ» معناى مجازى اوّل- كه اصالت دارد- را اراده كرده باشد بايد قرينه اى اقامه كند كه معناى حقيقى اوّل اراده نشده است. ولى اگر معناى مجازى دوّم را اراده كرده باشد، به دو قرينه يا يك

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 24

قرينه دوبُعدى نياز است. يك بُعد آن، قرينه بر اين است كه معناى حقيقى اراده نشده است و بُعد دوّم، قرينه بر اين است كه معناى مجازى دوّم اراده شده است. چون معناى مجازى دوّم، در طول معناى مجازى اوّل است و نياز به قرينه تعيين كننده دارد. بنابراين، اگر ما در بحث صحيح و اعم اين گونه تعبير كنيم كه «آيا اصل در استعمالات شارع، خصوص معناى صحيح است يا اعم از صحيح و فاسد؟» تعبير درستى آورده ايم هرچند منكرين حقيقت شرعيه- كه به طور كلى وضع تعيينى و تعيّنى را انكار مى كنند- حقيقتى را قائل نيستند ولى اصالت و تبعيت را قائلند. ممكن است بعضى، اصالت را بر صحيح و تبعيت را بر اعم قائل شوند و ممكن است بعضى اصالت را بر اعم و تبعيت را بر صحيح قائل شوند. ولى اگر- مانند مرحوم آخوند- به «أسامٍ» تعبير كرديم، منكرين حقيقت شرعيه، اسم بودن را انكار مى كنند و استعمال را استعمال مجازى مى دانند و مى گويند: اين استعمال هم- مانند ساير استعمالات مجازى- نياز به قرينه دارد. ولى آيا باقلانى چگونه مى تواند در بحث ما شركت كند؟ از يك نظر، ايشان اصلًا نمى تواند در بحث ما شركت كند، زيرا ايشان، اصلِ استعمال اين

الفاظ در اين معانى را منكر است او مى گويد: كلمه «صلاة» در «عبادت» استعمال نشده است بلكه در معناى لغوى خودش استعمال شده است و معناى لغوى آن، صحيح و فاسد ندارد. در اين صورت نمى توان ايشان را در بحث داخل كرد. امّا اگر كلام ايشان را با ديد ديگرى نگاه كنيم مى توانيم ايشان را هم در محل بحث داخل كنيم. بيان مطلب اين كه، باقلانى مى گويد: كلمه «صلِّ» در خصوص «دعا» استعمال مى شود و بقيّه اجزاء و شرايط نماز را بايد از الفاظ و قرائن ديگر استفاده كرد». مى گوييم: قرائن بر دو قسمند: قرينه خاصّه و قرينه عامّه. قرينه خاصّه، داراى ابهام نيست، مثل اينكه بگويد: «صلِّ»- يعنى ادْعُ- و كَبِّر و اقرأ و اركع و اسجد و .... در اين صورت، مفاد قرينه همان چيزى است كه الفاظ كَبِّر و ...

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 25

برآن دلالت مى كنند. ولى گاهى اجزاء و شرايط، به واسطه قرينه عامّه فهمانده مى شود، مثل اينكه بگويد: «صلِّ» و آتِ ساير الأجزاء و الشرائط. در اين صورت مى توان كلام باقلانى را داخل در بحث كرد و گفت: براساس مذهب باقلانى، نزاع در اين است كه آيا مفاد اين قرينه عامّه اى كه كنار «صلّ»- به معناى لغوى دعا- گذاشته مى شود و دلالت بر ساير اجزاء و شرايط مى كند، تماميت اجزاء و شرايط است؟- كه ما از آن به صحيح تعبير مى كنيم- يا اينكه اجزاء و شرايط في الجملة اراده شده است هرچند تمام نباشد؟ كه ما از آن به اعم تعبير مى كنيم. بر اين اساس، محلّ بحث را نمى توان روى «صلّ» قرار داد زيرا «صلِّ» در معناى لغوى استعمال

شده و در مورد معناى لغوى، صحت و فساد مطرح نيست. صحت و فساد در ارتباط با مجموعه است، به اعتبار اينكه گاهى تام است كه از آن به صحيح تعبير مى شود و گاهى ناقص است كه از آن به فاسد تعبير مى شود.

مقدّمه دوّم: معناى صحت و فساد
اشاره

يكى از مقدماتى كه در بحث صحيح و اعم بايد مورد بررسى قرار گيرد معناى صحت و فساد است.

نظريه مرحوم آخوند

مرحوم آخوند، در اينجا و در بحث «آيا نهى در عبادات و معاملات مقتضى فساد آن است؟»، عنوان صحت و فساد را مطرح كرده و مى فرمايد: ظاهراً صحت داراى معنايى است كه همه علوم و تعبيرات در مورد آن اتفاق دارند.

آن معنا عبارت از تماميت است. مرحوم آخوند، عنوان فساد را معنا نمى كند ولى با

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 26

توجه به اينكه فساد در مقابل صحت است، چنانچه صحت را به معناى تماميت بگيريم بايد فساد را به معناى نقصان بدانيم زيرا گفته مى شود فلان چيز تامّ است يا ناقص؟ به عبارت ديگر: روى بيان مرحوم آخوند، صحت و تماميت با يكديگر مترادف و نقصان و فساد هم با يكديگر مترادفند. سپس گويا به ايشان اشكال مى شود كه: ما وقتى به علوم، مراجعه مى كنيم مى بينيم هركدام از آنها تفسير خاصى براى صحت مطرح كرده اند. فقهاء، عبادت صحيح را عبادتى مى دانند كه اعاده و قضا لازم ندارد. متكلّمين مى گويند: اگر عملى، موافق با شريعت باشد آن عمل، صحيح و اگر موافق با شريعت نباشد، غير صحيح خواهد بود. اطباء مى گويند: صحت جسم عبارت از آن است كه در جسم، اعتدال مزاج، وجود داشته باشد و جريان طبيعى خودش را طى كند و اگر اين اعتدال مزاج از بين رفت و بيمارى به جاى سلامتى نشست مى گوييم: اين جسم، صحيح نيست. گويا به مرحوم آخوند گفته مى شود: شما در مقابل اين تفاسير مختلف چه مى فرماييد؟ مرحوم آخوند، در جواب مى فرمايد: صحت، نزد همه ارباب علوم به معناى تماميت است

و همه، اين معنا را قبول دارند ولى اين تعابير مختلف، به لحاظ اغراض مختلفى است كه در اين علوم وجود دارد. بحث فقيه، در ارتباط با عمل مكلّف است، فقيه بحث مى كند كه آيا اين نماز- كه مكلّف به جا آورده- كافى است يا بايد اعاده يا قضا شود؟ لذا عنوان تماميت را كنار گذاشته و اثرى را كه از تماميت عبادت انتظار مى رود، در تفسير صحّت مطرح مى كند. در علم كلام نيز چون از مبدأ و معاد و استحقاق عقوبت و عدم آن بحث مى شود، وقتى از متكلّم، نسبت به صحّت عملى سؤال مى كنيم، او هم صحت را به معناى تماميت مى بيند ولى از تماميت، يك اثر خاص متناسب با علم كلام درنظر دارد، آن اثر اين است كه تماميت عمل را در ارتباط با موافقت شريعت و استحقاق ثواب يا عدم استحقاق عقوبت مى بيند.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 27

طبيب هم صحت را به معناى تماميت مى داند، ولى تماميت جسم ازنظر طبيب، به اعتبار سلامت جسم و اعتدال مزاج است به همين جهت، اثرى كه از تماميت، نزد طبيب ملاحظه مى شود همان مسأله سلامت جسم و اعتدال مزاج است لذا صحت را به سلامت جسم و اعتدال مزاج معنا كرده است. در نتيجه، به نظر مرحوم آخوند، صحت نزد همه ارباب علوم به معناى تماميت بوده و اختلاف تعابير، به لحاظ آثار و اغراضى است كه در هر علمى مورد نظر است. مرحوم آخوند، در آخر بحث خود اضافه مى كند كه صحت و فساد، دو امر اضافى هستند، ممكن است عملى نسبت به حالتى صحيح و نسبت به حالت ديگر غير صحيح باشد، مثلًا نماز با تيمم براى فاقد الماء، صحيح

و براى واجد الماء، فاسد است. صلاة چهار ركعتى براى حاضر، صحيح و براى مسافر، فاسد است.[3] بررسى كلام مرحوم آخوند: ما بايد چند جهت را مورد ملاحظه قرار دهيم: اوّلًا: تقابل بين نقصان و تماميت، چيست؟ بدون اشكال، تقابل بين اين دو، تقابل عدم و ملكه است. ناقص به چيزى مى گويند كه شأن آن تماميت است ولى بالفعل، تامّ نيست. اگر انسانى داراى يك پا باشد مى گوييم: «هذا الإنسان ناقص» زيرا شأن او اين است كه او داراى دو پا باشد ولى چون داراى دو پا نيست او را ناقص مى دانيم. همين تعبير، در فقه آمده است، مثلًا در نماز جماعت- يا لااقل نماز جمعه- چنانچه مأمومين، تامّ الخلقة و تامّ الأعضاء باشند، امام نبايد ناقص باشد.[4] پس تقابل بين ناقص و تام، تقابل عدم و ملكه است. ما هيچ گاه به يك ديوار نمى گوييم: «اين ديوار، ناقص است چون پا ندارد». اين تعبير، غلط است زيرا ديوار، شأنيت اين را كه داراى پا باشد ندارد. تقابل بين نقص و كمال نيز تقابل عدم و ملكه است. در تقابل عدم و ملكه، يكى وجودى و ديگرى عدمى است ولى عدم خاص كه شأنيت وجود را دارد. امّا كامل و تام، بدون اشكال، مترادفند.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 28

ثانياً: آيا تقابل بين صحت و فساد چگونه است؟ صحت و فساد، دو امر وجودىِ متضاد با يكديگرند. مثلًا: مريض بودن مريض، به علت سالم نبودن نيست بلكه به علت اين است كه امرى وجودى بر او عارض شده است كه اين امر وجودى، چه بسا براى ما محسوس است. اگر مريضى گرفتار تب شد، اين تب براى ما

محسوس است، و همچنين بعضى از امراض ديگر كه براى ما محسوس و ملموس است. در تقابل عدم و ملكه، گاهى از عدم، تعبير به يك امر وجودى مى شود، مثلًا مى گويند: «هذا أعْمى و در فارسى مى گوييم: «اين كور است» ولى بعد مى پرسيم معناى أعْمى چيست؟ جواب داده مى شود: يعنى چشم ندارد، امّا به هر موجودى كه چشم ندارد، أعْمى گفته نمى شود بلكه به آن موجودى مى توان أعمى گفت كه شأنيت بصر داشته باشد ولى بالفعل داراى بصر نباشد. وقتى گفته مى شود: اين ميوه فاسد است، شما مى گوييد: ميوه را بدهيد ببينيم كجاى آن فاسد است. معلوم مى شود كه فساد را يك امر وجودى مى دانيد، چون امر عدمى قابل ديدن نيست. اين امر وجودى، مقابل يك امر وجودى ديگر است و بين آن دو، تضاد وجود دارد. بنابراين بين صحت و فساد، تقابل تضادّ وجود دارد و المتضادّان لا يجتمعان. ثالثاً: آيا موارد استعمال صحت و تماميت در عرف يكسان است؟ ما مسأله تقابل را كنار گذاشته و به عرف مراجعه مى كنيم، ببينيم آيا موارد استعمال لفظ تام با موارد استعمال لفظ صحيح يكى است؟ و آيا موارد استعمال لفظ فاسد با موارد استعمال لفظ ناقص، يكى است؟ لازمه ترادف اين است كه اگر هركدام از اين ها در مكان ديگرى به كار برده شود، استعمال، صحيح باشد. وقتى به عرف مراجعه مى كنيم مى بينيم اين گونه نيست. مثلًا در مورد انسانى كه فاقد بصر است مى توان گفت: «هذا ناقص»، ولى نمى توان گفت: «هذا فاسد» و چه بسا چنين استعمالى مورد استهزاء قرار گيرد. برعكس، اگر ميوه اى فاسد باشد مى توان گفت: «هذا فاسد»، و نمى توان گفت: «هذا ناقص». نقص،

در ميوه فاسد، تصور نمى شود مگر به لحاظ

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 29

نارس و غير قابل استفاده بودن، ولى هندوانه اى كه تمام مراحل را طى كرده و بعد دچار فساد شده نمى توان آن را ناقص ناميد. بله، در مثال بصر نكته اى وجود دارد كه بايد دقت شود، آن نكته اين است كه ما ممكن است در آنجا كلمه فساد را به كار ببريم ولى موصوف آن را خود عين قرار دهيم و بگوييم: «زيد عينه فاسدة». ولى بحث ما اين نيست. بحث در اين است كه آيا جايى كه كلمه ناقص را به كار مى بريم، مى توانيم كلمه فاسد را نيز به كار ببريم؟ كلمه ناقص را در خود انسان به كار مى بريم و مى گوييم:

«انسانِ فاقد بصر، ناقص است» ولى نمى توانيم بگوييم: «انسانِ فاقد بصر، فاسد است». از اين دو جهت، درمى يابيم كه صحت به معناى تماميت و كمال نيست. بلكه صحت، يك معنا و تماميت و كمال، معناى ديگرى دارد. تماميت و كمال، در دو مورد استعمال مى شود: 1- در جايى كه مركبى داشته باشيم كه داراى اجزاء است، اگر اين مركب، تمام اجزاء و مواد معتبر را دارا باشد، آن را تام و كامل مى دانيم و اگر دارا نباشد، آن را ناقص مى دانيم. تعبير به تام و ناقص، در جسم انسان، از اين قبيل است. بچه اى كه واجد تمام اعضا و جوارح باشد، كامل و آنكه همه اعضا و جوارح را دارا نيست، ناقص، محسوب مى گردد. و اين نقص و تمام، در مورد انسان، استعمالى عرفى و صحيح مى باشد. مسأله نقص و تمام در بعضى از مركبات اعتباريه نيز مطرح مى شود، مثلًا كسى خانه اى ساخته

كه حمام ندارد، مى گوييد: «اين خانه، ناقص است». تعبير به نقص، براى اين است كه يكى از اجزاء معتبر در اين خانه، حمام است ولى بالفعل، وجود ندارد. لذا با اينكه عنوان خانه، يك امر اعتبارى است، ولى وقتى واجد تمام اجزاء نباشد، از آن به ناقص تعبير مى شود. 2- حضرت امام خمينى «دام ظلّه» مورد ديگرى را مطرح كرده است. ايشان مى فرمايد: در باب بسائط- كه جنبه تركيبى ندارند و به جاى تركيب، داراى تشكيك مى باشند- مراتب و درجاتى مطرح است، و به اعتبار اختلاف درجات، در آنها تعبير تامّ

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 30

و ناقص به كار برده مى شود، مثلًا در فلسفه ثابت شده است كه وجود، بسيط است ولى درعين حال داراى مراتب و درجات مختلفى است كه به اعتبار همان درجات، گاهى عنوان قوّت و گاهى عنوان ضعف در آن اطلاق مى شود. و گاهى به كمال و گاهى به نقص توصيف مى شود. واجب الوجود- كه بالاترين مرتبه وجود را داراست- وجودِ كامل و تام است و از ممكن الوجود- كه مرتبه ضعيفى از وجود را داراست- به وجودِ ناقص تعبير مى شود.[5] ولى در اينجا نمى توان عنوان صحيح و فاسد را به كار برد. اگر كسى بگويد: «ممكن الوجود، داراى وجود فاسدى است»، مورد تمسخر ديگران واقع مى شود. در نتيجه وقتى موارد استعمال كلمه ناقص و تام را بررسى مى كنيم، مى بينيم يا بايد مسأله تركيب مطرح باشد، يا اگر بساطت مطرح است، بساطتى باشد كه داراى مراتب و درجات مختلف است كه در منطق از آن به مشكّك، تعبير مى كنند. يعنى مقوله اى كه تشكيك در مراتب براى آن متصوّر است. ولى وقتى موارد استعمال

صحيح و فاسد را بررسى مى كنيم مى بينيم استعمال اين دو عنوان روى ملاك ديگرى- غير از مسأله تركيب و تشكيك- است. در امور تكوينيه، مشاهده مى كنيم صحيح به چيزى گفته مى شود كه جهات موجود در آن با جهات نوعيه در اين شى ء، يكسان باشد و آن غرض و هدفى كه از اين شى ء، انتظار مى رود برآن مترتب است. مثلًا ميوه صحيح، ميوه اى است كه اثر مورد انتظار از چنين ميوه اى در آن وجود داشته باشد و آن جهتى كه در نوع اين ميوه تحقق دارد در اين فرد هم وجود داشته باشد. فرض كنيد انسان در مورد ميوه اى، طعم خاصى را طلب مى كند و با استشمام آن، رايحه مخصوصى را انتظار دارد. مثلًا يك سيب كه هم طعمش، طعم مورد انتظار و هم رائحه آن، رائحه مورد انتظار باشد سيب صحيح به حساب مى آيد، حتى ممكن است شكل خاصى هم در صحت آن نقش داشته باشد. در اين صورت، سيب فاسد، سيبى است كه طعم يا رائحه يا شكل مورد انتظار را ندارد، و يكى از اين

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 31

خاصيت هاى آن، برخلاف خاصيت طبيعى ساير افراد باشد. بنابراين، فساد سيب به جهت اين نيست كه سيب، امرى مركب و فاقد بعضى از اجزاء يا امرى بسيط و داراى مراتب متفاوت است بلكه بدان جهت است كه غرضى كه از آن انتظار مى رود، در آن وجود ندارد. پس معيار صحت و فساد با معيار تام و ناقص تفاوت دارد. تصور نشود كه بناى عرف، همواره بر مسامحه است. خير، تعبيرات عرفى در بيشتر موارد، ريشه هاى عميق دارد. عرف، انسان را مركب از اعضا و

جوارح مى بيند ولى هندوانه را مركب نمى بيند لذا در يكى به تام و ناقص تعبير مى كند و در ديگرى به صحيح و فاسد. اشكال: عبادات، با وجود اينكه مركب از اجزاء و شرايط است و تركيب آنها هم تركيب خاصى است، اجزاء و شرايطى دارند كه هركدام از آنها مقوله خاصى است، به طورى كه اين مقوله ها با يكديگر قابل اجتماع نيستند، ولى درعين حال، يك تركيب اعتبارى بين اين ها تحقّق پيدا كرده و از آن- مثلًا- به نماز تعبير شده است. ما گفتيم: در باب مركّبات نبايد عنوان صحت و فساد- به لحاظ واجديت اجزاء و فاقديت آنها- به كار برده شود بلكه بايد عنوان تام و ناقص مورد استفاده قرار گيرد.

درحالى كه ما مى بينيم در باب نماز، تعبير به فساد يك تعبير شايع و معمولى است. اگر كسى به جزئى از اجزاء نمازش خلل وارد كرد، مى گوييم: «نماز او فاسد است». چرا با وجود اينكه فساد، در رابطه با مركبات نيست، ما اينجا كلمه «فاسد» را به كار مى بريم؟

البته در مورد صلاة، هم اطلاق تام و ناقص درست است و هم اطلاق صحيح و فاسد.

پس موردى پيدا كرديم كه هم مسأله تركيب مطرح است و هم به لحاظ واجديت و فاقديت، عنوان صحت و فساد مطرح است درحالى كه در مركبات ديگر، به چنين چيزى برخورد نمى كرديم و اصولًا گفتيم: مسأله صحت و فساد، ارتباطى به تركيب ندارد بلكه ملاك آن، وجود جهات مطلوب از شى ء در آن شى ء است. پس درحقيقت، نقضى به مطالب گذشته وارد شد. جواب: در باب نماز، اگرچه تركيبِ اعتبارى تحقّق دارد و اجزاء آن از مقوله هاى

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 32

مختلف مى باشند

ولى يك بُعد ديگر هم وجود دارد و آن اين است كه نماز- از نظر شارع- داراى يك وحدت اعتباريه است يعنى شارع، با نماز به عنوان يك مركّب برخورد نكرده بلكه به عنوان يك عمل واحد، با آن برخورد كرده و در آن، يك وحدت اعتباريه ديده است. اين مطلب، داراى مؤيداتى است: مؤيد اوّل: شارع، امورى- مثل خنده، گريه و تكلّم- را به عنوان قواطع صلاة نام گذارى كرده است. كلمه قطع، در جايى به كار برده مى شود كه شى ء داراى وحدت اتصاليه باشد و امر ديگرى، همانند قيچى، وحدت اتصاليه آن را از بين ببرد. و اگر نماز، به عنوان يك امر مركب مطرح بود آيا خنديدن، سبب مى شود كه- مثلًا- ركوع، تحقق پيدا نكند؟ آيا اين قواطع، لطمه اى به وجود اين اجزاء مى زند؟ آيا اين قواطع، نمى گذارد اين اجزاء تحقق پيدا كنند؟ خنديدن، چه ربطى به ركوع دارد؟ تكلّم، چه ربطى به سجود دارد؟ در اينجا لازم است نكته اى را- به عنوان حاشيه- مطرح كنيم و آن اين است كه مسأله قواطع، در ارتباط با اين نيست كه نماز، اقل و اكثر ارتباطى است و بين اجزاء نماز، يك امر ارتباطى وجود دارد كه اگر يك جزء آن تحقق پيدا نكند، ساير اجزاء هم تحقق پيدا نمى كنند. زيرا ممكن است دكتر يك معجون مركب از ده جزء را به عنوان دارو مطرح كند و بگويد: «اگر يكى از اين ده جزء، وجود نداشته باشد، اين معجون اثرى ندارد». اين هم اقل و اكثر ارتباطى مركّب است يعنى بين اجزاء، ارتباط وجود دارد ولى نه اينكه به معناى وحدت باشد، تركيب، در جاى خودش محفوظ است ولى مركبى است كه

بين اجزائش به اين نحو ارتباط وجود دارد. ما روى اين نكته نمى خواهيم اين حرف را بزنيم. ما در باب نماز، فرض كرديم كه اگر ده جزء مطرح است و هر ده جزء هم وجود دارد ولى بين اين ده جزء، يك ضحك يا بكاء بيايد چرا فقهاء اين ضحك و بكاء را به عنوان قاطع مطرح مى كنند؟ اين امر براى اين است كه مى خواهند بگويند: «صلاة،

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 33

مركّب نيست بلكه وحدتى اعتبارى دارد نه وحدت خارجى كه در سيب يا هندوانه وجود دارد. وحدت و اعتبارى كه مربوط به شارع است». اينكه عنوان «قاطع»، هيچ ضربه اى به وجود اجزاء در باب نماز نمى زند ولى درعين حال، نماز را باطل مى كند، دليل بر اين وحدت اعتباريه است. شارع، نماز را يك چيز دانسته و وجود اين قواطع را به عنوان از بين برنده اين وحدت ملاحظه كرده است.[6] مؤيّد دوّم: در بعضى از روايات، مجموعه نماز به منزله يك احرام صغير فرض شده، مى گويد: شروع اين احرام با تكبيرة الاحرام و ختم آن با تسليم است،[7] همانند احرام حج كه با تلبيه شروع و با تقصير و حلق خاتمه پيدا مى كند. اين امر دليل بر اين است كه نماز، از نظر شارع، عمل واحدى شناخته شده است. يك نماز، يك احرام است نه ده احرام. حال كه با وجود اين قرائن و قرائن ديگر، نماز داراى وحدت اعتباريه است، اگر نمازى فاقد ركوع شد به چه علت مى توان آن را نماز فاسد ناميد؟ علت فساد، اين نيست كه نماز مركّب است و فاقد بعضى از اجزاء است، بلكه علت فساد اين است كه به واسطه فقدان

ركوع، آن اثرى كه از صلاة، مورد انتظار بود، اكنون برآن مترتب نمى شود. نمازى كه فاقد ركوع باشد، نمى تواند (تنهى عن الفحشاء و المنكر) و «معراج المؤمن» باشد. همان طورى كه در يك سيب، به واسطه عدم ترتب آثارِ مورد انتظار از سيب، كلمه فساد را اطلاق مى كنيد. در نتيجه، با اينكه به ذهن انسان مى آمد كه در نماز- روى جهت تركيبى آن- بايد اطلاق «نقص» مى شد نه اطلاق «فساد» ولى در خارج مى بينيم اطلاق فاسد و صحيح در باب نماز خيلى متداول است، جهت آن اين است كه حيثيت تركيب در اين اطلاق دخالت ندارد بلكه همان مسيرى را كه در مورد عنوان «فساد»- در امور تكوينيه- طى كرديم در اينجا نيز طى مى كنيم و به اعتبار آن، عنوان «فاسد» را اطلاق مى كنيم.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 34

و بالاخره نتيجه اى كه از مجموع بحث به دست مى آيد اين است كه بيان مرحوم آخوند در تفسير صحت و فساد نمى تواند مورد قبول باشد. نه صحت به معناى تماميت است و نه فساد به معناى نقص است بلكه تقابل بين صحت و فساد، تقابل دو امر وجودى و متضادّين است. ولى متضادّين بر دو قسمند: بعضى داراى ثالث مى باشند و بعضى، ثالث ندارند. صحت و فساد، مانند طهر و حيض است يعنى متضادينى هستند كه ثالثى براى آنها نيست ولى درعين حال، هر دو، امر وجودى هستند. به خلاف تام و ناقص.

وقتى ناقص را مى شنويم فوراً به ذهنمان مى آيد كه جزئى را ندارد در حالى كه شأنش اين بود آن جزء را دارا باشد. پس تقابل بين تام و ناقص تقابل ملكه و عدم است.

مقدّمه سوّم كلّى بودن معناى الفاظ عبادات
اشاره

الفاظ عبادات، مثل صلاة و صوم

و ...- چه در آنها قائل به ثبوت حقيقت شرعيه شويم و چه قائل به ثبوت حقيقت متشرعه و چه استعمالات را استعمال مجازى بدانيم- بدون ترديد همانند اسماء اجناس، داراى معناى عامى مى باشند و در همان معناى عام، وضع يا استعمال شده اند. در حقيقت از سنخ وضع عام و موضوع له عام مى باشند. اگر قائل به ثبوت حقيقت شرعيه شويم كه عين همين معناست نه سنخ آن.

يعنى قائلين به ثبوت حقيقت شرعيه مى گويند: شارع، معناى عامى را درنظر گرفته و اين الفاظ را- به وضع جديد- برآن معانى عام، وضع كرده است. بنا بر فروض ديگر هم، مسئله همين طور است. براى اين مطلب، دو دليل مى توان اقامه كرد: دليل اوّل: آنچه از شنيدن اين الفاظ، به ذهن مى آيد، يك معناى كلّى است. يعنى همان طور كه از شنيدن كلمه رجل، معناى عامى به ذهن مى آيد، از شنيدن كلمه صلاة هم معناى عامى به ذهن مى آيد.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 35

دليل دوّم: در لسان ادلّه، تعبيراتى را ملاحظه مى كنيم، مثلًا دليل مى گويد: (إنَّ الصَّلاة تنهى عَن الفَحشاء وَ المُنكَر)[8] و بدون ترديد، صلاتى كه به عنوان موضوع در اين قضيه حمليه قرار گرفته، معناى عامى است. (إنّ الصَّلاة تَنهى عَن الفَحشاء وَ المُنكَر) مانند «الرجل خير من المرأة» است. همان طور كه در اينجا موضوع، اسم جنس است و بر معناى كلى دلالت مى كند در (إنّ الصَّلاة تَنهى عَن الفَحشاء وَ المُنكَر) و «الصلاة معراج المؤمن»[9] و «الصلاة قربان كلِّ تقيّ»[10] و «الصَّلاة خير موضوع فمن شاء استقلّ و من شاء استكثر»[11] نيز موضوعْ يك معناى عام و كلّى است. كسى نمى تواند احتمال بدهد كه صلاة در اين ها

اگرچه به معناى عام، موضوعْ قرار داده شده ولى دليل بر عام بودن معناى صلاة نيست، يعنى ممكن است معناى صلاة، عموميت نداشته باشد ولى در اين قضايا، معناى عامى از آن اراده شده باشد. صلاة در اين عبارات، در معناى خودش استعمال شده است و معناى خودش يك معناى عام است. البته به اين نكته بايد توجه كرد كه مرحوم آخوند در اينجا ترتيب بحث را به هم زده، يعنى ايشان، بايد ابتدا، مقدمه بعدى را ذكر كند و سپس وارد اين مقدّمه شود ولى اين ترتيب را رعايت نكرده است. پايه و اساس مقدمه اى كه الآن مى خواهيم بحث كنيم، همان مسأله وضع عام و موضوع له عام است ولى ايشان اين مطلب را كه جنبه مقدميت براى اين بحث داشته، در يكى از مقدمات بعدى اشاره مى كند. به هرحال اين مقدمه بايد به عنوان پايه بحث، روشن شود كه در اثناء بحث كسى اين حرف را نزند كه ما قبول نداريم وضع در صلاة، عام و موضوع له عام است. در نتيجه، عموميتى كه از كلمه رجل برداشت مى شود، از كلمه صلاة هم برداشت

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 36

مى شود ولى تفاوت اين دو در اين است كه ماهيت رجل، يك ماهيت تكوينى است.

رجل، يك واقعيت است و ماهيت آن مربوط به يك واقعيت و امر تكوينى است ولى ماهيت صلاة و صوم و ... ماهيت اعتبارى است و همان طور كه در بحث گذشته اشاره كرديم، تعدادى از مقولات مختلف را جمع كرده اند و با يك ديد وحدتى آنها را ملاحظه كرده و اسمش را صلاة گذاشته اند. ولى اين تفاوت در ماهيت، نمى تواند لطمه اى به حيثيت

تشبيه وارد كند زيرا تشبيه، فقط در جهت عموميت بود يعنى همان طور كه رجل، داراى وضع عام و موضوع له عام بود، صلاة نيز داراى وضع عام و موضوع له عام است يا از سنخ وضع عام و موضوع له عام است- بنابراين كه حقيقت شرعيه را قبول نداشته باشيم-.

تصوير محل نزاع با توجه به مقدمه سوّم

محل نزاع در اين بود كه آيا الفاظ عبادات، براى خصوص صحيح وضع شده اند يا براى اعم از صحيح و فاسد؟ ما نمى خواهيم ببينيم حق با كدام يك از اين دو قول است بلكه مى خواهيم ببينيم محلّ نزاع را چگونه مى توان تصوير كرد؟ مى گوييم: اگر كسى قائل شد كه الفاظ عبادات، براى معانى صحيح وضع شده اند، قبل از بحث در مقام اثبات، بايد ببينيم وضع براى صحيح به چه صورتى است؟ براى سهولت بحث و اينكه مجبور نشويم تمام اقوال در مورد حقيقت شرعيه را تكرار كنيم، بحث را بر محور ثبوت حقيقت شرعيه مطرح مى كنيم: فرض مى كنيم شارع- با كلمه «وضعتُ» يا با آن كيفيتى كه مرحوم آخوند فرمود كه استعمال، محقِّق وضع باشد- بخواهد لفظ صلاة را- به نحو وضع عام و موضوع له عام- براى ماهيت اعتبارى صحيحه وضع كند، يعنى معنايى كلّى را درنظر بگيرد و لفظ صلاة را براى آن معناى كلّى وضع كند، در اينجا سؤال مى شود كه شارع، چه چيزى را درنظر گرفته است؟ اگر شما- به عنوان مثال- بگوييد: يك نماز چهارركعتىِ واجد همه شرايط و

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 37

خصوصيات را درنظر گرفته است. مى گوييم: مرحوم آخوند فرمود: صحت و فساد، دو امر اضافى هستند و ما نيز اين حرف را قبول كرديم. پس نماز چهار ركعتى، در

حالتى صحيح و در حالتى فاسد است، در نتيجه شارع نمى تواند نماز چهار ركعتى با تمام خصوصيات و اجزاء و شرايط را موضوع له قرار دهد. اگر گفته شود: نماز دو ركعتى را موضوع له قرار داده است. مى گوييم: نماز دو ركعتى، در تمام حالاتْ صحيح نيست بلكه در بعضى از حالات صحيح و در بعضى از حالات، فاسد است. بنابراين، قبل از اينكه از مدّعى وضع براى صحيح، مطالبه دليل كنيم بايد تصور آن را سؤال كنيم كه شارع، چه چيزى را درنظر گرفته و كلمه صلاة را براى آن وضع كرده است؟ ممكن است بگويند: همين مفهوم صحيح را در معناى نماز اخذ كرده است. صلاة، يعنى نماز صحيح و خود صحيح هم داراى مفهوم عامى است. مى گوييم: صحيح به حمل اوّلى ذاتى- يعنى خود مفهوم «صحيح»- در معناى صلاة، دخالتى ندارد. ما از شنيدن كلمه نماز، به معناى صحيح، منتقل نمى شويم. و اگر هم از نماز، نماز صحيح به ذهن بيايد، صحيح به حمل شايع صناعى به ذهن مى آيد نه صحيح به حمل اوّلى ذاتى كه معنايش نفس همين عبارت كلمه «صحيح» باشد. به عبارت ديگر: صحيح به حمل اوّلى ذاتى- حتى بنا بر قول به صحت- در ذهن انسان نمى آيد. وقتى انسان، كلمه صحيح را مى شنود، ذهنش انتقال به مفهوم صحيح پيدا مى كند، ولى وقتى كلمه صلاة را مى شنود كلمه صحيح با اين خصوصيات حروفيه- اگرچه به عنوان جزء موضوع له- در ذهن انسان تحقق پيدا نمى كند. اگر چيزى در ماهيت دخالت داشته باشد بايد با شنيدن لفظ، آن چيز به ذهن انسان بيايد، وقتى شما كلمه «انسان» را مى شنويد، «حيوان»- به

عنوان جزء ماهيت- و «ناطق»- به عنوان جزء ماهيت- در

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 38

ذهن شما مطرح است. هر دو هم كلّى است ولى يكى جزئيت جنسى و ديگرى جزئيت فصلى دارد. امّا در مورد نماز، انسان اگر صد بار بحث صحيح و اعم را خوانده باشد و قائل به وضع عبادات براى خصوص صحيح هم باشد، با شنيدن لفظ صلاة، مفهوم صحيح در ذهن او نقش نمى بندد. اين در صورتى است كه حمل را حمل اوّلى ذاتى بدانيم. امّا اگر صحيح به نحو حمل شايع بدانيم، ملاك حمل شايع صناعى، اتحاد در وجود است، در حمل شايع صناعى پاى وجود مطرح است و به لحاظ اينكه حمل شايع صناعى در ارتباط با وجودات خارجيه است، معنايش اين است كه موضوع له لفظ صلاة، عموميت ندارد، زيرا عام، ربطى به وجود خارجى ندارد. اگر هزار بار هم مفهوم انسان را تصور كنيم، ربطى به وجود خارجى ندارد زيرا نه حيوانش كارى به وجود خارجى دارد و نه ناطقش. هر دو، مفهوم و ماهيتى هستند كه عموميت دارند ولى اگر پاى حمل شايع صناعى را باز كنيد معنايش اين است كه پاى وجودات و خصوصيات به ميان آمده است.

آن وقت بايد بگوييد: وضع در صلاة، عام و موضوع له آن خاص است. زيرا صحيح به حمل شايع، جز در وجودات خاصّه نمى تواند تحقّق پيدا كند. اشكال ديگر: برفرض كه از اين اشكال صرف نظر كنيم، اشكال ديگرى در اينجا مطرح است و آن اين است كه كلمه صحيح و فاسد را اصلًا نمى توان در معناى نماز آورد، زيرا صحت و فساد، از عوارضِ ماهيت نيستند بلكه از عوارضِ وجود مى باشند. نماز

موجود در خارج، گاهى صحيح و گاهى فاسد است و ماهيت نماز نمى تواند اتصاف به صحت و فساد داشته باشد. اين مسئله، نه فقط در باب نماز بلكه در ارتباط با تمام مثالهايى كه در بحث هاى اخير مطرح كرديم به همين صورت است. در مورد يك ميوه، معقول اين است كه بگوييم: «اين موجود صحيح است»، «اين موجود فاسد است». نه اينكه بگوييم: «ماهيت آن صحيح است» يا بگوييم: «ماهيت آن فاسد است». صحت و فساد مانند ساير اعراض است. وقتى مى گوييم: «جسم گاهى أسود و گاهى أبيض است»، اين به لحاظ وجودِ خارجىِ جسم است و ماهيت جسم، هيچ ارتباطى به سواد و بياض ندارد. جسم از مقوله جوهر، و سواد و بياض از مقوله عرضند

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 39

و معقول نيست كه يك امر عرضى در ماهيت جوهرى دخالت داشته باشد. صحت و فساد، بدون ترديد از عوارض وجودند. نمازى كه در خارج، از مكلّفى صادر شد سؤال مى كنيم: آيا صحيح بود يا فاسد؟ ولى قبل از تحقّق نماز در خارج نمى توان گفت: «اين ماهيت، صحيح و آن ماهيت، فاسد است». به تعبير علمى:

صحت و فساد، عبارت از انطباق و عدم انطباق مأمور به بر مأتى به است. اگر مأمور به، منطبق بر مأتى به شد، اين مأتى به، صحيح است و اگر منطبق نشد فاسد است. پس مأتى به در خارج لازم است تا صحت و فساد بيايد. آن وقت چگونه مى توان گفت: كلمه صحيح- به عنوان يك وصف- در ماهيت صلاة دخالت دارد؟ و شارع بگويد، من كلمه صلاة را براى ماهيت صلاة صحيح وضع كردم؟ بنابراين ما قبل از اينكه به مقام اثبات برسيم

و از قائلين به وضع براى صحيح، مطالبه دليل كنيم بايد در ارتباط با اصل تصوير محلّ نزاع و امكان ثبوتى آن بحث كنيم. و تا اينجا معلوم شد كه چنين چيزى امكان ندارد. پاسخ: از اين اشكال به دو صورت جواب داده شده است: پاسخ اوّل: مرحوم آخوند، وقتى مى خواهد جامع را بنا بر قول صحيحى تصوير كند مى فرمايد: ما جامع را نمى دانيم ولى به وسيله عنوان و اثر به آن اشاره مى كنيم و مى گوييم: جامع، همان چيزى است كه ناهى از فحشاء و منكر و قربان كلّ تقي و معراج المؤمن است.[12] بررسى پاسخ مرحوم آخوند: اين كلام مرحوم آخوند نمى تواند مشكل را حل كند، زيرا نهى از فحشاء و منكر- همانند صحت- از عوارض وجود صلاة است. نماز موجود در خارج، ناهى از فحشاء و منكر و «معراج المؤمن» است، و ماهيت صلاة- حتى در مرحله وجود ذهنى- ناهى از فحشاء و منكر نيست. اگر هزاران بار، ماهيت صلاة را تصور

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 40

كنيم و وجود ذهنى به آن بپوشانيم، اين وجود ذهنى، ناهى از فحشاء و منكر نيست. اين مشكل، در اينجا وجود دارد و ظاهراً راه حلّى هم ندارد. مگر اينكه عنوان بحث را تغيير دهيم. پاسخ دوّم: بعضى گفته اند: صحّتى كه در اينجا مورد بحث ماست صحت تعليقيه است نه صحت فعليّه، زيرا صحت بر دو قسم است: 1- صحت فعليه، و آن صحتى است كه مقابل فساد است و آن عبارت از اين است كه عبادت- بالفعل- واجد همه خصوصيات و شرايط معتبره باشد. 2- صحت تعليقيه: اين قسم از صحت، با فساد هم سازگار است. ممكن

است عملى- بالفعل- فاسد باشد ولى صحت تعليقيه داشته باشد. مثلًا اگر نماز چهار ركعتى را به صورت سه ركعتى بخوانيم، چنين نمازى- بالفعل- باطل است ولى اگر ركعت چهارم به آن اضافه شود صحيح است. بررسى پاسخ دوّم اوّلًا: صحت تعليقيه، با عنوان محل نزاع سازگار نيست زيرا در محلّ نزاع، صحيح در مقابل فاسد ذكر شده است و چيزى كه در مقابل فاسد ذكر شود معنايش اين است كه مقابل فاسد است پس چاره اى نيست كه صحت، بايد صحت فعليّه باشد. شما كه در عنوان بحث مى گوييد: «آيا الفاظ عبادات براى خصوص صحيح وضع شده يا براى اعم از صحيح و فاسد؟» بدون شك، در اين عبارت، كلمه صحيح در مقابل فاسد استعمال شده است. ثانياً: صحت تعليقيه، چيزى است كه مورد قبول خود قائل به صحيح هم نيست، مثلًا در عبارت مرحوم آخوند خوانديم كه بنا بر قول صحيحى، آنچه ناهى از فحشاء و منكر است به عنوان قدر جامع بين افراد صحيحه است. آيا چه چيز ناهى از فحشاء و منكر است؟ ترديدى نيست كه آنچه ناهى از فحشاء و منكر است عبادت صحيحه بالفعل است نه صحت تعليقيه. لذا صحت تعليقيه، با قول به صحيح نمى سازد و قائل

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 41

به صحيح، صحت فعليه را اراده كرده است. ثالثاً: برفرض صرف نظر از دو اشكال قبل، مى گوييم: شما از صحت تعليقيه، چه نتيجه اى مى خواهيد بگيريد؟ آيا صحت تعليقيه، مى تواند خودش را از وجود، بالاتر آورده و در مقام ماهيت جايگزين كند؟ به عبارت ديگر: آيا صحت تعليقيه- به همين معنايى كه شما مى گوييد- از عوارض وجود است يا از عوارض

ماهيت؟ صحت فعليه، صحت تعليقيه و فساد، از عوارض وجود مى باشند. عبادت، تا وقتى كه وجود خارجى پيدا نكند نه صحت فعليه دارد و نه صحت تعليقيه و نه فساد. بنابراين گذاشتن صحت تعليقيه به جاى صحت فعليه، هدف شما را تأمين نمى كند. پاسخ سوّم: بعضى گفته اند: چون صحت، جنبه وصفى دارد، هركجا كه مطرح مى شود، اوّل بايد موصوفش تصور شود. وقتى شارع مى خواهد لفظ صلاة را براى نماز صحيح وضع كند اوّل بايد نماز را تصور كند زيرا صلاة، موصوف و معروض است و معروض، مقدّم بر عرض است. حال كه چنين شد، به مجرّد تصور نماز، نماز وجود پيدا مى كند و وقتى كه وجود پيدا كرد مى تواند معروض صحت قرار گيرد. بررسى پاسخ سوّم: از آنچه ما گفتيم، جواب اين حرف هم روشن مى شود، زيرا آن وجودى كه معروض براى صحت است هر وجودى نيست بلكه وجود خارجى است.

به عبارت روشن تر: اين مطلب به اين معنا نيست كه اگر كسى در خارج نماز صحيحى خواند، شما نتوانيد به آن نماز صحيح خارجى، التفات ذهنى پيدا كنيد. اين مانعى ندارد كه شما صلاة خارجى متصف به صحت را ملحوظ قرار داده و ملبّس به لباس وجود ذهنى كنيد، همان طور كه مى شود زيد خارجى را تصور كرد. البته ما قبلًا گفتيم كه يك ملحوظ بالذات داريم و يك ملحوظ بالعرض، ولى درهرصورت، نتيجه مجموع ملحوظ بالذات و ملحوظ بالعرض اين مى شود كه مى توان زيد موجود در خارج را- نه بما أنّه موجود في الخارج- در ذهن آورد. يعنى «زيدِ جزئى» در ذهن شما تحقّق پيدا كند به همان ملحوظ بالذات و ملحوظ بالعرض. بنابراين، عبادت صحيح خارجى

را مى توان به ذهن آورد و مورد التفات و توجّه نفس قرار داد. ولى فرض اين است كه اينجا مسأله

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 42

وضع و لحاظ ماهيت كلّيّه مطرح است. آيا در اينجا كه واضع، ماهيت كلّيه را لحاظ مى كند، نماز را درنظر مى گيرد يا نماز صحيح را؟ گفتيم: در عالم ماهيت، چيزى به نام نماز صحيح نداريم زيرا در عالم ماهيت، صحت نداريم. «نماز صحيح»، مثل «انسان عالم» نيست كه يك معناى كلّى باشد و انسان بتواند لحاظ كند. بنابراين، بايد «نماز» را تصور كند، وقتى نماز را به ذهن آورد چگونه مى شود نماز را در ذهنْ معروض صحت قرار داد؟ نماز در خارج است كه اتصاف به صحت پيدا مى كند. پس خيال نشود كه با تصور صلاة، يك وجود ذهنى به صلاة داده مى شود و اين وجود ذهنى مصحّح عنوان صحّت است و مى تواند معروض صحّت قرار گيرد. خير، آنچه وجود پيدا كرده نفس ماهيت است و ماهيت موجود در ذهن، متّصف به صحّت نمى شود. و اگر بگوييد:

ماهيت صحيحه را لحاظ كرده، مى گوييم: ما ماهيت صحيحه نداريم تا قابل تعلّق لحاظ باشد. بله نماز صحيح خارجى را مى تواند لحاظ كند ولى بحث ما در افراد و جزئيات نيست بلكه بحث در يك عنوان كلّى است. پاسخ چهارم: مى توان گفت: شايد مرحوم آخوند كه صحت را به تماميت و فساد را به نقصان معنا كرد، ناظر به اين اشكال بوده و براى فرار از اشكال، اين راه را طىّ كرده است، زيرا صحت و فساد- به اين معنايى كه ما مى گوييم- در ماهيت، مطرح نيست ولى مسأله تماميت و نقص، در ماهيت

مطرح است لذا وقتى به شما مى گويند:

حيوان ناطق چيست؟ جواب مى دهيد: تمامِ ماهيت انسان است- يا مثلًا- مى گوييد:

«حيوان، ماهيت ناقصه انسان است». بنابراين، مرحوم آخوند از طرفى ديده مسأله تماميت و نقص، در ماهيت مطرح است و از طرفى وضع عام و موضوع له عام است- خواه صحيحى باشيم يا اعمّى، در اين جهت فرقى نمى كند- حتى اگر وضع عام و موضوع له خاص باشد، در مورد وضع عام، با مشكل روبرو مى شويم زيرا وضع عام، معنايش اين است كه يك معناى كلى را ملاحظه كرده است، و از طرفى هم اگر بخواهد صحت و فساد را به معناى عرفى- كه ما معنا كرديم- معنا كند، آن مربوط به عوارض وجود مى شود. در نتيجه، راه چاره را

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 43

منحصر در اين ديده كه صحت را به تماميت و فساد را به نقصان، معنا كند كه اين تماميت و نقصان، در همان عالم ماهيت قابل پياده شدن مى باشند. واضع، كلمه «صلاة» را براى «نماز تام الأجزاء و الشرائط» وضع كرده است و اين حرف درستى است كه كلمه «تامّ» را در ماهيت بياوريم و اين- درحقيقت- يك مقرّبى براى كلام مرحوم آخوند است كه صحت را به تماميت و فساد را به نقصان معنا كرده است. درحالى كه اگر ما بخواهيم- روى حرف خودمان- عنوان صحيح و فاسد را در محلّ نزاع، حفظ كنيم نمى توانيم راه حلّى داشته باشيم. عموميت وضع، با اينكه صحت و فساد از عوارض وجودند، قابل جمع نيستند. خلاصه اينكه ما بايد يا كلام مرحوم آخوند را بپذيريم و يا به جاى «صحيح»، عنوان «تامّ الأجزاء و الشرائط» و امثال آن را

قرار دهيم تا صحيح و فاسدى كه معروضش وجود خارجى است، تحقّق پيدا نكند. مسأله «صلّ» و (أقيموا الصّلاة) و امثال آن، با مسأله وضع، فرق مى كند. در مسأله وضع، وقتى واضع مى خواهد كلمه انسان را بر معنايى وضع كند، كارى به وجودات خارجيه ندارد بلكه انسان، به عنوان يك اسم جنس و يك لفظِ دالّ بر ماهيت، وضع شده است و ما هم در اينجا مى خواهيم ببينيم در صورت ثبوت حقيقت شرعيه، واضع كدام معناى عامّى را ملاحظه كرده و لفظ صلاة را براى آن وضع كرده است؟

مقدّمه چهارم آيا بين صحت، در مقام تسميه و استعمال با صحت در مقام خارج فرق وجود دارد؟
اشاره

مرحوم آخوند، در آخر بحث صحيح و اعم، مطلبى را ذكر كرده كه طبق ترتيبِ بحث، بايد در اينجا مطرح مى شد و آن مطلب اين است كه ما در باب عبادات به عناوينى برخورد مى كنيم كه از بعضى از آنها به اجزاء و از بعضى ديگر به شرايط و از

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 44

بعضى به موانع يا قواطع تعبير مى كنيم، آيا در رابطه با بحث صحيح و اعم- و خصوصاً كسى كه قائل است اين الفاظ براى معانى صحيحه وضع شده و يا استعمال شده اند- آيا صحت را در ارتباط با تمامى اين معانى ملاحظه مى كند يا اينكه مقام تسميه غير از مقام صحتى است كه عبادت را به آن متّصف مى كنيم؟ اگر كسى نمازى بخواند ما در صورتى مى گوييم: «اين عبادت، صحيح واقع شده است» كه هم واجد جميع اجزاء و شرايط و هم فاقد موانع و قواطع باشد به طورى كه اگر در يكى از اين ها، كمبودى وجود داشته باشد، ما آن عبادت را متّصف به صحت نمى كنيم. آيا صحتى كه در مقام وضع

و تسميه و استعمال، بحث مى كنيم، همان صحتى است كه در خارج مطرح است يا اينكه مقام تسميه و وضع، خصوصياتى دارند كه اقتضاء مى كنند اين صحت، به اندازه صحت خارجيه، ضيق نداشته باشد؟ براى تبيين مطلب، بايد هريك از عناوين مذكور را جداگانه مورد بحث قرار دهيم: أجزاء: جزء، عبارت از چيزى است كه در تركيب ماهيت و تشكيل آن، دخالت دارد، به گونه اى كه اگر اين چيز در ماهيت وجود نداشته باشد، آن ماهيت مركّب، از نظر مواد تركيبى، تماميت و كمال ندارد. خواه اين مركب، از مركبات حقيقيه باشد يا مثل عبادات، تركيبشان اعتبارى باشد. اجزائى كه در تشكيل ماهيت مركب نقش دارند، بدون شك در بحث ما داخلند.

البته مرحوم آخوند، وقتى اين بحث را مطرح مى كند، الفاظى به كار مى برد كه فهم مطلب را مشكل كرده است. ايشان، مى فرمايد: اجزاء بر دو قسمند: يك قسم، اجزاء ماهيت مى باشند كه همين محلّ بحث ماست و بدون شك، در بحث صحيح و اعم داخل است و كسى كه قائل است الفاظ عبادات براى صحيح، وضع شده اند، صحت از حيث اجزاء را ترديدى ندارد. قسم ديگر- به تعبير مرحوم آخوند- جزء الفرد و جزء چيزى است كه مأمور به با آن چيز تشخص پيدا مى كند. مرحوم آخوند مى فرمايد: چيزى كه مأمور به با آن تشخص پيدا مى كند گاهى به نحو جزئيت است و گاهى به نحو فرديت و بر هر دو تقدير، اين جزء الفرد و جزء ما يتشخص به المأمور به، گاهى در بالا بردن رتبه

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 45

مأمور به نقش دارد و گاهى در پايين آوردن رتبه مأمور به. مرحوم

آخوند، در مورد شرط الفرد نيز همين مطلب را ذكر مى كند، مى فرمايد:

شرط الفرد نيز گاهى رتبه مأمور به را بالا مى برد و گاهى پايين مى آورد.[13] معناى جزء الفرد و شرط الفرد: بعضى چيزها در ماهيت مأمور به هيچ دخالتى ندارند، نه به نحو جزئيت و نه به نحو شرطيت، ولى وقتى اين مأمور به بخواهد در خارج تحقق پيدا كند، اين چيز براى اين فرد، جزئيت يا شرطيت دارد. مثلًا اگر فرض كنيم در نماز، تسبيحات اربعه يك بار واجب باشد و دو تسبيحات ديگر، استحباب داشته باشد، اگر كسى دو مرتبه ديگر را خواند اين دو مرتبه خارج از نماز نيست، بلكه داخل در نماز است ولى داخل در ماهيت آن نيست. ماهيت نماز بيش از يك تسبيحات اربعه ندارد. پس داخل در چيست؟ داخل در اين فردى از نماز است كه در خارج تحقق پيدا كرده است و ما از آن به جزء الفرد و جزء ما يتشخص به المأمور به تعبير مى كنيم. در مورد شرط الفرد نيز همين طور است، مثلًا صلاتى كه در مسجد واقع مى شود، وقوع آن در مسجد، دخالتى در ماهيت صلاة ندارد ولى به عنوان شرط، براى اين نماز خارجى مى باشد، يعنى اين نماز خارجى، مقيد به وقوع آن در مسجد است. مثالهاى ذكر شده، جزء و شرطى هستند كه مقام مأمور به را بالا مى برند گاهى هم جزء الفرد و شرط الفرد مقام نماز را پايين مى آورند، مثلًا صلاتى كه در حمام واقع مى شود- بنا بر كراهت آن- شرطالفردى است كه ثواب نماز را پايين مى آورد.

همچنين قِران بين سورتين 14]- بنا بر كراهت آن- جزء الفردى است كه ثواب نماز

را

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 46

پايين مى آورد. مرحوم آخوند، هم جزء الطبيعة را تصور كرده و هم جزء الفرد را. معلوم است كه آنچه در بحث صحيح و اعم مطرح است، جزء الطبيعة- و به عبارت ديگر: اجزاء ماهيت- مى باشد ولى آنهايى كه در ماهيت، دخالت ندارند بلكه در تشخص ماهيت و فرد ماهيت دخالت دارند، ربطى به مسأله صحيح و اعم ندارند. موانع: در باب موانع، بحثى مطرح است كه آيا موانع، عناوينى وجوديه و متضاد با مأمور به مى باشند و عنوان موانع، به شرايط برنمى گردد؟ يا اينكه به شرط برمى گردد؟

توضيح اينكه: شرايط مأمور به عبارت از عناوينى وجوديه هستند كه در ترتب اثر بر مأمور به، نقش دارند و به تعبير ديگر: تقيدشان، جزئيت براى مأمور به دارد ولى موانع- به حسب ظاهر- عناوينى وجوديه هستند كه از ترتب اثرى كه بايد بر مأمور به مترتب شود، جلوگيرى مى كنند و مانند سدّى، مانع از ترتب اين اثر مى شوند و درحقيقت، امور وجوديه اى مى باشند كه با مأمور به متضادند و جمع بين آنها و مأمور به، ممكن نيست. ولى وقتى بخواهيم اين موانع را در ارتباط با وضع و تسميه مطرح كنيم- مثلًا اگر بخواهيم مسأله حدث را در ارتباط با مسماى نماز مطرح كنيم- آيا غير از اين مى توانيم داشته باشيم كه حدث را ارجاع دهيم به شرطِ يك امر عدمى؟ يعنى بگوييم: معناى اين كه حدث مانع است اين است كه عدم حدث شرط است. البته نمى خواهيم بگوييم:

معناى مانعيت، به طور كلى به شرطيت عدم برمى گردد. ولى در باب تسميه، غير از اين راه، تصور نمى شود. شارع مقدس مى خواهد لفظ صلاة را بر يك

صلاة واقعى كه مشتمل بر حدث نباشد وضع كند، چگونه مى تواند با مسأله مانعيت حدث برخورد كند جز اينكه عدم الحدث را به عنوان شرطيت- در ارتباط با ماهيت صلاة- مطرح كند؟ لذا اگر موانع، در جاى ديگر، مقابل شرايط باشد ولى در باب تسميه و بحث صحيح و اعم، هيچ چاره اى جز اين نيست كه ما مسأله موانع را به شرايط برگردانيم و دايره شرايط را توسعه دهيم و بگوييم: بعضى از چيزها، وجودشان شرطيت دارد مثل مسأله طهارت و استقبال و ستر و امثال اين ها و بعضى از چيزها، عدمشان شرطيت دارد مثل مسأله

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 47

حدث و ضحك و تكلّم و امثال اين ها. بنابراين، بحث ما روى شرايط متمركز مى شود: آيا شرايط، در مقام تسميه و وضع، دخالت دارند؟ و به عبارت ديگر: اگر كسى قول صحيحى را اختيار كرد، همان طور كه صحت من حيث الاجزاء را ملاحظه مى كند آيا صحت من حيث الشرائط را هم ملاحظه مى كند يا نه؟ ابتدا لازم است مقدّمه اى در ارتباط با تقسيم شرايط مطرح كنيم و سپس اختلافات مهمى را كه در اين زمينه واقع شده مورد بحث قرار دهيم: شرايط را بر سه قسم تقسيم كرده اند: قسم اوّل (شرايط شرعيه): و آن عبارت از شرايطى است كه داراى دو خصوصيت زير باشند: 1- شارع، بتواند اين شرايط را در متعلّق امرش اخذ كند، يعنى همان طورى كه اجزاء را در متعلّق امر آورده و به جاى «صلِّ» مى تواند يك يك اجزاء نماز را مأمور به قرار دهد، تقيّد به طهارت را نيز بتواند در رديف اين اجزاء اخذ كند مثل اينكه بگويد:

صلِّ مستقبلًا للقبلة، صلِّ مع الطهارة،

لا صلاة إلّا بطهور و امثال اين ها. 2- شارع، اين شرايط را در متعلّق امرش اخذ كرده باشد، يعنى مجرّد امكان نباشد بلكه علاوه بر امكان، امرِ شارع، به آنها متوجه شده باشد. اكثر شرايط شرعيه، از اين قبيل است و اين دو خصوصيت در آنها وجود دارد. قسم دوّم: شرايطى است كه امكان اخذ در متعلّق را دارد و شارع، مى توانسته آنها را در متعلّق اخذ كند ولى در خارج مشاهده مى كنيم كه شارع، اين كار را انجام نداده است و شرطيت آنها از راه حكم عقل استفاده شده است و در لسان دليل شرعى، چيزى كه ما را هدايت به شرطيت اين گونه شرايط كند وجود ندارد. مثلًا در بحث «امر به شى ء مقتضى نهى از ضد است يا نه؟»، اگر دو واجب داشته باشيم، يكى اهمّ- به نام ازاله- و ديگرى مهم- به نام صلاة- كسانى كه معتقدند امر به شى ء، مقتضى نهى از ضد خاص است، مى گويند: امر به واجب اهم- يعنى ازاله- مقتضى نهى از ضد خاص

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 48

آن- يعنى صلاة- است و چون نهى از عبادت، اقتضاى فساد مى كند پس اگر كسى در سعه وقت، وارد مسجد شد و مشاهده كرد مسجد آلوده به نجاست است وظيفه اوّلى او ازاله است و اگر ازاله نكرد و مشغول نماز شد، نمازش باطل است. سؤال: بطلان نماز بايد به علت فقدان جزء يا شرط باشد، علت بطلان نماز اين شخص چيست؟ جواب: بنابراين قول، از اينجا يك شرطيت عقليه استفاده مى كنيم و آن اين است كه يكى از شرايط صحت نماز، عدم ابتلاء به مزاحم اقوى است. اين

شرط را عقل آورده است ولى اگر خود شارع هم مى خواست مى توانست آن را مطرح كند و بگويد: صلِّ مع عدم الابتلاء بمزاحم أقوى. ولى چنين تعبيرى، در لسان ادلّه ملاحظه نشده است. قسم سوم: شرطهايى است كه امكان اخذ در متعلّق را ندارد و محال است شارع بتواند آنها را در متعلّق امر خود اخذ كند، مثل قصد قربت در عبادت، بنا بر اين كه مقصود از «قصد قربت»، اتيان به داعى امر باشد و ما در اينجا مبناى مرحوم آخوند را بپذيريم كه مى فرمود: اگر قصد قربت به معناى اتيان به داعى امر باشد، نمى تواند در متعلّق امر اخذ شود زيرا اين مستلزم دور و تقدّم شى ء بر نفس خود و تأخّر شى ء از نفس خود خواهد بود.[15] البته صحت و عدم صحت اين مطلب در جاى خود خواهد آمد.

اقوال در ارتباط با دخول شرايط در بحث صحيح و اعمّ
اشاره

در اين زمينه سه قول وجود دارد: قول اوّل: جميع اقسام سه گانه شرايط، در بحث صحيح و اعم داخل است، يعنى كسى كه مى گويد لفظ صلاة، براى خصوص نماز صحيح وضع شده، همان طور كه صحت از حيث اجزاء را قائل است، صحت از حيث شرايط- آن هم به اقسام سه گانه اش- را قائل است. اين قول، از كلام مرحوم آخوند استفاده مى شود.[16]

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 49

قول دوّم: از شيخ انصارى رحمه الله نقل شده كه مسأله شرايط، در بحث صحيح و اعم داخل نيست و كسى كه مى گويد لفظ صلاة براى خصوص صحيح وضع شده، فقط صحت از حيث اجزاء را مى گويد.[17] قول سوّم: مرحوم نائينى، در اين باب تفصيل داده و معتقد است: قسم اوّل از شرايط- يعنى شرايط شرعيه- داخل در محلّ

بحث است و قسم دوّم و سوّم، از محلّ بحث خارج است.[18] يعنى درحقيقت، صحيحى كسى است كه صحّت از حيث اجزاء و از حيث شرايط شرعيه را قائل است. اكنون به بررسى نظريات سه گانه مى پردازيم:

1- نظريه مرحوم آخوند

از دو جاى كلام مرحوم آخوند استفاده مى شود كه تمام شرايط- همانند اجزاء- در بحث صحيح و اعم دخالت دارند: يكى در آخر بحث صحيح و اعم است كه ايشان وقتى شرايط را ذكر مى كند بدون اينكه اقسام سه گانه آن را مطرح كند مى فرمايد: احتمال دارد شرايط را از مقام تسميه خارج بدانيم ولى قول صحيح اين است كه همان طور كه اجزاء دخالت دارند شرايط نيز دخالت داشته باشند.[19] محلّ ديگر كه اين مطلب را فرموده است ابتداى بحث صحيح و اعم مى باشد زيرا مرحوم آخوند، قائل به صحيح است و وقتى مى خواهد تصوير جامع را مطرح كند مى فرمايد: «هركدام از صحيحى و اعمى بايد يك معناى جامع و عامى را تصوير كنند».

و زمانى كه نوبت به تصوير جامع صحيحى مى رسد مى فرمايد: لازم نيست آن جامع را

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 50

با اسم و عنوان بشناسيم بلكه مى توانيم به آثار و خواصش بشناسيم. سپس مثالى را در اين زمينه مطرح كرده مى فرمايد: در باب نماز، نمى دانيم آن معناى جامع چيست؟ ولى اثرش را مى دانيم. اثر آن نهى از فحشاء و منكر و معراجيت مؤمن و قربانيت كلّ تقى است.[20] براساس اين بيان ايشان، آن نماز صحيح مى تواند قربان كلّى تقي و معراج المؤمن و ناهى از فحشاء و منكر باشد كه علاوه بر اجزاء، تمام شرايط را نيز دارا باشد. اين گونه تصوير كردن، معنايش اين است كه همه

شرايط، در بحث صحيح و اعم دخالت دارند.

2- نظريه شيخ انصارى رحمه الله

از شيخ انصارى رحمه الله نقل شده كه ايشان همه اقسام شرايط را از بحث صحيح و اعم خارج دانسته و فرموده است: شرايط و اجزاء، در رتبه واحدى نيستند بلكه رتبه اجزاء، مقدم بر رتبه شرايط است، زيرا اجزاء و شرايط، همانند سبب و شرط و مانع در تكوينيات مى باشند. در امور تكوينيه، مثلًا وقتى نار بخواهد در احراق اثر كند، در اينجا يك سبب داريم به نام نار و يك شرط داريم به نام محاذات، مانعى هم داريم به نام رطوبت كه مى توان آن را به شرط عدم رطوبت برگرداند. روشن است كه در اين امر تكوينى، موقعيت شرط و موقعيت سبب با يكديگر فرق دارند و موقعيت سبب، مقدم بر موقعيت شرط است.

سبب، چيزى است كه با مسبب ارتباط دارد و خودش در مسبب تأثير مى كند و نقش مؤثرى در حصول مسبّب ايفاء مى كند ولى شرط، داراى عنوان تأثير نيست. شرط به منزله واسطه اى است كه بين سبب و مسبب، ايجاد ارتباط كرده و اين ها را به هم نزديك مى كند. البته اين حرف به معناى اين نيست كه مسبب، بدون شرط هم حاصل مى شود بلكه مى خواهيم بگوييم: مؤثر در مسبّب، عبارت از سبب است و شرط، مانند

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 51

واسطه اى اين دو را به هم نزديك مى كند و وجود مسبّب در خارج، به علت سبب است. شيخ انصارى رحمه الله مى فرمايد: اجزاء و شرايط در باب عبادات نيز به همين صورت است. اجزاء، حكم مقتضى و سبب را داشته و شرايط، حكم همان شرايط تكوينيه را دارند. و به عبارت ديگر: اجزاء، در تشكيل ماهيت

نقش دارند ولى شرايط، در تأثير اين ماهيت در آثار مورد انتظار نقش دارند. گويا شرايط مى آيد و دست ماهيت را گرفته و به آثار و خواص مى رساند. البته اگر شرايط نباشد، آثار و خواص نيست ولى با وجود شرايط، آثار و خواص به خود ماهيت و اجزاى آن استناد دارند. چون رتبه اجزاء قبل از رتبه شرايط است نمى توان گفت: نحوه دخالت اين دو يكسان است. اين قول در تقريرات بحث شيخ انصارى رحمه الله به ايشان نسبت داده شده است.

سپس مقرّر، در ذيل كلام، تفصيلى را ذكر مى كند كه ظاهراً ارتباطى به شيخ رحمه الله ندارد بلكه مربوط به خود مقرّر است.[21] بررسى كلام شيخ انصارى رحمه الله كلام مرحوم شيخ انصارى، كلام درستى است ولى نتيجه اى كه مى خواهد از آن بگيرد بر اين بيان مترتب نيست، زيرا ما هم قبول داريم كه اجزاء و شرايط در يك رتبه نيستند ولى ما در بحث صحيح و اعم مى خواهيم بحث كنيم كه مثلًا بنا بر قول به ثبوت حقيقت شرعيه، آيا شارع مقدس در مقام وضع و نام گذارى همان طورى كه اجزاء را ملاحظه كرده شرايط را هم ملاحظه كرده يا نه؟ آيا شما مى فرماييد: مؤخر بودن رتبه شرايط، سبب مى شود كه شرايط، در نام گذارى- كه امر اعتبارى است- دخالت نداشته باشند؟ ما در بحث وضع گفتيم: حقيقت وضع، يك امر اعتبارى است.

وضع، مانند نام گذارى فرزند و اختراعات است. با وضع كلمه ماشين بر اين مجموعه

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 52

مركب، علقه اى اعتبارى بين لفظ و معنا تحقق پيدا مى كند. آيا تقدم و تأخّر رتبى چه دخالتى در امر وضع- كه امر اعتبارى است- مى تواند

داشته باشد؟ آيا چون تقدّم و تأخّر رتبى در كار است، محال است كه شارع بفرمايد: من صلاة را براى نماز صحيح- از حيث اجزاء و شرايط- قرار دادم؟ در امر اعتبارى، اين امور جريان پيدا نمى كند. تقدّم و تأخّر، در امور تكوينيه جريان دارد. در امور اعتبارى، حتى تقدّم و تأخّر زمانى يا مكانى هم نمى تواند مشكلى ايجاد كند چه رسد به تقدّم و تأخّر رتبى. خود نماز، يك امر اعتبارى است و مقولات مختلفى در آن جمع شده اند. حال اگر كسى بگويد: در فلسفه ثابت شده كه مقولات مختلف، قابل اجتماع نيستند.[22] جواب مى دهيم: اين اجتماع، اجتماع حقيقى نيست بلكه اجتماع اعتبارى است، اين تركيب، تركيب اعتبارى است و در مركب اعتبارى نبايد مسائل مربوط به واقعيات تكوينيه را پياده كنيم. مسأله وضع هم- مثل نماز- يك امر اعتبارى مى باشد. به همين جهت، گاهى مى بينيد كه يك لفظ را براى دو معناى متضاد وضع مى كنند مثل كلمه «قُرْء» كه هم به معناى «طهر» و هم به معناى «حيض» است. و كسى نمى تواند در آن مناقشه كند زيرا وضع، يك امر اعتبارى است و مانعى ندارد لفظ «قُرْء»، هم براى «طهر» و هم براى «حيض» وضع شده باشد.

3- نظريه محقّق نائينى رحمه الله

محقق نائينى رحمه الله فرموده است: اگر شرايط، از قبيل قسم اول باشد- كه هم امكان اخذ در متعلق را دارند و هم شارع، آنها را در متعلّق حكم اخذ كرده است- بدون ترديد، داخل در بحث صحيح و اعم هستند، ولى اگر از قبيل قسم دوّم- يعنى شرايطى كه امكان اخذ دارد ولى شارع اخذ نكرده است- و يا قسم سوم- يعنى شرايطى كه امكان اخذ ندارند- باشند

از محلّ نزاع خارجند.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 53

امّا قسم اول: وجه دخول قسم اوّل اين است كه وقتى شرطى، امكان اخذ در متعلّق داشته باشد و خود شارع هم آن را در متعلّق اخذ كند، معنايش اين است كه شارع، با اين شرط، معامله جزئيت كرده و اين را در رديف اجزاء قرار داده است زيرا وقتى شارع مى گويد: صلِّ مع الطهارة، علاوه بر اينكه اجزاء نماز را ملاحظه كرده، تقييد صلاة به طهارت را هم ملاحظه كرده است، چون معناى شرطيت، به دخالتِ تقيّد به شرط برمى گردد پس تقيّد به طهارت ملاحظه شده است و نمى شود تقيّد به چيزى ملاحظه شود ولى خود آن چيز ملاحظه نشود. نمى توان گفت: شارع، تقيّد به طهارت را ملاحظه كرده ولى خود طهارت را لحاظ نكرده است. اين يك امر غير معقولى است. پس چه فرقى بين شرايط و بين اجزاء است؟ همان طور كه اجزاء مورد لحاظ شارع قرار مى گيرد اين تقيّدها هم مورد لحاظ قرار مى گيرد. زيرا فرض كرديم كه شارع خودش اين ها را در متعلّق حكم اخذ كرده و خودش ما را به اين مطلب، ارشاد كرده است و اگر ارشاد شارع نبود ما نمى توانستيم بفهميم كه طهارت، استقبال، ستر و ...

در نماز دخالت دارند. اما قسم دوّم: وجه خروج اين قسم از محلّ نزاع اين است كه در اين قسم، مسأله شرطيت را از راه عقل استفاده مى كنيد و مى گوييد: عقل، حكم مى كند كه نماز، نبايد مزاحم اقوى داشته باشد و اگر مبتلا به مزاحم اقوى- مثل ازاله- شد، فاسد خواهد بود، پس يكى از شرايط صحت صلاة، عدم ابتلا به مزاحم اقوى است.

ايشان مى فرمايد:

شما كه مى خواهيد مزاحمت را تصور كنيد، مزاحمت دو طرف دارد، يكى عبارت از ازاله و ديگرى عبارت از صلاة است، وقتى صلاة را به عنوان طرف مزاحم ازاله مطرح مى كنيد آيا چيزى كه مسمّاى به صلاة است را به عنوان طرف ازاله مطرح مى كنيد يا مى گوييد: «چيزى كه اگر مزاحم نباشد از آن تعبير به صلاة مى كنيم، در طرف ازاله قرار دارد»؟ عقل اين تعبير را نمى گويد و شما هم در تعبيراتتان اين را نمى گوييد. شما مى گوييد: يشترط في الصلاة أن لا تكون مبتلى بمزاحم أقوى. پس آنچه طرف مزاحم ازاله است صلاة است، چيزى است كه لفظ صلاة برآن وضع شده است- بنا بر قول به

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 54

حقيقت شرعيه-. اگر طرف مزاحم ازاله، مسماى به صلاة باشد چگونه تعقل مى شود كه بگوييم: عدم ابتلاء به مزاحمت، در خود اين تسميه دخالت دارد، به طورى كه اگر مبتلا به مزاحم شد ديگر صلاة ناميده نمى شود؟ خلاصه اينكه ما چون فرض مزاحمت مى كنيم، براى مزاحمت دو طرف بايد داشته باشيم يكى ازاله و ديگرى صلاة، در اين صورت آيا صلاة واقعى و مسماى به صلاة، مزاحم با ازاله است يا چيز ديگرى كه اگر اين ابتلا نبود، اسمش را صلاة مى گذاشتيم ولى حالا كه اين ابتلا هست، اسم آن صلاة نيست؟ بديهى است شما در مقام بيان مزاحمت، مزاحمت بين صلاة و ازاله را قائليد و اين در صورتى است كه عدم ابتلاء نماز به ازاله، در معناى نماز و مسماى نماز، نقشى نداشته باشد و اگر بخواهد نقش داشته باشد، ديگر صلاة، مزاحم با ازاله نخواهد بود زيرا شرط صلاة، عدم

ابتلاء به مزاحم اقوى است و اين شرط هم در مسمّى و وضع دخالت دارد پس ديگر صلاة نمى تواند مزاحم با ازاله باشد. لذا ايشان مى فرمايد: ما اين شرط را خارج از مقام تسميه و وضع مى دانيم. امّا قسم سوّم: در اين قسم، مسئله روشن تر است. شرايطى كه امكان اخذ در متعلق ندارد، مثل صلِّ بداعي الأمر كه اگر انسان بخواهد صلاة را به داعى امر اتيان كند، داعى امر يك رتبه متأخر از خود امر است زيرا تا وقتى كه امر نباشد معنا ندارد انسان به داعى امر اتيان كند. امر هم متأخر از متعلقش- يعنى صلاة- مى باشد پس صلاة، مقدم بر امر و امر مقدم بر داعى امر است و چيزى كه دو رتبه از نفس صلاة متأخر است چگونه تصور مى شود كه در معنا و مسماى صلاة دخالت داشته باشد؟

معقول نيست كه بگوييم اين داعى امر جزء شرايط است و شرايط هم در تسميه و وضع دخالت دارند. لذا اين قسم را هم بايد از محلّ نزاع بحث صحيح و اعم خارج كرد.[23]

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 55

بررسى كلام مرحوم نائينى به نظر مى رسد آنچه در پاسخ به كلام مرحوم شيخ انصارى گفتيم، در اينجا نيز جريان دارد، زيرا تقدّم و تأخّر، مربوط به واقعيت مسئله و امر است و بر همين اساس است كه مرحوم آخوند، اخذ داعى امر در متعلّق امر را محال دانسته، مى گويد: وقتى مولا مى خواهد امر را متعلّق به صلاة كند، ديگر معنا ندارد در متعلّق اين امر، داعى امر را- كه تأخر از امر دارد- اخذ كند. چون امر، خودش يك واقعيتى است. اين كلام مرحوم آخوند-

اگر اشكالات ديگرى نداشته باشد- مورد قبول است، ولى بحث ما در اينجا مسأله وضع و نام گذارى است. مسأله وضع، امرى اعتبارى است و اين حساب ها را ندارد. در امر اعتبارى، اين تقدّم و تأخّرها سبب نمى شود كه در مسئله نام گذارى نتوانيم متأخر را در رديف متقدّم قرار دهيم. مگر ما مى خواهيم واقعيتى را قلب كنيم؟ ما به وسيله وضع، فقط مى خواهيم يك نام گذارى انجام دهيم در اين صورت چه مانعى دارد كه شارع بگويد: من كلمه صلاة را براى نمازى كه هم صحت از حيث اجزاء و هم صحت از حيث شرايط- آن هم جميع شرايط- داشته باشد، وضع كردم؟ اين چه استحاله اى دارد؟ و اصولًا كلمه استحاله و عدم معقوليت و امثال اين ها را نبايد در امور اعتباريه مطرح كرد. بزرگترين مصداق اين، خود نماز است. در نماز پنج يا شش مقوله متباين وجود دارد ولى اعتبار شرعى، همه اين ها را يك چيز شناخته است آيا اين معنايش اجتماع مقولاتى است كه مستلزم استحاله است؟ يا اينكه اجتماع اعتبارى ربطى به واقعيت ها و تكوين ندارد؟ حال با قطع نظر از آنچه گفتيم، ببينيم واقعيت مسئله به چه صورتى است؟ واقعيت مسئله اين است كه در خارج- بدون اينكه استحاله اى در كار باشد- دو قسمى كه عقل، حكم به شرطيت آنها مى كرد، از محلّ نزاع خارج است و ما وقتى به

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 56

عرف متشرعه مراجعه كنيم مى بينيم در ذهن متشرعه نمى آيد كه عدم ابتلاء به مزاحم اقوى، در تسميه دخالت داشته باشد، يعنى اين طور نيست كه اگر مسلمانى وارد مسجد شد و مسأله نجاست مسجد مطرح نبود و در مسجد نماز خواند گفته

شود: «هذه صلاة»، امّا اگر ديگرى وارد شد و مشاهده كرد مسجد آلوده شده است ولى توجّهى نكرده و مشغول نماز شد بگوييم: «هذه ليست بصلاة». حاكم به شرطيت، عبارت از عقل است و لو اينكه عقل هم ما را الزام مى كند ولى چيزى را كه خود شارع، شرطيت آن را بيان نكرده، در تسميه و نام گذارى دخالت ندارد. و خروج قسم سوّم از محلّ نزاع روشن تر از قسم دوّم است زيرا قسم سوّم، اصلًا امكان اخذ در متعلق را ندارد، به همين جهت شارع نمى تواند شرطيت آن را بيان كند لذا مرحوم آخوند در كفايه- در باب قصد قربت به معناى داعى امر- مى فرمايد: ممتنع است كه شارع بتواند شرطيت اين قسم را بيان كند حتّى اگر به وسيله دو امر بخواهد بيان كند كه امر اوّل، را متعلّق به «صلاة» و امر دوّم را متعلّق به «صلاة بداعي الأمر» كند هم نمى شود. ما فعلًا كارى نداريم كه اين حرف درست است يا نه؟ و شايد در جاى خودش اين حرف را نپذيريم ولى برفرض صحت اين حرف و اينكه مسأله قصد قربت از مصاديق قسم سوّمِ شرط باشد، نتيجه اين مى شود كه امكان ندارد شارع، حاكم به اعتبار اين شرط باشد. در مسأله عدم ابتلاء به مزاحم اقوى، خود شارع مى توانست مبيّن شرطيت باشد ولى در خارج بيان نكرده است، امّا در اين قسم اصلًا- به نظر ايشان- معقول نيست كه شارع، مبيّن شرطيت باشد. و چيزى كه معقول نيست شارع مبيّن شرطيت آن باشد نمى تواند در مقام تسميه دخالت داشته باشد. چيزهايى در مقام تسميه دخالت دارند كه خود شارع، آنها را آورده باشد. شرايط قسم

اوّل را خود شارع آورده پس در مقام تسميه دخالت دارند ولى چيزهايى را كه شارع نياورده و عقل آورده، ظاهر اين است كه در نزاع صحيحى و اعمى وارد نيست هرچند كسى نمى تواند در اين زمينه ادّعاى استحاله كند. پس در مسئله، تفصيل وجود دارد ولى نه تفصيلى كه متكى به استحاله باشد بلكه تفصيل متكى به اين كه ظاهراً جهات عقليه، از دايره تسميه خارج است.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 57

مقدّمه پنجم لزوم و عدم لزوم تصوير جامع
اشاره

اين بحث، هم جنبه مقدميّت دارد و هم راهى است براى اينكه در مسئله (صحيح و اعم) يكى از دو قول را اختيار كنيم. مرحوم آخوند مى فرمايد: «لا بدّ على كلا القولين من تصوير جامع في البين ...» يعنى خواه كسى صحيحى باشد و خواه اعمى، بايد يك معناى كلّى و يك قدر جامعى را در اينجا تصوير كند. ولى اگر صحيحى باشد بايد قدر جامع بين افراد صحيحه را درنظر بگيرد و اگر اعمى باشد بايد قدر جامع بين افراد صحيح و فاسد را- كه يك معناى وسيع ترى است- درنظر بگيرد.[24] در مقابل مرحوم آخوند، مرحوم نائينى فرموده است. ما اين لابدّيّت را قبول نداريم و مسأله تصوير جامع، هيچ ضرورتى ندارد نه بنا بر قول صحيحى و نه بنا بر قول اعمّى.[25] بنابراين،

در رابطه با تصوير جامع، دو نظريه وجود دارد
اشاره

كه بايد هر دو را بررسى كنيم:

1- نظريه مرحوم آخوند

مرحوم آخوند معتقد است: تصوير قدر جامع، لازم است. ايشان در اينجا به دليل اين مطلب اشاره نكرده بلكه در مقدّمه آينده، دليل را ذكر كرده است و حق اين بود كه آن مقدّمه را قبل از اين ذكر كند. ولى ما در اينجا بيان ايشان را با اضافاتى تقريب مى كنيم و مى گوييم:

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 58

در باب وضع- به حسب مقام تصور- چهار صورت، تصور شد: وضع عام موضوع له عام، وضع عام موضوع له خاص، وضع خاص موضوع له عام، وضع خاص موضوع له خاص. در اين اقسام چهارگانه، نكته اى وجود دارد و آن اين است كه كلمه «عام» در سه قسم از اقسام، ذكر شده و كلمه «خاص» نيز در سه قسم ذكر شده است و از اين جهت، فرقى ندارند. ما وقتى به سراغ الفاظ عبادات مى آييم، ممكن است كسى احتمال بدهد كه وضع در آنها مانند اعلام شخصيه- يعنى وضع خاص و موضوع له خاص- باشد، در اين صورت، بايد بگوييم: نمازِ هر مكلّفى، وضعى جدا از وضعِ نمازِ مكلّفِ ديگر دارد.

نمازِ زيد، داراى يك وضع و نماز عَمرو، داراى وضع ديگر و نماز بكر داراى وضع سوّم است. به عبارت ديگر: در باب نماز، بايد به اعتبار كثرت نمازها و كثرت مصلّين، قائل به تعدد وضع شويم. روشن است كه كسى نمى تواند چنين احتمالى را بپذيرد. هريك از اقسام سه گانه ديگر را كه فرض كنيم بايد معناى عامى در آن وجود داشته باشد: اگر وضع عام و موضوع له عام درنظر گرفته شود- كه ظاهر در الفاظ عبادات نيز همين است-

يعنى شارع مقدس در مقام وضع، يك معناى عامى را درنظر گرفته و لفظ را براى همين معناى عام، وضع كرده است. در اين صورت، ما نياز به يك قدر جامع داريم و قدر جامع، همان معناى عام است. اگر اين قسم را نپذيرفتيم و گفتيم: «در الفاظ عبادات وضع عام و موضوع له خاص است. يعنى شارع مقدس، معنايى كلّى را درنظر گرفته و لفظ را براى خصوصيات آن وضع كرده است»، در اين صورت نيز به معناى عام نيازمنديم. البته معناى عام، موضوع له نيست بلكه ملحوظ است و به عنوان وضع، مورد ملاحظه و التفات واقع شده است.

در نتيجه، در وضع عام و موضوع له خاص نيز به يك معناى عام و قدر جامع نياز داريم.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 59

و اگر قسم چهارم را فرض كرده و گفتيم: «در الفاظ عبادات، وضع خاص و موضوع له عام است»[26] در اين صورت نيز به معناى عام نيازمنديم، زيرا مى خواهيم معناى عام را موضوع له قرار دهيم. در نتيجه، در اين سه قسم از اقسام وضع، به معناى كلّى نياز داريم و احتمال ديگر- يعنى وضع خاص و موضوع له خاص- منتفى بود و كسى آن احتمال را نداده است اگرچه قائل به ثبوت حقيقت شرعيه باشد. بنابراين، لابدّيّتى كه مرحوم آخوند ذكر مى كند، براساس اين مبناست كه شما مسئله را به هر صورتى فرض كنيد چاره اى نداريد جز اينكه معناى عامى را درنظر گرفته و يك قدر جامعى فرض كنيد. خواه صحيح باشيد يا اعمى.[27]

2- نظريه مرحوم نائينى

مرحوم نائينى معتقد است: ما نيازى به قدر جامع نداريم، نه بنا بر قول صحيحى و نه بنا بر

قول اعمّى. ايشان مى فرمايد: مركبات شرعيه اى كه شارع، اختراع كرده و بعد در مقام نام گذارى و وضع برآمده است؛ مثل مركبات تكوينيه اى است كه مخترعى آن را اختراع كرده و آن را نام گذارى مى كند. به عبارت ديگر: شارع مقدس، در مقام تسميه و نام گذارى، روش خاصى ندارد بلكه در اين مقام، همان روش عقلا را اتخاذ كرده با اين تفاوت كه غير شارع، اتومبيل را اختراع مى كند ولى شارع، صلاة را اختراع كرده است.

آن، يك مركب تكوينى است و اين، يك مركّب اعتبارى شرعى است ولى از نظر مركب بودن و جهات تركيبى و تسميه و نام گذارى يكسان مى باشند. در مركبات خارجيه تكوينيه، كسى كه ماشين را اختراع كرد وقتى ملاحظه كرد كه در اين مخترَع، همه

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 60

خصوصيات و اجزاء و شرايطى كه در غرض- يعنى حركت و سرعت- دخالت دارند، جمع است و مثلًا اين وسيله داراى هزار جزء و شرط است و همه آنها هم وجود دارد و كمبودى در بين نيست، در مقام نام گذارى برآمد و اسم اين مركّب خارجى- با آن خصوصيات و اجزاء را اتومبيل گذاشت. سپس به مرور زمان ملاحظه كرد كه اگر ده جزء از اين هزار جزء هم كنار رود، باز هم اثر مورد نظر- يعنى حركت و سرعت- برآن مترتب است. در اين صورت نيز همان عنوان «اتومبيل» را بر اين وسيله اطلاق مى كند و اگر به او بگويند: مگر شما اتومبيل را براى هزار جزء وضع نكرديد؟ مى گويد: چرا، ولى با توجه به اينكه كمبود اين چند جزء، موجب عدم ترتب اثر بر اين وسيله نشده است؛ باز هم به اين

وسيله، اتومبيل گفته مى شود. حال اگر اين وسيله به نحوى دچار كمبود شود كه ديگر اثر مورد نظر برآن مترتب نشود، از او سؤال مى كنند: نام اين وسيله چيست؟ جواب مى دهد: اتومبيل. سؤال مى كنند: شما اتومبيل را براى هزار جزء وضع كردى و اين وسيله، نه داراى هزار جزء است و نه اثر مورد نظر برآن مترتب است، چگونه آن را اتومبيل مى ناميد؟

جواب مى دهد: بلى، اين درست است ولى ما بطور مجاز و از باب اينكه ناقص را نازل به منزله تامّ و فاقد را نازل به منزله واجد مى دانيم، اين وسيله را اتومبيل مى ناميم.

ملاحظه مى شود كه در اين مركب خارجى، به حسب مراتب مختلف، قدر جامعى در نظر گرفته نمى شود. آيا روزى كه كلمه اتومبيل را براى اختراع خودش وضع مى كرد، مراحل بعدى را هم ملاحظه كرده بود تا اينكه در مقام تسميه، نام گذارى را شامل مراتب بعدى هم بكند؟ روشن است كه مراتب بعدى را ملاحظه نكرده است بلكه نام گذارى، فقط براى همان وسيله- كه اختراع كرده است- بود ولى مراتب بعدى، به لحاظ اشتراك در اثر يا به لحاظ تنزيل ناقص به منزله تام، به صورت مجاز و تسامح، كلمه اتومبيل بر آنها اطلاق شده است. در نتيجه، در اين موارد نيازى به تصوير جامع نيست. محقق نائينى رحمه الله مى فرمايد: در مخترَع شرعى نيز مسئله به همين صورت است.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 61

شارع مقدس، وقتى نماز را به عنوان يك مركّب شرعى اختراع كرد، نماز كامل را- به صورت بالاترين مرتبه واجد جميع اجزاء و شرايط- درنظر گرفت و كلمه «صلاة» را- به عنوان اسم- در مقابل همان معنا، وضع كرد. ايشان مى فرمايد: اين حرف را نه تنها صحيحى،

بلكه اعمى نيز بايد بگويد. اعمى مى گويد: صلاة، در مقام تسميه در روز اوّل براى نماز كامل و بالاترين درجه نماز كامل كه داراى تمام اجزاء و شرايط- آنهايى كه داخل در محلّ نزاع بودند- مى باشد وضع شده است. سپس نوبت به مراتب بعدى رسيد. مراتب بعدى در نماز صحيح، بسيار است. نماز چهار ركعتى تمام عيار- كه بالاترين مرتبه صلاة صحيح است- كجا و نماز غريق- كه پائين ترين مرتبه صلاة صحيح است- كجا؟ خود صلاة غريق هم مراتبى دارد و ظاهراً آخرين مرتبه آن، ايماء به قلب است و حتى ايماء به چشم هم نيست چون قدرت بر اين كار ندارد. بين ايماء به قلب و نماز چهار ركعتى تمام عيار، مراتبى وجود دارد، نماز نشسته، خوابيده، با تيمم، با وضو و .... ايشان مى فرمايد: كلمه صلاة، در مرتبه اوّل براى همان تامّ الاجزاء و الشرائط وضع شده است و مراتب بعدى به لحاظ اينكه با مرتبه اوّل اشتراك در اثر دارند به آنها صلاة اطلاق شده است، يعنى همان گونه كه نماز ايستاده براى قادر، مسقط تكليف است نماز نشسته هم براى عاجز از قيام، مسقط تكليف است، همان طورى كه نماز با وضو مسقط تكليف است، نماز با تيمم نيز مسقط تكليف است. در كلام محقق نائينى رحمه الله دو نكته ديگر نيز وجود دارد: 1- در مراتب پايين از نماز، چه فرقى بين صحيحى و اعمى وجود دارد؟ مثلًا آيا در ارتباط با نماز با تيمم يا نماز خوابيده، فرقى بين صحيحى و اعمى وجود دارد؟ مى فرمايد: فرق اين است كه صحيحى وقتى صلاة مضطجع را ملاحظه مى كند، در صورتى كه نماز به صورت

صحيح ادا شده باشد، آن صلاة را در مقايسه با صلاة تامّ الأجزاء و الشرائط مى بيند و به آن، صلاة اطلاق مى كند. ولى اگر همين صلاة مضطجع يكى از خصوصياتش رعايت نشد و به صورت فاسد

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 62

اتيان شد، آن وقت بين صحيحى و اعمى فرق پيدا مى شود، زيرا اطلاق صلاة بر صلاة فاسد مضطجع نزد اعمى به لحاظ همان معناى اوّلى- كه موضوع له است- مى باشد ولى نزد صحيحى اين گونه نيست، زيرا صحيحى، اصالت را براى صلاة صحيح مضطجع مى داند و صلاة فاسد مضطجع را مجازاً صلاة مى نامد. يعنى به لحاظ صلاة صحيح مضطجع، بر مورد فاسد هم صلاة اطلاق شده است. بنابراين ما نيازى به قدر جامع نداريم، موضوع له و مسمّاى اوّل كه روشن است و بقيه هم به اعتبار همان مسمّاى اوّل، صلاة ناميده مى شوند و فرق بين صحيحى و اعمى در همين جهتى بود كه مطرح كرديم. 2- اگرچه ما گفتيم نياز به قدر جامع نداريم ولى در مورد مسافر و حاضر براى ما مشكل پيش مى آيد و راه حلّى هم نداريم و آن اين است كه صلاة كامل جامع، آيا صلاة چهار ركعتى حاضر است يا صلاة دو ركعتى مسافر؟ زيرا حاضر و مسافر، در عرض يكديگرند و مثل متوضى و متيمم و يا جالس و قائم و مضطجع نيستند كه در طول يكديگر باشند. آيا كدام يك از اين دو ملاك مى باشند؟ ايشان مى فرمايد: تنها در اينجا ما بايد قدر جامعى بين اين دو فرض كنيم، چون هيچ كدام از حاضر و مسافر اصالت ندارند و هر دو در عرض يكديگرند و در رتبه واحدى قرار دارند.[28] بررسى كلام محقّق نائينى

رحمه الله: قبل از بررسى كلام مرحوم نائينى بايد به اين نكته توجه داشت كه كلام ايشان به اين معنا نيست كه اگر تصوير جامع ضرورتى پيدا نكرد، بايد ملتزم به وضع خاص و موضوع له خاص بشويم. بلكه از تنظير مركبات شرعيه به مركبات خارجيه تكوينيه، معلوم مى شود كه ايشان همان وضع عام و موضوع له عام را قائل است ولى درعين حال معتقد است تصوير جامع، بين افراد صحيحه يا افراد صحيحه و فاسده

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 63

ضرورتى ندارد، زيرا در همان مثال اتومبيل كه مطرح كرديم، وقتى سازنده اتومبيل، كلمه اتومبيل را براى آن مركّب خارجى هزار جزئى وضع مى كند، وضع خاص و موضوع له خاص نيست، مانند نام گذارى مولود جديد توسط پدر نيست زيرا مولود جديد قابل تكثر نيست به همين جهت در مقام نام گذارى، شخص و فرد ملاحظه مى شود و فرد نمى تواند تعدّد پيدا كند ولى در مسئله مخترَعات خارجيه اين طور نيست كه كلمه «اتومبيل» براى شخص همان چيزى كه در حضور مخترِع است وضع شود، به طورى كه اگر صدها مركب مشتمل بر تمامى اجزاء و شرايط بسازيم هركدام نياز به وضع جديدى داشته باشند. پس محقّق نائينى رحمه الله با وجود اين كه وضع عام و موضوع له عام را قائل است، تصوير جامع بين افراد صحيحه يا اعم از صحيحه و فاسده را منكر است. امّا اين بيان مرحوم نائينى داراى اشكالات متعدّدى است كه مهم ترين آنها دو اشكال است: اشكال اوّل: محقّق نائينى رحمه الله ادّعا كرد كه صلاة، در مرتبه اوّل و بالذّات براى نمازِ صحيحِ كاملِ واجد جميع اجزاء و شرايط- مثلًا براى نماز چهار ركعتى

تمام عيار و با وضو، در حال ايستاده و واجد تمام خصوصيات اختياريه- وضع شده است و اطلاق آن به مراتب پائين تر، از باب اشتراك در اثر يا تنزيل فاقد به منزله واجد است، آيا در اطلاقات متشرعه، چنين تنزيلى را ملاحظه مى كنيم؟ آيا وقتى متشرعه مى خواهد نماز را بر نماز با وضو اطلاق كند، بدون عنايت اطلاق مى كند ولى وقتى بخواهد بر نماز با تيمم اطلاق كند، در آن عنايت بكار مى برد؟ يعنى در اينجا حالت وقفه اى پيش مى آيد، ابتدا تنزيل را درست مى كند، سپس اطلاق مى كند؟ ابتدا بين صلاة اضطرارى با صلاة اختيارى مقايسه مى كند، سپس اطلاق مى كند؟ آيا در اطلاق كلمه صلاة بر اين مراتب پائين تر، مسأله مقايسه در كار است؟ يا اينكه مراتب پائين تر، اگرچه اضطرارى است و در صورت عجز از مرتبه قبلى به مرتبه بعدى انتقال حاصل مى شود ولى در مقام اطلاق از نظر متشرعه فرقى نمى كند. كسى مى خواهد نماز بخواند، رفيق او از او

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 64

مى پرسد: مى خواهى نماز بخوانى؟ مى گويد: بلى، مى پرسد: ايستاده يا نشسته؟ ما وقتى به متشرعه مراجعه مى كنيم مى بينيم در اطلاق لفظ صلاة، تقدّم و تأخّر و مقايسه وجود ندارد، مانند اطلاق اسد بر رجل شجاع نيست كه تا مقايسه نباشد نتوان اطلاق كرد.

البته ما نمى خواهيم بگوييم: به نماز فاسد هم حقيقتاً صلاة گفته مى شود يا نه. آن مسئله، مبنى بر اين است كه در بحث صحيح و اعم چه نتيجه اى بدست آوريم. ولى در مورد نماز صحيح- در هر مرحله و مرتبه اى باشد- متشرعه، لفظ صلاة را اطلاق مى كنند. بدون اينكه عنايت و مقايسه اى در كار باشد ممكن است كسى بگويد:

قبول داريم كه نزد متشرعه چنين است ولى از نظر خود شارع، اين گونه نيست. خود شارع وقتى خواسته كلمه صلاة را بر صلاة با تيمم اطلاق كند، با عنايت و مسامحه اطلاق كرده است. مى گوييم: اوّلًا: دليل شما بر اين مطلب چيست؟ ثانياً: جدايى انداختن بين شارع و متشرعه- به اين صورت كه شما مى گوييد- قابل قبول نيست. ظاهر اين است كه اطلاق متشرعه به اين نحو، از اولياء دين و از شارع گرفته شده است و چيزى نيست كه خودِ متشرعه آن را اختراع كرده باشند. اشكال دوّم: محقّق نائينى رحمه الله فرمود: ما همه جهات مسئله را درست كرديم و ثابت كرديم كه قدر جامعى نياز نيست فقط در يكجا براى ما مشكل پيش آمد و آن مسأله نماز حاضر و مسافر است. نماز حاضر، چهار ركعت است بدون كم و زياد، نماز مسافر هم دو ركعت است بدون كم و زياد. به همين جهت ناچاريم بگوييم اين دو- چون در يك مرتبه قرار دارند- قدر جامع وجود دارد. ما به محقّق نائينى رحمه الله مى گوييم: شما بعضى از جهات ديگر را توجه نكرده ايد.

حاضر، چند جور نماز دارد، نماز مغرب- كه سه ركعتى است- و نماز صبح- كه دو ركعتى است- و نماز آيات- كه در هر ركعت، پنج ركوع دارد و اين ركوع ها در صلاة دخالت دارد- اين ها به عنوان نماز صحيح، مطرح است. نمازى كه بر ميت خوانده

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 65

مى شود،[29] نماز صحيح است بدون اينكه مثل صلاة متيمّم يا صلاة جالس، در رتبه متأخر واقع شده باشد. خير، اين يك نمازى است كه بالأصالة واجب است درحالى كه خصوصيات نمازهاى معمولى

را ندارد. همچنين نماز عيد فطر و قربان- كه الآن به صورت استحبابى برگزار مى شود- داراى پنج تكبير است و اين تكبيرات، وجوب دارد. و اين طور نيست كه تكبيرات، مستحب باشند. اين ها چيزهايى است كه در رتبه اوّل نمازهاى صحيح قرار گرفته اند. آيا لازم نيست بين اين ها قدر جامعى درنظر بگيريم؟ آيا فقط مسئله حاضر و مسافر مطرح است؟ شايد در ذهن شما آمده كه بين چهارركعتى و دو ركعتى، مى توان قدر جامع درست كرد درحالى كه اين نمازها هم در جامع دخالت دارد، شما رتبه ها را خارج كرديد و خواستيد دايره قدر جامع را محدود كنيد، فكر كرديد دايره قدر جامع، محدود به دو نماز است با اينكه مصاديق متعددى از نماز- كه نه از جهت قيافه با هم اشتراك دارند و نه از جهت عمل- در همين رتبه اوّل از نماز صحيح واقع شده اند. پس چرا شما اين ها را ناديده گرفته و مسئله را روى صلاة حاضر و مسافر پياده كرديد؟ وقتى اين ها جمع شدند، شما ناچاريد كه لزوم تصوير جامع را بپذيريد. آيا فقط نماز متيمم و جالس، در تصوير جامع دخالت داشت كه اگر اين ها را كنار بزنيم نيازى به قدر جامع نباشد؟ خير، اين گونه نيست و حتى اگر اين ها را كنار بزنيم لابدّيّت تصوير قدر جامع سر جاى خود باقى است. در نتيجه، كلام مرحوم نائينى نمى تواند مورد قبول باشد بلكه همان طورى كه مرحوم آخوند فرمود: «لا بدّ من تصوير الجامع على كلا القولين- يعنى قول صحيحى و اعمى-». و ما گفتيم: اين مطلب، تنها به عنوان يك مقدّمه مطرح نيست، بلكه از اين راه مى توانيم حق در مسئله را انتخاب كنيم،

زيرا اگر در نتيجه بحث به جايى رسيديم كه صحيحى بتواند تصوير جامع كند و اعمى نتواند، نتيجه اين مى شود كه حق با صحيحى

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 66

است و اگر عكس اين مطلب باشد- يعنى اعمى بتواند تصوير جامع كند و صحيحى نتواند- كشف مى كنيم كه قول صحيحى باطل است و حق با اعمى است.

شرايط جامع
اشاره

جامعى كه هريك از صحيحى يا اعمى مى خواهد تصوير كند بايد داراى سه شرط باشد: 1- مقدور براى مكلف باشد، 2- از ناحيه امر، تحقق پيدا نكرده باشد، 3- بسيط باشد. البته بايد توجه داشت كه حاكم به اين لزوم، عقل نيست، به گونه اى كه اگر جامع، يكى از اين سه خصوصيت را واجد نبود، جامع قرار گرفتن آن استحاله عقلى داشته باشد. بلكه اين لزوم به لحاظ ظواهر و بعضى از خصوصيات ديگر است و بعضى از آنها هم از راه عقل استفاده مى شود. اينك به توضيح شرايط فوق مى پردازيم:

شرط اوّل (مقدوريت):

جامع، بايد براى مكلّف، مقدور باشد يعنى قدرت مكلّف بتواند به آن تعلّق گيرد خواه بدون واسطه، مقدورِ مكلّف باشد يا با واسطه. زيرا ما مى بينيم عناوين و الفاظ عبادات، متعلّق تكليف قرار گرفته اند. در آيه (أقيموا الصلاةَ) مسمّى و يا موضوع له لفظ صلاة، مأمور به واقع شده است و در آيه (كُتِبَ عليكم الصّيامُ)[30] مسمّى و عنوان «صيام»، مأمور به قرار گرفته است و در آيه (للَّه على النّاس حجّ البيت من استطاع اليه

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 67

سبيلًا)[31] عنوان «حجّ»، مأمور به است و اگر شما مى گوييد: «اين الفاظ براى يك قدر جامعى وضع شده اند»، حتماً بايد اين قدر جامع، مقدور براى مكلّف باشد؛ چون همين موضوع له، مأمور به واقع شده است. آنچه كه به اسم صلاة ناميده مى شود، متعلّق امر قرار گرفته است. پس اگر جامعى براى موضوع له لفظ صلاة تصوير مى كنيد بايد آن جامع، مقدور باشد ولى ما گفتيم: «لازم نيست تعلّق قدرت به اين جامع، بلاواسطه باشد و اگر با واسطه هم باشد مانعى ندارد،

مثلًا: در الفاظ وضو و غسل و تيمم، اگر ما بگوييم: «مقصود از اين ها معناى مسببى است»، يعنى مراد از اين ها، طهارتى است كه شرط براى نماز است. مأمور به، امرى است كه حاصل مى شود از اين غَسل و مسح، يعنى وضو، يك طهارت روحى است كه حاصل مى شود از اين افعال و آن، شرطيت براى نماز دارد. و در باب غسل و تيمم نيز به همين صورت است. اين فرض مانعى ندارد زيرا آن مسببات، اگرچه بدون واسطه، قدرت به آنها تعلّق نمى گيرد ولى با واسطه اسباب، قدرت به همان مسبّب تعلّق مى گيرد.

شرط دوّم (تحقّق جامع با قطع نظر از عنوان امر):

جامع بايد چيزى باشد كه با قطع نظر از تعلّق امر، تحقّق داشته باشد، چنين جامعى كه داراى واقعيت است، به عنوان موضوع و متعلّق امر قرار داده مى شود. ظاهر اين است كه عنوان امر، نبايد در مسئله جامع دخالت داشته باشد. البته ما نمى خواهيم قائل به استحاله اين معنا شويم. ما گفتيم: در باب وضع- كه يك امر اعتبارى و جعلى است- نبايد اين تقدّم و تأخّرها دخالتى داشته باشد. به همين جهت، در تقسيم شرايط گفتيم: شرايطى كه امكان اخذ در متعلّق را ندارد- به لحاظ اينكه متأخر از امر است، مثل قصد قربت بنا بر مبناى مرحوم آخوند كه قائل به استحاله اخذ قصد قربت در متعلّق بود- در عين حال، اين شرايط مى تواند در مقام تسميه دخالت داشته باشد، زيرا مسأله تسميه و نام گذارى، يك امر اعتبارى است و تقدّم و تأخرهاى

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 68

رتبى در باب تسميه دخالت ندارد ولى درعين حال گفتيم: اين قسم از شرايط، از محلّ نزاع خارج است، اگرچه دخول آن در محلّ نزاع هم محال

نيست، ولى خارجاً در اين قسم از شرايط- كه امكان اخذ در متعلّق ندارند- نزاع واقع نشده است. چون- بنا بر قول به ثبوت حقيقت شرعيه- ظاهر اين است كه عنوان نماز بايد تمام و كمالش با قطع نظر از امر ملاحظه شود كه حتّى اگر امرى هم به صلاة متعلّق نمى شد، اين نماز، خودش داراى معنا و موضوع له بود. اينجا هم همين حرف را ولى به صورت قوى تر مطرح مى كنيم، زيرا بحث شرايط فقط در ارتباط با بعضى از شرايط بود ولى حالا اگر كسى بخواهد بگويد: «نفس عنوانى كه قدر جامع است، متأخر از امر است»، مثل اينكه بگويد: «جامع بين افراد صحيحه- بنا بر قول صحيحى- عنوان «ما هو المأمور به» است». اگرچه واقعاً هم همين طور است، كلّ صلاة صحيحة تعلّق بها أمرٌ سواء كان الأمر وجوبياً أو استحبابياً، ولى نفس عنوان «ما هو المأمور به» عنوانى است كه ذاتش تأخر از امر دارد. حال آيا مسمّى به لفظ صلاة، چيزى است كه نه تنها شرطش بلكه خودش هم متأخر از امر است؟ اگر بخواهيم عنوان «ما هو المأمور به» را به عنوان جامع بين افراد صحيحه مطرح كنيم، خلاف ظاهر است، هرچند- در باب اعتباريات و امور جعلى- برهان عقلى بر خلاف اين معنا قائم نشده است. علاوه بر اين، اشكال ديگرى نيز در اينجا مطرح است و آن اين است كه عنوان «ما هو المأمور به» را كه شما مى خواهيد جامع قرار دهيد آيا نفس اين عنوان، جامع است يا چيزى اضافه دارد؟ مگر صلاة و صوم و حج و خمس و ...

مأمور به نيستند؟ پس چطور شما مى خواهيد «ما هو المأمور

به» را جامع بين نمازهاى صحيح قرار دهيد؟ و اگر بگوييد: قيدى هم به آن اضافه مى كنيم و مثلًا عنوان «ما هو المأمور به بالأمر الصلاتى» را به عنوان جامع قرار مى دهيم، نتيجه اين حرف اين مى شود كه در مسمّى بايد خودِ اسم هم دخالت داشته باشد يعنى خود صلاة هم در مسمّى دخالت دارد، موضوع له لفظ صلاة، عبارت از «ما هو المأمور به بالأمر

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 69

المتعلّق بالصلاة» است و اين حرف، اگر هم محال نباشد، قطعاً صحيح نيست يعنى خلاف ظاهر است. خلاصه اين كه عنوان جامع نبايد عنوانى باشد كه متوقف بر امر است بلكه ظاهر اين است كه مسمّاى صلاة، يك عنوانى است كه قبل از تعلّق امر، تحقّق دارد.

شرط سوّم (بساطت جامع):

جامع، بايد بسيط باشد. اين مسئله هم برهان عقلى ندارد ولى از شرايط جامع است زيرا اگر جامع بخواهد مركب باشد، در باب نماز، نمى توان نماز مركّبى پيدا كرد كه در تمام حالات، صحيح باشد. نماز حاضر، فقط براى حاضر، صحيح است و براى مسافر، باطل است. پس ما نمى توانيم به طور مطلق بگوييم: نماز چهارركعتى، يك نماز صحيحى است. بلكه براى خصوص حاضر، صحيح است. نماز با وضو، نماز با تيمم، نماز صبح، نماز مغرب و ... نيز اين گونه اند. نماز دو ركعتى براى صبح صحيح است و براى ظهر باطل است، نماز سه ركعتى فقط براى مغرب صحيح است و براى عشا و غير آن صحيح نيست. بنابراين ما نمى توانيم در افراد و مصاديق نمازهاى صحيح، يك مركّبى فرض كنيم كه در همه حالات، اتّصاف به صحّت داشته باشد. بنابراين جامع بايد يك امر بسيطى باشد، ولى آيا

اين امر بسيط چيست؟ بايد آن را پيدا كنيم. در نتيجه هريك از صحيحى و اعمى كه نتواند جامعى با شرايط فوق ارائه دهد قولش باطل خواهد بود ولى اگر هر دو نتوانستند جامعى داراى شرايط ارائه دهند بايد براى ترجيح قول يكى از آن دو سراغ ادلّه و راههاى ديگر برويم.

تصوير قدر جامع نزد صحيحى
اشاره

در اين زمينه نظرياتى وجود دارد كه در ذيل به بحث پيرامون آنها مى پردازيم:

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 70

1- كلام مرحوم آخوند

مرحوم آخوند از جمله قائلين به صحيح است و عقيده دارد صحيحى بايد تصوير جامع كند، به همين جهت در مقام تصوير جامع برآمده و فرموده است: ما جامع داريم ولى آن جامع را با عنوان و حقيقتش نمى شناسيم و راهى براى شناسايى آن پيدا نكرديم، امّا وقتى به سراغ آيات و روايات مى رويم و مثلًا در مورد نماز بررسى مى كنيم مى بينيم آيات و روايات، خصوصياتى را در مورد نماز ذكر كرده اند مثل آيه (إنّ الصلاة تنهى عن الفحشاء و المنكر)[32] يا رواياتى كه مى فرمايد: «الصلاة قربان كلّ تقيّ» يا «الصلاة خير موضوع» يا «الصلاة معراج المؤمن»،[33] ملاحظه مى كنيم كه اين آثار و خواص، فقط در نماز صحيح وجود دارد. نماز صحيح، ناهى از فحشاء و منكر و معراج مؤمن و قربان كلّ تقى و خير موضوع است و تمام نمازهاى صحيح در اين آثار مشتركند. اين آثار، هم بر نماز حاضر مترتب است و هم بر نماز مسافر، هم بر نماز متوضى مترتب است و هم بر نماز متيمّم. ايشان مى فرمايد: اگر تمام نمازهاى صحيح، در نهى از فحشاء و منكر شركت داشته باشند اين سؤال مطرح مى شود كه آيا بين اين انواع، قدر جامعى تحقّق دارد يا نه؟ اگر گفته شود: «قدر جامعى تحقّق ندارد»، معنايش اين است كه تعدادى امور متباين- كه بين آنها قدر جامعى وجود ندارد- در اثر واحد اشتراك دارند. در نهى از فحشاء و منكر اشتراك دارند. چگونه چنين چيزى ممكن است؟ طبق قاعده فلسفى «الواحد لا يصدر

إلّا من الواحد»،[34] نهى از فحشاء و منكر، به عنوان يك اثر واحد، حتماً بايد از مؤثر واحدى صادر شود و اگر مؤثرات، متعدّد باشند و بين آنها قدر جامعى وجود نداشته باشد، به اين قاعده مسلّم فلسفى خدشه وارد مى شود درحالى كه اين قاعده، قاعده اى عقليه است و قابل خدشه نيست. در نتيجه، شما ناچاريد بين انواع

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 71

نمازهاى صحيح، قدر جامعى درست كنيد و بگوييد: تمام انواع، در اين قدر جامع مشتركند و آنچه مؤثر در نهى از فحشاء و منكر است، همين قدر جامع است. ولى ما نمى دانيم اين قدر جامع و اين شى ء واحد چيست؟ و لازم نيست كه چنين چيزى را بدانيم بلكه همين اندازه كه مى دانيم آن قدر جامع، از فحشاء و منكر، نهى مى كند و معراجيت براى مؤمن دارد، كافى است و ما از طريق اثر و خاصيت، پى به وجود قدر جامع مى بريم. مرحوم آخوند، از اين طريق، قدر جامع را تصوير مى كند و جامع ايشان، داراى شرايطى كه در ارتباط با قدر جامع گفتيم مى باشد.[35] بررسى كلام مرحوم آخوند: به كلام مرحوم آخوند اشكالاتى وارد شده است: اشكال اوّل: مرحوم آيت اللَّه بروجردى، مى فرمايد: بنا بر كلام مرحوم آخوند، نماز به معناى ناهى از فحشاء و منكر است يعنى عنوان ناهى از فحشاء و منكر، مسمّا و موضوع له لفظ نماز است. در اين صورت، آيه شريفه (انّ الصلاةَ تنهى عن الفحشاء و المنكر)[36] به معناى «إنّ النّاهية عن الفحشاء و المنكر تنهى عن الفحشاء و المنكر» مى شود. درحالى كه نمى توان با آيه شريفه اين گونه برخورد كرد.[37] دفاع از مرحوم آخوند: اين اشكال به مرحوم آخوند وارد

نيست زيرا در كلام مرحوم آخوند، عنوان «نهى از منكر» به عنوان موضوعيت اخذ نشده است بلكه همان گونه كه در باب تقسيم عناوين ملاحظه شد، اين عنوان، يك عنوان مشير است يعنى فقط جنبه هدايت و راهنمايى دارد ولى خودش هيچ دخالتى ندارد، مثل اينكه در روايت وارد شده كسى خدمت امام صادق عليه السلام عرض كرد: «عمّن آخذ معالم دينى»؟

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 72

يعنى معالم دينم را از چه كسى اخذ كنم؟ امام عليه السلام ملاحظه كرد كه زراره در جمعى نشسته است، فرمودند: «عليك بهذا الجالس» يعنى برو سراغ اين شخصى كه در آنجا نشسته و معالم دينت را از او فرا بگير.[38] آيا عنوان «الجالس» در عبارت امام عليه السلام نقشى در حكم دارد؟ معلوم است كه جالس بودن زراره در اخذ معالم دين نقشى نداشته است بلكه اين عنوان، فقط يك عنوان مشير است و اشاره مى كند به موضوع واقعى حكم و آن عبارت از رجل فقيه در دين و آشناى به مسائل دينى است ولى آن رجل، نشان مشخصى به جز جلوس نداشته است به همين جهت، امام عليه السلام با كلمه «هذا» به او اشاره كرده و فرمود: عليك بهذا الجالس. آيا مرحوم آخوند، در اينجا در ارتباط با نهى از فحشاء و منكر بيشتر از اين معنا را مى خواهد ادعا كند؟ مى خواهد بگويد: عنوان «الناهية»- بما أنّها ناهية- دخالت در مسماى صلاة و موضوع له لفظ صلاة دارد كه لفظ صلاة را با توجه به اين «الناهية عن الفحشاء و المنكر» وضع كرده باشند؟ ظاهر اين است كه اين اشكال به مرحوم آخوند وارد نيست و معناى آيه اين

نيست كه إنّ الناهية عن الفحشاء و المنكر تنهى عن الفحشاء و المنكر. و وقتى عنوان، عنوان مشير شد، عنوان مشير، تحققش دخالتى در حكم ندارد و تقيّد از آن استفاده نمى شود و مثلًا جمله «عليك بهذا الجالس» به اين معنا نيست كه مادامى كه او جالس است، معالم دينت را از او اخذ كن تا مثلًا در حال قيام نتواند از او معالم دين را اخذ كند. از اينجا استفاده مى كنيم كه اگر- برفرض- نمازى صحيح بود ولى ناهى از فحشاء و منكر نبود، لطمه اى به اسم نماز وارد نمى شود. خلاصه اينكه مرحوم آخوند براى اين عناوين، فقط جنبه راهنمايى و هدايتگرى قائل است نه اينكه اين عناوين موضوعيتى

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 73

داشته باشند. اشكال دوّم: امام خمينى «دام ظلّه» مى فرمايد: مبناى تصوير جامع، قاعده فلسفى «الواحد لا يصدر إلّا من الواحد» بود درحالى كه در جاى خود ثابت است كه: اوّلًا: اين قاعده، اختصاصى است و واحد در آن خداوند متعال است كه واحد به تمام معنا و بسيطِ از جميع جهات است.[39] ثانياً: برفرض كه دايره قاعده را توسعه دهيم و بگوييم: اين قاعده به خداوند متعال اختصاص ندارد، محدوده توسعه اين قاعده، تكوينيات و واقعيات است يعنى آنچه تكويناً و حقيقتاً وحدت دارد مورد بحث قرار مى گيرد. ولى در اينجا كه در ارتباط با نماز و امثال آن بحث مى كنيم، يك واحد اعتبارى را مورد بحث قرار داده ايم نه واحد حقيقى را. شارع مقدس، مقولات مختلفى- كه بين آنها تباين ذاتى وجود دارد- را به صورت شى ء واحد ملاحظه كرده است. مقولات موجود در نماز، متباينند و لازمه تباين اين است

كه نتوان بين آنها وحدتى تحقق داد مگر در مقام اعتبار، شارع مقدس- در مقام اعتبار و به عنوان امرى اعتبارى- اين مقولات مختلف را به صورت شى ء واحدى ملاحظه كرده و عنوان محلِّل و محرِّم به آن داده و بعضى از امور را به عنوان قواطع آن مطرح كرده و براى آن، آثارى- چون نهى از فحشاء و منكر- فرض كرده است. آيا در چنين مسأله اى- مانند صلاة- كه هيچ گونه وحدتى- حتى در يك فردش-

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 74

تحقق ندارد بلكه مجموعه اى از مقولات متباين است، چگونه مى توان قاعده فلسفى مربوط به واقعيات و تكوينيات را مطرح كرد؟ مرحوم آخوند نه تنها در اينجا بلكه در موارد متعددى- كه ظاهراً يكى از آنها مسأله واجب تخييرى است- به اين قاعده استناد كرده است در حالى كه اين قاعده، هيچ ربطى به مسائل اعتبارى ندارد و در اصول و فقه نمى توان به آن استناد كرد.[40] اشكال سوّم: حضرت امام خمينى «دام ظلّه» سپس مى فرمايد: برفرض كه جريان قاعده الواحد را در ما نحن فيه بپذيريم ولى آيا شما چگونه اين قاعده را بر اينجا تطبيق مى كنيد؟ شما گفتيد: چون اثر، واحد است پس مؤثر هم بايد شى ء واحد باشد و آن شى ء واحد را به عنوان قدر جامع بين انواع نمازهاى صحيح قرار داديد. در حالى كه شما اثر واحدى ذكر نكرديد بلكه چندين اثر مطرح كرديد. نهى از فحشاء و منكر يك اثر است، معراجيت، اثر ديگر، قربان كلّ تقي اثر ديگر، خير موضوع اثر ديگر و حتماً آثار ديگرى نيز وجود دارد كه شما مطرح نكرده ايد. پس چرا مى گوييد:

از وحدت اثر، پى به

وحدت مؤثر مى بريم؟ درحالى كه شما اثر واحد ذكر نكرده ايد و برفرض كه قاعده الواحد بخواهد در ما نحن فيه جريان پيدا كند بايد يك اثر در كار باشد. از اين گذشته، حتى در (إنّ الصلاة تنهى عن الفحشاء و المنكر) نيز آثار متعددى مطرح است زيرا فحشاء و منكر، داراى دامنه وسيعى است، شرب الخمر، غصب، سرقت و ... همه از مصاديق آن مى باشند و پيداست كه اين ها همه داراى استقلالند، در نتيجه (إنّ الصلاة تنهى عن الفحشاء و المنكر)- به تعداد فحشاء و منكر- به آثار متعددى انحلال پيدا مى كند. (الصلاة تنهى عن الفحشاء و المنكر) يعنى الصلاة تنهى عن شرب الخمر، الصلاة تنهى عن الزنا، الصلاة تنهى عن الغصب و ... بنابراين اگر ما بوديم و آيه شريفه، و روايات ديگرى در مورد آثار نماز در ميان نبود، نمى توانستيم بگوييم: تنهى عن الفحشاء و المنكر، اثر واحد است بلكه آثار متعددى

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 75

است و در اين صورت، قاعده «الواحد لا يصدر إلّا من الواحد» نمى تواند جريان پيدا كند.[41] پاسخ اشكال سوّم: اين اشكال، به مرحوم آخوند وارد نيست، زيرا استدلال مرحوم آخوند، مبتنى بر تعدّد آثار نيست يعنى اگر آيه شريفه در ارتباط با صلاة نبود و ما بوديم و «الصلاة معراج المؤمن»[42] وجود همين يك اثر، براى تماميت استدلال مرحوم آخوند كافى بود، زيرا ايشان مى فرمود: تمام نمازهاى صحيح، در اين اثر (معراجيت) مشتركند و براساس قاعده «الواحد لا يصدر إلّا من الواحد» بايد قدر جامعى به عنوان موضوع له لفظ صلاة وجود داشته باشد كه در اين اثرِ واحد، تأثير كرده باشد. پس استدلال مرحوم آخوند، متوقف بر

تعدّد آثار نيست و در اين صورت، تعدد آثار، لطمه اى به استدلال وارد نمى كند. تعدّد آثار در جايى لطمه به استدلال مى زند كه ما احتمال دهيم مؤثر در هر اثرى، غير از مؤثر در اثر ديگر باشد، مثلًا: اگر در بين نمازهاى صحيح، اين اختلاف وجود داشت كه بعضى از نمازهاى صحيح، عنوان معراجيت و بعضى ديگر از نمازهاى صحيح، عنوان قربان كلّ تقى داشت مى گفتيم:

قاعده «الواحد» نمى تواند پياده شود چون آنچه مؤثر در معراجيت است غير از چيزى است كه مؤثر در قربانيت است. ولى اگر ما اين گونه فرض كنيم- واقعيت مسئله هم همين است- كه تمام نمازهاى صحيح، در معراجيت مشتركند، اشتراك اين ها در قربانيت، لطمه اى به قاعده الواحد نمى زند. به عبارت ديگر: ما كه از راه معراجيت تمام نمازهاى صحيح مى خواهيم بين نمازهاى صحيح، قدر جامعى درست كنيم، اين امر متوقف بر اين نيست كه نمازهاى صحيح، اثر ديگرى غير از معراجيت نداشته باشند بلكه وجود اثر دوّم يا سوّم و ... در ملاك قاعده «الواحد» خللى ايجاد نمى كند. در حقيقت، واحدى كه در اينجا

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 76

مطرح است، واحد به لحاظ مؤثرهاست، يعنى مؤثرها متعدد و اثر واحد است پس كشف مى شود كه مؤثر نيز واحد است و اثر واحد در مقابل آثار متعدد نيست كه اشكال تعدد آثار مطرح شود. اشكال چهارم: به مرحوم آخوند گفته مى شود: آثارى كه شما به عنوان نهى از فحشاء و منكر و معراجيت و قربانيت و امثال آن ذكر كرديد آيا موضوع اين آثار چيست؟

ماهيت 43] و مفهوم صلاة يا وجود ذهنى آن يا وجود خارجى آن؟ و قسم چهارمى وجود

ندارد. اگر كسى احتمال دهد كه اين آثار، مربوط به ماهيت صلاة است، مثل بعضى از لوازمى كه ملزوم آن عبارت از ماهيت است و از آنها به «لوازم الماهية» تعبير مى كنند، مانند زوجيت نسبت به اربعه كه در لازم بودن زوجيت، نسبت به ملزومِ أربعه، نه وجود ذهنى دخالت دارد و نه وجود خارجى، بلكه زوجيت مربوط به ماهيت اربعه است. آيا آثارى كه براى نماز ذكر كرديد مانند زوجيت نسبت به اربعه است؟ پيداست كه مسئله به اين صورت نيست زيرا مفهوم و ماهيت صلاة، ناهى از فحشاء و منكر نيست و عنوان معراجيت براى هيچ مؤمنى ندارد. همچنين نمى توان گفت: آثار، مربوط به وجود ذهنى صلاة است. شما اگر هزاران بار مفهوم صلاة را تصور كنيد و به ماهيت آن وجود ذهنى بپوشانيد هيچ گونه نهى از فحشاء و منكر برآن مترتب نمى شود. و اين وجود ذهنى، موجب حصول بركات و آثار نمى شود. بنابراين، چاره اى نيست جز اين كه گفته شود: اين آثار، مربوط به وجود خارجى صلاة است. نماز، وقتى وجود خارجى پيدا كرد آثارى چون نهى از فحشاء و منكر و معراجيت و ... برآن مترتب مى شود. در نتيجه، همه وجودات خارجى نمازهاى صحيح، در اين آثار مشتركند. همان طورى كه نماز چهار ركعتى اين آثار را دارد، نماز مسافر،

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 77

نماز متوضى، نماز متيمم، نماز قائم و نماز قاعد و مضطجع، و حتى نماز غريق، اين آثار را دارد. ولى شما (جناب آخوند) از اين حرف چه بهره اى مى توانيد ببريد؟ شما مى گوييد: ما از اشتراك وجودات خارجيه در ترتب آثار، كشف مى كنيم كه قدر جامعى وجود دارد و آن

قدر جامع، در ترتب اين اثر دخالت دارد. مستشكل مى گويد: لازم است ما يك تجزيه و تحليلى نسبت به اين حرف داشته باشيم تا ببينيم آيا اين حرف صحيح است يا نه؟ يك جهت را كه بايد ملاحظه كرد اين است كه اين وجودات، چون وجوداتِ صحيح مى باشند در اين آثار تأثير دارند ولى اگر نماز حاضر، باطل باشد چنين آثارى برآن مترتب نمى شود. نمازِ حاضرِ صحيح كه در اين اثر تأثير مى گذارد نماز چهار ركعتى است و اگر حاضر، به جاى چهار ركعت، دو ركعت بخواند، نمى تواند اين آثار را داشته باشد. نماز دو ركعتى مسافر نيز به عنوان اين كه قصر است موجب ترتب اين آثار است.

و اگر مسافرى به جاى نماز دو ركعتى، نماز چهار ركعتى بخواند، نمى تواند اين آثار را داشته باشد. در اين صورت سؤال مى كنيم: قدر جامع بين نماز تمام و نماز قصر چيست؟ آيا در آن قدر جامع، خصوصيات «تماميت» براى حاضر مطرح است؟ اگر بگوييد: مطرح نيست. مى گوييم: نماز حاضر، اگر تمام نباشد مؤثر در اين آثار نيست. و اگر بگوييد:

خصوصيت «تماميت» براى حاضر و خصوصيت «قصريت» براى مسافر مطرح است پس قدر جامع بين نماز حاضر و نماز مسافر چيست؟ به عبارت روشن تر: شما مى گوييد: «اگر خصوصيات فرديّه زيد و عَمرو و بكر را ملاحظه كنيم اين ها متباين اند و اگر خصوصيات فرديّه را كنار بزنيم مى توانيم بين آنان قدر جامع درست كنيم».

مى گوييم: آيا خصوصياتى كه در صحت نمازهاى صحيح معتبر است- مثل قصريت و اتماميت- در مقام قدر جامع حفظ مى شود يا نه؟ اگر بگوييد: خصوصيات را كنار مى زنيم.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 78

مى گوييم: در اين

صورت، قدر جامع هست ولى اگر خصوصيات، كنار رود صحت هم كنار مى رود و اين آثار هم كنار مى رود. اين آثار، تابع صحت و صحت هم تابع خصوصيات است. و اگر بگوييد: خصوصيات را حفظ مى كنيم. مى گوييم: در اين صورت، نماز حاضر و مسافر، متباين شده و نمى توان بين آنها قدر جامع پيدا كرد زيرا قدر جامع بين نماز حاضر و نماز مسافر، «نماز» است و «نماز» نمى تواند ناهى از فحشاء و منكر باشد بلكه «نماز صحيح» با رعايت خصوصيات است كه ناهى از فحشاء و منكر است. اين مهم ترين اشكالى است كه بر مرحوم آخوند وارد است و به نظر مى رسد كه قابل جواب هم نيست. اشكال پنجم: نتيجه تصويرى كه شما براى جامع صحيحى ذكر كرديد، اين شد كه ما به هيچ عنوان نمى توانيم جامع را بشناسيم؛ فقط از راه آثار و خواصى كه در آيات و روايات ذكر شده، مى توانيم به آن جامع اشاره كنيم. و اين آثار- بر اساس مبناى مرحوم آخوند- دخالتى در آن جامع ندارد، بلكه در اينجا فقط عنوان مشير مطرح است، يعنى از راه اين آثار، به آن جامع اشاره مى شود و در حقيقت، به معناى صلاة، اشاره مى شود. البته بايد توجه داشت كه اين ابهام و اجمال، در ارتباط با ما مطرح است ولى در ارتباط با خود شارع- كه الفاظ را براى معانى صحيحه و لفظ صلاة را براى جامع بين افراد صحيحه وضع كرده است- ابهامى وجود ندارد و قدر جامع، معلوم و مشخص است، هرچند ما نتوانستيم آن جامع را بدست آوريم. شارع، به عنوان اين كه واضع است- بنا بر قول به

حقيقت شرعيه- و يا به عنوان اين كه مستعمِل است و احاطه علمى به همه مسائل دارد و خودش مخترِع اين الفاظ است، برايش هيچ گونه ابهامى در كار نيست. حال اين اشكال پيش مى آيد كه اين آثار، براى متشرعه نامعلوم است، حتى طلاب تا قبل از رسيدن به كفايه، از اين آثار اطلاعى ندارند و بر اساس كلام مرحوم آخوند بايد

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 79

گفت: صلاة، براى اين افراد هيچ معنايى نمى تواند داشته باشد زيرا معناى موضوع له آن مبهم است و آثار هم براى چنين كسى نامعلوم است تا از طريق آنها راه به موضوع له پيدا كند. آيا شخص عامى كه نمى داند نماز ناهى از فحشاء و منكر و معراج مؤمن است، از لفظ نماز چه چيزى درك مى كند؟ بر اساس مبناى مرحوم آخوند، نبايد چيزى درك كند زيرا معناى جامع- حتى براى خود مرحوم آخوند هم- مبهم است و آثار هم براى شخص عامى نامشخص است، لذا لازمه بيان ايشان اين است كه اكثر متشرعه، از لفظ صلاة چيزى درك نكنند. در حالى كه واقعيت مسئله اين طور نيست. اگر كسى اين آثار را هم نداند باز هم معناى صلاة برايش مبهم نيست كه از شنيدن لفظ صلاة، به معنايى انتقال پيدا نكند. به عبارت ديگر: «از شنيدن لفظ صلاة، انتقال پيدا مى كند به اين كه يك عبادتى هست» ولى آيا آن عبادت چيست؟ از لفظ صلاة چيزى نمى فهمد. بنابراين، بيان مرحوم آخوند داراى تالى فاسد است و نمى تواند مورد قبول باشد. اشكال ششم: بر اساس حرفى كه قبل از شروع در تصوير قدر جامع گفتيم، اشكال ديگرى به مرحوم آخوند وارد

مى شود و آن اين است كه آيا شرايط، در تسميه و يا موضوع له دخالت دارد يا نه؟ ما گفتيم: شرايط بر سه قسم است: قسم اوّل: شرايطى كه امكان اخذ در متعلّق دارد و در خارج هم در متعلّق اخذ شده است. قسم دوّم: شرايطى كه امكان اخذ در متعلّق دارد ولى در خارج در متعلّق اخذ نشده است، مثل عدم ابتلاء به مزاحم اقوى. قسم سوّم: شرايطى كه امكان اخذ در متعلّق ندارد، مثل قصد قربت- به معناى داعى الأمر- براساس مبناى مرحوم آخوند. در آنجا گفتيم: دو قسم اخير شرايط، داخل در محلّ نزاع نيستند و كسى نيامده آنها را در محلّ نزاع داخل كند به گونه اى كه صحيحى بگويد: اگر نماز، مبتلا به ازاله شد، ديگر صلاة نيست چون مبتلا به مزاحم اقوى است.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 80

حال مى گوييم: اگر نظر مرحوم آخوند هم همين باشد يعنى اگر ايشان، در باب شرايط، قائل به تفصيل شود و فقط شرايط قسم اوّل را داخل در محل نزاع بداند؛ در حقيقت، صحت نماز را- از لحاظ شرايط- فقط در ارتباط با شرايط قسم اوّل، در محلّ بحث قرار مى دهد. در اين صورت، اين اشكال به ايشان وارد است كه مى گوييم: دليل شما، با مدّعا تطبيق نمى كند. زيرا مدّعاى شما صحت مطلقه نيست بلكه مدّعاى شما صحت از حيث شرايط قسم اوّل- علاوه بر اجزاء- مى باشد، ولى صحت از حيث شرايط قسم دوّم و سوّم، داخل در محلّ نزاع و مدّعاى شما نيست. و به عبارت ديگر:

مدّعاى شما، صحت از حيث اجزاء و از حيث بعض شرايط است، نه صحت مطلق. ولى دليل

شما- كه مى خواهيد از راه آثار به قدر جامع برسيد- در ارتباط با صحّت مطلقه است، زيرا اين آثار، آثار صحيح مطلق است يعنى نمازى مى تواند ناهى از فحشاء و منكر باشد كه تمام اجزاء و تمام شرايط- حتى عدم ابتلاء به مزاحم اقوى- در آن وجود داشته باشد. بنابراين كه نماز مبتلا به ازاله، باطل باشد. در نتيجه، چنين صلاتى نمى تواند ناهى از فحشاء و منكر و معراج مؤمن باشد، و ساير آثار هم نمى تواند برآن مترتب شود. آيا مى توان گفت: نمازِ بدون قصد قربت، ناهى از فحشاء و منكر و معراج المؤمن است؟ حاصل اين كه اين آثار بر نمازى مترتب است كه داراى صحّت مطلقه باشد. پس دليل شما اقتضاى صحّت مطلقه مى كند درحالى كه مدّعاى شما، صحّت مطلقه نيست. البته ما در آنجا گفتيم: به حسب ظاهر، مرحوم آخوند در باب شرايط تفصيلى قائل نشده است. و ايشان در آخر بحث صحيح و اعم مسئله شرايط را عنوان مى كند. ابتدا به صورت احتمال مى فرمايد: «محتمل است ما بگوييم: شرايط، از محل بحث خارج است»، بدون اينكه تفصيلى قائل شود. امّا در آخر بحث مى فرمايد: ولى صحيح اين است كه بگوييم: «شرايط هم در باب صحّت و باب موضوع له و مسمّى معتبر است»[44].

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 81

ولى بعيد است كه ايشان مسئله عدم ابتلاء به مزاحم اقوى يا چيزهايى كه از امر تأخر دارد- و خود امر هم متأخر از تسميه و موضوع له است- را در مقام تسميه دخيل بداند.

روى اين استبعاد، اشكال عدم تطبيق دليل بر مدّعا، بر مرحوم آخوند وارد خواهد شد. اكنون كه از كلام مرحوم آخوند

فارغ شديم ببينيم بزرگان شاگردان مرحوم آخوند مثل محقق عراقى رحمه الله، محقق نائينى رحمه الله، محقق كمپانى رحمه الله، و استاد بزرگوار ما مرحوم آقاى بروجردى كه ساليان متمادى از محضر مرحوم آخوند استفاده كرده و از شاگردان مبرّز مرحوم آخوند بوده است در مقام تصوير جامع چه راهى را طى كرده اند؟ محقق نائينى رحمه الله از ابتداى امر، خود را راحت كرده و معتقد است: ما نيازى به تصوير قدر جامع نداريم.[45] ولى بزرگان سه گانه ديگر، تصوير جامع را پذيرفته اند.

2- كلام محقق عراقى رحمه الله

جامع، گاهى به صورت جامع مقولى (يا ماهوى) است، مثلًا بين زيد و عَمرو و بكر و تمامى افراد انسان، جامع ماهوى وجود دارد؛ يعنى اين افراد، در ماهيت واحد مشتركند و از مقوله واحدى مى باشند و آن جامع، انسانيّت و ماهيت انسان است. ولى در ما نحن فيه، چنين جامعى نداريم. جامع ماهوى، نه تنها بين مصاديق نمازهاى صحيح- مثل نماز حاضر و مسافر و متوضى و متيمم و قائم و قاعد- وجود ندارد بلكه بين اجزاء يك نماز صحيح هم وجود ندارد زيرا وحدت يك نماز، وحدت اعتبارى است و چيزهايى كه اين وحدت اعتباريه بين آنها ملاحظه شده، از مقولات مختلف و متباين مى باشند. بعضى از مقوله «أين» و بعضى از مقوله «فعل» و بعضى از مقوله ديگرند. و در فلسفه ثابت شده است كه بين مقولات، تباين كلّى وجود دارد و امكان ندارد بين مقولات، يك جامع حقيقى و ماهوى تحقق داشته باشد.[46] لذا ايشان

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 82

مى فرمايد: ما حتى در يك نماز هم نمى توانيم جامع ماهوى درست كنيم چه رسد به اينكه بخواهيم نمازهاى

متعددى چون نماز حاضر و مسافر و متيمم و غريق و ... را تحت يك ماهيت و يك مقوله درآورده و براى آنها جامع ماهوى درست كنيم، چنين چيزى ممتنع است. از جامع ماهوى كه بگذريم، در مرحله پايين تر، به جامع عنوانى مى رسيم. جامع عنوانى به اين معناست كه افرادى تحت يك عنوان جمع باشند، هرچند از نظر ماهيت و مقوله، مختلف باشند، مثل اينكه در باب نماز بگوييم: عنوان «الناهية عن الفحشاء و المنكر» جامع بين تمام نمازهاى صحيح است.[47] ولى ظاهراً چنين جامعى به عنوان موضوع له لفظ صلاة نيست. مؤيّد اين مطلب همان اشكالى بود كه مرحوم بروجردى بر كلام مرحوم آخوند وارد كرد و ما از كلام ايشان دفع كرديم. آن اشكال اين بود كه اگر عنوان «الناهية عن الفحشاء و المنكر» معناى موضوع له لفظ صلاة باشد بايد آيه شريفه را اين گونه معنا كرد: إنّ الناهية عن الفحشاء و المنكر ناهية عن الفحشاء و المنكر.

درحالى كه نمى توان با آيه شريفه اين گونه برخورد كرد. اين مطلب در كلام مرحوم عراقى ذكر نشده ولى آنچه گفتيم مؤيدى است كه جامع عنوانى- مثل الناهية عن الفحشاء و المنكر- نمى تواند موضوع له لفظ صلاة باشد. پس جامع چيست؟ ايشان مى فرمايد: جامع، حصّه اى از وجودات است كه نمازهاى صحيح را دربر مى گيرد. توضيح: مثلًا نمازهاى فاسد را يك طرف و نمازهاى صحيح را طرف ديگر قرار مى دهيم و مى گوييم: براى ما دو حصّه وجود دارد: يك حصّه، مشتمل بر وجودات نمازهاى صحيح و يك حصّه، مشتمل بر وجودات نمازهاى فاسد است. و جامع بين

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 83

نمازهاى صحيح، حصّه اى است كه مشتمل

بر نمازهاى صحيح است. همان طور كه جامع بين نمازهاى فاسد، حصّه اى است كه مشتمل بر نمازهاى فاسد است. بنابراين بعد از آنكه جامع ماهوى براى نمازهاى صحيح، ممتنع بود و جامع عنوانى هم موضوع له نبود- اگرچه استحاله ندارد- جامع بين نمازهاى صحيح، عبارت از عنوان «حصّه اى از وجودات كه شامل نمازهاى صحيح است» مى باشد.[48] اشكال بر كلام مرحوم عراقى به مرحوم عراقى عرض مى كنيم: آيا اين حصّه از وجودات- كه به عنوان جامع مطرح است- عبارت از «وجود» است يا «كلّى و ماهيت» يا قسم سوم؟ قسم سوم را نمى توان تصور كرد بنابراين يا بايد بگوييد: اين حصّه از وجودات، «ماهيت و كلّى» است و يا بايد بگوييد: «وجود» است. اگر بگوييد: «ماهيت» است. مى گوييم: شما تصوير جامع ماهوى را ممتنع دانستيد و گفتيد: مقولات متباين نمى توانند تحت پوشش يك ماهيت و يك مقوله قرار بگيرند. و اگر بگوييد: «وجود» است. مى گوييم: اوّلًا: «وجود»، مساوق با جزئيت است. هرجا كه وجود مطرح باشد، جزئيت و تشخص هم همراه آن مى باشد. در اين صورت شما چگونه ملتزم شديد كه موضوع له لفظ صلاة- مثل اسماء اجناس- داراى عموميت است؟ به عبارت ديگر: شما از يك طرف مى گوييد: «وضع و موضوع له در صلاة، عام است». و از طرفى مى گوييد: جامع بين افراد صحيحه، «وجود» است. درحالى كه وجود، مساوق با جزئيت است. و جزئيت، با عموميت معناى موضوع له قابل جمع نيست.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 84

ثانياً: آيا شما، اين وجودات را وجودِ واحد مى دانيد يا وجودات متعدّد؟ اگر بگوييد: اين وجودات، داراى وحدت مى باشند. مى گوييم: آيا ماهيات متباينه مى توانند در وجودْ اتحاد داشته باشند؟ يعنى

آيا مى توانند يك وجود داشته باشند؟ مگر شما نمى گوييد: در صلاة، ماهيات متباينه وجود دارد؟ چگونه ماهيات متباينه، در يك وجود جمع شده اند؟ در باب عرض و معروض- با وجود اينكه قوام وجودى عرض، به معروض است- اگر سؤال شود: آيا براى عرض و معروض، دو وجود تحقق دارد يا يك وجود؟ بدون ترديد خواهيد گفت: دو وجود تحقق دارد، زيرا دو ماهيت و دو حقيقت است. وجودِ جسم، يك چيز و وجودِ عرض، چيز ديگرى است و براى ما در خارج دو وجود است يكى وجود جسم و ديگرى وجود بياض. به عبارت ديگر: نياز عرض به معروض، اقتضاى اندكاك وجودى در معروض- به گونه اى كه در خارج، فقط يك وجود داشته باشيم- را ندارد. وقتى در باب عرض و معروض چنين است آيا در مورد مقولات مختلف- كه صلاة را تشكيل داده اند- مى توان گفت: «در يك وجود، جمع هستند»؟ در نتيجه ناچاريد بگوييد: اين حصّه از وجود، وجوداتِ متعدد است. و ما مى گوييم: اگر وجوداتِ متعدد باشد جامع مى خواهد؛ زيرا نماز براى هريك از وجودات- به نحو وضع عام و موضوع له خاص- وضع نشده است. بلكه به صورت وضع عام و موضوع له عام است و شما بايد بين اين وجودات، قدر جامعى درست كنيد و هيچ جامعى نمى توان بين اين ها درست كرد مگر جامع عنوانى و آن عنوان «الحصّة من الوجود، المشتملة على الصحيح» است و اين عنوان، خودش جامع عنوانى است.

«الحصّة من الوجود» جزء حقيقت وجودات نيست بلكه عنوانى است كه اين وجودات را زير پوشش قرار داده است. و اگر قرار بود جامع عنوانى حلّال مشكل شما باشد، همان عنوان

«الناهية عن الفحشاء و المنكر» قابل قبول تر و بهتر از اين جامع عنوانى است كه شما بيان كرديد.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 85

3- كلام محقق اصفهانى رحمه الله

ايشان ابتدا به عنوان مقدّمه مى فرمايد: سنخه ماهيات و مفاهيم با سنخه وجودات، سنخه متقابل و متعاكس است. يعنى در ماهيات و مفاهيم، هرچه ابهامْ بيشتر باشد، سعه ماهيت بيشتر است و هرچه قيود واضحه كمتر باشد، در سعه اين ماهيت مؤثر است. و در مقابل، هرچه ماهيت روشن تر باشد و قيودش واضح تر باشد، از سعه و گستردگى آن كاسته خواهد شد. ولى مسئله وجودات و واقعيات، بر عكس ماهيت و متقابل با ماهيت است. در ارتباط با وجودات، هرچه وجود، ضعيف تر و مبهم تر باشد؛ نارساتر و مضيّق تر و محدودتر خواهد بود و هرچه روشن تر و بى ابهام تر باشد، سعه دايره آن بيشتر خواهد بود تا اين كه برسد به ذات مقدس بارى تعالى كه واجب الوجود است. او به لحاظ اين كه روشن تر است و به قول حاجى سبزوارى: «يا من هو اختفى لفرط نوره»[49] شدّت نور و شدّت وجود، گاهى آن عكس العمل را به وجود مى آورد. درحالى كه معناى اوّلى شدّت نور عبارت از وضوح بيشتر و روشنايى بيشتر است و واجب الوجود، روى همين جهت است كه تمام سعه و گستردگى درباره او مطرح است، به طورى كه تمامى موجودات عالم در پرتو نور وجود واجب الوجود مى باشند. نتيجه اين كه ماهيات و وجودات، در اين جهت متعاكسند. هرچه ماهيت، روشن تر باشد، سعه آن كمتر و هرچه مبهم تر باشد سعه آن بيشتر است. ولى وجود، هرچه روشن تر باشد سعه آن بيشتر و هرچه ضعيف تر باشد سعه آن كمتر است. پس از بيان مقدّمه

فوق مى فرمايد: ماهيات بر دو قسمند: قسم اوّل: عبارت از ماهيات اصيله و متأصّله است. ماهيت اصيل، يعنى ماهيت به معناى حقيقى كه از نظر ماهيت، هيچ نقص و كمبودى در آنها وجود ندارد، مثل

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 86

ماهيت انسان كه عبارت از حيوان ناطق است. از خصوصيات ماهيت اصيل اين است كه در ذات آن، هيچ ابهامى وجود ندارد. اگر از ما راجع به ماهيت انسان سؤال كنند، مى گوييم: حيوان ناطق. تمام ماهيت انسان، با وضوح و روشنى و بدون كم و زياد عبارت از حيوان ناطق است. ايشان مى فرمايد: اگر بخواهد ابهامى بر اين ماهيت عارض شود، اين ابهام نمى تواند در مرحله ذات ماهيت مطرح باشد، بلكه در ارتباط با خصوصيات فردى و عوارض مشخّصه آن مى تواند مطرح باشد، مثلًا: اگر به ما گفتند: «انسانى در خانه است». وقتى ما اين انسان را با ماهيتش ملاحظه كنيم، هيچ گونه ابهامى براى ما وجود ندارد ولى همين انسان را اگر به لحاظ خصوصيات فردى او ملاحظه كنيم، احتمالاتى در او جريان دارد، سفيد پوست بودن، سياه پوست بودن، عالم بودن، جاهل بودن، بلندقد يا كوتاه قد بودن و .... قسم دوّم: ماهياتى است كه از آنها به ماهيات اعتباريه و غير متأصّله تعبير مى شود. اين ها عبارت از ماهياتى هستند كه از چند ماهيت، تركيب يافته و از چند مقوله تشكيل شده اند، و در حقيقت ماهيات متعدد را كنار هم گذاشته اند و با يك وحدت اعتبارى به آنها نگريسته اند، مثل ماهيت صلاة. صلاة، داراى ماهيت واحدى است ولى نه ماهيت اصيله بلكه ماهيت اعتباريه، زيرا اجزاء و خصوصياتى كه در تشكيل اين ماهيت اعتبارى

نقش دارند هركدام، يك ماهيت اصيله متأصّله اند و هركدام، يك مقوله اند. اين مقولات متباينه را شارع مقدس، با يك وحدت اعتبارى به آنها نگريسته و اين واحد اعتبارى را موضوع براى حكم قرار داده و آثار و احكامى برآن مترتب كرده است. فرق اين ماهيات اعتباريه با ماهيات اصيله، در يك جهت مهم اين است كه ما گفتيم: ماهيات اصيله، در ذاتشان ابهامى نيست و ابهام، همواره در ارتباط با عوارض و خصوصيات آن ماهيات است ولى ماهيات اعتباريه، در ذاتشان ابهام وجود دارد يعنى معمولًا حدود و ثغور اين ماهيت واحده اعتباريه براى ما نامعلوم است. به عبارت روشن تر: ايشان مى فرمايد: وقتى به انسان نگاه مى كنيم مى بينيم

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 87

ماهيت آن روشن و واضح است ولى وقتى به نماز- به عنوان يك ماهيت اعتبارى- نگاه مى كنيم، ملاحظه مى كنيم ماهيت آن مبهم و غير واضح است امّا اين ماهيت، با همين ابهامى كه دارد در ذهن متشرعه مى آيد. هروقت متشرعه، كلمه صلاة را مى شنود، همين ماهيت مبهم به ذهنش مى آيد. ولى نمى تواند آن را بيان كند. اين از قبيل «يدرك و لا يوصف» است. به همين جهت، متشرعه اگر بخواهد آن را بيان كند از راه آثارش بيان مى كند و مى گويد: چيزى كه نهى از فحشاء و منكر مى كند، آنچه در شبانه روز پنج بار خوانده مى شود، آنچه به عنوان اساس احكام عمليه فرعيه مطرح است. و از راه اين عناوين، همان ماهيت مبهم را- كه در ذهن او مى آيد- بيان مى كند.[50] سپس مى فرمايد: اين ابهامى كه در اينجا ذكر مى كنيم، غير از ابهامى است كه در

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 88

نكره وجود دارد. در

نكره، مسئله ترديد مطرح است. وقتى كسى به شما مى گويد:

جاءني رجلٌ، در اين جمله كلمه «رجل» به حسب واقع ابهام ندارد ولى با توجه به اين كه متكلّم، مشخصات او را بيان نكرده است؛ روح ترديدى در مخاطب به وجود مى آيد و مخاطب، مردّد مى شود كه آيا اين رجل، زيد است يا عَمرو است و يا بكر است؟ ايشان مى فرمايد: اسم اين را ما، ترديد مى گذاريم ولى ابهامى كه در اينجا مطرح مى كنيم مربوط به ذات و ماهيت است نه ترديد انسانها در معناى صلاة. بلكه صلاة، ذاتاً ابهام دارد. سپس مى فرمايد: تصور نكنيد كه آنچه در ارتباط با الفاظ عبادات مى گوييم، فقط در الفاظ عبادات مطرح است بلكه اين مسئله در تكوينيات هم نظائرى دارد مثلًا: خمر، از اشياء متعددى ساخته مى شود، از خرما، انگور و ... و اين ها از جهات مختلفى- مثل شكل، رنگ، شدت اسكار و ...- با يكديگر تفاوت دارند ولى وقتى عرف، كلمه خمر را مى شنود، قطعاً معنايى به ذهنش مى آيد، امّا آن معنا نه انطباق بر خصوص خمر متخذ از انگور دارد و نه انطباق بر خصوص خمر متخذ از خرما دارد و نه انطباق بر رنگ خاص يا مرتبه خاصى از اسكار دارد. حال از عرف سؤال مى كنيم: خمر چيست؟ عرف نمى تواند توصيف كند، به همين جهت آثارش را مطرح مى كند و مى گويد: همان چيزى كه مسكر است و عقل را زايل مى كند. محقق اصفهانى رحمه الله مى فرمايد: در باب صلاة نيز ما همين حرف را مى زنيم. سپس مى فرمايد: بعضى از محقّقين، در نوع مشكّك از ماهيات اصيله نيز همين حرف را زده اند، مثلًا در باب نور و وجود و

امثال اين ها ملاحظه مى كنيم كه بالاترين مرتبه وجود، عبارت از واجب الوجود است، بعد نوبت به ممكن الوجود مى رسد ولى در همين ممكن الوجود، مراتب متعددى مطرح است. شدت وجود در مجرّدات با وجود در ماهيات تفاوت دارد و در خود ماهيات نيز وجود انسان با وجود حيوان فرق دارد. ايشان مى فرمايد: بعضى از اهل فن معتقدند:

كلّى وجود مشكك، بين مراتب مختلفه اى از وجود، داراى يك ماهيت مبهمى است و

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 89

به همان ابهامش در ذهن استقرار پيدا مى كند و بايد از طريق آثار و خواص، به آن ماهيت مبهم اشاره شود. بعد مى فرمايد: اين راهى كه ما طى كرديم- و غير از اين نمى شود طى كرد- هم براى صحيحى مفيد است و هم براى اعمى. يعنى صحيحى و اعمى، معناى ماهيت صلاة را يك معناى مبهمى مى دانند ولى فرق بين آن دو اين است كه صحيحى وقتى مى خواهد آن معناى مبهم را به وسيله آثارش بيان كند مى گويد: چيزى است كه بالفعل، ناهى از فحشاء و منكر است ولى اعمى- با توجه به اينكه نمازهاى فاسد را هم داخل در آن معناى مبهم مى داند- وقتى مى خواهد معناى مبهم صلاة را به وسيله آثارش بيان كند، مى گويد: چيزى است كه اقتضاى نهى از فحشاء و منكر در آن وجود دارد. در اين صورت، كلمه «اقتضاء» بر نمازهاى فاسد هم تطبيق مى كند؛ زيرا در هر نماز فاسدى هم اقتضاى نهى از فحشاء و منكر وجود دارد ولى وجود مانع نگذاشته است كه اين اقتضاء به مرحله عليت تامّه و فعليّت برسد.[51] اشكال بر كلام محقق اصفهانى رحمه الله: آيا وجداناً با شنيدن لفظ

صلاة، معناى مبهمى كه يدرك و لا يوصف است به ذهن متشرعه مى آيد؟ وقتى آيه شريفه (أقيموا الصلاة) وارد شد آيا مردم، از اين آيه چه چيزى فهميدند؟ آيا معناى مبهمى به ذهن آنان آمد؟ در اين صورت، آيا اگر از آنان سؤال مى شد: «صلاة چيست؟» چه جوابى مى دادند؟ هنوز كه مسئله نهى از فحشاء و منكر نيامده بود و اين طور نبود كه (انّ الصلاة تنهى عن الفحشاء و المنكر) قبل از (أقيموا الصلاة) آمده باشد، زيرا اوّل نمى آيند اوصاف صلاة را ذكر كنند بعد بفرمايد: (أقيموا الصلاة). و يا وقتى (أقيموا الصلاة) آمد، هنوز خواندن پنج نوبت در شبانه روز نيامده بود. مسئله پنج نماز يوميّه، در رتبه متأخر از (أقيموا الصلاة) و در طول آن قرار داد و به عبارت دقيق تر: مسئله اوقات نماز، از (أقم الصلاة لدلوك الشمس إلى غسق الليل)[52]

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 90

استفاده مى شود. شما مى گوييد: اين (أقم الصلاة) كه در آيه آمده و معنايش اين است كه شما مى دانيد صلاة چيست و وجوب نماز را هم مى دانيد، فقط آمده ايم اوقات نماز را براى شما بيان كنيم و بگوييم: اوقات نماز، (لدلوك الشمس إلى غسق الليل) است.

آيا صلاة در (أقم الصلاة) معنايش اين است؟ يعنى همان چيزى كه در شبانه روز پنج نوبت خوانده مى شود. آيا مردم، آيه را اين گونه معنا مى كنند؟ پس (لدلوك الشمس) براى چه آمده است؟ آيا مى توانيم بگوييم: از (أقم الصلاة) يك معناى مبهمى را مى فهميم؟ با چه چيزى به آن معناى مبهم اشاره كنيم؟ آيه تازه مى خواهد اوقات صلاة را بگويد. زوال شمس تا نصف شب كه وقت براى چهار نماز است در

اين آيه مطرح شده است. خلاصه اين كه ما نمى توانيم بگوييم: «متشرعه، از معناى صلاة، يك معناى مبهم يدرك و لا يوصف را استفاده مى كنند و راه هاى معرفى آن معنا عبارت از راه هايى است كه بعد از دستور (أقيموا الصلاة) آمده است». آيه شريفه (انّ الصلاة تنهى عن الفحشاء و المنكر)[53] بعد از مدتها نازل شده است و ما كه طلبه هستيم تا وقتى به كفاية الاصول نرسيده و حرف مرحوم آخوند را نديده ايم و يا تفسير آيه را مطالعه نكرده ايم اين آثار به ذهنمان نمى آيد. الآن هم كه چند روزى است در اين زمينه بحث مى كنيم باز وقتى من كلمه «صلاة» را مى گويم، به ذهن شما مسئله نهى از فحشاء و منكر نمى آيد، تا چه رسد به متشرعه كوچه و بازار كه اصلًا اطلاعى از اين آثار و خواص نماز ندارند، ولى در عين حال، وقتى كلمه صلاة نزد متشرعه مطرح مى شود مى فهمند كه صلاة عبادتى است كه داراى اجزاء و شرايطى مى باشد و خصوصياتى- مثل روبه قبله بودن و ...- در آن معتبر است. تمام اين خصوصيات، در ذهن متشرعه نقش مى بندد. در اين صورت، چگونه مى توان گفت كه جز يك معناى مبهم يدرك و لا يوصف- كه با اين آثار بايد توصيف شود- به ذهن نمى آيد؟ اين خلاف چيزى است

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 91

كه ما در خارج و در برخورد با متشرعه مشاهده مى كنيم. در نتيجه كلام محقق اصفهانى رحمه الله با وجود جنبه هاى علمى قابل استفاده كه دارد، نمى تواند مورد قبول باشد.

4- كلام مرحوم آيت اللَّه بروجردى

ايشان مى فرمايد: حقيقت و ماهيت صلاة، عبارت از اين اعمال و افعال و اقوالى كه ملاحظه مى شود

نيست. اگرچه ركوع و سجود و تكبير و تشهد و تسليم، به عنوان اجزاء نماز نام گذارى شده اند و معناى اجزاء اين است كه نماز، يك امر مركّبى است و اين ها هم اجزاء يا شرايط آن مركب مى باشند ولى واقعيت مسئله، چيز ديگرى است.

واقعيت، اين است كه نماز، يك حقيقت و خضوع و توجّه خاصى به خداوند است كه اين اجزاء به منزله مواد آن شناخته مى شوند ولى صورت، عبارت از همان خضوع و توجه خاص است و همان طور كه در فلسفه مطرح است «شيئيت شى ء، به صورت آن است نه به ماده آن»[54] در نتيجه، نماز عبارت از همان خضوع خاص و توجه مخصوص است. سپس مى فرمايد: دليل بر اين مطلب، اين است كه اگر عنوان نماز، عنوان مركّبى بود، مركّب وقتى تحقق پيدا مى كند كه تمام اجزاء آن، وجود پيدا كرده باشند و اگر حتى يك جزء آن هم ناقص باشد، نمى توان گفت: مركّب، موجود شده است. حال ببينيم آيا تعبيرى را كه درباره مركبات ديگر مى كنيم، درباره نماز هم مى توانيم پياده كنيم؟ پاسخ اين سؤال، منفى است زيرا ما در باب نماز مى بينيم از هنگام شروع تا هنگام ختم نماز عنوان صلاة را اطلاق مى كنيم، مثلًا كسى كه تكبيرة الاحرام گفت، در موردش مى گوييم: شرع فى الصلاة. در حالى كه نماز، بعد از سلام تحقق مى يابد. پس چرا گفته مى شود: شرع في الصلاة؟ يا اگر كسى مشغول نماز

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 92

است و از شما سؤال كنند كه او چه مى كند؟ جواب مى دهيد: هو في الصلاة، و صلاة را ظرف براى اين شخص قرار مى دهيد. يا وقتى نماز تمام شد مى گوييد: فَرَغَ من

الصلاة.

آيا بعد از تمام شدن نماز مى گوييد: «الآن وُجِدَت الصلاة»؟ ملاحظه مى شود كه تعبيراتى كه در مورد صلاة بكار مى رود با تعبيراتى كه در مورد ساير مركبات بكار مى رود تطبيق نمى كند. در مركبات ديگر، قبل از تماميت اجزاء، هيچ چيزى وجود پيدا نكرده است. بلكه بعد از تمام شدن اجزاء، اوّلين آنِ مركّب و اوّلين زمان وجود آن مركّب آغاز مى شود ولى در باب نماز، چنين تعبيراتى وجود ندارد.

تعبيرات مربوط به نماز، حاكى از اين است كه نماز يك حقيقتى ماوراء اين اجزاء و شرايط است. حقيقتى است كه به مجرّد گفتن تكبير، تحقق پيدا مى كند و سپس تا آخر نماز، ادامه مى يابد. اين ها همه دليل بر اين است كه عنوان صلاة، عنوان مركّب نيست، زيرا تعابيرى كه در مورد نماز بكار مى رود در مورد مركّبات ديگر وجود ندارد، پس اين اجزاء به منزله مواد هستند ولى حقيقت صلاة عبارت از خشوع و خضوع خاص است و اين خشوع و خضوع در تمامى نمازها وجود دارد. موادّ، گاهى از نظر كيفيت و گاهى از نظر كمّيت تغيير مى كند، مثلًا ركوع معمولى و ركوع با اشاره تغيير كيفى است و نماز مسافر و حاضر تغيير كمّى است و اختلاف مواد در كيفيت و كميت، هيچ لطمه اى به آن حقيقت واحد- كه عبارت از خضوع خاص است و در تمامى نمازهاى صحيح وجود دارد- وارد نمى كند. همان خضوع خاصى كه در نماز چهارركعتى است در نماز دوركعتى و حتى نماز غريق وجود دارد با اين كه از نظر صورت، بين نماز غريق و نمازهاى ديگر تفاوت وجود دارد. سپس مى فرمايد: اين خضوع خاص، فقط در نمازهاى صحيح وجود

دارد و در نمازهاى باطل راهى ندارد.[55] مؤيدى براى كلام مرحوم بروجردى:

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 93

از تعبيراتى كه در روايات وارد شده و از عنوانى كه به «تكبيرة الإحرام» داده شده، و كلمه «تكبيرة» به «الإحرام» اضافه شده و در روايات هم مى فرمايد: «تحريمها التكبير و تحليلها التسليم»[56]، معلوم مى شود كه نماز، عبارت از يك حالت احرامى خاصّ است، مانند حالت احرامى كه در حج تحقّق پيدا مى كند در حج با گفتن تلبيه و نيت حج، حقيقتِ احرام تحقق مى يابد و اين حقيقتِ احرام، تا آخر افعال حج ادامه پيدا مى كند يعنى تا زمانى كه مسئله حلق و تقصير- به عنوان محلّل- بيايد و انسان از احرام خارج شود. در ارتباط با نماز هم، روايات اين گونه تعبير دارند: «تحريمها التكبير و تحليلها التسليم» يعنى صلاة را به منزله يك احرام صغير فرض كرده اند كه اين احرام با گفتن تكبيرة الإحرام- به قصد نماز- تحقق پيدا مى كند و انسان در حالت احرام صلاتى قرار مى گيرد و سپس ادامه مى يابد تا وقتى كه «السلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته» بيايد و انسان را از نماز خارج كند. و همان طورى كه احرام حج داراى محرماتى است، احرام صلاتى نيز محرماتى دارد. تكلّم، استدبار قبله، ضحك، بكاء و ... از امورى هستند كه به عنوان محرمات احرام صلاتى مطرح مى باشند. از اين تعبيرات در روايات استفاده مى شود كه صلاة غير از اين اعمال و افعال و اجزاء و شرايط است. صلاة حقيقت ديگرى است و به تعبير ايشان اين اجزاء به عنوان مادّه براى اين حقيقت مطرحند و شيئيت شى ء به صورت آن است نه به

مادّه آن.[57] بررسى كلام مرحوم بروجردى كلام مرحوم بروجردى كلام بسيار جالبى است ولى در عين حال اشكالاتى در مورد آن مطرح است: اشكال اوّل: شما كه اجزاء نماز را به مواد تشبيه كرديد، آيا ممكن است چيزى

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 94

داراى ده ماده باشد و حقيقت و صورت آن به مجرّد گفتن يك ماده تحقق پيدا كند؟

شما مى گوييد: «حقيقت نماز- كه عبارت از آن خضوع خاص است- به گفتن تكبيرة الاحرام تحقق پيدا مى كند و بقيه اش جنبه استدامه دارد». ما مى گوييم: ركوع هم مانند تكبيرة الإحرام به عنوان يك ماده در صلاة دخالت دارد، چگونه مى توان تصور كرد بدون تحقق اين مادّه بتوان نماز را محقّق دانست؟ اين كه شما مى گوييد: شيئيت شى ء به صورت آن است نه به ماده اش، آيا معناى اين عبارت اين است كه مادّه هيچ دخالتى در شيئيت شى ء ندارد؟ چنين چيزى كه نمى تواند معناى اين جمله باشد. بلكه براى شيئيت شى ء، هم ماده بايد باشد و هم صورت، ولى آنچه اساس در شيئيت شى ء است، عبارت از صورت است نه ماده. در حالى كه لازمه بيان شما اين است كه صورت، بتواند بدون ماده تحقق پيدا كند تا شيئيت شى ء هم به دنبال صورت تحقق پيدا كند.

پس يا بايد شما بگوييد: «عنوان ماده و صورت در كار نيست»، يا بايد اشكال را بپذيريد كه چگونه ممكن است ركوع و سجود- به عنوان ماده- مدخليت داشته باشند ولى قبل از تحقق آنها، صلاة تحقق پيدا كرده باشد؟ يعنى گويا در تحقق نماز، نيازى به آمدن ركوع و سجود نيست. حتى اگر گفته شود: «اگر ركوع و سجود و

ساير اجزاء آمد، كشف مى كنيم كه نماز از اوّل تحقق داشته و اگر اين ها نيامد، كشف مى كنيم كه نماز از اوّل تحقق نداشته است».

اين تعبير هم درست نيست. اجتماع موادّ، كاشف از تحقّق صورت قبل از تحقّق مواد نيست حتى اگر تمام مواد هم جمع شوند كاشفيت از اين معنا ندارد كه صورت قبل از مادّه تحقّق پيدا كرده است و اين شايد از نظر فلسفه محال باشد چطور ممكن است صورت، قبل از ماده تحقق پيدا كند. اشكال دوّم: ما اگر از متشرعه بپرسيم: آيا نماز، غير از اين اجزاء و شرايط است و اين ها در ماهيت دخالت ندارد و آنچه در حقيقت و ماهيت دخالت دارد همان صورت است؟ ظاهر اين است كه متشرعه، اين معنا را تأييد نمى كند. بلكه اگر از متشرعه سؤال كنيم: نماز چيست؟ شروع مى كند به بيان كردن اجزاء و شرايط و در ذهن او نمى آيد كه

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 95

نماز داراى حقيقت ديگرى است. آن هم به كيفيتى كه مرحوم بروجردى بيان كرد. پاسخ از مؤيّدى كه ذكر شد: از روايت «تحريمها التكبير و تحليلها التسليم»[58] دو مطلب استفاده مى كنيم: مطلب اوّل: نماز، با وجود اين كه از مقولات متباين و ماهيات متضاد تشكيل شده ولى در عين حال، يك وحدت اعتباريه، حاكم بر اين مقولات متباين است. همان طور كه در كلام مرحوم محقق اصفهانى ملاحظه شد. مطلب دوّم: با توجه به اين كه در حال نماز، بعضى از امور براى انسان حرام است، وجود اين محرمات به ضميمه وحدت اعتباريه اى كه حاكم بر نماز است مصحّح اين مطلب شده كه بگويند: «تحريمها التكبير و تحليلها التسليم».

اگر گفته شود: «اين تعبير، ظهور در كلام مرحوم بروجردى دارد»، مى گوييم:

معنايى كه متشرعه از نماز در ذهن خود دارد، قرينه بر اين است كه معناى روايت به كيفيتى كه ايشان فرموده است نمى باشد. علاوه بر اين كه روايت، ظهور در كلام مرحوم بروجردى ندارد بلكه ظهور در اين دارد كه يك وحدت اعتباريه در كار است و در اين واحد اعتبارى، يك عدّه امور، حرام مى باشند كه با شروع نماز، حرام شده و با فراغت از نماز، حلال مى شوند. وحدت اعتبارى، گاهى بين ماهياتى است كه در زمان واحد و در عرض واحد اجتماع دارند، مثل اين كه امور متنوع و مختلفى را كنار هم قرار داده و با نظر وحدت به آنها نگاه كرده و اسم واحدى- چون اتومبيل- بر آنها قرار دهند. و گاهى آن مركّبى كه وحدت اعتباريه برآن حاكم است، اجزائش به صورت طولى است، يعنى يكى پس از ديگرى بايد تحقق پيدا كند و اين طور نيست كه در عرض هم جمع شده باشند، مثل نماز. آيا اين امر مجوز اين نيست كه وقتى «تكبيرة الإحرام» را گفت، بگوييم: شرع في

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 96

الصلاة؟ يا اگر در وسط صلاة بود بگوييم: هو في الصلاة؟ يا در آخر بگوييم: فَرَغَ من الصلاة؟ آيا به لحاظ طوليت اجزاء و حكومت وحدت اعتباريه، مجوّزى براى اين نوع تعبيرات وجود ندارد؟ يا اين كه حتماً بايد معناى نماز را يك معناى ديگر بدانيم، غير از اين اجزاء و شرايط، آن وقت بگوييم: شرع في الصلاة؟ ظاهر اين است كه با توجه به آن ارتكاز متشرعه و به اين وحدت اعتباريه و طوليت

اجزاء اين مركبى كه با ديدِ وحدت اعتبارى به آن نگاه شده، مى توانيم مجوّزى براى تعبيراتى كه مرحوم بروجردى ذكر كرد داشته باشيم. در نتيجه، بيان مرحوم بروجردى- با وجود اين كه بيان جالبى است و مأنوس به ذهن مى باشد و با تعبيرات نزديك است- نمى تواند بيان قابل قبولى باشد.

5- كلام امام خمينى «دام ظلّه»

ايشان ابتدا مقدّمه اى را بيان فرموده كه در آن جهاتى مورد توجه قرار گرفته است: جهت اوّل: همان گونه كه در مباحث پيرامون معناى صحيح و فاسد ملاحظه شد، صحّت و فساد از عوارض وجود ماهيت مى باشند. ماهيت، وقتى به مرحله وجود خارجى رسيد، گاهى متّصف به صحت و گاهى متّصف به فساد مى شود و تا وقتى كه وجود پيدا نكرده و در مرحله تقرّر ماهوى اش مى باشد، نه اتّصاف به صحت دارد و نه اتصاف به فساد. صحّت و فساد، در تكوينيات نيز به همين صورت است، مثلًا ماهيت يك هندوانه را نمى توان- قبل از وجود آن- معروض صحّت يا فساد دانست. ولى زمانى كه وجود پيدا كرد مى تواند معروض صحت يا فساد واقع شود و از اين جهت، فرقى بين مركبات اعتباريه- مثل صلاة- با تكوينيات، وجود ندارد. از اينجا براى ما روشن مى شود كه با توجه به اين كه در الفاظ عبادات، وضع عام و موضوع له عام مى باشد؛ معانى اين الفاظ عبارت از ماهيات و عناوين و كليات- قبل از آنكه به مرحله وجود برسند- مى باشد، در نتيجه، ما بايد معناى صلاة را قبل از آنكه به مرحله وجود برسد و صلاحيت براى معروضيت صحت و فساد پيدا كند، بررسى كنيم و

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 97

در آن مرحله دنبال موضوع له نماز

بگرديم. و در حقيقت، صحت و فساد، مربوط به يك مرحله و مسئله تسميه و وضع، مربوط به مرحله ديگر است. مقام تسميه و وضع، مربوط به مرحله ماهيات است و صحت و فساد، مربوط به مرحله وجود خارجى است. جهت دوّم: صحت و فساد، به معناى تماميت و نقص نيست. تقابل صحت و فساد، تقابل تضادّ است ولى تقابل ميان تماميت و نقص، تقابل ملكه و عدم است و اين شاهد بر اين است كه ما نمى توانيم صحت را به معناى تماميت و فساد را به معناى نقص بگيريم بلكه تقابل بين اين دو، تقابل تضادّ است. از اينجا، مطلب ديگرى براى ما روشن مى شود كه به عنوان جهت سوّم در مقدّمه امام خمينى «دام ظلّه» مى باشد. و آن اين است كه اگر تقابل ميان صحت و فساد، تقابل تضادّ باشد ما نمى توانيم متضادين را از امور اضافيه بشماريم و بگوييم: اين عمل، نسبت به فلان چيز صحيح و نسبت به فلان چيز باطل است. يعنى آن گونه كه مرحوم آخوند در ذيل بحث صحت و فساد تصريح كرد كه صحت و فساد، به اعتبار حالات و اشخاص و موارد فرق مى كند و ممكن است عملى، نسبت به حالتى صحيح و نسبت به حالتى فاسد باشد، در تقابل تضاد، چنين چيزى مطرح نيست. وقتى مى گويند: «متضادين، قابل اجتماع نيستند» به اين معناست كه در هيچ حالتى نمى توانند با يكديگر جمع شوند. اگر بين سواد و بياض، تضادّ تحقق داشت، ديگر ممكن نيست چيزى نسبت به حالتى داراى عنوان سواد و نسبت به حالتى داراى عنوان بياض باشد. جهت چهارم: همه اجزاء، داخل در محلّ نزاع

است ولى شرايط بر سه قسم است: قسم اوّل: شرايطى كه امكان اخذ در متعلّق داشت و در خارج هم در متعلّق اخذ شده بود، مثل: طهارت، ستر، استقبال و .... اكثر شرايط، از اين قبيل مى باشند. قسم دوّم: شرايطى كه امكان اخذ در متعلّق دارد ولى در متعلّق اخذ نشده است، مثل عدم وجود مزاحم اقوى در مسئله صلاة و ازاله، بنا بر قول كسانى كه نماز را با

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 98

وجود امر به ازاله باطل مى دانند. معناى بطلان صلاة اين است كه يكى از شرايط صحت نماز، عدم وجود مزاحم اقوى است. قسم سوّم: شرايطى كه امكان اخذ در متعلّق را ندارد و طبيعتاً اخذ هم نشده است، مثل قصد قربت به معناى اتيان به داعى امر، بنا بر نظر مرحوم آخوند كه مى فرمايد: قصد قربت- به معناى اتيان به داعى امر- نمى تواند در متعلّق اخذ شود. ما گفتيم: قسم اوّل از شرايط، بدون اشكال داخل در محل نزاع صحيحى و اعمى است. امّا قسم دوّم و سوّم را مرحوم نائينى خارج از محلّ نزاع دانسته و دخول آنها را- در محلّ نزاع- ممتنع دانستند ولى ما گفتيم: دخول اين دو قسم- در محلّ نزاع- استحاله اى ندارد هرچند ظاهر اين است كه اين دو قسم داخل در محلّ نزاع نيستند و صحيحى، اين دو قسم را خارج از مسمى و موضوع له مى داند. حضرت امام خمينى «دام ظلّه» سپس مى فرمايد: اين جهت چهارم، ما را متوجه به اين مطلب مى كند كه صحيحى مى خواهد بگويد:

اين الفاظ براى اجزاء و خصوص شرايط قسم اوّل وضع شده اگر ماهيت صلاة به اين كيفيت در

خارج تحقق پيدا كرد، يعنى فقط اجزاء و شرايط قسم اوّل را داشت و شرايط قسم دوّم و سوّم در آن وجود نداشت نمى توان آن را «صلاة صحيحة» ناميد زيرا قوام صحت نماز به قصد قربت است، كه داخل در شرايط قسم سوّم بود. در نتيجه بايد بگوييم: آنچه را صحيحى در مقام تسميه معتقد است، معنايش اين نيست كه اگر در خارج هم وجود پيدا كرد، اتّصاف به صحت پيدا كند؛ زيرا در اتصاف به صحت در خارج، تمام اقسام شرايط دخالت دارند هرچند اين شرايط- قسم دوّم و سوّم- از مقام تسميه خارجند. حضرت امام خمينى «دام ظلّه» پس از بيان مقدّمه فوق، وارد در اصل بحث شده و مى فرمايد: الفاظى كه براى مركّبات- چه مركّبات حقيقيه و چه مركّبات اعتباريه- وضع مى شوند به چند صورت مى باشند: صورت اوّل: لفظى را كه براى مركّبى در نظر مى گيرند، در آن مركّب، هم موادّ

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 99

مخصوصى را رعايت كنند و هم هيئت خاصى را در نظر گيرند، به طورى كه اگر آن مواد، كمترين تغييرى- به زياده يا نقيصه- پيدا كند يا آن هيئت، كمترين تغييرى پيدا كند، اطلاق لفظ برآن به صورت مجاز خواهد بود. صورت دوّم: در بعضى از موارد، مواد مخصوصى در نظر گرفته نشده ولى هيئت مخصوصى در آن ملاحظه شده است. صورت سوّم: گاهى- برعكس مورد قبل- هيئت مخصوصى در نظر گرفته نشده ولى مواد مخصوصى ملاحظه شده است. صورت چهارم: در بعضى از مركّبات، نه مواد مخصوصى ملاحظه شده و نه هيئت خاصّى در نظر گرفته شده است بلكه به اعتبار اين كه اين مركّب، يك

غرض خاصى را تأمين مى كند، لفظ را به اعتبار ترتّب آن اثر وضع كرده اند. مثلًا «خانه» به جايى گفته مى شود كه براى سكونت مهيّا شده است. فرقى نمى كند كه موادّ آن خشت باشد يا آجر يا سنگ و ... و هيئت آن مربع باشد يا مستطيل يا ...، اين ها دخالتى در معنا و موضوع له ندارند. سپس مى فرمايد: چه مانعى دارد كه در باب صلاة نيز بگوييم: صلاة، لفظى است كه براى يك مركّب اعتبارى شرعى وضع شده كه نه مادّه معينى- از قبيل قرائت و ...- در موضوع له آن دخالت دارد و نه هيئت معينى- مثل قيام و قعود و ...- در موضوع له آن دخالت دارد، مثل عنوان «خانه» كه ملاحظه كرديد. و در صلاة، حتى محدوديتش به اين نحو هم نيست كه كسى بگويد: صلاة، ماهيتى است كه «إذا وجدت في الخارج لا تنطبق الّا على الأفراد الصحيحة»، زيرا ما شرايط قسم دوّم و سوّم را خارج كرده و گفتيم: اين دو قسم از شرايط، از موضوع له و ماهيت صلاة خارج مى باشند. اين ماهيت حتى در نماز بدون قصد قربت و نماز مزاحم با ازاله تحقق دارد. خلاصه اين كه صلاة، يك مركّب اعتبارى خاصى است كه بر نماز مسافر، نماز حاضر، نماز ايستاده، نماز نشسته، نماز خوابيده و ... صدق مى كند و عرف متشرعه نيز به هريك از اين ها كه مراجعه كند ماهيت صلاة را در آنها مى يابد و حكم مى كند كه مثلًا زيد در حال

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 100

نماز خواندن است. سپس مى فرمايد: ولى در عين حال كه اين حرف را مى زنيم در دو مورد با

مشكل مواجه مى شويم كه يكى از آن دو قابل توجيه است ولى ديگرى را نمى توان توجيه كرد: مورد اوّل، صلاة غريق است. غريق وقتى با آن توجّه قلبى نماز مى خواند و در ظاهر حتى قدرت اشاره به چشم و ابرو هم ندارد، چگونه مى توان آن توجه قلبى را صلاة ناميد؟ ايشان مى فرمايد: در توجيه اين مورد مى توان گفت: اطلاق صلاة بر صلاة غريق، اطلاق حقيقى نيست بلكه به نحو مجاز و مسامحه است همان گونه كه در ارتباط با صلاة ميت گفتيم كه احتمالًا از دايره صلاة بيرون است. مورد دوّم، اين است كه شما شرايط قسم اوّل را داخل در محل نزاع دانسته و شرايط قسم دوّم و سوّم را از محل نزاع خارج دانستيد با اين كه شرايطى چون طهارت- از شرايط قسم اوّل- دخالتى در كيفيت صلاة ندارد، كسى كه مشغول نماز است، متشرعه مى گويد: «هذا الشخص يصلّي»، كجاى اين نوشته كه «إنّه مع الطهارة»؟

طهارت كه ديدنى نيست. و به عبارت علمى: در باب اجزاء- در مثل خانه و امثال آن- هرچند مواد و هيئت خاصى دخالت ندارند ولى اجزاء، ملموس و محسوسند. هر جزء و هر ماده اى در نظر گرفته شود، بالاخره ديده مى شود. ولى در باب شرايط، خود شرايط، داخل در موضوع له و مسمّى نيستند بلكه تقيّدشان دخالت دارد و به تعبير ديگر: معيّت آنها مطرح است.

ولى آيا اين معيّت، از كجا احساس مى شود؟ از كجا مى توان فهميد اين صلاة با طهارة است و آن ديگرى بدون طهارت است تا به اوّلى بگوييم: هذه صلاة و به دوّمى بگوييم: هذه ليست بصلاة؟ آنچه فاقد طهارت است- از نظر جنبه

تركيبى- چه نقصى در آن وجود دارد؟ خلاصه اين كه در باب اجزاء مى توانيم مسئله را تمام كنيم ولى در باب شرايط قسم اوّل، اين مشكل براى ما پيش مى آيد.[59]

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 101

بررسى كلام امام خمينى «دام ظلّه» حضرت امام خمينى «دام ظلّه»، با دو اشكالى كه مطرح كردند نشان دادند كه اين راه هم نمى تواند به عنوان تصوير جامع مطرح شود، زيرا جامعى كه مستلزم اين باشد كه ما صلاة غريق را به صورت استثناء منقطع خارج كنيم و ناچار شويم حتى شرايط قسم اوّل را كنار بزنيم، در حقيقت، تصوير جامع نيست. ما حتى اگر صلاة ميت را خارج از عنوان صلاة بدانيم ولى صلاة غريق را نمى توانيم خارج كنيم. نتيجه اقوال در ارتباط با تصوير جامع صحيحى از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه هيچ يك از اقوال مذكور نتوانست براى ما جامع روشن و خالى از اشكال را مطرح كند. به همين جهت در اينجا ما به بحث ديگرى مى پردازيم و آن بحث پيرامون كبراى مسئله است يعنى ببينيم آيا اصولًا ما قدر جامع را براى چه مى خواهيم؟

ما چه نيازى به قدر جامع داريم؟
اشاره

در اين زمينه دو نظريه وجود دارد:

نظريه اوّل

يك وقت هدف ما از تصوير قدر جامع- بنا بر قول صحيحى- هدفى است كه مرحوم آخوند تعقيب مى كرد. ايشان، پس از ذكر لزوم تصوير جامع فرمود: صحيحى مى تواند تصوير جامع كند. سپس وقتى نوبت به اعمى رسيد مواردى را به عنوان قدر جامع ذكر كرده و همه را مورد اشكال قرار مى دهد و از اين راه، ادعاى خود را- كه عبارت از وضع الفاظ براى صحيح است- اثبات مى كند.[60]

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 102

بررسى نظريه مرحوم آخوند: اگر ما مسئله جامع را در ارتباط با اين هدف دنبال كنيم جوابش اين است كه: اوّلًا: تصوير قدر جامع ايشان نيز- مانند ساير تصاوير براى قدر جامع- مورد اشكال و مناقشه بود. ثانياً: قسمت مهمّى از بحث ما در صحيح و اعم در ارتباط با حقيقت و مجاز است.

كسانى كه قائل به ثبوت حقيقت شرعيه اند وقتى در مسئله صحيح و اعم بحث مى كنند، اين بحث بين آنان مطرح مى شود كه در اين حقيقت شرعيه مستحدثه، آيا معناى حقيقى صلاة، خصوص صلاتى است كه منطبق بر افراد صحيح باشد يا اين كه معناى حقيقى صلاة، معناى عامّى است كه هم منطبق بر افراد صحيح است و هم منطبق بر افراد فاسد؟ پس گويا بحث صحيحى و اعمّى، بحث در حقيقت و مجاز است. آن وقت به مرحوم آخوند، اشكال مى شود كه: مگر تصوير جامع هم يكى از علائم حقيقت بودن است؟ ما علائم حقيقت و مجاز را بررسى كرديم، علائم حقيقت، عبارت از تبادر، عدم صحت سلب و اطّراد- با اشكالى كه داشت- بود و علامت چهارمى به عنوان «تصوير

جامع» براى تشخيص حقيقت از مجاز مطرح نبود. در حالى كه شما تصوير جامع را براى بدست آوردن معناى حقيقى مطرح كرديد و در واقع، علامتى به علائم حقيقت و مجاز اضافه كرديد. بنابراين اگر بخواهيم بر مبناى كلام مرحوم آخوند پيش رويم نه تصوير جامع مى توانيم داشته باشيم و نه تصوير جامع براى ما مفيد خواهد بود.

نظريه دوّم

اگر ما قول صحيحى را از راه تبادر يا از راه صحت سلب صلاة از صلاة فاسده ثابت كرديم نه از راه تصوير قدر جامع، در اينجا اين بحث مطرح مى شود كه: ما

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 103

چه كاره ايم كه تصوير جامع كنيم؟ تصوير جامع را شارع و واضع بايد مطرح كند. ما وقتى معناى صحيح به ذهنمان متبادر شد مى فهميم كه شارع، يك جامعى بين افراد صحيح در نظر گرفته و لفظ صلاة را برآن وضع كرده است- چون وضع عام و موضوع له عام است- ولى كدام ضرورت اقتضاء مى كند كه ما تصوير جامع كنيم؟

مگر براى ما ضرورت دارد كه آنچه را شارع متصدى شده، درك كنيم؟ ما به لحاظ اين كه وضع عام و موضوع له عام است مى دانيم كه شارع مقدس يك جامعى را در نظر گرفته ولى آيا آن جامع كدام است؟ براى ما ضرورتى ندارد كه دنبال آن بگرديم.

حتى از راه آثار هم- آن گونه كه مرحوم آخوند مى فرمايد- لازم نيست كه ما آن جامع را بدست بياوريم. ما در مقام تسميه و وضع دخالتى نداشتيم بلكه ما از انضمام دو مطلب دريافتيم كه بايد جامعى در كار باشد و شارع آن جامع را در نظر گرفته است يكى از آن دو

مطلب اين بود كه در ما نحن فيه وضع عام و موضوع له عام است و ديگر اين كه مقتضاى تبادر، يك معنايى است كه نمازهاى فاسد از آن بيرون است. حال كه چنين است براى ما چه ضرورتى دارد كه تصوير جامع كنيم؟ سؤال: اگر ما جامع را ندانيم چيزى به ذهنمان انسباق و تبادر پيدا نمى كند پس چگونه مى توانيم از راه تبادر آن معنا را بدست آوريم؟ جواب: اين جهت، مانعى ندارد. در خيلى از موارد، الفاظى وجود دارد كه از آنها معنايى واضح و روشن به ذهن مى آيد ولى انسان نمى تواند حقيقتِ آن معانى را بيان كند. البته نه به معناى اين كه لفظ، اجمال دارد يا در معنا ابهام وجود دارد بلكه معنا را انسان مى فهمد ولى به حقيقتِ آن نمى تواند وقوف پيدا كند. مثلًا آيا لفظ «وجود» لفظ مبهمى است؟ اگر مبهم است چرا براى معناى آن اصالت قائليد؟ بنابراين ابهامى ندارد ولى در عين حال نمى توانيم حقيقتِ وجود را بيان كنيم. در نتيجه جامعى وجود دارد و اين جامع براى شارعْ معين است و از طريق تبادر هم براى ما روشن است ولى تصوير آن براى ما ضرورتى ندارد.[61]

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 104

آيا براى صحيحى، تصوير جامع استحاله دارد؟

آنچه تا اينجا گفتيم بر مبناى اين بود كه تصوير جامع صحيحى، ممكن باشد. ولى مرحوم آخوند مى فرمايد: ممكن است كسى اشكال كرده و بگويد: تصوير جامع براى صحيحى غيرممكن و براى اعمّى ممكن است. اگر چنين كسى بتواند ادعاى خود را به اثبات برساند، بايد قول اعمّى را پذيرفت. مستشكل مى گويد: جامع بين نمازهاى صحيحه، يا امر مركّب است و يا امر

بسيط.[62] ولى هيچ يك از اين دو را نمى توان به عنوان جامع فرض كرد. توضيح: اگر جامع را امر مركّب داراى اجزاء فرض كنيم دو اشكال دارد: اوّلًا: مركّب داراى دو حالت است. اگر اجزائش تامّ باشد، متّصف به صحت، و اگر ناقص باشد متّصف به فساد مى شود. ثانياً: مركّب، هرچه باشد در حالتى صحيح و در حالتى فاسد است- بنا بر آنچه خود مرحوم آخوند قبول كردند و از اين جهت، مورد قبول هم هست- بنابراين نمى توان امر مركّبى را به عنوان جامع بين افراد صحيحه فرض كرد. و اگر جامع را امر بسيط فرض كنيم، دو احتمال در آن جريان پيدا مى كند: احتمال اوّل: امر بسيط، عنوان «مطلوبٌ» باشد. اين عنوان، منطبق بر نمازهاى صحيحه است. احتمال دوّم: امر بسيط، عنوانى باشد كه نتوانيم اسم آن را ببريم ولى ملازم با عنوان «مطلوبٌ» باشد. و احتمال سوّمى جريان ندارد. مستشكل مى گويد: اگر بخواهيم جامع را عنوان «مطلوبٌ» بگيريم داراى سه

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 105

اشكال است: اوّلًا: در اين صورت، بايد كلمه «صلاة» و كلمه «مطلوب» مترادف باشند، درحالى كه بين اين دو لفظ، هيچ گونه ترادفى در كار نيست. ثانياً: عنوان مطلوب، بعد از تعلّق امر، تحقّق پيدا مى كند، درحالى كه مقام تسميه و وضع، قبل از تعلّق امر است. ابتدا صلاة براى چيزى وضع مى شود و سپس طلب و امر به آن تعلّق مى گيرد و نمى توان عنوانى را كه به واسطه تعلّق طلب تحقّق پيدا مى كند در مقام تسميه و مسمّى به كار برد. ثالثاً: در دوران امر بين اقلّ و اكثر ارتباطى در باب نماز- مثلًا اگر شك شود كه سوره جزء نماز است

يا نه؟- محققين در اينجا اصل برائت عقليه را جارى مى كنند و حكم مى كنند كه مقتضاى برائت عقلى اين است كه سوره براى نماز جزئيت ندارد درحالى كه اگر معناى نماز عنوان «مطلوب» باشد نمى توانيم برائت عقليه را جارى كنيم، زيرا اگر عنوان مأمور به ما مشخص است و شك داريم كه در خارج، آيا بدون سوره تحقّق پيدا مى كند يا نه؟ در اينجا شك در محصِّل و محقِّق داريم و در چنين صورتى، همه قائل به اصالة الاشتغال مى باشند و اصالة البراءة را جارى نمى كنند. و اگر جامع را عنوانى فرض كنيم كه ملازم با عنوان «مطلوب» است در اين صورت مى گوييم: اگر معناى نماز، عنوانى ملازم با عنوان «مطلوب» است، در مقام عمل بايد يقين كنيد كه اين عنوان تحقّق پيدا كرده است و به عبارت ديگر: در دوران امر بين اقل و اكثر ارتباطى، اگر نماز را بدون سوره خوانديد براى شما احراز نشده كه عنوان ملازم با «مطلوبٌ» تحقق پيدا كرده است بلكه در اينجا شك در محصِّل و محقِّق داريد و در چنين موردى اصالة الاشتغال جارى مى شود درحالى كه بناء فقهاء بر اجراء اصالة البراءة است. در نتيجه، بنا بر قول صحيحى، نه جامع مركّب امكان دارد و نه جامع بسيط. و اگر اين اشكال ثابت شود در همين جا قول صحيحى از اعتبار ساقط شده و ما ناچار

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 106

مى شويم قول اعمّى را بپذيريم. مرحوم آخوند كه قائل به وضع براى صحيح است در جواب از اين اشكال فرموده است: ما مى گوييم: جامع، عبارت از امر بسيطى است كه ملازم با عنوان «مطلوب» است. شما مى گوييد: در اين

صورت بايد در دوران امر بين اقلّ و اكثر ارتباطى قائل به اصالة الاشتغال شويم زيرا عنوان شك در محصِّل و محقِّق پيدا مى شود و ما نمى دانيم اين عنوان آيا با نماز بدون سوره تحقّق پيدا مى كند يا نه؟ و در چنين موردى بايد اصالة الاشتغال را جارى كرد درحالى كه مشهور كه قائل به صحيح هستند در چنين جايى اصالة البراءة را جارى مى كنند. مرحوم آخوند مى فرمايد: ما همين احتمال را اخذ مى كنيم و درعين حال قائل به اصالة البراءة مى شويم. زيرا مسأله شكّ در محصِّل، غير از ما نحن فيه است. مسأله شك در محصِّل- كه مجراى اصالة الاشتغال است- جايى است كه مأمور به ما، مسبّبى باشد كه اين مسبّب داراى وجود مستقل است و ما در ارتباط با اجزاء سبب ترديد داشته باشيم. سبب هم داراى وجود مستقلى است و اين گونه نيست كه سبب و مسبّب، اتحاد وجودى داشته باشند. سبب و مسبّب، تلازم در وجود دارند و معناى تلازم در وجود اين است كه دو وجود در كار است يك وجود در ارتباط با سبب و يك وجود در ارتباط با مسبب. ولى وجود مسبّب، ملازم با وجود سبب است. مى فرمايد: شك در محصِّل و محصَّل، در مورد سبب و مسبّب پياده مى شود كه يك وجودى به نام وجود مسبّب، مأمور به است و ما در اجزاء سبب ترديد داشته باشيم، نمى دانيم كه اين سبب نُه جزء است يا ده جزء؟ و در حقيقت نمى دانيم كه اگر در ارتباط با وجود سبب به نُه جزء اكتفا كنيم، مسبّب در خارج تحقّق پيدا مى كند يا نه؟ اينجا به لحاظ اين كه مأمور به،

مسبّب است و ما چاره اى نداريم كه- در مقام امتثال و فراغ ذمّه- يقين به تحقّق مأمور به در خارج داشته باشيم، به همين جهت بايد آن جزء

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 107

مشكوك از سبب را حتماً در خارج ايجاد كنيم زيرا بدون آن جزء، براى ما تحقّق مأمور به در خارج احراز نشده است. اشتغال يقينى فراغ يقينى لازم دارد. مثل اين كه در باب طهارات سه گانه در باب وضو اين احتمال داده شده كه آنچه در باب وضو، مأمور به است عبارت از غَسْلَتان و مَسْحَتان نيست بلكه مأمور به، عبارت از طهارت معنويه و نفسانيه اى است كه مسبّب از اين غَسْلَتان و مَسْحَتان است و آنچه كه شرطيت براى نماز دارد، همان طهارت نفسانيه و معنويه است. اگر ما در باب وضو چنين حرفى را زديم و بعد شك كنيم آيا فلان چيز براى وضو جزئيت دارد يا نه؟ شرطيت دارد يا نه؟

براساس قاعده شكّ در محصِّل، چاره اى جز اجراى اصالة الاشتغال نداريم. خلاصه اين كه شك در محصِّل، جايى است كه دو وجود باشد همان طور كه غَسْلَتان و مَسْحَتان يك وجود است و طهارت معنويه وجود ديگر است و بنا بر اين قول، يك امر، متحصّل از غَسْلَتان و مَسْحَتان است. اينجا جاى اصالة الاشتغال است. ولى در ما نحن فيه كه مسمّاى صلاة را يك عنوان ملازم با «مطلوب» مى دانيم و به عبارت ديگر: جامع را عبارت از يك عنوان ملازم با «مطلوب» قرار مى دهيم؛ بين جامع و نمازى كه در خارج تحقّق پيدا كرده عنوان سببيت و مسبّبيت تحقّق ندارد و دو وجود نيستند بلكه جامع با نماز خارجى اتحاد وجودى دارد،

همان طورى كه كلّى طبيعى با مصاديقش از نظر وجود متّحدند به اين معنا كه اگر زيد، در خارج وجود پيدا كرد ما نمى توانيم بگوييم: در اينجا دو وجود مى باشد، يك وجود در ارتباط با انسان و وجود ديگر در ارتباط با زيد و فرد انسان. معناى اين كه وجود طبيعى با وجود فرد متّحد است اين است كه ما در خارج بيش از يك وجود نداريم. مرحوم آخوند مى فرمايد: مسأله جامع با اين صلاة نُه جزئى كه در خارج تحقّق پيدا مى كند عنوانش عنوان محصِّل و محصَّل نيست. زيرا ما در خارج دو وجود نداريم، سببيت و مسبّبيت نداريم، بلكه آن جامع- از نظر وجود- متّحد با اين صلاة خارجى است. به همين جهت، اگر شما شك كرديد كه نماز، نُه جزء است يا ده جزء؟ اين شكّ به عنوان شكّ در محصِّل مطرح نيست بلكه شكّ شما گويا در خود مأمور به است كه

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 108

آيا مأمور به، نه جزء است يا ده جزء. بنابراين، چه مانعى دارد كه ما اصالة البراءة را جارى كنيم، در عين اين كه جامع را امر بسيطى مى دانيم كه ملازم با عنوان «مطلوب» است.[63] بررسى كلام مرحوم آخوند: از اينجا ما مى خواهيم مسئله را به ثمره نزاع بين صحيحى و اعمى ارتباط دهيم و اين امر به دو جهت است: جهت اوّل: جوابى كه مرحوم آخوند، نسبت به اين اشكال مطرح كرد، با حرفى كه در ثمره نزاع بين صحيحى و اعمى مطرح كرد، ارتباط دارد. جهت دوّم: اگرچه بحث ما در تصوير جامع- بنا بر قول صحيحى- به طول انجاميد ولى مى خواهيم از دست اين بحث

كه «بنا بر قول اعمى چگونه مى توان تصوير جامع كرد؟» نجات يابيم، زيرا- همان گونه كه گفتيم- اعمى يا مى تواند تصوير جامع كند و يا نمى تواند. اگر بتواند تصوير جامع كند، نفعى از اين تصوير جامع نمى برد، چون تصوير جامع، به عنوان يكى از علائم حقيقت نيست. بنابراين اگر اعمى بتواند تصوير جامع كند، دليل بر صحت قول او نيست و اين مطلب را ما در مورد صحيحى هم ذكر كرديم. در نتيجه وجوهى كه در كلام مرحوم آخوند به عنوان تصوير جامع براى اعمى ذكر شده- اگرچه همه اين وجوه، توسط مرحوم آخوند مورد مناقشه قرار گرفته است- ولى ما بنا بر هر دو فرض بحث كرده و مى گوييم: اگر اين وجوه، ناتمام باشد، اثرى برآن بار نمى شود. و اگر فرض كنيم بعضى از اين وجوه تمام باشد، اعمى نمى تواند هيچ فايده اى از تصوير جامع ببرد، زيرا در اين صورت، ما هم در مقابل اعمى تبادر را مطرح كرده و

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 109

مى گوييم: تبادر دلالت بر قول صحيحى مى كند و آيا اعمى مى تواند تبادر را به هم بزند؟ تصوير جامع، نمى تواند حقانيت مذهب اعمى را اثبات كند زيرا قبلًا گفتيم:

«تصوير جامع، از علائم حقيقت نيست». و علاوه بر اين، تصوير جامع چه ربطى به ما دارد؟ مگر ما واضع هستيم كه نياز به تصوير جامع داشته باشيم؟ تصوير جامع مربوط به واضع است و ما از راه تبادر كشف مى كنيم كه يك چنين جامعى در كار بوده است و ضرورتى ندارد كه ما بدانيم آن جامع چه چيز بوده است. در نتيجه اين بحث كه «آيا اعمى مى تواند تصوير جامع كند يا

نه؟» هيچ ثمره اى ندارد و به همين جهت ما لازم نمى بينيم تصاوير مختلفى كه در ارتباط با جامع اعمى ذكر شده مورد بررسى قرار دهيم، بلكه مستقيماً به سراغ ثمره نزاع بين صحيحى و اعمى مى رويم.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 111

ثمره نزاع بين صحيحى و اعمى

اشاره

در ارتباط با ثمره نزاع بين صحيحى و اعمّى اقوالى وجود دارد كه در ذيل به بررسى آنها مى پردازيم:

نظريه اوّل [فرق در دوران بين اقلّ و اكثر ارتباطى
اشاره

قائل به اين نظريه مى گويد: اگر كسى قول صحيحى را اختيار كرد بايد در دوران بين اقلّ و اكثر ارتباطى قائل به اصالة الاشتغال شود و اگر قول اعمى را اختيار كرد بايد در چنين موردى قائل به اصالة البراءة شود. اين كلام، درحقيقت به اين مطلب برگشت مى كند كه مسئله دوران بين اقل و اكثر ارتباطى كه در كتاب اشتغال مورد بحث قرار گرفته است، مسئله مستقلّى نيست بلكه دنباله بحث صحيح و اعم است. صحيحى حتماً قائل به اصالة الاشتغال و اعمى قائل به اصالة البراءة است. و اگر مسأله اى به اين صورت، تابعيت پيدا كرد، ديگر استقلال

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 112

نخواهد داشت و اين تالى فاسدى است كه در ارتباط با ثمره نزاع بين صحيحى و اعمى مطرح است.[64]

كلام مرحوم آخوند

مرحوم آخوند مى فرمايد: ما ثمره نزاع صحيحى و اعمى را به اين صورت قبول نداريم و معتقديم مسأله دوران امر بين اقل و اكثر ارتباطى مسئله مستقلى است و هيچ گونه تابعيتى نسبت به مسئله صحيح و اعم ندارد. و هريك از صحيحى و اعمى- در اين مسئله- از نظر دو قول آزادند مى توانند قائل به اصالة الاشتغال يا قائل به اصالة البراءة شوند.[65] به همين جهت ما نيز مانند مشهور قائل به وضع براى صحيح هستيم و- همانند مشهور- در مسئله دوران امر بين اقل و اكثر ارتباطى قول به برائت را اختيار مى كنيم. و اين كشف مى كند كه مسئله اقل و اكثر ارتباطى هيچ ربطى به مسئله صحيح و اعم ندارد. در نتيجه، اين ثمره كه براى بحث صحيح و اعم ذكر شده است و گفته اند:

«صحيحى بايد قائل به اشتغال

و اعمى بايد قائل به برائت شود»، نمى تواند ثمره درستى باشد. تنها در يك مورد است كه ما چاره اى جز اصالة الاشتغال نداريم و آن در مورد شك در محصِّل است.[66] اين بود كلام مرحوم آخوند در جواب از آن اشكال و در ارتباط با ثمره بحث صحيح و اعم كه ما اين دو را به هم ربط داديم.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 113

كلام مرحوم نائينى

صحيحى چاره اى ندارد جز اين كه در مسئله دوران بين اقلّ و اكثر ارتباطى قائل به اصالة الاشتغال شود. درحقيقت، ايشان ثمره نزاع را نسبت به صحيحى پذيرفته است. ايشان در تقريب اين مطلب مى فرمايد: صحيحى معتقد است كه موضوع له اين الفاظ، عبارت از جامعى است كه فقط بر افراد صحيحه منطبق مى شود و اين جامع را به طور مستقيم نمى تواند به دست آورد بلكه براى به دست آوردن آن يا بايد سراغ علل و مصالح برود و يا از راه آثار و معلولات با آن ارتباط برقرار كند. مثل مرحوم آخوند كه مى فرمود: از راه نهى از فحشاء و منكر مى توانيم با جامع ارتباط پيدا كنيم. نهى از فحشاء و منكر، وقتى در ارتباط با حكم مطرح شود جنبه علّيت دارد و به عنوان مصلحت مطرح است. و پى بردن از راه اثر و معلول، مثل اين است كه گفته شود: نماز، عبارت از چيزى است كه «إن قُبِلَتْ قُبِلَ ما سِواها»[67] يا نماز چيزى است كه فلان مقدار از ثواب برآن مترتب است. محقّق نائينى رحمه الله مى فرمايد: چه طايفه اوّل- كه از راه علّت با جامع آشنا شدند- و چه طايفه دوّم- كه از راه معلول

به جامع رسيدند- در مورد شك در جزئيت سوره و دوران امر بين اقل و اكثر ارتباطى، چاره اى جز جريان اصالة الاشتغال ندارند. زيرا كسى كه از راه نهى از فحشاء و منكر با جامع ارتباط پيدا كرده، اگر در جزئيت سوره شك كند و نماز را بدون سوره اتيان كند چنانچه از او سؤال كنيم: آيا اين نماز شما نهى از فحشاء و منكر مى كند تا از اين راه، با جامع مأنوس شود و جامع در خارج تحقّق پيدا كند؟ اين شخص نمى تواند در جواب بگويد: من يقين دارم كه اين نماز بدون سوره موجب تحقّق همان چيزى است كه من از راه نهى از فحشاء و منكر با آن ارتباط پيدا كردم. به همين جهت چاره اى ندارد جز اين كه سوره مشكوكه را در خارج- به انضمام ساير اجزاء-

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 114

ايجاد كند تا يقين پيدا كند اين همان چيزى است كه از راه نهى از فحشاء و منكر با آن ارتباط پيدا كرده است. همچنين كسى كه از راه اثر و معلول، با جامع ارتباط پيدا مى كند اگر در مورد شك در جزئيت سوره، نماز بدون سوره بخواند و از او سؤال كنيم آيا اين نماز بدون سوره كه احتمال جزئيت سوره در آن است همان نمازى است كه «إنْ قُبِلَتْ قُبِلَ ما سواها»، و از اين راه ارتباط با آن پيدا كرديد؟ جواب مى دهد: خير. پس چاره اى ندارد براى اين كه يقين كند اين اثر «إنْ قُبِلَتْ قُبِلَ ما سِواها» تحقّق پيدا كرده است جز اين كه سوره را- كه شك در جزئيّت آن دارد- در خارج اتيان كند و اين

معناى اصالة الاشتغال است.[68]

كلام امام خمينى «دام ظلّه»

از كلام ايشان دو مطلب استفاده مى شود: مطلب اوّل: اگر صحيحى بخواهد از راه علل و مصالح و يا از راه آثار و لوازم، به قدر جامع راه پيدا كند، چنين شخصى بايد همان طور كه مرحوم نائينى فرمود در دوران امر بين اقل و اكثر ارتباطى قائل به اصالة الاشتغال شود. مرحوم آخوند نيز بايد همين عقيده را ملتزم شود زيرا ايشان نيز از راه آثار و لوازم پى به قدر جامع برده است.[69] مطلب دوّم: آن گونه كه ما تصوير جامع كرديم- كه از راه علل و مصالح و آثار نبود- لازمه اش اين نيست كه قائل به اصالة الاشتغال شويم، بلكه ما مى توانيم قائل به اصالة البراءة شويم. ما گفتيم: يك دسته از مركّبات داريم كه نه مادّه معيّنى در آنها خصوصيت دارد و نه هيئت مشخصى در آنها درنظر گرفته شده است بلكه اين مركّبات هم از نظر مواد آزادند و هم ازنظر هيئت. ولى به لحاظ اين كه غرض و هدف خاصى بر

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 115

آن مترتب مى شود همه آن را يك مركّب مى دانيم، مثل عنوان «خانه» كه بر مجموعه اى وضع شده كه غرض مسكن بودن را تأمين مى كند و نه از نظر مواد خصوصيت دارد و نه از نظر هيئت. زمانى كه با سنگ و چوب ساخته مى شد به آن «خانه» مى گفتند و زمانى هم كه با آهن و سيمان ساخته مى شود به آن خانه مى گويند.

تغيير هيئت آن هم در صدق عنوان «خانه» نقشى ندارد. امام خمينى «دام ظلّه» مى فرمايد: نماز هم همين طور است كه نه مادّه معينى در آن دخالت دارد و نه هيئت معين، مثل

قيام و قعود و جلوس و .... بر همه اين ها عنوان صلاة، منطبق است و در اين صورت اگر ما شك كرديم كه آيا در چنين صلاتى، علاوه بر اين كه نُه جزء اعتبار دارد، جزء دهمى هم بنام سوره معتبر است يا نه؟ چرا نتوانيم اصالة البراءة را جارى كنيم؟ اين مثل مسئله شك در محصِّل- كه مرحوم آخوند فرمود- نيست. در شك در محصِّل، دو وجود مطرح بود يكى وجود سبب و ديگرى وجود مسبّب، و امر مولا به مسبّب تعلّق گرفته بود و ما شك مى كرديم آيا سببى كه در اين مسبّب اثر مى كند نُه جزء است يا ده جزء؟ در اينجا اگر به سبب نُه جزئى اكتفا كنيم نمى توانيم وجود مسبّب را در خارج احراز كنيم و چون اشتغال يقينى، فراغ يقينى لازم دارد، حتماً بايد آن جزء مشكوك را بياوريم تا يقين به تحقّق مسبّب در خارج پيدا كنيم. ولى براساس مبناى ما (امام خمينى)- خصوصاً با تشبيهى كه به «خانه» كرديم- اين گونه نيست. در مسئله «خانه»، دو وجود مطرح نيست بلكه براى آن يك وجود تحقق دارد. صلاة نيز- طبق اين مبنا- چيزى غير از اين اجزاء نيست.

وجودى غير از وجود اجزاء نيست كه ما بگوييم: امر، به آن وجود تعلّق گرفته و شك داريم آيا نماز نُه جزئى مى تواند آن وجود را محقق كند يا نه؟ تا اين كه سراغ اصالة الاشتغال برويم. خير، اين گونه نيست. صلاة، همين اجزاء و شرايط است.

بنابراين، تعلّق امر به نُه جزء، مسلّم و به جزء دهم، مشكوك است و ما در عين حال كه قائل به وضع براى صحيح هستيم، در جزء مشكوك

اصالة البراءة را جارى مى كنيم. در نتيجه برطبق تصوير جامع ما، ديگر حرف مرحوم نائينى در اينجا پياده نمى شود. ما

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 116

در عين اين كه قائل به صحيح شديم قائل به اصالة البراءة هم هستيم. توضيح مطلب اوّل امام خمينى «دام ظلّه»: هم امام خمينى «دام ظلّه» و هم مرحوم نائينى بر اين مطلب اتفاق دارند كه مرحوم آخوند و كسانى كه مانند ايشان مى خواهند از راه علل و مصالح و يا از راه آثار و لوازم، با جامع ارتباط برقرار كنند، نمى توانند در مورد شك در جزئيت، قائل به اصالة البراءة شوند، زيرا: اوّلًا: كسانى كه در اين بحث- يعنى دوران امر بين اقلّ و اكثر ارتباطى در مسئله شك در جزئيت جزئى مثل سوره- قائل به اصالة البراءة هستند، براساس مبناى انحلال، اين نظريه را اختيار كرده اند.[70] آنان مى گويند: صلاة، نُه جزء مسلّم و يك جزء مشكوك دارد، و امر متعلّق به صلاة، انحلال پيدا مى كند به يك قسمت معلوم به تفصيل و يك قسمت مشكوك. مثل موارد علم اجمالى كه گاهى انحلال پيدا مى كند به علم تفصيلى و شك بدوى. در اينجا نيز هرچند اجمالًا مى دانيم امر به صلاة متعلّق است ولى اين علم اجمالى انحلال پيدا مى كند. به اين صورت كه تعلّق امر به آن نُه جزء- كه جزئيتشان معلوم است- براى ما قطعى است. ولى نسبت به سوره شك داريم كه آيا امر به آن تعلّق گرفته يا نه؟ وقتى اين علم اجمالى انحلال پيدا كرد مى گوييم:

نسبت به معلوم به تفصيل بايد حكم علم تفصيلى پياده شود و نسبت به مشكوك هم بايد حكم شك پياده شود

و شك در تكليف، مجراى اصالة البراءة است. حال ببينيم آيا مرحوم آخوند و امثال ايشان- كه قائل به وضع براى صحيح بوده و از راه علل و مصالح يا آثار و لوازم پيش مى روند- مى توانند قائل به اصالة البراءة شوند؟ مرحوم آخوند، جامع را امرى بسيط كه ملازم با عنوان «مطلوب» است مى داند و از راه نهى از فحشاء و منكر و امثال آن با چنين جامعى ارتباط برقرار مى كند. اگر كسى جامع را به اين صورت بداند، حتماً مأمور به او همين عنوان بسيط است. و همين امر سبب مى شود كه مسئله، از انحلال جدا شود، زيرا ماهيت انحلال، در مورد مركّب

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 117

تحقق پيدا مى كند و اگر مسئله تركيب كنار رود و مأمور به، عنوان بسيطى كه ملازم با «مطلوب» است باشد، چگونه مى توانيم دليل برائت را در آن پياده كنيم؟ از چه راهى مى توان انحلال را در آن پياده كرد؟ انحلال، فرع تركّب است و با بساطت سازگار نيست. در اينجا اشكالى به مرحوم آخوند متوجه مى شود و آن اين است كه: از كلام مرحوم آخوند استفاده مى شود كه مسئله اصالة الاشتغال، در مورد شكّ در محصِّل پياده مى شود و شك در محصّل در جايى است كه دو وجود در كار باشد امام خمينى «دام ظلّه» و محقّق نائينى رحمه الله گويا به مرحوم آخوند اشكال مى كنند كه مسئله اصالة الاشتغال، منحصر به اين مورد- شك در محصِّل كه در آن دو وجود مطرح باشد- نيست بلكه طبق مبناى خود شما اگر دو وجود هم مطرح نباشد بايد اصالة الاشتغال را پذيرفت، زيرا شما در اينجا مسئله

شك در محصِّل را مطرح نمى كنيد. نماز اين گونه نيست كه مثل طهارات سه گانه، احتمال دو واقعيت در آن جريان داشته باشد و اگر هم داشته باشد شما چنين احتمالى را نداديد، پس چرا دايره اصالة الاشتغال را منحصر به شك در محصّل كرديد؟ نه، روى مبناى خود شما- با اين كه شك در محصِّل نيست- بايد اصالة الاشتغال را جارى كرد زيرا مأمور به، عنوان بسيط است و اين عنوان بسيط، بايد حتماً در خارج محقّق شود و در عنوان بسيط، انحلال تعقّل ندارد و مبناى برائت هم مسأله انحلال است و در اينجا انحلالى در كار نيست تا شما بتوانيد قائل به برائت شويد.[71] دفاع از مرحوم آخوند: كسانى كه مثل مرحوم آخوند مى گويند: مأمور به، عنوان بسيط است، حال يا عنوان «مطلوب» و يا عنوانى كه ملازم با «مطلوب» و يا چيز ديگر است، به نظر اينان اين عنوان بسيط، با مركّبى كه در خارج تحقق پيدا مى كند اتّحاد وجودى دارد.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 118

توضيح: آنچه ما در خارج مى بينيم، مركّبى است كه از مقولات مختلف تشكيل شده است. و آن بسيطى كه معناى نماز و مأمور به مولا مى باشد، به اعتراف خود مرحوم آخوند، وجودى جداى از وجود آن مركّب ندارد[72] و مسئله تعدّد وجود و سبب و مسبّب مطرح نيست. و بدون ترديد، اين ها يك وجودند. ممكن است كسى بگويد: چگونه مى شود يك بسيط- در كمال بساطت- با يك مركّب از اجزاء و مقولات متباين، اتّحاد وجودى- مثل اتحاد بين انسان و زيد- داشته باشند؟ از كلام امام خمينى «دام ظلّه» و مرحوم نائينى استفاده مى شود كه اين دو

بزرگوار در معقوليت اين مطلب مناقشه نكرده اند و الّا حق اين بود كه از همين راه به مرحوم آخوند اشكال كنند و بگويند: شما از طرفى مسمّى را بسيط مى دانيد و از طرفى معتقديد: همين كه در خارج تحقّق پيدا كرده نماز است. چگونه مى شود بسيط با مركّب اتحاد وجودى داشته باشند؟ حال مى گوييم: اگر بسيط با مركّب، اتحاد وجودى دارند چرا نتوانيم انحلال را تصور كنيم؟ ما همان انحلالى را كه در دوران امر بين اقلّ و اكثر ارتباطى، مبناى اصالة البراءة بود در اينجا پياده مى كنيم. به عبارت ديگر: به نظر ما فرقى نمى كند كه كسى- مثل امام بزرگوار «دام ظلّه»- نماز را مستقيماً امر مركّبى بداند يا اين كه- مانند مرحوم آخوند- آن را امر بسيطى بداند كه با مركّب اتحاد وجودى پيدا كرده است. اگر امر بسيطى با مركّب متّحد باشد چرا انحلال جريان نداشته باشد؟ بنابراين، ما مى توانيم از مرحوم آخوند دفاع كرده و بگوييم: ايشان با وجود اين كه موضوع له را بسيط مى داند ولى مى تواند در مسئله دوران امر بين اقلّ و اكثر ارتباطى قائل به اصالة البراءة شود.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 119

نتيجه بحث: از آنچه گفته شد نتيجه گرفته مى شود كه اين ثمره اى كه بر بحث مترتب كردند باطل است، زيرا همان طور كه صحيحى- طبق مبناى امام خمينى «دام ظلّه» در تصوير جامع- مى تواند در مسئله دوران امر بين اقلّ و اكثر قائل به اصالة البراءة شود، مرحوم آخوند نيز- با وجود اين كه مسئله بساطت را مطرح كرد- مى تواند در آن بحث قائل به اصالة البراءة شود. در نتيجه مسئله برائت و اشتغال در دوران امر

بين اقل و اكثر ارتباطى، مبتنى بر مسئله صحيح و اعم نخواهد بود. و صحيحى- در اينجا- در مسئله دوران بين اقل و اكثر ارتباطى آزاد است، همان طور كه اعمى هم آزاد است و هركدام مى توانند قائل به اصالة البراءة يا قائل به اصالة الاشتغال باشند.

نظريه دوّم در ارتباط با ثمره بحث صحيح و اعم
اشاره

اين ثمره، اگر تمام باشد در قسمت عمده اى از فقه جريان خواهد داشت و اگر مانند ثمره اوّل ناتمام بود، بحث صحيح و اعم بدون ثمره خواهد بود. لذا اين ثمره خيلى مهم است. گفته شده است: صحيحى در صورت شك در جزئيت و عدم جزئيت چيزى نمى تواند- براى رفع جزئيت- به اطلاقات لفظيّه تمسك كند ولى اعمى مى تواند.

همان طور كه اگر مولا گفت: «أعتق رقبة» و شما شك كرديد آيا قيد ايمان هم در رقبه دخالت دارد يا نه؟ به مقتضاى اطلاق «أعتق رقبة» و اصالة الاطلاقى كه در اينجا حاكم است، حكم مى كنيد به اين كه تمام متعلّق تكليف، عتق رقبه است و قيد ديگرى در متعلّق تكليف دخالت ندارد. حال اگر اعمى شك كند كه آيا سوره، جزء صلاة است يا نه؟ در اين صورت مى تواند به اطلاق (أقيموا الصلاة) تمسك كند. البته تمسك به اطلاق در صورتى است كه شرايط تمسك به اطلاق- يعنى مقدمات حكمت- تحقق داشته باشد، يعنى مولا در مقام بيان باشد و قرينه اى بر تقييد اقامه نكرده باشد و قدر

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 120

متيقنى در مقام تخاطب نباشد.[73] در اين صورت، اعمى مى گويد مأمور به عبارت از صلاة است و ما براى اين صلاة، قيود و اجزائى را از خارج استفاده كرده ايم ولى نسبت به جزئيت سوره شك داريم كه

آيا دخالت دارد يا دخالت ندارد؟ در اين صورت به اطلاق (أقيموا الصلاة) تمسك مى كنيم و حكم به عدم وجوب سوره مى نماييم. بله، اگر اعمى براى اركان نماز- به عنوان جامع در مسمّاى نماز- مدخليت قائل بود، لازمه اش اين است كه اگر ما در يك جزئى- به عنوان ركنيت- ترديد داشته باشيم نتوانيم به اطلاق (أقيموا الصلاة) تمسك كنيم زيرا نمازى كه اين محتمل الجزئية با وصف ركنيت را ندارد نمى دانيم آيا صلاة برآن اطلاق مى شود يا نه؟ پس اعمى هم در رابطه با اركان- اگر اركان را به عنوان جامع و مسمّى معين كند- در صورتى كه پاى احتمال ركنيت اين محتمل الجزئية در كار باشد، نمى تواند به اطلاق (أقيموا الصلاة) تمسك كند ولى در غير اركان- مثل سوره و ...- راه تمسك به اطلاق براى او باز است. ولى صحيحى اگر احتمال جزئيت چيزى را بدهد نمى تواند- براى دفع اين احتمال- به اطلاق (أقيموا الصلاة) تمسك كند، زيرا براى تمسك به اطلاق بايد قبل از مقدمات حكمت عنوان مطلق را احراز كرد. بايد ابتدا عنوان رقبه را احراز كنيم و پس از آن به اطلاق «أعتق رقبة» تمسك كنيم. همان گونه كه در مورد عموم، وقتى مولا مى گويد: «أكرم كلّ عالم»، ما در جايى مى توانيم به عموم تمسك كنيم كه عالم بودن زيد را احراز كرده و در وجوب اكرام او شك داشته باشيم و اگر در عالم بودن زيد ترديد داشته باشيم نمى توانيم به عموم «أكرم كلّ عالم» تمسك كنيم زيرا اين تمسك به عام در شبهه مصداقيه خود عام است و چنين چيزى جايز نيست. آنچه در بحث عام و خاص

مورد بحث قرار گرفته، تمسك به عام در شبهه مصداقيه مخصِّص است ولى تمسك به عام در شبهه مصداقيه خود عام را هيچ كس تجويز نكرده و راهى هم براى تجويز آن وجود ندارد، زيرا تمسك به هر دليلى فرع احراز موضوع آن دليل است و اگر

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 121

موضوعِ دليل، مشكوك باشد و ندانيم آيا موضوع، تحقق دارد يا نه؟ تمسك به دليل جايز نخواهد بود. در باب مطلق هم همين طور است. تمسك به اطلاق «أعتق رقبة» در صورتى جايز است كه رقبه بودن احراز شده و ما شك در اعتبار قيد ايمان- زايد بر عنوان رقبة- داشته باشيم و ندانيم آيا قيد ايمان، در حكم دخالت دارد يا نه؟ ولى در جايى كه اصل رقبه بودن، مورد ترديد ماست و احتمال مى دهيم اين شخص، حرّ باشد همان گونه كه احتمال رقبه بودن او را نيز مى دهيم، در اينجا نمى توانيم به اصالة الاطلاق تمسك كرده و از «أعتق رقبة» استفاده كنيم. صحيحى- در ما نحن فيه- در ارتباط با (أقيموا الصلاة) همين حكم را دارد، زيرا او نمى داند كه آيا بر نماز بدون سوره، عنوان صلاة اطلاق مى شود يا نه؟ زيرا صحيحى براى تمام اجزاء- ركن و غير ركن- در مسمّى و موضوع له مدخليت قائل است به گونه اى كه اگر يكى از اين اجزاء كنار رود- هرچند غير ركن باشد- عنوان صلاة صدق نمى كند. و همين طور شرايط قسم اول- كه داخل در محلّ بحث بود- مثل طهارت و استقبال و ستر و امثال اين ها، اگر كنار بروند عنوان صلاة، صدق نمى كند. حتى اگر يكى از اين شرايط كنار برود. در نتيجه اگر

صحيحى شك كند در اين كه آيا سوره جزئيت دارد يا نه؟ جايز نيست به (أقيموا الصلاة) تمسك كند هرچند مقدّمات حكمت در مورد (أقيموا الصلاة) وجود داشته باشد، ولى اعمّى- در غير اركان- مى تواند به (أقيموا الصلاة) تمسك كند و همان طور كه در «أعتق رقبة»- براى عدم مدخليت قيد ايمان- به اطلاق رجوع مى شد اينجا نيز- براى عدم مدخليت سوره- به (أقيموا الصلاة) رجوع مى كند. اين ثمره، اهميت بسيارى دارد و مورد قبول مرحوم آخوند قرار گرفته است به خلاف ثمره قبلى كه مورد انكار ايشان قرار گرفت و حق هم با ايشان بود.[74]

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 122

اشكالات بر ثمره دوّم

بر اين ثمره، سه اشكال وارد شده است كه اگر بتوانيم از آنها جواب دهيم، توانسته ايم ثمره بسيار مهمى را حفظ كنيم و اگر نتوانيم، بحث صحيح و اعم ثمره اى نخواهد داشت جز مثال نذر- كه مرحوم آخوند مطرح كرده است- و اين هم نمى تواند به عنوان ثمره يك مسئله اصوليه مطرح شود. اشكال اوّل: وقتى به فقه مراجعه مى كنيم مى بينيم در باب تمسك به اطلاق، فرقى بين صحيحى و اعمّى نيست و همان طورى كه اعمّى، تمسك به اطلاق مى كند، صحيحى نيز به اطلاق تمسك مى كند، خصوصاً در باب صلاة. در آنجا روايتى داريم به نام صحيحه حمّاد- كه شايد مفصّل ترين روايت وسائل باشد- مورد روايت اين است كه شخصى خدمت امام صادق عليه السلام شروع به خواندن نماز كرد و نماز دست و پا شكسته اى بجا آورد. امام عليه السلام فرمود: چقدر زشت است كه يك مسلمانى هفتاد سال عمر كرده باشد و نتواند يك نماز صحيح بجا آورد، سپس خود حضرت به

نماز ايستاده و از اوّل تا آخر نماز را به او ياد دادند.[75] روايت حمّاد در باب صلاة خيلى مورد استفاده قرار مى گيرد. در مواردى كه شك شود آيا فلان چيز جزئيت دارد يا نه؟ مى گويند:

مراجعه مى كنيم به صحيحه حمّاد، اگر صحيحه حمّاد، تعرّضى نسبت به آن نداشت از اطلاقش استفاده مى كنيم كه اين چيز مدخليت ندارد. مثل اين كه شك كنيم آيا استعاذه در نماز- قبل از فاتحه- وجوب دارد يا نه؟ مراجعه مى كنيم به صحيحه حمّاد. مستشكل مى گويد: ما در ارتباط با مراجعه به صحيحه حمّاد، هيچ فرقى بين صحيحى و اعمّى ملاحظه نمى كنيم. هر دو براى رفع جزئيت مشكوك الجزئية و شرطيت مشكوك الشرطية به اين روايت استدلال مى كنند. بنابراين، ثمره اى كه شما ذكر كرديد خلاف واقعيتى است كه در فقه ملاحظه مى شود.[76]

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 123

پاسخ اشكال اوّل: به نظر ما اين اشكال قابل قبول نيست، زيرا آن مطلبى كه ملاك بود بر اين كه صحيحى نتواند به اصالة الاطلاق تمسك كند، ملاك متزلزلى نبود كه ما بتوانيم از آن دست برداريم بلكه آن مطلب براساس يك مبناى محكم و غير قابل تزلزلى بود. توضيح: ما به مستشكل مى گوييم: شما مى گوييد: تمسك به اطلاق در شبهه مصداقيه خودِ مطلق جايز است يا مى گوييد: تمسك صحيحى به اطلاق، از قبيل تمسك به مطلق در شبهه مصداقيه خودش نيست؟ اگر بگوييد: تمسك صحيحى به اطلاق، از قبيل تمسك به مطلق در شبهه مصداقيه خود مطلق نيست. مى گوييم: شما نمى توانيد چنين چيزى بگوييد، زيرا صحيحى، اگر در شرايط قسم دوّم و سوّم بگويد: «اين ها در مسمّى و موضوع له مدخليتى ندارد»، حرفى نيست

ولى در ارتباط با تمام الاجزاء و شرايط قسم اوّل- كه اكثريت شرايط را تشكيل مى دهد- مى گويد: «تمام اين ها دخالت در مسمى دارند. به گونه اى كه اگر يك شرط يا يك جزء كنار رود، اسم صلاة و عنوان صلاة تحقق ندارد».

پس كسى نمى تواند بگويد كه مسئله تمسك صحيحى به مطلقات غير از تمسك به مطلقات در شبهه مصداقيه خود مطلقات است. و اگر بگوييد: تمسك به عام و مطلق، در شبهه مصداقيه خودش جايز است، مى گوييم: اوّلًا: اين مطلب از نظر علمى درست نيست. ثانياً: هيچ كس قائل به اين معنا نشده است كه در مورد شك در عالميت زيد بتوانيم به عموم «أكرم كلّ عالم» تمسك كرده و اكرام او را بر خود لازم گردانيم و يا در مورد شك در رقبه بودن زيد به اطلاق أعتق رقبة تمسك كرده و عتق او را جايز بدانيم. چنين چيزى امكان ندارد، زيرا قبل از انطباق حكم عتق رقبه، لازم است موضوع آن- كه رقبه بودن است- احراز شود. بنابراين عدم جواز تمسك به اطلاق براى صحيحى روى پايه محكمى است و

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 124

جاى ترديد و انكار در آن نيست. حال بياييم در فقه و بررسى كنيم ببينيم آيا واقعاً جايى صحيحى تمسك به اطلاق كرده است؟ اوّلًا: براى ما روشن نيست كه صحيحى تمسك به اطلاق كرده باشد. ثانياً: اگر صحيحى تمسك به اطلاق كرده باشد شايد، مبناى خود را فراموش كرده است. و الّا با توجه به مبناى خودش در اصول و اين كه صحيحى است ديگر به خودش اجازه نخواهد داد كه به اطلاق (أقيموا الصلاة) تمسّكى داشته باشد. پس در

صورت تمسك صحيحى به اطلاق، ما بايد عمل او را توجيه كنيم، زيرا مبنايش قابل تزلزل نبود. بايد بگوييم: «اين شخص، فراموش كرده كه در اصولْ صحيحى است و صحيحى نمى تواند تمسك به اطلاق داشته باشد». امّا مسئله صحيحه حمّاد، غير از چيزى است كه ما در ارتباط با آن بحث مى كنيم زيرا بحث ما در اطلاقِ لفظى است ما مى خواهيم ببينيم آيا صحيحى مى تواند از اطلاق (أقيموا الصلاة) استفاده كند يا نه؟ ولى در صحيحه حمّاد، اطلاق لفظى وجود ندارد، بلكه آنچه در صحيحه حمّاد است اطلاق مقامى است. اطلاق مقامى به اين معناست كه اگر مولا در يك مقامى درصدد بيان اجزاء و شرايط و معرفى آنها بود و ما ملاحظه كرديم كه قسمتى از اجزاء و شرايط را متعرض شده و قسمت ديگر را مطرح نكرد، اين سكوت در مقام بيان به عنوان اطلاق مقامى قابليت تمسك دارد. قابليت تمسك آن تا اين حدّ است كه مرحوم آخوند در كفايه در مسئله قصد قربت- به معناى اتيان به داعى امر- مى گويد: قصد قربت نمى تواند پايش را در متعلّق امر بگذارد و حتى مولا از طريق دو امر هم نمى تواند مسئله قصد قربت را در دايره متعلّق امر بياورد، سپس مى فرمايد: بلى اگر يك اطلاق مقامى وجود داشته باشد ما مى توانيم به اين اطلاق مقامى تمسك كرده و بگوييم: قصد قربت در فلان چيز اعتبار ندارد. اطلاق مقامى به اين كيفيت است كه گاهى مولا- بدون اين كه مسئله امر و نهى و

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 125

تكليف در كار باشد- در مقام اين برآمده كه اجزاء و شرايط مأمور به را مشخص

كند مثل اين كه امام صادق عليه السلام در صحيحه حمّاد كارى به امر ندارد بلكه مى خواهد نماز را بيان كند، مأمور به را مشخص كند. اگر مولا در مقام بيان اجزاء و شرايط باشد و ما مشاهده كرديم كه مسائلى را به عنوان اجزاء و شرايط مطرح كرد و مثلًا اسمى از سوره نياورد و يا در مقام عمل سوره را اتيان نكرد ما از اين اطلاق در مقام بيان مى توانيم استفاده كنيم كه سوره جزئيت ندارد و اين استفاده، اختصاصى به اعمّى ندارد و هركسى- چه صحيحى و چه اعمّى، چه در ارتباط با اجزاء چه شرايط قسم اوّل يا قسم دوّم يا قسم سوّم- مى تواند از اطلاق مقامى استفاده كند. پس اشكال اين مستشكل، خارج از محلّ بحث ماست. بحث ما در ارتباط با اطلاق لفظى است و ايشان پاى اطلاق مقامى را به ميان آورد. و اطلاق مقامى هم مى تواند مورد تمسك صحيحى واقع شود هم مورد تمسك اعمى. اشكال دوّم: مستشكل مى گويد: ما قبول داريم صحيحى نمى تواند به اطلاق تمسك كند و اعمى مى تواند به اطلاق تمسك كند، ولى آيا كدام اطلاق مورد بحث است؟ حتماً اطلاقى مورد بحث است كه شرايط تمسك به اطلاق- يعنى تماميت مقدّمات حكمت- در ارتباط با آن وجود داشته باشد. در حالى كه ما در هيچ لفظ مطلقى از الفاظ عبادات در كتاب و سنت نداريم كه شرايط تمسك به اطلاق در مورد آن وجود داشته باشد. مثلًا در قرآن بارها (أقيموا الصلاة) ذكر شده است ولى اين (أقيموا الصلاة) در مقام بيان نيست بلكه به نحو اجمال مى خواهد حكم وجوب صلاة را بيان

كند. به عبارت ديگر: (أقيموا الصلاة) در مقام بيان ايجاب صلاة به نحو اجمال است، ولى اين كه آيا صلاة چيست و مأمور به در اين آيات كدام است؟

(أقيموا الصلاة) ها در مقام بيان ماهيت و تفصيل متعلّق امر نيستند. در (آتوا الزكاة) هم مسئله به همين صورت است. خلاصه اين كه ما اگر در الفاظ عبادات در كتاب و سنت حتى يك لفظ مطلقى داشتيم كه شرايط تمسك به اطلاق در آن وجود داشت مى توانستيم بگوييم: بين

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 126

صحيحى و اعمّى، فرق وجود دارد ولى صغراى اين مسئله منتفى است و ما حتى يك مورد براى آن پيدا نمى كنيم.[77] پاسخ اشكال دوّم: اين اشكال، معنايش اين نيست كه شما ثمره را قبول نداريد بلكه معنايش اين است كه اين ثمره، مصداق ندارد. به عبارت ديگر: شما كبراى اين مسئله را پذيرفته ايد كه صحيحى نمى تواند به اطلاق تمسك كند و اعمى مى تواند ولى مى گوييد: «اين مسئله صغرى ندارد». و پيدا نشدن صغرى، ربطى به مسأله ترتب ثمره ندارد و ثمره در جاى خود محفوظ است هرچند مصداقى براى آن پيدا نشود. ولى به نظر مى رسد اين حرف درست نيست. چگونه مى توانيم كبرايى را براى مسئله مطرح كنيم در حالى كه نتوانيم حتى يك عدد صغرى براى آن پيدا كنيم؟ اين چه ثمره عمليه اى مى شود؟ چگونه مى شود بحثى با اين دامنه وسيع، هيچ ثمره عمليه اى نداشته باشد؟ به همين جهت ما بايد اين اشكال را بررسى كرده ببينيم آيا واقعيت همين است؟ اوّلًا: به اين مستشكل مى گوييم: الفاظ عبادات، منحصر به صلاة نيست كه شما در قرآن موارد زيادى از (أقيموا الصلاة) را ملاحظه كرديد و

گفتيد: هيچ يك از اين ها در مقام بيان نيست. محلّ نزاع صحيحى و اعمى منحصر به لفظ صلاة نيست بلكه همه الفاظ عبادات محلّ بحث است حتى عباداتى كه وجوب غيرى و جنبه شرطيت دارد. ثانياً: اين حرف شما ممكن است از نظر عقلا مورد قبول نباشد. آيا شما تمام روايات در باب عبادات را با دقّت بررسى كرده ايد و ملاحظه كرده ايد كه در هيچ يك از آنها اطلاقى وجود ندارد؟ خصوصاً در باب حجّ با آن گستردگى كه دارد و گاهى يك روايت آن يك هفته وقت انسان را مى گيرد تا به مفاد آن پى ببرد. آيا شما همه اين

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 127

روايات را ديده ايد و حتى در يك مورد آن به لفظ مطلقى كه شرايط تمسك به اطلاق در آن باشد برخورد نكرده ايد؟ اين ادعاى بزرگى است. شايد از يك نفر به صورت عادى محال باشد كه بتواند يك چنين بررسى كاملى را انجام دهد و شايد اگرچند نفر هم جمع شوند نتوانند يك چنين تتبع كاملى در ارتباط با روايات داشته باشند. ثالثاً: ما كه در مقابل شما ادعائى نداريم ولى همين قرآن را ملاحظه مى كنيم. شما مى گوييد: «در (أقيموا الصلاة) اطلاق وجود ندارد»، مى گوييم: قبول داريم ولى در آيه وضو چرا اطلاق وجود نداشته باشد؟ آيه وضو مى فرمايد: (يا ايّها الّذين آمنوا إذا قُمْتُمْ إلى الصلاة فاغسلوا وجوهكم و أيديكم إلى المرافق و امسحوا برءوسكم و أرجلكم إلى الكعبين)[78]، اين وضو كه عبارت از غَسْلَتان و مَسْحَتان است و آيه آن را بيان مى كند حال اگر ما در (فاغسلوا وجوهَكم) شك كرديم كه آيا غسل الوجه بايد از بالا به

پايين باشد يا از پايين به بالا؟ اگر از روايات قطع نظر كنيم، چرا نتوانيم به اطلاق ( «فاغسلوا وجوهكم) تمسك كنيم؟ مى گوييم: (فاغسلوا وجوهَكم) مثل اين است كه شما به فرزند خود مى گوييد: برو لب حوض و صورتت را بشوى. او به هر طريقى دلش خواست صورتش را مى شويد، از بالا به پايين يا از پايين به بالا يا از وسط. اطلاق آيه نيز به همين صورت است. هرچه دليل مقيِّد داشته باشيم اخذ مى كنيم ولى اگر دليل مقيِّد نداشته باشيم چه اشكالى دارد كه اين اطلاق را مورد تمسك قرار دهيم؟

اتفاقاً در مباحث وضو در بسيارى از موارد از آيه وضو به عنوان دليل استفاده مى شود.

آيا وضو از الفاظ عبادات نيست؟ آيا در قرآن نيست؟ آيا تمسك به اطلاق در آن جايز نيست؟ همچنين در آيه تيمم كه مى فرمايد: (فتيمّموا صعيداً طيّباً)[79] و بعد هم تيمم را معنا مى كند و مى فرمايد: (فامسحوا بوجوهكم و أيديكم منه)[80] ماهيت تيمم مسح

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 128

صورت و دست ها است و ما در موارد شك، به همين اطلاق (فامسحوا بوجوهكم و أيديكم منه) تمسك مى كنيم. اين از نظر اطلاق، چه كمبودى دارد؟ در مثل آيه صوم نيز شرايط تمسك به اطلاق وجود دارد، آيه صوم مى فرمايد:

(يا ايّها الّذين آمنوا كتب عليكم الصيام كما كتب على الذين من قبلكم ...)[81] اين آيه چه فرقى با (أحلّ اللّه البيع)[82] دارد كه فقها و مرحوم شيخ انصارى، در سرتاسر مكاسب به آن استناد مى كنند؟ كسى نيامده در آنجا مناقشه كند كه (أحلّ اللّه البيع) در مقام بيان نيست بلكه گفته اند: آنچه مورد امضاى خداوند است، البيع است زيرا «أحلّ» به

معناى «أحلّ وضعى» يعنى «أمْضى» است، بنابراين خداوند «البيع» را امضاء كرده و ديگر نفرموده: «البيع، در صورتى مورد امضاست كه ايجاب آن عربى باشد يا داراى ايجاب و قبول باشد». بنابراين شامل معاطات هم مى شود. و همچنين ساير مباحثى كه در باب بيع مطرح است. آيا فرقى بين (أحلّ اللّه البيع) و (كتب عليكم الصيام) وجود دارد؟ آيا (أحلّ اللّه البيع) در مقام بيان است ولى (كتب عليكم الصيام) اين گونه نيست؟ آيا مجرّد اين كه بيع، معامله است و يك معناى عقلائى غير شرعى است ولى صوم يك معناى شرعى است سبب مى شود كه (أحلّ اللّه البيع) در مقام بيان باشد ولى (كتب عليكم الصيام) در مقام بيان نباشد؟ اين فرق، دخالتى در جهت مورد بحث ما ندارد. جهت مورد بحث ما اين است كه شرايط تمسك به اطلاق- كه مهم ترين آنها اين است كه متكلم در مقام بيان باشد- روى چه حسابى در (أحلّ اللّه البيع) وجود داشته و در (كتب عليكم الصيام) وجود نداشته باشد؟ بلكه چه بسا بتوان گفت: (أحلّ اللَّه البيع) در مقام بيان نيست، زيرا در مقابل (و حرّم الربا) قرار گرفته كه به ذهن انسان مى آيد خداوند به طور اجمال مى خواهد حكم به حليت و نفوذ بيع در مقابل ربا بنمايد و در مقام بيان اين مطلب

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 129

نيست كه آيا تمام آن ماهيتى كه مورد امضاى خداوند قرار گرفته، ماهيت بيع با اطلاقش مى باشد؟ در نتيجه اين اشكال هم وارد نيست. اشكال سوّم: مهم ترين اشكالى كه در اين زمينه وجود دارد اين است كه مستشكل مى گويد: ما بايد ببينيم نزاع صحيحى و اعمى

در كدام مرحله است؟ و ثمره اى كه شما مترتب كرديد در چه مرحله اى است؟ روشن است كه نزاع بين صحيحى و اعمى در ارتباط با مقام تسميه و مقام موضوع له است. اگر مسئله وضع و حقيقت شرعيه را قائل شويم نزاع در اين است كه آيا موضوع له و مسمّى، عبارت از خصوص معانى صحيحه- يعنى خصوص آن معانى كه فقط بر افراد صحيحه انطباق پيدا مى كند- است و يا معنايى است كه هم بر افراد صحيحه انطباق پيدا مى كند و هم بر افراد فاسده؟ پس نزاع بين صحيحى و اعمى مربوط به مقام وضع و تسميه است. ولى ثمره اى كه شما مترتب كرديد در مرحله تعلّق امر و تعلق تكليف مولاست و در اين مرحله صحيحى و اعمى با يكديگر اختلاف ندارند بلكه هر دو ادعا مى كنند كه تكليف، به نماز صحيح تعلّق گرفته است. شما اگر از اعمى سؤال كنيد: در اوّل ظهر ما چه وظيفه اى داريم؟ بدون شك خواهد گفت: وظيفه، عبارت از نماز صحيح است.

مأمور به عبارت از نماز صحيح است. و ثمره مربوط به اين مرحله است. بحث در صلات متعلّقِ امر و صوم متعلّق امر است و اين بين صحيحى و اعمّى مورد اتّفاق است كه صلات متعلّقِ امر، صلاة صحيحه و صوم متعلّق امر، صوم صحيح است. هم اعمى و هم صحيحى وقتى به (أقيموا الصلاة) برخورد مى كنند، مى گويند: مراد، «أقيموا الصلاة الصحيحة» است. به اعمّى مى گوييم: «شما كه اعمّى بوديد»، مى گويد: اعمّى بودن، مربوط به مقام وضع است ولى در مقام تعلّق امر و تعلّق تكليف، ما نيز مى گوييم مكلَّفٌ به نماز صحيح است. خلاصه اشكال:

در مرحله اى كه بين صحيحى و اعمى نزاع واقع است، جاى تمسك به اطلاق نيست. در مرحله وضع و تسميه، اطلاقى وجود ندارد. و در جايى كه اطلاق وجود دارد- كه عبارت از جايى است كه امر و تكليف، تحقق دارد- در آنجا

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 130

بين صحيحى و اعمّى نزاعى وجود ندارد، زيرا هر دو، مأمور به را نماز صحيح مى دانند و كسى نمى تواند توهم كند كه اعمّى، امر را متعلّق به ماهيت صلاة مى داند و همان طور كه فرد صحيح را مصداق براى مأمور به مى داند فرد فاسد را نيز مصداق مأمور به مى داند. اگر فرد فاسد به عنوان مصداق مأمور به باشد، فساد به چه معنايى خواهد بود و اثر فساد چيست؟ در نتيجه گويا تفسير (أقيموا الصلاة)- در مقام تعلّق امر- نزد صحيحى و اعمّى يكسان است و هر دو آن را به «صلاة صحيحة» تفسير مى كنند.

حال كه در مقام تعلّق امر، بين آن دو اختلافى نبود نتيجه اين مى شود كه همان طورى كه صحيحى نمى تواند به (أقيموا الصلاة)- اگر شرايط تمسك به اطلاق در آن وجود داشته باشد- تمسك كند، زيرا نمى داند آيا عنوان صلاة، بر نماز فاقد سوره منطبق است يا نه؟ اعمّى نيز نمى تواند به (أقيموا الصلاة) تمسك كند زيرا اعمّى مى گويد:

نماز بدون سوره نماز است ولى نمازِ مأمور به نيست، ماهيت- اعم از صحيح و فاسد- مأمور به نيست آنچه مأمور به است نماز صحيح است و انطباق نماز صحيح بر نماز فاقد سوره، مشكوك است و تمسك به اطلاق- بنا بر قول اعمّى- تمسك به مطلق در شبهه مصداقيه خود عنوان مطلق است و اين را كسى جايز

ندانسته است.[83] اين اشكال، اشكال مهمى است و اگر تمام باشد، نتيجه اش عدم ترتب ثمره در بحث صحيح و اعم است، زيرا هيچ كدام از اين دو نمى توانند به اطلاق تمسك كنند. و اين اشكال، در حقيقت نقطه مقابل اشكال اوّل است كه مى گفت: هم صحيحى و هم اعمّى مى توانند به اطلاق تمسك كنند. پاسخ اشكال سوّم: با دقّت در اين مسئله درمى يابيم كه هرچند صحيحى و اعمّى در مقام تعلّق امر معتقدند كه مأمور به عبارت از صلاة صحيحه است ولى در عين حال بين آن دو، فرق وجود دارد، زيرا نحوه اين كه نماز صحيح مأمور به است بين صحيحى و اعمّى تفاوت دارد. ما وقتى (أقيموا الصلاة) را در اختيار صحيحى

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 131

مى گذاريم، او مى گويد: مفهوم صلاة و ماهيت آن، يك معنايى است كه جز بر افراد صحيحه نمى تواند انطباق پيدا كند و اين ماهيت، تنها در محدوده نمازهاى صحيحه پياده مى شود و از اين محدوده كه بگذريم، ديگر عنوان صلاة تحقّق ندارد. به همين جهت وقتى صحيحى شك مى كند كه سوره جزء نماز است يا نه و مى خواهد به اطلاق (أقيموا الصلاة) تمسك كند، از طرفى مى گويد: ماهيت صلاة، يك ماهيت خاصى است كه جز بر نماز صحيح انطباق ندارد. مى پرسيم: نماز بدون سوره، از نظر شما چگونه است؟ مى گويد: مشكوك الصحه است و شك در صحّت- بنا بر قول صحيحى- مساوق با شك در عنوان صلاة است و اين دو از هم جدا نمى شوند. هرجا شك در صحّت پيدا كرد، معنايش اين است كه من نمى دانم آيا اين صلاة است يا صلاة نيست.

اين گونه نيست كه موصوف، محرز باشد

و صفت، مشكوك باشد. شك در صفت صحت، مساوق با شك در اصل عنوان صلاة است و چون شك در اصل عنوان صلاة وجود دارد، پس صحيحى در مورد شك در سوره و امثال آن نمى تواند به (أقيموا الصلاة) تمسك كند. اين شك در مصداق عنوان صلاة است و با شك در مصداق عنوان صلاة، معنا ندارد كسى تمسك به (أقيموا الصلاة) بكند. همان طورى كه در باب عام و خاص نيز مسئله به همين صورت است. بنابراين، حساب صحيحى روشن است و ما از اوّل گفتيم: باب تمسك به اطلاق، بر روى صحيحى بسته است. امّا اعمّى كه او هم در مقام تعلّق امر- مانند صحيحى- مأمور به را نماز صحيح مى داند، آيا چگونه مأمور به را نماز صحيح مى داند؟ آيا مى گويد: كلمه صلاة با اين كه به مقتضاى وضع شرعى و به مقتضاى حقيقت شرعيه براى ماهيت اعم از صحيح و فاسد وضع شده ولى در مثل (أقيموا الصلاة)، كلمه صلاة در غير موضوع له استعمال شده است زيرا صلاة موضوع له، معناى عام و (أقيموا الصلاة) معناى خاص است و استعمال لفظ موضوع براى عام، در خاص مجاز است همان گونه كه اگر لفظ موضوع براى مطلق در خصوص مقيّد استعمال شود مجاز

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 132

است. آيا اعمّى همه اين استعمالات را استعمال مجازى مى داند؟ آيا مى تواند ملتزم شود كه (أقيموا الصلاة) هايى كه در قرآن است، استعمال مجازى است؟ مسلّم است كه اعمى نمى تواند چنين چيزى را ملتزم شود. همچنين نمى تواند ملتزم شود كه در تمام موارد استعمال (أقيموا الصلاة) يك وصف «الصحيحة» دنبال آن بوده و حذف شده است. سزاوار نيست هيچ

عاقلى به اين امر دهن باز كند- و به تعبير مرحوم آخوند- چه رسد به فاضل و عالم. پس أعمّى (أقيموا الصلاة) را چگونه معنا مى كند؟ اعمّى كه از يك طرف معناى صلاة را اعم مى داند و از طرف ديگر، مأمور به را خصوص صلاة صحيحه مى داند و نمى خواهد به مجازيت و حذف هم ملتزم شود، اين آيه را چگونه معنا مى كند؟ ظاهر اين است كه در اينجا كيفيت استعمال، همان كيفيت استعمال مطلق با وجود دليل بر تقييد است. وقتى يك دليل مى گويد: «أعتق الرقبة» و دليل ديگر مى گويد: «لا تعتق الرقبة الكافرة» آيا دليل دوّم چه نقشى نسبت به دليل اوّل دارد؟ آيا «لا تعتق الرقبة الكافرة» دليل بر اين است كه رقبه در «أعتق الرقبة»- به صورت مجاز- در خصوص رقبه مؤمنه استعمال شده است؛ و در نتيجه تمام مطلقاتى كه در مقابل آنها دليل بر تقييد داريم به نحو مجاز در مورد قيد به كار رفته اند؟ يا بگوييم: مطلب اين گونه نيست بلكه به همان صورتى است كه مرحوم آخوند در بحث عام و خاص فرموده است. و در باب مطلق و مقيد هم به همان صورت است. يعنى در مطلق، دو نوع اراده وجود دارد: اراده استعمالى و اراده جدّى. متعلّق حكم در «أعتق الرقبة»- از نظر اراده استعمالى- عبارت از مطلق است. ماهيت رقبه و طبيعت آن بدون هيچ قيد و شرطى متعلّق حكم قرار گرفته است. حتى اگر صد دليل بر تقييد هم داشته باشيم و قيود مختلفى «أعتق الرقبة» را احاطه كند، وجود اين ادلّه كاشف از اين نيست كه رقبه در «أعتق الرقبة» مشتمل بر قيودى

است كه در ضمن ادلّه تقييد وجود دارد.

«أعتق الرقبة»- از نظر اراده استعمالى- در مطلق رقبه استعمال شده خواه دليلى بر تقييد داشته باشيم يا نداشته باشيم.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 133

امّا آن جايى كه دليل بر تقييد داريم، اين تقييد، تصرف در اراده استعمالى نيست بلكه تصرف در اراده جدّى است. يعنى اراده استعمالى، به مطلق تعلّق گرفته است، به عنوان قانون و به عنوان بيان حكم كلّى. ولى اراده جدّى، تابع اين معناست كه آيا دليلى بر تقييد وجود دارد يا نه؟ اگر دليل بر تقييد وجود نداشت اراده جدّى تابع اراده استعمالى خواهد بود ولى اگر دليلى بر تقييد وجود داشت اراده جدى تابع اراده استعمالى نخواهد بود و دايره اراده جدّى- در ارتباط با قيود- محدود مى شود، ولى اراده استعمالى به همان حالت اوّل باقى است. و ثمره بقاء اراده استعمالى اين است كه تقييد مطلق، موجب تجوّز در مطلق نخواهد بود و موجب اين نمى شود كه «أعتق الرقبة» در غير موضوع له خود استعمال شده باشد. پس در حقيقت، تقييد، تصرّف در اراده جدّى است همان طور كه تخصيص عام هم تصرف در اراده جدّى است ولى اراده استعمالى- هم در عام و هم در مطلق- به همان نحو عموميت و اطلاق، محفوظ است و تخصيص عام و تقييد مطلق، موجب مجازيت در عام و مطلق نمى شود. حال ببينيم اعمّى (أقيموا الصلاة) را چگونه معنا مى كند؟ اعمّى در مقام تصوير جامع راه هايى را ذكر كرده كه ما فعلًا در صدد بيان آنها نيستيم ولى براى روشن شدن مطلب، ناچاريم يكى از آن راهها را بيان كنيم: يكى از آن راه ها اين

است كه اعمّى مى گويد: صلاة براى خصوص اركان پنج گانه وضع شده است، پس (أقيموا الصلاة) به معناى «أقيموا هذه الأركان الخمسة» است، و اين عبارت اطلاق دارد. يعنى «أقيموا» نسبت به غير اين اركان، از نظر اراده استعماليه هيچ گونه دلالتى ندارد و به عبارت ديگر: غير از اين اركان خمسه، خواه چيزى باشد يا نباشد، دخالت در صلاة ندارد. اعمى اگر جامع را عبارت از اركان بداند خودش مى گويد: اگر در ارتباط با يك جزء، احتمال ركنيت بدهيم نمى توانيم به (أقيموا الصلاة) تمسك كنيم- همان گونه كه صحيحى اين حرف را در مورد تمام اجزاء مى گفت- ولى اگر در جزء ديگرى شك كنيم،

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 134

مثل سوره كه يقين داريم برفرض اين كه جزء باشد ركن نيست، در اينجا مى توانيم به اطلاق (أقيموا الصلاة) تمسك كنيم، زيرا (أقيموا الصلاة) مى گويد: اركان را اقامه كنيد و موضوع له لفظ صلاة را عبارت از اركان مى داند، به همين جهت اعمّى مى گويد:

صلاة بدون سوره- بطور قطع و يقين- صلاة است زيرا واجد اركان است. و ما نمى توانيم در اين مسئله ترديد داشته باشيم. اطلاق (أقيموا الصلاة) اين معنا را شامل مى شود، زيرا (أقيموا الصلاة) مى گويد: «اركان خمسه را اقامه كنيد خواه سوره اى با آن باشد يا نباشد». ممكن است گفته شود: پس چطور شما گفتيد: اعمى مى گويد: بايد در خارج، نماز صحيح اقامه شود؟ مى گوييم: اين درست است ولى اين بدان معنا نيست كه (أقيموا الصلاة) به معناى «صلاة صحيحه» است بلكه به اين معناست كه اعمّى مى گويد:

(أقيموا الصلاة) از ما اركان خمسه را خواسته است ولى از طرف ديگر «لا صلاة إلّا بفاتحة الكتاب»[84] مى گويد: در نماز،

حتماً بايد فاتحةالكتاب باشد. و «لا صلاة إلّا بطهور»[85] مى گويد: نماز، حتماً بايد با طهارت باشد. و درحقيقت، «لا صلاة إلّا بفاتحة الكتاب» به عنوان مقيِّد براى اطلاق (أقيموا الصلاة) است و مثل «لا تعتق الرقبة الكافرة» اطلاق «أعتق الرقبة» را- در ارتباط با اراده جدّى- تقييد مى زند و مى گويد:

(أقيموا الصلاة)- از نظر اراده استعمالى- مى گويد: اركان خمسه را بياوريد ولى از نظر اراده جدّى، «لا صلاة إلّا بفاتحة الكتاب» و «لا صلاة إلّا بطهور» مى آيد و مى گويد:

در صلاة، فاتحةالكتاب هم لازم است، طهارت هم لازم است، و «لا صلاة إلّا بالتشهد» يعنى تشهد هم لازم است و .... در حقيقت اعمّى ها، اجزاء ديگر- غير از اركان- را كه در ماهيت صلاة دخالت دارد

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 135

از راه ادلّه مقيّده استفاده مى كند ولى بنا بر قول اعمّى، «لا صلاة إلّا بفاتحة الكتاب» در اراده استعمالى (أقيموا الصلاة) نقشى ندارد، (أقيموا الصلاة) همان اركان را مى خواهد ولى چون نسبت به ساير اجزاء اطلاق دارد- يعنى مى گويد: اركان را اقامه كن خواه چيز ديگرى- مثل فاتحةالكتاب و غيره- همراه آن باشد يا نباشد «لا صلاة إلّا بفاتحة الكتاب» مى آيد و- از نظر اراده جدّى- جلو اين اطلاق را مى گيرد، «لا صلاة إلّا بطهور» جلو اين اطلاق را مى گيرد و ... آن مقدارى كه در مقابل (أقيموا الصلاة) دليل بر تقييد داريم- بنا بر قول اعمى- واجب است آن مقدار را اخذ كنيم و آن مقيّدات را ملاحظه كنيم، ولى در مورد سوره كه دليلى نداريم بگويد: «لا صلاة إلّا مع السورة» چه بايد بكنيم؟ اينجا مرجع ما (أقيموا الصلاة) است. مثل اين كه در مقابل

«أعتق الرقبة» يك دليل، قيد ايمان را و دليل ديگر قيد علم را داخل كند ولى نسبت به قيد سوّم شك داشته باشيم كه آيا اين قيد سوّم، در وجوب عتق دخالت دارد يا نه؟ با اين كه «أعتق الرقبة» با دو دليل اوّل تقييد شده ولى نسبت به قيد سوم چاره اى نداريم جز اين كه به اطلاق «أعتق الرقبة» تمسك كنيم. در نتيجه اعمّى از يك طرف قائل به اين معناست كه مأمور به، نماز صحيح است ولى نه به اين عنوان كه كلمه صلاة، مجازاً در صلاة صحيحه استعمال شده باشد و يا مجازاً وصف صحيحه در آيات قرآنى حذف شده باشد، بلكه به نحو اطلاق و تقييد (أقيموا الصلاة) فقط در محدوده اركان. و نسبت به غير اركان، تابع دليل مى باشند، يعنى هر مقدارى كه دليل برآن دلالت كرد، واجب است اخذ شود ولى آن مقدارى كه دليل اقامه نشده، اطلاق (أقيموا الصلاة)- كه بر غير از اركان دلالت بر وجوب چيزى ندارد- اقتضا مى كند كه سوره، واجب نباشد. بنابراين، اعمى هم مى گويد: «نماز صحيح بايد خوانده شود» و هم تمسك به اطلاق مى كند. خلاصه اين كه: اگرچه صحيحى و اعمى هر دو مى گويند: مأمور به، نماز صحيح است، ولى كيفيت بيان آن دو، فرق دارد. صحيحى، خودِ (أقيموا الصلاة) را به صلاة

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 136

صحيحه معنا مى كند و در حقيقت، عنوان صحيحه و امثال آن را داخل در ماهيت صلاة مى داند. ولى اعمى از اين راه وارد نشده است بلكه از راه مسئله مطلق و مقيد و اين كه تقييد مطلق، مستلزم مجازيت نيست و اين كه اگر مطلقى

با بعضى از قيود تقييد خورد باز در مورد شك در قيد زايد، مرجع ما أصالة الإطلاق خواهد بود، وارد شده است. نتيجه بحث در ارتباط با ثمره بحث صحيح و اعم از مباحث گذشته معلوم گرديد كه بحث صحيح و اعم داراى ثمره مهمى است و آن اينكه صحيحى در الفاظ عبادات در مورد شك در جزئيت و شرطيت نمى تواند به أصالة الإطلاق تمسك كند. ولى اعمى در چنين موردى مى تواند به أصالة الإطلاق تمسك كند. و در فقه، آثار زيادى بر اين ثمره مترتب شده است.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 137

[صحيح و اعم در باب عبادات

ادلّه قائلين به وضع الفاظ عبادات براى صحيح
اشاره

مرحوم آخوند چون از افرادى است كه قول صحيحى را اختيار كرده، ادلّه اى براى اثبات اين قول و نفى قول ديگر اقامه كرده است:

دليل اوّل (تبادر)
اشاره

در تمامى الفاظ عبادات- مثل صلاة و صوم و زكاة و حج و ...- آنچه به ذهن تبادر مى كند همان معانى صحيحه مى باشند و تبادر از علايم حقيقت است بلكه شايد تنها علامت حقيقت باشد. در اينجا گويا به مرحوم آخوند اشكال شده كه اين تبادر، چگونه با آنچه در ارتباط با جامع صحيحى ذكر كرديد قابل اجتماع است؟ شما در مورد جامع صحيحى فرموديد: صحيحى نمى تواند بطور مستقيم جامع خود را بدست آورد بلكه از راه آثارى چون «معراجيت»، «قربان كلّ تقي» و «ناهى از فحشاء و منكر» بودن مى تواند دريچه اى به سوى آن جامع باز كند. و در حقيقت، تنها از راه آثار است كه مى توان

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 138

نسبت به جامع شناسايى پيدا كرد و بنا بر قول صحيحى، خود جامع را بطور مستقيم نمى توانيم شناسايى كنيم. آيا بين اين دو كلام شما چگونه جمع مى شود؟ پاسخ مرحوم آخوند: آنچه ما در ارتباط با جامع صحيحى گفتيم، با تبادر منافاتى ندارد. منافات در جايى است كه به هيچ عنوان- حتى از طريق آثار- نتوانيم قدر جامع را بشناسيم. آن طور كه اعمّى ها مى گويند. زيرا اعمّى ها اگرچه وجوه مختلفى براى تصوير جامع ذكر كرده اند ولى همه آن وجوه داراى اشكال است و نتيجه اين مى شود كه اعمّى نمى تواند تصوير جامع كند. حال اگر اعمى بيايد ادعاى تبادر كند، اين اشكال به اعمى وارد خواهد بود كه شما كه قائل به تبادريد، متبادر از لفظ صلاة را چه

چيزى مى دانيد؟ جامع كه نتوانستيد تصور كنيد و حتى از طريق آثار هم نتوانستيد راهى براى تصوير جامع داشته باشيد و در حقيقت، جامع- كه معناى موضوع له است- بنا بر قول اعمّى نه بالذات روشن است و نه به آثار. و چيزى كه نه بالذات روشن باشد و نه به آثار، كسى نمى تواند در مورد آن ادعاى تبادر كند. لذا از همين جا پايه و اساس حرف اعمّى ها منهدم مى شود. و به عبارت ديگر: اگرچه اعمى ادعاى تبادر مى كند ولى وقتى حرف او را تحليل كنيم مى بينيم او به هيچ عنوان نمى تواند ادعاى تبادر كند. ولى ما صحيحى ها مى توانيم ادعاى تبادر كنيم، زيرا جامع ما اگرچه بالذات، روشن نيست ولى با آثار، روشن است و از دريچه آثار مى توانيم راهى به سوى اين جامع باز كنيم و همين مقدار در مقام تبادر كافى است.[86] اشكال امام خمينى «دام ظلّه» بر كلام مرحوم آخوند: ايشان اشكال مهمّى بر مرحوم آخوند وارد كرده كه اگر راه حلّ براى آن پيدا نشود، نه تنها تبادر از بين مى رود بلكه دليل دوّم مرحوم آخوند- كه صحت سلب نسبت به نماز فاسد است- نيز از بين مى رود. امام خمينى «دام ظله» ابتدا چند مقدّمه بيان فرموده است:

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 139

مقدّمه اوّل: ماهيات و حقايق، در عالم ماهيتِ خودشان- قبل از مرحله وجود- داراى يك وعاء و ظرفيتى مى باشند. وعاء ماهيت، در عرض تحقّق وجود نيست بلكه از نظر رتبه، مقدم بر وعاء وجود است. اين كه گفته مى شود: «الماهية من حيث هي هي ليست إلّا هي، لا موجودة و لا معدومة»[87] يعنى ماهيت، در وعاء ماهوى خودش نه

ارتباط خاصى با مسئله وجود دارد و نه ارتباط خاصى با مسئله عدم دارد بلكه عدم و وجود- به عنوان دو وصف- عارض بر ماهيت مى شوند. به همين جهت، فلاسفه مى گويند: «الماهية قد تكون موجودة و قد تكون معدومة»، يا مى گويند: «الماهية موجودة» و نمى آيند مطلب را برعكس كنند نمى گويند: «الموجود ماهية». مسئله صفت و موصوف و تقدّم موصوف بر صفت- هرچند در عالم رتبه نه در عالم تحقق- اقتضا مى كند كه مسئله ماهيت و وجود، مثل زيد و عالميت باشد. همان طور كه شما مى گوييد: «زيد عالم» و زيد را به عنوان يك موصوف و عالم را به عنوان يك صفت براى زيد مطرح مى كنيد، مسئله وجود هم نسبت به ماهيت داراى يك چنين عنوانى است. پس ماهيت، در وعاء ماهوى و تقرّر ماهوى خودش، يك مرحله قبل از وجود است نمى خواهيم بگوييم:

معناى اين جمله اين است كه ماهيت اصالت دارد تا شما بگوييد: نزد بزرگان فلاسفه وجود أصيل است.[88] مسئله اصالت و عدم اصالت، غير از چيزى است كه ما مطرح مى كنيم. ماهيت، از نظر رتبه بر وجود مقدّم است و لذا گاهى وجود برآن عارض مى شود و گاهى عدم، همان طور كه جسم نسبت به بياض اين گونه است. مسئله معروضيت و عَرَضيت، اقتضا مى كند رتبه معروض بر عَرَض مقدم باشد لذا رتبه جسم، مقدّم بر رتبه بياض است. در ارتباط با ماهيت و وجود هم همين طور است، همان طور كه همين ماهيت، اگر با لوازم خود ماهيت مقايسه شود، مثلًا اگر زوجيت- كه از لوازم

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 140

ماهيت اربعه است- نسبت به اربعه ملاحظه شود رتبه لازم، تأخّر از رتبه ملزوم دارد، رتبه اربعه

مقدم بر رتبه زوجيت است اگرچه هر دو مربوط به ماهيت مى باشند و هيچ كدام از اين ها ارتباطى با وجود ندارند ولى چون مسئله لازم و ملزوم و وصف و موصوف مطرح است بايد بپذيريم كه رتبه اربعه، مقدم بر رتبه زوجيت است پس همان طور كه لازمِ ماهيت، متأخر از ماهيت است، وجود هم متأخر از ماهيت است بلكه تأخر وجود از ماهيت، روشن تر از تأخر لازم ماهيت از ماهيت است، زيرا در لازمِ ماهيت، انفكاك تحقق ندارد. بين اربعه و زوجيت نمى توانيم انفكاكى قائل شويم. ولى در مسئله وجود و ماهيت، انفكاك امكان دارد، زيرا ممكن است ماهيت هيچ گاه وجود پيدا نكند، نه در عالم ذهن و نه در عالم خارج. لذا تأخر وجود از ماهيت، يك تأخر روشنى است و حتّى از تأخر زوجيت نسبت به اربعه روشن تر است. حال مى آييم سراغ وجود، اگر وجود هم لوازمى داشته باشد كه از آن تعبير به لازم الوجود مى كنيم. در اين صورت، يك تقدّم و تأخّر ديگرى نيز مطرح مى شود، چون لوازم وجود، متأخر از وجودند زيرا وجود، ملزوم است و اين ها لوازم آن به حساب نمى آيند و رتبه ملزوم- چه در وجود و چه در ماهيت- تقدّم بر رتبه لازم دارد. در اين صورت، اگر بخواهيم لوازم وجود را با ماهيت مقايسه كنيم، دو رتبه تقدّم و تأخّر مطرح است، يعنى ماهيت، مقدّم بر وجود و وجودْ مقدّم بر لوازم خودش مى باشد در نتيجه ماهيت، دو رتبه تقدم بر لوازم وجود دارد در حقيقت اين طور مى شود كه اگر ماهيت را با لوازم خود ماهيت مقايسه كنيم، يك رتبه تقدّم و تأخّر است ولى اگر ماهيت

را با لوازم وجود مقايسه كنيم دو رتبه تقدّم و تأخر است. مقدّمه دوّم: آيا انسان از هر چيزى مى تواند انتقال به چيز ديگر پيدا كند؟ مثلًا آيا مى توان از حيوان ناطق به حجر انتقال پيدا كرد؟ انتقال از چيزى به چيز ديگر، علّت لازم دارد و بدون جهت و علت نمى توان از چيزى به چيز ديگر منتقل شد مثلًا در باب ماهيت و لوازم ماهيت، انتقال درست است. شما وقتى اربعه را تصور كنيد ذهن شما مى تواند به زوجيّت منتقل شود. اين انتقال، منشأ دارد. منشأ آن، كثرت انس و ارتباطى

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 141

است كه بين زوجيت و اربعه وجود دارد به طورى كه زوجيت را به عنوان لازم ماهيت اربعه مطرح كرده است. ولى اگر علّت و جهتى وجود نداشته باشد، راه انتقال براى شما بسته است. البته بايد به اين نكته هم توجه داشت كه ما در منطق، با دو برهان برخورد مى كنيم، از يكى به برهان لمّى و از ديگرى به برهان إنّى تعبير مى كنيم. در يكى از راه علّت، منتقل به معلول مى شويم و در ديگرى از راه معلول، به علت انتقال پيدا مى كنيم. حال ببينيم در برهان لمّى از راه وجود علت، به چه چيزِ معلول پى مى بريم؟ آيا از راه وجود علت، فقط به وجود معلول منتقل مى شويم؟ يا اين كه ماهيّت معلول را هم كشف مى كنيم؟ واقعيت اين است كه در برهان لمّى از وجود علت كشف مى كنيم وجود معلول را، امّا ماهيت معلول براى ما قبلًا روشن شده است. آنچه براى ما مشكوك است وجود معلول است كه آن را از راه وجود

علّت كشف مى كنيم. و نيز در برهان إنّى كه از وجود معلول پى به علت مى بريم آيا چه چيزِ علت را كشف مى كنيم؟ آيا ممكن است از راه وجود معلول، ماهيت علت را كشف كنيم؟ خير، برهان إنّى روى اين معنا استوار نشده است. در برهان إنّى از راه وجود معلول، وجود علت را كشف مى كنيم امّا ماهيت علت، قبلًا براى ما روشن بوده است. آنچه براى ما مشكوك بوده عبارت از وجود علت است.

به بيان ديگر: چون تفكيك بين معلول و علّت، عقلًا محال است پس هرگاه معلول، موجود بود، كشف مى كنيم كه علّت هم موجود است و وقتى علّت، موجود بود، كشف مى كنيم كه معلول هم موجود است. در نتيجه، اين انتقالى كه در اين دو برهان در منطق مطرح است، فقط در ارتباط با وجود است و الّا معنا ندارد كسى بگويد: من از راه وجود علّت، ماهيتِ معلول را كشف مى كنم يا از راه وجود معلول، ماهيت علّت را كشف كنم. بنابراين كسى مسئله برهان لِم و إن را در اينجا مطرح نكند. آنها در ارتباط با دو وجود است كه بين آنها تقدّم و تأخّر رتبى تحقق دارد و وجود علت- در عالم رتبه-

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 142

تقدّم بر وجود معلول دارد. در نتيجه، اگر انسان بخواهد به ماهيتى انتقال پيدا كند، نياز به جهت و ملاك دارد. مقدّمه سوّم: مسأله صحيح و اعم كه ما مى خواهيم از راه تبادر ثابت كنيم، مربوط به عالم ماهيت و عالم وضع است، زيرا الفاظ عبادات، مثل اسماء اجناسند كه براى ماهيت وضع شده اند، يعنى همان طور كه معناى انسان مربوط به عالم

ماهيت و وعاء ماهيت است، معناى صلاة هم مربوط به ماهيت و وعاء ماهيت است. بحث در اين است كه آن ماهيتى كه لفظ صلاة براى آن وضع شده يا نامگذارى شده عبارت از چه ماهيتى است؟ لذا نتيجه مى گيريم كه مسئله تبادر، ارتباط به وجود ندارد بلكه مربوط به مقام ماهيت است، مسئله تبادر، مثل يك كتاب لغت است. ما وقتى به كتاب لغت مراجعه مى كنيم و مى خواهيم معناى يك كلمه را درك كنيم تمام همّت و تلاش ما متوجّه ماهيت موضوع له است و هيچ كارى به اين نداريم كه آيا اين ماهيت، در خارج وجود دارد يا نه؟ و چه بسا ماهيت، از ماهياتى باشد كه در خارج وجود ندارد و يا اصلًا استحاله دارد ولى ما كارى به مقام وجود نداريم. امام خمينى «دام ظله»، پس از بيان مقدّمات فوق خطاب به مرحوم آخوند مى فرمايد: شما در ارتباط با لفظ صلاة و موضوع له آن چه چيزى در دست داريد؟ مرحوم آخوند جواب مى دهد: آثار. از ايشان سؤال مى شود: آيا اين آثار، آثار و لوازمِ چيست؟ آيا معراجيت و قربانيت و امثال آن از آثار ماهيت صلاة است يا از آثار وجود آن؟ آن هم نه هر وجودى، وجود ذهنى صلاة، معراجيت و قربانيت ندارد. شما اگر صد بار هم ماهيت صلاة را در ذهن خود تصور كنيد، چنين آثارى را ندارد بلكه اين آثار، آثار وجود خارجى صلاة است. تازه هر وجود خارجى صلاة هم اين آثار را ندارد بلكه اين آثار، مربوط به وجود خارجى نمازهاى صحيح است، در نتيجه فاصله بين آثار و ماهيت زياد است، ماهيت قبل از وجود

خارجى است، وجود خارجى هم قبل از اين آثار است. برفرض كه از جهت ديگر هم صرف نظر كنيم كه هر وجود خارجى معروض اين آثار و لوازم نيست. آن وقت سؤال

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 143

اين است كه آنچه در اختيار شماست آثار وجودات خارجى ماهيت صلاة است و شما از آثار وجودات خارجى ماهيت صلاة چگونه و روى چه ملاكى به ماهيت صلاة منتقل مى شويد؟ از راه خود وجود هم نمى توان به ماهيت انتقال پيدا كرد زيرا وجود، عارضِ قابلِ انفكاك ماهيت صلاة است. يك عرضِ قابل انفكاك كه ممكن است متحقّق شود و ممكن است متحقّق نشود چگونه مى تواند انسان را به معروض منتقل كند؟ ممكن است كسى در مورد عرضِ لازم- مثل لازم ماهيت- حرفى بزند ولى در مورد عرض مفارق- كه گاهى هست و گاهى نيست- به چه ملاكى مى توان از اين عرض، انتقال به معروض پيدا كرد؟ چه رسد به اين كه اين عرض هم ملاك نيست بلكه لوازم اين عرض در اختيار شماست. معراجيت و مقرّبيت و نهى از فحشاء و منكر در دسترس شماست. آيا اين لوازم وجود خارجى ماهيت صلاة چگونه مى تواند دست شما را بگيرد و در ارتباط با تبادر- كه مربوط به عالم ماهيت است- راهگشاى شما باشد؟ در حقيقت، همان اشكالى كه شما (مرحوم آخوند) به اعمّى ها مى كنيد متوجه خودتان نيز هست. شما به اعمى ها مى گوييد: شما كه تصوير جامع نكرديد، با عدم تصوير جامع چگونه مى توانيد تبادر معناى اعم از صحيح و فاسد را ادعا كنيد؟ ما (امام خمينى) هم به شما همين حرف را مى زنيم مى گوييم: عالم ماهيت، دو مرحله مقدّم بر

لوازم وجود است آن هم يك سنخ از وجود كه عبارت از وجود خارجى است آن هم شعبه اى از وجود خارجى كه عبارت از خصوص نمازهاى صحيحه است. خصوص نمازهاى صحيحه، اين آثار را دارد، و إلّا اگر همين «الصلاة معراج المؤمن»[89] را به دست اعمّى بدهيم نمى گويد: كلّ صلاة معراج المؤمن بلكه مى گويد: صلاتى كه صحيح باشد معراج مؤمن است. خلاصه اين كه آنچه از كلام حضرت امام «دام ظله» در ارتباط با اشكال به مرحوم آخوند استفاده مى شود در درجه اوّل عبارت از مسئله استحاله است كه ايشان

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 144

مى فرمايد: مسئله تبادر، استحاله دارد و نمى توان از راه لوازم الوجود به ماهيت منتقل شد. چه مناسبتى است بين ماهيت و بين لوازم وجود، با تقدّم و تأخّر- به دو رتبه- كه در اينجا وجود دارد. اين اشكال، علاوه بر اين كه مسئله تبادر را زير سؤال مى برد مسئله صحت سلب را هم زير سؤال مى برد. به مرحوم آخوند گفته مى شود: شما در صحت سلبتان هم راهى نداريد. شما مى گوييد: «الصلاة الفاسدة ليست بصلاة»، مى گوييم: «مگر ماهيت صلاة براى شما متبيّن است كه مى گوييد: «الصلاة الفاسدة ليست بصلاة»؟ اگر مى خواهيد بگوييد: «الصلاة الفاسدة ليست بصلاة صحيحة»، اين را اعمّى هم مى گويد». امّا اگر كلمه صحيحه را برداشتيد و به جاى آن ماهيت صلاة را گذاشتيد و گفتيد: «الصلاة الفاسدة ليست بماهية الصلاة»، سؤال مى كنيم: شما ماهيت صلاة را از كجا بدست آورديد؟ شما كه نتوانستيد تصوير جامع مستقيم داشته باشيد، از راه آثار هم دو رتبه فاصله وجود دارد و معقول نيست انسان از لوازم وجود، به ماهيت انتقال پيدا كند آن هم

ماهيتى كه داراى وعاء خاص است.[90]

بررسى اشكال

حاصل اشكال امام خمينى «دام ظله» اين بود كه تبادر- به نحوى كه مرحوم آخوند بيان كرد- با تصوير جامع- به نحوى كه ايشان بيان كرد- مستحيل است. در اينجا خود حضرت امام «دام ظله» راه حلّى براى اشكال فوق مطرح كرده است كه مطلب را از استحاله به امكان مى رساند ولى در عين حال، دليل نداريم كه هر ممكنى، واقع هم مى شود، بلكه بايد براى وقوع ممكن، دليل اقامه كرد. امّا آيا اين راه حلّ- يعنى تبديل استحاله به امكان- براى مرحوم آخوند هم مفيد خواهد بود؟ چنين چيزى معلوم نيست.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 145

راه حلّ ايشان داراى دو مقدّمه است: مقدّمه اوّل: غرض از وضع- در باب الفاظ- عبارت از تفهيم و تفهّم به سهولت است، زيرا بشر ملاحظه كرد اگر بخواهد مقاصدش را از راه اشاره تفهيم كند بسيار مشكل است و در بعضى موارد هم امكان ندارد، مثل اين كه زيد ديروز به منزل شما آمده و حالا شما در مدرسه هستيد و مى خواهيد به عَمرو بگوييد: «زيد، ديروز به منزل ما آمده است». اين مطلب را عادتاً نمى شود با اشاره تفهيم كرد. به عبارت ديگر: اگر مراد انسان، حاضر باشد مى توان با اشاره به دست يا اشارات ديگر، مطلب را رساند ولى در مورد امور غايب، تفهيم و تفهّم به وسيله اشاره، امرى غيرممكن يا مشكل است.

به همين جهت، بشر ملاحظه كرد بهترين راه براى تفهيم و تفهّم، استفاده از الفاظ است به اين كيفيت كه الفاظى را براى معانى وضع كند كه اين الفاظ، به عنوان رمز براى آن معانى بوده و بر

آنها دلالت كنند، حال واضع، هركسى مى خواهد باشد. و اين مطلب، يك امر جعلى اعتبارى است و هيچ گونه علقه ذاتى بين لفظ و معنا هم وجود ندارد.

اين مطلب را در بحث هاى گذشته به تفصيل مطرح كرديم. مقدّمه دوّم: واضعى كه مى خواهد لفظى را در برابر يك معناى كلّى وضع كند، و يك ماهيت و حقيقت را به عنوان موضوع له قرار دهد آيا ضرورتى دارد كه اين معنا با تمام خصوصيات- به جنس و فصل و ساير جهات آن- براى واضع، معلوم باشد؟ يا اين كه وضع در اسماء اجناس هم شبيه وضع در اعلام شخصيه است. پدرى كه براى مولود خود نام گذارى مى كند، آيا تمام جهات اين فرزند، برايش روشن است؟ خير، اين گونه نيست. پدر، در بسيارى از موارد، اطلاعى ندارد و از جنس و فصل سر درنمى آورد و حتى گاهى بعضى از خصوصيات جسمى فرزند هم برايش روشن نيست ولى مى گويد:

كلمه «زيد» را براى اين موجود خارجى قرار دادم. در باب اسماء اجناس نيز همين طور است، مثلًا اگر خواستند كلمه «انسان» را براى همين ماهيت وضع كنند، بشر اوّليه، مثل يعرب بن قحطان- كه مى گويند واضع لغت عرب بوده- آيا قبلًا منطق خوانده بود؟

آيا او مى دانست كه ماهيت انسان عبارت از حيوان ناطق است و حيوان، به عنوان

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 146

جنس و ناطق به عنوان فصل مطرح است؟ از اينجا روشن مى شود كه اين گونه امور لازم نيست بلكه- مثلًا- يعرب بن قحطان وقتى خواسته لفظ انسان را براى اين ماهيت قرار دهد- به عنوان فرض- گفته است: خودم و هرچه مشابه من است- تا روز قيامت- اسمشان را

انسان قرار دادم. آيا اگر به اين صورت وضع كند، اشكالى در حقيقت وضع پيدا مى شود؟ خير. نتيجه اى كه از اين دو مقدّمه گرفته مى شود اين است كه مى گوييم: بنا بر تقدير حقيقت شرعيه، چون واضع در الفاظ عبادات، عبارت از شارع مقدس است، او مانند يعرب بن قحطان نيست بلكه او عارف به حقيقت موضوع له است و بر معناى موضوع له احاطه كامل دارد. ولى اين علم شارع، دخالتى در وضع ندارد و اگر چنين علمى هم نبود مى توانست وضع كند، همان گونه كه وضع لفظ «انسان» براى بشر اوّليه امكان داشت. الفاظ عبادات نيز شبيه اسماء اجناسند يعنى شارع، يك معناى كلّى را در نظر گرفته و لفظ را براى همان معناى كلّى وضع كرده است و ضرورتى ندارد كه آن معنا، براى واضع، معيّن و مشخص و روشن باشد. اگرچه در ما نحن فيه، شارع مقدس به تمام جوانب معناى موضوع له آگاه است. حال مى گوييم: تبادر- كه محل بحث ماست- هم، مثل وضع است. همان طور كه در وضع، آگاهى واضع از تمام جوانب موضوع له لازم نيست، در تبادر نيز لازم نيست آنچه به ذهن مى آيد يك ماهيت روشن و معلوم از جميع جهات باشد. همان طورى كه از كلمه انسان، نزد عوام يك معنايى تبادر مى كند كه جز بر انسان صادق نيست. در حالى كه عوام، از جنس و فصل سر درنمى آورند. و نمى توان گفت: «شما كه از جنس و فصل، سر درنمى آوريد، چيزى هم به ذهنتان تبادر نمى كند». الفاظ عبادات نيز همين طور است. ممكن است حقيقت صلاة و ماهيت موضوع له بطور كامل براى متشرعه روشن نباشد ولى اين منافات

ندارد كه متشرعه از كلمه صلاة يك معناى خاصى به ذهنش بيايد كه آن معناى خاص، با صوم و زكات و حج و ساير عبادات مغايرت دارد. پس همان طور كه در مقام وضع، علم به ماهيت موضوع له دخالت ندارد، در مقام

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 147

تبادر نيز به همين صورت است. مقام تبادر، پائين تر از وضع است، پس در تبادر مى گوييم: «تبادر، تحقق دارد ولى علم به حقيقتِ موضوع له- آن گونه كه هست- تحقق ندارد». و جمع بين اين دو امكان پذير است. در نتيجه، مرحوم آخوند مى تواند ادعاى تبادر كند در حالى كه جامع براى او روشن نباشد امّا آثار و لوازمِ متأخر از وجود روشن باشد و وجود، متأخر از ماهيت است و دو رتبه فاصله تحقق دارد. حضرت امام خمينى «دام ظله» مى فرمايد: اگرچه اين تبادر ممكن است ولى آيا واقعاً هم چنين تبادرى وجود دارد؟ شماى صحيحى ادعاى تبادر مى كنيد و مى گوييد:

«الصلاة الفاسدة ليست بصلاة»، يعنى ادعاى صحت سلب مى كنيد اعمّى هم ادعاى تبادر كرده و مى گويد: «الصلاة الفاسدة صلاة» يعنى ادعاى عدم صحت سلب مى كند.

شما چه برهانى داريد كه تبادر شما درست و تبادر اعمّى نادرست است؟ و يا اعمّى چه برهانى دارد كه تبادر او درست و تبادر شما نادرست است؟ وجداناً هيچ يك از اين دو، تبادر ندارند. نه از صلاة، به عنوان صحيح، معنايى متبادر مى شود كه فقط بر افراد صحيحه منطبق شود و نه از آن، به عنوان اعم معنايى متبادر مى شود كه بر افراد فاسده هم منطبق شود. بنابراين، مسئله تبادر و صحت سلب و عدم صحت سلب، براى هيچ يك از دو طرف، نقشى ندارد و بايد

ادلّه ديگر ملاحظه شود تا از راه آن ادلّه ببينيم آيا حق با صحيحى است يا با اعمّى؟[91]

دليل دوّم صحيحى (روايات)
اشاره

يكى از ادلّه اى كه قائلين به وضع براى صحيح به آن استدلال كرده اند، روايات است. اين روايات بر دو دسته اند: دسته اوّل: رواياتى كه- به حسب ظاهر- آثارى را بر ماهيت و مسمّاى صلاة،

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 148

مترتب كرده اند، مثل رواياتى كه مرحوم آخوند در مورد آثار ذكر مى كردند، مانند: الصلاة معراج المؤمن.[92] در اين روايت، ظاهر اين است كه معراجيت، بر ماهيت و مسمّاى صلاة حمل شده است. و يا مثل: الصلاة قربان كلّ تقي 93] و مثل: الصلاة خير موضوع 94] كه نحوه استدلال به آنها را بيان خواهيم كرد. دسته دوّم: رواياتى است كه در آنها- به حسب ظاهر- حقيقت و ماهيت صلاة، در مورد نبودن بعضى از شرايط يا اجزاء غير ركنيه،[95] نفى شده است. مثل روايت لا صلاة إلّا بفاتحة الكتاب،[96] يعنى با نبودن فاتحةالكتاب- كه جزء غير ركنى است- ماهيت صلاة، تحقق ندارد و يا مثل: لا صلاة إلّا بطهور،[97] يعنى با نبودن شرط طهارت، ماهيت و حقيقت صلاة منتفى است.

روايات دسته اوّل
اشاره

يكى از اين روايات، روايت «الصلاة معراج المؤمن» است كه دو تقريب براى استدلال به آن وجود دارد:

تقريب اوّل (كلام مرحوم آخوند):

ما از يك طرف، ظاهر اين تعبير را ملاحظه مى كنيم، مى بينيم: موضوع را «الصلاة» قرار داده، يعنى ماهيت و مسمّى و حقيقت را موضوع و معراجيت را محمول قرار داده است.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 149

ممكن است كسى به ما بگويد: شما گفتيد: بين ماهيت و لوازم وجود دو رتبه فاصله هست و دو رتبه تقدّم و تأخر مطرح است پس چطور شما ماهيت را موضوع و لوازم وجود را محمول قرار مى دهيد؟ آيا يك چنين قضيه حمليه اى كه در آن موضوع و محمول از نظر رتبه تقدّم و تأخّر داشته باشند- آن هم به دو رتبه- صحيح است؟ جواب اين است كه آرى صحيح است. مسئله قضيّه حمليه، غير از مسئله تبادرى است كه حضرت امام خمينى «دام ظله» مورد اشكال قرار داد. زيرا در تبادر مسأله انتقال مطرح بود و شما مى خواستيد از لوازمِ وجودْ انتقال به ماهيت پيدا، كنيد و ما در آنجا گفتيم: خود وجود هم نمى تواند ما را به ماهيت برساند زيرا وجود، عرض مفارق و لازم مفارق است، مثل زوجيت نسبت به اربعه نيست كه يك اتصال و عدم انفكاك دائمى بين آنها مطرح باشد. به همين جهت، پايه تبادر روى مسئله انتقال بود و راهى براى انتقال، تصور نمى شود. ولى در قضاياى حمليه، مسئله انتقال مطرح نيست بلكه مسئله اتحاد مطرح است و در اينجا مانعى ندارد كه يك رتبه اختلاف داشته باشند. مگر شما نمى گوييد: الماهية موجودة، مگر وجود- به حسب رتبه- از ماهيت تأخّر ندارد؟ امّا اين تأخر، هيچ

نقصى را در تشكيل قضيه حمليّه «الماهية موجودة» به وجود نمى آورد. همان گونه كه تأخر صفت از موصوف، نمى تواند نقصى در تشكيل قضيه «زيد قائم» به وجود آورد. لذا اگرچه در جمله «الصلاة معراج المؤمن»، موضوع، ماهيت صلاة، و محمول- يعنى معراجيت- بعضى از لوازم وجود ماهيت صلاة[98] است ولى در عين حال، تقدّم و تأخر رتبه، اشكالى ايجاد نمى كند. رجوع به اصل كلام مرحوم آخوند:

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 150

مرحوم آخوند مى فرمايد: از يك طرف، موضوع، ماهيت صلاة و محمول، بعضى از لوازم وجود قرار داده شده و از طرف ديگر وقتى اين لوازم را بررسى مى كنيم مى بينيم:

اين لوازم، در ارتباط با وجود خارجىِ نمازِ صحيح است. نماز باطل، معراجيت ندارد، ناهى از فحشاء و منكر نيست، نماز باطل، خير موضوع نيست. پس چه بايد كرد؟ بايد يكى از دو كار را انجام دهيم: 1- بگوييم: دنبال كلمه صلاة، يك وصف «صحيحة» مقدّر يا محذوف است.

يعنى واقع مسئله اين بوده است: «الصلاة الصحيحة معراج المؤمن». 2- اگر كسى بگويد: اين خلاف ظاهر است. ظاهر اين است كه حذف و تقدير، در مورد ضرورت مطرح است. در اين صورت راه ديگرى مطرح كرده و مى گوييم: ماهيت صلاة، مساوق با خصوص صلاة صحيحه است، بدون اين كه حذف و تقديرى صورت گرفته باشد. «الصلاة» يعنى مسمّاى به اين اسم، و اين مسمّا- كه نماز صحيح است- موضوع براى معراج المؤمن و ... قرار داده شده است.[99] پس خلاصه تقرير مرحوم آخوند در استدلال به اين طايفه از روايات اين است كه از يك طرف، مسمّى به عنوان موضوع قرار گرفته و از طرف ديگر، اين لوازم،

لوازم نماز صحيح است، حذف و تقدير هم خلاف ظاهر است. در نتيجه، «ماهية الصلاة معراج المؤمن» است و اين در صورتى درست است كه نماز براى خصوص نماز صحيح وضع شده باشد. بررسى كلام مرحوم آخوند: اين بيان مرحوم آخوند، اگرچه به حسب ظاهر، بيان خوبى است ولى با دقت در آن درمى يابيم كه استدلال كاملى نيست، زيرا ما به مرحوم آخوند مى گوييم:

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 151

شما فرموديد: «تقديرى در كار نيست»، قبول داريم. فرموديد: «اين لوازم، لوازمِ خصوصِ صلاة صحيح است»، و ما هم قبول كرديم. سپس نتيجه گرفتيد كه مراد از صلاة در «الصلاة معراج المؤمن» خصوص نماز صحيح است. در حالى كه بحث ما در اين است كه اين كلمه «صلاة» كه در اينجا در خصوص نماز صحيح استعمال شده است آيا به نحو حقيقت، استعمال شده يا به نحو مجاز؟ و استدلال شما در صورتى تمام است كه بتوانيد ثابت كنيد استعمال صلاة در اينجا در خصوص صلاة صحيحه به نحو حقيقت است. ولى اين احتمال وجود دارد كه اگرچه مراد از صلاة در اين استعمال، صلاة صحيحه است امّا استعمال آن به صورت مجازى باشد و قرينه مجاز هم علم شما به اين است كه اين آثار و لوازم مربوط به خصوص نمازهاى صحيح است. به عبارت علمى تر: ما يك وقت، مبناى سيد مرتضى رحمه الله را قائل مى شويم كه مى فرمايد: اصل در استعمال، حقيقت است. يعنى هرجا شما استعمالى ديديد و شك كرديد در اين كه اين استعمال حقيقت است يا مجاز؟ اصل در استعمال- بما هو استعمال- حقيقت بودن است. اگر اين مبنا را پذيرفتيم، حق

با شما (مرحوم آخوند) است. ولى خود شما اين مبنا را نپذيرفتيد. شما حرف مشهور را- كه استعمال را اعم از حقيقت و مجاز مى دانستند- قائليد و مى گفتيد: استعمال، شاهد بر حقيقت بودن نيست.

در اين صورت، مى گوييم: بدون ترديد اين صلاة- در «الصلاة معراج المؤمن»- در «صلاة صحيحه» استعمال شده است ولى آيا نحوه استعمال آن، حقيقت است؟ اين را شما از كجا مى گوييد؟ ممكن است استعمال آن به نحو مجاز باشد و شاهد بر مجاز بودن هم همان علم شما به اين باشد كه اين لوازم بر خصوص نمازهاى صحيح ترتب دارد. اگر ما چنين حرفى را بزنيم، چه خلاف ظاهرى را مرتكب شده ايم؟ پس تقريب اوّل در مورد اين روايات داراى اشكال است.

تقريب دوّم:

وقتى روايت «الصلاة معراج المؤمن» و امثال آن را ملاحظه مى كنيم درمى يابيم

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 152

كه نفس اين تعبيرات ظاهر در اين است كه مى خواهد ضابطه و قاعده كليّه اى را افاده كند و آن اين است كه «كلّ ما هو مسمّى باسم الصلاة فهو معراج المؤمن». وقتى ما مى بينيم، ماهيت و مسمّى موضوع قرار مى گيرد و كلماتى چون «بعض» و «فى الجمله» و امثال آن در كار نيست و نفرموده است: «بعض ما هو صلاة يكون معراجاً للمؤمن» و يا نفرموده: «الصلاة- في الجملة- تكون معراجاً للمؤمن»، مى فهميم كه هرچه مسمّاى به اين اسم است، معراج مؤمن مى باشد. و معلوم است كه اين اسم، براى ماهيت و طبيعت وضع شده است بنابراين، ماهيت صلاة، معراج مؤمن و قربان كلّ تقى است و ساير آثارى كه در كار است در ارتباط با ماهيت صلاة است. ظهور اين تعبيرات- در

اين عنوان كلّى- را نمى توان انكار كرد. در كنار اين تعبيرات، به مسئله مسلّمى برخورد مى كنيم كه هم صحيحى قائل است و هم اعمّى و جاى ترديد نيست و آن اين است كه نماز فاسد، هيج ارزشى ندارد. نماز فاسد، معراج مؤمن نيست، قربان كلّ تقى نيست و براى هيچ يك از اين آثار، وضع نشده است. اين مطلب را حتّى اعمّى هم قائل است. آن وقت، اين مطلب مسلّم را مى گذاريم كنار رواياتى كه ظهور در اين معنا داشت كه «كلّ ما هو مسمّى باسم الصلاة يكون معراجاً للمؤمن» در اين صورت يك حالت ترديد و دوران به وجود مى آيد و آن اين است كه آيا خروج نمازهاى فاسد از «الصلاة معراج المؤمن» به نحو تخصّص است يا به نحو تخصيص؟ اگر ما در بحث صحيح و اعم قول صحيحى را اختيار كرديم، مى گوييم: خروج نمازهاى فاسد از «الصلاة معراج المؤمن» به نحو تخصّص است، زيرا «الصلاة الفاسدة»، صلاة نيست و چيزى كه صلاة نيست نمى تواند معراج مؤمن باشد. ولى اگر ما اعمّى شديم و گفتيم: «نماز فاسد هم مصداق نماز است»، در اين صورت خروج نماز فاسد از «الصّلاة معراج المؤمن» و امثال آن به نحو تخصيص مى شود، همان گونه كه «زيدِ عالم» به واسطه «لا تكرم زيداً العالم» از عموم «أكرم العلماء» خارج مى شود و اينجاست كه پايه استدلال صحيحى گذاشته مى شود.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 153

صحيحى مى گويد: نتيجه سخن شما اين است كه امر دائر بين تخصيص و تخصّص است و در چنين موردى تخصّص مقدم است زيرا در صورت مطرح بودن تخصّص، ضربه اى به اصالة العموم وارد نمى شود ولى اگر تخصيص را مقدم بداريم

معنايش اين است كه به اصالة العموم ضربه خورده است. و اين بدان جهت نيست كه «تخصيص، مستلزم مجازيت است». خير، مسأله مجازيت مطرح نيست. و اگر تخصّص، مقدّم بر تخصيص شد، استدلال صحيحى تمام مى شود زيرا صحيحى مى گويد: معناى «الصلاة معراج المؤمن» اين است كه «كلّ ما هو مسمّى بهذا الاسم فهو معراج المؤمن»، مى گوييم: با نمازهاى فاسد چه مى كنيد؟ مى گويد: «نمازهاى فاسد، اصلًا نماز نيستند تا اين كه بخواهند معراج المؤمن باشند». به همين جهت، خروج آنها به عنوان تخصّص است و در نتيجه اين «كلّ ما هو مسمّى باسم الصّلاة» كه از عبارت «الصلاة معراج المؤمن» استظهار مى شود بر عموميّت خود باقى است و ضربه اى متوجه آن نشده است. بررسى تقريب دوّم: اين استدلال هم- مانند استدلال اوّل- قابل قبول نيست، زيرا اگرچه مسأله تقدّم تخصّص بر تخصيص- در دوران امر بين اين دو- مطلب مسلّمى است ولى اين مسئله مربوط به جايگاه خودش مى باشد و در ما نحن فيه جارى نمى شود. براى روشن شدن اين مطلب، ابتدا دو مثال ذكر مى كنيم تا معلوم شود كه چگونه در يكى از اين دو مثال، مسأله تقدّم تخصص بر تخصيص، پياده مى شود و در مثال ديگر، پياده نمى شود. مثال اوّل: اگر مولا گفت: «أكرم كلَّ عالمٍ»، و بعد دنبال آن با دليل منفصلى گفت:

«لا تكرم زيداً» و در خارج دو زيد وجود داشت، يكى عالم و ديگرى غير عالم، و ما مردّد شديم كه آيا مولا كدام يك از اين دو زيد را اراده كرده است؟ اگر مقصود مولا از «لا تكرم زيداً»، «زيدِ عالم» باشد، معنايش اين است كه «أكرم كلَّ عالمٍ» تخصيص خورده است

و اگر مرادش «زيد غير عالم» باشد، اين خودش يك حكم مستقل است و ربطى

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 154

به «أكرم كلّ عالم» ندارد و موجب تخصيص آن نمى شود و خروج «زيدِ عالم» از «أكرم كلَّ عالمٍ» به نحو تخصّص است زيرا او عالم نيست تا از «أكرم كلَّ عالمٍ» خارج شود.

بنابراين «لا تكرم زيداً» مردّد بين تخصيص و تخصّص است و در اينجا عقلاء مى گويند: تخصّص، مقدّم است و در نتيجه مراد مولا همان «زيدِ غير عالم» است و خصوصيتى كه در اينجا وجود دارد اين است كه مسئله ترجيح تخصّص بر تخصيص، در راه استكشاف مراد مولا به كارمى رود، يعنى از اين راه، مراد مولا را مى فهميم. قبل از اين كه اين مسئله در كار باشد ما نسبت به مراد مولا جاهل بوديم و «لا تكرم زيداً» ابهام داشت ولى با جريان مسأله تقدّم تخصّص بر تخصيص، مراد مولا براى ما روشن مى شود. در نتيجه، عنوانى كه ما مى توانيم در اين مورد بدهيم، ترجيح تخصّص بر تخصيص در ارتباط با استكشاف مراد مولا است. مثال دوّم:[100] اگر مولا گفت: «أكرم كلَّ عالمٍ» و پس از آن با دليل منفصلى گفت: «لا تكرم زيداً» و در خارج، تنها يك زيد وجود داشت و ما ترديد داشتيم كه آيا اين زيد، عالم است تا خروج آن از «أكرم كلَّ عالمٍ» به نحو تخصيص باشد يا عالم نيست تا خروج آن از «أكرم كلَّ عالمٍ» به نحو تخصّص باشد. در اينجا ما در مراد مولا ترديد نداريم.

مولا از ما خواسته است كه اين زيد موجود در خارج، اكرام نشود. آيا در اينجا هم مسئله تقدّم تخصص

بر تخصيص جريان پيدا مى كند؟ بايد به اين نكته توجه داشت كه اينجا مسأله تقدم تخصص بر تخصيص، در راه استكشاف مراد مولا نيست زيرا در مراد مولا شك نداريم. بلكه در راه برطرف كردن جهل از خود ماست. ما مى خواهيم بدانيم آيا اين زيد، عالم است يا جاهل؟ و اگر تقدم تخصص بر تخصيص را پياده كنيم، استفاده مى كنيم كه اين زيد، جاهل است. در اينجا عقلاء، تقدّم تخصص بر تخصيص را نمى پذيرند و دليل هم نمى خواهد. همين كه ما شك داشته باشيم آيا عقلاء مى پذيرند يا نه؟ براى ما كافى است. كسى كه مى خواهد تقدم تخصص بر تخصيص را

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 155

مطرح كند، بايد اقامه دليل كند ولى براى ما فرقى نمى كند چه يقين داشته باشيم كه اين مسئله- تقدّم تخصّص بر تخصيص- در اينجا جريان ندارد و چه ترديد داشته باشيم كه آيا عقلاء اين مسئله را در اينجا پياده مى كنند يا نه؟ براى ما كافى است. بنابراين ما نمى توانيم به طور كلى بگوييم: هرجا امر داير بين تخصّص و تخصيص بود، تخصّص مقدّم است. بلكه اين مسئله، فقط در ارتباط با كشف مراد مولا به كارمى رود نه در جايى كه مى خواهيم شك و جهلى را از خودمان برطرف كنيم. پس به صورت قاعده كلّيه مى توان گفت: اگر موردى از قسم اوّل بود، تقدّم قطعى است ولى اگر از قسم دوّم بود، تقدّم يا وجود ندارد يا مشكوك است. حال آيا مسأله تقدّم تخصّص بر تخصيص، در ما نحن فيه جارى مى شود؟ ظاهر اين است كه ما نحن فيه از قسم دوّم است، زيرا وقتى در «الصلاة معراج المؤمن» آن مطلب خارجى مسلّم

را- يعنى اين كه اين آثار مربوط به صلاة صحيح مى باشند- كنارش مى گذاريم، آنچه براى مشكوك است، مراد مولا نيست. ما مى دانيم كه مولا گفته است: «صلاة صحيح، معراج مؤمن است»، بلكه ترديد ما در اين است كه آيا صلاة فاسد را هم صلاة مى گويند يا نه؟ اين چه ارتباطى به روايت دارد؟

روايت مى گويد: «الصلاة معراج المؤمن» و ما در خارج مى دانيم كه آنچه معراج مؤمن است صلاة صحيح مى باشد خواه نماز فاسد به نحو تخصّص خارج شده باشد تا لازمه اش اين باشد كه «كلّ ما هو مسمّى باسم الصلاة» منطبق بر نمازهاى صحيح باشد يا خروجش به نحو تخصيص باشد تا عبارت، اطلاق داشته و همه را شامل شود. اين ها در ارتباط با مراد مولا نيست. مراد مولا، هم براى صحيحى و هم براى اعمّى روشن است. بحث در نحوه خروج نمازهاى فاسد است كه آيا به نحو تخصّص است يا به نحو تخصيص؟ در نتيجه، اين استدلال در صورتى درست است كه ما يك قاعده كلى داشته باشيم كه هرجا امر داير بين تخصّص و تخصيص شد، تخصّص، تقدّم دارد و ما يك چنين قاعده عقلائيه نداريم. آنچه از عقلاء استفاده مى شود جريان اين قاعده در ارتباط با استكشاف مراد مولاست. همان طور كه ما در مورد اصالة الحقيقة نيز همين حرف را

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 156

زديم و گفتيم: اصالة الحقيقة در ارتباط با كشف مراد مولاست و در جايى كه مراد مولا روشن باشد و بخواهيم كيفيت استعمال- حقيقى يا مجازى بودن آن- را كشف كنيم، اصالة الحقيقة، نمى تواند نقشى داشته باشد. پس هر دو تقريبى كه در ارتباط با استدلال به

روايات دسته اوّل بود باطل است. اشكال بر هر دو تقريب: يك اشكالى كه بر هر دو تقريب وارد است اين است كه اگر صحيحى بخواهد به اين دسته از روايات تمسك كند ما به او مى گوييم: برفرض صرف نظر از اشكالات قبلى، دليل شما منطبق بر مدّعايتان نيست. شما (صحيحى ها) مگر در تعيين محلّ نزاع نگفتيد: ما كه صحيحى هستيم صحيحى مطلق نيستيم بلكه صحيحى از حيث اجزاء و شرايط قسم اوّل 101] هستيم و شرايط قسم دوّم 102] و قسم سوّم 103] را از محلّ نزاع خارج مى دانيم. اين مدّعاى شما بود ولى دليل شما «الصلاة معراج المؤمن» است. آيا شما از اين دليل استفاده مى كنيد كه صلاتى كه اجزاء و شرايط قسم اوّل را دارد، معراج مؤمن است، اگرچه شرايط قسم دوّم و سوّم را هم نداشته باشد؟ آيا شما مى گوييد: نماز بدون قصد قربت- كه بنا بر عقيده مرحوم آخوند جزء شرايط قسم سوّم است- هم معراج مؤمن است؟ آيا مدّعاى شما با دليلتان تطبيق مى كند؟ به عبارت ديگر:

ما به قائلين به صحيح مى گوييم: شما كه معتقديد صلاة براى صلاة صحيحه وضع شده است، «الصلاة معراج المؤمن» و امثال آن را چگونه معنا مى كنيد؟ آيا اين حديث به معناى «الصّلاة علّة تامّة لتحقّق المعراجية و مؤثّرة كاملة في المعراجية» است؟ اين كه

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 157

با ادعاى شما نمى سازد. هر نماز صحيحى، مؤثر در معراجيت نيست. شما نماز بدون قصد قربت را صحيح مى دانيد- چون قصد قربت از شرايط قسم سوّم است و شما آن را در اطلاق اسم صحيح بر صلاة شرط نمى دانيد- درحالى كه صلاة بدون قصد قربت ارزشى ندارد. نماز

مزاحم با ازاله- بنا بر قول كسانى كه آن را باطل مى دانند- ارزشى ندارد. اين ها شرايط قسم ثالث و ثانى است. پس شما روايت را چگونه معنا مى كنيد؟ صحيحى ها ناچارند بگويند: ما كلمه سببيّت تامّه را كنار مى زنيم و به جاى آن، كلمه «اقتضاء» را مى گذاريم «الصلاة معراج المؤمن» يعنى «الصلاة مقتضية لأن تكون معراج المؤمن» تا با نبودن شرايط قسم دوّم و سوّم هم بسازد. در اين صورت، ما مى گوييم: اعمّى هم همين طور معنا مى كند او هم مى گويد:

«الصلاة معراج المؤمن» به معناى «الصلاة مقتضية لأن تكون معراج المؤمن» است.

و هنگامى كه مثالهاى شما با مثالهاى اعمّى ها مقايسه شود وضع شما بدتر از اعمّى ها خواهد بود، زيرا اعمّى مى گويد: اگر نمازى فاتحةالكتاب را نداشت، نماز است و اقتضا دارد كه معراج مؤمن باشد. اقتضاء به اين معنا كه اگر فاتحةالكتاب داشته باشد معراج مؤمن مى شود. آيا اهميت فاتحةالكتاب- در ارتباط با معراجيت- بيشتر است يا اهميت قصد قربت كه روح عبادت و روح نماز است؟ و شما قصد قربت را خارج از دايره مسمّى و ماهيت صلاة مى دانيد. خلاصه اين كه اگر صحيحى بخواهد به اين دسته از روايات تمسك كند، دليل او مطابق با مدّعا نخواهد بود. بلى اگر مدّعاى صحيحى، صحت از حيث اجزاء و جميع شرايط بود، ممكن بود اين روايت بر مدّعاى او تطبيق كند. ولى وقتى در مدّعاى صحيحى، دو قسم مهمّ از شرايط خارج مى شود و مى گويد: به عقيده ما، اين دو قسم از شرايط، هيچ دخالتى در مسمّى و موضوع له ندارد، چگونه مى تواند به اين روايات تمسك كند، در حالى كه ظاهر اين روايات، صحت مطلقه- يعنى

واجد اجزاء و جميع شرايط- مى باشد.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 158

روايات دسته دوّم
اشاره

دسته دوّم از رواياتى كه صحيحى به آن استدلال كرده، رواياتى است كه ظهور دارد در نفى ماهيت با نبودن بعضى از اجزاء غير ركنى 104] يا نبودن بعضى از شرايط. مثلًا در روايت «لا صلاة إلّا بفاتحة الكتاب»[105] در ارتباط با نبودن فاتحةالكتاب- كه جزء غير ركنى است- از صلاة، نفى ماهيت شده است و يا مانند «لا صلاة إلّا بطهور»[106] كه در ارتباط با نبودن طهارت- كه شرط است- از صلاة، نفى ماهيت شده است.

تقريب استدلال به اين دسته از روايات:

اين معنا از خارج براى ما مسلّم است كه فاتحةالكتاب، در صحت صلاة، دخالت دارد و نمازى كه فاقد فاتحةالكتاب باشد، باطل است. اين مطلب، هم مورد قبول صحيحى است و هم مورد قبول اعمّى. با توجه به اين مطلب، مى گوييم: روايت «لا صلاة إلّا بفاتحة الكتاب» را به دو صورت مى توان معنا كرد: صورت اوّل: ملتزم شويم كه در اين قبيل از روايات، حذفى صورت گرفته است، و تقدير- مثلًا- چنين است: «لا صلاة صحيحةً إلّا بفاتحة الكتاب» يعنى هيچ نمازى نمى تواند صحيح واقع شود و هيچ نماز صحيحى نمى تواند تحقق پيدا كند مگر با فاتحةالكتاب. اگر روايت، به اين معنا باشد، نه صحيحى مى تواند از آن استفاده كند و نه اعمّى. زيرا هر دو قبول دارند كه صحت صلاة، متوقف بر فاتحةالكتاب است. اشكال: «تقدير، برخلاف اصل و خلاف ظاهر است بله، اگر

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 159

راه منحصر به اين بود ما ناچار بوديم تقديرى درنظر بگيريم ولى اگر راه ديگرى پيدا كنيم كه نياز به تقدير نداشته باشد قهراً آن راه مقدّم خواهد شد. صورت دوّم: همان طور كه در «لا رجل في

الدار»، «لا» ى نفى جنس آمده و ماهيت و طبيعت رجل را از بودن در خانه نفى مى كند و اين در صورتى درست است كه هيچ يك از افراد ماهيت رجل، در خانه نباشند، ظاهر اين است كه «لا صلاة الّا بفاتحة الكتاب» نيز براى نفى جنس و نفى ماهيت است اگرچه در آن يك استثناء هم وجود دارد. «لا صلاة» يعنى اين ماهيت و اين حقيقت و مسمّى تحقّق ندارد «إلّا بفاتحة الكتاب»، يعنى فاتحةالكتاب، در مسمّى و حقيقت و ماهيت نقش دارد و مى خواهد بگويد: اگر فاتحةالكتاب نباشد، ماهيت نماز، تحقق ندارد. اگر طريق استدلال به روايت، اين گونه باشد، اين فقط بر قول صحيحى منطبق است. صحيحى است كه با اجزاء غير ركنيه مانند اجزاء ركنيه معامله مى كند و مى گويد:

همان طورى كه ركوع، در ماهيت صلاة نقش دارد، فاتحةالكتاب هم- كه جزء غير ركنى است- در ماهيت نقش دارد. ولى اعمّى بين اين ها فرق قائل است. اعمّى مى گويد:

اجزاء ركنى، دخالت در ماهيت دارند ولى اجزاء غير ركنى، هيچ گونه دخالتى در ماهيت ندارند. پس درحقيقت، پايه استدلال به اين دسته از روايات، براساس حفظ ظهور اين روايات و اين كه ما دليلى بر وجود مقدّر نداريم مى باشد. تا اينجا، استدلال- ظاهراً- تمام است. اشكال: مشابه تركيب «لا صلاة إلّا بفاتحة الكتاب» به رواياتى برخورد مى كنيم كه در آنها نمى توان نفى حقيقت را مطرح كرد بلكه در آن موارد ناچاريم ملتزم شويم كه چيزى در تقدير است، مثل روايت «لا صلاة لجار المسجد إلّا في المسجد».[107] همان طور كه ما در «لا صلاة إلّا بفاتحة الكتاب»، از خارج مى دانستيم كه

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 160

فاتحةالكتاب، در

صحّت نماز دخالت دارد- چه بنا بر قول صحيحى و چه بنا بر قول اعمّى- در اينجا نيز نقطه مقابلش را مى دانيم يعنى مى دانيم كه ايقاع نماز در مسجد- براى همسايه مسجد- دخالتى در صحّت نماز ندارد، نه بنا بر قول صحيحى و نه بنا بر قول اعمّى. هيچ فقيهى فتوى نداده كه اگر همسايه مسجد، نمازش را در خانه بخواند نمازش باطل است. پس ما «لا صلاة لجار المسجد إلّا في المسجد» را چگونه معنا كنيم؟ اينجا كه ديگر مثل «لا صلاة إلّا بفاتحة الكتاب» دو راه ندارد. اينجا يك راه دارد. روشن است كه نمى توان ملتزم به نفى حقيقت شد، پس ناچاريم بگوييم: در اينجا چيزى- مثل وصف «كاملة»، «تامّة» و امثال آن- در تقدير است. يعنى همسايه مسجد، اگر بخواهد نمازى كامل و داراى درجات بالا بخواند بايد در مسجد بخواند و اگر در مسجد نخواند، اگرچه نمازش صحيح است ولى آن آثار و بركات را ندارد. سپس مستشكل مى گويد: اگر باب تقدير و حذف باز شود، اتحاد سياق، اقتضا مى كند كه در موارد مشابه هم تقدير داشته باشيم ولى در هرجايى به تناسب خودش.

مثلًا در «لا صلاة لجار المسجد إلّا في المسجد» كلمه «كاملة» را در تقدير بگيريم و در «لا صلاة إلّا بفاتحة الكتاب» كلمه «صحيحة» را در تقدير بگيريم. در نتيجه، استدلال به «لا صلاة إلّا بفاتحة الكتاب» برهم مى خورد زيرا معناى اين روايت، «لا صلاة صحيحة إلّا بفاتحة الكتاب» مى شود و اين چيزى است كه هم صحيحى قائل است و هم اعمّى، و كسى نمى تواند به اين عبارت استدلال كند. پاسخ اشكال: مرحوم آخوند، از اشكال فوق اين

گونه جواب مى دهد: ما قبول نداريم كه در «لا صلاة لجار المسجد إلّا في المسجد» چيزى در تقدير باشد بلكه در اينجا نيز، حقيقت و ماهيت صلاة، نفى شده است و فرقى بين اين دو حديث نمى باشد. ولى نفى حقيقت بر دو قسم است: 1- نفى حقيقت به نحو حقيقت. 2- نفى حقيقت به نحو ادّعا. نفى حقيقت به نحو ادّعا، شبيه چيزى است كه سكّاكى در باب استعاره مى گفت. او

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 161

معتقد بود هميشه كلّىِ اسد در معناى حقيقى خودش- يعنى حيوان مفترس- استعمال مى شود ولى حيوان مفترس داراى دو نوع مصداق است: يك افراد حقيقيه واقعيه دارد و آن عبارت است از حيوانهاى مفترسى كه در جنگلها هستند. و يك افراد ادعائيه هم دارد كه عبارت از مردان شجاع مى باشند. در اينجا نيز نفى حقيقت، گاهى به صورت حقيقى و واقعى است، مثل «لا صلاة إلّا بفاتحة الكتاب» و گاهى به نحو ادّعا و مجاز است، مثل «لا صلاة لجار المسجد إلّا في المسجد» كه در اينجا اگرچه ماهيت به صورت حقيقى نفى نشده است ولى ما ادّعا كرده ايم كه ماهيت، نفى شده است. شاهدش اين است كه اگر ما بخواهيم در اينجا چيزى مانند «كاملة» در تقدير بگيريم، ارزش كلام از بين مى رود. آيا روى جنبه ادبى از نظر نحوه القاء كلام، اين «لا صلاة لجار المسجد إلّا في المسجد» مى خواهد بگويد: «كمال صلاة جار المسجد أن تقع في المسجد»؟ آيا مى خواهد يك چنين مطلب سطحى را بيان كند؟ يا اين كه مى خواهد مطلب لطيفى را بيان كند. مى خواهد بفرمايد: ارتباط همسايه مسجد با مسجد، بايد آن قدر قوى باشد كه اگر

نمازش را در مسجد نخواند اين نماز نيست، البته نه به صورت حقيقت بلكه به صورت ادعا مى خواهد، ارزش را بالا ببرد و الّا از اوّل مى گفت: «كمال صلاة جار المسجد أن تقع في المسجد». همان طورى كه در رجل شجاع، ما مى توانستيم بگويم: زيد كثير الشجاعة، امّا كثير الشجاعة كجا و اطلاق اسم اسد بر زيد- هرچند از روى ادعا- كجا؟[108]

اشكال به كلام مرحوم آخوند

ما هم قبول داريم كه نفى حقيقت بر دو صورت است: گاهى به صورت حقيقت و گاهى به صورت ادّعا و نيز قبول داريم كه نفى حقيقت در «لا صلاة لجار المسجد إلا في المسجد» به نحو ادّعاست. اين مطلب هم مورد قبول صحيحى و هم مورد قبول اعمّى است. ولى بحث روى «لا صلاة إلّا بفاتحة الكتاب» است. شما معتقديد: اين نفى حقيقت، به نحو حقيقت است. دليل بر اين مدّعا چيست؟ ممكن است اعمّى بگويد: نفى حقيقت، در اينجا هم به نحو ادّعاست. بله، اگر ما با قطع نظر از اين روايت، از خارج ثابت كنيم كه كلمه صلاة، براى ماهيت صلاة صحيحه وضع شده و عنوان صحّت، در ماهيت و مسمّى دخالت دارد، نفى حقيقت در «لا صلاة إلّا بفاتحة الكتاب» به نحو حقيقت خواهد بود، ولى فرض اين است كه ما اين مطلب را از خارج ثابت نكرده ايم. ما هنوز مردّديم و چشم به ادلّه دوخته ايم مى خواهيم به نفس همين عبارت، دليلى براى قول صحيحى پيدا كنيم. حال ما مقابل «لا صلاة إلّا بفاتحة الكتاب» قرار گرفته ايم، مى دانيم نفى حقيقت است ولى نمى دانيم آيا به نحو حقيقت است يا به نحو مجاز؟ اگر به نحو حقيقت باشد، استدلال تمام است ولى اگر به نحو

ادّعا باشد استدلال تمام نيست. آن وقت چه چيز دلالت كرده بر اين كه اين نفى حقيقت، به نحو حقيقت است؟ ممكن است جواب بدهيد:[109] اگرچه سكّاكى مى گويد: «در مثل «رأيت أسداً»، اگر رجل شجاع را اراده كنيد، كلمه اسد در رجل شجاع استعمال نشده بلكه در معناى خودش استعمال شده و رجل شجاع به عنوان يك فرد ادّعايى است». ولى بنا بر همين مبنا، اگر فرض كنيم سكّاكى در اينجا نشسته و كسى از در وارد شد و گفت: «رأيت أسداً»، و قرينه اى اقامه نكرد، آيا سكّاكى- با توجه به تمام حرفهايى كه در باب استعاره دارد- اين جمله را چگونه معنا مى كند؟ به طور مسلّم مى گويد: مراد، فرد حقيقى اسد- يعنى حيوان مفترس- است. زيرا سكّاكى در اينجا اصالة الحقيقة را- به همين كيفيت كه گفتيم- جارى مى كند نه اصالة الحقيقة به معناى استعمال لفظ در ما وضع له.

چون هر دو، استعمال لفظ در ما وضع له مى باشند، اصالة الحقيقة، به اين معنا كه مراد

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 163

متكلّم همان معناى حقيقى است تا وقتى كه قرينه بر خلافْ واقع نشود. به عبارت ديگر: اگرچه استعاره، استعمال در غير ماوضع له نيست ولى آيا قرينه لازم ندارد؟ بدون اشكال- حتّى بنا بر مبناى سكّاكى- نياز به قرينه دارد و اگر قرينه نداشته باشد، «رأيت أسداً» در كلام متكلّم، بر فرد حقيقى- يعنى حيوان مفترس- حمل مى شود با اين كه اگر مقصود رجل شجاع بود، استعمال لفظ در غير ماوضع له نبود.

پس درحقيقت، همين سكّاكى در مورد استعاره، در موارد فقدان قرينه، يك اصالة الحقيقة به اين صورت دارد كه تا زمانى كه دليل بر فرد ادّعايى اقامه

نشود، بر فرد حقيقى حمل مى شود. حال ممكن است كسى به عنوان دفاع از مرحوم آخوند، همين حرف را بزند و بگويد: همان كارى را كه سكّاكى در باب استعاره نسبت به «رأيت أسداً» انجام مى دهد ما نيز همين كار را مى كنيم و مى گوييم: در «لا صلاة لجار المسجد إلّا في المسجد» قرينه وجود دارد و به علت قرينه، بر نفى حقيقت ادّعايى حمل مى شود ولى در «لا صلاة إلّا بفاتحة الكتاب» قرينه اى وجود ندارد و ما بايد نفى حقيقت را بر نفى حقيقت به نحو حقيقت حمل كنيم. در واقع، نفى حقيقت ادّعايى نياز به قرينه دارد ولى نفى حقيقت حقيقى نياز به قرينه ندارد. پس «لا صلاة إلّا بفاتحة الكتاب» نفى حقيقت به نحو حقيقت مى كند و استدلال تمام مى شود. ولى اين جواب نمى تواند مشكل را حل كند. وقتى متكلّم از در وارد مى شود و مى گويد: «رأيت أسداً»، سكّاكى در مراد متكلّم شك دارد و نمى داند آيا او حيوان مفترس را ديده يا رجل شجاع را؟ و در مورد شك در مراد متكلّم، اصالة الحقيقة جارى مى شود و نتيجه اين مى شود كه مراد متكلم همان حيوان مفترس است. امّا در «لا صلاة إلّا بفاتحة الكتاب» شك در مراد نداريم. ما از قبل مى دانيم كه فاتحة الكتاب در صحت صلاة دخالت دارد و پايه استدلال، بر همين مطلب است. بنابراين، مراد متكلّم، هم براى ما روشن است و هم براى اعمّى. و آنچه براى ما مشكوك است دخالت فاتحةالكتاب در ماهيت صلاة است و اين ديگر از عبارت فهميده نمى شود.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 164

مراد عبارت اين است كه صلاة بدون فاتحةالكتاب باطل است.

در نتيجه، اگر ما در ارتباط با مراد متكلّم ترديد داشتيم مى توانستيم- مثل سكّاكى- اصالة الحقيقة را جارى كنيم ولى وقتى مراد متكلّم روشن است و ما در چيز ديگر يعنى دخالت فاتحةالكتاب در مسمّا ترديد داريم، نمى توانيم به اصالة الحقيقة تمسك كنيم. خلاصه اين كه اگر مى توانستيم ثابت كنيم كه «لا صلاة إلّا بفاتحة الكتاب» نفى حقيقتش به نحو حقيقت است، اين استدلال تمام بود ولى چه چيزى مى تواند اين امر را ثابت كند؟ ما احتمال مى دهيم كه نفى حقيقت مثل «لا صلاة لجار المسجد ...» به نحو ادّعا باشد و دليلى بر خلاف اين مطلب نتوانستيم پيدا كنيم لذا استدلال به اين دسته از روايات هم نمى تواند مورد قبول باشد.

دليل سوّم صحيحى

مخترعين از عقلاء، وقتى يك اختراعى داشته باشند كه مركّب و داراى اجزاء و شرايط است و به لحاظ ضرورت تسميه و نام گذارى، در مقام نام گذارى برآيند آيا در اين مقام، چه روشى را اتّخاذ مى كنند؟ آيا اسم را براى صحيح تام الأجزاء قرار مى دهند يا براى اعمّ از صحيح و فاسد؟ شارع نيز در ارتباط با عبادات، عنوان مخترع را دارد و اين مخترعات شرعيه هم مركباتى داراى اجزاء و شرايط مى باشند، خصوصاً در باب نماز و حج و ... و همان گونه كه شارع در مقام محاوره و تكيه بر ظهور الفاظ، روش عقلاء را تبعيت كرده و راه جديدى در مقام تفهيم و تفهّم ارائه نكرده است، در مقام وضع و تسميه نيز راه جديدى را اتخاذ نكرده و از همان روش عقلاء- كه عبارت از ظهور و اصالة الظهور است- تبعيت كرده است. و اين مطلب، ظاهراً جاى ترديد

نيست. امّا آيا طريقه عقلاء در نام گذارى چگونه است؟ مرحوم آخوند مى فرمايد: روش عقلاء اين است كه بعد از اختراع مركباتى كه داراى

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 165

اجزاء و شرايط است تا وقتى اختراع آنان به مرحله تكامل نرسد و اثرى كه از اين اختراع مورد انتظار است، حاصل نشود در مقام نام گذارى برنمى آيند، زيرا مثلًا اگر اتومبيلى را اختراع كردند، آنچه آنان را به سوى نام گذارى مى خواند اين است كه مى بينند اين اتومبيل وسيله اى است كه انسان را در مدّت كوتاهى از فرسنگها راه به مقصد مى رساند و مخترِع مى خواهد اين وسيله را در اختيار مردم قرار دهد تا اين كه آنان نيز اين استفاده را از آن ببرند. براى اين امر، صحبت هاى زيادى روى آن مى شود، يكى مى خواهد خريدارى كند، ديگرى مى خواهد بفروشد، يكى مى خواهد وارد كند ديگرى مى خواهد خارج كند و ... به همين جهت، بايد اسمى براى آن وضع شود تا سهولت تفهيم و تفهّم- كه حكمت وضع است- در اينجا تحقّق پيدا كند. بنابراين، مخترعين وقتى در مقام نام گذارى برمى آيند كه اختراع آنان كامل شده و به قابليت بهره بردارى رسيده باشد يعنى وقتى اختراعشان صحيح بوده و آثار مقصود، برآن مترتب شود. البته با توجه به اين كه مخترَع جنبه تركيبى دارد، مثل بسيط نيست.

در بسيط، حالت فساد تصور نمى شود. بلكه امر آن، داير مدار وجود و عدم است ولى مركّب، گاهى تماميت دارد و گاهى هم- به جهت تغيير بعضى از اجزاء و شرايط- ناقص مى شود. خودِ واضع به اين مطلب توجه داشته است ولى ملاحظه مى كند كه اين حاجت و نياز استعمالى- در ارتباط با مركب ناقص- به اندازه اى نيست

كه دايره وضع لفظ را توسعه دهد تا حالت نقص را هم شامل شود، يعنى فكر مى كند كه نياز استعمالى آن قدر نيست كه كلمه اتومبيل را براى معنايى وضع كند كه هر دو حالت- تماميت و نقص- را شامل شود و در هر دو حالت، عنوانِ صحيح و استعمالِ حقيقى پيدا كند. آنچه واضع را به سوى وضع تحريك مى كند نياز استعمالى در خصوص مركّب تام الاجزاء و شرايط است امّا در اين مركّب ناقص هم واضع مى گويد: «چه مانعى دارد كه كلمه «اتومبيل» مجازاً استعمال شود؟ مگر باب مجاز مسدود است؟ مگر استعمالات مجازيه درست نمى باشد؟ لازم نيست كه هر استعمالى به چهره حقيقت ظاهر شود». ظاهر اين است كه شارع مقدّس هم، روش عقلاء را پيموده است نه اين كه روش

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 166

خاصى در مقام تسميه داشته باشد. در نتيجه، الفاظ عبادات براى خصوص صحيح وضع شده اند و استعمال آنها در فاسد به صورت مجاز است.[110] بررسى دليل سوّم صحيحى اين دليل، داراى دو اشكال است: اشكال اوّل: آيا اتومبيلى كه از صدها جزء تشكيل شده است، در صورت فقدان يكى از آن اجزاء- كه دخالت زيادى در ترتب اثر دارد- ديگر نمى توان به آن حقيقتاً اتومبيل اطلاق كرد؟ آيا شما صحيحى ها مى خواهيد چنين چيزى بگوييد؟ آيا وجداناً عقلاء اين گونه تعبير مى كنند؟ اگر روزى يكى از دوستان شما- كه داراى اتومبيل است- با اتوبوس شركت واحد رفت و آمد كرد، و شما از او سؤال كرديد: چرا با اتومبيل خودت رفت و آمد نمى كنى؟ او چه جوابى به شما مى دهد؟ آيا اگر به شما گفت: «اتومبيلم خراب است»، شما مى گوييد:

«اين حرف را نزن، آنچه خراب شده، الآن ديگر اتومبيل نيست، تا قبل از خرابى، اتومبيل بود». آيا وجداناً، مسئله اين طور است؟ آيا وقتى گفته مى شود: «اتومبيل من خراب است»، مقصود چيزى است كه قبلًا اتومبيل بوده يا مراد چيزى است كه الآن هم اتومبيل است ولى متّصف به صفت خرابى است؟ اين يك مسئله وجدانى است كه ما وقتى به عقلاء مراجعه مى كنيم، مى بينيم لفظى را كه- به قول مستدل- براى مركّب تام الاجزاء و الشرائط وضع شده است، به طور حقيقت برآن اطلاق مى كنند بدون اين كه بين حالت سالم بودن و حالت خرابى آن فرقى باشد.

از نظر عقلاء هر دو استعمال، حقيقت است. و اين طور نيست كه در استعمال دوّم، علاقه مجازى درنظر گرفته شده باشد. اشكال دوّم: استدلال، مبتنى بر اين بود كه نياز استعمالى نسبت به ناقص و فاسد، به اندازه اى نيست كه مسئله وضع را در اينجا مطرح كند، بلكه به صورت مجاز

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 167

هم كه استعمال شود، نياز استعمالى را برطرف مى كند. آيا واقعيت مسئله به اين صورت است؟ يا اين كه چه بسا نياز استعمالى در مورد نماز فاسد، قوى تر از نياز استعمالى در اصل نماز صحيح باشد، زيرا نماز صحيح، عبارت از نمازى است كه واجد همه اجزاء و شرايط باشد و درحقيقت، بيش از يك بُعد ندارد ولى نماز فاسد داراى ابعاد مختلفى است، فساد نماز، گاهى به جهت عدم طهارت و گاهى به جهت عدم ركوع و ... است. به تعدد اجزاء و شرايطى كه در باب نماز مطرح است، راه براى فساد نماز وجود دارد. و از طرفى بسيارى از مردم، به

خيلى از خصوصياتى كه در نماز معتبر است، جاهل مى باشند. به همين جهت به طور مرتب به ائمه جماعات مراجعه كرده و در ارتباط با نماز خود سؤال مى كنند، وقتى انسان اين ها را بررسى كند مى بيند نياز استعمالى به استعمال صلاة در مورد نمازهاى فاسد به حدّى زياد است كه ممكن است كسى ادعا كند نياز استعمالى صلاة در باب صلاة فاسد بيش از نياز استعمالى صلاة در باب صلاة صحيح است زيرا كسى كه صلاتش صحيح است، ديگر مسئله نمى پرسد و نياز ندارد كه جهتى را در مورد او مطرح كنند ولى در مورد اختلال اجزاء و شرايط نماز چقدر بايد كلمه صلاة استعمال شود و در گفته ها و نوشته ها به كار رود! لذا به نظر ما نه تنها اين دليل نمى تواند مدّعاى صحيحى را ثابت كند، بلكه شايد اعمّى بيايد و از آب گل آلود ماهى بگيرد و بگويد اين دليل، به نفع ماست زيرا ما مى گوييم: نياز استعمالى در مورد نمازهاى فاسد بيش از نماز صحيح است. در ارتباط با مركبات خارجى و اختراعات نيز همين طور است. كسى كه اتومبيلش سالم است كمتر نياز استعمالى به لفظ اتومبيل پيدا مى كند ولى اگر اتومبيلش خراب باشد، به عدد هر عيبى مجبور است كلمه اتومبيل را به كار ببرد و نياز استعمالى به اين لفظ دارد و مى گويد: اتومبيل من، دنده اش خراب است، اتومبيل من چراغش خراب است و ... لذا در اين ها هم نياز استعمالى در مورد فاسدشان بيش از نياز استعمالى در مورد صحيح است. خلاصه ممكن است اعمّى بگويد: ما وضع را در ارتباط با نياز استعمالى مى بينيم و

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 168

در

مورد مخترعات مركّبه- كه مسأله تماميت و نقص مطرح است- نياز استعمالى در مورد ناقص، بيش از نياز استعمالى در مورد صحيح است. پس اگر حكمت وضع، همان نياز استعمالى باشد، قاعده عقلائى اقتضاء مى كند كه لفظ اتومبيل را براى اعم وضع كند و شارع هم همين روش را تبعيت كرده پس قاعده عقلائيه اقتضاء مى كند كه شارع هم لفظ صلاة را براى اعم وضع كند. كسى در نماز، فاتحةالكتاب را عمداً نخوانده مى خواهد مسئله بپرسد مى گويد: «من در نمازم فاتحةالكتاب را نخواندم». آيا شما معتقديد در اينجا كلمه نماز، مجازاً به كار برده شده است؟ آيا عقيده داريد او بايد بگويد: من در نماز حقيقى ام فاتحةالكتاب را نخواندم؟ بنابراين دليل سوّم، بيش از اين كه به نفع صحيحى باشد به نفع اعمّى خواهد بود ولى چون ما فعلًا ادلّه صحيحى را بررسى مى كنيم آن مقدار كه مربوط به بحث ما مى شود اين است كه اين دليل، ناتمام است. مخصوصاً اگر نكته اى را مورد توجه قرار دهيم، بطلان اين دليل بيشتر ظاهر مى شود و آن اين است كه در اين دليل گفته شد: «شارع، از روش عقلاء تخطّى نكرده است»، در حالى كه خود صحيحى ها اين را قبول ندارند. آنان معتقدند شارع، از روش عقلاء تخطّى كرده است. صحيحى ها مى گويند: «مخترعين وقتى در مقام تسميه برمى آيند، همه اجزاء و شرايط را درنظر گرفته و لفظ را براى تامّ الأجزاء و الشرائط وضع مى كنند». ولى وقتى مى خواهند در مورد شارع بحث كنند مى گويند: «شارع، دو قسم از شرايط را در مسمّى دخالت نداده است». در بحث شرايط، مى گفتيم: شرايط بر سه قسمند: قسم اوّل: شرايطى است

كه خود شارع اعتبار كرده، مثل طهارت. قسم دوّم: شرايطى است كه عقل، حكم به شرطيت آنها مى كند، مثل عدم ابتلاء به مزاحم أقوى و شارع مى توانسته اين شرايط را اخذ كند. قسم سوّم: شرايطى است كه- به قول مرحوم آخوند- نمى توانست در متعلّق امر اخذ شود، مثل قصد قربت.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 169

آيا همه اين شرايط، در صحت، دخالت ندارد؟ خصوصاً قسم اخير- يعنى قصد قربت- آيا قوام عبادت به قصد قربت نيست؟ صحيحى مى گويد: اين دو قسم اخير از شرايط، در تسميه دخالت ندارد. اگر ما اين را تحليل كنيم معنايش اين است كه شارع، در مقام تسميه، از روش عقلاء تخطّى كرده و خودش روش جديدى را اتّخاذ كرده است و بعضى از شرايط را در تسميه دخالت نداده است. براساس اين مبنا اگر كسى بگويد: «نماز من بدون قصد قربت بوده است»، صحيحى مى گويد: «اين كلمه نماز، حقيقت است زيرا قصد قربت جزء شرايط قسم سوّم است و دخالتى در مسمّى ندارد. و اين استعمال، حقيقى است».

ولى اگر گفت: «نماز من بدون فاتحةالكتاب بوده است، مى گويند: «اين استعمال، مجازى است زيرا فاتحةالكتاب، جنبه جزئيت دارد و جزء، در مسمّى دخالت دارد و با نبودن يك جزء، اطلاق صلاة به نحو حقيقت نيست». آيا كسى مى تواند اين حرف را بپذيرد؟ نتيجه بحث در ارتباط با ادلّه صحيحى ها از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه هيچ يك از ادلّه صحيحى ها نتوانست قول آنان را ثابت كند.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 171

ادلّه قائلين به وضع الفاظ عبادات براى اعمّ
اشاره

در ارتباط با قول اعمّى نيز ادلّه اى ذكر شده است كه در ذيل به بحث و بررسى پيرامون آنها مى پردازيم:

دليل اوّل

در بحث قبل، به مطلبى اشاره كرديم كه مى تواند به عنوان دليل براى اعمّى ها قرار گيرد، اگرچه آنان در كلمات خود به اين مطلب، اشاره اى نكرده اند. اعمّى ها ممكن است بگويند: شما قائلين به صحيح، اگر در موضوع له و مسمّا، براى تمامى اجزاء و شرايط، حساب باز مى كرديد، ممكن بود براى اثبات مدّعاى خود حرفى داشته باشيد، امّا شما مى گوييد: همه اجزاء- اركان و غير اركان- در مسمّا دخالت دارد ولى از شرايط، فقط شرايط قسم اوّل 111] در مسمّا دخالت دارد. ما از شما سؤال

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 172

مى كنيم. اين مقدارى كه به نظر شما در مسمّا دخالت دارد، اگر در خارج تحقق پيدا كند آيا آن عمل، متّصف به صحت مى شود يا به فساد؟ نمازى كه همه اجزاء را داراست ولى از شرايط، فقط شرايط قسم اوّل را دارد و شرايطى چون قصد قربت در آن وجود ندارد آيا مى تواند متّصف به صحّت باشد؟ خصوصاً اگر ما اين را از مرحوم آخوند سؤال كنيم، چه جوابى به ما خواهد داد؟ مرحوم آخوند در بحث صحيح و اعم، قائل به وضع الفاظ عبادات براى صحيح است و در مسأله قصد قربت- به معناى داعى الأمر- هم قائل به اين است كه اخذ قصد قربت در متعلّق امر محال است، پس به نظر ايشان هم، اگر نمازى بدون قصد قربت تحقق پيدا كند محكوم به فساد است.

و نيز كسانى كه در مسئله مزاحمت ازاله با صلاة، معتقدند ازاله، يك واجب اهمّ است

و امر به ازاله، مقتضى نهى از صلاة است و نهى از صلاة هم موجب بطلان صلاة است، يعنى يكى از شرايط صحت صلاة را عدم ابتلاى آن به مزاحم اقوى مى دانند، حال اگر نمازى مبتلا به مزاحم اقوى شد، بدون ترديد خواهند گفت: چنين نمازى فاسد است. حال كه چنين است، اعمّى مى گويد: مسأله فاسد را كه هم شما (صحيحى ها) قبول داريد و هم ما معتقديم و اختلاف ما در مثل جايى است كه كسى نمازى بدون فاتحةالكتاب بخواند. شما (صحيحى ها) مى گوييد: چون فاتحة الكتاب جنبه جزئيت دارد و تمام اجزاء در مسمّا دخالت دارند، صلاة بدون فاتحةالكتاب، صلاة نيست. ما از شما سؤال مى كنيم آيا وجدان شما مى پذيرد كه نماز بدون قصد قربت، صلاة باشد- چون قصد قربت از شرايط قسم سوّم 112] و خارج از مسمّاست- ولى اگر نمازى بدون فاتحةالكتاب باشد آن را صلاة نمى دانيد- چون فاتحةالكتاب، از اجزاء صلاة است و در ماهيت و مسمّاى صلاة، دخالت دارد- در حالى كه فاتحةالكتاب، از اجزائى

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 173

است كه اگر عمداً به آن اخلال وارد شود موجب بطلان صلاة است ولى اگر سهواً به آن اخلال وارد شود يا حتّى ترك گردد، نه تنها نمازش نماز است بلكه نماز صحيح هم مى باشد ولى در باب قصد قربت، آن قدر مسئله دقيق است كه مى گويند: «اگر شركت هم در كار باشد نماز باطل است. عبادت را بايد فقط براى خداوند، انجام داد». آيا كسى مى تواند بگويد: با اينكه فاتحةالكتاب تنها در بعضى از موارد در صحت صلاة نقش دارد، نماز بدون فاتحة الكتاب صلاة نيست ولى نماز بدون قصد قربت

صلاة است؟ در حالى كه قصد قربت به عنوان روح عبادت است و لازمه حرف شما (صحيحى ها) يك چنين معنايى است. خلاصه اين دليل كه مى توانيم به نفع اعمّى اقامه كنيم- اگرچه خود اعمّى به چنين دليلى استناد نكرده است- اين است كه اگر شما (صحيحى ها) صحت از حيث اجزاء و همه شرايط را قائل مى شديد حرفتان يك امتيازى بر حرف ما داشت، اگرچه آن هم نياز به اثبات داشت. امّا شما هم همان فاسدى را كه ما مى گوييم، قبول داريد ولى شما بين فاسدها تفكيك قائل شديد و گفتيد: «اگر فساد صلاة، از حيث اخلال به فاتحةالكتاب بود، نمى توانيم چنين نمازى را نماز بدانيم و اگر به خاطر فقدان قصد قربت بود، چنين نمازى نماز است» و اين تفكيك- كه لازمه قول شماست- قابل قبول نيست. ما كه اعمّى هستيم با همه موارد فساد به صورت يكنواخت برخورد مى كنيم، هم صلاة بدون فاتحة الكتاب را صلاة مى دانيم و هم صلاة بدون شرايط را.

فقط مسئله اركان را ما در ماهيت دخالت مى دهيم ولى اگر از اركان بگذريم، فرقى بين اجزاء و شرايط، در اين ناحيه، نمى بينيم. حال آنچه گفتيم، خواه به صورت دليل و خواه به صورت تأييد باشد بالاخره ممكن است به نفع اعمى گفته شود. امّا ادلّه اى كه خود اعمّى ها ذكر كرده اند عبارت است از:

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 174

دليل دوّم (حديث «لا تعاد»)
اشاره

زراره از امام باقر عليه السلام نقل مى كند كه حضرت فرمود: «لا تعاد الصلاة إلّا من خمسةٍ: الطهور و الوقت و القبلة و الركوع و السجود».[113] حديث «لا تعاد» مشتمل بر يك مستثنى و يك مستثنى منه است. «لا تعاد الصلاة من شي ء»، يعنى از

ناحيه هيچ چيزى، صلاة، اعاده نمى شود «إلّا من خمسة» مگر از ناحيه پنج امر، كه عبارتند از: وقت، طهور، ركوع، سجود، قبله. براى استفاده از اين حديث، ابتدا مقدّمه اى ذكر مى كنيم: اعاده، در ارتباط با نماز صحيح، مطرح نيست، زيرا نمازى كه واجد همه خصوصيات است و با مأمور به مطابق است نمى توان اعاده را به آن نسبت داد. در ارتباط با نماز فاسد نيز نمى توان اعاده را مطرح كرد، زيرا ظاهر كلمه اعاده اين است كه عمل را همان گونه كه تحقّق پيدا كرده، تكرار كنيم. اگر بگوييم: «نماز فاسد، اعاده دارد»، اعاده اش به همان صورتى است كه در خارج اتيان شده است. درحالى كه نماز فاسد را اگر صد بار هم- به همان صورت- اعاده كنيم، اثرى برآن مترتب نمى شود. پس كلمه اعاده، از يك بُعد نمى تواند به نماز صحيح اضافه شود و از بُعد ديگر نمى تواند به نماز فاسد اضافه شود. حال كه اين مقدّمه معلوم گرديد، پس معناى «لا تعاد الصلاة» چيست؟ ما گفتيم: حديث «لا تعاد» داراى يك جمله مستثنى منه است كه جمله نافيه مى باشد و يك جمله مستثنى كه جمله موجبه است. گويا گفته شده است: «لا تعاد

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 175

الصلاة من غير هذه الخمسة» بل «تعاد الصلاة من هذه الخمسة». در نتيجه، عنوان «اعاده»، هم در مستثنى و هم در مستثنى منه وجود دارد. براساس مقدّمه اى كه مطرح كرديم، «صلاة» كه در جمله مستثنى منه به عنوان نايب فاعل «لا تعاد» و در جمله مستثنى به عنوان نايب فاعل «تعاد» قرار گرفته است نمى تواند خصوص نماز صحيح باشد همان طور كه نمى تواند خصوص نماز فاسد باشد. علاوه بر

اين كه اشكالات ديگرى هم به وجود مى آيد، مثلًا در ناحيه نماز صحيح معناى عبارت اين مى شود: «لا تعاد الصلاة الصحيحة إلّا من خمسة» يعنى «تعاد الصلاة الصحيحة في هذه الخمسة».

در ناحيه فاسده اش هم همان اشكالى كه در مقدّمه مطرح كرديم، جريان دارد. اگر گفت:

«لا تعاد الصلاة الفاسدة من غير هذه الخمسة بل تعاد الصلاة الفاسدة من هذه الخمسة»، معناى اعاده صلاة فاسده، ايجاد كردن همان صلاة و تكرار آن مى باشد. و تكرار نماز فاسد نمى تواند نقشى در صحّت آن داشته باشد و نمى توان گفت: «نماز صحيح، اعاده نماز فاسد است». بنابراين، ما ناچاريم بگوييم: صلاتى كه نايب فاعل «لا تعاد» واقع شده، نه خصوص نماز صحيحه است و نه خصوص نماز فاسده، بلكه يك معناى مشترك و يك قدر جامع بين صحيح و فاسد است. اين معناى مشترك، قابليت اين را دارد كه هم عدم الإعادة و هم اعاده را به آن نسبت دهيم. ماهيت صلاة، قابل اين است كه بگوييم اعاده شود يا بگوييم اعاده نشود. در نتيجه، صلاة در قاعده «لا تعاد» در يك معناى اعمّ استعمال شده است. اشكال: مگر صحيحى ها، اين معنا را منكرند كه گاهى كلمه صلاة در معناى اعم استعمال مى شود؟ آنان، استعمال در اعم را مجازاً جايز مى دانند و چه بسا استعمالات مجازى بيش از استعمالات حقيقى باشد. چه اشكالى دارد كه بگوييم: «صلاة» در حديث «لا تعاد»، در معناى اعم استعمال شده ولى اعمّى، اين استعمال را حقيقى مى داند و صحيحى، آن را استعمال مجازى مى داند. و اينجا هم جاى اصالة الحقيقة نيست زيرا اصالة الحقيقة براى موارد شك در مراد بود و جايى

اصول فقه شيعه، ج 2،

ص: 176

كه مراد، روشن بوده ولى كيفيت استعمال، مشكوك باشد نمى توان اصالة الحقيقة را جارى كرد پس چگونه مى توان به حديث «لا تعاد» استدلال كرد؟ جواب: ما همه اين حرفها را قبول داريم. ما بيش از اين ثابت نكرديم كه صلاة در حديث «لا تعاد»، در معناى اعم استعمال شده است. و قبول داريم كه اصالة الحقيقة براى كشف مراد است نه براى تشخيص كيفيت استعمال. ولى ما مى خواهيم بگوييم:

استعمالات مجازى، در عين اين كه داراى ظرافت است، داراى محلّ مخصوصى است.

مثلًا بسيارى از بزرگان مى گويند: در باب صيغه هاى عقود- خصوصاً صيغه نكاح- نمى توان استعمال مجازى به كار برد بلكه بايد لفظى استعمال كرد كه در عقد و تزويج و نكاح صراحت داشته باشد. در اينجا ممكن است گفته شود: مگر استعمال مجازى ممنوع است؟ ما مى گوييم: خير، استعمال مجازى ممنوع نيست، ولى استعمال مجازى، جاى مخصوصى دارد. استعمال مجازى، در مقاله، سخنرانى، شعر و اين قبيل امور، مانعى ندارد ولى در بعضى از جاها نمى توان استعمال مجازى به كار برد. مثل مواردى كه ذكر شد و مثل اين كه اگر قاضى بخواهد رأى دهد و فصل خصومت كند، اينجا نمى تواند استعمال مجازى به كار ببرد، بلكه بايد با صراحت، مطلب را روشن كند. در ما نحن فيه، مسئله از همه اين ها بالاتر است زيرا قاعده «لا تعاد»، قاعده اى است كه در خيلى موارد در كتاب صلاة مورد استفاده قرار مى گيرد و شايد هزاران فرع باشد كه ما بتوانيم از اين قاعده استفاده كنيم. آيا بيانى كه به عنوان قاعده و ضابطه مطرح است و مورد نياز هزاران فقيه در طول ساليان دراز است، با

استعمال مجازى تناسب دارد؟ آيا قوانينى را كه در مجلس شوراى اسلامى مطرح مى شود و مورد نياز ميليونها نفر است مى توان به صورت مجاز مطرح كرد؟ خير، قانون بايد صريح و روشن باشد تا مردم بتوانند به وسيله آن نياز خود را برطرف كنند. پس در اينجا اگر قبول كنيم كه «صلاة» در حديث «لا تعاد» در معناى اعمّ استعمال شده، ديگر نوبت به اين احتمال نمى رسد كه كسى بگويد: شايد اين استعمال،

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 177

استعمال مجازى باشد. مى گوييم: اينجا جاى چنين احتمالى نيست. اصالة الحقيقة هم در اينجا جريان ندارد.

اشكال:

ممكن است كسى بگويد: مبناى استدلال شما بر اين بود كه در اينجا دو جمله داريم، يك جمله نافيه كه معنايش اين است: «لا تعاد الصلاة من غير هذه الامور الخمسة» و يك جمله موجبه كه معنايش اين است: «تعاد الصلاة من ناحية هذه الامور الخمسة» و شما گفتيد: صلاة، در هر دو جمله- روى وحدت سياق- يك معنا دارد. مستشكل مى گويد: در ناحيه مستثنى منه، چون جمله نافيه است، ما عدم الإعادة را به صلاة نسبت مى دهيم نه اعاده را. در اين صورت چه مانعى دارد كه بگوييم: مقصود از صلاة، صلاة صحيحه است؟ صلاة صحيح، اعاده اش درست نيست و نمى توان لزوم اعاده را به آن نسبت داد. ولى آيا اگر به صورت نفى بگوييم: «الصلاة الصحيحة لا تجب إعادتها»، اين هم درست نيست؟ چرا درست نباشد؟ پيداست كه «الصلاة الصحيحة لا تجب إعادتها». اما در ناحيه جمله مستثنى ما كلمه «تعاد الصلاة» نداريم بلكه يك كلمه «إلّا» داريم و شما كلمه «تعاد الصلاة» را در ارتباط با آن پنج امر استفاده

كرديد. به عبارت ديگر: آنچه در روايت مطرح است كلمه «إلّا» است معناى «إلّا» هم همين است كه مى گوييد، ولى آيا مى توانيد بگوييد: روايت به صورت جمله ايجابيه، «تعاد» را به «صلاة» نسبت داده است؟ در مسائل ادبى، ملاك و محور، لفظ است. آيا مى توان گفت: كلمه «إلّا» از نظر ادبى جانشين جمله «و تعاد الصلاة» شده است، مثل انسان و بشر كه هركدام مى توانند جانشين يكديگر شوند؟ مستشكل مى گويد: ما نمى توانيم چنين حرفى بزنيم. اگرچه معناى «إلّا» با «تعاد الصلاة» يكى است ولى «إلّا» هيچ جانشينى لفظى نسبت به «تعاد الصلاة» ندارد. در نتيجه، ما ديگر در روايت، عبارت «و تعاد الصلاة» نداريم تا گفته شود «صلاة» در جمله «و تعاد الصلاة» نه مى تواند «صلاة

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 178

صحيحة» باشد- چون «تعاد الصلاة» جنبه اثباتى اعاده را ذكر مى كند- و نه «صلاة فاسدة»- با آن بيانى كه در مقدّمه ذكر شد- تا ناچار شويم «صلاة» در «تعاد الصلاة» را به معناى عامى فرض كنيم، سپس- با توجه به مسأله وحدت سياق- بگوييم: «اگر صلاة در «تعاد الصلاة» معناى عامى دارد، بايد «صلاة» در «لا تعاد الصلاة» هم همان معناى عام را داشته باشد». اگرچه مانعى ندارد كه «لا تعاد» را به صلات صحيحه اسناد دهيم ولى- به جهت وحدت سياق- ناچاريم «صلاة» در هر دو را به معناى اعم بگيريم. خلاصه اشكال: اگر اين دو جمله، در لباس استعمال مطرح بود، ما استدلال شما را مى پذيرفتيم ولى ما بيشتر از يك استعمال نداريم آن هم «لا تعاد الصلاة» است و كلمه «إلّا» هم اگرچه تفسيرش عبارت از «تعاد الصلاة» است ولى از نظر لفظى نمى توان

گفت: «إلّا» جانشين «تعاد الصلاة» شده است. پس ما يك «لا تعاد الصلاة» داريم و مانعى ندارد كه مقصود از آن خصوص نماز صحيحه باشد و به شما اعمّى ها ربطى پيدا نمى كند زيرا ما مى توانيم عدم اعاده را به صلاة صحيحه نسبت دهيم. و چيزى به عنوان وحدت سياق در اينجا مطرح نيست زيرا وحدت سياق در جايى است كه دو جمله استعمال شده باشند نه مثل اينجا كه يك جمله استعمال شده است. مستشكل، در اينجا پا فراتر گذاشته مى گويد: ما حتّى وحدت سياق را در مورد عطف به واو- كه محكم ترين عطف هاست- قبول نداريم مثلًا اگر گفته شود: «قام زيدٌ و قام عمروٌ»، در اينجا چون دو استعمال است و كلمه «قام» تكرار شده است، وحدت سياق دارد و هر دو قام به يك معناست. اگر معناى «قام» اين باشد كه از «قعود» تبدّل به «قيام» پيدا كرد در هر دو يكسان است و اگر معناى آن مانند آيه (أن تَقُومُوا للَّهِ مَثنى و فُرادى [114]- به معناى قيام الهى و نهضت الهى- بود، در هر دو يكسان است بالاخره، وحدت سياق حكم مى كند كه ما نمى توانيم اين دو «قام» را دو جور معنا كنيم و مثلًا يكى را به معناى ايستادن بعد از خوابيدن و ديگرى را به معناى قيام الهى بگيريم.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 179

ولى اگر گفته شود: «قام زيدٌ و عمروٌ»، در اينجا مسئله وحدت سياق را قبول نداريم.

اينجا يك «قام» بيشتر وجود ندارد و همين «قام» ممكن است در ارتباط با اسنادش به زيد داراى معناى قيام معمولى و در ارتباط با اسنادش به عَمرو، داراى معناى قيام

و نهضت الهى باشد. زيرا اينجا جاى اتحاد سياق نيست. ما دو «قام» نداريم كه بگوييم:

چون معناى اين «قام» چنين است ديگرى هم بايد اين گونه باشد. در نتيجه وقتى در ارتباط با عطف به واو- كه مهم ترين عطف هاست- مسئله به اين صورت بود در كلمه «إلّا» در حديث «لا تعاد» به طريق اولى نمى توانيم مسأله اتّحاد سياق را مطرح كنيم.

ما اتّحاد سياق را بين چه چيز مطرح كنيم؟ ما دو جمله نداريم كه اتّحاد سياق بين آن دو را مطرح كنيم.

جواب:

اوّلًا: آنچه در مورد «قام زيدٌ و عمروٌ» مى گوييد، مورد قبول نيست زيرا اگر بخواهيم در اينجا دو قيام مطرح كنيم، مشكل استعمال لفظ در اكثر از معنا لازم مى آيد. ثانياً: برفرض كه از مشكل استعمال لفظ در اكثر از معنا هم صرف نظر كنيم، آيا عرف چنين چيزى را مى پذيرد؟ آنچه عرف از اين گونه مثالها مى فهمد اين است كه همان قيامى كه براى زيد ثابت است براى عَمرو هم ثابت است و عرف، احتمال ديگرى نمى دهد. و برفرض هم كه احتمال دهد، عقلاء به آن توجهى نمى كنند. ثالثاً: مستشكل مى خواهد بگويد: «قام زيدٌ و عمروٌ» داراى اجمال است يعنى يكى از احتمالاتى كه در آن جريان دارد اين است كه قيام زيد غير از قيام عَمرو باشد. ظاهر اين است كه عرف چنين چيزى را نمى پذيرد ولى ما فرض مى كنيم حق با مستشكل باشد و بين عبارت «قام زيدٌ و قام عمروٌ» با جمله «قام زيدٌ و عمروٌ» تفاوت باشد، در اينجا مى گوييم: آيا موقعيت «إلّا» در حديث «لا تعاد» چيست؟ «إلّا» وقتى مسبوق به كلمه «لا» يا «ما» باشد، عنوان

جديدى پيدا مى كند و آن

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 180

عنوان حصر است و شايد مهم ترين ادات حصر همين «ما و إلّا» و «لا و إلّا» باشد.

حديث «لا تعاد» هم داراى عنوان حصر است و نتيجه آن مطرح شدن مفهوم براى چنين جمله اى است. توضيح اين كه اصوليون مى گويند: مفهوم مخالف، عبارت از جمله اى است كه در اثبات و نفى با منطوق، متغاير است. ولى بالأخره مفهوم، جمله است. اگر ما گفتيم: «قضيّه شرطيه داراى مفهوم است». آيا معناى اين عبارت چيست؟

معنايش اين است كه قضيّه شرطيه، دو قضيه است. نه به اين معنا كه قضيه اى را از قضيّه ديگر استخراج كنيم بدون اين كه اضافه به متكلم داشته باشد بلكه به اين معنا كه گويا متكلّم، دو جمله گفته است. اگر بگوييم: «جمله «أكرم زيداً إن جاءك» داراى مفهوم است»، معنايش اين است كه متكلم، گويا دو جمله را در اختيار ما قرار داده است يكى جمله «يجب إكرام زيد إن جاءك» و ديگرى جمله «لا يجب إكرام زيد إن لم يجئك» آيا اين مفهوم، چيزى است كه به متكلّم ارتباط ندارد؟ خير، معناى ثبوت مفهوم اين است كه متكلّم دو استعمال داشته، يكى «يجب إكرام زيد إن جاءك» و ديگرى «لا يجب إكرام زيد إن لم يجئك».

شاهدش اين است كه در باب تعادل و ترجيح، مسئله تعارض بين مفهوم يك روايت با منطوق روايت ديگر را مطرح مى كنند. اگر مفهوم، ارتباطى به امام و استعمال كننده ندارد، تعارض ميان مفهوم و منطوق، چه معنايى مى تواند داشته باشد؟ در بحثى كه مرحوم آخوند در ارتباط با دو جمله «إذا خفي الأذان فقصّر» و «إذا خفي

الجدران فقصّر»[115] مطرح مى كند، آنچه بين اين دو عبارت، تعارض ايجاد مى كند وجود مفهوم براى هريك از اين دو عبارت است و اگر مفهوم در كار نبود و يا مفهوم ارتباطى به متكلّم پيدا نمى كرد چه معارضه اى بين اين ها مطرح بود؟ بنابراين در باب مفهوم، اوّلًا:

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 181

مسأله جمله مطرح است و ثانياً: مفهوم هم از نظر استعمال، به متكلّم ارتباط دارد. حال كه اين مطلب روشن شد، در ارتباط با بعضى از تركيبات، بحث شده كه آيا مفهوم دارد يا مفهوم ندارد؟ مثلًا در ارتباط با جمله شرطيه، جمله وصفيه، و ...

بحث هايى صورت گرفته است و همه اين ها محلّ اختلاف است حتى در مورد جمله شرطيه- كه در ارتباط با مفهوم، خيلى قوىّ است- بعضى از بزرگان قائلند مفهوم ندارد. ولى در ارتباط با «لا و إلّا»- به عنوان يكى از ادوات حصر- كسى ظاهراً اختلاف نكرده است در اين كه آنچه از الّا استفاده مى شود، استناد به متكلم دارد. اگرچه بعضى آن را از باب مفهوم مى دانند و بعضى بالاتر از آن را معتقدند و گفته اند: اين معنا مربوط به منطوق «لا و إلّا» است. يعنى در «لا و إلّا» بعضى قائلند يك منطوق و يك مفهوم مطرح است و بعضى عقيده دارند دو منطوق مطرح است. حال هركدام از اين ها باشد، به عنوان استعمال، مطرح بوده و در ارتباط با متكلّم است. همان طور كه اگر قضيّه شرطيه مفهوم داشته باشد، جمله مفهوميه، در ارتباط با متكلّم است در اينجا (لا و إلّا) نيز آنچه به عنوان مفهوم يا منطوق دوّم مطرح است در ارتباط با متكلّم است يعنى جمله

«و تعاد الصّلاة» كه از «إلّا» استفاده مى شد به عنوان تفسير نيست بلكه جانشين لفظى براى «إلّا» و به عنوان حقيقت معناى لا و إلّا مى باشد. خواه اسم آن را مفهوم بگذاريد يا بگوييد: «مفهوم چيزى است كه متكلم به آن تكلّم نكرده است ولى اينجا «إلّا» را خودش گفته و «إلّا» جانشين لفظى «تعاد الصلاة» است و بايد آن را منطوق ناميد». درهرصورت، استناد به متكلّم دارد. بنابراين، برفرض كه حرف مستشكل را در جمله «قام زيدٌ و عمروٌ» بپذيريم ولى در اينجا نمى توانيم بپذيريم. اينجا مثل «قام زيد و قام عمروٌ» است. اينجا دو جمله و دو استعمال مطرح است. كلمه «اعاده» و كلمه «صلاة» دو بار استعمال شده اند و اگر «صلاة» در «تعاد الصّلاة» به معناى اعم شد- بنا بر اتحاد سياق كه خود مستشكل مى گفت و صلاة را به معناى اعم مى گرفت- مجبوريم «صلاة» در عبارت اوّل را نيز بر همان معناى اعم حمل كنيم. و همان گونه كه ما گفتيم: اين استعمال نمى تواند استعمال

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 182

مجازى باشد، زيرا «لا تعاد» جنبه قانون دارد. اين ضابطه اى است كه هزاران فرع دارد و در چنين جايى استعمال مجازى وجود ندارد. نتيجه: استدلال اعمّى به حديث «لا تعاد» استدلال خوبى است همان گونه كه استدلال اوّل- كه ما از طرف آنان ذكر كرديم- چنين است.

دليل سوّم (حديث «بُني الإسلام»)

در بعضى از روايات وارد شده است: بُنِيَ الإسلامُ على الخمس: الصَّلاة وَ الزَّكاة وَ الصّيام وَ الحَجّ وَ الوِلاية وَ مَا نودي أحدٌ بشي ءٍ مثلَ مَا نُودي بالولاية فَلو أنّ أحداً صام نهاره وَ قام لَيله و حَجَّ دهره و تصدّق بجَميع

مَاله و مات بغير ولاية لم يقبل له صوم و لا صلاة فأخَذ النّاس بالأربع و تركوا هذِه.[116] يك جهت استدلال اعمّى ها به جمله «أخذ الناس بالأربع» است. گفته اند: مراد از «الناس» غير شيعه است. آنان چهار مورد اوّل- يعنى صلاة، صوم، زكاة و حجّ- را گرفته و مورد اخير- يعنى ولايت- را ترك كرده اند. به عبارت ديگر: امام عليه السلام مى فرمايد:

غير شيعيان ما از نظر چهار مورد اوّل كمبودى ندارند ولى اشكالشان در ارتباط با مورد اخير است. اعمّى مى گويد: اگر ما «ولايت»- يعنى ايمان و امامى بودن- را جزء شرايط[117]

اصول فقه شيعه ؛ ج 2 ؛ ص183

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 183

صحت عبادت بدانيم- كه ظاهر هم همين است- چگونه امام عليه السلام مى فرمايد: «و أخذ الناس بالأربع»، درحالى كه اينان چهار مورد اوّل را نيز ترك كرده اند؟ البته لازم است اين نكته را اشاره كنيم كه در خود اين روايت فرموده بود: «فلو أنّ أحداً صام نهاره و قام ليله و حجّ دهره و ... لم يقبل له صوم و لا صلاة» در اينجا كلمه «عدم قبول» ذكر شده است ولى «عدم قبول» در اين روايت، به معناى «عدم صحت» است. و اين كه ما كلمه قبول را در مقابل صحت مطرح كرديم، به عنوان اين نيست كه عمل صحيح گاهى مقبول و گاهى غير مقبول است، چنين چيزى مقصود از روايات نيست خصوصاً در اينجا كه امام عليه السلام مى خواهند مقام شامخ امامت و ولايت را بالا ببرند و براى آن، حساب قائل شوند، حال بياييم و بگوييم: «ترك امامت و ولايت، ضربه اى به صحت عمل نمى زند ولى اعتقاد به امامت و

ولايت در قبولى عمل دخالت دارد». خير اين گونه نيست. آنچه انسان به دنبال آن است «صحت عمل» مى باشد، در نتيجه تعبير امام عليه السلام، ظهور در اين دارد كه «لم يقبل» به معناى «لم يصحّ» است نه به معناى عدم قبول، تا با صحّت منافات نداشته باشد. حال كه «ولايت» به عنوان «شرط صحت» اعمال است، آيا معناى «أخذ الناس بالأربع» چيست؟ اعمّى مى گويد: «صلاة، داراى يك معناى اعمّ است كه هم بر صحيح، انطباق پيدا مى كند و هم بر فاسد. و اگر معناى آن، خصوصِ صحيح بود، ديگر «أخذ الناس بالأربع» معنا نداشت». جهت ديگر استدلال اعمّى ها به جمله «فلو أنّ أحداً صام نهاره و قام ليله و حجّ دهره و تصدّق 118] بجميع ماله ...» است. اعمّى مى گويد: اگر مراد از «صام»، «صوم صحيح» باشد، تناقض صدر و ذيل روايت پيش مى آيد، زيرا در ذيل روايت فرموده است: «لم يقبل له صوم و لا صلاة» و ما «لم يقبل» را به «لم يصحّ» معنا كرديم.

در نتيجه معناى روايت اين مى شود: «لو أنّ أحداً صام بالصوم الصحيح لم يصح منه

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 184

الصوم» و اين تناقض صدر و ذيل است. پس ناچاريم معناى صوم و صلاة و ... را اعمّ بگيريم تا هم بر صحيح منطبق باشد و هم بر فاسد يعنى «لو أنّ أحداً صام بالمعنى الأعم لم يصحّ منه الصوم بالمعنى الأعمّ» آن وقت ما از اين روايت استفاده مى كنيم كه مسأله ولايت، شرط در صحت عبادات دارد. پاسخ مرحوم آخوند از دليل سوّم: مرحوم آخوند، چون صحيحى است، دو اشكال به استدلال فوق، وارد كرده است كه يكى از

آنها قابل جواب است ولى ديگرى، ظاهراً قابل جواب نيست: اشكال اوّل: شما قائلين به اعمّ، بيش از اين را ثابت نكرديد كه اين الفاظ، در اين روايت، در معناى اعمّ استعمال شده اند. أخذ الناس بالأربع يعنى: «أخذ الناس بالصلاة بالمعنى الأعم و بالزكاة بالمعنى الأعم و بالصوم بالمعنى الأعم و بالحجّ بالمعنى الأعم».

و همين طور در آن تعبير امام عليه السلام كه فرمود: فلو أنّ أحداً صام نهاره ... صوم به معناى اعم است و استدلال به روايت بر مبناى شرطيت ولايت در صحّت عبادت است. ولى آيا اين استعمال به نحو حقيقت است يا مجاز؟ شما از كجا ثابت مى كنيد كه استعمال به نحو حقيقت است؟ ممكن است به نحو مجاز باشد و اين الفاظ در روايت، در معناى اعم استعمال شده باشد.[119] و ما هم عرض كرديم اين گونه جاها جاى جريان اصالة الحقيقة نيست، زيرا مراد متكلّم، روشن و نحوه استعمال، مشكوك است. پاسخ اشكال فوق: در مباحث مربوط به حديث «لا تعاد» گفتيم: آنچه شما شنيده ايد كه: الاستعمال أعمّ من الحقيقة، و هرجا مسأله استعمال مطرح شد پاى مجازيت را پيش مى كشيد، اين مسئله، كلّيت ندارد. همه جا، جاى استعمال مجازى

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 185

نيست. در ارتباط با حديث «لا تعاد» گفتيم: در چنين حديثى كه به عنوان يك قاعده مسلّم فقهى مطرح است و هزاران فرع از آن استفاده مى شود، نمى تواند استعمال مجازى مطرح باشد. در ما نحن فيه هم مسئله به همين صورت است، زيرا هدف مهمّ اين روايت اين است كه عظمت مسئله «ولايت» را مطرح كند- بنا بر فرضى كه مقصود از ولايت، همان امامت ائمّه عليهم

السلام باشد- آن قدر مقام را بالا مى برد كه مى فرمايد: اگر كسى يك عمر روزه بگيرد و تمام شبها تا به صبح نماز بخواند و تمام سالها به حجّ برود و تمام اموالش را در راه خدا صدقه بدهد، ولى از ولايت و امامت ائمّه عليهم السلام بهره اى نبرده باشد نه نمازش درست است نه روزه و حج و زكاتش. شما (مرحوم آخوند) مى فرماييد: در جمله «لو أنّ أحداً صام نهاره»، استعمال صوم در معناى اعمّ، ممكن است به صورت مجازى باشد. در اين صورت، معناى روايت اين مى شود: لو أنّ أحداً صام بالصوم المجازي لم يقبل منه صومه. اين چه مسأله مهمّى شد؟ صوم مجازى را خدا قبول نكند، چه اهميتى دارد؟ اين عبارت چه عظمتى براى مقام ولايت ثابت مى كند؟ بايد مسئله اين طور باشد: لو أنّ أحداً صام بالصوم الحقيقي و حجّ بالحجّ الحقيقي و تصدّق- يعنى زكات بدهد- بالزكاة الحقيقة، چنين شخصى اگر قائل به ولايت نباشد صوم و صلاة و حج و زكاة او قبول نيست. آيا اين قرينه بر اين نيست كه اينجا جاى استعمال مجازى نيست؟ در هرجا كه نمى شود انسان چشم خود را ببندد و بگويد: الاستعمال أعمّ من الحقيقة و يمكن أن يكون الاستعمال مجازياً. در اينجا مجازى بودن، با موقعيت روايت و با هدفى كه روايت دارد كاملًا منافات دارد به همين جهت اين اشكال مرحوم آخوند قابل قبول نيست. مجازيت در اين حديث ارزش روايت را از بين مى برد. اهميت مقام امامت را از بين مى برد. در اهميت مقام ولايت بايد آن قدر بالا برويم كه بگوييم: نماز صحيح هم اگر بدون ولايت باشد مورد قبول نيست، نه اين كه

بگوييم: «نماز مجازى به درد نمى خورد». اين چه دلالتى بر بالا بودن مقام ولايت دارد؟

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 186

اشكال دوّم مرحوم آخوند: شما كه اين روايت را مطرح مى كنيد، تنها به دو تعبير در ذيل روايت اكتفا كرده ايد.

روايت را از همان اوّل معنا كنيد: بني الإسلام على الخمس: الصّلاة ... معناى صلاة چيست؟ آيا معناى آن «الصّلاة التي هى أعمّ من الصّحيحة و الفاسدة» مى باشد؟ خير.

با توجه به اين كه صلاة، ركن اسلام است و اسلام برآن بنا شده، بايد صلاة صحيح اراده شده باشد. اين حرف را اعمّى هم قبول دارد. اگر از اعمّى سؤال كنند: صلاتى كه ركن اسلام است آيا اعمّ از صحيح و فاسد است؟ يعنى آيا نماز فاسد هم ركن اسلام است؟ ترديدى در اين نخواهد داشت كه آنچه به عنوان ركن اسلام است عبارت از صلاة صحيحه است، همان گونه كه در باب امتثال، اعمّى نمى گفت: نماز فاسد به درد امتثال مى خورد، بلكه او هم مى گويد: «در مقام امتثال، بايد نمازِ صحيح آورده شود» و اعمّى بودن او مربوط به مقام تسميه است نه مقام امتثال و استحقاق عقوبت. در نتيجه، به لحاظ صدر روايت، هيچ ترديدى نيست كه مراد از صلاة و صوم و ... صلاة صحيح و صوم صحيح و ... است. حال مى آييم سراغ دو تعبيرى كه مربوط به ذيل روايت است و اعمّى، آن را مورد استدلال قرار داد. امام عليه السلام مى فرمايد: «فأخذ الناس بالأربع»، الف و لام در «الأربع» براى عهد ذكرى است يعنى آن چهار موردى كه گفتيم. يعنى سنّى ها آن چهار مورد را گرفته اند. ما از خارج مى دانيم كه نماز اين ها

باطل است زيرا استدلال و جواب از روايت، روى اين مبناست كه مسأله ولايت، در صحت عبادت نقش دارد. اينجا چگونه بين اين دو مطلب جمع كنيم؟ از يك طرف مبناى اسلام را نماز صحيح قرار داده و از طرفى ولايت در صحت دخالت دارد و از طرفى خود امام عليه السلام مى فرمايد: اين سنّى ها، به همين چهارتايى كه من بيان كردم اخذ كردند و اين چهارتا عبارت است از نماز صحيح و روزه صحيح و .... مرحوم آخوند مى فرمايد: راه حلّى غير از اين ندارد كه بگوييم: عبارت «أخذ الناس بالأربع» معنايش اين است: «أخذ الناس بالصلاة الصحيحة ...» ولى صلاتى كه به

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 187

حسب اعتقاد خودشان صحيح است نه به حسب اعتقاد ما، زيرا ما «ولايت» را در صحت عبادت، شرط مى دانيم. ممكن است كسى بگويد: تقدير «عندهم» در روايت، مسئله را بعيد مى كند.

مى گوييم: نه، مگر بين فقهاى شيعه، در مسأله صلاة صحيح، اختلاف وجود ندارد؟

بعضى سوره را جزء نماز مى دانند، بنابراين اگر كسى آن را عمداً ترك كند نماز باطل است و بعضى جزئيت آن را قبول ندارند و ترك عمدى آن را موجب بطلان نمى دانند.

بنابراين، وقتى ما مى گوييم: صلاة، براى «صلاة صحيح» وضع شده است دنبال آن «عندنا» و «عندهم» وجود ندارد. و الّا اگر مى خواست «عندهم» و «عندنا» وجود داشته باشد در خود «عندنا» هم اختلاف شده است. كسى كه سوره را جزء صلاة مى داند مى تواند به كسى كه آن را جزء نمى داند بگويد: صلاة تو، چيزى نيست كه اسلام برآن بنا شده باشد. سؤال كند: چرا؟ جواب دهد: چون به نظر ما سوره، جزئيت دارد. مى گويد:

من

به عقيده شما چه كار دارم، من خودم مجتهد و داراى قدرت استنباط هستم. بنابراين، دنبال كلمه «صحيحه» كلمه «عندنا» و «عندهم» خصوصيتى ندارد. در اين صورت، «أخذ الناس بالأربع» معناى صحيحى دارد، يعنى سنّى ها نماز صحيح را گرفته اند. واقعاً هم نماز صحيح را گرفته اند ولى صحيح به نظر خودشان. و مجرّد اين كه ما مى گوييم: «آنچه به نظر آنها صحيح است، درنظر ما باطل است»، معنايش اين نيست كه «أخذ الناس بالأربع» در غير نماز صحيح استعمال شده باشد. خير، در نماز صحيح استعمال شده ولى به حسب اعتقاد خودشان. در جمله «لو أنّ أحداً صام نهاره و ...» نيز همين حرف را مى زنيم يعنى «لو أنّ أحداً صام بالصوم الصحيح» ولى «صحيح عنده» نه «صحيح عندنا». و «عنده» و «عندنا» دخالتى در مسئله ندارد. اگر ما روايت را اين گونه معنا كنيم نتيجه اين مى شود كه اين الفاظ- در اين روايت- در معانى صحيحه استعمال شده اند. از ابتداى روايت كه شروع مى كنيم، قرينه وجود دارد بر اين كه «صلاة صحيحه» اراده شده است، زيرا صلاة صحيحه است كه مبناى اسلام است. در دو تعبير بعدى هم در «صحيح» استعمال شده ولى دنبال كلمه

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 188

«صحيح» يك «عندهم» وجود دارد و «عندهم» و «عندنا» در معناى صلاة نقشى ندارد.[120] نتيجه: اعمّى نمى تواند به اين روايت استدلال كند البته ما نمى خواهيم بگوييم:

استعمال الفاظ در معناى صحيح، استعمال حقيقى است بلكه فقط مى خواهيم جلو مستدلّ را بگيريم و بگوييم: اين الفاظ- در روايت- در معناى صحيح استعمال شده نه در معناى أعم.

دليل چهارم اعمّى: (حديث «دعي الصلاة أيّام أقرائك»)

آخرين روايتى كه اعمّى به آن استدلال كرده روايتى است كه در

آن، امام عليه السلام خطاب به حائض مى فرمايد: «دَعِي الصّلاةَ أيّامَ أقرائك».[121] در روايت، دو احتمال وجود دارد و براساس هر احتمال، بايد به صورت خاصّى به روايت استدلال كرد، زيرا روايت در مقام نهى زن حائض از خواندن نماز است و نهى بر دو قسم است: مولوى و ارشادى. مراد از نهى مولوى اين است كه منهى عنه، مبغوضِ مولا باشد و اگر مكلّف، آن را مرتكب شود، استحقاق عقوبت خواهد داشت، مثل: «لا تشرب الخمر» كه در آن نهى مولوى به شرب خمر تعلّق گرفته و اگر كسى آن را مرتكب شود، مبغوض مولا را مرتكب شده و استحقاق عقوبت دارد. و نهى ارشادى مثل اين است كه رفيق شما مى خواهد به مسافرت برود و با شما مشورت مى كند، شما به او مى گوييد: اين مسافرت را انجام نده. اين معنايش ارشاد

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 189

است يعنى اگر بروى بى فايده است نه اين كه اگر بروى مستحق عقاب خواهى بود. در روايت، اين دو احتمال وجود دارد: احتمال اوّل (نهى مولوى): اگر نهى، مولوى باشد، معنايش اين است كه خداوند مى خواهد به زن حائض بگويد: نماز خواندن تو در ايام حيض، حرام است و مبغوضيت دارد و چنانچه در حال حيض، نماز بخوانى استحقاق عقوبت دارى. حال با توجّه به اين كه مكلّف به- چه مأمور به باشد و چه منهى عنه- بايد در دايره قدرت مكلّف باشد يعنى مكلّف بتواند آن را انجام دهد و بتواند آن را ترك كند، مى گوييم: در روايت، نهى به زن حائض توجّه پيدا كرده، و چون قدرت در متعلّق تكليف، شرط تكليف است، از توجه نهى به

زن حائض كشف مى كنيم كه او هم مى تواند در ايام حيض نماز بخواند و هم مى تواند نماز را ترك كند، مثل شرب خمر. حال ببينيم آيا نمازى را كه زن حائض در ايام حيض مى تواند انجام دهد و مقدور اوست نماز صحيح است، يا اين كه خلوّ از حيض، يكى از شرايط صحت صلاة است و زن حائض، قدرت ندارد در حال حيض نماز صحيح را انجام دهد؟ در اين صورت، چگونه تكليف به او متوجّه شده است؟ از اينجا كشف مى كنيم كه نماز منهى عنه براى حائض، نمى تواند خصوص نماز صحيح باشد زيرا نماز صحيح، مقدور او نيست و آنچه مقدور اوست نماز به معناى اعم است. اگر نماز را به معناى اعمّ فرض كنيم، نهى مولوى از صلاة، مى تواند به حائض متوجه شود ولى اگر صلاة به معناى «صلاة صحيحة» باشد، معنايش اين است كه نهى به امر غير مقدور تعلّق گرفته است، زيرا «صلاة صحيحة» براى حائض، امكان ندارد. اشكال بر استدلال اعمّى: حرفهايى كه شما فرموديد قبول داريم ولى تالى فاسد آن را نيز بايد بپذيريد. شما مى گوييد: «آنچه بر حائض حرام است، نماز- اعم از صحيح و فاسد- است». لازمه اين حرف اين است كه اگر زن حائضى عمداً نماز چهارركعتى ظهر را سه ركعتى بخواند- كه قطعاً نماز فاسدى است- بايد عمل حرامى انجام داده

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 190

باشد زيرا صلاة به معناى اعم در خارج تحقق پيدا كرده است و صلاة به معناى اعم، مورد نهى مولوى شارع قرار گرفته و انجام دهنده آن، مستحقّ عقاب است. آيا مى توان چنين معنايى را ملتزم شد؟ هيچ كس نمى تواند به اين معنا ملتزم شود.

درحالى كه

لازمه استدلال شما التزام به يك چنين امرى است. براى حلّ اشكال، ناچاريم روايت را به گونه ديگرى معنا كنيم كه البته در اين صورت ديگر نمى تواند مورد استدلال هيچ يك از اعمّى و صحيحى واقع شود. و آن اين است كه بگوييم: مقصود از صلاة، در روايت، «صلاة صحيحه با قطع نظر از حيض» است، يعنى نمازى كه با قطع نظر از حيض، همه جهات صحت را داراست، بر زن حائض حرام است. بنابراين اگر نماز چهارركعتى را سه ركعت خواند، مشمول اين روايت نيست. روايت، نمازى را مى گويد كه همه جهات صحت را دارد و فقط حيض به عنوان مانع مطرح است. و اين معنا نه مى تواند مورد استدلال اعمى واقع شود و نه مورد استفاده صحيحى. امّا مورد استفاده اعمّى نيست زيرا معنايى كه ما در مورد روايت گفتيم- يعنى اجزاء و شرايط را داشته باشد و فقط حيض مانع باشد- مورد قبول اعمّى نيست. او براى فاسد يك معناى وسيعى را قائل است. امّا مورد استفاده صحيحى نيست، زيرا اگرچه اينجا ما صحت را فرض كرده ايم ولى صحت با قطع نظر از حيض مورد نظر ماست درحالى كه صحيحى مى گفت: «در معناى نماز، هم تمام اجزاء دخالت دارد و هم شرايط قسم اوّل». و معلوم است كه خلوّ از حيض جزء شرايط قسم اول است و ربطى به قسم دوّم و سوّم ندارد. زيرا خلوّ از حيض مانند خلوّ از نجاست خبثيه در لباس و مثل خلوّ از حدث در مكلّف است. پس اين جزء شرايط قسم اوّل است و طبق مبناى صحيحى، قطعاً در تسميه دخالت دارد.

بنابراين صحيحى نمى تواند بگويد: صلاة در اين روايت، در صلاة

صحيح استعمال شده است. به ذهن نيايد كه اين صحيح با قطع نظر از مسأله حيض، مانند «صحيح عند

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 191

العامّة» و «صحيح عند الخاصة» است. خير، اين ها را با هم مقايسه نكنيد.

صحيح با قطع نظر از حيض، معنايش اين است كه خودمان آن را باطل مى دانيم. به خلاف آنجا كه گفتيم: «لو أنّ أحداً صام» به معناى صوم حقيقى ولى نزد اهل سنت است. احتمال دوّم (نهى ارشادى): اگر نهى، ارشادى باشد، معنايش اين است كه شارع مقدس با اين روايت، زن را ارشاد مى كند به اين كه نماز در ايّام حيض باطل است و حيض به عنوان يكى از موانع صحت صلاة است. و به عبارت ديگر: خلوّ از حيض، شرط صحت نماز است. نظير اين مطلب در باب معاملات، روايتى است كه شيخ انصارى رحمه الله در بحث بيع فضولى مورد استدلال قرار داده است و آن روايت «لا تَبِعْ ما ليس عندك»[122] است معناى روايت اين است: چيزى كه ملك تو نيست و در محدوده قدرت تو قرار ندارد، نفروش. معناى «لا تبع» اين نيست كه بيع اين چيز حرام است. مثل «لا تشرب الخمر» نيست بلكه معنايش اين است كه اگر مال مردم را براى خودت فروختى براى خودت واقع نمى شود. پس درحقيقت، مثل اين كه در روايت، اين گونه تعليل آورده شده است: «لا تبع ما ليس عندك لأنّ البيع لا يقع لك» و دليل عدم وقوع بيع، حرمت آن نيست بلكه به اين جهت است كه در بيع شرط است كه بايع، يا مالك مبيع باشد و يا از طرف مالك آن اذن در بيع داشته باشد.

حال مى گوييم: همان طور كه نهى در «لا تبع ما ليس عندك» نهى ارشادى است و هدف از اين ارشاد اين است كه رضايت مالك، در صحت بيع دخالت دارد؛ در «دعي الصلاة أيّام أقرائك» نيز به همين صورت است. يعنى شارع مقدس به زن حائض مى فرمايد: اگر نماز بخوانى، آن نماز، خالى از شرط است و مشتمل بر مانع است و چنين نمازى فاسد است. ظاهر اين است كه مراد از روايت، همين احتمال دوّم است و اين مطلب را اگر

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 192

بخواهيم در قالب يك عبارت علمى بيان كنيم مى گوييم: اگر نهى در «دعي الصلاة أيّام أقرائك» نهى مولوى باشد، حرمت صلاة حائض، حرمت ذاتى خواهد بود مانند حرمت شرب خمر و ... ولى اگر نهى را نهى ارشادى بگيريم، حرمت آن حرمت تشريعى مى شود. معناى حرمت تشريعى: اگر نهى را نهى ارشادى بگيريم، معناى روايت اين است كه نماز در حال حيض، باطل است. در اين صورت، اگر زن حائض بخواهد اين نماز باطل را به عنوان اين كه شارع گفته و مأمور به است، اتيان كند، اين عمل او تشريع است، يعنى «ما ليس من الشارع» را به شارع نسبت داده است و اين كار، كار حرامى است ولى از نظر ذات عمل، حرمت و مبغوضيتى وجود ندارد. ظاهر اين است كه فقهاء در حرمت صلاة بر زن حائض، نظر به حرمت تشريعى دارند، به همين جهت احتمال دوّم (نهى ارشادى) بر احتمال اوّل (نهى مولوى) ترجيح دارد. نحوه استدلال اعمّى بنا بر احتمال دوّم: اعمّى در اينجا حرفى مى زند كه صحيحى هم آن را قبول دارد. اعمّى مى گويد: يك وقت شارع مى گويد:

«الحيض مانع عن الصلاة»، اين هيچ قيد و شرطى ندارد و اگر «صلاة» را «صلاة صحيحه» معنا كنيم خيلى هم بجا مى باشد. «الحيض مانع عن الصلاة الصحيحة» را اعمّى هم قبول دارد. همان طور كه اگر به صورت شرطيت بيان شود و بگويد: «يشترط في الصلاة خلوّها من الحيض» در اينجا هم مى توانيم بگوييم: «صلاة صحيحه اراده شده است» واقعاً هم «صلاة صحيحه» اراده شده است، زيرا در «صلاة صحيحه»، خلوّ از حيض شرط است. اعمّى مى گويد: اگر مسئله، به اين صورت مطرح شده بود، ما نمى توانستيم به اين تعبيرات استدلال كنيم بلكه چه بسا صحيحى ها مى توانستند استدلال كنند ولى وقتى همين مفاد در قالب تكليف و نهى ريخته شود، ما مى توانيم به آن استدلال كنيم.

اعمّى در توضيح مطلب خود مى گويد: وقتى مفاد شرطيت و مانعيت، در قالب تكليف و

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 193

نهى ريخته شود، اگرچه نهىِ آن نهى ارشادى باشد ولى معناى اوّلى نهى در جاى خود محفوظ است و در باب نواهى گفته شده است: «يشترط أن يكون متعلّق النهى مقدوراً للمكلّف» و كسى نيامده اين معنا را قيد بزند و بگويد: اين شرط در مورد نهى مولوى است و نهى ارشادى چنين شرطى ندارد. خير، بلكه اين شرط، مربوط به هر دو قسم نهى است. همان طور كه اگر طبيبى بخواهد مريضى را از خوردن چيزى نهى كند- به نهى ارشادى- بدون شك چيزى را مى تواند نهى كند كه از دايره قدرت مكلّف بيرون نباشد و مكلّف بتواند آن را انجام دهد يا آن را ترك كند. در نتيجه، در متعلّق نواهى- چه نهى مولوى و چه ارشادى- قدرت، شرط است.

اعمّى مى گويد: اگر به

جاى «دعي الصلاة» فرموده بود: «الحيض مانع عن الصلاة» يا فرموده بود: «يشترط في صحة الصلاة خلوّها عن الحيض» ما نمى توانستيم به اين روايت استدلال كنيم ولى وقتى مسئله را در قالب نهى مطرح كرده- هرچند نهى آن ارشادى باشد- و فرموده: «دعي الصلاة أيّام أقرائك»، لازمه اش اين است كه فعل يا ترك صلاة براى حائض- در ايام حيض- مقدور باشد و نمازى كه مى تواند فعل يا تركش مقدور براى حائض باشد، نماز به معناى اعم است. ولى نماز صحيح، مقدور حائض نيست. حائض، هرچه تلاش كند نخواهد توانست نماز صحيح انجام دهد.

در نتيجه بايد يك نمازى متعلّق نهى باشد كه قدرت بر انجام آن را دارد و آن نماز به معناى اعمّ است. نماز به معناى اعم را حائض قدرت بر ايجادش دارد و قدرت بر ترك آن هم دارد. خلاصه اين كه اعمّى مى گويد: «دعي الصلاة» معناى اعم را اراده كرده است و الّا براى مكلّف، مقدور نخواهد بود. در اينجا نيز اگر كسى بگويد: ممكن است اين استعمال، مجازى باشد، جواب مى دهيم: اينجا، جاى استعمال مجازى نيست. بررسى استدلال اعمّى بر مبناى احتمال دوّم: به نظر مى رسد كه اين تقريب مى تواند دليل خوبى براى اعمّى واقع شود و اشكال وارد بر استدلال قبلى (يعنى استدلال بر مبناى مولوى بودن امر) بر اين تقريب وارد نيست.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 194

اشكال وارد بر استدلال قبلى اين بود كه اگر صلاة در «دعي الصلاة» را به معناى اعمّ بگيريم، لازمه اش اين است كه اگر زن حائض نماز چهار ركعتى را عمداً سه ركعت بخواند اين هم بايد حرام باشد در حالى كه كسى اين حرف را

نزده است. ولى اين اشكال، بر تقريب دوّم وارد نيست، زيرا اگرچه قدرت، در متعلّق نهى، معتبر است ولى با توجه به اين كه نهى آن نهى ارشادى است، معنايش همان «الحيض مانع عن الصلاة» و «يشترط في صحّة الصلاة خلوّها من الحيض» مى شود. همان طور كه در «لا تبع ما ليس عندك» مسئله به اين صورت است. در آنجا مى گوييم: به لحاظ نهى وارد در روايت، بايد بيع، مقدورِ مكلّف باشد و بيع صحيح نمى تواند مقدور مكلّف باشد كجا كسى مى تواند مال مردم را به عنوان بيع صحيح براى خودش معامله كند؟

پس «بيع» در «لا تبع ما ليس عندك» به معناى اعم است و چاره اى غير از اين نيست.

ولى به لحاظ معنايى كه ذكر كرديم گويا اين طور مى شود: لا تبع ما ليس عندك لأنّ البيع لا يقع صحيحاً. اگر اين تعليل در كنار «لا تبع ما ليس عندك» باشد- كه معناى ارشاد نيز همين است- ديگر نمى توان گفت: «اگر «لا تبع»، معناى عامى را مى گويد لازمه اش اين است كه اگر انسان مال غير را به معامله اى كه با قطع نظر از مال غير بودن، فساد دارد بفروشد، اين هم بايد داخل در دايره نهى باشد». مى گوييم: نه، نهى به اعم تعلّق گرفته است ولى نه نهى مولوى بلكه نهى، نهى ارشادى است و اين نهى ارشادى داراى علت است و علتش اين است كه بيع، صحيح واقع نمى شود. به زن حائض هم مى گويند: در حال حيض، نماز نخوان زيرا صلاة تو، صحيح واقع نمى شود.

صلاتى كه مى خواهد صحيح يا غير صحيح واقع شود، صلاتى است كه تمام خصوصيات در آن وجود دارد به جز مسئله حيض و اگر

نماز چهار ركعتى را سه ركعت خواند، اين ديگر به حيض، ربطى ندارد. اين صلاة، در غير زمان حيض هم باطل است.

بنابراين اگر نهى، ارشادى باشد- كه ظاهر هم همين است- اين استدلال مى تواند دليل خوبى براى اعمّى واقع شود.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 195

دليل پنجم اعمّى (مسأله نذر ترك صلاة در حمّام)
اشاره

اعمّى ها مى گويند: بعضى از انواع عبادات، به عنوان عبادات مكروه شناخته شده اند كه يكى از مصاديق آنها صلاة در حمّام است. البته كراهت در اينجا به معناى «كراهت معمولى» نيست بلكه به معناى «كمتر بودن ثواب» و «پائين تر بودن رتبه آن» از نماز در مسجد و نماز در خانه است. مسئله اين است كه اگر كسى- به لحاظ اين كه نماز در حمّام مكروه است- نذر كند كه در حمام نماز نخواند. مثلًا ملاحظه كرد كه اگر نذر نكند ممكن است در حمّام نماز بخواند و گرفتار كراهت به معناى «كمتر شدن ثواب» بشود، لذا نذر كرد كه در حمام، نماز نخواند. اوّلًا: آيا اين نذر صحيح و منعقد است؟ ظاهراً فقهاء قائلند كه اين نذر صحيح است. البته معناى صحتش اين است كه رجحانى كه در متعلّق امر ملاحظه شده، در مقابل ترك نيست؛ بلكه رجحانْ به اضافه به شى ء ديگر هم كفايت مى كند. به عبارت روشن تر: «صلاة در حمام» را اگر با «عدم الصلاة» مقايسه كنيم، «صلاة در حمام»، مرجوحيتى در مقابل ترك ندارد. در اين مورد اگر كسى بخواهد نذر كند، نذرش باطل است. ولى اگر «صلاة در حمام» را با «صلاة در خانه و مسجد» مقايسه مى كنيم، اينجا نذر صحيح است يعنى انسان مى تواند بگويد: «للَّه عليّ أن لا اصلّي في الحمام بل اصلّي في الدار أو

في المسجد». در اينجا «صلاة در حمام»، عدمش رجحان دارد، زيرا «عدم صلاة در حمام» به معناى «صلاة در دار» و «صلاة در مسجد» است و «صلاة در دار» و «صلاة در مسجد» نسبت به «صلاة در حمام» رجحان دارد. لذا فقهاء قائلند: انسان مى تواند نذر كند كه در حمام نماز نخواند.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 196

ثانياً: كسى كه چنين نذرى كرده، اگر در حمام نماز بخواند، با نذر خود مخالفت كرده است و مخالفت با نذر در جايى كه عمدى باشد كفّاره دارد. با توجه به دو مطلب فوق، اعمّى مى گويد: كسى كه چنين نذرى انجام داده، وفاى به نذر برايش واجب است. و به عبارت ديگر: مخالفت با نذر حرام است و مخالفت با نذر، به اين تحقّق پيدا مى كند كه در حمّام نماز بخواند. وقتى مخالفت با نذر حرام شد، صلاة در حمام، حرام مى شود و اگر حرمت به عبادت تعلّق گرفت مقتضى فساد آن عبادت است.[123] بنابراين هر نمازى- بعد از نذر- در حمام تحقق پيدا كند مخالفت با نذر و حرام و باطل است. حال جاى اين سؤال است كه: عمل فاسد، چگونه مى تواند مخالفت نذر باشد؟ مگر اين شخص چه چيزى نذر كرده كه عمل فاسد، مخالفت با اين نذر شناخته مى شود؟ اعمّى مى گويد: ما چاره اى نداريم كه بگوييم: كسى كه مى گويد «للَّه عَلَىَّ أن لا أُصَلِّيَ في الحمام»، مقصود از «أُصلِّي» نبايد «صلاة صحيحه» باشد، زيرا اگر نذر كرده باشد كه «صلاة صحيحه» را ترك كند پس چرا مى گويند: اين نماز فاسد، مخالفت با نذر است؟ از اين كه نماز فاسد، مخالفت با نذر است ما كشف مى كنيم

كه «صلاة» در «لا اصلّي» كه در صيغه نذر واقع شده، به معناى «خصوص صلاة صحيحة» نيست بلكه معناى «صلاة»، معناى اعم است. اعمّى هم چنين مى گويد: يكى از شرايط صحّت نذر اين است كه خود نذر، از نذركننده سلب قدرت نكند يعنى نذر، در جايى منعقد مى شود كه ناذر، بعد از نذر، هم بتواند موافقت با نذر كند و هم بتواند مخالفت كند ولى جايى كه از ناحيه خود نذر، دست ناذر بسته مى شود، چنين نذرى نمى تواند منعقد شود و صحيح باشد. اعمّى مى گويد: در ما نحن فيه، همين طور است. اگر شما «صلاة» در «للَّه عليّ أن لا اصَلّي في الحمّام» را

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 197

به معناى اعمّ بگيريد، اينجا نذر از شما سلب قدرت نمى كند زيرا نماز به معناى اعمّ، بعد از نذر هم مقدور براى ناذر است ولى اگر «صلاة» را «صلاة صحيح» فرض كنيد، بعد از تمام شدن نذر، از شما سلب قدرت مى شود، زيرا شما قادر نخواهيد بود نماز صحيح را در حمام انجام دهيد. اگر اين نذركننده، آدم بدى باشد و بخواهد با وجود نذرى كه كرده، در حمام نماز بخواند، قدرت نخواهد داشت، زيرا هر نمازى را كه در حمام انجام مى دهد باطل است. او نذر كرده كه در حمام، نماز صحيح بجا نياورد. و روشن است كه اگر نذر، از انسان سلب قدرت كند، چنين نذرى منعقد نخواهد شد. خلاصه استدلال اعمّى اين كه «اصَلِّي» در «للَّه عَلَيّ أن لا اصَلِّي في الحمام» بايد به معناى اعم باشد و الّا دو تالى فاسد پيش مى آيد: اوّل: در اين صورت، انسان بايد ملتزم شود به اين كه نماز

فاسد، موجب مخالفت با نذر مى شود. دوّم: در اين صورت، نذر، از نذركننده سلب قدرت مى كند و چنين نذرى نمى تواند منعقد شود.

بررسى دليل پنجم اعمّى:
اشاره

در اينجا ما دو بحث داريم: بحث اوّل در ارتباط با اشكالاتى است كه بر دليل پنجم اعمّى وارد است. و بحث دوّم در ارتباط با اين است كه با قطع نظر از استدلال اعمّى، آيا اصولًا مسئله نذر در اينجا چگونه حل مى شود؟

بحث اوّل: اشكالات دليل پنجم اعمّى:

اشكال اوّل: برفرض كه همه مراحل استدلال شما تمام باشد، آيا شما از اين استدلال چه نتيجه اى مى گيريد؟ آيا بيشتر از اين مى توانيد نتيجه بگيريد كه در مثال نذر، وقتى كسى نذر مى كند كه «للَّه عَلَيّ أن لا أُصلِّي في الحمّام»، اين «اصَلِّي» در

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 198

معناى اعمّ استعمال شده است؟ مگر مدّعاى شما همين مطلب است؟ مدّعاى شما اين است كه كلمه «صلاة» به حسب وضع شارع براى معناى اعم وضع شده است، در حالى كه دليل شما اين است كه در مثال نذر، ما چاره اى نداريم جز اين كه بگوييم: «صلاة» در «للَّهِ علىّ أن لا أُصلِّي في الحمام» در معناى اعم استعمال شده است. چون اگر بخواهيم آن را در معناى صحيح استعمال كنيم دو تالى فاسد به همراه دارد: يكى اين كه لازم مى آيد نماز او در حمام باطل باشد. و نمى تواند مخالفت با نذر تحقّق پيدا كند و ديگر اين كه لازم مى آيد از ناذر سلب قدرت شود، به بيانى كه گذشت. ما مى گوييم: ممكن است اين استعمال، استعمال مجازى باشد. شما اينجا را نمى توانيد با حديث «لا تعاد» مقايسه كنيد. ما گفتيم: حديث «لا تعاد»، جاى استعمال مجازى نيست زيرا اين حديث مى خواهد به عنوان اصل براى هزاران فرع قرار گيرد ولى «للَّه علىّ أن لا اصَلِّي في الحمام» ربطى به شارع

ندارد. اين يك استعمالى است كه از يك مكلّف، در مقام نذر واقع شده است و اگر در يك چنين استعمالى، مجاز به كار برده شود اشكالى ندارد. بنابراين، دليل اعمّى با مدّعاى او تطبيق ندارد. مدّعاى او اين است كه كلمه «صلاة» نزد شارع براى اعمّ وضع شده ولى دليل او اين است كه در مسأله نذر- به خاطر قرينه بودن آن دو تالى فاسد- مراد از صلاة، اعمّ است. اشكال دوّم: شما مى گوييد: «صلاة در «للَّه عليّ أن لا اصَلّي في الحمام» در معناى اعمّ استعمال شده است و نماز فاسد را هم مى گيرد». مى گوييم: آيا مدّعاى شما، فاسد خاص است يا هر صلاة فاسدى را مى گيرد؟ مى گوييد: «مراد ما هر فاسدى است ولى مسئله اركان، در مسمّى دخالت دارد. بدون اركان، كلمه صلاة صدق نمى كند بله اگر اركان وجود پيدا كرد، ساير اجزاء و شرايط هركدام هم نباشد عنوان صلاة تحقّق دارد، اگرچه فاسد است». در نتيجه مراد شما «للَّه عليّ أن لا اصلّي بصلاة في الحمام اعم من أن تكون صحيحة أو فاسدة» است. در اين صورت از شما سؤال مى كنيم: اگر كسى بعد از نذر، نماز چهارركعتى ظهر را به صورت سه ركعتى در حمام خواند آيا اين مخالفت نذر كرده يا نه؟

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 199

اگر بگوييد: «مخالفت با نذر حاصل شده و احكام مخالفت با نذر برآن مترتب خواهد شد» مى گوييم: هيچ فقيهى قائل به اين نيست و نمى تواند ملتزم شود كه اگر كسى در حمام نماز فاسدى بجا آورد، مخالفت با نذر كرده است. و اگر بخواهيد بين فاسدها فرق بگذاريد و بگوييد: «فساد نماز در حمام

به دو صورت امكان دارد: يك وقت فساد نماز در حمام به خاطر كسر يك ركعت است- مثل مثالى كه ذكر كرديم- و يك وقت به خاطر نذر است و جايى كه فساد، براى تعلّق نذر باشد عنوان صلاة صادق است ولى جايى كه فساد به خاطر كمبودهاى ديگر در نماز باشد اين صلاة نيست». آيا در ميان اعمّى ها كسى مى تواند چنين ادّعايى داشته باشد؟

يعنى بگويد: مقصود ما از اعم، اعم از فاسد است ولى نه هر فاسدى بلكه فاسدى كه به خاطر تعلّق نذر فاسد شده باشد. اگر در عنوان بحث صحيح و اعم كسى اين حرف را بزند، مورد تمسخر واقع خواهد شد. خلاصه اشكال دوّم به اعمّى ها اين است كه ما نمى توانيم بگوييم: متعلّق نذر در «للَّه عليّ أن لا اصلّي في الحمام» عبارت از صلاة اعمّ از صحيح و فاسد است، علاوه بر اين كه ترك صلاة فاسد در حمام رجحان ندارد و متعلّق نذر بايد رجحان داشته باشد تا نذر منعقد شود. آيا نخواندن نماز فاسد در حمام رجحان دارد؟ كه مثلًا اگر كسى نماز چهارركعتى را بخواهد به صورت سه ركعت بخواند بگوييم: اين نماز فاسد سه ركعتى بين حمام و غير حمام فرق دارد و اگر در حمام نباشد رجحان دارد. چه رجحانى در اين وجود دارد؟ اشكال سوّم: برفرض كه حرفهاى شما را بپذيريم ولى در اينجا سؤالى از شما داريم و آن اين است: «اصلّي» در مثالى كه ذكر كرديد به صورت مطلق بود يعنى هيچ قيد و خصوصيتى براى آن نيامده بود و شما به آن استدلال كرديد و ما فرض مى كنيم استدلال شما صحيح باشد. حال اگر كسى گفت:

«للَّه عَلَيّ أن لا اصلّي صلاة صحيحة في الحمام» ما دو سؤال از شما داريم: سؤال اوّل: آيا اين نذر درست است يا نه؟

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 200

شما نه تنها نمى توانيد صحت اين نذر را انكار كنيد بلكه اين نذر، از مثالى كه شما ذكر كرديد و به آن استدلال كرديد روشن تر است، زيرا در عبارت «للَّه عليّ أن لا اصلّي في الحمام» اگر بخواهيم صلاة را به معناى اعم معنا كنيم جاى اين اشكال است كه ترك صلاة به معناى اعم- كه شامل فاسد هم مى شود- چه رجحانى دارد كه نذر منعقد شود؟ با وجود اين، ما اين اشكال را نمى كنيم و از اشكالات خودمان صرف نظر مى كنيم. آمديم مثالى ذكر كرديم كه هيچ اشكالى به آن وارد نباشد. و از نظر صحت نذر قابل مناقشه نباشد. سؤال دوّم: حال كه نذر منعقد شد از شما سؤال مى كنيم: آيا آن دو تالى فاسدى كه در استدلالتان ذكر كرديد در اين مثال وجود دارد؟ اينجا هم وقتى مى گويد: «للَّه عليّ أن لا أُصلِّي صلاة صحيحة في الحمام» وقتى در حمام نماز مى خواند، نمازش صحيح نيست، پس چرا آن را مخالفت با نذر به حساب آورده اند؟ علاوه بر اين، نذر، سلب قدرت مى كند، همان طور كه شما ذكر كرديد. شما اعمّى ها كه صحت نذر در مثال ما را قبول داريد اين دو اشكال را چگونه حل مى كنيد؟ به هر صورت كه اين دو اشكال را حل كرديد ما هم در مثال شما به همان صورت حلّ مى كنيم. اگر بگوييد: اين اشكال، به ما وارد نيست. ما مى گوييم: شما با ما چه فرقى داريد؟

كسى كه مى گويد: نماز براى اعمّ وضع

شده است، آيا معنايش اين است كه هيچ وقت نمى شود نماز را موصوف به صحت كند؟ خير اين گونه نيست، وقتى مى گويد: «للَّه عليّ أن لا اصلّي صلاة في الحمام» اينجا صلاة در اعم استعمال شده است ولى وقتى «صحيحة» را دنبال آن ذكر مى كند، اين «صحيحه» به عنوان قيد احترازى است كه فرد فاسد را بيرون مى كند، مثل «الإنسان العالم»، كه «انسان» در اعمّ استعمال شده ولى «عالم» به عنوان قيد احترازى مى آيد و جاهل را خارج مى كند. پس در حقيقت، آنچه به اعمى در اين اشكال مى گوييم اين است كه اين اشكال شما مشترك الورود است ولى شما مثال را «للَّه عليّ أن لا اصلّي في الحمام» قرار

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 201

داديد ما عين همين اشكال را در مثال «للَّه عليّ لا اصلّي صلاة صحيحة في الحمام»- كه خود شما هم صحت آن را قبول داريد- پياده كرديم. در نتيجه اين استدلال اعمّى كنار مى رود.

بحث دوّم: با قطع نظر از مباحث مربوط به صحيح و اعمّ آيا مسأله نذر در اينجا چگونه حل مى شود؟

مسئله «نذر ترك صلاة در حمام» از مسائل مشكل است، هرچند مثال آن را روى موردى پياده كنيم كه مورد قبول طرفين- صحيحى و اعمّى- باشد، مثل عبارت: «للَّه عليّ أن لا اصلّي صلاة صحيحة في الحمام». اگر نماز در حمام، فاسد شد، نماز فاسد چگونه مى تواند موجب تحقّق مخالفت نذر شود؟ و از طرفى مسئله اين كه نذر از انسان سلب قدرت مى كند چگونه حلّ مى شود؟ مرحوم حاج شيخ عبد الكريم حائرى و مرحوم عراقى راه حلّى براى اين مسئله بيان كرده اند. اين راه حلّ، توسط استاد بزرگوار ما حضرت امام خمينى «دام ظلّه» تكميل شده و همراه با توضيحاتى از ناحيه ما به صورت زير ارائه مى گردد:

براى حلّ اين مسئله، ما بايد ابتدا متعلّق نذر را مورد بررسى قرار دهيم و ببينيم آيا ناذر، چه چيزى را نذر كرده است؟ اين كه شخصى نذر كند در حمام نماز نخواند داراى دو مصداق است: مصداق اوّل: اين است كه انسان، اصلًا نماز نخواند و صلاة را به طور كلّى ترك كند. در اين صورت، صدق مى كند كه او در حمام نماز نخوانده است. البته كسى كه نماز را ترك كرده، مفهومش اين نيست كه نماز در حمام را نخوانده است بلكه بر او صدق مى كند در مسجد نماز نخوانده است، همچنين كه صدق مى كند در خانه، نماز نخوانده است. چنين نذرى باطل است زيرا اگر منذور قابل انطباق بر مصداق ترك صلاة باشد، رجحانى در آن وجود ندارد. در حالى كه هيچ ترديدى در دخالت رجحان متعلّق نذر در صحت نذر نيست.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 202

مصداق دوّم: نذر مى كند كه نماز مفروض الوجود خود را در حمّام نخواند، يعنى در نماز، فرضِ وجود و فرض تحقّق مى شود. معناى اين عبارت اين است كه نماز او بايد يا در خانه تحقّق پيدا كند- كه متوسط بين دو حالت مسجد و حمام است- و يا در مسجد محقّق شود، كه از نظر مكان در باب وقوع صلاة، فرد راجح است. اگر بخواهد نذر منعقد شود بايد يك چنين عنوانى در متعلّق نذر وجود داشته باشد.

آيا در اين صورت، نذر به چه چيزى تعلّق گرفته است؟ به تعبير محقّق عراقى رحمه الله نذر به تحيّث صلاة به حيثيت وقوعش در حمام، تعلّق گرفته است، يعنى نذر، ارتباطى به نماز ندارد بلكه به يكى از اوصاف

صلاة متعلّق شده است. به يك حالت و خصوصيت صلاة متعلّق شده است. نماز داراى خصوصيت هاى متعددى است. خصوصيت زمانى، خصوصيت مكانى و خصوصيت هاى ديگر و در اينجا نذر در ارتباط با يكى از اين خصوصيت هاى مكانى نماز است و آن متحيّث بودن- و به تعبير ما متّصف بودن- به اين است كه ازنظر مكان در حمام واقع نشود. و باز به تعبير ايشان: نماز، تأيُّن پيدا مى كند به اينيت وقوعش در حمام و به اتصاف وقوعش در حمام. و نهى، به اين عنوان متعلق است. و در اين صورت، پايه همه آن حرفها كنار مى رود. در اينجا پاى عبادت به ميان نيست كه گفته شود: نهى به عبادت تعلّق گرفته است. بلكه نهى به حيثيت تعلّق گرفته، به وصف و خصوصيت تعلّق گرفته است و اگر امر و نهى به عنوانى متعلق شوند، امكان ندارد كه ذرّه اى از آن عنوان تجاوز به غير كنند هرچند در خارج، با آن غير، اتحاد داشته و ملازم يكديگر باشند. به عبارت روشن تر: متعلّق نذر، ترك چيزى است كه متعلّق كراهت واقع شده است. اين كه ما مى گوييم: صلاة در حمام مكروه است، با قطع نظر از نذر، چه چيزى متصف به كراهت شده است؟ صلاة در حمام داراى دو حيثيت است: يكى حيثيت صلاتيه است كه اين حيثيت، در مقابل ترك نماز است. ديگرى حيثيت ايجاد صلاة در حمام است كه اين حيثيت، متعلّق كراهت واقع شده و داراى مرجوحيت است، زيرا آن چيزى كه در مقابل «إيقاع الصلاة في الحمام» واقع مى شود عبارت از ترك صلاة

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 203

نيست. متعلَّق كراهت، آن حيثيت صلاة كه

در مقابل ترك صلاة قرار گرفته نيست زيرا خيلى روشن است كه اگر كسى امرش داير باشد بين ترك نماز يا واقع ساختن آن در حمام، بدون اشكال، واقع ساختن در حمام رجحان دارد. بنابراين صلاة در حمام، در مقابل ترك صلاة، مرجوح نيست پس معلوم مى شود كه اين كراهت به جهت ديگرى تعلّق گرفته است. و به تعبير محقّق عراقى رحمه الله كراهت به آن حيثيت و اينيت تعلق گرفته يعنى مكان حمام را مكان صلاة قرار دادن و أين و تأيُّن صلاة به اينيت وقوعش در حمام، مورد كراهت قرار گرفته است. آن وقت، مقابل اين مكروه چه چيزى قرار مى گيرد؟ طرف مقابل اين مكروه، ترك صلاة نيست بلكه إيقاع الصلاة في الدار و إيقاع الصلاة في المسجد است. و وقتى ما إيقاع الصلاة في الحمام را با إيقاع الصلاة في الدار يا با إيقاع الصلاة في المسجد مقايسه كنيم مى بينيم صددرصد مرجوحيت دارد. لذا اينجا در هر دو تعبيرى كه شده مى توان مناقشه كرد. اوّلًا: مى گوييد: «صلاة در حمام از عبادات مكروه است». كجا كراهت به عبادت تعلّق گرفته است؟ كراهت به تأيّن عبادت و اينيت وقوع آن در حمام تعلّق گرفته است و نفس عبادت- بما هى عبادة- متعلّق كراهت واقع نشده است. تعبير «عبادت مكروه» به اين معناست كه كراهت، به عبادت تعلّق گرفته است در مقابل ترك عبادت، مثل ساير مكروهاتى كه وجود دارند. در حالى كه اينجا مسئله اين طور نيست. ثانياً: كراهت در عبادت را وقتى به معناى «اقليت ثواب» مى دانند، اين هم درست نيست. اين واقعاً كراهت دارد. واقع ساختن صلاة در حمام در مقابل واقع ساختن آن

در خانه يا در مسجد، واقعاً مرجوحيت دارد، يعنى واقعاً مولا از اين عمل خوشش نمى آيد و با آن مثل ساير مكروهات برخورد مى كند. بالاخره در باب كراهت صلاة در حمام، وقتى نذركننده، نذر مى كند ترك صلاة را، معنايش اين است كه نذر مى كند ترك چيزى را كه مكروه و مرجوح است. پس اوّل بايد متعلّق كراهت روشن شود بعد هم نذر به ترك همان متعلّق كراهت تعلّق پيدا كند و ما مى بينيم در باب كراهت، متعلّق نهى همان تحيّث و تأيّن است لذا نذر به همين معنا متعلّق مى شود. و ما گفتيم: در باب

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 204

احكام- چه اوامر و چه نواهى- اگر حكمى به عنوان و مفهومى تعلّق گرفت، از دايره آن مفهوم تجاوز نمى كند. يعنى نمى تواند تجاوز كند. همان گونه كه مرحوم آخوند در كفايه به طور مكرّر اين مطلب را فرموده است كه هيچ امرى نمى تواند داعويت داشته باشد مگر به سوى متعلّق خودش. ما نيز مى گوييم: هر حكمى، محدود به همان حدود متعلّق خودش مى باشد و متعلّق احكام هم عناوين و مفاهيم و كلّيات مى باشند لذا در باب احكام، اين مسئله مطرح است كه خارج، ظرف امتثال تكليف است ولى حكم در مقام تعلّق تكليف- كه قبل از مرحله خارج و قبل از وجود خارجى است- در محدوده متعلّق خودش مى باشد و معنا ندارد كه ملازمات و خصوصياتى كه در ارتباط با وجود خارجى است، در متعلّق حكم دخالت كند و نقشى در متعلّق حكم داشته باشد. آن قدر مرحله تعلّق حكم به متعلّق و عدم تجاوز از متعلّق، روشن است كه اگر مولا به شما گفت:

«أكرم إنساناً»، در خارج

نمى توانيد انسان را در غير زيد و عَمرو و بكر و ... بيابيد. ولى در عين حال اگر كسى از شما سؤال كند: مولا، چه دستورى به شما داده است نمى توانيد بگوييد: مولا گفته است زيد يا عَمرو يا بكر يا ... را اكرام كن، زيرا مولا چنين حرفى نزده بلكه گفته است: أكرم إنساناً، اين عنوان، متعلّق حكم است. اگرچه اين عنوان- در خارج- امكان ندارد در غير زيد و عَمرو و بكر و ... وجود پيدا كند ولى وجود در خارج و اتّحاد در خارج، يك مرحله بعد از تعلّق حكم است و در مرحله تعلّق حكم، آنچه از مولا صادر شده أكرم إنساناً است و خصوصيت زيد و عَمرو و بكر و ... در متعلّق حكم مولا دخالتى ندارد. در مسئله اجتماع امر و نهى، كه بزرگان و محققين از شاگردان مرحوم آخوند- برخلاف ايشان- قائل به جواز اجتماع شده اند، روى همين مبنا پيش آمده و گفته اند:

«امرى كه متعلِّق به صلاة است به مفهوم آن تعلّق گرفته است و معنا ندارد كه از دايره صلاة خارج شده و به عناوين ديگر سرايت كند. اين در محدوده عنوان خودش، تمام المتعلّق براى عنوان امر است و در ناحيه غصب نيز آنچه متعلّق نهى شارع است عبارت از عنوان غصب است و عنوان غصب- در عالم عنوانيت- تمام المتعلّق براى

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 205

نهى شارع است. حال در خارج و در مقام امتثال كسى آمده و اين دو عنوان را با هم جمع كرده و در خانه غصبى شروع به نماز خواندن كرده است. اين چه ربطى به مقام تعلّق حكم- كه

عبارت از نفس طبايع است- دارد؟ نه در طبيعت صلاة، عنوان غصب دخالت دارد و نه در طبيعت غصب عنوان صلاة نقشى دارد. اين ها دو عنوان مستقلند كه از هركدام، اصلًا ديگرى به ذهن نمى آيد. وقتى انسان (أقِمِ الصلاةَ لدلوك الشّمسِ إلى غَسَقِ اللَّيلِ)[124] را مى بيند، چيزى كه به ذهنش نمى آيد عنوان غصب است و كسى كه كتاب الغصب را مباحثه مى كند و ادلّه حرمت غصب را ملاحظه مى كند چيزى كه به ذهنش نمى آيد عنوان صلاة است، و جهت آن اين است كه اين دو عنوان هيچ ارتباطى به هم ندارند و در مرحله تعلّق حكم، جداى از يكديگرند. و آن اتحادهاى خارجى، در ارتباط با بعد از تعلّق حكم و مربوط به مقام امتثال است، مربوط به مخالفت با دليل حرمت غصب است و ارتباطى به مقام تعلّق حكم ندارد». وقتى اين طور شد ما در ارتباط با ما نحن فيه مى گوييم: در مورد صلاة در حمام كه نذر به ترك آن تعلّق گرفته است دو عنوان و دو حكم وجود دارد: يكى عنوان صلاة- بما أنّها صلاة- است كه اين فقط مأمور به است فقط (أقم الصلاةَ لدلوك الشّمسِ إلى غسقِ اللّيلِ)[125] منطبق برآن است، ولى آنچه مرجوحيت دارد و به قول شما به وسيله نذر، حرام مى شود عبارت از تحيّث است. آنچه مكروه بود عنوان صلاة نبود بلكه إيقاع الصلاة في الحمام بود و متّصف كردن صلاة به وقوعش در حمام، يك امر اختيارى براى مكلّف است. مكلّف مى تواند اين تحيّث و تأيّن را به وجود آورد. در نتيجه، حرمت، متعلّق به تحيّث، و وجوب، متعلّق به صلاة است و ما گفتيم: امرى كه تعلّق

به عنوانى پيدا مى كند، ذرّه اى از آن عنوان فراتر نمى رود. امرِ متعلّق به صلاة، فقط متعلّق به صلاة است و ديگر به «في الحمام» تجاوز نمى كند. «أقم الصلاة» حكم را روى اقامه ماهيت صلاة برده است و نهى هم كه

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 206

به واسطه نذر پيدا مى شود متعلّق به تحيّث صلاة به حيثيت وقوعش در حمام است و اين حرمت هم از اين عنوان تجاوز نمى كند و ذرّه اى به نماز سرايت نمى كند تا عنوان عبادتِ محرّم و فاسد پيدا كند. خير، نماز در دايره مأمور به است و تحيّث صلاة به حيثيت وقوعش در حمام، داخل در دايره منهى عنه است بدون اين كه تجاوزى به يكديگر داشته باشند. لازمه اين حرفها اين است كه اگر كسى نذر كند كه نمازش را در حمام نخواند و بعد از آن، در حمام نماز بخواند، با وجود اين كه عمل محرّمى انجام داده ولى صلاة او صحيح است زيرا اين استدلال كننده، بطلان نماز را از راه تعلّق حرمت به نماز ثابت مى كرد و مى گفت: نهى، متعلّق به عبادت است و نهىِ متعلّق به عبادت مقتضى فساد است پس صلاة در حمام- بعد از تعلّق نذر- فاسد است. ما ثابت كرديم نهى، متعلّق به عبادت نيست. إيقاع الصلاة في الحمام- كه نهى به آن تعلّق گرفته است- عبادت نيست، آنچه عبادت است نفس صلاة است كه امر به آن تعلّق گرفته نه نهى. در نتيجه اگر كسى بعد از نذر، در حمام نماز بخواند، عمل حرامى مرتكب شده است زيرا متعلّق نهى را ايجاد كرده، تحيّث به حيثيت وقوع در حمام را لباس وجود پوشانده است.

ولى از طرف ديگر، عمل عبادى او صحيح است زيرا او صلاة را به جا آورده و الصلاة لا تكون إلّا مأموراً بها و هيچ نهيى به صلاة تعلّق نگرفته است تا اقتضاى فساد كند. وقتى ما صحّت صلاة را ثابت كرديم ديگر هر دو تالى فاسدى را كه مستدلّ ذكر مى كرد از بين مى رود زيرا نه صلاة باطل عنوان حنث نذر پيدا كرد و نه اين كه نذر از ناذر سلب قدرت كرد. خير، بعد از تعلّق نذر هم مى تواند در حمام نماز صحيح بخواند ولى در ضمن اين كه نماز صحيح است استحقاق عقوبت هم بر مخالفت نذر برآن مترتب است.[126] تا اينجا تقريباً كلام اين بزرگان بود ولى نكته اى در اينجا وجود دارد كه مطلب

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 207

را روشن تر مى كند كه ما اين مطلب اضافى را خودمان از استاد بزرگوارمان حضرت امام خمينى «دام ظلّه» در جاى ديگر استفاده كرديم ولى ايشان اين مطلب را در اينجا مطرح نكرده است و آن مطلب، يك مسأله فقهى است و آن اين است كه اگر كسى نذرى بكند، آيا به دنبال اين نذر، چه تكليفى گريبان او را مى گيرد؟ آيا غير از مسأله وجوب وفاى به نذر، تكليف ديگرى گريبان او را مى گيرد؟ آيا اين كه ما مى گوييم:

«مخالفت با نذر حرام است» تعبير درستى است؟ كدام آيه و روايت مى گويد مخالفت با نذر حرام است؟ آنچه بر ناذر ثابت است وجوب وفاى به نذر است و اين يك تكليف وجوبى است و به دنبالش تكليف تحريمى وجود ندارد. آنچه در ذهن ما رفته كه «اگر چيزى واجب شد تركش حرام است»، اين

باطل است. آيا قائلين به اين حرف مى خواهند بگويند در اينجا دو تكليف وجود دارد؟ يعنى وقتى زوال شمس شد دو تكليف به انسان متوجّه مى شود، يكى وجوب اتيان صلاة و ديگرى حرمت ترك صلاة؟

به طورى كه اگر كسى نماز نخواند بايد دو استحقاق عقوبت داشته باشد، يكى اين كه عمل واجب را ترك كرده و ديگر اين كه عمل محرّم را مرتكب شده است؟ آيا كسى مى تواند اين حرفها را در مورد واجبات بگويد؟ آيا اگر مولا گفت: «أكرم زيداً»، اين حكم، انحلال به دو تكليف پيدا مى كند يكى وجوب اكرام و ديگرى حرمت ترك اكرام، كه اگر اكرام تحقّق پيدا نكرد استحقاق دو عقوبت وجود داشته باشد؟ بله روى يك مبنايى- ك فسادش خيلى روشن است- مى توان اين حرف را زد و آن اين است كه در اين مسئله كه آيا امر به شى ء مقتضى نهى از ضد است يا نه؟ گفته اند: ضدّ بر دو قسم است:

ضدّ خاص كه عبارت از وجوداتى است كه ضد مأمور به مى باشند مثل صلاة كه مزاحم با ازاله است. و ضدّ عام كه به معناى ترك مأمور به است و درحقيقت، مثل يك امر عدمى مى باشد، يعنى عدم مأمور به. اگر كسى در اين مسئله كلمه ضد را شامل ضدّ عام هم بداند و ازطرفى در «يقتضي» در «الأمر بالشي ء يقتضي النهي عن ضدّه» توسعه قائل شود و بگويد:

«اقتضاء گاهى به معناى لزوم و ملازمه و گاهى به معناى عينيت است يعنى امر به

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 208

شى ء، عين نهى از ضدّ عام- به معناى ترك- است». اگر كسى بتواند با اين دو مقدّمه اين معنا را

ثابت كند كه امر به شى ء عين نهى از ترك آن است نتيجه اش اين مى شود كه ايجاب شى ء عين تحريم آن است. ولى بطلان اين مطلب به وضوح براى ما روشن است بدون اين كه نياز به دليل خارجى داشته باشيم زيرا ايجاب، مربوط به «بعث» است. مفاد و مدلول امر عبارت از «بعث إلى المأمور به»- يعنى تحريك به سوى مأمور به- است ولى مفاد نهى عبارت از «زجر از منهى عنه»- يعنى بازداشتن از منهى عنه- است و خود اين بعث و زجر با يكديگر تضاد دارند. آن وقت چگونه كسى مى تواند به مجرّد اين كه يكى از متعلّق هاى اين دو را وجود و ديگرى را عدم قرار مى دهد، ادّعاى عينيت كند و بگويد: البعث إلى الوجود عين الزجر عن العدم؟ اين، هم بعثش متضادّ با زجر است و هم وجودش متضادّ با عدم است و معقول نيست كسى در اينجا ادعاى عينيت كند. وقتى اين مرحله كنار رفت و اين عينيت، فاسد شد ديگر ما حق نداريم هرجا يك تكليفِ وجودى بود پاى يك تكليف تحريمى را هم به ميان آوريم. همان طور كه عكس اين مسئله هم صادق است، اگر اسلام، شرب خمر را حرام مى كند معنايش اين نيست كه ترك شرب خمر واجب است كه ما وقتى در اينجا نشسته ايم و تارك شرب خمر هستيم، مشغول انجام دادن عمل واجب باشيم.

جمع بندى مباحث مطرح شده در مسأله نذر

گفتيم: آنچه مقتضاى تحقيق است اين است كه كسى كه نذر مى كند نمازش را در مكان مكروه- مثل حمام- نخواند، مواجه با سه دليل است: دليل اوّل: دليل وجوب نماز است، مثل آيه شريفه (أقم الصّلاةَ لدلوك الشّمس إلى غسق

اللّيل)[127] و يا ساير آياتى كه در قرآن كريم مطرح شده است. متعلّق اين

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 209

دليل، همان نفس صلاة است و اقامه صلاة هم به معناى نماز خواندن و «أقم» به معناى «صلّ» است. اين كه بعضى اقامه نماز را غير از خود نماز مى دانند، معنايش اين است كه بگوييم: در هيچ جاى قرآن، نسبت به اصل نماز تكليفى وجود ندارد زيرا آنچه در قرآن ملاحظه مى كنيم، با (أقيموا) و (أقم) تعبير شده است. بنابراين اقامه صلاة همان اتيان نماز است و امّا ترويج نماز و اشاعه آن، مطلب ديگرى است كه به (أقيموا الصلاة) ربطى ندارد. (أقيموا) در مورد نماز مثل (آتوا) در مورد زكات است.

آيا (آتوا الزكاة) غير از مسئله پرداختن زكات، معناى ديگرى دارد؟ بالاخره اين (أقيموا الصلاة)- كه اولين تكليفى است كه متوجه به مكلّف است- متعلّق آن، همان ماهيت صلاة است و به هيچ وجه از حقيقت و ماهيت صلاة تجاوز به عناوين ديگر نمى كند، اگرچه آن عناوين در خارج با نماز اتحاد پيدا كنند. ولى ما گفتيم كه مرحله تعلّق احكام، قبل از مرحله خارج است. و زمان، مكان و خصوصيات ديگر در ماهيت صلات دخالتى ندارند. دليل دوّم: يك تكليف كراهتى است كه متعلّق آن، عبادت نيست بلكه متعلّقش يك حيثيت مكانى خاصى است كه ما وقتى اين حيثيت را ملاحظه مى كنيم، مقابل آن، ترك صلاة نيست بلكه وقوع صلاة در مكان ديگر- غير از حمام- در مقابل اين حيثيت قرار دارد. و به تعبير اصطلاحى كه محقّق عراقى رحمه الله فرمود: تحيّث به حيثيت وقوع صلاة در حمام، متعلّق كراهت واقع شده است. اين تكليف كراهتى، اگرچه

به نماز اضافه پيدا مى كند ولى اين اضافه به اين معنا نيست كه نماز هم در دايره كراهت بيايد. نماز، اگر بخواهد در دايره كراهت قرار گيرد معنايش اين است كه عدم الصلاة رجحان دارد و ما در هيچ جا نمى توانيم بگوييم:

عدم الصلاة- در مقابل فعل صلاة- رجحان دارد. و به عبارت ديگر: دليل كراهت، حتى ذرّه اى از متعلّق خودش تجاوز نمى كند، لذا خود صلاة از دايره كراهت خارج است. دليل سوّم: «دليل وجوب وفاى به نذر» است، چون اين شخص نذر كرده و نذر او به اين برمى گردد كه اين عمل مكروه را انجام ندهد و الّا نذرش باطل است. اين

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 210

شخص كه نذر كرده در حمام نماز نخواند اگر يك مصداق متعلّق نذرش ترك صلاة باشد اين نذر از اوّل باطل است ولى اگر بخواهد نذر او صحيح واقع شود بايد همان چيزى را كه مكروه است و متعلّق كراهت واقع شده، ترك آن را نذر كند زيرا ترك آن، ترك مرجوح است و همين ترك مرجوح در صحت نذر كافى است. اكنون كه «دليل وجوب وفاى به نذر» گريبان اين شخص را گرفت آيا اين دليل، چه نقشى مى تواند داشته باشد؟ اوّلًا: «دليل وجوب وفاى به نذر» يك تكليف وجوبى است و همان گونه كه قبلًا گفتيم: «تكاليف وجوبى نمى تواند به تكاليف تحريمى تبدّل پيدا كند». اگر شارع فرمود:

«وفاء به نذر واجب است»، نمى توانيم بگوييم: شارع گفته: «مخالفت با نذر حرام است». شارع به دنبال نذر، يك وجوب وفاء به نذر آورده است. همان طور كه در باب عقد و معامله يك (أوفوا بالعقود)[128] گريبان متعاقدين را مى گيرد،

اينجا هم به دنبال نذر، يك وجوب وفاء به نذر تحقّق پيدا مى كند و بيش از اين چيزى تحقّق پيدا نمى كند.

اين يك تكليف بعثى است كه مخالفت با آن موجب استحقاق عقوبت است اين طور نيست كه هرجا استحقاق عقوبت مطرح باشد بايد در ارتباط با حرام باشد، خير، ترك واجب نيز- مانند فعل حرام- موجب استحقاق عقوبت است بدون اين كه ترك واجب، عنوان محرّم پيدا كند. ثانياً: متعلّق اين حكم وجوبى، وفاء به نذر است و تكليف، روى همين عنوان استوار است. حال اگر اين وفاء به نذر، مصاديقى پيدا كرد- و معناى مصداق اين است كه آن عنوان، با يك خصوصيات فرديّه و عوارض خاصه اى تحقّق دارد- آيا مى توانيم بگوييم: مصاديق هم، متعلّق حكم هستند يا اين كه هميشه، عنوان كلّى با كليتش مطرح است؟ ما در اين زمينه يك مثالى مطرح كرديم و گفتيم: اگر مولا گفت: أكرم إنساناً، شما نمى توانيد بگوييد: مولا، اكرام زيد را واجب كرده يا اكرام عَمْرو را واجب كرده

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 211

است. زيد، عبارت از انسان با خصوصيات زيديت است و اين خصوصيات زيديت، هيچ گونه نقشى در تكليف مولا ندارد. در اينجا هم مولا گفته: «يجب الوفاء بالنذر»، حال با توجه به اين كه نذرها مختلف است و مصاديق مختلفى دارد، مانند نذر صدقه، نذر نماز شب و نذر ترك صلاة در حمام و .... نمى توانيم بگوييم: «مولا اين مصاديق را واجب كرده است». هركدام از اين موارد به عنوان يك مصداق وفاى به نذر و يك خصوصيت از خصوصيات وفاى به نذر است و مولا، كارى به خصوصيات ندارد. مولا، حكم را روى

عنوان و مفهوم «الوفاء بالنذر» برده است، حال اگر اين مفهوم گاهى در خارج با نماز شب اتحاد پيدا مى كند، معنايش اين نيست كه حكم روى نماز شب رفته است تا نماز شب، واجب شود. بلكه نماز شب بر استحباب خود باقى است حتى اگر صد بار هم آن را نذر كنيم. و اين كه در كلمات فقهاء گاهى ملاحظه مى كنيد كه «قد يجب الحجّ بالنذر»، داراى مسامحه است. هيچ وقت حجّ به سبب نذر، واجب نمى شود بلكه آنچه با نذر، واجب مى شود عبارت از وفاى به نذر است و وفاى به نذر، يك عنوان كلّى است كه اگر انسان نذر كند حج بجا آورد، حج، يكى از مصاديق وفاى به نذر مى شود. معنا ندارد حكم، از عناوين خودش، به خصوصيات فرديّه و مصاديق سرايت كند. لذا به واسطه نذر، هيچ عملى- هرچند راجح و محبوب باشد- واجب نمى شود. آنچه واجب مى شود، نفس عنوان وفاى به نذر است. علاوه بر اين، يك برهانى در اينجا وجود دارد كه مسئله را تأييد مى كند و آن اين است كه اگر شما نذر كرديد نماز شب را بخوانيد، اگر نماز شب، واجب شود آيا استحباب قبلى آن باقى است يا زايل شده است؟ اگر بگوييد: «استحباب قبلى به قوّت خود باقى است»، نتيجه اش اين است كه نماز شب در آنِ واحد، هم معروض حكم وجوبى و هم معروض حكم استحبابى قرار گرفته باشد. آيا مى شود يك عمل در آنِ واحد داراى دو حكم متضادّ گردد؟ با توجّه به اين كه تضادّ بين احكام تقريباً بين فقهاء روشن است.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 212

و اگر بگوييد: «بعد از وجوبِ نماز

شب به سبب نذر، حكم استحبابى آن كنار مى رود و وجوب، جاى استحباب را مى گيرد»، مى گوييم: «اين غير معقول است، زيرا آن چيزى كه مصحّح نذر بود و دخالت در انعقاد نذر داشت عبارت از رجحان نماز شب و استحباب آن بود. و استحبابى كه دخالت در وجوب وفاى به نذر دارد- به طورى كه اگر اين استحباب نباشد وجوب تحقّق پيدا نمى كند- چگونه بساطش به وسيله وجوب برچيده مى شود؟ اين استحباب، در قوام وجوب و اصل وجوب دخالت دارد چگونه ممكن است وجوب بيايد و آن را از بين ببرد؟ اگر استحباب از بين برود خود وجوب هم از بين مى رود، زيرا اين استحباب به وجود آورنده وجوب بود». لذا برهان عقلى بر اين مسئله قائم است كه دليل وجوب وفاء به نذر نمى تواند وجوب نماز شب را اقتضاء كند، همين طور نمى تواند وجوب تصدّق به فقير و وجوب ترك تحيّت صلات در حمام را اقتضا كند. اين ها به عنوان مصاديق «وفاء به نذر» مطرحند و حكم، روى همان عنوان كلّى «وفاء به نذر» رفته است و معقول نيست كه روى مصاديق هم حكم وجوبى داشته باشيم. بنابراين اگر كسى نذر كرد در حمام نماز نخواند ولى بعد از نذر، نماز خود را در حمام خواند، نمازش باطل نيست. اينجا اصلًا حرمتى وجود ندارد. آنچه تحقّق دارد، يك مخالفت با «دليل وجوب وفاى به نذر» است و اين مخالفت، متصف به حرمت نمى شود، فقط يك تكليف بعثى در ارتباط با «وجوب وفاى به نذر» است به گونه اى كه وقتى مى خواهند او را عقاب كنند نمى گويند: چرا نمازت را در حمام خواندى؟ بلكه به او مى گويند: چرا با نذر

مخالفت كردى؟ چرا يك تكليف وجوبى را مخالفت كردى و امتثال نكردى؟ اصلًا كارى به اين ندارند كه مخالفت با نذرش در ضمن ايقاع صلاة در حمام بوده است. پس ما روى چه حسابى حكم كنيم كه صلاة در حمام باطل است؟ هرچند نهى متعلّق به عبادت را موجب فساد بدانيم و اينجا با آن بحث، خيلى فاصله دارد. در اينجا، عبادت، متعلّق كراهت واقع نشده است. آنچه متعلّق كراهت است تحيّث و تأيّن است. كراهت، اقتضاى بطلان ندارد. اگر با قطع نظر از نذر مى رفت و در حمام نماز

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 213

مى خواند، صلاتش باطل نبود. درحالى كه مستدلّ مى خواهد با نذر، اين را باطل كند.

كجاى نذر، اقتضاى بطلان نماز را دارد؟ اگر «دليل وجوب وفاى به نذر» داراى چشم بود اصلًا صلاة در حمام را نمى ديد. «دليل وجوب وفاى به نذر» عنوانش كلّى «الوفاء بالنذر» است و به مصاديق، كارى ندارد نه در باب نماز شب و نه در نذر و نه در جاهاى ديگر. بله، اگر در مسئله «امر به شى ء مقتضى نهى از ضد است»، «ضدّ» را به معناى «ضدّ عام» و «مقتضى» را به معناى «عينيت» معنا كنيم ممكن است كسى بگويد: «امر به شى ء عين نهى از ضدّ عامّ آن است». ولى اينجا به چه چيزى امر شده است؟ امر، به وفاء به نذر تعلّق گرفته است و اگر اين را عين نهى از ضدّ عام بگيريم معنايش اين مى شود كه «عدم الوفاء يكون محرّماً» اين چه ربطى به صلاة در حمام دارد؟ «صلاة در حمام» نه امرى به آن متعلّق است از ناحيه وفاء به نذر و نه نهى

به آن متعلّق است اگرچه ما امر به شى ء را مقتضى نهى از ضد عام بگيريم و مقتضى را به معناى عينيت هم بدانيم. بله اگر امر به چيزى تعلّق گرفت، نهى هم به ترك آن عنوان تعلّق مى گيرد. نهى به ترك «الوفاء بالنذر» تعلّق گرفته و ترك «الوفاء بالنذر» يك مسأله كلّى است، گرچه داراى مصاديقى است و با مثل ترك نماز شب، ترك تصدّق به فقير و ايقاع صلاة در حمّام متّحد مى شود ولى اين اتّحاد، اتّحاد كلّى با مصاديق است و در مسأله تعلّق امر و نهى، مسأله كلّى و مصداق، اين وصف را ندارد كه اگر حكم به كلّى تعلّق گرفت، مصاديق هم متعلّق حكم باشند و مأمور به يا منهى عنه قرار گيرند. نتيجه اين كه آنچه در باب نذر، مشكل را حل مى كند اين است كه ما هيچ راهى براى ابطال نماز در حمام- بعد از تعلق نذر- نداريم، لذا استدلال مستدلّ، باطل مى شود، زيرا مستدلّ مى خواست از راه بطلان صلاة در حمام- بعد از تعلّق نذر- استدلال كند. همان گونه كه به مستدل مى گفتيم: اگر ناذر مى گفت: «للَّه عليّ أن لا اصلّي صلاة صحيحة في الحمام» شما اعمّى ها مشكل او را چگونه حل مى كرديد؟ ولى روى بيانى

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 214

كه ما عرض كرديم خواه قيد «صحيحه» را بياورد يا نياورد، بعد از تعلّق نذر، از او سلب قدرت نشده و نماز او فاسد نيست كه اعمّى بگويد: عمل فاسد چگونه مى تواند مخالفت با نذر باشد؟

بررسى ادلّه طرفين (صحيحى و اعمى)

تا اينجا ما ادلّه طرفين را ذكر كرديم. مرحوم آخوند، با توجه به اين كه خودش صحيحى بود، ابتدا

ادلّه صحيحى ها را مطرح كرد كه همه ادلّه آنان مورد اشكال قرار گرفت و نتوانست مدّعاى مرحوم آخوند را ثابت كند. سپس ادلّه اعمّى ها را ذكر كرد.

قسمت زيادى از ادلّه اعمّى ها در ارتباط با مسئله نذر بود كه مورد مناقشه قرار گرفت ولى درعين حال بعضى از ادلّه اعمّى ها مورد قبول بود كه به طور مفصّل گذشت و ما در اينجا خلاصه اى از آن را ذكر مى كنيم: يكى از ادلّه اين بود كه روش شارع در مقام تسميه براى ماهيت مركّبه، مثل روش مخترعين و مكتشفين است. مخترعين، اگر مركّبى اختراع كنند كه داراى اجزاء و خصوصياتى است، ملاحظه مى كنند از طرفى اين اجزاء و شرايط، گاهى تحقّق دارد و گاهى هم تحقّق ندارد و از طرفى مسأله نياز استعمالى همان طور كه در مركّب تامّ وجود دارد، به همان مقدار يا بيشتر در مورد مركّب ناقص نيز تحقّق دارد در نتيجه حكمتى كه اقتضاى وضع مى كند، اقتضا مى كند كه در مقام تسميه لفظ را براى اعم وضع كنند كه مردم بتوانند با استعمال اين لفظ در مورد تماميت و در مورد نقص، نياز استعمالى خودشان را برطرف كنند. اين يك مطلب عقلائى غير قابل انكار است به طورى كه اگر بخواهيم استعمال در ناقص را استعمال مجازى بدانيم، عرف از ما نمى پذيرد بلكه چه بسا مورد تمسخر عرف واقع شويم. ظاهر اين است كه شارع مقدّس هم نسبت به مركباتش همين روش را انتخاب كرده و در مقام تسميه، روش جديدى را ارائه نداده است. بلى، مركبات عقلاء، مركبات خارجيه است ولى مركبات شارع، مركبات اعتبارى است ولى اعتبارى بودن يا خارجى بودن نمى تواند فارق باشد. اين دليل را

به عنوان

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 215

دليل اوّل اعمّى به طور مفصّل بحث كرديم و گفتيم: اين دليل، دليل خوبى است و قابل مناقشه نمى باشد. دليل ديگر- كه ممكن بود اسم آن را مؤيد ناميد- اين بود كه ما در عناوين كلّيه مى بينيم كه اسم را براى همان ماهيت كلّيه وضع مى كنند، به خلاف اعلام شخصيه كه بيش از يك مسمّا ندارند. ولى در عناوين كلّيه، صلاة- مثل رجل و انسان- براى يك معناى كلّى و ماهيت كلّيه وضع شده است. آيا در مقام تسميه كه مسمّا عبارت از يك عنوان كلّى است، متناسب است كه اوّلًا كنار آن يك وجود بگذاريم و ثانياً وجود آن را وجود خارجى فرض كنيم نه وجود ذهنى و ثالثاً در وجود خارجى، بعضى از نمازهايى را كه اتصاف به صحت دارند، درنظر بگيريم و اين ها را در وضع دخالت بدهيم و لفظ را براى آنها وضع كنيم و بگوييم: صحّتى كه گاهى اثر وجود صلاة است آن هم نه وجود ذهنى بلكه وجود خارجى- كه هم وجود ذهنى و هم وجود خارجى بعد از مرتبه ماهيت قرار دارند- اين صحت را از آنجا برداريم و در مسمّى قرار دهيم، در رديف ماهيت قرار دهيم، در رديف عنوان قرار دهيم. اين مطلب، اگر استحاله نداشته باشد، استبعاد كلّى دارد. بلى اگر چيزى در مرحله ماهيت مطرح شد مثل اين كه حيوان، مقيّد به ناطق شود مانعى ندارد زيرا هر دو- حيوان و ناطق- در مرحله ماهيت قرار دارند ولى صحت كه در مرحله ماهيت نيست. وجود، متأخر از ماهيت است، آن هم وجود خارجى، آن هم نه تمام وجودات خارجيه بلكه بعضى از

وجودات خارجى كه صحت دارد، آيا اين در كمال استبعاد نيست كه انسان بخواهد آن را در مرحله ماهيت و به عنوان دخالت در مسمّا بياورد؟ از آنچه گفته شد نتيجه مى گيريم كه: در باب الفاظ عبادات، حق با اعمّى است و موضوع له الفاظ عبادات، اعم از صحيح و فاسد است.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 217

صحيح و اعم در باب معاملات

اشاره

آنچه اينجا مورد بحث است معاملات به معناى اعم است كه شامل نكاح هم مى شود. آيا عناوينى كه در باب معاملات به معناى اعم داريم- مثل عنوان بيع و اجاره و نكاح و ...- براى خصوص صحيح وضع شده اند يا براى اعم از صحيح و فاسد؟ اگر براى خصوص صحيح وضع شده باشند استعمال آنها در فاسد مجاز خواهد بود. و اگر براى اعم وضع شده باشند استعمال آنها در فاسد هم حقيقت خواهد بود.

تحرير محلّ نزاع

مرحوم آخوند مى فرمايد: جريان نزاع صحيحى و اعمّى در باب معاملات، متوقف بر اين است كه ما موضوع له الفاظ معاملات را عبارت از اسباب بدانيم ولى اگر موضوع له آنها را مسبّبات بدانيم، يعنى معناى اين الفاظ، عبارت از امورى باشد كه مترتب بر اين معاملات است، در اين صورت ديگر جاى بحث صحيحى و اعمّى نيست.[129]

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 218

واقعيت، همان چيزى است كه مرحوم آخوند مطرح كرده است ولى براى رسيدن به اين واقعيت بايد مطلب را مورد بررسى قرار دهيم زيرا باب معاملات با باب عبادات فرق دارد. در باب عبادات، اگرچه ما آثارى را مترتب بر عبادات مى دانيم ولى اين گونه نيست كه آن آثار، مورد نظر باشد يا متعلّق امر واقع شده باشد. امّا در باب معاملات، مى بينيم يك عدّه اسبابى وجود دارد و يك مسبّباتى تحقّق دارد. در باب بيع، يك ايجاب و قبولى تحقّق دارد و يك ملكيتى كه مترتب بر اين ايجاب و قبول و مسبّب از اين ايجاب و قبول است. و حتى در معامله معاطاتى كه معاطات، جانشين ايجاب و قبول است، همان تعاطى عملى و

همان اعطاء و أخذ عملى، جانشين عقد بوده و عنوان سببيت دارد. مسبّب آن نيز ملكيت و نقل و انتقالى است كه حاصل مى شود. ما بايد اين سبب و مسبّب در باب معاملات را مورد بررسى قرار دهيم زيرا سبب، عبارت از يك امر مركّبى است كه داراى اجزاء و شرايط است، مثلًا مى گويند: «در ايجاب و قبول، ايجاب بايد مقدّم بر قبول باشد»، اين، جنبه شرطيت دارد يا مى گويند: «بايد ايجاب و قبول- مثلًا- به لفظ عربى باشند و به صيغه ماضى باشند». و همچنين ساير شرايطى كه در باب ايجاب و قبول مطرح است. در نتيجه، در باب اسباب، هم بايد تركيب را ملاحظه كنيم و هم شرايط را. چيزى كه داراى تركيب است و شرايطى در آن اعتبار شده است، قابل اين است كه اتصاف به صحت و فساد پيدا كند، زيرا چنين مركّبى داراى حالات مختلفى خواهد بود. يك وقت همه اجزاء و شرايط در آن اجتماع كرده اند، در اين صورت مى توانيم بگوييم: اين مركب به طور صحيح واقع شده است. و اگر از نظر اجزاء يا شرايط كمبودى داشته باشد مى توانيم بگوييم: اين مركب به صورت فاسد واقع شده است، زيرا تام الاجزاء و الشرائط نيست. بنابراين، صحت و فساد، در باب اسباب مطرح است. ولى در باب مسبّبات، اين گونه نيست، مثلًا مسبّب در باب بيع عبارت از ملكيت مبيع نسبت به مشترى و ملكيت ثمن نسبت به بايع است، در باب اجاره، ملكيت منفعت، نسبت به مستأجر تحقّق پيدا مى كند. آيا مى توان در ملكيت، صحّت و فساد را

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 219

مطرح كرد؟ آيا مى توان گفت: ملكيت صحيحه

و ملكيت فاسده؟ اين تعبير، چيزى است كه ذهن ما از آن ابا دارد و با ذوق و تعابير ما سازش ندارد، زيرا: اوّلًا: ملكيت، امر مركّبى نيست كه بتوان گاهى آن را تام الأجزاء و گاهى ناقص الأجزاء ملاحظه كرد، بلكه ملكيت، يك معناى بسيط است. ثانياً: ملكيت، يك واقعيت نيست بلكه، يك امر اعتبارى است. كسى كه كتابى را خريد و مالك كتاب شد اين طور نيست كه ما سه واقعيت داشته باشيم: مالك، مملوك و ملكيت. مسأله ملكيت، غير از مسأله «زيد في الدار» است كه ما در بحث حروف، به تبعيت از مرحوم محقّق اصفهانى مى گفتيم در آنجا سه واقعيت داريم: زيد، دار و ظرفيت. و در ارتباط با ظرفيت مى گفتيم: تا وقتى كه زيد در خانه نيامده، اين واقعيت، تحقّق ندارد و پس از آمدن او تحقّق پيدا كرد. مسأله «زيد في الدار» غير از مسئله «زيد مالك للكتاب» است در اينجا دو واقعيت داريم يكى زيد و ديگرى كتاب. مطلب سوّمى كه در اينجا تحقّق دارد، يك اعتبار عقلائى و شرعى است.[130] اين اعتبار، خواه توسط عقلاء باشد يا توسط شارع، از دو حال خارج نيست: يك وقت عقلاء يا شارع اعتبار مى كنند. در اين صورت، ملكيت وجود دارد. و يك وقت اعتبار نمى كنند. در اين صورت ملكيت تحقّق ندارد. و فرض سومى در ارتباط با ملكيت نمى توان تصوّر كرد كه مثلًا عقلاء يا شارع، ملكيت فاسده را اعتبار كنند. البته اگر اتصاف به فساد نداشت، اتصاف به صحت هم نخواهد داشت زيرا صحت و فساد با يكديگر متقابلند. در نتيجه، ملكيت، معروض صحت و فساد قرار نمى گيرد. زيرا علاوه

بر اين كه ملكيت، امر غير مركبى است، يك امر اعتبارى است و امر اعتبارى دائر مدار بين وجود و عدم است، چه در جوّ عقلاء و چه در محيط شرع. حتى در مواردى كه عقلاء اعتبار ملكيت مى كنند

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 220

ولى شارع اعتبار ملكيت نمى كند- مثل معاملات ربوى- اين گونه نيست كه شارع بگويد: «من ملكيت صحيحه را اعتبار نمى كنم ولى ملكيت فاسده را اعتبار مى كنم» و ما بگوييم: «ملكيت فاسده عبارت از جايى است كه ملكيت هست ولى آثار ملكيت برآن مترتب نمى شود». و به عبارت ديگر بگوييم: اختلاف شارع و عقلاء در مورد معاملات ربوى در اصل ملكيت نيست بلكه در ارتباط با آثار ملكيت است يعنى عقلاء در معاملات ربوى علاوه بر ملكيت، آثار آن را هم مترتب مى كنند ولى شارع فقط ملكيت را مترتب مى كند و آثار آن را مترتب نمى كند و به اين صورت بتوانيم يك صحيح و فاسدى در ارتباط با ملكيت درست كنيم. چنين چيزى نمى توان گفت، زيرا: اوّلًا: ما مى دانيم كه شارع، در معاملات ربوى هيچ ملكيتى اعتبار نكرده است، در آيه شريفه (أحلّ اللَّه البَيع وَ حَرّم الرّبا)[131] كه ربا را در مقابل بيع قرار داده است، معناى «أحَلَّ» و «حَرَّمَ»، حليّت و حرمت تكليفى نيست بلكه «أحلَّ» به معناى امضاء و تنفيذ و «حرّم» به معناى ابطال و عدم تنفيذ است. وقتى شارع مى فرمايد: ما «ربا» را تنفيذ نمى كنيم معنايش اين است كه «الرّبا لا يؤثّر في الملكية، لا يؤثّر في النقل و الانتقال» و اين مطلب را همه فقهاء قبول دارند كه شارع در معاملات ربوى اعتبار ملكيت نكرده است. ثانياً:

اعتبار ملكيت به اين صورت، لغو محض است. چه معنا دارد كه شارع در ربا اصل ملكيت را اعتبار كند ولى بگويد: «بر اين ملكيت، اثرى مترتب نيست»؟ اعتبار ملكيت بدون اثر، لغو محض است. بنابراين اختلاف بين شارع و عقلاء، پيرامون وجود و عدم دور مى زند. عقلاء مى گويند: «در ربا ملكيت هست» ولى شارع مى گويد: «در ربا ملكيت نيست». نه اينكه اختلاف آنان بين صحّت و فساد باشد. ممكن است كسى بگويد: ملكيت بر دو قسم است: ملكيت مستقره و ملكيت

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 221

متزلزله. ملكيت مستقره عبارت از ملكيتى است كه توقف بر چيزى ندارد و چيزى نمى تواند آن ملكيت را به هم بزند. ملكيت متزلزله عبارت از ملكيتى است كه به واسطه خيار و حق فسخِ طرف مقابل، در آن تزلزل به وجود آمده است. آيا مسأله تزلزل و استقرار مى تواند ملكيت را وارد وادى صحت و فساد كند يعنى گفته شود: ملكيت مستقرّه، صحيح است و ملكيت متزلزله، فاسد است؟ در پاسخ مى گوييم: اگرچه ما دو نوع ملكيت داريم: مستقرّه و متزلزله. ولى دو نوع بودن ملكيت- از نظر تزلزل و استقرار- باعث نمى شود كه ملكيتْ دو حالت صحت و فساد را پيدا كند. در باب نكاح نيز همين طور است. زوجيّت صحيحه يا زوجيّت فاسده در ارتباط با مسبّب تصوّر نمى شود. عقلاء و شارع، يا زوجيّت را اعتبار مى كنند و يا اعتبار نمى كنند و بين عقلاء و شارع در باب زوجيّت هم- مثل بيع- اختلاف وجود دارد. خصوصياتى را شارع در باب زوجيّت اعتبار كرده كه عقلاء اعتبار نمى كنند ولى اين بدان معنا نيست كه زوجيّت نزد عقلاء- در جايى

كه شارع اعتبار نمى كند- زوجيّت صحيحه باشد ولى نزد شارع، زوجيّت فاسده باشد. زوجيّت، يا تحقّق دارد و يا ندارد. در نتيجه اگر ما در معاملات، مسبّبات را درنظر بگيريم، نمى توانيم آن معامله را متّصف به وصف صحّت يا فساد بدانيم. ولى اگر اسباب- يعنى عقدى كه مؤثر در اين اعتبار است- را درنظر بگيريم مى توانيم در آن، حالت صحت و فساد را تصور كنيم. زيرا آن عقد- به لحاظ تركيبش- گاهى همه اجزاء و شرايطش موجود است، در اين صورت، صحيح خواهد بود و گاهى از ناحيه اجزاء و شرايط داراى اختلال است كه در اين صورت، فاسد خواهد بود. در نتيجه به فرموده مرحوم آخوند، در صورتى مى توانيم بحث صحيح و اعم را در معاملات پياده كنيم كه الفاظ معاملات براى اسباب وضع شده باشند آن وقت مى توان بحث كرد كه آيا موضوع له لفظ بيع، عبارت از عقد صحيح است يا موضوع له آن اعم

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 222

است و شامل فاسد هم مى شود؟ و مى توان بحث كرد كه اگر عقدى فاقد بعضى از اجزاء و شرايط شد و عنوان فاسد برآن انطباق پيدا كرد آيا آن هم داخل در موضوع له لفظ بيع است؟

[دو نظريه در اين باب
1- نظريه مرحوم آخوند

مرحوم آخوند مى فرمايد: ما همان طور كه در باب عبادات، قائل به وضع براى صحيح بوديم در باب معاملات نيز همين عقيده را داريم. به نظر ما بيع براى عقد صحيح مؤثر در ملكيت و نكاح براى عقد صحيح مؤثر در زوجيّت وضع شده است و ...

و اگر به جهت فقدان بعضى از اجزاء و شرايط، نتوانست چنين تأثيرى را داشته باشد، حقيقتاً بيع و نكاح نخواهد بود.

ولى تفاوتى بين باب عبادات و باب معاملات وجود دارد و آن اين است كه معانى الفاظ عبادات- خواه مستحدثه باشد يا در شرايع گذشته هم وجود داشته باشد- مربوط به شارع است و عقلاء- بما هم عقلاء- در باب عبادات، سهمى ندارند. عقلاء، نماز و روزه را درك نمى كنند، اين ها مسائلى است كه مربوط به خداوند و شارع مقدس اسلام است، لذا در باب عبادات ما نمى توانيم دو نوع صحيح فرض كنيم و بگوييم: نماز صحيح نزد عقلاء و نماز صحيح نزد شارع. بلكه نماز صحيح، يعنى آنچه نزد شارع، صحيح است و نماز باطل، يعنى آنچه نزد شارع، باطل است. و نمى توان گفت: فلان نماز نزد عقلاء صحيح و نزد شارع، باطل است. امّا در باب معاملات اين گونه نيست زيرا معاملات، بين عقلاء رايج است و اين اختصاص به محيط اديان ندارد، بلكه كسانى كه به هيچ مسلك و مذهبى معتقد نيستند و حتى گاهى خدا را هم قائل نيستند، در بين خودشان، اجاره و بيع و نكاح وجود دارد، زيرا اين ها از امور ضرورى در ارتباط با حيات انسانهاست، لذا در باب معاملات، ما دو نوع صحيح و دو نوع فاسد داريم. گاهى بيع، نزد عقلاء صحيح و نزد شارع هم صحيح است و گاهى بين آنان تفكيك حاصل مى شود. مثلًا در بيع غررى ممكن است

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 223

عقلاء آن را باطل ندانند ولى در محيط شرع به لحاظ «نهى النبى صلى الله عليه و آله عن بيع الغرر»،[132] بيع غررى باطل است. حال با توجه به اين كه معاملات- وقتى به معناى اسباب باشند- در نزاع صحيح

و اعم داخلند و از طرفى ما در ارتباط با معاملات دو نوع صحيح و دو نوع فاسد داريم.

صحيح و فاسد نزد عقلاء و صحيح و فاسد نزد شارع. نزاع بين صحيحى و اعمّى را چگونه حل كنيم؟ يعنى اگر گفتيم: بيع براى خصوص صحيح وضع شده است آيا كدام يك از آن دو صحيح مقصود است؟ صحيح عقلائى يا صحيح شرعى؟ مرحوم آخوند، راه حلّى براى اين اشكال بيان كرده و فرموده است: بين شارع و عقلاء در معناى بيع اختلافى وجود ندارد. هم شارع و هم عقلاء، بيع را به معناى بيع صحيح مى دانند. يعنى اگر عقلاء كتاب لغتى داشته باشند وقتى به ماده بيع مى رسند آن را به معناى «عقد مؤثر در ملكيت» معنا مى كنند. اگر شارع هم كتاب لغت داشته باشد وقتى به ماده بيع مى رسد بيع را به همان صورت معنا مى كند. اختلاف ميان شارع و عقلاء در مورد محقِّقات و مصاديق است. عقلاء مى گويند:

«بيع ربوى از افراد و مصاديق بيع صحيح است»، ولى شارع، عقلاء را تخطئه مى كند و مى گويد: «بيع ربوى از افراد و مصاديق بيع صحيح نيست». بنابراين در اصل معناى بيع، هيچ گونه اختلافى نيست و اختلافى كه ميان شارع و عقلاء وجود دارد، لطمه اى به معناى موضوع له نمى زند و ارتباطى به معناى حقيقى بيع و نكاح ندارد.[133] اشكال امام خمينى «دام ظلّه» بر مرحوم آخوند: شما كه عنوان صحيح را در موضوع له بيع وارد مى دانيد آيا نحوه دخالتش به چه كيفيتى است؟ آيا صحيح به حمل اوّلى را داخل در موضوع له مى دانيد يا صحيح به حمل شايع صناعى را؟

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 224

صحيح به حمل اوّلى

يعنى همين مفهوم صحيح و همين معنا به عنوان كلّى، يعنى در حقيقت، شما در معناى بيع، يك صفت و موصوف را آورده و مى گوييد: «البيع هو العقد الصحيح». «العقد»، يك عنوان كلّى و يك معناى كلّى است. «الصحيح» هم- كه به عنوان وصف آورده ايد- كلّى است همان طور كه اگر شما بگوييد: «الإنسان العالم»، «انسان»، كليت دارد و عالم هم يك مفهوم كلّى است ولى اين مفهوم كلّى وقتى براى «انسان» به عنوان صفت واقع مى شود، انسان هاى غير عالم را خارج مى كند.

در مورد بيع نيز همين طور است. وقتى مى گوييد: «البيع هو العقد الصحيح»، «عقد»، يك معناى مطلق و كلّى است و معناى كلّى وقتى توصيف شد به وصف صحيح، به حمل اوّلى ذاتى، هر دو كلّى هستند، هم «عقد» كلّى است و هم «صحيح» كلّى است، اين توصيف «العقد» به «الصحيح» نتيجه اش اين است كه افراد عقد فاسد از اين عنوان خارج مى شوند. حضرت امام خمينى «دام ظلّه» به مرحوم آخوند مى فرمايد: اگر شما بخواهيد «صحيح به حمل اوّلى» را داخل در موضوع له بدانيد، كلام شما درست نيست زيرا وجدان و تبادر بر خلاف آن است، چون ما وقتى كلمه «بيع» را مى شنويم با شنيدن لفظ «بيع» مفهوم «صحيح» به ذهنمان نمى آيد و اگر «صحيح» به حمل اوّلى ذاتى در معناى بيع دخالت داشته باشد، بايد همان طور كه با شنيدن لفظ «بيع»، عنوان «عقد» در ذهن ما مى آيد، وصف «صحيح» هم- به عنوان كلّى اش- در ذهن ما بيايد، يعنى اين «العقد الصحيح» مثل «الحيوان الناطق» در معناى «انسان» باشد كه همان طور كه از شنيدن لفظ «انسان» به «حيوان» و به «ناطق» منتقل مى شويم اينجا

نيز با شنيدن لفظ «بيع» هم به «عقد» و هم به مفهوم «صحيح» انتقال پيدا كنيم درحالى كه ما در خارج مى بينيم با شنيدن لفظ «بيع»، مفهوم «صحيح» به ذهن ما نمى آيد، و اين كاشف از اين است كه مفهوم «صحيح» در معناى «بيع» دخالت ندارد. اما اگر بخواهيد «صحيح به حمل شايع صناعى» را داخل در موضوع له بدانيد، در

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 225

اين صورت، مسئله، مربوط به عالم وجود و مربوط به مصاديق و افراد خواهد شد. شما مى گوييد: حمل در «زيد إنسان» حمل شايع صناعى است، مى گوييم: چرا؟ مى گوييد:

زيرا «انسان» با «زيد» در وجود خارجى، اتحاد پيدا كرده اند، اين طور نيست كه «زيد»، يك وجود و «انسان» يك وجود ديگر داشته باشد بلكه «انسان» در خارج، همان «زيد» است. پس حمل شايع صناعى حتماً در محدوده خارج و در محدوده افراد و خصوصيات فرديه است به خلاف حمل اوّلى كه در آن كارى به وجود خارجى نداريم و اگر فرض كنيم «انسان» در خارج وجود نداشت باز هم «الإنسان حيوان ناطق» به قوت خود باقى بود. در نتيجه اگر حمل را حمل شايع صناعى بدانيم بايد بگوييم: «بيع، عبارت از عقدى است كه آن عقد، كلّى است ولى داراى يك قيد است و آن قيد عبارت از خصوصيات و افراد خارجيه است». روشن است كه اگر يك كلّى، مقيّد به خصوصيات خارجيه شد عالم مفهوميت را كنار گذاشته و كليتش از بين خواهد رفت. كلّيت در حالى است كه وجود خارجى در كار نباشد. به عبارت ديگر: اگر مرحوم آخوند بخواهد از «صحيح»، «صحيح به حمل شايع صناعى» را اراده كند بايد بگويد:

«بيع، عقدى است كه در خارج به طور صحيح واقع مى شود» و معلوم است كه چنين عقدى كلّى نيست.

زيرا وقوع در خارج، با كليّت منافات دارد. ممكن است كسى بگويد: مگر اين چه اشكال دارد؟ جواب اين است كه مرحوم آخوند در باب عبادات تصريح كرد كه عبادات، داراى وضع عام و موضوع له عام هستند. آيا ايشان مى خواهد بگويد: بين «صلاة» و «بيع»، فرق وجود دارد؟ «صلاة» داراى وضع عام و موضوع له عام است ولى به باب «بيع» كه مى رسد مى گويد: خصوصيتى در معناى «بيع» اخذ شده كه آن خصوصيت، با افراد و مصاديق، تحقّق پيدا مى كند در نتيجه «بيع» داراى وضع عام و موضوع له خاص است، زيرا موضوع له آن، بيع صحيح خارجى است؟ آيا مرحوم آخوند،

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 226

يك چنين فرقى را بين باب «صلاة» و باب «بيع» قائل است؟[134] و نكته اى را در اينجا خودمان اضافه مى كنيم كه در باب وضع حروف، مشهور مى گفتند: حروف داراى وضع عام و موضوع له خاص است ولى مرحوم آخوند در مقابل مشهور ايستادگى كرد و فرمود: حروف داراى وضع عام و موضوع له عام مى باشند. آيا كسى كه موضوع له حروف را عام مى داند مى تواند به خودش اجازه دهد كه در باب بيع و نكاح و امثال اين ها موضوع له را خاص بداند؟

2- نظريه امام خمينى «دام ظلّه»
اشاره

امام خمينى «دام ظلّه» پس از ردّ كلام مرحوم آخوند، مى فرمايد: راه حل اين است كه نه مسئله حمل اوّلى را مطرح كنيم و نه حمل شايع صناعى را، بلكه ماهيت بيع را به صورت يك قضيه تعليقيه بيان كنيم، به اين نحو كه بگوييم: «البيع هو العقد

الذي إذا وُجد في الخارج يكون صحيحاً» اين تعبير، نه عنوان حمل اوّلى دارد و نه عنوان حمل شايع صناعى، زيرا در حمل شايع صناعى، مسأله تعليق نيست بلكه مسئله اتّحاد وجودى و تنجّز اتحاد وجودى است. معناى عبارت اين است: «بيع»، ماهيتى است كه وقتى در خارج، وجود پيدا كرد، متّصف به «صحيح» مى شود، يعنى جمله «إذا وجد في الخارج يكون صحيحاً» به عنوان قيد براى عقد است. آن وقت، نفس اين عنوان (العقد الذي إذا وجد في الخارج يكون صحيحاً)، عنوان كلّى است ولى در عين اين كه كلّى است فقط بر افراد صحيح، انطباق پيدا مى كند زيرا مسئله را به صورت تعليق مطرح كرديم كه «إذا وجد في الخارج يكون صحيحاً». ايشان مى فرمايد: مرحوم آخوند، راهى ندارد جز اين كه مسئله را به اين صورت مطرح كند و بيع را اين گونه معنا كند.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 227

امام خمينى «دام ظلّه» سپس مى فرمايد: اگر مرحوم آخوند، بيع را اين گونه كه ما معنا كرديم معنا كند اشكال ديگرى به ايشان وارد مى شود، زيرا مرحوم آخوند در سخن اخيرشان فرمود: «بين عقلاء و شارع، در معناى بيع، اختلافى وجود ندارد بلكه اختلاف در ارتباط با افراد و مصاديق است». امام خمينى «دام ظلّه» مى فرمايد: راهى كه ما گفتيم، اين حرف مرحوم آخوند را باطل مى كند، زيرا وقتى ما مسئله «إذا وجد في الخارج يكون صحيحاً» را به عنوان قيد براى ماهيت ذكر كرديم، همان جا در معناى بيع بين عقلاء و شارع اختلاف است، زيرا از شارع مى پرسيم: «شما بيع را چگونه معنا مى كنيد»؟ مى فرمايد: «بيع، عبارت از عقدى است كه اگر در خارج وجود

پيدا كرد متّصف به صحت مى شود». روشن است كه وقتى شارع مسئله «اتصاف به صحت» را مطرح مى كند «اتصاف به صحت نزد خودش» را درنظر دارد، در نتيجه مسئله «بيع ربوى» از معناى بيع خارج مى شود از نفس همان ماهيتى كه «إذا وجدت في الخارج كانت صحيحة» خارج مى شود. به عبارت روشن تر: آيا شارع، وقتى كه بيع را به «الماهية التى إذا وجدت في الخارج كانت صحيحة» معنا مى كند، اين معنا، بيع ربوى را مى گيرد و بعد شارع به عنوان استثناء آن را خارج مى كند يا اين كه معناى شارع براى بيع، از ابتداى امر شامل بيع ربوى نمى شود؟ بديهى است كه معناى شارع براى بيع، از همان اوّل، بيع ربوى را شامل نمى شود زيرا شارع مى گويد: «البيع هو الماهية التي إذا وجدت في الخارج كانت صحيحة» و اين «صحيحة» كه مى گويد، «صحيحة» به نظر شارع است. پس نفس همين تعبير شامل بيع ربوى نمى شود. ولى عقلاء كه بيع را معنا مى كنند مى گويند:

«البيع هو الماهية التي إذا وجدت في الخارج كانت صحيحة» مرادشان «صحيحة عند العقلاء» مى باشد و معنايى كه آنان براى بيع مى كنند شامل بيع ربوى هم مى شود. پس درست نيست كه ما بگوييم: شارع و عقلاء در معناى بيع اختلافى ندارند و اختلاف آنان در مصاديق است. خير اين گونه نيست، اختلاف ميان عقلاء و شارع، ريشه در معناى بيع دارد. در نتيجه، امام خمينى «دام ظلّه» مى فرمايد: اگر مرحوم آخوند، راه حلّ ما را

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 228

بپذيرد- كه چاره اى هم جز آن ندارد- فرمايش اخير ايشان از بين خواهد رفت و اختلاف ميان عقلاء و شارع، در ارتباط با معناى بيع

خواهد شد نه در ارتباط با مصاديق.[135]

بررسى كلام امام خمينى «دام ظلّه»

در دوره قبل، اشكال ايشان بر مرحوم آخوند را پذيرفتيم ولى اكنون به نظر مى رسد اين اشكال بر مرحوم آخوند وارد نيست و كلام امام خمينى «دام ظلّه» داراى اشكال است. امام خمينى «دام ظلّه» فرمود: «اگر صحيح به حمل اوّلى در معناى بيع دخالت داشته باشد، درست است كه معناى بيع، كلّى مى شود و وضع عام و موضوع له عام مى شود ولى اشكال اين است كه ما وقتى كلمه «بيع» و «اجاره» و ... را مى شنويم، عنوان «صحيح» و مفهوم آن به ذهن ما نمى آيد». به نظر مى رسد اين اشكال وارد نيست زيرا مرحوم آخوند نمى خواهد بگويد:

«مفهوم «صحيح» به عنوان حمل اوّلى در معناى بيع دخالت دارد»، زيرا اگر ما بخواهيم مطلب را روى مفهوم «صحيح» پياده كنيم و بگوييم: «البيع هو العقد الصحيح»، اجاره را چگونه معنا كنيم؟ بايد بگوييم: «الإجارة هو العقد الصحيح» و «النكاح هو العقد الصحيح» پس آيا فرقى ميان اجاره و بيع و نكاح وجود دارد؟ خير، فرق ميان اين ها نيست. مرحوم آخوند ممكن است بگويد: عنوان صحيح مثل عنوان جنس است و اين جنس، انواعى دارد كه يك نوع آن بيع صحيح است و معناى بيع صحيح اين است: «العقد المؤثر في ملكيّة العين»، در اين صورت، معناى بيع، كلّى خواهد بود در نتيجه عنوان وضع عام و موضوع له عام محفوظ خواهد ماند و اشكال امام خمينى «دام ظلّه» دفع خواهد شد، زيرا اشكال امام خمينى اين بود كه با شنيدن كلمه

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 229

بيع، مفهوم صحيح، در ذهن ما نمى آيد. واقعاً هم همين طور است زيرا بيع را به

«العقد المؤثر في ملكية العين» معنا كرديم و اين يك معناى كلّى است كه با شنيدن لفظ بيع، در ذهن ما مى آيد. در اجاره نيز همين طور است اجاره يعنى «العقد المؤثر في ملكية المنفعة» و اين يك معناى كلّى است و نوع براى صحيح هم هست. درحقيقت، مصداق براى صحيح است ولى نه مصداق به معناى وجود خارجى، مثل انسان در ارتباط با حيوان يا انسان در ارتباط با جسم و جسم نامى است. انسان، كلّى است، حيوان هم كلّى است ولى انسان، بخشى از دايره كلّى حيوان است. ما اگر اجاره را به معناى «العقد المؤثر في ملكية المنفعة» دانستيم، كدام يك از اشكالاتى كه به مرحوم آخوند وارد شد، متوجه اين كلام مى شود؟ در اينجا، هم عنوان وضع عام و موضوع له عام وجود دارد و هم وقتى كلمه اجاره را مى شنويم عنوان كلّى «العقد المؤثر في ملكية المنفعة» به ذهن ما مى آيد. گويا امام خمينى «دام ظلّه» در ذهن مباركشان اين بوده كه قائلين به صحيح، روى نفس كلمه صحيح تكيه دارند لذا ايشان مسئله را مردّد مى كند بين اين كه آيا صحيح به حمل اوّلى ذاتى مقصود است يا صحيح به حمل شايع صناعى؟ درحالى كه اينان روى نفس عنوان صحيح تكيه ندارند ولى درعين حال مى گويند: «بيع عبارت از آن عقد مؤثر در ملكيت است» و اگر عقدى فاسد شد و مؤثر در ملكيت نبود، به نظر مرحوم آخوند، بيع نخواهد بود. اين معنا علاوه بر اين كه در كلام خود مرحوم آخوند داراى مؤيّد است، دو اشكال ذكرشده نيز به آن وارد نخواهد بود. امّا مؤيد آن اين است كه مرحوم آخوند وقتى

مقدمه اختلاف عقلاء و شرع را ذكر مى كند، مى فرمايد: چه مانعى دارد كه بگوييم: عقلاء و شارع مى گويند: «العقد المؤثر لأثر كذا» و هيچ كلمه «صحيح» را مطرح نمى كند نه به عنوان حمل اوّلى و نه به عنوان حمل شايع صناعي. و نيز دو اشكال مطرح شده، به اين معنا وارد نخواهد بود زيرا:

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 230

اوّلًا: ما بيع را به «العقد المؤثر في ملكية العين» معنا كرديم و اين يك معناى كلّى است كه در آن اشاره اى به خصوصيات و افراد نشده است. همان طور كه عنوان «العقد» يك عنوان كلّى است، عنوان «المؤثر في ملكية العين» نيز عنوان كلّى است ولى دايره عقد را مضيّق مى كند، مثل «الإنسان العالم» كه در آن، توصيف، عنوان را از كلّيت خارج نمى كند بلكه دايره كلّى را مضيّق و محدود مى كند. لذا عنوان وضع عام موضوع له عام در ما نحن فيه سر جاى خود محفوظ است و ديگر تغييرى بين باب معاملات و عبادات به وجود نمى آيد و همان طور كه صلاة، يك معناى كلّى دارد، بيع و اجاره و نكاح نيز داراى معناى كلّى مى باشند. ثانياً: با اين معنا، اختلافى كه ميان شارع و عقلاء وجود دارد، اختلاف در مصاديق خواهد بود، همان طور كه مرحوم آخوند فرمود، زيرا در اين صورت، شارع و عقلاء در معناى كلّى بيع اتفاق نظر دارند و هر دو، بيع را به «العقد المؤثر في ملكية العين» معنا مى كنند ولى در مقام تطبيق و مقام توجه به مصاديق، بين شارع و عقلاء اختلاف است. شارع، عقد ربوى را مؤثر در ملكيت نمى داند ولى عقلاء آن را- مانند ساير مصاديق بيع- مؤثر

در ملكيت مى دانند. در نتيجه، اشكال امام خمينى «دام ظلّه» بر مرحوم آخوند وارد نخواهد بود.

تحقيق در ارتباط با موضوع له الفاظ معاملات

همان گونه كه در بحث هاى گذشته مطرح شد نظر مرحوم آخوند اين است كه بين باب معاملات و عبادات فرقى وجود ندارد و همان طور كه موضوع له در عبادات، خصوص صحيح است در معاملات نيز به همين صورت است. بيع، براى معناى صحيح وضع شده است يعنى براى سببى كه واقعاً در ملكيت مبيع تأثير كند و به عبارت ديگر: بيع، به معناى سببى است كه در ترتّب مسبّب مؤثر باشد. امّا اگر بيعى و سببى به صورت فاسد واقع شود، اين حقيقتاً بيع نخواهد بود، اگرچه مجازاً به آن بيع

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 231

گفته مى شود. اين مسئله- كه آيا موضوع له الفاظ معاملات چيست؟- نياز به تحقيق دارد. ما مسئله را به صورت ترديد مطرح كرديم و گفتيم: اگر الفاظ معاملات، براى مسبّبات وضع شده باشند ديگر جاى نزاع صحيح و اعمّ نيست زيرا مسبّبات، صحيح و فاسد ندارند، مسبّبات، امرشان داير بين وجود و عدم است و اين طور نيست كه در حالت وجود، گاهى به صورت صحيح و گاهى به صورت فاسد واقع شوند. و اگر الفاظ معاملات، براى اسباب وضع شده باشند در اين صورت نزاع صحيح و اعم جريان دارد و ما بايد در ابتداى بحث، همين مسئله را روشن كنيم. مرحوم شيخ انصارى در اوّل كتاب بيع فرموده است: آنچه متبادر از معناى لفظ «بيع» و موافق با لغت است اين است كه «بيع»، از مقوله لفظ نيست بلكه از مقوله معناست.[136] به عبارت روشن تر: اگر ما بگوييم: «بيع» براى اسباب وضع شده است، «بيع»، از مقوله لفظ

خواهد شد زيرا سبب مهمّ، همان ايجاب و قبول است، اگرچه معاطات هم جانشين ايجاب و قبول است ولى اساس كار روى همان ايجاب و قبول است كه ما از آن به «عقد» تعبير مى كنيم. «عقد» از مقوله لفظ است. «عقد» عبارت از لفظ «بعت» و لفظ «اشتريت» است. لذا اگر بيع براى سبب وضع شده باشد بايد ما بيع را در رابطه با الفاظ بررسى كنيم. همان طور كه كلمه «ايجاب» و «قبول» و «عقد» از مقوله لفظ مى باشند بايد «بيع» را هم در رديف آنها از مقوله لفظ بدانيم. درحالى كه وقتى انسان كلمه «بيع» را مى شنود، لفظى به ذهن او نمى آيد بلكه امرى از مقوله معنا به ذهن انسان تبادر مى كند. حقّ، همين چيزى است كه شيخ انصارى رحمه الله بيان كرده است كه متبادر از «بيع»، امرى از مقوله معناست. همان طور كه متبادر از كلمه «انسان» يك ماهيت و يك

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 232

معناست. و همان طور كه در باب عبادات اين گونه است. آيا كسى مى تواند توهّم كند كه معناى «صلاة» از مقوله لفظ باشد؟ خير، صلاة، لفظى است كه حاكى از چيزى است كه آن چيز از مقوله معناست. علاوه بر تبادر، لغت نيز اين گونه معنا كرده است. مرحوم شيخ انصارى از فيّومى در كتاب مصباح المنير نقل مى كند كه ايشان «بيع» را به «عقد» معنا نمى كند و نمى گويد: «البيع هو لفظ»، بلكه مى گويد: «البيع مبادلة مال بمال»[137] تبادل مالى به مال ديگر، جانشين كردن مالى را به مال ديگر. اين مبادله، يك امر معنوى است اگرچه سبب آن، لفظ باشد ولى لفظ، به عنوان سبب مطرح است و

بيع، عبارت از لفظ نيست، عبارت از سبب نيست، بلكه، بيع، عبارت از مسبّب است كه در مصباح المنير به «مبادلة مالٍ بمالٍ» تعبير شده است و اگر مى خواستند «بيع» را به عنوان لفظ مطرح كنند بايد مى گفتند: «البيع هو قول بعت و اشتريت» يا بگويند: «البيع هو عقد كذائي» كه خود كلمه «عقد»، دلالت بر امرى مى كند كه از مقوله لفظ است، ولى مصباح المنير عبارتى را گفته كه عبارت اخرى از نقل و انتقال و تمليك و تملّك- كه از مقوله معنا هستند- مى باشد. لذا در اين مرحله از بحث، ظاهر اين است كه عناوين و الفاظ معاملات، ربطى به اسباب ندارد بلكه براى مسبّبات وضع شده و اگر براى مسبّبات وضع شده باشد، از نزاع صحيحى و اعمّى خارج خواهد بود، يعنى ديگر ما نمى توانيم بگوييم: «بيع صحيح و بيع فاسد» و اگر يك چنين تعبيرى كرديم، مجازاً كلمه «بيع» را در مسبّب استعمال كرده ايم، سبب مى تواند اتصاف به صحت و فساد پيدا كند. ولى مسبّب، امرش داير بين وجود و عدم است. حال اگر از اين مرحله تنزّل كرديم و معتقد شديم كه الفاظ معاملات براى اسباب وضع شده اند، براى چيزهايى كه در آنها صحّت و فساد جريان دارد وضع شده اند آيا در اينجا همان نظر مرحوم آخوند را بايد اختيار كنيم كه بگوييم: بيع، براى سببِ صحيح،

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 233

وضع شده است؟، همان گونه كه ايشان در عبادات هم صحيحى شدند. خير، ما نيز همان گونه كه در عبادات اعمّى شديم، اينجا نيز اعمّى مى شويم، زيرا يكى از ادلّه اى كه ما در عبادات ذكر كرديم كلّى بود و

اختصاص به باب عبادات نداشت. خلاصه آن دليل، اين است كه غرض واضع از وضع، عبارت از تفهيم و تفهّم با سهولت است، يعنى علت اين كه الفاظ را به عنوان حكايت از معانى مطرح كردند، اين بود كه ملاحظه كردند اگر بخواهند با اشاره و امثال آن، مقاصد را تفهيم و تفهّم كنند، با مشكلاتى مواجه مى شوند، لذا براى اين كه انسان، زودتر بتواند مقاصد خود را تفهيم كند و مخاطب هم زودتر به مطالب انسان پى ببرد مسئله الفاظ را مطرح كرده و آنها را به عنوان دالّ بر معانى و حاكى از معانى قرار دادند اگرچه بين الفاظ و معانى، تباين وجود داشت. حال در ارتباط با مركّبات، خصوصيتى مطرح است كه- با توجه به غرض از وضع- ما را هدايت مى كند به اين كه بگوييم: وضع، براى اعم از صحيح و فاسد است و آن خصوصيت اين است كه يك امر مركّب ذات الأجزاء- مخصوصاً اگر شرايطى هم در كنار اين اجزاء مطرح باشد- اين طور نيست كه در خارج، هميشه واجد اجزاء و شرايط باشد بلكه چه بسا در اكثر موارد وقوعش در خارج، به صورت ناقص تحقّق پيدا مى كند، زيرا تا وقتى همه اجزاء و شرايط نباشند اين مركب تحقّق پيدا نمى كند. زمانى كه واضع در مقابل يك چنين مركّبى قرار مى گيرد و مى خواهد لفظى را براى آن وضع كند و هدفش از وضع، سهولت تفهيم و تفهّم است و ازطرفى به اين معنا توجّه دارد كه نياز استعمالى در موارد ناقص- به خاطر فقدان جزء يا شرط، چه به صورت عمدى و چه به صورت سهوى- بيشتر از موارد كامل است و اگر

لفظ را براى خصوص واجد جميع اجزاء و شرايط وضع كند نياز استعمالى نسبت به موارد زيادى كه خللى در مركب پيدا شده، بدون پاسخ مى ماند. به عبارت ديگر: مخترعى اتومبيلى را اختراع مى كند، اتومبيل، يك مجموعه مركّب است كه داراى صدها جزء است و شرايط خاصى هم دارد كه هر جزئى با خصوصيتى بايد همراه باشد. حال مى خواهد براى اين مجموعه مركّب، نام گذارى كند، اگر بگويد:

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 234

من كلمه اتومبيل را براى اين مجموعه اى كه داراى تمام اجزاء و شرايط معتبر در آن باشد- و حتّى يك جزء يا يك شرط كمبود نداشته باشد- وضع كردم. از ايشان سؤال مى شود: اگر اين اتومبيل واجد همه اجزاء و شرايط حركت كرد و پس از مقدارى حركت يكى از اجزاء آن از بين رفت يا فلان شرط آن منتفى شد، اين شخص نياز استعمالى دارد كه لفظى را در اين مورد به كار ببرد و اين نياز استعمالى، مواردش خيلى زياد است، اگر هدف شما سهولت تفهيم و تفهّم است، ديگر چه معنا دارد كه اتومبيل را براى خصوص آن واجد جميع اجزاء و شرايط وضع كنيد؟ پس نيازهاى استعمالى در مورد فقدان جزء يا فقدان شرط، چگونه بايد جواب داده شود؟ آيا آنجا تفهيم و تفهّم به سهولت مطرح نيست؟ آيا آنجا غرض از وضع نمى تواند پياده شود؟ يا اين كه همان طورى كه غرض از وضع اقتضا كرده كه براى اين اختراع، نامى به عنوان اتومبيل گذاشته شود، همان طور غرض از وضع اقتضا كرده كه در موارد كمبود بعضى از اجزاء و شرايط هم همين لفظ به كار رود تا تفهيم و تفهّم

با سهولت انجام گيرد. در باب عبادات گفتيم: عبادات، اين گونه نيست كه هميشه واجد جميع اجزاء و شرايط باشند. اگر هم واقع شود نسبت به شخص عالم ملتفت متوجه واقع مى شود ولى در بسيارى از موارد، انسان، عالم نيست و ملتفت نيست و چه بسا يك جزء يا شرطى را فراموش مى كند. اينجا نياز استعمالى دارد بيايد بگويد: اين نمازى كه من خواندم و مثلًا سوره را فراموش كردم اينجا چه عنوانى به اين عملم بدهم آيا «صلاة» را مجازاً استعمال كند؟ چرا مجازاً استعمال كند؟ مگر اصل وضع «صلاة» براى اين مركب، به منظور تفهيم و تفهّم به سهولت نبود؟ همين هدف، اقتضا مى كند كه كلمه «صلاة» براى معناى اعمّ وضع شود تا گاهى اوقات صحيحاً واقع شود و گاهى اوقات فاسداً و در هر دو كلمه «صلاة» به كار رود، و آن شخص عامى كه بعضى از اجزاء را فراموش كرده، بگويد: «من نماز خواندم ولى سوره را فراموش كردم» و موارد زيادى كه اين مشكلات پيش مى آيد. لذا با توجه به غرض از وضع و جنبه عقلائى مسئله، ما بايد بگوييم: لفظ «صلاة» مثل همين الفاظ متداوله در اين مخترعات و مركبات، براى اعم وضع شده

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 235

است. آيا كسى مى تواند در مورد مخترعات بگويد: اتومبيلى كه ده جزئش را از دست داده، عنوان اتومبيل عوض شده و اگر به آن اطلاق شود مجاز است؟ اگر كسى چنين تعبير كند چه بسا مورد تمسخر واقع شود. مسأله وضع، يك مسأله عقلائى است، همان طور كه عقلاء در مورد اختراعات خود اين گونه برخورد مى كنند در مورد عبادات و معاملات نيز به همين صورت

است. اگر بيع، براى اسباب وضع شده باشد، اسبابْ مركّبند، داراى اجزائند و در كنار اين اجزاء، شرايطى وجود دارد، ايجاب بايد مقدّم بر قبول باشد، مثلًا به لفظ عربى باشد، و- برفرض- به صورت ماضى باشد و ساير شرايطى كه معتبر است. وقتى مى خواهند لفظ «بيع» را براى يك چنين مركّبى وضع كنند، غرض و هدف وضع اقتضاء مى كند كه در مقام وضع، بيع را براى سبب واجد همه اجزاء و شرايط وضع نكنند بلكه همان طور كه سبب واجد جميع شرايط، حقيقتاً بيع است، سببى هم كه كمبودى دارد، حقيقتاً بيع است. لذا اين دليل كه در باب عبادات اقامه شد و اقتضا كرد ما آنجا قول به اعمّ را اختيار كنيم، همان دليل در اينجا همين اقتضا را دارد و حكم مى كند به اين كه اگر لفظ «بيع» براى اسباب وضع شده باشد بايد براى اعم از صحيح و فاسد وضع شده باشد. اشكال مهم ترين چيزى كه در مقابل حرف ما مطرح كرده اند كه درحقيقت به عنوان تأييدى از حرف مرحوم آخوند مى شود اين است كه گفته اند: در كتاب اقرار، اگر مثلًا زيد نزد حاكم اقرار كرد كه خانه اش را به عَمرو فروخته است، آيا حاكم از او توضيح مى خواهد؟ آيا حاكم مى گويد: شما به يك معناى اعمّ اقرار كرديد زيرا «بيع»- به صورت حقيقى- هم در صحيح استعمال مى شود و هم در فاسد و شما توضيح دهيد كه آيا خانه خود را به بيع صحيح منتقل كرديد يا به بيع فاسد؟ اگر «بيع» براى اعمّ وضع شده باشد بايد حاكم از اقراركننده توضيح بخواهد در حالى كه فقهاء مى گويند: حاكم شرع، توضيح نمى خواهد و

به مجرّد اقرار، حكم مى كند كه زيد بايد خانه را به عَمرو تحويل دهد و خانه ملك عَمرو است. آيا اين مطلب، دليل بر اين نيست كه «بيع» براى صحيح وضع

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 236

شده است؟ اين مهم ترين چيزى است كه مثل مرحوم آخوند مى تواند به آن تمسك كند. جواب: اين حرفها منافاتى با قول اعمّى ندارد. براى روشن شدن مطلب، ابتدا بايد به مقدّمه زير توجّه شود: اعمّى كه قائل به اعمّ است و مى گويد «بيع» براى اعمّ وضع شده است، معنايش اين نيست كه هرجا لفظ «بيع» استعمال مى شود همان معناى اعمّ اراده شده است، بلكه شايد «بيع» را استعمال كنند و خصوص صحيح را اراده كنند ولى به اين صورت كه آن معناى اعم را منطبق بر صحيح كنند، يعنى نظر متكلّم، خصوص بيع صحيح باشد ولى نه به صورتى كه لفظ «بيع» را در خصوص صحيح استعمال كرده باشد، اين مستلزم مجازيت است. بلكه «بيع» را در همان اعمّ استعمال كرده ولى قرينه اى اقامه كرده بر انطباق اين معناى اعمّ بر خصوص بيع صحيح، همان گونه كه اعمّى گاهى «بيع» را در اعمّ استعمال مى كند ولى قرينه اى اقامه مى كند بر انطباق اين معنا بر خصوص بيع فاسد نه اين كه لفظ «بيع» را در خصوص فاسد استعمال كند زيرا اين مستلزم مجازيت است. پس درحقيقت، اعمّى يك نوع استعمال و سه نوع اراده دارد: يك وقت كلمه «بيع» را مى گويد و همان معناى اعمّ را اراده مى كند. و گاهى كلمه «بيع» را مى گويد و خصوص صحيح را اراده مى كند، اما به كيفيت انطباق «بيع» بر خصوص صحيح. و گاهى كلمه

«بيع» را مى گويد و خصوص فاسد را اراده مى كند، ولى به كيفيت انطباق «بيع» بر خصوص فاسد. وقتى اين مقدّمه روشن شد، در باب اقرار نيز همين حرف را مى زنيم و مى گوييم: كسى كه اقرار مى كند به اين كه خانه اش را به عَمرو فروخته است، خصوصاً اگر اقرار نزد حاكم باشد، لفظ بيع را در معناى اعمّ استعمال كرده ولى قرينه اى اقامه كرده كه اين لفظ اعم، منطبق بر خصوص صحيح باشد و آن قرينه اين است كه اگر اين اقرار بخواهد از لغو بودن خارج شود ظاهرش اين است كه مى خواهد يك واقعيتى را بيان كند، يك امر منشأ اثر را بيان كند، در اين صورت، كسى كه نزد حاكم اقرار كند كه خانه اش را به

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 237

بيع فاسد به عَمرو فروخته است حاكم مى گويد: مگر تو بيكارى كه مى آيى يك مسأله لغو و بى ارزش را مطرح مى كنى؟ اقرار به اين كه خانه را به بيع فاسد فروخته اى منشأ اثر نيست. ظاهر اقرار اين است كه مى خواهد موضوعِ منشأ اثرى را بيان كند، و روشن است كه موضوع منشأ اثر، بيع صحيح است و اگر اقرار به بيع صحيح باشد اين اقرارى است كه در مورد آن گفته اند: «إقرار العقلاء على أنفسهم جائز».[138]

ثمره بحث صحيح و اعمّ در باب معاملات

در بحث عبادات گفتيم: اگر كسى صحيحى شود، در موارد شك در جزئيت و شرطيت، نمى تواند به اطلاقات تمسك كند. اگر كسى شك كند كه آيا سوره براى نماز، جزئيت دارد يا نه؟ نمى تواند براى نفى جزئيت آن به اطلاق (أقيموا الصلاة) تمسك كند، هرچند مقدمات حكمت هم تمام باشد زيرا با فرض اعتقاد به قول

صحيحى، اين شخص، شك دارد كه آيا به نماز بدون سوره، عنوان «صلاة» اطلاق مى شود يا نه؟ و تمسك به اطلاق در جايى امكان دارد كه اصل عنوان مطلق آن محرز و مسلّم باشد.

در مسئله «أعتق رقبةً» دو نوع شك ممكن است پيش بيايد: يك وقت شك داريم كه آيا قيد ايمان، مدخليت دارد يا نه؟ اينجا اگر مقدّمات حكمت وجود داشته باشد، جاى تمسك به اطلاق است. و يك وقت در حرّ بودن و عبد بودن انسانى شك مى كنيم و نمى دانيم كه آيا حرّ است يا عبد. در اين صورت نمى توانيم به اطلاق «أعتق رقبة» تمسك كنيم زيرا ما در مورد اين شخص، عنوان مطلق را احراز نكرده ايم و تمسك به اطلاق در جايى است كه عنوان مطلق را احراز كرده باشيم ولى در ارتباط با قيودش ترديد داشته باشيم. بنابراين صحيحى در مورد شك در جزئيت و شرطيت نمى تواند به اطلاقات

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 238

تمسك كند ولى اعمّى مى تواند چنين كارى را انجام دهد، زيرا اعمّى، عنوان «صلاة» را موضوع براى اعم مى داند و براى او محرز است كه «صلاة»، خواه سوره داشته باشد و خواه نداشته باشد، عنوان «صلاة» برآن منطبق است ولى حالا شك مى كند كه آيا سوره مدخليت دارد يا نه؟ اينجا به اطلاق (أقيموا الصلاة) تمسك مى كند و با اين تمسك به اطلاق، جزئيتِ سوره، از بين مى رود و اين ثمره مهمى بود كه بر بحث صحيح و اعم در عبادات مترتب بود. ولى آيا در باب معاملات چگونه است؟ در ابتدا ممكن است به ذهن انسان بيايد كه فرقى بين باب عبادات و معاملات وجود ندارد و

(أحلّ اللَّه البيع) مثل (أقيموا الصّلاة) است، لذا در باب معاملات هم اگر كسى در شرطيت چيزى نسبت به بيع شك كند، در صورتى كه صحيحى باشد نمى تواند به اطلاق (أحلّ اللَّه البيع) تمسك كند و اگر اعمّى باشد مى تواند تمسك كند.

لذا بر شهيد اوّل رحمه الله به همين صورت اشكال كرده اند. شهيد اوّل رحمه الله فرموده است: «ما معتقديم الفاظ عبادات و معاملات براى خصوص صحيح وضع شده است ولى در مورد عبادات، مسئله «حجّ» را استثناء مى كنيم و آن را موضوع براى اعمّ از صحيح و فاسد مى دانيم». علت استثناى «حجّ» اين است كه ما در تمامى عبادات فاسد، هيچ عبادت فاسدى را پيدا نمى كنيم كه با فرض فسادش، اتمام آن واجب باشد. اگر كسى در وسط «نماز» فهميد نمازش فاسد است، اتمام نماز براى او واجب نيست. همچنين است در مورد «روزه» ولى در باب «حجّ» اين گونه نيست. اگر كسى در وسط «حجّ»، حجّش فاسد شد، حقّ ندارد «حجّ» را رها كند بلكه لازم است «حجّ» را به آخر برساند و در سال بعد، اين «حجّ» را اعاده كند. لذا خصوصيتى كه در باب حجّ است لزوم اتمام و وجوب اكمال آن است. شهيد رحمه الله مى فرمايد: اين خصوصيت، اقتضا كرده است كه ما در باب «حجّ» قائل به وضع براى اعمّ شويم، لذا فاسدش هم مأمور به است ولى همه معاملات و ساير عبادات براى صحيح وضع شده اند.[139]

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 239

به ايشان اشكال شده شما كه در باب معاملات نيز- مانند عبادات- صحيحى هستيد پس چرا در باب معاملات، به اطلاقات تمسك مى كنيد؟ چرا به اطلاق (أحلّ اللَّه البيع) و

(أوفوا بالعقود) و (تجارة عن تراض) و اطلاق ساير ادلّه اى كه در باب معاملات وارد شده تمسّك مى كنيد؟ در حالى كه صحيحى نمى تواند به اين اطلاقات تمسك كند همان گونه كه در باب عبادات نمى توانست چنين تمسّكى داشته باشد. پس آنچه در ابتداى نظر به ذهن مى آيد اتّحاد مسأله عبادات و معاملات در ارتباط با ترتّب ثمره است در نتيجه صحيحى در هيچ كدام نمى تواند به اطلاقات تمسك كند و اعمّى مى تواند. ولى آيا واقعيت مسئله به همين صورت است؟ واقعيت امر اين است كه در باب معاملات، خصوصيتى وجود دارد كه ما نمى توانيم ترتب ثمره را- به آن نحو كه در عبادات گفتيم- مطرح كنيم، آن خصوصيت اين است كه در (أقيموا الصلاة)، اگرچه «صلاة»، موضوع است و متعلّق است ولى در عين حال، «صلاة» يك موضوع عرفى نيست بلكه موضوعى شرعى است خواه قائل به حقيقت شرعيه باشيم يا قائل نباشيم. به هرحال، ما نمى توانيم «صلاة» را به عنوان يك موضوع عقلائى و عرفى مطرح كنيم. «صلاة» چيزى است كه به شارع ربط دارد لذا به حسب اصطلاح، از «صلاة» و امثال آن به «موضوعات مستنبطه» تعبير مى شود، يعنى موضوعاتى كه خود مجتهد بايد از ادلّه شرعيه، نفس موضوع را استنباط كند و به دست آورد كه مثلًا «صلاة» چيست؟ و چه خصوصياتى در آن معتبر است. در نتيجه در مورد عبادات- به لحاظ اين كه ارتباط مستقيم با شارع دارد و عرف، دخالتى در اين عناوين ندارد- بين صحيحى و اعمّى فرق به وجود مى آيد و ثمره نزاع روشن مى شود.

در مورد شك در جزئيت سوره، صحيحى نمى تواند به (أقيموا الصلاة) تمسك كند ولى اعمّى مى تواند. امّا در باب

معاملات، مثل (أحلّ اللَّه البيع) ما اينجا يك حكمى داريم كه فاعلش خداوند است و يك موضوع داريم بنام «البيع» ولى آيا مراد از اين «البيع»،

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 240

«بيع شرعى» است يا «بيع عرفى و عقلائى»؟ ما دو دليل داريم بر اين كه مراد از «البيع» در (أحلّ اللَّه البيع) عبارت از «بيع عرفى» است نه «بيع شرعى». دليل اوّل: شما مگر نمى گوييد: در آن دسته از عناوين موضوعات كه به عرف ارتباط دارد و موضوعات مستنبطه نيست، بايد به عرف مراجعه كرد؟ اگر شارع فرمود:

«الدّم نجس» وقتى از شما سؤال كنند «الدم» چيست؟ خواهيد گفت: چيزى است كه عرف به آن «دم» مى گويد. و اگر گفتند: خمرى كه در «الخمر حرام» موضوع براى حكم قرار گرفته چيست؟ خواهيد گفت: چيزى است كه عرف آن را «خمر» بنامد. اگر در مورد خمر و دم و امثال اين ها اين مسئله را پياده مى كنيد، چرا در مورد «بيع»، اين حرف را نمى زنيد؟ (أحلّ اللَّه البيع) چه خصوصيتى دارد كه اين معنا در آن پياده نشود؟ مگر «بيع» معناى عقلائى ندارد مگر معناى عرفى ندارد؟ در (أقيموا الصلاة) نمى توانيد اين معنا را پياده كنيد زيرا عرف و عقلاء، به «صلاة» و معناى آن آشنا نيستند ولى در (أحلّ اللَّه البيع)- بعد از آنكه «بيع»، يك موضوع عقلائى و عرفى است- چاره اى نداريد كه همانند «الخمر حرام» و «الدم نجس» برخورد كنيد يعنى بگوييد: مراد از «بيع» در اين آيه شريفه «بيع عرفى» و «بيع عقلائى» است. دليل دوّم: شما كه احتمال مى دهيد مقصود از «بيع» در (أحلّ اللَّه البيع)، «بيع شرعى» است، ما از شما سؤال

مى كنيم كه مراد از «بيع شرعى» چيست؟ خواهيد گفت: «بيع شرعى آن بيعى است كه خدا آن را امضا كرده است» اگر چنين باشد معناى (أحلّ اللَّه البيع) اين مى شود كه «أحلّ اللَّه البيع الّذي أحلّه اللَّه» يعنى خداوند امضا كرده آن بيعى را كه امضا كرده است. و اين مسئله، تحصيل حاصل است و ممتنع است كه ما يك چنين معنايى را در اينجا پياده كنيم. چون معناى «أحلّ» عبارت از «حلّيت تكليفيه» نيست. «أحَلَّ» به معناى «امضاء و إنفاذ» است. به معناى «حكم وضعى» است. آن وقت آيا مى توان گفت: خداوند، امضا كرده است آن بيعى را كه امضا كرده است؟ لذا ما با استناد به اين دو دليل، چاره اى نداريم جز اين كه «بيع» در (أحلّ اللَّه

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 241

البيع) را «بيع عقلائى و عرفى» معنا كنيم. يعنى اين آيه شريفه- به عنوان قاعده- معنايش اين است كه درحقيقت، خداوند مى خواهد بفرمايد: هر چيزى كه نزد عقلاء «بيع» ناميده مى شود، مورد امضاى خداوند است.[140] حال كه معناى «بيع» اين گونه شد، آيا صحيحى و اعمّى، در ارتباط با (أحلّ اللَّه البيع) چه موضعى مى توانند بگيرند؟ مسئله داراى سه صورت است، در يك صورت، هم صحيحى و هم اعمّى مى توانند به اطلاق (أحلّ اللَّه البيع) تمسك كنند و در يك صورت، هيچ كدام از آنان نمى توانند به اطلاق تمسك كنند. و در صورت سوّم، اعمّى مى تواند به اطلاق تمسك كند ولى صحيحى نمى تواند و درحقيقت ثمره نزاع در همين صورت اخير مشخص مى شود و همين هم كفايت مى كند براى ترتب ثمره و اين كه نزاع در باب معاملات خالى از ثمره نباشد.

صورت اوّل: صورتى است كه هر دو طرف مى توانند به اطلاق تمسك كنند و آن جايى است كه آن چيزى كه شك در اعتبارش وجود دارد، چيزى است كه وجود و عدمش، لطمه اى به «بيع عرفى» نمى زند يعنى اين امر مشكوك الاعتبار- از نظر شارع- در نظر عرف وضع روشنى دارد و مى دانيم كه اين امر، وجود داشته باشد يا نداشته باشد، صحت عرفيه «بيع» محفوظ است. مثل اين كه ما احتمال دهيم شارع در الفاظ «بيع» عربيّت را معتبر دانسته است و چيزى نداريم كه ابتداءً جلوى اين احتمال را بگيرد. در اينجا وقتى مسأله عربيّت را با عرف در ميان مى گذاريم مى بينيم براى عرف هيچ فرقى نمى كند كه عربى باشد يا غير عربى. اين همه عقلاى عالم هستند كه

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 242

داراى لغات مختلف و زبان هاى مختلف مى باشند و به زبان هاى خودشان ايجاب و قبول را واقع مى سازند و قراردادهاى معاملى امضا مى كنند و اين گونه نيست كه همه عقلاى عالم خود را تابع لغت عرب ببينند. در اينجا- كه شك در اعتبار عربيت از نظر شارع مى شود- اعمّى مى تواند به اطلاق (أحلّ اللَّه البيع) تمسك كند و اعتبار عربيت از نظر شارع را نفى كند. صحيحى هم مى گويد: موضوعِ (أحلّ اللَّه البيع) «البيع الصحيح العرفى» است و من يقين دارم كه بيع بدون عربيت، صحت عرفيه دارد. در اين صورت به اطلاق (أحلّ اللَّه البيعَ) تمسك مى كند و مى گويد: نزد شرع هم، عربى بودن، شرط نيست. صورت دوّم: جايى است كه هيچ كدام از صحيحى و اعمّى نمى توانند به اطلاق تمسك كنند و ما نظير اين را در باب عبادات

مطرح كرديم. در آنجا گفتيم: اعمّى در موارد شك در جزئيت اجزاء معمولى، مى تواند به اطلاق (أقيموا الصلاة) تمسك كند ولى اگر در ركنيت چيزى شك داشته باشد و اركان را داخل در موضوع له بداند، نمى تواند به اطلاق (أقيموا الصلاة) تمسك كند. همان گونه كه صحيحى نمى توانست تمسك كند. حال اگر در باب معاملات احتمال دهيم فلان خصوصيت جنبه ركنيت دارد، معناى ركنيتِ يك چيز در باب معاملات اين است كه با نبودن آن چيز، عنوان معامله- حتى بنا بر قول اعمّى 141]- تحقّق پيدا نمى كند. در اين صورت هم دست صحيحى از (أحلّ اللَّه البيع) كوتاه است و هم دست اعمّى، زيرا هر دو، احتمال مى دهند كه با نبودن اين شى ء مشكوك الركنيه، اصلًا عنوان بيع تحقّق پيدا نكند و عنوانى كه موضوع براى «أحلّ» قرار گرفته، احراز نشود، و ما گفتيم: در تمسك به اطلاق، بايد نفس عنوان مطلق، احراز شود و با شك در عنوان مطلق، تمسك به اطلاق جايز نيست. صورت سوّم: جايى است كه درحقيقت، ثمره بين قول صحيحى و قول اعمّى در

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 243

باب معاملات، ظاهر مى شود. و آن عبارت از اين است كه اگر مشكوك ما چيزى باشد كه يقين داريم در عنوان بيع دخالت ندارد- چون ركنيت ندارد- ولى احتمال مى دهيم كه در صحّت عرفيه اش دخالت داشته باشد، مثلًا اگر «مبيع» ماليّت داشت ولى «ثمن»، ماليّت نداشت، احتمال مى دهيم كه اعتبار ماليّت «ثمن» در صحت عرفيّه بيع دخالت داشته باشد به طورى كه اگر در جايى «ثمن» فاقد ماليّت بود، عقلاء هم بگويند: اين بيع، باطل است. اينجا اعمّى مى گويد: من موضوعِ (أحلّ اللَّه

البيع) را «البيع الصحيح» نمى دانم بلكه موضوع آن را «مطلق البيع» مى دانم، خواه نزد عقلاء، صحيح باشد يا فاسد. در اين صورت اگر ثمن، ماليت نداشت مطلق عنوان «البيع» برآن صادق است.

بنابراين در جايى كه شك در اعتبار ماليّت ثمن داريم، اعمّى به اطلاق (أحلّ اللَّه البيع) تمسك مى كند و اعتبار ماليّت ثمن را نفى مى كند. ولى صحيحى نمى تواند تمسك به اطلاق كند زيرا صحيحى مى گويد: «البيع» در (أحلَّ اللَّه البيع) به معناى «البيع الصحيح عند العقلاء» است و اگر ثمن، فاقد ماليّت بود، چنين بيعى «صحيح عند العقلاء» نيست و وقتى ما شك داشته باشيم كه آيا فلان بيع، صحيح عند العقلاء هست يا نه؟ نمى توانيم به اطلاق (أحلّ اللَّه البيع) تمسك كنيم زيرا در تمسك به اطلاق، بايد اصل عنوان مطلق را احراز كرده باشيم. در نتيجه بحث صحيح و اعمّ در باب معاملات بدون ثمره نيست.

آيا بين صحت معامله نزد عقلاء با صحت آن نزد شارع، ملازمه وجود دارد؟

همان گونه كه در بحث قبل اشاره كرديم «بيع» در (أحلّ اللَّه البيع) نمى تواند «بيع شرعى» باشد زيرا شرعيت بيع، به نفس همين (أحَلَّ اللَّه البيع) درست شده است و معنا ندارد كه موضوع در (أحلَّ اللَّه البيع) همان بيع شرعى باشد بلكه بايد موضوع،

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 244

«بيع عرفى» باشد و در اين صورت، معناى آيه شريفه- حتى بنا بر قول به صحت- اين مى شود كه هر بيعى كه نزد عقلاء محكوم به صحّت است، شارع هم آن را امضاء كرده است و گويا آيه شريفه، ملازمه اى بين «صحّت بيع نزد عقلاء» و «صحت بيع نزد شارع» بيان مى كند. آن وقت اشكال مى شود كه ما مواردى داريم كه اين ملازمه تحقّق ندارد، يعنى معاملاتى

وجود دارد كه عقلاء، حكم به صحّت آن كرده اند، در حالى كه شارع مقدّس حكم به بطلان آن كرده است، مثلًا «بيع ربوى»، از نظر عقلاء نه تنها صحيح است بلكه در تمام نقاط عالم رايج است ولى شارع مقدس، آن را مشروع نمى داند. موارد ديگرى نيز از اين قبيل وجود دارد. جواب اين اشكال را در بحث قبل اشاره كرديم و گفتيم: (أحلَّ اللَّه البيع) مثل «أعتق الرقبة» مى باشد. همان طور كه «أعتق الرقبة» يك قاعده كلّى است و اين قاعده كلّى مى تواند در معرض تقييد واقع شود. با وجود اين، تقييد، نمى تواند ضربه اى به اطلاق قانون وارد كند زيرا تقييد هم مثل تخصيص، تصرف در اراده جدّى مولاست نه تصرّف در اراده استعمالى. لذا همان طور كه محقّقين فرموده اند: تخصيص و تقييد، موجب تجوّز در لفظ عام و مطلق نخواهد بود. خروج «لا تكرم زيداً العالم» از «أكرم كلّ عالم» به اين معنا نيست كه «أكرم كلّ عالم» در معناى عام استعمال نشده است. خير، اراده استعماليه، به همان عام تعلّق گرفته است ولى اراده جدّيّه به ماعداى مورد مخصّص تعلّق مى گيرد. كه اين مطلب را در بحث عام و خاص و مطلق و مقيّد به طور مبسوط مورد بررسى قرار خواهيم داد. بنابراين، همان طورى كه در ارتباط با ساير مطلقات، يك مقيّداتى مطرح است و يك مواردى هم به عنوان شك در تقييد مطرح است و ما در موارد شك در تقييد، به اطلاق تمسك مى كنيم و در مواردى كه دليل محكمى بر تقييد داشته باشيم، مطلق را تقييد مى زنيم، عين همين مطلب را در ارتباط با (أحلّ اللَّه البيع) مى گوييم. ولى در ارتباط با

خصوص اين مورد (بيع ربوى) در آيه شريفه نكته اى وجود دارد كه در ساير موارد مطلق و مقيّد مطرح نيست. در ساير موارد، اگر تقييد به صورت قيد

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 245

متّصل باشد- مثل اين كه از اوّل بگويد: «أعتق الرقبة المؤمنة»- در اين صورت، در عنوان كردن اطلاق و تقييد، مسامحه وجود دارد، زيرا اطلاقى نبوده است كه بخواهد تقييد پيدا كند. حكم، از اوّل به صورت مقيّد مطرح شده است. ولى در جايى كه اين معنا به دليل منفصل روشن شود، يك دليل مى گويد: «أعتق الرقبة» و دليل منفصل ديگر مى گويد: «لا تعتق الرقبة الكافرة»، اينجا همان مسئله اطلاق و تقييد مطرح است و در ماعداى مورد دليل مقيّد، به اطلاق تمسك مى كنيم. ولى در آيه شريفه، دنبال (أحلّ اللَّه البيع) فرموده است: (و حَرَّمَ الرّبا) و درحقيقت، بين بيع و ربا ايجاد مقابله كرده است. از اين مقابله استفاده مى شود كه شارع مى خواهد بگويد: «ربا، بيع نيست». به عبارت روشن تر: شما آيه (أحَلَّ اللَّه البيع وَ حَرَّمَ الرّبا) را چگونه معنا مى كنيد؟

آيا مجموع اين دو جمله معنايش مى شود: «أحلّ اللَّه البيع غير الربوي» مثل همان قيد متصلى كه در «أعتق الرقبة المؤمنة» مطرح است؟ يا اين كه آنچه عرف از مقابله بين «بيع» و «ربا» در اين آيه استفاده مى كند اين است كه شارع مى خواهد بگويد: «ربا اصلًا بيع نيست» در اين صورت آيه (و حرّم الرّبا) مثل دليل حاكم خواهد بود و داراى عنوان تقييد و تخصيص نيست. يك دليل مى گويد: (أحلَّ اللَّه البيع) و دليل ديگر مى گويد:

«البيع الربوى ليس ببيع عند الشارع» در اينجا ديگر عنوان تقييد و تخصيص مطرح نيست.

مثل اين كه در «أعتق الرقبة» گاهى مولا براى تقييد مى گويد: «لا تعتق الرقبة الكافرة» ولى يك وقت مى گويد: «الرقبة الكافرة ليست برقبة»، اين دليل، ناظر به همان «أعتق الرقبة» است ولى نظارتش به نحو حكومت است. ظاهر اين است كه در آيه شريفه (أحلّ اللَّه البيع و حرّم الرّبا)، شارع مى خواهد يك چنين چيزى را بيان كند.

مى خواهد بگويد: «ربا، غير مشروع است، زيرا ربا، بيع نيست». و الّا چرا در آيه شريفه، بين «بيع» و «ربا» مقابله ايجاد كرده است. لذا در خصوص «بيع ربوى» به نظر مى رسد مسئله بالاتر است و عنوان تخصيص و تقييد مطرح نيست بلكه مسأله حكومت مطرح است، مثل «لا شكّ لكثير الشك» در برابر ادلّه اى كه روى شكوك در ركعات يا افعال نماز، آثارى را مترتب مى كند.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 246

اگر عناوين معاملات، براى مسبّبات وضع شده باشند آيا مى توان به اطلاق (أحلّ اللَّه البيع) تمسك كرد؟
اشاره

در بحث هاى گذشته گفتيم: در ارتباط با ثمره نزاع ميان صحيحى و اعمّى در باب معاملات، سه صورت تصوير مى شود. در يك صورت، هر دو مى توانستند به اطلاق تمسك كنند و در يك صورت، هيچ كدام نمى توانستند و در نتيجه در اين دو صورت، ثمره اى وجود نداشت و تنها در يك صورت بود كه اعمّى مى توانست به اطلاق (أحلّ اللَّه البيع) تمسك كند ولى صحيحى نمى توانست و آن در جايى بود كه در مورد چيزى شك داشته باشيم آيا در صحّت عرفيه اعتبار دارد يا نه؟ در اين صورت، صحيحى كه مى گويد: «بيع، براى «صحيح عرفى» وضع شده است»، با شك در اعتبار چيزى در صحت عرفى، نمى تواند عنوان بيع را احراز كند و با عدم احراز عنوان بيع، نمى تواند به (أحلَّ اللَّه البيع) تمسك كند. به

خلاف اعمّى كه در چنين موردى مى تواند به اطلاق تمسك كند. مطلب ديگرى كه در بحثهاى قبل گفتيم اين بود كه نزاع ميان صحيحى و اعمّى در باب عناوين معاملات در صورتى است كه اين عناوين براى اسباب وضع شده باشند. ولى اگر اين عناوين براى مسبّبات وضع شده باشند، در مسبّبات، مسئله صحت و فساد مطرح نيست. امرِ مسبّبات، داير بين وجود و عدم است و براساس اين مبنا، الفاظ معاملات، از نزاع صحيحى و اعمّى خارج مى شوند. اشكال: اگر كسى در باب معاملات، وضع براى مسبّبات را اختيار كرد[142]- كه خارج

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 247

از نزاع صحيحى و اعمّى است- آيا اطلاق (أحلّ اللَّه البيع) قابل استناد است؟ روشن است كه اگر ما بگوييم: الفاظ معاملات براى مسبّبات وضع شده اند در اين صورت معناى آيه اين مى شود كه «خداوند، ملكيت را در مورد بيع امضا كرده است» نه اين كه «عقد بيع را مؤثّر در ملكيت قرار داده است». حال اگر (أحلّ اللَّه البيع) يك چنين معنايى داشته باشد، آيا در موارد شك مى توان به اطلاق آن تمسك كرد؟ شك ما معمولًا در ارتباط با سبب است، در اين است كه آيا عربيت در صيغه بيع معتبر است يا نه؟ اين شك در محدوده سبب است و به اين برمى گردد كه «اگر صيغه بيع، فارسى بود، آيا اين صيغه، در تحقّق ملكيت مؤثر است يا نه؟» و يا شك مى كنيم «آيا شارع، تقدّم ايجاب بر قبول را معتبر دانسته است يا نه؟» كسى بيايد قبول را بر ايجاب مقدّم بدارد و بگويد: «من اين چيز را از شما خريدم» و شما

هم بگوييد: «من هم فروختم» و ما شك كنيم كه آيا چنين معامله اى در ملكيت مبيع نسبت به مشترى و ملكيت ثمن نسبت به بايع، تأثير دارد يا نه؟ در اين صورت، راه ما از راه آيه جدا مى شود. چون براساس مبناى مسبّبات، آيه روى مسبّب تكيه كرده و بيع به معناى مسبّب است ولى شك ما در محدوده اسباب است و در مورد چنين شكهايى نمى توان به اطلاق (أحلّ اللَّه البيع) تمسك كرد. و به عبارت علمى و برهانى كه در تقرير اشكال گفته اند: شما وقتى مثلًا در بيع، مسبّب را با سبب ملاحظه مى كنيد، سه صورت مى توانيد تصوير كنيد: صورت اوّل: مسبّب، فقط داراى يك سبب است يعنى آنچه دست انسان را مى گيرد و به مسبّب مى رساند غير از يك سبب نيست. صورت دوّم: مسبّب، داراى اسباب متعددى است و از طرق متعددى مى توان به مسبّب رسيد و اين خود داراى دو صورت است: 1- همه اسباب متعدّده، در يك رديف باشند، يعنى اگر قرار باشد در مسبّب تأثير

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 248

داشته باشند، همه آنها تأثير دارند و اگر بنا باشد در مسبّب، تأثير نداشته باشند، هيچ كدام ندارند. اين طور نيست كه بعضى از آنها به طور يقين در مسبّب تأثير داشته باشند و تأثير بعضى به صورت مشكوك باشد. 2- اسباب متعدّد، در يك رديف نباشند بلكه بعضى از آنها، قطعاً تأثير در تحقّق مسبّب دارند ولى بعضى ديگر، تأثيرشان در مسبّب، مشكوك است. تأثير سبب در مسبّب، از اين سه صورت خارج نيست. مستشكل مى گويد: اگر (أحلَّ اللَّه البيع) يك معناى مسبّبى پيدا كرد- كه فرض ما اين است- در صورتى

كه بيع، داراى سبب واحدى باشد لازمه اين كه شارع مسبّب را امضا كرده باشد اين است كه سبب آن را هم امضا كرده است. مسبّبى كه جز يك راه و يك سبب ندارد بدون ترديد وقتى مسبّب مورد امضاى شارع قرار گرفت سبب آن نيز مورد امضا قرار گرفته است، زيرا رسيدن به مسبّب از غير راه سبب امكان ندارد. و در صورتى كه مسبّب، داراى اسباب متعدّدى باشد و اين اسباب يكنواخت است و هيچ كدام ترجيحى بر ديگرى ندارند، در اين صورت نيز اگر شارع، مسبّب را امضا كرد چاره اى نيست جز اين كه بگوييم: همه اسباب را هم امضا كرده است، بين اين اسباب، تبعيض امكان ندارد. شارع نمى تواند بگويد: «هيچ كدام از اين اسباب را قبول ندارم ولى درعين حال مسبّب را مى پذيرم»، اگر مسبّب را پذيرفت همه اسباب را هم پذيرفته است، زيرا رسيدن به مسبّب، از غير راه اين اسباب امكان ندارد. ولى در صورتى كه مسبّب، داراى اسباب متعدّدى باشد و اين اسباب متعدّد، از نظر تيقّن و عدم تيقّن در تأثير در مسبّب، اختلاف دارند. مثل اين كه مى دانيم صيغه عربى، براى تحقّق اين مسبّب، سببيّت دارد ولى در مورد صيغه فارسى شك داريم كه آيا اين لفظ، سببيّت دارد براى تحقّق مسبّب يا نه؟ يا در مورد معاطات كه فعل است شك داريم كه آيا سببيّت براى تحقّق مسبّب دارد يا نه؟ اساس اشكال مستشكل همين جاست. مى گويد: در اينجا چگونه مى توانيد به اطلاق (أحلّ اللَّه البيع) تمسك كنيد؟ (أحلّ اللَّه البيع) مسبّب را مى گويد. شما مى گوييد: «مسبّب بدون سبب نمى شود»، قبول داريم. ولى سبب

اصول فقه شيعه، ج 2،

ص: 249

متيقّن- مثل صيغه عربى- بدون اشكال، تأثير در تحقّق مسبّب دارد امّا در ارتباط با اسباب مشكوك چگونه مى توان به (أحلّ اللَّه البيع) تمسك كرد؟ مستشكل مى گويد:

درست در همين مورد- كه نوعاً محلّ ابتلاست- دست ما كوتاه است. (أحلّ اللَّه البيع) مسبّب را مى گويد و شك شما در محدوده اسباب است. به عبارت ديگر: در اين فرض، اگر شارع، مسبّب را امضا كند لازمه اش اين نيست كه همه اسباب- حتى مشكوك السببيّه ها- را مورد امضاى خود قرار دهد، زيرا ملازمه اى وجود ندارد. شارع، مسبّب را امضاء كرده است، بعضى از اسباب هم متيقن السببيّة هستند، ممكن است انسان از راه همين اسباب، به مسبّب رسيده باشد، اما اين كه مشكوك السببيّه ها را هم شارع امضا كرده باشد، با توجه به اين كه بيع، معناى مسبّبى دارد و امضاء- به طور مستقيم- متوجه به مسبّب است، ديگر ملازمه اى وجود ندارد كه اسباب مشكوكه هم مورد امضاء قرار گرفته باشند. لذا در اين فرض اخير- كه عمده هم همين فرض است- نمى توان در مورد اسباب مشكوكه به اطلاق (أحلَّ اللَّه البيع) تمسك كرد، مثل اين كه صيغه بيع، غير عربى باشد يا بيع به صورت معاطات باشد و يا قبول بر ايجاب تقدّم داشته باشد، در اين گونه موارد نمى توان به اطلاق (أحلّ اللَّه البيع) تمسك كرد. اين اشكال، اشكال مهمّى است و در باب معاملات، ثمره فقهيه برآن مترتب است زيرا الفاظ و عناوين، ظاهر در اين هستند كه براى مسبّبات وضع شده اند و شما هم مى گوييد: در اين موارد، تمسك به اطلاقات جايز نيست.

[كلام محقق نائينى

محقّق نائينى رحمه الله در پاسخ اشكال فوق فرموده است: اين مطلبى

كه درباره معاملات مطرح است كه «آيا الفاظ، براى مسبّبات وضع شده اند يا براى اسباب؟» معنايش اين است كه اصل سببيّت را يك امر مفروغ عنه قرار داده اند سپس نزاع كرده اند كه آيا الفاظ معاملات براى اسباب وضع شده اند يا براى مسبّبات؟ ولى ما ريشه اين حرف را قبول نداريم. در معاملات، مسأله سببيّت و مسببيّت مطرح نيست، زيرا سببيّت و مسببيّت در تكوينيات به اين معناست كه ما دو وجود مستقل داريم: يكى

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 250

وجود سبب و ديگرى وجود مسبّب، و وجود سبب، علّت موجده براى مسبّب است.

سبب، افاضه مى كند مسبب را و مؤثر در وجود مسبّب است. در باب نار و احراق، مسئله اين طور است، نار، يك وجود مستقل دارد، احراق هم يك وجود مستقل دارد و نار، موجد احراق و مؤثر در وجود احراق است. آيا در باب معاملات نيز مسئله به همين صورت است؟ يعنى ما دو وجود مستقل داريم كه يكى علت موجده براى ديگرى است؟ ايشان مى فرمايد: معناى سببيّت و مسببيّت در باب معاملات اين است كه بگوييم:

عقد بيع- يعنى بعت و اشتريت- علت موجده براى ملكيت است و تأثير در ملكيت دارد. گويا كسى به ايشان مى گويد: مگر اين حرف، چه مانعى دارد؟ محقّق نائينى رحمه الله مى فرمايد: دليل بر عدم تأثير عقد اين است كه اگر كسى «بعتُ و اشتريتُ» را بگويد ولى در مقام انشاء بيع نباشد، قصد تمليك و تملّك نداشته باشد، نمى توان گفت اين «بعت و اشتريت» مؤثر در ملكيت است. ولى اگر مسأله سببيّت مطرح بود، نفس اين الفاظ بايد در مسبّب تأثير كرده و علّت موجده ملكيت باشند. در حالى

كه ما يقين داريم كه اگر به صورت مزاح «بعت و اشتريت» را بگويد، به دنبال آن، ملكيت، تحقّق پيدا نمى كند. از اينجا استفاده مى كنيم كه در باب معاملات، مسأله سببيّت و مسببيّت- مانند آنچه در تكوينيات گفته مى شود- مطرح نيست. ولى آيا وقتى سببيّت كنار رفت، چه چيزى جاى سببيّت را پر مى كند؟ محقّق نائينى رحمه الله مى فرمايد: بايد بگوييم: اين «الفاظ» در باب معاملات، به منزله «آلت» مى باشند و «ملكيت»، عبارت از «ذى الآلة» مى باشد و اين آلت، در صورتى آليت دارد كه صاحب اين آلت- كه مثلًا عبارت از بايع است- قصد انشاء معامله و قصد تمليك و تملّك داشته باشد و در حقيقت، روح معامله، متقوّم به قصد بايع است، متقوّم به آن امر باطنى بايع است كه مى خواهد اين مبيع را به مشترى تمليك كند ولى هر امر قلبى، يك مُظْهِرى لازم دارد و اين معنا، به واسطه الفاظ، تحقّق پيدا مى كند، به واسطه آليتِ ايجاب و قبول، تحقّق پيدا مى كند.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 251

بعد مى فرمايد: يكى از فرقهايى كه بين «سبب و مسبّب» و «آلت و ذى الآلة» وجود دارد اين است كه ما در باب «سبب و مسبّب»، دو وجودِ متغاير و مستقلّ داريم و يكى از آن دو مؤثر در ديگرى است درحالى كه در باب «آلت و ذى الآلة» بيش از يك وجود مطرح نيست. «آلت» و «ذى الآلة» اتّحاد وجودى دارند و تعدّد در آنها مطرح نيست. در اين صورت (أحلّ اللَّه البيع) وقتى كه ناظر به «ذى الآلة» شد- همان چيزى كه از آن به «مسبّب» تعبير مى كرديم- ناظر به «آلت» هم خواهد بود زيرا بين اين

دو- آلت و ذى الآلة- اتّحاد وجودى مطرح است و مغايرتى بين اين دو وجود ندارد. بنا بر مسأله «اسباب و مسبّبات»، با توجه به اين كه مغايرت وجود داشت، مستشكل مى گفت: «چون (أحلّ اللَّه البيع) ناظر به مسبّب است، نمى تواند ناظر به سببى كه در سببيت آن شك داريم باشد». آنجا، مطلب درست بود. ولى اگر مسئله بر مبناى اتحاد وجود مطرح باشد ديگر گويا فرق نمى كند كه (أحلَّ اللَّه البيع) ناظر به «آلت» باشد يا ناظر به «ذى الآلة» باشد، چون بين اين ها تغايرى وجود ندارد و طبق اين مبنا، در حقيقت، نزاع در اين واقع مى شود كه آيا الفاظ معاملات، براى نفس «آلت» وضع شده اند يا براى «ذى الآلة»؟ در اين صورت، (أحلّ اللَّه البيع) به هركدام ناظر باشد براى ديگرى مفيد است، چون تغاير وجودى بين اين ها مطرح نيست و مسئله سببيّت و مسببيّت در كار نيست كه پاى تعدّد وجود در ميان باشد. لذا ايشان مى فرمايد: اگر باب معاملات را از دايره اسباب و مسبّبات خارج كنيم و داخل در دايره «آلت» و «ذي الآلة» بنماييم بنا بر هر دو قول، مى توان به اطلاق (أحلّ اللَّه البيع) تمسك كرد، زيرا آيه، خواه ناظر به «آلت» باشد يا ناظر به «ذى الآلة»، بنا بر عدم تغاير وجود، اين (أحلّ اللَّه البيع) قابل استفاده است.[143] بررسى كلام محقّق نائينى رحمه الله بيان محقّق نائينى رحمه الله از دو جهت داراى اشكال است: اشكال اوّل: ايشان در ارتباط با بطلان سببيّت و مسببيّت فرمود: اگر مسئله

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 252

سببيّت مطرح باشد بايد هرجا «بعت و اشتريت» تحقّق يابد به دنبال

آن، مسبّب- كه عبارت از ملكيت است- تحقّق پيدا كند، هرچند متكلّم، «بعت و اشتريت» را در مقام شوخى و بدون قصد انشاء گفته باشد. در حالى كه مى بينيم اين گونه نيست كه «بعتُ و اشتريتُ» در تمام موارد، سببيّت براى ملكيت داشته باشند. اين كلام، از شخصيتى مانند مرحوم نائينى خيلى بعيد است. كسانى كه مسئله سببيّت و مسببيّت را مطرح مى كنند نمى خواهند بگويند: اگر كسى «بعتُ» را در خواب هم بگويد، سببيّت دارد، يا اگر كسى «بعتُ» را در مقام اخبار هم گفت، سببيّت دارد.

اينان سبب را نفسِ لفظِ «بعت و اشتريت» نمى دانند، بلكه وقتى «بعت و اشتريت» را سبب مى دانند كه در مقام انشاء صادر شده باشد يعنى توأم با قصد انشاء و اراده تمليك و تملّك باشد، نه اين كه مسئله «بعت» را به منزله «نار» قرار داده باشند كه هرجا وجود پيدا مى كند به دنبال آن احراق هم باشد و در «بعت» هم هرجا وجود پيدا كرد، ملكيت حاصل شود و به عبارت ديگر: تأثير «بعت و اشتريت» در ملكيت، يك تأثير تكوينى- مانند تأثير نار در احراق- نيست، بلكه بايد شرايطى وجود داشته باشد تا «بعت و اشتريت» در ملكيت تأثير كند. اشكال دوّم: به محقّق نائينى رحمه الله مى گوييم: مطلب شما در ارتباط با «آلت و ذي الآلة» را قبول كرديم و پذيرفتيم كه ما نحن فيه از باب «آلت و ذي الآلة» است ولى اين بيان شما كه «آلت و ذى الآلة، اتحاد وجودى دارند» به چه معناست؟ شما مى گوييد: «آلت و ذي الآلة، يك وجود است ولى سبب و مسبّب دو وجود مى باشند». روشن است كه

سبب و مسبّب، دو وجودند ولى معناى اين كه «آلت و ذي الآلة، يك وجودند» چيست؟ آيا اگر كسى ديگرى را به قتل رساند، «آلت قتل»- مثل كارد- با «ذي الآلة»- كه عبارت از قتل است- يك چيز است؟ «كارد»، يكى از جمادات است، يكى از موجودات جوهريه است ولى «قتل»، از مقوله فعل است، عمل انسان است و به انسان، ارتباط دارد. چگونه مى توان گفت: «كارد، با قتل اتحاد وجودى دارند؟» قبلًا كه اراده قتل تحقّق پيدا نكرده بود، كارد وجود داشت، حالا كه كارد هست و به دنبال اين آلت، قتل

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 253

تحقّق پيدا كرده، بگوييم: «قتل و كارد شى ء واحدى مى باشند». انسان چگونه مى تواند در مورد «آلت و ذي الآلة» اتحاد وجودى را مطرح كند؟ خصوصاً در ما نحن فيه در باب معاملات شاهد قوى داريم كه بين «آلت و ذي الآلة» كمال مغايرت وجود دارد و آن اين است كه «آلت» عبارت از لفظ و قول است. لفظ، يك امر واقعى است يعنى در عالم لفظى خودش داراى واقعيت است لذا شما در مقام حكايت مى گوييد: «فلانٌ تلفّظ بلفظ بِعْتُ»، آيا اين حكايت از چيست؟ آيا حكايت از واقعيت نيست؟ بدون شك، حكايت از واقعيت است. اگر زيد دروغ گفته باشد، شما مى گوييد: «زيد دروغ گفت»، اين، حكايت از يك واقعيت است. همان گونه كه «نار» داراى يك واقعيت است، لفظ هم داراى واقعيت لفظى غير قابل انكار است. ولى «ذي الآلة» عبارت از ملكيت است و ملكيت، يك امر اعتبارى مى باشد. چگونه ممكن است امرى واقعى با امرى اعتبارى اتحاد داشته باشند؟ امر اعتبارى، ربطى به

مسئله واقعيت ندارد، واقعيت هم ربطى به امر اعتبارى ندارد. شما نمى توانيد بگوييد: «ملكيت، با كتاب- يا بازيد- اتحاد دارد». كتاب، طرف اضافه ملكيت است، زيد، طرف اضافه ملكيت است ولى زيد داراى واقعيت است و ملكيت، اعتبارى مى باشد. كتاب داراى واقعيت است و ملكيت، اعتبارى است و معقول نيست كه بگوييم: «بين كتاب و ملكيت، يا بين زيد و ملكيّت، اتحاد وجود دارد». در ما نحن فيه، مسئله همين طور است. اين الفاظ- چون داراى واقعيتند- سببيت دارند، و مسبّب- كه شما به آن ذي الآلة مى گوييد- امرى اعتبارى است. چگونه معقول است كه يك امر اعتبارى و يك واقعيت، با همديگر متّحد باشند؟ لذا اگر شما مسئله سببيّت و مسببيّت را هم كنار گذاشته و به جاى آن مسئله «آلت و ذي الآلة» را بگذاريد نمى توانيد از مسئله تعدد وجود رهايى يابيد اگرچه يكى وجود واقعى و تكوينى و ديگرى وجود اعتبارى است. و اگر تعدّد وجود مطرح شد، اشكال سببيّت و مسببيّت در اينجا پياده مى شود، زيرا آن اشكال، روى سببيّت و مسببيّت دور نمى زند و اساس آن اشكال را تعدّد وجود سبب و مسبّب تشكيل مى داد و مستشكل مى گفت: (أحلّ اللَّه البيع) ناظر به مسبّب است، و سبب، وجود ديگرى غير از مسبّب است و اگر يك سببى

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 254

مشكوك السببيّه باشد، نمى توان از (أحلّ اللَّه البيع) كه ناظر به مسبّب است، استفاده كرد كه شارع، آن سبب مشكوك السببيّه را اعتبار كرده است. عين همين مسئله در مورد «آلت و ذي الآلة» پياده مى شود. اگر «آلت و ذي الآلة» متعدد شد، يكى وجود اعتبارى و ديگرى وجود حقيقى

داشت، درصورتى كه (أحلّ اللَّه البيع) ناظر به «ذي الآلة» باشد اين، دليل بر اين نيست كه هر لفظى صلاحيت بر آليت دارد، دليل بر اين نيست كه معاطات صلاحيت آليت دارد. دليل بر اين نيست كه يك آلت مشكوك التأثير، آليت دارد، زيرا (أحلّ اللَّه البيع) روى «ذي الآلة» رفته و «ذي الآلة» داراى آلات متفاوتى- از حيث تيقّن و مشكوكيت- است. (أحلّ اللَّه البيع) آلاتى را كه تيقّن تأثير دارند شامل مى شود ولى اگر يك آلتى به نام معاطات يا صيغه فارسى يا تقدم قبول بر ايجاب، مشكوكة الآلية شد، كجاى (أحلّ اللَّه البيع) آليت اين آلات مشكوك را تأييد مى كند؟ بنابراين اگر شما مسأله سبب و مسبّب را كنار بگذاريد و به جاى آن مسئله آلت و ذي الآلة را پياده كنيد، اشكال برطرف نمى شود زيرا قوام اشكال روى سببيت نبود بلكه روى تعدّد وجود بود كه (أحلّ اللَّه البيع) يكى را امضاء مى كرد و ملازمه بين امضاى اين مورد با امضاى ديگرى وجود ندارد مگر در آن دو صورت اوّل كه يا سبب، واحد باشد- و در اينجا هم بگوييم آلت، واحد باشد- يا اگر اسباب متعدد است و آلات متعدد است اسباب و آلات متعدد، در يك رديف واقع شده باشند و بين آنها، مشكوك و متيقن وجود نداشته باشد. امّا اگر در بين آلات، يك آلتى متيقن الآلية بود و بعضى از آلات ديگر، مشكوك بودند و (أحلَّ اللَّه البيع) هم ناظر به «ذي الآلة» بود، امضاى «ذي الآلة» ملازمه اى با امضاى آلات مشكوكة الآلية ندارد. بلكه انسان بايد از راه همان آلت متيقن الآلية به «ذي الآلة» برسد. حلّ

اشكال: جوابى را كه مرحوم نائينى مطرح كردند، به نظر ما ناتمام بود ولى در اينجا جواب ديگرى نيز مطرح است كه به توضيح آن مى پردازيم:[144]

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 255

اين جواب، با توجه به دو مقدّمه زير است: مقدّمه اوّل: مسبّباتى كه اين عناوين براى آنها وضع شده است، مسبَّبات عرفى هستند نه مسبَّبات شرعى. ما گفتيم: مراد از (أحلَّ اللَّه البيع) نمى تواند «بيعِ امضاءشده در شريعت» باشد و ما ناچاريم آيه را به معناى «أحلَّ اللَّه البيع العرفى» بدانيم. در نتيجه، آيه شريفه مى خواهد بگويد: «بيع عرفى، مورد امضاى شريعت است». بنابراين، اگر ما بيع را در آيه شريفه، عبارت از «مسبَّب» دانستيم، مراد همان مسبَّب عرفى است نه مسبَّب شرعى. و شكّى كه ما در ناحيه اسباب مى كنيم شك در سببيّت عرفيه نيست، ما سببيّت عرفيه را احراز كرده ايم بلكه شك در اين است كه آيا اين چيز، از نظر شارع هم سببيّت دارد يا نه؟ از نظر عرف، فرقى ميان عربى بودن صيغه بيع و فارسى بودن آن وجود ندارد. از نظر عقلاء، بين معاطات و بيع به صيغه فرقى نيست، لذا سببيّت عرفيه محفوظ است ولى نمى دانيم آيا شارع هر سبب عرفى را امضا كرده است يا نه؟ مقدّمه دوّم: ملكيت كه عبارت از مسبَّب است، اگرچه يك امر اعتبارى است ولى درعين حال، به اعتبار اختلاف دو طرف اضافه اش، تعدّد پيدا مى كند، مثلًا يك كتاب، تا زمانى كه ملك زيد است، آن يك ملكيت است، وقتى ملك عَمرو شد، ملكيتِ ديگر است نه نفس همان ملكيت اوّل. ملكيت زيد، غير از ملكيت عَمرو است و اين ها تعدّد دارند در عين اين

كه امر اعتبارى هستند. زوجيّت، امرى اعتبارى است ولى زوجيّت هر زن و شوهرى با زوجيّت زن و شوهر ديگر تفاوت دارد و نمى توان گفت: «اين ها يك زوجيّت مى باشند»، زيرا طرف اضافه اش فرق مى كند. زيد همان طور كه مالك كتابش مى باشد، مالك منزلش نيز مى باشد در اينجا اگرچه زيد، در هر دو يكى است ولى در عين حال، دو ملكيت وجود دارد، زيرا طرف اضافه اش فرق مى كند، يك طرف اضافه آن كتاب و طرف ديگر آن خانه است و ملكيّت زيد نسبت به كتاب، با ملكيت زيد نسبت به خانه فرق مى كند. و خلاصه اين كه در باب ملكيّت، وقتى مالك عوض شود، ملكيّت، تعدّد پيدا مى كند. وقتى مملوك عوض شود، ملكيّت تعدّد پيدا مى كند. در نتيجه، ملكيّت، داراى مصاديق متعدّدى است ولى همه اين ها در ملكيّت- به

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 256

معناى امر اعتبارى- اشتراك دارند، همان طور كه تمام افراد انسان را نوع انسان زير پوشش قرار مى دهد ولى معنايش اين نيست كه «زيد» و «عَمرو» يك وجودند. هريك از اين ها وجود واحد و مستقلّ هستند ولى يك نوع به نام «انسان» تمام اين افراد را تحت پوشش خود دارد. به عبارت ديگر: اين افراد، در ماهيت نوعيّه و طبيعيّه مشتركند در عين اين كه تعدّد دارند. نمى شود گفت: «زيد و عَمرو، وجود واحدند»، بلكه «زيد» و «عَمرو» دو وجود هستند حتى بالاتر از اين «زيد و عمرو إنسانان» دو انسان هستند نه يك انسان. در باب ملكيّت نيز مسئله به همين صورت است، ولى ملكيت، يك امر اعتبارى و انسانيّت، يك امر واقعى است امّا در جهات ديگر، فرقى ميان آن دو نيست. حال كه اين

دو مقدّمه روشن گرديد به جواب اشكال پرداخته و مى گوييم: «مسبّبى را كه شما مى گوييد: «اسباب متعدّد دارد و اين اسباب متعدّد در يك رديف قرار نگرفته اند بلكه بعضى از آنها متيقّن السببيّه هستند و بعضى مشكوك السببيّه اند»، آيا اين مسبّب را شما چه چيزى فرض مى كنيد؟ شما مسبّب را امر واحد خارجى فرض مى كنيد و مى گوييد: «مسبّب، يك شى ء است و اين شى ء، اسباب متعدّدى دارد كه بعضى از آن اسبابش متيقّن السببيّة و بعضى مشكوك السببيّه اند و اگر شارع، اين مسبّب را امضاء كرده باشد چه دلالتى دارد بر اين كه آن سبب مشكوك السببيّه را هم امضاء كرده باشد؟ ملازمه اى بين اين دو وجود ندارد». ولى ما مى گوييم: اين طور نيست، مسئله اين است كه هركدام از اين اسباب متعدّد، داراى مسبّب خاصى مى باشند، مثلًا اگر شما كتاب خود را به صيغه، فروختيد، اين يك مسبّب خاص دارد و آن عبارت از ملكيتى است كه در ارتباط با كتاب مطرح است ولى اگر عباى خود را به معاطات فروختيد، سببيت عرفيه اش محفوظ است و مسبّب، از نظر عرف، تحقّق دارد، آيا (أحلَّ اللَّه البيع) اين مسبّب در رابطه با عبا را مى گيرد يا نه؟ شما در شمول (أحلَّ اللَّه البيع) نسبت به مسبّب، ترديدى نداريد. اطلاق (أحلَّ اللَّه البيع) همه مسبّبات عرفى را مى گيرد و اگر بگوييد: «اين مسبّبِ معاطاتى را هم مى گيرد» بايد معاطات مورد امضاى شارع واقع شده باشد، زيرا نمى شود عبائى كه با معاطات فروخته

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 257

شده و ملكيت عرفيه تحقّق پيدا كرده است شارع مقدّس بيايد ملكيت را به (أحلّ اللَّه البيع) امضا كند و

با وجود اين، معاطات، اعتبارى نداشته باشد. همين طور اگر كسى خانه اش را با صيغه فارسى فروخت، در ابتدا شك مى كنيم كه آيا صيغه فارسى، ازنظر شارع، سببيّت دارد يا نه؟ ولى وقتى مى آييم تحليلى روى (أحلّ اللَّه البيع) انجام مى دهيم، مى گوييم: (أحلّ اللَّه البيع) مسبّبات عرفيه را امضا مى كند و اين هم يكى از مسبّبات عرفيه است و زمانى كه اين مسبّب عرفى را امضا كرد معنايش اين است كه به دنبال صيغه فارسى، اعتبار ملكيت كرده است در اين صورت، آيا مى توان گفت: «بيع به صيغه فارسى را شارع امضا نكرده است؟» آيا مى توان گفت: «ما ترديد داريم در اين كه بيع به صيغه فارسى تأثير دارد يا نه؟» ديگر جاى يك چنين ترديدى نيست. به عبارت روشن تر: در جواب از اشكال مى گوييم: چون در ارتباط با مسبّبات، تعدّد مطرح است، اين كه مستشكل مى گويد: «مسبّب، شى ء واحدى است» آيا مقصودش از وحدت مسبّب چيست؟ اگر مقصودش اين است كه مسبّب، يك شى ء خارجى است- مثلًا مانند يك احراق خارجى- در اين صورت مى گوييم: واقعيتِ مسئله اين نيست، زيرا هر بيعى داراى مسبّبى است، چون ملكيت، با طرف اضافه اش تغيير پيدا مى كند. ملكيتِ زيد، غير از ملكيت عَمرو است. ملكيت زيد نسبت به كتاب، غير از ملكيت زيد نسبت به خانه است.

آيا ما مى توانيم به همه اين مسبّبات- به معناى ملكيت- يك وحدت خارجى داده و بگوييم: مجموع اين ها به منزله زيد است؟ خير، مسئله اين طور نيست. بلكه مقصود از وحدت مسبّب، وحدت سنخى است يعنى سنخ مسبّب، واحد است، يعنى در تمام بيعها فقط مسأله ملكيت مطرح است. در بيع، مسأله زوجيّت مطرح نيست، مسأله

اجاره مطرح نيست بلكه فقط ملكيت مطرح است. امّا ملكيّت چيست؟

ملكيت، متعدّد است، مصاديق فراوان دارد. هر طرفِ اضافه اش كه تغيير پيدا كند، تعدّد پيدا مى كند. پس درحقيقت، ما مسبَّب واحد به معناى وحدت وجودى- مانند زيد- نداريم بلكه مسبّب واحد به معناى وحدت سنخى و وحدت نوعى داريم. وحدت نوعى و

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 258

سنخى، افراد و مصاديق دارد و (أحلَّ اللَّه البيع) به مقتضاى اطلاقش تمامى اين مسبّبات را شامل مى شود و اگر همه مسبّبات را شامل شد، اسبابى كه از نظر عرف سببيّت دارد ولى شك داريم كه آيا شارع هم سببيّت آنها را اعتبار كرده يا نه؟ همه اين اسباب را هم شامل مى شود. همچنين تمام خصوصياتى را كه احتمال دهيم از نظر شرعى دخالت داشته باشد، (أحلَّ اللَّه البيع) شاملش مى شود، چون از نظر عرفى، عدم دخالت آنها را احراز كرده ايم. و الّا اگر از نظر عرفى ترديد داشته باشيم كه آيا اين سبب دخالت دارد يا نه؟ آنجا، مسبّبى را احراز نكرده ايم تا (أحلَّ اللَّه البيع) شاملش شود.

(احلّ اللَّه البيع) مسبّب احرازشده عرفى را مى گيرد، آن هم هر مسبّب احرازشده عرفى. و در اين صورت، بايد همه اسباب را هم شامل شود و نمى تواند بگويد: «من، ملكيت بعد از معاطات را قبول مى كنم ولى معاطات را قبول نمى كنم». خلاصه جواب اين كه مستشكل كه روى وحدت مسبب تكيه مى كند، اگر وحدت شخصى را اراده كند، باطل است، برحسب مقدّمه دوّم. و اگر وحدت نوعى و سنخى را اراده كند، اين وحدت سنخى و نوعى همراه با تعدّد است و اگر تعدّد مطرح شد و (أحلَّ اللَّه البيع) همه مسبّبات را شامل

شد، بايد همه اسباب هم محكوم به امضاء شود و به همين جهت است كه ما در موارد شك در سببيّت شرعيه يك سبب، مى توانيم به اطلاق (أحلَّ اللَّه البيع) تمسك كنيم. با اين كه معناى بيع هم مسبّب است و هيچ ارتباط معنوى به سبب ندارد، با وجود اين مقدّمه، تمسك به اطلاق كاملًا صحيح است. نتيجه بحث در باب صحيح و اعم در الفاظ معاملات از آنچه گفته شد نتيجه مى گيريم كه الفاظ معاملات، چه براى مسبّبات وضع شده باشند چه براى اسباب، در موارد شك در جزئيت و شرطيت، مى توان به اطلاق تمسك كرد.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 259

امر يازدهم اشتراك لفظى

اشاره

1- آيا اشتراك لفظى تحقّق دارد؟ 2- منشأ تحقّق اشتراك لفظى 3- آيا در قرآن كريم اشتراك لفظى تحقّق دارد؟

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 261

آيا اشتراك لفظى تحقّق دارد؟

اشاره

اشتراك لفظى به اين معناست كه لفظ واحدى داراى معانى متعدّدى باشد و در اينجا بحث در اين است كه آيا اشتراك لفظى وجود دارد يا نه؟ در باب اشتراك لفظى سه نظريه مطرح است:

نظريه اوّل
اشاره

بعضى 145] معتقدند: وجود اشتراك لفظى، ضرورى است و چاره اى جز تحقّق اشتراك لفظى نيست. قائل به اين قول، اين گونه استدلال مى كند كه ما وقتى الفاظ و معانى را ملاحظه مى كنيم، مى بينيم خصوصيتى در الفاظ وجود دارد و خصوصيتى بر ضدّ آن در معانى وجود دارد. خصوصيت الفاظ اين است كه الفاظ، متناهى مى باشند و خصوصيت معانى اين است كه معانى، نامتناهى مى باشند. چرا الفاظ، متناهى است؟ زيرا در هر لغت،

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 262

حروف اصلىِ تشكيل دهنده كلمات، محدود است، بيست يا بيست و پنج يا حد اكثر چهارصد حرف- كه در مورد زبان چينى گفته شده است-. بالأخره، مبدأ الفاظ عبارت از تعدادى حروف محدود و متناهى است و زمانى كه مواد، متناهى شد، آن صورتى هم كه عارض بر مواد متناهى مى شود، متناهى خواهد بود. تركيباتى كه عارض بر اين حروف مى شوند، بدون ترديد، متناهى خواهند بود. امّا در باب معانى اين گونه نيست بلكه معانى، نامتناهى هستند. مراد از معانى، تمام حقايق- حتى ممتنع الوجود[146]- است و لفظ «ممتنع»، حكايت از معنا مى كند، پس مراد از معانى، مجموعه «واجب، ممكن، ممتنع» است و اين مجموعه، نامتناهى است. ممكن است بتوان براى اثبات نامتناهى بودن معانى راه ديگرى را پيمود و گفت:

يكى از حقايقِ عالَم، عبارت از «واجب الوجود بالذات» است و روشن است كه «واجب الوجود بالذات»، به تمام معنا، نامتناهى است. علمش، نامتناهى است،

قدرتش نامتناهى است و حتى شايد بتوان گفت: «ذات پاكش هم نامتناهى است». تازه او يكى از حقايق عالَم است ولى مهم ترين حقيقت اين عالَم و سرچشمه همه حقايق است. بنابراين، معانى، غير متناهى و الفاظ، متناهى است و اگر متناهى بخواهد براى نامتناهى وضع شود راهى جز اشتراك لفظى وجود ندارد. ولى معناى اين حرف اين نيست كه اشتراك، در همه الفاظ تحقّق دارد. مثلًا اگر پنجاه لفظ و صد معنا داشته باشيم، معناى اشتراك اين نيست كه هر لفظى در برابر دو معنا وضع شده باشد بلكه ممكن است چهل و نه لفظ در مقابل چهل و نه معنا و يك لفظ باقيمانده در مقابل پنجاه و يك معنا وضع شده باشد و اشتراك، تنها در مورد يك لفظ باشد. درهرصورت، راهى جز اشتراك لفظى وجود ندارد. به عبارت ديگر: ما وقتى در مقابل معانى قرار مى گيريم، با كمبود لفظ مواجه مى شويم، و براى تفهيم و تفهّم معانى، راهى جز اشتراك لفظى نداريم.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 263

اشكالات مرحوم آخوند بر دليل فوق

اشكال اوّل: مرحوم آخوند مى فرمايد: شما كه مى خواهيد الفاظ متناهى را براى معانى نامتناهى وضع كنيد، آيا تعدّد وضع، به تعدّد الفاظ است يا به تعدّد معانى؟

به عبارت ديگر: در اينجا ما سه عنوان داريم: الفاظ- كه متناهى هستند- معانى- كه نامتناهى هستند- و وضع- كه فعل واضع است-. آيا وضع الفاظ براى معانى، تابع الفاظ و متناهى است يا تابع معانى و نامتناهى است؟ مرحوم آخوند مى فرمايد: وضع، هميشه تابع معناست، اگر معنا دوتا شد، وضع هم دو تا خواهد بود. لفظ عين، هفتاد معنا دارد و يك لفظ هم بيشتر نيست. ولى آيا

چند وضع دارد؟ آيا يك وضع دارد- چون لفظ واحد است- يا هفتاد وضع دارد- چون داراى هفتاد معناست-؟ بنا بر قاعده، تعدّد وضع تابع تعدّد معناست، يعنى واضع، يك مرتبه لفظ عين را براى چشم وضع مى كند، بار دوّم براى چشمه و .... بنابراين، وضع متعدد است خواه واضع يكى باشد يا متعدّد، درهرصورت، وضع متعدد است. حال كه چنين است، معانى غير متناهى، اوضاع غير متناهى لازم دارند و اين داراى اشكال است، زيرا اگر واضع، بشر باشد، همه افراد بشر هم كه جمع شوند و وضع انجام دهند، اوضاع آنان متناهى خواهد بود زيرا خودشان متناهى هستند. واضع متناهى، چگونه مى تواند وضع نامتناهى داشته باشد. و اگر واضع، خداوند باشد، اگرچه به لحاظ نامتناهى بودن خداوند، تحقّق اوضاع نامتناهى از خداوند امكان دارد ولى در اينجا اشكال ديگرى مطرح مى شود و آن اين است كه اصولًا وضع، اصالت ندارد بلكه به عنوان مقدّمه استعمال مطرح است. و اگر لفظى را براى معنايى وضع كنند، با علم به اين كه در طول تاريخ حتّى يك بار هم در اين معنا استعمال نمى شود، اين وضع، لغو است و اثرى برآن مترتب نيست. حال اگر ما وارد دايره استعمالات شديم و ديديم استعمال متناهى است و وضعى كه به دنبال آن، استعمال تحقّق پيدا نكند لغو است و از حكيم صادر نمى شود، بايد بگوييم: «اگرچه درصورتى كه واضع خداوند باشد اوضاع نامتناهى امكان دارد ولى به لحاظ اين كه

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 264

وضع، مقدّمه استعمال است و استعمال، متناهى است، اوضاع غير متناهى نمى تواند تحقّق پيدا كند». خلاصه حرف مرحوم آخوند اين است كه اگر الفاظ، متناهى و

معانى غير متناهى باشند، لازم مى آيد كه اوضاع غير متناهى باشند و اوضاع غير متناهى داراى اشكال است خواه واضع خداوند باشد يا بشر.[147] بررسى اشكال اوّل مرحوم آخوند: اگرچه كلام مرحوم آخوند فى نفسه خوب است ولى مى توان به گوشه اى از آن مناقشه كرد. و آن اين است كه در بررسى اقسام وضع، گفتيم: يكى از اقسام وضع، عبارت از «وضع عام و موضوع له خاص» است. كه به نظر ما اين صورت، از جهت مقام تصوّر هم داراى اشكال بود، امّا مرحوم آخوند ترديدى نداشت كه «وضع عام و موضوع له خاص» داراى امكان تصوّر است ولى مى فرمود: مسأله حروف، به عنوان مصداق براى «وضع عام و موضوع له خاص» نيست. ما اينجا به مرحوم آخوند مى گوييم: در «وضع عام و موضوع له خاص»، واضع، يك معناى كلّى را درنظر مى گيرد ولى لفظ را براى افراد و مصاديق آن وضع مى كند. اگر معناى موضوع له اين لفظ، عبارت از افراد و مصاديق و جزئيات شد، بين اين جزئيات و افراد، تباين وجود دارد، يعنى درحقيقت، موضوع له اين لفظ، عبارت از افراد و معانى متباين و غير قابل اجتماع است.

و در اين صورت، آيا چيزى غير از اشتراك لفظى تصوّر مى شود؟ آيا در «وضع عام و موضوع له خاص» اشتراك معنوى تحقّق دارد؟ اشتراك معنوى به اين معناست كه لفظ براى قدر جامع وضع شده باشد، براى معناى عام وضع شده باشد. در حالى كه شما فرض مى كنيد كه براى معناى عام وضع نشده است بلكه براى افراد و مصاديق و

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 265

خصوصياتِ اين معناى عام وضع شده است. لذا در آنجا

گفتيم: «اين كه شنيده ايد «عين» يك مشترك لفظى و داراى هفتاد معنا است، يك مسأله جزئى است. در «وضع عام و موضوع له خاص» مشترك لفظى با يك ميليارد معنا مطرح است، زيرا هر جزئى، به طور مستقلّ موضوع له قرار گرفته است، هر مصداق، مستقلًا موضوع له است».[148] حال كه اين طور شد ما سؤال مى كنيم: آيا وضعِ لفظ در «وضع عام و موضوع له خاص» در برابر يك ميليارد معنا، به اوضاع متعدّد تحقّق پيدا كرده است يا به يك وضع؟

روشن است كه در «وضع عام و موضوع له خاص» ما بيش از يك وضع نداريم ولى در عين حال كه وضع، واحد است، يك ميليارد معنا به عنوان موضوع له آن مى باشد. بنابراين آنچه مرحوم آخوند فرمود «كه اگر ما پاى مشترك لفظى را به ميان بياوريم بايد به تعداد معانى، قائل به تعدّد وضع شويم» حرف درستى نيست. خير، در وضع عام و موضوع له خاص، مسئله اين طور نيست. شما لفظ را براى يك ميليارد معنا وضع مى كنيد، اين يك ميليارد، متباين هستند زيرا خصوصيات آنها هم در معناى موضوع له دخالت دارد و بين افراد- با لحاظ خصوصيات- تباين وجود دارد. بين زيد و عَمرو- با حفظ خصوصيات زيديّت و عَمريّت- تباين وجود دارد و امكان اجتماع بين آنها وجود ندارد. در نتيجه، ما توانستيم يك مشترك لفظى با اين تعداد تكثر در معنا و تعدّد در معنا پيدا كنيم ولى درعين حال، تعدّد وضع هم لازم نداشته باشيم، بلكه تمام اين مسائل با يك وضع حلّ شود. بلى در جايى كه معانى از دو سنخ باشند و مسأله افراد و يك ماهيت

در كار نباشد، بلكه ماهيات متعدّد و حقايق متعدّد مطرح باشد، آنجا اشتراك

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 266

لفظى، تعدّد وضعش به تعدّد معانى است. ولى اين كه بخواهيم به طور كلّى بگوييم:

«هرجا مسئله اشتراك لفظى مطرح شد، بايد به لحاظ تعدّد معنا، تعدّد وضع هم در كار باشد» اين حرف نمى تواند تمام باشد. اشكال دوّم مرحوم آخوند: مرحوم آخوند مى فرمايد: ما در باب معانى، در صورتى عدم تناهى معانى را از شما پذيرفتيم، كه معانى را به ضميمه افراد و مصاديق و جزئيات درنظر بگيريم ولى اگر شما بخواهيد كلّيات- يعنى معانى عامّه- را درنظر بگيريد، ما مى گوييم: «معانى عامّه، تناهى دارد، واجب الوجود، يك معناى عام است، ممكن الوجود هم يك معناى عام است، ممتنع الوجود نيز يك معناى عام است و مثلًا موجود مجرّد هم يك معناى عام و موجود مادّى هم يك معناى عام است. وقتى ما رئوس معانى و كلّيات معانى را درنظر مى گيريم، نمى توانيم ادّعاى عدم تناهى كنيم بلكه معانى در ارتباط با كلّيات، محدود و متناهى است و ما غير از عناوين واجب و ممكن و محال و امثال اين عناوين، عناوين ديگرى نداريم تا بتوانيم مسأله عدم تناهى را مطرح كنيم».[149] ممكن است به ذهن بيايد كه لازمه غير متناهى بودن يك معنا چيست؟ مثلًا اگر در مورد ذات بارى تعالى، عدم تناهى را فرض كنيم، آيا اين منافات دارد با اين كه كلمه «اللَّه» براى اين ذات غير متناهى وضع شده باشد؟ خير، اين طور نيست كه عدم تناهى، اقتضاى اين معنا را داشته باشد كه حتماً بايد پاى اشتراك لفظى را به ميان بياوريم. در نتيجه قول «ضرورى الوجود بودن اشتراك لفظى»

غير قابل قبول است.

نظريه دوّم
اشاره

بعضى معتقدند: عدم اشتراك لفظى ضرورى است. در ارتباط با اين نظريه، چند دليل ذكر شده است ولى مرحوم آخوند فقط يكى از

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 267

آنها را مطرح كرده است. قائلين به اين قول مى گويند: اشتراك لفظى، داراى امتناع وقوعى است يعنى وقوع آن در خارج، مستلزم تالى فاسد است.[150]

دليل اوّل:

مرحوم آخوند مى فرمايد: قائلين به اين قول، عقيده دارند كه اشتراك لفظى، با هدف وضع سازگار نيست و بين اين دو، تباين وجود دارد، زيرا هدف وضع، عبارت از سهولت تفهيم و تفهّم است. وضع براى اين است كه مردم از اشاره و امثال آن نجات پيدا كنند و بتوانند مقاصد خود را با وسيله اى سهل و آسان بيان كنند. در حالى كه اشتراك لفظى، ما را از رسيدن به مراد متكلّم دور مى كند، زيرا اشتراك لفظى، نياز به قرينه معيّنه دارد و چون بناى قرائن- نوعاً- بر خفاست و مخاطب- نوعاً- تنبّه به قرائن پيدا نمى كند، لذا اگر گفت: «رأيت عيناً» و عين خاصى را اراده كرد، مخاطب، آن را نمى فهمد. به همين جهت، جمع بين هدف وضع و اشتراك لفظى تحقّق ندارد. پاسخ مرحوم آخوند از دليل فوق: اين كه مى گوييد: «قرينه، توأم با خفاست» به چه معناست؟ ما در باب مجازات هم قرينه داريم، مشترك معنوى هم اگر بخواهد بر بعضى از مصاديقش منطبق شود، به قرينه نياز دارد. آيا قرينه مشترك لفظى خصوصيتى دارد كه قرينه مشترك معنوى آن خصوصيت را ندارد؟ و اگر بگوييد: «هر قرينه اى توأم با خفاست» ما سؤال مى كنيم: اگر متكلّم گفت:

«رأيت أسداً يرمي»، آيا شما در معناى آن ترديدى داريد؟ اين جمله، ظهور در

«رجل شجاع» دارد. و لذا در بحث أصالة الظهور، اين معنا مطرح شده كه أصالة الظهور، يك

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 268

معناى عامى است نه اين كه اين اصل، در محدوده استعمالات حقيقيّه باشد.

همان طورى كه در «رأيت أسداً»، يك أصالة الظهور وجود دارد و آن أصالة الظهور اقتضا مى كند كه «رأيت أسداً» بر معناى حقيقى حمل شود، در «رأيت أسداً يرمي» هم يك أصالة الظهور وجود دارد كه اقتضا مى كند «رأيت أسداً يرمي» حمل بر معناى مجازى شود. بنابراين، دليل فوق نمى تواند امتناع اشتراك لفظى را اثبات كند.[151]

دليل دوّم و سوّم:

اين دو دليل به هدف وضع كارى ندارد بلكه مبتنى بر اين است كه اشتراك لفظى، با حقيقت و ماهيت وضع، سازگار نيست. ولى با توجه به اين كه حقيقت و ماهيت وضع، مورد اختلاف بود، هريك از اين دو دليل بر مبناى يكى از اقوال پيرامون حقيقت وضع مى باشد كه در ذيل به بيان آنها مى پردازيم: بيان اوّل: بعضى گفته اند: اشتراك لفظى، با ماهيت وضع سازگار نيست، زيرا حقيقت وضع عبارت از اين است كه واضع، يك لفظ را قالب و مرآت براى معنا قرار بدهد. يعنى همان طور كه با ملاحظه مرآت، همه چيز روشن مى شود و حالت تحيّر و ترديد، براى انسان باقى نمى ماند، واضع نيز لفظ را مرآت براى معنا قرار مى دهد به طورى كه با شنيدن لفظ، انتقال به معنا پيدا شود و ديگر هيچ گونه تحيّر و ترديدى در كار نباشد، لفظ را كه مى شنود، معنا كاملًا روشن باشد، مثل همان كسى كه ناظر در مرآت است كه با نظر در مرآت، آنچه را بايد ملاحظه كند، ملاحظه مى كند و براى او

حالت ترديد و تحيّرى باقى نمى ماند. مستدلّ مى گويد: اگر ماهيت وضع، يك چنين چيزى باشد، با اشتراك لفظى سازگار نخواهد بود زيرا معناى قالب بودن و مرآت بودن لفظ براى معنا، اين است كه انسان

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 269

وقتى لفظ را شنيد، به سرعت به معنا منتقل شود و براى او حالت ترديد و تحيّر نباشد و در ارتباط با اشتراك لفظى، چنين چيزى تحقّق ندارد.[152] پاسخ: جواب از اين حرف، جواب مبنايى است يعنى ما به اين مستدلّ مى گوييم: معناى وضع، مرآتيت نيست. در اينجا خلطى واقع شده بين مقام وضع و مقام استعمال. و حساب هريك از اين دو مقام، جداى از يكديگر است. در باب وضع، هم لفظ اصالت دارد و هم معنا، و مسأله مرآتيت مطرح نيست. مسئله اين است كه واضع مى آيد و يك لفظ را به طور مستقل ملاحظه كرده و يك معنا را هم به طور مستقل ملاحظه كرده و آن لفظ را علامت و نشانه براى اين معنا قرار مى دهد. علامت بودن و نشانه بودن، يك مطلب است و مرآتيت و قالب بودن مطلب ديگر است. در باب وضع، لفظ و معنا دو مقوله متباين مى باشند. لفظ از مقوله لفظ و معنا از مقوله معناست و بين لفظ و معنا، تباين كلّى وجود دارد و هيچ امكان ندارد كه لفظ، معنا شود يا معنا لفظ شود، ولى واضع با عمل خودش- به نام وضع- مى آيد و يك علاميّت اعتبارى براى اين لفظ، نسبت به معنا قائل مى شود. دليل اين كه لفظ، اصالت دارد همين كارى است كه ما انجام مى دهيم، پدر وقتى مى خواهد براى فرزندش نام گذارى كند،

ممكن است تا مدّتى فكر و مطالعه كند و سپس نام را انتخاب كند. اين قدر لفظ در باب وضع اصالت دارد. و الّا اگر لفظ، فانى در معنا و مرآت براى معنا بود- آن طور كه مستدلّ قائل است- ديگر لفظ اصالتى نداشت و چيزى كه اصالت ندارد، لازم نيست انسان روى آن فكر و مطالعه كند. و ما عرض كرديم كه حقيقت وضع، همين نام گذارى است كه پدر نسبت به فرزند انجام مى دهد. آيا حقيقت و ماهيت نام گذارى چيست؟ ماهيت نام گذارى اين است كه يك لفظ را به جاى اشاره عمليه قرار مى دهند يعنى اگر لفظ نبود، بايد اين مولود، با اشاره به او مشخص

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 270

شود، حال كه مسأله وضع پيش آمده، به جاى آن اشاره عمليه، كلمه «زيد» يا كلمه ديگر مطرح است. كجا در نام گذارى، مسأله مرآتيت مطرح است؟ بلى وقتى وضع تحقّق پيدا كرد و نوبت به مقام استعمال رسيد، مستعمِلين، هدفشان معناست. آنان در استعمال، توجه كامل به معنا دارند و مى خواهند مقاصد خود را سريعاً در اختيار مستمعين بگذارند، لذا توجه مستعمِلين به معنا، توجّه مرآتيت است. توجه مستمعين هم به معنا همين طور است. مستمعين، وقتى الفاظ را استماع مى كنند گويا پاى لفظ در ميان نيست و مثل اين كه آنان معانى را يكى پس از ديگرى تلقّى مى كنند. اين امر به خاطر اين است كه در مقام استعمال- چه در ارتباط با مستعمِل و چه در ارتباط با مستمع- الفاظ جنبه مرآتيت دارد. هدف تفهيم و تفهّم معناست. ولى در باب وضع، نمى توانستيم مسئله را به اين صورت پياده كنيم. در باب وضع، واضع يك نظر مستقلّ به

لفظ و يك نظر مستقلّ هم به معنا دارد بعد مى گويد:

وضعتُ هذا اللفظ بإزاء هذا المعنى، همان طورى كه پدر در مقام نام گذارى فرزند، براى نام، اصالت قائل است و نام را مستقلًا ملاحظه مى كند ولى وقتى نوبت به مستعملين رسيد آنان كه كلمه زيد را مى گويند آن قدر- ازنظر مستمع و متكلّم- لفظ، فانى در معناست كه گويا اصلًا لفظى مطرح نيست و معانى القاء مى شود و تفهّم و استماع مى شود. خلاصه اين كه گويا مستدلّ بين مقام وضع و مقام استعمال خلط كرده است. در استعمال، مرآتيت مطرح است ولى در مقام وضع، هم لفظِ موضوعْ اصالت دارد و هم معناى موضوع له اصالت دارد و هيچ گونه قالبيت و مرآتيتى مطرح نيست بلكه صرفاً يك علاميّت و نشانه بودن لفظ براى معنا مطرح است. پس اين دليل قائلين به امتناع وقوعى اشتراك لفظى، ناتمام است، زيرا مبناى آنان نادرست است. بيان دوّم: اين بيان هم يك مبنايى را در باب وضع قائل شده و ملاحظه كرده

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 271

است كه آن مبنا با اشتراك لفظى سازگار نيست و به جاى اين كه از مبنا دست بردارد از اشتراك لفظى دست برداشته و آن را محال مى داند. مستدلّ مى گويد: حقيقت و ماهيت وضع، عبارت از اين است كه واضع، ملازمه اى را ميان لفظ و معنا جعل مى كند و به واسطه جعل اين ملازمه، لفظ و معنا متلازم مى شوند يعنى هيچ كدام از اين دو از يكديگر جدا نمى شوند و اگر معناى وضع يك چنين مسأله اى باشد ديگر نمى توان آن را در ارتباط با دو معنا پياده كرد و نمى توان گفت: اين لفظ، همان طور كه با

معناى اوّل ملازمه دارد با معناى دوّم هم ملازمه دارد. زيرا معناى يك چنين حرفى اين است كه نه معناى اوّل قابل انفكاك از لفظ است و نه معناى دوم و نه لفظ قابل انفكاك از اين دو معناست و چنين چيزى صحيح نيست. ما هميشه مشترك لفظى را در يك معنا استعمال مى كنيم و در بحث آينده- كه بحث مى كنيم آيا مشترك لفظى را مى توان در بيش از يك معناى واحد استعمال كرد- خواهيم گفت كه جماعتى از محقّقين معتقدند: «مشرك لفظى را در بيش از يك معنا نمى توان استعمال كرد». آن وقت اگر ما اين حرف را با معناى وضع- كه عبارت از ملازمه است- ملاحظه كنيم، چگونه مى توانيم تصور كنيم كه لفظ «عين» هم با «عين باكيه» ملازمه دارد- يعنى هيچ گاه از يكديگر جدا نمى شوند- و هم با «عين جاريه» ملازمه دارد- يعنى هيچ گاه از يكديگر جدا نمى شوند-؟ چگونه مى توان چنين ملازمه اى را بين دو معنايى كه هيچ ارتباطى با يكديگر ندارند، در ارتباط با يك لفظ مطرح كرد؟[153] پاسخ: ما اين مبناى شما را در ارتباط با وضع نمى پذيريم. كدام ملازمه بين لفظ و معنا وجود دارد؟ آيا واضع مى آيد- به لحاظ اين كه لفظ و معنا، هر دو واقعيت مى باشند- ميان لفظ و معنا، ملازمه واقعيّه جعل مى كند؟ چگونه واضع مى تواند بين دو چيز متباين- كه

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 272

يكى از مقوله لفظ و ديگرى از مقوله معناست- ملازمه واقعيّه درست كند؟ لفظ و معنا دو امر متباين بوده و واضع نمى تواند بين دو امر متباين- كه هيچ ملازمه اى بين آنها وجود ندارد- ملازمه واقعيّه و تكوينيّه درست كند.

و اگر گفته شود: «واضع، بين لفظ و معنا ملازمه اعتباريه درست مى كند» ما مى گوييم: ملازمه اعتباريه چه معنايى مى تواند داشته باشد، مگر در هر چيزى مى توان ملازمه اعتباريه را مطرح كرد؟ علاوه بر اين، ما گفتيم: «واضع، در مقام وضع، همان كارى را انجام مى دهد كه پدر در مقام نام گذارى فرزند انجام مى دهد»، آيا اگر شما از چنين پدرى سؤال كنيد:

چه كارى مى خواهى انجام دهى، او مى گويد: مى خواهم بين لفظ و معنا ملازمه ايجاد كنم؟ اصلًا مسأله ملازمه مطرح نيست. واقعيت مسئله اين است كه اين لفظ جاى اشاره عمليه را بگيرد. جاى آن اشاره اى كه در همه جا راه ندارد را بگيرد، چون اشاره، تنها در صورت حضور مشاراليه مطرح است درحالى كه پدر گاهى در غياب فرزند مى خواهد او را موضوع براى حكمى قرار دهد، آنجا چگونه به او اشاره كند؟ در اينجا آمده اند به جاى اشاره عمليه، يك لفظ را جايگزين كرده اند كه هم با حضور مشاراليه و هم با غياب او و هم با موتش و هم با حياتش، به عنوان علامت براى مشاراليه و معرِّف براى آن است. معرِّف بودن، يك مطلب و جعل ملازمه مطلبى ديگر است و بين اين ها ارتباطى وجود ندارد.

تحقيق در ارتباط با اشتراك لفظى

از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه ادلّه قائلين به ضرورى الوجود بودن اشتراك لفظى و نيز ادلّه قائلين به ضرورى العدم بودن آن ناتمام است. مقتضاى تحقيق اين است كه اشتراك لفظى نه ضرورى الوجود است و نه ضرورى العدم، بلكه امرى ممكن است كه مى تواند در خارج تحقّق داشته باشد و وقوع،

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 273

بهترين دليل براى امكان آن است. ما به

وضوح مى بينيم كه اشتراك لفظى در خارج تحقّق دارد و حتى الفاظى وجود دارند كه مشترك لفظى بين دو معناى متضادند، مثلًا كلمه «قُرْء» كه در قرآن كريم استعمال شده، هم به معناى «طهر» و هم به معناى «حيض» است و هر دو معنا، معناى حقيقى آن مى باشند. و الفاظ مشتركى كه معانى آنها متضاد نباشند فراوان است.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 275

منشأ تحقّق اشتراك لفظى

اشاره

بحث در اين است كه آيا چه چيزى سبب تحقّق اشتراك لفظى گرديده است؟ آيا در الفاظ كمبودى وجود دارد؟ چرا به جاى وضع لفظ «عين» براى هفتاد معنا، هفتاد لفظ براى آن هفتاد معنا وضع نكرده اند؟ چرا يك لفظ را براى «طهر» و يكى را براى «حيض» وضع نكرده اند بلكه لفظ «قرء» را براى آن دو معناى متضاد وضع كرده اند كه چه بسا موجب اشتباه شود؟ در آيه شريفه (و المطلقات يتربّصن بأنفسهن ثلاثة قروء)[154] كه قرينه نيست از كجا انسان بفهمد مراد از «قرء» كدام يك از آن دو معناست؟ و اگر قرينه اقامه شود- كه نوعاً قرائن لفظيه است- نتيجه اين مى شود كه دو لفظ را براى رساندن يك معنا به كار برده اند، در اينجا اين سؤال مطرح مى شود كه چرا از اوّل نيامدند يك لفظ را براى همين معنا وضع كنند بدون اين كه براى افهام مقصود، نياز به تعدّد لفظ باشد؟ پس با وجود اين كه ضرورتى براى تحقّق اشتراك لفظى نبوده است چه چيزى سبب شده كه اشتراك لفظى تحقّق پيدا كند؟

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 276

در اينجا سه راه گفته شده است:

راه اوّل براى تحقّق اشتراك لفظى

اين راه از انضمام دو مطلب به يكديگر حاصل مى شود: مطلب اوّل: قبائل و طوائف مختلف در زمانهاى سابق با وجود اين كه در اصل يك لغت مشترك بودند- مثلًا زبان همه آنان عربى بود- ولى در عين حال، هر قبيله اى براى خودش اصطلاح خاصى داشت. در زمان ما نيز- كه مسئله قبائل مطرح نيست- هر بلدى براى خودش اصطلاح خاصى دارد. يك بلد، از فلان معنا به يك لفظ تعبير مى كنند و بلد ديگر از همان

معنا به لفظ ديگر تعبير مى كنند، با اين كه هر دو داراى يك زبان مى باشند، مثلًا هر دو فارسى زبان هستند. اين مطلب، كاشف از اين است كه معناى اشتراك در لغت اين نيست كه در تمامى الفاظ، اشتراك تحقّق داشته باشد و مثلًا همه عرب زبانها در تمام اين الفاظ مشترك با يكديگر اشتراك داشته باشند. بلكه اين معنا به حسب بلاد- در زمان ما- و به حسب قبائل- در زمانهاى گذشته متفاوت بوده است، مثلًا در زمان سابق در قبيله اى از كلمه «عين» معناى «چشم» را اراده مى كردند نه معناى ديگر. و در قبيله ديگر وقتى كلمه «عين» گفته مى شد، معناى «چشمه» را اراده مى كردند نه معناى ديگر. و در قبيله سوّم، معناى سوّم را اراده مى كردند. علت اين كه در قبائل به اين صورت بوده، اين است كه دليلى نداريم كه واضع، خداوند يا شخص معيّن باشد بلكه به اعتبار اختلاف قبائل و كشورها و بلاد، واضعين، فرق مى كنند. چه مانعى دارد كه رئيس يك قبيله بگويد: ما در قبيله خودمان، «عين» را به معناى «چشم» مى دانيم نه غير از آن، و رئيس قبيله دوّم- با توجه به قبيله اوّل يا بدون توجّه به آن- بگويد: ما «عين» را به معناى «چشمه» مى دانيم و همچنين قبائل ديگر. مطلب دوّم: محقّقين از لغويين كه كتاب لغت مى نوشته اند، مقيّد بودند كه همه قبائل و طوايف را بررسى و تفحّص كنند. مثلًا گفته اند «جوهرى» براى تدوين

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 277

«صحاح اللغة» حدود بيست سال در ميان قبائل و طوايف مى گشته و الفاظ و معانى را از زبان خود آنان مى گرفته و مى نوشته تا «صحاح اللغة»

را تدوين كرده است. حال اين «جوهرى» ممكن است امروز وارد قبيله اى شده و ملاحظه كرده آنان وقتى «عين» را مى گويند، «چشم» را اراده مى كنند و وقتى وارد قبيله دوّم شده، ديده است آنان از «عين»، «چشمه» را اراده مى كنند و در قبيله سوّم، مشاهده كرده است كه آنان از «عين»، معناى سوّمى را اراده مى كنند، حال ايشان مى خواهد در «صحاح اللغة» معناى «عين» را بنويسد چاره اى جز اين ندارد كه همه معانى كه در قبائل اراده مى شده را ذكر كند. وقتى در ميان قبائل عرب يك چنين اختلافى وجود دارد آيا «جوهرى» چاره اى غير از اين دارد كه بگويد: «عين، حقيقت در هفتاد معناست»؟ زيرا همه اين قبائل، عرب هستند و هركدام هم از عين، يك معنا را به صورت حقيقت اراده مى كنند تقدّم و تأخّر و ترجيحى هم وجود ندارد، لغوى در اينجا كدام معنا را مطرح كند؟

چاره اى ندارد جز اين كه بگويد: «عين داراى هفتاد معناست و همه معانى آن هم به نحو حقيقت مى باشند و اشتراك معنوى هم در كار نيست، پس بايد به صورت اشتراك لفظى باشد». بنابراين، يكى از راه هايى كه به عنوان منشأ تحقّق اشتراك لفظى مطرح است اختلاف قبائل- در زمان هاى قبل- و اختلاف بلاد- در زمان ما- مى باشد.[155]

راه دوّم براى تحقّق اشتراك لفظى

راه دوّمى كه به عنوان منشأ اشتراك لفظى مطرح شده- و حرف خوبى هم مى باشد- اين است كه گفته شود:

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 278

شما مى گوييد: غرض از وضع، تفهيم و تفهّم است. يعنى انسان به وسيله الفاظ بتواند مقاصد خودش را بيان كند و مطلب خود را براى مخاطب تبيين كند. تفهيم و تفهّم بر دو نوع است: گاهى

تفهيم و تفهّم به اين صورت است كه انسان مى خواهد مراد خودش را با تمام ابعاد آن براى مخاطب روشن كند، يعنى مى خواهد آنچه در واقعيت تحقّق پيدا كرده، به وسيله لفظ در اختيار مخاطب قرار دهد. تفهيم و تفهّم در اكثر موارد به همين نوع است. و گاهى تفهيم و تفهّم به اين صورت است كه انسان مى خواهد از مقصود خودش به صورت اجمالى پرده بردارد، يعنى مى خواهد واقعيت را به طور اجمال در اختيار مخاطب قرار دهد. مثلًا آدم متشخّصى به منزل شما آمده است. شما وقتى مى خواهيد اين قصه را نقل كنيد به صورتهاى مختلفى نقل مى كنيد: اگر مخاطب شما يك دوست صميمى و نزديك است و مى خواهيد همه واقعيت را در اختيار او قرار دهيد، مى گوييد: «شب گذشته فلان شخصيت به منزل ما آمد» و تمام خصوصيات او را مطرح مى كنيد. ولى گاهى مخاطب شما كسى است كه صلاح نمى دانيد همه واقعيت را در اختيار او قرار دهيد، مى گوييد: «شب گذشته يك آقاى محترمى به منزل ما آمد» و هيچ انگيزه اى براى معرفى او نداريد. بنابراين ما با دو نوع تفهيم و تفهّم روبرو هستيم، گاهى تفهيم و تفهّم به كيفيتى است كه مراد انسان با همه خصوصياتش روشن شود و گاهى مصلحت اقتضا مى كند كه مراد انسان مطرح شود ولى به صورت اجمال. ممكن است كسى اشكال كند: «در صورت دوّم، چه ضرورتى وجود دارد كه متكلّم، مراد خود را مطرح كند؟». جواب اين است كه اينجا هم ضرورت دارد. متكلّم چه بسا مى خواهد چيزى در اين ارتباط با مخاطب بگويد ولى مايل نيست كه او بر تمام خصوصيات مسئله اطلاع

اصول فقه

شيعه، ج 2، ص: 279

پيدا كند. تفهيم و تفهّم به اين صورت نيست كه يك طرف آن در ارتباط با همه خصوصيات و طرف ديگر آن سكوت محض باشد. تفهيم و تفهّم دو طرف دارد يك طرفش بيان مراد با همه خصوصيات و طرف ديگر آن، بيان مراد به صورت اجمال است. حال كه چنين است، آيا براى تفهيم و تفهّم به صورت اجمال، نبايد راهى وجود داشته باشد؟ بهترين راه براى اين مسئله، اشتراك لفظى است. وقتى مى گويند: «مشترك لفظى قرينه مى خواهد» معنايش اين نيست كه در همه جا نياز به قرينه دارد، بلكه اگر بخواهيم مراد را روشن كنيم نياز به قرينه دارد ولى اگر غرض، به اجمال تعلّق گرفته باشد قرينه نياز ندارد. مثلًا متكلّم مى گويد: «رأيت عيناً» و قرينه اى ذكر نمى كند زيرا مى خواهد مخاطب در حال تحيّر و تردّد باقى بماند. از طرفى بداند كه متكلّم، چيزى را ديده است و از طرفى نداند آن چيز عبارت از چيست؟ اين هم يك نوع از تفهيم و تفهّم است و راهش اشتراك لفظى است. به او مى گويد: «رأيت عيناً» و مخاطب به فكر فرومى رود كه آيا «عين جاريه» بوده يا «عين باكيه» يا .... اين كلام، درست در مقابل كسانى است كه مى گفتند: «اشتراك لفظى، با غرض وضع سازگار نيست» در اينجا گفته مى شود: «غرض از وضع اين است كه تفهيم و تفهّم به هر دو نوعش تحقّق پيدا كند. ولى اكثر موارد آن از راه الفاظى است كه معناى آنها روشن است و در مواردى هم از طريق مشترك لفظى است». بنابراين مسأله مشترك لفظى از اين جهت نيست كه انسان در تنگناى

الفاظ قرار گرفته و با كمبود لفظ مواجه شده باشد بلكه دايره الفاظ وسيع است ولى انگيزه ديگرى براى مشترك لفظى وجود دارد و آن اين است كه گاهى غرض متكلم به اجمال تعلّق مى گيرد و نمى خواهد تمام مقصودش را بيان كند لذا به مشترك لفظى پناه مى آورد.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 280

شاهد قوى بر اين مسئله، قرآن است، قرآن كريم مى فرمايد: (منه آيات محكمات هُنّ أُمّ الكتاب و أُخر متشابهات ...)[156] قرآن هم آيات محكم دارد و هم آيات متشابه، و معنا ندارد كسى بگويد: چرا در قرآن آيات متشابه وجود دارد؟ زيرا گاهى در قرآن هم غرض به اين نحو است كه مطلبى به صورت اجمال گفته شود.[157]

راه سوّم براى تحقّق اشتراك لفظى

اگر ما پاى وضع تعيّنى را به ميان آوريم و مثلًا بگوييم: لفظ «أسد» فقط براى «حيوان مفترس» وضع شده است، به صورت يك لفظ و يك معنا، ولى آن قدر به عنوان استعمال مجازى در «رجل شجاع» به كاررفته است كه اين معناى مجازى در رديف معانى حقيقى اوّل قرار گرفته است. البته نه به اين صورت كه معناى حقيقى اوّل، مهجور و متروك شده باشد بلكه استعمال به حدّى رسيده است كه وقتى «اسد» بدون قرينه استعمال شود، مخاطب متحير مى ماند، كه آيا مقصود، «حيوان مفترس» است يا «رجل شجاع»؟ در اينجا يك اشتراك لفظى در ارتباط با وضع تعيّنى تحقّق پيدا كرده است. واضع نيامده براى لفظ «اسد» دو معنا به صورت اشتراك لفظى مطرح كند بلكه او «اسد» را براى يك معنا وضع كرده است ولى كثرت استعمال، موجب شده است كه معناى مجازى، خود را به حدّ معناى حقيقى رسانده و در يك رديف قرار

گيرند، بدون اين كه معناى حقيقى اوّل كنار رفته و عنوان مهجوريت پيدا كند. ما در بحث وضع گفتيم: «وضع تعيّنى» وضع نيست. ولى وضع نبودن، يك حرفى است و اين كه معناى حقيقى درست كند چيز ديگرى است. اگر كثرت استعمال، به حدّى برسد كه وقتى لفظ «اسد» گفته مى شود ترجيحى براى معناى حقيقى اوّل وجود

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 281

ندارد و مخاطب به صورت متحير مى ماند كه آيا مقصود، حيوان مفترس است يا رجل شجاع؟ اين هم يك نوع اشتراك لفظى است بدون اين كه واضع، اين اشتراك لفظى را به وجود آورده باشد ولى تعدّد معناى حقيقى مطرح است و آثار اشتراك لفظى برآن بار مى شود.[158]

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 283

آيا در قرآن كريم اشتراك لفظى تحقّق دارد؟

[كلام مرحوم آخوند

در ذيل بحث «امكان يا ضرورت وجود يا عدم اشتراك لفظى» مى فرمايد: بعضى در اين مطلب با ما هم عقيده اند و معتقدند: اشتراك لفظى، هم امكان وقوع دارد وهم در لغت عرب واقع شده است ولى معنا ندارد كه در قرآن، اشتراك لفظى وجود داشته باشد. زيرا اگر در قرآن، مشترك لفظى استعمال شود يا همراه با قرينه است يا بدون قرينه. اگر همراه با قرينه لفظيّه نباشد، لازم مى آيد كه قرآن داراى اجمال باشد و اجمال با قرآنيت سازگار نيست. و اگر همراه با مشترك لفظى، قرينه لفظيّه معيّنه وجود داشته باشد، لازمه اش اين است كه قرآن، يك معنا را به واسطه دو لفظ بيان كرده باشد، و آوردن دو لفظ براى تفهيم يك معنا، با قرآنيت نمى سازد. قرآنى كه در بالاترين درجه فصاحت و بلاغت است و اين همه تحدّى كرده و مردم را به مقابله به مثل دعوت كرده

است، معنا ندارد كه براى تفهيم يك معنا، از دو لفظ استفاده كرده باشد.[159]

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 284

پاسخ كلام فوق

اين بيان، بنا بر هر دو تقدير، جوابش روشن است: اوّلًا: ما در خارج مى بينيم در قرآن، مشترك لفظى وجود دارد، «قروء» در آيه شريفه (المطلّقات يتربّصنَ بأنفسهنّ ثلاثة قروء)[160]، جمع «قُرْء» است و «قُرْء» از الفاظ مشتركى است كه براى دو معناى متضادِّ «طُهر» و «حيض» وضع شده است.

كلمه «عين» در قرآن كريم استعمالات فراوانى دارد، (لهم أعْيُن لا يُبْصرون بها)،[161] (فيها عين جارية)[162]. بنابراين چيزى كه در قرآن وقوع دارد ديگر جاى بحث نيست. و اين جواب، بنا بر هر دو تقدير مطرح است، چه همراه با مشترك لفظى قرينه باشد يا نباشد. ثانياً: ادلّه اى كه اينان ذكر كرده اند باطل است: كسى كه مى گويد: «اگر مشترك لفظى بدون قرينه باشد، اجمال لازم مى آيد و اجمال گويى با قرآن تناسب ندارد» اين، اجتهاد در مقابل نصّ است. خود قرآن مى گويد:

«يك سلسله از آيات من جزء متشابهات است» متشابهات همان مجملات است كه غرض به اجمال تعلّق گرفته است و مراد اين نبوده است كه هدف به طور كلّى مطرح شود. و اين كه در دليل دوّم مى گويد: «اگر مشترك لفظى همراه با قرينه لفظيه باشد، لازم مى آيد كه يك معنا، با دو لفظ بيان شده باشد درحالى كه ممكن بود با يك لفظ بيان شود» جواب اين است كه آنچه به عنوان قرينيت مطرح است اين طور نيست كه تمام فايده اش همان قرينيت باشد. گاهى انسان قرينه اى را مى آورد كه ضمن اين كه قرينيت دارد، يك مطلب اساسى را هم بيان مى كند، مثلًا همين آيه (لهم

أعينٌ

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 285

لا يبصرون بها)[163] اين «لا يبصرون بها» دو نقش دارد: 1- قرينه است كه مراد از «عين»، «عين باصره و چشم» است. 2- مى خواهد بفرمايد: با وجود اين كه اينان چشم دارند ولى نمى بينند. بنابراين قرينه به اين معنا نيست كه فقط براى تعيين مراد از مشترك آمده باشد. همچنين در مثال معروفى كه براى مجاز ذكر مى كنيم و مى گوييم «رأيت اسداً يرمي» كه «يرمي» به عنوان قرينه مجاز مطرح است مى خواهيم دو مطلب را بيان كنيم: 1- مقصود از «أسد»، «رجل شجاع» است. 2- «رجل شجاع» در حال تيراندازى بود. اين يك مطلب مهمّى است. اگر از اوّل بگويد: «رأيت رجلًا شجاعاً يرمي» در اين صورت «يرمي» براى اين است كه بگويد: «رجل شجاع در حال تيراندازى بود».

«يرمي» معنايى زايد بر معناى «رجل شجاع» را دلالت مى كند.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 287

امر دوازدهم استعمال لفظ مشترك در اكثر از معنا

اشاره

تحرير محلّ بحث 1- آيا استعمال لفظ در اكثر از معنا ممكن است؟ 2- آيا استعمال لفظ در اكثر از معنا از نظر لغت جايز است؟ 3- آيا استعمال لفظ در اكثر از معنا، استعمال حقيقى است يا مجازى؟ 4- كلام مرحوم آخوند در خاتمه بحث استعمال لفظ در اكثر از معنا

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 289

تحرير محلّ بحث

بحث در اين است كه آيا استعمال لفظ مشترك در اكثر از معناى واحد جايز است يا نه؟ آيا مى شود كلمه «عين» را در استعمال واحد، در دو معنا يا بيشتر استعمال كرد؟ اگرچه اين بحث، در مورد عنوان مشترك لفظى مطرح است ولى ملاك بحث عموميت دارد و آن مطلق استعمال لفظ در دو معنا يا بيشتر است خواه آن دو معنا، حقيقى باشند- مثل مشترك لفظى- يا هر دو مجازى باشند يا يكى حقيقى و ديگرى مجازى باشد، مثل اين كه كلمه «أسد» را استعمال كنند در استعمال واحد- بدون اين كه كلمه «أسد» تكرار شود، بلكه يك «رأيت أسداً» بگويد- و هم معناى حقيقى، يعنى «حيوان مفترس» و هم معناى مجازى، يعنى «رجل شجاع» را اراده كند. قبل از وارد شدن به اصل بحث، بايد دو جهت را مورد بررسى قرار دهيم: جهت اوّل: آيا عنوان بحث اين است كه «استعمال لفظ در اكثر از معنا جايز است يا نه»؟[164]

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 290

با مراجعه به كتب قديمى علم اصول- حتى تا زمان مرحوم محقّق قمى صاحب قوانين و قبل از ايشان، صاحب معالم رحمه الله- در مى يابيم كه اصوليين در عنوان بحث خود، مسأله جواز و عدم جواز را مطرح

كرده اند و ادلّه طرفين را در اين زمينه ذكر كرده اند ولى وقتى نوبت به محقّق خراسانى رحمه الله مى رسد، ايشان بحث را در مرحله اى قبل از مرحله جواز و عدم جواز پياده مى كند و آن مرحله امكان و استحاله است و مى گويد: آيا استعمال لفظ در دو معنا امكان وقوعى دارد يا داراى استحاله وقوعى است.

بنابراين با توجه به كلام محقّق خراسانى رحمه الله ما بايد در دو مرحله بحث كنيم: مرحله اوّل اين است كه آيا استعمال لفظ در اكثر از معنا، در استعمال واحد، امكان وقوعى دارد يا استحاله وقوعى؟ همان طور كه خود محقّق خراسانى رحمه الله استحاله را اختيار كرده است. اگر كسى در اين مرحله قائل به استحاله شد، نوبت به مرحله بعدى نمى رسد، اگر چيزى محال شد، معنا ندارد كه بگوييم: آيا واضع، اجازه داده يا نه؟ ولى اگر كسى در اين مرحله قائل به امكان شد، آن وقت بحثى در مرحله دوّم واقع مى شود كه آيا اين امرِ ممكن، مورد ترخيص و اجازه واضع قرار گرفته يا نه؟ زيرا هر امر ممكنى ملازم با صدور اجازه نيست. جهت دوّم: اين مطلب نيز در ارتباط با تحرير محلّ نزاع است، و آن اين است كه استعمال لفظ مشترك در اكثر از معنا كه محلّ بحث ماست به اين صورت است كه ما همان طور كه اگر لفظ «عين» را مكرّر مى كرديم و از هر لفظى يك معنا اراده مى كرديم، به همان صورت در لفظ غير مكرّر، دو معنا اراده كنيم. به عبارت روشن تر: اگر ما بگوييم: «رأيت عيناً و عيناً» و مقصودمان از عين اوّل، «عين باكيه» و از عين دوّم، «عين

جاريه» باشد در اين صورت، اراده و لحاظ ما نسبت به هريك از دو معنا، به طور استقلالى است بدون اين كه قدر جامعى بين اين دو معنا تصوّر كنيم و يا يك عنوان انتزاعى به نام «أحد المعنيين» درنظر بگيريم و بدون اين كه مسأله اصالت و تبعيت در كار باشد، در «رأيت عيناً و عيناً» هريك از دو معنا را به طور مستقل و بالأصالة ملاحظه كرده ايم. عين اوّل در «عين باكية» استعمال شده بدون اين كه هيچ ارتباطى

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 291

به عين دوّم داشته باشد و عين دوّم در «عين جارية» استعمال شده بدون اين كه هيچ ارتباطى به عين اوّل داشته باشد. و گويا بين اين دو معنا، مباينت كامل تحقّق دارد. حال بحث اين است كه آيا مى توانيم به جاى «رأيت عيناً و عيناً» بگوييم: «رأيت عيناً» و در همين استعمال واحد و لفظ واحد بخواهيم كلمه عين را در دو معنا استعمال كنيم به همان كيفيتى كه در «رأيت عيناً و عيناً» درنظر گرفته مى شد، يعنى هر معنايى به طور مستقل و غير مرتبط به معناى ديگر باشد بدون اين كه قدر جامعى داشته باشند و يا اگر هم قدر جامع دارند، آن قدر جامع در مقام استعمال ملاحظه نشده است و بدون اين كه عنوان انتزاعى «أحد المعنيين» در كار باشد؟ محلّ بحث در اينجاست. امّا اگر براى دو معنا قدر جامعى درست كرده و لفظ «عين» را در آن قدر جامع استعمال كرديم، اين از محلّ بحث ما خارج است. و نيز اگر مستعمل فيه لفظ «عين» را عنوان انتزاعى «أحد المعنيين» قرار دهيم، اين

نيز از محلّ بحث ما خارج است.

همچنين اگر براى يكى از دو معنا اصالت قائل شويم و معناى ديگر را به عنوان تابع ملاحظه كنيم اين نيز از محلّ بحث خارج است. خلاصه اين كه محلّ بحث اين است كه در استعمال واحد، لفظ واحد را در دو معنا استعمال كرده و هر دو معنا به صورت ملحوظ بالاستقلال باشند. حال پس از بيان دو نكته فوق، به تشريح مراحل بحث مى پردازيم:

مرحله اوّل آيا استعمال لفظ در اكثر از معنا ممكن است؟

اشاره

همان گونه كه اشاره كرديم اگر در اين مرحله قائل به استحاله شديم نوبت به مرحله دوّم نمى رسد.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 292

نظريه مرحوم آخوند

مرحوم آخوند معتقد است استعمال لفظ در اكثر از معنا- به اين كيفيتى كه مطرح كرديم- مستحيل است. ايشان در مقام استدلال بر اين مطلب عبارتى را ذكر كرده است كه مرادشان را به خوبى روشن نمى كند، زيرا در آن احتمالاتى مطرح است. ما در اينجا ابتدا مفاد كلام ايشان را مطرح كرده و سپس احتمالاتى را كه در آن وجود دارد مورد بررسى قرار مى دهيم تا ببينيم آيا در ارتباط با اين احتمالات مى توان مسأله استحاله را مطرح كرد يا اين كه بنا بر هيچ كدام از اين احتمالات، مسأله استحاله مطرح نيست. مرحوم آخوند مى فرمايد: معناى استعمال- به صورت كلّى، نه در خصوص ما نحن فيه- اين نيست كه ما لفظ را علامت براى معنا قرار دهيم، تا اين كه همين جا كسى بيايد مسئله را تمام كند و بگويد: «چه اشكالى دارد كه چيزى علامت بر دو معنا باشد؟ مگر وقتى چيزى علامت شد، حتماً بايد علامت براى يك چيز باشد؟ خير، ممكن است يك چيز، علامت براى دو چيز واقع شود. يك لفظ، علامت و نشانه براى دو معنا باشد». ايشان مى فرمايد: معناى استعمال، علامت بودن لفظ براى معنا نيست بلكه معناى استعمال اين است كه انسان لفظ را فانى در معنا و وجه براى آن قرار دهد به طورى كه گويا لفظْ همان معناست، به همين جهت است كه حسن و قبح معانى، به الفاظ سرايت مى كند. انسان مى گويد: چرا حرف زشت مى زنى؟ در حالى كه زشتى مال

معناست و معنا و لفظ- همان گونه كه قبلًا گفتيم- از دو مقوله متضادند. آن وقت اگر يكى از دو مقوله قبيح شد، چه معنا دارد كه مقوله ديگر هم قبيح شود؟ لفظ از مقوله لفظ و صوت است و معنا از مقوله واقعيات است ولى با توجه به اين كه لفظ، فانى در معناست و حقيقت استعمال اين است كه گويا لفظ، خودش را قربانى در معنا مى كند و فانى در معنا قرار مى گيرد، حُسن و قُبح معنا، در معنا متوقف نشده و به لفظ هم سرايت مى كند و لفظ، موصوف به حَسَن و قبيح مى شود.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 293

مرحوم آخوند مى فرمايد: لحاظى كه به لفظ تعلّق مى گيرد، لحاظ تبعى است. لفظ- در مقابل معنا- اصالت ندارد، به همين جهت، لحاظ استقلالى به معنا تعلّق مى گيرد و لحاظ تبعى به لفظ متعلّق مى شود. و وقتى لحاظ تبعى به لفظ تعلّق مى گيرد، در ما نحن فيه بايد دو لحاظ در ارتباط با لفظ مطرح شود، يك لحاظ تبعى به عنوان تبعيت از معناى اوّل و يك لحاظ تبعى به عنوان تبعيت از معناى دوّم. آن وقت نتيجه اين مى شود كه در عالم معنا، دو لحاظ استقلالى به دو معنا تعلّق گرفته- كه اين مانعى ندارد- ولى به تبعيت از اين دو لحاظ، دو لحاظ تبعى به لفظ تعلّق مى گيرد و معنا ندارد كه در يك استعمال، و در آنِ واحد، دو لحاظ به يك لفظ تعلّق بگيرد. مگر اين كه لاحظ، «أحول العينين»- آدم دو بين، كه هر چيز را برخلاف واقع، دو تا مى بيند- باشد كه در اين صورت مانعى ندارد كه لفظ را هم دوتا ببيند

و دو لحاظ تبعى به لفظ متعلّق شود. ولى آنچه را أحول مى بيند واقعيت نيست. واقعيت، يك چيز است اگرچه از نظر او دو چيز مطرح است. و فرض اين است كه چشم ما خوب مى بيند و يك لفظ را، يك لفظ مى بيند.[165] از اين عبارت مرحوم آخوند به خوبى روشن نمى شود كه ايشان مسأله استحاله را با توجه به چه چيزى قائل شده است؟ در كلام ايشان سه احتمال وجود دارد كه ازنظر قرب و بعد، در يك درجه نيستند. احتمال اوّل: نقطه اساسى كه مرحوم آخوند روى آن دست گذاشته عبارت از «ماهيت استعمال» باشد كه به نظر ايشان، ماهيت استعمال، عبارت از فناى لفظ در معناست. به اين معنا كه لفظ وقتى در مقابل معنا قرار مى گيرد، وجود خود را از دست داده و خود را فانى در معنا مى كند. در نتيجه- براساس اين احتمال- مرحوم آخوند مى خواهد بفرمايد: ما يك لفظ «عين» داريم و مى خواهيم اين لفظ را در دو معنا استعمال كنيم. در ارتباط با استعمال اوّل، ماهيت استعمال، فناء لفظ «عين» در معناى

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 294

اوّل است و وقتى لفظ «عين» در معناى اوّل فانى شد ديگر ما لفظى نداريم كه بخواهيم آن را در ارتباط با معناى دوم به ميدان بياوريم. پس معناى دوّم، با چه چيزى سروكار پيدا مى كند. اين احتمال، وقتى در مقايسه با احتمال دوّم قرار گيرد بعيدتر از احتمال دوّم، نسبت به كلام مرحوم آخوند است. بررسى احتمال اوّل: اگر مرحوم آخوند روى اين احتمال نظر داشته باشد، اين حرف داراى دو اشكال است: اشكال اوّل: ما قبول نداريم كه ماهيت استعمال، عبارت

از فناء لفظ در معنا باشد.

درست است كه لفظ، در مقابل معنا، داراى عنوان تبعيت است ولى تبعيت، يك حرف و فناءْ حرف ديگر است. استعمال، به معناى فناء نيست. اگر استعمال، عبارت از فناء لفظ در معنا باشد، نبايد الفاظ، ازنظر زيبا بودن و عدم آن، نقشى در مسئله داشته باشند، زيرا هر لفظى را كه شما مى آوريد، فوراً آن را قربانى در معنا مى كنيد پس گويا لفظى وجود ندارد. درحالى كه ما قبلًا گفتيم: يك خطيب زبردست، همواره در دو زمينه فعاليت دارد.

هم در ارتباط با معانى فعاليت دارد- كه چه مطالبى را القاء كند- و هم در ارتباط با الفاظ كوشش مى كند- كه چه الفاظى را براى تفهيم اين معانى استخدام كند- لذا گاهى بعضى از افراد مشاهده مى شوند كه نسبت به معانى، حرفهاى خوبى دارند ولى الفاظى كه براى فهماندن آن معانى به كار مى گيرند، الفاظ جالبى نيست بلكه چه بسا لفظ تنفّرآميز را استفاده مى كنند. بنابراين در تكلّم و خطابه، الفاظ نقش بسزايى دارند، و حتى ممكن است گفته شود: «در بعضى از مواقع، معانى را تحت الشعاع خود قرار مى دهند». از اينجا كشف مى كنيم كه اگر كسى بگويد: «ماهيت استعمال، فناء لفظ در معناست» اين حرف، درست نيست. لفظ از يك مقوله و معنا از مقوله ديگر است و واضع آمده بين لفظ و معنا، ارتباط وضعى برقرار كرده است. به دنبال وضعِ واضع، مستعملين نيز از اين وضع، استفاده كرده و لفظ را استعمال مى كنند، معنا را استعمال مى كنند و هر دو را مورد لحاظ قرار مى دهند ولى گفتيم: لفظ در برابر معنا- از نظر

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 295

لحاظ- داراى

عنوان تبعيّت است. و بين تبعيت و فناء فرق وجود دارد. و ما نمى توانيم ماهيت استعمال را فناء لفظ در معنا بدانيم. اشكال دوّم: برفرض كه ماهيت استعمال، فناء لفظ در معنا باشد، ولى شما از اين فناء چه چيزى را مى خواهيد استفاده كنيد؟ شما مى خواهيد بگوييد: «استعمال يك لفظ در دو معنا ممتنع است، زيرا اگر لفظ، فانى در معناى اوّل شد، ديگر چيزى نيست كه فانى در معناى دوّم شود». ما مى گوييم: در باب معنا، معناى اوّليّه و ثانويّه نداريم بلكه اين دو معنا در رديف هم هستند و هيچ تقدّم و تأخّرى در بين آن دو مطرح نيست و اگر ما قائل به فناء شديم، چه اشكالى دارد كه يك لفظْ فانى در هر دو معنا شود. چه برهانى بر استحاله اين مطلب وجود دارد آيا فانى شدن يك لفظ در دو معنا، در استعمال واحد، بدون اين كه تقدّم و تأخّرى در كار باشد، مستلزم اجتماع ضدّين است؟ آيا اجتماع نقيضين را لازم دارد؟ آيا محال ديگرى پيش مى آيد؟ خير اين گونه نيست. بله اگر ما در ابتدا معناى اوّل را بياوريم و لفظ را در آن فانى كنيم و بعد به سراغ معناى دوّم برويم، حرف شما درست است كه اگر لفظى در معناى اوّل فانى شد، ديگر چيزى نداريم كه بخواهد در معناى دوّم فانى شود. ولى ما اين تقدّم و تأخّر را براى دو معنا نمى بينيم، ما از اوّل، لفظ عين را فانى در دو معنا كرده ايم و دو معنا را در عرض هم قرار مى دهيم و اگر چنين باشد كدام استحاله اى پيش مى آيد؟ احتمال دوّم در كلام

مرحوم آخوند: احتمال دوّم اين است كه مرحوم آخوند بخواهد بفرمايد: در باب استعمال، به معنا لحاظ استقلالى تعلّق مى گيرد و اگر معنا متعدّد شد، لحاظ استقلالى متعلّق به معنا نيز متعدّد مى شود. و اصولًا در تحرير محل نزاع، ما مسئله را به همين صورت فرض كرديم كه هريك از معانى به گونه اى استقلال داشته باشد كه گويا لفظْ فقط در آن استعمال شده است. در نتيجه به لحاظ تعدّد معنا، لحاظ استقلالى متعلّق به معنا نيز متعدّد مى شود و لحاظ متعلّق به لفظ، تبعى خواهد بود. به عبارت ديگر: مقصود بالاصالة، عبارت از معناست و لفظ به تبعيت از معنا متعلّق

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 296

لحاظ قرار مى گيرد پس درحقيقت دو لحاظ استقلالى به معنا و دو لحاظ تبعى به لفظ تعلّق مى گيرد. در مورد معنا، مانعى ندارد كه دو لحاظ استقلالى به آن تعلّق گيرد، زيرا معنا متعدّد و متكثّر است ولى وقتى لحاظ تبعى را در ارتباط با لفظ مطرح كنيم مى بينيم لفظ، واحد است و تعدّدى در كار نيست. در نتيجه لازم مى آيد دو لحاظ تبعى به يك شى ء تعلّق بگيرد. مرحوم آخوند مى خواهد روى اين مطلب تكيه كند چون مسأله لحاظ تبعى را به طور مكرّر در كلام خود ذكر مى كند. و آنچه آخر كلام خود مى فرمايد: «إلّا أن يكون اللاحظ أحول العينين»، نيز تقريباً نزديك به همين مطلب است. يعنى لحاظكننده، اگر كسى باشد كه لفظ را دوتا مى بيند و لفظ واحد به نظر او تعدّد دارد، تعدّد لحاظ تبعى در رابطه با لفظ، قابل تصوّر است. ولى اگر لاحظ، شخص واقع بين باشد به گونه اى كه لفظ را به صورت وحدت و به صورت

واقعى خودش مى بيند، چطور مى تواند دو لحاظ تبعى به يك شى ء تعلّق بگيرد؟ اين احتمال به كلام مرحوم آخوند نزديك تر از احتمال اوّل است و به احتمال قوى، مرحوم آخوند روى اين احتمال تكيه كرده است. بررسى احتمال دوّم: اگر مرحوم آخوند بخواهد چنين مطلبى را بفرمايد، ما در جواب ايشان مى گوييم: لفظ و معنا يك وقت در ارتباط با متكلّم و مستعمِل ملاحظه مى شود و يك وقت در ارتباط با مخاطب و مستمع. و اين دو با يكديگر فرق دارند. اگرچه بيش از يك استعمال انجام نشده است ولى همين استعمال، وقتى در ارتباط با مستعمِل ملاحظه شود، خصوصياتى در آن وجود دارد كه در ارتباط با مخاطب، آن خصوصيات مطرح نيست بلكه شايد عكس آنها مطرح باشد. بنابراين ما بايد هر دو صورت را مورد بررسى قرار دهيم. صورت اوّل: وقتى ما به خودمان مراجعه مى كنيم مى بينيم اگر يك مولا يا كسى كه صلاحيت صدور امر در او وجود دارد بخواهد دستورى صادر كند و مثلًا به كسى بگويد: «جئني بالماء»، در مرحله قبل از استعمال، ابتدا معنا را ملاحظه مى كند و سپس

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 297

براى اين كه معنا را در اختيار سامع قرار دهد، از لفظ استفاده مى كند و دستور «جئني بالماء» را صادر مى كند. بنابراين، اگر ما بخواهيم لفظ و معنا را در ارتباط با مستعمِل ملاحظه كنيم، حقّ با مرحوم آخوند است. ولى تا اين مرحله كه لحاظ متعلّق به معنا، لحاظ استقلالى و لحاظ متعلّق به لفظ، لحاظ تبعى است مورد قبول ما مى باشد امّا اين كه شما مى گوييد: «اگر معنا متعدّد شد و دو معنا ملحوظ

بالاستقلال شد، لازم است دو لحاظ تبعى به لفظ تعلّق بگيرد» اين را ما قبول نداريم. اين لزوم و ضرورت از كجا آمده است؟ مثلًا اين مخبر فكر مى كند در مقام اخبار مى خواهد دو معناى مشترك لفظى را در استعمال واحد، اخبار كند و به جاى «رأيت عيناً و عيناً» مى خواهد يك «رأيت عيناً» بگويد و همان دو معنايى را كه در «رأيت عيناً و عيناً» مى تواند مقصود باشد، با «رأيت عيناً» تفهيم كند. مخبر، يك معناى عين را درنظر مى گيرد، لحاظ استقلالى و اصلى به اين معنا متعلّق است. سپس يك معناى ديگر هم درنظر مى گيرد، يك لحاظ استقلالى و اصلى هم به آن معنا متعلّق مى شود ولى وقتى سراغ لفظ مى آيد، با توجه به اينكه اين دو معنا را توسط يك لفظ مى خواهد تفهيم كند، چه ضرورتى اقتضا كرده كه در اين صورت بايد دو لحاظ تبعى به لفظ تعلّق بگيرد؟ خير، ضرورتى براى اين امر نيست بلكه دو معنا را به دو لحاظ ملاحظه مى كند و وقتى به لفظ مى رسد، آن را به لحاظ واحد تبعى ملاحظه مى كند. اين چه اشكالى دارد؟ آيا دليلى وجود دارد كه هرجا معنا متعدّد شد، حتماً بايد لفظ هم از نظر لحاظ داراى تعدّد باشد؟ ما در احتمال سوّم خواهيم گفت كه مسأله تعدّد لحاظ، مبناى ديگرى در ارتباط با لفظ دارد و كارى به تعدّد معنا و وحدت آن ندارد. در نتيجه، اين كه مرحوم آخوند فرمود: «لفظ، مورد لحاظ تبعى قرار مى گيرد» مورد قبول است ولى اين مطلب كه «إذا كان المعنى متعدّداً و ملحوظاً باللحاظ الاستقلالى يلزم أن يكون اللفظ ملحوظاً متعدّداً باللحاظ التبعى»

از كجا آمده است و چه دليلى براى اين ملازمه وجود دارد؟ ممكن است ما بگوييم: دو معنا را ملاحظه مى كند و با يك لفظ، آن دو را تفهيم مى كند، يك لفظ «عين» به لحاظ تبعى و دو معنا به لحاظ

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 298

استقلالى ملاحظه شده اند. و شايد وجداناً هم وقتى ما بخواهيم يك چنين استعمالى داشته باشيم وقتى معنا متعدّد است لحاظ مربوط به آن متعدد است ولى وقتى با لفظ برخورد مى كنيم يك لحاظ در ارتباط با آن داشته باشيم و اين مطلب براى ما ثابت نشده است كه در اين صورت بايد لحاظ تبعى مربوط به لفظ هم متعدّد باشد. بلكه شايد وجداناً دليل برخلاف آن داشته باشيم. آنجايى كه يك معنا وجود دارد، لفظ هم لحاظ تبعى دارد، در آنجا چاره اى نيست، همين كه يك معنا اراده شد، يك لحاظ تبعى هم به لفظ تعلّق مى گيرد. ولى جايى كه دو معنا- بدون تقدّم و تأخّر داشتن يكى بر ديگرى- مطرح باشند چه ضرورتى دارد كه دو لحاظ تبعى به لفظ تعلّق بگيرد؟ خير، مى آييم سراغ معنا مى بينيم دوتاست پس دو لحاظ مى خواهد، مى آييم سراغ لفظ مى بينيم يكى است پس يك لحاظ مى خواهد و هيچ تالى فاسدى بر اين مسئله مترتب نيست و برهانى برخلافش اقامه نشده است. صورت دوّم: اگر مسئله را در ارتباط با مخاطب و مستمع بررسى كنيم ملاحظه مى كنيم كه مخاطب- به يك اعتبار- در مقابل مستعمِل واقع شده است، زيرا مستعمِل، ابتدا معناى «جئني بالماء» را به طور مستقلّ، لحاظ مى كند و سپس به تبعيت از آن، لفظ «جئني بالماء» را مورد لحاظ قرار مى دهد، پس

لفظ، در ارتباط با مستعمِل داراى عنوان ملحوظْ به لحاظ تبعى است. ولى در باب مخاطب مسئله برعكس است. مخاطب از راه لفظ به معنا پى مى برد.

لذا مى توانيم بگوييم: لحاظ مخاطب نسبت به لفظ، لحاظ استقلالى است، زيرا در ابتداى امر، لفظ در مقابل او تجسّم پيدا مى كند و هرچه مى خواهد ذهنش درك كند از كانال لفظ است، ولى مستعمِل برعكس آن بود، مستعمِل، ابتدا مطلب را در ذهن خود ساخته و پرداخته است و بعد مى خواهد اين مطلب را در اختيار مخاطب قرار دهد لذا مى آيد لفظ را به عنوان كانال و ابزار و آلت براى تفهيم مطلب خود به كار مى برد، به خلاف مخاطب كه چشمانش به دهان مستعمِل دوخته شده است. يكايك الفاظ در برابرش تجسّم پيدا مى كند و معانى از راه الفاظ، در ذهن او نقش مى بندد.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 299

بعيد است مرحوم آخوند نظر به يك چنين چيزى داشته باشد ولى براى تكميل اين احتمال مى گوييم: اگر نظر ايشان روى مخاطبْ است، اصلًا مخاطبْ لحاظ تبعى نسبت به لفظ ندارد بلكه لحاظ او نسبت به لفظ، لحاظ استقلالى است و هيچ مانعى ندارد كه مخاطب، يك لحاظ استقلالى نسبت به لفظ داشته باشد، البته با كمك قرينه. زيرا اگر متكلّم گفت:

«رأيت عيناً»، مخاطب از كجا بفهمد كه اين «عين» در دو معنا به كار برده شده است؟

مگر اين كه قرينه اى وجود داشته باشد و در اين صورت، مخاطب، دو لحاظ تبعى نسبت به معنا پيدا مى كند، يك لحاظ استقلالى هم نسبت به لفظ وجود دارد و هيچ مانعى هم ندارد. و اين صورت، درست عكس صورت قبلى است. احتمال سوّم

در كلام مرحوم آخوند: اين احتمال، قدرى نزديك به احتمال دوّم است ولى با اين خصوصيت كه بعضى روى اين احتمال در كلام مرحوم آخوند تكيه كرده اند. حاصل اين احتمال اين است كه بگوييم: اگرچه در كلام مرحوم آخوند، بر «لحاظ تبعى» تكيه شده است ولى ايشان بر تبعيت لحاظ تكيه ندارد بلكه آنچه نقطه اساسى كلام ايشان است- با حذف تبعيت و استقلاليت- عبارت از اين معناست كه ايشان مى فرمايد: «اگر معنا داراى دو لحاظ بود، لفظ هم بايد دو لحاظ داشته باشد». و مسئله تبعيت و استقلال كنار مى رود. يعنى مرحوم آخوند مى خواهد بفرمايد: «معيار تعدد لحاظ در باب لفظ، تعدّد معناست». ما مى گوييم: اين حرف درست نيست. اگر ما ديروز «رأيت عيناً» را استعمال كرده و «عين باكيه» را اراده كرديم و امروز هم «رأيت عيناً» را استعمال كرده و همان «عين باكيه» را اراده كرديم، آيا اينجا معنا متعدّد است؟ بدون اشكال، معنا متعدّد نيست، در اين صورت سؤال مى شود آيا در اينجا تعدّد لحاظ هست يا نه؟ آيا استعمال كننده، دو لحاظ داشته يا يك لحاظ؟ چاره اى نداريد جز اين كه بگوييد: «دو لحاظ در كار بوده است، يكى در ارتباط با استعمال ديروز و يكى در ارتباط با استعمال امروز». در اينجا مى گوييم: چگونه مى گوييد دو لحاظ در كار است با اين كه معنا يكى است؟ در هر دو

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 300

استعمال، «عين باكيه» اراده شده است. وقتى انسان مطلبى را براى عده اى از دوستانش تعريف مى كند و سپس آنها مى روند و عدّه ديگرى مى آيند و انسان همان مطلب را براى دسته دوّم نقل مى كند آيا در مرحله

دوّم- كه عين همان مطلب را نقل مى كند- نسبت به لفظى كه استعمال كرده، تعدّد لحاظ وجود دارد يا نه؟ اگر بگوييد:

«تعدّد لحاظ وجود ندارد»، مى گوييم: اين خلاف بداهت است. آيا در اوّلى لحاظ نبوده يا در دوّمى؟ چاره اى نداريد جز اين كه بگوييد: «تعدّد لحاظ در كار است». در اين صورت مى گوييم: چگونه شما در معناى واحد، تعدد لحاظ را مطرح مى كنيد؟ در حالى كه در هر دو استعمال، يك واقعيت و يك معنا مطرح مى شود. شما تعدّد لحاظ را در ارتباط با لفظ، تابع تعدّد معنا مى دانستيد و مى گفتيد: اگر معنا واحد باشد لحاظ هم واحد و اگر معنا متعدّد باشد لحاظ هم متعدّد است. بنابراين بايد معيار را عوض كرده و بگوييد:

«تعدد لحاظ در ارتباط با لفظ، تابع تعدّد استعمال است نه تابع تعدّد معنا» اگر استعمال دوتا شد، در ارتباط با لفظ هم نياز به تعدّد لحاظ داريم اگرچه معنا در هر دو استعمال، واحد باشد، مثل اين كه كلمه عين را در دو استعمال جداگانه در يك معنا استعمال كنيم.

ولى اگر استعمال يكى بود- مثل استعمال لفظ مشترك در اكثر از معنا- لفظ، تعدّد لحاظ نمى خواهد. تعدّد معناى مستعمل فيه، به معناى تعدّد استعمال نيست. خلاصه اين كه ما بايد ببينيم آيا معيار تعدّد لحاظ در ارتباط با لفظ چيست؟ آيا معيار لزوم تعدّد لحاظ در ارتباط با لفظ، نفس تعدّد معنا و وحدت معناست؟ خير، اين گونه نيست. اين امر داراى تالى فاسد است زيرا اگر كسى يك مطلب را براى صد نفر به طور جداگانه نقل كند، صد لحاظ لازم دارد با اين كه معنا واحد است و هيچ

تغيير و تبديلى در ارتباط با معنا به وجود نيامده است پس بايد ملاك و معيار تعدّد لحاظ را در ارتباط با لفظ، تعدّد و وحدت معنا ندانيم بلكه ملاك را استعمال بدانيم. اگر استعمال يكى بود، يك لحاظ مى خواهد، اگرچه مستعمل فيه متعدّد باشد و اگر استعمال متعدّد بود، تعدّد لحاظ لازم دارد اگرچه مستعمل فيه در تمام استعمالات يك چيز باشد. در نتيجه راهى كه مرحوم آخوند به عنوان استحاله استعمال لفظ در اكثر از معنا

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 301

پيمود، ناتمام است. نكته اى در ارتباط با جواب از دو احتمال اخير: دو احتمال اخير كه در كلام مرحوم آخوند جريان داشت، مبتنى بر اين بود كه دو لحاظ به لفظ تعلّق بگيرد ولى براساس احتمال دوّم، بر تبعيت لحاظ هم تكيه شده بود امّا بر اساس احتمال سوّم، مسأله تبعيت لحاظ مورد نظر نبود. ما در جواب اين دو احتمال، صغرى را منع كرديم يعنى گفتيم: در مورد استعمال لفظ در اكثر از معنا، تعدّد لحاظى نسبت به لفظ تحقّق ندارد. منع صغرى در حقيقت به عنوان تسليم كبرى محسوب مى شود. در حالى كه ممكن است كسى بگويد: شما چرا در ارتباط با منع صغرى خودتان را زحمت مى دهيد؟ آيا امكان نداشت كه كبرى را مورد منع قرار دهيد؟ چه مانعى دارد كه لفظ با وجود اين كه واحد است، دو لحاظ به آن تعلّق بگيرد؟ جواب اين است كه ما نمى توانيم كبرى را منع كنيم. دو لحاظ نمى تواند به يك شى ء تعلّق گيرد، زيرا لحاظ عبارت از همان تصوّر و وجود ذهنى شى ء ملحوظ است.

معنا و حقيقت لحاظ، التفات نفس به آن

شى ء متصوّر است. به عبارت ديگر: لحاظ، عبارت از حضور شى ء ملحوظ، نزد نفس است. آيا در آنِ واحد، بدون اين كه زمان متعدّد باشد و بدون اين كه جهات ديگرى در كار باشد، ممكن است يك شى ء، دو مرتبه حاضر نزد نفس باشد؟ معناى لحاظ اين است. لحاظ يعنى آن شى ء را طرف توجّه و مورد التفات قرار دادن. لحاظ شى ء يعنى آن شى ء، حاضر عند النفس باشد. آيا شى ء واحد، در آنِ واحد مى تواند دو حضور داشته باشد و دو مرتبه نزد نفس حاضر باشد؟ اگر در آنِ واحد توانستيد دو علم نسبت به يك شى ء داشته باشيد دو لحاظ هم امكان دارد. آيا مى شود در آنِ واحد، انسان نسبت به يك معلوم بدون هيچ گونه تغاير و تعدّدى، دو مرتبه عالم به آن باشد؟ دو تا علم داشته باشد؟ معنا ندارد يك شى ء را انسان دو بار بداند. البته اگر زمان تغيير كند، ممكن است. زيرا انسان گاهى نسبت به يك چيز عالم است، بعد فراموش مى كند و سپس در مرتبه دوّم، التفات به آن پيدا

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 302

مى كند. ولى در زمان واحد بگويد: «من دو علم نسبت به اين قضيّه دارم» اين غير متصوّر است. در ارتباط با لحاظ و حضور عند النفس نيز همين طور است. شى ء، يا حاضر عند النفس است يا نيست. ولى اين كه بخواهد دو حضور داشته باشد، امر غير معقولى است. بنابراين، علت اين كه ما در جواب به مرحوم آخوند روى منع صغرى تكيه كرديم اين است كه اگر صغرى را بپذيريم ديگر نمى توانيم در كبرى مناقشه كنيم. تعدّد لحاظ در آن واحد نسبت به

يك شى ء، غير معقول است.

نظريه مرحوم محقّق نائينى

محقّق نائينى رحمه الله، همانند استاد خود (مرحوم آخوند) معتقد است كه استعمال لفظ مشترك در اكثر از معنا استحاله دارد با اين تفاوت كه مرحوم آخوند، مسئله استحاله را از راه لفظ مطرح كرده است 166] ولى مرحوم نائينى استحاله را در ارتباط با معنا دانسته است و كارى به لفظ ندارد. ايشان مى فرمايد: در مسأله استعمال لفظ مشترك در اكثر از معنا، بدون ترديد، معنا متعدّد است و محلّ نزاع در جايى است كه به معناى اوّل آن يك لحاظ استقلالى كامل تعلّق گرفته باشد كه گويا لفظْ فقط در اين معنا استعمال شده است و يك لحاظ استقلالى هم به معناى دوّم تعلّق گرفته باشد به گونه اى كه گويا لفظْ فقط در آن معنا استعمال شده است. در نتيجه وقتى معنا متعدد شد، لحاظِ در ارتباط با معنا نيز متعدّد خواهد شد. «عين باكيه» غير از «عين جاريه» است پس لحاظ «عين

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 303

باكيه» نيز غير از لحاظ «عين جاريه» است. محقّق نائينى رحمه الله سپس مى فرمايد: بديهى است كه بين اين دو معنا هيچ گونه تقدّم و تأخّر زمانى يا تقدّم و تأخّر رتبى وجود ندارد و اين كه ما به «معناى اوّل» و «معناى دوّم» تعبير مى كنيم از روى مسامحه است و به اين معنا نيست كه بين دو معنا، «اوّليت» و «ثانويّت» وجود داشته و يكى مقدّم بر ديگرى است. اصولًا وجهى ندارد كه يكى از دو معنا تقدّم زمانى يا تقدّم رتبى بر معناى ديگر داشته باشد مگر اين كه يكى سبب و ديگرى مسبّب باشد، يكى علت و ديگرى

معلول باشد كه رتبه علّت، مقدّم بر رتبه معلول است. در نتيجه «عين باكيه» و «عين جاريه» در ارتباط با متكلّم، در يك صف و در عرض هم قرار گرفته اند و هيچ گونه تقدّم و تأخّرى بين آن دو وجود ندارد و اگر دو چيز در عرض هم و در يك صف قرار گرفتند و هيچ گونه تقدّم و تأخّرى بين آن دو وجود نداشت، لازمه اين معنا اين است كه نفس انسانى- كه لحاظ در رابطه با نفس است- در آنِ واحد داراى دو لحاظ باشد، يعنى هم معناى «عين باكيه» ملحوظ براى نفس باشد و هم معناى «عين جاريه» ملحوظ براى نفس باشد. البته اگر تقدّم و تأخّر زمانى در كار باشد- هرچند براى يك لحظه- مانعى ندارد كه در يك آن، عين باكيه، ملحوظ نفس باشد و در آنِ ديگر، عين جاريه. ولى فرض اين است كه بين اين دو معنا، هيچ تقدّم و تأخّرى- حتّى براى يك لحظه- نداريم. اين دو شى ء، با فرض اينكه دو شى ء هستند- نه اينكه دو شى ء را يك شى ء كرده باشيم، چون نه قدر جامعى در كار بود و نه عنوان انتزاعى، بلكه حيثيت تعدّد معنا بايد محفوظ بماند- نفس مى خواهد در آنِ واحد، دو لحاظ نسبت به اين دو معنا داشته باشد، و به عبارت ديگر:

نفس، در آنِ واحد مى خواهد دو عمل انجام دهد و اين مستحيل است. نفس چگونه مى تواند در آنِ واحد، دو لحاظ- يعنى دو احضار معنا- نزد خود داشته باشد بدون اين كه اين دو لحاظ، تقدّم و تأخّرى داشته باشند؟ چنين چيزى داراى استحاله است.[167]

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 304

بررسى كلام

محقّق نائينى رحمه الله در مقام جواب از ايشان بايد گفته شود: نفس انسانى از عالم مادّه نيست و مربوط به جهان تجرّد است و شما مسأله نفس انسانى را با عالم مادّه داراى يك حكم ندانيد.

مادّه، مشتمل بر محدوديت است و همين محدوديت، براى آن تضييق به وجود آورده است. جسم واحد نمى تواند در آنِ واحد، هم معروضِ عرضِ بياض و هم معروض عرض سواد باشد. ولى اين از آثار جسم است. مادّى بودن، يك چنين اقتضايى دارد.

مادّى بودن، اين محدوديت را به وجود آورده است. ولى مسأله نفس را ما نمى توانيم با مسأله ماديّت مقايسه كنيم. نفس انسانى مجرّد است و به همين جهت از توسعه و گستردگى برخوردار است و محدوديتهاى مطرح شده در امور مادّى، اصلًا در ارتباط با نفس مطرح نيست. حال چرا اين طور است؟ اينجا ما مى توانيم جوابهايى ذكر كنيم ولى به اين صورت كه اگر اوّلى را قبول نكرديد، دوّمى را بايد قبول كنيد و اگر آن را نپذيرفتيد، سوّمى را و در غير اين صورت جواب قاطع ديگرى كه قابل مناقشه نباشد براى شما مطرح خواهيم كرد: جواب اوّل: اين دليل، يك مسأله وجدانى است و آن اين است كه اعمالى كه از اعضاء و جوارح انسان صادر مى شود- مثل ديدن و شنيدن و ...- فعل نفس است. يكى از چيزهايى كه حضرت امام خمينى «دام ظلّه» براى تقريب مسأله «امر بين الأمرين» ذكر مى كند مسأله «افعال نفس» است. «ديدن» كه از انسان صادر مى شود، هم ممكن است به خود انسان نسبت داده شود و هم به چشم او، ولى آيا اين دو نوع استعمالى كه مطرح است به چه

صورت است؟ آيا يكى به صورت حقيقت و ديگرى به صورت مجاز است يا هر دو حقيقت است؟ بدون ترديد نسبت «ديدن» به شخص، يك اسناد مجازى نيست تا نياز به قرينه داشته باشد، درعين حال نسبت «ديدن» به چشم هم اسناد حقيقى است و نيازى به قرينه ندارد. مسأله «امر بين الأمرين» هم از اينجا حلّ

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 305

مى شود كه با وجود اين كه فعل، واحد است، هم مى توان آن را به شخص نسبت داد و هم به خداوند متعال. در آيه شريفه (و لكنّ اللَّه رمى)[168] خداوند «رمى» را به خودش نسبت مى دهد. حال بحث اين است كه آيا وقتى «رؤيت» هم به نفس انسان نسبت داده مى شود و هم به چشم، آيا وجداناً انسان در آنِ واحد نمى تواند دو نفر را ببيند؟ آيا نمى تواند دو چيز را ببيند؟ اگر شما گفتيد: «من در كوچه دو نفر را ديدم كه مشغول قدم زدن بودند» آيا حتماً بايد يك تقدّم و تأخّرى در كار باشد؟ خير، با وجود اين كه «رؤيت» يكى است ولى «مرئى» تعدد دارد. نفس انسانى به واسطه سعه و تجرّدى كه داراست، در آنِ واحد مى تواند دو نفر را ببيند، بلكه مى تواند بيش از دو نفر را هم ببيند. اين طور نيست كه گفته شود: «حالا كه دو نفرند بايد دو رؤيت در كار باشد، چون معنا ندارد دو رؤيت در يك زمان واقع شود بلكه بايد تقدّم و تأخّرى در كار باشد» وجداناً مسئله اين طور نيست. رؤيت با اين كه عمل نفس است و با اين كه «مرئى» متعدّد است و لازمه آن اين است كه رؤيت هم متعدّد باشد ولى

با ملاحظه سعه اى كه در نفس وجود دارد، اين معنا در آنِ واحد در نفس تحقّق پيدا مى كند.[169] جواب دوّم: انسان ممكن است در آنِ واحد يك چيز را ببيند و صدايى را هم بشنود يعنى هم از چشم استفاده كند و هم از گوش. و يا مثلًا ممكن است در عين اين كه چيزى را لمس مى كند به وسيله قوه سامعه هم چيزى را بشنود، روشن است كه شنيدن، ديدن، لمس و ... فعل نفس مى باشند و براى نفس ممكن است كه در آنِ واحد هم شنيدن را انجام دهد و هم ديدن را، يا هم ديدن را انجام دهد هم لمس كردن را.

به همين جهت شما اين گونه افعال را به نفس نسبت داده و مى گوييد: ديدم، شنيدم، لمس كردم و اين اسناد، بدون ترديد اسناد حقيقى است. از اينجا كشف مى كنيم كه نفس انسان داراى عالَم مخصوصى است و به علّت تجرّد، از يك گستردگى خاصّى برخوردار است و مثل جسم نيست كه داراى محدوديت بوده و از بسيارى از امور

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 306

محروم باشد. جواب سوّم: اگر كسى با جوابهاى اوّل و دوّم قانع نشود به او مى گوييم: ملاك و مناط حمل در قضاياى حمليه عبارت از هوهويت و اتّحاد است. مراد از قضيّه حمليّه «زيد قائم» وجود اتّحاد و هوهويت بين زيد و قائم است و متكلّم مى خواهد بگويد: زيد و قائم يكى هستند. شما وقتى قضيّه حمليه را تشكيل مى دهيد، ازنظر لفظى، يك موضوع داريد و يك محمول، يعنى در عالَم لفظ، يك تقدّم و تأخّرى در كار است. عالَم لفظ، همان عالم مادّه است و محدوديتى كه براى ساير

امور مادى مطرح است براى لفظ هم مطرح است يعنى ما نمى توانيم زيد و قائم را در عرض هم به عنوان لفظ مطرح كنيم. بالاخره نوعى تقدّم و تأخّر لفظى بين آنها وجود دارد. «زيد» به عنوان «موضوع»، در لفظْ تقدّم دارد و «قائم» به عنوان «محمول»، در لفظْ تأخّر دارد ولى وقتى ما از لفظ صرف نظر كنيم و بخواهيم مسئله هوهويت را به ميان آوريم، در مطرح كردن اتّحاد بين زيد و قائم، تقدّم و تأخّر مطرح نيست. به عبارت ديگر: وقتى كه شما در نفستان مى خواهيد بين زيد و قائم هوهويت و اتّحاد را مطرح كنيد آيا به چه كيفيتى مطرح مى كنيد؟ آيا اوّل «زيد» را در نفس خود احضار مى كنيد سپس «زيد» كنار رفته و «قائم» در نفس شما احضار مى شود؟ يا اين كه براى القاء هوهويت بين «زيد» و «قائم»، هر دو نزد نفس حاضر مى شوند. روشن است كه براى ايجاد هوهويت بين دو چيز بايد هر دو چيز حاضر باشند و نمى توان بين چيزى كه حاضر است با چيزى كه حاضر نيست، به عنوان تشكيل قضيّه حمليه القاء هوهويت كرد. چنين عملى مثل اين است كه كسى بخواهد دست كسى را در دست ديگرى بگذارد، در اين صورت بايد هر دو حاضر باشند و هر دو در عرض هم تحقّق داشته باشند. در ما نحن فيه هم شما مى خواهيد در نفس خودتان ميان زيد و قائم ايجاد هوهويت كنيد پس بايد هر دو نزد نفس شما حاضر و مورد التفات نفس شما باشند.

چگونه نفس شما در آنِ واحد به هر دو توجه كرده است؟ «زيد» علم شخص و داراى «وضع

خاص و موضوع له خاص» است و «قائم» داراى دو وضع است. مادّه آن داراى

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 307

يك وضع و هيئت آن داراى وضعى ديگر است. چطور نفس شما هر دو را نزد خودش احضار كرده است و به هر دو توجّه دارد؟ و در مرحله نفس هيچ گونه تقدّم و تأخّرى هم بين آنها وجود ندارد، اگرچه در مرحله لفظ، تقدّم و تأخّر مطرح است و محدوديت وجود دارد. در نتيجه در قضاياى حمليه كه ملاك آنها اتّحاد و هوهويت است، براى ايجاد هوهويت چاره اى نداريم جز اين كه بگوييم: اين دو معنا نزد نفس حاضر است و هيچ گونه غيبتى در كار نيست. «حضور عند النفس»، به معناى «لحاظ» است و بين اين دو، مغايرتى وجود ندارد. ما از محقّق نائينى رحمه الله سؤال مى كنيم: همان گونه كه در آنِ واحد، «زيد» و «قائم» حاضر عند النفس هستند، در مسئله استعمال لفظ در اكثر از معنا نيز به همين كيفيت است. خصوصيت اضافه اى در اينجا وجود ندارد. جواب چهارم: اگر كسى با جواب سوّم هم قانع نشده و در آن مناقشه كرده و بگويد: در «زيد قائم» ما درگير لفظ هستيم و لفظ «زيد» بر لفظ «قائم» مقدّم است و احتمال دارد كه اين تقدّم و تأخّر، در مرحله نفس هم محفوظ باشد، در نتيجه هر دو در عرض هم نزد نفس حاضر نيستند» مى گوييم: ما با شما مماشات مى كنيم ولى قضيّه ديگرى را مطرح مى كنيم ببينيم شما چه جوابى مى دهيد؟ اگر به جاى «زيد قائم» بگوييد: «زيد و قائم متّحدان»- كه اتّحاد را از همان قضيّه حمليه استفاده كنيد- يا مثلًا گفتيد:

«السواد و البياض متضادان»،- كه قضيّه معروفى است- آيا موضوع در اين قضيّه چيست؟ موضوع در اين قضيه «السواد و البياض» است ولى آيا در موضوعيت، بين سواد و بياض تقدّم و تأخّرى وجود دارد؟ اينجا كه شما موضوع را درست مى كنيد و بعد مى خواهيد «متضادان» را برآن حمل كنيد آيا اين «سواد و بياض» نزد نفس شما حاضر است يا نه؟ اگر هيچ كدام حاضر نيستند، پس «متضادان» را بر چه چيزى حمل مى كنيد؟ اگر يكى حاضر است، چگونه «متضادان» كه تثنيه است برآن حمل مى كنيد؟ پس بايد بگوييد: «هر دو نزد نفس حاضرند». حال كه

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 308

چنين است آيا بين اين دو، تقدّم و تأخّرى وجود دارد؟ خير، اين گونه نيست. در «زيد قائم» ممكن است كسى بگويد: «زيد بر قائم تقدّم دارد» ولى اينجا نمى توان چنين حرفى زد زيرا اينجا هر دو- سواد و بياض- در موضوع اخذ شده اند. و محمول هم «متضادان» است و كسى نمى توان احتمال دهد كه در موضوعيت، سواد بر بياض تقدّم دارد به طورى كه اگر مسئله را برعكس كرده و بگوييم: «البياض و السواد متضادان»، حكم عوض شود. خير، در موضوعيت، هيچ فرقى نيست كه سواد را اوّل بگوييم يا بياض را. بلكه اين دو مقصودند نه دوتاى با فرض تقدّم يكى و تأخّر ديگرى. بنابراين، «سواد و بياض» حاضر عند النفس هستند و اگر حاضر نباشند نمى توان «متضادان» را برآن حمل كرد. «سواد و بياض» اگرچه به حسب واقعيت بينشان تضادّ وجود دارد ولى اين متضادان در خارج، هر دو با هم نزد نفس حاضرند- هرچند براى يك لحظه هم باشد- تضادّ خارجى مربوط

به عالم ماده است ولى اينجا كه به عنوان موضوعيت مطرح است هر دو با هم نزد نفس حاضرند و هيچ گونه تقدّم و تأخّرى بين آنها وجود ندارد. در نتيجه در آنِ واحد ممكن است دو چيز نزد نفس حاضر باشند، اگرچه دو چيز متضاد باشند مثل سواد و بياض كه بين آنها تضاد كامل است. خلاصه بحث پيرامون نظريه مرحوم نائينى آنچه مرحوم نائينى برآن تكيه داشت در ارتباط با لفظ نبود، به خلاف مرحوم آخوند كه همه اشكال استحاله ايشان در ارتباط با لفظ بود و تمام احتمالاتى كه در كلام ايشان ذكر كرديم بر محور لفظ جريان داشت ولى مرحوم نائينى مى فرمود: «ما با لفظ كارى نداريم، ما درگير معنا هستيم و معتقديم نفس نمى تواند در آنِ واحد به دو معنا توجه پيدا كند». ما در جواب مرحوم نائينى گفتيم: پس شما با اين موارد متعدّد چه مى كنيد؟

مخصوصاً مثال اخير كه از همه واضح تر بود. شما با مثال «زيد و قائم متحدان» و مثال

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 309

«السواد و البياض متضادان» چه مى كنيد؟ شما وقتى مى خواهيد «متحدان» را به عنوان يك محمول، بار كنيد آيا هيچ كدام از «زيد» و «قائم» در ذهن شما نيست؟ يا يكى هست و ديگرى نيست؟ يا هر دو وجود دارند؟ معنا ندارد كه هيچ كدام نزد نفس نباشند.

بودن يكى و نبودن ديگرى هم با «متحدان» نمى سازد، بنابراين بايد هر دو نزد نفس حاضر باشند. حال كه چنين است، هر دو در موضوع واردند و اينجا مسأله موضوع و محمول نيست كه شما بگوييد: «موضوع بر محمول تقدّم دارد» بلكه در اينجا «زيد و قائم» هر دو در

موضوع دخالت دارند و شاهدش اين است كه عكس مسئله هم به همين صورت است. اگر شما بگوييد: «قائم و زيد متحدان» باز به همين صورت است. و اين دليل بر اين است كه نقش اين ها در موضوعيت، در عرض يكديگر است و بين «زيد» و «قائم» هيچ گونه تقدّم و تأخّرى- در موضوعيت- مطرح نيست. قبل از اين كه ما «متّحدان» را به عنوان محمول مطرح كنيم لازم است «زيد و قائم» در عرض هم و در آنِ واحد، بدون هيچ تقدّم و تأخّرى نزد نفس حاضر باشند، در غير اين صورت نمى توان «متحدان» را به عنوان محمول بار كرد. و اين امر به معناى اين است كه نفس انسان در آنِ واحد مى تواند هم توجه به زيد داشته باشد و هم توجّه به قائم، پس چرا در مورد «رأيت عيناً» نشود در آنِ واحد دو معناى «عين جاريه» و «عين باكيه» را اراده كرد؟ آنجا دو معنا و اينجا هم دو معناست كه هر دو در عرض يكديگرند و تقدّم و تأخّرى بين آنها وجود ندارد.

نظريه سوّم

همان گونه كه قبلًا گفتيم: «مرحوم آخوند قائل به استحاله استعمال لفظ مشترك در اكثر از معناست» بزرگان ديگرى نيز به تبعيت از ايشان قول به استحاله را پذيرفته اند. يكى از آنان مرحوم محقّق نائينى بود كه بيان ايشان را ملاحظه كرديم. در اينجا بيان سوّمى در مورد استحاله وجود دارد كه در ذيل به بحث و بررسى

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 310

پيرامون آن مى پردازيم: مستدل ابتدا به عنوان مقدّمه مى فرمايد: براى هر چيزى پنج وجود مى توانيم تصوّر كنيم:[170] 1- وجود عينى خارجى، مثلًا زيد در خارج وجود پيدا كرده و

وجود او وجود ماهيت انسان است. پس اگر ما گفتيم: ماهيت انسان به واسطه «زيد» وجود پيدا كرده است بايد دنبال كلمه وجود، مسأله «عينى و خارجى» را هم بياوريم، يعنى بگوييم:

ماهيت انسان به واسطه وجود زيد، وجود خارجى و وجود عينى پيدا كرده است. بهترين مصداق وجود، همين وجود عينى خارجى است. 2- وجود ذهنى، اين قسم از وجود هم چيز مبهمى نيست. وجود ذهنى، همان حضور ماهيت عند النفس و في الذهن است. يعنى اگر شما ماهيت انسان را تصور كرديد و معناى انسان در ذهن شما آمد، اين آمدن معناى انسان در ذهن، معنايش اين است كه ماهيت انسان، وجود ذهنى پيدا كرده و نزد نفس شما حاضر شده است. 3- وجود انشائى، در مباحث اوامر و نواهى خواهيم گفت كه وجود انشائى در ارتباط با همه مفاهيم و ماهيات نيست بلكه اين قسم از وجود تنها در بعضى از مفاهيم- مثل مفهوم طلب- جريان دارد. ماهيت طلب، تا اينجا مى تواند داراى سه وجود باشد: وجود حقيقى طلب كه خارجيت و عينيت آن به اين است كه قائم به نفس باشد، يعنى خواستن واقعى، زيرا صفات نفسانيه واقعياتشان به تحقّق فى النفس است.

وجود حقيقى علم نيز به همين صورت است. واقعيت علم به اين نيست كه مثل زيد در خارج بتوان آن را ديد و به آن اشاره كرد بلكه واقعيت آن همان ادراكى است كه قائم به نفس انسان است و تحقّق واقعى دارد.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 311

وجود ذهنى طلب اين است كه انسان مفهوم طلب را تصوّر كند و در ذهن بياورد و به عبارت ديگر: معناى طلب را عند النفس احضار

كند. لازمه وجود ذهنى طلب، وجود واقعى آن نيست زيرا كسى كه مفهوم طلب را تصور مى كند، تا وقتى كه اين طلب را ابراز نكند، وجود واقعى طلب در ارتباط با او مطرح نيست ولى چون كلمه طلب را استعمال مى كند و استعمال، متقوّم به لحاظ لفظ و معناست، طبعاً بايد معناى طلب را لحاظ كند. لحاظ معناى طلب، عبارت از وجود ذهنى طلب است. براى طلب، يك وجود انشائى نيز مطرح است و آن همان چيزى است كه مرحوم آخوند و ديگران قائلند كه در آن جايى كه مولا در ضمن هيئت افعل، امرى صادر مى كند و دستورى مى دهد، مفاد هيئت افعل، نه طلب حقيقى است و نه طلب ذهنى بلكه مفاد هيئت افعل عبارت از انشاء طلب و طلب انشائى است كه توضيح بيشتر آن در باب اوامر خواهد آمد. بالاخره اين وجودات انشائيه- مثل طلب و ساير انشائيات- در يك محدوده خاصى است و اين طور نيست كه هر مفهومى قابل انشاء باشد، يعنى مثلًا ما نمى توانيم به مفهوم انسان يك وجود انشائى بدهيم، حيوان انشائى امر غير معقولى است ولى بعضى از مفاهيم، از نظر عقلاء و از نظر شارع، علاوه بر وجود حقيقى و وجود ذهنى، يك وجود انشائى نيز براى آنها قابل تصوّر است. 4- وجود لفظى معناى وجود لفظى اين است كه يك ماهيتى در قالب لفظ بيايد.

مثلًا ماهيت انسان ممكن است اصلًا در قالب لفظ نيايد. در اين صورت به اين معنا نيست كه وجود حقيقى و وجود ذهنى ندارد، بلكه وجود حقيقى و وجود ذهنى آن محفوظ است و در جاهايى كه وجود انشائى مطرح است، وجود

انشائى هم سر جاى خود محفوظ است ولى وقتى «انسان» در قالب لفظ قرار گرفت و متكلّم به آن تكلّم كرد، مى گويند: اين لفظ «انسان» هم يك وجودى براى ماهيت انسان است. اين قسم از وجود را هم مى توان وجود لفظى و هم وجود تنزيلى ناميد و گفت: در اينجا، لفظ، نازل به منزله وجود معنا گرديده و وجود لفظ، وجود تنزيلى براى معناست. در اين صورت گويا لفظ هم در عالم معنا كشيده مى شود، زيرا اين هم يك مرحله اى از وجود

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 312

ماهيت و وجود معنا خواهد بود. 5- وجود كتبى، اين قسم از وجود، شبيه وجود لفظى است و يكى از مراتب وجود معنا به حساب مى آيد. در نتيجه، بسيارى از مفاهيم داراى پنج قسم وجود مى باشند و اگر وجود انشائى را كنار بگذاريم مى توانيم بگوييم: همه مفاهيم و ماهيات، حد اقل داراى چهار قسم از وجود مى باشند، البته غير از شريك البارى و امثال آن- كه داراى استحاله اند- بقيه مفاهيم هم داراى وجود عينى، هم وجود ذهنى، هم لفظى و هم كتبى مى باشند. مستدلّ سپس از مقدّمه فوق نتيجه گيرى كرده و مى گويد: در مورد وجودات حقيقيّه و خارجيّه- مثل «زيد» كه وجود واقعى و حقيقى مفهوم و ماهيّت انسان است- آيا مى شود ماهيّت انسان دو تا واقعيت داشته باشد امّا به لباس وجود «زيد» تنها؟ يعنى آيا مى شود «زيد» دو وجود براى ماهيّت شود به حسب خارج؟ بدون ترديد اين معنا ممتنع است. مستدلّ مى گويد: با توجّه به اين كه لفظ، وجود تنزيلى براى معناست، يك لفظ نمى تواند در استعمال واحد، وجود تنزيلى براى دو معنا باشد. توضيح:

وجود لفظى عبارت از اين است كه هر لفظى بعد از آنكه براى معنايى وضع مى شود و علقه وضعيه بين لفظ و معنا تحقّق پيدا مى كند، اين اقتضاء را دارد كه لفظ هم يكى از مراحل وجود معنا شناخته شود. و به تعبير ديگر: لفظ، يك وجود تنزيلى براى معناست، همان طورى كه معناى «زيد»، مصداق واقعى ماهيّت انسان است، لفظ «زيد» هم وجودى براى معناى «زيد» است، ولى وجودى تنزيلى. اگرچه اين لفظ، در ارتباط با ماهيّت خودش، وجود واقعى ماهيّت خودش مى باشد ولى در ارتباط با معنا، وجود تنزيلى معناست. به عبارت روشن تر: ما در اينجا دو قضيه حمليه تشكيل مى دهيم: يكى قضيّه حمليه «زيد إنسان» است كه حمل آن، حمل شايع صناعى است. ملاك در حمل شايع صناعى اين است كه موضوع در قضيّه حمليه، با محمول در آن اتّحاد وجودى داشته

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 313

باشند. در ما نحن فيه، موضوعْ وجود عينى و خارجىِ محمول است. «انسان» وقتى مى خواهد وجود پيدا كند، وجودات عينيّه خارجيّه اش همين زيد و عَمرو و بكر و ...

مى باشند. يك قضيّه حمليه ديگرى داريم كه انسان وقتى با آن برخورد مى كند، در بدو نظر، به ذهنش نمى آيد كه اين قضيّه هم مثل «زيد إنسان» باشد و آن قضيّه «زيد لفظ» است.

در اين قضيّه، معناى زيد، موضوع قرار نگرفته است بلكه لفظ زيد، موضوع است، زيرا اگر معناى زيد، موضوع قرار گرفته باشد، «لفظ» را نمى توان برآن حمل كرد. حال سؤال اين است كه آيا حمل در اين قضيّه حمليه، حمل اوّلى ذاتى است يا حمل شايع صناعى؟ معنا ندارد كه حمل آن اوّلى ذاتى باشد، زيرا در

حمل اوّلى ذاتى اتّحاد در مفهوم شرط است و مفهوم «زيد» با مفهوم «لفظ» مغايرت دارد. بنابراين، حمل آن حمل شايع صناعى است. در حمل شايع صناعى لازم است موضوع، مصداق حقيقى و وجود عينى محمول باشد. در اينجا اين معنا وجود دارد زيرا در قضيّه «زيد لفظٌ» موضوع، لفظ «زيد» است ولى محمول، لفظِ «لفظٌ» نيست بلكه محمول، معناى «لفظ» است. به عبارت ديگر: خود اين «لفظٌ» داراى يك لفظ و يك معناست، لفظ آن عبارت از كلمه «لفظٌ» و معناى آن عبارت از ماهيّت «لفظٌ» است. هر چيزى كه ماهيّت «لفظ» باشد كلمه «لفظ» شاملش مى شود. همان طورى كه ماهيّت «انسان» داراى معناى وسيع و گسترده اى است كه شامل افراد و مصاديق مى شود، ماهيّت «لفظٌ» هم داراى معناى وسيع و گسترده اى است كه شامل جميع مصاديق ماهيّت «لفظٌ» است. حال وقتى ما لفظ «زيد» را با معنا و ماهيّت «لفظ» ملاحظه كنيم مى بينيم بين آن دو، اتّحاد وجود دارد. همان اتّحادى كه زيد خارجى با ماهيّت انسان دارد يعنى بين آنها اتّحاد وجودى مطرح است و اين زيد خارجى، وجود عينى و خارجى ماهيّت انسان است. «لفظٌ» هم نسبت به معناى لفظ، همين حالت را دارد. لفظ «زيد» ماهيّتش عبارت از «لفظٌ» است و لفظ زيد، يك مصداق اين ماهيّت و لفظ عَمرو، مصداق ديگر آن و لفظ بكر، مصداق سوّم ماهيّت «لفظٌ» است. پس حمل در قضيّه «زيدٌ لفظٌ» حمل

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 314

شايع صناعى است و لفظ «زيد» مصداق حقيقى براى ماهيّت «لفظٌ» و وجود عينى براى آن مى باشد. در نتيجه اگر «زيد» را به لحاظ معنا حساب كنيم، مصداق واقعى براى

ماهيّت «انسان» مى باشد و اگر آن را به لحاظ لفظ ملاحظه كنيم، مصداق واقعى ماهيّت «لفظٌ» و مفهوم «لفظٌ» است. مستدلّ مى گويد: غير از اين دو مطلبى كه مسلّم است و هر دو قضيّه اش قضيّه واقعيه است، مطلب سوّمى نيز در اينجا وجود دارد و آن اين است كه لفظ «زيد»، يك مرحله اى از معناى خود «زيد» است كه اين را نمى توان وجود حقيقى دانست بلكه بايد آن را وجود تنزيلى بناميم و بگوييم: لفظ زيد، كارى به ماهيّت انسان ندارد، ولى همين لفظ زيد، يك مرحله اى از معنا و وجود زيد است كه آن زيد، مصداق واقعى انسان و فرد حقيقى انسان است. خلاصه اين كه در اينجا سه مطلب پيدا مى شود: 1- معناى زيد، مصداق واقعى براى انسان است. 2- لفظ زيد از نظر واقعيت، مصداق واقعى «لفظٌ» و ماهيّت «لفظٌ» است. 3- لفظ زيد، مرحله اى از وجود معناى زيد و از وجود همين هيكل خارجى- كه مصداق واقعى ماهيّت انسان است- مى باشد. و به عبارت ديگر: لفظ زيد، وجود تنزيلى و قائم مقامى معناى خود زيد است. مستدلّ سپس از مباحث خود نتيجه گيرى كرده مى گويد: در مورد قسم اوّل از وجود- كه وجود عينى و واقعى است- مطلب مسلّمى مطرح است و آن اين است كه آيا دو وجود واقعى از يك ماهيّت، مى تواند در ضمن يك وجود تحقّق پيدا كند؟ آيا مى توان فردى پيدا كرد كه در عين اين كه يك وجود است، دو فرد و دو مصداق واقعى انسان باشد؟ چنين چيزى به گوش ما نخورده و امكان ندارد. چگونه مى شود دو وجود حقيقى در چهره يك وجود تحقّق پيدا كند؟

دو فرد انسان، هميشه دو وجود است و ما نشنيده ايم كه دو فرد انسان در يك وجود تحقّق پيدا كند. هميشه تعدّد فرديّت، ملازم با

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 315

تعدّد وجود است، اگر يك فرد شد، يك وجود و اگر دو فرد شد دو وجود و ... اين ها با هم متلازم و غير قابل انفكاكند. اين مسئله در مورد وجودات حقيقيّه جاى ترديد و اشكال نيست. مستدلّ مى گويد: وقتى در وجودات حقيقيّه، يك وجود نتواند به عنوان دو وجود مطرح شود، در وجودات تنزيليّه- كه در باب الفاظ مطرح است- نيز مسئله به همين صورت است. چطور مى شود يك لفظ، وجود تنزيلى دو معنا باشد؟ اگر يك لفظ بخواهد وجود تنزيلى دو معنا باشد، مثل اين مى شود كه يك فرد انسان، جامع دو وجود واقعى انسان باشد و شما در استعمال لفظ مشترك در اكثر از معنا مى خواهيد بگوييد: «يك لفظ عين، در دو معنا استعمال شده است» با توجّه به اين كه لفظ، وجود تنزيلى معناست، معناى اين كلام شما اين مى شود كه در مرحله معنا، تكثّر وجود دارد، در نتيجه در وجود تنزيلى هم بايد تكثّر وجود داشته باشد. آن وقت شما مى خواهيد دو وجود تنزيلى را در يك لفظ، در استعمال واحد مطرح كنيد. مى خواهيد يك لفظ عين را استعمال كرده و دو معنا اراده كنيد و اين منجرّ به جمع شدن دو وجود تنزيلى در وجود واحد مى شود و اين امر همان طور كه در مورد دو وجود حقيقى ممتنع است در مورد دو وجود تنزيلى نيز ممتنع است. در نتيجه استعمال لفظ مشترك در اكثر از معنا محال است.[171] بررسى نظريه سوّم بر اين

نظريه، دو اشكال وارد است: اشكال اوّل: شما كه براى وجود، اقسامى را قائل مى شويد و آخرين مرحله وجود را وجود لفظ براى معنا يعنى وجود المعنى باللفظ- مى دانيد، اين تقسيم را از كجا آورده ايد؟ آيا دليل عقلى يا دليل نقلى براى آن وجود دارد؟ ما وقتى اين مسئله را با

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 316

عقل خود در ميان مى گذاريم، اين حرف را نمى توانيم به عنوان يك حقيقت قبول كنيم.

بله به عنوان يك مسأله ذوقى و تخيّلى و مسامحى- مثل تخيّلات علم بديع- مى توانيم قبول كنيم ولى به عنوان يك واقعيت نمى توانيم بپذيريم كه لفظ، وجود براى معنا باشد.

اين كه شما مى گوييد: «لفظ، وجود براى معناست» و براى فرار از اشكال هم يك كلمه «تنزيل» به عنوان وصف مطرح مى كنيد و مى گوييد: «لفظ، وجود تنزيلى براى معناست» و مى خواهيد با اين اصطلاحات ما را فريب دهيد، خير ما از شما نمى پذيريم. لفظ و معنا از دو مقوله متباين مى باشند. لفظ، از مقوله صوت و كيف است ولى معنا از مقوله جوهر است و اجتماع مقولات متباينه ممكن نيست. لفظ زيد- كه از مقوله لفظ و از مقوله كيف است- چگونه ممكن است وجود براى معنا- كه از مقوله جوهر است- بشود؟

چگونه ممكن است مقوله كيف با مقوله جوهر جمع شوند؟ واقعيت مسئله اين است كه معقول نيست لفظ، وجود براى معنا باشد، مگر اين كه انسان مسامحى و ذوقى و تخيّلى به مسئله نگاه كند. ولى اگر با نظر دقيق بخواهد مسئله را نگاه كند، هيچ ارتباطى بين لفظ و معنا از نظر وجودى- تحقّق ندارد. فقط يك ارتباط وضعى وجود دارد. واضعى آمده و لفظى را

براى معنايى وضع كرده است، مثل پدرى كه براى فرزندش نام گذارى كند، كه مدتى فكر كرده و پس از بررسى و مشاوره، اسمى براى فرزندش قرار مى دهد ولى بين اين اسم و بچه ارتباط ذاتى وجود ندارد يك ارتباط اعتبارى و وضعى و قراردادى بين اين ها وجود دارد به اين كيفيت كه لفظ- يعنى اسم- حاكى از معنا- يعنى فرزند- است و اين، دلالت بر او مى كند ولى اينكه لفظ، وجود براى معنا باشد- كه مستدلّ ادعا مى كرد- چه ارتباطى به مسأله لفظ و معنا دارد؟ چطور ما مى توانيم لفظ را يكى از وجودات معنا حساب كنيم درحالى كه هيچ ارتباطى بين مقوله اين دو وجود ندارد؟ اشكال دوّم: برفرض ما قبول كنيم كه لفظ، يكى از وجودات معناست ولى مستدلّ حرف ديگرى داشت، او مى گفت: «همان طور كه دو وجود حقيقى نمى توانند در يك وجود، اجتماع كنند، دو وجود تنزيلى هم نمى توانند در يك وجود اجتماع كنند». ما از مستدلّ سؤال مى كنيم شما چه دليلى براى اين مسئله داريد؟ ما علاوه بر اين كه

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 317

دليلى بر اين مطلب، نداريم دليل بر خلاف آن نيز داريم. و آن دليل، چيزى است كه شما در استدلالتان به آن اشاره كرديد ولى خودتان به آن توجه نكرديد و آن مطلب- با توضيح ما- اين است كه شما مى گوييد: «دو وجود تنزيلى نمى تواند در يكجا مجتمع شود» ما مى پرسيم: «دو وجود تنزيلى مهم تر است يا يك وجود حقيقى و يك وجود تنزيلى»؟ به عبارت ديگر: در اينجا، سه مسئله وجود دارد: اجتماع دو وجود حقيقى- كه محور استدلال است- و اجتماع دو وجود تنزيلى- كه

محلّ بحث است- و اجتماع يك وجود حقيقى و يك وجود تنزيلى- كه برزخ ميان آن دو است- حال اگر اجتماع دو وجود تنزيلى ممكن نباشد، اجتماع يك وجود حقيقى با يك وجود تنزيلى به طريق أولى ممكن نخواهد بود، زيرا اين مورد، يك قدم به اجتماع دو وجود حقيقى نزديكتر است. درحالى كه در همان مثال «زيد لفظٌ» كه شما مطرح كرديد، اجتماع وجود حقيقى و وجود تنزيلى است، زيرا لفظ زيد، مصداق واقعى ماهيّت لفظ است يعنى لفظ زيد، مصداق وجود حقيقى ماهيّت لفظ است و از طرفى هم لفظ زيد، وجود تنزيلى براى معناى زيد است پس در لفظ زيد، دو وجود جمع شده است: وجود حقيقى ماهيّت لفظ زيد و وجود تنزيلى بالاضافة به معناى زيد. چطور در لفظ زيد دو وجود- حقيقى و تنزيلى- جمع شده است؟ اگر شما بگوييد: «در اينجا طرف حساب دو چيز است زيرا لفظ زيد، وجود حقيقى براى ماهيّت لفظ و وجود تنزيلى براى معناى زيد است». مى گوييم: «در ما نحن فيه نيز طرف حساب دو چيز است. شما وقتى لفظ «عين» را در «عين باكيه» و «عين جاريه» استعمال مى كنيد، دو طرف حساب داريد. لفظ «عين»، با توجه به معناى «باكيه»، وجود تنزيلى براى «باكيه» و با توجّه به معناى «جاريه» وجود تنزيلى براى «جاريه» است، همان طور كه «زيد» در «زيد لفظ» هم وجود حقيقى براى ماهيّت لفظ و هم وجود تنزيلى براى معناى زيد است. در نتيجه، از اين كه ما مى بينيم اجتماع وجود حقيقى و وجود تنزيلى امكان دارد درمى يابيم كه اجتماع دو وجود تنزيلى به طريق اولى جايز است. آنچه مسلّم است

اين است كه دو وجود حقيقى نمى توانند در يك وجود جمع

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 318

شوند ولى اگر از دو وجود حقيقى بگذريم، اجتماع دو وجود تنزيلى يا يك وجود حقيقى و يك وجود تنزيلى جايز است. بنابراين، دليل سوّم هم نتوانست استحاله استعمال لفظ مشترك در اكثر از معناى واحد را ثابت كند. نتيجه بحث در مرحله اوّل از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه هيچ يك از نظريات سه گانه اى كه براى اثبات استحاله استعمال لفظ مشترك در اكثر از معنا اقامه شده است نمى تواند استحاله را ثابت كند. در نتيجه استعمال لفظ مشترك در اكثر از معنا، مستحيل نيست ولى اين مقدار براى ما كافى نيست و بايد مراحل ديگر را هم مورد بحث قرار دهيم.

مرحله دوّم: آيا استعمال لفظ در اكثر از معنا از نظر لغت جايز است؟

اشاره

پس از آنكه از مرحله اوّل گذشتيم و عقيده پيدا كرديم كه استعمال لفظ در اكثر از معنا محال نيست، در مرحله دوّم، بحث در اين است كه آيا اين استعمالِ ممكن، از نظر لغت و واضع هم جايز است يا در عين اين كه امكان دارد، غير جايز است، زيرا هر چيز ممكنى، دليل بر ترخيص و جوازش وجود ندارد؟ آنچه مى توان در ابتداى امر گفت اين است كه در باب مشترك لفظى بيش از اين براى ما ثابت نشده كه مثلًا حد اكثر يك واضع واحد بيايد و براى لفظ «عين» هفتاد معنا را وضع كند.[172] يك روز لفظ «عين» را براى معناى «باكيه» وضع كند و روز ديگر براى معناى «جاريه» و همين طور با توجّه و التفات و با اوضاع متعدّد، لفظ «عين» را براى

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 319

هفتاد معنا وضع

كند. اين، مصداق خيلى روشن و بالاى اشتراك لفظى است. ولى آيا اين وضع، چه اقتضايى دارد؟ آيا واضع، در كنار اين وضع، شرط كرده و التزام و تعهّد گرفته كه لفظ «عين» را در مقام استعمال در بيش از يك معنا استعمال نكنيد؟ ما دليلى بر اين امر نداريم و چيزى كه بر اين امر شهادت دهد براى ما وجود ندارد. بحث در امكان و استحاله تعهّد و اشتراط نيست. بحث در اين است كه آيا چنين تعهد و اشتراطى واقعيت دارد يا نه؟ به عبارت ديگر: آيا نفس اين كه واضع، لفظ را براى هفتاد معنا وضع مى كند، عدم جواز استعمال در اكثر از معناى واحد را اقتضا دارد؟

يعنى وقتى واضع لفظ عين را براى هفتاد معنا وضع كرد و در كنار اين وضعها هيچ اشاره اى از جانب واضع نشده كه شما حق نداريد در مقام استعمال، لفظ را در بيش از يك معنا استعمال كنيد، آيا با نبودن چنين اشتراط و تعهدى از ناحيه واضع، مى توانيم بگوييم: استعمال لفظ در بيش از يك معنا جايز نيست؟ ما وقتى به تاريخ و كتب لغت مراجعه مى كنيم مى بينيم در هيچ تاريخى و هيچ كتاب لغتى گفته نشده است كه شما نمى توانيد لفظ مشترك را در بيش از يك معنا استعمال كنيد. بنابراين ما نمى توانيم قائل به عدم جواز شويم. براى قول به عدم جواز استعمال لفظ در اكثر از معنا فقط يك راه وجود دارد و آن راهى است كه مرحوم محقق قمى اختيار كرده است.

كلام محقّق قمى رحمه الله

مرحوم محقق قمى مى فرمايد: لازم نيست عدم جواز استعمال توسط واضع مطرح شده باشد بلكه جهت ديگرى

در اينجا وجود دارد كه آن جهت، اقتضاى منع مى كند. صاحب معالم رحمه الله معانى را مقيّد به قيد وحدت مى داند ولى عدم جواز استعمال را از اين راه استفاده نمى كند بلكه از اين راه استفاده مى كند كه استعمال مشترك در اكثر از معنا مَجاز است.[173]

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 320

محقق قمى رحمه الله به عنوان اشكال به صاحب معالم رحمه الله مى فرمايد: در معانى مشترك، تقيّد به قيد وحدت مطرح نيست. اين طور نيست كه واضع گفته باشد: «من لفظ «عين» را براى «عين باكيه مقيد به قيد وحدت» وضع مى كنم» و در وضع دوّم بگويد: «من لفظ «عين» را براى «عين جاريه مقيد به قيد وحدت» وضع مى كنم». مسئله به اين صورت نيست بلكه واضع وقتى مى خواسته لفظ را وضع كند قطعاً لفظ را ملاحظه كرده و معنا را هم تصور كرده است ولى آن معنايى را كه واضع تصور كرده، خودش اتصاف به وحدت داشته و در حال وحدت بوده است بدون اين كه واضع چنين قيدى را در موضوع له مطرح كند. واضع لفظ «عين» را براى «عين باكيه» وضع كرد ولى «عين باكيه» در حالى موضوع له براى لفظ «عين» قرار گرفت كه اتصاف به وحدت داشت و معناى ديگرى همراه آن نبود، زيرا وقتى لفظ «عين» را براى «عين باكيه» وضع مى كرد فقط خود «عين باكيه» متصوّر و ملحوظ واضع بود. در وضع دوّم و سوّم نيز همين طور است. و هنگامى كه مى خواست لفظ «عين» را براى «عين جاريه» وضع كند باز عين جاريه را به تنهايى ملاحظه كرد، نه با قيد تنهايى بلكه در حالى آن را ملاحظه كرد

كه معناى ديگرى همراه آن نبود. لذا محقق قمى رحمه الله مى فرمايد: پس موضوع له در الفاظ مشترك، معانى مقيّد به قيد وحدت نيست بلكه معانى در حال وحدت، موضوع له است. يعنى آن موقعى كه لحاظ به هريك از اين معانى تعلّق گرفت، خود آن معنا، متصوّر و ملحوظ بود و خود آن معنا به عنوان موضوع له قرار گرفت و چيز ديگرى همراه آن نبود. سپس مى فرمايد: همين مقدار كه معانى در حال وحدت، موضوع له الفاظ مشترك قرار گرفته، كافى است كه شما نتوانيد در استعمال واحد، لفظ را در بيش از يك معنا استعمال كنيد، زيرا استعمال بايد از وضع پيروى كند و مطابق با آن باشد. خصوصيات و حالاتى كه در حال وضع تحقّق دارد بايد در استعمال رعايت شود، و چون معانى، در هنگام وضع، داراى صفت وحدت بوده و در حال وحدت بوده، اين حال وحدت بايد در استعمال هم ملاحظه شود، بنابراين لفظ مشترك را نمى توان در بيش از يك معنا

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 321

استعمال كرد. خلاصه كلام محقق قمى رحمه الله اين است كه لازم نيست واضع يك تعهد و الزامى داشته باشد، لازم نيست واضع ما را از استعمال در اكثر از معنا منع كند بلكه اگر واضع در اين زمينه حرفى نزند و شرطى هم نداشته باشد، نفس همين امر كه معانى در هنگام وضع، اتصاف ذاتى به وحدت داشته اند ما را الزام مى كند كه در حال استعمال هم بايد اين حالت را حفظ كنيم. در نتيجه استعمال لفظ مشترك در اكثر از معنا جايز نيست.[174] بررسى كلام محقق قمى رحمه الله كلام

محقق قمى رحمه الله داراى دو اشكال است: اشكال اوّل: ما قبول مى كنيم كه معانى در حال وضع، اتصاف به وحدت داشته است ولى كبراى مسئله را قبول نداريم. از كجا ثابت شده كه بايد در استعمال، تمام خصوصيات و شرائط و حالات و مقارنات حال وضع را مراعات كنيم؟ اگر اين طور است پس شما بگوييد: خصوصيات واضع و حالات او و خصوصيات زمان وضع هم در استعمال دخالت دارد. مثلًا وقتى مى خواسته وضع را انجام دهد، يك ساعت قبل از ظهر بوده، آيا درست است كه بگوييم: بايد اين خصوصيات مراعات شود و ما اگر خواستيم اين لفظ را استعمال كنيم حتماً بايد يك ساعت قبل از ظهر باشد؟ يا مثلًا اگر واضع، روبه قبله نشسته و لفظى را براى معنايى وضع كرده است آيا مى توان گفت: در مقام استعمال هم ما بايد روبه قبله قرار گيريم؟ روشن است كه كسى نمى تواند چنين حرفهايى بزند. بنابراين اگر معنا در هنگام وضع در حال وحدت بود يعنى خودش اتصاف به وحدت داشت بدون اين كه اين قيد وحدت، ملحوظ واضع باشد و بدون اين كه واضع عنايتى به مسأله وحدت داشته باشد، چه دليلى وجود دارد كه در مقام استعمال هم بايد

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 322

خصوصيات غير ملحوظه واضع را مراعات كنيم؟ خير، هر خصوصيتى كه در ارتباط با لفظ بوده و ملحوظ واضع باشد و يا به صورت تعهّد و التزام از ناحيه واضع مطرح گرديده است، بايد مراعات شود و ساير حالات و مقارنات و خصوصياتى كه هنگام وضع وجود داشته، لازم نيست در مقام استعمال مراعات شود. جواب مهمّ از كلام محقق قمى

رحمه الله همين جواب است. اشكال دوّم: برفرض كه همه حرفهاى شما درست باشد، اين حرفها در همه اشتراكات لفظى جريان ندارد. مسأله وحدت و اتصاف به وحدت، در بعضى از مشتركات لفظى وجود ندارد. مثلًا در وضع عام و موضوع له خاص كه واضع يك معناى عام و كلّى را در نظر گرفته و لفظ را براى مصاديق آن وضع مى كند، ما در آن گفتيم: اگر مسئله به اين صورت باشد، اسم آن را چيزى غير از مشترك لفظى نمى توان گذاشت. آنجايى كه لفظ، واحد و معنا متعدّد باشد و تعدّد آن هم از هفتاد تجاوز كرده و به ميليونها و ميلياردها معنا مى رسد، به اندازه مصاديق و افراد اين عام، براى ما موضوع له وجود دارد. ولى اين يك مشترك لفظى است كه با يك وضع تحقق پيدا كرده، مثل «عين» نيست كه مثلًا هفتاد وضع دارد. خير، در اينجا به وضع واحد، لفظ واحدى را براى معانى متعددى وضع كرده و تعدّد آن هم به اندازه تعدّد افراد اين معناى عام و مصاديق آن است. و اين چيزى غير از مشترك لفظى نيست. در اينجا ديگر نمى توان گفت:

«معنا در حال وحدت است». معناى در حال وحدت در صورتى است كه واضع، هر روز وضع مستقلى داشته باشد ولى وقتى يك لفظ با وضع واحدى به صورت مشترك لفظى براى يك ميليون معنا وضع شده است، ديگر نمى توانيم بگوييم: «معانى در حال وحدت است». بلكه همه معانى در كنار هم هستند و هركدام در موضوع له بودن استقلال دارند.[175]

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 323

پس در اشكال اوّل، ما به كبرى اشكال كرديم ولى در اينجا

اصل صغراى مسئله را نيز مورد مناقشه قرار داديم. نتيجه بحث در مرحله دوّم از آنچه گذشت روشن شد كه در مرحله دوّم (مرحله جواز استعمال و عدم جواز آن) ما نتوانستيم دليلى بر عدم جواز پيدا كنيم كه بگوييم: «استعمال لفظ در اكثر از معنا جايز نيست» خصوصاً با توجه به اين كه در كلام ادباء و شعراء گاهى به مواردى برخورد مى كنيم كه لفظ مشترك در اكثر از معنا استعمال شده است. و نمى توان ملتزم شد كه اين استعمالات، غير مُجاز و برخلاف ترخيص واضع است. بنابراين، كلام محقق قمى رحمه الله ناتمام است. حال اگر ما اصل اين معنا را منكر شده و بگوييم: «اشتراك، به خاطر تعدّد واضع يا تعدد قبائل به وجود آمده است»، بحث هاى ديگرى پيش مى آيد. ولى ما بنا بر همين فرض يكى بودن واضع و تعدّد وضع هم مى توانيم مسأله عدم جواز استعمال را انكار كنيم.

مرحله سوّم آيا استعمال لفظ در اكثر از معنا، استعمال حقيقى است يا مجازى؟[176]

اشاره

پس از اين كه در مرحله اوّل ثابت كرديم كه استعمال لفظ در اكثر از معنا هيچ استحاله اى ندارد و در مرحله دوّم هم دليلى بر عدم جواز استعمال از ناحيه واضع و وضع پيدا نكرديم، اكنون بحث در اين است كه آيا اين استعمال، مطلقا حقيقت است يا

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 324

مطلقا مجاز است و يا- همان طور كه صاحب معالم رحمه الله اختيار كرده- استعمال در مفرد به نحو مجاز و در تثنيه و جمع به صورت حقيقت است؟ در اين مرحله، عمده بحث همين كلام صاحب معالم رحمه الله است و در ضمن كلام ايشان دو قول ديگر نيز روشن خواهد شد.

نظريه صاحب معالم رحمه الله در مورد مفرد

صاحب معالم رحمه الله معتقد است كه استعمال لفظ مشترك در اكثر از معنا در مورد مفرد، استعمال مجازى و در مورد تثنيه و جمع، استعمال حقيقى است. ايشان در ارتباط با مفرد اين گونه استدلال مى كند: موضوع له در هريك از معانى مشترك، «ذات معنا» نيست بلكه «معنا مقيّد به قيد وحدت» است. واضع وقتى «عين» را براى «عين باكيه» وضع كرد، «عين باكيه» تمامِ موضوع له براى «عين» نيست بلكه موضوع له آن عبارت از «عين باكيه مقيّد به قيد وحدت» است. در وضع دوّم نيز «عين جاريه مقيد به قيد وحدت»، موضوع له براى «عين» است. بنابراين «قيد وحدت» در مورد هريك از معانى لفظ مشترك، داخل در موضوع له است. اين كلام با بيان مرحوم محقق قمى تفاوت دارد، زيرا محقق قمى رحمه الله مى فرمود:

«موضوع له، ذات معناست بدون اين كه واضع، قيد يا شرطى را در آن دخالت داده باشد.

ولى معنا، هنگامى كه

موضوع له واقع مى شد، خودش داراى صفت وحدت بود و اين حالات و اتصافاتى كه معنا در هنگام وضع داشته، بايد هنگام استعمال مورد توجّه قرار گيرد» و ما در پاسخ محقّق قمى رحمه الله گفتيم: دليلى بر لزوم ملاحظه نداريم. ولى صاحب معالم رحمه الله مى گويد: قيد وحدت، داخل در موضوع له است، يعنى در حقيقت، واضعْ آن را لحاظ كرده است. واضع، با توجه به قيد وحدت، اين معنا را موضوع له قرار داده است، پس موضوع له در معانى مشترك، ذوات معانى نيست بلكه هريك از معانى همراه با قيد وحدت و تنها بودن مى باشند».

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 325

سپس صاحب معالم رحمه الله نتيجه گيرى كرده مى فرمايد: وقتى قيد وحدت، در معناى موضوع له دخالت داشت، شما اگر خواستيد كلمه «عين» را در استعمال مفرد در دو معنا استعمال كنيد، معنايش اين است كه اين قيد وحدت را مى خواهيد كنار بزنيد، معنايش اين است كه مى خواهيد جزء موضوع له را كنار بزنيد. كلمه «عين» براى «عين باكيه با قيد وحدت» وضع شده است و شما كه مى خواهيد از آن، دو معنا را اراده كنيد بايد جزء موضوع له- يعنى قيد وحدت- را از موضوع له كم كنيد، در نتيجه لفظ موضوع براى كلّ را در جزء استعمال مى كنيد و چنين استعمالى مَجاز است.[177] يك بيانى هم ايشان در ارتباط با تثنيه و جمع دارد كه ما پس از بررسى كلام ايشان در مورد مفرد به بررسى آن خواهيم پرداخت.

بررسى كلام صاحب معالم رحمه الله

بر كلام صاحب معالم رحمه الله اشكالاتى وارد است: اشكال اوّل: شما كه مى گوييد: «قيد وحدت، در موضوع له دخالت دارد و

واضع، همان طور كه ذات معنا را ملاحظه كرده، قيد وحدت را هم ملاحظه كرده است» چه دليلى براى اين حرف داريد؟ اگر شما بخواهيد در اين ارتباط كتابهاى لغت را به عنوان مدرك خود قرار دهيد مى گوييم: در هيچ يك از كتابهاى لغت، وقتى كلمه «عين» را مطرح مى كنند، «قيد وحدت» را به عنوان جزء معنا ذكر نكرده اند. ما گاهى الفاظى داريم كه براى دو معناى متضادّ وضع شده اند، مثلًا كلمه «قُرْء» كه مشترك لفظى بين «طهر» و «حيض» است و ما در هيچ يك از كتابهاى لغت مشاهده نمى كنيم كه وقتى مى خواهند «قرء» را معنا كنند، بگويند: «قُرء، براى طُهر با قيد وحدت و براى حيض با قيد وحدت وضع شده

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 326

است». ساير الفاظ مشترك نيز به همين صورت است. بنابراين، همين كه انسان به نظرش بيايد كه اعتبار «قيد وحدت» در موضوع له، چيز بدى نيست، مجرّد يك ادّعاست و نياز به دليل دارد و مرحوم صاحب معالم كه چنين ادعايى را مطرح كرده، دليلى براى آن اقامه نكرده است و اصولًا دليلى نمى تواند براى اين حرف وجود داشته باشد زيرا ما براى پى بردن به معانى لغات، راهى جز مراجعه به كتب لغت نداريم و در كتب لغت، هيچ اشاره اى به اين مطلب نشده است. اشكال دوّم: برفرض كه قبول كنيم «قيد وحدت» در موضوع له دخالت دارد، ولى اين مطلب، به دو صورت تصوّر مى شود: صورت اوّل: اين است كه موضوع له، معنايى مركّب باشد، يعنى «عين باكيه»، يك جزء موضوع له و «وحدت» هم جزء ديگر موضوع له باشد. صورت دوّم: اين است كه موضوع له، معنايى مقيّد به «قيد

وحدت» باشد. روشن است كه اگر شما بتوانيد صورت اوّل را اثبات كنيد، مى توانيد بگوييد: «لفظِ موضوع براى مركّب، كه يك جزء آن «ذات معنا» و جزء ديگر آن «وحدت» است، در صورتى كه در جزء موضوع له- يعنى «ذات معنا»- استعمال شود، لفظِ موضوع براى كلّ، در جزء استعمال شده و اين استعمال، مجاز است». ولى شما اين طور نمى گوييد، بلكه مى گوييد: «موضوع له، معناى مقيّد به قيد وحدت است» و در جايى كه مسأله تقيّد مطرح است، مسأله جزئيت مطرح نيست. اگر هم جزئيت مطرح باشد، جزئيت عقليه مطرح است، همان چيزى كه مى گويند: «تقيّد، جزء است و قيد خارج است». آن وقت نوع جزئيت تقيّد، مسأله عقلى بودن است. تقيّد، يك جزء عقلى است. حال بايد ببينيم آنچه در علم بيان گفته اند كه «لفظِ موضوع براى كلّ، اگر در جزء استعمال شود، مجاز است»[178] آيا شامل جزء عقلى هم مى شود يا اختصاص به اجزاء مركّب خارجى دارد؟

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 327

ظاهر اين است كه دايره «استعمال لفظ موضوع براى كلّ، در جزء» آن قدر وسيع نيست كه شامل جزءهايى كه به عنوان تقيّد مطرح است نيز باشد. بلكه اين، اختصاص دارد به اجزاء مركبات خارجى، مثلًا در مورد انسان كه براى يك چنين مركّبى وضع شده و يك تركيب مشاهَد و محسوس تحقّق دارد، اگر لفظ «انسان» را در «رأس انسان» استعمال كنيم، استعمال لفظ موضوع براى كلّ در جزء تحقّق پيدا كرده است.

حتى ممكن است اين معنا را در ماهيات هم توسعه دهيم، مثلًا بگوييم: در مورد كلمه «انسان» كه براى «حيوان ناطق» وضع شده است، نيز عنوان مركّب تحقق دارد و اگر

«انسان» در يكى از دو جزء فوق استعمال شود، اين هم استعمال لفظ موضوع براى كلّ در جزء است. هرچند به نظر ما اين مورد- يعنى موردى كه اجزاء مركّب، جنس و فصل باشند- بعيد و محلّ تأمّل است. ولى اگر فرض كنيم در اينجا هم جايز است، باز لازمه اش اين نيست كه در ما نحن فيه هم جايز باشد، زيرا در ما نحن فيه آنچه مطرح است تقيّد مى باشد و تقيّد، چيزى است كه جزئيت آن را فقط عقل درك مى كند، به خلاف «حيوان ناطق» كه ممكن است بگوييم: «واضع، اين مركّب، را ملاحظه كرده و لفظ «انسان» را براى آن وضع كرده است». پس برفرض كه ما كلام صاحب معالم رحمه الله را هم قبول كنيم نمى توان آن را استعمال لفظ موضوع براى كلّ، در جزء دانست. اشكال سوّم (اشكال مرحوم آخوند بر صاحب معالم رحمه الله): مرحوم آخوند مى فرمايد: محلّ بحث ما استعمال لفظ مشترك در اكثر از معناست. شما وقتى بخواهيد «اكثر» را براى ما معنا كنيد خواهيد گفت: «اكثر، همان اقلّ است ولى با يك قيد و آن قيد عبارت از «وجود ديگرى» است». به ذهن شما نيايد كه در اقلّ و اكثر- چه ارتباطى باشد و چه استقلالى- در معناى «اكثر» فرقى به وجود نمى آيد. «اكثر» يعنى همان «اقلّ» ولى به شرط اين كه آن اضافه هم همراهش باشد، بنابراين، محلّ بحث، استعمال لفظ مشترك در اكثر از معناى واحد است. و ما مى بينيم: «معناى اكثر، عبارت از «اقلّ مقيد به قيد زائد» است» وقتى معناى اكثر اين طور شد، معناى اكثر را با معناى موضوع له- كه شما قيد

وحدت را در آن اخذ

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 328

مى كنيد- مقايسه مى كنيم مى بينيم عنوان «كلّ و جزء» تحقّق ندارد بلكه اين ها متباين به تمام معنا مى باشند، زيرا ما اينجا دو معناى مقيّد داريم، يك معناى مقيّد، «معناى موضوع له» است كه عبارت است از «معناى واحد به قيد اين كه معناى ديگر نباشد»، و يكى هم «معناى اكثر» است و آن عبارت است از «معناى واحد به قيد اين كه معناى ديگر همراه آن باشد». پس در حقيقت، در اينجا دو معناى مقيّد داريم و به تعبير اصطلاحى تر: در اينجا يك معناى «بشرط لا» و يك معناى «بشرط شى ء» داريم.

معناى موضوع له، «بشرط لا» و معناى مستعمل فيه، «بشرط شى ء» است و مراد از «لا» و «شى ء» هم يك چيز است. يكى «بشرطلاى از معناى دوّم» و ديگرى «بشرط وجود معناى دوّم» است و اين، استعمال لفظ مشترك به صورت مجاز نيست. اين، استعمال لفظ موضوع براى كلّ در جزء نيست. استعمال لفظ «انسان» در «رأس انسان»، استعمال لفظ موضوع براى كلّ در جزء است. ولى اينجا مسئله، مسأله بشرط لا و بشرط شى ء است و نسبت ميان اين دو، تباين است نه اين كه مسأله كلّيت و جزئيت مطرح باشد.[179] بررسى اشكال مرحوم آخوند به صاحب معالم رحمه الله در دوره قبل، ما اين اشكال مرحوم آخوند را پذيرفتيم، ولى اكنون به ذهن مى آيد كه اين اشكال ايشان بر صاحب معالم رحمه الله وارد نيست. به نظر مى رسد در اينجا يك خلطى ميان مفهوم و مصداق شده است. ما كه مى گوييم: «استعمال لفظ در اكثر از معنا»، آيا «مفهوم اكثر» به عنوان مستعمل فيه

ماست يا «مصداق آن»؟ ما وقتى مى خواستيم مسأله «استعمال لفظ در اكثر از معنا» را مطرح كنيم، مى گفتيم: مورد بحث، اين است كه لفظ عين را در دو معنا استعمال كنيم، به گونه اى كه هركدام از دو معنا استقلال داشته باشند و به قول صاحب معالم رحمه الله و ديگران: «هركدام،

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 329

متعلّق نفى و اثبات بوده و مناط مستقلّ براى حكم باشند». به عبارت روشن تر: محل بحث ما، استعمال مشترك در دو معناست ولى شما اسم آن را «اكثر» مى گذاريد و مفهوم «اكثر» را برآن منطبق مى كنيد. ما نمى خواهيم لفظ را در «مفهوم اكثر» استعمال كنيم. در حالى كه شما آمديد و بر مفهوم اكثر تكيه كرديد و گفتيد: «معناى اكثر، عبارت از اقلّ مقيّد به وجود ديگرى است» ما نمى خواهيم اين گونه استعمال كنيم. ما مى خواهيم لفظ را در دو معنا استعمال كنيم بدون اين كه هيچ تقيّد و ارتباطى در كار باشد، بلكه مى خواهيم به گونه اى باشد كه هركدام از دو معنا بطور مستقل مناط براى حكم باشند و متعلّق نفى و اثبات قرار گيرند. مثل اين كه ما، دو مرتبه كلمه «عين» را استعمال كرده باشيم. اگر ما استعمال لفظ مشترك در اكثر از معنا را به اين صورت تقريب كنيم آيا باز هم اشكال مرحوم آخوند به صاحب معالم رحمه الله وارد است؟ روشن است كه اشكال وارد نيست و به نظر مى رسد منشأ اين اشكال، خلطى است كه بين مفهوم و مصداق صورت گرفته است. در نتيجه، به كلام صاحب معالم رحمه الله همان دو اشكال اوّل وارد است و صاحب معالم رحمه الله نمى تواند مجازيت

استعمال لفظ مشترك در اكثر از معنا را در مورد مفرد به اثبات برساند.

نظريه صاحب معالم رحمه الله در مورد تثنيه و جمع

صاحب معالم رحمه الله مى فرمايد: استعمال لفظ مشترك در اكثر از معنا، در مورد تثنيه و جمع، حقيقت است. ايشان مى فرمايد: تثنيه، به منزله تكرير لفظ است و وقتى شما مى گوييد: «رأيتُ عينين»، مثل اين است كه گفته ايد: «رأيت عيناً و عيناً»، و همان گونه كه در صورت تكرار لفظ «عين» مى توانيد از يكى از آنها معناى «باكيه» و از ديگرى معناى «جاريه» را اراده كنيد، وقتى هم مى گوييد: «رأيت عينين»، مسئله به همين صورت است. در نتيجه، اراده كردن دو حقيقت و دو معنا از لفظ «عينين» هيچ مانعى ندارد.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 330

صاحب معالم رحمه الله مى فرمايد: در باب جمع نيز همين طور است. اگر كسى بگويد:

«رأيتُ عيوناً»،[180] مانعى ندارد كه از اين «عيوناً» سه معنا يا بيشتر از سه معناى مختلف را اراده كرده باشد، زيرا «عيوناً»، به اندازه مراد متكلّم، جاى تكرار لفظ را پر كرده است.

اگر مقصود متكلم سه تاست، جاى سه كلمه «عين» و اگر مقصودش چهارتاست، جاى چهار كلمه «عين» را مى گيرد و .... اگر كسى لفظ «عين» را سه بار تكرار كرد و گفت: «رأيت عيناً و عيناً و عيناً» بدون شك جايز است از «عين» اوّل، يك معنا و از «عين» دوّم، معناى دوّم و از «عين» سوّم، معناى سوّمى را اراده كرده باشد. صاحب معالم رحمه الله مى فرمايد: حال كه «عيون» به منزله تكرار لفظ «عين» است، همان طور كه در مورد تكرار جايز است از هر «عين» معناى خاصى اراده شده باشد در مورد «رأيت عيوناً» نيز همين طور است. مى توان گفت: «رأيت عيوناً»

و سه معناى مختلف از معانى عين را اراده كرد و هيچ گونه مجازى هم در اينجا مطرح نمى شود زيرا آن «قيد وحدت» كه در مفرد دخالت دارد، در جاى خودش رعايت شده است.

«عيون» به منزله سه لفظ «عين» است و «عين» اوّل در معناى خودش با «قيد وحدت» استعمال شده و «عين» دوّم هم در معناى خودش با «قيد وحدت» استعمال شده است و «عين» سوّم هم در معناى خودش با «قيد وحدت» استعمال شده و هيچ مجازيتى تحقق پيدا نمى كند.[181]

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 331

اشكالات مرحوم آخوند بر صاحب معالم رحمه الله مرحوم آخوند، دو اشكال بر صاحب معالم رحمه الله وارد كرده است: اشكال اوّل: ما قبول نداريم كه تثنيه به منزله مطلق تكرير لفظ باشد. آيا اگر شما از هر لفظى يك معنا و يك حقيقت را اراده كرده باشيد، در تثنيه هم مسئله به اين صورت است؟ خير، تثنيه دلالت بر تعدّد دارد، دلالت بر تكثر به اندازه دوتا دارد ولى تعدّد افراد يك حقيقت، تعدّد مصاديق يك معنا را دلالت مى كند، مثل كلمه «انسانان» كه دلالت بر دو فرد از ماهيت انسان مى كند و تكثر در افراد يك ماهيت را مى رساند.

امّا اراده كردن دو حقيقت و دو ماهيت از تثنيه، خلاف معناى اصلى تثنيه و خلاف موضوع له تثنيه است. تثنيه، بر تعدّد افراد يك حقيقت دلالت مى كند. در اينجا گويا كسى بر مرحوم آخوند اشكال كرده و مى گويد: اگر شما در تثنيه، تعدّد افراد يك حقيقت را لازم مى دانيد، در باب اعلام شخصيه- مثل زيد- تثنيه را چگونه حلّ مى كنيد؟ شما يك زيد داريد به نام «زيد بن عَمرو»

و يك زيد داريد به نام «زيد بن بكر» و هر دو نفر به منزل شما آمدند و شما در مقام اخبار مى گوييد: «جاءَني الزيدان». در باب اعلام شخصيّه، خصوصيات فرديه در معناى زيد دخالت دارد. زيد، مساوق با انسان نيست. زيد، انسانِ متخصص به خصوصيات فرديّه است، پدرش فلان شخص است و در فلان تاريخ متولد شده و قيافه او به فلان صورت است و خصوصيات او چنين و چنان است. پدر زيد، اين كلمه را به عنوان نام، بر اين موجود خارجى، بما أنّه إنسان متخصّص بالخصوصيات الفرديه- كه اين تخصص و تشخّص به خصوصيات فرديّه در موضوع له زيد دخالت دارد- وضع مى كند. نه اين كه زيد را براى اين موجود- بما أنّه إنسان- وضع كند. خصوصيات فرديّه، در موضوع له زيد دخالت دارد ولى در موضوع له انسان دخالت ندارد. «إنسانان» حاكى از دو فرد از افراد انسان است و در آنجا خصوصيات مطرح نيست ولى در اعلام شخصيّه، خصوصيات مطرح است. حال وقتى نسبت ميان

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 332

خصوصيات موجود در «زيد بن عَمرو» را با خصوصيات موجود در «زيد بن بكر» ملاحظه مى كنيم مى بينيم نسبت بين آنها تباين است يعنى امكان ندارد كه خصوصيات «زيد بن عَمرو» با خصوصيات «زيد بن بكر» متّحد شوند. حال كه نسبت بين افراد با ملاحظه خصوصيات فرديّه، تباين است، چطور شما اين ها را تثنيه مى بنديد و مى گوييد: «زيدان»؟ شما (مرحوم آخوند) كه مى فرماييد: «در تثنيه بايد دو فرد از يك ماهيت باشد، دو مصداق از يك حقيقت باشد» آيا در تثنيه اعلام شخصيّه، ملتزم به مجازيت مى شويد؟ آيا ملتزم مى شويد كه

اعلام شخصيّه، حقيقتاً قابل تثنيه نيست؟ خلاصه اشكال بر مرحوم آخوند اين است كه اگر دو فرد از افراد زيد به منزل شما آمدند و شما در مقام اخبار بگوييد: «جاءني إنسانان»، اين تثنيه، حقيقت است، زيرا «انسانان» يعنى دو مصداق از ماهيت انسان، دو فرد از ماهيت انسان، ولى اگر گفتيد:

«جاءني الزيدان» روى بيان شما اين تثنيه نمى تواند عنوان حقيقت پيدا كند، زيرا اين دو «زيد» اشتراك ندارند در ماهيت واحد، با خصوصيات فرديه اشان. بين اين دو زيد- با ملاحظه خصوصيات- مباينت كامل تحقق دارد. مرحوم آخوند در پاسخ اشكال فوق مى فرمايد: ما در تثنيه يك ماهيت اختراعيه و جعليه درست مى كنيم و تثنيه را در ارتباط با آن ماهيت به كار مى بريم ما «زيد» را به «مسمّاى به زيد» تأويل مى كنيم و از «مسمّاى به زيد» يك كلّى درست مى كنيم.

«مسماى به زيد» يك كلّى اختراعى و جعلى است سپس «زيدان» را به صورت تثنيه مطرح مى كنيم. در اين صورت، فرديّت زيد براى عنوان كلّى «المسمّى بزيد» محرز است. به عبارت روشن تر: دو «زيد» با خصوصيات فرديه جامع اشتراكِ انسانيت ندارند.

جامع اشتراكِ انسانيت با قطع نظر از خصوصيات فرديّه است ولى همين دو «زيد» با خصوصيات فرديّه مصداق براى «المسمّى بزيد» است و دو فرد از اين ماهيت است.

وقتى يك چنين ماهيتى درست شد آن وقت تثنيه در ارتباط با اين ماهيت درست مى شود يعنى دو فرد واقعى مشترك در ماهيت «المسمّى بزيد»، كه لازمه بيان ايشان اين است كه اگر ما مسئله را اين طور در نظر نگيريم، تثنيه «زيد» به «زيدان» نمى تواند

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 333

يك تثنيه صحيح باشد. بنابراين اولين اشكال مرحوم

آخوند به صاحب معالم رحمه الله اين است كه ما قبول نداريم تثنيه براى مطلق تعدّد باشد، تعدّد خاص در معناى تثنيه دخالت دارد و آن تعدّد افراد يك حقيقت و ماهيت است و اگر حقيقت، متعدّد شد، اين خارج از موضوع له تثنيه است. اشكال دوّم: برفرض كه از اشكال اوّل صرف نظر كنيم و بپذيريم كه تثنيه براى مطلق تعدّد است، چه تعدّد افراد يك ماهيت باشد و چه تعدّد ماهيت و معانى باشد، ولى به صاحب معالم رحمه الله مى گوييم: بحث ما در اين است كه ما همان طورى كه مفرد را در اكثر از معنا استعمال مى كرديم، تثنيه را هم در اكثر از معنا استعمال كنيم. اگر بخواهيم تثنيه را در اكثر از معنا استعمال كنيم آيا مى سازد با اين كه بگوييم: «رأيت عينين» و دو ماهيت را اراده كنيم؟ اين كه استعمال لفظ در اكثر از معنا نيست، زيرا شما مى گوييد: در تثنيه فرقى نيست بين اين كه مفادش تعدّد افراد يك حقيقت باشد يا مفادش تعدّد حقيقت باشد. اگر ما «رأيت عينين» بگوييم و دو فرد از يك معناى عين را اراده كنيم، آيا اين استعمال لفظ در اكثر از معناست؟ خير، اين همان تثنيه است. روى بيان شما اگر ما «رأيت عينين» را بگوييم و دو حقيقت را اراده كنيم، اين هم مثل همان فرض اوّل است، اين استعمال لفظ در اكثر از معنا نيست، اين استعمال لفظ در معناى اوّلى خودش مى باشد بدون اين كه اكثر از معنا مطرح شده باشد. بنابراين اگر بخواهيم در باب تثنيه، مسأله استعمال لفظ در اكثر از معنا را مطرح كنيم بايد كلمه

«عينين» را بگوييم و چهار فرد را اراده كنيم، دو فرد از عين باكيه و دو فرد از عين جاريه. و اگر يك فرد از عين باكيه را با يك فرد از عين جاريه اراده كنيم، استعمال لفظ در اكثر از معنا نيست. سپس مرحوم آخوند مى فرمايد: اگر شما بگوييد: چه اشكالى دارد كه از «عينين» دو فرد از عين باكيه و دو فرد از عين جاريه را اراده كنيم تا استعمال لفظ مشترك در اكثر از معنا تحقق پيدا كند؟

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 334

ما (مرحوم آخوند) در جواب مى گوييم: در اين صورت، همان بيانى كه شما (مرحوم صاحب معالم) در ارتباط با مفرد داشتيد، در اينجا نيز پياده مى شود، يعنى در اينجا هم بايد قائل به مجازيت شويم، زيرا همان طور كه معناى مفرد- به نظر صاحب معالم رحمه الله- عبارت از ذات معنا به قيد وحدت بود، همين مطلب در تثنيه نيز وجود دارد، چون موضوع له تثنيه، «دو فرد ليس الّا» مى باشد و هنگامى كه تثنيه را در چهار فرد استعمال كنيم اين قيد «ليس الّا» كنار مى رود و همان مجازى كه در مفرد تحقق پيدا مى كند در تثنيه هم تحقق پيدا مى كند. خلاصه كلام مرحوم آخوند اين است كه اگر شما در «رأيت عينين» فقط دو ماهيت- يعنى يك فرد از اين ماهيت و يك فرد از ماهيت دوّم- را اراده مى كنيد، اين از محلّ بحث ما خارج است، زيرا محلّ بحث، استعمال لفظ تثنيه در اكثر از معناست و آنچه اينجا مى گوييد استعمال لفظ تثنيه در اكثر از معنا نيست. و اگر در «رأيت عينين» چهار معنا را اراده مى كنيد،

دو فرد از عين باكيه و دو فرد از عين جاريه، چنين چيزى مستلزم مجازيت است. همان مجازيتى كه در مفرد قائل بوديد در اينجا نيز پيش مى آيد زيرا در اين استعمال، قيد «ليس إلّا» كه عبارت اخراى از «قيد وحدت» بود كنار مى رود، در نتيجه برخلاف معناى موضوع له تثنيه عمل كرده ايد و استعمال مجازى تحقّق پيدا مى كند.[182] بررسى اشكالات مرحوم آخوند بر صاحب معالم رحمه الله: قبل از بررسى كلام مرحوم آخوند، لازم است نكته اى در ارتباط با دو اشكال مرحوم آخوند به صاحب معالم رحمه الله بيان كنيم و آن اين است كه: اشكال اوّلى كه مرحوم آخوند بر صاحب معالم رحمه الله وارد كرد، هم در تثنيه جريان دارد و هم در جمع، يعنى مرحوم آخوند مى فرمايد: تثنيه، دو فرد از يك ماهيت است نه دو ماهيت، جمع هم سه

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 335

فرد از يك ماهيت يا مثلًا ده فرد از يك ماهيت است نه اين كه سه ماهيت يا ده ماهيت باشد. ولى اشكال دوّم ايشان فقط در باب تثنيه است و در باب جمع جريان ندارد، زيرا در باب تثنيه مى توان گفت: «معناى تثنيه، «دو تا، ليس إلّا» مى باشد» ولى در باب جمع نمى توانيم «ليس إلّا» داشته باشيم و بگوييم: «سه تا، ليس إلّا»، چون معناى جمع، سه تا نيست بلكه سه و بيشتر از سه است لذا كلمه «ليس إلّا» فقط در مورد تثنيه مى تواند جريان داشته باشد و در مورد جمع جريان ندارد. اكنون به بررسى كلام مرحوم آخوند مى پردازيم: مرحوم آخوند مى فرمود: «اگر تثنيه بخواهد در اكثر از معنا استعمال شود بايد از «رأيت

عينين» چهار فرد اراده شده باشد، دو فرد از «عين باكيه» و دو فرد از «عين جاريه»، و الّا اگر دو چيز اراده شده باشد، خواه دو حقيقت باشد يا دو فرد از يك ماهيت، اين، استعمال لفظ در اكثر از معنا نيست». ولى به نظر ما مسئله اين طور نيست. تثنيه، هيچ وقت در اكثر از معنا استعمال نمى شود، زيرا تثنيه اى كه شما مى گوييد، عبارت از آن هيئتى است كه با «انِ» يا «ين» مشخص مى شود. به عبارت ديگر: در «رأيت عينين» ماده اى وجود دارد به نام «عين» و هيئتى كه عبارت از «انِ»- در حالت رفع- و «ين»- در حالت نصب و جرّ- است. شما كه مى گوييد: «از رأيت عينين، چهار معنا اراده شده است» آيا اين چهار معنا را به گردن چه چيزى مى گذاريد؟ در اينجا كه گفته: «رأيت عينين»، و دو فرد از «عين باكيه» و دو فرد از «عين جاريه» اراده كرده، آيا اين اكثر از معناى واحد بودن در ارتباط با «عين» است يا در ارتباط با «انِ» يا «ين» است؟ اگر بخواهيد تثنيه در اكثر از معناى واحد استعمال شود، بايد مسئله را مربوط به «ين» و «انِ» بدانيد و اگر مسئله را در ارتباط با «عين»- كه «ين» يا «انِ» به آن ملحق شده است- قرار دهيد، به تثنيه ارتباطى ندارد. اين به «عين» كه در ضمن «عينين»

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 336

است ارتباط دارد نه به خود «عينين». و به عبارت ديگر: به مفردِ اين تثنيه ارتباط دارد نه به خود تثنيه. شما كه مى گوييد: «رأيت عينين»، و دو فرد از «عين جاريه» با دو فرد از «عين باكيه»

را اراده مى كنيد، به چه دليل چنين كارى را انجام مى دهيد؟ مگر در تثنيه، چه فعل و انفعالى صورت گرفته كه چنين چيزى در آن ممكن شده است؟ هيچ راهى غير از اين ندارد كه بگوييد: «عين» در «عينين» را در دو ماهيت استعمال كرديم و «ين» هم آن را مضاعف كرده است. يعنى مى توانستيد بگوييد:

«رأيت عيناً» و دو معنا را اراده كنيد، حال كه به جاى «عيناً» كلمه «عينين» استعمال شده است، همين دو معنا تعدّد پيدا كرده يعنى «عين باكيه» متعدد شده و «عين جاريه» هم متعدّد شده است. اينجا كه هريك از اين دو معنا متعدّد شدند، در تثنيه چه تغييرى به وجود آمده است؟ تثنيه كه كارى انجام نداده است. تثنيه مى گويد: «من در اختيار مفردم هستم، هرچه مفرد گفت، من آن را دوبرابر مى كنم» بايد ببينيم مفرد چه اقتضايى دارد؟ و گاهى ملاحظه مى كنيم مفرد حالت جمعى دارد مثل اين كه شما كلمه «طائفه» را تثنيه ببنديد، همان طور كه قرآن كريم فرموده است: (و إنْ طائفتان مِنَ المُؤمِنينَ اقْتَتَلُوا فأصْلِحُوا بَيْنَهُما)[183]، جمعيت «طائفتان» شايد يك ميليون نفر باشد. آيا ما يك ميليون نفر را به گردن تثنيه مى گذاريم؟ خير، اين مربوط به اين است كه مفرد، عبارت از «طائفه» است و الّا «طائفتان» از نظر تثنيه فرقى با «رجلان» ندارد.

«انِ» مى گويد: من همان معناى مفرد را دوبرابر مى كنم. اگر مفرد، طائفه است، من مى گويم: «دو طائفه»، و اگر مفرد، رجل است مى گويم: «دو رجل» و اگر ملت است مى گويم: «دو ملت»، و اگر مفرد، «عين» باشد و از «عين» دو ماهيت اراده شده باشد مى گويم: هر ماهيتى دو فرد. چون مفرد من

دو ماهيت دارد، اگر بخواهد اين دو ماهيت تضاعف و تكثر پيدا كند، معنايش «دو فرد از اين ماهيت و دو فرد از آن ماهيت» است. در نتيجه آنچه ما مى خواهيم به مرحوم آخوند بگوييم اين است كه اگر از «رأيتُ

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 337

عينين» چهار معنا اراده شد- دو فرد از عين باكيه و دو فرد از عين جاريه- نمى توان اسم آن را «استعمال تثنيه در اكثر از معناى واحد» گذاشت. خير، در اينجا هم مفرد در اكثر از معناى واحد استعمال شده است. وقتى از «عين» دو حقيقت را اراده كرديد تثنيه آمد و آن را دو برابر كرد و الّا «ين» در «عينين» با «ين» در «انسانين» هيچ فرقى ندارد. چطور شد شما اينجا اسمش را استعمال لفظ تثنيه در اكثر از معناى واحد گذاشتيد؟ لذا به نظر مى رسد اصلًا استعمال لفظ تثنيه در اكثر از معناى واحد، موضوع ندارد و همچنين است جمع. آنچه مى تواند در اكثر از معناى واحد استعمال شود، مفرد است. ولى مفرد گاهى مستقل و تنهاست و گاهى هم در ضمن تثنيه است. يك وقت مى گوييد: «رأيت عيناً» و دو ماهيت را اراده مى كنيد و گاهى هم مى گوييد:

«رأيت عينين» و از «عين» آن دو ماهيت اراده مى كنيد و تثنيه هم آن را مكرّر و متكثّر مى كند، لذا دقت در مسئله اقتضا مى كند كه در مورد تثنيه و جمع، بايد دور استعمال لفظ در اكثر از معنا را موضوعاً قلم بگيريم و بگوييم: «استعمال لفظ در اكثر از معناى واحد، در تثنيه و جمع تحقّق ندارد». بنابراين آنچه در اينجا گفتيم هم به عنوان جواب صاحب معالم رحمه

الله و هم به عنوان جواب از مرحوم آخوند به حساب مى آيد. نتيجه بحث در مرحله سوّم در مرحله سوّم بحث مى كرديم كه آيا استعمال لفظ در اكثر از معنا- برفرض جواز آن- به نحو حقيقت است يا مجاز، يا در بعضى موارد، حقيقت و در بعضى موارد، مجاز است؟ نتيجه بحث اين شد كه استعمال لفظ در اكثر از معنا در مورد مفرد به نحو حقيقت است- برخلاف صاحب معالم رحمه الله كه آن را مجاز مى دانست- ولى در تثنيه و جمع اصلًا استعمال لفظ در اكثر از معنا، موضوع ندارد. از مراحل سه گانه بحث استعمال لفظ در اكثر از معنا نتيجه مى گيريم كه استعمال

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 338

لفظ در اكثر از معنا، استحاله ندارد و از نظر وضع هم جايز است و استعمال آن هم به نحو حقيقت است.

استعمال لفظ در اكثر از معنا در قرآن كريم

مرحوم آخوند در مرحله اوّل بحث، استعمال لفظ در اكثر از معنا را مستحيل دانست. در اينجا ايشان توهّمى را مطرح كرده و به جواب از آن مى پردازد: توهّم اين است كه ما روايات متعدّدى داريم كه از آنها استفاده مى شود قرآن داراى ظاهر و باطن است «له ظهر و بطن» و تعبيرات مختلفى در اين مورد وجود دارد. در بعضى از روايات وارد شده كه «ظاهره أنيق و باطنه عميق»[184] كه مسأله ظاهر و باطن را براى قرآن، مسلّم دانسته و مى فرمايد: ظاهر آن «أنيق»- يعنى اعجاب آور- و باطن آن «عميق»- يعنى داراى عمق- است. روايات ديگرى نيز داريم كه مى فرمايد: «قرآن داراى هفت بطن است و در بعضى مى فرمايد: «قرآن داراى هفتاد بطن است .[185] مرحوم آخوند مى فرمايد: ممكن است كسى

بگويد: رواياتى كه براى قرآن ظاهر و باطن درست مى كند- حتى اگر يك بطن هم داشته باشد- معنايش اين است كه الفاظ قرآن داراى دو معناست، از يك معناى آن به معناى ظاهر و از ديگرى به معناى باطن تعبير مى شود. پس حدّ اقل دو معنا مطرح است. و اگر ما روايات هفت بطن را بگيريم معنايش اين است كه قرآن هشت معنا دارد يكى از آن معانى ظاهر و هفت معناى ديگر، باطن مى باشند و اگر روايات هفتاد بطن را بگيريم معنايش اين است كه قرآن داراى هفتاد و يك معناست كه يكى از آنها ظاهر و هفتاد معناى ديگر، باطن مى باشند.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 339

متوهّم معتقد است: اين روايات مى گويد: تعدّد معانى، وقوع و خارجيت و تحقّق پيدا كرده است با اين كه اكثر الفاظ قرآن مشترك لفظى نيست و براى يك معنا وضع شده و تعدّد وضع مطرح نيست، ولى با وجود اين در دو معنا استعمال شده كه يكى ظاهر و ديگرى باطن است. به حسب اين روايات، مسأله ظهر و بطن، اختصاص به الفاظ مشترك ندارد و در همه الفاظ قرآنى ثابت است. آن وقت اگر در غير مشتركِ لفظى در قرآن، هفتاد و يك يا حد اقل دو معنا وقوع داشته باشد پس شما (مرحوم آخوند) چگونه ادعاى استحاله مى كنيد آن هم در مورد مشترك لفظى؟ با اين كه مشترك لفظى از نظر استعمال در معانى متعدّد، نزديكتر از غير مشترك لفظى است. مرحوم آخوند در پاسخ توهّم فوق مى فرمايد: آنچه محلّ بحث ماست، با آنچه در اين روايات است تفاوت دارد. بحث ما در اين است كه لفظى در

دو معنا استعمال شود، به گونه اى كه آن دو معنا در عرض يكديگر بوده و تقدّم و تأخّرى در كار نباشد و هيچ يك از آن دو معنا بر ديگرى مزيتى نداشته باشند. و نحوه استعمال به صورتى باشد كه گويا در هريك از آنها به طور مستقل استعمال شده و غير از آن چيزى اراده نشده است. نحوه استعمال «عين» در معناى «باكيه» به صورتى است كه گويا فقط در همين معنا استعمال شده است و نحوه استعمالش در معناى «جاريه» نيز به همين صورت است. ولى رواياتى كه مسأله بطون را مطرح مى كنند بر اين معنا دلالت ندارند كه لفظ، در ظاهر و باطن- به عنوان دو معناى مستقل و در عرض هم- استعمال شده است. كجاى اين روايات دلالت دارد كه معناى باطن يا بطون در عرض معناى ظاهر و در رديف آن است؟ بلكه كجاى روايات دلالت دارد كه اگر ما گفتيم: «قرآن هفتاد بطن دارد» معنايش اين باشد كه اين بطون، مستعمل فيه هستند و نحوه اراده بطون مانند اراده ظاهر است؟ نحوه اراده معناى ظاهر از لفظ اين است كه لفظ در آن معناى ظاهر استعمال شده است. يعنى لفظى داريم كه مستعمل است و معنايى داريم كه مستعمل فيه است. ولى در ارتباط با بطون، چنين

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 340

چيزى مطرح نيست. روايات نمى گويد: «بطون به عنوان مستعمل فيه هستند». پس آيا مقصود از اين روايات چيست؟ مرحوم آخوند در اين زمينه دو احتمال مطرح مى كند. احتمال اوّل: معانى بطنيه، نه ارتباطى به الفاظ قرآن دارد و نه به معانى ظاهريه قرآن ارتباط دارد، بلكه بين اين ها يك حالت مقارنت تحقّق دارد. يعنى

وقتى لفظى از قرآن در معناى ظاهر خودش استعمال شده، در كنار اين استعمال، اراده متكلّم به اين معانى تعلّق گرفته است ولى مراد بودن، ملازم با اين نيست كه بين الفاظ و اين معانى ارتباطى وجود داشته باشد يا اين معانى با معناى ظاهر ارتباط داشته باشند. بلكه فقط در حال استعمال لفظ در معناى ظاهر و مقارن با اين استعمال، خداوند اين هفت معنا يا هفتاد معنا را نيز اراده كرده است. مثل اين كه انسان جمله «زيد قائم» را بگويد در حالى كه توجه به يك معناى ديگر هم داشته و آن معناى ديگر را هم اراده كند. امّا اراده آن معنا هيچ ربطى به جمله «زيد قائم» ندارد، نه ارتباط لفظى و نه ارتباط معنوى. اشكال بر احتمال اوّل: آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» اين احتمال را مورد مناقشه قرار داده و مى فرمايد: اوّلًا: رواياتى كه هفت بطن يا هفتاد بطن را مطرح مى كند، در مقام تعظيم و تجليل قرآن وارد شده و مى خواهد مقام قرآن را بالا ببرد و اگر ما بخواهيم بطون را به اين معنا- كه شما گفته ايد- بدانيم و مسأله مقارنت را مطرح كنيم، دلالتى بر عظمت قرآن نخواهد داشت. اگر گفته شود: «درحالى كه الفاظ قرآن در معانى خودش استعمال مى شده، هفت معناى ديگر نيز اراده شده است بدون اين كه آن هفت معنا، ارتباطى به الفاظ قرآن يا به معانى ظاهرى قرآن داشته باشند» در اين صورت چه دلالتى بر عظمت قرآن مى كند؟ ثانياً: بيان مرحوم آخوند با تعبير در روايات منافات دارد زيرا اين روايات مى گويد:

«قرآن، همان گونه كه داراى ظاهر است داراى باطن نيز مى باشد»

و اگر ما بگوييم: اين معانى نه ربطى به لفظ دارد نه به معنا پس ضمير «له» در «له ظهر و له بطن» را به كجا برگردانيم؟ روايت مى گويد: «همان چيزى كه ظاهر دارد، باطن نيز دارد» موصوف و

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 341

آنچه اتصاف به ظاهر و باطن پيدا مى كند، هر دو يك چيز است. ولى طبق بيان مرحوم آخوند بايد مسأله بطن يا بطون را كنار بگذاريم و بگوييم: معانى يا معناى واحد بطنى، نه مربوط به ظاهر قرآن است و نه مربوط به باطن قرآن.[186] بنابراين، راه اوّل مرحوم آخوند قابل قبول نيست. احتمال دوّم: معانى بطنيه در ارتباط با معناى ظاهر و معانى اوّلى الفاظ است ولى نحوه ارتباطش، مثل ارتباط معانى التزاميه با مدلول هاى مطابقيه است. اگر شما لفظ را در يك معناى موضوع له خود استعمال كنيد ولى اين معناى موضوع له داراى يك مدلول التزامى باشد، اينجا دو دلالت در كار است، يكى دلالت مطابقه و ديگرى دلالت التزام. ولى اين دو دلالت در يك رديف واقع نمى شوند دلالت التزاميه، متأخر از دلالت مطابقه و مترتب برآن است. اين طور نيست كه مدلول التزامى و مدلول مطابقى، در يك صف، مراد متكلم باشند. بلكه اصلًا مدلول التزامى، مستعمل فيه، لفظ نيست اگرچه به دلالت التزاميه، دلالت تحقّق پيدا مى كند ولى در جايى كه يك مدلول مطابقى و يك مدلول التزامى داريم، دو تا مستعمل فيه نداريم. مستعمل فيه، همان معناى مطابقى است ولى وقتى معناى مطابقى ثابت شود، مدلول التزامى هم به دنبال آن وجود دارد بدون اين كه مدلول التزامى، مستعمل فيه لفظ باشد. و به عبارت ديگر:

مراد

بودن، غير از مستعمل فيه بودن است. پس همان طور كه در مقايسه مدلول التزامى با مدلول مطابقى، ما يك مستعمل فيه بيشتر نداريم ولى مراد متعدد است، در معانى بطنيه قرآن هم همين راه را طى مى كنيم و مى گوييم: اين معانى، مدلول هاى التزاميه براى معناى ظاهر قرآن مى باشند. معناى ظاهر قرآن به عنوان مستعمل فيه است و اين معانى عنوان مدلول التزامى دارد. اين معانى، مراد خداوند است ولى داراى عنوان مستعمل فيه نيست. در نتيجه از محلّ بحث ما- استعمال لفظ در اكثر از معنا- خارج است، زيرا استعمال لفظ در اكثر از معنا، جايى است كه مستعمل فيه متعدّد باشد و لفظ

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 342

به گونه اى در دو معنا استعمال شود كه گويا هر معنايى به تنهايى عنوان مستعمل فيه دارد. پس فرق اين روايات با آنچه كه محل بحث ماست در اين جهت است كه محل بحث در ارتباط با تعدّد مستعمل فيه است ولى در اين روايات نمى گويد اين معانى متعدّد عنوان مستعمل فيه دارد بلكه ممكن است مدلول التزامى باشد و مدلول التزامى، مستعمل فيه نيست.[187] بررسى احتمال دوّم: آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» اين احتمال را پسنديده و رواياتى به عنوان مؤيّد براى آن ذكر كرده است. ايشان رواياتى در ارتباط با اوصاف قرآن مطرح مى كند به اين مضمون كه قرآن كتابى است زنده و جاويد كه هيچ گاه كهنه نخواهد شد و اگرچه شأن نزول بسيارى از آيات آن، موارد خاصّ است ولى مطالب قرآن، اختصاص به موارد شأن نزول ندارد.

قصّه هايى كه در قرآن ذكر شده با هدف قصّه سرايى و داستان سرايى نبوده است بلكه مقصود اين بوده كه اين ها

به عنوان درس عبرتى براى اولى الألباب باشد تا صاحبان انديشه و خرد بتوانند از آنها پند بگيرند و باز روايت در ارتباط با قرآن مى گويد: «يجرى كما يجرى اللّيل و النّهار، و كما يجرى الشمس و القمر»[188] و امثال اين تعبيرات در ارتباط با قرآن فراوان است. ايشان مى فرمايد: اين روايات، مؤيّد احتمال دوّم مرحوم آخوند است.[189] ما در پاسخ كلام آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» مى گوييم: آنچه در روايات وارد شده جاى ترديد و انكار نيست ولى از كجاى اين روايات استفاده مى شود كه احتمال دوّم نظريه مرحوم آخوند در ارتباط با بطون هفت گانه يا هفتادگانه قرآن صحيح است؟ از كجاى اين روايات استفاده مى شود كه معناى بطون قرآن اين است كه اين معانى، لوازمِ معانىِ ظاهر و معانى مستعمل فيها است؟ مؤيّد بودن اين روايات نسبت به احتمال دوّم

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 343

در كلام مرحوم آخوند براى ما روشن نيست. ممكن است كسى بگويد: بالاخره روايات مربوط به بطون قرآن بايد معنا شود و شما كه احتمال اوّل را مورد مناقشه قرار داديد، ناچاريد كه احتمال دوّم را بپذيريد، زيرا احتمال ديگرى در روايات بطون وجود ندارد. در پاسخ مى گوييم: در ارتباط با بطون، احتمال سوّمى هم جريان دارد و آن اين است كه گفته شود: هفت يا هفتاد بطن قرآن به معناى هفت يا هفتاد معنا نيست تا شما بگوييد: اين معانى چه ارتباطى با معناى ظاهر دارد؟ آيا فقط مقارنت مطرح است يا اين كه اين معانى، لوازم آن معناى ظاهرِ مستعمل فيه مى باشند؟ خير، كلمه معنا در اين روايات ذكر نشده و اين احتمال وجود دارد كه

قرآن داراى وجوه و احتمالات باشد يعنى اين گونه نيست كه قرآن مسأله صاف و روشنى را در اختيار بگذارد بلكه در ارتباط با معانى آن احتمالات مختلفى جريان دارد و اين شايد يكى از معجزات قرآن باشد كه در ارتباط با معانى آن احتمالات و وجوهى جريان دارد. ظاهراً اين تعبير «ذو وجوه» نسبت به قرآن در بعضى از روايات وجود داشته باشد، يعنى احتمالات در ارتباط با قرآن زياد است، لذا گاهى كسانى كه داراى اعتقادات باطل هستند نيز براى اثبات ادعاى خود به آيه يا آياتى از قرآن تمسك مى كنند و آن گونه كه مى خواهند آيه را معنا مى كنند و مطلب خود را به قرآن نسبت مى دهند. اين احتمال داراى مؤيّداتى نيز هست از جمله اين كه: امير المؤمنين عليه السلام عبد اللَّه بن عباس را براى بحث با گروهى منحرف فرستاد و به ايشان فرمود: «در مقام احتجاج با آنان، به قرآن احتجاج نكن، زيرا وقتى به قرآن احتجاج كردى و يك معنايى را از قرآن گرفتى، شايد آن شخص منحرف بگويد: معناى آيه چيزى نيست كه تو مى گويى بلكه چيزى است كه من مى گويم، دلالت قرآن برآن معنايى كه تو مى خواهى خيلى بيّن و روشن نيست تا بتوانى خصم را با آن مجاب كنى.

بايد به يك حجّت واضح و روشن اتّكاء كنى تا بتوانى خصم را از پا درآورى. ولى قرآن، چون احتمالات در آن جريان دارد- هرچند كه مبناى استدلال شما هم برآن مراد

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 344

واقعى باشد- در مقام مخاصمه نمى توانى معناى خودت را اثبات كنى».[190] مؤيّد ديگر اين است كه ما وقتى به تفاسير مراجعه مى كنيم

مى بينيم در مورد بسيارى از آيات قرآن بين مفسرين اختلاف وجود دارد با اين كه همه آنان روى حجّيت ظواهر تكيه دارند ولى با وجود اين، در معناى ظاهر قرآن اختلاف دارند. يكى مى گويد:

آيه، ظهور در اين معنا دارد، ديگرى مى گويد: خير، اين آيه ظهور در معناى ديگر دارد.

لذا در مورد بعضى از آيات، وقتى مجمع البيان را ملاحظه كنيم مى بينيم بيش از ده معنا نقل مى كند، مثل همان اختلافاتى كه در مسائل فقهيه وجود دارد. البته اين مسئله به اين معنا نيست كه كسى در قرآن تدبّر نكند، بلكه برعكس، اين مسئله يكى از مؤيّدات تدبّر در قرآن است. در قرآن بايد خيلى تدبّر شود تا انسان به اندازه فهم خودش بتواند از قرآن استفاده كند و نمى توان با نظر سطحى با آيات قرآن برخورد كرد. نمونه آن در مورد آيه تطهير[191] است. با نظر سطحى ممكن است كسى بگويد آيه تطهير در مورد زنان پيامبر است زيرا قبل و بعد آن از زنان پيامبر صحبت كرده است، و حتى از اين بالاتر، آيه تطهير نصف آيه است و صدر آن نيز از زنان پيامبر سخن گفته است، لذا فخر رازى مى گويد: «آيه تطهير مربوط به زنان پيامبر است».[192] او به ظاهر آيه نگاه كرده و اتفاقاً ظاهر آيه هم همين چيزى است كه او ادّعا كرده است، زيرا چند آيه قبل و چند آيه بعد هم از زنان پيامبر است. صدر آيه هم از زنان پيامبر سخن مى گويد، پس اين نصف آيه چيست كه در اين وسط ثبت شده است؟ لذا بعضى از بزرگان ما مجبور شده اند بگويند: «آيه تطهير، جايش اينجا نبوده

و در اينجا يك جابجايى صورت گرفته است».

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 345

اين ها هم براى اين است كه در قرآن تدبّر كامل نشده است و ما در بحث هاى خود، اين مسئله را روشن كرده ايم كه آيه تطهير مربوط به خمسه طيبه عليهم السلام است.[193] بنابراين قرآن تدبّر لازم دارد، بيش از تدبّرى كه در روايات فقه لازم است، زيرا اين كلام خداوند است و روايات، كلام ائمّه عليهم السلام است. و همان مقدارى كه بين خداوند و ائمه عليهم السلام فاصله است، بين كلمات آن دو نيز فاصله است. لذا گاهى انسان هر سال چندين بار قرآن را ختم مى كند و آيه اى را تلاوت مى كند و هروقت به آن آيه مى رسد مطلب تازه اى به ذهنش مى آيد كه در مرتبه قبل به ذهنش نيامده بود. اين براى اين است كه زمينه تدبّر در قرآن بسيار است. قرآن خيلى عميق و دقيق است و حيف است كه عمرى از انسان بگذرد و تفسير قرآن را با دقّت ملاحظه نكرده باشد. اين، واقعاً جفا نسبت به قرآن و علم است. در مجمع البحرين حديثى دارد كه فرموده است: «من أراد العلم فَلْيُثَوِّرِ القرآنَ»[194] يعنى كسى كه طالب علم است قرآن را بررسى كند و در قرآن دقّت كند. به هرحال، اين احتمال هم در قرآن جريان دارد اگرچه دليلى برخلاف احتمال دوّم مرحوم آخوند نداشته باشيم ولى آن مؤيّدى كه آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» ذكر كرد تمام نبود.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 347

امر سيزدهم مشتق

اشاره

1- عنوان بحث 2- مقدّمات بحث مشتق 3- اقوال در ارتباط با مشتق 4- تنبيهات بحث مشتق

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 348

عنوان بحث

در ارتباط با اطلاق لفظ مشتق و تطبيق آن بر ذات، سه حالت وجود دارد: 1- اطلاق مشتق بر ذاتى كه آن ذات در همان حالِ نسبت، واجد مبدأ بوده و متلبّس به مبدأ باشد، مثل اين كه گفته مى شود: «زيدٌ اليومَ ضاربٌ» و زيد، در همين امروز تلبّس به مبدأ ضرب داشته باشد. ترديدى نيست كه اطلاق لفظ مشتق بر ذات- در اين صورت- به نحو حقيقت است، ولى اگر موضوع له، خصوص همين متلبّس باشد، اين به عنوان ذاتِ موضوع له، حقيقت است و اگر موضوع له اعم از متلبّس فى الحال و ما انقضى عنه التلبس باشد، اين به عنوان يك فردِ موضوع له، حقيقت است. بالاخره اطلاق لفظ مشتق بر متلبس به مبدأ در همان حال نسبت، بدون اشكال، حقيقت است، اگرچه كيفيت آن، روى دو قول فرق مى كند. 2- اطلاق مشتق بر ذات، در حالى كه ذات در هنگام نسبت، تلبس به مبدأ ندارد بلكه تلبس آن به مبدأ در زمان آينده است، مثل اين كه بگوييم: «زيدٌ اليومَ ضاربٌ» درحالى كه ضرب، فردا تحقّق پيدا مى كند و به عبارت ديگر: تلبس به مبدأ، در زمان

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 349

استقبال تحقّق پيدا مى كند، ولى حال نسبت، حال قبل از تلبس و اتصاف است. اشكالى نيست در اين كه چنين اطلاقى، اطلاق مجازى است. 3- اطلاق مشتق بر ذات در حالى كه ذات در هنگام نسبت، تلبس به مبدأ ندارد بلكه تلبس آن به مبدأ

در زمان گذشته بوده است، مثل اين كه بگوييم: «زيدٌ اليومَ ضاربٌ» درحالى كه ضرب، روز گذشته تحقّق پيدا كرده و تمام شده است. و به عبارت ديگر: تلبس به مبدأ، در زمان گذشته تحقّق پيدا كرده و تمام شده است ولى حال نسبت، حال بعد از تلبس و اتصاف است. تلبس به ضرب ديروز بوده و همان ديروز هم ضرب تمام شده و ادامه پيدا نكرده است حال مى خواهيم ببينيم آيا اطلاق مشتق بر ذات در جمله «زيدٌ اليومَ ضاربٌ» اطلاق حقيقى است يا اطلاق مجازى؟ اگر قائل به مجازيت شديم، مسأله اى نيست. ولى اگر قائل به حقيقت شديم، اين به عنوان تمام موضوع له نيست بلكه يكى از افراد موضوع له است. يعنى موضوع له عبارت از معناى كلّى «المتلبّس بالمبدا»- يعنى كسى كه تلبس به مبدأ برايش تحقّق پيدا كرده است- مى باشد؛ ولى اين تلبّس بالمبدا يا الآن است و يا ديروز بوده و اكنون منقضى شده است، عنوان «المتلبس بالمبدا» درحقيقت يك مشترك معنوى بين فرض اوّل و سوّم است. ولى اگر قائل به مجازيت شديم اين معنا يك مجاز مستقل خواهد بود و آنجا ديگر تعدّد و امثال آن معنا ندارد. قبل از تحقيق در مسئله، لازم است مقدماتى را مطرح كنيم:

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 350

مقدمات بحث مشتق

مقدّمه اوّل: آيا بحث مشتق، يك مسأله عقلى است يا لغوى؟
اشاره

آيا نزاع در مشتق، نزاع در يك مسئله عقليه- مانند مسأله مقدمه واجب- است، و ما بايد مسئله را از عقل بگيريم، يا نزاع در مسأله لغويه و مربوط به لغت و واضع است؟

يعنى مى خواهيم ببينيم واضع وقتى هيئت مشتق- مثل هيئت فاعل- را وضع مى كرده آيا در معناى موضوع له، يك

امر عام و مشتركى را درنظر گرفته و هيئت فاعل را براى آن وضع كرده كه آن معناى مشترك هم شامل حال و هم شامل منقضى مى شود يا اين كه واضع در مقام تعيين موضوع له هيئت مشتق، خصوص حال را درنظر گرفته و موضوع له هيئت ضارب را «المتلبّس بالمبدا في الحال» قرار داده است؟ ظاهر اين است كه اين نزاع، نزاع در يك مسأله لغويه است نه در مسأله عقليه.

ولى از كلمات مرحوم نائينى برمى آيد كه ايشان نزاع را در مسأله عقليه دانسته است.

كلام محقّق نائينى رحمه الله

ايشان مى فرمايد: ما بايد ببينيم چرا در متلبس به مبدأ در استقبال، اتفاق بر مجازيت است و در

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 351

متلبس به مبدأ در «ما انقضى عنه التلبس» اختلاف وجود دارد، يعنى جماعتى قائل به حقيقت و جماعتى قائل به مجاز شده اند؟ ما با كسانى كه قائل به مجاز شده اند كارى نداريم زيرا آنان مستقبل و منقضى را در يك رديف قرار داده اند و در مورد هر دو، حكم به مجازيت كرده اند. ولى كسانى كه تفكيك كرده و متلبّس به مبدأ در مستقبل را مجاز و متلبّس به مبدأ در منقضى را حقيقت دانسته اند، به چه علّت چنين كارى را انجام داده اند؟ محقّق نائينى رحمه الله مى فرمايد: علّتش اين است كه مشتق عبارت از يك عنوان و وصفى است كه داراى منشأ و ريشه است. منشأ آن اين است كه عرض، قيام به معروض پيدا كند، ضَرْب، در زيد تحقّق پيدا كند، قتل، در عَمرو تحقّق پيدا كند. و به تعبير ديگر: مشتق عبارت از عنوانى است كه از قيام عرض به موضوعش تولّد يافته است

و تا وقتى اين قيام تحقّق نداشته باشد، معنا ندارد كه مشتق تحقّق پيدا كند.

بنابراين كسى كه فردا از او ضرب تحقّق پيدا مى كند و الآن بخواهيم بگوييم: «او امروز ضارب است» با كسى كه اصلًا ضربى از او تحقّق پيدا نمى كند، فرقى ندارد. در هر دو مورد، عرض، قيام به معروض پيدا نكرده است. ولى در مورد «ما مضى» اين طور نيست. نسبت به «ما مضى» اگرچه تلبّس، منقضى شده است ولى بالاخره ضرب، قيام به زيد پيدا كرده است، عرض، قيام به معروض پيدا كرده است. پس درحقيقت فرق بين ما مضى و مستقبل در اين جهت است كه در ارتباط با مستقبل اصلًا قيام عرض به معروض تحقّق پيدا نكرده است، بلكه در آينده مى خواهد تحقّق پيدا كند. ولى نسبت به ما مضى، تحقّق در جاى خودش است. لذا- به تعبير من- در مورد گذشته لازم نيست انسان كلمه إن شاء اللَّه به كار ببرد، زيرا اين، تحقّق پيدا كرده است، ولى نسبت به آينده چون تحقّقى در كار نبوده انسان كلمه إن شاء اللَّه به كار مى برد و پشتوانه آن مسئله را مطرح مى كند. مرحوم نائينى مى فرمايد: علت اين كه در مستقبل، همه قائل به مجازيت مى باشند ولى در «ما انقضى» اختلاف پيدا شده و جماعتى قائل به حقيقت شده اند

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 352

همين است كه در «ما انقضى» عرض، قيام به معروض پيدا كرده ولى منقضى شده است امّا در مورد مستقبل، قيام عرض به معروض، تحقّق پيدا نكرده است.[195] توضيح كلام مرحوم نائينى: مرحوم نائينى مى خواهد بگويد: عقلًا بين «منقضى» و «من يتلبّس بالمبدا في المستقبل» تفاوت وجود دارد.

آنجا تلبّس به مبدأ تحقّق پيدا كرده ولى اينجا تحقّق پيدا نكرده است. اين فرق در ارتباط با يك مسأله عقليّه مى تواند مطرح شود ولى اگر مسئله، يك مسأله لغويه باشد، ديگر اين حرف ها مطرح نيست، بلكه مسأله لغويه بستگى به واضع دارد. واضع، متلبّس به مبدأ در مستقبل را قطعاً جزء موضوع له نياورده است، ولى متلبّس به مبدأ در منقضى را- به نظر كسانى كه قائل به حقيقت مى باشند- جزء موضوع له قرار داده است، يعنى يكى از افراد موضوع له قرار داده است. اگر مسئله به صورت يك مسأله لغوى باشد، نيازى به برهان ندارد، فقط بايد دليل اقامه كرد كه از كجا مى گوييد: «واضع معنا را اين گونه درنظر گرفته و به صورت ديگر درنظر نگرفته است»؟ ولى وقتى دليل عقلى مطرح مى كنيد معلوم مى شود كه مى خواهيد مسئله را از دايره لغت خارج كنيد. مؤيّد اين مطلب كه ايشان مسئله را عقلى فرض كرده، نكته اى است كه ايشان در ادامه بحث مطرح كرده اند. توضيح: يكى از بحثهايى كه در ارتباط با مشتق مطرح است اين است كه كدام يك از عناوين از محل نزاع مشتق خارجند؟ اين مسئله در بحث آينده- يعنى در مقدمه دوّم- مورد بررسى قرار خواهد گرفت، ولى در اينجا لازم مى دانيم اشاره اى به آن بحث داشته باشيم زيرا دليلى كه مرحوم نائينى در آنجا ذكر مى كند، براى بحث فعلى ما نيز راه گشاست.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 353

در باب مشتق عناوينى وجود دارد كه از ذات اشياء انتزاع مى شود و انتزاع آنها متوقف بر وجود عرض- مانند ضرب و قتل و بياض و سواد و ...- نيست، مثلًا «انسانيت انسان»، از ذات

انسان به دست آمده است، «جسميّت جسم» از ذات جسم انتزاع مى شود، «حجريّت حجر» از ذات حجر گرفته مى شود، اين گونه عناوين از محلّ نزاع در باب مشتق خارجند و علت آن را در بحث آينده خواهيم گفت. ولى خود مرحوم نائينى در اين زمينه علتى را ذكر كرده است كه- با قطع نظر از صحت و سقم آن- مؤيّد اين معناست كه ايشان مسئله را عقلى فرض كرده است. مرحوم نائينى مى فرمايد: علت اين كه يك چنين عناوينى از محلّ نزاع مشتق خارجند اين است كه در فلسفه مى گويند: «شيئية الشي ء بصورته لا بمادّته» يعنى:

«شيئيت هر چيزى به صورت آن مى باشد نه به ماده اش»،[196] بنابراين انسانى كه از دنيا مى رود و بعد از مدّتى به تراب تبديل مى شود ديگر به آن تراب، انسان گفته نمى شود، يعنى نمى توان به ملاحظه اين كه او قبلًا انسان بوده، به او انسان اطلاق كرد زيرا اين تراب، اگرچه ماده اش همان انسان قبلى است ولى صورت آن تغيير كرده است. صورت قبلى آن صورت انسانيت بوده ولى الآن صورت ترابيت پيدا كرده است و چون فلسفه مى گويد: «شيئيت شى ء به صورت آن مى باشد نه به ماده اش» پس اين از محلّ بحث ما خارج است.[197] ما فعلًا به صحت و سقم اين دليل فلسفى كارى نداريم ولى معناى اين دليل اين است كه ايشان مسئله را عقلى فرض كرده است. اگر مسئله، مسأله لغوى بود برهان عقلى نمى خواست. اگر ما بخواهيم بدانيم كه آيا «صعيد» در آيه تيمم به معناى «مطلق وجه الأرض» است يا به معناى «تراب خالص»؟ برهان عقلى اقامه نمى كنيم بلكه بايد به كتاب لغت مراجعه كنيم و ببينيم آيا

واضع در موضوع له لفظ «صعيد» معناى اعم

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 354

«مطلق وجه الأرض» را درنظر گرفته يا اين كه «صعيد» را براى خصوص «تراب خالص» وضع كرده است؟ اشكال بر مرحوم نائينى: ايشان خيال كرده مسئله عقلى است لذا برهان عقلى آورده است در حالى كه مسئله، ارتباطى به عقل ندارد و كسى نبايد نظر عقلى خود را در مسئله مطرح كند بلكه مسئله، لغوى است و بايد ببينيم لغت در اين باره چه مى گويد. با قطع نظر از اين كه ايشان مسئله را عقلى فرض كرده و واقع مسئله به اين صورت نيست، اصل فرمايش ايشان هم ناتمام است زيرا عقل اهل مسامحه نيست. عقل، واقعيت را ملاحظه مى كند و ناظر به حقايق است و چنين چيزى را نمى پذيرد. ما به ايشان مى گوييم: زيد كه ديروز تلبّس به ضرب پيدا كرده ولى شما در مقام تطبيق مى گوييد: «زيد اليوم ضارب»، كجا زيد امروز تلبس به مبدأ دارد؟ كجا بين زيد و مبدأ در اين روز ارتباط وجود دارد؟ آيا از نظر عقل، همان طور كه زيد ديروز تلبّس به ضرب داشت امروز هم تلبّس به ضرب دارد؟ آيا امروز هم عرضْ قيام به معروض دارد؟ امروز كه زيد فاقد مبدأ ضرب است، امروز عقلًا و حقيقتاً فاقد مبدأ فعل است. بنابراين اگر ما مسئله را عقلى فرض كرديم و گفتيم: مشتق، عنوانى است كه از قيام عرض به معروض متولّد مى شود الآن نمى توانيم زيد را ضارب بدانيم. الآن كه مى خواهيم بگوييم: «زيد اليوم ضارب» ازنظر عقل هيچ فرقى نيست بين اين كه زيد ديروز متلبّس به ضرب بوده و مبدأ از او منقضى

شده باشد و بين اين كه فردا مى خواهد تلبّس به مبدأ پيدا كند. نسبت، به لحاظ ديروز و فردا نيست بلكه به لحاظ امروز است.

در اين دو فرض ازنظر واقعيت مسئله چه فرقى مى كند؟ زيدى كه امروز هيچ گونه ارتباطى با ضرب ندارد ولى ديروز از او ضرب صادر گرديده و منقضى شده با كسى كه ضربى از او صادر نشده و فردا قرار است از او صادر شود، در ارتباط با امروز عقلًا چه فرقى وجود دارد؟ ممكن است از نظر تسامح عرفى فرقى وجود داشته باشد ولى ما

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 355

مى خواهيم مسئله را با دقّت عقلى بررسى كنيم و امروز كه زيد متلبّس به ضرب نيست، عقل، بين فاقديتى كه قبل از آن، تلبّس وجود داشته با فاقديتى كه بعد از آن، تلبّس تحقّق پيدا مى كند، فرقى نمى بيند. و اين خود دليل بر اين است كه مسئله، عقلى نبوده بلكه مربوط به لغت است، اگر مسئله عقلى باشد شما حق نداريد به لحاظ ضرب ديروز بگوييد: «زيد اليوم ضارب»، ضرب ديروز كه منقضى شده چگونه مى تواند مصحّح اين باشد كه عقلًا بگوييم: «زيد اليوم ضارب»؟ بله اگر به لغت مراجعه كنيم، در لغت مسأله تعبد در برابر واضع و وضع مطرح است. ممكن است واضع در مقام وضع، يك تلبّس اعمّ از حال و منقضى را ملاحظه كرده است كه اگر شما در منقضى استعمال كنيد حقيقت است ولى اگر در موردى كه مى خواهد در استقبال تلبّس پيدا كند، استعمال كنيد مجاز است. حال چرا واضع چنين كارى را انجام داده است؟ اين ديگر ربطى به ما ندارد.

واضع، همان طور كه در تعيين الفاظ اختيار

دارد در تعيين معانى هم اختيار دارد، خصوصاً اگر واضع را غير بشر بدانيم. بالاخره ما تعبداً تابع واضع هستيم، او مى گويد:

ماء به معناى آب و تراب هم به معناى خاك است. كسى نمى تواند از او بپرسد كه چرا لفظ ماء را در مقابل آب و لفظ تراب را در مقابل خاك قرار دادى؟ بالاخره يك لفظى بايد در مقابل اين معنا قرار گيرد. درحقيقت حق انتخاب با خود واضع است. او مى خواسته ماء را براى اين مايع سيّال و تراب را براى خاك وضع كند، لذا ما نمى توانيم به واضع اشكال كنيم كه چرا تو مشتق را اعم از متلبس در حال و منقضى وضع كردى و متلبّس در مستقبل را خارج از موضوع له قرار دادى؟ بر اين مسئله، برهان عقلى وجود ندارد. او مى خواسته اين كار را بكند. بنابراين، كلام مرحوم نائينى قابل قبول نيست زيرا اگر قرار باشد پاى عقل به ميان آيد فرقى بين منقضى و مستقبل وجود ندارد. شما مى گوييد: «زيد اليوم ضارب» در حالى كه «اليوم ضارب» نه در منقضى وجود دارد و نه در مستقبل و عقل هم بين اين دو هيچ فرقى نمى تواند ملاحظه كند. و واقعيت امر اين است كه مسئله، مسأله عقلى نيست بلكه مسأله لغوى است.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 357

مقدّمه دوّم كدام يك از عناوين در محلّ بحث داخل و كدام يك خارج است؟
اشاره

در اينجا دو حيثيت وجود دارد كه بايد از يكديگر جدا شوند: حيثيت اوّل: نحوه ارتباط اين عنوان- يعنى عنوان داخل در بحث مشتق- با ذات بايد به چه كيفيتى باشد تا در باب مشتق، مورد بحث قرار گيرد؟ حيثيت دوّم: از جهت معناى اشتقاقى، كدام مشتق داخل در محلّ بحث است؟

اگرچه ارتباط آن با ذات، يك نوع ارتباط است، ولى ازنظر جنبه اشتقاقى، يك نوع از مشتق در محلّ بحث داخل است و نوع ديگر آن از محلّ بحث خارج است. اگر ضَرْب از زيد تحقّق پيدا كرد، ارتباط ضرب با زيد، يك نوع ارتباط است، شما اگر اين ارتباط را به صورت «زيد ضَرَبَ» مطرح كرديد از محلّ نزاع در باب مشتق خارج است ولى اگر آن را به صورت «زيد ضارب» مطرح كرديد در محلّ نزاع داخل است، با اين كه نحوه ارتباط زيد با ضربْ در «زيد ضَرَبَ» هيچ فرقى با نحوه ارتباط آن در «زيد ضارب» ندارد. «ضَرْب» عبارت از يك فعل است و ارتباط آن با زيد يك ارتباط ايجادى و صدورى است. ضَرْب از زيد صادر مى شود و از ناحيه او ايجاد مى شود ولى همين «ضَرْب» با اين وحدت ارتباط، اگر به صورت «ضَرَبَ» مطرح شود از محلّ نزاع خارج و اگر به صورت «ضارب» مطرح شود داخل در محلّ نزاع در باب مشتق است بنابراين ما اين دو بحث را نبايد با هم مخلوط كنيم. اين دو حيثيت مستقل بوده و بايد جداى از هم مطرح شوند.

بحث در ارتباط با حيثيت اوّل

در حيثيت اول، بحث در اين بود كه آيا نحوه ارتباط اين عنوان با ذات چه نحو ارتباطى بايد باشد؟ اين معنا تقريباً مسلّم است كه نحوه ارتباط عنوان با ذات نبايد به

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 358

اين كيفيت باشد كه بدون واسطه از نفس ذات انتزاع شده باشد. يعنى به گونه اى نباشد كه خود ذات موجب تحقّق اين عنوان و انتزاع اين عنوان باشد بدون اين كه امرى از ذات در انتزاع اين

عنوان نقش داشته باشد. مثلًا عناوينى مانند «انسانيت»، «حيوانيت» و «ناطقيت» براى انسان، عناوينى هستند كه انتزاع آنها از ذات، به لحاظ نفس ذات است بدون اين كه چيزى در اينجا وساطت كرده باشد و امرى خارج از ذات در انتزاع اين عنوان نقشى داشته باشد. چنين عنوانى از محلّ نزاع در باب مشتق خارج است. ترابى كه چند سال قبل انسان بوده، ديگر نزاع در اين واقع نشده كه اگر حالا هم به اين تراب انسان بگوييم آيا به نحو حقيقت است؟ كسانى كه مشتق را در ما انقضى عنه المبدأ حقيقت مى دانند و مى گويند: «زيد كه ديروز متّصف به ضرب بوده و صفت ضرب از او منقضى شده است، امروز نيز مى توانيم بر او عنوان «ضارب» را به نحو حقيقت اطلاق كنيم، آيا در مورد اين تراب هم همين حرف را مى زنند؟ بدون اشكال، هيچ كس نمى گويد در اينجا عنوان حقيقت مطرح است، و عدم جواز اطلاق انسان بر چنين ترابى- به نحو حقيقت- مسلّم است. ولى اشكال در دليل اين مطلب است. چرا چنين چيزى جايز نيست؟

مرحوم محقّق نائينى و بعضى از شاگردان ايشان مانند آيت اللَّه خويى «دام ظلّه»- در مقام استدلال بر اين مطلب فرموده اند: «لأنّ شيئيّة الشي ء بصورته لا بمادّته» يعنى چون شيئيت شى ء به صورت آن مى باشد نه به ماده اش صورت ترابيت، مغاير با صورت انسانيت است. انسان، جسم نامى و حيوان ناطق است ولى تراب، جسم جامد است. تراب، وارد در مرحله حيوانيت نيست تا به مسأله ناطقيت برسد، بنابراين نمى توان تراب را- به لحاظ اين كه سابقاً انسان بوده است- در حال حاضر «انسان بالفعل» دانست. بلى مى توان گفت: «هذا التراب

كان إنساناً».[198] ما در بحث گذشته گفتيم: «مسئله، مسأله عقلى نيست كه شما بخواهيد به دليل

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 359

عقلى تمسك كنيد بلكه مسأله لغوى و مربوط به كيفيت وضع است». علاوه بر اين، استدلال فوق داراى يك جواب نقضى و يك جواب حلّى است. جواب نقضى: به مرحوم نائينى مى گوييم: شما در مسأله تراب و انسان مى توانيد اين حرف ها را بگوييد، آيا در مسأله خمر و خلّ هم از نظر عقل، تبدّل صورت است يا تبدّل حالت و وصف؟ اگر خمر به سركه تبديل شد آيا از نظر عقل، اين خمر و خلّ دو صورت متباين مى باشند يا دو وصف براى يك ماهيتند؟ اين طور نيست كه خمريت و خليت، مثل انسانيت و ترابيت باشد كه دو صورت متعدد و متغاير باشند، بلكه خمر و خلّ دو وصف براى يك موجود است، دو حال براى يك موجود است. اگر شما روى مسأله «شيئيّة الشي ء بصورته» تكيه كنيد در خمر و خلّ كه تبدّل صورت وجود ندارد.

اگر چنين است، چيزى كه الآن سركه است ولى ده روز قبل خمر بوده است الآن بايد بتوانيم به صورت حقيقت بگوييم: «هذا خمر»، زيرا شما مبنا و ملاك را تغيّر صورت و تبدّل آن قرار داديد درحالى كه صورتْ تغيير پيدا نكرده است بلكه در حالت وصف، تبدّل ايجاد شده است و روى فرمايش شما تبدّل و تغيّر حالت و وصف نبايد مانعيت داشته باشد پس بايد بتوانيد نسبت به سركه فعلى بگوييد: «هذا خمر حقيقةً»، و روشن است كه چنين اطلاقى صحيح نيست. جواب حلّى: قاعده «شيئية الشي ء بصورته لا بمادّته»- كه شما مطرح مى كنيد- در فلسفه از

مسلّمات است ولى آيا اين «شى ء» اختصاص به جواهر دارد يا در باب اعراض هم اين مسئله جريان دارد؟ آيا همان طور كه «شيئيت جسم به صورت جسميه آن مى باشد»، شيئيت بياض هم به صورت بياضيّه آن مى باشد؟ عرض اگرچه در وجودش نياز به معروض دارد ولى از شيئيت، خارج نيست و داخل در همين عنوان است و مسأله «شيئية الشي ء» در باب عرض هم مى آيد. حال كه چنين است ما از مرحوم نائينى سؤال مى كنيم: اين جسم كه فقط ديروز معروض بياض بود، شما امروز مى خواهيد بگوييد: «هذا الجسم اليوم أبيض»، در باب مشتق، مسئله به اين صورت است، يعنى مى گوييد: «هذا الجسم الذي كان في الأمس أبيض، اليوم أبيض حقيقةً».

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 360

شما كه مى خواهيد بگوييد: اين جسم الآن حقيقتاً ابيض است، مگر معناى ابيض اين نيست كه اين جسم مرتبط با بياض است؟ مگر شيئيت بياض به صورت بياضيه آن نيست؟ اين صورت بياضيه، امروز كجاست كه شما مى گوييد: «هذا الجسم اليوم ابيض»؟ يك وقت مى گوييد: «الجسم كان أبيض»، در آن بحثى نداريم، آن به تعبير علمى همان متلبّس بالمبدا في الحال است زيرا مراد از حال، حال نسبت است نه حال نطق، همان طور كه توضيح آن را خواهيم داد. ولى اگر بخواهيد امروز بر اين جسم، «أبيض» را حقيقتاً اطلاق كنيد نمى توانيد، مگر «شيئيت بياض» به صورت بياضيه آن نيست؟ صورت بياضيه آن كجاست تا بتوانيد عنوان «أبيض» را اطلاق كنيد؟ بنابراين استدلال به «شيئية الشي ء بصورته لا بمادّته» نمى تواند اين مسئله را درست كند. براساس بيانى كه ما در بحث گذشته مطرح كرديم، مسئله خيلى آسان است.

عناوينى كه از ذات، انتزاع پيدا

مى كنند، از محلّ نزاع خارجند زيرا وضع واضع در ارتباط با آنها به كيفيت خاصى است. واضع گفته است: «انسان» يعنى چيزى كه بالفعل انسانيت دارد. «تراب» يعنى آنچه بالفعل تراب است ... اگر هم مى خواست در باب اين عناوين يك وضعى مانند مشتقات داشته باشد- بنابراين كه مشتق، اعم در ما انقضى عنه التلبس باشد- مسأله اى نبود. اگر واضع به ما مى گفت: «ترابى كه چند سال قبل انسان بوده الآن هم مى توان به نحو حقيقت، انسان را برآن اطلاق كرد» اطلاق ما هم مانعى نداشت. مسئله، مسأله عقليه نيست بلكه مسأله لغويه و تابع وضع واضع است ولى واضع در مورد اين عناوين چنين اجازه اى را نداده بلكه گفته است: در اين عناوين بايد حالت فعليه را ملاحظه كرد. حالت فعليه تراب، تراب است، حالت فعليه انسان، انسان است، حالت فعليه جسم، جسم است. و اين كه ديروز چه بوده، دخالتى ندارد. در عناوين منتزعه از ذات بايد حالت فعليّه هر موجودى را ملاحظه كنيد. بنابراين علت خروج عناوين منتزعه از ذات از محلّ نزاع، مسئله «شيئية الشي ء بصورته لا بمادّته» نيست بلكه علت به كيفيت وضع واضع برمى گردد. نحوه وضع در

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 361

اين عناوين به اين كيفيت بوده است. از اين مسئله كه بگذريم، عناوينى كه از ذات منتزع مى شوند ولى نه به لحاظ خود ذات بلكه به واسطه امرى كه آن امر، خارج از ذات است، چنين عناوينى داخل در محلّ نزاع مى باشند. خواه آن امرى كه واسطه در انتزاع اين عنوان است، امرى وجودى باشد، مثل بياض كه عارض بر جسم مى شود و عنوان «ابيض» را تحقّق مى بخشد و

يا امرى عدمى باشد، مثل عنوان «أعْمى كه از ذات انتزاع مى شود ولى به واسطه امرى عدمى است كه آن عبارت از «عدم البصر ممّن شأنه أن يكون ذا بصر» مى باشد. در اين دو مثال، واسطه يك امر واقعى و حقيقى قابل لمس بود. ولى گاهى واسطه يك امر غير حقيقى است كه براى آن نيز دو مثال ذكر مى كنيم: امر غير حقيقى اعتبارى: يعنى چيزى است كه شارع يا عقلاء آن را اعتبار كرده اند، امّا از نظر حقيقت، ملموس نيست، مثل مسأله ملكيت. مى گوييم: «زيد مالك اين كتاب است»، زوجيّت، حريت و رقيت نيز از اين قبيلند. امر غير حقيقى انتزاعى: عناوين انتزاعيه غير از عناوين اعتباريه مى باشند. البته عناوين انتزاعيه هم واقعيت ملموس ندارند بلكه فقط در ظرف عقل، يك تحقّقى براى آنها وجود دارد، مثل مسأله فوقيت براى فوق و تحتيت براى تحت و امثال اين ها. تمام اين عناوين- به جز قسم اوّل كه خارج بود- داخل در محلّ نزاعند، «الجسم أبيض»، «زيد عالم»، «زيد مالك»، «هذا السطح فوق»، داخل در محلّ بحث مى باشند. تنها يك دسته از عناوين باقى مى ماند و آن عناوينى است كه داراى دو نوع مصداق مى باشند. نسبت به بعضى از مصاديق، اين عنوان از ذاتش انتزاع شده ولى نسبت به بعضى از مصاديق ديگر، از ذات انتزاع نشده است بلكه يك امر خارج از ذات است كه نياز به واسطه دارد. عنوان «موجود» از اين قبيل مى باشد. عنوان «موجود» داراى دو فرد است يك فرد آن «واجب الوجود» است كه «موجود» در ارتباط با «واجب الوجود» از ذات انتزاع شده است و شايد در اينجا كلمه انتزاع هم خيلى صحيح

نباشد. ماهيت «واجب الوجود» عين همان «وجود» اوست، لذا مسأله «موجود» در

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 362

ارتباط با اين مصداق همان عنوان اوّلى را دارد يعنى عنوانى است كه منتزع از ذات است. ولى همين «موجود» را اگر در ارتباط با «ممكن الوجود» ملاحظه كنيم اين گونه نيست كه «موجود» از «ذات ممكن» انتزاع شده باشد. «ذات ممكن» اضافه اش به وجود و عدم مساوى است به همين جهت است كه شما مى گوييد: «ممكن، نياز به علت موجده دارد و اگر علت نداشته باشد، وجودْ تحقّق پيدا نمى كند». مثال ديگر كلمه «عالم» است. وقتى اين عنوان را در مورد خداوند اطلاق كنيم از اوصافى است كه عين ذات خداوند است و انتزاع از ذات شده است ولى در مورد ممكنات- مثل زيد- اتصاف آنها به عالم هيچ ارتباطى به مرحله ذات و انتزاع از ذات ندارد. آيا در مورد اين عناوين چه بايد كرد؟ ظاهر اين است كه اين عناوين داخل در محلّ نزاع است، زيرا در بحث هاى آينده خواهيم گفت: محل بحث ما در باب مشتق، نزاع در هيئت مشتق است. ما مى خواهيم ببينيم هيئت براى چه چيزى وضع شده است. واضع وقتى مى خواهد هيئتى مثل «فاعل» را وضع كند كارى به مواد و خصوصيات مواد ندارد. كارى ندارد كه اين هيئت فاعل گاهى در ضمن علم به عنوان «عالِم» تحقّق پيدا مى كند و اين عالِم داراى دو فرد است، يك فرد آن فردى است كه علم، منتزع از ذات اوست و فرد ديگر فردى است كه علم، زايد بر ذات اوست. مواد، در وضع هيئت مشتق مطرح نيستند بلكه هيئت مطرح است. لذا در همان عناوين اوّليه اى كه

ما ذكر كرديم و به صورت مشتق هم نيست- مثل انسان، تراب، حجر و جسم و ...- مسئله خيلى روشن است. ولى بعضى كه جنبه اشتقاقى دارند در همان فرض اوّل هم قدرى دچار اشكال مى شود. مثلًا عنوان «ناطق» عنوان فاعلى دارد و در وضع «ناطق» عنوان نطق لحاظ نشده است بلكه آنچه ملحوظ است، هيئت «فاعلٌ» مى باشد. واضع در عنوان اسم فاعل هيئت «فاعل» را ملاحظه مى كند و كارى ندارد به اين كه گاهى ماده آن نطق است و گاهى علم و ضرب و قتل و

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 363

امثال اين هاست. لذا در بعضى از آن عناوين هم به لحاظ عنوان اشتقاقى آن گاهى همين اشكال مطرح مى شود و آن حرف اختصاص پيدا مى كند به جايى كه عناوين اشتقاقيه مطرح نباشد. در نتيجه عناوينى كه از غير ذات انتزاع مى شود و در تحقّق آنها يك امر خارجى دخالت دارد، همه اين ها داخل در محلّ نزاع در باب مشتق است. خواه آن امر خارج، وجودى باشد يا عدمى، حقيقى باشد يا اعتبارى انتزاعى. و در پايان گفتيم: عنوان مشترك بين منتزع از ذات و غير منتزع از ذات هم در محلّ بحث داخل است.

بحث در ارتباط با حيثيت دوّم
اشاره

در حيثيت دوّم بحث مى كنيم كه آيا مشتقى كه محلّ نزاع واقع شده، تمام مشتقات نحويه و ادبيه را شامل مى شود و غير مشتقات نحوى خارج است يا بعضى از مشتقات نحوى خارج است؟ و آيا بعضى از جوامد كه ملاك مشتق در آنها وجود دارد، در محلّ نزاع داخلند؟ ترديدى نيست كه مشتق در ادبيات عرب داراى معناى وسيعى است، اگر ما مصدر مجرّد را به عنوان مبدأ مشتقات بدانيم، تمام

افعال ماضى، مضارع، امر و اسم فاعل، اسم مفعول، صفت مشبّهه، اسم زمان و مكان، اسم آلت و اسم مبالغه و حتى مصادر مزيد فيه نيز داخل در عنوان مشتق خواهند بود و مبدأ آنها- بنا بر قول مشهور- مصدر ثلاثى مجرد مى باشد.[199] آيا همه اين مشتقات در محلّ نزاع داخلند؟ پاسخ اين سؤال روشن است زيرا مشتقاتى كه جنبه فعل دارند و مصادر مزيدفيه

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 364

به طور كلّى از دايره بحث و از حريم محلّ نزاع خارجند. علت خروج آنها اين است كه فعل- اگرچه مشتق است- ولى مشتقى نيست كه با ذات اتّحاد داشته باشد، مشتقى نيست كه جارى بر ذات باشد و بر ذات تطبيق كند و اصولًا معنا ندارد فعل با اسم اتّحاد پيدا كند. حقيقت اسم با حقيقت فعل متباين است و بين اين ها اتّحاد و جرى امكان ندارد. زيد را نمى توان گفت همان ضَرَبَ است، ضَرَبَ را مى توان به زيد اسناد داد، در جمله فعليّه «ضَرَبَ زيدٌ» مسأله اسناد در كار است ولى اسناد، يك مطلب و اتّحاد و تطبيق مطلب ديگر است. اتّحاد و تطبيق- كه بخواهيم قضيّه حمليه تشكيل دهيم و هوهويت و اتّحاد، وجود پيدا كند- نمى شود تحقّق پيدا كند. لذا جمله «زيد ضَرَبَ» را- با اين كه جمله اسميه است- نمى توان به عنوان يك قضيّه حمليّه مطرح كرد زيرا در قضيّه حمليه بايد ملاكْ تحقّق داشته باشد و ملاك در قضيّه حمليه عبارت از اتّحاد و به قول مرحوم آخوند، عبارت از هوهويت است يعنى بايد بتوانيم بگوييم: اين موضوع همين محمول است. آيا بين زيد- كه ذات و اسم است- با

ضَرَبَ- كه فعل است- مى توان ادّعاى هوهويت و اتّحاد كرد؟ خير، كسى نمى تواند چنين ادّعايى داشته باشد، به خلاف «زيد ضارب» كه بين زيد و ضارب، اتّحاد وجود دارد. زيد همان ضارب و ضارب همان زيد است و بين اين دو اتّحاد وجود دارد. بنابراين در مشتق محلّ نزاع ما يك خصوصيت اعتبار دارد كه افعال را به طور كلّى از محلّ نزاع خارج مى كند، همين طور، مصادر مزيد فيه- كه جنبه اشتقاقى دارند- نيز از محلّ بحث خارج مى شوند.[200] مصادر نيز اگرچه فعل نيستند و داراى عنوان اسم مى باشند ولى نمى توانند با ذات

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 365

اتّحاد پيدا كنند. اگر شما بخواهيد بگوييد: «زيد إكرام» يا «زيد عدل» بايد تقدير و مسامحه اى در كار باشد. اين قضيّه، يك قضيّه حقيقى نيست، زيرا عدل، يك صفت نفسانيه و يك ملكه نفسانيه است. عدل، مانند عرضى است كه قائم به معروض است، هميشه عرض، عارض بر معروض مى شود نه اين كه با آن اتّحاد پيدا كند. بياض، عارض بر جسم مى شود ولى با آن متّحد نمى شود به طورى كه بتوان گفت:

«الجسم بياض». قضيه «الجسم بياض» به عنوان يك قضيّه حمليه حقيقيه نيست بلكه در آن مسامحه و ادّعا وجود دارد، واقع آن «الجسم أبيض» مى باشد. بين «أبيض» و «الجسم» اتّحاد و هوهويت وجود دارد. بنابراين در باب افعال، مسئله روشن است كه فعل نمى تواند با اسم متّحد شود بلكه به آن اسناد داده مى شود و بين اسناد و انطباق و اتّحاد، فرق وجود دارد. در باب مصادر مزيدفيه نيز به همين صورت است. مصادر مزيد فيه، اگرچه داراى جنبه اسمى مى باشند ولى نمى توانند با اسم متّحد شوند. اين ها نيز مانند

عرض مى باشند و عرض، با معروض متّحد نمى شود بلكه معروض متّصف به اين عرض است و معروض به عنوان يك محلّ و موضوع براى وجود عرض مطرح است. در نتيجه بخش مهمى از مشتقات ادبيّه از محل نزاع در بحث مشتق خارجند و كسى در اين مطلب مخالفت نكرده است. وقتى افعال و مصادر كنار رفت، در بين مشتقات ادبيه، اسم فاعل، اسم مفعول، صفت مشبهه، صيغه مبالغه، اسم زمان و مكان و اسم آلت باقى مى ماند. در اينجا بحثى واقع شده بين مرحوم آخوند و صاحب فصول رحمه الله كه به توضيح آن مى پردازيم.

نظريه صاحب فصول رحمه الله
اشاره

صاحب فصول رحمه الله معتقد است كه اين مقدار از مشتقاتى كه ذكر شد، همه آنها داخل در محلّ نزاع نيستند بلكه محلّ نزاع خيلى محدودتر از اين هاست و اختصاص

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 366

دارد به اسم فاعل و صفت مشبهه و چيزى كه شبيه به اين هاست.[201] بالاخره صاحب فصول رحمه الله مشتقاتى چون اسم مفعول، صيغه مبالغه، اسم زمان و مكان و اسم آلت را خارج كرده است. از بيانات مرحوم آخوند استفاده مى شود كه صاحب فصول رحمه الله براى اثبات مدّعاى خود به ادلّه زير تمسك كرده است:

دليل اوّل:

ما وقتى كتابهاى اصولى را بررسى مى كنيم مى بينيم همه آنها در بحث مشتق، اسم فاعل را به عنوان مثال مطرح مى كنند. و اگر دايره مشتق، معناى وسيعى داشت نبايد مثال را به اسم فاعل اختصاص دهند.

دليل دوّم:
اشاره

كسانى كه مى گويند: «مشتق، حقيقت در اعم از ما انقضى است» در مقام استدلال خود، اسم فاعل را مطرح كرده و اشاره اى به ساير مشتقات نكرده اند. معلوم مى شود كه نزاع، اختصاص به اسم فاعل دارد و الّا چرا در مقام استدلال بر اسم فاعل تكيه مى كنند؟[202] اين دليل نظير همان دليل اوّل است.

پاسخ دليل اوّل و دوّم صاحب فصول رحمه الله:

اين دو دليل صاحب فصول، دليل بسيار سستى است، زيرا مثال اسم فاعل براى

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 367

اين است كه اسم فاعل- ازنظر مثال- روشن تر و واضح تر است نه براى خصوصيتى كه در اسم فاعل وجود دارد. خود ما هم وقتى مى خواهيم مثال را در باب مشتق پياده كنيم مسئله اسم فاعل را مطرح مى كنيم. قائلين به وضع براى اعم نيز براى همين جهت است كه مثال اسم فاعل را مطرح مى كنند نه اين كه بخواهند ادّعاى خود را در مورد خصوص اسم فاعل مطرح كنند.

دليل سوّم صاحب فصول رحمه الله:

ايشان مى فرمايد: ما معتقديم كه اسم مفعول از دايره نزاع خارج است، زيرا ما وقتى موارد اسم مفعول را ملاحظه مى كنيم مى بينيم اسم مفعول داراى يك ضابطه كلّى نيست. بعضى از موارد آن فقط در خصوص متلبّس بالمبدا فى الحال استعمال مى شود و حقيقت است و بعضى از موارد ديگر آن در ما انقضى عنه المبدأ نيز به صورت حقيقت استعمال مى شود، مثلًا اگر زيد ده سال قبل عَمرو را كشته باشد مى گوييم:

«عمروٌ مقتول زيد» با اين كه ده سال از مسأله قتل گذشته است. و يا اگر پارچه اى را عَمرو بافته باشد بعد از ده سال مى گوييم: «هذا مصنوع عمروٍ» و يا اگر كتابى را كسى نوشته باشد بعد از ده سال مى گوييم: «هذا مكتوب فلان». ولى در بعضى از موارد اسم مفعول اين گونه نيست مثلًا اگر زيد ديروز خانه اش را فروخته باشد، امروز نمى گويند:

«اين خانه مملوك زيد است» با اين كه يك روز فاصله شده است. بنابراين در اسم مفعول، يك ضابطه كلّى نداريم. امّا در اسم زمان و مكان ترديدى نيست كه براى

اعم از منقضى وضع شده و مفاد آنها معنايى اعم است. در اسم آلت هم- مثل مقراض و مفتاح- ايشان مى فرمايد: موضوع له اين نيست كه بالفعل آليت براى قرض و فتح داشته باشد. «مقراض» يعنى «ما أُعدّ للقرض» يعنى آنچه مهيّا و آماده شده براى بريدن و قطع. اطلاق «مفتاح» بر «كليد» به اين جهت نيست كه قفلى با آن باز شده بلكه بدان جهت است كه آمادگى دارد قفل به وسيله آن

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 368

باز شود و همين اندازه در تحقّق عنوان مفتاح و اسم آلت كفايت مى كند. صيغه مبالغه هم به معناى ذاتى است كه كثيراً اتّصاف به مبدأ پيدا كرده و مبدأ از آن تحقّق پيدا كرده باشد، لذا اسم مبالغه هم از محلّ نزاع خارج است. در نتيجه صاحب فصول رحمه الله مى فرمايد: اين قسم از مشتقات از محلّ نزاع خارجند و تنها اسم فاعل و صفت مشبّهه داخل در محلّ نزاع مى باشند.[203] پاسخ مرحوم آخوند از دليل سوّم صاحب فصول رحمه الله مرحوم آخوند، از كلام صاحب فصول رحمه الله دو جواب ذكر كرده است: اوّلًا: اين معانى كه شما براى اين الفاظ ذكر كرديد آيا از جانب خودتان فرض كرده ايد يا معتقديد اين معانى مورد اتّفاق همه است؟ اگر خودتان مى گوييد: «اسم زمان و مكان، حقيقت در اعم است»، اين چه دلالتى دارد بر اين كه اسم زمان و مكان از محلّ نزاع خارج است؟ و اگر مى خواهيد بگوييد: «اين مسئله مورد اتّفاق همه است كه اسم زمان و مكان حقيقت در اعم است، پس از محلّ نزاع خارج است». ما مى گوييم: خير، اتّفاق همه بر

اين مسئله قائم نشده است و اسم زمان و مكان داخل در محلّ نزاع است. خلاصه اين كه صاحب فصول رحمه الله گمان كرده آنچه خود معتقد است، مورد اتفاق همگان مى باشد درحالى كه مسئله به اين صورت نيست. ثانياً: بين مبادى افعال، اختلاف وجود دارد: بعضى از مبادى داراى جنبه فعليت و بعضى داراى جنبه شأنيت و بعضى هم داراى جنبه حرفه و بعضى داراى جنبه صناعت و بعضى داراى جنبه ملكه مى باشند. مثلًا عدالت به عنوان مبدئى است كه داراى جنبه ملكه مى باشد. و آن عبارت از قوه اى راسخه در نفس انسانى است كه به وسيله آن در انسان يك حالت اعتصام در مقابل گناه حاصل مى شود. و مثلًا تجارت داراى جنبه

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 369

حرفه و نجّارى- به معناى مصدرى- داراى جنبه صناعت است. و اختلاف بين مبادى سبب نمى شود كه اين ها از محلّ نزاع خارج باشند بلكه سبب مى شود كه عنوان منقضى تغيير پيدا كند، مثلًا انسانى كه ضرب از او صادر شده، به مجرّد تمام شدن ضرب، ضرب از او منقضى مى شود، زيرا ضرب يك مبدأ فعلى است، مبدئى است كه با فعليتش تحقّق پيدا مى كند و سپس منعدم مى شود و بعد از انعدام، عنوان «انقضى عنه المبدأ» صدق مى كند. ولى در باب عدالت- كه يك ملكه راسخه است- در صورتى «انقضى عنه المبدأ» صدق مى كند كه اين ملكه از بين برود و اين قوه راسخه منقضى شود. روشن است كه ملكه به اين زودى از بين نمى رود. و يا مثلًا كسى كه حرفه اش تجارت است، اگر شبى در منزل نشسته با زن و بچه اش شام مى خورد نمى توان گفت:

«انقضى عنه

المبدأ، زيرا الآن شب است و تجارت مربوط به روز است»، بلكه «انقضى عنه المبدأ» در صورتى صدق مى كند كه حرفه او تغيير كند، يعنى تجارت را كنار بگذارد و كار ديگرى را شروع كند. در نتيجه عنوان «انقضى عنه المبدأ» به لحاظ مبادى فرق مى كند و ما نبايد همه مبادى را يكسان ملاحظه كنيم.[204] يكى از مثالهايى كه در اين زمينه مطرح است مثال درباره مقتول است، كه مرحوم صاحب فصول نيز آن را مطرح كرد، از ايشان سؤال مى كنيم: مقصود شما از «مقتول» چيست؟ اگر مقصود همان قتل به معناى فعلى است، چنانچه حالا بخواهيد بگوييد:

«هذا مقتول زيد» اين مبتنى بر نزاع در اين است كه آيا مشتق در اعم هم حقيقت است يا نه؟ ولى اگر مراد از «هذا مقتول زيد» اين باشد كه «هذا زهق روحه بيد زيد»، اين معنايى است كه تا هزار سال هم به صورت حقيقت صدق مى كند. در مورد «مضروب» هم به دو صورت مى توان تصور كرد: اگر «مضروب» را به معناى فعلى معنا كنيم، همان گونه كه در ضارب، عنوان

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 370

«انقضى عنه الضرب» وجود دارد در «مضروب» نيز «انقضى عنه المضروبية» وجود دارد. ضاربيت و مضروبيت متقابل با هم مى باشند و اگر در يكى «انقضى ...» صدق كرد در ديگرى هم صدق مى كند. ولى اگر «مضروب» را به معناى «من وقع عليه الضرب» به يك معناى مستمر معنا كنيم اين ديگر «انقضى ...» ندارد. بنابراين در كلام صاحب فصول رحمه الله يك چنين خلطى صورت گرفته است. در نتيجه در اين مسئله حق با مرحوم آخوند است كه ما نمى توانيم دايره مشتق را

به اسم فاعل و صفت مشبهه و بعضى از مصادرى كه به معناى اسم فاعل مى باشند اختصاص دهيم بلكه مشتق داراى معناى وسيعى است، البته در مورد خصوص اسم زمان نكته اى وجود دارد كه در مقدّمه مستقلى پيرامون آن بحث خواهيم كرد.[205]

اصول فقه شيعه ؛ ج 2 ؛ ص370

دخول عناوين ديگر در محلّ نزاع

از مشتقات ادبيه كه بگذريم عناوين ديگرى نيز در محل نزاع باب مشتق داخلند. يكى از اين عناوين، عنوان نسبت مثل قمّى- است. قمّى يك عنوان جارى بر ذات است. در «زيد قمّى»، زيد با قمّى بودن اتحاد دارد. موارد نسبت، خواه نسبت به شهر باشد- مانند قمى- يا نسبت به شغل باشد- مانند حمّامى- با وجود اين كه از نظر ادبى مشتق نيستند ولى ملاك بحث در اينجا جريان دارد. يكى ديگر از مواردى كه ملاك بحث در آن جريان دارد، عناوين زوج، زوجه، حرّ و رقّ است كه اين ها نيز از نظر ادبى جنبه اشتقاقى ندارند، خصوصاً كلمه حرّ و رقّ كه هيچ نوع اشتقاقى در آنها تصور نمى شود. اين گونه عناوين نيز در محلّ نزاع داخلند. فقهاء در مورد زوج و زوجه شاهدى نيز ذكر كرده اند. اين شاهد را ابتدا علّامه در قواعد مطرح كرده و سپس فرزند ايشان، فخر المحقّقين در كتاب ايضاح مبناى مسئله را بيان كرده و مبنا را همين نزاع در باب مشتق قرار داده است. مسئله اين است كه اگر كسى داراى دو زوجه كبيره باشد، سپس دختربچه

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 371

شيرخوارى را- با وجود مصلحت و موافقت ولى- به نكاح خود درآورد، پس از آن هر دو زوجه كبيره، اين دختربچه را در حدّ

رضاع محرّم شير بدهند ولى شير دادن آنان به نحو تعاقب باشد، يعنى يكى از آن دو، اوّل به اندازه رضاع محرّم شير بدهد و سپس او را در اختيار ديگرى قرار دهد و او نيز دختربچه را به اندازه رضاع محرّم شير بدهد، فخر المحقّقين مى گويد: در اينجا بدون اشكال، زوجه صغيره و زوجه كبيره اولى به مجرّد رضاع كبيره اولى بر مرد حرام مى شوند ولى حرمت زوجه كبيره ثانيه- كه پس از كبيره اولى، بچه را شير داده- مبتنى بر نزاع در باب مشتق است. اگر مشتق را حقيقت در «ما انقضى عنه المبدأ» هم بدانيم، زوجه كبيره ثانيه هم حرام مى شود ولى اگر مشتق را حقيقت در خصوص متلبّس بالمبدا فى الحال بدانيم، وجهى براى حرمت زوجه كبيره دوّم باقى نمى ماند.[206] در اينجا ما بايد در ارتباط با حرمت هريك از اين سه زوجه بحث كنيم تا برايمان روشن شود حرمت كدام يك از اينان مبتنى بر مسأله مشتق است. امّا در ارتباط با كبيره اولى و صغيره، ما فعلًا اين معنا را- با قطع نظر از دليل آنكه آيا اجماع است يا روايت يا مقتضاى قاعده است- مسلّم مى گيريم كه به مجرّد تحقّق رضاع از كبيره اولى نسبت به صغيره، اين دو از زوجيّت خارج مى شوند و بر اين شوهر حرمت ابدى پيدا مى كنند، به گونه اى كه اگر بعداً هم بخواهد با هريك از اين دو ازدواج كند نمى تواند. در اينجا حرمت ابديّه اى كه ملازم با انفساخ زوجيّت- هم نسبت به

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 372

كبيره و هم نسبت به صغيره- است تحقّق پيدا كرده است. بنابراين صغيره در زمانى در اختيار زوجه

كبيره ثانيه قرار مى گيرد كه زوجيّت فعليه اش را از دست داده و بر اين شوهر حرمت ابدى پيدا كرده است آنچه از مسئله به ما ارتباط دارد همين جاست. فخر المحقّقين رحمه الله در كتاب ايضاح مى گويد: والد من- يعنى مرحوم علّامه- و ابن ادريس رحمه الله معتقدند زوجه كبيره ثانيه نيز به واسطه رضاع حرام مى شود، زيرا اينان عقيده دارند كه مشتق، حقيقت در اعم از متلبّس و منقضى است و چون ملاك بحث مشتق، در مورد عنوان «زوجه» هم جريان دارد «زوجه» نيز حقيقت در اعم از متلبّس و منقضى است. بنابراين وقتى صغيره در اختيار كبيره ثانيه قرار مى گيرد و او را شير مى دهد بر كبيره ثانيه عنوان «أُمّ الزوجة الحقيقية» تطبيق مى كند و «أُمّ الزوجة» يكى از محرّمات ابديه است. در نتيجه كبيره ثانيه نيز حرام مى شود و زوجيّت او از بين مى رود. بنابراين مسأله انفساخ زوجيّت زوجه كبيره ثانيه مبتنى بر نزاع در باب مشتق است. اگر كسى مشتق را حقيقت در خصوص متلبّس بالمبدا في الحال بداند، زوجه كبيره ثانيه حرام نمى شود، زيرا وقتى صغيره را شير مى دهد زوجيّت صغيره نسبت به اين مرد منفسخ شده و بر كبيره ثانيه عنوان «أُمّ الزوجة» صدق نمى كند. و اگر كسى قائل شود كه مشتق، حقيقت در اعم است بايد كبيره ثانيه را هم حرام بداند، زيرا در موقع شير دادن كبيره ثانيه عنوان «أُمّ الزّوجة» بر او صادق است. بنابراين آنچه مرحوم آخوند و ديگران مى خواهند از اين مسئله استفاده كنند همان جهتى است كه مربوط به كبيره ثانيه است. ما براى اين كه مسئله قدرى روشن شود لازم مى دانيم كه در مورد

زوجه كبيره اولى و زوجه صغيره نيز بحثى داشته باشيم تا ببينيم علت حرمت آن دو چيست؟ لذا براى روشن شدن اين مسئله، مورد را در جايى فرض مى كنيم كه كبيره ثانيه وجود نداشته باشد، يعنى اگر كسى يك زوجه كبيره و يك زوجه صغيره داشته باشد و زوجه كبيره، زوجه صغيره را شير بدهد آيا هر دو براى او حرام مى شوند؟

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 373

ظاهراً كسى در اينجا مخالفت نكرده و همه معتقدند هم كبيره حرام مى شود و هم صغيره ولى آيا علت آن چيست؟ مرحوم فخر المحقّقين در ايضاح، علت آن را اجماع قرار داده است و كارى به اين كه مخالف يا موافق قاعده است ندارد. ولى وقتى ما سراغ روايات مى رويم مى بينيم چند روايت صحيح معتبر در اين زمينه وارد شده كه مى گويند: «هم زوجه كبيره و هم زوجه صغيره بر اين مرد حرام مى شوند». روشن است كه اگر روايت صحيحى بر يك مطلبى دلالت كرد ما به آن روايت اخذ مى كنيم، هرچند مخالف اصول و قواعد باشد. اتفاقاً در اينجا چند روايت صحيح وجود دارد كه هم ازنظر سند و هم از نظر دلالت قابل اعتمادند و مناقشه اى در آنها صورت نگرفته است.[207] بحث در اين است كه اگر اجماع و روايات صحيح در كار نبودند آيا ما بر اساس قواعد عامه و عناوينى كه در قرآن كريم در مورد زنهاى محرّمه وارد شده چگونه حكم مى كرديم؟

بحث در ارتباط با حرمت صغيره

در ارتباط با صغيره مسئله روشن است يعنى وقتى اين كبيره، صغيره را- به حدّ رضاع محرّم- ارضاع كرد، بدون اشكال، صغيره حرام مى شود زيرا اين شيرى كه صغيره از آن

استفاده مى كند دو صورت دارد: صورت اوّل: اين است كه شير از خود اين شوهر باشد يعنى شوهر با اين كبيره وطى كرده و بچه اى از او به دنيا آمده، حال اين زن از شير همان بچه، زوجه صغيره را هم ارضاع كرده است. در اين صورت علت حرمت صغيره اين است كه اين صغيره به عنوان «بنت» براى شوهر خود مى شود، زيرا وقتى شير از مرد باشد و با اين شير، رضاعْ

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 374

تحقّق پيدا كند، اگر با اين شير يك دختر اجنبى را ارضاع مى كرد، آن دختر به عنوان دختر رضاعى اين مرد به حساب آمده و نسبت به اين مرد حرمت پيدا مى كرد. حالا هم زوجه صغيره عنوان «بنت» براى شوهر خود پيدا كرده و زوجيّت بين او و شوهرش منفسخ مى شود، زيرا جمع بين بنتيت و زوجيّت امكان ندارد. صورت دوّم: اين است كه اين شير از اين شوهر نيست. مثلًا اين زن از شوهر قبلى بچّه دار شده و سپس از او طلاق گرفته و پس از تمام شدن عدّه با شوهر جديد ازدواج كرده است. حال اين مرد زوجه صغيره اى گرفته و در اختيار اين زن قرار داده تا با شير شوهر قبلى اش او را شير دهد. اينجا هم زوجه صغيره حرام مى شود، البته نه به عنوان «بنت» زيرا اين شير مال شوهر قبلى بوده است بلكه در اين صورت، زوجه صغيره، دختر زوجه كبيره مى شود و چون عنوان «ربيبه» پيدا مى كند براى اين شوهر حرام مى شود. ولى در اين دو صورت، شرط حرمت صغيره اين است كه زوجه كبيره شيردهنده- يعنى زوجه اولى مدخول بها باشد،

اين صغيره چه بخواهد عنوان «بنت» داشته باشد و چه عنوان «ربيبه»، بايد زوجه كبيره اولى مدخول بها باشد، زيرا اگر دخول در كار نباشد، شير آن زن از اين مرد نخواهد بود و اگر بخواهد شير از اين مرد باشد حتماً بايد دخولى صورت گرفته و حملى و وضع حملى در كار باشد تا به دنبال آن شير پيدا شود. بنابراين اگر اين صغيره بخواهد عنوان «بنت» براى زوج داشته باشد بايد مرد به كبيره اولى دخول كرده باشد. همچنين اگر صغيره بخواهد با شير خوردن از كبيره اولى به عنوان «ربيبه» براى مرد حرام شود، بايد اين مرد به كبيره اولى دخول كرده باشد زيرا «ربيبه» در صورتى براى مرد حرام است كه آن مرد به مادرش دخول كرده باشد. قرآن كريم در اين زمينه مى فرمايد: (و ربائبكم اللاتى في حجوركم من نساءكم اللاتى دخلتم بهنّ)[208] بنابراين هر «ربيبه» اى حرام نيست بلكه حرمت در مورد «ربيبه» اى است كه

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 375

مادرش مدخول بها باشد. به خلاف مسأله «أُمّ الزوجة» كه در حرمت آن هيچ چيزى نقش ندارد. اگر كسى زنى را براى خود عقد كرد، به مجرد عقد، مادر آن زن براى اين مرد حرام مى شود و دخول نقشى ندارد. ولى در مسأله حرمت «ربيبه» دخول به أُمّ به مقتضاى آيه شريفه (و ربائبكم اللاتى فى حجوركم من نساءكم اللاتى دخلتم بهنّ)[209] مدخليت دارد. نتيجه اين كه بايد كبيره اولى، مدخول بها باشد چه بخواهد اين صغيره بنا بر عنوان «ربيبه» بر اين مرد حرام شود و چه بخواهد بنا بر عنوان «بنت» حرمت پيدا كند. نكته اى در ارتباط

با ربيبه: در مسئله «ربيبه» بايد به اين نكته توجه داشت كه «ربيبه» به معناى «بنت الزوجة» است و در اين «زوجه» فعليت شرط نيست. مثلًا اگر كسى با زنى ازدواج كرد و بعد از دخول، او را طلاق داد و اين زن، شوهر ديگرى اختيار كرد و از آن شوهر دخترى پيدا كرد، اين دختر به عنوان «ربيبه» براى شوهر اوّل است و شوهر اوّل نمى تواند با او ازدواج كند اين زن وقتى بعد از ازدواج با اين مرد، شوهر ديگرى كرد و از او دخترى پيدا كرد، اين دختر به اعتبار اين كه دختر كسى است كه زمانى زوجه اين مرد بوده و اين مرد به او دخول كرده، عنوان ربيبه براى اين مرد را پيدا مى كند و بر اين مرد حرام مى شود. «ربيبه» از اين جهت مانند «أُمّ الزوجة» است، زوجه وقتى زوجيّتش از بين برود، حرمت بنت او ابدى است همان طور كه حرمت أُمّ او ابدى است. لذا در مسأله «ربيبه» نبايد مسئله مشتق را مطرح كرد، زيرا اگرچه آن زن، ديگر زوجه مرد اوّل به حساب نمى آيد ولى در حرمت «ربيبه» زوجيّت فعليّه لازم نيست، بلكه همين كه در زمانى از زمان ها زوجيّت بين زن با مرد اوّل تحقّق داشته باشد در حرمت «ربيبه» كفايت مى كند، خواه اين زمان، قبل از زوجيّت با مرد باشد يا بعد از آن، همان طور كه دختر شوهر قبلى براى اين مرد عنوان «ربيبه» را دارد و در صورتى كه اين مرد به مادرش دخول كند، نكاح با اين دختر برايش حرام است، دختر شوهر بعدى

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 376

هم همين حكم را دارد. هيچ

فرقى ميان اين دو نيست. ملاك در «ربيبه» اين است كه مادرش در زمانى از زمانها زوجه اين مرد باشد و اين مرد به او دخول كرده باشد. لذا مسأله «ربيبه» از نظر اعتبار هم مسأله بعيدى نيست. ملاك، زوجيّت مادر و مدخول بها بودن اوست. در نتيجه اگر زوجه كبيره، زوجه صغيره را شير داد، زوجه صغيره بدون اشكال حرام مى شود ولى بحث در اين است كه آيا حرمت كبيره اولى را مى توان- مانند كبيره ثانيه- روى مسأله مشتق پياده كرد؟ يا اين كه حرمت كبيره اولى ربطى به مسأله مشتق ندارد؟ صاحب جواهر رحمه الله و بعضى از بزرگان ديگر خواسته اند بين كبيره اولى و كبيره ثانيه- ازنظر ارتباط با مسأله مشتق- فرق قائل شوند و بگويند: حرمت كبيره ثانيه، مبتنى بر نزاع در باب مشتق است لذا حرمتش محلّ خلاف است، زيرا در باب مشتق، اختلاف وجود دارد، ولى حرمت كبيره اولى ربطى به باب مشتق ندارد به همين جهت حرمت آن گويا مورد اتّفاق است و كسى در آن اختلاف نكرده است. يك راه را بعض الأعاظم ذكر كرده و راهى شبيه به آن را صاحب جواهر رحمه الله مطرح كرده است. اگر اين دو يا يكى از اين دو حرفشان تمام باشد ما مى گوييم: مسأله حرمت كبيره اولى بنا بر قاعده درست است و نيازى به اجماع و روايت صحيحه نداريم. كبيره اولى غير از كبيره ثانيه است. حرمت كبيره ثانيه مبتنى بر بحث مشتق است ولى حرمت كبيره اولى طبق قاعده است. امّا اگر توانستيم در اين دو راه مناقشه وارد كنيم، راه مسئله منحصر به اجماع و نص مى شود. در

مسأله اى هم كه نص صحيح داشته باشيم، اجماعْ اصالت ندارد و راه اثبات حرمت كبيره اولى منحصر به نص مى شود.

بحث در ارتباط با حرمت كبيره اولى
اشاره

در بحث پيرامون حرمت صغيره گفتيم: بين «بنت الزوجة» و «أُمّ الزوجة» از يك جهت اشتراك وجود دارد و آن اين است كه زوجه- هرچند از زوجيّت خارج شود-

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 377

حرمت بنت و أُمّ او ابدى است. اگر كسى زوجه خود را طلاق داد، نكاح أُمّ الزوجة براى او حلال نمى شود. أُمّ الزوجة غير از أُخت الزوجة است. در أُخت الزوجة آنچه حرام است خود أُخت الزوجة نيست بلكه (أن تجمعوا بين الاختين)[210] حرام است. هروقت عنوان جمع تحقّق پيدا نكند مانعى ندارد، لذا شخص مى تواند همسرش را طلاق دهد و با خواهر آن زن ازدواج كند ولى در أُمّ الزوجة، مسئله به اين صورت نيست، بلكه به مجرّد تحقّق زوجيّت، حرمت ابدى أُم الزوجة نيز تحقّق پيدا مى كند. امّا بين «بنت الزوجة» و «أُم الزوجة» يك فرق دقيق هم وجود دارد و آن اين است كه «بنت الزوجة»- خواه بنت، قبل از زوجيّت و دخول به زوجه تحقّق پيدا كرده باشد يا بعد از زوجيّت و دخول به او- بر اين مرد حرام است و به عبارت علمى: در «بنت الزوجة» لازم نيست «بنت بودن» همراه با «زوجيّت» باشد. خير، «بنت من تكون زوجةً»، بعد از آنكه زوجيّت تحقّق پيدا كرد حرام مى شود، «بنت من كانت زوجةً» هم حرام است و در حال «بنت بودن» لازم نيست «زوجيّت» تحقّق داشته باشد. ولى در «أُمّ الزوجة» مسئله اين طور نيست. «أُمّ الزوجة» بايد «أُمّ بودنش» با زوجيّت همراه باشد يعنى در حال زوجيّت،

أُمّ بودن تحقّق داشته باشد. امّا در أُمّ الزوجة ممكن است بتوانيم اين فرض را بكنيم- اگرچه ازنظر فقهى اين طور نيست- كه اگر زوجه انسان، مادرى رضاعى پيدا كرد، اين امّ برايش محرّم نيست، به خلاف بنت الزوجة. امّا ملاك در ام الزوجة، «أُمّ من كانت زوجة» نيست، خير آنجا اضافه فعليه مى خواهد يعنى بايد در حال زوجيّت، امّيّت تحقّق داشته باشد. البته اگر همين معنا تحقّق پيدا كرد ديگر براى هميشه حرمت دارد هرچند زوجيّت از بين برود. بنابراين مسئله در باب صغيره روشن است ولى حرمت كبيره اولى- با قطع نظر از اجماع و روايات- روى چه ملاكى است؟ يعنى اگر اجماعى كه فخر المحقّقين ادعا كرده وجود نداشت و روايات صحيحه معتبره هم وجود نداشت ما روى چه ملاكى حكم به

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 378

حرمت كبيره اولى مى كرديم؟ بعضى از بزرگان گفته اند: حرمت كبيره اولى طبق قاعده است و ما لازم نيست به اجماع و روايات تمسك كنيم. و آن قاعده اين است كه أُمّ الزوجة حرام است و به مشتق هم كارى نداريم، امّ الزوجة الفعلية بدون اشكال حرام است كارى نداريم كه آيا امّ الزوجه اى كه زوجيّت او منقضى شده- مثل كبيره ثانيه- حرام است يا نه؟ ولى آيا چگونه بر كبيره اولى عنوان امّ الزوجة صدق مى كند؟ در اين زمينه دو تقريب وجود دارد، يكى از بعض الأعاظم رحمه الله و ديگرى از صاحب جواهر رحمه الله.

نظريه بعض الأعاظم

بعض الأعاظم رحمه الله گويا يك مسأله عقلى در اينجا مطرح كرده است ايشان مى فرمايد: انتفاء زوجيّت در مورد زوجه كبيره اولى به جهت اين است كه كبيره اولى نسبت به صغيره،

عنوان «أُمّ» و صغيره عنوان «بنت» را پيدا مى كند و «امّيّت» و «بنتيّت»- مانند ابوّت و بنوّت- از متضايفان مى باشند و متضايفان بايد در رتبه واحدى باشند كه اين مسئله در مورد «امّيّت» و «بنتيّت» وجود دارد. در نتيجه «امّيّت» و «بنتيّت» در رتبه سبب و «انتفاء زوجيّت» در رتبه مسبّب قرار مى گيرند. بعض الأعاظم رحمه الله براى اثبات مدّعاى خود دو مطلب عقلى زير را نيز به مطلب فوق ضميمه كرده است: مطلب اوّل: اين است كه رتبه مسبّب، متأخّر از سبب است و اين دو نمى توانند در رتبه واحدى قرار گيرند، بنابراين انتفاء زوجيّت كه به عنوان مسبّب مطرح است رتبه اش از «امّيّت» و «بنتيّت»- كه به عنوان سبب مى باشند- متأخّر است. در نتيجه مسبّب در رتبه سبب نيست. مطلب دوّم: حال كه مسبّب در رتبه سبب تحقّق ندارد، پس چه چيزى در رتبه سبب تحقّق دارد؟ ايشان مى فرمايد: در اينجا ناچاريم بگوييم نقيض مسبّب تحقّق دارد زيرا ارتفاع

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 379

نقيضين محال است و اگر خود مسبّب در رتبه سبب نيست، ناگزير بايد نقيض مسبّب در رتبه سبب باشد و الّا ارتفاع نقيضين لازم مى آيد. بنابراين اگر انتفاء زوجيّت- به عنوان مسبّب- در رتبه سبب- كه عبارت از امّيّت و بنتيّت است- وجود ندارد پس بايد نقيض انتفاء زوجيّت- كه عبارت از خود زوجيّت است- در رتبه سبب وجود داشته باشد. در نتيجه، در رتبه سبب، زوجيّت وجود دارد زيرا زوجيّت، نقيض انتفاء زوجيّت است. بنابراين در رتبه سبب، عنوان امّ الزوجه حقيقى تحقّق دارد بدون اين كه مسئله مبتنى بر نزاع در باب مشتق باشد. أُمّ الزوجة، أُمّ

من كانت زوجة نيست بلكه در همان جايى كه امّيّت هست زوجيّت هم هست. و أُمّ الزوجة يكى از محرّمات ابدى است.[211] بررسى كلام بعض الأعاظم رحمه الله: اگر بخواهيم كلام بعض الأعاظم رحمه الله را با ديد عقلى و خارج از دايره فهم عرفى بررسى كنيم، حرف صحيحى است ولى آنچه ايشان مى فرمايد كه رتبه مسبّب متأخّر از رتبه سبب است، مسأله اى عقلى و خارج از دايره فهم عرفى است. عناوينى كه به عنوان محرمات ابديه در قرآن و روايات مطرح شده، عناوينى است كه- مانند ساير عناوين اخذشده در موضوعات احكام- بايد از عرف گرفته شوند. وقتى به عرف مراجعه كنيم، آيا عرف در اينجا مى گويد: «أُمّ الزوجة تحقّق دارد»؟ يعنى آيا عرف، امّيّت و زوجيّت را با هم مجتمع مى بينيد؟ ما وقتى به عرف مراجعه كنيم مى بينيم عرف اين حرف را تخطئه مى كند. بلى اگر مسئله عقلى بود و ما مى خواستيم با ملاكات عقلى و براهين عقلى مسئله را بررسى كنيم، حرف بعض الأعاظم رحمه الله حرف خوبى بود ولى مسئله عرفى است نه عقلى و عرف در اينجا كبيره اولى را «أُمّ الزوجة الفعلية» به حساب نمى آورد بلكه «أُمّ من كانت زوجة» به حساب مى آورد، «أُمّ الزّوجة الفعليّة» را بايد با اين دقّت هاى

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 380

عقلى به دست آوريم. اين مسئله، مانند مسأله خون است، لباس سفيدى كه خون به آن اصابت كرده و چند بار شسته شده ولى باز هم انسان مشاهده مى كند كه رنگ ضعيفى از خون باقى مانده است در اينجا اگر به عقل مراجعه كنيم، عقل مى گويد: اين رنگ ضعيف، اجزاء ريز همان خون است

و نمى شود خون از بين رفته باشد و رنگ ضعيف باقى باشد ولى وقتى به عرف مراجعه مى كنيم، عرف اين مسئله را نمى پذيرد. عرف مى گويد: «خون وجود ندارد» و وقتى خون وجود نداشت عنوان «الدم نجس» اين لباس را نمى گيرد.

نظريه صاحب جواهر رحمه الله

صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: ما نمى گوييم: «امّيّت» و «بنتيّت» سببيّت براى انتفاء زوجيّت دارد، تا رتبه انتفاء زوجيّت، متأخّر از رتبه «امّيّت» و «بنتيّت» باشد، بلكه ما مى گوييم: «امّيّت» و «بنتيّت» و «انتفاء زوجيّت» به عنوان معلول رضاع مى باشند، ولى اين سه در عرض يكديگرند. ايشان مى فرمايد: اگر بخواهيم با نظر دقيق حساب كنيم عنوان «أُمّ الزوجة» تحقّق پيدا نمى كند، زيرا «امّيّت» در عرض «انتفاء زوجيّت» است و اين دو، معلول براى يك علت مى باشند كه آن علّت، عبارت از رضاع محرِّم است. ولى آيا از نظر زمان بين «امّيّت» و «بنتيّت» و بين زوجيّت فاصله اى وجود دارد يا اتصال در كار است؟ اصل زوجيّت تا كجا امتداد دارد؟ اين طور نيست كه بين زوجيّت و امّيّت و بنتيّت فاصله زمانى تحقّق داشته باشد. بلى در مورد كبيره ثانيه فاصله زمانى وجود دارد، زيرا وقتى صغيره در اختيار كبيره ثانيه قرار مى گيرد، صغيره، ديگر عنوان زوجيّت ندارد و كبيره ثانيه مادر كسى به حساب مى آيد كه قبلًا زوجه اين مرد بوده است و چند روزى- مدتى كه شير خورده- در اينجا فاصله شده است. يعنى بين انتفاء زوجيّت و بين تحقّق رضاع محرِّم چند روزى فاصله شده است لذا در مورد كبيره ثانيه بايد بگوييم: «أُمّ من كانت زوجة». ولى در مورد كبيره اولى، بين زوجيّت و امّيّت و بنتيّتى كه معلول رضاع محرّم

اصول

فقه شيعه، ج 2، ص: 381

است فاصله زمانى در كار نيست. تا لحظه اى كه رضاع محرِّم از مرضعه اولى تحقّق پيدا كرد، زوجيّت برقرار بوده، بعد از آن هم زوجيّت از بين رفته، و هم امّيّت و بنتيّت- در رديف انتفاء زوجيّت- تحقّق پيدا كرده است. بنابراين با توجه به عدم فاصله بين زوجيّت و بين امّيّت و بنتيّت مى توانيم بگوييم: «هذه أُمّ الزوجة حقيقة» و ديگر اين مسئله را مبتنى بر نزاع در باب مشتق نكنيم.[212] بررسى كلام صاحب جواهر رحمه الله: بر كلام صاحب جواهر رحمه الله علاوه بر اشكالى كه بر كلام بعض الأعاظم رحمه الله وارد كرديم اشكال زير نيز وارد است: اگر خواستيم مسئله را با ديد عقل ملاحظه كنيم- كه نبايد ملاحظه كنيم- عدم فاصله زمانى را مى پذيريم ولى آيا عدم فاصله زمانى اقتضاء مى كند كبيره اولى «أُمّ الزوجة الحقيقيّة» باشد يا «أُمّ من كانت زوجة»؟ نبودن فاصله زمانى، اقتضاى تقارن نمى كند. خود شما در باب علّت و معلول كه مسأله تقدّم و تأخّر رتبى را قائليد مى گوييد:

از نظر زمان، هيچ فاصله اى بين علت و معلول وجود ندارد ولى از نظر رتبه، تقدّم و تأخّر وجود دارد. شما كه مى خواهيد مسئله را از ديد عقل ملاحظه كنيد نمى توانيد بگوييد: به مجرّدى كه فاصله زمانى در كار نيست «أُمّ الزوجة» حقيقتاً صدق مى كند.

خير، زوجيّت تا آنِ امّيّت تحقّق داشت، آنِ امّيّت، زوجيّت نيست پس چگونه بر اين زن حقيقتاً «أُمّ الزوجة» صدق مى كند؟ نتيجه بحث: اگر بخواهيم با توجه به قاعده- و با قطع نظر از اجماع و روايات- مسئله را حل كنيم مى گوييم: حرمت كبيره اولى نيز- مانند حرمت كبيره ثانيه- مبتنى

بر نزاع در باب مشتق است. ولى فرق در اين جهت است كه اگرچه مسأله مشتق محلّ خلاف و نزاع واقع شده ولى نسبت به كبيره اولى كسى نزاع نكرده است و اين عدم نزاع

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 382

برخلاف قاعده است و اين يا به خاطر اجماع است و يا به خاطر وجود روايات صحيحه.[213] ولى در مورد كبيره ثانيه نه اجماعى وجود دارد و نه روايتى كه بشود به آن اعتماد كرد بلكه تنها يك روايت ضعيف برخلاف آن دلالت مى كند و آن روايت على بن مهزيار است كه بعضى از روات آن توثيق نشده اند.[214] در آن روايت مى گويد: «مرضعه ثانيه حرام نمى شود». ولى آن روايت به خاطر ضعفش طرح شده و روايت صحيحى هم كه حكم مسئله را بيان كرده باشد نداريم، اجماعى هم در كار نيست، لذا حرمت كبيره ثانيه مبتنى بر قاعده و بر نزاع در باب مشتق است. اگر كسى مشتق را حقيقت در اعم از منقضى و متلبس بداند بايد كبيره ثانيه را هم حرام بداند ولى اگر كسى مشتق را حقيقت

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 383

در خصوص متلبّس فى الحال بداند ديگر وجهى براى حرمت كبيره ثانيه وجود ندارد. بنابراين، هر دو زوجه كبيره، حكمشان- على القاعده- مبتنى بر نزاع در باب مشتق است ولى كبيره اولى به خاطر اجماع يا روايات صحيحه حكمش روشن است امّا كبيره ثانيه حكمش مبتنى بر نزاع در باب مشتق است همان طور كه فخر المحققين رحمه الله در كتاب ايضاح فرموده و شهيد ثانى در مسالك 215] نيز از ايشان تبعيت كرده و حرمت كبيره ثانيه را از نتايج بحث

مشتق شمرده است.

مقدّمه سوم: اشكال در مورد اسم زمان
اشاره

يادآورى: صاحب فصول رحمه الله مى فرمود: محلّ نزاع در باب مشتق اختصاص به اسم فاعل و صفت مشبهه و چيزهايى كه به معناى اسم فاعل است دارد. در مقابل ايشان مرحوم آخوند و ديگران عقيده داشتند: محلّ نزاع، جميع مشتقاتى است كه جارى بر ذات شده و با ذات، اتّحاد پيدا مى كند، خواه اسم فاعل باشد يا اسم مفعول يا صفت مشبهه يا اسم زمان و مكان يا اسم آلت. در اين ميان در ارتباط با خصوص «اسم زمان» نزاع شده است. در ارتباط با اسم زمان، اشكال منحصرى وجود دارد كه در بقيّه مشتقات مطرح نيست و آن اشكال اين است كه در ساير مشتقات، محلّ بحث در جايى است كه ذاتى وجود داشته باشد و اين ذات در زمان گذشته متلبّس به مبدأ شده باشد، سپس تلبس به مبدأ منقضى شده و خود ذات باقى مانده و دوام داشته باشد. مثلًا در اسم فاعلِ «ضاربٌ»، زيد وجود داشته و در روز گذشته متلبّس به ضرب بوده و مبدأ ضرب از او تحقّق پيدا كرده است. امروز كه اين تلبس منقضى شده و ديگر ضربى تحقق ندارد، نزاع در اين است كه زيدى كه

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 384

امروز خودش باقى است ولى تلبس به مبدأ منقضى شده است آيا به عنوان اين كه ديروز تلبس به ضرب داشته مى توانيم امروز حقيقتاً به او عنوان «ضارب» را اطلاق كنيم يا اين كه اطلاق «ضارب» بر زيد در امروز يك اطلاق مجازى است؟ بنابراين زيد در دو حالتِ تلبس به مبدأ و انقضاء، وجود دارد و اختلاف در ناحيه تلبس

و انقضاء است. در اسم فاعل، اسم مفعول و حتى اسم مكان نيز اين مسئله وجود دارد، زيرا مكان هم قابل دوام است. اگر جايى عنوان مسجد پيدا كرد و به اعتبار اسم مكانى عنوان «مسجد» به آن اطلاق شد، اين مكان باقى است و نزاع در اين است كه اگر اين مسجد خراب شد و عنوان مسجديت فعليه اش را از دست داد آيا به اعتبار اين كه قبلًا متلبّس به عنوان مسجديت بوده حقيقتاً مى توان به آن مسجد اطلاق كرد يا نه؟ مكان همان و زمين همان زمين است. ذات- كه عبارت از مكان است- در هر دو حالتِ تلبس و انقضاء محفوظ است. ولى در اسم زمان وقتى عملى در يك زمان تحقق پيدا مى كند، نزاع در باب مشتق را چگونه تصوير كنيم؟ مثلًا قتل امام حسين عليه السلام در عاشوراى سال شصت و يك هجرى تحقق پيدا كرده است. الآن اگر بخواهيم كلمه «مقتل الحسين» را بر عاشوراى سال شصت و يك اطلاق كنيم و بگوييم: «عاشوراى سال شصت و يك، مقتل امام حسين عليه السلام است» اين داخل در محلّ نزاع در باب مشتق نيست، ولى اگر خواستيم عاشورا را بر سال شصت و دو اطلاق كنيم اينجا ديگر ذات كه عبارت از زمان- يعنى عاشوراى سال شصت و يك- است، بقاء ندارد زيرا از خصوصيات وجودى زمان اين است كه تصرّم پيدا مى كند. ذات زمان، تصرّم پيدا مى كند يعنى جزئى از آن ايجاد شده و از بين مى رود سپس جزء ديگر به وجود آمده و از بين مى رود و هكذا. اگر ما بخواهيم بگوييم: «عاشوراى سال شصت و دو، مقتل

امام حسين عليه السلام است» مثل اين است كه ديروز زيد اتصاف به ضرب داشته و امروز بخواهيم عنوان ضارب را بر عَمرو اطلاق كنيم. آيا چنين چيزى داخل در محل نزاع مشتق است؟ همان طور كه زيد و عَمرو دو وجودند و تلبس يكى از آن دو به مبدأ موجب صحت و حقيقى بودن اطلاق بر ديگرى

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 385

نمى شود، در اسم زمان هم همين طور است و در حقيقت ما در اسم زمان، ذاتى كه داراى دو حالت تلبس و انقضاء باشد نداريم زيرا ذات متلبّس به مبدأ، وجود پيدا كرده و از بين رفته است و ذات غير متلبّس هم مغاير با آن ذات است. عاشوراى سال شصت و دو غير از عاشوراى سال شصت و يك است اين ها دو وجود از زمانند، دو ذات و دو عنوان مى باشند. اگر فعل- مثل قتل امام حسين عليه السلام- در يكى از اين دو زمان واقع شد ديگر معنا ندارد كه بگوييم: «اطلاق مقتل امام حسين عليه السلام بر عاشوراى سال شصت و دو بر نحو حقيقت است يا مجاز؟» اين از محلّ نزاع در باب مشتق خارج است. در ارتباط با اسم زمان، يك چنين اشكال مهمى وارد شده است و شايد ما به جايى برسيم كه نتوانيم از اين اشكال جواب دهيم و سرانجام ملتزم شويم كه اسم زمان از نزاع در باب مشتق خارج است. البته خروج اسم زمان از محلّ نزاع مشكلى ايجاد نمى كند. براى حلّ اين اشكال جوابهايى ذكر شده كه در ذيل به بررسى آنها مى پردازيم:

راه حلّ اوّل: راه حلّ مرحوم آخوند

مرحوم آخوند مى فرمايد: اگر يك مفهوم كلّى منحصر به يك

فرد بود مانعى ندارد كه ما لفظ را در برابر همان مفهوم كلّى وضع كنيم مثلًا در اينجا بگوييم: اسم زمان- مثل هيئت مقتل- وضع شده براى اعم از متلبّس و منقضى، ولى اين مفهوم كلىّ، در خارج فقط يك فرد دارد و آن متلبّس است و منقضى براى آن تصوّر نمى شود. و اين كه مفهومى در خارج، انحصار به يك مصداق دارد، مانع از اين نمى شود كه لفظ را در برابر همان معناى كلّى و قدر جامع وضع كنند. در اسم مكان، لفظ را براى معناى جامع وضع كردند و هر دو فرد در آن تصوّر مى شود، يك مصداقش متلبّس به مبدأ و مصداق ديگرش منقضى عنه المبدأ است امّا در اسم زمان، لفظ براى همان قدر جامع وضع شده است ولى منقضى عنه المبدأ در آن تصور نمى شود. مرحوم آخوند براى اثبات مدّعاى خود دو مؤيّد ذكر مى كند: مؤيّد اوّل: ما ترديدى نداريم كه طبق ادلّه توحيد، ذات خداوند داراى وحدت است

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 386

و هيچ تعدّدى در مورد آن مطرح نيست ولى در عين حال در مورد موضوع له كلمه «اللَّه» اختلاف شده است. بعضى مى گويند: موضوع له آن، همان شخص خداوند است، يعنى در حقيقت، «اللَّه» علم براى ذات مقدّس پروردگار است. و بعضى معتقدند:

موضوع له كلمه «اللَّه» معناى كلّى «الذات المستجمع لجميع الصفات الكمالية» است. اينان از طرفى مى گويند: موضوع له يك معناى كلّى است و از طرفى براساس ادلّه توحيد، آن كلّى را منحصر در يك فرد مى دانند. معلوم مى شود منافاتى ندارد كه ادلّه توحيد ما را هدايت كند به توحيد ذات، ولى با وجود اين،

موضوع له كلمه «اللَّه» يك معناى كلّى باشد. بنابراين مرحوم آخوند مى خواهد بفرمايد: همين اختلافى كه در مورد موضوع له كلمه «اللَّه» مطرح شده مؤيّد اين مطلب است كه مانعى ندارد لفظى براى يك مفهوم كلّى وضع شده باشد و آن كلّى منحصر به فرد باشد. مؤيّد دوّم: مرحوم آخوند مى فرمايد: اختلافى نيست كه كلمه «الواجب» براى يك مفهوم كلّى وضع شده است درحالى كه بدون اشكال- به مقتضاى ادلّه توحيد- مصداق «الواجب» منحصر به ذات مقدس پروردگار است و عنوان «الواجب» از عنوان «اللَّه» هم بهتر مى تواند حرف ما را تأييد كند زيرا عنوان «اللَّه» محلّ خلاف و نزاع بود و بعضى احتمال داده اند علم ذات و علم شخص باشد ولى در مورد كلمه «الواجب» كسى اين احتمال را نداده است بلكه همه اتفاق دارند كه «الواجب» براى معناى عامّى وضع شده است، ولى- به مقتضاى ادلّه توحيد- مصداق «الواجب» واحد است و آن اختصاص به ذات مقدّس پروردگار دارد.[216] بررسى كلام مرحوم آخوند: مرحوم آخوند، در حقيقت سه مطلب را مطرح كرد كه هر سه مطلب مورد

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 387

اشكال است: اشكال اصل مطلب مرحوم آخوند: ايشان فرمود: «چه مانعى دارد كه يك مفهوم عامى، داراى مصداقى منحصر به فرد باشد ولى در عين حال، لفظ براى همان مفهوم عام وضع شود؟» ما در جواب مى گوييم: اشكالش اين است كه چنين چيزى با غرض و هدف وضع نمى سازد. وضع، يك كار بيهوده و لغو نيست، وضع، تشريفاتى نيست كه از ناحيه واضع صورت مى گيرد بلكه وضع براى تسهيل در مقام تفهيم و تفهّم است. قبل از وضع، بايد مقاصد با اشاره تفهيم

و تفهّم مى شد و اين امر مشكلات زيادى به وجود آورده بود، براى از بين بردن اين مشكلات، مسأله وضع مطرح گرديد. بايد خداوند مولودى به شخص عنايت كند تا نام گذارى براى او تحقق پيدا كند ولى اگر كسى مولودى ندارد و احتمال اين كه مولودى داشته باشد در بين نيست، چه معنا دارد كه نام گذارى براى فرزند تخيّلى خودش بكند؟ هميشه وضع با اين هدف همراه است كه تفهيم و تفهّم سهولت پيدا كند. وقتى هدف از وضع اين شد ما سؤال مى كنيم: شما مى گوييد: «چه اشكالى دارد كه موضوع له، يك معناى عام باشد ولى مصداق آن منحصر به فرد باشد» مى گوييم: در اين صورت چه فايده اى دارد كه لفظ را براى اين موضوع عام وضع كنند؟ وضع لفظ براى چنين مفهوم عامىّ، چه مشكلى را حل مى كند.

اين وضع، چه تسهيلى را به وجود مى آورد؟ لذا ما وقتى غرض وضع و هدف وضع را در نظر بگيريم مى بينيم به ما اجازه چنين كارى را نمى دهد. اگر شما در مورد اسم زمان ملاحظه مى كنيد كه فقط «متلبّس بالمبدا» تصور دارد و «منقضى عنه المبدأ» تصور ندارد چه اثرى بر اين مترتّب مى شود كه اسم زمان را براى معناى جامع و براى قدر مشترك بين متلبّس و منقضى وضع كنيم؟ اشكال مؤيّد اوّل مرحوم آخوند: قبول داريم كه در لفظ جلاله «اللَّه» خلاف و نزاع واقع شده است، ولى اوّلًا: ما در اين نزاع قول اوّل را مقتضاى تحقيق مى دانيم و معتقديم:

لفظ جلاله «اللَّه» علم براى ذات مقدّس پروردگار است و علم شخص است نه اين كه براى مفهوم كلّى «الذات المستجمع لجميع الصفات الكمالية» وضع

شده باشد.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 388

ولى اين تحقيق مسئله است و مرحوم آخوند به اصل وجود اختلاف در مورد لفظ جلاله استشهاد كرده است. بنابراين در جواب مرحوم آخوند مى گوييم: اين اختلاف در مورد موضوع له لفظ جلاله براى اين است كه اختلاف در اصل توحيد وجود دارد. مسأله توحيد از مسلّمات بين جميع فلاسفه و جميع محققين نيست بلكه عدّه اى در اين زمينه دچار انحراف و گمراهى شده اند، عدّه اى از فلاسفه راه باطل را اختيار كرده و تحت تأثير ادلّه توحيد قرار نگرفته اند. بنابراين ممكن است در اينجا گفته شود: واضع در مقام وضع، تحت تأثير عقايد مذهبى نيست بلكه در آن مقام، جنبه اجتماعى و ابتلاء عمومى را مورد نظر دارد به همين جهت لفظ «اللَّه» را براى معنايى كلّى وضع كرده و در آن معناى كلّى هم اختلاف است. موحّدين عالم معتقدند آن معناى كلّى داراى مصداق منحصر به فرد است و بر حسب ادلّه توحيد قائل به توحيد ذات هستند ولى جماعتى از فلاسفه غير موحد، تحت تأثير ادلّه توحيد قرار نگرفته و قائل به تعدد واجب و تكثر واجب شده اند.[217] مسأله وضع را نبايد با مسأله اعتقادى و مسأله شرعى مخلوط كنيم. خلاصه اين كه ما ممكن است بگوييم: «چه كسى گفته اگر كلمه اللَّه براى يك معناى كلّى وضع شده باشد آن كلّى منحصر به فرد است؟» اين نظر موحّدين است.

ولى واضع در مقام وضع تابع نظر موحّدين نيست. وضع يك مسأله عمومى است.

واضع كلمه «بت» را هم براى شركاء خداوند وضع كرده است، پس آيا ما بايد به جنگ واضع برويم و بگوييم: چه كسى به تو اجازه اين

را داده كه براى شركاء خداوند كلمه «بت» را وضع كنى؟ مسأله وضع غير از مسأله اعتقاد صحيح و اعتقاد باطل است لذا در مورد كلمه جلاله ما ممكن است بگوييم: واضع به اين جهت كلمه اللَّه را براى يك معناى كلّى وضع كرده كه در مصداق اين معناى عام اختلاف است. كسانى كه راه حق را

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 389

طى كرده اند قائل به وحدت اين مفهوم و انحصار اين مفهوم در يك فرد شده اند ولى كسانى كه نتوانسته اند عقايد حقّه را بدست آورند قائل به توحيد نيستند و مسأله توحيد را انكار كرده اند. اشكال مؤيّد دوّم مرحوم آخوند: مؤيّد دوّم مرحوم آخوند، واضح البطلان است زيرا ايشان مى فرمايد: «همه قبول دارند كه كلمه «واجب» براى يك معناى عام وضع شده، در حالى كه مصداق آن معناى عام، بيش از يك فرد نيست». ما از مرحوم آخوند سؤال مى كنيم: آيا شما كلمه «واجب» به تنهايى را مى گوييد يا كلمه «واجب الوجود» را؟

كلمه «واجب» به معناى ثابت و ضرورت است. «واجب» گاهى به «وجود» اضافه مى شود و گاهى به «عدم»، «شريك البارى» هم «واجب» است ولى «واجب العدم»، يعنى عدم برايش ضرورت دارد. خداوند هم واجب است يعنى «واجب الوجود» است. اگر شما «واجب» را با قطع نظر از اضافه به «وجود» مطرح كنيد، كلمه «واجب» به معناى «ثابت» و به معناى «ضرورت» است. «ضرورت» هم داراى معناى عامى است و مصاديق متعددى دارد، ضرورة الوجود، ضرورة العدم، ضرورة الإنسانية، ضرورة الحيوانية، ضرورة اللاحيوانية و ... همه اين ها مصاديق مفهوم «واجب» و مفهوم «ضرورت» مى باشند. بنابراين روى كلمه «واجب» به تنهايى نمى شود تكيه كرد بلكه بايد روى

«واجب الوجود» تكيه كنيد. در اين صورت ما مى گوييم: واجب الوجود، اصلًا وضع ندارد.

واضع نيامده «واجب الوجود» را وضع كند بلكه «واجب الوجود» داراى دو وضع است، شما دو لفظ را در اينجا تركيب كرده و عنوان «واجب الوجود» را بدست آورده ايد.

واضع، كلمه «واجب» را براى «ثابت» و «ضرورت» وضع كرده و كلمه «وجود» را هم مستقلًا براى «وجود» وضع كرده است و شما آمده ايد بين اين دو تركيب كرده ايد. اين تركيب شما در مقام استعمال است نه اين كه واضع در مقام وضع آمده باشد «واجب الوجود» را براى معنايى وضع كرده باشد. شما حتى وقتى اين دو را تركيب مى كنيد انحصار به ذات پروردگار ندارد، زيرا در فلسفه گفته شده كه ما چند واجب الوجود داريم: واجب الوجود بالذات، كه عبارت از خداوند است، واجب الوجود بالغير كه عبارت از

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 390

ممكنات است، قسم سوّمى هم داريم كه واجب الوجود بالقياس الى الغير است و اين با واجب الوجود بالغير تفاوت دارد. بالاخره ما سه تا واجب الوجود داريم و واجب الوجود مطلق، هر سه را شامل مى شود. بلى اگر عنوان «واجب الوجود بالذات» را در نظر بگيريم، انحصار به ذات مقدّس پروردگار پيدا مى كند ولى اين تركيب از شماست و ارتباطى به وضع ندارد. بنابراين مؤيّد دوّم مرحوم آخوند هم صحيح نيست و جواب مرحوم آخوند از اشكالى كه در ارتباط با اسم زمان مطرح بود نتوانست اشكال را دفع كند.

راه حلّ دوّم: راه حلّ آيت اللَّه بروجردى رحمه الله و آيت اللَّه خويى

«دام ظلّه» اگر اسم زمان داراى صيغه مخصوصى بود و واضع، هيئت خاصى را تنها براى اسم زمان وضع مى كرد، اين اشكال وارد بود، مثلًا اگر واضع هيئت «مَفْعَل» را براى خصوص اسم زمان وضع مى كرد، جاى اين بود

كه گفته شود: «نزاع در باب مشتق در مورد «مقتل» جريان پيدا نمى كند زيرا ذات- كه عبارت از زمان است- بقاء ندارد بلكه حالت تصرّم و تقضّى دارد» ولى اگر اين طور باشد كه هيئتى را براى اسم زمان و مكان- به صورت مشترك معنوى- وضع كنند، مثلًا هيئت «مَفْعَل» را براى قدر جامع بين زمان و مكان وضع كنند، در اين صورت، اين معناى كلّى داراى دو مصداق است:

يك مصداق آن زمان و مصداق ديگرش مكان است. اگر مسئله اين طور باشد، ديگر اشكالى وارد نيست، زيرا موضوع له عبارت از آن قدر جامع و معناى مشترك است و آن معناى مشترك، به لحاظ اين كه يكى از مصاديقش عبارت از مكان است و نزاع در باب مشتق مى تواند در مورد مكان جريان پيدا كند، زيرا مكان، تصرّم و تقضّى ندارد و يك شى ء ثابت است، مكان داراى دو حالت است: حالت تلبّس ظرفى به مبدأ و حالت انقضاى مبدأ از آن، در اين صورت چه مانعى دارد كه ما در مورد اسم زمان بحث كنيم؟

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 391

در اينجا، ما در حقيقت در مورد اسم زمان بحث نمى كنيم، هيئتى كه براى خصوص اسم زمان وضع شده باشد نداريم بلكه در اينجا هيئتى داريم بنام هيئت «مَفْعَل» و ما روى اين هيئت بحث مى كنيم كه آيا اين هيئت «مَفْعَل»، حقيقت در خصوص متلبّس به مبدأ در حال است يا موضوع براى اعم از متلبّس و منقضى است؟ و شما نمى توانيد بگوييد: «معناى هيئت مَفْعَل، منقضى ندارد» زيرا ما مى گوييم: هيئت مَفْعَل، منقضى دارد، اگرچه به لحاظ بعضى از افراد آن- يعنى مكان كه مصداق

معناى قدر جامع بين زمان و مكان است- تلبّس و انقضاء تصوّر شود زيرا در اين صورت، در حقيقت، نزاع در مفاد هيئت «مَفعَل» داريم، هيئت «مَفْعَل» براى معناى عامى وضع شده و در بعضى از مصاديق آن معناى عام، تلبّس و انقضاء تصوّر مى شود. امّا اگر اسم زمان، داراى هيئتى غير از اسم مكان بود، در مورد هيئت اسم مكان مى توانستيم نزاع را پياده كنيم ولى در مورد اسم زمان نمى توانستيم متلبّس و منقضى را تصوّر كنيم.[218] بررسى كلام آيت اللَّه بروجردى رحمه الله و آيت اللَّه خويى «دام ظلّه»: ما بايد كلام اين دو بزرگوار را بررسى كنيم و ببينيم آيا هيئت «مَفْعَل» كه مشترك بين زمان و مكان است، نحوه اشتراكش به چه صورت است؟ آيا هيئت «مَفْعَل» به صورت مشترك معنوى براى زمان و مكان وضع شده است يا به صورت مشترك لفظى؟ اگر به صورت مشترك لفظى باشد، باز اشكال به قوّت خود باقى است زيرا در مشترك لفظى دو وضع وجود دارد، يك بار هيئت «مَفعَل» براى اسم مكان وضع شده و يك بار هم براى اسم زمان. در اين صورت وقتى براى اسم زمان وضع شده از محلّ بحث ما خارج است زيرا آنجا ذاتى وجود ندارد. ذاتش عبارت از زمان است و زمان، متّصف به تصرّم و تقضّى است.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 392

ولى اگر هيئت «مَفعَل» به صورت مشترك معنوى براى زمان و مكان وضع شده باشد، جوابى كه اين دو بزرگوار فرموده اند جواب تام و كاملى خواهد بود. براى روشن شدن مسئله، ما سؤال مى كنيم كه قدر جامع بين زمان و مكان چه چيزى است؟ آيا بين

زمان و مكان، يك قدر جامع حقيقى و ماهوى وجود دارد؟ واقع مسئله اين است كه اين چنين قدر جامعى وجود ندارد، زمان از يك مقوله و مكان از مقوله ديگر است. اين ها دو واقعيّت و دو حقيقت مى باشند و بين اين دو، يك ماهيت مشترك وجود ندارد اگرچه كلمه زمان و مكان معمولًا دنبال يكديگر ذكر مى شوند و مثل اين كه بين اين دو، ارتباط نزديكى وجود دارد. ولى اين طور نيست كه زمان و مكان- مانند زيد و عَمرو- داخل در تحت ماهيت واحدى به نام انسان باشند و جامع آن دو، يك حقيقت و ماهيت باشد، بلكه اين ها از مقولات مختلفى هستند. مكان از مقوله «أين» و زمان از مقوله ديگر است و بين مقولات، تباين وجود دارد و هيچ گونه اتّحاد ماهوى و حقيقى بين اين ها تصوّر نمى شود، لذا درنظر گرفتن جامع ماهوى و مقولى بين زمان و مكان ممتنع است. بلى مى توان بين زمان و مكان يك جامع عنوانى و اسمى فرض كرد و آن عنوان «ظرف» است كه ما مى توانيم ظرف زمان و ظرف مكان را تحت اين عنوان قرار دهيم و «ظرف» را در مورد هر دو استعمال كنيم. اين جامع، جامع ماهوى نيست بلكه جامع عنوانى و اسمى است. ممكن است گفته شود: چه مانعى دارد همين جامع عنوانى را به عنوان موضوع له براى هيئت «مَفْعَل» بدانيم و بگوييم: واضع، هيئت مَفْعَل را براى عنوان «ظرف» به صورت مشترك معنوى وضع كرده و اين عنوان، معناى جامعى است كه هم اضافه به زمان پيدا مى كند و هم اضافه به مكان؟ جواب اين است كه چنين چيزى داراى اشكال است،

زيرا ما سؤال مى كنيم: آيا وضع را به نحو وضع عام و موضوع له عام حساب مى كنيد؟ يعنى آيا هيئت «مَفْعَل» براى كلّى «ظرف» وضع شده كه يك مصداقش عبارت از زمان و مصداق ديگرش عبارت از مكان است؟ اگر اين طور است بايد با شنيدن هيئت «مَفعَل» مفهوم «ظرف»

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 393

در ذهن انسان بيايد. آيا همان طور كه با شنيدن كلمه «انسان» مفهوم «حيوان ناطق» به ذهن مى آيد، در مورد هيئت «مَفْعَل» و مفهوم «ظرف» نيز اين چنين است؟ خير، اين گونه نيست. ما صدها بار اسم زمان و مكان را مى شنويم بدون اين كه مفهوم ظرف در ذهن ما تحقّق پيدا كند. در حالى كه اگر وضع عام و موضوع له عام بود بايد وقتى سؤال مى شود: معناى هيئت «مَفعَل» چيست؟ فوراً جواب داده شود: ظرف. ولى اين معنا از هيئت «مَفْعَل» تبادر نمى كند. و وجدان بر اين مسئله شاهد است. و اگر گفته شود: وضع عام و موضوع له خاص است، يعنى واضع، مفهوم ظرف را درنظر گرفته ولى هيئت «مَفْعَل» را براى آن مفهوم وضع نكرده بلكه براى مصاديق آن وضع كرده است كه يك مصداق آن عبارت از ظرف زمان و مصداق ديگرش عبارت از ظرف مكان است، يعنى زمان و مكان در موضوع له دخالت دارد. چنين چيزى داراى دو اشكال است: اوّلًا: موضوع له در همه مشتقات، معانى كليه و مفاهيم كلّيه است. در مشتقات، وضع عام و موضوع له عام است. ثانياً: شما كه مى گوييد: «وضع عام و موضوع له خاص است»، معنايش اين است كه زمان و مكان دو موضوع له مى باشند نه يك موضوع له، مثل

اين كه دو وضع تحقّق پيدا كرده است. در اين صورت اشكال مستشكل زنده مى شود كه زمان وقتى مى خواهد موضوع له خاص قرار گيرد بايد حسابش را از مشتقات ديگر جدا كند زيرا در زمان، ذاتى كه باقى بماند وجود ندارد. ولى در اسم مكان و ساير مشتقات، ذات باقى مى ماند. خلاصه اين كه اگر وضع عام و موضوع له عام باشد، اين برخلاف متبادر عرفى است و اگر وضع عام و موضوع له خاص باشد، اين داراى دو اشكال است. يكى اين كه برخلاف ظاهر است و ديگر اين كه در اين صورت اصل اشكال برمى گردد، زيرا دو موضوع له جداى از هم مى شوند و در موضوع له متعدّد فرقى نمى كند كه وضعْ واحد باشد يا وضع هم متعدّد باشد درهرصورت اشكال برمى گردد، براى اين كه اين موضوع له استقلال دارد، ديگرى هم استقلال دارد. به عبارت ديگر: ما در بحث تقسيم

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 394

وضع به اقسام چهارگانه، وقتى به وضع عام و موضوع له خاص رسيديم گفتيم: اگر واضع معناى كلّى را درنظر بگيرد ولى لفظ را براى آن معناى كلّى وضع نكند بلكه براى مصاديق آن وضع كند نوعى اشتراك تحقّق پيدا مى كند ولى آيا اشتراك آن لفظى است يا معنوى؟ ما در آنجا گفتيم: چاره اى نيست جز اين كه اشتراك را اشتراك لفظى قرار دهيم زيرا اشتراك معنوى معنايش اين است كه موضوع له عبارت از قدر جامع است. در حالى كه در وضع عام و موضوع له خاص، موضوع له عبارت از قدر جامع نيست بلكه موضوع له جميع افراد خاصّه و جميع خصوصياتى است كه تحت

آن معناى متصوّر كلّى قرار گرفته است. به همين جهت گفتيم: ما مى توانيم يك اشتراك لفظى پيدا كنيم كه ميلياردها معنا دارد نه مثل عين كه تنها در محدوده هفتاد معنا باشد و آن عبارت از وضع عام و موضوع له خاص است. البته ما در آنجا در اصل صحّت وضع عام و موضوع له خاص ترديد كرديم و گفتيم: «چنين چيزى قابل تصوّر نيست»، برخلاف آنچه مشهور است و ديگران قائلند. ولى اگر ما هم مانند مشهور در امكان آن مناقشه نكنيم، چاره اى نداريم كه در اينجا مسئله اشتراك لفظى را بپذيريم و در اشتراك لفظى لازم نيست وضعْ متعدد باشد بلكه ممكن است وضعْ واحد باشد ولى چون موضوع له، متعدّد و متكثر است، به لحاظ تعدّد و تكثّر موضوع له، عنوان اشتراك لفظى تحقّق پيدا مى كند. در نتيجه اين حرف كه: «واضع عنوان جامع اسمى انتزاعى «ظرف» را ملاحظه كرده ولى هيئت «مَفعَل» را براى خصوصيات و مصاديق آن وضع كرده است» نمى تواند به عنوان جواب از اشكال در مورد اسم زمان واقع شود زيرا اين حرف به معناى اشتراك لفظى است و در اشتراك لفظى فرقى بين تعدّد وضع و اتّحاد آن وجود ندارد، و مثل اين است كه از اوّل دو وضع براى هيئت «مَفْعَل» داشته باشد، يك وضع مستقل براى اسم زمان و يك وضع مستقل براى اسم مكان، ظاهراً هم مسئله به همين صورت است كه اشتراك لفظى آن به صورت تعدّد وضع است. در اين صورت اشكال در مورد اسم زمان به قوت خود باقى است.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 395

راه حلّ سوّم
اشاره

بعضى گفته اند: ما كه گفتيم: «عاشورا مقتل امام

حسين عليه السلام است»، عاشورا داراى يك معناى كلّى است. آن معناى كلّى عبارت از «روز دهم محرم» است. دهم محرم يك چيز باقى است و فانى نمى شود، و در هر سال، اين عنوان تحقّق پيدا مى كند، امسال دهم محرم داشت، سال قبل هم داشت تا برسد به دهم محرم سال شصت و يك هجرى. در «دهم محرم» سال شصت و يك هجرى تلبّس به مبدأ تحقّق يافته و آن روز متّصف شده به اين كه مقتل امام حسين عليه السلام است و در «دهم محرم» هاى ديگر- كه همان «دهم محرم» است- مبدأ منقضى شده است. مثل زيد كه ديروز مشغول ضرب بوده ولى امروز اشتغال به ضرب ندارد. اين همان زيد ديروز است ولى ديروز متلبّس به ضرب بوده و امروز ضرب از او منقضى شده است. در اينجا نيز دهم محرم يك چيز است ولى در سال شصت و يك متلبّس به «كونه مقتل الحسين عليه السلام» بوده است امّا در سالهاى ديگر مقتل الحسين عليه السلام بودن از او منقضى شده است، در حالى كه ذات- يعنى دهم محرم- امرى ثابت است.[219]

بررسى راه حلّ سوّم:

بحث ما در مفاد معناى عاشورا نيست بلكه ما در ارتباط با معناى «مَقْتل» بحث داريم. مشتقى كه مورد بحث ماست عبارت از هيئت «مَفْعَل» است كه در ما نحن فيه از آن به «مَقْتَل» تعبير مى كنيم. حال مى خواهيم ببينيم «مَقْتَل» براى چه چيزى وضع شده است؟ شما مى گوييد: «قتل امام حسين عليه السلام در روز عاشورا واقع شده و عاشورا هم يك كلّى قابل دوام است» مى گوييم: درست است كه قتل امام حسين عليه السلام در عاشورا

واقع شده است ولى ما قبول نداريم كه عاشورا يك كلّى قابل دوام باشد. اگر در يك فرد از كلّى، خصوصيتى تحقّق پيدا كند، تلبّسى تحقّق پيدا كند و آن فرد از بين برود

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 396

آيا جا دارد به لحاظ اين كه اين فرد با فرد ديگر داراى قدر جامع است ما بياييم تلبّسى را كه به آن فرد اضافه و ارتباط دارد به حساب افراد ديگر اين كلّى بگذاريم؟ به عبارت روشن تر: اگر زيد الآن تلبّس به ضرب داشته باشد آيا شما مى توانيد بگوييد: «زيد مصداق براى طبيعت انسان است و انسان، مشترك بين زيد و عَمرو است پس تلبّس به ضرب كه اضافه به زيد دارد ما در منقضى عنه المبدأ، اضافه به عَمرو كنيم؟ زيد ديروز متلبّس به مبدأ ضرب بوده ولى ما امروز به عَمرو عنوان ضارب را بدهيم، چون عَمرو با زيد در ماهيت كلّيه- يعنى ماهيت انسانيت- مشتركند و وقتى يكى از دو فرد ماهيت، متلبّس به مبدأ بود ما مى توانيم آن مبدأ را به فرد ديگر نسبت دهيم، اگرچه فرد دوّم هيچ تلبّسى به مبدأ پيدا نكرده است؟» چه كسى مى تواند چنين چيزى بگويد؟ مسأله عاشورا كه شما مطرح مى كنيد مانند مسأله زيد و عَمرو است، زيرا اولين عاشورا يعنى روز دهم محرم سال شصت و يك هجرى، به قول شما يك فرد از كلّى عاشوراست كه در آن روز آن فاجعه عظيم به وقوع پيوست، ولى شما اگر خواستيد بر عاشوراى دوّم نيز «مقتل الحسين عليه السلام» را اطلاق كنيد، عاشوراى دوّم فرد ديگرى از آن كلّى است نه اين كه همان فرد باشد و

در طول ساليان، باقى مانده و باقى خواهد ماند.

آن فرد باقى نمانده است، آن فرد، منقضى شده و تصرّم پيدا كرده است و دهم محرم سال شصت و دوم هجرى، فرد ديگرى است مانند زيد و عَمرو است. زيد و عَمرو، اگرچه در مفهوم كلّى مشتركند ولى دو فردند و ما نمى توانيم تلبّس يك فرد به مبدأ را درنظر گرفته و بقاء آن را در ارتباط با فرد ديگر ملاحظه مى كنيم. نفس همان فرد بايد باقى باشد، زيد بايد بعد از تلبّس باقى باشد تا ببينيم آيا مى توانيم عنوان ضارب را حقيقتاً به او اطلاق كنيم يا نه؟ و در زمان، نفس آن فرد- كه عاشوراى اوّل است- قابليت بقاء ندارد و عاشوراى دوّم فرد ديگرى است كه تحقّق پيدا كرده و معنا ندارد فعلى را كه با يكى از دو فرد ارتباط دارد، ما به فرد ديگر نسبت دهيم. لذا اين جواب هم نمى تواند اشكال از اسم زمان را برطرف كند.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 397

راه حلّ چهارم

اين راه حلّ، مبتنى بر يك مسأله فلسفى است و آن اين است كه گفته شود:

اتّصالْ مساوق با وحدت است،[220] بنا بر اين مبنا در مورد زمان نمى توان تعدّدى تصوّر كرد. زمان از اوّل خلقت تا آخر، يك وجود است نه اين كه وجودات متعدّد و متكثّر باشد. بررسى راه حلّ چهارم: بحث هاى ما بحث هاى عرفى است و روى انظار عرف تكيه دارد و اين بحث هاى فلسفى با آنچه ما در آن هستيم سازگار نيست. عرف، اين زمانها را متعدّد مى بينيد. عرف، زمان را متقضى و متصرّم مى بيند نه اين كه از اوّل تا آخر را به

عنوان يك وجود واحد و يك موجود متشخص ببيند. اين ها مسائلى است كه از فهم عرف بيرون است. نتيجه بحث در ارتباط با اسم زمان از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه هيچ يك از راه حلهاى چهارگانه نتوانست اشكال مربوط به خروج اسم زمان از محلّ نزاع را برطرف كند بنابراين اسم زمان از محلّ نزاع در باب مشتق خارج است و هيچ تالى فاسدى هم بر اين امر مترتّب نمى شود.

مقدّمه چهارم مواد مشتقات عبارت از چيست؟
اشاره

همان طور كه از لفظ و مفهوم مشتق استفاده مى شود، مشتق به معناى چيزى است كه از چيز ديگر گرفته شده است. در مشق، يك مادّه و مشتق منه وجود دارد كه مشتق از آن گرفته مى شود. بحث در اين است كه آيا مواد مشتقات عبارت از چيست؟ در اينجا بين قدماء نحويين

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 398

كوفيين و بصريين اختلاف شده است:

نظريه اوّل و دوم: نظريه بصريين و كوفيين

بصريين، مادّه را عبارت از مصدر مى دانند و اين جمله معروفى كه مى گويد:

«مصدر اصل كلام است» بر مبناى همين نظريه بصريين است. كوفيين معتقدند: ماده عبارت از فعل است.[221] اشكال بر نظريه كوفيين و نظريه بصريين: به هر دو نظريه فوق اشكال شده است كه مادّه عبارت از چيزى است كه در تمامى مشتقات، هم لفظ آن محفوظ باشد و هم معنايش و اين خصوصيت نه در مورد فعل وجود دارد و نه در مورد مصدر. توضيح: قاعدتاً كسانى كه مادّه را عبارت از فعل مى دانند، مقصودشان فعل ماضى است. فعل ماضى داراى يك هيئت خاص و يك معناى خاص است. هم خصوصيتى در لفظ آن- از نظر هيئت- وجود دارد و هم در معناى آن. حال اگر ما فعل را به عنوان مادّه مشتقات دانستيم آيا در فعل مضارع- كه مشتق از فعل ماضى است- خصوصيات فعل ماضى حفظ شده است؟ يكى از خصوصيات فعل ماضى، هيئت آن- مثل فَعَلَ- بود و اين خصوصيت در مضارع رعايت نشده است. خصوصيت ديگر فعل ماضى معناى آن مى باشد و اين هم در مضارع لحاظ نشده است. فعل ماضى- بنا بر مشهور- دلالت بر زمان گذشته مى كند، ضَرَبَ يعنى زد در زمان

گذشته. آيا اين معنا با قيد تحقّق فعل در زمان گذشته، در فعل مضارع محفوظ است؟ خير، در ضَرَبَ، زدن در زمان گذشته تحقّق دارد ولى در فعل مضارع، زدن تحقّق ندارد اگر هم بخواهد تحقّق پيدا كند در زمان آينده تحقّق پيدا خواهد كرد. وقتى ضَرَبَ را نسبت به ضارب ملاحظه مى كنيم مى بينيم نه خصوصيات لفظى ضَرَبَ در ضارب وجود دارد- زيرا ضَرَبَ از نظر

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 399

حركات، سه فتحه دارد- و نه خصوصيات معنوى ضَرَبَ در ضارب وجود دارد. در ضَرَبَ- بنا بر مشهور- پاى زمان در ميان است آن هم زمان ماضى، ولى در ضارب يك چنين خصوصيتى وجود ندارد. همين طور اگر بخواهيم مصدر را به عنوان مادّه مشتقات مطرح كنيم، در باب مصدر ترديد است كه آيا در معناى مصدر نسبتى وجود دارد يا معناى مصدر، خالى از نسبت است و هيچ گونه نسبت فاعلى يا مفعولى در آن تحقّق ندارد. به عبارت ديگر: ما يك وقت ضَرْب را به معناى زدن معنا مى كنيم، در زدن نسبت وجود دارد، در زدن، حدوث ضرب تحقّق دارد. و يك وقت ضَرْب را خالى از نسبت معنا مى كنيم، يعنى آن را به كتك- نه كتك زدن- معنا مى كنيم و در كتك هيچ گونه نسبتى وجود ندارد. اگر ما ضَرب را داراى يك معناى مشتمل بر نسبت بدانيم، مصدر هم مانند فعل است در اين كه نه لفظ آن در مشتقات محفوظ است و نه معناى آن. امّا لفظش در مشتقات محفوظ نيست زيرا هيئت مصدر، هيئت فَعْل است و هيئت فَعْل در هيچ يك از مشتقات تحقّق ندارد. هريك از مشتقات داراى هيئت هاى مخصوصى مى باشند كه آن

هيئتها مغاير با هيئت فَعْل است. ما نمى توانيم مثلًا بگوييم: در هيئت فاعل، هيئت فَعْل محفوظ است. چگونه ممكن است در يك كلمه دو هيئت جمع شوند؟ معناى مصدر هم در مشتقات محفوظ نيست زيرا معناى ضَرْب عبارت از زدن است، در معناى ضرب، «نسبةٌ ما» وجود دارد ولى معناى مشتقات ديگر اين گونه نيست. ضَرَبَ يعنى زد در زمان گذشته، يَضْرِبُ يعنى مى زند در زمان آينده و بين اين ها ازنظر معنا تغاير تحقّق دارد. بنابراين اگر مصدر داراى يك معناى مشتمل بر «نسبةٌ ما» باشد همان حسابى كه فعل با مشتقات دارد مصدر هم با مشتقات دارد. نه لفظش در ضمن مشتقات محفوظ است و نه معنايش. ولى اگر مصدر را خالى از نسبت معنا كرديم، ضَرْب را به معناى كتك دانستيم نه به معناى زدن، اينجا اگرچه معناى مصدر در مشتقات محفوظ است زيرا در معناى

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 400

تمام مشتقات، كتك را مى آوريم، كتك زد، كتك مى زند، كتك بزن، كتك زننده و ... و اين معنا در تمامى مشتقات محفوظ است ولى لفظ آن در هيچ يك از مشتقات ملاحظه نشده است. در هيچ يك از مشتقات، هيئت «فَعْل» نداريم. هر مشتقى هيئت خاصى دارد و نمى شود دو هيئت در يك كلمه جمع شوند. در نتيجه هيچ يك از كلام بصريين و كلام كوفيين با معناى حقيقى ماده نمى سازد.

نظريه سوم: نظريه محقّقين از متأخّرين
اشاره

محقّقين از متأخّرين گفته اند: ماده مشتقات داراى هيئت خاصى نيست. واضع وقتى خواسته لفظى را براى «كتك خالى از نسبت» وضع كند، مادّه «ض، ر، ب» را با همين ترتيب درنظر گرفته، نه كمتر و نه زيادتر. اگر اين گونه باشد، خصوصيتى كه از نظر

لفظ و معنا در مادّه مشتقات معتبر است در اينجا نيز وجود دارد، زيرا اوّلًا: براى ماده، هيئت خاصى درنظر گرفته نشده، بلكه عنوان «ض، ر، ب» را ملاحظه كرده و اين عنوان در تمامى مشتقات محفوظ است. و ثانياً: معنا يك معناى خالى از نسبت است، عنوان زدن در كار نيست، بلكه معنا عبارت از كتك است و كتك، معنايى است كه در جميع مشتقات تحقّق دارد. ضارب:

كتك زننده، مضروب: كتك خورده و ....

اشكال بر كلام محقّقين از متأخرين

بر كلام محقّقين از متأخّرين اشكالاتى وارد شده كه قابل جواب است: اشكال اوّل: اين گونه كه ايشان ماده را معنا كردند و گفتند: «ماده عبارت از «ض، ر، ب» و معنا عبارت از «كتك» بدون هيچ نسبت فاعلى يا مفعولى است» داراى اشكال است زيرا در باب وضع مى گوييم: «وضع عبارت از ايجاد علقه بين لفظ و معناست» حال ببينيم آيا لفظ چيست؟ لفظ عبارت از يك مادّه و هيئت است. هيئت تنها را نمى توان لفظ ناميد، مادّه تنها را هم نمى توان لفظ ناميد. اينان كه مى گويند:

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 401

«ض، ر، ب» براى معناى «كتك» بدون نسبت وضع شده است، ما مى گوييم:

«ض، ر، ب» كه لفظ نيست، پس چگونه آن را براى معنايى وضع كرده اند؟ «ض، ر، ب» در زمانى عنوان لفظ پيدا مى كند كه داراى هيئتى باشد. كسانى كه مى گويند: «مصدر، مادّه مشتقات است»، مى گويند: «واضع ضَرْب را وضع كرده است» و كسانى كه مى گويند: «فِعْل، ماده مشتقات است» مى گويند: «ضَرَبَ، به عنوان مادّه مطرح است» ولى شما مى گوييد: «مادّه عبارت از «ض، ر، ب» است» در حالى كه عنوان لفظ بر «ض، ر، ب» انطباق پيدا

نمى كند. پاسخ اشكال اوّل: ما اگر «ض، ر، ب» را به تنهايى مى خواستيم به عنوان مادّه مطرح كنيم حرف شما درست بود. ولى ما نمى خواهيم مادّه را به تنهايى مطرح كنيم.

مادّه بدون صورت در باب الفاظ همانند هيولاى بدون صورت در باب تكوينيات و واقعيات است. و همان طور كه در باب تكوينيات چنين چيزى غير ممكن است در باب الفاظ هم همين طور است. ما در ضمن پاسخ از اشكال دوّم توضيح بيشترى خواهيم داد كه گاهى از اوقات نياز مى شود كه ما نفس همين معناى مادّه را مطرح كنيم، در آن حال خاص، واضعْ هيئتى را در نظر گرفته است ولى در مواردى كه مى خواهيم معناى فِعل، يا اسم فاعل يا اسم مفعول و ... را تفهيم كنيم نياز نداريم به اين كه ماده را خالى از هيئت مطرح كنيم تا شما بگوييد: «مادّه بدون هيئت، لفظ نيست» در حقيقت در اينجا «وضع تهيُّئى» است، مانند كلاس آمادگى كه براى كودكان مى گذارند. «وضع تهيُّئى» يعنى وضع به منظور آمادگى براى استعمالات اشتقاقاتى، ولى نه به منظور اين كه خودش تفهيم شود، نه به منظور اين كه خودش استقلال داشته باشد بلكه اين يك عنوان تهيُّئى دارد براى مشتقات و هيئات اشتقاقيه اى كه در ارتباط با اين ماده مطرح است. در اين صورت، چه اشكال دارد كه واضع «ض، ر، ب» را براى معناى «كتك» وضع كرده باشد، به منظور اين كه اين «ض، ر، ب» در ضمن «ضَرَبَ» همين معنا را به ضميمه فعل ماضى افاده كند، در «يَضْرِب» نيز همين معنا را به ضميمه فعل مضارع افاده كند و هكذا.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص:

402

خلاصه: آنچه گفته مى شود كه «واضع چگونه «ض، ر، ب» را كه خالى از هيئت است و عنوان لفظ ندارد، وضع كرده است؟» جوابش اين است كه اگر مى خواستيم مقصود، خودش باشد و وضعش وضع انتهايى و مبسوط باشد، اين اشكال شما وارد بود، ولى اگر مقصود، وضعِ تهيُّئى باشد هيچ گونه اشكالى به آن توجّه پيدا نمى كند. اشكال دوّم: اگر ماده- يعنى «ض، ر، ب»- به معناى كتك باشد، فرقى بين اين ماده و اسم مصدر وجود ندارد. پاسخ اشكال دوّم: اگرچه در اين صورت، بين ماده و اسم مصدر، فرق معنوى وجود ندارد ولى بين آنها فرق لفظى وجود دارد و آن فرق اين است كه واضع همان طور كه «ض، ر، ب» را به عنوان وضع تهيّئى براى مشتقات درنظر گرفته و ملاحظه كرده كه در اكثر موارد، نياز استعمالى در ارتباط با مشتقات مطرح است، يك مطلب را نيز مورد نظر داشته كه گاهى ممكن است نياز استعمالى در ارتباط با نفس همين معناى «كتك»- خالى از هر نسبتى- مطرح باشد، به همين جهت آمده هيئتى را به عنوان اسم مصدر درنظر گرفته كه اين به منظور تفهيم همان طبيعت و معناى خالى از هرگونه ضميمه است. سؤال: نقش اين هيئت- اسم مصدرى- چيست؟ به عبارت ديگر: شما كه مى گوييد: «ض، ر، ب» به معناى كتك است و هيئت اسم مصدرى هم همين معنا را افاده مى كند پس نقش اين هيئت چيست؟ جواب: اين هيئت، مثل هيئت فَعَلَ، يَفْعِل، فاعِل و مفعول و اين قبيل هيئات نيست. اين گونه هيئات، معنا را تغيير مى دهند و هركدام بر ضميمه خاصى در ارتباط با «كتك» دلالت دارند ولى

هيئت اسم مصدر اين نقش را ندارد، بلكه چون ماده نمى تواند بدون هيئت تحصّل پيدا كند، هيئت اسم مصدر اين نقش را دارد كه بتوانيم به مادّه نطق كنيم. به عبارت ديگر: نقش آن ساختن لفظ است نه تغيير معنا. نقش آن اين است كه تنطق به ماده امكان پذير باشد.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 403

اشكال سوّم: شما كه مى گوييد: «مادّه عبارت از «ض، ر، ب» است» اين «ض، ر، ب» فقط از نظر حروف و ترتيب بين آنها تقيّد دارد ولى ازنظر هيئت آزاد است و خصوصيت ديگرى هم ندارد. مستشكل مى گويد: اگر خصوصيت ديگرى در كار نيست، چنانچه ما «ض، ر، ب» را به صورتى درست كنيم كه هيچ يك از عناوين مشتق برآن انطباق پيدا نكند مثلًا اگر كسى به جاى «ضُرِب» بگويد: «ضُرْب»، چه معنايى دارد؟

شما كه مى گوييد: «ماده به معناى كتك است» بايد «ضُرْب» هم همين معنا را داشته باشد، «ضِرْب» نيز همين معنا را داشته باشد، چون اين ها نيز «ض، ر، ب» مى باشند.

پس چرا يك چنين معنايى ندارند؟ پاسخ اشكال سوّم: مستشكل به دو خصوصيت اشاره كرد يكى «ض، ر، ب» و ديگرى ترتيب بين آنها. ولى در اينجا خصوصيت سوّمى هم وجود دارد و آن اين است كه بايد «ض، ر، ب» در ضمن مشتقات معهوده تحقّق پيدا كند، يعنى در ضمن فعل ماضى معلوم و مجهول، فعل مضارع معلوم و مجهول، اسم فاعل، اسم مفعول و ...

«ض، ر، ب» در غير اين مشتقات معهوده، معناى كتك ندارد. اشكال چهارم: اگر مادّه- يعنى «ض، ر، ب»- خودش داراى معناى مستقلّى باشد و مشتقات هم هركدام اضافه اى را دلالت كنند، نتيجه

اين مى شود كه در يك مشتق دو دلالت مطرح است، دو دالّ و دو مدلول مطرح است. «ضارب» بايد به منزله دو لفظ و دو معنا باشد. «ض، ر، ب» يك دالّ و هيئت مشتق هم دالّ ديگر است و هريك از اين دو دالّ داراى يك مدلول مى باشند. درحالى كه آنچه ما از كلمه «ضارب» مى فهميم يك معناست و ازنظر دلالت بر مدلول، فرقى بين زيد و ضارب نيست. زيد داراى يك مدلول است و دلالتش واحد است. ضارب هم داراى يك مدلول است و دلالتش واحد است. پاسخ اشكال چهارم: آيا اگر ما حرف كوفيين يا بصريين را اختيار كنيم از اين اشكال تخلّص پيدا مى كنيم؟ خير، اين اشكال بر همه وارد است. هر لفظى كه در آن، دو حيثيت مطرح باشد و هريك از اين دو حيثيت حساب مستقلى داشته باشد، اين

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 404

اشكال در آن جريان پيدا مى كند. در لفظ «زيد» اين اشكال وارد نيست، زيرا داراى وضع واحدى است. به عبارت ديگر: وضع آن شخصى است، يعنى پدر زيد ماده معين و هيئت معينى را درنظر گرفته و مجموع اين ها را به وضع واحد و به تسميه واحد براى اين هيكل خارجى وضع كرده است. ولى در باب مشتقات، شما هر مسيرى را طى كنيد، براى آنها دو حيثيت وجود دارد، ماده اش وضع مستقل و هيئت آن نيز وضع مستقلى دارد. ما نمى توانيم ضارب را با زيد مقايسه كنيم. ضارب دو حيثيت دارد ولى درعين حال كه دو حيثيت وجود دارد و دو وضع تحقّق دارد، دو دلالت در كار نيست، يعنى ضارب مثل زيد با عَمرو نيست

كه دو دالّ و دو مدلول و دو دلالت در كار باشد. دليل اين مطلب اين است كه مادّه مثل هيولا نسبت به صورت است. همان طور كه هيولا بدون صورت هيچ گونه تحصّل و تحقّقى ندارد و بعد از آنكه صورتْ عارض شد يك شى ء به حساب مى آيد در باب ماده و هيئت نيز مسئله همين طور است. درست است كه در هنگام وضع هيچ كدام به ديگرى ارتباطى نداشتند. وقتى واضع «ض، ر، ب» را وضع مى كرده، شايد اصلًا هيئت فاعل در ذهنش نبوده و وقتى هيئت فاعل را وضع مى كرده شايد اصلًا ماده «ض، ر، ب» در ذهنش نيامده است. اين دو در عالم وضع، استقلال داشته و هيچ گونه ارتباطى بين اين ها وجود نداشته است ولى در مقام استعمال و مقام تحصّل و تحقّق، ديگر مادّه يك وجود مستقلى در مقابل هيئت ندارد. دلالت مستقلّى در مقابل هيئت ندارد بلكه اين ها گويا شى ء واحد و كلمه واحدى به حساب مى آيند. در مقام دلالت هم، دلالت اين ها يك دلالت است. همان طور كه ما از كلمه «زننده» در فارسى دو دلالت و دو دالّ و دو مدلول استفاده نمى كنيم، در معنا و مفاد ضارب هم همين طور است و هيچ گونه تعدّدى به حساب نمى آيد و در مقام استعمال- نه ازنظر متكلّم، نه از نظر مستمع- تعدّدى در كار نيست. در نتيجه اين حرفى را كه متأخرين در ارتباط با مواد مشتقات ذكر كردند با حقيقت ماده بودن و با حقيقت اشتقاق- كه لفظ و معناى ماده بايد در مشتقات محفوظ باشد- تطبيق مى كند، اگرچه با كلام بصريين و كوفيين مخالف است.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 405

آيا فعل بر زمان دلالت مى كند؟
اشاره

به دنبال بحثى

كه در ارتباط با مادّه مشتقات مطرح كرديم، در اينجا لازم است به عنوان جمله معترضه، بحثى در ارتباط با دلالت افعال بر زمان داشته باشيم اگرچه افعال از حريم نزاع در باب مشتق خارجند، زيرا همان گونه كه قبلًا بيان كرديم بحث ما در باب مشتق، مربوط به آن دسته از مشتقاتى است كه با ذات، اتّحاد پيدا مى كنند و به تعبير مرحوم آخوند: جرى بر ذات پيدا مى كنند و مى توان بين آنها و ذات، قضيّه حمليّه تشكيل داد و ملاك در قضيّه حمليّه هم اتّحاد و هوهويت است و چنين چيزى فقط در اسم فاعل و اسم مفعول و صفت مشبهه و اسم مكان و اسم آلت مطرح است ولى مرحوم آخوند به مناسبت مطرح كردن مسأله افعال- به عنوان اين كه خارج از محلّ نزاعند- بحثى را در ارتباط با دلالت افعال بر زمان مطرح كرده است. ما نيز به تبعيّت ايشان به تفصيل اين بحث مى پردازيم:

كلام مشهور نحويين

مشهور نحويين معتقدند فعل بر زمان دلالت مى كند و حتّى دلالت بر زمان را در تعريف فعل اخذ كرده و گفته اند: فعل داراى معنايى است كه آن معنا مقترن به يكى از زمانهاى سه گانه است. اقتران به معناى جزئيت است و حتّى از دلالت التزاميه هم بالاتر است. اقتران به معناى دلالت تضمن است يعنى فعل، معنايى دارد كه آن معنا متضمن يكى از زمانهاى سه گانه است. به خلاف اسم كه چنين اقتران و تضمّنى در آن وجود ندارد. و همين امر، فارق ميان اسم و فعل است.[222]

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 406

اشكال مرحوم آخوند بر مشهور نحويين:

مرحوم آخوند، چند اشكال بر كلام مشهور نحويين وارد كرده است: اشكال اوّل: گويا مشهور نحويين وقتى فعل را مطرح كرده اند فقط فعل ماضى و مضارع به ذهنشان آمده است. در حالى كه ما افعال ديگرى هم داريم كه در آنها مسأله زمان مطرح نيست. فعل امر و فعل نهى كجا بر زمان دلالت مى كنند. مخصوصاً در اصول وقتى از هيئت «افعل» بحث مى شود آيا هيچ اصولى آمده بگويد: در معناى «افعل» يك خصوصيت زمانيه مطرح است؟ بلكه اصوليون مى گويند: «هيئت افعل براى دلالت بر انشاء طلب فعل وضع شده است» و چيزى به عنوان خصوصيت زمانيه را در آن معتبر ندانسته اند. اگرچه نفس اين انشاء و نفس گفتن «اضرب» در زمان حال واقع شده است ولى اين موجب نمى شود كه خود «اضرب» داراى زمان باشد. اخبار در جمله خبريه هم در زمان حال واقع مى شود آيا كسى مى گويد: «در مخبر به، زمان دخالت دارد»؟ انشاء طلب ضرب، در حال واقع شده امّا مُنْشأ عبارت از طلب الضرب است و

خصوصيت زمان در مُنْشأ دخالت ندارد همان طور كه در مُخْبر به دخالت ندارد. اشكال دوّم: گاهى از اوقات، فعل ماضى به خود زمان نسبت داده مى شود يعنى فاعل آن خود زمان است مثل اين كه گفته شود: «مضى الزمان». آيا معناى اين جمله چيست؟ نمى توان گفت: «معنايش، زمان گذشت در زمان گذشته» است. اين معناى غلطى است. جايى كه فاعل فعل ماضى، نفس زمان باشد آنجا ديگر در فعل ماضى مسأله زمان مطرح نيست و الّا بايد زمان، در زمان گذشته باشد. و نيز در مواردى كه فاعل فعل ماضى از مجرّدات است مثل اين كه بگوييد: «عَلِمَ اللَّه»، آيا اين استعمال فعل ماضى مجاز است يا حقيقت؟ اگر حقيقت است، معنا ندارد كه زمان براى خداوند و براى علم او ظرفيت داشته باشد، او ما فوق زمان است. مجرّد ما فوق زمان است، درحالى كه «عَلِمَ اللَّه» به حسب استعمال، يك استعمال صحيح است و معنا ندارد زمان در «عَلِمَ اللَّه» مطرح شود.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 407

مرحوم آخوند مى فرمايد: بله ما مى توانيم بگوييم: «فعل ماضى داراى يك خصوصيت معنوى است» يعنى در معناى آن يك خصوصيتى وجود دارد، فعل مضارع هم در معنايش خصوصيتى وجود دارد. آن خصوصيت در همه موارد فعل ماضى و فعل مضارع وجود دارد خواه فاعل آن زمان باشد يا مجرّد باشد يا از زمانيات- مثل زيد- باشد و آن خصوصيت وقتى با زمانيات تطبيق مى شود روى زمان ماضى منطبق مى شود. اين كه در عبارت مرحوم آخوند مى فرمايد: «فيما إذا أُسند إلى الزمانيات» نمى خواهد اين خصوصيت را در فعل ماضىِ مسند به زمانيات مطرح كند. خير، اين خصوصيت در تمام

افعال ماضى وجود دارد ولى به تناسب فاعل. اگر فاعلْ زمانى است، با توجه به اين كه زمانى حتماً بايد در زمانْ تحقّق پيدا كند، آن خصوصيت وقتى توأم با اين معنا شد، از فعل ماضى، زمان ماضى استفاده مى شود، از فعل مضارع، زمان حال و استقبال استفاده مى شود ولى اگر فاعل، خود زمان يا از مجرّدات باشد ديگر اقتضاى اين معنا را نمى كند. بنابراين در معناى فعل ماضى هيچ گونه تفكيكى نيست. ماضى مسند به زمان، ماضى مسند به مجرد و ماضى مسند به زمانى همه يكسان هستند.

خصوصيت زمانى بودن فاعل اقتضا مى كند كه وقتى با اين معنا تطبيق پيدا كرد، در ماضى، انطباق بر زمان گذشته و در مضارع، انطباق بر زمان حال و استقبال پيدا كند.

ولى آيا آن خصوصيت چيست؟ مرحوم آخوند از آن نامى به ميان نمى آورد. مثل خصوصيت تحقّق و ثبوت، خصوصيت تحقّق، خصوصيتى است كه اگر به اللَّه و عِلْم اللَّه نسبت داده شود به زمان كارى ندارد، اگر به خود زمان نسبت داده شود مسأله اى به وجود نمى آورد ولى اگر به زمانى- مثل زيد- نسبت داده شود و گفته شود: «تحقَّقَ ضربُ زيد»، چنين چيزى جز با زمان ماضى امكان ندارد تطبيق كند. تحقَّقَ علمُ زيد جز با زمان ماضى منطبق نمى شود ولى «تَحَقَّقَ علمُ اللَّه» ما فوق زمان است و ديگر معنا ندارد ظرف زمانى داشته باشد. يا مثلًا در فعل مضارع به منظور كلمه «تحقُّق» از «ترقُّب» استفاده كنيم. «ترقّب» به معناى انتظار است، يعنى اميد اين معنا مى رود. حال بايد ببينيم معنايى كه ترقّب به آن نسبت داده مى شود چيست؟ اگر اين معنا «ضربُ زيدٍ» باشد يعنى

«اميد ضرب زيد وجود دارد» چنين چيزى مسأله آينده و ظرف زمانى

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 408

مستقبل را به همراه دارد امّا اگر اين معنا «اراده خداوند» باشد اين ديگر ما فوق زمان است و ارتباطى به زمان ندارد.[223] مرحوم آخوند به دنبال اين بحث دو مؤيّد ذكر مى كند كه بعداً به مؤيّد دوّم ايشان اشاره خواهيم كرد.

آيا هيئات افعال داراى معناى اسمى است يا معناى حرفى؟
اشاره

در باب افعال، آنچه به عنوان محور است عبارت از هيئت مى باشد. و همان طور كه در باب خارجيات مى گوييم: «شيئية الشي ء بصورته»[224] در باب مشتقات هم «شيئيت مشتق، به هيئت اشتقاقى و هيئت فعلى آن است» پس در حقيقت، محور در باب افعال، همان هيئات است. حال ببينيم آيا هيئات، داراى معناى اسمى مى باشند يا معناى حرفى؟ در باب وضع حروف، مشهور و محقّقين- برخلاف مرحوم آخوند- قائلند كه وضع حروف، عام و موضوع له خاص است. وقتى واضع مى خواسته كلمه «مِنْ» را وضع كند، مفهوم كلّى ابتداء را ملاحظه كرده ولى كلمه «مِنْ» را براى اين مفهوم كلّى وضع نكرده است بلكه «مِنْ» را براى معنايى غير مستقل- كه عبارت از ابتداهاى خارجى است- وضع كرده است.[225] و ما در اين زمينه بحث مبسوطى ارائه كرديم و نظر ما هم منتهى شد به نظريه اى كه مرحوم محقّق اصفهانى بيان كرد. ايشان فرمود: در «زيد في الدار» سه واقعيّت داريم: واقعيّت زيد، واقعيّت دار، واقعيّت بودن زيد در دار. واقعيّت اوّل و دوّم

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 409

واقعيّت هاى مستقل مى باشند ولى واقعيّتِ «بودن زيد در دار» واقعيّتى است كه از وجود عرض هم مقامش پايين تر است زيرا عرض، نياز به يك موضوع و يك

محلّ دارد ولى واقعيّت معناى حرفى سرتاپا احتياج است، آن هم احتياج به دو طرف. معناى «في» در «زيد في الدار» معنايى است كه از طرفى نياز به «زيد» و از طرفى نياز به «دار» دارد به طورى كه اگر زيد نباشد، اين عنوان ظرفيت نمى تواند تحقّق پيدا كند، اگر دار هم نباشد اين عنوان ظرفيت نمى تواند تحقّق پيدا كند ولى درعين حال كه به دو طرف نيازمند است، داراى واقعيّت مى باشد، يعنى امرى اعتبارى و تخيّلى نيست. «زيد في الدار» يك واقعيّت است. «زيد» يك ساعت قبل در خيابان بود، «زيد» بود، «دار» هم بود ولى زيد در دار نبود، اكنون كه از خيابان به دار آمد، اين واقعيّت تحقّق پيدا كرد. اين يك امر خيالى نيست، يك واقعيّت حقيقى است ولى واقعيّتى است كه در وجود خودش مرتبه اى پايين تر از وجود عرض دارد. وقتى ما در باب معانى حرفيه اين مطلب را ذكر كرديم، آيا هيئت كه در باب افعال به عنوان محور است، داراى يك معناى اسمى است يا داراى معناى حرفى است؟ اگر داراى معناى حرفى است، آيا اين معناى حرفى متقوّم به دو شى ء عبارت از چيست كه ما به عنوان معناى هيئت در باب مشتقات مطرح كنيم؟ در كلام مرحوم آخوند، اين جهت مطرح نشده است ولى ما بايد آن را مورد بررسى قرار دهيم كه آيا هيئت به عنوان يك معناى اسمى مطرح است يا به عنوان يك معناى حرفى؟

تحقيق در ارتباط با معناى هيئت

آيا هيئت داراى معناى اسمى است يا داراى معناى حرفى؟ مقدّمه: در مباحث مربوط به معانى حرفيه گفتيم: معانى حرفيه، واقعياتى هستند كه سنخ وجودى آنها مغاير با معانى غير

حرفيه است. وجوداتى كه در غير معانى حرفيه تحقّق دارد يا كاملًا مستقل است و هيچ نيازى به وجود ديگر ندارد- مثل وجود جواهر- و يا استقلال ندارد ولى تنها به يك معروض نياز دارد، مثل اعراض، مثلًا

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 410

بياض، در وجودش فقط نياز به جسم دارد. امّا معانى حرفيه اين گونه نيستند بلكه در وجود خود نياز به دو طرف دارند. ظرفيت، اگر بخواهد به حسب واقع- و به تعبير علمى، به حمل شايع صناعى- تحقّق پيدا كند، هم نياز به ظرف دارد و هم نياز به مظروف. بايد «زيد» تحقّق داشته باشد، «دار» هم تحقّق داشته باشد، وقتى «زيد در دار» واقع شد، ظرفيتْ تحقّق پيدا مى كند. پس همان طور كه «الجسم له البياض» حكايت از يك واقعيّت عرضى مى كند «زيد في الدار» هم از واقعيّتى حكايت مى كند كه آن واقعيّت، عبارت از يك معناى حرفى است. به عبارت ديگر: اين طور نيست كه تفاوت معناى حرفى و معناى اسمى اعتبارى باشد.[226] امور اعتبارى، داير مدار اعتبار است ولى معانى حرفيه اين گونه نيست. معانى حرفيه، يك واقعيّت تكوينيه مى باشند، به گونه اى كه اگر زيد باشد ولى در خارج دار باشد شما نمى توانيد قضيّه «زيد في الدار» را مطرح كنيد، مگر به صورت قضيّه كاذبه. ما در مباحث مربوط به معانى حرفيه مطلبى را ذكر كرديم كه تكرار آن در اينجا خالى از فايده نيست، چون بزرگانى مانند مرحوم آخوند در اين ورطه به اشتباه افتاده اند.

آن مطلب اين است كه مشهور در باب معانى حرفيه قائل شده اند و عقيده دارند حروف داراى «وضع عام و موضوع له خاص» مى باشند يعنى واضع، در هنگام وضع،

معنايى كلّى را درنظر گرفته ولى لفظ را براى افراد و مصاديق آن معناى كلّى وضع كرده است. در آنجا ما شبهه اى را مطرح كرديم و گفتيم: مرحوم آخوند در اينجا فرموده است:

اگر ما جمله خبريه «سرت من البصرة إلى الكوفة» را تشكيل دهيم، چون در مقام اخبار از يك واقعيّت خارجى هستيم، كسى كه از بصره به سوى كوفه حركت كرده، طبعاً از نقطه خاصى حركت خود را آغاز كرده است، لذا در اينجا مى توان گفت: «مِنْ» در يك معناى جزئى استعمال شده است. ولى اگر مولا بگويد: «سرْ من البصرة إلى الكوفة»، در

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 411

مقام امر، ديگر خصوصيتى در كار نيست. امر به صورت كلّى مطرح است. به عبارت روشن تر: يك وقت پدرى به فرزند خود امر مى كند «از قم حركت كن و به تهران برو» و فرض مى كنيم براى رفتن به تهران، چند راه وجود داشته باشد، حال وقتى در كلام پدر، تقييدى مطرح نيست، طبعاً اين قضيّه به صورت كلّى مطرح است.

ولى اگر انسان حركت كرد، سپس در مقام حكايت، از يك واقعيّت حكايت مى كند.

حركت خارجى خاصى از محلّ معينى آغاز شده و از جادّه مخصوصى بوده و خصوصيات زمانى و جهات ديگر هم همراهش بوده است. بنابراين بين «سِرْ من البصرة إلى الكوفة» با «سرتُ من البصرة إلى الكوفة» تفاوت وجود دارد. مرحوم آخوند به مشهور مى فرمايد: شما كه حروف را داراى «وضع عام و موضوع له خاص» مى دانيد، در «سرتُ من البصرة ...» مى توان پذيرفت ولى در «سِرْ من البصرة ...» اين خصوصيت را چگونه درنظر مى گيريد؟ كدام خصوصيت در اينجا مطرح است كه مولا به صورت «سِرْ

من البصرة ...» ذكر كرده است؟[227] جواب اين كلام مرحوم آخوند اين است كه: در اينجا در معناى خصوصيت، خلط عجيبى صورت گرفته است، زيرا خصوصيت، به معناى خصوصيت خارجيه نيست، بلكه مراد خصوصيتى است كه در ارتباط با آن دو معنايى است كه معناى حرفى به آنها نياز داشت. به عبارت روشن تر:

وقتى واضع مى خواسته كلمه «مِنْ» را وضع كند، مفهوم «الابتداء» را درنظر گرفته است و مفهوم «الابتداء» مفهومى اسمى است كه نياز به چيزى ندارد، ولى همين مفهوم وقتى مى خواهد در خارج تحقّق پيدا كند، به يك «ابتداكننده» و به «چيزى كه از آن ابتدا شود» نيازمند است. بحث در تحقّق خارجى است و الّا از نظر مفهوم، بين جوهر و عرض هم فرقى نيست، همان طور كه «الإنسان» در عالم مفهوميت داراى استقلال است، «البياض» هم در عالم مفهوميت داراى استقلال است و فرق بين انسان و بياض

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 412

در ارتباط با تحقّق در خارج است. انسان در تحقّق خارجى اش نياز به چيزى ندارد ولى بياض در تحقّق خارجى اش نياز به جسم دارد. مفهوم «الابتداء» هم در عالم مفهومى- مانند مفهوم بياض و مانند مفهوم انسان- داراى استقلال است، ولى همين ابتداء اگر بخواهد در خارج لباس وجود بپوشد، به دو چيز نياز دارد، به دو وجود ديگر نياز دارد:

يكى سير و ديگرى بصره، تا ما بتوانيم بگوييم: در خارج، ابتداء السير من البصرة تحقّق پيدا كرد. پس در نتيجه، آن خصوصيتى را كه مشهور در معناى حروف قائلند خصوصيت سير و بصره است، زيرا سير و بصره يك خصوصيت است و مطالعه و كتاب در جمله «من مطالعه

اين كتاب را شروع كردم»، خصوصيت ديگر است. خصوصيت، به لحاظ جهت خارجيه اى كه در «سرت من البصرة إلى الكوفة» وجود دارد نمى باشد. مثلًا در «سرت من البصرة إلى الكوفة»، اگر خصوصيتش اين بوده كه ساعت سه بعد از ظهر، از فلان محلّ خاص تحقّق پيدا كرده است، اين خصوصيات، در «سرت من البصرة إلى الكوفة» وجود ندارد. كجاى «سرت من البصرة إلى الكوفة» مى گويد: حركت، ساعت سه بعد از ظهر و از فلان محلّ خاص بوده است؟ درست است كه عمل سير، به حسب خارج، از نظر زمان و مكان و ساير خصوصيات، مشخص بوده است ولى مشخص بودن غير از اين است كه عبارت شما در مقام نقل هم آنها را بيان كند. آيا در جمله «سرت من البصرة إلى الكوفة» چه مقدار واقعيّت نقل مى شود؟ آيا بيش از اين است كه سيرى بوده و ابتداى اين سير هم از بصره بوده و به كوفه هم ختم شده است؟ «سرت من البصرة إلى الكوفة» به اندازه مفاد خودش از واقعيات حكايت مى كند. انسان وقتى مى خواهد واقعيّتى را مجسم كند گاهى گوشه پرده را و گاهى نصف پرده را و گاهى تمام پرده را كنار مى زند و در جمله «سرت من البصرة إلى الكوفة» تمام پرده كنار نرفته است بلكه گوشه اى از آن كنار رفته و فقط از تحقّق ابتداء سير از بصره و ختم آن به كوفه پرده بردارى شده است. در «سِرْ من البصرة إلى الكوفة» نيز مسئله به همين صورت است. اين جمله كه در مقام امر است و به قول شما (مرحوم آخوند) يك مطلب كلّى را بيان مى كند، از نظر

اصول فقه شيعه،

ج 2، ص: 413

مفاد و دلالت، چه تفاوتى مى تواند با «سرت من البصرة إلى الكوفة» داشته باشد؟ هر دو به يك معنا، خصوصيت دارند و خصوصيتى كه مشهور مى گويند همين است و آن اين است كه «مِنْ»، يك طرف اضافه اش سير و طرف ديگرش بصره است. اما در آن معناى متصوَّر هنگام وضع، اين خصوصيات لحاظ نشده است. در معناى متصوَّر هنگام وضع- كه شما از آن به وضع عام تعبير مى كنيد- واضع، فقط كلّى ابتدا را درنظر گرفته است و كلمات سير، بصره، مطالعه، كتاب و ... در ذهنش نبوده است. كلّى «الابتداء» را درنظر گرفته ولى موضوع له را كلّى «الابتداء» قرار نداده بلكه موضوع له را مصاديق قرار داده است. مصاديق عبارت از اين «دو معنا» هايى است كه مورد نياز معناى حرفى «من» مى باشند. در «سرتُ من البصرة إلى الكوفة»، سير و بصره و در شروع مطالعه كتاب، مطالعه و كتاب و در شروع تحصيل، زمان و تحصيل و ... اين ها خصوصياتى است كه در موضوع له خاص مطرح است و با توجه به اين كه خصوصيت، عبارت از يك چنين چيزى است، چه فرقى ميان «سرت من البصرة إلى الكوفة» و «سِرْ من البصرة إلى الكوفة» وجود دارد كه مرحوم آخوند اين قدر- در مقابل مشهور- برآن تكيه دارد؟ پس از بيان مقدّمه فوق به ذكر معناى هيئت فعل ماضى مى پردازيم:

معناى هيئت فعل ماضى

در بحث هاى گذشته گفتيم: محقّقين از متأخّرين معتقدند: مادّه فعل ماضى- مثل «ض، ر، ب»- براى معنايى مجرّد از نسبت وضع شده است. نه اضافه به فاعل در آن مطرح است و نه اضافه به مفعول و نه ارتباط با

زمان و مكان و ... بلكه معناى آن معنايى جامع و طبيعتى خالى از قيد است، ولى در هر مشتقى قيدى به آن اضافه مى شود. ما در مورد ماده «ض، ر، ب» اين معناى جامع و طبيعت خالى از قيد را معناى «كتك» دانستيم و گفتيم: «ض، ر، ب» براى «كتك» وضع شده است. اين معنا وقتى صورت فعل ماضى پيدا كرد معناى

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 414

«كتك زد» پيدا مى كند يعنى «زد» به آن اضافه مى شود، و وقتى هيئت مصدرى پيدا كرد معناى «كتك زدن» پيدا مى كند يعنى «زدن» به آن اضافه مى شود. و با پيدا كردن صورت فعل مضارع، معناى «كتك مى زند» و با پيدا كردن صورت فعل امر، معناى «كتك بزن» پيدا مى كند. و وقتى هيئت اسم زمان و مكان پيدا كند بر «زمان كتك و مكان آن» دلالت مى كند و با پيدا كردن هيئت اسم آلت بر «آلت كتك» دلالت مى كند. امّا هيئت فعل ماضى عبارت از اين است كه دلالت كند بر تحقّق ارتباط بين حدث- كه مفاد ماده است- و بين فاعل- كه عبارت از زيد است-، آن هم ارتباطى كه به نحو تحقّق و ثبوت است. اين معنا را ما وقتى ملاحظه مى كنيم مى بينيم از نظر مفهوم، مثل مفهوم ابتداء مى باشد. ما گفتيم: از نظر مفهوم، هيچ فرقى ميان انسان- كه جوهر است- با بياض- كه عرض است- و ابتداء- كه معناى حرفى است و مقامش از جوهر و عرض پائين تر است- وجود ندارد. فرق در ارتباط با خارج است. عرض در وجود خارجى اش، به محلّ نياز دارد، ولى جوهر به چيزى نياز ندارد و معناى حرفى به

دو چيز احتياج دارد. حال وقتى معناى فعل ماضى را با «انسان» و «بياض» و «ابتداء» مقايسه مى كنيم مى بينيم همان خصوصيتى كه در «ابتداء» وجود دارد در معناى هيئت فعل ماضى هم وجود دارد، زيرا هيئت فعل ماضى مى خواهد بگويد: بين حدث- كه مفاد ماده است- با فاعل- كه عبارت از زيد است- ارتباط صدورىِ محقّق در كار است ولى نه مفهوم ارتباط و مفهوم صدور حدث از ذات و مفهوم تحقّق ارتباط بلكه واقعيّت آن ارتباط و صدور و تحقّق را بيان مى كند. تا قبل از اين كه ضرب از زيد تحقّق پيدا كند هيچ ارتباطى بين ضرب و زيد وجود نداشت همان گونه كه تا قبل از آمدن زيد به دار، ارتباطى بين زيد و دار نبود. وقتى شما گفتيد: «ضَرَبَ»، مى خواهيد واقعيّتى را حكايت كنيد و آن اين است كه بين زيد و ضرب، يك ارتباط صدورى تحقّق پيدا كرده است.

ارتباط صدورى ضرب از زيد، يك معناى حرفى است. همان طور كه با جمله «زيد في

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 415

الدار» يك واقعيّت حرفى را حكايت مى كنيد، هيئت فعل ماضى هم يك چنين واقعيّتى را حكايت مى كند. اگر «ض، ر، ب» به تنهايى بود نمى توانست اين معنا را بيان كند ولى هيئت، متضمن يك چنين معنايى است. گويا مى گويد: آگاه باش كه بين زيد و ضرب يك ارتباط صدورى تحقّق پيدا كرد. نه به اين معنا كه اين عناوين با گفتن «ضَرَبَ» به ذهن ما مى آيد. خير، در باب معانى حرفيه، وقتى مى گوييم: «زيد في الدار»، اصلًا مفهوم ظرف در ذهن ما نمى آيد. مفهوم ظرف، يك معناى اسمى است، مثل مفهوم «الابتداء»

در «سرت من البصرة إلى الكوفة». با گفتن كلمه «مِنْ» چه بسا اصلًا مفهوم «الابتداء» به ذهن ما نيايد و لازم هم نيست چنين مفهومى به ذهن بيايد، زيرا موضوع له، عبارت از اين مفهوم نيست تا در ذهن بيايد، بلكه موضوع له در «سرت من البصرة إلى الكوفة» خصوصيتى است كه بين سير و بصره است كه از آن به «سير از بصره» تعبير مى شود. در فارسى به جاى كلمه «مِنْ» كلمه «از» را به كار مى بريم. آيا با شنيدن كلمه «از» چه معنايى به ذهن ما مى آيد؟ در مسئله «زيد في الدار» وقتى مى گوييد: «زيد در خانه است» آيا از شنيدن كلمه «در» كه به معناى «في» براى ظرفيت است چه چيزى به ذهن ما مى آيد؟ ملاحظه مى كنيم كه مفهوم كلّى ظرفيت به ذهن ما نمى آيد. پس همان طور كه «زيد في الدار» از يك واقعيّت متقوّم به دو چيز حكايت مى كند، هيئت «ضَرَبَ» هم از يك واقعيّت متقوّم به دو چيز حكايت مى كند، كه يكى از آن دو عبارت از «كتك»- كه معناى مبدأ و ماده است- و ديگرى عبارت از «فاعل» مى باشد.

و هيئت فعل ماضى بر ارتباط صدورى اين مبدأ از اين فاعل و تحقّق اين فعل از اين فاعل دلالت مى كند. در نتيجه اين كه گفته اند: «هيئت داراى يك معناى حرفى است»، اين يك امر اعتبارى نيست كه انسان تعبداً ملتزم به آن بشود بلكه يك حقيقت و يك واقعيّت است. هيئت در مقام حكايت است. محكى آن، يك معناى حرفى و يك حقيقت متقوّم به دو چيز است. محكى آن ارتباط بين معناى ماده و فاعل است.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص:

416

فرق ميان هيئت ماضى و هيئت مضارع

هيئت فعل ماضى با هيئت فعل مضارع در اين معناى حرفى مشتركند و هر دو بر ارتباط صدورى بين مادّه و فاعل دلالت مى كنند ولى فرق آن دو- همان طور كه مرحوم آخوند اشاره كرده است-[228] در اين جهت است كه در معناى فعل ماضى خصوصيتى وجود دارد كه اگر فاعل آن زمانى باشد، آن خصوصيت بر زمان گذشته انطباق پيدا مى كند، بدون اين كه مفهوم زمان مطرح باشد و بدون اين كه عنوان زمان ماضى مطرح باشد. و ما گفتيم: آن خصوصيت، عبارت از عنوان «تحقّق»- آن هم نه مفهوم تحقّق بلكه واقعيّت آن- است. واقعيّت تحقّق ارتباط صدورى بين ضرب و بين زيد. و در فعل مضارع نيز خصوصيتى وجود دارد كه وقتى فاعل آن زمانى باشد، آن خصوصيت بر زمان استقبال انطباق پيدا مى كند. بدون اين كه مسأله زمان مطرح باشد، عنوان زمان حال، زمان مستقبل يا قدر جامع بين آن دو- يعنى زمان غير ماضى- در كار نيست. و ما گفتيم: آن خصوصيت، عبارت از «ترقّب» است، يعنى وقتى بخواهيم «يَضْرِبُ» را در قالب يك معناى اسمى معنا كنيم بايد بگوييم: «يُتَرقَّبُ وقوع الضرب من زيد». ولى اين در قالب معناى اسمى آن است و معناى حقيقى آن- كه معناى هيئت فعل مضارع است- مصداق اين «يُتَرَقَّبُ وقوع الضرب من زيد» است و الّا از كلمه «يضرب» هيچ گاه «يُتَرَقَّبُ وقوع الضرب من زيد» به ذهن ما نمى آيد و نبايد هم بيايد، زيرا «يُتَرَقَّبُ» معنايى اسمى است و معناى اسمى، موضوع له هيئت فعل مضارع نيست.

تفاوت ميان فعل و حرف

در باب افعال، مادّه داراى يك وضع مستقلّ و هيئت داراى وضع مستقلّ ديگرى است ولى

در باب حروف اين گونه نيست. امّا درعين حال كه در افعال دو وضع و دو معنا

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 417

وجود دارد ولى ماده و هيئت به منزله دو لفظ نيستند. دو لفظ داراى دو دلالت مستقل مى باشند ولى در مادّه و هيئت، اين گونه نيست بلكه مادّه، تابع هيئت است و به تبعيّت هيئت تحقّق پيدا مى كند و ماده و هيئت، مانند دو لفظ نيستند كه هركدام از دو لفظ در تحقّقشان استقلال دارند. لذا معناى فعل ماضى به صورت شى ء واحدى در ذهن انسان مى آيد، هرچند اگر ما بخواهيم تحليل كنيم، تحليل، اقتضاى تعدّد و تكثّر مى كند. در غير عربى هم همين طور است.

كلام امام خمينى رحمه الله در ارتباط با تعدّد وضع در فعل ماضى لازم و فعل ماضى متعدّى

حضرت امام خمينى رحمه الله فرموده است: هرچند فعل ماضى لازم و فعل ماضى متعدّى، ازنظر هيئت، يكسان هستند و مثلًا هر دو بر وزن «فَعَلَ» مى باشند ولى درعين حال، وضع در آن دو متعدّد است. يعنى معناى هيئت فعل ماضى در متعدى، مغاير با معناى هيئت فعل ماضى در لازم است. ايشان مى فرمايد: ارتباطى كه در فعل ماضى متعدى بين مبدأ و ذات تحقق دارد، «ارتباط صدورى» است، يعنى ارتباطى كه «ضَرَبَ» بين «ضَرْب» و «زيد» افاده مى كند به صورت «صَدَرَ الضربُ من زيدٍ» است ولى ارتباط در فعل ماضى لازم «ارتباط حلولى» است. «قام زيدٌ» به معناى «صدر القيام من زيد» نيست بلكه معناى آن «اتّصف زيد بثبوت القيام له» و «حلول القيام بالإضافة إلى زيد» مى باشد. اين معنا در بعضى از فعل هاى ماضى لازم- مثل «ابيضّ الجسم»- روشن تر است. «ابيضّ الجسم» به معناى «صدر البياض من الجسم» نيست بلكه معناى آن «حلّ البياض في الجسم» است. در نتيجه

ما ناچاريم قائل به تعدّد وضع شده و بگوييم: فعل ماضى متعدّى داراى وضعى جدا از فعل ماضى لازم است.[229]

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 418

سؤال: آيا نمى توان بين ارتباط صدورى و ارتباط حلولى قدر جامعى تصور كرد و گفت: هيئت فعل ماضى براى آن قدر جامع وضع شده است كه در نتيجه تعدد وضع و اشتراك لفظى در كار نباشد، مثل اين كه گفته شود: فعل ماضى براى «كلّى ارتباط» وضع شده است، خواه به نحو صدور باشد و خواه به نحو حلول؟ جواب: «كلّى ارتباط» فعل ماضى مجهول را هم در بر مى گيرد، و شايد شامل اسم فاعل هم بشود. ولى قدر متيقّن اين است كه ماضى مجهول را شامل مى شود. وقتى گفته مى شود: «ضُرِبَ زيدٌ»، بين «ضُرِبَ» و «زيد»، ارتباط وقوعى تحقق دارد يعنى «ضرب» بر «زيد» واقع شده است. لذا نمى توان «كلّى ارتباط» را به عنوان قدر جامع بين خصوص ارتباط صدورى و ارتباط حلولى فرض كرد. نمى توان قدر جامعى فرض كرد كه فقط ارتباط صدورى و ارتباط حلولى را شامل شود و ارتباطهاى ديگر- چون ارتباط وقوعى، ارتباط زمانى، ارتباط مكانى و ساير ارتباطات- را شامل نشود. البته در كلام حضرت امام خمينى رحمه الله توضيحى براى اين مطلب ذكر نشده است ولى ما بايد بيان ايشان را به اين صورت توضيح دهيم كه: «كسى تصوّر نكند ما مى توانيم قدر جامعى بين ارتباط صدورى و ارتباط حلولى در نظر بگيريم، ظاهر اين است كه چنين قدر جامعى وجود ندارد». در نتيجه ما ناچاريم در فعل ماضى، قائل به تعدّد وضع شويم، اگرچه هيئت، واحد است. و اين شبيه مشترك لفظى- مانند

عين و امثال آن- مى باشد.

مباحثى در ارتباط با فعل مضارع
بحث اوّل: آيا فعل مضارع، بر زمان حال و استقبال دلالت مى كند؟
اشاره

در استعمالات مشاهده مى شود كه فعل مضارع، گاهى به معناى حال و گاهى به معناى استقبال است. اين امر اختصاص به زبان عربى ندارد، مثلًا رفيق شما از شما

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 419

مى پرسد: «آيا فلان مطلب را مى دانى»؟ تعبير «مى دانى» فعل مضارع است، معنايش اين است كه آيا در حال حاضر مى دانى؟ شما هم در جواب مى گوييد: «بلى فلان مطلب را مى دانم». «مى دانم» هم فعل مضارع است و در حال استعمال شده است. و يا از شما مى پرسد: «آيا شما قدرت داريد فلان كار را انجام دهيد؟» شما مى گوييد: «بلى قدرت دارم». در اينجا نيز فعل مضارع در معناى حال استعمال شده است.

نظريه مرحوم نائينى

استعمال فعل مضارع در معناى حال، آن قدر زياد است كه مرحوم نائينى فرموده است: «فعل مضارع، معنايش همان حال است و غير از حال معنايى ندارد مگر اين كه قرائنى- مانند سين و سوف- در كار باشد». ايشان حتّى مى گويد: «مشترك دانستن فعل مضارع بين حال و استقبال، از اشتباهات است». مرحوم نائينى در مقام استدلال بر مدّعاى خود مى فرمايد: «دليل ما بر اين مطلب، آيه شريفه (و يقول الذين كفروا لست مرسلًا)[230] مى باشد، زيرا روشن است كه فعل مضارع در اين آيه شريفه در حال استعمال شده است.[231] پاسخ كلام مرحوم نائينى: ما قبول داريم كه فعل مضارع در آيه شريفه در حال استعمال شده است ولى نمى توان اين آيه را دليل بر اين مطلب دانست كه فعل مضارع در همه استعمالاتش در حال استعمال مى شود. فعل مضارع، اگرچه در بسيارى از موارد به معناى حال استعمال مى شود ولى خيلى از اوقات هم بدون وجود سين و سوف

و قرائن خارجيه، در استقبال استعمال مى شود.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 420

بحث دوّم: آيا دلالت فعل مضارع بر حال و استقبال، به نحو اشتراك لفظى است يا به نحو اشتراك معنوى و يا احتمال ديگرى در كار است؟
اشاره

در اين زمينه سه نظريه مطرح است:

1- نظريه مرحوم آخوند

مرحوم آخوند معتقد است: اشتراك فعل مضارع بين حال و استقبال، يك اشتراك معنوى است. از كلام ايشان استفاده مى شود كه اين معنا نزد ايشان و نزد نحويين مسلّم بوده است كه فعل مضارع، مشترك بين حال و استقبال است و اشتراك آن هم به صورت اشتراك معنوى است. مرحوم آخوند مى خواهد از اين مسئله تأييدى براى مسئله ديگر بياورد و آن مسئله اين است كه به نظر ايشان- كه حق هم همين است- فعل، دلالتى بر زمان ندارد.

ايشان در تأييد اين مطلب مى فرمايد: آيا نحويين اشتراك معنوى را به چه صورت مطرح كرده اند؟ آيا نحويين مى گويند: در فعل مضارع يك عنوان زمانى جامع بين حال و استقبال و خارج كننده ماضى وجود دارد؟ مثلًا عنوان «الزمان غير الماضي» كه از نظر مفهومْ هم شامل حال مى شود و هم شامل استقبال. مرحوم آخوند مى فرمايد: خير، اين گونه نيست، زيرا چنين معنايى از فعل مضارع به ذهن ما نمى آيد. و همان گونه كه گفتيم: هيئت فعل مضارع- مانند هيئت فعل ماضى- داراى معنايى حرفى است. مرحوم آخوند سپس مى فرمايد: آنچه نحويين مى گويند، اين گونه توجيه مى شود كه بگوييم: فعل مضارع داراى معنايى است كه اين معنا خصوصيتى دارد و لازمه آن خصوصيت اين است كه در زمانيات، انطباق بر حال يا استقبال پيدا مى كند، و نه تنها در فعل مضارع اين طور است

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 421

بلكه در جملات اسميه اى كه خالى از زمان است- مثل زيد ضارب- نيز خصوصيتى وجود دارد كه قابل انطباق بر تمام زمان هاى سه گانه است. امّا در فعل مضارع، يكى از زمانها جدا شده،

همان طور كه در فعل ماضى، انطباق بر يك زمان خاص پيدا مى كند.[232] بعضى از شاگردان مرحوم آخوند[233] در حاشيه خود بر كفاية مى گويد: «آن معنايى كه در فعل مضارع به عنوان مشترك معنوى مطرح است، عبارت از معناى «ترقّب» مى باشد، در مقابل معناى «تحقّق» كه در فعل ماضى مطرح است».[234]

2- نظريه امام خمينى رحمه الله

حضرت امام خمينى رحمه الله فرموده است: بعيد نيست ما در فعل مضارع بگوييم: واضع، هيئت مضارع را براى ارتباط صدورى يا ارتباط حلولى استقبالى وضع كرده است. در نتيجه معناى اوّلى فعل مضارع، همان معناى استقبالى است، سپس به جهت كثرت استعمال در حال، يك وضع تعيّنى هم نسبت به حال پيدا كرده است. ولى وضع تعيّنى به صورتى نيست كه معناى اصلى كنار گذاشته شود بلكه به صورتى است كه گويا دو وضع در كار است: وضع تعيينى دلالت بر معناى استقبال و وضع تعيّنى دلالت بر معناى حال مى كند.[235]

3- نظريه مختار

بعيد نيست كه ما در فعل مضارع هم مسأله تعدّد وضع را قائل شويم و بگوييم:

هيئت فعل مضارع را يك مرتبه براى ارتباط صدورى حالى و يك مرتبه براى ارتباط

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 422

صدورى استقبالى وضع كرده اند، زيرا ما هر طرف قضيّه را كه ملاحظه مى كنيم مى بينيم هيچ ترجيحى در كار نيست. نه مى توان مانند محقّق نائينى رحمه الله اصالت را با حال دانست و نه مى توان مانند امام خمينى رحمه الله اصالت را با استقبال دانست. بلكه به نظر مى رسد هيچ اصالت و تبعيّتى در كار نيست و ظاهر اين است كه اشتراك، به صورت اشتراك لفظى است و آنچه مرحوم آخوند در ارتباط با اشتراك معنوى مطرح مى كرد نيز نمى تواند مورد قبول باشد و از راهى كه ايشان ذكر كرد قابل اثبات نمى باشد. البته بر اين مطلب، ثمره مهمى مترتب نيست.

مقدّمه پنجم: اختلاف مبادى مشتقات
[كلام آخوند]
اشاره

يكى از مقدّماتى كه مرحوم آخوند مطرح كرده اين است كه مى فرمايد: نزاع ما در باب مشتق، در ارتباط با هيئت مشتق است و اختلافى كه بين مواد و مبادى مطرح است، ربطى به بحث ما ندارد. اختلاف مبادى مشتقات: بعضى از مبادى داراى عنوان «فعليّت» مى باشند، مثل عنوان ضَرْب قيام قعود و ... كه به معناى فعليّت ضرب و فعليّت قيام و ... است. بعضى از مبادى داراى عنوان «قوّه و استعداد» مى باشند، مثل عنوان كاتب كه مقصود از آن كاتب بالقوّه است، يعنى كسى كه استعداد كتابت در او وجود دارد. عنوان مثمر در شجره مثمره نيز به معناى اين است كه استعداد ميوه دادن در آن وجود دارد. بعضى از مبادى داراى عنوان «ملكه» مى باشند، مثل مجتهد كه

به كسى گفته مى شود كه داراى ملكه اجتهاد باشد و قدرت استنباط داشته باشد، اگرچه اين اجتهاد به مرحله فعليّت نرسد، يعنى در خارج هيچ گونه استنباطى از او تحقّق پيدا نكند. بعضى از مبادى داراى عنوان «حرفه» مى باشند، مثل تاجر كه به كسى گفته

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 423

مى شود كه داراى حرفه تجارت باشد. بعضى از مبادى داراى عنوان «صناعت» مى باشند، مثل نجّار كه به كسى گفته مى شود كه داراى صنعت نجّارى است. مرحوم آخوند مى فرمايد: در ارتباط با مبادى، اين اختلافات وجود دارد ولى در ارتباط با هيئات، اختلافى تحقّق ندارد. بين مبدئى كه در آن جنبه فعليّت مطرح است با مبدئى كه داراى جنبه قوّه و استعداد، است ازنظر هيئت «فاعل» فرقى وجود ندارد، بلكه فرقشان در اين است كه دايره تلبّس به مبدأ در حال و منقضى عنه المبدأ در آن دو فرق مى كند. اگر مبدأ يك امر فعلى باشد، مثل ضارب كه مبدأ آن ضرب است و ضرب هم داراى معناى فعليّت مى باشد، در اين صورت، تلبّس به مبدأ در حال، معنايش تلبّس به ضرب فعلى است. ديروز كه ضرب از زيد صادر شده، زيد حقيقتاً متلبّس به ضرب بوده است زيرا مبدأ به عنوان فعليّت اخذ شده است و تلبّس به مبدأ فعلى يعنى در همان حالِ صدور ضرب و تحقّق ضرب، تلبّس به مبدأ دارد و امروز كه اين فعليّت منقضى شده، مبدأ هم از او منقضى شده است. به عبارت ديگر: در مبدأ فعلى، تلبّس به مبدأ و انقضاى مبدأ از ذات، داير مدار فعليّت است. ولى در موارد ديگر، تلبّس و انقضاء به صورت ديگر است، مثلًا در

مورد مجتهد اگر بخواهيم تلبّس به مبدأ و انقضاء را فرض كنيم بايد بگوييم: مادامى كه اين شخص داراى قوّه استنباط است متلبّس به مبدأ در حال است و وقتى اين ملكه را از دست داد، كسالت يا كهولت سن در او پيدا شد و ملكه استنباط را از دست داد در اين صورت انقضاء مبدأ مى شود. يا در مثل تاجر كه عنوان حرفه مطرح است، تا زمانى كه كسب و كار و تجارت دارد، متلبّس بالمبدا در حال است، اگرچه در منزل خود خوابيده يا به مسافرت رفته باشد ولى اگر از تجارت دست برداشت يا ورشكست شد و حرفه تجارت را از دست داد، مبدأ از او منقضى شده است. در مورد شجره مثمره نيز مى گوييم: شجره مثمره، در زمستان نيز مثمره است چون شأنيت و قابليت ميوه دادن را داراست. ولى اگر روزى خشك شد و قابليت ميوه

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 424

دادن را از دست داد، مبدأ از آن منقضى شده است. بنابراين، مرحوم آخوند همه اين اختلافات را به گردن مبادى گذاشته و مى فرمايد:

در هيئت مشتق، هيچ گونه تغييرى حاصل نشده است. هيئت مشتق در ضارب و تاجر يك چيز است ولى مادّه در آن دو فرق دارد. مادّه ضارب، عبارت از ضرب است كه داراى جنبه فعليّت است ولى مادّه تاجر، عبارت از تجارت است كه داراى جنبه حرفه است.[236]

بررسى كلام مرحوم آخوند

بيان مرحوم آخوند، در ابتدا كلام خوبى به نظر مى رسد ولى اگر در آن دقّت كنيم درمى يابيم كه در بسيارى از اين مبادى كه ايشان ادّعاى اختلاف كرد، مسئله به اين صورت نيست. مثلًا مادّه در تاجر عبارت از تجارت است.

تجارت اگر به معناى مصدرى استعمال شود به معناى حرفه تجارت نيست. تجارت در آيه شريفه (يَا أيّها الَّذينَ آمَنوا لا تَأكُلوا أموالكُم بَيْنَكُم بِالباطِل إلّا أن تكون تجارة عن تراضٍ)[237] به معناى فعليّت تجارت و صدور تجارت مى باشد و جنبه حرفه در آن مطرح نيست. و يا مثلًا خياطت به عنوان مبدأ براى خيّاط است. خياطت، چه به عنوان حرفه و چه به عنوان صنعت مطرح باشد، در معناى آن جنبه فعليّت وجود دارد. اگر كسى نذر كند كه خياطت انجام ندهد، آيا معنايش اين است كه نبايد حرفه اش را خيّاطى قرار دهد؟ آيا اگر تعدادى لباس دوخت ولى شغل خود را خيّاطى قرار نداد، مخالفت با نذر نكرده است؟ روشن است كه كسى نمى تواند ملتزم به اين امر شود. و يا مثلًا ما احكامى داريم كه روى عنوان كتابت بار شده است، در مورد قرآن

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 425

مى گويند: «كتابت قرآن با مركّب نجس حرام است». آيا در اينجا كتابت بالقوّه مطرح است؟ خير، كتابت يك امر فعلى است. اكثر مبادى كه ما ملاحظه مى كنيم، جنبه فعليّت در آنها مطرح است حتّى در شجره مثمره اگر عنوان مثمريت را از وصفيت براى شجره بيرون آورده و آن را در مصدر و مبدأ و مادّه اش بياوريم مى بينيم إثمار، معنايش شأنيت اثمار نيست. اگر معنايش شأنيت اثمار است چرا شأنيت را به اثمار اضافه مى كنيد و مى گوييد:

شأنية الإثمار؟ بنابراين در اثمار، شأنيت نيست بلكه با كلمه «شأنيت» مى خواهيد اين معنا را به اثمار بدهيد و الّا شأنية الإثمار به چه معناست؟ اگر اثمار به معناى شأنيت ثمره دادن باشد، چرا شما شأنيت را

به اثمار اضافه مى كنيد؟ چرا مى گوييد: هذه الشجرة لها شأنية الإثمار؟ بگوييد: هذه الشجرة لها الإثمار، كه در خود اثمار،- به عقيده مرحوم آخوند- عنوان شأنيت محفوظ است. بنابراين در معناى اثمار هم شأنيت وجود ندارد. در بين اين مواد و مبادى، تنها ماده اجتهاد است كه حساب خاصى دارد، اجتهاد، اصلًا معنايش ملكه است. آن هم نه اجتهاد به معنى لغوى. اجتهاد در لغت به معنى جدّ و جهد و كوشش كردن است يعنى نهايت تلاش را در زمينه اى بكار بردن، پس در معناى لغوى اجتهاد، مسأله فعليّت وجود دارد. ولى اجتهاد در اصطلاح علماى اصول به معناى ملكه و قوه استنباط مى باشد. بنابراين اگر مواد- حتّى ماده اجتهاد- را بررسى كنيم به يك مادّه هم برخورد نمى كنيم كه در آن عنوان شأنيت يا حرفه يا صنعت يا ملكه وجود داشته باشد بلكه در همه آنها عنوان فعليّت مطرح است. در نتيجه اختلافات مشتقات، ربطى به مبادى ندارد و مبادى به همان معناى فعليّت مى باشند. تأييدى در ردّ كلام مرحوم آخوند: مؤيّد اين كلام- كه اختلاف در ارتباط با مواد نيست- اين است كه اگر اختلاف در ارتباط با مواد باشد، بايد نه تنها در مشتقات مورد بحث ما بلكه در فعل ماضى و مضارع و امثال آنها نيز اين چنين باشد زيرا مواد در همه

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 426

آنها يكسان است. اگر بنا باشد در مادّه تجارت، خصوصيتِ حرفه دخالت داشته باشد، بايد همان طورى كه اين معنا در تاجر به ذهن مى آيد در فعل ماضى و مضارع آن نيز به ذهن بيايد. «اتّجر» به اين معنا باشد كه «تجارت را حرفه خود قرار داد»

درحالى كه «اتّجر» چنين معنايى ندارد. بلكه اين معنا فقط در ارتباط با «تاجر» مطرح است. پس آيا اختلافى كه در خارج بين تاجر و ضارب مشاهده مى كنيم در ارتباط با چيست؟ ما از يك طرف مى بينيم عرف از ضارب يك معنا و از تاجر معناى ديگر را استفاده مى كند و از طرف ديگر مى بينيم اين اختلاف مربوط به مبادى نيست و از طرفى هم مشاهده مى كنيم كه هيئت تاجر و ضارب يك چيز است و نمى توان گفت: هيئت هركدام داراى مفاد خاصى است. بله، اگر هيئت آنچه دلالت بر حرفه مى كرد، هيئت ديگرى بود، مى توانستيم بگوييم: مفاد هريك از هيئت ها مفاد خاصى است. آيا قائل به تعدّد وضع شويم و بگوييم: همان طور كه كلمه عين براى معانى متعدّدى وضع شده است در باب هيئات هم همين طور است. هيئت «فاعل» يك بار وضع شده براى مثل «ضارب»- كه در مبدأ آن جنبه فعليّت مطرح است- و يك بار وضع شده براى مثل «تاجر»، كه در مبدأ آن جنبه حرفه مطرح است. امام خمينى رحمه الله مى فرمايد: التزام به تعدّد وضع مشكل است. و ممكن است گفته شود: در تاجر، يك وضع تعيّنى به وجود آمده است، يعنى تاجر در مورد كسى استعمال شده كه داراى حرفه تجارت است و اين استعمال در ابتداى امر به صورت مجازى بوده است ولى كم كم كثرت پيدا كرده و به مرحله اى از حد حقيقت رسيد كه مشتق را از مبدأ خود جدا كرد. در تجارت كه مبدأ تاجر است عنوان فعليّت اخذ شده است ولى در تاجر چنين عنوانى وجود ندارد بلكه در آن، حرفه تجارت مطرح است. لذا تجارت به

معناى فعليّت تجارت است ولى تاجر كسى است كه حرفه اش تجارت باشد. در مورد شجره مثمره نيز همين حرف را مى زنيم و مى گوييم: مثمر، به واسطه

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 427

كثرت استعمال، در چيزى كه قابليت اثمار و شأنيت اثمار داشته باشد يك معناى حقيقى پيدا كرده است. ولى در مبدأ آن- كه عبارت از اثمار است- جنبه فعليّت وجود دارد. اثمار به معناى ثمره دادن بالفعل است و اگر بخواهيد بالفعل را از آن بگيريد بايد كلمه «شأنيت» را به آن اضافه كرده و بگوييد: شأنية الإثمار، ولى وقتى همين اثمار را در قالب مثمر پياده كنيم ديگر شأنية المثمرية نمى خواهد بلكه شأنيت، در معناى مثمريت وجود دارد و معناى مثمر، به جهت كثرت استعمال، تا حد معناى حقيقى- كه عبارت از چيزى است كه شأنيت اثمار را داشته باشد- رسيده است. اگرچه استبعاد اين حرف به استبعاد مسأله تعدّد وضع نمى رسد ولى براى انسان سنگين است كه بخواهد بين مبدأ و مشتق جدايى بيندازد و در مبدأ، مسأله فعليّت را مطرح كرده ولى در مشتق، شأنيت يا حرفه را مطرح كند.[238]

اشكال در اسم مكان و اسم آلت

اين مسئله، در باب اسم مكان و اسم آلت مشكل تر مى شود، مثلًا ما كلمه «مقراض» را در مورد قيچى و «مفتاح» را در مورد كليد به كار مى بريم. مقراض يعنى آلت قَرض و قطع كردن و مفتاح يعنى آلت فتح و گشودن، درحالى كه ممكن است قيچى، تازه از كارخانه بيرون آمده و تاكنون- حتّى براى يك بار هم- چيزى با آن چيده نشده است در حالى كه قرض و چيدن داراى معناى فعلى است. و يا ممكن است انسان قفلى را

تازه خريدارى كرده باشد و تاكنون با كليد آن- حتّى براى يك بار هم- آن قفل را باز نكرده باشد با وجود اين، به كليد، عنوان «مفتاح» داده مى شود درحالى كه فتح به معناى فعليّت باز كردن است. ولى در مورد تاجر، فعليّت، خيلى تحقق پيدا كرده تا به صورت حرفه درآمده است. در مورد اسم مكان نيز به همين صورت است، مثلًا كسى كه مسجدى را ساخته

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 428

است، اگرچه حتّى يك نفر در آن به سجده نرفته ولى باز هم عنوان مسجد را به آن مى دهيد. عنوان مسجديت، به دنبال اين نيست كه مكانى براى سجده فعليّت پيدا كرده باشد بلكه به مجرّد ساخته شدن، چنين عنوانى به آن اطلاق مى شود. آيا اين اطلاق به نحو مجاز است؟ آيا به علاقه اوْل و مشارفت، مسجد ناميده مى شود؟ يا اين كه مسجديت آن بالفعل و حقيقت است اگرچه تاكنون كسى در آن سجده نكرده است؟

كلام آيت اللَّه خويى «دام ظلّه»
اشاره

آيت اللَّه خويى دام ظلّه نيز- مانند مرحوم آخوند- عنوان مسئله را روى اختلاف مواد برده و مى فرمايد: مواد، مختلف است. گاهى در آن مسأله فعليّت مطرح است، مثل ضرب، قتل، قيام، قعود و ... و گاهى در آن مسأله ملكه مطرح است مثل مجتهد و مهندس و ... و گاهى هم در آن حرفه و صناعت مطرح است مثل تاجر و صانع و حائك و ... اختلاف در اين ها به جهت مواد است. سپس مى فرمايد: گاهى نيز اختلاف در ارتباط با هيئت است، مثل اسم آلت و اسم مكان. «مفتاح» به معناى «ما مهّد و أُعدّ لتحقّق الفتح» است.[239]

بررسى كلام آيت اللَّه خويى «دام ظلّه»

ملاحظه مى شود كه ايشان با وجود اين كه شروع بحثشان در ارتباط با مواد- با قطع نظر از هيئت- است ولى در آخر پاى هيئت را هم به ميان مى آورد. و اين در حقيقت، عدول از حرف گذشته و تناقض با آن حرف مى باشد. علاوه بر اين ما گفتيم:

مسأله تاجر و ضارب با اسم آلت و اسم مكان فرق مى كند. در اسم آلت فقط يك هيئت وجود دارد كه داراى معنايى است كه خواهيم گفت. ولى در مورد تاجر و ضارب آيا اختلاف را در ارتباط با چه چيز مى دانيد؟ از جهت هيئت كه فرقى بين آن دو وجود

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 429

ندارد. آيا در ارتباط با مادّه است؟ ما گفتيم: در مادّه تجارت عنوان حرفه مطرح نيست.

اين همه كلمه تجارت در آيات و روايات به كار رفته است شايد در يك مورد آن هم شغل و حرفه اراده نشده باشد بلكه همان معناى مصدرى مطرح است، لذا با اين كه مسأله اسم آلت و

اسم مكان را به گردن هيئت بيندازيم مسئله حل نمى شود. هيئت فاعل، در تاجر و ضارب مشترك است.

كلام بعضى از بزرگان

بعضى از بزرگان 240] در اينجا مطلب ديگرى مطرح كرده مى فرمايند: شما يك وقت عناوين تاجر، ضارب، مجتهد و امثال اين ها را به صورت مجرّد- بدون تشكيل قضيّه حمليّه و بدون جرى بر ذات- استعمال مى كنيد و يك وقت اين عناوين را در قضيّه حمليّه به كار مى بريد. در صورت اوّل، فرقى بين اين عناوين وجود ندارد. همان خصوصيتى كه در «ضارب»، به عنوان تحقّق الفعل و تحقّق الضرب فعلًا وجود دارد، در همه اين عناوين مطرح است. در همه اين ها، فعليّت مبدأ و فعليّت حدث مطرح است. ولى در صورت دوّم، اين گونه نيست. وقتى شما مى گوييد: «زيد ضارب» و «ضارب» را جرى بر ذات و حمل برآن مى كنيد، حسابها از يكديگر جدا مى شود.

معنايى كه «ضارب» در «زيد ضارب» دارد يك معنا و معنايى كه «تاجر» در «عَمرو تاجر» دارد معناى ديگر و معنايى كه «مجتهد» در «بكر مجتهد» دارد معناى سوّم و معنايى كه «مثمرة» در «الشجرة مثمرة» دارد معناى چهارم است. اختلاف بين اين ها در ارتباط با جرى بر ذات و تشكيل قضيّه حمليّه است. نظير اين مطلب در فقه در مسأله ماء جارى- كه يكى از مياه معتصم است و به واسطه ملاقات با نجاست، نجس نمى شود، هرچند قليل باشد- گفته شده است. در

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 430

آنجا بحث شده كه مراد از «ماء جارى» چيست؟ و درضمن، اين بحث پيش آمده كه خصوصياتى كه در مورد «ماء جارى» گفته اند در مفهوم «الجاري»- كه يك عنوان اشتقاقى و اسم فاعل است- دخالت ندارد. مثلًا گفته اند:

ماء جارى آن است كه از زمين بجوشد. ولى اين خصوصيت «جوشيدن از زمين» در مفهوم «الجاري» دخالت ندارد.

مبدأ «الجاري» عبارت از «جريان» است و آبى كه از آفتابه بيرون مى ريزد هم اين مبدأ را داراست و از آفتابه بر زمين جارى مى باشد. آنجا بعضى شبيه حرفى كه الآن نقل كرديم را مطرح كرده و گفته اند: وقتى «الجاري» را به تنهايى استعمال مى كنيم، خصوصيت «جوشيدن از زمين» در مفهوم آن دخالتى ندارد ولى اگر «الجاري» را به صورت صفت براى «الماء» استعمال كرده و بگوييم: «الماء الجاري»، ذهن انسان به جاى ديگر مى رود، يعنى در اين صورت، خصوصيت «جوشيدن از زمين» هم در مفهوم آن دخالت دارد و درحقيقت، معناى آن عوض مى شود. خصوصيتى كه در «الجاري» تنها و در «جرى الماء من الميزاب» و «يجري الماء من الميزاب» و «الجاري من الميزاب» وجود ندارد. آن وقت گفته اند: چه مانعى دارد كه در مورد «تاجر» و امثال آن نيز بگوييم: اگر به صورت مجرّد مطرح شوند، يك معنا و اگر در قضيّه حمليّه مطرح شوند معناى ديگرى دارند و حساب آنها از ضارب جدا مى شود. البته اين مطلب فقهى را ما به عنوان مؤيّد حرف اين بعض ذكر كرديم ولى واقعيّت اين است كه هر دو حرف باطل است. هم حرفى كه در اينجا زده شده است و هم حرفى كه در فقه مطرح است. اشكالات كلام بعضى از بزرگان: بر كلام اين بعض دو اشكال وارد است: اشكال اوّل: چطور مى شود قضيّه حمليّه، واقع موضوع و محمول را عوض كند؟

مگر قضيّه حمليّه چه نقشى مى تواند در اين زمينه داشته باشد؟ زيد كه همان زيد است.

چگونه

مى توان گفت: «تاجر»، اگر محمول بر زيد نباشد، معنايش شبيه «ضارب» است ولى اگر محمول بر زيد شد، معنايش عوض مى شود؟ مگر قضيّه حمليّه عوض كننده معناى محمول است؟ خير، قضيّه حمليّه، فقط براى اين است كه بين موضوع و

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 431

محمول ايجاد اتّحاد و هوهويت كند. اشكال دوّم: «تاجر»- اگر دلالت بر حرفه تجارت كند- هرچند به صورت مجرّد هم استعمال شود، به معناى كسى است كه داراى حرفه تجارت باشد. اگر كسى از در وارد شود و از ما سؤال كند: معناى «تاجر» چيست؟ آيا در جواب او مى گوييم: «تاجر، اگر مفرد باشد يك معنا دارد و اگر در جمله باشد معناى ديگرى دارد»؟ اشكال بر تأييدى كه ما ذكر كرديم: مسأله اى كه در ارتباط با «الماء الجاري» مطرح شد شبيه عنوان «مجتهد» است كه در بحث قبل به آن اشاره كرديم. ما گفتيم:

در اجتهاد به معناى لغوى، عنوان ملكه اخذ نشده است، بلى در اين مادّه، تلاش و جديّت كامل اخذ شده است. ولى در اجتهاد به معناى اصطلاحى، عنوان ملكه اخذ شده است. عين همين حرف را در مورد «الماء الجاري» مى گوييم. «الماء الجاري» يك وقت با معناى لغوى و يك وقت به عنوان يك اصطلاح فقهى و شرعى مطرح است. اگر «الماء الجارى» را به عنوان معناى لغوى مطرح كرديم، عنوان «جوشيدن از زمين» لازم ندارد. بلكه آب جارى آبى است كه متّصل به جريان فعلى باشد خواه از زمين بجوشد يا از ناودان سرازير باشد يا از داخل آفتابه جريان داشته باشد. ولى اگر «الماء الجاري» را به حسب اصطلاح فقهى مورد بحث قرار دهيم، داراى خصوصيت «جوشيدن

از زمين» است. در نتيجه كلام اين بعض نيز نمى تواند مشكل را حلّ كند.

حلّ اشكال در اسم آلت

در باب اسم آلت مى توان گفت: آنچه تاكنون از اسم آلت در ذهن ما بوده اين است كه وقتى مثلًا آلت ضرب را مورد توجه قرار مى دهيم، اوّل بايد ضربى به عنوان مبدأ، تحقّق و فعليّت پيدا كرده باشد و در مقام فعليّتش هم، اين چيز، آليت براى آن داشته باشد. در حالى كه معناى اسم آلت اين گونه نيست. بلكه اسم آلت به اين معناست كه چيزى آليت داشته باشد براى اين كه مبدأ به واسطه آن فعليّت پيدا كند. و

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 432

اين بدان معنا نيست كه مبدأ هم تا به حال، فعليّت پيدا كرده باشد. «مفتاح» يعنى «آلت فتح» و در مادّه فتح، فعليّت اخذ شده است. اگر گفتيد: «فتح زيد القفل»، يا «زيد فاتح للقفل» اين فتح، فعليّت دارد. در اسم آلت هم همين فتح فعلى مطرح است نه اين كه حتماً بايد فتح فعلى در خارج هم تحقّق پيدا كرده باشد. «مفتاح» يعنى وسيله اى كه براى تحقّق فتح فعلى است، هرچند تا به حال فتحى با آن تحقّق نيافته و يا اصلًا فتحى با آن محقّق نشود. سؤال: اگر در مورد اسم آلت چنين چيزى گفته شود، مسأله نزاع در باب مشتق- يعنى بحث متلبّس و منقضى- را چگونه در آن پياده مى كنيد؟ جواب: اوّلًا: صاحب فصول رحمه الله و بعضى از بزرگان ديگر[241] اسم آلت را از محلّ نزاع خارج دانسته اند. ثانياً: اگر حرف اين بعض را قبول نكنيم- كه قبول هم نخواهيم كرد- واقعيّت مسئله اين است كه در آنجا هم مى توانيم متلبّس

و منقضى را تصوّر كنيم. به اين اعتبار كه اگر مفتاحى كاملًا صحيح است و شكستگى و نقص در آن وجود ندارد و آليت براى فتح در آن محفوظ است مى گوييم: «اين، متلبّس به مبدأ است». و اگر كليدى خراب شد و آليت براى فتح را از دست داد مى گوييم: «اين منقضى عنه المبدأ است، زيرا تا به حال آليت براى فتح داشته ولى الآن آليت خود را از دست داده و صلاحيّت براى فتح ندارد». در نتيجه در مورد اسم آلت، در ارتباط با خود معناى هيئت «مِفْعَل و مِفْعَلَة و مِفْعال» مى توانيم چنين معنايى را مطرح كنيم كه هم فعليت مبدأ را اخذ كرديم و هم معناى اسم آلت محفوظ مانده و هم مى توانيم متلبّس و منقضى را تصوّر كنيم. آن

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 433

وقت بحث مى كنيم كه آيا اطلاق مفتاح در «ما انقضى عنه المبدأ» به نحو حقيقت است يا به نحو مجاز؟ اگر مشتق، حقيقت در اعم شد، چنين اطلاقى حقيقت خواهد بود و اگر حقيقت در خصوص متلبّس به مبدأ بود، چنين اطلاقى مجاز خواهد بود. پس در مورد اسم آلت آنچه هست و نيست در ارتباط با هيئت است و مادّه آن همان مادّه فعلى است و فتح فعلى در آن مطرح است. مفتاح يعنى چيزى كه آليت براى فتح فعلى دارد.

حل اشكال در اسم مكان

در مورد اسم مكان نيز شبيه همان حرفى را مى زنيم كه در مورد اسم آلت گفتيم:

بنابراين مى گوييم: «مسجد» به معناى «المكان الذي وقع فيه السجود بالفعل» نيست بلكه معناى آن «المكان الذي أُعدّ لأنّ يتحقّق فيه السجود بالفعل» است 242] و در مكانى كه براى

يك چنين معنايى مهيّا شده لازم نيست سجودى تحقّق پيدا كرده باشد. و حتّى اگر هيچ گاه هم تحقّق پيدا نكند لطمه اى به اين معنا وارد نمى كند زيرا اين مكان مهيّا بر اين است كه در آن سجود فعلى تحقّق پيدا كند نه اين كه سجود فعلى در خارج واقع شده يا واقع خواهد شد. در اين صورت، تا زمانى كه اين مكان يك چنين آمادگى را دارد «متلبّس به مبدأ» خواهد بود و اگر روزى اين آمادگى را از دست داد «منقضى عنه المبدأ» خواهد شد. ولى اين حرف داراى يك اشكال است، زيرا در تمام «اسم مكان» ها جارى نيست.

مثلًا اگر از شما سؤال شود: مكان شما در نماز جماعت در كدام صف بود؟ شما مى آييد و مكان معيّنى را نشان داده و از آن به صورت اسم مكان تعبير مى كنيد. اين معنايش اين نيست كه مهيّا شده براى شما و نماز شما.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 434

كلام مرحوم نائينى در ارتباط با اسم مفعول
اشاره

آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» از استاد خود مرحوم نائينى نقل مى كند كه ايشان معتقد است: اسم مفعول داراى خصوصيتى است كه انقضاء مبدأ در آن تصوّر نمى شود.

به همين جهت مرحوم نائينى همان نظريه صاحب فصول رحمه الله را پذيرفته و در مقام استدلال برآن مى گويد: اگر چيزى در خارج با كيفيتى وقوع پيدا كرد، ديگر انقلاب بردار نيست يعنى نمى توانيم كارى كنيم كه آن شى ء به آن كيفيت واقع نشده باشد. «مفعول» يعنى «من وقع عليه الفعل»، آيا كسى كه فعل بر او واقع شده، مى توان كارى كرد كه آن فعل بر او واقع نشده باشد؟ اين واقعيت را نمى توان برهم زد اگرچه دهها سال از آن

گذشته باشد.

«مضروب»، هميشه «من وقع عليه الضرب» است و نمى توان در آن منقضى تصوّر كرد. انقضاء، معنايش اين است كه زمانى پيش بيايد كه چنين كسى «لم يقع عليه الضرب» باشد و اين معنايش انقلاب واقعيت است و چنين چيزى ممتنع است.

در نتيجه اسم مفعول از حريم نزاع در باب مشتق خارج است.[243]

پاسخ كلام مرحوم نائينى

آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» در پاسخ كلام استاد خود مى فرمايد: ضربى كه در خارج تحقّق پيدا كرده، يك اضافه صدورى به فاعل دارد و يك اضافه وقوعى به مفعول. حال اگر شما در ناحيه مفعول مى گوييد: «الشي ء لا ينقلب عمّا وقع عليه»، در ناحيه فاعل هم بايد همين حرف را بزنيد. فاعل هم براى هميشه متّصف است به اين كه او «صدر عنه الضرب» است. همان طور كه در ناحيه مفعول، انقلاب مستحيل است، در ناحيه فاعل نيز مستحيل است و نمى توان كارى كرد كه اين ضرب از فاعل صادر نشده باشد. پس چطور شما بين فاعل و مفعول فرق مى گذاريد؟

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 435

صاحب فصول رحمه الله ادّعاى استحاله نمى كرد و شما ادّعاى استحاله مى كنيد. واقع مطلب اين است كه ما وقتى صدور و وقوع را در ارتباط با ضرب فعلى ملاحظه مى كنيم همان طور كه صدور را صدور فعلى مى بينيم و در صدور فعلى، انقضاء تصور مى شود، وقوع را نيز وقوع فعلى مى بينيم و در وقوع فعلى هم انقضاء تصور مى شود. و از اين جهت، فرقى بين اسم فاعل و اسم مفعول وجود ندارد و بيرون كردن اسم مفعول از حريم نزاع، با استناد به استحاله، حرف عجيبى است.[244]

حلّ اشكال در مسأله تاجر

آنچه بعد از تأمّل زياد به ذهن انسان مى آيد اين است كه گفته شود: در باب تاجر دو وضع وجود دارد: يك وضع مربوط به مادّه آن مى باشد كه آن عبارت از تجارت فعليه است و يك وضع هم مربوط به هيئت آن مى باشد. تاجر از نظر هيئت هيچ فرقى با ضارب ندارد. اين دو يك هيئت واحد دارند. پس معناى حرفه از

كجا آمده است؟ مى گوييم: مجموع مادّه و هيئت، نزد عرف، يك معناى جديد پيدا كرده است. حال آيا به حسب كثرت استعمال است يا چيز ديگر؟ آن را نمى دانيم. و آن معناى جديد عبارت از «من له التجارة» است، آن هم در جايى كه قرينه برخلاف نباشد و الّا همين تاجر در بعضى از تعبيرات، مانند ضارب است و به معناى «المشتغل بالتجارة الفعلية» استعمال مى شود ولى جايى كه نفس عنوان تاجر، بدون قرينه بر خلاف استعمال شود، اين مجموع، يك معناى عرفى جديد پيدا كرده و اين معنا ربطى به نزاع در باب مشتق هم ندارد، زيرا نزاع در باب مشتق، مربوط به هيئت است. و اين معنا نه ربطى به مادّه تاجر دارد- زيرا مادّه اش تجارت فعليه است- و نه ربطى به هيئت آن دارد.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 436

مقدّمه ششم: تحقيق پيرامون معناى مشتق
مقدّمه

يكى از مسائلى كه در مقدّمات بحث مشتق مطرح است اين است كه در عنوان محلّ نزاع، يك كلمه «حال» به كار برده شده است. در آنجا گفته مى شود: آيا مشتق، حقيقت در خصوص «ما تلبّس بالمبدا في الحال» است يا اين كه اعم از «متلبّس في الحال» و «المنقضى عنه المبدأ» است. در ابتدا لازم است ببينيم آيا مقصود از كلمه «حال» چيست؟ در ارتباط با كلمه «حال» سه احتمال وجود دارد: 1- حال نطق: يعنى زمانى كه متكلّم مى گويد: زيد ضارب. 2- حال نسبت: يعنى وقتى ضارب، حمل بر زيد مى شود و گفته مى شود:

«زيد ضارب». حال نسبت گاهى ممكن است با حال نطق فرق داشته باشد، مثل اين كه شما بگوييد: «زيد ضارب أمس»، در اينجا حال نطق امروز است

ولى نسبت مربوط به ديروز است. ولى اگر بگوييد: «زيد ضارب الآن»، در اينجا حال نطق و حال نسبت يكى است زيرا با كلمه الآن مى خواهيد نسبت را همين حالا تحقّق بدهيد. 3- حال تلبّس: يعنى حالى كه ضرب از زيد صادر شده است. حال تلبّس، ممكن است غير از دو قسم اوّل باشد. مثلًا زيد دو روز قبل ضرب را انجام داده و نسبت مربوط به ديروز و تكلّم مربوط به امروز باشد.

كلام مرحوم آخوند

مرحوم آخوند فرموده است: اين حال، حال تلبّس است. مرحوم مشكينى كه از شاگردان مرحوم آخوند است در حاشيه بر كفايه نوشته

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 437

است: اين عبارت مرحوم آخوند سهو قلم است و «حال نسبت» صحيح است. مؤيد اين مطلب اين است كه خود مرحوم آخوند مثال هايى كه مى زند و نتايجى كه مى گيرد براساس عنوان «حال نسبت» است.[245] واقعيت مطلب همين است و مراد مرحوم آخوند «حال نسبت» است، زيرا اگر زيد، دو روز قبل، تلبّس به ضرب داشته و ما الآن بگوييم: «زيد ضارب أمس» يعنى ظرف نسبت را ديروز قرار دهيم، آيا چه حالى را بايد ملاحظه كنيم؟ يعنى كسانى كه مى گويند:

مشتق، حقيقت در خصوص متلبّس بالمبدا فى الحال است»، آيا مقصودشان چيست؟

آيا مثال فوق، مثال براى متلبّس بالمبدا است يا مثال براى منقضى عنه المبدأ است؟ اگر ما ملاك را حال تلبّس بگيريم، حال تلبّس، مربوط به دو روز قبل است ولى اگر ملاك را حال نسبت بگيريم، حال نسبت، مربوط به ديروز است، و اگر نسبت، ديروز واقع شد، به لحاظ واقعيت، منقضى عنه المبدأ است زيرا تلبس در دو روز قبل واقع شده

و قبل از ديروز تحقّق پيدا كرده است. پس ملاك حال نسبت است، يعنى بايد ملاحظه كنيم ببينيم زيدى كه ضارب را به او نسبت مى دهيم، آيا در حال نسبت دادن ما، تلبّس به مبدأ داشته يا اين كه منقضى عنه المبدأ بوده است. در مورد استقبال نيز به همين صورت است، مثلًا اگر زيد همين امروز متلبّس به ضرب است ولى ما بخواهيم نسبت را در مورد فردا ذكر كنيم و بگوييم: «زيد ضارب غداً» واقعش منقضى عنه المبدأ است زيرا فردا كه شما ضارب را بر زيد حمل مى كنيد، زيد هيچ گونه تلبّسى به ضرب ندارد اگرچه الآن تلبّس به ضرب وجود داشته باشد. لذا مرحوم آخوند مى خواهد تمام ملاك را عبارت از «حال نسبت» بداند. در مورد فردا، فردا معتبر است و در مورد ديروز، ديروز معتبر است و در مورد امروز هم امروز معتبر است.

يعنى اگر گفتيد: «زيد ضارب الآن» و نسبت ضارب در همين حال تحقّق پيدا كرد بايد ببينيم آيا در همين حال، تلبّس به ضرب تحقّق دارد يا نه؟ اگر الآن تلبّس به ضرب

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 438

تحقّق داشت، اين «متلبّس بالمبدا في الحال» است و اگر ديروز متلبّس بوده «انقضى عنه المبدأ» است. و مرحوم آخوند سعى كرده كلمه «حال» را از «حال نطق» بيرون برده و به عنوان «حال نسبت» مطرح كند. البته بيان ايشان در ارتباط با از بين بردن زمان نطق بيان خوبى است. اشكال بر كلام مرحوم آخوند: اوّلًا: گويا مرحوم آخوند نكته اى را غفلت كرده است. اين نكته در كلمات محقّقين ديگر ناخودآگاه مطرح شده ولى رمز مطلب بيان نشده است. و در

ميان كتابهايى كه ملاحظه كرديم، رمز مطلب را استاد بزرگوار ما حضرت امام خمينى رحمه الله بيان كرده است.[246] آن نكته اين است كه اگر ما پاى نسبت را به ميان آوريم معنايش اين است كه بايد قضيّه حمليه تشكيل دهيم زيرا نسبت و جرى و اطلاق در جايى است كه قضيّه مطرح باشد. يعنى بگوييم: «زيد ضارب» و سپس بحث كنيم آيا جرى ضارب بر زيد به لحاظ چه حالى است؟ در حالى كه ما در باب معناى مشتق و هيئت مشتق كارى به قضيّه نداريم. ما وقتى براى پيدا كردن معناى هيئت ضارب به كتاب لغت مراجعه مى كنيم در آنجا موضوع و محمولى مطرح نيست. قضيه اى تشكيل نشده است تشكيل قضيّه بعد از وضع است. اوّل واضع هيئت را وضع مى كند و بعد از آن ما مى آييم قضيّه تشكيل مى دهيم و ضارب را به زيد نسبت مى دهيم. حال قبل از تشكيل قضيّه ما مى خواهيم ببينيم معناى هيئت فاعل چيست؟ آن وقت آيا درست است كه شما بگوييد: در معناى هيئت فاعل، تلبّس به مبدأ در حال نسبت وجود دارد يا نه؟ در موقع وضع ما چيزى نداريم كه به آن نسبت دهيم. در بحث اصولى نيز همين طور است. ما كه مى خواهيم در معناى ضارب بحث كنيم آيا بايد اوّل يك قضيّه «زيد ضارب» تشكيل دهيم و بعد بياييم در مورد ضارب بحث كنيم كه آيا مقصود از حال، حال تلبّس

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 439

است يا حال نسبت يا حال نطق؟ مخصوصاً حال نسبت كه مرحوم آخوند روى آن تأكيد دارد، مسئله را بدتر از حالات ديگر مى كند. حال نسبت چه ارتباطى به معناى مشتق

دارد؟ به عبارت اصطلاحى: ما در مفهوم تصوّرى ضارب بحث مى كنيم، همان طورى كه وقتى شما به كتاب لغت مراجعه مى كنيد و مثلًا مى خواهيد معناى «انسان» را پيدا كنيد كارى به قضيّه نداريد، براى فهم معناى تصورى هيئت فاعل نيز همين طور است. «زمان نطق» هم معنا ندارد، زيرا در ما وضع له هيئت مشتق كارى به حال نطق ندارند. اگر لفظ «انسان» را براى يك معنا وضع كنند و در عالم حتى يك نفر هم پيدا نشود كه به اين لفظ نطق كند، ضربه اى به حقيقت وضع وارد نمى شود. مسأله وضع، قبل از نطق است و معناى لفظ، بستگى به نطق ندارد. واضع، لفظ را براى معنايى وضع مى كند، وقتى وضع تمام شد، آن وقت شما مى آييد و لفظ را در معنا استعمال مى كنيد. پس چگونه مى توان زمان نطق به ضارب- كه بعد از وضع است- را در موضوع له ضارب دخالت داد و گفت: ضارب، بر متلبّس به مبدأ در حال نطق دلالت مى كند. امّا در مورد «زمان تلبّس» علاوه بر اشكال فوق، اشكال ديگرى هم مطرح است زيرا اگر ما نزاع در باب مشتق را اين گونه مطرح كنيم كه «آيا مشتق، حقيقت در خصوص متلبّس به مبدأ در حال تلبّس است يا اعم از آن و از منقضى است؟» اشكال مى شود كه: در همان منقضى هم متلبّس به مبدأ در حال تلبّس هست. مگر مى شود در حال تلبّس، متلبّس به مبدأ نباشد؟ پس اين كه ما عنوان منقضى را در مقابل متلبّس به مبدأ فى الحال قرار مى دهيم، معنا ندارد كه حال در آن حال تلبّس به مبدأ باشد. متلبّس به مبدأ در حال تلبّس،

معنايى است كه براى منقضى هم ثابت است.

پس بايد عنوانى باشد كه در مقابل منقضى قرار گيرد. ثانياً: ما در باب هيئات افعال زحمت كشيديم و هيئات افعال را از دلالت بر زمان منسلخ كرديم و گفتيم: هيئت فعل ماضى دلالت بر زمان ماضى نمى كند. هيئت فعل مضارع، دلالت بر زمان حال و استقبال نمى كند. در باب مشتقات كه اسمند و بدون

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 440

شك، زمان در آنها دخالت ندارد، چگونه بياييم و زمان را داخل در معناى آنها بدانيم؟

اصلًا معنا ندارد پاى زمان را در مفهوم مشق باز كنيم.

رجوع به اصل بحث

حال كه معلوم گرديد، زمان، دخالت در معناى مشتق ندارد و زمان نطق و زمان نسبت، متأخر از وضع است و ما- به تعبير امام خمينى رحمه الله- داريم مفهوم تصوّرى هيئت مشتق را بررسى مى كنيم و كارى به نطق و نسبت نداريم، بايد يك معناى تصوّرى خالى از زمان را به عنوان معناى مشتق درنظر بگيريم. ولى آيا آن معنا چيست؟ آن معنا اين است كه بگوييم: كسانى كه قائلند: «مشتق، حقيقت در خصوص متلبّس است» مى گويند: هيئت فاعل، داراى معنايى است كه اين معنا منطبق نمى شود مگر بر كسانى كه فعل از آنان تحقّق پيدا مى كند. ولى كسانى كه مى گويند: «مشتق، حقيقت در اعم از متلبّس و منقضى است» معناى وسيع ترى را قائلند. آنان براى مشتق، معنايى را قائلند كه هم بر كسى كه مشغول ضرب است تطبيق مى كند و هم بر كسى كه ضرب از او منقضى شده است.

درحقيقت با حذف كلمه حال و حذف كلمه زمان بايد يك چنين معنايى را در ارتباط با مشتق مطرح كنيم.

در فارسى نيز وقتى كلمه زننده را اطلاق مى كنيم صحبتى از زمان مطرح نيست و اين كلمه، هم به كسى كه مشغول ضرب است اطلاق مى شود و هم به كسى كه ضرب از او تحقّق پيدا كرده و منقضى شده است. اين حرف را جمعى از محقّقين نيز فرموده اند ولى- همان گونه كه اشاره كرديم- رمز مسئله و كليد آن را استاد بزرگوار ما حضرت امام خمينى رحمه الله مطرح كرده است كه نزاع ما در يك مفهوم تصوّرى خالى از زمان است.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 441

اشكال در مورد مشتقاتى چون «معدوم» و «ممتنع»
اشاره

بعضى از مشتقات وجود دارند كه عنوان تلبّس به مبدأ در آنها وجود ندارد، يعنى اين طور نيست كه ذاتى باشد و تلبّس داشته باشد آن ذات به آن مبدأ، مثل عنوان «معدوم» و «ممتنع». روشن است كه ما ذات متلبّس به عدم و يا ذات متلبّس به امتناع نداريم، زيرا اگر قرار باشد ذات متلبّس به عدم داشته باشيم، بر اساس قاعده فلسفى «ثبوت شي ء لشي ء فرع ثبوت المثبَت له»[247] بايد ذات، ثبوت داشته باشد يعنى يك ذات متحقّقى داشته باشيم كه متلبّس به عدم باشد. درحالى كه اين دو با يكديگر جمع نمى شوند. چگونه ممكن است ذاتى وجود داشته باشد و درعين حال متلبّس به عدم باشد؟ چنين چيزى غيرممكن است. پاسخ اشكال: قاعده «ثبوت شي ء لشي ء فرع ثبوت المثبَت له» در مورد جايى است كه واقعاً ذاتى داشته باشيم و تلبّسى. اگر ما در معناى مشتق قائل به تركّب شديم و ذات را در معناى مشتق اخذ كرديم، اين اشكال شما وارد است ولى اگر معناى مشتق را بسيط دانستيم- كه در مباحث آينده به طور

مبسوط پيرامون آن سخن خواهيم گفت- و گفتيم: «ذات، در معناى مشتق دخالت ندارد»، ديگر قاعده «ثبوت شي ء لشي ء فرع ثبوت المثبَت له» در مورد مشتق مطرح نخواهد بود. در اين صورت، «معدوم» خودش حكايت از يك معناى بسيط مى كند و نياز به يك ذات كه عدم يا امتناع براى آن ثابت باشد ندارد و قاعده فرعيت هم در مورد آن جريان ندارد. اشكال: اگر «معدوم» و «ممتنع» را به تنهايى ملاحظه كنيم، مى توانيم بساطت معناى آنها را بپذيريم و بگوييم: «در «معدوم» و «ممتنع»، نياز به ذات نداريم و قاعده فرعيت جريان ندارد». ولى اگر اين دو عنوان را در قضيّه حمليه به كار ببريم و مثلًا بگوييم: «زيد معدوم»، آيا در اينجا هم قاعده فرعيت جريان ندارد؟ چه فرقى ميان «زيد معدوم» و «زيد قائم» وجود دارد؟ همان طور كه ثبوت قائم براى زيد، فرع ثبوت

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 442

زيد است، ثبوت عدم هم براى زيد فرع ثبوت زيد است. و بالاتر از اين در مسأله «شريك الباري ممتنع» نيز بايد گفت: ثبوت ممتنع براى شريك البارى فرع ثبوت شريك البارى است. چگونه مى توان چنين چيزى گفت؟ بيان ديگر در ارتباط با اشكال: تا وقتى ما «ممتنع» و «معدوم» را به تنهايى ملاحظه كنيم مشكلى پيش نمى آيد ولى اگر قضيّه حمليه تشكيل دهيم و مثلًا بگوييم: «زيد معدوم» و «شريك الباري ممتنع»، حمل در اين قضايا حمل شايع صناعى است 248] كه ملاك آن اتّحاد در وجود است يعنى شريك البارى در وجود با ممتنع اتّحاد دارد و زيد در وجود با معدوم اتّحاد دارد. همان طور كه در قضيّه «زيد إنسان» كه

حملش حمل شايع صناعى است گفته مى شود: زيد با انسان اتّحاد در وجود دارد يعنى انسان، در ضمن زيد تحقّق پيدا كرده است. در حالى كه در اينجا نمى توانيم اين حرف را بزنيم. وجودى براى زيد تحقّق ندارد تا بخواهد در آن وجود، با معدوم اتّحاد پيدا كرده باشد. براى شريك البارى وجودى نيست تا با ممتنع، در آن وجود، اتّحاد پيدا كرده باشد. پس آيا ملاك در قضاياى حمليّه اى كه حمل آنها حمل شايع صناعى است غير از اتّحاد در وجود است؟ و يا اين كه قضيّه «زيد معدوم» و «شريك الباري ممتنع» قضيّه حمليّه نيست؟ شكّى نيست كه ملاك حمل شايع صناعى اتّحاد در وجود است و ترديدى نيست كه اين دو، قضيّه حمليّه موجبه اند. بنابراين ناچاريم بگوييم: قاعده «ثبوت شي ء لشي ء فرع ثبوت المثبَت له» در اينجا حاكم است. پس لازم مى آيد كه- نعوذ باللَّه- شريك البارى وجود داشته باشد تا ممتنع برآن حمل شده باشد. پس در اينجا چه بايد كرد؟ در ارتباط با حل اين اشكال، سه راه مطرح شده است:

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 443

1- راه حلّ محقّق اصفهانى رحمه الله

ايشان راه حلّى را ارائه داده و مى فرمايد: بعضى از اكابر- كه مقصود مرحوم صدر المتألّهين است- اين راه را بيان كرده است. ايشان مى فرمايد: درست است كه در حمل شايع صناعى اتّحاد در وجود لازم است و البته وجود، منحصر به وجود خارجى نيست بلكه گاهى اتّحاد در وجود ذهنى است نه وجود خارجى. مثلًا ملاك در قضيّه «الإنسان كاتب» اتّحاد در وجود خارجى است يعنى اين انسان در وجود خارجى با كاتب اتّحاد دارد. مثال روشن تر آن قضيّه «زيد إنسان»

است كه اتّحاد زيد با انسان در وجود خارجى است. ولى گاهى در حمل شايع صناعى اتّحاد در وجود ذهنى است، مثلًا قضيّه «الإنسان نوع» قضيّه حمليّه به حمل شايع صناعى است زيرا مفهوم «انسان» غير از مفهوم «نوعٌ» است و «انسان»، يكى از مصاديق «نوعٌ» است زيرا بقر و غنم هم نوع هستند.

ولى ملاك در اين حمل، اتّحاد در وجود خارجى نيست. انسان خارجى نمى تواند اتّصاف به نوعيت داشته باشد بلكه انسان متحقّق در ذهن است كه نوعيّت دارد. سپس مى فرمايد: اتّحاد در وجود، داراى معناى وسيعى است، زيرا گاهى به صورت قطعى است- مانند مثالهاى ذكر شده- و گاهى به صورت فرضى و تقديرى است. «الإنسان كاتب» از نظر وجود خارجى نيازى به تقدير ندارد. «الإنسان نوع» ازنظر وجود ذهنى نيازى به تقدير ندارد. ولى گاهى اتّحاد در وجود نياز به تقدير دارد. محقّق اصفهانى رحمه الله از صدر المتألّهين رحمه الله نقل مى كند: در حمل شايع صناعى، هميشه موضوع، مصداق براى محمول است. شما كه مى خواهيد مصداقى را به عنوان موضوع براى محمول قرار دهيد گاهى با نوعى عمليات عقلى و فعاليّت عقلى مى آييد و فردى تخيّلى و تصوّرى- كه ماهيت آن همان ماهيت محمول است- درست مى كنيد و آن فرد فرضى را موضوع قرار مى دهيد و حكم مى كنيد كه بين اين فرد فرضى با محمول، اتّحاد وجودى برقرار است. حال يا در وجود خارجى و يا در وجود ذهنى.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 444

وقتى شما مى خواهيد بگوييد: «شريك الباري ممتنع» كه معنايش اين مى شود كه شريك البارى در وجود خارجى ممتنع است. «ممتنع»، مفهوم عامى است كه مى خواهد به حمل شايع

صناعى بر مصداقش- به عنوان يك شريك البارى- حمل شود. در اينجا مى آييد و يك «شريك البارى موجود در خارج» فرضى درنظر مى گيريد و آن را موضوع قرار داده و «ممتنع» را برآن حمل كرده و مى گوييد: ممتنع با اين اتّحاد دارد. بنابراين اگر ما بخواهيم قاعده «ثبوت شي ء لشي ء فرع ثبوت المثبَت له» را در اينجا پياده كنيم بايد يك شريك البارى فرضى- كه ذاتش همان ذات امتناع و عدم است- را به عنوان موضوع، درنظر گرفته و ممتنع را به صورت قضيّه حمليّه برآن حمل كنيم. در نتيجه قضيّه «شريك الباري ممتنع» يك قضيّه حمليّه به حمل شايع صناعى مى شود. اين تحقيق صدر المتألّهين رحمه الله را مرحوم محقّق اصفهانى پذيرفته و مى فرمايد: راه، منحصر به همين است.[249]

2- راه حلّ امام خمينى رحمه الله

حضرت امام خمينى رحمه الله مى فرمايد: در قضاياى حمليّه، لازم نيست براساس ظاهر قضيّه پيش برويم. ما اگر براساس قواعد ادبيات بخواهيم قضيّه «زيد معدوم» و «شريك الباري ممتنع» را مورد بحث قرار دهيم بايد بگوييم: اين ها قضيّه موجبه اند. ولى اگر قدرى دقّت كنيم و معناى «معدوم» و «ممتنع» را درنظر بگيريم مى توانيم بگوييم:

اين ها قضيّه سالبه محصّله اند[250] و در قضيّه سالبه محصّله نيازى به وجود موضوع

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 445

نيست. مثلًا اگر ما به نحو سالبه محصّله گفتيم: «زيد ليس بقائم»، اين هم مى سازد با اين كه زيد، وجود داشته باشد و قائم نباشد و با اين كه اصلًا زيد، وجود نداشته باشد تا بخواهد قائم باشد يا نباشد يعنى سالبه به انتفاء موضوع باشد. بنابراين اگر بگوييم: «زيد معدوم» به معناى «زيد ليس بموجود» است، صورت قضيّه تغيير كرده و به

صورت قضيّه سالبه در مى آيد. سالبه اى كه با انتفاء موضوع هم سازگار است، در اين صورت ديگر قاعده «ثبوت شي ء لشي ء فرع ثبوت المثبَت له» جريان ندارد. گفته نشود: «زيدٌ موجودٌ، باطنش زيدٌ ليس بمعدومٍ است»، زيرا موجود، واقعيت و حقيقت است. اين غير از جايى است كه بين دو وجود، تضادّ ثابت باشد. ممكن است در مورد جسم سياه گفته شود: ليس بأبيض و در مورد جسم سفيد گفته شود: ليس بأسود.

هر دو درست است زيرا مسأله تضاد بين دو وجود مطرح است و هر دو وجود، وجود واقعى هستند ولى در مسأله موجود و معدوم و مسأله ممكن و ممتنع نمى توان اين حرف را زد.[251] به نظر مى رسد راه حلّى كه امام خمينى رحمه الله بيان فرمود بهتر از راه حلّى است كه مرحوم اصفهانى به تبعيّت از صدر المتألّهين رحمه الله ارائه فرموده است.

3- راه حلّ ديگر

ممكن است در اينجا مطلب ديگرى بگوييم و آن اين است كه مگر قاعده «ثبوت شي ء لشي ء فرع ثبوت المثبَت له» وحى منزل است؟ اين قاعده در جايى جريان دارد كه محمول، يك واقعيّت و حقيقتى باشد، اين كه مى گوييد: «ثبوت شي ء لشي ء» يعنى اگر يك واقعيت و حقيقتى بخواهد براى حقيقت ديگرى ثابت شود، اين نياز به ثبوت مثبت له دارد ولى جائى كه محمول، يك حقيقت و واقعيت نباشد اين گونه

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 446

نيست. معدوميت كه حقيقتى نيست، ممتنع كه حقيقتى نيست چگونه مى خواهيد آن را بر چيز ديگر اثبات كنيد؟ اينجا از قاعده فرعيّت خارج است. حال يا از باب تخصيص است و عقل هم در اينجا چنين حكمى نمى كند و يا از باب

تخصّص است يعنى از اوّل شامل اينجا نمى شود. ولى درعين حال راه حلّ امام خمينى رحمه الله بهتر است.

مقدّمه هفتم رجوع به اصل در مسأله مشتق
اشاره

اگر ما در مسأله مشتق از نظر ادلّه به جايى نرسيديم و نتوانستيم ثابت كنيم كه آيا مشتق براى متلبّس به مبدأ وضع شده يا براى اعم از متلبّس و منقضى وضع شده است؟ و در حال شك باقى مانديم، آيا در مسئله، اصلى وجود دارد كه در موقع نداشتن دليل، به آن مراجعه كنيم تا يكى از دو طرف مسئله براى ما روشن شود يا اين كه اصلى در مسئله وجود ندارد؟

كلام مرحوم آخوند

مرحوم آخوند معتقد است ما چنين اصلى نداريم. در اينجا ممكن است كسى بگويد: در مسأله مشتق، يك طرف قصّه، خصوص متلبّس به مبدأ و طرف ديگرش اعم از متلبّس و منقضى است. پس درحقيقت، يك طرف خاص و طرف ديگر عام است. و با توجه به اين كه خاص، همان عام است ولى با يك خصوصيّت زائده، پس ما وقتى شك كنيم، شكّمان به اين برمى گردد كه آيا واضع، آن خصوصيّت زائده- كه در خاص، علاوه بر عام مطرح است- را در مقام وضع مراعات كرده يا نه؟ و اصل، عدم مراعات يك چنين خصوصيّتى است، پس اصل، عدم ملاحظه خاص است.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 447

مرحوم آخوند در پاسخ مى فرمايد: اوّلًا: اين اصل، معارض است با اصالت عدم ملاحظه عام، زيرا نزاع ما در مصاديق و افراد نيست كه بگوييم: يك افراد مشتركى داريم و يك افراد زائد، بلكه نزاع در باب وضع و در باب مفهوم است و مفهوم عام و خاص با هم تباين دارند، يعنى ازنظر مفهوميت، دو چيزند. اگر جايى امر دائر شد ميان انسان و حيوان، نمى توان گفت: «حيوانيت، مسلّم است و انسانيت

مشكوك، پس أصالة عدم زيادة الإنسانية را جارى مى كنيم». اگر مولا به عبدى گفت: «جئني بشي ء» و عبد نمى داند آيا مراد از «شى ء» انسان است يا حيوان؟ نمى تواند بگويد: انسان و حيوان، خاص و عامند و حيوانيّت، مسلّم و انسانيّت، مشكوك است پس بروم براى او حيوان را بياورم. در اينجا نمى شود اصل جارى كرد، زيرا انسان و حيوان در مقام تعلّق تكليف، دو مفهوم مختلفند و اينجا جاى آن نيست كه نسبت به خصوص انسانيت، اصل عدم زياده را جارى كنيم. در عالم مفهوم و وضع نيز همين طور است. اگر شك داريم كه آيا واضع، هيئت مشتق را براى يك مفهوم خاص وضع كرده يا براى يك مفهوم عام؟ نمى توانيم اصالة عدم ملاحظة الخصوص را جارى كنيم، زيرا اين اصل، معارض با أصالة عدم ملاحظة العموم است. ثانياً: دليل بر اعتبار اصالة عدم ملاحظة الخصوص چيست؟ آيا عقلاء اصلى به نام اصالة العدم دارند كه اگر در وجود و تحقّق چيزى شك كنند به اين اصل مراجعه كنند؟ آيا منشأ اعتبار اين اصل، عقلاء هستند؟ يا اينكه بايد اعتبار اين اصل را از روى ادلّه شرعيه- مثل «لا تنقض اليقين بالشك» و ادلّه استصحاب- درست كرد؟ اگر گفته شود: اصالة العدم، يكى از اصول عقلايى است. مى گوييم: دليلى براى اثبات اين معنا اقامه نشده است كه عقلاء در موارد شك در وجود چيزى به اصالة العدم مراجعه كنند. بلى ممكن است در بعضى از موارد- مثل اين كه متكلّمى بگويد: «رأيت أسداً» و مخاطب شك كند كه آيا متكلّم، قرينه اى بر مجاز

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 448

اقامه كرده يا نه؟- كسى بگويد اصالة عدم

القرينة يك اصل عقلايى است و در محاورات، به اين اصل عقلايى تمسّك مى شود ولى به صورت مطلق و در همه جا نمى توان گفت: نزد عقلاء، اصلى به نام اصالة العدم وجود دارد كه عقلاء در تمام موارد شك در وجود به آن مراجعه مى كنند. البته لازم نيست ما بگوييم: «چنين اصلى نداريم» بلكه كسى كه معتقد است چنين اصلى وجود دارد بايد براى آن، دليل اقامه كند و ما همين كه شك داشته باشيم، برايمان كفايت مى كند. و اگر گفته شود: اعتبار اصالة العدم، از راه ادلّه شرعيه و «لا تنقض اليقين بالشك» به دست مى آيد. مى گوييم: مانعى ندارد ولى يك اشكال در كار است. «لا تنقض اليقين بالشك» مى گويد: قبل از آنكه واضع، هيئت مشتق را وضع كند، خصوص متلبّس به مبدأ را لحاظ نكرده بود. شك مى كنيم كه وقتى واضع در مقام وضع برآمد و هيئت مشتق را وضع كرد، آيا خصوص متلبّس به مبدأ را لحاظ كرد يا نه؟ «لا تنقض اليقين بالشك» مى گويد: خصوصيتى لحاظ نكرده است. اين جهتِ مسئله، اشكالى ندارد. ولى مسئله، از جهت ديگر داراى اشكال است زيرا استصحاب در جايى جريان پيدا مى كند كه مستصحَب، اثر شرعى يا موضوع براى اثر شرعى باشد. امّا اگر مستصحَب، اثر شرعى و يا موضوع براى اثر شرعى نبود بلكه مستصحَب، داراى لازمى عقلى يا عرفى بوده و آن لازم، موضوع براى اثر شرعى باشد، در چنين صورتى استصحاب جريان پيدا نمى كند، مگر بنا بر قول به اصل مثبِت. در ما نحن فيه هم همين طور است، زيرا عدم ملاحظه خصوص، نه خودش حكم شرعى است- چون مربوط به وضع واضع مى باشد- و نه

موضوع براى اثر شرعى است. بر عدم ملاحظه خصوص- كه مستصحب ماست- اثرى شرعى مترتّب نشده است. اگر هم اثر شرعى بار شده بر ملاحظه عموم بار شده نه بر عدم ملاحظه خصوص. و شما بايد با استصحاب عدم ملاحظه خصوص، لازم عقلى آن- يعنى ملاحظه عموم- را اثبات كنيد.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 449

در نتيجه نمى توانيم مسئله را با «لا تنقض اليقين بالشك» حل كنيم. ترديد در وضع مشتق در مسأله فقهيه: مرحوم آخوند در ادامه بحث مى فرمايد: درست است كه استصحاب، در مسأله اصوليّه براى ما مشكل را حل نمى كند ولى اگر ما با اين حالت شك وارد مسأله فقهيّه شديم و ندانستيم كه آيا مشتق براى خصوص متلبّس به مبدأ، وضع شده يا براى اعم از متلبّس و منقضى؟ مى توانيم از اصل عملى كمك بگيريم ولى موارد آن فرق مى كند و به اختلاف موارد، اصل عملىِ مورد استفاده هم فرق مى كند. در بعضى از موارد بايد به اصالة البراءة و در بعضى از موارد به استصحاب بقاى حكم سابق مراجعه شود. مثلًا اگر مولا بگويد: «أكرم كلّ عالم» وجوب اكرام عالم- كه يكى از مصاديق مشتق است- از ناحيه مولا صادر مى شود. حال بايد ببينيم اين «أكرم كلّ عالم» در چه موقعيتى از مولا صادر مى شود؟ اگر زيد قبلًا عالم بوده و الآن مبدأ از او منقضى شده و در حال انقضاء، «أكرم كلّ عالم» صادر شود، در اين صورت بايد به اصالة البراءة مراجعه كرد، زيرا الآن كه مولا مى گويد: «أكرم كلّ عالم» وقتى سراغ زيد مى رويم مى بينيم مبدأ از او منقضى شده است، حساب مى كنيم كه اگر عالم براى اعم

وضع شده باشد، اين زيد هم اكرامش واجب است زيرا در اين صورت كسى كه مبدأ از او منقضى شده است حقيقتاً عالم است.

ولى اگر عنوان عالم براى خصوص متلبّس به مبدأ وضع شده باشد در اين صورت كسى كه مبدأ از او منقضى شده، حقيقتاً عالم نبوده و اكرام او واجب نيست. و چون ما شك داريم كه آيا مشتق حقيقت در خصوص است يا در اعمّ؟ پس شك مى كنيم كه آيا اكرام زيد واجب است يا نه؟ و در موارد شك در حكم و نبودن حالت سابقه متيقّن، به اصالة البراءة مراجعه كرده و حكم به عدم وجوب اكرام زيد مى كنيم. امّا اگر «أكرم كلّ عالم» در موقعيتى از مولا صادر شد كه زيد، تلبّس فعلى به مبدأ داشت؛ و ما وقتى خواستيم او را اكرام كنيم دچار نسيان يا كسالتى شد و مبدأ از او

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 450

منقضى گرديد، در اينجا درست است كه ما در وجوب و عدم وجوب اكرام زيد شك داريم ولى استصحاب، اقتضاى وجوب اكرام او را مى كند يعنى مى گوييم: اين زيد كه ديروز مبدأ از او منقضى نشده بود، اكرامش واجب بود و امروز كه مبدأ از او منقضى شده در وجوب اكرامش شك داريم پس وجوب اكرام را استصحاب مى كنيم.[252]

اشكالات كلام مرحوم آخوند

بر كلام مرحوم آخوند دو اشكال وارد است: اشكال اوّل: آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» در مقام اشكال بر مرحوم آخوند مى فرمايد: بيان مرحوم آخوند در مورد جريان اصالة البراءة- در فرض اوّل- مورد قبول است ولى در ارتباط با جريان استصحاب- در مورد فرض دوّم- قابل قبول نيست. ريشه اين حرف ما همان

فرمايشى است كه شيخ انصارى رحمه الله در اواخر كتاب استصحاب فرموده است. شيخ انصارى رحمه الله فرموده است: در شبهات مفهوميّه، استصحاب جريان پيدا نمى كند. مقصود از شبهات مفهوميّه، غير از شبهات حكميّه و موضوعيّه است. شبهات مفهوميّه يعنى جايى كه در مفهومى ترديد داشته باشيم و مثال آن در فقه زياد است.

مثلًا بحثى در فقه است كه آيا مغرب شرعى عبارت از استتار قرص خورشيد است يا عبارت از ذهاب حمره مشرقيه از قِمّة الرأس است؟ و بين اين دو، حدود پانزده دقيقه فاصله وجود دارد. به عبارت ديگر: ترديد در اين است كه آيا مفهوم كلمه نهار (/ روز) تا چه زمانى ادامه دارد؟ آيا روز با استتار قرص خورشيد از بين مى رود يا اين كه بعد از استتار هم باقى است و وقتى حمره مشرقيّه از قِمّة الرأس عبور كرد، روز از بين مى رود؟

آيا در اين فاصله پانزده دقيقه در ماه رمضان امساك واجب است يا نه؟ مرحوم شيخ

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 451

انصارى معتقد است: در شبهات مفهوميه، استصحاب جارى نمى شود. نه استصحاب حكمى و نه استصحاب موضوعى. بنابراين وقتى استتار قرص تحقّق پيدا كرد كسى نمى تواند بگويد من استصحاب بقاء وجوب صوم را جارى مى كنم، براى اين كه نيم ساعت قبل، روزه واجب بوده و الآن شك مى كنم در اين كه آيا روزه براى من واجب است يا نه؟ زيرا يكى از شرايط استصحاب، بقاء موضوع است. و به عبارت ديگر:

در استصحاب بايد قضيّه متيقّنه و قضيّه مشكوكه به تمام معنا اتّحاد داشته باشند و در اينجا قضيّه متيقّنه و قضيّه مشكوكه دو چيز است زيرا زمانى صوم

واجب بود كه آن زمان جزء روز بود ولى جزئيت اين زمان نسبت به روز براى ما مشكوك است و نمى توانيم حكمى را كه براى جزء متيقّن از روز ثابت است براى جزء مشكوك آن ثابت كنيم. در نتيجه استصحاب حكمى جريان ندارد زيرا موضوع، احراز نشده است. و اگر بخواهيد استصحاب موضوعى جارى كنيد و بگوييد: «خودِ عنوانِ نهار را استصحاب كرده و مى گوييم: ده دقيقه قبل از استتار قرص، به طور قطع و يقين، نهار تحقّق داشت و الآن شك داريم كه آيا نهار باقى است يا نه؟ در اين صورت بقاء نهار را استصحاب مى كنيم». مى گوييم: اين استصحاب هم درست نيست، زيرا ما در يك موضوع خارجى شك نداريم يعنى اگر از ما سؤال شود: الآن كِى است؟ خواهيم گفت: قرص خورشيد استتار پيدا كرده و مثلًا پنج دقيقه از آن گذشته و ده دقيقه به زوال حمره مشرقيّه باقى مانده است. پس ازنظر واقعيّت خارجيّه، هيچ گونه ترديد و شكّى نداريم. شكّ ما در مفهوم نهار است- هرچند به لحاظ شرعى- يعنى نمى دانيم موضوع له لفظ نهار چيست؟ آيا حدّش استتار است يا حدّ آن ذهاب حمره مشرقيّه است؟ پس وقتى شكّ ما در يك موضوع خارجى نيست چه چيز را استصحاب كنيم؟ بله، يك وقت انسان در تاريكى نشسته و نمى داند آيا زوال حمره مشرقيّه تحقّق پيدا كرده يا نه؟ در اينجا در يك واقعيت خارجى ترديد دارد و مى تواند بقاء نهار را استصحاب كند ولى در مورد شك در مفهوم، نمى توان استصحاب را جارى كرد.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 452

آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» پس از بيان مطلب فوق، در مقام اعتراض به

مرحوم آخوند مى فرمايد: اين زيد كه عالم بود و در زمان تلبّس او به علم، «أكرم كلّ عالم» از مولا صادر شد، حال كه تلبّس او منقضى شده چه چيزى را مى خواهيد استصحاب كنيد؟ ظاهر كلام مرحوم آخوند استصحاب حكمى است. ولى روى بيانى كه مطرح كرديم نه استصحاب حكمى جارى مى شود و نه استصحاب موضوعى. امّا استصحاب حكمى جارى نمى شود زيرا وجوب اكرام زيد در سابق، به لحاظ اين بود كه زيد- بدون ترديد- مصداقى از مشتق است. چون عالم بود اكرامش واجب بود.

ولى الآن كه مبدأ از او منقضى شده و شك داريم كه آيا عالم بر او صدق مى كند يا نه؟

نمى توانيم حكمى را كه قضيّه متيقّنه اش وجوب اكرام عالم است بياوريم و وجوب اكرام غير عالم يا مشكوك العالميّة را اثبات كنيم. اينجا بين دو قضيّه، اتّحاد وجود ندارد، درحالى كه در استصحاب، اتّحاد بين قضيّه متيقّنه و قضيّه مشكوكه لازم است. امّا در مورد استصحاب موضوعى- به اين كه بقاء عالميت را استصحاب كنيم مانند استصحاب بقاء نهار- مى گوييم: استصحاب موضوعى، در شبهات مفهوميّه معنا ندارد، زيرا ما الآن در واقعيت خارجيّه ترديدى نداريم. ما مى دانيم زيد تا ديروز متلبّس به مبدأ بوده و از ديروز به بعد، مبدأ از او منقضى شده است. بله اگر در يك امر خارجى شك كنيم، مثلًا شك كنيم آيا تلبّس به علم از زيد كنار رفته يا نه؟ مى توانيم بقاء عالميّت را استصحاب كنيم. ولى اينجا كه ريشه شكّ ما در مفهوم عالم است و در موضوع له هيئت مشتق ترديد داريم نمى توانيم عالميّت را استصحاب كنيم.[253] اشكال دوّم: اگر مرحوم آخوند بفرمايد: «جريان استصحاب موضوعى،

در شبهه مفهوميّه مانعى ندارد و ما نظريّه شيخ انصارى رحمه الله را قبول نداريم». ما در جواب مرحوم آخوند مى گوييم: بنابراين بايد در مورد فرض اوّل هم قائل به

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 453

استصحاب شويد. براى تبيين مطلب، ابتدا مثالى ذكر كرده و سپس بر مورد اوّل ايشان تطبيق مى كنيم. اگر مولا امروز گفت: «لا تشرب الخمر» و ما آمديم سراغ مايعى و خمريّت آن را احراز كرديم، بحثى نداريم. ولى اگر با مايعى برخورد كرديم كه قبلًا به طور مسلّم، خمر بوده ولى الآن كه «لا تشرب الخمر» آمده در خمريّت آن ترديد داريم اينجا چه بايد كرد؟ آيا كسى مى تواند بگويد: اين مايع كه دو روز قبل خمر بوده، «لا تشرب الخمر» نداشته و «لا تشرب الخمر» در زمان شكّ در بقاء خمريّت آمده است؟ كسى نمى تواند چنين حرفى بزند و بدون ترديد در اينجا استصحاب بقاء خمريّت جارى مى شود زيرا در استصحاب تصريح شده كه متيقّن لازم نيست در زمان تيقّن، اثرى داشته باشد. همين كه در حال استصحاب و در حال شكّ، اثرى برآن مترتّب مى شود، براى جريان استصحاب، كفايت مى كند. مثال اوّل مرحوم آخوند مانند مثال فوق است. ايشان مى گويد: زيد، در يك هفته قبل، به طور قطع، عالم بوده و از يك هفته به اين طرف، به طور قطع مبدأ از او منقضى شده است و «أكرم كلّ عالم» در حال انقضاء مبدأ آمده است. مى گوييم: همين اندازه كفايت مى كند. شما كه در شبهات مفهوميّه، استصحاب را جارى مى كنيد، چرا در اينجا رجوع به برائت مى كنيد؟ اينجا هم جاى استصحاب است. زيد در زمان گذشته و در حال تلبّس به مبدأ، به طور

قطع، عالم بوده و الآن كه مبدأ از او منقضى شده، شك داريم عالم است يا نه؟ استصحاب مى كنيم عالميّت زيد را. مگر چه فرقى بين اين مثال و مثال «لا تشرب الخمر» وجود دارد؟ بنابراين آنچه آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» مى فرمايد كه مسأله برائت در فرض اوّل روشن است- و ما هم آن را قبول داريم- طبق مبناى عدم جريان استصحاب در شبهات مفهوميه است- كه همه جا جاى برائت است، هم مورد اوّل و هم مورد دوّم- ولى اگر روى مبناى مرحوم آخوند پيش برويم فرقى بين مورد اوّل و مورد دوّم وجود ندارد و در هر دو مورد، استصحاب جريان پيدا مى كند.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 455

اقوال در ارتباط با مشتق

اشاره

پس از طرح مقدمات بحث مشتق، به بحث در ارتباط با اصل مسأله مشتق مى پردازيم: مرحوم آخوند در ارتباط با اقوالى كه در مورد مشتق مطرح است مى فرمايد: اين مسئله، در ابتداى طرحش و در زمان قديم داراى دو قول بوده و تقريباً يكى از مسائل مورد اختلاف ميان اشاعره و معتزله بوده است. اشاعره قائل شده اند: مشتق، حقيقت در خصوص متلبّس به مبدأ است. ولى معتزله قول به اعم را اختيار كرده و مشتق را حقيقت در اعم از متلبّس و منقضى مى دانند. ولى به مرور زمان، اقوال متعدّد و تفصيلهاى گوناگونى در مسئله پيدا شده كه شايد به شش قول برسد.[254] اين اقوال همراه با ادلّه آنها در كتابهاى مفصّل اصولى- مانند فصول و قوانين و ...- مطرح شده است و خود صاحبان اين كتابها هم از قائلين به بعضى از اين تفاصيل بوده اند، مثلًا صاحب فصول رحمه الله بين لازم

و متعدّى فرق گذاشته و

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 456

لازم را حقيقت در خصوص متلبّس به مبدأ و متعدّى را حقيقت در اعم مى داند. با اين كه از نظر هيئت يكسان مى باشند. هيئت قائم با هيئت ضارب يكى است ولى به لحاظ متعدّى بودن مادّه و لازم بودن آن، بين آن دو، فرق گذاشته و اختلاف در مادّه را به حساب هيئت هم گذاشته است و بين مفاد هيئت لازم با مفاد هيئت متعدّى فرق گذاشته است. و همچنين اقوال و تفاصيل ديگر. امّا اساس مسئله را همان دو قول اوّل تشكيل مى دهد كه بايد ديد آيا حق با كدام يك از اين دو قول است؟ براى روشن شدن مطلب، لازم مى دانيم به يكى از مقدّماتى كه قبل از ورود به بحث مشتق مطرح كرديم اشاره اى داشته باشيم. آن مقدّمه اين است: «نزاع ما در باب مشتق، در يك معناى لغوى است، نزاع در تعيين موضوع له و مفاد هيئت مشتق است نه اين كه نزاع در يك امر عقلى باشد. و ما گفتيم: اين كه بعضى از تعبيرات- مثل تعبير مرحوم نائينى- كه فرموده اند: «شيئية الشي ء بصورته لا بمادّته» و اين گونه تعبيرات را در باب مشتق مطرح كردند، ما گفتيم: اين ها خارج از محلّ بحث است و ما نزاع در يك امر عقلى نداريم. «شيئية الشي ء بصورته لا بمادّته» مطلبى فلسفى است كه در جاى خودش ثابت شده ولى ما نزاع در يك امر لغوى داريم. بعد از آنكه در باب مشتقات، هيئات مطرح است و اصولًا اشتقاق در ارتباط با هيئت نقش دارد، ما مى خواهيم ببينيم موضوع له هيئت مشتق چيست؟». بنابراين، اساس در باب

مشتقات را هيئات تشكيل مى دهند و فارق بين اين هيئات هم خصوصياتى است كه در خود هيئات وجود دارد. فارق بين ماضى و مضارع، اختصاص هركدام به هيئتى خاص است. فارق بين ماضى و مضارع با اسم فاعل و اسم مفعول هم همين است. در نتيجه تمام ملاك در باب مشتق، عبارت از است و اين هيئت بدون شك داراى وضع است. معناى اسم فاعل را بايد از طريق هيئت اسم فاعل استفاده كرد. معناى اسم مفعول را بايد از طريق هيئت اسم مفعول استفاده كرد و ... آن وقت نزاع در اين است كه هيئت مشتق براى چه معنايى وضع شده است. يادآورى مى شود كه مشتق مورد بحث ما فعل ماضى و مضارع و امر و نهى نيست

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 457

بلكه مشتقى است كه جرى بر ذات پيدا كند، اتّحاد با ذات پيدا كند و بين آن مشتق و ذات، قضيّه حمليّه- كه ملاكش اتّحاد و هوهويت است- تشكيل شود. لذا مشتق داخل در بحث ما عبارت از اسم فاعل، اسم مفعول، اسم مكان،[255] اسم آلت و امثال اين هاست. بلكه ما گفتيم: مشتق مورد بحث ما اعم از مشتق نحوى است زيرا ما يك عناوينى- مثل زوجيّت و رقّيّت و ...- داريم كه مشتق نحوى نيستند ولى اين ملاك در آنها وجود دارد. هرچند اينجا ممكن است كسى بگويد: اگر شما نزاع را در هيئت مشتق قرار داديد، اين، همه محلّ نزاع را شامل نمى شود، زيرا در باب زوج و زوجه، حرّ و عبد و امثال اين ها، هيئت خاصى مطرح نيست. هيئت، فقط در مشتق نحوى مطرح است.

ولى بايد بگوييم: ملاك و

مناط يكى است و الّا اين كه از طرفى نزاع را منحصراً در ارتباط با هيئت قرار داديم و از طرفى دايره محلّ بحث را شامل زوج و زوجه، حرّ و عبد و امثال اين ها قرار دهيم، اين ها خيلى با يكديگر جمع نمى شوند. در باب زوج و زوجه، مسأله هيئت مطرح نيست بلكه اگر مطرح باشد مجموع (هيئت و ماده) مطرح است. بالاخره آيا حق با كدام يك از اقوال است؟ با قطع نظر از اين كه ادلّه اى بر نفى آن تفصيلات داريم- كه در آينده مطرح خواهيم كرد- اشكال عمده اى به آن تفصيلات وارد است و آن اين است كه آن تفصيلات با نظارت بر مواد و مبادى مطرح شده است. هيئت در ضارب و قائم يكى است و اختلاف در مبادى آن دو است كه يكى متعدّى و ديگرى لازم است. اين امر گويا يقينى است كه وقتى واضع هيئت را وضع مى كرده توجّهى به موادّ نداشته است، همان طور كه در فعل ماضى آن مشاهده مى كنيم. آيا كسى مى تواند بگويد: چون مادّه «ضَرَبَ» متعدّى است در هيئت آن خصوصيتى به وجود آورده و چون مادّه «قَعَدَ» لازم است در هيئت آن خصوصيتى به وجود آورده است؟ هيئت فعل ماضى در متعدّى و لازم يكسان است و هيچ به ذهن نمى آيد كه اختلاف در مادّه، روى هيئت

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 458

اثر گذاشته باشد. ولى چطور مى شود كه همين «ضَرَبَ» و «قَعَدَ» وقتى هيئت فاعلى به خودشان مى گيرند و «ضارب» و «قاعد» مى شوند. مواد بيايد و در هيئت دخالت كند؟ اين چيزى است كه انسان مى تواند يقين به خلافش پيدا كند و بگويد: همان طور كه در

هنگام وضع هيئت فعل ماضى، مسأله تعدّى و لزوم، هيچ گونه نقشى در ارتباط با مفاد هيئت نداشته، در اسم فاعل هم هيئت هر دو «فاعلٌ» است، چگونه مى شود در اينجا اختلاف مبادى و مواد در هيئت اثر بگذارد؟ با وجود اين كه واضع، هنگام وضع هيئت فاعل هيچ نظرى به مواد و مبادى نداشته است. همين طور تفصيل ديگرى كه در اين زمينه مطرح شده و مى گويد: اگر هيئت مشتق، مسند اليه قرار گيرد حقيقت در اعم است و اگر مسند واقع شود حقيقت در خصوص متلبّس به مبدأ است. روشن است كه هنگام وضع، اين گونه حالات را درنظر نگرفته اند. علاوه بر اين ما در يكى از مقدّمات مشتق گفتيم: مشتقى كه مورد بحث ماست به معناى تصوّرى اش مورد بحث است. ما مى خواهيم ببينيم معناى هيئت مشتق چيست؟ ما كارى به محكوم عليه و محكوم به بودن آن نداريم. اين مثل اين است كه شخصى ناآشنا به لغت عرب از شما بپرسد: معناى كلمه «صعيد» در لغت عرب چيست؟ اين ديگر كارى ندارد كه كلمه «صعيد» در آيه (فتيمّموا صعيداً طيّباً)[256]، مفعول واقع شده است. او مى خواهد معناى «صعيد» را در لغت عرب پيدا كند. او با معناى تصوّرى «صعيد» و با معناى مفرد آن كار دارد. و بحث ما در باب مشتق به همين صورت است. مى خواهيم ببينيم هيئت مشتق- بما أنّه لفظ واحد- چيست؟ و كارى به محكوم عليه يا محكوم به بودن نداريم. پس پيداست كه اين تفصيلات نادرست است و خارج از آن چيزى است كه در اين

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 459

جا مورد بحث ما قرار مى گيرد. در نتيجه ما بايد همان

دو قول اصلى
اشاره

را

مورد بحث و بررسى قرار دهيم كه آيا مشتق، حقيقت در خصوص متلبّس به مبدأ در حال است يا حقيقت در اعم از متلبّس و منقضى است؟

1- نظريّه مرحوم آخوند

مرحوم آخوند معتقد است: مشتق، حقيقت در خصوص متلبّس به مبدأ در حال است. اين كلام ايشان مورد تأييد آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» نيز قرار گرفته است.[257] مرحوم آخوند براى اثبات مدّعاى خود سه دليل مطرح كرده است: دليل اوّل (تبادر): ترديدى نيست كه آنچه از هيئات مشتقات مورد بحث ما- مثل اسم فاعل و ...- به ذهن تبادر مى كند خصوص متلبّس به مبدأ در حال است. البته ما وقتى علائم حقيقت و مجاز را بحث مى كرديم گفتيم: تنها يك طريق براى اثبات حقيقت بودن وجود دارد و آن عبارت از تبادر است، حتّى تصريح اهل لغت هم فايده اى ندارد بلكه بايد خود واضع تصريح كند كه من اين لفظ را براى اين معنا وضع كردم كه انسان از خود واضع، بدون واسطه يا با واسطه اى كه مورد وثوق باشد به دست آورد كه اين لفظ براى اين معنا وضع شده است و اين معمولًا تحقّق پيدا نمى كند. از اين كه بگذريم تنها راه اثبات حقيقت عبارت از تبادر و سبقت گرفتن معنايى از بين معانى است. دليل دوّم (عدم صحّت سلب):[258] ما در بحث علائم حقيقت و مجاز گفتيم: عدم صحّت سلب هم به تبادر برمى گردد و اگر به تبادر برنگردد نمى تواند واقعيت پيدا كند،

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 460

زيرا لفظ كه قابل حمل نيست بلكه معناى لفظ، قابل حمل است، پس كدام معنا را مى خواهيد حمل كنيد؟ مى گوييد: معناى مرتكز در ذهن را. مى گوييم: معناى

مرتكز در ذهن وقتى مورد توجه شما واقع شد معناى تفصيلىِ لفظ مى شود و وقتى معناى تفصيلى شد ديگر شما چه چيز را بر چه چيز مى خواهيد حمل كنيد؟ در مرحله قبل از حمل، شما حقيقت را كشف كرديد. بنابراين عدم صحّت سلب هم به تبادر برمى گردد و در اينجا هم خصوص متلبّس به مبدأ در حال تبادر مى كند. دليل سوّم: مرحوم آخوند در اينجا مؤيّدى ذكر كرده و سپس آن را به عنوان دليل مستقلى قرار داده است كه به نظر ما اين دليل مستقل نيست و به تبادر برگشت مى كند ولى درعين حال، حرف خوبى است. و آن اين است كه ما وقتى مى خواهيم براى استحاله اجتماع ضدّين مثال بزنيم، مبادى را مطرح مى كنيم، مثلًا مى گوييم:

سواد، با بياض تضادّ دارد و اجتماع سواد با بياض امكان ندارد. مى پرسند چرا؟

مى گوييم: زيرا سواد و بياض، ضدّين مى باشند و اجتماع ضدّين محال است. هيچ ترديدى نداريم كه سواد- بما أنّه مادّة- با بياض- بما أنّه مادّة اخرى- جمع نمى شود.

حال وقتى مى آييم سراغ مشتقاتِ اين دو يعنى اسود و ابيض، آيا در اسود و ابيض، مسئله عوض مى شود؟ آيا مى گوييم: «تضادّ، مربوط به سواد و بياض بود نه اسود و ابيض. اجتماع سواد و بياض ممتنع است ولى اجتماع ابيض و اسد ممتنع نيست زيرا اسود يعنى اعم از متلبس بالفعل و منقضى و ابيض هم به معناى اعم از متلبّس و منقضى است و اجتماع اين دو ممكن است. اگر جسمى ديروز داراى سواد بوده و امروز داراى بياض است بگوييم: اگرچه سواد و بياض قابل اجتماع نيستند ولى اسود و ابيض قابل اجتماعند. اين چيز هم بالفعل

اسود است و هم ابيض»؟ آيا از جهت فهم عرفى آن تضادّى كه بين اين دو مادّه وجود داشته- و روى همان جهت حكم به امتناع اجتماع آن دو مى كرديم- در صفات و در مشتق از بين مى رود و بين اسود و ابيض تضادّى وجود ندارد؟ خير، اين گونه نيست، انسان وقتى به فهم عرفى خودش مراجعه مى كند مى بيند همان طور كه انسان بين سواد و بياض تضادّ مى بيند، بين اسود و ابيض هم

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 461

تضادّ مى بيند. نه اين كه بگوييم: «سواد و بياض قابل اجتماع نيستند ولى اسود و ابيض قابل اجتماعند زيرا هر دو براى اعم وضع شده اند و اجتماع هر دو- يكى به لحاظ متلبّس و ديگرى به لحاظ منقضى- است و هر دو حقيقت مى باشند». در اوصاف ديگر نيز همين طور است ما بين قيام و قعود، تضاد مى بينيم و اين تضاد در محدوده قيام و قعود نيست و وقتى هيئت مشتق عارض بر آنها شد و به صورت قائم و قاعد درآمد هم بين آن دو تضادّ مطرح است و كسى نمى تواند بگويد:

«در مشتق آنها- به لحاظ اين كه هر دو براى اعم از متلبّس و منقضى وضع شده اند- تضاد مطرح نيست» و ممكن است يك انسان در آنِ واحد هم حقيقتاً قائم باشد و هم حقيقتاً قاعد باشد» مسئله اين طور نيست. لذا خود اين تضادّ بين صفات- مثل تضادّ بين مبادى آنها- دليل بر اين است كه مشتق براى خصوص متلبّس به مبدأ در حال وضع شده است.[259] ولى آيا اين را، دليل مستقلى به حساب مى آوريد، در مقابل تبادر و عدم صحت سلب- اگر عدم صحت سلب نقشى داشته باشد، كه

ندارد- يا آنكه اين دليل هم به تبادر برگشت مى كند؟ شما از كجا مى گوييد: بين اين صفات، تضاد وجود دارد؟ حتماً اين معنا متبادر است و اگر مسأله تبادر را كنار بگذاريم و آن را- برفرض- مورد مناقشه قرار دهيم، تضادّ هم مورد مناقشه قرار مى گيرد و ممكن است كسى بگويد: «بين سواد و بياض با اسود و ابيض فرق وجود دارد. اجتماع سواد و بياض، اجتماع ضدّين و محال است ولى بين اسود و ابيض تضادى وجود ندارد تا اجتماعشان غيرممكن باشد».

بنابراين آنچه هست و نيست به تبادر برمى گردد و حرفهاى ديگر، يا اساسى ندارد و يا اگر هم اساس دارد به تبادر برگشت مى كند. مثلًا يكى از بحثهايى كه در آينده مطرح مى شود اين است كه آيا مشتق داراى يك مفهوم بسيط است يا داراى مفهوم مركّب؟

ولى بحث بساطت و تركيب، ربطى به تبادر ندارد، تازه خود آن هم بايد از راه تبادر درست شود و الّا آن هم يك بحث فلسفى نيست كه ما بخواهيم- مثل مرحوم نائينى-

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 462

از راه «شيئيّة الشي ء بِصُورَته لا بِمادّته» مسئله را حل كنيم. مسئله- به تمام شئونش- مسأله اى لغوى و وضعى است و مسأله لغوى و وضعى سر و كارش با تبادر است و تبادر هم چيزى است كه انسان به ذهن خودش مراجعه مى كند. الآن اگر كسى بگويد: «زيد قائم و قاعد في آنٍ واحدٍ»، انسان به او مى خندد. هيچ فرقى نمى كند كه بگويد: «زيد له القيام و له القعود في آنٍ واحدٍ»- كه حالت مَبدئى در آن مطرح است- يا بگويد: «زيد قائم و قاعد في آنٍ واحدٍ»- كه حالت اشتقاقى در

آن مطرح است- ما در هر دو مورد تضاد را احساس مى كنيم، روى همان چيزى كه از معناى مشتق به ذهن ما تبادر مى كند و آن خصوص متلبّس به مبدأ در حال است. در نتيجه تنها دليل در مسأله مشتق براى اين قول- كه مطابق با نظريه محقّقين است- همين مسأله تبادر است و اين مثالها به عنوان تأييد مسأله تبادر است نه اين كه به عنوان دليل مستقل و در مقابل تبادر باشد.

2- نظريّه وضع مشتق براى اعم

عدّه اى معتقدند هيئت مشتق براى اعمّ از متلبّس و منقضى وضع شده است.[260] اينان قبل از آنكه بخواهند به مقام اثبات وارد شده و براى مدّعاى خود دليلى اقامه كنند، بحثى با آنان در رابطه با مقام ثبوت مطرح است و آن اين است كه مدّعاى اين افراد، مسأله اشتراك معنوى است. يعنى اينان مى گويند: مشتق، به وضع واحد براى قدر جامع بين متلبّس و منقضى وضع شده است و ادّعاى اشتراك لفظى ندارند.[261]

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 463

معناى اشتراك معنوى اين است كه هم وضعْ واحد است و هم موضوع له، واحد است. موضوع له عبارت از قدر جامع مشترك بين متلبّس و منقضى است. وقتى چنين شد ما در مقام ثبوت از قائل به اعم سؤال مى كنيم كه چه قدر جامعى بين متلبّس و منقضى وجود دارد؟ آيا بين اين دو يك قدر جامع ذاتى و ماهوى وجود دارد؟ همان قدر جامعى كه بين زيد و عَمرو وجود دارد كه در ذات انسان و ماهيّت انسان و نوع انسان مشترك هستند. ما مى بينيم متلبّس، به معناى چيزى است كه الآن تلبّس به مبدأ دارد و الآن واجد مبدأ

است ولى منقضى، به معناى چيزى است كه الآن فاقد مبدأ است و هيچ گونه ارتباطى با مبدأ ندارد. در ارتباط با مبدأ، متلبّس، عنوان واجديّت فعليّه و منقضى، عنوان فاقديّت فعليّه را داراست و بين واجديت فعليّه و فاقديّت فعليّه اشتراك ماهوى حقيقى و ذاتى تحقّق ندارد. اگر شما توانستيد بين موجود و معدوم يك چنين اشتراكى را درست كنيد، بين فاقد و واجد هم يك چنين اشتراك و قدر جامعى وجود خواهد داشت. اگر بگوييد: در مشترك معنوى لازم نيست قدر جامع ذاتى درست كنيم بلكه يك قدر جامع انتزاعى درست مى كنيم هرچند آن قدر جامع، دخالت در ذات و ماهيت نداشته باشد. مى گوييم: آن امر جامع انتزاعى عبارت از چيست؟ براى مطرح كردن يك چنين قدر جامعى بايد خصوصيات زير را درنظر بگيريد:

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 464

1- در معناى مشتق، پاى زمان را به ميان نياوريد، زيرا ما زمان را از مفاد افعال هم كنار زديم و شما نمى توانيد در مشتقات- كه اسمند- پاى زمان را به ميان آوريد.[262] 2- معناى مشتق را يك معناى يك سطرى براى ما درست نكنيد، زيرا مشتق، داراى معناى بسيطى است و ما در تنبيهات مسأله مشتق، اين مسئله را مطرح خواهيم كرد كه مفهوم مشتق- بنا بر تحقيق محقّقين- يك مفهوم بسيطى است. 3- معنايى را در مشتق ذكر كنيد كه ما با شنيدن هيئت مشتق به آن معنا منتقل شويم نه اين كه شما نزد خودتان چيزى درست كنيد. مثلًا بعضى گفته اند: مشتق، براى چيزى وضع شده كه از عدم به وجود خارج شده است، در مقابل متلبّس به مبدأ در استقبال كه مبدأ، هنوز از عدم به

وجود خارج نشده است. در مشتق، خروج از عدم به وجود تحقّق دارد به لحاظ اين كه ضرب تحقّق پيدا كرده است. يا الآن بالفعل تحقّق دارد و يا اين كه ديروز تحقّق پيدا كرده است و «خرج من العدم إلى الوجود» حاصل شده است. مى گوييم: اين ها همه درست است ولى شما از هيئت مشتق چه چيزى را استفاده مى كنيد؟ اگر از شما سؤال شود: هيئت فاعل براى چه چيزى وضع شده است؟ شما چه مى گوييد؟ آيا مى گوييد: موضوع له آن، ما خرج من العدم إلى الوجود است؟ آيا در معناى هيئت مشتق، عدم و وجود مطرح است؟ آيا با شنيدن هيئت مشتق، «ما خرج من العدم إلى الوجود» به ذهن مى آيد؟ خير، اين گونه نيست. شما بايد معنايى را به عنوان موضوع له قرار دهيد كه بتوانيد آن را جانشين هيئت مشتق قرار دهيد و با شنيدن كلمه مشتق، آن معنا به ذهن بيايد. آن معنا بايد خالى از زمان بوده، بساطت داشته و جاى هيئت مشتق را پر كند و قدر مشترك بين متلبّس و منقضى هم باشد. آن معنا كدام معناست؟ حتّى خود كلمه متلبّس و منقضى در معناى مشتق اخذ نشده است. شما وقتى كلمه ضارب را مى شنويد، مفهوم متلبّس در ذهنتان نمى آيد، مفهوم منقضى به ذهن نمى آيد. ما اگرچه در تعبيراتمان به متلبّس و منقضى تعبير مى كنيم، ولى اين

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 465

بدان معنا نيست كه تلبّس و انقضاء در مشتق دخالت دارد، حتّى اگر شما بخواهيد مسئله را به صورت تركيب مطرح كرده و بگوييد: اعم از متلبّس و منقضى. اين فرع اين است كه با شنيدن هيئت مشتق،

مفهوم متلبّس و منقضى در ذهن شما بيايد درحالى كه اگر شما ميليون ها بار هم مشتق را بشنويد، كلمه متلبّس و منقضى در ذهن شما نمى آيد. مگر اين كه كسى در بحث اصولى مشتق وارد شود و كلمه متلبّس و منقضى را تكرار كند ولى به عنوان اين كه متلبّس و منقضى، موضوع له براى هيئت مشتق باشد، در ذهن كسى نمى آيد. در نتيجه ما نمى توانيم يك معنايى در مشتق تصوّر كنيم كه مسأله زمان در آن نباشد و بسيط بوده و با شنيدن هيئت مشتق به ذهن ما بيايد. چه رسد كه بخواهيم اين معنا را موضوع له براى هيئت مشتق قرار دهيم. حال كه ما در مقام ثبوت به اينجا رسيديم، مسئله به همين جا خاتمه پيدا مى كند و ديگر لازم نيست به مقام اثبات وارد شده و به نقد و بررسى ادلّه قائلين به اعم بپردازيم ولى با توجّه به اين كه مباحث مذكور در اين مقام، خالى از فايده نيست، لازم مى دانيم به آنها اجمالًا اشاره اى داشته باشيم:

ادلّه قائلين به وضع مشتق براى اعم
اشاره

قائلين به وضع مشتق براى اعم، براى اثبات مدّعاى خود ادلّه اى ذكر كرده اند كه در ذيل به بحث پيرامون آنها مى پردازيم:[263]

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 466

دليل اوّل: تبادر

گفته اند آنچه از هيئت مشتق به ذهن تبادر مى كند معناى اعمّ است. پاسخ دليل اوّل: ما گفتيم متبادر از مشتق خصوص متلبّس به مبدأ در حال است.

و مسأله صفات متضادّه كه مبادى متضادّه دارند تأييد خوبى براى مسأله تبادر بود.

دليل دوّم: مسأله اسم مفعول
اشاره

قائلين به وضع مشتق براى اعمّ مى گويند: اگر زيد، مقتول عَمرو واقع شد، آيا ما مى توانيم بگوييم: به مجرّد گذشتن يك ساعت از اين قتل، ديگر عنوان مقتول حقيقتاً بر زيد صدق نمى كند؟ و يا اگر زيد، مضروب عَمرو واقع شد و ساعتى از اين ضرب گذشت آيا مى توان گفت: عنوان مضروب، حقيقتاً بر زيد صدق نمى كند؟ اين خلاف چيزى است كه عقلاء و عرف استفاده مى كنند. و درنظر عرف، بعد از انقضاء قتل و ضرب نيز عناوين مقتول و مضروب به صورت حقيقت بر زيد اطلاق مى شود. و اين كشف مى كند كه مشتق براى اعم از متلبّس و منقضى وضع شده است.

پاسخ دليل دوّم:

اوّلًا: اگرچه ما گفتيم اسم مفعول داخل در محلّ نزاع است امّا مرحوم صاحب فصول و محقّق نائينى عقيده داشتند كه اسم مفعول از محلّ نزاع در باب مشتق خارج است. ولى ما اين حرف را نپذيرفتيم و گفتيم: بين اسم مفعول و اسم فاعل و مشتقات ديگرى كه محلّ بحث واقع شده فرقى وجود ندارد و اشاره به خصوص اسم مفعول به اين جهت است كه اختلاف در مورد آن مطرح گردد. ثانياً: اين كه شما مى گوييد: «هذا مقتول زيد» آيا جرى و نسبت اين مقتوليّت را به لحاظ چه حالى قرار مى دهيد؟ زيدى كه ديروز مضروب عَمرو واقع شده و شما امروز مى گوييد: «زيد مضروب عمرو» آيا مرادتان اين است كه زيد به لحاظ امروز مضروب عَمرو است؟ اگر چنين است چه كسى گفته اين اطلاق به نحو حقيقت است؟ اين اطلاق،

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 467

اطلاقى است كه عقلاء بدون رعايت علاقه آن را ملاحظه نمى كنند. اگر اطلاق مشتق در

منقضى، به نحو حقيقت باشد، بايد تصريح به «في هذا اليوم» آن را از حقيقت بودن خارج نكند درحالى كه ما مى بينيم اگر زيد، ديروز مضروب عَمرو بوده و الآن كه در جلسه درس نشسته است ما بخواهيم بگوييم: «زيد هذا اليوم مضروب عمرو» اين به قرينه احتياج دارد. اگر جرى و نسبت به لحاظ گذشته باشد- حتّى اگر يك سال هم گذشته باشد- هيچ مشكلى پيش نمى آيد، مثل اين كه بگوييم: زيد كان مضروباً لعمروٍ. در باب قتل نيز همين طور است. اگر قتلى يك سال قبل واقع شده و شما الآن بگوييد: «زيد هذا اليوم مقتول عَمرو»، اين نياز به قرينه دارد ولى اگر گفتيد: «زيد كان مقتولًا لعمروٍ» اين در حقيقت همان متلبّس به مبدأ در حال است و اطلاق آن به نحو حقيقت مى باشد. ثالثاً: چطور شما در قضيّه ضارب و مضروب و قاتل و مقتول بين فاعل و مفعول جدايى مى اندازيد؟ اگر زيد الآن حقيقتاً مقتول عَمرو باشد، چرا عَمرو هم حقيقتاً قاتل زيد نباشد؟ اين كه ما بياييم مسئله را روى اسم مفعول پياده كنيم معنايش اين است كه آن جهت فاعليش خيلى مثل جهت مفعولى روشن نيست، با اين كه مسأله فاعل و مفعول، متضايفان هستند و متضايفان، در قوّه و فعل و حقيقت مجاز مانند يكديگرند. نمى شود ابوّت كسى نسبت به كسى حقيقت باشد ولى بنوّت آن كس نسبت به او بر نحو مجاز باشد. تفكيك بين اين دو، صحيح نيست. آن وقت چطور شما در اين مسئله بين فاعل و مفعول تفكيك قائل مى شويد؟ اگر به قول شما مضروب، يك دايره وسيعى دارد كه بعد از انقضاء را هم به

نحو حقيقت مى گيرد چطور مى شود كه مفعول، حقيقتاً مضروب باشد ولى كسى كه فاعل ضرب است حقيقتاً ضارب نباشد؟

دليل سوّم قائلين به وضع براى اعم
اشاره

اين دليل را هم قائلين به اعم و هم يكى از مفصّلين- كه بين محكوم و محكوم عليه تفصيل داده- اقامه كرده اند.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 468

اين دليل با توجّه به آيه شريفه (الزانية و الزانى فاجلدوا كلّ واحد منهما مائة جلدة)[264] و آيه شريفه (السارق و السارقة فاقطعوا أيديهما)[265] مى باشد. كيفيت استدلال به اين صورت است كه مى گويند: شما وقتى زانى و زانيه را تازيانه مى زنيد آيا اين ها در حال تازيانه خوردن، زانى و زانيه هستند؟ اگر بگوييد: «با توجه به اين كه مبدأ در آنها منقضى شده است- چون چندى قبل، زنا بين آنها تحقّق پيدا كرده و در حال تازيانه خوردن، تلبّس به مبدأ زنا ندارند- بنابراين اين ها الآن زانى و زانيه نيستند». پس چرا تازيانه بخورند؟ آيه شريفه مى گويد: زانى و زانيه را تازيانه بزنيد. و اگر مى گوييد: اين ها در حال تازيانه خوردن، زانى و زانيه هستند، پس بايد بگوييد: مشتق: حقيقت در اعم است و عنوان زانى و زانيه بر كسى كه مبدأ از او منقضى شده نيز حقيقتاً صادق است. و همين طور، آيه سرقت. خلاصه استدلال اين كه ظاهر اين دو آيه و امثال اين دو آيه اين است كه در حال اجراى حد، اين عناوين فاعلى به نحو حقيقت تحقّق دارد و اين در صورتى است كه مشتق، حقيقت در اعم باشد زيرا روشن است كه اين ها در حال اجراى حدّ، تلبّس به مبدأ ندارند.

جواب دليل سوّم:

از اين دليل، جوابهايى داده شده است: جواب اوّل: اين را از خارج مى دانيم كه آياتى كه در مقام بيان حدود الهى وارد شده اند كارى به اين عناوين ندارند. آنچه موجب ثبوت

حد است اصل تحقّق مبدأ از

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 469

انسان است. نفس تحقّق سرقت و زنا از انسان، موجب حدّ است. و اين عناوين اشتقاقيه دخالت در اين مسائل ندارد. ما از خارج ملاك حدّ را بدست آورديم. زيد، حدّ سرقت مى خورد زيرا سرقت از او تحقّق يافته است، حال عنوان «السارق» چگونه بر او منطبق است؟ اين ديگر نقشى در مسئله ندارد. ملاك حكم از خارج براى ما مشخص است و ما هم بنا بر همان ملاك، اجراى حدّ مى كنيم و ديگر كارى به اين نداريم كه آيا عنوان اشتقاقى «السارق» حقيقتاً بر اين شخص صادق است يا نه؟ آنچه موجب حدّ است تحقّق مبدأ است نه تحقّق عنوان. جواب دوّم: مى توان گفت: ما در اين عناوين، همان حال نسبت را ملاحظه مى كنيم. آيا معناى السارق، عبارت از «المتلبّس بالسرقة في الحال» است يا اين كه «السارق» با معناى «من كان متلبساً بالسرقة في ظرف السرقة» هم سازگار است؟ اگر معناى سارق اين باشد، كه در حقيقت، جرى به لحاظ همان حال تلبّس باشد، مثل اين كه زيد ديروز متلبّس به ضرب بوده و ما امروز بگوييم: «زيد كان ضارباً»، اين، انقضى عنه المبدأ نيست. نسبت و تطبيق به لحاظ حال صدور ضرب و تلبّس به ضرب است، بنابراين اگر ما «السارق» را به «من كان متلبّساً بالسرقة في حال السرقة» معنا كنيم، هيچ مجازيتى در كار نيست، زيرا اين از موارد ما انقضى عنه المبدأ نيست بلكه جرى و نسبت، به لحاظ حال تلبّس بوده و چنين اطلاقى حقيقى است. جواب سوّم: آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» در پاسخ دليل فوق مى فرمايد: ما بايد

ملاحظه كنيم مسأله منقضى در چه جايى قابل تصوّر است؟ مسأله منقضى را ما در قضاياى خارجيه 266] مى توانيم تصوّر كنيم، مثلًا زيدى كه ديروز ضرب از او محقّق شده است، امروز بگوييم: «زيد اليوم ضارب»، اين انقضى عنه المبدأ است زيرا اين ضرب، ديروز از زيد تحقّق پيدا كرده و امروز ضربى از او تحقّق پيدا نكرده است. ما در اطلاق عنوان ضارب بر اين شخص به دو صورت مى توانيم عمل كنيم:

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 470

1- به لحاظ حال تلبّس بگوييم: «زيد كان ضارباً في حال التلبّس». 2- به لحاظ حال انقضاء بگوييم: «زيد اليوم ضارب». اطلاق دوّم، از موارد انقضى عنه المبدأ است زيرا اصل ارتباط با مبدأ، ديروز تحقّق پيدا كرده است و امروز هيچ گونه ارتباطى با مبدأ پيدا نكرده است. ولى اگر عنوانى اشتقاقى مثل همين السارق را به صورت قضيّه حقيقيّه 267] بيان كرديم، چگونه مى توانيم منقضى عنه المبدأ را تصوّر كنيم؟ معناى قضيّه حقيقيّه اين مى شود كه «كلّ ما وجد في الخارج و كان كذا يترتّب عليه كذا». و در آن عنوان، منقضى عنه المبدأ تصوّر نمى شود. بنابراين معناى آيه شريفه (السارق و السارقة فاقطعوا أيديهما) اين مى شود: «كلّ انسان وجد في الخارج و كان سارقاً يجب على الحاكم قطع أيديه» و اين معنا ديگر دو حال- تلبّس و انقضاء- ندارد. ما نيامديم روى شخص زيد تكيه كنيم تا بتوانيم براى او دو حالت تلبّس و انقضاء را تصوّر كنيم. در قضيّه خارجيّه، اين معنا درست است. وجود دو حالت- تلبّس و انقضاء- در يك شخص يا چند شخص به حسب خارج قابل تصوّر است، ولى وقتى حكم روى عنوان

كلّى رفت و افرادش هم اختصاص به افراد محقّق الوجود نداشت بلكه هر چيزى كه در خارج وجود پيدا كرد و اين عنوان بر او صادق بود، مشمول اين موضوع است، ديگر در اين عنوان ما نمى توانيم منقضى عنه المبدأ را تصوّر كنيم. در اينجا شخص خاصّى مطرح نيست كه در آن، حالت تلبّس و انقضاء تصوّر شود. پس معناى آيه شريفه (السارق و السارقة فاقطعوا أيديهما) اين است: «كلّ انسان وجد في الخارج و قد تلبّس بالسرقة يجب قطع أيديه»، چگونه مى شود در «و قد تلبّس بالسرقة» دو حالت فرض كنيم: يكى حالت تلبّس و ديگرى حالت انقضاء تلبّس، و آن وقت ببينيم آيا عنوان «السارق» برآن صدق مى كند يا نه؟ لذا همان طور كه ايشان

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 471

(آيت اللَّه خويى «دام ظلّه») مى فرمايد- و مطلب خوبى هم هست- ما در قضاياى حقيقيّه نمى توانيم عنوان منقضى عنه المبدأ درست كنيم و در عنوان موضوع در قضاياى حقيقيّه نمى توانيم دو حالت تصوّر كنيم. در قضاياى خارجيّه است كه به حسب خارج مى توان دو حالت- تلبّس و انقضاء- براى آنها تصوّر كرد و در آنها مى توان دو جور اطلاق كرد، هم مى توان گفت: «زيد كان ضارباً» و هم مى توان گفت: «زيد اليوم ضارب». در نتيجه، قائلين به وضع براى اعمّ نمى توانند به اين قبيل آيات تمسك كنند.[268]

دليل چهارم: آيه شريفه (لا يَنالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ)

يكى از آيات قرآن كه در ارتباط با منصب شامخ امامت وارد شده آيه شريفه (وَ إِذِ ابْتَلى إِبْراهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّي جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً قالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي قالَ لا يَنالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ)[269] مى باشد. در اين آيه شريفه خداوند متعال به حضرت ابراهيم عليه السلام مى فرمايد:

من مى خواهم تو را امام و پيشواى مردم قرار مى دهم. حضرت ابراهيم عليه السلام عرض مى كند: آيا ذريّه من هم نصيبى از امامت دارند؟ خداوند متعال مى فرمايد: اين عهد من- كه همان امامت است- به ظالمين نمى رسد. در بعضى از روايات وارد شده كه ائمّه معصومين عليهم السلام به اين آيه شريفه استدلال كرده اند كه خلفاى ثلاثه چون سابقه بت پرستى داشته اند شايستگى امامت و پيشوايى مردم را ندارند، زيرا بت پرستى از بزرگترين ظلم هاست (إنّ الشرك لظلمٌ عظيمٌ)[270] و كسى كه سابقه بت پرستى دارد، درحقيقت سابقه ظلم دارد و نمى تواند منصب شامخ امامت به او واگذار شود.[271]

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 472

قائلين به وضع مشتق براى اعم مى گويند: به حسب ظاهر خلفاى ثلاثه در زمان تصدّى خلافت، بت پرست نبوده اند، بلكه اين ها در زمان جاهليت و قبل از اسلام بت پرست بوده اند. بنابراين ظلمى كه مربوط به بت پرستى است در ارتباط با قبل از اسلام و قبل از تصدّى زمام امور مسلمين است.

پس چرا ائمّه عليهم السلام به اين آيه تمسك كرده اند؟ معلوم مى شود كه عنوان ظالم- كه عنوانى اشتقاقى است- در منقضى عنه المبدأ هم به نحو حقيقت صادق است. بنابراين خلفاى ثلاثه در همان زمان تصدّى خلافت هم حقيقتاً ظالم بوده اند اگرچه ظلمِ مربوط به بت پرستى از آنها منقضى شده ولى همان ظلم سبب مى شود كه در زمان تصدّى خلافت، عنوان ظالم بر آنها حقيقتاً اطلاق شود. و اگر عنوان ظالم حقيقتاً بر اين ها اطلاق نمى شود پس چرا ائمّه عليهم السلام به اين آيه شريفه براى ابطال امامت اين ها استدلال كرده اند؟ پس استدلال متوقّف بر اين است كه اين ها در زمان تصدّى خلافت هم حقيقتاً ظالم

باشند و اين معنا مبتنى بر اين است كه مشتق، حقيقت در اعم باشد چون اين ها در زمان خلافت، بت پرستى نداشته اند و بت پرستى آنها مربوط به زمان جاهليت بوده است. اين دليل را مرحوم آخوند نيز به عنوان يكى از ادلّه قائلين به اعم ذكر كرده است.[272] پاسخ دليل چهارم: مرحوم آخوند و ديگران در پاسخ استدلال فوق فرموده اند: عناوينى كه در موضوعات احكام و حتّى آثار- از قبيل (لا ينال عهدي الظالمين)- قرار مى گيرد بر سه قسم است:

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 473

قسم اوّل: عنوانى است كه نفس عنوان هيچ گونه دخالتى ندارد، بلكه اين عنوان، مشير است و واقعى كه دخالت دارد عبارت از خصوصيتى است كه در مشاراليه وجود دارد، مثلًا اگر شخصى مشغول نماز خواندن است و او پسر زيد است، شما به رفيقت مى گويى: برو پشت سر پسر زيد نماز بخوان. در اينجا پسر زيد بودن هيچ مدخليتى در جواز اقتداء ندارد. آنچه در جواز اقتداء دخالت دارد مسأله عدالت است و پسر زيد بودن، عنوان مُشير است به همان عدالتى كه دخالت در جواز اقتداء دارد. قسم دوّم: عنوانى كه نفس عنوان دخالت دارد و اين خود بر دو قسم است: الف: دخالت عنوان به اين كيفيّت است كه نفس تحقّق مبدأ، علّيّت براى حدوث و بقاء حكم دارد. به عبارت ديگر: نفس تحقّق عنوان و ارتباط بين ذات و مبدأ، كفايت مى كند كه حكم به دنبال آن بيايد اگرچه بعداً هم اين ارتباط زايل شود و اين تلبّس از بين برود. ب: دخالت عنوان به اين كيفيت است كه حكم، داير مدار عنوان است، تا عنوان هست، حكم هم

هست و وقتى عنوان رفت حكم هم از بين مى رود. يعنى تلبّس به مبدأ حدوثاً و بقائا در حدوث و بقاى حكم دخالت دارد. ترديدى نيست كه عنوان ظالم در آيه شريفه، عنوان مشير نيست بلكه اين عنوان، در مسئله نقش دارد. بحث در اين است كه نحوه نقش و ارتباط آن چگونه است؟ آيا نفس حدوث ظلم و تحقّق مبدأ ظلم، موجب محروميّت از ولايت و امامت الهى است، اگرچه انسانى يك لحظه متلبّس به ظلم شود و بعد هم تلبّس از بين برود؟ يا اين كه (لا ينال عهدي الظالمين) معنايش اين است كه ظالم، مادامى كه ظالم است نمى تواند امام گردد ولى اگر پنجاه سال هم ظلم كرده باشد و بعداً تلبّس به ظلم كنار برود مى تواند اين منصب را متصدّى شود؟ نحوه دخالت عنوان ظالم در آيه شريفه به صورت اوّل است خصوصاً به قرينه صدر آيه شريفه كه مقام امامت را به حدّى بالا مى برد كه حضرت ابراهيم عليه السلام پس از مقام نبوّت، وقتى مى خواست به مقام امامت برسد بايد از آزمايشات سختى بيرون آيد.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 474

(وَ إذ ابْتَلى إبراهيم رَبّه بِكلِماتٍ فَأتَمَّهُنَّ قالَ إنّى جَاعِلك للنّاسِ إماماً) يعنى اگر ابراهيم عليه السلام كلمات خداوند را اتمام نمى كرد و از آن آزمايشات سخت بيرون نمى آمد، چنين منصبى به او داده نمى شد. آزمايشات حضرت ابراهيم عليه السلام به قدرى سخت بوده كه تاريخ قبل و بعد مثل آن را نشان نداد كه كسى مأموريت ذبح فرزندش را پيدا كند بدون اين كه مسأله شوخى و رؤياى معمولى باشد. حضرت ابراهيم عليه السلام با اين آزمايشهاى سخت به مقام امامت

رسيد. معلوم مى شود كه مقام امامت مقام بسيار مهمى است كه به هركسى داده نمى شود. اين مقام، متناسب با دامنى پاك است كه در سراسر عمر حتّى يك لحظه هم با ظلم و بت پرستى ارتباط پيدا نكرده باشد و الّا بت پرستى كجا و مقام امامت الهى كه به مراتب از مقام نبوّت بالاتر است كجا؟ پس اين آيه به مناسبت اهميّت مقام امامت مى خواهد بگويد: «عهد امامت من به كسى كه تلبّس به ظلم پيدا كرده- حتى اگر اين تلبّس براى يك لحظه هم باشد- نمى رسد». وقتى معناى آيه چنين است، اين چه ارتباطى دارد با اين كه ظالم، حقيقت در اعم باشد؟ چه حقيقت در اعم باشد يا نباشد، خلفاى ثلاثه به لحاظ بت پرستى، حقيقتاً ظالم بوده اند، اگرچه در حال تصدّى خلافت، به حسب ظاهر، عنوان ظلم و بت پرستى نداشته اند ولى همان ظلم به لحاظ حال بت پرستى سبب مى شود كه آيه در مقابل آنها بايستد و آنها را از مقام شامخ امامت و خلافت الهى دور كند. بنابراين استدلال ائمّه عليهم السلام به آيه شريفه مبتنى بر اين نيست كه مشتق، حقيقت در اعم باشد. نتيجه بحث در ارتباط با اقوال پيرامون مشتق از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه مشتق، حقيقت در خصوص متلبّس به مبدأ است و قائلين به اعم، نه ثبوتاً مى توانند براى مدّعاى خود حرفى داشته باشند و نه اثباتاً مى توانند دليلى اقامه كنند.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 475

تنبيهات بحث مشتق

تنبيه اوّل آيا معناى مشتق، بسيط است يا مركّب؟
اشاره

ترديدى نيست كه ابزار و لوازمى كه براى تحقّق معناى اشتقاقى لازم است، امور متعدّدى مى باشند. در باب مشتق، حتماً بايد ذاتى وجود داشته باشد و مبدأ و حدثى

تحقّق داشته باشد و بين اين ذات و مبدأ، تلبّس و ارتباط وجود داشته باشد تا يك عنوان اشتقاقى صدق كند. در لازم بودن اين مقدّمات متعدّد ترديدى نيست، اگرچه بعضى خواسته اند ترديد كنند ولى بحث اين است كه آيا موضوع له مشتق و معنايى كه با شنيدن هيئت مشتق به ذهن مى آيد و به عنوان يك مفهوم تصوّرى 273] مطرح است، معنايى بسيط است يا معنايى مركّب؟

معناى بساطت و تركيب چيست؟
اشاره

در ارتباط با معناى بساطت و تركيب، نظرياتى مطرح است كه در ذيل به بررسى آنها مى پردازيم:

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 476

1- نظريّه مرحوم آخوند

مرحوم آخوند مى فرمايد: مقصود ما از بساطت اين است كه ما با شنيدن مشتق، يك معنا به ذهنمان بيايد، يك معنا را ادراك و تصوّر كنيم، اگرچه همين معناى واحد را اگر بخواهيم با تحليل عقلى مورد ملاحظه قرار دهيم، چه بسا انحلال به دو شى ء پيدا مى كند. ولى اين انحلال، با بساطت معناى مشتق منافاتى ندارد و ضربه اى به بساطت وارد نمى كند. همان طور كه وقتى شما كلمه «حجر» را مى شنويد، بيش از يك معنا به ذهن شما نمى آيد ولى همين معناى واحد، وقتى با تحليل عقلى ملاحظه شود به «شي ء له الحجريّة» تحليل مى شود.[274] بررسى كلام مرحوم آخوند: به نظر مى رسد اين تشبيه مرحوم آخوند، تشبيه صحيحى نيست، زيرا تحليلى كه در باب مشتق مطرح است غير از تحليلى است كه در باب «حجر» مطرح است. اگرچه ما «حجر» را به «شي ء له الحجريّة» تحليل مى كنيم ولى اين «شي ء» كه ما با تحليل عقلى درست كرديم، از نظر موضوع له لفظ و مدلول آن، هيچ ارتباطى به معناى «حجر» ندارد. آيا «حجر» را كه واضع وضع مى كرده- و هم مادّه خاصّ و هم هيئت خاصى را در اين وضع ملاحظه كرده است- مسأله «شي ء» ارتباطى با مادّه «حجر» دارد؟ آيا ارتباطى با هيئت «حجر» دارد؟ خير، كلمه «شي ء» هيچ ارتباطى با مفاد لفظ ندارد بلكه تحليلى است از واقع حجريّت، در حالى كه ما در باب مشتق نمى خواهيم اين گونه برخورد كنيم. مشتق داراى حساب خاصّى است.

حساب خاصّش اين است كه مادّه

آن- ازنظر وضع- داراى استقلال است، هيئت آن هم- از نظر وضع- داراى استقلال است ولى وقتى مادّه و هيئت با يكديگر ضميمه مى شوند و كلمه «ضارب» به گوش ما مى خورد، اگرچه ما بگوييم: «مفهومش مفهوم بسيطى است» ولى اين مفهوم بسيط را وقتى بخواهيم تحليل كنيم، يك تحليل مربوط به لفظ و مربوط به مقام دلالت لفظ بر معنا مطرح مى كنيم و اين غير از عنوان

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 477

«حجريّت» است كه تحليل آن هيچ ربطى به مقام دلالت لفظ ندارد. تحليل در مورد «حجر» مربوط به واقع «حجريّت» است ولى تحليل در باب مشتق، مربوط به لفظ است، مربوط به مادّه و هيئت است، مربوط به تركيب لفظى بين مادّه و هيئت است، اگرچه مادّه بدون هيئت تحقّق پيدا نمى كند و تحصّل مادّه با هيئت است، همان طور كه در واقعيّات، تحصّل مادّه و هيولا با صورت است، ولى بالاخره واقعيّت دو مطلب است امّا گويا اين دو با هم متّحد شده و مادّه و صورت، يكى شده اند، مادّه و هيئت، وحدت پيدا كرده اند. در نتيجه تشبيهى كه مرحوم آخوند ذكر مى كند به نظر ما صحيح نيست. ولى اصل مسئله، همان چيزى است كه مرحوم آخوند مى فرمايد: كه معناى بساطت مشتق اين است كه هنگام شنيدن مشتق، يك معنا به ذهن انسان بيايد و انسان، يك معنا را تصوّر كند، اگرچه اين معنا با تحليل عقلى به دو شى ء و چه بسا به سه شى ء منحل گردد. ولى اين انحلال، ربطى به اصل معنا ندارد. معناى «ضارب»، واحد است، همان چيزى كه ما در فارسى از آن به «زننده» تعبير مى كنيم. حال اگر از ما

سؤال كنند: آيا مفهوم اين «زننده» بسيط است يا مركّب؟ پاسخ مى دهيم: «زننده»، يك مفهوم بسيط است، ولى اگر همين «زننده» را تحليل كنيم، انحلال پيدا مى كند، امّا در عالم مفهوميّت و مدلوليّت، شى ء واحدى است. چيزى كه در مقابل اين بساطت قرار مى گيرد عبارت از تركيب است. تركيب نيز به معناى تركيب تصوّرى و تركيب ادراكى و لحاظى است. شما از شنيدن دو كلمه، يك معنا به ذهنتان نمى آيد بلكه چند معنا به ذهنتان مى آيد، هرچند ارتباط بين اين دو كلمه، ارتباط ناقص باشد- كه حتماً هم بايد به ارتباط ناقص مثال بزنيم- مثل مضاف و مضاف اليه. شما وقتى مضاف و مضاف اليه- مثل «ابن زيد»- را مى شنويد، سه معنا به ذهنتان مى آيد، يك معنا، مفاد مضاف، معناى ديگر، مفاد مضاف اليه و معناى سوّم، ارتباطى كه بين مضاف و مضاف اليه است كه اگر به جاى «ابن» كلمه «غلام» را بگذاريم، آن معنا به ذهن ما نمى آيد و اگر به جاى «زيد» كلمه «عَمرو» را بگذاريم، باز

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 478

هم آن معنا به ذهن ما نمى آيد. پس در مقابل بساطت، عنوان تركيب قرار دارد. تركيب، به اين معناست كه با شنيدن مشتق، معناى مركّب ناقصى به ذهن انسان بيايد، آن گونه كه با شنيدن مضاف و مضاف اليه، معناى مركّب ناقصى به ذهن انسان مى آيد، مثلًا با شنيدن كلمه «ضارب» معناى تركيبى ناقصى مثل «ذات ثبت له الضرب» به ذهن انسان بيايد. اگر به جاى كلمه «ضارب» عنوان «ذات ثبت له الضرب» به گوش شما بخورد، يك معناى تركيبى ناقص به ذهن شما مى آيد، از ذات يك معنا و از ضرب هم

معناى ديگر و از كلمه «له» كه بر ارتباط بين ذات و ضرب دلالت مى كند معناى سوّمى بنام نسبت به ذهن مى آيد. كسانى كه در باب مشتق قائل به تركيبند بايد يك چنين چيزى را بگويند، كه ما با شنيدن كلمه «ضارب» يك معناى تركيبى به ذهنمان مى آيد، و آن معناى تركيبى يا سه جزء دارد: ذات، حدث و نسبت، و يا داراى دو جزء است: حدث و نسبتِ حدث به ذات. و نفس ذات، خارج از معناى مشتق است. پس تركيبى كه در اينجا مطرح است مثل تركيبى است كه در ارتباط با دو لفظ مركّب تصوّر مى شود البته مركّبى كه تركيب آن ناقص باشد. در نتيجه اصل كلام مرحوم آخوند در ارتباط با معناى بساطت و تركيب مورد قبول است اگرچه تشبيهى كه ايشان ذكر كرد مورد قبول ما قرار نگرفت. خلاصه كلام مرحوم آخوند اين بود كه معناى بساطت، همان بساطت در عالم ادراك و در عالم لحاظ و تصوّر است و اين بساطت، با تركيبى كه از تحليل عقلى به دست مى آيد منافاتى ندارد.

در مقابل اين بساطت، تركيبى كه قائل به تركيب مى تواند ادّعا كند نيز همان تركيب در مقام تصوّر و ادراك است يعنى با شنيدن لفظ مشتق، چند معنا به ذهن بيايد همان طور كه با شنيدن «ذات ثبت له الضرب» چند معنا به ذهن مى آيد.

2- نظريّه آيت اللَّه خويى «دام ظلّه»
اشاره

معنايى كه مرحوم آخوند براى بساطت و تركيب بيان فرمود، به شدت مورد انكار

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 479

آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» قرار گرفته است. ايشان مى فرمايد: معنايى كه شما براى بساطت مطرح مى كنيد چيزى است كه قائل به تركيب مى گويد، يعنى اين معنا، معناى تركيب

است نه معناى بساطت. تركيب، اين نيست كه در مقام تصوّر «ضارب»، دو معنا در ذهن بيايد، بلكه تركيب اين است كه معنايى با تحليل عقلى، به دو معنا يا بيشتر انحلال پيدا كند. آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» مى فرمايد: امّا معناى بساطت- همان طور كه محقّقين قائل شده اند- عبارت از اين است كه مشتق، داراى يك معنايى باشد كه به هيچ عنوان قابل انحلال به دو معنا يا بيشتر نباشد و با تحليل عقلى هم نمى توان آن را منحل به چند معنا كرد. سپس مى فرمايد: چگونه مى توان مشتق را معنا كرد كه با تحليل عقلى هم قابل انحلال نباشد. اگر «ضارب» به معناى «زننده» باشد، شما هرچند نخواهيد تحليل كنيد، بالأخره با تحليل عقلى به ذات و ضرب و ارتباط بين آن دو انحلال پيدا مى كند.

ولى محقّقين گفته اند: «ضارب» به معناى «ضرب» است. براى توضيح مطلب ايشان يادآورى مى كنيم كه ما در بحث پيرامون مادّه مشتقّات گفتيم: مادّه مشتقّات، معنايى است كه در تمامى مشتقّات وجود دارد و در هر مشتقّى، يك اضافه اى بر معناى مادّه وجود دارد ولى عنوان مادّه- چه از جهت لفظ و چه از جهت معنا- در تمامى مشتقّات، محفوظ است. در آنجا پيرامون مادّه «ضرب» گفتيم:

مادّه «ضرب» عبارت از «كتك» است. «كتك» فى نفسه نه اضافه به فاعل دارد و نه اضافه به مفعول و نه اضافه به زمان و نه اضافه به چيز ديگر. آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» مى فرمايد: «ضارب» همان «ضرب» است و «ضرب» هم معنايى جز «كتك» ندارد. و اگر «ضرب» را به معناى «كتك زدن» معنا كنيد، «ضرب» هم مشتق شده است و اگر بخواهيد آن را از

حالت اشتقاقى بيرون بياوريد و «ضرب» فقط بر معناى مادّه دلالت كند بايد آن را به معناى «كتك» بدانيد. حتّى ما گفتيم: ممكن است بگوييم كه اين هيئت مصدرى، غير از هيئت فعل ماضى و مضارع و اين هاست.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 480

هيئت مصدرى براى افاده معنايى زايد بر مادّه وضع نشده بلكه براى امكان تنطّق به مادّه وضع شده است و زائد بر معناى مادّه بر چيزى دلالت نمى كند. حتّى اين كه مى گويند: «مصدر، در آخر معناى فارسى اش «دن» يا «تن» است» اين حرف را هم كنار مى گذاريم و مى گوييم: «ضرب، به معناى «كتك» است». آيا انسان در معناى مادّه- كه عبارت از كتك است- مى تواند تحليل عقلى به كار ببرد؟ خير، هرچه هم فعاليّت كنيم نمى توانيم كتك را به دو معنا منحل كرده و آن را از بساطت بيرون آوريم. آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» مى گويد: ما معتقديم «ضارب» از نظر معنا همان معناى «ضَرْب» را داراست همان طور كه معناى «ضَرْب» با تحليل عقلى قابل انحلال نيست، معناى «ضارب» هم همين طور است. «ضارب» و «ضَرْب» داراى يك معنا هستند و فرقى كه بين آن دو وجود دارد در يك مسأله اعتبارى است و آن عبارت از اين است كه اگر شما «ضرب» را به صورت «بشرط لا» اعتبار كرديد، عبارت «زيدٌ ضَرْبٌ» غلط خواهد بود ولى اگر همين «ضرب» را به صورت «لا بشرط» اعتبار كرديد قيافه «ضرب» را برمى داريد و جاى آن، «ضارب» مى گذاريد و حمل «ضارب» بر زيد، يك حمل صحيح مى شود و الّا در باطن، «ضارب» به معناى «ضرب» است ولى حمل «زيد ضَرْبٌ» صحيح نيست و حمل «زيد ضارب» صحيح است

و اين صحّت و عدم صحّت داير مدار اعتبار است. به عبارت ديگر: اگر معناى «ضرب» و «كتك» را «بشرط لا» ى از حمل و «بشرط لا» ى از اتّحاد با زيد ملاحظه كرديد، اين ضرب، قابل حمل بر زيد نيست ولى اگر همين معنا را به صورت «لا بشرط» ملاحظه كرديد، يعنى به گونه اى آن را ملاحظه كرديد كه بتواند بر زيد حمل شود و با آن اتّحاد پيدا كند، شما عنوان «ضارب» را به كار مى بريد. پس از جهت معنا فرقى بين ضارب و ضرب وجود ندارد و همان گونه كه «ضرب» با هيچ تحليل عقلى قابل انحلال به دو معنا نيست، «ضارب» هم به همين صورت است. خلاصه حرف آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» اين است كه تركيب هاى دوكلمه اى مثل «ابن زيد» و «غلام عَمرو» را كنار بگذاريد. اين ها ربطى به بحث ما ندارند. آنچه در

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 481

بساطت و تركيب محور بحث است اين است كه آيا معناى مشتق يك معنايى است كه هنگام تحليل عقلى به دو معنا يا بيشتر منحل مى شود يا اين كه معناى مشتق يك معناى بسيطى است كه با هيچ تحليلى قابل انحلال به دو معنا يا بيشتر نيست؟[275]

بررسى نظريّه آيت اللَّه خويى «دام ظلّه»

اين حرف اگرچه از جماعتى از بزرگان و حتّى جمعى از فلاسفه نقل شده است ولى به نظر ما حرف درستى نيست، زيرا ما در مباحث مربوط به معانى حرفيه گفتيم:

معانى حرفيه از واقعيّات است ولى واقعيّت خاصّى است كه نياز به طرفين دارد. اگر بخواهد حقيقت ظرفيّت تحقّق پيدا كند بايد «زيد» باشد، «دار» هم باشد و «زيد» هم در «دار» باشد. «زيد» به تنهايى و «دار» به

تنهايى نمى توانند واقعيت ظرفيّت را تحقّق بخشند. «زيد در دار» واقعيّت ظرفيت را تشكيل مى دهد. و گفتيم: اين واقعيت، مثل واقعيت عرض است ولى در مرتبه اى ضعيف تر از آن قرار دارد زيرا در باب اعراض نياز به يك موضوع و معروض است ولى در معانى حرفيّه، نياز به دو شى ء است. در باب مشتق نيز يك واقعيّتى تحقّق دارد كه اگر آن واقعيّت نباشد جايى براى مشتق باقى نمى ماند. اگر زيدى نباشد، ضربى هم نباشد و تلبّس زيد به ضرب نباشد آيا مى شود معناى اشتقاقى تحقّق پيدا كند؟ خير، البته نمى خواهيم بگوييم: همه اين ها داخل در معناى مشتق است. بلكه اين مسائل در تحقّق عنوان مشتق، لازم هستند. اگر ذاتى نباشد، مبدأ و حدثى نباشد، تلبّس ذات به مبدأ نباشد، عنوان اشتقاقى تحقّق پيدا نمى كند. اگر زيد و ضَرْب و تلبّس نباشد، هزار مرتبه هم مفهوم ضَرْب را به صورت لا بشرط اعتبار كنيد، اين اعتبار، كار را درست نمى كند. شما با كلمه «ضارب» حكايت از يك واقعيّت مى كنيد آيا آن واقعيّت غير از اين است كه بايد ذاتى باشد، مبدئى باشد و تلبّس ذات به مبدأ هم باشد؟ شما سخن از اعتبار «ضرب» به صورت «لا بشرط» و يا

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 482

به صورت «بشرط لا» مى گوييد. آيا اين اعتبار با قطع نظر از واقعيّت است؟ يا اين كه اين اعتبار باتوجّه به واقعيّت است و اين اعتبار، نقشه همان واقعيّت است؟ اگر با قطع نظر از واقعيّت است چطور اگر ضرب را به صورت «لا بشرط» اعتبار كنيد قابل حمل بر زيد است؟ چطور اگر ضرب به معناى كتك را- كه هيچ اضافه اى بر

اين معنا ندارد- به صورت «لا بشرط» اعتبار كرديد، با «زيد» هوهويت پيدا مى كند و بين زيدى كه عبارت از يك انسان و ذات است با ضربى كه به معناى كتك و يك معناى حدثى است، به مجرّد اعتبار شما، اتّحاد و هوهويت درست مى شود و قضيّه حمليّه تشكيل مى گردد، و اگر به صورت «بشرط لا» اعتبار كرديد قابل حمل نيست؟ خير، اين ها ارتباطى با اعتبار ندارد. آنجا كه شما مى گوييد: «زيد ضارب»، واقعيّت، يك واقعيّت ديگر است و آن واقعيّت اين است كه ذاتى هست، مبدئى هست و تلبّس ذات به مبدأ تحقّق دارد، لذا شما به عنوان حكايت از آن واقعيت، «زيدٌ ضاربٌ» را به كار مى بريد ولى در «زيدٌ ضَرْبٌ» واقعيّتى وجود ندارد و لازم هم نيست واقعيّت وجود داشته باشد زيرا «ضَرْب» با «زيد» اتّحاد ندارد، «ضرب»، صادر از زيد و متحقّق از زيد است نه اين كه متّحد با زيد باشد و بين ضرب و زيد يك اتّحاد و هوهويتى تحقّق داشته باشد. مرحوم آيت اللَّه حائرى، گاهى كه بعضى از مسائل فلسفى مطرح مى شد مى فرمود: «ما معقول درست نخوانده ايم ولى عقلش را داريم. عقل در جاى خودش محفوظ است». آيا كدام عقلى اجازه مى دهد كه ما بين «زيد ضَرْب» و «زيد ضارب» يك چنين فرقى اعتبارى قائل شويم و هيچ كارى به واقعيّت و تفاوتى كه در واقع بين «ضارب» و «ضَرْب» وجود دارد نداشته و بگوييم: «ضارب» همان «ضَرْب لا بشرط» است. سؤال مى شود «لا بشرط» چيست؟ بگوييم: «ما خودمان «ضَرْب» را «لا بشرط» اعتبار مى كنيم و با اين حيثيّت لا بشرطى آن را بر زيد حمل مى كنيم». مگر

قضاياى حمليّه در اختيار ماست كه با يك اعتبار بتوانيم اين مسائل را درست كنيم؟ «زيد ضارب» حاكى از واقعيّت است. واقعيّت آن ربطى به مسأله «ضَرْب» ندارد. آنجا تلبّس مطرح

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 483

است، ذات مطرح است. اگرچه در معناى تصوّرى مشتق، اين تركيب وجود نداشته باشد ولى واقعيّت را كه نمى شود انكار كرد. لذا محقّق شريف هم- كه قائل به بساطت است- وقتى مى خواهد براى بساطت، دليل اقامه كند مى گويد: اين معناى بسيط، انتزاع شده است از ذات به اعتبار تلبّسش به مبدأ. يعنى منتزع منه آن يك واقعيّت است. ولى درعين حال مى گويد: معناى مشتق، بسيط است. امّا اين كه بخواهيم بگوييم: «ضارب» همان «ضرب» است ولى يك اعتبار «بشرط لا» دارد و يك اعتبار «لا بشرط»، اين مطلب باطل است، زيرا ما نمى توانيم واقعيّت را انكار كنيم. تا وقتى قاتل، قتل انجام ندهد، عنوان قاتل بر او صدق نمى كند.

خواه شما معناى قاتل را مركّب بدانيد يا بسيط. چگونه مى توان گفت: قاتل، همان قتل است؟ قتل، مفهومى است كه لازم نيست تحقّق پيدا كند. ماهيّت قتل مانند ماهيّت انسان است. همان طور كه در ماهيّت انسان، وجود، مطرح نيست، در ماهيّت قتل هم، وجود مطرح نيست. ولى در ماهيّت قاتل، وجود مطرح است. قاتل اگر داراى معناى بسيط هم باشد، منتزع منه آن «من صدر منه القتل» است. صدور قتل و تلبّس ذات به قتل، در معناى قاتل نقش دارد، ولى قتل، ماهيتى است كه گاهى به وجود مى آيد و گاهى به وجود نمى آيد. كسانى كه در مورد بساطت مى گويند: «معناى بسيط اين است كه حتّى با تحليل عقلى هم انحلال پيدا نكند»،

مجبور شده اند براى اسم فاعل، يك چنين معنايى ذكر كنند. زيرا اگر «ضارب» به معناى «ضرب» نباشد، هر معنايى كه براى «ضارب» مطرح كنيم با تحليل عقلى انحلال پيدا مى كند. تنها راهى كه براى اينان وجود دارد اين است كه بگويند: «ضارب به معناى ضَرْب (/ كتك) است و شما هرچه بخواهيد اين معنا را به دو معنا منحل كنيد نمى توانيد. كتك، يك معناى جامد است و به هيچ عنوان منحل به دو شى ء نمى شود. پس بهتر است بساطت را در محدوده همان چيزى كه مرحوم آخوند ذكر كرد معنا كنيم». اين كلام اينان باطل است و كسى نمى تواند آن را بپذيرد.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 484

كلام آيت اللَّه خويى «دام ظلّه»

ايشان مى فرمايد اگر ما بساطت را آن گونه كه مرحوم آخوند بيان كرده، معنا كنيم ديگر نياز به برهانى كه محقّق شريف رحمه الله ذكر كرده پيدا نمى شود زيرا بساطتى كه مرحوم آخوند فرموده است، معنايش اين است: «آنچه از مشتق فهميده مى شود، امر واحدى است، اگرچه اين معنا قابل انحلال باشد». اين مسئله نيازى به برهان ندارد و از راه تبادر قابل حل است. در حالى كه محقّق شريف رحمه الله براى اثبات مدّعاى خود در مورد بساطت، برهان اقامه كرده است و اقامه برهان دليل بر اين است كه آنچه از مفهوم بساطت به ذهن مى آيد، بساطت در مقام ادراك و تصوّر نيست.[276] پاسخ كلام آيت اللَّه خويى «دام ظلّه»: ما بايد مطلبى كه محقّق شريف رحمه الله در حاشيه شرح مطالع مطرح كرده است مورد بررسى قرار دهيم تا ببينيم آيا كلام آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» تمام است يا نه؟ ولى قبل از اين كه

به آن بحثها بپردازيم مى گوييم: مگر مسأله بساطت و تركيب مشتق، از اصل معناى مشتق بالاتر است؟ شما در اصل معناى مشتق، مسأله تبادر و امثال آن را مطرح مى كرديد آيا وقتى نوبت به مسأله بساطت و تركيب رسيد، شما خود را نيازمند به برهان و استدلال مى بينيد؟ حال، بساطت و تركيب به هر معنايى باشد. اين طور نيست كه بگوييم: چون مسأله بساطت نياز به استدلال دارد پس معناى آن غير از بساطت به حسب ادراك و تصوّر است. خير، اين هم از شئون همان مشتق است. شما وقتى اصل مسأله مشتق را با تبادر و امثال آن ثابت كرديد، اينجا هم همين طور است. ولى محقّق شريف رحمه الله، از منطقيّين است و در منطق، مسائلى چون تبادر و عدم صحت سلب مطرح نمى شود بلكه مسأله برهان و دليل مطرح است لذا ايشان بر اين مسئله اقامه دليل كرده است. گذشته از اين كه دليل محقّق شريف رحمه الله نيز مؤيّد فرمايش مرحوم

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 485

آخوند است. اگرچه ايشان اين دليل را مقابل مرحوم آخوند قرار داده است. براى تبيين كلام محقّق شريف رحمه الله، ابتدا كلام شارح مطالع را نقل مى كنيم:

كلام شارح مطالع

در كتاب شرح مطالع در مورد تعريف فكر گفته شده است: «الفكر هو ترتيب امور معلومة لتحصيل امر مجهول»، يعنى فكر، عبارت از اين است كه امور معلومى كنار هم گذاشته شود و از ترتيب آنها امر مجهولى روشن شود. با توجه به اين كه كلمه «امور» جمع است و جمع در اينجا جمع منطقى است، پس حد اقل بايد دو امر معلوم كنار يكديگر گذاشته شود تا از

راه ترتيب اين دو امر معلوم، امر مجهولى تحصيل شود. اشكال: ممكن است گفته شود: لازم نيست دو امر معلوم وجود داشته باشند بلكه گاهى تحصيل امر مجهول، از راه يك امر معلوم است. و آن جايى است كه در تعريف چيزى فقط فصل آن را ذكر كنيم مثل اين كه در مقام تعريف «الإنسان» بگوييم: ناطق، يا اين كه فقط عرض خاص آن را ذكر كنيم مثل اين كه در تعريف «الإنسان» گفته شود:

ضاحك. خود منطقيّين، گفته اند: در باب حدّ، لازم نيست كه حدّ تامّ آورده شود و در باب رسم، لازم نيست كه رسم تام آورده شود بلكه گاهى حدّ ناقص يا رسم ناقص در تعريف شى ء ذكر مى شود. حد ناقص، عبارت از تعريف به فصل است، مثل اين كه در تعريف الإنسان گفته شود: ناطق. خود منطقيّين ناطق را معرّف انسان قرار داده اند درحالى كه ناطق، فصل بوده و يك شى ء مى باشد. و رسم ناقص، عبارت از اين است كه در تعريف شى ء فقط عرض خاص آن را ذكر كنند، مثل اين كه در تعريف «الإنسان» بگويند: ضاحك. لازمه تجويز اين معنا اين است كه ما مى توانيم از راه ضاحك به انسان پى ببريم، بنابراين براى پى بردن به امر مجهول، حتماً لازم نيست كه امور معلومه را ترتيب دهيم. پاسخ شارح مطالع از اشكال: ضاحك- كه به عنوان يك شى ء، معرّف انسان

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 486

قرار مى گيرد- يك چيز نيست بلكه درحقيقت دو چيز است. «الإنسان ضاحك» به معناى «الإنسان شي ء له الضحك» است بنابراين عنوان «شي ء» در معناى ضاحك دخالت دارد. در مورد ناطق هم همين طور است. پس اينجا

هم ترتيب امور معلومه تحقّق دارد.[277]

كلام محقّق شريف رحمه الله در حاشيه شرح مطالع
اشاره

محقّق شريف رحمه الله خطاب به شارح مطالع مى فرمايد: اين حرف كه «هريك از ناطق و ضاحك، دو شى ء مى باشند» باطل است، زيرا شما كه پاى «شى ء» را در معناى ناطق و ضاحك به ميان مى آوريد آيا مقصود شما از «شى ء» چيست؟ آيا مراد شما مفهوم شى ء است يا مصاديق آن؟ مفهوم شى ء، يك مفهوم كلّى است. آيا شما مى گوييد: مفهوم شى ء، جزئيّت دارد براى معناى مشتق؟ يا اين كه مى گوييد: مصاديق شى ء، جزئيّت دارند براى معناى مشتق؟ انسان در «الإنسان ضاحك»، مصداق شى ء است. حيوان، مصداق شى ء است. زيد و عَمرو و بكر از مصاديق شى ء هستند. مى فرمايد هركدام را كه قائل شويد داراى تالى فاسدى است كه شما نمى توانيد به آن ملتزم شويد: اگر قائل به جزئيّت مفهوم شى ء براى مشتق بشويد و بگوييد: معناى «الإنسان ناطق» عبارت از «الإنسان شي ء له النطق» است، ما مى گوييم: آنچه از خارج براى ما معلوم است اين است كه «ناطق» به عنوان فصل براى «انسان» است و فصل هر چيز، مقوّم ماهيّت آن چيز مى باشد. «انسان» يك معناى جوهرى است و «ناطق» به عنوان فصل آن مى باشد و به عبارت ديگر: «ناطق» در اينجا به عنوان مقوّم ذات و مقوّم جوهر قرار گرفته است. حال جاى اين سؤال است كه اگر قرار باشد «شى ء» در معناى «ناطق» دخالت داشته باشد آيا اين «شى ء» جوهر است يا به صورت عرض عام است

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 487

كه بر تمام چيزها حمل مى شود؟ عنوان «شى ء» بر واجب، ممكن و حتّى بر ممتنع حمل مى شود. شما وقتى «شريك الباري» را موضوع قرار

مى دهيد، «شى ء» را برآن اطلاق مى كنيد. وقتى ما ديديم چيزى هم بر واجب و هم بر ممكن و هم بر ممتنع صادق است مى فهميم اين چيز عنوان ذاتى و عنوان جوهرى ندارد. و از طرفى ما مى بينيم با وجود اين كه مقولات، امور متباين هستند و امكان اجتماع بين آنها تحقّق ندارد، عنوان «شى ء» بر تمامى مقولات صدق مى كند. در نتيجه عنوان شيئيّت، به ذات و ذاتيّات ارتباطى ندارد بلكه به عنوان يك وصف عام و عرض عام مطرح است كه بر تمام مقولات و بر واجب و ممكن و ممتنع صادق است. پس «شى ء» به عنوان يك عرض عام مطرح است و اگر شما بخواهيد «شى ء» را در معناى «ناطق» بياوريد بايد ملتزم شويد كه عرض عام داخل در جزء مقوّم- يعنى فصل- مى باشد. درحالى كه حساب ذاتيّات با حساب عرض عام و عرض خاص جداست. حتّى عرض خاص هم خارج از ماهيّت است چه رسد به عرض عام. و شما اگر عنوان «شى ء» را در معناى «ناطق» بياوريد لازم مى آيد كه عرض عام داخل در فصل شده باشد، يعنى چيزى كه خارج از ذات و خارج از قوام ذات است و به عنوان عرض مطرح است، جزء فصل و جزء مقوّم ذات شود. و چنين چيزى محال است. امّا اگر قائل به جزئيّت مصاديق «شى ء» در معناى مشتق شويد، اشكالى در مورد «ضاحك» پيدا مى شود.[278] زيرا شما بايد ملتزم شويد كه مصداق «شى ء» به عنوان جزء براى معناى «ضاحك» است. و مصداق «شى ء» عبارت از خود «انسان» است. چيز ديگرى نمى تواند مصداق «شى ء» باشد و در معناى «ضاحك» جزئيّت داشته باشد. در اين صورت،

معناى «الإنسان ضاحك» مى شود: «الإنسان إنسان له الضحك». محقّق شريف رحمه الله مى فرمايد: اگر قبل از اين كه اين حرفها پيش بيايد از شما در رابطه با جهت

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 488

منطقى قضيّه «الإنسان ضاحك» سؤال مى كردند، چه جوابى مى داديد؟ آيا قضيّه ضروريّه است يا قضيّه ممكنه يا فعليّه؟ ترديدى نيست كه اين قضيّه، ممكنه است، «الإنسان ضاحك» يعنى «يمكن أن يكون الإنسان ضاحكاً». قضيّه ممكنه اى است كه امكان آن فقط در ارتباط با انسان است. جمادات نمى توانند ضاحك باشند. محقّق شريف رحمه الله مى فرمايد: اشكال حرف شما اين است كه اگر شما مصداق «شى ء»- كه عبارت از انسان است- را در معناى «ضاحك» بياوريد و قضيّه «الإنسان ضاحك» را به «الإنسان إنسان له الضحك» معنا كنيد، جهت قضيّه، انقلاب پيدا مى كند و قضيّه «الإنسان ضاحك» به صورت قضيّه ضروريّه درمى آيد. و چنين انقلابى مستحيل است. در نتيجه ما بايد بگوييم: معناى مشتق، هم از مفهوم «شى ء» و هم از مصداق «شى ء» فاصله دارد. پس درحقيقت، مرحوم محقّق شريف با اين برهان مى خواهد بساطت مفهوم مشتق را اثبات كند، در مقابل شارح مطالع كه قائل به تركيب در معناى مشتق بود.[279] بررسى كلام محقّق شريف رحمه الله و شارح مطالع قبل از بررسى كلام ايشان بايد ببينيم آيا اينان بساطت و تركيب را چگونه معنا كرده اند؟ آيا معناى بساطت- كه محقّق شريف رحمه الله قائل است- به همان چيزى برمى گردد كه حتّى هنگام تحليل هم تركّبى در آن وجود ندارد؟ يعنى همان چيزى كه گفته مى شد كه بين مبدأ و مشتق هيچ مغايرتى تحقّق ندارد و مغايرت آن دو به «لا بشرط» بودن

و «بشرط لا» بودن است؟ شارح مطالع مى گفت: با نظر سطحى، ناطق و ضاحك، يك چيزند ولى با دقّت

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 489

درمى يابيم كه معناى ناطق عبارت از «شي ء له النطق» و معناى ضاحك عبارت از «شى ء له الضحك» است. آيا شارح مطالع مى خواهد همان تحليل عقلى- كه مرحوم آخوند در معناى مشتق ذكر كرد و اسم آن را بساطت گذاشت- را ذكر كند و اسم آن را تركيب بگذارد،[280] يا اين كه اين ها دو حرفند؟ در كلام شارح مطالع، مسأله تحليل مطرح نشده است. ايشان مى گويد: همين نظر بدوى را اگر از سطحى بودن بيرون بياوريد و با دقّت بررسى كنيد مسأله تركيب در كار است. پس ايشان نمى خواهد بگويد: ناطق، هنگام تحليل عقلى، منحل به دو شى ء مى شود. نظر دقّى غير از تحليل است. نظر دقّى معنايش اين است كه در ارتباط با همان ادراك خودتان اگر خوب نگاه كنيد و نظر بدوى و سطحى را كنار بگذاريد، ملاحظه مى كنيد ناطق دو چيز است، نه دو چيز تحليلى بلكه دو چيز واقعى. بنابراين بين كلام مرحوم آخوند و كلام شارح مطالع فرق وجود دارد. تركيبى كه شارح مطالع قائل است غير از بساطتى است كه مرحوم آخوند معتقد است. مرحوم آخوند مى گويد: معناى بساطت اين است كه هرچه شما به ذهن خود فشار بياوريد. از شنيدن مشتق، يك معنا به ذهن شما مى آيد، ولى همين معنا را اگر در بوته تحليل عقلى قرار دهيد، انحلال به دو شى ء پيدا مى كند. مخصوصاً با توجّه به تشبيهى كه مرحوم آخوند مطرح كرد- اگرچه ما در تشبيه ايشان مناقشه داشتيم-. مرحوم آخوند فرمود: با

شنيدن كلمه «حجر» بيش از يك معنا به ذهن نمى آيد ولى همين معنا با تحليل عقلى به «شي ء له الحجريّة» انحلال پيدا مى كند. بيان مطلب با عبارت ديگر: آيا مسأله تحليل عقلى كه در كلام محقّق خراسانى رحمه الله مطرح شد همان دقّتى

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 490

است كه در كلام شارح مطالع ذكر شده است؟ به نظر ما اين گونه نيست، اين دو با يكديگر فرق دارند. تركيبى كه شارح مطالع ذكر مى كند شبيه تركيب غلام زيد است با اين تفاوت كه غلام زيد در بادى نظر هم دو چيز است ولى ناطق در بادى نظر يك چيز است. امّا اگر بادى نظر كنار برود و مسأله دقّت جاى آن را بگيرد ناطق نيز مانند غلام زيد دو شى ء خواهد بود. ولى به نظر مرحوم آخوند معناى ناطق در هيچ مرحله اى- مربوط به مقام تصور و ذات معنا- دو چيز نيست مگر در مرحله تحليل كه در آنجا به دو چيز انحلال پيدا مى كند. ولى مرحله تحليل، غير از مرحله دقّت نظر است. دقّت نظر در مقابل نظر سطحى مطرح است. پس درحقيقت، تركيبى كه شارح مطالع مطرح مى كند تركيب تحليلى نيست. اين تركيب، مربوط به مرحله دقّت است و قبل از مرحله تحليل است. علاوه بر اين، محقّق شريف رحمه الله كه در مقام جواب شارح مطالع برآمده و در مقابل تركيب مى خواهد مسأله بساطت را اثبات كند، همان بساطتى را درنظر دارد كه ما گفتيم، زيرا اگر ناطق درنظر دقّى داراى تركيب نباشد- هرچند در موقع تحليل داراى تركيب باشد- كجا لازم مى آيد عرض عام داخل در فصل شده باشد؟ كجا لازم مى آيد

قضيّه ممكنه انقلاب به ضروريه پيدا كند؟ پس نفس استدلال محقّق شريف رحمه الله در مقابل شارح مطالع، دليل بر اين است كه شارح مطالع، تركيب را به همان نحوى كه ما مطرح كرديم ديده است و استدلال محقّق شريف رحمه الله هم در مقابل او در ارتباط با نفى همان تركيب است. اشكالى بر آيت اللَّه خويى «دام ظلّه»: از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه آنچه آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» فرمود كه «از حرف محقق شريف و بيان شارح مطالع استفاده مى شود كه بساطت و تركيبى كه ايشان ذكر كرده اند غير از بساطت و تركيبى است كه مرحوم آخوند ذكر كرده است» كلام درستى نيست بلكه بساطت و تركيبى كه محقق شريف رحمه الله و شارح مطالع ذكر كرده اند عين همان چيزى است كه مرحوم آخوند بيان كرده است.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 491

بررسى دليل محقق شريف رحمه الله

دليلى كه محقق شريف رحمه الله براى اثبات بساطت مفهوم مشتق و در مقابل شارح مطالع ذكر كرد مورد مناقشه قرار گرفته است. قبل از اين كه اشكالات دليل ايشان را مطرح كنيم تذكّر اين نكته را لازم مى دانيم كه برفرض اين كه دليل ايشان صحيح باشد، اين مقدار را ثابت مى كند كه «شى ء»- نه از نظر مفهوم و نه از نظر مصداق- در مشتق اخذ نشده است، زيرا قسمت اوّل دليل، ايشان ثابت مى كند كه مفهوم «شى ء» در مشتق داخل نيست و قسمت دوّم دليل، ايشان ثابت مى كند كه مصداق «شى ء» در معناى مشتق اخذ نشده است. ولى اين دليل ثابت نمى كند كه در مشتق، تركّب وجود ندارد، زيرا ممكن است تركّبى در ارتباط با معناى مشتق

وجود داشته باشد ولى ارتباط به «شى ء» نداشته باشد. مخصوصاً اگر بساطت را آن طورى كه اينان معنا مى كنند بدانيم و بگوييم: «مشتق، با مبدأ- از جهت حقيقت و معنا- هيچ تغايرى ندارد». آن وقت قائل به تركيب بگويد: «تركيب به اين صورت است كه در معناى مشتق، عنوان حدث به ضميمه نسبت اين حدث به ذات، تحقّق دارد ولى خود ذات دخالت ندارد». اگر كسى تركّب معناى مشتق را اين گونه دانست، ديگر دليل محقّق شريف نمى تواند آن را نفى كند، زيرا غايت دليل محقق شريف رحمه الله اين است كه دخالت «شى ء» را در مشتق نفى مى كند. ولى با توجه به اين كه كلام محقّق شريف به عنوان حاشيه بر شرح مطالع است و در شرح مطالع هم روى «شى ء» تكيه شده است لذا دليل ايشان در حاشيه، در مقابل متن شرح مطالع است.

شارح مطالع، مسأله تركيب را در ارتباط با «شى ء» مطرح كرده و محقّق شريف رحمه الله نيز براى اثبات بساطت، بر همان «شى ء» اشكال كرده است. و الّا اگر بخواهيم دليل محقّق شريف رحمه الله را به عنوان يكى از ادلّه بساطت درنظر بگيريم، دليل ايشان نمى تواند بساطت را اثبات كند، هرچند هر دو شقّ دليل ايشان تمام باشد و هيچ مناقشه اى به آن وارد نباشد. حال با قطع نظر از اين مسئله به بررسى اشكالات كلام محقق شريف رحمه الله مى پردازيم:

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 492

اشكال اوّل: محقّق شريف رحمه الله در فرض اوّل كلام خود فرمود: «اگر مفهوم «شى ء» در معناى مشتق، جزئيّت داشته باشد لازم مى آيد كه عرض عام داخل در فصل باشد با اين كه فصل، از ذاتيّات اشياء، و

عرض، خارج از ذاتيّات اشياء است و رتبه ذات، مقدّم بر رتبه عرض است. بايد ابتدا ذات حاصل شود و پس از آن عرض در كار بيايد. همان طور كه در سواد و جسم، رتبه معروض را مقدّم بر رتبه عرض مى دانيد در مسأله جنس و فصل، نسبت به عرض خاص و عرض عام هم رتبه جنس و فصل، تقدّم بر رتبه عرض دارد، زيرا عرض، وقتى عارض ذات مى شود كه ذات، تماميّت و تحقّق پيدا كرده باشد». بعضى به محقّق شريف رحمه الله اشكال كرده و گفته اند: «شى ء، عرض عام نيست». ما در ضمن بيان كلام محقّق شريف رحمه الله گفتيم: «شى ء» به عنوان يك عرض عام مطرح است. بهترين شاهد بر اين مطلب اين است كه تمام مقولات نه گانه- با اين كه تباين ذاتى دارند- ولى به تمام آنها عنوان «شى ء» اطلاق مى شود. بعضى گفته اند:

«شى ء» جنس است. مى گوييم: اگر چنين باشد بايد گفته شود: بين مقولات نه گانه، تباين وجود ندارد و در يك جنس بالا و جنس الأجناس- به نام شيئيّت- مشتركند، در حالى كه ترديدى در متباين بودن مقولات وجود ندارد. و در ذاتيّات، در هيچ مرحله اى بين آنها قدر مشترك وجود ندارد. پس همين كه ما مى بينيم همه مقولات در مفهوم «شى ء» مشتركند درمى يابيم كه «شى ء» به عنوان ذات و ذاتى مطرح نيست بلكه به عنوان يك عرض مطرح است كه آن قدر دامنه اش وسيع است كه هم بر واجب الوجود و هم بر ممكن الوجود و هم بر ممتنع الوجود اطلاق مى شود. قضيّه «شريك البارى شي ء» قضيّه كاذبى نيست زيرا معناى «شى ء» موجود بودن نيست. و اگر كسى بگويد: معناى شى ء، همان وجود است،

باز هم مسئله تمام است، زيرا وجود، جزء ماهيّت انسان نيست. وجود، نه جنس انسان است و نه فصل او. جواب صحيحى كه از كلام محقّق شريف داده شده و به عنوان اشكال برايشان مطرح است همان جوابى است كه مرحوم آخوند در كفايه ذكر كرده است و مرحوم

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 493

حاجى سبزوارى نيز در حاشيه منظومه همين حرف را مطرح كرده است 281] و شايد مرحوم آخوند از آنجا گرفته باشد. آن حرف اين است كه ما اصلًا قبول نداريم كه «ناطق» به عنوان فصل مطرح باشد بلكه ناطق يك عرض خاصى است كه به عنوان ضرورت، جانشين فصل شده است. دليل بر اين كه «ناطق» فصل نيست اين است كه: اوّلًا: فصول اشياء و آنچه در ارتباط با حقيقت اشياء است براى غير خداوند معلوم نيست و تنها اوست كه به حقايق اشياء و كنه اشياء آگاهى دارد. ثانياً: اگر بخواهيم ناطق را فصل انسان قرار دهيم، در معناى ناطق دو احتمال وجود دارد: يكى اينكه مقصود از نطق، همين نطق ظاهرى و تكلّم باشد. ديگر اين كه مقصود از نطق، همان علم و ادراك كلّيات باشد زيرا تنها انسان است كه مى تواند مدرك كلّيات باشد و درك كلّيات، در موجودات ديگر وجود ندارد. گفته اند: اگر نطق را به معناى نطق ظاهرى بگيريم، نطق ظاهرى از مقوله جوهر نيست، بلكه از مقوله كيف است، آن هم كيف مسموع كه با سمع ارتباط دارد و قابل شنيدن است. و اگر نطق را به معناى علم و ادراك كلّيات بگيريم، در علم اختلاف شده است، بعضى آن را از مقوله كيف مى دانند و از

آن به كيف نفسانى تعبير مى كنند. بعضى علم را- به لحاظ اين كه احتياج به معلوم دارد و اضافه به معلوم دارد- از مقوله اضافه مى دانند و بعضى هم علم را از مقوله انفعال مى دانند زيرا علم عبارت از نقشى است كه از واقعيّت در ذهن انسان ترسيم مى شود. گويا اين، حالت انفعالى و در مقابل واقعيّت مى باشد. بالأخره علم از مقوله جوهر نيست. گفته اند: ناطق را چه به معناى نطق ظاهرى و چه به معناى نطق باطنى و ادراك

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 494

كلّيات بگيريم، روى هيچ فرضى عنوان جوهرى پيدا نمى كند، پس نمى تواند فصل براى انسان باشد ولى چون راهى براى فصل وجود نداشته است، ناطق- كه به عنوان يك عرض خاص براى انسان بوده- را قائم مقام فصل قرار داده اند، بدون اين كه خصوصيّت واقعى فصل در آن وجود داشته باشد. مرحوم آخوند، مؤيّدى نيز بر اين مطلب ذكر مى كند، ايشان مى فرمايد: وقتى ما در ارتباط با فصل حيوان سؤال مى كنيم مى بينيم دو چيز را به عنوان فصل ذكر مى كنند و مى گويند: الحيوان حساسٌ متحركٌ بالإرادة. در حالى كه يك ماهيّت نمى تواند داراى دو فصل مميّز باشد، از اينجا كشف مى كنيم كه نه حسّاس به عنوان فصل حيوان است و نه متحرّك بالإرادة، بلكه هر دوى اين ها به لحاظ مجموعْ جانشين فصل قرار گرفته اند، زيرا نه حساسيّت ترجيحى بر تحرّك به اراده دارد و نه تحرّك به اراده ترجيحى بر حساسيّت دارد بلكه هر دو به عنوان عرض خاص مطرح بوده اند كه در اينجا به عنوان معرّف و جانشين فصل حيوان قرار داده شده اند. بنابراين در مقابل محقّق شريف رحمه الله اين معنا گفته

مى شود كه اگر مفهوم «شى ء» در معناى ناطق به عنوان جزئيّت مطرح باشد، تالى فاسدى كه شما فرموديد لازم نمى آيد. شما گفتيد: عرض عام داخل در فصل مى شود، در حالى كه ناطق فصل نيست بلكه لازم مى آيد عرض عام با تقييد به يك قيد به عنوان عرض خاص مطرح شود.

«شى ء» عرض عام است، مقيّد مى شود به «له النطق» و تقييد عرض عام به خصوصيّت «له النطق» سبب مى شود كه اين مجموع مقيّد و قيد به عنوان يك عرض خاص مطرح شوند. به عبارت روشن تر: عرض عام، مى تواند داخل در عرض خاص باشد زيرا عرض خاص، از تقييد عرض عام به يك خصوصيّت تحقّق پيدا مى كند و ما به اين مجموع، عرض خاص مى گوييم. درحالى كه اگر شى ء به تنهايى بود از آن به عرض عام تعبير مى كرديم امّا عرض عام مقيّد به قيد «له النطق»، يك عرض خاص است و اين هيچ تالى فاسدى به دنبال ندارد.[282]

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 495

امّا محقّق شريف رحمه الله در فرض دوّم كلام خود فرمود: اگر مصداق «شى ء»، در مفهوم مشتق اخذ شده باشد لازم مى آيد كه قضيّه ممكنه به قضيّه ضروريّه انقلاب پيدا كند. درحالى كه امكان و ضرورت در مقابل يكديگرند.

امكان، معنايش نبودن ضرورت است و اگر ضرورت به وجود آيد، چه در ارتباط با وجود باشد- مثل بارى تعالى- و چه در ارتباط با عدم باشد- مثل شريك البارى- هر دو از ممكن خارج مى شوند. ممكن عبارت از چيزى است كه نه جانب وجودش ضرورت داشته باشد و نه جانب عدمش. ايشان فرمود: در قضيّه «الإنسان ضاحك» اگر از ما سؤال مى شد جهت اين قضيّه چيست؟ پاسخ

مى داديم: جهت آن امكان است و حتّى فعليّت- كه مطلقه عامّه نام دارد- هم در آن مطرح نيست، در حالى كه اگر مصداق شى ء را در معناى ضاحك دخالت دهيم- كه طبعاً مصداق شى ء در ضاحك، عبارت از خود انسان است- معناى قضيّه «الإنسان ضاحك» مى شود: «الإنسان إنسان له الضحك» و جهت چنين قضيّه اى عبارت از ضرورت است. صاحب فصول رحمه الله در مقام اشكال به محقّق شريف رحمه الله فرموده است: ما نفهميديم چگونه انقلاب تحقّق پيدا مى كند. اگر ما مى خواستيم بگوييم: «الإنسان إنسان» بدون اين كه انسان در محمول قيدى داشته باشد بلكه محمول ما نفس انسان باشد، مى گفتيم: «قضيّه «الإنسان إنسان» يك قضيّه ضروريّه است». ولى در ما نحن فيه اين گونه نيست. ضاحك به معناى انسانِ فقط نيست، «انسان» جزء معناى ضاحك است. ضاحك به معناى «إنسان له الضحك» است و اين مجموعه را وقتى بر انسان حمل مى كنيم جهتش همان امكان است زيرا «له الضحك» كه به عنوان قيديّت در محمول دخالت دارد، ثبوت آن براى انسان، ضرورت ندارد. اثبات ضحك براى انسان، جهتش همان امكان است. بله، اگر ثبوت «له الضحك» براى «انسان» ضرورى بود «إنسان له الضحك» انقلاب پيدا مى كرد. لذا قضيّه «الإنسان إنسان له الضحك» جهت امكانى اش تغيير نكرده است اگر ما مى گفتيم: «الإنسان إنسان» حق با شما بود ولى محمول ما انسان مطلق نيست بلكه انسان مقيّد به قيدى است كه ثبوت آن قيد

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 496

ضرورى نيست و ثبوت انسان مقيّد به چنين قيدى، براى موضوع ضرورى نيست بلكه داراى امكان است.[283]

كلام مرحوم آخوند
اشاره

مرحوم آخوند در مقام تصحيح كلام محقّق شريف رحمه الله و اشكال

بر صاحب فصول رحمه الله برآمده و مى فرمايد: اگر «ضاحك»[284] را به «إنسان له الضحك» معنا كرديم و مقيّد و قيد و تقييد در كار آمد، در اينجا به دو ديد مى توانيم به محمول نگاه كنيم: گاهى ما محمول را ذات مقيّد قرار مى دهيم و قيد را خارج از دايره محمول قرار مى دهيم ولى تقيّد- كه يك معناى حرفى است- را داخل در محمول مى كنيم. مرحوم آخوند به صاحب فصول رحمه الله مى گويد: اگر قيد از دايره محمول خارج شد، انقلاب، تحقّق پيدا مى كند، زيرا با توجّه به اين كه تقيّد، معنايى حرفى است معناى «الإنسان إنسان له الضحك» به «الإنسان إنسان» برگشت مى كند و قضيّه «الإنسان إنسان» قضيّه ضروريّه است. بنابراين همان انقلابى كه محقّق شريف رحمه الله ذكر كرد پيش مى آيد. ولى گاهى قيد را از دايره محمول خارج نمى كنيم، يعنى همان طورى كه ذات مقيَّد، محمول است، قيد هم عنوان محموليّت داشته و داخل در دايره محمول باشد.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 497

مرحوم آخوند مى فرمايد: اگر ما محمول را با اين ديد نگاه كنيم، ديگر نمى توانيم بگوييم «الإنسان إنسان له الضحك» يك قضيّه است، بلكه در اينجا دو قضيّه وجود دارد: يكى قضيّه «الإنسان إنسان» مى باشد، كه جهت آن عبارت از ضرورت است و ديگرى قضيّه «الإنسان له الضحك» است، كه جهت آن عبارت از امكان مى باشد. لذا ما نمى توانيم بگوييم: «جهت قضيّه «الإنسان إنسان له الضحك» عبارت از ضرورت است» همچنين كه نمى توانيم بگوييم: «جهت آن عبارت از امكان است»، زيرا اين قضيّه، به دو قضيّه انحلال پيدا مى كند و اين دو قضيّه، در جهت متفاوتند، يكى جهتش ضرورت و ديگرى امكان

است. مرحوم آخوند سپس مى فرمايد: از اين كه محمول، انحلال به يك قضيّه پيدا كند تعجّب نكنيد، مگر شما نزاع ميان ابن سينا و فارابى را در منطق فراموش كرده ايد؟

ابن سينا مى گفت: موضوع در قضايا به عنوان عقد الوضع، منحل به قضيّه اى مى شود كه جهت آن فعليّت است و از آن به مطلقه عامّه تعبير مى كنند، يعنى وقتى «انسان» موضوع براى قضيّه اى قرار گرفت، اين «انسان» را اگر تحليل كنيم معنايش اين است:

«آنچه در خارج وجود پيدا كرده و انسانيت براى او بالفعل ثابت شده است». ولى فارابى مى گويد: ما نمى توانيم مسأله فعليّت را در عقد الوضع بياوريم بلكه آن جهتى كه در عقد الوضع وجود دارد عبارت از امكان است. اگر شما «انسان» را موضوع براى قضيّه اى قرار دهيد معنايش اين است: «آنچه در خارج وجود پيدا كرده و انسانيّت براى آن بالإمكان تحقّق دارد». بنابراين ابن سينا و فارابى هر دو معتقدند عقد الوضع- يعنى موضوع- با وجود اين كه مفرد است، انحلال به قضيّه پيدا مى كند، ولى ابن سينا مى گويد: انحلال به قضيّه مطلقه عامّه پيدا مى كند. امّا فارابى مى گويد:

انحلال به قضيّه ممكنه پيدا مى كند.[285] مرحوم آخوند مى فرمايد: اگر در عقد الوضع مسئله به اين صورت باشد، در

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 498

عقد الحمل كه يك مقيّد و قيدى در كار است و درحقيقت، تركيبى در كار است، شما ديگر نبايد در انحلال به قضيّه ترديد داشته باشيد.[286]

بررسى كلام مرحوم آخوند

مرحوم آخوند در پاسخ اشكال صاحب فصول رحمه الله به محقّق شريف رحمه الله فرمود: اينجا كه شما مقيّد را محمول قرار مى دهيد دو جور فرض مى شود: يك وقت، محمول را ذات مقيَّد قرار مى دهيد

نه به وصف مقيّد بودن. يعنى در مثال «الإنسان إنسان له الضحك»، محمول را «انسان» قرار مى دهيد و قيد- كه عبارت از ضحك است- را خارج از دايره محمول مى دانيد. تقيّد هم يك معناى حرفى است كه ملحوظ بالاستقلال نمى باشد، در اين صورت همان انقلابى كه محقّق شريف رحمه الله فرمود تحقّق پيدا مى كند، يعنى قضيّه ممكنه، انقلاب به قضيّه ضروريه پيدا مى كند زيرا درحقيقت، محمول شما «انسان» است و قيد ضحك خارج است و تقيّد هم يك معناى حرفى غير ملحوظ بالاستقلال است. ما ابتدا همين فرض اوّل مرحوم آخوند را مورد بحث قرار مى دهيم و پس از آن به بررسى فرض دوّم ايشان مى پردازيم: اشكال برفرض اوّل: مرحوم آخوند كه تقيّد را يك معناى حرفى مى داند، آيا براى اين معناى حرفى نقشى قائل است يا اينكه خيال مى كند معانى حرفيّه امورى هستند كه با نظر غير استقلالى به آنها نظر مى شود بدون اين كه داراى واقعيّت و حقيقت باشند؟ ما در مباحث معانى حرفيّه گفتيم: معانى حرفيّه، يكى از واقعيّات و حقايق عالم است و يك سنخ وجودى دارد كه اختصاص به خودش دارد، البته در قوّت وجود، حتّى به اعراض هم نمى رسد، زيرا اعراض نياز به يك موضوع دارند ولى معانى حرفيه نياز

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 499

به دو شى ء دارند، ظرفيت، متقوم به ظرف و مظروف است و به هر دو امر احتياج دارد ولى درعين حال داراى واقعيّت است. اين طور نيست كه ظرفيّت، يك امر اعتبارى باشد. لحاظ و اعتبار، در معناى ظرفيّت نقشى ندارد. اينجا كه شما قيد را خارج مى كنيد آيا تقيّد، داخل در محمول است يا خارج از

آن مى باشد؟ اگر بگوييد: «تقيّد- مثل خود قيد- خارج از محمول است» مى گوييم، «پس گويا اين متكلّم، آدم ديوانه اى است، او مى خواسته قضيّه «الإنسان إنسان» را تشكيل دهد ولى آمده قضيّه «الإنسان ضاحك» را تشكيل داده است، هرچند شما بياييد اثرى برآن بار كنيد و بگوييد: مثل عنوان مشير، اشاره به محمول واقعى- كه انسان است- دارد» كسى كه آمده قضيّه «الإنسان ضاحك» را تشكيل داده است، آيا درحقيقت مى خواسته «الإنسان إنسان» را بگويد يا اين كه چيز اضافه اى در محمول دخالت دارد؟

ترديدى نيست كه چيز اضافه اى در محمول دخالت دارد هرچند شما آن اضافه را تقيّد بدانيد. ولى تقيّد، يك واقعيّت و حقيقتى است كه در معناى ضاحك نقش دارد و إلّا كسى نمى تواند ادّعا كند كه ضاحك يعنى إنسان ليس إلّا، كاتب يعنى إنسان ليس إلّا، ناطق يعنى إنسان ليس إلّا، اگر چنين باشد بايد كاتب و ضاحك و ناطق و ... الفاظ مترادف باشند. در نتيجه اگر تقيّد به عنوان يك واقعيّت در محمول نقش داشته باشد، محمول، انسان به وصف تقيّد است و انسان به وصف تقيّد، براى انسان ضرورت ندارد.

آنچه ضرورت دارد خود انسان است. اگر ضاحك، معنايش انسان فقط بود، اين ضرورت داشت ولى اگر ضاحك، معنايش انسان با وصف تقيّد بود، قيد هم يك امر غير ضرورى است، هرچند خود قيد در محمول نقش ندارد ولى تقيّد به امر غير ضرورى در محمول نقش دارد. در اين صورت آيا جهت چنين قضيّه اى ضرورت است يا امكان؟ آيا انقلاب، تحقّق پيدا مى كند؟ آيا قضيّه ممكنه به ضروريّه منقلب مى شود يا همان امكان به قوّت خود باقى است و انقلابى

تحقّق ندارد؟ ترديدى در اين نيست كه امكان به قوّت خود باقى است و انقلابى تحقّق ندارد. خلاصه اين كه چون تقيّد معناى حرفى است گويا مرحوم آخوند، آن را فاقد ارزش

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 500

دانسته است درحالى كه ما گفتيم: معناى حرفى چه در مقام حكايت و چه در مقام انشاء، بيانگر يك واقعيّت است. پس دخالت در محمول دارد و قضيّه «الإنسان ضاحك» به قضيّه «الإنسان إنسان» برگشت نمى كند تا جهت آن از امكان به ضرورت منقلب شود. اشكال برفرض دوّم: فرض دوم مرحوم آخوند اين بود كه همان گونه كه ذات مقيَّد و تقيّد، داخل در دايره محمول مى باشند، قيد هم داخل باشد. ايشان فرمود: در اين صورت، قضيّه «الإنسان ضاحك»[287] منحل به دو قضيّه مى شود: يكى از آن دو، قضيّه «الإنسان إنسان» و ديگرى قضيّه «الإنسان له الضحك» است. جهت قضيّه اوّل، ضرورت و جهت قضيّه دوّم، امكان است. به نظر ما اين قسمت از كلام مرحوم آخوند نيز داراى اشكال است، زيرا: اوّلًا: برفرض كه اين قضيّه، انحلال به دو قضيّه پيدا كند ولى شما (مرحوم آخوند) از اين حرف چه نتيجه اى مى خواهيد بگيريد؟ بالاخره آيا انقلابى را كه محقّق شريف رحمه الله فرمود و مورد اشكال صاحب فصول رحمه الله قرار گرفت قبول داريد يا نه؟ اگر مى خواهيد بگوييد: انقلاب محقّق شريف رحمه الله تحقّق ندارد، اين كه جواب صاحب فصول رحمه الله نمى شود. صاحب فصول رحمه الله- در مقابل محقّق شريف رحمه الله- انقلاب قضيّه ممكنه به ضروريّه را رد كرد. امّا اگر مى خواهيد بگوييد: «انقلاب، تحقّق دارد»، كه ظاهر جواب بودن هم همين را اقتضاء مى كند، در

اين صورت از شما سؤال مى كنيم: آيا اگر قضيه ممكنه اى به دو قضيّه انحلال پيدا كرد كه جهت يكى از آن دو، ضرورت و جهت ديگرى امكان بود، تالى فاسدى به دنبال ندارد؟ زيرا شما بايد مجموع دو قضيه را درنظر بگيريد و در منطق مى گويند: نتيجه تابع اخس مقدّمتين است. بنابراين اگر شما دو قضيه- كه يكى ممكنه و ديگرى ضروريه است- را كنار هم بگذاريد و بخواهيد روى مجموع اين دو، جهتى را

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 501

پياده كنيد بايد بگوييد: جهت آن، امكان است، زيرا امكان، نسبت به ضرورت، اخس است. در اين صورت چه انقلابى تحقّق پيدا كرده است؟ بله اگر جهت به لحاظ مجموع، ضرورت بود، اين انقلاب محقّق شريف رحمه الله درست بود. اين تازه برفرض اين است كه ما انحلال را بپذيريم در حالى كه ما اصل انحلال را قبول نداريم. اگر محمول ما يك مقيّد بود به طورى كه هم ذات مقيّد و هم قيد و هم نفس تقيّد در محمول نقش داشته باشند آيا محمول از وحدت خارج مى شود؟ آيا محمول ما دو شى ء مى شود؟ خير، مقيّد- بما هو مقيّد- اگرچه قيدش هم همراهش باشد، رجوع به دو شى ء و دو قضيّه نمى كند. درحقيقت مرحوم آخوند در اينجا خلطى كرده است زيرا ايشان مى گويد: در قضيّه «الإنسان ضاحك»، اگر ما براى مصداق شى ء- كه عبارت از انسان است- در معناى «ضاحك» نقش قائل شويم، معنايش «الإنسان إنسان له الضحك» مى شود. بيشتر از اين نيست. ولى ايشان در مقام انحلال برآمده مى گويد: اين قضيّه به دو قضيّه منحل مى شود: يكى قضيّه «الإنسان إنسان» است. اين «انسان» همان «انسان» در

«إنسان له الضحك» است، اگر چنين است، پس قضيّه دوّم كه ايشان موضوعش را «انسان» قرار داد اين «انسان» از كجا آمده است؟ به عبارت ديگر: در قضيّه «الإنسان إنسان له الضحك» ما دو «انسان» داريم، يك «انسان» به عنوان موضوع و يك «انسان» هم جزء محمول است. امّا وقتى ايشان پاى انحلال را به ميان مى آورد، مى گويد: قضيّه «الإنسان ضاحك» منحل مى شود به دو قضيّه «الإنسان إنسان» و «الإنسان له الضحك» سؤال اين است كه اين «انسان» سوّم- كه موضوع در قضيّه دوّم است- از كجا آمده است؟ آيا از داخل موضوع در قضيّه اوّل بيرون آمده يا از داخل محمول در قضيّه اوّل؟ بنابراين، ما يك قضيّه بيشتر نداريم. اگر از ايشان به عنوان يك منطقى و يك اديب، سؤال مى شد آيا قضيّه «الإنسان إنسان له الضحك» يك قضيّه است يا دو قضيّه است؟ در جواب مى گفتند: اين يك قضيّه است. تقيّد محمول باعث نمى شود كه موضوع

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 502

دو تا شود، موضوع همان «الإنسان» فقط و محمول آن هم «انسان» مقيّد است. عجيب تر از اين بى توجّهى مرحوم آخوند، اين است كه مسأله عقد الحمل را به عقد الوضع تشبيه كرده و گفته است: همان طور كه در عقد الوضع در نزاع ميان ابن سينا و فارابى اختلاف است كه آيا عقد الوضع جهتش عبارت از فعليّت و مطلقه عامّه است يا جهتش عبارت از امكان است؟ پس همان طور كه در عقد الوضع، منحل به قضيّه مى شود، در عقد الحمل نيز انحلال به قضيّه وجود دارد. مى گوييم: اگر عقد الحمل، منحل به قضيّه شد چه ربطى به اين دارد كه ما دو قضيّه

داشته باشيم؟ به عبارت روشن تر: اگر عقد الوضع منحل به قضيّه شد چرا نمى گوييد: ما دو قضيّه داريم؟ چرا نمى آييد يك قضيّه را به چهار قضيّه منحل كنيد و بگوييد: دو قضيّه آن مربوط به عقد الوضع و دو قضيّه آن مربوط به عقد الحمل است؟

پس همان طورى كه در عقد الوضع، رجوع به قضيّه مطلقه عامّه و يا ممكنه عامّه- بنا بر اختلاف بين ابن سينا و فارابى- هيچ تأثيرى در انحلال به دو قضيّه ندارد، عقد الحمل هم اگر منحل به قضيّه شد، سبب نمى شود كه اصل قضيّه ما دو قضيّه شود و دو موضوع و دو محمول داشته باشد، معناى انحلال به دو قضيّه اين است كه ما دو موضوع و دو محمول داشته باشيم. در نتيجه فرض دوّم كلام مرحوم آخوند داراى اشكال بيشترى نسبت به فرض اوّل ايشان است و به طور كلّى كلام مرحوم آخوند داراى اشكال است و نمى تواند به عنوان جواب صاحب فصول رحمه الله واقع شود. نكته اى در ارتباط با دليل محقّق شريف رحمه الله: دليلى كه محقّق شريف رحمه الله ذكر كرد داراى دو شقّ بود: شقّ اوّل آن اين بود كه مفهوم شى ء نمى تواند در معناى مشتق دخالت داشته باشد، زيرا در اين صورت لازم مى آيد عرض عام داخل در فصل شود. شقّ دوّم اين بود كه مصداق شى ء[288] نمى تواند در معناى مشتق اخذ شود، زيرا در

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 503

اين صورت لازم مى آيد قضيّه ممكنه به قضيّه ضروريه انقلاب پيدا كند. شقّ اوّل را ما پاسخ داديم، شقّ دوّم را نيز صاحب فصول رحمه الله جواب داد سپس مرحوم آخوند در مقام اشكال بر

صاحب فصول رحمه الله و دفاع از محقّق شريف رحمه الله برآمد كه به نظر ما كلام ايشان (مرحوم آخوند) ناتمام بود. حال مى خواهيم در ارتباط با دليل محقّق شريف رحمه الله نكته اى را مطرح كنيم 289] و آن نكته اين است كه اصولًا شقّ دوّم كلام محقّق شريف رحمه الله از محلّ نزاع خارج است و ما ادلّه ديگرى بر بطلان آن داريم، زيرا اگر مصاديق شى ء در معناى مشتق دخالت داشته باشد لازم مى آيد كه موضوع له مشتق، خاص باشد يعنى بايد بگوييم: در مشتق، وضع عام است و واضع وقتى مى خواسته هيئت مشتق را وضع كند مفهوم شى ء و ذات را درنظر گرفته ولى وضع را براى مصداق انجام داده است. انسان، يك مصداق شى ء؛ جسم، يك مصداق شى ء؛ مسائل اعتبارى، يك مصداق شى ء؛ زيد، يك مصداق شى ء و عَمرو، يك مصداق شى ء است. بايد بگوييم، تمام اين مصاديق- با وجود تباينى كه بين آنهاست- به عنوان موضوع له مى باشند. آيا وجداناً وضع در مشتق به اين صورت است؟ حال ما چه بگوييم: «مشتق داراى معناى بسيط است» و چه بگوييم: «داراى معناى مركّب است». خير، وضع در مشتق، اين گونه نيست. خود محقّق شريف رحمه الله هم اين را قبول دارد كه در مشتق، وضع عام و موضوع له عام است. يعنى اگر واضع، مفهوم شى ء را درنظر گرفته، مشتق را براى همان مفهوم با قيد اتّصاف به مبدأ وضع كرده است. حتّى كسانى هم كه مى گويند: «مشتق، با مبدأ هيچ گونه تغاير ذاتى ندارد و تغاير آن دو، اعتبارى است، مبدأ به عنوان «بشرط لا» ى از حمل و مشتق، «لا بشرط» از

حمل است» آنان هم مى گويند: «مشتق، داراى وضع عام و موضوع له عام است». در حالى كه لازمه اخذ مصداق شى ء در معناى مشتق اين است كه يك فرق

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 504

ديگرى هم داشته باشند و آن اين است كه در مبدأ، وضع عام و موضوع له عام است ولى در مشتق، وضع عام و موضوع له خاص است. و احدى به اين امر ملتزم نشده است. چه كسانى كه قائل به تركيبند و چه كسانى كه قائل به بساطت مى باشند. و چه كسانى كه بساطت را مانند آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» معنا مى كنند و چه كسانى كه بساطت را مانند مرحوم آخوند معنا مى كنند،[290] همه اتّفاق دارند كه مشتق، مانند «انسان» است و همان طور كه «انسان» داراى وضع عام و موضوع له عام است، مشتق نيز داراى وضع عام و موضوع له عام است. در نتيجه، خوب است ما اين شقّ- يعنى دخالت مصاديق شى ء در معناى مشتق- را از بحثمان خارج كنيم، چون لازمه اش اين است كه مشتق داراى وضع عام و موضوع له خاص باشد. علاوه بر اين، يك اشكال ديگر هم دارد و آن اين است كه آنجايى كه شما قضيّه حمليّه تشكيل مى دهيد و مى گوييد: «الإنسان ضاحك»، در اينجا مصداق شى ء در ضاحك مشخص است. مصداق شى ء در ضاحك عبارت از انسان است. در جاهايى كه عناوينى داريم كه آن عناوين در يك نوع خاص وجود دارد، مثلًا عنوان ضاحك و كاتب، فقط در نوع انسان است. در اينجا مصداق شى ء روشن است. ولى گاهى نه قضيّه حمليّه تشكيل مى دهيم و نه عنوانمان اختصاص به نوع خاصّى

دارد، مثلًا مى گوييم: الحساس، مى گوييم: المتحرك بالإرادة، در اين متحرك كه ما مى گوييم: «مصداق شى ء وجود دارد»، آيا آن مصداق چيست؟

آيا انسان را مى خواهد بگويد؟ بقر را مى خواهد بگويد؟ غنم را مى خواهد بگويد؟ آيا در اينجا كه قضيّه حمليّه اى در كار نيست و عنوان «المتحرك بالإرادة» اختصاص به نوع خاصى ندارد، ابهام وجود دارد؟ يا بايد ملتزم به ابهام شويد، زيرا شما نمى دانيد مصداق شى ء در اينجا چيست؟ در نتيجه، عنوان «الكاتب» ابهام ندارد ولى

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 505

عنوان «المتحرك بالإرادة» ابهام دارد. و يا بايد ملتزم شويد كه مصداق شى ء در مشتق اخذ نشده است و اگر چيزى اخذ شده باشد، همان مفهوم شى ء است. «المتحرك بالإرادة» يعنى «شى ء له التحرك بالإرادة». در انسان بخواهيد به كار ببريد، همين معناى آن است و در بقر و غنم نيز معنايش همين است. بنابراين لازمه اخذ مصداق شى ء در معناى مشتق، ابهام در اين عناوين است درحالى كه ما مى بينيم همان طور كه «ضاحك» و «كاتب»- از نظر معناى مشتقى- ابهام ندارند، «المتحرك بالإرادة» هم ابهام ندارد. در نتيجه بايد اين شقّ- يعنى دخالت مصاديق شى ء در معناى مشتق- را كنار بگذاريم و از محل بحث خارج كنيم. آنچه هست همان مفهوم شى ء است. همان طور كه وقتى كلمه «شى ء» را مى گوييم، معنايى كلّى و مبهم و خالى از هر خصوصيتى به ذهن شما مى آيد. اگر كسى بگويد: «شى ء، داخل در معناى مشتق است»، بنا بر فرض قول به تركّب، بايد با قطع نظر از وصف تلبّس به حدث و اتّصاف به مبدأ، شى ء دخالت داشته باشد. پس بحث را بايد روى اين آورد. و اينجا دليل محقّق

شريف رحمه الله نتوانست مسأله عدم دخالت مفهوم شى ء در معناى مشتق را ثابت كند. ولى مرحوم آخوند دليلى ذكر كرده كه لازم است آن را مورد بررسى قرار دهيم:

دليل مرحوم آخوند بر بساطت معناى مشتق

ايشان مى فرمايد: اگر شما مثلًا بگوييد «زيد الكاتب كذا»، عبارت «زيد الكاتب»- با قطع نظر از خبر آن- تركيب وصفى ناقص است. توجّه به اين تركيب ما را هدايت مى كند به اين كه در معناى مشتق، نه مفهوم شى ء اخذ شده و نه مصداق آن، براى اين كه اگر مفهوم شى ء يا مصداق آن در معناى مشتق اخذ شده باشد،[291] لازم مى آيد كه در

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 506

اين تركيب وصفى، موصوف 292] شما تكرار پيدا كرده باشد، چرا؟ لابد مرحوم آخوند مى خواهد بگويد: اگر شما مفهوم شى ء را اخذ كرده باشيد بايد بگوييد: «زيد الذي شى ء له الكتابة» و در اينجا شى ء، همان زيد است. و اگر مصداق شى ء را اخذ كرده باشيد بايد بگوييد: «زيد الذي زيد له الكتابة»، در نتيجه لازم مى آيد كه موصوف در تركيب شما تكرار شده باشد درحالى كه ما بالوجدان مى بينيم كه چنين تكرّرى در كار نيست.[293] پاسخ دليل مرحوم آخوند: ما در جواب مرحوم آخوند مى گوييم: آنچه شما در ارتباط با مصداق گفتيد[294]، مورد قبول ما نيست و برفرض هم آن را بپذيريم،[295] مطلبى كه در ارتباط با مفهوم گفتيد نمى تواند مورد قبول ما واقع شود. اگر ما مفهوم شى ء را در «الكاتب» اخذ كرديم و بعد به منظور «الكاتب» گفتيم: «زيد الذي شى ء له الكتابة»، كجا موصوف تكرار شده است؟ اگر ما الذي را برداريم، قضيّه حمليّه درست مى شود، مثل اين كه بگوييم: «زيد شي ء له

الكتابة». شما مى خواهيد حرف مرحوم محقّق شريف را بگوييد و ادّعاى انقلاب قضيّه ممكنه به قضيّه ضروريّه را بنماييد، درحالى كه ظاهر كلام شما اين است كه اين مطلب، غير از ادّعاى انقلاب است. اگر ما قضيّه حمليّه اى به صورت «زيد شي ء له الكتابة» تشكيل داديم آيا تكرارى در كار است؟ آيا موضوع را در محمول اخذ كرده ايم؟ شما مى گوييد:

«شى ء به عنوان عرض عام مطرح است»، اگر ما شى ء را به عنوان عرض عام، صريحاً يا در بطن كاتب و ضاحك اخذ كرديم، كجا موصوف تكرار شده است؟ موصوف ما زيد است، انسان است. انسان، حيوان ناطق است و شى ء به عنوان عرض عام مطرح است.

اگر «الإنسان شي ء له الكتابة» به عنوان تكرار موصوف مطرح است شما همه جا اين حرف را بزنيد. در «الإنسان ضاحك» و «الإنسان ناطق» نيز همين حرف را بگوييد. در

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 507

حالى كه وقتى انسان با وجدانش برخورد كند هيچ گونه تكرّر موصوف در اينجا نمى بينيد. بنابراين دليل مرحوم آخوند نيز- مانند دليل محقّق شريف رحمه الله- نتوانست بساطت معناى مشتق را ثابت كند.

دليل ديگر بر بساطت معناى مشتق:

ادلّه ديگرى نيز در اين زمينه مطرح شده كه همه آنها ناتمام است: يكى از ادلّه اى كه ذكر شده اين است كه اگر ما مفهوم ذات و مفهوم شى ء را در مشتق اخذ كنيم، بدون شك، علاوه بر ذات، مبدأ و اتّصاف ذات به مبدأ[296] در معناى مشتق دخالت دارند. قائل مى گويد: اگر نسبت بين ذات و مبدأ، در معناى مشتق دخالت داشته باشد، لازم مى آيد كه در قضيّه «الإنسان ضاحك» دو نسبت در عرض هم تحقّق پيدا كند. يكى آن نسبتى است كه در

بطن مشتق اخذ شده و ديگرى نسبتى است كه قضيّه حمليّه اقتضاى آن را دارد. در حالى كه ما مى بينيم در قضيّه «الإنسان ضاحك» بيش از يك نسبت وجود ندارد و آن نسبتى است كه در قضيّه حمليّه وجود دارد. از اينجا كشف مى كنيم كه مفهوم شى ء، در معناى مشتق دخالت ندارد تا ما محتاج شويم نسبتى هم در آنجا تشكيل دهيم.[297] پاسخ دليل اخير: به نظر ما بطلان اين دليل واضح است، زيرا: اوّلًا: نسبتى كه در محمول- يعنى مشتق- وجود دارد، نسبت غير تامّه است.

درحالى كه نسبت در قضيّه حمليّه، نسبت تامّه است. حتّى اگر جمله اى به عنوان خبر قرار

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 508

گيرد، نسبت موجود در آن جمله، نسبت ناقصه خواهد بود و نسبت تامّه نمى تواند محمول در يك قضيّه حمليّه واقع شود. موضوع در قضيّه حمليّه يا بايد مفرد باشد و يا مركّب ناقص، محمول هم همين طور است و نمى شود موضوع يك قضيّه، مركّب تام و محمول هم يك مركّب تام باشد و درعين حال ما قضيّه حمليّه تشكيل دهيم. ثانياً: نسبت ناقصه، در عرض نسبت تامّه نيست بلكه برآن تقدّم دارد زيرا در تشكيل قضيّه، اوّل مسأله موضوع و محمول مطرح است بعد مسأله اتّحاد و هوهويت و يا به تعبير ايشان نسبت. پس نسبت در قضيّه حمليّه در طول موضوع و محمول است و از محمول تأخّر دارد، در نتيجه از نسبتى كه در محمول است نيز تأخّر دارد. ثالثاً: اصلًا اين دو نسبت، ربطى به هم ندارند. شما كه دو نسبت در عرض هم فرض كرديد لابد مى خواهيد بگوييد: «موضوع و محمول در اين دو نسبت يك چيز است» و

به همين جهت آن را داراى اشكال دانستيد و الّا اگر موضوع و محمول، دو چيز باشند چه اشكالى دارد كه دو نسبت در عرض هم قرار گيرند؟ ما مى گوييم: خير، موضوع و محمول، يكى نيست، زيرا موضوع در نسبتِ محمول، عبارت از «شى ء» است كه «الكتابة» را به آن نسبت داده ايد و نسبت هم با كلمه «له» تفهيم شده است. ولى در اصل قضيّه حمليّه شما، موضوع عبارت، از زيد و محمول، عبارت از مجموع «شي ء له الكتابة» است و اين دو نسبت، نه موضوعشان به هم ارتباط دارد و نه محمولشان. در اين صورت، چه مانعى دارد كه اين دو نسبت در عرض هم باشند؟ در نتيجه اين دليل هم نمى تواند بساطت مفهوم مشتق را اثبات كند.

تحقيق در ارتباط با بساطت و تركيب در معناى مشتق
اشاره

از مباحث گذشته معلوم گرديد كه ادلّه ذكر شده براى اثبات بساطت مفهوم مشتق، نتوانست اين مطلب را به اثبات برساند. و نيز معلوم گرديد كه ادّعاى قائل به تركيب، دخالت مصاديق شى ء در مفهوم مشتق نمى باشد بلكه قائل به تركيب مى گويد: مفهوم شى ء و مفهوم ذات و امثال اين ها- يعنى عناوين عامّه اى كه در همه جا صدق مى كنند

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 509

و به عنوان عرض عام بر تمامى اشياء عارض مى شوند- در مشتق دخالت دارد. و ملاحظه شد كه ادلّه بساطت نتوانست اين مطلب را از بين ببرد. از طرفى اشاره كرديم كه كسى نمى تواند اين معنا را انكار كند كه واقعيّت معناى مشتق، به ذات و مبدأ و تلبّس ذات به مبدأ نياز دارد. و حتّى محقّق شريف رحمه الله هم كه قائل به بساطت است مى گويد: «ما قبول داريم كه در انتزاع معناى

مشتق، منتزع منه ما عبارت از سه چيز است و اگر اين سه چيز تحقّق نداشته باشد، نمى توانيم آن معناى بسيط مشتق را انتزاع كنيم، آن سه چيز عبارتند از: ذات، مبدأ و تلبّس ذات به مبدأ». ما وقتى اين حرف ها را كنار هم قرار مى دهيم بحث مى شود كه آيا با شنيدن مشتق، يك معناى بسيطى به ذهن ما مى آيد و اين امور سه گانه از محدوده ذهن خارج است- هرچند به صورت منتزع منه مطرح است- يا اين كه با شنيدن مشتق، همين ها به ذهن مى آيد و امر انتزاعى و واسطه اى در كار نيست؟ وقتى شما مبدأ را مى شنويد، فقط حدث به ذهن شما مى آيد. وقتى فعل ماضى را مى شنويد، هم حدث و هم نسبت حدث به ذات در زمان گذاشته يا يك معنايى كه منطبق بر زمان گذشته است- در زمانيّات- به ذهن شما مى آيد. عين همين معنا را در مورد مشتق پياده مى كنيم. شما وقتى ضارب را مى شنويد، با توجه به اين كه ضارب، اختصاص به انسان دارد، در دايره انسان، معناى «انسان متلبّس به ضرب» به ذهن شما مى آيد، آن هم با وصف ابهامى كه دارد، يعنى زيد يا بكر يا عَمرو را مشخص نمى كند. وقتى مثال بالاترى ذكر كنيد و بگوييد: «أبيض»، آيا از «أبيض» چه چيز فهميده مى شود؟ آيا از «أبيض» معناى «شى ء له البياض» يا «شي ء اتّصف بالبياض» را نمى فهميم؟ چرا، ولى اين كه آيا شى ء عبارت از جسم است يا انسان است يا جماد است؟ كارى با اين ها نداريم. درعين حال، مفهوم ابيض براى ما هيچ ابهامى ندارد.

اگر كسى ناآشنا به لغت عرب باشد و از شما معناى ابيض را

سؤال كند- بدون اين كه كارى به جسم و امثال اين ها داشته باشد- شما در جواب مى گوييد: ابيض چيزى است كه معروضِ بياض است، ابيض عبارت است از «شي ء عرض له البياض،

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 510

شي ء اتّصف بالبياض». به عبارت ديگر: اگرچه در واقعيت معناى مشتق- و لو به صورت منتزع منه كه آنان مى گويند- ما سه چيز لازم داريم ولى آيا آنچه متبادر از معناى مشتق است يك معناى بسيط غير از اين سه چيز است يا اين كه نفس همين واقعيّت به ذهن مى آيد؟

همان طور كه در «زيد في الدار»، آن واقعيت ظرفيّت متقوّم به زيد و دار در ذهن مى آيد، از شنيدن ضارب هم همان واقعيّت معناى مشتق به ذهن مى آيد؟ بنابراين وقتى انسان همه جوانب مسئله را ملاحظه مى كند و از طرفى مى بيند ادلّه بساطت ناتمام است و ازطرفى مصاديق شى ء، نقشى در معناى مشتق ندارند، انسان مى تواند بگويد: آنچه از معناى مشتق به ذهن تبادر مى كند يك معناى تركيبى است به اين صورت كه ما يك ذات داريم و يك حدث و يك ارتباط بين ذات و حدث. يعنى همان معنايى كه در افعال وجود دارد، در مشتق هم وجود دارد ولى بنا بر مشهور، در افعال، زمان يا چيزى كه در زمانيّات منطبق بر زمان است- مثل ترقّب و تحقّق- مطرح مى باشد. در مشتق هم همان معنا مطرح است، بدون اين كه قيد زمان يا مسأله ترقّب و تحقّق- كه در زمانيّات منطبق بر زمان مى شود- وجود داشته باشد. آيا بين «ضَرَبَ» و «ضارب» فرق ديگرى وجود دارد؟ اگر ما حيثيّت زمان يا مشابه زمان را از «ضَرَبَ» كنار

بزنيم، آيا اين خصوصيّات سه گانه در «ضَرَبَ» وجود ندارند؟ آيا معناى بسيطى در مورد آن مطرح است؟ خير، در آنجا مبدأ و ذات و نسبت مطرح است، در ضارب هم همين طور است، بدون اين كه مسأله زمان يا مشابه زمان در مفهوم ضارب به حسب وضع نقشى داشته باشد. لذا به نظر مى آيد كه مشتق داراى يك معناى مركّبى است و اين تركيب، تركيب تحليلى نيست كه با معناى بساطت مخالفتى نداشته باشد، خير، همين معنا به ذهن انسان مى آيد. فرقى نمى كند كه شما بگوييد: «ضارب» يا بگوييد: «شي ء ثبت له الضرب». اگر شما به منظور «ضارب» بگوييد: «شي ء ثبت له الضرب» آيا كسى مى گويد: «اين دو با هم متغايرند، ضارب، معناى بسيطى است و «شي ء ثبت له

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 511

الضرب» معناى مركّبى است»؟ خير، فرقى بين اين دو نيست. ممكن است به ذهن شما بيايد كه در زبان فارسى، ما از كلمه «ضارب» يك معنا- يعنى «زننده»- را استفاده مى كنيم. مى گوييم: همين «زننده» نيز محلّ بحث است كه آيا معناى بسيطى است يا معناى مركّب؟ زننده اى كه هم زدن در آن مطرح است، هم شخص مطرح است و هم ارتباط بين زدن و شخص در آن مطرح است. البته كلمه، واحد است ولى منافات ندارد كه همين كلمه واحد، معناى تركيبى داشته باشد، خصوصاً در مشتق ازنظر لغت عرب و لغات ديگر كه ما مى بينيم مادّه وجود دارد و هيئت هم وجود دارد و هركدام از اين ها وضع مستقلّى دارند. و جاى تعجّب است كه با وجود اين مسائل، چطور ادّعا مى شود كه مشتق، يك مفهوم بسيط دارد؟ مادّه و هيئت، مثل

دو كلمه اند، همان طور كه در غلام زيد وقتى مسأله تركيب را مطرح مى كرديم مى گفتيم: «دو معنا به ذهن مى آيد». هرچند غلام زيد از نظر ادبى جمله نيست بلكه يك كلمه است. غلام زيد مبتدا يا خبر واقع مى شود، مضاف و مضاف اليه كلمه واحده مى باشد ولى ذهن ما از شنيدن غلام، به يك معنا و از شنيدن زيد، به معناى ديگر منتقل مى شود.

در باب مشتق كه مركّب از هيئت و مادّه است، مادّه، تحصّل مستقلّى ندارد مگر به صورت مصدر و اسم مصدر، و وقتى هم در ضمنِ مشتق واقع مى شود، تحصّل مستقلّى ندارد ولى درعين حال آيا مادّه اى كه در ضمن مشتق مى آيد، براى چيزى وضع نشده است؟ پيداست كه ارتباط مادّه و هيئت و تحصّل مادّه در ضمن هيئت خاصّى به نام مشتق، بيانگر بيش از يك معناست و نمى تواند بيانگر يك معنا باشد.

جايى كه دو وضع وجود دارد، دو موضوع له وجود خواهد داشت. لذا به نظر مى رسد كه مشتق داراى يك معناى تركيبى است و اين معناى تركيبى عبارت از مفهوم شى ء و مفهوم ذات- كه عام ترين مفاهيم است- به ضميمه مبدأ و به ضميمه تلبّس و ارتباط مفهوم شى ء به مبدأ مى باشد.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 512

اشكالى بر كلام آيت اللَّه خويى «دام ظلّه»

در بحث هاى گذشته گفتيم: آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» مركّب بودن مفهوم مشتق را پذيرفته است و يكى از ادلّه اى كه برآن اقامه كرده، مسأله تبادر بود و ما اين ها را قبول كرديم ولى ايشان مطلب ديگرى نيز دارد كه در اينجا مى خواهيم با كلام خود ايشان آن را جواب دهيم. ايشان در ارتباط با معناى بساطت، حرف مرحوم آخوند را ردّ كرده و مى فرمود:

مسأله تحليل عقلى

را كه مرحوم آخوند ذكر مى كند، همان تركيب است و اصولًا قائل به تركيب، همين تحليل عقلى را قائل است و قائل به بساطت كسى است كه مى گويد: «به هيچ عنوان تركيب وجود ندارد، حتّى عند التحليل». همان گونه كه گذشت ما از كلام شارح مطالع و محقّق شريف رحمه الله خلاف اين را استفاده كرديم. اكنون مى خواهيم از حرف خود آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» در ردّ اين حرف ايشان استفاده كنيم، پس مى گوييم: ايشان كه براى اثبات تركيب، به تبادر تمسّك مى كند- و ما هم آن را قبول داريم- سؤال اين است كه آيا تركيبى كه در اينجا متبادر است، تركيب تحليلى است يا تركيب عند استماع اللفظ؟ تركيب تحليلى به اين معناست كه انسان بعد از شنيدن لفظ، بايد مدّتى فكر كرده و مسئله را زير و رو كند تا تركيب تحقّق پيدا كند. اين تركيب تحليلى با تبادر سازگار نيست، معناى تبادر مربوط به مسأله ادراك و تصوّر است و كسى نمى تواند تبادر را در ارتباط با تحليل مطرح كند. تبادر مربوط به اين مقام است كه انسان لفظى را بشنود و چيزى به ذهن او بيايد، تبادر يعنى انسباق به ذهن، مبادرت به ذهن و مبادرت به ذهن از مرحله تصوّر است. تصوّر يعنى صورت ذهنيّه و اين مربوط به مقام تبادر است. بنابراين اگر ما بساطت مرحوم آخوند را كه مربوط به وحدت ادراك و وحدت تصوّر بود ولى عند التحليل، دو شى ء مى شد- مثل حجر كه عند التحليل به «شى ء له الحجرية» تحليل مى شد- قائل شويم اين تحليل نمى تواند با تبادر ارتباط داشته باشد.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 513

آنچه

به تبادر ارتباط دارد مقام تصوّر و ادراك است. پس ايشان از يك طرف تركيب را به معناى بساطت مرحوم آخوند- كه مسأله تحليل در آن مطرح بود- معنا مى كند و ازطرفى براى تركيب به تبادر تمسّك مى كند و اين دو با يكديگر قابل جمع نيستند.

تركيبى كه ايشان مطرح مى كند مربوط به مرحله ادراك و تصوّر است زيرا به تبادر استدلال مى كند و وقتى تركيب، مربوط به مرحله ادراك و تصوّر باشد چرا حرف مرحوم آخوند در ارتباط با بساطت- كه به معناى وحدة الإدراك معنا كرد- را ردّ مى كند؟ به عبارت روشن تر: ايشان فرمود: آنچه صاحب كفايه رحمه الله بيان كرده است به تركيب برمى گردد، يعنى تركيب، همان تحليل عقلى است. در اين صورت چرا ايشان به تبادر تمسّك مى كند؟ تبادر، مربوط به مقام ادراك و تصوّر است ما هم تركيبى را كه در مقابل بساطت مرحوم آخوند است قبول داريم. مرحوم آخوند فرمود: «بساطت به معناى وحدت معنا به حسب ادراك و تصوّر است». ما مى گوييم: اين حرف شما درست است ولى ما بساطت مفهوم مشتق را قبول نداريم، بلكه معتقديم مشتق داراى معناى مركّب است و تركيب آن در ارتباط با همين مقام ادراك و تصوّر است كه شما ذكر كرديد. ما معتقديم: از شنيدن لفظ ضارب، معناى مركّبى به ذهن سبقت مى گيرد. مشتق، شبيه مضاف و مضاف اليه است، همان گونه كه از شنيدن غلام زيد سه معنا به ذهن مى آيد، مشتق هم به همين صورت است ولى آنجا به صورت مضاف و مضاف اليه است كه در ادبيات با آن دو، معامله كلمه واحده مى شود و اينجا به صورت مشتق است كه مشتق

هم هرچند مركّب از مادّه و هيئت است ولى در ادبيات به عنوان يك كلمه به حساب مى آيد. نتيجه بحث در ارتباط با بساطت و تركيب از آنچه گذشت معلوم گرديد كه معناى بساطت و تركيب، به همان كيفيتى است كه مرحوم آخوند مطرح كرده است. امّا در مورد معناى مشتق، مرحوم آخوند قائل به بساطت بود و مفهوم و مصداق شى ء را به طور كلّى از معناى مشتق خارج مى دانست

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 514

ولى به نظر ما مصداق شى ء خارج از معناى مشتق است زيرا دخول آن مستلزم اين است كه وضع در مشتق، عام و موضوع له خاص شود و كسى ملتزم به اين امر نشده است. امّا مفهوم شى ء- به عنوان عامش- در معناى مشتق دخالت دارد و يك معناى تركيبى است. حال بعضى ادّعا كرده اند كه بساطت معناى مشتق از امور واضحى است كه ترديدى در آن وجود ندارد ولى به نظر ما اين ادّعا، مثل بعضى ادّعاهاى اجماع است كه اعتبارى نداشته و حجّيتى در آنها نيست. تا اينجا بحث بساطت و تركيب به پايان رسيده و ثمره اين بحث از جهت علمى است و از ناحيه عملى ثمره اى برآن مترتّب نيست.

تنبيه دوّم: چه فرقى بين مشتق و مبدأ وجود دارد؟
اشاره

اگرچه اين بحث در تنبيه اوّل نيز مورد اشاره قرار گرفت ولى مرحوم آخوند در تنبيه دوّم به طور مستقل آن را مورد بحث قرار داده است و جهت اين كه اين بحث را به صورت مستقل مطرح كرده و دنباله بحث اوّل قرار نداده اين است كه عدّه كثيرى از فلاسفه در مقام فرق بين مشتق و مبدأ گفته اند: «مشتق «لا بشرط» و مبدأ «بشرط لا» است»[298] و بين

علماء بحث واقع شده كه مراد فلاسفه از اين جمله كوتاه چيست؟ صاحب فصول رحمه الله عبارت را به گونه اى معنا كرده و مرحوم آخوند به صاحب فصول رحمه الله اعتراض كرده و عبارت را به گونه ديگرى معنا كرده است. بعضى ديگر، معناى سوّمى براى عبارت ذكر كرده اند كه نه به كلام صاحب فصول رحمه الله و نه به كلام مرحوم آخوند رجوع مى كند. ما بايد اوّلًا كلمات اين بزرگان را بررسى كرده و ببينيم كدام يك با كلام فلاسفه منطبق است؟ و ثانياً ببينيم آيا اين كلام فلاسفه با معنايى كه

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 515

خودشان ذكر كرده اند منطبق است يا نه؟ قبل از ورود به بحث، ذكر اين نكته لازم است كه ظاهراً مقصود از مبدأ، همان مبدأ حقيقى- يعنى مادّه اى كه در مشتق وجود دارد- مى باشد. مشتق، معناى «لا بشرط» دارد لذا صلاحيّت حمل و قابليّت حمل در آن وجود دارد ولى مبدأ، معناى «بشرط لا» دارد لذا قابليّت حمل و صلاحيّت حمل در آن وجود ندارد.

تفسير صاحب فصول رحمه الله از كلام فلاسفه

صاحب فصول رحمه الله فرموده است: مراد فلاسفه، فرق بين مشتق و مبدأ در ارتباط با اعتبار است، يعنى مشتق و مبدأ، يك حقيقت واحده و يك مفهوم واحد مى باشند ولى اين مفهوم را به دو صورت مى توان لحاظ و اعتبار كرد: اگر اين مفهوم واحد به صورت «لا بشرط» لحاظ شود، عنوان مشتق پيدا كرده و صلاحيّت حمل در آن تحقّق پيدا مى كند و اگر به صورت «بشرط لا» اعتبار شود، عنوان مبدأ را پيدا كرده و ديگر صلاحيّت حمل ندارد. بر اساس تفسير صاحب فصول رحمه الله، «بشرط لا» و «لا

بشرط» بودن همان عناوينى مى شود كه در بحث مطلق و مقيّد مطرح است. اين عناوين در بحث مطلق و مقيّد به اين صورت مطرح مى شود كه اگر مولا ماهيّتى را درنظر گرفت و خواست آن ماهيّت را متعلّق حكم خود قرار دهد، در اين ماهيّت- ازنظر لحاظ مولا- سه حالت تصوّر مى شود: 1- مولا نفس ماهيّت را در ارتباط با اوصاف و قيود و عوارض به صورت «لا بشرط» ملاحظه مى كند، مثلًا ماهيّت عتق رقبه را متعلّق وجوب قرار مى دهد بدون اين كه خصوصيّت ديگرى در متعلّق حكم نقش داشته باشد. اينجا متعلّق حكم، عبارت از ماهيّت مطلقه است كه از آن به «ماهيت لا بشرط» تعبير مى شود. 2- مولا نفس ماهيّت را متعلّق حكم قرار نمى دهد بلكه وصفى خارج از ماهيّت را در متعلّق حكم دخيل مى داند، مثلًا مى گويد: عتق رقبه درصورتى متعلّق حكم و

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 516

محصِّل غرض است كه رقبه مقيّد به ايمان باشد. اينجا متعلّق حكم، ماهيّت مقيّد است كه از آن به «ماهيّت بشرط شى ء» تعبير مى شود. 3- مولا در مثل عتق رقبه مى بيند ايمان نقشى در متعلّق حكم ندارد ولى كفر، مانعيّت دارد از اين كه غرض مولا در عتق رقبه حاصل شود، در اينجا ماهيّت مأخوذ در متعلّق حكم را مقيّد به «عدم الكفر» مى كند كه اگر فرض كنيم بين كفر و ايمان واسطه اى وجود داشته باشد مى تواند محصِّل غرض مولا باشد يعنى رقبه اى كه بايد عتق شود، بايد كافر نباشد، خواه مؤمن باشد يا نه. از اين ماهيّت به «ماهيت بشرط لا» تعبير مى شود. اين اقسام سه گانه در باب مطلق و مقيّد، مربوط به لحاظ

و اعتبار مولاست. و صاحب فصول رحمه الله كلام فلاسفه را- در فرق بين مشتق و مبدأ- براساس همين مبناى اعتبار معنا كرده و فرموده است: نظر فلاسفه اين است كه مشتق و مبدأ يك حقيقت و يك ماهيّت مى باشند ولى اين ماهيّت را به دو صورت مى توان اعتبار كرد: اگر اين ماهيّت را به صورت «لا بشرط» اعتبار كنيم عنوان مشتق به خود مى گيرد و صلاحيّت حمل در آن وجود دارد ولى اگر همين ماهيّت را به صورت «بشرط لا» اعتبار كنيم، صلاحيّت حمل نداشته و عنوان مبدأ به خود مى گيرد. سپس صاحب فصول رحمه الله به فلاسفه اعتراض كرده و مى فرمايد: ما معناى كلام شما را نمى فهميم، آنچه مى فهميم اين است كه اگر شما زيد را موضوع و حركت يا علم را محمول قرار دهيد، چنانچه هزار بار هم حركت و علم را به صورت «لا بشرط» فرض كنيد «زيد حركة» يا «زيدٌ علمٌ» درست نمى شود، كه مثلًا اگر كسى از در وارد شد و گفت:

«زيدٌ علمٌ» ما نتوانيم حكم به صحّت يا بطلان اين قضيّه بكنيم بلكه ناچار باشيم با گوينده قضيّه صحبت كنيم و ببينيم آيا علم را به صورت «لا بشرط» اعتبار كرده يا به صورت «بشرط لا»؟ اگر به صورت «لا بشرط» اعتبار كرده باشد قضيّه اش درست و إلّا باطل است. درحالى كه وقتى جمله «زيدٌ علمٌ» به گوش شما مى خورد شما ترديد نمى كنيد كه اين عبارت، قضيّه حقيقيّه نيست. هرچند از باب مجاز درست است ولى ما

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 517

در مجاز، بحثى نداريم، ما در تشكيل قضيّه به نحو حقيقت بحث مى كنيم. لذا صاحب فصول رحمه الله

مى گويد: ما حرف فلاسفه را قبول نداريم، مسأله اعتبار، نقشى در فرق بين مشتق و مبدأ ندارد.[299]

اعتراض مرحوم آخوند به صاحب فصول رحمه الله و تفسير ايشان از كلام فلاسفه

مرحوم آخوند در كفايه به صاحب فصول رحمه الله اعتراض كرده و حتّى به ايشان نسبت غفلت داده است. مرحوم آخوند ابتدا مى فرمايد: فرق بين مشتق و مبدأ اين است كه، درحقيقت معناى مشتق، خصوصيّتى وجود دارد كه قابل حمل بر ذات است، مثلًا «عالم» داراى معنايى است كه اين معنا هيچ ارتباطى به لحاظ و اعتبار متكلّم ندارد. «عالِم» يك معناى واقعى و حقيقى دارد كه اين معنا وقتى با زيد مقايسه شود مى بينيم قابل جرى و حمل بر زيد است و مى توان بين زيد و عالم قضيّه حمليّه- كه ملاكش اتّحاد و هوهويّت است- تشكيل داد و گفت: «زيد عالم»، همان طور كه ملاك حمل در غير مشتقات- مثل «زيد إنسان»- همين است. اين خصوصيّت در ذات مشتق وجود دارد و نياز به اعتبار ندارد. ولى ما وقتى سراغ مبدأ مى آييم مى بينيم در مبدأ- به حسب حقيقت و معنايش- خصوصيّتى تحقّق دارد كه آن خصوصيّت اقتضا مى كند كه مبدأ، قابل حمل بر ذات نباشد و بين آن و ذات هيچ گونه اتّحاد و هوهويّتى تحقّق پيدا نكند. بنابراين براساس كلام مرحوم آخوند، فرق بين مشتق و مبدأ يك فرق واقعى و حقيقى است بدون اين كه وابستگى به اعتبار متكلّم داشته باشد و بدون اين كه مسائل مطرح شده در مطلق و مقيّد- كه مربوط به اعتبار مولا و متكلّم است- در اينجا نقشى

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 518

داشته باشد. مرحوم آخوند- سپس مى فرمايد: «كلام اهل معقول نيز به همين مطلب برمى گردد» يعنى فلاسفه كه فرموده اند:

«فرق بين مشتق و مبدأ در «لا بشرط» و «بشرط لا» بودن است» مقصودشان «بشرط لا» و «لا بشرط» به حسب واقعيّت است نه به حسب اعتبار. و اين كلام فلاسفه، هيچ ارتباطى به مسأله اعتبار ندارد. «لا بشرط» بودن عالِم، يك واقعيّت است، هرچند هيچ اعتبارى در اين زمينه نباشد و «بشرط لا» بودن علم، نيز يك واقعيّت است اگرچه هيچ اعتبارى همراه آن نباشد.[300]

اعتراض محقّق اصفهانى رحمه الله بر مرحوم آخوند و تفسير ايشان از كلام فلاسفه

محقّق اصفهانى رحمه الله كلام مرحوم آخوند را مورد اعتراض قرار داده مى فرمايد:[301]. «اتّفاقاً فلاسفه به كلمه اعتبار تصريح كرده اند مثلًا محقّق دوانى در حاشيه بر شرح تجريد قوشچى،[302] به اين مطلب تصريح كرده است. ايشان در فرق بين مشتق و مبدأ، وقتى به كلمه مبدأ مى رسد مى گويد: مقصود ما از مبدأ، مبدأ حقيقى است نه مبدأ مشهورى كه اسم آن را مصدر مى گذاريد. خود مصدر، داراى يك نوع اشتقاق نحوى است. مراد ما همان مادّه حقيقى است كه در ضمن مشتقّات وجود دارد و فرق بين مشتق و مبدأ، به اعتبار است» ايشان (محقّق دوانى) سپس دليلى مشابه دليل محقّق شريف رحمه الله اقامه كرده بر اين مطلب كه نه مفهوم شى ء و ذات در مشتق نقش دارد و نه

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 519

مصداق آن. و مانند مرحوم آخوند مى گويد: «اگر گفتيم: «الثوب الأبيض»، در اين ابيض، نه مفهوم شى ء وجود دارد و نه مصداق آن، زيرا اگر مفهوم شى ء باشد بايد معناى «الثوب الأبيض» عبارت از «الثوب الشي ء الأبيض» باشد» البته اين تعبير ايشان مغالطه است زيرا اگر شى ء در معناى ابيض دخالت داشته باشد ديگر معناى ابيض عبارت از «الشي ء الأبيض» نيست بلكه

معناى آن «الشي ء الذي له البياض» است. بعد مى فرمايد: «و اگر مصداق شى ء در معناى ابيض دخالت داشته باشد بايد معناى «الثوب الأبيض» عبارت از «الثوب الثوب الأبيض» باشد». در اين كلام ايشان نيز مغالطه وجود دارد، زيرا اگر مصداق شى ء- به نام ثوب- در معناى ابيض دخالت داشته باشد، ابيض به معناى «الثوب الأبيض» نيست بلكه به معناى «الثوب الذي له البياض» مى باشد و ما مى توانيم بگوييم: «الثوب الثوب الذي له البياض». چه به صورت قضيّه حمليّه و چه به صورت صفت و موصوف. حال ما كارى به مغالطه ايشان نداريم بلكه مى خواهيم بگوييم ايشان تصريح كرده كه «فرق بين مشتق و مبدأ به اعتبار است». مرحوم اصفهانى مى فرمايد: صريح تر از كلام ايشان، مطلبى است كه مرحوم صدر المتألّهين در شواهد الربوبيّة ذكر كرده است. مرحوم صدر المتألّهين در شواهد الربوبيّة به جهت مناسبتى كه بحث مشتق مطرح مى شود مى فرمايد: «جمهور علماى كلام عقيده دارند كه در مشتق، هم ذات و هم مبدأ و هم نسبت اخذ شده است».[303] يعنى درحقيقت، معناى مشتق عبارت از يك معناى تركيبى يا منتزع از يك مركّب مى باشد. صدر المتألّهين سپس مى فرمايد: «امّا بعضى از محقّقين- كه نظر ايشان به فلاسفه است- معتقدند بين مشتق و مبدأ هيچ فرقى نيست مگر به لحاظ عقل و لحاظ اعتبار» يعنى اعتبار و لحاظ عقل است كه بين اين دو، فرق قائل مى شود و الّا اگر بخواهيم مسئله را به حسب واقعيّت بررسى كنيم، مفهوم مشتق و مبدأ يك چيز است و

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 520

تنها براساس لحاظ عقل و اعتبار است كه بين مشتق و مبدأ، فرق به وجود مى آيد». لذا باتوجّه به

اين كلمات و بعض كلمات ديگر ما نمى توانيم بيان مرحوم آخوند در تفسير كلام فلاسفه را بپذيريم و بگوييم: «كلام فلاسفه به اين برگشت مى كند كه مشتق و مبدأ دو حقيقت جداگانه اند و اعتبار، هيچ گونه نقشى در اين معنا ندارد». اين مطلب مرحوم آخوند خلاف نظريّه اهل معقول است. سپس محقّق اصفهانى رحمه الله مى فرمايد: حاجى سبزوارى در حاشيه اسفار دو دليل ديگر از محقّق دوانى نقل كرده است كه از آنها استفاده مى شود فلاسفه، فرق بين مشتق و مبدأ را امرى اعتبارى مى دانند:[304] دليل اوّل: شما وقتى يك بياضى را در جسمى مشاهده مى كنيد، اوّلين چيزى كه در ارتباط با جسم جلب توجّه مى كند، عرضى است كه عارض برآن جسم است. و شما وقتى بياض را در جسم ملاحظه كرديد، عقل به ضرورت حكم مى كند به اين كه خود اين بياض، ابيض است. اين حكم عقل در مرحله اى است كه هنوز وارد مرحله بعدى نشده ايد. مرحله دوّم اين است كه شما ملاحظه كنيد كه بياض، يك عنوان عرضى است و عرض، متقوّم به معروض است. قبل از مرحله عرض و معروض و اين كه عرض در وجودش احتياج به معروض دارد، به مجرّدى كه چشم شما به بياض خورد، عقل حكم مى كند به اين كه اين بياض، ابيض است و اين دليل بر اين است كه بين بياض و ابيض فرق وجود ندارد و اگر ما بخواهيم بين بياض و ابيض فرق بگذاريم لازمه اش اين است كه بياض از مرحله اوّل و ابيض از مرحله دوّم باشد. اگر اختلاف بين بياض و ابيض از حيث معنا و حقيقت باشد بايد هركدام را در

اصول فقه

شيعه، ج 2، ص: 521

ارتباط با يك مرحله ببينيم، درحالى كه ضرورت عقل، خلاف اين معنا را اقتضاء مى كند. ضرورت عقل مى گويد: بياض و ابيض در همان مرحله اوّل تحقّق دارند هرچند هنوز عقل، به معروض و نياز عرض به معروض توجّه پيدا نكرده است. دليل دوّم: معلّم اوّل و كسانى كه در مقام تفسير كلام معلّم اوّل در فلسفه برآمده اند، وقتى مى خواهند براى مقولات مثال بزنند به مشتق مثال مى زنند مثلًا يكى از مصاديق واقعى مقوله كيف، حرارت است. حرارت، كيفيّتى است كه براى آب و آهن و امثال آنها پيدا مى شود. ولى وقتى كه در كلام اين بزرگان فلاسفه ملاحظه مى كنيم مى بينيم به منظور اين كه به حرارت مثال بزنند به «حارّ»- يعنى مشتق- مثال مى زنند، به منظور اين كه به برودت مثال بزنند به «بارد» مثال مى زنند، در حالى كه اگر بين حارّ و بين حرارت، فرق معنوى وجود داشته باشد، اينان چه حقّى دارند كه براى مقوله كيف- كه عبارت از حرارت است- به حارّ مثال بزنند و يا به منظور برودت به بارد مثال بزنند؟ پس معلوم مى شود كه به نظر اينان ازنظر معنا فرقى ميان حرارت با حارّ و برودت با بارد نيست و الّا با وجود اختلاف در معنا، چنين مثالى غير صحيح است.[305]

نتيجه كلمات بزرگان در تفسير كلام فلاسفه

وقتى كلام فلاسفه در ارتباط با اعتبار مطرح است، آيا اشكال صاحب فصول رحمه الله به فلاسفه وارد است؟[306] ابتداءً به ذهن مى آيد كه اين اشكال وارد است، صاحب فصول رحمه الله مى فرمايد: اگر شما كلمه «علم» را هزار مرتبه هم به صورت «لا بشرط» فرض كنيد، «زيدٌ علمٌ» دروغ 307]

اصول فقه شيعه ؛ ج 2

؛ ص521

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 522

است پس چطور شما فرق را يك فرق اعتبارى دانستيد؟ ولى مسئله، محلّ دقّت و تأمّل است و ما بايد ببينيم آيا مى شود مسئله را به اين صورت حل كنيم كه هم فرق بين مشتق و مبدأ- نزد فلاسفه- به اعتبار باشد و هم اشكال صاحب فصول رحمه الله وارد نباشد؟ مرحوم حاجى سبزوارى در حاشيه اسفار مطلب سوّمى مطرح كرده است كه هم با كلام مرحوم آخوند و هم با كلام صاحب فصول رحمه الله منافات دارد. ايشان مى فرمايد:

سفيدىِ عارض بر جسم- به عنوان عرض- دو جور قابل ملاحظه و بررسى است: 1- سفيدى را در مقابل خود جسم قرار دهيم و بخواهيم فرق بين آن دو را بررسى كنيم و جهات اختلاف ميان آن دو را ملاحظه كنيم، روشن است كه بين عرض (سفيدى) و معروض (جسم) تباين تحقّق دارد، جسم در وجودش نياز به موضوع ندارد ولى بياض، نياز به موضوع و معروض دارد. در اين ديد و بررسى، بياض قابل حمل بر جسم نيست. بياض، مباين با جسم است. بياض، به عنوان وجودى غير از وجود معروض مطرح است و درحقيقت، همان طورى كه وقتى در ماهيات، انواع را مقايسه مى كنيم مى بينيم بين آنها بينونت وجود دارد و نمى تواند يكى از آنها بر ديگرى حمل شود، در باب وجود هم همين طور است، يك نوع از وجود، وجود معروض است كه استقلال دارد و در تحقّقش نياز به شى ء ديگر ندارد، نوع ديگر از وجود، وجود عرض است كه در تحقّقش نياز به معروض دارد.[308] خلاصه اين كه در ديد اوّل، ما هريك از اين دو وجود

را مستقلًا ملاحظه مى كنيم كه در اين صورت، بين آنها تباين وجود دارد و هيچ گونه قابليّت حمل و اتّحاد و هوهويت بين آن دو وجود ندارد. 2- سفيدى را مقابل جسم قرار ندهيم بلكه آن را به عنوان مرتبه اى از وجود جسم

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 523

درنظر بگيريم. به تعبير ديگر: سفيدى را به عنوان اين كه ظهورى از ظهور جسم و چهره اى در ارتباط با جسم است درنظر بگيريم. در اين صورت، قابليّت حمل وجود دارد، زيرا سفيدى- با اين ديد- جدا از جسم نيست بلكه ظهورِ همان جسم و مرتبه اى از وجود جسم و چهره و قيافه جسم است. در اينجا بين جسم و سفيدى تباينى وجود ندارد.[309] پس درحقيقت، اين اعتبارى كه اهل معقول در فرق بين مشتق و مبدأ مطرح مى كنند، آن اعتبار صاحب فصول رحمه الله نيست، اين طور نيست كه مسئله در اختيار اعتبار انسان باشد. بلكه مسئله اين است كه سفيدى را به دو صورت مى توان ملاحظه كرد، در يك صورت آن قابليّت حمل ندارد، زيرا طرف مقابل جسم قرار گرفته و مباين با جسم واقع شده است، ولى در يك صورت آن، قابليّت حمل وجود دارد زيرا سفيدى، خود جسم و چهره جسم است. اين بهترين تفسيرى است كه در ارتباط با كلام فلاسفه مى توان مطرح كرد كه هم مغاير با كلام مرحوم آخوند و هم مغاير با كلام صاحب فصول رحمه الله است.

بررسى كلمات بزرگان در تفسير كلام فلاسفه

استاد اعظم ما حضرت امام خمينى رحمه الله كه تخصّص فوق العاده و كم نظير بلكه بى نظيرى در فلسفه داشتند در اينجا مطلب بسيار خوبى مطرح كرده اند، اگرچه در تقريرات درس ايشان، درست تقرير

نشده است. ايشان مى فرمايد: اوّلًا: دليلى كه مرحوم حاجى سبزوارى از محقّق دوانى نقل مى كند، داراى اشكال است. محقّق دوانى گفت: عقل وقتى بياض را ملاحظه مى كند- قبل از رسيدن به

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 524

مرحله دوّم و ملاحظه نياز بياض به محل- بالضرورة، حكم به ابيضيّت مى كند. حضرت امام خمينى رحمه الله مى فرمايد: برفرض كه عقل يك چنين حكمى داشته باشد ولى مسئله اين است كه مفهوم مشتق و اختلاف بين مشتق و مبدأ را بايد از عرف و لغت استفاده كرد نه از عقل، و ما اگر به عرف مراجعه كنيم و به عرف بگوييم: «البياض ابيض» يعنى «سفيدى سفيد است» عرف به ما مى خندد. چيزى كه شما مى گوييد:

«بداهت عقل آن را اقتضاء دارد»، مطلبى است كه عرف زير بار آن نمى رود. بله اگر گفتيد: «جسم، ابيض است»، عرف آن را مى پذيرد. بنابراين هرچند ما قبول كنيم كه ضرورت عقل يك چنين اقتضايى دارد ولى عرف آن را نمى پذيرد. مسئله يك مسأله عقلى نيست. مگر مشتق چه خصوصيّتى دارد كه ما براى تشخيص معناى آن بايد به عقل مراجعه كنيم؟ مشتق چيزى است كه بر معنايى وضع شده است و ما بايد آن معنا را از طريق عرف و لغت به دست آوريم. ثانياً: اشكالى هم بر خود حاجى سبزوارى رحمه الله وارد است، زيرا ايشان فرمود: «در ارتباط با بياض، ما به دو صورت مى توانيم ملاحظه كنيم: يكى اين كه بياض را مقابل جسم ملاحظه كنيم و ديگر اين كه بياض را به عنوان اين كه ظهور براى جسم و چهره جسم است ملاحظه كنيم. بنا بر فرض اوّل، بياض قابل

حمل نيست ولى بنا بر فرض دوّم، قابل حمل است». مى گوييم: بنا بر فرض دوّم هم قابل حمل نيست و بياض را به هر صورتى ملاحظه كنيم قابل حمل بر جسم نيست. بله، ابيض قابل حمل است و اين كشف مى كند از اين كه ابيض، معنايى مغاير با بياض دارد كه بياض قابل حمل نيست ولى ابيض قابل حمل است.[310] در اينجا مطلب سوّمى مطرح است و آن اين است كه ما بايد ببينيم آيا مقصود از مبدأ چيست؟

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 525

دو احتمال وجود دارد: 1- مقصود، همان مادّه اى باشد كه در ضمن اين مشتق وجود دارد، همان مادّه «ض، ر، ب» كه مبهم است. 2- مقصود، مصدر باشد، كه داراى هيئت است و هيئت آن نيز معنايى را- كه خواهيم گفت- افاده مى كند. ظاهر كلمات فلاسفه- همان طور كه محقّق دوانى تصريح كرد- اين است كه مراد از مبدأ، همان مبدأ حقيقى است نه مبدأ مشهورى، يعنى مصدر. بنابراين مراد از مبدأ همان مادّه اى است كه در ضمن مشتقّات سريان و جريان دارد. به اين كلام، دو اشكال روشن وارد است: اشكال اوّل: شما كه در فرق بين مشتق و مبدأ مى گوييد: «يكى «لا بشرط» و ديگرى «بشرط لا» است» مگر اين ها در يك كلام نيستند؟ مگر مشتق، خالى از مادّه است؟ مادّه در ضمن همين مشتق است، آن وقت چطور مى شود كه هيئت مشتق، «لا بشرط» و مادّه اى كه در ضمن اين مشتق است «بشرط لا» باشد؟ مگر ما دو جمله داريم كه شما در يكى «لا بشرط» و در ديگرى «بشرط لا» درست كنيد؟ مادّه در ضمن اين مشتق، اگر عنوان «بشرط

لا» يى دارد، چگونه در لفظ واحد، با هيئت كه «لا بشرط» است جمع مى شود؟ حتّى لازم نيست كه ما جمله اى تشكيل دهيم بلكه در مورد نفس «ضارب» شما مى گوييد: «ض، ر، ب» كه به عنوان مادّه «ضارب» مطرح است، «بشرط لا» است ولى هيئت آن، «لا بشرط» است. بنابراين در كلمه واحده، دو عنوان «بشرط لا» و «لا بشرط» جمع شده اند و اين معقول نيست. اشكال دوّم: محقّق دوانى مى فرمايد: مادّه، همان طور كه از نظر جنبه لفظى هيچ گونه تحصّلى نمى تواند داشته باشد مگر در ضمنِ هيئت، يعنى مثلًا بايد هيئت «ضارب» باشد تا مادّه «ض، ر، ب» تحصّل پيدا كند، از نظر معنا نيز همين طور است يعنى نمى توانيم براى مادّه، معنايى درست كنيم مگر در ضمن هيئت. اگر چنين است ما نمى توانيم بگوييم: «معناى مادّه، قابليّت حمل ندارد» مگر به

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 526

نحو سالبه محصّله، «زيد ليس بقائم» به نحو سلب تحصيلى داراى دو مصداق است:

يك مصداقش اين است كه زيدى نيست تا قائم باشد، يعنى در سالبه محصّله، يك فرضش با انتفاء موضوع صادق است. و اين فرد در اينجا به اين صورت است كه بگوييم: مادّه، اصلًا معنايى ندارد تا گفته شود قابليت حمل ندارد. شما اوّل معنايى را درست كنيد بعد بياييد بحث كنيد كه آيا اين معنا، حمل قبول مى كند يا نه؟ مادّه در تحصّلش- ازنظر لفظ و معنا- گرفتار هيئت است. بنابراين هم تحصّل لفظى مادّه و هم تحصّل معنوى آن نياز به هيئت دارد. و اگر تحصّل معنوى مادّه نياز به هيئت داشت، بدون هيئت، معنايى نخواهد داشت تا بحث كنيم اين معنا قابليّت حمل

دارد يا ندارد.

مگر اين كه بياييم كلام فلاسفه را- برخلاف تصريح خودشان- به گونه ديگر معنا كرده و بگوييم: مقصود آنان از مبدأ، مصدر است و مصدر، غير از مادّه است. مصدر، همان مادّه است كه هيئتى روى آن آمده و سبب شده كه آن معناى حدثى، تحصّل پيدا كند، بدون اين كه نسبتى كه در ساير مشتقات وجود دارد در آن تحقّق داشته باشد. اين حرف خلاف تصريح خود فلاسفه است. محقّق دوانى تصريح مى كند كه مقصود ما از مبدأ، مبدأ حقيقى است نه مبدأ مشهورى يعنى مصدر. بله، اگر مقصود از مبدأ، مصدر باشد كه مصدر، معنايش اين است كه آن ماده، چون گاهى نياز استعمالى پيدا مى كند كه نفس الحدث تحصّل پيدا كند، بدون خصوصيّاتى كه در هيئات ديگر وجود دارد، آمده اند گفته اند، «الضرب»، اگر اين طور شد، «الضرب» معنا دارد و معنايش هم غير قابل حمل است ولى اين با كلمات خود آنان منافات دارد. نتيجه بحث در ارتباط با فرق بين مشتق و مبدأ از مباحث گذشته نتيجه مى گيريم كه آنچه مرحوم آخوند در فرق بين مشتق و مبدأ بيان فرمود كلام صحيحى است. ايشان فرمود: مشتق داراى يك معناى واقعى است كه آن معناى واقعى، بذاته قابل حمل است. و مبدأ، داراى معنايى است كه بذاته و بنفسه قابليّت حمل ندارد. حال اگر مبدأ را آن گونه كه امام خمينى رحمه الله معنا كرد- يعنى يك مادّه

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 527

غير متحصّله و فرورفته در ابهام- معنا كنيم، در اين صورت عدم قابليّت حملش به نحو سالبه به انتفاء موضوع است يعنى يك معناى متحصّل و محقّقى نيست كه

ما براى آن قابليّت حمل درست كنيم، عدم قابليّت آن به نحو سلب تحصيلى و سالبه محصّله خواهد بود. ولى اگر مبدأ را در همان عالَم مبدأ بودنش داراى نوعى تحصّل بدانيم و بگوييم: «مصدر، هيچ گونه معناى اضافى ندارد، فقط مصدر آمده كه به مادّه، يك تحصّلى بدهد، آن هم بدون هيچ اضافه اى و بدون هيچ مطلب زائدى، هيئت مصدر براى امكان تنطّق به مادّه وضع شده است»، آن وقت مى توانيم بگوييم: «مبدأ داراى معنايى متحصّل است ولى در عين اين كه معناى متحصّل دارد قابل حمل نيست»، در اين صورت، سالبه به انتفاء موضوع نمى شود بلكه سالبه اى است كه موضوعش وجود دارد ولى محمول، از آن سلب مى شود، قابليّت حمل از آن سلب مى شود. واقعيّت فرق بين مشتق و مبدأ اين چنين است. اگر نظر فلاسفه به يك چنين چيزى برگشت كند، مطلب مورد قبولى خواهد بود و اگر به اين برنگردد براى ما قابل قبول نخواهد بود. در باب مشتق و مبدأ، ما مى توانيم واقعيّت آن را درك كنيم، خصوصاً با توجّه به اين كه ما مى خواهيم معنايى عرفى و در ارتباط با لغت را مطرح كنيم نه يك معناى عقلى.

تنبيه سوّم: ملاك حمل در قضاياى حمليّه چيست؟
اشاره

مرحوم آخوند در تنبيه سوّم بحثى را مطرح كرده كه «آيا ملاك حمل در قضاياى حمليّه چيست؟» مرحوم آخوند در اين بحث نظر به صاحب فصول رحمه الله دارد و مى خواهد كلام ايشان را ردّ كند، در حالى كه كلام صاحب فصول رحمه الله، دنباله كلام فلاسفه بود.

صاحب فصول رحمه الله كلام فلاسفه را حمل بر اعتبار كرد، سپس اشكالى وارد كرده و گفت:

اگر ما حركت و علم را به صورت «لا بشرط» هم

اعتبار كنيم، قابليّت حمل بر ذات ندارد

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 528

و نمى توان حقيقتاً گفت: «زيدٌ علمٌ» يا «الجسم حركة». صاحب فصول رحمه الله سپس ملاك حمل را مطرح كرده و خواسته با بيان ملاك حمل، كلام فلاسفه را از بين ببرد و درحقيقت، جواب ديگرى براى اهل معقول ذكر كند. ايشان مى فرمايد: حمل در قضاياى حمليّه، متقوّم به دو چيز است: 1- مغايرت ذهنى در ارتباط با تشكيل قضيّه حمليّه. 2- اتّحاد در ارتباط با ظرفى كه بين محمول و موضوع ايجاد اخوّت مى كند. اگر مى خواهيد بگوييد: «اخوّت خارجى دارند» بايد اتّحاد در خارج وجود داشته باشد و اگر مى خواهيد بگوييد: «اخوّت ذهنى دارند»، بايد اتّحاد در ذهن وجود داشته باشد. سپس مى فرمايد: اين تغاير و اتّحاد، گاهى به اين صورت است كه تغاير، اعتبارى و اتّحاد، حقيقى است، مثل قضيّه «زيد إنسان» كه اتّحاد وجودى بين زيد و انسان، يك اتّحاد واقعى و حقيقى است ولى شما براى تشكيل قضيّه حمليّه، مغايرتى را لحاظ مى كنيد و يكى را كلّى و ديگرى را جزئى مى دانيد. گاهى نيز تغاير، حقيقى و اتّحاد، اعتبارى است كه قسمت عمده كلام صاحب فصول رحمه الله روى اين فرض مى باشد، ايشان مى فرمايد: اين فرض راهش اين است كه مجموع اين دو شى ء- كه بينشان مغايرت واقعيّه تحقّق دارد- را به حسب اعتبار، شى ء واحدى فرض كرده و اين شى ء واحد را موضوع قرار داده و يك جزء از اين موضوع را به عنوان محمول قرار دهيم، مثلًا وقتى گفته مى شود: «الجسم بياض»، اين بياض، يك وجودى است مغاير با وجود جسم، زيرا وجود جسم، وجود جوهرى است ولى بياض،

وجودش وجود عرضى است و اتّحاد بين وجود جوهر و عرض، امكان ندارد. پس چه بايد كرد؟ مى فرمايد: در يك صورت مى توان قضيّه «الجسم بياض» را تشكيل داد و آن در جايى است كه ما مجموع جسم و بياض را شى ء واحدى فرض كرده و آن شى ء واحد را موضوع قرار دهيم و بياض را به تنهايى محمول قرار دهيم. به عبارت ديگر: در اينجا با توجّه به وجود مغايرت حقيقى بين جسم و بياض، ما ناچاريم اتّحاد اعتبارى درست

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 529

كنيم يعنى در عالم اعتبار، مجموع جسم و بياض را شى ء واحدى فرض كرده و بياض را برآن حمل كنيم- مثل اين كه بگوييم: «الجسم و البياض بياض»- ولى اگر ما بخواهيم قضيّه «الجسم أبيض» را تشكيل دهيم به چنين چيزى نياز نداريم، بلكه خود جسم به تنهايى موضوع قرار گرفته و ابيض برآن حمل مى شود. صاحب فصول رحمه الله از اين كلام خود نتيجه مى گيرد كه حرف فلاسفه باطل است.

فلاسفه كه مى خواهند فرق بين مشتق و مبدأ را در رابطه با اعتبار قرار دهند بيايند ببينند كه ما در تشكيل قضيّه «الجسم أبيض» نيازى به اعتبار اتّحاد نداريم، چون اتّحاد آن حقيقى است ولى در تشكيل قضيّه «الجسم بياض» نياز به اعتبار اتّحاد داريم. در نتيجه، صاحب فصول رحمه الله در جواب فلاسفه، ضابطه اى براى حمل درست كرد و فرمود: «حمل، متقوّم به دو چيز است: مغايرت و اتّحاد»، سپس فرمود: اين ها به دو صورت است: يكى مغايرت اعتبارى و اتّحاد حقيقى و ديگرى مغايرت حقيقى و اتّحاد اعتبارى است.[311] اشكال مرحوم آخوند بر صاحب فصول رحمه الله: فرض

دوّم از كلام صاحب فصول رحمه الله، مورد اشكال مرحوم آخوند قرار گرفته است. ايشان مى فرمايد: در قضاياى حمليّه در جايى كه موضوع و محمول، تغاير در وجود دارند- مثل جسم و بياض- ما نمى توانيم مجموع جسم و بياض را شى ء واحدى فرض كرده و آن را موضوع قرار دهيم و بياض را برآن حمل كنيم. چنين چيزى نمى تواند به عنوان ملاك در قضيّه حمليّه مطرح باشد. مرحوم آخوند مى گويد: اگر شما موضوع و محمول را شى ء واحدى اعتبار كرديد و اين شى ء واحد را به عنوان موضوع، و جزئى از اين مجموع را به عنوان محمول قرار داديد، نسبت بين موضوع و محمول، نسبت كلّ و جزء خواهد بود و روشن است كه تغاير بين كلّ و جزء، تغاير حقيقى است نه تغاير اعتبارى. بنابراين شما (صاحب

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 530

فصول رحمه الله) خواستيد از يك اشكال فرار كنيد، گرفتار اشكال ديگرى شديد. شما ديديد بين جسم و بياض، تغاير وجودى مطرح است، براى فرار از اين تغاير وجودى، از جسم و بياض، مجموع مركّبى درست كرده، آن را موضوع و بياض را محمول قرار داديد. و روشن است كه تغاير كلّ و جزء تغاير حقيقى است و شما خواستيد از مغايرت حقيقى بين جسم و بياض فرار كنيد، به يك مغايرت حقيقى ديگر گرفتار شديد. از اين بالاتر، مرحوم آخوند مى فرمايد: در قضاياى حمليّه اى كه در مقام تعريف وارد شده- مثل «الإنسان حيوان ناطق»- ما نمى بينيم كسى مسأله تركيب را مطرح كرده باشد، كسى نيامده موضوع و محمول را تركيب كرده و آن را موضوع قرار دهد و سپس جزء آن

موضوع را به عنوان محمول قرار دهد.[312]

بررسى كلام مرحوم آخوند

اوّلًا: كلام مرحوم آخوند در اينجا قدرى اضطراب دارد، زيرا مرحوم آخوند خيال كرده است كه صاحب فصول رحمه الله تنها ملاك حمل را همين ملاك دوّم- يعنى مغايرت حقيقى و اتّحاد اعتبارى- قرار داده است، درحالى كه صاحب فصول رحمه الله دو ملاك براى حمل مطرح كرد و ملاك غالب و شايع، همان ملاك اوّل است و ملاك دوّم به عنوان ملاك غير شايع مطرح است. لذا مرحوم آخوند در جواب صاحب فصول رحمه الله فرموده است:

«در حمل، ملاحظه تركيب معتبر نيست». ثانياً: كجا صاحب فصول رحمه الله در قضيّه «الإنسان حيوان ناطق» مسأله تركيب را مطرح كرده است؟ صاحب فصول رحمه الله اين مطلب را در مورد جايى گفته كه موضوع و محمول، تغاير وجودى دارند و خود ايشان به اين مطلب تصريح كرده، لذا ما گفتيم:

بيان صاحب فصول رحمه الله در جواب فلاسفه است. فلاسفه، در فرق بين مشتق و مبدأ بحث مى كردند، صاحب فصول رحمه الله فرمود: «ضَرْب، با زيد تغاير وجودى دارد، ضَرْب، به

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 531

عنوان حدث و زيد به عنوان ذات است و وجود ذات غير از وجود حدث است و اگر بخواهيد قضيّه «زيد ضَرْب» را تشكيل دهيد بايد موضوع را امر مركّبى قرار دهيد» صاحب فصول رحمه الله در قضيّه «الإنسان حيوان ناطق» و بالاتر از آن در قضيّه «زيد ضارب» چنين چيزى نمى گويد. خود صاحب فصول رحمه الله در مقام مقايسه بين ضارب و ضرب مى گويد: اگر بخواهيم ضارب را حمل بر زيد كنيم، نيازى به اعتبار نداريم. وقتى خود صاحب فصول رحمه الله قضيّه

«زيد ضارب» را داخل در قسم اوّل- كه مغايرت اعتبارى و اتّحاد حقيقى است- قرار داده است، ديگر نمى توان به ايشان اعتراض كرد كه شما در «الإنسان حيوان ناطق» مجموع مركّب را موضوع و جزء اين مجموع مركّب را محمول قرار مى دهيد. انصاف اين است كه مرحوم آخوند گويا در كلام صاحب فصول رحمه الله دقّت نفرموده است. شايد منشأ برداشت مرحوم آخوند از كلام صاحب فصول رحمه الله اين باشد كه صاحب فصول رحمه الله در بعضى از مثال ها دچار اشتباه شده است، مثلًا براى تغاير وجودى مثل جسم و عرض- كه تغايرشان روشن است- گاهى به «الإنسان جسم» مثال مى زند درحالى كه بين «الإنسان» و «جسم» تغاير وجودى وجود ندارد، زيرا جسم به عنوان جنس بعيد براى انسان است و معنا ندارد كه جنس بعيد انسان با آن اتّحاد وجودى نداشته باشد. پيداست كه بين ماهيّت جسم و ماهيّت انسان، اتّحاد وجودى برقرار است. ولى اشكال ديگر مرحوم آخوند به صاحب فصول رحمه الله وارد است و آن اشكال اين بود كه صاحب فصول رحمه الله خواست از تغاير حقيقى بين جسم و بياض فرار كند، به تغاير حقيقى بين كلّ و جزء گرفتار گرديد. اشكال مهمّ بر صاحب فصول؛: با توجّه به مطالبى كه در ارتباط با قضيّه حمليّه و ملاك آن بيان كرديم، اشكال مهمّى بر صاحب فصول رحمه الله مطرح است. قبل از بيان اين اشكال، تذكّر نكته اى اساسى و مهم را لازم مى دانيم كه شايد اين نكته مورد غفلت صاحب فصول رحمه الله و ديگران قرار گرفته است. و آن نكته اين است كه قضيّه حمليّه

اصول فقه شيعه، ج 2،

ص: 532

عبارت از چيزى است كه از يك واقعيت اخبار مى كند. يعنى انشاء نيست كه اختيار آن در دست انشاءكننده باشد تا هرگونه خواست انشاء كند و به هر كيفيتى خواست اعتبار كند. قضيّه خبريّه، به عنوان نقشه واقع و صورت واقع است و مى خواهد واقع را نشان بدهد و چيزى اضافه بر واقع ندارد. اگر شما ديديد زيد در حياط مدرسه ايستاده، وقتى مى آييد اين قصّه را نقل مى كنيد، آيا چيزى از خودتان برآن اضافه مى كنيد؟ خير، وقتى انسان در مقام اخبار است مى خواهد همان واقعيّت را به كسى كه از آن واقعيّت اطلاع ندارد منتقل كند، به خلاف مقام انشاء كه شخص انشاءكننده چيزى را از خودش انشاء مى كند. بنابراين آنچه در قضاياى حمليّه بايد به عنوان اساس، مورد نظر واقع شود عبارت از اين نيست كه متكلّم چيزى را اعتبار كند، مگر متكلّم مى خواهد از خودش چيزى را بر واقعيّت اضافه كند؟ خير، بايد واقعيّت را ملاحظه كرد. واقعيّت در قضاياى حمليّه عبارت از اتّحاد واقعى و هوهويت است. اتّحاد واقعى بين زيد و قائم، بين زيد و انسان، بين انسان و حيوان ناطق، ولى اين اتّحاد واقعى گاهى هم در مرحله وجود است و هم در مرحله ماهيّت، و گاهى فقط در مرحله وجود است نه در مرحله ماهيّت، مثل اتّحاد در زيد قائم. براساس همين مبنا بود كه ما در بحث مبسوطى كه پيرامون قضاياى حمليّه- در جلد اوّل- مطرح كرديم گفتيم: در قضاياى حمليّه، نسبت وجود ندارد. قائم را نمى توان به زيد نسبت داد بلكه آنچه را مى توان به زيد نسبت داد، قيام است. اگر شما گفتيد:

«زيد له القيام»، قيام

را به زيد نسبت داده ايد ولى «زيد له القيام» قضيّه حمليّه نيست.

قضيّه حمليّه، «زيد قائم» است. بين زيد و قائم، نسبت وجود ندارد، زيد همان قائم و قائم همان زيد است و غير از قائم و زيد چيزى نداريم. قضاياى حمليّه، متقوّم به اتّحاد و هوهويت است و حدّ اقل اتّحاد هم اتّحاد در وجود است. حال ممكن است اتّحاد در مراحل بالاتر هم باشد و ممكن است فقط اتّحاد در وجود باشد ولى ما پائين تر از اتّحاد در وجود نداريم. حال كه چنين است ما به صاحب فصول رحمه الله مى گوييم:

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 533

اين كه شما در دو شى ء متغاير الوجود- مثل جسم و بياض- مى خواهيد اتّحاد اعتبارى درست كرده و قضيّه حمليّه تشكيل دهيد، آيا شما مى خواهيد واقعيّتى را بيان كنيد يا مى خواهيد از خودتان مايه بگذاريد؟ شما اگر بخواهيد واقعيّت را بيان كنيد، هيچ گاه بين جسم و بياض، به حسب واقع، اتّحاد و هوهويّت تحقّق ندارد. بياض، وجودى عرضى و جسم، وجودى جوهرى است و اتّحاد وجودى بين اين ها غير ممكن است و اگر- به حسب واقع- اتّحاد وجودى غيرممكن شد، شما هم كه مى خواهيد واقعيّت را خبر دهيد، قضيّه حمليّه، قضيّه انشائيّه نيست كه بگوييم: فلان چيز اعتبار شده و فلان چيز اعتبار نشده است. شما مى خواهيد تصوير و نقشه واقع را نشان دهيد و در الجسم و بياض امكان ندارد به صورت قضيّه حمليّه بتوانيد واقعيّت را نشان دهيد، زيرا ملاك قضيّه حمليّه، اتّحاد است و حدّ اقل مراتب آن هم اتّحاد در وجود است و بين جسم و بياض، اتّحاد وجودى امكان ندارد. بنابراين آنچه شما مى گوييد كه

«گاهى اتّحاد، اعتبارى و مغايرت، حقيقى است» نمى تواند ارتباطى به قضاياى حمليّه داشته باشد. ولى ما فعلًا عرض را نمى خواهيم حمل بر ذات كنيم بلكه مى خواهيم در مورد «الجسم أبيض» بحث كنيم. آيا جسم با أبيض- به حسب واقعيّت- دو چيز هستند؟

خصوصاً اگر ما در معناى مشتق، قول به بساطت را نفى كنيم- كه همين كار را هم كرديم- و قائل به تركيب شويم، معناى «أبيض» عبارت از «شى ء له البياض» مى شود.

آيا اين «شى ء له البياض» مغاير با جسم است يا اين كه اين دو، يك واقعيّت مى باشند و بين آن ها هوهويّت و اتّحاد برقرار است؟ واقع مسئله اين است كه بين اين ها اتّحاد و هوهويّت برقرار است و اين دو، يك واقعيّت مى باشند در اين صورت، ما در اخبار از اين واقعيّت و ارائه اين واقعيت، چيز ديگرى لازم نداريم و اگر جمله ما همان نقشه واقعيّت و صورت واقعيّت باشد، اين قضيّه حمليّه درست است. از اينجا ما به مسائلى پى مى بريم: 1- آنچه صاحب فصول رحمه الله مى گفت باطل است. اگرچه صاحب فصول رحمه الله بين

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 534

«الجسم بياض» و «الجسم أبيض» فرق گذاشت- و واقعاً هم بين اين دو، فرق وجود دارد- ولى معنايى را كه صاحب فصول رحمه الله در «الجسم أبيض» مطرح كرد، معناى تامّ و تمامى است امّا آنچه در مورد «الجسم بياض» بيان كرد، معناى صحيحى نيست زيرا بين جسم و بياض هيچ گونه اتّحادى وجود ندارد، بين وجود جسم و وجود عرض، كمال مغايرت وجود دارد. حال كه چنين است، شما در «الجسم بياض» چه كارى مى خواهيد انجام دهيد؟ در «الجسم بياض» مى خواهيد

همان واقعيت را ارائه دهيد. در «الجسم بياض»- به حسب واقعيّت- هيچ گونه اتّحاد و هوهويّتى تحقّق ندارد. و اگر واقعيّت را كنار مى گذاريد و همان طورى كه عبارت شما دلالت مى كند، مجموعه مركّبى از جسم و بياض را موضوع و خصوص بياض را محمول قرار مى دهيد، اين مطلب با قطع نظر از اشكالى كه مرحوم آخوند به ايشان وارد كرد- يعنى مغايرت بين جزء و كلّ- اشكال ديگرى نيز دارد و آن اين است كه ما از صاحب فصول رحمه الله سؤال مى كنيم: شما اين قضيّه اى كه اين گونه اعتبار مى كنيد چه نامى برآن مى گذاريد؟ ما گفتيم: مسأله انشاء در كار نيست كه اعتبار به دست انشاءكننده باشد، اينجا مسأله اعتبار مطرح نيست. شما در مقام اخبار مى باشيد و اخبار، كارى به اعتبار شما ندارد. اخبار يعنى به وسيله الفاظ، آينه اى به دست مستمع بدهيد كه از آن آينه، واقعيّت را نگاه كند و حقيقت را ملاحظه كند. البته مقصود ما جمله خبريه صادقه است نه كاذبه. آن وقت اين چه معنا دارد كه جمله خبريّه را در اختيار اعتبار خودتان قرار داده و مجموع را به عنوان شى ء واحدى اعتبار كرده و موضوع قرار دهيد و بياض را هم محمول؟ در نتيجه اين حرف صاحب فصول رحمه الله با قطع نظر از اشكال صاحب كفايه رحمه الله حرف باطلى است، زيرا در واقعيّت، دو مطلب متغاير و غير قابل حمل است. حمل جوهر بر عرض يا عرض بر جوهر، امكان ندارد و با اعتبار نمى توان تغاير واقعى را برطرف كرد. لذا يكى از نتايجى كه برآن مطلب اساسى ما مترتّب مى شود بطلان كلام صاحب فصول رحمه الله است. 2-

مرحوم آخوند و جماعتى ديگر از بزرگان معتقدند در قضاياى حمليّه اگرچه به

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 535

حسب واقعيّت، اتّحاد و هوهويّت وجود دارد ولى ما در تشكيل قضيّه حمليّه بايد يك مغايرت اعتبارى بين موضوع و محمول درست كنيم. به حسب واقع، هيچ گونه مغايرتى بين جسم و ابيض وجود ندارد، ابيض، همان جسم و جسم، همان ابيض است، ولى يك مغايرت اعتبارى در تشكيل قضيّه حمليّه ضرورت دارد. اين حرف، هم مورد اشاره مرحوم آخوند قرار گرفته و هم بزرگانى چون مرحوم محقّق اصفهانى در حاشيه كفايه مطرح كرده اند.[313] ما مى خواهيم ببينيم ضرورت اعتبار مغايرت از كجا پيدا شده و اعتبار مغايرت چه لزومى دارد؟ چيزى كه مى تواند به عنوان منشأ اين حرف باشد اين است كه گفته شود: چون در قضايا، نسبت وجود دارد و نسبت شى ء به خودش غير معقول است لذا بايد بين منسوب و منسوب اليه مغايرتى وجود داشته باشد. ما هم در مباحث جلد اوّل كه پيرامون قضيّه حمليّه بحث مى كرديم و هم در بحث هاى اخير، جواب اين مطلب را بيان كرديم و گفتيم: در قضاياى حمليّه، نيازى به نسبت نداريم. ما در مورد قضيّه حمليّه، نظريه مشهور را قبول نداريم. مشهور مى گويند:

قضيّه حمليه، متقوّم به سه چيز است: موضوع و محمول و نسبت. ولى ما مى گوييم:

قضيّه حمليّه، نيازى به نسبت ندارد تا شما بياييد از طريق اعتبار نسبت، مغايرتى اعتبارى بين منسوب و منسوب اليه درست كنيد. ما مى گوييم: قضاياى حمليّه، متقوّم به اتّحاد است. و ما در همين بحث، دايره قضاياى حمليّه را به جايى مى رسانيم كه تعقّل نسبت در آنجا نمى شود. و يا ممكن است دليل

اينان بر چنين حرفى اين باشد كه «لا يحمل الشي ء على نفسه» يعنى چيزى بر خودش حمل نمى شود، پس حتماً بايد مغايرتى وجود داشته باشد، هرچند مغايرت اعتبارى باشد.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 536

ما در جواب اين حرف مى گوييم: حمل الشي ء على نفسه، هيچ مانعى ندارد. شما وقتى مى گوييد: «الإنسان حيوان ناطق» و جنس و فصل را محمول و نوع را موضوع قرار مى دهيد، آيا چه مغايرتى بين «حيوان ناطق» و «انسان» اعتبار مى كنيد؟ اجمال و تفصيل، كه واقعيّت آن مى باشد و ما بحث در اعتبار داريم. انسان، نوع است و نوع- به حسب منطق- عبارت از چيزى است كه براى آن جنس و فصل باشد، پس انسان همان حيوان ناطق است. علاوه بر اين، شما وقتى مى خواهيد ماهيّت انسان را به صورت حيوان ناطق مطرح كنيد، چه چيزى غير از واقعيّت مسئله شما را وادار مى كند كه اعتبار مغايرت كنيد؟ همان طور كه شما در «زيد قائم» واقعيت خارجيّه را منعكس مى كنيد، بدون اين كه اعتبار مغايرت لازم باشد در «الإنسان حيوان ناطق»- كه ماهيّت را بيان مى كنيد و مطلبى را كه منطقيين در ارتباط با ماهيت انسان مطرح كرده اند، به صورت جمله خبريّه و قضيّه حمليّه منتقل مى كنيد- نيز نيازى به اعتبار مغايرت نيست.

لذا هرچه انسان فكر مى كند كه اين ضرورت اعتبار مغايرت در قضاياى حمليّه از كجا پيدا شده است وجهى براى آن نمى يابد، جز اين كه در ذهن ما كرده اند كه در قضيّه حمليّه، نياز به يك نوع اتّحاد و يك نوع مغايرت داريم. مگر قضيّه حمليّه به منزله خمير است كه ما ببينيم چه موادّى لازم دارد؟ قضيّه حمليّه، آينه واقع

است و در تشكيل آن به چيزى غير از واقعيّت نياز نداريم. فرقى نمى كند بين اين كه دست مخاطب را بگيريم و ببريم به او نشان دهيم كه زيدْ قائم است و بين اين كه با قضيّه حمليّه و جمله خبريّه اين مطلب را برايش ذكر كنيم. همان طور كه در صورت اوّل، مغايرتى لازم نيست، در صورت دوّم نيز هيچ گونه مغايرتى ضرورت ندارد. لذا به نظر مى رسد تنها ملاك براى قضيّه حمليّه، همان اتّحاد و هوهويّتى است كه به حسب واقعيّت است. خواه اين اتّحاد و هوهويّت، فقط به حسب وجود خارجى باشد- كه اين اقلّ مراتب اتّحاد است- يا علاوه برآن به حسب ماهيّت هم باشد و يا بالاتر از آن به حسب مفهوم هم باشد. در نتيجه ما در قضاياى حمليّه، هيچ وجهى براى اعتبار تغاير نمى بينيم، بلكه شايد

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 537

اعتبار تغاير، با واقعيّت قابل جمع نباشد، زيرا وقتى واقعيت، اتّحاد است، چگونه مى توان برخلاف واقعيّت، اعتبار تغاير كرد؟

كلام امام خمينى رحمه الله

امام خمينى رحمه الله مى فرمايد: در قضاياى حمليّه، تغاير واقعى، امرى اجتناب ناپذير است. البته مراد از تغاير، تغاير در واقعيت و يا تغاير در قضيّه محكيّه نيست بلكه مراد، تغاير در قضيّه ملفوظه يا قضيّه معقوله است. توضيح: در هر قضيّه حمليّه اى سه قضيّه داريم: 1- قضيّه محكيّه: يعنى هر قضيّه حمليّه اى داراى يك واقعيّت خارجيّه است كه اين قضيّه در مقام اخبار و حكايت از آن مى باشد. 2- قضيّه ملفوظه: و آن نفس الفاظى است كه در ارتباط با موضوع و محمول به كارمى رود. 3- قضيّه معقوله: و آن عبارت از نقشى است كه قضيّه لفظيّه در ذهن مخاطب ايجاد مى كند.

حضرت امام خمينى رحمه الله مى فرمايد: در قضيّه محكيه، ما نه تنها هيچ گونه تغايرى لازم نداريم بلكه در آنجا حتماً بايد اتّحاد و هوهويت باشد. از نظر اعتبار هم نه تنها اعتبار تغاير را لازم نمى دانيم بلكه آن را مضرّ مى دانيم. ولى در قضيّه ملفوظه و قضيّه معقوله، بايد بين موضوع و محمول، نوعى تغاير واقعى تحقّق داشته باشد تا شما بتوانيد قضيّه حمليه را تشكيل دهيد. ايشان سپس مى فرمايد: بنابراين اگر شما گفتيد: «زيدٌ زيدٌ»، آنچه در لفظ مطرح شده و در ذهن مخاطب هم هست، تكرّر لفظ زيد است و تكرّر لفظ زيد به اين معناست كه اين دو لفظ، از يك هويّت حكايت مى كنند، مثل جايى كه جنبه تأكيد داشته باشد. درحالى كه در قضيّه حمليه بايد حكايت از اتّحاد، وجود داشته باشد، لذا عبارت «زيدٌ زيدٌ» قضيّه حمليه

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 538

نيست، زيرا نه در واقعيت آن تغاير وجود دارد و نه در قضيّه لفظيه و نه قضيّه معقوله تغاير تحقّق دارد. مخاطب، از زيد اوّل همان چيزى را مى فهمد كه از زيد دوّم فهميده است، يعنى با شنيدن زيد دوّم، اين هويّت براى مرتبه دوّم در ذهن مخاطب ترسيم شده و تغايرى تحقّق ندارد.[314] بررسى كلام امام خمينى رحمه الله قبل از بررسى كلام امام خمينى رحمه الله تذكر اين نكته را لازم مى دانيم كه ايشان در چند سطر بعد فرموده است: كسى خيال نكند كه «حمل شى ء بر نفس خودش، صحيح نيست» زيرا حمل شى ء بر نفس خودش داراى فايده است. فايده آن اين است كه جلوى يك توهّم را مى گيرد، زيرا احتمال دارد كسى توهّم كند كه

«شى ء، ممكن است غير خودش باشد» در اينجا «حمل شى ء بر نفس خودش» مى آيد جلو اين توهّم را مى گيرد. ايشان مى فرمايد:

صحت «حمل شى ء بر نفس خودش» امرى ضرورى است. پس از بيان مقدّمه فوق به حضرت امام خمينى رحمه الله مى گوييم: بدون شك قضيّه «الإنسان إنسان» صحيح است، درحالى كه هيچ نوع تغايرى در آن وجود ندارد. پس چگونه شما در قضيّه حمليه تغاير را لازم مى دانيد؟ ممكن است به ذهن بيايد كه در قضيّه «الإنسان إنسان» نوعى تغاير لفظى وجود دارد، زيرا موضوع قضيّه داراى «ال» تعريف جنس است درحالى كه محمول آن نكره مى باشد. ما اين حرف را ردّ نمى كنيم، زيرا احتمال مى دهيم كه آن تغاير لفظى كه در كلام حضرت امام رحمه الله وجود دارد شامل اين نوع تغاير هم بشود و همين مقدار كه موضوع

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 539

قضيّه ما، معرفه و محمول آن نكره باشد، براى تحقّق تغاير لفظى كفايت كند، و در تغاير لفظى، تغاير لفظى واقعى- مثل تغاير در «الإنسان بشر»- لازم نباشد. در اين صورت، ما اشكال را روى «زيدٌ زيدٌ» مى بريم كه هيچ گونه شبهه تغاير لفظى در آن مطرح نيست. پس مى گوييم: در قضيّه «زيدٌ زيدٌ» كه شما مى فرماييد: «با شنيدن دو مرتبه لفظ زيد، دو حكايت از يك هويت است» آيا مقصودتان چيست؟ در اينجا دو احتمال جريان دارد: احتمال اوّل: اين است كه ايشان بخواهد بفرمايد: «اگر كسى گفت: «زيدٌ زيدٌ» معلوم نيست كه تشكيل قضيّه داده باشد زيرا ممكن است «زيد» دوّم را به عنوان تأكيد براى «زيد» اوّل ذكر كرده باشد». احتمال دوّم: اين است كه ايشان بخواهد بفرمايد: «با حفظ اين

كه «زيدٌ زيدٌ» در مقام قضيّه است، مثلًا قرينه اى وجود دارد كه «زيد» دوّم جنبه تأكيد ندارد، مثل اين كه از كسى كه ادبيات مى خواند بخواهد قضيه اى تشكيل دهد كه موضوع و محمول آن معرفه باشد او هم بگويد: «زيدٌ زيدٌ» كه اين قرينه است بر اين كه چنين شخصى جمله «زيدٌ زيدٌ» را به عنوان قضيّه مطرح كرده است. حال همين مطلب را به مقام اخبار مى آوريم و فرض مى كنيم متكلّم، واقعاً مى خواهد از يك واقعيت خبر دهد، در اين صورت با توجه به اين كه امام خمينى رحمه الله فرمود: «حمل شى ء بر نفس خودش جايز است» چه مانعى در «زيدٌ زيدٌ» وجود دارد؟ به عبارت ديگر: به امام خمينى رحمه الله عرض مى كنيم: شما در «زيدٌ زيدٌ» مى فرماييد: دليلى نداريم كه اين قضيّه خبريه باشد زيرا ممكن است «زيد» دوّم تأكيد باشد. ما مى گوييم: چنين چيزى از محلّ بحث ما خارج است. بحث ما در جائى است كه قضيّه بودن، احراز شده باشد. پس ما در آن «زيدٌ زيدٌ» بحث مى كنيم كه خبر بودن آن احراز شده باشد، در اين صورت چگونه شما مى فرماييد: از شنيدن دو زيد، دو حكايت از يك هويت مطرح است؟ اين مربوط به جايى است كه جنبه تأكيدى داشته و مسأله

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 540

قضيّه حمليه مطرح نباشد. امّا اگر گفتيم: «زيدٌ زيدٌ» در مقام اخبار است، ديگر از جهت صحت حمل، فرقى ميان «زيدٌ زيدٌ» و «الإنسان إنسان» وجود نخواهد داشت. هرچند در مورد «الإنسان إنسان» نوعى تغاير لفظى درست كنيد ولى از نظر نفس قضيّه حمليه، فرقى ميان اين دو نيست. اگر «حمل

شى ء بر نفس خودش» صحيح است، در هر دو وجود دارد. چگونه مى شود شما «حمل الشّي ء على نفسه» را در مورد «الإنسان إنسان» بپذيريد ولى در مورد «زيدٌ زيدٌ» نپذيريد؟ بنابراين قضيّه «زيدٌ زيدٌ» با وجود اين كه قضيّه حمليه است ولى هيچ نوع مغايرتى در آن وجود ندارد. نه در قضيّه لفظيه و نه در قضيّه معقوله. در واقعيت آن هم كه اصلًا نبايد مغايرتى تحقّق داشته باشد. نتيجه بحث در مورد ملاك حمل در قضاياى حمليه از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه در قضاياى حمليه چيزى به غير از اتّحاد و هوهويت لازم نداريم. نه اعتبار تغاير، آن گونه كه مشهور مى گويند و نه تغاير لفظى يا معقولى، آن گونه كه از كلام امام خمينى رحمه الله استفاده مى شد. مگر اين كه كسى «حمل الشي ء على نفسه» را انكار كند، درحالى كه امام خمينى رحمه الله آن را انكار نكرد. ما به وضوح مى بينيم كه در قضيّه «زيدٌ زيدٌ» هيچ گونه مغايرتى وجود ندارد به همين جهت امام خمينى رحمه الله صحت آن را انكار كرد.

تنبيه چهارم و پنجم: مغايرت و اتحاد بين مبدأ و ذات
اشاره

تنبيه چهارم و پنجم مرحوم آخوند تقريباً در ارتباط با يك مطلب است، لذا در كلام حضرت امام خمينى رحمه الله نيز به عنوان يك بحث مطرح شده است ولى اين بحث

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 541

داراى دو جهت است: جهت اوّل: با توجه به آنچه قبلًا گفتيم كه «مشتق داراى معنايى است كه ذاتاً قابل حمل است ولى مبدأ داراى معنايى است كه ذاتاً قابل حمل نيست»، مى گوييم:

ترديدى نيست كه بايد بين مبدأ و ذات، نوعى مغايرت تحقّق داشته باشد كه اين مغايرت سبب شود كه اگر ذات، تلبّس به

مبدأ پيدا كرد، عنوان مشتق، تحقّق پيدا كند. جهت دوّم: علاوه بر وجود تغاير بين ذات و مبدأ، بايد ارتباطى هم بين آنها وجود داشته باشد، ضَرْب با زيد، تغاير دارد، با عَمرو هم تغاير دارد، امّا بين زيد و ضَرْب، يك نوع ارتباط- مثلًا صدورى- تحقّق دارد ولى بين ضَرْب و عَمرو، هيچ نوع ارتباطى در كار نيست. هر دو جهت فوق مورد مناقشه قرار گرفته است و چون بعضى از بحث ها بين هر دو جهت مشترك است لذا بايد هر دو جهت را باهم مورد بحث قرار دهيم:

جهت اوّل (كيفيت تغاير بين ذات و مبدأ)
اشاره

در ارتباط با كيفيت تغاير بين ذات و مبدأ، دو نظريّه مطرح است:

1- نظريّه مرحوم آخوند

مرحوم آخوند معتقد است: مغايرتى كه بين مبدأ و ذات لازم است، مغايرت در عالم مفهوم است يعنى همان مغايرت مفهومى كفايت مى كند. نتيجه اين كلام مرحوم آخوند اين است كه اطلاق مشتقات بر خداوند به نحو اطلاق آنها بر مخلوقين است.

يعنى همان طوركه مى گوييم: «زيدٌ عالمٌ»، در مورد خداوند هم مى گوييم: «اللَّه تعالى عالمٌ»، هر دو مشتق است و اطلاق در هر دو به يك صورت است و اين طور نيست كه در «اللَّه تعالى عالمٌ» تغييرى در ماده و هيئت «عالم» داده شود يا مثلًا در «زيد عالمٌ» تغييرى در كار باشد. با اين كه در جاى خودش ثابت است كه صفات جماليه (/ ثبوتيه) خداوند، با ذات

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 542

خداوند عينيّت دارد، يعنى اين طور نيست كه علم، قدرت و حيات، زائد بر ذات خداوند باشد، بلكه برطبق مذهب اماميّه، در اين صفات جماليه، عينيّت تحقّق دارد، يعنى علم، عين ذات خداوند است. قدرت، عين ذات خداوند است. در حالى كه در مورد زيد و امثال زيد، مسئله به اين صورت نيست. اگرچه زيد، متلبّس به علم شود ولى علم با ذات او عينيّت ندارد بلكه زائد بر ذات است. اين فرق را ما از خارج مى دانيم، آيا اين فرق در دو جمله «اللَّه تعالى عالم» و «زيد عالم» تفاوتى ايجاد مى كند؟ مرحوم آخوند مى فرمايد: خير، تفاوتى ايجاد نمى كند، زيرا درست است كه علم- از نظر واقعيت- عين ذات خداوند است ولى از نظر مفهوم، اين گونه نيست و مفهوم علم با مفهوم اللَّه مغايرت دارد، لذا ما

وقتى كلمه «علم» را مى شنويم، هيچ انتقالى به «اللَّه» پيدا نمى كنيم و وقتى كلمه «اللَّه» را مى شنويم، هيچ انتقالى به «علم» پيدا نمى كنيم. و ملاك در اطلاق عالم، همين مغايرت مفهومى است، در اين صورت، فرقى ميان «اللَّه تعالى عالم» با «زيد عالم» وجود ندارد. همان طور كه بين «زيد» و «علم»، مغايرت مفهومى تحقّق دارد، بين «اللَّه» و «علم» نيز يك چنين مغايرتى وجود دارد و همين مغايرت، در اطلاق عالم و جرى عالم بر خداوند و بر زيد به نحو واحد كفايت مى كند.[315]

2- نظريّه صاحب فصول رحمه الله

صاحب فصول رحمه الله خيال كرده آن مغايرتى كه بين مبدأ و ذات معتبر است، مغايرت واقعى است لذا ملاحظه كرده كه اين مغايرت واقعى در «زيدٌ عالمٌ» وجود دارد ولى در مورد «اللَّه تعالى عالم» وجود ندارد، زيرا علم، عين ذات خداوند است، براى فرار از اين اشكال ملتزم شده كه «عالم» به صورت مجاز در مورد خداوند بكار برده مى شود و اگر كسى بگويد: «مجاز در مورد خداوند معنا ندارد»، صاحب فصول رحمه الله مسأله نقل را به

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 543

ميان آورده و مى گويد: در مورد «عالم»، نقل صورت گرفته است و در نقل، حقيقت، تحقّق دارد.[316]

جهت دوّم (كيفيت وجود اتحاد بين ذات و مبدأ)
اشاره

آيا نحوه ارتباط ذات با مبدأ به چه صورتى بايد باشد؟ آيا بايد مبدأ، قيام به ذات داشته باشد يا قيام لازم ندارد؟ در اين زمينه اقوال متعددى مطرح است كه اين اقوال در مسائل اعتقادى هم تأثير گذاشته است.

نظريّه اوّل: نظريّه اشاعره
اشاره

اشاعره، در باب مشتق، مطلبى را نزد خودشان مسلّم گرفته اند و آن اين است كه ارتباط ذات و مبدأ بايد به اين كيفيت باشد كه مبدأ، قيام به ذات داشته باشد و قيامش هم قيام حلولى باشد، مثل قيام بياض به جسم. سپس با توجّه به مبناى مذكور، در مورد خداوند گفته اند: همه شرايع اتفاق دارند بر اين كه يكى از اسماء و اوصافى كه بر خداوند اطلاق مى شود، عنوان «متكلّم» است. «متكلّم» مشتق است ولى آيا مبدأ آن چيست؟ آيا مبدأ آن عبارت از كلام لفظى- كه عبارت از اصوات خاصه است- مى باشد؟ آيا اين اصوات خاصه مى تواند قيام به ذات خداوند داشته باشد؟ اگر اين اصوات داراى يك چنين قيامى باشند، لازم مى آيد خداوند متعال- با وجود اين كه قديم است- محلّ براى حوادث باشد، زيرا اين اصوات از امور حادثه است و هيچ گونه قدمتى ندارد و اگر امر حادث بخواهد قيام حلولى نسبت به ذات پروردگار داشته باشد معنايش اين مى شود كه ذات پروردگار با وجود اين كه قديم است بتواند محلّ حوادث و معروض حوادث قرار گيرد و

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 544

چنين چيزى ممكن نيست. لذا ما (اشاعره) ملتزم به كلام نفسى مى شويم و مى گوييم:

اطلاق متكلّم بر خداوند، به لحاظ اين كلامى كه عبارت از اصوات است نمى باشد بلكه به لحاظ كلام نفسى است و آن كلام نفسى

قديم است و قيام به ذات پروردگار دارد.[317]

بررسى نظريّه اشاعره

اشاعره نخواسته اند از مبناى خودشان در باب مشتق صرف نظر كنند و الّا- با قطع نظر از اشكالات ديگر- ممكن است به اينان گفته شود: اين مبنايى كه شما در باب مشتق به صورت امر مسلّمى با آن برخورد مى كنيد، از كجا آورده ايد؟ گذشته از اين كه بطلان اين مبنا واضح است زيرا شما در جايى كه ضَرْب، تحقّق پيدا مى كند، دو مشتق پيدا مى كنيد: «ضارب» و «مضروب». عنوان «ضارب» را به «زيد» و عنوان «مضروب» را به «عَمرو» نسبت مى دهيد. قيام حلولى كه اينان مى گويند، در مورد «مضروب» قابل قبول است ولى نسبت به «ضارب» نمى توان قيام حلولى درست كرد. آنجا قيامش صدورى است و قيام صدورى، مغاير با قيام حلولى است. پس چگونه شما از وقوع يك ضرب، دو عنوان مشتق درست مى كنيد؟

نظريّه دوّم
اشاره

با توجه به اشكالى كه به اشاعره وارد كرديم، بعضى گفته اند: ما اصلًا قيام مبدأ به ذات را معتبر نمى دانيم.[318]

بررسى نظريّه دوّم

اشتباه اينان اين است كه فكر كرده اند هرجا مسأله قيام مطرح باشد، دنبالش كلمه

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 545

حلول مطرح است. يعنى اينان در حقيقت در مقابل اشاعره قرار گرفته اند. اشاعره روى قيام حلولى تكيه دارند و اينان هم قيام حلولى را نفى مى كنند و به نظرشان نفى قيام، كلىّ است و دليلشان اين است كه در مورد ضَرْب و حلول ضَرْب ما ملاحظه مى كنيم كه در مولَم، اثر درد و حلول درد تحقّق دارد ولى در مولِم هيچ قيام حلولى نيست. در «مضروب» قيام حلولى تحقّق دارد ولى در «ضارب» تحقّق ندارد. به همين جهت گفته اند: قيام مبدأ به ذات معتبر نيست، زيرا مقصود از قيام، قيام حلولى است و قيام حلولى در مورد ضارب و مولِم تحقّق ندارد.

نظريّه سوّم: نظريّه صاحب فصول رحمه الله
اشاره

صاحب فصول رحمه الله دايره قيام را توسعه داده و گفته است: لازم نيست قيام به نحو حلول باشد بلكه ممكن است به نحو حلول يا به نحو صدور يا غير اين ها باشد. سپس صاحب فصول رحمه الله دچار اشكال شده و فرموده است: اگر ما در باب مشتق، قيام صدورى يا حلولى و امثال اين ها را معتبر بدانيم اشكال ديگرى- علاوه بر اشكالى كه در جهت اوّل ذكر شد- در مورد «اللَّه تعالى عالم» به وجود مى آيد زيرا ما نمى توانيم بگوييم: «علم، قيام صدورى دارد به خداوند» همان گونه كه نمى توانيم بگوييم: «علم، قيام حلولى دارد به خداوند» بلكه اينجا اصلًا قيامى در كار نيست. اينجا، عينيّت مطرح است. لذا ايشان مجدداً حرف قبلى خود را تكرار كرده مى فرمايد: ما مى گوييم:

«اللَّه تعالى عالمٌ» يا مجاز است و يا نقلى در آن تحقّق پيدا

كرده است.[319]

پاسخ مرحوم آخوند به صاحب فصول رحمه الله

مرحوم آخوند در جواب صاحب فصول رحمه الله مى فرمايد: در مورد «عالم» در «اللَّه تعالى عالم» سه احتمال مطرح است: يكى اين كه واقعاً همين معناى عالِم يعنى «من

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 546

ينكشف لديه شي ء» اراده شده باشد، ديگر اين كه خداى ناكرده جاهل اراده شده باشد- به حسب مقام تصوّر- يا اين كه معناى سوّمى اراده شده باشد كه ما نمى فهميم و ديگر معناى چهارم ندارد. اگر بگوييد: «عالم» در «اللَّه تعالى عالم» به معناى «من ينكشف لديه الشي ء» است، مى گوييم: «در «زيد عالم» نيز همين معناست» پس تجوّز و نقل كجا رفت؟ چه فرقى بين «اللَّه تعالى عالم» و «زيد عالم» وجود دارد؟ و اگر خداى ناكرده «عالم» را به معناى «جاهل» بگيريد، مى گوييم: تعالى اللَّه عن ذلك علوّاً كبيراً. و اگر بگوييد: معناى سوّمى در كار است كه ما نمى فهميم، مى گوييم: لازمه اين حرف اين است كه گفتن «اللَّه تعالى عالم» لقلقه لسان باشد و اين الفاظ، بدون معنا باشد. بنابراين حتماً بايد صورت اوّل باشد و «عالم» در «اللَّه تعالى عالم» و «زيد عالم» يك معنا داشته باشد بدون اين كه تجوّز و نقلى در كار باشد.[320]

پاسخ امام خمينى رحمه الله به مرحوم آخوند

امام خمينى رحمه الله مى فرمايد: ما در اينجا حرف چهارمى را مى گوييم و آن اين است كه «عالمٌ» در مورد «اللَّه تعالى عالم» به معناى «علمٌ» باشد در اين صورت اگرچه شما بگوييد: «مجازيت و لقلقه لسان در كار است»، ولى اشكالى ندارد كه ما بگوييم: «اللَّه تعالى علمٌ» بلكه شايد اين تعبير در مورد خداوند بالاتر از تعبير به «عالم» باشد، زيرا ما كه در مورد «زيد علم» قائل به

مجازيت مى شديم علتش اين بود كه علم، غير زيد است ولى در مورد «اللَّه تعالى عالم» مجازيت هم وجود ندارد زيرا علم، متّحد با ذات بارى تعالى است.[321]

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 547

نظريّه چهارم: نظريّه مرحوم آخوند

مرحوم آخوند مى فرمايد: قيام، به آن معنايى كه شما از اين كلمه برداشت مى كنيد، در مشتق لازم نيست. آنچه در مشتق لازم است تلبّس ذات به مبدأ است. اگرچه ايشان در چند سطر بعد، كلمه قيام را مى آورد ولى نمى خواهد روى آن تكيه كند. امّا آيا تلبّس، به چه صورتى بايد باشد؟ مى فرمايد: تلبّس، معناى عامى است كه قيام حلولى، قيام صدورى، ارتباط وقوعى- كه مربوط به اسم مكان است- اسم آلت و عناوينى كه مابازاء خارجى ندارند و مجرّد اعتبارند- مثل عنوان مالك- را شامل مى شود. شما به همان ترتيبى كه ضارب را استعمال مى كنيد مالك را هم استعمال مى كنيد. آيا ملكيت، يك واقعيتى است كه قيام حلولى به مالك دارد؟ خير، اين گونه نيست. شما وقتى مى گوييد: «الجسم أبيض»، بياض يك واقعيت است و اين واقعيت هم قيام به جسم دارد، قيامش هم حلولى است. ولى در «زيد مالك» نمى توانيد مسئله را اين گونه تصوير كنيد. لذا ايشان مى گويد: ما يك دايره وسيعى براى اين معنا ترسيم مى كنيم و اسم آن را اتصاف و تلبّس مى گذاريم خواه كلمه قيام صدق كند يا نه؟ و قيام آن به هر نوع باشد، تلبّس هر نوع باشد، و اين تلبّس، در اسم فاعل، در اسم مفعول، در اسم مكان، در اسم آلت و در امور اعتباريه و انتزاعيه تحقّق دارد. مرحوم آخوند مى گويد: اين تلبّس، انحاء مختلفى دارد. اختلاف آن گاهى در

ارتباط با هيئات و گاهى در ارتباط با مواد است. هيئت فاعل، داراى نوعى تلبّس و هيئت مفعول داراى نوعى ديگر و هيئت اسم مكان داراى نوع سوّم و هيئت اسم آلت داراى نوع چهارم از تلبّس است. گاهى هم اختلاف، در ارتباط با مواد است، زيرا گاهى مواد به صورت حلولى مطرحند مثل جسم نسبت به بياض، گاهى به صورت صدورى مطرحند، مثل ضرب نسبت به ضارب و گاهى تحقّق خارجى دارد، يعنى مابازاء خارجى دارد و گاهى هم امرى انتزاعى و اعتبارى است، مثل ملكيت و زوجيت.

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 548

آن وقت گويا از ايشان سؤال مى شود: شما در مورد «اللَّه تعالى عالم» مسئله را چگونه حل مى كنيد؟ ايشان مى خواهد بفرمايد: در اينجا هم تلبّس تحقّق دارد، ذات خداوند، متلبّس به علم و قدرت است ولى نه آن تلبّسى كه عرف درك مى كند. عرف از معناى تلبّس، اثنينيت و مغايرت حقيقى بين ذات و مبدأ را مى فهمد. به عبارت ديگر: آنچه عرف از تلبّس مى فهمد، تلبّس معمولى است و تلبّسى كه در مورد ذات پروردگار وجود دارد و بالاترين مرتبه تلبّس است- چون به حدّ عينيّت و اتّحاد رسيده است- براى عرف قابل درك نيست. و در حقيقت، عرف، اين را تلبّس به حساب نمى آورد. مرحوم آخوند مى فرمايد: ولى ما مجبور نيستيم كه در همه موارد به عرف مراجعه كنيم. آنجا كه ما مجبوريم به عرف مراجعه كنيم در ارتباط با مفاهيم است. ما وقتى به عرف مراجعه كنيم و معناى مشتق را بپرسيم، عرف مى گويد: «مشتق، ذات متلبّس به مبدأ است». ولى تشخيص مصاديق تلبّس، مربوط به عرف نيست. عرف جايى را

كه به نحو اتّحاد و عينيت است، به عنوان تلبّس نمى داند. و ما هم در مصاديق كارى به عرف نداريم بلكه فقط در اصل معناى مشتق بايد به عرف مراجعه كنيم.[322]

نظريّه پنجم: نظريّه امام خمينى رحمه الله و آيت اللَّه خويى «دام ظلّه»
اشاره

آنچه از كلام اين دو بزرگوار استفاده مى شود اين است كه ما اصلًا نيازى به تلبّس ذات به مبدأ نداريم. مرحوم آخوند، تلبّس ذات به مبدأ را معتبر دانست و ناچار شد دايره تلبّس را توسعه دهد و عنوان تلبّس را شامل مواردى كه عرف نمى پذيرد بداند. در نتيجه مجبور شد مرجعيت عرف را خدشه دار كرده بگويد: عرف، فقط در تعيين مفاهيم، مرجعيت دارد ولى در تشخيص مصاديق، لازم نيست به عرف مراجعه شود. اين دو بزرگوار مى فرمايند: ما مى گوييم: چه كسى گفته: «در مشتق، عنوان تلبّس اعتبار دارد»، تا شما ناچار شويد يك چنين مشكلاتى براى خودتان پيش آوريد؟ خير، نه آيه اى مسأله تلبّس را مطرح كرده و نه روايتى در اين زمينه وارد شده است، حتّى

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 549

واضع هم ذكرى از كلمه تلبّس به ميان نياورده است. در اطلاق مشتق بر ذات، وقتى نسبت و ارتباط بين ذات و مبدأ را ملاحظه مى كنيم مى بينيم آن خصوصيتى كه معتبر است عنوان «واجد بودن اين ذات، نسبت به مبدأ» در مقابل «فاقد بودن» است. يعنى همين كه اين ذات، داراى اين مبدأ باشد، همين واجديت، در اطلاق مشتق و جرى مشتق كافى است. امّا نحوه واجديت، خارج از حريم معناى مشتق است. چيزى كه مشتق روى آن تأكيد دارد اين است كه شما يك وقت نياييد مشتق را به ذاتى كه فاقد مبدأ است اطلاق كنيد، ذاتى كه فاقد

صفت ضرب است، عنوان ضارب، برآن اطلاق نكنيد. اين واجديت ذات نسبت به مبدأ- در مقابل فاقديت- خصوصيتى است كه ما با وجدان خود درمى يابيم و چيزى است كه در استعمالات، متبادر است. امّا نحوه واجديت، ديگر چيزى نيست كه دخالت داشته باشد. اين مسئله شبيه اين است كه اگر زيد، واجد ملكيّت خانه اى شد به او مالك اطلاق مى كنيد، خواه سبب آن، بيع باشد يا ارث يا هبه يا مصالحه و ... باشد. اين ها فرقى نمى كند. اين ها خارج از دايره مالك است و در مفهوم مالك نقشى ندارد. مسأله مشتق نيز همين طور است. «عالم» يعنى كسى كه واجد صفت علم است، حال نحوه واجديت به صورت عينيت باشد- آن گونه كه در مورد خداوند است- يا به صورت زياده مبدأ بر ذات باشد- همان طور كه نسبت به مخلوقين اين چنين است- اين زياده و عينيت از معناى عالم خارج است. لذا اگر كسى كلمه «عالم» را استعمال كند، ممكن است از او سؤال كنيد كه آيا موضوع براى عالم را اللَّه قرار داديد يا خير؟ هركدام را جواب دهد صحيح است و اطلاق عالم بر هر دو يكسان است.[323] از همين جا جواب صاحب فصول رحمه الله نيز داده مى شود. صاحب فصول رحمه الله مسأله نقل و تجوّز و امثال اين ها را قائل شد. درحالى كه اين خلاف چيزى است كه به حسب عرف

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 550

مطرح است و الّا روى حرف ايشان اگر كسى گفت: «عالم» و بعد گفت: «مقصودم اللَّه تعالى بوده»، بايد مورد اعتراض قرار گيرد، زيرا نحوه اطلاق عالم بر خدا، يك فرضش اين است كه به نحو مجاز است.

حقيقت، اقتضاء مى كند كه بگويد: «زيد عالم» و خود اين حرف- كه اطلاق عالم بر اللَّه مجاز است- حرف غريبى است كه عرف نمى پذيرد.

بررسى كلام امام خمينى رحمه الله و آيت اللَّه خويى «دام ظلّه»

از مراجعه به معناى عرفى مشتق درمى يابيم كه آنچه اين دو بزرگوار فرمودند، حرفى است كه هم به ذهن و هم به معناى عرفى مشتق نزديك است. در نتيجه، آنچه در مشتق معتبر است، خصوصيت واجديت مى باشد و نحوه واجديت، خارج از حريم مشتق است و در نظر عرف، اطلاق عالم بر زيد و بر اللَّه تعالى يكسان است و در هيچ كدام از آنها تجوّز و نقل مطرح نيست.

تنبيه ششم

مرحوم آخوند در تنبيه ششم مى فرمايد: ما گاهى مى گوييم: «الماء الجاري»، اين همه چيزش حقيقت است. «الماء» در معناى حقيقى خودش و وصف «الجارى» هم در معناى حقيقى خودش استعمال شده است. اين مسئله در «الماء جارٍ»- به نحو قضيّه حمليه- روشن تر است. موضوع در معناى خودش، محمول هم در معناى خودش و حمل هم حمل واقعى و حقيقى است. امّا اگر گفتيم: «الميزاب جارٍ»، بى شك در اينجا تسامح و تجوّزى وجود دارد. ولى آيا تسامح و تجوّز در چيست؟ آيا در كلمه «جارٍ»- به عنوان مشتق- است؟ يعنى «جارٍ» در غير ما وضع له خود استعمال شده است و در حقيقت، مجاز در كلمه تحقّق دارد؟ يا اين كه «جارٍ» در معناى خودش استعمال شده و تجوّز و تسامح در اسناد و حمل است؟ مرحوم آخوند مى فرمايد: «جارٍ» در معناى خودش استعمال شده ولى اين معناى

اصول فقه شيعه، ج 2، ص: 551

حقيقى وقتى مى خواهد بر ميزاب تطبيق شود، تطبيق آن ادّعايى و مجازى است. مثل اين كه وقتى شما مى گوييد: «زيد أسد»، در آنجا هم مجاز در كلمه نيست. اسد در معناى خودش- يعنى حيوان مفترس- استعمال شده ولى ما مى خواهيم بين حيوان

مفترس و زيد، ادّعاى اتّحاد و هوهويت كنيم. بنابراين «جارٍ» در «الميزاب جارٍ» با «جارٍ» در «الماء جارٍ» فرقى نمى كند فقط فرقشان در اين است كه اتّحاد و هوهويت در «الماء جارٍ» حقيقى و واقعى و در «الميزاب جارٍ» به صورت مجاز در اسناد است. و اتّحاد و هوهويت آن تخيّلى است. ولى صاحب فصول رحمه الله معتقد است تجوّز در «جارٍ» تحقّق يافته است. مرحوم آخوند مى فرمايد: تحقيق اين است كه صاحب فصول رحمه الله درست به مجاز در اسناد توجّه نكرده است. و اين مجاز، نه در موضوع است و نه در محمول، بلكه در رابطه با «ارتباط بين موضوع و محمول» است. هوهويت و اتّحاد در «الماء جارٍ» حقيقى و در «الميزاب جارٍ» مسامحى و ادعايى است. به نظر مى رسد كه حق با مرحوم آخوند است. با اتمام بحث مشتق، بحث در مقدمات مباحث اصوليه نيز به پايان مى رسد. اللّهم وفّقنا لما تحبّ و ترضى الحمد للَّه ربّ العالمين تابستان 1375

[324]

________________________________________

[1] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 35 و حاشيه مرحوم مشكينى بر كفاية الاصول و شرح العضدي على مختصر الاصول، ج 1، ص 51 و 52

[2] ( 1)- كفاية الاصول: ج 1، ص 34

[3] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 34 و 35

[4] ( 2)- العروة الوثقى، أحكام الجماعة، مسألة 20

[5] ( 1)- الحكمة المتعالية، ج 1، ص 50 و 35 و 36 و نهاية الحكمة، ج 1، ص 48- 58

[6] ( 1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 144 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 68 و 69.

[7] ( 2)- وسائل الشيعة: ج 4،

ص 715( باب 1 من أبواب تكبيرة الإحرام و الافتتاح، ح 10).

[8] ( 1)- العنكبوت: 45

[9] ( 2)- اعتقادات مجلسى، ص 29.

[10] ( 3)- وسائل الشيعة، ج 3، ص 30( باب 12 من أبواب أعداد الفرائض و النوافل، ح 1).

[11] ( 4)- مستدرك الوسائل، ج 3، ص 43( باب 10 من أبواب أعداد الفرائض و نوافلها، ح 9).

[12] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 36

[13] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 50 و 51

[14] ( 2)- قِران بين سورتين، به اين معناست كه كسى در نماز به جاى اينكه بعد از حمد، يك سوره بخواند، دو سوره بخواند. قِران بين سورتين- اگر قائل به حرمت آن شويم- موجب بطلان صلاة خواهد شد و اگر قائل به كراهت شويم، نماز صحيح است ولى ثواب آن را پايين مى آورد. و اين دو سوره به عنوان جزئيت براى اين نماز خارجى مطرح است. و اين طور نيست كه يكى از اين دو، جزء صلاة و ديگرى خارج از صلاة باشد.

[15] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 107 و 109

[16] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 50- 52

[17] ( 1)- مطارح الأنظار، ص 17

[18] ( 2)- فوائد الاصول: ج 1، ص 60 و 61

[19] ( 3)- كفاية الاصول: ج 1، ص 52

[20] ( 1)- كفاية الاصول: ج 1، ص 36

[21] ( 1)- مطارح الأنظار، 17 و 18

[22] ( 1)- نهاية الحكمة، ج 1، ص 186

[23] ( 1)- فوائد الاصول، ج 1، ص 60 و 61

[24] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 36

[25] ( 2)- أجود التقريرات، ج 1، ص 36

[26] ( 1)- مرحوم آخوند، اين قسم را

محال مى دانستند ولى ما گفتيم: اين قسم، امكان دارد.

[27] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 36

[28] ( 1)- أجود التقريرات، ج 1، ص 36

[29] ( 1)- اگر كسى نگويد:« اطلاق صلاة بر صلاة ميت، مجاز است». چون بعضى اين حرف را زده اند. ولى در روايات و متون فتاوى تعبير به« صلاة على الميت» شده و به آن، صلاة اطلاق شده است در حالى كه نه ركوع دارد و نه سجود و نه سلام و نه تشهد، بلكه به جاى اين ها پنج تكبير دارد.

[30] ( 1)- البقرة: 183

[31] ( 1)- آل عمران: 97

[32] ( 1)- العنكبوت: 45

[33] ( 2)- آدرس اين روايات را در ضمن بحث از مقدّمه سوّم ذكر كرديم.

[34] ( 3)- الحكمة المتعالية، ج 2، ص 204- 209

[35] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 36

[36] ( 2)- العنكبوت: 45

[37] ( 3)- نهاية الاصول، ج 1، ص 48

[38] ( 1)- بحارالأنوار، ج 2، ص 246 در حديث اين گونه وارد شده كه امام عليه السلام فرمود:« إذا أردت حديثاً فعليك بهذا الجالس» مشيراً إلى زرارة.

[39] ( 1)- در ارتباط با اين قاعده بحث هايى مطرح است، يكى اينكه آيا در اينجا دو قاعده وجود دارد يكى« الواحد لا يصدر إلّا من الواحد»- كه در ارتباط با صادر است- و ديگرى« الواحد لا يصدر منه إلّا الواحد»- كه در ارتباط با ما يصدر منه است- يا اينكه يك قاعده در كار است و درصورتى كه يك قاعده باشد آيا كدام تعبير اصالت دارد؟ و اگر دو قاعده وجود داشت آيا هريك از دو قاعده، داراى ملاك جداگانه اى هستند يا اين كه هر دو يك ملاك دارند. بديهى است

كه اگر ما گفتيم اصالت با« الواحد لا يصدر منه إلّا الواحد» است ديگر به ما ربطى ندارد زيرا ما در طرف ديگر، قاعده را پياده مى كنيم.

[40] ( 1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 148 و 149 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 72 و 73.

[41] ( 1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 149 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 72 و 73.

[42] ( 2)- اعتقادات مجلسى، ص 29.

[43] ( 1)- مراد از ماهيت در اينجا، مفهوم كلى است نه ماهيتى كه در آن جنس و فصل باشد.

[44] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 52

[45] ( 1)- أجود التقريرات، ج 1، ص 35 و 36

[46] ( 2)- نهاية الحكمة، ج 1، ص 186

[47] ( 1)- اين حرف، با كلام مرحوم آخوند فرق ندارد. مرحوم آخوند مى فرمود:« از راه نهى از فحشاء و منكر، به جامع پى مى بريم». ولى آنچه در اينجا مى فرمايد- و بعد هم نفى مى كند- اين است كه نفس همين عنوان، جامعيت داشته باشد به عنوان جامع عنوانى، در مقابل جامع مقولى و ماهوى. ايشان مى فرمايد: اين مانند جامع مقولى مستحيل نيست.

[48] ( 1)- مقالات الاصول، ج 1، ص 141- 144، نهاية الأفكار، ج 1، ص 81- 84

[49] ( 1)- شرح المنظومة، قسم الفلسفة، ص 5

[50] ( 1)- ممكن است كسى بگويد: بيان مرحوم اصفهانى، همان بيان مرحوم آخوند است. در پاسخ مى گوييم: اين كلام، با كلام مرحوم آخوند فرق دارد زيرا: اوّلًا: در كلام مرحوم آخوند، آثار صلاة مطرح بود، يعنى چيزهايى كه صلاة، در آنها مؤثر بود و به وجود آورنده آنها بود ولى

در كلام ايشان، آثار- به اين معنا- مطرح نيست زيرا يكى از آثارى كه ايشان ذكر مى كند اين است كه« آنچه در شبانه روز، پنج بار خوانده مى شود» درحالى كه اين اثر مثل نهى از فحشاء و منكر نيست. ثانياً: در كلام مرحوم آخوند، مسئله تأثير و مسئله« الواحد لا يصدر إلّا من الواحد» مطرح بود ولى در كلام ايشان اين حرفها مطرح نيست. ثالثاً: يك فرق ماهوى كه بين كلام ايشان و كلام مرحوم آخوند وجود دارد اين است كه در كلام مرحوم آخوند، از كلمه صلاة چيزى نمى فهميم بلكه از راه آثار، به آن معنا پى مى بريم. به همين جهت ما به مرحوم آخوند اشكال كرديم كه اگر كسى اين آثار را براى نماز نداند روى مبناى شما نبايد بتواند از كلمه صلاة معنايى را استفاده كند زيرا از راه اين آثار است كه مى توان به صلاة پى برد و هنگامى كه آثار، كنار رود، معناى صلاة هم كنار مى رود. ولى در كلام مرحوم اصفهانى اين گونه نيست. ايشان مى فرمايد: با شنيدن لفظ صلاة، معناى مبهم آن به ذهن متشرعه مى آيد و متشرعه، آن را درك مى كند ولى قادر به بيان آن نيست به همين جهت از راه آثار، آن را بيان مى كند و مى گويد: آنچه نهى از فحشاء و منكر مى كند و ....

[51] ( 1)- نهاية الدراية، ج 1، ص 63- 65

[52] ( 2)- الإسراء: 78

[53] ( 1)- العنكبوت: 45

[54] ( 1)- شرح المنظومة، قسم الفلسفة، ص 128، نهاية الحكمة، ج 2، ص 87

[55] ( 1)- نهاية الاصول، ج 1، ص 47 و 48

[56] ( 1)- وسائل الشيعة، ج 4، ص 715( باب 1 من أبواب تكبيرة

الأحرام و الافتتاح، ح 10).

[57] ( 2)- شرح المنظومة، قسم الفلسفة، ص 128

[58] ( 1)- وسائل الشيعة، ج 4، ص 715( باب 1 من أبواب تكبيرة الإحرام و الافتتاح، ح 10).

[59] ( 1)- مناهج الوُصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 155- 158 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 75- 78.

[60] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 36- 42

[61] ( 1)- رجوع شود به: مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 165- 167 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 84 و 85

[62] ( 1)- ما در سابق گفتيم: جامع بايد امر بسيط باشد ولى اين مستشكل هر دو صورت را فرض مى كند.

[63] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 36 و 37

[64] ( 1)- رجوع شود به: الفصول الغروية في الاصول الفقهيّة، ص 49، هداية المسترشدين، ص 113

[65] ( 2)- شاهد اين مطلب، همان حرفى است كه مرحوم آخوند در جواب اشكال قبلى مطرح كرد و فرمود: ما در عين حال كه قائل به وضع براى صحيح هستيم و معتقديم جامع عبارت از عنوان ملازم با« مطلوب» است، اصالة البراءة را نيز جارى مى كنيم، زيرا اصالة الاشتغال، در مورد شك در محصِّل جارى مى شود و ما نحن فيه شكّ در محصِّل نيست چون در اينجا دو وجود مطرح نيست، عنوان سبب و مسبّب مطرح نيست.

[66] ( 3)- كفاية الاصول، ج 1، ص 42 و 43

[67] ( 1)- بحارالأنوار، ج 10، ص 394

[68] ( 1)- فوائد الاصول، ج 1، ص 78 و 79

[69] ( 2)- توضيح اين مطلب، پس از بيان مطلب دوّم خواهد آمد.

[70] ( 1)- حال ما كارى نداريم كه آيا مبناى

آنان صحيح است يا نه؟

[71] ( 1)- تهذيب الاصول، ج 1، ص 78- 81

[72] ( 1)- مرحوم آخوند، اين مطلب را در مسئله شك در محصِّل و متحصّل بيان فرمود.

[73] ( 1)- بر اساس نظريه كسانى كه مى گويند اين هم جزء مقدمات حكمت است.

[74] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 42 و 43

[75] ( 1)- وسائل الشيعة، ج 4، ص 673- 675( باب 1 من أبواب أفعال الصلاة، ح 1).

[76] ( 2)- أجود التقريرات، ج 1، ص 45، محاضرات في أُصول الفقه، ج 1، ص 179

[77] ( 1)- فوائد الاصول، ج 1، ص 77 و 78، نهاية الأفكار، ج 1، ص 96، محاضرات في أُصول الفقه، ج 1، ص 178

[78] ( 1)- المائدة: 6

[79] ( 2)- المائدة: 6

[80] ( 3)- همان.

[81] ( 1)- البقرة: 183

[82] ( 2)- البقرة: 275

[83] ( 1)- محاضرات في أُصول الفقه، ج 1، ص 180

[84] ( 1)- مستدرك الوسائل، ج 4، ص 158( باب 1 من أبواب القراءة، ح 5).

[85] ( 2)- وسائل الشيعة، ج 1، ص 256( باب 1 من أبواب الوضوء، ح 1).

[86] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 43- 45

[87] ( 1)- نهاية الحكمة، ج 1، ص 148

[88] ( 2)- الحكمة المتعالية، ج 1، ص 38، شرح المنظومة، قسم الفلسفة، ص 10، نهاية الحكمة، ج 1، ص 21

[89] ( 1)- اعتقادات مجلسى، ص 29.

[90] ( 1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 162- 164 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 82- 84

[91] ( 1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 165- 167 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 84 و 85

[92] (

1)- اعتقادات مجلسى، ص 29

[93] ( 2)- من لا يحضره الفقيه، ج 1، ص 136

[94] ( 3)- مستدرك الوسائل، ج 3، ص 43( باب 10 من أبواب أعداد الفرائض و نوافلها، ح 8 و 9).

[95] ( 4)- چون اگر اجزاء ركنيه باشد اعمى با صحيحى در اين جهت مشتركند.

[96] ( 5)- مستدرك الوسائل، ج 4، ص 158،( باب 1 من أبواب القراءة، ح 5).

[97] ( 6)- وسائل الشيعة، ج 1، ص 256،( باب 1 من أبواب الوضوء، ح 1).

[98] ( 1)- آن هم نه هر وجودى، بلكه وجود خارجى صلاة است كه اين لازم- يعنى معراجيت- را دارد. در حالى كه ماهيت، داراى دو وجود است: وجود ذهنى و وجود خارجى.

[99] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 45

[100] ( 1)- اين مثال را مرحوم آخوند نيز در بعضى از مباحث عام و خاص مطرح كرده است.

[101] ( 1)- شرايطى كه امكان اخذ در متعلّق داشت و شارع هم آنها را اخذ كرده بود، مثل طهارت.

[102] ( 2)- شرايطى كه امكان اخذ در متعلّق داشت ولى شارع، آنها را اخذ نكرده بود، مثل عدم ابتلاء صلاة به مزاحم اقوى مانند ازاله.

[103] ( 3)- شرايطى كه نه امكان اخذ در متعلّق داشت و نه شارع، آنها را اخذ كرده بود مثل قصد قربت به معناى داعى امر، بنا بر مبناى مرحوم آخوند.

[104] ( 1)- اگر اجزاء ركنى بود، صحيحى و اعمّى در اين معنا مشترك بودند ولى تعبير در اين دسته از روايات، در ارتباط با اجزاء غير ركنى است.

[105] ( 2)- مستدرك الوسائل، ج 4، ص 158،( باب 1 من أبواب القراءة، ح 5).

[106] ( 3)-

وسائل الشيعة، ج 1، ص 256،( باب 1 من أبواب الوضوء، ح 1).

[107] ( 1)- مستدرك الوسائل: ج 3، ص 356( باب 2 من أبواب أحكام المساجد، ح 1 و 2).

[108] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 45 و 46

[109] ( 2)- اين نكته اى است كه در جواب كلام سكّاكى، همه جا به كار مى آيد.

[110] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 46

[111] ( 1)- شرايطى كه امكان اخذ در مسمّا را داشته باشند و شارع نيز آنها را در مسمّا اخذ كرده است، مثل طهارت.

[112] ( 1)- شرايطى كه امكان اخذ در متعلّق امر را نداشته و شارع نيز آنها را اخذ نكرده است.

[113] ( 1)- وسائل الشيعة، ج 4، ص 683( باب 1 من أبواب أفعال الصلاة، ح 14). ما در اينجا نمى خواهيم از حديث« لا تعاد» حكمى را استفاده كنيم. موارد استفاده از اين حديث، در كتاب صلاة، فراوان است و اين حديث، به صورت يك قاعده مسلّم فقهى است كه در كتاب صلاة جريان دارد.

[114] ( 1)- سبأ: 46

[115] ( 1)- روايتى به اين الفاظ در كتب روايى نيافتيم ولى اين معنا از روايات به دست مى آيد. رجوع شود به: وسائل الشيعة، ج 5( باب 6 من أبواب صلاة المسافر).

[116] ( 1)- روايتى به عين اين عبارت در كتابهاى روايى نيافتيم ولى احاديث به اين مضمون بسيار است. رجوع شود به: وسائل الشيعة، ج 1، ص 7 و 90( باب 1 من أبواب مقدّمة العبادات و باب 29) و جامع أحاديث الشيعة، ج 1، ص 502( باب 20). و در بعضى از روايات به جاى« و مات بغير ولاية» عبارت« لم

يعرف ولاية وليِّ اللَّه و يكون جميع أعماله بدلالته إليه» وارد شده است. رجوع شود به: وسائل الشيعة، ج 1، ص 91( باب 29 من أبواب مقدّمة العبادات، ح 2).

[117] فاضل موحدى لنكرانى، محمد، اصول فقه شيعه - قم، چاپ: اول، 1381 ش.

[118] ( 1)- تصدّق در اينجا به معناى زكات دادن است.

[119] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 47

[120] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 47 و 48

[121] ( 2)- وسائل الشيعة، ج 2، ص 546( باب 7 من أبواب الحيض، ح 2).

[122] ( 1)- وسائل الشيعة، ج 12، ص 374( باب 7 من أبواب أحكام العقود، ح 2).

[123] ( 1)- اگرچه نهى در معاملات، مقتضى فساد نيست، مگر اين كه نهى، جنبه ارشاد به فساد داشته باشد.

[124] ( 1)- الإسراء: 78

[125] ( 2)- الإسراء: 78

[126] ( 1)- دُرر الفوائد، ج 1، ص 52 و 53 و مقالات الاصول، ج 1، ص 154 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 85 و 86

[127] ( 1)- الإسراء، 78

[128] ( 1)- المائدة: 1

[129] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 49

[130] ( 1)- گاهى بين عقلاء و شارع، اختلاف نظر به وجود مى آيد، يعنى در بعضى موارد، عقلاء اعتبار ملكيت مى كنند ولى شارع در آن موارد اعتبار ملكيت نمى كند، مثل معاملات ربوى كه عقلاى غير متدين در آن اعتبار ملكيت مى كنند ولى شارع مقدّس آن را قبول ندارد.

[131] ( 1)- البقرة: 275

[132] ( 1)- بحارالأنوار، ج 73، ص 304، ح 19

[133] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 49 و 50

[134] ( 1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 170 و 171، تهذيب الاصول، ج

1، ص 87 و 88

[135] ( 1)- مناهج الوُصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 170، تهذيب الاصول، ج 1، ص 87 و 88

[136] ( 1)- المكاسب، ص 79

[137] ( 1)- المكاسب، ص 79

[138] ( 1)- وسائل الشيعة: ج 16، ص 133( باب 3 من كتاب الإقرار، ح 2).

[139] ( 1)- القواعد و الفوائد في الفقه و الاصول العربية، قاعدة 42، فائدة 2

[140] ( 1)- البته اين به صورت قاعده است و ما در بحثهاى آينده خواهيم گفت كه اگر چيزى به عنوان قاعده مطرح شد، معنايش اين نيست كه هيچ مخصّصى ندارد بلكه ممكن است افرادى به عنوان تخصيص يا شبه تخصيص از آن خارج شوند، مثل« أكرم كلّ عالم» كه ممكن است به وسيله« لا تكرم زيداً العالم» تخصيص بخورد، ولى عروض تخصيص، معنايش اين نيست كه اين قاعده، عنوان قاعده بودن را از دست داده است.

[141] ( 1)- زيرا اعمّى نمى آيد مسئله را آن قدر توسعه بدهد كه حتى در ارتباط با اركان و مشكوك الركنيه هم بتواند به اطلاق تمسك كند.

[142] ( 1)- مرحوم شيخ انصارى همين معنا را فرموده و ظاهر هم همين است كه اين الفاظ براى مسبّبات وضع شده اند.

[143] ( 1)- فوائد الاصول، ج 1، ص 81 و 82 و أجود التقريرات، ج 1، ص 49- 51

[144] ( 1)- يادآورى: اشكال، اين بود كه اگر الفاظ معاملات براى مسبّبات وضع شده باشند و ما شك در سببيّت چيزى داشته باشيم، چگونه مى توانيم به اطلاق( أحلّ اللَّه البيع) تمسك كنيم.

[145] ( 1)- از جمله قائلين به اين قول، فيّومى است. رجوع شود به: المصباح المنير، ص 956

[146] ( 1)- زيرا بعضى از

معانى و حقايق ممتنع الوجود مى باشند، مثل: شريك البارى، اجتماع الضدين و ...

[147] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 53

[148] ( 1)- تذكر: مسأله« مشترك لفظى با يك ميليارد معنا» به عنوان لازمه پذيرفتن« وضع عام و موضوع له خاص» بود- كه مرحوم آخوند مطرح مى كرد- ولى حضرت استاد« دام ظلّه» فرمودند:« مشترك لفظى با يك ميليارد معنا، اگرچه عقلًا ممكن است ولى بعيد مى باشد و همين استبعاد موجب مى شود كه ما وضع عام و موضوع له خاص را ممتنع بدانيم». ما اين مطلب را در جلد اول از همين كتاب( بحث امكان و عدم امكان وضع عام موضوع له خاص) مطرح كرديم. بنابراين آنچه در اينجا مطرح شده، به عنوان لازمه كلام مرحوم آخوند است و به معناى پذيرفتن حضرت استاد« دام ظلّه» نيست.

[149] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 53 و 54

[150] ( 1)- در مفاتيح الاصول( ص 23) اين قول را به تغلب و أبهرى و بلخى نسبت داده است. و نيز مرحوم نهاوندى در تشريح الاصول( ص 47) برهانى براى استحاله ذكر كرده است.

[151] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 52

[152] ( 1)- رجوع شود به: نهاية الأفكار، ج 1، ص 102

[153] ( 1)- تشريح الاصول للنهاوندي، ص 47

[154] ( 1)- البقرة: 228

[155] ( 1)- رجوع شود به: أجود التقريرات، ج 1، ص 51

[156] ( 1)- آل عمران: 7

[157] ( 2)- رجوع شود به: كفاية الاصول، ج 1، ص 52 و 53، مقالات الاصول، ج 1، ص 159

[158] ( 1)- رجوع شود به: أجود التقريرات، ج 1، ص 51

[159] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 53

[160] (

1)- البقرة: 228

[161] ( 2)- الأعراف: 179

[162] ( 3)- الغاشية: 12

[163] ( 1)- الأعراف: 179

[164] ( 1)- روشن است كه مراد از اين جواز، جواز شرعى نيست بلكه مراد اين است كه آيا از ناحيه واضع، ترخيصى در اين زمينه صورت گرفته است يا نه؟

[165] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 54 و 55

[166] ( 1)- مطرح كردن مسأله استحاله از راه لفظ يا از اين باب بود كه ايشان لفظ را فانى در معنا مى دانست و ماهيت استعمال را فناء لفظ در معنا مى دانست- كه در احتمال اوّل مطرح بود- و يا از اين باب كه لفظ بايد لحاظ شود و اين خود نيز به دو صورت بود: الف: مسأله تبعى بودن لحاظ لفظ و تعدّد آن، همان گونه كه در احتمال دوّم مطرح شد. ب: مسأله تعدّد لحاظ- با قطع نظر از تبعيت و اصالت آن- كه لازمه استعمال بود و تعدّد لحاظ هم مستحيل است. همان گونه كه در احتمال سوّم مطرح شد.

[167] ( 1)- أجود التقريرات، ج 1، ص 51

[168] ( 1)- الأنفال: 17

[169] ( 2)- رساله طلب و اراده، ص 72- 74،( فصل: فى بيان مذهب الحقّ و هو الأمر بين الأمرين).

[170] ( 1)- اگرچه بعضى از اين اقسام عموميت ندارد ولى مجموعاً- هرچند بالاضافة به بعضى از مفاهيم- پنج وجود مى توانيم تصور كنيم.

[171] ( 1)- اين نظريه در تهذيب الاصول از« بعض الأعيان» نقل شده است. تهذيب الاصول، ج 1، ص 96

[172] ( 1)- البته اين به عنوان حد اكثر چيزى است كه بتوانيم بگوييم ولى ما ريشه اشتراك لفظى را در بحث هاى آينده مطرح خواهيم كرد.

[173] ( 1)-

معالم الدين، ص 39

[174] ( 1)- قوانين الاصول، ج 1، ص 63 و 64

[175] ( 1)- يادآورى: حضرت استاد« دام ظلّه»« وضع عام موضوع له خاص» را ممتنع دانستند، و مسأله« مشترك لفظى با يك ميليارد معنا» به صورت فرضى و به عنوان لازمه« وضع عام موضوع له خاص» مطرح شده است.

[176] ( 1)- تذكر: بعد از قول به عدم جواز استعمال، بحث مرحله سوّم تنها در باب مشترك جريان دارد كه هر دو معناى حقيقى، مستعمل فيه مى باشند و اگر بخواهد در يك حقيقت و مجاز يا دو معناى مجازى استعمال شود اين بحث جريان ندارد.

[177] ( 1)- معالم الدين، ص 39

[178] ( 1)- المطوّل: ص 356

[179] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 55 و 56

[180] ( 1)- البته با فرض اين كه جمع در معانى مختلف يكى باشد، زيرا جمع در الفاظ مشترك، به اعتبار اختلاف معنا فرق مى كند، مثلًا« عين» به معناى« باصره» معمولًا به« أعين» جمع بسته مى شود، مانند:( لهم أعينٌ لا يبصرون بها) الأعراف: 179 ولى« عين» به معناى« جاريه» با« عيون» جمع بسته مى شود، مانند:( في جنّات و عيون) الحجر: 45. در جمعها معمولًا اين الفاظ مشترك اختلاف پيدا مى كنند و كيفيت جمع آنها مختلف مى شود ولى فرض ما در جايى است كه اختلافى نداشته باشد مثل اين كه كلمه« عيون» هم در جمع« عين باصره» بكار رود و هم در جمع« عين جاريه».

[181] ( 2)- معالم الدين، ص 40

[182] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 56 و 57

[183] ( 1)- الحجرات: 9

[184] ( 1)- بحارالأنوار، ج 92، باب 1، باب فضل القرآن و إعجازه، ح 16

[185]

( 2)- بحارالأنوار، ج 92، باب 8، باب أنّ للقرآن ظهراً و بطناً.

[186] ( 1)- محاضرات في أُصول الفقه، ج 1، ص 213

[187] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 57

[188] ( 2)- بحارالأنوار، ج 35، ص 403، ح 21

[189] ( 3)- محاضرات في أُصول الفقه: ج 1، ص 213 و 214

[190] ( 1)- نهج البلاغة، فيض الإسلام، ص 1081، وصيّة 77

[191] ( 2)-« إنّما يريد اللَّه ليذهب عنكم الرجس أهل البيت و يطهّركم تطهيراً» الأحزاب: 33

[192] ( 3)- قال الفخر الرازي: اختلف الأقوال في أهل البيت، و الأولى أن يقال: هم أولاده و أزواجه. و الحسن و الحسين منهم و عليّ منهم لأنّه كان من أهل بيته بسبب معاشرته ببنت النبى عليه السلام و ملازمته للنبي.( التفسير الكبير، ج 25 ص 209).

[193] ( 1)- رجوع شود به: كتاب« أهل البيت» تأليف آيت اللَّه العظمى فاضل لنكرانى« دام ظلّه» و مرحوم آيت اللَّه شهاب الدين اشراقى.

[194] ( 2)- مجمع البحرين، ماده ثور.

[195] ( 1)- فوائد الاصول، ج 1، ص 82

[196] ( 1)- شرح المنظومة، قسم الفلسفة، ص 128

[197] ( 2)- فوائد الاصول، ج 1، ص 83 و 84

[198] ( 1)- فوائد الاصول، ج 1، ص 83 و 84 و محاضرات في أُصول الفقه، ج 1، ص 218

[199] ( 1)- الإنصاف في مسائل الخلاف، ج 1، ص 235

[200] ( 1)- مصادر مزيد فيه غير از مصادر مجرّد است و ما در بحث هاى آينده خواهيم گفت كه آيا مصادر مجرد نيز از چيزى مشتق شده اند؟ آيا داراى ماده و هيئت مى باشند يا خودشان به عنوان مبدأ اشتقاق بوده و از حريم مشتق خارجند؟ ولى درهرصورت، اين اختلاف مربوط به

مصادر مجرّد است و مصادر مزيد فيه بدون اشكال مشتق مى باشند.« إكرام»- كه مصدر باب افعال است- بدون ترديد از مصدر ثلاثى مجرّد- يعنى كَرَم- أخذ شده و اشتقاق پيدا كرده است.

[201] ( 1)- مقصود ايشان از شبيه به اين ها مصدرى است كه به معناى اسم فاعل باشد و يا ممكن است مقصود باب نسبت باشد زيرا بعداً خواهيم گفت كه در باب نسبت هم با وجود اين كه اشتقاقى وجود ندارد ولى اسم هاى منسوب نيز- مانند قمّى، رومى و ...- داخل در محلّ نزاع مى باشند.

[202] ( 2)- الفصول الغرويّة في الاصول الفقهيّة، ص 59 و 60

[203] ( 1)- الفصول الغرويّة في الاصول الفقهيّة، ص 59

[204] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 58 و 59

[205] فاضل موحدى لنكرانى، محمد، اصول فقه شيعه - قم، چاپ: اول، 1381 ش.

[206] ( 1)- مرحوم آخوند وقتى اين مسئله را نقل مى كند قيد« مع الدخول بالكبيرتين» را نيز اضافه مى كند ولى ديگران كه اين مسئله را نقل مى كنند مى گويند:« مع الدخول بإحدى الكبيرتين» و ما در بحث هاى خود خواهيم گفت كه هيچ يك از اين دو عبارت درست نيست بلكه ملاك مسئله« دخول به كبيره اولى» است و« دخول به كبيره ثانيه» هيچ دخالتى در حكم ندارد. البته اين« اولى و ثانيه» كه ذكر مى كنيم مراد اولين شيردهنده و دومين شيردهنده است. نه اين كه مراد از« اولى ، اولين كبيره اى باشد كه به نكاح خود درآورده و مراد از« ثانيه» دومين كبيره اى باشد كه نكاح كرده است. رجوع شود به كفاية الاصول، ج 1، ص 59 و 60 و نيز رجوع شود به إيضاح الفوائد في شرح القواعد،

ج 3، ص 51 و 52

[207] ( 1)- رجوع شود به: وسائل الشيعة، ج 14، ص 302 و 305( باب 10 و 14 من أبواب ما يحرم بالرضاع).

[208] ( 1)- النساء: 23

[209] ( 1)- النساء: 23

[210] ( 1)- النساء: 23

[211] ( 1)- بدائع الأفكار للمحقّق العراقي، ج 1، ص 161) و نهاية الأفكار، ج 1، ص 131.

[212] ( 1)- جواهر الكلام، ج 29، ص 329 و 330

[213] ( 1)- از جمله اين روايات، روايت صحيحه محمد بن مسلم از امام باقر عليه السلام و صحيحه حلبى از امام صادق عليه السلام است كه امام عليه السلام فرموده است:« لو أنّ رجلًا تزوّج جارية رضيعة، فأرضعتها امرأته فسد النكاح». رجوع شود به: وسائل الشيعة، ج 14، ص 302( باب 10 من أبواب ما يحرم بالرضاع، ح 1).

[214] ( 2)- وسائل الشيعة، ج 14، ص 305( باب 14 من أبواب ما يحرم بالرضاع، ح 1). محمد بن يعقوب عن على بن محمد عن صالح بن أبي حمّاد عن على بن مهزيار عن أبي جعفر عليه السلام قال: قيل له: إنّ رجلًا تزوّج بجارية صغيرة فأرضعتها امرأته ثم أرضعتها امرأة له اخرى فقال ابن شبرمة: حرمت عليه الجارية و امرأتاه. فقال أبو جعفر عليه السلام: أخطأ ابن شبرمة، تحرم عليه الجارية و امرأته التي أرضعتها أوّلًا فأمّا الأخيرة فلم تحرم عليه كانت أرضعت ابنته. حضرت امام خمينى رحمه الله فرموده است:« و النصّ الوارد فيها من طريق على بن مهزيار الذي صرّح بحرمة المرضعة الاولى دون الثانية غير خال عن الإرسال و ضعف السند بصالح بن أبي حمّاد فراجع و لذا ابتناها بمسألة المشتق». تهذيب الاصول، ج 1،

ص 103 و در پاورقى« مناهج الوصول إلى علم الأصول» در مورد ارسال و ضعف سند آورده شده است:« أمّا الإرسال في الرواية فلأنّ علي بن مهزيار رواها عن أبي جعفر عليه السلام و المراد به- حيث يطلق- الباقر عليه السلام و ابن مهزيار لم يدركه و إنّما أدرك الجواد عليه السلام. و أمّا ضعفها فبوقوع صالح بن أبي حمّاد في طريقها ... و صالح بن أبي حمّاد أبو الخير الرازي كان أمره ملبَّساً( ملتبساً) يعرف و ينكر( كما في رجال النجاشي) مناهج الوصول إلى علم الاصول: ج 1، ص 195

[215] ( 1)- مسالك الأفهام، ج 7، ص 269

[216] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 60 و 61

[217] ( 1)- رجوع شود به: نهاية الحكمة، ج 2، ص 300- 302

[218] ( 1)- نهاية الاصول، ج 1، ص 72، محاضرات في أُصول الفقه، ج 1، ص 232 و 233

[219] ( 1)- فوائد الاصول، ج 1، ص 89 و 90، أجود التقريرات، ج 1، ص 56

[220] ( 1)- الحكمة المتعالية، ج 2، ص 94

[221] ( 1)- الإنصاف في مسائل الخلاف، ج 1، ص 235

[222] ( 1)- شرح ابن عقيل على ألفيّة ابن مالك، ج 1، ص 557، شرح الجامى، ص 228

[223] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 61 و 62

[224] ( 2)- شرح المنظومة، قسم الفلسفة، ص 127

[225] ( 3)- الفصول الغروية في الاصول الفقهية، ص 16، قوانين الاصول، ج 1، ص 10، هداية المسترشدين، ص 30

[226] ( 1)- امور اعتباريه داير مدار اعتبار است. و گاهى در اعتبار هم اختلاف تحقّق پيدا مى كند عقلاء چيزى را اعتبار مى كنند ولى شارع آن را اعتبار نمى كند.

عقلاء چه بسا به دنبال معاملات فاسد، ملكيت و زوجيت را اعتبار مى كنند ولى شارع مقدس، آن را اعتبار نمى كند.

[227] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 13 و 14

[228] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 62

[229] ( 1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 205 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 108 و 109.

[230] ( 1)- الرعد: 43

[231] ( 2)- فوائد الأصول، ج 1، ص 102، أجود التقريرات، ج 1، ص 62

[232] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 62

[233] ( 2)- مراد مرحوم مشكينى است.

[234] ( 3)- رجوع شود به كفاية الاصول با حاشيه مرحوم مشكينى، ج 1، ص 62

[235] ( 4)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 208 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 110.

[236] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 65

[237] ( 2)- النساء: 29

[238] ( 1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 209 و 210، تهذيب الاصول، ج 1، ص 111

[239] ( 1)- محاضرات في أُصول الفقه، ج 1، ص 237 و 238

[240] ( 1)- مراد مرحوم اصفهانى در نهاية الدراية است. رجوع شود به: نهاية الدراية، ج 1، ص 127 و 128

[241] ( 1)- از جمله اين بزرگان مرحوم شيخ محمد تقى اصفهانى صاحب هداية المسترشدين است. رجوع شود به: هداية المسترشدين، ص 83

[242] ( 1)- اگرچه در خود معناى سجده در سَجَدَ كه فعليّت اخذ شده، ما هيچ دخالتى نمى كنيم. نمى گوييم: چطور شما به اين مكان، مسجد مى گوييد در حالى كه حتّى يك سجده فعليّه در آن تحقّق پيدا نكرده است؟ بلكه مى گوييم: مسجد يعنى مكان مهيّا براى سجده فعلى.

[243] (

1)- أجود التقريرات، ج 1، ص 83 و 84

[244] ( 1)- محاضرات في أُصول الفقه، ج 1، ص 239 و 240

[245] ( 1)- كفاية الاصول با حاشيه مرحوم مشكينى، ج 1، ص 66 و 67

[246] ( 1)- تهذيب الاصول، ج 1، ص 112

[247] ( 1)- بداية الحكمة، ص 20

[248] ( 1)- حمل در اين قضايا حمل اوّلى نيست زيرا ملاك حمل اوّلى، اتّحاد در مفهوم است و روشن است كه مفهوم زيد با مفهوم معدوم فرق دارد و نيز مفهوم شريك البارى با مفهوم ممتنع تفاوت دارد.

[249] ( 1)- نهاية الدراية، ج 1، ص 131 و 132

[250] ( 2)- سالبه محصّله در مقابل معدولة المحمول است. يك وقت مى گوييم:« زيد لا قائم» و« لا قائم» را حمل بر زيد مى كنيم و يك وقت مى گوييم:« زيد ليس بقائم» و« قائم» را از زيد نفى مى كنيم. قضيّه اوّل، معدولة المحمول و قضيّه دوّم، سالبه محصّله است.

[251] ( 1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 211 و 212 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 112.

[252] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 67 و 68

[253] ( 1)- محاضرات في أُصول الفقه، ج 1، ص 242- 245

[254] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 68 و 69

[255] ( 1)- و ما اسم زمان را خارج از محلّ نزاع دانستيم.

[256] ( 1)- النساء: 43

[257] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 68 و محاضرات في أُصول الفقه، ج 1، ص 247- 249

[258] ( 2)- تذكر: مرحوم آخوند« صحت سلب» را به عنوان دليل دوّم بر تبادر مطرح كرده است زيرا ايشان« صحت سلب» را به لحاظ« منقضى عنه المبدأ»

دانسته است و اين كه در كلام حضرت استاد« دام ظلّه»،« عدم صحت سلب» مطرح شده است به اين جهت است كه ايشان عدم صحت سلب را به لحاظ« متلبس بالمبدا في الحال» در نظر گرفته است. بنابراين، فرقى بين اين دو تعبير وجود ندارد.

[259] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 68 و 69.

[260] ( 1)- از جمله قائلين به وضع براى اعم، معتزله و متقدمين از اصحاب مى باشند. رجوع شود به: كفاية الاصول، ج 1، ص 68 و 69

[261] ( 2)- ما در مباحث سابق گفتيم: كه اشتراك لفظى بر دو قسم است: الف: اشتراك لفظى كه در آن تعدّد وضع مطرح است يعنى با وضع هاى متعدّد، لفظ براى معانى متعدّد وضع شده باشد مثل لفظ عين كه يك بار براى چشم و بار ديگر براى چشمه وضع شده است و .... متعارف در مشترك لفظى همين است. ب: اشتراك لفظى كه در آن تعدّد وضع مطرح نيست و آن در جايى است كه وضع عام و موضوع له خاص باشد، يعنى واضع، يك معناى كلّى را درنظر گرفته ولى لفظ را براى آن معناى كلّى وضع نكرده بلكه براى مصاديق آن وضع كرده باشد، به طورى كه هر مصداقى يك موضوع له مستقل باشد، هر فردى يك معناى مستقلى باشد. اينجا با وجود اين كه وضع، واحد است ولى چون موضوع له، متعدّد و متكثّر است، نوعى اشتراك لفظى تحقّق دارد و بر اين اساس ممكن است مشترك لفظى داراى ميلياردها معنا باشد ولى در ما نحن فيه، قائل به اعم اين حرفها را ندارد بلكه رسماً ادّعاى اشتراك معنوى مى كند. البته ما در

رابطه با اصل وضع عام و موضوع له خاص مناقشه كرديم.

[262] ( 1)- توجّه: مسأله مشتق، مبتنى بر مسأله فعل نيست و حتى اگر كسى قائل شود كه فعل داراى زمان است، باز هم نمى تواند در مشتق پاى زمان را به ميان آورد زيرا مشتق اسم است.

[263] ( 1)- در اين زمينه به كتابهاى زير رجوع شود: كفاية الاصول، ج 1، ص 73- 76، فوائد الأصول، ج 1، ص 124- 127، نهاية الأفكار، ج 1، ص 138- 140، محاضرات في اصول الفقه، ج 1، ص 255- 264، مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 215- 217

[264] ( 1)- النور: 2

[265] ( 2)- المائدة: 38

[266] ( 1)- قضيّه خارجيه قضيّه اى است كه حكم موجود در آن، اختصاص به افراد محقّق الوجود دارد.

[267] ( 1)- قضيّه حقيقيّه قضيّه اى است كه حكم موجود در آن هم، افراد محقّق الوجود را و هم افراد مقدّر الوجود را شامل مى شود.

[268] ( 1)- محاضرات في أُصول الفقه، ج 1، ص 256- 258

[269] ( 2)- البقرة: 124

[270] ( 3)- لقمان: 13

[271] ( 4)- تفسير نور الثقلين، ج 1، ص 120، الاصول من الكافي، ج 1، كتاب الحجة، باب طبقات الأنبياء و الرسل و الأئمة.

[272] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 74

[273] ( 1)- همان طور كه گفتيم: در باب مشتق، نزاع در ارتباط با معناى تصوّرى مشتق است.

[274] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 82

[275] ( 1)- محاضرات في أُصول الفقه، ج 1، ص 266 و 267

[276] ( 1)- محاضرات في أُصول الفقه، ج 1، ص 265 و 266

[277] ( 1)- شرح المطالع، ص 11

[278] ( 1)- توضيح: اشكال قبلى، در مورد«

ضاحك» وارد نيست، زيرا برفرض كه عرض عام داخل در عرض خاص باشد، مشكلى پيش نمى آيد، آنچه محال بود، دخول عرض عام در فصل بود.

[279] ( 1)- شرح المطالع، ص 11

[280] ( 1)- يادآورى: مرحوم آخوند مى فرمود: مقصود از بساطت، بساطت در مقام تصوّر است و اين با تركيب عند التحليل منافاتى ندارد. در حالى كه شارح مطالع مى گويد: شما با نظر بدوى از ناطق و ضاحك يك چيز را استفاده مى كنيد ولى با نظر دقّى، ناطق به معناى« شي ء له النطق» و ضاحك به معناى« شي ء له الضحك» است.

[281] ( 1)- اين كلام را در حاشيه منظومه نيافتيم ولى مرحوم ملا صدرا در اسفار آن را مطرح كرده و مورد تأييد حاجى سبزوارى؛ در حاشيه اسفار نيز قرار گرفته است. رجوع شود به: الحكمة المتعالية، ج 2، ص 25

[282] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 78 و 79

[283] ( 1)- الفصول الغروية في الأُصول الفقهيّة، ص 61

[284] ( 2)- تذكر: مرحوم آخوند در اينجا مثال« الإنسان ناطق» را مطرح كرده است در حالى كه حقّ اين بود كه مثال را همان« الإنسان ضاحك» قرار دهد زيرا مثال« الإنسان ناطق» مربوط به فرض اوّل است. حال ايشان يا سهو كرده و يا روى مبناى خودش- كه ناطق را به عنوان فصل نپذيرفته- مثال را روى« الإنسان ناطق» پياده كرده است. هرچند كه اگر ايشان فصل بودن ناطق را قبول ندارد باز هم سبك بحث اقتضاء مى كرد كه مثال« الإنسان ضاحك» را مطرح كند و همان عنوان« ضاحك» را كه در قسمت دوّم دليل محقّق شريف؛ ذكر شده بود بيان كند. به هرحال، ما مثال را روى« الإنسان

ضاحك» پياده مى كنيم.

[285] ( 1)- رجوع شود به: شرح المطالع، ص 128

[286] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 79 و 80

[287] ( 1)- همان گونه كه اشاره كرديم، مرحوم آخوند در اينجا مثال« الإنسان ناطق» را ذكر كرده و حق اين بود كه« الإنسان ضاحك» را مطرح كند. ولى ما كلام ايشان را روى« الإنسان ضاحك» پياده كرديم.

[288] ( 1)- تذكر: مصداق، به تناسب موضوع بايد مطرح شود.

[289] ( 1)- اگرچه استدلال ايشان ناتمام بود.

[290] ( 1)- و ما هم از ايشان تبعيّت كرديم.

[291] ( 1)- البته ما گفتيم: كارى به مصداق نداريم و مسأله مصداق از محلّ بحث ما خارج است.

[292] ( 1)- موصوف در اينجا همان زيد است و الكاتب، صفت آن مى باشد.

[293] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 82

[294] ( 3)- يعنى دخالت مصاديق شى ء در معناى مشتق.

[295] ( 4)- چون آنجا از محلّ بحث ما خارج است لذا مسأله مهمّى نيست.

[296] ( 1)- روشن است كه نمى توان گفت: معناى مشتق، عبارت از شى ء و مبدأ است بلكه بايد شى ء متلبّس به مبدأ باشد و ارتباطى بين آن دو برقرار باشد.

[297] ( 2)- رجوع شود به: أجود التقريرات، ج 1، ص 68

[298] ( 1)- الشواهد الربوبية، ص 43

[299] ( 1)- الفصول الغرويّة في الاصول الفقهية، ص 62

[300] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 83 و 84

[301] ( 2)- كلمات محقّق اصفهانى رحمه الله در حاشيه بر كفاية، مضطرب است ولى در مجموع، از كلام ايشان اين مطلب استفاده مى شود.

[302] ( 3)- كتاب تجريد الاعتقاد داراى شروح متعدّدى است. يكى از اين شروح مربوط به قوشچى- كه از علماى اهل

تسنّن است- مى باشد. اين شرح، كتاب بسيار دقيقى است كه در سابق در حوزه ها تدريس مى شده است ولى اكنون منسوخ شده و همان شرح تجريد- معروف به كشف المراد- مورد بحث قرار مى گيرد.

[303] ( 1)- الشواهد الربوبيّة، ص 43

[304] ( 1)- الحكمة المتعالية، ج 1، ص 42

[305] ( 1)- نهاية الدّراية، ج 1، ص 153- 155

[306] ( 2)- يادآورى: صاحب فصول رحمه الله كلام فلاسفه را بر اعتبار حمل كرد و اشكال روشنى بر فلاسفه وارد كرد و ما هم در ابتداى بحث مشتق شبيه همين حرف صاحب فصول رحمه الله را ذكر كرديم. مرحوم آخوند، كلام فلاسفه را در ارتباط با خودِ معنا مطرح كرد. ازطرفى مى بينيم كلام مرحوم آخوند با تصريح فلاسفه ناسازگار است.

[307] فاضل موحدى لنكرانى، محمد، اصول فقه شيعه - قم، چاپ: اول، 1381 ش.

[308] ( 1)- البته ما گفتيم:« نوع سوّمى از وجود هم به عنوان معانى حرفيّه وجود دارد». ولى ما فعلًا با آن كارى نداريم.

[309] ( 1)- نهاية الدراية، ج 1، ص 156

[310] ( 1)- تهذيب الاصول، ج 1، ص 124- 127

[311] ( 1)- الفصول الغرويّة في الاصول الفقهيّة، ص 62

[312] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 84 و 85

[313] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 85، نهاية الدراية، ج 1، ص 161

[314] ( 1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 229 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 127

[315] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1 ص 85

[316] ( 1)- الفصول الغروية في الأُصول الفقهيّة، ص 62

[317] ( 1)- حاشيه مرحوم مشكينى بر كفاية الاصول. رجوع شود به كفاية الاصول، ج 1، ص 85

[318] (

2)- حاشيه مرحوم مشكينى بر كفاية الاصول. رجوع شود به كفاية الاصول، ج 1، ص 86

[319] ( 1)- الفصول الغروية في الاصول الفقهيّة، ص 62

[320] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 86- 88

[321] ( 2)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 230 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 128

[322] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 86 و 87

[323] ( 1)- تهذيب الاصول، ج 1، ص 128 و 129 و محاضرات في أُصول الفقه، ج 1، ص 291 و 292

[324] فاضل موحدى لنكرانى، محمد، اصول فقه شيعه - قم، چاپ: اول، 1381 ش.

جلد سوم

مقصد اوّل: اوامر

مادّه امر (أ، م، ر)

اشاره

در اين فصل، از چند جهت بحث مى شود:

جهت اوّل: معناى لفظ امر
اشاره

در ارتباط با معناى لفظ «امر» در دو مقام بحث مى كنيم: معناى لفظ أمر در لغت و معناى لفظ امر در اصطلاح.

مقام اوّل: معناى لغوى لفظ امر
اشاره

وقتى موارد استعمال كلمه «أمر» را در لغت عرب ملاحظه مى كنيم مى بينيم اين كلمه از الفاظ كثير الاستعمال است و در معانى متعددى استعمال شده است كه ابتدائاً به ذهن مى رسد اين معانى مختلف باشند و آنها عبارتند از: 1- طلب: مثل «أمَرَ المولى عبده بكذا» يعنى از او طلب كرد. مراد از طلب، همان مفهوم طلب است. ولى آيا طلبى كه مفاد امر است، مطلق طلب است كه شامل طلب استحبابى هم مى شود يا اختصاص به طلب وجوبى دارد؟ پاسخ اين سؤال در بحثهاى

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 16

آينده روشن خواهد شد. يك نكته در اينجا جاى ترديد نيست و آن اين كه «امر» فى الجمله به معناى طلب، استعمال مى شود. همان طور كه ترديدى نداريم كه امر به معناى طلب- مثل خود طلب- داراى معناى حدثى و جنبه اشتقاقى است، لذا داراى فعل ماضى و مضارع و اسم فاعل و اسم مفعول و ساير صيغه هاى اشتقاقى است، گفته مى شود: أمَرَ، يأمُرُ، آمِر، مأمور و .... همان طور كه اين اشتقاقات در ارتباط با ماده طلب نيز مطرح است، مثلًا مى گوييم: طَلَبَ، يَطْلُبُ، طالب، مطلوب و .... نكته ديگرى كه در اين مورد، مسلّم است اين است كه امر به معناى طلب، بر «أوامر» جمع بسته مى شود نه بر «امور». حال آيا «أوامر» موافق با قاعده جمع است يا نه؟ اثرى برآن مترتب نيست. ولى معانى ديگرى كه براى امر ذكر شده است، داراى معناى حدثى و اشتقاقى نيستند. 2- شى ء: كلمه «شى ء» داراى مفهوم

عامى است و همان طورى كه در بحث بساطت مشتق ملاحظه شد، كلمه «شى ء» به صورت يك عرض عام براى همه اشياء مطرح است. گاهى «امر» به معناى «شى ء» استعمال مى شود، مثل اينكه شما شى ء عجيبى را ديده باشيد، براى تعبير از آن گاهى مى گوييد: «رأيت شيئاً عجيباً» و گاهى مى گوييد: «رأيت أمراً عجيباً». 3- شأن: كلمه «شأن» عبارت از يك حالت و كيفيت است و كلمه «أمر» گاهى به معناى شأن است، مثل اينكه از شما سؤال شود: چرا ديروز در درس شركت نكردى؟ و شما جواب دهيد: «شغلنى أمر كذا» يعنى فلان حالت يا كيفيت- مثل ميهمانى، كسالت، تنبلى، گرفتارى و ...- مرا به خود مشغول كرد. 4- فعل: يكى از معانى كلمه «أمر» عبارت از «فعل» است. البته مراد از «فعل» در اينجا معناى مصدرى آن- كه جنبه اشتقاقى دارد- نيست، بلكه مراد از فعل، عمل خارجى با قطع نظر از انتساب آن به فاعل مى باشد. مثلًا در آيه شريفه (و ما أمرُ

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 17

فِرعون برشيدٍ)[1] گفته شده است: «أمر به معناى «كار» است يعنى كار فرعون، كار عاقلانه اى نيست». 5- فعل عجيب: گاهى «أمر» به معناى «فعل عجيب» به كارمى رود و آن در جايى است كه خصوصيت شگفت آورى در فعل وجود داشته باشد، مثلًا در مورد آيه شريفه (فلمّا جاء أمرنا جعلنا عاليها سافلها)[2] گفته شده است كه «أمر» به معناى «كار عجيب» است و آن «كار عجيب» همان (جعلنا عاليها سافلها) است.

مناقشه مرحوم بروجردى در معناى پنجم:
اشاره

مرحوم بروجردى مى فرمايد: آنچه به معناى «فعل عجيب» مى آيد عبارت از «امر»- به كسر همزه- است. مثلًا در جريان برخورد حضرت موسى عليه السلام با آن مرد الهى، وقتى آن مرد بزرگ الهى

اقدام به سوراخ كردن كشتى نمود، حضرت موسى عليه السلام به او گفت: (أ خَرَقْتَها لِتُغْرِقَ أهلَها لَقَد جِئتَ شَيئاً إمراً)،[3] در اينجا «إمر» به معناى «عجيب» است. مرحوم بروجردى مى فرمايد: امّا «امر» در آيه شريفه (فلمّا جاء أمرُنا جعلنا عاليها سافلها)[4] به معناى «طلب» است يعنى وقتى دستور و فرمان ما آمد. در اين صورت جمله (جعلنا عاليها سافلها) به عنوان تحقق اين دستور الهى است. ايشان مى فرمايد: در آيه شريفه (و ما أمر فرعون برشيد)[5] نيز بعيد نيست «أمر» به معناى «طلب» باشد، يعنى أوامر و فرامين فرعون عاقلانه نيست.[6] 6- حادثه: مثل اينكه گفته شود: «وقع في هذا اليوم أمرُ كذا»، كه در اينجا «أمر»

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 18

به معناى حادثه است. 7- غرض: مثل اينكه شما به منزل دوستتان مى رويد و مى گوييد: «جئتك لأمرٍ كذا» يعنى «جئتك لغرضِ كذا».

كلام مرحوم آخوند

مرحوم آخوند ابتدا در مورد معناى هفتم «امر» مى فرمايد: در اينجا اشتباهى در كار است زيرا كسى كه مى خواهد بگويد «امر» به معناى غرض است، قاعدتاً مى خواهد بگويد: ما مى توانيم «امر» را برداشته و به جاى آن كلمه «غرض» را بگذاريم، همان طور كه در معانى گذشته به اين صورت عمل مى شد.

درحالى كه مسئله، اين گونه نيست، زيرا ما معناى «غرض» را از لام استفاده مى كنيم. اگر از ما در مورد معناى لام سؤال كنند مى گوييم: «اين لام، لام غايت است». لام غايت، غرض و هدف را افاده مى دهد. بنابراين غرض، از لام غايت استفاده مى شود. و مجرور لام- يعنى امر- يكى از مصاديق غرض است، مثلًا اگر غرض اين باشد كه شما از دوست خودتان پولى قرض كنيد، قرض كردن اين پول، مجرور لام است و كلمه «امر» به معناى

پول قرض كردن است. البته نه اينكه «امر» به معناى پول قرض كردن باشد بلكه «امر» به معناى «شى ء» است و با انضمام كلمه «لام» فهميده مى شود كه اين «شى ء»، متعلّق غرض قرار گرفته است. و شى ء متعلّق غرض، همان پول قرض كردن است. در نتيجه، غرض، از لام استفاده مى شود و ارتباطى به امر ندارد و غرض اين است كه شما از رفيقتان پول قرض كنيد، پس پول قرض كردن به عنوان مصداق غرض مطرح است. و به تعبير مرحوم آخوند در اينجا اشتباه مفهوم به مصداق پيش آمده است. يعنى چون در اينجا ديده اند «امر» به عنوان مصداق غرض مطرح است، اين مصداق را با مفهوم اشتباه كرده اند و خيال كرده اند در اينجا مفهوم «الغرض»- به جاى مصداق- مطرح است.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 19

سپس مرحوم آخوند دايره اشكال را توسعه داده مى فرمايد: نه تنها در اينجا به اين صورت است بلكه در قسمتى از معانى گذشته نيز مطلب همين طور است. مثلًا در مثال «شغلني أمر كذا» كه گفته اند: امر به معناى «شأن» استعمال شده است، «امر» به طور مستقيم به جاى مفهوم «شأن» ننشسته است بلكه «امر» در معناى «شى ء» استعمال شده ولى اين «شى ء»- به قرينه «شغلني»- مصداق براى «شأن» است، مصداق براى آن «حالت و خصوصيت شأنيت» است. پس مستعمل فيه «امر» عبارت از «شى ء» است نه «شأن». لذا در اين مورد هم اشتباه مفهوم به مصداق مطرح است. مرحوم آخوند مى فرمايد: در مورد حادثه نيز همين طور است. شما وقتى به دوست خود مى گوييد: «مى دانى امروز چه امرى اتفاق افتاد؟» در اينجا كلمه «امر» به معناى «حادثه» نيست. «امر» در اين عبارت نيز به معناى «شى ء» است ولى تعبير «مى دانى

امروز چه امرى اتفاق افتاد؟» قرينه بر اين است كه اين «شى ء» مصداق براى «حادثه» است. و نفس كلمه «امر» در معناى حادثه استعمال نشده است. همان طور كه اگر «امر» را برداشته و به جاى آن خود «شى ء» را بگذاريد و بگوييد: «مى دانى امروز چه چيزى اتفاق افتاد؟» كلمه «چيز» در معناى خودش به كاررفته است است ولى يك چنين تعبيراتى قرينه بر اين است كه كلمه «چيز» مصداق براى «حادثه» است. و تعبيراتى چون اتّفاق و امروز و ... قرينه بر اين معناست. مرحوم آخوند اين مطلب را در مورد فعل عجيب نيز مطرح كرده است. ايشان در پايان نتيجه مى گيرد كه «امر»، حقيقت در دو معناست: يكى عبارت از طلب فى الجمله 7] است كه آن معناى اشتقاقى است و ديگرى عبارت از شى ء است كه معناى غير اشتقاقى است.[8] صاحب فصول رحمه الله نيز معتقد است «امر» داراى دو معناست: يكى طلب و

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 20

ديگرى شأن.[9] ظاهر كلام اين دو بزرگوار اين است كه «امر» بين اين دو معنا به صورت مشترك لفظى است. قبل از بررسى كلام آنان، لازم است در ارتباط با قيد «فى الجمله»- كه در كلام مرحوم آخوند مطرح شده است- توضيحى ارائه نماييم: در ارتباط با قيد «فى الجمله دو احتمال وجود دارد: احتمال اوّل: قيد «فى الجمله» ناظر به بحثهايى باشد كه در آينده در مورد امر مطرح مى شود، مثل اينكه «آيا علو، در معناى امر دخالت دارد؟»، «آيا استعلاء در معناى امر دخالت دارد؟»، «آيا طلبى كه مفاد امر است خصوص طلب وجوبى است يا شامل طلب استحبابى هم مى شود؟». در اين صورت مقصود مرحوم آخوند از تعبير به «فى الجمله»

اين است كه اجمالًا معناى «امر» عبارت از طلب است ولى اينكه آيا علوّ هم لازم دارد يا نه؟ معناى امر، خصوص طلب وجوبى است يا شامل استحبابى هم مى شود؟ اين ها را بايد بعداً بحث كنيم. احتمال دوم: قيد «فى الجمله» اشاره به اين باشد كه وقتى ما مى گوييم: «امر» به معناى «طلب» است به اين معنا نيست كه هرجا و در هر مورد و به هر كيفيتى كه ما كلمه «طلب» را به كار مى بريم بتوانيم به جاى آن، كلمه «امر» را هم به كار ببريم. مثلًا ما كلمه «طلب» را نه تنها در مورد فعل غير به كار مى بريم- مثل اينكه مولايى از عبدش چيزى را طلب كند- بلكه گاهى در مورد فعل خودمان نيز به كار مى بريم، مثل طالب علم. آيا مى شود در اينجا كلمه «آمر» را به جاى «طالب» قرار دهيم؟ آيا مى توانيم به جاى «طَلَبة» كلمه «أمَرَة» را به كار ببريم؟ خير، نمى توانيم چنين كارى انجام دهيم.

اين كار مورد استهزاء ديگران قرار مى گيرد. با توجه به بيان فوق، ممكن است مراد مرحوم آخوند از كلمه «فى الجمله» اين

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 21

باشد كه «امر به معناى طلب هايى است كه در ارتباط با فعل غير است. فرقى نمى كند كه شما بگوييد: طَلَب المولى من عبده كذا يا بگوييد: أمَرَ المولى عبده بكذا ولى در جاهايى كه مربوط به فعل خود انسان است، مثل: طالب علم، طالب شهادت، طالب زيادت و ... معمولًا كلمه «امر» به كارنمى رود. بررسى كلام مرحوم آخوند بر كلام مرحوم آخوند اشكالاتى وارد است: اشكال اوّل: مرحوم آخوند فرمود: امر داراى دو معناست: طلب في الجملة و شى ء. ايشان قيد «فى الجمله» را در

مورد «شى ء» ذكر نمى كند بنابراين مقتضاى كلام ايشان اين است كه ما هرجا بتوانيم كلمه «شى ء» را به كار بريم مى توانيم به جاى آن كلمه «امر» را به كار بريم. به عبارت ديگر: اگر «امر» به معناى «شى ء» باشد بايد بگوييم:

«امر» هم يكى از الفاظ عامّه است و دايره آن همانند «شى ء» وسيع است. بنابراين هرجا بتوانيم كلمه «شى ء» را اطلاق كنيم بايد كلمه «امر» هم قابل اطلاق باشد. البته اين بدان معنا نيست كه هرجا كلمه «امر» را استعمال كرديم بايد به معناى «شى ء» باشد بلكه برعكس است يعنى هرجا بتوانيم كلمه «شى ء» را اطلاق كنيم بايد بتوانيم كلمه «امر» را هم اطلاق كنيم، زيرا «شى ء» يكى از معانى «امر» است.

درحالى كه ما مى بينيم مسئله به اين صورت نيست. بعضى جاها ما كلمه «شى ء» را مى توانيم به كار ببريم ولى به كار بردن «أمر» به جاى «شى ء» غير مأنوس است، مثلًا اگر شما گفتيد: «ساختمان اين مدرسه چيز عجيبى است» اين استعمال شما صحيح است ولى اگر كلمه چيز (/ شى ء) را برداشتيد و به جاى آن كلمه «امر» را گذاشتيد، غير مأنوس است و عرف، چنين استعمالى را نمى پسندد. بنابراين بر مرحوم آخوند لازم بود كه قيد «فى الجمله» را دنبال «شى ء» هم ذكر كند. البته اين اشكال، خيلى مهم نيست.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 22

اشكال دوم: اين اشكال، هم بر مرحوم آخوند و هم بر صاحب فصول رحمه الله و هم بر ساير كسانى كه در باب امر قائل به اشتراك لفظى هستند وارد است. اشكال اين است كه معانى امر از سنخ واحد نيستند، يك معناى آن «طلب» است كه معنايى اشتقاقى و حدثى است، معناى ديگر آن، به

فرموده مرحوم آخوند، عبارت از «شى ء» و به فرموده صاحب فصول رحمه الله عبارت از «شأن» و بنابه گفته ديگران عبارت از معانى متعددى چون شأن و حادثه و فعل و فعل عجيب و غرض و ... مى باشد. همه اين معانى، غير اشتقاقى مى باشند و جمع آنها بر «امور» مى آيد، به خلاف «امر» به معناى «طلب» كه بر «أوامر» جمع بسته مى شود و استعمال كلمه «امور» و «أوامر» به جاى يكديگر، صحيح نيست. نكته اى را كه در باب مشترك لفظى بايد توجه داشت اين است كه در مشترك لفظى، مغايرتْ فقط در ارتباط با معناست، خواه تغاير به نحو تضادّ باشد يا به غير نحو تضادّ، ولى در جانب لفظ، مغايرتى وجود ندارد. شما كه مى گوييد: «عين براى هفتاد و دو معنا وضع شده است» اگر بخواهيد در مورد آن توضيح دهيد بايد بگوييد، كلمه عين، با مادّه مخصوص و هيئت مخصوص، مثل كلمه «انسان» است. «انسان»، از نظر لفظ موضوع، هم مادّه معين در آن نقش دارد و هم هيئت معيّن. در اعلام شخصى نيز همين طور است. كلمه «زيد» كه براى مولود خارجى وضع شده است، هم مادّه معين و هم هيئت معين در وضع اين لفظ براى آن مولود خارجى دخالت دارد. بنابراين در باب مشترك لفظى اگر گفتيم: «فلان لفظ، مشترك بين دو معنا يا بيشتر از دو معناست» معنايش اين است كه اين لفظ با تمام خصوصيات و ويژگيهايى كه در ارتباط با مادّه و هيئت دارد، دو مرتبه وضع شده است. در معناى دوم، حروف آن و يا حتى حركات حروف آن هم تغيير نكرده است. البته اين در ارتباط با مفرد آن مى باشد

ولى در ارتباط با جمعش اين گونه نيست. مثلًا در مورد «عين» كه مشترك لفظى است مى بينيم به حسب معانى مختلفه، به صورتهاى گوناگون جمع بسته مى شود، «عين باكيه» به «أعين» جمع بسته مى شود، مثل: (و لَهم أعين

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 23

لا يُبصرون بِها)[10] و «عين جاريه» به «عيون» جمع بسته مى شود و «عين» به معناى «شخصيت» به «أعيان» جمع بسته مى شود. مثلًا «أعيان الشيعة، مرحوم سيد محسن عاملى» نام كتابى است كه در ارتباط با زندگى شخصيت هاى شيعه بحث كرده است. اين اختلاف در جمع، ضربه اى به اشتراك لفظى نمى زند. ولى مفرد در همه آنها «عين» است چه از نظر ماده و چه از نظر هيئت. امّا اگر در يكى از اين معانى، مادّه يا هيئت «عين» تغيير پيدا كند و مثلًا در موردى به صورت «عَيَن» استعمال شود- يعنى سكون حرف دوم آن تبديل به فتحه شود- ديگر نمى توان ادّعاى اشتراك لفظى كرد. حال مى آييم در ما نحن فيه و به مرحوم آخوند و صاحب فصول رحمه الله و ساير كسانى كه قائل به اشتراك لفظى هستند مى گوييم: امرى كه براى معناى «شى ء»- به گفته مرحوم آخوند- و معناى «شأن»- به گفته صاحب فصول رحمه الله- وضع شده، لفظش چيست؟ مى گويند: لفظ آن «أمر» با همين مادّه و همين هيئت است. به طورى كه اگر كوچك ترين تغييرى در مادّه يا هيئت آن پيش آيد، ديگر چنين معنايى را نخواهد داشت.

همان گونه كه در كلام مرحوم بروجردى ملاحظه شد كه ايشان معناى «امر»- به كسر همزه- را چيز ديگرى دانست. بنابراين، كسى كه مى گويد: «أمر براى معناى شى ء وضع شده است» لفظ موضوع آن عبارت از «أمر»

با ماده معين و هيئت معين است و «أمر» به معناى «شى ء» هم قابل اشتقاق نيست، زيرا «شى ء» داراى معناى حدثى نيست. «أمر» به معناى «شى ء» مثل لفظ «انسان» براى معناى خودش و مثل لفظ «شى ء» براى معناى خودش مى باشد. در لفظ «شى ء» براى معناى «شى ء» هم مادّه معين دخالت دارد و هم هيئت معيّن، درحالى كه «شى ء» قابل تصريف و اشتقاق هم نيست. در نتيجه ما وقتى در ارتباط با لفظ موضوع نسبت به معانى غير حدثيه بررسى كنيم مى بينيم لفظ «امر» مثل لفظ «زيد» داراى مادّه معين و هيئت معين است به گونه اى كه

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 24

اگر «أمر» را «إمر» كرديم ديگر به معناى «شى ء» نخواهد بود زيرا در آيه شريفه (لَقَد جِئتَ شَيئاً إمراً)[11] لفظ «إمر» به دنبال «شى ء» آمده است و اگر «إمر» به معناى «شى ء» باشد، تكرار لازم مى آيد. حال مى آييم سراغ «أمر» كه بر معناى «طلب» وضع شده و معناى آن حدثى و اشتقاقى و قابل تصريف است. ما ضمن تحقيقى كه در بحث مشتق مطرح كرديم، گفتيم: موضوع در باب مواد مشتقات- مثل ضَرَبَ و ...- عبارت از «الضّرب» نيست بلكه آنچه به عنوان مادّه مشتقات، وضع به آن تعلّق گرفته عبارت از «ض، ر، ب» است، درضمن هر هيئتى باشد. به عبارت ديگر: موضوع، لفظِ داراى هيئت خاص نيست. واضع وقتى خواسته لفظى را براى «كتك» وضع كند نگفته: «الضرب، براى «كتك» وضع شده است». اگر چنين چيزى مى گفت ما مى گفتيم: ضرب داراى مادّه معين و هيئت معين است و مجموع مادّه و هيئت، در معناى موضوع له دخالت دارند ولى بعد از آنكه مواجه شديم هيئت «الضرب» در «ضَرَب» و «ضارب»

و ساير مشتقات، محفوظ نيست ناچار شديم دخالت داشتن هيئت در وضع را نفى كنيم و بگوييم: واضع وقتى «كتك»- كه معنايى حدثى است- را درنظر گرفت، نيامد يك لفظ با يك هيئت معيّن را در برابر اين واقعيت حدثى وضع كند زيرا اگر پاى هيئت خاص به ميان مى آمد مسأله اشتقاق غيرممكن مى گرديد. «الضّرب» اگر بخواهد «ضَرَبَ» شود بايد لباس هيئت خود را از تن بيرون آورد و هيئت ديگرى بپوشد تا عنوان فعل ماضى برآن منطبق شود. لذا ممكن نيست در وضع اوّلى، مادّه به ضميمه هيئت دخالت در وضع داشته باشد. آنچه دخالت دارد نفس ماده است. بنابراين در باب «امر» آنچه دخالت دارد «أ، م، ر» است. و مادّه چيزى است كه در تمامى مشتقات مى تواند محفوظ باشد. در نتيجه اين «أمر» ى كه براى معنا طلب وضع شده است، مادّه به ضميمه هيئت

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 25

در آن نقش ندارد بلكه مادّه تنها كه عبارت از «أ، م، ر» است در آن دخالت دارد، درحالى كه در «أمر» به معناى «شى ء» هم مادّه معين و هم هيئت معين دخالت داشت، آن وقت چگونه شما ادعاى اشتراك لفظى مى كنيد؟ در مشترك لفظى بايد لفظى كه براى دو معنا وضع شده از جميع جهات و خصوصيات مادّه و هيئت يكسان باشد. آيا با وجود اين، چگونه مى توانيم ادّعاى اشتراك لفظى بنماييم؟ اين مهم ترين اشكالى است كه به همه قائلين به اشتراك لفظى وارد است زيرا همه آنان يك طرف معنا را معناى حدثى و طرف ديگر را معناى غير حدثى قرار مى دهند.[12]

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 26

اشكال سوم: مرحوم آخوند در ابتداى بحث

فرمود: «امر، در معانى متعددى استعمال شده است» و پس از ذكر چند معنا، وقتى معناى «غرض» را مطرح كرد، اشكالى در مورد آن ذكر كرد و فرمود: در «جاء زيد لأمر كذا» كلمه «أمر» به معناى «غرض» استعمال نشده است بلكه «غرض»، از لام استفاده مى شود و مجرور لام، مفهوم «غرض» نيست بلكه مصداقى براى آن مى باشد. و اينجا اشتباه مفهوم به مصداق پيش آمده است. سپس دايره اشكال را توسعه داده و فرمود: در مورد حادثه، شأن و فعل عجيب نيز همين طور است. ولى در اينجا سخنى از معناى «فعل» به ميان نياورد. حال جاى اين سؤال است كه چرا ايشان با وجود اينكه در ابتداى بحث، يكى از معانى «أمر» را معناى «فعل» دانست و به آيه شريفه (وَ ما أمر فِرعَون بِرَشيد)[13] هم مثال زد ولى در اينجا معناى «فعل» را نه در كنار دو معناى «طلب» و «شى ء» ذكر كرد و نه از جمله آن معانى دانست كه در آنها- به قول ايشان- اشتباه مفهوم به مصداق پيش آمده است؟

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 27

قاعدتاً ايشان مى خواهد بفرمايد: «در اينجا هم اشتباه مفهوم به مصداق پيش آمده است» ولى چرا اين مطلب را ذكر نكرد؟ بله اگر موارد زيادى را از قلم حذف مى كرد مى گفتيم: «موارد ذكر شده، به عنوان نمونه بوده است» ولى ايشان همه موارد را به جز مورد «فعل» مطرح كرد. البته اين اشكال، خيلى مهم نيست. اشكال چهارم: كه اشكالى مهم و اساسى است اين است كه: اوّلًا: ايشان فرمود: «در «جاء زيد لأمر كذا» كلمه «أمر» در معناى «غرض» استعمال نشده است». ما مى گوييم: «اگر ما كلمه «أمر»

را برداشته و به جاى آن كلمه «غرض»- يعنى مفهوم غرض- را بگذاريم و بگوييم: «أمر، در مفهوم غرض، استعمال شده است» چه اشكالى پيش مى آيد؟» ما هيچ بطلانى در عبارت «جاء زيد لغرض كذا» نمى بينيم. در تعبيرات روزمرّه خودمان هم گاهى مى گوييم: لغاية كذا، لهدف كذا. حال شما بگوييد: لام آن هم افاده غرض مى كند. ما مى گوييم: هيچ منافاتى وجود ندارد. ثانياً: ايشان فرمود: مدخول لام، چيزى است كه مصداق غرض است. ما از مرحوم آخوند مى خواهيم كه اين عبارت را توضيح دهد. مثلًا اگر زيد براى ملاقات عَمرو آمده باشد و غرض او از آمدن، ملاقات عَمرو باشد، طبق فرموده مرحوم آخوند، ملاقات، مصداق غرض است. اينجا از مرحوم آخوند سؤال مى كنيم: شما كه مى گوييد: امر، در مصداق غرض استعمال شده، آيا در مصداق غرض، بما أنّه مصداق للغرض، استعمال شده يا در مصداق غرض، بما أنّه مصداق للشي ء، استعمال شده است؟ اگر بگوييد: «كلمه أمر در ملاقات استعمال شده به عنوان اينكه ملاقات مصداق غرض است». مى گوييم: چگونه چنين چيزى ممكن است كه كلمه «أمر» بتواند در ملاقات- به عنوان اينكه ملاقات، مصداق غرض است- استعمال شود ولى در خود غرض نتواند استعمال شود؟ اگر در مصداق غرض- بما أنّه مصداق للغرض- بتواند استعمال شود، بايد به طريق اولى بتواند در خود غرض استعمال شود. و اگر بگوييد: «كلمه «أمر» در مصداق غرض- يعنى ملاقات- استعمال شده ولى

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 28

به عنوان اينكه اين مصداق براى شى ء است». مى گوييم: در اين صورت، اشتباه مفهوم به مصداق پيش نمى آيد. اشتباه مفهوم به مصداق، در جايى است كه مصداق غرض را با مفهوم غرض مقايسه كنيد

نه اينكه مصداق غرض را در ارتباط با مفهوم شى ء درنظر بگيريد. اكنون مثال روشنترى را مورد بحث قرار مى دهيم كه در آن «لام» ذكر نشده تا موجب اشتباه گردد. در مثال «شغلني أمر كذا» مرحوم آخوند ابتدائاً فرمود: «أمر به معناى شأن است» سپس فرمود: أمر در اينجا در مفهوم شأن استعمال نشده بلكه در مصداق شأن استعمال شده است. ولى آيا مصداق شأن چيست؟ مطالعه، مهمان دارى، بيمارى و ...

مصاديق شأن مى باشند. ما از مرحوم آخوند سؤال مى كنيم: آيا در اينجا كه أمر در مصداق شأن استعمال شده است بر اساس چه عنوانى اين استعمال صورت گرفته است؟ اگر در مصداق شأن، به عنوان اينكه مصداق شأن است استعمال شده است، در اين صورت بايد به طريق أولى بتواند در مفهوم شأن استعمال شود. و اگر در مصداق شأن به عنوان اينكه مصداق شى ء است استعمال شده باشد، ديگر اشتباه مفهوم به مصداق پيش نمى آيد. اشتباه مفهوم به مصداق در جايى است كه مصداق شأن با مفهوم شأن اشتباه شود. نه اينكه مصداق شى ء، با مفهوم شى ء درنظر گرفته شود. علاوه بر اينكه خود ايشان استعمال «أمر» در مفهوم «شى ء» را جايز دانسته و مفهوم «شى ء» را يكى از دو معناى حقيقى لفظ امر مى داند. خلاصه اشكالات ما به مرحوم آخوند اين است: اوّلًا: اشتراك لفظى كه شما فرموديد درست نيست. ثانياً: برفرض كه اشتراك لفظى را بپذيريم، دو معناى «طلب» و «شى ء» خصوصيتى ندارند بلكه بايد ساير معانى را نيز درنظر بگيريم و هريك از معانى ديگر نيز بايد مستقلًا به عنوان يكى از معانى امر مطرح باشند، يعنى امر مشترك لفظى بين معانى متعدّد است.

اصول فقه شيعه،

ج 3، ص: 29

كلام مرحوم نائينى

مرحوم نائينى در ارتباط با معانى امر قائل به اشتراك معنوى است. البته در بعضى از تقريرات ايشان 14]، فقط مسأله تمايل ايشان به اشتراك معنوى نقل شده و گفته شده است: «التزام به اشتراك لفظى، مشكل تر است، هرچند آن معناى مشترك معنوى را به خوبى نمى توان در قالب يك لفظ تبيين كرد». ولى در بعضى ديگر از تقريرات ايشان 15]، گفته شده است: معناى مشترك معنوى عبارت از واقعه اى است كه داراى اهميت في الجمله باشد» يعنى در معناى امر، دو خصوصيت معتبر است: يكى عنوان واقعه و ديگرى اهميت فى الجمله. مرحوم نائينى فرموده است: اين معنايى است كه هم معانى غير اشتقاقى را شامل مى شود و هم معناى اشتقاقى طلب را دربر مى گيرد، مثلًا در باب «شأن»، وقتى گفته مى شود: «شغلني أمر كذا» و «أمر» به معناى «شأن» دانسته مى شود، حتماً چيزى كه انسان را مشغول مى كند امر حادثى است و داراى اهميت مى باشد. در فعل عجيب، غرض و شى ء[16] نيز همين طور است. و نيز اين معنا شامل معناى حدثى طلب هم مى شود. اگر مولا چيزى را از عبدش طلب كرد، نفس همين طلب، يك واقعه و داراى اهميت في الجمله است زيرا به عنوان دستور مولاست و تبعيت از آن لازم است. در نتيجه مرحوم نائينى در واقع دو ادّعا دارد: 1- لفظ امر به عنوان مشترك معنوى نسبت به معانى متعدد است. 2- قدر جامع در اين مشترك معنوى عبارت از «واقعه اى است كه داراى اهميت فى الجمله باشد».[17]

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 30

اشكالات ادعاى اوّل مرحوم نائينى در ارتباط با ادّعاى اوّل مرحوم نائينى- يعنى اشتراك معنوى- دو اشكال وجود دارد: اشكال

اوّل: آيا جامعيتى كه در قدر مشترك ادّعا مى كنيد به چه كيفيتى است؟

ظاهر اين است كه ايشان جامعيت ذاتى و ماهوى را ادعا مى كند نه جامعيت عرضى و نه جامعيت انتزاعى و اعتبارى. توضيح: ما كه اينجا اجتماع كرده ايم، جامعيت هاى مختلفى داريم: يك جامعيت ما جامعيت ذاتى و ماهوى است و آن اين است كه همه ما از افراد ماهيت انسان مى باشيم و انسان به عنوان يك نوع كه مشتمل بر جنس و فصل است جامع ما جمعيت است. جامعيت ديگر ما جامعيت عرضى است. چيزهايى به عنوان عرض عام و عرض خاص مطرح است و ما در جامع عرضى با هم مشترك هستيم. جامعيت ديگر ما جامعيت اعتبارى و انتزاعى و به تعبير ديگر، جامع عنوانى است. جامع عنوانى عبارت از «اجتماع ما در اين مجلس» است. «اجتماع ما در اين مجلس» جامعى است كه همه ما را زير پوشش خود گرفته است. حال به مرحوم نائينى مى گوييم: ظاهر اين است كه شما جامع ذاتى را اراده كرده ايد. در جامع ذاتى، حد اقل چيزى كه لازم است، اشتراك در جنس است. اگر اشتراك در جنس و فصل باشد، جامع ذاتى كامل است. جنس، اولين چيزى است كه در ارتباط با ماهيت و ذات مطرح است و اگر دو چيز، حتى در جنس هم اشتراك نداشتند، معلوم مى شود كه جامع ذاتى بين آن دو تحقق ندارد. حال ببينيم آيا در ما نحن فيه مى توان اشتراك در جنس- كه حد اقل چيزى است كه در جامع ذاتى لازم است- را تصور كرد؟ روشن است كه نمى توان يك معناى جنسى تصور كرد كه بعضى از انواع آن، معناى حدثى

و اشتقاقى و بعضى ديگر از انواع آن، معناى جامد و غير اشتقاقى

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 31

باشند. زيرا ما سؤال مى كنيم آيا خود اين جامع جنسى كه شما آن را به عنوان قدر جامع مطرح مى كنيد، معنايى حدثى و اشتقاقى است يا معنايى غير حدثى و غير اشتقاقى؟ اگر خود جامع جنسى معنايى حدثى و اشتقاقى باشد، پس چطور معانى غير حدثيه به عنوان نوع براى اين جنس هستند؟ و اگر اين جامع جنسى معنايى غير حدثى و غير اشتقاقى باشد، چگونه مى شود معانى حدثيه به عنوان نوع براى اين جنس باشند؟ و ما نمى توانيم جامع جنسى را به گونه اى فرض كنيم كه نه حدثى باشد و نه غير حدثى. جامع جنسى بايد انواعش در اين جنس شركت داشته باشند. بله شما اگر عرض عام را مطرح كنيد، مى توانيد انواع متضاد را تحت آن قرار دهيد. مفهوم شى ء به عنوان عرض عام است و هم بر واجب الوجود هم بر ممكن الوجود و هم بر ممتنع الوجود صدق مى كند. ولى شما در اينجا مى خواهيد جامع ذاتى و جنسى درست كنيد و در جامع جنسى نمى توان دو نوعِ متضاد داشت كه يك نوع آن عبارت از معناى حدثى و اشتقاقى و نوعِ ديگر آن عبارت از معناى غير حدثى و غير اشتقاقى باشد، زيرا اگر خودش اشتقاقى است، غير اشتقاقى نمى تواند نوع آن باشد و اگر خودش غير اشتقاقى است، اشتقاقى نمى تواند نوع آن باشد. اشكال دوم: آيا در مشترك معنوى مى توان تصور كرد كه لفظى براى قدر جامعى وضع شده باشد و داراى جمع هاى مختلفى باشد و هر جمعى بر معناى خاصى دلالت كند؟ در مورد مشترك لفظى، تصوير

اين معنا آسان است، زيرا هريك از معانى داراى وضع مستقلّى است و مانعى ندارد كه «عين» به معناى چشم با «أعين» و «عين» به معناى چشمه با «عيون» و «عين» به معناى شخصيت با «أعيان» جمع بسته شود. اين ها هم در وضع و هم در موضوع له داراى استقلالند و ارتباطى بين آنها وجود ندارد. ولى تصوير اين مطلب در مشترك معنوى ممكن نيست زيرا اگر شما بخواهيد لفظ مشترك معنوى را در همان معناى مشترك استعمال كنيد- كه تنها در اين صورت جنبه حقيقت دارد- چگونه مى شود جمع هاى مختلفى داشته باشد و هر جمعى داراى معناى

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 32

خاصى باشد؟ و اگر بخواهيد لفظ مشترك را در انواع اين جنس مشترك استعمال كنيد، مثلًا «أمر» را در «نوع طلب» استعمال كنيد، چنين استعمالى، مجازى خواهد بود، زيرا «أمر» براى «نوع طلب» وضع نشده است، بلكه براى معناى جنسى عام وضع شده است و اگر از محدوده اين معنا كنار رود، استعمال در غير ما وضع له و مجاز خواهد بود اگرچه در نوع آن معناى جنسى استعمال شده باشد. به عبارت ديگر: در مشترك معنوى، جمع بايد به لحاظ معناى جامع باشد و جمع به لحاظ معناى جامع نمى تواند متعدّد باشد به نحوى كه هركدام معناى خاصى داشته باشند. اگر «أمر» را به «أوامر» جمع بستيد معناى اشتقاقى و اگر به «امور» جمع بستيد، معناى غير اشتقاقى مى شود. سؤال اين است: آيا «أمر» ى را كه به «أوامر» جمع بستيد، أمرى است كه در معناى حقيقى جنسى خودش استعمال شده يا در خصوص نوع طلب استعمال شده است؟ اگر در خصوص نوع طلب استعمال شده، اين استعمال، مجازى

است، آيا شما مى توانيد ملتزم شويد استعمال «أوامر» يك استعمال مجازى است؟ و همين طور در باب امور مى گوييم: آيا «أمر» ى كه به «امور» جمع بسته مى شود، أمرى است كه به معناى جنسى است يا خصوص نوع غير اشتقاقى آن مى باشد؟ حتماً بايد بگوييم: «خصوص نوع غير اشتقاقى آن مى باشد». استعمال امرى كه براى قدر جامع وضع شده، در خصوص نوع غير اشتقاقى آن، استعمالى مجازى است. ولى آيا كسى مى تواند ملتزم شود كه وقتى ما به امور- به عنوان جمع معناى غير اشتقاقى- تعبير مى كنيم، اين تعبير غير حقيقى است، چون ما مفردش را در خصوص نوع غير اشتقاقى استعمال كرديم و استعمال مشترك معنوى در خصوص مصاديق و انواع، يك استعمال مجازى است؟ پس درحقيقت، اگر امر داراى معنايى به نحو اشتراك معنوى بود، نبايد داراى دو جمعى باشد كه از حيث لفظ و معنا با يكديگر اختلاف دارند. وجود اين دو جمع، ما را

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 33

هدايت مى كند به اينكه مسئله به صورت اشتراك معنوى نيست، زيرا لازمه اشتراك معنوى اين است كه يا ملتزم به مجاز شويد هم در امور و هم در اوامر، و يا ملتزم شويد به اينكه امر در جنس استعمال نشده است. پس وجود دو جمع با اختلاف در معنا و عدم مجازيت اين دو استعمال، بهترين دليل بر بطلان اشتراك معنوى است و اين از خصوصيات مشترك لفظى است كه معانيش داراى جمع هاى مختلفى هستند و هركدام بر معناى خاصى دلالت مى كنند. اشكالات ادعاى دوم مرحوم نائينى برفرض كه از اشكالات ادّعاى اوّل صرف نظر كرده و اصل اشتراك معنوى را بپذيريم ولى ادّعاى دوم مرحوم نائينى كه

قدر جامع را «واقعه اى كه داراى اهميت فى الجمله است» دانست مورد قبول ما نيست زيرا: اوّلًا: عنوان «الواقعة» در عبارت مرحوم نائينى، مانند «شى ء» عموميت ندارد.

«شى ء» داراى معناى عامى است. جمله «اين مدرسه شى ء است» صحيح است ولى جمله «اين مدرسه واقعه است» درست نيست. از عين خارجى نمى توان به واقعه تعبير كرد. بله مى توان گفت: «ساختن اين مدرسه، واقعه است». درحالى كه اطلاق «شى ء» بر عين خارجى مشكلى ندارد. ما اگر پاى «واقعه» را به ميان آوريم بايد مقابل مرحوم آخوند بايستيم، چون مقتضاى كلام مرحوم آخوند اين است كه: «كلّ ما يطلق عليه الشي ء، يطلق عليه الأمر».[18] البته ايستادن در مقابل مرحوم آخوند مانعى ندارد زيرا ما اين حرف را از ايشان

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 34

نپذيرفتيم. ما گفتيم «هذا الكتاب شي ء عجيب» درست است ولى «هذا الكتاب أمر عجيب» درست نيست و عرف آن را نمى پسندد. به هرحال اين اشكال اگرچه مستلزم تخطئه كردن حرف مرحوم آخوند است ولى ما خيلى برآن پافشارى نمى كنيم. ثانياً: مرحوم نائينى فرموده است: «عنوان «اهميت» فى الجمله در مفهوم امر دخالت دارد». لازمه اين حرف اين است كه اگر ما خواستيم امر را به دو قسم مهم و غير مهم تقسيم كنيم، چنين تقسيمى باطل باشد. درحالى كه اين تقسيم، يك تقسيم عرفى صحيح است و حتى اگر امر در معناى حقيقى هم استعمال شده باشد، تقسيم درستى است. اگر «اهميت» در ماهيت امر مطرح باشد چگونه مى توان امر را به دو قسم مهم و غير مهم تقسيم كرد؟ بلكه لازمه دخالت «اهميت» در معناى امر اين است كه اگر شما گفتيد: «امروز امر غير مهمى اتفاق افتاد» مرتكب

تناقض شده باشيد، چون از طرفى در متن معناى «أمر» عنوان اهميت خوابيده است و از طرفى شما امر را به غير مهم توصيف مى كنيد يا اينكه لااقل بايد مسأله نسبيت را در اينجا مطرح كنيد. درحالى كه ما مى بينيم اين توصيف صحيح است و مسأله نسبيّت هم در اينجا مطرح نيست.

تحقيق مرحوم آخوند و رجوع ايشان از كلام سابق

بعد از راهى كه ما پيموديم دچار مشكلى هستيم زيرا ما هم اشتراك لفظى و هم اشتراك معنوى را مورد مناقشه قرار داديم. پس چه بايد كرد؟ مرحوم آخوند ابتدا مى فرمايد: «لا يبعد دعوى كونه حقيقة في الطلب في الجملة و الشي ء»[19] يعنى بعيد نيست كه امر به صورت اشتراك لفظى بين دو معنا باشد: يكى طلب فى الجمله و ديگرى شى ء. سپس معناى اصطلاحى امر را مطرح كرده و دوباره به مطلب اصلى برمى گردد و مى فرمايد: معناى اصطلاحى يك معناى حادثى

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 35

است و نمى تواند در ارتباط با آيات و روايات نقشى داشته باشد، آنچه در ارتباط با آيات و روايات منشأ اثر است همان معناى لغوى و عرفى امر است، زيرا الفاظ كتاب و سنت بر معناى لغوى و عرفى حمل مى شود نه بر معناى اصطلاحى. سپس مطالبى را بيان مى كند كه درحقيقت، عدول از مطلب اوّل ايشان است.

مى فرمايد: ما مى بينيم لفظ امر در دو معنا يا بيشتر استعمال شده ولى كيفيت استعمال را نمى دانيم كه آيا به نحو مشترك معنوى است يا به نحو مشترك لفظى و يا به نحو حقيقت و مجاز؟ دليلى بر هيچ كدام از اين ها نداريم. بله، اصوليون در مسأله دوران بين اين امور وجوهى را براى ترجيح ذكر كرده اند. مثلًا در دوران امر بين

اشتراك لفظى و اشتراك معنوى، وجهى را براى ترجيح اشتراك معنوى ذكر كرده اند. و در دوران بين اشتراك و حقيقت و مجاز، وجهى را براى ترجيح اشتراك مطرح كرده اند، ولى ما دليلى بر اعتبار اين وجوه نداريم. اگرچه در كتاب هاى مفصّل اصولى- مثل قوانين و فصول- اين بحث را به صورت طولانى مطرح كرده اند. وقتى در دوران بين اين امور، راهى براى ترجيح يكى بر ديگرى وجود نداشت، ايشان مى فرمايد: ما يك اصلى به نام «أصالة الظهور» داريم كه اين اصل، يك اصل معتبر عقلايى است. أصالة الظهور به اين معناست كه اگر لفظى ظهور در معنايى داشت، اين ظهور از نظر عقلاء معتبر است.

خيال نشود أصالة الظهور همان أصالة الحقيقة است. أصالة الظهور، هم در استعمالات حقيقى و هم در استعمالات مجازى مطرح است. جمله «رأيت أسداً»، ظهور در حيوان مفترس دارد و أصالة الظهور در اينجا حجّت است. و جمله «رأيت أسداً يرمي» ظهور در رجل شجاع دارد. اين ظهور هم پشتوانه اش أصالة الظهور است. همان أصالة الظهور كه در «رأيت أسداً» كلام را نسبت به معناى حقيقى اش حجت قرار مى داد، در «رأيت أسداً يرمي» نيز كلام را نسبت به معناى مجازى اش حجت قرار مى دهد. با توجه به اين نكته، مرحوم آخوند مى فرمايد: اگر لفظ امر با مادّه و هيئتش در كتاب يا سنت وارد شد و ما نتوانستيم اشتراك لفظى يا معنوى يا حقيقت و مجاز را اثبات كنيم، بعيد نيست بگوييم: «چنين امرى ظهور در طلب دارد». ولى آيا منشأ اين ظهور چيست؟

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 36

مى فرمايد: در باب أصالة الظهور، ما كارى به منشأ ظهور نداريم. وقتى اصل ظهور احراز

شد، اصالة الظهور در اينجا حاكم است و به آن حجيّت مى دهد. ولى اينكه آيا اين ظهور از كجا پيدا شده است كارى به آن نداريم. ايشان مى فرمايد: در ما نحن فيه، ما ظهور را احراز كرده ايم. ما معتقديم اگر لفظ امر به طور مطلق در كتاب و سنت وارد شود و قرينه اى بر تعيين معنايى وجود نداشته باشد، چنين لفظى ظهور در طلب دارد. حال ممكن است منشأ ظهور اين باشد كه امر، براى خصوص طلب وضع شده و هنگام اطلاق و عدم قرينه، معناى طلب از آن انسباق مى گيرد. و ممكن است كسى بگويد: امر براى خصوص طلب وضع نشده بلكه مشترك لفظى است ولى هنگام اطلاق و عدم قرينه، انصراف به طلب دارد، مثل مطلقاتى كه انصراف به بعضى از مقيّدها پيدا مى كنند. بالاخره ظهور براى ما احراز شده هرچند منشأ آن را نمى دانيم و لازم هم نيست منشأ آن را بدانيم. در اصالة الظهور، همين كه صغراى ظهور احراز شد حجيت ظهور به دنبال آن مى آيد.[20] ملاحظه مى شود كه اين بيان مرحوم آخوند، رجوع از مطلب سابق ايشان- كه ظاهرش اشتراك لفظى بود- مى باشد.

كلام حضرت امام خمينى رحمه الله

حضرت امام خمينى رحمه الله پس از رد اشتراك لفظى و اشتراك معنوى مى فرمايد: تحقيق اين است كه اگر متكلّم گفت: «أمر زيدٌ بكراً»، آنچه از اين تعبير به ذهن تبادر مى كند اين است كه امر براى يك معناى جامع اسمى بين هيئاتى كه بر امر دلالت مى كند وضع شده است و براى مفهوم طلب يا مفهوم بعث يا مفهوم اراده مظهره و امثال اين ها وضع نشده است. معناى اصطلاحى امر نيز همين است.[21]

اصول فقه شيعه، ج 3، ص:

37

ما توضيح كلام امام خمينى رحمه الله را ضمن بحث از معناى اصطلاحى امر بيان خواهيم كرد ولى در اينجا مى خواهيم ببينيم آيا نظر ايشان در ارتباط با معناى لغوى امر چيست؟ به نظر ما چيزى از عبارت ايشان در اين زمينه استفاده نمى شود، زيرا اگر شما متبادر از امر در «أمر زيدٌ بكراً» را مورد بحث قرار داديد، يك شعبه از امر- يعنى امر اشتقاقى- را مورد بحث قرار داده و مى گوييد: «امرِ به معناى طلب، به معناى طلب نيست بلكه به معناى ديگرى است كه حدثى مى باشد»، ما مى گوييم: بحث ما در اين است كه امر غير اشتقاقى به چه معناست و كيفيت ارتباط لفظ امر با معناى اشتقاقى و غير اشتقاقى چگونه است؟ آيا به نحو اشتراك لفظى است؟ چنين چيزى از كلام امام خمينى رحمه الله استفاده نمى شود. آيا به نحو اشتراك معنوى است؟ اين نيز از كلام ايشان استفاده نمى شود. خصوصاً بعد از اينكه ايشان هم اشتراك لفظى و هم اشتراك معنوى را مردود دانست. آيا مقصود ايشان اين است كه امر، داراى معناى غير اشتقاقى نيست؟ پس «رأيت اليوم أمراً عجيباً» چيست؟ (وَ ما أمرُ فِرعَون بِرشيد)[22] و امثال اين ها چيست؟ آيا استعمال در همه اين ها مجازى است؟ چنين چيزى مشكل است، زيرا بين معناى حدثى و غير حدثى، همان طور كه جامع ذاتى تصور نمى شود، ارتباط هم كمتر تصور مى شود. خصوصاً كه در كلام ايشان اشاره به چنين مطلبى نشده است بلكه ايشان پس از مردود دانستن اشتراك لفظى و اشتراك معنوى، مستقيماً به سراغ متبادر از امر در «أمر زيدٌ بكراً» رفته است. درحالى كه بحث ما در اين نيست

كه متبادر از امر در جمله «أمر زيدٌ بكراً» چيست؟ بلكه بحث ما در اين است كه امر چند معنا دارد؟ آيا واقعاً حقيقت در خصوص معناى حدثى است و معانى غير حدثى به صورت مجاز است؟ اگر چنين باشد، نياز به تصريح دارد و نفى اشتراك لفظى و معنوى و رفتن به سراغ معناى متبادر از امر در «أمر زيدٌ بكراً» نمى تواند

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 38

مسئله را حل كند. لذا به نظر ما از كلام حضرت امام خمينى رحمه الله چيزى در اين زمينه استفاده نمى شود.

تحقيق در ارتباط با معناى لغوى امر

به نظر مى رسد اشكال اشتراك لفظى كمتر از اشكال اشتراك معنوى باشد، خصوصاً كه اشتراك لفظى، بنا بر مبناى خاصى داراى اشكال بود و بر مبناى مشهور، اشكالى به آن وارد نبود. لذا بعيد نيست كه بهترين راه همان اشتراك لفظى باشد و بگوييم: امر به صورت مشترك لفظى بين دو معناست: طلب في الجملة و شى ء. البته در ارتباط با معناى «شى ء»، آن اطلاقى كه مرحوم آخوند ذكر كردند مورد قبول ما واقع نشد زيرا كلمه امر داراى عموميتى مانند شى ء نيست ولى كثيرى از اشياء هستند كه لفظ امر بر آنها اطلاق مى شود- مثل شأن، حادثه، غرض، فعل و فعل عجيب و ...- و اين ها درحقيقت، مصداق شى ء هم هستند. امّا بعضى از اشياء هستند كه كلمه امر بر آنها اطلاق نمى شود، مثلًا ما مى توانيم بگوييم: «اين ساختمان، شى ء است» ولى نمى توانيم بگوييم: «اين ساختمان، امر است». بنابراين اشكال اشتراك لفظى كمتر از اشكال اشتراك معنوى است زيرا: اوّلًا: اشكال اشتراك لفظى، بنا بر مبناى خاصى بود و طبق مبناى مشهور، اشكال وارد نمى شد. مشهور مى گفتند: «مصدر، اصل

كلام است» ولى ما گفتيم: آنچه اصالت دارد «أ، م، ر» است. ثانياً: بنا بر اشتراك معنوى، بعضى از اشكالات غير قابل حلّ مطرح مى شود درحالى كه بنا بر اشتراك لفظى چنين اشكالى پيش نمى آيد، مثلًا يكى از اشكالات غير قابل حل در مورد اشتراك معنوى مسأله تعدد جمع بود، درحالى كه تعدّد جمع، بنا بر اشتراك لفظى، هيچ مانعى ندارد. البته نمى خواهيم بگوييم: «در اشتراك لفظى، تعدد جمع، ضرورت دارد» بلكه مى خواهيم بگوييم: «مانعى ندارد» لذا ممكن است در اشتراك لفظى، معانى متعددى داراى يك جمع باشند.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 39

مقام دوم: معناى اصطلاحى لفظ امر
كلام مرحوم آخوند

مرحوم آخوند مى فرمايد: امر، علاوه بر معناى لغوى، داراى معناى اصطلاحى نيز مى باشد، كه قاعدتاً مقصود ايشان از اصطلاح، همان اصطلاح نزد فقهاء و اصوليين است. ايشان مى فرمايد: دليل ما بر اينكه امر داراى معناى اصطلاحى است، اين است كه ادّعاى اجماع شده بر اينكه امر، حقيقت در قول مخصوص و مجاز در معانى ديگر است. مقصود از قول مخصوص، همان هيئت افْعَلْ و مشابه هيئت افْعَلْ مى باشد.[23] بنابراين معقد اجماع، هم جنبه اثبات- يعنى حقيقت در قول مخصوص- و هم جنبه نفى- يعنى نفى حقيقت در معانى ديگر- را داراست. مرحوم آخوند مى فرمايد: وجود چنين اصطلاحى، مانعى ندارد ولى اشكالى كه در ارتباط با اين اصطلاح مطرح است اين است كه معناى اصطلاحى هيئت افْعَلْ و مشابه آن، معنايى حدثى نيست. هيئت افْعَلْ، از مقوله لفظ است. خود اضْرِبْ، يكى از مشتقات است ولى هيئت اضْرِبْ داراى جنبه اشتقاقى نيست. ما مشتقات را به لحاظ موادشان مشتق مى دانيم و مى گوييم: «ض، ر، ب» چيزى است كه در تمام مشتقات جريان دارد»، ولى

هيئت مشتقات، مشتق نيست، هيئت ضَرَبَ، از مقوله لفظ و از خصوصيات لفظ است و معناى حدثى و اشتقاقى ندارد.[24] درحالى كه اشتقاقاتى كه از امر در كلمات فقهاء و اصوليين مشاهده مى شود- مثل أمَرَ، يأمُرُ، آمر و مأمور- ظاهراً در ارتباط با همان معناى اصطلاحى است كه غير قابل اشتقاق مى باشد. پس چگونه اين مشكل را حل كنيم؟ مرحوم آخوند مى فرمايد: ممكن است مسئله را به اين صورت حل كنيم كه بگوييم:

معناى اصطلاحى امر، عبارت از «هيئت افْعَلْ» نيست، بلكه عبارت از «طلب به سبب هيئت افْعَلْ» است، يعنى اصل معنا را «طلب» قرار دهيم، همان طلبى كه معناى لغوى

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 40

است. ولى فرق بين معناى لغوى و اصطلاحى در عموم و خصوص است. معناى لغوى امر عبارت از طلب است خواه اين طلب، به سبب قول مخصوص باشد يا به غير آن، ولى معناى اصطلاحى امر، طلب به سبب قول مخصوص است. در اين صورت، همان گونه كه طلب لغوى، يك معناى حدثى و قابل اشتقاق بود، طلب به قول مخصوص هم يك معناى اشتقاقى است كه ماضى، مضارع، امر، نهى، اسم فاعل و اسم مفعول دارد. ممكن است كسى از مرحوم آخوند سؤال كند: اگر مراد فقهاء «طلب به قول مخصوص» بود چرا «طلب» را حذف كرده و فقط «قول مخصوص» را ذكر كردند؟ مرحوم آخوند در پاسخ مى فرمايد: چون قول مخصوص، حكايت از طلب و دلالت برآن مى كند، لذا در مقام تعبير، مدلول را كنار گذاشته و دالّ- كه عبارت از قول مخصوص است- را ذكر كرده اند.[25] بررسى كلام مرحوم آخوند به نظر ما اين استدلال مرحوم آخوند، از

نظر مبناى استدلال، صحيح نيست، زيرا ايشان براى اثبات مدّعاى خود به اجماع منقول استناد كرد درحالى كه ايشان حجيتى براى اجماع منقول قائل نيست. و اگر ايشان بخواهد بگويد: «در خارج اين چنين است» مى گوييم: اتفاقاً وقتى انسان به خارج مراجعه مى كند و جوهاى گوناگون را مى بيند اختلافى در معناى امر مشاهده نمى كند. امر در مدرسه فيضيه و بين فقهاء همان معنايى را دارد كه در عرف دارد. اگر يك مرجع تقليد به كسى امر كرد و ما گفتيم: «أمر فلان بكذا» همان معنايى كه در مدرسه فيضيه و بين فقهاء از اين جمله فهميده مى شود در بازار هم همان معنا فهميده مى شود. درحالى كه اگر امر نزد فقهاء و اصوليين داراى معنايى اصطلاحى بود بايد معناى آن در مدرسه فيضيه با معناى آن در بازار تفاوت داشته باشد.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 41

كلام حضرت امام خمينى رحمه الله

ايشان- همانند مرحوم آخوند- معناى اصطلاحى را قبول دارد ولى مى فرمايد:

«ظاهراً معناى اصطلاحى امر همان معناى لغوى آن است». در حالى كه مرحوم آخوند عقيده داشت معناى اصطلاحى امر، غير از معناى لغوى آن است. بايد توجه داشت كه كلام مرحوم امام خمينى در ارتباط با معناى اصطلاحى، همان كلام مرحوم آخوند است زيرا معنايى كه مرحوم آخوند به عنوان معناى اصطلاحى امر مطرح كرد، حضرت امام خمينى رحمه الله همان معنا را به عنوان معناى لغوى امر نيز دانسته است. ولى تعبيرات اين دو بزرگوار مختلف است. مرحوم آخوند از معناى اصطلاحى به «قول مخصوص» تعبير كرد و مقصود ايشان از «قول مخصوص»، عبارت از «هيئت افْعَلْ و مشابه آن» بود ولى امام خمينى رحمه الله مى فرمايد: هيئات مختلفى كه در مقام

اراده معناى حقيقى خودش به كارمى رود[26] و مشابهات هيئت افعل- در ثلاثى و رباعى، مجرّد و مزيد فيه- داراى معنايى حرفى مى باشند. و ما در مورد معانى حرفيه گفتيم: معانى حرفيه بر دو قسمند: اخطارى- مثل مِنْ و إلى- و ايجادى- مثل حرف ندا و حرف قسم-. حروف ندا و قسم از چيزى خبر نمى دهند، چيزى را به ذهن خطور نمى دهند بلكه براى ايجاد ندا و قسم وضع شده اند. هيئت افْعَلْ هم- با توجه به اينكه انشاء طلب و ايجاد طلب است- داراى معناى حرفى ايجادى است ولى ما اين معانى حرفيه ايجاديه را زير پوشش معنايى اسمى قرار مى دهيم. و آن پوششى كه مى تواند به عنوان يك معناى اسمى همه اين معانى ايجاديه و هيئات را شامل شود، خود هيئت افعل و مشابه آن مى باشد. شما همان طور كه از شنيدن غلام زيد، يك معناى اسمى اضافى را درك مى كنيد، از شنيدن عنوان «هيئت افعل» هم همين معنا را درك مى كنيد. به عبارت روشن تر: مفهوم كلمه «هيئت» يك

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 42

معناى حرفى نيست بلكه نفس هيئت ضَرَبَ و اضْرِبْ و امثال اين ها معناى حرفى دارد و مفهوم كلمه «هيئت» مثل مفهوم كلمه «ابتداء» در «مِن» است. «ابتداء» يك مفهوم اسمى است اگرچه اضافه هم بشود، مثل: «ابتداء مطالعتى ساعة كذا»، ولى ابتداهاى خارجى داراى معناى حرفى مى باشند. بنابراين نفس عنوان «هيئت افْعَلْ و مشابه آن» يك معناى اسمى جامع است ولى مصاديق آنكه عبارت از اضْرِبْ و امثال آن مى باشد، هيئت هايشان هيئت هاى حرفى و ايجادى است. لذا حضرت امام خمينى رحمه الله مى فرمايد:

معناى امر، يك مفهوم كلى اسمى است كه شامل تمام هيئاتِ مثل افْعَلْ

مى شود به شرط اينكه اين ها در معناى موضوع له خود استعمال شوند ولى اين معانى آنها داخل در معناى امر نيست. معناى امر عبارت از «هيئت افْعَلْ و مشابه آن» مى باشد. در نتيجه آن چيزى را كه امام خمينى رحمه الله به عنوان معناى لغوى و اصطلاحى امر بيان مى كند همان چيزى است كه مرحوم آخوند به عنوان معناى اصطلاحى امر مطرح كرد. ولى تعبيرات مختلف بود. اشكال: همان اشكالى كه مرحوم آخوند بر معناى اصطلاحى وارد كرد در اينجا نيز بر كلام امام خمينى رحمه الله وارد است. مرحوم آخوند مى فرمود: «القول المخصوص» يك معناى حدثى و اشتقاقى نيست درحالى كه استعمالات اشتقاقيه كه در اصطلاح هست، ناظر به همين معناى مصطلح است. اين اشكال- به نحو شديدتر- بر امام خمينى رحمه الله نيز وارد است، زيرا ايشان مى فرمايد: «امر در لغت و اصطلاح به معناى «هيئت افعل» و «القول المخصوص» است». در اين صورت، اشتقاقاتى كه در لغت و در اصطلاح مطرح است چگونه بايد توجيه شود؟ اگر بنا بر حرف مرحوم آخوند، اشكال فقط در ارتباط با اصطلاح بود، بنا بر حرف امام خمينى رحمه الله، اشكال هم در ارتباط با لغت مطرح است و هم در ارتباط با اصطلاح. پاسخ اشكال: حضرت امام خمينى رحمه الله در جواب از اشكال فوق مى فرمايد:

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 43

درست است كه معناى امر، عبارت از «هيئت افْعَلْ» است و «هيئت افْعَلْ»- با اين عنوان- يك معناى حدثى و اشتقاقى نيست ولى همين «هيئت افْعَلْ» را وقتى با ملاحظه انتسابش به گوينده و صدورش از مولا درنظر بگيريم، حالتى حدثى و اشتقاقى پيدا مى كند. مثلًا لفظ «زيد»، داراى معناى

حدثى و اشتقاقى نيست ولى همين لفظ با ملاحظه انتسابش به لافظ و گوينده، يك معناى حدثى پيدا مى كند. لفظ «كلام» نيز همين طور است. مفهوم لفظ «كلام»، يك معناى حدثى نيست ولى شما از همين مفهوم، عناوين «تكلّم» و «متكلّم» درست مى كنيد. اين به لحاظ اين است كه «كلام» وقتى اضافه به متكلّم پيدا كرد، معناى حدثى و اشتقاقى پيدا مى كند. وقتى انتساب به متكلّم را ملاحظه كرديم سؤال مى كنيم: «آيا اين كلام، در زمان ماضى از متكلّم صادر شده است يا در زمان مستقبل صادر مى شود؟» و مى آييم اسم فاعل و ساير مشتقات را براى آن درست مى كنيم. در نتيجه گويا امام خمينى رحمه الله نمى خواهد هيچ يك از معانى لغوى مذكور براى امر- حتى طلب- را بپذيرد بلكه معتقد است: معناى لغوى و اصطلاحى امر، همان «القول المخصوص» است و معناى «القول المخصوص» يك معناى اسمى جامع بين هيئات امرى است و همين معناى جامع اسمى، به لحاظ انتسابش به متكلّم، معنايى حدثى و قابل اشتقاق مى باشد.[27]

كلام مرحوم محقق اصفهانى

مرحوم محقّق اصفهانى، بحث را همانند مرحوم آخوند دنبال كرده ولى در پاسخ اشكال فوق مسير ديگرى را پيموده است. مرحوم آخوند، «القول المخصوص» را به «الطلب بالقول المخصوص» برگرداند ولى مرحوم اصفهانى مى گويد: ما پاى طلب را به ميان نمى آوريم. طلب، در ارتباط با معناى لغوى امر بود و در معناى اصطلاحى امر،

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 44

نقشى ندارد بلكه ما بر همين عنوان «القول المخصوص» تكيه كرده و اشكال را جواب مى دهيم و روى همين عنوان، معناى اشتقاقى درست مى كنيم. محقق اصفهانى رحمه الله مى فرمايد: ما به اين مستشكل كه مى گويد: «هيئت افْعَلْ داراى معناى اشتقاقى

نيست» مى گوييم: منظور شما از اين حرف چيست؟ دو احتمال وجود دارد كه هر دو احتمال داراى جواب است، در نتيجه، اساسى براى اشكال باقى نمى ماند: احتمال اوّل: كسى كه مى گويد: «هيئت افْعَلْ يا القول المخصوص داراى معناى اشتقاقى نيست» هدفش اين باشد كه «القول المخصوص» معنايى ندارد كه بخواهد حدثى باشد. به عبارت ديگر: اشتقاقى و غير اشتقاقى بودن، از شئون معناست، و اگر جايى معنايى وجود نداشته باشد و سالبه به انتفاء موضوع باشد، چگونه مى توانيم اشتقاقى بودن و غير اشتقاقى بودن را مطرح كنيم. و در اينجا امر براى قول مخصوص وضع شده، براى هيئت افعل و مشابه آن وضع شده و معناى امر، در حقيقت، از مقوله لفظ است و اگر از مقوله لفظ شد، معنايى براى آن نخواهد بود، در نتيجه اشتقاقى بودن در مورد آن تصوّر نمى شود. محقق اصفهانى رحمه الله مى گويد: اگر مستشكل بخواهد چنين چيزى بگويد، جوابش روشن است، زيرا كلمه امر- به حسب معناى اصطلاحى- اگرچه عبارت از قول مخصوص است ولى در ارتباط با داشتن و نداشتن معنا، مقامش پائين تر از خود كلمه لفظ و قول و كلام نيست. و ما وقتى اين گونه كلمات را ملاحظه كنيم مى بينيم براى آنها معنا وجود دارد، خود كلمه لفظ، هم داراى لفظ و هم داراى معناست. شما وقتى به كتاب لغت مراجعه كنيد مى بينيد براى كلمه «لفظ» هم معنا ذكر كرده اند. و ما در توضيح كلام محقق اصفهانى رحمه الله مى گوييم: شما وقتى قضيّه «زيدٌ لفظٌ» را تشكيل مى داديد، چه چيزى را بر «زيد» حمل

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 45

مى كرديد؟ آيا لفظِ «لفظٌ» را بر «زيد» حمل مى كرديد

يا معناى «لفظٌ» را؟ بدون ترديد، همان طور كه در قضيّه «زيدٌ قائمٌ»، معناى «قائم» را بر «زيد» حمل مى كرديم در قضيّه «زيدٌ لفظٌ» نيز معناى «لفظٌ» را بر «زيد» حمل مى كنيم. نه اينكه «لفظٌ» هيچ معنايى نداشته باشد، لذا اگر كلمه «لفظٌ» را برداريم و به جايش لفظ مهمل- مثل ديز- قرار دهيم قضيّه حمليه، كاذب مى شود. درحالى كه قضيّه حمليه «زيدٌ لفظٌ» قضيّه واقعى است ولى موضوع در اين قضيّه، معناى زيد نيست يعنى نمى خواهيم بگوييم: «اين هيكل خارجى، لفظ است» بلكه موضوع در قضيه، واقعيت لفظ زيد است. خلاصه كلام محقق اصفهانى رحمه الله اين است كه اگر ما امر را حقيقت در قول مخصوص بگيريم، نمى توانيم بگوييم: «چون قول مخصوص از مقوله لفظ است پس معنا ندارد، در نتيجه نمى تواند جنبه اشتقاقى پيدا كند چون اشتقاقى بودن از شئون معناست». زيرا بدون ترديد در اينجا معنا تحقق دارد. احتمال دوم: كسى كه مى گويد: «هيئت افْعَلْ يا القول المخصوص، داراى معناى اشتقاقى نيست» هدفش اين باشد كه هيئت افعَلْ و القول المخصوص داراى معناست ولى معناى آن اشتقاقى نيست. محقّق اصفهانى رحمه الله مى فرمايد: اگر مستشكل، چنين چيزى بگويد، در جواب او مى گوييم: ما در اينجا يك ريشه يابى مى كنيم ببينيم آيا قول و لفظ و امثال اين ها، از چه مقوله اى هستند؟ قول و لفظ، از مقوله كيف است و كيف داراى انواعى است: يكى از اقسام كيف، عبارت از كيف مسموع است يعنى كيفى كه شنيده مى شود و در ارتباط با سمع انسان است و مسموع بودن، در ماهيت و ذات آن دخالت دارد. و به عبارت ديگر: مسموع بودن، به عنوان فصل مميّز آن شناخته مى شود،

همان طورى كه ناطقيت- به حسب معروف- فصل مميّز انسان است و ناهقيت، فصل مميّز حمار

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 46

است و هركدام از اين ها در تشكيل نوع نقش دارند، در باب كيف هم همين طور است.

مسموعيت نيز به عنوان فصل مميّز و به منزله جزء منوّع است كه در تشكيل نوع دخالت دارد. حال وقتى مسموعيت، در ماهيت نوع دخالت داشت سؤال مى كنيم: آيا مسموعيت، يك معناى اشتقاقى است يا غير اشتقاقى؟ ترديدى نيست كه خود كلمه مسموع- به لحاظ اينكه اسم مفعول است- داراى معناى اشتقاقى است و از معناى جامد نمى توان اسم مفعول درست كرد. و اين معناى اشتقاقى، دخالت در ذات دارد و كيف مسموع، نوع براى لفظ و قول و كلام و امثال اين هاست. اگر مسئله به اين صورت باشد چطور مى توانيم معناى اشتقاقى را از لفظ و قول بيرون ببريم؟ معناى اشتقاقى، جزء ماهيت نوعيه قول و لفظ است، جزء ذات قول و لفظ است.[28]

فرق ميان كلام محقق اصفهانى رحمه الله با كلام امام خمينى رحمه الله

محقق اصفهانى رحمه الله اشتقاقى بودن را در ارتباط با ذات لفظ و قول و كلام ثابت كرد، به لحاظ اينكه از مقوله كيف مسموع بودند و مسموع بودن در كيف مسموع به عنوان فصل مميّز و جزء ذات است. ولى امام خمينى رحمه الله مى فرمود: اگر شما لفظ را در ارتباط با لافظ بسنجيد، داراى معناى اشتقاقى است. اگر صحت انتساب كلام را به متكلّم ملاحظه كنيد، معناى اشتقاقى دارد و اگر ارتباط قول را به قائل ملاحظه كنيد، معناى اشتقاقى دارد. خلاصه اينكه از كلام امام خمينى رحمه الله استفاده نمى شد كه اين اشتقاقى بودن در متن ذات معناى قول و لفظ است بلكه به نظر ايشان، اشتقاقى بودن

در ارتباط با كيفيت ملاحظه شماست.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 47

ولى در اصل اينكه هر دو بزرگوار مى خواهند معناى اشتقاقى را براى لفظ و قول و كلام ثابت كنند با هم فرقى ندارند. اشكال آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» بر محقق اصفهانى رحمه الله آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» مى فرمايد: لفظ داراى دو حيثيت است: حيثيت صدور لفظ از لافظ و ارتباط آن با لافظ و حيثيت وجود لفظ در خارج و تحقق آن در خارج. ايشان مى فرمايد: آنچه مورد بحث ماست، همان حيثيت دوم است و باتوجّه به اين حيثيت، لفظ داراى معناى اشتقاقى نخواهد بود زيرا در اين صورت، لفظ، يا در خارج وجود دارد يا ندارد، و ديگر اضافه و انتساب به فاعل در آن مطرح نيست. و آنچه محقق اصفهانى رحمه الله فرمود مربوط به حيثيت اوّل است.[29] پاسخ اشكال آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» به نظر ما اشكال آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» بر محقق اصفهانى رحمه الله وارد نيست زيرا: اوّلًا: دليلى نداريم كه محلّ بحث در ارتباط با حيثيت دوم باشد. ثانياً: اگر چيزى جزء ذات و ماهيت يك شى ء باشد، نمى توان آن شى ء را از جزء ذاتش جدا كرد. يك وقت نمى خواهيم «انسان» را ملاحظه كنيم، بحثى نيست ولى اگر خواستيم آن را ملاحظه كنيم نمى توانيم ناطقيت را كنار بزنيم. اگر انسان به عنوان اينكه نوع است- نه به عنوان فردى از افراد حيوان- ملاحظه شود، نمى توان حيثيت ناطقيت را از آن سلب كرد. و اين طور كه محقق اصفهانى رحمه الله فرمود و مسئله را در ارتباط با ذات و ماهيت قرار داد، ديگر با لحاظ نمى توان فصل را از نوع جدا كرد. اگر

مسموعيت به عنوان فصل مميّز، در ماهيت لفظ، نقش دارد، چگونه مى توان مسموعيت را از آن جدا كرد؟ جدا كردن مسموعيت از لفظ، به اين معناست كه شما با

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 48

لفظ كارى نداريد بلكه به يك معناى جنسى بالاتر از آن نظر داريد. بنابراين آنچه آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» مى فرمايد با آنچه استاد بزرگوارشان (محقق اصفهانى رحمه الله) مى فرمايد تطبيق نمى كند. بله، اگر ايشان اين اشكال را بر كلام امام خمينى رحمه الله وارد مى كرد ممكن بود وجهى داشته باشد، چون ظاهر كلام امام خمينى رحمه الله ملاحظه خارج از ذات بود. ثالثاً: از استعمالات قرآن كريم، نكته اى استفاده مى شود كه هم مؤيّد محقق اصفهانى رحمه الله و هم مؤيّد امام خمينى رحمه الله است. بيان مطلب: آيا قول و لفظ، نزديك تر به اشتقاق است يا بياض و سواد؟ اگر از شما سؤال شود: آيا بياض، داراى معناى اشتقاقى است؟ خواهيد گفت: نه. ولى ما مى بينيم بياض و سواد، در قرآن كريم به عنوان دو معناى اشتقاقى مطرحند. (يَومَ تَبيَضُّ وُجوهٌ وَ تَسوَدُّ وُجوهٌ)[30] قرآن كريم انتساب بياض و سواد را به وجوه ملاحظه كرده و از آن «تبيضّ» و «تسودّ» را اشتقاق كرده است. رابعاً: در معانى اشتقاقيه، به طور كلّى حيثيت انتساب مطرح است و اگر حيثيت انتساب را سلب كنيم، ديگر اشتقاقى نخواهد بود و هيچ معنايى- با قطع نظر از انتساب- اشتقاقى نخواهد بود. اشتقاقى بودن همين «ضَرْب» در ارتباط با «من يصدر عنه» است و اگر اضافه اش به «من يصدر عنه» ناديده گرفته شود، داراى معناى اشتقاقى نخواهد بود. «ضَرْب»، يك واقعيت و يك حقيقت خارجيه است و اينكه شما آن

را اشتقاقى مى دانيد به لحاظ انتساب آن به «من يصدر عنه الضرب» است. گفته نشود: «اگر انتساب را مراعات كنيم تمام معانى غير حدثيه به معانى حدثيه تبديل خواهد شد». خير، شما هيچ گاه نمى توانيد «زيد»- بما هو زيدٌ- را به معناى حدثى و اشتقاقى تبديل كنيد. هرگونه اضافه اى هم در كار باشد نمى توان چنين كارى انجام داد. البته مضروبيّت، ضاربيت، جالسيت و قائميت او معناى اشتقاقى است ولى

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 49

اين اشتقاقات از «ضَرْب» و «جلوس» و «قيام» است و خود زيد نمى تواند معناى اشتقاقى پيدا كند. پس اينكه آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» مى فرمايد: «اين حيثيت را بايد كنار گذاشت»، لازمه اش اين است كه هيچ معناى اشتقاقى نداشته باشيم، زيرا حتى در مشتقات هم اگر حيثيت انتساب را كنار بگذاريم، اشتقاقى بودن از بين مى رود.

جهت دوم آيا علوّ و استعلاء در معناى امر دخالت دارد؟
اشاره

قبل از ورود به بحث لازم است دو مقدّمه ذكر شود: مقدّمه اوّل: اگر امر به صورت مشترك لفظى يا مشترك معنوى بين دو معناى مشتق و جامد وضع شده باشد، بحث ما در اينجا راجع به معناى اشتقاقى امر است. حال اگر آن معناى اشتقاقى را عبارت از طلب بدانيم در اينجا مى خواهيم ببينيم آيا تقييدى در دايره طلب پيش مى آيد يا نه؟ يعنى آيا امر، مطلق طلب است يا خصوصيت علوّ و استعلاء هم در آن دخالت دارد؟ و ما در بحث گذشته گفتيم: شايد قيد «فى الجمله» در عبارت مرحوم آخوند ناظر به همين خصوصيات باشد، يعنى مرحوم آخوند بخواهد بفرمايد: علاوه بر طلب، خصوصيات ديگرى هم در معناى امر دخالت دارد. و اگر معناى اشتقاقى امر را مفهوم اسمى جامع بين هيئات افْعَلْ و مشابه

آن بدانيم- آن گونه كه امام خمينى رحمه الله فرمود و ما گفتيم: اين، عبارت ديگرى از همان قول مخصوص است كه در كلام مرحوم آخوند بود- اين بحث پيش مى آيد كه آيا آن مفهوم اسمى جامع بين هيئات، مخصوص هيئاتى است كه از عالى و مستعلى صادر شود يا مطلق هيئات افعل را شامل مى شود خواه از عالى و مستعلى صادر شود يا از غير عالى و مستعلى؟

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 50

پس بنابراين مبنا هم اين بحث جريان دارد. بله اگر امر را به معناى شى ء بگيريم ديگر جاى بحث علوّ و استعلاء نيست. مقدّمه دوم: آيا علوّ و استعلاء به چه معنايى است؟ علوّ: عبارت از يك اعتبار عقلايى است كه عقلاء در مواردى براى اشخاص، يك نفوذ كلمه و يك عظمت و يك لزوم اطاعت قائل هستند. عقلاء- بما هم عقلاء- پدر را در ارتباط با فرزند، مولا را در ارتباط با عبد، زمامدار يك كشور را- هرچند به ناحق باشد- در ارتباط با مردم داراى علوّ مى بينند و براى آنان نفوذ كلمه و عظمت و لزوم اطاعت قائلند. وقتى عقلاء وارد محيط شرع مى شوند، با توجه به مزايايى كه شرع براى بعضى از افراد قائل است، عقلاء هم به تبعيت شرع، او را داراى علوّ مى بينند. عقلاء وقتى ملاحظه مى كنند كه وظيفه شرعى عوام، رجوع به مقلَّد و اخذ احكام از طريق اوست، به تبعيت از شرع، اين علوّ را براى مقلَّد اعتبار مى كنند. بنابراين مقصود از علوّ، اوّلًا: خصوص علوّ معنوى و مذهبى و علمى نيست بلكه علوّ از جهت قدرت هم دخالت دارد. علوّ ابوّت، مولويّت و امثال اين ها

از مصاديق علوّ مى باشند. و ثانياً: علوّ، تابع حق بودن يا ناحق بودن نيست. اگر در كشورى كودتا شود و زمامدار قبلى را به زندان انداختند، او ديگر علوّ خود را از دست داده و ازنظر عقلاء، زمامداران جديد واجد علوّ شده اند. و به حق بودن يا ناحق بودن، در اين مسأله عقلايى دخالت ندارد. استعلاء: به معناى تكيه بر علوّ است و اين داراى دو مورد است: 1- كسى ذاتاً داراى علوّ باشد و بر علوّ خود هم تكيه كند، كه او را «عالى مستعلى» مى ناميم، يعنى هم علوّ واقعى عقلايى دارد وهم با تكيه بر علوش دستورى داده است. 2- كسى ذاتاً واجد علوّ عقلايى نباشد بلكه سافل باشد ولى در مقام طلب، طور ديگرى به خودش نگاه كند و خودش را عالى بپندارد و به تعبير امروزى: از موضع قدرت صحبت كند، درحالى كه در واقع فاقد قدرت است اين را «سافل مستعلى» مى ناميم. حال كه معناى علوّ و استعلاء روشن شد بايد ببينيم:

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 51

آيا علوّ و استعلاء در معناى امر دخالت دارند؟

بدون اشكال، متبادر از لفظ امر اين است كه علوّ در معناى امر دخالت دارد. شاهد اين مسئله، وجدان است. اگر پدر چيزى را از فرزند خود خواست مى گويند: «أمَرَ الوالِد وَلده بكَذا»، در ارتباط با مولا و عبد نيز گفته مى شود: «أمَرَ المولى عَبدَه بكَذا». اين مسئله چيزى است كه مطابق با ذوق عرفى نيز مى باشد. ولى اگر عبد چيزى را از مولا بخواهد- در جايى كه مستعلى نباشد- گفته نمى شود: «أمَرَ العَبد مولاه بِكذا» و نيز اگر فرزند چيزى از پدر بخواهد- بدون اينكه مستعلى باشد-

عرف نمى گويد: «أمَرَ الولدُ والدَه بِكذا» و اگر مقلِّدى چيزى از مرجع تقليد بخواهد نمى گويد: «أمَرَ المقلِّد مَرجعَه بِكذا». بنابراين، مسأله علوّ در معناى امر دخالت دارد. البته مرحوم بروجردى در اين زمينه بيانى دارد كه به زودى مطرح خواهيم كرد. مرحوم آخوند نيز اين معنا را پذيرفته و مى فرمايد: «الظاهر اعتبار العلوّ في معنى الأمر ... كما أنّ الظاهر عدم اعتبار الاستعلاء». يعنى ظاهر اين است كه علوّ در معناى امر دخالت دارد ولى استعلاء دخالت ندارد. سپس مى فرمايد: عالى به هر كيفيتى طلب خود را بيان كند، امر صدق مى كند و لو كان مستخفضاً بجناحه. پدر، گاهى مى گويد: فرزندم برو اين كار را انجام بده. اين امر است ولى گاهى مى گويد: خواهش مى كنم اين كار را انجام بده، تقاضا مى كنم اين كار را انجام بده. به نظر مرحوم آخوند، اين هم امر است.[31] ولى ظاهراً نزد عقلاء به اين مورد امر صدق نمى كند.

نظريه مرحوم بروجردى

ايشان ابتدا به عنوان مقدّمه مى فرمايد:

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 52

ما وقتى به عرف مراجعه مى كنيم مى بينيم درنظر عرف، حقيقت امر با حقيقت تقاضا و التماس و دعا فرق دارد و عرف اين دو را متغاير مى بيند. امر، داراى معنا و مفهوم خاصى است و التماس و تقاضا، مفهوم ديگرى است. اين مقدّمه، مقدّمه خوبى است و ما هم از اين مقدّمه استفاده كرديم و گفتيم:

جايى كه پدر، چيزى را به صورت التماس يا تقاضا از فرزندش بخواهد، عرف نمى گويد:

«إنّه أمر وَلَدُه بكذا»، بلكه مى گويد: «التمس من ولدِه كذا» و يا مى گويد: «او از فرزندش فلان چيز را تقاضا كرد». سپس مرحوم بروجردى مى فرمايد: طلب هايى كه از متكلّم صادر مى شود بر دو قسم

است: 1- گاهى متكلّم مى خواهد به نفس طلبى كه از او صادر مى شود، در مأمور، ايجاد تحريك كند. بدون اينكه قول يا فعلى در كنار هيئت افعل وجود داشته باشد. مى خواهد با نفس «اضْرِبْ»، مأمور را تحريك كند به اينكه ضرب را در خارج ايجاد كند. 2- گاهى متكلّم مى بيند «هيئت افْعَلْ»، به تنهايى نمى تواند ايجاد تحرك در مأمور كند بلكه بايد به دنبال آن چيزى چون التماس، گريه و دعا نيز باشد. فقيرى كه به غنى مى گويد: «به من پول بده»، مجرّد اين حرف در او ايجاد انبعاث نمى كند، بلكه بايد در كنار آن، مطالبى را ضميمه كند، مثل اينكه بگويد: من فقيرم، خدا والدين شما را رحمت كند و .... مرحوم بروجردى مى فرمايد: ما به قسم اول از طلب، امر مى گوييم ولى به قسم دوم، امر را اطلاق نمى كنيم. در قسم اوّل- كه امر است- فرقى ميان عالى و سافل نيست و در قسم دوم هم- كه امر نيست- فرقى بين عالى و سافل وجود ندارد. گاهى پدر چيزى از فرزند مى خواهد ولى در كنار هيئت افْعَلْ، دعا و تشويق و امثال اين ها را ضميمه مى كند. گاهى هم مى خواهد با نفس هيئت افْعَلْ به مرادش برسد. اين صورت دوم، امر است اگرچه از سافل باشد، ولى سافل حقّ ندارد به اين صورت امر كند. امّا در جايى كه چيزى در كنار

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 53

هيئت افْعَلْ باشد ما آن را امر نمى گوييم. خواه طلب كننده واقعاً عالى باشد يا اينكه سافل باشد. همان طور كه اگر فقيرى در كنار تقاضاى پول، مسائل جنبى- چون دعا و گريه- را ضميمه كند، طلب او، امر نيست

اگر پدر هم با تقاضا و تشويق چيزى را از فرزند بخواهد، طلب او، امر نيست، اگرچه علوّ پدر مسلّم است ولى چون پدر تكيه بر علوّ خود نكرده بلكه مسأله تشويق و امثال آن را كنار طلبش گذاشته، طلب او، امر به حساب نمى آيد.[32] حتّى اگر مرجع تقليدى چيزى را از مقلّد خود بخواهد ولى طلب او همراه با تشويق و امثال آن باشد، اين طلب را امر نمى گوييم، هرچند كه علوّ شرعى و عقلايى براى مرجع تقليد مسلّم است.[33] بررسى كلام مرحوم بروجردى ايشان فرمود: «در جايى كه مقصود متكلّم اين باشد كه به نفس گفتن اضْرِبْ، در مخاطب، ايجاد تحريك كند بدون اينكه مسائل جنبى در كار باشد، اين را امر مى گوييم، اگرچه سافل به اين صورت طلب كند ولى سافل، چنين حقّى ندارد». به نظر مى آيد اين كلام داراى تناقض است. از طرفى ايشان اين را امر مى داند و از طرفى مى فرمايد: «سافل، حقّ چنين كارى را ندارد». چرا حق نداشته باشد؟ اگر در معناى امر، تضيقى- به عنوان علوّ- وجود دارد يعنى علوّ در معناى امر دخالت دارد، پس بگوييد: «طلبى كه از سافل صادر شده امر نيست» چرا شما آن را امر مى دانيد و مى گوييد: سافل چنين حقّى ندارد؟ و اگر در معناى امر، هيچ تضيقى وجود ندارد بلكه ملاك اين است كه متكلّم بخواهد به نفس هيئت افْعَلْ، در مأمور ايجاد تحريك كند، پس اينكه «سافل چنين حقّى ندارد» براى چيست؟ آنچه از آخر كلام مقرّر استفاده مى شود اين است كه آنچه منشأ ترديد مرحوم

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 54

بروجردى شده اين است كه ايشان تصوّر كرده اگر علوّ،

در معناى امر دخالت داشته باشد بايد «أنا آمرك بكذا» را به «أنا أطلب منك و أنا عالٍ» ترجمه و تفسير كنيم درحالى كه در ترجمه «أنا آمرك بكذا» جمله «و أنا عالٍ» آورده نمى شود. ما به مرحوم بروجردى مى گوييم: شكى نيست كه انسان بودن آمر و ناهى، در امر و نهى دخالت دارد پس چرا جمله «أنا آمرك بكذا» را به «أنا أطلب منك كذا و أنا إنسان» تفسير نمى كنيد؟ همان طور كه ذكر «أنا إنسان» در تفسير «أنا آمرك بكذا» ضرورتى ندارد ذكر «أنا عالٍ» نيز ضرورتى ندارد. پس ما نمى توانيم مدخليت قيد علوّ در معناى امر را كنار گذاشته و طلب سافل از عالى را- در جايى كه چيزى ضميمه هيئت افْعَلْ نكرده- امر بناميم و بگوييم: ولى سافل چنين حقّى ندارد. به نظر مى آيد چنين چيزى صحيح نباشد، زيرا علوّ در معناى امر اعتبار دارد و در اين صورت بايد بگوييم: اين مورد، امر نيست نه اينكه امر باشد ولى سافل چنين حقّى نداشته باشد. در نتيجه، در ارتباط با معناى امر ما نمى توانيم اعتبار علوّ را انكار كنيم، همان طور كه در اينجا استعلاء هم اعتبار دارد يعنى بايد آمرِ عالى، بر علوش تكيه كند. و اگر به صورت تشويق و تقاضا بود، عقلاء به آن، امر اطلاق نمى كنند.

نظريه مرحوم محقق قمى

محقق قمى رحمه الله در قوانين، استعلاء را به معناى تغليظ القول- يعنى با غلظت و قوت حرف زدن- دانسته است.[34]

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 55

بررسى كلام مرحوم محقق قمى اين معنايى كه ايشان ذكر مى كند، درحقيقت، مساوق با ايجاب است در حالى كه ايجاب، يك معنا و استعلاء معناى ديگرى دارد. ايجاب و استحباب دو

قسم از طلب مى باشند. چيزى را كه انسان طلب مى كند، گاهى مى خواهد آن چيز حتماً تحقق پيدا كند و گاهى تحقق مطلوب، برايش رجحان دارد. ولى وجوب و استحباب، غير از مسأله استعلاء است. استعلاء يعنى خود را عالى ديدن و بر علوّ تكيه كردن، اگرچه هيچ گونه غلظتى در قول نباشد. بله ممكن است گاهى تغليظ القول، اماره براى استعلاء باشد ولى حقيقت استعلاء غير از تغليظ القول است. ممكن است سافل، خيلى آرام صحبت كند ولى براى خودش مدّعى علوّ باشد. علوّ، جهتى نفسانى است و وقتى شخصْ ادعاى علوّ مى كند، خودش را در موضع عالى مى بيند، مثل شخص كم سوادى كه خود را باسواد به حساب مى آورد. البته انسانى كه با نبودن علوّ، خودش را عالى مى بيند، گاهى عقيده هم دارد و گاهى خالى از عقيده است.

نظريه ديگر در ارتباط با علوّ و استعلاء

بعضى گفته اند: مسأله علوّ و استعلاء، به صورت مانعة الخلوّ، در معناى امر دخالت دارد، يعنى يكى از اين دو، كفايت مى كند ولى امر نبايد خالى از هر دو باشد. اينان در يك مورد با ما موافقند و آن در جايى است كه هم علوّ و هم استعلاء باشد، كه در اين صورت، امر صدق مى كند. آنچه مورد اختلاف است اين است كه استعلاء باشد ولى علوّ نباشد. اينان مى گويند، اين صورت هم امر است ولى ما آن را امر نمى دانيم. دليلى كه اينان براى اين مطلب اقامه كرده اند اين است كه مى گويند: اگر شخص

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 56

سافلى- مثل فرزند- با تكيه بر علوّ خيالى، از شخص عالى- مثل پدر- طلبى كرد، از نظر عقلاء دو جهت در آن وجود دارد: اوّلًا: عقلاء اين را

تقبيح مى كنند. ثانياً: عقلاء، در مقام توبيخ اين شخص مى گويند: «لِمَ تأمُرُ أباك بكذا»؟ اين تقبيح عقلاء و تعبيرى كه در مقام توبيخ مى آورند دليل بر اين است كه نفس استعلاء در تحقق امر كافى است و الّا اگر كافى نبود اوّلًا چرا او را تقبيح مى كنند و ثانياً چرا در مقام توبيخ او مى گويند: «لِمَ تأمر ...»؟ چرا نمى گويند: «لِمَ تستعلي على أبيك»؟[35] بررسى نظريه فوق ما مى گوييم: اين دو حيثيت- مسأله تقبيح و مسأله تعبير در مقام توبيخ- را از هم جدا كنيد. تقبيح در ارتباط با استعلاء است. اگر فرزندى در برابر پدر، تخيّل علوّ پيدا كند، عبدى در برابر مولايش چنين ادعايى بكند، بدون ترديد، عقلاء او را تقبيح مى كنند. اما اينكه چرا عقلاء در مقام توبيخ، از تعبير «لِمَ تأمر أباك بكذا»؟ استفاده مى كنند، جوابش اين است 36] كه علت ادّعاى علوّ و استعلاء توسط اين شخص اين است كه چنين شخصى وقتى ادّعاى علوّ كرد، به خودش اجازه امر مى دهد. يعنى اين شخص- درحقيقت- مى داند كه امر در ارتباط با علوّ است ولى چون فاقد علوّ است بايد يك علوّ ادعايى براى خودش درست كند. مثل آنچه سكّاكى در ارتباط با مجاز ادعا مى كرد و مى گفت: در «زيد أسدٌ» ادعا مى كنيم كه زيد، از مصاديق اسد است، در نتيجه شجاعت را- كه خصيصه اسد است- براى زيد ثابت مى كنيم. اين هم، درحقيقت،

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 57

مى خواهد چنين راهى را طى كند. پس اينكه مرحوم آخوند مى فرمايد: «تعبير به «لم تأمر ...» به لحاظ حال اوست» مقصود ايشان اين است كه شخص سافل، از اين راه مى خواهد دسترسى به

امر پيدا كند. او مى بيند سافل است و طلب صادر از سافل، امر نمى باشد، مى آيد به كمك ادّعاء، سافليت خود را كنار زده و براى خودش علوّ درست مى كند و به اعتقاد خودش روى كرسى امر نشسته و امر مى كند. در نتيجه ما از تحليل همين مسئله در مى يابيم كه امر در ارتباط با علوّ است و استعلاء تنها نمى تواند امر درست كند.

جهت سوم: آيا طلبى كه مفاد امر است خصوص طلب وجوبى است يا اعم از طلب وجوبى و استحبابى؟[37]
اشاره

مرحوم آخوند معتقد است مفاد امر، خصوص طلب وجوبى است.[38] در مقابل ايشان، بعضى عقيده دارند مفاد امر، يك معناى اعمّ است كه هم طلب وجوبى را شامل مى شود و هم طلب ندبى را.

دليل قائلين به اعم
اشاره

مهم ترين دليلى كه قائلين به اعم اقامه كرده اند اين است كه مى گويند: تقسيم امر

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 58

به وجوبى و استحبابى دليل بر اين است كه مَقْسَم- يعنى امر- قدر مشترك بين وجوب و استحباب است، زيرا يك قسم آن، طلب وجوبى و قسم ديگر آن، طلب استحبابى است. به عبارت ديگر: همان طور كه امر، حقيقتاً بر طلب وجوبى اطلاق مى شود، حقيقتاً بر طلب استحبابى هم اطلاق مى شود.

پاسخ دليل قائلين به اعمّ

ما در پاسخ اين دليل مى گوييم: شما از اين دليل مى خواهيد استفاده كنيد كه آن امرى را كه مقسم قرار داده اند، اعمّ از طلب وجوبى و استحبابى است. ما نيز اين مطلب را قبول داريم ولى بحث اين است كه آيا اراده معناى اعم از آن امر، به نحو حقيقت است يا اعمّ از حقيقت و مجاز است؟ استعمال در يك معنا كه دليل بر حقيقت بودن نمى شود. اگرچه سيد مرتضى رحمه الله مى فرمود: «اصل در استعمال، حقيقت است» ولى محققين عقيده داشتند استعمال، اعم از حقيقت و مجاز است. اگر لفظى در يك معنا استعمال شد و كيفيت استعمال آن روشن نبود، نفس استعمال، دليل بر حقيقى بودن معناى مستعمل فيه نيست. سؤال: پس جاى اصالة الحقيقة كجاست؟ جواب: مورد اصالة الحقيقة در جايى است كه لفظى استعمال شده باشد ولى مستعمل فيه براى ما مشخص نباشد، مثل اينكه متكلّم بگويد: «رأيتُ أسداً» و ما ندانيم آيا مراد او از اسد، معناى حقيقى اسد است يا معناى مجازى آن؟ در اينجا اصالة الحقيقة مى آيد و مراد متكلّم را براى ما روشن مى كند. امّا در جايى كه مراد متكلّم روشن است ولى كيفيت استعمال، نامعلوم است،

يا قطعاً جاى اصالة الحقيقة نيست و يا نمى دانيم آيا جاى اصالة الحقيقة هست يا نه؟ در ما نحن فيه نيز ما مى دانيم امرى كه مقسم قرار گرفته در معناى عام استعمال شده ولى نمى دانيم آيا اين استعمال حقيقى است يا مجازى؟ در اين صورت نمى توانيم به اصالة الحقيقة استناد كنيم، زيرا اصالة الحقيقة به عنوان يك اصل عقلايى مطرح است و تا وقتى ما احراز نكنيم كه در

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 59

موارد معلوم بودن مراد و نامعلوم بودن كيفيت استعمال، عقلاء به يك چنين اصلى تمسك مى كنند، نمى توانيم به اين اصل استناد كنيم.

ادلّه مرحوم آخوند
اشاره

مرحوم آخوند براى اثبات مدّعاى خود- كه امر براى خصوص طلب وجوبى وضع شده- چند دليل اقامه كرده است:

دليل اوّل: تبادر

تبادر، از امورى است كه نمى توان برآن برهانى اقامه كرد لذا مرحوم محقق عراقى، منكر وجود چنين تبادرى شده است.[39] به نظر مى رسد در اينجا بايد انسان به عرف مراجعه كند ببيند اگر پدرى فرزندش را به چيزى امر كرد آيا عرف در وجوبى بودن اين امر ترديد دارد؟ يا اگر شوهرى به همسر خود امر كرد كه فلان كار را انجام دهد آيا نزد عرف، وجوبى يا استحبابى بودن معلوم نيست؟ به نظر مى رسد متبادر عرفى از كلمه امر، همان طلب وجوبى است كه مرحوم آخوند ذكر كرده است لذا وقتى انسان به ذهن خودش و به استعمالات عرفى مراجعه مى كند مى بيند حق با مرحوم آخوند است و تبادر، مهم ترين دليل و شايد دليل منحصر به فرد اين باب باشد.

دليل دوم: آيه شريفه (فَلْيَحْذَرِ الَّذِينَ يُخالِفُونَ عَنْ أَمْرِهِ):[40]

قبل از توضيح دليل فوق بايد دانست كه استدلال به اين آيه، مبتنى بر اين است كه بحث در مادّه امر- يعنى أ، م، ر- باشد نه در هيئت افْعَلْ.[41] با توجه به اين مقدّمه مى گوييم: (فَلْيَحْذَرِ) در آيه شريفه، امر غايب و به معناى

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 60

وجوب است. يعنى حتماً بايد حذر كنند و بترسند كسانى كه از امر خداوند سرپيچى مى كنند. ملاحظه مى شود كه آيه شريفه، وجوب تحذّر را مترتب بر مجرّد مخالفت امر خداوند كرده است و اگر امر دلالت بر وجوب نداشته باشد، چه ارتباطى مى تواند بين مخالفت امر و وجوب تحذّر وجود داشته باشد؟ البته مرحوم آخوند اين آيه شريفه را به عنوان مؤيّد ذكر كرده است و شايد علت اينكه آن را به عنوان دليل مطرح نكرده اين باشد كه در آيه شريفه كلمه «أمر» به ضمير

«ه» اضافه شده و مرجع ضمير «ه» خداوند است و شايد در امر خداوند، خصوصيتى وجود داشته باشد كه مخالفت با آن موجب وجوب حذر باشد. درحالى كه بحث ما در مطلق امر است. مدّعاى ما اين است كه هرجا امرى باشد- مثل امر مولا نسبت به عبد، شوهر نسبت به همسر و پدر نسبت به فرزند- دلالت بر وجوب مى كند، ولى آيه شريفه فقط در محدوده امر خداوند بحث مى كند.[42] اشكال محقق عراقى رحمه الله بر مرحوم آخوند: اين اشكال، متوقف بر مقدّمه اى است كه در بحث عام و خاص مطرح است و مرحوم آخوند نيز اين بحث را در آنجا مطرح كرده است و آن اين است كه اگر دليل عامى مانند «أكرم العلماء» و دليل ديگرى مانند «لا تكرم زيد بن عمرو» داشته باشيم و در خارج، معلوم باشد كه مسمّاى به زيد، يك نفر و آن هم «زيد بن عمرو» است. حال اگر ما ترديد داشته باشيم كه آيا اين «زيد بن عمرو» كه اكرامش واجب نيست، عالم است يا جاهل؟ در صورتى كه عالم باشد، خروجش از «أكرم العلماء» به نحو تخصيص است و اگر جاهل باشد، خروجش به نحو تخصّص است، يعنى «زيد بن عمرو» از اوّل داخل در «أكرم العلماء» نبوده و «أكرم العلماء» اختصاص به عالم دارد. در اينجا بحث است كه آيا مى توانيم به أصالة العموم و أصالة عدم التخصيص تمسك كنيم يا نه؟ البته تمسك براى اينكه عنوان آن را به دست آوريم نه براى به دست آوردن حكم إكرام زيد، زيرا حكم إكرام زيد براى ما

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 61

معلوم است. اگر اصالة العموم جارى

شد، لازمه اش اين است كه اين زيد، جاهل باشد و اگر اصالة العموم جارى نشد، راهى براى استكشاف وصف عنوانى زيد نمى توان داشت. ممكن است كسى بگويد: اگر اصالة العموم هم جارى شود، نمى توانيم لازم آن را استكشاف كنيم. جواب اين است كه اصول لفظيه، غير از اصول عمليّه و استصحاب است. مُثبِت و لازم عقلى استصحاب، حجّت نيست ولى اصول لفظيّه عقلائيه، در هرجا جريان پيدا كند، لوازم و مثبتاتش هم برآن مترتب است. بنابراين اگر اصالة العموم جارى شد، ما مى توانيم كشف كنيم كه «زيد بن عمرو» جاهل است و تمام احكام جاهل را جارى كنيم. ولى اگر اصالة العموم جارى نشد ما در حال شك باقى مى مانيم و نمى دانيم آيا «زيد بن عمرو» جاهل است يا عالم؟ در بحث عام و خاص مطرح مى شود كه آيا اصالة العموم در ارتباط با كشف تخصيص و تخصّص جريان دارد يا نه؟ آنجا گفته شده است كه در چنين موردى، اصالة العموم جريان ندارد. زيرا عين همان مطلبى كه در ضمن دليل قائلين به اعم در ارتباط با أصالة الحقيقة مطرح كرديم در اينجا نيز مطرح است. ما گفتيم: اصالة الحقيقة در جايى جريان دارد كه مراد متكلّم براى ما مشكوك باشد، امّا در جايى كه مراد متكلّم، معلوم بوده ولى كيفيت استعمال، معلوم نباشد، نمى توانيم به اصالة الحقيقة تمسك كنيم. در مورد اصالة العموم- كه اصلى عقلايى است- نيز چنين است. اگر ما در جايى شك داشته باشيم كه آيا فلان فرد عالم، وجوب اكرام دارد يا نه؟ اصالة العموم حكم به وجوب اكرام او مى كند و مى گويد: عام، نسبت به اين مورد مشكوك،

تخصيص نخورده است امّا در ما نحن فيه، مسئله به اين صورت نيست، زيرا ما مى دانيم كه «زيد بن عمرو» وجوب اكرام ندارد ولى نمى دانيم كه آيا اين عدم وجوب اكرام به عنوان تخصيص براى «أكرم العلماء» است يا به عنوان تخصّص است. اينجا عقلاء به اصالة العموم تمسك نمى كنند و برفرض هم كه به حسب واقع تمسك كنند، براى ما احراز نشده است و ما تا وقتى تمسك عقلاء به

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 62

اصالة العموم را احراز نكنيم نمى توانيم آن را مورد استناد خود قرار دهيم. اين مطلب را مرحوم آخوند در بحث عام و خاص مطرح كرده و محقق عراقى رحمه الله نيز آن را پذيرفته است. حال محقق عراقى رحمه الله مى فرمايد: در ما نحن فيه نيز مسئله به همين صورت است، زيرا در آيه شريفه- به لحاظ «فليحذر»- يقين داريم كه «امر» در «أمره» وجوبى است و اگر استحبابى بود، «فليحذر» معنايى نداشت. وجوب حذر قرينه بر وجوبى بودن امر در «أمره» است. بنابراين مراد متكلم براى ما روشن است. خداوند مى خواهد بفرمايد:

مخالفت هر امر وجوبى مستلزم وجوب حذر است.[43] و مطلب ديگرى در آيه وجود ندارد. فقط يك مطلب در آيه مطرح است كه مربوط به مراد متكلّم نيست و آن اين است كه آيا بر امر استحبابى، حقيقتاً، امر اطلاق مى شود ولى به قرينه «فليحذر» به نحو تخصيص از مدلول آيه خارج است 44] يا اينكه امر استحبابى، امر نيست و خروجش از آيه به نحو تخصّص است؟ شما مى خواهيد با اصالة الإطلاق و اصالة العموم ثابت كنيد كه خروج آن به نحو تخصّص است، درحالى كه اصالة الاطلاق و اصالة العموم، وسيله

كشف مراد است نه وسيله كشف تخصيص و تخصّص. ولى در ما نحن فيه، مراد روشن است كه مخالفت امر وجوبى، وجوب حذر دارد نه مخالفت امر استحبابى. آنچه در آن شك داريم، مطلبى است كه خارج از دايره مراد مولاست و آن اين است كه آيا خروج امر استحبابى از اطلاق آيه، به نحو تخصيص است- اگر امر شامل وجوبى و استحبابى شود- يا به نحو تخصّص است- اگر امر، خصوص امر وجوبى باشد-؟ و در اينجا نمى توان از اصالة العموم و اصالة الاطلاق استفاده كرد.[45] مهم ترين اشكال در اين مسئله، همين است.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 63

دليل سوم: آيه شريفه (ما مَنَعَكَ أَلَّا تَسْجُدَ إِذْ أَمَرْتُكَ)[46]

خداوند متعال، به ابليس مى فرمايد: هنگامى كه من به تو امر كردم، چه چيز باعث شد كه تو مخالفت امر كنى؟ توبيخ در اين آيه شريفه، دليل بر اين است كه مراد از (أمرتك)، امر وجوبى است، زيرا امر استحبابى، توبيخ ندارد. علاوه بر اين، جمله (إذ أمَرْتُكَ) اشاره به آيه شريفه (و إذ قُلنا لِلملائكَة اسجُدوا لآدَم فَسَجدوا إلّا إبليسَ ...)[47] است و (اسْجُدُوا) هيئت افْعَلْ است و بر وجوب دلالت دارد. بنابراين ترديدى نيست كه (أمرتك) در آيه شريفه ظهور در امر وجوبى دارد.[48] بررسى دليل سوم: دو اشكالى كه در ارتباط با استدلال به آيه (فَليحذر الّذين يخالِفونَ عَن أمره) ذكر كرديم در اينجا نيز مطرح است زيرا: اوّلًا: غايت مفاد اين آيه اين است كه امر خداوند، دلالت بر وجوب مى كند. ممكن است امر خداوند داراى يك چنين خصوصيتى باشد، درحالى كه بحث ما در مطلق امر است، چه امر خداوند و چه امر غير خداوند. ثانياً: اشكالى كه مرحوم عراقى

در مورد آيه قبل مطرح كرد در اينجا نيز جريان دارد. خلاصه اشكال اين است كه در اين آيه، مراد خداوند براى ما روشن است و همان گونه كه گفتيم امر در (إذ أمرتك) امر وجوبى است و امر استحبابى از مدلول آيه خارج است ولى آيا خروج آن به نحو تخصيص است يا به نحو تخصّص؟ راهى براى استكشاف آن نداريم، زيرا اصالة العموم، در موارد شك در مراد به كارمى رود و ما در مراد خداوند ترديدى نداريم.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 64

دليل چهارم: روايت نبوى «لو لا أن أشقّ على أُمّتي لأمرتهم بالسّواك عند كلّ صلاة»:[49]

در اين روايت، دو قرينه وجود دارد كه «لأمرتهم» بر وجوب دلالت مى كند: قرينه اوّل: كلمه «أشقّ» است، يعنى اگر اين نبود كه من بر امت خودم ايجاد مشقت مى كردم، آنان را به مسواك زدن در وقت هر نماز امر مى كردم. روشن است كه آنچه مى تواند ايجاد مشقت كند، امر وجوبى است نه امر استحبابى، لذا مكلّف به راحتى مى تواند امر استحبابى را ترك كند و اينكه ما به استحباب، عنوان تكليف مى دهيم، مسامحه است. استحباب، تكليف نيست، زيرا تكليف، ايجاد كلفت و مشقت است و اينكه گفته مى شود: «احكام تكليفيه، پنج تاست و اباحه هم از احكام تكليفيه به حساب مى آيد، از باب تغليب است، در اباحه چه مشقت و كلفتى وجود دارد؟ واقعيت عنوان تكليف، فقط در مورد وجوب و حرمت است و در مورد بقيّه از باب تغليب است. قرينه دوم: معناى «لو لا أن أشقّ على أُمّتي لأمرتهم بالسّواك» اين است كه چون مسأله مشقت مطرح است، من امّت خود را به مسواك زدن امر نكردم. يعنى اين روايت، حكايت از عدم تحقق امر مى كند، درحالى كه ما روايات زيادى-

حتى از رسول خدا صلى الله عليه و آله- داريم كه در آنها امر استحبابى به مسواك زدن شده است. از اينجا مى فهميم كه «لأمرتهم» به معناى امر وجوبى است نه امرى كه شامل استحباب هم بشود. بررسى دليل چهارم: دو اشكال قبلى در اينجا نيز مطرح است، زيرا: اوّلًا: ممكن است امر رسول خدا صلى الله عليه و آله دلالت بر وجوب داشته باشد درحالى كه مدّعاى ما اين است كه أمر- بما هو أمر- دلالت بر وجوب دارد. ثانياً: اشكالى كه محقق عراقى رحمه الله مطرح كرد در اينجا نيز جريان دارد. يعنى در

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 65

اينجا مى گوييم: غايت امر اين است كه شما در اين روايت، مراد رسول خدا صلى الله عليه و آله را كشف كرديد و با توجه به دو قرينه مذكور براى شما معلوم گرديد كه مقصود رسول خدا صلى الله عليه و آله امر وجوبى است ولى آيا خروج امر استحبابى به نحو تخصيص است يا به نحو تخصّص؟ راهى براى استكشاف آن نداريد، زيرا اصالة العموم و اصالة الإطلاق از اصولى هستند كه در موارد شك در مراد متكلم جريان پيدا مى كنند نه در جايى كه مراد معلوم باشد و ما شك در تخصيص و تخصّص داشته باشيم.

دليل پنجم: [اطلاق و مقدمات حكمت

محقق عراقى رحمه الله مى فرمايد: ما مى توانيم از راه اطلاق و مقدمات حكمت ثابت كنيم كه مادّه امر- يعنى «أ، م، ر»- ظهور در طلب وجوبى دارد. ايشان در اين زمينه دو بيان دارد كه بيان دوم داراى اهميت است، و بيان اوّل هم تقريباً به بيان دوم برمى گردد:[50] مى فرمايد: اگر مثلًا مولا به عبدش بگويد: «جئني

بحيوان»، حيوان داراى انواع متغاير و متمايز است و ما در منطق خوانده ايم كه دو تا نوع، داراى يك «ما به الاشتراك» و يك «ما به الامتياز» مى باشند. جهت مشتركشان عبارت از همان جنسى است كه اين دوتا نوع، تحت پوشش آن قرار گرفته اند. و جهت مميّزشان عبارت از فصل است كه اين فصل، موجب تمايز بين انواع و تباين بين آنها مى شود. دوتا نوع، هميشه با هم تباين منطقى دارند يعنى هيچ فردى از افراد اين نوع، نمى تواند مصداق نوع ديگر واقع شود و هيچ فردى از افراد نوع ديگر هم نمى تواند مصداق براى نوع اوّل واقع شود، مثلًا انسان و حمار دو نوع متغاير و متباين مى باشند. حمار بر هيچ فردى از افراد انسان صدق نمى كند و انسان هم بر هيچ فردى از افراد حمار صدق نمى كند. ولى

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 66

درعين حال اين دو داراى جنس مشتركى به نام حيوان مى باشند. در چنين مواردى اگر مولا جنس مشترك را متعلّق امر خود قرار داد و مثلًا گفت:

«جئني بحيوان» و مقدّمات حكمت هم تمام بود، يعنى مولا در مقام بيان بود و قرينه اى هم براى تقييد به يكى از دو نوع وجود نداشت و قدر متيقّن در مقام تخاطب هم وجود نداشت،[51] در اينجا اصالة الإطلاق اقتضاء مى كند كه غرض مولا به همان جهت مشترك، متعلّق باشد و از نظر فصول مميّزه، هيچ فصلى دخالت خاص در غرض مولا ندارد. لذا براى موافقت امر مولا، هم مى توانيد انسانى را نزد او ببريد و هم مى توانيد حيوان ناهقى را در اختيار مولا قرار دهيد، زيرا مولا از شما «حيوان» خواسته و قرينه اى بر

تقييد نبوده و حيوان هم نسبت به هيچ يك از انواعش گرايش خاصى نداشته و نسبتش به همه انواع آن مساوى بوده است، لازمه اطلاق، اين است كه چيزى غير از جنس مشترك در هدف مولا نقش ندارد. ولى در ما نحن فيه، مسئله روى دو نوع متغاير كه داراى يك جهت مشترك بوده و هركدام داراى فصل مميّزى باشند، پياده نشده است. مسأله طلب وجوبى و طلب استحبابى، مثل حيوان ناطق و حيوان ناهق نيست. اين گونه نيست كه طلب وجوبى و طلب استحبابى داراى يك جنس مشترك بوده و هركدام هم يك فصل مميز زائد بر جنس مشترك داشته باشند. طلب وجوبى، يعنى طلب بدون اضافه چيز ديگر ولى طلب استحبابى داراى اضافه است. به عبارت ديگر: اضافه، فقط در ناحيه استحباب مطرح است، خواه شما از آن اضافه به جواز المخالفة تعبير كنيد يا به عدم المنع من الترك يا به عدم تمامية الطلب يا به نقصان الطلب، فرقى نمى كند. پس درحقيقت، ما يك طلب داريم كه از آن به وجوب تعبير مى كنيم و يك طلب همراه با قيد داريم كه از آن به استحباب تعبير مى كنيم. حال اگر مقدمات حكمت وجود داشته باشد و نتيجه مقدمات حكمت، اطلاق باشد، معناى اطلاق چيست؟ معناى اطلاق، عبارت از عدم تقييد است.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 67

عدم تقييد، چيزى را نفى مى كند كه احتياجى به قيد دارد نه چيزى را كه احتياج به قيد ندارد. پس لازمه اطلاقى كه به مقدّمات حكمت ثابت مى شود اين است كه طلب، قيدى ندارد، در نتيجه، استحباب كنار مى رود ولى وجوب كنار نمى رود، زيرا وجوب، نيازى به قيد زائد نداشت. برخلاف

آنچه در «جئني بحيوان» گفته شد، كه در آنجا با اصالة الإطلاق، عدم فرق بين حيوان ناطق و حيوان ناهق را ثابت مى كرديم ولى در اينجا، اصالة الإطلاق ثابت نمى كند عدم تقييد به وجوب و عدم تقييد به استحباب را، بلكه عدم التقييد را ثابت مى كند و عدم التقييد، منطبق بر وجوب است و استحباب را نفى مى كند، چون استحباب داراى قيد زائد است.[52] بررسى دليل پنجم: اين بيان مرحوم عراقى داراى يك جواب نقضى و يك جواب حلّى است: جواب نقضى: به مرحوم عراقى مى گوييم: آيا اين مطلبى را كه شما در مورد امر مى گوييد و در ارتباط با طلب، اطلاق در آن جارى مى كنيد، در مورد خودِ طلب هم مى گوييد؟ يعنى اگر مولا به جاى استفاده از ماده امر، به عبدش بگويد: «أنا أطلب منك كذا»، آيا شما در اين هم اطلاق جارى مى كنيد؟ به طريق أولى بايد جارى كنيد و اگر هم جريان اطلاق در مورد طلب، اولويت نداشته باشد، لااقل نبايد فرقى بين «أنا آمرك بكذا» و «أنا أطلب منك كذا» وجود داشته باشد. ظاهراً اين مطلب را در مورد طلب نمى گويند. در مورد طلب، شنيده نشده است كه كسى اطلاق جارى كند و از راه اطلاق، خصوص طلب وجوبى را استفاده كند. درحالى كه وجود ملاك، در طلب، يا روشن تر است و يا لااقل همانند امر است. اين جواب، نقضى است و ممكن است ايشان بگويد: ما در مورد طلب هم همين حرف را مى زنيم.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 68

جواب حلّى: به مرحوم عراقى مى گوييم: اين كلام شما غير معقول است، زيرا وقتى شما طلب را مقسم قرار داده و آن را

به وجوبى و استحبابى تقسيم مى كنيد از شما مى پرسيم قسم اوّل- كه عبارت از طلب وجوبى است- چيست؟ جواب مى دهيد اين همان طلب است، يعنى همان مقسم است سؤال مى كنيم: آيا مى شود قسم و مقسم، به تمام معنا، يكى باشند؟ در عين اينكه قسم است، مقسم هم باشد؟ به عبارت ديگر: شما يك وقت مى گوييد: طلب بر دو قسم است: وجوبى و استحبابى، يعنى ما مقسمى داريم به نام طلب، كه به صورت جنس مشترك، بين اين دو قسم وجود دارد. قوام قِسْم اين است كه علاوه بر جنس مشترك، يك فصل مميّز هم داشته باشد. لذا شما در مسأله لا بشرط و بشرط شى ء و بشرط لا، وقتى بين لا بشرط قسمى و لا بشرط مقسمى فرق مى گذاريد، آيا ممكن است به ذهن كسى بيايد چه ضرورتى وجود دارد كه بين لا بشرط قسمى و لا بشرط مقسمى فرق وجود داشته باشد؟

اگر در آنجا كسى بگويد: «ما لا بشرط قسمى را، قسم لا بشرط مقسمى مى دانيم و لا بشرط قسمى هم همان لا بشرط مقسمى است. لا بشرط قسمى، هم قسم است و هم خود آن است» آيا از او مى پذيريد؟ مگر مى شود لا بشرط قسمى در عين اينكه قسم است و مقابل لا بشرط و بشرط شى ء است، همان لا بشرط مقسمى هم باشد؟ لذا مجبور شدند در آنجا بين لا بشرط مقسمى و لا بشرط قسمى فرق بگذارند و بگويند: لا بشرط قسمى، داراى قيد لا بشرطيت است يعنى فصل مميّز آن، لا بشرطيت است ولى لا بشرط مقسمى عبارت از ذات ماهيت است بدون اينكه قيد لا بشرطيت در كنارش باشد. ماهيت انسان-

يعنى حيوان ناطق- مقسم است و لا بشرط است. و به قول شما «اللابشرط يجتمع مع ألف شرط»، يكى از آن شروطى كه اين لا بشرط ذاتى با آن سازگار است، تقيّد به لا بشرطيت است. تقيّد به لا بشرطيت، به عنوان فصل مميّز مطرح است. حال در اينجا به مرحوم عراقى مى گوييم: يك وقت ما طلب را به معناى طلب وجوبى دانسته و اطلاق آن را بر طلب استحبابى، مسامحه و مجاز مى دانيم، اين، مطلب ديگر است. ولى شما از طرفى طلب را به دو قسم وجوبى و استحبابى تقسيم

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 69

مى كنيد و ازطرفى مى گوييد طلب وجوبى همان طلب مقسمى- بدون قيد زائد- است.

چگونه بين اين دو مطلب جمع مى شود كه طلب وجوبى در عين اينكه قسم است و قسيم براى طلب ندبى است ولى فصل مميّز نداشته باشد، خصوصيت زائد بر طلب نداشته باشد؟ اين امرى است كه براى ما غير قابل تعقّل است. در مباحث مربوط به صيغه افعل نيز همين حرفها گفته شده است و ما در آنجا همين بحث را مطرح مى كنيم و مى گوييم: شما يا بايد اصل تقسيم را انكار كنيد و بگوييد: «طلب، عبارت از خصوص طلب وجوبى است و طلب استحبابى از افراد طلب نيست» و يا اگر اين حرف را قبول نكرديد- كه نمى كنيد- و تقسيم را پذيرفتيد، بايد قِسْم، چيزى زايد بر مقسم داشته باشد و نمى شود يكى از اقسام مقسم، نفس همان مقسم- بدون قيد زائد- باشد. پس چطور شما در اينجا مى گوييد: طلب وجوبى و طلب استحبابى، با دو نوع از حيوان، با هم فرق مى كند؟ خير، هيچ فرقى ميان آن دو

نيست و هر دو به فصل مميّز نياز دارند و وقتى مولا در مقام بيان بود و مقدمات حكمت تمام شد و قرينه اى بر خصوص بعضى از اقسام اقامه نكرد، اطلاق شامل هر دو مى شود.

دليل ششم: [عقل

آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» مى فرمايد: ما مى توانيم از راه عقل، وارد شويم و بگوييم:

عقل، دلالت بر وجوب مى كند. بيان مطلب اين است كه لازمه مولويت مولا و عبوديت عبد و لزوم اطاعت مولا بر عبد، به حكم عقل، اين است كه اگر مولا مطلبى را از عبد بخواهد، عبد حق ندارد سرش را به پايين انداخته و به آن توجّهى نداشته باشد. خير، عقل حكم مى كند كه اين خواست مولا، نياز به جواب دارد. در نتيجه، خواست مولا، دلالت بر وجوب مى كند و الّا اگر دلالت بر وجوب نكند، عقل به چه مناسبتى اين عبد را الزام مى كند كه در مقابل خواست مولا تسليم شود و آنچه مولا از او خواسته انجام دهد؟[53]

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 70

بررسى دليل ششم: به نظر مى رسد كلام آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» داراى اشكال است و آنچه ايشان به عنوان كبراى كلّيه مطرح كرد- كه خواست مولا نياز به پاسخ دارد- قابل قبول نيست، زيرا براى مولا دو جور خواست تصور مى شود: اگر خواست مولا، لزومى باشد، بر عبد لازم است كه آن را بدون جواب نگذارد. ولى اگر خواست مولا غير الزامى بود، لازم نيست عبد به آن پاسخ مثبت دهد. نتيجه بحث به نظر مى رسد بهترين راه براى استفاده وجوب از امر، همان تبادر است كه در كلام مرحوم آخوند مطرح گرديد.

حقيقت و ماهيت وجوب و استحباب
اشاره

در اينجا كه مسأله وجوب و استحباب مطرح گرديد لازم مى دانيم پيرامون ماهيت وجوب و استحباب، بحثى داشته باشيم. اين بحث، هم براى مبحث فعلى ما و هم براى مباحثى كه در آينده در ارتباط با صيغه افْعَلْ، و در ارتباط با كلّى قسم ثالث

(در استصحاب) و ... مطرح مى شود، بحث مفيدى خواهد بود.

مقدّمه بحث:

آن طور كه از كلام فلاسفه استفاده مى شود، تمايزى كه بين دو شى ء وجود دارد بر سه نوع است: نوع اوّل (تمايز به تمام ذات): است. تمامِ ذات، عبارت از جنس و فصل است و اگر دو شى ء، هم در جنس و هم در فصل با هم اختلاف داشته باشند و هيچ وجه

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 71

اشتراكى در جهت ذاتى و آنچه مربوط به ماهيت و جنس و فصل است، بين آنها وجود نداشته باشد، تمايز آنها تمايز ذاتى خواهد بود و اين بالاترين تمايزى است كه بين دو شى ء مى تواند تحقق داشته باشد، مثل تمايزى كه بين جوهر و عرض تحقق دارد.

جوهر، به تمام ذات، مباين با عرض است و عرض، به تمام ذات، متمايز از جوهر است و هيچ گونه وجه اشتراكى بين اين ها تحقق ندارد و عنوانى چون «شى ء» كه بر هر دو صدق مى كند، نه جزء ذات جوهر است و نه جزء ذات عرض، نه عنوان جنس دارد و نه عنوان فصل، بلكه شيئيت- همان طور كه در باب مشتق گفتيم- عرض عام است و اگر جسم و بياض، در شيئيت، مشترك باشند معنايش اين نيست كه در ذات هم اشتراك دارند. اشتراك در ذات، بايد در ارتباط با جنس و فصل باشد و جسم و بياض نه داراى جنس واحدى هستند و نه داراى فصل واحدى مى باشند. همچنين، اشتراك در عناوين ديگرى چون امكان و ممكن الوجود بودن، به معناى اشتراك در ذات نيست. امكان، جزء ماهيت ممكن الوجود نيست- همان طور كه وجود هم داخل در ماهيت ممكن نيست- نه

عنوان جنس آن را دارد و نه عنوان فصل آن را، بلكه امكان، وصف براى وجود است. نوع دوم (تمايز به بعض ذات): مثلًا انواع يك جنس، در يك قسمت از ذات مشتركند ولى در جزء ديگر ذات، اختلاف دارند. بقر و انسان، در جنس حيوانيت مشتركند ولى در فصل مميّزشان، اختلاف دارند.

انسان داراى يك فصل خاص و بقر داراى فصل خاص ديگرى است. بنابراين، معناى تمايز انسان و بقر، تمايز به بعض ذات- يعنى به فصل- است ولى نسبت به جنس، هيچ گونه تمايزى بين اين دو وجود ندارد. نوع سوم (تمايز به خصوصيات فرديه و عوارض مشخّصه): يعنى آن چيزهايى كه در ارتباط با خصوصيات فرديه و در ارتباط با شخصيت و مصداق بودن مطرح است.

اين تمايز، بين افراد يك نوع وجود دارد. مثلًا معناى تمايز زيد و عَمرو، اختلاف در جنس يا اختلاف در فصل نيست. زيد و عَمرو، هم در جنسْ مشتركند و هم در فصل، ولى در جهات مشخّصه و خصوصيات فرديّه اختلاف دارند. مثلًا پدر، مادر، قيافه، سن، زمان و مكانِ يكى از آن دو با ديگرى فرق دارد. مجموعه اى كه خصوصيات فرديّه زيد

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 72

را تشكيل مى دهد غير از مجموعه اى است كه خصوصيات فرديّه عَمرو را تشكيل مى دهد. اين سه نوع تمايز، محل اتفاق بين فلاسفه است ولى بحثى واقع شده كه آيا غير از اين سه نوع، نوع چهارم ى از تمايز هم وجود دارد يا نه؟ بعضى از فلاسفه معتقدند، تمايز، منحصر به همين سه قسم است ولى محققين از فلاسفه نوع چهارم ى از تمايز را نيز مطرح كرده اند كه ربطى به سه

قسم قبلى ندارد و آن تمايز به شدّت و ضعف و نقصان و كمال است. و اين همان چيزى است كه در منطق، از آن به كلّى مشكك تعبير مى كنند، مثلًا وجود، حقيقتى است كه داراى واقعيت و داراى ذات است ولى اين وجود در ارتباط با واجب الوجود، عبارت از وجود كامل است، به لحاظ اينكه واجب الوجود، احتياج به علت موجده ندارد ولى در ارتباط با ممكن الوجود، داراى نقصان است چون ممكن الوجود، نياز به علّت موجده دارد. يا مثلًا بياض شديد و بياض ضعيف، هر دو بياضند ولى يكى متصف به شدت و ديگرى متصف به ضعف است، همچنين نور، به اختلاف لامپ ها مختلف مى شود، لامپ دويست واتى با لامپ صد واتى، هر دو نور دارند ولى يكى نورش اتصاف به شدت و ديگرى اتصاف به ضعف دارد. آنچه در اينجا مطرح است اين است كه آيا وقتى ما مى گوييم: «وجود كامل»، يا مى گوييم: «نور قوى»، معنايش اين است كه ما يك وجودى داريم و يك مطلبى زايد بر وجود به نام كمال الوجود؟ يعنى آيا در وجود كامل، دو حيثيت داريم، يكى اصل وجود و ديگرى كمال وجود كه زايد بر اصل وجود است؟

آيا وقتى مى گوييم: «ممكن، داراى وجود ضعيف و ناقص است» معنايش اين است كه وجود ممكن، مركّب از اصل وجود و نقصان وجود است؟ اگر چنين باشد، ما مى توانيم اين ها را به انسان و فرس برگردانيم و بگوييم: انسان و فرس، در اصل حيوانيت مشتركند ولى انسان، حيوانِ با وصف ناطقيت و فرس، حيوانِ با وصف صاهليت است.

پس چه فرقى بين اين دو، وجود دارد؟ وجود كامل و وجود ناقص،

در اصل وجود مشتركند ولى وجود كامل، وجود با اضافه كمال است و وجود ناقص، وجود با اضافه

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 73

نقص است پس گويا اين ها اشتراك در بعض ذات و تمايز در كمال و نقص دارند. محققين از فلاسفه كه وجود قسم چهارم را مطرح كرده اند نمى خواهند چنين چيزى بگويند. آنان مى گويند: «علت اينكه ما ممكن الوجود را وجود ناقص مى دانيم اين است كه ممكن الوجود، نياز به علت موجده دارد» افتقار به علت موجده، چه ارتباطى با حقيقت وجود دارد؟ افتقار به علت موجده، نمى تواند به عنوان فصلِ وجود، مطرح شود بلكه اين چيزى خارج از حقيقت وجود است. يا مثلًا در واجب الوجود كه ما مى گوييم: «واجب الوجود، وجود كامل است چون احتياج به علت موجده ندارد» عدم افتقار به علت موجده، نمى تواند حقيقت وجود را عوض كرده و آن را دوتا كند. كمال و نقص، مثل ناطقيت و صاهليت در ارتباط با ماهيت انسان نيست. پس چه چيز است؟

اينان مى گويند: درست است كه وجود كامل و وجود ناقص، داراى يك جهت مشترك و يك جهت مميّز هستند ولى حقيقت اين نوع تمايز، عبارت از اين است كه در اينجا «مابه الاشتراك»، عين «مابه الامتياز» است و «مابه الامتياز» هم عين «مابه الاشتراك» است، يعنى ما دو چيز نداريم. شما مسئله را در بياض شديد و بياض ضعيف- كه قدرى محسوس است- ملاحظه كنيد. آيا در بياض شديد، ما يك بياض داريم و يك شى ء ديگر و در بياض ضعيف هم يك بياض داريم و يك شى ء ديگر؟ خير، در بياض شديد، ما غير از واقعيت بياض، چيزى نداريم و در بياض ضعيف هم، غير از واقعيت

بياض، چيزى نداريم، ولى با وجود اين، شدت و ضعف و كمال و نقص مطرح است امّا مطرح بودن كمال و نقص و شدت و ضعف، غير از مطرح بودن ناطقيت و صاهليت و حتى غير از عوارض مشخصه است. در مورد عوارض مشخّصه، گفتيم: مجموعه عوارض مشخّصه زيد، متمايز از مجموعه عوارض مشخّصه عَمرو است. زيد پسر بكر و عَمرو پسر خالد است و همين باعث جدا شدن اين دو از يكديگر مى شود. ساير خصوصياتى كه در فرديّت نقش دارد و موجب تمايز است نيز به همين صورت است. ولى در اينجا نمى توانيم بگوييم: بياض شديد، مركب از بياض و چيز ديگر و بياض ضعيف هم مركب از بياض و چيز ديگر است. شدت و ضعف چيزى نيست كه خارج از بياض و زايد بر

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 74

بياض باشد. لذا در اينجا تعبير معروف «مابه الاشتراك عين مابه الامتياز و مابه الامتياز، عين مابه الاشتراك است» را مطرح كرده اند. آنچه بياض شديد را از بياض ضعيف جدا مى كند، همان بياض است نه چيز ديگر. علت اينكه بعضى از فلاسفه، اين قسم از تمايز را ردّ كرده اند اين بوده كه تصوير آن، قدرى برايشان مشكل بوده است.

ديده اند معنا ندارد دو شى ء از هم متمايز باشند ولى نه در تمام ذات متمايز باشند و نه در جزء ذات و نه به لحاظ عوارض مشخّصه و خصوصيات فرديّه. ولى محققين از فلاسفه كه با نظر دقيق به مسئله نگاه كرده اند، نوع چهارم از تمايز را كه معروف است به اينكه «مابه الامتيازشان عين مابه الاشتراك است» قبول كرده اند، و اين مسئله در مثل نور و بياض و امثال اين ها تا حدّى هم وجدانى

است.[54] پس از بيان مقدّمه فوق، وارد بحث وجوب و استحباب مى شويم تا ببينيم:

آيا تمايز بين وجوب و استحباب چگونه است؟
اشاره

روشن است كه كسى نمى تواند تمايز بين وجوب و استحباب را به تمام ذات بداند.

اين امر باطلى است كه وجوب و استحباب، مانند جوهر و عرض باشند و هيچ جهت اشتراكى در ارتباط با ذات نداشته باشند. اين را كسى توهّم نكرده است. اما تمايز به بعض ذات، كه عبارت از فصل است، در بعضى از كتابهاى اصولى قديم، اين گونه فكر شده و الآن هم ممكن است كسى اين گونه تصور كند كه تمايز بين اين دو، تمايز به فصل است، يعنى وجوب و استحباب، مثل انسان و بقر، تمايزشان به فصل است. در ارتباط با كيفيت آن نيز راه هاى مختلفى مطرح شده است:[55]

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 75

راه اوّل

راه اوّل، همان تعبير معروف است كه بگوييم: «الوجوب عبارة عن طلب الفعل مع المنع من الترك و الاستحباب عبارة عن طلب الفعل مع الإذن في الترك»، يعنى هر دو در ارتباط با «طلب الفعل» مشتركند ولى فصل مميّز وجوب، عبارت از «المنع من الترك» و فصل مميّز استحباب، عبارت از «الإذن في الترك» است. اين تعبير از اولين چيزهايى است كه با خواندن معالم در ذهن انسان جا مى گيرد. اشكال مرحوم بروجردى بر راه اوّل: ايشان اشكال ظريفى در اين زمينه مطرح كرده است. مى فرمايد: آيا منع از ترك، كه فصل مميّز وجوب است، به چه معنايى است؟ خود كلمه «منع» به معناى «طلب الترك» است و وقتى «ترك» را هم پشت سر آن مى آوريد معنايش «طلب ترك الترك» مى شود و روشن است كه «ترك الترك»، عبارت از فعل است پس «طلب ترك الترك» به معناى «طلب الفعل» است. درحالى كه شما «طلب الفعل» را به عنوان

جنس مطرح مى كرديد و مى گفتيد: «الوجوب هو طلب الفعل مع المنع من الترك» در نتيجه، وجوب به معناى «طلب الفعل مع طلب الفعل» مى شود.[56] اشكال ديگر بر راه اوّل: اگر مسأله «منع من الترك» بخواهد- به عنوان فصل مميّز- در وجوب مطرح شود، لازمه اش اين است كه كسى كه به وجوب التفات پيدا مى كند بايد به ترك هم توجه داشته باشد، زيرا اگر به ترك، توجه نكند، چطور منع از ترك تحقق پيدا مى كند؟ درحالى كه نه مولاى آمر و نه عبد مأمور، معمولًا توجّه به ترك ندارند. اگر مولا به عبدش بگويد: «ادخل السوق و اشتر اللّحم»، آيا معنايش اين است كه توجهى هم به عدم

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 76

اشتراء اللحم كرده و به دنبال آن، منع از ترك در كار است؟ و آيا وقتى عبد، اين امر مولا را مى شنود، مسأله ترك اشتراء اللحم در ذهن او مى آيد تا مسأله ممنوعيت به دنبال آن بيايد؟ خير، اين گونه نيست. اين مسئله، كاشف از اين است كه «منع از ترك»- كه به دنبال التفات به ترك است- داخل در ماهيت وجوب نيست. در نتيجه، راه اوّل نمى تواند صحيح باشد.

راه دوم

بعضى گفته اند: «وجوب، عبارت از طلبى است كه مخالفت با آن، موجب استحقاق عقوبت است و استحباب، طلبى است كه مخالفت با آن، موجب استحقاق عقوبت نيست» در نتيجه، وجوب و استحباب، در يك جنس- يعنى طلب- اشتراك دارند ولى فصل مميّز وجوب، عبارت از «استحقاق عقوبت» و فصل مميّز استحباب، عبارت از «عدم استحقاق عقوبت» است. بررسى راه دوم ما قبول داريم كه اين فرق، بين وجوب و استحباب وجود دارد و مخالفت با وجوب،

داراى استحقاق عقوبت است و مخالفت با استحباب، استحقاق عقوبت ندارد.

ولى بحث در اين است كه آيا «ايجاب استحقاق عقوبت» داخل در ذات وجوب است و به عنوان فصل مميّز وجوب مطرح است؟ يا اينكه استحقاق عقوبت، امرى مترتب بر وجوب بوده و درحقيقت، جزء آثار و عوارض وجوب است؟ روشن است كه اگر جزء آثار وجوب باشد، ديگر معقول نيست كه جزء خود وجوب باشد، زيرا اثر شى ء، بعد از تماميت شى ء، برآن شى ء مترتب مى شود. شما مى گوييد: استحقاق عقوبت، مترتب بر مخالفت تكليف وجوبى است، پس اوّل بايد ماهيت وجوب و ذات و ذاتيات آن تحقق داشته باشد، سپس استحقاق عقوبت برآن مترتب شود. چيزى كه مترتب بر وجوب و از آثار وجوب است، معنا ندارد كه آن را در مرحله ذات و ذاتيات بياوريد، و اگر استحقاق

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 77

عقوبت، به عنوان فصل شد، در مرتبه ذات و جزء ذات خواهد بود، چگونه مى شود چيزى هم جزء ذات و هم اثر مترتب بر ذات باشد؟ آنچه اين مطلب را روشن مى كند اين است كه مسأله استحقاق عقوبت، يك حكم عقلى است درحالى كه اگر چيزى در مرتبه ذات وجوب دخالت داشته باشد بايد مربوط به شرع باشد زيرا مولا ايجاب مى كند و اگر در اين وجوب و الزام، استحقاق عقوبت به نحو بعض الذات دخالت داشته باشد، معنايش اين است كه استحقاق عقوبت را مولا جعل كرده است، درحالى كه حاكم به استحقاق عقوبت، عقل است. عقل، در مورد وجوب حكم به استحقاق عقوبت مى كند و در مورد استحباب، حكم نمى كند.

راه سوم

بعضى فرق را در ارتباط با چيزى كه در رتبه سابق

بر وجوب و به عنوان علت وجوب قرار دارد مطرح كرده اند و گفته اند: مولا دو جور اراده مى تواند داشته باشد:

يك وقت اراده مولا در ارتباط با صدور اين عمل از عبد، اراده حتميّه و يك وقت اراده غير حتميّه است.[57] اين قائل مى گويد: اگر طلب مولا ناشى از اراده حتميّه مولا باشد، وجوب، تحقق پيدا مى كند و اگر ناشى از اراده حتميّه مولا نباشد، از آن به استحباب تعبير مى شود با اينكه تعبير، يك تعبير است. در نتيجه، بنابراين قول، فرق بين وجوب و استحباب، در ارتباط با اراده و ريشه و علت است. بررسى راه سوم اين حرف قابل قبول است ولى بحث در اين است كه آيا اختلاف در علت سبب مى شود كه فصل مميّز و جزء الذات فرق كند يا اينكه علت، فرق مى كند؟ به عبارت ديگر: آيا تفاوت در علت، سبب به وجود آمدن تفاوت ذاتى در معلول مى شود يا اينكه

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 78

اختلافْ فقط در ناحيه علّت است و هيچ منافاتى ندارد كه اين دو معلول، از حيث ذات، واحد باشند هرچند از جهت ديگر بين آنها تغاير و تمايزى وجود داشته باشد؟ و به تعبير ديگر: اين دليل، با مدّعا تطبيق نمى كند زيرا مدّعا اين است كه بين وجوب و استحباب، اختلافِ فصلى و ذاتى وجود دارد ولى دليلى كه بر اين مدّعا اقامه مى شود، اختلاف بين اين دو را در ارتباط با علّت، اثبات مى كند. البته اين حرف كه ما گفتيم: با فلسفه منافات ندارد. در فلسفه مى گويند: يك وقت آتش، علت ايجاد حرارت ماء مى شود و يك وقت، همين حرارت به واسطه محاذات با خورشيد و شعاع شمس تحقق پيدا

مى كند. در آنجا مى گويند: با اينكه اين دو علت، معلولش حرارت آب است و شما چه بسا فكر كنيد كه اين شى ء واحد، يعنى حرارت آب، معلول دو علت است ولى باطن مسئله اين است كه هر معلولى در ارتباط با علتش، يك نوع محدوديت دارد. حرارتى كه از ناحيه نار تحقق پيدا كرده، در باطن آن، خصوصيتِ مرتبط به نار وجود دارد و حرارتى كه در اثر شعاع شمس تحقق پيدا كرده، حرارتى است كه در باطنش، خصوصيتِ مرتبط به شعاع شمس وجود دارد. يعنى در حقيقت، اين دو حرارت، مختلف است. با اينكه شما به حسب ظاهر مى گوييد: اين حرارت، شى ء واحد و معلول دو علت است ولى در باطن دو جور حرارت است. اين حرف درست است ولى معنايش اين نيست كه بين اين دو حرارت، از جهت ذات تغاير وجود دارد. خير، يك نوع محدوديت و مغايرت هست امّا مغايرت فصلى و مغايرت ذاتى بين اين دو حرارت وجود ندارد.

راه چهارم

بعضى فرق بين وجوب و استحباب را در ارتباط با مرحله اى قبل از اراده حتميّه دانسته اند و گفته اند: اگر طلب، ناشى از يك مصلحت ملزِمه در مأمور به باشد، طلب وجوبى است ولى اگر ناشى از مصلحت راجحه غير ملزمه باشد، طلب استحبابى است. بررسى راه چهارم: اين را ما قبول داريم كه در موارد طلب وجوبى، مصلحت ملزمه اى در متعلّق،

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 79

تحقق دارد و در موارد طلب استحبابى، مصلحت، به حد لزوم نمى رسد بلكه همان رجحان استيفاء در آن وجود دارد. ولى بحث در اين است كه اين حرف با تفاوت ذاتى بين وجوب و استحباب، منافات دارد.

شما مدّعى هستيد كه وجوب، در مرحله ذات، متمايز از استحباب است و تغايرشان به نسبت به بعض ذات- يعنى فصل- است ولى در دليلى كه اقامه كرده ايد سراغ علت غريبه رفته ايد. شما مى خواهيد مصلحت ملزمه را جزء ذات وجوب قرار دهيد. به عبارت ديگر: ما همان چيزى را كه در مسأله استحقاق عقوبت ذكر كرديم اينجا نيز مطرح مى كنيم. در آنجا گفتيم: بايد ابتدا وجوبْ كاملًا تحقق پيدا كند و پس از آن شما مسأله استحقاق عقوبت را برآن مترتب كنيد. اينجا نيز مى گوييم: ابتدا بايد مصلحت ملزمه در فعل وجود داشته باشد و به دنبال آن، اراده حتميّه و به دنبال اراده حتميّه، وجوب، تحقق پيدا كند. وجوب، ناشى از مصلحت ملزمه است يعنى وجوب كامل- كه از نظر ماهيت، هيچ نقصى نداشته باشد- به دنبال مصلحت ملزمه تحقق پيدا مى كند. آن وقت چيزى كه به عنوان علتِ علتِ وجوب مطرح است چگونه مى توانيم آن را داخل در ذات وجوب بدانيم و آن را به عنوان فصل مميّز مطرح كنيم؟ خلاصه سخن اين كه نهايت چيزى كه اين دليل اثبات مى كند اين است كه طلب ناشى از اراده حتميّه ناشى از مصلحت ملزمه، غير از طلب ناشى از اراده غير حتميه ناشى از مصلحت راجحه است امّا اينكه اين غيريت و مغايرت، در ارتباط با فصل آن دو باشد، اين معنا را ديگر نمى تواند اثبات كند. در نتيجه اين چهار تقريرى كه در ارتباط با تمايز ميان وجوب و استحباب مطرح گرديد، ناتمام است.

راه پنجم

مرحوم آخوند در مواردى از كفايه به مطلبى اشاره كرده و در بحث استصحاب كلّى قسم ثالث- در جلد دوم كفايه- اين

مطلب را به وضوح بيان كرده است. ايشان در بحث استصحاب كلّى قسم ثالث مى فرمايد: وجوب و استحباب را با دو ديد مى توان ملاحظه كرد: ديد عرفى و ديد عقلى.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 80

از نظر عرف، بين وجوب و استحباب، مغايرت وجود دارد. البته ايشان تصريح نمى كند كه بنا بر نظر عرف، بين وجوب و استحباب، مغايرت ذاتى وجود دارد ولى از كلام ايشان اين مطلب استفاده مى شود كه بين وجوب و استحباب، مغايرت از حيث بعض ذات وجود دارد. امّا ازنظر عقل، تمايز بين وجوب و استحباب، تمايز، به تمايز نوع چهارم- يعنى تمايز به شدت و ضعف و كمال و نقص- است. ايشان مى فرمايد: عقل، وجوب را يك طلب اكيد و شديد و كامل و استحباب را يك طلب ضعيف و ناقص مى داند.[58] و اين همان چيزى است كه در راه چهارم از بعض فلاسفه نقل كرديم. اشكال مرحوم بروجردى بر مرحوم آخوند: مرحوم بروجردى اين مطلب را به عنوان توهّمى مطرح كرده 59] و در مقام جواب از آن برآمده و مى فرمايد: اين مطلب كه ما تفاوت بين وجوب و استحباب را در ارتباط با كمال و نقص و شدت و ضعف بدانيم صحيح نيست، زيرا تمايز به كمال و نقص و تمايز به شدت و ضعف، در امور واقعيّه و امور تكوينيّه تحقق پيدا مى كند. مثلًا مى گوييم: واجب الوجود، يك وجود كامل و ممكن الوجود، يك وجود ناقص است. روشن است كه وجود، داراى يك واقعيت و حقيقت است و اين مراتب تشكيك، در اين واقعيت، تحقق دارد. نور قوى و نور ضعيف، بياض شديد و بياض ضعيف، از واقعيات هستند. ولى

امور اعتباريه، قابل تشكيك نيست.[60] توضيح كلام مرحوم بروجردى: در اينجا بايد دو جهت بررسى شود: يكى اينكه چرا امور اعتباريه قابل تشكيك نيست و ديگر اينكه آيا ما نحن فيه، امرى اعتبارى است

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 81

يا واقعى؟ امّا اينكه امور اعتباريه قابل تشكيك نيست، دليلش- به نظر ايشان- اين است كه امور اعتباريه، داير مدار اعتبار است. اعتبار، يا تحقق دارد يا ندارد و نمى توان براى آن، مراتبى را تصور كرد. عقلاء يا شارع، يا اين امر اعتبارى را اعتبار كرده اند و يا اعتبار نكرده اند. اگر اعتبار كرده اند، اين امر اعتبارى تحقق دارد و اگر اعتبار نكرده اند، تحقق ندارد. اعتبار، قوى و ضعيف ندارد، كمال و نقص در آن مطرح نيست. اما آيا وجوب و استحباب- كه دو قسم از طلب هستند- از امور اعتباريه اند يا از امور واقعيّه؟ ما در آينده، بحث مفصّلى در اين زمينه ارائه خواهيم كرد و خواهيم گفت: طلب، بر دو قسم است: طلب حقيقى و طلب انشائى. طلب حقيقى، يك واقعيت است و مرحوم آخوند معتقد است واقعيت طلب حقيقى همان واقعيت اراده است و فرقى بين طلب و اراده وجود ندارد. اراده، واقعيتى است كه قيام به نفس دارد و يكى از اوصاف و صفات حقيقى نفسانى است. و اوصاف قائم به نفس، داراى واقعيت مى باشند، واقعيت آنها به همين قيام اين ها به نفس است. اراده، مثل علم است. علم، يك صفت قائم به نفس و يك واقعيت است، البته صفتِ ذاتِ اضافه است كه علاوه بر اضافه به عالم، اضافه اى هم به معلوم دارد. در باب اراده حقيقيّه هم مسئله همين طور است كه يك

طرف اراده، به نفس و مريد ارتباط دارد و يك طرف آن، اضافه به مراد دارد. امّا طلب انشائى به معناى اراده قائم به نفس نيست. طلب انشائى، به معناى انشاء طلب است يعنى انسان به واسطه لفظ آن، مفهوم طلب را در ظرف اعتبار، ايجاد مى كند، همان طور كه در معاملات بالمعنى الأعم وقتى با گفتن بعت و قبلت، بيعى را انشاء مى كنيد، اين بيع انشائى شما در عالم اعتبار تحقق پيدا مى كند. اين تحقق، يك تحقق تكوينى و واقعى نيست. اين طور نيست كه بعد از تماميت بيع، وضع مبيع يا بايع يا مشترى، تغييرى واقعى پيدا كرده باشد. در باب زوجيت هم به همين صورت است،

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 82

اين طور نيست كه بعد از اجراى صيغه نكاح، براى زن و مرد يك تغيير ماهوى به وجود آمده باشد. اگر معناى امر، عبارت از طلب انشائى شد، وجوب و استحباب هم- كه دو قسم از طلب انشائى هستند- دو امر اعتبارى مى باشند. پس درحقيقت، بيان مرحوم بروجردى از يك صغرى و كبرى تشكيل شده است.

صغرى اين است كه وجوب و استحباب، دو امر اعتبارى هستند و كبرى اين است كه تفاوت دو امر اعتبارى نمى تواند به شدت و ضعف و نقصان و كمال باشد. ما قبل از اينكه نظر خود مرحوم بروجردى را در اين زمينه مطرح كنيم لازم است ببينيم آيا اشكال ايشان بر مرحوم آخوند وارد است يا نه؟ بررسى اشكال مرحوم بروجردى بر مرحوم آخوند ترديدى نيست كه وجوب و استحباب، دو امر اعتبارى و دو قسم از طلب انشائى مى باشند. بنابراين، صغراى كلام مرحوم بروجردى قابل انكار نيست. ولى ايشان برهانى بر اينكه امور اعتباريه

قابل تشكيك نيست، اقامه نكرده اند.

بنابراين، كبراى كلام مرحوم بروجردى قابل مناقشه است. ما وقتى امور اعتباريه را بررسى مى كنيم، مى بينيم در امور اعتباريه هم تشكيك وجود دارد، مثلًا بيع، يكى از امور اعتباريه است امّا همين امر اعتبارى داراى موارد مختلفى است. گاهى بيع بين دو طرف اصيل- غير فضولى- مطرح است، در اينجا عقلاء و شارع آمده اند مسأله ملكيت و نقل و انتقال را اعتبار كرده اند. اما در بيع فضولى، بعضى آن را باطل مى دانند، كه ما كارى با آنان نداريم، ولى مشهور بين فقهاء اين است كه بيع فضولى صحيح است اما نياز به اجازه مالك اصلى دارد. اگر مالك اصلى اجازه داد، اين بيع به طور تامّ واقع مى شود و اگر اجازه نداد، به هم مى خورد. معناى صحت بيع فضولى اين است كه عقلاء و شارع،[61] اعتبار ملكيت مى كنند.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 83

آيا اين دو بيع با هم فرق ندارند؟ بيع اصيل، يك بيع كامل است و نياز به اجازه بعدى ندارد، ردّ بعدى هم در ابطال آن نقشى ندارد ولى بيع فضولى در عين اينكه بيع است امّا بيعى ضعيف و متزلزل و ناقص است و توقف بر اجازه بعدى دارد و اگر به جاى اجازه، ردّ شود، ريشه و اساس آن از بين مى رود. بنابراين ملاحظه مى شود كه در امور اعتبارى هم تفاوت به شدت و ضعف وجود دارد. در نتيجه، بهترين حرفى كه در زمينه وجوب و استحباب مطرح است، همين چيزى است كه مرحوم آخوند فرموده است كه وجوب و استحباب، دو امر اعتبارى مى باشند ولى با وجود اين، تفاوت آن دو به شدت و ضعف و كمال و

نقص است و هيچ برهانى نمى تواند اين معنا را ثابت كند كه در امور اعتباريه، شدت و ضعف وجود ندارد. و اينكه ما در بيان وجه كلام مرحوم بروجردى گفتيم: «امور اعتباريه، داير مدار بين اثبات و نفى و وجود و عدم است»، كلام درستى است ولى مقايسه، بين دو وجود است نه بين وجود و عدم كه شما بگوييد: «امر اعتبارى را يا اعتبار مى كنند يا اعتبار نمى كنند»، خير، بين دو اعتبار هم تفاوت به شدت و ضعف و كمال و نقص وجود دارد. ما وقتى بيع اصيل را با بيع فضولى- بنا بر صحت آن- مقايسه مى كنيم مى بينيم با وجود اينكه اين دو، اعتبارى مى باشند ولى با يكديگر فرق دارند.

نظريه مرحوم بروجردى در ارتباط با تمايز ميان وجوب و استحباب

مرحوم بروجردى مى فرمايد: به نظر ما تمايز بين وجوب و استحباب، ربطى به مرحله ذات ندارد بلكه مربوط به خارج از ذات و مربوط به مقارنات است. اگر مولايى به عبدش گفت: «اضْرِبْ زيداً»، گاهى اين جمله داراى مقارناتى است، مثلًا مولا با عصبانيت و درحالى كه پا به زمين مى كوبد و دستها را حركت مى دهد و حالت خاصى به چشم ها مى گيرد، اين جمله را گفته است در اينجا ما مى آييم مسأله وجوب را انتزاع مى كنيم. ولى گاهى مولا با لحن نرمى اين جمله را مى گويد و حتى در كنارش مى گويد: «اگر

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 84

هم انجام ندادى مهم نيست» اينجا ما استحباب را انتزاع مى كنيم. و گاهى هم جمله «اضْرِبْ زيداً» را به صورت متوسطى مطرح مى كند به طورى كه همراه آن، نه از مقارنات وجوب وجود دارد و نه از مقارنات استحباب، در چنين صورتى اختلاف وجود دارد، بعضى قائل به انتزاع وجوب

و بعضى قائل به عدم انتزاع وجوب مى باشند. مرحوم بروجردى سپس مى فرمايد: واقع مسئله اين است كه ما نمى توانيم وجوب و استحباب را دو قسم از طلب بدانيم. طلب، داراى دو قسم نيست بلكه داراى يك قسم است و آن هم خود طلب است. و مسأله مقارنات هم، مانند قرينه مجاز نيست.

شما در «رأيت أسداً يرمي» مى گوييد: «يرمي» قرينه بر اين است كه أسد در رجل شجاع استعمال شده است. ولى در ما نحن فيه، اين گونه نيست. مقارناتى كه موجب انتزاع وجوب مى شود، قرينه بر اين نيست كه از طلب، طلب وجوبى اراده شده است و مقارناتى كه موجب انتزاع استحباب مى شود، قرينه بر اين نيست كه از طلب، طلب استحبابى اراده شده است. ما اصلًا وجوب و استحباب را خارج از دايره طلب مى بينيم.

وجوب و استحباب، ربطى به حقيقت طلب- يعنى طلب انشائى- ندارد. در نتيجه ما تفاوت بين وجوب و استحباب را در ارتباط با ذات آن دو نمى دانيم تا بگوييد: «در امر اعتبارى، تشكيك وجود ندارد»، بلكه ما تفاوت را در ارتباط با يك امر خارج از ذات مى بينيم.[62] اين كلام مرحوم بروجردى شبيه همان تمايز قسم سوم است و آن تمايزى بود كه بين زيد و عَمرو در ارتباط با عوارض مشخّصه وجود داشت. بررسى كلام مرحوم بروجردى: به نظر مى رسد كلام مرحوم بروجردى داراى اشكالاتى است:

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 85

اشكال اوّل: ما در اين جهت بحث نداريم كه كجا از صيغه افْعَلْ، انتزاع وجوب مى شود و كجا انتزاع وجوب نمى شود. بحث ما در مقام اثبات نيست، بلكه بحث ما مربوط به مقام ثبوت است، همان طور كه در ساير تمايزها، بحث ما

در ارتباط با مقام ثبوت است. ما وقتى تمايز بين انسان و بقر را ملاحظه مى كنيم مى خواهيم ببينيم تمايز بين اين دو در چيست؟ مى بينيم تمايز آنها در ارتباط با فصل است. فصل مميّز انسان، عبارت از ناطق و فصل مميّز بقر، چيز ديگر است. امّا اينكه كجا انسان تحقق دارد؟

كجا بقر تحقق دارد؟ چه موجودى- به حسب خارج- انسان و چه موجودى بقر است. ما در تمايز بين انسان و بقر، كارى به اين ها نداريم. تمايز بين انسان و بقر در ارتباط با ماهيت اين دو است. ماهيت انسان، فصلى دارد و ماهيت بقر، فصل ديگرى دارد و اين دو فصل، جداى از يكديگرند. تمايز بين وجوب و استحباب نيز همين طور است. درست است كه وجوب، يك امر اعتبارى و استحباب هم يك امر اعتبارى است ولى وقتى ما مى خواهيم تمايز بين اين دو امر اعتبارى را بررسى كنيم، چه كارى داريم كه منشأ تحقق اين امر اعتبارى چيست؟ همان طور كه در مقام بيان فرق ميان بيع و اجاره- كه دو امر اعتبارى هستند- ما كارى نداريم كه آيا بيع، به وسيله بِعتُ اعتبار مى شود يا نه؟ ما در مقام اثبات، بحثى نداريم. ما مى خواهيم فرق بين اين دو امر اعتبارى را ملاحظه كنيم.

به عبارت ديگر: ما مى خواهيم ببينيم اين دو از نظر ماهيت چه فرقى دارند. در بحث تمايز بين وجوب و استحباب هم همين طور است. ما مى خواهيم ببينيم ماهيت وجوب، چه فرقى با ماهيت استحباب دارد؟ اما اينكه وجوب انتزاع مى شود از افْعَلْ با مقارن خاص خودش و استحباب هم انتزاع مى شود از افْعَلْ با مقارن خاصّ خودش، اين ربطى به بحث ما ندارد. خلاصه

اينكه نزاع ما مربوط به مقام ثبوت و كلام مرحوم بروجردى مربوط به مقام اثبات است. اشكال دوم: از مرحوم بروجردى سؤال مى كنيم كه شما بالأخره تمايز بين وجوب

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 86

و استحباب را در ارتباط با چه چيزى مى دانيد؟ آيا مى خواهيد بگوييد: وجوب و استحباب، در تمام ذات با هم مشتركند؟ يعنى وجوب و استحباب در چيزى شبيه به جنس و فصل- چون در امور اعتبارى، جنس و فصل حقيقى وجود ندارد- با هم اشتراك دارند و اختلاف آنها مربوط به امرى خارج از ذات و ذاتيات است، شبيه آنچه در اختلاف و تمايز زيد و عَمرو گفته مى شد كه در تمام ذات و ماهيت با يكديگر اشتراك دارند ولى در عوارض مشخّصه اختلاف دارند؟ آيا مى خواهيد بگوييد: وجوب و استحباب، در تمام ذات، مشتركند و تمايزشان به مقارنات است؟ در اين صورت آن ذاتى كه شما بيان مى كنيد، عبارت از چيست؟ شما كه تصريح كرديد وجوب و استحباب، دو قسم از طلب نيستند و طلب، يك چيز است و وجوب و استحباب، از مقارنات استفاده مى شود. پس آن ذاتى كه اين دو در آن اشتراك دارند چيست؟ آيا مى خواهيد بگوييد:

ذات در هر دو عبارت از نفس طلب است و اين مقارنات، خارج از ذات طلب بوده و ربطى به طلب ندارد؟ ما مى گوييم: در تقسيم، مگر هميشه بايد اشياء به عنوان ذات مطرح باشند؟ ما وقتى مى گوييم: «الإنسان إمّا عالم و إمّا جاهل» آيا اين تقسيم غلط است؟ خير، غلط نيست، درحالى كه علم و جهل، ربطى به ماهيت انسان ندارد. آيا شما مى گوييد: اين تقسيم درست نيست و ما دو جور

انسان نداريم؟ خير، ماهيت انسان، حيوان ناطق است و حيوان ناطق، هم در مورد عالم تحقق دارد و هم در مورد جاهل.

بنابراين در تقسيم لازم نيست هميشه جانب ذات را ملاحظه كنيم بلكه جهات خارجيه و مقارنات هم مصحّح تقسيم مى باشند. پس ما- طبق بيان شما- مى توانيم بگوييم:

وجوب و استحباب، در يك ماهيتى اشتراك دارند و بايد يك جهت امتيازى بين آنها وجود داشته باشد، ولى آيا اين جهت امتياز چيست؟ در كلام شما- به عنوان مقام ثبوت- چيزى براى جهت امتياز ذكر نشده است. لذا به نظر مى رسد كلام مرحوم بروجردى هم كلام قابل قبولى نيست. نتيجه بحث در ارتباط با حقيقت وجوب و استحباب از ملاحظه نظريات مختلف در اين زمينه در مى يابيم كه آنچه به نظر نزديك تر

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 87

است كلام مرحوم آخوند است. بنابراين وجوب و استحباب، به عنوان دو مرتبه از طلب مى باشند. مرتبه كامل و مرتبه ناقص. و در اينجا چيزى شبيه همان تشكيك حقيقى پياده مى شود. اكنون كه بحث ما در اينجا به پايان مى رسد لازم مى دانيم نكته اى را در ارتباط با كلام محقق عراقى رحمه الله مطرح كنيم. مرحوم عراقى همانند مرحوم آخوند- تفاوت بين وجوب و استحباب را به شدت و ضعف و كمال نقص مى دانست ولى معتقد بود كه وجوب از راه اطلاق و مقدمات حكمت استفاده مى شود، زيرا وجوب، عين طلب، بدون زياده است ولى استحباب، عبارت از طلب با زياده نقص است.[63] به نظر ما قسمت اوّل كلام مرحوم عراقى صحيح است و تفاوت بين وجوب و استحباب، به شدت و ضعف و كمال و نقص است ولى قسمت دوم كلام ايشان- كه وجوب را از راه

اطلاق و مقدمات حكمت استفاده مى كرد- قابل قبول نيست. براى تبيين مطلب، لازم است مقدّمه اى ذكر كنيم: در جايى كه تفاوت به كمال و نقص و شدت و ضعف است، مثل نور قوى و نور ضعيف، وقتى ما اين دو نور را در ارتباط با اصل ماهيت نور ملاحظه مى كنيم نمى توانيم ادّعا كنيم كه حقيقتِ نور قوى، عين حقيقت نور است بدون زياده، ولى حقيقت نور ضعيف، عين حقيقت نور است با زياده نقصان و ضعف. به عبارت ديگر: اگر ما نور ناقص را عبارت از «نور با زياده نقصان» دانستيم، در مورد نور كامل نيز بايد عين همين عبارت را به كار ببريم و آن را عبارت از «نور با زياده كمال» بدانيم و فرق گذاشتن بين اين دو، صحيح نيست. درست است كه ما در مورد كمال و نقص گفتيم: «مابه الامتياز، عين مابه الاشتراك است» ولى اين گونه نيست كه زياده، مثل فصل باشد. در

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 88

عين اينكه «ما به الامتياز، عين مابه الاشتراك است» ولى هركدام حدّى دارد. يكى را «النور الكامل» و ديگرى را «النور الناقص» مى گوييم. اگر مسأله نقصان، در نور ناقص، به عنوان حدّ مطرح شد، در نور كامل هم، كمال به عنوان حدّ مطرح است. ما در آنجا گفتيم: اگر نور را به كامل و ناقص تقسيم كرديم، معنا ندارد كه يكى از اين دو قسم، عين مقسم باشد بدون هيچ زياده اى. هرجا مسأله تقسيم مطرح شد، هر قسمى، همان مَقْسَم است ولى با يك اضافه، اگرچه آن اضافه، داخل در ذاتش مى باشد و «مابه الامتياز، عين مابه الاشتراك است» امّا بالأخره وقتى شما وجود را به دو قسم كامل و ناقص

تقسيم كرديد نمى توانيد بگوييد: وجود كامل، عين وجود است بدون زياده ولى وجود ناقص، وجود با زياده است. همان طور كه كمال، در وجود كاملْ مابه الامتياز است و مابه الامتياز عين مابه الاشتراك است، نقص هم در وجود ناقص، همين حالت را دارد. در نتيجه، اگرچه مرحوم عراقى، كلام مرحوم آخوند را پذيرفته و تفاوت بين وجوب و استحباب را به شدت و ضعف دانسته است و اين قابل قبول است ولى اينكه ايشان مى خواست از راه اطلاق و مقدمات حكمت، وجوب را استفاده كند، به اعتبار اينكه وجوب، عين همان طلب است بدون زياده ولى استحباب عين طلب است با زياده نقص، نمى تواند حرف صحيحى باشد و لازمه كلام مرحوم آخوند اين است كه ما از راه اطلاق نمى توانيم وجوب را استفاده كنيم.

جهت چهارم: آيا طلبى كه معناى امر است، طلب حقيقى است يا طلب انشائى؟
اشاره

طلب بر سه قسم است: طلب حقيقى، طلب انشائى و طلب ذهنى. طلب حقيقى: عبارت از واقعيت و حقيقت طلب است. ما در آينده، بحثى داريم كه

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 89

آيا واقعيت طلب، چيست؟ به نظر مرحوم آخوند كه قائل به اتحاد طلب و اراده است، واقعيت طلب، همان واقعيت اراده است. اراده عبارت از صفتى نفسانى و قائم به نفس است كه به دنبال بعضى از مبادى و مقدمات، تحقق پيدا مى كند. اراده، يك واقعيت است و معناى واقعيت اين است كه به حسب خودش ملاحظه شود. واقعيت صفات نفسانيه عبارت از قيام اين صفات به نفس است. اگر صفتى واقعاً قائم به نفس بود، داراى واقعيت است و اگر قائم به نفس نبود، داراى واقعيت نيست. مثلًا يكى از صفات نفسانيه، صفت علم است، اين صفت، در صورتى واقعيت دارد كه

تحقق داشته و قائم به نفس انسانى باشد. بنابراين طبق مبناى مرحوم آخوند كه طلب را متحد با اراده مى داند، اراده حقيقيه، عبارت از همان حالت نفسانيه- و به تعبير ديگر: شوق مؤكّد- است كه به دنبال آن، عضلات به طرف مراد حركت مى كند. و معناى طلب حقيقى به نظر مرحوم آخوند همين اراده حقيقيه است.[64] طلب ذهنى: اين قسم از طلب هم عبارت از واقعيت و وجود است، امّا وجود در ظرف ذهن. به مجرّد اينكه انسان چيزى را تصور كرد- يعنى صورت آن شى ء را در ذهن خود آورد- آن چيز وجود ذهنى پيدا مى كند. مثلًا: در ارتباط با انسان، دو وجود مطرح است: وجود خارجى كه عبارت از زيد و بكر و ... است و وجود ذهنى كه عبارت از تصور ماهيت و مفهوم انسان است. همين صورت ذهنيّه ماهيت انسان، وجود ذهنى انسان است. به طورى كه اگر انسان ده بار تصور شود، اين ماهيت، ده بار در ذهن مى آيد و وجود ذهنى پيدا مى كند. وجود حقيقى و ذهنى در ارتباط با انسان روشن است ولى در ارتباط با طلب بايد دقت بيشترى شود زيرا طلب، بنا بر مبناى مرحوم آخوند، همان اراده قائم به نفس انسان و همان شوق مؤكّد محرّك عضلات است و جاى اراده حقيقيه، همان نفس است،[65] لذا

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 90

ممكن است كسى بين اراده حقيقيه با وجود ذهنى آن اشتباه كند و بگويد: وجود ذهنى هم عبارت از تحقق طلب در ذهن است. پس چه فرقى بين اين دو هست؟ پاسخ اين است كه وجود ذهنى طلب، به عنوان تصور مفهوم طلب است. ممكن است انسان هيچ

اراده و طلبى نداشته باشد ولى وقتى با مفهوم اراده و مفهوم طلب برخورد مى كند بايد آن را تصور كند و به مجرّد اينكه مفهوم طلب، مورد التفات ذهن واقع شد، وجود ذهنى براى طلب تحقق پيدا مى كند درحالى كه واقعيت طلب و فرد حقيقى طلب- بنا بر قول ايشان كه طلب و اراده را يك چيز مى داند- ممكن است اصلًا تحقق نداشته باشد. ما كه الآن در ارتباط با طلب و اراده بحث مى كنيم، مفهوم آن دو را تصور مى كنيم و وجود ذهنى طلب و اراده به طور مكرّر براى ما تحقق پيدا مى كند ولى واقعيت آن دو الآن اينجا مطرح نيست. پس اشتباه نشود كه بين وجود ذهنى طلب با وجود واقعى آن فرقى وجود ندارد، چون هر دو مربوط به نفس هستند. طلب انشائى: طلب، داراى وجود ديگرى به نام «طلب انشائى» است كه اين قسم از وجود در ارتباط با انسان مطرح نيست. انسان، وجود انشائى ندارد. طلب انشائى به تعبير مرحوم آخوند، اين است كه متكلّم، به صيغه افْعَلْ يا به ماده «أ، م، ر» و يا به خود ماده طلب، اين ماهيت را ايجاد كند.[66] البته بعداً مى گوييم كه ظرف وجود اين ماهيت، نه خارج است و نه ذهن، بلكه به تعبير بعضى از بزرگان فقهاء، وعاء آن عبارت از نفس الأمر است و نفس الأمر، اعم از واقع و ذهن است. متكلّم، مفهوم طلب را به واسطه «أطْلُبُ منك كذا» يا «افْعَلْ كذا» يا «آمُرُكَ بكذا» انشاء مى كند.

اين همان جملات انشائيه هستند نه جملات خبريه. البته ما به زودى در ارتباط با حقيقت انشاء بحث خواهيم كرد ولى در اينجا دو مطلب

وجود دارد: مطلب اوّل: آيا دايره وجود انشائى، همه مفاهيم و ماهيات را شامل مى شود يا

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 91

اينكه اختصاص به امور اعتباريه- مثل معاملات بالمعنى الأعم- دارد و يا اينكه علاوه بر امور اعتباريه، در بعضى از مفاهيمى كه داراى مصاديق حقيقيه اند نيز جريان دارد؟

شما انسان را با طلب مقايسه كنيد. هر دو هم داراى فرد حقيقى هستند و هم داراى فرد ذهنى ولى در مسأله انشاء، بين آن دو تفكيك مى شود. انشاء طلب، امكان دارد ولى انشاء انسان، امرى غير عقلائى است. علت اين جدائى، عقلاء هستند. عقلاء براى ماهيت و مفهوم انسان، وجود انشائى قائل نيستند ولى براى مفهوم و ماهيت طلب، وجود انشائى قائلند. مطلب دوم: مرحوم آخوند در اوايل همين بحث نكته قابل توجّهى را مطرح مى كند، ايشان مى فرمايد: اگر ما طلب حقيقى را موضوع و مطلق الطلب و مفهوم الطلب را محمول قرار دهيم، حمل در چنين قضيه اى، حمل شايع صناعى خواهد بود، همان گونه كه حمل در «زيدٌ إنسان» حمل شايع صناعى است زيرا بين موضوع و محمول، اتحاد در وجود مطرح است. بنابراين در وجودات حقيقيه طلب، حمل شايع صناعى مطرح است. ولى اگر موضوع را يك وجود ذهنى و محمول را همان كلّى قرار دهيم آيا حملش چه حملى است؟ مگر شما نمى گوييد: وجود ذهنى هم وجود همان ماهيت است؟ مگر وجود ذهنى در عرض وجود خارجى نيست؟ چرا، وجود ذهنى و وجود خارجى در عرض هم و در يك رتبه اند. ولى اگر انسان متصوَّر در ذهن را موضوع و كلّى و ماهيت انسان را محمول قرار داديم حمل آن چه حملى است؟ در

اينجا بين صدر المتألهين رحمه الله و ديگران اختلاف است: مرحوم صدر المتألهين معتقد است اين حمل نه حمل اوّلى و نه حمل شايع صناعى است بلكه نوع سومى از حمل است. همين طور اگر وجود انشائى طلب- كه وجودى از ماهيت طلب است- را موضوع قرار دهيم، و بگوييم: «الطلب الإنشائي طلب»، حمل آن حمل شايع صناعى نيست. موضوع در حمل شايع صناعى، بايد فرد حقيقى و مصداق واقعى محمول باشد و اگر مصداق

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 92

ذهنى يا مصداق انشائى محمول بود، حمل آن، حمل شايع صناعى نخواهد بود. عبارت مرحوم آخوند در كفايه ناظر به اين معناست يعنى مرحوم آخوند مى خواهد همين مطلبى را بفرمايد كه مرحوم صدر المتألهين فرموده است. ولى مرحوم آخوند طلب ذهنى را مطرح نمى كند بلكه طلب حقيقى و طلب انشائى را مطرح مى كند.[67]

ماهيت انشاء
اشاره

با توجه به اينكه مقصود از طلبى كه مفاد امر است، عبارت از طلب انشائى است، مناسب است در اينجا بحثى اجمالى در ارتباط با حقيقت انشاء داشته باشيم و ببينيم آيا حقيقت وجود انشائى چيست؟ با وجود اينكه مسأله انشاء- خصوصاً در معاملات- مورد ابتلاست ولى اين مسئله، كمتر مورد بحث قرار گرفته است.

1- نظريه مشهور
اشاره

شهيد اوّل رحمه الله در كتاب قواعد فقهيّه اش 68] مى فرمايد: «الإنشاء هو القول الذي يوجد به معناه في نفس الأمر»،[69] يعنى انشاء عبارت از لفظى است كه به سبب آن لفظ، معنا وجود پيدا مى كند ولى نه در خارج و نه در ذهن، بلكه در نفس الأمر كه اعم از خارج و ذهن است. البته ما مى دانيم كه در بسيارى از معاملات، لفظْ خصوصيتى ندارد، مخصوصاً در باب بيع كه- بنا بر تحقيق- با معاطات هم تحقق پيدا مى كند. بنابراين لازم نيست كه

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 93

عامل وجود معنا و سببى كه مؤثر در تحقق معناست، حتماً لفظ باشد و شايد علت اينكه ايشان لفظ را مطرح كرد، براى احتراز از غير لفظ نبوده بلكه براى اين باشد كه لفظ، واضح ترين چيزى است كه انشاء به سبب آن تحقق پيدا مى كند. بنابراين، از عبارت شهيد اوّل استفاده مى شود كه وجود انشائى، به لفظ تحقق پيدا مى كند به اين صورت كه وقتى بايع مى گويد: «بعت»، اراده مى كند كه اين بيع كه عبارت از يك امر اعتبارى است به سبب لفظ «بعت» در نفس الأمر- كه شامل عالم اعتبار هم مى شود- تحقق پيدا كند. اگر بيع، تحقق پيدا كرد، عقلاء، آثارى برآن مترتب مى كنند.

ملكيتِ بايع نسبت به مبيع،

تحقق پيدا كرده و بايع به هر صورتى كه بخواهد مى تواند در مبيع تصرف كند. در باب زوجيّت هم همين طور است. وقتى زوجه خطاب به زوج مى گويد: «أنكحتك نفسي على المهر المعلوم»، زوجه اراده مى كند كه با اين لفظ، نكاح- كه امرى اعتبارى است- در عالم اعتبار، تحقق پيدا كند. بنابراين با لفظ «أنكحتك»، مفاد و معناى آن تحقق پيدا مى كند و اين نكاح و زوجيت، منشأ ترتّب آثار فراوانى است، هم از نظر عقلاء و هم از نظر شرع. پس در حقيقت، ما از يك طرف واقعيت بيع را امرى اعتبارى مى دانيم، زيرا بيع، مثل انسان نيست. انسان، هم داراى وجودات حقيقيه قابل مشاهده و هم داراى وجود ذهنى است ولى بيع، داراى وجود حقيقى نيست زيرا وقتى زيد، كتاب خود را به عَمرو مى فروشد، نه در واقعيت زيد و نه در واقعيت عَمرو و نه در واقعيت كتاب، هيچ تغييرى حاصل نمى شود. نتيجه اين امر اعتبارى، فقط اين است كه اضافه اعتبارى زيد نسبت به كتاب، به عَمرو انتقال پيدا مى كند و اضافه اعتبارى عَمرو در ارتباط با ثمن، به زيد انتقال پيدا مى كند. و از طرفى نمى توانيم اسم اين امر اعتبارى را وجود ذهنى بگذاريم، زيرا وجود ذهنى به معناى تصور بيع و ايجاد بيع در ذهن است. شهيد اوّل رحمه الله مى فرمايد: اين امر اعتبارى، تحقق و وجودش به سبب لفظ است و وعاء تحقق آن هم عبارت از نفس الأمر است كه شامل تحقق خود امر اعتبارى هم

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 94

مى شود. امر اعتبارى تحقق دارد، امّا وعاء آن، غير از وعاء واقع و غير از وعاء ذهن است.

ولى امور اعتباريه، در فلسفه حظّى ندارند زيرا فلسفه به دنبال يك واقع به معناى اعم است لذا مسأله وجود ذهنى هم در فلسفه محلّ بحث قرار گرفته كه آيا حظّى از حقيقت دارد يا نه؟ چه رسد به امر اعتبارى كه انسان هرچه ملاحظه مى كند مى بيند چيزى وجود ندارد، نه در زيد تغييرى به وجود آمده نه در عَمرو و نه در كتاب. بله مى توان گفت: وجود انشائى محدود به اعتباريات نيست و بعضى از مفاهيم واقعيّه را هم دربر مى گيرد. مفاهيمى چون استفهام، تمنّى، ترجّى و ... از اين قبيلند، كه در عين اينكه داراى وجود انشائى هستند، مصداق حقيقى و واقعى هم دارند. طلب مورد بحث ما هم از اين قبيل است كه چند جور وجود براى آن تصوّر مى شود. مرحوم آخوند مى فرمايد: استفهام هايى كه در قرآن در ارتباط با خداوند مطرح شده، استفهام حقيقى نيست، زيرا استفهام حقيقى، ناشى از جهل استفهام كننده است و چنين چيزى در ارتباط با خداوند محال است. بلكه اين استفهام ها، استفهام انشائى است. استفهام انشائى- براى خاطر اغراض و اهدافى- در مورد خداوند متعال، مانعى ندارد. در باب ترجّى و تمنّى نيز اين گونه است.[70] هريك از اين مفاهيم، داراى سه نوع وجود مى باشند: وجود ذهنى، وجود حقيقى و وجود انشائى. وجود ذهنى آنها، عبارت از تصور همين مفاهيم است و وجود انشائى آنها به اين معناست كه الفاظى گفته شود و به سبب آن الفاظ، تحقق اين معانى اراده شود. مثلًا متكلم مى خواهد مفهوم طلب با گفتن «اضْرِبْ» تحقق پيدا كند و يا مفهوم استفهام با گفتن (وَ مَا تِلكَ بِيَمينِك يَا مُوسى)[71] تحقق پيدا كند. و همين طور

است ليت و لعلّ هايى كه در قرآن وجود دارد.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 95

ظاهراً مشهور هم همين معنا را در ارتباط با انشاء مطرح كرده اند.[72]

اشكال آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» بر مشهور

آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» مى فرمايد: مراد شما از اينكه مى گوييد: «معنا، به سبب لفظ تحقق پيدا كند» چيست؟ لفظ و معنا دو مقوله جدا مى باشند و نمى شود لفظ، معنا باشد و يا معنا، لفظ باشد. آيا مى خواهيد بگوييد: «وقتى واضع، لفظ را براى معنا وضع كرد، علقه و ارتباطى بين اين لفظ و معنا تحقق پيدا مى كند و لفظ، وجودى براى معنا مى شود، به گونه اى كه حسن و قبح معانى، به الفاظ سرايت مى كند»؟ اگر چنين چيزى مى خواهيد بگوييد بايد در هر لفظ و معنايى اين حرف را بزنيد. در جملات خبريه هم، لفظ و معنا و علقه وضعيه وجود دارد بلكه در مفردات نيز همين طور است، انسان، لفظى است كه براى معنايى وضع شده است پس شما بايد اينجا هم مسأله انشاء را مطرح كنيد. درحالى كه شما (مشهور) دايره انشاء را فقط منحصر به يك قسم از جملات- يعنى جملات انشائيه- مى دانيد. و اين حرف را در مورد مفردات و جملات خبريه اى كه در آنها اخبار اراده شده است مطرح نمى كنيد. و اگر مراد شما وجود معنا با قطع نظر از ارتباط وضعى بين لفظ و معناست پس مى گوييم: اگر معنا داراى وجود حقيقى باشد- مثل جسم، كه وجود حقيقى جوهرى دارد- و بياض، كه وجود حقيقى عرضى دارد- لفظ نمى تواند منشأ تحقق وجود حقيقى باشد. تحقق وجود حقيقى داراى علل و اسبابى تكوينى است و لفظ، مدخليتى در آنها ندارد. اما اگر معنا داراى وجود اعتبارى باشد، در باب

امور اعتباريه، ملاك اعتبار در دست

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 96

معتبِر است و ما كه متشرعه هستيم، معتبِر را عبارت از شارع مى دانيم. شارع در مواردى اعتبار ملكيت كرده است. بعضى از اين موارد، داراى عاملى غير اختيارى است كه ربطى به انسان ندارد. مثلًا موت مورّث، امرى غير اختيارى است و شارع به واسطه آيات ارث، ملكيت وارث را- با سهام معينى- نسبت به اموال مورّث اعتبار كرده است.

بعضى ديگر از اين موارد، داراى عاملى اختيارى است ولى مسأله انشاء در آن مطرح نيست، مثلًا حيازت مباحات يك امر اختيارى واقعى است و به دنبال اين حيازت، شارع آمده و ملكيت حيازت كننده را اعتبار كرده است. اما وقتى سراغ بيع مى آييم با (أحلَّ اللَّهُ البِيع)[73] مواجه مى شويم. «أحلَّ» در اين آيه شريفه «أحَلَّ» وضعى است نه تكليفى. معنايش اين است كه شارع همين بيع متداول و عرفى را مورد امضاء قرار داده است. يعنى اوّل بايد يك بيع عرفى تحقق پيدا كند تا شارع بيايد و آن را امضا كند و ملكيت بايع نسبت به ثمن و ملكيت مشترى نسبت به مبيع را اعتبار كند. همان طور كه در احكام تكليفيه اين گونه است. ابتدا بايد خمر تحقق پيدا كند تا نجاست و حرمت شرب برآن مترتب شود. بنابراين در باب بيع هم اعتبار به دست شارع است، پس چگونه شما مى گوييد:

«امر اعتبارى به وسيله «بعت» وجود پيدا مى كند»؟ خير، آن امر اعتبارى به دست شارع است. بايد ابتدا «بعت» تحقق پيدا كند تا شارع به دنبال آن «أحَلَّ» را پياده كرده و بيع را امضاء و تصويب نمايد. پس اگرچه بيع امرى اعتبارى است ولى آيا

اعتبار به دست كيست؟ آيا به دست انشاءكننده است يا به دست شارع؟ معلوم است كه به دست شارع است. آيا شما مى گوييد: «قول «بعت» سبب وجود اعتبار شارع است»؟ ما نمى توانيم چنين چيزى را بپذيريم. اعتبار شارع مربوط به خود اوست و سبب وجود آن، عبارت از بايع نيست. به عبارت ديگر: آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» مى فرمايد: ما نمى خواهيم وجودات

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 97

اعتباريه را نفى كنيم. بلكه مى گوييم: منشأ تحقق وجودات اعتباريه، به دست اعتباركننده است. مثلًا در باب معاملات به معناى اعم، اعتبار به دست شارع است و ما قبول داريم كه در بيع، تا وقتى بعت و اشتريت نباشد شارع، اعتبار ملكيت نمى كند. ولى بحث در اين است كه بايد بيعى باشد تا شارع تنفيذ كند، بايد بيعى باشد تا (أحَلَّ اللَّه) وضعى روى آن جريان پيدا كند. بنابراين، بيع در رتبه متقدّم بر (أحَلَّ اللَّه) است. بيع در رتبه متقدّم بر اعتبار شارع نسبت به ملكيت است و بحث ما در خود بيع است يعنى هنوز به اعتبار شارع نرسيده است. شما وجود انشائى را در اين مرحله تصوير مى كنيد و ما مى پرسيم: وجود انشائى در اين مرحله چه معنايى دارد؟ وجود اعتبارى كه متأخر از اين مرحله است، وجود حقيقى هم كه در باب بيع و امثال آن مفهومى ندارد. پس اينجا چه چيزى وجود دارد كه اسمش را وجود انشائى بگذاريم، در مقابل وجود حقيقى و وجود اعتبارى؟[74] بررسى اشكال آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» بر مشهور: قسمت اوّل اشكال ايشان، مورد قبول ما نيز هست يعنى اگر معنا بخواهد به لفظ تحقق پيدا كند و منشأ آن

علقه وضعيه باشد داراى تالى فاسد است. ولى قسمت دوم اشكال ايشان، مورد قبول ما نيست. آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» فرمود: «اگر مراد مشهور از تحقق معنا به لفظ، تحقق معنا با قطع نظر از علقه وضعيه باشد، به مشهور مى گوييم: وجود بر دو قسم است: وجود حقيقى كه تحققش دائر مدار علل تكوينيه خاصّه است و وجود اعتبارى كه به دست اعتباركننده است». اوّلًا: ما به آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» مى گوييم: شما چه دليلى داريد كه وجود بر دو قسم است؟ بلكه ما مى گوييم: «قسم سومى هم براى وجود مطرح است و آن وجود انشائى است». شما كه مى خواهيد حرف مشهور را جواب دهيد نمى توانيد بر ادّعا تكيه

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 98

كنيد، بلكه بايد برهان اقامه كنيد. البته ما مى خواهيم بگوييم: «استدلال شما بر عليه مشهور، يك استدلال منطقى نيست» و الّا ما كه مدّعى وجود انشائى هستيم، براى اثبات آن دليل اقامه خواهيم كرد. ثانياً: به نظر مى رسد در كلام ايشان خلطى صورت گرفته و همان خلط باعث شده تا كلام مشهور را مورد اشكال قرار دهند، ايشان در مورد وجودات اعتباريه فرمودند:

«منشأ تحقّق وجودات اعتباريه به دست اعتباركننده و به دست شارع است» سپس كلام مشهور را مورد اشكال قرار داده و فرمودند: «الفاظ نمى تواند سبب براى اعتبار شارع شود بلكه اعتبار شارع مربوط به خود اوست». در حالى كه مراد مشهور از تحقّق يك امر اعتبارى، مانند بيع توسّط «بعت»، اين نيست كه با گفتن «بعت» ملكيت شرعيه ايجاد مى شود. زيرا ملكيت شرعيه متأخّر از بيع است. و همان طور كه آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» قبول دارند بايد بيعى در

كار باشد تا شارع ملكيت را اعتبار كند. اما اساس اشكال اينجاست كه بحث ما در مورد خود بيع، قبل از اعتبار شارع است. ولى ايشان آن را به مرحله بعد- يعنى مرحله اعتبار شارع- كشانده و مى فرمايد: «بعتُ نمى تواند سبب وجود اعتبار شارع شود». اصلًا بحث ما در اين مرحله ربطى به اعتبار شارع و حتى اعتبار عقلاء هم ندارد. بلكه بحث در رتبه مقدّم بر اين اعتبار است. سؤال: آيا در رتبه متقدّمه، خود اين بايع مى تواند اعتبار ملكيت كند؟ اگر بگوييد: نمى تواند، پس چرا شما مى گوييد: «بعت، آن چيزى را كه در نفس بايع است و يك امر اعتبارى است، ابراز مى كند»؟ معناى اين حرف اين است كه بايع مى تواند ملكيت را اعتبار كند، نه ملكيت شرعيه و نه ملكيت عقلائيه، بلكه خودش مى تواند اعتبار ملكيت كند، البته اين اعتبار ملكيت، به ضميمه عقد، موضوع مى شود براى اعتبار ملكيت عقلاء و شارع. بنابراين، شما قبول داريد كه در مرحله موضوع، خود بايع مى تواند اعتبار ملكيت كند و قبول كرديد كه اين، ربطى به شارع و عقلاء ندارد. اگر شما دايره اعتبار را اين گونه توسعه داديد- و چاره اى هم جز اين نداريد- ما

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 99

همين جا وجود انشائى را پياده مى كنيم و مى گوييم: وجود انشائى عبارت از اين است كه اين امر اعتبارى به نام بيع- به اعتقاد بايع- به «بعت» تحقق پيدا كند. اين امر اعتبارى، گاهى منشأ اعتبار عقلاء و شارع مى شود و گاهى هم منشأ اعتبار آنان نيست، مثل اينكه معامله اى واقع شود كه هم عقلاء آن را باطل مى دانند و هم شارع. اما در همان معامله فاسد، وجود

انشائى تحقق پيدا كرده ولى نه شارع اثرى برآن مترتب كرده و نه عقلاء.

2- نظريه آيت اللَّه خويى «دام ظلّه»

ايشان مى فرمايد: به نظر ما انشاء عبارت از اين است كه انسان به وسيله لفظ يا شبه لفظ، آنچه در نفس دارد ابراز كند. آنچه در نفس است گاهى يك امر حقيقى و واقعى است، مثل مواردى كه طلب حقيقى در كار باشد. اگر مولا به دنبال طلب حقيقى، جمله انشائيه اى صادر كرد، اين جمله انشائيه، از آن طلب حقيقى كه در نفس مولاست پرده برمى دارد. و گاهى آنچه در نفس است عبارت از يك امر اعتبارى و طلب اعتبارى است، مثل اينكه در نفس خود، ملكيت يا زوجيّت را اعتبار كند. در اينجا، «بعت» يا «أنكَحْتُ» مى آيد و آن اعتبار نفسانى را ابراز مى كند. سپس مى فرمايد: اصلًا اين مسأله ابراز، اختصاص به جمل انشائيه ندارد بلكه در جمل خبريه نيز همين طور است. هيئت جمله خبريه، براى ابراز آنچه در نفس مخبر است وضع شده است. آنچه در نفس مخبر است عبارت از قصد حكايت از يك واقعيت است و جمله خبريه مى آيد آن را ابراز مى كند. بنابراين، فرق بين جمله خبريه و انشائيه در ارتباط با ما في النفس است. اگر ما في النفس، قصد حكايت از يك واقعيت باشد، جاى جمله خبريه است ولى اگر قصد حكايت نباشد بلكه واقعيتى در خود نفس يا امرى اعتبارى در خود نفس وجود داشته باشد از آن به جمله انشائيه تعبير مى شود.[75]

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 100

بررسى نظريه آيت اللَّه خويى «دام ظلّه»: اينكه ايشان مى فرمايد: «بِعْتُ، به عنوان ابرازكننده ما فى النفس است» به اين معناست كه بيع در همان حالت نفسانى تحقق پيدا

كرده است و به تعبير و تصريح خود ايشان، اين لفظ، اماريت و كاشفيت دارد از آنچه در نفس است. آيا مسئله به اين صورت است يا آنچه مشهور مى گويند درست است؟ مشهور مى گويند: قبل از اينكه «بعتُ» و «اشتريتُ» بيايد، چيزى تحقق پيدا نكرده است. امر اعتبارى، به سبب «بعتُ» وجود پيدا مى كند. بنابراين هم مشهور و هم آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» قبول دارند كه در اينجا امرى اعتبارى- با قطع نظر از شارع و عقلاء- وجود دارد، ولى بحث در اين است كه آيا آن امر اعتبارى نفسانى كه قبل از عقد است، حقيقتِ بيع بوده و لفظْ كاشف از آن است يا اينكه امر اعتبارى به خود اين لفظ، وجود پيدا مى كند. به نظر ما امر اعتبارى به خود لفظ تحقق پيدا مى كند و بيع، در رتبه قبل از عقد تحقق ندارد. شاهد اين مطلب، مراجعه به عقلاست. آيا انشاءات عقلاء، به چه صورتى است؟ ما در معاملات ملاحظه مى كنيم انسان چه بسا به انشاء خودش توجّهى ندارد.

وقتى انسان مى خواهد به عنوان وكالت، صيغه نكاحى را جارى كند، آيا واقعاً قبل از عقد نكاح، مطلب را تمام شده مى بيند و آن مطلب تمام شده را با لفظ اظهار مى كند؟ روشن است كه در اين صورت، عقد مانند قباله نكاح خواهد بود و همان طور كه قباله، حاكى از نكاحى است كه انجام شده، عقد هم حاكى از نكاحى است كه قبلًا واقع شده است. آيا واقعاً اين طور است؟ ما وقتى به خودمان- به عنوان متشرعه تحصيل كرده- مراجعه مى كنيم مى بينيم مسئله اين طور نيست. قراردادهايى كه بين عقلاء انجام مى شود حاكى از اين نيست كه قرارداد، قبلًا انجام شده است بلكه قراردادها

به نفس همين الفاظ، انجام مى گيرد. علاوه بر اين، اگر شما الفاظ را به عنوان اماره و كاشف مطرح مى كنيد، ما به شما

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 101

مى گوييم: اماره و كاشف مربوط به صورت شك است. اگر شما يقين داريد كه اين اعتبار نفسانى تحقق دارد، ديگر مُبرِز، چه كارى مى خواهد انجام دهد؟ آيا مُبْرِز، موضوعيت دارد يا طريقيت؟ معناى اماره و كاشف بودن الفاظ، عبارت از طريقيت است. حال اگر ما طريقيتِ بالاترى داشته باشيم يعنى علم به ما في النفس اين زوجه يا بايع داشتيم، يقين داشتيم كه اين بايع، در نفس خودش ملكيت را اعتبار كرده، يا يقين داشتيم زوجه در نفس خودش، زوجيت را اعتبار كرده است، ديگر چه نيازى به اين لفظ داريم؟ آيا شما جرأت مى كنيد بگوييد اين مُبْرِزِ بالاتر كافى است؟ خير، كسى نمى تواند چنين حرفى بزند. در نتيجه، الفاظ جنبه موضوعيت دارند و اگر لفظ، موضوعيت داشت، معنايش اين است كه قبل از الفاظ، چيزى تحقق پيدا نكرده است بلكه با لفظ تحقق پيدا مى كند.

آن چيزى كه به لفظ، تحقق پيدا مى كند همان بيع- كه امرى اعتبارى است- مى باشد.

همان طور كه شارع، بيع را اعتبار مى كند، بايع هم به كلمه «بعتُ»، اين امر اعتبارى را ايجاد مى كند. و اين ايجاد امر اعتبارى به دست بايع، كه حتماً بايد با لفظ يا شبه لفظ باشد، وجود انشائى ناميده مى شود. در نتيجه، نه اشكال آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» به مشهور وارد بود و نه راه حلّى كه ايشان ارائه كرده، راه حلّ درستى است. بنابراين، حقيقت وجود انشائى، همان چيزى است كه مشهور و شهيد اوّل رحمه الله ذكر كردند و مراجعه به

عقلاء هم آن را تأييد مى كند.

نظريه مرحوم آخوند در ارتباط با طلبى كه معناى «أ، م، ر» است

پس از آنكه اجمالًا با معناى وجود انشائى آشنا شديم، مرحوم آخوند مى فرمايد: ما عقيده داريم طلبى كه معناى «أ، م، ر» است عبارت از طلب انشائى است نه طلب حقيقى و نه مطلق طلب. ولى اگر شما اصرار داشته باشيد كه مادّه امر- در مقام وضع- براى مطلق طلب وضع شده است، ما نمى توانيم اين معنا را انكار كنيم كه ماده امر به واسطه كثرت استعمال در خصوص طلب انشائى، انصراف به طلب انشائى پيدا كرده است. همان طور كه خود كلمه طلب، با اينكه ازنظر لغت، موضوع براى مطلق طلب است

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 102

ولى به واسطه كثرت استعمال در طلب انشائى، انصراف به طلب انشائى پيدا كرده است، به گونه اى كه از شنيدن كلمه طلب بدون قيد، ذهن ما به سوى طلب انشائى مى رود.[76]

مقايسه بين طلب و اراده در كلام مرحوم آخوند

مرحوم آخوند، در مقايسه بين طلب و اراده مى فرمايد: ما معتقديم طلب و اراده داراى معناى واحدى بوده و درحقيقت، اين دو لفظ، مترادفند ولى در مقام انصراف، بين آن دو تغاير وجود دارد، به طورى كه كلمه طلب، انصراف به طلب انشائى و كلمه اراده، انصراف به اراده حقيقيه پيدا مى كند. همين اختلاف در مقام انصراف، سبب شده كه بعضى از علماى اماميه خيال كنند اختلاف بين طلب و اراده، اختلاف واقعى و مربوط به معناست. همان طورى كه اشاعره يك چنين چيزى را قائل شده اند. درحالى كه اختلاف بين اين دو، در ارتباط با مقام انصراف است و از جهت معنا و مفهوم، اختلافى بين آن دو وجود ندارد همان گونه كه معتزله و جمهور اماميه قائل به اين مطلب مى باشند. مرحوم آخوند سپس به نقد و بررسى نظريه اشاعره

و نظريه معتزله پرداخته است.[77] قبل از ورود به بحث، لازم است مقدارى در ارتباط با تاريخچه پيدايش اين دو گروه بحث كنيم:

تاريخچه پيدايش اشاعره و معتزله
اشاره

مسائل اعتقادى كه در رأس آنها وجود مقدس خداوند متعال و صفات ثبوتى و سلبى حضرتش و مسأله معاد است. از ديرباز و قرنها قبل از اسلام مطرح بوده است.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 103

دين مبين اسلام طلوع كرد و قرآن مجيد نازل شد. آيه شريفه (كتابٌ أنزَلناهُ إليكَ لِتُخرجَ النّاسَ مِن الظُّلماتِ إلى النُّور)[78] بيانگر اين مطلب است كه قرآن مجيد براى هدايت مردم به سوى نور و از بين بردن ظلمت ها و تاريكى ها و جهالت ها نازل شده است. آن هم همه ظلمت ها، آن گونه كه از كلمه «الظلمات» كه جمع محلّى به «ال» و مفيد عموم است استفاده مى شود. قرآن كريم، مردم را از همه ظلمت ها بيرون آورد و در وادى نور وارد كرد. به بركت قرآن، صفات ثبوتيه و صفات سلبيه خداوند روشن شد و معلوم گرديد كه مقام ربوبيت و مقام خلقت در اختيار خداوند است و خداوند، عادل است.[79] خلاصه اين كه به بركت قرآن، رئوس مسائل اعتقادى و اصول مسائل هستى و واقعيات جهان هستى براى مردم روشن شد. اما پيدايش افكار و نظريات خاص، پس از تشكيل حكومت اسلامى، داراى علل متعدّدى است: يكى از علل آن وجود جنگ هايى است كه بين مسلمانان و دشمنان اسلام پيش مى آمد. در جنگ هاى صدر اسلام، گاهى افرادى به دست مسلمانان اسير مى شدند كه در بين آنان دانشمندان و يا احياناً كسانى كه نظريات خاصّى در ارتباط با مسائل اعتقادى داشتند به چشم مى خوردند و در اثر اختلاط آنان با مسلمانان،

كم كم افكار و نظريات آنان مطرح شده و مورد بحث و بررسى قرار مى گرفت. به نظر مى رسد اين امر، علت عمده براى پيدايش اين افكار بود. علت ديگر، وجود ارتباطات ميان مسلمانان و دولت هاى ديگر بود كه اين

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 104

ارتباطات، مستلزم رفت و آمدها و نقل و انتقال نظريات مختلف بود. علت ديگرِ پيدايش افكار مختلف در بين مسلمانان، وجود يهود بود. يهوديان از اسلام ضربه سختى خورده بودند و هيچ گاه حاضر نشدند دين اسلام را بپذيرند لذا بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله براى ضربه زدن به اسلام دست به كار شدند البته ما ردّ پاى واضحى براى آنان نمى بينيم ولى باوركردنى نيست كه يهود با وجود يك چنين وضعيت و روحيه اى، بعد از پيامبر، خود را كنار كشيده باشد. مخصوصاً كه بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله زمينه هاى انحراف و جاه طلبى و مقام خواهى در بين مسلمانان وجود داشت. لذا ما وقتى جريانات تاريخى را ملاحظه مى كنيم برايمان اطمينان پيدا مى شود كه يهود در اين جريانات نقش داشته است. حتى اگر كسى ادّعا كند كه يهود در تغيير مسير خلافت نيز نقش داشته است، نمى توان آن را انكار كرد. ما وقتى تاريخ پيدايش فرقه هايى چون وهابيّت و بهائيت را ملاحظه مى كنيم دست هاى مرموز استعمارگران را به وضوح مشاهده مى كنيم و اين دست ها در صدر اسلام به نحو شديدترى وجود داشته اند. پس از بيان مقدّمه فوق، به تاريخ پيدايش اشاعره و معتزله مى پردازيم: در صدر اسلام، شخصى بود به نام «حسن بصرى» كه ماهيت روشنى ندارد، ظاهراً «حسن بصرى» يكى از اسراء بوده كه در بين مسلمانان

آمده و به حسب ظاهر هم اسلام آورده است ولى آيا در باطن چه هدفى را دنبال مى كرده است؟ خيلى معلوم نيست. همين اندازه مشخص است كه در اسلام دو فرقه اشاعره و معتزله را به وجود آورد و اين همه وقت مسلمانان- از صدر اسلام تا به حال و پس از اين- را گرفت. «حسن بصرى» براى بحث در زمينه مسائل اعتقادى، كلاس درسى تشكيل داد و چون شخص فاضلى بود، شاگردانى را دور خودش جمع كرد. يكى از شاگردان او شخصى به نام «واصل بن عطا» است. «واصل بن عطا» روزى در جلسه درس با استاد خود به بحث و گفتگو پرداخت تا جايى كه ميان آنها درگيرى پيش آمد، لذا جلسه درس

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 105

استاد را ترك كرده و ديگر به آن جلسه حاضر نشد بلكه خود جلسه مستقلّى تشكيل داد و شاگردانى را دور خودش جمع كرد. اكثر مسائلى كه در اين دو جلسه مطرح مى شد متناقض بود. اين كلاس ها همين طور ادامه پيدا كرد. يكى از كسانى كه به پيروى از «حسن بصرى» برخاست، «ابو الحسن اشعرى» بود كه از شخصيت هاى علمى آن زمان به حساب مى آمد. و ظاهراً از احفاد «ابو موسى اشعرى» مى باشد. «ابوالحسن اشعرى» در اشاعه نظريات «حسن بصرى» نقش بسزايى داشت. به جهت اهميت زيادى كه «ابوالحسن اشعرى» داشت و به جهت پيروى او از «حسن بصرى»، هم شاگردان «حسن بصرى» روز به روز بيشتر مى شدند و هم اسم اين گروه، «اشاعره» ناميده شد. و چون «واصل بن عطا» از جلسه درس استاد خود «حسن بصرى» كناره گيرى كرده و اعتزال جست، او و شاگردانش را «معتزله» ناميدند.

اولين مسأله مورد بحث اشاعره و معتزله

اوّلين و مهم ترين مسأله اى كه بين اشاعره و معتزله مورد بحث قرار گرفت اين بود كه آيا قرآن قديم است يا حادث؟ منشأ طرح اين مسئله اين بود كه قرآن مجيد، از همان صدر اوّل، دارى عنوان «كلام اللَّه» بود در خود قرآن هم در آيه شريفه (وَ كلَّمَ اللَّهُ مُوسى تَكليماً)[80] مسأله تكليم و تكلّم را به خداوند نسبت داده است. با اينكه در قرآن- به حسب ظاهر- عنوان «متكلّم» به خداوند اطلاق نشده است، امّا آيه شريفه (وَ كلَّمَ اللَّهُ مُوسى تَكليماً) به ضميمه اينكه مجموعه قرآن، به عنوان كلام اللَّه است، زمينه اين مطلب را به وجود آورد كه اطلاق «متكلّم» بر خداوند صحيح است و لازم نيست عنوانى در خود قرآن مطرح شده باشد، بلكه همين اندازه كه مصحّحى براى آن داشته باشيم كفايت مى كند، لذا بين اشاعره و معتزله از اين جهت اختلافى نيست.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 106

اختلاف از اينجا شروع مى شود كه ما در مورد خداوند، دو نوع صفت داريم:

صفات ذات و صفات فعل. در فرق بين اين دو نوع صفت گفته شده است: صفات ذات صفاتى است كه ثبوت آنها براى ذات نياز به مقام خاص و حال خاص و شأن خاص و شخص خاص ندارد. صفات ذات، اوصافى است كه در ارتباط با خود ذات است- اگرچه اضافه به غير ذات هم در اين ها وجود دارد- مثل صفت علم كه در مورد خداوند ثابت كنيم. ثبوت علم، نه در وضعيت خاصى و نه در شأن خاصى و نه در حالت خاصى است بلكه علم در ارتباط با ذات خداوند است لذا وقتى مى خواهيم دايره معلوم را مشخص

كنيم مى گوييم: (إنَّ اللَّهَ بِكُلِّ شَي ء عَليم)،[81] هيچ گونه محدوديتى در دايره معلوم وجود ندارد. قدرت هم يكى از صفات ذاتيه خداوند است.

البته گفتيم: اين منافات ندارد با اينكه در اين ها اضافه اى به غير ذات هم باشد، مثل اينكه در قدرت، اضافه اى به مقدور است، در علم، اضافه اى به معلوم است ولى با توجه به اينكه معلومِ خاص و مقدورِ خاص دخالت ندارد، لذا قدرت و علم به نحو احاطه و به نحو مطلق بر خداوند ثابت است. صفات فعل صفاتى است كه حالات و موارد و اشخاص در آن فرق مى كند. صفت فعل، يعنى خداوند عملش و فعلش چنين بوده است. صفات فعل، به مسأله قدرت برنمى گردد. در خود ما نيز همين طور است. خيلى چيزها مقدور انسان است ولى هر مقدورى جامه تحقّق نمى پوشد. قدرت خداوند، در ارتباط با ذات است ولى هر مقدورى تحقق پيدا نمى كند. صفات فعل، مربوط به مقام عمل و مقام فعل است، مثل صفت خالقيت و رازقيت. مقصود از خالقيت و رازقيت، قدرت بر خلقت و رزق نيست، اگر خالقيت و رازقيت به قدرت برگردد، جزء صفات ذات مى شود، بلكه مقصود، فعلِ خالقيت و فعلِ رازقيت است. وقتى اين طور شد، به لحاظ موارد و افراد و حالات فرق

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 107

مى كند. خداوند رزق كسى را در هر ماه سى هزار تومان قرار داده است، در كنار اين جنبه اثباتى، يك جنبه نفيى هم وجود دارد و آن اين است كه رزق او را در هر ماه پنجاه هزار تومان قرار نداده است. درحالى كه هر دو مقدور خداوند است. قرآن كريم مى فرمايد: (وَ اللَّهُ فَضَّلَ بَعضَكُم على بَعض في الرِّزق)[82] يعنى

خداوند، بعضى از شما را بر بعض ديگر، در رزق برترى داد، يعنى بعضى رزقشان كمتر است. با وجود اينكه خداوند قدرت بر بالاتر هم دارد. اين براى اين است كه مسأله رزق، مربوط به عمل خداوند است. در مقام خلقت هم همين طور است. الآن مثلًا جمعيت كره زمين، پنج ميليارد نفر است.

ممكن بود به جاى اين پنج ميليارد، ده ميليارد نفر وجود داشته باشند ولى خداوند آن پنج ميليارد ديگر را خلق نكرده است. نه به معناى اينكه قدرت بر خلق آنان نداشته است بلكه به اين معنا كه عمل خالقيت خداوند، در محدوده اين پنج ميليون نفر جنبه ثبوتى پيدا كرده و در ارتباط با غير اينان تحقق پيدا نكرده است. اما در صفات ذات- به لحاظ اينكه برگشت به ذات پيدا مى كند- نمى توانيم اين حرف ها را بزنيم. در صفات ذات، هيچ محدوديتى وجود ندارد. نمى توانيم بگوييم: خداوند بعضى چيزها را نمى داند يا بعضى چيزها از دايره قدرت او بيرون است. يكى از تفاوت هاى مهم ميان صفات ذات و صفات فعل اين است كه صفات ذات، قديمند به قدم ذات، همان طور كه ذات پروردگار قديم است علم و قدرت و ساير اوصاف ذاتيه او نيز قديم است. ولى صفات فعل، اين گونه نيستند، چون فعل، يك امر حادثى است. زيد، ديروز خلق نشده بود و امروز خلق شده است. اين خلقت، مربوط به مقام فعل است و به عنوان صفت فعل مطرح است. لذا اوصاف فعليه خداوند، اتصاف به قدمت ندارد. البته در اينجا بحث مهمى وجود دارد كه آيا ارتباط حادث به قديم به چه كيفيت است؟ كه اين بحث در كتب فلسفى و كلامى مطرح

شده است.[83]

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 108

اختلاف بين اشاعره و معتزله: اشاعره و معتزله، هر دو قبول دارند كه اطلاق متكلّم بر خداوند صحيح است و تكلّم يكى از اوصاف خداوند است. ولى در اين نزاع دارند كه آيا عنوان متكلّم، جزء صفات ذات خداوند متعال است تا اتصاف به قدمت داشته باشد يا اينكه جزء صفات فعل خداوند است و اتصاف به قدمت ندارد؟

[اقوال چهارگانه در ارتباط با صفت تكلم
نظريه معتزله در ارتباط با صفت تكلّم

معتزله مى گويند: عنوان متكلّم، همان طور كه بر انسان اطلاق مى شود، بر خداوند هم به همان صورت، اطلاق مى شود. واقعيت تكلم در مورد انسان اين است كه انسان وقتى صحبت مى كند، از تكيه اصوات بر مخارج فم استفاده كرده و تدريجاً ايجاد صوت مى كند و هر صوتى را بر يك مخرج و مقطع از فم متكى مى كند. مخاطب هم در مقام استماع، به همين نحو، اصوات را استماع مى كند. معتزله و مشهور اماميه مى گويند:

اطلاق متكلّم در مورد خداوند نيز به همين صورت است ولى بين تكلّم انسان و تكلّم خداوند، يك فرق وجود دارد و آن اين است كه انسان چون جسم است و داراى دهان و زبان و مخارج فم است، سخن را در دهان خودش ايجاد مى كند امّا خداوند چون جسم نيست و زبان و دهان در مورد او معنا ندارد، همين اصوات را به نحو تدريج در موجود ديگرى ايجاد مى كند، كه درحقيقت، آن موجود ديگر، به منزله دهان و زبان به حساب مى آيد، مثل تكلّمى كه خداوند با موسى عليه السلام كرد و اصوات را در شجره ايجاد كرد و در آيه شريفه (وَ كلَّمَ اللَّهُ مُوسى تَكليماً)[84] تكلّم را به خودش نسبت داد. در مورد رسول گرامى اسلام

صلى الله عليه و آله نيز وارد شده است كه وقتى حضرت از غار حرا به طرف منزل سرازير شد، سنگريزه ها به رسالت آن حضرت گواهى دادند و شايد اولين موجودى كه به

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 109

رسالت آن حضرت شهادت داد، همين سنگريزه ها بودند. سخن گفتن سنگريزه ها به اين صورت بود كه خداوند در آنها به نحو تدريج و تدرّج، ايجاد صوت كرد، به همان كيفيتى كه انسان سخن مى گويد. در نتيجه، اينان مى گويند: اطلاق متكلّم بر خداوند، به عنوان صفت فعل است و همان طور كه ساير صفات فعل- مثل خالق و رازق- اتصاف به حدوث دارند، صفت «متكلّم» نيز به همين صورت است.[85]

نظريه اشاعره در ارتباط با صفت تكلّم

اشاعره مى گويند: تكلّم، جزء صفات ذات است و مثل قدرت و علم، اتصاف به قدمت دارد. اين بحث در بين اشاعره آن قدر دچار انحراف شده كه نه تنها قرآن را- به عنوان كلام اللَّه- قديم مى دانند بلكه آن طورى كه بعضى از حنابله 86] معتقدند، حتى كاغذ و جلد و غلاف قرآن هم قديم است. حال مقصود كدام جلد و غلاف بوده؟

آن را معين نكرده اند. اشاعره مى گويند: صفتى به عنوان «كلام نفسى» در ذات خداوند تحقق دارد و اين «كلام نفسى» اتصاف به قدمت دارد. و چون «كلام نفسى» قائم به ذات خداوند است پس قرآن- كه كلام خداوند است- نيز قديم است. اشاعره، به اين هم اكتفا، نكردند، بلكه گفتند: همان طورى كه علم و قدرت خداوند، از صفات ذاتى و قديم است، درعين حال، منافاتى ندارد كه عالم و قادر بر انسان ها هم به نحو حقيقت اطلاق شود، البته نه به آن توسعه و نه به عنوان عينيت كه در مورد خداوند مطرح است. دايره

قدرت انسان محدود است و نمى توان گفت: «إنّ الإنسانَ عَلى كُلّ شي ء قَدير» و قدرت در انسان، اتصاف به قدمت ندارد بلكه همان طورى كه خود انسان، حادث است، قدرت او هم حادث است. اشاعره مى گويند:

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 110

عين اين معنا را در مورد «كلام نفسى» هم پياده مى كنيم و مى گوييم: «كلام نفسى» وقتى در ارتباط با ذات پروردگار مطرح مى شود، اين صفت، قديم است به قِدَم ذات.

ولى همين «كلام نفسى» در مورد جمل انشائيه و خبريه هم وجود دارد. در جمل خبريه، وقتى شما مى گوييد: «جاء زيدٌ من السفر»، آنچه در كنار اين الفاظ، در نفس شما وجود دارد، عبارت از علم به آمدن زيد از سفر است. اشاعره مى گويند: ما اين را قبول داريم ولى معتقديم در اينجا غير از مسأله علمِ شما، در كنار «جاء زيد من السفر» يك امر نفسانى ديگرى هم وجود دارد كه از آن به «كلام نفسى» تعبير مى كنيم، امّا اين «كلام نفسى» حادث بوده و غير از «كلام نفسى» قديم در ارتباط با ذات خداوند است. اشاعره، نسبت به جمل انشائيه تفصيلى قائل شده و مى گويند: در جمل انشائيه اى كه مشتمل بر امر است، مثل صيغه افْعَلْ، قبل از اينكه مولا به عبدش بگويد: «ادخل السوق و اشتر اللحم» اگرچه در نفس مولا اراده اى وجود دارد كه متعلق به اشتراء لحم است ولى غير از اين اراده، چيز ديگرى هم در نفس مولا وجود دارد كه ما از آن به «كلام نفسى» تعبير مى كنيم. «كلام نفسى» در خصوص اينجا به عنوان «طلب» هم ناميده مى شود. جمل انشائيه مشتمل بر نهى نيز همين طور است، يعنى اگر ماهيت نهى،

عبارت از «طلب ترك» باشد، امر و نهى، در اصل طلبْ مشترك مى باشند ولى يكى متعلّق به فعل و ديگرى متعلّق به ترك است. در اينجا نيز مى گوييم: علاوه بر اراده اى كه متعلّق به ترك منهى عنه است، يك واقعيت نفسانى ديگرى هم وجود دارد كه عنوان عامّ آن، «كلام نفسى» و عنوان خاصش، «طلب» مى باشد. و اگر ماهيت نهى عبارت از «زجر و منع از فعل» باشد، آن حالت نفسانيه اى كه در ارتباط با زجر مطرح است، عبارت از «كراهت مولا نسبت به اين عمل منهى عنه» است و ما مى گوييم: علاوه بر اين كراهت، واقعيت ديگرى نيز وجود دارد كه عنوان عام آن «كلام نفسى» و عنوان خاصش عبارت از «زجر» است. اما در جملات انشائيه ديگر، مثل عقود و ايقاعات و استفهام انشائى و تمنّى

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 111

انشائى و ترجّى انشائى و ...، غير از اوصاف تمنى حقيقى، ترجّى حقيقى، استفهام حقيقى، انشاء تمليك عين به مال، انشاء زوجيت و ...، واقعيت ديگرى نيز وجود دارد كه از آن به «كلام نفسى» تعبير مى كنيم و در اين موارد، ديگر عنوان خاص وجود ندارد.[87] در پايان تذكر اين نكته را لازم مى دانيم كه اشاعره، با وجود اينكه صفت تكلّم را از صفات ذاتى خداوند و قديم و قائم به ذات پروردگار مى دانند ولى درعين حال، صفات را زايد بر ذات مى دانند و مى گويند: قيام اين صفات به ذات، به نحو حلولى است.

نظريه بعض محققين در مورد صفت تكلّم

حضرت امام خمينى رحمه الله در رساله اى كه پيرامون طلب و اراده تأليف كرده، پس از ذكر نظريه معتزله و اشاعره مى فرمايد: بعضى از اهل تحقيق گفته اند: «اطلاق

متكلّم بر خداوند، به هيچ يك از اين دو صورتى كه معتزله و اشاعره مطرح كردند نيست، بلكه اطلاق متكلّم بر خداوند، به همان صورتى است كه در ما انسان ها وجود دارد، با اين تفاوت كه ما انسان ها به سبب آلت زبان و دهان تكلّم مى كنيم ولى خداوند، بدون آلت، تكلّم مى كند. تكلّم در مورد خداوند، به معناى ايجاد كلام در جسم ديگر نيست بلكه به معناى ايجاد كلام از جانب خداوند، بدون آلت است».[88] به نظر ما، همان طور كه معتزله، قصّه تكلّم شجره را به عنوان مؤيّد نظريه خود مطرح كردند، اينجا هم ممكن است براى اين قول بعض اهل تحقيق مؤيّدى ذكر كرد و آن اين است كه خداوند از موسى سؤال كرد: (وَ ما تِلك بِيَمينِك يَا مُوسى)، موسى عليه السلام هم جواب داد: (هي عَصاي أتَوَكّؤُ عليها و أهُشُّ بِها عَلى غَنَمي وَ لي فيها مَآرِبُ أُخرى)[89]، در اينجا تكلّمى كه خداوند با موسى عليه السلام داشت، بدون واسطه بوده

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 112

و شجره يا چيز ديگرى در بين نبوده است. در نتيجه، اين گونه نيست كه تكلّم خداوند با بشر، حتماً نياز به واسطه اى داشته باشد.

نظريه امام خمينى رحمه الله در ارتباط با صفت تكلّم

امام خمينى رحمه الله پس از ذكر اقوال سه گانه، هر سه را ردّ كرده و مى فرمايد: كلام خداوند، به معناى وحى خداوند است. ما كه قرآن مجيد را به عنوان «كلام اللَّه» مطرح مى كنيم و همين امر سبب شد كه عنوان «متكلّم» بر خداوند اطلاق شود، آيا همه قرآن به وسيله ايجاد صوت در شى ء ديگر تحقق پيدا كرده است؟ شكى نيست كه مسئله اين گونه نبوده است. آيا همه قرآن، بدون واسطه نازل شده است؟ خير، به اين

صورت هم نبوده است. مسأله كلام نفسى هم كه باطل است و ما ادلّه بطلان آن را ذكر خواهيم كرد. پس كيفيت نزول قرآن به چه صورتى بوده است؟ امام خمينى رحمه الله مى فرمايد: كلام خداوند به معناى وحى خداوند است و ما حقيقت وحى را به آسانى نمى توانيم درك كنيم. درك حقيقت وحى، متوقف بر مرتبه بالايى از علم و عمل و تحمل رياضت است. آيات متعددى در ارتباط با وحى وارد شده است، در يكجا مى فرمايد: (نَزلَ بِه الرّوح الأَمين عَلى قَلبك ...)[90]، يعنى روح الأمين، قرآن را بر قلب تو نازل كرد، كه شايد مسأله كلام هم- به اين صورت كه ما تصور مى كنيم- وجود نداشته است و يا اگر هم وجود داشته، دخالتى در ماهيت وحى نداشته است. در جاى ديگر مى فرمايد: (إنَّه لَقرآن كَريم، في كتابٍ مَكنون)،[91] در اينجا «كتاب مكنون» ظرف براى قرآن كريم واقع شده است و ظرف و مظروف، دو چيز هستند. حال آيا مقصود آيه چيست؟ به اين زودى نمى توان به معناى آيه پى برد.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 113

در جاى ديگر مى فرمايد: (إنّ هو إلّا وحىٌ يوحى ... ثُمّ دنى فتدلّى فَكانَ قابَ قوسين أو أدنى)،[92] كه اين آيات شايد مفصّل ترين آياتى باشد كه در ارتباط با حقيقت وحى وارد شده ولى فهم آن، در نهايت دشوارى است. در آيه (إن هو إلّا وحىٌ يوحى مرجع ضمير «هو»، ظاهراً رسول اكرم صلى الله عليه و آله است. آيا در اين آيه، مبالغه اى به كاررفته است؟ بعيد است كه در تعبيرات قرآنى كه در ارتباط با اساس نبوت است، تعبيراتى مجازى چون «زيد عدل» داشته باشيم.[93]

نقد و بررسى اقوال چهارگانه در ارتباط با صفت تكلّم
اشاره

آنچه به نظر

مى رسد همين نظريه امام خمينى رحمه الله است، زيرا ما از عنوان «كلام اللَّه» به صفت «متكلّم» رسيديم. بنابراين نمى توانيم «متكلّم» را به گونه اى معنا كنيم كه با خود «كلام اللَّه» قابل جمع نباشد. براى نقد و بررسى كلام اشاعره و معتزله، ما بايد ابتدا محل نزاع بين اين دو گروه را مشخص كنيم، زيرا وقتى در كلام مرحوم آخوند دقت كنيم مى بينيم مثل اينكه ايشان محلّ نزاع را به گونه ديگرى مطرح كرده و به نتايجى رسيده است كه با دقّت درمى يابيم مسئله به اين صورت نيست.

كلام مرحوم آخوند

ايشان در ارتباط با طلب و اراده مى فرمايد: حق اين است كه طلب و اراده دو لفظى هستند كه بر معناى واحدى وضع شده اند. اين وحدت معنا، در همه مراتب، تحقق دارد يعنى هم در عالَم مفهوم، معنايشان واحد است و هم در وجود حقيقى و هم در وجود انشائى.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 114

مرحوم مشكينى در حاشيه كفايه مى گويد: و قاعدتاً هم در وجود ذهنى. اتحاد طلب و اراده در مفهوم، به اين معناست كه موضوع له لفظِ طلب و اراده يك چيز است. امّا وجود حقيقى، عبارت از صفت قائم به نفس و به تعبير ديگر: شوق مؤكّد است، كه اگر انسان خودش بخواهد كارى را انجام دهد، آن شوق، محرّك عضلات به طرف مراد است و اگر بخواهد به وسيله ديگرى آن كار را انجام دهد، آن شوق، مؤكّدِ امر اوست به اين كه اين مأمور به را در خارج انجام دهد. مى فرمايد: همين شوق مؤكّد نفسانى كه وجود حقيقى ماهيت اراده است، وجود حقيقى ماهيت طلب نيز مى باشد. در وجود انشائى نيز همين طور است، وقتى

مولا مى گويد: (أقيموا الصَّلاة) شما مى گوييد: «طلب انشائى در ارتباط با صلاة مطرح است»، در همين مورد مى توانيم بگوييم: «اراده انشائيه متعلّق به صلاة است». در وجود ذهنى نيز همين طور است يعنى اگر شما ماهيت اراده را تصور كرديد و به آنْ وجود ذهنى داديد، اين هم صدق مى كند كه وجود ذهنى اراده است و هم صدق مى كند كه وجود ذهنى طلب است. بنابراين، در تمام مراتب چهارگانه، فرقى بين طلب و اراده نيست. مرحوم آخوند سپس مى فرمايد: تنها يك فرق بين اين دو وجود دارد و آن مربوط به مقام انصراف است. وقتى كلمه اراده را اطلاق مى كنيد، اراده، انصراف به وجود حقيقى اراده و اراده حقيقيه دارد ولى وقتى طلب را اطلاق مى كنيد، انصراف به طلب انشائى پيدا مى كند. مترادف بودن، منافاتى با انصراف ندارد. مثلًا انسان و بشر مترادفند ولى چه بسا انسان انصراف به افرادى داشته باشد كه داراى فضايل زيادى از انسانيت مى باشند ولى بشر به چيز ديگرى انصراف داشته باشد.[94]

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 115

وقتى مرحوم آخوند، مسئله را به اين صورت مطرح مى كند، طرف مقابل ايشان چه بايد بگويد؟ اشاعره كه اين حرف را قبول ندارند. بنابراين- روى تحرير محلّ نزاع- قاعدتاً بايد بگويند: «طلب و اراده، دو لفظى هستند كه براى دو معناى متغاير وضع شده اند».

آن وقت در معناى اراده بحثى نيست، زيرا موضوع له مشخص است پس نزاع، در ارتباط با كلمه طلب مى شود. مرحوم آخوند بايد بگويد: «طلب براى همان چيزى وضع شده كه اراده براى آن وضع شده است» و اشاعره بگويند: «خير، طلب براى يك چيز و اراده براى چيز ديگرى وضع شده است». اگر

نزاع به اين صورت باشد، اين يك نزاع لغوى است. بررسى كلام مرحوم آخوند: ما به مرحوم آخوند مى گوييم: أوّلًا: يك مسأله كلامى با اين اهميت كه حتى علم كلام با وجود اينكه در مورد جميع مسائل اعتقادى بحث مى كند، نام «كلام» را به خود گرفته، چون مهم ترين مسأله مورد بحث، مسأله كلام و تكلّم و اطلاق متكلّم بر خداوند است، آيا اين مبتنى بر يك مسأله لغوى است؟ يعنى ما بايد به كتب لغت مراجعه كنيم تا به دست آوريم كه لفظ طلب بر همان معنايى وضع شده كه اراده برآن وضع شده است يا بر معنايى ديگر؟ آيا اين مسئله، مثل مسأله تيمم است كه بايد به لغت مراجعه كنيم تا ببينيم «صعيد»، به معناى «مطلق وجه الأرض» است يا «خصوص تراب خالص»؟ ثانياً: اشاعره كه مى گويند: «در خداوند، غير از صفات ثبوتيه معروف، صفت ديگرى نيز وجود دارد كه از آن به «كلام نفسى» تعبير مى كنيم» و بعد دايره كلام نفسى را به انسان ها هم سرايت مى دهند، آيا اين مطلب، چه ارتباطى دارد به اينكه ما بحث كنيم آيا طلب و اراده، دو لفظ به جاى يك معنا هستند يا دو لفظ به جاى دو معنا؟ يعنى اگر كسى- مثل مرحوم آخوند- گفت: «طلب و اراده، دو لفظ به جاى يك معنا هستند»

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 116

آيا اين معنايش ابطال كلام نفسى است؟ چه ارتباطى بين اين مسئله و بطلان كلام نفسى وجود دارد؟ و اگر كسى گفت: «طلب و اراده، دو لفظ به جاى دو معنا هستند» آيا معنايش ثبوت كلام نفسى است؟ لذا اين گونه كه مرحوم آخوند محلّ نزاع را مطرح كرد، ظاهر اين

است كه نزاع را در ارتباط با لغت مطرح كرده است و اين مسأله لغوى، هيچ ارتباطى به مسأله مورد نزاع اشاعره و معتزله ندارد. محلّ نزاع اشاعره، وجود و عدم وجود واقعيتى بنام «كلام نفسى» است. اشاعره مى گويند: كلام نفسى وجود دارد، معتزله مى گويند: وجود ندارد. اما اينكه اسم آن را چه بگذاريم، دخالتى در محلّ نزاع ندارد. به عبارت ديگر: نزاع بين اشاعره و معتزله در ارتباط با وجود و عدم وجود واقعيتى به نام «كلام نفسى» است و مسئله، از اين جهت، هيچ ارتباطى به لغت و تسميه ندارد.

گرچه در ذيل كلمات مرحوم آخوند تا حدّى به اين معنا اشاره شده است ولى شروع بحث كه به عنوان تحرير محلّ نزاع است، ظهور در اين دارد كه نزاع بين اشاعره و معتزله در اين جهت است كه آيا لفظ طلب و اراده براى دو معنا وضع شده اند يا اين دو لفظ، مترادف بوده و براى يك معنا وضع شده اند؟ لذا اهتمامى كه مرحوم آخوند دارد بر اينكه اين دو لفظ، براى يك معنا وضع شده اند و آن معنا هم در تمام مراتب، بين طلب و اراده متّحد است، اين اهتمام، از نظر تحرير محل نزاع، حُسن ندارد. ثالثاً: مرحوم آخوند، بين اشاعره و معتزله، تصالحى برقرار كرده و مى گويد: نزاع ميان اين دو، نزاعى لفظى است و اشاعره و معتزله در يك واقعيتْ نزاع ندارند بلكه اتحاد طلب و اراده به نظر معتزله، داراى معنايى است كه اشاعره هم آن را قبول دارند و مغايرت بين طلب و اراده، معناى ديگرى دارد كه معتزله هم آن را قبول دارند. ايشان در توضيح اين مطلب مى فرمايد:

در مقايسه ميان طلب حقيقى با اراده حقيقيه، همه قبول دارند كه طلب حقيقى با اراده حقيقيه اتحاد دارند و طلب انشائى نيز با اراده انشائيه اتحاد دارند. ولى اگر طلب انشائى را با اراده حقيقيه مقايسه كنيم، بين آنها مغايرت وجود دارد، زيرا در خود اراده هم، اراده انشائى، مغاير با اراده حقيقيه است و

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 117

علت اينكه اشاعره، مسأله مغايرت را مطرح كرده اند، انصرافى بود كه ما ذكر كرديم. ما گفتيم: اگرچه بين طلب و اراده، هيچ مغايرتى وجود ندارد ولى در مقام انصراف، بين آنها مغايرت وجود دارد، زيرا طلب، منصرف به طلب انشائى و اراده، منصرف به اراده حقيقيه است. در نتيجه، مقايسه اى كه اشاعره بين طلب و اراده كرده اند مقايسه بين دو انصراف است. اما اگر ما هر دو را در ارتباط با حقيقيه يا در ارتباط با انشائيه مطرح كنيم، بين آنها مغايرتى وجود ندارد. بنابراين، اشاعره كه قائل به مغايرتند، طرفين مقايسه را با دو صفت مطرح كرده اند: طلب انشائى و اراده حقيقى. اما معتزله كه قائل به اتحادند، در دو طرف مقايسه، يك وصف را ملاحظه كرده اند: طلب انشائى را با اراده انشائيه مقايسه كرده اند و طلب حقيقى را با اراده حقيقيه. در نتيجه، نزاع بين اين دو، لفظى است و آنچه را اشاعره مى گويند، معتزله هم قبول دارند و آنچه را معتزله مى گويند، اشاعره هم قبول دارند. مرحوم آخوند، گويا محل نزاع بين اشاعره و معتزله را به درستى ملاحظه نكرده است. وقتى نزاع بين اشاعره و معتزله در وجود و عدم وجود صفتى نفسانى غير از اين اوصاف معهوده است آيا ما

مى توانيم آن را به صورت نزاعى لفظى مطرح كنيم؟ اشاعره مى گويند: «در مورد خداوند، غير از اوصاف ثبوتيه اراده و قدرت و حيات و امثال اين ها، صفت ديگرى وجود دارد كه آن صفت، قديم و قائم به ذات، به قيام حلولى و زائد بر ذات است». ولى معتزله، اين معنا را منكرند. چگونه ما مى توانيم بين اين دو گروه، تصالح برقرار كنيم و بگوييم: «نزاع بين اين دو، لفظى است و اگر از محدوده الفاظ بيرون برويم، بين آنان اختلافى وجود ندارد»؟ اينان هيچ كارى به عالم لفظ ندارند بلكه وجود يك واقعيت را مورد نفى و اثبات قرار داده اند. و به كار بردن عناوينى چون «كلام نفسى» و «لفظ طلب» و امثال اين ها، به اين معنا نيست كه اين الفاظ، دخالت در نزاع دارند، بلكه اگر لفظى هم در اين زمينه وجود نداشته باشد باز اين نزاع بين اشاعره و معتزله مطرح است. حال براى روشن شدن مطلب، ما بايد ابتدا ادلّه اشاعره را مورد بررسى قرار دهيم:

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 118

ادلّه اشاعره بر وجود كلام نفسى
دليل اوّل
اشاره

اشاعره مى گويند: در جمله هاى خبريه و انشائيه، حقيقتى به عنوان «كلام نفسى» وجود دارد:

كلام اشاعره در ارتباط با جمله خبريه:
اشاره

آيا خبريّه بودن يك جمله، علاوه بر جهات نحوى معتبر، بر چه چيزى توقف دارد؟ بدون ترديد، حالت نفسانى مخبر، دخالتى در تحقق جمله خبريه ندارد. اگر مخبر، علم به مطابقت خبر خود با واقع داشته باشد، يا شك داشته باشد و يا حتى عالم به كذب خبر خود باشد، اين ها در تحقق جمله خبريه و اتصاف آن به خبريّه بودن دخالتى ندارد. در جانب مستمع نيز همين طور است، يعنى اگر مستمع، عالم به صدق مخبر يا عالم به كذب او باشد و يا شك داشته باشد كه آيا مخبر صادق است يا كاذب؟ اين ها دخالتى در تحقق جمله خبريه و اتصاف آن به خبريه بودن ندارد. سؤال: مگر شما نمى گوييد: «الخبر يحتمل الصدق و الكذب»؟ بنابراين، اگر مستمع، علم به كذب يا صدق مخبر دارد، نمى توان جمله او را جمله خبريه ناميد، زيرا چنين جمله اى «يحتمل الصدق و الكذب» نيست. جواب: «الخبر يحتمل الصدق و الكذب» به لحاظ نفس خبر و ذات آن مى باشد و علم سامع به صدق يا كذب خبر، موجب نمى شود كه خبر از خبريت خارج شود. آن وقت اشاعره، معتزله را مخاطب قرار داده مى گويند: شما «معتزله» كه مى گوييد:

در جملات خبريه، يك واقعيت نفسانيه وجود دارد، آيا ممكن است آن واقعيت نفسانيه را به ما معرفى كنيد؟ معتزله مى گويند: بله، آن واقعيت نفسانيه، عبارت از علم و تصديق است. اشاعره مى گويند: علم، تنها در يك صورت از آن صور سه گانه وجود دارد و آن جايى است كه مخبِر، علم به مطابقت داشته باشد ولى آيا در جايى

كه شك دارد يا علم به عدم

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 119

مطابقت دارد، آن واقعيت نفسانيه چيست؟ اشاعره مى گويند: از اينجا در مى يابيم كه همان طورى كه لفظ «جاء زيد من السفر»، در اتصاف به خبريه بودنش، مشروط به هيچ شرطى نيست و فرقى بين آن صورت هاى سه گانه وجود ندارد، ما معتقديم: صفت نفسانيه اى غير از مسأله علم در نفس مخبِر وجود دارد كه در آن صفت نفسانيه، بين حالات سه گانه اش با حالات سه گانه «جاء زيد من السفر» فرقى وجود ندارد. آن واقعيت نفسانيه، عبارت از واقعيت «جاء زيد من السفر» است. اين واقعيت، واقعيت خارجيه نيست، زيرا چه بسا زيد از سفر نيامده و جمله «جاء زيد من السفر» واقعيت خارجيه نداشته باشد. بلكه واقعيتى است كه حتى براى كاذب هم وجود دارد و ما اسم آن را «كلام نفسى» مى گذاريم.[95]

بررسى كلام اشاعره در ارتباط با جمله خبريه

براى بررسى اين كلام، بايد به وجدان خودمان مراجعه كنيم. ما هر روز صدها جمله خبريه استعمال مى كنيم، بايد ببينيم آيا در آنها صفت نفسانيه اى به عنوان «كلام نفسى» وجود دارد؟ به عنوان مثال، ما جمله خبريه «زيدٌ قائمٌ» را مورد بررسى قرار مى دهيم تا ببينيم براى تشكيل اين جمله، چه واقعيت هايى وجود دارد؟ 1- يك واقعيت، واقعيت الفاظ اين جمله است، واقعيت لفظ زيد، يك واقعيت است كه در آن امورى چون حروف تركيبيه زيد، تقدّم و تأخّر حروف، مفتوح بودن زاء و سكون ياء و تابع بودن دال نسبت به عوامل، نقش دارند. اين واقعيت، در ارتباط با لفظ زيد- با قطع نظر از اراده يا عدم اراده معناى آن- مى باشد. واقعيت لفظ قائم نيز يك واقعيت است. ولى قائم داراى مادّه و هيئت است،

مادّه آن داراى يك وضع و هيئت آن داراى وضع ديگر است. پس در ارتباط با قائم، دو جهت واقعى مطرح است: هيئت آن،

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 120

كه عبارت از هيئت فاعل است و مادّه آنكه عبارت از مادّه قيام است و داراى معناى خاصّى است. 2- واقعيت ديگر، در ارتباط با هيئت جمله خبريه است. جمله خبريه، در ارتباط با مقام لفظى اش، هيئت خاصى دارد كه جزء اوّل آن مبتدا و مرفوع و جزء دوم آن خبر و مرفوع است و اين واقعيت لفظى با ايراد دو لفظ زيد و قائم- به صورت جداى از يكديگر- فرق دارد. 3- در مقام صدور لفظ، متكلّمى كه سخن مى گويد، سخن گفتن، فعلى از افعال اختياريه اوست و فعل اختيارى، مسبوق به اراده است و اراده داراى مبادى و مقدمات است. اولين مبدأ و مقدّمه اراده، عبارت از تصوّر است، يعنى متكلّمى كه مى گويد: «زيد قائم»، زيد را تصور كرده، صدور لفظ زيد را اراده كرده و مبادى اراده، در صدور لفظ زيد نقش داشته است. در ارتباط با قائم و در ارتباط با هيئت جمله خبريه نيز همين طور است. بنابراين، در ارتباط با الفاظ «زيد قائم»، جهاتى نفسانى- به نام اراده و مقدمات اراده- وجود دارد ولى عادت و استمرار متكلم بر سخن گفتن، سبب سرعت تحقق اين مبادى و تحقق اين اراده مى شود و اين گونه نيست كه چيزى بدون اراده و مبادى اراده تحقق پيدا كند. 4- در جانب معنا، يك واقعيت، عبارت از معناى زيد است. لفظ زيد، براى يك موجود خارجى وضع شده است. واقعيت ديگر، عبارت از معناى قائم است و آن

داراى دو جهت است: مادّه قائم و هيئت قائم. واقعيت ديگر، عبارت از معناى جمله خبريه است كه از آن به اتحاد و هوهويت تعبير مى شود. هوهويت در قضيه حمليه، مربوط به عالم معناست نه عالم لفظ. 5- در جانب مطابقت و عدم مطابقت، واقعيت ديگرى وجود دارد كه آن مطابقت و عدم مطابقت «زيد قائم» با واقع است. اگر زيد واقعاً ايستاده باشد، اين مطابقت، واقعيت دارد و اگر ايستاده نباشد، عدم مطابقت، واقعيت دارد. 6- در جانب نفس مخبر، واقعيتى وجود دارد كه مخبر در اين واقعيت، يكى از

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 121

حالات سه گانه را داراست. يا عالم به مطابقت خبر خود با واقع است و يا عالم به عدم مطابقت آن مى باشد و يا در اين زمينه شك دارد. پس از بيان اين مطالب، نكته اساسى اين است كه آيا غير از اين ها واقعيت ديگرى به نام «كلام نفسى» وجود دارد؟ به عبارت ديگر: آيا «كلام نفسى» را كه اينان مى گويند، بايد در ارتباط با همين واقعيت ها جستجو كرد يا «كلام نفسى» واقعيت ديگرى غير از اين واقعيت هاست؟ اگر اشاعره بگويند: ما «كلام نفسى» را در ارتباط با همين واقعيت ها مى دانيم، مى گوييم: شما «كلام نفسى» را به عنوان يك صفت قائم به نفس توصيف كرديد درحالى كه واقعيت هايى كه مربوط به لفظ «زيد قائم» بود ارتباطى به نفس ما ندارد.

واقعيت مربوط به معانى هم ارتباطى با نفس ما ندارد. واقعيت مربوط به مطابقت و عدم مطابقت هم ارتباطى با نفس ما ندارد. بنابراين نمى توان كلام نفسى را در ارتباط با اين واقعيت ها دانست. پس بايد سراغ اوصاف نفسانيه برويم. در تحليل جمله «زيد قائم»

به چند واقعيت نفسى برخورد كرديم و آن اين بود كه مخبِر، گاهى عالم به مطابقت و گاهى عالم به مخالفت خبر خود با واقع است و گاهى هم در اين زمينه شك دارد. آيا اشاعره مى خواهند اسم اين واقعيات را «كلام نفسى» بگذارند؟ يعنى آيا مى خواهند حتّى مورد شك در مطابقت و مخالفت را «كلام نفسى» بدانند. اگر بخواهند چنين مطلبى را بگويند، ما حرفى نداريم. فقط- به قول مرحوم آخوند- در اينجا اختلاف ما با اشاعره در عنوان «كلام نفسى» است زيرا ما اين واقعيات سه گانه را به لحاظ حالات متكلّم و مخبر نمى توانيم انكار كنيم. ولى اشاعره نمى خواهند چنين چيزى بگويند و به اين حالات سه گانه اطلاق كلام نفسى نمى كنند، زيرا: اوّلًا: اشاعره تصريح مى كنند كه «كلام نفسى» غير از علم است، درحالى كه دو مورد از حالات سه گانه، علم است: علم به مخالفت و علم به موافقت. ثانياً: ظاهر اشاعره اين است كه «كلام نفسى» در جميع جملات خبريه، واقعيت واحدى است، در حالى كه ما در اينجا سه نوع واقعيت داشتيم: علم به موافقت، علم به

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 122

مخالفت، شك در موافقت و مخالفت. و برفرض كه واقعيت علم را در دو صورت آن يك چيز بگيريم ولى واقعيت علم و شك، دو چيزند. در نتيجه مقصود اشاعره از «كلام نفسى» نمى تواند اين جهات سه گانه باشد. پس چه چيز ديگرى در نفس وجود دارد؟ يكى از چيزهايى كه ما در ارتباط با نفس مطرح كرديم مسأله اراده و مبادى آن بود. آيا مقصود اشاعره از «كلام نفسى» عبارت از «اراده و مبادى آن» مى باشد؟ خير، چنين چيزى هم

نمى تواند باشد زيرا: اوّلًا: اشاعره همان طور كه تصريح دارند «كلام نفسى، غير از علم است»، در باب اراده هم تصريح كرده اند كه «كلام نفسى، غير از اراده است». آنان مى گويند:

«كلام نفسى»، نه علم است و نه اراده، بلكه يك صفت نفسانى ديگرى است. ثانياً: دليل بر وجود اراده اين بود كه سخن گفتن، فعل اختيارى است و هر فعل اختيارى، مسبوق به اراده است. و اگر اينان بخواهند اراده را «كلام نفسى» بنامند بايد در مورد ساير افعال اختياريه نيز قائل به كلام نفسى شوند و مثلًا بگويند: «بنّا» هم وقتى مى خواهد شروع به بنّايى كند، در او يك «كلام نفسى» وجود دارد، چون بنّايى هم فعل اختيارى و مسبوق به اراده است، در حالى كه اينان چنين حرفى نمى زنند.

اشاعره، اگرچه دايره «كلام نفسى» را از خداوند به بشر هم سرايت دادند ولى درعين حال، آن را در محدوده الفاظ و جملات مى دانند و در مورد ساير افعال اختيارى چنين چيزى نمى گويند. پس معلوم مى شود كه «كلام نفسى»، واقعيتى مربوط به كلمات و در محدوده جملات است. در مورد خداوند هم كه قائل به «كلام نفسى» مى شدند به اعتبار اين بود كه مى گفتند: چون قرآن، «كلام اللَّه» است پس مى توان «متكلّم» را به خداوند اطلاق كرد. سپس آمدند در مورد خداوند، «كلام نفسى» را مطرح كردند، نه به عنوان اينكه اراده وجود دارد، و در ما نيز فعل اختيارى مسبوق به اراده است. بنابراين، مراد اشاعره از «كلام نفسى» نمى تواند اراده باشد. ثالثاً: اراده، مسبوق به مبادى است و اوّلين مبدأ اراده، تصور است و تصوّر، يكى از

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 123

دو شعبه علم است. ما

در منطق مى خوانيم: العلم إن كان إذعاناً للنسبة فتصديق و إلّا فتصوّر[96] يعنى و الّا همان علم، تصور است. و خود اينان تصريح كردند كه «كلام نفسى» غير از علم است. بنابراين ما همه واقعياتى را كه در ارتباط با جمله «زيد قائم» بود بررسى كرديم و هيچ يك از آن ها نتوانست به عنوان «كلام نفسى» مطرح باشد. پس آيا در تشكيل جمله خبريه چيز ديگرى وجود دارد كه از آن به «كلام نفسى» تعبير مى كنند؟ ما وقتى به وجدان خود مراجعه مى كنيم، چيز ديگرى نمى يابيم. كجاى جمله خبريه ناقص است كه ما ناچار باشيم با التزام به «كلام نفسى» نقص آن را برطرف كنيم؟

كلام اشاعره در ارتباط با جملات انشائيه طلبيه

همان گونه كه اشاره كرديم جمل انشائيه بر دو قسم است: طلبيه و غير طلبيه. اشاعره در مورد جمل انشائيه طلبيه مى گويند: واقعيت نفسانيه اى كه در جمل انشائيه طلبيه وجود دارد، «كلام نفسى» ناميده مى شود كه عنوان خاص آن عبارت از «طلب» است. سپس مى گويند: ما از شما (معتزله) سؤال مى كنيم كه آن صفت نفسانيه اى كه در جمل انشائيه طلبيه وجود دارد عبارت از چيست؟ شما در جواب ما مى گوييد: آن صفت نفسانى، عبارت از اراده مولاست كه متعلّق به فعل عبد شده است. وقتى مولا به عبد مى گويد:

«جئني بالماء»، اراده مولا متعلّق به اين شده كه آوردن آب در خارج توسط عبد ايجاد شود. اشاعره مى گويند: ولى ما مى گوييم: در جملات انشائيه طلبيه، مواردى هست كه اين اراده مولا وجود ندارد، مثل جايى كه امر مولا به جهت آزمايش عبد باشد، مثلًا مولا عبدى را خريدارى كرده و مى خواهد ببيند آيا اين عبد در مقام اطاعت مولا هست

اصول فقه شيعه،

ج 3، ص: 124

يا نه؟ لذا به عنوان امتحان او، امرى را صادر مى كند ولى هدف اصلى او از صادر كردن اين امر، تحقق مأمور به در خارج نيست بلكه مى خواهد با روحيه عبد آشنا شود تا بداند آيا اين عبد در مقام اطاعت مولا هست يا نه؟ آيا كسى مى تواند بگويد: اوامر امتحانى، امر حقيقى نيست و اطلاق امر بر آنها مجاز است؟ خير، كسى نمى تواند چنين حرفى بزند، درحالى كه ما مشاهده مى كنيم آن اراده اى كه شما (معتزله) به عنوان صفت نفسانى مطرح مى كنيد در اينجا وجود ندارد. مورد ديگر، اوامر اعتذاريه است كه گاهى مولايى از عبدش ناراحتى دارد و مى خواهد نسبت به او عملى را انجام دهد ولى بهانه اى در دست ندارد، مطلبى كه از نظر عقلاء بتواند برآن تكيه كند ندارد، لذا براى پيدا كردن بهانه، امرى نسبت به او صادر مى كند و مى داند اين شخص، اهل اطاعت اين امر نيست و مخالفت خواهد كرد. حال وقتى مخالفت مى كند، بهانه اى به دست مولا مى آيد تا بتواند او را تنبيه كند. اشاعره مى گويند: بدون ترديد، اوامر اعتذاريه، حقيقتاً امر مى باشند و اطلاق امر بر آنها به نحو مجاز نيست، زيرا آنچه در ساير اوامر وجود دارد- مثل استحقاق عقوبت بر مخالفت و ...- در اين ها هم وجود دارد. درحالى كه آن اراده اى كه شما (معتزله) به عنوان صفت نفسانى مطرح مى كرديد در اينجا وجود ندارد. پس خلاصه حرف اشاعره اين است كه ما در جملات انشائيه طلبيه، مواردى را مشاهده مى كنيم كه اراده مولا وجود ندارد، درحالى كه از جهت امر بودن، هيچ فرقى ميان اين اوامر با ساير اوامر وجود ندارد. از اينجا مى فهميم كه غير از

اراده مولا- كه در بعضى از اوامر تحقق دارد- صفت نفسانى ديگرى مطرح است كه در تمام اوامر وجود دارد. آن صفت نفسانى به عنوان «كلام نفسى» ناميده مى شود كه عنوان خاص آن عبارت از «طلب» است. بنابراين، طلب، غير از اراده است. طلب، در همه اقسام امر وجود دارد ولى اراده، در همه اقسام آن وجود ندارد.[97]

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 125

پاسخ كلام اشاعره در ارتباط با جمل انشائيه طلبيه ما وقتى كلام اشاعره را در ارتباط با جمل خبريه بررسى مى كرديم گفتيم: در هر جمله خبريه، جهاتى وجود دارد كه بعضى مربوط به لفظ و بعضى مربوط به غير لفظ است حال مى گوييم: جمل انشائيه در كثيرى از امور، با جمل خبريه اشتراك دارند.

جهاتى كه مربوط به لفظ بود، جهاتى كه مربوط به صدور لفظ به عنوان فعل اختيارى بود و فعل اختيارى هم مسبوق به اراده است و اراده، داراى مبادى و مقدّماتى است كه اولين مبدأ آن عبارت از تصور است، در اين جهات، جمل انشائيه با جمل خبريه مشترك هستند ولى بين اين دو، تفاوت هايى نيز وجود دارد: يك تفاوت اين است كه در جمل خبريه، واقعيتى به نام مطابقت و عدم مطابقت مطرح بود. روشن است كه اين واقعيت در اينجا مطرح نيست، زيرا جمل خبريه به منزله آينه اى براى حكايت از واقعيت است و مى خواهد واقعيتى را در قالب لفظ به ما نشان بدهد، لذا آنجا مسأله مطابقت و مخالفت مطرح بود. ولى در جمل انشائيه، مسأله حكايت و ارائه واقعيت مطرح نيست بلكه متكلّم مى خواهد با لفظ، چيزى را ايجاد كند و در چنين موردى مسأله مطابقت و مخالفت

مطرح نيست. تفاوت ديگر در ارتباط با حالات مخبر است. در جمل خبريه، واقعيتى در ارتباط با حالات مخبر وجود داشت، زيرا مخبر، گاهى علم به مطابقت و گاهى علم به مخالفت و گاهى هم شك در مطابقت و مخالفت داشت. روشن است كه اين حالات، در جمل انشائيه طلبيه وجود ندارد، زيرا اين حالات سه گانه فرع اخبار و حكايت است. حال ما ابتدا مراجعه اى به وجدان خود مى كنيم، آيا وقتى پدر نسبت به فرزند خود امرى را صادر مى كند و غرض او تحقق مأمور به در خارج است، چه چيزى در نفس او وجود دارد؟ آيا آنچه در نفس پدر وجود دارد، غير از اين است كه مى خواهد اين مأمور به در خارج توسط فرزند تحقق پيدا كند؟ انسان هرچه به نفس و ذهن خود مراجعه مى كند

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 126

مى بيند چيزى غير از اين وجود ندارد. پدر به آينده فرزندش مى انديشد و مى خواهد او به مدرسه برود لذا او را به اين كار امر مى كند. جايى كه با عصبانيت به فرزند خود مى گويد: «برو مدرسه»، و اين عصبانيت، كاشف از اهتمام او به فرزند است، آيا به حسب وجدان، چيز ديگرى غير از اين اراده و شوق مؤكّد نسبت به رفتن فرزند به مدرسه وجود دارد كه ما از آن به «كلام نفسى» يا «طلب» تعبير مى كنيم؟ خير، چيزى وجود ندارد، بنابراين در اين قسم از اوامر، مسئله روشن است و بهترين دليل بر بطلان كلام اشاعره، مراجعه به وجدان است. اما نسبت به اوامر امتحانيه و اعتذاريه، ما قبول داريم كه در اين ها مسأله اراده تحقق ندارد. ولى عدم تحقق اراده،

دليل بر لغو بودن اين اوامر نيست، بلكه در اين اوامر، دواعى ديگرى وجود دارد. جايى كه مولا امر امتحانى صادر مى كند، اراده امتحان وجود دارد. اگر رفيق مولا، محرمانه از او سؤال كند هدف شما از اصدار اين امر چه بود؟

مولا مى گويد: هدف من امتحان است. در اوامر اعتذاريه نيز اراده اعتذار وجود دارد. پس درحقيقت، در همه اين اوامر، دواعى و اهدافى وجود دارد، داعى مولا در اوامر معمولى، تحقق مأمور به به دست عبد است. خداوند مى خواهد ما اقامه صلاة و ايتاء زكات كنيم. و داعى مولا در اوامر امتحانيه، عبارت از امتحان عبد و در اوامر اعتذاريه، عبارت از اعتذار است. حال كه دواعى متعدد است، چه دليلى وجود دارد كه علاوه بر اين دواعى متعدد، بايد شى ء ديگرى در همه اوامر وجود داشته باشد تا ما از آن به «كلام نفسى» و «طلب» تعبير كنيم؟ به عبارت ديگر: ما به اشاعره مى گوييم: آيا شما مى خواهيد همان اراده اى را كه در اوامر معمولى وجود دارد- و ما از آن به داعى تعبير مى كنيم- به عنوان «كلام نفسى» قرار دهيد؟ اگر چنين است، در اوامر معمولى، غير از اراده، چيز ديگرى به نام «طلب» وجود ندارد. و اگر مى خواهيد غير از اين دواعى، صفت نفسانيه اى را كه در همه اوامر وجود داشته باشد، مطرح كنيد، مى گوييم: اوّلًا: اين برخلاف وجدان است، زيرا وقتى داعىِ مولا، عبارت از امتحان است، مولا در نفس خود چيز ديگرى غير از امتحان نمى يابد.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 127

ثانياً: شما چه دليلى داريد كه صفت نفسانيه اى غير از اين دواعى وجود دارد؟ نهايت دليل شما اين بود كه در

اوامر اعتذاريه و امتحانيه، اراده وجود ندارد. آيا اگر به جاى آن اراده، امتحان و اعتذار وجود داشت، دليل بر اين است كه غير از اين دواعى، چيز ديگرى به نام «كلام نفسى» وجود دارد؟

دليل دوم اشاعره بر اثبات كلام نفسى

اشاعره، دليل عامّى را براى مطلق جمل انشائيه و خبريه ذكر كرده اند و آن عبارت از شعر معروف زير است كه مرحوم آخوند هم در كفايه به آن اشاره مى كند.

إنّ الكلام لفي الفؤاد و إنّماجعل اللسان على الفؤاد دليلًا

نحوه تطبيق اين كلام بر نظريه اشاعره اين است كه گفته شود: ظرفِ كلام حقيقى، عبارت از قلب انسان است و زبان و الفاظ و اصوات به منزله دليل و اماره و كاشف از واقعيت كلام است. در نتيجه كلام واقعى، به زبان و لفظ و حروف و اصوات و امثال اين ها ربطى ندارد بلكه ظرف واقعى اش عبارت از نفس و قلب انسان است.[98] پاسخ دليل دوم اشاعره اوّلًا: شاعر اين شعر چه كسى است؟ ممكن است شاعر آن از اشاعره باشد و ما هيچ التزامى نداريم كه چنين شعرى را بپذيريم. اگر شعرى از معصوم عليه السلام باشد و نسبت آن به معصوم عليه السلام هم ثابت باشد براى ما حجيت دارد ولى شعر غير معصوم حجيتى براى ما ندارد. ثانياً: اگر در معناى شعر دقت كنيم، درمى يابيم كه اين شعر به هيچ عنوان بر «كلام نفسى» تطبيق ندارد. معناى شعر، همان چيزى است كه در ذهن همه ماست.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 128

انسان وقتى مى خواهد ما في القلب خود را در اختيار رفيقش بگذارد، آنچه مورد نظر است چيزى است كه در قلب انسان است ولى رفيق او نمى تواند ما

في القلب او را ببيند.

اگر روزى انسان بتواند ما في القلب ديگران را بخواند نيازى به لفظ ندارد. الفاظ به منزله ابزارى هستند كه انسان به وسيله آنها ما في القلب خود را به ديگران افهام كند. اين معناى شعر است. كجاى اين شعر مى خواهد بگويد كه علاوه بر اراده، چيز ديگرى به عنوان «كلام نفسى» وجود دارد كه قائم به نفس است؟

دليل سوم اشاعره بر اثبات كلام نفسى

در ابتداى بحث گفتيم: اشاعره، ابتدا «كلام نفسى» را در مورد خداوند مطرح كرده اند و پس از آن به انسان ها نيز سرايت داده اند. و نيز گفتيم: منشأ التزام اشاعره به وجود «كلام نفسى» در مورد خداوند، اين بود كه بر حسب اطلاق متشرعه، عنوان «متكلّم» مانند عنوان قادر و عالم و ... بر خداوند اطلاق مى شود. اشاعره با انضمام اين مطلب به مطلبى كه در ارتباط با مشتق مطرح است، «كلام نفسى» را در مورد خداوند اثبات كرده اند. توضيح: ما در باب مشتق گفتيم: يكى از چيزهايى كه در صدق عنوان مشتق نقش دارد، وجود ارتباط بين ذات و مبدأ است ولى در اينكه «آيا كيفيت اين ارتباط چگونه است؟» اختلاف وجود دارد. اشاعره از كسانى هستند كه معتقدند ارتباط بين ذات و مبدأ در مشتقات ارتباط خاصى است و آن ارتباط خاص، به اين كيفيت است كه مبدأ، بايد قيام به ذات داشته باشد و قيام آن هم به نحو حلولى باشد، يعنى مبدأ بايد حالّ در ذات بوده و ذات، محلّ براى مبدأ باشد. اينان اين معنا را در بعضى از مشتقات ملاحظه كرده اند، سپس آن را به صورت قاعده اى كلّيه درآورده و گفته اند: اين معيار، بايد در تمام مشتقات وجود داشته باشد. مثلًا ديده اند

وقتى گفته مى شود: «الجسم أبيض»، يا گفته مى شود:

«الجسم أسود»، أبيض و أسود، از مشتقات مى باشند و ارتباط جسم با سواد و بياض به

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 129

اين كيفيت است كه سواد و بياض، قيام به جسم داشته و قيام آن هم حلولى است و جسم به عنوان محلّ و سواد و بياض به عنوان حالّ مطرح است. اشاعره گفته اند: «اين معنا در همه مشتقات وجود دارد». سپس اين مسئله را در ارتباط با اطلاق «متكلّم» بر خداوند تعالى مطرح كرده و گفته اند: «عنوان «متكلّم»، يكى از مشتقات است بنابراين بايد همان ضابطه كلّى در مورد آن وجود داشته باشد، يعنى بايد «كلام»، قيام به ذات خداوند داشته باشد و ارتباط آن با ذات، به نحو قيام حلولى باشد يعنى بايد كلام، حالّ در ذات بارى تعالى باشد. همان طور كه در «الجسم أبيض» و «الجسم أسود» اين ملاك تحقق دارد». سپس گفته اند: «اكنون بايد ببينيم چه كلامى مى تواند قيام حلولى به ذات خداوند داشته باشد؟ آيا كلام لفظى، با فرض حدوثش و با فرض تدرّجش- كه تدرّج، مساوق با حدوث است- مى تواند حالّ در ذات پروردگار باشد؟ آيا يك امر حادث مى تواند حلول در ذات پروردگار داشته باشد؟ اشاعره مى گويند: چنين چيزى را نمى توان تعقّل كرد، بنابراين ما ناچاريم غير از كلام لفظى، يك «كلام نفسى» فرض كنيم كه با كلام لفظى، در قدم و حدوث، تفاوت داشته باشد. كلام لفظى، حادث است ولى «كلام نفسى» قديم بوده و حالّ در ذات پروردگار است». خلاصه اينكه اينان با توجه به مبنايى كه در مشتق به صورت اصل مسلّم پذيرفته اند، گفته اند: ما ناچاريم براى اطلاق متكلّم بر خداوند، قائل به

يك كلام حالّ در ذات بارى تعالى شويم يعنى كلامى كه خودش قديم است و متناسب با ذات خداوند است.[99] بررسى دليل سوم اشاعره اوّلًا: اين مبنائى را كه شما در باب مشتق به صورت يك اصل مسلّم پذيرفتيد، چه دليلى برآن داريد؟

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 130

ثانياً: اين مبنا، با واقعيت اكثر مشتقات، مخالف است. صرف نظر از مسأله خداوند، اكثر مشتقاتى كه ما هر روز استعمال مى كنيم فاقد اين ضابطه اى است كه شما مطرح كرديد. شما ادّعا كرديد كه در صدق مشتق، قيام حلولى بين ذات و مبدأ معتبر است و دليل شما اين بود كه در «الجسم أبيض» و «الجسم أسود» اين گونه است. آيا همه مشتقات، در اين دو مشتق خلاصه مى شوند؟ آيا ضابطه شما در «ضارب» هم وجود دارد؟ درست است كه ضرب، قيام به ضارب دارد ولى قيام ضربْ به ضارب، قيام صدورى است و قيام صدورى در مقابل قيام حلولى قرار دارد. بله، در باب «مضروب» مى توان كلمه حلول را به كار برد و گفت: «عمروٌ حلّ به الضرب» ولى نسبت به «ضارب» نمى توانيد عنوان حلول را به كار ببريد. «زيدٌ صدر منه الضرب» درست است ولى «زيدٌ حلّ منه الضرب» صحيح نيست. قتل هم در ارتباط با مقتول، جنبه حلول دارد ولى در ارتباط با قاتل، جنبه صدور دارد. مثال هاى روشن مشتق، همين ضارب و قائل است درحالى كه ما وجداناً در هيچ كدام از اين دو نمى توانيم ارتباط حلولى را تصور كنيم. از اين روشن تر، باب ملكيت است، وقتى زيد خانه اى از عَمرو خريدارى مى كند، مالك آن خانه مى گردد. در حالى كه در مورد ملكيت، حتى مسأله قيام هم مطرح نيست، چه

رسد به اينكه قيام حلولى داشته باشد. ملكيت، ما بإزاء خارجى ندارد، حتّى مثل ضرب و قتل نيست كه بتوان در آن، مسأله قيام را مطرح كرد. ضرب و قتل، براى ما محسوس و مشاهد است و مابإزاء خارجى دارد ولى ملكيت، امرى است كه عقلاء و شارع آن را اعتبار مى كنند، گاهى اعتبار هر دو، تحقق دارد و گاهى اعتبار عقلاء تحقق دارد ولى اعتبار شارع تحقق ندارد. حال كه ملكيت، امرى اعتبارى است آيا اطلاق مالك بر مشترى، از نظر ادبى، حقيقت است يا مجاز؟ شكى نيست كه اطلاق مالك بر مشترى، به نحو حقيقت است. و ما گفتيم: منافات ندارد كه ملكيت، امرى اعتبارى باشد و اطلاق مالك بر مشترى، حقيقت باشد. اگر اين اطلاق، حقيقى نباشد، آثار مورد نظر برآن ترتب پيدا نمى كند. آن وقت اينجا از اشاعره مى پرسيم: آيا شما كه مالك

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 131

را- به صورت يك مشتق- حقيقتاً بر مشترى اطلاق مى كنيد؟ چگونه ضابطه اى كه در ارتباط با مشتق ذكر كرديد[100] در مورد مالك پياده مى كنيد؟ آيا مى گوييد: ملكيت، حلول در زيد كرده است؟ ملكيت كه محلّ لازم ندارد. ملكيت، كه مثل سواد و بياض نيست.

سواد و بياض، از امور متأصّله است و به موضوع و معروض نياز دارد ولى ملكيت، امرى اعتبارى است. درست است كه اين امر اعتبارى، اضافى است و اضافه اى به مالك و اضافه اى به مملوك دارد ولى اضافى بودن، به معناى حلول نيست. اگر شما بگوييد:

«ملكيت خانه، بعد از خريدن زيد، در زيد حلول كرده است»، مورد استهزاء قرار مى گيريد. ملكيت، چيزى نيست كه قابل حلول باشد، چون واقعيتى ندارد، مابإزاء خارجى ندارد،

امر محسوس و مشاهدى نيست كه نياز به محلّ داشته باشد تا از آن به حالّ تعبير كنيم و از ذات- يعنى زيد- به محلّ تعبير كنيم. خلاصه اينكه اطلاق مالك بر زيد، مجازى نيست، اگر بگوييد: مجازى است، مورد تكذيب قرار خواهيد گرفت، زيرا لازمه مجازيت اين است كه به اشعرى بگوييم:

«اين خانه، حقيقتاً ملك شما نيست». آيا اشعرى مى تواند ملتزم به اين معنا شود؟

بنابراين اطلاق مالك بر زيد، حقيقى است، پس اگر چنين است، آن حالّ و محلّى كه شما در صدق مشتق لازم مى دانيد كجاست؟ در نتيجه، مبناى اشاعره باطل است. ثالثاً: گفته شده است: اشاعره، اين حرف را در ارتباط با صفات ذات هم مى گويند.

بنابراين بايد ملتزم شوند كه معناى «اللَّه تعالى عالمٌ» اين است كه صفت علم، زايد بر ذات خداوند متعال است و اطلاق عالم بر خداوند، براى اين است كه علم، در ذات مقدّس پروردگار حلول كرده است و اللَّه تعالى محلّ براى علم است. بنابراين، صفت علم، قديم است به قدمتى مستقل. علم، يك قديم و ذات پروردگار هم قديم ديگر است و در اينجا دو قديم وجود دارد.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 132

درحالى كه در جاى خود ثابت شده است كه صفات ذات، عين ذات پروردگار مى باشند. امير المؤمنين عليه السلام مى فرمايد: «و كمال الإخلاص له نفي الصفات عنه»،[101] يعنى كمال اخلاص اين است كه ما صفات را از خداوند متعال نفى كنيم و معناى نفى صفت، نفى شى ء زايد بر ذات است. علم و قدرت و ساير صفات ذات، عين ذات پروردگار مى باشند و همين عينيت اقتضاء مى كند كه ما ملتزم شويم در صدق عنوان مشتق

بر ذات، مغايرت بين ذات و مبدأ، ضرورت ندارد. در اطلاق عالم به خداوند، بين ذات و علم، مغايرتى نيست. يعنى اين ها دو حقيقت نيستند بلكه علم، عين ذات است.

پس ما مى گوييم: در صدق عنوان مشتق، عنوان قيام دخالت ندارد، قيام حلولى، دخالت ندارد، حتى مغايرت حقيقيّه بين مبدأ و ذات هم دخالت ندارد. مرحوم آخوند- در بحث مشتق- مى فرمود: «اين هم نوعى از تلبس است». ولى با توجه به اينكه معمولًا سروكار ما با تلبس هايى بوده كه در آنها بين ذات و مبدأ، مغايرت وجود داشته است، خيال مى كنيم در تلبس، بايد مغايرت وجود داشته باشد. در حالى كه بالاترين و كامل ترين مصداق تلبس، همان تلبسى است كه از آن به «عينيت» تعبير مى كنيم. از اينجا مى فهميم كه دايره صدق عنوان مشتق، وسيع تر از چيزى است كه اشاعره قائلند. ما حتّى «عينيت» را داخل در ضابطه مشتق مى دانيم بلكه بالاترين و كامل ترين مصداق تلبس را همان «عينيت» مى دانيم كه در ارتباط با صفات ذاتيه خداوند تحقق دارد و اطلاق اين عناوين بر خداوند، اطلاق حقيقى است و هيچ گونه تجوّزى وجود ندارد. رابعاً: ما در بين مشتقات، عناوينى داريم كه بدون هيچ گونه تجوّزى استعمال مى شوند: مثلًا «عطّار»، صيغه مبالغه و يكى از مشتقات است، مبدأ آن عبارت از عِطْر است كه ماده اى خوش بو مى باشد و عطّار به معناى «بايع عطر» است. «بقّال» نيز يكى از مشتقات و صيغه مبالغه است، مبدأ آن عبارت از بَقْل- به معناى سبزى- است.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 133

سبزى، اسم ذات است و معناى فعلى و حدثى ندارد و بقّال به معناى «فروشنده سبزى» است. خبّاز هم ماده اش خبز- به معناى نان- است

اين گونه استعمالات، در بين عربها وسيع است. آنان به فروشنده شير، «لابن» و به فروشنده خرما، «تامر» مى گويند كه «تمّار» هم صيغه مبالغه آن مى باشد. از اين گونه مشتقات، اصطلاحاً به «مشتق جعلى تعبير مى شود، «مشتق جعلى» يعنى مشتقى كه يك مادّه حدثى- داراى فعل ماضى و مضارع و ...- ندارد. آن وقت چگونه عنوان «لابن» و «تامر» و «خبّاز» و ... تحقق پيدا مى كند؟ در اينجا ما ناچاريم به يكى از اين دو معنا ملتزم شويم: 1- در مادّه اين ها، معناى فعلى اخذ شده است. يعنى خود «لبن» به عنوان مادّه «لابن» نيست بلكه مادّه آن، فعلى است كه به انسان اضافه دارد، يعنى مادّه آن «بيع اللّبن» است، همچنين «بيع التمر»، به عنوان مادّه «تامر» است. 2- در خود اين عناوين، معناى فعلى اخذ شده است. يعنى «لابن» به معناى «بايع اللبن» است و ما كارى به مادّه آن نداريم. مستقيماً سراغ عنوان مشتق مى آييم. اگر يكى از اين دو كار را انجام ندهيم، همه اين عناوين، غلط خواهند بود. بنابراين، دايره مشتق، آن قدر وسيع است كه حتى مشتقات جعليه را نيز شامل مى شود. اكنون كه مسائل فوق، روشن گرديد، مى آييم سراغ كلام اشاعره كه مى گويند:

«اطلاق متكلّم بر خداوند، اقتضاء مى كند كه ما ملتزم به يك «كلام نفسى» قديم و حالّ در ذات خداوند بشويم». ما در اينجا دو مطلب با اشاعره داريم: مطلب اوّل: صفات خداوند بر دو قسم است: صفات ذات و صفات فعل. هر صفتى كه ضدّ آن در هيچ حالى از حالات و در ارتباط با هيچ شيئى از اشياء، بر خداوند اطلاق نشود، صفت ذات است و هر صفتى كه ضد آن،

در بعضى از حالات و در ارتباط با بعضى از اشياء، بر خداوند اطلاق شود، صفت فعل است. علم از صفات ذات است، زيرا

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 134

در هيچ آنى و در ارتباط با هيچ چيزى ما نمى توانيم عنوان جهل را به خداوند نسبت دهيم (إنّ اللَّهَ بِكُلّ شَي ء عَليم).[102] مسأله قدرت هم همين طور است. اما خَلق از صفات فعل است، زيرا خداوند، خيلى از اشياء را خلق كرده و خيلى چيزها را هم خلق نكرده است. خداوند، انسانى با طول صد متر را خلق نكرده است. البته نه به اين جهت كه قادر نيست، بلكه به اين جهت كه هر مقدورى، لازم نيست مخلوق هم باشد. خود ما بر خيلى چيزها قدرت داريم ولى آنها را انجام نمى دهيم. بنابراين، مسأله «خالقيت» با مسأله «عالميت» فرق دارد. ما نمى توانيم بگوييم: «خداوند همه چيز خلق كرده است»، زيرا خداوند خيلى چيزها را خلق نكرده است. رازقيت هم همين طور است، چون در عين اينكه خداوند، افرادى را روزى داده است، خيلى از افراد را هم روزى نداده است، زيرا آنها را نيافريده كه بخواهد روزى دهد. و نيز طبق آيه شريفه: (وَ اللَّهُ فَضَّلَ بَعضَكُم عَلى بَعضٍ في الرِّزق)،[103] خداوند متعال بعضى را در روزى بر بعض ديگر تفضيل داده است، بنابراين در مقابل آنان افرادى وجود دارند كه در رزق، تفضيل داده نشده اند، كسى را كه خداوند ماهى ده هزار تومان روزى داده، ماهى صد هزار تومان روزى نداده است. اثر مهمى كه بين صفات ذات و صفات فعل، فرقْ ايجاد مى كند اين است كه صفات ذات، به علت قدمت ذات پروردگار، قديمند ولى صفات فعل، اين گونه

نيستند.

همان طورى كه فعل، حادث است، صفات فعل هم، حادث مى باشند. حال ما مى آييم سراغ اشاعره و مى گوييم: صفت «متكلم» كه شما بر خداوند اطلاق مى كنيد و آن را به عنوان يك امر قديم مى دانيد، آيا از صفات ذات است يا از صفات فعل، اگر از صفات فعل باشد، ديگر نمى توانيد آن را قديم به حساب آوريد. ما دليل داريم كه صفت «متكلّم» از صفات فعل است. دليل ما بر اين مطلب، آيه شريفه

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 135

(وَ كَلَّمَ اللَّهُ مُوسى تَكليماً)[104] است. ما از اين آيه شريفه دو برداشت مى كنيم: 1- اگر از شما سؤال شود آيا خداوند متعال با فرعون هم تكلّم كرد يا نه؟ جواب مى دهيد: خير، اين عنايتى است كه خداوند به موسى عليه السلام كرده است. بنابراين، «ضد تكليم» در مورد خداوند تحقق پيدا كرد. گفته نشود: ذكر موسى عليه السلام در آيه شريفه از باب مثال است و خداوند با همه انسان ها تكلّم مى كند. زيرا مى گوييم: اوّلًا: مسئله به اين صورت نيست. اين تكليم، فقط در مورد موسى عليه السلام تحقق پيدا كرد و در مورد فرعون، تحقق پيدا نكرد. ثانياً: خداوند در حال تكليم موسى عليه السلام با فرعون تكلّم نكرده است. در نتيجه، تكليم از صفات فعل است زيرا ضدّ آن در مورد خداوند تحقق دارد.

خداوند، در حال تكليم موسى، با فرعون تكلّم نكرده است در حالى كه خداوند در حال عالم بودن به وضع موسى، عالم به وضع فرعون هم بود. پس بين تكليم و علم، تفاوت وجود دارد. 2- هنگامى كه حضرت موسى عليه السلام از شجره، آن اصوات را شنيد، (كَلّمَ اللَّه) تحقق پيدا كرد،

امّا قبل از آن، حتى با موسى هم آن تكليم تحقق پيدا نكرده بود. خلاصه اينكه از آيه شريفه دو نكته استفاده مى شود: 1- تكليم با شخص خاص است 2- تكليم، حادث است، اين طور نبوده كه اين (كَلَّم اللَّه) اتصاف به قدمت داشته باشد و از وقتى موسى عليه السلام متولّد شد، در مورد او تحقق داشته باشد. به خلاف علم و قدرت، كه زمان و مكان و ظرف خاص ندارد. علم و قدرت، از اوصاف مطلق و عمومى است كه ضدّ آنها در هيچ حالى و در هيچ شأنى و نسبت به هيچ كسى تحقق ندارد. در نتيجه شما (اشاعره) كه از آيه شريفه (وَ كَلّمَ اللَّه موسى تَكليماً)، صحت

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 136

اطلاق متكلم بر خداوند را استفاده كرديد، ما علاوه بر اين جهت، جهت ديگرى را نيز استفاده مى كنيم و آن اين است كه تكلّم از صفات فعل است، نه از صفات ذات. و صفت فعل، نمى تواند متّصف به قدمت باشد. بنابراين، آنچه شما مى گوييد كه «اطلاق متكلم بر خداوند، اقتضاء دارد كه ما به يك «كلام نفسى قديم قائم به ذات» ملتزم شويم» مورد قبول ما نيست و با آنچه قرآن- كه اساس كار شما بود- در اين زمينه مى گويد، منافات دارد. در اينجا روايتى هم وجود دارد كه دلالت مى كند تكلّم از صفات فعل خداوند است و آن روايتى است كه مرحوم كلينى در اصول كافى، باب صفات ذات مطرح كرده است: على بن إبراهيم عن محمد بن خالد الطيالسى، عن صفوان بن يحيى، عن ابن مُسكان عن أبي بصير،[105] قال: سمعت أبا عبد اللَّه عليه السلام يقول: لم

يزل اللَّه عزّ و جلّ ربّنا و العلم ذاته و لا معلوم يعنى خداوند عزّ و جلّ، هميشه پروردگار ما بوده درحالى كه علم، عين ذات او بود، در حالى كه هنوز معلومات، در خارج تحقق پيدا نكرده بود. و به عبارت ديگر: با وجود اينكه معلومات، غايب بودند و هنوز در خارج، وجود پيدا نكرده بودند ولى علم، تحقق داشت و به عنوان ذات و عين ذات مطرح بود. و السمع ذاته و لا مسموع و البصر ذاته و لا مبصَر، سمع و بصر از شئون علمند ولى از علم به مسموعات، به سمع و از علم به مبصرات، به بصر تعبير مى شود. پس وقتى علم، ذات خداوند است، علم به مسموعات نيز ذات اوست در حالى كه مسموعى در خارج تحقق پيدا نكرده. علم به مبصَرات هم ذات اوست درحالى كه مبصَرى در خارج تحقق پيدا نكرده است. اين سه عنوانْ مربوط به علم بود. سپس مى فرمايد: و القدرة ذاته و لا مقدور يعنى در حالى كه مقدورات هنوز تحقق پيدا نكرده بود، قدرت به عنوان

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 137

عين ذات خداوند تحقق داشت. اين ها با كلمه «لم يزل» كه به كار رفته اند، قدمت و ذاتى بودن علم و قدرت را براى خداوند افاده مى كنند. سپس مى فرمايد: فلمّا أحدث الأشياء يعنى وقتى خداوند، اشياء را به وجود آورد و كان المعلوم در اينجا «كان» به صورت تامّه استعمال شده است يعنى وقتى معلوم، وجود پيدا كرد وقع العلم منه على المعلوم و السمع على المسموع و البصر على المبصَر و القدرة على المقدور معناى اين عبارت اين است كه آنچه متعلّق علم بود، الآن وقوع پيدا مى كند، يعنى

حاضر مى شود.

وقتى علم به او تعلّق گرفت، غايب و غير موجود بود ولى الآن كه وجود پيدا كرد، به عنوان يك موجود حاضر، متعلّق علم واقع مى شود. و اين دو، با هم منافاتى ندارند.

بنابراين در علم، تغييرى صورت نگرفته بلكه معلومى كه غايب بوده حاضر شده است.

در مورد خود ما نيز از اين نظر- نه از نظر قدمت و ذاتيت- همين طور است. شما وقتى نشسته ايد، قدرت بر قيام داريد، درحالى كه قيامى تحقق ندارد تا اين قدرت، به آن تعلّق بگيرد. و ما نمى توانيم تحقق قدرت شما نسبت به قيام را سلب كرده و بگوييم:

«شما قدرت فعليه بر قيام نداريد». اگر شما نسبت به امرى كه مربوط به آينده است يقين داريد، مثلًا يقين داريد فردا دوشنبه است. اين علم، به صورت تعليق نيست بلكه به صورت فعليت است و معلوم آن اين است كه «فردا دوشنبه است» درحالى كه الآن، فردايى وجود ندارد. در حال حاضر، فردايى تحقق پيدا نكرده است ولى درعين حال، مسأله علم شما و فعليت علم شما قابل انكار نيست. پس شما قدرت بر قيام داريد، در حالى كه الآن قيامى تحقق ندارد، بعد كه شما قيام كرديد، چه تحويل و تحوّلى صورت مى گيرد؟ تحويل و تحوّل آن، فقط در ارتباط با غيبت و حضور است. يعنى وقتى شما قدرت بر قيام داشتيد، قيام، موجود نبود. قدرت، وجود داشت ولى مقدور، تحقق نداشت و يا به تعبير ديگر: مقدور، غايب بود سپس حاضر شد. و الّا در خود قدرت، هيچ گونه تغييرى به وجود نيامده است. و در اين جهت، بين ما و خداوند فرقى نيست. فقط فرق اين است كه علم و قدرت، عين ذات خداوند و

قديم است ولى در مورد ما، علم و قدرت، زايد بر ذات و حادث است. سپس ابو بصير مى گويد: قلت: فلم يزل اللَّه متحركاً؟

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 138

يعنى آيا مسأله تحرك هم از صفات ذاتيه خداوند است و به صورت لم يزل تحقق دارد؟

قال: امام عليه السلام فرمود: تعالى اللَّه، در نسخه بدل، «عن ذلك» هم دارد. يعنى مسأله حركت را نمى توانيم مثل علم و قدرت بدانيم. إنّ الحركة صفة محدَثة بالفعل يعنى حركت، يكى از صفات محدَث بالفعل است، از صفات فعليه خداوند است و هيچ گونه اتصافى به قدمت ندارد بلكه متصف به حدوث است. ابو بصير مى گويد: قلت:

فلم يزل اللَّه متكلّماً؟ به امام عليه السلام عرض كردم: آيا مسأله تكلّم هم به صورت قديم است و مانند علم و قدرت مى باشد؟ قال: ابو بصير مى گويد: فقال عليه السلام: إنّ الكلام صفة محدَثة ليست بأزليّة يعنى كلام، غير از علم و قدرت است. كلام، ازلى و قديم نيست كان اللَّه عزّ و جلّ و لا متكلّم خداوند عزّ و جلّ وجود داشت درحالى كه عنوان متكلّم، در ازل، براى او ثابت نبود.[106] البته ما اين مسائل را بر اساس ظواهر معنا مى كنيم و شايد اين ها توجيهات دقيق فلسفى، غير از آنچه گفتيم، داشته باشد. پس اين روايت كه مى گويد: «كان اللَّه عزّ و جلّ و لا متكلّم» معنايش اين نيست كه متكلّمى از مردم وجود نداشت بلكه معنايش اين است كه خود خداوند متكلّم نبود.

ولى ما نمى توانيم زمانى را درنظر بگيريم كه خداوند، عالم نبوده باشد، قادر نبوده باشد.

اين تعبيرات در مورد صفات ذات، صحيح نيست ولى در مورد صفات فعل- به لحاظ حدوث- صحيح است. مطلب

دوم آيا «متكلّم»- به عنوان يك اسم فاعل- از مشتقات حقيقيه است و مانند ضارب و قاتل، داراى مبدأ و مادّه ساريه در همه مشتقاتش مى باشد و مصدر و ماضى و مضارع و امر و نهى دارد؟ يا اينكه اين گونه نيست، بلكه شبيه بقال و لابن و تامر و امثال اين هاست ولى قدرى نزديك تر به مشتقات است؟ اين مسئله نياز به بررسى دارد.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 139

«متكلّم»، اسم فاعل از باب تفعّل است و قرآن كريم اين ماده را از باب تفعيل هم به كار برده است و مى فرمايد: (وَ كَلَّمَ اللَّهُ مُوسى تَكليماً)،[107] درحقيقت دو مصدر از ثلاثى مزيد فيه برايش مطرح كرديم، يكى تكلّم و ديگرى تكليم. در ثلاثى مزيدفيه، تقريباً يك مسأله كلّى وجود دارد كه ثلاثى مزيدفيه ها داراى ثلاثى مجرّدند و در ثلاثى مجرّدشان داراى مصدر، فعل ماضى، فعل مضارع، امر، نهى، اسم فاعل و اسم مفعول مى باشند. حال آيا در باب تكلّم و تكليم چه نوع ثلاثى مجرّدى مى توان درنظر گرفت؟ مثلًا در باب صَرَّفَ يُصَرِّفُ تصريف، ثلاثى مجردش داراى صَرَفَ، يَصْرِفُ، صارف، مصروف و ... مى باشد. البته اسم مفعول، فقط در افعال متعدى مطرح است. گفته شده است: «مصدر ثلاثى مجرّد كلّم و تكلّم، عبارت از «كَلْم»- مانند ضَرْب- است». به اين حرف، دو اشكال وارد شده است: اشكال اوّل برفرض كه مصدر اين را عبارت از «كَلْم» بدانيم، ولى فعل ماضى و مضارع براى آن استعمال نشده است و كَلِمَ، كَلَمَ، يَكْلِمُ و يَكْلُمُ به گوش ما نخورده است. اشكال دوم «كَلْم»، به هيئت مصدرى، به معناى «جراحت» و «مجروح بودن» يا «مجروح كردن» است و به معناى «كلام»- كه

الآن مورد نظر ماست- استعمال نشده است، آن وقت چگونه مى توان از متكلّم و مكلّم به عنوان يك مشتق حقيقى- حتى مثل خالق و رازق- نام برد؟ خالق و رازق، با وجود اينكه از صفات فعل بودند ولى همه جهات تصريفى آنها طبق قاعده بود، خالق، داراى مصدر، فعل ماضى و مضارع و امثال اين ها بود. در رازق، همه خصوصيات يك مشتق حقيقى وجود داشت ولى در اينجا كدام ثلاثى مجرّدى را مى توانيم براى تكليم و تكلّم درنظر بگيريم؟ هر ثلاثى مجرّدى

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 140

را درنظر بگيريم، يا فعل ماضى و مضارع ندارد و يا معناى كلامى در آن مطرح نيست لذا بايد مسئله را روى همان مصدر تكلّم و تكليم پياده كنيم و ببينيم آيا معناى تكلّم چيست؟ در باب علم مى گفتيم: علم، عين ذات خداوند است ولى معناى علم، در خداوند و ما يكسان است. اين طور نيست كه علم در ذات پروردگار، داراى معنايى و در مورد ما داراى معناى ديگرى باشد. علم در هر دو به يك معناست ولى بين علم ما و علم خداوند، از دو جهت فرق وجود دارد: يكى اينكه علم خداوند داراى دامنه وسيعى است و همه اشياء را دربر مى گيرد، ديگر اينكه علم پروردگار، عين ذات اوست ولى در مورد ما، هم علممان محدود است و هم اتصاف به حدوث دارد. اما اصل معناى علم، در هر دو يكسان است. علم- به قول مرحوم آخوند در بحث مشتق- به معناى انكشاف است و از اين جهت، فرقى نمى كند كه عين ذات يا زايد بر ذات باشد. حال وقتى ما مسأله متكلّم را بررسى مى كنيم مى بينيم اين عنوان

از طرفى در بسيارى از موارد، بر خود ما هم اطلاق مى شود و از طرفى داراى مصدر ثلاثى مجرّد نيست، لذا بايد همان كلمه «تكلّم» را- كه مصدر باب تفعّل است- مورد بررسى قرار دهيم. آيا معناى «تكلّم» چيست؟ «تكلّم» به معناى ايجاد كلام است. كلمه ايجاد، به تكلّمْ جنبه اشتقاقى مى دهد، همان گونه كه در باب «لابن» مى گفتيم: آنچه «لابن» را به صورت مشتق در مى آورد. لبن نيست بلكه بيع اللبن است، يعنى يك معناى حدثى مى آوريد تا كلمه «لابن» را درست كند. وقتى مسأله «متكلّم» روى ايجاد كلام شد، ايجاد كلام، در مورد اللَّه و انسان، داراى معناى واحدى است ولى ما چون داراى زبان هستيم، به وسيله زبان، ايجاد كلام مى كنيم اما خداوند تعالى كه منزّه از جسميّت و خصوصيات جسميّت است، ايجاد كلام او به صورت ديگرى است و مثلًا- به قول متكلّمين- در شجره يا سنگريزه و اشياء ديگر، ايجاد كلام مى كند. پس راهى غير از اين نيست كه متكلم را در مورد خداوند، به معناى ايجادكننده كلام بگيريم، به همان كيفيتى كه در مورد خود ما تحقق پيدا مى كند ولى ايجاد كلام در مورد

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 141

ما به وسيله زبان و در مورد خداوند، به احداث در شجره و سنگريزه و امثال آن است. ممكن است كسى بگويد: اگر ما كلمه «متكلّم» را در ارتباط با عنوان «كلام» بدانيم نه در ارتباط با «كَلْم»، اشكالات ذكر شده، برآن وارد نمى شود. در پاسخ مى گوييم: «كلام» داراى معناى حدثى و مصدرى نيست، بلكه به معناى «سخن» است و «سخن»، معناى مصدرى نيست و ما اگر بخواهيم «متكلم» را در ارتباط با «كلام» بدانيم، ناچاريم كلمه «ايجاد-

كه معناى مصدرى و حدثى درست مى كند- به آن متّصل كرده و بگوييم: تكلّم، به معناى ايجاد كلام است و نمى توان گفت: «تكلّم به معناى كلام است» پس آنچه مربوط به متكلّم است، سخن گفتن و ايجاد كلام است نه خود كلام، و به لحاظ همين گفتن و ايجاد است كه سخن، با متكلّم، ارتباط پيدا مى كند. در اين صورت، به همان حرف اوّل برگشت مى كند و آن اين است كه همان طور كه تكلّم در انسان به معناى ايجاد كلام است در خداوند نيز به معناى ايجاد كلام است ولى با توجه به اينكه انسان داراى زبان است و خداوند از صفات جسميت منزّه است، ايجاد كلام در انسان، با زبان بوده ولى خداوند، در شجره و امثال آن، ايجاد كلام مى كند. و به اين ترتيب، جواب اشاعره داده مى شود ولى حضرت امام خمينى رحمه الله در اينجا كلامى دارند كه لازم است اشاره اى به آن داشته باشيم.

كلام حضرت امام خمينى رحمه الله

حضرت امام خمينى رحمه الله مى فرمايد: اطلاق «متكلّم» در مورد خداوند، نه به صورتى كه معتزله گفته اند صحيح است و نه به صورتى كه بعض اهل تحقيق عقيده دارند. توضيح اينكه معتزله عقيده داشتند: تكلّم در مورد خداوند به اين صورت است كه خداوند، در شجره و سنگريزه و امثال آن، ايجاد كلام مى كند. و بعض اهل تحقيق عقيده داشتند: تكلّم به معناى ايجاد كلام است ولى ايجاد كلام در مورد ما به وسيله زبان و در مورد خداوند بدون واسطه است.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 142

امام خمينى رحمه الله مى فرمايد: هيچ يك از اين حرفها درست نيست بلكه مسأله كلام خداوند، چيزى است كه فقط كسانى كه به مراتب عالى از علم

و عمل رسيده اند مى توانند به آن پى ببرند و اين كه ما قرآن را كلام خداوند و وحى الهى مى دانيم به همين صورت است. سپس در آخر كلام خود مى فرمايد: ما ممكن است در ارتباط با وحى الهى، ملتزم به نوعى كلام نفسى بشويم ولى نه به آن صورتى كه اشاعره عقيده داشتند، و اين معنايى كه ما مى گوييم، نه تنها براى اشاعره قابل درك نيست بلكه براى معتزله هم قابل درك نيست.[108] ملاحظه مى شود راهى كه امام خمينى رحمه الله پيموده است، راه متكلمين را نيز نفى مى كند ولى براى پى بردن به حقيقتى كه ايشان مطرح مى كند، بايد مراتبى از علم و عمل به همراه رياضت وجود داشته باشد. اما براساس آن مراتب ظاهرى كه از ظواهر آيات و روايات استفاده مى شود، بحث به همان كيفيتى بود كه ذكر گرديد و راهى كه ما طى كرديم، براى بطلان كلام اشاعره در ارتباط با كلام نفسى، راه مفيد و قانع كننده اى بود. اما اينكه مسائلى بالاتر از اين ها وجود دارد، نه فعلًا در اختيار ماست و نه قابل طرح در اين بحث است.

آيا بين مسأله «كلام نفسى» و مسأله «اتحاد طلب و اراده» ارتباطى تحقق دارد؟
اشاره

يعنى آيا اگر كسى قائل به «كلام نفسى» شد، بايد «طلب و اراده» را متغاير ببيند و اگر قائل به «اتحاد طلب و اراده» شد، بايد «كلام نفسى» را نفى كند؟ در اينجا سه نظريه وجود دارد:

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 143

1- نظريه مرحوم آخوند

از كلام مرحوم آخوند استفاده مى شود كه قائلين به «اتحاد طلب و اراده»، «كلام نفسى» را نفى مى كنند ولى قائلين به «مغايرت بين طلب و اراده»، ملتزم به «كلام نفسى» مى باشند.[109] شايد اين ارتباط، از اين جهت باشد كه اشاعره در مورد جمل انشائيه طلبيه، از «كلام نفسى» به «طلب» تعبير مى كردند. اطلاق طلب بر «كلام نفسى» در جمل انشائيه، زمينه اين مسئله شده است كه بعضى- مانند مرحوم آخوند- تصوّر كرده اند بين مسأله «كلام نفسى» و مسأله «طلب و اراده»، ارتباط و اتصال برقرار است به گونه اى كه اگر كسى قائل به «كلام نفسى» شد، بايد «طلب و اراده» را متغاير ببيند و اگر «طلب و اراده» را متحد دانست بايد قائل به نفى «كلام نفسى» بشود. درحالى كه واقعيت مسئله اين است كه اين دو بحث، مستقل بوده و هيچ ارتباطى به هم ندارند، يعنى كسى ممكن است كلام نفسى را منكر شود- كه واقعيت مسئله هم همين است- ولى در عين حال، طلب و اراده را متغاير ببيند. اگر ما بگوييم: طلب براى معنايى غير از معناى اراده، وضع شده است، از كجاى اين استفاده مى شود كه آن معناى ديگر، همان «كلام نفسى» است كه اشاعره به آن ملتزم هستند؟ ممكن است آن معناى ديگر- همان گونه كه بعداً هم ذكر خواهيم كرد- يكى از همين معانى باشد كه

ما خودمان به آن ملتزم هستيم ولى آن معنا، «كلام نفسى» نباشد كه اشاعره به آن ملتزمند. بالأخره اگر ما همانند مرحوم آخوند- كه در فرق بين دو مسئله، هميشه بر جهت و حيثيت بحث تكيه مى كند و حيثيت مورد بحث در يك مسئله را متغاير با حيثيت مورد بحث در مسأله ديگر مى داند و همين تغاير حيثيت را سبب استقلال دو مسئله مى داند- جهت بحث را ملاحظه كنيم، در ما نحن فيه نيز مسئله به همين كيفيت مى شود. ما كلام نفسى، در مورد خداوند را نفى كرديم و تمام شد و خيلى هم به ما

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 144

ارتباطى ندارد. اما در جمل انشائيه طلبيه، اشاعره مى گفتند: «غير از مسأله اراده، يك واقعيت نفسانى ديگرى تحقق دارد كه از آن به «طلب» و «كلام نفسى» تعبير مى شود». در اين مرحله، محور بحث اين است كه آيا غير از مسأله اراده- كه خود از صفات نفسانيه است- واقعيت نفسانيه ديگرى هم داريم يا نه؟ در اينجا، اشاعره، بر وجود چنين واقعيت نفسانيه اى اقامه دليل كردند و مسأله اوامر امتحانيه و اعتذاريه را مطرح كردند و ما هم استدلال آنان را جواب داده و وجود يك چنين واقعيت نفسانيه اى- غير از مسأله اراده- را نفى كرديم. و اگر بخواهيم اين بحث را اصطلاحى كنيم مى گوييم:

بحث ما با اشاعره، بحثى فلسفى است، زيرا فلسفه، دنبال واقعيات مى گردد. اثبات يك واقعيت يا نفى آن، مربوط به فلسفه است. ولى آيا محور بحث، در مسأله اتحاد طلب و اراده، چيست؟ محور بحث در اين مسئله، همان چيزى است كه در اوايل بحث اشاره كرديم و آن اين است

كه آيا طلب و اراده، يك معنا دارد يا دو معنا؟ و چنين نزاعى، نزاع در وجود و عدم يك واقعيت نيست بلكه نزاع در اين است كه آيا دو لفظ «طلب» و «اراده» براى يك معنا وضع شده اند يا براى دو معنا؟ آن وقت، اگر براى دو معنا وضع شده باشند، ممكن است معناى طلب، غير از «كلام نفسى» باشد و واقع مسئله هم همين است كه ما در آينده- إن شاءاللَّه- پيرامون آن بحث خواهيم كرد و خواهيم گفت كه بزرگانى عقيده دارند «طلب» و «اراده» براى دو معنا وضع شده اند ولى هيچ يك از آن دو معنا، به «كلام نفسى»- آن گونه كه اشاعره مى گويند- ارتباطى ندارد. بنابراين ما وقتى حساب مى كنيم، مى بينيم هيچ اتصال و ارتباطى بين اين دو مسئله وجود ندارد. مسأله اوّل، بحث خاص و مستقلى است و محور خاصى دارد و يكى از مباحث فلسفى شناخته مى شود ولى مسأله دوم، بحث ديگرى است كه هيچ گونه ارتباطى به مباحث فلسفه ندارد. اينكه آيا «طلب» و «اراده» براى دو معنا وضع شده اند يا براى يك معنا؟ و آيا معناى دومى كه لفظ «طلب» براى آن وضع شده، چيست؟

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 145

اين ها چه ارتباطى مى تواند با بحث هاى فلسفى داشته باشد؟ لذا ما بايد اين دو بحث را از يكديگر جدا كنيم، همان طور كه واقعاً هم جدا هستند.

و ما از بحث اوّل، فارغ شديم و «كلام نفسى» را به طور كلّى نفى كرديم، چه در مورد خداوند و چه در مورد غير خداوند، در جملات خبريه و انشائيه طلبيه و غير طلبيه. ولى بحث در جهت دوم باقى است و هيچ گونه ابتنائى هم بر بحث

در جهت اوّل ندارد.

بحث در جهت دوم، بحث مستقلى است. مى خواهيم ببينيم آيا «طلب» و «اراده» براى دو معنا وضع شده اند يا براى يك معنا؟ مرحوم آخوند مى فرمايد: اين دو، براى يك معنا وضع شده اند. موضوع له- كه عبارت از مفهوم است- در مورد هر دو، يك چيز است. اراده حقيقيه- كه مصداق حقيقى اين مفهوم است- همان «طلب» است و بين تعبير به اراده حقيقيه و تعبير به طلب حقيقى، هيچ فرقى وجود ندارد. در ارتباط با مقام انشاء و در ارتباط با مقام وجود ذهنى هم همين طور است و اتحاد، در همه مراتب محفوظ است. فقط در يك جهت بين اين ها تفاوت وجود دارد و آن، در مقام انصراف است. وقتى شما كلمه «اراده» را- بدون قيد- اطلاق كنيد، انصراف به اراده حقيقيه پيدا مى كند، و اراده حقيقيه، عبارت از صفت نفسانيه قائم به نفس است. ولى وقتى كلمه «طلب» را- بدون قيد- اطلاق كنيد، انصراف به طلب انشائى پيدا مى كند. و ما در آن بحث گفتيم كه در اينجا گويا دو لفظ مترادف داريم كه فقط در مقام انصراف، بين آنها، مغايرت وجود دارد.[110] ولى محققين و بزرگان ديگرى پيدا شده اند كه در ضمن اينكه «كلام نفسى» را- در جهت اوّل از بحث- به طور كلّى انكار كرده اند،[111] وقتى به جهت دوم از بحث- يعنى اتحاد طلب و اراده- رسيده اند قائل به تعدّد مى باشند و مى گويند: «طلب» و «اراده» داراى دو معنا هستند، بدون اينكه هيچ يك از اين دو معنا، به «كلام نفسى»

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 146

اشاعره ارتباطى داشته باشد. يكى از اين محققين، استاد بزرگ ما حضرت آيت اللَّه بروجردى رحمه

الله است كه در ذيل به بررسى نظريه ايشان مى پردازيم.

2- نظريه آيت اللَّه بروجردى رحمه الله

ايشان ابتدا مطلبى را به عنوان ضابطه كلّى مطرح مى كند كه آيا در مواردى كه وجود انشائى تحقق دارد، چه چيزى قابل انشاء است؟ مى فرمايد: معنايى كه بخواهد قابل تعلّق انشاء باشد، بايد داراى دو خصوصيت باشد و اگر هريك از اين دو خصوصيت، منتفى شود، تحقق انشاء، غيرممكن است و آن دو خصوصيت عبارتند از: 1- معناى مُنْشأ، بايد امرى اعتبارى باشد، در مقابل واقعيت ها و حقيقت ها. و اگر چيزى امر اعتبارى نباشد، قابل آن نيست كه انشاء به آن تعلّق بگيرد. زيد- بما أنّه موجود في الخارج- داراى حقيقت و واقعيت است و به تعبير اصطلاحى، مابازاء خارجى دارد و نمى شود آن را انشاء كرد. كسى نمى تواند يك وجود انشائى براى زيد درست كند و بگويد: «أنشأت زيداً». سپس مى فرمايد: در واقعيت حقيقيه و خارجيه، حتماً لازم نيست كه آن موجود در خارج، امرى مشاهَد و مبصَر و ملموس- مانند زيد- باشد، بلكه اگر چيزى از اوصاف نفسانيه بود، كه واقعيت آن، به تحقق در نفس است، اين هم نمى تواند متعلَّق انشاء واقع شود. چيزى كه به حسب حقيقت، در نفس تحقق دارد، ازنظر واقعيت، فرقى با زيد ندارد ولى ظرفِ زيد، خارج و ملموس است اما ظرف آن چيز، نفس و غير ملموس است. ولى واقعيت، همان واقعيت است. مثلًا اراده، داراى يك واقعيت نفسى است، حال، معناى آن هرچه باشد. فرض كنيد معنايش همان شوق مؤكّد محرّك عضلات باشد. اين شوق مؤكّد نفسانى داراى يك واقعيت نفسى است، اگرچه انسان نمى تواند آن را با چشم خود مشاهده كند ولى اين امر،

سبب خروج آن از دايره واقعيت نمى شود. و وقتى واقعيت شد، قابل انشاء نخواهد بود. كسى نمى تواند

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 147

بگويد: «من، اراده را انشاء مى كنم و به اراده حقيقيه قائم به نفس، وجود انشائى مى دهم» همان طور كه زيد موجود در خارج، قابليت تعلّق انشاء ندارد، اين شوق واقعى مؤكّد هم قابليت تعلّق انشاء را ندارد. 2- امور اعتباريه بر دو قسم است: الف: امور اعتباريه اى كه در عين اعتبارى بودن، انتزاعى نيز مى باشند، يعنى از واقعيت خارجيه، انتزاع مى شوند، مثل فوقيت، نسبت به سقفِ موجود در خارج. فوقيت، امرى اعتبارى است، يعنى آنچه در خارج، وجود دارد، تنها سقف است، و فوقيت، چيزى است كه از آن انتزاع مى شود. اين قسم از امور اعتباريه انتزاعيه نيز قابل تعلّق انشاء نيست. كسى نمى تواند بگويد: من، فوقيت را براى اين سقف، انشاء مى كنم. ب: امور اعتباريه محض كه هيچ گونه انتزاعى از خارج نشده باشند، مثل امور اعتباريه اى كه در ارتباط با ملكيت و زوجيّت و حريّت و امثال آن ها مطرح است.

ملكيت، قابل انشاء است، زيرا نه خودش واقعيت دارد و نه از يك موجود خارجى انتزاع شده است. ملكيت، يك امر اعتبارى محض است كه عقلاء يا شارع آن را در مواردى اعتبار كرده اند. بنابراين، اراده، قابل انشاء نيست، چون يكى از صفات حقيقيه است. مرحوم بروجردى پس از بيان مقدّمه فوق مى فرمايد: «أمّا الطّلب، فإنّ له معنىً قابلًا لأن ينشأ»، يعنى طلب، غير از اراده است. طلب، قابليت انشاء دارد، زيرا طلب، به معناى بعث و تحريك است و بعث و تحريك، به دو صورت تحقق پيدا مى كند: الف: بعث و تحريك عملى خارجى، كه

مولا با عمل خودش، عبد را به كارى وادار كند، مثل اينكه دست عبد را بگيرد و او را وادار كند كه مأمور به را در خارج انجام دهد. ب: بعث و تحريك قولى و لفظى، و آن اين است كه مولا به سبب لفظ، عبدش را بر انجام مأمور به وادار كند، مثل اينكه به او بگويد: «أطْلُبُ منك كذا» يا «آمرك بكذا»

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 148

يا «افْعَلْ كَذا»، در اين موارد، مولا بعث و تحريك را با عمل خارجى محقق نمى سازد بلكه با لفظ، به آن تحقق مى بخشد. مرحوم بروجردى مى فرمايد: بعث و تحريك، چه فعلى باشد و چه قولى، ارتباطى با اراده ندارد. اراده، صفتى قائم به نفس است. شوق مؤكّدى است كه ظرف تحقق آن، عبارت از نفس است. بله مى توان گفت: اين طلب، كه عبارت از بعث و تحريك است، مُبْرِز و مُظْهِر اراده است ولى مُبْرِز و مظهر بودن براى اراده، به معناى اتحاد طلب و اراده نيست، بلكه معنايش اين است كه طلب و اراده، دو چيزند و يكى مُبْرِز ديگرى است. و بين مُبْرِز و مُبْرَز، مغايرتْ وجود دارد، هرچند بين آنها ارتباط وجود داشته باشد.[112] بررسى كلام مرحوم بروجردى كلام مرحوم بروجردى توانست مغايرت بين طلب و اراده را تا حدّى درست كند.

اراده، مربوط به نفس است. ولى طلب، به معناى بعث و تحريك است و ارتباطى به نفس ندارد. بعث و تحريك، چه قولى باشد، چه عملى، به عنوان كارى از كارهاى مولا شناخته مى شود و ارتباطى به نفس مولا ندارد. ولى در كلام ايشان، نقطه ابهام مهمى وجود دارد، زيرا مرحوم بروجردى ضمن اينكه قائل

به مغايرت بين طلب و اراده بود، عقيده داشت بين طلب و اراده، فرق ديگرى نيز وجود دارد و آن اين است كه انشاء، به اراده، تعلّق نمى گيرد ولى به طلب، متعلّق مى شود. ايشان در بيان علّت عدم تعلّق انشاء به اراده فرمود: علّت، اين است كه اراده، يك حقيقت و يك واقعيت قائم به نفس است.

اراده، مثل زيد موجود در خارج است. و همان طور كه زيد موجود در خارج، قابل انشاء نيست، اراده هم قابل انشاء نيست. و ايشان در ضابطه انشاء فرمود: چيزى كه مى خواهد متعلّق انشاء قرار گيرد، بايد يك امر اعتبارى محض باشد و حتى اگر منشأ

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 149

انتزاع آن، يك واقعيت خارجيه باشد، از دايره انشاء بيرون است. فوقيت، با اينكه امر اعتبارى است ولى با توجه به اينكه منشأ انتزاع آن عبارت از واقع شدن سقف بر فوق است و واقع شدن سقف بر فوق، يك واقعيت است، لذا فوقيت هم قابليت براى انشاء ندارد. ما به مرحوم بروجردى مى گوييم: با توجه به اين ضابطه، چگونه مى گوييد: طلب، قابليت انشاء دارد؟ مرحوم بروجردى فرمود: «طلب، به معناى بعث و تحريك است» و اكنون كه انشاء، مى خواهد به بعث و تحريك تعلق گيرد سه احتمال وجود دارد: تعلّق انشاء به بعث و تحريك عملى، تعلّق آن به بعث و تحريك قولى و تعلّق آن به مفهوم بعث و تحريك.

و در اينجا، احتمال چهارمى وجود ندارد. احتمال اوّل: اگر بگوييد: «انشاء، به بعث و تحريك عملى متعلّق است»، مى گوييم: بعث و تحريك عملى اين است كه مولا دست عبد را گرفته و عملًا و در خارج او را وادار

به انجام دادن مطلوب خود بنمايد. روشن است كه اين بعث عملى، يك واقعيت خارجيه است نه يك امر اعتبارى. و واقعيت خارجيه نمى تواند متعلّق انشاء قرار گيرد. احتمال دوم: اگر بگوييد: «انشاء، به بعث و تحريك قولى تعلّق مى گيرد»، مى گوييم: اين كلام داراى دو اشكال است: اشكال اوّل: همان حرفى است كه در مورد فرض اوّل گفتيم و آن اين است كه بعث و تحريك قولى، به معناى دستور دادن مولا و صدور امر از ناحيه مولاست و اين، يك واقعيت است نه يك امر اعتبارى. مولا، به عبد مى گويد: «آمرك بكذا»، اين «آمرك»، در ارتباط با صدورش از مولا، يك واقعيت خارجيه است ولى بين عمل و قول، اين فرق وجود دارد كه واقعيت عمل، به همان عمل است ولى واقعيت قول، به صدور سخن و كلام از متكلّم است. آيا مى توان گفت: سخنرانى، يك امر اعتبارى است؟ خير، سخنرانى هم واقعيت دارد ولى واقعيت آن، واقعيت صدور الفاظ و تحقق

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 150

الفاظ است، همان طور كه واقعيت بنّائى، به واقعيت عمل بنّائى است. پس اگر ما گفتيم:

«انشاء، به بعث و تحريك قولى تعلّق مى گيرد» اولين اشكال آن اين است كه بعث و تحريك قولى- مانند بعث و تحريك عملى- يك واقعيت است و مرحوم بروجردى فرمود: امور واقعيه نمى توانند متعلّق انشاء قرار گيرند. اشكال دوم: با صرف نظر از اشكال اوّل، يك اشكال ديگرى در اينجا مطرح است و آن اين است كه بعث و تحريك قولى به معناى بعث و تحريك انشائى است و بعث و تحريك انشائى نمى تواند براى بار دوم، متعلّق انشاء قرار گيرد. مثلًا با انشاء ملكيت، ملكيت-

كه يك امر اعتبارى است- تحقق پيدا مى كند ولى نمى توان ملكيت انشاءشده را- براى بار دوم انشاء كرد. بعث و تحريك قولى به معنى بعث و تحريكى است كه با لفظ، انشاء شده است و چيزى كه با لفظ، انشاء شده است، رتبه اش مقدّم بر انشاء است و اگر مُنْشَأ، در رتبه متقدّم، قيد مُنْشَئيت، به همراه داشت، ديگر معقول نيست كه انشاء به آن تعلّق بگيرد. انشاء، به ملكيت و زوجيّت تعلّق مى گيرد. اما ملكيت متحقَّق به انشاء، ديگر نمى تواند متعلّق انشاء دوم قرار گيرد. و اگر شما بگوييد: «انشاء، به بعث و تحريك قولى متعلّق مى شود»، لازمه اش اين است كه ملكيت متحقَّق به انشاء، براى بار دوم، متعلّق انشاء قرار گيرد. احتمال سوم: اگر بگوييد: «انشاء، به مفهوم بعث و تحريك، تعلّق مى گيرد و كارى نداريم كه اين بعث و تحريك وقتى در خارج تحقق پيدا مى كند، گاهى بعث و تحريك عملى و گاهى بعث و تحريك قولى است، تا شما بگوييد: آنچه در خارج، تحقق پيدا مى كند، يك واقعيت است، بلكه انشاء را متوجّه مفهوم و ماهيت بعث و تحريك مى نماييم». مى گوييم: اين حرف تا حدّى قابل قبول است ولى چرا شما اين كار را در مورد اراده انجام نمى دهيد؟ مفهوم و ماهيت اراده نيز غير از مصداق و واقعيت آن- كه صفتى نفسانى است- مى باشد. به عبارت روشن تر: در اراده، دو جهت وجود دارد: يكى مفهوم اراده است، مثل

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 151

اينكه شما به كتاب لغت مراجعه كنيد براى اينكه مفهوم اراده را به دست آوريد.

و ديگرى فرد حقيقى اراده مى باشد و آن عبارت از شوق مؤكّد محرك عضلات

به طرف مراد و صفتى قائم به نفس است. و ظرف اين شوق مؤكّد، عبارت از نفس است. شما گفتيد: ما انشاء را متعلّق اراده نمى كنيم، چون اراده، صفت حقيقيه قائم به نفس است.

روشن است كه آنچه صفت حقيقيه و قائم به نفس است واقعيت اراده مى باشد نه مفهوم آن. اگر شما در باب طلب، مى گوييد: «مفهوم طلب را انشاء مى كنيم و كارى نداريم كه واقعيت خارجيه اين طلب، گاهى عملى و گاهى قولى است و هيچ كدام از اين دو قابل انشاء نيستند. آنچه قابل انشاء است، ماهيت طلب مى باشد». پس چرا شما اين حرف را در مورد اراده نمى زنيد. مرحوم آخوند وقتى مى خواست براى طلب و اراده، وجود انشائى درست كند، مى فرمود: طلب و اراده، در مفهوم و مصداق و در وجود انشائى، متحدند. در آنجا وجود انشائى اين بود كه ما مفهوم را انشاء كنيم، همان طور كه وجود حقيقى، به تحقق پيدا كردن ماهيتْ در خارج بود. و در باب اراده نيز وجود انشائى آن به تحقق پيدا كردن ماهيت اراده در نفس بود. بنابراين معناى وجود انشائى هم اين است كه انشاء، متعلّق به همان ماهيت شود و ماهيت، وجود انشائى پيدا كند، همان طور كه ماهيت، وجود خارجى و وجود ذهنى پيدا مى كند. البته آنچه از كلام مرحوم آخوند در اينجا ذكر كرديم به اين معنا نيست كه ما همه كلام ايشان را قبول داريم بلكه براى اين است كه بگوييم: «انشاء، متعلّق به ماهيت و مفهوم است». وقتى چنين شد، از مرحوم بروجردى سؤال مى كنيم: چه فرقى ميان طلب و اراده وجود دارد كه شما مى گوييد:

اراده را نمى توان متعلَّق انشاء قرارداد

ولى طلب- به معناى بعث و تحريك- مى تواند متعلَّق انشاء قرار گيرد؟ اگر مفهوم طلب، متعلَّق انشاء قرار مى گيرد، مفهوم اراده نيز همين طور است و ما هم در احتمال سوم گفتيم: انشاء، به مفهوم، تعلّق مى گيرد نه به تحريك عملىِ خارجى و نه به تحريك قولى خارجى. در نتيجه، كلام مرحوم بروجردى داراى اشكال است و نمى تواند قابل قبول باشد.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 152

3- نظريه آيت اللَّه خويى «دام ظلّه»

آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» در اين زمينه مطلبى ذكر كرده اند كه به نظر مى رسد خالى از اشكالات گذشته است و بهترين مطلبى است كه در اين زمينه گفته شده است. به عنوان مقدّمه مى گوييم: مسأله اتحاد و عدم اتحاد طلب و اراده، بحثى نيست كه مرتبط به كلام نفسى باشد و بر محور يك واقعيت- اثباتاً و نفياً- دور بزند، بلكه اين بحث، يك بحث عرفى و لغوى است.[113] مى خواهيم ببينيم آيا طلب و اراده، دو معنا دارند يا براى يك معنا وضع شده و در تمام مراحل مترادفند و فقط در مرحله انصراف، بين آنها مغايرت وجود دارد. آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» فرموده است: در معناى اراده، بحثى نيست. اراده، همان صفت قائم به نفس و آن واقعيت نفسانيه اى است كه از آن به شوق مؤكّد تعبير مى شود و ظرف آن عبارت از نفس انسان است. و شوق، يك امر اعتبارى نيست بلكه يك واقعيت و يك حقيقت قائم به نفس است كه محلّ آن، نفس مى باشد. ولى بحث در ارتباط با معناى طلب است، آيا طلب، در لغت، براى چه معنايى وضع شده است؟ كلام ايشان- با توضيح مختصرى از جانب ما- اين است كه ما وقتى به لغت

مراجعه مى كنيم مى بينيم، لغت، طلب را به «محاولة وجدان الشي ء و أخذه» معنا مى كند. يعنى طلب، عبارت از اين است كه انسان، فعاليت و عمل مكرّرى براى يافتن و اخذ چيزى داشته باشد. آيا اين محاوله- كه در فارسى به معناى جستجو كردن و در دنبال بودن و سعى و تلاش كردن است- از نظر لغت، با اراده، يكى است؟ محاوله، به معناى سعى و تلاش و دنبال كردن و جستجو كردن است و به اعمال و جوارح انسان، مربوط مى شود و اگر طلب، به اين معنا باشد، چه ارتباطى مى تواند با اراده داشته

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 153

باشد؟ شوق مؤكّد، عبارت از يك صفت نفسانيه است اما طلب، در ارتباط با عمل خارجى است كه به جوارحْ تحقق پيدا مى كند. به استعمالات عرفى هم كه مراجعه مى كنيم، همين معنا را تأييد مى كند. دليل اين مطلب را از خودمان شروع مى كنيم. به ما طلبه و طالب علم مى گويند. طلبه و طالب، از عنوان طلب اشتقاق پيدا كرده است. آيا روى چه حسابى اين عنوان به ما اطلاق مى شود؟ بديهى است كه اين اطلاق به خاطر اين است كه عمل ما تحصيل علم است نه به خاطر اينكه ما شوق مؤكّدى نسبت به تحصيل علم داريم. روشن است كه اگر يك بازارى علاقه شديدى به تحصيل علم داشته باشد ولى عمل خارجى او تجارت و كسب باشد، به او طلبه و طالب علم گفته نمى شود. و تعبيرات عرفى در اين زمينه فراوان است. طالب دنيا به كسى گفته مى شود كه تمام توان و نيروى خود را در ارتباط با مسائل دنيوى صرف مى كند و طالب آخرت به

كسى گفته مى شود كه تلاش و فعاليت او در ارتباط با آخرت است، نه اين كه ملاك، شوق مؤكّد باشد و مثلًا گفته شود: «عمل خارجى، كاشف از شوق مؤكّد است و به اعتبار شوق مؤكّد، به او طالب دنيا يا طالب آخرت گفته مى شود». و همين طور، گاهى فقهاء كلمه طلب را به كار مى برند مثلًا مى گويند: «اگر كسى در بيابان باشد و آبْ وجود نداشته باشد و نمى داند كه آيا در اطراف و جوانب، آبْ وجود دارد يا نه؟ بايد در محدوده معيّنى طلب آب كند». معناى طلب، اين است كه بلند شود و به دنبال آب برود. بنابراين، طلب، نوعى سعى و تلاش براى رسيدن به مقصود است. در اينجا نكته اى مطرح است و آن نكته اين است كه براى رسيدن به مقصود، دو راه وجود دارد: يكى اينكه انسان، خودش به دنبال آن برود و ديگر اينكه به كسى امر كند و امر كردن، عبارت از طلب است. مجموع امر، عبارت از طلب است يعنى انشاء امر، عبارت از طلب است نه انشاء طلب. زيرا طلب- با اين خصوصياتى كه ذكر شد- مانند اراده، يك واقعيت و حقيقت خارجيه است اما خارجيت اراده، به وقوع اراده در نفس است ولى خارجيت طلب، به تحقق عمل و سعى در خارج است. پس طبق بيان ايشان، همان طور كه انشاء نمى تواند به اراده تعلّق بگيرد، به طلب

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 154

هم نمى تواند تعلّق بگيرد بلكه انشاء، در خود امر، وجود دارد و به اين انشاء طلب مى گويند. به عبارت روشن تر: آنچه از كفايه و كتابهاى ديگر در ذهن ما متمركز شده، اين است كه

ما طلب را انشاء مى كنيم ولى بيان آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» اين است كه طلب، قابل انشاء نيست، طلب هم يك واقعيت است، مثل واقعيت اراده، بلكه بالاتر از واقعيت اراده است، زيرا اراده، قابل مشاهده نيست ولى عمل خارجى و سعى خارجى قابل مشاهده است. عمل خارجى، مثل زيدِ موجود در خارج است كه داراى يك واقعيتِ مشاهَد است. و همان طور كه انشاء، به زيد، تعلّق نمى گيرد، طلب هم قابليت ندارد كه انشاء به آن تعلّق بگيرد بلكه در جايى كه مولا به عبدش مى گويد: «جئني بالماء»، خود اين امر هم، مصداق براى طلب است، زيرا امر هم تلاش براى رسيدن به مأمور به است. اگر مولا به عبدش دستور ندهد، تمكّن از آب برايش حاصل نمى شود. بنابراين، خود امر مولا هم تلاش و سعى است و به آن، عنوان طلب اطلاق مى شود.[114] نتيجه بحث در ارتباط با طلب و اراده از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه اگرچه بين طلب و اراده، مغايرت معنوى- هم از نظر لغت و هم از نظر عرف- وجود دارد ولى در يك جهت، هر دو اشتراك دارند و آن اين است كه انشاء همان طور كه نمى تواند به اراده تعلّق بگيرد، به طلب هم نمى تواند متعلّق شود.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 155

جبر و تفويض
اشاره

مرحوم آخوند، در اينجا بحث را به مسأله جبر و تفويض كشانده است كه هرچند وارد شدن در اين بحث، براى ما- به عنوان مسأله اى اصولى- ضرورتى ندارد ولى براى تكميل مباحث مربوط به طلب و اراده، لازم مى دانيم قدرى پيرامون آن بحث كنيم:[115] ابتدا به عنوان مقدمه بايد توجه داشت كه بحث جبر و

تفويض، از مباحث سابقه دار است كه حتى در زمان ائمه معصومين عليهم السلام نيز مطرح بوده و هريك از دو قول، طرفدارانى داشته است، به طورى كه در لسان روايات هم مورد تعرّض و تذكّر واقع شده است ولى در آن زمان شايد وظيفه ائمه عليهم السلام نبوده كه حقيقت اين گونه مباحث را براى مردم بيان كنند، لكن با توجه به اينكه مسأله جبر و تفويض، از مسائل روز بوده، و با مسائل شرعى ارتباط داشته، ائمه عليهم السلام آن را عنوان كرده اند.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 156

در بعضى از روايات وارد شده است: «لا جبر و لا تفويض بل أمرٌ بين أمرين ...»[116] يعنى هيچ كدام از جبر و تفويض، واقعيت ندارد، بلكه حقيقت مسئله، يك عنوان برزخ ميان آن دو است. در بعضى از روايات، تعبيرات شديدترى به چشم مى خورد كه از قائل به تفويض، به «يهود هذه الامّة»[117] و از قائل به جبر، به «مجوس هذه الامّة»[118] تعبير شده است. و در بعضى از روايات، قائل به جبر را «كافر» و قائل به تفويض را «مشرك» ناميده اند.[119] هركدام از اين ها داراى نكته اى است كه ما درضمن مباحث آينده به توضيح آن خواهيم پرداخت. به اين نكته نيز بايد توجه داشت كه بحث جبر و تفويض، يك بحث تعبدى نيست كه كسى بگويد: «چون روايات، دلالت و ارشاد به فلان قول دارد، بايد آن را پذيرفت»، بلكه بايد با منطق و عقل، آن را ملاحظه نمود تا مشخص شود كه آيا واقعاً، عقلًا و طبق قواعد مسلّمه، بايد قول به جبر را پذيرفت يا قول به تفويض را و يا همان چيزى را كه

ائمه عليهم السلام ما را به آن ارشاد كرده اند كه با عقل و منطق هم منطبق است؟

موضوع بحث

موضوع بحث در ارتباط با افعال اختياريه انسان، از قبيل أكل و شرب و مطالعه و امثال آنها مى باشد. البته اصل بحث، بسيار كلّى و وسيع بوده و شامل تمام موجودات عالم، اعم از انسان و حيوان و ... مى باشد و افعال انسان، يكى از آنها مى باشد ولى ثمره بحث، در ارتباط با افعال و اعمال انسان ظاهر مى شود. توضيح: همه موجودات، داراى آثار و خواصى مى باشند و ما مى خواهيم بدانيم آيا

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 157

بين «موجودات» و «آثار و خواص آنها» ارتباط، تأثير، تأثّر و عليّتى وجود دارد يا نه؟

و آيا اينكه مى گوييد: «النّار حارّة»، بين نار و حرارت، ارتباط و تأثير و تأثّر و علّيتى وجود دارد كه شما به طور مسلّم و قطعى مى گوييد: «نار، علت حرارت است». معناى عليّت، اين است كه علّت، در ثبوت و حصول معلول، تأثير مى كند.[120] خلاصه اينكه آيا اصل تأثير و تأثّر، بين موجودات و خواص آنها تحقق دارد يا نه؟

كلام جبريّه

جبريّون گفته اند: بين موجودات و آثار و خواصشان، هيچ گونه ارتباطى نيست و شما نمى توانيد بگوييد: «النّار حارّة»، «الشمس مشرقة» و «الماء بارد»، به نحوى كه نار را در حرارت، و شمس را در اشراق و ماء را در برودت، مؤثر بدانيد. و همچنين نمى توانيد- به نحو حقيقت- تعبير كنيد كه فلان ميوه، داراى طعم شيرين و يا مثلًا داراى طعم تلخ است. شيرينى و تلخى، ارتباطى به ميوه ندارد. و تمام اسنادهاى مذكور، مجازى است. همان طور كه در علم معانى خوانده ايم كه اسناد انبات گياهان به بهار- در جمله «أنبت الربيعُ البقلَ»- به نحو مجاز است نه حقيقت. و انبات گياهان، ارتباطى به

فصل بهار ندارد، بلكه درحقيقت، خداوند متعال است كه آنها را مى روياند ولى ما مجازاً آن را به فصل بهار نسبت مى دهيم.[121] جبريّون گفته اند: اسناد مجازى مذكور، بين تمام موجودات و آثار و خواصشان جريان دارد و اسناد حقيقى، فقط در مورد خداوند ثابت است و ساير موجودات، هيچ گونه نقشى در ترتّب آثار و خواص ندارند، مثلًا حرارت، ارتباطى به نار ندارد و آب، تأثيرى در برودت ندارد. سؤال: پس چرا به دنبال نار، حرارت، تحقق پيدا مى كند ولى به دنبال آب، حرارت، پيدا نمى شود؟

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 158

جواب: جبريون در پاسخ اين سؤال مى گويند: وجود حرارت به دنبال نار، دليل بر تأثير و تأثّر نيست. امتيازى كه نار دارد- و به دنبال آن، حرارت پيدا مى شود- اين است كه عادت خداوند متعال بر اين جارى شده كه به دنبال نار، مستقيماً و بدون مقدّمه، حرارت را ايجاد مى كند و شايد- البته اين احتمال در كلام آنان نيست- كه گاهى خداوند متعال، به دنبال نار، حرارت را ايجاد ننمايد همان طور كه در مورد حضرت ابراهيم عليه السلام چنين مسأله اى اتفاق افتاد و به دنبال آتش، نه تنها حرارتْ وجود پيدا نكرد بلكه برودت به وجود آمد، قرآن كريم مى فرمايد: (قُلنا يا نارُ كُونى بَرداً وَ سلاماً على إبراهيم).[122] جبريّون از اين هم پا فراتر نهاده و گفته اند: در قياس «العالم متغير و كل متغير حادث فالعالم حادث» كه منطقيون آن را به عنوان شكل اوّل و بديهى الانتاج مى دانند، نتيجه آن عبارت از «حدوث عالم» نيست بلكه «علم به حدوث عالم» به عنوان نتيجه است و اين علم شما به حدوث عالم، اثر صغرى و كبرى

نيست، صغرى و كبرى، اثر و خاصيتى ندارند، بلكه علم شما به نتيجه، مربوط به عادت خداوند است. عادت خداوند، بر اين جارى شده كه شما به دنبال تشكيل چنين قضيّه اى، علم به نتيجه پيدا كنيد و اساس و ريشه علم مذكور، بناء و عادت خداوند است و الّا شكل اوّل، اثرى ندارد. جبريّون در ارتباط با افعال اختيارى انسان مى گويند: شما وقتى اراده مى كنيد از منزل خارج شويد و سپس از منزل خارج مى شويد، خيال مى كنيد كه بين اراده و مراد شما، ارتباط و تأثير و تأثّرى وجود دارد، بلكه بالاتر از اين، شما خيال مى كنيد كه اراده را در نفس خودتان ايجاد كرده ايد درحالى كه اين ها همه تخيّلات است و مطلب، چيز ديگرى است. خداوند متعال، مستقيماً اراده را ايجاد مى كند و به دنبال اراده، خودش مراد را ايجاد مى كند، بدون اينكه بين اراده و مراد،

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 159

ارتباطى باشد. بنابراين، نه بين اراده و مراد، ارتباطى وجود دارد و نه بين انسان و اصل اراده. اين قاعده كلّى در تمام موجودات، اعمّ از انسان، حيوان گياه و جماد و حتى در تشكيل قضايا و نتايج حاصل از آنها جارى است كه بين موجودات و آثار و خواصشان، هيچ گونه ارتباط و تأثّرى وجود ندارد و اصلًا نبايد كلمه آثار و خواص را به كار برد، چون لفظ آثار، دلالت بر ارتباط، سنخيت و تأثير و تأثّر دارد.[123] ما قبل از بررسى كلام جبريّون، لازم مى دانيم كلام مفوّضه را نيز مطرح كنيم تا شايد بهتر بتوانيم به نقد و بررسى آن دو قول بپردازيم:

كلام مفوّضه

مفوّضه، در نقطه مقابل جبريّه قرار گرفته و

گفته اند: بين موجودات و آثار و خواصشان، نه تنها ارتباط و تأثير و تأثّر وجود دارد و نه تنها بين هر علت و معلولى سنخيت برقرار است، بلكه بالاتر از اين، موجودات، در تأثير، استقلال دارند، يعنى خواص و آثار و تأثير و تأثّر آنها در جاى خود محفوظ است و در عين حال، در تأثير، مستقل هستند و هيچ موجود ديگرى- حتى خداوند متعال- در آثار مذكور، كمترين نقش و دخالتى ندارد. آنان گفته اند: «خداوند متعال در مقام خلقت، جهان هستى را ايجاد كرد ولى مراحل بعدى، مربوط به خود موجودات است» سپس در اين زمينه تشبيهى ذكر كرده مى گويند: ارتباط و نسبت جهان هستى با پروردگار، تقريباً مانند ارتباط ساختمان با سازنده آن مى باشد. سازنده يك ساختمان، ساختمانى را احداث مى كند ولى آن ساختمان، بعد از وجودش نيازى به سازنده و معمار خود ندارد. ما مشاهده مى كنيم ساختمانى در سالهاى قبل توسط معمارى ساخته شده و سپس آن معمار فوت شده ولى آن ساختمان بر استوانه هاى خود باقى است. مفوّضه معتقدند: ارتباط جهان هستى

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 160

با خداوند متعال هم بيش از اين نيست كه خداوند متعال، در حدوث عالم، تأثير داشته است اما در بقاء، تأثير، تأثّر، خواص و آثارش، هيچ گونه ارتباطى به پروردگار ندارد.[124] تذكّر: با توجه به اين كه كلام مفوّضه، مختصر و جواب آنان هم قدرى روشن تر است ما ابتدا جواب كلام مفوّضه را بيان مى كنيم و سپس به بررسى كلام جبريّون مى پردازيم:

بررسى كلام مفوّضه
اشاره

براى بررسى كلام مفوّضه، ابتدا مقدّمه اى ذكر مى كنيم: فلاسفه، مفهوم را بر سه قسم مى دانند: الف (واجب الوجود): و آن مفهومى است

كه وجود، براى او ضرورت و لزوم دارد. ب (ممتنع الوجود): و آن مفهومى است كه عدم، برايش ضرورت دارد. ج (ممكن الوجود): و آن مفهومى است كه نسبت آن به وجود و عدم مساوى است. نه جانب وجود برايش ضرورت دارد و نه جانب عدم. يعنى داراى حقيقتى است كه هم با عدم سازگار است و هم با وجود.[125] تقسيم مذكور، عقلى است و نمى توان قسم چهارمى براى آن تصور كرد. از اين تقسيم استفاده مى شود كه واجب الوجود و ممتنع الوجود نيازى به علت ندارند. زيرا وقتى وجود براى چيزى ضرورت دارد و بين او و وجود، انفكاكى تصور نمى شود و آن دو، لازم و ملزومند، ديگر در چه چيز نياز به علّت دارد؟ همين طور وقتى عدم براى چيزى ضرورت دارد، در چه چيز نياز به علت دارد؟ آيا در عدم، نياز به علت دارد؟ خير، زيرا فرض اين است كه عدم براى آن ضرورى است. آيا در وجود، نياز به علت دارد؟ خير، زيرا امكان ندارد كه آن چيز وجود پيدا كند. ولى در مورد ممكن الوجود، مسئله به صورت ديگر است، زيرا ممكن الوجود، چيزى

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 161

است كه اگر آن را با وجود و عدم مقايسه كنيم، مشاهده مى كنيم كه نه تمايلى به طرف وجود دارد و نه تمايلى به جانب عدم. يعنى هم با وجود، ملائمت دارد و هم با عدم، سازگار است. در اين صورت مى گوييم: نسبت اين شى ء، با وجود و عدم، مساوى است و چنين چيزى محتاج به علّت است، زير با هيچ يك از طرفين، ارتباط خاصى ندارد. نه جانب وجودش ضرورت دارد و نه

جانب عدم آن. پس اگر بخواهد وجود پيدا كند بايد كسى آن را هدايت كند و به او لباس وجود بپوشاند و اگر بخواهد به طرف عدم تمايل پيدا كند بايد كسى دست او را بگيرد و به سوى عدم بكشاند. ممكن الوجود مانند فرد متحير بر سر دوراهى است و خودش ذاتاً- به تنهايى- نمى تواند به جايى برود، مگر اينكه علّت مرجّحه اى از خارج برايش تحقق پيدا كند و او را در يكى از طرفين قرار دهد خلاصه اينكه: ملاك نياز او به علّت، اين است كه او ممكن الوجود است. سؤال: اگر علّتى پيدا شد و ممكن الوجود را موجود نمود، آيا آن ممكن الوجود، حقيقت خود را از دست داده و واجب الوجود مى شود يا اينكه بعد از وجود هم بر صفت ممكن الوجود بودن باقى است؟ جواب: بعد از آنكه علّت مرجّحه اى تحقق پيدا كرد و لباس وجود را بر ممكن پوشاند، باز هم آن شى ء، ممكن الوجود است و معنا ندارد كه يك شى ء، ماهيت خود را از دست بدهد و نكته بحث، همين جاست كه مفوّضه دچار اشتباه شده اند و خيال كرده اند ممكن الوجود، پس از اينكه وجود پيدا كرد، واجب الوجود مى شود، درحالى كه مسئله به اين صورت نيست و اينكه گاهى فلاسفه از ممكن الوجودى كه موجود شده به واجب الوجود تعبير مى كنند، آنان قيدى هم افزوده اند و آن را «واجب الوجود بالغير» ناميده اند،[126] يعنى چيزى است كه به واسطه علت، وجوبِ وجود پيدا كرده است و الّا اگر انسان، ذات و حقيقت آن را ملاحظه كند، متوجه مى شود كه ممكن الوجود، چه در حالت وجود و چه در حالت عدم، ممكن الوجود

است.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 162

بنابراين، همان طور كه حقيقتِ واجب الوجود و ممتنع الوجود، ثابت و غير متغيّر است، حقيقت ممكن الوجود نيز به همين صورت است. پس از بيان مقدّمه فوق، ما از مفوّضه سؤال مى كنيم: آيا مى توان گفت:[127]

اصول فقه شيعه ؛ ج 3 ؛ ص162

كن الوجود، در حدوثش، نيازمند به علت است ولى در بقاء خود نيازى به علت ندارد؟ چگونه مى توان چنين چيزى گفت؟ چه فرقى بين حدوث و بقاء، وجود دارد؟ اين شى ء، چون ممكن الوجود بود، در حدوثش نياز به علت داشت. آيا در ارتباط با بقايش ممكن الوجود نيست؟ چرا، در ارتباط با بقاء خود هم ممكن الوجود است، زيرا حقيقت اشياء و مفاهيم، تغييرناپذير است. و همان طور كه حقيقت واجب الوجود و ممتنع الوجود، قابل تغيير نيست، حقيقت ممكن الوجود هم تغييرپذير نيست، چون نسبت او به وجود و عدم، مساوى است، لذا ممكن الوجود، در هر لحظه، محتاج به علت مى باشد و هيچ فرقى بين حدوث و بقاء، وجود ندارد. حدوث- بما هو حدوث- موضوعيت و مدخليتى ندارد. و همان طور كه گفتيم: «ملاك نياز به علت، امكان وجود است». بلى، اگر شما توانستيد امكان وجود را از ممكن الوجود سلب كنيد، نياز به علت هم از آن سلب خواهد شد و محال است كه چيزى حقيقت خود را از دست بدهد. خداوند متعال هم در قرآن كريم فرموده است: (يا أيّها الناسُ أنتمُ الفقراءُ إلى اللَّهِ و اللَّهُ هو الغنىُّ الحميدُ)[128] درحالى كه موجود و مخاطب خداوند هستيد، فقراء إلى اللَّه هم مى باشيد. البته با ديد و نظر بالا و عالى تر، اصلًا وجود ممكن، عين تعلّق به بارى تعالى است. بنابراين، نبايد تصور

شود كه ممكن، در حدوثش محتاج به علت است اما در بقاء خود، نيازى به علت ندارد.

اشكال بر تنظير و تشبيهى كه مفوّضه ذكر كردند:

مفوّضه گفتند: نسبت جهان هستى با خالق متعال، مانند ارتباط ساختمان با سازنده آن مى باشد. اين كلام مفوّضه داراى دو جواب است:

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 163

1- جواب نقضى: اينان دليلى بر تنظير مذكور ندارند و عين مدّعاى خود را به صورت تشبيه بيان كرده اند. ما نيز ممكن است در مقابل آنان بگوييم: ارتباط جهان هستى با خالق متعال، مانند ارتباط نور خورشيد نسبت به خورشيد است. و همان طور كه ممكن نيست نور خورشيد، بدون خورشيد، تحقق پيدا كند، جهان هستى هم نسبت به خداوند همين حساب را دارد. 2- جواب حلّى: تشبيهى كه مفوّضه ذكر كردند، باطل است، زيرا روشن است كه سازنده ساختمان، علت موجده ساختمان نيست. اگر او علت موجده باشد، بايد بتواند با اراده خود، ساختمان را موجود كند. توضيح: چيزى كه در شى ء ديگر اثر مى كند، گاهى اثرش به نحو مقتضى است، مانند تأثير نار در حرارت، البته بايد شرائط، موجود بوده و موانع، مفقود باشد. در اينجا، غير از عناوين مقتضى و شرط و مانع، عنوان چهارمى نيز مطرح است كه از آن به «مُعِدّ» تعبير مى كنند و اين عنوان، چندان نقشى ندارد. و گويا مانند مصلحى است كه بين دو نفر آشتى برقرار مى كند. «مُعِدّ»، گويا علت را به جانب معلول هدايت مى كند و كم ارزش ترين اشياء و عناوين در ارتباط با حصول يك شى ء است، زيرا آنچه در حصول معلول اثر دارد، در رتبه اوّل، عبارت از مقتضى و سپس شرط و بعد از آن، عدم المانع و در پايان، «مُعِدّ» است.

اما نفس «مُعِدّ»، چندان نقشى ندارد. سازنده ساختمان، نسبت به ساختمان، داراى نقش «معدّ» است، يعنى يك ساختمان، نياز به مواد و اشيائى از قبيل آجر، آهن، سيمان و امثال آنها دارد كه هركدام در يك قسمت و يك مكان وجود دارد. سازنده، اشياء متفرّقه را گردآورى كرده و با طرح خاصى بين آنها ارتباط و نسبت برقرار كرده و ساختمان را متشكّل مى نمايد. او اصلًا خالق ساختمان نيست و چنانچه كسى بگويد: «خداوند، جهان هستى را خلق نموده و فلان معمار هم فلان ساختمان را خلق كرده است»، مورد تقبيح عقلاء و عرف واقع خواهد شد. در نتيجه، تشبيه و تنظيرى كه مفوّضه مطرح كردند، قابل قبول نيست.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 164

اشكال بر مسأله استقلال موجودات در تأثير كه مفوّضه مطرح كردند:

مفوّضه عقيده داشتند كه بين موجودات و آثار و خواصشان، نه تنها ارتباط و تأثير و تأثّر، وجود دارد، بلكه موجودات جهان، استقلال در تأثير دارند. آيا امكان دارد كه ممكن الوجود، كه اصل وجودش نياز به علّت دارد، در تأثير و ايجاد آثار و خواص، استقلال داشته باشد؟ معناى استقلال در تأثير اين است كه مؤثّر بتواند اثر را ايجاد كند به نحوى كه مقتضى و شرايط وجودى اثر و رفع موانع وجودى آن در اختيارش باشد. مثلًا شما كه مى گوييد: «من قادر به ايجاد ساختمان هستم»، معنايش اين است كه تمام شرايط وجودى ساختمان را مى توانم مهيّا كنم، اگر ساختمانى نياز به صد شرط داشته باشد و شما نود و نه شرط آن را ايجاد كرديد و نتوانستيد شرط ديگر را مهيّا كنيد، نمى توان گفت: «شما در ايجاد ساختمان، مستقلّ در تأثير هستيد». معناى شرطيت و مدخليت شرايط، اين است كه

تا وقتى تمام شرايط وجودى، در خارج، محقق نشود، امكان ندارد كه ساختمان تحقق پيدا كند. بنابراين اگر كسى بخواهد نسبت به ايجاد يك ساختمان، ادّعاى استقلال كند، بايد تمام شرايط وجود آن ساختمان، تحت اراده و اختيار او باشد. نسبت به موانع نيز به همين صورت است. مانع، عبارت از چيزى است كه وجود آن، حصول اثر را منع مى كند. آيا اگر شما از ميان ده مانع، نُه مانع را برطرف كرديد ولى رفع يك مانع در اختيار شما نبود، باز هم مى توان گفت كه شما در حصول و تحقق آن اثر، استقلال داريد؟ بنابراين، معناى استقلال در ايجاد اثر، اين است كه ايجاد تمام شرايط و رفع تمام موانع، در اختيار و تحت قدرت شما باشد. و اين مطلب، از بديهيات است و نمى توان در آن ترديد نمود. اكنون ما از مفوّضه سؤال مى كنيم: موجودات ممكنه- مخصوصاً انسان- چگونه مى توانند استقلال در تأثير داشته باشند؟ فعل ارادى، با اراده تحقق پيدا مى كند، مثلًا شما اراده جلوس مى كنيد و فوراً

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 165

جلوس را محقق مى كنيد. اراده قيام مى كنيد و فوراً قيام را تحقق مى بخشيد. درست است كه اراده، در حصول مراد، مؤثّر است و شما در حصول جلوس مؤثّريد ولى بحث اين است كه آيا شما استقلال در تأثير داريد؟ پاسخ اين سؤال منفى است، زيرا اگر يك فعل ارادى بخواهد در خارج محقق شود، بايد مقتضى و تمام شرايط وجودى و رفع تمام موانع، تحت اختيار شما باشد. اگر يك شرط وجودى- مثل وجود خود شما به عنوان فاعل، كه از همه شرايط مهم تر است- در اختيار شما نباشد، نمى توانيد آن فعل ارادى

را تحقق بخشيد. ما و تمام ممكنات، در هر لحظه، نياز به علت داريم و افاضه علت است كه ما را ابقاء مى كند و در نتيجه هر لحظه متّصف به وجود هستيم. بنابراين شما كه در هرآنْ، محتاج به علت و نيازمند به افاضه از ناحيه خالق متعال هستيد، چطور مى توانيد ادّعا كنيد كه در ايجاد آثار و خواص، استقلال داريد؟ معناى استقلال اين است كه تمام شرايط در اختيار شما باشد و چه شرطى بالاتر از وجود خود شما- فاعل- است؟ تحقق و وجود فاعل، اصلًا در اختيار فاعل نيست، زيرا او در اصل وجودش نيازمند به علت است. در نتيجه آنچه مفوّضه گفته اند «كه موجودات، در ايجاد خواص و آثار، استقلال دارند»، نادرست است.

بررسى كلام جبريّون

قبل از بيان ادلّه جبريّون، مقدّمه اى ذكر مى كنيم تا مشخص شود آيا صرف نظر از ادلّه آنان، از نظر وجدان و عقل و عقلاء- خواه متديّن به دينى باشند يا نباشند- عقيده جبريّون مقبول است يا مردود؟ مقدّمه: ما وجداناً ملاحظه مى كنيم كه بعضى از اعمال و افعالى كه از انسان صادر مى شود، با بعضى از افعال ديگر كاملًا متفاوت است، به نحوى كه اگر عقل بخواهد حكم به تسويه آنها كند، آن حكم، غير قابل قبول است، لذا عقل هم حكم به تسويه

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 166

نمى كند. مثلًا انسانى كه دستش سالم است و حركت آن در اختيار خودش مى باشد، با اراده خود، دستش را به بالا، پايين، چپ و راست مى گرداند، ولى فردى كه دچار ارتعاش دست است، دستش، بدون اختيار، دائماً حركت مى كند، آيا از نظر وجدان و عقل، آن دو حركت، يك نوع

حركت است يا اينكه دو حركت متفاوت و مختلف است؟ اگر قول به جبر را بپذيريم، بايد بگوييم: حركت دست شخص سالم و مختار- كه با اراده صورت مى گيرد- با حركت دست شخص بيمار و مرتعش يك نوع حركت است، زيرا جبريّه مى گويند: خداوند متعال، ايجاد اراده مى كند، بدون اينكه بين اراده و مراد، ارتباطى باشد. در حالى كه وجداناً اين دو حركت، متفاوت و دو نوع است. شاهد اين مطلب اين است كه: اوّلًا: اگر شما دست خود را بلند كرده و آن را بر چهره يتيمى فرود آورده و او را مضروب سازيد، در اين صورت مورد اعتراض و توبيخ قرار مى گيريد ولى اگر دست مرتعش، بر صورت يتيمى نواخته شود، توبيخى نسبت به آن فرد، صورت نمى گيرد.

بنابراين، آن دو حركت، دو عمل است و دو اثر مختلف دارد. يكى اثرش ارادى و مربوط به شما و ديگرى اثرش غير ارادى و مربوط به دست شخص مرتعش مى باشد، لذا با مراجعه به وجدان درمى يابيم كه بين آن دو حركت، تفاوت وجود دارد. ثانياً: عقلاء عالم، اعمّ از متديّن و غير متديّن، داراى قوانينى هستند كه به وسيله آنها كشور خود را اداره مى كنند. اگر انسان، فاقد اراده و عمل اختيارى باشد، جعل و تصويب قانون، چه فايده اى دارد؟ و مخالفت با قانون، چه مفهوم و معنايى دارد؟ ثالثاً: يكى از مسلّمات و مستقلّات عقليّه، حُسن عدل و قبح ظلم است. اگر احسان، ظلم و عدالت، در اختيار ما نباشد، ديگر حُسن و قبح، چه مفهومى دارد و چگونه مى توان يك عمل را محكوم به حسن و ديگرى را محكوم به قبح دانست؟ اگر قائل

به جبر شويم، بايد بگوييم: ظلم ظالم، در اختيار او نيست و احسان نيكوكار، ارتباطى به او ندارد و مسأله حسن و قبح، به طور كلّى، منتفى مى شود،

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 167

درحالى كه ترديدى نيست كه بايد موضوع عناوين مذكور، اختيارى و مستند به فاعل باشد و صدور آنها از روى اراده و اختيار باشد و الّا اگر بدون قصد و اراده، يك عمل زشتى از كسى صادر شود، انسان او را تقبيح نمى كند، همان طور كه اگر عمل نيكى از كسى بدون اراده، صادر شود حسن ندارد. موضوع تحسين و تقبيح، فعل ارادى است و مسلّم است كه دو حكم مذكور، نسبت به بعضى از موضوعات، ثابت و مسلّم و جزء مستقلّات عقليّه است و ارتباطى به شرع ندارد، البته بديهى است كه كلّ ما حكم به العقل حكم به الشرع. در نتيجه، با مراجعه به وجدان و عقل- به لحاظ مستقلّات عقليه- و عقلاء- به لحاظ وضع قوانين جزائى و غيره- درمى يابيم كه از نظر آنان اختيارى بودن افعال انسان، جزء مسائلِ مسلّم است.

ادلّه (- شبهات) جبريّون
دليل اوّل:

جبريّون مى گويند: شما گفتيد: واجب الوجود، موجودى است كه غنى بالذات بوده و در هيچ شأنى از شئون، نياز به غير ندارد ولى ممكن الوجود، فقير بالذات است و در تمام شئون خود، نياز به غير دارد، يعنى هم در حال حدوث، محتاج به غير است و هم براى بقاء، نيازمند به غير است. (يا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَى اللَّهِ وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ)[129]. با توجه به تفسير مذكور براى ممكن الوجود، چگونه مى توان ممكن الوجود را داراى اثر ارادى دانست و چگونه مى توان او را فاعل بالإرادة دانست؟

اگر ممكن الوجود، فاعل بالإرادة باشد، عنوان مؤثّر پيدا مى كند و چيزى كه خودش فقر محض است و از هستى هيچ بهره ذاتى ندارد، چگونه مى تواند افاضه وجود- هرچند نسبت به فعل خودش- بنمايد؟ از طرفى اگر براى ممكن الوجود، عنوان مؤثريّت قائل شويم گويا براى خداوند

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 168

متعال شريكى قائل شده ايم. توضيح: مفهوم قاعده مسلّم «لا مؤثّر في الوجود إلّا الله»[130] اين است كه در عالم وجود و جهان هستى، هيچ مؤثرى غير از خداوند متعال نيست. و اگر شما بخواهيد نسبت به افعالِ- به ظاهر- اختيارى انسان، خود او را مؤثر بدانيد، گويا بشر را هم در برابر پروردگار جهان، يك مؤثر دانسته و تقريباً شريكى براى او قائل شده ايد.

درحالى كه قاعده «لا مؤثر في الوجود إلّا الله» جنس و حقيقت مؤثّريت را از غير خداوند نفى مى كند و مؤثريت در اشياء را اختصاص به ذات پروردگار مى دهد. بنا بر اين لازمه كلام شما اين است كه مؤثّريّت، اختصاص به خداوند نداشته و انسان هم نسبت به افعال و اعمال اختيارى خود، مؤثّر باشد. امّا ما (جبريّه) كه تمام جهان هستى را با تمام خصوصياتش مستند به خداوند مى دانيم، به توحيد خالص عقيده داشته و در اراده و سلطنت و قدرت الهى هيچ گونه شريكى براى او قائل نشده ايم.[131] جواب دليل اوّل جبريّه اگر ما براى اشياء و انسان، در عرض خداوند متعال، مؤثريت قائل شويم با توحيد و قاعده مسلّم «لا مؤثّر في الوجود إلّا الله» مخالفت نموده ايم، ولى اگر مؤثريّتى كه براى انسان قائليم، در طول تأثير پروردگار و از شئون تأثير الهى باشد، در اين صورت نه تنها با

«لا مؤثّر في الوجود إلّا الله» مخالفتى ندارد بلكه عظمت تشكيلات الهى را روشن تر مى كند. به عبارت ديگر: معناى عبارت مذكور، اين است كه تأثير استقلالى، در رتبه اى كه براى خداوند متعال ثابت است، براى هيچ موجود ديگرى ثابت نيست. ما هيچ گاه در برابر تشكيلات الهى، هيچ گونه مؤثّريّتى براى انسان، قائل نيستيم كه با توحيد منافات داشته باشد.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 169

مثال: با قطع نظر از مسأله جبر، اعمال و افعال انسان- به يك اعتبار- بر دو گونه است: الف: انجام دادن بعضى از كارهاى ارادى، نيازى به واسطه و آلت و ابزار ندارد.

بلكه به مجرّد اينكه اراده، تحقّق پيدا كرد و به مرحله شوق مؤكّد رسيد، آن عمل ارادى، تحقق پيدا مى كند، مانند «تحريك اليد» كه با اراده و شوق مؤكّد، جامه عمل مى پوشد و شما دست خود را حركت مى دهيد. ب: براى انجام بعضى از افعال و اعمال ارادى، نياز به وسيله و ابزار است. مثلًا اگر كسى بخواهد مرتكب قتل بشود، به مجرّد اراده و شوق مؤكّد نسبت به آن عمل، قتل، تحقّق پيدا نمى كند بلكه بايد علاوه بر اراده، موانع نيز بر طرف شده و آلت قتل- مانند شمشير- نيز واسطه شود. حال اگر كسى زيد را با شمشير به قتل رسانيد، سؤال ما اين است كه آيا شمشير، تأثيرى در قتل زيد داشته است؟ اگر بگوييد: «شمشير، تأثيرى نداشته است»، مى گوييم: پس چرا بدون شمشير هرچه قاتل اراده كرد، قتل واقع نشد؟ بدون ترديد، شمشير، در قتل مؤثر است و شاهدش هم اين است كه از نظر ادبى اوصافى را براى شمشير ذكر مى كنند، مثل اين كه مى گويند: «السيف

القاطع». حال مى پرسيم: آيا شمشير به تنهايى در قتل زيد مؤثّر بوده يا اينكه اراده قاتل هم تأثير داشته است؟ واضح است كه اراده قاتل هم در كشتن زيد تأثير داشته است. اكنون با توجه به مثال فوق، در پاسخ جبريّه مى گوييم: شما در مثال فوق چگونه دو مؤثّر تصور مى كنيد؟ اگر بخواهيد شمشير تنها يا فاعل تنها را به عنوان مؤثر بدانيد، خلاف بداهت سخن گفته ايد. پس ما ناچاريم بگوييم:

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 170

هم شمشير و هم فاعل، در ايجاد قتل، مؤثّر بوده اند امّا آن دو مؤثّر، در طول يكديگرند نه در عرض هم. و اين دو، منافاتى با يكديگر ندارند بلكه هركدام ديگرى را تأييد مى كنند. مؤثّريّت دوم، از شئون مؤثّريّت اوّل و در رتبه متأخّر از مؤثّريت اوّل است، يعنى شخص، اراده قتل نموده و به دنبال آن، شمشير را مهيّا كرده و با استفاده از آن در خارج، قتل به وقوع پيوسته است. بنابراين با ملاحظه بديهيت در اين مثال روشن، واضح شد كه اجتماع دو مؤثّر، مانعيت و تضادّى با هم ندارند، زيرا آن دو، در عرض يكديگر نمى باشند. اكنون كه عدم منافات دو مؤثّر، در مثال مزبور واضح شد، به ادامه جواب از دليل جبريّه پرداخته مى گوييم: اراده فاعل به عنوان مؤثّر اوّل مطرح است ولى قبل از اراده فاعل، وجود فاعل در قتل مذكور مؤثر بوده است و اگر فاعلى وجود نداشت و بقاء وجودى براى فاعل تصوّر نمى شد، چگونه امكان داشت كه اراده تحقّق پيدا كند و به دنبال آن به وسيله شمشير، قتل به وقوع پيوندد. بنابراين، قبل از اراده فاعل، بقاء فاعل و وجود

او، در تحقّق قتل، مؤثر بوده است و هنگامى كه بقاء و وجود فاعل را ملاحظه مى كنيم، متوجه مى شويم كه فاعل، در بقاء و وجودش، هيچ گونه اختيارى ندارد، يعنى اين چنين نيست كه بقايش، مربوط به اراده خودش باشد، بلكه بقاء فاعل، اثر علت مؤثّره مبقيه است و بقايش، افاضه اى است كه از ناحيه علت شده است. پس مى توان گفت: علّتى كه بقاء را به فاعلْ افاضه نموده و در نتيجه او اراده نموده و به واسطه شمشير، مرتكب قتل شده است، تمام اين ها مؤثرات هستند ولى مؤثّرات غير متضادّه و مؤثراتى كه امكان اجتماع دارند. شاهد اين مطلب اين است كه ما مى بينيم، در خود فاعل مختار، دو مؤثّر مطرح است و همان طوركه نسبت به خود فاعل و عملش، دو مؤثّر تصوير كرديد، وقتى به ريشه و اساس بقاء و هستى فاعل توجّه كنيم، مى بينيم كه مؤثر اوّليّه، در وجود و بقاء فاعل، مؤثر است. در نتيجه، آن عمل خارجى، در عين اينكه فعل واحد است ولى مؤثرات مختلف در آن تأثير نموده و آنها هيچ گونه تضادّ و مخالفتى با يكديگر ندارند،

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 171

زيرا در يك صف و در يك رديف نيستند بلكه در طول هم و در رتبه هاى مختلف واقع شده اند. خلاصه جواب از دليل اوّل جبريّون: اگر ما براى انسان، در مقابل دستگاه سلطنت و قدرت الهى، مؤثريّتْ قائل مى شديم، دليل اوّل جبريّه درست بود. ولى ما در دايره و محدوده مؤثريّت خداوند متعال، قائل به تأثير و تأثّر هستيم. و اين مطلب، نه تنها اقتضاى شرك ندارد، بلكه در مباحث آينده خواهيم گفت كه اين امر، دلالت بر

كمال عظمت خالق مى كند كه او آن قدر بزرگ است كه به مخلوقات خود، قوّه خلاقيّت، عنايت كرده كه مخلوقاتش به عنايت و مشيّت الهى، اراده را خلق نموده و مراد خود را لباس وجود بپوشانند. امّا به هرحال، پشتوانه آنان، ذات اقدس احديّت است و مخلوقاتش در هر لحظه نياز به افاضه وجود از ناحيه او دارند و هيچ گاه مؤثريّت خداوند و مخلوقات، در عرض يكديگر نيستند.

دليل دوم جبريون:

قبل از بيان دليل دوم جبريون، لازم است به مقدّمه زير توجه شود: مقدّمه: نامحدود بودن علم و قدرت خداوند، از جمله امورى است كه هم دليل نقلى برآن قائم شده است و هم دليل عقلى. قرآن كريم در اين زمينه مى فرمايد: (و اللَّه بكلّ شى ء عليم)[132] و نيز مى فرمايد: (و كان اللَّه على كلّ شى ء قديراً)[133]. عقل هم دلالت مى كند كه واجب الوجود، كاملِ مطلق است و بايد داراى صفات كماليّه باشد و علاوه برآن، واجد مرتبه كامل صفات كماليّه باشد يعنى مرتبه اى كه

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 172

ما فوق آن، تصور نشود. پس خداوند متعال هم بايد داراى اصل قدرت و علم باشد و هم قدرت و علم او نامحدود باشد. سؤال: آيا استحاله اجتماع نقيضين، در دايره قدرت خداوند قرار دارد يا از آن خارج است؟ و به عبارت ديگر: آيا ممكن است قدرت خداوند، به ممتنعات- مثل اجتماع نقيضين- تعلّق بگيرد؟[134] اگر گفته شود: «از دايره قدرت الهى خارج است»، لازمه اش اين است كه قدرت خداوند، محدود باشد. درحالى كه ادلّه نقلى و عقلى، دلالت بر عدم محدوديت قدرت خداوند مى كند. و اگر گفته شود «امكان دارد قدرت پروردگار به اجتماع نقيضين تعلّق بگيرد و

او مى تواند محال را ممكن نمايد»، معنايش اين است كه قاعده عقليه استحاله اجتماع

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 173

نقيضين، تخصيص بردار است و عموميت ندارد و اگر قاعده عقليه مذكور، عموميّت نداشته باشد، شما نمى توانيد از قياسات و قضايا نتيجه اى بگيريد. معناى قابل تخصيص بودن قاعده عقلى مذكور اين است كه بشر نمى تواند بين نقيضين جمع نمايد ولى خالق متعال كه صاحب قدرت مطلقه است، مى تواند بين آن دو، جمع نمايد. در نتيجه، وقتى اجتماع نقيضين- هرچند از يك طرف، يعنى خداوند- بتواند تحقق پيدا كند، هيچ نتيجه اى را نمى توان از قضايا و قياسات گرفت، يعنى با توجه به دو مثال مذكور: عالَم، مى تواند هم حادث باشد و هم حادث نباشد. و فلان شى ء، هم مى تواند وجود داشته باشد و هم وجود نداشته باشد. جواب: هم قدرت خداوند متعال، مطلق و نامحدود است و هم مسأله اجتماع نقيضين، از دايره قدرت او بيرون است. و چنين چيزى مستلزم محدوديّت قدرت نيست. توضيح: بعضى از امور، به خاطر قصور ذاتى كه در خود آنهاست، اصلًا از دايره قدرت خارجند و لذا بحث نمى شود كه آيا قدرت پروردگار متعال به آنها تعلّق مى گيرد يا نه؟ به عبارت ديگر: اوّل بايد آن شى ء متعلّق قدرت را بررسى كرد كه مشخص شود آيا آن شى ء با تعلّق قدرت، سنخيت دارد يا نه؟ و إلّا قدرت خداوند، محدوديتى ندارد و نمى توان گفت: قدرت او- فرضاً صددرجه است يا اين كه كمتر و يا بيشتر است. مسأله اجتماع نقيضين و ساير ممتنعات، هم از اين قبيل است. يكى از ممتنعات، شريك البارى است. اگر كسى سؤال كند: آيا خداوند مى تواند

براى خودش شريكى ايجاد كند يا نه؟ پاسخ سؤال، اين است كه شريك البارى ممتنع است و قدرت خداوند هم به ايجاد شريك البارى تعلّق نمى گيرد و نمى تواند تعلّق بگيرد. و عدم تعلّق قدرت، مربوط به ضعف قدرت و محدوديّت قدرت خداوند نيست، بلكه شريك البارى، خصوصيتى دارد كه اصلًا از دايره قدرت خارج است و هيچ گاه در مسير تعلّق قدرت واقع نمى شود و اگر در مسير تعلّق قدرت بود و مانند ساير ممكنات، مى توانست در مسير تعلّق قدرت قرار گيرد، متعلّق قدرت مى شد. بنابراين، بين محدوديت قدرت- كه

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 174

معنايش ضعف و عدم كمال قدرت است- و بين اينكه اشكالى در شى ء مقدور باشد كه نتواند متعلّق قدرت قرار گيرد، تفاوت وجود دارد. لذا مى گوييم: مقصود از آيه شريفه (كان اللّه على كلّ شى ء قديراً)[135] چيز ديگر است كه به آن اشاره كرديم. خلاصه اينكه ما همان شقّ اوّل را اختيار مى كنيم و مى گوييم: هم قدرت خداوند، عموميّت و اطلاق دارد و هم قاعده امتناع اجتماع نقيضين، به قوّت خود باقى است. پس از مقدّمه فوق، به اصل بحث رجوع كرده و به بيان دليل دوم جبريّه مى پردازيم. جبريّه، در دليل دوم خود مى گويند: همان طور كه قدرت پروردگار جهان، عموميت و اطلاق دارد، علم او هم داراى عموميت و اطلاق است. همان گونه كه دليل نقلى و عقلى، دلالت بر مطلق بودن قدرت او مى كرد، دلالت بر اطلاق علم او هم مى كند. علم خداوند، يكى از صفات كماليّه است كه هم اصل آن بايد براى خداوند ثابت باشد و هم مرتبه كامله اش. لذا علم پروردگار، مطلق و نامحدود است و

شامل همه اشياء و معلومات مى شود. جبريّه مى گويند: از جمله اشيائى كه متعلّق علم الهى قرار گرفته، اعمالِ- به صورتْ اختيارى و ارادى- بندگان مى باشد، مانند قيامها، قعودها، و ... و اين ها از ممكنات هستند و هيچ اشكالى ندارد كه علم خداوند به آنها تعلّق بگيرد. و اگر علم خداوند، متعلّق افعال بندگان شد، بايد اعمال بندگان، اضطراراً تحقق پيدا كند، زيرا اگر تحقّق پيدا نكند، لازم مى آيد كه علم خداوند، مطابق با واقع نباشد و- نعوذباللّه- علم او، جهل باشد. به عبارت ديگر: اگر خداوند متعال، عالم بود كه شما اكنون مشغول مطالعه بحث جبر و تفويض مى شويد، پس حتماً بايد مطالعه شما تحقّق پيدا كند و الّا لازم مى آيد كه علم او مطابق با واقع نباشد و- نعوذ باللَّه- حقيقت علم خداوند، تبدّل به جهل پيدا كند و

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 175

جهل در مورد خداوند راه ندارد[136]. بررسى دليل دوم جبريّه اين دليل جبريّه داراى يك جواب نقضى و يك جواب حلّى است. جواب نقضى:[137] بدون ترديد، خداوند، همان گونه كه نسبت به اعمالِ- به صورتْ اختيارى- ما عالم است، نسبت به اعمال خودش هم عالم است، مثلًا او مى داند كه فلان شخص، يك ماه ديگر، قبض روح مى شود، يا فلان حادثه در فلان زمان، رخ مى دهد. حال به جبريّه مى گوييم: ترديدى نيست كه افعال خداوند، ارادى مى باشد. اگر شما معتقديد كه تعلّق علم، سلب اراده و اختيار مى كند، چرا اين مطلب را در مورد خود خداوند نمى گوييد؟ او كه مى داند در فلان دقيقه، فلان شخص، قبض روح خواهد شد، آيا علم خداوند از او سلب قدرت مى كند؟ و به عبارت ديگر:

چگونه اگر علم پروردگار، متعلّق به اعمالِ- به صورتْ ارادى- ما باشد، از ما سلب اراده و اختيار مى كند ولى اگر متعلّق به اعمال خودش باشد، از او سلب اراده نمى كند؟ چه فرقى است بين اينكه خداوند بداند كه يك ماه ديگر، فلان شخص، قبض روح مى شود و بين اينكه او بداند من در فلان زمان، فلان عمل را انجام مى دهم؟ جواب حلّى: شما جبريّه، بر چه اساسى علم خداوند متعال نسبت به اعمال عباد را موجب سلب اراده و قدرت از مكلّفين مى دانيد؟ در اين زمينه، دو احتمال مطرح است: احتمال اوّل: چون علم خداوند، عين ذات او و متّحد با ذات اوست، آن علم، علّت تامّه اعمالِ- به ظاهر اختيارى- عباد است و اراده بندگان، هيچ گونه تأثيرى در آن اعمال ندارند.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 176

در اين صورت مى گوييم: اين حرف، عين مدّعاى شماست، زيرا مدّعاى شما اين بود كه خداوند متعال، علّت تامّه اين افعال است. ولى دليلتان اين است كه علم، علّت تامّه اين افعال است. و شما بايد نسبت به دليل و مدّعاى خودتان، برهان اقامه كنيد.

بلكه دليل شما، سست تر از مدّعايتان مى باشد، زيرا شما در مدّعاى خود، ذات پروردگار جهان را علّت تامّه افعال دانستيد، امّا هنگام اقامه دليل مى گوييد: چون علم خداوند متّحد با ذات اوست، پس علم او علّت تامّه براى افعال ماست. تذكر: مطلب مذكور، مجرّد يك احتمال در كلام آنان بود و آنان چنين چيزى نگفته اند. احتمال دوم: چون علم خداوند متعال، هميشه مطابق با واقع است، پس اگر او نسبت به عملِ- به ظاهر اختيارى- شما عالم شد، حتماً بايد آن عمل تحقّق پيدا

كند و اگر محقق نشود، لازم مى آيد كه علم خداوند، مطابق با واقع نباشد، بلكه جهل باشد، و چنين چيزى در مورد خداوند امكان ندارد. بنابراين، علم خداوند، اعمالِ- به ظاهر اختيارى- بندگان را از دايره اختيار آنان بيرون برده و نمى گذارد كه محقّق نشود. پس بايد آن اعمال، تحقّق پيدا كند تا علم خداوند، به طور صددرصد، مطابق با واقع باشد. اگر اساس استدلال جبريّه بر مبناى اين احتمال باشد، ما در پاسخ جبريّه مى گوييم: مرحوم آخوند در بحث مشتق، فرموده است: در تطبيق مشتق بر ذات، بايد بين ذات و مبدأ، نوعى از تلبّس، ارتباط و اضافه، تحقق داشته باشد، مثلًا كلمه عالم- كه از مشتقات است- هم بر خداوند حمل مى شود و هم بر زيد، اطلاق مى شود. همان گونه كه گفته مى شود: «اللَّه تعالى عالم»، گفته مى شود: «زيد عالم». سؤال: آيا لفظ عالم، در دو مثال مذكور، داراى دو معناى متفاوت است يا اينكه مفهومش در هر دو مثال يكى است؟ جواب: معناى عالم، در هر دو مثال، متّحد است. همان معنايى را كه از كلمه عالم، در جمله «اللَّه تعالى عالم» استفاده مى كنيم، در جمله «زيد عالم» نيز استفاده مى كنيم و

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 177

نمى توانيم بگوييم: معناى عالم در «زيد عالم» عبارت از «من ينكشف لديه الشي ء» است ولى در «اللَّه تعالى عالم» عبارت از «من لا ينكشف لديه الشي ء» است. تعالى اللَّه عن ذلك علوّاً كبيرا. و نيز نمى توان گفت: معناى عالم، در مورد خداوند، براى ما مشخص نيست و به عنوان لقلقه لسان، مى گوييم: «اللَّه تعالى عالم». چگونه مى توان گفت: خطاب خداوند به «يا عالم» و «يا قادر»

لقلقه لسان است؟ در نتيجه، معناى عالم، در هر دو قضيّه مذكور، متّحد است. البته «عالم» در مورد خداوند، با «عالم» در مورد انسان، داراى دو فرق خارجى هستند كه ارتباطى به عالَم مفهوم ندارد: 1- علم پروردگار جهان، مطلق است و محدوديتى ندارد، امّا علم انسان، محدود و نسبت به بعضى از اشياء است و نمى توان گفت: «إنّ زيداً بكلّ شي ء عليم». 2- نحوه تلبّس در اين دو، فرق دارد. انسان، براى تحصيل علم بايد درس بخواند، زحمت بكشد و به محضر استاد برود و علم او عين ذاتش نيست ولى علم خداوند، عين ذات اوست. مثلًا فرض كنيد خداوند متعال مى داند كه زيد، دو روز ديگر مسافرت مى كند و مثلًا شما هم مطّلع هستيد كه زيد، دو روز ديگر مسافرت مى كند. از نظر ماهيت و حقيقت علم، نسبت به آن حادثه جزئى، هيچ فرقى بين علم خداوند متعال و علم شما نيست، مگر اينكه شما، نسبت به چند قضيّه، مطّلع و آگاه مى باشيد ولى پروردگار جهان، نسبت به تمام قضايا عالم است و علم خداوند، عين ذات اوست ولى علم شما، با زحمت و مطالعه حاصل شده است. اكنون بايد ببينيم اگر من عالم شدم كه زيد، دو روز ديگر مسافرت مى كند و بعداً هم آن مسافرت تحقّق پيدا كرد، آيا علم من كه صددرصد مطابقت با واقع دارد، از زيد سلب اراده و اختيار مى كند و مسافرت او نمى تواند اختيارى باشد؟ زيد، وقتى مى خواهد مسافرت نمايد، خودش تصوّر كرده، مقدّمات اراده در او تحقق پيدا كرده، جانب مسافرت را ترجيح داده، شوق مؤكّد براى او حاصل شده و به

اصول فقه شيعه،

ج 3، ص: 178

اختيار خودش مسافرت كرده و من فقط نسبت به مسافرت او قبلًا اطلاع پيدا كرده ام.

آيا با وجود اينكه من در مقدمات اراده او كمترين اثرى نداشته ام، بلكه چه بسا اصلًا او را ملاقات نكرده ام، او را به مسافرت تشويق ننموده ام، چگونه علم و اطلاع من مى تواند از او اراده و اختيار را سلب نمايد؟ علم پروردگار عالم نيز نسبت به آن واقعه جزئى از نظر حقيقت و ماهيت علم- نه از جهت محدود و نامحدود بودن و نحوه تلبّس آن- هيچ فرقى با علم ما ندارد، همان طور كه من نسبت به مسافرت زيد، عالم هستم و علم من مطابقت با واقع دارد، و آن مطابقت با واقع، از زيد، سلب اراده و اختيار نمى كند، علم پروردگار متعال نسبت به اعمال بندگان نيز باعث سلب اراده از آنان نمى شود. مثال: ائمه عليهم السلام نسبت به حوادثى كه بر ايشان پيش مى آمده، مسلّماً عالم بوده و آن قضايا را مى دانستند. مثلًا امير المؤمنين عليه السلام مى دانسته كه در شب نوزدهم ماه رمضان، آن حادثه برايش رخ مى دهد، پروردگار متعال هم نسبت به آن، عالم بوده است و از نظر نفس تعلّق علم به وقوع حادثه مذكور، بين علم خداوند متعال و علم امير المؤمنين عليه السلام فرقى نيست. البته علم امير المؤمنين عليه السلام از ناحيه خداوند، ناشى شده است. در اين صورت چرا علم خداوند، از ابن ملجم، سلب اراده مى كند ولى علم على عليه السلام، از ابن ملجم سلب اراده نمى كند؟ هيچ فرقى بين آن دو علم نيست 138] و همان طور كه علم على عليه السلام، از ابن ملجم، سلب اراده نكرده، علم پروردگار

جهان نسبت به آن واقعه نيز از او سلب اختيار نكرده است. تذكر: جبريّه خواستند از طريق مطابقت علم خداوند با واقع، غير ارادى بودن اعمال بندگان را اثبات كنند، ما اكنون به وسيله همان دليل، عليه خودشان استدلال و تمسك مى كنيم و مى گوييم: شما (جبريّه) از كجا مى دانيد كه علم، مطابقت با واقع دارد؟

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 179

مثلًا الآن فردى نسبت به مطلبى اطّلاع پيدا مى كند، شما از چه طريقى متوجّه مى شويد كه آن علم، با واقع مطابقت دارد يا نه؟ آيا راهى غير از بررسى خصوصيات واقع داريد؟ واضح است كه ابتدا بايد واقع را تجزيه و تحليل كنيد، سپس ببينيد آيا آن علم، مطابق با واقع هست يا نه؟ اگر مطابق با واقع بود، داراى عنوان علم است و الّا عنوانش جهل است. به عنوان مقدّمه، به ذكر مثالى مى پردازيم: اگر شما هنگام خروج از منزل، شخصى را مشاهده كرديد كه در حال سيلى زدن بر چهره فردى است، آيا با مشاهده آن وضع، مى توانيد واقعيت قضيّه را متوجّه شويد؟ آيا به مجرّد مشاهده آن حادثه، مى توانيد تشخيص دهيد كه ضارب، فرد ظالمى است و مضروب، مورد ظلم قرار گرفته است؟ خير، اگر سيلى زدن به عنوان ايذاء و اهانت به آن فرد باشد، عنوان ظالم و مظلوم تحقق دارد ولى اگر آن ضرب به عنوان تأديب يا نهى از منكر باشد، عنوان ظلم برآن منطبق نيست، بلكه عنوان تأديب، تحقّق دارد. ما قبل از بحث درباره ادلّه جبريه، گفتيم: به طور مسلّم، بين حركت دست يك انسان سالم و مختار با حركت دست انسان مبتلا به ارتعاش، تفاوت وجود دارد.

اكنون ما از طريق علم و مطابقت با واقع، عليه جبريّه استدلال كرده و مى گوييم: همان طور كه پروردگار متعال، علم به حركت اختيارى دست انسان سالم دارد، نسبت به حركت دست انسان مرتعش هم عالم است. و آن دو علم، براى خداوند متعال تحقق دارد و هر دو هم مطابق با واقع است. معناى مطابقت با واقع اين است كه ما وجداناً واقع را بررسى كرده و ببينيم دست انسان مبتلا به ارتعاش، به صورت اضطرار و اجبار حركت مى كند امّا انسان مختار و سالم، با اراده و اختيار، دست خود را حركت مى دهد. در نتيجه، لازمه مطابقت علم خداوند، با واقع، اين است كه بين اين دو، فرق وجود داشته باشد. شما (جبريه) كه مى گوييد: «علم، سلب اراده و اختيار و ايجاد اضطرار مى كند و در اثر علم، حركت دست مرتعش با حركت ارادى، يكى مى شود»، ما به

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 180

شما (جبريه) مى گوييم: «اگر علم بخواهد مطابقت با واقع داشته باشد، بايد همان واقع را نشان بدهد و واقع- بما هو واقع- منكشف شود. ما وقتى واقع را تجزيه و تحليل نموديم تا مطابقت و عدم مطابقت بررسى شود، ديديم بين آن دو حركت، تفاوت است، يعنى از نظر واقعيت، بين حركت ارادى و اختيارى فاعل مختار و بين حركت دست مرتعش، تفاوت وجود دارد، پس اگر علم در هر دو قضيه، بخواهد مطابق با واقع باشد، بايد علم متعلّق به حركت دست مرتعش، همان واقع- يعنى اضطراريت- را نشان دهد و علم متعلّق به حركت دست مختار، نيز همان واقع- يعنى اختيارى بودن- را نشان دهد. به عبارت ديگر: علم،

اگر بخواهد مطابق با واقع باشد بايد آئينه و مرآت واقع باشد و ما قبلًا واقع را بررسى كرديم ديديم كه وجداناً بين آن دو حركت، تفاوت وجود دارد.

پس اگر علم بخواهد متعلّق به عمل اختيارى من باشد، بايد تأييد و تثبيت اراده نمايد و چنانچه بخواهد مانع اراده شود و عنوان اضطرار را ايجاد نمايد، آن وقت- نعوذباللّه- علم خداوند متعال، جهل مى شود و علم، تحقّق پيدا نمى كند. در نتيجه، مسأله علم، از طريق مطابقت با واقع، از مؤيّدات مسأله اختيار و اراده است نه اينكه ايجاد اضطرار و سلب اختيار كند. به عبارت ديگر: جبريّون از اين دليل استفاده مى كردند كه اگر علم خداوند موجب سلب اراده و اختيار نشود، مستلزم جهل است و ما نقطه مقابل آن را استفاده كرده و مى گوييم: اگر علم خداوند موجب سلب اراده و اختيار شود و اين دو حركت، اضطرارى شود، مطابقت با واقع تحقّق پيدا نكرده و مستلزم جهل است. پس دليل دوم جبريه، نه تنها نمى تواند كلام آنان را اثبات كند بلكه مى تواند دليل محكمى بر عليه خود آنان باشد.

دليل سوم جبريّه:

ادلّه و شبهات قبلى جبريّه، به طور صريح، مخالف با وجدان و بداهت عقل بود، لذا در دليل سوم، تنزّل نموده و تا حدّى مخالفت با وجدان را كنار نهاده و گفته اند:

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 181

از شما مى پذيريم كه حركت دست فاعل مختار، مستند به اراده است و حركت دست انسان مبتلا به ارتعاش، ارتباطى به اراده ندارد. نمى توان وجدان را كنار گذاشت.

بين آن دو حركت، كمال تخالف و تغاير است ولى با توجه به اين كه اراده، يك امر حادث نفسانى مسبوق به

عدم بوده، آيا منشأ اراده در فاعل مختار چيست؟ اگر بگوييد: «اين اراده، مستند به اراده ديگر بوده است» مى گوييم: «اراده دوم، از كجا پيدا شده است؟» اگر بگوييد: «اراده دوم، مستند به اراده ديگرى است» مى گوييم:

«منشأ اراده سوم چيست؟» در نتيجه، تسلسل پيش آمده و تسلسل محال است يا حدّ اقلّ، بطلانش مسلّم است. جبريّه مى گويند: براى شما يكى از اين دو راه باقى مانده است: راه اوّل: اراده اى كه به حركت دست تعلق گرفته، غير اختيارى است، يعنى ابتدا يك امر اضطرارى، به نام اراده، تحقّق پيدا مى كند و به دنبالش هم مراد، محقق مى شود مانند حركت دست مرتعش كه غير ارادى است. و اگر اراده، اضطرارى شد، ديگر فرقى نمى كند كه شما فعل را غير اختيارى بدانيد يا اراده- كه منشأ فعل است- را غير اختيارى بدانيد. زيرا بالاخره آن عمل خارجى ذاتاً يك امر اضطرارى مى شود. راه دوم: اراده من و شما داراى علل و ريشه هايى است. وقتى ما آن علل را ملاحظه كنيم، به اراده ازليّه خداوند منتهى مى شود، يعنى منشأ اصلى اراده انسان، همان اراده خداوند است. بنابراين اگر منشأ اصلى، اراده ازليّه باشد، واضح است كه چنانچه اراده خداوند، متعلّق به اراده ما بشود، امكان تخلّف ندارد و نتيجه اش اين مى شود كه اراده ما اضطرارى است و به اختيار خودمان نيست. قائل به جبر مى گويد: «شما هريك از دو شقّ مذكور را انتخاب كنيد، به نفع ماست». و شايد بهترين دليل جبريّه همين دليل سوم باشد[139].

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 182

بررسى دليل سوم جبريّه از دليل سوم جبريّه، جواب هايى داده شده كه بعضى از آنها قابل قبول نيست

كه ما به توضيح آن پاسخها خواهيم پرداخت و در پايان، جواب قابل قبول را بيان خواهيم كرد: جواب اوّل: وقتى شما (جبريّه) مى خواهيد عمل خارجى و آن حركتى را كه از فاعل مختار صادر شده، متّصف به اختياريت كنيد، مى گوييد: «لأنّه مسبوق بالإرادة»، زيرا فرق آن با حركت دست مرتعش اين است كه حركت دست مرتعش، مسبوق به اراده نيست امّا حركت فاعل مختار با تأثير اراده به وجود آمده است. سپس كه به نفس اراده توجّه مى كنيم شما نمى توانيد بگوييد: «اختياريت اراده و اراديّت آن به چيست؟» بلكه اختياريّت اراده، به خودش مى باشد و منشأ اين است كه فعل خارجى، اتّصاف به اختياريت داشته باشد، امّا براى اينكه خودش متّصف به اختيار شود، نيازى به علّت ندارد. براى اين امر، مثالهاى فراوانى وجود دارد، مانند: 1- شما مى گوييد: «تحقّق الماهيّة إنّما هو بالوجود»، يعنى ثبوت و تحقق ماهيت، به وجود است ولى آيا تحقق نفس وجود به چيست؟ وجود، ذاتاً تحقق دارد و اصالت، براى خود وجود است و تحقق وجود، ارتباط به شى ء ديگرى ندارد. 2- اگر بنا باشد ظلمت و تاريكى بر طرف شود، بايد چراغ و يا خورشيد و امثال آن، وجود پيدا كند ولى آيا نورانيت شمس و چراغ به چيست؟ نورانيت آنها مربوط به ذات آنهاست. 3- چربى هر چيز از روغن است ولى آيا چربى روغن از چيست؟ چربى روغن، مربوط به ذات آن مى باشد. بررسى جواب اوّل:

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 183

به نظر مى رسد اين جواب از دليل سوم جبريّه، قانع كننده نيست بلكه در اين زمينه مغالطه و خلطى صورت گرفته است: توضيح: بحث جبريّه در

دليل سوم، اين نيست كه اراديت اراده به چه چيز است؟

تا گفته شود: «اراديت اراده، به خود آن است». بلكه او مى خواهد بگويد: «اراده يك امر حادث است و امر حادث، نيازمند به علّت موجده است ولى آيا اين اراده- كه به قول شما، اراديّت آن به خودش مى باشد- از كجا حادث شده و منشأ حدوثش چيست؟». همين مطلب، در مورد مثالهاى مطرح شده نيز گفته مى شود، زيرا شما كه مى گوييد: «ماهيت، به وجود، متحقّق است و تحقّق وجود، به خودش مى باشد»، اگر كسى به شما بگويد: «آن وجود- كه يك امر حادث و مسبوق به عدم است- از كجا ناشى شده است؟» آيا سؤالش بيهوده است؟ و نيز در آن مثال معروف كه شما مى گوييد: «چربى روغن، مربوط به ذات خودش مى باشد» ممكن است سؤال شود: «روغن، از كجا آمده و علت موجده آن چيست؟» جواب دوم: مرحوم آخوند در ضمن مباحث قطع، به مناسبتى مسأله اراده و اختيار را مطرح كرده مى فرمايد: اراده، بدون مقدّمه، حاصل نمى شود، بلكه نياز به مبادى و مقدّمات دارد. ابتدا بايد شى ء مراد، تصوّر شود و مورد التفات قرار گيرد، سپس توجه به آثار، خواص و تصديق به فايده آن كرد و به دنبال آن، ميل، هيجان و رغبت، محقّق شود و بعد هم شوق مؤكّد به نام اراده حاصل شود. اين چنين نيست كه تمام مقدّمات اراده، به صورت اضطرار، تحقّق پيدا كند بلكه بعضى از آنها در اختيار خود انسان است، مثلًا شما مى توانيد به دنبال تصور فلان شى ء- كه گاهى هم تصوّرش، غير اختيارى است- تصديق به فايده آن بكنيد يا اينكه تصديق به فايده

آن ننماييد. بنابراين، تمام مبادى و مقدّمات اراده، غير ارادى نيست كه در نتيجه، اراده هم يك امر غير اختيارى باشد بلكه اراده، به لحاظ مدخليّت داشتن نظر فاعل مختار در تكميل مبادى يا عدم تكميل مبادى آن، يك امر اختيارى است و نمى تواند مستند به امر اضطرارى و غير اختيارى باشد[140].

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 184

بررسى جواب دوم: پاسخ مرحوم آخوند نسبت به دليل سوم جبريّه، قابل قبول نيست، زيرا: مرحوم آخوند كه مى فرمايد: «اين گونه نيست كه تمام مبادى اراده، غير اختيارى باشد، بلكه انسان مى تواند مبادى را تكميل كند يا اينكه مثلًا بعد از تصور، تصديق به فايده ننمايد»، اشكال ما اين است كه ريشه و منشأ توانستن و قدرت انسان چيست؟ به عبارت ديگر: چه چيز سبب شده است كه انسان بتواند با اراده خود، يك طرف را انتخاب كند؟ آيا اين اراده از كجا آمده است؟ آيا منشأ آن اختيارى است يا اضطرارى؟ لذا دليل جبريّه در اينجا مطرح مى شود و نقل كلام در منشأ و علت انتخاب انسان مى شود. در نتيجه پاسخ مرحوم آخوند هم نمى تواند پاسخ كاملى نسبت به دليل و شبهه سوم جبريّه باشد. جواب سوم: مرحوم صدر المتألّهين در كتاب اسفار فرموده است: افعال ارادى و اختيارى انسان، داراى دو جهت است كه نبايد آن دو را با يكديگر مخلوط كرد: 1- جهت عقلائى: ما مى بينيم كه عقلاء و شارع مقدّس، به افعال اختيارى، توجّه و عنايت داشته و براى آن، قانون، مدح، ذمّ، ثواب و عقاب در نظر گرفته اند و در برابر مخالفت و موافقت هر موضوع و عملى، استحقاق عقوبت و مثوبت مطرح است و

كسى نمى تواند در اين مطلب مناقشه كند. 2- جهت فلسفى: در اين جهت، توجّهى به مردم، عقلاء و ثواب و عقاب نيست بلكه نظر به واقعيّت و خصوصيت فعل ارادى است. فعل اختيارى انسان، يكى از واقعيات جهان هستى بوده و فلسفه هم براى كشف واقعيات و پى بردن به حقايق جهان هستى است. اراده اى كه در افعال اختيارى تحقّق دارد، مسلّماً يك صفت نفسانى واقعى است نه يك امر اعتبارى و تخيّلى، و داراى امثال و مشابهاتى هم هست. ما بايد قبل از تحقيق درباره اراده، بحثى درباره مشابهات آن بنماييم و پس از آن،

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 185

بحث خود را مرتبط به اراده بنماييم. يكى از امثال اراده، صفت «حبّ» است. صفت «حبّ»، صفتى قائم به نفس انسان است و در عين حال، ارتباطى با متعلّق خودش، يعنى شى ء محبوب، دارد و اگر شى ء محبوب در عالمْ وجود نداشت، صفت «حبّ»، تحقّق پيدا نمى كرد. البته محبوب ها متفاوت است، بعضى- مانند رياست، پول و مقام- دنيوى، و بعضى- مانند بهشت- اخروى است و با تجزيه و تحليل صفت «حبّ»، به سه امر، متوجّه مى شويم: 1- «محبّ»، يعنى شخصى كه صفت «حبّ»، قائم به نفس اوست. 2- «حبّ»، كه يك صفت نفسانى است. 3- «محبوب»، كه «حبّ» و دوستى به آن تعلّق گرفته است. غير از عناوين سه گانه مذكور، واقعيت ديگرى نداريم. در اينجا نمى توان سؤال كرد: «آيا «حبّ» شما هم محبوب شماست؟»، زيرا ما شى ء چهارمى نداريم و معنا ندارد كه نفس «حبّ» هم محبوب انسان باشد. يكى ديگر از امثال اراده، صفت «علم» است. «علم»، يك واقعيت نفسانى و قائم به نفس

انسان است. در اين مورد هم ما با سه عنوان مواجه هستيم: 1- علم، 2- عالم، 3- معلوم. و چنانچه هيچ معلومى در عالم وجود نداشته باشد، علمى تحقّق پيدا نمى كند، زيرا علم، از اوصاف ذات الإضافة است و تا وقتى كه معلومى نباشد، علم، تحقّق پيدا نمى كند[141]. عالم بودن انسان به لحاظ اين است كه او داراى صفت نفسانى علم است و معلوم بودن اشياء به لحاظ اين است كه علمْ به آنها تعلّق گرفته است. سؤال: آيا مى توان پرسيد: «نفس علم شما هم معلوم شماست يا نه؟» به عبارت ديگر: علم، صفت نفسانى قائم به ذات شماست، آيا علاوه بر اينكه عنوان علم دارد، معلوم شما هم هست يا نه؟ پاسخ: مجالى براى پرسش مذكور نيست و ما فقط با سه عنوان، مواجه بوديم:

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 186

علم، عالم و معلوم. اكنون بحث را در ارتباط با اراده ادامه مى دهيم و مى گوييم: تمام مطالبى را كه در مورد دو صفت نفسانى علم و حبّ بيان كرديم، در مورد اراده هم جريان دارد: ترديدى نيست كه اراده هم يك صفت نفسانى واقعى و از اوصاف ذات الاضافه است، يعنى شما نمى توانيد بگوييد: «من اراده كرده ام ولى مرادى ندارم» زيرا اراده، بدون ارتباط به مراد، تصوّر نمى شود. مثلًا در مورد كسى كه تصميم گرفته به زيارت امام رضا عليه السلام برود، با سه عنوان مواجه هستيم: 1- مريد، 2- اراده كه قائم به ذات و نفس مريد است، 3- مراد، كه همان زيارت است. و از نظر واقعيت و حقيقت مطلب، عنوان چهارمى نداريم كه كسى بتواند سؤال كند: «آيا همان طور كه زيارت حضرت،

مراد شما بوده، نفس اراده شما هم- كه يك صفت نفسانى است- متعلّق اراده شما بوده يا نه؟». همان طوركه در باب علم و حبّ، بيان كرديم، وجهى براى سؤال مذكور نيست، زيرا عنوان چهارمى نداريم كه در پاسخ آن بيان كنيم. نتيجه: از نظر فلسفى و جنبه واقع بينى امر، در مورد اراده با سه عنوان مريد، مراد و اراده مواجه هستيم و كسى نمى تواند سؤال كند: «آيا به اراده شما هم، اراده اى تعلّق گرفته يا نه؟»[142] بررسى جواب سوم: تحقيق مرحوم صدر المتألهين، تحقيق خوبى است و ايشان تقريباً شصت درصد از جواب جبريّه را بيان كرده است ولى فرمايش ايشان، كامل نيست، زيرا ممكن است جبريّه بگويند: نمى توان پرسيد كه «آيا اراده هم، متعلّق اراده قرار گرفته يا نه؟» ولى

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 187

مى توان گفت: اراده، يك صفت نفسانى و قائم به نفس مريد است و مسلّماً يك امر حادثى است و تصميم و اراده رفتن به زيارت، يك صفت نفسانيّه ازليّه نيست، بلكه انسان، بعد از بررسى جوانب مختلف، تصميم بر زيارت مى گيرد ولى آيا اساس و منشأ اراده مذكور چيست؟ آيا منشأ اراده، در محدوده اختيار شما بوده يا اينكه اضطرارى بوده است؟ بنابراين براى سؤالى كه صدر المتألهين رحمه الله مطرح كرده است، وجهى وجود ندارد ولى مى توان سؤال را به صورت اخير مطرح كرده و اشكال جبريّه را به ميان آورد. جواب چهارم: اين جواب، وجدانى و مبرهن است، بدون اينكه ترديدى براى انسان باقى بگذارد. انسان، داراى دو نوع عمل است: الف: بعضى از اعمال، خارج از نفس انسان و مربوط به اعضاء و جوارح است،

مانند اكثر افعال انسان، از قبيل أكل، شرب، ضرب، قتل و امثال آنها. البته بعضى از اين اعمال- مانند قتل- به واسطه و ابزار نياز دارند و برخى احتياج به آلت ندارند، مانند حركت دست، شما اراده مى كنيد و دست خود را حركت مى دهيد، بدون اينكه نيازى به ابزار داشته باشيد. در بحث هاى گذشته گفتيم: بين حركت دست انسان گرفتار ارتعاش و حركت دست انسان سالم، تفاوت وجود دارد، زيرا حركت دست انسان سالم، مسبوق به اراده اوست ولى حركت دست مرتعش، اضطرارى است و چه بسا او اراده عدم مى كند و از خداوند متعال مى خواهد كه دستش چنان حركتى نداشته باشد. ب: برخى از اعمال، مربوط به دايره نفس انسان است. سؤال: آيا اعمال خارجى با اعمال نفسانى در يك رديف مى باشند يا اينكه تفاوت دارند؟ جواب: وجداناً حساب اين دو با هم فرق مى كند. مثلًا يكى از اعمال نفسانى انسان، «تصور» است. تصوّر، به معناى التفات و توجّه ذهنى به شى ء متصوّر است.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 188

سؤال: آيا تصوّر، ارتباطى به انسان دارد؟ جواب: مسلّماً تصور، مربوط به انسان است و با عمل انسان، عنوان متصوِّر و متصوَّر، تحقق پيدا مى كند. تصوّر، فعلى نيست كه خارج از دايره نفس باشد. سؤال: ترديدى نيست كه تصوّر هم مانند حركت دست، اختيارى است، ولى آيا ملاك اختيارى بودن تصوّر چيست؟ آيا همان طور كه اختياريت حركت دست، به اين است كه مسبوق به اراده باشد، اختياريّت تصوّر هم به اين است كه مسبوق به اراده باشد؟ هنگامى كه كسى اراده مى كند كه دستش حركت كند، چندين مقدّمه بايد محقّق شود، مانند تصوّر مراد، تصديق به فايده،

ميل، هيجان، عزم و شوق مؤكّد. آيا در باب تصور هم ابتدا بايد تصوّر را تصوّر نمود. سپس تصديق به فايده تصوّر نمود و به دنبال آن نسبت به تصور، ميل و رغبتى پيدا نمود و ...؟ جواب: روشن است كه پاسخ اين سؤال، منفى است، زيرا انسان به هيچ وجه قبلًا تصورش را تصوّر نمى كند تا اينكه كسى نقل كلام در تصوّر دوم كند و مستلزم تسلسل يا اضطرار گردد. واقع مطلب اين است كه وقتى انسان مى خواهد چيزى را تصوّر كند، معمولًا در گوشه اى مى نشيند و مشغول تصوّر مى شود، بدون اينكه نيازى به مقدّمات مذكور داشته باشد. بنابراين، بين اعمال اختيارى نفسانى- مانند تصور- و اعمال اختيارى خارجى- مانند حركت دست مختار- تفاوتْ وجود دارد. اختياريت عمل خارجى فاعل مختار به اين است كه مسبوق به اراده باشد. وقتى شما اراده مى كنيد دست خود را حركت دهيد، جوانب آن را مى سنجيد و بعد از مقدمات چهار يا پنج گانه، اراده، محقّق مى شود و شى ء مراد، جامه عمل مى پوشد. امّا هنگامى كه انسان مى خواهد نسبت به امرى تصوّر و التفات ذهنى بكند، نيازى به مقدّمات مذكور ندارد و اصلًا لزومى ندارد كه ابتدا تصور را تصور كند، سپس تصديق به فايده آن بنمايد و ... وجداناً آن مراحل و مقدّماتى كه در تحقق عمل خارجى لازم است، در اعمال نفسانى، لازم نيست، بلكه خداوند متعال، قدرتى به انسان عنايت كرده كه مى تواند آن عمل نفسانى را محقّق نمايد. يعنى دهنده قدرت، خداوند است ولى مقتدر، شما هستيد

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 189

كه ايجاد و خلق تصوّر مى كنيد، بدون اينكه اراده و مقدمات آن، لازم باشد. در مورد

تصديق به فايده هم همين طور است. تصديق، عبارت از اذعان نفس است و انسان، در تحقق آن صفت نفسانى، اضطرارى ندارد و چنانچه كسى بگويد:

«من در تصديق به فايده، مجبور بودم» كلامش مورد قبول نيست. همان طوركه انسان در تصوراتش مختار است، در تصديقاتش هم آزاد مى باشد و تحقّق تصديق، نيازى به اراده و مقدّمات چهار يا پنج گانه ندارد. يعنى معنا ندارد كه انسان، ابتدا تصديق به فايده را تصور كند، سپس تصديق به فايده تصديق به فايده نمايد و به دنبالش هيجان و رغبت برايش پيدا شود و ... نتيجه: در تحقق اعمال اختيارى خارجى، اراده و مقدمات آن لازم است ولى در اعمال اختيارى نفسانى، نيازى به اراده و مقدّمات آن نيست، بلكه بنا بر همان قدرت الهى و همان قدرتى كه خالق به نفس انسان عنايت كرده- (و نفخت فيه من روحى)[143]- انسان، قدرت خالقيّت، ايجاد تصوّر، تصديق و ايجاد اعمال اختيارى نفسانى را دارد. از بررسى مذكور درباره تصوّر، دو نتيجه مى گيريم: 1- بدون ترديد، تصوّر، عمل اختيارى انسان است و انسان، اضطرارى به تصوّر ندارد. 2- در عين حال كه آن عمل نفسانى، اختيارى است ولى معناى اختياريّت، اين نيست كه مسبوق به اراده و مقدمات آن باشد. اكنون كه حقيقت امر درباره اعمال نفسانى- مانند تصور و تصديق- روشن گرديد، به ادامه بحث در ارتباط با اراده مى پردازيم: همان طور كه تصوّر و تصديق، از امور نفسانى مى باشند، اراده هم يك عمل نفسانى اختيارى است.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 190

جبريه مى گويند: اگر بنا باشد اراده، يك امر اختيارى باشد، پس بايد آن امر اختيارى، مسبوق به اراده باشد و قبل از

آن، اراده اى محقّق شده باشد و اين، مستلزم تسلسل است. جواب: همان طور كه اشاره كرديم، اراده، مانند تصوّر و تصديق است و همه اين ها، در يك صف واقع شده و جزء اعمال اختيارى نفسانى مى باشند، يعنى همان طور كه لزومى نداشت تصور و تصديق، مسبوق به اراده و مقدّمات پنج گانه باشند، در باب اراده نيز همين طور است. يعنى وقتى مبادى اراده- تصور شى ء مراد، تصديق به فايده مراد، ميل و هيجان و رغبت به آن و ...- محقّق شد، اراده، تحقّق پيدا مى كند و نفس انسانى، به علّت موهبت الهى، خلق اراده مى كند و لزومى ندارد كه قبل از آن، اراده ديگرى باشد تا اشكال تسلسل يا اضطرار لازم آيد. اشكال: هر فعل اختيارى بايد مسبوق به اراده باشد. جواب: چه دليلى بر كلّيّت قاعده مذكور وجود دارد؟ اگر مقصود اين است كه تمام افعال اختيارى خارجى كه مربوط به اعضاء و جوارح است، بايد مسبوق به اراده باشد، ما هم قبول داريم. و اگر مقصود اين است كه تمام افعال، اعمّ از خارجى و نفسانى، بايد مسبوق به اراده باشند، بايد براى آن، اقامه دليل كنيد. اين اشكال، نظير همان كلام مغلطه گونه ماديّون است كه مى گويند: «هر موجودى نياز به علّت دارد» ما به آنها مى گوييم: اگر مقصود شما، موجودات ممكن باشد، ما هم قبول داريم. و اگر مقصود شما اين باشد كه همه موجودات، اعمّ از ممكن و واجب، محتاج به علت مى باشند، بايد براى آن، دليل معتبرى اقامه نماييد، زيرا مفهوم واجب الوجود، اين است كه او نيازى به علّت ندارد. در نتيجه، اراده، يك امر اختيارى نفسانى است و لزومى ندارد كه

مسبوق به اراده باشد تا شما (جبريّه) مسأله تسلسل يا اضطرار را مطرح كنيد.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 191

سؤال: نفس انسان، چگونه قدرت خلاقيت اراده دارد؟ جواب: شما به مهندسى مراجعه مى كنيد و از او تقاضا مى كنيد كه نقشه جديد و بى نظير و ابتكارى براى شما طرح كند. او بر اثر درس، زحمت و تجربه، نقشه اى براى شما آماده مى كند كه بى نظير است و قبلًا در ذهن او تصوّر نشده است ولى او با زحمتى كه كشيده و درسى كه خوانده، قدرت خلاقيّت نقشه را داراست. خداوند متعال هم به انسان قدرتى داده كه مى تواند اعمال نفسانى مانند تصور، تصديق و اراده را احداث كند.

اراده، مربوط به كارگاه و كارخانه نفس انسان است و منشأ آن، قدرتى است كه خداوند به انسان عنايت كرده است. از آنچه گفتيم روشن گرديد كه صدر المتألهين رحمه الله تقريباً شصت درصد از جواب شبهه سوم جبريّه را بيان كرده است ولى اين سؤال را پاسخ نداده كه «اراده انسان از كجا ناشى شده است؟» و با توضيحات ما مشخص شد كه همان پروردگارى كه جهان هستى را خلق نموده، قدرتى به انسان عنايت كرده كه بتواند تصور، تصديق و اراده را خلق نمايد بدون اينكه اضطرارى در ميان باشد. سؤال: آيا اعمال خارجى انسان، باعث استقلال انسان مى شود؟ جواب: اعمال اختيارى و اعمال خارجى انسان كه احكامى بر آنها مترتب است، در عين اينكه با اراده انسان، تحقق پيدا مى كند و آن اعمال، مسبوق به اراده است- همان طور كه در پاسخ مفوّضه گفتيم- ولى باعث استقلال براى انسان نمى شود، بلكه نفس انسان، با عنايت خداوند متعال، داراى قدرت

خلّاقيّت اراده مى باشد و بشر، استقلال در تأثير ندارد. معناى استقلال اين است كه انسان بتواند تمام راه هايى را كه موجب عدم تحقّق فعل مى شود كنترل نمايد و تمام موانع ايجاد را برطرف كند. اين امر به طور كلّى و مطلق، در ممكن الوجود تصوّر نمى شود، زيرا ممكن الوجودى كه اصل وجودش- حدوثاً و بقائا- نيازمند به علّت است و در هر لحظه اى محتاج افاضه علّت است، چگونه مى تواند ادّعاى استقلال كند و مانند مفوّضه بگويد: «من در ايجاد فعل و اثر، صددرصد مستقل هستم»؟ يكى از چيزهايى كه موجب عدم تحقّق فعل مى شود،

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 192

عبارت از نبودن خود فاعل است. در حالى كه وجود و عدم فاعل، در اختيار خود او نيست بلكه مربوط به علّت و اراده اش مى باشد. لذا انسان و فاعل مختار نمى تواند ادّعاى استقلال در تأثير و ايجاد داشته باشد. البته نبايد استقلال در فعل و اختياريت آن را با هم مخلوط نمود. ما، هم ادّعا مى كنيم كه افعال انسان، صددرصد اختيارى و ناشى از اراده مى باشد و هم اراده، مربوط به قدرت نفسانى انسان است و هيچ گونه نقصى در آن تصوّر نمى شود ولى در عين حال، استقلال در تأثير هم براى انسان ثابت نيست. مفوّضه، ادّعاى استقلال در تأثير مى كردند ولى ما براى انسان، اثبات اختياريت نموديم و استقلال را نفى كرديم. سؤال: اگر شما براى انسان، استقلال در تأثير را نفى مى كنيد، لابد براى او در اعمال خارجى ادّعاى شركت مى كنيد كه مثلًا فلان عمل كه در خارج محقّق شده، داراى دو فاعل، بالاشتراك است. جواب: خير، معناى اشتراك، اين است كه دو عامل در عرض و

رتبه واحد، در ايجاد يك اثر، مؤثّر باشند، مثل اينكه دو نفر با هم سنگى را از زمين برمى دارند كه آن دو در عرض هم در برداشتن سنگ از زمين، مؤثّر مى باشند. در حالى كه ما در باب اعمال اختيارى، چنين مطلبى را قائل نبوده و اصلًا مسأله شركت را مطرح نمى كنيم، بلكه مى گوييم: دو عامل و دو نيرويى كه در ايجاد يك عمل اختيارى مؤثّر بوده، در طول يكديگر و در دو رتبه، مؤثر هستند، به اين ترتيب كه يكى علت وجود و قدرت فاعل بوده و فاعل و قدرت آن، در حصول فعل، مؤثرند. پس علّت اوّليّه، مستقيماً با فعل و عمل خارجى ارتباط ندارد بلكه او فاعل را ايجاد و ابقاء نموده و به او قدرت داده است. اگر فاعل وجود نداشت، يا قدرت نمى داشت و نمى توانست خلق اراده نمايد، آن عمل خارجى، تحقق پيدا نمى كرد. بنابراين، فاعل عمل خارجى، خود انسان- بالمباشرة نه بالاشتراك- مى باشد. مثلًا فردى داراى تخصّص در صنعت پارچه بافى است ولى هيچ گونه امكاناتى ندارد، اگر كسى تمام امكانات را در اختيار او بگذارد، او- فرضاً روزى

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 193

هزار متر پارچه توليد مى كند، در اين صورت، مسأله طوليت، بسيار روشن است، كه ما در مسأله توليد پارچه، دو فاعل بالمباشرة نداريم، بلكه فاعل بالمباشرة، همان شخص متخصّص است كه كارخانه اى را راه اندازى و اداره مى كند ولى در عين حال، آن فردى كه امكانات را در اختيار او قرار داده، در آن عمل مؤثّر بوده و اگر او آن امكانات را فراهم نمى كرد، آن مقدار پارچه، توليد نمى شد. پس آن فرد، اعطاء قدرت نموده و متخصص

هم از قدرت بهره بردارى كرده است. در ما نحن فيه نيز خداوند متعال به ما قدرتى عنايت كرده تا بتوانيم با آن قدرت، اعمال و افعالى را ايجاد كنيم. يكى از تعبيرات جالب و مطابق با واقع، همان است كه در نماز هم مى خوانيم «بحول اللّه و قوّته أقوم و أقعد»، يعنى قيام و قعود را به خودمان نسبت مى دهيم امّا در عين حال مى گوييم: «به سبب نيروى الهى مى نشينم و برمى خيزم»، به عبارت ديگر: فاعل بالمباشرة، خودمان هستيم و نمى گوييم: «بحول اللّه و قوّته يتحقّق القيام» بلكه مى گوييم: «من قيام و قعود مى نمايم و فاعل قيام و قعود، خودم هستم ولى آن اعمال، استناد به حول و قوّه الهى دارد».

امر بين امرين

دقيق ترين نظر فلسفى، همان معنايى را تأييد مى كند كه ائمه دين عليهم السلام در زمان خود فرموده اند كه «لا جبر و لا تفويض بل أمر بين أمرين»[144] يعنى نه

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 194

استقلالى در تأثير داريم- كه قائل به تفويض مى گفت- و نه صددرصد، اعمال را اسناد به خداوند متعال مى دهيم، به نحوى كه خود ما هيچ نقشى در آنها نداشته باشيم- آن طور كه قائل به جبر مى گفت-. پس ما از قول به تفويض، استقلال را و از قول جبريّه، اسناد به خداوند را- بدون ارتباط به خودمان- حذف نموديم و با حذف آن دو، واضح شد كه «لا جبر و لا تفويض بل أمرٌ بين أمرين». سؤال: چرا از مفوّضه، به مشرك و از جبريّه، به كافر تعبير شده است؟ جواب: چون مفوّضه ممكن الوجود را مانند پروردگار متعال، مستقلّ در تأثير دانسته اند، درحالى كه ما معتقديم: واجب الوجود، استقلال در تأثير

دارد نه ممكن الوجود. و اينكه مفوّضه، ممكن الوجود را در بقاء، غير محتاج به علّت دانسته و او را مستقلّ فرض كرده اند، گويا نظرشان اين است كه ممكن در بقاء، واجب الوجود و مستقلّ در تأثير است و اعمالش ربطى به خداوند ندارد. لذا گويا او در مسأله استقلال، براى خداوند متعال، شريكى قائل شده و مشرك است. امّا علت اينكه از جبريه، به كافر تعبير شده است شايد اين باشد كه جبريّه، تمام اعمال را مستقيماً به خداوند نسبت مى دهند و اراده انسانها را به هيچ نحو در اعمال، مؤثّر نمى دانند. و حتى- بالاتر از اين- آنان مى گفتند: «اشياء، هيچ گونه تأثيرى در خواصشان ندارند». لذا اگر ظلم، كه يك عمل خارجى است- و عقلًا قبيح است- تحقّق پيدا كرد، لازمه كلام آنان اين است كه ظلم، مستند به ظالم نباشد و مستقيماً استناد به پروردگار جهان داشته باشد و بديهى است كه اگر كسى چنين مطلبى را قائل شود، محكوم به كفر است.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 195

سؤال: در بعضى از روايات، آمده است كه «التفويضي يهود هذه الامّة»[145]، علّت آن چيست؟ جواب: قرآن كريم، نكته اى را در ارتباط با يهود بيان نموده كه قول به تفويض هم تقريباً به همان برگشت مى كند. خداوند متعال فرموده است: (و قالت اليهود يد اللّه مغلولة)[146]، يعنى دست خدا بسته است و قدرتى براى او نيست. و تفويضى هم مشابه اين معنا را قائل است، زيرا او مى گويد: خداوند متعال، عالَم را احداث كرد ولى در بقاء جهان، نيازى به خداوند نداريم و گويا او بى كار است و قدرتى در بقاء عالم ندارد. البته خداوند متعال در

ادامه آيه فرموده است: (غلّت أيديهم و لُعنوا بما قالوا بل يداه مبسوطتان ينفق كيف يشاء ...)[147]. سؤال: در بعضى از روايات آمده است: «الجبري مجوس هذه الامّة»،[148] علّت آن چيست؟ جواب: مجوسى ها معتقدند كه به طور كلّى دو چيز در عالم، مؤثر است: يزدان و أهريمن. يعنى تمام اعمال خير را مستقيماً مربوط به خداوند دانسته و همه اعمال شرّ را مستند به أهريمن مى دانند. و جبريّه كه انسانها را در اعمالشان مختار نمى دانند، گويا قائل به يك چنين مطلبى هستند.

آيا سعادت و شقاوت از ذاتيات انسان است؟
[كلام مرحوم آخوند
اشاره

در اينجا و در جلد دوم كفايه- به مناسبتى كه بحث طلب و اراده را مطرح كرده است- مطلب ديگرى را هم بيان كرده كه اصلًا با موازين، منطبق نيست. خلاصه كلام مرحوم آخوند اين است كه وقتى معصيتى از انسان سر مى زند، ابتدا

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 196

اراده معصيت و پس از آن، خود معصيت تحقق پيدا مى كند. اگر انسان دقّت كند، متوجّه مى شود كه ريشه اصلى اراده معصيت، مربوط به سوء سريره، و شقاوت ذاتى عاصى است و او به علّت همين سوء سريره، به معصيت تمايل پيدا كرده و به دنبال آن، معصيت را انجام داده است و بديهى است كه در دنبال معصيت، استحقاق عقوبت پيدا مى كند. و همچنين طاعتى كه از فردى محقّق مى شود، و به دنبال آن استحقاق ثواب پيدا مى كند، مسبوق به اراده است امّا ريشه اراده و علت اصلى آن، عبارت از سعادت و حُسن سريره اى است كه در آن شخص موجود است و سعادت و حُسن سريره، براى آن فرد، يك امر ذاتى است. خلاصه: كسى كه داراى سوء سريره است، تمايل به معصيت

و كسى كه داراى حُسن سريره است، تمايل به اطاعت پروردگار پيدا مى كند. سپس مرحوم آخوند مى فرمايد: كسى نبايد سؤال كند: «لِمَ جعل السعيد سعيداً و الشقيّ شقيّاً»؟ چرا انسانى داراى حسن سريره و سعادت ذاتى مى شود و انسان ديگر داراى خبث سريره و شقاوت ذاتى مى گردد؟ زيرا سؤال مذكور، شبيه اين است كه سؤال كنيم «لِمَ جعل الإنسان إنساناً»؟ همان طور كه سؤال از علّت، درباره ذاتى انسان، مفهومى ندارد، در ما نحن فيه نيز سؤال از ذاتى، معنا ندارد و الذاتي لا يعلّل 149] يعنى ذاتى قابل تعليل نيست و نيازى به علّت ندارد و بعضى از روايات هم اين مطلب را تأييد مى كند از جمله: 1- عن رسول اللّه صلى الله عليه و آله قال: الشقيّ من شقي في بطن أُمّه و السعيد من سعد في بطن أُمّه.[150] يعنى كسى كه سعيد است، از همان اوّل و قبل از اين كه پا به اين جهان بگذارد، سعادت، همراه او بوده است و كسى كه شقى است، در بطن مادر و قبل از ولادت، شقاوت، همراه او بوده است.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 197

2- عن أبي عبد اللّه عليه السلام قال: الناس معادن كمعادن الذهب و الفضّة فمن كان له في الجاهلية أصل فله في الإسلام أصل 151]. يعنى مردم به منزله معادن طلا و نقره اند يعنى طلا و نقره اصلى در آنان وجود دارد و به مرور زمان و به واسطه اعمال و افعال، ظاهر مى شود، مانند معدنى كه به مرور زمان، مايه هاى باطنى آن استخراج مى شود. پس به نظر مرحوم آخوند، سعادت و شقاوت، از مسائل ذاتى است و سؤال از علّت

هم در مورد آنها مفهومى ندارد. مرحوم آخوند در جلد دوم كفايه اضافه مى كند: اگر كسى سؤال كند: روى مبناى شما (مرحوم آخوند) انزال كتب و ارسال رسل، چه فايده اى دارد؟ جواب خواهيم داد:

انزال كتب و ارسال رسل، نسبت به كسانى كه داراى سعادت ذاتى هستند، عنوان تذكر دارد همان طور كه قرآن مى فرمايد: (و ذكّر فإنّ الذكرى تنفع المؤمنين)[152]. و براى كسانى كه داراى شقاوت ذاتى مى باشند، اتمام حجّت است. همان گونه كه قرآن مى فرمايد:

(ليهلك من هلك عن بيّنة و يحيى من حىَّ عن بيّنة و إنّ اللّه لسميع عليم)[153].

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 198

بررسى كلام مرحوم آخوند:
اشاره

ما تا اينجا ثابت كرده ايم كه افعال اختيارى انسان، مربوط به اراده او مى باشد و اراده هم با خلّاقيت و قدرت نفس حاصل مى شود و معناى قدرت اين است كه «إن شاء فعل و إن لم يشأ لم يفعل» و نسبت قدرت به طرفين، به طور مساوى است و اين چنين نيست كه كسى در اراده عملى، مجبور باشد. خواه آن عمل، معصيت باشد يا اطاعت و يا عمل عادى باشد. ما در حقيقت، قسمتى از پاسخ به مرحوم آخوند را بيان كرده ايم امّا بعضى از نكات در كلام ايشان را بايد نقد و بررسى نماييم. ايشان فرمودند: 1- سعادت و شقاوت، ذاتى است. 2- دليل آن، «الذاتي لا يعلّل» است. 3- بعضى از روايات نيز ناظر به اين مطلب مى باشند. البته آيه و روايتى برطبق قاعده «الذاتي لا يعلّل» وارد نشده است و اين، يك قاعده عقلى است.

1- مقصود از ذاتى چيست؟

ذاتى در اصطلاح منطق در دو مورد استعمال شده است: الف: ذاتى در باب كليات خمس. سه قسم از كليات خمس، داراى عنوان ذاتى و دو قسم آن داراى عنوان عرضى مى باشند. مقصود از ذاتى- در باب كليات خمس- عبارت از ماهيت و اجزاء ماهيت مى باشد كه آنها عبارتند از نوع و جنس و فصل، و مقصود از عرضى چيزى است كه خارج از ماهيت است و آن بر دو قسم است: عرض خاص و عرض عام. مثلًا حيوان و ناطق، و نيز مجموع «حيوان ناطق»، ذاتى انسان مى باشند و به عبارت ديگر: تمام

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 199

ماهيت و نيز هر جزئى از اجزاء ماهيت، ذاتىِ شى ء مى باشند. بنابراين ذاتى در باب كليات

خمس، از دايره ماهيت و اجزاء ماهيت تجاوز نمى كند. ب: ذاتى در باب برهان. ذاتى در باب برهان، داراى معناى وسيع ترى است و علاوه بر ماهيت و اجزاء ماهيت، شامل لوازم ماهيت نيز مى شود، مانند زوجيت، نسبت به اربعه. وقتى گفته مى شود: «زوجيّت، لازمه ماهيت اربعه است»، مفهومش اين است كه وقتى اربعه را تصور كرديد، زوجيّت هم به عنوان يكى از لوازم لاينفكّ، ملازم با اربعه است، امّا زوجيّت، به عنوان ماهيّت اربعه نيست بلكه لازمه ماهيت آن مى باشد.

2- معناى «الذاتي لا يعلّل» چيست؟

براى پاسخ به سؤال مذكور، ابتدا به ذكر مقدّمه اى مى پردازيم: هر محمولى را كه براى يك موضوع، ثابت مى كنند، از سه صورت خارج نيست: 1- گاهى جانب ثبوت محمول براى موضوع ضرورت دارد. 2- گاهى جانب عدم محمول براى موضوع ضرورى است. 3- گاهى نه جانب ثبوت، ضرورت دارد و نه جانب عدم، يعنى موضوع، هم با وجود محمول سازگار است و هم با عدم آن. حال ببينيم آيا كدام يك از سه صورت مذكور، نيازمند به علّت است؟ اگر ثبوت محمول براى موضوع ضرورى باشد، به نحوى كه امكان انفكاك بين آنها نباشد، در اين صورت، نيازى به علّت، وجود ندارد و معنا ندارد كه كسى سؤال كند:

«چرا آن محمول براى آن موضوع ثابت است؟»، زيرا محمول، ضرورى الثبوت است.

شما وقتى مى گوييد: «الإنسان إنسان» يا «الإنسان حيوان»، اگر از شما سؤال شود:

«مادّه و جهت قضيّه مذكور چيست؟» خواهيد گفت: «اين قضيّه، ضروريّه است» يعنى ثبوت حيوانيت- در مورد قضيه الإنسان حيوان- براى انسان ضرورى است، لذا وجهى ندارد كسى سؤال كند: «لِمَ جعل الإنسان حيواناً»، حيوانيت، قابل انفكاك از انسانيت نيست تا كسى

از علت آن سؤال كند. همچنين در قضيّه «الإنسان ناطق». بنابراين،

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 200

قضيّه ضروريّه موجبه، از دايره سؤال از علّت خارج است. قضيّه ضروريه سالبه نيز اين چنين است. وقتى مى گوييد: «الإنسان ليس بحجر بالضرورة»، در اين صورت، سؤال از علّت درباره عدم حجريّت، مفهومى ندارد و انسان، هميشه ملازم با عدم حجريّت است و اين، مطلب تازه اى نيست كه علّت، آن را به وجود آورده باشد. امّا در قسم سوم، يعنى جايى كه نه ثبوت محمول ضرورى است و نه عدمش ضرورت دارد، اگر شما محمول را براى موضوع، ثابت كرديد، جاى سؤال از علّت هست كه كسى سؤال كند: «جانب ثبوت و عدم ثبوت محمول، براى موضوع، به طور مساوى بود، چه شد كه جانب ثبوت، رجحان پيدا كرد؟ يا چه چيز سبب شد كه جانب عدم، رجحان پيدا كرد؟» لذا در باب ماهيات ممكن الوجود، مى توان از علّت سؤال كرد. بنابراين در قضيّه «الذاتي لا يعلّل»، ملاك عدم نياز به تعليل، ضرورى الثبوت يا ضرورى العدم بودن محمول است و اين ملاك، در چهار مورد وجود دارد: مجموع ماهيت، جنس ماهيت، فصل ماهيت، لازم ماهيت. و در غير اين موارد، مى توان از علّت، سؤال نمود. مثلًا: نمى توان سؤال كرد: «لِمَ جعل الإنسان انساناً؟» ولى مى توان گفت: «لِمَ وجد الإنسان»، چون انسانيت، براى انسان، ضرورى است امّا وجود، براى او ضرورت ندارد. ماهيت انسان، نسبت به وجود و عدم، متساوى است و اين چنين نيست كه يكى از طرفين براى او ضرورت داشته باشد.

3- معناى سعادت و شقاوت چيست؟

مفهوم سعادت و شقاوت، در محيط عقلاء و در محيط شرع، متّحد است. سعيد به

كسى گفته مى شود كه به خواسته ها و آمال خود رسيده باشد و شقي به كسى گفته مى شود كه نتوانسته به خواسته هاى خود جامه عمل بپوشاند. ولى چون اغراض انسانها مختلف است، معنا نيز فرق پيدا مى كند. مفهوم سعيد، از ديد و نظر مردمى كه تمام توجهشان به امور مادى است اين است كه انسان به تمام مسائل و امور زندگى، اعمّ از جاه، مقام، تمتّعات و لذّات، نائل

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 201

شود و از نظر عقلاى مادّى، به چنين كسى سعيد گفته مى شود. در محيط شرع، سعيد به كسى اطلاق مى شود كه توانسته باشد براى عالم آخرت، زاد و توشه اى تهيه كرده و راهى به سوى بهشت داشته باشد. و شقى نزد عقلاى مادى كسى است كه نتوانسته خواسته ها و اهداف مادى خود را تأمين كند. و نزد شرع، كسى است كه نتوانسته براى خود، راهى به بهشت فراهم كند، بلكه مسيرى انتخاب كرده كه به دوزخ، منتهى مى شود.

قرآن كريم مى فرمايد: (يوم يَأتِ لا تَكَلّمُ نفسٌ إلّا بإذنه فمنهم شقىّ و سعيد فأمّا الذين شَقُوا ففى النار لهم فيها زفير و شهيق ... و أمّا الّذين سُعِدُوا ففى الجنة ...)[154].

4- آيا سعادت و شقاوت، ذاتى انسان است؟

با توجه به معناى سعادت و شقاوت، آيا سعادت و شقاوت، مربوط به ماهيت انسان است يا مربوط به لوازم ماهيت انسان است يا از اجزاى ماهيت انسان است؟ يا اينكه سعادت و شقاوت، از آثار وجودى انسان مى باشد و انسان در اصل وجودش نيازمند به علت است چه رسد به آثار وجودى و امورى كه به تبعيّت از وجود انسان، حاصل مى شود؟ اگر كسى بگويد: «سعادت و شقاوت، لازم ماهيت انسان

است»، جواب مى دهيم:

لازم ماهيت، داراى دو خصوصيت زير است: اوّلًا: وقتى انسان، ماهيت را تصوّر كند، به تصوّر لازم آن، انتقال پيدا كند. ثانياً: اگر چيزى لازم ماهيت شد و آن ماهيت، اصلًا در عالم، وجود پيدا نكرد، آن لازم، بر اين ماهيت ثابت است. وقتى گفته مى شود: «زوجيّت، لازمه ماهيت اربعه است»، اربعه، ملزوم زوجيت است و اگر در عالم، اربعه اى وجود پيدا نكند، باز هم زوجيت، لازمه آن مى باشد. بنابراين، لازم ماهيت، ربطى به وجود ماهيت ندارد. خواه ملزوم، وجود خارجى يا ذهنى پيدا كند يا نكند، آن لازم، لازمه ماهيت ملزوم است.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 202

ما وقتى سعادت و شقاوت را نسبت به انسان ملاحظه مى كنيم، مى بينيم از تصوّر ماهيت انسان، هيچ گونه انتقالى به سعادت و شقاوت پيدا نمى كنيم و سعادت و شقاوت، هيچ ربطى به ماهيت انسان ندارد. انسان چه بسا مدّتها فلسفه و منطق مى خواند و در ارتباط با ماهيت انسان، بحث مى كند ولى حتى يك مرتبه هم انتقال به سعادت و شقاوت پيدا نمى كند[155]. اگر سعادت و شقاوت، لازم ماهيت انسان بود، بايد: اوّلًا: با تصور انسان، منتقل به تصور سعادت و شقاوت شويم، درحالى كه اين گونه نيست. ثانياً: اين لازم، براى ماهيت انسان، ثابت باشد، حتى اگر انسانى هم وجود پيدا نكند. يعنى بايد عاقبت بهشت و دوزخ براى ماهيت انسان، ثابت باشد، حتّى اگر خداوند، هيچ انسانى را نيافريده باشد. درحالى كه چنين چيزى، قابل قبول نيست.

چگونه مى توان براى انسان غير موجود و انسانى كه خلق نشده و در دايره تكليف قرار نگرفته، مسأله بهشت و دوزخ را مطرح كرد؟ واضح است كه ورود به بهشت يا دوزخ، عاقبت

انسانهاى موجود است نه عاقبت ماهيت انسان. و اگر سعادت و شقاوت، مربوط به ذات و ماهيت انسان بود، بايد مسأله دوزخ و بهشت، تابع وجود انسان نباشد و ميلياردها انسانى كه موجود نشده اند، بايد داراى سرنوشت بهشت و دوزخ باشند. بديهى است كه سعادت، شقاوت، وصول به بهشت و ورود به دوزخ، اثر وجود انسان و اعمال اختيارى اوست كه در قرآن كريم در آيه ديگر- كه مفسّر و شارح آيه قبلى است- مى فرمايد: (و أمّا من خاف مقام ربّه و نهى النفسَ عن الهوى فإنّ الجنّة هي المأوى)[156]. اگر اين آيه را به آيه (و أمّا الذين سعدوا ...)[157] ضميمه كنيم، استفاده مى كنيم كه سعادت، عبارت از خوف از مقام

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 203

ربّ و نهى نفس از هوى مى باشد. و «خاف» فعل است و به شخص، نسبت داده شده و ظهور در اراديت و اختياريت دارد، يعنى هركسى كه با اراده و اختيار، نسبت به مقام ربّ، خوف پيدا كرد و نفس خود را از خواهش هاى نفسانى بازداشت، سعادتمند است و خوف از مقام ربّ و نهى نفس از هوى، دو عمل وجودى و دو فعل اختيارى تابع وجود انسان است و ماهيت انسان، خوف از مقام ربّ و نهى نفس از هوى پيدا نمى كند. و در آيه شريفه (فأمّا من طغى و آثر الحياة الدنيا فإنّ الجحيم هى المأوى)[158]، معناى شقاوت، بيان شده است، يعنى: كسى كه طغيان و نافرمانى خداوند متعال را نمايد و در مقام انتخاب و اختيار، زندگى فرومايه دنيا را برگزيند (فإنّ الجحيم هى المأوى). و ما وقتى اين آيه را به آيه شريفه (فأمّا

الذين شقوا ...)[159] ضميمه نماييم، نتيجه مى گيريم كه، شقاوت، عبارت از طغيان و اختيار حيات دنيا بر آخرت است، يعنى طغيان اختيارى- كه عمل وجودى انسان است- و انتخاب دنيا- كه عمل وجودى انسان است-. نتيجه بحث سعادت و شقاوت و اشكال بر مرحوم آخوند از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه سعادت و شقاوت، دو امر اختيارى و ارادى است و ارتباطى به ماهيت، ذات و لوازم انسان ندارد و نمى تواند ارتباطى با «الذاتي لا يعلّل» داشته باشد، بلكه از امور حادث بوده و محتاج به علّت مى باشد، پس نمى توان سعادت و شقاوت را با مسأله حيوانيّت و ناطقيّت، مقايسه نمود. پس چگونه مرحوم آخوند به صراحت گفته است: سؤال «لِمَ جعل السعيد سعيداً و لِمَ جعل الشقي شقيّاً» مانند سؤال «لِمَ جعل الإنسان إنساناً و لِمَ جعل الإنسان حيواناً أو ناطقاً» مى باشد؟

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 204

بحث روايى

برفرض كه روايت معتبرى با آن مضمون وارد شده باشد- البته ما تحقيقى در روايات ننموديم- ولى آيا آنچه ما تاكنون درباره سعادت و شقاوت گفتيم، با روايات مذكور، سازگار است يا نه؟ اوّلًا: روايات مذكور، مسأله ذاتى، ذاتيات و لوازم ماهيت را نفى مى كند، زيرا اگر سعادت و شقاوت، مربوط به ماهيت انسان باشد، چرا در روايت، تعبير به «في بطن أُمّه» شده است؟ بطن ام، به عنوان اوّلين مرحله وجود است و اگر سعادت و شقاوت مربوط به ماهيت انسان بود بايد در روايت مى فرمود: «السعيد سعيد في عالم الماهيّة و الشقي شقي في عالم الماهية»، گرچه اصلًا قدم به بطن ام نگذارد، همان طور كه زوجيت، لازمه ماهيت اربعه است و اگر

اربعه، وجود پيدا نكند، باز هم زوجيت، لازمه آن است. در نتيجه، روايت مذكور كه مسأله وجود «في بطن أُمّ» را مطرح كرده، شاهدى بر عليه مرحوم آخوند است، زيرا اگر مسأله ذات و ذاتيات مطرح بود، اصلًا ارتباطى به عالم وجود نداشت و بايد آن ملازمه و ارتباط، در تمام عوالم- حتى قبل از وجود- تحقق داشته باشد. ثانياً: معناى روايت، آن نيست كه در بدو نظر به ذهن مى آيد، بلكه معناى روايت اين است: كسى كه عاقبت و سرانجام كارش منتهى به دوزخ است، مى توان- به لحاظ سرنوشت بد آينده اش- از هنگامى كه در شكم مادر است، به او نسبت شقاوت داد. و نيز كسى كه عاقبت و سرانجام كارش منتهى به بهشت است، مى توان- به لحاظ سرنوشت خوب آينده اش- از هنگامى كه در شكم مادر است، به او نسبت سعادت داد. مثالى نسبت به سعادت و شقاوت دنيوى: فرض كنيد كودكى به مدرسه مى رود و پدرش نسبت به آينده و سعادت و شقاوت او فكر مى كند، اما مخبر صادقى به او خبر داد كه فرزند شما بعد از بيست سال- مثلًا- يك پزشك متخصّص و خدمتگزار خواهد شد. از هم اكنون رفتار پدر- به لحاظ

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 205

سعادت آينده- با فرزندش، تغيير كرده و او را سعادتمند مى بيند، با اينكه بايد بيست سال بگذرد تا آن فرزند به آن مقام برسد. و برعكس، اگر مخبر صادقى بگويد: اين فرزند، در آينده، براى اجتماع، مفيد نخواهد بود بلكه عنصرى مضرّ براى جامعه خود مى شود، در اين صورت، انسان از هم اكنون به لحاظ آينده، او را شقى و بدبخت مى بيند و نحوه رفتارش با او،

تغيير خواهد كرد، با اينكه بين آن دو مثال و آن دو فرد، از نظر فعليّت، فرقى نيست، هنوز بيست سال نگذشته و فرزند، گناهى مرتكب نشده است و مسأله مخالفت و عدم مخالفت، تحصيل و عدم تحصيل مطرح نيست ولى انسان به لحاظ عاقبت- با اتّكاء به مخبر صادق- الآن يكى از آن دو را سعيد و خوشبخت و ديگرى را شقى و بدبخت مى داند. در جنبه هاى اخروى هم همين طور است. اگر مخبر صادقى براى ما خبر بياورد كه فلانى جزء (و أمّا الّذين سعدوا ...)[160] است، ما از همين الان، او را سعادتمند مى دانيم، درحالى كه هنوز وارد بهشت نشده است و اين به لحاظ عاقبت و سرانجام كار اوست. و اگر هنگامى كه اين شخص، در شكم مادر بود هم مخبر صادقى يك چنين خبرى بياورد ما او را از همين الان، سعادتمند مى دانيم. در نتيجه، سعادت و شقاوت، مربوط به ماهيت انسان نيست. در كتاب ارشاد شيخ مفيد نقل شده است كه سالها قبل از واقعه كربلا، روزى عمر سعد، در مدينه، حضرت امام حسين عليه السلام را ديد و به او عرض كرد: مردم محلّ سكونت ما- يعنى اهل عراق- افراد نادانى هستند و خيال مى كنند كه من، قاتل شما خواهم بود، به همين جهت، نسبت به من، متنفّر هستند. مگر امكان دارد قتل شما به وسيله من انجام گيرد؟ امام عليه السلام فرمود: آنان نادان نيستند بلكه نسبت به واقع، آشنا هستند و عقيده ايشان، مطابق با واقع است. يعنى به لحاظ جنايتى كه بعداً تحقق پيدا مى كند، حق دارند تو را سرزنش كنند.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 206

سپس امام عليه السلام به او فرمود: زندگى تو بعد

از قتل من، بسيار كوتاه است و نصيب كمى از گندم رى خواهى داشت.[161] پس نتيجه مى گيريم كه اين مطلب، يك مسأله عقلائى است كه وقتى جمعى معتقد شدند كه در آينده، جنايتى از فردى تحقق پيدا مى كند، از همين الان از او متنفر مى شوند و آثار شقاوت را بر او مترتب مى كنند. مسأله سعادت و شقاوت در بطن ام هم همين طور است. عمر سعد وقتى در بطن مادر بوده، به لحاظ اينكه در پايان، يك چنين جنايتى را مرتكب خواهد شد، داراى عنوان شقى است. پس در سعادت و شقاوت، مسأله ماهيت و لوازم ماهيت مطرح نيست و مؤيّد معناى مذكور، روايت زير است: عن ابن ابي عمير قال: سألت أبا الحسن موسى بن جعفر عليهما السلام عن معنى قول رسول اللَّه «الشقي من شقي في بطن أُمّه و السعيد من سعد في بطن أُمّه» فقال: الشقي من علم اللَّه- و هو في بطن أُمّه- أنّه سيعمل أعمال الأشقياء و السعيد من علم اللَّه- و هو في بطن أُمّه- أنّه سيعمل أعمال السعداء.[162] يعنى شقى كسى است كه هنگامى كه در شكم مادر است، خداوند متعال مى داند كه او در آينده، به اختيار خود، عمل اشقياء را انجام مى دهد و سعيد كسى است كه هنگامى كه در شكم مادر است، خداوند متعال مى داند كه او در آينده، به اختيار خود، عمل سعداء را انجام مى دهد. بنابراين، سعادت و شقاوت در بطن أُمّ به لحاظ اين است كه فرد، در آينده، گرفتار عمل اشقياء و سعداء مى شود و سعادت و شقاوت، ارتباطى به ماهيت و لوازم ماهيت ندارد. اما روايت «الناس معادن ...» معنايش اين است كه در

انسان ها مايه هايى وجود دارد، مانند معادن كه ذخايرى دارند و بعد هم استخراج مى شوند. و معناى روايت

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 207

مذكور، اين نيست كه اعمالى كه از انسان ها صادر مى شود، از آن مايه ها سرچشمه مى گيرد و غير اختيارى است. تذكر: اعمال انسان و رسيدن به سعادت و شقاوت، در عين حال كه صددرصد اختيارى است ولى بعضى از علل و عوامل، انسان را به سعادت نزديك و بعضى از آنها انسان را از سعادت دور مى كند. اما آن عواملى كه انسان را به سعادت نزديك مى كند، رسيدن به سعادت را غير اختيارى نمى كند و آن علل و عواملى كه انسان را تا حدّى از سعادت، دور مى كند، اين چنين نيست كه اضطرار و اجبارى براى انسان، ايجاد كند. مثال: كسى كه نطفه اش از حلال است و با رعايت تمام آداب و سنن شرعيه منعقد شده، بعد هم در دامان خانواده اى متدين تربيت يافته، از كسى كه نطفه اش از غذاى حرام تشكيل شده و در انعقاد نطفه او، آداب و سنن شرعى مراعات نشده باشد و در يك خانواده غير مذهبى پرورش يافته، به سعادت نزديك تر است. اما از هيچ كدام از اين دو، سلب اختيار نشده است. البته چه بسا آن كسى كه با زحمت بيشتر به سعادت نايل مى شود، ارزش بيشترى داشته باشد، به خاطر همان ملاك «أفضل الأعمال أحمزها»،[163] زيرا او فاصله زياد و مشكلات فراوانى را پشت سر گذاشته تا به سعادت نايل شده، امّا به هرحال، هيچ كدام از آنها به امر غير اختيارى منجر نمى شود و ارتباطى به ذات، ماهيت و لوازم ماهيت ندارد.[164]

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 209

صيغه امر

بحث اوّل معانى صيغه امر
اشاره

مقصود از

صيغه امر، همان صيغه «افْعَلْ» و وزن هاى مشابه آن- در ثلاثى و رباعى، مجرّد و مزيدفيه- مى باشد. بحث ما در اينجا، اختصاص به هيئت افْعَلْ دارد، يعنى اگرچه ما تعبير به صيغه امر مى كنيم و صيغه، مركّب از هيئت و ماده است ولى بحث، تنها در ارتباط با هيئت است و ما در ارتباط با مادّه آن- يعنى ضرب و قتل و ...- بحثى نداريم. همان طور كه هريك از موادّ، داراى وضع مستقلّى است، هريك از هيئات هم داراى وضع مستقلّى است، حال اسم آن را وضع نوعى بگذاريم يا وضع شخصى، بحث ديگرى است. هيئت فعل ماضى، براى معناى خاصّ وضع شده است. هيئت فعل مضارع هم براى معناى خاصّى وضع شده است، هريك از اسم فاعل، اسم مفعول و ساير هيئات نيز براى معناى خاصى وضع شده اند. هيئت افْعَلْ هم بايد داراى معناى خاصى باشد و اين هيئت افْعَلْ كه عارض لفظ مى شود، براى تفهيم معناى خاصّى است.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 210

اكنون بحث در اين است كه آيا مفاد هيئت افْعَلْ چيست؟ ما وقتى موارد استعمال هيئت افْعَلْ را ملاحظه مى كنيم درمى يابيم كه موارد استعمال اين هيئت، مختلف است. هيئت افْعَلْ، در اكثر موارد- حدود نود درصد- در مقام امر استعمال مى شود، يعنى آمر مى خواهد از راه اين هيئت، به هدف خود نائل شود. وقتى آمر مى گويد: «ادخل السوق و اشتر اللّحم» مى خواهد لحم در اختيار او قرار گيرد. ولى هيئت افْعَلْ، در موارد ديگرى نيز استعمال شده است كه در آيات و روايات با آنها برخورد مى كنيم، مثلًا در آيه شريفه (و إن كنتم في ريب ممّا نزّلنا على عبدنا فأتوا

بسورة من مثله)،[165] كه در ارتباط با اعجاز قرآن است مى فرمايد: اگر شما ترديدى در وحى بودن قرآن داريد، فقط يك سوره- كه بر كوتاه ترين سوره هاى قرآن، يعنى سوره كوثر، منطبق است- از مثل يك چنين شخصى (يعنى حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله) كه مكتب نرفته و نزد كسى درس نخوانده است و شما سابقه او را مى دانيد، بياوريد.[166] روشن است كه مقام (فأتوا بسورة من مثله) با مقام «ادخل السوق و اشتر اللّحم» فرق مى كند. در اين مقام، خداوند نمى خواهد به سوره اى مانند قرآن، از جانب آنان، دست پيدا كند، بلكه مقام، مقام تعجيز است، يعنى مى خواهد به آنان بگويد: شما عاجز از اين هستيد كه حتى يك سوره مانند قرآن بياوريد. و يا در آيه شريفه (كونوا قردة خاسئين)،[167] كه در مقام تسخير است، خداوند متعال، مى خواهد بفرمايد: شما مسخّر تحت اراده من مى باشيد و من اراده كردم كه شما

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 211

به صورت ميمون درآييد، و به نفس همين (كونوا قردة خاسئين)، اين حالت در آنها پيدا مى شود، بدون اينكه موافقت و اختيار و امتثال مطرح باشد. اين آيه شريفه مثل آيه شريفه (إنَّما أمره إذا أراد شيئاً أن يَقول لَه كُن فَيَكون)[168] است، كه معناى آن «فيكون تكويناً» است، بدون اينكه مسأله وساطت اراده و مسأله امتثال و اطاعت، مطرح باشد. گاهى نيز هيئت افْعَلْ در مقام تهديد به كارمى رود، مثل آيه شريفه (اعملوا ما شئتم)،[169] يعنى هر كارى مى خواهيد انجام دهيد. اين (اعملوا ما شئتم) غير از «ادخل السوق و اشتر اللّحم» است. همين طور گاهى در مقام ترجّى و تمنّى استعمال مى شود. در اينجا بحث در اين است

كه اين مقامات- با قطع نظر از عنوان موضوع له بودن- آيا داراى عنوان مستعمل فيه مى باشند؟ اگر چنين عنوانى داشته باشند، آن وقت بحث مى كنيم كه آيا اين استعمال، حقيقت است يا مجاز؟ به عبارت ديگر: مى خواهيم ببينيم آيا در آيه شريفه (فأتوا بسورة من مثله)، هيئت افْعَلْ، در معناى تعجيز استعمال شده است؟ آيا در (كونوا قِرَدَةً خاسِئين)، هيئت افْعَلْ، در معناى تسخير استعمال شده است؟ و ....

كلام مرحوم آخوند

مرحوم آخوند مى فرمايد: «از كلمات ديگران استفاده مى شود كه عناوين مذكور به عنوان مستعمل فيه براى هيئت افْعَلْ مى باشند، بلكه بالاتر از اين، استعمال هيئت افْعَلْ در اين معانى، جنبه حقيقت هم دارد، يعنى هيئت افْعَلْ داراى معانى متعددى است، يكى از آن معانى، عبارت از انشاء طلب است و ساير معانى- مانند تعجيز و

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 212

تسخير و تهديد و ...- نيز در رديف همان معناى انشاء طلب بوده و داراى عنوان حقيقت است». مرحوم آخوند سپس مى فرمايد: واقعيت مسئله اين است كه معانى مذكور، به عنوان مستعمل فيه براى هيئت افْعَلْ مطرح نمى باشند. بلكه اين ها مربوط به مقام داعى هستند، يعنى انگيزه متكلّم از استعمال صيغه افْعَلْ- به عنوان يك عمل اختيارى- گاهى عبارت از اين است كه متكلّم مى خواهد از اين راه، تمكّن به مأمور به پيدا كند. و گاهى انگيزه او عبارت از تعجيز و گاهى تسخير و گاهى تهديد و ... است. ولى مستعمل فيه در تمام موارد، عبارت از انشاء طلب است. البته اين تعبير مرحوم آخوند- بنا بر مبناى خود ايشان- نياز به توجيه دارد، زيرا به نظر ايشان، مستعمل فيه، عبارت از انشاء طلب نيست بلكه به هيئت افْعَلْ، انشاء طلب

مى شود، همان طور كه در باب بيع گفته نمى شود: «مستعمل فيه بعتُ، عبارت از انشاء بيع است» بلكه به سبب بعتُ، انشاء البيع تحقق پيدا مى كند. بعتُ مانند يك ابزار و آلتى است كه به سبب آن انشاء بيع مى شود، نه اينكه بعتُ، در انشاء بيع استعمال شده باشد. بنابراين- به فرمايش خود مرحوم آخوند- به وسيله هيئت افْعَلْ، مفهوم طلب، انشاء مى شود و با انشاء مفهوم طلب، يك طلب انشائى- در مقابل طلب حقيقى و طلب ذهنى- تحقق پيدا مى كند. پس مرحوم آخوند معتقد است مستعمل فيه در تمام موارد استعمال هيئت افْعَلْ، عبارت از انشاء الطلب است ولى دواعى، مختلف است. سپس مى فرمايد: اگرچه ما اين حرف را مى زنيم ولى ما باكى نداريم از اينكه كسى بگويد: «واضع، در واقع، خصوصيتى را اخذ كرده و آن اين است كه هيئت افْعَلْ را براى انشاء الطلب وضع كرده، ولى در جايى كه داعى بر اين انشاء الطلب، همان هدف اكثر صيغه هاى امر باشد و آن عبارت از رسيدن به مأمور به و تحريك مكلّف براى انجام دادن مأمور به واقعى است. در نتيجه استعمال هيئت افْعَلْ در انشاء الطلب، در (فأتوا بسورة) و (اعملوا ما شئتم) و (كونوا قردةً خاسئين) به صورت مجاز است».

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 213

مرحوم آخوند مى فرمايد: التزام به چنين چيزى، اشكال ندارد.[170] بررسى كلام مرحوم آخوند ما در عين اينكه فرمايش مرحوم آخوند را مى پذيريم كه موارد اختلاف استعمال در هيئت افْعَلْ، ربطى به مستعمل فيه ندارد و اين طور نيست كه هيئت افْعَلْ در (فأتوا بسورة من مثله) در تعجيز استعمال شده باشد بلكه استعمال هيئت افْعَلْ، در تمامى موارد، به صورت يكسان است.

ولى در اينجا اشكالى بر مرحوم آخوند وارد است، زيرا ايشان در بحث طلب و اراده، عقيده داشت: طلب و اراده، در همه مراحل- مرحله مفهوم، مصداق حقيقى، وجود ذهنى، وجود انشائى- متحد مى باشند و تنها اختلافى كه بين اين دو، وجود دارد، مربوط به مرحله انصراف است. اراده، انصراف به اراده حقيقيّه دارد ولى طلب، انصراف به طلب انشائى دارد. امّا ازنظر مفهوم، فرقى نمى كند كه ما بگوييم: «مفاد هيئت افْعَلْ، انشاء الطلب است» يا بگوييم: «مفاد هيئت افْعَلْ، انشاء الإرادة است». ولى ما گفتيم: اوّلًا: اراده و طلب، دو معنا دارند و هيچ گونه اتحادى بين آنها وجود ندارد. ثانياً: اراده و طلب، دو واقعيت مى باشند و اين گونه نيست كه يكى از آنها امر اعتبارى باشد. ولى واقعيت اراده، به قيام اراده به نفس مريد است. واقعيت اراده، عبارت از آن صفت قائم به نفس و آن شوق مؤكّدى است كه در مرحله تأكّدش به جايى مى رسد كه محرّك عضلات، به طرف مراد مى شود و محلّ آن شوق، عبارت از نفس است. اما واقعيت طلب، عبارت از همين سعى و تلاش است. طلب، يعنى سعى و تلاش مشاهَد و محسوس. طالب الآخرة، يعنى كسى كه دنبال كارهاى آخرت است نه اينكه فقط علاقه به آخرت داشته باشد. طالب الدنيا، يعنى كسى كه دنبال كارهاى

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 214

دنيايى است، طالب العلم، يعنى كسى كه دنبال تحصيل علم است نه اينكه فقط علاقه و اشتياق داشته باشد. اين سعى و تلاش خارجى هم يك واقعيت است و واقعيت آن، از واقعيت اراده، محسوس تر است. در آيه شريفه (وَ مَن أرادَ الآخرة وَ سَعى

لَها سَعيها)[171] بين اين دو، جمع كرده است. (أراد الآخرة) و (سعى لها سعيها) دو كار است، دو حقيقت است. پس ما، هم براى اراده، واقعيت قائل شديم و هم براى طلب.

در نتيجه در باب هيئت افْعَلْ نمى توانيم مفاد هيئت افْعَلْ را مرتبط به انشاء اراده و انشاء طلب كنيم، زيرا اراده، يك واقعيت غير قابل انشاء است. پس نه كلمه إنشاء الإرادة مى تواند در اينجا نقشى داشته باشد و نه كلمه إنشاء الطلب. و اين مطلب- كه ما گفتيم- هم با استعمالات عرفيه تطبيق دارد و هم با لغت. اصلًا طلب، با اراده دوتاست و اشتراكشان در اين جهت است كه هر دو، واقعيت هستند و هيچ كدامشان قابل تعلّق انشاء نيستند. إنشاء الإرادة و إنشاء الطلب، مانند إنشاء الإنسان و إنشاء أفراد الإنسان است.

و انشاء، نمى تواند به انسان و افراد انسان تعلّق بگيرد، انشاء- همان طور كه مرحوم آقاى بروجردى فرمود[172]- به يك امر اعتبارى تعلّق دارد و حتى يك مورد هم نمى توان پيدا كرد كه انشاء به يك واقعيت تعلّق گرفته باشد. و ما گفتيم: ايشان (مرحوم بروجردى) از اين هم بالاتر رفته و معتقد است، امور اعتباريه اى كه منشأ انتزاعشان يك واقعيت خارجيه است، مثل فوقيتى كه از سقف خارجى انتزاع مى شود، به لحاظ اينكه با واقعيت، ارتباط دارد، قابل انشاء نيست. لذا انشاء فوقيّت و انشاء تحتيّت، غير قابل قبول است. آن وقت در اينجا مشكلى پيش مى آيد كه اساس فقه ما با هيئت افْعَلْ سروكار دارد و يكى از مباحث اصوليه اى كه بالاترين ثمره را در باب فقه دارد، مسائل مربوط به هيئت افْعَلْ است. پس در اينجا چه بايد كرد؟

اصول فقه شيعه،

ج 3، ص: 215

به عبارت ديگر: راهى كه ما طى كرديم، نتيجه اش اين شد كه نه انشاء الإرادة امكان دارد و نه إنشاء الطلب- به آن معنايى كه عرف و لغت براى طلب ذكر كردند- و ازطرفى هيئت افْعَلْ، معانى متعدّد ندارد و مستعمل فيه آن در تمام موارد يكسان است اگرچه دواعى، مختلفند. حال كه طلب، قابليت انشاء نداشت آيا با هيئت افْعَلْ- كه بدون اشكال، جمله انشائيه است- چه چيزى انشاء مى شود؟ مرحوم آخوند فرمود: «طلب، قابل انشاء است» و با همين مطلب، خودش را راحت كرد ولى ما كه با طلب و اراده، اين گونه برخورد كرديم و هيچ كدامشان را قابل انشاء ندانستيم، آيا در باب هيئت افْعَلْ چه مى توانيم بگوييم؟ آيا در باب هيئت افْعَلْ، انشاء به چه چيزى تعلّق مى گيرد؟

تحقيق بحث
اشاره

ما ابتدا بايد واقعيت انشاء[173] در ارتباط با هيئت افْعَلْ را مورد بررسى قرار دهيم، زيرا اين چيزى است كه مورد ابتلاى خود ماست و ما هر روز ده ها بار- نسبت به فرزندانمان- با آن سروكار داريم و از نظر واقعيت انشاء، فرقى بين اوامر ما نسبت به فرزندانمان و اوامر مولا به عبد و اوامر خداوند نسبت به بندگان، وجود ندارد. ما گفتيم: وقتى موارد استعمال هيئت افْعَلْ را ملاحظه مى كنيم، درمى يابيم كه هيئت افْعَلْ در دو مورد استعمال مى شود: 1- آنجايى كه آمر و گوينده هيئت افْعَلْ مى خواهد به وسيله مأمور، مأمور به در خارج تحقق پيدا كند. اكثر موارد استعمال هيئت افْعَلْ، همين مورد است. 2- جايى كه هدف از استعمال هيئت افْعَلْ، عبارت از تعجيز، تسخير، انذار، تهديد، تمنّى و ترجّى باشد.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 216

بحث در ارتباط با اوامر قسم اوّل

جايى كه آمر مى خواهد مأمور به توسط مأمور در خارج انجام گيرد، مثل اينكه به عبدش مى گويد: «اشتر اللّحم» يا به فرزندش مى گويد: «جئني بالماء»، يعنى آمر علاقه مند است كه اين مأمور به- توسط مأمور- در خارج تحقق پيدا كند، ولى درعين حال، اين طور نيست كه بين امر و اين علاقه، ملازمه اى تحقق داشته باشد كه اگر امر نباشد، علاقه هم نباشد. خير، كسى كه علاقه دارد به اين كه تمكّن از آب پيدا كند تا عطش او برطرف شود، معمولًا امر صادر مى كند ولى امر او نقشى در علاقه ندارد.

ممكن است گاهى انسان علاقه شديد داشته باشد اما- به جهت نبودن شرايط- امرى صادر نكند. علاقه، واقعيت است كه در اين موارد تحقق دارد و اگر امر هم نباشد، علاقه، در جاى

خودش محفوظ است ولى اين امر، كاشف از وجود علاقه است و گاهى هم ممكن است از راه ديگرى- غير از امر- پى به وجود علاقه ببريم. مطلب ديگرى كه بايد به حسب واقع، ملاحظه كنيم اين است كه آيا ارتباط بين امر و تحقق عمل در خارج، چه ارتباطى است؟ روشن است كه اين ارتباط، به نحو علت و معلول نيست يعنى اين گونه نيست كه به مجرّد صدور امر، مأمور به، در خارج تحقق پيدا كند. ارتباط امر و تحقق عمل، مانند ارتباط نار و حرارت نيست. بلكه اوامرى كه ما صادر مى كنيم، گاهى به دنبال آنها، موافقت تحقق پيدا مى كند و گاهى مخالفت، تحقق پيدا مى كند. درحالى كه حقيقت امر، در مورد اطاعت و عصيان، يك چيز است و فرقى ميان آن دو وجود ندارد. امر، زمينه اطاعت و عصيان است و به دنبال آن، گاهى اطاعت و گاهى عصيان تحقق پيدا مى كند.

اگر عبدى دستور مولاى خود را اطاعت كردو عبد ديگرى دستور مولاى خود را اطاعت نكرد، كسى به سراغ او نمى رود كه بگويد: «اين دو امر با يكديگر فرق دارند» بلكه دو عبد با يكديگر فرق دارند، يكى مطيع و ديگرى عاصى است. نكته ديگرى كه هم مرحوم بروجردى به آن اشاره كرد و هم ما به آن اشاره كرديم اين است كه مولا در جايى كه مى خواهد از طريق عبد، به هدف خود برسد، دو راه

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 217

برايش وجود دارد: 1- دست عبد را بگيرد و او را وادار به انجام آن عمل نمايد، مثل ابزارى كه تحت اراده انسان است. و به عبارت ديگر: مولا با يك

بعث عملى و تحريك واقعى تكوينى، عبد را مجبور به انجام مأمور به نمايد. 2- مولا امرى صادر كند و مثلًا بگويد: «ادخل السوق و اشتر اللّحم». اين دو راه، با يكديگر فرق دارند. در راه اوّل- كه بعث و تحريك عملى است- عصيان و نافرمانى، تصور نمى شود، زيرا مقصود ما از بعث و تحريك عملى اين است كه مولا با كشيدن دست عبد، گويا عبد را مسخّر خود گردانيده است. و بعث و تحريك عملى ناموفق، مقصود ما نيست، بلكه مقصود ما از بعث و تحريك عملى، جايى است كه موفّق باشد كه به دنبال آن، مبعوث اليه، در خارج تحقق پيدا كند. اين گونه بعث و تحريك، سبب براى تحقق مبعوث إليه است، همان گونه كه نار، سبب تحقق حرارت است. ولى در راه دوم، اين گونه نيست، امر، هيچ گاه عليت براى تحقق و اطاعت ندارد بلكه گاهى به دنبال آن، اطاعت تحقق پيدا مى كند و گاهى هم مخالفت است و مولا به هدف خود نمى رسد. حال ببينيم آيا مولا در اينجا با هيئت افْعَلْ چه كرده است؟ از طرفى اراده و طلب را كنار گذاشته و گفتيم: «اين ها دو واقعيت غير قابل انشاء مى باشند» و از طرفى افْعَلْ، جمله انشائيه است و از طرفى با بعث و تحريك واقعى و عملى هم متفاوت است بعث و تحريك عملى، علّيّت تامه دارد ولى بعث و تحريك قولى، هيچ گونه علّيّتى ندارد، بلكه گاهى موافقت، تحقق پيدا مى كند و گاهى مخالفت. پس مولا در «اشتر اللّحم» و «جئني بالماء»- كه جمله هاى انشائيه اند- چه چيزى را انشاء كرده است؟ به نظر مى رسد تنها چيزى كه به عنوان حلّ اين مسئله

وجود دارد، اين است كه بگوييم: امر قولى، مشابهتى با بعث و تحريك عملى دارد، زيرا هر دو براى رسيدن مولا به مقصود خودش مى باشد ولى يك راه، صددرصد موفق است اما راه ديگر، امكان مخالفت دارد. آن وقت مى گوييم: بعث و تحريك واقعى و تكوينى قابل انشاء نيست

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 218

ولى بعث و تحريك اعتبارى، مثل ساير مسائل اعتباريه است و قابليت براى تحقق انشاء دارد، همان طور كه ملكيت، امرى اعتبارى است و قابليت تعلّق انشاء را دارد. امر اعتبارى، به معناى امر تخيّلى نيست، بسيارى از احكام شرعيه ما بر همين امور اعتباريه بار شده است. وقتى ملكيت آمد، جواز تصرف و جواز نقل و انتقال مى آيد. وقتى زوجيت- كه امرى اعتبارى است- تحقق پيدا كرد، احكام بسيارى، چون جواز نظر، جواز استمتاع و ... برآن مترتب مى شود. مقصود از اعتبار، عبارت از تخيّل نيست بلكه مقصود اين است كه شارع يا عقلاء يا هر دو نشسته اند و چيزى را به نام زوجيت اعتبار كرده و احكام بسيارى را برآن مترتب كرده اند. در باب حرّيّت و رقّيّت نيز همين طور است. در اينجا نيز مى گوييم: بعث و تحريك واقعى و تكوينى، قابليت تعلّق انشاء را ندارد ولى بعث و تحريك اعتبارى، قابليت تعلّق انشاء را دارد و به واسطه هيئت افْعَلْ، انشاء مى شود و اين بعث و تحريك اعتبارى، مثل ساير امور اعتباريه، منشأ براى آثارى است. اگر عبد، آن را موافقت كند، و به دنبال آن، مأمور به را در خارج، تحقق دهد، مستحق مثوبت است و عقلاء- نسبت به او- حكم به استحقاق مثوبت مى كنند. و اگر با آن مخالفت كرد، عقلاء

او را مستحق عقوبت مى دانند. سؤال: چه مانعى دارد كه از اين بعث و تحريك قولى اعتبارى، تعبير به طلب بنماييم؟ يعنى ممكن است كسى بگويد: شما عبارت مرحوم آخوند را عوض كرده ايد، ايشان در مفاد هيئت افْعَلْ، همان انشاء طلب را ذكر مى كرد، شما انشاء طلب را برداشته و به جاى آن انشاء بعث و تحريك اعتبارى گذاشتيد. جواب: با توجه به بحث هاى گذشته، بين تعبير ما با تعبير مرحوم آخوند، فرق وجود دارد زيرا: اوّلًا: ما گفتيم: طلب، يك واقعيت است و ما چيزى به نام طلب اعتبارى نداريم. ما وقتى به لغت و عرف مراجعه مى كنيم مى بينيم هرجا طلب را به كار مى برند، به معناى سعى و تلاش خارجى است. ولى ما نكته اى را ذكر كرديم و گفتيم: مولا در بعث

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 219

خودش هم يك مصداقى براى طلب، ايجاد مى كند، يعنى مولايى كه مى خواهد اين مأمور به، در خارج، از عبد واقع شود، يك وقت دست عبد را مى گيرد كه اين، تلاشى از ناحيه مولا براى تحقق مأمور به در خارج است و يك وقت هم امر مى كند. امر مولا هم تلاشى براى تحقق مأمور به در خارج است. فرق است بين مولايى كه هيچ امرى صادر نكند و مولايى كه امر، صادر كند. نفس اصدار امر براى تحقق مأمور به، عبارت از طلب و مصداق طلب است. امّا بحث ما در اين نيست، بحث ما در اين است كه در هيئت افْعَلْ، چه چيزى انشاء شده است؟ به عبارت روشن تر: يك وقت شما، خودِ انشاء را مصداقى براى طلب مى دانيد، به مولا مى گوييد: «چرا ساكت نشسته اى، چرا سعى و تلاش

نمى كنى؟» مولا مى گويد: «من سعى و تلاش كردم». مى گوييد: «سعى و تلاش شما چه بود؟» مى گويد: «امر، صادر كردم». امر صادر كردن مولا نيز نوعى از تلاش براى رسيدن به مقصود است و نفس امر مولا، مصداق طلب است. يعنى وقتى انشاء شد، به انشاء، طلب تحقق پيدا مى كند. ولى بحث ما در يك مرحله قبل است و آن اين است كه شما چه چيز را انشاء مى كنيد؟ آيا مى توانيم بگوييم: انشاء ما به طلب تعلّق گرفته است؟ اگر انشاء به طلب تعلّق گرفته باشد، معنايش اين است كه واقعيت ها و حقيقت ها قابل تعلّق انشاء است، درحالى كه واقعيت، قابل تعلّق انشاء نيست. انشاء بايد به امر اعتبارى تعلّق بگيرد. پس ما اصدار أمر را مصداق طلب مى گيريم امّا اين معنايش اين نيست كه انشاء، به طلب، متعلّق شده است. طلب، قابل انشاء نيست و اين اشكال مهمى بود كه ما به مرحوم آخوند وارد كرديم. ولى بعث و تحريك اعتبارى قابل تعلّق انشاء است. خلاصه اينكه ما هيچ راهى نداريم جز اينكه بگوييم: هيئت افْعَلْ، براى انشاء بعث و تحريك اعتبارى وضع شده است. همان طور كه «بِعْتُ» براى انشاء بيع وضع شده است. ثانياً: شواهدى وجود دارد كه ما نمى توانيم بعث و تحريك اعتبارى را طلب بناميم:

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 220

ما وقتى موارد استعمال مادّه طلب را بررسى مى كنيم، به عناوين «طالب» و «مطلوب» برخورد مى كنيم. به عبارت ديگر: در مادّه طلب، تعدد شخص، لازم نيست.

در طالب العلم، به يك انسان برخورد مى كنيم كه طالب علم است و علم هم مطلوب است و شخص دومى در تحقق معناى طلب، لازم نيست. درحالى كه در معناى

بعث و تحريك، تعدّد شخص لازم است. بعث، نياز به شخصى به عنوان «باعث» و شخصى به عنوان «مبعوث» و چيزى به عنوان «مبعوث إليه» دارد. و اين در مطلق بعث و تحريك- واقعى و اعتبارى- وجود دارد، گفته مى شود: زيد بعث عمراً إلى كذا. (أقيموا الصلاة)- در بعث و تحريك اعتبارى- به معناى «إنّ اللَّه بعثنا إلى الصلاة» است.

بنابراين در باب بعث، نياز به تعدّد شخص داريم ولى در باب طلب، اين گونه نيست.

بله، گاهى از مكلفى كه مأمور است كارى را انجام دهد، به «مطلوب منه» تعبير مى كنند. به نظر مى رسد كسانى كه اين تعبير را استعمال مى كنند، اين كار را از روى ناچارى انجام داده اند، زيرا آنان مفاد هيئت افْعَلْ را عبارت از طلب دانسته اند سپس گفته اند: در مثل (أقيموا الصلاة)، يك طرف انشاء طلب، خداوند است طرف ديگر آن هم صلاة است پس عبدى كه مأمور است چه عنوانى دارد؟ گفتند: «راهى جز اين نداريم كه او را «مطلوب منه» بناميم». در حالى كه در لغت، چنين كلمه اى وجود ندارد. در طالب العلم، شخصى وجود دارد كه «طالب» است و علم هم «مطلوب» است و چيزى به عنوان «مطلوب منه» نداريم. در مورد طالب الدنيا و طالب الآخرة هم همين طور است. برفرض كه ما وجود «مطلوب منه» را بپذيريم، همين مسئله دليل بر اين است كه طلب و بعث، دو چيزند، زيرا وقتى مى گوييم: «خداوند، طالب و صلاة، مطلوب است» اگر همين را بخواهيم روى عنوان بعث، پياده كنيم بايد بگوييم: «خداوند، باعث و صلاة، مبعوث است» درحالى كه مبعوث، انسان است نه صلاة. بنابراين نمى توان مبعوث را به جاى مطلوب گذاشت بلكه آنچه

به جاى مطلوب قرار مى گيرد، مبعوث اليه است. و همين مسئله دليل بر اين است كه بعث و طلب، فرق دارند. اين مطلب، در كلام استاد

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 221

بزرگوار ما، حضرت امام خمينى رحمه الله نيز مورد اشاره قرار گرفته و ايشان فرموده است:

«هيئت افْعَلْ، براى بعث و اغراء، وضع شده است ولى نه براى بعث و اغراء حقيقى بلكه براى بعث و اغراء اعتبارى.[174] در نتيجه، در جايى كه هدف آمر، تحقّق مأمور به از مأمور است بايد بگوييم: «هيئت افْعَلْ، براى انشاء بعث و تحريك اعتبارى وضع شده است و اين بعث و تحريك اعتبارى، مثل ساير اعتباريات، منشأ آثارى نزد عقلاست.

بحث در ارتباط با اوامر قسم دوم

قسم دوم از اوامر، اوامرى بود كه در مقام تعجيز، تسخير، تهديد، تمنى و ترجّى بكار مى رفت، مثل آيه شريفه (فأتوا بسورة من مثله)[175] و آيه شريفه (كونوا قردة خاسئين)[176] و آيه شريفه (اعملوا ما شئتم)[177] و شعر «ألا يا أيّها اللّيل الطويل ألا انجلي ...» كه به شب طولانى خطاب مى كند و مى گويد: چرا منجلى نمى شوى و به صبح، تبدّل پيدا نمى كنى، از تو شايسته است كه هرچه سريع تر، حالت صبح در تو پيدا شود. «انجلي» صيغه امر و هيئت افْعَلْ است و در مقام تمنّى و ترجّى بكار رفته است يعنى شاعر، اميد اين را دارد كه ليل، حالت انجلاء و اصباح پيدا كند. آيا مستعمل فيه در اين گونه موارد چيست؟ آيا مستعمل فيه، عبارت از همين عناوين- يعنى تعجيز و تسخير و ...- است؟ اين را مرحوم آخوند نفى كرد و حق با ايشان بود. بنا بر مبنايى كه ما در مورد هيئت افعل بيان

كرديم، مى گوييم: در اينجا نيز هيئت افْعَلْ، در بعث و تحريك اعتبارى استعمال شده است ولى

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 222

براى اغراضِ تعجيز و تسخير و ... و اين استعمال، استعمال مجازى است. البته به آن صورتى كه ما در رابطه با مجاز گفتيم و حرف مشهور را نپذيرفتيم. توضيح اين كه: مشهور مى گفتند: مجاز، عبارت از تبادل لفظ است يعنى شما لفظ زيد را برمى داريد و به جايش اسد را مى گذاريد ولى معنا، همان معناى زيد و رجل شجاع است و معناى اسد مطرح نيست. اگر شما در مقام رعايت علاقه پاى معناى اسد را به ميان آوريد و مثلًا بگوييد: «زيد أسد»، مشهور مى گويند: «درست است كه شما در اينجا زيد را به اسد تشبيه كرده و معناى اسد را مشبّه به قرار داده ايد ولى به ميان آمدن معناى اسد، فقط در مقام رعايت علاقه است امّا آيا شما در مقام استعمال، اسد را در چه معنايى استعمال كرده ايد؟ در جواب خواهيد گفت: مستعمل فيه آن، عبارت از همان معناى مجازى- يعنى رجل شجاع- است يعنى شما لفظ زيد را برداشتيد و به جاى آن، اسد را گذاشتيد و مجوّز اين تبادل اين بوده كه علاقه مشابهتى بين زيد و اسد وجود داشته است ولى لازمه تحقق علاقه مشابهت، اين نيست كه الآن كه شما كلمه اسد را در معناى مجازى بكار مى بريد، ديگر از نظر مستعمل فيه، معناى اسد نقشى داشته باشد. مشهور مى گويند: معناى حقيقى اسد، از نظر مستعمل فيه، نقشى ندارد.

مستعمل فيه شما، رجل شجاع است، كه معناى غير موضوع له مى باشد». اما سكاكى در باب استعاره 178] مى گفت: كلمه

اسد در «رأيت أسداً يرمي» در همان معناى خودش- يعنى حيوان مفترس- استعمال شده است ولى ما در معناى آن توسعه داده و مى گوييم: حيوان مفترس، همان طور كه افرادى حقيقى و واقعى دارد، داراى افرادى ادعائى نيز مى باشد و ما وقتى كلمه اسد را بر زيد، اطلاق مى كنيم، زيد را مصداق ادعايى معناى حقيقى اسد قرار مى دهيم. بنابراين، معناى مستعمل فيه در باب مجاز، همان معناى حقيقى است. و حضرت امام خمينى رحمه الله به تبعيت از استادشان صاحب كتاب وقاية الأذهان 179]،

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 223

تحقيقى شبيه كلام سكّاكى در ارتباط با مجاز مطرح كرد با اين تفاوت كه سكّاكى اين حرف را فقط در مورد استعاره مطرح كرده ولى امام خمينى رحمه الله و استادشان در مورد همه مجازات مطرح كردند. ما در بحث مجاز گفتيم: اين حرف، علاوه بر اينكه حرف ظريفى است، منطقى هم مى باشد كه در همه مجازات، لفظ، در معناى حقيقى خودش استعمال مى شود ولى گاهى كه انسان، لفظ را در معناى حقيقى استعمال مى كند، ثابت و راكد مى ايستد و گاهى معناى حقيقى به منزله پلى واقع مى شود كه انسان از آن پل عبور كرده و به معناى مجازى مى رسد. امّا درهرصورت، مستعمل فيه، همان معناى حقيقى است. و اينكه به حقيقت، حقيقت مى گويند براى اين است كه حقيقت به معناى ثابت است، يعنى معناى حقيقى، مَعْبَر نيست، ثابت است. اگر اين مبنا را در مورد مجاز بپذيريم، لطافت و ظرافت استعمالات مجازيه، محفوظ مى ماند، به خلاف مبناى مشهور كه اين گونه نيست. مثلًا در قضيّه حمليه «زيدٌ أسدٌ» بر مبناى مشهور، به لحاظ مشابهتى كه بين زيد و

اسد وجود دارد، اسد را مستقيماً در خود زيد، استعمال كرده ايم. در نتيجه قضيّه «زيد أسد» به معناى «زيدٌ زيدٌ» مى شود، و فايده مهمّى بر اين قضيّه مترتب نيست. ممكن است كسى بگويد: همان طور كه «اسد» نكره است، در استعمال مجازى نيز «أسد» را در يك معناى كلّى نكره استعمال مى كنيم نه در خصوص زيدى كه عنوان ادبى اش «معرفه» است. ما «أسد» را در كلّى «رجل شجاع» استعمال مى كنيم، در نتيجه «زيد أسد» به معناى «زيد رجلٌ شجاعٌ» شده و مفيد فايده خواهد بود. در پاسخ مى گوييم: درست است ولى آيا «زيد أسد» داراى همان ظرافتى است كه «زيد رجل شجاع» دارد يا اينكه در «زيد أسد» لطافت و ظرافت بيشترى وجود دارد؟

بنا بر آنچه شما مى گوييد، فرقى ميان «زيد أسد» و «زيد رجلٌ شجاعٌ» نيست، زيرا شما از نظر معنا كارى نكرديد. تنها آمده ايد به جاى استعمال لفظ «رجل شجاع»، لفظ أسد را بكار برده ايد ولى معنا همان معناى رجل شجاع است. امّا آيا واقعاً اين طور است؟ آيا هدفى كه در «زيد أسد» تعقيب مى شود- كه عبارت است از لطافت و جهت محسّنه

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 224

بيانيه- همان چيزى است كه در «زيد رجل شجاع» وجود دارد؟ خير، اين گونه نيست.

بنابراين بايد گفت: اسد، در رجل شجاع، استعمال نشده، بلكه در معناى خودش استعمال شده است، ولى روى معناى خودش، تمركز پيدا نكرده ايم بلكه از آن عبور كرده ايم و به تعبير سكاكى: «آمده ايم افرادى ادعايى براى معناى حقيقى درست كرده ايم و ادعا كرده ايم اين فرد هم از افراد همان معناى حقيقى است. و به عبارت ديگر:

تصرّف، در يك امر عقلى و ذهنى است».

در مباحث مربوط به حقيقت و مجاز، شعرى را نيز مطرح كرديم كه امام خمينى رحمه الله نيز به آن استشهاد كرده بود. و آن شعر اين بود:

قامت تُظَلِّلُني و من عجب شمس تُظَلِّلُني عن الشمس

شاعر در مورد محبوبه خودش مى گويد: او بين من و شمس، ايجاد حايل و سايه كرده و من تعجب مى كنم كه چطور مى شود خورشيدى سايبان خورشيد ديگر قرار گيرد.

عنوان سايبان بودن، در شأن خورشيد نيست. معنا ندارد كه خورشيد، سايبان باشد. بنا بر حرف مشهور، شمس اوّل، در معناى مجازى- يعنى محبوبه شاعر- استعمال شده است. پس معناى شعر، اين مى شود: «عجيب است كه چگونه محبوبه من سايبان خورشيد قرار گرفته است». اين چه تعجبى دارد؟ محبوبه شاعر، يك انسان است و مى تواند سايبان خورشيد قرار گيرد. آنچه تعجب دارد اين است كه خورشيدى سايبان خورشيد ديگر شود. پس معلوم مى شود كه مسئله، مربوط به لفظ نيست. هرچه هست در ارتباط با معانى است و شواهد زيادى در اين زمينه وجود دارد و انصافاً اين از تحقيقات ارزنده باب ادبيات است كه مبتكر آن مرحوم شيخ محمد رضا نجفى اصفهانى صاحب كتاب «وقاية الأذهان» است و امام خمينى رحمه الله نيز اين مسئله را از ايشان پذيرفته است.[180]

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 225

رجوع به اصل بحث:

پس از بيان مقدّمه فوق، به اصل بحث خودمان رجوع مى كنيم. ما معتقد بوديم كه هيئت افْعَلْ براى انشاء بعث و تحريك اعتبارى وضع شده است ولى داعى و محرّك براى انشاء بعث و تحريك اعتبارى، نوعاً عبارت از اين است كه آمر مى خواهد اين مأمور به در خارج تحقّق پيدا كند. در اين قبيل

موارد، ما مى گوييم: استعمال، حقيقت است. ولى گاهى داعى و محرّك براى انشاء بعث و تحريك اعتبارى، عبارت از تعجيز و تسخير و ... است. در اين گونه موارد، ما استعمال را مجازى مى دانيم ولى به همان كيفيتى كه خودمان در ارتباط با مجاز گفتيم. يعنى در اين موارد نيز صيغه افعل، در انشاء بعث و تحريك اعتبارى استعمال شده است ولى روى بعث و تحريك اعتبارى توقف نكرده است بلكه معناى حقيقى به منزله پلى براى هدف اصلى است. هدف اصلى در (فأتوا بسورة من مثله)[181] عبارت از تعجيز و در (كونوا قردة خاسئين)[182] عبارت از تسخير و در (اعملوا ما شئتم)[183] عبارت از تهديد و انذار و در «ألا يا أيّها الليل الطويل ألا انجلي» عبارت از تمنّى و در بعضى از موارد هم عبارت از ترجّى است ولى مستعمل فيه در همه اين موارد، عبارت از بعث و تحريك اعتبارى است. و مانعى هم ندارد كه ما قسم اوّل را- كه هدف در آن تحقّق مأمور به است و معناى حقيقى به عنوان پل قرار نگرفته است- استعمال حقيقى بدانيم و قسم دوم را- كه هدف در آن، تعجيز و تسخير و ... است و معناى حقيقى به منزله پل براى عبور و رسيدن به آن هدف قرار گرفته است- استعمال مجازى بدانيم.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 226

بحثى قرآنى
اشاره

مرحوم آخوند در اينجا وارد يك بحث قرآنى شده و آن اين است كه در قرآن به موارد زيادى برخورد مى كنيم كه خداوند متعال استفهام مى كند. مثلًا از موسى عليه السلام سؤال مى كند: (و ما تلك بيمينك يا موسى)[184]. و استفهام، از شئون

جهل است و كسى كه عارف و آگاه به واقعيات بوده و (بكلّ شى ء عليم)[185] است، چه معنا دارد كه استفهام كند؟ و يا در قرآن به موارد زيادى از تمنى و ترجّى برخورد مى كنيم. آياتى در قرآن داريم كه در آنها (لعلّهم يهتدون)[186] بكار رفته است و لعلّ به معناى ترجّى- يعنى اميدوارى- است و اميدوارى در مورد عجز مطرح مى شود. كسى كه هيچ گونه عجزى ندارد و قدرت او مطلق و (على كلّ شى ء قدير)[187] است، اميدوارى و ترجّى در مورد او چه معنايى دارد؟ اميد به اهتداء، در مورد كسى است كه جاهل باشد. و تمنّى در مورد كسى است كه عاجز باشد و چون در مورد خداوند متعال، هيچ شائبه جهل و عجز وجود ندارد، پس اين ليت و لعلّ هايى كه در قرآن بكار رفته به چه معناست؟

راه حلّ مرحوم آخوند

مرحوم آخوند، همان طور كه براى طلب، وجودى انشائى قائل شد و مفاد هيئت افْعَلْ را عبارت از انشاء طلب قرار داد، در اينجا نيز مى گويد: ادوات استفهام، براى استفهام حقيقى وضع نشده اند بلكه براى استفهام انشائى وضع شده اند و استفهام انشائى، غير از استفهام حقيقى است. آنچه ملازم با جهل است، استفهام حقيقى است و اين ملازمه، در استفهام انشائى وجود ندارد. سپس مى فرمايد: ولى داعى بر اين

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 227

استفهام انشائى مختلف است. گاهى داعى برآن، عبارت از استفهام حقيقى است يعنى كسى كه استفهام انشائى كرده، واقعاً جاهل بوده و مى خواهد از طريق استفهام، به واقعيت مسئله پى ببرد. و گاهى هم داعى براى استفهام انشائى، چيز ديگر است، مثلًا در (و ما تلك بيمينك يا موسى)[188] داعى

براى استفهام انشائى، عبارت از اين است كه خداوند، روى لطفى كه به حضرت موسى عليه السلام دارد، مى خواهد با او صحبت كند. مرحوم آخوند نظير اين مطلب را در مورد ترجّى و تمنّى نيز مى گويد. ايشان مى فرمايد: الفاظ تمنّى و ترجّى نيز در انشائياتِ از اين ها استعمال مى شود ولى داعى به اين ترجّى و تمنّى انشائى، گاهى همان تمنّى و ترجّى حقيقى است و گاهى چيز ديگر مثل ميل به اهتداء مردم است. حاصل فرمايش مرحوم آخوند اين است كه جهل و عجز در استفهام و تمنّى و ترجّى حقيقى مطرح است درحالى كه مستعمل فيه در تمامى موارد، عبارت از انشائياتِ از اين مفاهيم است.[189]

راه حلّ ديگر

بنا بر راهى كه ما ذكر كرديم، حلّ اشكال به صورت ديگرى است، زيرا ما مى گوييم: استفهام، تمنّى و ترجّى در تمام اين موارد، در همان استفهام حقيقى و تمنّى و ترجّى حقيقى استعمال شده است با اين فرق كه در غير مورد خداوند، مستعمل فيه، همان معناى حقيقى است و مسئله، به همين جا خاتمه پيدا مى كند ولى در مورد خداوند، اگرچه مستعمل فيه، همان معناى حقيقى است امّا در معناى حقيقى توقّف نمى كند، بلكه استفهام و تمنّى و ترجّى حقيقى به منزله پلى براى هدف ديگر است. بنابراين، مستعمل فيه در حقيقت و مجاز، در جميع موارد يكسان است و تنها

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 228

فرقى كه ميان آن دو است ركود بر معناى حقيقى و عبور از آن مى باشد. مؤيّد اين روش در ما نحن فيه اين است كه هرچند مرحوم آخوند در اينجا استفهام انشائى و تمنّى و ترجّى انشائى درست كرده ولى ما گفتيم:

«انشاء نمى تواند به امور واقعيّه تعلّق بگيرد» درحالى كه استفهام و تمنّى و ترجّى، از واقعياتند.

بحث دوم: آيا مفاد هيئت افْعَلْ، خصوص بعث و تحريك وجوبى است يا بر اعم از وجوب و استحباب 190] دلالت مى كند؟
اشاره

قبل از ورود به بحث، تذكّر نكته اى را لازم مى دانيم: در فرق بين وجوب و استحباب، وقتى از مادّه امر- يعنى أ، م، ر- بحث مى كرديم به اين نتيجه رسيديم كه اگرچه هريك از وجوب و استحباب، بسيط مى باشند ولى بين آنها تفاوت وجود دارد و تفاوتشان به شدّت و ضعف است. امّا در آنجا چون هنوز وارد مباحث مربوط به طلب و اراده نشده بوديم و پيرامون مفاد هيئت افْعَلْ، بحثى نكرده بوديم و هنوز به اين نتيجه نرسيده بوديم كه هيئت افْعَلْ، ربطى به طلب ندارد، لذا در آنجا، وقتى مى خواستيم فرق بين وجوب و استحباب را مطرح كنيم، طبق همان حرف مشهور، بر كلمه «طلب» تكيه كرديم و بحث مى كرديم كه آيا وجوب، طلبِ مركّب است يا طلبِ بسيط؟ و ما كه در آنجا مسأله شدّت و ضعف را اختيار كرديم، بنا بر همان پايه طلب بود. ولى اكنون كه آن مراحل را گذرانده ايم، اگرچه اصل مسئله- يعنى اينكه فرق بين وجوب و استحباب، به شدت و ضعف است- به قوّت خودش باقى است ولى بحث اين

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 229

است كه ما شدّت و ضعف را به چه چيز اضافه كنيم؟ آنجا چون هنوز مسائل طلب و اراده و مفاد هيئت افعل را مطرح نكرده بوديم، ناچار بوديم به تبعيت از قوم، مسأله طلب را مطرح كنيم، امّا اكنون كه مى بينيم طلب، هيچ گونه ارتباطى به هيئت افْعَلْ ندارد بلكه مفاد هيئت افْعَلْ انشاء بعث و تحريك اعتبارى است، بايد مسأله وجوب و استحباب

را در ارتباط با اين بعث و تحريك اعتبارى قرار دهيم نه در ارتباط با طلب، يعنى براى بعث و تحريك اعتبارى، دو مرتبه قائل شويم: مرتبه شديد و مرتبه غير شديد. بعث و تحريك وجوبى، مرتبه شديد و بعث و تحريك استحبابى، مرتبه غير شديد آن مى باشد. حال بايد ببينيم آيا بعث و تحريك اعتبارى، واقعاً داراى دو مرتبه است؟ براى پاسخ به اين سؤال، لازم است مقدّماتى ذكر شود: مقدّمه اوّل: آيا همه موارد بعث و تحريك حقيقى، در يك سطح و مرتبه اند يا اينكه بعث و تحريك هاى حقيقى داراى مراتبى هستند؟ آنچه ما وجداناً ملاحظه مى كنيم اين است كه بعث و تحريك هاى حقيقى داراى مراتبى مى باشند: انسان گاهى دست فرزند خود را مى گيرد و با كمال شدّت و عصبانيت، به طرف مراد خود مى كشاند و گاهى همين عمل را انجام مى دهد ولى شدّت و قوّت قبلى را ندارد. مقدّمه دوم: گفتيم: اراده، صفتى قائم به نفس است كه داراى واقعيت مى باشد ولى آيا اراده داراى شدت و ضعف است يا حالت يكنواختى دارد؟ مرحوم آخوند در تفسير اراده فرمود: «الإرادة هو الشوق المؤكّد المستتبع لتحريك العضلات نحو المراد».[191] آيا اين عبارت مى خواهد بگويد: اراده، داراى حالت يكنواختى است و در آن، شدّت و ضعف، تصوّر نمى شود؟ مخصوصاً با توجه به اينكه دنبال شوق، كلمه «المؤكّد» را

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 230

آورده است و اگر كلمه «المؤكّد» را نمى آورد، ممكن بود گفته شود: شوق، داراى مراتبى است و مؤكّد و غير مؤكّد دارد. اگر عبارت مرحوم آخوند بخواهد بر چنين معنايى دلالت كند، مى توانيم بگوييم: اين با وجدان مخالف است. ما وقتى به

وجدان خود مراجعه مى كنيم درمى يابيم كه اراده، داراى شدت و ضعف است. اگر بچه انسان در حوض افتاده باشد، انسان با سر و پاى برهنه، خودش را به كنار حوض مى رساند تا فرزند خود را نجات دهد، آيا اين اراده با اراده اى كه انسان در يك روز تعطيلى براى گردش بيرون مى آيد، در يك سطح است؟ آيا كسى كه در شدّت گرسنگى قرار داشته و غذايى در اختيار او قرار داده مى شود و براى حفظ جان خود، مشغول غذا خوردن مى شود با كسى كه گرسنگى او معمولى است و براى رفع اين گرسنگى بر سر سفره حاضر شده و غذا مى خورد، داراى يك نوع اراده مى باشند؟ وجداناً بين اين دو اراده، فرق وجود دارد، با اينكه هر دو، فعل اختيارى هستند و هر دو هم در خارج تحقّق پيدا كرده اند و هر دو هم، ارادى بوده اند، ولى در عين حال، بين آنها فرق وجود دارد و ما نمى توانيم بگوييم: اراده، عبارت از شوق مؤكّد است و قابل اختلاف مراتب نيست. مگر اينكه مرحوم آخوند و امثال ايشان ملتزم شوند كه شوق مؤكّد هم مراتبى دارد: يك وقت، فقط داراى تأكّد است و يك وقت در آن كمال تأكّد وجود دارد. يك وقت داراى تأكّد ضعيف و يك وقت داراى تأكّد شديد است. حال ببينيم آيا كاشف از شدت و ضعف اراده چيست؟ كاشف از اين شدّت و ضعف، گاهى اعمالى است كه به دنبال اراده تحقّق پيدا مى كند، مثلًا مى بينيم پدر از داخل اطاق با سر و پاى برهنه و با سرعت عجيبى به طرف حوض مى رود. در اين صورت، اگرچه ما هنوز خبردار نشده ايم

كه در حوض چه خبر است ولى مى فهميم كه اراده او نسبت به اين كار، خيلى قوى است. و گاهى هم كاشف از شدت اراده، علل و عواملى است كه در تكوين اراده نقش دارند. مهم ترين علتى كه در تكوين اراده نقش دارد، درك مريد نسبت به اهميت مرادش مى باشد. هرچه درك او نسبت به مراد، قوى تر و عميق تر باشد، اراده او نسبت

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 231

به مراد نيز قوى تر خواهد بود. بنابراين، اهميت مراد، در شدّت اراده نقش دارد و اهميت مراد تابع كيفيت درك مريد است. روشن است كه درك ها با هم فرق دارد و اختلاف درك ها، روى شدت و ضعف اراده اثر مى گذارد. ما براى خدا نماز مى خوانيم، ائمه عليهم السلام هم نماز مى خواندند.

نماز ما از روى اراده و نماز آنان هم از روى اراده بوده است ولى آيا اراده آنان در ارتباط با تحقّق عبادت، مثل اراده من و شماست؟ خير، اين گونه نيست. تفاوت بسيارى ميان اراده ائمه عليهم السلام با اراده ما وجود دارد. يك فرق بسيار مهم آن، درك اهميت مراد است.

تصويرى كه ائمه عليهم السلام از عبادات و در ارتباط با خدا و دين و اسلام و قرآن داشتند با تصويرى كه ما از اين امور داريم فرق مى كند، لذا آنان به آسانى حاضر مى شدند جان خود و عزيزانشان را در راه خداوند فدا كنند.[192]

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 232

مقدّمه سوم: فعل اختيارى، اگر توأم با عوامل اجباركننده نباشد، كاشف از اراده است. به عبارت ديگر: مسأله اراده، چون يك صفت قائم به نفس مريد است و اوصاف قائم به نفس، چيزى نيست كه مانند عمل

خارجى، مشاهَد و محسوس باشد، ما از راه فعل اختيارى، به وجود اين اراده پى مى بريم. اگر شما به اختيار خودتان از منزل بيرون آمديد و در درس شركت كرديد و هيچ كسى هم شما را به اين كار مجبور نكرد، اين عمل، دلالت مى كند كه اراده، در نفس شما تحقق پيدا كرده است. اين دلالت، دلالت عقلى است يعنى عقل، ما را به وجود اراده راهنمايى مى كند، نه اينكه دلالت لفظى و وضعى و مطابقه يا تضمن و ... باشد. ذكر اين نكته لازم است كه «فعل اختيارى» در كلمات ما، مقابل قول نيست. فعل اختيارى يعنى عملى كه از روى اراده و اختيار صادر شود. چنين عملى داراى دايره وسيعى است و شامل قول هم مى شود، زيرا قول هم داخل در دايره عمل است. اگر كسى به شما ناسزا گفت، شما اين را كاشف از اراده مى دانيد و مى گوييد: اين شخص، از روى اراده به من ناسزا گفت. وقتى يك سخنران مشغول سخنرانى است، هر لفظى را كه استعمال مى كند، هم در ارتباط با لفظ و هم در ارتباط با معنا، اراده در كار است. اراده هم داراى مبادى است و مبادى آن هم تحقق دارد. مثلًا وقتى مى خواهد به جمله «زيد قائم» تلفظ كند، بايد هريك از زيد و قائم را تصور كند و تصور هريك از اين ها به تمام مبادى اراده نياز دارد. از نظر معنا نيز همين جهات در آن وجود دارد. هيئت جمله خبريه هم همين طور است. بنابراين براى گفتن «زيد قائم» به چند اراده نياز است و هر

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 233

اراده اى نياز به مقدّماتى دارد ولى با توجه

به اينكه مسئله به صورت طبيعى و عادى است، كمتر مورد توجه انسان قرار مى گيرد. و ما در بحث جبر و تفويض گفتيم: خداوند متعال به انسان عنايتى كرده و قدرت خلّاقيتى داده كه نفس انسان مى تواند اراده را خلق كند. يعنى اين طور نيست كه وقتى مبادى اراده تحقق پيدا كرد، اراده هم خواه ناخواه پيدا شود. حال وقتى يك جمله را مورد ملاحظه قرار دهيم مى بينيم براى نفس انسان، چند خلّاقيت وجود دارد در رابطه با اراده اى كه نسبت به لفظ و معنا و هيئت جمله خبريه و قضيّه حمليه بايد تحقق پيدا كند. لذا با وجود جهات معجزه آسايى كه در كامپيوتر وجود دارد، نمى تواند با اعجازى كه در رابطه با خلّاقيّت نفس نسبت به اراده تحقق دارد برابرى كند. انسان در مدت كوتاهى مى تواند كلمات متعددى را بگويد.

روشن است كه لفظ و معناى هر كلمه اى نياز به اراده دارد و اراده، مبادى مى خواهد و پس از تحقق مبادى، بايد نفسْ نسبت به اراده، خالقيت داشته باشد. ما مى بينيم يك سخنران، آن قدر كلمات را پشت سر هم و مسلسل وار بيان مى كند كه ضبط آنها براى مستمع و نويسنده مشكل است و معلوم است كه همه اين ها كاشف از اراده و مبادى اراده است. و اين (خلاقيّت اراده) عنايت بزرگى است كه خداوند به انسان كرده است خصوصاً در مسأله بيان و تكلّم، چون اعمال ديگر معمولًا با اين سرعت تحقّق پيدا نمى كنند. خلاصه اينكه فعل اختيارى- به معناى لغوى اش- شامل قول هم مى شود و فعل اختيارى، كاشف از تحقق اراده است. ارتباط اين مقدّمه با ما نحن فيه، در اين جهت است كه صدور هيئت

افْعَلْ از مولا، فعل اختيارى است و فعل اختيارى هم كاشف از اراده نفسانى مولاست. اكنون كه بحث هاى مقدّماتى تمام شد، به اصل بحث رجوع مى كنيم: بحث در اين بود كه: آيا مفاد هيئت افْعَلْ- كه براى انشاء بعث و تحريك وضع شده است- بعث و تحريك وجوبى است يا اعم از وجوبى و استحبابى 193] است؟

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 234

اين مسئله، مسأله مهمى است و ريشه و اساس بسيارى از مباحث فقهى مى باشد. قبل از ورود به بحث، يادآورى مى كنيم كه ما عقيده پيدا كرديم «هيئت افْعَلْ براى بعث و تحريك اعتبارى وضع شده است نه براى طلب» بنابراين اگر در بحثهاى آينده احياناً به طلبْ تعبير كرديم، به جهت تبعيّت از تعبيرات ديگران است نه اينكه از حرف خودمان عدول كرده باشيم.

نظريه اوّل: مفاد هيئت افْعَلْ، بعث و تحريك وجوبى است
اشاره

قائلين به اين قول، براى اثبات مدّعاى خود، راه هاى زير را مطرح كرده اند:

راه اوّل

با توجه به اينكه مسأله مورد بحث، ارتباط به وضع دارد و مسأله اى عقلى نيست، در اينجا تبادر را مطرح كرده و گفته اند: آنچه از هيئت افْعَلْ تبادر مى كند، خصوص بعث و تحريك (يا طلب) وجوبى است. مرحوم آخوند نيز فرموده است: «بعيد نيست كسى در اينجا ادّعاى تبادر كند».[194] ايشان با اين تعبير خود، مسأله تبادر را تأييد كرده است. بررسى راه اوّل: در تبادر، دو مرحله وجود دارد: يك مرحله، مربوط به مقام ثبوت و مرحله ديگر، مربوط به مقام اثبات است. مقام ثبوت به اين معناست كه ببينيم آيا امكان دارد كه بعث و تحريك وجوبى، متبادر باشد؟ يعنى با توجه به اينكه تبادر، علامت وضع و حقيقت بودن است، آيا امكان دارد كه واضع، هيئت افْعَلْ را براى بعث و تحريك وجوبى وضع كرده باشد؟

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 235

اگر در اين مرحله ثابت شد كه چنين چيزى امكان ندارد، ديگر نوبت به مقام اثبات نمى رسد ولى اگر توانستيم امكان آن را ثابت كنيم، نوبت به اين مى رسد كه در مقام اثبات هم ببينيم آيا اين امر ممكن الثبوت، تحقّق هم دارد يا نه؟ در نتيجه، بحث ما در ارتباط با تبادر، در دو مرحله است: مرحله اوّل (مقام ثبوت): براساس اكثر تصويراتى كه در اينجا مطرح شده است، وضع هيئت افْعَلْ براى بعث و تحريك وجوبى، استحاله دارد و تنها روى يك فرض، امكان ثبوتى دارد. اين مطلب را حضرت امام خمينى رحمه الله ادّعا فرموده است: كلام حضرت امام خمينى رحمه الله قبل از

بيان فرمايش امام خمينى رحمه الله لازم است به نكته زير توجّه شود: در باب وضع حروف، مرحوم آخوند عقيده داشت كه وضع و موضوع له و مستعمل فيه، عام مى باشند، يعنى بين حروف و اسماء اجناس فرقى وجود ندارد، تنها تفاوت بين اين دو در ارتباط با موارد استعمال است، يعنى محدوده استعمال آن دو، با يكديگر فرق مى كند و اين فرق هم روى الزامى است كه از ناحيه واضع، در كار آمده و محدوده استعمال اين ها را مشخص كرده است.[195] ولى مشهور، عقيده دارند كه موضوع له در باب حروف، عبارت از معانى جزئيه است به خلاف اسماء اجناس- مثل لفظ ابتداء- كه موضوع له آن كلّى است. كلمه «مِنْ» براى مفهوم كلّى ابتداء وضع نشده است بلكه براى ابتداهاى خارجى وضع شده است. حرفيّتِ ابتداهاى خارجى به اين است كه داراى وجودى غير مستقل و نيازمند به دو شى ء است. ما گفتيم: در «زيد في الدار» سه واقعيتْ وجود دارد: زيد، دار و ظرفيت دار

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 236

براى زيد. ولى اين ظرفيت، واقعيتى است كه مقام وجودى اش حتى از اعراض هم پايين تر است، زيرا عرض نياز به وجودى جوهرى- به عنوان موضوع- دارد امّا در معانى حرفيه نياز به طرفين مطرح است، تا وقتى كه زيد و دار وجود نداشته باشد، ظرفيتى تحقق پيدا نمى كند. دارِ تنها، متّصف به ظرفيت نمى شود و زيدِ تنها هم متّصف به مظروفيت نمى شود. بايد زيد، در دار واقع شود تا هم عنوان ظرفيت براى دار تحقّق پيدا كند و هم عنوان مظروفيت براى زيد، محقّق شود. بنابراين، معانى حرفيه واقعياتى هستند كه از نظر

مقام وجودى، در مرحله سوم قرار دارند. مرحله اوّل، جواهر است كه نياز به هيچ چيزى ندارد. مرحله دوم، اعراض است كه نياز به موضوع دارد.

مرحله سوم از واقعيات، معانى حرفيه است كه هميشه نياز به دو شى ء دارد. در ساير معانى حرفيه- چون ابتداء، استعلاء و انتهاء- نيز همين طور است. در بحث حروف گفتيم كه حروف بر دو قسمند: حروف حاكيه و حروف ايجاديه.

حروف حاكيه آن دسته از حروف بود كه از واقعيات خارجيه حكايت مى كرد، مثل من، إلى، على و ... و حروف ايجاديه حروفى بود كه براى ايجاد و انشاء معنايى مى آمد و معنايى به نفس همان حروف ايجاد مى شد بدون اينكه مسأله حكايت از واقع مطرح باشد و اصلًا قبل از استعمال اين حروف، هيچ واقعيتى در خارج وجود نداشت، مثل واو قسم، كه به وسيله آن، ايجاد قسم مى شود نه اينكه از واقعيتى حكايت شود. اكنون بايد ببينيم آيا همان طور كه حروف حاكيه، از معانى جزئيه حكايت مى كنند، حروف ايجاديه نيز در جهت انشائى شان همين طورند؟ يا اينكه در جهت انشائى، يك معناى كلّى وجود دارد؟ انشاء، همان ايجاد است و ايجاد هم، همان وجود است و وجود، مساوق با تشخّص و جزئيّت است و كلّى- بما هو كلّى- با وجود و تحقّق و تشخّص منافات دارد. لذا حروف ايجاديه نيز براى ايجاد و انشاء معانى جزئيه مى باشند. با اين تفاوت كه جزئيتْ در حروف حاكيه، قبل از حكايت تحقّق دارد ولى در حروف ايجاديه، به نفس انشاء تحقّق پيدا مى كند. امور ديگرى نيز وجود دارند كه اگرچه در اصطلاح به آنها حرف گفته نمى شود ولى

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 237

از

جهت معنا داراى خصوصيت حروف مى باشند، مثل هيئات. حال جاى اين سؤال است كه آيا هيئت افْعَلْ- كه از سنخ حروف است- براى چه نوع بعث و تحريك اعتبارى وضع شده است؟ اگر گفته شود: هيئت افْعَلْ، براى مفهوم بعث و تحريك اعتبارى وضع شده است. مى گوييم: در اين صورت بايد ملتزم شويد كه هيئت افْعَلْ، داراى معنايى اسمى است، زيرا ترديدى نيست كه «مفهوم بعث و تحريك اعتبارى» همانند مفهوم ابتداء، مفهومى اسمى است، چون قابل درك است و استقلال به مفهوميت دارد. درحالى كه مفهوم حرفى، مفهومى غير مستقل است. معناى «من» عبارت از ابتداهاى خارجى بود كه- مثلًا- يك طرفش به سير و طرف ديگرش به بصره ارتباط داشت و در حقيقت، يك وجود متقوّم به دو شى ء بود، مثل همان ظرفيتى كه در «زيد في الدار» تصوير كرديم. اگر هيئت افْعَلْ، براى «مفهوم بعث و تحريك اعتبارى»- كه يك معناى اسمى است- وضع شده است، پس چرا آن را در كنار حروف قرار مى دهند؟ درحالى كه همه قبول دارند هيئات، همان نقش حروف را دارند. حروف بر دو قسم بود: حروف حاكيه و حروف ايجاديه. بعضى از هيئات- چون هيئت فعل ماضى- داراى جنبه حكايت مى باشند. هيئت فعل ماضى، مانند «سرت من البصرة» است، يعنى حكايت از يك واقعيت متقوّم به دو شى ء مى كند. امّا هيئت افْعَلْ، مانند حروف ايجاديه است. همان طوركه واو قسم براى انشاء قسم است هيئت افْعَلْ هم براى انشاء بعث و تحريك است. و در صورتى معناى آن معناى حرفى مى شود كه براى انشاء بعث و تحريك جزئى باشد. معناى حرفى، متقوّم به دو چيز است، بعث و تحريك

نيز متقوّم به دو چيز است: باعث و مبعوث. در بعث و تحريك حقيقى نيز مسئله به همين صورت است ولى بحث ما در بعث و تحريك اعتبارى است. نتيجه بحث هاى ما اين شد كه بعث و تحريك اعتبارى كه مفاد هيئت افْعَلْ است،

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 238

معنايى كلّى نيست بلكه يك معناى جزئى است، يعنى مفاد هيئت افْعَلْ، همين بعث و تحريك هاى ايجادشده اعتبارى است نه بعث و تحريك كلّى اعتبارى. اين يك مفهوم اسمى است و مفاد هيئت افْعَلْ، نمى تواند مفهوم كلّى اسمى باشد. پس از بيان مقدّمه فوق، به توضيح و تبيين كلام امام خمينى رحمه الله مى پردازيم: كلام امام خمينى رحمه الله: امام خمينى رحمه الله مى فرمايد: شما كه مى گوييد: «هيئت افْعَلْ براى بعث و تحريك وجوبى وضع شده است»، معناى كلام شما اين است كه «هيئت افْعَلْ، براى بعث و تحريكى كه مقيّد به اراده حتميّه قويّه است وضع شده است». در اين صورت ما از شما سؤال مى كنيم: آيا مراد شما از اراده، مفهوم اراده است يا مصداق واقعى آن، يعنى صفت قائم به نفس؟ و شقّ سومى در اينجا فرض نمى شود. اگر بگوييد: مراد، مفهوم اراده است، يعنى هيئت افْعَلْ، براى بعث و تحريكى كه مقيد به مفهوم اراده حتميّه است، وضع شده است. مى گوييم: اگر بعث و تحريك، يك مفهوم كلّى و اسمى بود، تقييد آن مانعى نداشت ولى- همان طور كه گفتيم- بعث و تحريك مفاد هيئت افْعَلْ، بعث و تحريك جزئى است و معناى جزئى را نمى توان با مفهومى كلّى مقيّد كرد. مفهوم كلّى مى تواند قيد براى مفهوم كلّى وسيع تر از خود باشد و نمى تواند قيد براى

معناى جزئى بشود. زيد را نمى توان به يك مفهوم كلّى، تقييد نمود. هر صفتى به دنبال زيد، ذكر كنيم به عنوان وصف شخصى و جزئى مطرح است. و اگر بگوييد: مراد از اراده، مصداق اراده است، يعنى هيئت افْعَلْ، براى بعث و تحريكى كه مقيّد به مصداق اراده حتميه است، وضع شده است. در نتيجه، يك معناى جزئى، مقيّد به جزئى ديگر شده و اشكالى ندارد. مى گوييم: اينجا اشكال ديگرى دارد و آن اين است كه وقتى شما بعث و تحريك را مقيّد به اراده حتميه مى كنيد، به لحاظ اين تقييد، قيد و ذات مقيّد، در رتبه واحدى قرار مى گيرند. در نتيجه، شما اراده را در رتبه بعث و تحريك آورده ايد درحالى كه بعث

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 239

و تحريك، معلول اراده و متأخّر از آن مى باشد. به عبارت ديگر: اگر ما بخواهيم معلولى را مقيّد به علّت كنيم، يا بايد رتبه علّت را تغيير دهيم و يا رتبه معلول را، و چنين چيزى مستحيل است. حضرت امام خمينى رحمه الله سپس راه سومى مطرح كرده و مى فرمايد: اين راه، مقام ثبوت را درست كرده و استحاله را دفع مى كند. اگرچه مقام اثباتش ناتمام است. و ما ناچاريم اين راه را در همه معانى حرفيه بپذيريم و آن راه اين است: گفتيم: معانى حرفيه، متقوّم به دو شى ء مى باشند، به همين جهت مقام وجودى اين ها حتى از مقام اعراض هم پست تر است، زيرا عرض، نياز به يك شى ء دارد ولى معانى حرفيه نياز به دو شى ء دارند. به همين جهت است كه مشهور، مى گويند: حروف داراى وضع عام و موضوع له خاص مى باشند. معناى اين حرف اين است كه

واضع- در مقام وضع- معنايى كلّى را در نظر گرفته ولى لفظ را براى مصاديق آن معناى كلّى وضع كرده است. اينجا سؤال مى شود كه آيا معناى عامى كه واضع تصور كرده و جامع بين مصاديق و خصوصيات است، چه نوع جامعى است؟ آيا جامع ذاتى است، يا جامع عرضى؟ به عبارت ديگر: آيا اين جامع، داراى معناى اسمى است يا داراى معناى حرفى؟ شما كه مى گوييد: «واضع وقتى خواسته «مِنْ» را براى ابتداء وضع كند، مفهوم ابتداء را در نظر گرفته است»، آيا مفهوم ابتداء، معنايى اسمى است يا حرفى؟ ما كارى به موضوع له نداريم. موضوع له آن، مصاديق و خصوصيات افراد است. ما با مرحله قبل از موضوع له كار داريم. و به تعبير ديگر: آيا نفس معنايى كه واضع تصور كرد، نسبت به مصاديق، داراى جامعيت ذاتى است يا داراى جامعيت عرضى؟ لابد مى گوييد: «جامعيت ذاتى دارد». مى گوييم: چنين چيزى قابل قبول نيست، زيرا در ذات معناى حرفى، تقوّم به دو شى ء مطرح است، درحالى كه وقتى مفهوم ظرفيت را در نظر مى گيريم، ديگر دو شى ء مطرح نيست بلكه نفس همين مفهوم، مورد تصوّر واضع است. شاهد بر اينكه در معناى متصوّر، تقوّمْ مطرح نيست اين است كه واضع وقتى

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 240

مى خواسته لفظ «الظرفية»- كه اسم است- را وضع كند، همين مفهوم ظرفيت را در نظر گرفته است. فرق معناى اسمى و حرفى، در موضوع له است نه در وضع. واضع وقتى مى خواسته لفظ «مِنْ» را وضع كند، مفهوم «الابتداء» را تصور كرده و وقتى مى خواسته لفظ «الابتداء» را وضع كند نيز همين مفهوم را تصور كرده است.

از اينجا مى فهميم كه مفهوم ابتداء، يك مفهوم اسمى است و نياز به دو شى ء، در آن مطرح نيست، حتى نياز به يك شى ء هم در آن مفهوم مطرح نيست. بنابراين اگر مفهوم اسمى بخواهد به عنوان وضع عام، جامع براى معانى حرفيه بشود، بايد جامعيت عَرَضى و غير حقيقى پيدا كند. از اينجا براى ما روشن مى شود كه اگرچه موضوع له حروف، واقعيت هاى متقوّم به دو شى ء است ولى واضع، در مقام وضع، معناى كلى اسمى را به عنوان جامع عرضى تصور كرده است لذا ما اسم آن را وضع عام و موضوع له خاص مى گذاريم. و اين مسئله در همه حروف جريان دارد. همين معنا را در باب هيئت افْعَلْ نيز پياده مى كنيم و مى گوييم: وقتى واضع مى خواسته هيئت افْعَلْ را وضع كند، مفهوم «البعث و التحريك الاعتباري» را به عنوان يك مفهوم كلّى تصوّر كرده است ولى هيئت افْعَلْ را براى اين مفهوم كلّى، وضع نكرده بلكه براى مصاديق آن وضع كرده است. اگر ما متصوَّر را عبارت از يك امر كلّى دانستيم- هرچند به صورت جامع عرضى- آن وقت تقييد يك امر كلّى به امر كلّى ديگر مانعى ندارد. ما مقام وضع و مقام تصور واضع را ملاحظه مى كنيم. واضع وقتى مى خواسته هيئت افْعَلْ را وضع كند، مفهوم كلّى «البعث و التحريك الاعتباري» را تصور كرده است و ما اگر بخواهيم بگوييم: «متبادر از هيئت افْعَلْ، وجوب است» بايد همين جا به مفهوم كلّى «البعث و التحريك الاعتباري» قيدى بزنيم و بگوييم: «البعث و التحريك الاعتباري الناشئ عن الإرادة الحتميّة القويّة». در اين صورت، استحاله ثبوتى از بين مى رود. ديگر نه مسأله تقييد

جزئى به كلّى مطرح است و نه مسأله تقدّم و تأخّر رتبه در كار است.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 241

امام خمينى رحمه الله مى فرمايد: با اين بيان، مقام ثبوت در باب تبادر درست مى شود ولى مقام اثبات آن را ما قبول نداريم. ما مى گوييم: متبادر از هيئت افْعَلْ، يك كلّى مقيّد به كلّى ديگر نيست، بلكه متبادر از هيئت افْعَلْ، همان «البعث و التحريك الكلي» مى باشد، يعنى همان كلّى اوّل، متبادر است و چيزى همراه آن نيست.[196] بررسى كلام امام خمينى رحمه الله: كلام ايشان كلام دقيق و تحقيق خوبى است ولى به نظر مى رسد قدرى ناتمام است. بيان مطلب: آيا اختلاف بعث و تحريكى كه در رابطه با وجوب و استحباب مطرح است، مربوط به چه مرحله اى است؟ آيا ماهيت بعث و تحريك به دو قسم تقسيم مى شود و ما به علّت و منشأ بعث، كارى نداريم؟ يا اينكه مربوط به مرحله علّت آن مى باشد. از كلام امام خمينى رحمه الله استفاده مى شود كه اختلاف بين وجوب و استحباب در ارتباط با بعث، مربوط به علّت بعث است، يعنى اگر بعث، ناشى از اراده حتميّه قويّه باشد، به آن «بعث وجوبى» و اگر ناشى از اراده غير حتميّه و غير قويّه باشد، به آن «بعث استحبابى» مى گويند. مبناى كلام حضرت امام خمينى رحمه الله روى اين مطلب است. ولى ما نمى توانيم اين مطلب را بپذيريم. مسأله انقسام بعث و تحريك به وجوب و استحباب، مربوط به ماهيت بعث و تحريك اعتبارى است. اين مسئله در بعث و تحريك هاى خارجى تكوينى نيز وجود دارد. بعث و تحريك خارجى نيز گاهى همراه با شدّت و سرعت

و گاهى خالى از اين معناست. و اين گونه نيست كه بعث و تحريك هاى خارجى، در يك سطح و در يك مرتبه قرار گرفته باشد. و بالاتر از اين، حركت هاى خود انسان- كه در ارتباط با غير نيست- نيز گاهى به صورت آرام و ضعيف و گاهى به

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 242

صورت متوسط و گاهى همراه با شدّت و سرعت است. اين اختلاف ذاتى كه در حركات خود انسان و در بعث و تحريك هاى خارجى تكوينى مشاهده مى شود، در بعث و تحريك هاى اعتبارى نيز وجود دارد. يعنى در بعث و تحريك هاى اعتبارى هم- با قطع نظر از مسأله اراده- شدّت و ضعف وجود دارد. وجود اراده قويّه و عدم وجود آن، دليل بر اين نيست كه در خود بعث و تحريك، تنوّعْ وجود ندارد. بعث و تحريك خارجى، مسأله اى مشاهَد است. وقتى كسى دست ديگرى را مى گيرد و به سوى مقصود خود سوق مى دهد، گاهى همراه با شدّت و سرعت است و گاهى بعث و تحريك معمولى و عادى است. اگر در منشأ، اختلافى وجود دارد، دليل بر اين نيست كه در خود اين ها اختلافْ وجود ندارد. در بعث و تحريك واقعى تكوينى، هم اختلاف در خود بعث و تحريك است و هم در علت آن. آنجايى كه باعث و محرِّك، بعث و تحريك خود را با عصبانيت انجام مى دهد با جايى كه با آن، به صورت عادى برخورد مى كند، اختلاف وجود دارد. در عمل خارجى خود انسان نيز مسئله به همين صورت است. يك وقت مريض انسان در شرف مرگ است، با عجله و سرعت زيادى به سراغ دكتر مى رود و يك وقت هم براى شركت در

درس، از خانه خارج مى شود. بدون شك بين اين دو حركت تفاوت وجود دارد، اگرچه در علّت آن دو نيز از نظر قوت اراده، اختلاف وجود دارد. بعث و تحريك اعتبارى نيز داراى شدت و ضعف است. ما قبلا اشاره كرديم كه امور اعتبارى نيز شدّت و ضعف دارند. مواردى از معاملات كه ملكيت لازمه تحقّق پيدا مى كند با مواردى كه ملكيت متزلزله تحقق پيدا مى كند تفاوت دارند. اگرچه در هر دو، ملكيت وجود دارد و ملكيت هم يك امر اعتبارى است و ما دليلى نداريم كه در امور اعتباريه، شدّت و ضعفْ جريان ندارد. حال اگر هم نتوانيم براى اثبات شدّت و ضعف در امور اعتبارى، دليلى اقامه كنيم، در رابطه با بحث خودمان مى توانيم مؤيّدى ذكر كنيم: اگر مولايى، هيئت افْعَلْ را در رابطه با عبدش صادر كرد و به دنبال آن هم گفت:

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 243

«اگر اين كار را انجام ندهى، تو را عقوبت خواهم كرد». يك وقت هم هيئت افْعَلْ را صادر كرد و به دنبال آن گفت: «اگر اين كار را انجام ندهى خيلى مهم نيست». آيا اختلافى كه از نظر عرف و عقلاء، بين اين دو هيئت افْعَلْ وجود دارد، مربوط به خود هيئت افْعَلْ مى باشد؟ آيا عقلاء مى گويند: «در اين دو مثال، دو نوع فرمان تحقق دارد» يا مى گويند: «فرمان، يك نوع است ولى منشأ آن فرق مى كند. گاهى منشأ آن، اراده حتميّه و گاهى اراده غير حتميّه است»؟ البته ما قبول داريم در منشأ و علّت اين دو فرمان، اختلافْ وجود دارد ولى مى خواهيم ببينيم آيا اختلاف در همان محدوده منشأ و علّت، محصور است يا اينكه

در خود فرمان هم وجود دارد؟ ظاهراً عقلاء مى گويند: در دو مثال فوق، دو نوع فرمان وجود دارد. و اختلاف، در رابطه با خود بعث و تحريك اعتبارى است. گويا عقلاء مى گويند: همان طورى كه در عالم تكوين، بعث و تحريك هاى خارجى و تكوينى بر دو نوع است- همان طور كه مشاهده مى شود- بعث و تحريك هاى اعتبارى هم بر دو نوع است. يك نوع آن مرتبه شديد و قوى است كه از آن به «لزوم و وجوب» تعبير مى كنيم. نوع ديگر آن مرتبه پائين تر و ضعيف است كه از آن به «استحباب» تعبير مى كنيم. اگر چنين باشد، راه ما به مسأله تبادر در مرحله اثبات نزديك مى شود، زيرا امام خمينى رحمه الله روى دو تصوير، مقام ثبوت را در باب تبادر انكار كرد و روى تصوير سوم، مقام ثبوت را پذيرفته و مقام اثبات را انكار نمود. دليل ايشان اين بود كه قائلين به تبادر وجوب، گويا مى خواهند بگويند: متبادر از هيئت افْعَلْ، بعث و تحريكى است كه ناشى از اراده حتميه باشد. يعنى قيد «ناشى از اراده حتميه» را مى خواهند به آن اضافه كنند، درحالى كه آنچه از هيئت افْعَلْ به ذهن ما تبادر مى كند، عبارت از نفس بعث و تحريك است و قيد «ناشى از اراده حتميّه» تبادر ندارد. اما راهى كه ما طى كرديم مى تواند براى مقام اثبات مفيد باشد، زيرا براساس بيان ايشان، مسأله وجوب و استحباب، در ارتباط با علّت بعث و تحريك بود لذا كلمه «ناشى از اراده حتميه» را ذكر كردند ولى براساس بيان ما، مسأله وجوب و استحباب، در ارتباط

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 244

با خود بعث و تحريك بود.

ما مى گوييم: «خود بعث و تحريك، به دو قسم تقسيم مى شود: وجوبى و استحبابى». اگر اين طور شد ما مى توانيم ادّعا كنيم- همان گونه كه مرحوم آخوند با تعبير به «لا يبعد» چنين ادعايى كرد- كه چون بعث و تحريك اعتبارى بر دو قسم است، آنچه از هيئت افْعَلْ تبادر مى كند، يك نوع آن مى باشد و آن فصل مميّز، در ماهيت خود وجوبْ دخالت دارد نه اينكه يك امر خارج از بعث و تحريك و در ارتباط با علّت باشد. بالاخره براساس اين راهى كه ما طى كرديم- كه عقلاء وجوب و استحباب را در ارتباط با خود بعث و تحريك اعتبارى مى بينند، بدون اينكه انسان به اراده اى كه منشأ اين بعث و تحريك است توجّهى داشته باشد- وقتى انسان با عنوان «البعث و التحريك الاعتباري» برخورد مى كند، در محدوده خود اين عنوان، مى تواند سؤال كند:

كدام بعث و تحريك اعتبارى؟ آيا بعث و تحريك اعتبارى وجوبى يا بعث و تحريك اعتبارى استحبابى؟ و وقتى بعث و تحريك، در محدوده خودش، منقسم به دو قسم شد، بعيد نيست بتوان ادّعا كرد كه متبادر از هيئت افْعَلْ، مرتبه كامل بعث و تحريك اعتبارى- يعنى وجوب- است. البته ما براى اثبات مسأله تبادر، نيازى به برهان نداريم ولى وقتى هيئت افْعَلْ هاى متداول بين عقلاء را مى بينيم، متبادر از آنها بعث و تحريك وجوبى است. در نتيجه كلام مرحوم آخوند در ارتباط با تبادر صحيح است.

راه دوم براى اثبات دلالت هيئت افْعَلْ بر وجوب

دومين راهى كه براى اثبات اين مطلب ذكر شده، مسأله انصراف است. انصراف، معلول كثرت استعمال است. گفته شده است: اگرچه هيئت افْعَلْ براى خصوص بعث و تحريك وجوبى وضع نشده بلكه براى

اعمّ وضع شده است ولى به علت كثرت استعمال در خصوص بعث و تحريك وجوبى، به اين معنا انصراف پيدا كرده است.

به طورى كه وقتى هيئت افْعَلْ، بدون قرينه استعمال شود، ذهن انسان به همان بعث و

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 245

تحريك وجوبى انصراف پيدا مى كند. مرحوم آخوند، اين دليل را درضمن مبحث چهارم مطرح كرده است.[197] بررسى راه دوم: منشأ انصراف، كثرت استعمال است نه كثرت وجود. استعمال زياد يك لفظ در يك معنا، سبب به وجود آمدن انس و ارتباطى بين آن لفظ و اين معنا مى شود، به گونه اى كه با شنيدن اين لفظ، بدون قرينه، همان معناى مأنوس به ذهن انسان بيايد. امّا به مجرّد كثرت وجود و كثرت مصاديق- با قطع نظر از مقام استعمال و كثرت استعمال- هيچ انس و ارتباط خاصّى ميان اين لفظ و اين معناى كثير الوجود پيدا نمى شود. لذا اين معنا مورد اتفاق است كه منشأ انصراف، عبارت از كثرت استعمال است. بنابراين كسى كه ادّعا مى كند «هيئت افْعَلْ، انصراف به بعث و تحريك وجوبى دارد» بايد چنين ادّعا كند كه «هيئت افْعَلْ، به واسطه كثرت استعمال در بعث و تحريك وجوبى، انصراف به بعث و تحريك وجوبى دارد، به طورى كه اگر ما هيئت افْعَلْ را بشنويم، روى همان انسى كه در اثر كثرت استعمال به وجود آمده است، ذهن ما متوجّه بعث و تحريك وجوبى مى شود». نه اينكه ادعا كند واجبات، بيش از مستحبات است.

ما به كثرت استعمال، كار داريم نه به وجود. تذكر: مطرح كردن انصراف، با قطع نظر از تبادر است و الّا اگر تبادر ثابت شود، نيازى به انصراف نداريم. ولى افرادى- چون امام خمينى رحمه الله- كه

مسأله تبادر را نپذيرفتند، ممكن است از راه انصراف وارد شوند. حال ببينيم آيا مسأله انصراف، تمام است يا نه؟ كلام صاحب معالم رحمه الله: مرحوم صاحب معالم در اينجا سخنى دارد كه پايه انصراف را متزلزل مى كند.

ايشان پس از آنكه ادلّه اى براى اثبات اينكه «هيئت افْعَلْ، حقيقت در وجوب است»

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 246

اقامه مى كند، مى فرمايد: ما وقتى موارد استعمال هيئت افْعَلْ را در كتاب و سنّت ملاحظه كرديم، به اين نكته برخورد كرديم كه هيئت افْعَلْ، آن قدر در استحباب استعمال شده است كه در استحباب به صورت يك مجار مشهور- در مقابل وجوب- مطرح است 198] و در مجاز مشهور، دو قول وجود دارد: 1- مجاز مشهور- به جهت اتكائش به شهرت- بر حقيقت، رجحان دارد و در دوران بين اين دو، بايد بر معناى مجازى حمل كنيم. 2- مجاز مشهور، به اين حدّ نمى رسد كه رجحان بر حقيقت داشته باشد ولى به اين حدّ مى رسد كه موجب توقّف انسان بشود. يعنى در دوران امر بين معناى حقيقى و مجاز مشهور، بايد توقف كرد و لفظ، بر هيچ كدام حمل نمى شود. آيا اين ادّعاى صاحب معالم رحمه الله با انصرافى كه قائل به انصراف ادّعا مى كند، تعارض ندارد؟ مدّعى انصراف، ادّعاى كثرت استعمال در وجوب مى كند ولى صاحب معالم رحمه الله- با وجود اينكه خودش حقيقت در وجوب را از راه هاى ديگر استظهار كرده است- ادّعاى كثرت استعمال در ندب مى نمايد، به طورى كه مسأله ندب، به عنوان مجاز مشهور مطرح مى شود. و نتيجه هر دو قول در مجاز مشهور اين است كه معناى حقيقى، تعيّن ندارد، بلكه يا بايد حمل بر مجاز مشهور شود

يا لااقل توقّف شود. اشكال مرحوم آخوند به صاحب معالم رحمه الله مرحوم آخوند در اشكال به اين كلام صاحب معالم رحمه الله مى فرمايد: در مجاز مشهور، نكته اى دخالت دارد كه گويا صاحب معالم رحمه الله از آن غفلت نموده است و آن نكته اين است كه كثرت استعمال لفظ در معناى مجازى در صورتى موجب تحقق مجاز مشهور مى شود كه همراه با قرينه منفصله باشد. اگر شما هزار بار «رأيت

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 247

أسداً» را استعمال كنيد و در هربار كلمه «يرمي» را به صورت قرينه متّصله همراه آن بياوريد، مجاز مشهور درست نمى شود. ولى اگر امروز گفتيد: «رأيت أسداً» و مخاطب، ذهنش به حيوان مفترس رفت، سپس فردا قرينه اى اقامه كرديد كه مراد از «أسد»، رجل شجاع بوده است و چنين استعمالى كثرت پيدا كند- مثلًا صد بار اتفاق بيفتد- در استعمالات بعد از كثرت، ذهن مخاطب به سوى رجل شجاع خواهد رفت اگرچه قرينه اى هم اقامه نكنيد.[199]

راه سوم براى اثبات دلالت هيئت افْعَلْ بر وجوب

سومين راهى كه براى اثبات اين مطلب ذكر شده، مسأله اطلاق است. تقرير اين دليل اين است كه در صورت تمام بودن مقدّمات حكمت 200]، اطلاقْ نتيجه گيرى مى شود و نتيجه اطلاق هيئت افْعَلْ، حمل آن بر وجوب است، زيرا وجوب، عبارت از طلب بدون قيد و شرط است ولى استحباب، عبارت از طلب با مئونه زائده- يعنى اذن در ترك- است 201]. يادآورى: نظير اين مطلب را در مورد مادّه امر- يعنى أ، م، ر- از محقق عراقى رحمه الله نقل كرديم و ايشان (محقّق عراقى رحمه الله) در اينجا نيز از همين راه وارد شده و عقيده دارد مفاد هيئت افْعَلْ،

خصوص طلب وجوبى است 202]. بررسى راه سوم اين راه داراى دو اشكال است:

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 248

اشكال اوّل:[203] ما نمى توانيم اين مطلب را بپذيريم كه از طرفى طلب (يا بعث و تحريك اعتبارى) مقسم قرار گيرد و گفته شود: «طلب، بر دو قسم است: وجوبى و استحبابى» و از طرف ديگر، وجوب كه يكى از دو قسم است به عنوان مقسم قرار گيرد و قيد زايدى در آن وجود نداشته باشد، زيرا معناى اينكه چيزى مقسم قرار گرفته، اين است كه هريك از اقسام، بايد چيزى زايد بر اصل مقسم دارا باشند. بنابراين نمى توان تصور كرد كه قسم يك شى ء، هيچ خصوصيتى زايد بر مقسم خود نداشته باشد. شما وقتى مى گوييد: «الطّلب إمّا وجوبيّ و إمّا استحبابي»، و يا- به تعبير ما- «البعث و التحريك إمّا وجوبي و إمّا استحبابي»، معنايش اين است كه هريك از وجوب و استحباب چيزى اضافه بر اصل طلب دارند و الّا ما نمى توانيم دو قسم براى مقسم درست كنيم، خواه اين دو قسم به عنوان دو نوعْ يا به عنوان دو صنف از يك نوع و يا به عنوان دو فرد از يك ماهيتْ مطرح باشند. هريك از دو نوع، داراى خصوصيات نوعيّه مى باشند و خصوصيات نوعيّه زايد بر اصل جنس است، در حيوان- به عنوان جنس- نه ناطقيت دخالت دارد و نه غير ناطقيت. پس وقتى مى گوييم: «الحيوان إمّا إنسان و إمّا ...»، علاوه بر حقيقت حيوانيت، چيزى به عنوان فصل مميّز انسان در كار است. و نيز هريك از دو صنف، داراى خصوصيات صنفيه اند و خصوصيات صنفيه، زايد بر اصل نوع است. هريك از دو

فرد نيز داراى خصوصيات فرديّه اند و خصوصيات فرديّه، زايد بر اصل ماهيت است. در نتيجه هرجا دو قِسْم مطرح باشد، لازمه تعدّد قِسْم اين است كه هر قِسْمى بايد چيزى اضافه بر مقسم داشته باشد. آن وقت چطور مى شود كه ما وقتى به تقسيم طلب (يا بعث و تحريك) به وجوب و استحباب مى رسيم، اين مسئله را فراموش كرده و بگوييم: مقسم، عبارت از طلب است و قسم آن- يعنى وجوب- نيز همان طلب است بدون اينكه چيز زايدى در آن وجود داشته باشد؟ اگر

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 249

وجوب، همان طلب است، شما به جاى اينكه بگوييد: «الطلب إمّا وجوبي و إمّا استحبابي»، بگوييد: «الوجوب إمّا وجوبي و إمّا استحبابي». روشن است كه نمى توانيد چنين چيزى بگوييد، بلكه بايد بگوييد: «الطّلب إمّا وجوبي- و هو ماهية الطّلب مع شي ء زائد[204]- و إمّا استحبابي و هو ماهية الطلب مع شي ء زائد». اشكال دوم: برفرض كه از اشكال اوّل صرف نظر كنيم مى گوييم: در باب اطلاق، وقتى مقدّمات حكمت تمام شد، ما لفظ را بر اطلاق حمل مى كنيم و مثلًا مى گوييم: از «رقبه»- در «أعتق الرقبة»- مطلق رقبه اراده شده است. ولى در آنجا ما در موضوع له لفظ «رقبه»، ترديدى نداريم. براى ما روشن است كه «رقبه» براى ماهيت رقبه وضع شده است و حتى احتمال هم نمى دهيم كه «رقبه» براى خصوص «رقبه مؤمنه» وضع شده باشد. و اگر چنين احتمالى وجود داشته باشد، ديگر نمى توانيم به اطلاق تمسك كنيم، زيرا اساس تمسك به اطلاق اين است كه موضوع له لفظ، يك ماهيت بدون قيد و شرط باشد و ما شك در مراد متكلّم داشته باشيم.

يعنى مى دانيم كه «رقبه» براى «ماهيت رقبه» وضع شده است ولى احتمال مى دهيم كه مسأله ايمان در مراد متكلّم دخالت داشته باشد. در اين صورت، وقتى مقدّمات حكمت جارى شد، يعنى متكلّم در مقام بيان بود و قرينه اى- متصله يا منفصله- براى تقييد- اقامه نكرده بود، قدر متيقنى هم در مقام تخاطب نبود، نتيجه مى گيريم كه همان موضوع له، به عنوان مراد متكلّم است. و به عبارت ديگر: نتيجه مقدّمات حكمت، حمل بر اطلاقى است كه به عنوان مفاد لفظ رقبه و موضوع له آن مى باشد. حال كه مسأله كيفيت تمسك به اطلاق روشن شد مى گوييم: كسانى كه در باب هيئت افْعَلْ، مى خواهند به اطلاق تمسك كنند بايد: اوّلًا: دو راه قبلى- يعنى تبادر و انصراف- را قبول نداشته باشند، زيرا با قبول

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 250

تبادر، جايى براى تمسك به اطلاق نيست اين مثل اين است كه گفته باشند: «أعتق الرقبة المؤمنة»، و اگر كسى انصراف را پذيرفت، انصراف، قرينه بر تقييد است، چون معناى انصراف اين است كه هيئت افْعَلْ- به واسطه كثرت استعمال در بعث و تحريك وجوبى- گويا قيد «وجوبى» را به همراه دارد، و اگر قيد «وجوبى» را به همراه داشت، ديگر جايى براى مقدّمات حكمت و تمسك به اطلاق نيست. ثانياً: در رابطه با موضوع له هيئت افْعَلْ، ترديدى نداشته و آن را مطلق بعث و تحريك بداند. توضيح: اگر در موضوع له هيئت افْعَلْ ترديد دارد، چگونه مى تواند به اطلاق، تمسك كند؟ ما اگر حتى احتمال بدهيم كه قيد ايمان، در موضوع له رقبه دخالت دارد، ديگر نمى توانيم به اطلاق تمسك كنيم. اگر به اطلاق تمسك

كرده و رقبه كافره آزاد كنيم و مولا ما را مؤاخذه كرد، در مقابل مؤاخذه مولا چه جوابى خواهيم داد؟ اگر بگوييم: «رقبه، اطلاق داشت»، مولا مى گويد: «مگر شما احتمال تقييد در آن نمى داديد»؟ بنابراين، تمسك به اطلاق در جايى است كه موضوع له اطلاق داشته باشد، يعنى بايد براى ما معلوم باشد كه در موضوع له لفظ، هيچ خصوصيتى- از نظر وضع- دخالت ندارد، ولى در مراد مولا شك داشته باشيم. در ما نحن فيه نيز اگر بخواهيم به اطلاق تمسك كنيم، بايد مفاد هيئت افْعَلْ، مطلق بعث و تحريك باشد و الّا اگر احتمال دهيم كه مفاد آن، خصوص بعث و تحريك وجوبى و يا خصوص بعث و تحريك استحبابى است، ديگر نمى توانيم به اطلاق تمسك كنيم. پس از طى مراحل فوق، اشكال دوم خود را بر كسانى كه مى خواهند وجوب را از راه تمسك به اطلاق ثابت كنند مطرح كرده مى گوييم: شما در «أعتق الرقبة» وقتى مقدّمات حكمت را جارى كرديد، اطلاق موضوع له لفظ رقبه را استفاده كرديد. چطور شد وقتى به اينجا رسيديد، با وجود اينكه هيئت افْعَلْ

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 251

براى مطلق بعث و تحريك وضع شده است، شما از تمسك به اطلاق، خصوص بعث و تحريك وجوبى را استفاده مى كنيد؟ اگر موضوع له هيئت افْعَلْ، مطلق بعث و تحريك باشد، مولا هم در مقام بيان بوده و قرينه اى اقامه نكرده و قدر متيقن در مقام تخاطب هم وجود ندارد، نتيجه حمل بر اطلاق اين است كه گفته شود مراد مولا از هيئت افْعَلْ، مطلق بعث و تحريك است. ممكن است به ذهن بيايد كه «مطلق بعث

و تحريك» داراى اجمال است. مى گوييم: عنوان فوق داراى اجمال نيست. كسانى كه قائلند هيئت افْعَلْ براى قدر مشترك بين وجوب و استحباب وضع شده است، لازمه حرفشان اجمال قدر مشترك نيست. بنابراين اگر بخواهيم لفظ را بر اطلاق حمل كنيم بايد بر قدر مشترك حمل كنيم.

پس چرا شما از قدر مشترك عبور كرده و سراغ وجوب مى آييد؟ بله اگر كسى قائل به اشتراك لفظى و تعدّد وضع بود و گفت: «هيئت افْعَلْ، يك بار براى بعث و تحريك وجوبى و يك بار براى بعث و تحريك استحبابى، وضع شده است» در اين صورت، اجمال پيش مى آيد ولى اين در مشترك لفظى است نه در مشترك معنوى. در نتيجه، دليل سوم هم نتوانست اين معنا را ثابت كند كه «مفاد هيئت افْعَلْ، خصوص بعث و تحريك وجوبى است».

راه چهارم بر اثبات دلالت هيئت افعل بر وجوب

چهارمين راهى كه براى اثبات اين مطلب، مطرح شده است وجود اماريّت عقلايى است. ترديدى نيست كه هيئت افْعَلْ، براى بعث و تحريك اعتبارى وضع شده است.

ولى اگر بعث و تحريك اعتبارى، ناشى از اراده حتميّه و قويّه باشد، مى فهميم كه اين بعث و تحريك، بعث و تحريك وجوبى است و اگر ناشى از اراده غير حتميّه باشد، بعث و تحريك استحبابى است.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 252

مستدلّ مى گويد: از نظر عقلاء، هيئت افْعَلْ، كاشف از اين است كه اراده اى كه قبل از هيئت افْعَلْ وجود داشته و منشأ صدور آن گرديده است، اراده اى قوىّ و حتمى است.

يعنى اراده اى است كه مولا به هيچ وجه راضى به مخالفت با آن نيست. بررسى راه چهارم اين راه داراى دو اشكال است: اوّلًا: ادعايى بدون دليل است. ثانياً: كشف عقلايى

و اماريت عرفيه، نمى تواند بدون منشأ باشد بلكه يا بايد منشأ وضعى داشته باشد، يعنى واضع، هيئت افْعَلْ را براى خصوص بعث و تحريكى وضع كرده باشد كه- به قول شما- ناشى از اراده حتميّه است و يا مسأله انصراف در كار باشد.

و اگر مسأله وضع و انصراف در كار نباشد- كه در اين راه، قاعدتاً بايد آن دورا كنار بگذاريم، زيرا اگر مسأله تبادر يا انصراف وجود داشت ديگر جايى براى مطرح كردن اماريّت عقلايى نبود- منشأ اين كشف عقلايى چيست؟ اگر ما تبادر و انصراف را انكار كرديم بايد بگوييم: بعث و تحريك مفاد هيئت افْعَلْ، هم با منشئى به نام اراده حتميّه سازش دارد و هم با منشئى به نام اراده غير حتميّه. وقتى با هر دو سازگار بود، كشف عقلايى چه منشئى مى تواند داشته باشد؟ بله، ما در اينجا يك كاشفيت عقليّه اى مطرح كرديم ولى آن كاشفيت عقليّه، مربوط به اصل اراده بود، نه اراده قويّه. توضيح: ما گفتيم: هر فعل اختيارى كه از متكلّم صادر مى شود، دلالت مى كند- به دلالت عقليّه- كه اين فعل، مسبوق به اراده است. و همان طوركه گفتيم: فعل اختيارى به معناى عمل اختيارى است و شامل قول هم مى شود، زيرا سخن گفتن نيز عمل اختيارى است. كسى كه سخنرانى مى كند، چون عمل اختيارى انجام مى دهد، اين عمل او دلالت مى كند- به دلالت عقلى- بر اين كه هر لفظى كه از او صادر مى شود، مسبوق به اراده است. ولى دلالت عقليّه، در ارتباط با مطلق اراده است، درحالى كه آنچه در

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 253

ارتباط با وجوب مطرح است، اراده حتميّه و قويّه است. علاوه بر اين،

بين مراد اين دو اراده هم فرق وجود دارد. فعل اختيارى، مسبوق به اراده متعلق به نفس آن فعل اختيارى است. كسى كه سخنرانى مى كند و شما سخنرانى او را- بما أنّه فعل اختيارى- كاشف از اراده مى دانيد، اين اراده، به نفس تكلّم و سخن گفتن تعلّق گرفته است. امّا اراده حتميّه اى كه در مورد وجوب مطرح است و شما آن را دليل بر وجوب مى گيريد در ارتباط با مأمور به است. مثلًا اگر مولا گفت: «ادخل السوق و اشتر اللّحم»، اراده حتميّه او به اشتراء لحم تعلّق گرفته است. به عبارت ديگر: در رابطه با جمله «ادخل السوق و اشتر اللّحم»، دو اراده و دو مراد مطرح است: يك اراده، به گفتن اين جمله- بما أنّه فعل اختيارى- تعلّق گرفته است. پس صدور اين جمله از مولا، مسبوق به اراده است. ولى مولا يك اراده ديگر هم دارد كه مسئله قوى و غير قوى بودن در رابطه با آن مطرح است و آن عبارت از اشتراء لحم توسط عبد است. اگر اراده متعلّق به اشتراء لحم توسط عبد، اراده اى حتمى باشد، از مفاد هيئت افْعَلْ، به بعث و تحريك وجوبى تعبير مى كنيم و اگر اراده متعلق به اشتراء لحم توسط عبد، حتمى و قوى نباشد، از آن به بعث و تحريك استحبابى تعبير مى كنيم. در نتيجه، ما كاشفيت عقليّه را نسبت به اصل اراده قبول داريم نه اراده قويّه و حتميّه. و از طرفى مراد در اين دو اراده، با هم فرق مى كند و هيچ ارتباطى با يكديگر ندارد. بنابراين راه چهارم هم نمى تواند اثبات كند كه مفاد هيئت افْعَلْ خصوص بعث و تحريك

وجوبى است.

راه پنجم براى اثبات دلالت هيئت افْعَلْ بر وجوب
اشاره

پنجمين راهى كه براى اثبات اين مطلب، مطرح شده، دليلى عقلى است. اين راه مورد قبول استاد اعظم ما حضرت امام خمينى رحمه الله و نيز استاد بزرگوار ما مرحوم آيت اللَّه

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 254

بروجردى واقع شده است. حاصل اين راه اين است كه ما همه وجوه چهارگانه قبلى را كنار بگذاريم و بگوييم:

دستور مولا، حجّتى از ناحيه مولاست. حجّت، به معناى چيزى است كه مولا بتواند به آن احتجاج كند و حجّت مولا را نمى توان بدون جواب گذاشت و جواب حجّت مولا، اطاعت دستور مولاست. به عبارت ديگر: همان طوركه مرحوم آخوند فرموده است: «حاكم به استحقاق ثواب در باب اطاعت و استحقاق عقاب در باب عصيان، عبارت از عقل است». حال ببينيم وقتى يك دستور و فرمانى به وسيله هيئت افْعَلْ از ناحيه مولا صادر مى شود، عقل با اين چگونه برخورد مى كند؟ آيا عقل مى گويد: چون احتمال دارد مولا خصوص بعث و تحريك استحبابى را اراده كرده باشد، اطاعت لازم نيست؟ مثل كسانى كه مى گويند: «هيئت افْعَلْ، براى قدر مشترك بين وجوب و استحباب وضع شده است» كه لازمه حرف آنان اين است كه اگر هيئت افْعَلْ، از ناحيه مولا صادر شد و قرينه اى بر اراده خصوص بعث و تحريك وجوبى اقامه نكرد، لازم نيست عبد عكس العملى نشان بدهد». يا اين كه عقل مى گويد: «صدور هيئت افْعَلْ و فرمان از ناحيه مولا، حجّت از ناحيه مولاست و اين حجّت را نمى توان ناديده گرفت. اين حجّت، نياز به جواب دارد و اگر عبد در مقابل آن بى تفاوت باشد، عقلْ حكم به استحقاق عقوبت عبد از ناحيه مولا مى نمايد»؟ مستدلّ عقيده

دارد كه عقل، صدور هيئت افْعَلْ را حجّت از ناحيه مولا دانسته و اطاعت آن را لازم و مخالفت با آن را مستحق عقوبت مى داند. لازمه اين حكم عقل، اين است كه هيئت افْعَلْ، ظهور در بعث و تحريك وجوبى داشته باشد. يادآورى: بحث ما در نفس صدور هيئت افْعَلْ است، بدون اينكه «اذن در ترك» يا «تهديد بر ترك» همراه آن باشد.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 255

كلام مرحوم بروجردى

مرحوم بروجردى پا را از اين هم فراتر گذاشته و فرموده است: اگر مولا به عبدش گفت: «ادخل السوق و اشتر اللحم»، ديگر حق ندارد دنبال اين امر خود بگويد: «اگر اشتراء لحم نكردى مانعى ندارد»، زيرا چنين كارى موجب تناقض صدر و ذيل كلام مولا مى شود. از يك طرف مولا بعث به اشتراء لحم نموده و از طرف ديگر، ترخيص در مخالفت آن داده است و اين دو، قابل جمع نيستند. اصلًا وجوب و لزوم، در ماهيت بعث مطرح است و بعث، به معناى بعث وجوبى است. در اين صورت، چگونه مولا با وجود بعث، مى خواهد اذن در مخالفت هم صادر نمايد؟ مرحوم بروجردى سپس مى گويد: صاحب قوانين رحمه الله نيز در اينجا مطلبى فرموده كه گويا ناظر به همين چيزى است كه ما گفتيم. صاحب قوانين رحمه الله مى گويد: ممكن است ما بگوييم: «اوامر استحبابى، اوامر مولوى نيستند و كلمه امر نمى تواند با استحباب جمع شود. بله مى توانيم آنها را اوامر ارشادى بدانيم. امر مولا به نماز شب، امر استحبابى مولوى نيست، بلكه ارشاد به آثار و بركاتى است كه در نماز شب وجود دارد. همان طور كه اوامر طبيب، ارشاد به اين است

كه مريض اگر بخواهد خوب شود، بايد فلان دارو را استفاده كند»[205]. اشكال بر كلام مرحوم بروجردى شما با اين فرض راه پنجم را براى اثبات دلالت هيئت افْعَلْ بر وجوب مطرح كرديد، كه راه هاى چهارگانه قبلى را نپذيرفتيد. از بيانات شما در راه پنجم استفاده مى شود كه بعث، به معناى بعث وجوبى است و گويا لزوم و وجوب در ماهيت بعث نهفته است لذا مى گوييد: «خود مولا هم حق ندارد اذن در مخالفت بدهد زيرا نمى توان بين بعث و اذن در مخالفت جمع كرد». چرا شما چنين حرفى را مى زنيد؟ لابد براى اين

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 256

است كه بعث، به معناى بعث وجوبى است يعنى مسأله وجوب و لزوم، در ماهيت بعث مطرح است. ما مى گوييم: شما كه قبول داريد معناى هيئت افْعَلْ، عبارت از بعث و تحريك است، در اين صورت اگر معتقديد كه وجوب و لزوم، در ماهيت بعث و تحريك دخالت دارد، پس از اوّل بگوييد: متبادر از هيئت افْعَلْ، بعث و تحريك لزومى است. زيرا به نظر شما گويا مسأله استحباب، خارج از بعث است و نمى تواند در اينجا دخالتى داشته باشد. ما تا به حال مى گفتيم: بعث و تحريك بر دو قسم است: وجوبى و استحبابى. ولى مرحوم بروجردى با اين بيان خود مى خواهد بفرمايد: «بعث، غير از بعث وجوبى نيست و ما چيزى به عنوان بعث استحبابى نداريم». ايشان كه بعث استحبابى را قبول ندارند، چرا تبادر را انكار مى كنند؟ آيا ترديد دارند كه مفاد هيئت افْعَلْ، بعث و تحريك است؟

اين را كسى نمى تواند انكار كند.

كلام حضرت امام خمينى رحمه الله

از كلام حضرت امام خمينى رحمه الله استفاده مى شود

كه اگر مولا دستورى را در ضمن هيئت افْعَلْ صادر كند مى تواند ترخيص در مخالفت آن بدهد[206]. اشكال بر كلام امام خمينى رحمه الله و بر أصل راه پنجم وقتى مولا هيئت افْعَلْ را صادر مى كند، اين هيئت افْعَلْ با دو چيز سازگار است:

ترخيص در ترك و تهديد بر ترك. از اينجا استفاده مى كنيم كه هيئت افْعَلْ داراى يك معناى لا بشرط است كه هم با ترخيص در ترك و هم با تهديد بر ترك سازش دارد. در اين صورت اگر ما با يك هيئت افْعَلْ برخورد كرديم كه در كنارش نه ترخيص در ترك بود و نه تهديد بر ترك، عقل از كجا استفاده مى كند كه شما بايد قسم تهديد بر ترك را

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 257

اختيار كنيد؟ بله، اگر تبادر يا انصراف يا اطلاق يا كاشفيت عقلائيه را بپذيريم ممكن است چنين حرفى بزنيم ولى اگر همه اين ها را رد كرديم، وقتى با يك ماهيت مطلقه برخورد كنيم كه هم با اذن در ترك سازگار است و هم با تهديد بر ترك، روى چه ملاكى عقل حكم كند كه اينجا نبايد بدون جواب گذاشته شود؟ عقل در كارهاى خود، ملاك مى خواهد. اگر بعث مولا وجوبى باشد، عقل مى گويد: «استحقاق عقوبت بر مخالفت آن مطرح است» ولى در مورد بعث مطلق كه هم با لزوم مى سازد و هم با استحباب و هيچ قرينه اى بر تعيين يكى از دو امر ندارد، عقل بر اساس چه ملاكى عبد را مأمورْ به موافقت بداند و بگويد: اگر مخالفت كنى استحقاق عقوبت در كار است؟ لذا به نظر ما راه پنجم براى اثبات استفاده وجوب از هيئت

افْعَلْ، ناتمام است. نتيجه بحث در ارتباط با راههاى استفاده وجوب از هيئت افْعَلْ از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه تنها راه استفاده وجوب از هيئت افْعَلْ، همان تبادر است كه مرحوم آخوند نيز با جمله «لا يبعد» آن را پذيرفت.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 259

جمله خبريه در مقام انشاء
اشاره

در بسيارى از روايات ملاحظه مى كنيم كه جمله خبريّه در مقام بيان حكم وارد شده است. و حكم- چه وجوبى باشد يا استحبابى يا تحريمى يا كراهتى- از مقوله انشاء است. مثلًا در صحيحه ثانيه زراره در باب استصحاب، كه زراره، سؤالاتى از امام عليه السلام مى پرسد، امام عليه السلام در جواب او حكم را به صورت صيغه مضارع بيان مى فرمايد. گاهى مى فرمايد: (تعيد الصلاة) و نمى فرمايد: «أعِد الصلاة»، گاهى مى فرمايد: (تغسله و لا تعيد الصلاة)[207]. جمله خبريّه اى كه در مقام انشاء است، معمولًا به صورت فعل مضارع مطرح مى شود. گاهى هم به صورت فعل ماضى و همراه با شرط ذكر مى شود، مثلًا مى فرمايد: (إن كان زاد في صلاته فأعاد الصلاة)[208]. ولى اين قسم خيلى نادر است، امّا استعمال فعل مضارع بسيار است. قبل از ورود به بحث، تذكر اين نكته را لازم مى دانيم كه بدون ترديد، جمل

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 260

خبريّه اى كه در مقام بيان حكم است، غير از جمل خبريّه معروف است. جمل خبريّه معروف در مقام اخبار مى باشند. متكلّم مى خواهد واقعيتى را كه عالم به آن است در اختيار مخاطبى كه نسبت به آن ناآگاه است قرار دهد. ولى در ما نحن فيه وقتى امام عليه السلام مى فرمايد: «يعيد صلاته» بدون ترديد در اين مقام نيست كه بخواهد مخاطب را از

واقعيتى كه در آينده اتفاق مى افتد، آگاه كند. خير، مفاد اين گونه جملات، بدون شك، عبارت از بيان حكم است و اين مسئله، مفروغ عنه است.

موضوع بحث

بحث در اين است كه آيا همان گونه كه هيئت افْعَلْ، ظهور در وجوب دارد، اين گونه جملات نيز ظهور در وجوب دارند يا نه؟ و اگر ظهور در وجوب دارند، آيا منشأ اين ظهور چيست؟

نظريه مرحوم آخوند
اشاره

مرحوم آخوند مى فرمايد: جملات خبريّه اى كه در مقام بيان حكم مى باشند، نه تنها ظهور در وجوب دارند بلكه ظهورشان در وجوب، قوى تر از ظهور هيئت افْعَلْ در وجوب است. ايشان براى اثبات مدّعاى خود مى فرمايد: جمله خبريّه اى كه در مقام انشاء حكم است، در همان معنايى استعمال شده است كه ساير جملات خبريّه استعمال شده اند. معنايى كه بين هر دو مشترك است عبارت از «ثبوت نسبت در واقع»- در جمله موجبه- و «عدم ثبوت نسبت در واقع»- در جمله سالبه- است. در جمله فعليه مى خواهيم نسبتى را بين فعل و فاعل اثبات كنيم 209]. اين

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 261

معنا در همه جا تحقق دارد ولى دواعى آن فرق مى كند: يك وقت داعىِ ثبوتِ نسبت بين فعل و فاعل، عبارت از اعلام و اخبار- به كسى كه جاهل به آن نسبت است- مى باشد، مثل اكثر جملات خبريّه. گاهى هم داعى ثبوت نسبت بين فعل و فاعل، عبارت از بعث و تحريك اعتبارى است، يعنى جمله خبريّه را مى گويد تا مخاطب را بعث و تحريك كند به طرف آن چيز. ايشان مى فرمايد: بعث و تحريك به اين كيفيت، مؤكّدتر و قوى تر از بعث و تحريكى است كه از هيئت افْعَلْ استفاده مى شود، زيرا بعث و تحريك به اين كيفيت، معنايش اين است كه آن قدر مولا نسبت به اين مأمور به اهميت قائل است كه گويا خبر مى دهد: من

دارم مى بينم كه اين مأمور به در خارج محقّق است و نسبت بين فعل و فاعل- يعنى مكلّف- تحقق دارد. در نتيجه، اين تعبيرات در همان معناى اوّلى خودشان- يعنى ثبوت نسبت بين فعل و فاعل- استعمال شده اند و اختلاف بين خبر و انشاء در ارتباط با داعى صدور هريك از اين جملات است. اين مطلب، نظير همان چيزى است كه مرحوم آخوند در ارتباط با استفهامات قرآنى مطرح كرد. ايشان عقيده داشت: همه ادوات استفهام، در استفهامات انشائى ايقاعى استعمال مى شوند ولى دواعى فرق مى كند: يك وقت داعى آن عبارت از جهل سؤال كننده است و يك وقت داعى آن علاقه به صحبت كردن با كسى است، مثل اينكه خداوند از حضرت موسى عليه السلام پرسيد: (و ما تلك بيمينك يا موسى)[210]. اينجا هم همين طور است.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 262

اشكال: اگر شما در جملات خبريّه در مقام انشاء نيز همان مسأله ثبوت نسبت- كه در جملات خبريه در مقام اخبار بود- را مطرح كنيد، آيا باب صدق و كذب را در اينجا هم مفتوح مى دانيد. وقتى امام عليه السلام مى فرمايد: (يعيد صلاته) و مكلّف، نمازش را اعاده نكرد، آيا- نعوذ باللَّه- جمله امام عليه السلام را كذب مى دانيد؟ چگونه ممكن است چنين چيزى را مطرح كرد؟ و اگر بگوييد، مسأله صدق و كذب در اينجا مطرح نيست و بين مقام اخبار و مقام انشاء فرق وجود دارد. مى گوييم: چه فرقى بين اين دو وجود دارد كه در يكى مسأله صدق و كذب مطرح باشد و در ديگرى مطرح نباشد؟ مرحوم آخوند در پاسخ اشكال فوق مى فرمايد: ملاك در باب صدق و كذب، مفاد جمله

خبريّه نيست، بلكه ملاك، عبارت از داعى به استعمال اين جملات است. اگر داعى، اخبار بود، خبر، محتمل صدق و كذب است.

امّا اگر داعى، يك معناى انشائى- چون بعث و تحريك- بود، ديگر احتمال صدق و كذب راه ندارد و ما نبايد منتظر شويم ببينيم آيا مكلّف، نمازش را اعاده مى كند يا نه؟

اعاده يا عدم اعاده، فرقى به وجود نمى آورد، زيرا انشاء از مقسم صدق و كذب بيرون است. ايشان مى فرمايد: حتّى در جملات خبريّه اى كه به داعى اخبار و اعلام است، مسئله به دو صورت است: گاهى اخبار و اعلام در رابطه با نفس مدلول خبر است، مثل «يجي ء زيد من السفر يوم الجمعة» و گاهى اخبار و اعلام در رابطه با نفس مدلول خبر نيست، بلكه مراد متكلّم، لازمِ اين مدلول است، مثلًا در باب كنايه، وقتى گفته مى شود: «زيد كثير الرماد»، متكلّم، اين جمله را به داعى اخبار و اعلام مى گويد ولى نمى خواهد معناى مطابقى اين جمله را اخبار كند بلكه مى خواهد لازمه آن را- كه عبارت از جود و سخاوت است- اعلام و اخبار كند. صدق و كذب در رابطه با همان چيزى است كه متكلّم مى خواهد

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 263

اخبار كند. اگر متكلّم بخواهد مدلول جمله را اخبار كند، صدق و كذب هم در رابطه با همان مدلول است و اگر بخواهد لازم مدلول را اخبار كند، صدق و كذب در رابطه با همان لازم مدلول است، يعنى اگر زيد، سخىّ بود، قضيّه صادق است اگرچه براى او كثرت رماد هم وجود نداشته باشد و اگر بخيل بود، قضيّه كاذب است اگرچه داراى كثرت رماد هم باشد، زيرا كثرت

رماد، مستقلًا مخبر به نيست و داعى به اخبار آن تحقق پيدا نكرده است. بنابراين همان طوركه در خود قضاياى خبريّه اى كه به داعى اخبار و اعلام مى باشند، بايد داعى را در نظر بگيريم، در قضاياى خبريّه اى كه به داعى بعث مى باشند نيز بايد داعى را ملاحظه كنيم. بعث، امر انشائى است و صدق و كذب، از خصوصيات خبر است و در امور انشائيه راه ندارد. تا اينجا مرحوم آخوند اثبات مى كند كه جمله خبريه در مقام انشاء، نه تنها ظهور در وجوب دارد بلكه دلالت آن بر وجوب، اقوى و اظهر از دلالت هيئت افْعَلْ بر وجوب است.

راه ديگر در كلام مرحوم آخوند

مرحوم آخوند مى فرمايد: در اينجا راه ديگرى نيز وجود دارد كه نتيجه آن راه اين است كه جملات خبريّه اى كه در مقام انشاء حكم مى باشند، ظهور در وجوب دارند، نه اينكه اظهر باشند. اين راه با استفاده از اطلاق و مقدّمات حكمت است. بيان مطلب با توضيحى از جانب ما: در صحيحه ثانيه زراره وارد شده است: «قلت له: أصاب ثوبي دم رعاف أو غيره أو شي ء من منّي فعلمت أثره إلى أن أُصيبَ له الماء، فأصبت و حضرت الصلاة و نسيت أنّ بثوبي شيئاً و صلّيت ثمّ إنّي ذكرت بعد ذلك، قال: تعيد الصلاة و تغسله»[211]. در اين روايت، زراره به امام عليه السلام عرض مى كند: لباس من به خون بينى يا چيزى از

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 264

منى نجس شد و من جاى آن را علامت گذارى كردم تا براى نماز، تطهير كنم ولى موقع نماز فراموش كردم و با آن نماز خواندم و سپس به يادم آمد، اين چه حكمى دارد؟ امام عليه السلام

مى فرمايد: نمازت را اعاده كن و لباس را هم تطهير كن. بدون شك اين جمله «تعيد الصلاة و تغسله» مثل ساير جملات خبريه نيست بلكه در مقام انشاء حكم است ولى امر آن داير بين وجوب و استحباب و قدر مشترك بين وجوب و استحباب است. مرحوم آخوند مى فرمايد: امام عليه السلام وقتى جمله «تعيد الصلاة و تغسله» را فرموده، بدون شك در مقام بيان حكم بوده و مى خواسته سؤال زراره را جواب بدهد. آيا مى توان احتمال داد كه زراره از امام عليه السلام سؤالى پرسيده و سپس با جوابى اجمالى و دست خالى از محضر آن حضرت بيرون رفته باشد؟ زراره، خودش اجمال حكم را مى دانست و آنچه برايش مطرح بود تفصيل حكم بود. زراره هيچ احتمال نمى داد كه اعاده نماز، حرام يا مكروه باشد. بلكه وقتى سؤال مى كند مى خواهد به وجوب اعاده يا عدم وجوب آن پى ببرد. اگر يكى از عوام چنين سؤالى را از ما بپرسد بدون ترديد مى خواهد وجوب اعاده يا عدم وجوب آن را سؤال كند نه مشروعيت يا عدم مشروعيت آن را. حال وقتى امام عليه السلام به او فرمود: «تعيد الصلاة» نمى توان گفت: «آن حضرت در مقام بيان حكم نبوده است» زيرا زراره از اين جمله جواب خود را استفاده كرده است، چون زراره پس از شنيدن اين جواب از امام عليه السلام سؤالات ديگرى را مطرح مى كند. بدون شك، امام عليه السلام در مقام بيان حكم بوده و قرينه بر تعيين و قدر متيقن در مقام تخاطب هم در كار نبوده است. پس يا مراد امام عليه السلام خصوص وجوب بوده و يا خصوص استحباب. و

در اينجا مؤيّدى داريم كه مراد امام عليه السلام خصوص وجوب بوده است. آن مؤيّد اين است كه امام عليه السلام خبر مى دهد كه اعاده در آينده تحقق پيدا خواهد كرد. اين تعبير اقتضا مى كند كه زراره از جمله «تعيد الصلاة»- با توجه به اينكه اجمال و ابهامى در آن وجود ندارد- خصوص وجوب را استفاده مى كند، زيرا در رابطه با مستحب، مناسبتى ندارد كه انسان خبر از

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 265

تحقق وقوع آن در آينده بدهد. در نتيجه جملات خبريه اى كه در مقام انشاء حكم مى باشند، ظهور در وجوب دارند[212].

نظريه دوم

بعضى گفته اند: جمل خبريّه اى كه در مقام انشاء حكم مى باشند، ظهورى در وجوب ندارند بلكه استعمال آنها در وجوب يا در استحباب، استعمال مجازى است و هيچ يك از اين دو مجاز، بر ديگرى ترجيح ندارند بلكه دو معناى مجازى در عرض هم مى باشند و اگر قرينه اى نسبت به تعيين يكى از اين دو مجاز وجود نداشته باشد، شما نمى توانيد بر هيچ يك از اين دو معنا حمل كنيد. اينجا در حقيقت، اجمالى در رابطه با معناى مجازى مطرح است مثل اينكه ما بدانيم لفظ، در غير موضوع له خود استعمال شده ولى آن معناى غير موضوع له، براى ما مردّد بين دو يا چند معنا باشد و ما ندانيم در كدام يك از آنها استعمال شده است 213].

تحقيق در ارتباط با جمل خبريه در مقام انشاء

براى روشن شدن مسئله، بايد راه هاى پنج گانه اى كه در رابطه با ظهور هيئت افْعَلْ در وجوب مطرح كرديم، مورد بررسى مجدّد قرار دهيم و با ما نحن فيه مقايسه نماييم تا ببينيم آيا جملات خبريه اى كه در مقام انشاء حكم مى باشند، ظهور در وجوب دارند يا نه؟ و اگر ظهور دارند آيا اظهريت براى آنها ثابت مى شود يا نه؟ راه پنجم براى اثبات دلالت هيئت افْعَلْ بر وجوب، اين بود كه با صدور هيئت افْعَلْ، از ناحيه مولا حجّت تمام شده و ترخيصى هم در مخالفت آن صادر نشده است و

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 266

عقل مى گويد: حجّت مولا نبايد بدون جواب بماند و اگر عبد با آن مخالفت كرد، استحقاق عقوبت دارد و معناى ترتب استحقاق عقوبت بر مخالفت آن، همان وجوب است. روشن است كه اين راه، اختصاص به جايى ندارد كه حجّت صادر

شده از ناحيه مولا به صورت هيئت افْعَلْ باشد، بلكه ملاك اين راه، صدور حجّت از ناحيه مولاست، خواه به صورت هيئت افْعَلْ باشد يا به صورت جمله خبريه اى كه در مقام بيان و انشاء حكم است 214]. و حتى مى توان پا را از اين هم فراتر گذاشته و گفت: «در بعضى از مواقع كه مولا نمى تواند صحبت كند يا مانعى از تكلّم او وجود دارد، حجّت خود را با اشاره مفهِمه بيان مى كند. مثل اينكه بچه اش در حوض افتاده و مثلًا در حال نماز است و به عبد خود اشاره مى كند كه بچه را نجات بدهد. اينجا هم حجّت تمام است با اينكه هيچ قولى از مولا صادر نشده است». وقتى راه پنجم در اينجا پياده شود، نتيجه اين مى شود كه در دلالت بر وجوب، فرقى ميان جملات خبريّه اى كه در مقام انشاء حكم مى باشند و ميان هيئت افْعَلْ وجود ندارد. هر دو، ظهور در وجوب دارند و هيچ كدام اظهر از ديگرى نيست، زيرا ملاك در هر دو، وجود حجّت و عدم جواز مخالفت با آن مى باشد و در اين جهت، فرقى ميان هيئت افْعَلْ و جمل خبريّه نيست. بله، از جهت ديگر، بين اين دو، فرقْ وجود دارد و آن اين است كه وجوب، به عنوان معناى حقيقى هيئت افْعَلْ مطرح است، امّا در جملات خبريّه، به عنوان معناى مجازى است ولى با توجه به تحقيقى كه ما در مورد مجاز مطرح كرديم نمى توانيم بگوييم: «جمل خبريّه، در غير مسأله ثبوت نسبت استعمال

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 267

شده اند» بلكه مستعمل فيه- چه در معناى حقيقى و چه در معناى مجازى- يكسان است

و فرق بين استعمال حقيقى و مجازى اين است كه انسان در استعمال حقيقى، روى معناى حقيقى تكيه كرده و ثابت مى ماند ولى در استعمال مجازى، معناى حقيقى را به عنوان پلى قرار داده و از آن عبور مى كند تا به معناى مجازى برسد. همان گونه كه خود كلمه «مجاز» بر اين مطلب دلالت مى كند. «مجاز» به معناى محلّ عبور و محلّ تجاوز است. پس طبق اين مبنا بايد بگوييم: مستعمل فيه در جملات خبريّه- چه در مقام اخبار باشند و چه در مقام انشاء- همان «ثبوت نسبت بين فعل و فاعل» است، ولى در جملات خبريّه اى كه مقصود از آنها اخبار و اعلام است، همين جا ثابت مى ماند، امّا در جملات خبريّه اى كه در مقام انشاء و بيان حكم است، ديگر روى معناى حقيقى توقّف نمى كند بلكه معناى حقيقى را به داعى حكم و الزام و وجوب بيان مى كند. پس هدف اصلى، الزام و بعث وجوبى است ولى از طريق معناى مستعمل فيه حقيقى جمل خبريّه. همان گونه كه قبلًا گفتيم: راه پنجم، مورد اختيار امام خمينى رحمه الله و مرحوم بروجردى و جمعى از محققين بود. راه اوّل براى اثبات دلالت هيئت افْعَلْ بر وجوب، عبارت از تبادر بود كه ما- به تبعيت از مرحوم آخوند- اين راه را پذيرفتيم. روشن است كه راه اوّل، فقط در ارتباط با هيئت افْعَلْ و امثال آن مطرح است و از محدوده آنها تجاوز نمى كند و فعل مضارعى كه در مقام انشاء حكم است، چنين تبادرى ندارد.[215]

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 268

اگر دست ما از تبادر كوتاه شد، از چه راهى مى توانيم ظهور اين گونه جملات خبريه را

در وجوب، ثابت كنيم؟ راهى كه هم مستند باشد و هم انسان را قانع كند، راهى است كه در ضمن بيان مرحوم آخوند- پيرامون اطلاق و مقدمات حكمت- به آن اشاره كرديم. و آن راه اين است كه ما حتّى از مسأله اطلاق و مقدمات حكمت هم صرف نظر كنيم بلكه خود روايت زراره را در نظر بگيريم، ببينيم از روايت، چه چيزى استفاده مى شود؟ بيان مطلب: سؤال كننده در روايت مذكور، خود زراره است. زراره، علاوه بر اينكه راوى است، فقيه هم مى باشد. حال ببينيم وقتى چنين كسى از امام عليه السلام سؤال مى كند، محور تكيه سؤال او چيست تا از راه سؤال، جواب را استفاده كنيم؟ در صحيحه ثانيه زراره، سؤالات زيادى مطرح شده است كه رسيدن به آن مسائل هم نياز به دقّت دارد. يكى از سؤالات اين است كه مى گويد: «من يقين به نجس شدن لباس خودم پيدا كردم و محلّ آن را علامت گذارى كردم تا براى نماز تطهير كنم ولى موقع نماز فراموش كردم و با آن نماز خواندم». زراره در اينجا چه چيزى سؤال مى كند؟

آيا كسى احتمال مى دهد كه زراره سؤال از استحباب اعاده نماز كرده است؟ خير، عرف از اين سؤال استفاده مى كند كه زراره در ارتباط با وجوب اعاده نماز و عدم وجوب آن سؤال مى كند. آنچه در ذهن زراره آمده اين است كه اگر انسان علم به نجاست لباس داشت و آن را فراموش كرد و با آن لباس نماز خواند، آيا اعاده دارد يا نه؟ آن وقت

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 269

امام عليه السلام مى فرمايد: «تعيد الصّلاة»،، ما در اينجا به اطلاق و مقدّمات حكمت- كه

مرحوم آخوند فرمود- كارى نداريم، بلكه ظهور عرفى را- كه در فهم روايات، متّبَع است- ملاك قرار مى دهيم آيا در «تعيد الصّلاة» كه در مقام جواب از سؤال وجوب و عدم وجوب اعاده بيان شده است، احتمال استحباب جريان دارد؟ آيا مى توان گفت:

«تعيد الصّلاة» مطلق بعث و تحريك را مى گويد تا مجبور شويم از راه اطلاق و مقدمات حكمت وارد شويم؟ خير، ما كارى به اطلاق و مقدمات حكمت نداريم. عرف از جمله «تعيد الصّلاة»، وجوب اعاده نماز را مى فهمد. سؤال: شايد مسبوقيت به سؤال، نقشى در اين ظهور داشته باشد. جواب: چرا اين احتمال را در مورد هيئت افْعَلْ مطرح نمى كنيد؟ اگر امام عليه السلام به جاى «تعيد الصّلاة» مى فرمود: «أعِدْ الصّلاة» آيا در اينجا احتمال مى داديد كه ظهور «أعِدْ» در وجوب، به خاطر مسبوقيت آن به سؤال است؟ پيداست كه اين ظهور در ارتباط با خود هيئت امر است. بنابراين در مورد «تعيد الصّلاة» هم همين طور است، يعنى دلالت «تعيد» بر وجوب، مربوط به خود «تعيد» است نه اين كه به ضميمه مسبوقيت به سؤال زراره باشد. مسبوقيت به سؤال، ما را راهنمايى مى كند كه اين «تعيد» خودش دلالت بر وجوب دارد. اين روايت بهترين دليل بر اين است كه جملات خبريه اى كه در مقام انشاء استعمال شده اند، ظهور در وجوب دارند. اگرچه وجوب، معناى حقيقى آنها نيست و تبادر هم در اينجا جريان ندارد. ولى ما در اينجا، كارى به معناى حقيقى نداريم بلكه روى ظهور تكيه داريم و همين كه ظهور ثابت شود براى ما كافى است.

چرا به جاى تعبير به هيئت افْعَلْ، جمله خبريه بكار رفته است؟
كلام مرحوم آخوند

مرحوم آخوند مى فرمايد: نكته اين تعبيرات اين است كه امام عليه السلام مى خواهد بفرمايد: مسأله

وجوب اعاده نماز، آن قدر با اهميت است كه گويا تحقّق آن را در خارج

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 270

مشاهده مى كنم. يعنى من به هيچ وجه راضى نيستم به اينكه صفحه وجود را خالى از اين اعاده ببينم.[216]

كلام امام خمينى رحمه الله

از كلام امام بزرگوار رحمه الله استفاده مى شود كه اين گونه تعبيرات، معمولًا در مقام تشويق به كارمى روند. يعنى ضمن اينكه بعث و تحريك است تشويق خاصّى هم مى باشد، مثل اينكه انسان در مورد فرزندش تعبير مى كند: «فرزند من قرآن مى خواند»، اگر اين تعبير در مقام اخبار و حكايت باشد، از بحث ما خارج است و اگر مى خواهد با اين تعبير بگويد: «فرزند من آن قدر تكامل پيدا كرده و با مزاياى قرائت قرآن آشنا شده كه قرآن مى خواند». يعنى مى خواهد ضمن اينكه او را الزام به قرآن خواندن مى كند، تشويق هم بنمايد. گويا مى خواهد بگويد: فرزند من، نياز به گفتن من ندارد، او در ارتباط با قرائت قرآن آن قدر كامل شده كه لازمه كمالش، عبارت از قرائت قرآن است. در تعبيرات خود ما هم گاهى اين طور است. انسان گاهى براى تشويق فرزندش به درس خواندن، به او مستقيماً نمى گويد: «درس بخوان»، بلكه مى گويد:

«فرزند من درس مى خواند» يعنى او آن قدر آگاهى دارد كه ضرورت درس خواندن را دريافته است 217]. در اينجا احتمال ديگرى به ذهن مى رسد كه نياز به تتبّع دارد و آن اين است كه جمله خبريّه در مقام انشاء، وقتى به كارمى رود كه سؤال كننده با اساس حكم آشنايى دارد و ضوابط و اصول را مى داند به طورى كه اگر خودش دقّت بيشترى كرده و تمام ابعاد و جوانب را بررسى مى كرد، حكم را متوجّه مى شد ولى عدم دقّت و عدم

بررسى ابعاد مسئله، سبب شده كه جواب سؤال براى او مجهول بماند و ناچار شود از امام عليه السلام

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 271

سؤال كند، شبيه آنچه كه در روايت عبد الأعلى در رابطه با مسح بر مِراره مطرح شده است. راوى به امام صادق عليه السلام عرض مى كند: من در راه لغزيدم و ناخنم كنده شد پس روى آن دوا و امثال آن گذاشتم، وظيفه من براى وضو چيست؟ امام عليه السلام در پاسخ مى فرمايد: يُعْرَفُ هذا و أشباهه من كتاب اللَّه عزّ و جلّ (ما جَعَل علَيكم في الدّينِ مِن حَرجٍ)،[218] امسح عليه».[219] يعنى اگر اين آيه را مورد توجّه و التفات قرار مى دادى مى توانستى حكم مورد سؤال را از آن استفاده كنى. آيه (ما جَعَل عَليكم في الدّين مِن حَرجٍ) اقتضاء مى كند كه در اينجا مسح بر بشره لازم نباشد، بلكه بر همان مِراره مسح كن، زيرا در اينجا مسح بر بشره، عنوانى حرجى است و آيه مى فرمايد: (ما جَعَل عَليكم في الدّين مِن حَرجٍ). در ما نحن فيه هم شبيه همان معنا پياده مى شود. در صحيحه ثانيه زراره اولين سؤالى كه زراره از امام عليه السلام مى پرسد اين است كه مى گويد: «أصاب ثوبي دم رعاف أو غيره أو شي ء من مني فعلمت أثره إلى أن أُصيب له الماء، فأصبت و حضرت الصلاة و نسيت أنّ بثوبي شيئاً و صلّيت ثمّ إنّي ذكرت بعد ذلك»، امام عليه السلام در جواب مى فرمايد: «تعيد الصلاة تغسله»[220] گويا امام عليه السلام مى خواهد به زراره بفرمايد: «دو مطلب نزد تو مسلّم است: 1- نجاست دم و نجاست منى 2- شرطيت طهارت ثوب براى نماز- اگر

اين دو معنا مسلّم نبود، وجهى براى سؤال زراره نبود- و اگر در اين دو مطلب، دقّت مى كردى درمى يافتى كه نمازت باطل است. در اينجا مسأله جهل مطرح نيست بلكه نسيان مطرح است و نسيان، حكم را تغيير نمى دهد. پس با توجه به اين دو مطلب، گويا حكم مسئله روشن است». ولى در مواردى كه سؤال كننده به طور كلّى جاهل به مسئله است، از هيئت افْعَلْ

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 272

استفاده مى شود، مثلًا اگر سؤال كننده نمى داند كه نماز جمعه واجب است يا نه؟ آنجا در جواب او نمى گويند: «تصلّي صلاة الجمعة»، زيرا اساس و اصل حكم در آنجا مجهول است، بلكه در اين موارد، به هيئت افْعَلْ تعبير مى شود. البته گفتيم: اين احتمال، نياز به تتبّع بيشتر دارد. ولى به هرحال، جمله خبريّه اى كه در مقام انشاء است، ظهور در وجوب دارد، چه از راه تبادر وارد شويم و چه از راه تماميت حجّت- كه دليل پنجم بود-.

اشكال در ارتباط با استفاده وجوب از هيئت افعل و جملات خبريّه در مقام انشاء
اشاره

ما تا اينجا دو راه براى استفاده وجوب ذكر كرديم: يكى هيئت افعل و ديگرى جملات خبريّه اى كه در مقام انشاء حكم مى باشند. و گفتيم: اين بحث از مباحثى است كه كاربرد زيادى در فقه دارد. در اينجا مرحوم بروجردى شبهه اى بسيار مهم مطرح كرده است كه اگر جواب آن داده نشود، سدّ محكمى در فقه خواهد بود و راه را براى انسان مسدود مى كند. مرحوم بروجردى مى فرمايد: اگرچه ما ظهور هيئت افْعَلْ در وجوب را تثبيت و تقويت كرديم، ولى اين ظهور داراى محدوده خاصى است و اگر از آن محدوده خارج شود، ديگر دليلى نداريم كه هيئت افْعَلْ ظهور در وجوب داشته باشد. آن محدوده

عبارت از جايى است كه امر جنبه مولويت داشته باشد، خواه در لباس هيئت افْعَلْ باشد يا در لباس جمله خبريّه. ولى اگر امرى نتوانست عنوان مولويت پيدا كند و ما ناچار شديم آن را بر ارشاد حمل كنيم، چنين امرى ظهور در وجوب نخواهد داشت، اگرچه در قالب هيئت افْعَلْ باشد، زيرا اوامر ارشادى تابع مُرْشَد إليه خود مى باشد. اگر مُرْشَد إليه آن داراى جنبه وجوب بود، امر ارشادى هم قيافه وجوب را به خود مى گيرد و اگر مرشد إليه آن فاقد جنبه وجوب باشد، امر ارشادى بر بيش از ارشاد به استحباب دلالت نمى كند. تا اينجا مشكلى پيش

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 273

نمى آيد. اشكال در صغراى مسئله است. مرحوم بروجردى مى فرمايد: اوامرى كه از خداوند صادر مى شود- به عنوان اينكه خداوند، شارع و حاكم و مقنّن قوانين است- بر وجوب دلالت مى كند، خواه در قالب هيئت افْعَلْ باشد يا در قالب جمله خبريّه. و در اين مطلب، ترديدى نيست. اما اوامر حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله و ائمّه عليهم السلام به دو صورت است: 1- اوامرى كه مربوط به مقام ولايت و حاكميت و رياست آنان است. اين گونه اوامر نيز بر وجوب دلالت مى كند. اگر رسول خدا صلى الله عليه و آله مردم را به جهاد امر كرد، اين امر، امر مولوى است و ناشى از مقام ولايت و حكومت آن حضرت است، اگرچه پشتوانه آن، آيه شريفه (أطيعوا اللَّه و أطيعوا الرّسول)[221] است. (أطيعوا الرّسول) به عنوان پشتوانه، امر مولوى حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله را واجب الإطاعة مى كند. اوامرى كه حضرت على عليه السلام در سال هاى حكومت خود-

به عنوان حاكم مسلمين- داشته، بدون ترديد، ظهور در وجوب داشته و كسى حق مخالفت نداشته است. 2- اوامرى كه به عنوان بيان حكم مطرح است. اين گونه اوامر، اوامر مولوى نيست.

مثلًا اگر رسول خدا صلى الله عليه و آله بفرمايد: «نماز بخوانيد»، آيا آن حضرت صلى الله عليه و آله به عنوان آمر و شارع مطرح است؟ خير، آمر و شارع، كسى جز خداوند نيست. آمر و شارع كسى است كه در قرآن (أقيموا الصّلاة وَ آتوا الزَّكاة)[222] را مطرح كرده است. حتّى مسائلى كه در قرآن مطرح نشده و در اوامر حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله و ائمه عليهم السلام بيان شده است، اين گونه اوامر، اوامر مولوى نيست، زيرا امر مولوى امرى است كه از ناحيه مولا صادر شده باشد.

مولا يعنى كسى كه شأن او صدور حكم و صدور امر است، و كسى غير از خداوند، چنين شأنيتى ندارد. پس وقتى امام صادق عليه السلام مى فرمايد: «اغتسل للجنابة» چگونه تحليل كنيم؟ آيا امام صادق عليه السلام به عنوان حاكم و شارع اين جمله را مى فرمايد؟ خير، امام

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 274

صادق عليه السلام آمريت و حاكميت و شارعيت ندارد، اين عناوين در انحصار خداوند است.

اوامر مولا نسبت به عبد و پدر نسبت به فرزند مى تواند جنبه مولويت داشته باشد ولى «اغتسل للجنابة» نمى تواند امر مولوى باشد. وقتى چنين شد، امر ارشادى خواهد بود زيرا در اينجا شقّ سومى وجود ندارد. وقتى ارشادى شد، تابع مُرْشَد إليه خود مى باشد.

اگر از خارج به دست آوريم كه غسل جنابت واجب است، مى توانيم بگوييم: «اغتسل للجنابة» ارشاد به وجوب است و اگر از خارج به دست آورديم كه

مستحب است، اين جمله هم ارشاد به استحباب خواهد بود، ولى اگر نتوانستيم از خارج به دست آوريم، دليلى نداريم كه «اغتسل للجنابة» بر وجوب دلالت كند، و چون اكثر- حدود نود و پنج درصد- اوامرى كه از پيامبر صلى الله عليه و آله و ائمه عليهم السلام وارد شده از اين قبيل است و مرشد إليه آنها معلوم نيست، لذا وقتى شما در اصول ثابت مى كنيد كه هيئت افْعَلْ، ظهور در وجوب دارد، اين در مورد هيئت افْعَلْ صادر از مولاست نه هيئت افْعَلْ صادر از مُرشِد.[223] اين اشكال بسيار مهم است، زيرا ما اگر نتوانيم آن را جواب بدهيم، در مورد بسيارى از مسائل فقهى- كه در قرآن مطرح نشده و جزء مسائل ضروريه و واضحه هم نيست- نخواهيم توانست راهى براى اثبات وجوب داشته باشيم. ظاهراً مرحوم بروجردى نتوانسته اين اشكال را پاسخ دهد زيرا اشكال را مطرح كرده و آن را بدون جواب گذاشته است. ولى گويا خود مرحوم بروجردى وقتى به فقه رسيده، اين اشكال را فراموش كرده است و الّا بايد در بسيارى از موارد، راهى براى استفاده وجوب از هيئت افْعَلْ هايى كه در روايات است نداشته باشد، در حالى كه خود ايشان از همين روايات، وجوب را استفاده كرده است.

حلّ اشكال

ما قبول داريم كه اوامر رسول خدا صلى الله عليه و آله و ائمه عليهم السلام بر دو قسم است: قسم اوّل: اوامر مولوى محض است كه از آن بزرگواران، به عنوان اينكه ولىّ و

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 275

حاكم بر مسلمانان هستند، صادر مى شود، مثل اوامر حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله و امير المؤمنين عليه

السلام در رابطه با جهاد، و يا مثل قاعده «لا ضرر» كه در داستان سمرة بن جندب وارد شده است، بنا بر مسلك امام خمينى رحمه الله كه جمله «لا ضرر و لا ضرار في الإسلام» را حكم حكومتى رسول خدا صلى الله عليه و آله مى داند و معتقد است: اين حكم در رابطه با مقام ولايت رسول خدا صلى الله عليه و آله است نه در رابطه با مقام نبوت و رسالت آن حضرت 224]. داستان از اين قرار است كه سمرة بن جندب درخت خرمايى داشت كه در بوستان شخصى انصارى واقع شده بود و منزل انصارى مجاور درب ورودى بوستان بود.

به طورى كه هرگاه سمره مى خواست به درخت خرماى خود سركشى كند از خانه انصارى عبور مى كرد ولى هيچ گاه از شخص انصارى اجازه نمى گرفت. انصارى از سمره خواست كه براى ورود خود، اجازه بگيرد ولى سمره، درخواست او را نپذيرفت. انصارى نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و از سمره شكايت كرد. حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله شخصى را به دنبال سمره فرستاد و جريان شكايت انصارى را به او خبر داده و فرمود: «هرگاه خواستى داخل بوستان شوى اجازه بگير»، ولى سمره قبول نكرد. حضرت به او فرمود: «پس درخت خود را بفروش». سمره، حاضر نشد درخت را به هيچ قيمتى بفروشد و حتى حاضر نشد آن درخت را با درختى در بهشت معاوضه كند. در اينجا حضرت به انصارى فرمود: «اذهب فاقلعها وارم بها إليه فإنّه لا ضرر و لا ضرار».[225] بر اساس اين مبنا جمله «اذهب فاقلعها وارم بها إليه» امر مولوى رسول خدا صلى

الله عليه و آله مى باشد زيرا از مقام ولايت آن حضرت صادر شده است. قسم دوم: اوامرى است كه از ائمه عليهم السلام در ارتباط با بيان احكام صادر شده است، خواه به صورت هيئت افْعَلْ بوده يا به صورت جمله خبريّه باشد. ما بايد اين دسته از اوامر را مورد بررسى و تحليل قرار دهيم:

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 276

مرحوم بروجردى اين اوامر را «اوامر ارشادى مى دانست. ايشان مى خواست بفرمايد: ما وقتى قسم اوّل را اوامر مولوى ناميديم بايد قسم دوم را اوامر ارشادى بناميم زيرا عنوان سومى در اينجا وجود ندارد. و اوامر ارشادى، تابع مرشد إليه خود مى باشند، يعنى ما بايد از خارج، وجوب يا استحباب مرشد إليه را به دست آورده باشيم تا براى ما معلوم شود كه امر ارشادى، ارشاد به وجوب دارد يا ارشاد به استحباب. ولى واقعيت مسئله اين است كه ارشاد به يك چيز، در ماهيت اوامر ارشادى اخذ شده است، مثلًا طبيب به مريض امر مى كند «اين دواها را بخور»، معلوم است كه طبيب، داراى مقام مولويت نيست و ارتباط او با مريض، در زمينه هدايت و ارشاد مريض به طرف راه معالجه است. حال اگر كسى به مرجع تقليد مراجعه كرد و مسأله اى در ارتباط با جنابت پرسيد، و مرجع تقليد در جواب او گفت: «اغتسل للجنابة»، آيا اين امر، همانند امرى است كه از طبيب صادر مى شود يا اينكه اين امر، ماهيت ديگرى دارد؟ واقعيت اين است كه اين امر، ماهيت ديگرى دارد. مرجع تقليد نمى خواهد بگويد:

«من تو را امر به غسل جنابت مى كنم» بلكه- در واقع- مى گويد: «من مجتهدم و حكم خدا را استنباط كرده ام.

قانون خداوند در اينجا اين است كه تو بايد غسل جنابت انجام دهى». حتى در جاهايى كه مجتهد مى گويد: «واجب است، مى خواهد بگويد: «اجتهاد من به اينجا رسيده كه دريافته ام خداوند اين چيز را واجب كرده است» نه اينكه «من مى خواهم فلان چيز را واجب كنم». به عبارت ديگر: معناى «واجب است» در كلام مجتهد، بيش از اين نيست كه مى گويد: «خداوند، اين چيز را واجب كرده است» آيا در جايى كه به صورت امر مطرح مى شود مسئله عوض مى شود؟ خير، در آنجا هم همين معنا را دارد. همان طور كه در مورد «يجب الاغتسال للجنابة» نمى توان حمل بر ارشاد كرد، در مورد «اغتسل للجنابة» نيز نمى توان حمل بر ارشاد كرد. «يجب» در واقع تقديرى دارد يعنى «اجتهاد من به اين رسيده كه خداوند، حكم به وجوب غسل جنابت كرده است». عين همين معنا در باب اوامر و جمل خبريه اى كه در مقام انشاء حكم است، جريان پيدا مى كند، يعنى

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 277

«اجتهاد من به اينجا رسيده كه خداوند فرموده است: «اغتسل للجنابة» و به ذهن هيچ كس نمى آيد كه مجتهد، امر به اغتسال براى جنابت كرده است. پس اينكه شما امر را مربوط به خود مجتهد مى گيريد و مى گوييد: «چون اين امر نمى تواند مولوى باشد، پس ارشادى است»، درست نيست. امر، هيچ ارتباطى به مجتهد ندارد، بلكه مجتهد، نتيجه اجتهاد خود را بيان مى كند و آمر در «اغتسل للجنابة» خداوند است. در ارتباط با ائمه عليهم السلام نيز به همين كيفيت است ولى ملاك آن فرق مى كند.

مجتهد، از راه اجتهاد و تلاش و كوشش و مطالعه فراوان، ظنّ اجتهادى به يك مسئله پيدا كرده

است. ولى وقتى ائمه عليهم السلام يا رسول خدا صلى الله عليه و آله مى فرمايند: «اغتسل للجنابة» معنايش اين است كه «من مى دانم خداوند متعال فرموده است: اغتسل للجنابة». اين بزرگواران، در حقيقت، قول خداوند متعال را نقل مى كنند. علت اين مسئله، به همان ملاكى كه موجب رجوع ما به ائمه عليهم السلام است، برگشت مى كند. رجوع ما به ائمه عليهم السلام، به جهت احاطه علمى آنان نسبت به تمام قوانين و احكام خداوند متعال است. پس درحقيقت، اين اوامرى كه در كلام رسول خدا صلى الله عليه و آله و ائمه عليهم السلام است ربطى به آنان ندارد. نكته اى كه هم فرق ميان اين نوع امر و امر مولوى را روشن مى كند و هم ماهيت اين امر را بيان مى كند، اين است كه اگر به على عليه السلام عرض كنند: «چرا به ما دستور جهاد دادى؟» مى فرمايد: «زيرا مصلحت اسلام و مسلمانان را در رابطه با جهاد ديدم» ولى اگر سؤال كنند: «چرا ما را به نماز و زكات امر كردى؟» مى فرمايد: «ما شما را به نماز و زكات امر نكرديم بلكه اين خداوند است كه شما را به نماز و زكات امر مى كند و ما به عنوان اطلاع از حكم خداوند، اين حكم را در اختيار شما قرار داديم». لذا اين گونه اوامر را نمى توان اوامر ارشادى دانست بلكه اين ها اوامر مولوى است ولى اوامر مولوى تبعى كه از نمايندگان خداوند و عارفين به احكام خداوند، صادر شده است. و اين ها در حقيقت، اوامر خداوند مى باشند، مثل اينكه كسى با عبد خود كار دارد، وكيل خود را به دنبال او بفرستد، او وقتى به عبد

مى گويد: «بيا»، اين امر، امر ارشادى نيست.

همان طور كه اگر اين امر از خود مولا صادر مى شد امر مولوى بود، اين امر هم امر

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 278

مولوى است. مگر مى شود گفت: «امرى كه از خود انسان صادر مى شود امر مولوى و امرى كه از وكيل انسان- در محدوده وكالتش- صادر مى شود، امر ارشادى است»؟

خير، هر دو مولوى است ولى امرى كه خود مولا صادر كند امر مولوى اصلى و امرى كه وكيل او صادر كند امر مولوى تبعى است، يعنى گويا درحقيقت، به امر خود موكّل برگشت مى كند. شاهد اين مطلب، چيزى است كه خود مرحوم بروجردى در مقدّمه اى كه بر كتاب «جامع أحاديث الشيعة» نگاشته و مقدّمه بسيار ارزنده اى است، مطرح نموده است. ايشان فرموده است: اهل تسنّن، بر اساس مبنايى كه دارند، بايد احاديث شيعه را بپذيرند، زيرا اگرچه در بسيارى از احاديث، وقتى به ائمه عليهم السلام مراجعه مى شده و حكمى از آن بزرگواران پرسيده مى شده، آنان بلافاصله، حكم را بيان مى كردند ولى رواياتى از ائمه عليهم السلام وارد شده كه آنچه مى فرمودند، در واقع از جانب خداوند بوده است. مثلًا در رواياتى از امام صادق عليه السلام وارد شده كه مى فرمايد: «آنچه من مى گويم، از پدرم و او از پدرش ... از امير المؤمنين عليه السلام از پيامبر صلى الله عليه و آله، از جبرئيل، از لوح محفوظ است» يعنى در واقع آنچه ما مى گوييم، روايت از جانب خداوند است و اگرچه در بعضى از موارد، سند آن را ذكر نمى كنيم ولى همه آنچه مى گوييم، يك چنين سندى دارد. بنابراين در جايى كه امام صادق عليه السلام مى فرمايد «اغتسل للجنابة»،

درحقيقت: مى فرمايد: «قال اللَّه تعالى:

اغتسل للجنابة». مرحوم بروجردى با توجه به اين مقدّمه مى خواهد بفرمايد: با صرف نظر از مسأله امامت ائمه عليهم السلام، چه فرقى بين روايت ابو هريره از پيامبر صلى الله عليه و آله و روايت ائمه عليهم السلام از پيامبر صلى الله عليه و آله وجود دارد؟ چرا شما (اهل تسنّن) رواياتى كه ابو هريره از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كرده قبول مى كنيد ولى رواياتى كه ائمه عليهم السلام نقل كرده اند نمى پذيريد؟[226] اين بيان ايشان بيان ارزنده اى است و حجيت روايات شيعه را- براساس مبناى

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 279

اهل تسنن- ثابت مى كند. ولى ما از اين مطلب استفاده مى كنيم كه «اغتسل للجنابة» كه در كلام امام صادق عليه السلام وارد شده مربوط به خداوند است و آمر آن- در واقع- خداوند است. پس چرا شما (مرحوم بروجردى) امر آن را ارشادى مى دانيد؟ پس ملاك امر مولوى اين است كه ارتباط به حكم اللَّه ندارد، ارتباط به وحى و جبرئيل ندارد. بلكه رسول صلى الله عليه و آله براساس تشخيص خودشان ملاحظه فرمودند كه در جامعه اسلامى چنين ضررى در شرف به وجود آمدن است لذا مى گويد: «درخت را بكن و نزد او بينداز»، اين امر، امر مولوى است. ولى در جايى كه مى فرمايد: «صلّوا كما رأيتموني اصَلّي»[227]، آمر، درحقيقت، رسول خدا صلى الله عليه و آله نيست و امر آن امر مولوى رسول الله صلى الله عليه و آله نيست بلكه آمر، خداوند است يعنى خداوند دستور داده كه نماز شما به همان كيفيتى بايد باشد كه من نماز مى خوانم. آن وقت ايشان برمى خيزد و نماز مى خواند و به

مردم تعليم مى دهد. اين امر، امر خداوند است ولى جمله «قال اللَّه» در كنار آن نيست. و همين طور است اوامرى كه از ائمه عليهم السلام صادر مى شود.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 281

تعبّدى و توصّلى
اشاره

مرحوم آخوند عنوان اين بحث را شك در تعبّدى و توصّلى بودن يك واجب قرار داده است. يعنى اگر احراز كرديم چيزى واجب است ولى براى ما معلوم نشد كه «آيا اين واجب، واجب تعبّدى است يا واجب توصّلى»؟ در اينجا چه بايد كرد؟ آيا مى توان به اطلاق- لفظى يا مقامى 228]- تمسك كرده و توصّلى بودن را استفاده كرد؟ و اگر دست ما از اطلاق كوتاه شد و نوبت به اصل عملى رسيد، آيا مقتضاى اصل عملى، برائت از تعبديت است و اتيان واجب، به صورت توصّلى، كفايت مى كند يا اينكه مقتضاى اصل عملى، اشتغال است و لازمه اصالة الاشتغال اين است كه بايد جهت تعبّديت رعايت شود؟[229] مرحوم آخوند قبل از شروع بحث، مطالبى را به عنوان مقدّمه مطرح مى كند، اين مطالب عبارتند از: 1- معناى تعبدى و توصّلى چيست و فرق بين واجب تعبدى و واجب توصّلى كدام است؟

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 282

2- آيا قصد قربت مى تواند در رديف ساير اجزاء و شرايط در مأمور به قرار گيرد؟[230] ولى به حسب ظاهر، وجهى براى اين معنا به نظر نمى رسد، زيرا ساير مباحث مطرح شده در بحث تعبدى و توصّلى نيز داراى اهميت بوده و بايد مورد بحث قرار گيرند و اين گونه نيست كه مسأله شك در تعبديت و توصليت- كه عنوان بحث مرحوم آخوند است- اهميت بيشترى نسبت به ساير مباحث داشته باشد.

بحث اوّل: تقسيم واجب به تعبدى و توصّلى
اشاره

آنچه در كلمات اصوليين ملاحظه مى شود اين است كه در ارتباط با اين تقسيم، دو نكته وجود دارد: نكته اوّل: اين تقسيم- به حسب ظاهر كلمات فقهاء- تقسيمى ثُنائى است و شقّ سوم براى آن وجود ندارد. نكته دوم:

اين دو عنوان، مقابل هم قرار گرفته اند كه از يكى از آنها به واجب تعبّدى و از ديگرى به واجب توصّلى تعبير مى شود. به عنوان مقدمه بايد مطلبى را مطرح كنيم تا با توجه به آن مطلب، معلوم گردد كه جمع بين اين دو نكته در عبارات اصوليين، صحيح نيست يعنى ما نمى توانيم از طرفى تقسيم را ثُنائى بدانيم و از سويى عنوان طرفين را به صورت تعبّدى و توصّلى مطرح كنيم، بلكه از يكى از اين دو نكته بايد صرف نظر كرد. يا بايد تقسيم را «ثلاثى» بنماييم 231] و يا به جاى عنوان «تعبّدى» عنوان ديگرى قرار دهيم. آن مطلب- كه به عنوان مقدّمه است- اين است كه: به حسب ظاهر و به حسب دلالت لغت، كلمه تعبّد، در رابطه با عبادت است.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 283

عبادت چيزى است كه در فارسى از آن به «پرستش» تعبير مى كنيم. آيا- به حسب آنچه در ذهن ما مرتكز است- مجرّد اين كه انسان عملى را با قصد قربت انجام دهد، موجب تحقّق عبادت است؟ به عبارت ديگر: درست است كه عمل توأم با قصد قربت، موجب قرب إلى اللَّه است ولى آيا از هر چيزى كه موجب تقرب شود، مى توان به «عبادت» تعبير كرد؟ عبادت، در لغت، داراى معناى وسيعى است و هميشه كلمه اللَّه به دنبال آن آورده نمى شود، لذا مردم زمان جاهليت نيز بت ها را عبادت مى كردند اگرچه اين عمل آنها شرك و حرام بوده ولى بالاخره از نظر ماهيت، عبادت بوده است. حتى در مورد شرك نيز گفته مى شود: شرك بر سه قسم است: شرك در ذات، شرك در فعل و شرك در عبادت. و چيزى

كه مردم زمان جاهليت گرفتار آن بودند، شرك در عبادت بود. آنها در ذات خداوند، هيچ شركى قائل نبودند، در فعل هم، مشرك نبودند (و لئن سَألْتَهُم مَنْ خَلَقَ السماواتِ و الأرضَ ليقولُنّ اللَّهُ)[232] يعنى علاوه بر اينكه شرك در ذات قائل نبودند، شرك در فعل هم قائل نبودند، ولى در مقام عبادت، گرفتار شرك بودند و بت پرستى مى كردند. چيزى كه كلمه توحيد- يعنى (لا إله إلّا اللَّه)- برآن دلالت مى كند، همين توحيد در عبادت و نفى معبوديت غير خداوند است. لذا شما «إله» را به «معبود» معنا مى كنيد و مى گوييد: (لا إله إلّا اللَّه) يعنى «لا معبود إلّا اللَّه». يعنى در مقام عبادت، تنها كسى كه شايستگى پرستش و عبادت را دارد، خداوند متعال است.

اما اين بدان معنا نيست كه پرستش بت، داراى عنوان عبادت نباشد، خير، در اينجا هم عنوان عبادت تحقّق دارد ولى عبادتى است كه شرك است. زيرا اين عمل، شركت در عبادت است. بنابراين، اضافه عبادت به بتها، به نحو مَجاز نيست، بلكه به نحو حقيقت است ولى عبادت و پرستشى است كه داراى عنوان شرك بوده و حرام است. حال ما با قطع نظر از مضاف اليه كلمه عبادت، مى خواهيم خودِ كلمه عبادت را مورد بررسى قرار دهيم و ببينيم آيا در مفهوم عبادت، خصوصيتى زايد بر تقرّب به شخص يا

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 284

چيزى مطرح است؟ ظاهر اين است كه در مفهوم عبادت، علاوه بر تقرّب، خصوصيت ديگرى نيز وجود دارد. اگر كسى پدر و مادر خود را اطاعت كند و هدف او هم قرب به والدين باشد يعنى مى خواهد منزلتش نزد والدين بالا برود، آيا در اينجا

كلمه «عبادت» به كار برده مى شود؟ خير، ما يك چنين تعبيرى به كار نمى بريم. عبادت، داراى محدوده خاصّى است و در مفهوم آن، تضيّقى اخذ شده كه موجب مى شود ما نتوانيم از هر اطاعتى به عبادت تعبير كنيم. ظاهر اين است كه عبادت، چيز مخصوصى است. خضوع و خشوع در پيشگاه شخص و معبود، عنوان خاصّى است و مجرّد اينكه انسان دستور خداوند را انجام دهد و هدفش هم تقرّب به او باشد، موجب تحقّق عبادت نيست. گاهى بعضى از تعبيرات ناشى از كم توجهى است، مثلًا معروف اين است كه «اگر كسى واجب توصّلى را با قصد قربت انجام دهد، آن واجب، همانند واجب تعبّدى مى شود». آيا واقعاً واجب توصّلى، عبادت مى شود؟ اگر كسى مى خواهد لباس نجس خود را براى نماز، تطهير كند به گونه اى كه اگر مسأله نماز و موافقت امر خداوند نبود، در صدد تطهير لباس خود برنمى آمد، آيا اين تطهير كه با قصد قربت انجام شده، همانند خود نماز، داراى عنوان عبادت مى شود؟ خير، اين گونه نيست. بلكه تطهير ممكن است به دو صورت واقع شود:

صورتى كه ثوابى برآن مترتب نشود و صورتى كه موجب ترتب ثواب و قرب به خداوند باشد. ولى ترتب ثواب و تقرب، ملازم با عبادت بودن عمل نيست. عمل بايد عنوان پرستش پيدا كند. تحقّق اين عنوان در نماز به اين صورت است كه: ابتدا در برابر خالق و معبود، قيام مى كند، بدون اينكه هيچ حركتى داشته باشد، سپس به ركوع و پس از آن به سجده مى رود، تمامى اين اعمال به طرف خانه كعبه است.[233] اين عبادت و پرستش است، ولى شستن لباس را نمى توان عبادت ناميد، اگرچه

قصد تقرّب در كار باشد،

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 285

چگونه قصد تقرّب سبب مى شود كه ماهيتِ شستن لباس، عوض شود؟ پس به مجرّد اينكه انسان عملى را كه در ارتباط با خداوند است، با قصد قربت انجام دهد، نمى توان آن را عبادت ناميد، اگرچه داراى اجر و ثواب و موجب تقرّب به خداوند است. ولى چه دليلى بر عبادت بودن آن وجود دارد؟ اين مطلب حتى در مورد واجبات نيز مطرح است، مثلًا پرداخت زكات و خمس، قصد قربت لازم دارد و اگر كسى اين دو واجب را بدون قصد قربت انجام دهد ارزشى ندارد. ولى نسبت به كسى كه در مسجد نماز مى خواند گفته مى شود: «اين شخص مشغول عبادت است» اما اگر نزد مرجع تقليد نشسته و مشغول پرداختن خمس يا زكات است گفته نمى شود: «اين شخص مشغول عبادت است»، با اينكه در اينجا هم قصد قربت تحقّق دارد.

درحالى كه اگر ملاك صدق عنوان عبادت، وجود قصد قربت باشد، در هر دو وجود دارد. و يا اگر كسى مشغول تطهير لباس خود باشد و قصد قربت هم دارد آيا مى توانيم بگوييم:

«اين شخص مشغول عبادت است»؟ خير، عبادت و پرستش داراى معنا و مفهوم خاصى است كه به طور اجمال براى ما قابل فهم است. ما هرجا اطاعت باشد، به خودمان اجازه نمى دهيم كه كلمه عبادت را به كار ببريم. ولى در بعضى جاها كلمه عبادت به كارمى رود، مثل: نماز، روزه، حجّ و .... ولى آيا اين خصوصيتى كه در عبادت وجود دارد از چه راهى ثابت مى شود؟ يكى از راه هاى اساسى آن اين است كه خود شارع از آن به عبادت تعبير كرده باشد. بعضى گفته اند: بعضى

از افعال، ذاتاً عبادت مى باشند، مثل سجده كردن در مقابل غير كه ملازم با عبادت غير است. اگر سجده در مقابل خدا باشد، عبادت خدا و اگر در مقابل بت باشد، عبادت بت به حساب مى آيد. و لازم نيست دليلى بيايد و عبادت بودن سجده را ثابت كند. ولى مسئله به اين صورت نيست. در ذات سجود، مسأله عباديت و عبوديت، نهفته نيست. شاهد اين مطلب اين است كه خداوند متعال به ملائكه امر كرد كه در مقابل

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 286

آدم عليه السلام سجده كنند. آيا اين سجده، به عنوان عبادت حضرت آدم عليه السلام محسوب مى شود؟

خير، اگر چنين بود، ما بايد در ادلّه شرك در عبادت تخصيص قائل شويم و بگوييم:

خداوند در اينجا نه تنها اجازه شرك در عبادت داده بلكه به آن امر كرده است، درحالى كه سياق آيه (إنّ اللَّه لا يغفر أن يشرك به)[234] غير قابل تخصيص است. ممكن است گفته شود: اين سجده، غير از سجده اى است كه ما در مورد آن بحث مى كنيم. مى گوييم: دليلى بر اين مطلب نداريم. ظاهر آيه شريفه (و إذ قلنا للملائكة اسجدوا لآدم)[235] اين است كه اين سجده، به همين معنايى است كه ما در رابطه با آن بحث مى كنيم. بنابراين سجده براى آدم عليه السلام به عنوان عبادت او به حساب نمى آيد بلكه يك عمل مأمور به از ناحيه خداوند است بدون اينكه جنبه عباديت داشته باشد. از اينجا كشف مى كنيم كه در ذات سجده، مسأله عباديت مطرح نيست. بلى سجده هم گاهى عنوان عباديت پيدا مى كند. پس راه تشخيص عباديت اين است كه به ادلّه و تعبيرات شارع و تعبيرات متشرعه- كه متخذ از

شارع است- مراجعه كنيم. و ما گفتيم: عباديت، داراى خصوصيتى زائد بر قصد تقرّب است و واجب تقرّبى (يا قربى) معنايى اعم از واجب تعبدى است. نكته اى در ارتباط با عنوان اطاعت: عنوان «اطاعت» در كلمات اصوليين در رابطه با امورى كه قصد قربت در آنها معتبر است به كار برده مى شود. ولى از نظر لغت و قرآن، داراى معناى عامى است و حتى قصد قربت در آن دخالت ندارد. آيه شريفه (يا أيّها الّذين آمنوا أطيعوا اللَّه و أطيعوا الرسول)،[236] داراى دو امر است: امر در (أطيعوا اللَّه) ارشادى و در (أطيعوا الرسول) مولوى است. خداوند متعال با اين امر مولوى ما را به اطاعت از

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 287

حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله مأمور نموده است. معناى اطاعت رسول، انجام دادن دستورات آن حضرت است. ولى آيا براى انجام همه دستورات پيامبر صلى الله عليه و آله بايد قصد قربت نمود؟ در حديث «لاضرر» كه پيامبر صلى الله عليه و آله به شخص انصارى مى فرمايد: «برو درخت خرماى سمرة بن جندب را بكن و نزد او بينداز» آيا موقع كندن درخت بايد قصد قربت نمود؟

خير، اطاعت رسول صلى الله عليه و آله به معناى «گوش به فرمان آن حضرت بودن» است و اين معنا، اعم از قربى بودن است. پس در ما نحن فيه سه عنوان وجود دارد: عنوان تعبّدى، عنوان تقرّبى- كه اعم از تعبدى است- و عنوان اطاعت، كه نزد اصوليين در مورد قربيات به كارمى رود ولى در لغت و قرآن داراى معناى عامى است. رجوع به اصل بحث: همان گونه كه در ابتداى بحث اشاره كرديم، در تقسيم

واجب به تعبّدى و توصّلى- كه در كلمات اصوليين شايع شده است- دو نكته وجود داشت كه ما بايد از يكى از آنها صرف نظر كنيم. حال با توجه به مطالب فوق مى گوييم: يا بايد كلمه «تعبّدى» را برداشته و به جاى آن، عنوان «تقرّبى» را قرار دهيم و بگوييم: «واجب بر دو قسم است: تقرّبى و توصّلى. و واجب تقرّبى هم بر دو قسم است: واجب تقرّبى عبادى مثل نماز، و واجب تقرّبى غير عبادى، مثل زكات». اگر بخواهيم ثنائى بودن تقسيم محفوظ بماند بايد چنين كارى انجام دهيم. و يا بايد از تقسيم ثنائى صرف نظر كنيم و بگوييم: «واجب بر سه قسم است:

تعبّدى، تقرّبى 237] و توصّلى. و اگر بخواهيم ثنائى بودن تقسيم را حفظ كرده و از عنوان «تعبّدى» هم صرف نظر نكنيم، با مشكل مواجه مى شويم زيرا واجباتى چون زكات و خمس داخل در هيچ يك از اين دو عنوان قرار نمى گيرند.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 288

فرق ميان واجب تعبدى و توصّلى

بعضى گفته اند: واجب تعبّدى- و به تعبير ما «واجب قربى»- عبارت از آن واجبى است كه هدف و غرض آن براى ما معلوم نباشد، مثل حجّ كه بعضى از مناسك آن براى ما قابل درك نيست. ولى واجبى كه هدف و غرضش براى ما معلوم باشد، واجب توصّلى مى باشد. مثلًا اگر لباس انسان به بول نجس شده باشد بايد آن را براى نماز تطهير كند. روشن است هدف از اين كار، حصول طهارت است. به نظر ما، اين حرف درست نيست، زير هدف بسيارى از واجبات تقرّبى (يا تعبّدى) در قرآن و روايات مشخص شده است. قرآن در مورد نماز مى فرمايد: (إنّ الصّلاةَ تَنْهى عَنِ الفَحشاء

وَ المُنْكر)[238] و يا روايت مى گويد: «الصلاة معراج المؤمن»[239] و يا «الصلاة قربان كلّ تقي»[240] اين عبارات، هدف از نماز را مشخص كرده اند. و در مورد روزه مى فرمايد: (كُتِبَ عَليكم الصّيام كَما كُتب عَلى الّذينَ مِن قَبلِكم لعلّكم تتقون)[241] كه حصول تقوا را به عنوان هدف روزه بيان كرده است. بنابراين، فرق بين واجب تعبّدى (يا تقرّبى) و واجب توصّلى، در رابطه با علم و جهل به غرض و هدف نيست بلكه مسئله همان طورى است كه مرحوم آخوند و جمعى ديگر اشاره كرده اند. مرحوم آخوند و جمعى ديگر[242] مى گويند: واجب تعبّدى عبارت از واجبى است كه مى دانيم غرض از آن واجب، بدون قصد قربت حاصل نمى شود ولى غرض آن گاهى براى ما معلوم و گاهى مجهول است. ما اجمالًا مى دانيم كه وقوف در عرفات و مشعر بايد همراه با قصد قربت باشد و غرض از

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 289

وقوفين بدون قصد قربت حاصل نمى شود، هرچند نمى دانيم هدف از وقوف در عرفات و مشعر چيست؟ اگرچه در بعضى از روايات،[243] اشاراتى شده است ولى فهم و حتى دانستن آنها براى ما لازم نيست. اما واجب توصّلى واجبى است كه غرض از آن، حصول مأمور به در خارج است، خواه همراه با قصد قربت باشد يا نباشد. در نتيجه روى مبناى اينان، واجب تعبّدى واجبى است كه اگر قصد قربت همراه آن نباشد، غرض از آن حاصل نمى شود و حتى اگر ذرّه اى خدشه پيدا كند و ريا كنار آن باشد فايده اى ندارد. ولى ملاك واجب توصّلى عبارت از تحقّق مأمور به در خارج است.

خواه قصد قربت باشد يا نباشد. اشكال: تعبير به «واجب» در مورد توصليات صحيح

نيست، زيرا عملى كه بر انسان واجب است و انسان مى خواهد آن را انجام دهد، بايد خصوصيات زيرا را دارا باشد: اوّلًا: عمل را خود انسان انجام دهد، يعنى مباشرت، در آن دخالت دارد. مگر در بعضى از موارد كه- بر خلاف قاعده- دليل بر جواز استنابه قائم شده است. و الّا در هرجايى كه دليلى بر جواز استنابه قائم نشده است، مسأله مباشرت مطرح است. ثانياً: آن عمل، با اراده و التفات و توجه باشد. اگر كسى در حال خواب، بلند شد و نماز خواند، اين نماز، فايده اى ندارد. ثالثاً: اگر آن عمل، واجب تعبدى (يا تقربى) است، بايد همراه با قصد قربت نيز باشد. اين سه مرحله، در واجبات تعبّدى (يا تقرّبى) معتبر است اما در واجبات توصّلى معتبر نيست. در واجب توصّلى، نه تنها قصد قربت معتبر نيست بلكه التفات و توجه هم معتبر نيست. اگر كسى در حال خواب، لباس خود را تطهير كند و يا شخص ديگرى بيايد اين كار را انجام دهد- هرچند بدون اطلاع انسان- غرضِ تطهير حاصل شده و اشكالى ندارد.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 290

اشكال اين است كه امر «اغسل ثوبك» داراى مخاطب است و مخاطب آن، مكلّف است. درحالى كه شما مى گوييد: نه قصد قربت مى خواهد، نه اراده و التفات و نه مباشرت و حتى استنابه هم نمى خواهد بلكه اگر باد هم بوزد و لباس را در حوض بيندازد و مدّتى در حوض بماند، مأمور به در «اغسل ثوبك» تحقّق پيدا كرده است. در اين صورت، شما چگونه اين را واجب مى ناميد؟ چگونه اين را تكليف مى ناميد؟ جواب: با درنظر گرفتن دو نكته، اشكال برطرف مى شود:

1- اگرچه لازم نيست غرضِ واجب براى ما معلوم باشد ولى در اينجا مى دانيم كه غرض از «اغسل ثوبك» حصول طهارت است، از هر طريقى باشد. 2- چون مسأله تكليف مطرح است و تكاليف، مشروط به قدرت مكلّف بر انجام مكلّف به مى باشند، فرض را بايد در جايى به كار ببريم كه مكلّف، قادر بر انجام مأمور به است. حال كه از طرفى قدرت حاصل است و از طرفى تحقّق مأمور به، به هر صورتى باشد كفايت مى كند، چه اشكالى پيش مى آيد؟ توجّه تكليف، داراى اشكال نيست، زيرا مكلّف، قادر بر انجام مأمور به است. سقوط تكليف هم داراى اشكال نيست، زيرا سقوط تكليف، به واسطه حصول غرض از تكليف است و در صورت حصول غرض، حالت انتظارى براى ما وجود ندارد.

بحث دوم: كيفيت اعتبار قصد قربت در واجب تعبّدى 244]
اشاره

در بحث گذشته گفتيم: معروف اين است كه واجبات تعبّدى، واجباتى هستند كه قصد قربت در آنها اعتبار

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 291

دارد و غرض و هدف مولا، بدون آن حاصل نمى شود. ولى واجبات توصّلى، واجباتى هستند كه قصد قربت در آنها اعتبار ندارد. اكنون بحث در كيفيت اعتبار قصد قربت در واجبات تعبّدى است. تحرير محلّ بحث: واجب تعبّدى، داراى اجزاء و شرايطى است. آن اجزاء و شرايط در يك جهت با هم مشتركند و آن اين است كه همه آن ها تحت پوشش امر قرار مى گيرند و در مأمور به- بما هو مأمور به- دخالت دارند. هريك از اجزاء صلاة- مثل ركوع و سجود و ...- جزء مأمور به هستند يعنى در مقام تعلّق امر، به عنوان جزئيت، ملاحظه شده اند.

در باب شرايط نيز، تقيّد مأمور به به وجود اين شرايط، در مقام

تعلّق امر، ملاحظه شده است و امر- درحقيقت- به اين ها تعلّق گرفته است.[245] به عبارت ديگر: مولا وقتى مى خواهد مركّبى را مأمور به قرار دهد، اجزاء و شرايط اين مركّب را ملاحظه مى كند سپس امر را متعلّق به اين مركّب مقيد به شرايط مى كند، كه درحقيقت، اين ها عنوان مأمور به پيدا مى كنند. لذا در مقام تعريف مأمور به، اجزاء و شرايط مطرح مى شوند. نزاع در اين است كه آيا قصد قربت كه وجه امتياز واجب تعبدى از واجب توصّلى است و زائد بر اجزاء و شرايط، اعتبار دارد، به چه كيفيتى در واجبات تعبّدى اعتبار شده است؟ آيا مانند ساير اجزاء و شرايط است؟ يعنى اگر عنوان جزئيت دارد، مثل ساير اجزاء، در مقام تعلّق امر ملاحظه شده است و اگر شرطيت دارد، مثل ساير شرايط در مقام تعلّق امر ملاحظه شده است؟ عده اى قائلند كه مسئله به همين كيفيت است و قصد قربت مانند ركوع و سجود و طهارت است و هيچ ويژگى خاصى ندارد. شيخ انصارى رحمه الله اولين كسى است كه فرموده است: قصد قربت، در رديف ساير

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 292

اجزاء و شرايط نيست و نمى تواند در متعلّق امر قرار گيرد. بعد از شيخ انصارى رحمه الله نيز جماعتى از بزرگان شاگردان ايشان- از جمله مرحوم آخوند- از استاد خود تبعيت كرده و همين مسير را پيموده اند ولى نحوه استدلال آنان فرق دارد. ما قبل از اينكه كلام مرحوم شيخ و ديگران را نقل كنيم لازم است در ارتباط با ثمره اين نزاع، بحثى داشته باشيم:

ثمره نزاع

اين گونه نيست كه بحث حاضر، يك بحث علمى محض باشد بلكه ثمره مهمى برآن

مترتب است و آن در جايى است كه وجوب يك چيز براى ما يقينى باشد ولى شك در تعبّديت و توصّليت آن داشته باشيم. بيان مطلب: ما اگر در ارتباط با ساير اجزاء و شرايط- غير از قصد قربت- شك كنيم، مثلًا شك كنيم كه آيا سوره، جزء صلاة است يا نه؟ در اينجا قبل از مطرح كردن مسأله اقلّ و اكثر ارتباطى و بحث در ارتباط با جريان أصالة البراءة يا أصالة الاشتغال، بحث ديگرى مطرح است و آن اين است كه اگر دليل وجوب صلاة- يعنى (أقيموا الصلاة)- اطلاق لفظى داشته باشد، ما به آن اطلاق تمسك مى كنيم و جزئيت سوره را نفى مى كنيم، زيرا اگر سوره، جزئيت داشت، مولا بايد جزئيت آن را بيان مى كرد، چون فرض اين است كه مولا در مقام بيان مأمور به بوده و قدر متيقنى هم در مقام تخاطب، وجود ندارد. مولا گفته: (أقيموا الصلاة) و عنوان «صلاة» هم بدون سوره تحقّق پيدا مى كند و هم با سوره، و اگر ما شك در جزئيت سوره براى نماز داشته باشيم، در درجه اول بايد به اطلاق لفظى (أقيموا الصلاة) تمسك كنيم. اگر (أقيموا الصلاة) اطلاق لفظى نداشت- يعنى مقدمات حكمت تمام نبود- نوبت به اقل و اكثر ارتباطى مى رسد و بحث مى شود كه آيا در اقل و اكثر ارتباطى، أصالة البراءة

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 293

جارى مى شود يا أصالة الاشتغال؟ روشن است كه در صورت وجود دليل لفظى- هر چند به صورت اطلاق- هيچ يك از أصالة البراءة و أصالة الاشتغال جريان پيدا نمى كنند. همچنين اگر شك در شرطيت چيزى داشته باشيم، ابتدا به اطلاق لفظى مراجعه مى كنيم. اطلاق لفظى،

شرطيت آن چيز را نفى مى كند. اگر اطلاق لفظى وجود نداشت، نوبت به اقلّ و اكثر ارتباطى مى رسد و بحث مى شود كه آيا در اقلّ و اكثر ارتباطى، اصالة البراءة جارى مى شود يا أصالة الاشتغال؟ پس در باب اجزاء و شرايط، اين مسئله روشن است كه در صورت شكّ در جزئيت و شرطيت، مرجع اوّلى ما اطلاق دليل مأمور به است. حال در باب قصد قربت اگر قائل شديم كه قصد قربت، مانند ساير اجزاء و شرايط در مأمور به دخالت دارد و از نظر تعلّق امر، هيچ خصوصيتى براى قصد قربت مطرح نيست، در اين صورت، اگر در مورد واجبى شك داشته باشيم كه آيا قصد قربت اعتبار دارد يا نه؟ اگر اطلاق لفظى داشته باشيم به همان اطلاق لفظى تمسك كرده و حكم به عدم اعتبار قصد قربت مى كنيم. ولى اگر همانند شيخ انصارى رحمه الله و شاگردان ايشان قائل شديم «قصد قربت مانند ساير اجزاء و شرايط نيست و نمى تواند در مأمور به اخذ شود» در اين صورت اگر در اعتبار قصد قربت در يك واجب شك كرديم، نمى توانيم به أصالة الإطلاق تمسك كنيم، زيرا أصالة الإطلاق در جايى قابل تمسك است كه مأمور به، امكان تقييد داشته باشد، درحالى كه اينان مى گويند: «محال است قصد قربت بتواند در مأمور به اخذ شود»، در اين صورت، ديگر نمى توانيم به اطلاق كلام مولا تمسك كنيم. مولا اگرچه در مقام بيان بوده ولى نمى توانسته مأمور به را مقيد به قصد قربت كند، زيرا چنين چيزى- به نظر اينان- استحاله دارد. لذا نمى توانيم به أصالة الإطلاق تمسك كنيم. بنابراين نزاع مذكور داراى ثمره عملى مهمّى است.

حال با توجه به اينكه- به حسب ظاهر- اولين كسى كه استحاله را مطرح كرده مرحوم شيخ انصارى است، ما ابتدا به بررسى كلام ايشان مى پردازيم:

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 294

نظريه شيخ انصارى رحمه الله

شيخ انصارى رحمه الله مى فرمايد: قيود و اوصافى كه در مأمور به دخالت دارد بر دو قسم است: قسم اوّل: قيودى كه قبل از تعلّق امر و با قطع نظر از تعلّق امر باشند و امكان دارد كه مأمور به، متصف به آن قيد نباشد. به عبارت ديگر: ما وقتى قبل از تعلّق امر، قيد را در ارتباط با مأمور به ملاحظه مى كنيم مى بينيم مأمور به دو حالت مى تواند پيدا كند: همراه بودن با آن قيد و خالى بودن از آن قيد. در باب صلاة، اين مسئله هم در مورد اجزاء مطرح است و هم در مورد شرايط.

نماز- با قطع نظر از تعلّق امر- هم مى تواند با سوره واقع شود و هم بدون سوره، هم مى تواند قبل از دخول وقت واقع شود و هم بعد از دخول وقت، هم مى تواند با طهارت لباس باشد و هم بدون طهارت لباس، هم مى تواند با طهارت از حدث همراه باشد و هم بدون طهارت از حدث. بنابراين، قيود مذكور قيودى هستند كه با قطع نظر از تعلق امر به مأمور به، مأمور به نسبت به آنها دو حالت دارد. اين سنخ قيود مى توانند در مقام تعلّق امر مطرح شوند، مثل اينكه مولا بگويد:

صلّ مع الركوع، صلّ مع الطهارة، صلّ بعد دخول الوقت و .... قسم دوم: قيودى هستند كه با قطع نظر از تعلق امر، مأمور به نسبت به آن ها دو حالت ندارد. قبل از ذكر مثال، لازم

است تشبيهى ذكر كنيم: عنوان «مأمور به» بودن عنوانى است كه با قطع نظر از امر مطرح نيست. اگر مركّبى را به عنوان «صلاة» تشكيل داديم، تا وقتى كه امر به آن تعلّق نگرفته نمى توان آن را «مأمور به» ناميد، نمى توان عنوان «واجب» يا «مستحب» را برآن تطبيق كرد. اين مسئله، با ركوع و سجود فرق دارد بايد امر مولا بيايد تا بتوانيم به اين مركب، عنوان «مأمور به» را اطلاق كنيم و آن را «واجب» يا «مستحب» بناميم. مرحوم شيخ انصارى مى فرمايد: «قصد قربت» از اين قبيل است. البته ما به زودى احتمالاتى در ارتباط با معناى «قصد قربت» مطرح خواهيم كرد ولى «قصد قربت» در

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 295

كلام مرحوم شيخ انصارى و شاگردان ايشان به معناى «قصد الأمر»- كه معناى شايع قصد قربت است- مى باشد. يعنى انسان نماز را به داعى اينكه امر به آن تعلّق گرفته است انجام دهد. و به اصطلاح ديگر اصولى، نماز را به «قصد امتثال امر» انجام دهد. شيخ انصارى رحمه الله مى فرمايد: چگونه مى توانيم تا وقتى امرى نيامده و تكليفى به صلاة تعلّق نگرفته، بگوييم: «صلاة مقيد به داعى امر»؟ امرى نيست كه «صلاة مقيّد به داعى امر» را درست كنيم. ابتدا بايد امر بيايد تا بعد از آن بتوان صلاة را مقيّد به داعى امر كرد. همان طور كه تا وقتى امر نباشد، عنوان مأمور به و عنوان واجب و مستحب تحقق ندارد. مرحوم شيخ انصارى مى فرمايد: قيود قسم اوّل، داخل در دايره مأمور به است ولى قيود قسم دوم نمى تواند داخل در دايره مأمور به باشد.[246] ايشان به همين اندازه اكتفا كرده است ولى شاگردان ايشان- از جمله

مرحوم آخوند- در مقام اقامه برهان و استدلال وارد شده و ادلّه متعدّدى را ذكر كرده اند.

معانى قصد قربت

معانى متعددى براى قصد قربت ذكر شده است: 1- داعى امر: معناى معروف قصد قربت عبارت از اين است كه انسان مأمور به را به داعى امر انجام دهد. يعنى اگر از او سؤال كنند: چرا اين مأمور به را انجام مى دهى؟

بگويد: به خاطر اينكه امر به آن تعلّق گرفته است. قصد قربت در كلمات فقهاء معمولًا به اين معنا مى آيد. 2- داعى محبوبيت: يعنى انسان مأمور به را به داعى اينكه اين عمل نزد مولا محبوبيت دارد، انجام دهد. 3- داعى مصلحت ملزمه: يعنى انسان مأمور به را به داعى مصلحت ملزمه اى

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 296

كه- طبعاً- در آن واجبْ وجود دارد، انجام دهد. 4- داعى حُسن: يعنى انسان مأمور به را به داعى حسن آن عمل، انجام دهد بدون اينكه كارى به محبوبيت و مصلحت ملزمه داشته باشد. مثل اينكه انسان زكات را به فقير مى دهد و انگيزه او كمك كردن به فقير است و اين كارى است كه از نظر عقلاء داراى حسن است. 5- داعى قرب به مولا: يعنى انسان عمل را به داعى قرب به مولا و نزديك شدن به او انجام دهد. ولى همان طورى كه قبلًا اشاره كرديم، قصد قربتى كه در كلام شيخ انصارى رحمه الله و بزرگان شاگردان ايشان- با واسطه يا بدون واسطه- مورد نفى و اثبات قرار گرفته «كه آيا مى شود در متعلّق امر اخذ شود يا نه؟» قصد قربت به معناى اوّل است. بحث در اين است كه آيا اتيان به داعى تعلق امر، مى تواند

در رديف ساير اجزاء و شرايط قرار گيرد يا نه؟ شيخ انصارى رحمه الله و شاگردان ايشان قائل به استحاله شده اند.

البته در كلمات اينان، اختلافى وجود دارد كه آيا مقصود از اين استحاله، استحاله ذاتى است يا استحاله بالغير؟

آيا استحاله اخذ قصد قربت در متعلّق امر، استحاله ذاتى است يا استحاله بالغير است؟

همان طور كه واجب بر دو قسم است: واجب بالذات و واجب بالغير، ممتنع نيز بر دو قسم است: ممتنع بالذات و ممتنع بالغير. واجب بالذات: عبارت از واجبى است كه وجوب و لزوم تحقق آن به حسب ذات باشد، مثل بارى تعالى كه از وجوب وجودش، به وجوب وجود بالذات تعبير مى شود. واجب بالغير:[247] عبارت از چيزى است كه به حسب ذاتش، ضرورتِ وجود ندارد

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 297

ولى به واسطه غير و به واسطه امر ديگرى، ضرورتِ وجود پيدا كرده است، يعنى ضرورت وجود، در رابطه با ذاتش نيست بلكه مستند به غير است، مثل وجوب وجودى كه براى معلول تحقق پيدا مى كند. معلول- به حسب ذات- ضرورتِ وجود ندارد ولى به واسطه وجود علت، ضرورتِ وجود پيدا مى كند. علّت تامّه هر چيزى كه تحقق پيدا كرد، آن چيز، واجب الوجود مى شود ولى نه واجب الوجود بالذات، بلكه واجب الوجود بالغير است، يعنى واجب الوجود به سبب علتى كه غير از معلول و مغاير با معلول است. استحاله بالذات: مثل اجتماع نقيضين كه در رأس تمامى استحاله ها قرار دارد.

تمام محالات بايد رجوع به اجتماع نقيضين كند تا استحاله، تحقق داشته باشد. حتى در مورد اجتماع ضدّين نيز محققين مى گويند: استحاله اجتماع ضدّين، به خاطر اين است كه منتهى به اجتماع نقيضين مى شود نه اينكه اجتماع ضدين، در رديف اجتماع نقيضين باشد. هرچند در اين جهتى كه ما بحث

مى كنيم فرقى ندارد. اجتماع نقيضين، استحاله ذاتى دارد، اجتماع ضدّين هم استحاله ذاتى دارد، حال ريشه آن همان اجتماع نقيضين باشد يا نباشد. استحاله بالغير: مثال استحاله بالغير، همان مثال واجب بالغير است. اگر معلول بخواهد با قيد معلوليّت خود، بدون علّت، تحقق پيدا كند، محال است. امّا استحاله آن، استحاله ذاتى نيست. تحقق حرارت، استحاله ذاتى ندارد ولى با توجه به اينكه معلول است، نمى تواند بدون علّت تحقق يابد. چنين چيزى استحاله دارد و از آن به «استحاله بالغير» تعبير مى كنيم.[248] حال بحث در اين است كه كسانى كه مى گويند: «اخذ قصد قربت در متعلّق امر، استحاله دارد» كلماتشان متفاوت است. از كلمات بعضى از آنان «استحاله ذاتى» و از كلمات بعضى ديگر «استحاله بالغير» استفاده مى شود. مثلًا مرحوم آخوند وقتى مى خواهد مسئله را عنوان كند، ظاهرش اين است كه

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 298

مى خواهد استحاله ذاتى را مطرح كند. ولى وقتى در مقام استدلال وارد مى شود، از دليل ايشان، استحاله بالغير استفاده مى شود. و ما به زودى كلام مرحوم آخوند را مورد بحث و بررسى قرار خواهيم داد. براى حفظ ترتيب بحث، مناسب است كه ابتدا ادلّه قائلين به استحاله ذاتى و پس از آن، ادلّه قائلين به استحاله بالغير مورد بحث و بررسى قرار گيرد. اگرچه نتيجه هر دو دسته ادلّه يك چيز است و آن استحاله اخذ قصد قربت در متعلّق امر است.

ادلّه قائلين به استحاله ذاتى اخذ قصد قربت در متعلّق امر[249]
دليل اوّل همان نسبتى كه بين عرض و معروض در تكوينيات وجود دارد، بين حكم و متعلّق حكم در شرعيات نيز وجود دارد

. توضيح: وقتى يك بياض- به عنوان عرض- عارض بر جسم مى شود و جسمْ عنوان معروضيت به خود مى گيرد، آيا عرض و معروض در رتبه واحدى هستند يا بين آنها نوعى تقدّم و تأخّر- هرچند رتبى باشد- وجود

دارد؟ بدون اشكال، بين عرض و معروض، نوعى تقدّم و تأخّر وجود دارد، چون معروض، در وجود خودش استقلال دارد اما عرض، در عين اينكه واقعيت است، سنخ وجودى آن سنخى است كه نياز به يك محلّ و معروض در ذات آن مطرح است. چون اين نياز در ذات آن مطرح است اقتضاء مى كند كه ما نتوانيم عرض و معروض را در رتبه واحدى قرار دهيم بلكه معروض، تقدّم بر عرض دارد، البته نه تقدّم زمانى بلكه همان گونه كه گفته شد تقدّم رتبى است، مثل تقدّمى كه علت بر معلول دارد. اين دليل مى گويد: در باب تشريعيات نيز همين طور است. نسبتى كه بين متعلّق

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 299

حكم و خود حكم وجود دارد همانند نسبتى است كه بين جسم و بياض وجود دارد.

صلاة، عنوان معروضيت دارد و امر داراى عنوان عرض است و لازمه اينكه نسبت ميان آنها نسبت بين معروض و عرض است، تقدّم رتبى صلاة نسبت به امر است، يعنى وقتى صلاة را با امر متعلّق به آن مقايسه كنيم بايد صلاة، تقدّم رتبى بر امر داشته و امر، تأخّر رتبى از صلاة داشته باشد. مستدلّ سپس نتيجه گيرى كرده مى گويد: ما وقتى سراغ متعلّق- يعنى صلاة- مى آييم مى بينيم تقدّم رتبى ركوع، سجود، طهارت لباس، طهارت بدن و ساير اجزاء و شرايط بر امر مانعى ندارد، يعنى ممكن است مولا قبل از آنكه امر كند، در رتبه متقدّم بر امر، اين خصوصيات و اضافات را ملاحظه كند. ولى وقتى نوبت به «قصد الأمر» مى رسد مى بينيم قصد الأمر نمى تواند تقدّم بر امر داشته باشد. وقتى از مولا امرى صادر نشده، چگونه مى توانيم

بگوييم: قصد الأمر، تقدّم بر امر دارد؟ اضافه، بدون تحقق مضاف اليه، معنا ندارد، شما در رتبه متقدّمه مى خواهيد اين قصد الأمر را بياوريد درحالى كه در اين رتبه، امرى وجود ندارد. نتيجه اين مى شود كه اگر ما بخواهيم قصد الأمر را در متعلّق اخذ كنيم لازمه اش اين است كه قصد الأمر، تقدّم رتبى بر امر داشته باشد درحالى كه مسئله برعكس است، يعنى قصد الأمر، متوقف بر امر است و چيزى كه توقف بر امر دارد، بايد متأخر از امر باشد. به عبارت ديگر: اگر بخواهيم قصد الأمر- مانند ساير اجزاء و شرايط- در رتبه متقدّم بر امر اخذ شود، لازم مى آيد كه در آنِ واحد، هم متقدّم بر امر باشد و هم متأخر. و چنين چيزى استحاله ذاتيه دارد. بنابراين، از دليل فوق، استحاله ذاتيه استفاده مى شود. بررسى دليل اوّل: ما قبول داريم كه در باب عرض و معروض تكوينى، معروض، تقدّم رتبى بر عرض دارد و عرض، تأخر رتبى از معروض دارد. ولى شما كه مى گوييد: «بين حكم و متعلّق حكم نيز همان نسبت ميان عرض و معروض تكوينى برقرار است، يعنى در

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 300

آنجا هم تقدّم و تأخّر رتبى مطرح است» ما از شما سؤال مى كنيم: آيا مقصود شما از حكم مولا چيست؟ آيا مقصود، اراده نفسانيه است كه قائم به نفس مولاست يا مراد، بعث و تحريك اعتبارى است كه مفاد هيئت افعل است؟ در موالى عرفيه، صدور دستور مولا نسبت به عبد، متوقف بر مقدّماتى است كه مهم ترين آن ها عبارت از اراده نفسانيه اى است كه قائم به نفس مولا است و آن اراده، متعلّق به مراد است. مولا وقتى

به عبد مى گويد: «اشتر اللحم»، اينجا يك اراده نفسانيه اى از مولا به مراد- يعنى اشتراء لحم- تعلّق گرفته است و اين اراده، قبل از دستور مولاست. ما از مستدلّ مى پرسيم: آيا مقصود شما از حكم، همين اراده نفسانيه است كه اين اراده نفسانيه، يك واقعيت است. واقعيت، حتماً به اين نيست كه چيزى مشاهَد و محسوس خارجى باشد بلكه چون اراده قائم به نفس است واقعيتش به اين است كه تحقق داشته و قائم به نفس باشد، زيرا واقعيت هر چيز به حسب خود آن چيز است و واقعيت امور نفسانيه به اين است كه قائم به نفس باشند، همان طور كه وجود ذهنى، يك واقعيت است ولى طرف وجودش ذهن است. اراده، مانند علم است، عالم بودن به يك چيز، امر اعتبارى نيست، علمْ يك واقعيت است. معناى ذات الاضافه بودن علم، اعتبارى بودن آن نيست. ولى معناى واقعيتْ اين نيست كه انسان آن را به چشم ببيند.

بلكه معناى واقعيتْ اين است كه در محل مناسبش تحقق واقعى داشته باشد. علم به يك مسئله داراى واقعيتى است كه قائم به نفس عالم است نه اينكه واقعيتى محسوس و مشاهَد در خارج باشد. در باب اراده نفسانيه هم همين طور است. شما كه از منزل اراده مى كنيد در درس شركت كنيد، نمى توانيم بگوييم: «اين اراده، امر اعتبارى است و واقعيت ندارد». اراده، داراى واقعيت است ولى واقعيتى كه ذات الاضافه است، يعنى نياز به متعلّق دارد. علم، نمى تواند بدون معلوم تحقق پيدا كند. كسى نمى تواند بگويد: «من عالم هستم» ولى وقتى نسبت به متعلق علم از او سؤال كنند، بگويد: «آن ديگر لازم نيست، بلكه من اجمالًا

عالم هستم». چنين چيزى معنا ندارد. در باب اراده هم همين طور است. اراده،

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 301

يك واقعيت ذات الإضافه است و نياز به متعلّق دارد. كسى نمى تواند بگويد: «من اراده كرده ام» ولى وقتى نسبت به متعلّق اراده از او سؤال كنند، بگويد: «لازم نيست اراده من به چيزى تعلّق گرفته باشد، بلكه اصل اراده تحقق دارد». چنين چيزى صحيح نيست. خلاصه اينكه ما به مستدل مى گوييم: آيا مقصود شما از حكم، همين اراده اى است كه قائم به نفس مولاست و متعلِّق به مراد است، يا اينكه مقصود از حكم، همان بعث و تحريك اعتبارى است كه مفاد هيئت افْعَلْ مى باشد؟[250] احتمال اوّل: اين است كه مقصود از حكم، همان اراده باشد. در اين صورت مى گوييم: ما دو مطلب را در ارتباط با اراده مى پذيريم: 1- يك مطلب همان واقعيت و نفسانيت اراده است كه جاى هيچ ترديدى نيست.

و در اين جهت، مثل عرض است. همان طور كه بياضِ عارض بر جسم، يك واقعيت غير قابل انكار است، اراده قائم به نفس هم يك واقعيت غير قابل انكار است. 2- مطلب ديگرى كه مسلّم است و در اين جهت شباهت به عرض دارد، اين است كه همان طور كه عرض نياز به معروض دارد و متقوّم به معروض است، اراده هم به عنوان اينكه يك امر ذات الإضافه است، تعلّق به مراد دارد، اراده بدون مراد معنا ندارد، مستحيل است اراده اى باشد و مرادى نباشد. اين دو مطلب را ما قبول داريم ولى بحث در اين است كه آيا متعلّق اراده چيست؟

آيا متعلّق اراده، عبارت از آن مراد خارجى است؟ وقتى شما شركت در اين درس را

اراده مى كنيد، مراد شما و متعلّق واقعى اراده شما چيست؟ آيا متعلّق واقعى عبارت از اين شركت خارجى شما در درس است؟ شركت خارجى كه يك ساعت بعد از اراده شما تحقق پيدا مى كند. بدون شك، حركت شما از منزل، يك حركت اختيارى و مسبوق به

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 302

اراده است. ولى آيا متعلّق اين اراده چيست؟ اگر اراده، بايد به مراد خارجى تعلّق بگيرد و بدون مراد خارجى تحقق پيدا نمى كند، چطور يك ساعت قبل از شركت در درس اراده مى كنيد شركت در درس را؟ در حال اراده كه شركت در درس واقعيتى ندارد و هنوز تحقق پيدا نكرده است، پس اراده شما به چه چيزى تعلّق گرفته است؟ عين همين مسئله در باب علم نيز مطرح است. علم هم يك واقعيت نفسانيه اى است كه نياز به معلوم دارد. اگر معلوم، امرى است كه بعداً مى خواهد تحقق پيدا كند، آيا الآن كه معلوم متحقق في الخارج نداريم، علم هم نداريم؟ محققين مى گويند: در باب علم، يك معلوم بالذات وجود دارد و يك معلوم بالعرض، موجود در خارج همان معلوم بالعرض است و معلوم بالذات، عبارت از صورت ذهنيّه اين معلوم بالعرض است. يعنى مثلًا شما كه الآن عالم هستيد به اين كه سه روز ديگر جمعه است، با وجود اينكه جمعه الآن تحقق پيدا نكرده است ولى علم، قطعاً تحقق دارد. پس معلوم شما چيست؟ معلوم شما همان صورت ذهنيه از روز جمعه است كه الآن در نفس شما وجود دارد. ارتباط اوّلى با علم را، آن صورت ذهنيّه دارد و روز جمعه اى كه سه روز ديگر تحقق پيدا مى كند، ارتباط بالعرض

با علم دارد. پس چون اين صورت ذهنيّه، صورت ذهنيّه آن واقعيت است، آن واقعيت، اتصاف به معلوميت پيدا مى كند ولى اتصاف آن به معلوميت به عنوان معلوميت بالعرض است. لذا محققين در باب علم مى گويند: ما يك معلوم بالذات داريم، كه در حالِ علم، تحقق دارد- ولى در نفس شما و در ذهن شما- و آن صورت ذهنيه معلوم در خارج است و خود معلوم در خارج، عنوان معلوميت بالعرض را دارد. در باب اراده نيز همين طور است. شما وقتى از منزل خارج مى شويد، بدون شك، اراده اى داريد و اراده، هم امر واقعى است و هم نياز به متعلّق دارد كه نمى توان گفت:

فعلًا متعلّقى وجود ندارد، در نتيجه بايد بگوييم: متعلّق اين اراده عبارت از صورت ذهنيّه مراد است و آن صورت ذهنيّه، در حال اراده وجود دارد، اگرچه مراد، بعداً تحقق پيدا مى كند. شما الآن اراده مى كنيد يك ماه بعد به مسافرت برويد، مراد شما الآن تحقق

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 303

دارد و آن صورت ذهنيّه اى است كه در ارتباط با سفر بعد از يك ماه تحقق دارد ولى خارجيت مراد، يك ماه بعد تحقق پيدا مى كند و صورت ذهنيه اش، هنگام تحقق اراده بايد وجود داشته باشد و الّا لازم مى آيد اراده، فاقد متعلّق باشد. حال مى گوييم: شما كه مى گوييد: «حكم، نسبت به متعلّق، مثل بياض نسبت به جسم است» اگر بنا باشد حكم، به معناى اراده باشد- كه احتمال اوّل همين بود- در اين صورت، لازم نيست كه مراد شما الآن واقعيت خارجى داشته باشد، متعلّق اراده شما، صورت ذهنيّه صلاة است. و به عبارت ديگر: وقتى مولا مى خواهد به صلاة، امر كند،

و شما هم حكم را به معناى اراده دانستيد، مى گوييم: اين اراده هم نياز به مراد دارد ولى مرادش صلاة خارجى با قصد امر خارجى نيست. اين مراد بالعرض است. مراد بالذات، صورت ذهنيّه صلاة و صورت ذهنيّه قصد الأمر است. آيا براى مولا ممتنع است كه همان طور كه در مقام اراده، صلاة را متعلّق اراده قرار مى دهد، صورت ذهنيّه قصد الأمر را هم متعلّق اراده قرار بدهد؟ اين چه مانعى دارد؟ صورت ذهنيّه قصد الأمر كه توقف بر امر ندارد.

صورت ذهنيّه قصد الأمر، عبارت از همان تصويرى است كه مولا دارد. همان طور كه مولا، صلاة را- قبل از وجود خارجى اش- تصوير مى كند و آن را متعلّق اراده قرار مى دهد، تقيّد اين صلاة به صورت ذهنيّه قصد الأمر را هم متعلّق اراده قرار مى دهد و اين اشكالى ندارد. اين كجا توقف بر آمدن امر دارد؟ در حالى كه بايد مسئله برعكس باشد يعنى اوّل بايد قصد الأمر تحقق پيدا كند تا امر بتواند محقق شود. بنابراين آنچه موجب توهّم اين مستدلّ شده، اين است كه خيال كرده اراده، مستقيماً به مراد خارجى تعلّق مى گيرد، در حالى كه نه تنها در اينجا صورت ذهنيّه مطرح است بلكه مراد بالذات، همان صورت ذهنيّه است و مراد بالعرض عبارت از آن واقعيتى است كه بعداً تحقق پيدا مى كند. اين در صورتى است كه حكم به معناى اراده باشد و بعيد نيست كه مقصود آنان از حكم، همان اراده باشد.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 304

احتمال دوم: اين است كه مقصود از حكم، عبارت از بعث و زجر اعتبارى باشد همان طور كه اين معنا، مشهور بين متأخرين از اصوليين مى باشد. توضيح: بعث و

زجر اعتبارى در مقابل بعث و زجر حقيقى است. معناى بعث و زجر حقيقى اين است كه كسى ديگرى را گرفته و به طور تكوينى، مجبور به انجام كارى بنمايد و يا او را تكويناً از انجام كارى بازدارد. ولى بعث و زجر اعتبارى اين است كه مولا با امر يا نهى خود، مأمور را در عالم اعتبار، تحريك به انجام مأمور به بنمايد و يا او را از انجام كارى بازدارد. بعث و تحريك اعتبارى، مانند ساير امور اعتباريه است ولى وقتى كلمه «اعتبار» به گوش ما مى خورد، معمولًا مثالهاى معروف آن- مانند ملكيت و زوجيت 251]- به ذهنمان مى آيد، در حالى كه يكى از مصاديق امور اعتباريه، همان بعث و تحريك اعتبارى- در باب اوامر- و زجر و نهى اعتبارى- در باب نواهى- است. و اگر پاى امر اعتبارى به ميان آمد، حسابش با عرض و معروض جدا مى شود، زيرا در باب عرض و معروض، دو واقعيت وجود دارد: يكى جسم، كه استقلال در وجود دارد و ديگرى بياض، كه استقلال در وجود ندارد و نياز به معروض دارد. در باب عرض و معروض، اين حرف درست است كه معروض، تقدّم رتبى بر عرض دارد و عرض، تأخّر رتبى از معروض دارد. آنجا دو واقعيت مطرح است كه بين آن دو، تقدّم و تأخّر رتبى وجود دارد.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 305

اما در باب امور اعتباريه اين گونه نيست. امر اعتبارى، واقعيتى ندارد كه تقدّم و تأخّر، نسبت به آن مطرح باشد. اين امر اعتبارى، توجه پيدا مى كند به صلاة مقيّد به قصد الأمر، شما مى گوييد: «براى توجّه امر اعتبارى به صلاة مقيّد به قصد الأمر،

بايد قصد الأمر، وجود خارجى داشته باشد»، اگر قصد الأمر، نياز به وجود خارجى دارد، پس خود صلاة هم وجود خارجى مى خواهد زيرا مقيّد، عبارت از صلاة است. درحالى كه شما تعلّق امر اعتبارى را به خود صلاة- به عنوان مقيّد- متوقف بر وجود خارجى صلاة نمى دانيد، زيرا اگر صلاة، وجود خارجى پيدا كند، بعث و تحريك اعتبارى، تحصيل حاصل خواهد بود. بنابراين همان طوركه تعلّق بعث و تحريك اعتبارى به ذات مقيّد- كه عبارت از صلاة است- به معناى اين نيست كه قبل از تعلّق امر، بايد صلاة در خارج وجود پيدا كند- هرچند به تقدّم رتبى باشد- در رابطه با قيدش هم همين طور است.

لازم نيست كه ابتدا امر و قصد الأمر وجود داشته باشد تا امر بتواند به آن تعلّق گيرد.

بلكه واقعيت مسئله اين است كه مولا در مقام تعلّق بعث و تحريك اعتبارى، «صلاة مقيّد به قصد الأمر» را ايجاد نمى كند بلكه آن را تصور مى كند، سپس با «أقيموا الصلاة» بعث و تحريك اعتبارى را متوجّه به آن مى كند. همان طور كه تصوّر صلاة، قبل از تحققش در خارج، خالى از اشكال است، تصور قصد الأمر هم اشكال ندارد. الآن كه شما كلمه «قصد الأمر» را مى شنويد، آن را تصوّر مى كنيد، آيا اين به اين معناست كه بايد امرى تحقق داشته باشد؟ خير، مولا صلاة مقيّد به قصد الأمر را تصور مى كند، سپس اين مقيّد را متعلّق بعث و تحريك اعتبارى قرار مى دهد، كجاى اين كار اشكال دارد؟ اين مسئله، مثل مسأله بياض و جسم نيست. آنجا دو واقعيت است. در واقعيت عرض، تقوّم به واقعيت و خارجيتِ معروض دخالت دارد نه تقوّم به صورت ذهنيّه

معروض. اما در اينجا وقتى بعث و تحريك، يك امر اعتبارى شد، آنچه به عنوان مقدّمه اين بعث و تحريك اعتبارى مطرح است، همين تصوّر مقيّد با قيد آن مى باشد همان طور كه نفس تصور مقيَّد- با اينكه در خارج اثرى از آن نيست- مانعى ندارد، تصور قيد هم كه عبارت از قصد الأمر است چنين است.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 306

در اينجا لازم است مؤيّد ى ذكر شود كه در آينده نيز خيلى مورد استفاده قرار مى گيرد: يك مؤيّد روشن بر اينكه احكام، قابل مقايسه با اعراض نيست، اين است كه در باب اعراض، اگر جسمى معروض بياض شد، درحالى كه معروض بياض است، نمى تواند معروض سواد هم باشد، اگرچه از ناحيه دو شخص باشد. چنين چيزى معقول نيست، زيرا تضادّ در واقعيت، امكان ندارد. اما در باب احكام، مسئله اين طور نيست. اگر ما فرض كرديم پدرى به فرزند خود بگويد: «بايد سفر بروى» و مادر گفت: «نبايد سفر بروى»، چگونه بين اين دو، جمع مى شود؟ آيا مى گوييد: «محال لازم مى آيد؟» اين خود دليل بر اين است كه مسأله احكام با مسأله اعراض فرق دارد و نمى توان امور اعتباريه را با واقعيات مقايسه كرد. در باب عرض و معروض، اجتماع دو عرض متضاد بر معروض واحد در آنِ واحد، مستحيل است اگرچه از ناحيه دو شخص باشد ولى در باب احكام، اجتماع دو حكم مختلف بر متعلّق واحد، در جايى كه از ناحيه دو شخص باشد، مستحيل نيست. بنابراين مقايسه احكام با اعراض باطل است. اين مؤيّد در خيلى موارد- از جمله مسأله اجتماع امر و نهى- مورد استفاده قرار مى گيرد.

دليل دوم بر استحاله ذاتى اخذ قصد قربت در متعلّق امر

ترديدى نيست كه قصد الأمر

با ساير اجزاء و شرايط فرق دارد، زيرا ساير اجزاء و شرايط اگر بخواهد در خارج تحقق پيدا كند، نياز به امر ندارد ولى قصد الأمر اگر بخواهد در خارج تحقق پيدا كند متوقف بر امر است تا آن امر داعويت داشته باشد و انسان عمل را به داعى آن امر انجام دهد. از طرف ديگر ما وقتى شرايط تكليف را بررسى مى كنيم مى بينيم يكى از شرايط عامّه تكليف، عبارت از قدرت بر انجام تكليف است. يعنى قدرت، تقدّم بر تكليف دارد و قبل از تحقق تكليف، بايد تحقق پيدا كند. همان طور كه استطاعت، شرط تكليف در باب حج است، يعنى استطاعت، در رتبه مقدّم بر تكليف است و پس از

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 307

حصول استطاعت، تكليف به حجّ در رتبه متأخر از آن تحقق پيدا مى كند با اين تفاوت كه استطاعت، شرط شرعى در ارتباط با وجوب حجّ و قدرت بر تكليف، شرط عقلى در ارتباط با همه تكاليف است. پس اگر قدرت، يكى از شرايط عامّه عقليه تكليف شد، معنايش اين است كه تكليف، توقف بر قدرت دارد و قدرت، در رتبه متقدّم بر تكليف است. در نتيجه، امر توقف بر قدرت بر متعلّق دارد و چون قصد الأمر در متعلّق امر اخذ شده است و قصد الأمر توقف بر امر دارد پس قدرت بر متعلّق هم متوقف بر امر است.

به بيان ديگر: با توجه به اينكه اينان مسئله را روى واقعيت قصد الأمر پياده كرده اند- نه تصور آنكه ما مى گفتيم- قدرت بر متعلّق، متوقّف بر امر است چون قصد الأمر در متعلّق اخذ شده است و از طرفى، امر توقف بر

قدرت دارد زيرا قدرت، يكى از شرايط عامّه تكليف است. پس امر، متوقف بر قدرت و قدرت متوقف بر امر است و اين دور صريح است و استحاله ذاتى دارد، همان طور كه در فلسفه ثابت شده است. بررسى دليل دوم: براى پاسخ از اشكال دور، بايد به دو مطلب توجه شود: مطلب اوّل: آيا قدرت بر متعلّق كه به عنوان شرط عقلى تكليف است، بايد در حين تكليف، تحقق داشته باشد يا در حين تحقّق مأمور به؟ درست است كه تكليف به غيرِ مقدور جايز نيست و انسان حتماً بايد قدرت بر مكلّف به داشته باشد ولى آيا اين قدرت، در چه ظرفى بايد باشد؟ روشن است كه اين قدرت بايد در ظرف تحقق امتثال باشد، و لازم نيست در ظرف خود تكليف وجود داشته باشد. مثلًا اگر مولا به عبدش دستور دهد كه بايد جمعه آينده به تهران سفر كنى، بدون شك عبد بايد در روز جمعه، قدرت بر مسافرت داشته باشد، زيرا ظرف تحقق مأمور به، عبارت از روز جمعه است. بنابراين همين مقدار كه امكانات سفر، در روز جمعه براى او فراهم باشد تكليف به او متعلّق مى شود اگرچه الآن هيچ وسيله مسافرتى در اختيار او نيست. و كسى نمى تواند بگويد:

«عقل در اينجا حكم به انتفاء تكليف مى كند». البته ما كه پاى عقل را به ميان مى آوريم

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 308

به اين جهت است كه مسئله، يك مسأله تعبدى نيست كه بخواهيم در ارتباط با مفاد دليل شرعى بحث كنيم بلكه حكم عقل در كار است. عقل مى گويد: «اگر مولايى به عبدش امر كند كه روز جمعه به تهران برو، عبد بايد

در روز جمعه قادر به مسافرت باشد و در زمان تكليف- و حتى بعد از آن تا قبل از جمعه- قدرت بر تكليفْ ضرورتى ندارد. در نتيجه قدرت بر تكليف كه يك شرط عقلى است مربوط به زمان انجام تكليف است و قدرت در زمان تكليف هيچ نقشى ندارد. چه بسا مكلّف در زمان تكليف و بعد از آن- تا قبل از زمان انجام تكليف- قدرت دارد ولى هنگام انجام تكليف، قادر به اتيان آن نيست، اين قدرت (قدرت در زمان تكليف تا قبل از انجام تكليف) هيچ نقشى در تكليف ندارد. مطلب دوم: اين مطلب هم يك مطلب عقلى است و ربطى به تعبد ندارد. و آن اين است كه آيا قدرت بر متعلّق در ظرف انجام آن، بايد قدرتى باشد كه با قطع نظر از امر تحقق داشته باشد يا اگر جايى فرض كرديم كه خود امر، در تحقق قدرت تأثير دارد، اين قدرت هم كفايت مى كند؟ ابتدا يك مثال عرفى مطرح مى كنيم: فرض كنيم كسى خدمتكار يك مرجع تقليد است و مى خواهد به مسافرت برود و وسيله اى ندارد و كسى هم وسيله در اختيار او نمى گذارد ولى اگر از ناحيه مرجع تقليد، دستورى در ارتباط با اين سفر صادر شود، افراد متدين حاضرند وسيله در اختيارش قرار دهند، آيا اينجا مى گوييد: «چون اين شخص، با قطع نظر از امر، قدرت ندارد پس اين امر درست نيست»؟ خير، بلكه مى گوييد، «مسأله اعتبار قدرت، يك شرط عقلى است و عقل مى گويد: در جايى كه امر هست قدرت هم بايد باشد و از هركجا آمده باشد فرقى نمى كند، چه از ناحيه خود امر بيايد چه با قطع نظر از

امر وجود داشته باشد». حال در ما نحن فيه مى گوييم: يك طرف توقف را ما قبول داريم و آن اين است كه تحقق قصد الأمر از ناحيه عبد، توقف بر امر دارد و نمى تواند بدون امر تحقق پيدا كند. اما طرف ديگر آنكه مربوط به حكم عقل است را قبول نداريم. شما مى گوييد: «امر، توقف بر قدرت بر

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 309

متعلّق دارد» مى گوييم: «آيا معناى توقف اين است كه قدرت بر متعلّق بايد مقدّم بر امر باشد- هرچند تقدّم رتبى- و سپس امر بيايد؟»، اين را ما قبول نداريم، چون ما ثابت كرديم كه گاهى قدرت از ناحيه خود امر مى آيد و در چنين صورتى معنا ندارد كه قدرت، تقدّم بر امر داشته باشد. بله، اين مسئله را در باب استطاعت مى توانيد مطرح كنيد چون در آنجا ما با دليل شرعى روبرو هستيم و ظاهر دليل شرعى مى گويد:

«المستطيع يجب عليه الحجّ»، يعنى اوّل بايد استطاعت حاصل شود و بعد از آن مسأله وجوب حجّ بيايد. و ما چاره اى غير از التزام به ظاهر دليل شرعى نداريم. ولى در اينجا مسأله ظهور نيست بلكه حكم عقل مطرح است و عقل- همان طور كه گفتيم- قدرت ناشى از خود امر را نيز كافى مى داند. در نتيجه ما نمى توانيم بگوييم: «الأمر يتوقف على القدرة»، زيرا معناى توقّف، تقدّم رتبى است و ما گفتيم: «هيچ ضرورتى ندارد كه قدرت بر متعلّق، قبل از امر تحقق پيدا كند، بلكه اگر بعد از امر هم بيايد مانعى ندارد». در نتيجه از اين راه هم نمى توان استحاله ذاتى را ثابت كرد.

دليل سوم بر استحاله ذاتى اخذ قصد قربت در متعلّق امر

اخذ قصد الأمر در متعلّق، داراى تالى فاسد محالى

است، زيرا لازم مى آيد كه دو لحاظ به خود امر تعلّق گرفته باشد: لحاظ آلى و لحاظ استقلالى. و شى ء واحد نمى تواند در آنِ واحد، هم مورد لحاظ آلى و هم مورد لحاظ استقلالى قرار گيرد. بيان مطلب: وقتى مولا به يك مأمور به امر مى كند، لحاظ مولا در ارتباط با خود امر، لحاظ آلى است زيرا امر، هدف او نيست، بلكه امر، وسيله اى براى تحقق مأمور به است. امر، مثل آينه اى است كه انسان خودش را در آن مى بيند كه خودِ آينه، هدف نيست بلكه هدف، صورتى است كه در آينه ملاحظه مى شود. ولى مأمور به را- با تمام خصوصيات و قيودش- به طور مستقلّ، مورد لحاظ قرار مى دهد، زيرا هدف اصلى مولا، همان متعلّق و مأمور به است.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 310

حال در ما نحن فيه وقتى سراغ متعلّق مى آييم مى بينيم اجزاء و شرايط- غير از قصد الأمر- را مى توان مستقلًا[252] مورد لحاظ قرار داد. آن وقت اگر قصد الأمر- كه مضاف و مضاف اليه است- هم داخل در متعلّق شد، بايد هم مضافِ آن- يعنى نيت- استقلالًا ملحوظ شده باشد و هم مضاف اليه آن و مضاف اليه آن عبارت از امر است. در نتيجه، امر، از طرفى به عنوان آليت ملاحظه شده است- چون وسيله تحقق مأمور به در خارج است- و از طرفى استقلالًا ملاحظه شده- چون قيدى است كه در متعلّق اخذ شده است- بنابراين دو لحاظ به امر تعلّق گرفته است: لحاظ آلى و لحاظ استقلالى. و جمع بين دو لحاظ، در آنِ واحد، ممكن نيست، حتى اگر دو لحاظ استقلالى هم باشند، چه رسد به اينكه يكى آلى و

ديگرى استقلالى باشد، كه آليت و استقلاليت، دو نقطه مقابل يكديگرند. بررسى دليل سوم: اين را ما قبول داريم كه اگر امر به عنوان وسيله تحقق مأمور به باشد، لحاظ متعلّق به آن، آلى و اگر به عنوان مضاف اليه قصد باشد، لحاظ متعلّق به آن، استقلالى است، چون قصد الأمر در متعلّق اخذ شده است و خصوصيات متعلّق بايد استقلالًا ملحوظ شود. ولى اين را قبول نداريم كه اين دو لحاظ در آنِ واحد مى باشند. مولا كه مى خواهد امر كند، ابتدا متعلّق را لحاظ مى كند و در لحاظ متعلّق، بايد خود متعلّق و خصوصيات آن، مورد لحاظ استقلالى قرار گيرند. وقتى اين لحاظ تمام شد، نوبت به امر مى رسد كه لحاظ آلى به آن تعلّق مى گيرد. پس بدون ترديد، دو لحاظ وجود دارد، يكى آلى و ديگرى استقلالى است ولى اين دو لحاظ، در آنِ واحد نيستند بلكه مانند جاهايى كه قصد الأمر در كار نيست، مولا ابتدا متعلّق را لحاظ مى كند سپس امر را لحاظ مى كند و جمع بين دو لحاظ در دو زمان مانعى ندارد و موجب استحاله نيست.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 311

دليل چهارم بر استحاله ذاتى اخذ قصد قربت در متعلّق امر

مهم ترين دليلى كه در ارتباط با استحاله ذاتى اخذ قصد قربت در متعلّق امر ذكر شده، دليلى است كه مرحوم محقق نائينى ذكر كرده و آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» نيز آن را به عنوان بهترين دليل دانسته است: خلاصه فرمايش ايشان- با توضيحى از جانب ما- اين است: نوع قضايايى كه در مقام بيان احكام شرعيه وارد شده، قضاياى حقيقيه است.[253] مثلًا در باب حجّ از روايات استفاده مى شود كه: «المستطيع يجب عليه الحجّ»، در اينجا «المستطيع» ناظر به

افراد است ولى نه خصوص افرادى كه در زمان صدور حكم، مستطيع باشند بلكه هر انسانى كه در آينده هم وجود پيدا كند و مستطيع شود، اين حكم شامل حال او مى شود. سپس مى فرمايد: قضيّه حقيقيّه، رجوع به قضيّه شرطيه مى كند، يعنى با اينكه صورتش صورت قضيّه حمليّه است و در قضيّه حمليه، موضوع و محمول و اتحاد و هوهويت مطرح است ولى در باطن، به قضيّه شرطيه برگشت مى كند و در قضيّه

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 312

شرطيه، مقدّم و تالى مطرح است نه موضوع و محمول. در نتيجه قضيّه «المستطيع يجب عليه الحجّ» به قضيّه «إذا استطعتم يجب عليكم الحجّ» برگشت مى كند، يعنى «المستطيع» كه عنوان موضوع داشت، در اينجا عنوان مقدّم، و «يجب عليه الحجّ» كه عنوان محمول داشت، عنوان تالى پيدا مى كند. مرحوم نائينى مى فرمايد: اگر قضيّه شرطيه شد، قضيّه شرطيه داراى اين خصوصيت است كه اگر مولا گفت: «إذا استطعتم يجب عليكم الحجّ» مفاد اين قضيّه اين نيست كه «بر شما لازم است مستطيع شويد تا حجّ بر شما واجب شود» بلكه وجود استطاعت را فرض كرده و فرموده: «اگر شما مستطيع شديد، حجّ بر شما واجب مى شود ولى به شما نمى گويم برويد تحصيل استطاعت كنيد اگرچه تحصيل استطاعت، مقدور شما هم باشد»، اين قضيّه، از اين جهت مانند «إن جاءك زيد فأكرمه» است، معناى «إن جاءك زيد فأكرمه» اين نيست كه اگر شما- فرضاً- بتوانيد مقدّمات مجى ء زيد را فراهم كنيد، برايتان لازم باشد فراهم كنيد. خير، معناى اين قضيّه اين است كه وجوب اكرام، برفرض تحقّق مجى ء است و تهيّه مقدّمات مجى ء- به طورى كه مجى ء تحقق پيدا كند-

بر شما لازم نيست. مرحوم نائينى مى فرمايد: نه تنها در «المستطيع يجب عليه الحجّ» اين طور است بلكه در آيه شريفه (أوفوا بالعقود) نيز همين طور است. اين آيه نمى گويد: «شما حتماً بايد عقدى واقع سازيد» بلكه مى گويد: «اگر عقدى واقع شد وفاى به آن واجب است». سپس مى فرمايد: بنابراين، استطاعت و عقد، با وجود اينكه اختيارى است و مولا مى توانست مثلًا تحصيل استطاعت را واجب كند و انسان هم مى تواند آن را ايجاد كند ولى لازم نيست چنين كارى را انجام دهد بلكه اگر موضوع آن وجود پيدا كرد، به دنبال آن، حكم مى آيد. از اين بالاتر، امورى است كه در اختيار مكلّف نيست و ما به هيچ وجه نمى توانيم آن ها را در دايره تكليف بياوريم، مثل بلوغ و عقل كه در اختيار مكلّف نيست و مولا نمى تواند كسى را كه بالغ نيست، امر به بالغ شدن بنمايد. و مثل زوال شمس در آيه

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 313

شريفه (أقِم الصَّلاةَ لِدُلوك الشّمسِ إلى غَسَقِ اللَّيلِ)،[254] آيا كسى مى تواند توهّم كند كه ايجاد زوال شمس- با اينكه امرى غير اختيارى است- داخل در تكليف مولا شود؟ و يا مسأله عقل نسبت به كسى كه عاقل نيست، داخل در دايره تكليف مولا قرار گيرد و مولا او را مكلّف به عاقل شدن بنمايد؟ مرحوم نائينى سپس مى فرمايد: در ما نحن فيه، كه شما قصد قربت را به «قصد الأمر» معنا كرديد، بدون ترديد، امر كار مولاست و كار مولا در اختيار خود اوست نه در اختيار ديگرى. حتى در «إن جاءك زيد فأكرمه» اگر بخواهيم بگوييم: مجى ء زيد، اختيارى است، اختيارى بودن نسبت به خود زيد است نه

نسبت به عَمرو. مجى ء زيد، چگونه مى تواند در اختيار عَمرو قرار گيرد؟ مگر اينكه آوردن زيد مطرح باشد نه آمدن او، و بين آوردن و آمدن فرق است. مرحوم نائينى مى فرمايد: مضاف اليه قصد، عبارت از امر است و امر، كارى نيست كه در اختيار عبد باشد بلكه مربوط به مولاست. پس وقتى مضاف اليه، خارج از دايره اختيار مكلّف شد، با اضافه مضاف به آن، قصد الأمر هم يك چيز غير اختيارى مى شود و در نتيجه بايد وجود آن فرض شود نه اينكه داخل در دايره تكليف شده و جزء مكلّف به قرار گيرد. مثل مسأله بلوغ و عقل و زوال شمس است. در مسأله زوال شمس، امكان نداشت كه زوال شمس، همانند صلاة، داخل در دايره تكليف باشد. در مورد زوال شمس، تعبير روشنى در روايت وجود دارد. مى فرمايد:

«إذا زالت الشمس فقد دخل وقت الصلاتين»[255] يعنى به صورت قضيّه شرطيه مطرح كرده و زوال شمس را مفروض الوجود دانسته است و به دنبال فرض وجود، مسأله وجوب نماز ظهر و عصر مطرح مى شود. در قصد الأمر هم همين طور است. چون قصد الأمر نيز خارج از دايره اختيار مكلّف است، بايد مفروض الوجود قرار داده شود نه اينكه در دايره تكليف قرار گيرد. و اگر بخواهد داخل در دايره تكليف شود، تكليف به

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 314

غير مقدور است، زيرا قصد الأمر- مثل مجى ء زيد- غير اختيارى است.[256] و اگر بگوييد: «هم فرض وجود شده، در ارتباط با خود تكليف، و هم داخل در متعلّق است»، اشكال ديگرى- غير از مسأله تكليف به غير مقدور- لازم مى آيد و آن اتحاد حكم و

موضوع است، يعنى لازم مى آيد چيزى كه در رديف حكم است، در موضوع هم باشد. از طرفى قصد الأمر چيزى است كه در رديف حكم است، يعنى حكم، با فرض وجود آن تحقق مى يابد و از طرفى- به لحاظ اينكه در متعلّق اخذ شده و قيد براى صلاة قرار گرفته- در موضوع حكم هم قرار مى گيرد و رتبه موضوع، مقدّم بر حكم است. در نتيجه لازم مى آيد قصد الأمر، هم در رتبه نفس حكم باشد و هم در رتبه قبل از حكم و چنين چيزى استحاله ذاتى دارد. محال است چيزى در آنِ واحد، در دو رتبه متقدّم و متأخّر واقع شود. و علت استحاله دور هم همين است يعنى در دور لازم مى آيد شى ء واحد، در آنِ واحد، هم در رتبه متقدّمه باشد و هم در رتبه متأخّره. خلاصه اينكه مرحوم نائينى معتقد است: قصد الأمر نمى تواند در متعلّق اخذ شود، زيرا قصد الأمر، غير اختيارى است و اگر اختيارى هم بود، مثل استطاعت و عقد و ...

داخل در دايره متعلّق نبود.[257] بررسى كلام مرحوم نائينى در كلام ايشان، نكاتى وجود دارد كه بايد مورد بررسى قرار گيرد: اوّلًا: آيا تمام قضايا و يا نوع قضايايى كه متضمن احكام شرعيه اند، به صورت قضيّه حقيقيّه مى باشند؟ قضيّه حقيقيّه، يكى از اقسام قضيّه حمليّه خبريّه است. قضيّه «المستطيع يجب عليه الحجّ» را مى توان قضيّه حقيقيّه دانست 258] ولى آيا چگونه مى توان

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 315

(أقيموا الصلاة) و (آتوا الزكاة) و (أوفوا بالعقود) را قضيّه حقيقيه دانست؟

اين ها جمله انشائيه و از طريق هيئت افْعَلْ است و متضمن بيان حكم است و معنا ندارد ما اسم اين ها را

قضيّه حقيقيّه بگذاريم. در باب معاملات هم مهم ترين مسئله (أوفوا بالعقود) است كه در تمامى معاملات، به عنوان ملاك مطرح است. و يا در باب عهد، قرآن مى فرمايد: (أوفُوا بِالعَهد إنّ العَهد كانَ مَسئولًا)[259] و يا در مورد نذر داريم: (و ليوفوا نذورهم)[260]. آيا مى توان اين سنخ ادلّه را- كه تقريباً اكثر ادلّه متضمن احكام است- قضيّه حقيقيّه دانست؟ حتى قضيّه «المستطيع يجب عليه الحجّ» قضيّه اى است كه از ادلّه و روايات به دست آورده اند و الّا آيه شريفه اين گونه عنوان نكرده است. آيه مى گويد: (للَّهِ عَلى النّاسِ حِجُّ البَيتِ مَنِ اسْتَطاعَ إليهِ سَبيلًا)،[261] مگر اينكه بتوانيم از «من استطاع» عنوان «المستطيع يجب عليه الحجّ» را به صورت يك قضيّه حقيقيّه درآوريم. ثانياً: برفرض كه (أقيموا الصلاة) هم مانند «المستطيع يجب عليه الحجّ» به عنوان قضيّه حقيقيّه مطرح باشد، ولى آنچه شما گفتيد كه «همه قضاياى حقيقيّه، به قضاياى شرطيّه رجوع مى كنند» مورد قبول ما نيست بلكه اين مطلب تنها در مورد بعضى از قضاياى حقيقيّه امكان دارد. مثلًا قضيّه «المستطيع يجب عليه الحجّ» را مى توان به قضيّه «أيّها المكلّفون إذا استطعتم يجب عليكم الحجّ» درآورد ولى برفرض كه ما از اشكال اوّل صرف نظر كنيم و بپذيريم كه (أقيموا الصلاة) قضيّه حقيقيّه است، چگونه مى توانيم آن را به صورت قضيّه شرطيه درآوريم؟ اگر بخواهيم آن را به صورت قضيّه شرطيه درآوريم، جزايش عبارت از «وجوب اقامه صلاة» است ولى آيا شرط آن چيست؟ چيزى نداريم كه بتوانيم شرط قرار دهيم.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 316

از اينجا ما به يك ضابطه كلى مى رسيم و آن اين است كه قضاياى حقيقيه اى رجوع به قضيّه شرطيه مى كند كه در آنها مكلّف، علاوه بر

مكلّف بودن- كه عنوان عامى است- داراى عنوان خاص ديگرى هم باشد و به عبارت ديگر: خصوصيت ديگرى، زايد بر عنوان مكلّف بودن، در ثبوت آن تكليف اخذ شده باشد. مرحوم نائينى در اين زمينه اصطلاح خاصى را به كار برده كه در خيلى از موارد مفيد است، ايشان مى گويد: در بعضى تكاليف، علاوه بر اصل تكليف، يك موضوع داريم و يك متعلَّق.[262] مراد از متعلَّق، چيزى است كه تكليفْ به آن تعلّق مى گيرد- كه ما از آن به مأمور به تعبير مى كنيم- ولى موضوع تكليف، عبارت از عنوان خاصى است كه تكليف، روى آن عنوان گذاشته شده است، مثلًا در آيه حجّ، (للَّه) تكليف را و (حجّ البيت) متعلّق تكليف را و (من استطاع إليه سبيلًا) موضوع تكليف- يعنى كسى كه تكليف بر او قرار داده شده- را بيان مى كند. «من استطاع» عنوان خاصى است كه زايد بر عنوان مكلّف بودن است. ارجاع اين گونه قضاياى حقيقيّه به قضيّه شرطيّه مانعى ندارد. و اگر كسى آيه (للَّه على الناس ...) را به معناى «أيّها الناس إذا استطعتم يجب عليكم الحجّ» تفسير كند، كسى به او اشكال نخواهد كرد. اما در (أقيموا الصّلاة) ما يك تكليف داريم كه مفاد هيئت افْعَلْ است. تكليف همان وجوب است كه از آن به بعث و تحريك اعتبارى تعبير مى كنيم. و يك مكلّف به (يا متعلّق) داريم كه عبارت از «إقامة الصلاة» است ولى در اينجا چيزى به عنوان موضوع نداريم. موضوع، عبارت از يك عنوان خاص است و ما در اينجا عنوان خاصى نداريم تا بتوانيم آن را به صورت قضيّه شرطيه درآوريم. (أقيموا الصلاة) را چگونه مى توان به صورت قضيّه شرطيه درآورد.؟

معناى «أيّها المكلّفون يجب عليكم إقامة الصلاة» كه ديگر شرط و جزاء ندارد كه ما بگوييم: (أقيموا الصلاة) هم رجوع به قضيّه شرطيه مى كند.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 317

بله، نسبت به قيود غير اختيارى مى توان اين حرف را زد و اصولًا چاره اى هم نداريم جز اينكه بگوييم: «قيود غير اختيارى بايد به صورت شرط در قضيّه شرطيه مطرح شود» مثلًا بگوييم: «أيّها الناس إذا بلغتم يجب عليكم إقامة الصلاة»، چون مسأله بلوغ و عقل و امثال اين ها در دايره اختيار مكلّف نيست و به فرموده محقق نائينى رحمه الله بايد فرض وجود اين ها بشود. معناى فرض وجود، همان قضيّه شرطيه و تعليق است. ممكن است گفته شود: با اين بيان شما، كلام مرحوم نائينى تمام است، زيرا ايشان در ما نحن فيه فرمود: «قصد الأمر، كار مولاست و كار مولا در اختيار عبد نيست، بنابراين قصد الأمر، از امور غير اختيارى است. در نتيجه قصد الأمر هم مانند بلوغ و عقل و زوال شمس، رجوع به قضاياى شرطيه مى كند». مى گوييم: اين حرف مورد قبول نيست زيرا: اوّلًا: ما قبول نداريم كه قصد الأمر، از امور غير اختيارى باشد. ما در بحث هاى گذشته گفتيم: «قدرتى كه در متعلّق امر شرط است، مربوط به زمان امتثال است و در زمان صدور و جعل حكم، وجود و عدم آن مساوى است» و نيز گفتيم: «قدرتى كه ما در ارتباط با متعلّق داريم داراى توسعه است و هم قدرتى را كه با قطع نظر از امر است شامل مى شود و هم قدرتى را كه از طريق خود امر حاصل شود شامل مى شود». حال مى گوييم: قصد الأمر نيز مانند قدرت بر

متعلّق است يعنى در زمان امتثال امر مورد نياز ماست و در زمان تعلّق حكم نقشى ندارد. ملاك اين است كه وقتى عبد مى خواهد نماز بخواند بتواند قصد الأمر داشته باشد. بنابراين قصد الأمر از امور اختيارى است و نمى توان آن را در رديف بلوغ و عقل و زوال شمس قرار داد. زوال شمس در اختيار ما نيست، چه قبل از تكليف مولا و چه بعد از آن، ولى قصد الأمر، در ظرف امتثال- كه ما با آن كار داريم- در اختيار ماست و نمى توانيم آن را به قضيّه شرطيه رجوع بدهيم. ثانياً: برفرض كه بپذيريم قصد الأمر از امور غير اختيارى است ولى مى گوييم: «در

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 318

قضيّه «إذا زالت الشمس تجب الصلاتان» كه شما قضيّه شرطيه تشكيل مى دهيد، مفاد قضيّه شرطيه عبارت از اين است كه زوال شمس، دخالت در ترتب جزاء- يعنى وجوب نماز ظهر و عصر- دارد. يعنى زوال شمس، شرط وجوب است و تا وقتى كه زوال شمس تحقق پيدا نكند، وجوبْ تحقق پيدا نمى كند». حال فرض مى كنيم حرف شما درست باشد و قصد الأمر از امور غير اختيارى باشد، در اين صورت بايد بتوانيم آن را به قضيّه شرطيّه «إذا قصدت الأمر يجب عليك الصلاة» ارجاع دهيم، يعنى بايد بگوييم: «قصد الأمر، در تحقق وجوب نماز دخالت دارد» و به عبارت ديگر: «همه عبادات در ارتباط با قصد الأمر، عنوان واجب مشروط را دارند. يعنى وقتى زوال شمس حاصل شد، باز هم نماز، واجب مشروط است و بايد شرط ديگر آن- كه قصد الأمر است- بيايد تا نماز واجب شود. پس به همان كيفيتى كه زوال شمس

به عنوان شرط، نقش در ترتب جزاء دارد، قصد الأمر نيز همين طور است». و اگر بخواهيم اشكال دوم را به عبارت علمى تر بگوييم تا با كلام مرحوم نائينى تطبيق بيشترى داشته باشد، مى گوييم: مرحوم نائينى فرمود: «امورى كه به صورت شرط در قضايا واقع مى شوند، مولا آن ها را در مقام جعل و صدور حكم، مفروض الوجود قرار داده است». ما بايد قدرى اين عبارت را تحليل كنيم ببينيم آيا مراد از مفروض الوجود چيست؟

آيا مراد اين است كه وجود ذهنى و لحاظ ذهنى آنها در ترتّب جزاء دخالت دارد؟ يا مراد اين است كه وجود خارجى آن ها فرض شده و وجود خارجى، دخالت در ترتب جزاء دارد. اگر بگوييد: «معناى مفروض الوجود اين است كه وجود ذهنى اين ها دخالت در جعل حكم دارد». مى گوييم: «در اين صورت بين مقدور و غير مقدور فرقى نمى كند. شما آمديد بين زوال شمس و طهارت ثوب فرق گذاشتيد. طهارت ثوب را مقدور و زوال شمس را غير مقدور دانستيد. درحالى كه فرق بين مقدور و غير مقدور، مربوط به مرحله وجود

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 319

خارجى است نه مربوط به مرحله تصوّر. هر دوى آنها در مقام تصور، مقدور مى باشند.

همان طور كه شما مى گوييد: «فرض محال، محال نيست». يعنى تصور محال و وجود ذهنى دادن به آن، محال نيست. و نيز وقتى مى گوييد: «شريك الباري ممتنع»، بدون شك به «شريك البارى» وجود ذهنى داده ايد و الّا نمى توانستيد آن را موضوع قرار دهيد. محال بودن «شريك البارى» به حسب وجود خارجى است و به حسب وجود ذهنى، هيچ استحاله اى ندارد. بنابراين اگر مقصود شما از مفروض الوجود، عبارت از تصور وجود است- كه ظاهر

عبارت هم همين است- در اين صورت نبايد بين زوال شمس و طهارت ثوب فرقى وجود داشته باشد، زيرا هر دو قابل تصور ذهنى هستند و آنچه در زوال شمس غير مقدور است تحقق خارجى آن مى باشد». اما اگر مقصود شما از مفروض الوجود، همان وجود خارجى باشد، مى گوييم: قبول داريم كه در وجود خارجى، بين زوال شمس و طهارت ثوب، فرق وجود دارد. خارجيّت زوال شمس، غير مقدور و خارجيت طهارت ثوب، مقدور است. ولى اشكال اين است كه شما نبايد قصد الأمر را در رديف زوال شمس قرار مى داديد بلكه بايد آن را در رديف طهارت ثوب قرار دهيد، زيرا همان طور كه طهارت ثوب، مقدور است، قصد الأمر هم مقدور است. ولى شما مى گوييد: «طهارت، با قطع نظر از امر هم مقدور است»، مى گوييم: اين ديگر فرقى نمى كند. آنچه ما مى خواهيم مقدوريت در ظرف امتثال است و اين مقدوريت، از هر ناحيه اى تحقق پيدا كند- هرچند از ناحيه امر باشد- فرق نمى كند. در نتيجه دليل مرحوم نائينى هم به نظر ما تمام نيست. نتيجه بحث از مباحث گذشته معلوم گرديد كه هيچ يك از ادلّه چهارگانه اى كه براى اثبات استحاله ذاتى اخذ قربت در متعلّق امر، اقامه كرده اند تمام نيست.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 320

ادلّه قائلين به استحاله بالغير اخذ قصد قربت در متعلّق امر
كلام مرحوم آخوند

از كلام مرحوم آخوند استفاده مى شود كه ايشان معتقد است اخذ قصد قربت در متعلّق امر، استحاله بالغير دارد. ايشان وقتى مسئله را مطرح مى كند، مدّعاى خود را در قيافه استحاله ذاتى مطرح مى كند ولى از دليلى كه اقامه مى كند، استحاله بالغير استفاده مى شود. مرحوم آخوند در مدّعاى خود اين گونه تعبير مى كند: «لاستحالة أخذ ما لا يكاد يتأتّى

إلّا من قبل الأمر بشي ء في متعلّق ذاك الأمر». اين بيان، قدرى ظهور در مسأله دور و تقدّم شى ء و تأخّر آن در آنِ واحد دارد و اين مساوق با استحاله ذاتى است. ولى وقتى دليل اقامه مى كند مى فرمايد: اگر قصد الأمر در مكلّف به (/ متعلّق) اخذ شود و در رديف ساير اجزاء و شرايط قرار گيرد، مكلّفْ قادر بر امتثال نخواهد بود. دليل اين مطلب- با توضيح ما- اين است كه تكليف به غير مقدور محال است ولى نوع استحاله آن، استحاله بالغير است، يعنى چون مكلّف، قدرت بر امتثال ندارد، تكليفْ محال مى شود، مثل استحاله معلول بدون علت كه استحاله بالغير است. بنابراين در دليل مرحوم آخوند استحاله بالغير مطرح شده است. سپس مرحوم آخوند در مقام اثبات اين مطلب برمى آيد كه چرا مكلّف، قدرت بر امتثال ندارد؟ ممكن است كسى بگويد: در مقام تعلّق امر و جعل حكم، تصور مأمور به كافى است و نيازى به تحقق خارجى آن نيست، بلكه اصولًا نبايد وجود خارجى داشته باشد.

و همان طور كه مولا در مقام جعل حكم، مأمور به را تصوّر مى كند، و بعد از آن، امر را متوجّه اين مأمور به مى سازد، مى تواند قصد الأمر را هم تصور كند. تصور قصد الأمر، نيازى به امر ندارد. آنچه نياز به امر دارد، وجود خارجى قصد الأمر است. اما تصور

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 321

قصد الأمر، مانند تصور خود عنوان صلاة است كه هيچ ربطى به وجود خارجى ندارد.

بنابراين مولا در مقام جعل حكم، صلاة و قصد الأمر را تصور مى كند و امر خودش را متعلق به «صلاة با قصد الأمر» مى كند. اما از نظر

مقام امتثال، درست است كه مكلّف بايد قدرت بر امتثال داشته باشد ولى اين قدرت، مربوط به زمان امتثال است و در زمان امتثال هم، امر وجود دارد و قصد الأمر امكان دارد. خلاصه اينكه متوهّم مى گويد: مكلّف، قدرت بر امتثال دارد و نه اشكالى در مرحله جعل حكم وارد مى شود و نه در مرحله امتثال، پس چگونه شما مى فرماييد: «اگر قصد الأمر در متعلّق اخذ شود، مكلّف، قادر بر امتثال نخواهد بود». مرحوم آخوند در جواب مى فرمايد: ما براى اثبات عدم قدرت بر امتثال از راه ديگرى وارد مى شويم و آن اين است كه مى گوييم: مكلّف مى خواهد نماز را به داعى امرى كه به صلاة تعلّق گرفته انجام دهد.

درحالى كه براساس مبناى شما (مستشكل)، صلاة، امر ندارد. آنچه امر دارد عنوانى مقيّد است. شما (مستشكل) مى گوييد: «صلاة با قصد الأمر» به عنوان مأمور به است. پس صلاة به تنهايى متعلّق امر نيست و چيزى كه امر به آن تعلّق نگرفته چگونه مى توان آن را به داعى امرِ متعلّق به آن انجام داد؟ به عبارت ديگر: آنچه در صلاة مطرح است اين است كه انسان صلاة را به داعى امر متعلّق به صلاة انجام دهد، پس بايد صلاة، مأمور به باشد تا بتوانيم صلاة را به داعى امر متعلّق به صلاة انجام دهيم. در حالى كه شما مى گوييد: صلاة، مأمور به نيست بلكه «صلاة مقيّد به قصد الأمر» مأمور به است، بنابراين «صلاة تنها» مأمور به نيست و چيزى كه مأمور به نيست نمى توان آن را به داعى امر متعلّق به آن انجام داد، زيرا امرى به آن تعلّق نگرفته است. اشكال: چگونه شما (مرحوم آخوند) مى فرماييد:

«صلاة، امر ندارد»؟ درست است كه مأمور به، صلات مقيّد است ولى وقتى مقيّد- بما هو مقيّد- مأمور به شد، ذات مقيّد هم مأمور به است.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 322

مرحوم آخوند مى فرمايد: اشكال همين جاست. هرجايى كه مسأله مقيّد مطرح است، دو جزء تحليلى عقلى در كار است، يكى ذات مقيّد، ديگرى هم تقيّد مقيّد به اين قيد. هرچند قيد، خارج است ولى تقيّد، جزء است و جزئيت آن هم جزئيت تحليلى عقلى است نه جزء خارجى و واقعى. ذات مقيّد هم همين طور است. اين گونه نيست كه در موارد وجود مقيّد، ما يك جزء خارجى داشته باشيم و يك جزء تحليلى عقلى. در مسأله مقيّد، دو جزء داريم ولى هر دو، جزء تحليلى عقلى مى باشند و در اجزاء تحليلى عقلى، كه درحقيقت، يك وجود واحد و يك حقيقت واحد است، همين وجود واحد، به عنوان مأمور به است، و نمى توانيد بگوييد: «به هريك از اين اجزاء تحليلى عقلى هم امر تعلّق گرفته است». خير، هيچ يك از اين دو جزء تحليلى عقلى- يعنى ذات مقيّد و تقيّد- متعلّق امر قرار نگرفته اند بلكه شى ء واحد به عنوان مأمور به قرار گرفته است. گويا كسى به مرحوم آخوند مى گويد: كلام شما در صورتى درست است كه قصد الأمر را به عنوان قيديت و شرطيت در مأمور به اخذ كنيم ولى اگر قصد الأمر را در رديف اجزاء- مثل ركوع و سجود و ...- قرار دهيم، كلام شما (مرحوم آخوند) مورد قبول نيست، زيرا در آنجا ديگر اجزاء تحليليه نداريم. چيزى كه مركّب از اجزاء است، اجزائش حقيقى مى باشند نه تحليلى عقلى. بنابراين ما مى گوييم: امر، به «صلاة مركّب از اجزاء كه از

جمله آنها قصد امر است» تعلّق گرفته است. يعنى قصد الأمر را هم- در رديف ركوع و سجود- در متعلّق بياوريم. در نتيجه قصد الأمر هم مانند ركوع و سجود و ...

مأمور به خواهد شد، زيرا در باب مركّبات گفته اند: «مركّبات، وجودى غير از وجود اجزاء ندارد، بلكه مركّب، همين اجزاء است نه اينكه متحصّل از اجزاء و امرى غير از اجزاء باشد» در اين صورت، لازمه تعلّق امر به صلاة، تعلّق آن به ركوع و سجود است. و ما اگر قصد الأمر را در رديف ساير اجزاء بياوريم، مى توان آن را به داعى امر متعلّق به آن اتيان كرد. همان طور كه مى توان ركوع را به داعى امر متعلّق به آن انجام داد. مجموعه صلاة را به طريق اولى مى توان به داعى امر متعلّق به آن اتيان كرد. خلاصه اينكه مستشكل مى گويد: مدّعاى شما (مرحوم آخوند) اين بود كه

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 323

قصد الأمر نمى تواند در متعلّق نقش داشته باشد، نه به عنوان جزئيت و نه به عنوان شرطيت. درحالى كه دليل شما تنها نسبت به شرطيت تماميت داشت ولى نسبت به جزئيت ناتمام بود و مكلّف، قادر است صلاة را به داعى امر متعلّق به آن اتيان كند و نمى توانيد بگوييد: «صلاة، مأمور به نيست» زيرا اجزاء مأمور به، مأمور به مى باشند همان طور كه ركوع و سجود و ... مأمور به مى باشند. مرحوم آخوند در پاسخ مى فرمايد: شما (مستشكل) مى گوييد: «مأمور به گويا مركّب از دو جزء است: صلاة و قصد الأمر، و همان طور كه صلاة، مأمور به است، قصد الأمر هم مأمور به مى شود، زيرا قصد الأمر، مانند ركوع و سجود است و همان طور

كه آنها مأمور به مى باشند، قصد الأمر هم مأمور به است». اين كلام شما داراى دو اشكال است: اوّلًا: قصد به معناى اراده است و ما (مرحوم آخوند) در جاى خود ثابت كرده ايم 263] كه افعال اختيارى انسان، به خاطر مسبوقيت به اراده، عنوان اراديت و اختياريت پيدا مى كند. اما خود اراده، اگر بخواهد اختيارى باشد، بايد مسبوق به يك اراده ديگر باشد و اگر اراده دوم هم بخواهد اختيارى باشد، بايد مسبوق به اراده سوم باشد و ... اين منجر به تسلسل مى شود. لذا براى اينكه تسلسل پيش نيايد از اوّل مى گوييم: فعل اختيارى، به خاطر مسبوقيت به اراده، عنوان اختيارى پيدا مى كند اما خود اراده، غير اختيارى است، زيرا مسبوق به اراده نيست، چون اگر بخواهد مسبوق به اراده باشد، تسلسل لازم مى آيد. مرحوم آخوند مى فرمايد: حال كه اراده، غير اختيارى است و متعلّق امر هم بايد مسأله اى اختيارى باشد، قصد الأمر به معناى «اراده امر»، نمى تواند جزء مأمور به باشد، زيرا اگر جزء مأمور به شد، بايد امر به آن تعلّق بگيرد، و چون قصد الأمر، غير اختيارى است نمى تواند امر به آن تعلّق گيرد.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 324

ثانياً: برفرض كه از اشكال اوّل هم صرف نظر كنيم و قصد الأمر را مانند خود صلاة، امرى اختيارى بدانيم و بگوييم: «هر دو مى توانند متعلّق امر قرار گيرند»، ولى در اينجا اشكال ديگرى وجود دارد و آن اشكال اين است كه اگر امر به اين مجموع تعلّق گرفت، معنايش اين است كه شما بتوانيد اين مجموع را به داعى امر متعلّق به مجموع، اتيان كنيد. صلاة را اگر بخواهيد به داعى امر اتيان كنيد،

مانعى ندارد ولى داعى امر- كه جزء دوم است- را نمى توان به داعى امر اتيان كرد. چگونه ممكن است محرك و متحرك، شى ء واحدى باشند؟ داعى امر يعنى محركيت امر و همين داعى امر كه مأمور به واقع مى شود به معناى محركيت مى شود. در نتيجه داعى امر، هم محرّك است و هم متحرّك، و چنين چيزى معقول نيست. ممكن است گفته شود: ما صلاة را به داعى امر اتيان مى كنيم ولى خود داعى امر را به داعى امر اتيان نمى كنيم. مرحوم آخوند مى فرمايد: شما نمى توانيد چنين كارى بكنيد، زيرا اينكه شما شنيده ايد كه انسان مى تواند ركوع را به داعى امر متعلِّق به ركوع انجام دهد، در مورد جايى است كه بخواهد همه نماز و مأمور به را به داعى امر متعلِّق به مجموع انجام دهد و الّا آيا كسى مى تواند از مجموع نماز فقط به ركوع اكتفا كرده و ركوع را به داعى امر متعلّق به ركوع انجام دهد؟ خير، اينكه مى گويند ركوع را به داعى امر متعلِّق به ركوع مى توان انجام داد، مراد اين است كه در ضمن مجموع اين كار انجام دهد، نه اينكه ركوع و سجود به تنهايى را بتوان به داعى امر متعلّق به آن انجام داد. و ما نحن فيه از اين قبيل است. شما نمى خواهيد مجموع صلاة و قصد الأمر را به داعى امر اتيان كنيد، بلكه مى خواهيد جزئى از اين مأمور به را به داعى امر متعلّق به اين جزء اتيان كنيد و اين عيناً مثل اين است كه بخواهيد ركوع را به تنهايى، به داعى امر متعلّق به ركوع انجام دهيد. همان طور كه اين فايده ندارد، صلاة به

تنهايى را- كه جزء مأمور به است- نيز اگر بخواهيد به داعى متعلّق به آن جزء فقط انجام دهيد، صحيح نيست. بنابراين اگر بخواهيد مجموع- يعنى صلاة با قصد الأمر- را به داعى امر انجام

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 325

دهيد، معنايش اين است كه داعى امر را هم به داعى امر انجام داده باشيد و اگر بخواهيد خصوص صلاة را به داعى امر انجام دهيد، معنايش اين است كه تنها جزئى از مأمور به را به داعى امر متعلّق به آن انجام داده باشيد و اين مفيد نيست. در نتيجه همان طور كه قصد الأمر- به عنوان قيديت و شرطيت- نمى تواند در مأمور به اخذ شود، به عنوان جزئيت و شرطيت هم نمى تواند در مأمور به اخذ شود. سپس مرحوم آخوند مسأله تعدّد امر را مطرح كرده و راه وارد شدن از طريق تعدّد امر را مسدود مى كند، كه اين قسم از كلام ايشان نياز به توضيح ندارد. پس برهان مرحوم آخوند در ارتباط با استحاله قصد الأمر در متعلّق، عبارت از عدم قدرت بر امتثال است كه نتيجه آن استحاله بالغير است.[264]

بررسى كلام مرحوم آخوند[265]
اشاره

اصول فقه شيعه ؛ ج 3 ؛ ص325

كلام مرحوم آخوند، جواب هاى متعدّدى داده شده است كه در ذيل به بررسى آن ها مى پردازيم:

1- كلام مرحوم بروجردى و امام خمينى رحمه الله در پاسخ به كلام مرحوم آخوند

كلام اين دو بزرگوار مبتنى بر چند مقدّمه است:[266] مقدّمه اوّل: چون بحث ما در ارتباط با متعلّق امر است، ابتدا بايد ببينيم آيا متعلَّق امر عبارت از چيست؟ در بدو نظر، سه احتمال جريان دارد:

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 326

احتمال اوّل: متعلّق امر، عبارت از نفس ماهيات باشد بدون هيچ گونه تقيّدى، نه در ارتباط با وجود ذهنى و نه در ارتباط با وجود خارجى. به عبارت ديگر: نفس ماهيت كه خارج از دايره وجود است و نسبت آن به وجود و عدم مساوى است، متعلّق امر مى باشد. احتمال دوم: متعلّق امر، عبارت از ماهيّت مقيّد به وجود ذهنى مولا- نه وجود ذهنى مكلّف- باشد، يعنى وقتى مولا مى فرمايد: «الصلاة واجبة»- كه عبارت ديگرى از (أقيموا الصلاة) است- كلمه «واجبة» در اين قضيّه حمليه بر ماهيت صلاة حمل نشده است. بلكه موضوع، عبارت از صلاتى است كه مولا در ذهنش تصور كرده و با وصف متصوّر بودن و موجود بودن در ذهن مولا، موضوع براى «واجبة» قرار گرفته است، مثل اينكه مولا تصريح كند كه صلاة متصور و موجود در ذهن من- با قيد وجود ذهنى اش- متعلّق وجوب قرار گرفته است. احتمال سوم: متعلّق امر، عبارت از ماهيت مقيّد به وجود خارجى آن مى باشد، يعنى «الصلاة المتصفة بالوجود الخارجي محكومة بالوجوب». حال ببينيم آيا كدام يك از اين سه احتمال درست است؟ بررسى احتمال سوم: اگر ما پاى وجود خارجى را به ميان آوريم و بگوييم:

«صلاة مقيّد به وجود خارجى معروض وجوب

قرار گرفته و واجب است»، اگرچه ما در اينجا كلمه عرض و معروض را مجازاً به كار مى بريم 267] ولى بالاخره، يك تقدّم و تأخّر رتبى- از نظر موضوع و حكم- در كار است. هميشه رتبه موضوع، مقدّم بر حكم است، همان طور كه رتبه موصوف، مقدّم بر صفت است. در اين صورت بايد بگوييم: «صلاة موجود در خارج، تقدّم بر وجوب دارد» يعنى اوّل بايد نماز در خارج وجود پيدا كند، سپس اتصاف به وجوب پيدا كند. اين حرف، در ارتباط با ملكيت و زوجيت و امثال آن درست است. تا وقتى كه زوجين در خارجْ وجود نداشته باشند، اتصاف به وصف زوجيت

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 327

پيدا نمى كنند. تا خانه اى در خارجْ وجود نداشته باشد، نمى تواند اتصاف به مملوك بودن پيدا كند، هرچند ملكيت و زوجيت دو امر اعتبارى هستند. اما در ارتباط با وجوب، نمى توان گفت: «اوّل بايد نماز در خارجْ وجود پيدا كند سپس اتصاف به وجوب پيدا كند»، اگرچه بعديّت، رتبى باشد. زيرا تا نماز واجب نشود، كسى آن را در خارج ايجاد نمى كند و بعد از آنكه وجود پيدا كرد، ديگر غرض مولا حاصل مى شود و با حصول غرض مولا، تكليف ساقط مى شود. لذا در اصول جمله مشهورى است كه در بسيارى از جاها مطرح مى كنند و مى گويند: «خارج، ظرف سقوط تكليف است نه ظرف ثبوت آن . بنابراين، بين وجوب با ملكيت و زوجيت تفاوت وجود دارد، اگرچه همه آن ها امور اعتبارى مى باشند. زوجيت و ملكيت، نياز به وجود خارجى دارند ولى در باب وجوب، اگر وجود خارجى تحقق پيدا كرد، وجوبْ ساقط مى شود. وقتى غرض حاصل شد،

نه حدوث امر معنا دارد و نه بقاء امر مى تواند معنا داشته باشد. در نتيجه احتمال سوم، بدون اشكال كنار مى رود. بررسى احتمال دوم: اگر «صلاة متّصف به وجود ذهنى مولا» واجب باشد، ديگر قابليت امتثال نخواهد داشت، زيرا در اين صورت، «ذاتِ مقيّد» مطرح نيست بلكه «مقيّد با وصف تقيّدش» مطرح است. صلاة مقيّد به وجود ذهنى مولا را چگونه مى توان امتثال كرد؟ اگر بخواهيد وجود ذهنى خودتان را امتثال «الصلاة واجبة» قرار دهيد، داراى دو اشكال است: اوّلًا: وجود ذهنى شما غير از وجود ذهنى مولاست. اين دو، مثل زيد و عَمرو مى باشند. اگر مولا بگويد: «أكرم زيداً» و شما برويد عَمرو را اكرام كرده و بگوييد: «زيد و عَمرو، دو فرد انسان مى باشند»، اين معنا قابل تعقّل نيست. وجود ذهنى مولا با وجود ذهنى شما همين حكم را دارد. بلكه اگر يك مطلب را شما دو بار تصور كرديد، در همان ذهن شما هم بين اين دو، مغايرت وجود دارد، زيرا دو وجود ذهنى است و دو وجود، امكان ندارد يكى باشد. دو وجود ذهنى، مثل دو وجود خارجى است. همان طور

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 328

كه دو وجود خارجى- با وصف تخصّص به خصوصياتشان- با هم مغايرت دارند، دو وجود ذهنى هم مغايرت دارند، اگرچه در ذهن يك نفر باشند، زيرا هر وجود ذهنى همراه با يك خصوصيت فرديّه است و معنا ندارد كه ما دو فرد را يكى حساب كنيم. ثانياً: برفرض كه آنچه در ذهن شماست همان چيزى باشد كه در ذهن مولاست و با وصف تقيّد هم مغايرتى بين آنها نباشد ولى واقعاً مى دانيم مطلب اين طور نيست.

امتثال «الصلاة واجبة»

به اين نيست كه انسان، اوّل ظهر روبه قبله بنشيند و نماز را تصوّر كند بلكه امتثال به اين است كه انسان در خارج نماز را اتيان كند و اگر مسأله خارج به ميان آمد، ديگر بين خارج و بين وجود ذهنى مولا مباينت كامل تحقق دارد وجود خارجى با وجود ذهنى قسيم يكديگرند و دو نوع وجود به حساب مى آيند، مثل انسان و بقر مى باشند. انسان و بقر اگرچه دو نوع از حيوانند و در جنس قريب- يعنى حيوان- با يكديگر مشتركند ولى امكان ندارد فردى از افراد انسان، براى بقر هم فرديّت پيدا كند. لازمه تنوّع و تعدّد انواع اين است كه بين اين ها مغايرت كلى باشد، به اين معنا كه هيچ فردى از افراد اين نوع نتواند مصداق نوع ديگر واقع شود و هيچ فردى از افراد نوع دوم هم نتواند مصداق نوع اوّل واقع شود. مسأله وجود ذهنى و وجود خارجى، داراى چنين حالتى مى باشند، دو نوع از وجودند و قسيم هم مى باشند و اگر قسيم بودند، ديگر معقول نيست كه اتحادى بين آنها به وجود آيد يعنى موجود در ذهن- بما أنّه موجود ذهنى- معقول نيست كه در خارج تحقق پيدا كند. بله، ماهيت در خارج تحقق پيدا مى كند ولى نه ماهيت مقيّد به وجود ذهنى. همان طور كه ماهيت مقيّد به وجود خارجى نمى تواند در ذهن بيايد. اشكال: پس ما چگونه موجودات خارجى را تصوّر مى كنيم؟ آيا ما زيدى را كه در حياط مسجد حركت مى كند تصور نمى كنيم؟ مگر تصور، وجود ذهنى نيست؟ پس اين موجود خارجى، وجود ذهنى پيدا كرده است يعنى درحقيقت، بين وجود خارجى و بين وجود ذهنى جمع شد. جواب: ما

در بحث هاى مربوط به اراده گفتيم: اراده، شبيه علم است. چون تصوّر،

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 329

يك نوع از علم است. در منطق مى خوانيم: العلم إن كان إذعاناً للنسبة فتصديق و إلّا فتصوّر.[268] و در باب علم گفتيم: ما يك معلوم بالذات داريم و يك معلوم بالعرض. در جايى كه علم شما به امور آينده تعلّق مى گيرد، مثلًا علم پيدا مى كنيد كه فردا پنج شنبه است، درحالى كه هنوز آينده اى تحقق پيدا نكرده است، شما به چه چيزى علم پيدا مى كنيد؟ آنجا گفتيم: آنچه معلوم بالذات است، صورت ذهنيه اى است كه در ارتباط با پنج شنبه در ذهن شما مرتسم است ولى واقعيت و خارجيت پنج شنبه براى شما به عنوان معلوم بالعرض است و اگر بخواهد به عنوان معلوم بالذات مطرح باشد شما نمى توانيد بگوييد من علم دارم، زيرا علم، معلوم مى خواهد و در اينجا معلومى وجود ندارد، هنوز پنج شنبه اى تحقق پيدا نكرده است پس چطور مى شود هم علم باشد و هم نياز علم به معلوم محرز باشد و هم معلومى وجود نداشته باشد. اين ما را راهنمايى مى كند به اينكه معلومى كه طرف اضافه علم است و براى تحقق علم بايد وجود داشته باشد، عبارت از معلوم بالذات است و آن عبارت از صورت نفسانيه حاصل در نفس انسان است و الّا پنج شنبه اى كه بعداً مى آيد، معلوم بالعرض است. در باب وجود ذهنى نسبت به وجود خارجى هم همين طور است، زيد خارجى- با وصف خارجيتش- نمى تواند در ذهن شما بيايد. آنچه در ذهن شما مى آيد، صورت و نقشه اين زيد خارجى است. پس اينكه شما مى گوييد: «من زيد را تصوّر كردم و تصوّر هم يكى از شعبه هاى علم است،

يعنى وجود ذهنى به زيد دادم» معنايش اين نيست كه همين زيد موجود در خارج، موجود در ذهن شد، چنين چيزى معقول نيست بلكه آنچه در ذهن شماست و از آن به تصور و علم تعبير مى كنيد، صورت حاصله از اين موجود خارجى است. در نتيجه اگر مراد از صلاة در «الصلاة واجبة» عبارت از «صلاة مقيّد به وجود ذهنى مولا» باشد، چنين صلاتى قابليت امتثال در خارج را ندارد.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 330

لذا احتمال دوم هم باطل است. بررسى احتمال اوّل: با بطلان احتمال دوم و سوم، آنچه براى ما متعيّن مى شود، احتمال اوّل است، يعنى موضوع در «الصلاة واجبة»، عبارت از ماهيت صلاة- با قطع نظر از تقيّد به وجود خارجى يا وجود ذهنى- مى باشد، زيرا اگر تقيّدها را مطرح كنيم، تالى فاسد به دنبال مى آورد.[269] مقدّمه دوم: اين جمله كه مرحوم آخوند مى فرمايد و تقريباً مشهور هم هست كه «الأمر يكون داعياً إلى متعلّقه»، يعنى امر، داعى و باعث و محرِّك به سوى متعلَّق خود مى باشد. آيا اين محرّكيّت و باعثيت به چه معناست؟ در محرّك ها و باعث هاى تكوينى ملاحظه مى كنيم كه اگر كسى را تكويناً اجبار به انجام عملى بنمايند، اين بعث تكوينى، جداى از انبعاث نخواهد بود، يعنى به دنبال بعث تكوينى، هدف- و لو اجباراً و بدون اختيار- تحقق پيدا مى كند. آيا اينكه مى گوييد:

«الأمر يكون داعياً إلى متعلّقه»، داعى و محرّك را به صورت مجاز استعمال مى كنيد يا اينكه داعويت امر در اين عبارت، يك داعويت حقيقى است؟ روشن است كه داعويت امر، يك داعويت مجازى است، زيرا اگر حقيقى بود، بايد همه تحت تأثير قرار گيرند، درحالى كه ما- هم

در اوامر عرفيه و هم در اوامر شرعيه- ملاحظه مى كنيم كه افراد بسيارى- از قبيل كفّار و افراد عاصى- تحت تأثير داعويت امر قرار نگرفته و با آن مخالفت مى كنند. از اين بالاتر، حتى در مورد افرادى كه تحت تأثير داعويت امر قرار گرفته و متعلَّق امر را اتيان مى كنند، وقتى ريشه يابى مى كنيم مى بينيم انگيزه ها و دواعى آنان براى اين عمل تفاوت دارد. مثلًا اگر از فردى عادى در مورد علت اقامه نماز سؤال كنيم، جواب مى دهد: «چون اگر اقامه نكنم، مسأله عذاب در كار است»، بنابراين، اعتقاد راسخى كه در قلب مسلمانان نسبت به مسأله ترتب عذاب و استحقاق

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 331

عقوبت بر مخالفت امر مولاست، سبب انجام اوامر پروردگار شده است. به طورى كه اگر مسأله ثواب و عقاب مطرح نبود، اين گونه افراد- كه در مراتب ضعيف ايمان قرار گرفته اند- به سراغ عبادت نمى رفتند. همين طور، درجات متوسط و درجات بالايى وجود دارد كه هركدام در مورد خودشان به عنوان علت اصلى و داعويت اصلى مطرحند.

علت عبادت بعضى، اين است كه خداوند منعم است و شكر منعم عقلًا واجب است و تجلّى شكر خداوند، در اطاعت اوامر خداوند است. و حتى ممكن است كارى به بهشت و جهنم هم نداشته باشد. علّت عبادت عده اى ديگر، عظمت خداوند است. زيرا يكى از امورى كه در طبيعت انسان نهاده شده است، خضوع در برابر عظمت معنوى است كه بالاترين مراتب آن، عظمت مقام پروردگار مى باشد. بالاترين مرتبه عبادت، عبادتى است كه امير المؤمنين عليه السلام مطرح مى كند «إلهى ما عَبدْتك خوفاً مِن عِقابكَ وَ لا طَمعاً في ثَوابِك، بَل وَجدْتكَ أهلًا لِلعِبادة فَعبدْتك».[270] در اين

عبارت لازم است روى كلمه «وجدت» دقّت شود. امير المؤمنين عليه السلام نمى گويد:

«من يقين. دارم كه تو اهل براى عبادت هستى پس تورا عبادت مى كنم» بلكه مى گويد:

«وجدتك» يعنى به عين اليقين يافتم كه تو اهل براى عبادت هستى، نه مجرّد يقين و نه مجرّد علم، بلكه عين اليقين. بنابراين دواعى عبادت متعدّد است. حال آيا امر مولا در ارتباط با اين دواعى چه نقشى دارد؟ امر مولا، زمينه ساز تحقق اين دواعى است و به عبارت علمى: صغراى اين كبريات را درست مى كند، بايد عقابى در كار باشد تا كسى بتواند خدا را به جهت خوف از عقابش عبادت كند. و اين عقاب را امر درست مى كند، چون بر مخالفت امر، استحقاق عقوبت مترتب است. بنابراين ارتباط مولا به اين داعى، ارتباط صغروى و زمينه اى است، يعنى اگر امرى نبود، عقابى هم وجود نداشت، «خوفاً من عقابه» نمى توانست عنوان داعى و

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 332

محرّك پيدا كند. «طمعاً في الجنة» هم به همين صورت است، يعنى چون موافقت امر موجب استحقاق ثواب و دخول در بهشت است، لذا امر، زمينه سازى كرده و موضوع جنّت را درست كرده و اگر امر نبود، استحقاق ثواب، بر موافقت چه چيزى مترتب مى شد؟ عبادت مردم، نوعاً در همين مرحله خوف از جهنم و طمع در بهشت مى باشد.

و همين جهت است كه داعى و محرّك است. در مورد كسى هم كه به جهت «شكر منعم» خدا را عبادت مى كند، امر مى آيد و موضوع شكر را درست مى كند، يعنى مى بيند اطاعت امر مولا شكر مولاست ولى آنچه او را بر انجام اين شكر تحريك كرده، حكم عقل به وجوب شكر منعم است. مثل اينكه اگر كسى

به ما احسان كرد و سپس از ما تقاضايى كرد، به تقاضاى او جواب مثبت مى دهيم، البته اگر تقاضا نبود، جواب مثبت، معنايى نداشت، زيرا جواب مثبت، به دنبال تقاضا و درخواست است ولى محرّك بر اين جواب مثبت، همان شكر و سپاسگزارى در مقابل منعم است كه در نفس ما رسوخ كرده است. در نتيجه ارتباط امر خداوند با مسأله شكر منعم، ارتباط صغروى و ارتباط تهيه زمينه و تهيه موضوع است نه اينكه اصل شكر منعم نقش داشته و علت تحقق شكر منعم، وجود امر باشد. علت تحقّق شكر منعم، همان حكم عقل است كه نفس انسان آن را پذيرفته است و آن عبارت از وجوب شكر منعم است. در مورد جمله امير المؤمنين عليه السلام نيز به همين صورت است. امير المؤمنين عليه السلام به خداوند نمى گويد: «امر تو باعث شد كه من تورا عبادت كنم» بلكه مى گويد: «آنچه كه باعث عبادت تو شد، عين اليقين- كه در ارتباط با اهليت تو نسبت به عبادت براى من حاصل شد- مى باشد. عين اليقين از حالات نفسانى امير المؤمنين عليه السلام است و اين حالت، داعويت به عبادت پيدا كرد و محرّك براى عبادت شد و امر خداوند در (أقيموا الصّلاة) مثل اين است كه خداوند فرموده باشد: «الصلاة عبادة». پس گويا امير المؤمنين عليه السلام مى گويد: «من تورا اهل براى عبادت يافتم- و صلاة هم عبادت است- پس تورا عبادت كردم»، بنابراين در اينجا هم مسأله امر به عنوان زمينه تحقق موضوع نقش دارد نه اينكه به عنوان داعويت و محركيت نقش داشته باشد. «وجدتك»

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 333

حالت نفسانى امير المؤمنين عليه السلام است و امر مربوط

به خداوند است. امير المؤمنين عليه السلام به خداوند عرض مى كند: «وجدتك أهلًا للعبادة فعبدتك» يعنى محرّك من «عين اليقين» من بود. پس (أقيموا الصلاة) نزد امير المؤمنين عليه السلام- درحقيقت- به منزله «الصلاة عبادة» است و گويا امرى در اينجا دخالت ندارد. يعنى اگر خداوند به جاى (أقيموا الصلاة) مى فرمود: «الصلاة عبادة» باز هم امير المؤمنين عليه السلام خدا را عبادت مى كرد و حضرت دنبال اين نبود كه امرى به اقامه صلاة از جانب خداوند صادر شود و او اطاعت كند. بنابراين چگونه ما مى توانيم بگوييم: «الأمر يكون داعياً إلى متعلَّقه»؟ كجا امر، داعويت به متعلّق خود دارد؟ امر فقط موضوع را درست مى كند، زمينه ترتب عقاب بر مخالفت و ثواب بر موافقت را درست مى كند، زمينه شكر منعم و زمينه «وجدتك أهلًا للعبادة» را درست مى كند. و آنچه مشهور شده و در ذهن ما هم رسوخ كرده كه «امر، داعويت به متعلّق دارد» درست نيست. امر، فقط نقش صغروى دارد و داعى واقعى عبارت از همان حالت نفسانيه اى است كه به اختلاف عبادت كنندگان فرق دارد. و اگر گفته شود: «معناى داعويت در عبارت فوق همين زمينه سازى و ايجاد موضوع است» مى گوييم: «اگر چنين بود، اشكالى نداشت ولى اين معنا خلاف ظاهر است، زيرا ظاهر اين عبارت اين است كه امر اين نقش را دارد». مقدّمه سوم: جمله ديگرى كه در كلام مرحوم آخوند است، جمله «و لا يكاد يدعو إلى غير متعلّقه» مى باشد. معناى اين عبارت اين است كه محدوده داعويت امر، همان متعلّق خودش مى باشد و از دايره متعلَّق، تجاوز به غير متعلّق نمى كند. اين مطلب را يك وقت ما براساس مبناى مرحوم آخوند و

مشهور- كه در مقدّمه دوم، قائل به داعويت امر نسبت به متعلّق بودند- بحث مى كنيم و يك وقت براساس مبنايى كه خودمان در مقدّمه دوم ذكر كرديم. بنا بر مبناى مرحوم آخوند و مشهور ما بايد ببينيم محدوده «متعلّق» چيست؟

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 334

اوّلًا: شرايط، خارج از محدوده متعلّق است. وقتى مولا مى گويد: (أقيموا الصلاة)، صلاة، يك مجموعه مركب از اجزاء است كه شرايطى هم- مثل طهارت و غيره- در ارتباط با آن مطرح است. بر اين اساس، معناى عبارت شما اين است كه امر، داعويت به شرايط نمى كند، زيرا شرايط، خارج از دايره متعلّق امر است و شرايط، اگرچه تقيّدشان هم جزئيت 271] داشته باشد ولى خودشان خارج از دايره متعلّق بوده و جزئيت ندارند. بنابراين وقتى امر، داعويت به غير متعلّق خود نداشت، نسبت به شرايط هم داعويت ندارد، زيرا شرايط، خارج از دايره متعلّق مى باشند. ثانياً: اين مسئله در باب خود اجزاء هم قابل مناقشه است، زيرا اگرچه ما تغاير اجزاء را با كلّ، تغاير اعتبارى بدانيم، نه تغاير خارجى و بگوييم: «در خارج، كلّ همين اجزاء است و تغايرشان اعتبارى است»، اما چون در باب متعلَّق امر، ما بر عناوين تكيه داريم، ما گفتيم: متعلَّق، وجود خارجى و يا وجود ذهنى نيست، بلكه متعلَّق، نفس طبيعت و ماهيت است. بنابراين اگر چيزى با اين ماهيت، تغاير اعتبارى داشته باشد، بايد آن را خارج از دايره متعلَّق به حساب آوريم، زيرا متعلّق كه خارج نيست تا شما بگوييد: «در خارج، اجزاء و كلّ، يكى هستند»، ما هم قبول داريم كه در خارج، اجزاء و كلّ يكى هستند. مسأله محصِّل و متحصّل هم نيست

كه بگوييم: «اجزاء به عنوان محصِّلات و كلّ به عنوان متحصّل مطرح است» بلكه در خارج، عين هم هستند. نماز، همين اجزائى است كه در خارج تحقق پيدا مى كند اما در مسأله تعلّق امر، ما كارى به خارج نداريم همان طور كه كارى به تقيّد به وجود ذهنى نداريم. ما روى نفس ماهيت و نفس طبيعت تكيه مى كنيم. اگر در آن مرحله، تغايرى بين اجزاء و كلّ وجود داشته باشد لازمه اش اين مى شود كه اجزاء هم مأمور به نباشند. و اگر اجزاء، مأمور به نبودند و شما هم كه مى گوييد: «الأمر لا يكاد يدعو إلى غير متعلّقه»، نتيجه اين مى شود كه (أقيموا الصلاة) ما را به ركوع و سجود دعوت نمى كند زيرا اين ها غير مأمور به مى باشند.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 335

مأمور به عبارت از كلّ است، آن هم در مرحله ماهيت و طبيعت نه در مرحله خارج. حاصل اينكه مغايرت اعتبارى سبب مى شود كه اجزاء، عنوان متعلّق پيدا نكنند، زيرا در اين صورت، متعلَّق امر، عبارت از مجموعه مركّب است و مجموعه مركّب، مغاير با اجزاء است، هرچند مغايرت آنها اعتبارى باشد. براى حلّ اين مشكل در باب اجزاء، بعضى قائل به تبعّض شده اند و گفته اند:

«همان طور كه مأمور به، ذات اجزاء است، امر نيز با وجود اينكه واحد است، چند جزء مى شود و جزءجزء شدن منافات با وحدت ندارد. يك جزء آن متعلّق به ركوع و جزء ديگر آن متعلّق به سجود است و ... مثل اينكه چند نفر در زير يك لحاف جمع باشند كه هر جزئى از اين لحاف، سهم يكى از آنان است، با اينكه لحافْ واحد است. ما در بحث مقدّمه واجب، اين بحث

را به طور مفصّل مطرح خواهيم كرد. بعضى ديگر، اجزاء را به عنوان مقدّمه واجب، محكوم به وجوب غيرى كرده اند و گفته اند: «همان طور كه ساير مقدّمات- به عنوان مقدّميت- وجوب غيرى پيدا مى كنند، اجزاء نيز- به عنوان اينكه مقدّمه تحقق مأمور به هستند و تحقق مأمور به توقف بر آنها دارد- وجوب غيرى پيدا مى كنند». بنابراين اگر ما قائل به داعويت امر شويم، هم در باب اجزاء و هم در باب شرايط، با مشكل مواجه مى شويم. ولى اگر داعويت را به همان معنايى كه خودمان گفتيم معنا كنيم، با آن مراتب مختلفى كه دارد، مشكل برطرف مى شود. اگر ما داعى را خوف از عقاب قرار داديم. مكلّف از طرفى مى بيند خداوند فرموده است: (أقيموا الصلاة) و از طرفى در روايت داريم «لا صَلاة إلّا بِطَهور»،[272] در اينجا خوف از عقاب، انسان را هم دعوت به صلاة مى كند وهم دعوت به اينكه نمازش با طهارت باشد، يعنى داعويتِ خوف از عقاب، از نظر داعويتش بين شرايط و مأمور به فرق نمى كند. به عبارت ديگر:

همان جهتى كه اقتضاء مى كند انسان نماز بخواند، اقتضاء مى كند كه انسان نمازش را با

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 336

طهارت بخواند و فرقى ميان اين دو وجود ندارد. نمى خواهيم بگوييم: «شرايط، داخل در دايره امر است»، روشن است كه شرايط، خارج از ذات مأمور به است، اما آنچه در ارتباط با امر، شهرت پيدا كرده «كه امر، داعويت به مأمور به دارد» درست نيست. آنچه داعويت دارد، خوف از عقاب است و در داعويت خوف از عقاب، فرقى ميان نماز و شرايط نماز وجود ندارد. زيرا همان طور كه ترك اصل نماز موجب ترتب عقاب است، ترك تحصيل طهارت

هم موجب ترتب عقاب است. چه فرقى وجود دارد بين كسى كه نماز نخواند و كسى كه بدون طهارت نماز بخواند. و اگر ما داعويت را نسبت به شرايط پذيرفتيم، در باب اجزاء به طريق اولى بايد بپذيريم. اگرچه شما بگوييد: «اجزاء، مغاير با ذات مأمور به است و اجزاء- بما هي أجزاء- متعلّق امر نيستند بلكه كلّ، متعلّق امر است». در مسأله داعويت خوف از عقاب، فرقى بين اين ها نيست. بالاخره آن نمازى كه انسان را از عقاب نجات مى دهد، نماز مشتمل بر اجزاء است و داعى هم عبارت از خوف از عقاب است. مراتب بعدى داعويت نيز همين طور است. شكر منعم، با نمازى تحقق پيدا مى كند كه اجزاء و شرايط را دارا باشد، لذا اگر ما داعى را شكر منعم قرار داديم، اين داعى، ما را دعوت مى كند به اين كه ذات مأمور به، اجزاء مأمور به و شرايط آن را انجام دهيم.

همچنين اگر برسيم به مرتبه اى كه امير المؤمنين عليه السلام در پيشگاه خداوند عرض كرد:

«وجدتك أهلًا للعبادة فعبدْتك»، در اينجا «عبدتك» يعنى نماز را با اجزاء و شرايط انجام دادم. «عبدتك» به دنبال وجدان اهليت و اينكه خداوند را به عين اليقين اهل براى معبوديت و پرستش يافته است مى باشد نه اينكه قبل از آن باشد. آيا مى شود كسى عبارت را اين طور معنا كند كه من ذات مأمور به را انجام دادم و كارى به شرايط و اجزاء آن ندارم؟ خير، عين اليقين، داعويت به سوى عبادت كامل دارد، عبادتى كه همه اجزاء و شرايط را دارا باشد. در نتيجه راهى كه ما در ارتباط با داعويت مطرح كرديم، مشكل را- در همه مراحل-

حل مى كند و ديگر لازم نيست ببينيم چه چيزى داخل در دايره متعلَّق و

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 337

چه چيزى خارج از آن است. از نظر اين دواعى، هيچ فرقى بين ذات مأمور به و اجزاء و شرايط آن وجود ندارد. رجوع به اصل بحث بحث ما در ارتباط با پاسخى بود كه مرحوم بروجردى و حضرت امام خمينى رحمه الله نسبت به كلام مرحوم آخوند مطرح كرده بودند كه پس از بيان مقدمات فوق، به بيان كلام اين دو بزرگوار مى پردازيم: مرحوم آخوند فرمود: «ما چه قصد الأمر را به صورت شرطيت در متعلّق اخذ كنيم و چه به صورت جزئيت اخذ كنيم داراى استحاله است». ايشان در تقريب استحاله اخذ قصد الأمر به عنوان شرطيت در متعلّق امر فرمود: «شما در خارج، نماز را به داعى امر متعلّق به آن اتيان مى كنيد، درحالى كه مكلّف قدرت ندارد نماز را به داعى امر متعلّق به نماز انجام دهد، زيرا امر، به ذات نماز تعلّق نگرفته است بلكه به مقيَّد- بما هو مقيَّد- تعلّق گرفته است و در چنين صورتى، ذات مقيَّد، مأمور به نيست. نماز مأمور به، نماز مقيّد به قصد قربت و داعى امر است، امّا در مقام عمل، نماز را به داعى امر متعلِّق به نماز انجام مى دهيد، اوّل ثابت كنيد نماز مأمور به است بعد بگوييد «ما نماز را به داعى امر متعلِّق به نماز انجام مى دهيم». در پاسخ به مرحوم آخوند مى گوييم: اگر داعى را به آن صورت كه ما ذكر كرديم مطرح كنيم، اشكال برطرف مى شود، زيرا در اين صورت «خوف از عقاب» هم به عنوان داعى بر اتيان مأمور به مطرح است و

هم جنبه شرطيت دارد، يعنى نماز مأمور به، عبارت از نمازى است كه داعى بر اتيان آن خوف از عقاب باشد. كجاى يك چنين نمازى غير مقدور براى مكلّف است؟ و همان طور كه در مقدّمه بحث مطرح كرديم، داعويت، مسائل مختلفى است كه بر حسب مبادى و مبانى اعتقادى و اختلاف درجات عبوديت در افراد تحقق دارد، كه معمولًا در ما به صورت «خوف از عقاب» يا «طمع در ثواب» است. در اين صورت اگر از ما سؤال كنند: «مأمور به چيست؟» جواب مى دهيم:

«صلاة مقيّد به داعى الهى، كه اين داعى الهى، نسبت به مراتب عبوديت انسان ها فرق

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 338

مى كند، مثلًا در مورد ما پايين ترين مرتبه آنكه «خوف از عقاب» است تحقق دارد» يعنى نماز با شستن لباس فرق دارد، شستن لباس لازم نيست به داعى الهى باشد ولى نماز بايد به داعى الهى باشد. بنابراين داعويت امر، مطرح نيست بلكه داعويت خوف از عقاب، طمع در ثواب و ... مطرح است. خلاصه اينكه اگر ما داعى امر و قصد قربت را به همين معناى داعى الهى بگيريم- كه واقعيت هم همين است- اين داعى مى تواند به صورت شرط در مأمور به اخذ شود. و چنين چيزى از قدرت مكلّف خارج نيست. ما حتى در باب شرايط هم گفتيم: «داعى الهى انسان را تحريك به تحصيل شرايط مى كند، ديگر در مورد ذات صلاة به طريق اولى است». مرحوم آخوند مى فرمود: «اگر قصد قربت، به صورت جزئيت اخذ شود، داراى دو اشكال است: اشكال اوّل: قصد به معناى اراده است و اراده اگر بخواهد جزء مأمور به باشد، امكان ندارد، زيرا اراده، امرى غير اختيارى

است و اگر ما بخواهيم اراده را اختيارى بدانيم بايد مسبوق به اراده ديگر باشد و اين مستلزم تسلسل است، لذا براى دفع تسلسل، اراده را غير اختيارى دانسته مى گوييم: «فعل، اختيارى است چون مسبوق به اراده است اما اراده، مسبوق به اراده ديگر نيست بلكه اراده، غير اختيارى است و وقتى غير اختيارى شد نمى تواند داخل در دايره مأمور به باشد». در جواب مرحوم آخوند مى گوييم: ما در بحث هاى مربوط به اراده گفته ايم كه اراده، امرى اختيارى است و نفس انسانى به واسطه عنايت پروردگار قدرت خالقيت در مسأله اراده دارد يعنى مى تواند اراده را خلق كند و اين خالقيت را خداوند متعال به نفس انسانى عنايت كرده است و نفس انسانى در اين جهت، مظهر خلّاقيّت پروردگار است.

و الّا اگر بخواهيم اراده را غير اختيارى بدانيم، ديگر فعل اختيارى نخواهيم داشت، چيزى كه ريشه اش غير اختيارى است، چگونه مى تواند خودش اختيارى باشد؟ اگر شما در اختياريت اراده ترديد كنيد، بايد در اختياريت فعل اختيارى هم ترديد كنيد زيرا ريشه

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 339

آن عبارت از يك امر غير اختيارى خواهد بود. اشكال دوم كه مرحوم آخوند مطرح كرد اين بود كه اگر مسأله قصد امر به صورت جزئيت در متعلَّق اخذ شود و گفته شود: «نماز و قصد امر هر دو جزء مأمور به هستند» لازم آيد امرى كه متعلّق به مجموع مى شود، داعويت براى هر دو جزء داشته باشد.

يعنى همان طورى كه امر، داعويت به صلاة- كه يكى از اجزاء است- پيدا مى كند، داعويت به جزء ديگر- يعنى داعويت امر- نيز پيدا مى كند، يعنى امر بايد داعويت داشته باشد به داعويت امر، و

چنين چيزى غير معقول است. در پاسخ به مرحوم آخوند مى گوييم: همان گونه كه گذشت، ما داعويت امر به اين صورت را نمى پذيريم، بلكه اگر مسأله جزئيت مطرح باشد مى گوييم: «امر، به دو جزء تعلّق گرفته است: يك جزء آن صلاة و جزء ديگر آن داعويت هاى الهى- مثل خوف از عقاب و ...- است» در اين صورت لازم نمى آيد كه امر داعى به داعويت خودش باشد بلكه امر اصلًا داعى نيست. ما اين داعى الهى- به معناى قصد قربت- را جزء مأمور به قرار مى دهيم و مى گوييم: «امر تعلّق به صلاة و داعى الهى- به صورت جزئيت- پيدا كرده است و اين اشكالى ندارد». در نتيجه هر دو شقّ مسئله قابل قبول است و استحاله ندارد.[273]

2- كلام مرحوم حائرى در پاسخ به مرحوم آخوند
اشاره

مرحوم حائرى، دو جواب از كلام مرحوم آخوند ذكر كرده است:

جواب اوّل:

ايشان ابتدا به عنوان مقدّمه مى فرمايد: افعالى كه متعلّق تكليف واقع شده و حكمى روى آن بار مى شود- خواه حكم وضعى باشد يا حكم تكليفى- بر دو قسمند:

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 340

قسم اوّل: افعالى است كه مجرّد تحقق آنها در خارج، موضوعيت براى حكم دارد و به صرف تحقق آنها در خارج، حكمْ مترتب مى شود و ديگر لازم نيست انسان عنوان آن فعل را قصد كند، بلكه حتى لازم نيست آن فعل، در حال توجه و التفات مكلّف تحقق پيدا كند و اگر در حال غفلت يا در حال خواب هم تحقق پيدا كند، براى ترتب حكم كفايت مى كند، مثلًا موضوع در قاعده اتلاف- يعنى «من أتلف مال الغير فهو له ضامن»- عبارت از «اتلاف مال غير» است. اتلاف، يك عنوان قصدى نيست، اگر كوزه اى را به قصد گذاشتن بر زمين، زمين گذاشت ولى اين كوزه شكست، عنوان «اتلاف» تحقق پيدا كرده است، با اينكه قصد اتلاف در كار نبوده است ولى موضوع براى ضمان تحقق پيدا كرده است. اگر كسى در حال خواب هم مال غير را اتلاف كند، حكم ضمان برآن مترتب است. و نيز اگر صبى چنين كارى انجام دهد، حكم به ضمان ترتب پيدا مى كند و ولىّ صبى بايد از مال او جبران كند و اگر ولىّ ندارد، بايد خودش بعد از بلوغ جبران كند. قسم دوم: عناوينى است كه متقوّم به قصد است و تا وقتى كه قصد آن عنوان حاصل نشود، خود آن عنوان تحقق پيدا نمى كند، عنوان تعظيم- در عناوين عرفيه- از اين قبيل است.

اگر شخص محترمى وارد مجلس شد و شما خواستيد به احترام او قيام كنيد، اين قيام شما بايد به قصد تعظيم باشد و اگر به قصد تعظيم نباشد، عنوان تعظيم برآن منطبق نمى شود. اگر شما هنگام ورود آن شخص محترم، قيام كرديد تا قرآنى را در قفسه قرار دهيد، اگرچه قيام حاصل شده ولى عنوان تعظيم حاصل نشده است زيرا قصد تعظيم در كار نبوده است. مرحوم حائرى پس از بيان مقدّمه فوق مى فرمايد: باب عبادات از قبيل قسم دوم است و اصولًا حقيقت عبادت، همان تعظيم و خضوع و خشوع در برابر ذات مقدّس پروردگار است و غير از اين معنايى ندارد. در باب تعظيم، گاهى از اوقات مسائلى هست كه ما خودمان- به عنوان عرف و عقلاء- عنوان تعظيم بودنش را- در مقابل خداوند- درك مى كنيم. عقول ما، عنوان

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 341

عباديت را- كه متقوم به تعظيم است- در ارتباط با بعضى از اشياء، درك مى كند و نيازى به هدايت و راهنمايى شارع مقدّس ندارد. مثلًا در مورد سجود در پيشگاه خداوند، عقل ما اين را مى فهمد كه سجود، بالاترين مرتبه خضوع و خشوع نزد خداوند است. و به تعبير ايشان: عباديت سجود، امرى ذاتى است و امرى است كه براى ما قابل درك است و ترديدى در آن نداريم. اما بعضى از امور وجود دارند كه عقول ما نمى تواند جنبه عباديت آن را درك كند، زيرا عقول ما احاطه به همه مسائل ندارد، لذا به اين موارد نمى توانيم- با قطع نظر از هدايت شارع- عنوان عباديت بدهيم. مثلًا نسبت به نماز، اگرچه بعضى از اجزاء آن، مانند سجود، عباديت ذاتى دارد

و برفرض كه ركوع را هم از اين باب بدانيم ولى نماز، منحصر در ركوع و سجود نيست. نماز، عبارت از يك مجموعه مركّب از اجزاء است و ما با عقول خود نمى توانيم عباديت اين مجموعه را درك كنيم، اين نياز به هدايت و راهنمايى دارد. يا مثلًا در باب صوم كه عبارت از مجموعه امساك ها يا ترك هاست، عقل ما نمى تواند عباديت اين مجموعه را درك كند، مخصوصاً كه مفطر بودن بعضى از مفطرات آن- مثل سر زير آب فروبردن- با عقل ما تطبيق نمى كند. و در اين قبيل موارد، ما نياز به هدايت شارع داريم. شارع بايد عباديت اين مجموعه ها را براى ما بيان كند. مرحوم حائرى مى فرمايد: از راه امرى كه از ناحيه شارع، متعلّق به صلاة شده است، به ضميمه اينكه صلاة، داراى حقيقت تعظيم در پيشگاه خداوند و خضوع و خشوع در برابر خداوند است، كشف مى كنيم كه مجموعه صلاة، مانند سجود است، با اين تفاوت كه سجده، خضوع و خشوع و تعظيمش يك معناى ذاتى روشن است اما عباديت و تعظيم بودن و خضوع و خشوع اين مجموعه مركّب- يعنى صلاة- به وسيله امر شارع تحقق پيدا كرده است. در نتيجه آنچه محور اصلى كلام مرحوم حائرى است اين است كه ما نمازى مى خواهيم كه عبادت واقع شود، عبادت هم مصداق تعظيم است تعظيم هم عنوان قصدى است. بنابراين اگر شما با نمازتان همان صلاة تعظيم در پيشگاه خداوند را قصد كرديد، عباديت با آن تحقق پيدا مى كند و ديگر لازم نيست شما

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 342

مسأله قصد الأمر و داعويت امر را پيش بياوريد. بنابراين به مرحوم آخوند گفته مى شود:

خداوند به صلاتى امر كرده كه داراى عنوان تعظيم در پيشگاه اوست و عنوان تعظيم، به قصد تعظيم و قصد خضوع و خشوع تحقق پيدا مى كند، آن وقت چه مانعى دارد كه اين قصد تعظيم كه عنوان عباديت را درست مى كند، داخل در مأمور به باشد يعنى گويا خداوند در (أقيموا الصّلاة) مى خواهد بگويد: «يجب عليكم إقامة الصلاة المقرونة بقصد عنوانها الذي هو عنوان التعظيم و الخضوع و الخشوع» در اين صورت چه مانعى دارد كه «قصد تعظيم» به عنوان جزئيت يا شرطيت، داخل در مأمور به باشد؟ خلاصه كلام مرحوم حائرى در جواب اوّل اين شد كه روح عبادات، عبارت از تعظيم و خضوع و خشوع است و خود تعظيم و خضوع و خشوع، نياز به قصد دارد، به عبارت ديگر: نياز به قصد عنوان صلاة دارد و اگر قصد عنوان صلاة، محقِّق عباديت شد، مانعى ندارد كه اين قصد، داخل در دايره مأمور به باشد و به عنوان تعظيم در پيشگاه خداوند، دخالت در مأمور به داشته باشد.[274] اشكالات كلام مرحوم حائرى: اشكال اوّل (اشكال مرحوم بروجردى به محقق حائرى رحمه الله): مرحوم بروجردى خطاب به مرحوم حائرى مى فرمايد: شما محور عباديت را قصد عنوان صلاة قرار داديد در حالى كه در كتاب صلاة مى گويند: در باب صلاة، دو امر لازم است يكى قصد عنوان صلاة- يعنى بايد هدف مكلّف از انجام اين حركات، عنوان صلاة باشد نه چيز ديگر- و ديگرى قصد قربت. بنابراين قصد قربت به عنوان يك امر زائد بر عنوان صلاة مطرح شده است و در نزد فقهاء، قصد قربت به عنوان محور و ملاك است.[275]

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 343

پاسخ اشكال مرحوم بروجردى پاسخ

اين اشكال متوقف بر بيان مقدّمه اى است كه خود مرحوم بروجردى در كتاب الصلاة مطرح كرده و ما آن را در نهاية التقرير[276] ذكر كرده ايم. ايشان مى فرمايد: با كمال اهميتى كه قصد قربت در عبادات دارد و حتى محور عباديت به حساب مى آيد ولى در هيچ آيه يا روايتى مطرح نشده است، در حالى كه اهميت قصد قربت اقتضاء مى كرده كه در آيه يا روايتى مطرح شود. آنچه در روايات مطرح شده، تنها چيزهايى است كه مانعيت از قصد قربت دارد، و به عبارت ديگر: چيزهايى كه تضاد با قصد قربت دارد. مثل اينكه نماز ريائى باشد كه باطل است، اگرچه يكى از اجزاء مستحبى آن توأم با ريا باشد. خداوند در حديث قدسى فرموده است: «أنا خير شريك»[277] من شريك خوبى هستم، اگر كسى عملى را براى من و غير من انجام دهد، من همه عمل را در اختيار غير مى گذارم.[278] حال ما به مرحوم بروجردى مى گوييم: با توجه به اينكه بالاترين ضدّ عبادت، مسأله ريا بوده و آنچه محقِّق ريا مى باشد عبارت از صورت نماز است نه حقيقت آن، يعنى اگر كسى بايستد و بدون قصد نماز، تمامى افعال نماز را انجام دهد، ريا حاصل مى شود. چشم مردم ظاهر را مى بيند، و نمى دانند در قلب انسان چه مى گذرد. بنابراين محقِّق ريا، عبارت از ظاهر صلاة است.

در اين صورت ما نمى توانيم نتيجه بگيريم كه اگر كسى صلاة را به قصد عنوان صلاة انجام داد، رياكار بوده و نمازش ريائى باشد، زيرا ريا احتياج به قصد عنوان صلاة ندارد، ريا روى همان اعمال ظاهرى صلاة متكى است. كسى كه كنار انسان است ممكن

اصول فقه شيعه،

ج 3، ص: 344

است قرائت و اذكار و ... را بشنود ولى قصد عنوان صلاة را نمى تواند بفهمد، او خيال مى كند اين شخص قصد عنوان صلاة كرده است. به عبارت ديگر: اگر كسى قصد عنوان صلاة كرد، از اضدادى كه در روايات به عنوان سبب بطلان نماز مطرح است، به دور خواهد بود، در نتيجه قصد تقرب براى او حاصل است بنابراين نبودن ريا و عجب و ساير دواعى غير الهى، ملازم با قصد تقرب است. ما مى خواهيم ادعاى ملازمه كنيم بين قصد عنوان صلاة و بين قصد تقرّب، و همان طورى كه مرحوم حائرى قصد عنوان صلاة را محقِّق عباديت مى داند، ما هم از راه ملازمه بين قصد عنوان صلاة و قصد قربت، به عنوان عباديّت تحقّق بخشيده مى گوييم: اگر قصد عنوان صلاة بشود، قصد تقرب هم حاصل شده است. سؤال: اگر قصد عنوان صلاة، ملازم با قصد تقرّب است، پس چرا فقهاء اين دو را به صورت دو شرط و دو قيد در عبادت مطرح كرده و هر دو را لازم دانسته اند تا ظاهر در عدم ملازمه باشد؟ جواب: اگرچه عنوان كردن دو چيز در عباديتِ عبادت، ظهور در عدم ملازمه دارد، ولى ما وقتى خارج را ملاحظه كنيم مى بينيم ملازمه تحقق دارد و الّا قصد عنوان صلاة چه ضرورتى دارد؟ اگر مى خواهد مقدس نمايى كند و عمل ريائى انجام دهد، همان صورت صلاة كافى است و در باب ريا، نيازى به قصد عنوان صلاة نيست. اشكال دوم بر كلام مرحوم حائرى: اگرچه ما در مقابل مرحوم بروجردى، از كلام محقق حائرى رحمه الله دفاع كرديم ولى درعين حال كلام محقق حائرى رحمه الله داراى اشكال است و نمى تواند به عنوان جواب

از كلام مرحوم آخوند باشد، زيرا كلام محقق حائرى رحمه الله براساس مبنايى است كه خارج از فرض مرحوم آخوند است. بيان مطلب: مطلبى كه مرحوم آخوند در ارتباط با استحاله اخذ قصد قربت در

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 345

متعلّق امر مطرح كرد- و ما گفتيم «مراد ايشان استحاله بالغير است»- مبتنى بر دو مبنا بود: 1- قوام عباديت و محور عباديت را- مانند مشهور- قصد قربت بدانيم و بگوييم:

امتياز واجب تعبّدى از واجب توصّلى در ارتباط با قصد قربت است. در نتيجه، قصد قربت به عنوان فصل مميّزى در واجبات تعبّديه مطرح مى شود. 2- قصد قربت، به معناى قصد الأمر و داعويت امر است. و الّا اگر قصد قربت را به معناى ديگر- مثل انجام عمل به داعى محبوبيت يا حسن و ...- بدانيم، مانعى ندارد كه قصد قربت در متعلّق امر اخذ شود، چه به صورت جزئيت و چه به صورت شرطيت. و اين مطلبى است كه مرحوم آخوند به آن تصريح كرده است.[279] ولى مرحوم آخوند به دنبال اين مطلب مى فرمايد: امور ديگر- غير از قصد الأمر- در مأمور به معتبر نيست زيرا ترديدى نيست كه همين اندازه كه انسان نماز را به داعى امر اتيان كند كفايت مى كند و داعى محبوبيت يا حسن و ... معتبر نيست. مرحوم آخوند بر اساس دو مبناى فوق مى فرمايد: «قصد الأمر، نه مى تواند به صورت شرطيت در مأمور به اخذ شود و نه به صورت جزئيت». ولى اگر كسى هيچ يك از اين دو مبنا را قبول نكرد و يا مثل مرحوم حائرى مبناى اوّل را نپذيرفت و براساس مبناى ديگرى- غير از مبناى مرحوم آخوند- كلام مرحوم آخوند را ردّ كرد، پاسخ

او نمى تواند به عنوان جواب كلام مرحوم آخوند باشد. مرحوم حائرى معتقد است: ملاك عباديت، قصد قربت نيست بلكه خصوصيتى است كه در عبادت وجود دارد و آن عبارت از تعظيم در مقابل خداوند و خضوع و خشوع در پيشگاه پروردگار مى باشد و در مورد صلاة و امثال آن، هدايت پروردگار، مارا راهنمايى كرده كه صلاة، تعظيم پروردگار است. اگرچه تعظيم در بعضى از اجزاء آن- مثل ركوع و سجود- ذاتى است و با عقول ما درك مى شود ولى تعظيم بودن مجموعه

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 346

آن نياز به هدايت شارع دارد و با عقول ما قابل درك نيست. ايشان فرمود: قصد تعظيم، در تحقق عبادت كفايت مى كند و تعظيم از عناوين قصدى است و اگر صلاة به قصد تعظيم پرودگار باشد، عباديت تحقق پيدا كرده است. بنابراين مرحوم حائرى مبناى اوّل مرحوم آخوند را قبول ندارد و كلام ايشان نمى تواند به عنوان پاسخ كلام مرحوم آخوند باشد. اشكال: ممكن است كسى بگويد: «اشكالى كه مرحوم بروجردى و حضرت امام خمينى رحمه الله نسبت به كلام مرحوم آخوند مطرح كردند نيز از همين سنخ است زيرا اين دو بزرگوار نيز مبناى دوم مرحوم آخوند را نپذيرفتند و بر كلام مرحوم آخوند اشكال كردند.

مرحوم آخوند روى داعويت امر تكيه داشت ولى اين دو بزرگوار داعويت امر را انكار كرده و عقيده داشتند: آنچه داعويت دارد، خوف از عقاب و طمع در ثواب و شكر منعم و وجدان المعبود أهلًا للعبادة است و امر، هيچ گونه داعويتى ندارد. پس چرا شما كلام مرحوم حائرى را نپذيرفتيد ولى بيان اين دو بزرگوار را پذيرفتيد؟». پاسخ: مرحوم آخوند، روى داعويت امر

تكيه مى كند و معانى ديگر را قبول ندارد و ما به طور كلّى داعويت را انكار مى كنيم. به عبارت ديگر: اگرچه كلام مرحوم حائرى، براساس مبنايى غير از مبناى مرحوم آخوند است ولى اين گونه نيست كه يكى از اين دو مبنا، مبناى ديگر را مستحيل بداند، مرحوم آخوند، ملاك در عباديت را قصد تقرّب مى داند ولى مرحوم حائرى نمى گويد: «چنين چيزى ممكن نيست»، بلكه استظهار مى كند كه ملاك در عباديت، همان عنوان تعظيم و خضوع و خشوعى است كه در ذات عبادت وجود دارد. اما مرحوم بروجردى و مرحوم امام خمينى مدّعى هستند كه داعويت امر، چيز غير معقولى است، زيرا اگر امر بخواهد داعويت داشته باشد، تخلّف مأمور به از امر امكان ندارد، داعويت امر مثل علت براى تحقق مأمور به خواهد بود و همان طور كه تخلّف معلول از علت امكان ندارد، تخلّف مأمور به از امر هم نبايد امكان داشته باشد.

لذا نمى توان گفت: «نزاع اين دو بزرگوار با مرحوم آخوند، مجرّد اختلاف مبناست» بلكه به اين برمى گردد كه مرحوم آخوند مطلبى را ذكر كرده ولى گويا به عمق و باطن آن

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 347

نرسيده است درحالى كه اين مطلب، باطناً غير معقول است. آنچه داعى بر اتيان مأمور به است يا ترس از جهنم و يا طمع در بهشت و ... است.

جواب دوم مرحوم حائرى از كلام مرحوم آخوند

مقدّمه: معروف اين است كه واجب بر دو قسم است: واجب نفسى و واجب غيرى. واجب نفسى: عبارت از واجبى است كه تعلّق وجوب به آن، به عنوان مقدّميت نباشد بلكه به عنوان خودش باشد. واجب غيرى: واجبى است كه تعلّق وجوب به آن، به عنوان مقدّميت باشد، مثلًا كسانى كه در بحث

مقدّمه واجب، قائل به وجوب مقدّمه هستند، وجوب مقدّمه را وجوب غيرى و ترشحى مى دانند، يعنى وجوبى كه از ذى المقدّمه آمده و از وجوب ذى المقدّمه ترشح پيدا كرده است. مرحوم حائرى مى فرمايد: واجب نفسى بر دو قسم است: واجب نفسى للنفس و واجب نفسى للغير. و اين قسم دوم، غير از واجب غيرى است. واجب نفسى للنفس: واجبى است كه خودش موضوعيت دارد و بر ترك آن استحقاق عقوبت مترتب است، مثل نماز. واجب نفسى للغير: واجبى است كه بر ترك آن استحقاق عقوبت مترتب است ولى خودش موضوعيت ندارد، مثل اينكه طريقيت براى چيز ديگرى داشته باشد. براى روشن شدن مطلب، ابتدا مثالى از خودمان و سپس مثال مرحوم حائرى را بيان مى كنيم: مثال اوّل: در روايات ملاحظه مى كنيد كه روز قيامت به جاهل مقصّر گفته مى شود: «چرا تكاليف مولا را عمل نكردى؟» جواب مى دهد: «جاهل بودم» به او مى گويند: «چرا نرفتى ياد بگيرى»؟[280]. لذا بعضى از فقهاء معتقدند كه تعلّم مسائل

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 348

واجب است و وجوب آن هم وجوب نفسى است نه وجوب غيرى. و همان طور كه مرحوم آخوند در بحث برائت و اشتغال كفاية الاصول اشاره مى كند، تعلّمْ واجب نفسى تهيُّئى است و به تعبير مرحوم حائرى واجب نفسى للغير است. يعنى از طرفى جاهل را مأمورْ به تعلّم مى كنند و اگر تعلّم نكرد او را عقاب مى كنند ولى از طرف ديگر، تعلّمْ اصالت ندارد، خودش موضوعيت ندارد، بلكه براى عمل به احكام است و براى اين است كه مأمور به در خارج تحقق پيدا كند. پس تعلّم، هم عنوان نفسيّت در وجوبش هست و هم وجوبش

للغير است. مثال دوم: اگر كسى در ماه رمضان جنب شود، واجب است غسل جنابت را قبل از طلوع فجر انجام دهد. اين وجوب از طرفى واجب غيرى و مقدّمى نيست، زيرا اگر بخواهد واجب غيرى و مقدّمى باشد لازم مى آيد كه مقدّمه قبل از ذى المقدّمه وجوب پيدا كند، هنوز طلوع فجر نيامده تا روزه- كه به عنوان ذى المقدّمه است- واجب شود، بنابراين نمى شود مقدّمه آن وجوب داشته باشد. و از طرفى اين وجوب، تكليف مستقلّى نيست بلكه در ارتباط با روزه ماه رمضان است به طورى كه اگر كسى غسل نكند روزه اش باطل مى شود. بنابراين بايد بگوييم: غسل جنابت قبل از طلوع فجر در ماه رمضان، وجوبش للغير است نه غيرى و نه نفسى مستقل. مرحوم حائرى پس از بيان مقدّمه فوق مى فرمايد:[281] در مثل نماز- از واجبات عبادى- مشهور اين است كه ما دو چيز داريم: يكى ذات صلاة و ديگرى قصد قربت، كه الآن مورد بحث ماست و در كلام مرحوم آخوند به «داعى الأمر» معنا شده بود و ما گفتيم: «استحاله، روى همين مبناست». اگر داعى الأمر به صورت جزئيت مطرح باشد، معنايش اين است كه مأمور به داراى دو جزء است: يكى صلاة و ديگرى داعى الأمر. و اگر داعى الأمر به صورت شرطيت مطرح باشد، معنايش اين است كه مأمور به، صلاة مقيّد به داعى الأمر است.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 349

ايشان مى فرمايد: معروف اين است ولى ما در اينجا مطلب ديگرى مى گوييم و آن مطلب اين است كه ما سه چيز داريم: يكى صلاة و ديگرى نبودن دواعى غير الهى- مثل ريا- و ديگرى وجود داعى الأمر. بنابراين ما داعى

الأمر را به عنوان مطلب سوم معرفى مى كنيم، حال فرق نمى كند كه شما مسئله را به صورت جزئيت مطرح كنيد يا به صورت شرطيت. اگر مسئله به صورت جزئيت مطرح شود مى گوييم:

مأمور به ما داراى سه جزء است: صلاة، نبودن دواعى غير الهى، وجود داعى الأمر. و اگر مسئله به صورت شرطيت مطرح شود، مى گوييم: مأمور به ما عبارت از صلاة مقيّد است و آن قيد، مركّب از دو جزء است: يكى نبودن دواعى غير الهى و ديگرى وجود داعى الأمر كه داعى الهى است. ايشان مى فرمايد: در اينجا بين نبودن دواعى غير الهى و بودن داعى الهى ملازمه وجود دارد، يعنى اين طور نيست كه نه دواعى غير الهى وجود داشته باشد و نه داعى الهى، بلكه هرجا دواعى غير الهى وجود نداشته باشد، حتماً داعى الهى وجود دارد و فرض سومى- فرض عدم هر دو- امكان ندارد. سپس مى فرمايد: ما ابتدا صورت جزئيت را مطرح مى كنيم. آنجايى كه «صلاة و نبودن دواعى غير الهى و وجود داعى الهى» را به عنوان سه جزء مأمور به بدانيم، در اين صورت ما مى گوييم: امر، به دو جزء اوّل تعلّق گرفته است و تعلّق امر به اين دو، للغير است يعنى به خاطر جزء سوم- يعنى داعى الهى- مى باشد و ما گفتيم: بين نبودن دواعى غير الهى با بودن داعى الهى ملازمه وجود دارد. و مطرح شدن داعى الأمر به اين صورت، قابل تعقّل است. از طرفى قدرت بر امتثال، در ظرف تكليف، نقش ندارد، بلكه آنچه نقش در تكليف دارد، قدرت بر امتثال در ظرف امتثال است و ما وقتى ظرف امتثال را ملاحظه مى كنيم مى بينيم نقص و كمبودى وجود ندارد. اگر

داعى الأمر به صورت جزء متعلّق مطرح مى گرديد، اشكال مى شد كه داعويت امر نسبت به داعويت امر، غير معقول است

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 350

ولى اگر ما متعلَّق امر را عبارت از صلاة مقيّد به نبودن دواعى غير الهى دانستيم و گفتيم: «امر، به اين دو تعلّق گرفته و تعلّق آن هم به نحو وجوب للغير است، يعنى براى اين است كه داعى الهى تحقق پيدا كند» در اين صورت خود داعى الأمر، داخل در محدوده متعلّق نشده ولى درعين حال، در رديف «صلاة» و «نبودن دواعى غير الهى» قرار گرفته است. مرحوم حائرى مى فرمايد: اگر ما مسئله را به اين صورت مطرح كنيم چه اشكالى متوجه آن مى شود؟ آيا لازم مى آيد كه امر، داعويت به داعويت امر داشته باشد؟

خير، امر داعويت به متعلّق خودش دارد و عنوان سوم خارج از دايره متعلّق است ولى با جزء دوم- يعنى نبودن دواعى غير الهى كه در متعلّق اخذ شده- ملازم است. و اگر مسئله را به صورت قيديت مطرح كنيم و بگوييم: «مأمور به عبارت از «صلاة مقيّد» ى است كه قيد آن، مركب از دو جزء است: نبودن دواعى غير الهى و وجود دواعى الهى»، در اين صورت ما مى گوييم: امر به «صلاة مقيّد به جزء اوّل از قيد» تعلّق گرفته است ولى وجوب «صلاة مقيّد به جزء اوّل از قيد» به عنوان وجوب للغير است يعنى براى اين است كه جزء دوم قيد- يعنى داعى الأمر و داعى الهى- تحقق پيدا كند، زيرا بين نبودن دواعى غير الهى و وجود داعى الهى، ملازمه وجود دارد. بالأخره مرحوم حائرى در اين جواب دوم خود نتيجه مى گيرد كه ما مسأله

داعى الأمر را مى توانيم از طريق «وجوب للغير» حل كنيم خواه داعى الأمر را جزء متعلّق امر بدانيم يا قيد آن.[282] بررسى جواب دوم مرحوم حائرى اين كلام مرحوم حائرى چند اشكال دارد: اشكال اوّل: ما نمى خواهيم از خودمان چيزهايى مطرح كرده و آنها را به واقعيات ضميمه كرده يا كم كنيم و با آن كم و زياد كردن، مسئله را حلّ كنيم. آنچه در حلّ مسئله

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 351

نقش دارد، واقعيت مسئله است. آيا در باب نماز كسى اين احتمال را داده كه وجوب متعلّق به صلاة، وجوب للغير باشد؟ آيا نماز با اين اهميتى كه دارد و «إن قُبلت قُبل ما سواها و إن رُدَّت رُدّ ما سواها»[283] شبيه غسل جنابت قبل از طلوع فجر در ماه رمضان است؟ اين در مقام تصوّر درست است ولى واقعيت مسئله در ارتباط با تعلّق امر به صلاة، چنين نيست، در اين صورت چگونه مى تواند اشكال را حل كند؟ هيچ كدام از فقهاء نگفته است كه اگر ما در مسأله قصد قربت، قائل به داعى الأمر شويم، سه جزء وجود دارد: يكى از آنها نبودن دواعى غير الهى و ديگرى وجود داعى الهى و ... يعنى در اينجا يك قيد عدمى هم معتبر است و حتى نقش قيد عدمى بالاتر از قيد وجودى است، زيرا آن قيد عدمى داخل در مأمور به است ولى قيد وجودى نمى تواند داخل در دايره مأمور به واقع شود. بنابراين اگر مسئله، با قطع نظر از موقعيت صلاة نزد فقهاء و در كتاب و سنت مطرح باشد، از اين راه ها مى توان جواب داد ولى اگر با ملاحظه اين ها بخواهيم مسئله

را جواب دهيم، اين جواب، به تخيّل شبيه تر است تا به تطبيق بر واقعيت. اشكال دوم: اين اشكال بر اساس مبناى خود ما بر مرحوم حائرى وارد است. ما داعويت امر را به طور كلّى انكار كرديم ولى مرحوم حائرى در مقام تصحيح مسأله داعويت امر است. ما گفتيم: داعويت امر، واقعيت ندارد، آنچه انسان را به سوى انجام مأمور به تحريك مى كند، عبارت از امورى است كه بر حسب اعتقادات عبادت كننده و بر حسب مراتب عبوديت او، در نفس او رسوخ دارد. حتّى در موالى عرفيه هم همين طور است. عبدى از مولاى خودش اطاعت مى كند چون مى بيند اگر اطاعت نكند تنبيه خواهد شد، ديگرى اطاعت مى كند چون مى بيند در صورت اطاعت، مولا رسيدگى بيشترى به او خواهد كرد. ديگرى اطاعت مى كند، چون به مولا علاقه دارد و حقوقى از مولا به گردن خودش احساس مى كند. ولى در مورد خداوند، مراتب بالاترى هم تصوّر مى شود.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 352

اشكال سوم: مرحوم حائرى مسأله داعويت امر نسبت به داعويت امر را داراى اشكال دانستند درحالى كه همان اشكال بر خود ايشان نيز وارد است. بيان مطلب: مرحوم حائرى مأمور به را- روى حساب جزئيت- عبارت از صلاة و نبودن دواعى غير الهى مى داند. معناى اين حرف اين است كه هم صلاة بايد به داعى امر للغيرش انجام شود و هم نبودن دواعى غير الهى بايد در رديف صلاة واقع شود و به داعى امر للغير باشد. شما مى گوييد: انجام دادن صلاة به داعى امر للغيرش مانعى ندارد زيرا امر، در ظرف تحقق امتثال وجود دارد، در اين صورت بايد نبودن دواعى غير الهى هم به داعى امر باشد،

درحالى كه اين مسئله، اگر معقول هم باشد،[284] هيچ ضرورتى ندارد. آنچه لازم است اين است كه انسان- با قطع نظر از اشكالى كه مطرح كرديم- نماز را به داعى امر متعلّق به نماز انجام دهد. بنابراين برفرض كه ما از حرف خودمان در ارتباط با داعى الأمر صرف نظر كنيم باز هم اشكال سوم به ايشان وارد است.

3- كلام آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» در پاسخ به كلام مرحوم آخوند

كلام ايشان مبتنى بر دو مقدّمه است كه جنبه توضيحى دارد: مقدّمه اوّل: واجبات عباديه اى كه قصد قربت در آنها معتبر است، به سه قسم قابل تصوّر است: قسم اوّل: واجبى كه تمام اجزاء و شرايط و تقيّد واجب به شرايط، عبادت بوده و قصد قربت- و به تعبير مرحوم آخوند، داعى الأمر- در همه آنها لازم باشد و اگر به غير اين صورت انجام شود، آن واجب، تحقق پيدا نخواهد كرد. قسم دوم: واجبى كه عباديت آن فقط در ارتباط با اجزاء باشد و شرايط آن لازم

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 353

نيست مقرون به قصد قربت باشد و طبعاً تقيّد به اين شرايط هم لازم نيست كه مقرون به قصد قربت باشد. قسم سوم: واجبى كه حتى در ارتباط با اجزائش هم تفكيك و تبعيض وجود داشته باشد، يعنى بعضى از اجزائش عباديت داشته و بعضى ديگر، غير عبادى باشد. اكنون كه از مقام تصوّر فارغ شديم، بايد ببينيم آيا همه اين اقسام، در فقه اسلامى تحقق دارد يا نه؟ اما قسم اوّل: آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» مى فرمايد: ما در فقه، واجبى كه در آن تمام اجزاء و شرايط و قيود و حتى تقيّد واجب به اين قيود، جنبه عبادى داشته باشد، نداريم زيرا مهم ترين واجب

عبادى ما نماز است و خيلى از شرايط نماز، داراى جنبه عبادى نيست، مثلًا طهارت ثوب، و استقبال قبله- اگرچه مقارن با نماز مى باشند- ولى لازم نيست توأم با قصد قربت باشند. در بين شرايط، تنها همين طهارات سه گانه- وضو، غسل و تيمم- است كه بايد توأم با قصد قربت باشند ولى در عين حال لازم نيست تقيّد صلاة به اين ها توأم با قصد قربت باشد، يعنى هنگامى كه انسان به نماز مى ايستد، لازم نيست «وقوع صلاتش در حال وضو و مقيّد شدن صلاتش به وضو» هم با قصد قربت باشد. وضو، عبادت است، صلاة هم عبادت است ولى تقيّد صلاة به وضو، امرى عبادى نيست. شاهدش اين است كه اگر چيزى عبادت شد و قصد قربت در آن لازم بود، انسان بايد التفات به آن چيز داشته باشد. كسى نمى تواند از يك امر عبادى تخلف داشته باشد و درعين حال، آن امر عبادى تحقق پيدا كند. اگر كسى بدون توجه به صلاة، بايستد و نماز بخواند و خيال كند مشغول كار ديگرى است، نماز او صحيح نيست. در قصد قربت، بايد چيزى كه به وسيله آن تقرّب حاصل مى شود مورد التفات انسان باشد. درحالى كه در مورد «تقيّد صلاة به وضو» اين گونه نيست. در فقه گفته اند: اگر كسى وضو داشت ولى هنگام صلاة، بدون اينكه توجّهى به وضو داشته باشد، مشغول نماز شده و نماز را انجام دهد و بعد از نماز

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 354

متوجّه شود نمازش با وضو بوده، نماز او صحيح است، با اينكه در حال نماز كاملًا از وضو غافل بوده است. آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» مى فرمايد: اين فرع فقهى دليل بر

اين است كه «تقيّد صلاة به وضو» امرى عبادى نيست، زيرا اگر جنبه عباديت داشت، نمى توانست با غفلت از وضو، تحقق پيدا كند، چون در صورت عباديت، بايد نسبت به تقيّد هم قصد قربت داشته باشد و چگونه مى شود كسى كه غافل از وضوست، نسبت به تقيّد، قصد قربت داشته باشد؟ اما قسم سوم:[285] ايشان مى فرمايد: در واجبات بالأصالة- مثل نماز، روزه و حجّ- ما نتوانستيم واجبى را پيدا كنيم كه بعضى از اجزاء آن عبادت بوده و بعضى از اجزائش عبادت نباشد. ولى در واجبات بالعرض- يعنى آنهايى كه از ناحيه نذر و امثال آن و از ناحيه شرط ضمن عقد وجوب پيدا مى كنند- ممكن است مثالى براى قسم سوم پيدا كنيم، مثل اينكه كسى نذر كند «اگر حاجت من برآورده شد، دو روز روزه بگيرم و فلان كار راجح شرعى را انجام دهم، اين مثال در صورتى به بحث ما ارتباط پيدا مى كند كه اين دو عمل- يعنى روزه و آن عمل راجح- به عنوان يك عمل و يك وفاى به نذر شناخته شود.[286] اين مثال شبيه اقلّ و اكثر ارتباطى است. دو عمل را به عنوان يك شى ء، متعلّق نذر قرار دهد به گونه اى كه اگر مجموع دو عمل را در خارج انجام داد وفاى به نذر حاصل شده ولى اگر يكى را انجام داد و ديگرى را انجام نداد، وفاى به نذر حاصل نشده و گويا هيچ كدام را انجام نداده است. اگر ما نذرى به اين صورت درست كنيم، واجبى مى شود كه قسمتى از آن عبادت و قسمت ديگر آن غير عبادت است و مجموع دو عمل هم به عنوان شى ء واحد،

اصول فقه شيعه،

ج 3، ص: 355

متعلّق نذر واقع شده است. اما قسم دوم: و آن صورتى است كه همه اجزاء آن عبادت بوده ولى شرايطش لازم نيست عبادت باشد، مثل نماز كه اجزاء آن عبادت است ولى بسيارى از شرايط آن- مثل طهارت ثوب و بدن و استقبال قبله و ...- لازم نيست عبادت باشد. بله در بين شرايط آن فقط طهارات سه گانه- يعنى وضو، غسل و تيمم- است كه جنبه عباديت دارد. اما در همين ها هم كه قصد قربت معتبر است، تقيّد صلاة به اين ها نيازى به قصد قربت ندارد كه توضيح آن را در ضمن قسم اوّل بيان كرديم. مقدّمه دوم: به طور كلّى- حتى در غير عبادات- اگر امرى به يك مركّبِ داراى اجزاء تعلّق گرفت، آيا اجزاء هم متعلّق امر قرار گرفته اند يا اينكه متعلّق امر، عبارت از مجموع است و اجزاء، خارج از دايره تعلّق امر و مأمور به مى باشند؟ آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» مى فرمايد: ما معتقديم كه امر متعلّق به مركّب، به عدد اجزاء آن مركب، انحلال پيدا مى كند.

اگر مركّب داراى دو جزء باشد، انحلال به دو امر پيدا مى كند و اگر داراى پنج جزء باشد انحلال به پنج امر پيدا مى كند و ... ولى ما از اين امرهاى انحلالى به امر ضمنى تعبير مى كنيم. بنابراين اگر نماز مركّب از ده جزء باشد، (أقيموا الصّلاة) به ده امر ضمنى انحلال پيدا مى كند و هريك از اين ده امر، به جزئى از اين اجزاء تعلّق پيدا مى كند. ولى بايد توجه داشت كه تعلّق هر امر به يك جزء، به صورت اطلاق نيست بلكه قيد همراه آن مى باشد. اگر ما ركوع را جزء نماز مى دانيم و

مى گوييم: «يكى از اوامر انحلالى (أقيموا الصّلاة) به ركوع تعلّق مى گيرد» در صورتى كه شما يك ركوع به تنهايى انجام دهيد، اين امر امتثال نشده است، زيرا امر ضمنى متعلّق به ركوع، مقيّد به اين است كه قبل از آن، اجزاء ديگر آمده باشند و بعد از آن هم اجزاء ديگر بيايد. به عبارت ديگر: امر متعلّق به هر جزء، يك امر انحلالى ضمنى است ولى با قيد وقوع آن جزء در محلّ خودش و رعايت مسبوقيت و ملحوقيت آن جزء.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 356

آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» پس از بيان دو مقدّمه فوق، در پاسخ مرحوم آخوند[287] مى فرمايد: صلاة عبادتى است كه همه اجزاء آن عبادت مى باشند، در اين صورت ما مى گوييم:

امرِ متعلّق به ركوع، متعلّق شده به ركوعى كه مقيّد به قصد قربت است، مقيّد به اين است كه داعويت امر را در ارتباط با آن (يعنى ركوع) حفظ كنيد. و يا مى گوييم: امر، به ركوع و داعويت امرِ ركوعى نسبت به ركوع، تعلّق گرفته است. چه مسأله شرطيت را مطرح كنيم و چه مسأله جزئيت را، اشكالى به وجود نمى آيد. آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» خطاب به مرحوم آخوند مى فرمايد: شما در باب جزئيت مى گفتيد: «اگر داعويت امر، در متعلّق امر اخذ شده باشد لازم مى آيد كه امر، هم داعى به صلاة باشد و هم داعى به داعويت خودش باشد و اين معقول نيست كه امر، داعى به داعويت خودش باشد». ما (آيت اللَّه خويى) در جواب مى گوييم: «امرِ متعلّق به ركوع و داعى الأمر، مانند نذرى است كه متعلّق به عبادت و غير عبادت- به صورت مجموع- است. در چنين صورتى ما بايد قسمت اوّل نذر

را به عنوان عبادت انجام دهيم ولى قسمت دوم آن را لازم نيست به عنوان عبادت انجام دهيم». در اينجا نيز مى گوييم: «امر، به ركوع و قصد قربت تعلّق گرفته است و چون در اين صورت مسأله انحلال در كار است لذا آن امر انحلالى كه متعلّق به ركوع است، عبادى بوده و قصد قربت در آن معتبر است ولى امر انحلالى ديگر- كه متعلّق به قصد قربت است- به عنوان يك واجب توصّلى است و قصد قربت در آن اعتبار ندارد. در اين صورت، چگونه امر، داعويت نسبت به داعويت خودش پيدا مى كند؟ ركوع، متعلّق امر عبادى قرار گرفته و قصد قربت، متعلّق امر توصّلى قرار گرفته است. اين امر توصّلى

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 357

مى گويد: «نسبت به امر ركوعى، قصد قربت لازم است» و ما هم نسبت به امر ركوعى قصد قربت مى كنيم يعنى داعى ما نسبت به اتيان ركوع، تعلّق امر به ركوع است ولى داعى ما نسبت به قصد قربت، نبايد يك داعويت ديگر باشد چون اين خودش، امر توصّلى است و قصد قربت در آن اعتبار ندارد. وقتى گفتند: «يجب قصد القربة»، اين «يجب» تعبّدى نيست بلكه توصّلى است و آنچه قصد قربت مى خواهد، واجب تعبّدى است. آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» سپس مى فرمايد: شما (مرحوم آخوند) در مورد شرطيت مى گفتيد: «چون مأمور به، صلاة مقيد به قصد قربت است، بنابراين «ذات صلاة» نمى تواند مأمور به باشد بلكه مأمور به، مقيّد بما هو مقيّد است. پس اگر كسى قصد امرِ صلاتى را كرد، چيزى را قصد كرده كه مأمور به نيست». ما (آيت اللَّه خويى) در پاسخ مرحوم آخوند مى گوييم: «وقتى يكايك اجزاء صلاة

را به عنوان مأمور به دانستيم، ديگر جايى براى اين حرف باقى نمى ماند كه كسى بگويد: «ركوع، امر ندارد. سجود، امر ندارد و ...» ما براى تمامى اين اجزاء، اوامر انحلالى ضمنى درست كرديم. پس ركوع، مأمور به است، قصد قربت هم به عنوان قيد آن مى باشد و قصد قربت، در ارتباط با امر ركوع است نه اينكه خود قصد قربت متعلّق امر باشد. در نتيجه ما هم مى توانيم قصد قربت را به عنوان قيديت و شرطيت اخذ كنيم و هم به عنوان جزئيت و هيچ گونه استحاله اى پيش نمى آيد».[288] بررسى كلام آيت اللَّه خويى «دام ظلّه»: ابتدا بايد به اين نكته توجه داشت كه كلام ايشان، اقتباس از يك «إن قلت» است كه مرحوم آخوند مطرح كرده است 289] اگرچه خود مرحوم آخوند از آن «إن قلت» جواب

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 358

داده است و ما به زودى در ارتباط با آن بحث خواهيم كرد. به هرحال، كلام آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» در صورتى تمام است كه دو مطلب زير را بپذيريم: مطلب اوّل: مسأله انحلالى است كه ايشان مطرح كرد. البته ما در مباحث مربوط به مقدّمه واجب، نحوه تعلّق حكم به اجزاء مأمور به را مورد بحث و بررسى قرار خواهيم داد. در آنجا يك احتمال همين چيزى است كه ايشان مطرح فرمود كه بگوييم: اگر مأمور به، بسيط باشد، ما بيش از يك امر نداريم ولى اگر مأمور به، مركّب باشد، اوامر متعددى- به تعداد اجزاء- داريم، البته با آن قيدى كه ايشان اضافه كرد.[290] ولى ما فعلًا كارى با آن قيد نداريم، ما روى نفس تعدّد امر تكيه مى كنيم. ما مى خواهيم ببينيم آيا وقتى امرى به مركّب

تعلّق مى گيرد، عقلاء مسأله انحلال را مطرح مى كنند يا اينكه مجموع را شى ء واحدى مى بينند، اگرچه در عالم اعتبار باشد، يعنى- همان طور كه قبلًا گفتيم- صلاة، يك مركّب اعتبارى است، زيرا اجزاء آن، مقولات مختلفة الحقايق است كه امكان وحدت حقيقى در مورد آنها وجود ندارد، اما در عالم اعتبار، اين مسائل مطرح نيست. شارع، در عالم اعتبار، همين اجزاء مختلفة الحقيقه را شى ء واحدى مى بيند و مردم را با (أقيموا الصّلاة) به اقامه آن دعوت مى كند. آيا اينجا انحلال وجود دارد، كه اگر كسى نداند صلاة داراى پنج جزء است يا ده جزء، براى او معلوم نباشد كه (أقيموا الصّلاة) پنج امر است يا ده امر؟ اين ها شاهد بر اين است كه امر به مركّب، مانند امر به بسيط است. ما خودمان اگر بخواهيم فرزندمان را مأمورْ به انجام كارى بنماييم، بين جايى كه مأمور به آن بسيط باشد و جايى كه مأمور به آن مركّب باشد فرقى وجود ندارد. اين يك مطلب عرفى و عقلائى است.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 359

البته فعلًا نمى خواهيم همه جوانب انحلال را بررسى كنيم 291] ولى حد اقل آن اين است كه مسأله انحلال، مسأله روشنى نيست و قابل مناقشه است. مطلب دوم: همان گونه كه در كلام مرحوم بروجردى و امام خمينى رحمه الله ملاحظه شد، اختلاف اساسى با مرحوم آخوند در ارتباط با داعويت امر بود. ما- به تبعيت از مرحوم بروجردى و امام خمينى رحمه الله- گفتيم: داعويت امر، يك معناى غير معقولى است. اگر امر، داعويت و محرّكيت داشته باشد، نبايد از تحقق مأمور به انفكاك پيدا كند، درحالى كه مسئله به اين صورت نيست.

محرّك انسان به طرف انجام مأمور به، عبارت از خصوصياتى است كه به سبب بعضى از عقايد، در نفس انسان رسوخ دارد، مثل مسأله اعتقاد به معاد و بهشت و جهنّم و ... به طورى كه اگر اين مسائل نبود، شايد نود و نه درصد اوامر عبادى امتثال نمى شد. ما گفتيم: امر، صغراى مسئله را تأمين مى كند. موضوع عقاب و ثواب را درست مى كند و اگر امرى نباشد، زمينه اى براى استحقاق عقاب يا استحقاق ثواب وجود ندارد ولى وقتى امر وجود پيدا كرد، صغرى به وجود آمده است و ما در كبراى مسئله بحث داريم. آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» در اينجا همان راه مرحوم آخوند را طى كرده و داعى الأمر را به همان صورت مطرح كرده است ولى از راه انحلال، كه توضيح آن گذشت. بنابراين اگر ما اين دو مبنا- يعنى مسأله انحلال و مسأله داعويت امر به كيفيتى كه مرحوم آخوند مطرح كرد- را بپذيريم، كلام آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» تمام خواهد بود ولى اگر حد اقل يكى از اين دو مطلب مورد مناقشه باشد، همين مقدار در ردّ كلام ايشان كافى است، چه رسد به اينكه ما مطلب دوم را به طور كلّى نفى كرديم. البته ما گفتيم: اين كلام ايشان، يك كلام ابتكارى نيست بلكه از «إن قلت» مرحوم آخوند اقتباس شده است، كه ما در اينجا به بررسى آن مى پردازيم:

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 360

آيا شارع مى تواند قصد قربت را از راه تعدّد امر، در متعلّق قرار دهد؟
اشاره

عنوان اصلى بحث ما اين نبود كه آيا شارع مى تواند قصد قربت- به معناى داعى الأمر- را در رديف ركوع و سجود و ساير اجزاء و شرايط قرار دهد يا نه؟ بلكه عنوان بحث اين بود

كه آيا شارع مى تواند قصد قربت- به معناى داعى الأمر- را مأمور به قرار دهد، هرچند به واسطه دو امر باشد؟ مرحوم آخوند در ضمن يك «إن قلت» اين مسئله را تصوير كرده و سپس به ردّ آن مى پردازد. حاصل «إن قلت» اين است كه ممكن است كسى بگويد: قبول كرديم كه اگر شارع بخواهد قصد قربت را داخل در دايره مأمور به قرار دهد، با امر واحد امكان ندارد ولى آيا با تعدّد امر هم نمى توان چنين كارى انجام داد؟ مثل اينكه شارع يك امر را متعلّق به ذات صلاة كند، سپس امر دومى بگويد: «بر شما واجب است كه صلاة مأمور به به امر اوّل را به داعى امر متعلّق به خودش انجام دهيد» در اين صورت دو امر در كار است: امر اوّل به تمام اجزاء غير از مسأله قصد قربت تعلّق گرفته و امر دوم هم متعلّق به قصد قربت است. ولى اين دو امر با هم فرق دارند: امر اوّل، امر تعبدى است، امرى كه متعلّق به ذات صلاة است، يك امر عبادى است، يعنى اتيان صلاة، قصد قربت مى خواهد. اما امر دوم كه متعلّق به خود قصد قربت است، امر توصّلى است و قصد قربت- و اينكه به داعى امر باشد- لازم ندارد. ولى اين امر دوم ما را هدايت مى كند به اينكه امر اوّل تعبّدى است 292]. همان گونه كه گفتيم، كلام آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» از اين «إن قلت» مرحوم آخوند اقتباس شده است ولى مرحوم آخوند مسئله را روى مجموع صلاة برده و گفته است:

يك امر، به صلاة تعلّق گرفته و امر ديگر هم به اينكه صلاة بايد

به داعى امر متعلّق به

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 361

صلاة اتيان شود. ولى آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» مسأله انحلال را مطرح كرده و مى گويد:

در باب ركوع، يك امر انحلالى به ركوع تعلّق گرفته و كنار آن امر ديگرى است به اينكه امر به ركوع را بايد به صورت عباديت انجام دهيد. مرحوم آخوند، «إن قلت» فوق را به دو صورت جواب مى دهد: جواب اوّل: برفرض كه اين «إن قلت» را بپذيريم ولى ما در شريعت چنين چيزى نداريم كه به يك عبادت، دو امر تعلّق گرفته باشد، يك امر به ذات عبادت و امر ديگر به قصد قربت در رابطه با امر اوّل. جواب دوم: امر اوّل كه متعلّق به صلاة شده است يا تعبّدى است و يا توصّلى و يا اينكه تعبّدى و توصّلى بودن آن مشكوك است. اگر تعبّدى باشد معنايش اين است كه تا قصد قربت نباشد غرض از آن امر حاصل نشده و امتثالى تحقق پيدا نمى كند، در اين صورت ما نيازى به امر دوم نداريم، زيرا تعبّدى بودن امر اوّل اقتضاء مى كند كه مأمور به را با قصد قربت انجام دهيم. و اگر امر اوّل توصّلى باشد، معنايش اين است كه غرض آن، بدون قصد قربت حاصل مى شد و اگر غرض حاصل شد، جايى براى امر دوم باقى نمى ماند، زيرا امر دوم مى خواهد بگويد: «تا قصد قربت نباشد، غرض حاصل نمى شود»، درحالى كه ما فرض كرديم غرض از امر اوّل، با اتيان صلاة بدون قصد قربت، تحقق پيدا مى كند. و اگر شك در تعبّديت و توصّليت داشته باشيم، باز هم نيازى به امر دوم نيست، زيرا ما در ذيل همين بحث

293] خواهيم گفت كه در صورت شك در تعبّديت و توصّليت مأمور به، عقل حكم مى كند به اينكه بايد قصد قربت رعايت شود، زيرا اگر قصد قربت رعايت نشود، نمى دانيم كه غرض مولا حاصل شده يا نه؟ و جايى كه امر آمد، در مقام امتثال بايد يقين به تحصيل غرض مولا پيدا كنيم و با خالى بودن از قصد قربت، يقين

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 362

به تحصيل غرض مولا حاصل نمى شود. در نتيجه در مورد شك در تعبّديت و توصّليت نيز احتياجى به امر دوم احساس نمى شود.[294]

بررسى پاسخ مرحوم آخوند

به نظر ما پاسخ مرحوم آخوند، نادرست است: اما پاسخ اوّل ايشان كه فرمود: «ما در شريعت، دو امر نداريم» داراى دو اشكال است: اوّلًا: اين كلام ايشان، بحث از وقوع و عدم وقوع است و ما در وقوع و عدم وقوع، بحث نداريم، بحث ما در مقام ثبوت- يعنى مقام امكان و استحاله- است. ما گفتيم:

«بعضى در اين مسئله قائل به استحاله ذاتيه و بعضى قائل به استحاله بالغير شده اند و صدر كلام مرحوم آخوند، ظهور در استحاله ذاتيه دارد اما استدلال ايشان منطبق بر استحاله بالغير است. آيا بحثى كه بر محور استحاله و غير استحاله دور مى زند، تناسب دارد كه بگوييم: «در شرع وقوع ندارد»؟ ما كارى به مقام اثبات نداريم، ما مى خواهيم ببينيم آيا براى شارع ممكن است كه قصد قربت را در متعلّق امر اخذ كند يا امكان ندارد؟ ثانياً: علاوه بر اين، اصل اين كلام هم درست نيست، زيرا در شرع، دو امر داريم.

ما گفتيم: اگرچه در مورد (أقيموا الصّلاة) ما امر ديگرى نسبت به قصد قربت نداريم ولى يك نهى نسبت

به چيزهايى كه ضدّ قصد قربت است داريم. ريا، منهى عنه است.

وقتى ريا و ساير دواعى نفسانى، منهى عنه شد، كسى كه ريا مى كند، نه تنها عمل حرامى انجام داده بلكه عبادت او هم باطل است. بنابراين وقتى ما كنار (أقيموا الصّلاة)، يك سلسله نواهى به اين صورت داريم، معنايش اين است كه يك امرى هم نسبت به قصد قربت داريم و لازم نيست كه حتماً تصريحى به اين امر شده باشد.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 363

اما پاسخ دوم ايشان كه فرمود: «اگر امر اوّل تعبّدى است، نيازى به امر دوم نيست و اگر توصّلى است، خلاف فرض ماست، و اگر شك در تعبّديت و توصّليت داشته باشيم، عقل حكم مى كند كه بايد قصد قربت رعايت شود، بنابراين وجهى براى امر دوم باقى نمى ماند». اين جواب ايشان قابل مناقشه است، زيرا بالاخره مرحوم آخوند قبول دارند كه ما در شريعت دو نوع واجب داريم: واجب تعبّدى و واجب توصّلى. نماز، واجبى است تعبّدى كه قصد قربت در آن معتبر است ولى دفن ميت واجب توصّلى است و قصد قربت نمى خواهد. حال از مرحوم آخوند سؤال مى كنيم كه ما اين ها را از كجا به دست بياوريم؟ شما كه دست شارع را به طور كلّى مى بنديد و مى گوييد: «شارع نمى تواند مسأله قصد قربت را بيان كند، نه به واسطه يك امر و نه به واسطه دو امر» پس ما از كجا اين ها را به دست آوريم؟ آيا عقول ناقص ما بين صلاة بر ميت و دفن ميت فرق قائل است؟ يا اينكه اين مسئله ريشه شرعى دارد؟ چگونه مى توان گفت: «ريشه شرعى دارد» درحالى كه شما همه راه ها را به روى

شارع مى بنديد و به هيچ عنوان ممكن نمى دانيد كه شارع مسأله قصد قربت را در متعلّق امر اخذ كند، نه به صورت شرطيت و نه به صورت جزئيت. بنابراين، كلام مرحوم آخوند، كلام قابل قبولى نيست. راه استكشاف عباديت و غير عباديت، شارع است. همان طور كه شارع در «لا صلاة إلّا بطهور»[295] شرطيت طهارت را بيان مى كند و خودِ اين «لا صلاة إلّا بطهور» متضمن امر است- ولى امرى كه متعلّق به شرط است- و همان طور كه «لا صلاة إلّا بفاتحة الكتاب»[296] جزئيت فاتحةالكتاب را براى نماز مطرح مى كند، اگر بيان شارع نبود ما از كجا مى فهميديم كه فاتحةالكتاب جزئيت دارد، طهور شرطيت دارد؟ شما ساير اجزاء و شرايط مأمور به را در

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 364

عبادت، با نيت قصد قربت به وجود مى آوريد، پس چگونه مى گوييد: شارع نمى تواند اعتبار قصد قربت را بيان كند، نه به صورت جزئيت و نه به صورت شرطيت؟ آيا اين حرف را مى توان قبول كرد؟ عقول ناقص ما از كجا مى تواند بفهمد كه فلان چيز عبادت است يا فلان چيز عبادت نيست؟ بايد از راه بيان ادلّه شرعيه و تبيين شارع اين مسائل را به دست آوريم. اين يك اشكال كلّى به مرحوم آخوند است كه با قطع نظر از اشكالاتى كه به جواب از اين «إن قلت» وارد است، خود اين مسئله، انسان را به نادرست بودن كلام مرحوم آخوند، مطمئن مى كند. خلاصه اينكه اگر ما نتوانيم از همه حرف هاى مرحوم آخوند جواب بدهيم ولى نتيجه ايشان را نمى توانيم بپذيريم، ما نمى توانيم قبول كنيم كه شارع، نسبت به قصد قربت، دستش بسته است، همه اجزاء و شرايط را مى تواند بيان كند ولى قصد قربت

را نمى تواند بيان كند. آنچه گفتيم در ارتباط با اصل كلام مرحوم آخوند بود ولى در كلام ايشان نكات ديگرى نيز وجود دارد كه بايد مورد بررسى قرار گيرند:

بررسى ساير نكات كلام مرحوم آخوند

ايشان فرمود: «اگر عباديت امر اوّل- كه متعلّق به صلاة است- را احراز كرديم، چه نيازى به امر دوم داريم؟ و اگر در عباديت آن شك كرديم، عقلْ مستقلًا حكم مى كند كه در موارد شك در تعبّديت و توصّليت، بايد قصد قربت را رعايت كرد، زيرا اشتغال يقينى برائت يقينى مى خواهد و تا وقتى ما قصد قربت را نياوريم، يقين به برائت برايمان حاصل نمى شود». به نظر ما اين كلام مرحوم آخوند داراى اشكال است، زيرا: اوّلًا: در مورد شك در تعبّديت و توصليّت، ممكن است شارع بيان نكند ولى ما

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 365

قطع به عدم تعبّديت پيدا كنيم، شك در تعبّديت و توصّليت چيزى نيست كه همه جا تحقق پيدا كند. ممكن است انسان غافل از تعبّديت و توصّليت باشد و يا به صورت جهل مركّب، براى او قطع به عدم تعبّديت حاصل شود، زيرا براى ما بيانى از طرف شارع نيامده، شارع، اشاره اى به مسأله تعبّديت نداشته تا انسان احتمال ثبوت يا عدم ثبوت آن را بدهد. و در اين صورت، هريك از احتمالات فوق، امكان دارد. پس اينكه شما مسئله شك را به صورت غالب و فرض بيشتر در مسئله قرار داديد، محلّ اشكال است. ثانياً: خود اين فرض هم قابل مناقشه است. فرض كنيم شما همه جا يا قطع به عباديت داريد و يا شك در تعبّديت و توصّليت داريد. اگر قاطع باشيد بايد مأمور به را به قصد قربت انجام دهيد

و اگر هم شك داشته باشيد، از باب حكم عقل و قاعده اشتغال، بايد قصد قربت مراعات شود. ما مى گوييم: اين حكم عقل، از كدام نوعِ احكام عقليه است؟ آيا اين حكم عقل، مثل آن احكام فطريه عقليه است، يعنى همان عقلى كه در مسأله اثبات صانع، بالفطره حاكم است كه در عالم، صانع وجود دارد و امكان ندارد كه اين عالم، بدون مبدأ هستى تحقق پيدا كند و اگر كسى صانع را انكار كند، به فطرت خودش توجهى نكرده است، آيا حكم عقل در اينجا هم از اين قبيل است؟ يا اينكه خود اين حكم عقل هم محلّ اختلاف است. شما مى گوييد: «عقل من حكم مى كند»، در مقابل شما هم كسانى مى گويند: «عقل ما حكم نمى كند». همان طور كه در مسأله اقلّ و اكثر ارتباطى از نظر برائت عقلى دو قول وجود دارد: يكى مى گويد: «در اقلّ و اكثر ارتباطى، عقلْ حكم به برائت مى كند» ديگرى مى گويد: در اقلّ و اكثر ارتباطى، عقلْ حكم به اشتغال مى كند» آيا چون عقل شما حكم به اشتغال مى كند- درحالى كه عقل ديگران چنين حكمى نمى كند- پس شارع بايد مسائل را روى عقل شما بيان كند؟ آيا حرف شما غير از اين است؟ يعنى چون عقل من در مسأله شك در تعبديت و توصليت، حكم به لزوم رعايت قصد قربت مى كند، پس ضرورتى ندارد شارع مسأله قصد قربت را مطرح كند. در مقابل

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 366

عقل شما، عقل هايى است كه چنين حكمى نمى كند. آنها مى گويند: «اگر شارع، تعبديت را بيان نكند، رعايت قصد قربت لزومى ندارد» همان طور كه در همه اجزاء و شرايط در اقلّ و اكثر

ارتباطى اين حرف را مى زنند. بنابراين، مسأله حكم عقل، داراى مناقشه است. ثالثاً: برفرض كه اين حكم عقل، مورد اتفاق همه باشد و در باب اقلّ و اكثر ارتباطى هم يك چنين حرفى بزنيم، در اين صورت دو اشكال پيش مى آيد: اشكال اوّل: اگر همه عقول در باب اقلّ و اكثر ارتباطى قائل به جريان قاعده اشتغال هستند پس چرا شارع، ساير اجزاء و شرايط را بيان كرده و فقط قصد قربت را بيان نكرده است؟ همان طور كه مسأله قصد قربت نياز به بيان ندارد، مسأله فاتحةالكتاب هم نياز به بيان ندارد، جزئيت سوره هم نياز به بيان ندارد، زيرا شما شك مى كنيد و همه عقول مى گويند: «در صورت شك، رعايت احتياط واجب است» پس چرا شارع مى گويد: «لا صلاة إلّا بفاتحة الكتاب»؟ براساس چه خصوصيتى ما قصد قربت را از ساير اجزاء و شرايط جدا كنيم و به شارع حق دهيم كه ساير اجزاء و شرايط را بيان كند با اينكه در صورت شك، قاعده اشتغال، در آنها هم حكم به اشتغال مى كرد و همه عقول، حكم به اشتغال مى كرد. اشكال دوم: اگر مطلبى را همه عقول درك كنند و فرض كنيم هيچ اختلافى بين آنها نيست، مثلًا همه عقول، در اقلّ و اكثر ارتباطى قائل به اشتغال شوند، آيا نتيجه اين مى شود كه نيازى به بيان شارع نيست، يا نتيجه اين مى شود كه محال است شارع بيان كند؟ اين دو با هم فرق دارند، شما مدّعى استحاله هستيد شما مى گوييد: «چه از طريق امر واحد و چه از طريق دو امر، محال است شارع قصد قربت را در متعلّق امر بياورد» ولى اين

بيان، استحاله را نمى گويد: اين بيان مى گويد: «اگر مطلبى را همه عقول قبول كردند، نيازى به بيان شارع نيست»، ممكن است نيازى نباشد ولى شارع بخواهد بيان كند. بنابراين دليل شما با مدّعايتان تطبيق نمى كند. دليل شما عدم نياز به بيان شارع و مدّعايتان استحاله است و اين دو با هم تطبيق نمى كنند. خصوصاً با توجّه

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 367

به اينكه ما يك سرى احكام عقليه داريم كه عقول در مورد آنها اختلافى ندارند ولى با وجود اين، شارع حكم آنها را بيان كرده است، مثلًا ظلم، عقلًا قبيح است و همه عقول به قبح آن معتقد است ولى شارع مقدّس نيز حرمت آن را بيان كرده است. و اين حكم شرع هم مولوى است نه ارشادى، به همين جهت اگر كسى ظلم كند، حرام شرعى را مرتكب شده و مستحق عقوبت است. بله در بعضى موارد، حكم شرع ارشادى است، مثل آيه (أطيعوا اللَّه ...) كه ارشاد به حكم عقل است. و نيز مسأله ملازمه بين حكم عقل و حكم شرع، برخلاف شماست، زيرا ملازمه مى گويد: «آنجايى كه حكم عقل هست، حكم شرع هم هست» و نمى گويد: «آنجا كه حكم عقل هست، نيازى به حكم شرع نيست» درحالى كه براساس مبناى مرحوم آخوند بايد وقتى عقل حكم دارد، نيازى به حكم شارع نباشد. در نتيجه، بيانى كه مرحوم آخوند در پاسخ از «إن قلت» مطرح كرده، علاوه بر اشكال كلّى كه برآن وارد است، جزئيات آن نيز داراى اشكال است.

كلام مرحوم آخوند در مورد معانى ديگر قصد قربت

مرحوم آخوند مى فرمايد: ما كه مى گوييم: «اخذ قصد قربت در متعلّق امر استحاله دارد»، در صورتى است كه قصد قربت به معناى داعى الأمر باشد،

ولى اگر از قصد قربت معناى ديگرى اراده كنيم، با چنين اشكالى مواجه نخواهيم شد. مثلًا اگر كسى نماز را به داعى حسن بودن آن بخواند، مانعى ندارد كه اين معنا در متعلّق امر اخذ شود، يعنى مولا بگويد: «نماز بر تو واجب است، به داعى اين كه حسن است» در اين صورت، دور و امثال آن لازم نمى آيد. همچنين اگر كسى نماز را به داعى اينكه نماز داراى مصلحت است بخواند و ما اين معنا را عبارت اخرى از قصد قربت بدانيم، مولا مى تواند اين عنوان را در متعلّق اخذ كند و بگويد: «يجب عليك الصلاة بداعي كونها ذات مصلحة»، اين نيز مستلزم دور و امثال آن نيست. و نيز اگر كسى نماز را براى خدا اتيان كند، بدون اينكه پاى امر و داعويت امر در ميان باشد، اين «براى خدا بودن» نيز

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 368

مى تواند داخل در متعلّق امر باشد و شارع مى تواند بگوييد: «يجب عليك الصلاة للّه»، خواه «للّه» به صورت جزئيت باشد يا به صورت شرطيت. مرحوم آخوند مى فرمايد: «اگر قصد قربت را به يكى از سه معناى اخير معنا كنيم، اخذ آن در متعلّق امر مانعى ندارد، ولى اين معانى قطعاً در عبادات اعتبار ندارند، زيرا همين اندازه كه انسان نماز را به داعى امر اتيان كند، كفايت مى كند»[297]. بررسى كلام مرحوم آخوند: ابتدا به ذهن مى آيد كه كافى بودن قصد قربت به معناى داعى الأمر، دلالت ندارد بر اينكه قصد قربت، به آن سه معنا قطعاً اعتبار نداشته باشد. ممكن است قصد قربت به معناى داعى الأمر كافى باشد ولى در عين حال، همه معانى ديگر يا

بعضى از آنها هم كافى باشد. بعضى از محشّين 298] كفاية الاصول در توضيح اين مطلب فرموده است: قصد قربت، به يكى از آن سه معنا داراى دو احتمال است: يا بايد حتماً اعتبار داشته باشد، مثل واجب تعيينى و يا بايد به صورت تخيير معتبر باشد و شقّ سومى ندارد. اگر بخواهد به صورت تعيين معتبر باشد، اين با كفايت قصد قربت به معناى داعى الأمر سازگار نيست، زيرا معناى اعتبار يكى از آن سه معنا به صورت تعيين، اين است كه غير از آن معنا فايده اى ندارد، در حالى كه به طور مسلّم قصد قربت به معناى داعى الأمر كفايت مى كند، بنابراين كفايت قصد قربت به معناى داعى الأمر دليل بر عدم تعيين يكى از آن سه معناست. امّا اگر بخواهد تخييراً معتبر باشد[299]، يعنى انسان در عبادات مخيّر باشد بين قصد قربت به معناى داعى الأمر يا قصد قربت به يكى از آن سه معناى ديگر، و اين تخيير

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 369

هم تخيير شرعى باشد نه تخيير عقلى 300]. در تخيير شرعى، بايد اطراف تخيير، قابليت تعلّق امر داشته باشند و اگر يكى از اطراف آن قابليت تعلّق امر نداشته باشد، نمى شود تخيير شرعى تحقّق پيدا كند و بعد از آنكه ما فرض كرديم قصد قربت به معناى داعى الأمر نمى تواند در مأمور به دخالت داشته باشد، چطور در اينجا تخيير شرعى امكان دارد؟ پس استدلال ايشان را به اين صورت بايد توضيح داد، لذا ايشان در اينجا قيدى را مطرح كرده مى فرمايد: «لكفاية الاقتصار على قصد الامتثال الذى عرفت عدم إمكان أخذه فيه»[301]، ذكر اين خصوصيت براى يادآورى اين

مطلب است كه نه به صورت تعيين مى توان يكى از آن معانى سه گانه را مطرح كرد و نه به صورت تخيير، زيرا يك طرف آن قابليت ندارد كه امر به آن تعلّق بگيرد. ولى ما با مرحوم آخوند، در ارتباط با اصل كلامشان بحث داريم. ايشان در حقيقت بين اينكه قصد قربت به معناى داعى الأمر باشد و يا به يكى از معانى سه گانه باشد تفصيل داد و فرمود: «در صورت اوّل، نمى توان قصد قربت را در متعلّق امر اخذ كرد ولى در صورت دوم، اخذ آن ممكن است» ما مى خواهيم ببينيم آيا با توجه به بيانات خود مرحوم آخوند در ارتباط با داعى الأمر- و اينكه قصد قربت به اين معنا نمى تواند در متعلّق اخذ شود- اين فرق وجود دارد يا نه؟ در كلام مرحوم آخوند، دو نكته مطرح شده بود كه لازم است به آنها توجه شود: نكته اوّل: مطلبى بود كه در مورد استحاله اخذ قصد قربت به عنوان شرطيت مطرح شده بود. ايشان فرمود: اگر نماز، مقيّد به داعى الأمر باشد و اين مقيّد- بما هو مقيّد- مأمور به باشد، در اين صورت ذات صلاة، مأمور به نيست، پس مكلّف چگونه

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 370

مى تواند صلاة را به داعى امر آن اتيان كند؟ چون صلاة، مأمور به نيست. آنچه مأمور به است، مقيّد- بما هو مقيّد- است و در اجزاء تحليليه عقليّه حتى تبعيض از نظر تعلّق امر معنا ندارد، پس مكلّف چطور مى تواند صلاة را به داعى امر صلاة اتيان كند؟ نكته دوم: مطلبى بود كه ايشان در مورد استحاله اخذ قصد قربت به عنوان جزئيت مطرح كرد

و آن اين بود كه اگر داعويت امر در متعلّق اخذ شد، لازم مى آيد كه امر، هم داعى به صلاة باشد و هم داعى به داعويت خودش باشد و چگونه معقول است كه چيزى داعى به داعويت خودش باشد؟ حال مرحوم آخوند در اينجا مى فرمايد: اخذ قصد قربت به يكى از معانى سه گانه- حسن بودن، داراى مصلحت بودن و بخاطر خدا بودن- در متعلّق امر مانعى ندارد، مثلًا مكلّف مى تواند صلاة را به داعى حسن انجام دهد و اخذ اين معنا در متعلّق هم امكان دارد. اكنون كه مكلّف در مقام عمل مى خواهد صلاة را به داعى حُسن آن انجام دهد، ما مى گوييم: آنچه حُسن دارد، صلاة مقيّد به داعى حسن است و خود صلاة، حَسَن نيست. همان طوركه در آنجا صلاة مقيّد، مأمور به است در اينجا نيز صلاة مقيّد به داعى حُسن، مأمور به است و داراى حُسن مى باشد. در اين صورت، مكلّف چگونه مى تواند صلاة را به داعى حسن صلاة انجام دهد؟ به عبارت ديگر: در اينجا ذات صلاة حُسن ندارد بلكه صلاة مقيّد- بما هو مقيّد- حسن دارد. اگر بگوييد: «وقتى صلاة مقيّد، داراى حسن بود، ذات صلاة هم حُسن خواهد داشت»، مى گوييم: پس چرا شما اين حرف را در مورد داعى الأمر نمى گوييد؟ در آنجا هم بگوييد: «اگر صلاة مقيّد به داعى الأمر، مأمور به شد، معنايش اين است كه نفس صلاة هم مأمور به است» اگر چنين است شما چرا گفتيد: «مكلّف قدرت ندارد نماز را به داعى امرش انجام دهد»؟

شما در تعليل اين مطلب مى گفتيد: «چون صلاة، مأمور به نيست» ما هم در اينجا مى گوييم: «آنچه در اينجا حُسن

دارد، صلاة مقيّد- بما هو مقيّد- است و ذات صلاة، حُسن ندارد». همچنين اگر قصد قربت را به معناى داعويت مصلحت معنا كنيد، ما مى گوييم:

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 371

مكلّف در مقام عمل نمى تواند صلاة را به داعى مصلحت انجام دهد زيرا آنچه داراى مصلحت است صلاة مقيّد به داعى مصلحت است نه صلاة تنها، در اين صورت چگونه مكلّف مى تواند صلاة را به داعى مصلحت متحقّق در صلاة اتيان كند؟ مصلحت، در ذات صلاة نيست بلكه در صلات مقيّد است. اگر شما در اينجا نيز بگوييد: «وقتى صلاة مقيّد داراى مصلحت شد، ذات صلاة هم داراى مصلحت خواهد بود» ما در جواب مى گوييم: «پس همين حرف را در باب داعى الأمر هم بگوييد. يعنى بگوييد: وقتى صلاة مقيّد به داعى الأمر، مأمور به شد، ذات صلاة هم داراى عنوان مأمور به است و مكلّف مى تواند آن را اتيان كند». اين اشكال در ارتباط با معناى سوم قصد قربت هم مطرح است. شما مى گوييد:

«صلاة را «للَّه» اتيان مى كند» ما مى گوييم: «آنچه مى تواند اضافه به خداوند داشته باشد، صلاة مقيّد به قصد قربت است، امّا نفس صلاة- با قطع نظر از تقيّدش- نمى تواند للَّه باشد». بنابراين چه قصد قربت را به معناى داعى الأمر بدانيم و چه به يكى از معانى سه گانه بدانيم، در ارتباط با شرطيت، اشكال وجود دارد. امّا در ارتباط با جزئيت، مرحوم آخوند مى فرمود: «اگر داعويت امر، به عنوان جزء متعلّق باشد، لازم مى آيد كه امر، همان طور كه داعى به نفس صلاة است، داعى به داعويت خودش هم باشد و چنين چيزى معقول نيست» آيا اين حرف در ارتباط با سه معناى

ديگر به چه كيفيت است؟ اگر ما گفتيم: «قصد قربت به معناى داعى الحسن است و متعلّق امر هم عبارت از صلاة و داعى الحسن باشد»، يعنى داعى الحسن به صورت جزئيت مطرح باشد، در اين صورت داعى الحسن بايد هم داعويت به صلاة داشته باشد و هم داعويت به داعى الحسن داشته باشد، چون داعى الحسن هم جزء مأمور به است، اين چه فرقى با داعى الأمر مى كند؟ همان طور كه داعويت امر به داعويت خودش محال است، داعويت حسن به داعويت حسن هم محال است.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 372

در باب مصلحت هم همين طور است. اگر داعويت مصلحت، به عنوان جزء مأمور به باشد، داعويت مصلحت نسبت به داعويت خودش لازم مى آيد و چنين چيزى محال است. در فرض سوم هم همين طور است. يعنى اگر قيد «للَّه» به عنوان جزء مأمور به باشد لازم مى آيد للَّه، داعويت داشته باشد به داعويت للَّه و چنين چيزى غير معقول است. در اينجا بايد توجه داشت كه ما نمى خواهيم بگوييم: «تمام ادلّه اى كه بر استحاله اقامه شده است، در اينجا جريان دارد». طرف صحبت ما در اينجا مرحوم آخوند است و ما مى خواهيم بگوييم: «راهى را كه ايشان طى كرد و محورى را كه در مسأله استحاله شرطيت و استحاله جزئيت مطرح كرد در ساير معانى قصد قربت هم جريان دارد».

البته بعضى از ادلّه استحاله اى كه ديگران مطرح كرده اند در اينجا جريان ندارد. ولى جاى اين سؤال از مرحوم آخوند است كه چطور شما تفصيل داديد كه اگر قصد قربت به معناى داعى الامر باشد، استحاله بالغير دارد و اگر به يكى از معانى سه گانه باشد، استحاله اى

ندارد؟ به نظر ما ملاك يكسان است و ادلّه استحاله در تمامى آنها جريان پيدا مى كند. نتيجه بحث در ارتباط با اخذ قصد قربت در متعلّق امر از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه ما چه قصد قربت را به معناى داعى الأمر بگيريم و چه به معناى داعى الحسن يا معانى ديگر، اخذ آن در متعلّق مانعى ندارد، خواه به نحو شرطيت و خواه به نحو جزئيت.

بحث سوم: شك در تعبديّت و توصّليت
اشاره

در فقه به بسيارى از موارد برخورد مى كنيم كه چيزى واجب شده ولى نمى دانيم آيا وجوب آن تعبّدى است به گونه اى كه در حصول غرض آمر، علاوه بر اصل عمل،

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 373

قصد قربت 302] هم لازم باشد، يا اينكه وجوب آن توصّلى است و در حصول غرض مولا نيازى به قصد قربت نيست؟ در اينجا مى خواهيم ببينيم مقتضاى ادلّه در صورت شك در تعبّديت و توصّليت چيست؟ براى حلّ اين مسئله، در دو مقام بحث مى كنيم: مقام اوّل: آيا مى توان از ادلّه لفظيه- مثل أصالة الإطلاق- به تعبّدى بودن يا توصّلى بودن واجب پى برد؟ مقام دوم: اگر نتوانستيم از ادلّه لفظيّه استفاده كنيم- خواه به خاطر عدم وجود دليل لفظى يا بخاطر قصور آن- و نوبت به اصول عمليه رسيد، آيا چه اصلى پياده مى شود؟ آيا بايد اصالة البراءة را جارى كرده و لزوم رعايت قصد قربت را نفى كنيم يا أصالة الاحتياط را جارى كرده و حكم به لزوم رعايت قصد قربت نماييم؟

مقام اوّل: ادلّه لفظيّه و شك در تعبّديت و توصليت
نظريه مرحوم آخوند
اشاره

در بحث گذشته دانستيم كه مرحوم آخوند بر دو مطلب تكيه دارد: 1- قصد قربت به معناى قصد الأمر است. 2- قصد الأمر را- حتى به صورت تعدّد امر هم- نمى توان در متعلّق اخذ كرد، نه به صورت شرطيت و نه به صورت جزئيت. حال با توجه به اين دو مبنا مى فرمايد: در غير مسأله قصد قربت، اگر شك در جزئيت يا شرطيت چيزى داشته باشيم، مى توانيم به أصالة الإطلاق تمسك كنيم، مثلًا در مورد شك در جزئيت سوره براى نماز، چنانچه شرايط تمسك به اطلاق وجود داشته باشد، مى توانيم به

اصول فقه شيعه، ج 3،

ص: 374

اطلاق (أقيموا الصلاة) تمسك كنيم 303]. ولى در ارتباط با قصد قربت، مرحوم آخوند بر اساس مبناى خود[304] مى فرمايد: «شك در تعبّديت و توصّليت، مانند شك در جزئيت و عدم جزئيت سوره نيست تا بتوانيم به اطلاق تمسك كنيم. اينجا نمى توان به اطلاق تمسك كرد زيرا تقابل بين اطلاق و تقييد، تقابل عدم و ملكه است يعنى ما لفظ «اعْمى را به كسى اطلاق مى كنيم كه شأن او اين است كه بصير باشد و آن را بر جدار اطلاق نمى كنيم، چون جدار، شأنيت بصير بودن را ندارد. تقابل اين ها تقابل عدم و ملكه است، اطلاق، عبارت از عدم تقييد است ولى آن «عدم تقييد» ى كه امكان تقييد در مورد آن وجود داشته باشد و الّا مجرّد عدم تقييد را- هرچند قابليت تقييد در آن نباشد- نمى توان مطلق ناميد. در مسأله جزئيت سوره كه شما اطلاق را پياده مى كنيد، اين اطلاق به معناى عدم تقييد است و مورد آن هم جايى است كه امكان تقييد وجود دارد، مولا مى توانست بگويد: «أقيموا الصلاة المشتملة على السورة»، امّا در مسأله قصد

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 375

قربت به اين صورت نيست. زيرا در مسأله قصد قربت به نظر ما (مرحوم آخوند) نمى توان قصد قربت را داخل در دايره متعلّق آورد، نه به صورت جزئيت و نه به صورت شرطيت، لذا وقتى قابليت تقييد وجود ندارد، اطلاق هم وجود نخواهد داشت، بنابراين شما مى خواهيد به كدام اطلاق تمسك كنيد؟ مرحوم آخوند مى فرمايد: اين معنا اختصاص به داعى الأمر ندارد بلكه در تمام مواردى كه از امر ناشى مى شوند جريان دارد، مثلًا مسأله قصد وجه كه در باب واجبات به

معناى نيت وجوب و در باب مستحبات به معناى نيت استحباب است، اگر شك در اعتبار و عدم اعتبار داشته باشيد، نمى توانيد به أصالة الإطلاق لفظى تمسك كنيد. بنابراين مرحوم آخوند مى خواهد بفرمايد: «زحمتى كه ما تا به حال كشيديم و استحاله اخذ داعى الامر را در متعلّق ثابت كرديم، ثمره عملى بسيار مهمى دارد و آن عدم جواز تمسك به أصالة الإطلاق در مورد شك در تعبديّت و توصليّت است». سپس مى فرمايد: «البته ما مى توانيم از راه ديگرى به اطلاق تمسك كنيم و آن اطلاق مقامى 305] است». اطلاق مقامى اين است كه اگر ما در جايى فرض كنيم مولا در مقام اين نيست كه بخواهد خصوص چيزهايى را كه داخل در دايره متعلّق امر است بيان كند بلكه بيان مولا در ارتباط با محدوده وسيع تر و گسترده ترى است، يعنى مولا مى خواهد جميع مسائلى را كه در تحقق غرض مولا دخالت دارد بيان كند- چه آنهايى را كه خود مولا مى تواند در متعلّق امر اخذ كند و چه آنهايى را كه مولا نمى تواند در متعلّق امر اخذ كند- مثلًا مى خواهد جميع آنچه را كه در خصوص معراجيت صلاة نقش دارد بيان كند، در اين صورت طبعاً مولا نمى تواند در چهره يك آمر و مُنْشِئ وارد صحنه شود بلكه بايد در قيافه يك مخبر صادق و عالم به حقايق وارد صحنه شود. مخبرى كه مى خواهد واقعياتى را در اختيار مردم قرار دهد، و الّا اگر مولا بخواهد شرطيت يا جزئيت چيزى را

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 376

بيان كند، هرچند به صورت «لا صلاة إلّا بطهور» يا «لا صلاة إلّا بفاتحة الكتاب» باشد، اين ها اگرچه در

ظاهر، اخبار است ولى باطن آن جنبه انشائيت دارد. همه مواردى كه در ارتباط با بيان اجزاء و شرايط است- به هر لسان و بيانى كه باشد- باطن آن، انشائيت است، حتى آنجايى كه تعدّد امر مطرح باشد كه امر دوم، امر شرطى بود نه امر استقلالى، زيرا گاهى شرطيت به صورت امر واقع مى شود مثل «اغسل ثوبك من أبوال ما لا يؤكل لحمه»[306] و گاهى به صورت قضيّه خبريّه كه در باطن، انشاء است. ولى در اطلاق مقامى كه اينجا مطرح مى شود، ظاهر و باطن قضيّه، جنبه خبريّت محض دارند، زيرا اگر ذرّه اى انشائيت در آن وجود داشته باشد، باز- بنا بر نظر مرحوم آخوند- در ارتباط با قصد الأمر با مشكل مواجه خواهيم شد. البته اين نكته در كلام مرحوم آخوند مطرح نشده است ولى اساس كلام ايشان بر همين نكته استوار است كه موقعيت در اطلاق مقامى، موقعيت اخبار و موقعيت آگاهى عبد نسبت به واقعيات است، و هيچ گونه مسأله انشائى- حتى در ارتباط با عنوان شرطيت و جزئيت- در كار نيست. در اين صورت اگر ما احراز كرديم كه مولا در مقام بيان همه چيزهايى است كه دخالت دارند در ترتب غرض صلاة برآن- مثل معراجيت و قربانيت و ...- بعد ديديم مولا، ركوع، سجود، فاتحةالكتاب و ... را مطرح كرده ولى اسمى از قصد قربت به ميان نياورده است، ما از اين اطلاق مقامى استفاده مى كنيم كه قصد قربت، در غرض مولا دخالت ندارد زيرا اگر دخالت داشت، چرا مولائى كه در مقام بيان جميع خصوصيات است- آن هم به صورت يك مخبر- حتى اشاره اى هم به مسأله قصد قربت نكرده

است؟

تفاوت هاى اطلاق لفظى و اطلاق مقامى

بين اطلاق لفظى و اطلاق مقامى، سه فرق وجود دارد:

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 377

1- اطلاق لفظى مربوط به لفظ است و يكى از اصول لفظيّه به حساب مى آيد ولى اطلاق مقامى ربطى به لفظ ندارد و جزء اصول لفظيّه به حساب نمى آيد. 2- در اطلاق لفظى، مولا در مقام بيان حكم است، يعنى مولا جمله انشائيه صادر مى كند و اگر هم در ظاهرْ جمله خبريه باشد ولى باطنش جمله انشائيه است. جمله «لا صلاة إلّا بطهور» اگرچه در ظاهر، جمله خبريّه است ولى باطن آن جمله انشائى است و به معناى «يشترط في الصلاة الطهور» مى باشد. امّا در اطلاق مقامى، شارع به عنوان انشاءكننده و حاكم مطرح نيست بلكه به عنوان مخبر صادق و شخص مطّلع بر واقعيات مطرح است. او مى داند صلاتى كه معراج مؤمن است چه خصوصياتى دارد، صلاتى كه قربان كلّ تقى است چه خصوصياتى دارد. لذا در اطلاق مقامى، انشاء و حكم به هيچ صورتى- نه به صورت نفسيت و نه به صورت غيريت- مطرح نيست. 3- در باب مطلق و مقيّد، وقتى شرايط تمسّك به اطلاق لفظى (/ مقدّمات حكمت) را ذكر مى كنند، اولين شرط آن عبارت از اين است كه مولا در مقام بيان باشد نه در مقام اهمال و اجمال، در آنجا مى گويند: «اگر مولا گفت: (أقيموا الصلاة) اين داراى سه حالت است: الف: يك وقت ما از خارج احراز كرده ايم كه مولا در مقام بيان است و مى خواهد چيزهايى را كه در مأمور به دخالت دارد بيان كند. ب: يك وقت از خارج احراز كرده ايم كه مولا در مقام بيان نيست، بلكه مى خواهد به

نحو اجمال روى وجوب اقامه صلاة تكيه كند. امّا اينكه صلاة چيست؟ خصوصيات معتبر آن كدام است؟ مولا در مقام بيان اين ها نيست. ج: گاهى ما شك مى كنيم كه آيا مولا در مقام بيان است يا نه؟ در اين صورت، عقلاء بنا مى گذارند بر اينكه مولا در مقام بيان بوده است. بنابراين از سه صورتى كه گفتيم، فقط يك صورت است كه مقدمات حكمت تمام نيست و آنجايى است كه ما از خارج احراز مى كنيم كه مولا در مقام بيان نيست ولى در دو صورت ديگر، مقدّمات حكمت تمام است. در اطلاق لفظى مسئله به اين صورت است.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 378

امّا در اطلاق مقامى اين گونه نيست. ما فقط در يك صورت مى توانيم به اطلاق مقامى تمسك كنيم و آن جايى است كه احراز كرده باشيم كه مولا در اين مقام است كه مى خواهد تمام خصوصيات معتبر در ترتب آثار نماز را بر نماز بيان كند. اين مسئله يا از راه تصريح خود مولا و يا از راه قرائن و شواهد ديگر احراز مى شود ولى اگر در جايى شك كرديم كه آيا وقتى مولا خصوصيات نماز را بيان مى كند، واقعاً در مقام بيان تمام خصوصيات نماز است- چه آنهايى كه مى تواند در مأمور به اخذ شود و چه آنهايى كه نمى تواند- در اين صورت، ديگر قاعده و بناى عقلائى وجود ندارد كه براساس آن بگوييم: مولا در مقام بيان تمام خصوصيات است. بنابراين يك فرق مهم اطلاق لفظى و اطلاق مقامى در صورت شك، در اين است كه آيا مولا در مقام بيان است يا نه؟ در اطلاق لفظى، قاعده عقلائيه بر وجود بيان

است ولى در اطلاق مقامى چنين قاعده اى وجود ندارد. خلاصه كلام مرحوم آخوند اين است كه در مورد شك در تعبديت و توصليت نمى توان به اطلاق لفظى تمسك كرد ولى تمسك به اطلاق مقامى مانعى ندارد.[307]

بررسى كلام مرحوم آخوند:

بعضى از بزرگان در اين زمينه مطالبى را مطرح كرده اند كه لازم است به نقد و بررسى آنها بپردازيم: كلام مرحوم حائرى مرحوم حائرى كه از شاگردان مرحوم آخوند است، بيان مفصّلى در اين زمينه ذكر كرده و براى نتيجه گيرى، سه مقدّمه مطرح كرده كه بعضى از مقدّمات ايشان اختصاصى به بحث ما ندارد و در بعضى از مسائل ديگر اصولى هم جريان دارد و اگر

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 379

اين مقدّمات ثابت شود ثمراتى برآن مترتب مى شود: مقدّمه اوّل: مطلبى است كه در بعضى از مباحث قبل نيز به آن اشاره كرديم و آن اين است كه متعلّق احكام، عبارت از نفس طبايع و ماهيات است، بدون اينكه قيد وجود در آن مطرح باشد. البته وجودى كه در اينجا مطرح است اعم از وجود سارى و صِرف الوجود است. توضيح: در ارتباط با وجود، گاهى به صِرف الوجود تعبير مى شود كه معناى آن عبارت از تحقق طبيعت در خارج است خواه در ضمن يك فرد باشد يا در ضمن ده فرد، هيچ فرقى نمى كند. صرف الوجود، يعنى روى اصل وجود طبيعت تكيه شده است نه روى تعدّد آن. و گاهى به وجود سارى و گسترده تعبير مى شود. مراد از وجود سارى اين است كه در تمام افراد و مصاديق طبيعت جريان دارد و همه افراد را شامل مى شود. ايشان مى فرمايد: ما قيد وجود را از دايره متعلّق

حكم خارج مى دانيم، هم صِرف الوجودْ خارج از دايره متعلّق است و هم وجود سارى خارج است. آنچه متعلّق حكم است، نفس طبيعت و نفس ماهيت و نفس مفهوم است. مقدّمه دوم: علل شرعيه، مانند علل تكوينيه هستند و خصوصيات و آثار و احكامى كه در علل تكوينيه وجود دارد، در علل شرعيه هم وجود دارد. يكى از خصوصيات علل تكوينيه اين است كه به مجرّد تحقق علت، معلول هم تحقق پيدا مى كند و بين علت تكوينى و معلول تكوينى، انفكاكى وجود ندارد. نمى شود نار تحقق پيدا كند و احراق تحقق پيدا نكند. يكى ديگر از خصوصيات علل تكوينيه اين است كه اجتماع دو علت مستقلّ- بدون اينكه قدر جامعى داشته باشند- بر معلول واحد امكان ندارد. همچنين اگر علت واحد بخواهد بر دو معلول مستقل و متباين- بدون اينكه قدر جامع داشته باشند- اثر كند، محال است، زيرا بايد بين علّت و معلول، سنخيت وجود داشته باشد. در علل تشريعيه نيز همين طور است. اگر شارع فرمود: «اتلاف مال غير، سبب ضمان است» در صورتى كه دو اتلاف تحقق پيدا كند، دو ضمان برآن بار مى شود، زيرا

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 380

دو علت، داراى دو معلول خواهد بود و معنا ندارد كه دو اتلاف تحقق پيدا كند و هر دو به عنوان سبب براى يك ضمان باشند. همچنين وقتى شارع مى گويد: «جنابت، سبب براى وجوب غسل است» قاعده اوّليه اقتضا مى كند كه هر جنابتى سبب مستقلّى براى وجوب غسل باشد. و نيز در علل تكوينيه اگرچه روى جريانات ظاهرى نمى توان بين علت و معلول جدايى انداخت ولى جدايى بين علت و معلول، از طريق اعجاز

يا تعلّق اراده خداوند امكان دارد. ممكن است نار تحقّق پيدا كند ولى احراق تحقق پيدا نكند بلكه (برداً و سلاماً) باشد، كه طبق روايات 308] اگر كلمه (سلاماً) بعد از (برداً) نبود، حضرت ابراهيم عليه السلام از شدت سرما تلف مى شد. در علل شرعيه نيز ممكن است شارع بين علت و معلول جدايى بيندازد و مثلًا بگويد: «در ارتباط با جنابت، تداخل اسباب جريان دارد و حتى اگر كسى ده بار هم جنب شده باشد، يك غسل كافى است» درحالى كه چنين چيزى بر اساس قاعده امتناع اجتماع دو علت مستقل بر معلول واحد، محال است ولى در عين حال شارع مى تواند بر خلاف قاعده اوّليه، اين نقش را داشته باشد. با وجود اينكه خودش جنابت را سبب وجوب غسل قرار داده و سببيت شرعيه هم مانند سببيّت تكوينيه است امّا بر خلاف قاعده خودش بيايد چنين كارى انجام دهد. البته بايد توجه داشت كه اين مسئله فقط در جايى مى تواند جريان پيدا كند كه دليلى براى آن داشته باشيم ولى در مواردى كه دليل نداريم بايد همان قاعده اوّليه را اخذ كنيم. بنابراين يكى از ثمرات مشابهت علل تشريعى با علل تكوينى همين مسأله تداخل اسباب است كه آيا قاعده اوّليّه چه چيزى را اقتضاء مى كند؟ ايشان مى فرمايد:

قاعده اوّليّه اقتضاى عدم تداخل مى كند، زيرا هر علتى، معلول مستقلى لازم دارد و نمى شود دو علت، داراى يك معلول باشند و مواردى كه دليلى بر خلاف اين قاعده قائم

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 381

شد، اخذ مى كنيم و در غير آن موارد به مقتضاى قاعده اوّليه عمل مى كنيم. مرحوم حائرى مى فرمايد: يكى از مباحثى كه متفرّع

بر اين مقدّمه است، بحث مرّه و تكرار است. در اصول بحث مى شود كه آيا امر، دلالت بر مرّه مى كند يا بر تكرار يا بر هيچ كدام دلالتى ندارد؟ ايشان مى فرمايد: روى حرف ما بايد قول اوّل را اختيار كنيم و بگوييم: «امر، دلالت بر مرّه مى كند» زيرا سببيت امر اگرچه سببيت شرعيه است نه سببيت تكوينيه، ولى همان احكام سببيت تكوينيه برآن مترتب است. در سببيت تكوينيه، وقتى يك سبب پيدا شد، به دنبال آن يك مسبّب مى آيد و تكرار، معنا ندارد.

گفته نشود: «مرّه هم دخالت ندارد» زيرا مى گوييم: همان طور كه «مرّه»، در اسباب تكوينيه دخالت دارد در اسباب شرعيه هم دخالت دارد و مسبّب آنها عبارت از «ايجاد الطبيعة مرّة واحدة» است. بحث ديگرى كه متفرّع بر اين مقدّمه است، بحث فور و تراخى است. در باب امر، اين مسئله مطرح است كه آيا امر دلالت بر فور مى كند يا دلالت بر تراخى و يا اينكه بر هيچ كدام از فور و تراخى دلالت نمى كند؟ محققين معتقدند: فوريت و تراخى از مفاد امر خارجند و امر بر هيچ كدام از آن دو دلالت ندارد. ولى مرحوم حائرى مى فرمايد: براساس راهى كه ما طى كرديم بايد معتقد شويم كه امر دلالت بر فوريت مى كند، زيرا همان طوركه در علل تكوينيه و اسباب تكوينيه مسأله فوريت مطرح است و به مجرّدى كه نار تحقق پيدا مى كند، احراق هم تحقق پيدا مى كند و هرجا علّتى تكوينى وجود داشته باشد معلول آن هم فوراً وجود پيدا مى كند، لذا در علل تشريعيه نيز بايد بگوييم:

«امر، علت شرعى براى تحقق مأمور به است پس بايد در اينجا هم مسأله فوريت مطرح باشد و فوريت

داخل در مفاد امر باشد». مقدّمه سوم: قيودى كه در متعلّق دخالت دارند- و تا وقتى آن قيود نباشند، امكان ندارد كه متعلّق تحقّق پيدا كند- بر دو قسمند: قسم اوّل كه اكثريت قيود را تشكيل مى دهد قيودى است كه خود مولا مى تواند به طور مستقيم آنها را به عنوان قيديت، در متعلّق امر اخذ كند، مثل طهارت، كه شارع

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 382

مى تواند بگويد: صلّ مع الطهارة. البته مقصود ايشان از قيد، اعمّ است و شامل شرطيت و جزئيت مى شود. قسم دوم قيودى است كه مولا در مقام امر نمى تواند آنها را در متعلّق ذكر كند ولى در عين حال، متعلّقْ داراى اطلاق نيست تا شامل وجود اين قيد و عدم وجود آن بشود، بلكه در ارتباط با اين قيود، نوعى تضييق و محدوديت ذاتى براى متعلّق وجود دارد و تقريباً براى اين قيود، يك حالت برزخى وجود دارد. هم در متعلّق اخذ نشده است، زيرا اخذ آنها مستلزم دور و امثال آن است و هم متعلّق داراى اطلاق نيست تا مورد وجود و عدم وجود قيد را شامل شود. لازمه اين تضيّق اين است كه اگر اين قيد وجود داشته باشد، مأمور به هم وجود دارد و اگر قيد نباشد، مأمور به هم وجود ندارد.

مرحوم حائرى براى اين مطلب دو مثال ذكر مى كند: مثال اوّل: در مسأله مقدّمه واجب، هم قائلين به وجوب و هم منكرين، لزوم عقلى مقدّمه واجب را قبول دارند ولى قائلين به وجوب مقدّمه واجب مى گويند: «مقدّمه واجب، داراى وجوب شرعى نيز هست، همان طوركه ذى المقدّمه داراى وجوب شرعى است ولى وجوب شرعى مقدّمه، از راه ملازمه

عقليه بدست مى آيد. بنابراين ملازمه، عقليه است، امّا طرفين ملازمه- يعنى وجوب مقدّمه و وجوب ذى المقدّمه- شرعى هستند. ولى منكرين وجوب مقدّمه، اين ملازمه عقليّه را نمى پذيرند و تنها همان لزوم عقلى را قائلند. حال اگر كسى وجوب شرعى مقدّمه را بپذيرد- البته به صورت وجوب غيرى، كه بر مخالفت و موافقت آن استحقاق عقاب و ثواب مطرح نيست- در اين صورت بين قائلين به وجوب مقدمه نزاعى واقع شده است: صاحب فصول رحمه الله معتقد است: آنچه متعلّق وجوب غيرى در باب مقدّمه است، عبارت از «مطلق مقدّمه» نيست بلكه «خصوص مقدّمه موصله»- يعنى مقدّمه اى كه به دنبال آن ذى المقدّمه تحقق پيدا كند- مى باشد. اگر مولا، بودن بر پشت بام را براى ما واجب كند و ما ملاحظه كنيم كه نصب نردبان، مقدّميت دارد براى اين واجب، هر

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 383

«نصب نردبان» ى وجوب غيرى ندارد. بلكه آن نصب نردبان وجوب غيرى دارد كه به دنبال آن، بودن بر پشت بام تحقق پيدا كند، و الّا اگر اين مكلّف، نردبان را نصب كرده و به دنبال كارش برود، بدون اين كه بودن بر پشت بام تحقّق پيدا كند، چنين «نصب نردبان» ى وجوب غيرى ندارد[309]. ايشان مى فرمايد: متعلّق وجوب، روى مبناى غير صاحب فصول رحمه الله عبارت از «نصب نردبان» است بدون اينكه قيدى داشته باشد. ولى بنا بر مبناى صاحب فصول رحمه الله، متعلّق وجوب عبارت از «نصب نردبان مقيّد به قيد ايصال» است. مراد از قيد ايصال، ترتّب ذى المقدّمه بر مقدّمه است نه بناگذارى بر انجام ذى المقدّمة، بنابراين مقدّمه موصله، مقدّمه اى است كه به دنبال آن،

ذى المقدّمه تحقق پيدا كند. در اينجا اين سؤال مطرح است كه مولا چگونه مى تواند ايصال به اين معنا را در متعلّق وجوب غيرى شرعى اخذ كند؟ لازمه اخذْ اين است كه ابتدا مقدّمه و پس از آن ذى المقدّمه تحقق پيدا كنند تا وجوب غيرى پيدا شود، زيرا معناى ايصال- همان طوركه گفتيم- ترتب خارجى ذى المقدّمه است بنابراين تا وقتى ترتب خارجى نباشد، موضوع وجوب غيرى تحقق پيدا نمى كند و وقتى كه ترتب خارجى ذى المقدّمه تحقق پيدا كرد، ديگر چه نيازى به مقدّمه است؟ لذا اخذ ايصال خارجى در متعلّق، ممتنع است و از طرفى هم با توجه به اينكه وجوب مقدّمه، وجوب غيرى است، يعنى مولا نصب نردبان را براى رفتن به پشت بام مى خواهد نه براى خودِ نصب نردبان، به همين جهت اگر مكلّف نردبان را نصب كرد و به دنبال كار خود رفت و ذى المقدّمه تحقق پيدا نكرد، مطلوب غيرى مولا حاصل نشده است. در نتيجه از يك طرف، در متعلّق امر غيرى محدوديت در كار است و آن «نصب نردبان» ى مطلوب مولاست كه به دنبال آن ذى المقدّمه تحقق پيدا مى كند، از طرف ديگر با توجه به اينكه مراد از ايصال همان ايصال خارجى است، ايصال خارجى نمى تواند در متعلّق امر غيرى اخذ شود. پس اينجا چه بايد گفت؟

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 384

ايشان مى فرمايد: اينجا از قبيل همان چيزى است كه ما در مقدّمه سوم عرض كرديم كه مولا از يك طرف دستش بسته است و نمى تواند قيد را در متعلّق بياورد و از طرفى هم دايره متعلّق، اطلاق ندارد و نمى تواند بگويد: «بودن و نبودن اين قيد

براى من فرقى نمى كند»، بلكه وجود اين قيد مورد نظر مولاست لذا اينجا بايد همان حالت برزخيت را قائل شويم و بگوييم: «قيد، ذكر نشده و متعلّق هم اطلاق ندارد بلكه داراى نوعى تضيّق و محدوديت است و لازمه آن تضيّق اين است كه اين متعلّق، تنها بر موردى صادق است كه اين قيد وجود داشته باشد و اگر در جايى اين قيد وجود نداشت، اين متعلّق- به جهت محدوديت ذاتى اش- تطبيق بر اين مورد خالى از قيد نمى كند». مثال دوم: داعى الأمر را نمى توان به عنوان جزئيت، در متعلّق امر اخذ كرد، زيرا لازم مى آيد كه امر، داعى به داعويت خودش باشد[310] و مخصوصاً با توجه به مقدّمه دوم- كه علل تشريعيه مانند علل تكوينيه است- لازم مى آيد كه امر، سببيت داشته باشد براى سببيت خودش. ايشان مى فرمايد: اين حرف ما خيلى به ذهن شما بعيد نيايد، زيرا در علل تكوينيه هم مسئله به همين صورت است، براى اينكه وقتى گفته مى شود: «نار، سببيت براى احراق دارد» ما سؤال مى كنيم: «آيا نار، سببيت براى مطلق احراق دارد، هرچند منشأ احراق، غير نار باشد؟» روشن است كه كسى نمى تواند چنين چيزى را بگويد. از طرفى نمى توان قيد را آورده و گفت: «نار، سببيت براى احراقى دارد كه از ناحيه نار آمده باشد» اين (آوردن قيد در مسبّب) معنايش اين است كه نار، هم در سببيّت نقش داشته باشد و هم در مسبّب. لذا بايد در مورد علل تكوينيه هم بگوييم:

«نار، سبب احراق است» ولى كدام احراق؟ احراقى كه نه اطلاق دارد- تا احراق از ناحيه غير نار را هم بگيرد- و نه قيد دارد- كه مسأله نار،

در مسبّب هم مطرح باشد-. پس مسبّب چيست؟ مسبّب، عبارت از نارى است كه ذاتاً محدود است و لازمه محدوديت آن عبارت از اين است كه اين مسبّب در مورد احراق ناشى از غير نار، تحقق پيدا نكند.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 385

حال مى آييم سراغ علل تشريعيه- كه عبارت از داعويت امر و علّيت امر است-.

مرحوم حائرى مى فرمايد: علّيت امر، علّيت شرعيه و سببيت شرعيه است، ولى آيا مسبّب آن كدام است؟ اگر بگوييم: «مسبّب آن، صلاة به داعى الأمر است» معنايش اين است كه مسأله داعويت، هم در سبب و هم در مسبّب مطرح باشد، مثل عنوان نار كه در علل تكوينيه در سبب و مسبّب مطرح بود. و اگر بخواهيم بگوييم: «داعويت و سببيّت به مطلق صلاة دارد، اگرچه نماز، ريائى يا همراه ساير دعوات نفسانى باشد» اين هم معنا ندارد. پس مجبوريم در اينجا به يك معناى برزخى و معنايى كه لازمه اش تضيّق و محدوديت است قائل شويم و بگوييم: «اوامر شرعيه در عبادات، سببيّت دارد براى مأمور به، امّا كدام مأمور به؟ كدام عبادت؟ عبادتِ مقيّد به اين سببيت؟

عبادت مقيّد به اين داعويت؟» خير، نمى شود داعويت، سببيّت براى داعويت داشته باشد. پس از يك طرف عنوان داعويت در متعلّق به صورت قيديت اخذ نشده است و از طرف ديگر صلاة هم اطلاق ندارد و نمى توانيم بگوييم: «هر فردى از افراد صلاة- اگرچه ريائى باشد- مأمور به است» بلكه بايد همان طور كه نار، سبب براى احراقى است كه تضيّق ذاتى دارد و بر احراق ناشى از غير نار صدق نمى كند، سببيّت امر هم به همين كيفيت باشد. يعنى بايد بگوييم: «امر، سببيّت

دارد براى صلاة، امّا نه صلاة مقيّد به اين سببيّت و نه صلاة مطلق، بلكه صلاتى كه داراى تضيّق ذاتى است و فقط بر موردى منطبق مى شود كه همين سببيّت وجود داشته باشد». رجوع به اصل بحث: مرحوم حائرى پس از بيان مقدّمات سه گانه فوق نتيجه مى گيرد كه مقتضاى اصل لفظى در موارد شك در تعبديت و توصّليت، عبارت از تعبّديت است. البته ايشان توضيحى براى اين مطلب بيان نكرده است.[311]

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 386

بررسى كلام مرحوم حائرى برفرض كه ما همه مقدّمات ايشان را بپذيريم ولى ثمره اى كه ايشان بر اين مقدّمات مترتب كرده است براى ما قابل قبول نيست، زيرا ما از مرحوم حائرى سؤال مى كنيم كه آيا تضيّق ذاتى كه در متعلّق وجود دارد- و در مقدّمه سوم ثابت شد-[312] در جميع موارد است يا در بعض موارد؟ اگر تضيّق ذاتى در جميع موارد باشد، پس ما نبايد هيچ واجب توصّلى داشته باشيم زيرا خواه ناخواه يك چنين تضيّقى بوجود مى آيد. به عبارت ديگر: آيا عباديّت واقعيّه اين عمل، ايجاد تضيّق مى كند يا عدم امكان اخذ قصد قربت؟ اگر عدم امكان اخذ قصد قربت، ايجاد تضيّق مى كند و تضيّق در جميع موارد است، بايد ما در باب توصّليّات هم اين تضيّق را قائل شويم. پس چرا در توصّلياتْ چنين تضيّقى وجود ندارد و در تعبديات وجود دارد؟ اگر در هر دو وجود دارد، پس معناى واجب توصّلى چيست كه هيچ گونه مسأله داعويت امر در آن ضرورت ندارد؟ و اگر تضيّق ذاتى، فقط در مورد واجبات تعبّدى باشد، فرض اين است كه ما در تعبدى و توصّلى بودن اين واجب، شك داريم و

لازمه چنين شكى اين است كه تضيّق و عدم تضيّق هم براى ما مشكوك باشد پس چطور مى گوييد: مقتضاى اصل لفظى، عبارت از تعبديّت است؟ به عبارت ديگر: از تشبيهى كه محقق حائرى مطرح كرد و ما نحن فيه را به مقدّمه موصله و وجوب شرعى غيرى متعلّق به آن تشبيه كرد، معلوم مى شود كه تضيّق، در

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 387

ارتباط با خصوص واجبات تعبّديه است و شامل ساير واجبات نمى شود. آيا لازم است در واجبات توصّليه اين تضيّق را قائل شويم؟ همان طور كه در بحث مقدّمه واجب، كسانى كه در برابر صاحب فصول رحمه الله قرار گرفته اند و مطلق مقدّمه را- چه موصله باشد يا غير موصله- واجب غيرى مى دانند، مى گويند: در متعلّق واجب غيرى، هيچ گونه تضييقى وجود ندارد و مقدّمه واجب غيرى، محكوم به وجوب غيرى است، خواه موصله باشد يا نباشد. بنابراين، تضييق در ارتباط با مقدّمه موصله است. امّا اگر كسى- همانند مشهور- قائل به وجوب مطلق مقدّمه شد، ديگر تضييقى در متعلّق وجوب غيرى نمى بيند و در مسأله قصد قربت و داعى الأمر ناچار است تضييق را در ارتباط با خصوص واجبات عباديّه مطرح كند ولى در واجبات توصّليه كه دواعى آن فرقى نمى كند- چه داعى الهى باشد يا داعى غير الهى- چه ضرورتى دارد كه ما مسأله تضييق در متعلّق را قائل شويم؟ خصوصاً با توجّه به مقدّمه اوّل ايشان كه فرمود: «متعلّق اوامر، نفس طبيعت است و وجود، هيچ گونه نقشى در آن ندارد» در اين صورت، چه وجهى دارد كه ما در متعلّق امر، تضييقى قائل شويم؟ در نتيجه، تضييق در واجب تعبدى وجود دارد ولى در

واجب توصّلى وجود ندارد، در اين صورت وقتى ما در تعبّدى و توصّلى بودن واجبى شك كنيم، كدام اصل لفظى اقتضاى تعبديت مى كند؟ بله ممكن است كسى در اينجا اصل عملى را مطرح كرده و بگويد: «در اينجا چيزى مأمور به واقع شده كه احتمال مضيّق بودن آن را مى دهيم و اگر ما مأمور به را بدون داعى امر اتيان كنيم شك مى كنيم كه عنوان مأمور به تحقّق پيدا كرده يا نه؟ و ما بايد در مقام امتثال، يقين كنيم كه مأمور به را آورده ايم». ولى اين به عنوان اصل عملى و اصالة الاشتغال مطرح است و ما فعلًا در ارتباط با اصل لفظى بحث داريم. ما در مقابل مرحوم آخوند كه راه تمسك به اطلاق را به عنوان يك دليل لفظى مسدود كرده بود، مى خواستيم راهى براى تمسك به اصل لفظى پيدا كنيم. بنابراين برفرض كه ما مقدّمات سه گانه مرحوم حائرى را بپذيريم، ولى ترتب

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 388

ثمره، يك امر غير واضح است، زيرا در مسأله توصّلى، نيازى نيست كه براى متعلّق، تضيّق درست كنيم و تضيّق در محدوده واجبات تعبّدى است. در اين صورت وقتى ما شك در تعبديت و توصّليت واجبى بنماييم كدام اصل لفظى مى آيد بگويد: «در متعلّق اين واجب، تضيّق اخذ شده است»؟ آيا ما اصل لفظى به نام اصالة التضيّق داريم؟ با وجود اينكه ظاهر عبارت مولا اين است كه هيچ گونه محدوديتى در دايره متعلّق وجود ندارد. خلاصه اين كه ما قبل از ايراد اشكال نسبت به مقدّمات، در خصوص نتيجه اى كه مرحوم حائرى مترتب بر مقدّمات كرده است اشكال داريم و به ايشان مى گوييم: شما

كه از اين مقدّمات، أصالة التعبدية را- به عنوان يك اصل لفظى- استفاده كرديد، از كجاى اين مقدّمات مى خواهيد يك چنين استفاده اى بنماييد؟ ما گفتيم: اگر بخواهيد تضيّق را مطلقاً- حتى در واجبات توصّلى- مطرح كنيد، اگرچه كلام شما درست باشد ولى وجهى براى آن تضيّق وجود ندارد. و اگر بخواهيد بين واجبات تعبّديه و توصّليه، از نظر تضيّق و عدم تضيّق، تفصيل قائل شويد- كه حتماً بايد چنين كارى انجام دهيد- در صورت شك در تعبّدى و توصّلى بودن يك واجب، كدام اصل لفظى اقتضاى تضيّق متعلّق را مى كند؟ كدام اصل لفظى به عنوان أصالة التعبّدية حاكم است و مسأله تعبّديت را ثابت مى كند؟ اشكالات امام خمينى رحمه الله به مرحوم حائرى 313] امام خمينى رحمه الله پس از نقل كلام مرحوم حائرى، مقدّمات ايشان را مورد اشكال قرار داده است كه ما براى روشن شدن مطلب، با قدرى توضيح بيان مى كنيم: اشكال اوّل: مرحوم حائرى در مقدّمه دوم كلام خود فرمود: «علل تشريعيه، همانند علل تكوينيه است و خصوصيات و آثارى كه در علل تكوينيه وجود دارد، در

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 389

علل تشريعيه نيز وجود دارد» اين كلام مرحوم حائرى قابل قبول نيست، زيرا: اوّلًا: چه كسى اين حرف را زده كه «علل تشريعيه، مانند علل تكوينيه است»؟ آيا آيه يا روايتى وارد شده كه بگويد: «العلل التشريعية كالعلل التكوينية» تا شما بگوييد:

«در اينجا چون وجه شبه حذف شده و چيزى هم به عنوان اظهر خواص و آثار مطرح نيست، پس ظهور در جميع آثار داشته و عموميت دارد، در نتيجه علل شرعيه، در جميع آثار و احكام، همانند علل تكوينيه مى باشند»؟

ثانياً: ما دليل داريم كه علل شرعيه مانند علل تكوينيه نيست، زيرا در تكوينيات، وقتى مسأله علت و معلول مطرح مى شود، ذهن ما فوراً به سراغ اين مى رود كه «النّار علّة للإحراق» و «الشمس علة للحرارة» و «الماء علّة للبرودة» و ... درحالى كه از نظر فلسفه، اين ها عليت فلسفى ندارند، بلكه اين ها به عنوان مُعِدّات مطرحند و در فلسفه، علّت به چيزى گفته مى شود كه در وجود معلول اثر گذاشته و معلول از آن ترشح پيدا كند، گويا علت نسبت به معلول، عنوان خالقيت و موجديت دارد و به قدرى در اين موجديت و مؤثريت نقش دارد كه اصلًا معلول، در مقابل علت، فاقد هرگونه شخصيت است بلكه به عنوان شعاع علت و سايه علت مطرح است، لذا صدر المتألهين در اسفار وقتى در باب ارتباط بين ممكن و واجب بحث مى كند مى فرمايد: «ارتباط ممكن و واجب به اين گونه نيست كه واجب، يك چيز و ممكن، چيز ديگرى باشد و بين آنها ارتباط عليت و معلوليت وجود داشته باشد، بلكه حقيقت وجود ممكنات، عين ربط به خالق و عين ربط به بارى تعالى است. مسأله علّيت در فلسفه به اين معناست، لذا علت العلل كه عبارت از ذات مقدّس پروردگار است، تمام موجودات و مخلوقات به عنوان سايه و شعاع او هستند بدون اينكه بتوانيم در اين ها سر سوزنى شيئيت ذاتى تصور كنيم».[314] آيا ما مى توانيم چنين معنايى را در مورد علل تشريعيه پياده كنيم؟ روشن است كه

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 390

ما حتى در مواردى هم كه شارع مقدس به سبب و علت تعبير مى كند، نمى توانيم اين معناى فلسفى را پياده كنيم. مثلًا در

همين مثالى كه مرحوم آخوند در ارتباط با احكام وضعيّه مطرح كرده و در مورد آيه شريفه (أقم الصلاة لدلوك الشمس إلى غسق الليل)،[315] دلوك شمس را سبب وجوب صلاة دانسته است، معناى اين سببيّت، چيزى جز اين نيست كه شارع، به دنبال دلوك شمس، صلاة را واجب كرده است. آن ارتباطى كه بين علت با معلول در تكوينيات وجود دارد، بين علّت و معلول در شرعيّات وجود ندارد. ارتباطى كه ميان نار و احراق وجود دارد، بين جنابت و وجوب غسل و اتلاف مال غير و ضمان وجود ندارد. پيداست كه علل تشريعيه كه با علل واقعيه قابل مقايسه نيست با اين علل تكوينيّه هم قابل مقايسه نيست. و گفتيم حتى اگر مسأله علّت هم در لسان شارع ذكر شده باشد، اين غير از مسأله علّت تكوينى است تا چه رسد به علل واقعى كه در فلسفه مورد بحث است. اشكال دوم: مرحوم حائرى مى فرمود: «امر، داعى و علت به سوى مأمور به است، البته به نحو علّيت شرعيّه». ما مى گوييم: شما امر را به چه معنايى مى دانيد؟ ما قبلًا دو احتمال داديم: يكى اينكه مراد از امر- حتى در موالى عرفيه- اراده قائم به نفس مولا باشد، يعنى مولا وقتى مى گويد: «اشتر اللّحم» همان اراده نفسانيه متعلّق به اين كه عبد اشتراء لحم كند، عبارت از امر و حكم است. و ديگر اينكه مقصود همان بعث اعتبارى و تحريك ايقاعى اعتبارى باشد كه با گفتن «اشتر اللّحم» تحقق پيدا مى كند و احتمال سومى در اين زمينه وجود ندارد. هركدام از اين دو احتمال را كه شما بگوييد، مسئله را از علّيت جدا مى كند،

زيرا در باب علّيت، كمترين چيزى كه انسان بايد ملتزم شود، تقدّم رتبه علّت بر معلول است. در باب علّت و معلول، اين معنا وجود دارد. ولى اگر ما امر و حكم را عبارت از اراده گرفتيم،

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 391

اراده، يك امر ذات الإضافة است، امر ذات الإضافة به دو طرف نياز دارد. اراده، تقوّم دارد به مريد و مراد، يعنى نمى شود اراده باشد و مريد و مرادى وجود نداشته باشد. حال آيا مريد و مراد، تقدّم بر اراده دارد يا اراده، تقدّم بر مريد و مراد دارد؟ بدون اشكال، مريد و مراد، تقدّم بر اراده دارد، زيرا تشخّص اراده به مراد است. اگر مسأله علّيت در باب اراده مطرح است، پس اراده بايد تقدّم بر مراد داشته باشد، حدّ اقل چيزى كه شما در باب علّيت مطرح مى كنيد مسأله تقدّم علت بر معلول است. در ساير امور اضافيه- مثل علم- نيز همين طور است، علم، يك امر ذات الاضافه اى است كه به عالم و معلوم نياز دارد، ولى در عين حال، تشخص علم به معلوم است و معلوم، متقدّم بر علم است. در نتيجه اگر شما حكم را عبارت از اراده گرفتيد، با توجه به اينكه اراده از امور ذات الاضافه است و امور ذات الاضافه متقوّم به مضاف اليه خود مى باشد و مضاف اليه آن، موجب تشخص اين امر اضافى است، معنا ندارد كه در اينجا مسأله علّيت را مطرح كنيد. همين طور اگر مراد شما از حكم، عبارت از بعث اعتبارى باشد، در اين صورت، برفرض كه از اين اشكال صرف نظر كنيم كه «عنوان علّيت، در ارتباط با امور اعتباريه، معنا ندارد» ولى همين

بعث اعتبارى هم از امور ذات الاضافه است، يعنى مبعوث اليه لازم دارد و وقتى بعث، تقوّم به مبعوث اليه داشت، رتبه مبعوث اليه مقدّم بر رتبه بعث خواهد بود پس چگونه شما مى گوييد: «الأمر علّة لتحقق المأمور به»؟ چرا مى گوييد: «الأمر علّة شرعية بالإضافة إلى المتعلّق»؟ اين چه علتى است كه مقام و رتبه اش تأخر از معلول دارد؟ علّت، يك امر اضافى است و لازمه اضافى بودن، تقوّم به طرف ديگر است و لازمه تقوّم به آن طرف، مقدّم بودن آن طرف است. پس در حقيقت، ما دليل داريم بر اينكه علل تشريعيه نمى تواند مثل علل تكوينيه باشد. اشكال سوم: مرحوم حائرى مى فرمود: «هر علّتى نياز به معلول مستقل دارد و همان طوركه در تكوينيات، اجتماع دو علّت مستقل بر معلول واحد ممكن نيست، در باب تشريعيات هم مسئله به همين صورت است. پس اگر جنابت، سببيّت براى وجوب

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 392

غسل پيدا كرد، قاعدتاً بايد هر جنابتى سبب مستقل باشد و به دنبال آن وجوب غسل مستقلّى مترتب شود، مگر اين كه دليل بر خلاف آن قائم شود، كه در اينجا دليل بر خلاف آن داريم». امام خمينى رحمه الله در جواب از اين كلام مرحوم حائرى مى فرمايد: در باب علّت و معلول تكوينى، علّيتْ در ارتباط با وجود مطرح است و معنا ندارد كه ما يك ماهيت را علّت براى ماهيّت ديگر بگيريم. بنابراين اگر ما بگوييم: «العلة سبب للمعلول» واقعيتش اين است كه وجود علّت، سبب و مؤثر براى وجود معلول است. پس چون علّيتْ در ارتباط با وجود مطرح است، اگر ما دو علّت داشتيم و دو وجود براى علّت

تحقق پيدا كرد، لازمه اش اين است كه معلول هم وجودِ متعدّد باشد، زيرا- همان طور كه قبلًا گفتيم- معلول، سايه اى از علّت و پرتوى از علّت است و نمى شود علّتْ متعدّد و معلول شى ء واحد باشد، ولى در شرعيات اين گونه نيست. اگر ما در وجوب غسل، وجوب را به معناى اراده بگيريم، با توجّه به اينكه اراده، نياز به مضاف اليه دارد، اراده مى خواهد به غسل متعلّق شود، چگونه ممكن است اراده متعلّق به غسل، تعدّد داشته باشد؟ چگونه ممكن است كسى در زمان واحد، نسبت به شى ء واحد، دو اراده داشته باشد؟ چنين چيزى غير ممكن است، زيرا- همان طور كه گفتيم- تشخص اراده، به مراد است و اگر مرادْ از جميع جهاتْ واحد باشد، اراده هم حتماً بايد واحد باشد مگر اينكه براى مراد، تعدّد فرض كنيم، هرچند تعدّد از ناحيه زمان يا مكان يا ساير قيود باشد. امّا اگر در مراد، تعدّدى نبود- مثل غسل جنابت كه به دنبال اراده مولا، متعلّق اراده او واقع مى شود- چگونه مى شود دو اراده، به غسل تعلّق بگيرد؟ لذا كسانى كه قائل به عدم تداخل مى باشند، مى گويند: بايد قيدى اضافه شود تا دوئيّت مطرح شود، يعنى وقتى مى گويد: «إذا حصلت الجنابة يجب الغسل» به دنبال آن بگويد: «و إذا حصلت جنابة اخرى يجب غسل آخر» بايد تقييدى بيايد تا متعلّق آن را از متعلّق اوّل جدا كند و الّا اگر بدون هيچ قيد و شرطى بخواهد دو وجوب به معناى اراده يا دو وجوب به معناى بعث اعتبارى تأسيسى- نه تأكيدى- به چيزى متعلّق شود، امكان ندارد.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 393

لذا حضرت امام خمينى رحمه الله مى فرمايد:

ما نمى توانيم علل تشريعيه را با علل تكوينيّه مقايسه كنيم. مطلب ديگرى كه دليل بر بطلان مقايسه بين علل تشريعى و علل تكوينى است، مسأله واجب تعليقى مى باشد. توضيح اينكه: در علل تكوينيه، معلول از علّت منفكّ و جدا نمى شود. وقتى علّت، با وصف تامّه بودن تحقق پيدا كند، معلول نيز به دنبال آن تحقق پيدا خواهد كرد. بله، گاهى خودِ زمان و مرور زمان، در تماميّت علّت نقش دارد كه اين از بحث ما خارج است. ولى در علل تشريعيه، انفكاك معلول از علّت، امكان دارد. شما خواه وجوب را به معناى بعث اعتبارى و يا به معناى اراده نفسانيه تشريعيه مولا بدانيد، در واجب تعليقى، انفكاك بين اراده و مراد، قابل تحقق است. مثلًا وقتى استطاعت حاصل شود، وجوب حجّ تحقق پيدا كرده و تكليف به حجّ، فعليّت پيدا مى كند ولى واجب، در ايّام مخصوصى تحقق پيدا مى كند و چه بسا بين وجوب و واجب، ماهها فاصله باشد و شما وجوب را به هر معنايى بگيريد، بين وجوب و واجب، اين مقدار فاصله وجود دارد. و حق هم اين است كه واجب تعليقى، يك امر صحيحى است و بزرگان در مسأله حجّ نسبت به موسم، وجوب حجّ را به نحو تعليقى دانسته اند. البته وجوب حجّ نسبت به استطاعت، وجوب مشروط است ولى نسبت به موسم، وجوب تعليقى است. در نتيجه، مبنايى كه مرحوم حائرى در اينجا مطرح كرده غير صحيح است و آثارى كه بر اين مبنا مترتب كرده است، نمى تواند مورد قبول واقع شود، پس ما بايد دوباره به كلام مرحوم آخوند برگرديم، زيرا مرحوم حائرى- در حقيقت- مى خواست كلام مرحوم آخوند را

جواب دهد. مرحوم آخوند، در مسأله شك در تعبّديت و توصليّت، روى مبنايى كه داشت، تمسك به اطلاق لفظى را غير ممكن مى دانست و محقق حائرى رحمه الله مى خواست يك اصل لفظى به نام اصالة التعبدية در اينجا مطرح كند كه ما از ايشان نپذيرفتيم.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 394

رجوع به كلام مرحوم آخوند:

همان گونه كه قبلًا اشاره كرديم، كلام مرحوم آخوند مبتنى بر دو مقدّمه است كه ما روى همان مقدّمه اوّل جواب ايشان را خواهيم داد و سپس اين مطلب را بحث خواهيم كرد كه اگر مقدّمه اوّل ايشان را بپذيريم آيا مقدّمه دومشان قابل قبول است يا نه؟ مقدّمه اوّل: مرحوم آخوند قائل بود كه «اخذ قصد قربت- به معناى داعى الأمر- در متعلّق، امكان ندارد». پاسخ مقدّمه اوّل مرحوم آخوند: ما معتقديم كه اخذ قصد قربت در متعلّق، امكان دارد. و داعى الأمر در بين اجزاء و شرايط، خصوصيتى ندارد. مسأله داعى الأمر مانند ساير اجزاء و شرايط است، همان طور كه در ارتباط با ساير اجزاء و شرايط، در صورت تماميت مقدّمات حكمت، مى توان به اصالة الاطلاق تمسك كرد و در ارتباط با جزئيت و شرطيت، شك را برطرف كرد، درباره قصد قربت هم مسئله به همين صورت است.

وقتى شك كرديد كه فلان واجب، تعبّدى است يا توصّلى؟ مى توانيد به اطلاق (أقيموا الصلاة) تمسك كنيد و يا در مورد نذر- كه اختلاف هم وجود دارد- مى توانيد به اطلاق دليل وجوب وفاى به نذر تمسك كرده و عباديت آن را نفى كنيد. اين روى مبناى خود ما بود و ما نيز اشاره كرديم كه تمسك به اطلاق، براساس قول اعمى در بحث صحيح و اعم

درست است و الّا اگر كسى صحيحى شود نه تنها در مسأله قصد قربت، بلكه در ساير اجزاء و شرايط مشكوك هم نمى تواند به اطلاق تمسك كند، زيرا متعلَّق- روى مبناى صحيحى- عبارت از صلاة صحيح است و شما نمى دانيد كه نماز بدون سوره صحيح است يا غير صحيح؟ و در تمسك به اطلاق بايد تطبيق عنوان مطلق را احراز كرده باشيد، مثلًا در باب أعتق الرقبة شما يك وقت شك مى كنيد كه آيا قيد ايمان معتبر است يا نه؟ در اين صورت، اگر مقدّمات حكمت تمام باشد به اطلاق أعتق الرقبة تمسك كرده و قيديت ايمان را نفى مى كنيد ولى اگر در جايى شك داشته باشيد كه آيا عنوان رقبه تحقق دارد يا نه؟ ديگر نمى توانيد به اطلاق

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 395

أعتق الرقبة تمسك كنيد، بايد انطباق عنوان رقبه، محرز باشد و شك شما در محدوده قيد- يعنى ايمان- باشد. در ما نحن فيه نيز اگر الفاظ عبادات را موضوع براى صحيح بدانيم، نمى توانيم به اطلاق تمسك كنيم، نه در مورد قصد قربت و نه در مورد ساير اجزاء و شرايط. بنابراين وقتى ما مى گوييم: «تمسك به اطلاق، جايز است»، روى همان مبناى اعمى است، كه حق تمسك به اطلاق در مورد شك در جزئيت و شرطيت دارد. در نتيجه ما در همين مقدّمه اوّل، با مرحوم آخوند تسويه حساب مى كنيم. ايشان مى فرمود: «تمسك به اطلاق جايز نيست، زيرا اخذ قصد قربت به معناى داعى الأمر، در متعلّق ممكن نيست» ولى ما چون اخذ قصد قربت را در متعلّق امر جايز دانستيم، مى گوييم: «تمسك به اطلاق، ممكن است». امّا كلام مرحوم آخوند

با اين مطلب تمام نمى شود زيرا ممكن است كسى در مقابل مرحوم آخوند بگويد: «شما معتقديد تقييد متعلّق به داعى الأمر غير ممكن است، ما نمى خواهيم به تقييد تمسك كنيم بلكه مى خواهيم به اطلاق تمسك كنيم براى نفى تقييد، پس چطور در اينجا جلوى تمسك به اطلاق را مى گيريد؟». مقدّمه دوم: در اين مقدّمه بايد ببينيم آيا تقابل ميان اطلاق و تقييد چه نوع تقابلى است؟ آيا تقابلِ تضاد است؟ يا تقابل سلب و ايجاب يا تقابل عدم و ملكه است؟ احتمال اوّل (تقابل تضاد): اگر تقابل بين اطلاق و تقييد، تقابل تضاد باشد، لازمه اش اين است كه ما همان طوركه تقييد را عبارت از امر وجودى مى گيريم، بايد اطلاق را هم امرى وجودى بدانيم و نمى توانيم اطلاق را به «عدم التقييد» معنا كنيم، زيرا متضادان، دو امر وجودى هستند. در اين صورت، وجودى بودن تقييد، روشن است امّا اگر بخواهيم معنايى وجودى براى اطلاق بيان كنيم بايد اين طور معنا كنيم- كه ظاهراً مشهور هم همين طور معنا كرده اند[316]- كه اطلاق، به معناى «عدم تقييد»

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 396

نيست، بلكه به معناى «القاء قيود» است كه در اين صورت، تقييد به معناى «اخذ قيد» و اطلاق به معناى «رفض قيد» است و اطلاق و تقييد، دو امر وجودى و متضاد با يكديگر خواهند بود. نتيجه اين احتمال اين است كه همان طوركه تقييد، نياز به لحاظ دارد، چون امر وجودى است، اطلاق هم نياز به لحاظ دارد، چون اطلاق هم امر وجودى است، و آن كنار گذاشتن همه قيود است. مرحوم آخوند از اين معنا به «سريان» تعبير كرده است.[317] سريان، يعنى لحاظ شمول در همه افراد

طبيعت، چه رقبه مؤمنه باشد و چه غير مؤمنه. احتمال دوم (تقابل سلب و ايجاب): اگر تقابل بين اطلاق و تقييد، تقابل سلب و ايجاب باشد، اطلاقْ به معناى «عدم تقييد»- كه امرى سلبى است- مى باشد ولى تقييد، امرى وجودى مى باشد. احتمال سوم (تقابل عدم و ملكه): مرحوم آخوند و محقّق نائينى رحمه الله معتقدند كه تقابل بين اطلاق و تقييد، تقابل عدم و ملكه است،[318] يعنى اطلاق يك معناى عدمى است، البته نه يك معناى عدمى صِرف، بلكه مانند اعْمى است اعْمى به معناى «عدم البصر صِرْف» نيست تا بر جدار هم منطبق شود بلكه به معناى «عدم البصر ممّن له قابلية البصر» است. اين دو بزرگوار مى گويند: اطلاق، عبارت از «عدم التقييد» در جايى است كه قابليت تقييد را دارا باشد و اگر قابليت تقييد، وجود نداشته باشد، اطلاقْ صدق نمى كند. بنابراين، نتيجه اى كه مرحوم آخوند گرفته است براساس اين مبنا مى باشد كه ايشان تقابل بين اطلاق و تقييد را تقابل عدم و ملكه مى داند و الّا اگر اين طور نباشد، ممكن است كسى به مرحوم آخوند بگويد: «شما در مقدّمه اوّل، استحاله تقييد را ثابت

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 397

كرديد و ما در مقام اصالة الاطلاق، كارى به استحاله تقييد نداريم، بلكه در حقيقت مى خواهيم به اطلاق در مقابل تقييد تمسك كنيم، استحاله تقييد، چگونه مى تواند جلوى تمسك به اطلاق را بگيرد؟» اين روى همين مبناست كه اگر تقييد مستحيل شد، اطلاق هم تحقق ندارد، زيرا اطلاق در موردى است كه صلاحيت و قابليت تقييد وجود داشته باشد، امّا اگر شما مى گوييد: «مقيّد شدن مأمور به، به قصد قربتْ امكان ندارد و

صلاحيت چنين تقييدى در آن وجود ندارد»، در اين صورتْ اطلاقى وجود ندارد، پس چگونه مى توان به اطلاق لفظى تمسك كرده و حكم به عدم اعتبار قصد قربت نمود؟ امّا طبق آن دو مبناى ديگر- كه تقابل بين اطلاق و تقييد، تقابل تضاد يا تقابل سلب و ايجاب باشد- كلام مرحوم آخوند ناتمام است، حتى اگر قائل به استحاله تقييد شويم، زيرا اگر تقابل بين اطلاق و تقييد را تقابل تضاد بدانيم، اطلاق و تقييد مانند سواد و بياض مى شوند و اگر يكى از متضادان، ممتنع شد، لازمه اش اين نيست كه ديگرى هم ممتنع شود. لازمه متضادان اين است كه اين دو در آنِ واحد، امكان اجتماع ندارند، امّا اگر جسمى به يك علّتى نتواند معروض بياض قرار گيرد، آيا تضاد اقتضا مى كند كه معروضيت آن براى سواد هم ممتنع باشد؟ لازمه تضادّ، چنين چيزى نيست.

ممكن است چيزى نتواند معروض بياض قرار گيرد ولى معروضيت آن براى سواد، هيچ گونه امتناعى نداشته باشد. بنابراين اگر بين اطلاق و تقييد، مسئله تضاد مطرح باشد، چنانچه ما مقدّمه اوّل مرحوم آخوند- يعنى امتناع تقييد متعلّق به قصد قربت- را هم بپذيريم، نتيجه نمى دهد كه اطلاق آن هم ممتنع است. تمسك ما به اطلاق، براى تقييد نيست تا امتناع داشته باشد بلكه براى نفى تقييد است. در نتيجه، مى توانيم در اين صورت به اصالة الاطلاق تمسك كرده و جلوى مدخليت قصد قربت را گرفته و قائل به توصّليت شويم. همچنين اگر تقابل بين اطلاق و تقييد را تقابل سلب و ايجاب بگيريم، در صورتى كه ايجاب ممتنع باشد، لازم نمى آيد كه سلب هم ممتنع باشد. تمسك ما به اطلاق،

اصول فقه

شيعه، ج 3، ص: 398

براى ايجاب نيست بلكه براى سلب است و معناى امتناع ايجاب، امتناع سلب نيست.

لذا اگر تقابل بين اطلاق و تقييد، تقابل سلب و ايجاب باشد، باز هم مرحوم آخوند از مقدّمه اوّل- به تنهايى- نمى تواند استفاده كند. مرحوم آخوند و محقّق نائينى رحمه الله كه تمسك به اصالة الاطلاق را صحيح نمى دانند، از ضميمه كردن دو مقدّمه، اين دو مطلب را نتيجه گرفته اند: 1- تقييد مأمور به به قصد قربت ممتنع است. 2- تقابل بين اطلاق و تقييد، تقابل عدم و ملكه است. روشن است كه اگر تقييد، امكان نداشته باشد، ديگر اطلاقى وجود ندارد تا بتوان به آن تمسك كرد. پس در موارد شك در تعبديّت و توصليّت، اطلاقى وجود ندارد تا بتوان به آن تمسك كرد.[319] اشكال بر كلام مرحوم آخوند و محقق نائينى رحمه الله: آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» كه از شاگردان مبرّز مرحوم نائينى است، اين كلام مرحوم آخوند و مرحوم نائينى را مورد اشكال قرار داده و دو جواب نسبت به آن ارائه كرده است: 1- جواب نقضى: ما مواردى از تقابل عدم و ملكه را مشاهده مى كنيم كه در عين اينكه ملكه آن محال است، عدم آن نه تنها اتصاف به استحاله ندارد، بلكه اتصاف به ضرورت هم دارد: يكى از اين موارد مسأله جهل و علم است. تقابل بين اين دو، تقابل عدم و ملكه است. جاهل به كسى گفته مى شود كه شأنش اين است كه عالم باشد، لذا به جماد، جاهل گفته نمى شود، زيرا شأنيت اتصاف به علم را ندارد. آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» سپس مى فرمايد:

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 399

بعضى از موارد علم-

مثل علم به كُنه ذات پروردگار- داراى امتناع است و بشر با تمام استعدادى كه دارد، نمى تواند علم به كُنه ذات پروردگار پيدا كند. موجود ممكن در مرتبه و سطحى قرار گرفته كه نمى تواند احاطه علمى به حقيقت ذات واجب پيدا كند، اگرچه اصل وجود صانع را مى تواند بالفطره و با دليل درك كند. حال شما كه مى گوييد:

«هرجا وجود ملكه ممتنع شد، عدمش هم ممتنع است» پس بايد وقتى علم به كُنه ذات پروردگار ممتنع است، عدم آن- يعنى جهل به كُنه ذات پروردگار- نيز ممتنع باشد، زيرا تقابل بين جهل و علم، تقابل عدم و ملكه است و هرجا وجود، ممتنع شد بايد عدمش هم ممتنع باشد. درحالى كه جهل به ذات پروردگار، نه تنها استحاله ندارد بلكه ضرورت هم دارد، يعنى حتماً تحقّق دارد. مورد ديگرى كه آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» به عنوان نقض مطرح مى كند، مسأله قدرت طيران به آسمان در مورد انسان است. قدرت طيران به آسمان در مورد انسان استحاله دارد[320]، در اين صورت بايد- روى بيان مرحوم آخوند و مرحوم نائينى- عدم قدرت نيز استحاله داشته باشد، زيرا تقابل بين قدرت و عدم آن، تقابل ملكه و عدم است. درحالى كه عدم قدرت طيران انسان به آسمان، نه تنها امتناع ندارد بلكه ضرورت هم دارد، البته همان طوركه امتناع، امتناع عادى است، ضرورت هم ضرورت عادى است نه عقلى. اين مثالها به عنوان نقض بود اگرچه مناقشه در اين مثالها ممكن است ولى عمده، جواب حلّى آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» نسبت به كلام مرحوم آخوند و مرحوم نائينى است. 2- جواب حلّى: آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» مى فرمايد: ما كه مسأله عدم و

ملكه را مطرح مى كنيم، آيا در ارتباط با قابليت هاى شخصّيه مطرح مى كنيم؟ به عبارت ديگر: آيا ما مسأله عدم و ملكه را نسبت به هر مورد خاصّى مى سنجيم؟ به اين معنا كه اگر از ما سؤال كردند: آيا بين علم و جهل، تقابل عدم و

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 400

ملكه وجود دارد؟ ما بگوييم: اين سؤال شما درست نيست، شما بايد بگوييد: آيا بين علم به فلان چيز و جهل به آن، تقابل عدم و ملكه وجود دارد؟ اگر اين طور شد ما بايد بگوييم: در بعضى از مواردِ علم و جهل، تقابل ملكه و عدم وجود دارد و در بعضى از مواردش چنين تقابلى نيست. آنجايى كه مسأله كُنه ذات پروردگار مطرح است، علم و جهلش تقابل ملكه و عدم ندارد، زيرا بشر با وصف امكانى بودنش، قابليت احاطه علمى به كُنه ذات پروردگار را ندارد. آيا وقتى بعضى از موارد علم و جهل- كه خيلى هم نادر است- به اين صورت است، ما نمى توانيم به صورت مطلق، روى علم و جهل حكم كرده و تقابل آن دو را تقابل ملكه و عدم بدانيم؟ آيا بايد متعلّق علم و جهل را ملاحظه كنيم و اگر متعلّق آن، مسأله كُنه ذات پروردگار بود، تقابل آن را ايجاب و سلب بدانيم و اگر موارد ديگر- كه اكثر موارد است- بود، تقابل را تقابل ملكه و عدم بدانيم؟ واقعيت مسئله اين گونه نيست، ما در تقابل ها، قابليت هاى شخصيّه و موارد خاصّه را ملاحظه نمى كنيم بلكه نوع قابليت را ملاحظه مى كنيم. و ما وقتى مسئله را در ارتباط با نوع بررسى مى كنيم مى بينيم بين علم و جهل تقابل ملكه و

عدم وجود دارد زيرا انسان قابليت احاطه علمى به اكثر اشياء را دارد. ما بايد مسئله را اين گونه ملاحظه كنيم و الّا اگر بخواهيم قابليت هاى شخصيّه را مورد ملاحظه قرار دهيم، لازمه اش اين است كه كسى حق نداشته باشد از تقابل علم و جهل سؤال كند و كسى هم حق نداشته باشد جواب مطلق تقابل علم و جهل را بدهد بلكه بايد از سائل بپرسد: «علم و جهلى كه تقابلش را مى پرسيد، نسبت به چه چيزى است؟» درحالى كه چنين مسأله اى مطرح نيست بلكه سؤال و جواب، روى مطلق تقابل علم و جهل است و اين كشف مى كند كه در تقابل بايد روى قابليت نوعيه حساب باز كرد. در اين صورت، نتيجه اين مى شود كه بعضى از مواردى كه جانب ملكه امتناع دارد، لازمه اش اين نيست كه جانب عدم هم امتناع داشته باشد. تقابل بين مطلق جهل و مطلق علم، تقابل عدم و ملكه است و لازمه چنين چيزى اين نيست كه اگر در يك موردى- مثل مسأله كُنه ذات پروردگار- جانب علم، امتناع پيدا كرد، جانب جهل هم

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 401

ممتنع شود. درحالى كه جانب جهل آن نه تنها امتناع ندارد بلكه ضرورت هم دارد. وقتى مسئله به اين صورت شد، در ما نحن فيه مى گوييم: شما تقابل اطلاق و تقييد را مطرح مى كنيد، و در تقابل اطلاق و تقييد، نوع اطلاق و تقييد در نظر گرفته مى شود و در حدود نود و نه درصد اطلاق و تقييدها، هم تقييد امكان دارد و هم اطلاق ممكن است و اگر در يك موردى- مثل مسأله قصد الأمر- ما به امتناع تقييد برخورد كرديم، نمى توانيم

بگوييم: تقابل، اقتضاء مى كند كه اطلاق هم ممتنع باشد. و در نتيجه وقتى تقييد متعلّق به قصد الأمر ممتنع شد نمى توانيم بگوييم: «پس اطلاق هم ممتنع است و تمسك به أصالة الإطلاق صحيح نيست». بنابراين، در عين حال كه تقابل اطلاق و تقييد، تقابل عدم و ملكه است ولى استحاله تقييد، مستلزم استحاله اطلاق نيست. آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» سپس دو مكمّل براى اين مطلب ذكر مى كند: مكمّل اوّل: ايشان مى فرمايد: شما كه مى گوييد: «تقييد به قصد قربت ممتنع است»، معنايش اين است كه قصد قربت را نمى توان اخذ كرد. از آن طرف هم مى گوييد: «اطلاق هم استحاله دارد»، آيا معناى اطلاق چيست؟ روشن است كه معناى اطلاق، چيزى غير از «عدم مدخليت قصد قربت» نيست. آن وقت ما چگونه اين دو را با هم جمع كنيم كه هم اعتبار قصد قربت استحاله داشته باشد و هم عدم اعتبار آن؟ مكمّل دوم: مسأله عدم و ملكه، در حقيقت همان سلب و ايجاب است ولى در عدم و ملكه، قيدى وجود دارد كه در سلب و ايجاب، وجود ندارد. به عبارت ديگر:

شما در عدم و ملكه مى گوييد: «قابليت، اعتبار دارد» امّا در سلب و ايجاب نمى گوييد: «عدم قابليت، معتبر است» بلكه مى گوييد: «قابليت، اعتبار ندارد، خواه باشد يا نباشد». حال كه اين مسئله روشن شد مى گوييم: «در سلب و ايجاب، مسأله اى مطرح است و آن اين است كه اگر در جايى ايجاب ممتنع باشد، لازمه آن، امتناع سلب نيست بلكه

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 402

برعكس، سلبْ ضرورت پيدا مى كند و اين معنا در باب عدم و ملكه هم تحقق دارد، زيرا عدم و ملكه همان سلب

و ايجاب است، با اين تفاوت كه در عدم و ملكه، يك قيد اضافى وجود دارد و آن «اعتبار قابليت» است كه در سلب و ايجاب، چنين قيدى وجود ندارد. آيا «اعتبار قابليت» اقتضا مى كند كه اگر ايجاب ممتنع شد، عدم هم ممتنع شود؟

خير، بلكه در صورت امتناع ايجاب، نه تنها سلبْ ممتنع نمى شود بلكه ضرورت هم پيدا مى كند. عين همين معنا را بايد در عدم و ملكه پياده كرد، كه اگر تقييدْ ممتنع شد، اطلاقْ ممتنع نمى شود بلكه ضرورت پيدا مى كند. حاصل جواب حلّى اين شد كه اگر ما تقابل بين اطلاق و تقييد را تقابل عدم و ملكه بگيريم، لازمه اش اين نيست كه اگر تقييدْ ممتنع باشد، اطلاق هم ممتنع است. در نتيجه ما مى توانيم به أصالة الإطلاق تمسك كرده و مدخليت قصد قربت را نفى كنيم.[321] پس هر دو مبناى مرحوم آخوند مورد اشكال است: هم اصل استحاله اخذ قصد قربت و هم اينكه اگر تقابل اطلاق و تقييد، تقابل عدم و ملكه باشد، در صورت امتناع تقييد، بايد اطلاق هم ممتنع باشد. نتيجه بحث در رابطه با مقام اوّل نتيجه بحث در تمسك به دليل لفظى اين شد كه در مورد شك در تعبديت و توصليت، ما مى توانيم- در صورت تمام بودن مقدمات حكمت- به أصالة الإطلاق تمسك كرده و اعتبار قصد قربت را نفى نماييم، همان طوركه در ارتباط با ساير اجزاء و شرايط، چنين مى كرديم. امّا مرحوم آخوند و محقق نائينى رحمه الله معتقد بودند كه نمى توان به اطلاق تمسك كرد، كه اين مطلب، مورد اشكال واقع شد.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 403

مقام دوم اصول عمليه و شك در تعبديت و توصليت
اشاره

براساس مبناى ما كه در

مورد شك در تعبديت و توصّليت، تمسك به اطلاق را جايز مى دانستيم، اگر در جايى- به جهت عدم تماميت مقدّمات حكمت- تمسك به اطلاقْ امكان نداشت 322] و نوبت به اصل عملى رسيد آيا مقتضاى اصل عملى چيست؟ در اينجا هم بحث در دو جهت است: جهت اوّل: آيا مقتضاى اصل عملى عقلى چيست؟ جهت دوم: آيا مقتضاى اصل عملى شرعى چيست؟[323]

جهت اوّل: آيا مقتضاى اصل عملى عقلى چيست؟
اشاره

در اينجا لازم است همه فروض و مبانى اين مسئله و نيز دو قولى كه در ارتباط با اقلّ و اكثر ارتباطى- كه از بحث هاى مهم باب اشتغال است- مطرح شده، مورد بررسى

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 404

قرار دهيم. در مسأله دوران امر بين اقلّ و اكثر ارتباطى 324]، در جايى كه اطلاق وجود ندارد و مقدّمات حكمت تمام نيست، از نظر اصل عملى عقلى، دو مبنا مطرح است: بعضى مقتضاى حكم عقل را برائت و بعضى اشتغال مى دانند. در مسأله قصد قربت نيز دو مبنا وجود داشت: يكى اين كه اخذ قصد قربت- به معناى داعى الأمر- در متعلّق امر، هيچ گونه استحاله اى ندارد و شارع، همان طوركه مى تواند ساير اجزاء و شرايط را در متعلّق امر، اخذ كند، قصد قربت را هم مى تواند به عنوان جزئيت يا شرطيت، در متعلّق امر اخذ كند.

و ما- به تبعيت از حضرت امام خمينى رحمه الله- همين مبنا را اختيار كرديم. مبناى ديگر اين بود كه اخذ قصد قربت در متعلّق امر استحاله دارد. حال ما بايد در اينجا، دو مبنايى را كه در مسأله دوران امر بين اقلّ و اكثر ارتباطى بود با دو مبنايى كه در مسئله قصد قربت وجود داشت، روى هم

ملاحظه كنيم، بنابراين مى گوييم: اگر كسى در مسأله قصد قربت، همان مبناى ما را اختيار كرد، در اين صورت ما نحن فيه نيز يكى از صغريات مسأله دوران امر بين اقلّ و اكثر ارتباطى خواهد بود و خصوصيت زايده اى در آن وجود ندارد، زيرا فرقى بين قصد قربت و سوره وجود نخواهد

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 405

داشت و اخذ هر دو، در متعلّق امر ممكن خواهد بود. بنابراين هر حكمى كه در اقلّ و اكثر ارتباطى پياده شد، در اينجا نيز پياده مى شود. ولى طبق مبناى مرحوم آخوند و محقق نائينى رحمه الله اگر ما در مسأله دوران امر بين اقلّ و اكثر ارتباطى، مقتضاى حكم عقل را عبارت از اشتغال و احتياط بدانيم، لازمه اش اين است كه همان احتياط و اشتغال را در ما نحن فيه نيز به طريق اولى جارى كنيم. توضيح اينكه: در اقلّ و اكثر ارتباطى- مثل شك در جزئيت سوره براى نماز- اگر كسى مقتضاى حكم عقل را عبارت از اشتغال بداند و بگويد: «حساب اقلّ و اكثر ارتباطى با اقلّ و اكثر استقلالى فرق مى كند. در باب دين، وقتى انسان مردّد باشد بين اينكه آيا صد تومان به زيد بدهكار است يا دويست تومان؟- و فرض اين است كه مدّعى و منكرى هم وجود ندارد- نسبت به صد تومان، يقين دارد و نسبت به ما زاد آن شك دارد، بنابراين چون ما زاد، مشكوك و در حكم تكليف زايد است، نسبت به آن اصل برائت جارى مى شود، امّا در اقلّ و اكثر ارتباطى، فرض اين است كه مجموعه اجزاء و شرايط به هم ارتباط دارند، به طورى كه اگر

تكليف- به حسب واقع- روى اكثر باشد و كسى اقلّ را اتيان كند، گويا چيزى را نياورده است». لذا اگر كسى روى اين مبنا بيايد در مسأله اقلّ و اكثر ارتباطى، مثل مسأله سوره مشكوك الجزئية- با اين كه امكان اخذ در متعلّق را دارد- قائل به أصالة الاشتغال شود، در ما نحن فيه- روى مبناى مرحوم آخوند- به طريق اولى بايد قائل به أصالة الاشتغال شود، زيرا در آنجا، امكان اخذ سوره در متعلّق امر وجود داشت و در عين حال، عقل حكم به اشتغال مى كرد، پس در اينجا كه قصد قربت امكان اخذ در متعلّق ندارد، روى مبناى مرحوم آخوند، به طريق اولى بايد اصالة الاشتغال را پياده كرد. در نتيجه روى مبناى مرحوم آخوند در اينجا، اگر ما در مسأله اقلّ و اكثر ارتباطى در مورد سوره مشكوك الجزئية، قائل به اصالة الاشتغال شديم در ما نحن فيه- كه شك در تعبديت و توصليت داريم- به طريق اولى بايد قائل به اصالة الاشتغال شويم و هيچ ترديدى در اين معنا نيست.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 406

امّا اگر ما در مسأله اقلّ و اكثر ارتباطى در مورد سوره مشكوك الجزئية، قائل به برائت عقليّه شديم، آيا بنا بر مبناى مرحوم آخوند، در مسأله شك در تعبديت و توصّليت چه بايد بكنيم؟ مرحوم آخوند مى فرمايد: «اينجا حسابش با اقلّ و اكثر ارتباطى فرق مى كند و ما اگرچه در مسأله شك در جزئيت سوره قائل به برائت عقليه شويم ولى در مسأله شك در تعبديت و توصليت بايد حتماً قائل به اصالة الاشتغال شويم، زيرا در مسأله شك در جزئيت سوره، شكّ ما در كميت

مأمور به است، نمى دانيم آيا مأمور به، نه جزء است و سوره خارج از مأمور به مى باشد يا اينكه ده جزء است و سوره داخل در مأمور به مى باشد؟ و يا مثلًا نمى دانيم فلان شرط به عنوان يك امر زائد، در مأمور به دخالت دارد يا نه؟ پس در حقيقت، در مسأله دوران امر بين اقلّ و اكثر، شك ما در كميّت مأمور به از حيث اجزاء و شرايط است. امّا در ما نحن فيه، چون ما معتقديم اخذ قصد قربت در متعلّق امر، امكان ندارد و حساب قصد قربت، جدا از ساير اجزاء و شرايط است، وقتى در مورد واجبى شك مى كنيم كه آيا قصد قربت در آن اعتبار دارد يا نه؟ شك ما در كميّت مأمور به نيست. ما مى دانيم كه اگر قصد قربت هم معتبر باشد، از دايره مأمور به خارج است و نمى تواند نقشى در مأمور به داشته باشد، نه به صورت جزئيت و نه به صورت شرطيت. پس شك ما در چيست؟ بايد بگوييم: در اينجا يقين داريم كه تكليفى به ما متوجّه شده است ولى چون در تعبديت و توصّليت آن ترديد داريم، پس شك ما در كيفيت خروج از عهده اين تكليفِ مسلّم است و نمى دانيم كه اگر اين تكليف را بدون قصد قربت بياوريم، آيا از عهده اين تكليفِ مسلّم خارج شده ايم يا نه؟ شك در كيفيت خروج، در حقيقت مثل شك در اصل خروج از تكليف است. و روشن است كه اگر تكليفى به ما توجّه پيدا كرد و شك كرديم كه آيا آن تكليف را انجام داده ايم يا نه؟ اصالة الاشتغال عقلى گريبان مارا مى گيرد،

مگر در بعضى از موارد كه خود شارع دخالت كرده و جانب تسهيل را براى مكلّف در نظر گرفته است، مثل اينكه كسى بعد از وقت شك كند كه آيا نمازش را در

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 407

وقت خوانده است يا نه؟ در اينجا اگرچه مقتضاى اصالة الاشتغال عقلى اين است كه مكلّف بايد نماز را در خارج از وقت قضا كند ولى شارع مقدّس به مكلّفين ارفاق كرده و قاعده شك بعد از وقت را مقرّر كرده كه به مقتضاى آن، مكلّفين نبايد به شك بعد از وقت، ترتيب اثر دهند[325]. بنابراين همان گونه كه در شك در اصل خروج از تكليف، اصالة الاشتغال حاكم است، در مورد شك در نحوه خروج هم، اصالة الاشتغال حاكم است. اشكال بر مرحوم آخوند: مستند برائت عقليه، عبارت از قاعده قبح عقاب بلابيان است. اين قاعده مى گويد:

اگر از ناحيه مولا بيانى به ما نرسيده باشد و مولا بخواهد با نبودن بيان، عبد را عقاب كند، اين عقابْ قبيح است و از حكيم صادر نمى شود. در اين صورت ما از مرحوم آخوند سؤال مى كنيم: آيا اين بيانى كه در قاعده قبح عقاب بلابيان مطرح است، عبارت از چيست؟ آيا مراد، بيان خصوص اجزاء و شرايطى است كه مولا مى تواند آنها را در مأمور به اخذ كند؟ خير، وقتى لاى نافيه بر سر كلمه بيان در مى آيد، معنايش اين مى شود كه هيچ گونه بيان و اعلامى از ناحيه مولا در اين زمينه نيامده باشد. بله اگر ما در جزئيت سوره شك داشته باشيم، بيان مولا در ارتباط با سوره مشكوك الجزئية به اين كيفيت است كه سوره را در رديف

ساير اجزاء و شرايط بيان كند و همان طوركه در باب فاتحة الكتاب فرموده است: «لا صلاة إلّا بفاتحة الكتاب» در مورد سوره هم بفرمايد: «لا صلاة إلّا مع السورة»، امّا در باب قصد قربت كه روى مبناى مرحوم آخوند، امكان اخذ در متعلّق ندارد، اگرچه- به قول مرحوم آخوند- نمى توان به اطلاق لفظى تمسك كرد ولى خود مرحوم آخوند فرمود: در اينجا مى توانيم به اطلاق مقامى تمسك كنيم. ايشان در توضيح اطلاق مقامى فرمود: گاهى مولا در يك مقام و موقعيتى است كه مى خواهد جميع خصوصياتى را كه در تحقق هدف مأمور به نقش دارد،

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 408

بيان كند، اعم از خصوصياتى كه امكان اخذ در متعلّق دارد و خصوصياتى كه امكان اخذ در متعلّق را ندارد. ما در آنجا در توضيح كلام مرحوم آخوند گفتيم: «مولا اگر در چنين مقامى باشد، لابد در مقام انشاء نيست، زيرا انشاء- روى مبناى مرحوم آخوند- به هر كيفيتى ممتنع است. بلكه مولا در مقام اخبار است و به عنوان اينكه يك مخبر صادق و مطّلع بر همه خصوصيات معتبر در تحقق غرض است، خصوصيات را بيان مى كند». بنابراين شما (مرحوم آخوند) يك راه بيان را براى مولا باز گذاشتيد، لذا تمسك به اطلاق مقامى را صحيح دانستيد و گفتيد: اگر مولا در چنين مقامى بود و ما ديديم كه همه مسائل را مطرح كرد ولى هيچ گونه اشاره اى به قصد قربت نكرد، در مى يابيم كه قصد قربت، اعتبار ندارد و الّا اگر اعتبار داشت، چرا مولا متعرّض آن نگرديد با اينكه در چنين مقام و موقعيتى بود؟ پس اگر براى مولا يك راه بيان باز باشد،

جايى براى تمسك به قاعده قبح عقاب بلابيان نيست، زيرا- همان طوركه گفتيم- «لا» ى داخل بر «بلابيان» نافيه است و معناى آن اين است كه هيچ گونه بيانى وجود نداشته باشد. و ما گفتيم كه بيان، منحصر در خصوص مواردى نيست كه امكان اخذ در متعلّق داشته باشند بلكه بيان در ارتباط با چيزهايى كه امكان اخذ در متعلّق را دارند، به اين صورت است كه در متعلّق ذكر شوند ولى نسبت به چيزهايى كه امكان اخذ در متعلّق را ندارند، به اين كيفيت است كه در ارتباط با اطلاق مقامى مطرح گرديد. در اين صورت، چه فرقى بين ما نحن فيه و مسأله اقلّ و اكثر ارتباطى است كه شما مى گوييد: اگر در مسأله اقلّ و اكثر ارتباطى قائل به برائت عقليه شويم، در ما نحن فيه نمى توانيم قائل به برائت عقليّه شويم؟ ملاك در برائت عقليّه، عبارت از قاعده قبح عقاب بلابيان است و اگر اين قاعده در آنجا جارى شود[326]،

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 409

چرا در اينجا جارى نشود؟ همان طوركه در اقلّ و اكثر ارتباطى و شك در جزئيت سوره، مولا مى توانسته بيان داشته باشد، در ما نحن فيه- يعنى شك در تعبديت و توصّليت- نيز براى مولا امكان بيان مسأله قصد قربت وجود داشته است، اگرچه نحوه بيان آن- به فرموده مرحوم آخوند- از طريق اطلاق مقامى است. ولى در اصل بيان، با هم اشتراك دارند. پس چرا شما (مرحوم آخوند) مى فرماييد: برفرض اينكه در اقلّ و اكثر ارتباطى هم قائل به برائت شويم ولى در ما نحن فيه بايد قائل به اشتغال شويم؟

بيان ديگرى از مرحوم آخوند:

مرحوم آخوند مى گويد[327]: هرجا امرى از ناحيه

مولا- حتى موالى عرفيه- صادر شد[328] مى فهميم كه آن چيزى كه در حدوث اين امر نقش داشته، عبارت از هدف و غرضى است كه بر تحقق مأمور به مترتب مى شود و مسأله غرض، همان طوركه در حدوث امر نقش دارد، در بقاى امر هم نقش دارد، ما گاهى از اوقات مشاهده مى كنيم كه مأمور به توسط عبد انجام مى شود ولى غرض مولا تأمين نمى شود. اينجا نمى توان گفت: «وظيفه عبد به پايان رسيده است مگر اينكه مولا امر جديدى داشته باشد» مثلًا اگر مولا به عبدش دستور دهد كه يك ليوان آب براى او بياورد و عبد هم مى داند كه مولا تشنه است و آب را براى خوردن مى خواهد. در اين صورت، اگر عبد برود و يك ليوان آب تميز براى مولا بياورد ولى قبل از اين كه مولا آن آب را بياشامد، ليوان از دست او ساقط شده و آب بر زمين بريزد، آيا عبد مى تواند بگويد: من وظيفه خود را انجام داده ام و ديگر وظيفه اى ندارم و مولا اگر آب بخواهد بايد دستور ديگرى صادر كند؟ آيا مسئله اين طور است؟ عقل در اينجا حكم مى كند كه چون غرض مولا حاصل نشده، عبد وظيفه دارد

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 410

مجدداً ظرف آبى در اختيار مولا قرار دهد و نياز به امر جديدى نيست، بلكه همان امر اوّل كفايت مى كند در اينكه عبد بايد ظرف آب ديگرى در اختيار مولا قرار دهد. اگر ما اين حرف را- كه حرف خوبى هم هست- مطرح كنيم و بگوييم: «مولا وقتى چيزى را براى ما واجب كرد و در توصّلى و تعبدى بودن آن ترديد داريم، چنانچه اين واجب را

بدون رعايت قصد قربت انجام دهيم، شك در حصول غرض مولا داريم.

بنابراين، عقلْ ما را ملزم مى كند كه در مورد مشكوك التعبدية و التوصلية، قصد قربت را رعايت كنيم». اشكال بر مرحوم آخوند: اين بيان مرحوم آخوند، هم داراى جواب نقضى است و هم داراى جواب حلّى. 1- جواب نقضى: به مرحوم آخوند مى گوييم: شما چرا اين حرف را در مورد اقلّ و اكثر ارتباطى نمى گوييد؟ در آنجا هم اگر در جزئيت سوره شك كنيم، چنانچه نماز را بدون سوره بياوريم، شك مى كنيم كه آيا غرض مولا حاصل شده است يا نه؟ پس آنجا هم بايد أصالة الاشتغال را پياده كنيد. درحالى كه فرض بحث ما در جايى است كه اگر در اقلّ و اكثر ارتباطى قائل به برائت عقليه شويم، در ما نحن فيه چه بايد انجام دهيم؟ و الّا اگر آنجا قائل به اصالة الاشتغال شديم، در اينجا به طريق اولى بايد اصالة الاشتغال را جارى كنيم. 2- جواب حلّى: در ارتباط با غرض مولا در باب اوامر، گاهى ما غرض مولا را مى دانيم. در اينجا از خود مرحوم آخوند هم پا را فراتر گذاشته و حتى در موردى كه امرى از مولا صادر نشده ولى غرض مولا معلوم است، عبد را مكلّف به انجام دادن آن مى دانيم. مثلًا اگر مولا در منزل نباشد و كودك خردسال مولا در حوض افتاد، لازمه عبوديت و مولويت اين است كه عبد براى نجات فرزند مولا اقدام كند و نمى تواند كنارى ايستاده و شاهد غرق شدن فرزند مولا باشد و اگر مولا به او اعتراض كرد، بگويد: «شما در اين مورد، امرى صادر نكرده بوديد». پس در

جايى كه غرض مولا

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 411

مشخص است، عقل حكم مى كند كه در ارتباط با عبوديت و مولويت، نيازى به امر هم نيست و امر- در حقيقت- طريقى است براى اينكه انسان به غرض مولا واقف شود. امّا در مواردى كه غرض مولا براى ما معلوم نيست، چنانچه امورى را به عنوان اجزاء و شرايط در متعلّق امرش اخذ كرد و ما نسبت به جزئيت يا شرطيت بعضى از امور، شك داشتيم- و در ما نحن فيه، نسبت به مدخليت چيزى در غرض مولا شك داشتيم- آيا عقل در اينجا هم حكم مى كند كه بايد غرض مولا را تحصيل كنيد؟ در مثال «جئني بالماء» غرض مولا براى ما معلوم است. ما مى دانيم مولا آب را براى رفع تشنگى مى خواهد، لذا اگر در دست مولا هم ظرف آب شكست، عبد بايد مجدداً براى او آب بياورد. امّا اگر در جايى غرض مولا را نفهميديم، مثلًا نمى دانيم آيا غرض مولا رفع تشنگى است يا نگاه كردن به آب؟ روشن است اگر غرض او رفع تشنگى باشد، اين غرض حاصل نشده است ولى اگر غرض او نگاه كردن به آب باشد، غرض او حاصل شده است. آيا در اينجا كه غرض مولا براى ما معلوم نيست، عقلْ چه مى گويد؟ عقلْ در اينجا نمى گويد: «بايد مجدداً براى او آب بياورى». در نتيجه كسى نمى تواند از راه غرض وارد شده و اصالة الاشتغال را پياده كند، بلكه اگر ما در دوران امر بين اقل و اكثر ارتباطى قائل به برائت شديم در اينجا هم قائل به برائت عقليه خواهيم شد و هيچ فرقى بين آن دو نيست.

جهت دوم: آيا مقتضاى اصل شرعى چيست؟

آيا در مورد شك در تعبديت و توصليت، ما مى توانيم به اصالة البراءة شرعى- كه از راه حديث رفع و امثال آن استفاده مى شود- تمسك كنيم؟ در ارتباط با اصل شرعى نيز ما بايد همه مبانى را مورد بررسى قرار دهيم: يكى اينكه آيا اخذ قصد قربت- به معناى داعى الأمر- در متعلّق امر امكان دارد يا نه؟ اين مبنايى است كه داراى دو قول است. مبناى ديگر اينكه آيا مقتضاى اصل عقلى در

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 412

خصوص ما نحن فيه چيست؟ آيا برائت عقليّه است يا احتياط عقلى؟ فرض اوّل: همان چيزى است كه ما در هر دو مورد اختيار كرديم، يعنى ما: اوّلًا: قائل بوديم كه مولا مى تواند قصد قربت- به معناى داعى الأمر- را در رديف ساير اجزاء و شرايط، در متعلّق امر اخذ كند. ثانياً: قائل شديم كه اگر در ما نحن فيه نوبت به اصل عملى عقلى رسيد، برائت عقليه- يعنى قاعده قبح عقاب بلابيان- پياده مى شود و اين طور نيست كه ما اگر در مسأله دوران امر بين اقلّ و اكثر ارتباطى قائل به برائت عقليه شديم ناچار باشيم كه در ما نحن فيه قائل به اشتغال عقلى بشويم. خير، همان برائت عقليّه را در ما نحن فيه نيز پياده مى كنيم. نتيجه اين دو مطلب اينكه ما در ارتباط با ما نحن فيه- يعنى شك در اعتبار قصد قربت- هيچ گونه خصوصيتى نمى بينيم. مسأله قصد قربت، هم در ارتباط با امكان اخذ در متعلّق با ساير اجزاء و شرايط مشاركت دارد و هم در ارتباط با جريان برائت عقليّه در مورد شك در جزئيت و شرطيت با آنها مشاركت دارد

و در هيچ كدام از اين دو مسئله، خصوصيتى براى قصد قربت وجود ندارد. در مورد برائت شرعيه نيز مسئله به همين صورت است يعنى همان طورى كه ما در مورد امور مشكوك الجزئية يا امور مشكوك الشرطية، به حديث رفع تمسك مى كنيم و شرطيت و جزئيت امور مشكوك را برطرف مى كنيم، در ارتباط با قصد قربت نيز همين كار را انجام مى دهيم، زيرا ما هيچ گونه خصوصيتى براى قصد قربت در نظر نگرفتيم، نه از جهت عدم امكان اخذ در متعلّق، خصوصيتى داشت و نه از جهت جريان برائت عقليه. بنابراين مى گوييم: ما نمى دانيم كه آيا شارع مقدس، قصد قربت را در واجب اخذ كرده يا نه؟ درحالى كه اوّلًا: اگر مى خواست مى توانست آن را در متعلّق امر اخذ كند و ثانياً: اگر مسئله را به عقل واگذار مى كرد، مقتضاى حكم عقل، عبارت از برائت بود. پس در اينجا نيز حديث رفع و برائت شرعيه جارى مى شود.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 413

فرض دوم: اين است كه ما در مسأله قصد قربت، قائل به امكان اخذ قصد قربت در متعلّق امر شديم ولى در ارتباط با مقتضاى حكم عقل، همانند مرحوم آخوند، قائل به اصالة الاشتغال شويم و بگوييم: «از نظر حكم عقل، بين ما نحن فيه و مسأله اقلّ و اكثر ارتباطى فرق وجود دارد و عقلْ اگرچه در مسأله اقل و اكثر ارتباطى حكم به برائت مى كند ولى در ما نحن فيه حكم به اشتغال مى كند». در اين صورت، آيا التزام ما به اينكه عقل در ما نحن فيه حكم به اشتغال مى كند، مانع از تمسك به حديث رفع است؟ ممكن است كسى بگويد: «آرى، در اينجا نمى توان به

حديث رفع تمسك كرد.

حديث رفع در جايى پياده مى شود كه مولا بيانى ندارد و عقل هم نتواند حكمى داشته باشد، مثل مسأله شرب تتن كه در كتاب برائت به عنوان مثال براى مورد جريان برائت مطرح مى كنند. امّا در ما نحن فيه اگرچه خود شارع بيانى ندارد ولى ممكن است شارع، مسئله را به حكم عقل واگذار كرده باشد و فرض اين است كه عقل در اينجا حاكم به اشتغال است و معناى اشتغال، رعايت قصد قربت است و گويا شارع در اينجا ضرورتى نمى بيند كه تعرّضى نسبت به مسأله قصد قربت داشته باشد بلكه حكم عقل به لزوم رعايت قصد قربت را كافى مى داند». اگر بخواهيم اين مطلب را در قالب اصطلاح علمى مطرح كنيم مى گوييم: «بيان از ناحيه شارع، گاهى از طريق رسول اكرم صلى الله عليه و آله و گاهى از طريق عقل است. عقل، از جانب خداوند به عنوان رسول باطنى انسان قرار داده شده است. و در اينجا رسول الهى، براى ما اصالة الاشتغال را مشخص كرده است و نمى توانيم آن را داخل در «ما لا يعلمون» بدانيم». پاسخ: براى اين مطلب، دو جواب وجود دارد: اوّلًا: برفرض كه ما بگوييم: «عقل، حكم به اشتغال مى كند» ولى اين حكم عقل، از احكام ضرورى و بديهى عقل نيست، بلكه حكمى است كه مورد اختلاف مى باشد و بعضى از عقلاء، در همين مسئله، حكم به برائت مى كنند. و اگر مسأله اى از نظر عقول

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 414

مكلفين مورد اختلاف بود، نمى تواند براى مولا به عنوان مجوّزى براى عدم البيان باشد، به گونه اى كه اگر از مولا سؤال كنند: چرا مسأله

اعتبار قصد قربت را مطرح نكرديد؟- و فرض ما هم اين است كه امكان اخذ قصد قربت در متعلّق وجود دارد- مولا بگويد: «من اگرچه مى توانستم قصد قربت را در رديف ساير اجزاء و شرايط مطرح كنم ولى چون عقل در اينجا حاكم به اصالة الاشتغال است، من با تكيه بر حكم عقل، از مطرح كردن قصد قربت صرف نظر كردم». اين حرف مولا پذيرفته نيست، زيرا اگر مسئله، يك امر ضرورى و بديهى بود و عقول در اين زمينه اتفاق داشتند و اختلافى در حكم عقل وجود نداشت، مولا مى توانست به حكم عقل اتّكال كند، امّا با فرض اختلاف، آن هم اختلاف روشن كه جماعت كثيرى قائل به اصل برائت و قاعده قبح عقاب بلابيان و جماعت زيادى هم قائل به اصالة الاشتغال شده اند، مولا نمى تواند در چنين مواردى، مسئله را به حكم عقل واگذار كند و از بيان نسبت به آن خوددارى نمايد. ثانياً: برفرض كه ما جريان اصالة الاشتغال را در ما نحن فيه به عنوان مسأله عقلى ضرورى بدانيم و فرض كنيم كه هيچ اختلافى در آن وجود ندارد و عقول همه عقلاء، در مورد شك در تعبّديت و توصّليت، قائل به اصالة الاشتغال باشند، ولى چنين چيزى مانع از تمسك به حديث رفع نيست، زيرا اصالة الاشتغال عقلى نمى تواند عنوان «ما لا يعلمون» در حديث رفع را به «ما يعلمون» تبديل كند. ما شك داريم كه آيا قصد قربت اعتبار دارد يا نه؟ آيا وقتى عقل حكم به اصالة الاشتغال كند، شك ما را برطرف كرده و يكى از دو طرف را براى ما مشخص مى كند؟ خير، حكم عقل به أصالة

اشتغال نيز مورد ترديد است، چون مورد حكم عقل به أصالة الاشتغال، عبارت از صورت شك در اعتبار قصد قربت است و معنا ندارد حكمى بيايد و موضوع خودش را از بين ببرد.

عقل مى گويد: «چون شك دارى، من احتياط را بر تو لازم مى دانم» آيا لزوم احتياط، دليل لزوم احتياط را از بين مى برد و با لزوم احتياط، شك ما تبديل به يقين مى شود؟

خير، شك ما به قوت خودش باقى است و در مورد شك، اصالة الاشتغال مطرح است و ما اگر شك را از بين ببريم، اصالة الاشتغال هم كنار مى رود، چه جانب وجودش مسلّم

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 415

باشد و چه جانب عدمش. آيا شما مى توانيد بگوييد: «در مورد نماز ظهر، با اينكه وجوبش مسلّم است، ما قائل به اصالة الاشتغال هستيم»؟ خير، وقتى وجوب يا عدم وجوب چيزى معلوم شد، ديگر جايى براى اصالة الاشتغال نيست. مورد اصالة الاشتغال، جايى است كه ما شك داشته باشيم. شك، به معناى جهل به واقعيت است و اصالة الاشتغال نمى تواند مورد خودش را از بين ببرد. و به تعبير ديگر: اگرچه اصالة الاشتغال، يك حكم عقلى است ولى در عين حال، به عنوان يك حكم ظاهرى مطرح است. عقل نيامده واقع را براى ما مشخص كند. موضوع اصالة الاشتغال، شك در واقع است و هر حكمى كه موضوعش شك در واقع باشد، به عنوان يك حكم ظاهرى خواهد بود، اگرچه اين حكمْ عقلى باشد. حال كه چنين است، ما فرض مى كنيم كه جميع عقول بشريت متّحد باشد بر جريان اصالة الاشتغال، ولى در اين صورت عنوان «ما لا يعلمون» تغيير نكرده است و هرجا

كه «ما لا يعلمون» وجود داشته باشد ما مى توانيم به حديث رفع تمسك كنيم. ما حتى از اين مطلب هم پا فراتر گذاشته مى گوييم: جريان اصالة الاشتغال عقلى نه تنها عنوان «ما لا يعلمون» را از بين نمى برد، بلكه خودش به عنوان مؤيّد تحقق عنوان «ما لا يعلمون» است، زيرا مجراى اصالة الاشتغال، عبارت از صورت جهل به واقع مى باشد و چيزى كه موضوع و موردش عبارت از جهل است، حكم آن نمى تواند موضوع خودش را از بين ببرد لذا ما اگر در مسأله حكم عقل هم قائل به اصالة الاشتغال شديم، اين مانع از تمسك به برائت شرعيه نيست. ممكن است كسى بگويد: چگونه مى شود كه بين حكم عقل و حكم نقل اختلاف به وجود آيد؟ پاسخ مى دهيم: اين مسئله مانعى ندارد، در همان دوران بين اقلّ و اكثر ارتباطى، بعضى قائل به اشتغال عقلى شدند امّا از نظر برائت، ادلّه شرعيه برائت را حاكم مى دانند. تفكيك بين حكم عقل و حكم شرع از نظر برائت و اشتغال، مانعى ندارد و در اين صورت، همان چيزى را كه شارع بيان كرده است اخذ مى كنيم.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 416

اين دو فرض در جايى بود كه ما قائل به امكان اخذ قصد قربت در متعلّق امر باشيم. فرض سوم: اين است كه ما مبناى مرحوم آخوند را پذيرفته و اخذ قصد قربت را در متعلّق امر غير ممكن بدانيم، در اين صورت آيا مى توانيم به حديث رفع تمسك كنيم. مرحوم آخوند در آخر كلامش وقتى مسأله حكم عقل را مطرح مى كند و أصالة الاشتغال عقلى را پياده مى كند، قدرى هم در مورد برائت شرعيه بحث

مى كند و مى فرمايد: «من گمان نمى كنم كه اين توهّم به ذهن شما برود كه ادلّه برائت شرعيه در اينجا جريان پيدا كند، زيرا دليل رفع در جايى پياده مى شود كه «ما لا يعلمون» نسبت به شما، در ارتباط با شارع هم قابليت رفع داشته باشد و هم قابليت وضع و اثبات، يعنى زمام امرش به دست شارع باشد، در اين صورت حديث رفع مى آيد و به عنوان امتنان بر امّت، آن را رفع مى كند ولى براى شارع امكان داشت كه به جاى رفع، در مقام وضع و اثبات آن امر مشكوك برآيد. پس شرط شمول حديث رفع اين است كه «ما» ى موصوله در «ما لا يعلمون» چيزى باشد كه زمام اختيارش- نفياً و اثباتاً، رفعاً و وضعاً- به دست شارع باشد درحالى كه مسأله قصد قربت، به اين صورت نيست. قصد قربت، رفع و وضعش به دست شارع نيست، مدخليت قصد قربت، مدخليّت شرعيه نيست بلكه مدخليّت واقعيه است». در اينجا گويا كسى به مرحوم آخوند مى گويد: آيا مدخليّت واقعيه را تنها در ارتباط با قصد قربت مى دانيد، يا در ارتباط با جزء مشكوك الجزئية و شرط مشكوك الشرطية- اگر جزئيت و شرطيت واقعيه داشته باشند- نيز مدخليّت واقعيه را قائليد؟ مرحوم آخوند در پاسخ مى گويد: درست است كه آنها هم نقش واقعى دارند و مدخليّت واقعى دارند ولى در عين اينكه مدخليّت واقعى دارند، شارع مى تواند آنها را كم يا زياد كند و زمام امر آنها به دست شارع است. شارع اگرچه مى داند كه سوره، جزئيت واقعى دارد امّا در مورد شك در جزئيت سوره، هم مى تواند اين جزئيت

اصول فقه شيعه، ج 3، ص:

417

مشكوك را بردارد تا امرِ فعلى متوجه به مكلّف، عبارت از خصوص امر متعلّق به نماز بدون سوره باشد و هم مى تواند اثبات كند جزئيت چيز مشكوك الجزئية را. اما نسبت به قصد قربت، چون به نظر ما (مرحوم آخوند) شارع نمى تواند آن را در متعلّق امر اخذ كند، بنابراين رفع و وضع آن در دست شارع نيست لذا حديث رفع- كه مستند برائت شرعيه است- نمى تواند در مورد قصد قربت پياده شود.[329] بررسى كلام مرحوم آخوند: اشكالى كه در ارتباط با قبح عقاب بلابيان مطرح كرديم، در اينجا نيز جريان دارد. ما گفتيم: بيان در قاعده قبح عقاب بلابيان، اختصاص به جايى ندارد كه اخذ آن در متعلّق، براى شارع امكان داشته باشد، بلكه مقصود از بيان، مطلقِ بيان است، چه از راه اخذ در متعلّق باشد و چه- به فرموده خود مرحوم آخوند- از راه اطلاق مقامى باشد.

در اينجا ما به مرحوم آخوند مى گوييم: شما تمسك به اطلاق مقامى را جايز دانسته و گفتيد: اگر مولا در مقام بيان جميع چيزهايى باشد كه مدخليّت در حصول غرض دارند، و ذكرى از قصد قربت به ميان نياورد، ما به اقتضاى اطلاق مقامى حكم به عدم اعتبار قصد قربت مى نماييم. آيا مى شود ما از يك طرف پاى اطلاق مقامى را به ميان آورده و از راه عدم تعرّض مولا، عدم اعتبار قصد قربت را مطرح كنيم و از طرفى بگوييم: قصد قربت، ارتباطى به شارع ندارد و وضع و رفعش به دست شارع نيست، بلكه قصد قربت، يك شى ء واقعى، مثل ساير امور تكوينيه است كه ربطى به شارع- به عنوان شارع بودن- ندارد؟ اگر

ربطى به شارع ندارد چرا در اطلاق مقامى به اطلاق كلامش تمسك مى كنيد؟ اين دو حرف- به حسب ظاهر- با هم اجتماع ندارند و چون شما اطلاق مقامى را قائليد، اگر در جايى اطلاق مقامى وجود داشت ناچاريد ملتزم شويد كه ارتباط به شارع، يك مطلب است و عدم جواز اخذ در متعلّق مطلب ديگر است و آنچه شما

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 418

روى آن تكيه داريد، عدم امكان اخذ در متعلّق است و اين، ملازم با عدم ارتباط به شارع نيست. خير، مسأله قصد قربت، با توجه به اطلاق مقامى، مرتبط به شارع است و بيان آن هم براى شارع مقدور است و شارع مى تواند- به فرموده مرحوم آخوند- از طريق اطلاق مقامى مسأله قصد قربت را مطرح كند. در نتيجه، بر اساس مبناى مرحوم آخوند، نبايد تمسك به حديث رفع، مانعى داشته باشد. و بالاخره ما هريك از سه فرض مذكور را كه در نظر بگيريم مى توانيم قائل به برائت شرعى شويم.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 419

اطلاق صيغه امر و وجوب نفسى، تعيينى و عينى
اشاره

در ارتباط با اطلاق صيغه امر و وجوب نفسى، تعيينى و عينى از سه جهت بحث مى شود:

جهت اوّل: دوران امر بين وجوب نفسى و وجوب غيرى

بحث در اين است كه اگر وجوب چيزى مسلّم باشد ولى امر دائر باشد بين اينكه وجوب نفسى باشد يا وجوب غيرى و مقدّمى باشد، آيا راهى براى تعيين يكى از اين دو وجود دارد؟ مرحوم آخوند مى فرمايد: بلى، يك راه وجود دارد و آن اطلاق صيغه است. توضيح: واجب نفسى همان واجبى است كه مقيّد به قيدى نيست و متوقّف بر وجوب شى ء ديگر نيست. پس واجب نفسى يعنى وجوب مطلق، امّا واجب غيرى واجبى است كه قيدى به همراه آن مى باشد. در ارتباط با وجوب وضو، ما نمى توانيم به طور مطلق بگوييم: «وضو واجب است» بلكه بايد بگوييم: «الوضوء واجب إذا وجبت الصلاة» يعنى وقتى ذى المقدّمه، واجب شد، مقدّمه هم به عنوان وجوب غيرى، واجب مى شود و الّا اگر مثلًا وقت نماز مغرب فرا نرسيده است ما نمى توانيم بگوييم: «وضو

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 420

واجب است»، زيرا ذى المقدّمه وجوب پيدا نكرده و با نبودن وجوب ذى المقدّمه، مقدّمه هم وجوب ندارد. در نتيجه، نفسيّت، يك وجوب مطلق، و غيريت، يك وجوب مقيّد است كه قيدش عبارت از وجوب ذى المقدّمه است. در اين صورت، اگر كلام مولا اطلاق داشت و مقدّمات حكمت تمام بود- كه از جمله مقدّمات حكمت اين است كه در كلام مولا، قرينه اى براى تقييد وجود نداشته باشد- مى توانيم به اطلاق تمسّك كرده و نفسى بودن واجب را استفاده كنيم.[330] ما بزودى اين كلام مرحوم آخوند را مورد بررسى قرار خواهيم داد.

جهت دوّم: دوران امر بين وجوب تعيينى و وجوب تخييرى 331]

اگر وجوب چيزى براى ما معلوم باشد ولى امر دائر باشد بين اينكه وجوب، تعيينى باشد يا وجوب تخييرى، آيا راهى براى مشخّص كردن

يكى از اين دو وجود دارد؟ مرحوم آخوند مى فرمايد: در اين صورت نيز ما مى توانيم از اطلاق صيغه استفاده كنيم. واجب تعيينى، داراى وجوب مطلق است، بدون اينكه هيچ گونه قيدى به همراه داشته باشد ولى واجب تخييرى داراى قيد است و آن قيد اين است كه در صورتى اين طرفِ وجوب، واجب است كه مكلّف، عِدل آن را اتيان نكرده باشد و اگر عِدل آن را اتيان كرده باشد، طرف ديگر آن، اتصاف به وجوب ندارد. به عبارت ديگر: در واجب تخييرى، وقتى ما يك طرف را مشاراليه قرار مى دهيم، نمى توانيم به طور مطلق بگوييم: «هذا واجب» بلكه بايد بگوييم: «هذا واجب إن لم يؤت بالعِدل الآخر» ولى اگر عِدل ديگر را اتيان كرده باشيم نمى توانيم حكم به وجوب طرف مشاراليه بنماييم. بنابراين اگر مقدّمات حكمت تمام بود و اطلاق كلام مولا ثابت بود، ما از راه

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 421

اطلاق، مى توانيم تعيينى بودن واجب را استفاده كنيم، زيرا واجب تعيينى داراى وجوب مطلق و واجب تخييرى داراى وجوب مقيّد است و چون در كلام مولا قرينه بر تقييد وجود ندارد، لذا ما از راه اطلاق، تعيينى بودن واجب را استفاده مى كنيم.[332] اين كلام مرحوم آخوند نيز بزودى مورد بررسى قرار خواهد گرفت.

جهت سوّم: دوران امر بين وجوب عينى و وجوب كفائى
اشاره

اگر وجوب چيزى براى ما مسلّم باشد ولى امر دائر باشد بين اينكه وجوب آن به نحو عينى باشد يا به نحو كفائى، آيا راهى براى تعيين يكى از اين دو وجود دارد؟ مرحوم آخوند مى فرمايد: در اينجا نيز ما مى توانيم از اطلاق استفاده كنيم، زيرا واجب عينى داراى وجوب مطلق و واجب كفائى داراى وجوب مقيّد است و

آن قيد اين است كه ديگران، اين واجب را نياورده باشند. تجهيز ميت، در صورتى براى ما واجب است كه ديگران اقدام به انجام آن نكرده باشند، امّا اگر ديگران اقدام به چنين كارى كرده باشند، براى ما وجوبى نخواهد داشت. در نتيجه اگر مقدّمات حكمت تمام بود و كلام مولا اطلاق داشت، ما مى توانيم از راه اطلاق، عينيت واجب را استفاده كنيم.[333]

بررسى كلام مرحوم آخوند

ما در بعضى از مباحث گذشته، شبيه اين مطلب را داشتيم و جوابى هم نسبت به آن مطرح كرديم. ما از مرحوم آخوند سؤال مى كنيم: اگر واجب نفسى، واجب مطلق و واجب غيرى،

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 422

واجب مقيّد است، پس مقسم اين ها چيست؟ شما مى گوييد: «الواجب إمّا نفسيّ و إمّا غيريّ»، اگر چيزى به عنوان مقسم قرار گرفت و داراى دو قسم شد، بايد علاوه بر اينكه مقسم، در هر دو قسم وجود دارد، بين آن دو قسم نيز تباين و تخالف وجود داشته باشد و هر قسمى نيز- در ارتباط با مقسم- داراى خصوصيت زايدى باشد و نمى توان تصور كرد كه بين قسم و مقسم، هيچ گونه اختلافى وجود نداشته باشد.

درحالى كه شما وقتى واجب را مقسم قرار داده و آن را به نفسى و غيرى تقسيم مى كنيد، چنانچه بگوييد: «واجب نفسى، واجب مطلق و واجب غيرى، واجب مقيّد است» واجب غيرى، با مقسم مغايرت پيدا مى كند ولى واجب نفسى، هيچ گونه مغايرتى با مقسم نخواهد داشت و به عبارت ديگر: واجب نفسى هم به عنوان مقسم و هم به عنوان قِسم قرار گرفته است و چنين چيزى غير قابل تصوّر است. در ارتباط با تقسيم واجب به تعيينى و تخييرى نيز

همين مطلب جريان دارد. شما وقتى مى گوييد: «الواجب إمّا تعييني و إمّا تخييري» و سپس واجب تعيينى را به واجب مطلق و بدون قيد و شرط معنا مى كنيد، لازمه اين حرف اين است كه بين قسم- يعنى واجب تعيينى- و مقسم- يعنى مطلق واجب- هيچ گونه مغايرتى وجود نداشته باشد. و اين معنا قابل تصور نيست كه چيزى مقسم باشد و در عين حالى كه مقسم است، قسم براى همان مقسم هم باشد. در مسأله تقسيم واجب به عينى و كفائى نيز همين اشكال جريان دارد.

دفاع محقق كمپانى رحمه الله از مرحوم آخوند
اشاره

محقق كمپانى رحمه الله 334]، در مقام توجيه كلام مرحوم آخوند برآمده و مى فرمايد:

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 423

مرحوم آخوند نمى خواهد بگويد: «واجب نفسى، هيچ گونه قيدى ندارد» تا شما اشكال اتحاد قسم و مقسم را مطرح كنيد. ترديدى در اين معنا نيست كه در قسم، بايد خصوصيتى زايد بر مقسم وجود داشته باشد، لذا در واجب نفسى هم- مانند واجب غيرى- بايد ملتزم شويم كه خصوصيتى زايد بر مقسم در آن وجود دارد. ولى فرق ميان قيد واجب غيرى و قيد واجب نفسى، در وجودى بودن قيد و عدمى بودن آن مى باشد.

قيد در واجب غيرى، قيد وجودى است. وجوب وضو، مقيّد به وجوب ذى المقدّمه- يعنى صلاة- است، امّا قيد در واجب نفسى، قيد عدمى است. وجوب صلاة، مقيّد به وجوب چيز ديگر نيست، يعنى لازم نيست چيز ديگرى وجوب داشته باشد تا صلاة، وجوب پيدا كند. و اين «عدم لزوم وجوب چيز ديگر» به عنوان يك قيد عدمى در واجب نفسى مطرح است. محقق كمپانى رحمه الله سپس مى فرمايد: حال كه وجوب نفسى هم داراى قيد است، ما

در مقام اطلاق مى توانيم عدم مدخليت قيد وجودى را استفاده كنيم، زيرا قيد وجودى، نياز به مئونه زايد دارد ولى قيد عدمى نياز به مئونه زايد ندارد.[335]

بررسى كلام محقق كمپانى رحمه الله

ابتدا به عنوان مقدّمه مى گوييم: قضيّه سالبه داراى اقسامى است كه ما در اينجا با دو قسم آن كار داريم: سالبه محصّله و سالبه معدوله. سالبه محصّله كه اكثر قضاياى سالبه متداول از اين قبيل است- داراى خصوصيتى است كه هم با وجود موضوع سازگار است و هم با انتفاء آن. شما وقتى مى گوييد: «زيد ليس بقائم»، اين هم مى سازد با اينكه زيد وجود داشته باشد ولى

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 424

متّصف به صفت قيام نباشد و هم مى سازد با اينكه زيدى وجود نداشته باشد تا اتصاف به صفت قيام داشته باشد. سالبه معدوله مانند قضيّه موجبه است. در قضيّه موجبه، به مقتضاى «ثبوت شي ء لشي ء فرع ثبوت المثبت له»[336]، حتماً بايد موضوعْ وجود داشته باشد. در قضيّه «زيد قائم» نمى توان قيام را براى زيد ثابت كرد درحالى كه زيدى وجود نداشته باشد.

مثال اين قسم از قضاياى سالبه اين است كه بگوييم: «زيد لا قائم». در اين مثال اگرچه كلمه نفى در كار است ولى عنوانش اين است كه شما «لا قائم» را حمل بر زيد كرده و آن را براى زيد ثابت كرده ايد. اين قضيه در اين جهت كه نياز به موضوع دارد با «زيد قائم» فرقى نمى كند. پس از بيان مقدّمه فوق، از مرحوم كمپانى سؤال مى كنيم: «اين قيد عدمى كه شما در واجب نفسى در نظر گرفتيد، كدام نوع از اين دو قضيّه سالبه است؟». چاره اى نداريد جز اينكه بگوييد: «از نوع سالبه معدوله

است» زيرا اگر بخواهيد آن را از نوع سالبه محصّله بدانيد كه با نفى موضوع هم سازگار باشد، موضوع در اينجا «وجوب مردّد بين نفسيّت و غيريّت» است، كه شما نفسيّت را عبارت از وجوبى مى دانيد كه مرتبط به وجوب غير- يعنى ذى المقدّمه- نباشد، و اگر در اينجا مسأله سالبه محصّله مطرح باشد، اينكه مى گوييد: «مرتبط نباشد» هم مى سازد با اينكه وجوبى باشد ولى مرتبط نباشد و هم مى سازد با اينكه اصلًا وجوبى نباشد تا بخواهد مرتبط باشد. و اين (صورت دوم) از مقسم واجب خارج است، شما مى گوييد: «الواجب إمّا نفسي أو غيري» پس هم در واجب نفسى و هم در واجب غيرى، وجوبْ احراز شده است و ما نمى توانيم در واجب نفسى يك قيد عدمى بياوريم كه آن قيد عدمى حتّى با نبودن وجوب براى واجب نفسى سازگار باشد.

بنابراين چاره اى نداريم جز اينكه بگوييم: «قيد عدمى در واجب نفسى، از قبيل سالبه

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 425

معدوله است و در قضيّه معدوله بايد حتماً موضوعْ وجود داشته باشد» در نتيجه قيد عدمى واجب نفسى و قيد وجودى واجب غيرى، هر دو با فرض ثبوت و وجود اصل وجوب است. حال كه تكليف قيد عدمى روشن گرديد، به مرحوم كمپانى- كه مى خواهد به اطلاق تمسك كند- مى گوييم: «شرايط تمسك به اطلاق اين است كه مولا در مقام بيان باشد، قدر متيقن در مقام تخاطب هم نباشد، قرينه بر تقييد هم نباشد. آيا اين شرط سوم، قرينه بر تقييد به قيد وجودى را نفى مى كند يا اينكه قرينه بر تقييد را به طور كلى نفى مى كند؟ روشن است كه وقتى گفته مى شود: «قرينه بر

تقييد نباشد»، هر تقييدى نفى مى شود خواه تقييد به قيد عدمى باشد يا تقييد به قيد وجودى. مثلًا در «أعتق الرقبة» اگر ما فرض كرديم كه ايمان عبارت از يك قيد وجودى و كفر، عبارت از قيد عدمى- يعنى عدم الإيمان- است، آيا به خودتان اجازه مى دهيد كه از راه اطلاق، كفر را استفاده كنيد، به اعتبار اينكه كفر، يك قيد عدمى است و مئونه زايد لازم ندارد؟

خير نمى توان چنين كارى كرد بلكه تقييدْ مطلقاً احتياج به مئونه زايد بر اصل اطلاق دارد، خواه قيد وجودى باشد يا عدمى. ما نمى توانيم بگوييم: «اگر قيد عدمى شد- آن هم عدمى هايى كه جنبه وصفى دارد و لازمه وصفى بودن، ثبوت موصوف است- احتياج به مئونه زايد ندارد و اين همان مطلق است». به عبارت ديگر: در مقدمات حكمت كه مسأله «عدم قرينه بر تقييد» مطرح شده است، كسى- حتى خود مرحوم كمپانى- نيامده بگويد: «مقصود، عدم قرينه بر تقييد به قيد وجودى است، امّا اگر قيدْ عدمى باشد، نياز به قرينه بر تقييد ندارد». خير، مقدّمه حكمت مى گويد: «هيچ گونه قرينه اى بر تقييد، وجود نداشته باشد، خواه قيد وجودى باشد يا قيد عدمى. وقتى چنين قيدى وجود نداشت، مطلقْ ثابت مى شود». يعنى ما نمى توانيم خصوص واجب نفسى را در نظر بگيريم، زيرا واجب نفسى قيد مى خواهد و مولا قيدى را بيان نكرده است و نيز نمى توانيم خصوص واجب غيرى را در نظر بگيريم، زيرا واجب غيرى هم قيد لازم دارد و مولا قيدى را بيان نكرده است.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 426

پس وقتى كه هيچ گونه قيدى- نه وجودى و نه عدمى- در كلام مولا مطرح نبود، بايد برويم سراغ

مقسم- كه همان مطلق است- زيرا مطلق، چيزى است كه خالى از قيد است و نتيجه اطلاق در ما نحن فيه اين است كه نه واجب نفسى براى شما مشخص مى شود و نه واجب غيرى، بلكه مطلق الوجوب ثابت مى شود كه نه قيد وجودى به همراه دارد و نه قيد عدمى. و نفسيّت و غيريّت را بايد از جاى ديگر استفاده كنيم. در مورد واجب تعيينى و تخييرى و واجب عينى و كفائى نيز به همين صورت اشكال مى شود.

راه ديگرى براى تمسك به اطلاق

در اينجا بيان ديگرى وجود دارد كه مى تواند اطلاق را ثابت كند، اگرچه اين راه فقط در ارتباط با واجب نفسى و غيرى پياده مى شود و در تعيينى و تخييرى و عينى و كفائى جريان ندارد. براى توضيح اين راه، ابتدا مقدّمه اى ذكر مى كنيم: در دوران امر بين واجب نفسى و واجب غيرى، ما در مقابل دو دليل قرار داريم:

يكجا مولا مى گويد: (أقيموا الصلاة) و در جاى ديگر مى گويد: «الوضوء واجب» و ما در اين «الوضوء واجب» ترديد داريم و نمى دانيم كه آيا وضو هم مثل صلاة، وجوب نفسى دارد و در حقيقت، بين وضو و صلاة ارتباطى وجود ندارد يا اينكه «الوضوء واجب» در ارتباط با (أقيموا الصلاة) است، يعنى وجوبِ وضو، غيرى و متولّد از وجوب اقامه صلاة است. بنابراين در دوران بين نفسيّت و غيريت ما هميشه با دو دليل مواجه هستيم و اگر فقط يك دليل و يك تكليف مطرح باشد، ذى المقدّمه اى وجود ندارد تا ما بتوانيم احتمال غيريت بدهيم. پس از بيان مقدّمه فوق مى گوييم: اگر وجوب وضو نفسى باشد، هيچ گونه ارتباطى به صلاة نخواهد داشت.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 427

امّا اگر

غيرى باشد، نه تنها وجوب وضو به وجوب صلاة ارتباط دارد بلكه صلاة هم مربوط به وضو مى شود، زيرا اگر وضو، وجوب غيرى پيدا كرد، وجوب غيرى از باب مقدّميّت است و قدر مسلّم در باب مقدّميت هم مسأله شرطيت است چون مسأله جزئيت، هم از نظر صغرى مورد بحث است و هم از نظر كبرى. و ما اين مطلب را در بحث مقدّمه واجب به طور مبسوط مورد بررسى قرار خواهيم داد كه آيا اجزاء، مقدميّت دارند يا نه؟ و برفرض كه مقدّميت داشته باشند، آيا وجوب غيرى دارند يا نه؟ ولى آنچه در بحث مقدّمه واجب، مثال روشن دارد، مسأله شرايط است. اگر وجوب وضو غيرى باشد، ارتباطى با وجوب نماز پيدا مى كند، به اين معنا كه هر زمانى كه نماز واجب شود، وضو هم واجب مى شود. از طرف ديگر هم اگر وجوب وضو غيرى باشد لازمه اش اين است كه وضو شرط نماز باشد، در اين صورت نماز بدون وضو هم باطل است.

بنابراين وقتى ما شك مى كنيم كه آيا وضو واجب نفسى است يا واجب غيرى؟ در حقيقت شك ما به اين برگشت مى كند كه آيا وضو شرط صلاة است يا نه؟ روشن است كه در ساير مواردى كه ما شك در شرطيت چيزى براى صلاة بنماييم، از راه اطلاق (أقيموا الصلاة)[337] مى توانيم شرطيت آن را نفى نماييم. البته اطلاقى كه اينجا مورد استفاده قرار مى گيرد اطلاق در ارتباط با ماده- يعنى صلاة- است نه اطلاق در ارتباط با وجوب و هيئت. در اينجا مى گوييم: مولا به ما گفته است نماز بخوانيد ولى آن را مقيّد به وضو نكرده است. بنابراين اگر ما

شك كرديم كه آيا وضو براى نماز شرطيت دارد يا نه؟

اصالة الاطلاق در ماده (أقيموا الصلاة) جارى شده و شرطيت را نفى مى كند. البته ترديدى نيست كه وضو واجب است امّا وجوب وضو، به معناى شرطيت وضو براى صلاة نيست. ما وقتى شك مى كنيم كه آيا وضو شرط صلاة است يا نه؟ شك مى كنيم كه آيا نماز بدون وضو صحيح است يا نه؟ لازمه وجوب غيرى وضو، اين است كه هم

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 428

وضو به عنوان شرط صلاة باشد و هم صلاة مشروط به وضو باشد. و وقتى در تقييد صلاة به وضو شك كرديم، أصالة الاطلاق را جارى مى كنيم. أصالة الاطلاق مى گويد:

«صلاة، مقيّد به وضو نيست» در اين صورت از راه حكم عقل مى فهميم كه وضو، وجوب نفسى دارد. اينجا به ذهن كسى نيايد كه اين مُثْبِت است، زيرا مثبتات اصول عمليه حجّت نيست امّا مثبتات امارات و ادلّه لفظيه حجّيت دارد. پس در اينجا از اطلاق در مادّه (أقيموا الصلاة) و عدم تقيّد صلاة به طهارت كشف مى كنيم كه وضو، شرط صلاة نيست. در اين صورت وجوب آن غيرى نيست و وقتى غيرى نشد پس نفسى خواهد بود. البته مطرح كردن وضو و صلاة از باب مثال است. بنابراين فرق بين اين راه و راه مرحوم آخوند اين است كه مرحوم آخوند به خود دليل «يجب الوضوء» تمسك مى كرد آن هم نه به ماده اش- كه عبارت از وضو باشد- بلكه به اطلاق حكم و مفاد هيئت، تمسك كرد، امّا راهى كه ما مطرح كرديم، مربوط به اطلاق مادّه (أقيموا الصلاة) است نه اين كه در ارتباط با حكم و مفاد هيئت

باشد. البته همان طور كه گفتيم اين راه اختصاص به واجب نفسى و غيرى دارد و شامل واجب تعيينى و تخييرى نمى شود، زيرا در واجب تعيينى و تخييرى و نيز در واجب عينى و كفائى ما در مقابل دو دليل قرار نگرفته ايم كه به اطلاق دليل دوم تمسك كنيم. ممكن است كسى بگويد: در تعيينى و تخييرى هم ما گاهى مواجه با دو دليل هستيم. يك دليل چيزى را واجب مى كند و دليل ديگر چيز ديگر را واجب مى كند و ما مردّد مى شويم كه آيا وجوب اين دو شى ء به نحو وجوب تخييرى است تا اتيان يكى از اين دو شى ء كفايت كند يا اينكه وجوبشان تعيينى است تا اتيان هر دو لازم باشد. در نتيجه آنچه در ارتباط با وجوب وضو و (أقيموا الصلاة) مطرح كرديم در ارتباط با وجوب تعيينى و تخييرى و وجوب عينى و كفائى هم

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 429

مطرح است. در جواب مى گوييم: خير، اين راه در اينجا جريان پيدا نمى كند، زيرا در باب (أقيموا الصلاة) و وجوب وضو، علاوه بر اينكه دو دليل در كار بود ما به اطلاق مادّه (أقيموا الصلاة) تمسك مى كرديم و نفسى بودن را استفاده مى كرديم بر خلاف مرحوم آخوند كه به اطلاق هيئت دليل وجوب وضو تمسك مى كرد. امّا در باب تعيينى و تخييرى، هر دو اطلاق در دو دليل يكسان است زيرا اگر شما به اطلاق دليل اوّل تمسك كرديد، لابد به اطلاق هيئت آن تمسك مى كنيد، در اين صورت دليل دوم هم با دليل اوّل فرقى ندارد. مسأله غيرى و نفسى نيست كه يكى مشروط و ديگرى شرط باشد. و اگر

از اطلاق دليل اوّل صرف نظر كرده و به اطلاق دليل دوم تمسك كنيد، دليل دوم هم عين دليل اوّل است. دليل اوّل مى گويد: «اين فعل واجب است»، دليل دوم هم فعل دوم را واجب مى كند و اگر قرار باشد كه اطلاق بتواند تعيينيت را ثابت كند، در هر دو يكسان است و اگر هم نتواند- كه ما گفتيم نمى تواند- آن هم در هر دو يكسان است، بخلاف نفسى و غيرى. در (أقيموا الصلاة) ما به اطلاق متعلّق تمسك مى كرديم و مسأله غيريت و شرطيت را نفى مى كرديم. امّا اينجا هر دو دليل مثل هم مى باشند و فرقى بين آنها وجود ندارد، اگر اطلاق دليل اوّل نتواند تعيينيت را ثابت كند اطلاق دليل دوم هم نمى تواند. پس در حقيقت، مجرّد وجود دو دليل و عدم وجود آن مطرح نيست. آنچه مطرح است اين است كه دليل دوم، اطلاقى مغاير با اطلاق دليل اوّل داشته باشد. در دليل اوّل مى خواهيم به اطلاق هيئت تمسك كنيم و در دليل دوم مى خواهيم به اطلاق مادّه تمسك كنيم و اين فقط در واجب نفسى و غيرى است و در واجب تعيينى و تخييرى و واجب عينى و كفائى جريان ندارد. نتيجه اين راه اين مى شود كه تمسك به اطلاق، فقط در دوران بين نفسيّت و غيريّت جريان دارد.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 430

راه هاى ديگر براى استفاده وجوب نفسى، وجوب تعيينى و وجوب عينى
اشاره

در اينجا راه هاى ديگرى- غير از مسأله اطلاق- نيز مطرح شده است:

راه اوّل: تبادر

گفته شده است: همان طوركه از هيئت افعل، معناى وجوب و الزام تبادر مى كند، قيود «نفسيت، تعيينيت و عينيت» را نيز به همراه دارد، يعنى متبادر از هيئت افعل، وجوبِ نفسىِ تعيينىِ عينى است. البته مراد اين نيست كه معناى هيئت افعل، متعدّد است، بلكه مراد اين است كه اين مقيّد- يعنى وجوبِ نفسىِ تعيينىِ عينى- متبادر از هيئت افعل است و تبادر هم علامت حقيقت است.[338] پاسخ راه اوّل: آيا ما مى توانيم ملتزم شويم كه هيئت هاى افعل كه در غير واجب نفسىِ تعيينىِ عينى بكار رفته بر سبيل مجاز است؟ مثلًا در آيه شريفه (يا أيّها الذين آمنوا إذا قمتم إلى الصلاة فاغسلوا وجوهكم و أيديكم إلى المرافق)[339] هيئت افعل بكار رفته است، آيا مى توان ملتزم شد كه هيئت افعل دارد به صورت مجازى مسأله وضو را مطرح مى كند و آن را به عنوان شرط براى نماز قرار مى دهد؟ يا در جايى كه خود مولا تصريح به تخيير مى كند، مثلًا مى گويد: «كفاره افطار عمدى ماه رمضان، عبارت از اطعام شصت مسكين يا صيام شصت روز يا عتق رقبه است» آيا مى توان گفت: «هيئت افعل در اينجا به صورت مجازى بكار رفته است، زيرا موضوع له هيئت افعل، واجب

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 431

تعيينى است و استعمال آن در واجب تخييرى مجاز است»؟ و يا در واجبات كفائيه اى كه خود مولا تصريح به وجوب كفائى مى كند و هيئت افعل را بكار مى برد، آيا كسى مى تواند ملتزم شود به اينكه موضوع له آن واجب عينى است و استعمال آن در واجب كفائى،

استعمال مجازى است؟ روشن است كه كسى نمى تواند به اين امور ملتزم شود.

راه دوم (انصراف) و بررسى آن

راه ديگرى كه در اينجا مطرح شده، مسأله انصراف است، انصراف به كثرت استعمال تحقق پيدا مى كند، آن هم بايد به حدّى باشد كه انسان وقتى لفظ را مى شنود، ذهنش به همان معناى كثير الاستعمال انتقال پيدا كند. اگر انصراف، به اين حدّ رسيد، مى تواند به عنوان مستند و دليل قرار گيرد. امّا در ما نحن فيه، بحث در صغراى اين انصراف است. ما در همين موالى عرفيه مشاهده مى كنيم مولايى كه مى خواهد دستورى صادر كند، مقدّمه و ذى المقدّمه را در رديف يكديگر ذكر مى كند، مثلًا مى گويد: «ادخل السوق و اشتر اللّحم»، ملاحظه مى شود كه دخول سوق جنبه مقدّمى دارد و وجوبش وجوب غيرى است امّا مى بينيم در كلام مولا ذكر شده است. و يا وقتى مولا مى خواهد عبد خود را براى انجام كارى به سفر بفرستد، تمام مقدمات آن كار را متعلّق امر قرار مى دهد. به او مى گويد: «فردا صبح حركت كن به تهران برو، در فلان خيابان با فلان شخص ملاقات كن» تمام اين ها جنبه مقدّمى دارد و متعلّق امر قرار گرفته است. آن وقت آيا ما مى توانيم بگوييم:

«كثرت استعمال هيئت افعل در وجوب نفسى به اندازه اى است كه وقتى اين هيئت به گوش انسان مى خورد، وجوب نفسى در ذهن انسان منعكس مى شود»؟ شايد كسى برعكس اين بگويد: «آن قدر هيئت افعل در واجبات غيرى استعمال مى شود كه چه بسا تعدادش از استعمال در واجبات نفسى بيشتر است».

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 432

بنابراين ما نمى توانيم ادعا كنيم كه انصرافى كه مى خواهد از راه كثرت استعمال تحقق پيدا كند، مى تواند عناوين نفسيت و

تعيينيت و عينيت را ثابت كند.

راه سوم

حضرت امام خمينى رحمه الله در ارتباط با اصل دلالت هيئت افعل بر وجوب، راهى را مطرح كردند كه در اينجا نيز مى تواند مورد استفاده قرار گيرد. و آن راه اين است كه بگوييم: اگر يك هيئت افعل از ناحيه مولا صادر شد، در حقيقت با اين دستور، حجّت از ناحيه مولا تمام شده است. مولا دستورى داده و رفته است، هيئت افعل هم- برفرض- از نظر وضع، دلالت بر وجوب نمى كند، از نظر انصراف هم دلالتى بر وجوب ندارد.[340] حال عبد در مقابل اين دستور، متحير ايستاده است و نمى داند آيا اين بعث مولا به هدف ايجاب بوده يا به هدف استحباب؟ در اينجا عقل- به نظر اينان- مى گويد: «حجّت مولا نمى تواند بدون جواب بماند»، اگر مولا ترخيصى در ارتباط با ترك مطرح مى كرد مسأله اى نبود، امّا فرض اين است كه مولا ترخيص نداده است.

اينجا عقل مى گويد: «اين حجّت مولا نبايد بدون جواب باقى بماند»، اگر عبد در اين شرايط، مخالفت كرد و وقتى علّت مخالفت را از او سؤال مى كنند بگويد: «علّت مخالفت من اين بود كه وجوبى بودن بعث مولا براى من روشن نبود، زيرا هيئت افعل، نه از نظر وضع و نه از نظر انصراف، دلالتى بر خصوص وجوب ندارد و من احتمال مى دادم كه مولا حكمى استحبابى را در اينجا بيان كرده است، لذا دستور مولا را مخالفت كردم»، عقل اين عذر خواهى را نمى پذيرد، بلكه مى گويد: «حجّت از ناحيه مولا تمام بوده و نمى شود بدون جواب بماند» و لازمه اينكه جواب لازم دارد اين است كه موافقت دستور مولا حاصل شود.

اصول فقه

شيعه، ج 3، ص: 433

ما در اينجا نمى خواهيم راجع به صحت و سقم اين مطلب، بحث كنيم- و راجع به اين دليل در مباحث مربوط به هيئت افعل به طور مبسوط سخن گفتيم- بلكه مى خواهيم بگوييم: بزرگانى- مانند حضرت امام خمينى رحمه الله- در ارتباط با اصل دلالت هيئت افعل بر وجوب از اين راه وارد شدند و در ما نحن فيه هم عين همين مطلب پياده مى شود. اگر مولا گفت: «وضو واجب است» ما احتمال مى دهيم كه اين وجوب، نفسى باشد و احتمال هم مى دهيم كه وجوب، غيرى باشد. اگر غيرى باشد، در شرايطى وجوبْ تحقّق دارد كه ذى المقدّمه اش واجب باشد و اگر ذى المقدّمه، واجب نباشد، مقدّمه هم اتصاف به وجوب غيرى پيدا نمى كند. مثلًا وضو قبل از فرا رسيدن وقت نماز مغرب و عشا وجوبى ندارد، زيرا ذى المقدّمه آن وجوب ندارد. و اگر وجوب آن، نفسى باشد ديگر كارى به غير ندارد. بايد وضو تحقق پيدا كند، ارتباطى هم- برفرض- به صلاة ندارد. پس اكنون مولا وضو را واجب كرده و عبد هم در حال تحيّر و تردّد است، آيا اگر مخالفت كرد و وضو نگرفت و از او سؤال شد: چرا وضو را ترك كردى؟

مى تواند بگويد: «من احتمال مى دادم كه وجوب وضو، غيرى باشد و وجوب غيرى در زمانى ثابت است كه ذى المقدّمه اش وجوب داشته باشد و چون هنوز وقت وجوب ذى المقدّمه فرا نرسيده است، من وضو را ترك كردم»؟ چنين عذرى از عبد پذيرفته نمى شود. در مسأله تعيينى و تخييرى نيز همين مطلب جريان دارد. مولا چيزى را واجب كرده، احتمال مى دهيم به صورت واجب تعيينى باشد و احتمال مى دهيم

به صورت واجب تخييرى باشد. معناى واجب تخييرى اين است كه اتيان طرف ديگر- كه احتمال دارد عِدلِ اين طرف باشد- كفايت مى كند، حال اگر اين شخص، محتمل العِدلية را اتيان كرد و از او سؤال كردند: «چرا دستور مولا را رعايت نكردى؟» و او بگويد: «چون احتمال مى دادم تخييرى باشد و اگر تخييرى باشد، اتيان محتمل العدلية كفايت مى كند و من محتمل ديگرش را اتيان كردم» اين عذر از جانب او پذيرفته نمى شود. عقل

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 434

مى گويد: در برابر تكليف مولا كه متوجّه به عمل خاصّ است، صِرف احتمال اينكه اين عمل به صورت تعيين مطرح نيست و به صورت تخيير مطرح است، نمى تواند مجوّزى براى مخالفت دستور مولا در ارتباط با اين عمل شود. دستور مولا، جواب لازم دارد و اتيان محتمل العِدْلية نمى تواند پاسخ دستور مولا باشد. در مسأله واجب عينى و كفائى نيز همين مطلب جريان دارد. مولا براى يكى از عبيدش دستورى را صادر كرده و او مخالفت مى كند، وقتى از او علّت مخالفت را سؤال مى كنند بگويد: «احتمال مى دادم كه اين واجب، واجب كفائى باشد و چون رفيق من اين دستور را انجام داد، انجام آن براى من ضرورتى ندارد». عقل، اين عذر عبد را نمى پذيرد.[341] در نتيجه كسانى كه اين راه را در ارتباط با هيئت افعل پذيرفته اند، در اينجا هم بايد بگويند: «مسأله نفسيّت و تعيينيت و عينيت، مثل خود وجوب است و همان طوركه اصل وجوب را از اين راه استفاده كرديم كه «دستور مولا نمى تواند بدون جواب بماند» اين خصوصيات را نيز از همين راه استفاده مى كنيم». پس اين مسئله تابع اين است

كه آيا مبناى فوق را بپذيريم يا نه؟ و ما در بحث هيئت افعل، به طور مبسوط پيرامون آن بحث كرديم.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 435

امر بعد از حظر يا توهّم حظر
اشاره

بحث در اين است كه اگر هيئت امر- كه به حسب ظهور اوّلى، ظهور در وجوب دارد- به دنبال يك نهى مسلّم واقع شود، يعنى چيزى منهى عنه بوده و سپس متعلّق امر قرار گيرد و يا بعد از توهّم 342] نهى قرار گيرد، آيا وقوع امر در يكى از اين دو موقعيت سبب مى شود كه ظهور اوّلى خودش را- كه عبارت از وجوب است- از دست بدهد؟ در اين مسئله نظرياتى وجود دارد:

1- نظريه بعضى از علماى اهل تسنن

بعضى از علماى اهل تسنن قائلند كه وقوع امر در يكى از اين دو موقعيت هيچ گونه تغييرى در مفاد هيئت امر ايجاد نمى كند. همان طوركه هيئت امر در ساير موارد، ظهور در وجوب دارد، در اين دو مورد نيز ظهور در وجوب دارد.[343]

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 436

2- نظريه بعضى ديگر از علماى اهل تسنن

بعضى ديگر از علماى اهل تسنن، بين دو فرض مسأله تفصيل داده و گفته اند: امر واقع بعد از نهى، داراى دو صورت است: 1- گاهى امر به صورت قضيّه شرطيه اى است كه شرط آن عبارت از زوال علت نهى است. چنين امرى ظهور پيدا مى كند در حكمى كه اين واقعه، قبل از تعلّق نهى داشته است، مثلًا در آيه شريفه (يَسْئَلُونكَ عن الشهرِ الحرامِ قتالٍ فيه قُلْ قتالٌ فيه كبيرٌ)[344] قتال در ماه هاى حرام، تقريباً مورد نهى قرار گرفته است. بعد آيه ديگرى آمده و فرموده است: (فإذا انسلخ الأشهرُ الحرم فاقتلوا المشركينَ)[345] در اين آيه امرى آمده و معلّق به زوال علّت نهى شده است. گفته اند: امر در (فاقتلوا المشركين) حكمى را براى قتال مشركين بيان مى كند كه قبل از حرمت قتال در ماه هاى حرام وجود داشته است و حكم قتال مشركين، در آنجا وجوب بوده، اينجا هم وجوب است. و اگر در جايى حكم قبلى عبارت از اباحه بود، در اينجا هم صيغه افعل ظهور در اباحه پيدا مى كند. 2- گاهى امر به صورت قضيّه شرطيه نيست و يا اگر به صورت قضيّه شرطيه باشد، شرط آن، زوال علت نهى نيست بلكه چيز ديگر است. در اين دو مورد و نيز در جايى كه امر بعد از توهّم نهى قرار گيرد، ظاهر اين ها اين

است كه همان ظهور اوّلى هيئت افعل، در جاى خودش محفوظ مى ماند.[346]

3- نظريه مشهور بين اصوليين

مشهور اين است كه امر واقع بعد از نهى يا توهّم نهى، نه تنها ظهور در معناى حقيقى ندارد بلكه يك ظهور ثانوى براى آن پيدا مى شود و آن ظهور در

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 437

اباحه است. در اينجا ما بايد ابتدا توضيحى در ارتباط با كلام مشهور ذكر كرده و پس از آن به نقد و بررسى كلام آنان بپردازيم: ما اين مسئله را بارها گفته ايم كه مسأله ظهور، اعم از حقيقت است. اصالة الظهور كه يك اصل معتبر عقلايى است، اعم از اصالة الحقيقة است و هم در استعمالات حقيقى جريان دارد و هم در استعمالات مجازى محفوف به قرينه. در استعمالات حقيقى، ظهور به جاى خودش محفوظ است. اگر گفتيد: رأيت رجلًا شجاعاً و همان معناى حقيقى خودش را اراده كرديد، جمله مذكور، ظاهر در معناى حقيقى خودش مى باشد. امّا اگر استعمال به صورت استعاره و مجاز باشد و مثلًا شما گفتيد: رأيت أسداً يرمي، اينجا هم أصالة الظهور، محفوظ است، زيرا كلمه اسد، اگرچه به تنهايى ظهور در معناى حقيقى خودش دارد ولى وقتى محفوف به قرينه «يرمي» شد، با توجه به اينكه «يرمي» اظهر از ظهور اسد در معناى حقيقى خودش مى باشد، مجموع «أسداً يرمي» ظهور در معناى استعاره اى و مجازى پيدا مى كند.

بنابراين حمل «رأيت أسداً يرمي» بر معناى مجازى و استعاره اى، مستند به همان أصالة الظهور است و ما نيامده ايم بر خلاف ظهور، كارى انجام دهيم. بنابراين مسأله اصالة الظهور، اعمّ از اصالة الحقيقة است. و به عبارت ديگر: اصالة الحقيقة، شعبه اى از اصالة الظهور است.

در جايى كه لفظ را بگويند و قرينه مجاز همراه آن نباشد، أصالة الحقيقة، به عنوان شعبه اى از أصالة الظهور مطرح است. و به تعبير ديگر، أصالة الحقيقه يك اصل مستقل نيست و آنچه استقلال دارد، أصالة الظهور است كه هم در استعمالات حقيقى و هم در استعمالات مجازى محفوف به قرينه وجود دارد. حال ببينيم آيا مشهور كه مى گويند: «هيئت افعل اگر بعد از نهى يا بعد از توهّم نهى واقع شد، ظهور در اباحه دارد و در غير اين دو صورت، ظهور در وجوب دارد» اين ظهور در اباحه را به چه كيفيتى مطرح مى كنند؟ آيا ظهور در اباحه، از سنخ همان

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 438

ظهور در وجوب است يعنى هر دو از مقوله ظهور در معناى حقيقى مى باشند؟ به اين كيفيت كه فرضاً واضع در مقام وضع، دو حالت براى هيئت افعل در نظر گرفته، يكى حالت هيئت افعل در غير اين دو موقعيت و ديگرى هم حالت هيئت افعل در اين دو موقعيت. و گفته است: اگر هيئت افعل در غير اين دو موقعيت باشد، آن را براى بعث وجوبى (يا طلب وجوبى) وضع كردم و اگر در اين دو موقعيت باشد، آن را براى اباحه وضع كردم، كه مسأله ظهور در اباحه، مستند به وضع واضع باشد و هر دو ظهور، از يك سنخ مى باشند؟ آيا اين است معناى كلام مشهور؟ يا اين كه مشهور نمى خواهند اين دو ظهور را از سنخ واحد بدانند، بلكه مى خواهند بگويند: هيئت افعل، به حسب معناى حقيقى و به حسب وضع واضع، براى بعث وجوبى وضع شده است امّا وقوع آن در

يكى از اين دو موقعيت، به منزله «يرمي» در «رأيت أسداً يرمي» است و يك ظهور ثانوى در معناى مجازى- آن هم با استناد به قرينه- تحقق پيدا مى كند، ولى قرينه بر دو قسم است: گاهى قرينه به صورت قرينه شخصيّه و جزئيه است، مانند «يرمي» در «رأيت أسداً يرمي» كه سبب مى شود جمله، ظهور در رجل شجاع پيدا كند و مقصود از اسد، معناى استعاره اى و مجازى باشد، و گاهى از اوقات هم قرينه به صورت قرينه عامّه و قرينه كلّيه است، مثل ما نحن فيه كه وقوع امر بعد از نهى يا بعد از توهّم نهى، قرينه عامّه اند بر اينكه مقصود از امر، معناى حقيقى اوّلى آن نيست بلكه مقصود، معناى مجازى آن مى باشد[347] كه به نظر مشهور، آن معناى مجازى عبارت از اباحه است، آن هم با توجه به مبنايى كه مشهور در باب مجاز دارند و مجاز را استعمال مستقيم لفظ در غير ما وضع له مى دانند[348]؟

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 439

بررسى كلام مشهور مراد مشهور، همين احتمال دوم است. بنابراين مشهور در حقيقت دو ادّعا دارند:

يك ادّعاى سلبى و يك ادّعاى اثباتى. ادّعاى سلبى: وقوع امر در يكى از اين دو موقعيت، باعث مى شود كه امر، ظهور اوّلى خود را از دست بدهد يعنى ظاهر در بعث وجوبى نباشد. ادّعاى ايجابى: وقوع امر در يكى از اين دو موقعيت، باعث مى شود كه امر، ظهور در خصوص اباحه- كه يكى از معانى مجازى امر است- پيدا كند. حال ببينيم آيا كدام يك از اين دو ادّعاى مشهور، مورد قبول است؟ به نظر ما ادّعاى اوّل مشهور قابل قبول است و وقوع امر در

يكى از اين دو موقعيت، سبب از بين رفتن ظهور اوّلى امر خواهد شد ولى ادّعاى دوم آنان تمام نيست بلكه پس از رفتن ظهور اوّلى، هيچ ظهورى جايگزين آن نشده و امر داراى اجمال و ابهام خواهد شد. اين مطلب، همان چيزى است كه مرحوم آخوند اختيار كرده است كه توضيح آن در ضمن بحث از نظريه مرحوم آخوند مطرح خواهد شد.

4- نظريه مرحوم آخوند
اشاره

مرحوم آخوند مى فرمايد: همه اقوالى كه در ارتباط با اين مسئله مطرح شد- حتى مشهور- به موارد استعمال تمسك كرده اند و توجه نداشته اند كه موارد استعمال، داراى خصوصيات و قرائنى است كه مسئله را روشن كرده است. مثلًا مشهور استدلال كرده اند به اينكه اگر مريضى به طبيب مراجعه كرد و طبيب تشخيص داد كه بيمارى مهمى دارد و نسخه اى به او داد و گفت: «فلان غذا را نخور»، و اين شخص پس از مدتى كه معالجه كرد، بهبودى پيدا كرد و نزد طبيب آمد و طبيب مشاهده كرد بيمارى او برطرف شده است لذا به او گفت: «اكنون آن غذا را بخور» پيداست كه مقصود طبيب اين نيست كه آن شخص را ملزم به خوردن آن غذا كند

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 440

بلكه مى خواهد بگويد: «ممنوعيت قبلى نسبت به اين غذا برداشته شد». آيا تمسك به چنين چيزى مى تواند به عنوان دليل مطرح باشد؟ خير، در اينجا، مورد استعمال، خصوصيتى به همراه دارد و آن اين است كه انسان يقين دارد كه ممنوعيت آن غذا در ارتباط با بيمارى او بوده است و اكنون كه بيمارى برطرف شده است، طبيب نمى خواهد شخص را ملزم به خوردن آن غذا كند بلكه مى خواهد

بگويد:

«اكنون كه بيمارى تو برطرف شده، ممنوعيت آن غذا هم برطرف مى شود» و طبعاً اباحه جايگزين نهى مى شود». اين معنا به درد مسأله اصولى نمى خورد، زيرا در اكثر مسائل اصولى، خصوصيات مورد براى ما معلوم نيست. ما هستيم و امر مولا كه به دنبال يك نهى يا توهّم نهى آمده است و نمى توانيم مسأله طبيب را به عنوان يك ضابطه كلّى قرار داده و بگوييم:

«هرجا امرى بعد از نهى يا بعد از توهم نهى آمد، ظهور در اباحه پيدا مى كند». اين دليل با مدّعا تطبيق نمى كند. بنابراين ما بايد مسئله را روى عنوان كلّى اش و با قطع نظر از موارد استعمال، مطرح كنيم تا ببينيم آيا كلام مشهور تا چه حدّى مورد قبول قرار مى گيرد. مرحوم آخوند مى فرمايد: ما ادّعاى اوّل مشهور را قبول داريم ولى ادّعاى دوم آنان را نمى پذيريم. ما مدّعى هستيم كه امر واقع در يكى از اين دو موقعيت، ظهور اوّلى خود را از دست مى دهد ولى اين را قبول نداريم كه ظهور در اباحه پيدا مى كند، بلكه معتقديم در اين صورت، امر در هيچ معنايى ظهور ندارد، نه در معناى حقيقى و نه در معناى مجازى. مبناى اين مسئله، مطلبى است كه مرحوم آخوند در كفايه مطرح كرده- و مطلب خوبى هم هست- و آن اين است كه اصولًا اگر در كلام متكلّم، قرينه اى وجود داشته باشد و ما روى جهتى برايمان شك پيدا شود كه آيا متكلّم، بر اين قرينه اعتماد كرده يا نه؟ مثلًا اگر متكلّم گفت: «رأيت أسداً يرمي» و ما به علتى شك كرديم كه آيا متكلّم اين «يرمي» را به عنوان قرينه آورده يا براى

هدف ديگر آورده است؟ در اين صورت،

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 441

كلام داراى اجمال مى شود و ما نمى توانيم به أصالة الظهور تمسك كنيم، زيرا اصالة الظهور، فرع اين است كه موضوعش محرز باشد و ما بايد اصل ظهور را احراز كرده باشيم تا بتوانيم به أصالة الظهور تمسك كنيم. بايد در «رأيت أسداً يرمي» ظهور در اصل معناى مجازى را احراز كرده باشيم تا بتوانيم به أصالة الظهور تمسك كنيم. ظهور در معناى مجازى وقتى احراز مى شود كه ما احراز كنيم كه متكلّم، بر اين قرينه اعتماد كرده است. هرچند تصور اين مطلب در مورد «رأيت أسداً يرمي» قدرى مشكل است. مثال روشن آنجايى است كه دو مطلب باشد مشتمل بر يك قرينه كه ما يقين داريم كه اين قرينه به يكى از اين دو مطلب ارتباط دارد ولى ارتباط آن نسبت به مطلب ديگر مشكوك است، مثلًا اگر متكلّم بگويد: «رأيت أسداً و ذئباً يرمي» در اينجا «يرمي» كلمه واحدى است و بدون اشكال در ارتباط با ذئب قرينيت دارد، چون دنبال ذئب واقع شده است همان گونه كه صاحب معالم رحمه الله و ديگران در مورد استثناء مى گويند: استثنايى كه پشت سر جمل متعدد واقع مى شود، قدر متيقن آن اين است كه به جمله اخيره- كه متصل به استثناء است- ارتباط دارد. بنابراين «يرمي» قرينه است كه مقصود از «ذئب» معناى حقيقى آن نيست بلكه معناى مجازى آن اراده شده است و آن عبارت از «شخص متهوّر و بى باك و شجاع» است. امّا آيا ارتباط «يرمي» با اسد را از كجا احراز كنيم؟ ما از طرفى احتمال مى دهيم كه «يرمي» هم در ارتباط

با ذئب باشد و هم در ارتباط با اسد و از طرفى احتمال مى دهيم كه اختصاص به ذئب داشته باشد. و اگر اختصاص به ذئب داشته باشد، اسد در معناى حقيقى خودش استعمال شده و دليلى بر اينكه در معناى مجازى استعمال شده باشد نداريم. اينجا چه بايد گفت؟ در اينجا مى گوييم: چنانچه كلام، محفوف به چيزى باشد كه صلاحيت براى قرينيت دارد ولى ما شك كنيم كه آيا متكلّم بر اين قرينه اعتماد كرده يا نه؟ كلام نه ظهور در معناى حقيقى پيدا مى كند و نه ظهور در معناى مجازى. امّا ظهور در معناى حقيقى ندارد، زيرا احتمال مى دهيم متكلّم بر اين قرينه اعتماد كرده باشد. امّا ظهور در معناى مجازى ندارد، زيرا احتمال مى دهيم متكلّم بر اين قرينه

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 442

اعتماد نكرده باشد. پس اينجا جاى أصالة الظهور نيست. أصالة الظهور، موضوعْ لازم دارد. بايد ظهور تحقق داشته باشد، هرچند كه ظهور، منحصر به محدوده معناى حقيقى نيست و همان طوركه قبلًا گفتيم: «در معناى مجازى هم ظهور تحقق پيدا مى كند». جريان اصالة الحقيقة: آيا در اينجا مى توان اصالة الحقيقة را مطرح كرد؟ در اصالة الحقيقة دو احتمال وجود دارد: احتمال اوّل: اين است كه أصالة الحقيقة، يك اصل مستقل نباشد بلكه شعبه اى از أصالة الظهور باشد، زيرا أصالة الظهور، هم در ظهور در معناى حقيقى مطرح است و هم در ظهور در معناى مجازى. و أصالة الحقيقه، تنها بخش ظهور در معناى حقيقى را دلالت مى كند. بنابراين احتمال- كه واقع هم همين است- در جاهايى كه كلام مشتمل بر چيزى است كه صلاحيت قرينيت دارد، نه أصالة الظهور پياده مى شود

و نه أصالة الحقيقه. احتمال دوم: اين است كه بگوييم: أصالة الحقيقة، يك اصل عقلايى تعبدى است كه در بين عقلا هم، اصل تعبدى فرض كنيم و بگوييم: اين اصل، هيچ پايه و ريشه اى ندارد، استناد به ظهور هم ندارد. مورد أصالة الحقيقه جايى است كه در حقيقى بودن و مجازى بودن يك استعمال شك كنيم، اگرچه در هيچ كدام هم ظهور نداشته باشد و گويا همين حقيقى بودن، يك رجحان و مزيّتى است كه سبب مى شود كلام را بر معناى حقيقى حمل كنيم، درحالى كه از نظر عدم ظهور با معناى مجازى مشترك است. اگر ما در باب أصالة الحقيقه يك چنين مبنايى را اختيار كرديم، بايد در جمله «رأيت أسداً و ذئباً يرمي» بگوييم: «اسد، حمل بر معناى حقيقى مى شود ولى نه به خاطر ظهور در آن معنا بلكه به خاطر أصالة الحقيقه كه يك اصلى است كه تعبداً نزد عقلا معتبر است». ولى اين مبنا را نمى توان پذيرفت كه اصلى در بين عقلا بدون جهت و فقط به

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 443

عنوان تعبد عقلايى معتبر باشد. و حق اين است كه أصالة الحقيقه به عنوان شعبه اى از أصالة الظهور مطرح است و منحصر به جايى است كه لفظ ظهور در معناى حقيقى داشته باشد و آن در صورتى است كه بدانيم متكلّم اعتماد بر قرينه نكرده است. بنابراين كلام مرحوم آخوند كه مى فرمايد: «امر واقع بعد از نهى يا بعد از توهم نهى، هم ظهور در معناى حقيقى اش را از دست مى دهد و هم ظهور در معناى مجازى پيدا نمى كند» مستند به همين مبناست ولى فرق ما نحن فيه- يعنى امر واقع

بعد از نهى يا بعد از توهم نهى- با مثال «رأيت أسداً و ذئباً يرمي» در دو جهت است: 1- آن مثال به عنوان قرينه لفظيه مطرح بود ولى ما نحن فيه به عنوان قرينه حاليه مطرح است. حتى در وقوع پشت سر نهى هم اين طور نيست كه در خود جمله، قرينه لفظيّه وجود داشته باشد بلكه اين سابقه اش سابقه خارجيه است، يعنى ما از خارج مى دانيم كه اين شى ء قبلًا منهى عنه بوده است. لذا قرينه در اينجا قرينه حاليه است و به تعبير ديگر: قرينه اى است كه مربوط به موقعيت امر است نه قرينه لفظيه اى كه در مقام امر آورده شده باشد. 2- قرينه در «رأيت أسداً و ذئباً يرمي» علاوه بر اينكه قرينه لفظيّه است، قرينه شخصيّه نيز مى باشد، ولى در ما نحن فيه، قرينه عامّه مطرح است، يعنى هرجا امرى بعد از نهى يا بعد از توهم نهى قرار گيرد. ولى اين خصوصيات، فرقى در مسئله ايجاد نمى كند بعد از اينكه همه اين ها صلاحيت براى قرينيت دارند.

دو نكته در كلام مرحوم آخوند

اكنون كه از توضيح كلام مرحوم آخوند فارغ شديم، لازم است دو نكته را كه در كلام مرحوم آخوند مطرح شده مورد دقّت قرار دهيم: نكته اوّل: عبارت مرحوم آخوند در بيان مختار ايشان، بر يك فرض مسئله دلالت مى كند و آن «امر واقع بعد از نهى» است ولى ايشان اين مسئله را به عنوان مثال مطرح

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 444

كرده و هر دو فرض را در نظر دارد. نكته دوم: در ابتداى برخورد با كلام مرحوم آخوند، ممكن است تصور شود كه مرحوم آخوند مى خواهد بگويد: «ظهور در معناى مجازى

از بين مى رود و ما در ميان معانى مجازيّه مردّد مى باشيم و نمى دانيم كدام معناى مجازى اراده شده است و به عبارت ديگر: در اينجا قرينه صارفه وجود دارد و قرينه معيّنه وجود ندارد» ولى اين معنا مراد مرحوم آخوند نيست بلكه مراد ايشان اين است كه امر واقع بعد از نهى يا بعد از توهّم نهى، نه ظهور در معناى حقيقى دارد و نه ظهور در معناى مجازى دارد، هرچند معناى مجازى به صورت مردّد باشد كه كسى بگويد: «اجمالًا معناى مجازى اراده شده ولى نمى دانيم كدام يك از معانى مجازيه اراده شده است». ايشان وقتى مى فرمايد: «ظهور در هيچ يك از معانى سه گانه ندارد» مى فرمايد: «و التحقيق أنّه لا مجال للتشبث بموارد الاستعمال فإنّه قلّ مورد منها يكون خالياً عن قرينة على الوجوب أو الإباحة أو التبعية» ملاحظه مى شود كه ايشان در ارتباط با وجوب هم- كه معناى حقيقى است- مى فرمايد: در مورد استعمال آن قرينه بر وجوب تحقق دارد. سپس مى فرمايد: «و مع فرض التجريد عنها لم يظهر بعد كون عقيب الحظر موجباً لظهورها في غير ما تكون ظاهرة فيه» يعنى اگر جايى فرض كنيم كه هيچ قرينه اى وجود ندارد، هنوز ظهورى پيدا نشده براى اينكه بودن امر بعد از نهى موجب ظهور هيئت در معناى مجازى شود. سپس مى فرمايد: «غاية الأمر يكون موجباً لإجمالها غير ظاهرة في واحد منها إلّا بقرينة اخرى». يكى از موارد «منها»، خود وجوب است كه عبارت از معناى حقيقى است. بنابراين اگرچه در ابتداى امر ممكن است به ذهن بيايد كه ايشان مى خواهد بگويد: «در هيچ يك از معانى مجازيه ظهور ندارد» ولى با توجه به اينكه وجوب

را هم قبلًا ذكر كرده، وقتى كلمه «منها» را مى گويد، شامل وجوب هم شده و معناى عبارت

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 445

اين مى شود كه امر واقع بعد از نهى يا بعد از توهم نهى در هيچ معنايى ظهور ندارد، نه در وجوب- كه معناى حقيقى است- و نه در اباحه و نه در تبعيت و امثال اين ها كه به عنوان معانى مجازيه مطرح است 349]. نتيجه بحث در ارتباط با امر واقع بعد از نهى يا توهم نهى از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه حق با مرحوم آخوند است كه فرمود: ادعاى اوّل مشهور مورد قبول است يعنى امر واقع بعد از نهى يا بعد از توهم نهى، ظهور اوّلى خود را از دست مى دهد ولى ادّعاى دوم مشهور مورد قبول نيست و امر واقع بعد از نهى يا توهم نهى، پس از اينكه ظهور اوّلى خود را از دست داد، در هيچ معنايى ظهور پيدا نمى كند، بر خلاف مشهور كه معتقد بودند در اين صورت ظهور در اباحه پيدا مى كند.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 447

مرّه و تكرار
اشاره

تا اينجا عنوان بحث روى هيئت افعل و ما شابهها بود ولى در بحث مرّه و تكرار عنوان بحث را روى صيغه امر برده اند. صيغه عبارت از مجموع مادّه و هيئت است. بعداً بحث خواهيم كرد كه آيا قرائنى وجود دارد كه ما مسئله را در ارتباط با هيئت بدانيم؟ يا قرينه اى وجود دارد كه مسئله را در ارتباط با مادّه بدانيم؟ يا قرينه اى وجود دارد كه مسئله را در ارتباط با مجموع مادّه و هيئت بدانيم؟ بالاخره در اينجا عنوان بحث روى صيغه امر

برده شده است. مى خواهيم ببينيم آيا صيغه امر دلالت بر مرّه مى كند يا دلالت بر تكرار مى كند يا اينكه بر هيچ كدام از اين دو دلالت نمى كند؟ قبل از پرداختن به اساس بحث لازم است دو مطلب را مشخص كنيم: 1- آيا نزاع مربوط به هيئت است يا مربوط به مادّه يا مربوط به مجموع هيئت و مادّه است؟ 2- آيا مقصود از مرّه و تكرار چيست؟

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 448

مطلب اوّل آيا نزاع مرّه و تكرار مربوط به چيست؟
اشاره

آيا نزاع مربوط به هيئت است يا مربوط به مادّه و يا مربوط به مجموع هيئت و مادّه است؟ و آيا ما دليلى داريم كه يكى از اين حالات را تعيين كند يا چنين دليلى نداريم؟

نظريّه اوّل: (نزاع در ارتباط با هيئت است)
اشاره

اين نظريه مى گويد: نزاع در ارتباط با هيئت است، زيرا آنچه نزد متأخرين از ادباء مسلّم است اين است كه مشتقات، از نظر مواد يكسان هستند و اختلافى كه بين آنها از نظر معنا وجود دارد، در ارتباط با هيئات اين هاست. هيئت فعل ماضى است كه معناى ماضى را ممتاز از مضارع مى كند. هيئت فعل مضارع است كه معناى مضارع را ممتاز از ماضى مى كند. و نيز اختلاف ميان اسم فاعل و اسم مفعول- كه اختلاف بزرگى است- در ارتباط با هيئات آنهاست. هيئت فاعل، دلالت بر معناى فاعلى دارد و هيئت مفعول دلالت بر معناى مفعولى دارد. بنابراين در ما نحن فيه نيز نزاع در ارتباط با مرّه و تكرار، مربوط به هيئت امر است نه مربوط به مادّه آن، زيرا اگر مربوط به مادّه بود بايد اين نزاع در تمامى افعال و مشتقات جريان داشته باشد، يعنى همان طور كه ما بحث مى كنيم آيا معناى «اضرب» عبارت از «اضرب مرّةً» است يا «اضرب مكرّراً» و يا اينكه مرّه و تكرار خارج از معناى «اضرب» است؟ بايد در معناى «ضَرَبَ» هم اين اختلاف وجود داشته باشد كه آيا «ضَرَبَ» به معناى اين است كه ضَرْب در زمان گذشته يك بار واقع شده است يا مكرّر واقع شده است و يا اينكه مرّه و تكرار خارج از معناى ضَرَبَ است؟ به عبارت ديگر: اگر نزاع در صيغه امر،

در ارتباط با مادّه امر- يعنى ضربى كه در

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 449

اضْرِبْ وجود دارد- بوده است پس چرا اين نزاع را فقط در مورد صيغه امر مطرح كرده اند و در مورد ماضى و مضارع مطرح نكرده اند؟ مادّه امر با مادّه مضارع و ماضى و اسم فاعل و اسم مفعول يكسان است، درحالى كه در باب ساير افعال و مشتقات، كسى چنين نزاعى را مطرح نكرده است. اين دليل را مرحوم آخوند در كفايه مطرح كرده ولى استدلال صاحب فصول رحمه الله را بيان كرده است.

كلام صاحب فصول رحمه الله

صاحب فصول رحمه الله دليل اقامه كرده است كه نزاع را از محدوده مادّه خارج كرده و منحصر به هيئت بنمايد. ايشان مى فرمايد: سكّاكى كه استاد ادبيات عرب است ادّعاى اجماع و اتفاق كرده بر اينكه «المصدر إذا كان خالياً من اللّام و التنوين لا يدلّ إلّا على نفس الماهية» يعنى مصدرى كه خالى از الف و لام و تنوين باشد، فقط بر نفس ماهيت دلالت مى كند و عنوان ديگرى همراه آن نيست. بنابراين، مادّه امر فقط بر نفس ماهيت دلالت مى كند و آنچه مورد اختلاف است عبارت از مفاد هيئت مى باشد. بحث در اين است كه آيا در كنار اين ماهيت، قيد مرّه هم هست؟ آيا قيد تكرار هم هست؟ يا اينكه هيچ كدام از اين ها نيست. پس صاحب فصول رحمه الله اجماعى را كه سكّاكى نقل كرده، قرينه قرار داده بر اينكه نزاع در ما نحن فيه مربوط به هيئت است.[350] اشكال مرحوم آخوند به صاحب فصول رحمه الله مرحوم آخوند مى فرمايد: اين استدلال صاحب فصول رحمه الله درست نيست، زيرا معقد اجماع سكّاكى عبارت از مصدرى

است كه مجرّد از لام و تنوين باشد. و مصدر، مادّه

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 450

مشتقات نيست بلكه مصدر هم يكى از مشتقات است و مانند ساير مشتقات، داراى هيئت و مادّه است، خصوصاً با توجه به اينكه هيئات مصادر هم يك هيئات خاصه اى است و اين طور نيست كه هر هيئتى صلاحيت مصدريت داشته باشد. در ثلاثى مزيد كه نه تنها هيئات مصادر مشخص است بلكه منحصر هم هست و از آن ابوابى كه ذكر كرده اند تجاوز نمى كند. در ثلاثى مجرّد هم هيئاتش محفوظ است، هر چيزى نمى تواند عنوان مصدرى پيدا كند. در رباعى مجرّد و رباعى مزيد نيز همين طور است. پس اينكه ما مى بينيم مصادر داراى هيئات خاصّى است، دليل بر اين است كه مصادر هم- مانند مشتقّات ديگر- داراى ماده و هم داراى هيئت است و چيزى كه هم داراى مادّه و هم داراى هيئت است نمى تواند مادّه ساير مشتقات واقع شود. آنچه در مشتقات جريان دارد، نفس مادّه است امّا هيئت مصدر- مثل فَعْل- در ماضى و مضارع محفوظ نيست آنچه محفوظ است، همان مادّه اى است كه هم در مصدر محفوظ است و هم در ساير مشتقات. ممكن است كسى بگويد: ما تا به حال چنين چيزى نشنيده بوديم. ما از روز اوّل كه وارد بحث هاى ادبى شديم به ما مى گفتند: «بدان كه مصدر اصل كلام است» و تا كنون فكر مى كرديم معناى اين جمله اين است كه مصدر، مادّه براى افعال و مشتقات است. ولى بنا بر آنچه شما مى گوييد مصدر هم در رديف ساير مشتقات قرار گرفته و داراى مادّه و هيئت است و چيزى كه مادّه و هيئت

دارد نمى تواند مادّه براى ساير مشتقات واقع شود. مرحوم آخوند در پاسخ اشكال فوق مى فرمايد: معناى جمله «مصدر اصل كلام است» اين نيست كه مصدر، مادّه مشتقات است، بلكه اصل بودن مصدر به اين معناست كه واضع وقتى خواسته لفظى را براى يك معناى كلّى وضع كند، اوّلين لفظى كه در اين زمينه وضع مى كند مصدر است كه داراى مادّه و هيئت مى باشد. و پس از آن مى آيد مشتقات ديگرى را كه با اين مصدر، در لفظ و معنا مشتركند وضع مى كند.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 451

بنابراين معناى اصل بودن، عبارت از تقدّم در وضع است. در اين رابطه مى گويند:

«واضع، آن چيزى را كه اوّل وضع مى كند، به وضع شخصى وضع مى كند و ساير مشتقات را- به لحاظ موادشان و هيئاتشان- به وضع نوعى يا شخصى 351] وضع مى كند. مثلًا واضع مى خواهد براى معناى «كتك» و «زدن» يك لفظى را وضع كند. آيا مى تواند هيچ هيئتى در نظر نگرفته و «ض، ر، ب،» را- به شرط اينكه «ض» اوّل و «ر» دوم و «ب» سوم باشد- براى معناى «زدن» و «كتك» وضع كند؟ معلوم است كه چنين چيزى مسأله وضع را منضبط نمى كند، لذا مى آيد به مصدر اصالت مى دهد يعنى ابتدا مصدر را وضع مى كند نه اينكه معناى اصالت مصدر اين باشد كه مصدر در ضمن همه مشتقات وجود دارد. خلاصه اينكه مرحوم آخوند به صاحب فصول رحمه الله اين اشكال را دارد كه اگر اتفاق و اجماعى روى مصدر واقع شد، شما نمى توانيد به عنوان اينكه مصدر، مادّه مشتقات است، اين اجماع را در ارتباط با همه مشتقات جارى بدانيد.[352] ولى مرحوم آخوند ديگر

بيان نمى كند كه اين مصدرى كه داراى مادّه و هيئت است، آيا مفاد هيئت آن چيست؟ مفاد هيئت ساير مشتقات روشن است ولى آيا مفاد هيئت مصدر- زايد بر معنايى كه در ارتباط با اصل مادّه است- عبارت از چيست؟ در اينجا دو احتمال وجود دارد: احتمال اوّل: حضرت امام خمينى رحمه الله فرموده است: هيئت مصدر، معناى خاصى ندارد بلكه فقط براى امكان تنطّق به مادّه است. مثلًا «فَعْل» در مورد «ضَرْب» براى اين است كه ضاد و راء و باء بتواند به صورت يك لفظ، تنطّق پيدا كند نه براى اينكه يك معناى خاصى- زايد بر مادّه- در هيئت مصدر مطرح باشد.[353] احتمال دوم: اين است كه هيئت مصدر، داراى معنايى زايد بر معناى مادّه است.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 452

مؤيّد اين حرف، مطلبى است كه نحويين ذكر كرده اند كه مصدر، يا به معناى فاعل است و يا به معناى مفعول. و فاعل و مفعول- به لحاظ هيئتشان- داراى يك معناى اضافه بر مادّه مى باشند. ضارب بر عنوان صدور ضرب دلالت مى كند، مضروب بر عنوان وقوع ضرب بر شخص دلالت مى كند. اين جمله كه «مصدر، يا بايد به معناى اسم فاعل باشد يا به معناى اسم مفعول» برگشت به اين مى كند كه در هيئت مصدر، اضافه اى راجع به اصل مادّه وجود دارد. حال آيا آن اضافه چيست؟ در مثل «ضَرْب» يك مادّه اى وجود دارد كه از حيث معنا، مشترك بين همه مشتقات است و آن عبارت از «كتك» مى باشد.

اين مادّه در همه مشتقات- يعنى كتك زننده، كتك خورنده، كتك زد، كتك مى زند، كتك بزن و ...- وجود دارد و هركدام از اين مشتقات، داراى معنايى

زايد بر اصل مادّه مى باشند. در مصدر هم همين معنا وجود دارد و اضافه اش هم عبارت از اين است كه در آخر معناى فارسى مصدر، بايد «دن» يا «تن» وجود داشته باشد، يعنى معناى «ضرب» عبارت از «كتك» نيست بلكه عبارت از «كتك زدن» يا «كتك خوردن» است و اين «زدن» و «خوردن» معناى هيئت مصدر است كه در مادّه مشترك وجود ندارد. به نظر ما اين احتمال دوم اقرب است. بررسى اشكال مرحوم آخوند به صاحب فصول رحمه الله مرحوم آخوند به صاحب فصول رحمه الله اشكال كرد كه اگر اجماع روى مصدر منعقد باشد، دليل بر اين نمى شود كه ما مادّه امر را از نزاع مرّه و تكرار خارج كنيم، زيرا مصدر، غير از مادّه امر است. مصدر، يك مجموعه مركّب از مادّه و هيئت است و اگر مسأله اى در ارتباط با مصدر مطرح شد، ربطى به مادّه مشتقات- كه از جمله آنها امر است- پيدا نمى كند. به نظر ما اين اشكال بر صاحب فصول رحمه الله وارد نبوده و كلام ايشان كلام متقنى است، زيرا: اوّلًا: اگرچه مصدر داراى مادّه و هيئت است، ولى ادباى متأخر و محقّقين از آنان

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 453

تسالم دارند بر اينكه مادّه در مصدر و مشتقات، متغاير نيستند و همه مشتقّات و همه هيئاتى كه در يك مادّه مشتركند، از نظر معناى مادّه، اختلافى ندارند. مادّه فعل ماضى، مغاير با مادّه فعل مضارع نيست. مادّه مصدر هم مغاير با مادّه ساير مشتقات نيست، اگرچه هيئت آنها فرق مى كند. ثانياً: آيا عروض هيئت بر مادّه، به چه منظور است؟ سه احتمال وجود دارد: احتمال اوّل:

عروض هيئت، معنايى را زايد بر معناى مادّه افاده كند، مثلًا «ضَرْب» علاوه بر اينكه بر «كتك» دلالت مى كند، در مورد فعل ماضى اضافه اى را هم دارد و آن تحقق ضَرْب از رجل غايب در زمان ماضى است. اين اضافه، مفاد هيئت فعل ماضى است و همين طور در ساير افعال و اسم فاعل و مفعول و ساير مشتقات ملاحظه مى كنيم كه هيئت، منافات با مادّه ندارد بلكه همان معناى مادّه را با يك اضافه اى بيان مى كند. احتمال دوم: عروض هيئت، هيچ تغييرى در معناى مادّه به وجود نمى آورد، يعنى نه موجب كم شدن از معناى مادّه و نه موجب اضافه شدن بر معناى مادّه مى شود، روى مبنايى كه امام خمينى رحمه الله در ارتباط با مفاد هيئت مصدر مطرح كردند كه به نظر ايشان هيئت مصدر، يك معنايى را زايد بر معناى مادّه به وجود نمى آورد بلكه صرفاً به منظور تمكّن از تنطق به مادّه است. احتمال سوم: اين است كه هيئت مصدر بخواهد چيزى از معناى مادّه كم كند. و اين احتمال، برفرض هم، معقول باشد، ولى امرى است مخالف با واقعيت، زيرا ما جايى نداريم كه هيئت چنين كارى انجام داده باشد. وقتى اين دو مطلب روشن شد مى گوييم: سكّاكى مى گويد: «اهل ادب اتفاق كرده اند كه مصدر مجرد از لام و تنوين، دلالت بر نفس ماهيت مى كند». حال شما (مرحوم آخوند) مى گوييد: «مصدر داراى هيئت و مادّه است» ما هم اين را قبول داريم ولى اگر مسأله مرّه و تكرار در مادّه دخالت داشت،

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 454

در مادّه مصدر هم دخالت دارد. پس نفس اجماع بر اينكه در محدوده مصدر، هيچ

معنايى جز نفس ماهيت يافت نمى شود، دليل بر اين است كه حساب مرّه و تكرار را بايد از حساب مادّه جدا كنيد خواه- همان طوركه گفتيم- براى هيئت مصدر، يك معناى اضافى قائل شويد و يا اينكه معناى اضافى قائل نشويد، آن گونه كه امام خمينى رحمه الله عقيده داشت. لذا دليل صاحب فصول رحمه الله دليل متقن و محكمى است و ما از راه اين دليل مى فهميم كه نزاع در صيغه امر در ارتباط با مرّه و تكرار، نمى تواند به مادّه صيغه امر ارتباط داشته باشد. يك دليل ديگر نيز ما ذكر كرديم كه از طرح نزاع در مورد صيغه امر، معلوم مى شود كه نزاع در ارتباط با مادّه نيست و الّا بايد در ارتباط با فعل ماضى و مضارع و اسم فاعل و اسم مفعول هم مطرح مى شد، زيرا صيغه امر با ساير صيغه ها، از نظر مادّه، مشترك است.

نظريه دوم: (نزاع در مورد مجموع مادّه و هيئت است)

ممكن است كسى بگويد: نزاع در ارتباط با مجموع مادّه و هيئت است و مؤيّد آن هم اين است كه در اينجا عنوان «صيغه» مطرح شده است و صيغه به معناى «مجموع مادّه و هيئت» مى باشد. به نظر ما اين احتمال هم درست نيست زيرا در باب مشتقات، ما غير از مصدر جايى را نداريم كه مجموع مادّه و هيئت داراى وضع باشد. در همه مشتقات دو وضعْ وجود دارد: يك وضع در ارتباط با هيئت و يك وضع در ارتباط با مادّه. خواه شما نام آن را وضع شخصى بگذاريد يا وضع نوعى يا يكى را شخصى و ديگرى را نوعى قرار دهيد، ما فعلًا كارى با اين مطلب نداريم. وقتى دو وضع در كار

شد، ما چگونه مى توانيم وقتى به صيغه امر مى رسيم بگوييم: مجموع مادّه و هيئت دلالت بر مرّه يا تكرار مى كند؟

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 455

مگر مجموع داراى وضع است، تا اينكه مرّه يا تكرار، در معناى موضوع له آن دخالت داشته باشد؟ خير، ما يا بايد مرّه و تكرار را به حساب مادّه و يا به حساب هيئت بگذاريم، امّا اگر بخواهيم بگوييم: «مجموعه مادّه و هيئت دلالت بر مرّه يا تكرار مى كند، نه خصوص مادّه و نه خصوص هيئت» لازمه اين حرف اين است كه ما براى مجموعه حسابى باز كنيم و وضعى قائل شويم، درحالى كه در هيچ يك از مشتقات، اين معنا وجود ندارد، فقط در مصدر است كه مجموع مادّه و هيئت داراى وضعى جدا از وضع مادّه و وضع هيئت است، آن هم نه روى آن معنايى كه ما ذكر كرديم. بنا بر معنايى كه ما ذكر كرديم، مصدر، هم هيئتش داراى يك معنا و هم مادّه اش داراى يك معناست. مادّه، دلالت بر «كتك» و هيئت دلالت بر «زدن» يا «خوردن» مى كند و باز مسأله تعدّد مطرح است. بنابراين مسلّم است كه ما نبايد مسأله مرّه و تكرار را به حساب مجموعه مادّه و هيئت بگذاريم كه هيئت به تنهايى چنين دلالتى نداشته باشد، مادّه هم به تنهايى دلالت نداشته باشد ولى مجموع مادّه و هيئت، دلالت بر مرّه يا دلالت بر تكرار كند.

پس آنچه تا اينجا متعيّن مى شود همان نظريه اوّل است كه نزاع را در ارتباط با هيئت مى دانست. ولى امام خمينى رحمه الله اين نظريه را مورد اشكال قرار داده و نظريه ديگرى را مطرح كرده است كه در حقيقت

به عنوان تحقيق مسأله مرّه و تكرار مى باشد كه در ذيل به بحث و بررسى پيرامون آن مى پردازيم:

نظريه سوم: نظريه حضرت امام خمينى رحمه الله

ايشان ابتدا مى فرمايد: معقول نيست كه مرّه و تكرار در ارتباط با هيئت باشد، زيرا مفاد هيئت، عبارت از بعث وجوبى اعتبارى (يا طلب وجوبى)[354] و مفاد مادّه عبارت از

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 456

ماهيت است و اگر مرّه و تكرار بخواهد به اين بعث و تحريك وجوبى اعتبارى ارتباط پيدا كند، معناى مرّه قابل تصوّر است، زيرا معناى مرّه اين مى شود كه «بعث و تحريك وجوبى اعتبارى، به اين ماهيت تعلّق گرفته ولى مرّة واحدة»، يعنى مرّه واحده، در ارتباط با تعلّق و هيئت است. ولى معناى تكرار قابل تصور نيست، زيرا تكرار بايد قيد براى هيئت باشد، و در اين صورت معناى تكرار اين مى شود كه «بعث و تحريك وجوبى اعتبارى، مكرّراً به مفاد مادّه، يعنى نفس ماهيت تعلّق گرفته است». درحالى كه نفس اين معنا غير قابل تصور است، نه اينكه دليلى بر نفى تكرار داشته باشيم، زيرا ماهيت واحده، بدون هيچ گونه تغيير و اختلافى- از نظر زمان و غير زمان- نمى تواند به طور مكرّر، متعلّق بعث و تحريك قرار گيرد. يك هيئت افعل، با يك استعمال و در يك زمان، نمى تواند بعث و تحريك متعدّدى را متوجّه يك ماهيت كند. خواه ما مفاد هيئت افعل را اراده بدانيم يا بعث و تحريك بدانيم. تشخّص اراده، به مراد است، اگر مراد، واحد باشد و هيچ گونه تعدّدى در آن وجود نداشته باشد، اراده هاى متعدّد نمى تواند به آن تعلّق گيرد. كسى نمى تواند بگويد: «من در زمان واحد، در آنِ واحد- بدون هيچ تغييرى- فلان چيز را

چند مرتبه اراده كردم». در بعث و تحريك هم همين طور است اگر بعث و تحريك جنبه تأكيد داشت، مولا مى توانست به طور مكرّر امر كند ولى اينجا جنبه تأكيد ندارد و مسأله تأسيس مطرح است و نمى تواند به طور مكرّر به يك ماهيت تعلّق بگيرد، با فرض اينكه در نفس ماهيت و زمان استعمال، هيچ گونه تعدّد و تقيّدى وجود ندارد. روشن است كه قائل به تكرار نمى تواند چنين امر غير معقولى را ادعا كند. بنابراين ما قبل از اينكه وارد مقام اثبات شويم و وجود دليل بر تكرار را نفى كنيم، در مقام ثبوت مسئله را خاتمه داده و مى گوييم: «قول به تكرار، در ارتباط با هيئت، قابل تصوّر نيست». اشكال: مرحوم آخوند در همين بحث مرّه و تكرار فرموده است: «فلاسفه مى گويند: الماهية من حيث هي هي ليست إلّا هي، لا موجودة و لا معدومة،

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 457

لا مطلوبة و لا غير مطلوبة[355] و معناى اين حرف- به نظر مرحوم آخوند-[356] اين است كه طلب 357] نمى تواند به نفس ماهيت تعلّق بگيرد و الّا اگر به خود ماهيت متعلّق شود با «الماهية من حيث هي ...» مغايرت پيدا مى كند». حال ممكن است كسى به اين حرف مرحوم آخوند استناد كرده و بگويد: بعث و تحريك اعتبارى، به ماهيت تعلّق نمى گيرد بلكه به ايجاد ماهيت تعلّق مى گيرد و ايجاد ماهيت، قابل تكثير و تعدّد است. نفس ماهيت، شى ء واحد است و قابل تكثير نيست ولى وجود قابل تكثير است. ماهيت واحد را نمى توان ماهيات ناميد ولى از وجودات يك ماهيت، به وجودات تعبير مى شود. پس معلوم مى شود كه در مرحله ايجاد، تعدّدْ وجود دارد،

در اين صورت چه مانعى دارد كه كلمه تكرار به عنوان قيدى در ارتباط با مفاد هيئت باشد و بگوييم: چون ايجاد ماهيت، قابل تعدّد است، بعث و تحريك هم مكرّر است. جواب:[358] اوّلًا: شما كلمه ايجاد را از كجا آورده ايد؟ شما مى گوييد: «البعث و التحريك إلى إيجاد الطبيعة» ظاهر كلام شما اين است كه ما بعد إلى بايد مفاد مادّه باشد، زيرا هيئت افعل، براى بعث و تحريك به مفاد مادّه است. و ما اين حرف را جواب داديم. ما گفتيم:

سكّاكى مى گويد: «مصدر مجرّد از لام و تنوين، بر چيزى غير از نفس ماهيت دلالت نمى كند»، يعنى كلمه وجود همراه آن نيست. بحث هاى مفصّلى كه در ارتباط با أصالة الوجود و أصالة الماهية مطرح شده، دليل بر اين است كه وجود و ماهيت، دو مطلب مى باشند. بنابراين وقتى مفاد مصدر عبارت از نفس ماهيت شد، چرا شما به هيئت افعل كه مى رسيد، مى گوييد: «مفاد آن، بعث و تحريك به ايجاد ماهيت است»؟

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 458

كلمه ايجاد را از كجا مى آوريد؟ آيا ايجاد، در معناى مادّه مطرح است؟ خير، مفاد مادّه عبارت از نفس ماهيت است. آيا ايجاد در مفاد هيئت مطرح است؟ خير، مفاد هيئت عبارت از بعث و تحريك است. و اگر بگوييد: «ايجاد، در مفاد هيئت مطرح است، زيرا براى تحقّق امتثال، راهى جز مسأله ايجاد نداريم» جوابش اين است كه مقام امتثال، غير از مقام تعلّق تكليف است. امتثال، با وجودْ تحقّق پيدا مى كند ولى مرحله تعلّق تكليف، در ارتباط با ماهيت است. اگرچه امتثال، بدون وجودْ تحقّق پيدا نمى كند ولى وجود نقشى در متعلّق تكليف ندارد. ثانياً: امام

خمينى رحمه الله مى فرمايد: ما پاى ايجاد را به ميان مى آوريم و مى گوييم:

«البعث و التحريك إلى إيجاد الطبيعة» ولى قائل به تكرار مى گويد: «مكرّراً». درحالى كه هيئت، داراى معنايى حرفى است. معناى حرفى- همان طوركه در بحث حروف گفتيم- معنايى است كه هيچ گونه استقلالى براى آن وجود ندارد و لحاظ استقلالى به آن تعلّق نمى گيرد، نه در مرحله ذهن و نه در مرحله خارج و نه در مرحله تشكيل كلام.[359] بلكه معانى حرفيه، همواره به عنوان حالت و آلت براى غير ملاحظه مى شوند. امام خمينى رحمه الله مى فرمايد: اگر ما تكرار را به عنوان قيدى در ارتباط با مفاد هيئت بياوريم، با توجه به اينكه هيئت، معناى حرفى است، لازم مى آيد كه در استعمال واحد، هيئت را به عنوان آلت براى غير ملاحظه كنيم و با توجه به اينكه مى خواهيم هيئت را مقيّد به تكرار كنيم لازم مى آيد كه در همان استعمال، هيئت را استقلالًا ملاحظه كنيم.

چگونه مى شود در استعمال واحد، ما براى هيئت، هم لحاظ آلى و هم لحاظ استقلالى

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 459

ملاحظه كنيم؟ اشكال: در اينجا گويا كسى به امام خمينى رحمه الله مى گويد: خود شما به ما ياد داديد كه اكثر قيوداتى كه در جملات است، مربوط به هيئات است، مثلًا «يوم الجمعة» در جمله «ضَرَبْتُ زيداً يوم الجمعة» قيد براى مفاد هيئت ضَرَبْتُ- يعنى وقوع ضرب از متكلّم- است و اين «وقوع ضرب از متكلّم» يك معناى حرفى است. پس چطور در اين مثال، تقييد معناى حرفى را مى پذيريد ولى در ما نحن فيه، آن را غير ممكن مى دانيد؟ جواب: امام خمينى رحمه الله در پاسخ اين توهّم مى فرمايد: در

جمله «ضربتُ زيداً يوم الجمعة» دو لحاظ به هيئت تعلّق مى گيرد: يكى به مناسبت اصل آن و ديگرى به مناسبت قيد آن. هيئت، در ارتباط با گفتن «ضربتُ» داراى لحاظ آلى است ولى وقتى از اين لفظ عبور كرده و كلمه زيد را هم مطرح كرده و خواستيم «يوم الجمعة» را ذكر كنيم، برمى گرديم و همان هيئتى را كه قبلًا در گفتن «ضربت» به نحو غير استقلالى ملاحظه كرديم، به نحو استقلالى ملاحظه مى كنيم تا بتوانيم آن را مقيّد به «يوم الجمعة» بنماييم، در اينجا مانعى ندارد زيرا در دو مرحله است: يك مرحله، اوّل كلام و يك مرحله، آخر كلام. امّا در ما نحن فيه، فقط يك كلمه داريم به نام هيئت افعل، كه اين كلمه مركب از مادّه و هيئت است. مادّه آن خارج از بحث است،[360] هيئت آن هم داراى معناى حرفى است و غير از اين هم چيز ديگرى وجود ندارد. چگونه مى شود هيئت را در آنِ واحد، هم به صورت استقلالى ملاحظه كنيم و هم به صورت تبعى؟ بله اگر قيد «مكرّراً» در عبارت متكلّم وجود داشت و مثلًا مى گفت: «ادخل السوق مكرّراً» مانعى نداشت كه ما بگوييم: «هيئت در ادخل به لحاظ معناى حرفى استعمال شده و وقتى به «مكرّراً» رسيده ايم يك لحاظ استقلالى ثانوى نسبت به هيئت در نظر مى گيريم». امّا فرض اين است كه كلمه «مكرّراً» را در عبارت نداريم. ما هستيم و مجرّد هيئت افعل- چون مادّه از بحث خارج است- و هيئت افعل هم داراى معناى حرفى

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 460

است، چگونه مى توان در عين اينكه لحاظ متعلّق به آن لحاظ آلى و تبعى

است، يك لحاظ استقلالى هم در ارتباط با تقييد به تكرار- كه در بطن هيئت افعل است، به حسب فرض- به آن تعلّق بگيرد؟ بنابراين اگرچه ما اكثر قيود را در ارتباط با مفاد هيئت مى دانيم ولى در اينجا خصوصيتى وجود دارد كه ما نمى توانيم قيد تكرار را در ارتباط با مفاد هيئت مطرح كنيم. اشكال ممكن است كسى بگويد: قبول مى كنيم كه تقييد معناى حرفى در اينجا با ساير موارد فرق مى كند ولى ما مسئله را از طريق ديگر مطرح كرده و مى گوييم: اگر تكرار به معناى تقييد باشد، اشكال شما وارد است ولى ما تكرار را به عنوان قيد مطرح نمى كنيم، بلكه ما به جاى كلمه «ايجاد» كلمه «ايجادات» را قرار داده و مى گوييم: مفاد هيئت افعل، عبارت از «بعث به ايجادات طبيعت» است. قائل به مرّه، «ايجاد طبيعت» را مبعوث اليه مى داند ولى قائل به تكرار، «ايجادات طبيعت» را متعلّق بعث مى داند. در اين صورت مسأله تكرار از عنوان ايجادات قابل استفاده است و به صورت قيد هم مطرح نشده است. امام خمينى رحمه الله در پاسخ اشكال فوق مى فرمايد: اگرچه ما- بر خلاف مرحوم آخوند- استعمال لفظ در اكثر از معنا را جايز مى دانيم و در استعمال لفظ در اكثر از معناى واحد هم فرقى ميان اسم و فعل و حرف وجود ندارد.

ولى در ما نحن فيه، ما در مقام استعمال بحث نمى كنيم، آنچه مورد بحث ماست مقام وضع است. ما مى خواهيم ببينيم آيا هيئت افْعَلْ براى چه چيزى وضع شده است؟ در ارتباط با وضع، مانعى نمى بينيم كه واضع، لفظ واحدى را براى چند معنا وضع كند ولى اينكه بخواهد

هيئت افْعَلْ، براى ايجادات يك طبيعت- با تكثرى كه دارند و از يك مقوله و يك سنخ هستند و مسئله قدر جامع هم مطرح نيست- وضع شده باشد، چنين وضعى، معهود نيست و برخلاف چيزى است كه در مورد وضعْ معهود و مرتكز است.

لذا اگرچه اين مسئله از نظر ثبوتى اشكال ندارد، امّا از نظر اثبات، دليلى براى آن نداريم.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 461

امام خمينى قدس سره پس از ايراد اشكال فوق مى فرمايد: در مورد نزاع مرّه و تكرار، چاره اى نداريم جز اين كه يكى از اين دو راه را انتخاب كنيم: 1- با توجه به اينكه نزاع مرّه و تكرار در مورد نواهى هم جريان دارد، بياييم و برخلاف مشهور بين متأخرين، بگوييم: مادّه امر و نهى- برخلاف ساير مشتقات- داراى خصوصيتى است كه مى تواند مقيّد به مرّه يا تكرار بوده و يا- بنا بر قول سوم- مقيّد به هيچ كدام نباشد. 2- بگوييم: مجموع مادّه و هيئت در خصوص اوامر و نواهى- نه در ساير مشتقات- داراى وضعى جداگانه است و تقييد به مرّه و تكرار، در آن واقع شده است و اين تقييد در ارتباط با مجموع مادّه و هيئت ولى به لحاظ مادّه است. آنچه وضع شده، مجموع مادّه و هيئت است، امّا مرّه و تكرار در ارتباط با مادّه مرتبط به اين مجموع است. پس اين مجموع به لحاظ اينكه مادّه اش مى تواند مقيّد به مرّه و تكرار باشد، مقيّد به مرّه يا تكرار و يا خالى از تقييد است. بنابراين بر هر دو تقدير، تقييدْ در ارتباط با مادّه خواهد بود.[361] بررسى كلام امام خمينى رحمه الله اگرچه ادلّه ايشان

قابل مناقشه نيست ولى نتيجه اى كه گرفته شده، قانع كننده نيست، زيرا اين معنا بين متأخرين مسلّم است كه مادّه در تمام مشتقات، داراى يك معناست و اين گونه نيست كه وقتى معروض هيئت امر واقع شد، داراى عنوان تقييد به مرّه و تكرار باشد ولى وقتى معروض هيئت ماضى يا مضارع شد، مرّه و تكرار كنار برود. البته صورت ديگر آن شايد اهون باشد- اگرچه آن هم خيلى بعيد است- كه بگوييم: هريك از فعل ماضى و مضارع داراى دو وضع مستقل مى باشند. مادّه آنها

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 462

داراى يك وضع و هيئت آنها هم داراى يك وضع است و مجموع مادّه و هيئت، داراى وضعى جداگانه نيست ولى در فعل امر، براى مجموع مادّه و هيئت، وضع جداگانه اى وجود دارد و در اين وضع- به لحاظ مادّه- مسأله تقييد به مرّه و تكرار مطرح است. اين فرض اگرچه بعيد است ولى ظاهراً بهتر از اين است كه ما تمام نزاع را در محدوده مادّه قرار دهيم و براى مادّه امر، خصوصيتى قائل شويم.

مطلب دوم: آيا مقصود از مرّه و تكرار چيست؟
اشاره

آيا مرّه و تكرار به معناى فرد و افراد است، يعنى مرّه به معناى فرد واحد و تكرار به معناى افراد متعدّد است، اگرچه اين افراد متعدّد در عرض هم واقع شوند و از نظر زمان، مقارن به هم باشند؟ يا اينكه مقصود از مرّه و تكرار عبارت از دفعه و دفعات است؟ دفعه، هم مى سازد با اينكه در ضمن فرد واحد باشد و هم مى سازد با اينكه در ضمن افراد متعدّدى باشد كه از نظر زمان مقارن با يكديگرند و دفعات هم به معناى افراد متعدّد در زمانهاى مختلف است.

البته اين دو معنا با يكديگر قابل جمعند، زيرا مانعى ندارد كه در عين اينكه مقصود ما دفعه و دفعات باشد، فرد و افراد را نيز در نظر بگيريم و آن كسى هم كه مرّه و تكرار را نفى مى كند ناظر به هر دو باشد و بگويد: نه مسأله فرد واحد و افراد متعدّد مطرح است و نه مسئله دفعه و دفعات. هريك از دو طرف داراى مقرّبى است: مقرّب اينكه نزاع در مرّه و تكرار به معناى دفعه و دفعات باشد، اين است كه لفظ مرّه، ظاهر در دفعه و لفظ تكرار، ظاهر در دفعات است. و مقرّب اينكه نزاع در مورد فرد و افراد باشد اين است كه ما وقتى انگيزه مطرح

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 463

كردن اين بحث در علم اصول را ملاحظه مى كنيم مى بينيم انگيزه طرح بحث اين است كه بعضى از واجبات- مثل حجّ- در طول عمر انسان تنها يك بار براى او واجب هستند، يعنى ايجاد يك فرد آنها در تمام عمر، كفايت مى كند.[362] امّا در بعضى از واجبات ديگر- مثل نماز، روزه، خمس، زكات، جهاد و ...- بايد افراد متعدّدى آورده شود، البته تعدّد هركدام به تناسب خودش مى باشد. اختلاف واجبات، انگيزه اى براى اين شده كه در علم اصول اين مسئله را مطرح كنند كه اگر هيئت افعل در يكجا وارد شد، آيا در مقام امتثال، اتيان يك فرد از طبيعت كفايت مى كند؟ يا اتيان يك فرد كفايت نمى كند؟ اين مسئله با دفعه و دفعات تناسب ندارد بلكه با فرد و افراد متناسب است.

نظريه صاحب فصول رحمه الله

صاحب فصول رحمه الله معتقد است مقصود از مرّه و تكرار، عبارت از

دفعه و دفعات است نه فرد و افراد، زيرا ما در اين مورد دو مسئله داريم: يكى همين بحث مرّه و تكرار است و ديگر اين است كه آيا اوامر و نواهى به طبايع تعلّق مى گيرد يا به افراد؟[363] ايشان مى فرمايد: ظاهر از كلمات اصوليين اين است كه اين دو مسئله استقلال دارند و اين گونه نيست كه يكى از اين دو مسئله مبتنى بر مسأله ديگر باشد. ضابطه استقلال دو مسئله اين است كه هريك از قائلين به اقوال مختلف در يك مسئله، بتواند هريك از اقوال مسأله دوم را اختيار كند. بنابراين اگر اين دو مسئله بخواهند استقلال خود را حفظ كنند، بايد ما مرّه و تكرار را به معناى دفعه و دفعات بگيريم، در اين صورت مسأله ما نحن فيه، هيچ ارتباطى به مسأله تعلّق اوامر به طبايع يا به افراد پيدا نمى كند.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 464

امّا اگر مرّه و تكرار را به معناى فرد و افراد بدانيم، لازم مى آيد كه مسأله مرّه و تكرار، تتمّه مسأله ديگر شده و بر يكى از اقوال آن مسئله مترتب شود، زيرا وقتى ما نزاع مى كنيم كه آيا امر، دلالت بر مرّه به معناى فرد مى كند يا دلالت بر تكرارِ به معناى افراد مى كند يا دلالت بر هيچ كدام ندارد؟ معناى اينكه دلالت بر هيچ كدام ندارد اين است كه وحدت فرد و تعدّد فرد مطرح نيست، چون قائل به مرّه، فرد واحد را مى گويد نه اصل الفرد را و قائل به تكرار هم فرد متعدّد را مطرح مى كند، كسى هم كه مرّه و تكرار را نفى مى كند، مى خواهد بگويد: «وحدت و تعدّد مطرح نيست» نه اينكه

بخواهد بگويد:

«فرد، مطرح نيست» پس در حقيقت، نزاع مرّه و تكرار- به معناى فرد و افراد- فقط روى قول به تعلّق امر به افراد جريان دارد، يعنى اگر كسى قائل شد كه امر به خود طبيعت تعلّق مى گيرد و مسأله فرد مطرح نيست، نمى تواند در نزاع مرّه و تكرار- به معناى فرد يا افراد- وارد شود. بنابراين- على القاعده- بايد مسأله تعلّق امر به طبيعت يا به فرد، ابتدا مورد بحث قرار گيرد،[364] آن وقت بنا بر قول به تعلّق امر به فرد، بحث كنيم كه آيا مراد از فرد، فرد واحد است- كه قائل به مرّه مى گويد- يا مراد فرد متعدّد است- كه قائل به تكرار معتقد است- يا مراد مطلق فرد، بدون تقييد به وحدت يا تعدّد است- كه قائل ديگر مى گويد-؟ در نتيجه اگر مراد از مرّه و تكرار در ما نحن فيه، عبارت از فرد و افراد باشد، استقلال اين مسئله از بين مى رود و بايد به عنوان تتمّه تعلّق امر به طبيعت يا فرد مطرح شود. لذا صاحب فصول رحمه الله مى گويد: با توجه به اينكه اين دو مسئله داراى استقلالند ما كشف مى كنيم كه مقصود از مرّه و تكرار نمى تواند فرد و افراد باشد، بلكه مراد، دفعه و دفعات است.[365]

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 465

اشكال مرحوم آخوند به صاحب فصول رحمه الله:

مرحوم آخوند نسبت به هر دو مسئله، توضيحى ارائه كرده است كه از انضمام آن دو توضيح ثابت مى شود كه هر دو مسئله داراى استقلالند و هر قائلى در مسأله تعلّق امر به طبيعت يا فرد، مى تواند هريك از سه قول در مسأله مرّه و تكرار را اختيار كند. مرحوم آخوند در مورد مسأله

تعلّق امر به طبيعت يا فرد مى فرمايد: كسانى كه معتقدند اوامر به طبايع تعلّق مى گيرد، نمى خواهند بگويند: «امر- و به تعبير ايشان «طلب»[366]- به نفس ماهيت تعلّق مى گيرد، اصلًا تعلّق طلب به ماهيتْ ممكن نيست، زيرا فلاسفه مى گويند: الماهية من حيث هي هي ليست إلّا هي لا مطلوبة و لا غير مطلوبة[367] يعنى ماهيت در مقام ذات، جز خودش چيزى نيست و در مرحله ذات، نه عنوان مطلوبيتْ مطرح است و نه غير مطلوبيت. مرحوم آخوند در جاى ديگر مى گويد: همه عناوين متضاد و متناقض در ارتباط با ذات ماهيت اين چنين است، يعنى همان طوركه ماهيت در مرحله ذات لا مطلوبة و لا غير مطلوبة است، لا موجودة و لا معدومة و نيز لا محبوبة و لا مبغوضة است. در حقيقت، هر دو طرف متناقضين، از مرحله ذات ماهيت بيرون هستند. نه طلب، به طبيعت متعلّق است و نه عدم الطلب، به طبيعت متعلّق است. نه وجود به طبيعت متعلّق است و نه عدم. بنابراين كسانى كه مى گويند: «امر به طبيعت متعلّق است» نمى خواهند بگويند:

«امر به نفس طبيعت متعلّق است» چون گفتيم: «ماهيت، در مرحله ذات، نه موجود است و نه معدوم». بلكه مقصود از تعلّق امر به طبيعت، تعلّق امر به وجود است. ولى فرق بين كسانى كه مى گويند: «امر به وجودْ متعلّق است» و كسانى كه مى گويند: «امر به فردْ متعلّق است» اين است كه ما مثلًا وقتى زيد را ملاحظه مى كنيم، يك وقت او را به

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 466

عنوان اينكه «زيد، وجودِ انسان است» ملاحظه مى كنيم، در اين صورت، خصوصيات فردى زيد، مثل طول قامت و وزن و ...، دخالتى

در وجود انسان- بما أنّه وجود الإنسان- ندارد. امّا يك وقت حساب را روى فرد باز مى كنيم، فردْ عبارت از همان وجود، ولى به ضميمه خصوصيات فرديه است. پس در حقيقت، نزاع تعلّق امر به طبيعت يا به فرد، در اين است كه آيا مطلوب مولا تنها وجود ماهيت بوده و خصوصيات فرديّه از دايره مطلوب مولا خارج است يا با توجه به اينكه وجودْ در خارج، ملازم با خصوصيات فرديّه است، پس خصوصيات فرديّه هم داخل در دايره مطلوبيت است. پس در مسأله تعلّق امر به طبيعت يا فرد، اصل تعلّق امر به وجود طبيعت، مورد قبول طرفين است ولى يكى مى گويد: «مطلوب مولا، از وجود طبيعت بالا نمى رود و شامل خصوصيات فرديّه نمى شود» و ديگرى مى گويد: «خصوصيات فرديّه هم در حريم مطلوبيت وارد مى شود». در نتيجه مرحوم آخوند مى خواهد بفرمايد شما در بحث تعلّق امر به طبيعت يا فرد، جمود بر ظاهر عنوان پيدا نكنيد، مقصود از طبيعت را صرف الطبيعة ندانيد بلكه مقصود، وجود است و اختلاف بين وجود و فرد هم تنها در ارتباط با خصوصيات فرديّه است. سپس مرحوم آخوند در مورد مسأله مرّه و تكرار مى فرمايد: ما اگر مرّه و تكرار را به معناى فرد و افراد بگيريم، اين فرد و افراد، غير آن فردى است كه در مسأله تعلّق امر به طبيعت يا فرد، در مقابل طبيعت واقع مى شود. مراد از فرد و افراد در مسأله مرّه و تكرار، عبارت از وجود واحد و وجودات متعدّد است. به عبارت روشن تر: ما يك وقت فرد و افراد را در برابر وجود طبيعت ذكر مى كنيم، در اين صورت، مثل مسأله

وجود در مقابل فرد است. آنجا فرد به معناى وجود همراه با تشخص و وجود همراه با عوارض فرديّه است. امّا در اينجا فرد و افراد را در مقابل وجود ذكر نكرده ايم بلكه آنها را در مقابل دفعه و دفعات آورده ايم و مقصود از فرد و افراد در ما نحن فيه همان وجود واحد است. فرد، به معناى وجود واحد و افراد به معناى وجودات متعدّدند و كسى هم كه مى گويد: «لا مرّة و لا تكرار»، اصل وجود را در نظر

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 467

دارد، نه عنوان وحدتْ دنبال وجود است و نه عنوان تعدّد و تكثر. حال وقتى اين دو مطلب را كنار هم بگذاريم، اين دو مسئله استقلال پيدا مى كنند، نه اينكه ما نحن فيه، متفرّع بر آنجا شود. خير، ضابطه استقلال در اينجا هم جريان دارد. ضابطه استقلال اين است كه هريك از دو قول در آنجا مى تواند يكى از اقوال در ما نحن فيه را انتخاب كند، اگر كسى در آن مسئله عقيده پيدا كرد كه اوامر به افراد متعلّق است، در ما نحن فيه هم مى تواند فرد و افراد را مطرح كند و هم دفعه و دفعات را.

اشكال صاحب فصول رحمه الله هم بنا بر فرضِ ديگر مسئله بود. صاحب فصول رحمه الله مى گفت:

اگر كسى در آن مسئله قائل به تعلّق امر به طبيعت شود، چگونه مى تواند در ما نحن فيه فرد و افراد را مطرح كند؟ اين ها با هم جمع نمى شوند. امّا وقتى ما اين گونه توجيه كرديم كه: اوّلًا: مقصود از تعلّق به طبيعت در آن مسئله، تعلّق به وجود طبيعت است و ثانياً: فرد و افراد در

ما نحن فيه، به معناى وجود واحد و وجودات متعدد است، ديگر چه مانعى دارد كه كسى در آن مسئله، اوامر را متعلّق به طبيعت بداند و اينجا هم فرد و افراد را مطرح كند؟ طبيعت در آنجا به معناى وجود است و فرد و افراد هم در اينجا به معناى وجود واحد و وجودات متعدّد يا اصل وجود است. در نتيجه اگر ما اين دو توضيح را در مورد هر دو مسئله بيان كنيم، جواب صاحب فصول رحمه الله روشن مى شود، يعنى مى گوييم: همان طوركه مرّه و تكرار به معناى دفعه و دفعات مى تواند محلّ نزاع باشد، به معناى فرد و افراد هم مى تواند محلّ نزاع باشد و ما خواه در آن مسئله، اوامر را متعلّق به طبايع بدانيم و خواه متعلّق به افراد بدانيم، هر دو قول در اينجا نيز مى تواند جريان پيدا كند و اصالت هر دو مسئله محفوظ مى ماند.[368] بررسى كلام مرحوم آخوند: قبل از بررسى كلام مرحوم آخوند، تذكر اين نكته را لازم مى دانيم كه عبارت

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 468

مرحوم آخوند، نياز به دقّت دارد تا بتوان از آن استفاده كرد كه ايشان نظر به توضيح هر دو مسئله دارد، و از انضمام اين دو، جواب صاحب فصول رحمه الله روشن مى شود. ما در اصل اين جواب با مرحوم آخوند موافقيم ولى ايشان دليل نادرستى مطرح كرد كه ما بايد آن را كنار گذاشته و به جاى آن، دليل صحيحى اقامه كنيم و الّا اصل مطلب- كه مقصود از طبيعت در آن مسئله، وجود طبيعت و مقصود از فرد و افراد در اين مسئله وجود واحد و وجودات متعدّد

است- مورد قبول ما نيز مى باشد. مرحوم آخوند فرمود: در آن مسئله كه مى گويند: «اوامر به طبايع تعلّق مى گيرد» مراد نفس طبايع نيست، زيرا به ما گفته اند: «الماهية من حيث هي هي ليست إلّا هي»، بنابراين، طلب نمى تواند در عالم ماهيت راه داشته باشد، آنجا همه متناقضات مسلوبند.

هم مطلوبيت، مسلوب است و هم غير مطلوبيت، هم وجود مسلوب است و هم عدم، هم محبوبيت مسلوب است و هم مبغوضيت. در اينجا ما دو اشكال به مرحوم آخوند وارد مى كنيم: اشكال اوّل: برفرض ما از شما قبول كنيم كه «امر به معناى طلب است» ولى اينكه مى گوييد: «طلب نمى تواند به طبيعتْ متعلّق شود، زيرا طبيعت، نه مطلوب است و نه غير مطلوب، لذا ناچاريم كلمه وجود را بين طلب و طبيعت قرار داده و بگوييم:

الأمر طلب وجود الطبيعة»، قابل قبول نيست. مگر بين طلب و وجود، چه فرقى است كه طلب نمى تواند به ماهيت اضافه شود ولى وجود مى تواند به ماهيت اضافه شود؟ شما همان طوركه مى گوييد: «الماهية من حيث هي هي لا مطلوبة و لا غير مطلوبة» مى گوييد: «الماهية من حيث هي هي لا موجودة و لا معدومة»، عنوان «لا موجودة» چه فرقى با عنوان «لا مطلوبة» دارد؟ بنابراين اضافه وجود، مشكلى را حل نمى كند، اضافه وجود به طبيعت، با اضافه طلب به طبيعت يكسان است، اگر وجودْ امكان دارد، طلب هم ممكن است و اگر طلبْ امكان ندارد، وجود هم امكان ندارد. اشكال دوم: جمله «الماهية من حيث هي هي ليست إلّا هي» هيچ ارتباطى به محلّ بحث ما پيدا نمى كند، زيرا مقصود فلاسفه از اين جمله اين است كه ما وقتى

اصول فقه شيعه،

ج 3، ص: 469

ماهيت را در مقام ذات- به عبارت ديگر: در ارتباط با حمل اوّلى ذاتى- ملاحظه مى كنيم، تنها خودش و اجزاء آن مى باشد و در اين مقام، همه متناقضاتْ از دايره ماهيت خارجند. توضيح اينكه: ملاك حمل اوّلى ذاتى اين است كه موضوع و محمول، علاوه بر اينكه اتحاد در وجود دارند، در ماهيت هم متّحد باشند. بلكه جماعتى پا را فراتر گذاشته و گفته اند: «اتحاد در ماهيت، به تنهايى كفايت نمى كند بلكه بايد در مفهوم هم واحد باشند». اختلاف ميان اين دو قول، در «الإنسان حيوان ناطق» ظاهر مى شود.

بعضى گفته اند: «حمل در «الإنسان حيوان ناطق» حمل اوّلى ذاتى است، زيرا در حمل اوّلى ذاتى، چيزى غير از اتحاد ماهوى شرط نيست». بعضى ديگر گفته اند: «حمل در «الإنسان حيوان ناطق، حمل اوّلى ذاتى نيست، زيرا ملاك حمل اوّلى ذاتى اين است كه موضوع و محمول در مفهوم اتحاد داشته باشند يعنى آنچه از يكى فهميده مى شود، از ديگرى هم فهميده شود، و در «الإنسان حيوان ناطق» اين گونه نيست، براى اينكه ما در غير منطق اگر صدها بار هم كلمه انسان را بشنويم، ذهنمان به حيوان ناطق منتقل نمى شود». بنابراين جمله «الماهية من حيث هي هي ليست إلّا هي» در ارتباط با حمل اوّلى ذاتى است. حال ما نمى خواهيم سماجت به خرج داده و قضيّه «الإنسان حيوان ناطق» را از حمل اوّلى خارج بدانيم بلكه اگر داخل در حمل اوّلى ذاتى هم باشد، باز هم حرف ما در مورد اين كلام فلاسفه درست است كه فلاسفه مى خواهند بگويند:

ماهيت در مقام ذاتش- يعنى در مقام حمل اوّلى ذاتى- فقط خودش مى باشد و اجزائش، و هرچه خارج

از دايره اين ماهيت باشد، نمى تواند ارتباطى به ذات داشته باشد. در قضيّه «الإنسان حيوان ناطق»، اگر سؤال شود كه: «آيا وجود، در ماهيت انسان دخالت دارد؟» جواب مى دهيم: خير. آيا عدم دخالت دارد؟ خير. پس اينكه ما مى گوييم:

«الإنسان لا موجودة و لا معدومة» به اين معناست كه موجوديت، به حسب حمل اوّلى ذاتى، در ماهيت انسان دخالت ندارد، همان طوركه معدوميت، به حسب حمل اوّلى ذاتى، دخالتى در ماهيت انسان ندارد. و به عبارت ديگر: ماهيت در ارتباط با حمل اوّلى

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 470

ذاتى، فقط خودش مى باشد و اجزاء آن، و جميع متناقضات، در مرحله حمل اوّلى ذاتى، خارج از دايره ماهيتند. به همين جهت مى گوييم: «در اين مرحله، مطلوبيتْ جزء ماهيت نيست، غير مطلوبيت هم جزء ماهيت نيست. خلاصه اينكه قضيّه «الماهية من حيث هي هي ليست إلّا هي لا موجودة و لا معدومة، لا مطلوبة و لا غير مطلوبة» مربوط به مقام حمل اوّلى ذاتى است و حد اقلّ حمل اوّلى ذاتى عبارت از اتحاد موضوع و محمول در ماهيت است. حمل در قضيّه «الإنسان حيوان ناطق» حمل اوّلى ذاتى است، زيرا موضوع و محمول، در ماهيت يكسانند. امّا اگر از مرحله ماهيت پايين تر بياييم، مسأله حمل شايع صناعى مطرح مى شود. در حمل اوّلى ذاتى، قضيّه صادقه قضيّه اى است كه ماهيت موضوع و محمول يكى باشد. قضيّه «الإنسان حيوان ناطق»- به حمل اوّلى، قضيّه صادقه است ولى قضيّه «الإنسان موجود»- به حمل اوّلى- قضيّه كاذبه است زيرا «موجود» دخالتى در ماهيت انسان ندارد، نه تمام ماهيت انسان است و نه جزء ماهيت آن. همان طوركه اگر بخواهيم «لا موجود» را به نحو حمل

اوّلى ذاتى بر «الإنسان» حمل كنيم، قضيّه كاذبه اى را مطرح كرده ايم، زيرا همان طوركه وجود در ماهيت انسان نقش ندارد، لا وجود هم نقش ندارد. آنچه در ماهيت انسان نقش دارد، همان جنس و فصل است، به همين جهت در اين مرحله، همه متناقضاتْ مسلوب مى گردند و در عين حال، سلب متناقضات هم صحيح است. در اين مقام، ما فقط با ماهيت كار داريم. اگر جنس و فصل مطرح باشد، قضيّه حمليّه صادق است و اگر چيزى خارج از جنس و فصل باشد- خواه به صورت وجود باشد يا عدم يا ...- قضيّه حمليّه كاذب است، زيرا وجود و عدم خارج از ماهيت مى باشند. قضيّه «الجسم أبيض»- به صورت حمل اوّلى- باطل است، «الجسم لا أبيض» هم همين طور است. درحالى كه اگر ما بخواهيم جسم را از نظر وجود خارجى ملاحظه كنيم، يا «أبيض» است و يا «لا أبيض» و خالى از اين دو نيست. و به عبارت ديگر: به حسب وجود خارجى نمى توان متناقضين را از جسم سلب كرد ولى در مرحله

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 471

ماهيت، هيچ يك از متناقضين نقشى در جسم ندارند. پس اين جمله مرحوم آخوند كه «الماهية من حيث هي هي ليست إلّا هي، لا موجودة و لا معدومة، لا مطلوبة و لا غير مطلوبة، لا محبوبة و لا مبغوضة» فى نفسه كلام درستى است ولى اين در ارتباط با حمل اوّلى ذاتى است، امّا در مسأله تعلّق اوامر به طبايع، كسانى كه مى گويند: «اوامر به طبايع تعلّق مى گيرند» و به تعبير مرحوم آخوند: «طلب، مفاد امر است و به طبيعت تعلّق مى گيرد»، نمى خواهند بگويند: «اوامر، جزء ماهيت اين طبايع است»، زيرا جاى

اين كلام است كه شما در مقابل آنان بگوييد:

«الماهية من حيث هي هي ليست إلّا هي» بلكه مى خواهند بگويند: «همان طوركه در قضيّه «الجسم أبيض»، «الجسم» مصداقى براى مفهوم و معناى «أبيض» است در «ماهية الصلاة مطلوبة» نيز همين طور است. در اين قضيّه نمى خواهيم بگوييم:

«مطلوبيت، جزء ماهيت صلاة است» بلكه در اينجا حمل شايع صناعى مطرح است و ملاك حمل شايع صناعى اتحاد وجودى است، يعنى بايد موضوع، يكى از مصاديق محمول باشد و هيچ كارى به مرحله ماهيت نداريم. همان طوركه ما قضيّه «زيد إنسان» را به صورت حمل شايع صناعى تشكيل مى دهيم، قضيّه «ماهية الصلاة مطلوبة» نيز به همين صورت است. ما نمى خواهيم بگوييم: «مطلوبة، داخل در ماهيت صلاة است» بلكه مى خواهيم بگوييم: «ماهيت صلاة، مصداقى از مصاديق مطلوبة است. و در حقيقت، بين ماهيت صلاة و مطلوبة، اتحاد وجودى برقرار است». بنابراين به مرحوم آخوند مى گوييم: شما براى اينكه پاى وجود را به ميان بياوريد و بگوييد: «الأمر طلب وجود الطبيعة» و مسأله تعلّق اوامر به طبايع را به همين كيفيت تفسير كنيد، از طريق «الماهية من حيث هي هي ليست إلّا هي ...» وارد شديد، درحالى كه بحث ما در ارتباط با طلبى است كه متعلّق به ماهيت است، مانند عروض بياض بر جسم، نه اينكه طلبْ داخل ماهيت باشد. در حقيقت، دليل شما با مدّعا تطبيق نمى كند. مدّعا اين است كه «الطلب لا يتعلّق بالطبيعة» و دليل اين است كه «الماهية من حيث هي هي ليست إلّا هي» و بين اين مدّعا و دليل تطابقى وجود ندارد. چه كسى

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 472

ادّعا كرده است كه مطلوبيت، جزء ذات ماهيت است؟ چه كسى

خواسته است قضيّه «ماهية الصلاة مطلوبة» را به نحو حمل اوّلى ذاتى معنا كند؟ تمام بحث ها در ارتباط با حمل شايع صناعى است. ما مى خواهيم ببينيم به چه مناسبتى در قضيّه «ماهية الصلاة مطلوبة» پاى وجود را به ميان بياوريم؟ در آيه شريفه (أقيموا الصلاة)، مادّه دلالت بر نفس ماهيت مى كند، هيئت هم- به قول شما- دلالت بر طلب- و به قول ما- دلالت بر بعث و تحريك اعتبارى مى كند. پس اين چه توجيهى است كه شما براى آنجا از راه «الماهية من حيث هي هي ليست إلّا هي» مى كنيد؟ ما گفتيم: اصل مدّعاى مرحوم آخوند درست است. يعنى كسانى كه مى گويند:

«اوامر به طبايع متعلّق است» مقصودشان «وجود طبايع» است و كسانى كه مى گويند: «اوامر به افراد تعلّق مى گيرند» منظورشان وجود، به ضميمه مشخصات فرديّه و عوارض فرديّه است. محلّ اختلاف در اين جهت است كه آيا عوارضى كه فرديّت فرد را تشكيل مى دهد و ملازم با اصل وجود ماهيت است، هم داخل در دايره مطلوبيت است يا نه؟ و الّا هر دو قبول دارند كه طلب- و به تعبير ما: بعث و تحريك- متعلّق به وجود طبيعت است. ولى آيا اين وجود از كجا آمده است؟ اين محلّ بحث است. زيرا همان طوركه گفتيم: «هيئت، دلالت بر بعث و تحريك مى كند، مادّه هم دلالت بر نفس ماهيت مى كند»، پس وجود از كجا آمده است؟

كلام صاحب فصول رحمه الله:

به صاحب فصول رحمه الله نسبت داده شده است كه ايشان مى فرمايد: مسأله وجود، در مفاد هيئت، از طريق واضع و وضع نقش دارد. يعنى اينكه معروف است كه «هيئت امر براى طلب وضع شده است»، درست نيست، بلكه هيئت

امر براى طلب وجود وضع شده است، يعنى وجود- به عنوان مضاف اليه طلب- داخل در مفاد هيئت است و واضع، قيد وجود را در مفاد هيئت آورده است. يعنى وجود در ارتباط با مادّه مطرح نيست، زيرا مادّه- همان طوركه سكّاكى نقل اجماع برآن كرد- فقط بر نفس ماهيت

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 473

دلالت مى كند، در نتيجه، مجموع مادّه و هيئت، عبارت از «طلب وجود ماهيت» مى شود. اين راهى است كه به صاحب فصول رحمه الله نسبت داده شده است.[369] اگرچه خيلى روشن نيست كه آيا ايشان چنين چيزى را گفته است يا نه؟[370]

راه ديگر:[371]

در اينجا راه ديگرى وجود دارد- و شايد مطابق با واقع هم باشد- كه هم مسأله تعلّق امر به طبيعت را روشن مى كند و هم در ارتباط با مسأله مرّه و تكرار، راه گشا خواهد بود. براى تبيين اين راه ابتدا به ذكر مقدّمه اى مى پردازيم: همان طوركه گفتيم: بعث و تحريك به دو صورت است: بعث و تحريك حقيقى تكوينى و بعث و تحريك اعتبارى. بعث و تحريك حقيقى تكوينى اين است كه بعث كننده، در خارج، دست مبعوث را بگيرد و او را وادار بر انجام مبعوث اليه كند، به گونه اى كه اختيار از مبعوث سلب شود. امّا بعث و تحريك اعتبارى همان چيزى است كه ما در مورد آن بحث مى كنيم و آن عبارت از فرمان و امر مولاست كه بعد از آنكه مولا امر مى كند، اختيار از مأمور سلب نمى شود و او مى تواند مأمور به را انجام دهد و يا انجام ندهد. مأمور، فوائد انجام مأمور به و عواقب ترك آن را ملاحظه مى كند و بالأخره يكى از دو

طرف را انتخاب كرده و به اختيار خود انجام مى دهد يا ترك مى كند. اين بعث و تحريك اعتبارى، در حقيقت، جانشين بعث و تحريك حقيقى است. پس از بيان مقدّمه فوق مى گوييم: وقتى ما متوجّه شويم كه در جايى بعث و تحريك حقيقى تحقّق دارد، مى فهميم

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 474

كه حتماً پاى وجود در كار است، يعنى اين بعث و تحريك، متوجّه جانب وجود مبعوث اليه است. وقتى ما عبارت «زيد بعث عَمراً إلى السوق» را به عنوان خبر و حكايت از بعث و تحريك حقيقى مى شنويم و مى خواهيم آن را معنا كنيم، هرچه به كتاب لغت مراجعه كنيم مى بينيم در مفهوم «بعثْ»- اگرچه بعث حقيقى باشد- كلمه وجودْ اخذ نشده است، كلمه «سوق» هم كه ماهيت است، «إلى» هم حرف جر است، ولى در عين حال مى فهميم كه مبعوث اليه، عبارت از «وجود رفتن به بازار و بودن در بازار» است. پس وقتى الفاظ، دلالت بر وجود ندارند، كلمه وجود از كجا فهميده شده است؟ در جواب گفته مى شود: ما از راه دلالت لفظيه و دلالت وضعيّه، مسأله وجود را استفاده نمى كنيم بلكه از راه دلالت التزاميه و به عنوان لازم عقلى استفاده مى كنيم و مى گوييم: بعث و تحريك حقيقى، نمى تواند به غير جانب وجود باشد، مخصوصاً اگر انسان در بحث فلسفى أصالة الوجود و أصالة الماهية، قائل به أصالة الوجود شود- همان طوركه محققين فلاسفه، قائل به أصالة الوجود مى باشند- وقتى چيزى جز وجود، اصالت ندارد، چگونه مى شود مبعوث اليه در بعث و تحريك حقيقى، غير وجود باشد؟

چگونه مى شود عنوان وجود، در ماهيت مبعوث اليه در بعث و تحريك حقيقى تحقق نداشته

باشد؟ ما در بعث و تحريك اعتبارى هم همين حرف را مى زنيم و مى گوييم: درست است كه بعثْ اعتبارى است ولى اعتبارى بودن بعث، به معناى پوچ بودن آن نيست.

معناى امور اعتبارى اين نيست كه به هر كيفيت بتوان اعتبار كرد. اعتبار ملكيت، نياز به وجود مالك و مملوك دارد، اعتبار زوجيت نياز به وجود زوجين دارد. اعتبار حريّت و رقيّت، نياز به وجود انسانى دارد تا براى او اعتبار حريّت يا رقيّت شود. براى ديوار نمى توان اعتبار حريّت و رقيّت كرد. ما مى گوييم: همان طوركه در بعث و تحريك حقيقى، به دلالت التزاميه و با لزوم عقلى، پاى وجود به ميان مى آيد، بدون اينكه در آنجا مسأله دلالت لفظ و مسأله وضع مطرح باشد، در بعث و تحريك اعتبارى هم اگرچه مادّه بر نفس ماهيت دلالت مى كند و در معناى لغوى آن مسأله وجود مطرح

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 475

نيست و هيئت هم به معناى بعث و تحريك اعتبارى است ولى تعلّق بعث و تحريك اعتبارى به ماهيت، به دلالت عقل، پاى وجود را به ميان مى آورد. عقل مى گويد:

مبعوث اليه در بعث و تحريك اعتبارى- مانند مبعوث إليه در بعث و تحريك حقيقى- عبارت از وجود ماهيت است. بنابراين وقتى ما مى گوييم: «الصلاة مبعوث إليها» اگرچه در اين قضيّه، سخنى از وجود به ميان نيامده است- نه در موضوع آن و نه در محمولش- امّا نفس همين مبعوث اليه بودن صلاة، به دلالت عقل، پاى وجود را به ميان مى آورد و گويا شما گفته ايد: «وجود الصلاة مبعوث إليه». امّا اگر تعبير به وجود كرديد، دلالتْ دلالت لفظى مى شود و اگر وجود را در عبارت

نياوريد، دلالت آن، دلالت عقلى مى شود ولى مفاد، همان مفاد است. در اينجا نه تنها عقل، مسأله وجود را مطرح مى كند بلكه عرف هم اين معنا را درك مى كند بدون اينكه لازم باشد مسأله اصالة الوجود با براهينش نزد عرف روشن باشد. در حقيقت، يك ملازمه عرفيه اى هم تحقّق دارد، بدون اينكه فهم عرف، مستند به مفاد الفاظ و دلالت لفظى و مسأله تبادر و استعمال و مستعمل فيه باشد، حتّى دلالت مجازى هم در كار نيست. امّا در عين حال، يك چنين لابديّتى را كه عقل درك مى كند، عرف هم درك مى كند. وقتى مولا به عبدش مى گويد: «سافر إلى تهران»، عرف در مقام نقل مى گويد: «بعث المولى عبده الى إيجاد السفر إلى تهران». درحالى كه «وجود» نه در ماهيت سفر مطرح است و نه در هيئت «سافر»، بلكه عرف يك چنين لابديّتى را درك مى كند. در نتيجه ما با مرحوم آخوند در اين معنا موافقيم كه «در مسأله تعلّق اوامر به طبايع، نفس طبايعْ مراد نيست، بلكه مقصود، وجود طبايع است» ولى اختلاف ما با ايشان در استدلال بر اين مسئله است كه ايشان از طريق «الماهية من حيث هي هي ليست إلّا هي ...» وارد شد و ما گفتيم: دليل ايشان، بر مدّعا تطبيق نمى كند، زيرا مدّعا، حمل شايع صناعى است ولى دليل در ارتباط با حمل اوّلى ذاتى است. امّا نسبت به حرف صاحب فصول رحمه الله- كه وجود را داخل در مفاد هيئت امر مى دانست- دليلى بر كذب آن نداريم، ولى ظاهراً اين طور نيست. بلكه هيئت، براى

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 476

بعث و تحريك وضع شده است- و به قول مرحوم

آخوند و ديگران، براى نفس طلب وضع شده است- مادّه هم نفس ماهيت است ولى در عين حال، عقل پاى وجود را به ميان مى آورد. بنابراين، اصل حرف مرحوم آخوند درست است و جوابى كه ايشان از كلام صاحب فصول رحمه الله دادند تمام است. حال با توجه به راهى كه طى كرديم مى خواهيم استفاده ديگرى نسبت به مسأله مرّه و تكرار داشته باشيم: توضيح اينكه: ما بايد ببينيم مقصود اينان از دلالت، در جمله «آيا صيغه امر، دلالت بر مرّه مى كند يا بر تكرار؟»، چه دلالتى است؟ ظاهر اين است كه ما خواه نزاع را در ارتباط با مادّه بدانيم يا در ارتباط با هيئت، يا در ارتباط با مجموع، مقصود اينان از دلالت، دلالت لفظى و وضعى است و اين بحث، به عنوان يكى از مباحث الفاظ مطرح است. مثل بحث مقدّمه واجب نيست كه نزاع در يك مسأله عقليه باشد. نزاع در اين بحث، مثل نزاع در اصل بحث اوامر است، در آنجا نزاع در اين بود كه آيا هيئت افْعَلْ، بر وجوب دلالت مى كند يا نه؟ آن به عنوان يك مسأله لفظيه و به عنوان دلالت لفظيه مطرح بود، اين هم از همان قبيل است. مباحث بعدى- مثل مسأله فور و تراخى- نيز مانند همين بحث است و به عنوان يك بحث لفظى مطرح است. كسى كه قائل به مرّه است و مثلًا مرّه را به معناى وجود واحد معنا مى كند نه به معناى دفعه، مى گويد: مقتضاى وضع و دلالت لفظى عبارت از اين معناست. كسى هم كه مرّه را به معناى دفعه معنا مى كند، دلالت را دلالت لفظى و وضعى

مى داند، قائل به تكرار هم همين طور. و كسى كه مرّه و تكرار را انكار مى كند، دلالت لفظى را نفى مى كند و مى گويد: نه هيئت، نه مادّه و نه مجموع هيئت و مادّه، هيچ گونه دلالت لفظى نسبت به تقييد به وحدت يا تقييد به تعدد در آنها مطرح نيست. اگر ما اين معنا را قبول كرديم كه نزاع در مرّه و تكرار، نزاع در ارتباط با دلالت لفظى است، با آن راهى كه طىّ كرديم، هم ريشه قول به مرّه قطع مى شود و هم ريشه

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 477

قول به تكرار، زيرا مرّه و تكرار به عنوان وصف وجود مطرح است، الوجود الواحد يا الوجود المتعدد. وقتى ما اصل دلالت بر وجود- يعنى موصوف- را خارج از محدوده لفظ و دلالت لفظ بدانيم و بگوييم: مسأله وجود، به عنوان يك لازم عقلى و يك لازم عرفى مطرح است نه اينكه اصل وجود، داخل در مفاد هيئت يا مفاد مادّه باشد، در اين صورت، حساب وصف روشن مى شود. و به عبارت ديگر: وقتى ما با ذات مقيّد، آن گونه برخورد كنيم، ديگر حساب قيد به طريق اولى روشن مى شود. ما مى گوييم: «اصل وجود، مدلول عليه به دلالت لفظى نيست» تا اينكه شما بياييد بحث كنيد كه آيا وجود واحد، مدلول عليه مادّه و يا هيئت و يا مجموع است يا وجود متعدّد و متكرّر؟ ما موصوفش را نپذيرفتيم، ما قبول نكرديم كه ذات مقيّد- كه عبارت از وجود است- به دلالت لفظى ارتباط داشته باشد. پس چگونه به وحدت يا تكرار موصوف مى شود؟ و ديگر كسى نمى تواند اين احتمال را بدهد كه ممكن است ذات مقيّد

موصوف- كه عبارت از اصل وجود است- خارج از محدوده دلالت لفظى باشد امّا وصفش- كه عبارت از وحدت و تعدّد است- داخل در محدوده لفظ و دلالت لفظى باشد. چنين چيزى امكان ندارد. بنابراين، براساس راهى كه ما طى كرديم، حساب مرّه و تكرار روشن مى شود و معلوم مى گردد كه مرّه و تكرار نه ارتباط به مادّه دارد و نه ارتباط به هيئت و نه ارتباط به مجموع مادّه و هيئت دارد، زيرا اصل موصوف آن- يعنى وجود- خارج از حريم اين هاست. سؤال: ممكن است كسى بگويد: چه مانعى دارد كه ما همان طوركه اصل وجود را از راه عقل و لابدّيّت عقلى استفاده مى كنيم، قيد وحدت و تكرار را هم از راه لابدّيّت عقلى استفاده كنيم؟ اين حرف اگرچه خلاف ظاهر چيزى است كه روى آن بحث شد ولى در عين حال ما را به هدف مى رساند و مسأله مرّه و تكرار را ثابت مى كند. جواب: لابدّيّت عقلى، ملاك لازم دارد، و ما اين ملاك را در رابطه با اصل وجود، داريم. هم در بعث و تحريك حقيقى و هم در بعث و تحريك اعتبارى. در مورد بعث و

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 478

تحريك، ما ناچاريم پاى وجود را پيش بكشيم، درحالى كه وجود، نه مدلول عليه بعث و نه مبعوث إليه آن مى باشد. امّا لابدّيّت عقلى به همين مقدار خاتمه پيدا مى كند. وقتى ما پاى وجود را در ميان آورديم و گفتيم: «مبعوث إليه در بعث و تحريك- چه عقلى و چه اعتبارى- به لابدّيّت عقلى، عبارت از وجود است، ديگر چه لابدّيّتى هست كه قيد وحدت يا تكرار را همراه وجود بياورد؟ ملاك

لابدّيّت، در ارتباط با موصوف و ذات مقيّد- كه عبارت از وجود است- وجود دارد، امّا در ارتباط با قيد آن- يعنى وحدت يا تكرار- ملاك لابدّيّتْ وجود ندارد. كجاى بعث و تحريك اعتبارى اين معنا هست كه مبعوث إليه آن بايد وجود واحد يا وجود متعدّد باشد؟ هيچ لابدّيّتى نه از نظر عقل و نه از نظر عرف، وجود ندارد. عرف هم كه لابدّيّت اصل وجود را كشف مى كرد، در ارتباط با قيد آن، لابدّيّتى احساس نمى كند. امّا بر اساس مطلبى كه از صاحب فصول رحمه الله نقل كرديم، ايشان وجود را در مفاد وضعى هيئت افعل داخل مى دانست، يعنى ديگران مى گفتند: «هيئت افعل، براى طلب وضع شده است، امّا از صاحب فصول رحمه الله نقل شده كه ايشان فرمودند: «هيئت افعل براى «طلب وجود» وضع شده است» در اين صورت، وجود در محدوده لفظ آمده است، آيا بنا بر مبناى صاحب فصول رحمه الله مسأله مرّه و تكرار قابل طرح است؟ در ابتدا مانعى ندارد كه ببينيم اين وجودى كه در مفاد وضعى هيئت افعل دخالت دارد، آيا وجود بدون قيد است يا وجود مقيّد به قيد وحدت است و يا وجود مقيّد به قيد تكرار است؟ به نظر مى رسد اگر در اين مسئله، دو جهت را قبول كنيم، بتوانيم مسأله مرّه و تكرار را مطرح نماييم: جهت اوّل: از صاحب فصول رحمه الله بپذيريم كه وجود، واقعاً- از نظر وضع- در مفاد هيئت افعل نقش دارد، يعنى وقتى به كتاب لغت مراجعه مى كنيم، هيئت افعل را به «طلب الوجود»- همان طوركه مشهور مى گويند- يا به «البعث و التحريك إلى الوجود»- آن گونه كه ما

گفتيم- معنا كنند كه «وجود» در مفاد هيئت افعل نقش داشته باشد.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 479

درحالى كه ما وقتى به كتاب لغت مراجعه مى كنيم مى بينيم معناى «وجود» به هيچ عنوان در هيئت «افعل» مطرح نيست. خواه مفاد هيئت «افعل» را «طلب» بدانيم يا «بعث و تحريك اعتبارى». جهت دوم: امام خمينى رحمه الله در ارتباط با اصل مسئله- كه نزاع در مرّه و تكرار، مربوط به هيئت باشد- اشكال مهمّى را مطرح كردند و آن اشكال اين بود كه اگر ما قيد وحدت و تكرار را در ارتباط با مفاد هيئت بدانيم، لازم مى آيد نسبت به هيئت- كه يك معناى حرفى است- دو لحاظ (آلى و تبعى) صورت بگيرد درحالى كه معانى حرفيه، لحاظشان تبعى است نه آلى. در نتيجه بايد در ارتباط با يك هيئت، ما معنا را هم به صورت لحاظ آلى و تبعى ملاحظه كرده باشيم و هم- با توجه به اينكه مى خواهد مقيّد به وحدت و تكرار شود- به صورت لحاظ استقلالى ملاحظه كرده باشيم. ما گفتيم: تقييد معناى حرفى و دو لحاظ در مورد آن مانعى ندارد ولى در صورتى كه در دو كلمه باشد. در «ضربت زيداً يوم الجمعة» گفتيم: «يوم الجمعة» قيد براى اسناد ضربْ به متكلّم است. اسناد ضرب به متكلّم، يك معناى حرفى است و اين معناى حرفى مقيّد به «يوم الجمعة» شده است.

ولى درعين حال، مانعى ندارد، زيرا وقتى مى گويد: «ضربتُ»، هيئتْ، همان معناى حرفىِ آلت براى غير را دارد امّا وقتى به «يوم الجمعة» مى رسد، همان معناى آلت براى غير را به صورت استقلالى لحاظ مى كند و چون دو كلمه است، دو زمان است، مانعى

ندارد كه در يك زمان به صورت آلت براى غير لحاظ شود و در زمان ديگر به صورت استقلالى. امّا در هيئت افعل ما دو لفظ نداريم، بلكه يك هيئت داريم و اين امكان ندارد كه در مقام استعمال، هم مشتمل بر لحاظ تبعى و هم مشتمل بر لحاظ آلى باشد. بله اگر يك لحاظ در ارتباط با هيئت و يكى در ارتباط با مادّه بود، امكان داشت ولى در اينجا فقط هيئت مطرح است. اين اشكال را امام خمينى رحمه الله در ارتباط با اينكه اصل نزاع مرّه و تكرار مربوط به

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 480

هيئت باشد، مطرح كردند. و اين اشكال در اينجا بر صاحب فصول رحمه الله وارد است كه اگر ما پاى وجود را در مفاد هيئت افعل بياوريم، مسأله تقييد به وحدت و تقييد به كثرت نمى تواند در مفاد هيئت افعل وارد باشد. نتيجه بحث در ارتباط با اصل بحث مرّه و تكرار از آنچه گذشت نتيجه مى گيريم كه راهى براى اثبات مرّه يا تكرار وجود ندارد و راهى هم كه صاحب فصول رحمه الله مطرح كرد، علاوه بر اينكه شاهدى از وضع و لغت ندارد، داراى استحاله عقليه نيز مى باشد. بنابراين هم قول به مرّه را بايد كنار بگذاريم و هم قول به تكرار را.

بحث در مقام امتثال
اشاره

بر اساس اين مبنا كه «صيغه امر- بمجرّدها- نه دلالت بر مرّه مى كند و نه دلالت بر تكرار، بحثى در مورد مقام امتثال واقع شده است، بعد از آنكه يك جهت تقريباً مسلّم است كه اگر مكلّف در مقام امتثال، يك وجود از وجودات طبيعت و يك فرد از افراد ماهيت

را اتيان كند، كافى است. با اينكه ما عنوان «مرّه» را مفاد صيغه امر نمى دانيم بلكه مفاد صيغه امر، بنا بر قول مشهور، عبارت از «طلب إيجاد الطبيعة» و بنا بر تعبير ما عبارت از «البعث و التحريك الاعتبارى إلى إيجاد الطبيعة» است و هركدام از اين ها كه باشد، بايد «إيجاد الطبيعة» تحقّق پيدا كند و «إيجاد الطبيعة» با ايجاد يك فرد حاصل مى شود. هريك از وجودات طبيعت، تمام آن طبيعت هستند. «زيد إنسان» يعنى زيد، يك انسان كامل است، نه اينكه بعض انسان باشد. لذا وقتى عَمْرو هم ضميمه زيد شود، بايد گفت: «زيدٌ و عمروٌ إنسانان». پس معلوم مى شود كه هر فردى عبارت از يك طبيعت كامل است و نقصانى در ارتباط با طبيعت ندارد. حال وقتى مأمور به عبارت از «إيجاد الطبيعة» بود، «إيجاد الطبيعة» با ايجاد فرد واحد از طبيعت، تحقّق پيدا مى كند. لذا با اينكه مسأله «مرّه» دخالتى در مفاد صيغه امر ندارد،

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 481

ولى در مقام امتثال، ايجاد يك فرد براى تحقّق مأمور به كفايت مى كند و ايجاد بيش از يك فرد، ضرورتى ندارد. اين مسئله جاى بحث نيست. بحث در اين است كه مكلّف، در مقام امتثال، به جاى وجود واحد، وجودات متعدّد را ايجاد كند كه اين خود داراى دو صورت است كه هر دو قابل بحث است: يكى اينكه مكلّف، اين افراد را دفعتاً و در عرض واحد ايجاد كند، بدون اينكه تقدّم و تأخّرى وجود داشته باشد، مولا مى گويد: «عتقِ عبد واجب است» و اين شخص ده عبد دارد، به صيغه واحد خطاب به همه آنها مى گويد: «أعتقتكم»، درحالى كه مى توانست با عتق

واحد، تنها يكى از اينان را آزاد كند. يا مثلًا مولا به عبدش مى گويد:

«ليوان آب بياور» بدون اينكه مسأله مرّه يا وجود واحد در كار باشد. حال عبد، گاهى مى رود يك ليوان آب مى آورد و گاهى مى رود يك سينى مشتمل بر ده ليوان آب مى آورد و در محضر مولا قرار مى دهد. اين ها را وجودات و افراد عَرْضيه مى نامند. امّا گاهى وجودات متعدّد، به صورت تدريجى ايجاد مى شوند. اوّل يك فردى را ايجاد مى كند، بعد فرد دوم را و سپس فرد سوم را ... كه از آن به وجودات و افراد طوليه تعبير مى كنند.

بحث اوّل: وجودات عَرْضى متعدّد
اشاره

بدون شك اگر مكلّف در يك عمل، وجودات متعدّدى از افراد مأمور به را ايجاد كند، امتثال حاصل شده است. جايى كه يك فرد موجب تحقّق امتثال باشد، ايجاد ده فرد به طريق أولى موجب تحقّق امتثال است. بنابراين در اصل تحقّق امتثال، بحثى نيست. بحث در اين است كه آيا در اينجا يك امتثال تحقّق پيدا كرده يا اينكه به حسب تكثر افراد ايجاد شده، امتثال هم متعدّد مى شود؟ نتيجه وحدت و تعدّد امتثال، مسئله استحقاق ثواب است. اگر امتثالْ اتصاف به وحدت پيدا كرد، به مكلّف يك ثواب داده مى شود و اگر متعدّد شد، ثواب هم متعدّد مى شود. در اينجا سه نظريه وجود دارد:

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 482

1- نظريّه مرحوم بروجردى

مرحوم بروجردى در ارتباط با افراد عَرْضيّه قائل به تعدّد امتثال است 372] و معتقد است: اگر كسى ده عبد را در يك آنْ و با صيغه واحد آزاد كند، به حسب تعدّد افراد، امتثال هم متعدّد مى شود. ايشان مى فرمايد: هر وجود از طبيعت و هر فرد آن، تمام طبيعت است نه بعض آن. زيد، يك انسان كامل و بكر هم يك انسان كامل است و زيد و بكر دو انسانند نه يك انسان. بنابراين اگر وجودات تعدّد پيدا كرد، طبيعتْ تعدّد پيدا كرده است. در اين صورت چرا ما بگوييم: «امتثالْ واحد است و فرقى بين يك فرد و ده فرد نيست»؟ در جايى كه مولا ده عبد خود را آزاد كرده- هرچند در عرض واحد بوده- نمى توانيم بگوييم: «يك عتق، تحقّق پيدا كرده است» بلكه ده عتق، در ارتباط با ده عبد تحقّق پيدا كرده است. شاهدش اين است

كه اگر عتقْ واجب نبود بلكه مستحب بود- چون عتق يكى از مستحبات شرعى است- چنانچه كسى به صيغه واحد، ده عبد را آزاد كند، ثواب ده عتق را به او مى دهند. در عتق واجب هم همين طور است. درست است كه مولا بيش از يك عتق نخواسته است ولى با توجه به اينكه اين شخص، در مقام امتثال، ده عبد را آزاد كرده و تقدّم و تأخّرى هم در كار نبوده، لذا ما بايد اين را ده امتثال به حساب آوريم و آثار ده امتثال برآن مترتب كنيم. سپس ايشان اين مسئله را به مسأله واجب كفائى تشبيه كرده مى فرمايد: در واجب كفائى، درست است كه اگر يك نفر اقدام كند و مأمور به را انجام دهد، براى تحقّق غرض مولا كفايت مى كند. ولى اگر ده نفر، در عرض هم و بدون هيچ تقدّم و تأخّرى، واجب كفائى را انجام دادند، مثلًا اگر يك نفر بر جماعتى سلام كند و ما گفتيم جواب سلام اين شخص به صورت واجب كفائى است و اگر يك نفر از اين جمعيّت جواب سلام او را بدهد، ردّ سلام- كه واجب است- تحقّق پيدا كرده است. حال اگر تمام

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 483

جمعيّت در آنِ واحد، جواب او را بدهند، آيا شما اين را يك امتثال مى دانيد؟ اگر يك امتثال است پس ثواب از چه كسى است؟ آيا يك ثواب بر همه جمعيّت توزيع مى شود؟

بدون اشكال اينجا امتثالات متعدّد تحقّق پيدا كرده است و لازمه تحقّق هر امتثالى هم استحقاق مثوبت است. لذا همه اين جمعيّت، براى انجام واجب كفائى، استحقاق ثواب دارند. مرحوم بروجردى مى فرمايد: چه

فرقى بين ما نحن فيه و واجب كفائى وجود دارد؟ همان طوركه در واجب كفائى تعدّد امتثال مطرح است در اينجا هم كه طبيعت را در عرض واحد، در ضمن افراد متعدّده ايجاد مى كند، امتثالات متعدّدى در كار است و براى هر امتثالى هم يك استحقاق مثوبت در كار است.[373]

2- نظريه امام خمينى رحمه الله

حضرت امام خمينى رحمه الله در مقابل مرحوم بروجردى قرار گرفته 374] و مى فرمايد: اگر صد فرد هم اتيان كند، بيش از يك امتثال نيست و بيش از يك استحقاق ثواب هم مترتّب نمى شود. ايشان در حقيقت، در جواب از كلام مرحوم بروجردى مى فرمايد: قبول داريم كه زيد، تمام الإنسان است و زيد و عَمرو دو انسان مى باشند[375]، امّا

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 484

نتيجه اى كه شما (مرحوم بروجردى) از اين حرف مى گيريد، مورد قبول ما نيست، يعنى آن نتيجه بر اين دليل شما مترتب نمى شود. شما مى گوييد: «اگر ده عبد را به صيغه واحد آزاد كند، ده طبيعت كامل تحقّق پيدا كرده است»، ما اين را قبول داريم ولى چه دليلى داريد كه اگر ده طبيعت كامل تحقّق پيدا كرد، ده امتثال هم تحقّق پيدا كرده باشد؟ ما بايد ملاحظه كنيم كه آيا ملاك و معيار در وحدت و تعدّد امتثال چيست؟ شما مى گوييد: «چون ده وجود براى طبيعت تحقّق پيدا كرده، پس امتثال هم متعدّد است»، اين معيار را از كجا آورده ايد؟ معيار در باب وحدت و تعدّد امتثال، عبارت از وحدت و تعدّد تكليف است. اگر تكليف، واحد باشد، امتثال هم واحد و اگر تكليف متعدّد باشد امتثال هم متعدّد خواهد بود. نماز و روزه دو تكليف است و دو امتثال دارد. امّا

تعدّد تكليف داراى چند نوع است. (أقيموا الصلاة) و (آتوا الزكاة) كنار هم مى باشند ولى متعلّق آنها با يكديگر فرق دارد. اين ها دو تكليفند و دو امتثال و دو مخالفت در ارتباط با آنها مطرح است و دو حكم دارند يعنى آثار آنها متعدّد است. ولى گاهى عبارت، يكى است امّا بر تكاليف متعدّدى دلالت مى كند، مثل اينكه مولا بگويد:

«أكرم كلّ عالم» و ما اين عام را به صورت عام استغراقى- در مقابل عام مجموعى و بدلى- قرار دهيم تا اكرام هريك از علماء، ملاك مستقل و حكم مستقلى داشته باشد، و اين غير از مطلبى است كه گفته ايم: «خطابات، انحلال پيدا نمى كند»، اين به معناى انحلال نيست، بلكه خود عموم استغراقى اين اقتضاء را دارد كه اكرام هريك از افراد

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 485

عام، ملاك مستقل داشته و تكليف مستقلى باشد. اكرام زيد- بما أنّه عالم- يك ملاك مستقل داشته و تكليف مستقلى است، اكرام عَمْرو عالم هم همين طور و اكرام بكر عالم نيز به همين صورت است و ارتباطى هم بين اين ها- مثل اقلّ و اكثر ارتباطى- وجود ندارد تا اگر كسى از صد عالم، هشتاد نفر را اكرام كرد و بيست نفر را اكرام نكرد بگوييم:

«امتثال انجام نداده است». بله در عام مجموعى اين مسئله مطرح است امّا در عام استغراقى، هريك از افراد، ملاك و مناط مستقل داشته و چون تكليف متعدّد است، امتثال هم تعدّد پيدا مى كند، در نتيجه گاهى هم امتثال تحقق پيدا مى كند و هم مخالفت، مثل اينكه مثلًا از صد نفر، هشتاد نفر را اكرام كرده و بيست نفر را اكرام نكند. بنابراين، در عام استغراقى هم حكم

متعدّد است ولى نه به روشنى تعدّد در باب صلات و زكاة كه مكلّفٌ به در آنها عناوين متعدّده است. در اينجا نوع سومى هم براى تعدّد حكم وجود دارد و آن مسأله واجب كفائى است كه مرحوم بروجردى ما نحن فيه را به آن تنظير كرد. در واجب كفائى هم احكام و تكاليف تعدّد دارد، به لحاظ اينكه مكلّفين متعدّد هستند. در واجب كفائى اين گونه نيست كه هر مكلّفى بعض مكلّف باشد و يا بعض تكليف به او توجه پيدا كرده باشد بلكه هر مكلّفى مستقلًا تكليف دارد و از اين نظر، بين واجب عينى و واجب كفائى فرقى وجود ندارد. همان طوركه در واجب عينى، هر مكلّفى در ارتباط با آن واجب، تكليف مستقل داشته و براى او موافقت خاصّ و مخالفت خاصّى نسبت به آن تكليف مطرح است، در واجب كفائى هم همين طور است ولى سنخ واجب كفائى و نحوه آن اين است كه اگر يكى سبقت گرفت و مأمور به را قبل از ديگران انجام داد، تكاليف از عهده ديگران برداشته مى شود. و اين خود سنخى از وجوب و نحوه اى از تكليف است. در واجب عينى اگر كسى تكليف را انجام داد از عهده ديگران ساقط نمى شود، در واجب كفائى هم هر دو مكلّفند و تكليف دارند لذا اگر همه مخالفت كنند، مستحقّ عقوبت خواهند بود، و اينكه ديده مى شود همه استحقاق عقوبت پيدا مى كنند، كاشف از تعدّد تكليف در ارتباط با اين واجب است و

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 486

لازمه تعدّد تكليف اين است كه اگر كسى سبقت گرفت و واجب كفائى را انجام داد، زمينه امتثال براى ديگران باقى نمى ماند،

زيرا تكليف ساقط مى شود. امّا جايى كه در آنِ واحد، صد نفر واجب كفائى را انجام دهند، بدون اينكه سابق و لاحقى در كار باشد- در اينجا صد امتثال تحقّق پيدا كرده است، زيرا هركسى تكليف متوجّه خودش را امتثال كرده و امتثال هم در حالى بوده كه زمينه آن از بين نرفته و تكليفْ ساقط نشده است، چون فرض اين است كه در آنِ واحد و در عرض واحد، اين امتثالات متعدّده تحقّق پيدا كرده است. پس در حقيقت، در واجب كفائى ما نمى توانيم بگوييم:

«يك تكليف وجود دارد» بلكه تكاليفْ متعدّد است و تكليفْ نسبت به هركسى هم داراى امتثال و هم داراى استحقاق مثوبت است. ولى در لاحق آن ديگر زمينه اى براى امتثال وجود ندارد. بنابراين، واجب كفائى نمى تواند نظير براى ما نحن فيه باشد. ما بايد جايى را فرض كنيم كه تكليف واحد باشد، مثلًا مولا فقط عتق رقبه را خواسته باشد و مكلّف، در آنِ واحد، به جاى عتق يكى از عبيد، همه عبيد را با صيغه واحده آزاد كرده باشد. اينجا ما نمى توانيم بگوييم: «امتثالات متعدّد تحقّق پيدا كرده است». البته ما نمى خواهيم بگوييم: «عتق يك عبد با عتق همه عبيد فرقى ندارد» بلكه ممكن است ازنظر فضيلت، فرقى ميان اين دو باشد، مثل صلاتى كه انسان هم مى تواند در مسجد بخواند و هم در منزل، ولى صلات در مسجد، مزيّت و ثواب بيشترى دارد. امّا بحث ما در تعدّد امتثال است و آزاد كردن همه عبيد با صيغه واحده، بيش از يك امتثال نخواهد بود، زيرا در اينجا بيش از يك تكليف وجود ندارد.[376]

3- نظريه مرحوم آخوند

در اينجا تفصيلى به

مرحوم آخوند نسبت داده شده است كه ايشان ملاك را در

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 487

وحدت و تعدّد قصد مكلّف قرار داده و فرموده است: «مكلّفى كه به جاى عتق يك رقبه، در آنِ واحد ده رقبه را آزاد مى كند، اگر هدفش تعدّد امتثال باشد، ما هم امتثال را متعدّد مى دانيم ولى اگر هدفش اين باشد كه مجموع آنها را امتثال واحدى قرار دهد، ما هم طبق نيّت او امتثال را واحد قرار مى دهيم».[377] بررسى كلام مرحوم آخوند: اين كلام مرحوم آخوند، اگرچه تفصيل است و يك طرف آن با حرف ما تطبيق مى كند ولى درعين حال از لحاظ معيار و ملاك، ضعيف تر از حرف مرحوم بروجردى است، زيرا حرف مرحوم بروجردى اگرچه مورد قبول ما نبود ولى فى نفسه كلام جالبى بود كه وقتى يك فرد، تمام الطبيعه و تمام الماهيه است، پس ده فرد، ده تا تمام الماهيه است، ده انسان و ده عتق رقبه است و در اينجا ممكن است انسان بگويد: «چون به حسب واقع، ده عتق رقبه تحقّق پيدا كرده است، پس امتثالات هم متعدّد است». اما اينكه گفته شود: «ما كارى به خارج نداريم بلكه بايد ببينيم مكلّف، اين ده فرد را به چه

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 488

منظورى ايجاد كرده است، اگر قصدش اين بوده كه همه آنها امتثال واحدى باشند، ما هم آن را امتثال واحد به حساب مى آوريم و اگر قصد مكلّف اين بوده كه هريك از وجودات، امتثال مستقلّى باشند، ما هم آن را امتثالاتِ متعدّد به حساب مى آوريم»، قصد و عدم قصد مكلّف، هيچ نقشى در تعدّد و وحدت ندارد همان طور كه هيچ نقشى در اصل امتثال هم

ندارد. اگر مكلّف، صد بار تصميم بر امتثال بگيرد ولى عملًا مأمور به را در خارج ايجاد نكند، نمى توانيم بگوييم «امتثالْ تحقّق پيدا كرده است». امتثال، ارتباطى به قصد ندارد، بلكه به تحقّق چيزى كه مؤثر در حصول غرض مولاست، ارتباط دارد، لذا قصد و عدم قصد، هيچ گونه نقشى نه در اصل امتثال دارد و نه در وحدت و نه در تعدّد آن. نتيجه بحث در مورد وجودات عَرْضى در نتيجه، مسئله به همان صورتى است كه امام خمينى رحمه الله فرمودند كه امتثال، هميشه به تكليف اضافه مى شود و معيار در وحدت و تعدّد امتثال، همان وحدت و تعدّد تكليف است، ولى تعدّد تكليف، داراى انواع و صور متعدّدى است.

بحث دوم: وجودات طولى متعدّد

مراد از وجودات طولى، عبارت از افرادى است كه ازنظر زمان، بين آنها تقدّم و تأخّر وجود دارد. اوّل يك فرد از طبيعت را ايجاد مى كند، سپس فرد دوم و بعد از آن فرد سوم را و ... مثل اينكه در مثال عتق رقبه، ابتدا يكى از عبيد خود را آزاد كند و پس از مدّتى عبد دوم را و ... و يا در مثالى كه مرحوم آخوند در كفاية[378] مطرح كرده است، ابتدا يك ليوان آب براى مولا مى آورد سپس- قبل از استفاده مولا- ليوان آب بهترى در اختيار مولا قرار مى دهد.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 489

ما بايد ابتدا ببينيم هدف از اين كار چيست؟ كسى كه يك فرد را ايجاد كرده و به دنبال آن فرد دوم را ايجاد مى كند، از اين كار، چه هدفى دارد؟ يك وقت هدفش اين است كه فرد دوم را جايگزين فرد اوّل كند، مثل اينكه

مى خواهد فرد اوّل را از دايره امتثال خارج كند- و حتى مثلًا ليوان اوّل را از جلو مولا بردارد- و فرد دوم را جايگزين آن بنمايد به گونه اى كه امتثالْ به فرد دوم تحقق پيدا كند. از اين تعبير مى كنند به تبديل امتثال به امتثال ديگر. اما يك وقت مى خواهد فرد دوم را كنار فرد اوّل قرار داده و مجموع دو فرد را امتثال واحد قرار دهد- مثلًا ليوان دوم را كنار ليوان اوّل قرار دهد- طبق همان مبنايى كه ما گفتيم كه اگر ده فرد هم باشد، يك امتثال تحقّق پيدا مى كند و گفتيم كه از عبارت مرحوم آخوند هم- در افراد عَرْضيه- همان وحدت امتثال استفاده مى شود اگرچه در كلام ايشان تصريحى به اين مطلب نشده است ولى درعين حال ظهور در يك چنين معنايى دارد.

كلام مرحوم آخوند

مرحوم آخوند در اينجا مطلبى دارد كه درحقيقت، تفصيلى در مسأله افراد طوليه است. ايشان مى فرمايد: فردى را كه مكلّف اوّلًا ايجاد مى كند به دو صورت است: 1- با ايجاد آن فرد، غرض نهايى مولا حاصل مى شود. 2- با ايجاد آن فرد، غرض نهايى مولا حاصل نمى شود. توضيح: به نظر مرحوم آخوند، مولا مى تواند دو غرض داشته باشد، يكى غرض از امر و ديگرى غرض نهايى. غرض از امر اين است كه مولا، عبد خود را امر مى كند به اينكه آبى در اختيار او قرار دهد، عبد هم ظرف آبى در اختيار مولا قرار مى دهد. در اين صورت، غرض از امر حاصل شده است.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 490

ولى غرض نهايى مولا مثلًا وضو گرفتن با اين آب يا نوشيدن آن است و در جايى كه عبد ظرف آب را

در اختيار مولا قرار داد تا وقتى كه مولا از آن استفاده نكرده است، هدف نهايى او حاصل نشده است. اما گاهى به مجرّد ايجاد همان فرد اوّل، غرض نهايى مولا حاصل مى شود، مثل اينكه غرض مولا اين بوده كه بنده مسلمانى آزاد شود، در اين صورت به مجرّد اينكه مكلّف بگويد: «أعتقت عبدي زيداً» غرض نهايى مولا حاصل شده است. مرحوم آخوند بين اين دو، تفصيل قائل است. البته ايشان مثال «أعتقت» را مطرح نمى كند ولى اين مثال روشن آن بود كه ما ذكر كرديم. مرحوم آخوند مى فرمايد: در مثل «أعتقت»، ايجاد فرد دوم نمى تواند عنوان امتثال پيدا كند، زيرا با ايجاد فرد اوّل، تمام غرض و هدف مولا حاصل شده و امر ساقط مى شود و ديگر چيزى نيست كه زمينه اى براى امتثال نسبت به فرد دوم و فرد متأخّر داشته باشد. در اينجا هرچند ما فرض كنيم كه عتق عبد دوم داراى فضيلت هم باشد- مثل اينكه عبد مسلمان و باتقوا و پيرمرد باشد- ولى درعين حال، نمى تواند در ارتباط با امتثال، نقشى داشته باشد. لذا در اينجا نه مى توان مسأله جايگزينى امتثال دوم نسبت به امتثال اوّل را مطرح كرد و نه مسأله اين كه مجموع را به عنوان امتثال واحد قرار دهد. اما در جايى كه با انجام مأمور به، غرض نهايى مولا حاصل نمى شود، ايشان مى فرمايد: «مانعى ندارد كه مكلّف، امتثال اوّل را به امتثال ديگرى تبديل كند و مثلًا ظرف آب اوّل را برداشته و ظرف آب بهترى به جاى آن قرار دهد و با اينكه فرد دوم از نظر زمانْ تأخّر دارد ولى درعين حال به آن عنوان امتثال داده مى شود و

حتّى اين عنوان از فرد اوّل گرفته مى شود و فرد اوّل را از دايره امتثال خارج مى كند».[379]

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 491

بررسى كلام مرحوم آخوند: به حسب ظاهر، كلام مرحوم آخوند ناتمام است زيرا اينجا كه ايشان مى فرمايد:

«غرض نهايى تأمين نشده است» و مثال مى زند به اينكه هدف مولا از امر به آوردن آب، عبارت از شرب يا وضو گرفتن و ... بوده است و وقتى عبد ظرف آب را در اختيار مولا بگذارد، تا زمانى كه مولا شرب نكرده يا وضو نگرفته است، غرض نهايى حاصل نشده است. اينجا اين سؤال مطرح مى شود كه مقصود از غرض نهايى چيست؟ مولا ممكن است اغراض زيادى داشته باشد ولى آن غرضى كه به عبد ارتباط پيدا مى كند و مولا به وسيله امر مى خواهد به آن برسد، بايد ملاك قرار گيرد. به عبارت روشن تر:

مقصود از غرضِ در ارتباط با امر، عبارت از چيزى است كه فعل عبد، محصِّل آن بوده و نقشى در تحقق آن داشته باشد. وقتى مولا به عبد دستور مى دهد كه ظرف آبى براى او بياورد تا رفع عطش كند، رفع عطش مولا به دو فعل نياز دارد كه يك فعل آن مربوط به عبد و فعل ديگر آن مربوط به مولاست. يعنى بايد ابتدا مولا تمكّن از آب پيدا كند سپس با فعل خودش رفع عطش كند، زيرا مأمور به اين نبود كه مولا به عبد بگويد:

«عطش مرا برطرف كن» بلكه مأمور به اين بود كه ظرف آبى در اختيار مولا قرار گيرد و مولا دسترسى به آب داشته باشد. بنابراين مسأله غرض نهايى كه شما مطرح مى كنيد، مترتب بر دو فعل است كه يكى

از آن دو مربوط به عبد و ديگرى مربوط به خود مولاست، مخصوصاً در مثل وضو گرفتن كه حتماً بايد با مباشرت خود مولا انجام گيرد.

در نتيجه در مسأله غرض نهايى، آنچه به عبد ارتباط دارد، نمى تواند مسأله وضو گرفتن و شرب باشد، زيرا ما بايد غرض را در محدوده فعل مكلّف فرض كنيم، بايد غرض چيزى باشد كه فعل مكلّف علّت تامّه براى تحقق آن باشد. اينكه خود شما (مرحوم آخوند) مى فرماييد: «به مجرّد تحقق غرض، امر ساقط مى شود، زيرا غرضْ علّت محدثه امر بوده و تا زمانى كه غرض باقى است، امر هم باقى است»، آيا مراد از اين غرض، كدام غرض است؟ آيا غرضى است كه هم فعل عبد در آن نقش دارد و هم

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 492

فعل مولا، يا غرضى است كه علت تامّه آن عبارت از فعل عبد است؟ وقتى نماز- به عنوان فعل عبد- تحقّق پيدا كرد، معراجيت حاصل مى شود و قربانيت تحقق پيدا مى كند. غرضى كه در ارتباط با امر است، يك چنين غرضى است. آن وقت سؤال مى كنيم: اين ظرف آبى كه عبد به عنوان وجود اوّل و فرد اوّل در اختيار مولا قرار داد، آيا آن غرضى كه در ارتباط با امر بوده و فعل عبد علت تحقق آن غرض بوده، حاصل شده يا نه؟ اگر بگوييد: «حاصل نشده است»، مى گوييم: «چگونه مى شود كه مكلّفِ مأمور، طبيعت مأمور به را در خارج ايجاد كند ولى غرض حاصل نشود؟ آيا در وجود طبيعت نقصى تحقق دارد؟ آيا در فرديت اين مصداق، مناقشه اى وجود دارد؟ اگر مأمور به، نفس طبيعت و اين فرد هم فرد طبيعت است، چگونه

ممكن است كه با وجود تحقق اين فرد اوّل در خارج و عدم كمبود آن ازنظر وجود طبيعت و فرديّت، غرض حاصل نشده باشد؟». و اگر بگوييد: «غرض حاصل شده است»، مى گوييم: «شما (مرحوم آخوند) خودتان به طور مكرّر فرموده ايد كه «با حصول غرض، امر ساقط مى شود و ديگر زمينه اى براى فرد دوم و امتثال دوم باقى نمى ماند». پس درحقيقت، امرِ شما گويا داير بين نفى و اثبات است و اين خالى از مغالطه نيست. شما نمى توانيد همه غرض نهايى را در ارتباط با امر بدانيد. آنچه از غرض نهايى به امر ارتباط دارد تمكّن مولا از ماء است. اين غرضِ امر است. اما اينكه مولا هدف ديگرى- مثل وضو گرفتن- دارد كه مربوط به فعل خودش مى باشد و ارتباطى به عبد ندارد، شما آن غرض را به چه مناسبتى به حساب غرض امر مى گذاريد؟ ما معتقديم اگر چيزى به عنوان غرض امر مطرح باشد، انجام دادن آن براى عبد لازم است، حتى اگر امرى هم در كار نباشد. مثل اينكه عبد مشاهده كند بچه مولا در آب افتاده و در شرف غرق شدن است و مولا هم حضور ندارد، در اينجا بر عبد لازم است- از باب عبوديت و مولويت نه از باب حفظ نفس- كه اقدام به نجات جان فرزند مولا بنمايد، زيرا مى داند كه اگر مولا در اين صحنه حاضر بود بلافاصله براى نجات جان فرزند، امرى صادر مى كرد. ما براى غرض تا اين اندازه حساب باز مى كنيم كه اگر غرض مولا مشخص شد، بر عبد لازم است غرض مولا را

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 493

رعايت كند، حتى اگر امرى هم در كار نباشد. ولى

كدام غرض؟ آنچه مربوط به عبد است. غرضى كه فعل عبد، مؤثر در حصول آن غرض است، غرضى كه فعل عبد، علّت تامّه براى آن است. در همين مثال ظرف آب كه مرحوم آخوند مطرح كردند، اگر بچه اى از كنار مولا عبور كرد و ظرف آبى كه عبد نزد مولا گذاشته بود بر زمين ريخت، در اينجا نياز به امر جديدى از ناحيه مولا نيست بلكه عبد مى داند كه غرض مولا اين است كه آب در اختيار او قرار گيرد، براى رفع عطش يا وضو گرفتن و ... در اينجا اگرچه امر جديدى از ناحيه مولا صادر نشود، براى عبد واجب است كه ظرف آب ديگرى در اختيار مولا قرار دهد، زيرا عبد غرض مولا را مى داند. مولا مى خواهد آب در اختيار داشته باشد و فعل عبد در حصول غرض مولا نقش دارد. اينجا نه تنها بر عبد جايز است، بلكه واجب است كه ظرف آب ديگرى در اختيار مولا قرار دهد. اما در جايى كه ظرف آب را در اختيار مولا قرار داده و هيچ مانعى هم براى استفاده مولا وجود ندارد، ديگر حالت انتظارى در كار نيست و آنچه در ارتباط با عبد بوده بدون هيچ كمبودى تحقق پيدا كرده است. لذا بايد بگوييم: «در اين صورت، امر مولا ساقط است، زيرا غرضى كه در ارتباط با فعل عبد بوده، حاصل شده است». اما غرض هاى ديگر كه در ارتباط با فعل مولاست و فعل عبد، نقشى در آنها ندارد، هيچ ارتباطى به فعل عبد ندارد. بنابراين به مجرّد قرار گرفتن ظرف آب در اختيار مولا، امر ساقط شده و ديگر جايى براى امتثال

باقى نمى ماند. خلاصه اينكه به مرحوم آخوند مى گوييم: اين غرض نهايى كه شما ذكر مى كنيد، آيا در ارتباط با امر است يا نه؟ اگر در ارتباط با امر است پس چرا با ايجاد طبيعت و فرد، غرضْ حاصل نشده باشد؟ و اگر در ارتباط با امر نيست، ارتباطى به عبد ندارد، خواه غرض نهايى حاصل شود يا حاصل نشود. مثلًا اگر مولا مى خواست وضو بگيرد، به عبد خود دستور داد برايش آب بياورد، وقتى عبد آب را در اختيار او قرار داد، ديگر وضو گرفتن يا وضو نگرفتن مولا مربوط به فعل مولا بوده و ارتباطى با امر و با فعل عبد ندارد. آنچه مربوط

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 494

به فعل عبد است اين است كه ظرف آب را در اختيار مولا قرار دهد و فرض اين است كه او وظيفه خود را انجام داده است، پس ديگر جايى براى امر باقى نمى ماند و امر ساقط مى شود و با سقوط امر، جايى براى امتثال مجدّد باقى نمى ماند. در نتيجه، در افراد طوليه ما نمى توانيم امتثال پشت سر امتثال و تبديل امتثال به امتثال ديگر درست كنيم يا دو فرد را امتثال واحدى قرار دهيم بلكه با همان فرد اوّل، غرض امر حاصل شده و با حصول غرض، امر ساقط شده و زمينه اى براى امتثال بعدى باقى نمى ماند.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 495

فور و تراخى
اشاره

يكى از مباحثى كه در باب صيغه امر مطرح شده، اين است كه آيا صيغه امر، دلالت بر فور مى كند يا بر تراخى و يا اينكه بر هيچ كدام دلالتى ندارد. كسى كه مى گويد: «امر، دلالت بر فور مى كند»، مى خواهد بگويد: «در

امر، تقيّد به فوريت مطرح است»، و ما بحث خواهيم كرد كه آيا اين تقيّد، در ارتباط با هيئت است يا در ارتباط با ماده. در ارتباط با هركدام باشد، بالاخره قيد فوريت مطرح است. اما قائل به تراخى نمى خواهد عدم تقيّد به فوريت را بگويد بلكه درست نقطه مقابلِ قائل به فوريت است، يعنى قائل به تراخى هم تراخى را به عنوان قيديت مطرح مى كند و اگر تراخى به عنوان قيديت مطرح باشد، معنايش وجوب تراخى است. محققين هم كه هر دو را نفى مى كنند، حرفشان اين است كه نه تقيّد به فوريت مطرح است و نه تقيّد به تراخى و مرحوم آخوند مى فرمايد: اگر ما يك صيغه امرى

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 496

داشته باشيم و شرايط تمسك به اطلاق در آن وجود داشته باشد، ما از اطلاق آن جواز تراخى را استفاده مى كنيم 380] و اين جواز تراخى غير از قول به تراخى است. قول به تراخى، به معناى وجوب تراخى است امّا تراخىِ مستفاد از اطلاق، معنايش اين است كه فوريتْ لزوم ندارد، تراخى هم لزوم ندارد. نتيجه اين قول اين مى شود كه شما هم مى توانيد آن را فوراً انجام دهيد و هم مى توانيد با تراخى انجام دهيد.

محلّ نزاع در مسأله فور و تراخى

آيا نزاع در مسأله فور و تراخى در هيئت است يا در مادّه و يا در مجموع مادّه و هيئت؟ تمام بحث هايى كه در باب مرّه و تكرار در اين زمينه ذكر كرديم در اينجا نيز جريان دارد و تنها فرقى كه وجود دارد، اين است كه در باب مرّه و تكرار، امام خمينى رحمه الله مى فرمود: «ما اگر مرّه و تكرار را در ارتباط

با هيئت بدانيم، مرّه را مى توانيم قيد براى بعث و تحريك قرار دهيم ولى نسبت به تكرار نمى توان چنين كارى كرد، زيرا طبيعت واحده كه هيچ گونه اختلاف زمانى و مكانى و خصوصيات ديگر در آن وجود ندارد، نمى تواند متعلّق بعث و تحريك متكرّر- آن هم به صورت تأسيس نه تأكيد- قرار گيرد.

اگر به صورت تأكيد باشد و يا مأمور به، از نظر قيود زمانى و مكانى و غيره اختلاف پيدا كند، مانعى ندارد، اما يك طبيعت بدون هيچ گونه تقييدى بخواهد در آنِ واحد، متعلّق چند بعث و تحريك تأسيسى استقلالى قرار گيرد، چنين چيزى غير معقول است». در باب تكرار، اگر نزاع به هيئت برمى گشت، يك چنين اشكالى مطرح بود، اما اين اشكال در اينجا مطرح نيست، زيرا اينجا به جاى تكرار، مسأله تراخى مطرح است و تعلّق بعث و تحريك متأخر به طبيعت، مانعى ندارد. اما اشكال ديگرى كه امام خمينى رحمه الله مطرح كرد و به صورت مشترك الورود بود- يعنى هم بر قول به مرّه وارد مى شد و هم بر

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 497

قول به تكرار- در اينجا نيز جريان دارد. و آن اشكال اين بود كه «هيئت داراى يك معناى حرفى است و معناى حرفى در كلمه واحد قابل تقييد نيست. زيرا تقييد معناى حرفى مستلزم دو لحاظ است، يك لحاظ آلى و يك لحاظ استقلالى، و در كلمه واحد نمى توان دو لحاظ داشت. بله، اگر در دو كلمه باشد، ممكن است، مثل «ضربت زيداً يوم الجمعة». اما در نفس مفاد هيئت- با توجه به اينكه امر واحدى است- اگر بخواهد مسأله تقييد مطرح باشد، مستلزم تعدّد لحاظ- يكى آلى ديگرى استقلالى- مى باشد».

نظريه محققين در مسأله فور و تراخى

همان

گونه كه اشاره كرديم، محققين عقيده دارند صيغه امر نه دلالت بر فور مى كند و نه دلالت بر تراخى، يعنى نه فوريّت، قيديت دارد و نه تراخى، در نتيجه مأمور به را هم مى توان به نحو فور اتيان كرد و هم به نحو تراخى. محققين در مقام استدلال بر نظريه خود مى گويند: آنچه از صيغه امر- چه هيئت و چه مادّه و چه مجموع هيئت و ماده- به ذهن انسباق پيدا مى كند و متبادر مى شود، طلب الماهيه و طلب الطبيعه يا- به تعبير ما- البعث و التحريك الى الطبيعة و الماهية است. حتى ما گفتيم: اينكه پاى وجود الطبيعة را به ميان مى آوريم، به خاطر اين نيست كه مادّه، از نظر لغت، و يا هيئت- به دلالت لفظى- بر وجود دلالت كند»، برخلاف چيزى كه به صاحب فصول رحمه الله نسبت داده شده كه «هيئت افعل براى طلب ايجاد الطبيعه وضع شده است، كه ايجاد آن مربوط به هيئت و طبيعت آن مربوط به ماده است». ما گفتيم: اين طور نيست، ايجاد به عنوان يك لازم عقلى مطرح است. همان طور كه در بعث و تحريك حقيقى و تكوينى، مسأله وجود به عنوان يك لازم عقلى براى مبعوث اليه است، در بعث و تحريك اعتبارى نيز مسئله وجود، از راه عقل مطرح مى شود و وجود، در معناى مادّه- ازنظر لغت- و در مفاد هيئت- از نظر وضع- مدخليتى ندارد. پس ما وقتى مسأله وجود را هم مرتبط به عالم وضع و مفاد لغت نمى دانيم، قيد فوريت يا تراخى از كجا استفاده مى شود؟ فوريّت و

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 498

تراخى نه در مادّه مطرح است و نه در هيئت و نه

از مجموع مادّه و هيئت تبادر مى كند.

مؤيّد اين مسئله اين است كه فوريت و تراخى در ارتباط با زمان است و همان طور كه از صيغه افعل، هيچ گونه تقيّدى نسبت به مكان خاصى استفاده نمى شود و هيچ كس چنين احتمالى را در مورد صيغه افعل نمى دهد، مسأله زمان هم به همين صورت است.

در نتيجه هيچ يك از فوريت و تراخى نمى تواند نقشى در مدلول صيغه افعل داشته باشد. البته قائلين به فوريت و قائلين به تراخى اين معنا را قبول دارند كه زمان خاص يا مكان خاص هيچ نقشى در مدلول صيغه افعل ندارد بلكه آنان مسأله فوريت يا تراخى را از راه ديگر استفاده مى كنند. قائلين به فوريت مى گويند: در اوامر شرعيه، ما فوريت را استفاده مى كنيم. توضيح: بحث ما، يكى از مباحث الفاظ است و در مباحث لفظى، بحثْ عموميت دارد. اگر ما مى گوييم: «صيغه افعل، دلالت بر الزام مى كند» معنايش اين نيست كه صيغه افعل صادر از شارع چنين است، بلكه اگر مولاى عرفى هم نسبت به عبدش، از طريق صيغه افعل، امرى را صادر كند، آن هم ظهور در الزام دارد. پدرى كه اطاعتش بر فرزند واجب است نيز اگر صيغه افعلى نسبت به فرزند صادر كند، ظهور در وجوب دارد.

مباحث لفظى، جنبه عموميت دارد، ولى نتيجه اى كه ما از اين مباحث خواهيم گرفت، در ارتباط با احكام فقهيّه و احكام شرعيه است، اما اصل بحثْ عام است، زيرا ما در بسيارى از مباحث لفظيّه به تبادر تمسك مى كنيم. تبادر، معناى حقيقى لغوى را مشخص مى كند نه اينكه ارتباطى به شارع داشته باشد. بنابراين استناد به تبادر در اين بحث هاى لفظى دليل بر اين است كه اين

بحث ها عام است. البته ما اين بحث هاى عام را در احكام فقهيه مورد استفاده قرار داده و حكم خداوند را استنباط مى كنيم. قائلين به فوريت مى گويند: «ما از راه هاى ديگر مسأله فوريت را استفاده مى كنيم، اما نه آن فوريتى كه مربوط به لغت و وضع باشد. ما ادلّه خارجيه اى داريم كه آن ادلّه، حساب اوامر شرعيه را از اوامر ديگر جدا مى كند». و به عبارت ديگر: قائلين به فوريت مى گويند: ما با شما موافقيم كه تقيّد به فوريت، ازنظر لغت و موضوع له

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 499

مطرح نيست، اما در خصوص اوامر شرعيه، ما ادلّه اى داريم كه از آن ها فوريّت را استفاده مى كنيم، هرچند به طور كلّى نمى توانيم در مورد مطلق اوامر چنين چيزى را ادّعا كنيم.

ادلّه قائلين به فوريت
اشاره

قائلين به فوريت، براى اثبات مدّعاى خود ادلّه زير را مطرح كرده اند:

دليل اوّل (دليل عقلى)

[381]

اصول فقه شيعه ؛ ج 3 ؛ ص499

بحث هاى گذشته، مطلبى از مرحوم محقق حائرى نقل كرديم كه يكى از ثمرات مترتب برآن، مسأله فوريت در ما نحن فيه است. ايشان فرمودند: «العلل الشرعية كالعلل التكوينية». علل و موجبات شرعيه، همانند اسباب و علل تكوينيه است، يعنى آنچه در ارتباط با علت و معلول تكوينى جريان دارد، در مورد علل شرعيه نيز جريان دارد. مثلًا يكى از مسائلى كه در علل تكوينيه مطرح است، «عدم انفكاك معلول از علّت» است، يعنى هرجا علّت تامّه تكوينيه تحقق پيدا كرد، بلافاصله معلول مترتب بر علت مى شود و انفكاك بين معلول و علّت تامّه- حتّى به صورت تأخير و فاصله- جايز نيست. هرجا نار- با تمام خصوصياتش- تحقق پيدا كرد، حرارت هم تحقق پيدا مى كند و بين تحقق اين دو، فاصله اى نيست. بنابراين بين معلول و علت تامّه، انفكاكى وجود ندارد. ما مى توانيم مسأله «عدم انفكاك» را برداشته و به جاى آن «فوريت» را بگذاريم و بگوييم: «يكى از آثارى كه در علل و معلول هاى تكوينى تحقق دارد، «فوريّت ترتّب معلول بر علّت» است، يعنى ترتّب معلول بر علّت، فوريّت داشته و هيچ فاصله زمانى بين آن دو تحقق ندارد». اگر در علل تكوينيه مسئله به اين صورت شد، در علل تشريعيه نيز بايد به همين صورت

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 500

باشد. بنابراين بايد گفت: به مجرّدى كه علّت شرعى تحقّق پيدا كرد، بايد معلول آن نيز تحقّق پيدا كند ولى اين «بايد»، تكوينى نيست بلكه تشريعى و به معناى «لزوم شرعى» مى باشد. در نتيجه مرحوم محقق حائرى مى فرمايد: در

تمام علل شرعيه، بايد معلول بلافاصله بر علّت ترتّب پيدا كند و اوامر مورد بحث ما- نه مطلق اوامر- نيز از جمله علل شرعيه مى باشند، بنابراين بايد به دنبال آنها- بدون هيچ فاصله اى- معلول تحقق پيدا كند. پاسخ دليل اوّل: در بحث هاى گذشته، ما از اين دليل جواب داديم و گفتيم: اوّلًا: شباهت بين علل شرعيه و علل تكوينيه از كجا آمده است؟ ثانياً: شباهت در جميع آثار- كه از جمله آنها فوريت و عدم انفكاك است- از كجا آمده است؟ اگر ما آيه و يا روايتى داشتيم كه علاوه بر اينكه اصل مطلب را دلالت مى كرد، داراى اطلاقى بود كه از ما راه اطلاق، شباهت در جميع آثار را استفاده كنيم، بيان شما تمام بود، ولى ما هيچ دليلى در اين مورد نداريم كه علل شرعيه مانند علل تكوينيه باشند، نه دليل عقلى و نه دليل نقلى و نه اجماع. برفرض هم كه چنين دليلى وجود داشت بايد اطلاق داشته باشد تا ما بتوانيم وجه شبه را عبارت از جميع آثار بگيريم و اگر اطلاق نداشته باشد، بايد بر آثار متيقّنه اكتفا كنيم و معلوم نيست كه فوريتْ يكى از آثار متيقّنه و قدر متيقّن باشد. از اين گذشته، همان طور كه در آنجا گفتيم، ما مواردى را مشاهده مى كنيم كه بين علت شرعى با معلول شرعى انفكاك تحقق دارد، درحالى كه بين علّت و معلول تكوينى هيچ قدرتى غير از خداوند متعال- يا كسانى كه خداوند به آنان ولايت تكوينى داده است- نمى تواند انفكاك بياندازد. حال در ما نحن فيه مى گوييم: در واجبات معلّق كه مأمور به مقيّد به زمان خاصى است و قبل از

آن زمان، تكليفْ تحقق دارد، مثلًا در حجّ به مجرّدى كه استطاعت

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 501

حاصل شد، وجوب مى آيد، اما آنچه الآن واجب مى شود عبارت از حجِّ شش ماه ديگر است، دليل بر ثبوت تكليف اين است كه الآن بايد مقدّمات آن را فراهم كنيد و اگر حجّ وجوب نداشت، وجوب مقدّمات آن محلّ اشكال بود. ما از مرحوم حائرى سؤال مى كنيم كه: شما در مورد واجبات معلَّق چه مى گوييد؟

آيا مى توانيد واجب معلّق را انكار كرده و بگوييد: «ما نمى پذيريم كه وجوبِ چيزى الآن باشد ولى واجبْ شش ماه بعد تحقق پيدا كند»؟ ولى مسأله واجب معلّق، مسأله روشنى است و نمى توان آن را انكار كرد، هم در باب بعث و تحريك و هم در باب اراده، همان طور كه قبلًا عرض كرديم، انسان امروز اراده مى كند كه چند روز ديگر كه تعطيل است مسافرت برود. رفيق انسان از او سؤال مى كند: آيا تصميم قطعى براى انجام اين سفر دارى؟ جواب مى دهد: «آرى». چگونه الآن اراده حاصل شده درحالى كه مراد، امرى استقبالى است؟ لذا اين اشكال به ايشان وارد است، مگر اينكه ايشان بيايد و به خاطر مسأله «العلل الشرعية كالعلل التكوينية»، واجب معلّق را انكار كند و بگويد: «ما قبول نداريم كه به مجرّد استطاعت، حجّ واجب شود»، در اين صورت ايشان ناچار است وجوب مقدّمات حجّ را از راه ديگرى ثابت كند. علاوه بر اين، اشكال عمده اى كه به ايشان وارد است، همان عدم قيام دليل بر اثبات مدّعاى ايشان است و ما برفرض كه از مورد نقض هم بگذريم ولى دليلى براى اين معنا نداريم كه «علل شرعيه مانند علل تكوينيه

باشد». بنابراين، اگر كسى بخواهد از اين راه فوريت را در اوامر اثبات كند مى گوييم: مسأله فوريت، در اوامر شرعيه هم دليلى ندارد چه رسد به مطلق اوامر.

دليل دوم (آيات)
اشاره

قائلين به فوريّت براى اثبات مدّعاى خود به بعضى از آيات نيز تمسك كرده اند كه در ذيل به بحث و بررسى پيرامون آنها مى پردازيم:

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 502

آيه اوّل: (وَ سارِعُوا إِلى مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ)[382]

تقريب استدلال: دلالت صيغه افعل بر وجوب، مفروغ عنه است. مادّه (سارِعُوا) نيز عبارت از «مسارعت» است و حاصل معناى آيه اين است كه هرچه زودتر و سريع تر به سوى مغفرت از جانب پروردگارتان اقدام كنيد. مسارعت، فعل مكلّف و مغفرتْ فعل خداوند است و مسارعت مكلّف، به سوى فعل خداوند، معناى غير صحيحى است، پس بايد مراد «سبب مغفرت» باشد. در نتيجه معناى آيه، «و سارعوا إلى سبب المغفرة من ربّكم» مى شود. «سبب مغفرت» هم يك معناى عامى است و شامل اطاعت و امتثال اوامر شرعيه نيز مى شود، به لحاظ (إِنَّ الْحَسَناتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئاتِ)[383] و يا به لحاظ بعضى از آثارى كه ذكر شده كه مثلًا اطاعت فلان امر واجب، موجب مغفرت است.

به عبارت ديگر: «سبب مغفرت» يك معناى عامّى است اگرچه با شنيدن «سبب مغفرت» در درجه اوّل، به ذهن انسان مسأله توبه مى آيد، ولى خصوصيتى براى توبه مطرح نيست و «سبب مغفرت» داراى اطلاق است و همه اسباب مغفرت را شامل مى شود و از جمله اسباب مغفرت، امتثال اوامر خداوند است. بنابراين آيه شريفه، به مقتضاى هيئت، دلالت بر وجوب و به مقتضاى مادّه دلالت بر سرعت مى كند و به معناى «يجب المسارعة إلى إطاعة أوامر اللَّه» مى باشد و اين عبارت اخرى از مسأله فوريت است.

آيه دوم: (فَاسْتَبِقُوا الْخَيْراتِ)*[384]

در اين آيه شريفه به جاى مغفرت، كلمه خيرات گذاشته شده است آن هم به صورت جمع محلّى به ال كه افاده عموم مى كند و همه خيرات را شامل مى شود و مصداق بارز

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 503

عمل خير، اطاعت اوامر خداوند است. بنابراين (استبقوا) به مقتضاى هيئتش دلالت بر وجوب و به مقتضاى مادّه اش- كه عبارت از استباق است- دلالت بر سرعت

و فوريت مى كند و نتيجه اين مى شود: «يجب الاستباق إلى كلّ خير» و بالاترين مصداق خير، همين اطاعت اوامر خداوند متعال است. پاسخ استدلال به آيات فوق: استدلال به اين دو آيه شريفه براى اثبات دلالت صيغه امر بر فوريت، از چند جهت مورد مناقشه قرار گرفته است و با توجه به اينكه بعضى از مناقشات در مورد هر دو آيه و بعضى اختصاص به يكى از اين دو آيه دارد ما اشكالات را به صورت يكجا مطرح كرده و به مورد هريك اشاره مى كنيم: اشكال اوّل: در مورد آيه (وَ سارِعوا إلى مَغفرة مِن رَبّكم) اين اشكال مطرح است كه اين آيه، وجوب مسارعت را منحصر به سبب مغفرت نكرده است، بلكه دنبال آيه مى فرمايد: (وَ جَنّة عَرضُها السَّماوات وَ الأرض)، عَرْض در جايى كه مقابل طول ذكر شود، در مقابل طول است ولى در اينجا به معناى وسعت است و اينكه بعضى از مفسّرين در معناى آيه تصور كرده اند كه آيه مى خواهد بگويد: «وقتى عرض جنّت، عبارت از آسمان ها و زمين است، پس طول آن چقدر است؟»[385] ظاهراً معناى تمامى نيست. حال وقتى در آيه شريفه، عبارت (وَ جنَّة عَرضُها السَّماوات وَ الأرض) بر كلمه (مغفرة) عطف شده است، ظاهر اين است كه بين آن دو، مغايرت وجود دارد، زيرا ظاهر عطف، مغايرت بين معطوف و معطوف عليه است و اينكه عطف، بخواهد عطف تفسيرى باشد، خلاف ظاهر است. اصلًا عطف تفسيرى خلاف ظاهر است و نياز به قرينه دارد.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 504

و وقتى مغايرت در كار است، اين سؤال پيش مى آيد كه آيا ما در تكاليف شرعيه و وظايف الهيّه، تكليفى به عنوان

«وجوب المسارعة إلى الجنّة» هم داريم؟ يعنى آيا غير از اوامرى كه به عناوين مختلفى چون صلاة و صيام و ... تعلّق گرفته است، امرى هم به «مسارعة إلى الجنّة» تعلّق گرفته است؟ خير، اين گونه نيست، بلكه اين عطف، ما را راهنمايى مى كند به اينكه امر در (سارعوا) امر ارشادى است نه امر مولوى- تا بخواهد دلالت بر وجوب كند- و در اوامر ارشاديه، ما از خود امر، مسأله وجوب را استفاده نمى كنيم. مثلًا در آيه شريفه (أطيعوا اللَّه) كه به حسب ظاهر، حكمى روى عنوان اطاعت برده شده است، معنايش اين نيست كه ما در باب نماز دو حكم داريم، يكى حكم (أقيموا الصلاة) و ديگرى حكم (أطيعوا اللَّه)، تا نتيجه اين بشود كه اگر ما نماز خوانديم، دو حكم را موافقت كرده و دو استحقاق ثواب داشته باشيم و اگر نماز را ترك كرديم، دو حكم را مخالفت كرده و دو استحقاق عقاب داشته باشيم. مسئله اين طور نيست، وجوب اطاعت خداوند، حكمى عقلى است و اين (أطيعوا اللَّه) ارشاد به حكم عقل است نه اينكه خودش دلالت بر يك تكليف مستقل بنمايد. نكته اى كه در آيه شريفه (أطيعوا اللَّه) وجود دارد اين است كه به دنبال آن مى فرمايد: (و أطيعوا الرسول) و امر در اين قسمت آيه، امر مولوى است، زيرا خداوند است كه اطاعت رسول را واجب مى كند و علت تكرار كلمه (أطيعوا) اين است كه (أطيعوا) در قسمت اوّل آيه، امرش ارشادى و در قسمت دوم آيه، مولوى است يعنى خداوند، اطاعت رسول را واجب كرده ولى اطاعت خداوند را عقل واجب كرده است. و اوامر ارشادى، تابع مرشد إليه خود

مى باشد، اگر مرشد إليه آن- به دليل خارجى- وجوب داشت، آن امر، ما را ارشاد به آن واجب مى كند و اگر مرشد إليه آن- به دليل خارجى- استحباب داشت، ما را ارشاد به آن مستحب مى كند. لذا خود اوامر ارشادى دلالت بر وجوب يا استحباب نمى كند بلكه ما را ارشاد مى كند و حكم مرشد إليه آن بايد از دليل خارج استفاده مى شود.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 505

حال همين مسئله را در ما نحن فيه پياده مى كنيم و مى گوييم: اگر كلمه (سارعوا) تكرار شده بود، ما مى گفتيم: چه مانعى دارد كه امر در (سارعوا) ى اوّل به نحو مولوى بوده و دلالت بر وجوب مسارعت و وجوب فوريت بنمايد و در (سارعوا) ى دوم از باب اينكه ما تكليف مستقلى به عنوان «وجوب المسارعة إلى الجنة» نداريم- به عنوان امرى ارشادى بوده تا تابع مرشد إليه خود باشد؟ نماز ظهرْ واجب و نماز شبْ مستحب است و هر دو هم در ارتباط با جنّت مطرح مى باشند و كلمه (سارعوا) نسبت به هر دو صحيح است، زيرا امر ارشادى تابع مرشد إليه خود مى باشد. اما وقتى در آيه شريفه يك (سارعوا) داريم، آيا مى توانيم در استعمال واحد، نسبت به جمله اوّل، به عنوان مولويت و نسبت به جمله دوم به عنوان ارشاديت با آن برخورد كنيم؟ پيداست كه در استعمال واحد نمى توان چنين كارى كرد[386] و با توجه به اينكه بدون ترديد، نسبت به جمله دوم، مسأله ارشاديت مطرح است، ما ناچاريم نسبت به جمله اوّل نيز مسأله ارشاديت را مطرح نماييم. در اين صورت از كجاى آيه، مسأله وجوب مسارعت را مى توانيم استفاده كنيم؟ اين اشكال، فقط در آيه (وَ

سارِعوا إلى مَغفرة مِن ربّكم) جريان دارد و نسبت به آيه (فاستبقوا الخيرات) جارى نمى شود، زيرا آن دنباله اى كه در آيه اوّل مطرح بود، در آيه دوم ذكر نشده است. اشكال دوم: اين اشكال، هم در آيه (و سارِعوا إلى مَغفِرة مِن رَبّكم) مطرح است و هم در آيه (فاستبقوا الخيرات). در آيه (و سارِعوا إلى مَغفِرة مِن رَبّكم) گفته شده است:

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 506

(سارعوا) از باب مفاعله است و در باب مفاعله، نظر به طرفين و مقايسه بعض با بعض ديگر، تحقق دارد. اگر آيه شريفه مى فرمود: «اسرعوا إلى مَغفِرة مِن رَبّكم»، ما- با قطع نظر از اشكال اوّل- مى توانستيم اين حرف را بپذيريم، زيرا «اسرعوا» مانند (أقيموا الصلاة) است. همان طور كه هركس مستقلًا و به تنهايى مكلّفْ به اقامه صلاة است، مكلّف به سرعت گرفتن به سوى سبب مغفرت هم هست و يكى از اسباب مغفرت، فعل مأمور به است. بنابراين گويا «اسرعوا إلى مغفرة من ربّكم» به معناى «اسرعوا إلى فعل المأمور به» است، يعنى هركسى مستقلًا و بدون ارتباط با ديگرى، واجب است به سوى فعل مأمور به سرعت بگيرد، همان طور كه (أقيموا الصلاة) نسبت به همه مكلفين است بدون ارتباط بعضى از آنان با بعض ديگر. اما ملاحظه مى شود كه آيه شريفه، «اسرعوا» ندارد بلكه (سارعوا) دارد و مسارعت و سبقت گرفتن بعضى از مكلّفين به بعض ديگر را مطرح مى كند. گويا مى گويد: «اى مكلّفين، بر يكديگر سبقت بگيريد»، يعنى زيد بر عَمْرو و عَمْرو هم بر زيد، سبقت بگيرد به سوى فعل مأمور به. اگر اين طور شد، ما چگونه معناى آن را توجيه كنيم؟ آيا در واجبات عينى- مثل نماز، روزه،

حج و ...- مى توان اين معنا را مطرح كرد؟

خير، در (أقيموا الصلاة) چه معنا دارد كه بگوييم: «زيد بر عَمْرو و عَمْرو بر زيد، سبقت بگيرند»؟ نماز زيد چه ارتباطى به نماز عَمْرو دارد؟ زيد بايد وظيفه خودش و عَمْرو هم وظيفه خودش را انجام دهد. اگر ما مى بينيم در اوّل وقت، مؤمنين به سوى مساجد با سرعت حركت مى كند، به اين منظور نيست كه يكى بر ديگرى سبقت بگيرد بلكه به اين منظور است كه همه مى خواهند نمازِ اوّل وقت و نماز در مسجد و جماعت را درك كنند. اگر از كسى سؤال كنند: «چرا اوّل وقت با سرعت به طرف مسجد مى روى؟» نمى گويد: «چون مى خواهم از ديگران سبقت بگيرم» بلكه مى گويد: «مى خواهم فضيلت اوّل وقت و فضيلت جماعت و نماز در مسجد را درك كنم». در اين گونه مسائل، مسابقه و مسارعت مطرح نيست بلكه هركسى به طرف كار خود و وظيفه خودش

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 507

مى رود. پس آيه را چگونه بايد معنا كنيم؟ اين آيه را تنها مى توانيم در واجبات كفائى مطرح كنيم. در واجبات كفائى، مسأله مسارعت جا دارد زيرا مولا داراى غرض واحدى است و اين غرض واحد، به وسيله يك عمل انجام مى گيرد و يك عمل كافى است كه به غرض مولا تحقق بخشد و چون اضافه اين عمل به همه مكلّفين به صورت متساوى است، لذا خداوند، اين عمل را به صورت واجب كفائى بر همه واجب كرده است كه نتيجه اين مى شود كه اگر مخالفت شد، استحقاق عقوبت براى همه مطرح است ولى اگر موافقت شد، عنوان مطيع، فقط بر كسى صادق است كه زودتر از ديگران اين عمل را

انجام داده است و استحقاق مثوبت فقط نسبت به اين شخص مطرح است نه نسبت به همه مكلفين. و چون غرض مولا حاصل شده است پس تكليف از ديگران ساقط مى شود اما نه به معناى اينكه ديگران استحقاق مثوبت داشته باشند، خير، ديگران نه استحقاق مثوبت دارند- زيرا كارى انجام نداده اند- و نه استحقاق عقوبت، زيرا غرض مولا به وسيله فعل مكلّف اوّل تحقّق پيدا كرد. بنابراين اگر ميّت مسلمانى روى زمين است، هركسى كه سبقت بگيرد و تجهيز اين ميّت را انجام دهد استحقاق مثوبت پيدا مى كند. پس عنوان مسابقه و مسارعت، فقط در واجبات كفائى قابل پياده شدن است و درحقيقت، در خصوص واجبات كفائى، زمينه اى براى جريان مسابقه وجود دارد و هركسى زودتر اقدام كند، گوى سبقت را ربوده و ثواب اين كار نصيب او شده است.

اگرچه او مستلزم سقوط تكليف از ديگران هم شده است. اما در نماز يوميّه، روزه، حجّ و ساير واجبات عينى، مسابقه معنايى ندارد. در آيه (فاستبقوا الخيرات) نيز به همين صورت است، اما در اين آيه از هيئت استفاده نمى كنيم، در هيئت افتعال، مسأله طرفينى بودن و مقايسه بعضى با بعض ديگر مطرح نيست ولى در مادّه آن- يعنى سَبَقَ- عنوان مقايسه مطرح مى شود. وقتى گفته مى شود: «سَبَقَ زيدٌ»، فوراً شما مى گوييد: «بر چه كسى؟». در آيه (و سارعوا)،

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 508

از هيئت مفاعله معناى بين اثنينى استفاده مى شود و در آيه (فاستبقوا) از مادّه «سَبَقَ» اين معنا استفاده مى شود. در اين مادّه، سبق و لحوق و سابق و لاحق مطرح است. بنابراين آيه (فاستبقوا الخيرات) به معناى «يجب عليكم السبق إلى الخيرات» مى باشد و اين هم در

مورد واجبات كفائى مطرح است و سبقت گرفتن به سوى صلاة و صيام و ساير واجبات عينى معنايى ندارد. ممكن است كسى بگويد: «همين مقدار براى ما كافى است كه ما از اين دو آيه استفاده كنيم كه در واجبات كفائى مسأله مسابقه و مسارعت و فوريتْ واجب است، زيرا اگر مسأله فوريت، در مورد واجبات كفائى پذيرفته شد، از راه عدم قول به فصل، ساير واجبات را هم ملحق به واجبات كفائى مى كنيم، زيرا در مسأله فور و تراخى كسى نيامده بين واجب عينى و كفائى تفصيل قائل شود. اگر فوريت است در هر دو مطرح است، اگر هم نيست در هيچ كدام نيست. و به اين ترتيب مدّعاى ما كه عبارت از فوريت در جميع واجبات شرعيه است ثابت مى شود». در جواب مى گوييم: اوّلًا: درست است كه ما آيه شريفه (و سارعوا) و همين طور آيه (فاستبقوا) را در مورد واجبات كفائى پياده كرديم، يكى را به لحاظ هيئت باب مفاعله و ديگرى را به لحاظ مادّه سبق. ولى آيا واقعاً در همان واجبات كفائى، دو تكليف شرعى وجود دارد؟

آيا در مورد تجهيز ميّت دو تكليف شرعى وجود دارد، يكى تجهيز ميّت و ديگرى مسارعت به تجهيز ميّت، به طورى كه اگر كسى ميّت را تجهيز كرد و مسارعت به آن كرد، استحقاق دو ثواب داشته باشد؟ روشن است كه در اين زمينه دو تكليف وجود ندارد. بنابراين اگرچه آيه (سارعوا) در مورد واجبات كفائى است ولى ما از خارج مى دانيم كه در آنجا دو تكليف وجود ندارد. در هيچ كتاب فقهى اين معنا مطرح نشده كه در واجبات كفائى دو تكليف وجود داشته باشد. نتيجه اينكه اگر ما

اين دو آيه را در مورد واجبات كفائى پياده كرديم شما نمى توانيد با

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 509

مطرح كردن عدم قول به فصل، فوريت را در تمام واجبات مطرح كنيد، زيرا ما حتى در مورد واجبات كفائى هم قائل به وجوب مسارعت نيستيم. مسارعت داراى رجحان و استحباب است. بهتر اين است كه هر مسلمانى سبقت بگيرد و زودتر از ديگران وارد صحنه عمل شود نه اينكه سرعت گرفتن واجب باشد. ثانياً: مسأله مسارعت و استباق، غير از مسأله فوريتى است كه ما در آن بحث مى كنيم. مسارعت به معناى سرعت گرفتن و زودتر از ديگران وارد عمل شدن است ولى فوريت معنايش اين است كه وقتى امر مولا آمد نبايد معطل شد و بايد فورى دست به كار شد. اين ها دو مطلب است. مثلًا اگر دو رفيق با هم در بيابانى حركت كنند و يكى از آن دو از دنيا برود و رفيق ديگر او بداند كه اگرچند روز هم بگذرد، كسى از اين طرف عبور نخواهد كرد. در اين صورت اگر اين شخص پنج روز هم صبر كند و سپس اقدام به تجهيز رفيق خود بنمايد، مسأله مسارعت تحقق پيدا كرده و اين شخص بر ديگران سبقت گرفته و اولين كسى بوده كه وارد صحنه عمل شده است، اما فوريتْ تحقق پيدا نكرده است. فوريتْ معنايش اين است كه به مجرّد تحقق فوت، انسان دست به كار تجهيز و تدفين ميّت شود. اشكال سوم: در آيه (فاستبقوا الخيرات)، كلمه (الخيرات) جمع محلّى به لام است و جمع محلّى به لام، افاده عموم مى كند. (فاستبقوا الخيرات) يعنى «كلّ خير».

گرچه دلالت بر عموم، اين مشكل را به وجود مى آورد

كه در اين صورت، «الخيرات» مساوق مى شود با «كلّ ما هو خير» و عنوان «كلّ ما هو خير» همان طور كه شامل واجبات مى شود، شامل مستحبات هم مى شود. نماز شب، از مصاديق خير است. و اگر عموم، شامل مستحبات شد، اين اشكال به وجود مى آيد كه ما نمى توانيم در مورد مستحب، قائل به وجوب استباق شويم، مستحب، اصلش استحباب دارد، چگونه مى شود استباق به سوى آن، واجب باشد و هيئت افعل، دلالت بر وجوب استباق نمايد؟

مگر اين كه قائل شويم مستحبات به صورت تخصيص از اين آيه خارجند. ولى اين هم

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 510

داراى اشكال است زيرا: اوّلًا: در اين صورت، تخصيص اكثر لازم مى آيد. و ثانياً: سياق آيه (فاستبقوا الخيرات)، آبى از تخصيص است، و ما جهت آن را بعداً توضيح خواهيم داد. ولى اجمالًا، عموميت در اين آيه به لحاظ (الخيرات) جاى ترديد نيست. امّا در آيه (وَ سارِعوا إلى مَغفِرة مِن ربّكم)، مبناى استدلال بر اين بود كه در آيه، مضافى در تقدير بگيريم و آيه به معناى «و سارعوا إلى سبب المغفرة من ربّكم» باشد. مستدلّ، طبق اين معنا استدلال مى كرد و دليلش هم اين بود كه مغفرت، فعل اللَّه است و معنا ندارد كه كسى را مأمور كنند به مسارعت به سوى فعل الله. حال با قطع نظر از اشكال قبلى- كه مسأله هيئت مفاعله و معناى بين اثنين بود- در اينجا اشكال ديگرى مطرح است. اين اشكال، بنابراين فرض است كه قبول كنيم (سارعوا) به معناى «اسرعوا» باشد- كه ديگر اشكال قبلى به آن متوجّه نشود-. مستدلّ مى گفت: مغفرت، فعل اللَّه است و معنا ندارد كسى را مأمور كنند به سرعت گرفتن به سوى عمل

ديگرى. سرعت، به عمل خود مكلّف تعلّق مى گيرد. به مكلّف گفته مى شود: «اسرع إلى صلاتك» و معنا ندارد كه به او بگويند: «اسرع إلى المغفرة»، لذا چاره اى نداريم كه در اينجا مضافى در تقدير بگيريم و بگوييم: آيه به معناى «اسرع إلى سبب المغفرة» است، حال سبب مغفرت هرچه باشد، توبه، اخلاص، عمل به مأمور به و .... ما در مقام جواب از استدلال مستدلّ، بر اين مطلب اشكال نكرديم در حالى كه اين مبنا قابل مناقشه است: اوّلًا: در اينجا كه مكلّف، مأمور مى شود به «السرعة إلى فعل الغير»، خود «فعل الغير» بر دو قسم است: گاهى فعل الغير، هيچ ارتباطى به اين مكلّف ندارد. در اينجا معنا ندارد كه مكلّفى

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 511

را مأمور به سرعت گرفتن به سوى فعل غير بنمايند. و گاهى فعل الغير در عين اينكه فعل الغير است ولى با مكلّف ارتباط دارد. در اينجا به لحاظ ارتباطش با مكلّف، مانعى ندارد كه مكلّف، مأمور شود به سرعت گرفتن به سوى فعل غير. اين يك تعبير عرفى است و ما در موارد متعدّدى اين معنا را استعمال مى كنيم، مثلًا مهمانى، عمل ميزبان است ولى حقيقت آن، متقوّم به وجود مهمان نيز هست. در اين صورت اگر ما گفتيم: «اسرع إلى ضيافة فلان»، هيچ نيازى به تقدير گرفتن نداريم. در باب مغفرت هم همين طور است. اگرچه مغفرت، فعل الله است اما مغفرت، در ارتباط با انسان ها و مكلّفين است. در اين صورت چه مانعى دارد كه ما بگوييم: «اسرعوا إلى مغفرة من ربّكم»؟ بله، اگر فعل الله، ارتباطى با مكلّف نداشته باشد، نمى توانيم مكلّف را مأمور كنيم به سوى آن سرعت بگيرد.

مثلًا سرعت گرفتن به سوى «خلق اللَّه» معنا ندارد، مقام خالقيت، ارتباطى با مكلّف ندارد. همين طور علم و اراده خداوند- اگرچه فعل خداوند نيست- ولى مسأله آنها روشن است و ما نمى توانيم به كسى بگوييم:

«به سوى علم خداوند، سرعت بگير». اين اشكال، خيلى مهم نيست و ما خيلى برآن تكيه نمى كنيم. ثانياً: در اينجا اشكال مهمى مطرح است كه بنا بر هر دو فرض جريان دارد و آن اشكال اين است كه در آيه (وَ سارِعوا إلى مَغفِرة مِن ربّكم) اگر چيزى را در تقدير نگيريم، «مغفرة» به عنوان نكره مطرح است و «من ربّكم» به عنوان وصف براى آن مى باشد و معناى آيه اين مى شود: «سارعوا إلى مغفرة موصوفة بأنّها من ربّكم».

آن وقت سؤال اين است كه از كجاى اين نكره موصوفه، عموميّت استفاده مى شود؟ كجا مطرح شده كه نكره موصوفه از الفاظ دالّ بر عموم است؟ و اگر در آيه عنوان «سبب» را تقدير بگيريد، معنايش گويا اين مى شود: «اسرعوا إلى سبب المغفرة» و «سبب المغفرة»، نكره مضافه است. نكره مضافه هم مثل نكره

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 512

موصوفه، دلالتى بر عموم ندارد. اگرچه در ذهن انسان اين معنا ارتكاز دارد كه نكره مضافه، قربش به عموم بيشتر از نكره موصوفه است اما درعين حال، هيچ كدام دلالت بر عموم ندارند و به عنوان لفظى كه دالّ بر عموم باشد در بحث عام و خاص كتب اصول و نيز در كتاب هاى ادبيات مطرح نشده اند. علاوه بر اين در اينجا يك جهت ادبى هم مطرح است يعنى اگر ما فرض كرديم كه «نكره مضافه دلالت بر عموم مى كند و نكره موصوفه دلالتى بر عموم ندارد» آيا در اينجا كه ما لفظى

در تقدير گرفته و عنوان نكره مضافه درست كرده ايم ولى ظاهر لفظ، نكره موصوفه است، با اين آيه چه برخوردى بايد داشته باشيم؟ آيا معامله نكره مضافه بنماييم و- فرضاً- حمل بر عموم كنيم يا معامله نكره موصوفه- طبق ظاهر آيه- بنماييم و بگوييم دلالتى بر عموم ندارد؟ اين يك نكته ادبى است و بايد به كتاب هاى ادبيات مراجعه شود تا ببينيم آيا در اين گونه موارد، ملاكْ ظاهر لفظ است يا ملاكْ چيزى است كه مقدّر است؟ ولى مؤيّد اين معنا كه آيه شريفه دلالت بر عموم نمى كند، اقوال مختلف مفسّرين در تفسير آيه است. مفسّرين در تفسير «مغفرة من ربّكم» كلمات مختلفى مطرح كرده اند: بعضى آن را به «نمازهاى يوميّه» تفسير كرده اند و ظاهراً روايتى هم در اين باب وارد شده است 387]. بعضى آن را به «وارد شدن در نماز جماعت و قرار گرفتن در صف اوّل» تفسير كرده اند. بعضى ديگر آن را عبارت از تكبيرى دانسته اند كه مأموم در نماز جماعت به عنوان اقتداء مى گويد. يعنى وقتى امام ايستاد و نماز را شروع كرد، مأموم حالت انتظار نداشته باشد، بلكه سرعت كند به گفتن، «اللَّه اكبر» كه اقتداء به آن تحقق پيدا مى كند. بعضى آن را به «توبه» و بعضى به «جهاد في سبيل اللَّه» و بعضى به «اخلاص

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 513

العمل للَّه» تفسير كرده اند[388]. در اينجا حتّى يك نفر از مفسّرين هم نيامده بگويد: «آيه دلالت بر عموم مى كند، چرا شما مصاديق را مطرح مى كنيد؟» معلوم مى شود كه اين معنا از نظر مفسّرين روشن بوده كه آيه (و سارعوا ...) دلالتى بر عموم ندارد و الّا اگر آيه دلالت

بر عموم مى كرد- همانند آيه (فاستبقوا الخيرات)- وجهى نداشت كه مفسّرين بحث كنند «آيا مراد از مغفرت چيست؟». بنابراين نفس اختلاف مفسرين مؤيّد اين است كه اين آيه شريفه دلالت بر عموم نمى كند و در اين صورت مبناى استدلال به هم مى خورد. اشكال چهارم: برفرض كه دلالت آيه (و سارعوا ...) را بر عموم بپذيريم، در اينجا اشكال ديگرى مطرح مى شود. اين اشكال، در مورد آيه (فاستبقوا الخيرات) نيز مطرح بود و ما در ابتداى بحث از اشكال سوم، اشاره اى به آن داشتيم و توضيح آن را به آينده موكول كرديم كه در اينجا به توضيح آن مى پردازيم: توضيح: دلالت آيه شريفه (فاستبقوا الخيرات) بر عموم، جاى مناقشه نيست، اما دلالت آيه شريفه (وَ سارِعوا إلى مَغفِرة مِن ربّكم) بر عموم داراى اشكال بود. در اينجا ما از اشكال قبلى صرف نظر كرده و فرض مى كنيم كه هر دو آيه بر عموم دلالت دارند، ولى در اين صورت اشكال ديگرى مطرح مى شود كه نمى توانيم خود را از آن رها كنيم. آن اشكال در مورد مستحبات است. زيرا مستحبات، نه در خير بودنشان ترديدى هست و نه در سبب مغفرت بودن آنها. و شايد بسيارى از مستحبات، در ارتباط با سبب مغفرت، از واجبات هم نزديك تر باشند، زيرا واجب، تكليفى است كه بر دوش انسان انداخته شده و انسان ناچار است آن را انجام دهد، به همين جهت انسان خيلى به مغفرت نزديك نمى شود. اما مستحب، چيزى است كه انسان با ميل و رغبت خود و از روى اخلاص انجام مى دهد و غير از مسأله تقرّب به خداوند، داعى و انگيزه اى براى

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 514

انجام آن

وجود ندارد. پس اين دو آيه، شامل مستحبات هم مى شود و ما نمى توانيم مستحبات را از مدلول آنها خارج كنيم. درحالى كه مستحب، بر محور استحباب دور مى زند چگونه مى توانيم بگوييم: «استباق به سوى مستحب، واجب است»؟ يا بگوييم: «سرعت گرفتن به سوى مستحب، واجب است»؟ از سوى ديگر، ما در شرع، واجبات زيادى داريم كه در آنها فوريت مطرح نيست.

بالاترين واجب، نماز يوميّه است. در نمازهاى واجب يوميّه، استباقْ واجب نيست و اگر كسى آن را در اوّل وقت اتيان نكرد، ترك واجب از او محقق نشده است. در واجبات مضيّق- مثل صوم- هم همين طور است. تضيّق، غير از مسأله فوريت و سرعت است.

تضيّق، خودش گريبان انسان را مى گيرد كه انسان تمام وقت را در واجبْ صرف كند.

معناى تضيّق اين است كه «وقت واجب، به مقدار عمل واجب است». آيا كسى كه در ماه رمضان- به عنوان يك واجب- روزه مى گيرد، ما مى توانيم بگوييم: «اسرع إلى صيام رمضان»؟ خير، كسى هم كه با سرعت انجام نمى دهد همين روزه ماه رمضان را مى گيرد. و فرقى بين كسى كه با سرعت روزه ماه رمضان را مى گيرد با كسى كه بدون سرعت آن را روزه بگيرد، وجود ندارد. تنها در بعضى از واجبات، مثل حجّ و جهاد- مخصوصاً اگر جهاد دفاعى باشد- فوريت، وجوب دارد. حال با توجه به مطالب فوق مى گوييم: آيه شريفه (فاستبقوا الخيرات) عموميت داشته و شامل همه واجبات و مستحبات مى شود و اگر ما عموميت آيه شريفه (و سارعوا إلى مغفرة من ربّكم) را هم بپذيريم، اين آيه شريفه نيز شامل همه واجبات و مستحبات مى شود. در اين صورت اگر بخواهيم صيغه امر در اين آيات را

حمل بر وجوب بنماييم، لازم مى آيد كه حدود نود درصد از موارد اين دو آيه به صورت تخصيص، از مدلول آنها خارج شوند و اين داراى دو اشكال است:

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 515

اوّلًا: تخصيص اكثر لازم مى آيد و تخصيص اكثر، نزد عقلاء مستهجن است. ثانياً: لحن اين آيات و سياق آنها آبى از تخصيص است. لذا براى اينكه گرفتار چنين اشكالى نشويم ناچاريم بگوييم: (استبقوا) و (سارعوا) اگرچه از نظر هيئت افعل دلالت بر وجوب مى كنند، اما با توجه به اين خصوصيات، بايد جلوى دلالت آنها بر وجوب گرفته شود و درحقيقت، در اينجا قرينه قائم است كه هيئت افعل، دلالت بر وجوب ندارد. و در اين صورت، اصل استدلال از بين مى رود. اشكال پنجم: در مورد آيه شريفه (فاستبقوا الخيرات) اشكالى مطرح شده كه بايد مورد بررسى قرار گيرد. گفته شده است: (استبقوا) اگرچه به حسب هيئت افعل، دلالت بر وجوب مى كند و ما اين معنا را انكار نمى كنيم كه هيئت افعل، ازنظر وضع، دلالت بر طلب وجوبى- به اصطلاح مشهور- مى كند، ولى در اينجا قرينه اى عقلى وجود دارد كه مانع از حمل هيئت افعل بر مفاد خودش مى شود. آن قرينه اين است كه (فاستبقوا الخيرات) به اين معناست كه شما خيرات را كنار هم گذاشته و آنها را با يكديگر مقايسه كنيد و مسأله سبق و لحوق و استباق و تأخير[389] را در ارتباط با خود خيرات ملاحظه كنيد. گويا آيه شريفه مى خواهد بفرمايد: «بعضى از خيرات را بر بعض ديگر مقدّم داريد». بنابراين آيه شريفه در محدوده خيرات پياده شده و غير خيرات كنار مى رود و مقايسه، بين خود خيرات است نه

بين خيرات و غير خيرات. حال آيا ملاك تقديم بعضى از خيرات بر بعض ديگر چيست؟ مستشكل مى گويد: ظاهر اين است كه ملاك تقديم، نفس اتصاف به خيريّت و نفس انطباق عنوان خيريت است و حتى مسأله مراتب هم مطرح نيست و به ذهن كسى نيايد كه «خيرات، اگرچه در اصل خيريت مشتركند ولى بين آنها مراتبى وجود دارد

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 516

و بعضى از آنها در مرتبه قوىّ و بعضى در مرتبه متوسط و بعضى در مرتبه ضعيف قرار دارند و آيه شريفه مى خواهد بفرمايد: خيرِ داراى مرتبه قوى را مقدّم و خيرِ داراى مرتبه ضعيف را مؤخّر بداريد» نه، در آيه شريفه هيچ گونه اشاره اى به مراتب خيرات نشده است. آنچه ظاهر آيه برآن دلالت مى كند- از باب تعليق حكم بر وصف- اين است كه ملاك در استباق، نفس اتصاف به خيريت و نفس اشتراك در اصل خيريت است. مستشكل مى گويد: در اين صورت، شما وقتى در مقام عمل، خيرى را بر خير ديگرى مقدّم داشتيد،[390] ما سؤال مى كنيم: اين خيرِ متقدّم، چه ترجيحى بر متأخّر دارد و متأخّر، چه كمبودى نسبت به متقدّم دارد؟ هر دو در اصل خيريت مشتركند و آيه شريفه هم ناظر به اصل عنوان است و هيچ اشاره اى به مراتب خيرات ندارد. سپس مى گويد: در نتيجه اگر ما بخواهيم آيه شريفه (فاستبقوا الخيرات) را- برطبق مفاد هيئت افعل- حمل بر وجوب كنيم و بگوييم: «آيه شريفه، دلالت بر وجوب استباق مى كند» از وجود اين استباق، عدمش لازم مى آيد، زيرا وقتى خيرِ اوّل را مورد استباق قرار داديد، سؤال مى شود: چرا به خيرِ دوم، استباق نشد؟ در ملاك وجوب

استباق، فرقى ميان خيرِ اوّل و خيرِ دوم وجود ندارد. بنابراين، وجوب استباق به خيرات، لازمه اش اين است كه خيرى مقدّم بر خير ديگر شود و تقديم خيرى بر خير ديگر، لازمه اش عدم وجوب استباق است، زيرا نسبت به خيرِ دوم، استباقى صورت نگرفته است. پس ما چطور مى توانيم اين آيه شريفه را حمل بر وجوب استباق نماييم؟ مستشكل مى گويد: قرينه عقليه «ما يلزم من وجوده عدمه فهو محال» اقتضا

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 517

مى كند كه ما از ظاهر آيه شريفه رفع يد كرده و از مسأله وجوب استباق، صرف نظر كنيم. ولى از كلام مستشكل استفاده نمى شود كه وقتى نتوانستيم آيه شريفه را حمل بر وجوب استباق نماييم، پس بر چه معنايى بايد حمل كنيم؟ شايد بخواهد بگويد: «بايد حمل بر استحباب نماييم»، درحالى كه در مورد استحباب نيز همين اشكال وارد است. اشكال «ما يلزم من وجوده عدمه فهو محال» اختصاص به «وجوب استباق» ندارد بلكه در مورد «استحباب استباق» نيز مطرح است، چون ملاك در استحباب نيز همان اتصاف به خيريّت و انطباق عنوان خيريّت است و همه خيرات، در اين معنا مشتركند، بدون اينكه كمترين فرقى بين خيرِ اوّل و خيرِ دوم وجود داشته باشد، بنابراين، از استحباب استباق به خيرِ اوّل، لازم مى آيد عدم استحباب استباق به خيرِ دوم، درحالى كه فرقى بين خيرِ اوّل و خير دوم وجود ندارد. پس در اينجا چه بايد گفت؟ شايد مستشكل بخواهد همان مطلبى را بگويد كه مرحوم آخوند در كفايه مطرح كرده است. ايشان مى فرمايد: بعيد نيست كه امر در (استبقوا) و (سارعوا) را امر ارشادى بگيريم و بگوييم: «امر در اين دو آيه،

نه دلالت بر وجوب دارد و نه دلالت بر استحباب، بلكه ارشاد به مسأله اى است كه خود عقل، مستقلًا در آن مسئله حاكم است و آن عبارت از مسأله «حسن الاستباق» و «حسن المسارعة» است 391]. اگر ما كلام مستشكل را اين گونه توجيه كنيم، تا حدّى قابل قبول است. اما اگر نظر بر اين باشد كه مسأله وجوب را كنار گذاشته و استحباب را در آن پياده كنيم، اشكال «ما يلزم من وجوده عدمه فهو محال» در مورد استحباب هم جريان پيدا مى كند.

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 518

پاسخ اشكال پنجم: از اين اشكال به چند صورت مى توان پاسخ داد: پاسخ اوّل: آيا در آيه شريفه (استبقوا الخيرات) آنچه اتصاف به سَبْق پيدا مى كند، فاعل (استبقوا) است يا «خيرات» است كه بعضى نسبت به بعض ديگر، اتصاف به سَبْق پيدا كنند؟ ظاهر (استبقوا) خطاب به مكلّفين است، يعنى «اى مكلّفين، استباق كنيد به سوى خيرات، يعنى به سوى همه خيرها». بنابراين، در هر خيرى به تنهايى، يك استباق مطرح است. نه اينكه آيه بخواهد مسابقه را در مورد خيرات مطرح كند و بخواهد با نظر كردن به مجموع خيرات بگويد: «هركسى به تنهايى، در ارتباط با مجموع خيرات، يك سبق و لحوق و استباق و تقدّم و تأخّرى داشته باشد». به بيان ديگر: همان گونه كه ما گفتيم: آيه شريفه در مورد واجبات كفائى است. در واجبات كفائى، مسابقه بين مكلّفين است. استباق بين زيد و عَمْرو است. و از اينكه مسابقه بين مكلّفين است، بايد استفاده كنيم كه تكليف، تكليفى است كه ارتباط به همه مكلّفين دارد و آن، تنها در واجبات كفائى مطرح است ولى در

واجبات عينى كه هركسى تكليف مستقلى دارد و موافقت و مخالفتش هيچ گونه ارتباطى به موافقت و مخالفت ديگرى ندارد، استباق نمى تواند مفهوم داشته باشد. در واجبات كفائى، تك تك مكلّفين، مشمول اين آيه شريفه مى باشند، يك خير كه مشترك بين همه مكلّفين است، به نام واجب كفائى در اينجا مطرح است و به همه مكلّفين خطاب شده است كه در راه رسيدن به اين خير، بعضى از شما بر بعض ديگر سبقت بگيريد، به لحاظ اينكه در واجب كفائى هركس سبقت بگيرد، استحقاق مثوبت پيدا مى كند و ثواب اتيان واجب كفائى، به همه مكلّفين داده نمى شود. بنابراين، آيه شريفه نمى خواهد بفرمايد: «هر مكلّفى موظّف است كه مسابقه بين مجموع خيرات را ملاحظه كند»، بلكه اگر يك خير هم به عنوان واجب كفائى داشته باشيم (استبقوا) در مورد آن مطرح است، يعنى به همه مكلّفين خطاب شده است كه

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 519

براى رسيدن به غرض مولا و تحقق مأمور به، بعضى از شما بر بعض ديگر سبقت بگيريد. ظاهر آيه اين است كه مسابقه بين مكلّفين را مطرح كرده نه مسابقه بين خيرات را. پاسخ دوم: برفرض كه ما قبول كنيم آيه شريفه استباق بين خيرات را مطرح مى كند نه استباق بين مكلّفين را، مستشكل در اينجا يك قرينه عقلى آورد و از راه آن قرينه عقلى، مسأله وجوب استباق را- و به قول، ما حتّى استحباب استباق را- از بين برد و امر در آيه شريفه را به صورت امر ارشادى مطرح كرد. به مستشكل مى گوييم: ما قرينه عقلى شما را قبول نداريم. شما مى گوييد: وقتى دو خير را با هم مقايسه مى كنيم، استباقْ نسبت

به هر دو خير نمى شود و به ناچار بايد يكى از آن دو، قبل از ديگرى تحقق پيدا كند،[392] در نتيجه وجوب استباق، معنا ندارد. ما مى گوييم: آيا در مورد «أنقذ الغريق»، اگر دو نفر در حال غرق شدن باشند، شما مى توانيد اين حرف را مطرح كنيد و بگوييد: چون امكان انقاذ هر دو غريق نيست پس «أنقذ الغريق» دلالت بر وجوب انقاذ نمى كند؟ يا اينكه در آنجا مسأله أهمّ و مهمّ- و به عبارت ديگر: مسأله تزاحم 393]- را مطرح مى كنيد؟ در متزاحمين، ملاك و مناط تكليف در هر دو وجود دارد. ملاك تكليفِ وجوبِ انقاذ، حفظ نفس محترمه است كه در مورد هر دو غريق مطرح است. ولى در مقام عمل و اطاعت تكليف مولا، قدرت بر جمع بين دو انقاذ نداريم، اما اين عدم قدرت، وجوب انقاذ را از بين نمى برد و «أنقذ الغريق» با عموم و اطلاقش باقى است. ولى بايد در اينجا قاعده باب تزاحم پياده شود. قاعده باب تزاحم اين است كه اگر يكى از اين دو،

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 520

اهمّ از ديگرى بود و يا لااقلّ محتمل الأهميّة نسبت به ديگرى بود، آن را بر ديگرى مقدّم بداريم. مثلًا در تزاحم بين صلاة و ازاله، ازاله اهمّ از صلاة است، زيرا ازاله، واجب فورى و صلاة، واجب موسّع است. و اگر اهمّ يا محتمل الأهميّة وجود نداشته باشد، مسأله تخيير مطرح است. حال به مستشكل مى گوييم: شما چرا معنايى كه خودتان در مورد (فاستبقوا الخيرات) مطرح كرديد، رعايت نمى كنيد؟ شما مى گوييد: «اگر خيرِ اوّل مقدّم شود، امكان تقديم خيرِ دوم وجود ندارد. يعنى جمع بين استباق به خير

اوّل و خير دوم امكان ندارد»، در اين صورت، چرا هيئت افعل را از مفاد خودش كنار مى بريد؟ چرا معناى هيئت افعل- كه وجوب استباق است- را كنار مى گذاريد؟ وجوب استباق، به قوّت خودش باقى است ولى در مقام عمل، امكان جمع وجود ندارد، زيرا ملاك و مناط در هر دو خير وجود دارد. در اين صورت، مسأله مراتب و أهمّ و مهمّ پيش مى آيد. اگر يكى از دو خير، اهمّ يا محتمل الأهميّة نسبت به ديگرى باشد، آن خير- ازنظر وجوب استباق- تقدّم دارد و اگر هر دو خير در رتبه واحدى بودند و أهمّ و مهمّى در كار نبود، مسأله تخيير مطرح است، مثل همان «أنقذ الغريق» كه در باب متزاحمين مطرح مى شود. پاسخ سوم: مستشكل مى گفت: «آيه شريفه (فاستبقوا الخيرات) مى خواهد استباق را در مورد خيرات مطرح كند نه در مورد مكلّفين. و در اين صورت قرينه عقلى «ما يلزم من وجوده عدمه فهو محال» اقتضا مى كند كه استباقْ وجوب نداشته باشد و ظهور هيئت افعل در وجوب كنار گذاشته شود». ما گفتيم: «در كلام مستشكل اشاره اى نشده است كه وقتى نتوانستيم آيه شريفه را بر وجوب حمل كنيم، پس بر چه معنايى بايد حمل كنيم؟ و اگر ايشان بخواهد بگويد:

«آيه شريفه، حمل بر استحباب مى شود». مى گوييم: قرينه عقلى «ما يلزم من وجوده عدمه فهو محال»، همان طور كه مانع از حمل آيه شريفه بر وجوب است، مانع از حمل

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 521

آن بر استحباب نيز مى باشد.[394] سپس گفتيم: «ممكن است ايشان بخواهد امر را امر ارشادى بگيرد». اكنون مى خواهيم اين معنا را نيز مورد مناقشه قرار دهيم، زيرا: اوّلًا:

امر ارشادى تابع اين است كه ببينيم آيا عقل، در مورد امر ارشادى، حكم به حُسن دارد يا نه؟ ما وقتى به عقل مراجعه مى كنيم، مى بينيم اگرچه عقل، حكم به حُسن مى كند، ولى خيرات را با هم مقايسه نمى كند و حكم به حسن استباق بنمايد بلكه خيرات را در مقابل تركشان و در مقابل امور غير خير ملاحظه كرده و حكم به حسن استباق نسبت به آنها مى كند. اگر ما بخواهيم امر در آيه شريفه (فاستبقوا الخيرات) را حمل بر ارشاد كنيم، بايد بپذيريم كه عقل، به همين كيفيتى كه در آيه مطرح است، حكم به حسن استباق مى نمايد. اين مسئله در آيه شريفه (أطيعوا اللَّه) روشن است. اطاعة اللَّه، قبل از اينكه در آيه شريفه، مأمور به واقع شود، عقلْ حكم به حسن آن و لزوم آن مى كند. لزوم عقلى به نفس همين اطاعة اللَّه تعلّق گرفته و آيه شريفه هم حكم را روى همين اطاعة اللَّه برده است. و به عبارت ديگر: مورد حكم عقل و مورد امر ارشادى، يك عنوان است. حال اگر ما بخواهيم در ما نحن فيه هم مسأله امر ارشادى را مطرح كنيم، بايد حكم عقل هم به همين مورد و با همين خصوصيت مطرح باشد. ما اگرچند خير را به عقل عرضه بداريم، مى بينيم عقل در ارتباط با تقديم يا تأخيرِ خيرى نسبت به خيرِ ديگر حكمى ندارد بلكه مى گويد: «كار خير را بايد هرچه زودتر انجام داد»، عقل، اين استباق به خير را در مقابل ترك آن و در مقابل اشتغال به امورى كه اتصاف به خير ندارند مطرح مى كند، نه اينكه بگويد: «در بعضى از اين

خيرات، نسبت به بعض ديگر، حسن وجود دارد». در حقيقت، آن ارشادى كه مرحوم آخوند در كفايه مطرح مى كند، غير از ارشادى

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 522

است كه كلام مستشكل حمل برآن مى شود. مرحوم آخوند، آيه شريفه را اين گونه معنا نكرد، بلكه استباق به خير را به همان معناى ظاهرش- كه قائل به وجوب فوريت از آن استفاده مى كرد- دانست، با اين تفاوت كه مرحوم آخوند، وجوب آن را نپذيرفت. همان چيزى را كه قائل به فوريت، مى خواست وجوب آن را از آيه شريفه استفاده كند، مرحوم آخوند مى فرمود: اين چيز- با قطع نظر از آيه- حُسن عقلى دارد و آيه شريفه هم ارشاد به اين حسن عقلى دارد. يعنى درحقيقت، محور هر دو حرف يك چيز است. اما در ارتباط با كلام مستشكل اگر بخواهيم يك ارشادى درست كنيم، تابع اين است كه در همين موردى كه امر ارشادى آيه شريفه در آن مطرح است، ما يك چنين حكم به حُسن، از ناحيه عقل بياوريم، درحالى كه وقتى ما به عقل مراجعه مى كنيم، چنين مسأله اى از نظر عقل، مطرح نيست. عقل مى گويد: «مسارعت به سوى خير- به معناى مقايسه با غير خير و ترك خير- حُسن دارد». اما اينكه خيرات را كنار هم قرار داده و بين اين ها مسأله استباق را مطرح كنيم، در چنين چيزى، حكم به حسن، معنا ندارد. و علاوه بر اين، همان اشكال استحباب و وجوب، در مورد حُسن عقلى هم جريان دارد. وقتى- بنا بر فرض- ملاكْ اصل اشتراك در خيريت است نه ملاحظه مراتب خيريت، چه فرقى بين خيرِ اوّل و خير دوم وجود دارد كه عقلْ حكم به حسن استباق

بنمايد؟ آن وقت چگونه مى شود ما آيه شريفه را طورى معنا كنيم كه نه وجوب در آن معنا داشته باشد نه استحباب و نه ارشاد؟ در نتيجه اين حرفى كه مستشكل مطرح كرده بود باطل است. نتيجه بحث در ارتباط با مسأله فور و تراخى از آنچه گفته شد نتيجه گرفته مى شود كه ما نه از نظر لغت و مفاد هيئت افعل چيزى داريم كه دلالت بر فوريت كند و نه در خصوص اوامر شرعيه، آيه يا روايتى داريم كه بر مسأله فوريت- به آن نحوى كه محلّ نزاع است- دلالت كند. لذا هم قول به فور

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 523

باطل است و هم قول به تراخى- به معناى تقييد به تراخى نه به معناى جواز تراخى- باطل است. چون گفتيم: قائل به تراخى مسأله جواز تراخى را مطرح نمى كند بلكه مراد او تقييد به تراخى است.

تذييل بحث فور و تراخى

اگر كسى قائل به فوريت شد- چه در مورد خصوص اوامر شرعيه باشد يا در مطلق اوامر- و معناى فوريت هم تقييد به فوريت بود، آيا اگر مكلّفْ قيد فوريّت را در مقام عمل ملاحظه نكرد و مأمور به را در زمان اوّل انجام نداد، در زمان ثانى، تكليف براى او ثابت است يا اينكه چون تكليفْ مقيّد به فوريّت بوده و «إذا انتفى القيد انتفى المقيّد»، پس تكليف كنار رفته و در زمان ثانى، تكليفى وجود ندارد؟ در پاسخ اين سؤال مى گوييم: به طور كلّى در مقيّد و قيدها، ما به دو نوع مقيّد و قيد برخورد مى كنيم: 1- مقيَّد و قيدى كه به نحو وحدت مطلوب مطرح است، يعنى مولا در ارتباط با اين مقيَّد و قيد، بيش

از يك مطلوب ندارد و آن عبارت از مقيّد با توجه به قيد است به طورى كه اگر قيدش منتفى شود، ديگر ذات مقيّد، هيچ مطلوبيتى براى مولا ندارد، مثل اينكه مولا بگويد: «أعتق رقبة مقيّدة بالإيمان» و ما فهميديم كه هدف مولا، بيشتر از يك مطلوب نيست و آن «عتق رقبه مؤمنه» است، به طورى كه اگر رقبه غير مؤمنه آزاد شود، اصلًا سر سوزنى هدف مولا تحقّق پيدا نكرده است. 2- مقيّد و قيدى كه به نحو تعدّد مطلوب مطرح است، مثل نمازهاى يوميّه كه مقيد به وقت است. نماز ظهر و عصر، مقيّد است به ما بين زوال تا غروب شمس، ولى نحوه تقيّد آن، به نحو وحدت مطلوب نيست كه اگر كسى عمداً رعايت اين قيد را نكرد، ديگر حتى قضاى نماز ظهر و عصر هم بر او واجب نباشد. خير، مولا در ارتباط با

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 524

نمازهاى يوميّه- به لحاظ تقيّد به وقت- دو مطلوب دارد: يكى اصل صلاة و ديگرى واقع ساختن آن در وقت خاصّ است، حال اگر اين قيد رعايت نشد- عمدى باشد يا غير عمدى- اصل لزوم صلاة به قوّت خودش باقى است و بعد از وقت هم لازم است انسان آن نماز را به عنوان قضا انجام دهد. در ما نحن فيه هم بنا بر قول به فور، مسأله تقيّد تكليف به فوريّت مطرح است، در اين صورت اگر براى ما روشن شود كه تقيد در اينجا مثل تقيّد در «أعتق الرقبة المؤمنة» است، نتيجه اين مى شود كه اگر فوريت رعايت نشد، تكليفْ در زمان ثانى وجود نخواهد داشت و هدف مولا نمى تواند در زمان ثانى تحقق

يابد، زيرا مولا يك تكليف داشته و آن هم مقيد به فوريّت بوده و تقيّدش هم به نحو وحدت مطلوب بوده است. اما اگر مسأله تقيّد به فوريت، به نحو تعدّد مطلوب بود[395]- مانند مسأله تقيّد به وقت- در اين صورت، با اخلال به فوريت، اصل تكليف در زمان دوم و سوم هم باقى است و بر مكلّف لازم است كه با اخلال به فوريت، تكليف را در زمان دوم انجام دهد. مسئله ازنظر مقام ثبوت به اين صورت است ولى آيا از نظر مقام اثبات چگونه است؟ آيا تقيّد به فوريّت، از قبيل «أعتق الرقبة المؤمنة» است يا از قبيل تقيّد به وقت؟

آيا از قبيل وحدت مطلوب است يا از قبيل تعدّد مطلوب؟ نهايت چيزى كه ما از ادلّه استفاده كنيم، اصل تقيّد به فوريت است و راهى براى اثبات كيفيت و نوع آن نداريم. حال آيا مكلّف بايد مأمور به را در زمان ثانى انجام دهد يا نه؟ آيا يك دليل لفظى يا اصل عملى وجود دارد كه وظيفه مكلّف را در زمان ثانى مشخص كند؟ در اينجا در مورد اصل لفظى ممكن است كسى بگويد: مقتضاى اطلاق عدم وجوب در زمان دوم است، زيرا همان طور كه اصل تكليف نياز به بيان مولا دارد، ثبوت تكليف در زمان ثانى هم نياز به بيان مولا دارد و اگر مولا متعرّض آن نشد، نفس

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 525

همين عدم تعرّض مولا سبب مى شود كه به اطلاقْ تمسك كرده و حكم به عدم وجوب اتيان مأمور به در زمان ثانى بنماييم. البته در اينجا نمى خواهيم بگوييم: «عقل، حكم به عدم تكليف مى كند»،[396] بلكه اين، استفاده

از اطلاق است. همان طور كه در «أعتق الرقبة»، اگر مولا قيد ايمان را نياورد و مقدّمات حكمت تمام بود، به اطلاق تمسك كرده و عدم مدخليت قيد ايمان را اثبات مى كنيم. در اينجا هم مى گوييم: اگر با فرض اخلال به فوريت، بر مكلّف لازم بود كه مأمور به را در زمان ثانى اتيان كند، بايد مولا اين مطلب را بيان مى كرد. حال كه بيان نكرده و مقدمات حكمت تمام است، به اطلاق تمسّك كرده و از راه تمسك به اطلاق، درمى يابيم كه اتيان مأمور به در زمان ثانى واجب نيست. اين مسئله، تمسك به حكم عقل نيست بلكه تمسك به عدم تعرّض مولاست.

مولا تكليفى دارد و تكليفش هم مقيّد به فوريّت است و نسبت به ثبوت تكليف در زمان ثانى هم تعرّضى نكرده است، درحالى كه در مقام بيان بوده و ساير مقدّمات حكمت هم تمام است، لازمه اطلاق، نفى تكليف در زمان ثانى است. نه بقاء تكليف در زمان ثانى. همان طور كه قيد ايمان در مورد رقبه مؤمنه، نياز به بيان مولا دارد در اينجا هم تعرّض به ثبوت حكم در زمان دوم در صورت اخلال به فوريّت- نياز به بيان مولا دارد و چون مولا در مقام اهمال و اجمال نبوده و ذكرى از اين مسئله به ميان نياورده است، استفاده مى كنيم كه در زمان دوم، وجوبى در كار نبوده است و الّا بيان آن بر مولا لازم بود. اما اگر اطلاقى وجود نداشت و نوبت به اصل عملى رسيد، آيا مقتضاى اصل عملى چيست؟ در اينجا يك تقريرى براى استصحاب است كه البته ما نديديم كسى آن را مطرح كرده باشد ولى با

توجه به اينكه ما مشابه آن را در بعضى از بحث هاى فقهى خود مطرح كرده و مسأله وجوب قضا را- به كيفيتى كه به نظر آمده بود- ثابت كرديم،

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 526

در اينجا هم همان مطلب را مطرح مى كنيم. بيان مطلب: بعد از آنكه تكليف از ناحيه مولا توجّه پيدا كرد و اشتغال ذمّه حاصل شد، در اينجا اگر تقيّد به نحو وحدت مطلوب باشد، با انتفاء قيد، تكليف هم ساقط مى شود و اگر به نحو تعدّد مطلوب باشد، با انتفاء قيد، تكليفْ باقى است. و بين اين دو قطع، براى ما شك پيدا مى شود لذا ما شك مى كنيم كه آيا تكليف مولا باقى است يا نه؟ در مسأله وقت، اگر واجبى مقيّد به وقت خاصّى باشد مثلًا كسى نذر كند امسال حجّ انجام دهد- يعنى حجّ مقيّد به امسال- حال اگر مخالفت كرد و حجّ را در اين سال انجام نداد، بحث مى شود كه آيا قضاء اين حجّ، واجب است يا نه؟ يك راه براى حكم به وجوب قضاء، همين مسأله استصحاب است. در اينجا به واسطه صيغه نذر، يك تكليف الهى گريبان مكلّف را گرفته است. اگر تقيّد به وقت، به صورت وحدت مطلوب باشد، با گذشتن امسال و عدم اتيان به حجّ، ديگر جايى براى وجوب وفاى به نذر باقى نمى ماند. اما اگر به نحو تعدّد مطلوب باشد، با اخلال به حجّ در امسال، اصل حجّ و وجوب وفاى به نذر به عهده اين شخص است. ما نحن فيه روشن تر از مسأله نذر است، چون در مسأله نذر ممكن است كسى بگويد: «مسأله وحدت و تعدّد، به خود ناذر ارتباط دارد» ولى در مسأله

تقيّد به فوريّت، هيچ گونه ارتباطى به مكلّف ندارد بلكه مسئله، به طور مستقيم مربوط به تكليف مولا است. اگر تقيّدش به فوريت، به نحو وحدت باشد، با اخلال به فوريت، تكليفْ ساقط مى شود و اگر به نحو تعدّد باشد، با اخلال به فوريّت، تكليفْ باقى است. ولى ما چون نحوه تقيّد را نمى دانيم، برايمان شك پيدا مى شود كه آيا با اخلال به فوريّت، تكليف مولا ساقط مى شود يا نه؟ در اينجا با تمسك به استصحاب كلّى قسم ثانى، استصحاب بقاء تكليف را جارى مى كنيم و نتيجه اين مى شود كه با اخلال به فوريت، تكليفْ از بين نرفته و اشتغال و تكليفْ به قوّت خودش باقى است. به نظر مى رسد اين راهى است كه ما مى توانيم به كمك آن، در واجبات موقّت، مسأله وجوب قضاء در خارج از وقت را ثابت كنيم و با استفاده از همين راه مى توانيم در

اصول فقه شيعه، ج 3، ص: 527

ما نحن فيه- كه به فوريت، اخلال وارد شده است- بقاء تكليف را ثابت كنيم. در نتيجه مفاد اصل عملى، مغاير با مفاد اطلاق خواهد بود. مفاد اطلاق، عدم وجوب اتيان در زمان ثانى بود. ولى در صورتى كه نوبت به اصول عمليه برسد، مفاد استصحاب، وجوب اتيان در زمان ثانى و بقاء اشتغال ذمّه مكلّفْ به اصل تكليف است. اللهم وفّقنا لما تحبّ و ترضى الحمد لله ربّ العالمين پاييز 1376

[397]

________________________________________

[1] ( 1)- هود: 97

[2] ( 2)- هود: 82

[3] ( 3)- كهف: 71

[4] ( 4)- هود: 82

[5] ( 5)- هود: 97

[6] ( 6)- نهاية الاصول، ج 1، ص 85

[7] ( 1)- قيد« فى الجمله» به اين جهت است كه طلب داراى خصوصياتى

است كه بعداً ذكر مى شود.

[8] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 89 و 90

[9] ( 1)- قال في الفصول:« الحقّ أنّ لفظ الأمر مشترك بين الطلب المخصوص كما يقال: أمره بكذا، و بين الشأن، كما يقال: شغله أمر كذا» ثمّ قال:« المراد بالطلب المخصوص طلب العالي من الداني حصول الفعل على سبيل الإلزام ...». الفصول الغروية في الاصول الفقهيّة، ص 62 و 63

[10] ( 1)- الأعراف: 179

[11] ( 1)- الكهف: 71

[12] ( 1)- تذكر: اشكال فوق بنابراين مبناست كه موضوع له در مواد مشتقات، عبارت از مادّه خالى از هيئت باشد و اين همان مبنايى است كه محققين اختيار كرده اند و ما نيز آن را پذيرفتيم. همان طور كه معناى مادّه بايد در تمامى مشتقات جريان داشته باشد، لفظ مادّه نيز بايد جريان داشته باشد و الّا اگر هيئت مخصوصى در مادّه اخذ شده باشد ديگر نمى تواند در همه مشتقات جريان داشته باشد. لذا اگر معناى جمله معروفى كه مى گويند:« مصدر، اصل كلام است» اين باشد كه« آن چيزى كه واضع، در معانى حديثه، ابتدائاً وضع مى كند عبارت از مصدر است و مصدر هم داراى ماده و هم داراى هيئت است و هيئات آن مانند هيئت هاى فعل ماضى و مضارع مضبوط است» در اين صورت، مصدر نمى تواند درضمن فعل و ساير مشتقات تحقق پيدا كند زيرا هيئت ها متضاد هستند و امكان اجتماع بين آنها تحقق ندارد. بنابراين اگر معناى اصالت مصدر، اين باشد ما نمى توانيم بگوييم:« مصدر، به عنوان مبدأ اشتقاق مطرح است»، زيرا مبدأ اشتقاق بايد هم ازنظر لفظ و هم از نظر معنا در تمامى مشتقات، مضبوط باشد. مگر اينكه ما بگوييم:« اين حرف

كه« مصدر، اصل كلام است»، توسط افرادى مطرح شده كه عقيده داشته اند مصدر، مبدأ مشتقات است» و يا اينكه بگوييم:« اين حرف، اصلًا پايه و اساسى ندارد و واقعيت مسئله غير از اين است و همان طور كه ما تحقيق كرديم آنچه را واضع به عنوان مادّه مشتقات وضع مى كند، عارى از هيئت است و مصدر هم به جهت امكان تنطّق به ماده وضع شده است يعنى واضع ملاحظه كرده است كه گاهى نياز استعمالى اقتضاء مى كند كه مبدأ، يك معناى متحصّلى داشته باشد، لذا براى امكان تنطق به ماده، هيئتى به نام هيئت فَعْل وضع كرده است كه اين هيئت، چيزى زائد بر معناى مادّه ندارد بلكه فقط براى امكان تلفظ به مادّه به صورت كلمه- نه به صورت حروف« ض، ر، ب»- است». در نتيجه، ديگر در مورد مصدر نمى توان گفت:« مصدر، چيزى است كه در آخر معناى فارسى آن« دن» يا« تن» باشد» زيرا آن معانى كه در آنها« دن» يا« تن» باشد، زائد بر معناى مادّه در آنها تحقّق دارد. به عبارت ديگر: يك وقت شما« ضَرْب» را به معناى« كتك» معنا مى كنيد، اين همان چيزى است كه ما مى گوييم. يعنى« ضَرْب» همان معناى« ض، ر، ب» است و براى اينكه بتوان اين را در قالب كلمه آورد، آن را در قالب هيئت مصدر مى آورند. ولى هيئت مصدر، چيزى به معنا اضافه نمى كند. به خلاف اينكه« ضرب» را به معناى« كتك زدن» بدانيم، كه اين« زدن» اضافه بر معناى اصلى است. بالاخره خلاصه اشكالى كه بر مرحوم آخوند و قائلين به اشتراك لفظى وارد كرديم اين است كه خصوصيتى كه در مشترك لفظى بايد تحقّق داشته باشد در اينجا تحقّق

ندارد، زيرا در مورد« عين» ملاحظه مى كنيم كه مادّه و هيئت در تمام وضع ها ملاحظه شده است ولى در ما نحن فيه نمى توانيم لفظ واحدى را درنظر بگيريم. وقتى معناى« شى ء» را درنظر مى گيريم، كلمه« امر» به مادّه و هيئتش براى آن وضع شده است به گونه اى كه اگر كوچك ترين تغييرى در هيئت آن بدهيم و مثلًا« أمر» را به صورت« إمر» بخوانيم، معنا تغيير مى كند ولى در« أمر» به معناى« طلب»، آنچه نقش دارد فقط مادّه« أ، م، ر» است بدون اينكه هيئت خاصى داشته باشد. پس در اينجا درحقيقت، دو لفظ و دو معناست نه يك لفظ و دو معنا، در نتيجه، اشتراك لفظى تحقق ندارد.

[13] ( 1)- هود: 97

[14] ( 1)- فوائد الاصول، ج 1، ص 128

[15] ( 2)- أجود التقريرات، ج 1، ص 86 و 87

[16] ( 3)- زيرا شى ء داراى معناى عامى است كه بعداً پيرامون آن صحبت خواهيم كرد.

[17] ( 4)- أجود التقريرات، ج 1، ص 86 و 87

[18] ( 1)- يادآورى: مرحوم آخوند مى فرمايد:« لا يبعد دعوى كونه حقيقة في الطلب في الجملة و الشي ء». كفاية الاصول، ج 1، ص 90. با توجه به اينكه ايشان قيد« فى الجمله» را در مورد« الشي ء» ذكر نمى كند، مقتضاى كلام ايشان اين است كه امر هم يكى از الفاظ عامّه است و هرجا بتوانيم كلمه« شى ء» را به كار ببريم بايد بتوانيم كلمه امر را نيز به كار ببريم.

[19] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 90

[20] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 90 و 91

[21] ( 2)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 237 و 238، تهذيب الاصول، ج 1، ص

131 و 132

[22] ( 1)- هود: 97

[23] ( 1)- اوامر در ثلاثى و رباعى، مجرّد و مزيد فيه، از مشابهات هيئت افْعَلْ مى باشند.

[24] ( 2)- توضيح بيشتر اين مطلب، در ضمن توضيح كلام امام خمينى رحمه الله خواهد آمد.

[25] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 90

[26] ( 1)- زيرا ممكن است كسى هيئت افْعَلْ را به صورت لغو و يا به صورت مجاز استعمال كند كه ما كارى با آنان نداريم.

[27] ( 1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 238 و 239، تهذيب الاصول، ج 1، ص 131 و 132

[28] ( 1)- نهاية الدراية، ج 1، ص 175 و 176

[29] ( 1)- محاضرات في أُصول الفقه، ج 2، ص 12 و 13

[30] ( 1)- آل عمران: 106

[31] ( 1)- كفاية الاصول: ج 1، ص 91

[32] ( 1)- بر خلاف مرحوم آخوند كه اين مثال را داخل در امر مى دانست.

[33] ( 2)- نهاية الاصول، ج 1، ص 86 و 87

[34] ( 1)- عنوان« تغليظ القول» را در كلام محقق قمّى در قوانين الاصول نيافتيم و ظاهراً اين تعبير از عبارت« الاستعلاء ظاهر في الإلزام» در كلام ايشان استفاده شده است. قوانين الاصول، ج 1، ص 81 مرحوم محقق اصفهانى مى فرمايد: لا يقال: ليس مطلق الإيجاب موجباً لاستحقاق العقاب بل إذا كان من العالي. لأنّا نقول: الأمر و إن كان كذلك إلّا أنّ علوّ الباعث و الطالب مفروغ عنه فاعتباره في مفهوم الأمر و عدمه لا يكاد يفيد فائدة أُصولية، و لعلّه لأجل هذا بنى المحقق القمّي رحمه الله على أنّ الاستعلاء المعتبر في الأمر هو الإيجاب، زاعماً أنّ الاستعلاء تغليظ القول في مقام البعث حيث

لم يجد فائدة أُصولية للبحث عن اعتبار العلوّ و الاستعلاء. نهاية الدراية، ج 1، ص 180

[35] ( 1)- اين قول را مرحوم آخوند به صورت احتمال مطرح كرده و آن را ردّ نموده است و مرحوم مشكينى در حاشيه كفايه به بعض الأساطين نسبت داده است. رجوع شود به: كفاية الاصول با حاشيه مرحوم مشكينى، ج 1، ص 91.

[36] ( 2)- هرچند مرحوم آخوند، با اشاره از اين مطلب گذشته است.

[37] ( 1)- تذكر: اين بحث بنا بر هر دو قولى كه در معناى امر مطرح است، جريان دارد، هم بنا بر قول امام خمينى رحمه الله كه معناى اصطلاحى و لغوى را يكى مى دانست و جامع اسمى درست مى كرد و هم بنا بر قول مرحوم آخوند و ديگران كه معناى اصطلاحى را قول مخصوص مى دانستند.

[38] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 92

[39] ( 1)- مقالات الاصول، ج 1، ص 207، نهاية الأفكار، ج 1، ص 160- 163

[40] ( 2)- النور: 63

[41] ( 3)- يكى از مباحثى كه به زودى مطرح خواهيم كرد، دلالت هيئت افْعَلْ و مشابه آن بر وجوب است.

[42] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 92

[43] ( 1)- با قطع نظر از اشكالى كه در مورد اضافه« أمر» به ضمير« ه» مطرح كرديم.

[44] ( 2)- زيرا براى ما معلوم است كه امر استحبابى، وجوب حذر ندارد.

[45] ( 3)- نهاية الأفكار، ج 1، ص 161 و 162

[46] ( 1)- الأعرف: 12

[47] ( 2)- البقرة: 34

[48] ( 3)- كفاية الاصول، ج 1، ص 92

[49] ( 1)- وسائل الشيعة، ج 1، ص 354،( باب 3 من أبواب السّواك، ح 4).

[50] ( 1)- تذكر: حضرت استاد«

دام ظلّه»، در اينجا تنها بيان اوّل مرحوم عراقى را مطرح كرده اند. رجوع شود به: نهاية الأفكار، ج 1، ص 160- 163

[51] ( 1)- در صورتى كه عدم وجود قدر متيقن هم يكى از مقدمات حكمت باشد. مرحوم آخوند آن را جزء مقدمات حكمت مى داند ولى بعضى آن را نفى مى كنند.

[52] ( 1)- نهاية الأفكار، ج 1، ص 160- 163

[53] ( 1)- محاضرات في أُصول الفقه، ج 2، ص 14

[54] ( 1)- رجوع شود به: شرح المنظومة، قسم الفلسفة، ص 43 و الحكمة المتعالية، ج 1، ص 427 و 428 و نهاية الاصول، ج 1، ص 100

[55] ( 2)- اين راه ها در كلام مرحوم آيت اللَّه بروجردى مطرح شده است. رجوع شود به: نهاية الاصول، ج 1، ص 100

[56] ( 1)- نهاية الاصول، ج 1، ص 100

[57] ( 1)- اراده، داراى مراتبى است كه در همين بحث مطرح خواهد شد.

[58] ( 1)- كفاية الاصول، ج 2، ص 314

[59] ( 2)- بدون اينكه اشاره داشته باشد كه اين مطلب، مربوط به استادش مرحوم آخوند است.

[60] ( 3)- نهاية الاصول: ج 1، ص 100 و 101

[61] ( 1)- اگر عقلاء هم اعتبار ملكيت نكنند، شارع- به مقتضاى ادلّه صحت بيع فضولى- ملكيت را اعتبار كرده است.

[62] ( 1)- نهاية الاصول، ج 1، ص 101 و 102

[63] ( 1)- نهاية الأفكار، ج 1، ص 160- 163 تذكر: كلام مرحوم عراقى در صفحات 66- 70 از همين جلد به طور مبسوط مورد بررسى قرار گرفته است.

[64] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 95

[65] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 141

[66] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 93

[67] (

1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 93

[68] ( 2)- چون كتاب قواعد فقهيّه شهيد اوّل رحمه الله، داراى ترتيب و نظم خاصى نبوده، مرحوم فاضل مقداد، آن را مرتب كرده و آن را« نضد القواعد الفقهية» ناميده است.

[69] ( 3)- نضد القواعد الفقهيّة، ص 137

[70] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 102 و 103

[71] ( 2)- طه: 17

[72] ( 1)- آيت اللَّه خويى اين مطلب را به مشهور نسبت داده و نامى از شهيد اوّل رحمه الله به ميان نياورده است. رجوع شود به: البيان في تفسير القرآن، ص 409 و 410

[73] ( 1)- البقرة: 275

[74] ( 1)- البيان فى تفسير القرآن، ص 409 و 410

[75] ( 1)- البيان في تفسير القرآن، ص 410

[76] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 93

[77] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 93

[78] ( 1)- إبراهيم: 1

[79] ( 2)- تذكر: در آيه شريفه( أنّ اللَّهَ ليسَ بظلّامٍ للعَبيد)، آل عمران، 182، نفى ظلّام، ملازم با نفى ظالم بودن است. توضيح اينكه در مورد انسان ها، ممكن است كسى ظلّام نباشد ولى ظالم باشد همان طور كه ممكن است كسى علّام نباشد ولى عالم باشد، زيرا علّام، مرتبه اى بالاتر از عالميت است ولى در مورد خداوند اين گونه نيست بلكه هر صفتى كه در مورد خداوند وجود داشته باشد بايد به نحو كمال تحقق داشته باشد لذا در مورد خداوند، هم به عالم و هم به علّام تعبير مى كنيم، چون وقتى علم در خداوند وجود دارد بايد به نحو كمال تحقق داشته باشد. در مورد ظلم هم همين طور است. وقتى مى گويد:« خداوند، ظلّام نيست»، يعنى هيچ گونه ظلمى در او راه ندارد.

[80] (

1)- النساء: 164

[81] ( 1)- العنكبوت: 62

[82] ( 1)- النحل: 71

[83] ( 2)- رجوع شود به: نهاية الحكمة، ج 2، ص 182- 190، كشف المراد، ص 57 و 58

[84] ( 1)- النساء: 164

[85] ( 1)- رجوع شود به كشف المراد، ص 289 و 290، رساله طلب و اراده امام خمينى رحمه الله، بحث« تكلّم».

[86] ( 2)- رجوع شود به: المواقف: ص 293

[87] ( 1)- رجوع شود به: كشف المراد، ص 289 و 290، رساله طلب و اراده امام خمينى رحمه الله بحث« تكلّم».

[88] ( 2)- رساله طلب و اراده، بحث« تكلّم».

[89] ( 3)- طه: 17 و 18

[90] ( 1)- الشعراء: 193 و 194

[91] ( 2)- الواقعة: 77 و 78

[92] ( 1)- النجم: 4- 9

[93] ( 2)- رساله طلب و اراده امام خمينى، بحث« تكلّم».

[94] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 95 و 96

[95] ( 1)- شرح المواقف، ج 2، ص 94

[96] ( 1)- تهذيب المنطق، المقدّمة.

[97] ( 1)- شرح المواقف، ج 2، ص 94

[98] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 96

[99] ( 1)- دلائل الصدق، ج 1، ص 147، طبع النجف الأشرف.

[100] ( 1)- ضابطه اين بود كه بايد بين ذات و مبدأ، يك ارتباط و قيام به نحو حلول باشد.

[101] ( 1)- نهج البلاغة، فيض الإسلام، ص 23

[102] ( 1)- البقرة: 231

[103] ( 2)- النّحل: 71

[104] ( 1)- النساء: 164

[105] ( 1)- همه روات سند حديث فوق، ثقه مى باشند، به جز محمد بن خالد الطيالسى كه ممدوح است و تصريحى به وثاقت او نشده است، بنابراين، حديث فوق، در اصطلاح علم درايه،« حسن» مى باشد.

[106] ( 1)- الاصول من الكافي، ج 1، كتاب

التوحيد، باب صفات الذات، ح 1

[107] ( 1)- النساء: 164

[108] ( 1)- رساله طلب و اراده، بحث« تكلّم».

[109] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 93 و 95

[110] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 93- 95

[111] ( 2)- همان طور كه ما هم منكر شديم.

[112] ( 1)- نهاية الاصول، ج 1، ص 92 و 93

[113] ( 1)- امّا مسأله كلام نفسى، مسأله اى عقلى و فلسفى است و بر محور وجود و عدم يك واقعيت دور مى زند.

[114] ( 1)- محاضرات في أُصول الفقه، ج 2، ص 16

[115] ( 1)- تذكر: حضرت استاد« دام ظلّه»، مباحث مربوط به جبر و تفويض را در اين دوره از بحث هاى خارج اصول خود مطرح نفرمودند و ما اين بحث را از كتاب إيضاح الكفاية اختيار كرده و با تغيير مختصرى در عبارات آن و تطبيق مجدّد آن بر اصل درس هاى جبر و تفويض- كه توسّط حضرت استاد« دام ظلّه» در ضمن بحث كفاية الاصول مطرح گرديده- ارائه مى نماييم.

[116] ( 1)- بحارالأنوار، ج 5، ص 11 و 12( باب 1 من أبواب العدل، ... ح 18).

[117] ( 2)- چنين روايتى در كتب روايى نيافتيم.

[118] ( 3)- چنين روايتى در كتب روايى نيافتيم.

[119] ( 4)- وسائل الشيعة، ج 18( باب 10 من أبواب حدّ المرتدّ، ح 4)

[120] ( 1)- تامّه يا ناقصه بودن علّت، فعلًا مورد بحث ما نيست.

[121] ( 2)- المطوّل، ص 55

[122] ( 1)- الأنبياء: 69

[123] ( 1)- رجوع شود به: رساله طلب و اراده امام خمينى رحمه الله، بحث جبر و تفويض.

[124] ( 1)- رجوع شود به: رساله طلب و اراده امام خمينى رحمه الله، بحث جبر و تفويض.

[125]

( 2)- نهاية الحكمة، ج 1، ص 98

[126] ( 1)- نهاية الحكمة، ج 1، ص 114 و 115

[127] فاضل موحدى لنكرانى، محمد، اصول فقه شيعه - قم، چاپ: اول، 1381 ش.

[128] ( 1)- فاطر: 15

[129] ( 1)- فاطر: 15

[130] ( 1)- الحكمة المتعالية، ج 2، ص 216

[131] ( 2)- رجوع شود به: الإبانة، ص 20، شرح المواقف للسيّد الشريف الجرجاني، ج 8، ص 146

[132] ( 1)- البقرة: 282.

[133] ( 2)- الأحزاب: 27.

[134] ( 1)- تذكر: در تمام نتايج قضايا، براهين و قياسات، تا زمانى كه استحاله اجتماع نقيضين به آنها ضميمه نشود، نمى توان از آنها نتيجه مطلوب را گرفت. مثلًا در قياس« العالم متغيّر، و كلّ متغيّر حادث، فالعالم حادث»، ممكن است گفته شود: شما از قضيّه مذكور، حدوث عالم را نتيجه گرفتيد. چه مانعى دارد كه جهان، هم حادث باشد و هم حادث نباشد؟ در پاسخ مى گوييم: هنگامى كه از شكل اوّل،« العالم حادث» را نتيجه مى گيريم، گويا در دنبال آن، مطلب ديگرى هم هست كه« چون امكان ندارد عالَم، هم حادث باشد و هم حادث نباشد، پس جهان هستى، فقط حادث است». مثال ديگر: ادلّه و براهين محكمى وجود دارد كه ثابت مى كند خداوند متعال موجود است، امّا اگر كسى بگويد: چه مانعى دارد كه خداوند، هم موجود باشد و هم وجود نداشته باشد؟ اينجاست كه ما ناچاريم قضيّه عقليه استحاله اجتماع نقيضين را مطرح كرده بگوييم: يك شى ء نمى تواند هم موجود باشد و هم موجود نباشد. و وقتى وجود براى خداوند ثابت شد، ديگر نمى تواند وجود نداشته باشد. خلاصه اينكه استحاله اجتماع نقيضين، به نتيجه تمام قضايا ضميمه مى شود تا ما بتوانيم

نتيجه مطلوب را بگيريم.

[135] ( 1)- الأحزاب: 27

[136] ( 1)- رجوع شود به: شرح المواقف، ج 8، ص 155

[137] ( 2)- جواب نقضى، پاسخى است كه خصم نمى تواند انكار كند.

[138] ( 1)- مجدداً يادآورى مى كنيم كه علم خداوند، عين ذاتش مى باشد، به خلاف علم امير المؤمنين عليه السلام. علم خداوند، اطلاق دارد ولى علم امير المؤمنين عليه السلام به آن معنا مطلق نيست. علم خداوند، اكتسابى نيست ولى منشأ علم امير المؤمنين عليه السلام خداوند متعال است.

[139] ( 1)- رجوع شود به: الحكمة المتعالية، ج 6، ص 390

[140] ( 1)- كفاية الاصول، ج 2، ص 14

[141] ( 1)- مراد از عبارت فوق، صِرف داشتن معلوم است، نه اين كه معلوم بايد اوّل وجود خارجى داشته باشد و سپس علم به آن تعلّق بگيرد.

[142] ( 1)- الحكمة المتعالية، ج 6، ص 388

[143] ( 1)- ص: 72

[144] ( 1)- ... قال: دخلت على عليّ بن موسى الرضا عليهما السلام بمرو، فقلت له، يا ابن رسول اللّه: روي لنا عن الصادق جعفر بن محمد عليهما السلام قال:« إنّه لا جبر و لا تفويض بل أمر بين أمرين» فما معناه؟ قال: من زعم أنّ اللّه يفعل أفعالنا ثمّ يعذّبنا عليها، فقد قال بالجبر، و من زعم أنّ اللّه عزّ و جلّ فوّض أمر الخلق و الرزق إلى حججه عليهم السلام، فقد قال بالتفويض و القائل بالجبر كافر و القائل بالتفويض مشرك. فقلت له: يا ابن رسول اللّه: فما« أمر بين أمرين» فقال: وجود السبيل إلى إتيان ما أُمروا به و ترك ما نهوا عنه. فقلت له: فهل للّه عزّ و جلّ مشيّة و إرادة في ذلك؟ فقال: فأمّا الطاعات

فإرادة اللّه و مشيته فيها الأمر بها و الرضا لها و المعاونة عليها، و إرادته و مشيّته في المعاصي النهي عنها و السخط لها و الخذلان عليها، قلت: فللّهِ فيها القضاء؟ قال نعم، ما من فعل يفعله العباد من خير و شرّ إلّا و للّه فيه قضاء، قلت: فما معنى هذا القضاء؟ قال: الحكم عليهم بما يستحقّونه على أفعالهم من الثواب و العقاب في الدنيا و الآخرة. بحارالأنوار، ج 5، ص 11 و 12( باب 1 من أبواب العدل، ... ح 18)

[145] ( 1)- چنين روايتى در كتب روايى نيافتيم.

[146] ( 2)- المائدة: 64

[147] ( 3)- المائدة: 64

[148] ( 4)- چنين روايتى در كتب روايى نيافتيم.

[149] ( 1)- شرح المنظومة، قسم المنطق، ص 29

[150] ( 2)- بحارالأنوار، ج 5 ص 153 و 157 باب السعادة و الشقاوة.

[151] ( 1)- روى العامّة هذا الخبر عن النبي صلى الله عليه و آله هكذا:« الناس معادن كمعادن الذهب و الفضّة، خيارهم في الجاهليّة خيارهم في الإسلام إذا فقهوا». قال العلّامة المجلسى رحمه الله: و يحتمل وجهين: أحدهما: أن يكون المراد أنّ الناس مختلفون بحسب استعداداتهم و قابليّاتهم و اخلاقهم و عقولهم كاختلاف المعادن فإنّ بعضها ذهب و بعضها فضّة فمن كان في الجاهلية خيّراً حسن الخلق عاقلًا فهماً ففي الإسلام أيضاً يسرع إلى قبول الحقّ و يتّصف بمعالي الأخلاق و يجتنب مساوي الأعمال بعد العلم بها. و الثاني: أن يكون المراد أنّ الناس مختلفون في شرافة النسب و الحسب كاختلاف المعادن، فمن كان في الجاهليّة من أهل بيت شرف و رفعة فهو في الإسلام أيضاً يصير من أهل الشرف بمتابعة الدين و انقياد الحقّ و الاتّصاف بمكارم الأخلاق

فشبّههم صلى الله عليه و آله عند كونهم في الجاهلية بما يكون في المعدن قبل استخراجه و عند دخولهم في الإسلام بما يظهر من كمال ما يخرج من المعدن و نقصه بعد العمل فيه. رجوع شود به: مرآة العقول، ج 26، ص 64

[152] ( 2)- الذاريات: 55

[153] ( 3)- كفاية الاصول، ج 1، ص 100 و 101 و ج 2، ص 14- 17، الأنفال: 42

[154] ( 1)- هود: 105 و 106 و 108

[155] ( 1)- البته با قطع نظر از اينكه فعلًا در ارتباط با سعادت و شقاوت بحث مى كنيم.

[156] ( 2)- النازعات: 40 و 41

[157] ( 3)- هود: 108

[158] ( 1)- النازعات: 37- 39

[159] ( 2)- هود: 106

[160] ( 1)- هود: 108

[161] ( 1)- الإرشاد، ج 2، ص 132

[162] ( 2)- بحارالأنوار، ج 5، ص 157، باب السعادة و الشقاوة.

[163] ( 1)- في حديث ابن عباس:« أفضل الأعمال أحمزها». أي أتقنها و أمتنها أقواها. مجمع البحرينِ: ج 4، ص 16

[164] ( 2)- در اينجا بحث« جبر و تفويض» كه از دروس سطح حضرت استاد« دام ظلّه» نقل كرديم به پايان رسيد.

[165] ( 1)- البقرة: 23

[166] ( 2)- در مرجع ضمير« مثله» احتمال ديگرى نيز وجود دارد و آن اين است كه ضمير راجع به« ما نزّلنا» باشد، در اين صورت آيه شريفه در مقام تعجيز به نفس قرآن و بديع بودن اسلوب و بيان آن مى باشد. ولى بنا بر احتمالى كه حضرت استاد« دام ظلّه» مطرح فرموده اند آيه شريفه در مقام تعجيز به قرآن از حيث اين است كه آورنده آن رجل امّى مكتب نرفته است. رجوع شود به: الميزان في تفسير القرآن، ج

1، ص 58

[167] ( 3)- البقرة: 65

[168] ( 1)- يس: 82

[169] ( 2)- فصّلت: 40

[170] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 102

[171] ( 1)- الإسراء: 19

[172] ( 2)- هرچند ما طبق مبناى خود مرحوم بروجردى، به ايشان اشكال كرديم.

[173] ( 1)- در بحث مربوط به انشاء گفتيم: انشاء عبارت از اين است كه امرى اعتبارى، به وسيله لفظ يا چيزى كه جانشين لفظ است، تحقق پيدا كند. بيع، به سبب بعتُ يا به سبب معاطات كه جانشين لفظ است تحقق پيدا مى كند.

[174] ( 1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 245، تهذيب الاصول، ج 1، ص 135 و 137

[175] ( 2)- البقرة: 23

[176] ( 3)- البقرة: 65

[177] ( 4)- فصّلت: 40

[178] ( 1)- استعاره، مجازى است كه علاقه آن مشابهت باشد.

[179] ( 2)- مرحوم شيخ محمد رضا نجفى اصفهانى.

[180] ( 1)- مرحوم شيخ محمد رضا نجفى اصفهانى، در زمان مرحوم حاج شيخ عبد الكريم حائرى، مدّتى در قم اقامت داشته و امام خمينى رحمه الله در درس ايشان شركت مى كرده است.

[181] ( 1)- البقرة: 23

[182] ( 2)- البقرة: 65

[183] ( 3)- فصّلت: 40

[184] ( 1)- طه: 17

[185] ( 2)- الشورى: 12

[186] ( 3)- الأنبياء: 31، السجدة: 3

[187] ( 4)- البقرة: 106

[188] ( 1)- طه: 17

[189] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 102 و 103

[190] ( 1)- به نحو اشتراك لفظى يا معنوى.

[191] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 96

[192] ( 1)- در اينجا لازم است به جهت مناسبت، بحثى در ارتباط با عصمت ائمه عليهم السلام داشته باشيم: مسأله عصمت، در بدو نظر، مسأله مشكلى به نظر مى رسد ولى با

دقّت در آن مى بينيم مسأله روشن و واضحى است. يكى از امورى كه به عنوان منشأ عصمت است، آگاهى كامل نسبت به جهات آن امرى است كه عصمت در رابطه با آن مطرح است، و چون اين آگاهى كامل، در رابطه با بعضى از مسائل، نسبت به خود ما هم وجود دارد، ما مى توانيم نسبت به آن مسائل، مسأله عصمت را مطرح كنيم. نكته مهمّى كه در باب عصمت وجود دارد اين است كه عملى هم امكان صدور داشته باشد و سلب قدرت و اختيار و اراده نكند و هم هيچ گاه صادر نشود. بعضى از مسائل وجود دارد كه چون ما نسبت به قبح آنها آگاهى كامل داريم، مى توانيم بگوييم: در خود ما نسبت به آن مسئله، عصمت وجود دارد، مثلًا انسان عاقل و مميّز، هيچ گاه در ملأ عام، كشف عورت نمى كند زيرا قبح اين مسئله به اندازه اى براى او روشن است كه ديگر ترديدى براى او نيست و حتى مرتبه قبح هم روشن است، لذا ما از طرفى مى گوييم: امكان ندارد شخص عاقل متوجّه، در ملأ عام، كشف عورت كند. و از طرفى مى گوييم: اين طور نيست كه قدرت و اختيار از او سلب شده و او مجبور به اين كار شده باشد. اين يك واقعيتى از عصمت است كه نسبت به بعضى از مسائل تحقّق دارد. و اگر ما قبح واقعى را نسبت به همه معاصى درك مى كرديم، نسبت به همه آنها عصمت پيدا مى كرديم. و ائمه عليهم السلام آن قبح واقعى را درك كرده اند. و ما اگرچه اين ها را در آيات و روايات مشاهده مى كنيم ولى باور نكرده ايم. ما در روايات مى خوانيم:« الغيبة

أشدّ من الزّنا»[ مجموعه ورّام، ج 1، ص 123] درحالى كه غيبت، چيز رايجى است. اگر ما همانند ائمه عليهم السلام به قبح واقعى غيبت پى برده بوديم، ممكن نبود دست به چنين كارى بزنيم، همان طور كه ممكن نيست اقدام به زنا بنماييم. از اين گذشته، در مورد خود زنا نيز بحث است. تصويرى كه ما از زنا داريم، با تصويرى كه ائمه عليهم السلام داشته اند تفاوت دارد.

[193] ( 1)- به صورت مشترك معنوى يا مشترك لفظى

[194] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 103

[195] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 13 و 15

[196] ( 1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 247- 253، تهذيب الاصول، ج 1، ص 137- 141

[197] ( 1)- كفاية الاصول: ج 1، ص 106

[198] ( 1)- معالم الدين، ص 53

[199] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 104 و 105

[200] ( 2)- مهم ترين مقدّمه حكمت اين است كه مولا در مقام بيان بوده و قرينه اى براى تقييد، وجود نداشته باشد.

[201] ( 3)- مرحوم آخوند، اين راه را نيز- مانند راه دوم- در ضمن مبحث چهارم مطرح كرده است.

[202] ( 4)- نهاية الأفكار، ج 1، ص 160- 163

[203] ( 1)- تذكر: در مباحث مربوط به مادّه امر- أ، م، ر- كه بيان محقق عراقى رحمه الله را نقل مى كرديم، همين اشكال را نسبت به ايشان مطرح كرديم. پس اشكال اوّل، در حقيقت، تكرار همان مطلبى است كه در آنجا بيان كرديم.

[204] ( 1)- ما نمى خواهيم مسأله تركيب را مطرح كنيم بلكه مى خواهيم بگوييم: بالأخره بايد در مقسم، خصوصيتى زايد بر قسم وجود داشته باشد.

[205] ( 1)- رجوع شود به:

قوانين الاصول، ج 1، ص 84، نهاية الاصول، ج 1، ص 103 و 104

[206] ( 1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 257، تهذيب الاصول، ج 1، ص 145

[207] ( 1)- وسائل الشيعة، ج 2( باب 42، 41، 44، 37 من أبواب النجاسات، ح 1).

[208] ( 2)- روايتى به اين عبارت در كتب روايى نيافتيم. بله، مى توان براى مورد فوق به روايت« من سها فلم يدر أ زاد في صلاته أو نقص منها سجد سجدتي السهو»[ مستدرك الوسائل، ج 6، ص 413] مثال زد.

[209] ( 1)- تذكر: جمله فعليّه غير از قضيّه حمليّه است. در قضيّه حمليه- همان طور كه بحث كرديم- نسبتى وجود نداشت بلكه ملاك در حمل، همان اتحاد و هوهويت بود. قضيّه حمليه مى خواهد بين موضوع و محمول ايجاد هوهويت و اتحاد كند و نسبت، مغاير با اتحاد است. امّا در جملات فعليّه، مسأله اتحاد و هوهويت مطرح نيست، بلكه مسأله فعل و فاعل و نسبتى كه بين فعل و فاعل تحقق دارد مطرح است. اين نسبت، اگر در زمان گذشته باشد، از آن به ماضى و اگر در زمان حال يا استقبال باشد، به مضارع تعبير مى شود.

[210] ( 1)- طه: 17

[211] ( 1)- وسائل الشيعة، ج 2( باب 42 من أبواب النجاسات، ح 2)

[212] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 104- 106

[213] ( 2)- اين نظريه را در منتهى الدراية( ج 2، ص 105) به جماعتى از محققين، از جمله محقق ثانى و محقق نراقى و محقق اردبيلى نسبت داده است.

[214] ( 1)- يادآورى: فرض ما در جايى است كه يقين داريم جمله خبريّه در مقام انشاء است. بنابراين

به ذهن كسى نيايد كه« ممكن است جمله اى خبريّه مردد بين خبر و انشاء باشد»، زيرا چنين موردى از بحث ما خارج است. لذا كسانى هم كه ظهور در وجوب را انكار مى كنند قبول دارند كه جمله خبريّه در مقام انشاء است. ولى احتمال مى دهند كه مقصود مولا، بعث استحبابى باشد. و احتمال اينكه جمله در معناى خبرى خودش استعمال شده باشد از محل بحث خارج است.

[215] ( 1)- تذكر: بحث ما در مورد جمل خبريه اى كه در مقام انشاء حكم مى باشند با بحث در ارتباط با هيئت افْعَلْ فرق دارد. زيرا در بحث هيئت افْعَلْ، ما به دنبال معناى حقيقى بوديم و در آنجا تبادر، دو چيز را ثابت مى كرد: 1- ظهور هيئت افعل در وجوب، 2- اين كه موضوع له هيئت افعل، بعث و تحريك لزومى است. ولى در اينجا به دنبال ظهور هستيم و روشن است كه ظهور، اعم از حقيقت و مجاز است. أصالة الظهور، هم در استعمالات حقيقى جريان پيدا مى كند و هم در استعمالات مجازى. در جمله« رأيت أسداً يرمي» با استناد به أصالة الظهور، كلام را حمل بر معناى مجازى مى كنيم. ولى اين ظهور، ظهور مجازى است. به عبارت ديگر: أصالة الظهور اعم از اصالة الحقيقة است، زيرا اصالة الحقيقه، در استعمالات مجازى جريان ندارد ولى دايره اصالة الظهور وسيع است. بنابراين در ما نحن فيه ما به دنبال ظهور هستيم اگرچه اين ظهور، معناى حقيقى جمل خبريه نيست.

[216] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 105

[217] ( 2)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 257، تهذيب الاصول، ج 1، ص 145 و 146

[218] ( 1)-

الحج: 78

[219] ( 2)- وسائل الشيعة، ج 1، ص 327( باب 39 من أبواب الوضوء، ح 5).

[220] ( 3)- وسائل الشيعة، ج 2، ص 1063( باب 42 من أبواب النجاسات، ح 2).

[221] ( 1)- النساء: 59

[222] ( 2)- النور: 56

[223] ( 1)- نهاية الاصول، ج 1، ص 108 و 109

[224] ( 1)- و ما نيز در دوره قبل، همين مبنا را اختيار كرديم.

[225] ( 2)- وسائل الشيعة، ج 17، ص 341،( باب 12 من كتاب إحياء الموات، ح 3).

[226] ( 1)- جامع أحاديث الشيعة، ج 1، ص 131

[227] ( 1)- بحارالأنوار، ج 85، ص 279

[228] ( 1)- فرق بين اطلاق لفظى و مقامى را در ضمن همين بحث بيان خواهيم كرد.

[229] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 107

[230] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 107- 109

[231] ( 2)- كه بعداً مطرح خواهيم كرد.

[232] ( 1)- لقمان: 25

[233] ( 1)- چون خداوند، جسم نيست كه انسان در مقابل او بايستد و ركوع و سجود انجام دهد، خانه كعبه كه جسم است به عنوان مظهر خداوند مطرح است.

[234] ( 1)- النساء: 48

[235] ( 2)- البقرة: 34

[236] ( 3)- النساء: 59

[237] ( 1)- در اين صورت، مراد از تقرّبى، تقرّبىِ غير عبادى است، به قرينه مقابل قرار گرفتن آن با تعبّدى.

[238] ( 1)- العنكبوت: 45

[239] ( 2)- اعتقادات مجلسى، ص 29.

[240] ( 3)- الوسائل، ج 3، ص 30،( باب 12 من أبواب أعداد الفرائض و النوافل، ح 1).

[241] ( 4)- البقرة: 183

[242] ( 5)- كفاية الاصول، ج 1، ص 107، قوانين الاصول، ج 1، ص 103، بدائع الأفكار، ص 237

[243] ( 1)- علل الشرايع، ج 2، ص

436

[244] ( 1)- تعبير به« تعبّدى» به تبعيت از تعبير معروف و براى اين است كه دور از اذهان نباشد و الّا ما گفتيم: بايد به جاى« تعبّدى» عنوان« تقرّبى» گذاشته شود و يا تقسيم، ثلاثى شود.

[245] ( 1)- در اينجا بحثى مطرح است كه« آيا تعلّق امر به اجزاء، همان تعلّق امر به كلّ مأمور به است يا اينكه اجزاء، به عنوان مقدّمه واجب مطرحند تا بحثى كه در ارتباط با مقدّمه واجب مطرح است، در اجزاء نيز جريان داشته باشد؟» اين بحث در آينده مطرح خواهد شد.

[246] ( 1)- مطارح الأنظار، ص 60.

[247] ( 1)- قسمى ديگر از واجب الوجود داريم كه از آن به« واجب الوجود بالقياس إلى الغير» تعبير مى كنيم. ولى فعلًا با آن كارى نداريم.

[248] ( 1)- نهاية الحكمة، ج 1، ص 109- 115

[249] ( 1)- رجوع شود به: فوائد الاصول، ج 1، ص 146- 152، نهاية الاصول، ج 1، ص 111، تهذيب الاصول، ج 1، ص 148، مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 260- 265

[250] ( 1)- بعث و تحريك اعتبارى در مقابل بعث و تحريك تكوينى است. بعث و تحريك تكوينى به اين معناست كه دست كسى را گرفته و او را مجبور به انجام كارى بنمايند. اين، مفاد هيئت افْعَل نيست. مفاد هيئت افعل، بعث و تحريك اعتبارى است.

[251] ( 1)- يادآورى: ملكيت و زوجيت از امور اعتباريه مى باشند، زيرا وقتى كسى مالك چيزى شود، نه در واقعيت آن شخص تغييرى حاصل شده و نه در واقعيت آن چيز، تحوّلى به وجود مى آيد بلكه صرفاً يك اضافه اعتبارى- به نام ملكيت- تحقق پيدا مى كند كه مورد اعتبار عقلاء و

شارع مى باشد. در زوجيت نيز همين طور است. بعد از صيغه نكاح، هيچ تحول تكوينى در زن و شوهر به وجود نمى آيد بلكه فقط يك امر اعتبارى- به نام زوجيت- حاصل مى شود كه اين امر اعتبارى مورد اعتبار همه عقلاى عالم مى باشد، حتى كسانى كه دين و مذهبى ندارند مسأله زوجيتْ بين آنان اعتبار مى شود.

[252] ( 1)- استقلال در اينجا مقابل آليت است بنابراين كسى تصور نكند به كار بردن كلمه استقلال در مورد شرايط، با شرطيت منافات دارد.

[253] ( 1)- در منطق قضاياى حمليه خبريّه را بر سه قسم تقسيم كرده اند: طبيعيه، حقيقيه و خارجيه. قضيّه طبيعيّه: قضيّه اى است كه موضوع آن عبارت از ماهيت و طبيعت است و فرد- بما هو فرد- دخالتى در اين موضوع ندارد، مثل قضيّه« الإنسان حيوان ناطق». قضيّه حقيقيه: قضيه اى است كه موضوع آن عبارت از افراد است و دايره افراد هم توسعه دارد يعنى هم شامل افراد محقّقة الوجود- يعنى افرادى كه فعلًا در خارج وجود دارند- مى شود و هم شامل افراد مقدّرة الوجود- يعنى افراد كه وجود ندارند و در آينده وجود پيدا مى كنند- مى شود. قضيّه خارجيّه: قضيه اى است كه موضوع آن عبارت از افراد است ولى در محدوده خاص، يعنى افرادى كه بالفعل وجود دارند كه از آنها به افراد محقّقة الوجود تعبير مى شود. رجوع شود به: الحاشية على تهذيب المنطق، ص 58 در نتيجه قضيّه حقيقيه، برزخى ميان قضيّه طبيعيّه و قضيّه خارجيّه است. از طرفى به پاى قضيّه طبيعيه نمى رسد. چون موضوع را روى افراد برده نه طبيعت و از طرفى مقامش از قضيّه خارجيه بالاتر است زيرا دايره افراد در آن محدود نيست.

[254] (

1)- الإسراء: 78

[255] ( 2)- وسائل الشيعة، ج 3( باب 4 من أبواب المواقيت، ح 8).

[256] ( 1)- البته مراد از غير اختيارى، نسبت به ديگران است نه نسبت به خود زيد.

[257] ( 2)- أجود التقريرات، ج 1، ص 106- 108 و محاضرات في أُصول الفقه، ج 2، ص 155

[258] ( 3)- البته با قطع نظر از اين كلام مرحوم نائينى كه قضاياى حقيقيه را- در باطن- به قضيه شرطيه ارجاع داده و از خبريه بودن خارج مى كند.

[259] ( 1)- الإسراء: 34

[260] ( 2)- الحج: 29

[261] ( 3)- آل عمران: 97

[262] ( 1)- فوائد الاصول، ج 1، ص 145

[263] ( 1)- البته ما نيز در آنجا بحث دقيقى با مرحوم آخوند خواهيم داشت.

[264] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 107- 112

[265] فاضل موحدى لنكرانى، محمد، اصول فقه شيعه - قم، چاپ: اول، 1381 ش.

[266] ( 2)- اين مقدّمات در ارتباط با دو جمله« الأمر يكون داعياً إلى متعلّقه» و« لا يكاد يكون داعياً إلى غير متعلّقه»- كه در كلام مرحوم آخوند است- مى باشد.

[267] ( 1)- زيرا عرض و معروض در ارتباط با واقعيات است و در امور اعتبارى نمى توان حقيقتاً عرض و معروض را به كار برد. نمى توانيم بگوييم:« همان طور كه جسم، معروض بياض است، اين كتاب هم معروض ملكيت است يا زن و شوهر معروض زوجيت مى باشند».

[268] ( 1)- تهذيب المنطق، المقدمة.

[269] ( 1)- البته در آينده بحثى داريم كه« آيا اوامر و نواهى، به طبايع تعلّق مى گيرند يا به افراد؟»، محقّقين معتقدند اوامر و نواهى به طبايع و ماهيات تعلّق مى گيرند و ما در آنجا، راجع به اين مطلب، توضيح بيشترى خواهيم

داد.

[270] ( 1)- بحارالأنوار، ج 41، ص 14، ح 4

[271] ( 1)- البته ما در ارتباط با خود اجزاء هم اشكال داريم كه مطرح خواهيم كرد.

[272] ( 1)- وسائل الشيعة، ج 1، ص 256،( باب 1 من أبواب الوضوء، ح 1).

[273] ( 1)- نهاية الاصول، ج 1، ص 115- 123، مناهج الوُصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 269- 274 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 153- 163

[274] ( 1)- درر الفوائد، ج 1، ص 95- 97

[275] ( 2)- نهاية الاصول، ج 1، ص 116

[276] ( 1)- نهاية التقرير، تقريرات بحث صلاة مرحوم آيت اللَّه بروجردى است كه توسط استاد معظم« دام ظلّه» تقرير شده است.

[277] ( 2)- وسائل الشيعة، ج 1( باب 12 من أبواب مقدّمة العبادات، ح 7).

[278] ( 3)- نهاية التقرير، ج 1، ص 301 و 302

[279] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 107- 112

[280] ( 1)- بحارالأنوار، ج 1، ص 178.

[281] ( 1)- اين جواب مرحوم حائرى با قطع نظر از جواب اوّل است.

[282] ( 1)- درر الفوائد، ج 1، ص 97 و 98

[283] ( 1)- لئالي الأخبار، ج 4، ص 8

[284] ( 1)- كه معقوليت آن هم مورد ترديد است.

[285] ( 1)- قسم دوم را پس از بيان قسم سوم مطرح مى كنيم.

[286] ( 2)- نه به اين صورت كه به سبب صيغه نذر، دو كار را به صورت دو واجب استقلالى بر خودش واجب كند، به گونه اى كه اگر يكى را انجام داد و ديگرى را انجام نداد، نسبت به يكى وفاى به نذر حاصل شده و نسبت به ديگرى حاصل نشده باشد.

[287] ( 1)- يادآورى: مرحوم آخوند قصد قربت را به معناى داعى الأمر

دانسته و اخذ آن را در متعلّق امر- چه به نحو شرطيت و چه به نحو جزئيت- محال مى دانست، و اين كلام آيت اللَّه خويى« دام ظلّه» در پاسخ اين بيان مرحوم آخوند است.

[288] ( 1)- محاضرات في أُصول الفقه، ج 2، ص 162- 168

[289] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 110 و 111

[290] ( 1)- قيد اين بود كه جزء، در محلّ خودش واقع شود.

[291] ( 1)- جوانب اين مسئله، در بحث مقدّمه واجب، مورد بحث قرار مى گيرد.

[292] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 110 و 111

[293] ( 1)- تذكر: اساس مسأله اى كه مرحوم آخوند مطرح كرد همين« مسأله شك در تعبّديت و توصّليت» است و آنچه تاكنون مطرح كرديم مقدّمات همين بحث بود.

[294] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 111 و 112

[295] ( 1)- وسائل الشيعة، ج 1( باب 9 من أبواب أحكام الخلوة، ح 1)

[296] ( 2)- مستدرك الوسائل، ج 4، ص 158، ح 5)

[297] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 112

[298] ( 2)- مراد مرحوم مشكينى است. رجوع شود به كفاية الاصول با حواشى مرحوم مشكينى، ج 1، ص 112

[299] ( 3)- كه به حسب ظاهر هم تخيير به ذهن مى آيد.

[300] ( 1)- تخيير عقلى، عبارت از مسائلى است كه تنها عقلْ حاكم به تخيير در آنهاست مثل تخيير بين اجزاء وقت در واجب موسّع و يا اگر مولا گفت:« جئني برجلٍ» مكلّف، مخيّر است زيد را بياورد يا بكر را و يا ... تخيير در اين موارد عبارت از تخيير عقلى است.

[301] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 112

[302] ( 1)- به هركدام از معانى كه

مطرح شد.

[303] ( 1)- تمسك به اطلاق در اينجا در ارتباط با مادّه- يعنى صلاة- است نه در ارتباط با هيئت أقيموا، كه مفادش وجوب است. به اين معنا كه مى گوييم: مولا در مقام بيان، ما را فقط مامورْ به اقامه صلاة كرده و هيچ تعرّضى هم نسبت به جزئيت سوره نكرده است، بنابراين به اطلاق صلاة تمسك كرده و جزئيت سوره را نفى مى كنيم، زيرا اگر سوره جزئيت داشت بايد مولا بگويد:« أقيموا الصلاة المشتملة على السورة». يادآورى: ما در بحث صحيح و اعم گفتيم: يكى از ثمرات مهم بحث، اين است كه اعمى مى تواند به اطلاق( أقيموا الصلاة) تمسك كرده و جزئيت سوره را نفى كند، زيرا صلاة نزد اعمّى، هم فاقد سوره را شامل مى شود و هم واجد سوره را، برفرض كه سوره، به حسب واقع جزئيت داشته باشد. امّا صحيحى- به نظر مرحوم آخوند- نمى توانست به اطلاق تمسك كند، زيرا اگر سوره به حسب واقع جزئيت داشته باشد، صلاة بدون سوره، صلاة به حساب نمى آيد و نمى توان براى نفى جزئيت سوره، به اطلاق( أقيموا الصلاة) تمسك كرد. بنابراين آنچه به عنوان تمسك به اطلاق مطرح گرديد بنا بر قول اعمى است كه مبناى مرحوم آخوند نيز همين است.

[304] ( 2)- كه قصد قربت را به معناى قصد الأمر مى داند و قصد الأمر هم نمى تواند در متعلّق امر اخذ شود، حتى به نحو تعدّد امر.

[305] ( 1)- اگرچه اطلاق مقامى با شرايطى كه دارد خيلى كم اتفاق مى افتد.

[306] ( 1)- وسائل الشيعة، ج 2،( باب 8 من أبواب النجاسات، ح 2)

[307] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 112 و 113

[308] (

1)- رجوع شود به: تفسير نور الثقلين، ج 3، ص 432

[309] ( 1)- الفصول الغروية في الاصول الفقهيّة، ص 86.

[310] ( 1)- با قطع نظر از حرف هايى كه در مورد استحاله مطرح كرديم. پس اين حرف، بنا بر مبناى مرحوم آخوند است كه قصد قربت- به معناى داعى الأمر- را نمى شود در متعلّق اخذ كرد.

[311] ( 1)- حضرت استاد« دام ظلّه» اين كلام را به نقل از حضرت امام خمينى رحمه الله از مرحوم حائرى نقل كردند و در« درر الفوائد» مرحوم حائرى به اين صورت مطرح نشده است. و بنا بر آنچه در مناهج الوصول إلى علم الاصول آمده است اين مطلب را امام خمينى رحمه الله از درس مرحوم حائرى نقل كرده اند. رجوع شود به: مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 275 و 276، تهذيب الاصول، ج 1، ص 160 و 161

[312] ( 1)- يادآورى: مراد از تضيّق ذاتى در متعلّق اين بود كه مى گفتيم: از طرفى اخذ قيد داعى الامر در متعلّق امكان ندارد و از طرفى هم طبيعت متعلّق، اطلاق ندارد، بلكه يك تضيّق و محدوديتى در ذات متعلّق وجود دارد.

[313] ( 1)- رجوع شود به: مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 276- 278، تهذيب الاصول، ج 1، ص 161- 163

[314] ( 1)- الحكمة المتعالية، ج 2، ص 299.

[315] ( 1)- الإسراء: 78

[316] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 383

[317] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 387

[318] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 112، أجود التقريرات، ج 1 ص 113 و 520، فوائد الاصول، ج 1، ص 155

[319] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1،

ص 112 و فوائد الاصول، ج 1، ص 155

[320] ( 1)- البته استحاله آن استحاله عادى است نه عقلى.

[321] ( 1)- محاضرات في أُصول الفقه، ج 2، ص 175- 179

[322] ( 1)- اين مسئله براساس مبناى مرحوم آخوند كه در مورد شك در تعبديت و توصليت تمسك به اطلاق را جايز نمى دانست نيز مطرح است.

[323] ( 2)- اصول عمليه بر سه قسمند: الف: بعضى از اصول عمليه، عقلى محض مى باشند، مثل اصالة التخيير در دوران بين محذورين. ب: بعضى از اصول عمليه، شرعى محض مى باشند، مثل استصحاب. عقل در رابطه با استصحاب- يعنى ابقاء ما كان- هيچ نظرى ندارد و اين شارع است كه به مقتضاى« لا تنقض اليقين بالشك» يك اصل عملى به نام استصحاب، معتبر كرده است. ج: بعضى از اصول عمليه، هم شرعى دارد و هم عقلى، مثل اصالة البراءة كه هم عقل به آن حكم مى كند، به مقتضاى قاعده قبح عقاب بلابيان، و هم شرع به آن حكم مى كند، به مقتضاى حديث رفع و امثال آن. و در مواردى هم ممكن است بين اين ها انفكاك پيدا شود، يعنى اصل عقلى مستند به قبح عقاب بلابيان جارى نشود ولى اصل شرعى مستند به حديث رفع جريان پيدا كند.

[324] ( 1)- معناى اقلّ و اكثر ارتباطى اين است كه اجزاء مأمور به، با هم ارتباط دارند به گونه اى كه اگر به يكى از اجزاء يا شرايط آن، اخلال وارد شود، مأمور به تحقّق پيدا نكرده است و به عبارت ديگر: اگر مأمور به، به حسب واقع عبارت از اكثر باشد، اتيان اقلّ، كالعدم است، مثل اينكه شك كنيم آيا سوره جزء صلاة است

يا نه؟ در اين صورت، اگر اطلاق وجود نداشت و مقدّمات حكمت تمام نبود و نوبت به اصل عملى رسيد، بعضى مى گويند: مقتضاى حكم عقل، عبارت از برائت است و بعضى مقتضاى حكم عقل را عبارت از اشتغال مى دانند. در مقابل اقلّ و اكثر استقلالى، مثل باب دين كه اگر كسى شك كند كه آيا صد تومان به زيد بدهكار است يا دويست تومان؟ در صورتى كه صد تومان را پرداخت كند، به همان اندازه براى او برائت حاصل شده است، اگرچه دين در واقع دويست تومان باشد.

[325] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 113 و 114

[326] ( 1)- البته ما فعلًا بحث نداريم كه آيا برائت عقليّه، در اقلّ و اكثر ارتباطى جارى مى شود يا نه؟ و برفرض جريان آن بحث مى كنيم.

[327] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 127

[328] ( 2)- در غير اوامر امتحانيه.

[329] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 114- 116

[330] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 116

[331] ( 2)- واجب تخييرى واجبى است كه براى آن عِدلى در عرض آن وجود داشته باشد.

[332] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 116

[333] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 116

[334] ( 1)- محقق كمپانى رحمه الله از بزرگان شاگردان مرحوم آخوند و صاحب حاشيه معروفى بر كفاية الاصول- به نام« نهاية الدراية»- مى باشد كه قسمت مهمّى از اين حاشيه را در زمان حيات مرحوم آخوند نوشته است، مؤيّد اين مطلب اين است كه در چاپ هاى اوّل اين كتاب بعد از كلمه« قوله» عنوان« دام ظلّه» را نوشته است.

[335] ( 1)- نهاية الدراية، ج 1، ص 249

[336] ( 1)-

بداية الحكمة، ص 20.

[337] ( 1)- در صورت تمام بودن مقدمات حكمت.

[338] ( 1)- بدائع الأفكار، للمحقق الرشتي ص 276 و 277، التنبيه الثالث.

[339] ( 2)- المائدة: 6

[340] ( 1)- در مسأله دلالت هيئت افعل بر وجوب، خيلى ها مسأله تبادر و انصراف را به عنوان دليل پذيرفته اند.

[341] ( 1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 282، تهذيب الاصول، ج 1، ص 166 و 167

[342] ( 1)- توهّم در اينجا به معناى عامّ است و شامل ظنّ، شك و احتمال مى شود.

[343] ( 2)- اين قول به رازى و بيضاوى و ابو اسحاق شيرازى و بعضى از معتزله نسبت داده شده است. بدائع الأفكار، للمحقق الرشتي، ص 294

[344] ( 1)- البقرة: 217

[345] ( 2)- التوبة: 5

[346] ( 3)- اين قول را عضدى به« قيل» نسبت داده و از آن نفى بُعد كرده است. بدائع الأفكار، للمحقق الرشتي، ص 294، الفصول الغروية في الأُصول الفقهيّة، ص 70

[347] ( 1)- ما فعلًا كارى به صحت و سقم اين مطلب نداريم بلكه كلام مشهور را توضيح مى دهيم.

[348] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 116، الفصول الغروية في الاصول الفقهيّة، ص 70، بدائع الأفكار، للمحقق الرشتي، ص 294، قوانين الاصول، ج 1، ص 89

[349] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 116 و 117

[350] ( 1)- الفصول الغروية في الأُصول الفقهيّة، ص 71، كفاية الاصول، ج 1، ص 117

[351] ( 1)- با توجه به اختلافى كه در بحث وضع شخصى و نوعى به آن اشاره كرديم.

[352] ( 2)- كفاية الاصول، ج 117- 119

[353] ( 3)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 202

[354] ( 1)- همان طوركه مرحوم

آخوند عقيده داشت، اگرچه ما در صحت اين تعبير مناقشه كرديم.

[355] ( 1)- بداية الحكمة، ص 53

[356] ( 2)- بعداً خواهيم گفت كه اين معنايى كه مرحوم آخوند از اين جمله برداشت كرده خلاف چيزى است كه مورد نظر فلاسفه بوده است.

[357] ( 3)- و به تعبير ما: بعث و تحريك اعتبارى.

[358] ( 4)- جواب اوّل از حضرت استاد« دام ظلّه» و جواب دوم از حضرت امام خمينى رحمه الله است.

[359] ( 1)- ما در توضيح كلام امام خمينى رحمه الله به تبعيت از مرحوم كمپانى گفتيم: آنچه شايع شده كه« وجودات، يا جوهر است و يا عرض» درست نيست بلكه ما وجود سومى هم داريم كه مقام آن نه تنها از جوهر بلكه از عرض هم پايين تر است زيرا عرض نياز به يك موضوع و معروض دارد ولى وجودات قسم سوم نياز به دو شى ء دارند. ما وقتى واقعيت« زيد في الدار» را بررسى مى كنيم مى بينيم واقعيت ظرفيت دار براى زيد- نه مفهوم آن هم- نياز به زيد دارد و هم نياز به دار، به گونه اى كه اگر يكى از اين دو وجود نداشته باشد، واقعيت ظرفيتْ تحقّق ندارد.

[360] ( 1)- چون فرض ما روى هيئت است.

[361] ( 1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 285- 287، تهذيب الاصول، ج 1، ص 168- 170

[362] ( 1)- اگرچه از كلمات بعضى از قدماء خلاف اين معنا استفاده مى شود ولى مشهور- بلكه بالاتر از مشهور- اين است كه حجّ بيش از يك بار براى انسان واجب نيست.

[363] ( 2)- اين بحث را در آينده مطرح خواهيم كرد.

[364] ( 1)- ولى بنا بر ترتيب كفاية الاصول،

در ضمن بحث هاى آينده قرار مى گيرد.

[365] ( 2)- الفصول الغرويّة في الأُصول الفقهية، ص 71

[366] ( 1)- زيرا ايشان مفاد امر را« طلب» مى داند.

[367] ( 2)- بداية الحكمة، ص 53

[368] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 119- 121

[369] ( 1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 288، تهذيب الاصول، ج 1، ص 171

[370] ( 2)- ظاهراً آنچه به صاحب فصول رحمه الله نسبت داده شده از اين عبارت ايشان استفاده شده است:« لنا على القول المختار وجوه: الأوّل: التبادر، فإنّ المفهوم من الصيغة عند الإطلاق ليس إلّا طلب إيجاد الفعل و ظاهر أنّ المرّة و التكرار خارجان عنه و إذا ثبت ذلك عرفاً ثبت لغة و شرعاً بضميمة أصالة عدم النقل ...». رجوع شود به: الفصول الغرويّة في الاصول الفقهيّة، ص 71

[371] ( 3)- رجوع شود به: مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 289، تهذيب الاصول، ج 1، ص 171

[372] ( 1)- مرحوم بروجردى در مورد افراد طوليّه فرموده اند:« الأفراد الطوليّة لا تقع بأجمعها مصاديق للامتثال، لحصول الطبيعة بالأوّل منها فيسقط الأمر قهراً». نهاية الاصول، ج 1، ص 124

[373] ( 1)- الحاشية على كفاية الاصول، ج 1، ص 329، نهاية الاصول، ج 1، ص 124

[374] ( 2)- امام خمينى رحمه الله مدّتها در درس مرحوم بروجردى شركت كرده و يادداشتهاى زيادى هم از درس ايشان دارند.

[375] ( 3)- ما حتّى بالاتر از اين را هم قبول داريم و آن اين است كه آنچه شايع شده كه« الطبيعة يوجد بوجود فردٍ ما» مورد قبول ماست ولى اينكه مى گويند:« و لا ينعدم إلّا بانعدام جميع الأفراد»، مورد قبول ما نيست. ما معتقديم

كه طبيعت در آنِ واحد، هم موجود است و هم معدوم. موجود است به وجود زيد و معدوم است به عدم عَمْرو- اگر عَمْرو نباشد- زيرا عَمْرو و زيد، هر دو تمام الطبيعة هستند. حال اگر طبيعت در ضمن زيدْ وجود پيدا كرد، طبيعتْ موجود شده و اگر عَمْرو، معدوم شد، طبيعتْ معدوم شده است. بنابراين طبيعتْ در آنِ واحد، هم موجود است و هم معدوم، زيرا اگر شما وجودات متعدّدى فرض كرديد، چنانچه يكى از اين وجودات منعدم شد، عدمْ جاى آن را پر مى كند. اگر هر دو وجود داشتند، كان الإنسانان موجودين، و اگر هر دو معدوم شدند، صار الإنسانان معدومين و اگر زيد موجود و عَمْرو معدوم بود، بايد بگوييم:« الإنسان موجود لوجود زيد و الإنسان معدوم لعدم عمرو» زيرا عَمْرو هم تمام الإنسان است و اين تمام الإنسان، زمانى موجود بود و اكنون معدوم شده است. توضيح اين مسئله در باب نواهى و جاهاى ديگر خواهد آمد.

[376] ( 1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 289- 291، تهذيب الاصول، ج 1، ص 172 و 173

[377] ( 1)- اين تفصيل را مرحوم بروجردى به مرحوم آخوند نسبت داده است. و گويا ايشان اين مطلب را از درس مرحوم آخوند استفاده كرده است زيرا از آنچه مرحوم آخوند در كفايه در مورد افراد عَرْضيه فرموده است، همان كلام امام خمينى رحمه الله استفاده مى شود. مرحوم آخوند در كفايه مى فرمايد:« فيكون ايجاد الطبيعة في ضمن الأفراد نحواً من الامتثال كإيجادها في ضمن فرد واحد». ايشان مى فرمايد: يك نوع امتثال، عبارت از ده فرد است و يك نوع امتثال، عبارت از يك فرد

است. ظاهر اين عبارت، همان چيزى است كه حضرت امام خمينى رحمه الله فرموده است و الّا لازم بود تصريح كند كه« إيجاد الطبيعة في ضمن الأفراد امتثالات لا نحو من الامتثال كإيجادها في ضمن فرد واحد». البته حرف مرحوم آخوند، صراحت در حرف مرحوم امام خمينى ندارد ولى ظاهرش اين است كه اگر وحدت و تكثّر، روى وحدت و تعدّد امتثال اثر مى گذاشت بايد تصريح شود. ايجاد طبيعت در ضمن افراد، با ايجاد طبيعت در ضمن فرد واحد يك چنين مغايرتى دارد كه اگر در ضمن فرد واحد شد، يك امتثال است امّا اگر در ضمن افراد متعدّد بود چند امتثال است. رجوع شود به: كفاية الاصول، ج 1، ص 121، نهاية الاصول، ج 1، ص 124

[378] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 122

[379] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 121 و 122

[380] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 122

[381] فاضل موحدى لنكرانى، محمد، اصول فقه شيعه - قم، چاپ: اول، 1381 ش.

[382] ( 1)- آل عمران: 133

[383] ( 2)- هود: 114

[384] ( 3)- البقرة: 148

[385] ( 1)- رجوع شود به: مجمع البيان، ج 1، ص 504

[386] ( 1)- و در آيه شريفه( أطيعوا اللَّه و رسوله ...) الأنفال: 46 و امثال آن- كه( أطيعوا) در آنها تكرار نشده است-( أطيعوا) نسبت به( اللَّه) ارشادى و نسبت به( رسوله) مولوى است. اين مطلب را حضرت استاد« دام ظلّه» در گفت وگوى حضورى كه با ايشان داشتيم مطرح فرمودند.

[387] ( 1)- رجوع شود به: تفسير نور الثقلين، ج 1، ص 389

[388] ( 1)- رجوع شود به: مجمع البيان، ج 1، ص 503 و

504.

[389] ( 1)- استباق به معناى تقديم است و در مقابل آن، تأخير قرار دارد.

[390] ( 1)- تقدّم يك خير بر خير ديگر- در مقام عمل- امرى اجتناب ناپذير است، زيرا خيرات، در زمان واحد و آنِ واحد، امكان جمع ندارند و بر اساس همين عدم امكان جمع است كه مسأله استباق مطرح شده است. و الّا اگر امكان جمع وجود داشت، مكلّف مى توانست همه آنها را در آن واحد انجام دهد و مسأله استباق و تقدّم و تأخّر مطرح نبود. بنابراين، خود ماده سبق و تقدّم و تأخّر، دليل بر اين است كه در آنِ واحد، امكان جمع بين خيرات وجود ندارد و به ناچار بايد يكى از آنها مقدّم و ديگرى مؤخّر شود.

[391] ( 1)- رجوع شود به: كفاية الاصول، ج 1، ص 123

[392] ( 1)- گفتيم: فرض در جايى است كه خيرات، امكان جمع در زمان واحد نداشته باشند و اگر امكان جمع آنها در زمان واحد وجود داشته باشد، مسأله استباقْ مطرح نخواهد بود.

[393] ( 2)- تزاحم، در مقابل تعارض است.

[394] ( 1)- زيرا ملاك در استحباب، اصل اتصاف به خيريت است و مراتب، دخالتى ندارد. در نتيجه خير اوّل و دوم فرقى با هم ندارند و نمى توان گفت:« استباق، مستحب است».

[395] ( 1)- چون در بعضى از موارد، دليل بر وجوب قضاء داريم.

[396] ( 1)- اين مسئله مربوط به حكم عقل نيست، بلكه حكم عقل در مرحله بعد است.

[397] فاضل موحدى لنكرانى، محمد، اصول فقه شيعه - قم، چاپ: اول، 1381 ش.

جلد چهارم

[ادامه مقصد اول: اوامر]

اجزاء

اشاره

قبل از وارد شدن به مباحث اجزاء، لازم است مقدّماتى را ذكر كنيم:

[مقدمات اجزاء]
مقدّمه اوّل عنوان بحث اجزاء

عنوان بحث مسأله اجزاء به دو صورت مطرح شده است: مرحوم آخوند مسئله را اين گونه عنوان كرده است: «الإتيان بالمأمور به على وجهه يقتضي الإجزاء في الجملة» يعنى آوردن مأمور به در خارج، با تمام خصوصياتش، اقتضاى اجزاء مى كند. و اجزاء به معناى كفايت و عدم وجوب اعاده و قضاء است.[1] صاحب فصول رحمه الله عنوان بحث را اين گونه قرار داده است: «الأمر بالشي ء هل يقتضي الإجزاء إذا أتى به المأمور على وجهه أولا؟». ايشان «يقتضي» را در ارتباط با امر و هيئت افْعَلْ قرار داده است.[2] يعنى آيا امر به شى ء اقتضاى اجزاء مى كند كه اگر در

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 14

خارج آورده شود، ديگر اعاده و قضاء لازم نداشته باشد يا اينكه اقتضاى اجزاء نمى كند؟

بنابراين موضوع جمله اى كه به عنوان محلّ نزاع در كتاب فصول مطرح شده است عبارت از «امر» است.[3] مثل ساير مسائلى كه در ارتباط با امر مطرح است، مانند «الأمر بالشى ء هل يدلّ على الفور أو يدلّ على التراخي؟»، «الأمر بالشى ء هل يدلّ على المرّة أو يدلّ على التكرار؟» و .... ولى مرحوم آخوند با وجود اينكه در مباحث گذشته عنوان «امر» را مورد بحث قرار داده در اينجا عنوان را تغيير داده است. حال ببينيم آيا كدام يك از اين دو تعبير بهتر است؟ تعبير مرحوم آخوند، تعبير معقولى است زيرا بحث در اين است كه اگر كسى مأمور به را با تمام خصوصياتش در خارج بياورد، آيا تكليف را انجام داده و اعاده و قضاء لازم ندارد يا اينكه تكليف از او ساقط نشده است؟ بنابراين آنچه

در اين مسئله نقش دارد، «اتيان مأمور به» است. ولى در اينجا به مرحوم آخوند اشكال مى شود كه در اين صورت، مسأله اجزاء، در ارتباط با عمل خارجى مى شود[4] و از مباحث الفاظ خارج مى گردد، درحالى كه مباحث جلد اوّل كفايه پيرامون الفاظ است و ايراد نزاع در ضمن مباحث الفاظ، مؤيّد اين معناست كه بحث به عنوان يك «بحث لفظى» باشد. امّا طبق عنوانى كه صاحب فصول رحمه الله مطرح كرده است، اين اشكال وارد نيست چون ايشان عنوان «امر» را موضوع قرار داده و اقتضاء و تأثير را در ارتباط با «امر» دانسته است. و امر و هيئت افعل، مربوط به مقام لفظ مى باشند و مراد از اقتضاء هم دلالت است. اگرچه اشكالات ديگرى برآن وارد است. در ابتدا به نظر مى رسد تعبير صاحب فصول رحمه الله بهتر باشد، چون اين بحث، جزء

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 15

مباحث الفاظ شناخته مى شود. نزاع، در مدلول امر است. در مفاد هيئت افعل است. ولى وقتى مسئله را تحليل كنيم معلوم نيست بتوانيم راه صحيحى- كه مورد قبول همه باشد- براى طرح بحث به اين صورت كه صاحب فصول رحمه الله فرموده است داشته باشيم، زيرا اگر نزاع در ارتباط با لفظ و دلالت باشد و ما «يقتضي» را به «يدلّ» معنا كرديم- كه بنا بر تعبير صاحب فصول رحمه الله چاره اى جز اين نداريم- سؤال مى شود: اين دلالت، كدام يك از اقسام سه گانه دلالت لفظى است؟ زيرا همان طور كه در منطق مطرح شده 5] دلالت لفظى سه قسم است: مطابقه، تضمّن و التزام. آيا «يقتضي» كه به معناى «يدلّ» معنا شد، كدام يك از اقسام سه گانه دلالت است؟ اگر مراد دلالت

مطابقه باشد، معنايش اين مى شود كه هيئت افعل، به حسب وضعِ واضع، براى اين معنا وضع شده كه «إذا اتي بالمأمور به على وجهه لا يجب الإعادة و القضاء»، زيرا معناى دلالت مطابقه، دلالت بر تمام معناى موضوع له و تمام معناى حقيقى است. آيا كسى مى تواند بگويد: هيئت افعل براى يك چنين معناى طولانى و با اين همه خصوصيات وضع شده است؟ بدون شك، چنين معنايى نمى تواند مفاد هيئت افعل باشد، زيرا: اوّلًا: ما وقتى هيئت افعل را مى شنويم، چنين معنايى به ذهنمان تبادر نمى كند. ما اين همه با (أقيموا الصلاة) و (آتوا الزكاة) سر و كار داريم ولى هيچ گاه به ذهن ما نمى آيد كه (أقيموا الصلاة) به معناى «إذا أتيتم بالصلاة في الخارج مع الخصوصيات المعتبرة، لا يجب عليكم إعادتها في الوقت و لا قضاؤها خارج الوقت». ثانياً: معناى مطابقى، تمام معناى موضوع له است و ما مى دانيم كه وجوب- و به تعبير اينان: طلب وجوبى- در موضوع له هيئت افعل دخالت دارد. حال اگر بخواهد اين اضافات و خصوصيات هم باشد، بايد به عنوان جزء و قيد معناى موضوع له باشد، در اين صورت، وجوب يا- طلب وجوبى- نمى تواند تمام معناى موضوع له باشد. آن وقت چگونه مى شود كه ما وجوب را- كه بدون اشكال در معناى موضوع له دخالت دارد- از

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 16

دايره موضوع له خارج كنيم و بگوييم: معناى (أقيموا الصلاة) اين است كه «إذا أتيتم بالصلاة لا يجب عليكم الإعادة و القضاء»؟ دلالت تضمّن هم در كار نيست، زيرا متبادر از (أقيموا الصلاة) چيزى جز مسأله وجوب اقامه صلاة و بعث و تحريك اعتبارى به سوى ماهيت صلاة نيست. و ديگر از

(أقيموا الصلاة)، استفاده نمى شود كه «إذا صلّيتم لا يجب عليكم الإعادة في الوقت و لا القضاء في خارج الوقت» كجاى (أقيموا الصلاة) به دلالت تضمن، دلالت بر چنين معنايى دارد؟ حال بايد ببينيم آيا در اينجا دلالت التزام مى تواند مطرح باشد؟ دلالت التزام اگر بخواهد جزء دلالات لفظيه باشد، ازنظر بعضى ها[6] بايد دو خصوصيت در آن باشد و ازنظر بعضى ديگر بايد داراى يك خصوصيت باشد. كسانى كه قائلند بايد دو خصوصيت در آن باشد، مى گويند: بايد: اوّلًا: لزوم آن، لزوم بيّن باشد. ثانياً: لزوم بيّن آن، بيّن بالمعنى الأخصّ باشد. و كسانى كه قائلند بايد يك خصوصيت در آن باشد، مى گويند: همين كه لزوم آن، لزوم بيّن باشد كافى است، خواه بيّن بالمعنى الأخص باشد يا بيّن بالمعنى الأعم. لزوم بيّن بالمعنى الأخصّ عبارت از اين است كه نفس تصوّر ملزوم، در انتقال به لازم كفايت مى كند و پس از تصوّر ملزوم، هيچ حالت انتظارى در كار نيست. آن قدر لزوم روشن و ملازمه آشكار و بيّن است كه انسان حتّى نياز به تصوّر لازم هم ندارد.

اين معنا در لوازم ماهيت تحقّق پيدا مى كند، مثل زوجيت نسبت به اربعه، زوجيت، لازم ماهيت اربعه است و به مجرّد اينكه ذهن، اربعه را تصوّر كند، به زوجيتْ التفات و انتقال پيدا خواهد كرد و ديگر لازم نيست زوجيت را به طور مستقل تصوّر كند. اين، بالاترين مسأله لازم و ملزوم و ملازمه است، چون ملازمه در همان رتبه ماهيتْ

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 17

تحقّق دارد و حتى به مرحله وجود هم نياز ندارد. لزوم بيّن بالمعنى الأعم اين است كه انسان به مجرّد تصوّر ملزوم، انتقال به لازم پيدا

نمى كند ولى اگر بعد از تصوّر ملزوم، لازم را هم- به تصوّر اختيارى- تصوّر كرد، ديگر براى رسيدن به ملازمه و ارتباط بين اين لازم و ملزوم، نيازى به دليل ندارد، به عبارت ديگر: با تصوّر ملزوم و تصوّر لازم، قطع به ملازمه پيدا مى شود و نياز به برهان ندارد. در اينجا بحث است كه آيا لازم بيّن بالمعنى الأعم جزء دلالت لفظيّه است يا اينكه دلالت لفظيّه، اختصاص دارد به مثل زوجيت و اربعه كه ملازمه بين آن دو، در مرحله ماهيت و قبل از مرحله وجود تحقّق دارد؟ ما بنا بر هر دو فرض، بحث مى كنيم: اگر صاحب فصول رحمه الله بخواهد دلالت التزاميه را مطرح كند و بگويد: «وقتى امر به يك شى ء تعلّق گرفت، اين امر به دلالت التزاميه دلالت دارد بر اينكه در آن مأمور به، يك مصلحت ملزمه و يك غرض براى مولا وجود دارد كه سبب شده مولا در مقام امر به اين شى ء برآيد». در اين صورت، با انضمام يك مقدّمه بديهى ديگر به اين مطلب، مسأله اجزاء كاملًا روشن مى شود و آن مقدّمه اين است كه «وقتى مصلحت ملزمه در خارجْ وجود پيدا كرد و مولا به غرض و هدف خود رسيد، ديگر مجالى براى اعاده و قضاء باقى نمى ماند». اعاده و قضاء در جايى است كه مطلوب مولا بر زمين مانده باشد.

وقتى ما فرض كرديم كه مصلحت ملزمه اى كه مقتضى امر است، به تمام معنا در خارج تحقّق پيدا كرد، در اين صورت، يك لزوم عقلى و روشن در كار است كه اعاده و قضاء واجب نيست. خلاصه اينكه مسئله دلالت التزاميه، از اين راه درست

مى شود كه گفته شود: «الأمر يدلّ على وجود المصلحة الملزمة في المأمور به» و اين مطلب بديهى را هم اضافه كنيم كه «وقتى مصلحت ملزمه، تحقّق پيدا كرد، ديگر مجالى براى اعاده و قضاء نيست». آيا اين راه، راه درستى است؟

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 18

مى گوييم: اين راه درصورتى درست است كه دو مطلب پذيرفته شود و اگر اين دو مطلب يا يكى از آنها مورد مناقشه قرار گيرد، ما نمى توانيم اين راهى كه براى دلالت التزاميه گفته شده است بپذيريم: مطلب اوّل: بگوييم: هرجا امرى وجود دارد، به دلالت التزاميه دلالت بر وجود مصلحت در مأمور به مى كند. اين مطلب از دو جهت داراى مناقشه است، زيرا: اوّلًا: بعضى- مانند اشاعره- اصل وجود مصلحت و مفسده را منكرند و مى گويند:

«مولا مى تواند به چيزى امر كند بدون اينكه غرض و هدفى داشته باشد و بدون اينكه مصلحتى در مأمور به وجود داشته باشد و نيز مى تواند از چيزى نهى كند بدون اينكه مفسده اى در آن چيز وجود داشته باشد». ثانياً: كسانى هم- مانند مرحوم آخوند- كه قائل به مصلحت و مفسده مى باشند مى گويند: «در باب اوامر، لازم نيست هميشه مصلحت در متعلّق و مأمور به باشد، بلكه گاهى مصلحت در نفس ايجاب و امر تحقّق دارد. در باب نواهى هم، گاهى نهى مولا به لحاظ اين است كه خود نهى داراى مصلحت است بدون اينكه در منهى عنه مفسده اى وجود داشته باشد. مثلًا در قرآن كريم ملاحظه مى كنيم حضرت ابراهيم عليه السلام، از جانب خداوند، مأموريتى در ارتباط با ذبح اسماعيل عليه السلام پيدا مى كند، درحالى كه واقعاً ذبح اسماعيل عليه السلام مشتمل بر مصلحت ملزمه نبوده

است، زيرا اگر مشتمل بود، بايد حتماً تحقّق پيدا مى كرد. بلكه نفس امر به ذبح، داراى مصلحت بوده است. شايد امر به ذبح براى اين بوده كه حضرت ابراهيم عليه السلام مورد امتحان واقع شده و موقعيت آن حضرت روشن شود و در تاريخ و كتب آسمانى ثبت شود كه كسى در مقام توحيد و اطاعت پروردگار به مقامى رسيد كه حاضر شد فرزندى را كه خداوند پس از ساليان زيادى به او داد، در راه خدا قربانى كند. پس اگر اين طور شد، يك پايه دلالت التزاميه سست مى شود و ما نمى توانيم بگوييم: «امر، دلالت بر وجود مصلحت در مأمور به مى كند».

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 19

مطلب دوّم: برفرض كه ما مطلب اوّل را بپذيريم و بگوييم: «امر، در همه جا به دلالت التزاميه، دلالت بر وجود مصلحت در مأمور به مى كند»، براى پذيرفتن دلالت التزاميه بايد مطلب ديگرى را نيز بپذيريم و آن اين است كه گفته شود: «لزوم در اينجا لزوم بيّن بالمعنى الأخصّ است كه ما وقتى (أقيموا الصلاة) را مى شنويم، انتقال به وجود مصلحت پيدا كنيم، مثل لازم ماهيت». واقع مطلب اين است كه لزوم در اينجا لزوم بيّن بالمعنى الأعم است، يعنى اگر امر را تصوّر كرديم، وجود مصلحت را هم در مأمور به تصوّر كرديم، ملازمه بين آنها نيازى به برهان ندارد. با توجه به اينكه دليلى نداريم كه لزوم بيّن بالمعنى الأعمّ جزء دلالت هاى لفظيه باشد، لذا مطلب دوّم هم مسأله دلالت لفظى را مورد اشكال قرار مى دهد. در نتيجه، در ارتباط با عنوان بحث، كلام مرحوم آخوند بهتر است زيرا اشكالات فوق برآن وارد نيست.

مقدّمه دوّم آيا بحث اجزاء، بحث عقلى محض است يا لفظى محض و يا داراى هر دو بُعد است؟

براى

پاسخ اين سؤال بايد عنوان «مأمور به را كه در محلّ بحث به كاررفته مورد بررسى قرار دهيم: كلمه «مأمور به» معنايش اين است كه امرى وجود دارد كه به متعلَّقْ تعلّق گرفته است. حال ما بايد ببينيم امر بر چند قسم است؟ امر بر سه قسم است: امر واقعى اوّلى (/ امر واقعى اختيارى)، امر واقعى ثانوى (/ امر واقعى اضطرارى) و امر ظاهرى.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 20

1- امر واقعى اوّلى: امرى است كه به عناوين واقعى تعلّق گرفته است و دو خصوصيت در آن وجود دارد: يكى اين كه حالت اختيار و عدم اضطرار مكلّف درنظر گرفته شده است و ديگر اينكه تكليف براى مكلّف كاملًا معلوم است و در ارتباط با اين امر و توجه تكليف، هيچ گونه ترديدى براى مكلّف وجود ندارد، مثل صلاة با وضو. اگر مولا گفت: «أقيموا الصلاة مع الوضوء إن كنت واجداً للماء». اين امر را امر واقعى اوّلى يا امر واقعى اختيارى مى ناميم و فرقى بين اين دو تعبير نيست، زيرا عنوان «اوّلى» به لحاظ همان اختيار و عدم اضطرار است. 2- امر واقعى ثانوى (/ امر اضطرارى): امرى است كه در ويژگى اوّل با امر واقعى اوّلى فرق مى كند. آنجا حالت اختيار و عدم اضطرار و اينجا حالت اضطرار مطرح است. يعنى حالتى كه مكلّف، يا دسترسى به آب ندارد و يا اگر دسترسى دارد نمى تواند استفاده كند، مثل اينكه استعمال آب براى او ضرر داشته باشد. اينجا از تكليف صلاة با تيمّم، به امر واقعى ثانوى يا امر اضطرارى تعبير مى كنند. امّا اين دو امر، در ويژگى دوّم با هم مشتركند يعنى تكليفْ هم در امر

واقعى اوّلى براى مكلّفْ مشخّص و مبيّن است و هم در امر واقعى ثانوى. 3- امر ظاهرى: اين قسم در جايى است كه مكلّف نسبت به تكليف واقعى ترديد دارد و حالت شك- به معناى عدم العلم كه با ظن هم سازگار است- براى او وجود دارد.

مثلًا روز جمعه است و مكلّف نمى داند كه آيا نماز جمعه براى او واجب است يا نماز ظهر؟ و در شبهات موضوعيه، مثلًا نمى داند آيا وضوئى را كه قبلًا گرفته باقى است يا نه؟ در چنين مواردى شارع مقدّس وظايفى را- به عنوان طرق و امارات و اصول شرعيه- براى مكلّفْ مشخّص كرده و برطبق آن راهها دستوراتى را صادر كرده است.

مثلًا به مقتضاى مفهوم آيه نبأ- اگر مفهوم داشته باشد- شارع مقدّس فرموده است:

اگر عادلى مطلبى را براى شما نقل كرد، شما بايد تصديق عملى بنماييد، عمل خارجى خودتان را منطبق بر خبر عادل كنيد. يعنى اگر زراره عادل، از امام صادق عليه السلام روايت كرد كه «در روز جمعه، خواندن نماز جمعه واجب است»، وظيفه ما در چنين روزى خواندن

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 21

نماز جمعه است. درحالى كه خبر عادل، افاده علم نمى كند. از اين مسئله به امر ظاهرى تعبير مى كنيم، يعنى وجوب نماز جمعه كه خبر عادل برآن دلالت كرده است و شارع هم خبر عادل را حجّت قرار داده است و معناى حجّيت اين است كه در مقام عمل، بايد عمل خود را منطبق بر خبر عادل بنماييم، اين وجوب نماز جمعه، حكمى ظاهرى است. وجه اينكه ظاهرى است اين است كه اين حكم براى كسى جعل شده كه نسبت به واقع شك دارد و خود

اين حكم هم افاده علم به واقع نمى كند پس اين حكم، وظيفه اى ظاهرى و مقرّر براى جاهل است بدون اينكه جهل او را از بين ببرد. همچنين اگر اين معنا را از طريق استصحاب ثابت كنيم 7] و مثلًا بگوييم: به طور قطع و يقين، نماز جمعه در عصر حضور امام عليه السلام واجب بوده است و الآن كه عصر غيبت است، ما شك مى كنيم كه آيا وجوب نماز جمعه به قوّت خود باقى است يا اينكه وجوب آن كنار رفته است؟ در اينجا «لا تنقض اليقين بالشك» كه دليل بر اعتبار استصحاب است مى گويد: «وجوب نماز جمعه را استصحاب كنيد» آن وقت ما نتيجه مى گيريم كه نماز جمعه در عصر غيبت واجب است. اين وجوب، وجوب ظاهرى است و شك ما را برطرف نمى كند. «لا تنقض اليقين بالشك» نمى تواند موضوع خودش را از بين ببرد، يعنى «يقين» و «شك» در اينجا محفوظ است و درعين حال بايد ترتيب آثار يقين داده شود، نه اينكه شكّ انسان به طور كلّى زائل شود. بعد از اينكه معلوم شد ما سه جور امر داريم، در بحث اجزاء در دو مقام بحث مى شود: مقام اوّل: آيا اتيان به مأمور به به هر امرى، نسبت به امر خودش، اقتضاى اجزاء مى كند يا نه؟ يعنى اگر مولا گفت: «أقيموا الصلاة مع الوضوء» و شما همين را- بدون كم و زياد- در خارج انجام داديد، آيا اين عمل خارجى با تمام شرايط، نسبت به خود اين «أقيموا الصلاة مع الوضوء» مجزى است يا نه؟ يعنى آيا عملى كه در خارج اتيان شده،

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 22

كفايت مى كند و اعاده و قضاء لازم نيست يا

اينكه اعاده و قضاء لازم است. و وقتى به امر واقعى ثانوى مى رسيم، آن را هم نسبت به خودش حساب كنيم و بگوييم: مولا گفته است: «اگر شما فاقد الماء بوديد، وظيفه شما نماز با تيمّم است»، آيا اين نماز با تيمّم كه در خارج اتيان شده است، نسبت به خود اين امر، مجزى است يا نه؟ معناى مجزى بودن هم عدم وجوب اعاده و قضاء است. در مورد امر ظاهرى هم مى گوييم: «روايت زراره- مثلًا- مى گويد: «نماز جمعه واجب است»، پشتوانه روايت زراره هم «صدّق العادل» است، حال اگر كسى روز جمعه نماز جمعه بخواند آيا اين نماز جمعه، در ارتباط با خود اين امر ظاهرى مجزى است يا نه؟» مقام دوّم: در اين قسمت از بحث، هر سه قسم امر شركت ندارد بلكه فقط امر واقعى ثانوى و امر ظاهرى شركت دارند. در بحث اجزاء، آنچه حائز اهميت است همين قسمت از بحث است. بحث در اين است كه اگر فاقد الماء، صلاة با تيمّم را انجام داد، سپس در وقت يا خارج از وقت، واجد الماء شد، آيا اين نماز با تيمّم در حال فقدان ماء، كفايت از نماز با وضو بعد از وجدان ماء مى كند يا اينكه بايد اعاده يا قضاء شود؟ يعنى اگر در وقت واجد ماء شد اعاده كند و اگر خارج از وقت واجد ماء شد قضاء نمايد. و در مورد امر ظاهرى اين طور بحث كنيم كه اگر خبر زراره گفت: «روز جمعه، نماز جمعه واجب است» ما هم با اتكاء به خبر زراره با پشتوانه «صدّق العادل» نماز جمعه خوانديم، سپس معلوم شد كه در روز جمعه،

نماز جمعه واجب نبوده است، آيا اين نماز جمعه اى كه با تكيه بر روايت صحيحه انجام داده ايم مجزى است؟ به اين معنا كه اگر بعداً كشف خلاف شد و معلوم گرديد كه روز جمعه، نماز ظهر واجب بوده، چنانچه در وقت كشف خلاف شد اعاده نماز ظهر لازم نباشد و اگر در خارج وقت كشف خلاف شد قضاى نماز ظهر لازم نباشد. يا اينكه مجزى نيست؟ يعنى نماز جمعه اى كه با استناد به روايت زراره خوانده ايم تا وقتى به درد مى خورد كه كشف خلاف نشده باشد و اگر كشف خلاف شد و معلوم گرديد روز جمعه نماز ظهر واجب بوده بايد آن را اعاده- در

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 23

صورتى كه كشف خلافْ در وقت باشد- و يا قضاء- در صورتى كه كشف خلاف در خارج از وقت باشد- نماييم. بنابراين موضوع بحث ما در بحث دوّم، امر واقعى ثانوى و امر ظاهرى است. و امر واقعى اوّلى در اينجا مورد بحث قرار نمى گيرد. در نتيجه يك فرق بين مقام اوّل و مقام دوّم در اين شد كه در مقام اوّل، هر سه قسم امر دخالت دارند ولى در مقام دوّم، فقط امر واقعى ثانوى و امر ظاهرى دخالت دارند. فرق ديگرى كه در اينجا مطرح است- و ما در ابتداى بحث به آن اشاره كرديم- اين است كه بحث ما در مقام اوّل، يك بحث عقلى محض است و هيچ ارتباطى به عالم لفظ و مفاد ادلّه ندارد. مولا گفته است: «أقيموا الصلاة مع الوضوء» و ما هم نماز را با وضو و همه شرايط خوانديم، چه كسى در اينجا مى تواند داوريت و حاكميت

داشته باشد؟ چيزى غير از عقل در اينجا مطرح نيست. عقل است كه بايد حكم كند كه اگر مولا به من گفت: «أقم الصلاة مع الوضوء» و من هم نماز با وضو را اقامه كردم، آيا مجزى است يا نه؟ اين مطلب، اختصاصى به شرعيات ندارد، در باب موالى عرفيه نيز به همين صورت است اگر مولا به عبدش گفت: «يك ليوان آب بياور» و عبد هم اين كار را انجام داد، مجزى بودن و اينكه تكرار لازم ندارد، مسأله اى عقلى است. عقل بايد در اينجا حكم كند كه اين عمل تو- با اينكه مأمور به، منطبق برآن است- مجزى است يا نه؟ اينجا پاى لفظ و دليل لفظى در ميان نيست. در ما نحن فيه، نسبت به امر واقعى ثانوى و امر ظاهرى هم همين طور است. مولا گفته است: «إذا كنت فاقداً للماء صلّ مع التيمم» و من فاقد الماء بودم و نماز با تيمّم را با همان كيفيتى كه مورد نظر مولا بود انجام دادم. در اينجا مجزى بودن يا مجزى نبودن، ارتباطى به لفظ ندارد و تنها حاكم و داور در اين مسئله عقل است. در امر ظاهرى هم همين طور است. به ذهن كسى نرود كه مقام اوّل بحث، در حقيقتْ همان مسأله مرّه و تكرار است

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 24

كه در باب مفاد هيئت افعل مورد بحث قرار داديم. خير، اين گونه نيست، بلكه بحث مقام اوّل يك بحث عقلى محض است.[8] امّا مقام دوّم بحث، درحقيقت به اين برمى گردد كه بگوييم: «نماز با تيمّم، كفايت از نماز با وضو مى كند اگرچه شما در وقت، واجد الماء شديد». آيا چه كسى مى تواند

حكم به اين كفايت كند؟ عقل از كجا مى تواند مسأله كفايت و عدم كفايت را به دست آورد؟

عقل از كجا به اين معنا احاطه دارد كه صلاة با تيمّم جاى صلاة با وضو را طورى پر مى كند كه بعد از وجدان ماء- در وقت يا خارج وقت- لازم نيست نماز با وضو خوانده شود. عقل، راهى براى اين معنا ندارد. در امر ظاهرى هم همين طور است. وقتى زراره گفت: «نماز جمعه واجب است» و ما هم با اتكاء به پشتوانه خبر زراره- يعنى «صدّق العادل»- نماز جمعه را اقامه كرديم، اكنون كشف شد كه نماز جمعه، واجب نبوده و نماز ظهر، واجب بوده است آيا عقل مى تواند حكم كند كه نماز جمعه خوانده شده، كفايت از نماز ظهر مى كند؟ عقل، از كجا مى تواند اين معنا را به دست آورد؟ و يا اگر همين معنا- يعنى حكم ظاهرى- از راه استصحاب ثابت شود و يا از راه بيّنه اى كه در موضوعات خارجيه جريان دارد يا از راه استصحابى كه در شبهات موضوعيه جريان دارد، ثابت شود و سپس كشف خلاف شود، آيا اعمالى كه به استناد اين امارات و اصول- كه دليل شرعى بر اعتبار آنها قائم شده- اتيان شده است، مجزى از امر واقعى است يا مجزى نيست؟ اين مسئله نمى تواند هيچ ارتباطى به عقل داشته باشد. خلاصه اينكه: در مقام اوّل، مولا چيزى را خواسته بود و عبد هم مأمور به را طبق امر مولا اتيان كرده بود، در اين صورت، مسأله اطاعت و عصيان مطرح است و حاكم بالاستقلال در باب اطاعت و عصيان، عبارت از عقل است. امّا در مقام دوّم، مسأله

اطاعتِ آن امر نيست. امر به صلاة با تيمّم كه قطعاً اطاعت شده است. بحث در اين است كه آيا صلاة با تيمّم مى تواند جاى صلاة با وضو- آن هم بعد از وجدان ماء- را بگيرد؟ عقل نمى تواند در اين مورد چيزى درك كند. اينجا ما هستيم و ادلّه اوامر

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 25

اضطراريه، ما هستيم و ادلّه اوامر ظاهريه، بايد اين ادلّه را بررسى كنيم. ما فعلًا نمى خواهيم بگوييم كه آيا اجزاء هست يا نه؟ ولى به جهت بحثْ اشاره مى كنيم كه گاهى انسان به ادلّه اوامر اضطراريه كه مراجعه مى كند مى بيند اين ادلّه داراى لحنى است كه از آن استفاده اجزاء مى شود. مثلًا در ارتباط با تيمّم ملاحظه مى كنيم كه در روايت معتبر وارد شده كه «التراب أحد الطهورين يكفيك عشر سنين»[9] يعنى تراب، يكى از دو طهور است. در اينجا مى خواهد بفرمايد: «طهور» در جمله «لا صلاة إلّا بطهور»[10] اختصاص به ماء و وضوئى كه با ماء تحقّق پيدا كرده ندارد، بلكه تراب هم يكى از دو طهور است و «لا صلاة إلّا بطهور» شامل آن هم مى شود و در عرض هم است. البته «در عرض هم»، نه به معناى تخيير، بلكه به اين معنا كه همان طور كه ماء- در صورت وجدان- طهور است و نقصانى در آن نيست، تراب هم- در صورت فقدان ماء- طهور است و نقصانى در آن نيست. در جمله بعد مى فرمايد: «يكفيك عشر سنين» يعنى حتّى اگر ده سال هم دسترسى به آب پيدا نكردى، اين تراب براى تو كافى است. لحن اين روايت، لحن اجزاء است و الّا اگر لازم باشد كه نماز با تيمّم در طول

ده سال را قضاء كند، اين با «يكفيك عشر سنين» سازگار نيست. روايت مى خواهد بگويد:

«حتى اگر ده سال هم فاقد الماء بودى مسأله اى نيست، نه اينكه لازم باشد همه نمازهاى ده ساله را با وضو قضاء كنى». لذا در اين مرحله ما بايد بحث را روى مفاد دليل امر اضطرارى متمركز كنيم. البته ممكن است كسى در اينجا بگويد: «از اين دليل، اجزاء استفاده نمى شود». ما هم نمى خواهيم بگوييم: «از اين دليل، حتماً اجزاء استفاده

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 26

مى شود»، بلكه مى خواهيم بگوييم: «بحث در اينجا يك بحث لفظى و در ارتباط با مفاد روايت است، در ارتباط با دليل امر اضطرارى است. بحث عقلى نيست كه بخواهيم بحث كنيم آيا نماز با تيمّم، عقلًا از نماز با وضو كفايت مى كند يا نه؟». در باب اوامر ظاهريه نيز همين طور است. در اينجا مى خواهيم ببينيم آيا از دليلى كه خبر عادل را معتبر مى كند- خواه مفهوم آيه نبأ باشد يا ادلّه ديگر- چه مقدار استفاده مى شود؟ آيا از اين دليل استفاده مى شود كه آنجايى كه واقعْ مشخص نيست- در همان محدوده- وظيفه، خواندن نماز جمعه است، امّا بعد از آنكه واقع، روشن شد، بايد واقع را از اوّل پياده كرد و آنهايى هم كه برخلاف واقع انجام شده، به صورت اعاده يا قضاء اتيان شود تا واقع، درك شده باشد؟ يا اينكه از دليل اعتبار قول عادل معناى وسيع ترى استفاده مى شود، يعنى مى خواهد بگويد: شخصى كه واقع برايش مبيّن نيست، تكليفش عبارت از همين (حكم ظاهرى) است و اگر بعداً هم كشف خلاف شد، از زمان انكشاف خلاف، وظيفه اش تغيير خواهد كرد و تا زمانى كه كشف

خلاف نشده، وظيفه اى جز عمل به حكم ظاهرى ندارد. در باب استصحاب نيز وقتى «لا تنقض اليقين بالشك» در مورد نماز جمعه جارى شد و وجوب نماز جمعه اثبات گرديد، آيا استصحاب مى خواهد بگويد: «فعلًا چون شاك هستى چنين وظيفه اى دارى ولى اگر كشف خلاف شد، همه اين ها را كنار بگذار»؟ و يا در همان روايت زراره كه استصحاب در شبهه موضوعيّه جريان پيدا كرده، شخصى داراى وضو بوده سپس شك كرده كه آيا نومى براى او حاصل شده يا نه؟ اگرچه در سؤال اوّلش احتمال شبهه حكميّه جريان دارد ولى بالاخره آيا استصحابى كه در وضو جريان پيدا مى كند چه مى خواهد بگويد؟ آيا مى خواهد بگويد: «فعلًا چون شاك هستى بنا بر وضو بگذار، ولى اگر كشف خلاف شد همه اين ها را كنار بگذار»؟ خير، «لا تنقض اليقين بالشك» مى خواهد توسعه بدهد و بگويد: «وضويى كه شرط نماز است، مجرّد وضوى واقعى نيست. آنچه شرطيت دارد، وضوى به معناى اعم- يعنى اعم از وضوى واقعى و وضوى استصحابى- است». به عبارت ديگر: وضوى استصحابى براى شاك

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 27

شرط براى صحّت نماز است همان طور كه وضوى واقعى براى غير شاك شرطيت دارد. البته- همان طور كه اشاره كرديم- ما فعلًا نمى خواهيم بگوييم حق با كدام يك از اين ها است. فقط مى خواهيم بگوييم كه بحث ما در مقام دوّم، هيچ ارتباطى به حكم عقلى ندارد بلكه مسأله اى است كه متمركز در مفاد ادلّه اوامر اضطراريه و ادلّه اوامر ظاهريه- اعم از امارات و اصول عمليه- است. بحث در اين است كه آيا از لحن و لسان اين ادلّه، اجزاء استفاده مى شود يا نه؟ حال كه بحث ما

دو شعبه پيدا كرد و يك شعبه آن، عقلىِ محض و شعبه ديگر آن، لفظىِ محض بود، آيا اين دو را مى توانيم تحت عنوان واحدى بياوريم؟ براساس فرمايش مرحوم آخوند، ظاهراً مانعى ندارد، زيرا ايشان عنوان بحث را «الإتيان بالمأمور به يقتضي الإجزاء في الجملة» دانسته و ممكن است گفته شود: عنوان إجزاء، داراى دو شعبه است، ولى وقتى شعبه اوّل مطرح مى شود، اجزاء را به لحاظ امر خودش مى بينيم، و آن در عنوان اخذ نشده است. مسئله هم مسأله عقلى است. و وقتى كه شعبه دوّم بحث مطرح مى شود، عبارت به معناى «الإتيان بالمأمور به بالأمر الواقعى الثانوي هل يقتضي الإجزاء بالنسبة إلى المأمور به بالأمر الأوّلي؟» مى شود. و اين، مانعى ندارد زيرا عناوين «اوّلى» و «ثانوى» در عنوان بحث آورده نشده اند كه بگوييم: «اين دو بايد با هم تطبيق كنند». عنوان ما يك عنوان جامع است، ولى وقتى در ارتباط با شعبه اوّل بود بايد «إجزاء» را نسبت به امر خودش درنظر گرفته و بگوييم: «الإتيان بالمأمور به هل يقتضي الإجزاء بالنسبة إلى أمره؟». و گفتيم: «در اين شعبه از بحث، هر سه امر داخل در محلّ نزاعند». و وقتى در ارتباط با شعبه دوّم بود، خصوص امر اضطرارى و امر ظاهرى مطرح است يعنى بايد بگوييم:

«الإتيان بالمأمور به بالأمر الاضطراري هل يقتضي الإجزاء بالنسبة إلى الأمر الاختياري؟» و «الإتيان بالمأمور به بالأمر الظاهري هل يقتضي الإجزاء بالنسبة إلى الأمر الواقعي؟». بنابراين، اگرچه محلّ نزاع، دو شعبه متضاد به تمام معنا دارد، يك بحث آن عقلى

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 28

محض و ديگرى لفظى محض است ولى با وجود اين مى توانند تحت عنوانى كه

مرحوم آخوند مطرح كرد قرار گيرند. در شعبه اوّل، پايه اقتضاء، روى حكم عقل است و در شعبه دوّم، روى دلالت لفظ است و در عبارت هم مسأله عقل و لفظ مطرح نشده بلكه تعبير به «يقتضي» شده و منشأ اقتضاء در «يقتضي» مى تواند حكم عقلى باشد و يا دلالت اوامر ظاهريه و اوامر اضطراريه باشد. اشكال: ممكن است كسى بگويد: بنا بر آنچه شما مى گوييد: مسأله مهم در باب اجزاء، شعبه دوّم از بحث است و در ارتباط با شعبه اوّل، كسى مخالفت نكرده، مگر بعضى از اشاعره، كه آن هم جاى بحث نيست. و با توجه به اينكه در شعبه دوّم، مسأله اى لفظى است، همين امر مؤيّد صاحب فصول رحمه الله است كه نزاع را در لفظ قرار داده و فرمود: «الأمر بالشى ء هل يقتضي الإجزاء إذا أتى به المأمور على وجهه أو لا؟» جواب: اگرچه بحث ما لفظى است ولى ما در اين بحث لفظى، روى امر اضطرارى و امر ظاهرى تكيه نمى كنيم. ما نمى خواهيم بگوييم: «نفس امر ظاهرى، اقتضاى اجزاء مى كند يا نه؟» بلكه مى خواهيم ببينيم آيا دليلى كه بر امر ظاهرى دلالت مى كند، امر ظاهرى را چگونه مطرح كرده است؟ و بين اين دو مسئله فرق است. يك وقت مى خواهيم بگوييم: «نفس امر ظاهرى اقتضاى اجزاء دارد»- كه ظاهر تعبير صاحب فصول رحمه الله همين است- و يك وقت در نفس امر ظاهرى بحث نداريم بلكه در دليلى كه امر ظاهرى را در موقعيت خودش مطرح كرده بحث مى كنيم و مى خواهيم ببينيم آن دليل، امر ظاهرى را چگونه مطرح مى كند؟ يا مثلًا- در امر اضطرارى، از «صلّ مع التيمّم»، اجزاء يا عدم

اجزاء استفاده نمى شود بلكه دليلى كه صلاة با تيمّم را در صورت فقدان ماء مطرح مى كند- مثل «التراب أحد الطهورين»- مورد بحث ماست. مى خواهيم ببينيم آيا دلالت آن چه مقدار است و امر اضطرارى را چگونه مطرح كرده است. بنابراين در عين اينكه شعبه دوّم بحث ما بحث لفظى بود، ولى اين بدان معنا نيست كه بحث لفظى، به امر ارتباط دارد تا موجب ترجيحى براى صاحب فصول رحمه الله

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 29

بشود. موضوع بحث لفظى- با آن كيفيتى كه ما مطرح مى كنيم- امر اضطرارى نيست بلكه دليل امر اضطرارى، مورد بحث است و مى خواهيم ببينيم آن دليل، امر اضطرارى را چگونه مطرح كرده و چه مقدار به آن ارزش داده است؟

مقدّمه سوم: عناوينى كه در مسأله اجزاء مورد بحث قرار گرفته اند
اشاره

مرحوم آخوند در اينجا بعضى از عناوين را- كه در مسأله اجزاء مطرح كرده- مورد بحث قرار داده است 11] و ديگران نيز از ايشان تبعيت كرده اند. ما نيز اشاره اى به اين بحث ها مى كنيم اگرچه آن چنان هم بحث هاى مفيدى نيستند.

1- عنوان «على وجهه»

آيا معناى كلمه «على وجهه» در عبارت «الإتيان بالمأمور به على وجهه ...» چيست؟ سه احتمال وجود دارد: احتمال اوّل: مراد اين باشد كه مأمور به را با تمام خصوصياتى كه در مورد آن درنظر گرفته شده است اتيان كند. ظاهراً معناى «على وجهه» همين باشد. احتمال دوّم: مراد اين باشد كه مأمور به را با تمام خصوصياتى كه شرعاً در آن اعتبار دارد اتيان كند، در مقابل خصوصياتى كه عقلًا معتبر است، مثل قصد قربت، بنا بر مبناى مرحوم آخوند كه مى فرمود: اگر قصد قربت به معناى داعى الأمر باشد، داعى الأمر نمى تواند در رديف اجزاء و شرايط مأمور به قرار گيرد بلكه اين چيزى است كه عقل به

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 30

آن حكم مى كند. اگر كسى اين احتمال را مطرح كند در جواب او مى گوييم: اوّلًا: همان طور كه مرحوم آخوند فرموده است، اگر مقصود از «على وجهه» تنها خصوصيات معتبر شرعى باشد، اين قيد توضيحى مى شود، زيرا اين معنا در «الإتيان بالمأمور به» وجود دارد. «الإتيان بالمأمور به» يعنى آوردن مأمور به با تمام اجزاء و شرايط معتبر شرعى. ثانياً: درست است كه مرحوم آخوند مى فرمايد: «قصد قربت، عقلًا معتبر است نه شرعاً»، ولى اين حرف ربطى به محلّ نزاع ندارد زيرا اين مطلب را ابتدا مرحوم شيخ انصارى و پس از ايشان مرحوم آخوند مطرح كرده اند. بنابراين، مطلب مذكور

مطلب تازه اى است و قبل از شيخ انصارى رحمه الله مطرح نبوده است. تا قبل از مرحوم شيخ انصارى، همه فقهاء عقيده داشتند نحوه اخذ قصد قربت در مأمور به مانند ركوع و سجود است، حال يا به عنوان جزئيت و يا به عنوان شرطيت. پس وقتى مرحوم آخوند چنين نظريه اى دارد، اين سبب نمى شود كه عنوانى كه از هزار سال پيش مورد بحث بوده ناظر به اين خصوصيت باشد. ما اصلًا چيزى كه عقلًا در مأمور به معتبر باشد نداريم. آنچه در مأمور به معتبر است همان چيزى است كه شارع ذكر كرده و قصد قربت هم در رديف آنهاست. در نتيجه احتمال دوّم باطل است. احتمال سوّم: مقصود از «على وجهه» همان «قصد الوجه» باشد كه در فقه مطرح شده است. «قصد الوجه» به اين معنا است كه انسان عمل واجب را به داعى وجوب يا با وصف وجوب 12] انجام دهد. اين احتمال نيز داراى اشكال است، زيرا:

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 31

اوّلًا: اكثر اصحاب، قصد وجه را- به هيچ يك از دو نوعش- معتبر نمى دانند. ثانياً: قصد وجه چه خصوصيتى دارد كه در بين ساير اجزاء و شرايط و امور معتبره براى آن حساب باز كنند؟ ثالثاً: اگر قصد وجه معتبر باشد تنها در عبادات معتبر است، درحالى كه بحث إجزاء، يك بحث كلّى است و اختصاص به تعبّديّات و عبادات ندارد بلكه در باب توصّليّات هم جريان دارد. نتيجه: از آنچه گفته شد نتيجه مى گيريم كه مراد از «على وجهه» اين است كه مأمور به اتيان شده، تمام اجزاء و شرايط معتبر در آن را دارا باشد.

2- عنوان اقتضاء
اشاره

يكى از عناوينى كه در محلّ

بحث به كاررفته است عنوان «اقتضاء» است. ما در خارج مى دانيم كه اقتضاء داراى دو نوع استعمال است و در هريك از اين دو نوع، معناى خاصّى دارد: 1- گاهى اقتضاء به معناى علّيت، سببيّت و تأثير است، مثل اينكه به جاى تعبير «النّار سبب للحرارة» بگوييم: «النّار مقتضية للحرارة». در اينجا عرف، بدون تأمّل، سببيّت را استفاده مى كند. 2- گاهى اقتضاء به معناى دلالت و كاشفيّت و حكايت است و اين در مواردى است كه ما كلمه اقتضاء را به لفظ و امثال لفظ نسبت دهيم، مثلًا بگوييم: «اين آيه، چنين اقتضايى دارد». در اينجا كلمه اقتضاء به معناى سببيّت و علّيت و تأثير و تأثّر نيست بلكه به معناى دلالت است. در اين مسئله ترديدى نيست كه اقتضاء داراى اين دو نوع استعمال است ولى آيا در ما نحن فيه در كدام يك از اين دو معنا استعمال شده است؟ مخصوصاً با توجه به اينكه ما براى محلّ بحث دو شعبه ذكر كرديم كه بحث دريك شعبه آن عقلى محض و در

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 32

شعبه ديگر آن، لفظى محض بود. در ارتباط با شعبه اوّل محلّ بحث، هيچ جاى ترديد نيست. آنجا كه نزاع ما نزاع در يك مسأله عقلى بود و مى گفتيم: «اتيان به مأمور به هر امرى آيا نسبت به خود آن امر اقتضاى اجزاء دارد يا نه؟»، در اين شعبه و بخش، بدون ترديد اقتضاء به معناى سببيّت و علّيت است. عقل وقتى ملاحظه مى كند مى گويد: مولا به تو دستور داده نماز با وضو بخوانى و تو هم نماز با وضو را در خارج ايجاد كردى، اين نماز با وضو كه به عنوان اطاعت و امتثال آورده شد،

چون منطبق بر خواسته مولاست و تمام خصوصيّات مورد نظر مولا را داراست، پس علّيت و سببيّت براى اجزاء را دارد.[13] اين علّيت، حكمى عقلى است و ترديدى نيست كه اقتضاء به معناى علّيت است. به عبارت ديگر: بحث ما در مقام اوّل، بحث لفظى نيست. اگر پاى لفظ در بين بود، ممكن بود شبهه اى در اين زمينه داشته باشيم، ولى در اينجا پاى لفظ در ميان نيست. آنچه مطرح است تحقّق عمل از ناحيه مكلّف، در خارج و منطبق بودن خواسته مولا بر اين عمل خارجى است.

مى خواهيم ببينيم آيا به حكم عقل، اين عمل خارجى علت براى اجزاء مى باشد يا نه؟ و در اينجا همه- به جز افراد نادرى- قائل به اجزاء هستند كه ما بعداً پيرامون آن بحث خواهيم كرد. امّا در ارتباط با شعبه دوّم بحث- كه بحث لفظى بود- مى خواستيم ببينيم آيا مفاد «التراب أحد الطهورين يكفيك عشر سنين» چيست؟ آيا از اين تعبير، اجزاء استفاده مى شود يا نه؟ يا در مورد دليل حجّيت خبر عادل- يعنى «صدّق العادل»- و دليل حجّيت استصحاب- يعنى «لا تنقض اليقين بالشك»- كه مى گويد: اگر حالت سابقه طهارت داشتى و اكنون شك دارى، يقين خود را با شك نقض نكن. مى خواهيم ببينيم آيا از اين ادلّه لفظى، اجزاء استفاده مى شود يا نه؟ آيا با توجه به اينكه در شعبه اوّل بحث، اقتضاء را به معناى علّيت و سببيّت

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 33

دانستيم، در اينجا ناچاريم اقتضاء را به معناى دلالت و كاشفيت بگيريم كه نتيجه اين شود كه كلمه «يقتضي» به لحاظ دو شعبه بحث داراى دو معنا باشد؟

كلام مرحوم آخوند

مرحوم آخوند مى فرمايد: ما ملتزم به چنين

چيزى نيستيم بلكه مى توانستيم در شعبه دوّم از بحث نيز اقتضاء را به معناى سببيّت و علّيت معنا كنيم با اينكه بحث ما لفظى است و اقتضاء وقتى در ارتباط با لفظ مطرح شود، به معناى دلالت است نه به معناى علّيت و سببيّت، ولى درعين حال مى توانيم در اينجا نيز اقتضاء را به معناى سببيّت و علّيت بدانيم. دليل اين مطلب اين است كه شما موضوع بحث را عنوان و لفظ «الأمر بالشي ء» قرار نداديد بلكه موضوع را «الإتيان بالمأمور به»- كه يك عمل خارجى است- قرار داديد. فاعل «يقتضي»- در هر دو جهت بحث- ضميرى است كه به «الإتيان بالمأمور به» برمى گردد نه به لفظ. و اتيان به مأمور به، عبارت از عمل خارجى شماست. اتيان به مأمور به، همان نماز با تيمّم است كه شما در خارج انجام مى دهيد.

به عبارت روشن تر، اگر ما موضوع را «امر به صلاة با تيمّم» قرار دهيم، وقتى فاعل «يقتضي» ضميرى باشد كه به «امر» برگردد، با توجه به اينكه امر عبارت از هيئت افعل و از مقوله لفظ است، چاره اى نداريم جز اينكه «يقتضي» را به معناى دلالت و كاشفيت و حكايت بدانيم، امّا وقتى موضوع را- در هر دو شعبه بحث- عمل خارجى قرار داديم 14] نه لفظ، عمل خارجى اگر اقتضاى إجزاء داشته باشد، اقتضايش به معناى سببيّت است ولى ريشه اين اقتضاء در شعبه اوّل بحث، عبارت از عقل و در شعبه دوّم عبارت از لفظ است. يعنى اقتضاء در شعبه دوّم، به دلالت دليل ارتباط دارد. دليلى داريم به نام «التراب أحد الطهورين يكفيك عشر سنين»، مفاد اين دليل اين است كه «نماز با تيمّم، مجزى است» ولى آيا اين

«مجزى بودن» صفت «نماز با تيمّم در

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 34

خارج» است يا صفت «مفهوم نماز با تيمّم»؟ روشن است كه آنچه اجزاء را مى آورد و مكلّف را راحت مى كند، عمل خارجى مكلّف و «نماز با تيمّم» ى است كه در خارج انجام مى گيرد و الّا «التراب أحد الطهورين ...» اگر صد سال هم به حال خودش باقى باشد و مكلّف، در خارج، نماز با تيمّم را ايجاد نكند، كسى نمى تواند توهّم إجزاء كند. بنابراين، إجزاء وصف براى عمل خارجى است ولى در شعبه اوّل بحث، اين وصف را عقل به عمل خارجى عنايت كرده است امّا در شعبه دوّم، وصف را دليل لفظى به عمل خارجى عنايت كرده است. در شعبه دوّم، ادلّه اوامر اضطراريّه و ادلّه اوامر ظاهريّه، اين وصف را عنايت كرده است، ولى موصوف در هر دو عبارت از عمل خارجى است. وقتى موصوفْ عبارت از عمل خارجى شد، پاى علّيت به ميان مى آيد و ما مى توانيم بحث كنيم كه نماز با تيمّم كه در خارج تحقّق پيدا كرده، آيا علّيت براى إجزاء دارد يا نه؟ در اين مبتدا و خبرى كه ما مطرح مى كنيم، پاى لفظ در كار نيست. ما نمى خواهيم بگوييم: «الأمر هل يقتضي الإجزاء أم لا؟» تا شما بگوييد: اقتضاء وقتى به لفظ نسبت داده شود به معناى دلالت است. فاعل «يقتضي» ضميرى است كه به «اتيان به مأمور به» برمى گردد و «اتيان به مأمور به»، عمل خارجى است، همان طور كه شما مى گوييد: «النّار مقتضية للحرارة»، ولى اين اقتضاء را خداوند به آن داده است. و نيز مى گوييد: «الصلاة مع الوضوء علّة للإجزاء»، و عقلْ حاكم به اين علّيت

است. اينجا هم- بنا بر قول به إجزاء- بايد بگوييد:

«الصلاة مع التيمّم علّة للإجزاء»، ولى ريشه اين علّيت، دلالت اوامر اضطراريه و اوامر ظاهريه است. آن اوامر- به لحاظ اينكه لفظ هستند- علّيت را به اين موجود خارجى عنايت كردند، يعنى آنها ما را راهنمايى كردند كه اين «نماز با تيمّم خارجى» علّيت براى إجزاء دارد و اگر هدايت و دلالت آن اوامر ظاهريّه و اضطراريّه نبود، نه عقل به چنين چيزى پى مى برد و نه غير عقل برآن دلالت مى كرد. خلاصه فرمايش مرحوم آخوند اين است كه اگرچه اساس بحث ما در مقام دوّم، بر دلالت اوامر اضطراريّه و اوامر ظاهريّه دور مى زند ولى درعين حال، چون موضوع

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 35

بحث ما عبارت از «الإتيان بالمأمور به» است و بحث ما متمركز در اين است كه آيا عمل خارجى، إجزاء را به دنبال دارد يا نه؟ لذا ما «يقتضي» را به معناى علّيت معنا مى كنيم، اگرچه ريشه اين علّيت، در دو شعبه بحث مختلف است. در يك شعبه، به عقل ارتباط دارد و در يك شعبه، به دلالت اوامر مربوط است امّا اين منافات ندارد با اينكه «يقتضي» را در هر دو مقام به معناى علّيت بدانيم.[15] اشكال امام خمينى رحمه الله بر مرحوم آخوند: امام خمينى رحمه الله مى فرمايد، به نظر ما كلمه «يقتضي» به هيچ عنوان قابل تصحيح نيست و بايد از عنوان بحث حذف شده و بگوييم: «الإتيان بالمأمور به مجزٍ أم لا يكون مجزياً؟». كلام حضرت امام خمينى رحمه الله- با تقريبى از جانب ما- اين است كه مى فرمايد: ما مقتضى را عبارت از اتيان به مأمور به قرار مى دهيم. اتيان به

مأمور به، يك واقعيت تكوينيّه است. صلاتى كه در خارج واقع مى شود- چه با وضو باشد، چه با تيمّم و چه با استصحاب طهارت- يك واقعيت خارجيّه تكوينيّه است، لذا ازنظر مقتضى- كه عبارت از مؤثّر و سبب است- ما اشكالى نداريم. ولى بايد مُقْتَضى- يعنى معلول- را نيز درنظر گرفت. قبل از ملاحظه معلول، بايد به اين نكته توجه داشت كه مسأله علّيت و معلوليّت عبارت از يك سنخ ارتباطى است كه بين دو واقعيّت وجود دارد. ما بايد دو واقعيّت داشته باشيم كه بين آنها ارتباط باشد و نحوه ارتباط بين آنها هم از نوع علّيت باشد، يعنى يكى از اين دو واقعيّت در ديگرى مؤثّر باشد. و به تعبير ديگر: يكى از اين دو واقعيّت، موجد واقعيت ديگر باشد وقتى مى گوييم: «النّار سبب للإحراق» يا «النّار مقتضية للإحراق»، معنايش اين است كه خود نارْ يك واقعيت مسلّم و احراق هم يك

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 36

واقعيت مسلّم ديگر است و بين اين دو واقعيّت، ارتباط علّيت و معلوليّت وجود دارد، يعنى نار، موجد احراق و مؤثّر در تحقّق احراق است. حال وقتى مى خواهيم اين معنا را در ما نحن فيه پياده كنيم، در ناحيه علت آن واقعيّتى داريم. الإتيان بالمأمور به، امرى تخيّلى يا اعتبارى نيست، بلكه امرى محسوس است. امّا وقتى سراغ معلول مى آييم مى بينيم معلول را شما (مرحوم آخوند) عبارت از «إجزاء» دانستيد، سپس فرموديد: «الظاهر أنّ الإجزاء هاهنا بمعناه لغة و هو الكفاية و إن كان يختلف ما يكفي عنه»[16] يعنى اجزاء در لغت به معناى كفايت است، ولى آيا از چه چيز كفايت مى كند؟ آن چيز، فرق مى كند.

در مورد اتيان به مأمور به به هر امرى، نسبت اجزاء در ارتباط با خود آن امر است و معناى كفايت اين است كه لازم نيست اين چيزى را كه آورده ايد، با همين خصوصيّات و شرايط، دو مرتبه اتيان كنيد.

مثلًا وقتى مى گوييم: نماز با وضو، نسبت به امر به نماز با وضو كافى است، معنايش اين است كه لازم نيست نماز با وضو را دو مرتبه تكرار كنيم. در مقام دوّم بحث نيز اگر گفتيم: اتيان مأمور به به امر اضطرارى، كفايت از امر واقعى اوّلى مى كند، معنايش اين است كه نماز با تيمّم، كفايت از نماز با وضو مى كند، پس إجزاء در هر دو مقام به معناى كفايت است ولى «ما يُجزى عنه»- يعنى چيزى كه از آن كفايت مى شود- فرق دارد. امام خمينى رحمه الله مى فرمايد: وقتى شما (مرحوم آخوند) إجزاء را اين گونه معنا كرديد، ما از شما سؤال مى كنيم: آيا إجزاء به اين معنا، يك واقعيت تكوينيّه است و بين اتيان مأمور به و اين اجزاء، ارتباط علّيت و معلوليّت وجود دارد؟ شما (مرحوم آخوند) نمى توانيد چنين چيزى بگوييد: زيرا وقتى شما كفايت را به معناى عدم لزوم تكرار نماز- همان نماز يا به صورت ديگر، مثل نماز با وضو براى كسى كه با تيمّم خوانده- دانستيد، ما مى پرسيم: مگر لزوم، يك واقعيّت است كه عدم لزوم بخواهد واقعيّت باشد؟ لزوم، يك امر اعتبارى است، وجود هم يك امر اعتبارى است. بنابراين وقتى «وجود لزوم» يك امر اعتبارى شد، عدم لزوم هم يك امر اعتبارى

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 37

است. وقتى گفته مى شود: «اين فعل، واجب است» معنايش اين نيست كه يك واقعيّتى به عنوان

صفت اين فعل وجود دارد بلكه وجوب، مانند ملكيّت، امرى اعتبارى است.

بنابراين وقتى ثبوتِ يك چيز، اعتبارى است، عدمش هم اعتبارى است. بلكه در ناحيه عدم، اشكال ديگرى هم وجود دارد و آن اين است كه معلول تكوينى نمى تواند امر عدمى باشد. اين كه در فلسفه گفته اند: «عدم العلّة علّة لعدم المعلول»[17]، داراى مسامحه است. عدم، چيزى نيست كه نياز به علت داشته باشد. آنچه احتياج به علت دارد وجود است. و حتّى در مورد «عدم مضاف»- كه بعضى مى گويند: «له شائبة من الوجود»- تحقيق اين است كه شائبه اى از وجود ندارد. عدم، استشمام وجود نكرده خواه عدم مطلق باشد يا عدم مضاف. وقتى شما إجزاء را به معناى عدم لزوم تكرار مى گيريد، دو اشكالْ در علّيت وجود دارد: يكى اينكه لزوم، امرى اعتبارى و طبعاً عدم لزوم هم امرى اعتبارى است. و ديگر اينكه معلول نمى تواند يك امر عدمى باشد پس چطور شما در اين مقدّمه اقتضاء را به معناى علّيت و تأثير مى گيريد؟ و در مقدّمه بعد، براى إجزاء معنايى ذكر مى كنيد كه از مسأله علّيت بعيد است و امكان ندارد علّيت و معلوليّت در آن جارى شود. سؤال: ممكن است كسى بگويد: قبول داريم كه اگر اجزاء را مانند مرحوم آخوند معنا كنيم، داراى اشكال است، ولى آيا اگر اجزاء را به معناى «سقوط امر» بدانيم و بگوييم: «اتيان به مأمور به سبب سقوط امر مى شود»، باز هم اشكالى دارد؟ جواب: امام خمينى رحمه الله مى فرمايد: اينجا هم همان اشكال جارى مى شود، زيرا ما در بحث هاى گذشته گفتيم كه مفاد هيئت امر، عبارت از بعث و تحريك اعتبارى است.

و بعث و تحريك اعتبارى، همان طور كه

وجود و ثبوتش اعتبارى است، عدم و سقوطش هم اعتبارى مى باشد و نمى تواند عنوان معلوليّت پيدا كند. معلول بايد از واقعيتْ برخوردار باشد، همان طور كه علتْ واقعى است. در اينجا گويا كسى مى گويد: آيا اگر اجزاء را به معناى سقوط اراده مولا بگيريم،

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 38

باز هم داراى اشكال است؟ اراده، يك واقعيّت تكوينيّه است. ولى اكثر واقعيّات تكوينيّه، محسوس به حواس خمسه است، بعضى هم- مثل اراده- قائم به نفس است. امّا اراده، واقعيّتش به همان قيام به نفس است. محقّقينى كه قائل به وجود ذهنى هستند در واقعيّت وجود ذهنى ترديد ندارند، ولى ظرف اين وجود، عبارت از ذهن است نه خارج.

واقعيّت وجود ذهنى به همان تحقّق در ذهن است. واقعيت اراده هم به همان قيام به نفس است. چه اراده هايى كه در ارتباط با افعال اختياريه صادر از انسان است و چه اراده مولا كه موجب صدور امر از ناحيه مولا مى شود، هر دو داراى واقعيت است. انسان اراده مى كند كه آب در اختيارش باشد. اين اراده، يك واقعيّت است و داراى مبادى مى باشد.

تصوّر، تصديق به فايده، ميل نفس و عزم و جزم و ... از مبادى اراده هستند. مبادى هم داراى واقعيّت مى باشند. اوّلين مرحله، تصوّر مراد- يعنى وجود ذهنى آن- مى باشد و وجود ذهنى، يك واقعيّت است. دوّمين مرحله، تصديق به فايده است كه اين هم مربوط به نفس انسان است. ساير مبادى نيز به همين صورت است. وقتى مبادى تحقّق پيدا كرد، واقعيّتى به نام اراده- كه يك واقعيّت نفسانى است- تحقّق پيدا مى كند.

مثلًا انسان اراده مى كند فلان كتاب را- كه در قفسه است- بردارد، سپس فكر مى كند كه آيا

خودش اين كار را انجام دهد يا به فرزندش دستور دهد؟ در هر دو صورت، اين مسبوقيّت به اراده تكوينيّه- كه يك واقعيّت قائم به نفس است- وجود دارد. حال مستشكل مى گويد: شما كه اين همه مسأله واقعيت را مطرح مى كنيد، ما هم مى گوييم: «الإتيان بالمأمور به- كه يك واقعيّت است- يؤثّر و يكون سبباً لسقوط إرادة المولى». اگر اين طور تعبير كرديم، دو واقعيت در كار است و مى توانيم مسأله تأثير و تأثّر را مطرح كنيم. امام خمينى رحمه الله در پاسخ مى فرمايد: خير، مسئله به اين صورت نيست كه شما فكر مى كنيد. شما در اراده هايى كه به عمل خودتان تعلّق مى گيرد، مسئله را بررسى كنيد تا بعد برسيم به اراده هايى كه منشأ صدور امر است و از آن به اراده تشريعيه تعبير مى شود. آنجا كه شما مثلًا اراده مى كنيد ساعت معيّنى از منزل حركت كنيد و در جلسه

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 39

درس شركت كنيد، به استناد به اين اراده حركت كرده و در مجلس درس حضور پيدا مى كنيد. اين معنا جاى انكار نيست كه تا وقتى در جلسه حاضر نشده ايد، اراده به قوّت خودش باقى است. هنگامى كه در جلسه حاضر شديد، اين اراده از بين مى رود. ولى آيا علت از بين رفتن اراده چيست؟ در ابتداى نظر، انسان فكر مى كند كه «حصول مراد، علت از بين رفتن اراده است». درحالى كه اگر كسى اين مسئله را به اين صورت در فلسفه مطرح كند، از او پذيرفته نمى شود، زيرا وقتى اراده، علت براى حصول مراد شد، چگونه مى شود كه حصول مراد، علت براى از بين رفتن اراده شود؟ اگر حصول مراد، علت براى

از بين رفتن اراده شد، معنايش اين است كه حصول مراد، علّت براى عدم علت خودش بشود. در اين صورت، علت براى عدم خودش مى شود. آيا معقول است كه چيزى علت براى عدم خودش بشود؟ اگر قبول كنيم كه حصول مراد، علت براى عدم اراده باشد، معنايش اين است كه حصول مراد، علّت براى عدم خودش مى باشد. روشن است كه چنين چيزى داراى استحاله است. پس آيا واقعيت مسئله چيست؟ وجدان را نمى شود انكار كرد. قبل از حضور در جلسه درس، اراده بوده و بعد از حضور در جلسه درس، اراده اى وجود ندارد. پس مسئله چگونه حل مى شود؟ حلّ مسئله با توجه به اين نكته است كه اراده، از اوّل داراى غايتى بوده و وقتى غايت آن حاصل شد، ديگر اراده اى وجود ندارد، زيرا اين اراده، از اول، با تحقق غايت وجود نداشته است. نه اينكه اراده، يك چيز مستمر و باقى بوده و امرى بيايد دوام آن را از بين ببرد. مسأله استمرار و دوام، از اول نبوده است. كسى كه اراده كرد ده قدم راه برود، وقتى ده قدم تمام شد، اراده او تمام شده است نه اينكه چيزى آمده باشد و جلوى دوام اراده را گرفته باشد. قدم يازدهم از همان اوّل متعلّق اراده نبوده است. امساك در ماه رمضان كه امرى عبادى است و نيّت لازم دارد، مبدأ و منتهاى آن از ابتدا مشخّص است. وقت آن از طلوع فجر تا ذهاب حمره مشرقيّه است. نه يك دقيقه قبل از طلوع فجر داخل در متعلّق نيّت و اراده است و نه يك دقيقه بعد از ذهاب حمره مشرقيّه. اراده، از ابتدا

به يك چنين چيزى تعلّق گرفته است. پس در اينجا هم كه

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 40

شما حضور در جلسه درس را متعلّق اراده قرار مى دهيد، اراده شما از اوّل، مغيّا به همان حضور در جلسه درس است. وقتى در جلسه حاضر شديد، ديگر از اوّل، اراده اى وجود نداشته است نه اينكه اراده يك امر مستمرى بوده و با حضور در جلسه درس، سقوط آن نياز به علت داشته باشد، تا ما بخواهيم در علت سقوط اين اراده بحث كنيم. بله اگر كسى اراده كرد كه مثلًا تا آخر عمرش روزى يك درهم صدقه بدهد، اين اراده هميشگى است و به يك روز و ده روز و يك سال و دو سال محدود نيست، بلكه تا آخر عمر انسان ادامه دارد و بعد از موت هم موضوعى براى اراده تحقّق ندارد ولى اراده هايى كه به افعال اختيارى انسان تعلّق مى گيرد، معمولًا محدود و مقيّد و داراى غايت است. امام خمينى رحمه الله سپس مى فرمايد: در اراده هاى تشريعيّه نيز به همين صورت است. مولايى كه به عبد خود مى گويد:

«جئني بالماء»، اراده نفسانيّه مولا موجب صدور فرمان نسبت به عبد مى شود. وقتى عبد، مأمور به را در خارج ايجاد كرد و مولا متمكّن از ماء شد، ديگر درست نيست تعبير كنيم كه اتيان به مأمور به موجب زوال و سقوط اراده شده است، زيرا اراده، از ابتدا محدود به همين حد بوده است. همان طور كه اگر مولا خودش آب را مى آورد، اراده تكوينيّه محدودش منتفى مى شد. تنها فرقى كه بين اين دو وجود دارد، مسأله تسبيب و مباشرت است. در نتيجه اگر إجزاء به معناى «سقوط امر» گرفته شود

و امر هم عبارت از اراده قائم به نفس مولا باشد، باز هم ما نمى توانيم مسأله علّيت و معلوليّت را مطرح كرده و بگوييم: «الإتيان بالمأمور به صار علّة مؤثّرة لسقوط الإرادة النفسانيّة»، اين تعبير غير صحيح است. اراده، از اوّل محدود بوده و خارج از آن حد، اراده اى وجود نداشته است. خلاصه اينكه حضرت امام خمينى رحمه الله مى فرمايد: شما (مرحوم آخوند) اراده را به هر معنايى بدانيد، نمى توانيد كلمه «يقتضي» را به معناى علّيت و تأثير بگيريد، چون در

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 41

بسيارى از فروض آن، امر اعتبارى است نه واقعيّت و بنا بر بعضى از معانى هم مسأله حدّ و محدوديّت مطرح است نه مسأله علّيت و معلوليّت. بنابراين بايد كلمه «يقتضي» را از عنوان بحث حذف كرده و عنوان را اين گونه قرار دهيم: «الإتيان بالمأمور به مجزٍ أم لا يكون مجزياً».[18] بررسى كلام حضرت امام خمينى رحمه الله: هرچند كلام امام خمينى رحمه الله كلام جالب و پرفايده و محقّقانه اى است ولى به نظر مى رسد اين اشكال ايشان به مرحوم آخوند وارد نيست. ما يك وقت عنوان اقتضاء و علّيت را در بحث فلسفه مطرح مى كنيم. در آن جوّ، صحبت از واقعيات و حقايق است. در آنجا فرمايش امام خمينى رحمه الله درست است. در فلسفه، علّيت به معناى ايجاد و تأثير است و طرفين علت و معلول بايد واقعيّت تكوينى و حقيقى داشته باشند. امّا در بحث فقه و اصول سروكار ما با فقهاء و اصوليّين است. ما وقتى استعمالات «اقتضاء»، «علّيت»، «سببيّت» و «تأثير» را در كلمات فقهاء ملاحظه مى كنيم، به موارد زيادى برخورد مى كنيم كه يا علت و معلول هر دو

اعتبارى هستند و يا- حدّ اقل- معلول اعتبارى است. مثلًا در بحث مياه مى گويند: «الكرّيّة علّة لاعتصام الماء»، اگر ماء بخواهد معتصم باشد، يعنى با ملاقات نجاستْ نجس نشود، كرّيّتْ يكى از علل اعتصام ماء است. كلمه «علت» در اينجا به چه مناسبتى به كاررفته است؟ آن مقدار ماء خارجى، يك واقعيت است، امّا اينكه آن مقدار، كرّ ناميده شود به گونه اى كه اگر يك مثقال از آن كم شود، عنوان كر صدق نكند، اين ديگر يك واقعيت نيست، بلكه يك امر جعلى است كه توسّط شارع جعل شده است. لذا در عرف و لغت، به چنين معنايى در مورد كر برخورد نمى كنيم. بنابراين در اينجا «علت» امرى اعتبارى است. معلول

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 42

آن- يعنى اعتصام- هم امرى اعتبارى است، همان گونه كه انفعال- كه در مقابل اعتصام است- نيز امرى اعتبارى است. طهارت و نجاست، بنا بر مشهور، امرى اعتبارى است. و يا مى گويند: «ملاقاة الماء القليل مع النجاسة علّة لانفعاله»، در اينجا ملاحظه مى شود كه ملاقات ماء قليل با نجاست، علت براى انفعال آن دانسته شده است، درحالى كه انفعال ماء قليل، امرى اعتبارى است. اعتصام و انفعال، مثل ساير احكام وضعيه است كه مسائل اعتبارى مى باشند ولى از آنها تعبير به علت كرده اند. در باب ضمان مى گويند:

«إتلاف مال الغير سببٌ للضمان»، اتلافْ واقعيّت است ولى معلول و مسبّب آنكه عبارت از ضمان است امرى اعتبارى مى باشد. ضمان، اشتغال ذمّه است و اشتغال ذمّه، امرى اعتبارى است. اشتغال ذمّه، يك واقعيّتى نيست كه تكويناً به ذمّه انسان ضميمه شده باشد. در باب معاملات، تعبير به «اقتضاء» و «سبب» و «تأثير» بسيار زياد است.

البيع سببٌ

للملكيّة، البيع مقتضٍ للملكيّة، عقد النكاح سبب للزوجيّة و ... درحالى كه ملكيّت و زوجيت، از مثالهاى معروف امور اعتبارى است. بنابراين، وقتى فقهاء يك چنين عناوينى را به كار مى برند ما نبايد مسائل فلسفى را پياده كنيم و بگوييم: «بين عقد بيع و ملكيّت، بايد يك تأثير و تأثّر واقعى باشد، علت و معلول هر دو بايد واقعيّت تكوينيّه داشته باشند». در نتيجه مقصود از اين سببيّت ها و تأثير و اقتضاءها، عبارت از سببيّت و تأثير و اقتضاء شرعى است. وقتى شارع مى فرمايد: «إتلاف مال الغير سبب للضمان» يعنى اتلاف مال غير، سبب شرعى براى ضمان است. و يا وقتى مى فرمايد:

«ملاقات نجاست با ماء قليل، علت براى انفعال است»، مراد علت شرعى است يعنى شارع حكم كرده به اينكه ملاقات نجاست با ماء قليل علّت براى انفعال است. در معاملات هم مسائل به عقلاء و عرف مربوط است و شارع هم همين مسائل عقلايى را مورد امضاء و تنفيذ قرار داده است. عقلاء عقد نكاح را سبب براى زوجيّت مى دانند.

زوجيّت هم امرى اعتبارى است. اعتبارى كه هم عقلاء قبول دارند و هم شارع آن را پذيرفته است، ليكن در بعضى از شروط و قيود، بين شارع و عقلاء اختلاف وجود دارد و الّا اصل مسئله، يك امر اعتبارى عقلايى است كه مورد امضاى شارع قرار گرفته

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 43

است. وقتى مى گويند: «عقد نكاح سبب براى زوجيت است» به اين معناست كه عقد نكاح سببيّت عقلائيه دارد و شارع هم اين سببيّت را امضاء كرده، پس سببيّت شرعيّه هم دارد. خلاصه اينكه در جوّى كه پاى شرع و عرف و عقلاء در ميان

است، درست نيست كه ما با عنوان علّيت و اقتضاء، به نحوى كه در فلسفه برخورد مى كنيم، برخورد داشته باشيم. پس از بيان فوق به سراغ ما نحن فيه مى آييم. ما گفتيم: در ما نحن فيه در دو مقام بحث مى كنيم. بحث ما در مقام دوّم كه بخش مهم بحث بود- در ارتباط با اوامر اضطرارى و اوامر ظاهرى است كه آيا مجزى از اوامر واقعى اوّلى هستند يا نه؟ چه مانعى دارد كه ما كلمه اقتضاء را در اينجا به كار ببريم و آن را هم به معناى علّيت و علّيت را هم به معناى سببيّت شرعيّه بدانيم؟ به عبارت ديگر: ما گفتيم: «بحث در مقام دوّم، در مورد مفاد ادلّه شرعيه است، مى خواهيم ببينيم آيا مفاد ادلّه اوامر اضطراريّه چيست؟» كسى كه مى گويد: «ادلّه اوامر اضطراريّه، دلالت بر اجزاء مى كند»، معناى حرفش اين است كه «نماز با تيمّم در خارج، سبب شرعى براى اجزاء است، يعنى شارع، اين نماز را سبب براى اجزاء از نماز با وضو قرار داده است». در مورد اوامر ظاهريه نيز كسى كه مى گويد: «ادلّه اوامر ظاهريّه، دلالت بر اجزاء مى كند» معناى حرفش اين است كه «نماز با طهارت استصحابى سببيّت شرعى براى اجزاء دارد، يعنى شارع، اين نماز را سبب براى اجزاء از نماز با طهارت واقعى قرار داده است». امّا در ارتباط با مقام اوّل از بحث- كه عبارت از يك مسأله عقليّه بود- وقتى گفته مى شود: «اتيان به مأمور به به امر واقعى مجزى است از اينكه آن را دوباره اعاده و تكرار كنيم» معنايش اين است كه «عقل، حكم مى كند كه به دنبال اتيان، لازم نيست شما تكرار

كنيد». نه به معناى اينكه يك واقعيتى در كار است. مگر مسائل عقليّه، در ارتباط با واقعيّتْ مطرح است؟ مولا وقتى چيزى را واجب مى كند، چه كسى مى گويد:

«اى عبد چرا نشسته اى و دستور مولا را اطاعت نمى كنى»؟ مگر شما نمى گوييد: «حاكم

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 44

بالاستقلال در باب اطاعت و عصيان، عقل است»؟ ما اين را مى گوييم ولى معناى اين حرف اين نيست كه در تمام جوانب اين مسئله بايد واقعيتى وجود داشته باشد. زمينه اطاعت و عصيان، حكم مولاست و حكم مولا امرى اعتبارى است ولى در زمينه همين امر اعتبارى، عقلْ حكم مى كند به اينكه «اطاعت براى تو واجب است و حق ندارى معصيت مولا را انجام دهى». بنابراين به مجرّد اينكه مسئله را در ارتباط با عقل قرار داديم و پاى شرع و عرف و عقلاء را كنار گذاشتيم، ملازم با اين نيست كه موضوع و محمول مسئله حتماً بايد واقعيّت داشته باشند. خير، بسيارى از احكام عقليّه در زمينه مسائل اعتبارى پياده مى شود، مثل همين مسأله وجوب اطاعت و عصيان كه در زمينه حكم مولاست، درحالى كه حكم مولا، همان بعث و تحريك اعتبارى است. در نتيجه در همان مقام اوّل از بحث- كه يك مسأله عقليّه است و هيچ ارتباطى به شرع و عرف و عقلاء ندارد- مسأله علّيت و معلوليّت واقعيّه مطرح نيست. خلاصه آنچه در پاسخ كلام امام خمينى رحمه الله مطرح كرديم اين است كه كلمه «يقتضي» كه در كلام مرحوم آخوند به معناى تأثير و تأثّر معنا شده بود، نبايد روى خودش تكيه كرد، بلكه بايد ديد اين تعبير در مقابل چيست؟ اين تأثير و تأثّر را كه

به اتيان به مأمور به نسبت داده اند در مقابل اقتضاى به معناى دلالت است كه مربوط به عالم لفظ مى باشد. قبلًا گفتيم: «اگر اقتضاء به لفظ اسناد داده شود، به معناى دلالت و كشف است و اگر به عملى اسناد داده شود به معناى تأثير و تأثّر و علّيت است».

حال مى گوييم: اينكه ما اقتضاء را به معناى تأثير و علّيت مى گيريم، مى خواهيم اقتضاى به معناى دلالت را كنار بگذاريم. به عبارت ديگر: اقتضائى كه در مقابل اقتضاء به معناى دلالت است غير از اقتضائى است كه در فلسفه مطرح است و به معناى علّيت مى باشد. در نتيجه حق با مرحوم آخوند است و اشكال امام خمينى رحمه الله- با اينكه بيان بسيار جالب و قابل استفاده است- بر مرحوم آخوند وارد نيست.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 45

3- عنوان اجزاء

يكى از عناوينى كه در اين بحث مطرح شده، عنوان «إجزاء» است و ما بايد در اينجا بحث كنيم كه آيا إجزاء داراى چه معنايى است؟ آيا نزد فقهاء و اصوليّين، معنايى غير از معناى لغوى خود دارد و يا اينكه در فقه و اصول هم به همان معناى لغوى خود به كارمى رود؟ مرحوم آخوند معتقد است اجزاء در اصطلاح فقهاء و اصوليّين، به همان معناى لغوى خود- يعنى كفايت كردن- استعمال مى شود ولى موارد استعمال آن فرق مى كند.

إجزاء، هميشه داراى يك متعلَّق (/ ما يُجْزى عنه) است ولى اين متعلّق، به اعتبار مواردْ مختلف است. فقيه وقتى اجزاء را در مورد امر اضطرارى مطرح مى كند و مى گويد: «نماز با تيمّم، مجزى است» مى خواهد بگويد: «نماز با تيمّم، مجزى از نماز با وضوست». و يا وقتى در مورد امر ظاهرى مطرح مى كند و مى گويد: «نماز

با استصحاب طهارت، مجزى است» مى خواهد بگويد: «نماز با وضوى استصحابى، كافى از نماز با وضوى واقعى و حقيقى است». درحقيقت، با توجه به اينكه «ما يُجزى عنه» در فقه و اصول، در ارتباط با اعاده و قضا است، لذا كلمه إجزاء در ارتباط با آن ملاحظه مى شود و اين بدان معنا نيست كه إجزاء، از معناى لغوى خود دست برداشته و يك اصطلاح جديد فقهى براى آن حاصل شده باشد. شاهد اين حرف اين است كه اگر شما كلمه «إجزاء» را برداشته و به جاى آن كلمه «كفايت» را بگذاريد، مسئله به همين صورت است. يعنى اگر گفته شود:

«الإتيان بالمأمور به على وجهه هل يقتضي الكفاية أو لا؟» كسى نمى گويد: «كلمه كفايت در اينجا معنايى غير از معناى لغوى خود پيدا كرده است». در مورد كلمه «كفايت» همان معناى لغوى اراده شده است ولى «ما يُكفى عنه» آن در فقه، مسأله

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 46

اعاده و قضاء است 19]. شاهد ديگر اين است كه ما در تعبيرات عرفى خودمان كلمه «كفايت» را در مواردى به كار مى بريم كه «ما يُكفى عنه» آن مختلف است، مثلًا گاهى مى گوييم: «يك ليوان آب، براى رفع تشنگى كافى است»، «يك استكان چاى، براى رفع خستگى كافى است»، «يك بشقاب غذا براى رفع گرسنگى كافى است». كلمه «إجزاء» هم به همين صورت است. يعنى معناى آن در همه موارد يكسان است ولى «ما يُجزى عنه» آن فرق مى كند. امّا اگر انسان بخواهد بر ظاهر كلمات فقهاء و اصوليّين جمود پيدا كند، در ابتداى امر به نظر مى رسد كه در مورد كلمه «إجزاء» اصطلاح خاصّى وجود دارد. در كلمات فقهاء و اصوليّين با دو

تعبير- در مورد «إجزاء»- برخورد مى كنيم: بعضى إجزاء را به معناى «اسقاط التعبّد به ثانياً» دانسته اند و گفته اند: اينكه مى گوييم: «اتيان به مأمور به مجزى است»، به معناى اين است كه «اتيان به مأمور به، اسقاط مى كند اتيان به اين مأمور به براى نوبت دوّم را». و بعضى إجزاء را به معناى «إسقاط القضاء» دانسته اند. دو نكته در مورد تعبير اوّل: در تعبيرى كه اجزاء را به معناى «اسقاط التعبّد به ثانياً» مى داند بايد دو نكته را ملاحظه كرد: نكته اوّل: با توجه به اين كه ما در مبحث اجزاء در دو بخش بحث مى كرديم، در يك بخش آن پيرامون مسأله اى عقلى و در بخش ديگر پيرامون مسأله لفظى و دلالت الفاظ بحث مى كرديم، در اينجا بايد تعبيرى را كه إجزاء را به معناى «إسقاط التعبّد به ثانياً» مى داند در هر دو بخش مورد بررسى قرار دهيم. در بخش اوّل بايد بگوييم: «الإتيان بالمأمور به بالأمر الواقعي الأوّلي يسقط التعبّد به ثانياً» يعنى اگر كسى نماز با وضو خواند، ديگر لازم نيست همين نماز را تكرار كند.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 47

نماز با تيمّم و نماز با وضوى استصحابى نيز نسبت به امر خودشان به همين صورتند يعنى اگر كسى نماز با تيمّم خواند، ديگر لازم نيست دوباره نماز خود را با تيمّم بخواند، و اگر كسى نماز با وضوى استصحابى خواند، ديگر لازم نيست دوباره نماز خود را با وضوى استصحابى بخواند. امّا در بخش دوّم وقتى مى گوييم: «نماز با تيمّم مجزى است» آيا تعبّد به چه چيز ساقط مى شود؟ تعبّد به همين نماز با تيمّم يا تعبّد به نماز با وضو؟ روشن است كه در اينجا مى خواهيم بگوييم: «تعبّد به

نماز با وضو ساقط مى شود»، گويا در اينجا كه ما مى گوييم: «نماز با تيمّم، مجزى از نماز با وضو است» و اجزاء را هم به معناى «اسقاط التعبّد به ثانياً» مى دانيم بايد در ضمير «به» قائل به استخدام شويم، چون ما خود آن نماز را تكرار نمى كنيم، بحث اين است كه نماز تكرار شود ولى در تكرارش- به جاى تيمّم- وضو مطرح باشد. در نماز با طهارت استصحابى هم وقتى إجزاء را مطرح مى كنيم و آن را به «إسقاط التعبّد به ثانياً» معنا مى كنيم، نمى خواهيم بگوييم: «نماز با وضوى استصحابى، تكرارش لازم نيست» بلكه مى خواهيم بگوييم: «نماز با طهارت استصحابى، ما را از نماز با طهارت واقعى بى نياز مى كند» لذا ضمير در «به» به نماز با طهارت واقعى برمى گردد. و اين نوعى از استخدام است. نكته دوّم: تعبير «التعبّد به ثانياً»، اعم از اداء و قضاء است. معناى اين تعبير اين است كه تكرارش لازم نيست. خواه اين تكرار، در وقت و به عنوان اعاده باشد يا خارج از وقت و به عنوان قضاء باشد. دو احتمال در مورد تعبير دوّم: در تعبير دوّم كه إجزاء را به معناى «إسقاط القضاء» مى داند، دو احتمال در مورد كلمه قضاء وجود دارد: احتمال اوّل: قضاء در مقابل اداء باشد، يعنى فعل خارج از وقت. در اين صورت، اگر ما اجزاء را به معناى «اسقاط قضاء» بدانيم لازمه اش اين است كه در مبحث إجزاء فقط از قضاء بحث شده و از اعاده سخنى به ميان نيامده باشد. جايى كه كسى در اوّل وقت نماز با تيمّم بخواند ولى در وقت، دسترسى به آب پيدا كند، مسأله إجزاء و عدم إجزاء

اصول فقه شيعه، ج 4، ص:

48

مطرح است، در حالى كه اگر ما إجزاء را به معناى «إسقاط القضاء» بدانيم لازم مى آيد كه اين بحث از نظر اعاده، خارج از عنوان بحث إجزاء باشد. احتمال دوّم: قضاء به معناى فعل ثانوى باشد، در اين صورت بين تعبير اوّل و دوّم در مورد إجزاء، تفاوتى لفظى پيدا مى شود ولى از نظر معنا فرقى ميان آن دو نخواهد بود و همان طور كه قضاء داخل در بحث است، اعاده هم داخل در بحث خواهد بود. ولى ما گفتيم: «جمود بر ظاهر لفظ اجزاء، يك چنين اقتضايى دارد و الّا به حسب واقع، كلمه اجزاء اصطلاح جديدى ندارد بلكه به همان معناى «كفايت» است امّا «ما يُكفى عنه» آن در فقه و غير فقه فرق مى كند بدون اينكه اين اختلاف، معناى إجزاء را تغيير دهد». مرحوم آخوند هم تقريباً همين معنا را ذكر مى كند و حق هم با ايشان است ولى ايشان تعبيرى دارد كه به نظر ما درست نيست. ايشان جاى آن دو تعريفى را كه در مورد إجزاء مطرح شد عوض كرده و مى فرمايد: «الإتيان بالمأمور به بالأمر الواقعي- يعنى امر واقعى اوّلى- يجزي فيسقط به التعبّد به ثانياً» سپس مى فرمايد: «و بالأمر الاضطراري أو الظاهري الجعلي، فيسقط به القضاء». گويا ايشان تعريف به «يسقط التعبّد به ثانياً» را در ارتباط با امر واقعى اوّلى و تعريف «يسقط القضاء» را در مورد امر اضطرارى و امر ظاهرى قرار داده است. درحالى كه آنانى كه إجزاء را به «إسقاط التعبّد به ثانياً» معنا كرده اند در تمام اوامر اين گونه معنا كرده اند و كسانى كه آن را به «اسقاط القضاء» معنا كرده اند در تمام اوامر اين گونه معنا كرده اند. بله اگر

هر دو عنوان را در عبارت واحدى مطرح مى كردند و مى گفتند: «الإجزاء إمّا اسقاط التّعبّد به ثانياً و إمّا اسقاط القضاء» ما مى توانستيم بگوييم: «إسقاط التعبّد آن در مورد امر واقعى اوّلى و اسقاط القضاء آن در مورد امر اضطرارى و ظاهرى است» امّا مسئله به اين صورت نيست و در مورد إجزاء، دو تفسير جداگانه وارد شده است. شايد آنچه مرحوم آخوند را وادار كرده كه «إسقاط التعبّد به ثانياً» را فقط در مورد امر واقعى اوّلى پياده كند، همان نكته اى بود كه ما اشاره كرديم كه اگر «إسقاط التعبّد به

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 49

ثانياً» را در مورد امر اضطرارى و ظاهرى مطرح كرديم، بايد نوعى استخدام در ضمير «به» انجام گيرد. مرحوم آخوند چون به نظرش آمده كه چنين استخدامى وجود ندارد و ضمير «به» به همان مأموربهى كه اوّل واقع شده برمى گردد، به همين جهت پاى اوامر اضطرارى و اوامر ظاهرى را به ميان نياورده است. درحالى كه اگر ما اين فرمايش را از ايشان بپذيريم با مشكل مواجه مى شويم، زيرا بحث ما در بخش اوّل، فقط مربوط به اوامر واقعى اوّلى نيست. ما همان طور كه مى گوييم: «نماز با وضو، مجزى از خود همين نماز با وضوست»، طبق همين ملاك مى گوييم: «نماز با استصحاب طهارت، مجزى از همين نماز با استصحاب طهارت است». ما در بخش اوّل بحث مى كنيم كه آيا هر امرى نسبت به خودش مجزى است يا نه؟ و اين بحث همان طور كه در مورد امر واقعى اوّلى جريان دارد، در مورد امر اضطرارى و امر ظاهرى هم مطرح است. پس مرحوم آخوند براساس چه ملاكى «اسقاط التعبّد به ثانياً» را فقط در

مورد امر واقعى اوّلى قرار داد و فرمود: «الإتيان بالمأمور به بالأمر الواقعي يجزي فيسقط التعبّد به ثانياً»؟ درحالى كه اگر مرحوم آخوند بخواهد از استخدام هم فرار كند خوب بود بفرمايد:

«الإتيان بالمأمور به يجزي عن أمره»، در اين صورت، مأمور به هم شامل مأمور به به امر واقعى اوّلى مى شد و هم شامل مأمور به به امر اضطرارى كه از آن به واقعى ثانوى تعبير مى كنيم و هم شامل مأمور به به امر ظاهرى مى شد كه در مقابلِ امر واقعى قرار دارد. خلاصه اينكه اگرچه ما در اصل مطلب- كه در إجزاء، اصطلاح خاصى وجود ندارد- با مرحوم آخوند موافقيم ولى تفريع ايشان به نظر ما ناتمام است. چرا ايشان «إسقاط التعبّد به ثانياً» را فقط در مورد امر واقعى و «إسقاط القضاء» را در مورد امر اضطرارى و ظاهرى دانسته؟ درحالى كه كسانى كه إجزاء را به «إسقاط التعبّد» معنا كرده اند ظاهر اين است كه در مورد تمام اوامر مطرح كرده اند، آن هم نه در خصوص بخش دوّم، بلكه در هر دو بخش از مسئله، اين معنا را درنظر داشته اند.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 50

مقدّمه چهارم: آيا مسأله اجزاء، مسأله مستقلّى است؟
اشاره

مرحوم آخوند در اين مقدّمه دو مطلب را مورد بحث قرار داده است: مطلب اوّل: آيا چه ارتباطى بين مسأله إجزاء با مسأله مرّه و تكرار وجود دارد؟ آيا إجزاء همان مرّه و تكرار است،[20] يا اينكه فرع بر مرّه و تكرار است، يا اينكه بين اين دو مسئله، فرق وجود دارد؟ روشن است كه در دو صورت اوّل، مناسبت ندارد كه مسأله اجزاء را به صورت مسأله اى مستقل مطرح كنيم، زيرا ما قبلًا گفتيم: دو مسئله درصورتى استقلال دارند كه

هركس وارد هريك از اين دو مسئله شد، ازنظر اختيار اقوال آزاد باشد.

امّا درصورتى كه اختيار يك قول در يك مسئله، لازم داشته باشد كه در مسأله ديگر قول مشخصى را اختيار كند، معنايش اين است كه بين اين دو مسئله ارتباط وجود دارد و يكى به عنوان اصل و ديگرى به عنوان فرع است و اين با استقلال نمى سازد.

درحالى كه در كلمات اصوليّين، اين ها به صورت دو مسئله مطرح شده اند. مطلب دوّم: آيا مسأله اجزاء، همان مسأله «تبعيّت قضاء از اداء» است؟ توضيح: يكى از مسائل مورد بحث بين اصوليّين اين است كه آيا قضاء تابع اداء است؟ يعنى آيا همين (أقم الصّلاةَ لِدلوك الشّمسِ ...)[21] كه نماز را به صورت اداء واجب مى كند، مى گويد: «اگر نماز در وقت خود انجام نشد، بايد در خارج وقت به صورت قضاء انجام شود»؟ و به عبارت ديگر: معناى تبعيّت قضاء از اداء اين است كه همان دليلى كه دلالت بر اداء مى كند، دلالت بر قضاء هم مى كند. قائل به تبعيّت، اين حرف را

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 51

مى زند. ولى قائل به عدم تبعيّت مى گويد: «قضاء احتياج به امر جديد دارد و تابع اداء نيست و اگر ما امر جديدى- مثل «اقض ما فات كما فات»[22]- نداشته باشيم، نمى توانيم لزوم قضاء را مطرح كنيم». حال ممكن است كسى بگويد: مسأله إجزاء و عدم إجزاء، همان مسأله تبعيّت و عدم تبعيّت قضاء از اداء مى باشد. يعنى قائل به اجزاء مى گويد: «قضاء، نياز به دليل مستقل دارد و تابع اداء نيست و اگر دليل خاصّ مستقل نداشته باشيم، قضاء وجود ندارد» ولى قائل به عدم تبعيت قضاء از اداء، در اينجا عدم اجزاء را مى گويد.

يعنى مى گويد: «با

اتيان به مأمور به نمى توان قائل به اجزاء شد بلكه نفس دليل وجوب اداء، متضمّن وجوب قضا است و نيازى به دليل جديد وجود ندارد». پس چه فرقى بين مسأله اجزاء و عدم اجزاء با مسأله تبعيّت قضاء از اداء و عدم آن وجود دارد؟[23]

مطلب اوّل: ارتباط مسأله اجزاء با مسأله مرّه و تكرار

ممكن است كسى بگويد: «مسأله اجزا با مسأله مرّه و تكرار اتّحاد دارد ولى نحوه تعبير در آن دو فرق دارد. در مسأله مرّه و تكرار، از اينكه مأمور به يك بار در خارج انجام شود به مرّه تعبير مى كنند و در اينجا از همين معنا به إجزاء تعبير مى كنند. إجزاء يعنى اگر مأمور به يك بار در خارج انجام شود كافى است و اعاده و قضاء لازم ندارد. همچنين قائل به تكرار در آنجا عنوان تكرار را مطرح مى كند و مى گويد: مأمور به، مقيّد به تكرار است ولى در اينجا از همان معنا به «عدم إجزاء» تعبير مى شود. و اگر كسى بگويد:

«بالأخره بين اين ها فرق وجود دارد»، گفته مى شود: «اگر هم فرق وجود داشته باشد، مسأله فرعيّت و اصليّت مطرح است. يعنى قول به إجزاء، متفرّع بر قول به مرّه و قول به

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 52

عدم إجزاء متفرّع بر قول به تكرار است». بنابراين، «مسأله إجزاء يا همان مسأله مرّه و تكرار است و يا متفرّع برآن مى باشد». درحالى كه اصوليّين اين دو بحث را به صورت مستقل و غير مرتبط به هم مطرح كرده اند. در پاسخ از اين مطلب مى گوييم: اوّلًا: از اينكه اصوليّين اين دو مسئله را به صورت مستقل و جداى از يكديگر مطرح كرده اند و در هيچ كدام از آن دو اشاره اى به مسأله ديگر ننموده اند، ظاهر

مى شود كه اين دو مسئله استقلال داشته و ربطى به هم ندارند. ثانياً: يك دليل بر اختلاف اين دو مسئله اين است كه در مسأله مرّه و تكرار سه قول وجود داشت: بعضى قائل به مرّه، و بعضى قائل به تكرار بودند و بعضى هر دو قول را نفى كرده و مى گفتند: صيغه امر، نه دلالت بر مرّه مى كند و نه دلالت بر تكرار، بلكه مقتضاى امر عبارت از بعث و تحريك به نفس ماهيت است. و محقّقين از اصوليّين همين قول سوّم را اختيار كردند. اگر مسأله اجزاء همان مسأله مرّه و تكرار بوده يا متفرّع برآن باشد. بايد در اينجا هم سه قول وجود داشته باشد: قول به إجزاء، قول به عدم إجزاء و قولى كه هم إجزاء و هم عدم إجزاء را نفى كند. درحالى كه در مسأله اجزاء اين گونه نيست. بنابراين مسأله اجزاء نه عبارت از مسأله مرّه و تكرار است و نه متفرّع برآن مى باشد. ثالثاً: تحقيق اين است كه بحث در مسأله مرّه و تكرار بحثى صغروى و در مسأله اجزاء، بحثى كبروى است. در قياس «العالم متغيّر و كلّ متغيّر حادث، فالعالم حادث» هريك از صغرى و كبرى نياز به دليل و بحث مستقلّ دارند. دليلى كه براى اثبات «العالم متغيّر» به كار مى خورد، نمى تواند براى اثبات «كلّ متغيّر حادث» مفيد باشد و نيز دليلى كه براى اثبات «كلّ متغيّر حادث» مفيد است نمى تواند «العالم متغيّر» را ثابت كند.

هريك از اين دو بحث، مستقل مى باشند و ربطى به هم ندارند. ارتباط مسأله مرّه و تكرار با مسأله إجزاء نيز به همين صورت است. نزاع ما در مسأله مرّه و تكرار، در

اصول فقه

شيعه، ج 4، ص: 53

محدوده مأمور به و خصوصيّات آن است، يعنى اگر چيزى با هيئت افعل، مأمور به شد، آيا تقيّد به مرّه- به عنوان قيديّت- داخل در مأمور به است؟ آيا تقيّد به تكرار مطرح است؟ در اينجا بايد اين نكته را متذكّر شويم كه قائلين به تكرار نمى خواهند بگويند: «به مجرّد صدور امر از مولا، انسان بايد آن مأمور به را به طور متوالى تا آخر عمر تكرار كند». اگر اين طور باشد، آنجايى كه مولا چند امر صادر مى كند، چگونه مى تواند تكرار تحقّق پيدا كند؟ ظاهر اين است كه قائلين به تكرار، مسمّاى تكرار را قيد مأمور به مى دانند و مسمّاى تكرار با اينكه دو بار مأمور به انجام شود تحقّق پيدا مى كند و تكرار دائمى، امرى غير قابل قبول و غير قابل تصوّر است، مخصوصاً در مورد اوامر متعدّد.

محقّقين هم كه مرّه و تكرار را نفى مى كنند مى گويند: «مأمور به عبارت از نفس طبيعت است و هيچ گونه تقيّدى به مرّه يا تقيّدى به تكرار در محدوده مأمور به دخالت ندارد».

در نتيجه بحث ما در مرّه و تكرار در محدوده مأمور به است. امّا بحث در باب اجزاء بعد از مشخّص شدن محدوده مأمور به است. وقتى محدوده مأمور به مشخّص شد، بحث مى كنيم كه آيا اتيان به مأمور به على وجهه- يعنى با تمام قيود و خصوصيّاتى كه در مأمور به معتبر است- مقتضى إجزاء است يا نه؟ در مسأله اجزاء، كارى به اين نداريم كه آيا قيد مرّه يا تكرار در مأمور به دخالت دارد يا نه؟ اين ها را در جاى ديگر بايد بحث كنيم. اگر در آنجا ثابت كرديم كه قيد مرّه

دخالت دارد، در مسأله إجزاء بحث مى كنيم كه آيا اتيان به مأمور به- با قيد مرّه- مقتضى إجزاء است يا نه؟ و اگر در آنجا ثابت كرديم كه قيد تكرار دخالت دارد، در اينجا هم مى گوييم: آيا اتيان به مأمور به- با قيد تكرار- مقتضى إجزاء است يا نه؟ و اگر در آنجا ثابت كرديم كه نه قيد مرّه دخالت دارد نه قيد تكرار، در اينجا هم مى گوييم: آيا اتيان به مأمور به- بدون تقيّد به مرّه يا تكرار- مقتضى إجزاء است يا نه؟ بنابراين در مسأله مرّه و تكرار، بحث صغروى و در تشخيص محدوده مأمور به است ولى در مسأله إجزاء، بحث كبروى است و با فرض تحقّق مأمور به با قيود و

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 54

حدودش مى خواهيم ببينيم آيا اقتضاى إجزاء وجود دارد يا نه؟ در نتيجه بين اين دو مسئله كمال مغايرت وجود دارد و حتّى اصالت و تفريعى هم در كار نيست بلكه هر دو استقلال دارند. قائل به مرّه مى تواند در اينجا قائل به اجزاء شود همان طور كه مى تواند قائل به عدم إجزاء شود. قائل به تكرار هم همين طور است.

كسانى هم كه مرّه و تكرار را نفى مى كنند در اينجا مختارند كه قائل به إجزاء شوند يا قائل به عدم إجزاء، و اين دليل بر استقلال دو مسئله است.

مطلب دوّم: ارتباط مسأله اجزاء با مسأله تبعيّت قضاء از اداء

كلام مرحوم آخوند: ايشان در مقام فرق بين مسأله اجزاء و مسأله تبعيّت قضاء از اداء و عدم تبعيّت آن فرقى را ذكر مى كند كه به نظر ما صحيح نيست و برفرض صحّت هم نمى تواند فرقى ماهوى بين اين دو مسئله باشد. مرحوم آخوند مى فرمايد: مسأله تبعيّت و عدم

تبعيّت قضاء از اداء، مسأله اى لفظى است و ما درحقيقت در مفاد (أقيموا الصّلاة) و (أقم الصّلاة لِدُلوك الشّمسِ إلى غَسقِ اللّيل ...)[24] بحث داريم. مى خواهيم ببينيم آيا از (أقيموا) و (أقم) مى توان استفاده كرد كه اگر كسى در محدوده وقت، نماز را انجام نداد، بايد در خارج وقت اتيان كند؟ قائلين به تبعيّت به اين سؤال پاسخ مثبت مى دهند و مى گويند: «از خود (أقيموا الصّلاة) و (أقم الصّلاة)، هم مسأله وجوب اداء استفاده مى شود و هم وجوب قضاء». ولى قائلين به عدم تبعيّت مى گويند: «ما از (أقم الصّلاة) چيزى بيش از وجوب اداء استفاده نمى كنيم و قضاء، نياز به دليل جديدى- مثل «اقض ما فات كما فات»[25]- دارد. سپس مى فرمايد: ولى ما نحن فيه، يك مسأله عقلى است و ما نبايد مبحث اجزاء

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 55

را- كه بحثى عقلى است- با مسأله تبعيّت قضاء از اداء- كه بحثى لفظى است- متّحد بدانيم.[26] بررسى كلام مرحوم آخوند: اوّلًا: اين كلام مرحوم آخوند صحيح نيست، زيرا ما گفتيم در ما نحن فيه در دو بخش بحث داريم، يك بخش آن بحث عقلى و بخش دوّم آن، بحث لفظى بود و قسمت عمده بحث ما در مسأله اجزاء همين بخش دوّم بود كه در ارتباط با اوامر ظاهرى و اضطرارى بحث مى كنيم. و الّا در ارتباط با بخش اوّل- كه بحث آن عقلى محض است- مخالفى وجود ندارد، مگر افرادى نادر. بنابراين هم مسأله اجزاء، بحث لفظى است و هم مسأله تبعيّت قضاء از اداء، پس چه فرقى بين اين دو مسئله وجود دارد؟ ثانياً: واقع مسئله اين است كه فارق بين مسأله اجزاء و

مسأله تبعيّت قضاء از اداء، يك فارق ماهوى است و فرق ميان اين دو، فرق بين وجود و عدم است، زيرا موضوع بحث در مسأله اجزاء، عبارت از «الإتيان بالمأمور به» است ولى موضوع بحث در مسأله قضا، عبارت از «ترك المأمور به في وقته» است و الّا اگر مأمور به در وقتش اتيان شده باشد، جايى براى مسأله قضاء وجود ندارد. بنابراين اختلاف بين اين دو مسئله، اختلاف بين وجود و عدم است و كسى نمى تواند ادعا كند كه اين ها يك بحثند. در بحث قضاء مى گوييم: «إذا لم يأت المكلّف بالمأمور به في وقته فهل يستفاد من (أقم الصّلاة لِدلوك الشمس إلى غَسقِ اللّيل)[27] وجوب الإتيان به خارج الوقت؟». ولى ما نحن فيه عكس اين مطلب است يعنى گفته مى شود: «إذا أتى المكلّف بالمأمور به على وجهه فهل هو يقتضي الإجزاء أم لا يقتضي الإجزاء؟» و همان گونه كه قبلًا گفتيم: مراد از

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 56

«على وجهه» اين است كه تمام خصوصيات معتبر در مأمور به آورده شود و يكى از آن خصوصيات عبارت از وقت است. لذا فرق بين اين دو مسئله، فرق ماهوى است و آنچه مرحوم آخوند فرموده صحيح نمى باشد.

مقدّمه پنجم: آيا اوامر داراى تعدّد و تنوّع مى باشند؟

تا اينجا مقدّماتى كه مرحوم آخوند ذكر كرده اند به پايان رسيد ولى حضرت امام خمينى رحمه الله در اينجا مقدّمه ديگرى مطرح كرده كه نه تنها عنوان مقدّميّت دارد بلكه براى اصل بحث إجزاء نيز راه گشا مى باشد يعنى ما را هدايت مى كند به اينكه آيا در ارتباط با اصل بحث إجزاء بايد قائل به اجزاء شويم يا قائل به عدم إجزاء؟ حضرت امام خمينى رحمه الله مى فرمايد: يكى

از مقدّماتى كه تقريباً به صورت يك اصل مسلّم و مفروغ عنه از كلام مرحوم آخوند استفاده مى شود اين است كه اوامر بر سه قسمند: 1- امر واقعى اوّلى، مثل «صلّ مع الوضوء» در خطاب به واجد الماء 2- امر واقعى ثانوى يا امر اضطرارى، مثل «صلّ مع التيمّم» در خطاب به فاقد الماء، 3- امر ظاهرى، مثل «صلّ مع استصحاب الطهارة» در خطاب به كسى كه شاك است و اصل عملى استصحاب در مورد او جريان پيدا مى كند. آيا اين كلام مرحوم آخوند درست است؟ آيا ما واقعاً سه نوع امر داريم؟ واقعيّت اين است كه ما وقتى آيات و روايات و ادلّه اين احكام را به ضميمه ادلّه شرايط و خصوصيّات معتبر در اين ها ملاحظه مى كنيم، اصلًا مسأله تعدّد امر مطرح نيست.

مسئله اين است كه امر (أقيموا) به طبيعت صلاة، به صورت خطاب به همه متوجه شده است. اين همه (أقيموا الصّلاة) در قرآن تكرار شده، هيچ نيامده اند بگويند (أقيموا الصّلاة) مخاطب خاصّى را درنظر دارد. اين (أقيموا الصّلاة) خطاب واحد و

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 57

عام و متضمن امر به اقامه صلاة نسبت به همه مكلفين است و اختلافى كه بين واجد ماء و فاقد ماء و شاك در بقاء وضو وجود دارد، در ارتباط با امر نيست بلكه در ارتباط با خصوصيّاتى است كه در متعلّق امر دخالت دارد، يعنى ما امرى به نام امر اضطرارى نداريم، «صلّ مع التيمّم» نداريم، بلكه در مقابل (أقيموا الصّلاة) يك آيه داريم كه مى فرمايد: (يا أيّها الّذينَ آمنوا إذا قُمتم إلى الصّلاة فاغسلوا وجوهكم و أيديكم إلى المرافق و امسحوا برءوسكم و أرجلكم إلى الكعبين و إن

كنتم جنباً فاطّهّروا و إن كنتم مرضى أو على سفر أو جاء أحد منكم من الغائط أو لامستم النساء فلم تجدوا ماءً فتيمّموا صعيداً طيّباً ...)،[28] اين آيه شامل همه مى شود، عنوانش (إذا قمتم إلى الصّلاة) است بدون فرق بين واجد ماء و فاقد ماء. ولى مى گويد: وقتى خواستيد آن نماز مأمور به عمومى را انجام دهيد، در درجه اوّل وضو بگيريد و اگر آب نبود تيمّم كنيد. آيا اين معنايش اين است كه در مورد تيمّم امر خاصى داريم؟ خير، آيه مى خواهد بگويد: اين صلاة مأمور به نسبت به جميع، خصوصيتش اين است كه اگر انسان واجد الماء باشد بايد وضو بگيرد و اگر فاقد الماء شد بايد تيمّم كند آيا اين برمى گردد به اينكه ما دو امر داريم؟ خير، چنين نيست. به عبارت ديگر: در (أقيموا الصّلاة) امر به طبيعت صلاة تعلّق گرفته است و در آيه وضو يعنى آيه (يا أيّها الّذين آمنوا إذا قمتم إلى الصّلاة فاغسلوا وجوهكم و أيديكم إلى المرافق ... فلم تجدوا ماءً فتيمّموا صعيداً طيّباً فامسحوا بوجوهكم و أيديكم منه ...)[29] مى خواهد بگويد: همان صلاة مأمور به در (أقيموا الصّلاة) را- كه نسبت به عامّه مكلّفين، به عنوان مأمور به است- وقتى خواستيد اتيان كنيد، دو حالت ممكن است براى شما وجود داشته باشد: اگر واجد الماء هستيد بايد آن را با وضو انجام دهيد و اگر فاقد الماء هستيد بايد آن را با تيمّم اتيان كنيد. روايات مربوط به باب وضو و تيمّم نيز به همين صورت است. يك روايت

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 58

مى گويد: «لا صلاة إلّا بطهور»[30] كه اگر ما بوديم و اين روايت، استفاده مى كرديم كه

صلاة، مشروط به طهارت مائيه است، امّا در كنار اين روايت، روايت ديگرى وجود دارد كه مى گويد: «التراب أحد الطهورين»[31] يعنى درحقيقت توضيح مى دهد كه روايت «لا صلاة إلّا بطهور» فقط بر طهارت مائيه دلالت نمى كند بلكه تراب هم يكى از طهورين است. و به تعبير ديگر: روايت «التراب أحد الطهورين» مفاد روايت «لا صلاة إلّا بطهور» را توسعه و تعميم مى دهد. در اين صورت ما از كجا استفاده كنيم كه انسان فاقد الماء تكليف ديگرى دارد؟ كدام دليل آمده است و خطاب صلاتى مستقلى به عنوان صلاة مع التيمّم نسبت به فاقد الماء دارد؟ تازه اين مسئله به واجد الماء و فاقد الماء تمام نمى شود بلكه در مورد حالات مختلفى كه در اجزاء نماز وجود دارد نيز مطرح است. مثلًا انسان گاهى بايد نماز ايستاده بخواند و گاهى قدرت بر ايستادن ندارد و بايد نماز نشسته بخواند و همين طور گاهى بايد نماز را به صورت خوابيده و به حالت استلقاء بخواند. ركوع و سجود گاهى به همين كيفيت معمول است و گاهى به صورت ايماء و اشاره است، مثل كسى كه ساتر ندارد و با وجود ناظر محترم ناچار است به صورت عريان نماز بخواند در اين صورت ركوع و سجود خود را با اشاره انجام مى دهد. آيا ما مى توانيم ملتزم شويم كه براى هريك از حالات مختلف نماز و اجزاء آن، امر مستقلى وجود دارد؟ چه دليلى مى تواند بر اين امر دلالت كند؟ درحالى كه در ارتكاز متشرّعه هم همين معناست كه اگر از واجد الماء سؤال كنند شما چه تكليفى را امتثال مى كنيد؟

مى گويد: تكليف (أقيموا الصلاة) را، و اگر از فاقد الماء هم اين سؤال را بپرسند،

همين جواب را خواهد داد. همين طور در تمام حالات مختلف نماز، نسبت به شرايط و اجزاء نماز، همه مكلّفين خود را امتثال كننده (أقيموا الصّلاة) مى دانند، بنابراين (أقيموا الصّلاة) يك امر عام متوجه به تمام مكلّفين است ولى خصوصيّات و

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 59

شرايطش، به حسب حالاتْ فرق مى كند. اگر بخواهيم مثالى عرفى براى اين مطلب ذكر كنيم مى گوييم: اگر مولايى به عبيد خودش دستور دهد كه وظيفه همه شما پذيرايى از ميهمان من است ولى كيفيت پذيرايى شما فرق مى كند، مثلًا زيد بايد درب منزل را باز كند، عَمْرو بايد چاى و ميوه بياورد و بكر هم فلان كار را انجام دهد. همه اينان مأمور پذيرايى از ميهمان هستند ولى نحوه پذيرايى آنان با يكديگر فرق مى كند و الّا امر، واحد و متعلّق آن هم عنوان پذيرايى است كه مشترك بين اعمال همه عبيد است. اين معنايش اين نيست كه مأمور به هريك از عبيد با ديگرى فرق مى كند. ما نحن فيه هم به همين صورت است. و اگر غير از اين باشد ما سؤال مى كنيم كه «آيا شما متيمّم را خارج از (أقيموا الصّلاة) مى دانيد يا داخل آن؟». اگر خارج از (أقيموا الصّلاة) است، پس امرى كه متوجه متيمّم شده كدام است؟ و اگر داخل در (أقيموا الصّلاة) است، چنانچه امر ديگرى داشته باشد، معنايش اين است كه دو امر به متيمّم تعلّق گرفته است: يك امر به طبيعت صلاة و يك امر هم به صلاة با تيمّم. آيا كسى مى تواند به اين معنا ملتزم شود؟ اگرچه ما بگوييم: «در مقام عمل، يك عمل كفايت مى كند» ولى نفس توجه دو امر به متيمّم، مطلبى است كه

با فقه و ارتكاز متشرّعه سازگار نيست. در اوامر ظاهريه نيز همين طور است. مثلًا در باب اصول عمليه، مهم ترين اصل عملى عبارت از استصحاب است كه روايات معتبرى بر حجّيت آن دلالت مى كنند. ما وقتى به صحيحه زراره در باب استصحاب مراجعه مى كنيم و لحن آن را بررسى مى كنيم، طبق بيان شما بايد صحيحه زراره يك چنين لحنى داشته باشد كه اگر انسان يقين به وضوى قبلى داشت و الآن شك در بقاء دارد، امر آن عوض شود و چنين مكلّفى امر به «صلاة با وضو» نداشته باشد بلكه امر به «صلاة با وضوى استصحابى و طهارت ظاهريّه» داشته باشد. آيا در صحيحه زراره چنين مطلبى وجود دارد؟ خير، صحيحه زراره، درست بر نقطه مقابل اين مطلب دلالت دارد. صحيحه زراره وقتى مى خواهد مسأله استصحاب را بيان كند مى گويد: «قلت له: الرجل ينام و هو على وضوء، أ تُوجب الخفقة و الخفقتان عليه الوضوء؟ فقال: يا زرارة قد تنام العين

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 60

و لا ينام القلب و الاذن، فإذا نامت العين و الاذن و القلب فقد وجب الوضوء. قلت:

فإن حرّك إلى جنبه شي ء و لم يعلم به؟ قال: لا، حتّى يستيقن أنّه قد نام حتّى يجي ء من ذلك أمر بيّن و إلّا فإنّه على يقين من وضوئه و لا تنقض اليقين أبداً بالشكّ و إنّما تنقضه بيقين آخر».[32] اين لحن، معنايش اين است كه صحيحه زراره با توجه به آيه شريفه (يا أيّها الّذين آمنوا إذا قمتم إلى الصّلاة فاغسلوا وجوهكم و أيديكم إلى المرافق ...)[33] مى گويد: «چنين كسى يقين به وضو داشته و الآن شك در بقاء دارد و نبايد يقين

را با شك نقض كند» و به عبارت ديگر: «او الآن با وضوست». آيا معناى اين عبارت چيست؟ آيا معنايش اين است كه امر خاصّى غير از آنچه آيه وضو در باب شرطيت وضو مطرح مى كند، در اينجا وجود دارد؟ خير، صحيحه زراره مى خواهد بگويد: «همان چيزى را كه آيه وضو مى گويد، در چنين كسى تحقّق دارد، همان شرطيتى را كه آيه وضو براى وضو مطرح مى كند، براى او حاصل است و لازم نيست وضوى ديگرى تحصيل كند». ادلّه امارات نيز- كه آنها هم به عنوان اوامر ظاهريه مطرحند- نمى خواهند تكليفى غير از تكليف واقعى جعل كنند، نمى خواهند امرى در مقابل امر واقعى ايجاد كنند. ما در بحث اجزاء- كه اصل بحث ماست- خواهيم گفت كه ادلّه امارات، توسعه در اوامر واقعيه مى دهند، دايره شرطيت را توسعه مى دهند، دايره خصوصيات معتبر در مأمور به را توسعه مى دهند، و الّا كجاى دليل استصحاب مى گويد: «صلّ مع الطهارة الظاهرية» كه حساب را جدا كند و بگويد: به (أقيموا الصّلاة) كارى نداشته باش، با آيه وضو كارى نداشته باش، تو در حال شك، عنوان خاص ديگرى پيدا كردى و در ارتباط با اين عنوان، امر مستقل ديگرى پيدا كردى. ديگر «صلّ مع الوضوء» و «صلّ مع التيمّم» به درد تو نمى خورد، تو مخاطب به «صلاة با طهارت استصحابيّه» هستى؟ كجاى صحيحه زراره يك چنين مسأله اى را مطرح مى كند؟ اگر مى خواست چنين چيزى را

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 61

مطرح كند، مى گفت: «تو كه الآن شك در طهارت دارى و نسبت به طهارت قبلى هم متيقّن هستى، وظيفه خاصى دارى، تو به آيه وضو و آيه تيمّم نگاه نكن، وظيفه ديگرى

براى تو تدارك ديده شده است». لذا وقتى انسان اين مسائل را ملاحظه مى كند، نمى تواند مسأله تعدّد اوامر و تنوّع آنها را- آن گونه كه مرحوم آخوند و جماعت ديگرى مطرح كردند- بپذيرد.[34] ولى آيا چه چيز سبب شده كه مرحوم آخوند قائل به تعدّد اوامر شود؟ آنچه سبب اين امر شده، مطلبى است كه مرحوم آخوند در باب استصحاب در ارتباط با احكام وضعيه مطرح كرده است. ايشان در آنجا احكام وضعيه را به سه قسم تقسيم مى كنند: قسم اوّل: احكام وضعيه اى كه در محيط شرع نمى تواند جعلى به آنها تعلّق بگيرد- نه جعل استقلالى و نه جعل تبعى- بلكه آنها درحقيقت، در ارتباط با تكوين هستند و شارع- بما أنّه شارع- نمى تواند نسبت به آنها جعلى داشته باشد. قسم دوّم: احكام وضعيه اى است كه از ناحيه شارع نمى تواند جعل استقلالى به آنها تعلّق بگيرد ولى تعلّق جعل تبعى به آنها از ناحيه شارع ممكن است، مثل جزئيت و شرطيت و مانعيّت براى مأمور به. ايشان مى فرمايد: شارع- بما أنّه شارع- نمى تواند جعل استقلالى نسبت به اين قسم از احكام وضعيه داشته باشد، بلكه شارع فقط مى تواند به عنوان جعل تبعى، شرطيت يا جزئيت يا مانعيت براى مأمور به درست كند. قسم سوّم: احكام وضعيه اى است كه شارع مى تواند آنها را جعل كند و جعلش هم استقلالى است، مثل ملكيّت و زوجيّت و امثال آنها.[35] و اين قسم، نقطه مقابل قسم اوّل است. ما فعلًا كارى به صحّت و سقم تقسيم ايشان نداريم، آنچه مهم است اين است كه لازمه بيان ايشان، اين است كه در ما نحن فيه مسأله تعدّد و تنوّع اوامر را قائل

شويم.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 62

بحث ما در اينجا در ارتباط با قسم دوّم است. ايشان براى قسم دوّم، جزئيت و شرطيت و مانعيّت براى مأمور به را مثال مى زند. البته در اين مثال ها، عنوان مأمور به مورد تكيه ايشان است. جزئيت چيزى براى مأمور به، شرطيت چيزى براى مأمور به و مانعيّت چيزى از مأمور به. مى فرمايد: اگر شارع بخواهد وضو را شرط براى نماز- با وصف مأمور به بودن نماز- قرار دهد، تنها راه آن اين است كه امر را متعلّق كند به «صلاة مقيّد به وضو» و بفرمايد: «صلّ مع الوضوء»، از تقييد صلاة به وضو، شرطيت وضو براى صلاة انتزاع مى شود و به تعبير ايشان: «جعل شرطيت شده براى وضو ولى به صورت تبعى». حال اگر تيمّم در حال عدم وجدان ماء، بخواهد شرطيت براى صلاة داشته باشد، راه آن چيست؟ راهش اين است كه ما يك «صلّ مع التيمّم» داشته باشيم تا شرطيت تيمّم را براى صلاة- با وصف مأمور به بودن صلاة- انتزاع كنيم. همين طور اگر بخواهيم با طهارت استصحابى نماز بخوانيم- به عبارت ديگر: اگر بخواهيم در صورت يقين سابق به طهارت و شك لاحق در آن، طهارت استصحابى را به عنوان شرط براى صلاة بدانيم- راه منحصر به فرد آن اين است كه ما يك «صلّ مع الطهارة الاستصحابيّة في صورة الشك» داشته باشيم و از تعلّق امر به صلاة مقيّد به وضوى استصحابى در ظرف شك، استفاده كنيم كه وضوى استصحابى در صورت شك، شرطيت دارد براى نماز، و غير از اين چاره اى نداريم. در نتيجه ما همان طور كه در مورد وضو، نياز به «صلّ مع الوضوء» داريم، در

مورد تيمّم هم نياز به «صلّ مع التيمّم» داريم و در باب وضوى استصحابى هم نياز به «صلّ مع الوضوء الاستصحابي» داريم و الّا نمى توانيم شرطيت وضو براى صلاة را انتزاع كنيم. در باب جزئيت هم همين طور است. كسى كه ايستاده نماز مى خواند، اگر قيامْ جزئيت براى صلاتش دارد، اين جزئيت از چه چيزى انتزاع شده است؟ مى فرمايد:

راهش اين است كه امرى به يك مجموع مركّبى تعلّق بگيرد كه يك جزء آن عبارت از قيام باشد. در اين صورت براى قيام، انتزاع جزئيت مى كنيد. وقتى براى مصلّى، قيامْ ممكن نبود، نوبت به جلوس مى رسد. روشن است كه مركّب از اجزائى كه يكى از آنها

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 63

عبارت از قيام است، با مركّب از اجزائى كه يكى از آنها عبارت از جلوس است تفاوت دارد و هر دوى اين ها نياز به امر دارند. ابتدا بايد امر كند به صلاة مركّبى كه يكى از اجزاء آن عبارت از قيام است، سپس امر كند به صلاة مركّبى كه يكى از اجزاء آن عبارت از جلوس است و الّا شما نمى توانيد جزئيت جلوس را از امر اوّل استفاده كنيد. در مورد ساير اجزاء هم همين مسئله مطرح است. در باب مانعيّت نيز همين طور است با اين تفاوت كه در باب شرايط، تقيّد به وجود مطرح است ولى در باب موانع، تقيّد به عدم. از تقيّد صلاة به عدم الحدث، مانعيّت حدث را براى صلاة انتزاع مى كنيم و از تقيّد صلاة به وجود طهارت، شرطيت طهارت را براى صلاة انتزاع مى كنيم. در نتيجه مرحوم آخوند، طبق اين مبنايى كه در ارتباط با جزئيت و شرطيت و مانعيّت براى

مأمور به مطرح كرد ناچار است قائل به تعدّد امر شود. يادآورى مى كنيم كه عنوان «مأمور به» در كلام مرحوم آخوند مورد تأكيد قرار گرفته است، يعنى «شرطيت چيزى براى مأمور به»، «جزئيت چيزى براى مأمور به» و «مانعيت چيزى براى مأمور به» زيرا اگر ما بخواهيم جزئيت يا شرطيت يا مانعيّت چيزى را نسبت به صلاة بررسى كنيم، كارى نداريم كه بدانيم آيا صلاة مأمور به است يا نه؟ نيازى نيست به اينكه امر، به صلاة مشتمل بر اين اجزاء يا مقيّد به اين شرايط يا مقيّد به عدم وجود اين موانع تعلّق بگيرد. امّا اگر عنوان جزئيت براى مأمور به- با وصف مأمور به بودن آن- بخواهد تحقّق پيدا كند، راهى جز اين ندارد كه بايد هركدام مستقلًا امرى داشته باشند و آن امر، منشأ انتزاع اين عناوين بشود. براساس اين مبنا چاره اى نيست جز اينكه قائل به تعدّد اوامر شويم و بگوييم:

«صلّ مع الوضوء» غير از «صلّ مع التيمّم» است، «صلّ مع الوضوء الواقعي» غير از «صلّ مع الوضوء الاستصحابي» است. هركدام از اين دو، امر مستقلى دارند. امر آن، منشأ انتزاع شرطيت وضوى واقعى است و امر اين، منشأ انتزاع شرطيت وضوى استصحابى است. ولى ما در بحث استصحاب خواهيم گفت كه اين مبناى مرحوم آخوند

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 64

صحيح نيست و «جزئيت و شرطيّت چيزى براى مأمور به» مى تواند مجعول مستقل شارع باشد و لازم نيست جزئيت و شرطيت را از تعلّق امرِ به مقيّد استفاده كنيم. قرآن كريم در يكجا مى گويد: (أقيموا الصّلاة) و در جاى ديگر مى گويد: (إذا قمتم إلى الصّلاة فاغسلوا وجوهكم و أيديكم إلى المرافق

...).[36] قرآن با نفس همين آيه، شرطيّت وضو را براى صلاة جعل كرده است. و لازم نيست يك «صلّ مع الوضوء» داشته باشيم تا به تبعيّت آن، شرطيت وضوء براى صلاة جعل شده باشد. امر، به طبيعت صلاة تعلّق گرفته و اين آيه هم در درجه اوّل شرطيت وضو را براى صلاة و در درجه دوّم، شرطيت تيمّم را براى صلاة وضع مى كند. و ما تفصيل اين بحث را در مباحث مربوط به احكام وضعيه مطرح خواهيم كرد. امّا مرحوم آخوند، چون اين مبنا را در احكام وضعيه اختيار كرده است، ناچار شده در بحث إجزاء هم قائل به تعدّد اوامر شود. تا اينجا مقدّمات بحث إجزاء به پايان رسيد و اكنون وارد اصل بحث مى شويم:

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 65

مباحث مربوط به اجزاء
اشاره

در بحث هاى گذشته گفتيم كه مبحث إجزاء داراى دو بخش است:

بخش اوّل از بحث اجزاء
اشاره

بخش اوّل، يك مسأله عقليّه محض است و آن اين است كه آيا اتيان به مأمور به 37] در هر امرى- اگرچه قائل به تعدّد اوامر بشويم- نسبت به امر خودش مجزى است يا نه؟ در صورت إجزاء، لازم نيست آن مأمور به را دوباره در خارج اتيان كنيم. اگر گفت:

«صلّ مع الوضوء» و ما هم نماز با وضو را با همه خصوصيّات آن خوانديم، اين امر، گريبان ما را رها مى كند. اگر گفت: «صلّ مع التيمّم» و ما هم نماز با تيمّم را با همه

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 66

خصوصيات مربوط به آن اتيان كرديم، اين امر، گريبان ما را رها مى كند و اگر گفت:

«صلّ مع الطهارة الاستصحابيّة» و ما نماز با طهارت استصحابى را با همه خصوصيات آن اتيان كرديم، اين امر، گريبان ما را رها مى كند. پيداست كه اين مسئله، علاوه بر اينكه يك مسأله عقلى است، از مسائل عقلى بديهى نيز هست بلكه شايد از بداهت هم بالاتر باشد، زيرا وقتى «صلاة با وضو» در خارج تحقّق پيدا كرد و هيچ كمبودى ازنظر تطبيق در آن وجود نداشت، سهو و نسيان و ترك و مسامحه اى در آن تحقّق نداشت، غرض مولا حاصل شده و بلااشكالْ امر مولا ساقط مى شود و اگر امر ساقط شد، وجهى براى تكرار نماز وجود ندارد. در مورد «صلّ مع التيمّم» نيز اگر فرض كنيم شارع به ما اجازه داده باشد كه نماز با تيمّم را در اوّل وقت اتيان كنيم، وقتى نماز با تيمّم، تحقّق پيدا كرد غرض مولا در ارتباط با

اين امر حاصل شده و امر ساقط مى شود و وجهى براى تكرار نماز با تيمّم وجود ندارد. همچنين وقتى نسبت به طهارت، يقين سابق و شكّ لاحق وجود داشت و شارع به ما گفت: «صلّ مع الطهارة الاستصحابيّة» و ما نماز با طهارت استصحابى را اتيان كرديم، غرض مولا در ارتباط با اين امر حاصل شده و امر مولا ساقط مى شود و وجهى براى تكرار نماز با طهارت استصحابيّه وجود ندارد. لذا اين مسئله، يك مسأله عقلى بديهى است كه از آن به إجزاء تعبير مى كنيم.

معناى إجزاء- در اينجا- اين است كه لازم نيست همين مأمور به- با همين خصوصيات- دوباره تكرار شود. ولى همان طور كه سابقاً هم اين بحث را تا حدّى ذكر كرديم و مرحوم آخوند هم يك مطلبى را مطرح كردند، در اينجا نيز همان مطلب قبلى خود را با توضيح بيشتر و اشاره به بعضى از چيزهايى كه در شرع وارد شده- مثل نمازى كه انسان خوانده و بار ديگر با جماعت اعاده مى كند- دوباره متعرّض مى شود و الّا براساس بيانى كه عرض كرديم، وقتى امرى امتثال شد، ديگر نه امتثال عقيب الامتثال مى تواند معنايى داشته باشد و نه تبديل امتثال. امّا امتثال عقيب الامتثال، صحيح نيست زيرا اگر در امتثال اوّل كمبودى وجود ندارد و واقعاً آن عمل اوّل اتّصاف به امتثال دارد، با امتثال اوّل غرض مولا حاصل شده

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 67

و امر ساقط مى شود و امتثال دوّم معنايى نخواهد داشت. امتثالْ در ارتباط با امر است و وقتى امرى وجود نداشته باشد، امتثالْ صدق نمى كند. در تعبيرات عرفى ما نيز همين طور است، تا دستورى نباشد،

عرفْ كلمه امتثال را به كار نمى برد. همچنين عنوان تبديل امتثال نيز نمى تواند صحيح باشد. مسأله تبديل امتثال داراى دو فرض است: 1- امتثال اوّل را ناديده گرفته و به جاى آن امتثال ديگرى را جايگزين كند. 2- امتثال دوّم را ضميمه به امتثال اوّل كرده و مجموع آن دو را امتثال واحدى قرار دهد. شايد اين معنا با امتثال عقيب الامتثال سازگارى بيشترى داشته باشد ولى ما با عنوان آن كارى نداريم. البته ما گفتيم: تبديل امتثال در افراد عَرْضيّه مانعى ندارد، امّا در افراد طوليّه معقول نيست و بحث ما در افراد طوليّه است. مثال: مولا نذر مى كند يك عبد آزاد كند، در مقام وفاى به نذر هم مى تواند يك عبد را آزاد كند و هم مى تواند با يك صيغه ده عبد را آزاد كند و مثلًا بگويد: «أيّها العبيد العشرة أعتقتكم». و يا در مثالهاى عادى، گاهى مولا به عبدش مى گويد: «ليوان آبى بياور» و او مى رود به جاى يك ليوان پنج ليوان مى آورد. در افراد عَرْضيه بحثى نداريم، زيرا در مواردى كه تقييد به وحدت نيست، آنچه مطلوب مولاست، ظرف ماء يا عتق عبد است بدون اينكه مقيّد به وحدت باشد و ظرف ماء و عتق عبد همان طور كه در ضمن يك فرد مى تواند تحقق پيدا كند در ضمن چند فرد هم مى تواند تحقق پيدا كند.

امّا بحث ما در افراد طوليه است كه اوّل ظرف آبى در اختيار مولا قرار دهد سپس ظرف آب ديگرى براى او بياورد. آيا در اينجا امتثال مجددى تحقق پيدا مى كند؟ به اين صورت كه امتثال اوّل ناديده گرفته شده و امتثال دوّم جايگزين آن شود و يا

مجموع آن دو به صورت امتثال واحدى درنظر گرفته شود. در ارتباط با اين بحث، مرحوم آخوند همان تفصيلى را كه سابقاً بيان كردند در اينجا نيز مطرح مى كنند ولى با توجه به اينكه بحث ايشان در اينجا قدرى مفصّل تر

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 68

است و بعضى از جنبه هاى شرعى را نيز به آن اضافه كرده اند، ما ناچاريم هم بيان ايشان را مجدداً مطرح كنيم و هم جواب از آن را.

كلام مرحوم آخوند:

مرحوم آخوند مى فرمايد: تبديل امتثال به اين معنا كه امتثال اوّل را كنار گذاشته و از عنوان امتثال خارج كند و امتثال دوّم را جايگزين آن نمايد مانعى ندارد، امّا انضمام دو امتثال به يكديگر درست نيست. ايشان براى عدم جواز انضمام دليلى اقامه نمى كند ولى براى جواز مورد اوّل- يعنى كنار گذاشتن امتثال اوّل و قرار دادن امتثال دوّم به جاى آن- دليل اقامه مى كند. ايشان مى فرمايد: امتثالى كه تحقق پيدا مى كند، يك وقت علت تامّه براى حصول غرض نهايى 38] مولاست و با تحقق اين فرد، هيچ گونه غرضى براى مولا باقى نمى ماند. در اين صورت جايى براى تبديل امتثال نيست. مثل اينكه مولا به عبد خود دستور دهد كه در دهان من آب بريز تا عطش من برطرف شود. وقتى اين مأمور به در خارج تحقق پيدا كرد، عطش مولا برطرف شده و زمينه اى براى تبديل امتثال باقى نمى ماند. در اينجا تبديل امتثال جايز نيست. امّا گاهى امتثالْ علت تامّه براى حصول غرض نهايى مولا نيست، مثل اينكه مأمور به اين باشد كه عبدْ آب را- براى خوردن يا وضو يا غير آن- در اختيار مولا قرار دهد و عبد اين كار را انجام

دهد. در اين صورت تا وقتى مولا از اين آب استفاده نكرده و غرض نهايى او حاصل نشده است چه مانعى دارد كه عبد در مقام تبديل امتثال برآمده و ظرف آب تميزتر يا خنك تر تهيه كرده و در اختيار مولا قرار دهد؟ اين معنا نه تنها جايز است بلكه شايد عبد مورد تشويق مولا هم قرار گيرد، زيرا اين امر كاشف از شدّت

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 69

علاقه عبد به مولاست كه با وجود اينكه اين عمل براى او لازم نبوده ولى به جهت شدّت علاقه به مولا اين كار را انجام داده است. مرحوم آخوند مى فرمايد: تبديل امتثال در اينجا مانعى ندارد، زيرا هنوز علت محدثه امر به قوّت خودش باقى است. غرضى كه مولا را وادار بر امر كرده هنوز تحقق پيدا نكرده است لذا امر به قوّت خود باقى است.

مرحوم آخوند مى فرمايد: شاهد اين مطلب اين است كه اگر عبد آب را در اختيار مولا قرار داد ولى قبل از حصول غرض مولا، مثلًا ظرف آب از دست مولا افتاد و بر زمين ريخت، ازنظر عقل و عقلاء، عبد وظيفه دارد كه مجدداً آب را در اختيار مولا قرار دهد و لازم نيست به انتظار امر مجدد مولا باشد بلكه همان امر اوّل به قوّت خود باقى است و اقتضاء مى كند كه بايد مجدداً ظرف آب را در اختيار مولا قرار دهد. بنابراين به مجرّد اينكه عبدْ آب را در اختيار مولا قرار مى دهد، امر ساقط نشده و تا وقتى كه غرض مولا حاصل نشده است، امر به قوّت خود باقى است و هنگامى كه امر به قوّت خود باقى

است چرا تبديل امتثال جايز نباشد؟ سپس مرحوم آخوند شاهدى از باب فقه و شرعيّات مطرح كرده و مى فرمايد: اگر كسى نماز يوميه اش را به صورت فرادى خوانده است، سپس جماعتى در ارتباط با همان نماز برپا شد- برحسب بعضى از روايات 39]- مستحب است اين شخص نماز خود را با جماعت اعاده كند. گويا مرحوم آخوند مى خواهد بفرمايد: اين، همان تبديلِ امتثال است و الّا نماز فرادى كه خوانده نقصى نداشته ولى درعين حال روايات مى گويد مستحب است اين نماز را با جماعت اعاده كند. اين مسئله مثل اين است كه عبدْ ظرف آب بهترى را در اختيار مولا قرار دهد.[40]

بررسى كلام مرحوم آخوند
اشاره

اوّلًا: با قطع نظر از استشهاد فقهى كه ايشان مطرح كردند، درصورتى كه بيان

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 70

ايشان در ارتباط با آن امر عقلى درست باشد، اين بيان هم در تبديل الامتثال جريان پيدا مى كند و هم در انضمام دو امتثال به يكديگر، زيرا اگر امر ساقط نشده باشد، همان طور كه در افراد عَرْضيه، عبد از ابتدا مى توانست به جاى يك ظرف آب، افراد متعددى را در آنِ واحد در اختيار مولا قرار دهد، در افراد طوليه هم وقتى تبديل امتثال جايز شد، چه مانعى از انضمام وجود دارد؟ برود ظرف آب دوّم را بياورد و در كنار ظرف اوّل قرار دهد و مجموع را به صورت امتثال واحدى قرار دهد. خلاصه اينكه بيان مرحوم آخوند همان طور كه دلالت بر جواز تبديل امتثال مى كند دلالت بر جواز انضمام دو امتثال به يكديگر نيز مى كند و فرقى بين اين دو وجود ندارد. پس چرا مرحوم آخوند مسأله تبديل امتثال را تجويز مى كند ولى انضمام را جايز نمى داند؟

ثانياً: آنچه گفتيم برفرض اين بود كه كلام ايشان صحيح باشد، درحالى كه به نظر ما فرمايش ايشان ناتمام است. وجه اين مطلب را ما در بحث هاى سابق مطرح كرديم و در اينجا با توضيح بيشترى بيان مى كنيم: ما گفتيم: در ارتباط با مسأله اطاعت مولا، حاكمْ عبارت از عقل است. و عقلْ لزوم اطاعت مولا را محدود به خصوص مواردى نمى داند كه مولا امرى صادر كرده باشد بلكه در جايى كه امر هم صادر نشده اطاعت مولا را لازم مى داند. اگر در غياب مولا فرزند او در آب افتاد و مشرف به هلاكت شد، آيا عبد- بما أنّه عبد- بايد فرزند مولا را نجات دهد يا اينكه مى تواند از نجات دادن او امتناع كرده و بگويد: «مولا كه امرى صادر نكرده 41] و من تابع امر مولا هستم بنابراين نجات دادن فرزند مولا ضرورتى ندارد»؟ عقل و عقلاء چنين چيزى را نمى پذيرند بلكه در اينجا مى گويند: «چون غرض مولا و حبّ او نسبت به فرزندش روشن است و اگر حاضر بود قطعاً امر مؤكّدى در اين زمينه صادر مى كرد، اكنون كه غايب است و به علت غيبت و عدم اطلاع، امرى صادر

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 71

نكرده است، اين سبب نمى شود كه عبد وظيفه عبوديت خود را فراموش كند بلكه براى او واجب است كه در مقام نجات فرزند مولا برآيد». بايد توجه داشت كه اين مسئله از باب وجوب نجات نفس محترمه نيست بلكه در ارتباط با مقام مولويت و عبوديت است.

در ارتباط با اين دو عنوان، عقل و عقلاء حكم به لزوم مى كنند. البته در اين زمينه مثال هاى ديگرى نيز هست كه در آنها مسأله حفظ

نفس هم نيست كه موجب مناقشه شود. مثلًا در همين آقا و نوكرهاى عرفى- كه مسأله ملكى هم نيست- اگر صاحب خانه در منزل حضور نداشته باشد ولى نوكر او حضور داشته باشد و ميهمانى براى صاحب خانه وارد شود كه نوكر مى داند اين ميهمان مورد علاقه شديد صاحب خانه است و اگر صاحب خانه حضور داشت از او استقبال مى كرده و پذيرايى كامل مى نمود، حال كه صاحب خانه حضور ندارد نوكر نمى تواند اين ميهمان را رد كند و بگويد: من تابع امر و دستور صاحب خانه هستم و چون صاحب خانه در اين زمينه امرى صادر نكرده، ملزم به راه دادن و پذيرايى از اين ميهمان نيستم. عقل و عقلاء مى گويند: «اينجا نياز به دستور ندارد، تو كه مى دانى اگر خود صاحب خانه حضور داشت چه احترام و اكرامى نسبت به اين ميهمان روا مى داشت و حتى در ارتباط با اكرام و احترام او اوامر متعدّدى صادر مى كرد، بنابراين بر تو لازم است كه او را اكرام كنى و نمى توانى عذر بياورى كه صاحب خانه دستورى در اينجا صادر نكرده است». بنابراين وقتى در موالى و عبيد عرفى كه حتى مسأله ملكيت هم مطرح نيست، وجوب اطاعت مطرح است، در موالى و عبيد فقهى كه مسأله مالكيت و مملوكيت مطرح است، ترديدى در اين نيست كه اگر غرض حتمى مولا بر عبدش مشخص باشد، نيازى به امر ندارد بلكه لزوم اطاعت در جاى خودش محفوظ است. مورد ديگرى كه ترديد در آن نيست اين است كه امرى الزامى يا وجوبى از ناحيه مولا در كار باشد، بدون اشكال در اينجا هم اطاعتْ بر عبد لازم است. حال در اينجا بحثى مطرح مى شود كه

آيا لزوم اطاعتى كه در مورد وجود امر مطرح مى كنيد با لزوم اطاعتى كه در مورد عدم وجود امر مطرح كرديد، داراى يك

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 72

ملاك و مناط است يا اينكه ملاك آن دو با يكديگر فرق دارد؟ با دقّت در مسئله درمى يابيم كه ملاك لزوم اطاعت در هر دو يكسان است. ملاكْ لزوم تحصيل غرض مولاست ولى آشنا شدن با غرض مولا در بيشتر موارد از طريق اوامر تحقق پيدا مى كند. در بعضى موارد، غرض مولا روشن است، مثلًا در جايى كه بچه مولا در آب افتاده و در شرف هلاكت است غرض مولا روشن است ولى وقتى مولا تشنه است، عبد درصورتى غرض باطنى مولا را متوجه مى شود كه امرى از ناحيه مولا صادر شود. بنابراين ملاكْ حصول غرض مولاست و در جايى هم كه مسأله امر مطرح است و به دنبال امر، مسأله لزوم اطاعت مطرح است، خود امر موضوعيتى ندارد بلكه امر به عنوان كاشف از غرض مولاست. امر كاشفى است كه عبد در اكثر موارد به آن نياز دارد چون غرض مولا در اكثر موارد براى عبد نامعلوم است. در نتيجه ملاك در هر دو مورد يك چيز است. حال با توجه به اين مقدّمه، در مقام جواب از آن دو مثالى كه مرحوم آخوند مطرح كردند برمى آييم: در جايى كه مولا دستور آب آوردن صادر كرد و عبد هم اين دستور مولا را اطاعت كرد و آب را در اختيار او قرار داد ولى قبل از اينكه مولا موفق به استفاده از آب گردد، ظرف آب از دست او افتاد و آب ها بر زمين ريخت، در اينجا

ما هم قبول داريم كه بر عبد لازم است مجدداً آب را در اختيار مولا قرار دهد ولى آيا اين از چه بابى است؟ آيا از باب اين است كه امر اوّل مولا به قوّت خودش باقى است و با آوردن ظرف آب، امر اوّل ساقط نشده است لذا با ريخته شدن آب بر زمين، بر عبد لازم است كه مجدداً آب را در اختيار مولا قرار دهد، يا اينكه از باب ديگرى است؟ امر مولا با آوردن آب ساقط شده است، چون هدفْ تمكّن از آب بوده و اين هدف تحقق پيدا كرده است. ما در بحث هاى گذشته گفتيم كه آن غرض هايى را مى توان مرتبط به امر دانست كه در ارتباط با فعل عبد باشد امّا جايى كه مولا يك غرض نهايى دارد كه جزء اخير آن عبارت از فعل خود مولاست، نمى تواند مرتبط به امر باشد. تمكّن

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 73

از آب در ارتباط با امر است امّا رفع عطش در ارتباط با امر نيست. رفع عطش دو مقدّمه دارد: يكى ارتباط به عبد دارد و ديگرى مربوط به خود مولاست و اتّفاقاً جزء اخير آن همان فعلى است كه ارتباط به مولا دارد. بنابراين رفع عطش نمى تواند به عنوان غرض از امر مطرح باشد. غرض از امر عبارت از چيزى است كه فعل عبد به عنوان علت تامّه براى تحقق آن مى باشد و در اين مثال آنچه مى تواند غرض از امر باشد، عبارت از تمكّن مولا از آب است ولى مولا روى اين تمكّن نظر استقلالى ندارد بلكه آن را مقدّمه عمل خودش قرار داده كه به ضميمه عمل خودش، رفع عطش

تحقق پيدا كند. حال مى گوييم: در اينجا كه عبد آب را در اختيار مولا قرار داد امّا ظرف آب قبل از استفاده مولا بر زمين ريخت، غرض از امر حاصل شده، تمكّن مولا حاصل شده ولى اين تمكّن به عنوان مقدّمه براى عمل خود مولا بود كه آب را در شرب و وضو استفاده كند و وقتى آب بر زمين ريخته شد، زمينه اى براى فعل مولا وجود ندارد. در اينجا امر مولا ساقط شده است ولى با توجه به اينكه عبد علم به غرض مولا دارد، مى داند كه الآن هم غرض مولا متعلّق به اين هست كه مجدداً تمكّن از آب پيدا كند. پس اينكه ما مى گوييم: «براى عبد لازم است كه براى مرتبه دوّم آب را در اختيار مولا قرار دهد» دلالت بر بقاء امر اوّل نمى كند. امر اوّل تمام شده است و متعلّق آن- يعنى تمكّن از آب- در خارج تحقق پيدا كرده است ولى گاهى مولا به تمكّن از آب نظر استقلالى دارد كه در اين صورت با تمكّن از آب- هرچند يك لحظه باشد- همه چيز تمام مى شود. امّا گاهى تمكّن از آب را به عنوان مقدّمه براى فعل خودش قرار مى دهد، در اين صورت وقتى تمكّن از آب از بين رفت و مولا نتوانست آب را مورد استفاده قرار دهد، چنانچه غرض نهايى مولا، بر عبد روشن باشد، بر عبد لازم است كه دوباره آب را در اختيار او قرار دهد. همان طور كه اگر از ابتدا غرض نهايى مولا براى عبد روشن بود، براى او لازم بود كه آب را در اختيار مولا قرار دهد هرچند امرى هم از ناحيه مولا صادر

نمى شد. اين مسئله همانند مسأله افتادن فرزند مولا در حوض آب است. همان طور كه در آنجا ما نمى توانيم مسأله امر را مطرح كنيم بلكه همين اندازه كه عبد از غرض مولا آگاهى دارد

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 74

و به علاقه او نسبت به فرزندش واقف است، بر عبد لازم است كه فرزند مولا را از غرق شدن نجات دهد. پس ما نمى توانيم اين فرض را دليل بر بقاء امر گرفته و مسأله تبديل امتثال را از آن استفاده كنيم و بگوييم: «آنجايى هم كه آب را در اختيار مولا قرار داده، تا وقتى مولا آب را استفاده نكرده، امر باقى است- اگرچه آبها سالم است و بر زمين نريخته است- و عبد مى تواند ظرف آب ديگرى آورده و به جاى ظرف اوّل قرار دهد». اين معنا به نظر ما معقول نيست. اگر هدف مولا رفع عطش است، اين ارتباطى به عبد ندارد، ارتباطى به امر ندارد. مولا كه به عبد نگفته است: «عطش مرا برطرف كن»، نگفته است: «آب را در گلوى من بريز»، او گفته: «براى من ظرفى آب بياور»، يعنى مى خواهم دسترسى به آب پيدا كنم. و اين تمكّن، با آوردن اوّلين ظرف آب حاصل شده است و مأمور به، كمبودى ندارد و براى مولا حالت انتظارى وجود ندارد. بنابراين استفاده اى كه مرحوم آخوند از اين مثال كردند صحيح نيست و علت اينكه در اين مورد عبد بايد دوباره آب را در اختيار مولا قرار دهد، باقى بودن امر اوّل مولا نيست بلكه علم به بقاء غرض نهايى مولاست. در نتيجه ما نه «امتثال بعد از امتثال» را مى توانيم بپذيريم و نه «تبديل امتثال به

امتثال ديگر» را- به هر دو صورتش، يعنى قرار دادن امتثال دوّم به جاى امتثال اوّل و يا قرار دادن مجموع به صورت امتثال واحد-. آنچه در اينجا باقى مى ماند دو مورد است كه در شرع وارد شده و مرحوم آخوند يك مورد آن را ذكر كرده است و ظاهر اين دو مورد با نظريه مرحوم آخوند تطبيق مى كند. يعنى مرحوم آخوند مى خواهد بگويد: اين مطلبى كه ما گفتيم: «عقل برآن دلالت مى كند»، در شرع هم مورد تأييد قرار گرفته است. مورد اوّل: اگر كسى نماز يوميه اش را به صورت فرادى خوانده باشد سپس در ارتباط با همان نماز، جماعتى تشكيل شود، روايات و فتاوى دلالت بر استحباب اعاده آن نماز به همراه جماعت مى نمايند. حتى اكثر فقهاء مى گويند: فرقى نمى كند كه آن

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 75

نماز را به صورت فرادى خوانده باشد و سپس جماعتى در آن مورد تشكيل شود يا اين كه مثلًا در وسط نماز ظهرِ فرادى بود و جماعتى به عنوان ظهر تشكيل شد كه در اين صورت پس از اتمام نماز ظهر فرادى به جماعت ملحق شود و با جماعت اعاده كند.

مرحوم آخوند مى فرمايد: اين يك مصداق روشن براى تبديل امتثال به امتثال ديگر است خصوصاً با توجه به تعبيراتى كه در بعضى از روايات شده كه «يختار اللَّه أحَبَّهُما إليه».[42] مورد دوّم: در فقه گفته اند: اگر موجب نماز آيات از چيزهايى است كه ادامه دارد و زود از بين نمى رود- مثل خسوف و كسوف، به خلاف زلزله- انسان خوب است اكتفا به يك نماز آيات نكند بلكه اوّلين نماز آيات را كه به عنوان وجوب انجام داد، مستحب است تا وقتى

كه موجب باقى است نماز آيات را تكرار كند. بررسى دو موردى كه در فقه وارد شده است: قبل از بررسى اين دو مورد لازم است مطلبى را- كه به صورت يك ضابطه كلّى است و هم در اينجا و هم در موارد مشابه آن جريان دارد- مطرح كنيم: اگر ما يك مسأله عقلى بديهى داشته باشيم و در مقابل آن، يك دليل تعبدى شرعى- مثل ظاهر آيه يا روايت- داشته باشيم چه بايد بكنيم؟ آيا وظيفه داريم ظهور آيه را بگيريم و از دليل عقلى قطعى رفع يد كنيم يا اينكه اگر نتوانستيم ظاهر را توجيه كنيم از آن رفع يد كرده و بگوييم: اين از متشابهات است كه «يردّ علمه إلى اللَّه و إلى رسوله صلى الله عليه و آله»[43]. مسأله متشابهات موارد زيادى مشابه دارد و چه بسا كسانى كه نتوانسته اند تحليل درستى نسبت به آن داشته باشند دچار انحراف شده اند. مثلًا ظاهر آيه شريفه (و جاء ربّك و الملك صفّاً صفّاً)[44] اين است كه ملائكه صفوفى تشكيل مى دهند و پروردگار متعال مى آيد آن صفوف را از نزديك مى بيند و اين معنا ظهور در تجسّم خداوند دارد

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 76

به همين جهت در اسلام گروهى به نام مجسِّمه پيدا شده اند كه قائل به تجسّم پروردگار مى باشند و شايد مستند آنها اين آيه و آياتى از اين قبيل باشد. درحالى كه ما يك برهان عقلى قطعى داريم بر اينكه خداوند منزّه از تجسّم است و تجسّم، ملازم با نياز و احتياج است و هيچ گونه سازشى با واجب الوجود ندارد. در اينجا اگر ما توانستيم ظاهر آيه را توجيه كنيم، اين كار را انجام مى دهيم، همان گونه كه

نحويين گفته اند: در اينجا مضافى در تقدير است، يعنى «جاء أمرُ ربّك».[45] ولى اگر نتوانستيم توجيهى نسبت به آيه ارائه كنيم آيا بايد مانند مجسّمه ظاهر آيه را اخذ كنيم و مطلب عقلى بديهى را كنار بگذاريم و بگوييم: «آيه كشف مى كند از اينكه شما در برهانتان اشتباه كرده ايد»، يا اينكه مطلب عقلى بديهى را اخذ كرده و آيه را جزء متشابهات بدانيم كه (ما يعلم تأويله إلّا اللَّه و الراسخون فى العلم ...)[46] و كسانى كه مى خواهند آن را بفهمند بايد از طريق وحى و نبوت وارد شوند؟ برخورد صحيح همين راه دوّم است. حال با توجه به مطلب فوق به جواب اين دو مورد مى پردازيم: جواب اوّل: اگر در ارتباط با اين دو موردى كه در شريعت وارد شده نتوانستيم راه حلّ صحيحى ارائه دهيم موجب نمى شود كه از حكم عقلى بديهى دست برداريم.

خود ائمه عليهم السلام به ما فرموده اند: «اگر در روايات ما به مطالبى برخورد كرديد و معناى آنها را نفهميديد علم آنها را به خود ما برگردانيد».[47] اين جواب نسبت به هر دو مورد جريان دارد. جواب دوّم: در اينجا لازم است هريك از دو مورد را جداگانه بررسى كنيم:

بررسى مورد اوّل:
اشاره

در روايات مورد اوّل، سه مطلب وجود دارد كه ما بايد هريك از اين سه مطلب را جداگانه مورد بحث قرار دهيم:

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 77

مطلب اوّل: همه اين روايات،[48] در مسأله استحباب اعاده مشتركند و ما بايد بحث كنيم كه آيا مورد استحباب كجاست؟ مطلب دوّم: در بين اين روايات دو روايت صحيحه است كه در آنها علاوه بر مسأله استحباب اعاده، تعبير بالاترى وجود دارد: در

يكى از اين دو روايت، بعد از ذكر استحباب اعاده، مى فرمايد:

«يجعلها الفريضة» يعنى نماز اعاده شده را فريضه قرار دهد.[49] در روايت ديگر به دنبال «يجعلها الفريضة» مى فرمايد: «إن شاء».[50] مطلب سوّم: در روايت ديگرى كه سندش ضعيف است جمله «يجعلها الفريضة» را ندارد بلكه به دنبال ذكر استحباب اعاده مى فرمايد: «يختار اللَّه أحَبَّهُما إليه» يعنى بعد از اعاده اين نماز، خداوند از اين دو نماز هركدام را كه نزد او محبوب تر است اختيار مى كند.[51] اين روايت را مرحوم آخوند در كفايه مطرح كرده است. حال ما بايد هريك از اين مطالب را جداگانه مورد بحث قرار دهيم:

مطلب اوّل: مسأله «استحباب اعاده»

در اينجا از دو جهت بايد بحث كنيم: اوّلًا: ما بايد ببينيم آيا مورد استحباب اعاده كجا است؟ مشهور مى گويند:[52] استحباب اعاده در دو مورد است: 1- كسى نمازى- مثلًا نماز ظهر- را خوانده سپس جماعتى در ارتباط با همان

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 78

نماز تشكيل شود، كه در اين صورت اعاده مستحب است. 2- كسى مشغول نمازى- مثلًا نماز ظهر- است و در اين هنگام جماعتى در ارتباط با همان نماز تشكيل شود، در اين صورت نمازى را كه به آن مشغول است به همان عنوان- مثل عنوان ظهر- تمام كند و پس از تمام شدن مستحب است به جماعت ملحق شده و نمازى كه خوانده دوباره با جماعت اعاده كند. مشهور و مرحوم آخوند اين طور مى گويند ولى شيخ طوسى رحمه الله در كتاب تهذيب 53] مى گويد: مورد استحباب اعاده در جايى است كه كسى مشغول نمازى- مثلًا نماز ظهر- است و در اين هنگام جماعتى در ارتباط با همان نماز تشكيل شود[54]. مفاد

روايت اين است كه اين شخص نمازش را از فريضه به نافله عدول دهد وقتى نافله شد دو خصوصيت پيدا مى كند: اوّلًا: سر دو ركعتى مى توان سلام داد و ثانياً: قطع آن جايز است. آن وقت اين شخص يا نماز را سر دو ركعتى سلام دهد و خود را به جماعت برساند و يا آن را قطع كرده و خود را به جماعت برساند. ما فعلًا در اين مقام نيستيم كه بحث كنيم آيا مورد روايات، چيزى است كه شيخ طوسى رحمه الله مطرح كرده يا مورد آنها چيزى است كه مشهور و مرحوم آخوند مطرح كرده اند ولى خواستيم به صورت اجمال بگوييم كه اين مسئله مسلّم نيست كه مورد روايات استحباب اعاده چيزى باشد كه مشهور مى گويند تا مرحوم آخوند بتواند از آن مسأله تبديل امتثال به امتثال ديگر را استفاده كند. بلكه محتمل است مورد روايات همان چيزى باشد كه شيخ طوسى رحمه الله مطرح كرده است و در اين صورت ارتباطى به بحث ما پيدا نمى كند زيرا اين شخص نماز خود را نخوانده تا خواندن آن با جماعت به عنوان امتثال بعد از امتثال مطرح باشد. ثانياً: برفرض كه از احتمال اوّل صرف نظر كرده و مورد روايات را همان چيزى

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 79

بدانيم كه مشهور قائلند يعنى اگر كسى نمازى را به صورت فرادى خواند و پس از فراغت از آن، جماعتى در ارتباط با همان نماز تشكيل شد، اعاده مستحب است و اگر در وسط نمازى كه فرادى مى خواند، جماعتى در ارتباط با آن نماز تشكيل شد، آن نماز را تمام كرده، سپس با جماعت اعاده كند. در اين صورت، ما در

جواب مرحوم آخوند مى گوييم: آنچه شما (مرحوم آخوند) مى خواهيد براى آن استدلال كنيد، مسأله جواز تبديل امتثال به امتثال ديگر است. و اين در جايى است كه مولا امرى وجوبى داشته باشد و عبدْ دستور مولا را انجام داده و اكنون مى خواهد آن را دوباره انجام داده و امتثال دوّم را جايگزين امتثال اوّل بنمايد. حال ما به سراغ اين روايات مى آييم تا ببينيم مدلول اين روايات چيست؟ از اين روايات، دو حكم استنباط مى شود: يك حكم وجوبى كه متعلّق به «طبيعت صلاة» است و يك حكم استحبابى كه متعلّق به «اعاده صلاة به صورت جماعت» است. امتثال حكم وجوبى به اين است كه فردى از افراد اين طبيعت در خارج تحقق پيدا كند. ولى امتثال حكم استحبابى، ربطى به حكم وجوبى متعلّق به طبيعت صلاة ندارد. اين يك حكم استحبابى مستقل است و ربطى به (أقيموا الصّلاة) ندارد.

يعنى درحقيقت، جماعتْ آن قدر داراى بركات و ثواب است كه وقتى كسى نماز خود را به صورت فرادى خوانده و مواجه با برپايى جماعت مى شود و با خود مى گويد: «اى كاش نمازم را نخوانده بودم و با جماعت مى خواندم». شارع مقدس در اينجا دايره ثواب نماز جماعت را توسعه داده و گفته است: «حتى كسى كه نمازش را فرادى خوانده، مستحب است نماز خود را با جماعت اعاده كند». اين چه ربطى به «تبديل امتثال به امتثال ديگر» دارد؟ اين يك حكم استحبابى به دنبال حكمى وجوبى است. مثل اينكه مولايى به عبد خود بگويد: «براى من يك ظرف آب بياور» سپس بگويد: «اگر ظرف دوّم را هم بياورى خوب است». در اينجا اگر عبد ظرف دوّم را آورد،

معنايش اين نيست كه ظرف دوّم جانشين ظرف اوّل شده و امتثال اوّل، تبديل به امتثال ديگر شده باشد، بلكه آوردن ظرف اوّل، مربوط به حكم وجوبى و آوردن ظرف دوّم، مربوط به حكم

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 80

استحبابى است و مسأله تبديل امتثال به امتثال ديگر در جايى است كه حكمى وجود داشته باشد و ما بخواهيم فرد دوّم را جانشين فرد اوّل قرار دهيم، درحالى كه ما اگر بر نفس استحبابِ اعاده- كه مشترك بين همه روايات بود- تكيه كنيم و موردش را همان موردى بدانيم كه مشهور قائلند، نمى توانيم از نفس استحباب اعاده، تبديل امتثال به امتثال ديگر را استفاده كنيم و همان گونه كه گفتيم: حكم وجوبى، متعلّق به طبيعت نماز و حكم استحبابى متعلّق به اعاده نماز به صورت جماعت است و هيچ ربطى به تبديل امتثال به امتثال ديگر ندارد.

مطلب دوّم: جمله «يجعلها الفريضة»

گفتيم: در يكى از روايات اين باب پس از ذكر استحباب اعاده مى فرمايد: «و يجعلها الفريضة» و در ديگرى مى فرمايد: «يجعلها الفريضة إن شاء» حال بايد ببينيم معناى «يجعلها الفريضة» چيست؟ معناى اين عبارت اين نيست كه نماز دوّمى را كه با جماعت مى خواند به نيّت وجوب بخواند، بلكه به اين معنا است كه عناوينى كه در نمازهاى مختلف وجود دارد، عناوين قصديه است. كسى كه اوّل ظهر نماز مى خواند اگر فقط قصد كند كه «من چهار ركعت نماز مى خوانم» و عنوان ظهريت را قصد نكند، چنين نمازى به عنوان نماز ظهر واقع نمى شود و اگر بنا بود كه اوّلين چهار ركعت، خواه ناخواه متمحّض در نماز ظهر باشد چه معنا داشت كه كسى بگويد: «من نماز عصر را خوانده ام و

نماز ظهر را فراموش كرده ام»؟ درحالى كه اين معنا در روايات مطرح است. روايات زيادى وجود دارد كه در آنها در مورد كسى كه نماز عصر را خوانده و نماز ظهر را فراموش كرده سخن گفته اند.

در اين روايات وارد شده كه چنين كسى اگر در وسط نماز است عدول كند و اگر بعد از نماز يادش آمد، مسأله اشتراط ترتيب از بين مى رود و وظيفه او اين است كه بعد از اتمام نماز عصر، نماز ظهر را بخواند.[55]

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 81

بنابراين عناوين مطرح شده در مورد نماز، عناوين قصديه است. حتى اداء و قضاء هم عنوانش قصدى است. در اين صورت چه مانعى دارد كه بگوييم: «معناى «يجعلها الفريضة» اين است كه شخصى كه نماز خود را با جماعت اعاده مى كند همان عنوان فريضه- مثلًا ظهر- را كه در نماز فرادى قصد كرده بود، قصد نمايد. معناى «يجعلها الفريضة» اين نيست كه نماز دوّم را به نيّت وجوب بخواند به گونه اى كه گويا اصلًا نماز ظهر را نخوانده است. پس اگر بخواهيم استحباب اعاده تحقق پيدا كند راهى غير از اين نداريم كه بگوييم: «در نماز اعاده شده همان عنوانى را كه در نماز فرادى قصد كرده بود- مثل ظهريت و ...- را قصد نمايد» و الّا اگر بخواهد به عنوان نماز ديگر باشد، مسأله اعاده نمى تواند تحقق داشته باشد. امّا آن روايتى كه به دنبال «يجعلها الفريضة» كلمه «إن شاء» را ذكر كرده است، قدرى كار را مشكل مى كند و ما نمى توانيم بگوييم: «معنايش اين است كه اگر مى خواهد عنوان صلاة قبلى- مثل ظهريت- را قصد كند و اگر نمى خواهد اين عنوان را قصد نكند»، بلكه

در ارتباط با استحباب، حتماً بايد عنوان صلاة قبلى- مثل ظهريت- قصد شود، پس چگونه اين معنا را با «إن شاء» جمع كنيم؟ براى حلّ اين مسئله مى گوييم: «معناى «يجعلها الفريضة» با توجه به «إن شاء» اين است كه مكلّف اگر خواست مى تواند اين ظهرى را كه اعاده مى كند به عنوان قضاى نماز ظهرى كه قبلًا از او فوت شده است قرار دهد- درصورتى كه نماز ظهرى از او فوت شده باشد- اگر هم خواست مى تواند به عنوان اعاده نماز ظهرى كه فرادى خوانده قرار دهد». اين معنا هم با تعليق بر مشيّت سازگار است و هم در بعضى از روايات به آن تصريح شده كه اين نماز ظهرى را كه با جماعت اعاده مى كند، مى تواند به عنوان قضاى نماز ظهرى كه از او فوت شده قرار دهد.[56] در نتيجه، در صورت تعليق بر مشيّت، نمى توانيم بگوييم: «تعيّن در اين معنا دارد كه اگر دلش مى خواهد نيّت ظهر كند و اگر دلش مى خواهد نيّت ظهر نكند».

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 82

مطلب سوّم: جمله «يختار اللَّه أحبّهما إليه»

در ارتباط با اين جمله بايد دانست كه: اوّلًا: روايتى كه اين جمله در آن است، ازنظر سند اعتبارى ندارد.[57] ثانياً: برفرض كه از ضعف سند روايت هم صرف نظر كنيم، بايد ببينيم آيا معناى اين روايت چيست؟ اگر بخواهيم ما نحن فيه را با مثالهاى عرفى مقايسه كنيم مى گوييم:

«ما نحن فيه مثل اين است كه عبد ليوان آبى را در محضر مولا قرار دهد، سپس ليوان آب ديگرى براى او بياورد- هرچند اين با تبديل امتثال، خيلى سازگار نيست- و مولا اين دو ليوان آب را مورد توجه قرار دهد و هركدام جاذبه بيشترى داشت براى

خود اختيار كند. در اينجا هم عبد دو نماز خوانده و در اختيار خداوند قرار داده است و خداوند مى آيد بين اين دو نماز مقايسه مى كند- با اينكه ثواب جماعت قابل مقايسه با ثواب نماز فرادى نيست- و مثلًا مى بيند نماز اوّل، خلوص و حضور قلب بيشترى دارد، لذا آن را اختيار مى كند، اگرچه نماز دوّم با جماعت بوده است». درحالى كه مراد از روايت نمى تواند چنين معنايى باشد. در خود اين روايات، اين معنا مفروض است كه اين دو نماز، فقط از جهت جماعت و فرادى با يكديگر فرق دارند و نسبت به حضور قلب و خلوص و امور ديگر هيچ فرقى با يكديگر ندارند. اگر حضور قلب و خلوص وجود داشته در هر دو بوده و اگر وجود نداشته در هيچ كدام وجود نداشته است. در اين صورت معناى «يختار اللَّه أحبّهما إليه» اين است كه خداوند از بين اين دو نماز، جماعت را اختيار مى كند زيرا فرق بين نماز جماعت و فرادى بسيار زياد است. و اختيار نماز دوّم به اين معناست كه خداوند ثواب جماعت را نيز به او مى دهد، بنابراين (أقيموا الصّلاة) با نماز اوّل امتثال شده نه با نماز دوّم، ولى با توجه به اينكه خداوند جماعت را اختيار مى كند،

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 83

فضيلت جماعت را هم به او عنايت مى كند. اين معنا اگرچه ممكن است برخلاف ظاهر روايت هم باشد ولى همين اندازه كه يك چنين احتمالى در روايت وجود دارد كافى است در اينكه ما اصل عقلى مسلّم خود را در جاى خودش حفظ كنيم و بگوييم: «اين روايت قابل توجيه است و بنا بر توجيهى كه در

آن جريان دارد، منافاتى با اصل عقلى مسلّم ما ندارد». در نتيجه ما نمى توانيم از اين روايات، مسأله تبديل امتثال به امتثال ديگر را استفاده كنيم.

بررسى مورد دوّم:

مورد دوّم كه در فقه وارد شده، عبارت از مسأله اعاده نماز آيات نسبت به اسبابى است كه براى آنها تا حدودى دوام و بقاء وجود دارد، مثل خسوف و كسوف. در روايت صحيحه اى وارد شده كه در اين موارد وقتى انسان نماز آيات را خواند، تا زمانى كه انجلاء پيدا نشده، نماز آيات را اعاده كند.[58] با توجه به اينكه در روايت فوق عبارت «فأعِدْ» دارد، ظاهرش اين است كه اعاده واجب است. در ارتباط با اعاده هم دو احتمال وجود دارد: 1- صرف اعاده كه با وجود نماز دوّم تحقق پيدا مى كند. 2- تكرار اعاده تا زمانى كه موجِب، به طور كلّى از بين برود و انجلاء محقق شود. اين احتمال، شايد ظاهر روايت باشد ولى قدر مسلّمش همان اصل اعاده است كه با وجود نماز دوّم تحقق پيدا مى كند. در اينجا ممكن است كسى بگويد: بنابراين احتمال، نه تنها تبديل امتثال به امتثال ديگر جايز مى شود، بلكه تبديل امتثال به امتثال ديگر، در مورد نماز آيات از مرحله جواز بالاتر رفته و وجوب پيدا مى كند. ولى ما وقتى مسئله را ازنظر فقهى بررسى مى كنيم مى بينيم كه مسأله وجوب اعاده، يا اصلًا قائلى ندارد و يا اگر هم داشته باشد بسيار شاذ و نادر است و مشهور- با

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 84

شهرت عظيمه و محققه- قائل به عدم وجوب اعاده مى باشند و يك بار را كافى مى دانند، حتى در مورد كسوف كه مورد روايت صحيحه مى باشد.[59] لذا

اگرچه روايت مسأله اعاده را در قالب هيئت افعل مطرح كرده و هيئت افعل هم ظهور در وجوب دارد ولى فتواى مشهور عبارت از مجرّد استحباب است. وقتى حكم، يك حكم استحبابى شد ما همان جوابى را كه در ارتباط با مورد اوّل- يعنى استحباب اعاده نماز يوميه اى كه فرادى خوانده، به صورت جماعت- مطرح كرديم در اينجا نيز مطرح مى كنيم و آن جواب اين است كه: مسأله تبديل امتثال به امتثال ديگر در جايى است كه ما يك حكم داشته باشيم كه در ارتباط با آن، دو امتثال متعاقب وجود داشته باشد و بخواهيم امتثال دوّم را جايگزين امتثال اوّل قرار دهيم، به طورى كه گويا امتثال اوّل تحقق پيدا نكرده است.

درحالى كه در ما نحن فيه دو حكم وجود دارد و موضوع آن دو حكم هم مخالف يكديگر است. موضوع حكم اوّل- كه عبارت از وجوب است- طبيعت صلاة آيات مى باشد و اين طبيعت با اوّلين فرد تحقق پيدا مى كند، لذا حكم وجوبى متعلّق به طبيعت صلاة آيات، با همان نماز اوّل ساقط مى شود. ولى حكم دوّم- كه عبارت از استحباب است- موضوعش اعاده است، يعنى مستحب است تا زمانى كه موجِب باقى است اعاده- به صورت مكرّر يا لااقلّ براى بار دوّم- تحقق پيدا كند. در روايت صحيحه تعبير به «أعِدْ» شده و حتى اگر هم آن حكم وجوبى باشد، به عنوان حكم وجوبى ديگرى غير از حكم وجوبى اوّل مطرح خواهد بود، چون حكم وجوبى اوّل، به طبيعت صلاة آيات تعلّق گرفته كه با نماز اوّل تحقّق پيدا مى كند. ولى حكم وجوبى دوّم به اعاده تعلّق گرفته است. بنابراين مسأله تبديل امتثال، در جايى است كه

ما بيشتر از يك حكم نداشته باشيم و الّا اگر دو حكم داشته باشيم، از عنوان تبديل امتثال خارج مى شود، خواه حكم

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 85

دوّم- مانند حكم اوّل- وجوبى باشد يا استحبابى باشد كه مغاير با حكم اوّل است. مثلًا در موالى عرفيه اگر مولايى به عبد خود گفت: «براى من يك ظرف آب بياور و پس از آنكه ظرف آب را آوردى، حتماً ظرف آب ديگر هم بياور» و يا بگويد: «براى من يك ظرف آب بياور و پس از آنكه ظرف آب را آوردى، بهتر است ظرف آب ديگرى هم بياورى»، اين از مسأله تبديل امتثال خارج است، زيرا اينجا دو حكم است و هر حكمى امتثالى مخصوص به خود دارد و ما نمى توانيم بگوييم: «چون هر دو، ظرف آب است، پس تبديل امتثال به امتثال ديگر است». در ما نحن فيه نيز دو حكم وجود دارد و ما نمى توانيم بگوييم: «چون هر دو صلاة آيات است، پس تبديل امتثال به امتثال ديگر است»، بلكه عنوان اوّل، عنوان طبيعت است كه با وجود اوّل تحقق پيدا مى كند و عنوان دوّم، عنوان اعاده است كه با وجود دوّم تحقق پيدا مى كند. نتيجه بحث در بخش اوّل از آنچه گذشت معلوم گرديد كه اتيان به مأمور به به هر امرى نسبت به خود آن امر مجزى است و حاكم به اين إجزاء، عقل است و مسأله تبديل امتثال به امتثال ديگر يا امتثال بعد از امتثال، ازنظر عقل مفهومى ندارد و اين دو موردى كه در شرع ملاحظه شد، اوّلًا: موردش با ما نحن فيه فرق دارد و ثانياً: اگر ظاهرش هم

بر تبديل امتثال دلالت كند بايد توجيه شود زيرا ظواهر نمى توانند در مقابل حكم عقلى بديهى مقاومت كنند.

بخش دوّم از مباحث اجزاء
اشاره

بخش مهم در باب اجزاء، بخش دوّم است و اين بخش هم داراى دو قسم است:

يك قسمت در ارتباط با اوامر اضطراريه و قسمت ديگر در ارتباط با اوامر ظاهريه

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 86

است 60] و هركدام از اين دو، بحث مستقلّى دارند و اين گونه نيست كه در مسأله إجزاء و عدم إجزاء، ملازمه اى بين اين دو وجود داشته باشد. ممكن است كسى در اوامر اضطراريه قائل به اجزاء شود به خلاف اوامر ظاهريه، همان طور كه عكس آن نيز ممكن است. خود اوامر ظاهريه نيز بر دو قسم است: يك قسمت مربوط به طرق و امارات و قسمت ديگر مربوط به اصول عمليه است كه مثال هر دو را قبلًا ذكر كرديم و بين اين دو هم ملازمه اى نيست، يعنى ممكن است كسى در مورد يكى از اين دو قائل به إجزاء شود ولى در ديگرى إجزاء را نپذيرد. بنابراين ما ناچاريم هريك از اين موارد را به طور جداگانه مورد ملاحظه قرار دهيم.

1- اوامر اضطراريّه
اشاره

در ارتباط با اوامر اضطراريه، بايد در دو مقام بحث شود: مقام ثبوت و مقام اثبات.

مقام اوّل: مقام ثبوت

در اين مقام بحث مى كنيم كه آيا طبق قاعده- با قطع نظر از ادلّه اى كه در باب نماز با تيمّم وارد شده است- نماز با تيمّم مجزى از نماز با وضوست يا اينكه در اينجا صورى وجود دارد كه حكم آنها در ارتباط با اجزاء- ازنظر مقام ثبوت- فرق مى كند؟ قبل از اينكه وارد بحث شويم بايد به اين نكته توجه كنيم كه «نماز با تيمّم» كه در اينجا مورد بحث ماست آن «نماز با تيمّم» است كه مشروعيت آن- در ظرف اتيانش- مسلّم و محرز باشد و ما بعداً هم پى نبرده باشيم كه اين نماز، از اوّل غير

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 87

مشروع بوده است. بلكه اين نماز بايد از اوّل مشروع بوده و ما هم آن را با توجه به شرايطش اتيان كرده ايم و بعداً هم كشف خلاف نشده است.[61] مثلًا اگر شارع مقدس، نماز با تيمّم را در جايى مشروع كرده باشد كه مكلّف در تمام وقت- به استثناى مثلًا هشت ركعت مانده به آخر وقت- فاقد الماء باشد، در اين صورت كسى كه اوّل ظهر فاقد الماء است و يقين دارد كه تا آخر وقت واجد الماء نمى شود، برايش جايز است كه اوّل وقت نماز با تيمّم بخواند چون او يقين دارد كه در تمام وقت فاقد الماء است. حال اگر پس از خواندن نماز، واجد الماء شد، يعنى در واقع فهميد كه يقين او جهل مركّب بوده است، در اينجا مى فهمد كه اين نماز با تيمّم مشروع نبوده چون واجد شرط نبوده

است.

شرط مشروعيت نماز با تيمّم، فاقد الماء بودن در جميع وقت است و اين شخص الآن فهميده است كه در تمام وقت فاقد الماء نبوده است. در اينجا روشن است كه نماز چنين شخصى باطل است ازنظر مقام ثبوت، حتى يك درجه مصلحت هم در آن وجود ندارد. بحث ما در جايى است كه «نماز با تيمّم» ى كه اتيان شده مشروعيت داشته و بعداً هم كشف خلاف نشده است. مرحوم آخوند- ازنظر مقام ثبوت- چهار صورت تصوير مى كند. صورت اوّل: اين نماز با تيمّم كه اتيان شده است، همان مقدار مصلحت لازم الاستيفاء را داراست كه در نماز با وضو وجود دارد. اگر نماز با وضو، داراى صددرجه مصلحت باشد، نماز با تيمّم هم در ظرف مشروعيتش داراى همان صددرجه است.

به عبارت ديگر: اينجا مانند دو عنوان است، مثل نماز حاضر و نماز مسافر است، همان طور كه بر حاضر نماز چهار ركعتى و بر مسافر نماز دوركعتى واجب است، اينجا هم شارع مكلّفين را دو قسم كرده و براى واجد الماء نماز با وضو و براى فاقد الماء نماز

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 88

با تيمّم را واجب كرده است امّا مصلحت در هر دو نماز يكسان است. اين احتمال ازنظر مقام ثبوت مطرح است ولى در ارتباط با اين احتمال، بحثى ازنظر بِدار[62] مطرح است كه آيا انسان مى تواند در اوّل وقت مبادرت به اتيان نماز با تيمّم كند؟ مرحوم آخوند مى فرمايد: جواز بِدار تابع اين است كه ببينيم اين نماز با تيمّم كه واجد صددرجه مصلحت است در چه شرايطى اين مقدار از مصلحت را دارا است؟ در اينجا سه احتمال وجود دارد: 1-

مجرّد اينكه كسى در اوّل وقت فاقد الماء باشد، موجب اين مى شود كه اگر نماز با تيمّم را بخواند همان صددرجه مصلحت نماز با وضو را تأمين كند. 2- اگر كسى در اوّل وقت فاقد الماء باشد، چنانچه مأيوس شود از اينكه تا آخر وقت آب پيدا كند و نماز خود را با تيمّم اتيان كند، اين نماز، همان مصلحت نماز با وضو را تأمين مى كند. 3- اگر كسى در اوّل وقت فاقد الماء باشد، نمى تواند اقدام به خواندن نماز با تيمّم كند، حتى اگر مأيوس از يافتن آب هم باشد. بلكه حتماً بايد تا آخر وقت صبر كند. ولى اين حرف در ارتباط با بِدار به همان بحث مشروعيت برگشت مى كند كه ما در ابتداى بحث و به عنوان مقدّمه مطرح كرديم. ما در آنجا گفتيم: «بحث ما در جايى است كه يك «نماز با تيمّم» مشروع داشته باشيم». ولى مشروعيت آن به دست شارع است شارع مى تواند حكم به جواز بِدار كند يعنى بگويد: «خواندن نماز با تيمّم در اوّل وقت هم مشروع است» و مى تواند بگويد: «نماز با تيمّم درصورتى مشروع است كه يأس از وجدان ماء تا آخر وقت داشته باشى». و مى تواند بگويد: «مشروعيت نماز با تيمّم در صورتى است كه تا- مثلًا- هشت ركعت مانده به آخر وقت صبر كنى و اگر تا

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 89

آن زمان واجد الماء نشدى نوبت به تيمّم مى رسد». بنابراين، فرض اوّل مرحوم آخوند اين است كه نماز با تيمّم با حفظ شرايط مشروعيتش، وافى به تمام مصلحت نماز با وضو باشد، و روشن است كه در اين صورت چنين نمازى- ازنظر مقام

ثبوت- مجزى خواهد بود زيرا كمبودى نسبت به نماز با وضو ندارد و همان طور كه گفتيم: «نماز با تيمّم و نماز با وضو، مانند نماز مسافر و نماز حاضر است». مسافر اگر در سفر نماز دوركعتى خواند و در وقت به وطن خود رسيد جاى توهم اين معنا نيست كه چون نماز دوركعتى خوانده، مجزى نيست. عنوان مسافر و حاضر، دو عنوان است كه هركدام حكم جداگانه اى دارد و ظاهر اين است كه اين دوحكم ازنظر مصلحت يكسان بوده و تفاوتى بين آنها وجود ندارد. صورت دوّم: نماز با تيمّم، داراى تمام صددرجه مصلحت نباشد بلكه مصلحت كمترى داشته باشد و اين مصلحت ازدست رفته، قابل جبران نيست، گويا موضوع منتفى شده است و حتى اگر نماز با وضو هم بخواند نمى تواند آن مصلحت فائته را جبران كند. مثال عرفى آن اين است كه انسان عطش شديد داشته و وارد منزل شود و به غلام خود دستور دهد براى او آب بياورد او هم با عجله و شتاب ظرف آبى براى انسان بياورد كه ظرف جالبى نيست يا آب گوارايى نيست، انسان هم چون عطش شديد داشته آن آب را بياشامد. بعد از آن هرچه ظرف بهتر و آب بهتر تهيه كنند فايده ندارد چون موضوع منتفى شده و عطش از بين رفته است. حال يك چنين احتمالى- ازنظر مقام ثبوت- در مورد نماز با تيمّم وجود دارد كه وافى به تمام مصلحت موجود در نماز با وضو نباشد و موضوع را هم منتفى كند و جايى براى جبران مصلحت فائته باقى نماند. اين صورت هم- ازنظر مقام ثبوت- حكمش عبارت از اجزاء است. صورت سوّم:

نماز با تيمّم، وافى به تمام مصلحت نماز با وضو نباشد و مصلحت فائته قابل جبران و استيفاء است امّا اين استيفاء لزومى ندارد، مثلًا نماز با تيمّم داراى

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 90

هشتاد درصد مصلحت باشد و اگر مكلّف اين نماز را با وضو اعاده كند، بيست در صد مصلحت فائته جبران مى شود ولى مقدار مصلحت فائته به حدّى نيست كه استيفاء آن لازم باشد. بله استيفاء اين مقدار از مصلحت، مستحب است. اين صورت هم- ازنظر مقام ثبوت- حكمش اجزاء است. صورت چهارم: نماز با تيمّم، وافى به تمام مصلحت نماز با وضو نباشد و مصلحت فائته قابل جبران و استيفاء بوده و استيفاء هم لازم باشد، مثل اينكه نماز با تيمّم داراى پنجاه در صد از مصلحت نماز با وضو باشد، و پنجاه در صد باقيمانده هم امكان استيفاء دارد و هم لزوم. و اگر مكلّف اين نماز را با وضو اعاده كند، پنجاه درصد باقيمانده را هم استيفاء خواهد كرد. اينجا قاعدتاً بايد حكم به عدم اجزاء بنماييم، زيرا اين مقدار مصلحتى را كه نماز با تيمّم تأمين كرده، وافى نبوده و مقدار باقيمانده، امكان استيفاء و لزوم استيفاء دارد.

ولى در ارتباط با بدار، مرحوم آخوند مى فرمايد: «مكلّف در اينجا مخيّر است، هم مى تواند در اوّل وقت مبادرت به نماز با تيمّم كند و بعد از آنكه واجد الماء شد با وضو بخواند و هم مى تواند از اوّل وقت صبر كند و بعد از آنكه واجد الماء شد يك نماز با وضو بخواند».[63] البته معقول بودن و معقول نبودن اين گونه تخيير در بحث هاى آينده مورد بررسى قرار خواهد گرفت.

مقام دوّم: مقام اثبات
اشاره

در مقام ثبوت، سه فرض را قائل به اجزاء و يك فرض را قائل به عدم اجزاء شديم، لذا در مقام اثبات، هركدام از آن سه فرض كه مدلول ادلّه واقع شود- هرچند به نحو اجمال- كفايت مى كند. يعنى همين مقدار كه- اجمالًا- بدانيم يكى از فروض

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 91

سه گانه اى كه نتيجه اش اجزاء است، مفاد ادلّه است، براى مقام اثبات كافى است، اگرچه نتوانيم خصوص فرض را از دليل استفاده كنيم، زيرا فعلًا نظر ما بر اجزاء و عدم اجزاء است و امر دائر بين صورت چهارم- كه نتيجه اش عدم اجزاء است- و غير صورت چهارم- كه نتيجه آنها اجزاء است- مى باشد. و غير صورت چهارم هر صورتى كه باشد فرق نمى كند. حال ببينيم در مقام اثبات چگونه است؟ در اينجا از دو جهت بحث مى شود: يكى در ارتباط با اعاده و ديگرى در ارتباط با قضاء. يك بحث اين است كه اگر كسى نماز با تيمّم خواند و در وقت، واجد الماء شد آيا لازم است نماز خود را با وضو اعاده كند؟ بحث ديگر اين است كه اگر چنين شخصى در خارج از وقت، واجد الماء شد آيا لازم است نماز خود را قضاء كند؟

بحث اوّل: مسأله اعاده در ارتباط با امر اضطرارى
اشاره

در ارتباط با مسأله اعاده بايد مطلبى را كه در ابتداى بحث مقام ثبوت به عنوان مقدمه مطرح كرديم، مفروض قرار دهيم، بلكه اين مطلب را بايد در سرتاسر بحث اجزاء مورد توجه قرار دهيم. آن مطلب اين است كه اجزاء به اين معناست كه عملى كه انجام شده، هيچ گونه كمبودى ازنظر صحّت و مشروعيت نداشته و بعد از انجام عمل هم كشف خلافى صورت

نگيرد و الّا اگر عملى در ظاهر صحيح واقع شده باشد ولى بعداً معلوم شود كه واجد شرايط نبوده و باطل واقع شده است، جاى اين بحث نيست كه بگوييم: «آيا اين عمل مجزى است يا نه؟» عمل باطل- حتى در ارتباط با امر خودش هم- مجزى نخواهد بود. حتى مرحوم آخوند كه تبديل امتثال به امتثال ديگر را جايز مى داند، در جايى جايز مى داند كه امتثال اوّل، حقيقتاً امتثال باشد، امّا اگر مولايى به عبدش بگويد: «براى من ظرف آبى بياور» و او به جاى آب، مايع ديگرى آورد و در اختيار مولا قرار داد، اينجا اصلًا جاى بحث اجزاء و تبديل امتثال نيست، زيرا امتثالى

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 92

محقق نشده است تا ما بخواهيم آن را مجزى دانسته يا تبديل آن به امتثال ديگر را جايز بدانيم. كسى هم كه مى گويد: «نماز با تيمّم، مجزى از نماز با وضو نيست»، اگر علت اين مسئله را از او سؤال كنيم، نمى گويد: «چون نماز با تيمّم باطل است» بلكه او صحّت و مطابقت آن با شرايط را قبول دارد ولى درعين حال آن را كافى از نماز با وضو نمى داند. پس موضوع بحث ما آن «نماز با تيمّم» است كه به صورت صحيح واقع شده و همه شرايط را دارا بوده و بعداً هم كشف خلافى در مورد آن نشده است، اينجا مى خواهيم ببينيم آيا چنين نمازى مجزى از نماز با وضو هست يا نه؟ اين مطلب ما را به جهتى راهنمايى مى كند و آن اين است كه از يك طرف شما بحث را روى اعاده- به اين معنا كه عملى مجدداً در وقت اتيان شود-

قرار داده ايد. و از طرف ديگر مى گوييد: «موضوع مسأله اجزاء عبارت از آن «نماز با تيمّم» ى است كه در صحّت آن ترديدى نباشد و با وجدان ماء هم كشف بطلان آن صلاة را نكرده باشيم». اگر اين دو مطلب را كنار هم بگذاريم لازمه اش اين است كه بگوييم:

«آن فقدان ماء كه در مسأله انتقال به تيمّم مطرح بوده و مسوّغ تيمّم است، نبايد مستوعب تمام وقت باشد و الّا اگر مستوعب تمام وقت باشد، ديگر شما چطور مى توانيد از يك طرف مشروعيت صلاة با تيمّم را درست كنيد و از طرف ديگر، بحث را در ارتباط با اعاده قرار دهيد؟ چون اعاده در زمانى است كه واجد الماء مى شود و بعد از آنكه واجد الماء شد، اگر شرط انتقال به تيمّم، عذر مستوعب تمام وقت باشد، پس شما با وجدان ماء در يك ساعت قبل از غروب مى فهميد كه داراى چنين عذرى نبوده ايد، در نتيجه نماز با تيمّم شما باطل بوده است و حتى اگر شما احتمال استيعاب عذر را مى داديد و استصحاب هم به شما كمك مى كرد كه عدم وجدان ماء تا آخر وقت باقى است، امّا اين استصحاب تا زمانى است كه كشف خلاف نشود و بعد از كشف خلاف، معلوم مى گردد كه اين استصحاب هم درست نبوده است». پس ما بايد بگوييم:

«همين مقدار كه انسان در اوّل وقت مى بيند كه فاقد الماء است، مسوّغ براى انتقال

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 93

به تيمّم و موجب مشروعيت نماز با تيمّم است، لذا اگر در اوّل وقت، نماز با تيمّم خواند و يك ساعت به غروب واجد الماء شد، نماز با تيمّم به

صحّت خود باقى است و در بحث اجزاء مى خواهيم ببينيم آيا به حسب مفاد ادلّه و مقام اثبات، چنين شخصى بايد وقتى واجد الماء شد نماز را اعاده كند يا اينكه همان نماز با تيمّم كافى است؟». در اينجا ما بايد برگرديم به مقدّمه اى كه حضرت امام خمينى رحمه الله بر مقدّمات مرحوم آخوند اضافه كرد و ما آن را به عنوان مقدّمه پنجم بحث اجزاء مطرح كرديم. آن مقدّمه مربوط به اين بود كه آيا ما واقعاً اوامر متعدّدى داريم، يا اينكه بيش از يك امر نداريم؟ حال چون بحث ما پيرامون امر اضطرارى است، فعلًا روى همين تكيه مى كنيم و امر ظاهرى را در جاى خودش مورد بحث قرار مى دهيم. اوامر اضطرارى، منحصر به مورد تيمّم نيست و مثال هاى زيادى در اين زمينه وجود دارد. در مورد نماز، كسى كه قادر است بايد ايستاده نماز بخواند و اگر قدرت ندارد بايد نشسته بخواند و اگر بر اين هم قدرت ندارد بايد خوابيده نماز بخواند. در باب ركوع هم گاهى ركوع به همين كيفيت معمول است، گاهى به نحو ايماء و اشاره است و بالاخره كيفيّات مختلفى در ارتباط با نماز مطرح است كه آخرين حدّ آن نمازِ كسى است كه در حال غرق شدن مى باشد كه ظاهراً با يك چشم به هم زدن حاصل مى شود. امّا مثال معروف امر اضطرارى، مسأله وضو و تيمّم است. ما در بحث هاى گذشته گفتيم: قرآن كريم چندين مورد (أقيموا الصّلاة) را مطرح كرده است. مخاطب به اين (أقيموا الصّلاة) عموم مكلّفين مى باشند، چه كسانى كه واجد الماء هستند و چه كسانى كه فاقد الماء مى باشند. اتفاقاً خود آيه

وضو، اين معنا را تأييد مى كند، شروع آيه اين است: (يا أيّها الّذين آمنوا)، در اينجا همه مكلّفين مورد خطاب قرار گرفته اند (إذا قمتم إلى الصّلاة)، مراد از صلاة همان صلاتى است كه در (أقيموا الصّلاة) و در

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 94

(أقم الصلاة لدلوك الشمس إلى غسق الليل ...) مطرح شده است. سپس مى فرمايد:

(فاغسلوا وجوهكم و أيديكم إلى المرافق ...) يعنى وضو بگيريد و اگر هم آب نداريد (فتيمّموا صعيداً طيّباً ...).[64] آيه وضو مى گويد: شما كه مى خواهيد (أقيموا الصّلاة) را امتثال كنيد، حالت خودتان را درنظر بگيريد، اگر واجد الماء هستيد وضو بگيريد و اگر فاقد الماء هستيد تيمّم كنيد. اين مسئله- در اين جهت- مانند مسأله حاضر و مسافر است. ما نمى توانيم بگوييم: حاضر، در ارتباط با (أقيموا الصّلاة) خطاب خاصى دارد و مسافر خطاب خاص ديگرى. خير، هر دو داخل در خطاب (أقيموا الصّلاة) هستند ولى ادلّه ديگر مى آيد و كيفيت صلاة را به حسب حالات مختلف بيان مى كند. آيه وضو دو حالت مكلّف را درنظر مى گيرد، حالت واجديت ماء و حالت فاقديت، و مى گويد: «واجد الماء اگر بخواهد (أقيموا الصّلاة) را امتثال كند بايد وضو بگيرد و فاقد الماء اگر بخواهد (أقيموا الصّلاة) را امتثال كند بايد تيمّم كند». پس ما وقتى اين ها را كنار هم مى گذاريم، جاى اين توهّم نيست كه بگوييم: به واجدين ماء، يك (أقيموا الصّلاة) مستقل خطاب شده است، يعنى به آنها گفته اند:

«أقيموا الصّلاة مع الطهارة المائية» و به فاقدين ماء هم يك (أقيموا الصّلاة) ديگر خطاب شده است، يعنى به آنها گفته اند: «أقيموا الصّلاة مع الطهارة الترابية». به عبارت ديگر: آيه (أقيموا الصّلاة) يك خطاب عام متوجه

به عموم مكلّفين دارد و آيه وضو و تيمّم متصدى بيان كيفيت و نحوه انجام مأمور به در خارج است. در نتيجه ما اگر به آيات و روايات مراجعه كنيم مى بينيم با توجه به ظاهر آيات و روايات، مسأله تعدّد امر واقعيتى ندارد. ممكن است گفته شود: چه ثمره اى بر اين حرف مترتّب است؟

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 95

جواب مى دهيم: ثمره اين مطلب اين است كه شخصى كه اوّل ظهر فاقد الماء بود و به حسب تجويز شارع- چون فرض ما اين است- نماز با تيمّم خواند و شما هم نمازش را صحيح مى دانيد و بعداً هم كشف خلاف نشد، حال اگر بگوييم: «واجد الماء و فاقد الماء مخاطب به يك خطاب (أقيموا الصّلاة) هستند و بيش از يك امر وجود ندارد»، لازم مى آيد كه با اين نماز با تيمّم، (أقيموا الصّلاة) امتثال شده و امر آن ساقط شده باشد. در نتيجه اگر اين شخص در وقت، واجد الماء شد، ديگر امرى متوجه او نيست كه بخواهد امتثال كند و اين مسئله- درحقيقت- برگشت مى كند به همان بخش اوّل كه اتيان مأمور به به هر امرى نسبت به امر خودش مجزى است و اين مطلب را مرحوم آخوند نيز پذيرفت. در اينجا نيز ما ثابت كرديم كه امر متوجه به فاقد الماء همان (أقيموا الصّلاة) است و امر ديگرى وجود ندارد. همان طور كه واجد الماء كه نماز با وضو مى خواند امر (أقيموا الصّلاة) را امتثال كرده و اين امر، با امتثال او ساقط مى شود، صلاة با تيمّم نيز امتثال (أقيموا الصّلاة) است و با فرض صحّت و مشروعيتش ديگر چه معنا دارد كه (أقيموا الصّلاة)

باقى بماند؟ ديگر چه وجهى دارد كه چنين شخصى وقتى واجد الماء شد، بحث كنيم آيا نماز با وضو لازم است يا نه؟ البته ما نمى خواهيم بگوييم: «تعبد نمى تواند در اينجا نماز با وضو را ايجاب كند» بلكه مى خواهيم بگوييم:

«دليل، بر اين معنا دلالت ندارد». دليل، عبارت از (أقيموا الصّلاة) و آيه وضو و تيمّم است كه دلالت بر اين معنا ندارد». بنابراين- براساس قاعده اى كه مطرح كرديم- مسأله اعاده اقتضا مى كند كه ما عذر مسوّغ تيمّم را مستوعب تمام وقت ندانيم و طبق قاعده بايد مسأله اجزاء را مطرح كرده و بگوييم: «نماز با تيمّم موجب سقوط امر (أقيموا الصّلاة) شده است، پس وجهى براى اعاده وجود ندارد. اين بنا بر مبناى ما كه منكر مسأله تعدّد امر هستيم. امّا آيا طبق مبناى مرحوم آخوند كه قائل به تعدّد امر بود باز هم مسأله اجزاء

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 96

مطرح است يا طبق آن مبنا بايد قائل به عدم اجزاء شد؟

بررسى اجزاء در امر اضطرارى طبق مبناى مرحوم آخوند

مرحوم آخوند قائل به تعدّد امر بود و ظاهر تعبيرات حكايت از اين معنا مى كند.

تعدّد امر به اين معناست كه ما بگوييم: در اينجا دو نوع امر وجود دارد: امر اضطرارى و امر واقعى اوّلى،[65] يعنى آن (أقيموا الصّلاة) كه متوجه واجدين ماء است غير از آن (أقيموا الصّلاة) است كه متوجه به فاقدين ماء است و گويا عنوان وجدان و فقدان در مخاطب اخذ شده و به واجدين ماء گفته شده است: «أيّها الواجدون للماء يجب عليكم الصلاة مع الوضوء» و به فاقدين ماء گفته شده است: «أيّها الفاقدون للماء يجب عليكم الصلاة مع التيمّم». اين نهايت تصويرى است كه در

ارتباط با تعدّد امر مى توان بيان كرد. براى بررسى اين مسئله، ابتدا يادآورى مى كنيم كه: اگر فاقد الماء در اوّل يا وسط وقت اقدام به خواندن نماز با تيمّم كرد- و فرض كرديم كه اين نماز او از نظر صحّت اشكالى ندارد- چنانچه بعداً كشف خلافى در ارتباط با آن صورت نگيرد صلاة او مجزى خواهد بود و قائل به تعدّد امر هم همين حرف را مى زند، به همين جهت مى گويد:

«اتيان مأمور به هر امرى نسبت به امر خودش مجزى است». بنابراين مسأله اجزاء و عدم اجزاء هيچ ربطى به بطلان و عدم بطلان صلاة با تيمّم ندارد، بلكه در هر دو قول- اجزاء و عدم اجزاء- فرض بر اين است كه نماز با تيمّم به صورت صحيح واقع شده و امر خودش را اسقاط كرده و بحث در اين است كه آيا نسبت به امر دوّم هم مجزى است يا نه؟ حال اگر ما قائل به تعدد امر شديم مى گوييم: اگر فاقد الماء در اوّل يا وسط وقت

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 97

اقدام به خواندن نماز با تيمّم كرد و نمازش هم صحيح بود، اينجا امر خودش را ساقط كرده است، اكنون كه يك ساعت به غروب واجد الماء شده و مى تواند نماز را با وضو بخواند در اينجا دو مطلب مطرح است: 1- ممكن است كسى بگويد: «اجماع قائم شده بر اينكه لازم نيست مكلّف در فاصله بين زوال شمس تا غروب شمس دو نماز ظهر يا دو نماز عصر بخواند، بلكه در اين فاصله فقط يك نماز ظهر و يك نماز عصر واجب است». اگر چنين اجماعى وجود داشته باشد،[66] ما به قائل به

تعدّد امر مى گوييم: درست است كه شما قائل به تعدّد امر هستيد ولى اجماع مى گويد: بعد از اينكه نماز با تيمّم به صورت صحيح و مطابق با امر خودش واقع شد ديگر لازم نيست در وقت، نماز ظهر و عصر ديگرى با وضو خوانده شود و الّا لازم مى آيد كه دو نماز ظهر و دو نماز عصر واجب و صحيح واقع شده باشد. اگر كسى قائل به چنين اجماعى شد، خود اجماع مسئله را حل مى كند، حتى بنا بر قول به تعدّد امر. 2- ممكن است كسى بگويد: «چنين اجماعى ثابت نشده است»، در اين صورت نوبت به حرف ديگرى مى رسد كه آن را حضرت امام خمينى رحمه الله مطرح فرموده و بسيار قابل دقّت است. حضرت امام خمينى رحمه الله مى فرمايد: ما بايد ملاحظه كنيم كه چه چيز باعث شده قائل به تعدّد امر، مسأله تعدد امر را مطرح كند؟ در اين زمينه دو احتمال وجود دارد: احتمال اوّل: قائل به تعدّد امر بگويد: چون نماز با وضو، يك حقيقت و نماز با تيمّم، حقيقت ديگر است و هنگامى كه ما دو مأمور به با ماهيت متغاير داشته باشيم چاره اى نداريم جز اينكه امر متعلّق به آنها را نيز متعدّد بدانيم زيرا يك امر نمى تواند به دو

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 98

مأمور به متغاير تعلّق بگيرد. اگر هم به حسب ظاهر در ضمن يك هيئت افعل باشد ولى در باطن، دو حكم است. صلاة و صوم، دو حقيقت متغايرند و نمى تواند يك امر به آنها تعلّق بگيرد، مگر اينكه به صورت مركّب درآيد و معناى مركّب اين است كه يك مأمور به وجود دارد. همان طور كه

دو مراد- با وصف اينكه دو مراد است- نمى تواند متعلّق يك اراده قرار گيرد و همان طور كه در طرف مقابل هم دو امر مستقل نمى تواند به يك مأمور به تعلّق بگيرد مگر اينكه جنبه تأكيد داشته باشد. احتمال دوّم: ممكن است قائل به تعدّد امر بگويد: ماهيت مأمور بها واحد است و علّت تعدّد امر، اختلاف ماهيات نيست بلكه گاهى بعضى از ضرورتها، تعدّد امر را اقتضاء مى كند درحالى كه مطلوب مولا بيش از يك چيز نيست ولى مولا ناچار است براى تفهيم اين مطلب، به دو امر متوسّل شود. نظير اين مطلب را مرحوم آخوند در ارتباط با قصد قربت مطرح كردند. ايشان مى فرمود: «قصد قربت، اگر به معناى داعى امتثال و داعويت امر باشد، نمى تواند در متعلَّق امر و در رديف ساير اجزاء و شرايط مطرح شود». سپس در آنجا يك «إن قلت» مطرح بود كه هرچند مورد قبول مرحوم آخوند واقع نشد ولى ما براساس همان «إن قلت» ما نحن فيه را تنظير به مسأله قصد قربت مى كنيم. «إن قلت» مى گفت: چه مانعى دارد كه مولا مسأله قصد قربت را از راه تعدّد امر مطرح كند، يعنى يك بار بگويد: «يجب عليك الصلاة»، صلاة هم عبارت از اين اجزاء و شرايط است. در اين امر، مسأله قصد قربت مطرح نيست. سپس براى بار دوّم بفرمايد: «يجب عليك أن تأتي بالصلاة بداعي أمرها» و به اين ترتيب مسأله قصد قربت را مطرح كند. اين «إن قلت»- درحقيقت- راهى براى مسأله تعدّد امر مطرح كرده است. حال اگر ما از قائل «إن قلت» سؤال كنيم: «چه چيزى باعث شده كه شما مسأله تعدّد امر را مطرح كنيد»؟

آيا مولا در ارتباط با نماز، دو مطلوب دارد؟ به عبارت ديگر: به او مى گوييم:

«آيا اين دو امرى كه شما در اينجا تصوير مى كنيد، شبيه امر به نماز و امر به روزه است كه براى هريك از آنها طاعت مستقل و عصيان مستقل وجود دارد و اگر كسى هر دو را

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 99

ترك كند دو استحقاق عقاب و اگر هر دو را اتيان كند دو استحقاق ثواب دارد؟». قائل «إن قلت» در جواب ما خواهد گفت: «اين حرف ها در اينجا مطرح نيست.

مولا، يك مطلوب دارد و آن نماز به داعى الأمر است. ولى با توجه به اينكه اثبات و تبيين اين معنا با يك امر محال است، براى فرار از آن استحاله، ناچاريم دو امر را مطرح كنيم». بنابراين، معناى اين نوع تعدّد امر، اين نيست كه ما دو مأمور به مستقل و دو حقيقت مستقل داشته باشيم، بلكه معنايش اين است كه ما ناچار شده ايم ملتزم به تعدّد امر شويم و الّا اگر از همان اوّل مى توانستيم مسأله قصد قربت را به عنوان شرط يا جزء مأمور به قرار دهيم، اصلًا ملتزم به تعدّد امر نمى شديم.[67] حال آيا در ما نحن فيه چگونه مى توانيم هم مسأله تعدد امر را تصوير كرده و هم منشأ تعدّد را تغاير دو ماهيت ندانسته بلكه آن را مربوط به مقام تبيين و مقام اثبات بدانيم؟ جواب مى دهيم: اين مسئله بنا بر مبناى ديگرى كه مرحوم آخوند مطرح كرده قابل توجيه است. آن مبنا اين است كه ايشان احكام وضعيه را بر سه قسم مى دانست.

مرحوم آخوند مى فرمود: يك قسم از احكام وضعيه اين است كه شارع نمى تواند جعل

مستقلّى نسبت به آنها داشته باشد بلكه شارع مى تواند به صورت جعل تبعى، آنها را جعل كند، مثل مسأله جزئيت، البته نه جزئيت مطلقه، نه جزئيت براى صلاة بلكه جزئيت براى مأمور به، به عنوان اينكه مأمور به شارع است. اگر شارع بخواهد بگويد:

«ركوع جزء مأمور به است» بايد امر را متعلّق كند به يك مركّبى كه از جمله اجزاء آن مركّب عبارت از ركوع باشد. در باب شرط هم همين طور است. مولا مى خواهد براى تيمّم و وضو جعل شرطيت كند، وضو را براى واجد الماء و تيمّم را براى فاقد الماء به عنوان شرط قرار مى دهد. بنا بر مبناى مرحوم آخوند در باب احكام وضعيه، چاره اى جز اين نيست كه

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 100

مولا يك امر را متعلّق كند به صلاة مقيّد به وضو، تا شما انتزاع شرطيت كنيد براى وضو، و امر ديگرى را متعلّق كند به صلاة مقيّد به تيمّم، تا شما انتزاع شرطيّت كنيد براى تيمّم. و الّا اگر امر واحد شد، نمى تواند هم منشأ انتزاع شرطيت وضو براى واجد الماء باشد و هم منشأ انتزاع شرطيت تيمّم براى فاقد الماء. لذا طبق مبناى مرحوم آخوند در ارتباط با حكم وضعى- مانند جزئيت براى مأمور به و شرطيت براى مأمور به و مانعيت از مأمور به- ما ناچاريم كه مسأله تعدّد امر را مطرح كنيم و بگوييم: «اين تعدّد به لحاظ تغاير ماهيات مأمور بها نيست بلكه اين تعدّد، امرى ضرورى است، همان طور كه در مسأله قصد قربت ما ناچار شديم- بنا بر نظريه «إن قلت»- قائل به دو امر شويم، يك امر به ذات صلاة تعلّق گرفته و امر ديگر به اينكه

صلاة مأمور بها را به داعى امرش اتيان كنيد. نتيجه اين دو احتمال: اگر ما تعدّد امر را ناشى از اختلاف و تغاير ماهيت مأموربه ها ندانيم و بگوييم: «اين تغاير، فقط جنبه اثباتى دارد، مثل صوم و صلاة نيست كه دو حقيقت است و ثبوتاً هم دو حكم بايد به آن تعلّق بگيرد»، لازمه اين حرف اين است كه ما باز قائل به اجزاء شويم، چون كسى كه در اوّل وقت نماز با تيمّم را اتيان كرد- و فرض اين است كه اين نماز به صورت صحيح و مشروع و مطابق با امر واقع شده است- ديگر چه حالت انتظارى براى او وجود دارد؟ تعدّد امر به حسب لفظ است ولى به حسب واقع بيش از يك امر نداريم و آن امر هم امتثال شده است، همان طور كه اگر كسى نماز با وضو مى خواند، مأمور به را در خارج انجام داده و امرش ساقط مى شد و تعدّدى در كار نيست، كسى هم كه نماز با تيمّم مى خواند- و فرض اين است كه نماز او صحيح و مشروع و مطابق با امر بوده- امر را امتثال كرده و امر ساقط شده است. و تعدّد واقعى هم در امر مطرح نيست. آنچه مطرح است تعدّد لفظى است. امّا اگر ما تعدّد اوامر را يك تعدّد واقعى بدانيم و منشأ آن را اختلاف ماهيت مأموربه ها بدانيم و بگوييم: «امر به صلاة با تيمّم، مغاير با امر به صلاة با وضو است و اين دو تغاير واقعى دارند»، در اينجا آيا بايد قائل به اجزاء شويم يا قائل به عدم اجزاء؟

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 101

قبل از نتيجه گيرى لازم است نكته اى

را مطرح كنيم: معناى تعدّد اوامر- حتى تعدّد واقعى و حقيقى- اين نيست كه ما مسلّم مى دانيم كه هر دو امر به اين شخص تعلّق گرفته است، بلكه معناى تعدّد امر اين است كه يك عنوانى در امر به صلاة با وضو و عنوان ديگرى در امر به صلاة با تيمم اخذ شده است.

يعنى يك دليل گفته است: «الواجد للماء يجب عليه الصّلاة مع الوضوء» و دليل ديگر هم گفته است: «الفاقد للماء يجب عليه الصلاة مع التيمّم» و الّا از ابتدا مسلّم نيست كه اين دو دليل به اين شخص متوجه باشد. اين شخص نمازش را در اوّل وقت با تيمّم خوانده و يك ساعت به آخر وقت واجد الماء شده است. بله، يك وقت شما مى خواهيد اين گونه فرض كنيد كه ما يقين داريم كه هر دو تكليف متوجه به اين شخص است.

اينجا روشن است كه عدم اجزاء مطرح است ولى اين فرض باطلى است و ما در آن بحث نداريم. فرض اين است كه وجوب صلاة با وضو، روى عنوان واجد الماء و وجوب صلاة با تيمّم روى عنوان فاقد الماء رفته است و اين ها هم دو حقيقت متغاير و مختلف مى باشند، حال وقتى اوّل ظهر شد و اين شخص خود را فاقد الماء ديد- و ما هم فرض كرديم كه در اوّل وقت مى تواند نماز با تيمّم بخواند- خودش را مصداق «الفاقد للماء يجب عليه الصلاة مع التيمّم» مى بيند، در اين صورت وقتى نماز با تيمّم خواند، اين امر- بنا بر فرض تعدّد امر- ساقط مى شود. وقتى يك ساعت قبل از غروب واجد الماء شد، مى خواهيم ببينيم آيا اين نماز با تيمّم كفايت

مى كند از نماز با وضو يا كفايت نمى كند و بايد يك نماز با وضو هم بخواند؟ چون فرض ما اين است كه اجماعى نداريم كه در فاصله بين زوال شمس و غروب شمس دو نماز ظهر واجب نيست. در اينجا مى گوييم: اگر دليلى كه مى گويد: «الواجد للماء يجب عليه الصلاة مع الوضوء» اطلاق داشته باشد- يعنى هم شامل كسى شود كه در اين مقدار از وقت، نماز ظهر خود را با تيمّم خوانده و هم شامل كسى شود كه در اين مقدار از وقت، نماز ظهرش را نخوانده- در اين صورت ما قائل به عدم اجزاء مى شويم، چون نماز اوّل كه خوانده، مربوط به امر اوّل بوده و امر دوّم، ربطى به امر اوّل ندارد و فرض هم اين است كه دليل

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 102

اطلاق دارد و اطلاقش شامل كسى است كه نماز با تيمّم را خوانده باشد، يعنى بر چنين كسى هم نماز با وضو واجب است و روشن است كه در صورت چنين فرضى بايد قائل به عدم اجزاء شويم. در نتيجه قول به عدم اجزاء داراى چند مقدّمه است: 1- اوامر، متعدّد باشند. 2- منشأ تعدّد اوامر، اختلاف ماهيت مأموربه ها باشد. 3- اجماعى بر عدم وجوب دو نماز دريك وقت نداشته باشيم. 4- دليل مُبْدَل، يعنى «الواجد للماء يجب عليه الصّلاة مع الوضوء» اطلاق داشته باشد. لازمه پذيرفتن اين چهار مقدّمه، قول به عدم اجزاء است ولى اگر بعضى از اين مقدّمات مورد قبول واقع نشود يا در آنها مناقشه صورت گيرد، بايد قائل به اجزاء شويم. اشكال بنا بر قول به عدم اجزاء: ممكن است گفته شود: چرا

شما اطلاق را در ارتباط با دليل «الواجد للماء يجب عليه الصلاة مع الوضوء» حساب كرديد؟ آيا نمى شود اطلاقى براى دليل نماز با تيمّم درست كنيد تا نتيجه آن عبارت از اجزاء باشد؟ جواب: اطلاق دليل «الواجد للماء يجب عليه الصّلاة مع الوضوء» مستقيماً نتيجه اش عدم اجزاء است. كسى كه نماز با تيمّم خوانده و يك ساعت به غروب واجد الماء شده است، وقتى اطلاق دليل «الواجد للماء ...» گريبان او را مى گيرد معنايش اين است كه نمازى كه با تيمّم خوانده مجزى نيست و بايد نماز با وضو هم بخواند. امّا دليل «الفاقد للماء ...»، اگر بخواهد اطلاق داشته باشد، معنايش اين است كه بر فاقد الماء نماز با تيمّم واجب است حتى اگر يك ساعت به غروب هم واجد الماء شود. ولى الآن كه فاقد الماء است بايد نماز با تيمّم بخواند. امّا وجوب نماز با تيمّم مساوق با اجزاء نيست. وجوب صلاة با تيمّم، فقط مشروعيت را درست مى كند و مى گويد: «حتى كسى كه يقين دارد يك ساعت به غروب واجد الماء مى شود، الآن مى تواند نماز را با تيمّم بخواند و اگر نماز با تيمّم بخواند امر به صلاة با تيمّم را امتثال كرده است». و اين به معناى مجزى بودن نيست. قائل به عدم اجزاء هم مى گويد: «امر به صلاة با تيمّم

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 103

امتثال شده است». و به عبارت علمى اصطلاحى: «اطلاق در دليل بدل، اقتضاى اجزاء نمى كند ولى اطلاق در دليل مبدل اقتضاى عدم اجزاء مى كند». و اين طور نيست كه اين دو اطلاق تعارض كنند، بلكه با هم قابل جمع مى باشند. اوّلى مى گويد: «هركس واجد الماء است بايد

نماز با وضو بخواند حتى اگر در ابتداى وقت، نماز با تيمّم خوانده است» و ديگرى مى گويد: «هركس فاقد الماء است بايد نماز با تيمّم بخواند اگرچه مى داند يك ساعت به غروب، واجد الماء شود» ولى مشروعيت و واجب بودن نماز با تيمّم در اوّل وقت، ملازم با اجزاء و عدم لزوم اعاده نيست. در نتيجه اگر در ما نحن فيه بخواهيم قائل به عدم اجزاء شويم، به چهار مقدّمه اى كه اشاره شد نياز داريم و اگر هريك از اين چهار مقدّمه مورد مناقشه قرار گيرد، مسأله اجزاء مطرح خواهد شد. ولى ما از همان اوّل، مسأله تعدّد اوامر را نپذيرفتيم لذا مقتضاى قاعده اين است كه در مقام اثبات، نسبت به اعاده، قائل به اجزاء شده و اعاده را لازم ندانيم. نتيجه بحث در ارتباط با اعاده در امر اضطرارى گفتيم در اين زمينه چهار فرض وجود دارد كه بنا بر سه فرض آن قائل به اجزاء و عدم وجوب اعاده شديم و بنا بر يك فرض آن قائل به عدم اجزاء شديم.

بحث دوّم: مسأله قضاء در ارتباط با امر اضطرارى

در ارتباط با قضاء بايد موضوع بحث را در جايى فرض كرد كه عذر مكلّف، مستوعب باشد و در وقت، واجد الماء نگردد. البته اين مسئله فرض ديگرى هم دارد و آن اين است كه كسى در اوّل وقت واجد الماء بود ولى به جهت موسّع بودن وقت نماز، آن را تا آخر وقت تأخير انداخت و در آن هنگام كه مى خواست نماز خود را بخواند فاقد الماء گرديد و چاره اى جز نماز با تيمّم نداشت در اينجا هم مسأله قضاء مطرح است. ولى مثال روشنش همان مثال اوّل است

كه عذر، مستوعب وقت بوده و در وقت،

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 104

واجد الماء نشده باشد، لذا ازنظر اعاده، مسأله اى به او توجّه پيدا نكرده است، حال كه در خارج وقت، واجد الماء شد آيا قضاء براى او واجب است يا نه؟ در باب قضاء «اقض ما فات»[68] مطرح است يعنى قضاء، بر عنوان «فوت» مترتّب شده است بنابراين اگر عنوان «فوت» تحقق پيدا كرده باشد، قضاء واجب است و اگر تحقق نداشته باشد قضاء واجب نيست. در اينجا هم تقريباً همان مبانى و فروضى مطرح است كه در ارتباط با اعاده مطرح شد. و همان نتيجه اى كه در آنجا گرفته شد در اينجا نيز مى آيد. توضيح اينكه: اگر ما قائل به وحدت امر باشيم- كه حق هم همين است- و بگوييم: «آيه (أقيموا الصّلاة) هم خطاب به واجدين ماء است و هم خطاب به فاقدين ماء، و آيه وضو و تيمّم مى آيد و كيفيت صلاة را در اين دو حالت مختلف بيان مى كند ولى ازنظر امتثال، هم واجد الماء و هم فاقد الماء همان (أقيموا الصّلاة) را امتثال مى كنند»، در اين صورت قضاء واجب نيست، چون اين شخص، عذرش مستوعب وقت بوده و وظيفه اش عبارت از صلاة با تيمّم بوده است و چون صلاة با تيمّم را انجام داده پس (أقيموا الصّلاة) را امتثال كرده است، بنابراين امرِ (أقيموا) ساقط شده و موجِبى براى قضاء وجود ندارد. و در صورتى كه قائل به تعدّد امر شويم نيز همين حرف را مى زنيم. امّا اگر مسأله اجماع را مطرح كرده و بگوييم:[69] «اجماع قائم است بر اينكه در ارتباط با يك نماز- مثل نماز ظهر- لازم

نيست هم اداءً تحقق پيدا كند و هم قضاءً»، پس اگر نماز را در وقت، اداءً و با تيمّم خواند لازم نيست خارج از وقت، نماز را با وضو قضاء كند، اگرچه حقيقت نماز با تيمّم، مغاير با حقيقت نماز با وضو است ولى چون اجماع بر اين مسئله قائم است، قضاء لازم نيست. همان طور كه در باب اعاده اگر گفته

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 105

مى شد: «اجماع قائم است كه در فاصله بين زوال شمس و غروب شمس، دو مرتبه نماز ظهر واجب نيست»، اعاده لازم نبود اگرچه اين ها دو حقيقت متغاير باشند. در اينجا هم نماز با تيمّم، مشروع و صحيح بوده و امر به صلاة با تيمّم را اسقاط كرده است و به مقتضاى اجماع، جمع بين اداء و قضاء در يك نماز واجب نيست. همچنين اگر تعدّد را به معناى اختلاف حقيقت نگيريم بلكه تعدّد را مانند تعدّد در باب «صلّ» و «صلّ مع قصد القربة» بدانيم، كه لازمه كلام مرحوم آخوند در اين قسم از احكام وضعيه- يعنى جزئيت براى مأمور به و شرطيت براى مأمور به- تعدّد امر بود امّا اين تعدّد امر از روى ناچارى به وجود آمده است نه اينكه ماهيت مأمور به متعدّد باشد. اين صورت، همان حكمِ وحدت امر را دارد و آنچه در مورد وحدت امر گفتيم در اينجا هم جريان پيدا مى كند. امّا اگر تعدّد را به همان معناى ظاهرى خودش بدانيم- يعنى دو حقيقت، دو مأمور به و دو امر- و اجماعى هم بر عدم وجوب جمع نداشته باشيم، قائل مى شويم كه قضاء در خارج از وقت لازم است البته مشروط به اينكه «اقض

ما فات» دلالت كند كه اگر عذر مستوعب باشد و تمام وقت را احاطه كرده باشد، قضاء واجب است. همان طور كه در آنجا مى گفتيم: «در دليل صلاة با وضو بايد اطلاقى وجود داشته باشد كه بگويد:

كسى هم كه نماز با تيمّم را خوانده است، بايد نماز با وضو را بخواند»، اينجا هم بگوييم:

«معناى «ما فات» اين نيست كه به هيچ عنوان نماز را نخوانده باشد بلكه اگر هم در وقت، نماز با تيمّم خوانده باشد، باز هم خواندن نماز با وضو در خارج از وقت براى او لازم است. يعنى عنوان «فوت» بر اين مورد هم صدق مى كند. به عبارت ديگر: «اقض ما فات» مى گويد: من كارى با نماز با تيمّم ندارم، من بر اين تكيه دارم كه آيا نماز با وضو در وقت فوت شده يا نه؟ اگر فوت شده، قضاى آن واجب است، اگرچه نماز با تيمّم خوانده شده و آن نماز، صحيح و مشروع و مطابق با امر خودش هم باشد. «اقض ما فات» يك امر مستقل و جديدى است كه وجوب قضاء را اقتضاء مى كند. بنابراين همان نتيجه اى كه در مسأله اداء گرفتيم در مسأله قضاء هم جريان دارد.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 106

آن مبنايى كه در مسأله اعاده اقتضاى اجزاء و عدم وجوب اعاده را مى كرد در اينجا هم اقتضاى عدم وجوب قضاء مى كند و آن مبنايى كه در آنجا اقتضاى وجوب اعاده و عدم اجزاء را مى كرد در اينجا هم اقتضاى وجوب قضاء را مى كند. ولى تقريب اين دو، مقدارى باهم فرق مى كند.

تذييل بحث اوامر اضطرارى
اشاره

قبل از اينكه از بحث اوامر اضطرارى بگذريم، در اينجا بحثى پيش مى آيد كه: اگر ما

ازنظر مقام اثبات و در ارتباط با ادلّه به جايى نرسيديم و در حالت شك و ترديد باقى مانديم، آيا مقتضاى اصل عملى چيست؟ ابتدا بايد توجه داشت كه مقصود ما از شك و ترديد در اينجا از اين نظر نيست كه شك كنيم آيا امر واحد است يا متعدّد؟ بلكه شك و ترديد از اين نظر است كه در مسأله ادلّه پيرامون اجزاء و عدم اجزاء، محور اصلى- با قطع نظر از اجماع- عبارت از اطلاق دو دليل بود: اطلاق دليل «صلاة با وضو» و اطلاق دليل «صلاة با تيمم». از اطلاق دليل صلاة با وضو، قول به عدم اجزاء به دست مى آمد و اطلاق دليل «صلاة با تيمم»، يك موضوع براى ما درست مى كرد و آن مشروعيت تيمم و صلاة با تيمم بود، اگرچه عذر مستوعب نباشد. در آنجا مى گفتيم: اگر كسى اوّل وقت فاقد الماء بود، در صورتى نماز با تيمّم براى او مشروعيت خواهد داشت كه دليل وجوب صلاة با تيمّم، داراى اطلاق باشد كه اين اطلاق مجوّزى براى اصل خواندن نماز با تيمّم باشد و الّا اگر ما يك چنين اطلاقى نداشتيم و احتمال مى داديم كه نماز با تيمّم در صورتى مشروع است كه عذر انسان، مستوعب جميع وقت باشد، ديگر نمى توانستيم با قاطعيت حكم به مشروعيت نماز با تيمّم در اوّل وقت، براى فاقد الماء بنماييم. ولى ما گفتيم: اطلاقى كه در دليل نماز با تيمّم وجود دارد، نتيجه اش عبارت از اجزاء يا عدم اجزاء نيست بلكه لسان اين دليل، فقط در زمينه مشروعيت يا عدم مشروعيت مى باشد. ما مسأله عدم اجزاء- بنا بر فرض تعدّد حقيقت- را از نفس تعدّد

حقيقت استفاده نمى كرديم بلكه مى گفتيم: مسأله

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 107

عدم اجزاء- بنا بر اين فرض- يك شرط مهم دارد و آن اين است كه دليل «صلاة با وضو» بايد اطلاق داشته باشد يعنى بگويد: «واجد الماء بايد نماز با وضو بخواند، خواه قبلًا نماز با تيمّم خوانده باشد يا نخوانده باشد».[70] حال كه مى خواهيم مسئله را به صورت شك و ترديد مطرح كنيم، عنوان مسأله ما اين است كه نه دليل «صلاة با تيمّم» اطلاق دارد و نه دليل «صلاة با وضو». دليل «صلاة با تيمّم» مى گويد: «بر فاقد الماء واجب است نماز خود را با تيمّم بخواند» و اطلاقى ندارد كه شامل كسى كه در بعض اجزاء وقت فاقد الماء است نيز بشود. دليل «صلاة با وضو» هم مى گويد: «واجد الماء بايد نماز خود را با وضو بخواند» و اطلاقى ندارد كه شامل كسى كه نمازش را در اوّل وقت با تيمّم خوانده نيز بشود. وقتى اين دو اطلاق از دست ما گرفته شد، ما از طرفى در ارتباط با حدود مشروعيت صلاة با تيمّم مشكل داريم، البته قدر متيقّن دارد و آن جايى است كه عذر انسان مستوعب جميع وقت باشد ولى غير از قدر متيقّن آن مشكوك است و نمى دانيم آيا صلاة با تيمّم مشروعيت دارد يا نه؟ از طرفى هم اطلاقى در دليل «صلاة مع الوضوء» وجود ندارد، در اين صورت كه نوبت به اصل عملى مى رسد، آيا مقتضاى اصل عملى چيست؟ در اينجا دو بحث وجود دارد:

بحث اوّل (مسأله اعاده):

فرض اين است كه كسى مثلًا اوّل ظهر فاقد الماء بوده و يك ساعت به غروب هم واجد الماء شده است

و در اوّل وقت، نماز ظهر را رجائا- يعنى با احتمال مشروعيت- خوانده است، زيرا از دليل روشن نشد كه آيا در ساعت فقدان ماء، خواندن نماز با تيمّم مشروعيت دارد يا نه؟ و چيزى را كه انسان شك دارد نمى تواند به عنوان شرع انجام

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 108

دهد ولى اگر بخواهد رجائا انجام دهد مانعى ندارد. و رجاء هم منافاتى با قصد قربت ندارد. حال چنين شخصى كه نماز با تيمّم را به احتمال مشروعيت خوانده و يك ساعت به غروب هم واجد الماء مى شود در اينجا باتوجّه به مبناى ما- وحدت امر- و عدم وجود اطلاق در هيچ يك از دو دليل آيا مقتضاى اصل عملى چيست؟ ما اگرچه قائل به وحدت امر هستيم ولى مقتضاى اصل عملى را عبارت از عدم اجزاء مى دانيم، زيرا اوّل ظهر (أقيموا الصّلاة) گريبان شخص را مى گيرد و بدون هيچ ترديدى اشتغال يقينى به (أقيموا الصّلاة) پيدا كرده است. درحالى كه چنين شخصى به دنبال اين اشتغال يقينى، يك نماز با تيمّم مشكوك المشروعية انجام داده است و روشن است كه عبادتى كه مشروعيتش مشكوك باشد نمى تواند در ارتباط با اشتغال يقينى، فراغ يقينى را اقتضاء كند. اشتغال يقينى به ما اجازه نمى دهد كه در مورد نماز با وضو، اصالة البراءة را جارى كنيم. مسأله وجوب اعاده چيزى نيست كه بتوان نسبت به آن اصالة البراءة را جارى كرد، زيرا ما در ارتباط با اعاده هيچ گاه يك حكم مولوى تكليفى وجوبى نداريم، نه نفياً و نه اثباتاً. اعاده مسأله اى نيست كه به شارع ارتباط داشته باشد، اعاده و عدم اعاده، يك حكم عقلى است. عقل اگر ملاحظه كرد

نمازى كه خوانده شده مطابق با امر است، مى گويد: «اعاده واجب نيست»، و اگر ديد مطابق با امر نيست، مى گويد: «اعاده واجب است». شارع در دو مرحله حكم نمى كند، يك مرحله بگويد: (أقيموا الصّلاة) و يك مرحله هم بگويد: «يجب عليك الإعادة».

در ارتباط با يك نماز دو تكليف وجود ندارد. شارع گفته است: «أقيموا الصّلاة»، اگر اين امر شارع در خارج امتثال شد، عقل مى گويد: «اعاده واجب نيست» و اگر امتثال نشد، مى گويد: «اعاده واجب است». در مواردى هم كه در روايات تعبير به اعاده مى شود، اعاده حكم مولوى نيست بلكه حكم ارشادى است، مثل اينكه در صحيحه زراره مى گويد: «من يقين كردم كه لباسم آلوده به نجاست شد ولى فراموش كردم كه لباسم را تطهير كنم و نمازم را در همين لباس معلوم النجاسة خواندم و بعد از نماز متوجه شدم لباسم را تطهير نكرده ام»، امام عليه السلام مى فرمايد: «تعيد الصلاة و تغسله»، در اينجا

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 109

«تعيد» حكم مولوى نيست بلكه ارشادى است و مى خواهد بگويد: «اين نمازى كه خوانده اى فايده ندارد» و روشن است كه اگر نماز خوانده شده فايده نداشته باشد، خود عقل حكم به وجوب اعاده مى كند. در حديث «لا تعاد» كه از احاديث معروف در باب صلاة است نيز همين مطلب است. البته ما در مباحث گذشته گفتيم كه شارع در بعضى از موارد، حكم به استحباب اعاده مى كند، مثل اينكه كسى نماز خود را فرادى خوانده باشد سپس جماعتى در ارتباط با همان نماز تشكيل شود كه مستحب است نماز خود را با جماعت اعاده كند. در اينجا دو خصوصيت وجود دارد: يكى اينكه مسئله، به صورت

استحباب مطرح است و ديگر اينكه كيفيت اعاده با جماعت، با كيفيت خواندن فرادى فرق مى كند و درحقيقت، اين نماز، اعاده آن نماز اوّل نيست بلكه اين نماز، خصوصيت زايدى دارد كه در نماز اوّل مطرح نيست. امّا در مورد اعاده نماز آيات كه مى گفتيم: «در آياتى مثل خورشيدگرفتگى و ماه گرفتگى كه دربرگيرنده مقدارى از زمان مى باشند، بعضى از فتاوى وجود دارد كه تا زمانى كه اين آيه وجود دارد، نماز آيات به طور مرتب تكرار شود»، اوّلًا: مشهور، قائل به وجوب تكرار نيست. مشهور در ارتباط با مطلق موجِبات نماز آيات، قائل به وجوب يك نماز آيات مى باشند. حال اگر ما فرض كنيم در آنجا اعاده لازم است و فتواى غير مشهور را اخذ كرديم، باز هم نكته اى در كار است و آن اين است كه آنجا هم متعلّق وجوب، عنوان «اعاده» نيست بلكه متعلّق وجوب، عبارت از عنوان «تكرار صلاة آيات» است، مثل اينكه مولا از اوّل بگويد: «واجب است ده بار نماز آيات بخوانى». اينجا اگر ما تعبير به اعاده كنيم، در چنين تعبيرى مسامحه وجود دارد. مثل اينكه كسى نذر كند صد بار صلوات بفرستد كه صلوات دوّم و سوّم و ... اعاده صلوات اوّل به حساب نمى آيد بلكه برطبق وجوب وفاى به نذر بايد صد صلوات بفرستد. پس از اينجا مى فهميم كه يك حكم مولوى وجوبى- نفياً و اثباتاً- به «اعاده» نمى تواند تعلّق بگيرد و تعبيراتى كه در روايات در جانب نفى و اثبات واقع شده، جنبه

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 110

ارشاد دارد. وقتى امام عليه السلام مى فرمايد: «يعيد صلاته»، اين كلام ارشاد به اين دارد كه اين نماز، فاقد بعضى

از شرايط و خصوصيات معتبر بوده است روشن است كه نمازى كه فاقد شرط باشد، عقل حكم مى كند كه چنين نمازى به درد نمى خورد. در حديث «لا تعاد» هم همين طور است. در آنجا مى خواهد بگويد: «اخلال به اجزاء صلاة اگر در ارتباط با اركان باشد موجب اعاده است، يعنى نماز با اخلال به ركن، فاقد خصوصيت معتبره است امّا اگر اخلال به غير اركان باشد- مثل اينكه قرائت فاتحه يا سوره يا تشهد و امثال اين ها را فراموش كرده باشد- اين ها ضربه اى به نماز نمى زند.

يعنى اين ها جزئيتشان در صورت توجه و التفات است و اگر نسياناً ترك شوند، نمازْ واجد همه خصوصيات است و نمازى كه واجد همه خصوصيات باشد، نمى تواند موضوع براى اعاده واقع شود. بنابراين، مسأله اعاده و عدم اعاده چيزى نيست كه متعلّق تكليف شرعى واقع شود تا ما شك كنيم كه آيا اعاده واجب است يا نه؟ و اصالة البراءة از وجوب اعاده را جارى كنيم. اصالة البراءة در جايى است كه شك در تكليف مولوى شرعى داشته باشيم. در نتيجه اگر در ما نحن فيه كسى- با احتمال مشروعيت- نماز با تيمّم را در اوّل وقت خواند و يك ساعت به غروب واجد الماء شد و ما هم از طرفى گفتيم: «دليل صلاة با وضو، اطلاقى ندارد و قدر متيقّن از آن دليل، كسى است كه تا يك ساعت به غروب نماز نخوانده است، امّا كسى كه نماز را با تيمّم خوانده- هرچند احتمال مشروعيت مى داده- دليل صلاة با وضو، نفى و اثباتى نسبت به آن ندارد» حال كه چنين شد و از طرفى هم گفتيم: «مسأله وجوب و عدم

وجوب اعاده، حكمى شرعى نيست كه بتوان در صورت شك در آن، اصالة البراءة را جارى كرد» نتيجه اين مى شود كه در اينجا- بنا بر مسأله وحدت امر- اصالة الاشتغال يا استصحاب اشتغال جارى مى شود، به اين كيفيت كه اوّل ظهر، تكليف (أقيموا الصّلاة) گريبان اين شخص را مى گيرد و او يك نماز با تيمّم با احتمال مشروعيت- خوانده امّا نمى داند كه آيا چنين نمازى مسقط تكليف (أقيموا الصّلاة) است يا نه؟ و از طرفى هم دليل صلاة با وضو نسبت به اين حكم

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 111

ساكت است و نفى و اثباتى در ارتباط با آن ندارد، در نتيجه وقتى يك ساعت به غروب واجد الماء شد، قاعده اشتغال يا استصحاب اشتغال حكم مى كند كه حتماً بايد نماز با وضو بخواند، زيرا اشتغال يقينى، برائت يقينى مى خواهد و با نماز با وضو، برائت يقينى حاصل مى شود. نتيجه اين مى شود كه ما- بنا بر مسأله وحدت امر- قبل از رسيدن به اصل عملى، مسأله اجزاء را مطرح مى كرديم، امّا اكنون كه به اصل عملى رسيديم و دست ما از ادلّه لفظيّه و اطلاقات كوتاه شد، ناچاريم مسأله عدم اجزاء را مطرح كنيم، با اين كه وحدت امر را قائليم، با اينكه مى گوييم: (أقيموا الصّلاة) يك خطاب متوجه به عموم است و فرقى بين فاقد الماء و واجد الماء نيست. بله، اگر چنين شخصى مشروعيت نماز با تيمّم در اوّل وقت را احراز مى كرد، نماز با تيمّم او كافى بود در اينكه امر (أقيموا الصّلاة) را از بين ببرد. امّا فرض اين است كه نماز با تيمّم را با احتمال مشروعيت خوانده است و

روشن است كه ما نمى توانيم يك تكليف مسلّم و يقينى را با يك عمل محتمل المشروعية پاسخ دهيم. امّا بنا بر قول به تعدّد امر، ما در آنجا- كه دليل لفظى مطرح بود- قائل به عدم اجزاء شديم، زيرا گفتيم: «اگرچه نماز با تيمّم كه در اوّل وقت خوانده شده مشروعيت داشته، ولى لازمه مشروعيت اين نيست كه مجزى از صلاة با وضو هم باشد، لذا مى گفتيم: اطلاق دليل مشروعيت صلاة با تيمّم، هيچ مخالفت و معارضه اى با اطلاق دليل صلاة با وضو ندارد. يكى مشروعيت را اثبات مى كند و ديگرى عدم اجزاء را، و بنا بر قول به تعدّد امر- آن هم تعدّد واقعى كه منشأ آن اختلاف حقيقت مأمور به بود- منافاتى بين اين دو اطلاق وجود ندارد، لذا ما مسأله عدم اجزاء را مطرح كرديم و گفتيم:

كسى كه اوّل ظهر نماز با تيمّم را خوانده و نمازش مشروع هم بوده، امر نماز با تيمّم را امتثال كرده و آن امر ساقط شده است ولى اين ربطى ندارد به اينكه وقتى يك ساعت قبل از غروب واجد الماء شد، دليل ديگرى بيايد و به او بگويد: «الآن بايد نماز با وضو را هم بخوانى»، چون فرض در جايى است كه اجماعى بر عدم وجوب دو نماز ظهر از زوال

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 112

تا غروب وجود نداشته باشد. لذا بنا بر فرض تعدّد امر و اينكه منشأ تعدّد، اختلاف حقيقت باشد و اجماعى هم در كار نباشد و دليل صلاة با وضو هم اطلاق داشته باشد، ما قائل به عدم اجزاء شديم. حال اگر آن خصوصيات- كه مهم ترين آنها اطلاق در دليل صلاة

با وضو بود- وجود نداشت و ما از مرحله لفظى گذشتيم و نوبت به اصل عملى رسيد، در اينجا كه اين شخص نماز با تيمّم را خوانده، روى فرض تعدّد امر مشروعيتش مسلّم است. وقتى يك ساعت به غروب واجد الماء شد، با توجه به اينكه نماز با وضو به عنوان حقيقت ديگر مطرح است- نه اينكه داراى عنوان اعاده باشد- امّا چون دليلش اطلاق ندارد و قدر متيقّن آن جايى است كه مكلّف از اوّل وقت تا يك ساعت به غروب نماز را نخوانده باشد، امّا اگر كسى نماز را با تيمّم خوانده باشد، ديگر دليل «صلّ مع الوضوء» نسبت به او نفى و اثباتى ندارد، در نتيجه براساس قول به تعدّد امر، اصالة البراءة حاكم مى شود، زيرا اين شخص مى گويد: «امر به صلاة با تيمّم امتثال شده و من شك مى كنم كه آيا امر به صلاة با وضو گريبان مرا مى گيرد يا نه؟»، در اينجا اصالة البراءة حاكم مى شود. بلكه بنا بر فرض شك، مطلب خيلى بالاتر مى رود، زيرا اگر نماز با تيمّم فقط با احتمال مشروعيت انجام شده باشد- نه با قطع به مشروعيت- در اينجا كه يك ساعت به غروب با وجدان آب و صلّ مع الوضوء روبه رو شد، شك مى كند كه آيا اين «صلّ مع الوضوء» متوجه او هست يا نه؟ صلاة با وضو، يك حقيقت و ماهيت ديگرى است، آيا اگر اينجا بخواهيم استصحابِ اشتغال كنيم، اشتغال به چه چيز را مى توانيم استصحاب كنيم؟ اينجا دو امر وجود دارد به خلاف مسأله وحدت امر كه يك (أقيموا الصّلاة) محرزى در آنجا وجود داشت، ما مى گفتيم: «با اين نماز با تيمّم محتمل

المشروعية شك داريم كه آيا (أقيموا الصّلاة) امتثال شده است يا نه؟» شما مى گفتيد: «اشتغال يقينى برائت يقينى مى خواهد و برائت يقينى به اين است كه وقتى يك ساعت به غروبْ واجد الماء شد نماز با وضو را هم بخواند». امّا اينجا براساس تعدّد امر، با اينكه آن نماز اوّل وقت حتى با احتمال مشروعيت واقع شده، ولى ما همان طور كه دليلى بر مشروعيت نداريم، دليلى هم بر عدم مشروعيت نداريم ولى درعين حال،

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 113

يك ساعت به غروب با تكليف جديدى روبه رو مى شود و فرض ما اين است كه اين تكليف، مغاير با آن تكليف است. از او مى پرسيم: «آيا يقين دارى كه تكليف دوّم گريبان تورا مى گيرد؟» مى گويد: «چون فرض اين است كه دليل صلاة با وضو اطلاق ندارد و من احتمال مشروعيت نماز با تيمّم را مى دهم، لذا يقين ندارم كه تكليف دوّم گريبان مرا بگيرد»، در اين صورت مانعى از اجراى اصالة البراءة نيست چون دليلى بر توجّه اين تكليف مستقل به اين شخص نيست. ملاحظه مى شود كه ازنظر اصل عملى، فاصله زيادى وجود دارد بين اين صورت و بين جايى كه بنا بر فرض تعدّد امر، حكم به عدم اجزاء مى كرديم. اختلاف مهم در اين جهت است كه قبل از رسيدن به اصل عملى، طبق مبناى تعدّد امر، با اينكه مشروعيت نماز با تيمّم در اوّل وقت، مسلّم بود- زيرا فرض اين بود كه دليل مشروعيت صلاة با تيمّم اطلاق داشت- ولى ما مى گفتيم: «مشروعيت، يك مسئله و اجزاء يا عدم اجزاء مسأله ديگر است، در عين اينكه اين نماز با تيمّم- به حسب مقتضاى اطلاق دليلش- مشروع

است، امّا اطلاق دليل صلاة با وضو مى گويد: با اين كه تو نماز با تيمّم را خوانده اى ولى بايد نماز با وضو را هم بخوانى». امّا اكنون كه نوبت به اصل عملى رسيد، اين نماز با تيمّم با اينكه مشروعيتش مسلّم نيست ولى مجزى است چون دليلى بر توجّه تكليف دوّم نداريم، لذا نسبت به آن اصالة البراءة را جارى مى كند.

بحث دوّم (مسأله قضاء):

كلام در اين است كه در مورد امر اضطرارى اگر عذر انسان مستوعب تمام وقت باشد و اضطرار او در خارج از وقت برطرف شود، آيا مقتضاى اصل عملى نسبت به مسأله قضاء چيست؟ البته همان گونه كه قبلًا اشاره كرديم اين مسئله فروض ديگرى هم دارد، مثل

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 114

اينكه در اوّل وقت واجد الماء بوده ولى به لحاظ اينكه واجب، موسّع بوده نماز را از اوّل وقت به تأخير انداخته و تصادفاً بعد از مدتى فاقد الماء شده و در آخر وقت ناچار شده نماز خود را با تيمّم بخواند. اين فرض هم در ارتباط با قضا مطرح است ولى فرد روشن و ظاهرش جايى است كه در تمامى وقت معذور بوده است. آيا در چنين جايى اصل عملى اقتضا مى كند كه اين شخص نماز خود را قضاء كند؟ قبل از پاسخ به سؤال فوق بايد به نكته اى توجه داشته باشيم و آن اين است كه در مسأله اعاده وقتى صورت شك را مطرح مى كرديم به اين كيفيت بود كه اگر كسى در اوّل وقت فاقد الماء بود آيا نماز با تيمّم براى او مشروعيت دارد يا اينكه بايد به احتمال مشروعيت اتيان شود؟ امّا در اينجا كه ما

فرض كرديم در تمام وقت معذور بوده ترديدى نداريم كه نمازى كه با تيمّم خوانده مشروعيت داشته است چون مسأله وقت در باب نماز از اهميت بسيارى برخوردار است و نمى توان آن را ناديده گرفت و اصولًا همين اهميت وقت است كه مسأله امر اضطرارى و امر اختيارى را به وجود مى آورد و اگر مسأله اهميت وقت نبود اضطرارى پيش نمى آمد بلكه مى گفتيم: «كسى كه امروز فاقد الماء است، بگذارد وقتى واجد الماء شد نماز امروز را با وضو بخواند، اگرچه مثلًا فردا واجد الماء شود». تنها يك مورد است كه آن هم حكمش مورد اختلاف است و آن مسأله فاقد الطهورين است. جماعتى معتقدند: «بر فاقد الطهورين، نماز واجب نيست»، در اينجا مسأله وقت ناديده گرفته مى شود. و الّا در غير مسأله فاقد الطهورين، وقت بر تمام شرايط و خصوصيات معتبر در نماز، تقدّم دارد. لذا اينجا وقتى نوبت به قضا رسيد نمى توانيم احتمال عدم مشروعيت نماز با تيمّم او را بدهيم، خواه قائل به وحدت امر باشيم يا قائل به تعدّد امر. ولى مشروع بودن نماز با تيمّم منافاتى با وجوب قضاء ندارد، همان طور كه منافات با وجوب اعاده در وقت نداشت. لذا ما بايد دقّتى در دليل وجوب قضاء داشته باشيم. اگر ما قائل به وحدت امر باشيم و نماز خوانده شده مشروعيت داشته باشد، طبعاً ديگر دليل وجوب قضاء- يعنى «اقض ما فات»- نمى تواند موضوع

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 115

واقع شود، زيرا بنا بر قول به وحدت امر، وظيفه اى از مكلّف فوت نشده است. امّا اگر ما قائل به تعدّد امر شديم، مى گوييم: «وقتى مكلّف، نماز با تيمّم و مشروع را انجام

داد، امر به صلاة با تيمّم- كه امر مستقلى است- از او ساقط مى شود، مى آييم سراغ امر به صلاة با وضو، مى بينيم اين امر در وقت به او متوجّه نشده است، زيرا او در تمام وقت فاقد الماء بوده است، حال كه در خارج از وقت با دليل «اقض ما فات» مواجه مى شود، احتمال پيش مى آيد كه مراد از «فوت» در دليل «اقض ما فات» تنها فوت فريضه اى نباشد كه تكليف فعلى در وقت به آن متوجه شده است بلكه دايره «فوت» وسيع بوده و شامل وظيفه اوّليه واقعيه هم مى شود اگرچه در وقت، امر فعلى منجزى به آن تعلّق نگرفته است. پس چون اين شخص، در وقت نماز با وضو نخوانده، لذا نماز با وضو از او فوت شده است و دليل «اقض ما فات» گريبانگير او مى شود. ولى مرحوم آخوند مى گويد: «اين احتمال، مجرّد فرض و خيال است. در مورد «اقض ما فات» بايد وظيفه اى را درنظر بگيريم كه بر مكلّف تنجّز پيدا كرده است، اگرچه ما قائل به تعدّد امر شويم. و باتوجّه به اينكه چنين شخصى در تمام وقت فاقد الماء بوده، فريضه منجّز او عبارت از صلاة با تيمّم بوده است و اصلًا «صلّ مع الطهارة المائية» به چنين شخصى تعلّق نگرفته است. و صلاة با تيمّم هم به حسب واقع اتيان شده و امر خودش را ساقط كرده است. بنابراين «اقض ما فات» به معناى «اقض ما فات من الفريضة الفعليّة» است نه «اقض ما فات من الفريضة الواقعيّة الأوّلية».

ما حتى قبل از اينكه سراغ اصل عملى بياييم، در آنجايى كه پيرامون دليل لفظى بحث مى كرديم مى گفتيم: «اگر دليل «صلّ

مع الطهارة المائية» اطلاق داشته باشد، چنانچه فاقد الماء در يك ساعت قبل از غروب آفتاب، واجد الماء شود، ما حكم به اعاده مى كنيم، امّا اگر اطلاق نداشته باشد، دليلى براى اثبات وجوب اعاده نداريم». حال كه خارج از وقت است و عذر او هم مستوعب بوده، ديگر نمى توانيم از «اقض ما فات» استفاده كنيم كه چون فريضه واقعيه اوّليه فوت شده، بايد در خارج از وقت، قضا شود.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 116

2- اوامر[71] ظاهريّه
اشاره

اوامر ظاهريه بر دو قسم است: امارات و اصول عمليه. در بحث اجزاء، اين گونه نيست كه لازم باشد حكم امارات و اصول عمليه يكنواخت باشد بلكه ممكن است كسى قائل به تفصيل شود، همان گونه كه مرحوم آخوند در كفايه قائل به تفصيل شده 72] و در باب امارات- روى مبناى طريقيت- قائل به عدم اجزاء و در باب اصول عمليه قائل به اجزاء شده است. در خود اصول عمليه هم دليلى بر يكسان بودن حكم همه آنها نداريم بلكه ممكن است كسى در بعضى از آنها- با توجه به لسان آنها- قائل به اجزاء و در بعضى ديگر قائل به عدم اجزاء شود. قبل از ورود به بحث لازم است محلّ بحث را مشخص كنيم، زيرا در ارتباط با اجزاء در باب امارات و اصول، ما سه نوع اماره و سه نوع اصل داريم كه از هريك از اين سه قسم، دو قسمش داخل در محلّ بحث اجزاء و يك قسم آن خارج مى باشد. قسم اوّل: در جايى است كه ما يك مأمور به مسلّمى داشته باشيم و اين مأمور به، مركّب از اجزاء بوده يا داراى شرايطى

بوده و يا امورى به عنوان مانع در مورد آن وجود داشته باشد، مثل صلاة كه هم داراى اجزاء و هم داراى شرايط است و هم موانعى در مورد آن مطرح است و علاوه بر اين، امورى به عنوان قواطع نيز در باب صلاة مطرح مى باشند كه غير از موانع مى باشند. در اين قسم لسان اماره يا اصل به اين كيفيت است كه با توجه به همان دليل (أقيموا الصّلاة) و با توجه به همان مأمور به مركّب از اجزاء و شرايط حكم كند، به اين معنا كه اماره يا اصل مى خواهد بگويد: «آن جزء كه دليلْ آن را به عنوان جزئيت در

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 117

مأمور به دخالت داده است، تحقّق دارد. چيزى كه دليلْ آن را به عنوان شرط در مأمور به قرار داده است، تحقّق دارد، مثلًا دليل مى گويد: «صلّ مع الوضوء»، حال وقتى مكلّف در اوّل صبح وضو گرفته و موقع زوال شمس در وضوى خود شك مى كند، استصحاب مى آيد و حكم به بقاى وضو مى كند، اين استصحاب مى خواهد بگويد: «تو داراى وضو هستى و اگر با اين حالت به نماز ايستادى، آيه شريفه (إذا قمتم إلى الصّلاة فاغسلوا وجوهكم و أيديكم إلى المرافق ...) را رعايت كرده اى». و به عبارت ديگر: مفاد استصحاب، تحقّق همان وضوئى است كه در لسان دليل به عنوان شرط براى نماز قرار داده شده است. يا مثلًا اگر دليلى شرطيت طهارت ثوب را نسبت به نماز مطرح كند، و ما لباسى داشته باشيم كه حالت سابقه اش نجاست بوده و الآن بيّنه بر طهارت آن قائم شده، اگر بيّنه نبود، به مقتضاى استصحاب حكم به نجاست آن مى كرديم ولى با توجه

به اينكه بيّنه تقدّم بر استصحاب دارد حكم به طهارت ثوب مى كنيم. اين بيّنه مى خواهد بگويد: «من با توجه به دليلى كه طهارت ثوب را در نماز براى تو واجب كرده، مى خواهم بگويم: لباس تو طاهر است و نمازى كه در اين لباس مى خوانى، نماز با لباس طاهر است». همچنين اگر در جايى حالت سابقه عبارت از طهارت بود و به جاى بيّنه، استصحاب طهارت قائم مى شد و يا اگر در موردى حالت سابقه، معلوم نباشد و قاعده طهارت در آن جارى شود، اين استصحاب يا قاعده طهارت مى خواهد بگويد:

«طهارتى كه در لباس مصلى معتبر است، در اين لباس وجود دارد». پس يك قسم از دو قسم مورد نزاع جايى است كه اماره يا اصل ناظر به دليل جزئيت و شرطيت باشد و حكم كند به اينكه جزء و شرط وجود دارد. ولى آيا كيفيت دخول اين قسم در محلّ نزاع بحث اجزاء به چه صورت است؟ دخول اين قسم در محلّ نزاع به اين صورت است كه وقتى مكلّف نماز خود را با وضوى استصحابى اقامه كرد سپس- در وقت يا در خارج آن- كشف شد كه استصحابْ مخالف واقع بوده و نماز بدون وضو خوانده است، در اينجا بحث مى شود كه آيا اتيان مأمور به به امر ظاهرى مجزى از امر واقعى است يا نه؟ يا در جايى كه استصحاب طهارت ثوب را پياده مى كند

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 118

و يا بيّنه اى بر طهارت ثوب قائم شده و يا قاعده طهارت پياده مى شود و پس از خواندن نماز معلوم مى گردد كه لباس در هنگام نماز نجس بوده است، اين بحث پيش مى آيد كه آيا

اين نمازى كه با توجه به امر ظاهرى خوانده شده است و الآن كشف خلاف شده، مجزى است يا اينكه بايد اعاده يا قضا شود؟ قسم دوّم: جايى است كه يك مأمور به مركّب يا مقيّد به قيود و شرايط يا موانعى وجود داشته باشد ولى در تعداد آن اجزاء يا شرايط يا موانع شك داشته باشيم. مثلًا در باب نماز، به جزئيت نُه جزء يقين داريم ولى در جزئيت سوره- به عنوان جزء دهم- شك داريم، حال اگر در اينجا يك اماره يا اصلى قائم بر عدم جزئيت يا عدم شرطيت يا عدم مانعيت شود و ما با استناد به آن اماره يا اصل، نماز خوانديم، يعنى جزء مشكوك را اتيان نكرده و شرط مشكوك را رعايت نكرده و از مانع مشكوك اجتناب نكرديم، سپس براى ما كشف شد كه اين اماره يا اصل برخلاف واقع بوده و مثلًا سوره جزئيت داشته است، آيا در اينجا نمازهايى را كه- با استناد به اماره يا اصل- بدون سوره خوانده ايم بايد اعاده يا قضا نماييم؟ اگر قائل به اجزاء شديم اعاده و قضا واجب نيست، امّا اگر قائل به عدم اجزاء شديم اعاده يا قضاء واجب است. البته ما اين را به عنوان مثال مطرح كرديم و الّا در خصوص صلاة، با استناد به حديث «لا تعاد» حكم به عدم وجوب اعاده مى شود و مثال زدن به صلاة با توجه به قواعد اوّليه و با قطع نظر از حديث «لا تعاد» است. بنابراين در چنين موردى هم بحث اجزاء مطرح است. قسم سوّم: اگر اماره يا اصلى قائم شود بر اين كه فلان تكليف ثابت است و ما طبق

اماره يا اصل، تكليف را رعايت كرديم و بعد از مدتى معلوم شد كه اماره يا اصل مطابق با واقع نبوده و تكليف ما چيز ديگرى بوده است، مثلًا اگر فرض كنيم اماره يا اصل قائم شود بر اينكه در روز جمعه، وظيفه ما صلاة جمعه است و ما مدّتها نماز جمعه بخوانيم سپس براى ما كشف شود كه نماز جمعه- حتى به عنوان تخيير- وجوب نداشته بلكه نماز ظهر به عنوان تعيين وجوب داشته است. آيا نزاع در باب اجزاء در

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 119

اينجا جريان دارد؟ بنا بر مبناى ما- كه تعدّد اوامر را قبول نداشتيم- حتماً بايد قائل به عدم اجزاء شده و جايى براى توهّم اجزاء وجود ندارد. اگر به حسب واقع در روز جمعه تكليف به نماز ظهر تعلّق گرفته است، نماز جمعه به عنوان مأمور به نبوده است. در حالى كه موضوع بحث ما در مسأله اجزاء اين است كه «الإتيان بالمأمور به على وجهه هل يقتضى الاجزاء؟» و در مثال فوق كه نماز جمعه به جاى نماز ظهر خوانده شده، مأمور به را اتيان نكرده است. آنچه وظيفه ما بوده عبارت از نماز ظهر بوده و آنچه اتيان شده غير از مأمور به بوده است، در اين صورت چگونه مى توانيم بگوييم: «الإتيان بالمأمور به على وجهه» شامل اينجا مى شود؟ در امر اضطرارى، چه قائل به وحدت امر شويم و چه قائل به تعدّد امر، بالاخره اين نماز با تيمّم كه اتيان شده، مأمور به بوده است و حتى اگر به رجاء مشروعيت هم خوانده مى شد و بعداً هم كشف خلاف نمى شد- يعنى معلوم نمى شد كه اين صلاة با تيمّم مشروع نبوده

است- وقتى مكلّف واجد الماء مى شد، شك در اجزاء و عدم اجزاء آن مى كرديم، امّا در ما نحن فيه چه چيزى را اتيان كرده تاما حكم به اجزاء كنيم؟ پس بنا بر مبناى وحدت امر، مسئله روشن است، چون امر واحد بوده و به نماز ظهر تعلّق گرفته است در حالى كه نماز ظهر به هيچ عنوان اتيان نشده است. امّا كسانى كه قائل به تعدّد امر مى باشند آيا در اينجا تعدّد امر درست مى كنند؟

اينجا ممكن است بگويند: «مفاد لا تنقض اليقين بالشك اين است كه حكمى مماثل با استصحاب جعل مى كند، يعنى اگر نماز جمعه در عصر حضور معصوم عليه السلام وجوب داشت، «لا تنقض» هم يك وجوب ظاهرى براى نماز جمعه درست مى كند». در اين صورت ما مى توانيم اسم آن را اتيان به مأمور به به امر ظاهرى بگذاريم. آن وقت طبق اين معنا داخل در بحث اجزاء مى شود، چون ما دو مأمور به داريم: يك مأمور به ظاهرى كه از راه دليل «لا تنقض»- كه جعل حكم مماثل مى كند- به دست آمده است و يك مأمور به واقعى كه صلاة ظهر است و فرض اين است كه به حسب حكم واقعى، مأمور به مى باشد.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 120

در نتيجه بنا بر بعضى از مبانى، اين قسم هم داخل در محلّ نزاع مى شود ولى بنا بر مبناى ما هيچ وجهى براى دخول آن در محلّ نزاع تصوّر نمى شود. حال با توجه به مقدّمه فوق بر ما لازم است كه موارد امارات و اصول را به طور جداگانه مورد بحث قرار داده و مسأله اجزاء را در ارتباط با آنها بررسى كنيم.:

بحث اوّل: اجزاء در مورد امارات

در باب

حجّيت امارات دو مبنا وجود دارد: مشهور، حجيت امارات را از باب طريقيت مى دانند و در مقابل مشهور، بعضى حجيت آن را از باب سببيت دانسته اند. معناى طريقيت اين است كه در اين امارات- من حيث هي- هيچ مزيت و مصلحتى وجود ندارد، جز اينكه اين ها راهنماى به واقع هستند و تا اندازه اى- نه صددرصد- واقع را نشان مى دهند. آينه اى هستند كه تا اندازه اى واقع را روشن مى كنند و علت حجيت اين ها همين حيثيتى است كه در آنها وجود دارد. به عبارت ديگر: عقلا يا شارع ملاحظه كرده اند كه اگر در ارتباط با واقعْ تنها بخواهند بر قطع تكيه كنند، مشكلات بسيارى براى انسانها پيش مى آيد. حتى در امور دنيوى انسان هم همين طور است. مثلًا شخص مورد وثوقى به انسان خبر مى دهد كه امشب فلان مهمان به منزل شما خواهد آمد، اگر انسان بخواهد اين قول را- به اعتبار اينكه مفيد يقين نيست- ناديده بگيرد، با مشكل عدم آمادگى براى پذيرايى روبه رو مى شود. و اصولًا حصول يقين جازم در بعضى از موارد براى انسان امكان ندارد زيرا احتمالات مختلفى در مقابل يقين او پيدا مى شود. انسانى كه بدنش متنجس است اگر صد بار هم در استخر برود باز احتمال مى دهد ذره اى از آن نجاست به بدن او چسبيده و به همراه او آمده باشد.

به همين جهت عقلاء و شارع آمده اند طرقى را كه ما را به واقع راهنمايى مى كنند- اگرچه صددرصد نيستند- معتبر دانسته اند، امّا پشتوانه اعتبار و ميزان اعتبارشان همان ارائه واقع و حكايت و كاشفيت از واقع است.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 121

امّا سببيت 73] به اين معنا است كه بگوييم: شارع مقدّس وقتى اماره اى- مانند

خبر ثقه- را حجت قرار مى دهد، معناى حجيت اين است كه نفس پيروى از ثقه و تصديق عملى او، داراى مصلحتى است كه برفرض مخالفت اين اماره با واقع و فوت شدن مصلحت واقع، جبران مصلحت فائته واقعيه را مى كند. اگر خبر زراره راست باشد، همان مصلحت واقع نصيب انسان مى شود و اگر خبر او مخالف با واقع باشد، تصديق عملى زراره داراى مصلحتى است كه مصلحت فوت شده را جبران مى كند. حال بنا بر مبناى طريقيت و كاشفيت، بحث ديگرى مطرح است كه بايد آن را نيز ملاحظه كرده و پس از آن در ارتباط با اجزاء و عدم اجزاء نتيجه گيرى كنيم و آن بحث اين است كه: آيا حجيت اين امارات، ازنظر شارع، يك حجيت امضايى است يا تأسيسى و يا در بعضى از آنها امضايى و در بعضى ديگر تأسيسى است؟ معناى حجيت امضايى اين است كه عقلاء به لحاظ اينكه در مسائل فردى و اجتماعى شان با مشكلاتى مواجه مى شوند و ملاحظه مى كنند كه اگر بخواهند راه رسيدن به واقع را خصوص يقين و قطع قرار دهند، كمتر در اين راه موفق مى شوند، زيرا قطع و يقين در موارد كمى تحقق پيدا مى كند، به همين جهت در مواردى كه قطع وجود ندارد بايد امور ديگرى كه نزديك به قطع است جانشين قطع كنند و همان طور كه قطع جنبه مرآتيت دارد اين امور نيز جنبه مرآتيت داشته باشند، با اين تفاوت كه مرآتيت و كاشفيت قطع، كامل و تام است ولى مرآتيت و كاشفيت اين امور، تام نيست.

عقلاء اين گونه امور را ملاك و منشأ اثر قرار مى دهند. مثلًا خبر ثقه را پذيرفته و با آن معامله

قطع مى نمايند. آن وقت در اينجا بگوييم: «شارع مقدّس در اين زمينه هيچ گونه نظر تأسيسى نداشته است بلكه آنچه را عقلاء در مسائل دنيوى خود مورد اعتماد قرار مى دهند، شارع هم مورد امضاء قرار داده است. حال نحوه امضاء به هر

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 122

صورتى باشد، عملى باشد يا قولى و حتى اگر صدّق العادل هم وجود داشته باشد، ما بگوييم: «صدّق العادل» ارشاد به حكم عقلاء و امضاى حكم عقلاست و خودش حكم تأسيس مستقلّى نيست». به هرحال، اگر مبناى حجيت، بر پايه امضاء استوار باشد، معنايش اين است كه شرع، تحت تأثير عقلاء قرار گرفته و آنچه را عقلاء در مسائل خودشان مورد اعتماد قرار داده اند، شارع هم همان را پذيرفته است. يك نوع پذيرفتن شارع، عبارت از عدم الردع است، يعنى وقتى يك مسأله عقلايى مورد ابتلاى عقلاء بود، شارع اگر بخواهد آن مسئله در شرع پياده نشود بايد ردع كند و تذكر دهد و مثلًا بگويد: «خبر ثقه، اگرچه در امور معاش مورد اعتماد است ولى در امور معاد- كه مربوط به شرع است- مورد اعتماد نيست». و اگر ديديم شارع چنين برخورد منفى با اين مسئله نكرد، كشف مى كنيم كه نظر شارع در اين زمينه مثبت است و مى خواهد بگويد:

«در اعتماد بر خبر ثقه، فرقى بين امور دنيوى و امور اخروى نيست». اين معناى حجيت تأكيديه و امضائيه است. امّا حجيت تأسيسيه به اين معناست كه بگوييم: «خود شارع، مستقلًا براى بعضى از امور جعل حجيت مى كند و شايد در بين امارات، بعضى از امارات وجود داشته باشند كه حجيت آنها تأسيسيه باشد، مثلًا اگر شهرت فتوائيه اعتبار داشته باشد، بعيد

نيست كه اعتبارش تأسيسى باشد، يعنى همان طور كه احكام تكليفيه قابل جعلند و شارع مقدّس آنها را جعل مى كند، حجيت هم به عنوان يك حكم وضعى مطرح بوده و قابل جعل است. حتى مرحوم آخوند كه در احكام وضعيه قائل به تفصيل است، مسأله حجيت را داخل در آن قسم مى داند كه مستقلًا مى تواند جعل شرعى به آنها تعلّق بگيرد. حجيت- مانند ملكيت و زوجيت- از احكام وضعيه است. همان طور كه شارع، بعد از نكاح، زوجيت را و بعد از عقد بيع، ملكيت را جعل مى كند، مى تواند حجيت را نيز جعل كرده و مثلًا بگويد: «من شهرت فتوائيه را حجت قرار دادم». در باب امارات، احتمال است كه حجيت، به صورت حجيت تأسيسيه باشد. حتى اين احتمال وجود دارد كه سيره عقلائيه اى كه در باب خبر ثقه مطرح است، متأثّر از

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 123

جعل حجيت شرعيه باشد، نه اينكه شارع، متأثّر از عقلاء گرديده باشد. همچنين امكان دارد كه حجيت بعضى از امارات، امضايى و حجيت بعضى ديگر تأسيسى باشد. اكنون ما بايد مسأله اجزاء و عدم اجزاء را در ارتباط با هر دو فرض- حجيت امضايى و حجيت تأسيسى- ملاحظه كنيم. اگر حجيتْ امضايى باشد،[74] ما بايد ابتدا ببينيم عقلاء در ارتباط با اجزاء و عدم اجزاء چه برخوردى با خبر ثقه دارند؟ اگر عقلاء بر خبر ثقه اى اعتماد كرده و برآن ترتيب اثر دادند و سپس كشف خلاف شد، چه برخوردى با آن دارند؟ آيا- بنا بر مبناى طريقيت- مى گويند: «ما وقتى لباس واقع را به خبر ثقه پوشانديم، ديگر آن لباس را از اندام او بيرون نمى آوريم»؟ يا اينكه مى گويند: «خبر ثقه

در مقابل واقع عرض اندام مى كند. ما همان طور كه يك واقع داريم، خبر ثقه اى هم داريم و الآن كه كشف خلاف شده مثل اين است كه كشف خلاف نشده باشد»؟ خير، عقلاء همان برخوردى را كه در ارتباط با قطع دارند در مورد خبر ثقه نيز دارند. اگر كسى قطع پيدا كند كه زيد از سفر آمده است و بر اين اساس آثار مجى ء را مترتّب كند، سپس معلوم شود كه قطع او، جهل مركّب بوده، آيا جز اين است كه اظهار تأسف مى كند كه بين او و واقع پرده اى به عنوان جهل مركّب حاجب شده و او نتوانسته به واقع برسد؟ يا اينكه اگر انسان قطع پيدا كند كه داروى فلان بيمارى، مركّب از ده جزء است و بر اين اساس دارو را ساخته و مورد استفاده قرار دهد، پس از مدّتى معلوم شود كه داروى مورد نظر مركّب از يازده جزء

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 124

است، آيا عقلاء چه برخوردى با اين مسئله مى كنند؟ آيا مى گويند: «در اين مدّت قطع ما اثر خود را بخشيده است و گويا واقعيت تغيير پيدا كرده، تا قبل از كشف خلاف گويا واقعيت همان مركّب از ده جزء بوده و بعد از كشف خلاف، مركّب از يازده جزء شده است»؟ خير، عقلاء چنين حرفى نمى زنند، بلكه مى گويند: «ما دچار اشتباه شديم، ما در واقع، كارى را انجام نداده ايم و واقعيت مورد نظر از دست ما رفته است. داروى مركّب از يازده جزء، به اين معناست كه ده جزء نمى تواند اثر مورد نظر را داشته باشد». وقتى برخورد با قطع به اين صورت است، برخورد با جانشين قطع- يعنى

خبر ثقه- نيز به همين شكل است. در همين فرض قبل اگر خبر ثقه مى گفت: «داروى مؤثر براى فلان درد، مركّب از ده جزء است» و ما براساس آن عمل مى كرديم و سپس كشف خلاف مى شد، عقلاء نمى گويند: «ما چون خبر ثقه را معتبر مى دانيم، اين هم در رديف واقع است» بلكه مى گويند: «اين كارهايى كه تاكنون انجام داده ايم، بى فايده بوده است.

اين ها به عنوان طريق به واقع نقش داشته و الآن معلوم شده كه مخالف با واقع بوده و آنچه مؤثر بوده داروى مركّب از يازده جزء است كه در مقام عمل آورده نشده است». ما از اين برخورد عقلاء، تعبير به عدم اجزاء مى كنيم يعنى آنچه تا به حال انجام شده، كفايت نمى كند. حال در ما نحن فيه مى گوييم: وقتى شارع مقدّس، طريقه عقلاء در مورد خبر ثقه را امضاء كرده است، چنانچه ما براساس خبر ثقه عمل كرده باشيم، سپس كشف خلاف شود، قاعدتاً بايد قائل به عدم اجزاء شويم. مثلًا فرض كنيد خبر زراره دلالت كند بر اينكه سوره در نماز جزئيت ندارد و ما مدّتى برطبق آن عمل كرديم سپس معلوم شد كه اين خبر درست نبوده و سوره جزئيت داشته، در اين صورت ما نمى توانيم قائل به اجزاء شويم، چون مأمور به اتيان نشده است. ما خيال مى كرده ايم اين مأمور به است. البته در اين مورد نبايد كارى به حديث «لا تعاد» داشته باشيم. حديث «لا تعاد» حديث خاصّى در مورد نماز است و بحث ما بحث عامّى است و مطرح كردن صلاة، از باب مثال و با قطع نظر از حديث

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 125

«لا تعاد» است. در نتيجه اگر

حجيت اماره اى از باب طريقيت باشد و شارع هم آن را امضاء كرده باشد، مسأله عدم اجزاء روشن است. در مورد حجّيت تأسيسى نيز همين طور است، البته وضوح آن مانند فرض قبلى نيست. اگر ما قائل شويم شارع مقدّس حجيت را براى خبر ثقه جعل كرده است،[75] آيا در ارتباط با اجزاء و عدم اجزاء فرقى ميان حجيت تأسيسيه و حجيت امضائيه وجود دارد، كه لازمه حجيت امضائيه، عدم اجزاء و لازمه حجيت تأسيسيه، اجزاء باشد؟ ظاهر اين است كه فرقى در كار نيست، زيرا برفرض كه ما حجيت را تأسيسيه بدانيم، ملاك حجيت براى ما روشن است. ما از مبناى طريقيت دست برنداشته ايم. مبناى طريقيت برفرض تأسيس هم در جاى خودش محفوظ است، به اين معنا كه وقتى شارع مى فرمايد: «جعلت خبر الثقة حجة»، گويا ما مى دانيم كه ملاك حجّيت خبر ثقه، جنبه كاشفيت آن از واقع و طريقيت آن به سوى واقع است. حال اگر بخواهيم دقّت بيشترى داشته باشيم بايد بگوييم: «كاشفيت در حدّ خبر ثقه»، چون كاشفيت از واقع هم مراتبى

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 126

دارد، حتى كاشف غير تام- كه در مورد امارات مطرح است- نيز مراتبى دارد چون از مرحله شك كه بالاتر رفت، عنوان كاشفيت پيدا مى شود. درهرصورت، علت حجيت خبر ثقه براى ما روشن است. وقتى چنين شد، مشكلات براى ما آسان مى شود، و همان طور كه در باب احكام تكليفيه وقتى شارع مقدّس علت حكمى را مشخص مى كند، ما مى گوييم: «العلّة تعمّم كما تخصّص»، يعنى علّت، حكم را تعميم و تخصيص مى دهد و ابهام آن را برطرف مى كند. وقتى شارع مى فرمايد: «الخمر حرام لأنّه مسكر»، اين «لأنّه

مسكر»، همه مسائل را روشن مى كند. اوّلًا: رفع ابهام مى كند، يعنى اگر اين علّت نبود، انسان خيال مى كرد كه حرمت خمر- مثلًا- در ارتباط با طعم مخصوص آن يا در ارتباط با رنگ مخصوص يا در ارتباط با منشأ اتّخاذ آن يا در ارتباط با اسكار آن باشد. تعبير «لأنّه مسكر» اين ابهام را برطرف مى كند و مشخص مى كند كه آنچه در حرمت خمر نقش دارد، مسأله مسكريت خمر است. از اينجا استفاده مى كنيم كه اگر خمر اسكار خود را از دست بدهد يا از اوّل به صورتى ساخته شود كه مسكر نباشد، حكم هم كنار رفته و حرمت آن زايل مى شود. در احكام تكليفيه، به اين مقدار روى علت تكيه مى شود، خصوصاً در مورد علت هاى منصوصه. اگر در اينجا هم شارع مقدّس خبر ثقه را حجت قرار داده باشد، اگرچه تصريح به اين معنا نكرده باشد ولى وقتى اصل مبناى طريقيت را پذيرفتيم، معنايش اين است كه گويا در اينجا قرينه قطعيه اى قائم شده كه شارع فرموده است: «جعلت خبر الثقة حجّة لأنّه طريق إلى الواقع»، لازمه علّيت اين طريقيت اين است كه مثلًا اگر خبر ثقه اى جزئيت سوره نسبت به نماز و يا شرطيت يك شرط مشكوك الشرطيه را نفى كرد و ما با استناد به آن، نماز بدون سوره خوانديم، سپس معلوم شد كه اين خبر مطابق با واقع نبوده است، جعل حجّيت تأسيسيه- با توجه به اين تعليل- اقتضاى عدم اجزاء مى كند، زيرا معناى كشف خلاف اين است كه «اين خبر، طريق به واقع نبوده است»، چون طريقْ انسان را از مقصد منحرف نمى كند. الآن كه براى ما كشف خلاف شده

است معلوم مى شود كه اين خبر ثقه طريق و كاشف از واقع نبوده است و ما خيال

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 127

مى كرده ايم كه كاشف از واقع است. در قطع نيز همين طور است. انسان اگر قطع به مسأله اى پيدا كرد- به صورت قطع طريقى- و بعد از مدّتى فهميد كه اين قطع برخلاف واقع بوده و درحقيقت، جهل مركّب بوده، الآن كه كشف خلاف شد، ديگر آن قطع را با ديد طريقيت نگاه نمى كند، بلكه اظهار تأسف كرده و با خود مى گويد: «من خيال مى كردم اين قطع، طريق به واقع است و الآن معلوم شد كه به حسب واقع هيچ طريقيتى در اين قطع وجود نداشته است. وقتى در باب قطع- كه كاشفيت تامّه دارد- اين گونه است، در باب خبر ثقه- كه كاشفيت آن تام نيست- وقتى كشف خلاف شد ما نمى توانيم آن را با ديد طريقيت و حجيت نگاه كنيم. كشف خلاف نشان مى دهد كه اين خبر ثقه، از ابتداى امر، فاقد طريقيت و كاشفيت بوده است، بنابراين از ابتداى امر، حجيت نداشته است، زيرا حجيت داراى ملاك است و ما خيال مى كرده ايم اين ملاك وجود دارد، در نتيجه خيال مى كرده ايم حجيت براى آن جعل شده است و الآن خلاف آن براى ما ثابت گرديد. و وقتى از ابتداى امر حجيت نداشته است، چگونه مى تواند مجزى از واقع باشد؟ وقتى نماز مركّب از ده جزء، در خارج به صورت نه جزئى اتيان شده باشد، امر (أقيموا الصّلاة) امتثال نشده است، زيرا حتى اگر يكى از اجزاء كلّ يا يكى از شرايط آن منتفى شود، كلّ منتفى خواهد شد. بنابراين وقتى مأمور به اتيان نشده است چگونه

مى تواند مجزى باشد؟ لذا براساس مبناى تأسيسى بودن حجّيت امارات نيز نمى توان قائل به اجزاء شد، چون ملاك حجّيت- كه عبارت از طريقيت و كاشفيت است- براى ما روشن است و درحقيقت، اين به منزله علت است و بعد از كشف خلاف درمى يابيم كه علّت وجود نداشته است و روشن است كه وقتى علت منتفى شد معلول هم منتفى مى شود. وقتى طريقيت نبود، حجّيت هم نيست. بله، در اين صورت ما معذوريم و استحقاق عقوبت در كار نيست زيرا ما خيال مى كرده ايم كه اين خبر ثقه، طريق به واقع است، اما دليلى بر اجزاء نداريم. يادآورى: آنچه در اينجا نسبت به جزئيت و شرطيت براى نماز گفتيم با قطع نظر

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 128

از حديث «لا تعاد» است. و گذشته از اين، بحث ما منحصر به صلاة نيست بلكه مطرح كردن صلاة، از باب مثال است و حديث «لا تعاد» در خصوص نماز جارى است. در نتيجه به نظر مى رسد- همان طور كه مرحوم آخوند فرمودند- اگر حجيت امارات از باب طريقيت و كاشفيت باشد ما راهى براى اجزاء نداريم.

بحث دوّم: اجزاء در مورد اصول عمليّه
اشاره

همان طور كه گفتيم اين گونه نيست كه همه اصول عمليه، ازنظر اجزاء و عدم اجزاء، داراى حكم واحدى باشند، بنابراين لازم است كه يكايك اصول عمليه را به صورت جداگانه مورد بحث قرار دهيم:

1- اجزاء در مورد اصالة الطهارة[76]
اشاره

اگر ما با استناد به اصالة الطهارة، يك عمل مشروط به طهارت را اتيان كرديم، سپس كشف خلاف شد، آيا اين عملْ مجزى از واقع است؟ اصالة الطهارة هم در شبهات موضوعيه جارى مى شود و هم در شبهات حكميه. شبهه موضوعيه مثل اينكه لباس انسان حالت سابقه متيقنه اى- ازنظر نجاست و طهارت- نداشته باشد[77] و در طهارت و نجاست آن شك كنيم، اصالة الطهارة حكم به طهارت آن لباس مى كند. حال بحث در اين است كه اگر ما با استناد به اصالة الطهارة، در اين لباس نماز خوانديم سپس معلوم شد كه اين لباسْ نجس بوده است آيا اين نماز مجزى از واقع است؟ شبهه حكميه، مثل اينكه انسان در مورد چيزى شك كند كه آيا حكم كلى

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 129

شرعى آن طهارت است يا نجاست؟ در اينجا اصالة الطهارة حكم به طهارت آن مى كند، مثلًا اگر حيوانى متولّد از نجس العين و طاهر العين باشد و عنوان هيچ كدام از آن دو حيوان و نيز عناوين حيوانات ديگر كه نجس العين يا طاهر العين هستند برآن تطبيق نكند، در اين صورت ما در طهارت و نجاست آن شك مى كنيم و اصالة الطهارة حكم به طهارت آن مى كند. البته بايد توجه داشت كه در جريان اصول، بين شبهات حكميه و شبهات موضوعيه فرق وجود دارد، زيرا جريان اصول عمليه در شبهات حكميه مشروط به فحص از دليل و يأس

از ظفر به آن مى باشد، اما اصول عمليه اى كه در شبهات موضوعيه جارى مى شود مشروط به فحص نيست. عدم وجوب فحص هم اجماعى است و هم رواياتى در مورد آن وجود دارد. يكى از اين روايات، صحيحه زراره است كه در باب استصحاب مطرح شده است. در آن روايت، زراره از امام عليه السلام در مورد جايى سؤال مى كند كه شك كرده آيا لباسش آلوده به نجاست شده يا نه؟ زراره مى پرسد:

«فهل عليّ إن شككتُ في أنّه أصابه شي ء أن أنظر فيه؟» فقال عليه السلام: «لا، و لكنّك إنّما تريد أن تذهب الشك الّذي وقع في نفسك ...»[78] در اين روايت، امام عليه السلام مى فرمايد: فحص لازم نيست، اما اگر مى خواهى اين شك از تو بيرون رود، فحص و بررسى مانعى ندارد. اين روايت، تأييد مى كند كه در شبهات موضوعيه، فحصْ لازم نيست. حال ما بايد دليل قاعده طهارت و مفاد و مجراى اين قاعده و نسبت آن با ادلّه اوّليه را مورد بررسى و دقت قرار دهيم و ببينيم آيا مى توان اجزاء را از آن استفاده كرد يا نه؟ دليل قاعده طهارت: آنچه به عنوان دليل براى اين قاعده مطرح شده، روايات زير است: 1- كلّ شي ء طاهر حتّى تعلم أنّه قذر.[79]

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 130

2- كلّ شي ء نظيف حتّى تعلم أنّه قذر.[80] 3- الماء كلّه طاهر حتّى يعلم أنّه قذر.[81] در ارتباط با مفاد اين عبارات، يك معنايى را مشهور استفاده كرده اند و يك معنايى را مرحوم آخوند در باب استصحاب مطرح كرده است كه ارتباطى به قاعده طهارت پيدا نمى كند بلكه به نظر ايشان از «غايتِ ذكر شده در روايات»، استصحاب طهارت استفاده

مى شود. مرحوم آخوند مى فرمايد: در روايت «كلّ شي ء طاهر حتّى تعلم أنّه قذر»، مقصود از مغيّا- يعنى طاهر- طهارت واقعيه است. «كلّ شي ء طاهر» يعنى هر چيزى به حسب عنوان اوّليه خودش و به حسب ذاتش، داراى طهارت واقعيّه است. البته مانعى ندارد كه اين دليل عام نسبت به اعيان نجسه تخصيص خورده باشد. سپس در مورد غايت مى فرمايد: غايات با يكديگر فرق دارند. اگر غايت را مسأله اى غير از علم- كه حالت مكلّف است- قرار دهند، مثلًا بگويند: «كلّ شى ء طاهر حتى يلاقي مع النجاسة»، اين غايت هم در ارتباط با حكم واقعى مى شود. در عبارت «كلّ شي ء طاهر حتّى يلاقي مع النجاسة» هم غايت و هم مغيّا، حكم واقعى است، هم طهارت، طهارت واقعى و هم نجاست، نجاست واقعى است. اما در اين روايت كه «علم» به عنوان غايت قرار داده شده، معناى عبارت اين مى شود كه:

طهارت واقعيه در «كلّ شي ء طاهر»، استمرار پيدا مى كند- البته نه به استمرار واقعى بلكه به استمرار ظاهرى- تا اينكه علم به نجاست آن شى ء تحقق پيدا كند. استمرار ظاهرى همان چيزى است كه از آن به استصحاب تعبير مى شود. «إبقاء ما كان» به اين معنا است كه واقعيتى كه قبلًا وجود داشته استمرار پيدا مى كند تا اينكه يك يقين به خلاف بيايد، لذا در ساير ادلّه استصحاب هم مى فرمايد: «لا تنقض اليقين أبداً بالشك

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 131

و إنما تنقضه بيقين آخر». در نتيجه مرحوم آخوند مغيّا در «كلّ شي ء طاهر حتّى تعلم أنّه قذر» را طهارت واقعيه مى داند و ازنظر غايت هم آن را مربوط به استصحاب مى داند، لذا اين روايت را به عنوان يكى از

ادلّه استصحاب قرار داده است.[82] و روايت، براساس اين مبنا ديگر ارتباطى به قاعده طهارت ندارد. سؤال: وقتى مرحوم آخوند روايت را اين گونه معنا مى كند، پس قاعده طهارت را از كجا استفاده مى كند؟ جواب: شايد مرحوم آخوند در اينجا دليل ديگرى- مثل اجماع و امثال آن- براى اثبات قاعده طهارت داشته باشد و يا قاعده طهارت را انكار كند، و الّا- بنا بر مبناى مرحوم آخوند- دليل لفظى ديگر بر قاعده طهارت نداريم. شايد در موارد جزئيه، دليل بر قاعده طهارت باشد و ايشان الغاء خصوصيت كرده و دليل را تعميم مى دهد.[83] ولى اينكه آيا در مورد معناى روايت، حق با مرحوم آخوند است يا با مشهور، بايد در ادلّه استصحاب مورد بحث قرار گيرد. و آنچه ما فعلًا در مورد اين روايت دنبال مى كنيم مطابق با مبناى مشهور است. مشهور مى گويند:[84] مواردى كه «علم» را به عنوان غايت مطرح كرده است به منزله بيان موضوع است و خصوصيت موضوع را بيان مى كند. به عبارت ديگر: ما از اين «حتى تعلم» استفاده مى كنيم كه آن «شى ء» كه در «كلّ شي ء طاهر» به عنوان موضوع براى حكم به طهارت واقع شده است، «شى ء» به عنوان اوّليش نيست بلكه «شى ء» به عنوان اينكه مشكوك الطهارة و النجاسة است مى باشد. گويا دنبال شى ء

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 132

يك صفتى وجود دارد و گفته شده است: «كلّ شى ء شكّ في طهارته و نجاسته فهو طاهر». يعنى «فهو طاهر بالطهارة الظاهرية».[85] در نتيجه مشهور مى خواهد بگويد: اين عبارت، نه ربطى به طهارت واقعيّه دارد و نه ربطى به مسأله استصحاب دارد. «حتّى تعلم» غايت براى حكم نيست بلكه براى بيان موضوع است و خصوصيت موضوع

را بيان مى كند و اشياء به عناوين اوّليه شان در اينجا موضوع نيستند ما نمى خواهيم بگوييم: «فلان شى ء به عنوان اوّلى طاهر است». و اين گونه نيست كه مغيّا در اين عبارت بخواهد مطلبى را بيان كند و غايتْ مطلب ديگر را، بلكه مجموع صدر و ذيل و غايت و مغيّا عبارت از حكم به طهارت ظاهريه در مورد اشياء مشكوك الطهارة و النجاسة مى باشد. و ما گفتيم: فرقى نمى كند كه شك در طهارت و نجاست به عنوان شبهه حكميه يا به عنوان شبهه موضوعيه باشد، چون در هر دو، عنوان «شى ء شكّ في طهارته و نجاسته» وجود دارد. اكنون ما بايد نكات و خصوصياتى را مورد توجه قرار دهيم سپس با توجه به آنها ببينيم در بحث اجزاء چه نتيجه اى مى گيريم؟ نكته اوّل: مقصود از شك در «شي ء شك في طهارته و نجاسته»، خصوص شك متساوى الطرفين نيست بلكه مراد هر چيزى است كه طريق معتبرى بر نجاست واقعيه يا طهارت واقعيه اش نداريم. بلكه اگر بيّنه اى بر طهارت يا نجاست آن قائم شد، حكم به طهارت يا نجاست آن مى كنيم، هرچند بيّنه براى ما علم آور نباشد. اگر موضوع در قاعده طهارت، يك چنين خصوصيتى داشته باشد، از اينجا كشف مى كنيم كه خود اين حكم، طريقيتى ندارد، چون حكم نمى تواند موضوع خودش را از بين ببرد. قاعده طهارت نمى تواند بگويد: «در مواردى كه شما طريقى به واقع نداريد، من- به عنوان قاعده طهارت- طريق به واقع هستم» زيرا در اين صورت، خود اين حكم موضوعش را- كه نبودن طريق به واقع است- از بين مى برد. بلكه قاعده طهارت مى گويد: «جايى

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 133

كه شما طريق به واقع نداريد،

من مى خواهم طهارت ظاهريه اى براى شما جعل كنم، با حفظ اينكه طهارت ظاهريه، شما را به واقع نمى رساند و هيچ گونه كاشفيتى نسبت به واقع ندارد». نكته دوّم: آيا شكى كه در مجراى قاعده طهارت است چه شكى است؟ شك بر دو قسم است: 1- شك مستمر: يعنى شكى كه براى انسان پيش آيد و تا آخر عمر باقى بماند. 2- شك غير مستمر: يعنى شكى كه براى انسان پيش آيد و پس از مدّتى برطرف شود. شكى كه در مجراى قاعده طهارت اخذ شده، لازم نيست شك مستمر باشد، بلكه همين اندازه كه واقعاً شك باشد كفايت مى كند. چون گاهى شك انسان، شك بدوى است، مثل اينكه يك لحظه در چيزى شك كند. اين شك، نه مجراى قاعده طهارت است و نه مجراى ساير اصول عمليه. بلكه بايد شك او واقعى باشد اگرچه بعداً كشف خلاف شود.[86] مثلًا از او سؤال مى كنند: «آيا لباس تو پاك است يا نجس؟» مقدارى فكر مى كند و مى گويد: «نمى دانم». اگر كسى احتمال دهد كه مراد از شك در ما نحن فيه عبارت از شك مستمر است در اين صورت قاعده طهارت كمتر موضوع پيدا مى كند. مواردى كه انسان شك پيدا مى كند، كم اتفاق مى افتد كه به دنبالش يك يقين بر بقاى شك تا ابد وجود داشته باشد.

در حالى كه وقتى انسان به مذاق شارع مراجعه مى كند مى بيند شارع قاعده طهارت را براى تسهيل بر مردم و امتنان بر آنان وضع كرده است. ممكن است كسى بگويد: لازم نيست انسان يقين به بقاء شك تا ابد داشته باشد، بلكه همين اندازه كه احتمال بقاء شك داشته باشيم، استصحاب كرده و

شك خود را مستمر نموده و قاعده طهارت را جارى مى كنيم.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 134

در پاسخ مى گوييم: اوّلًا: در اين صورت بايد چنين شخصى قبل از اجراى قاعده طهارت، استصحابى در ارتباط با يك امر مستقبل جارى كند. ثانياً: كسى كه در مورد قاعده طهارت مى گويد: «شك بايد تا ابد باشد» در استصحاب هم همين حرف را مى زند و مى گويد: «شك در لا تنقض اليقين بالشك نيز بايد تا ابد باقى باشد». پس اين مشكل، در ارتباط با استصحاب هم وجود دارد. ولى واقعيت مسئله اين است كه «كلّ شي ء شكّ في طهارته و نجاسته» ازنظر شك، عموميت و اطلاق دارد و هم شكى را شامل مى شود كه تا ابد باقى است و هم شكى كه استمرار ندارد و پس از مدّتى به يقين تبديل مى شود. مهم اين است كه احتمال بقاء شك در كار باشد و الّا زمانى كه شك در طهارت و نجاست لباس دارد، نمى تواند در همان زمان يقين پيدا كند كه مثلًا يك ماه ديگر علم پيدا مى كند كه اين لباس طاهر بوده است. اين دو قابل جمع نيست. آنچه با شك فعلى جمع مى شود، احتمال بقاء و احتمال زوال آن مى باشد. در نتيجه مورد قاعده طهارت، عبارت از شك باقى با وصف بقاء نيست بلكه هر دو نوع شك را شامل مى شود، خواه به حسب واقع تا آخر عمر باقى باشد يا پس از مدّتى به يقين به يكى از دو طرف تبديل شود. نكته سوّم: آيا مراد از «طاهرٌ» چيست؟ با توجه به اينكه موضوع «طاهرٌ» عبارت از «شى ء مشكوك الطهارة و النجاسة» است، مراد از «طاهرٌ» حتماً

عبارت از «طهارت ظاهريه» خواهد بود. در اين صورت ما در مقابل «كلّ شي ء طاهر» دو دليل داريم كه بايد نسبت «كلّ شي ء طاهر» را با آنها بررسى كنيم: 1- دليل نجاست نجس مثلًا اگر نسبت به چيزى شك داشته باشيم كه آيا طاهر است يا آلوده به خون شده است؟ با توجه به اينكه شبهه، موضوعيه است فحص لازم نيست و براساس «كلّ شي ء طاهر» حكم به طهارت آن مى كنيم در حالى كه

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 135

ممكن است به حسب واقع، اين لباس آلوده به خون شده باشد و دليل هم مى گويد «الدم نجس». 2- دليل تنجّس ملاقى با نجس. حال بايد ببينيم دليل «كلّ شي ء طاهر» چه لسانى نسبت به اين دو دليل دارد؟ دليل «كلّ شي ء طاهر» با اين دو دليل قابل جمع است و جمع آنها همان جمع بين حكم ظاهرى و حكم واقعى است كه در جاى خودش بحث خواهد شد. «كلّ شي ء طاهر» نمى خواهد با «دليل تنجّس ملاقى با نجس مخالفتى كرده يا در آن تصرّفى بنمايد و مثلًا آن را تخصيص يا تقييد بزند و مثلًا بگويد: «كلّ ما يلاقي الدم فهو متنجّس إلّا ما إذا كانت الملاقاة مشكوكة». چنين چيزى در كار نيست. «كلّ شي ء طاهر» هيچ گونه درگيرى با «دليل نجاست نجس» و «دليل تنجّس ملاقى با نجس» ندارد. نكته چهارم با توجه به اينكه قاعده طهارت حكم به «طهارت ظاهريه مى كند، بايد ببينيم آيا مراد از «طهارت ظاهريه چيست؟ اين مطلب، به عنوان اساس براى بحث اجزاء و عدم اجزاء است. ما ملاحظه مى كنيم كه شارع مقدّس احكامى را بر طهارت واقعيه جعل كرده، مثلًا

فرموده است: «خوردنى و آشاميدنى انسان بايد طاهر باشد». و يا شارع طهارت را به صورت قيد يا شرط در بعضى عبادات معتبر دانسته است. مثلًا طهارت لباس و بدن را به عنوان يكى از شرايط صلاة دانسته است. كه هر دوى اين ها را در صحيحه زراره به عنوان «طهارت مصلّي» دانسته و فرموده است: «لأنّك كنت على يقين من طهارتك». آثار ديگرى هم بر طهارت مترتّب شده است. از جمله اينكه ملاقات شى ء مرطوب با شى ء طاهر موجب تنجّس آن نمى شود. اگر ما باشيم و نفس اين ادلّه- و قاعده اى به نام قاعده طهارت وجود نداشته باشد- اين ها ظهور در طهارت واقعيه دارند. در اين ميان «كلّ شي ء طاهر» مى آيد و براى تسهيل و امتنان بر امّت، طهارت ظاهريه اى جعل مى كند. ولى آيا نقش اين طهارت

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 136

ظاهريه چيست؟ آيا مى خواهد آثارى را كه ظاهر ادلّه طهارت واقعيه است در مورد شك در طهارت جعل كند؟ يا اينكه به آن آثار كارى ندارد؟ به عبارت ديگر: آيا قاعده طهارت مى خواهد بگويد: در صورتى كه شما شك در طهارت ثوب خود داشته باشيد، آثار طهارت را برآن مترتّب كنيد؟ يا اينكه مى خواهد بگويد: در صورتى كه شك در طهارت ثوب خود داشته باشيد، هيچ يك از آثار طهارت واقعى را نمى توانيد مترتب كنيد ولى با وجود اين، لباس شما داراى طهارت ظاهريه است؟ اگر قاعده طهارت بخواهد بگويد: «هيچ يك از آثار طهارت واقعيه مترتب نمى شود» پس چه فايده اى در اين طهارت ظاهريه وجود دارد؟ اگر با طهارت ظاهريه نتوانيم نماز بخوانيم، طهارت ظاهريه چه فايده اى خواهد داشت؟ چه تسهيلى بر اين جعل مترتب است؟ بنابراين ناچاريم

بگوييم: «معناى حكم به طهارت ظاهريه، ترتيب آثار طهارت واقعيه است، يعنى با اين لباس مى توان نماز خواند و خوردنى و آشاميدنى كه در طهارت و نجاست آن شك داريم و حالت سابقه ندارد، محكوم به طهارت است و اكل و شرب آن جايز است». در اين صورت جاى اين سؤال است كه چگونه مى شود شارع مقدّس از طرفى درضمن «صلّ مع الطهارة» به ما بگويد: «طهارت واقعيه، شرط در صلاة است» و از طرفى درضمن قاعده طهارت بگويد: «نماز خواندن در بدن و لباس مشكوك الطهارة جايز است»؟ در اينجا ناچاريم به سبب قاعده طهارت- كه معنايش ترتيب آثار طهارت است- تصرّفى در ادلّه آن آثار كرده و بگوييم: «اگرچه ظاهر آن ادلّه، شرطيّت طهارت واقعيه است، امّا دليل قاعده طهارت به منزله يك مفسّر و دليل حاكم است كه دليل محكوم را تبيين كرده و دايره آن را توسعه مى دهد». يعنى مى گويد: «هرچند ظاهر آن ادلّه، مدخليّت طهارت واقعيه است ولى مراد خداوند چنين چيزى نيست بلكه خداوند اعم از طهارت واقعيه و ظاهريه را اراده كرده است. صلّ مع الطهارة، به اين معنا است كه بايد براى نماز، طهارتى وجود داشته باشد، خواه طهارت واقعيه باشد كه شما از راه

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 137

علم و بيّنه و امثال آن به دست آورده باشيد و خواه طهارت ظاهريه باشد كه از راه قاعده طهارت به دست آورده باشيد». بيان ديگر: اگر اين وجه جمع را نپذيريم، ناچاريم بگوييم: «معناى قاعده طهارت اين است كه آثار طهارت واقعيه مترتب نشود». در اين صورت چه فايده اى در جعل قاعده طهارت وجود دارد؟ و اگر

آثار طهارت واقعيه را مترتب كرديم، يا بايد بگوييم:

«شارع از شرطيت طهارت واقعيه عدول كرده است» و يا بگوييم: «شارع از شرطيت طهارت واقعيه عدول نكرده، بلكه قاعده طهارت آمده و دليل شرطيت را تبيين كرده و توضيح مى دهد، در اين صورت اگر قاعده طهارت را در مورد لباس خود پياده كرده و نماز خوانديم، چنين نمازى واجد شرط بوده است، زيرا شرط، طهارت واقعيه نبوده بلكه طهارت ظاهريه نيز كفايت مى كند». با اين بيان مسأله اجزاء در مورد قاعده طهارت روشن مى شود، زيرا اگر شما مدّتى در لباس مشكوك الطهارة، قاعده طهارت را پياده كرده و با آن نماز خوانديد و پس از مدّتى كشف خلاف شد و معلوم گرديد لباس شما در تمام اين مدّت نجس بوده، اين انكشاف ضررى به جايى نمى زند و نمى توان گفت: «با كشف خلاف، معلوم مى شود كه قاعده طهارت در اينجا جريان پيدا نمى كرده و شما خيال مى كرده ايد جريان دارد»، زيرا ما در نكته دوّم گفتيم كه شك مأخوذ در مجراى قاعده طهارت، شكّى نيست كه تا آخر عمر استمرار داشته باشد. اگر چنين شكّى اعتبار داشت جاى اين بود كه با برطرف شدن آن بگوييم: «در اينجا قاعده طهارت جارى نمى شده و ما خيال كرده ايم جريان دارد».

امّا وقتى مورد جريان قاعده طهارت هر دو نوع شكّى است كه ما ذكر كرديم، كشف خلاف، كاشف از عدم جريان قاعده طهارت نيست، بلكه قاعده طهارت در ظرف و زمان خود جريان داشته است و با توجه به اينكه قاعده طهارت، حاكم بر ادلّه اى است كه ظهور در طهارت واقعيه دارند و دايره آنها را توسعه مى دهد، الآن كه ما

علم به نجاست لباس پيدا كرديم، در نمازهايى كه خوانده ايم چه كمبودى وجود دارد كه مسأله اعاده و قضا مطرح شود؟

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 138

با توجه به آنچه گفته شد روشن گرديد كه در مواردى كه انسان با استناد به قاعده طهارت عبادتى انجام مى دهد و سپس كشف خلاف مى شود وجهى براى اعاده يا قضا به نظر نمى رسد. ولى درعين حال كه اين مسئله روشن است بعضى از بزرگان در آن مناقشه كرده اند كه در رأس آنان مرحوم نائينى است و ما در ذيل به بحث و بررسى كلام ايشان مى پردازيم:

اشكالات مرحوم نائينى بر مسأله اجزاء در مورد قاعده طهارت:

مرحوم نائينى در اين زمينه چند اشكال مطرح كرده است: اشكال اوّل: در مورد قاعده طهارت نمى توانيم مسأله اجزاء را پياده كنيم، زيرا قاعده طهارت قاعده اى است كه به منظور تسهيل وارد شده و فقط داراى جنبه معذّريت است، يعنى كسى كه در لباس مشكوك الطهارة، قاعده طهارت را پياده كرده و نماز بخواند و بعد معلوم شود كه اين لباسْ نجس بوده، به او نمى گويند: «چرا در لباس مشكوك الطهارة نماز خواندى؟». چون مكلّف جواب مى دهد: «خود شارع قاعده طهارت را به عنوان عذر براى من قرار داده است». بنابراين قاعده طهارت، مسأله عقاب نسبت به مخالفت واقع در گذشته را برمى دارد امّا نفى اعاده و قضا از آن استفاده نمى شود. وقتى قاعده طهارت جنبه تسهيل و عذر پيدا كرد، زمانش محدود است، يعنى عذر تا زمانى باقى است كه انسان شك در طهارت و نجاست داشته باشد امّا وقتى روشن شد كه اين لباس از يك هفته قبل نجس بوده، ديگر چه عذرى براى انسان وجود دارد؟ در نتيجه ما نمى توانيم اجزاء را در

مورد قاعده طهارت بپذيريم.[87]

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 139

پاسخ اشكال اوّل: ما هم قبول داريم كه قاعده طهارت به عنوان تسهيل و امتنان بر امّت جعل شده است، امّا آنچه شما (مرحوم نائينى) به عنوان «عذريت» مطرح مى كنيد، داراى دو احتمال است كه يك احتمال آن منافات با حرف ما ندارد و احتمال ديگر آن نياز به اثبات دارد: 1- اگر مراد از «عذريت» اين باشد كه «قاعده طهارت تا زمانى نقش دارد كه انسان شاكّ در طهارت و نجاست باشد و زمانى كه شك انسان به يقين تبدّل پيدا كرد، قاعده كنار رفته و ارزشى براى آن زمان ندارد»، ما هم اين را قبول داريم. و اصولًا وقتى ما با استناد به قاعده طهارت نماز خوانديم و بعد معلوم گرديد كه لباس ما نجس بوده، تعبير به كشف خلاف معنا ندارد، چون ما اعتقادى به طهارت واقعى نداشتيم تا كشف خلاف شده باشد. در اينجا قاعده اى به نام قاعده طهارت وجود داشته كه موضوع آن عبارت از شك در طهارت بوده و اين شك در طهارت، تا حالا واقعاً وجود داشته و از اين به بعد تبدّل به يقين پيدا كرده است. فرقى هم نمى كند كه يقين به طهارت پيدا كرده باشيم يا يقين به نجاست. هيچ كشف خلافى در اينجا نيست. ما بوديم و مسأله شك در طهارت و روشن است كه شكْ هيچ گونه طريقيتى ندارد و اين گونه نيست كه واقع را در اختيار انسان قرار دهد. شكّ ملازم با عقيده داشتن به خلاف واقع نيست تا وقتى انسان شكّش به يقين تبديل شد گفته شود: «كشف خلاف شده است». تعبير كشف خلاف در مورد

اصول عمليه صحيح نيست. اين تعبير در مورد قطع و مواردى كه طريق به واقع وجود دارد صحيح است. لذا ما به مرحوم نائينى مى گوييم: «ما زمانى كه شك

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 140

در طهارت داشتيم، قاعده طهارت را جارى كرديم، الآن كه يقين به نجاست پيدا كرديم دليل بر اين نمى شود كه قاعده طهارت در ظرف شك جارى نبوده است، چون شكّى كه در موضوع قاعده طهارت اخذ شده، مطلق شك است نه خصوص شكّ باقى و مستمر تا ابد. در نتيجه تا اينجا قاعده طهارت جريان داشته و از اين به بعد هم موضوع آن منتفى شده و جريان ندارد. اگر مرحوم نائينى بخواهد چنين چيزى بفرمايد، با اين كلام ما منافات ندارد بلكه چه بسا حرف ما را تأييد هم مى كند. 2- اگر مرحوم نائينى بخواهد بفرمايد: قاعده طهارت، فقط براى اين آمده كه بگويد: «اگر كسى شك در طهارت لباس داشت و قاعده طهارت را پياده كرد و در آن لباس نماز خواند و سپس معلوم شد كه اين لباس نجس بوده، جعل قاعده طهارت به عنوان عذر براى اوست يعنى خداوند براى نماز خواندن در لباس نجس او را عقاب نمى كند، و قاعده بر بيش از اين دلالت ندارد، بنابراين عدم وجوب اعاده يا قضاى نمازهاى سابق، از قاعده طهارت استفاده نمى شود». در اين صورت ما به مرحوم نائينى مى گوييم: «از كجاى قاعده طهارت، كلمه عذر استفاده مى شود؟ قاعده طهارت، دارد جعل حكم مى كند ولى چون موضوع آن عبارت از شك است، حكم مجعولْ عنوان حكم ظاهرى پيدا مى كند. در اين صورت همان مطلبى كه ما گفتيم، در اينجا پياده مى شود

كه آيا اين طهارت ظاهريه براى چه چيز جعل شده است؟ آيا مى خواهد به ما بگويد با اين لباس نماز بخوان يا نمى خواهد بگويد؟ اگر نمى خواهد چنين چيزى بگويد، پس چه اثرى بر اين طهارت ظاهريه مترتب مى شود؟ بنابراين چاره اى نداريم جز اينكه بگوييم: «جعل طهارت ظاهريه، براى ترتب آثار طهارت واقعيه است. معناى طهارت ظاهريه اين است كه شارع تجويز مى كند با اين لباس مشكوك الطهارة نماز بخوانيم. پس شارع از طرفى به ما فرموده:

«صلّ مع الطهارة»، كه ظاهر آن شرطيت طهارت واقعيه است و از طرفى قاعده طهارت را جعل كرده كه از آن استفاده مى شود به طهارت ظاهريه هم مى توان اكتفا كرد. جمع بين اين دو به اين صورت است كه گفته شود: اگرچه ظاهر «صلّ مع الطهارة»،

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 141

اشتراط طهارت واقعيه است ولى شارع با آوردن قاعده طهارت مى خواهد بگويد:

«طهارتى كه در نماز شرطيت دارد، اعم از طهارت واقعى و طهارت ظاهرى است».

بنابراين نمازهايى كه با استناد به قاعده طهارت خوانده شده است، كمبودى ندارد كه مسأله اعاده و قضا در مورد آنها مطرح شود. در نتيجه اشكال اوّل مرحوم نائينى قابل قبول نيست. اشكال دوّم مرحوم نائينى: اين اشكال ايشان دقيق تر از اشكال اوّل است.

مرحوم نائينى- با توضيح ما- مى فرمايد: قاعده طهارت در صورتى حكومت دارد كه بر دو مطلب دلالت كند. البته اين دو مطلب، در عرض هم نيستند، بلكه در طول يكديگرند.[88] اين دو مطلب عبارتند از: 1- علاوه بر طهارت واقعيه، يك سنخ ديگر از طهارت به نام طهارت ظاهريه وجود دارد. 2- دليلى كه مى گويد: «صلّ مع الطهارة»، اختصاصى به طهارت واقعيه ندارد

بلكه طهارت ظاهريه را هم شامل مى شود. ملاحظه مى شود كه مطلب دوّم در طول مطلب اوّل است. مرحوم نائينى در اينجا مى گويد: ما اگر به وجدان خود مراجعه كنيم درمى يابيم كه قاعده طهارت بر اين دو مطلب- آن هم به صورت طولى- دلالت نمى كند، بلكه فقط بر مطلب اوّل دلالت مى كند. بنابراين جايى براى مطرح كردن حكومت وجود ندارد.[89] پاسخ اشكال دوّم: معيار و ملاك در تشخيص حكومت يك دليل بر دليل ديگر عبارت از عرف و عقلاء مى باشد. ما به عرف و عقلاء مى گوييم: قاعده طهارت، چيزى است كه شما نام آن را

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 142

طهارت ظاهريه گذاشتيد و بيش از اين بر چيزى دلالت ندارد. بنابراين قاعده طهارت دو مفاد ندارد. امّا وقتى قاعده طهارت، كنار دليل «صلّ مع الطهارة»- كه ظاهرش طهارت واقعيه است- قرار مى گيرد، ما با دو دليل مواجه مى شويم. اين دو دليل را نزد عرف و عقلاء مى بريم ببينيم چگونه بين اين دو دليل جمع مى كنند؟ آيا با توجه به اينكه «صلّ مع الطهارة» طهارت واقعيه را مطرح مى كند، قاعده طهارت- كه مفادش طهارت ظاهريه است- لغو مى باشد؟ روشن است كه ما نمى توانيم به لغويت آن ملتزم شويم. عرف مى گويد: قاعده طهارت، حاكم بر دليل «صلّ مع الطهارة» است، يعنى قاعده طهارت، مفاد دليل «صلّ مع الطهارة» را توضيح داده و تبيين مى كند و مى گويد:

مراد از طهارت در «صلّ مع الطهارة» اعم از طهارت واقعيه و ظاهريه است. عرف، بين اين دو دليل تعارض نمى بيند و التزام به لغويت قاعده طهارت هم منتفى است، بنابراين چاره اى نيست جز اينكه بگوييم: قاعده طهارت حاكم بر دليل «صلّ مع الطهارة» است

و نتيجه حكومت هم عبارت از اجزاء است. به عبارت ديگر: ما به مرحوم نائينى مى گوييم: در ارتباط با حاكميت قاعده طهارت بر دليل «صلّ مع الطهارة»، همين كه قاعده طهارت بر طهارت ظاهريه دلالت كند، عقلاء مسأله حاكميت را پياده مى كنند و نيازى نيست كه قاعده طهارت هم جعل طهارت كند و هم عنوان مبيّن بودن به خودش بدهد. مبيّن بودن، نظر عقلاست.

عقلاء در جمع بين دو دليل مسأله تفسير و تبيين را مطرح مى كنند تا گرفتار تعارض و يا لغويت قاعده طهارت نشوند. و چون تعارض و لغويت قاعده طهارت باطل است، راه منحصر به فرد عبارت از حكومت است و نتيجه آن اجزاء است. اشكال سوّم مرحوم نائينى: ايشان مى فرمايد: حكومت بر دو قسم است:

حكومت واقعيه و حكومت ظاهريه. حكومت واقعيه: حكومتى است كه در آن دليل محكوم، واقعيتى را در ارتباط با موضوع خودش بيان مى كند، دليل حاكم هم واقعيتى را در ارتباط با موضوع خودش بيان مى كند و شك در حكم دليل محكوم، در موضوع دليل حاكم اخذ نشده است.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 143

به عبارت ديگر: موضوع دليل حاكم، واقعيت مستقلى است و ارتباطى به حكم دليل محكوم ندارد. مثلًا اگر يك دليل بگويد: «إذا شككت في الصلاة بين الثلاث و الأربع فابن على الأربع» و دليل ديگر بگويد: «لا شكّ لكثير الشك» در اينجا دليل دوّم به عنوان حاكم بر دليل اوّل مطرح است. توضيح: حكم بناى بر اربع كه در دليل اوّل مطرح است به عنوان يك حكم واقعى مى باشد. تصوّر نشود كه چون موضوع آن عبارت از شك است پس «فابن على الأكثر» حكمى ظاهرى است، بلكه اين حكم، حكمى واقعى

است، يعنى در مورد شك بين سه و چهار واجب است بناى عملى بر چهار ركعت بگذاريم. دليل «لا شك لكثير الشك» نيز به عنوان يك حكم واقعى مطرح است. اين دليل، حاكم بر دليل قبلى است و حكومت آن نيز حكومت واقعيه است. چون موضوع دليل حاكم عنوان كثيرالشك است و اين عنوان، يك حقيقت و واقعيت است و ربطى به «إذا شككت ... فابن على الأربع» ندارد، يعنى در دليل حاكم، عنوان «شك در دليل محكوم» اخذ نشده است 90]. موضوع دليل حاكم عنوان كثيرالشك است و متعلّق شك در كثيرالشك، مسأله وجوب بناء بر اربع نيست بلكه متعلّق آن، عدد ركعات نماز است.

ما وقتى اين دو دليل را كنار يكديگر مى گذاريم، مى بينيم دليل حاكم تضييقى در دليل محكوم ايجاد كرده است. نتيجه حكومت اين مى شود كه «إذا شككت بين الثلاث و الأربع و لم تكن كثير الشك يجب عليك البناء على الأربع»، امّا اگر كسى كه كثيرالشك است، بين سه و چهار شك كند، بناى بر اربع بر او واجب نيست. در بعضى از موارد هم دليل حاكم، در دليل محكوم توسعه ايجاد مى كند، مثل اينكه يك دليل بگويد:

«أكرم العلماء» و دليل ديگرى بگويد: «العارف بالنحو عالم». در اينجا دليل دوّم در دليل اوّل توسعه داده و مى گويد: أكرم العلماء شامل علماى نحو هم مى شود. و دليل اوّل اگرچه ممكن است به حسب دلالت قصورى داشته باشد ولى از جهت مراد جدّى مولا،

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 144

دايره أكرم العلماء شامل عالم به نحو هم هست. حكومت ظاهريه: حكومتى است كه در آن شك در حكم دليل محكوم، به عنوان موضوع دليل حاكم قرار

گرفته باشد، مثلًا موضوع در قاعده طهارت عبارت از شك در طهارت و نجاست است و ما وقتى قاعده طهارت را مثلًا با دليل محكوم يعنى «البول نجس»، مقايسه مى كنيم مى بينيم دليل محكوم نجاست را روى عنوان بول مترتب كرده است و شك در همين نجاست به عنوان موضوع دليل حاكم قرار گرفته است. امّا آيا نقش حكومت ظاهريه چيست؟ مرحوم نائينى مى فرمايد: حكومت ظاهرى، هيچ گونه توسعه يا تضييقى در دليل محكوم ايجاد نمى كند، زيرا دليلى مى تواند در دليل ديگر تضييق يا توسعه ايجاد كند كه ازنظر واقعيت و رتبه، در عرض دليل محكوم باشد همان گونه كه در مورد حكومت واقعيه اين گونه بود. امّا در اينجا كه شك در حكم دليل محكوم، به عنوان موضوع در دليل حاكم اخذ شده است، اگر دقّت كنيم درمى يابيم كه حكم دليل حاكم دو درجه متأخّر از حكم دليل محكوم است، چون از طرفى هر حكمى از موضوع خود تأخّر دارد.

پس حكم در دليل حاكم، متأخّر از موضوع دليل حاكم است و از طرفى موضوع دليل حاكم، متأخّر از حكم دليل محكوم است زيرا شك در حكم دليل محكوم، در موضوع دليل حاكم اخذ شده است. در نتيجه اوّل بايد دليل محكوم حكمش را مطرح كند، سپس شك در حكم دليل محكوم پيدا شود تا پس از آن، موضوع براى دليل حاكم تحقّق پيدا كند. وقتى حكم دليل حاكم دو درجه متأخّر از حكم دليل محكوم بود، چگونه مى تواند در دليل محكوم ايجاد توسعه يا تضييق بنمايد؟ توسعه و تضييق در شأن دليلى است كه با دليل محكوم در يك رتبه باشد امّا دليلى كه رتبه اش دو درجه متأخّر از

رتبه دليل محكوم است نمى تواند در آن ايجاد تضييق يا توسعه بنمايد. چگونه مى توانيم بگوييم:

مراد از «البول نجس» اين است كه «البول إذا لم تكن شاكّاً في طهارته و نجاسته فهو نجس»؟ هنوز «نجس» نيامده، هنوز حكم «البول» مشخص نشده است. «البول» به عنوان موضوع مطرح است و نجاست واقعيه مى خواهد بر عنوان «البول» بار شود. آن وقت

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 145

ما چطور مى توانيم اين «البول» را مقيّد به شك در طهارت و نجاست آن بنماييم تا نتيجه اش- برفرض معقوليت- اين شود: «البول إذا كنت شاكاً في طهارته و نجاسته فهو ليس بنجس واقعاً»؟ لذا مرحوم نائينى مى فرمايد: حكومت ظاهريه، مجرّدِ يك لفظ و اصطلاح است، امّا اثر حكومت- يعنى تضييق يا توسعه در دليل محكوم- در آن مطرح نيست، پس شما چگونه- با استناد به قاعده طهارت- مسأله اجزاء را مطرح مى كنيد؟[91] پاسخ اشكال سوّم مرحوم نائينى: اوّلًا: ما حكم ظاهرى و حكم واقعى شنيده بوديم امّا تاكنون حكومت واقعيه و حكومت ظاهريه نشنيده ايم، آن هم به اين صورت كه حكومت ظاهريه فقط از حيث لفظ بوده و هيچ اثرى برآن مترتّب نشود. ثانياً: ما در باب اجزاء، قاعده طهارت را با «البول نجس» نمى سنجيم، زيرا در اين صورت، مسأله حاكم و محكوم مطرح نمى شود بلكه مسأله حكم واقعى و حكم ظاهرى و مباحث مربوط به كيفيت جمع بين حكم واقعى و حكم ظاهرى به ميان مى آيد. آنچه در ارتباط با قاعده طهارت به عنوان حكومت مطرح است اين است كه ما قاعده طهارت را با دليل «صلّ مع الطهارة» ملاحظه كنيم. يكجا شارع مى گويد: «صلّ مع الطهارة» و ظاهر اين دليل- اگر چيزى برآن حاكم نباشد-

اين است كه طهارت واقعيه شرط است يعنى انسان براى نماز بايد طهارت بدن و لباس خود را احراز كند.

احراز به اين است كه يا يقين داشته باشد و يا بر بيّنه و امثال آن- كه شارع جانشين قطع قرار داده- تكيه كند. امّا وقتى ملاحظه كرديم كه شارع در كنار «صلّ مع الطهارة» قاعده طهارت را جعل كرده است، آيا چگونه بايد بين اين دليل و قاعده طهارت جمع كنيم؟

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 146

يك احتمال اين است كه بگوييم: «بين اين دو دليل تعارض وجود دارد، يعنى «صلّ مع الطهارة» مى گويد: «حتماً طهارت واقعيه معتبر است»، امّا قاعده طهارت مى گويد: «طهارت ظاهريه هم كافى است». اين احتمال قابل قبول نيست، زيرا ما وقتى به عقلاء مراجعه كنيم مى بينيم عقلاء با اين دو دليل معامله تعارض نمى كنند. احتمال ديگر اين است كه بگوييم: «قاعده طهارت فقط مى خواسته طهارت ظاهريه را جعل كند بدون اينكه هيچ اثرى بر اين طهارت ظاهريه مترتب شود.

به گونه اى كه اگر از شارع سؤال كنيم: «آيا با اين طهارت ظاهريه مى توان وارد نماز شد؟

آيا مى توان با اين طهارت، با رطوبت ملاقات كرد؟ آيا مى توان غذاى مشكوك الطهارة و النجاسة را تناول كرد؟» پاسخ مى دهد: خير. اين احتمال را هم نمى توان ملتزم شد، زيرا در اين صورت جعل طهارت ظاهريه لغو و بدون اثر خواهد بود. بنابراين ناچاريم بگوييم: قاعده طهارت ناظر به «صلّ مع الطهارة» است و مى خواهد بگويد: «طهارتى كه شرط نماز است اگرچه ظاهر دليلش طهارت واقعيه است ولى مراد خداوند اين نيست، بلكه آنچه شرطيت براى نماز دارد طهارت اعم از واقعيه و ظاهريه است. و درحقيقت، قاعده

طهارت در دليل «صلّ مع الطهارة» توسعه ايجاد مى كند. ظاهراً مرحوم نائينى در اشكال سوّمى كه مطرح كرد، فراموش كرده است كه در مسأله اجزاء طرف حساب ما در ارتباط با قاعده طهارت، دليل «البول نجس» نيست بلكه طرف حساب ما «صلّ مع الطهارة» است. و ما وقتى قاعده طهارت را در كنار «صلّ مع الطهارة» قرار دهيم چاره اى جز مطرح كردن مسأله حكومت و ايجاد توسعه در دليل شرط نداريم و لازمه توسعه هم عبارت از اجزاء و عدم وجوب اعاده و قضاست. اشكال چهارم مرحوم نائينى: ايشان مى فرمايد: اگر قرار باشد حكومت قاعده طهارت بر مثل «صلّ مع الطهارة» را بپذيريم و بگوييم: قاعده طهارت مى خواهد در شرطيت واقعيه توسعه داده و بگويد: «آنچه به

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 147

حسب واقع براى نماز شرطيت دارد، خصوص طهارت واقعيه نيست بلكه طهارت ظاهريه هم كفايت مى كند»، چرا دايره حكومت را فقط در ارتباط با اين اثر طهارت مترتّب كنيم؟ چرا در ارتباط با همه احكام مربوط به نجاست پياده نكنيم؟ مثلًا يكى از احكام مربوط به نجاسات اين است كه ملاقات شى ء مرطوب با آنها موجب تنجّس آن شى ء مى شود. چرا قاعده طهارت را حاكم بر اين قرار نمى دهيد و بگوييد: «قاعده طهارت، ايجاد تضييق واقعى در اين دليل كرده است، يعنى ملاقات با بول در جايى مؤثر در تنجس ملاقِى است كه انسان علم به ملاقات پيدا كند امّا اگر شك در ملاقات داشته باشد، دليل تنجس ملاقِى شامل آن نمى شود. دليل تنجس ملاقى- با توجه به قاعده طهارت- دايره مضيّقى پيدا مى كند و منحصر به ملاقاتى مى شود كه همراه با علم

به ملاقات باشد و در صورت شك، دليل تنجّس ملاقى جريان ندارد. بنابراين ملاقى واقعاً نجس نيست نه اينكه در ظاهر پاك باشد»؟ در حالى كه هيچ كس در فقه ملتزم به اين امر نشده كه شك در ملاقات ثوب با نجس، سبب مى شود كه حكم به طهارت واقعى ثوب بنماييم. بلكه فقهاء مى گويند: در اينجا فقط طهارت ظاهريه وجود دارد و ممكن است به حسب واقع نجس باشد.[92] پاسخ اشكال چهارم مرحوم نائينى: از اين اشكال به دو صورت مى توان جواب داد: اوّلًا: فرض مى كنيم ملاك حكومت قاعده طهارت، هم در دليل «صلّ مع الطهارة» و هم در دليل «كلّ ما يلاقي النجس فهو نجس» وجود دارد، ولى آنچه از اين دو دليل به بحث اجزاء مربوط مى شود، دليل «صلّ مع الطهارة» و مسأله حكومت يا عدم حكومت آن بر قاعده طهارت است و حكومت يا عدم حكومت بر دليل «كلّ ما يلاقي النجس فهو نجس» ربطى به بحث ما ندارد. اين را بايد در مباحث مربوط به

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 148

ملاقات بررسى كرد. حال اگر ما به يك علتى- مثل اجماع يا ضرورت يا وضوح فقهى- نتوانستيم حكومت قاعده طهارت نسبت به دليل «كلّ ما يلاقي النجس فهو نجس» را پياده كنيم، اين ملازم با اين نيست كه حكومت را در ارتباط با «صلّ مع الطهارة» هم نتوانيم پياده كنيم. به عبارت ديگر: اگرچه معيار حكومت در هر دو دليل يكسان است ولى اجماع و ضرورت و وضوح فقهى مانع از اجراى حكومت در مورد دليل «كلّ ما يلاقي النجس فهو نجس» مى باشد و اين دليل نمى شود كه نتوانيم مسأله حكومت را

در مورد «صلّ مع الطهارة» پياده كنيم. وقتى ملاك حكومت وجود دارد و مانعى هم در كار نيست،[93] چرا از حكومت و اجزاء مستفاد از آن رفع يد كنيم؟ ثانياً: اگرچه مسأله حكومت قاعده طهارت، يك مسأله عقلائى است ولى درعين حال، بين دليل حاكم و دليل محكوم سنخيت و ارتباط وجود دارد. قاعده طهارت، با ادلّه اى كه مسأله طهارت را مطرح كرده اند و ظاهرشان طهارت واقعيه است، ارتباط دارد. لذا ما گفتيم: قاعده طهارت، نه تنها بر «صلّ مع الطهارة» حكومت دارد بلكه بر ساير ادلّه اى هم كه روى طهارت تكيه دارند و آثارى را براى طهارت مطرح مى كنند- مثل «يشترط الطهارة في المأكول و المشروب»- نيز حكومت دارد. امّا نسبت به ادلّه اى كه حكم در آنها عبارت از نجاست است حكومت ندارد. حكم به نجاست، ضد قاعده طهارت است. قاعده طهارت با چه معيارى مى خواهد بر «كلّ ما يلاقي النجس فهو نجس» حكومت داشته باشد؟ مگر قاعده طهارت، جعل نجاست مى كند؟ «نجس» در «كلّ ما يلاقي النجس فهو نجس» چه ربطى به «فهو طاهر» در قاعده طهارت دارد؟

اين دو ضدّ يكديگر و در طرف مقابل هم واقع شده اند و هنگامى كه دو دليل در طرف مقابل هم واقع شده باشند، مجعولهاى آن دو هم با يكديگر تفاوت داشته و مقابل يكديگرند و در اين صورت مسأله تضييق و توسعه در كار نيست. يكى مى خواهد

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 149

طهارت را ثابت كند و ديگرى نجاست را. ولى جمع بين اين دو، جمع بين حكم واقعى و ظاهرى است و در چنين موردى كسى نيامده مسأله حكومت حكم ظاهرى بر حكم واقعى را مطرح كند.

چون در تمام جاهايى كه تضادّ بين حكم واقعى و حكم ظاهرى مطرح است، مسأله تقابل و تخالف وجود دارد. حكم واقعى يك چيز را جعل مى كند و حكم ظاهرى خلاف آن را جعل مى كند. امّا در دليل «صلّ مع الطهارة» با قاعده طهارت، هر دو بر طهارت تكيه كرده اند. يكى شرطيت طهارت را مطرح مى كند و ديگرى در دليل شرطيت توسعه مى دهد و مى گويد: «شرطيت، اختصاص به طهارت واقعيه ندارد» و ما گفتيم: حكومت، اختصاصى به دليل «صلّ مع الطهارة» ندارد بلكه هر حكمى كه بر طهارت بار شده و به حسب ظاهر آن، طهارت واقعيه به عنوان موضوع يا جزء موضوع يا شرط موضوع نقش دارد، قاعده طهارت مى آيد و در آن توسعه مى دهد و مى گويد: «موضوع يا جزء موضوع يا شرط موضوع، خصوص طهارت واقعيه نيست و شامل طهارت ظاهريه هم مى شود». امّا در جايى كه هريك از دو دليل، مطلبى را در مقابل دليل ديگر جعل كند، معنا ندارد مسأله حكومت را مطرح كنيم. به عبارت ديگر: همان طور كه ما در مورد قاعده طهارت و اصل دليل «البول نجس» گفتيم، نسبت بين قاعده طهارت و دليل «البول نجس» نسبت حاكميت و محكوميت نيست و قاعده طهارت نيامده تضييقى در دليل «البول نجس» ايجاد كند در اينجا هم مى گوييم: «نسبت بين قاعده طهارت و دليل «كلّ ما يلاقي النجس فهو نجس»، نسبت حاكميت و محكوميت نيست». در نتيجه اگر مراد مرحوم نائينى از ادلّه اى كه در ارتباط با نجاست وارد شده، ادلّه اى باشد كه مجعول در آنها عنوان نجاست است، قاعده طهارت هيچ حاكميتى برآن ادلّه ندارد. بلكه قاعده طهارت، حكم ظاهرى را

مطرح كرده و آن ادلّه، حكم واقعى را مطرح مى كنند. امّا اگر مراد ايشان ادلّه اى باشد كه روى طهارت تكيه كرده و ظاهر آن طهارت واقعيه است، قاعده طهارت بر همه آنها حكومت دارد، همان طور كه بر دليل «صلّ مع الطهارة» و دليل «يشترط في المأكول و المشروب الطهارة» حكومت دارد. ولى طهارت

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 150

مأكول و مشروب ربطى به باب اجزاء ندارد و علت اينكه ما بر مسأله «صلّ مع الطهارة» تكيه مى كنيم ارتباط آن با مسأله اجزاء است نه اينكه بخواهيم حكومت قاعده طهارت را منحصر به «صلّ مع الطهارة» بدانيم. نتيجه بحث اجزاء در ارتباط با قاعده طهارت از آنچه گذشت معلوم گرديد كه قاعده طهارت، بر دليلى مثل «صلّ مع الطهارة» حكومت دارد. يعنى اگر كسى در طهارت و نجاست لباس خود ترديد داشته و با استناد به قاعده طهارت در آن لباس نماز بخواند و بعد از مدّتها معلوم شود كه لباس او در هنگام نماز نجس بوده، نماز او صحيح است و اعاده و يا قضا لازم ندارد. پس در مورد قاعده طهارت، قول به اجزاء صحيح است.

2- اجزاء در مورد اصالة الحلّية

مطالبى كه در ارتباط با قاعده طهارت گفتيم، در مورد قاعده حلّيت نيز مطرح مى شود، زيرا تعبير «كلّ شي ء هو لك حلال حتّى تعلم أنّه حرام»[94] با تعبيرى كه در مورد قاعده طهارت وارد شده يكسان است. البته اين بنا بر تفسيرى است كه مشهور نسبت به قاعده طهارت و قاعده حليت مطرح مى كنند. ولى مرحوم آخوند در اين گونه تعبيرات مغيّا را مشتمل بر بيان حكم واقعى مى داند و غايت را- كه علم در آن مأخوذ است-

در ارتباط با استصحاب مى بيند. مشهور مى گويند: مراد از روايت اين است: «كلّ شي ء شكّ في حلّيته و حرمته فهو لك حلال ظاهراً»، غايت «حتّى تعلم» به عنوان قيد موضوع است و خصوصيت موضوع را بيان مى كند. حال ما وقتى مثلًا دليل «لا تصلّ في أجزاء ما لا يؤكل لحمه» را ملاحظه

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 151

مى كنيم، اگر ما بوديم و نفس اين دليل، از آن استفاده مى كرديم كه آن چيزى كه مانعيت از صلاة دارد، محرّم الأكل بودن به حسب واقع است. امّا همان طور كه قاعده طهارت نسبت به «صلّ مع الطهارة» ايجاد توسعه مى كرد، در اينجا هم قاعده حلّيت مى گويد: آن چيزى كه مانعيت از نماز دارد اين نيست كه حيوان به حسب واقع غير مأكول اللّحم باشد بلكه اگر به حسب واقع غير مأكول اللّحم بود ولى ما به عنوان مشكوك الحلّية و الحرمة حكم به حلّيت آن كرديم، اين حلّيت ظاهريه موجب مى شود كه مانعيت تحقّق پيدا نكند. به عبارت ديگر: در آنجا قاعده طهارت، در دليل شرطيت طهارت توسعه مى داد، چون اين توسعه مناسب با تسهيل و امتنان است ولى در اينجا قاعده حلّيت در ارتباط با مانعيت اجزاء غير مأكول اللّحم ايجاد تضييق مى كند و روشن است كه هرچه دايره مانعيت محدودتر باشد، مناسبت بيشترى با تسهيل بر امّت دارد.

در نتيجه اگر حلّيت و حرمت اكل لحم حيوانى مشكوك بود و ما با استناد به قاعده حلّيت، حلّيت ظاهريه آن حيوان را ثابت كرديم، اثر اين حلّيت ظاهريه اين است كه اگر در اجزاء آن نماز خوانديم مانعى ندارد، اگرچه بعداً معلوم شود كه اين حيوان به حسب واقع غير مأكول

اللّحم بوده است. در نتيجه قاعده حلّيت بحث تازه اى ندارد و همانند قاعده طهارت است.

3- اجزاء در مورد اصالة البراءة
اشاره

برائت بر دو قسم است: برائت عقليّه و برائت شرعيه. دليل برائت عقليّه عبارت از قاعده «قبح عقاب بلابيان و دليل برائت شرعيه عبارت از حديث رفع و امثال آن مى باشد.

اجزاء در مورد برائت عقليّه:

برائت عقليه هيچ ارتباطى به مسأله اجزاء و عدم اجزاء ندارد. بلكه برائت عقليه بر همان مسأله عذريت دلالت دارد كه محقّق نائينى در مورد قاعده طهارت مطرح فرمود.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 152

ما اگرچه در مورد قاعده طهارت فرمايش ايشان را نپذيرفتيم ولى در مورد برائت عقليه مى پذيريم، زيرا برائت عقليه نمى گويد: «تكليف- به حسب واقع- ثابت نيست».

نمى گويد: «عبادتى كه شما انجام دادى كامل است». بلكه مى گويد: «اگر مولا در ارتباط با تكليفش بيانى نداشت و تكليف براى شما مشكوك الوجوب بود، چنانچه آن تكليف مشكوك الوجوب را مخالفت كنيد، عقوبت و مؤاخذه شما قبيح خواهد بود. يعنى مولا نمى تواند بگويد: چرا اين تكليف مشكوك را مراعات نكردى؟». امّا اگر ما با استناد به برائت عقليه، مثلًا جزئيت سوره را نفى كرده و نماز بدون سوره خوانديم سپس معلوم شد سوره واجب بوده، قاعده «قبح عقاب بلابيان نمى آيد اعاده و قضا را نفى كند.

لسان اين قاعده، نفى عقاب در مورد ترك سوره است كه در اين مدّت با استناد به آن قاعده بوده است. اين قاعده درحقيقت، عذرى در ارتباط با استحقاق عقوبت است. در باب امارات- كه اجزاء را نپذيرفتيم- نيز مى گفتيم: اگر كسى مثلًا با استناد به «صدّق العادل» يا بيّنه اى كه بر طهارت ثوب قائم شده، در آن ثوب نماز خواند و سپس كشف خلاف شد، بايد آن را اعاده يا قضا كند، امّا نسبت به عمل گذشته،

استحقاق عقوبت ندارد. مسأله عدم اجزاء در اينجا خيلى روشن تر از عدم اجزاء در امارات است، زيرا در باب امارات ممكن بود كسى «صدّق العادل» يا دليل حجّيت بيّنه را به نوعى توجيه كرده و- همانند قاعده طهارت- مسأله اجزاء را استفاده كند ولى در مورد قاعده «قبح عقاب بلابيان ، آنچه عقل حكم مى كند محدوده اش همين مسأله عدم استحقاق عقوبت است و عدم استحقاق عقوبت، هيچ ملازمه اى با اجزاء ندارد و عقل در ارتباط با اجزاء و عدم اجزاء هيچ حكمى ندارد. عقل از كجا مى تواند درك كند كه نمازهايى كه بدون سوره خوانده شده كافى است و اعاده و قضاء ندارد. او فقط مى تواند بگويد: چون مولا براى تو بيان نكرده نمى تواند تو را عقوبت كند. امّا اينكه آيا عبادات گذشته صحيح است يا نه؟ در اختيار مولاست و عقل نمى تواند حكمى نسبت به آن داشته باشد. در نتيجه در مورد برائت عقليه نمى توان قول به اجزاء را پذيرفت.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 153

اجزاء در مورد برائت شرعيه:

مهم ترين دليلى كه در ارتباط با برائت شرعيه مطرح شده، حديث رفع است. از حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله روايت شده كه فرمود: «رفع عن أُمّتي تسعة: ... و ما لا يعلمون ...»؛[95] يعنى آنچه كه امت نسبت به آن جاهلند و نتوانسته اند نسبت به آن علم يا طريق علمى پيدا كنند، از آنان برداشته شده است. «ما» ى موصوله در «ما لا يعلمون عموميت دارد و عموميت آن در محدوده چيزهايى است كه وضع و رفعش به دست شارع است. مثلًا در احكام تكليفيه اگر وجوب يا حرمت چيزى مشكوك باشد، عموم موصول شامل

آن مى شود. در احكام وضعيه مثل جزئيت، شرطيت، مانعيت و امثال آن نيز بنا بر نظر مرحوم آخوند- كه اين ها را قابل جعل شرعى مى داند[96]- حديث رفع شامل آنها مى شود. چيزى كه نامعلوم شد و عنوان «ما لا يعلمون برآن صدق كرد، شارع- به مقتضاى حديث رفع- آن را رفع كرده است. رفع در مقابل جعل است يعنى گويا شارع از جعل يك چنين امورى رفع يد كرده است. حديث رفع مانند قاعده «قبح عقاب بلابيان نيست كه فقط در محدوده عقاب سخن بگويد، بلكه به طور مستقيم آمده و مجعول شرعى را نفى كرده است. بنابراين اگر مكلّف در جزئيت سوره شك كند و با وجود تتبّع و فحص كامل نتواند دليل معتبرى براى جزئيت يا عدم جزئيت سوره پيدا كند و حتّى با اطلاقى كه جزئيت سوره را نفى كند برخورد نكرد،[97] اينجا جاى رجوع كردن به حديث رفع است و همان طور كه در

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 154

مورد شك در احكام تكليفيه، حديث رفع مى آيد و حكم را برمى دارد، در مورد شك در احكام وضعيه نيز حديث رفع مى آيد و حكم را برمى دارد. ما بايد اين مسئله را مورد دقّت قرار دهيم و ببينيم آيا مقدار دلالت حديث رفع تا چه اندازه است؟ آيا حديث رفع آمده و تخصيصى در واقع ايجاد كرده است؟ به اين معنا كه بگويد:

«اگر كسى جاهل به جزئيت سوره بود، سوره براى صلاة او به حسب واقع جزئيت ندارد»؟ در اينجا نيز همان مطلبى كه در مورد قاعده طهارت مطرح كرديم پياده مى كنيم، اگرچه وضوح آن به وضوح در مورد قاعده طهارت نمى رسد. در مورد قاعده طهارت مى گفتيم:

«قاعده طهارت مى آيد و در دليل «صلّ مع الطهارة» توسعه مى دهد و مى گويد آنچه براى صلاة شرطيت دارد، خصوص طهارت واقعيه نيست بلكه شامل طهارت ظاهريه نيز مى شود. امّا شرطيت طهارت ظاهريه، مثل شرطيت طهارت واقعيه بود. اين گونه نبود كه گفته شود: «در طهارت واقعيه، شرطيت واقعيه و در طهارت ظاهريه، شرطيت ظاهريه تحقّق دارد»، بلكه لازمه حكومت قاعده طهارت بر دليل «صلّ مع الطهارة» توسعه در واقعيت شرطيت بود. يعنى قاعده طهارت مى گفت: آنچه در لوح محفوظ و به حسب واقع شرطيت براى نماز دارد، معنايى اعمّ از طهارت واقعيه و ظاهريه است. امّا در اينجا مسئله قدرى ظريف تر است، زيرا حديث رفع مى خواهد جزئيت را از سوره مشكوك الجزئيه بردارد ولى آيا به چه صورت؟

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 155

روشن است كه حديث رفع نمى خواهد بگويد: «جزئيت سوره- به حسب واقع- اختصاص به كسى دارد كه عالم به جزئيت سوره باشد و كسى كه جاهل به جزئيت سوره است، سوره برايش جزئيت ندارد»، زيرا: اوّلًا: اين حرف مستلزم دور محال است و ما برفرض كه از استحاله آن هم صرف نظر كنيم، نمى توانيم از تصويب باطلى كه لازمه اين حرف است چشم پوشى كنيم.[98] ثانياً: روايات متواترى وارد شده كه بر اشتراك احكام بين عالم و جاهل دلالت مى كند، مثل رواياتى كه مى گويد: «إنّ للَّه تعالى في كلّ واقعة حكماً يشترك فيه الجاهل و العالم».[99] كسى نمى تواند بگويد: «حكماً در اين گونه روايات، خصوص حكم تكليفى است» بلكه مراد از «حكماً» اعم از حكم تكليفى و حكم وضعى است. بنابراين معنا ندارد كه ما بگوييم: «جزئيت واقعيه سوره، اختصاص به كسى دارد كه عالم به جزئيت سوره باشد،

ولى اگر كسى جاهل به جزئيت بود، به مقتضاى حديث رفع سوره براى او- به حسب واقع- جزئيت ندارد». پس آيا حديث رفع چه مى خواهد بگويد؟ از يك طرف سوره- به حسب واقع- هم براى عالم و هم براى جاهل جزئيت دارد و از طرفى حديث رفع جزئيت مشكوك الجزئيه را رفع كرده است. پس ما چگونه بين اين ها جمع كنيم؟ اگر در حديث رفع فقط مؤاخذه رفع شده بود، ديگر حديث رفع نقشى در ارتباط با اجزاء و عدم اجزاء نداشت. و اين منافات با عدم اجزاء و وجوب اعاده يا قضاء نداشت.

همان طور كه قاعده «قبح عقاب بلابيان فقط مؤاخذه را برمى داشت و نقشى در ارتباط با اجزاء و عدم اجزاء نداشت. امّا فرض اين است كه مرفوع در حديث، مؤاخذه نيست. ما ضرورتى نمى بينيم كه در حديث رفع، كلمه «مؤاخذه» را در تقدير بگيريم. بلكه رفع به خود «ما لا يعلمون» و نفس حكم مجهول نسبت داده شده است.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 156

در نتيجه ما از طرفى نمى توانيم دست به سوى واقع دراز كرده و در واقعِ جزئيت، محدوديتى ايجاد كنيم و از طرفى رفع به خود جزئيت تعلّق گرفته است. پس چه بايد بكنيم؟ در اينجا بايد بگوييم: وقتى حديث رفع مى خواهد يك جزئيت را رفع كند، نفس رفع جزئيت، ملازم با اين است كه در اينجا امرى وجود دارد كه به يك مجموع مركّب تعلّق گرفته است، چون آن جزئيتى وضع و رفعش به دست شارع است كه در ارتباط با مأمور به باشد. يعنى رفع جزئيت در باب صلاة، با توجه به (أقيموا الصّلاة) و (أقم الصّلاة لدلوك الشمس ...) است.

در نتيجه خود حديث رفع، بر وجود يك دليل دالّ بر تعلّق امر به يك مركّب دلالت مى كند. حال در مقابل اين (أقيموا الصّلاة) بايد ادلّه اى بيايد و جزئيت اجزاء و شرطيت شروط را روشن كند،[100] كه مثلًا يكى از آنها دليلى است كه دلالت بر جزئيت سوره- به حسب واقع- نموده است. اين دليل وقتى با (أقيموا الصّلاة) ملاحظه شود، معنايش اين مى شود كه اگر كسى بخواهد (أقيموا الصّلاة) را در خارج امتثال كند بايد حتماً سوره را اتيان كند. در نتيجه ادلّه اى كه دلالت بر جزئيت اجزاء و شرطيت شرايط يك مركّب مى كنند، در مقام بيان اين هستند كه راه تحقّق امر را منحصر كنند به مراعات خودشان. و به تعبير ديگر: اين ادلّه مى آيند و مثلًا (أقيموا الصّلاة) را تقييد مى زنند. حال در اينجا فرض اين است كه مجتهد هرچه تفحص كرد، دليلى كه بر جزئيت سوره دلالت كند پيدا نكرد هرچند در واقع هم وجود داشته باشد، در اينجا حديث رفع مى آيد و آن جزئيّت را برمى دارد، زيرا اگر حديث رفع را اين گونه معنا نكنيم، لغويت لازم مى آيد. حديث رفع نيامده مؤاخذه را رفع كند و يا در واقع تخصيص ايجاد كند و بگويد: سوره- به حسب واقع- براى كسى جزئيت دارد كه عالم به جزئيت آن باشد.

به عبارت ديگر: درحقيقت، حديث رفع بر معنايى كه برزخ بين رفع مؤاخذه و ايجاد

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 157

تخصيص نسبت به واقع است دلالت مى كند مثل اينكه شارع گفته باشد: «اى كسى كه جاهل به جزئيت هستى، من- به عنوان اينكه شارع هستم- به تو اجازه مى دهم كه (أقيموا الصّلاة) را بدون سوره امتثال كنى» و اين

اجازه شارع، با وجوب اعاده يا قضاء سازگار نيست. بنابراين در مورد برائت شرعيه حكم به اجزاء مى شود. اگر كسى فحص كامل كرد و دليلى بر جزئيت سوره پيدا نكرد و با استناد به برائت شرعيّه نماز خود را بدون سوره خواند، سپس دليلى پيدا كرد كه بر جزئيت سوره دلالت مى كند مقتضاى برائت شرعيه عبارت از اجزاء است و اعاده و قضاء براى اين شخص واجب نيست.

4- اجزاء در مورد اصالة الاشتغال

اصالة الاشتغال، از محلّ بحث ما بيرون است، زيرا بحث ما در جايى است كه عملِ انجام شده فاقد بعضى از اجزاء و شرايط بوده است درحالى كه در موارد جريان اصالة الاشتغال بايد تمام امورى كه احتمال مدخليت در مأمور به دارد، مراعات شود و چيزهايى كه احتمال مانعيت آنها داده مى شود ترك شود. لذا در مورد اصالة الاشتغال ما به كشف خلاف برخورد نمى كنيم. بنابراين مسأله اصالة الاشتغال از بحث اجزاء خارج است. و ما حتّى نمى توانيم بگوييم: «اصالة الاشتغال، اقتضاى اجزاء مى كند»، زيرا در مورد اصالة الاشتغال، كمبودى در مأمور به وجود ندارد، مثلًا قول به اشتغال در دوران بين اقلّ و اكثر ارتباطى، به اين معناست كه در مورد شك در جزئيت سوره، عقلْ حكم به اشتغال مى كند و لازمه حكم عقل اين است كه نماز بايد با سوره اتيان شود. در اين صورت ديگر نقصى در نماز وجود ندارد و اگر بعداً هم معلوم شد كه سوره واجب نبوده است، به عنوان يك مستحب در نماز واقع شده و يا حدّ اقل به عنوان چيزى است كه وجود آن ضررى به نماز وارد نمى كند. در نتيجه در موارد اصالة الاشتغال، اصلًا موضوع براى بحث اجزاء

تحقق پيدا نمى كند تا نوبت به مباحث اجزاء برسد.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 158

5- اجزاء در مورد اصالة التخيير

اصالة التخيير به عنوان يك اصل عقلى 101] در مورد دوران بين محذورين جريان پيدا مى كند و ما بايد موارد آن را جداگانه مورد بحث قرار دهيم: 1- يك مورد اصالة التخيير جايى است كه ما در مورد يك عمل شك داشته باشيم كه آيا مستقلًا وجوب دارد يا مستقلًا حرام است. در اينجا چون ترجيحى در كار نيست و امر، دائر بين محذورين است، عقل چاره اى جز حكم به تخيير ندارد، يعنى مى گويد: مى توانى اين فعل را انجام دهى يا ترك كنى. در اين فرض، مسأله اجزاء نمى تواند مطرح باشد، چون مكلّف از دو حال خارج نيست: انجام اين عمل و ترك آن.

و بر هر تقدير، يا كشف خلاف مى شود يا نمى شود. در صورت كشف خلاف، معنا ندارد كه ما بحثى در مورد اجزاء مطرح كنيم زيرا اگر انجام داده، كشف خلاف به معناى اين است كه اين عمل به حسب واقع حرام بوده و روشن است كه در اين صورت جايى براى اجزاء نيست. و اگر ترك كرده، كشف خلاف به معناى اين است كه اين عمل به حسب واقع وجوب داشته است. اينجا هم ربطى به اجزاء ندارد زيرا در اين صورت مكلّف عملى انجام نداده كه بخواهيم ببينيم آيا مجزى از واقع است يا نه؟ 2- گاهى دوران بين محذورين در ارتباط با اجزاء يك عمل است، مثل اينكه شك كنيم آيا فلان چيز به عنوان جزء مأمور به است يا به عنوان مانع؟ و يا مثلًا شك كنيم كه آيا فلان چيز به عنوان شرط مأمور به است يا به عنوان مانع؟

اصول فقه

شيعه، ج 4، ص: 159

در اينجا اگر عمل- مثل نماز- قابل تكرار باشد، اصالة التخيير جريان پيدا نمى كند، بلكه بايد اصالة الاشتغال را پياده كرد و اصالة الاشتغال مى گويد: بايد دو نماز خوانده شود، يكى با وجود آن شى ء و ديگرى با عدم آن شى ء. البته بايد توجه داشت كه جريان اصل در صورتى است كه دليلى از خارج بر نفى و اثبات مسئله پيدا نشود. امّا اگر عمل قابل تكرار نباشد، و ما با استناد به اصالة التخيير، مثلًا جانب جزئيت يا شرطيت را اختيار كرده و عمل را با آن جزء يا شرط آورديم و بعداً معلوم شد كه اين شى ء به عنوان مانع براى مأمور به بوده است، در اينجا بحث اجزاء و عدم اجزاء مطرح مى شود. آيا اصالة التخيير اقتضاى اجزاء مى كند يا اقتضا نمى كند؟ در اينجا همان بيانى كه در مورد برائت عقليه و قاعده «قبح عقاب بلابيان مطرح شد جريان پيدا مى كند. ما گفتيم: قاعده «قبح عقاب بلابيان كارى به اجزاء و عدم اجزاء ندارد، بلكه فقط در ناحيه عقاب نقش داشته و مى گويد: اگر در ارتباط با جزئيت سوره بيانى از جانب مولا نيامده باشد و مكلّف با استناد به قاعده «قبح عقاب بلابيان نماز خود را بدون سوره بخواند، مولا نمى تواند او را عقوبت كند». امّا اكنون كه كشف خلاف شده و معلوم گرديده كه سوره به حسب واقع وجوب داشته، آيا اين نماز بدون سوره، مجزى از واقع است يا نه؟ اين ديگر از محدوده قاعده «قبح عقاب بلابيان خارج است. در اينجا نيز مى گوييم: «در ما نحن فيه، عقل ملاحظه كرده است كه امر دائر بين محذورين است

و هيچ ترجيحى در كار نيست و دليلى هم بر تعيين يكى از دو طرف وجود ندارد، لذا حكم به تخيير كرده است. معناى تخيير اين است كه هريك از دو طرف را اختيار كنى، مولا نمى تواند تو را عقاب كند. اگر چيزى به حسب واقع مانعيت داشته و شما اتيان كرده ايد و يا به حسب واقع جزئيت يا شرطيت داشته و شما ترك كرده ايد، مولا نمى تواند شما را عقوبت كند. امّا اينكه آيا عمل گذشته شما مجزى از واقع است يا نه؟ عقل نمى تواند در اين مورد حكمى داشته باشد. پس تنها صورتى كه بحث اجزاء و عدم اجزاء مى تواند در مورد

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 160

اصالة التخيير مطرح شود همين جا است. و همان طور كه گفتيم اصالة التخيير نمى تواند هيچ نقشى در ارتباط با اجزاء ايفا كند و طبق قاعده ما بايد قائل به عدم اجزاء شويم، چون مأمور به با تمام خصوصياتش اتيان نشده است. البته پيدا كردن مثال در شرع براى اين مورد مشكل است و آنچه ما گفتيم به صورت فرضى بود.

6- اجزاء در مورد استصحاب

مهم ترين اصل از اصول عمليه عبارت از استصحاب است. محقّقين و بزرگان اصوليين،[102] استصحاب را به عنوان يك اصل شرعى مى دانند نه اصل عقلى و حتى به عنوان اصل عقلائى هم نمى دانند كه گفته شود: «لا تنقض اليقين بالشك ارشاد به استصحابى دارد كه بين عقلاء مطرح است». دليل اينكه استصحاب به عنوان يك اصل شرعى است، روايات معتبرى است كه در آنها فرموده اند: «لا تنقض اليقين بالشك . بعضى از اين روايات- مثل صحيحه اوّل زراره- در مورد شك در بقاء وضو وارد شده است و بعضى- مانند صحيحه دوّم و سوّم

زراره- در مورد شك در بقاء طهارت ثوب وارد شده است. حال اگر ما مثلًا در اوّل ظهر شك كرديم كه آيا وضويى كه صبح داشتيم باقى است يا نه؟ در اين صورت چنانچه ما طهارت را استصحاب كرده و با استناد به آن نماز خوانديم، سپس در وقت يا خارج از آن معلوم گرديد كه هنگام نماز طهارت نداشته ايم آيا نمازى كه خوانده ايم مجزى از واقع است به گونه اى كه اعاده يا قضاء لازم نداشته باشد؟ آيا از «لا تنقض اليقين بالشك» چه استفاده اى مى شود؟ براى پاسخ به اين سؤال بايد ببينيم آيا «لا تنقض اليقين بالشك» به چه معنايى است؟

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 161

يك احتمال اين است كه «لا تنقض اليقين بالشك» مى خواهد بگويد: «انسان شاكّى كه حالت سابقه يقينى داشته، شارع الآن هم او را متيقّن مى داند، البته به يقين ظاهرى و تعبّدى نه يقين وجدانى».[103] احتمال ديگر اين است كه «لا تنقض اليقين بالشك» مى خواهد بگويد: «همان آثارى را كه در زمان يقين بر متيقّن بار مى كردى، الآن هم كه شك دارى برآن بار كن». به عبارت ديگر: «لا تنقض اليقين بالشك» نمى خواهد ما را- هرچند به حسب ظاهر- متيقّن فرض كند بلكه مى خواهد بگويد: «آثار متيقّن را به واسطه شك نقض نكن». بنا بر هر دو احتمال، ما همان چيزى را كه در ارتباط با حكومت قاعده طهارت نسبت به دليل «صلّ مع الطهارة» بيان كرديم، مطرح مى نماييم. خلاصه سخن ما اين بود كه قاعده طهارت مى خواهد طهارت ظاهريه را جعل كند. شارع مى خواهد بگويد: در صورتى كه شما شك در طهارت يا نجاست چيزى داشتيد، مى توانيد آثار طهارت را

برآن بار كنيد. حال ما اگر در طهارت و نجاست ثوبى شك داشتيم، يكى از آثار طهارت اين است كه مى توانيم در آن ثوب نماز بخوانيم. روشن است كه شارع نمى تواند با وجود اين حرف، طهارت واقعيه را شرط نماز بداند زيرا نمى توان از طرفى طهارت واقعيه را شرط دانست و از طرفى دخول در صلاة را با لباس مشكوك الطهارة و النجاسة جايز دانست. عرف وقتى با دليل «صلّ مع الطهارة» و قاعده طهارت برخورد مى كند، قاعده طهارت را به عنوان مبيّن و مفسّر براى «صلّ مع الطهارة» مى بيند. يعنى گويا شارع با جعل قاعده طهارت مى گويد: درست است كه ظاهر «صلّ مع الطهارة» اشتراط طهارت واقعيه است ولى من مى خواهم براى شما توسعه داده و نماز با طهارت ظاهريه را هم مجزى بدانم. عين اين بيان را در مورد استصحاب نيز مطرح كرده و مى گوييم: ادلّه اى كه

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 162

طهارت را به عنوان شرط براى صلاة مى داند- مانند «لا صلاة إلّا بطهور»- ظاهرشان اين است كه طهارت واقعيه شرطيت دارد، چه در ارتباط با حدث و چه در ارتباط با خبث، به طورى كه اگر بعد از نماز معلوم شد كه نماز فاقد اين طهارت واقعيه بوده، چنين نمازى فاقد شرط بوده و مجزى نخواهد بود. امّا وقتى «لا تنقض اليقين بالشك» را با اين ادلّه ملاحظه كنيم مى بينيم كه «لا تنقض اليقين بالشك» را به هريك از دو معناى مذكور كه فرض كنيم،[104] از آن استفاده مى شود كه دخول در صلاة با طهارت استصحابى جايز است. آيا «لا تنقض اليقين بالشك» چه برخوردى با دليل «لا صلاة إلّا بطهور» و امثال آن

دارد؟ آيا بين اين دو تعارض وجود دارد؟ به اين معنا كه «لا صلاة إلّا بطهور» مى گويد:

«طهارت واقعيّه شرط است» و «لا تنقض اليقين بالشك» آن را نفى مى كند؟ ما وقتى اين دو دليل را در اختيار عرف قرار دهيم ملاحظه مى كنيم كه عرف بين آن دو تعارض نمى بيند بلكه «لا تنقض اليقين بالشك» را به عنوان مفسِّر دليل شرطيت طهارت مى داند. و به عبارت ديگر: «لا تنقض اليقين بالشك» براى معارضه با «لا صلاة إلّا بطهور» نيامده، بلكه با توجه به «لا صلاة إلّا بطهور» وارد شده است.

همان طور كه دليل خاص و عام نيز به حسب ظاهر با يكديگر منافات دارند[105] ولى عرف بين آن تعارضى نمى بيند و دليل عام را بر خاص حمل مى كند. در بحث عام و خاص خواهيم گفت كه دليل مخصّص- درحقيقت- بيانگر مراد جدّى مولاست و

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 163

مى خواهد بگويد: اگرچه اراده استعمالى مولا به يك ضابطه كلّيه اى به عنوان «أكرم العلماء» تعلّق گرفته ولى اين گونه نيست كه همه اين مراد استعمالى، به عنوان مراد جدّى مولا هم باشد. اراده جدّى مولا به اكرام غير زيد عالم تعلّق گرفته است. به عبارت ديگر: ما از راه دليل مخصّص پى مى بريم كه دايره مراد جدّى مولا محدوديت دارد، اگرچه دايره مراد استعمالى او- به عنوان اينكه مى خواسته قانونى را به صورت كلّى وضع كند- توسعه دارد. در ارتباط با برخورد «لا تنقض اليقين بالشك» با «لا صلاة إلّا بطهور» مسئله روشن تر است زيرا «لا تنقض ...» به عنوان حاكم بر «لا صلاة إلّا بطهور» است. يعنى مى خواهد بگويد: ظهورى كه شما در دليل محكوم يعنى «لا صلاة إلّا بطهور» نسبت به طهارت واقعيه ملاحظه مى كنيد، حتّى در

اراده استعماليه مولا هم اراده نشده است.

شما تصوّر مى كرده ايد كه مراد از «طهور» طهارت واقعى است امّا به حسب واقع، حتّى از نظر استعمالى هم مراد مولا طهارت واقعى نيست بلكه مراد او همه افراد طهور است چه واقعى باشد و چه ظاهرى. اگر در اينجا غير از مسأله حكومت را مطرح كنيم و بخواهيم دليل «لا صلاة إلّا بطهور» را بر ظاهرش- كه شرطيت واقعى است- نگاه داريم، جمع بين آن با «لا تنقض اليقين بالشك» غيرممكن مى شود، زيرا لازمه آن اين است كه از يك طرف شارع طهارت واقعيه را شرط براى صلاة دانسته و از طرف ديگر شرطيت آن را نفى كرده باشد و طهارت ظاهريه را هم كافى بداند. لذا همان طور كه قاعده طهارت حكومت بر ادلّه شرايط داشت دليل استصحاب هم حكومت بر ادلّه شرايط دارد و لازمه حكومت عبارت از اجزاء است، چون اگر شرطيت توسعه پيدا كرد و دايره طهارت، عموميت پيدا كرد، ديگر حتّى تعبير به كشف خلاف هم درست نيست. نمازى كه با طهارت ظاهرى اتيان شده، كمبودى نداشته و آنچه به عنوان شرط نماز بوده، در حال نماز وجود داشته است.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 164

7- اجزاء در مورد قاعده فراغ و تجاوز[106] اگر كسى- مثلًا- شك كرد كه آيا ركوع ركعت اوّل را انجام داده يا نه؟ و با استناد به قاعده تجاوز، به شك خود اعتنا نكرد و يا بعد از نماز شك كرد كه آيا نمازى كه خوانده با وضو بوده يا بدون وضو؟ و با استناد به قاعده فراغ، به شك خود اعتنا نكرد ولى پس از آن معلوم شد كه ركوع

را ترك كرده و نماز او بدون وضو بوده است، آيا در اينجا اعاده يا قضاء لازم است، يا همانند آنچه در باب استصحاب و قاعده طهارت گفته شد، اين

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 165

عمل مجزى است؟ ابتدا بايد ببينيم آيا استناد به قاعده فراغ و تجاوز[107] همانند حجيت خبر ثقه، امرى عقلايى است كه شارع مقدّس آن را مورد امضا قرار داده يا آنكه شارع مستقلًا آن را جعل كرده است؟ آيا عقلاء مشابه چنين قاعده اى را در امور مربوط به معاش و دنياى خود پياده مى كنند؟ اگر چنين چيزى بين عقلاء معمول بود، اين بحث پيش مى آيد كه نحوه برخورد عقلاء با اين قاعده چگونه است؟ در باب خبر ثقه، هم اصل اعتبار عقلائى آن مسلّم بود و هم وجه اعتبارش، زيرا عقلاء با خبر ثقه به عنوان طريقيت و كاشفيت از واقع معامله مى كنند. در باب قاعده فراغ و تجاوز، هم اصل عقلائى بودن آن مورد بحث است و برفرض پذيرفتن اين مسئله، وجه اعتبار آن نزد عقلاء نيز مورد بحث است كه آيا وجه اعتبار قاعده فراغ و تجاوز نزد عقلاء عبارت از جنبه طريقيت و كاشفيت آن مى باشد يا اينكه عقلاء آن را به عنوان يك اصل عقلايى پذيرفته اند؟ در اينجا ممكن است اين سؤال مطرح شود كه مگر در بين عقلاء، چيزى به عنوان «اصل عقلايى» هم وجود دارد كه بدون درنظر گرفتن كاشفيت و طريقيت، مورد اعتبار عقلاء واقع شده باشد؟ پاسخ اين سؤال مثبت است. در بين عقلاء هم امورى هست كه به عنوان اصل تعبّدى عقلايى مطرح است، يعنى عقلاء آن را پذيرفته اند و برطبق آن عمل كرده اند، بدون

اينكه عنوان كاشفيت و اماريت در آن وجود داشته باشد. مثلًا از جمله مباحثى كه مرحوم آخوند به طور مكرّر مطرح كرده اين است كه آيا حجّيت اصالة الحقيقة از باب حجّيت اصالة الظهور است يا اينكه اصالة الحقيقة به عنوان يك اصل تعبّدى عقلايى مطرح است؟ در مورد اصالة الظهور بايد توجه داشت كه: اوّلًا: حجّيت ظواهر نزد عقلاء از باب اماريت و كاشفيت است، يعنى ظهور لفظ در

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 166

يك معنا كاشف از اين است كه آن معنا مراد متكلّم است. ثانياً: اصالة الظهور دايره وسيعى دارد و حتى استعمالات مجازى را هم شامل است. «رأيت أسداً» ظهور در معناى حقيقى و «رأيت أسداً يرمي» ظهور در معناى مجازى دارد، كه اين ظهور به كمك قرينه تحقّق پيدا مى كند. و اگر در معانى مجازيه، اصالة الظهور وجود نداشته باشد، بايد با لفظ، معامله مجمل شود درحالى كه چنين معامله اى نمى شود. امّا اصالة الحقيقة تنها موردش جايى است كه متكلّم لفظى را استعمال كرده و هيچ گونه قرينه اى بر اراده مجاز اقامه نكرده است. در اينجا بناى عملى عقلاء اين است كه لفظ را بر معناى حقيقى حمل مى كنند. ولى بحث در اين است كه آيا اصالة الحقيقة شعبه اى از اصالة الظهور است يا اينكه يك اصل تعبّدى عقلايى است؟ بنا بر احتمال اوّل، حمل لفظ بر معناى حقيقى به عنوان ظهور لفظ در معناى حقيقى است و اصالة الحقيقة اصل مستقلى نيست بلكه شعبه اى از اصالة الظهور است كه تنها در مورد استعمال حقيقى- يعنى جايى كه استعمال، خالى از قرينه مجاز باشد- تحقّق پيدا كرده است و مبناى حجّيت آن همان طريقيت و اماريتى

است كه در اصالة الظهور مطرح است. امّا بنا بر احتمال دوّم، حمل لفظ بر معناى حقيقى هيچ ارتباطى به ظهور ندارد و مربوط به وجود اماره اى بر معناى حقيقى نيست بلكه اين يك روش عملى عقلايى است بدون اينكه متكى به عنوان اماريت و طريقيت باشد. ما نمى خواهيم بگوييم: «حجّيت اصالة الحقيقة از باب حجّيت عقلائيه است» ولى ذكر اين نكته براى اين بود كه فكر نشود كه در تمام امور متداول نزد عقلاء، اماريت و كاشفيت مطرح است. خير، چيزهايى هم بين عقلاء وجود دارد كه به عنوان اصل مطرح است نه به عنوان اماره. شايد اصالة عدم النقل هم از اين باب باشد. پس از بيان مطلب فوق به اصل بحث برمى گرديم. بحث در اين بود كه آيا قاعده فراغ و تجاوز همانند خبر ثقه داراى ريشه اى عقلايى است؟ اگر چنين باشد بايد

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 167

بگوييم: رواياتى كه در مورد قاعده فراغ و تجاوز وارد شده براى تأكيد و امضاى اين روش عقلايى آمده است، همان طور كه «صدّق العادل» براى امضاى روش عقلايى در مورد خبر ثقه وارد شده است. ظاهر اين است كه عقلاء در امور عادى خود يك چنين بنايى ندارند. عقلاء اگر بخواهند يك شى ء مركّبى را تهيه كنند كه هر جزء آن، واقعاً در تحقّق مركّب نقش داشته باشد،[108] در مورد اجزاء مشكوك- كه بعد از تجاوز از محلّ آنها در اتيان آنها شك مى شود- چنين قاعده اى را پياده نمى كنند. توضيح: اگر در مورد يك جزء فرض كنيم كه بايد در موقعيت خاصّى قرار گيرد و پس از گذشتن از محلّ آن شك كنيم كه آيا آن جزء

در جاى خود قرار گرفت يا نه؟

عقلاء در اينجا قاعده تجاوز را پياده نمى كنند، مثلًا اگر خواستند ساختمان عظيمى را بنا كنند و پايه اين ساختمان نياز به آهن مخصوصى دارد و پس از ساختن آن پايه، شك كردند كه آيا آهن را در آن قرار داده اند يا نه؟ در اينجا نمى گويند: «چون وقت نصب آهن گذشته است و شك ما، بعد از تجاوز از محل است، نبايد به اين شك اعتنا كنيم». و يا مثلًا مى خواهند دارو يا معجونى را تهيه كنند كه همه اجزاء آن در ارتباط با ترتّب اثر معجون نقش دارند، حال پس از گذشتن زمان اختلاط اجزاء، شك كنند كه آيا فلان جزء را مخلوط كرده اند يا نه؟ عقلاء نمى گويند: «چون شك ما بعد از تجاوز محلّ است، نبايد به آن اعتنا كنيم، بلكه بايد بنا بگذاريم كه اين معجون مؤثر در آن اثر است». اين مسئله غير از مسأله اعتماد بر خبر ثقه و ظواهر و ساير امارات عقلائيه است.

اينجا چنين روشى در ميان عقلاء وجود ندارد. و بر فرض كه عقلاء در مورد شك بعد از تجاوز محل بنا را بر اين بگذارند كه آن جزء مشكوك در جاى خودش اتيان شده، ولى

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 168

در صورت كشف خلاف نمى آيند چيزى مانند اجزاء را مطرح كنند،. ما نبايد مسأله فراغ و تجاوز را به عقلاء مرتبط كنيم و پس از آن بحث كنيم كه آيا تجاوز محل، همانند اصالة الظهور به عنوان يك اماره بر تحقق جزء است يا همانند اصالة الحقيقة[109] به عنوان يك اصل تعبّدى عقلايى است؟ در نتيجه ما در قاعده فراغ و تجاوز

نبايد سراغ عقلاء برويم، زيرا عقلاء در اينجا يك چنين بنايى ندارند و برفرض هم كه داشته باشند، در صورت كشف خلاف، اجزاء در آن وجود ندارند. بلكه بايد به سراغ روايات برويم. درحقيقت، قاعده فراغ و تجاوز قاعده اى شرعى 110] است و هيچ ارتباطى به عقلاء ندارد. و زمانى كه شرعى شد، به عنوان تخصيصى در ادلّه استصحاب خواهد بود. اين گونه نيست كه «لا تنقض اليقين بالشك» قابل تخصيص نباشد، مواردى وجود دارد كه خود شارع گفته: «يقين را با شك نقض كن». يكى از موارد آن همين قاعده فراغ و تجاوز است. وقتى مكلّف در حال سجده شك مى كند كه آيا ركوع را در محلّ خود انجام داده است يا نه؟

«لا تنقض ...» مى گويد: «ركوع را انجام نداده اى» و يا وقتى بعد از نماز شك كند كه آيا قبل از نماز وضو گرفته يا نه؟ «لا تنقض ...» مى گويد: «وضو نگرفته اى». امّا قاعده فراغ و تجاوز مى آيد و برخلاف «لا تنقض ...» حكم مى كند و درحقيقت «لا تنقض اليقين بالشك» را تخصيص مى زند. قاعده تجاوز مى گويد: اگر شما در وسط نماز در اتيان جزئى- كه محلّ آن گذشته است- شك كرديد، اگرچه مقتضاى استصحاب، عدم اتيان آن جزء است، ولى شما بنا را بر اتيان آن بگذاريد». حتّى در بعضى از تعبيرات قاعده تجاوز، امام عليه السلام به كسى كه در سجده شك كرده آيا ركوع را اتيان كرده يا نه؟ مى فرمايد:

«بلى قد ركع» يا «بلى قد ركعتَ».[111] يعنى تو ركوع را انجام داده اى. در اينجا امام عليه السلام

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 169

نمى خواهد از طريق علم غيب خبر دهد كه او ركوع

را انجام داده است بلكه مى خواهد بفرمايد: اينجا جاى «لا تنقض ...» نيست بلكه جاى قاعده تجاوز است. از موارد ديگرى كه «لا تنقض اليقين بالشك» تخصيص خورده است، مسأله شك در عدد ركعات نماز است. وقتى مكلّف شك مى كند كه آيا سه ركعت خوانده يا چهار ركعت؟ مقتضاى استصحابِ عدم اتيان ركعت چهارم، اين است كه ركعت چهارم اتيان نشده است ولى درعين حال شارع مى فرمايد: «در مورد شك بين سه و چهار، بنا را بر چهار بگذار».[112] البته بايد توجه داشت كه اگر ما قاعده فراغ و تجاوز را از اصول عمليه بدانيم، اين قاعده به عنوان مخصِّص «لا تنقض اليقين بالشك» خواهد بود. امّا اگر آن را از امارات بدانيم، به عنوان حاكم بر «لا تنقض اليقين بالشك» خواهد بود همان طور كه ساير امارات، بر اصول حاكمند.[113] بعضى خواسته اند از بعضى روايات استفاده كنند كه قاعده فراغ و تجاوز به عنوان يك اماره است، مثلًا در روايتى وارد شده كه كسى وضو مى گيرد و پس از تمام شدن وضو در مورد شستن دست راست خود شك مى كند. امام عليه السلام مى فرمايد: «به اين شك اعتنا نكند، لأنّه حين يتوضّأ أذكر منه حين يشكّ»[114] يعنى اين مكلّف، هنگامى كه اشتغال به وضو داشت بيشتر متوجه بوده تا زمانى كه شك كرده است، چون آن زمان مشغول انجام دادن اجزاء وضو بوده ولى الآن مدّتى گذشته و فاصله شده است.

به عبارت ديگر: اگر دو حالت اين شخص را درنظر بگيريم مى بينيم كه در حالت وضو گرفتن- كه مسأله شستن دست مطرح بوده- به اين مسئله توجه بيشترى داشته تا حال كه از آن فارغ شده است. بعضى گفته اند: تعليل

به «أذكريّت» به اين جهت است كه امام عليه السلام مى خواهد

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 170

بفرمايد: «أذكريّت به عنوان اماره بر واقع است، يعنى اماره است كه او شستن را در جاى خودش انجام داده است». ما فعلًا در اينجا نمى خواهيم بحث كنيم كه آيا قاعده فراغ و تجاوز از باب اماريت شرعيه حجّت است يا به عنوان يك اصل شرعى مورد اعتبار است؟ ولى بنا بر هر دو فرض، مسأله اجزاء را بايد بررسى كنيم: فرض اوّل: اگر قاعده فراغ و تجاوز به عنوان اماره باشد و مثلًا بعد از فراغ از وضو شك كرد كه آيا شستن دست راست تحقّق پيدا كرده يا نه؟ و با استناد به قاعده فراغ حكم به تحقّق آن كرد، سپس معلوم شد كه شستن دست ترك شده است آيا در اينجا حكم به اجزاء مى شود يا نه؟ در اينجا همان مطلبى را مطرح مى كنيم كه در ارتباط با ساير امارات بيان كرديم.

در مورد امارات- چه امارات عقلائيه كه مورد تأييد شارع قرار گرفته و چه اماراتى كه شارع مستقلًا آنها را جعل كرده است- عنوان كاشفيت و طريقيت مطرح است. معناى طريقيت و كاشفيت اين است كه ما در مقابل واقع، چيز ديگرى نداريم و محورْ عبارت از واقع است و اين اماره چون دست ما را گرفته تا به واقع برساند، به همين جهت حجّيت پيدا كرده است. و در چنين جايى اگر كشف خلاف شد، ما نمى توانيم قائل به اجزاء شويم. حتّى در مورد قطع كه بالاترين اماره است و حجّيت آن نيازى به دليل شرعى ندارد، اگر كسى قطع پيدا كرد كه سوره جزئيت ندارد و مدّتها نماز خود

را بدون سوره خواند سپس معلوم شد سوره جزئيت دارد، نمى توان حكم به اجزاء كرد، زيرا حكم به اجزاء دائر مدار حجّيت نيست. و يا اگر كسى قطع به طهارت ثوب خود پيدا كرد و پس از خواندن نماز، معلوم شد كه لباس او نجس بوده است، حكم به اجزاء نماز او نمى شود. ممكن است كسى بگويد: چطور اگر كسى با استناد به قاعده طهارت نماز خواند سپس معلوم شد كه لباس او طاهر نبوده، حكم به اجزاء مى شود ولى در مورد قطع حكم به اجزاء نمى شود، با آن مقام پايينى كه قاعده طهارت نسبت به امارات- خصوصاً قطع- دارد؟

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 171

پاسخ اين است كه: ملاك در باب اجزاء در قاعده طهارت اين بود كه دليل قاعده طهارت، به عنوان حاكم بر دليل «صلّ مع الطهارة» است و در آن توسعه ايجاد مى كند و مى گويد: «طهارتى كه در نماز شرط است، اعمّ از طهارت واقعيه و ظاهريه است» و ما به مقتضاى حكومت، حكم به اجزاء مى كرديم. امّا در باب قطع، دليلى نداريم كه حاكم بر «صلّ مع الطهارة» باشد. بلكه «صلّ مع الطهارة» ظهور دارد در اينكه طهارت واقعيه معتبر است و قطع هم به عنوان صغرى پيش مى آيد و مى گويد: «أنت طاهر واقعاً»، نتيجه اش اين مى شود كه: «أنت واجد للشرط». حال كه معلوم گرديد اين قطع بر خلاف واقع بوده و صغرى تحقّق نداشته، ما با استناد به چه چيزى حكم به اجزاء مى كنيم؟ و به اصطلاح علمى: امارات- كه در رأس آنها قطع است- تصرّف در واقع نمى كنند، تصرّف در كبرى نمى كنند، بلكه فقط مبيّن صغرى هستند. اماره مى گويد:

«طهارت واقعيه در

اينجا تحقّق دارد»، ولى واقعيت كبرى در امارات در جاى خودش محفوظ است بدون اينكه هيچ گونه تصرّفى در آن بشود. امّا اصول عمليه، با لسان ادلّه خودشان تصرّف در كبرى مى كنند. «صلّ مع الطهارة» را توسعه مى دهند و مى گويند:

«آنچه شرطيت دارد، اعم از طهارت ظاهريه و واقعيه است. پس اصول عمليه به لحاظ تصرّف در كبرى و توسعه مفاد دليل آن، اقتضاى اجزاء دارند امّا امارات به لحاظ اينكه هيچ گونه تصرّفى در كبرى ندارند بلكه با حفظ واقعيت كبرى، در مقام بيان صغرى هستند، تا زمانى نقش دارند كه كشف خلاف نشود. وقتى كشف خلاف شد، مى فهميم كه اين صغرى براى اين كبرى نبوده و عبادتى كه انجام شده فاقد جزء و شرط يا داراى مانع بوده و نمى تواند عبادت صحيحى باشد، پس اعاده يا قضاى آن لازم است. يادآورى مى شود كه مثال هاى مذكور در باب صلاة، فقط به عنوان مثال است و الّا در باب صلاة، حديثى داريم به نام «لا تعاد» كه دو ضابطه بيان كرده است: مواردى كه بايد نماز اعاده شود و مواردى كه لازم نيست اعاده شود. يكى از موارد حديث «لا تعاد» اين است كه اگر كسى فكر مى كرد سوره وجوب ندارد و ده سال نماز بدون سوره خواند

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 172

و سپس معلوم شد سوره وجوب داشته است، حديث «لا تعاد» حكم به عدم وجوب اعاده مى كند. به عبارت ديگر: مباحث ما در اينجا طبق قواعد و با قطع نظر از حديث «لا تعاد» است. فرض دوّم: اگر قاعده فراغ و تجاوز به عنوان يك اصل عملى شرعى باشد، يعنى شارع در مورد شك بعد از تجاوز- به عنوان يك اصل- حكم مى كند

كه به اين شك اعتنا نكن، اگر در حال سجده، شك در اتيان ركوع كردى به اين شك اعتنا نكن و بنا را بر اتيان ركوع بگذار. و به تعبير بعضى روايات، امام عليه السلام به چنين شخصى مى فرمايد:

«بلى قد ركعتَ»[115]. يعنى تو بنا بر اتيان ركوع بگذار. بنا بر اين كه روايت نخواهد بگويد: «اماره اى بر تحقّق ركوع وجود دارد» بلكه بخواهد صرفاً يك بناى عملى و تعبّدى بر تحقّق ركوع مطرح كند. در اين صورت، قاعده فراغ و تجاوز همانند قاعده طهارت و قاعده حلّيت و برائت شرعيه و استصحاب، به عنوان يك اصل عملى شرعى مطرح بوده و همان مسأله حكومت كه در مورد آنها ذكر كرديم در مورد قاعده فراغ و تجاوز نيز مطرح خواهد بود، يعنى مى گوييم: «جمله بلى قد ركعتَ نمى خواهد بگويد: بلى قد ركعتَ واقعاً». يعنى امام عليه السلام نمى خواهد وقوع ركوع را به عنوان يك خبر غيبى مطرح كند، نه لسان دليل يك چنين معنايى را دلالت دارد و نه واقعيت مسئله چنين است. روشن است كه در تمام موارد شك در اتيان ركوع، بعد از تجاوز محل، نمى توان گفت: واقعاً ركوع انجام شده است. بلكه همان طور كه در مورد قاعده طهارت، امام عليه السلام چيزى را به عنوان طهارت ظاهريه جعل مى كند، اينجا هم «قد ركعتَ» به اين معنا است كه به حسب ظاهر ركوع از تو تحقّق پيدا كرده است». سؤال: آنچه جزئيت براى نماز دارد، آيا ركوع واقعى است يا اعمّ از واقعى و ظاهرى؟ اگر ركوع واقعى، جزئيت داشته باشد، ركوع ظاهرى مستفاد از «بلى قد

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 173

ركعتَ» چه نقشى مى تواند داشته باشد،

آن هم به عنوان جزئى كه از اركان نماز است؟ پاسخ: اگر بخواهيم «بلى قد ركعتَ» را از لَغويت خارج كنيم، چاره اى جز اين نيست كه به كمك دليل «بلى قد ركعتَ» در دليل جزئيت ركوع تصرّف كرده و بگوييم:

«اگرچه ظاهر دليل جزئيت ركوع، جزئيت ركوع واقعى است ولى «بلى قد ركعتَ» مى گويد: آنچه براى نماز جزئيت دارد، اعمّ از ركوع واقعى و ظاهرى است». اگر «بلى قد ركعتَ» يك چنين تصرّف و توسعه اى در دليل جزئيت ركوع براى صلاة داشته باشد و بعد از نماز معلوم شود كه در مورد شك در ركوع، به حسب واقع نماز شما فاقد ركوع بوده، نمى توانيم حكم به بطلان صلاة بنماييم، زيرا آنچه براى نماز جزئيت داشته خصوص ركوع واقعى نبوده بلكه شامل ركوع ظاهرى هم بوده است و «بلى قد ركعتَ» بر تحقّق ركوع ظاهرى دلالت مى كند. لذا همان بيانى كه در ارتباط با حكومت قاعده طهارت بر دليل «صلّ مع الطهارة» مطرح كرديم، در اينجا نيز مطرح مى كنيم. 8- اجزاء در مورد قاعده شك بعد از وقت اگر كسى بعد از وقت شك كرد كه آيا نمازش را در وقت خوانده است يا نه؟ اينجا شارع مى گويد: «به اين شك اعتنا نكن و بنا بگذار بر اينكه نماز در وقت انجام شده است». حال اگر كسى به اين قاعده استناد كرده و از قضاى نماز خوددارى كرد و پس از مدّتى معلوم شد كه آن نماز مشكوك، اتيان نشده است، آيا استناد به قاعده مذكور موجب اجزاء است؟ از مباحث گذشته ما معلوم گرديد كه مسأله اجزاء در جايى مطرح است كه عملى در خارج انجام شده باشد،

امّا در جايى كه معلوم شود عملى انجام نگرفته، چه چيزى مى تواند مجزى از واقع باشد؟ چيزى تحقّق پيدا نكرده كه بخواهد مجزى از واقع باشد.

لذا ناچاريم بگوييم: قاعده شك بعد از وقت شبيه چيزى است كه مرحوم نائينى در مورد قاعده طهارت بيان فرمود و ما آنجا از ايشان نپذيرفتيم. ولى در اينجا آن حرف را قبول

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 174

مى كنيم. بنابراين مى گوييم: قاعده شك بعد از وقت، قاعده اى است كه به عنوان تسهيل و معذوريت براى امت آمده است، امّا اينكه- بيش از مسأله معذوريت- بخواهد همانند «بلى قد ركعتَ» دلالت بر تحقّق نماز بنمايد، اين را نمى توانيم بپذيريم، زيرا اين قاعده چنين لسانى ندارد. لذا اگر بعد از مدّتى كشف خلاف شد، نمى توانيم حكم به اجزاء و عدم وجوب قضا بنماييم.

9- اجزاء در مورد أصالة الصحة

يكى از اصولى كه بايد در مسأله اجزاء مورد بحث قرار گيرد، اصالة الصحة است، اگرچه ما كسى را نيافتيم كه در ارتباط با آن بحث كرده باشد. بعضى از موارد اصالة الصحة ربطى به مسأله اجزاء ندارد و آن جايى است كه اصالة الصحّة در مورد معاملات واقع شود. مثلًا اگر بيعى قبلًا واقع شده- خواه از خود مكلّف باشد يا از ديگران- و در صحّت و فساد آن شك شود، اصالة الصحة در اينجا جريان پيدا مى كند ولى ربطى به مسأله اجزاء پيدا نمى كند. يا اگر نكاحى واقع شود و شك در صحّت يا فساد آن بشود، اصالة الصحة اقتضاى صحّت آن نكاح را دارد ولى ربطى به اجزاء ندارد. گاهى هم اصالة الصحة بر قاعده فراغ منطبق مى شود، مثلًا اگر انسان در مورد عباداتى كه انجام

داده شك كند كه آيا صحيح بوده يا فاسد؟ اصالة الصحة اقتضاى صحّت مى كند ولى در اينجا اصالة الصحة منطبق بر همان قاعده فراغ است، نه اينكه در اينجا دو عنوان داشته باشيم و هركدام يك اقتضايى داشته باشند. جايى كه اصالة الصحة جارى شود و به بحث اجزاء هم مربوط باشد و مجراى قاعده فراغ هم قرار نگيرد، عبارت از جايى است كه كسى نايب شده باشد براى انجام يك عبادت- چه حج باشد يا غير آن- و بعد از انجام عمل، شك شود كه آيا اين عمل را به طور صحيح انجام داده است يا نه؟ توضيح: مثلًا كسى نايب شده تا براى ميّتى كه نماز و روزه به عهده داشته، آن

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 175

نماز و روزه را انجام دهد. وارث يك وقت شك مى كند كه آيا نائب، عمل منوب عنه را در خارج انجام داده يا نه؟ در اين صورت بايد وثوق و اطمينان به انجام عمل توسط نائب داشته باشد. يكى از شرايط استنابت عبارت از وثوق و اطمينان به نائب است و اين شرط ربطى به نيابت ندارد بلكه مربوط به استنابت است، يعنى كسى كه مى خواهد ديگرى را به عنوان نايب بگيرد، بايد وثوق و اطمينان داشته باشد كه اين نائب عمل مورد نيابت را انجام مى دهد. و اگر چنين نباشد، استصحابِ عدم اتيان، اقتضاى عدم اتيان را مى كند و در مقابل اين استصحاب، چيزى كه تقدّم بر استصحاب داشته يا در عرض آن باشد نداريم. امّا در جايى كه وثوق و اطمينان دارد كه نايب عمل را انجام مى دهد ولى نمى داند كه آيا به طور صحيح انجام مى دهد يا

به طور فاسد؟ گفته شده است كه مى توان براى احراز صحّت، به اصالة الصحة تمسك كرد. خصوصاً اگر ترديد بعد از تحقّق عمل باشد.

در اين صورت، اصالة الصحة به بحث اجزاء ارتباط پيدا مى كند. حال اگر با استناد به اصالة الصحة، بنا بر صحّت گذاشتيم سپس معلوم شد كه نايب بعضى از اجزاء يا شرايط يا موانع را مراعات نكرده است، آيا اصالة الصحة اقتضاى اجزاء مى كند؟ اين مورد از اصالة الصحة به بحث ما مربوط مى شود. براى روشن شدن بحث بايد ببينيم آيا مدرك اصالة الصحة چيست؟ اگر مدرك اصالة الصحة ظهور حال مسلمان باشد و اين ظهور، اماريت داشته باشد كه عمل به طور صحيح انجام شده است- همان طور كه ظهور لفظ جنبه اماريت داشت- بايد حكم امارات را در مورد آن جارى كنيم، يعنى همان طور كه در امارات قائل به عدم اجزاء شديم، اينجا نيز قائل به عدم اجزاء شويم. امّا اگر گفتيم: «مدرك اصالة الصحة، تعبيراتى است كه در بعضى روايات وارد شده، مثل قول امام عليه السلام: «ضع أمر أخيك على أحسنه»[116]، كه در اينجا افعل التفضيل داراى

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 176

جنبه تفضيلى نيست و معناى كلام امام عليه السلام اين است: «ضع أمر أخيك على كونه حسناً و على كونه صحيحاً- در مقابل فاسد و باطل-»، در اين صورت آيا از چنين تعبيرى استفاده اجزاء مى شود يا نه؟ آيا همان طور كه در مثل قاعده طهارت و حلّيت و استصحاب طهارت، قائل به حكومت اين ادلّه بر ادلّه اجزاء و شرايط بوديم و اجزاء را استفاده مى كرديم در اينجا هم مى توانيم همان حرف ها را بزنيم؟ پاسخ اين سؤال منفى است

و اصالة الصحة اگرچه- همانند اصالة الطهارة و استصحاب- به عنوان يك اصل عملى مطرح است ولى ما در مورد آن قائل به اجزاء نمى شويم، زيرا از عبارت «ضع أمر أخيك على أحسنه» پيداست كه «أمر أخ» در ارتباط با اين شخص- يعنى مخاطب در «ضع»- مى باشد، امّا اينكه آيا زيد نمازش را درست خوانده يا فاسد؟ چه ربطى به ديگران دارد؟ مگر آنان مى خواهند به او پاداش بدهند؟

بنابراين نفس عبارت، ارتباط بين مخاطب در «ضع» با «أمر أخ» را اقتضا مى كند، يعنى بحث در جايى است كه «أمر أخ» ارتباط به آن مخاطب در «ضع» دارد و صحّت و فسادش در ارتباط با او است. بنابراين در مسأله استنابت پياده مى شود.[117] گويا به وارثى كه نايب گرفته مى گويد: اگر شما كسى را به عنوان نايب گرفتيد تا عبادتى را براى مورِّث شما انجام دهد، سپس شك كرديد كه آيا به طور صحيح انجام داده يا نه؟ در اين صورت فعل نايب را بر احسن آن حمل كنيد و حكم به صحّت آن بنماييد. ولى وقتى واقعيت مسئله را ملاحظه كنيم مى بينيم كه وارث داراى دو حيثيت است: از يك طرف گرفتار منوب عنه و اشتغال ذمّه اوست و از يك طرف هم گرفتار نائب و اجرتى كه بايد به او بپردازد مى باشد. به نظر مى رسد «ضع أمر أخيك على أحسنه» فقط حيثيت دوّم را متعرّض است. ترديدى نيست كه نائب پول گرفته تا عمل

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 177

صحيح انجام دهد و اگر از اوّل بدانيم كه عمل او صحيح نيست و يا بعد از عمل پى به فساد عمل او ببريم، استحقاق اجرت نخواهد داشت. «ضع

أمر أخيك على أحسنه» مى خواهد بر حيثيتى كه در ارتباط با نفع أخ است دلالت كند. يعنى مى خواهد بگويد: اگر ترديد كردى كه اين نائب عمل را صحيح انجام داده يا نه؟ نمى توانى از پرداخت اجرت به او امتناع كنى، بلكه بايد عمل او را بر صحت حمل كرده و اجرت را به او بپردازى.

كجاى اين مطلب دلالت دارد بر اينكه اگر كشف خلاف شد، مجزى از منوب عنه هم مى باشد؟ بلكه اصل اجراى اصالة الصحة در صورت شك در صحّت عمل نسبت به منوب عنه هم مورد مناقشه واقع مى شود چه رسد به اينكه بخواهيم در صورت كشف خلاف، حكم به اجزاء هم بنماييم. ولى ما برفرض كه اصل آن را هم زير سؤال نبريم، قدر متيقّنش آنجايى است كه كشف خلاف شود. ما از اين عبارت نمى توانيم استفاده اجزاء كنيم. بنابراين هرجا كه اصلى به عنوان اصل شرعى مطرح است، ما نمى توانيم فوراً مسأله اجزاء را در مورد آن مطرح كنيم بلكه بايد لسان دليل آن اصل عملى را ملاحظه كنيم. لسان دليل قاعده طهارت به گونه اى بود كه اگر بخواهد حكومت بر دليل «صلّ مع الطهارة» نداشته باشد، هيچ اثرى برآن (قاعده طهارت) مترتّب نشده و مستلزم لغويت آن مى شود. دليل استصحاب هم همين طور. اين ها لسانشان، توسعه در دليل شرط است. در نتيجه اگر اصالة الصحة را به عنوان يك اصل عملى هم مطرح كنيم، ملازم با اجزاء نيست.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 179

مقدّمه واجب

اشاره

در بحث مقدّمه واجب، قبل از بيان اقوال و ادلّه آنها، مطالبى به عنوان مقدّمات بحث مطرح شده كه لازم است به بحث و بررسى پيرامون آنها بپردازيم:

مقدّمات بحث
مطلب اول: تحرير محلّ نزاع
اشاره

بحث در اين است كه آيا مسأله مقدّمه واجب، مسأله اى فقهى است يا مسأله اى اصولى؟ ترديدى نيست كه اگر ما مسأله مورد نزاع را به اين صورت مطرح كرده و بگوييم:

«مقدّمة الواجب واجبة أم لا؟»،[118] اين مسئله يكى از مسائل فقهيه خواهد شد، زيرا[119]

اصول فقه شيعه ؛ ج 4 ؛ ص179

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 180

ميزان در مسأله فقهيه عبارت از اين است كه موضوع قضيه عبارت از فعل مكلّف و محمول آن هم يكى از احكام تكليفيه يا احكام وضعيه باشد و چنين عنوانى در «مقدّمة الواجب واجبة أم لا؟» تحقّق دارد زيرا همان طور كه ذى المقدّمه يكى از افعال مكلّفين است مقدّمه نيز به عنوان فعل مكلّف مطرح است. اگر «بودن بر پشت بام» به عنوان فعل مكلّف مطرح است، «نصب نردبان» نيز به عنوان فعل مكلّف مطرح خواهد بود و اصولًا گاهى مشاهده مى شود مولا بين مقدّمه و ذى المقدّمه در يك عبارت جمع مى كند، مثلًا مى گويد: «ادخل السوق و اشتر اللّحم»، همان طور كه «اشتراء» فعل مكلّف است، «دخول السوق» هم فعل مكلّف است. در اين صورت، مسأله مقدّمه واجب مثل اين مسأله فقهى است كه بگوييم: «صلاة الجمعة واجبة في عصر الغيبة أم لا؟». البته بين اين مسئله و مسأله مقدّمه واجب، يك فرق وجود دارد ولى اين فرق تأثيرى در فقهى بودن مسئله ندارد و آن فرق اين است كه ما در مسائل فقهى به دو نوع مسئله برخورد مى كنيم كه از يكى به «مسأله فقهى»

و از ديگرى به «قاعده فقهى» تعبير مى شود، «قاعده فقهى» هم همان «مسأله فقهى» است و به فقه ارتباط دارد با اين تفاوت كه موضوع در مسأله فقهى، تنها حكايت از يك معنون مى كند، صلاة الجمعة عنوانى است كه بيش از يك معنون ندارد و آن عبارت از واقعيت صلاة جمعه است، صلاة جمعه حتى از صلاة ظهر هم حكايت نمى كند. امّا موضوع در قاعده فقهيه عبارت از عنوانى است كه داراى معنون هاى متعدّدى است، مثلًا موضوع در قاعده «كلّ ما يضمن بصحيحه يضمن بفاسده» يك عنوان است كه معنون هاى متعدّدى دارد، يكى از معنون هاى «ما يضمن بصحيحه» عبارت از بيع و معنون ديگر آن عبارت از اجاره است. ساير عقود معاوضى كه در آنها ضمان به مسمّى تحقّق دارد نيز از معنون هاى اين عنوان مى باشند. به عبارت ديگر: «مسأله فقهى و قاعده فقهى، در فقهى بودن مشتركند ولى يكى از آنها جزئى و ديگرى كلّى است». در ما نحن فيه نيز اگر محلّ بحث عبارت از «مقدّمة الواجب واجبة أم لا؟» باشد، همانند «صلاة الجمعة في عصر الغيبة

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 181

واجبة أم لا؟» خواهد بود با اين تفاوت كه صلاة الجمعة داراى يك معنون و مقدّمه واجب داراى معنون هاى متعدّد است. در باب صلاة، وضو، طهارت ثوب و طهارت بدن مقدّمه واجب مى باشند، ولى كلّى بودن مقدّمه واجب باعث نمى شود كه بحث آن از فقهى بودن خارج شود، بالاخره هرجا مقدّمه واجب تحقّق داشته باشد، فعل مكلّف است. اشكال: اگر مسأله مقدّمه واجب جزء قواعد فقهى است چرا آن را در علم اصول مورد بحث قرار داده و در كتب قواعد فقهى مطرح

نكرده اند؟ درحالى كه ذكر آن در علم اصول، ظهور در اين دارد كه اين مسئله جزء علم اصول است و اصولًا هر مسأله اى در هر علمى مطرح مى شود، ظهور قوى دارد در اينكه اين مسئله جزء مسائل همان علم است و به عنوان مسأله اى استطرادى نمى باشد. مرحوم آخوند براى حلّ اين اشكال مى فرمايد: با توجه به اينكه ذكر اين مسئله در علم اصول، ظهور در اصولى بودن آن دارد، ما با استناد به اين ظهور، صورت مسئله را تغيير مى دهيم به گونه اى كه بتواند با ضابطه مسئله اصوليه تطبيق كند. ضابطه مسأله اصوليه اين است كه نتيجه مسأله اصوليه بتواند به عنوان يك كبراى كلى براى استنباط حكم فقهى قرار گيرد. ايشان مى فرمايد: ما در بحث مقدّمه واجب مى آييم و موضوع و محمول مسئله را به اين صورت تغيير مى دهيم كه «الملازمة بين وجوب المقدّمة و وجوب ذي المقدّمة ثابتة عقلًا أم لا؟» در اين صورت، موضوع در قضيّه مورد بحث، فعل مكلّف نيست بلكه عبارت از ملازمه است. ملازمه، واقعيتى است كه بر فعل مكلّف اثر مى گذارد، يعنى نتيجه ملازمه، وجوب مقدّمه خواهد شد، امّا نفس ملازمه، فعل مكلّف نيست. اين ملازمه داراى دو طرف است: يك طرف آن حكم شرعى به وجوب ذى المقدّمه و طرف ديگر آن، حكم شرعى وجوب مقدّمه است. حال اگر ما بحث كرديم كه آيا بين اين دو حكم شرعى ملازمه عقليه وجود دارد يا نه؟ اين ديگر ارتباط مستقيم با فعل مكلّف ندارد بلكه اين مانند ساير مسائل اصوليه، مى تواند كبراى قياس استنباط واقع شود كه نتيجه آن قياس، عبارت از حكم فرعى فقهى باشد. مثلًا قياس را به اين صورت

ترتيب دهيم كه:

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 182

صغرى: وضو، مقدّمه براى صلاة واجب است. كبرى: بين وجوب ذى المقدّمه و وجوب مقدّمه، در جميع مواردْ ملازمه ثابت است. نتيجه: بين وجوب وضو و وجوب صلاة، ملازمه تحقّق دارد. ملاحظه مى شود كه در اينجا، فعل مكلّف- كه عبارت از وضوست- به عنوان موضوع در نتيجه قياس واقع مى شود. پس بين وجوب وضو و وجوب صلاة ملازمه تحقّق دارد و اين عبارت اخراى از وجوب مقدّمه است، نه اينكه نتيجه اش وجوب مقدّمه باشد. بين «الوضوء واجب» و «الوضوء بين وجوبه و وجوب الصلاة، يتحقّق الملازمة» فرقى وجود ندارد. وجوب صلاة كه تحقّق دارد، ملازمه هم وجود دارد، بنابراين ديگر نيازى به قياس نداريم. لذا مرحوم آخوند با تغيير موضوع و محمول مسئله، ظهور مسئله را در اصولى بودن حفظ مى كند. البته اگر در موردى نتوانيم صورت مسئله را تغيير دهيم، ناچاريم از آن ظهور صرف نظر كنيم.[120] توضيح كلام مرحوم آخوند: قبل از اينكه به بررسى كلام مرحوم آخوند بپردازيم، لازم است توضيحى در ارتباط با كلام ايشان مطرح نماييم تا در بحث مقدّمه واجب دچار اشتباه نگرديم: در بحث مقدّمه واجب، صورت مسئله را به هر شكلى قرار دهيم، محلّ نزاع اين است كه آيا مقدّمه، علاوه بر لزوم عقلى، وجوب شرعى مولوى هم دارد يا نه؟ ما مى خواهيم ببينيم وقتى مولا مى گويد: (أقيموا الصّلاة) و ما از خارج، به دليل ديگر، مى فهميم كه وضو شرطيت براى صلاة دارد،[121] آيا همان طور كه وجوب ذى المقدّمه- يعنى صلاة- وجوب شرعى و مولوى است،[122] لازمه عقلى شرطيت اين

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 183

است كه وضو هم- مثل صلاة- داراى

يك وجوب شرعى مولوى باشد يا اينكه در باب وضو، وجوب شرعى مولوى مطرح نيست، بلكه آنچه در باب وضو مطرح است، همان لزوم عقلى و لابدّيت عقليه است، يعنى عقل، وقتى ملاحظه كرد شارع، وضو را به عنوان شرط براى صلاة دانسته است، ما را الزام مى كند كه وضو بگيريم؟ البته عقل، شرطيت و عدم شرطيت وضو را درك نمى كند، امّا وقتى شارع گفت: «الوضوء شرط للصلاة»، با حفظ شرطيت، حكم مى كند كه بر مكلّف لازم است به جهت رعايت تحقّق صلاة، وضو بگيرد و نماز بخواند. در باب مقدّمه واجب، كسى نيامده لزوم عقلى مقدّمه را منكر شود. لزوم عقلى چيزى است كه مورد قبول منكرين وجوب مقدّمه واجب نيز واقع شده است. كسى نيامده بگويد: «با اينكه شارع وضو را شرط نماز قرار داده، شما وقتى به عقل مراجعه كنيد و از عقل بپرسيد كه آيا لازم است من اين شرط را انجام دهم يا نه؟ عقل جواب بدهد: مى خواهى انجام بده و مى خواهى انجام نده». چگونه مى توان بين اين مسئله و بين اينكه عقل مى گويد: «حتماً بايد اطاعت مولا تحقّق پيدا كند» جمع كرد؟ لذا لزوم عقلى مقدّمه، امرى ضرورى و بديهى و غير قابل انكار است. بحث در اين است كه علاوه بر اين لزوم عقلى مسلّم، آيا مقدّمه واجب داراى يك وجوب شرعى مولوى هم هست يا نه؟ در اين صورت، براساس بيان مرحوم آخوند كه محلّ نزاع را عبارت از ملازمه قرار داده و حاكم به ملازمه را هم عبارت از عقل دانسته است، آيا طرفين ملازمه چيست؟

طرفين ملازمه عبارت از وجوب شرعى مولوى ذى المقدّمه و وجوب شرعى

مولوى مقدّمه است. بنابراين، محلّ نزاع به اين صورت مى شود كه ازنظر عقل، بين وجوب شرعى مولوى ذى المقدّمه و وجوب شرعى مولوى مقدّمه، ملازمه اى تحقّق دارد؟ پس ملازمه، عقليه است ولى طرفين ملازمه، شرعى است. يكى وجوب شرعى مولوى ذى المقدّمه و ديگرى وجوب شرعى مولوى مقدّمه است. البته نفسى بودن و غيرى بودن وجوب مقدّمه، جهت ديگرى است. نفسى بودن و غيرى بودن، هم با شرعى

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 184

بودن متناسب است و هم با مولوى بودن. يعنى وجوب شرعى مولوى گاهى نفسى است- مثل وجوب ذى المقدّمه- و گاهى غيرى است- مثل وجوب مقدّمه-. بيان ديگر: نزاع در باب مقدّمه واجب، مربوط به وجوب شرعى مقدّمه- علاوه بر لابدّيت عقليه- است. ولى درعين حال، با توجه به اينكه در باب مقدّمه واجب، بحث ملازمه مطرح است، اين ملازمه بايد از طريق عقل استفاده شود. مسأله اصوليه عقليه، ارتباطى به باب الفاظ و باب دلالات لفظيه پيدا نمى كند. بحث مقدّمه واجب، جزء مباحث الفاظ علم اصول نيست بلكه جزء مباحث عقليه علم اصول است. ما وقتى بحث مى كنيم كه «القطع حجّة»، حاكم به حجّيت قطع عبارت از عقل است و اين بحث به عنوان بحثى عقلى مطرح است. در باب ملازمه هم همين طور است. حاكم به ملازمه- برفرض حكم به ملازمه- چيزى جز عقل نيست لذا مرحوم آخوند به صاحب معالم رحمه الله اعتراض كرده و مى فرمايد: صاحب معالم رحمه الله مسأله مقدّمه واجب را در رديف مباحث الفاظ مطرح كرده و اين قرينه بر اين است كه با مسئله به صورت يك مسأله لفظى برخورد كرده است و در مقام استدلال هم وقتى

مى خواهد وجوب مقدّمه واجب را انكار كند مى گويد: «هيچ يك از دلالات سه گانه مطابقه و تضمّن و التزام، دلالت بر وجوب مقدّمه نمى كند لذا مقدّمه واجب، واجب نيست».[123] مرحوم آخوند مى فرمايد: «اين استدلال صاحب معالم رحمه الله هم شاهد ديگرى است بر اينكه ايشان با مسأله مقدّمه واجب به عنوان يك بحث لفظى برخورد كرده است. و اگر بحث لفظى شد بايد ببينيم كه آيا دلالت مطابقه يا تضمّن يا التزام هست يا نه؟ درحالى كه اگر مسئله، عقلى باشد، ربطى به باب دلالات ندارد».[124] اشكال: در ابتداى امر به نظر مى رسد كه قسمت اوّل اشكال بر خود مرحوم آخوند هم وارد است چون ايشان هم مسأله مقدّمه واجب را در رديف مباحث الفاظ مطرح

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 185

كرده است. جواب: مرحوم آخوند مى تواند از خود دفاع كرده و بگويد: هرچند من مسأله مقدّمه واجب را در بحث الفاظ مطرح كردم ولى تذكر دادم كه اين مسئله، مسأله لفظى نيست درحالى كه در كلام صاحب معالم رحمه الله چنين تذكرى وجود ندارد. نكته ديگرى كه براى توضيح كلام مرحوم آخوند لازم است اين است كه ايشان مى فرمايد: «بين دو وجوب، ملازمه تحقّق دارد». ممكن است به ذهن بيايد كه مراد ايشان از اين عبارت اين است كه ما بايد وجوب ذى المقدّمه را در جاى خودش ثابت كرده و وجوب مقدّمه را هم در جاى خودش ثابت نموده و سپس بگوييم: «بين اين دو وجوب، ملازمه تحقّق دارد». درحالى كه نظر مرحوم آخوند چنين چيزى نيست، بلكه نظر ايشان اين است كه ما وجوب شرعى مقدّمه را از راه ملازمه استكشاف كنيم. يعنى ما راه ديگرى براى اثبات وجوب

شرعى مقدّمه نداريم. مثل ملازمه اى كه بين حكم عقل و حكم شرع وجود دارد كه معنايش اين است كه ما حكم شرع را از راه حكم عقل استكشاف مى كنيم. ما وقتى ديديم عقلْ حكم مى كند كه ظلم قبيح است، از راه ملازمه اى كه بين حكم عقل و حكم شرع وجود دارد، مى فهميم كه شارع هم ظلم را حرام مى داند.: حضرت امام خمينى رحمه الله اشكال مهمّى بر كلام مرحوم آخوند وارد كرده كه لازم است پيرامون آن توضيحى ارائه نماييم: براى روشن شدن بيان امام خمينى رحمه الله لازم است همه فروض محلّ نظر ايشان را مطرح نماييم: وقتى انسان اراده مى كند كه عملى در خارج تحقّق پيدا كند، در بدو امر به دو صورت است: 1- اراده مى كند كه مباشرتاً و با دست خودش عمل را در خارج انجام دهد.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 186

2- اراده مى كند كه به وسيله صدور امر نسبت به نوكرها و عبيدش، عمل را در خارج محقّق كند. جايى كه انسان اراده مى كند كه عملى را مباشرتاً انجام دهد، خود بر دو قسم است: 1- گاهى اين عمل نياز به مقدّمه ندارد، بلكه با تحقّق اراده، مراد انسان نيز تحقّق مى يابد. 2- گاهى اين عمل نياز به مقدّمه دارد و بدون تحقّق مقدّمه، تحقّق آن ممكن نيست. در قسم اوّل كه انسان اراده مى كند عمل را مباشرتاً انجام دهد و تحقّق آن عمل در خارج توقف بر مقدّمه ندارد، مثل اينكه انسان اراده كند دست خود را حركت دهد يا اراده كند نظر كردن يا صحبت كردن را، پيدا است كه اين فعل ارادى، فقط مسبوق به اراده خود اين

فعل و مقدّمات و مبادى اراده خود اين فعل است. انسانى كه مى خواهد براى جمعيتى صحبت كند، ابتدا صحبت كردن را تصوّر مى كند. تصوّر صحبت كردن، به عنوان اوّلين مبدأ اراده است. تصوّر مراد، عبارت از همان وجود ذهنى مراد و توجه نفس به مراد است. در مرحله بعد، تصديق به فايده مراد مى كند و در مراحل بعدى هم ساير مبادى اراده- مانند ميل و اشتياق و عزم و جزم و ...- را تصوّر مى كند.[125] وقتى مبادى اراده تحقّق پيدا كرد، اراده تحقّق پيدا مى كند و ما اين مسئله را در بحث جبر و تفويض به طور مبسوط مطرح كرديم و گفتيم: اراده، چيزى است كه وقتى مقدّماتش حاصل شد، خداوند متعال، شعبه اى محدود از خلّاقيت مطلقه خودش را به نفس انسانى عنايت فرموده و نفس انسانى در آن محدوده، مظهر خلّاقيت پروردگار است و امورى را خلق مى كند و اراده، لازم نيست كه مسبوق به اراده ديگر باشد. حال جاى اين سؤال است كه خود اين تصوّر و وجود ذهنى از كجا پيدا شده است؟ وجود، نياز به علت موجده دارد و در اين جهت فرقى بين وجود ذهنى و وجود خارجى نيست و علت

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 187

موجده براى اين موجود ذهنى- يعنى تصوّر- چيزى غير از نفس و خلّاقيت آن نيست.

خلّاقيت هم عنايتى است كه از جانب خداوند متعال نسبت به نفس انسان شده است كه مى تواند نسبت به بعضى از امور، جنبه خلّاقيت و آفريدگارى داشته باشد. از جمله اين امور عبارت از تصوّر- كه اوّلين مبدأ تحقّق اراده است 126]- مى باشد و اين طور نيست كه اراده، يك امر غير اختيارى

و مسبوق به اراده ديگر باشد بلكه بعد از تحقّق مبادى اراده، نفس انسان اراده را ايجاد مى كند. وقتى نفس انسان اراده را ايجاد كرد، با توجه به اينكه مراد در اين قسم، نيازى به مقدّمه ندارد و مريد مى خواهد مباشرتاً جامه عمل به مراد بپوشاند، به مجرّد اينكه اراده به خلّاقيت نفس حاصل شد، مراد هم تحقّق پيدا مى كند. به مجرّد حصول اراده تكلّم، شروع مى كند به صحبت كردن. در نتيجه، اين قسم جاى بحث نيست. امّا در قسم دوّم كه انسان اراده مى كند عملى را مباشرتاً انجام دهد ولى تحقّق آن عمل در خارج توقف بر مقدّمه خارجيه دارد، مثل اينكه انسان اراده مى كند كه «بودن بر پشت بام» را مباشرتاً انجام دهد، وقتى همه مقدّمات اراده- كه در قسم اوّل گفته شد- تحقّق پيدا كرد، يعنى «بودن بر پشت بام» را تصوّر كرد، سپس تصديق به فايده آن نمود و ساير مبادى اراده تحقّق پيدا كرد، در اين صورت اراده خلق مى شود. متعلّق اين اراده عبارت از «بودن بر پشت بام» است. امّا اينجا اين گونه نيست كه به مجرّد تعلّق اراده به «بودن بر پشت بام» فوراً «بودن بر پشت بام» تحقّق پيدا كند، بلكه تحقّق اين مراد، توقف بر يك مقدّمه خارجيه دارد و آن عبارت از «نصب نردبان» است. ولى آيا اينجا در ارتباط با «نصب نردبان» چه واقعيتى تحقّق دارد؟ مرحوم آخوند مى فرمايد: در اينجا «يترشّح من الإرادة المتعلّقة بذي المقدّمة إرادة متعلّقة بالمقدّمة»[127] يعنى از اراده اى كه به ذى المقدّمه تعلّق پيدا كرده، اراده اى كه

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 188

متعلّق به مقدّمه است ترشح پيدا مى كند. آيا مقصود مرحوم آخوند از «يترشّح»

عبارت از «يتولّد» است؟ يعنى گويا «اراده نصب نردبان» نيازى به مبادى ندارد و به مجرّد تعلّق اراده به «بودن بر پشت بام» بدون هيچ مقدّمه اى، اراده اى هم به نصب نردبان تعلّق مى گيرد؟ و به عبارت ديگر: آيا مرحوم آخوند مى خواهد بگويد: همان طور كه بين اراده متعلّق به ذى المقدّمه و خود ذى المقدّمه فاصله و واسطه اى وجود ندارد، بين اراده متعلّق به ذى المقدّمه و اراده متعلّق به مقدّمه هم فاصله اى وجود ندارد و هنگامى كه ذى المقدّمه اراده شد، بدون هيچ اختيارى مقدّمه هم اراده خواهد شد؟ ظاهر «يترشح» همين است، چون ترشّح به معناى تولّد است. مثلًا وقتى انسان آبى را مى پاشد، قطراتى از آن به اطراف ترشح مى كند، يعنى اين قطرات، متولد از آن آبى است كه پاشيده شده است. اين معنا اگرچه ظاهر عبارت مرحوم آخوند است ولى واقعيت مسئله چيز ديگرى است. واقعيت مسئله اين است كه اراده نياز به مبادى دارد و همان طور كه اراده ذى المقدّمه مبادى لازم دارد، اراده مقدّمه هم مبادى لازم دارد ولى فرق بين ذى المقدّمه و مقدمه در مسأله «تصديق به فايده» است. «تصديق به فايده»، در ارتباط با ذى المقدّمه، به عنوان غرض اصلىِ خود انسان مطرح است ولى در ارتباط با مقدّمه، به عنوان غرضِ اصلى مطرح نيست بلكه به عنوان تمكّن از وصول به غرض اصلى مطرح است. بنابراين صِرْف اينكه فايده مقدّمه به عنوان غرض اصلى نيست، موجب اين نمى شود كه در باب مقدّمه، مبادى اراده مورد نياز نباشند. در نتيجه، همان طور كه اراده ذى المقدّمه، ناشى از مبادى اراده است، اراده مقدّمه هم ناشى از مبادى است و تنها فرق اين دو در اصلى

بودن و تبعى بودن است. بنابراين «يترشّح» به معناى «يتولّد» نيست، بلكه به معناى اين است كه اراده مقدّمه تابع اراده ذى المقدّمه است و پس از آن تحقّق پيدا مى كند. پس از روشن شدن مطلب فوق به بيان اصل اشكال حضرت امام خمينى رحمه الله بر كلام مرحوم آخوند مى پردازيم:

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 189

اساس اشكال ايشان در ارتباط با فرض اخير است، يعنى جايى كه مولا مى خواهد فعلى از ناحيه عبد تحقّق پيدا كند، در اينجا آنچه مربوط به مولا است و به عنوان فعل اختيارى مولا مطرح است، عبارت از صدور فرمان و به عبارت ديگر: بعث و تحريك اعتبارى و به عبارت سوّم: ايجاب مأمور به در ارتباط با عبد است. با توجه به اينكه بعث و تحريك اعتبارى- كه گفتيم جانشين بعث و تحريك حقيقى و تكوينى است- به عنوان فعل اختيارى مولاست، بنابراين مسبوق به اراده است، در نتيجه همه مبادى اراده در مورد آن تحقّق دارد. مولا بايد ابتدا بعث و تحريك را تصوّر كند، سپس تصديق به فايده آن بنمايد تا سرانجام به مسأله اراده ختم شود و پس از تحقّق اراده، بعث و تحريك را به صورت كتبى يا لفظى صادر كند. حال وقتى مولا فرمانى- مثلًا به عنوان اشتراء لحم- نسبت به عبد صادر كرد، ما مى بينيم تحقّق اين اشتراء لحم توسط عبد، نياز به يك مقدّمه خارجيه دارد و آن عبارت از دخول به بازار و دكّان قصابى است. حضرت امام خمينى رحمه الله مى فرمايد: مرحوم آخوند در اينجا مسأله ملازمه را مطرح مى كند، امّا طرفين ملازمه را مشخص نمى كند، درحالى كه در اينجا چهار احتمال وجود دارد كه مرحوم آخوند نمى تواند به

هيچ يك از آنها ملتزم شود: احتمال اوّل: طرفين ملازمه عبارت از وجوب فعلى متعلّق به ذى المقدّمه و وجوب فعلى متعلّق به مقدّمه باشد، يعنى همان طور كه مولا يك بعث فعلى اعتبارى نسبت به اشتراء لحم دارد، يك بعث فعلى اعتبارى هم نسبت به دخول سوق دارد. به عبارت ديگر: اگر مولا از همان ابتدا دو بعث را در يك عبارت مى آورد و مى گفت: «أيّها العبد! ادخل السوق و اشتر اللّحم» دو بعث از ناحيه مولا تحقّق پيدا مى كرد، يك بعث فعلى نفسى متعلّق به اشتراء لحم و يك بعث فعلى غيرى متعلّق به دخول سوق. اين دو بعث، در فعلى بودن و وجوب مشتركند ولى در نفسيّت و غيريّت اختلاف دارند. ولى آيا در جايى كه مولا «ادخل السوق» را نمى گويد و فقط «اشتر اللّحم» مى گويد و يك وجوب فعلى به اشتراء لحم متعلّق مى كند، طرف ملازمه چيست؟ ظاهر عبارت مرحوم آخوند

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 190

اين است كه ملازمه بين وجوب فعلى ذى المقدّمه و وجوب فعلى مقدّمه است. ولى آيا اين وجوب فعلى مقدّمه كجاست؟ فرض اين است كه از ناحيه مولا فقط وجوب فعلى ذى المقدّمه مطرح شده است. اين غير از مسأله ملازمه بين حكم عقل و شرع است. در آنجا گفته مى شود: «هرجا عقل حكمى داشت، كشف مى كنيم كه شارع هم حكمى دارد ولى ممكن است آن حكم به ما نرسيده باشد و ما از طريق حكم عقل، حكم شرع را استكشاف مى كنيم. امّا در اينجا فرض اين است كه غير از «اشتر اللّحم» چيزى از ناحيه مولا صادر نشده است. آيا شما مى گوييد: فرمان «اشتر اللّحم» ناقص است و

مولا بايد حتماً كنار آن «ادخل السوق» را هم مى آورد؟ روشن است كه نمى توان چنين چيزى را ملتزم شد. حتى در صورتى هم كه مولا توجه به مقدّمه دارد، ضرورتى ندارد كه مقدّمه را در كنار ذى المقدّمه، مشمول الزام و ايجاب قرار دهد. با وجود اينكه مولا مى داند اشتراء لحم بدون دخول سوق امكان ندارد ولى عقل و عقلاء او را الزام نمى كنند كه حتماً بايد فرمانى نسبت به دخول سوق هم صادر نمايى. پس وقتى بيش از يك وجوب از ناحيه مولا صادر نشده است، چگونه مى توان گفت: بين وجوب فعلى ذى المقدّمه و وجوب فعلى مقدّمه ملازمه تحقّق دارد؟ درحالى كه ما مى بينيم يكى از اين متلازمين تحقّق دارد، امّا نسبت به ملازم ديگر، قطع به عدم تحقّق آن داريم. احتمال دوّم: طرفين ملازمه عبارت از دو اراده باشد: اراده اى كه به بعث به ذى المقدّمه تعلّق گرفته و اراده اى كه به بعث به مقدّمه تعلّق گرفته است و اين دو اراده، در ارتباط با مولاست و مراد در اين دو اراده، عمل مولاست. زيرا همان گونه كه گفتيم- بعث و تحريك، عمل اختيارى مولاست و حتماً بايد مسبوق به اراده و مقدّمات اراده باشد. اگر مراد مرحوم آخوند اين باشد كه طرفين ملازمه، اين دو اراده اند و با توجه به اينكه اراده، يك امر قلبى است، بفرمايد: «در عالم لفظ بين اين دو اراده تلازم وجود دارد»، ما در پاسخ مرحوم آخوند مى گوييم: اوّلًا: اگر دو اراده وجود داشت، چرا اراده متعلّق به بعث به ذى المقدّمه در تحقق

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 191

مراد خودش اثر گذاشت و بعث به ذى

المقدّمه تحقّق پيدا كرد، امّا اراده متعلّق به بعث به مقدّمه تأثيرى در تحقّق مراد خود نكرد و به دنبال آن، بعث به مقدّمه تحقّق پيدا نكرد؟ ثانياً: همان طوركه در مورد كارهاى مباشرى مطرح كرديم، اگر از اراده متعلّق به مقدّمه، به «ترشّح» تعبير شده است، «ترشّح» به معناى مسبّب بودن، متولّد شدن و معلول بودن نيست، بلكه به معناى تبعيّت است و الّا اراده متعلّق به مقدّمه هم مبادى لازم دارد. حال در اينجا اگر بخواهد علاوه بر اراده اى كه متعلّق به بعث به ذى المقدّمه است، اراده ديگرى نيز متعلّق به بعث به مقدّمه و به عنوان ملازمه مطرح باشد، علاوه بر اشكال قبلى، اين اشكال نيز وجود دارد كه چه بسا مولا توجهى به مقدّميت مقدّمه نداشته باشد. اين گونه نيست كه هر آمر و مولايى كه چيزى را مأمور به قرار مى دهد، حتماً توجه به مقدّمه يا مقدّمات آن داشته باشد و همان گونه كه يك اراده او به ذى المقدّمه تعلّق مى گيرد، اراده اى هم به مقدّمه تعلّق بگيرد. در جايى كه مولا توجه به مقدّمه ندارد، يا بعضى از مقدّمات- در صورت تعدّد آنها- مورد غفلت مولا واقع شده باشد، چگونه ما مى توانيم ادّعاى ملازمه بين دو اراده بنماييم؟ اگرچه جاى اراده، نفس انسان است و اراده را نمى توان مشاهده كرد ولى واقعيت مسئله براى ما معلوم است كه تعلّق اراده به بعث به مقدّمه، فرع التفات به مقدّميت اين مقدّمه است و در صورتى كه مقدّمه يا بعضى از مقدّمات مورد غفلت مولا قرار گيرد چگونه مى توان گفت: «يك اراده فعليه متعلّق به بعث به مقدّمه در نفس مولا وجود دارد»؟ درحالى كه اولين مبادى

اراده، تصوّر است و تصوّر به معناى التفات و توجه است. در نتيجه اين احتمال هم مورد قبول نيست. البته اين احتمال خلاف ظاهر كلام مرحوم آخوند نيز مى باشد، زيرا ظاهر عبارت، ملازمه بين وجوبين است. احتمال سوّم و چهارم: اين دو احتمال هم بر مبناى دو احتمال قبلى است، با اين تفاوت كه در دو احتمال قبلى، طرفين ملازمه را عبارت از دو امر فعلى قرار داديم (دو وجوب فعلى يا دو اراده فعلى)، امّا در اين دو احتمال اخير، مسأله فعليت را از طرف مقدّمه حذف كرده و به جاى آن عنوان «تقدير» را مى گذاريم و مى گوييم: «بين وجوب

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 192

فعلى ذى المقدّمه و وجوب تقديرى مقدّمه، ملازمه وجود دارد». و يا مى گوييم: «بين اراده فعليه متعلّق به بعث به ذى المقدمة و اراده تقديريه متعلق به بعث به مقدّمه ملازمه وجود دارد» و مراد از تقدير، همان «بالقوه» است، يعنى اگر گفتيم: «بين وجوب فعلى ذى المقدمة و وجوب تقديرى مقدّمه ملازمه است» معنايش اين است كه آنچه بالفعل وجود دارد، وجوب فعلى ذى المقدّمه است، امّا در ناحيه مقدّمه وجوب فعلى نداريم، بلكه وجوب بالقوه داريم، يعنى در آينده خود مولا مقدّمه را ايجاب مى كند. و معناى تقدير در ناحيه اراده اين است كه الآن در نفس مولا اراده اى نسبت به بعث به مقدّمه نيست امّا در آينده چنين اراده اى در نفس مولا تحقّق پيدا خواهد كرد. حضرت امام خمينى رحمه الله مى فرمايد: مسأله ملازمه اگر يك طرفش فعليت داشت بايد طرف ديگر آن هم فعليت داشته باشد، چون ملازمه يك امر وجودى و متقوّم به طرفين است. اگر

يك طرف آن وجود پيدا كرد و اتّصاف به ملازمه براى آن پيدا شد، بايد طرف ديگر آن هم وجود داشته باشد. ما نمى توانيم چيزى را به لحاظ اينكه در آينده ايجاد مى شود، الآن متّصف به يك وصفى قرار دهيم. شما كه مى گوييد: «ثبوت شي ء لشي ء فرع ثبوت المثبت له»، آيا «ثبوت مثبت له» بايد فعليت داشته باشد در حال ثبوت وصف؟ يا اينكه لازم نيست فعليت داشته باشد بلكه كافى است كه وصفْ الآن تحقّق پيدا كند ولى موصوف در آينده وجود پيدا كند؟ حضرت امام خمينى رحمه الله مى فرمايد: ملازمه در اين جهت مثل متضايفين است.

همان طور كه در مورد ابوّت و بنوّت نمى توانيم از نظر فعليت و بالقوه بودن تفكيكى قائل شويم و مثلًا بگوييم: «ابوّت، فعليت دارد ولى بنوّتْ بالقوه است» در مورد ملازمه هم نمى توانيم قائل به تفكيك شويم. البته مسأله ملازمه داخل در عنوان تضايف نيست ولى چون از باب مفاعله است و متقوّم به طرفين و وصف براى طرفين است، ثبوت وصف براى طرفين نياز به وجود موصوف و فعليت وجود موصوف دارد. مگر اينكه كسى ملازمه را به طور كلّى انكار كند. نتيجه اى كه از فرمايش امام خمينى رحمه الله گرفته مى شود اين است كه ما نمى توانيم

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 193

نزاع را در ملازمه بين دو وجوب فعلى يا بين دو اراده فعليه و يا بين وجوب فعلى و وجوب تقديرى يا بين اراده فعليه و اراده تقديريه قرار دهيم. اشكال بر امام خمينى رحمه الله بيان شما غير از چيزى است كه ما در مورد آن بحث مى كنيم. بحث ما در ارتباط با تحرير محلّ نزاع در

باب مقدّمه واجب بود. مرحوم آخوند مى فرمود: «محلّ نزاع در باب مقدّمه واجب، ملازمه بين دو وجوب است» و ما گفتيم:

«ظاهر كلام مرحوم آخوند همان احتمال اوّل از احتمالات چهارگانه است، يعنى محلّ نزاع در ارتباط با ملازمه بين وجوب فعلى مقدّمه و وجوب فعلى ذى المقدّمة است». ولى شما (امام خمينى رحمه الله) اين معنا را منكر شديد امّا در توضيح انكار راهى را پيموديد كه نتيجه آن، انكار وجود ملازمه- و به عبارت ديگر: «انكار وجوب مقدّمه»- است.

مستشكل مى گويد: «ممكن است نظر شما انكار وجود ملازمه بوده و راهى هم كه طى كرديد اين معنا را ثابت كند ولى لازمه فرمايش شما اين نيست كه محلّ نزاع، مسأله ملازمه نباشد. بحث ما در اين نيست كه آيا حق با قائلين به ملازمه است يا با منكرين آن؟ بلكه بحث در اين است كه آيا محلّ نزاع چيست؟ در حالى كه راه شما (امام خمينى رحمه الله) نتيجه مى دهد كه حق با منكرين ملازمه است. و اين ها دو مطلب جداى از يكديگرند. انكار اينكه ملازمه محلّ نزاع است، يك چيز و انكار وجود ملازمه چيز ديگرى است. و درحقيقت، دليل شما با مدّعايتان تطبيق نمى كند». دفاع از امام خمينى رحمه الله: گويا امام خمينى رحمه الله مى خواهد بفرمايد: چگونه ممكن است مسأله اى كه محلّ نزاع بين اجلّاء و بزرگان قرار گرفته، مسأله واضح البطلانى باشد و مشهور بيايند چيزى كه بطلانش بديهى است- يعنى قول به ملازمه- را اختيار كنند؟ لذا اگرچه وقتى ما با كلام امام خمينى رحمه الله روبه رو مى شويم، به ذهنمان مى آيد كه راه ايشان به انكار ملازمه مى انجامد و اين

راهى نيست كه در مقابل مرحوم آخوند باشد. ولى با توجه به اينكه بطلان مسئله نزد ايشان بديهى بوده و يك امر واضح البطلان نمى تواند به عنوان محلّ نزاع واقع شود، ايشان يك چنين بيانى را فرموده اند.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 194

از همين راه مى توان استفاده كرد كه ملازمه به اين كيفيتى كه مرحوم آخوند فرموده نمى تواند محلّ نزاع باشد. براى بيان مطلب ابتدا مقدّمه اى ذكر مى كنيم: در جايى كه انسان خودش مى خواهد عملى را انجام دهد، بايد آن را اراده كند.

اراده داراى مبادى و مقدّماتى است. اوّلين مقدّمه آن عبارت از تصوّر شى ء مراد در عالم نفس و ذهن و دوّمين مقدّمه آن تصديق به فايده است و ... حال آيا اين فايده مورد تصديق- كه به عنوان مبدأ اراده نقش دارد- بايد هميشه مطابق با واقع باشد و يا ممكن است به صورت تخيّل و جهل مركّب نسبت به فايده باشد؟ انسان گاهى مى بيند فايده اى كه مريد نسبت به اين شى ء مراد درنظر داشته است واقعيت ندارد و چيزى جز تخيّل نيست و اگر مريد از اوّل مى دانست كه اين مراد خالى از فايده است، آن را اراده نمى كرد ولى چون اعتقاد به مراد پيدا كرده، ساير مبادى اراده هم تحقّق پيدا كرده و اراده به خلّاقيت نفس حاصل شده است. پس اين گونه نيست كه مسأله تصديق به فايده حتماً مطابقت با واقع داشته باشد بلكه چه بسا ممكن است تصديق به فايده، مجرّد تخيّل باشد و يا گاهى چيزى فايده مهمى براى مريد دارد ولى چون مريد نتوانسته است به آن فايده پى ببرد لذا اراده نكرده و به همين جهت مراد در خارج تحقّق پيدا نكرده است.

در جايى هم كه مولا مى خواهد. فعلى توسط عبد تحقّق پيدا كند، اين معنا پيدا مى شود. چون گاهى مولا عبد خود را به سوى يك ذى المقدّمه بعث مى كند بدون اينكه توجهى به مقدّمه و مقدّميت آن مقدّمه داشته باشد و گاهى هم مولا بعضى از امور را به عنوان مقدّمه مأمور به تخيّل مى كند درحالى كه آن امر به حسب واقع مقدّميتى ندارد.

البته اين دو جهت در ارتباط با شارع نمى تواند تحقّق پيدا كند، چون نمى توان گفت كه شارع نسبت به مقدّمه اى غفلت دارد يا اينكه در تشخيص خود خطا كرده است. پس از بيان مقدّمه فوق مى گوييم: بحث ما در مسأله مقدّمه واجب، بحث گسترده اى است، خواه محلّ نزاع را به

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 195

نحوى كه مرحوم آخوند مطرح كرد بدانيم يا به نحوى كه ظاهر كلمات بسيارى از فقهاست. يعنى اگر ما محلّ نزاع را ملازمه بين دو وجوب قرار داديم، اگرچه نتيجه اين مسئله را مى خواهيم به عنوان حكم اللَّه مورد استفاده قرار دهيم، امّا مسئله محدود به خصوص احكام شرعيّه نيست، مخصوصاً اگر مسئله را مسأله اى عقلى بدانيم كسى كه ملازمه بين وجوبين را قائل است، آن را محدود به شرع نمى كند بلكه در مورد اوامر موالى عرفيه هم قائل به ملازمه است. حتى بنا بر اينكه مسأله مقدّمه واجب يك مسأله فقهى باشد- كه ظاهر كلمات بعضى چنين است- ولى ريشه اين مسأله فقهى هم عبارت از حكم عقل است. يعنى وقتى بحث مى كنيم كه «مقدّمة الواجب واجبة شرعاً أم لا؟» اين طور نيست كه آيه يا روايت يا اجماعى دلالت بر اين معنا كرده باشد بلكه اين يك مسأله عقليه است و اختصاصى

به احكام شرعيه ندارد و در غير احكام شرعيه هم جريان دارد- به هر صورت كه ما محلّ نزاع را تحرير كنيم- اگرچه عنوانش به صورت يك مسأله فقهى است. خلاصه مطلب اينكه هرچند ما مى خواهيم نتيجه بحث را در مورد احكام شرعيه پياده كنيم ولى با توجه به اينكه بحث ما عامّ است و غير احكام شرعيه را شامل مى شود، مسأله غفلت يا خطاى مولا در محلّ بحث اثر مى گذارد. حضرت امام خمينى رحمه الله سپس مى فرمايد: نتيجه اين بحث ها و اشكالاتى كه برآن احتمالات چهارگانه ذكر شد اين است كه ما بايد در مورد محلّ نزاع در مقدّمه واجب بگوييم: اينجا مسئله داراى دو بُعد است:

يك بعد آن مربوط به نفس مولا و بعد ديگرش مربوط به وظيفه عبد است. آنچه مربوط به نفس مولاست كه محلّ بحث ما نيز مى باشد اين است كه ملازمه داراى دو طرف است: يك طرف آن عبارت از اراده فعليه اى است كه متعلّق به بعث به ذى المقدّمه است. طرف ديگر آن عبارت از اراده فعليه اى است كه متعلق به بعث به آن چيزى است كه مولا آن را مقدّمه مى داند. اين جمله معنايش اين است كه مولا هم التفات به مقدّميت آن داشته و هم عقيده داشته كه اين چيز به عنوان مقدّمه است،

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 196

اگرچه به حسب واقعْ مقدّمه نباشد. ممكن است مولا در تشخيص خود اشتباه كرده باشد و چيزى كه مقدّميت نداشته به عنوان مقدّمه فرض كرده و متعلّق اراده فعليه خود قرار داده است. اينكه به حسب واقعْ مقدّمه باشد يا نباشد، ازنظر مولا فرقى ايجاد نكرده و ضربه اى به اراده فعليه او

وارد نمى كند. اراده در اينجا مثل اراده هاى فاعلى است. اگر شما چيزى را به عنوان اينكه فايده دارد اراده كرديد، ما نمى توانيم بگوييم: «در اينجا اراده وجود ندارد، چون به حسب واقع خالى از فايده بوده است». اينكه به حسب واقعْ خالى از فايده باشد، ضربه اى به تحقّق فعليت اراده شما وارد نمى كند. امّا آنچه مربوط به عبد است اين است كه چون تحصيل غرض مولا به عنوان وظيفه اصلى عبد است، پس عبد بايد غرض مولا را از هر طريقى كه ممكن است تحصيل كند. بنابراين اگر مقدّمه اى مغفول عنه مولا شد و در نتيجه اراده اى به بعث به اين مقدّمه تعلّق نگرفت، نمى توان گفت: «عبد مى تواند آن مقدّمه را ترك كند». عبد مى بيند اين مقدّمه اگرچه مغفول عنه مولا بوده و در ذهن مولا نيامده ولى اگر بخواهد آن را ترك كند غرض اصلى مولا- يعنى ذى المقدّمه- در خارج حاصل نمى شود، بنابراين بايد مقدّمه را در خارج بياورد. همان طور كه اگر مولا خطا كرده و چيزى را اشتباهاً به عنوان مقدّمه فرض كرده و آن را متعلّق اراده فعليه خود قرار داده است، در اينجا چون وجوب مقدّمه، وجوب تبعى است نه نفسى، بر عبد لازم نيست چنين چيزى را در خارج بياورد، بلكه مهم تحصيل غرض مولا- يعنى ذى المقدّمه- است.

پس اين دو مطلب را نبايد به هم مخلوط كرد كه در ناحيه مولا طرفين ملازمه به همان كيفيتى است كه ذكر شد امّا در ناحيه عبد اين گونه نيست، مقدّمه مغفول عنه، واجب است آورده شود، امّا مقدّمه اى كه مولا اشتباهاً آن را به عنوان مقدّمه فرض كرده، لازم نيست آورده شود. در نتيجه آنچه حضرت

امام خمينى رحمه الله به عنوان محلّ نزاع مطرح كرده اند داراى دو خصوصيت است: 1- طرفين ملازمه، دو وجوب نيست بلكه دو اراده فعليه متعلّق به بعث است.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 197

2- در ناحيه مقدّمه ما نبايد بگوييم: «اراده فعليه متعلّق به بعث به مقدّمه»، بلكه بايد به جاى «مقدّمه» عبارت «آنچه را مولا مقدّمه مى دانسته» قرار دهيم. اين تعبير، هم دلالت مى كند كه مقدّمه، مغفول عنه مولا نبوده و هم دلالت مى كند كه ملاك عبارت از اعتقاد مولا در ارتباط با بعث است، خواه به حسب واقعْ مقدّميت داشته باشد يا به حسب واقعْ مقدّميت نداشته باشد. اين بيان امام خمينى رحمه الله با تقريبى بود كه ما بيان كرديم.[128] رحمه الله: در دوره قبل، كلام ايشان را پذيرفتيم ولى با دقّتى كه بعد از آن به عمل آمد به نظر مى رسد مطرح كردن محلّ نزاع به اين صورت داراى اشكال است. اشكال اين است كه اگرچه ما در ناحيه مقدّمه، عنوان «مقدّمه» را مطرح نكرده بلكه «آنچه را مولا مقدّمه مى داند» را مطرح مى كنيم ولى آيا معناى اين عبارت شما چيست كه مى گوييد: «بين دو اراده فعليّه ملازمه تحقّق دارد»؟ اين بدان معنا است كه مولا وقتى اراده اش تعلّق گرفت به بعث به ذى المقدّمه، به دنبال آن بعث به ذى المقدّمه تحقّق پيدا مى كند، امّا در ناحيه مقدّمه شما كه مى گوييد: «بين اراده متعلّق به بعث به ذى المقدّمه و اراده متعلّق به بعث آنچه را مولا مقدّمه مى داند ملازمه وجود دارد، آيا متعلّق اين اراده دوّم كجا است؟ آيا مولا وقتى مى داند دخول سوق مقدّميت دارد براى اشتراء لحم، حتماً بايد «ادخل السوق»

را هم بگويد؟ ما در خارج مى بينيم كه چنين چيزى نيست. پدر وقتى دستورى به فرزند خود مى دهد، همه جا امر به مقدّمات آن نمى كند، اگرچه مقدّمات آن در ذهنش حاضر است. اين گونه نيست كه اگر امر به مقدّمات در كنار امر به ذى المقدّمه نيامده باشد، امر مولا ناقص باشد.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 198

حال كه چنين شد، شما كه مى فرماييد: «بين دو اراده ملازمه است»، چطور اراده متعلّق به بعث به ذى المقدّمه، به دنبالش بعث آمده ولى اراده متعلّق به بعث به آنچه را مولا مقدّمه مى داند، به دنبالش بعث به مقدّمه نيامده است؟ با اينكه هر دو اراده فعليت دارند و در همه خصوصيات مانند هم مى باشند. در نتيجه اگرچه كلام حضرت امام خمينى رحمه الله مطلب دقيقى است و بعضى از خصوصياتى كه اضافه كردند صحيح است ولى درعين حال اصل كلام ايشان داراى اشكال است. اگر به دنبال اراده فعليه مقدّمه، مرادش- كه عبارت از بعث است- تحقّق دارد، چرا ما طرفين ملازمه را خود وجوبين قرار ندهيم؟ و اگر به دنبال اراده مربوط به مقدّمه بعث تحقّق پيدا نكرده سؤال مى شود كه چرا به دنبال اراده متعلّق به بعث به ذى المقدّمه، بعث به ذى المقدّمه تحقّق پيدا كرد امّا به دنبال اراده مربوط به بعث به آنچه مولا به عنوان مقدّمه مى داند، بعث به آن تحقّق پيدا نكرد؟

نظريه مختار

به نظر مى رسد كه ما طرفين ملازمه را همان وجوبين قرار دهيم. يكى وجوب متعلّق به ذى المقدّمه و ديگرى وجوب متعلّق به آنچه مولا آن را مقدّمه مى داند. ولى در اينجا بايد به اين نكته توجه كرد كه ما اگر

در مورد احكام شرعيه قائل به ملازمه شديم، ممكن است بگوييم: شارع مقدّس ضمن اينكه ذى المقدّمه را واجب كرده، مقدّمات را هم واجب كرده است اگرچه ايجاب بعضى از مقدّمات به ما نرسيده است. امّا در باب موالى عرفى ما ملاحظه مى كنيم كه مولا با وجود اينكه توجه به مقدّميت دخول سوق نسبت به اشتراء لحم دارد ولى در مقام صدور فرمان مى تواند مقدّمه را نيز- همانند ذى المقدّمه- مورد بعث قرار دهد و بگويد: «ادخل السوق و اشتر اللّحم» ولى وجوب مقدّمه وجوب غيرى و وجوب ذى المقدّمه وجوب نفسى است. همان طور كه مى تواند ايجابى نسبت به مقدّمه نداشته باشد و فقط بگويد: «اشتر اللّحم». حال با توجه به اينكه بحث ما اختصاصى به ملازمه بين دو وجوب شرعى ندارد و در احكام موالى

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 199

عرفيه نيز جريان دارد، آن وقت جاى اين سؤال است كه مولا وقتى مى گويد: «اشتر اللّحم» و هيچ اشاره اى به وجوب مقدّمه نمى كند، آيا طرفين ملازمه عبارت از چيست؟

اگر ما نسبت به صدور «ادخل السوق» از مولا ترديد داشتيم، ممكن بود بگوييم: «از راه ايجاب اشتراء لحم كشف مى كنيم كه مولا دخول سوق را هم واجب كرده اگرچه ايجاب آن به ما نرسيده است. امّا وقتى خودمان مولا هستيم و فرمان «اشتر اللّحم» را صادر مى كنيم و يا يقين داريم كه از جانب مولا هيچ گونه دستورى نسبت به دخول سوق صادر نشده- با وجود اينكه دخول سوق هم مقدّمه واقعى است و هم مولا به مقدّميت آن توجه داشته است- اينجا طرفين ملازمه را چگونه حل كنيم؟ براى حلّ مسئله بايد بگوييم: در باب تقسيم

واجب همان طور كه يكى از تقسيمات آن عبارت از تقسيم به وجوب نفسى و وجوب غيرى است، كه وجوب نفسى مربوط به ذى المقدّمه و وجوب غيرى مربوط به مقدّمه است؛ تقسيم ديگرى نيز مطرح است و آن عبارت از تقسيم واجب به واجب اصلى و تبعى است. مرحوم آخوند در ارتباط با اين تقسيم مى فرمايد: «تقسيم واجب به اصلى و تبعى مربوط به مقام ثبوت است نه مقام اثبات و دلالت. واجب اصلى يعنى واجبى كه مولا خودِ آن واجب را ملاحظه كرده و آن را متعلّق اراده خود قرار داده است. واجب اصلى بر دو قسم است: نفسى و غيرى. يعنى واجب اصلى ممكن است به عنوان غرض مولا هم باشد و ممكن است در عين اينكه اصالت دارد ولى به عنوان مقدّمه براى چيز ديگرى باشد. «ادخل السوق» معنايش اين است كه مولا دخول سوق را ملاحظه كرده و آن را متعلّق اراده خود قرار داده است و ضمن اينكه «اشتر اللّحم» را صادر مى كند «ادخل السوق» را هم صادر مى كند. اينجا هم «ادخل السوق» و هم «اشتر اللّحم» واجب اصلى هستند ولى «ادخل السوق» واجب غيرى و «اشتر اللّحم» واجب نفسى است. امّا گاهى از اوقات چيزى به طور مستقل متعلّق اراده مولا قرار نگرفته بلكه اراده متعلّق به آن چيز به جهت ملازمه و به تبعيت از اراده اى است كه مستقلًا به چيز ديگرى تعلّق گرفته است، يعنى اراده متعلّق به آن چيز تبعى مى باشد. مرحوم آخوند

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 200

سپس مى فرمايد: وجوب تبعى، فقط در واجبات غيريه تصوّر مى شود و ما حتى يك واجب نفسى هم نداريم كه وجوبش تبعى باشد.

در نتيجه هر واجب نفسى، اصلى هم مى باشد ولى واجب غيرى بر دو قسم است:

اصلى و تبعى».[129] حال كه چنين است ما مى گوييم: مولا وقتى مى گويد: «ادخل السوق و اشتر اللّحم»، در اينجا «دخول سوق» با توجه به اينكه مقدّمه براى اشتراء لحم است، واجب غيرى و به لحاظ اينكه متعلّق اراده اصلى مولا قرار گفته واجب اصلى است. امّا در جايى كه فقط «اشتر اللّحم» را مى گويد، «دخول سوق» به عنوان واجب تبعى مطرح است. يعنى در اينجا هم «دخول سوق» وجوب دارد ولى وجوب آن به تبعيت از وجوب اشتراء لحم است امّا غيرى بودن وجوب دخول سوق در هر دو صورت باقى است. پس در اينجا در عين اينكه ملازمه بين وجوبين تحقّق دارد و ما هم يقين داريم غير از «اشتر اللّحم» چيز ديگرى از مولا صادر نشده، وجوب تبعى در جاى خودش محفوظ است. در نتيجه به نظر مى رسد كه ما ملازمه را بين وجوبين قرار دهيم، البته با آن اصلاحى كه امام خمينى رحمه الله در اين زمينه مطرح كردند، نه اينكه حكم را مربوط به اراده بدانيم.

آيا مسأله ملازمه در مقدّمه واجب، مسأله اى عقلى است يا لفظى؟

مرحوم آخوند معتقد است: مسأله ملازمه، يك مسأله عقلى محض است و هيچ ارتباطى به مباحث الفاظ و باب دلالات ندارد و اين مسئله همانند مسأله ملازمه بين حكم عقل و حكم شرع مى باشد.[130]

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 201

ولى چه بسا گفته مى شود: تقسيمى كه علماى منطق براى دلالت لفظى مطرح كرده اند قابل مناقشه است. بيان مطلب: در اينكه دلالت مطابقه يك دلالت لفظى است بحثى نيست. دلالت تضمّن هم به عنوان دلالت لفظى مطرح است و نمى توان در مورد آن مناقشه كرد. امّا لفظى

بودن دلالت التزام قابل مناقشه است. دلالت التزام عبارت از اين است كه لفظ، به مقتضاى معناى موضوع له خود بر ملزومى دلالت كند و ما از راه اين ملزوم انتقال به لازم پيدا كنيم. در اينجا بحث شده كه آيا انتقال به لازم، مربوط به دلالت لفظ است يا كارى به دلالت لفظ ندارد بلكه لفظ، فقط بر ملزوم دلالت كرده است؟ بعضى گفته اند: انتقال به لازم هم ارتباط به مقام لفظ و دلالت لفظ دارد و نمى توان دلالت التزامى را از اقسام دلالت لفظى خارج كرد، بنابراين مسأله ملازمه در باب مقدّمه واجب، مسأله اى لفظى است و مؤيّد آن اين است كه در تمام كتب اصولى بحث مقدّمه واجب را در مباحث الفاظ مطرح كرده اند. امّا كسانى كه دلالت التزام را به عنوان دلالت لفظى به حساب نمى آورند مى گويند:

لفظ، فقط بر ملزوم دلالت مى كند ولى عقل مى آيد و به عنوان لازم و ملزوم بودن و مسأله ملازمه، به لازمْ منتقل مى شود. اگر كسى اين مبنا را اختيار كرد- كه مقتضاى تحقيق هم همين است- طبعاً مسأله ملازمه در باب مقدّمه واجب را بايد مسأله اى عقلى بداند. در اينجا فرق بين كلام ما و كلام حضرت امام خمينى رحمه الله در تحرير محلّ نزاع روشن مى شود و در نتيجه ثمره اى كه بر اين فرق مترتّب است معلوم مى گردد. بيان مطلب: امام خمينى رحمه الله مى فرمايد: برفرض كه ما دلالت التزام را جزء دلالات لفظيه هم بدانيم 131] ولى ما نحن فيه داراى خصوصيتى است كه نمى تواند مسأله لفظى باشد، زيرا

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 202

كسانى كه دلالت التزامى را دلالت لفظى مى دانند، يك مقدّمه مسئله را مسلّم

مى دانند و آن عبارت از دلالت لفظ بر ملزوم به طور مستقيم و بلاواسطه است و همين كه لفظ دلالت بر ملزوم كرد، دلالت بر لازم هم به حساب لفظ گذاشته شده و جزء دلالت لفظى به حساب مى آيد. بنابراين بايد دلالت لفظ بر ملزوم، يك امر مفروغ عنه باشد تا دلالت التزاميه به حساب دلالت لفظ گذاشته شود. ولى ما (امام خمينى رحمه الله) كه طرفين ملازمه را ارادتين قرار داديم، نمى توانيم ملتزم به لفظى بودن مسئله شويم، زيرا هيچ يك از ارادتين مفاد لفظ نيست تا ما به حساب آن، ديگرى را هم جزء عنوان «دلالت لفظى» بياوريم. اصلًا اراده، مفاد لفظ نيست. ما از اينكه مولا اختياراً مى گويد: «ادخل السوق و اشتر اللّحم» كشف مى كنيم كه اراده اى در كار است، امّا لفظ بر اين اراده دلالت نكرده است، شاهدش اين است كه ساير اعمال مولا هم حاكى از اراده است بدون اينكه لفظ برآن دلالت كند. مثلًا اگر مولا سيلى به گوش عبد خود بزند، اين هم كاشف از اراده مولاست. پس نحوه حكايت لفظ از اراده همانند نحوه حكايت فعل از اراده است.

به عبارت ديگر: كاشفيت لفظ، از اراده مولا به اعتبار لفظ بودن لفظ نيست بلكه به اعتبار اين است كه لفظ، فعلى از افعال اختياريه مولاست و هر عملى كه از مولا صادر مى شود، كشف مى كند كه مولا آن را اراده كرده است. پس وقتى ما طرفين ملازمه را ارادتين قرار داديم، مسأله ملازمه نمى تواند مسأله اى لفظى باشد، اگرچه دلالت التزام را هم از دلالات لفظيه بدانيم، زيرا اراده، مدلول عليه لفظ نيست و به عبارت ديگر: اينجا اصلًا پاى دلالت لفظ به ميان نمى آيد.[132] امّا بنا بر مبناى

ما- كه طرفين ملازمه را عبارت از وجوبين قرار داديم- مسأله دلالت مطرح مى شود، چون وجوب مفاد لفظ است و در اين صورت اگر دلالت التزام را دلالت لفظى بدانيم مى توانيم با مسأله مقدّمه واجب به عنوان يك مسأله لفظى برخورد كنيم.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 203

مطلب سوم: آيا مسأله مقدّمه واجب مسأله اى فقهى است يا اصولى يا كلامى و يا جزء مبادى احكاميه است؟
اشاره

احتمال اوّل: فقهى بودن مسأله مقدّمه واجب در بسيارى از كتب، محلّ نزاع را به عنوان «وجوب مقدّمه واجب و عدم وجوب آن» مطرح كرده اند، كه در اين صورت ترديدى در فقهى بودن مسأله مقدّمه واجب نيست. ممكن است كسى بگويد: عنوان مقدّمه واجب، يك عنوان كلّى است و بر كثيرى از افعال مكلّفين صدق مى كند، يكجا بر وضو صدق مى كند، جاى ديگر بر ستر و جاى ديگر بر تحصيل گذرنامه براى حجّ و ... و اگر اين طور شد، معلوم نيست كه مسأله فقهيه شود. مسأله فقهيه آن است كه يك عنوان از عناوين فعل مكلّف به عنوان موضوع براى حكمى قرار گيرد و نزاع در نفى و اثبات آن حكم شود. در پاسخ مى گوييم: ملاك در فقهى بودن مسئله اين است كه موضوع آن، فعل مكلّف باشد و فرقى نمى كند كه آن موضوع داراى عنوان واحدى- مثل بيع- باشد يا يك عنوان كلّى به عنوان موضوع براى حكم قرار گيرد. ما در فقه مباحث زيادى داريم كه به عنوان مسأله فقهيه مطرح هستند ولى عناوين زيادى تحت آن عنوان قرار مى گيرند. شايد قواعد فقهيه از اين باب باشند. قاعده فقهيه به عنوان يك ضابطه كلّى مطرح است كه شامل عناوين متعدّدى مى شود. مثلًا قاعده «ما يضمن بصحيحه يضمن بفاسده» ضابطه اى كلّى است كه عنوان بيع، اجاره و عناوين ديگرى كه در

صحيح آنها ضمان تحقّق دارد- و هركدام عنوان مستقلّى هستند- را شامل مى شود. آيا كسى مى تواند بگويد: «چون قاعده «ما يضمن بصحيحه يضمن بفاسده» داراى عنوان عامّى است پس نمى تواند جزء مسائل فقهيه باشد»؟ روشن است كه كسى نمى تواند ملتزم به چنين چيزى بشود.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 204

احتمال دوّم: اصولى بودن مسأله مقدّمه واجب

اگر عنوان بحث، مسأله ملازمه قرار داده شود- چه به آن كيفيتى كه امام خمينى رحمه الله مطرح كرد و چه به آن كيفيتى كه ما مطرح كرديم- و ضابطه مسأله اصوليه آن باشد كه بتواند كبراى قياس استنباط حكم شرعى واقع شود،[133] در اين صورت مسأله مقدّمه واجب مسأله اى اصولى خواهد بود.

احتمال سوّم: كلامى بودن مسأله مقدّمه واجب

بعضى مى گويند: چون مسأله مقدّمه واجب، بحثى عقلى است پس بايد بحثى كلامى باشد. اين حرف بسيار جاى تعجب است، زيرا درست است كه مباحث كلامى مباحثى عقلى هستند ولى همه مباحث عقلى، مباحث كلامى نيستند. مثلًا مباحث علم اصول داراى دو بخش است: مباحث الفاظ و مباحث عقليه. آيا مى توان گفت: «تمام مباحث عقليه علم اصول داخل در مباحث كلامى مى باشند»؟

احتمال چهارم: مسأله مقدّمه واجب از مبادى احكاميه باشد[134]

مبادى احكاميه عبارت از مسائلى است كه در ارتباط با احكام بحث مى كند، مثل بحث در «ماهيت وجوب و حرمت»، «وجود يا عدم وجود تضادّ بين وجوب و

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 205

حرمت» و ... اين ها مسائلى است كه- بعد از مفروغ عنه بودن اصل حكم- در ارتباط با شئون حكم بحث مى كند. درحالى كه ما در بحث مقدّمه واجب اين گونه بحث نمى كنيم. بحث ما در ارتباط با ملازمه است. مى خواهيم ببينيم آيا بين وجوب ذى المقدّمه و وجوب مقدّمه، ملازمه اى عقليه وجود دارد؟ اين چه ربطى به بحث از شئون احكام دارد؟ چه ربطى به بحث از ماهيت وجوب دارد؟ چه ارتباطى به بحث از وجود يا عدم وجود تضاد بين وجوب و حرمت و امثال اين بحث ها دارد؟

نتيجه بحث

از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه مسأله مقدّمه واجب به عنوان يك بحث اصولى مطرح است.

مطلب چهارم: تقسيمات مقدّمه
اشاره

مقدّمه داراى تقسيماتى است كه در اينجا به بحث پيرامون آنها مى پردازيم:

تقسيم اول: مقدّمه داخليه و مقدّمه خارجيه
اشاره

براى بررسى اين تقسيم بايد دو جهت را ملاحظه كنيم: 1- آيا اين تقسيم صحيح است؟ 2- برفرض صحت آن آيا هر دو قسم مقدّمه داخل در محلّ نزاع است يا اينكه يك قسم آن- اگرچه عنوان مقدّميت دارد- ولى از محلّ نزاع در باب مقدّمه واجب خارج است.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 206

جهت اوّل: آيا تقسيم مقدّمه به داخليه و خارجيه صحيح است؟

گفته شده است: ما در خارج ملاحظه مى كنيم كه مقدّمه بر دو قسم است: داخليه و خارجيه. مقدّمات داخليه عبارت از آن مقدّماتى است كه در تشكيل ماهيت و حقيقت مأمور به نقش دارد. مقدّمات داخليه حتماً تعدّد دارند و ما نمى توانيم جايى را پيدا كنيم كه چيزى فقط يك مقدّمه داخليه داشته باشد. مقدّمه داخليه، يعنى جزء مأمور به، يعنى چيزى كه در قوام مأمور به و اصل تحقّق ماهيت مأمور به نقش دارد. مقدّمه داخليه، تقريباً مانند جنس و فصل در باب ماهيت است، البته نه به آن سبك. همان طور كه ماهيت بدون جنس و فصل تحقّق ندارد در اينجا هم مأمور به، بدون اجزائش نمى تواند تحقّق داشته باشد. همه مركّبات شرعيه مركّبات اعتبارى مى باشند و معناى مركّب اعتبارى اين است كه شارع بين عدّه اى از امور، يك وحدت اعتبارى و تركيب اعتبارى ملاحظه كرده است.[135] ولى در عين اينكه وحدت اعتبارى دارند، هريك از اين ها در آنچه شارع ملاحظه كرده جزئيت دارند به طورى كه اگر يكى از آنها تحقّق نداشته باشد، آن ماهيت اعتبارى تحقّق پيدا نمى كند و از اين جهت ما نحن فيه شباهت پيدا مى كند به مسأله جنس و فصل كه بدون اين ها هم ماهيت در عالم ماهيتش امكان تحقّق ندارد. پس مقدّمات

داخليه عبارت از اجزاء مأمور به مى باشند و با توجه به اينكه تركّبْ مستلزم تعدّد است لذا مقدّمات داخليه بايد تعدّد داشته باشند يعنى حدّ اقل دو جزء باشند. امّا مقدّمات خارجيه عبارت از آن چيزهايى است كه در ماهيت مأمور به- و به

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 207

تعبير ما: «در وحدت اعتباريه كه شارع ملاحظه كرده»- هيچ نقشى ندارند ولى در عين حال ارتباط با مركّب دارند، به گونه اى كه آن مركّب نمى تواند بدون اين ها تحقّق پيدا كند و مانعى ندارد كه چيزى دخالت در ماهيت يك شى ء نداشته باشد ولى تحقّق آن شى ء بدون آن چيز امكان نداشته باشد. مثلًا «نصب نردبان» دخالتى در ماهيت «بودن بر پشت بام» ندارد ولى اگر بخواهد «بودن بر پشت بام» در خارج تحقّق پيدا كند، بدون «نصب نردبان» امكان ندارد. اشكال: مقدّميت مقدّمات خارجيه مورد قبول است ولى مقدّميت مقدّمات داخليه مورد قبول نيست، چون در مقدّمه دو خصوصيت معتبر است كه هيچ يك از اين دو در مقدّمات داخليه وجود ندارد: خصوصيت اوّل اين است كه وقتى گفته مى شود: «فلان شى ء به عنوان مقدّمه براى شى ء ديگر است» معنايش اين است كه مقدّمه و ذى المقدّمه دو وجود هستند و بين آنها مغايرت مطرح است. خصوصيت دوّم اين است كه از نفس عنوان مقدّمه استفاده مى شود كه مقدّمه تقدّم زمانى بر ذى المقدّمه دارد. مقدّمه يعنى چيزى كه انسان آن را قبل از مأمور به ايجاد مى كند. در مورد «نصب نردبان» نسبت به «بودن بر پشت بام» هر دو خصوصيت وجود دارد، ولى اجزاء مأمور به را نمى توان به عنوان مقدّمه دانست زيرا اجزاء مأمور به نه مغايرتى با

مأمور به دارند و نه تقدّم زمانى نسبت به آن دارند. بر اساس اين اشكال، اصل تقسيم مقدّمه به داخليه و خارجيه باطل مى شود. جواب: مرحوم آخوند در پاسخ اين اشكال فرموده است: درست است كه بين مقدّمه و ذى المقدّمه مغايرت وجود دارد ولى تغايرى كه در اينجا مطرح است لازم نيست تغاير حقيقى و وجودى- يعنى دو وجود جداى از هم- باشد. توضيح: تغايرى كه بين «نصب نردبان» و «بودن بر پشت بام» تحقّق دارد، تغاير حقيقى است ولى لازم نيست در مورد هر مقدّمه و ذى المقدّمه اى اين نوع تغاير وجود

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 208

داشته باشد بلكه تغاير اعتبارى هم كفايت مى كند، مثلًا ركوع به عنوان جزء براى مأمور به است و مقدّمه است. ما ركوع را به دو صورت مى توانيم ملاحظه كنيم: اگر به تنهايى ملاحظه شود عنوان مقدّميت دارد، ولى اگر با وصف انضمام آن به اجزاء ديگر ملاحظه شود، عنوان ذى المقدّمه پيدا مى كند. دليل مهمّ بر اين مطلب كه تغاير اعتبارى براى تحقّق عنوان مقدّمه و ذى المقدّمه كافى است اين است كه ما وقتى با ديد مقدّميت به اجزاء نماز نگاه كنيم، مسأله تعدّد مطرح مى شود و مثلًا نماز- اگر ده جزء داشته باشد- به عنوان ده چيز ديده مى شود ولى اگر اجزاء نماز را با ديد انضمام و اجتماع ملاحظه كنيم، مسأله وحدت و اتحاد مطرح مى شود و مجموع اين ها به عنوان شى ء واحدى كه داراى وحدت اعتباريه است ديده مى شود. بنابراين مرحوم آخوند مى خواهد بفرمايد: تغاير اعتبارى براى تحقّق عنوان مقدّمه و ذى المقدمه كافى است امّا مسأله تقدّم زمانى هيچ دخالتى در اين امر ندارد. ولى مرحوم آخوند

در كلام خود تعبيرى دارد كه ممكن است برخلاف چيزى باشد كه مقصود ايشان است. ايشان مى فرمايد: «إنّ المقدّمة هي نفس الأجزاء بالأسر و ذو المقدّمة هو الأجزاء بشرط الاجتماع».[136] كلمه «الأسر» به معناى جمع و عموم است ولى مقصود ايشان اين نيست كه مقدّمه عبارت از مجموعه اجزاء است، زيرا اگر مقدّمه، مجموعه اجزاء باشد لازم مى آيد كه: اوّلًا: در جايى كه مركّب داراى ده جزء است. ما يك مقدّمه داشته باشيم در حالى كه مدّعا اين است كه مقدّمه به تعداد اجزاء تعدّد پيدا مى كند. اگر شى ء مركّب از دو جزء شد، داراى دو مقدّمه داخليه و اگر مركّب از سه جزء شد داراى سه مقدّمه داخليه است و ... ثانياً: در اين صورت، بين مقدّمه و ذى المقدّمه مغايرتى حاصل نمى شود چون

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 209

جميع الاجزاء همان ذى المقدّمه است. تعبير به «جميع الأجزاء» و «الأجزاء بشرط الاجتماع» فرقى ندارد پس مقصود از كلمه «الأسر» عبارت از عام استغراقى است نه عام مجموعى. «الأجزاء بالأسر» يعنى يكايك اجزاء اتصاف به مقدّميت دارد و با تعدّد اجزاء، مقدّمه داخليه هم تعدّد پيدا مى كند. در نتيجه تقسيم مقدّمه به داخليه و خارجيه تقسيم صحيحى است.

جهت دوّم: آيا هر دو قسم مقدّمه، داخل در محلّ نزاع است؟
اشاره

در اينجا چند نظريه وجود دارد:

1- نظريه مرحوم آخوند

مرحوم آخوند مى فرمايد: اگرچه ما مقدّميت مقدّمات داخليه را ثابت كرديم ولى مقدّمات داخليه نمى توانند در نزاع در باب مقدّمه واجب داخل شوند. ايشان مى فرمايد: درست است كه مى توان از اجزاء به مقدّمات داخليه تعبير كرد ولى اجزاء- درحقيقت- مأمور به به همان امرى هستند كه به مجموع تعلّق گرفته است.

(أقيموا الصّلاة) مكلّف را نسبت به همين اجزاء ترغيب مى كند و معنايى غير از اين ندارد. در نتيجه هريك از اجزاء، مبعوث اليه به بعث در (أقيموا الصّلاة) مى باشند و چون وجوب (أقيموا الصّلاة) وجوب نفسى است بنابراين وجوب ركوع و سجود و ساير اجزاء هم وجوب نفسى است. پس نمى توان گفت: ركوع، هم مبعوث اليه به امر وجوبى نفسى (أقيموا الصّلاة) است و هم- با توجه به اينكه مقدّميت آن را پذيرفتيم و از باب ملازمه قائل به وجوب مقدّمه شديم- يك وجوب غيرى مقدّمى به آن تعلّق گرفته است، زيرا در اين صورت لازم مى آيد كه عنوان ركوع- مثلًا- هم متعلّق وجوب نفسى و هم متعلّق وجوب غيرى مقدّمى باشد و دو وجوب به ركوع تعلّق گرفته باشد و اين مستلزم اجتماع مثلين است و چون اجتماع مثلين ممتنع است- همان طور كه اجتماع ضدّين امتناع

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 210

دارد- ما ناچاريم بگوييم: مقدّمات داخليه از محلّ نزاع خارجند، اگرچه مقدّميت آنها محرز است. در اينجا گويا كسى به مرحوم آخوند اشكال كرده مى گويد: اگر ما در مسأله اجتماع امر و نهى قائل به جواز اجتماع شديم 137] و مشكل را حل كرديم، در اينجا نيز مشكل حل مى شود. بيان مطلب: قائل به جواز

اجتماع امر و نهى مى گويد: در ارتباط با تكليف، دو مرحله در كار است: 1- مرحله تعلّق تكليف از ناحيه مولا. 2- مرحله مخالفت و موافقت عبد با تكليف مولا. در مرحله اوّل، تعلّق تكليف، هميشه قبل از تحقّق در خارج است، چون اگر چيزى در خارج وجود پيدا كرد، تعلّق تكليف به آن معنا ندارد. تكليف، مربوط به عالم مفهوم و عالم عنوان و طبيعت است، امّا خارج، ظرف موافقت با تكليف يا مخالفت با آن است.

مقام تعلّق تكليف، غير از مقام امتثال و مخالفت است. قائل به جواز اجتماع امر و نهى مى گويد: در مرحله تعلّق تكليف، دو عنوان داريم:

عنوان صلاة و عنوان غصب. در عالم عنوانيت هيچ گونه ارتباطى بين اين ها نيست.

وقتى انسان «كتاب الصلاة» را مى خواند، غصب به ذهنش نمى آيد و وقتى «كتاب الغصب» را مى خواند صلاة به ذهنش نمى آيد. امر به صلاة، ربطى به غصب ندارد، نهى از غصب هم ربطى به صلاة ندارد. ولى مكلّف آمده و بين اين دو در وجود خارجى جمع كرده است، آن هم به سوء اختيار خود، چون محلّ نزاع در باب اجتماع امر و نهى در جايى است كه مكلّف مندوحه- يعنى راه تخلّص- داشته باشد، يعنى بتواند نمازش را در غير دار غصبى انجام دهد. قائل به جواز اجتماع امر و نهى مى گويد: آنچه به مولا ارتباط دارد، مرحله تعلّق

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 211

تكليف است و در اين مرحله، صلاة و غصب دو عنوان جداى از هم مى باشند. و مصيبتى كه گريبان مكلّف را گرفته اوّلًا: ارتباطى به مولا و مقام تكليف ندارد، ثانياً:

مربوط به سوء اختيار مكلّف است، چون او مى توانسته

نماز را در جاى ديگر بخواند. مستشكل به مرحوم آخوند مى گويد: چه مانعى دارد كه ما نظير اين راه را در ارتباط با اجتماع مثلين 138] در باب اجزاء و مقدّمات داخليه پياده كرده و بگوييم: ما در اينجا دو عنوان داريم: يكى عنوان ركوع بودن و ديگرى عنوان مقدّمه بودن. ركوع، با عنوان ركوع بودن، مبعوث اليه به امر نفسى در (أقيموا الصّلاة) است ولى مقدّمه، معروض وجوب غيرى است. به عبارت ديگر: وجوب نفسى به عنوان ركوع و وجوب غيرى به عنوان مقدّمه تعلّق گرفته است. ولى اين دو در خارج با يكديگر جمع شده اند امّا اين اتحاد خارجى ضربه اى به تغاير در مقام تعلّق تكليف- كه مربوط به مولا است- وارد نمى كند و اجتماع مثلين هم لازم نمى آيد. مرحوم آخوند در پاسخ اشكال فوق مى فرمايد: اينجا را نمى توان با مسأله اجتماع امر و نهى مقايسه كرد. قائلين به جواز اجتماع در مسأله اجتماع امر و نهى 139] مى گويند: «در مسأله اجتماع امر و نهى دو عنوان وجود دارد كه هركدام موضوعيت دارد و به عبارت ديگر: حيثيت آنها حيثيت تقييدى است.

يعنى (أقيموا الصّلاة) نيامده تا واسطه شود براى اينكه وجوب روى چيز ديگرى پياده شود، بلكه خود عنوان صلاة موضوعيت دارد. در باب غصب هم همين طور است و حيثيت غصب در ارتباط با متعلّق حكم، حيثيت تقييدى است، «لا تغصب» آمده است تا حرمت را روى عنوان غصب ببرد، نه اينكه غصب واسطه شده باشد تا حرمت روى چيز ديگرى برده شود. بنابراين هم صلاة و هم غصب، موضوعيت كامل داشته و حيثيت آنها حيثيت تقييديه است. و اين ها دو موضوع جداى از هم هستند

و ارتباطى

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 212

به هم ندارند. لذا- قائل به جواز اجتماع مى گويد- مانعى ندارد كه امر به صلاة و نهى به غصب تعلّق بگيرد». ولى در ما نحن فيه نمى توان اين معنا را پياده كرد. در ما نحن فيه يك (أقيموا الصّلاة) داريم، حيثيت صلاة هم حيثيت تقييديه است. صلاة همين ركوع، سجود و ... است و (أقيموا الصّلاة) بعث به همين اجزاء مى كند، در نتيجه امر در (أقيموا الصّلاة) به صورت وجوب نفسى به همين اجزاء تعلّق گرفته است. پس در ناحيه وجوب نفسى، مسئله درست است امّا در ناحيه وجوب غيرى ما (مرحوم آخوند) از شما (مستشكل) سؤال مى كنيم كه آيا چه چيزى واجب به وجوب غيرى است؟ شما مى گوييد: عنوان «المقدّمه». ما مى گوييم: عنوان «المقدّمه» كه مقدّميت ندارد. آنچه مقدّميت دارد، عبارت از ركوع، سجود و ... است. براى روشن شدن مطلب، مثال را روى مقدّمه خارجيه پياده مى كنيم. «نصب نردبان» به عنوان مقدّمه خارجيه براى «بودن بر پشت بام» است. در «نصب نردبان» دو عنوان وجود دارد: يكى عنوان «نصب نردبان» و ديگرى عنوان «مقدّميت». آنچه موضوع براى وجوب غيرى است و راه را براى رفتن به پشت بام باز مى كند، عبارت از «نصب نردبان» است نه عنوان «المقدّمه». عنوان «المقدّمه» انسان را به پشت بام نمى رساند. بنابراين ما ناچاريم بگوييم: «موضوع براى وجوب غيرى عبارت از «نصب نردبان» است ولى علت وجوب آن، مقدّميت آن مى باشد». در نتيجه حيثيت مقدّميت، در ارتباط با وجوب غيرى، حيثيت تقييديه نيست بلكه حيثيت تعليليه است، يعنى مقدّميت، علت مى شود تا وجوب روى «نصب نردبان» تمركز پيدا كند. پس ما در اينجا دو حيثيت

تقييدى نداريم بلكه يك حيثيت تقييدى داريم كه همان عنوان صلاة است. (أقيموا الصّلاة) ما را به سوى ركوع تحريك مى كند.

امّا وقتى سراغ مقدّميت مى آييم، ديگر غير از ركوع چيز ديگرى نداريم كه مركزيت براى وجوب غيرى داشته باشد. مقدّميت، دست وجوب غيرى را گرفته و روى ركوع متمركز مى كند. و در اين صورت لازم مى آيد كه ركوع، موضوع براى دو حكم

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 213

متماثل- وجوب نفسى و وجوب غيرى- واقع شده باشد. امّا در باب اجتماع امر و نهى، دو عنوان وجود داشت كه حيثيت هركدام حيثيت تقييدى بود، به همين جهت هريك از وجوب و حرمت از محلّ خودشان تجاوز نمى كنند.[140] لذا مرحوم آخوند مى فرمايد: اگر آنجا هم قائل به جواز اجتماع امر و نهى شويم، در اينجا نمى توانيم مقدّمات داخليه را در محلّ نزاع بياوريم. در اينجا تذكر اين نكته لازم است كه از كلام مرحوم آخوند استفاده مى شود كه در جهت مورد بحث- يعنى عدم دخول مقدّمات داخليه در محلّ نزاع- فرقى بين اقسام مركّبات وجود ندارد.[141] مركّبات، در يك تقسيم بندى بر دو قسمند: حقيقيه و غير حقيقيه. مركّبات حقيقيه بر دو نوعند: 1- مركّباتى كه اجزائشان اجزاء تحليلى عقلى- مثل جنس و فصل- است. 2- مركّباتى كه اجزاء آنها اجزاء خارجى- مثل مادّه و صورت- است. مركّبات غير حقيقيه نيز بر دو نوعند: مركّبات صناعيه و مركّبات اعتباريه. كه توضيح هريك در كلام حضرت امام خمينى رحمه الله خواهد آمد. ظاهر كلام مرحوم آخوند اين است كه ايشان مقدّميت اجزاء را به طور مطلق پذيرفته اند و در تمامى مركّبات، نسبت به اجزاء قائل به مقدّميت شده اند. ولى دخول آنها را در

محلّ نزاع به طور كلّى انكار كرده اند.

2- نظريه حضرت امام خمينى رحمه الله

ايشان ابتدا مى فرمايد: مركّبات بر دو قسمند: حقيقيه و غير حقيقيه.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 214

مركّبات حقيقيه عبارت از مركّباتى است كه حقيقتاً و واقعاً بين اجزاء آنها تركيب تحقّق دارد. مركّبات حقيقيه بر دو قسمند: 1- مركّباتى كه اجزائشان اجزاء تحليلى عقلى است، يعنى ما وقتى آن را ملاحظه مى كنيم مى بينيم اجزائى تحقّق ندارد ولى وقتى تحليلى عقلى مى كنيم و بررسى دقيق انجام مى دهيم مى بينيم اجزاء تحقّق دارد، مثل تركّب ماهيت از جنس و فصل. تركّب ماهيت از جنس و فصل به اين معنا نيست كه هريك از جنس و فصل داراى استقلال هستند و با هم تركيب شده اند و از تركيب آنها ماهيت تحقّق پيدا كرده است. بلكه وقتى عقل مى آيد و دو نوع از يك جنس- مثل بقر و غنم كه دو نوع از حيوانند- را كنار هم گذاشته و آن دو را با يكديگر مقايسه مى كند، مى بيند اين دو نوع با وجود اينكه تباين دارند و امكان ندارد بر يك موجود تصادق كنند ولى درعين حال داراى جهت مشتركِ حيوانيت مطلقه مى باشند و در هركدام، يك جهت مميّزه هم تحقّق دارد.

وقتى عقل اين مسئله را بررسى مى كند، مى بيند در اينجا نوعى تركّب در كار است و نمى شود جهت مشتركه با جهت مميّزه، يك چيز باشند بلكه حتماً دو چيزند، كه از جهت مشتركه به جنس و از جهت مميّزه به فصل تعبير مى كنند. و اين درحقيقت، بالاترين مسأله تركّب حقيقى و واقعى است. 2- مركّباتى كه اجزاء آنها اجزاء خارجى مثل مادّه و صورت- است. اگر همين تركّب را در ارتباط با وجود انسان- نه

ماهيت آن- ملاحظه مى كنيم، وجود انسان مركّب از دو جزء است: مادّه و صورت. امّا جزئيت اين دو، چون مربوط به خارج و مقام وجود است، از آنها به اجزاء تحليليه عقليه تعبير نمى كنيم بلكه اسم آنها را اجزاء خارجيه مى گذاريم. مرحوم آخوند در ارتباط با فرق بين اجزاء تحليليه عقليه و اجزاء خارجيه مى فرمايد:

اجزاء تحليليه عقليّه داراى عنوان «لا بشرط» و اجزاء خارجيه داراى عنوان «بشرط لا» مى باشند، يعنى اجزاء تحليليه عقليه، لا بشرط از حمل مى باشند و اگر بخواهيم در مقام

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 215

حمل برآييم، هم «الإنسان حيوان» درست است و هم «الإنسان ناطق» و هم «الإنسان حيوان ناطق». امّا اجزاء خارجيه «بشرط لا» ى از حمل مى باشند يعنى نه «الإنسان مادّة» درست است و نه «الإنسان صورة» بلكه فقط مى توان گفت: «الإنسان مادّة و صورة». لذا مرحوم آخوند در اينجا دفع توهّمى كرده و مى فرمايد: «بشرط لا» يى كه ما در اجزاء خارجيه مطرح مى كنيم، غير از «بشرط اجتماع» ى است كه در ارتباط با مركّب مطرح است. «بشرط لا» در ارتباط با حمل است امّا «بشرط اجتماع» در ارتباط با مركّب است. پس اگر ما اجزاء خارجيه را به عنوان «بشرط لا» مطرح كرديم، گفته نشود:

«چگونه بين اين ها تركيب حاصل شده است درحالى كه در تركيبْ شرط انضمام دخالت دارد؟» خير، طرف محاسبه اين ها دو چيز است، يكى مسأله حمل و ديگرى مسأله اجتماع.[142] دنباله كلام امام خمينى رحمه الله حضرت امام خمينى رحمه الله مى فرمايد: در مركبات حقيقيه، ما اصلًا مقدّميت را نسبت به اجزاء- چه اجزاء تحليلى عقلى و چه اجزاء خارجى- قبول نداريم. ما نمى توانيم بگوييم: «الجنس

مقدّمة للماهية»، «الفصل مقدّمة للماهية»، «المادّة مقدّمة لوجود الإنسان»، «الصورة مقدّمة لوجود الإنسان»، چون در مقدّميت، مغايرتْ معتبر است، اگرچه مغايرت اعتباريه هم باشد. درحالى كه «ماهيتْ» همان «جنس و فصل» است و هيچ مغايرتى بين آنها وجود ندارد. اگر حيوان مقدّمه ماهيت انسان باشد پس ذى المقدّمه اش چيست؟ تعبير به مقدّمه در اينجا تعبيرى است كه خود عقل هم ابا دارد. در ارتباط با مادّه و صورت هم همين طور است. مادّه، مقدّمه وجود انسان نيست بلكه وجود انسان همان مادّه و صورت است و تعبير به مقدّميت، تعبير صحيحى نيست و عقل آن را نمى پذيرد.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 216

بنابراين ديگر نوبت به مرحله دوّم نمى رسد كه بحث كنيم آيا اين ها داخل در محلّ نزاع مقدّمه واجب هستند يا نه؟ حضرت امام خمينى رحمه الله سپس مى فرمايد: مركّبات غير حقيقيه نيز بر دو قسمند: مركّبات صناعيّه و مركّبات اعتباريه. اين دو قسم در اصل اينكه تركيبشان غير حقيقى است و اجزائشان مثل مسأله جنس و فصل و مسأله مادّه و صورت نيست با يكديگر مشتركند. به عبارت ديگر:

مركّبات غير حقيقيه در اين معنا مشتركند كه در همه آنها يك سلسله از امور متعدّد كه ماهيت آنها مختلف است، با هم جمع شده و نوعى تركّب و تشكّل تحقّق پيدا كرده است. ولى نحوه تركّب آنها با يكديگر فرق مى كند: يك قسم از آن تركّب صناعى ناميده مى شود، مثل عنوان خانه، مسجد و مخترعات، مثلًا اتومبيل از يك سلسله امور مختلفة الحقيقة- مثل آهن، چوب، شيشه، لاستيك و ...- تركّب يافته است ولى دو مطلب در ارتباط با كسى كه اين مركّب را اختراع كرده مطرح است: 1-

مخترع ملاحظه كرده كه مجموعه اين اجزاء اگر هركدام در جاى خود قرار گيرد، غرض مهمى را ايفا مى كند و آن اين است كه براى انسان سرعت در حركت به وجود مى آورد. 2- مخترع ملاحظه كرده كه چون اين مجموعه مورد نياز و ابتلاى مردم جامعه خواهد بود، بايد نامى براى آن انتخاب كرد كه افراد براى اشاره به آن از آن نام استفاده كنند و ناچار نشوند يكايك اجزاء آن را نام ببرند. لذا نام اتومبيل را براى آن انتخاب كرد. قسم ديگر از مركّبات غير حقيقيه عبارت از مركّب اعتبارى است. فرق بين مركّب اعتبارى با مركّب صناعى در اين است كه در مركّب اعتبارى، يك شخص اعتباركننده- مانند شارع- مى آيد و مجموعه اى از اجزاء را درنظر گرفته و اين مجموعه را تأمين كننده هدف خاصى قرار مى دهد. با اينكه اين اجزاء ممكن است از مقولات مختلفى باشند كه بين آنها تباين وجود دارد و امكان ندارد كه بر يك مورد تصادق و

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 217

تطابق داشته باشند. مثلًا شارع مجموعه اى از اجزاء را ملاحظه كرده و آن را صلاة ناميده و به عنوان اينكه مثلًا «معراج المؤمن» يا «قربان كلّ تقى» مى باشد، مطرح كرده است، با اينكه بين اجزاء آن هيچ ارتباطى نيست. بعضى از اجزاء آن- مانند نيّت- جزء قلبى و بعضى- مانند قرائت- جزء لفظى و بعضى- مانند ركوع- جزء فعلى مى باشند.

شارع اين مقولات مختلف را با ديد وحدت ملاحظه كرده و آن را به عنوان شى ء واحدى اعتبار كرده است. بنابراين در مركّب صناعى اعتبار وحدت لازم نيست، اگرچه نام واحدى برآن قرار داده مى شود. امّا در مركب اعتبارى، مجموعه را

بايد با ديد وحدت ملاحظه كرد. همان شارع كه ملكيت و زوجيت را اعتبار كرده، مجموعه اى از اجزاء را- در عالم اعتبار- با ديد وحدت ملاحظه كرده و آن را صلاة ناميده است. ذكر اين نكته لازم است كه تقسيم مركّب غير حقيقى به دو قسم صناعى و اعتبارى و بحث پيرامون آنها تفاوت چندانى در بحث ما ايجاد نمى كند لذا لازم نيست ما بياييم و يك فرق روشنى در ارتباط با آنها مطرح كنيم. بلكه ملاك- در آن جهتى كه حضرت امام خمينى رحمه الله در ارتباط با اين قسم از مركّبات ذكر مى كند- عبارت از غير حقيقى بودن است خواه صناعى باشد يا اعتبارى. حضرت امام خمينى رحمه الله معتقد است كه در مركّبات غير حقيقى ما هم عنوان مقدّميت را مى پذيريم و هم آنها را داخل در محلّ نزاع در باب مقدّمه واجب مى دانيم. توضيح اين مطلب متوقّف بر ذكر مقدّمه زير است: در مورد اراده هاى فاعلى و مباشرى- يعنى جايى كه شخصى مى خواهد مباشرتاً يك مركّب صناعى را در خارج ايجاد كند- آيا منشأ اراده چيست؟ شخصى اراده مى كند مسجدى بسازد. ابتدا مبادى اراده- مثل تصوّر ساختن مسجد، تصديق به فايده آنكه عبارت از ثواب اخروى است و مقدّمات ديگر- تحقّق پيدا مى كند، سپس اراده حتميه او به بناء مسجد تعلّق مى گيرد. حال ممكن است گفته شود: مسجد، يك مركّب صناعى

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 218

است، يعنى داراى اجزائى است كه اين اجزاء علاوه بر اينكه تعدّد و تكثّر دارند، حقيقتشان هم با يكديگر مختلف است، مثل آهن، سيمان، آجر، گچ، چوب و .... با توجه به وسعت و نوع

مسجدى كه درنظر گرفته، كميت خاصى از هريك از اجزاء، مورد نياز مسجد است. حال جاى اين سؤال است كه با وجود اينكه مسجد، نفس اين مجموعه و يك عنوان براى اين مجموعه است، نه اينكه مسبّب از اين مجموعه باشد، آيا در اراده حتمى متعلّق به مسجد لازم است همه اين مواد لازم- حتى با كمّ و كيفش- در ذهن اراده كنند آمده باشد يا چنين چيزى لازم نيست؟ آيا اراده بناء مسجد، با غفلت از كمّ و كيف اجزاء آن امكان دارد؟ اگر ممكن است آيا اين اراده ناقص است يا نه؟ به عبارت ديگر: آيا بين اراده آدمى كه با بناء و ساختمان سروكارى ندارد و اراده اش متعلّق به بناء مسجد مى شود و اراده آدمى كه مهندس كامل است و تمام جزئيات يك مسجد در ذهن او حضور دارد و مورد التفات اوست و ساختن مسجد را اراده مى كند، فرقى وجود دارد؟ ما وقتى به وجدان خود مراجعه كنيم، فرقى بين اين دو نمى يابيم. پس از اينجا مى فهميم كه مركّب صناعى اگرچه يك عنوان بيشتر نيست و واقعيتش همان مواد و آن هيئتى است كه در خارج تحقّق پيدا مى كند ولى در تعلّق اراده كامله به همين عنوان به نام «بناء مسجد»، ضرورتى ندارد كه مقدّمات، حتى در ذهن او، حضور پيدا كرده باشد. الآن آنچه بالفعل وجود دارد، اراده متعلّق به بناء مسجد است، وقتى خواست اين مراد را در خارج ايجاد كند، سراغ مهندس آمده و از خصوصيات آن سؤال مى كند. وقتى مهندس به او مى گويد: قدم اوّل عبارت از تهيه زمين است، مبادى اراده نسبت به تهيه زمين نزد او

تحقّق پيدا مى كند، يعنى ابتدا تهيه زمين را تصوّر مى كند، سپس تصديق به فايده آن مى كند. فايده آن درحقيقت يك فايده غيريه است يعنى با تهيه زمين تمكّن از بناى مسجد پيدا مى كند. سپس ساير مبادى اراده تحقّق پيدا كرده و اراده حتميه به تهيه زمين تعلّق مى گيرد. اين اراده كه متعلّق به تهيه زمين شده، همان اراده نيست كه به بناى مسجد تعلّق گرفته است بلكه اراده اى ديگر و با مبادى ديگر است. ما در بحث هاى گذشته گفتيم: «معناى ترشّح كه در ارتباط با مقدّمات خارجيه مطرح كرده

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 219

و گفته اند: «از اراده متعلّق به «بودن بر پشت بام» اراده متعلّق به «نصب نردبان» ترشّح مى كند»، اين نيست كه به مجرّد تعلّق اراده به ذى المقدّمه، اراده به مقدّمه هم تعلّق مى گيرد تا اراده «نصب نردبان» نياز به مبادى نداشته باشد. تعبير به «يترشح» را نبايد اين گونه معنا كرد و اگر هم قائلش يك چنين معنايى از آن اراده كرده باشد، قابل قبول نيست. اراده بدون مبادى امكان ندارد، خواه متعلّق به ذى المقدّمه باشد يا متعلّق به مقدّمه. همين مطلبى كه در اراده متعلّق به مقدّمه خارجيه گفتيم، در اراده متعلّق به تهيه زمين نيز جريان دارد. اگر در اينجا هم تعبير به «ترشّح» شود معنايش اين نيست كه يك سببيت و مسبّبيتى در كار باشد بلكه معنايش اين است كه اين هم خودش مبادى دارد ولى ارتباطش با اراده اوّل در رابطه با تصديق به فايده است. اراده متعلّق به مسجد به عنوان غرض اصلى مطرح است امّا اراده متعلّق به تهيه زمين به عنوان تمكّن از بناء مسجد و امكان

رسيدن به ذى المقدّمه مطرح است. در نتيجه ما نمى توانيم بگوييم: «اراده متعلّق به تهيه زمين، يك اراده قهرى است و نيازى به مبادى ندارد».

همين طور نمى توانيم بگوييم: «اراده متعلّق به تهيه زمين، همان اراده متعلّق به بناء مسجد است». در اينجا چون مراد، متعدّد است، اراده هم تعدّد پيدا مى كند، دليل تعدّد مراد اين است كه وقتى اراده به بناء مسجد تعلّق گرفت، بناء مسجد در ذهن حضور پيدا مى كند و تهيه زمين به ذهن نمى آيد. تهيه زمين در هنگام تصور بناى مسجد- كه اوّلين مبدأ اراده است- در ذهن ما نيامده، بلكه بعداً با مراجعه به مهندس به ذهن آمده و پس از آن متعلّق اراده شده است. آيا وجداناً اين دو اراده، يك اراده است؟ آيا اين دو شى ء مراد، يك شى ء است؟ اگر يك شى ء است چرا اوّلى مورد التفات بود و دوّمى مورد التفات نبود؟ يك شى ء كه نمى شود هم ملتفت اليه باشد و هم مغفول عنه، پس بايد دو شى ء باشند. وقتى دو شى ء شد پس دو اراده دارد. در فلسفه خوانده ايم كه «تشخص اراده به مراد است ، شما اگر مثلًا براى برنامه فرداى خود، ده چيز را پشت سر هم عطف كرده و روى كاغذ بنويسيد، نمى توانيد بگوييد: «يك اراده به همه اين ها تعلّق گرفته است».

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 220

وقتى مراد، تعدّد پيدا كرد، اراده هم متعدّد مى شود. ولى در نفس انسانى- چون يكى از مظاهر بزرگ خلّاقيت پروردگار است- آن قدر اين معانى با سرعت، مراحل خودش را طى مى كند كه چه بسا انسان توجهى به تعدّد آنها ندارد و خيال مى كند اراده واحدى به همه اين ها تعلّق

گرفته است، درحالى كه همان طور كه مراد متعدّد است، اراده هم- به حسب واقع- تعدّد دارد، يعنى يكايك اين ها تصوّر شده و فايده آنها مورد تصديق قرار گرفته و مورد عزم و جزم و اراده واقع شده است. در نتيجه، شخصى كه غافل از مواد و اجزاء مسجد است ولى اراده اش تعلّق به بناى مسجد گرفت، اين اراده، اراده كاملى است. و زمانى كه براى تهيه اجزاء مراجعه مى كند، نسبت به هريك از آنها نيز اراده مستقلى با مبادى خودش مطرح است. نكته ديگرى كه بايد به آن توجه شود اين است كه مسجد هم مقدّمات داخليه و اجزاء دارد و هم مقدّمات خارجيه. مثلًا مواد ساختمانى و مصالح، مقدّمات داخليه و استيجار بنّا و كارگر و طراح و ... مقدّمات خارجيه مسجد مى باشند و در ماهيت تركيب صناعى مسجد دخالت ندارند. امّا ازنظر تعلّق اراده، فرقى بين اراده متعلّق به اجزاء و اراده متعلّق به مقدّمات خارجيه وجود ندارد. بنابراين در مورد مركّبات صناعى با اينكه عنوان مسجد فقط يك عنوان است نه يك امرِ مسبّب از ساختمان. امّا در اراده فاعلى فرق است بين اراده اى كه متعلّق به نفس اين عنوان شده و بين اراده هاى متعدّدى كه هركدام به تهيه يك جزء تعلّق گرفته است. همان طور كه اراده هايى به مقدّمات خارجيه تعلّق گرفته است. پس از بيان مقدّمه فوق، مى گوييم: در جايى كه مولا عبدش را مأمور به ساختن مسجد مى كند يا مثلًا شارع امر به ساختن مسجدى بنمايد، اينجا هم مسأله مقدّميت اين مواد و مصالح مطرح است و هم مسأله اينكه اين مقدّمات داخل در محلّ نزاع هستند. دليل بر مقدّميت اجزاء

اين است كه اوّلًا: اراده، متعدّد است و ثانياً: گاهى هنگام تعلّق اراده به بناء مسجد، اين مواد

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 221

و مصالح مورد غفلت قرار مى گيرند سپس هركدام از اين ها هنگام ضرورت متعلّق اراده مستقل قرار مى گيرند. ولى بايد توجه داشت كه فايده اش در مقدّمات همان رسيدن به غرض اصلى مريد- كه همان بناء مسجد است- مى باشد. اگر در اراده فاعلى اين طور شد، در اراده آمرى هم همين طور است. اگر كسى در بحث مقدّمه واجب مسأله ملازمه را اختيار كرد،[143] وقتى مولا به صورت امر وجوبى گفت: «أيها العبد ابن مسجداً» و ما هم قائل به ملازمه شديم و طرفين ملازمه را عبارت از وجوبين دانستيم، معنايش اين است كه اين «ابن مسجداً» ملازم با اين است كه به هريك از موارد خريد زمين، تهيه آهن و سيمان و ساير مصالح، امر مستقلى تعلّق گرفته است. همان طور كه در اراده فاعلى، به هركدام از اين ها اراده مستقلى تعلّق گرفته است، در مقام بعث و وجوب نيز به هركدام از اين ها بعث مستقلى تعلّق مى گيرد ولى بعث در اين ها غيرى و مقدّمى و در «ابن مسجداً» نفسى مى باشد، امّا تلازم بين وجوبين تحقّق دارد. با اين بيان جايى براى فرمايش مرحوم آخوند نيست كه مى فرمود:

«اگر مقدّمات داخليه در محلّ نزاع داخل باشند، اجتماع مثلين لازم مى آيد». «ابن مسجداً» چه ارتباطى با «اشتر أرضاً» و «اشتر آجراً» دارد؟ اجتماع مثلين فرع وحدت بين اين ها است و ما ثابت كرديم كه بين اين ها مغايرت وجود دارد و اراده هاى متعدّدى به اين ها تعلّق مى گيرد و تعلّق اراده هاى متعدّد كاشف از تعدّد خود اين ها است. و وقتى تعدّد پيدا

كرده و يكى وجوبش نفسى و ديگرى وجوبش غيرى شد، كجا اجتماع مثلين لازم مى آيد. در مورد مركّبات اعتباريه هم همين طور است و از اين جهت فرقى ميان مركّبات اعتباريه و مركّبات صناعيه نيست. و با توجه به اينكه بحث ما در فقه پيرامون مركّبات اعتباريه است پس خلاصه

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 222

نظريه حضرت امام خمينى رحمه الله اين مى شود كه اجزاء در مركّبات اعتباريه هم مقدّميت دارند و هم داخل در محلّ نزاع در باب مقدّمه واجب هستند.[144]

3- نظريه مرحوم محقّق عراقى

مرحوم محقّق عراقى در مورد مركّبات اعتباريه 145] تفصيل قائل شده و فرموده است: تعلّق امر نسبت به مركّبات اعتباريه به دو صورت است: 1- گاهى مولاى آمر كه مى خواهد يك مركّب اعتبارى- مثل صلاة- را متعلّق امر خود قرار دهد، در رتبه سابق بر امر مى آيد و همه اجزاء تشكيل دهنده آن را- كه چه بسا از مقولات مختلفند- تصوّر كرده و بين آنها اعتبار وحدت مى كند و پس از آن- هرچند به حسب رتبه- اين مركّب اعتبارى را متعلّق امر خود قرار مى دهد. در اين قسم از مركّب اعتبارى، هم بايد قائل به مقدّميت اجزاء شويم- زيرا قبل از تعلّق امر، عنوان مقدّميت تحقّق پيدا كرده است- و هم با توجه به اينكه مسأله مقدّميت قبل از تعلّق امر به ذى المقدّمه است، آن را داخل در محلّ نزاع دانسته و بگوييم: «آيا بين امر متعلّق به ذى المقدّمه و وجوب متعلّق به مقدّمه ملازمه وجود دارد؟». 2- گاهى مولاى آمر كه مى خواهد يك مركّب اعتبارى را متعلّق امر خود قرار دهد، ابتدا همه اجزاء تشكيل دهنده آن را تصوّر مى كند بدون اينكه بين

آنها اعتبار وحدت بنمايد، سپس آن را متعلّق امر خود قرار مى دهد. مكلّف وقتى با اين اشياء مختلفة الحقيقة روبرو شد، آنها را با ديد وحدت ملاحظه مى كند، در نتيجه اعتبار وحدت از ناحيه مكلّف پيدا شده است. و درحقيقت، عنوان مركّب اعتبارى- كه متقوّم به لحاظ وحدت است- بعد از تعلّق امر پيدا شده است و تا زمانى كه اين عنوان پيدا نشود، عنوان

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 223

مركّب تحقّق پيدا نكرده و عنوان جزء و كل حاصل نشده و نمى توان اين اشياء را متّصف به جزئيت و مقدّميت نمود، چون بحث ما در مقدّمه داخليه است و مقدّمه داخليه در پرتو جزئيت حاصل مى شود و جزئيت هم ملازم با كلّيت است و كلّيت هم به معناى مركّب اعتبارى است و تركيب اعتبارى متقوم به لحاظ وحدت است و لحاظ وحدت هم بعد از امر و از ناحيه مكلّف تحقّق پيدا كرده است. در نتيجه مقدّميت اجزاء تشكيل دهنده مركّب، در رتبه متأخّر از صدور امر است. در اين صورت نمى توان مسأله ملازمه را مطرح كرد، زيرا وقتى امر به اين اشياء تعلّق گرفته، عنوان مركّب اعتبارى تحقّق پيدا نكرده بود و همان طور كه گفتيم: «عنوان جزئيت و مقدّميت بعد از تحقّق عنوان مركّب اعتبارى است». چگونه مى توان ادّعاى ملازمه كرد بين وجوب صلاة و وجوب چيزى كه در حال وجوب صلاة، جزئيت و مقدّميت نداشته است؟ در نتيجه، قسم دوّم نمى تواند داخل در محلّ نزاع مقدّمه واجب بشود.[146]): بر كلام ايشان اشكالات زير وارد است: اشكال اوّل: مركّب اعتبارى منحصر به قسم اوّل است و قسم دوّمى كه ايشان براى مركّب اعتبارى مطرح كردند غير

معقول است و ما نمى توانيم آن را بپذيريم.

مرحوم عراقى در مورد قسم دوّم مى فرمايد: «مسأله اعتبار وحدت، از ناحيه مولاى آمر و در رتبه قبل از امر تحقّق پيدا نكرده است». ما به ايشان مى گوييم: «پس در رتبه سابق بر امر، چه چيزى در ذهن مولا بوده؟». اگر مولا اشياء مختلفة الحقيقة- مثل ركوع، سجود، قيام و ...- را تصوّر كرده و بين آنها لحاظ وحدت نكرده است، معنايش اين است كه اين امور، به عنوان امور متعدّد و مختلف در ذهن مولا باقى هستند. در اين صورت آيا اين امور مختلفة الحقيقة چه نقشى در ارتباط با امر مى توانند داشته

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 224

باشند؟ در حالى كه مأمور به بايد داراى مصلحت ملزمه لازمة الاستيفاء باشد. آيا هريك از اجزاء صلاة- به تنهايى و به طور مستقل- داراى يك چنين مصلحت ملزمه اى مى باشند؟ اگر چنين چيزى باشد، چگونه ما مى توانيم همه اين اجزاء را مأمور به يك امر كنيم؟ آيا كسى مى تواند بگويد: «نماز و روزه، مأمور به به يك امرند؟» درحالى كه نماز داراى صددرجه مصلحت لازمة الاستيفاء است و روزه هم داراى صددرجه مصلحت لازمة الاستيفاء ديگر است. مسأله امر، مانند مسأله اراده است، اگر مراد تعدّد پيدا كند، اراده هم متعدّد مى شود، همان طور كه اگر اراده تعدّد پيدا كرد، مراد هم متعدّد مى شود.

در اينجا هم اگر هريك از اجزاء صلاة داراى يك مصلحت كامله لازمة الاستيفاء است، بايد هركدام از آنها به طور جداگانه مأمور به قرار گيرند و موافقت و مخالفت مستقلى داشته باشند نه اينكه همه آنها با يك امر (أقيموا الصّلاة) به عنوان مأمور به قرار گيرند. اگر مرحوم عراقى بفرمايد:

«مجموعه صلاة داراى يك مصلحت كامله لازمة الاستيفاء است به طورى كه اگر اين ها هيئت اجتماعيه پيدا كردند، عنوان «معراج المؤمن» تحقّق پيدا مى كند، امّا اگر حتى يك ركوعش ناقص شد، ديگر عنوان «معراج المؤمن» تحقّق پيدا نمى كند، بنابراين مجموعه اين اجزاء نقش در تحقّق اين مصلحت كامله دارد». در اين صورت ما به محقّق عراقى رحمه الله مى گوييم: اگر چنين است آيا اين جداى از اعتبار وحدت است؟ وقتى مولا اين ها را كنار هم قرار مى دهد و مى بيند هريك از اين اجزاء به تنهايى اثرى ندارند و اثر صلاة وقتى مترتّب مى شود كه اين مجموعه با هم باشند، اين همان اعتبار وحدت است. مرحوم محقّق عراقى مى فرمايد: «وقتى (أقيموا الصّلاة) به دست مكلّف مى افتد، مكلّف اعتبار وحدت مى كند». ما به مرحوم عراقى مى گوييم: «چه ضرورتى ايجاب مى كند كه مكلّف چنين كارى انجام دهد؟ با توجه به اينكه مصلحت قائم به مجموع است و شما فرض كرديد اين

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 225

ديد مجموعى غير از اعتبار وحدت است، وقتى خود مولا اعتبار وحدت نكرد، چه ضرورتى ايجاب مى كند كه مكلّف اعتبار وحدت كند؟ اوّلًا: چه كسى اين حق را به مكلّف داده و ثانياً: مكلّف براى چه هدفى اين كار را انجام دهد؟». بنابراين همين اندازه كه مرحوم عراقى ضرورت اعتبار وحدت را قبول دارند، بايد بپذيرند كه اعتبار وحدت قبل از تحقّق امر حاصل شده است چون مصلحتْ متقوّم به مجموع است و اين گونه نيست كه هركدام از اين اجزاء يك مصلحت كامله لازمة الاستيفاء داشته باشند لذا بايد مجموعشان ملاحظه شود و ملاحظه مجموع همان اعتبار وحدت است. اشكال دوّم: برفرض كه

از اشكال اوّل صرف نظر كرده و بپذيريم كه مركّب اعتبارى داراى دو قسم است ولى درعين حال كلام مرحوم عراقى داراى يك جواب نقضى و يك جواب حلّى است. 1- جواب نقضى: اگر مقدّمه اى در رتبه متأخّر از امر تحقّق پيدا كرد، مستلزم اين نيست كه از محلّ نزاع در باب مقدّمه واجب خارج شود، زيرا خروج آن از محلّ نزاع، داراى جواب نقضى است، چون در مورد مقدّمات خارجيه- كه قطعاً داخل در محلّ نزاعند- گاهى ذى المقدّمه در حال تعلّق امر توقّف بر اين مقدّمه ندارد ولى هنگامى كه مكلّف مى خواهد ذى المقدّمه را انجام دهد، توقّف برآن مقدّمه پيدا مى كند، مثلًا مكلّف وقتى مأمور شد به «بودن بر پشت بام»، شخص سالمى بوده و نياز به نردبان نداشته ولى اكنون كه مى خواهد به پشت بام برود، پايش شكسته و ناچار است از نردبان استفاده كند و كسى نمى تواند وجوب نصب نردبان را انكار كند، در حالى كه مقدّميت «نصب نردبان» بعد از تعلّق امر به ذى المقدّمه حاصل شده است و شما ترديدى نداريد كه مقدّمات خارجيه داخل در محلّ نزاعند. پس چرا شما اين تفصيل را فقط در مورد مقدّمات داخليه مطرح كرده و در مورد مقدّمات خارجيه مطرح نمى كنيد؟ و يا مثلًا در زمان هاى سابق، تحصيل حج متوقّف بر تهيه گذرنامه نبود، امّا در حال حاضر، تهيه گذرنامه مقدّميت پيدا كرده است آيا قائل به ملازمه مى تواند بگويد: چون مقدّميت تهيه

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 226

گذرنامه متأخّر از امر به حج است پس تهيه گذرنامه وجوبى ندارد؟ بنابراين در مقدّمات خارجيه فرقى نيست بين مقدّمه خارجيه اى كه در حال تعلّق امر به

ذى المقدّمه مقدّميت داشته و بين مقدّمه خارجيه اى كه در حال امتثال امر به ذى المقدّمه مقدّميت پيدا كرده است. پس چه فرقى بين مقدّمات خارجيه و مقدّمات داخليه وجود دارد كه شما در مورد مقدّمات داخليه تفصيل مى دهيد ولى در مورد مقدّمات خارجيه چنين تفصيلى را مطرح نمى كنيد؟ 2- جواب حلّى: در ضمن كلام مرحوم آخوند مطلبى وجود داشت كه به نظر ما مطلب درستى است- اگرچه اصل كلام ايشان قابل قبول نبود- و آن مطلب اين است كه قائل به ملازمه نمى خواهد بگويد: «حكم، روى نفس عنوان «المقدّمه» بار مى شود»، چون مفهوم «المقدّمه» وجوب غيرى ندارد و طرف ملازمه- بنا بر قول به ملازمه- نيست. بلكه به نظر قائل به ملازمه، متعلّق وجوب غيرى عبارت از چيزى است كه به حمل شايع عنوان مقدّميت دارد، مثلًا در باب «نصب نردبان» ما دو عنوان داريم: يكى عنوان «نصب نردبان» و ديگرى عنوان «المقدّمه». متعلّق وجوب غيرى- بنا بر قول به ملازمه- عبارت از «نصب نردبان» است نه عنوان «المقدّمه»، زيرا آن چيزى كه «بودن بر پشت بام» به طور تكوينى برآن متوقّف است و «بودن بر پشت بام» نمى تواند بدون آن تحقّق پيدا كند، عبارت از «نصب نردبان» است. امّا عنوان «المقدّمه»، داراى حيثيت تعليلى است نه حيثيت تقييدى. عنوان «المقدّمه» نمى تواند متعلّق وجوب غيرى قرار گيرد زيرا اگر انسان هزار بار هم «المقدّمه» را بگويد، تا وقتى نردبان نباشد، «بودن بر پشت بام» تحقّق پيدا نمى كند. پس عنوان «المقدّمه» به صورت يك جهت تعليلى مطرح است يعنى اگر از ما سؤال كنند، «چرا نصب نردبان را به عنوان وجوب غيرى مطرح مى كنيد؟» جواب مى دهيم: «زيرا نصب نردبان مقدّمه است». در اين

صورت در رابطه با آمدن حكم به واسطه علت، چه فرق مى كند كه مقدّميت در رتبه سابق بر امر باشد يا در رتبه متأخّر از آن؟ خلاصه اينكه:

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 227

اوّلًا: معروض وجوب غيرى، عنوان المقدّمه نيست بلكه چيزى كه به حمل شايع مقدّمه است، معروض وجوب غيرى قرار گرفته است. ثانياً: علت تامّه براى وجوب غيرى «نصب نردبان» و امثال آن- كه در ما نحن فيه عبارت از اجزاء است- مقدّمه بودن آنهاست. و اين علّت، همان طور كه در اجزائى كه قبلًا در آنها اعتبار وحدت شده وجود دارد، بنا بر قول شما كه مركّب اعتبارى را دو نوع مى دانيد، نسبت به اجزائى كه بعداً اتّصاف به مقدّميت پيدا مى كنند نيز كاملًا تحقّق دارد. لذا بنابراين فرض هم نبايد بين دو نوع مركّب اعتبارى تفصيل بدهيم.

4- تفصيل در مقدّمات خارجيه

قائل به اين تفصيل مى گويد: مقدّمه خارجيه بر دو قسم است: قسم اوّل: اين است كه مقدّمه خارجى به صورت علت تامّه باشد كه در اين صورت، خارج از نزاع در باب مقدّمه واجب است. و علت تامّه عبارت از مجموعه مركّب از سبب و شرط و عدم مانع است. قسم دوّم: اين است كه مقدّمه خارجيه به عنوان مجموع مركّب از آن سه ملاحظه نشود بلكه هريك از سبب و شرط و عدم مانع به صورت جداى از يكديگر ملاحظه شوند. در اين صورت، مقدّمه خارجيه در محلّ نزاع داخل است. پس با وجود اينكه سبب و شرط و عدم مانع- چه به صورت مجموعه، چه به صورت جداجدا- به عنوان مقدّمه خارجيه به حساب مى آيند،[147] امّا درعين حال، اين قائل يك چنين تفصيلى را مطرح كرده است. قائل براى تقريب مطلب خود

از همان راهى وارد شده كه ما در ارتباط با اراده فاعلى و اراده آمر مطرح كرديم. قائل مى گويد: هميشه اراده آمر جانشين اراده فاعل

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 228

است و بين اراده فاعل و اراده آمر، از نظر اصل اراده و از نظر مراد فرقى وجود ندارد.

تنها فرقى كه بين اين ها تحقّق دارد مسأله وساطت و عدم وساطت است. مراد فاعل، بدون واسطه ولى مراد آمر با واسطه امر تحقّق پيدا مى كند. حال در اراده فاعلى، اگر كسى مثلًا اراده كرد چيزى را در آتش بسوزاند، آيا اراده فاعلى متعلّق به معلول است يا محدود به حدود علت تامّه است؟ تهيه آتش، ايجاد شرايط، رفع موانع و القاء شى ء در آتش مجموعه علت تامّه را تشكيل مى دهند و پس از القاء در نار، معلول- يعنى: احتراق- تحقّق پيدا مى كند. ايشان مى گويد: اراده فاعلى، به علت تامّه تعلّق پيدا مى كند[148] و معلول آن خارج از دايره تعلّق اراده و متعلّق اراده است، زيرا: اوّلًا: آنچه براى اين انسان مريد مقدور است، عبارت از علت تامّه است و معلول خارج از دايره قدرت او است، و چيزى كه بيرون از دايره قدرت باشد، اراده فاعلى به آن تعلّق نمى گيرد. ثانياً: احراق، فعل انسان نيست بلكه عملى است كه در ارتباط با آتش مطرح است.

خداوند اين خصوصيت را به آتش داده است و گاهى هم آتش را از سوزاندن منع مى كند، مانند آنچه در جريان حضرت ابراهيم عليه السلام اتفاق افتاد. ايشان مى گويد: وقتى در اراده فاعلى اين طور شد، در اراده آمرى هم همين طور است. اگر مثلًا مولا به عبد خود دستور احراق چيزى را داد،

هرچند ما به حسب ظاهر فكر مى كنيم مأمور به عبارت از احراق است، ولى آنچه فعل مكلّف و مقدور او است همان ايجاد علت تامّه است امّا معلول- يعنى احراق- فعل مكلّف نيست بلكه فعل نار و خارج از دايره قدرت مكلّف است. در نتيجه ايشان مى گويد: ما علت تامّه را بايد از محلّ نزاع در باب مقدّمه واجب خارج كنيم.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 229

: اشكال اوّل: برفرض كه ما اين حرفها را بپذيريم ولى تفصيلى كه در اين زمينه مطرح شده است نمى تواند به عنوان نتيجه اين حرفها باشد. معناى تفصيل در مقدّمه خارجيه اين است كه مقدّميت در هر دو طرف تفصيل محفوظ بماند ولى يكى از آنها داخل در محلّ نزاع و ديگرى خارج از محلّ نزاع باشد. اگر از مرحوم آخوند- كه در ارتباط با مقدّمات داخليه تفصيل دادند- نسبت به مقدّميت هريك از طرفين سؤال مى شد، جواب مى داد: «هم مقدّمات داخليه عنوان مقدّميت دارند و هم مقدّمات خارجيه، ولى مقدّمات داخليه- به جهت لزوم اجتماع مثلين- خارج از محلّ نزاع هستند امّا مقدّمات خارجيه داخل در محلّ نزاع هستند، چون محذور اجتماع مثلين در مورد آنها پيش نمى آيد». درحالى كه نتيجه تفصيل در نظريه چهارم اين است كه علت تامّه اصلًا مقدّميت ندارد بلكه خودش به عنوان ذى المقدّمه و مأمور به است و همان چيزى است كه اراده فاعلى به آن تعلّق مى گيرد. يعنى حتى اگر مولا هم امر به احراق كند، معناى آن القاء در نار است. در نتيجه اين قول به عنوان تفصيل در مورد مقدّمه خارجيه نيست. يعنى اگر از ايشان سؤال شود: «مقدّمه خارجيه كدام است؟»، جواب مى دهد:

«اجزاء علت تامّه».

مى گوييم: پس خود علت تامّه را چه مى گوييد؟ پاسخ مى دهد: «علت تامّه، خود ذى المقدّمه و مأمور به است و وجوب نفسى دارد». پس به نظر ايشان، علت تامّه از دايره مقدّميت خارج است نه اينكه تفصيل در مقدّمات خارجيه داده باشند. ايشان مى فرمود:

«آنچه عنوان مقدّمه خارجيه دارد، داخل در محلّ بحث است». ولى در كنار آن مى گويد: «خيال نكنيد كه علت تامّه مثل اجزاء علت تامّه است، بلكه علت تامّه، عنوان مقدّميت ندارد و خارج از محلّ بحث است». اشكال دوّم: اين بيان ايشان داراى يك جواب نقضى و يك جواب حلّى است. 1- جواب نقضى: ايشان مى گويد: «علت تامّه، مقدّمه نيست چون معلول خارج از

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 230

دايره قدرت و اختيار مكلّف است و اراده نمى تواند به معلول تعلّق بگيرد، ولى اجزاء علّت، به عنوان مقدّمه خارجيه است». ما سؤال مى كنيم: «آيا اجزاء علّت، مقدّمه براى چه چيزى قرار مى گيرند؟» اگر ذى المقدّمه هريك از اجزاء، مجموعه علت تامّه است، پس اين اجزاء به عنوان مقدّمه خارجيه نيستند، بلكه از اجزاء تشكيل دهنده علت تامّه بوده و هريك از آنها به عنوان مقدّمه داخليه خواهد بود. در اين صورت لازم مى آيد كه ما نتوانيم چيزى را به عنوان مقدّمه خارجيه مطرح كنيم، زيرا هر چيزى را به عنوان مقدّمه خارجيه فرض كنيم، يا به عنوان سبب است يا به عنوان شرط و يا به عنوان عدم المانع. و اگر شما ذى المقدّمه هريك از اجزاء را خود معلول بدانيد- زيرا ما چيز سوّمى نداريم كه بتوانيم به عنوان ذى المقدّمه براى اجزاء مطرح كنيم- در اين صورت اشكالى كه در مورد علت تامّه نسبت به معلول مطرح شد، در اجزاء علت تامّه

هم نسبت به معلول مطرح خواهد شد. شما كه گفتيد: «قدرت، به معلول تعلّق نمى گيرد» آيا مى توان گفت: «اين مسئله تنها در ارتباط با مجموعه علت تامّه است و هنگامى كه نوبت به اجزاء علت تامّه رسيد، قدرت به معلول تعلّق مى گيرد»؟ به عبارت ديگر: آيا كسى مى تواند بگويد: «اگر مجموع سبب و شرط و عدم المانع را ملاحظه كنيم، اين ها مقدور مكلّف است ولى معلول خارج از دايره قدرت مكلّف است، امّا اگر سبب را به تنهايى ملاحظه كنيم، معلول داخل دايره قدرت مكلّف قرار مى گيرد و مى تواند به عنوان ذى المقدّمه، متعلّق امر قرار گرفته و اراده فاعلى به آن تعلّق بگيرد»؟ روشن است كه كسى نمى تواند چنين حرفى بزند بلكه راهى كه اين قائل پيموده است هم در مورد علت تامّه پياده مى شود و هم در مورد اجزاء علت تامّه. پس همان طور كه علت تامّه- به قول شما- از محلّ بحث خارج است، اجزاء علت تامّه هم بايد از محل بحث خارج باشند. در نتيجه لازم مى آيد كه جميع مقدّمات خارجيه از محلّ بحث بيرون باشند، آن وقت اگر كسى- مانند مرحوم آخوند- مقدّمات داخليه را هم خارج از محلّ بحث بداند، ديگر مسأله مقدّمه واجب- چه داخليه و چه خارجيه- حتى يك مورد هم پيدا نمى كند.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 231

2- جواب حلّى: اين تفصيلى كه در ارتباط با مقدّمات خارجيه مطرح گرديده، از ريشه باطل است و حتى در مورد اراده فاعلى هم نمى تواند صحيح باشد چه رسد به اراده آمرى. بيان مطلب: در مورد اراده فاعلى، وقتى مثلًا انسان مى خواهد چيزى را بسوزاند، با قطع نظر ازهرجهت خارجى، آيا ملاحظه مى كند كه احراق

جنبه غير ارادى دارد و مربوط به آتش است و آنچه مربوط به انسان است نفس القاء شى ء در آتش است؟ ما وقتى به وجدان خود مراجعه كنيم مى بينيم مسئله به اين صورت نيست بلكه- بدون اشكال- اراده اين شخص به احراق تعلّق مى گيرد. او در ذهنش احراق را تصوّر كرده و تصديق به فايده آن مى كند سپس عزم و جزم به آن حاصل شده و مقدّمات اراده تمام مى شود و سپس اراده به احراق تعلّق مى گيرد. اين مسئله به اين علت است كه در مسأله تعلّق قدرت- همان طور كه مرحوم آخوند در موارد متعدّدى تصريح كرده اند- مقدوريت يك عمل، منحصر به اين نيست كه بدون واسطه، مقدور باشد، بلكه مقدوريتْ دو شعبه دارد: يك شعبه اين كه عملْ بدون واسطه، مقدور انسان باشد، مثل اينكه انسان اراده كند نشستن يا برخاستن يا حركت دست و امثال اين ها را. اين ها از امور اراديه اختياريه اى هستند كه بدون واسطه، مقدور انسان مى باشند. يك سنخ ديگر از امور داريم كه آنها هم مقدور هستند ولى مقدور با واسطه اند مثلًا احراق اگر بخواهد تحقّق پيدا كند، بايد علت تامّه اش تحقّق پيدا كند و چون علت تامّه مقدور ماست پس احراق هم مقدور ماست ولى اجزاء علت تامّه، مقدور بدون واسطه، امّا خود معلول مقدور باواسطه است و واسطه آن همان علت تامّه است. از اينجا نتيجه مى گيريم كه اگر زيد چيزى را در آتش انداخت و آن چيز سوخت، ما اگر بخواهيم آن را در خارج نقل كنيم، مى توانيم بگوييم: «زيد آن چيز را سوزاند»، بدون اينكه مجازى مرتكب شده باشيم.

همان طور كه مى توانيم بگوييم: «زيد آن چيز را

در آتش انداخت». احراق، عملى است كه متعلّق قدرت انسان مى باشد و امر به آن تعلّق مى گيرد و در بعضى از موارد در شرع هم امر به آن تعلّق گرفته است، مثل امر به احراق حيوان موطوئه. بنابراين اراده- چه

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 232

در اراده فاعلى و چه در اراده آمرى- بايد به يك شى ء مقدور تعلّق بگيرد ولى دايره مقدوريت توسعه دارد، گاهى شى ء، مقدور بدون واسطه و گاهى مقدور باواسطه است و وجهى ندارد كه ما براى آن ظاهر و باطن درست كرده و بگوييم: «ظاهرش متعلّق به معلول و باطنش متعلّق به علت است». بلكه ظاهر و باطن آن متعلّق به معلول است. نتيجه اقوال در ارتباط با مقدّمه داخليه و خارجيه در ارتباط با مقدّمه داخليه سه قول مطرح شد: 1- قول مرحوم آخوند كه مقدّميت همه اجزاء را- چه در مركّبات حقيقيه و چه در مركّبات غير حقيقيه- پذيرفتند ولى معتقد بودند كه مقدّمه داخليه به طور كلّى از محلّ نزاع خارج است، چون مستلزم اجتماع مثلين است. و ما كلام ايشان را جواب داديم. 2- نظريه مرحوم محقّق عراقى كه در مركّبات اعتبارى تفصيل داده و آن جايى را كه اعتبار وحدت قبل از تعلّق امر باشد داخل در محلّ نزاع دانسته و آن جايى را كه اعتبار وحدت بعد از تعلّق امر باشد خارج از محلّ نزاع دانستند و ما پاسخ كلام ايشان را مطرح كرديم. 3- نظريه حضرت امام خمينى رحمه الله كه بين مركّبات حقيقيه و غير حقيقيه تفصيل دادند و در مركّبات غير حقيقيه- اعم از مركّبات صناعيه و مركّبات اعتباريه- هم مسأله مقدّميت

را پذيرفتند و هم آن را داخل در محلّ نزاع دانستند امّا در مركّبات حقيقيه- خواه اجزاء آن تحليلى عقلى باشد يا اجزاء خارجيه- اصلًا مسأله مقدّميت را نپذيرفتند و فرمودند: ما نمى توانيم جنس و فصل را مقدّمه ماهيت و مادّه و صورت را مقدّمه وجود بدانيم. به نظر مى رسد تفصيل حضرت امام خمينى رحمه الله بهتر از دو قول ديگر است. در نتيجه با توجه به اينكه بحث ما در فقه و اصول، پيرامون مركّبات اعتباريه است، بايد گفت:

«اجزاء داخل در محلّ نزاع است و بنا بر قول به ملازمه، وجوب غيرى پيدا مى كند».

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 233

امّا تفصيلى كه در ارتباط با مقدّمه خارجيه مطرح شده بود، به نظر ما تفصيل صحيحى نبود و ما نتوانستيم آن را بپذيريم.

تقسيم دوم: مقدّمه عقليه، شرعيه و عاديه

يكى از تقسيماتى كه براى مقدّمه ذكر شده، تقسيم به عقليه، شرعيه و عاديه است: 1- مقدّمه عقليه: مقدّمه اى است كه عقلًا، ذى المقدّمه نمى تواند بدون آن تحقّق پيدا كند. مثلًا در فلسفه گفته شده است: «ماهيت ممكن، نسبت به وجود و عدم به طور مساوى است، نه وجودْ اولويتى نسبت به آن ماهيت دارد و نه عدم. چنين ماهيتى اگر بخواهد وجود پيدا كند، عقلًا بدون علت موجده نمى تواند تحقّق پيدا كند». بنابراين، علت موجده نسبت به ماهيت ممكن، مقدّمه عقلى است يعنى وجود ممكن، بدون علت موجده، استحاله عقلى دارد. 2- مقدّمه شرعيه: آنچه در ابتداى امر به ذهن انسان مى آيد اين است كه مقدّمه شرعيه عبارت از چيزى است كه شارع براى آن مقدّميت قائل شده و آن را متّصف به مقدّميت كرده است. مرحوم آخوند مى فرمايد: «مقدّمه شرعيه، چيزى مقابل مقدّمه

عقليه نيست بلكه رجوع به مقدّمه عقليه مى كند».[149] براى روشن شدن و تصديق بيان ايشان بايد دو مطلب به آن ضميمه شود، يك مطلب قبل از كلام ايشان مطرح مى شود و ديگرى به عنوان مكمّل كه بعد از كلام ايشان مطرح است. مطلب اوّل: در مورد مقدّمه شرعيه- مثل طهارت نسبت به صلاة- در ابتداى امر دو احتمال وجود دارد:

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 234

احتمال اوّل: مقدّمات شرعيه واقعياتى هستند كه بالاتر از ادراك عقل مى باشند.

عقل به خوبى درك مى كند كه ممكن الوجود نمى تواند بدون علت موجده، وجود پيدا كند، امّا اگر همه عقول عالم جمع شوند نمى توانند درك كنند كه طهارت، شرطيت براى صلاة دارد. شارع مقدّس آمده با «لا صلاة إلّا بطهور» از اين واقعيت پرده بردارى كرده است. اگر ما در مقدّمات شرعيه يك چنين مبنايى را پذيرفتيم، مقدّمات شرعيه رجوع به مقدّمات عقليه مى كند، چون معناى مقدّمه عقليه اين نيست كه عقل شرطيت و مقدّميت آن را ادراك كند بلكه مقدّمه عقليه چيزى بود كه عقلًا ذى المقدّمه نمى توانست بدون آن وجود پيدا كند. و در اين صورت، شرطيتْ يك واقعيت است كه عقل نتوانسته آن را درك كند امّا شارع از روى اين حقيقت پرده برداشته و ما را در جريان اين واقعيت قرار داده است. پس آن معنايى كه در مورد مقدّمه عقليه گفتيم، در مقدّمه شرعيه هم جريان پيدا مى كند، يعنى مقدّمه شرعيه هم چيزى است كه واقعاً وجود ذى المقدّمه بدون آن محال است. ولى اين واقع را ما گاهى از طريق عقل به دست مى آوريم مثل مقدّميت علت موجده نسبت به وجود ممكن و گاهى از طريق شرع به

دست مى آوريم، مثل مقدّميت طهارت نسبت به صلاة كه شارع مقدّس با «لا صلاة إلّا بطهور» از آن پرده بردارى كرده است. احتمال دوّم: مقدّمات شرعيه، از امور اعتبارى شرعى باشند، مثل مسأله ملكيت و زوجيت و سببيت و .... شارع پس از يك بيع صحيح، مسأله ملكيت بايع نسبت به ثمن و ملكيت مشترى نسبت به مبيع را اعتبار مى كند و يا بعد از عقد نكاح صحيح، زوجيّت را بين زن و شوهر اعتبار كرده و احكامى برآن مترتّب مى كند. در اينجا زوجيت، يك واقعيت نيست. زن و مرد بعد از عقد نكاح واقعيتشان تغيير نكرده بلكه فقط يك امر اعتبارى- كه منشأ آثار و احكامى است- تحقّق پيدا كرده است. و يا مثلًا وقتى شارع فرموده: «اتلاف مال غير سبب ضمان است ، اين سببيت، سببيت تكوينيه نيست بلكه امرى اعتبارى است كه شارع مقدّس آن را اعتبار كرده است. همان طور كه وجوب

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 235

و تحريم و ساير احكام تكليفيه از امور اعتباريه اند، احكام وضعيه هم از امور اعتباريه مى باشند و سببيت و شرطيت، از جمله احكام وضعيه مى باشند. وقتى شارع مقدّس طهارت را شرط براى نماز قرار مى دهد معنايش اين است كه براى اين طهارت، اعتبار شرطيت مى كند، نه اينكه معناى شرطيت، كشف از واقعيتى باشد كه عقل ما آن را درك نكرده و شارع مقدّس ما را به سوى آن راهنمايى كرده باشد. اگر ما در ارتباط با شرايط شرعى اين مبنا را قائل شديم، آيا در اينجا هم مقدّمه شرعى رجوع به مقدّمه عقلى مى كند؟ مرحوم آخوند مى فرمايد: «در اينجا هم مقدّمه شرعى رجوع به مقدّمه عقلى مى كند،

زيرا در مقدّميت مقدّمه، دو مطلب دخالت دارد: يكى شرطيت چيزى براى چيزى است و ديگر اينكه «تحقّق مشروط بدون شرط ممتنع است . مطلب اوّل را شارع بيان كرده است ولى مطلب دوّم را عقل حكم مى كند. آنچه در باب مقدّميت ركنيت دارد، همين مطلب دوّم است كه حاكم به آن عقل مى باشد. لذا در اين صورت هم مقدّمه شرعيه رجوع به مقدّمه عقليه مى كند. عقل مى گويد: «شرطيت از هر طريقى احراز شود فرقى نمى كند، وقتى شرطيت احراز شد، تحقّق مشروط بدون شرط محال است»[150]. مطلب دوّم: ممكن است كسى بگويد: حرف مرحوم آخوند در صورتى مورد قبول است كه تعبير شارع مقدّس در مورد شرط شرعى- مثل طهارت- به صورت «يشترط الطهارة في الصلاة» يا «اعتبرت الطهارة شرطاً للصلاة» يا «جعلت الطهارة شرطاً للصلاة» باشد، درحالى كه تعبير شارع به صورت «لا صلاة إلّا بطهور»[151] است. معناى اين عبارت اين است كه گويا شارع فرموده است: «صلاة، تحقّق پيدا نمى كند مگر با وجود طهور» و اين اشاره به همان مطلب دوّم در باب مقدّميت است يعنى عقل در

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 236

اينجا دخالتى ندارد و آن ركن اصلى در باب مقدّميت از طرف خود شارع بيان شده است. پس چرا شما پاى عقل را به ميان مى آوريد و مسئله را مسئله عقلى مى دانيد؟ ما در پاسخ مى گوييم: واقعيت مطلب اين است كه شارع مى خواهد با «لا صلاة إلّا بطهور» همان امر اوّل در باب مقدّمه- يعنى اعتبار طهارت- را مطرح كند، يعنى مى خواهد بگويد: «يشترط في الصلاة الطهارة». به عبارت روشن تر: در «لا صلاة إلّا بطهور» يا مى گوييم: شارع كارى به حكم عقل ندارد بلكه مى خواهد

با اين بيان ما را به سوى صغرى راهنمايى كرده و بگويد: «من طهارت را به عنوان شرط براى نماز اعتبار كردم» ولى اين معنا را در قالب يك تعبير كنايى مطرح كرده است. و يا اينكه بگوييم:

«لا صلاة إلّا بطهور» ارشاد به حكم عقل است، يعنى شارع مى خواهد بگويد: «چون من طهارت را شرط براى نماز قرار دادم، پس شما را ارشاد مى كنم به حكم عقل كه مى گويد: «نماز نمى تواند بدون طهارت تحقّق پيدا كند». و معنا ندارد كه شارع بخواهد در اينجا مستقلًا- در مقابل عقل و بدون ارشاد به حكم عقل- بگويد: همان طور كه در واقعيات، عقل مى گويد: «ذى المقدّمه نمى تواند بدون مقدّمه تحقّق پيدا كند» من هم در شرعيات مى خواهم بگويم: «ذى المقدّمه نمى تواند بدون مقدّمه تحقّق پيدا كند». خلاصه اينكه «لا صلاة إلّا بطهور» يا از اوّل ناظر به صغرى است و مى خواهد جعل شرطيت كند و كارى به كبراى عقلى ندارد و يا اگر هم ناظر به كبرى باشد مى خواهد ارشاد به حكم عقل كند ولى اين ارشاد ما را هدايت مى كند به اينكه اصل شرطيت شرعيه براى طهارت، امرى مفروغ عنه است. نتيجه اين شد كه در شرايط شرعيه، چه مسأله واقعيت و چه مسأله اعتبار و جعل شرعى را مطرح كنيم، چون اساس مقدّميت مقدّمه- كه عبارت از عدم تحقّق مشروط بدون شرط است- به عقل ارتباط دارد و حاكم به اين مسئله عقل است، لذا مقدّمات شرعيه هم رجوع به مقدّمات عقليه مى كند و نمى تواند در مقابل آنها باشد. 3- مقدّمه عاديه: مرحوم آخوند در ارتباط با مقدّمه عاديه مطلبى فرموده كه به نظر ما موافق با تحقيق

است. ايشان مى فرمايد:

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 237

در ارتباط با اينكه آيا مقدّمه عاديه چيست؟ دو احتمال وجود دارد: احتمال اوّل: مقصود از مقدّمه عاديه چيزى باشد كه ذى المقدّمه- به حسب واقع- هيچ گونه توقفى برآن ندارد بلكه نه تنها امكان ذاتى بلكه امكان وقوعى هم دارد كه ذى المقدّمه بدون آن تحقّق پيدا كند. ولى عادت جارى شده كه از راه اين مقدّمه، به ذى المقدّمه دسترسى پيدا مى شود. مثلًا اگر انسان بخواهد از يك ارتفاع يك مترى بالا برود، به حسب واقع توقّف بر نردبان ندارد و بدون نردبان هم مى تواند در خارج تحقّق پيدا كند ولى عادت جارى شده بر اينكه مردم به همين ارتفاع يك مترى از طريق دو يا سه پله مى رسند. پس اگر ما گفتيم: «رسيدن به ارتفاع يك مترى، مقدّمه اش عبارت از سه پله است» معنايش اين نيست كه رسيدن به اين ارتفاع بدون اين پله ها امكان ندارد بلكه معنايش اين است كه چنين چيزى امكان دارد ولى عادت جارى شده كه براى سهولت امر، به همين ارتفاع كم از طريق دو يا سه پله دسترسى پيدا مى كنند. مرحوم آخوند مى فرمايد: «اگر مقدّمه عاديه را اين گونه تصوير كنيم، مقدّمه عاديه، مقابل مقدّمه عقليه قرار خواهد گرفت و در اين صورت، ربطى به بحث ما پيدا نمى كند، زيرا در بحث مقدّمه واجب اوّلًا: موضوع بحث عبارت از مسأله ملازمه است و ثانياً:

حاكم به ملازمه- برفرض وجود آن- عبارت از عقل است و بديهى است كه عقل در اينجا چنين حكمى ندارد. عقل روى چه جهتى در اينجا حكم به ملازمه بنمايد؟ در صورت قبول ملازمه، عقل در صورتى حكم به ملازمه مى كند كه تحقّق

ذى المقدّمه متوقّف بر مقدّمه باشد و وجود ذى المقدّمه بدون مقدّمه استحاله داشته باشد در حالى كه در اينجا استحاله اى در كار نيست و حتى خود عرف هم مسأله استحاله را مطرح نمى كند. بنابراين اگرچه اين احتمال از نظر تصوير صحيح است و در اين صورت مقدّمه عاديه مقابل مقدّمه عقليه است ولى اين تصوير به درد بحث ما نمى خورد. احتمال دوّم: معناى مقدّمه عاديه اين باشد كه ازنظر عقل، تحقّق ذى المقدّمه بدون آن مقدّمه محال نباشد.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 238

بيان مطلب: تمام مبناى عقل در باب استحاله، بر مسأله اجتماع نقيضين و ارتفاع نقيضين دور مى زند. و بنا بر احتمال دوّم، معناى مقدّمه عاديه اين مى شود كه ما اگر به عقل مراجعه كنيم و بگوييم: «آيا تحقّق اين ذى المقدّمه بدون اين مقدّمه استحاله ذاتى دارد؟» عقل در جواب بگويد: «نه». مثلًا به عقل مى گوييم: «آيا بالا رفتن از ارتفاع صدمترى بدون نصب نردبان استحاله ذاتى و عقلى دارد؟ جواب مى دهد: «خير، چون ممكن است از راه طيران حاصل شود. و پيدا شدن حالت طيران براى انسان امكان ذاتى دارد و امر محال و مستلزم اجتماع نقيضين يا ارتفاع نقيضين نيست». امّا درعين حال، امتناع وقوعى دارد، امتناع عادى دارد، يعنى عادتاً محال است كه انسانى بتواند نسبت به صد متر پرش و طيران داشته باشد.[152] در اينجا ما بايد ببينيم آيا مقصود از «ما استحيل واقعاً وجود ذى المقدّمه بدونها»- كه مرحوم آخوند در تعريف مقدّمه عقليه بيان فرمود- چيست؟ آيا خصوص استحاله ذاتى اراده شده است يا اعم از استحاله ذاتى و استحاله وقوعى؟ اگر خصوص استحاله ذاتى باشد، مقدّمه

عادى- بنا بر احتمال دوّم- برگشت به مقدّمه عقلى نمى كند ولى اگر اعم از استحاله ذاتى و وقوعى اراده شده باشد، مقدّمه عادى- بنا بر احتمال دوّم هم- برگشت به مقدّمه عقلى مى كند، زيرا طيران يك انسان به صورت پرنده، اگرچه استحاله ذاتى ندارد ولى استحاله وقوعى دارد و عنوان «ما استحيل واقعاً وجود ذى المقدّمه بدونها» تحقّق پيدا مى كند. ظاهر اين است كه مراد از «ما استحيل ...» اعم از استحاله ذاتى و وقوعى است. در نتيجه در مقدّمه عاديه دو احتمال وجود دارد. احتمال اوّل ازنظر تصوير درست است و مغايرت آن هم با مقدّمه عقليه روشن است ولى بدون اشكال در محلّ نزاع در باب مقدّمه واجب داخل نيست. امّا احتمال دوّم موضوعاً بازگشت به مقدّمه عقليه مى كند و مغاير با مقدّمه عقلى نيست.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 239

نتيجه بحث در مورد تقسيم دوّم از آنچه گذشت معلوم گرديد كه تقسيم دوّم، تقسيم بى فايده اى است زيرا مقدّمه شرعيه به عقليه برگشت كرد و مقدّمه عاديه هم يك احتمالش به عقليه رجوع مى كند و احتمال ديگر آن هم از محلّ نزاع خارج است.

تقسيم سوم: مقدّمه وجود، مقدّمه صحت، مقدّمه وجوب و مقدّمه علم

در اين تقسيم، مقدّمه را به چهار قسم تقسيم كرده اند: 1- مقدّمه وجود: يعنى چيزى كه وجود ذى المقدّمه متوقف برآن است. اين، هم معنايش روشن است و هم قدر متيقّن در نزاع در بحث مقدّمه واجب همين مقدّمه وجود است. بحث در اين است كه اگر وجود ذى المقدّمه متوقّف بر وجود مقدّمه باشد، آيا در اين صورت، عقلْ حكم به ملازمه بين وجوبين مى كند يا نه؟ قائل به وجوب مقدّمه مى گويد: «ملازمه هست». و منكر وجوب مقدّمه مى گويد: «ملازمه نيست».

2- مقدّمه صحت: يعنى چيزى كه در صحت مأمور به نقش دارد، مثل طهارت نسبت به صلاة. به نظر مى رسد كه مقدّمه صحت، چيزى غير از مقدّمه وجود نيست و عنوان «مقدّمه وجود» شامل «مقدّمه صحت» هم مى شود. بيان مطلب: ما در ابتداى مباحث اصول بحثى داشتيم كه آيا موضوع له عناوين عبادات چيست؟ آيا موضوع له، خصوص صحيح آنهاست به طورى كه اگر بر فاسد اطلاق شود مجاز است؟ يا اينكه موضوع له، اعم از صحيح و فاسد است و اطلاق آن بر صحيح و فاسد به صورت حقيقت است. در اين زمينه دو نظريه مطرح شد. حال در اينجا ما بايد بنا بر هر دو مبنا مسئله را مورد بررسى قرار دهيم: الف: اگر معتقد شويم كه اسامى عبادات براى خصوص صحيح وضع شده است،

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 240

آنچه به عنوان «مقدّمه صحت» مطرح است، به مقدّمه وجود برگشت مى كند، چون شما مى گوييد: «طهارت، شرط صلاة است» مى پرسيم: «براى چه چيزِ صلاة؟». مى گوييد:

«براى صحت صلاة». مى گوييم: «صحت، در موضوع له اخذ شده و معنايش اين است كه نماز حقيقى نمى تواند بدون طهارتْ وجود پيدا كند. بنابراين طهارت شرط وجود صلاة است». پس بنابراين مبنا، مقدّمه صحت رجوع به مقدّمه وجود مى كند و مغاير با آن نيست. ب: اگر معتقد شويم كه اسامى عبادات براى اعم از صحيح و فاسد وضع شده است، نمى توانيم طهارت را شرط وجود صلاة بدانيم زيرا در اين صورت، صلاة داراى دو نوع وجود مى شود: وجود صحيح و وجود فاسد. ولى در اينجا نكته اى مطرح است كه اقتضاء مى كند مقدّمه صحت را- طبق مبناى دوّم هم- ارجاع به مقدّمه وجود بدهيم آن

نكته اين است كه نزاع ما در مقدّمه صلاة نيست بلكه نزاع ما در مقدّمه واجب (يعنى مقدّمه مأمور به) است. و قائلين به وضع الفاظ عبادات براى اعم مى گويند: «ما اگرچه در مقام تسميه و در مقام وضع، موضوع له الفاظ عبادات را اعم از صحيح و فاسد مى دانيم ولى در مقام تعلّق امر، آنچه به عنوان مأمور به است خصوص صحيح از آنها مى باشد». در اين صورت روشن است كه طهارت به عنوان مقدّمه وجود براى يك چنين صلاتى مطرح است. يعنى مى توانيم بگوييم: طهارت در وجود صلاة مأمور بها دخالت دارد هرچند در وجود مسمّى دخالت ندارد. در نتيجه مقدّمه صحت، چيزى در مقابل مقدّمه وجود نيست، خواه ما اسامى عبادات را موضوع براى خصوص صحيح بدانيم يا براى اعمّ از صحيح و فاسد. 3- مقدّمه وجوب: عبارت از مقدّمه اى است كه شرطيت براى وجوب ذى المقدّمه داشته باشد، مثل استطاعت نسبت به حجّ. ترديدى نيست كه مقدّمه وجوب، عنوانى مغاير با مقدّمه وجود است و مثل مقدّمه صحت نيست كه به مقدّمه وجود برگشت مى كند. مقدّمه وجود، در تحقّق مأمور به و در

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 241

وجود خارجى و تكوينى آن نقش داشت، امّا مقدّمه وجوب چه بسا هيچ گونه مدخليتى در تحقّق مأمور به ندارد ولى در وجوب مأمور به و تعلّق تكليف وجوبى نقش دارد.

انسان مى تواند با عدم استطاعت هم حج را انجام دهد، لذا كسى كه حج بر او استقرار پيدا كرده، اگر استطاعت را هم از دست بدهد، واجب است حج را- هرچند با زحمت- انجام دهد. ولى در عين اينكه مغايرت مقدّمه وجوب با مقدّمه وجود روشن و بديهى

است، مقدّمه وجوب در محلّ بحث ما داخل نيست. ما نمى توانيم بگوييم: «مقدّمه وجوب، وجوب دارد، يعنى همان طور كه در صورت وجوب «بودن بر پشت بام» مقدّمه آن- يعنى «نصب نردبان»- واجب است، در صورت «وجوب حجّ» نيز، مقدّمه آن- يعنى «استطاعت»- وجوب دارد». امّا در چه شرايطى بگوييم: «تحصيل استطاعت وجوب دارد»؟ در شرايطى كه استطاعت تحقّق دارد يا در شرايطى كه استطاعت تحقّق ندارد؟

اگر در شرايط نبودن استطاعت باشد، در اين صورت چگونه مى توانيم وجوب تحصيل استطاعت را مطرح كنيم؟ وجوب تحصيل استطاعت، يك وجوب استقلالى نيست بلكه وجوب مقدّمى است و وجوب مقدّمى تابع وجوب ذى المقدّمه است و هنگامى كه استطاعت وجود ندارد، حجّى واجب نيست تا وجوبى از آن به استطاعت سرايت كند.

شما زمانى مى گوييد: «نصب نردبان واجب است» كه قبل از آن، وجوب «بودن بر پشت بام» را احراز كرده باشيد. و اگر بخواهيم «وجوب تحصيل استطاعت» را در شرايط تحقّق استطاعت مطرح كنيم و بگوييم: «حال كه استطاعت آمد و حج وجوب پيدا كرده، وجوبى از اين حج ترشح پيدا مى كند و به استطاعت- كه در خارج حاصل است- مى رسد»، چنين چيزى تحصيل حاصل است. بنابراين در باب استطاعت عنوان مقدّميت محفوظ است، امّا مقدّمه وجوب، مغاير با مقدّمه وجود است ولى ربطى به نزاع ما در باب مقدّمه واجب ندارد به طورى كه ما يك وجوبى به عنوان مقدّميت روى مقدّمه وجوب بياوريم. بله امكان دارد از راه هاى

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 242

ديگر وجوب پيدا كند، مثل اين كه كسى نذر كند برود كار كند تا استطاعت برايش حاصل شود، اين تحصيل استطاعت- به عنوان وفاى به نذر- واجب مى شود ولى

بحث ما در وجوب مقدّمى است كه از ناحيه وجوب ذى المقدّمه حاصل مى شود و چنين وجوبى در اينجا معنا ندارد. 4- مقدّمه علم: در فقه از اين مقدّمه به «مقدّمه علميه» تعبير شده است. فقهاء در بسيارى از موارد اين معنا را مطرح كرده اند. بلكه قاعده اشتغال كه مى گويد: «اشتغال يقينى، برائت يقينى لازم دارد» عبارت اخراى همين مقدّمه علميه است. مقدّمه علميه در بسيارى از مواضع فقه مطرح شده است، خصوصاً در باب شبهات موضوعيه. مثلًا گفته اند: «اگر كسى در بيابان بود و قبله براى او مشتبه شد به طورى كه نسبت به هريك از جهات چهارگانه احتمال قبله مى دهد و راهى براى تشخيص قبله وجود ندارد، واجب است به هر چهار طرف نماز بخواند» اين مسأله اى است كه هم عقل به آن حكم مى كند و هم روايت برطبق آن وارد شده است 153]. يا در باب وضو اگرچه واجب، شستن صورت است و حدود آن هم مشخص شده است 154] ولى فقهاء مى گويند: «بايد مقدارى بيشتر از حدّ شسته شود تا انسان يقين پيدا كند كه شستنِ واجب، تحقّق پيدا كرده است». در مورد شستن دست هم اگرچه واجب است از مرفق تا رئوس اصابع شسته شود ولى فقهاء مى گويند: «لازم است مقدارى بالاتر از مرفق هم شسته شود تا انسان يقين كند كه شستن واجب تحقّق پيدا كرده است». همان گونه كه گفتيم: «مقدّمه علميه همان اصالة الاشتغال است» اصالة الاشتغال يكى از اصول عمليه چهارگانه است و اين اصل يك اصل عقلى است و ارتباطى به شارع ندارد و اگر شارع گاهى برطبق آن حكمى مطرح كرده- مثل مسأله قبله- اين به صورت

تعبّد نيست بلكه ارشاد به حكم عقل است. اگر در ارتباط با قبله، روايتى هم

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 243

وجود نداشت و ما مراجعه به حكم عقل مى كرديم، عقل مى گفت: «چون نماز خواندن به طرف قبله واجب است، اگر بخواهيد يقين پيدا كنيد كه نماز به طرف قبله تحقّق پيدا كرده است، بايد چهار نماز به چهار طرف بخوانيد». بنابراين ضرورت و لزوم عقلى مقدّمه علميه جاى هيچ ترديدى نيست و ازنظر معناى مقدّميت هم، مغايرت مقدّمه علميه با مقدّمه وجود روشن است. مقدّمه وجود چيزى است كه تكوين و خارجيت مأمور به بدون آن ممكن نيست ولى مقدّمه علميه در تكوين و خارجيت مأمور به نقشى ندارد بلكه ما را آگاه مى كند كه مأمور به در خارج تحقّق پيدا كرده است. لذا مقدّمه علميه، واقعاً به عنوان مقدّمه مأمور به نيست. ممكن است همان جهت اوّل كه ما نماز خوانديم سمت قبله باشد. امّا اگر ما بخواهيم علم پيدا كنيم به اينكه مأمور به- يعنى صلاة به سوى قبله واقعى- تحقّق پيدا كرده بايد به چهار طرف نماز بخوانيم درحالى كه اصل صلاة به سوى قبله توقف بر اين معنا ندارد. يا در باب شستن دست، اينكه گفته مى شود: «مقدارى بالاتر از مرفق شسته شود»، اين در تحقّق شستن مرفق نقشى ندارد بلكه در علم به تحقّق شستن مرفق نقش دارد. معنا ندارد بگوييم: «بايد مقدارى بالاتر از مرفق شسته شود تا واقعاً شستن مرفق تحقّق پيدا كند»، چنين چيزى تناقض صدر و ذيل است. به خلاف اينكه بگوييم: «بايد مقدارى بالاتر از مرفق شسته شود تا علم به تحقّق شستن مرفق حاصل شود». لذا اگرچه مقدّمه علميه، يك قسمى

از مقدّمات است و از نظر معنا هم عنوانى مغاير با مقدّمه وجود است ولى درعين حال نمى تواند داخل در بحث ما باشد، زيرا نزاع ما در مقدّمه واجب است. مقدّمه واجب يعنى مقدّمه «تحقّق واجب»، درحالى كه مقدّمه علميه، مقدّمه «علم به تحقّق واجب» است و بين اين دو عنوان فرق وجود دارد. اشكال: ممكن است كسى بگويد: شما از طرفى مى گوييد: «مقدّمه علميه، لزوم عقلى دارد» و از طرف ديگر مى گوييد: «نزاع در باب مقدّمه واجب، نزاع در يك مسأله عقلى است». پس چرا بحث مقدّمه علميه را از نزاع در باب مقدّمه واجب خارج مى دانيد؟ جواب: ما در بحث هاى گذشته گفتيم: «اگرچه نزاع در باب مقدّمه واجب، نزاع در

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 244

يك امر عقلى است، ولى طرفين ملازمه عبارت از وجوب شرعى ذى المقدّمه و وجوب شرعى مقدّمه است. قائلين به وجوب مقدّمه واجب، مى گويند: «همان طور كه نماز وجوب شرعى دارد، وضو هم وجوب شرعى دارد، بنابراين قول اگر شما نذر كنيد كه يك واجب شرعى انجام دهيد، چنانچه وضو بگيريد، به نذر خود عمل كرده ايد». اما كسانى كه منكر ملازمه اند مى گويند: «ما قبول نداريم كه وجوب شرعى براى مقدّمه ثابت باشد بلكه آنچه براى مقدّمه ثابت است، لزوم عقلى و لابدّيت عقليه است يعنى عقل به ما مى گويد: حالا كه مأمور به نمى تواند بدون اين مقدّمه تحقّق پيدا كند، حتماً شما بايد اين مقدّمه را انجام دهيد تا بتوانيد ذى المقدّمه را در خارج ايجاد كنيد». بنابراين طرفين ملازمه در باب مقدّمه واجب، دو وجوب شرعى است بلكه- بالاتر از اين- «دو وجوب شرعى مولوى» است، يعنى همان طور كه ذى المقدّمه

وجوبش شرعى مولوى است نه ارشادى، مقدّمه هم- بنا بر قول به ملازمه- داراى وجوب شرعى مولوى است. البته با توجه به اينكه وجوب مقدّمه، غيرى است، بر مخالفت آن استحقاق عقوبتى مترتب نيست. ملاك استحقاق عقوبت و عدم آن، عبارت از مولويت و عدم مولويت نيست، بلكه ملاك آن نفسيت و غيريت است. پس درحقيقت، مقدّمه و ذى المقدّمه- بنا بر قول به ملازمه- در دو جهت اشتراك دارند و در يك جهت متغايرند. در اينكه وجوب هر دو شرعى و مولوى است اشتراك دارند و در اينكه وجوب ذى المقدّمه شرعى مولوى نفسى و وجوب مقدّمه شرعى مولوى غيرى است اختلاف دارند. محلّ بحث ما در مقدّمه واجب همين وجوب شرعى مولوى غيرى است و اين ربطى به مقدّمه علميه ندارد، زيرا مقدّمه علميه، اوّلًا: وجوب شرعى ندارد بلكه وجوب عقلى دارد،[155] ثانياً: لزوم عقلى آن ارشادى است نه مولوى. در احكام عقليه هم مسأله مولويت و ارشاديت مطرح است. حكم عقل در مورد قبح ظلم، حكم مولوى است امّا حكم عقل به اينكه در مورد مشتبه بودن قبله بايد به چهار طرف نماز خوانده شود، حكم ارشادى است، يعنى حكم او براى اين است كه مى خواهد صلاة به سوى قبله

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 245

واقعى تحقّق پيدا كند. نتيجه بحث در مورد تقسيم سوّم مقدّمه خلاصه بحث اين شد كه مقدّمه صحت به مقدّمه وجود رجوع كرد، مقدّمه وجوب و مقدّمه علميه هم اگرچه با مقدّمه وجود مغايرت داشتند ولى از محلّ بحث ما خارج بودند.

تقسيم چهارم: مقدّمه مقارنه، مقدّمه متقدّمه و مقدّمه متأخّره
اشاره

اين تقسيم مقدّمه، در مقايسه مقدّمه با ذى المقدّمه است. و تقدّم و تأخّر و

تقارن هم به لحاظ وجود و با توجه به زمان است يعنى مقدّمه گاهى از نظر تحقّق و وجود، تقدّم زمانى بر وجود ذى المقدّمه دارد و گاهى اين دو وجود با يكديگر ازنظر زمان مقارن هستند و گاهى وجود مقدّمه نسبت به وجود ذى المقدّمه تأخّر زمانى دارد. در ارتباط با اين تقسيم بايد از دو جهت بحث كرد: 1- آيا اين تقسيم صحيح است يا در مقام تصوير داراى اشكال است؟ 2- اگر صحت تقسيم را پذيرفتيم، آيا همه اين اقسام داخل در محلّ نزاع هستند يا نه؟

جهت اوّل: آيا اين تقسيم صحيح است يا در مقام تصوير داراى اشكال است؟
اشاره

مقدّمه: در مورد ارتباط بين علت و معلول، دو مطلب بين فلاسفه مسلّم است: مطلب اوّل: رتبه علت، مقدّم بر رتبه معلول است، زيرا در علت، جنبه افاضه و ايجاد وجود دارد و معلول، رشحه اى از وجود علت و شعاعى از آن مى باشد و اين علت

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 246

است كه در وجود معلول اثر مى گذارد. اين معناى علت و معلول، اقتضا مى كند كه رتبه علت مقدّم بر رتبه معلول باشد. مطلب دوّم: درعين حال كه رتبه علت، مقدّم بر رتبه معلول است ولى بين علت و معلول تقارن زمانى وجود دارد. مراد از تقارن زمانى اين نيست كه علت هم بايد هم زمان با معلول به وجود آمده باشد. بلكه معناى تقارن زمانى اين است كه در زمان وجود معلول بايد علتْ وجود داشته باشد. امّا اينكه چه زمانى علتْ حادث شده است كارى به آن نداريم. چون مقصود از اين علت كه در اينجا بحث مى كنيم، مجموعه اجزاء علت تامّه نيست، بلكه يكايك اجزاء علت تامّه در اينجا به عنوان علت مطرح هستند. مقتضى،

علت است. شرط، علت است. عدم المانع، علت است. به عبارت ديگر:

تقارن زمانى بايد بين معلول و هر جزئى از اجزاء علتْ وجود داشته باشد[156]. ما با مطرح كردن لزوم تقارن زمانى علت با معلول مى خواهيم دو فرض را خارج كنيم: 1- در حال وجود معلول، علتْ وجود نداشته و قبلًا هم وجود پيدا نكرده باشد.

يعنى معلول بخواهد بدون علت تحقّق پيدا كند. 2- قبلًا علتْ وجود پيدا كرده و معدوم شده و درحالى كه معلول مى خواهد تحقق پيدا كند اثرى از علت وجود ندارد. وقتى اين دو فرض را خارج كرديم، معناى تقارن زمانى علّت و معلول اين مى شود كه هم زمان با به وجود آمدن معلول، بايد علت هم وجود داشته باشد، خواه قبلًا حادث شده و باقى مانده باشد يا هم زمان با معلول حادث شده باشد. زيرا مانعى ندارد كه علتْ هم زمان با معلول حادث شده باشد ولى در عين حال رتبه آن تقدّم بر رتبه معلول داشته باشد.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 247

اشكال:

با توجه به اين دو مطلب كه متخصّصين فن معقول در ارتباط با علت و معلول ذكر كرده اند، تقسيم مقدّمه به مقارنه و متأخّره و متقدّمه به حسب بادى نظر دچار اشكال مى شود، خصوصاً در مقدّمه متأخّره، زيرا مقدّمه متأخّره معنايش اين است كه ذى المقدّمه وجود پيدا كرده و مقدّمه كه جنبه عليت براى ذى المقدّمه دارد، در زمان متأخّر از ذى المقدّمه وجود پيدا كرده است. مقدّمه، عبارت از اجزاء علت است و ما چيزى غير از اجزاء علت نداريم كه از آن به مقدّمه تعبير كنيم. بالاخره مقدّمه نسبت به ذى المقدّمه، يا

عنوان مقتضى دارد يا عنوان شرط و يا عنوان عدم المانع. چگونه مى شود وجود علّت يا جزء علت متأخّر از وجود معلول باشد؟ در مقدّمه متقدّمه هم اين اشكال وجود دارد، چون مقصود از مقدّمه متقدّمه آن صورتى نيست كه ما از آن تعبير به تقارن زمان علت و معلول مى كرديم، بلكه مقصود مقدّمه اى است كه قبلًا وجود پيدا كرده، سپس معدوم شده است و در زمان وجود پيدا كردن معلول، خبرى از آن مقدّمه نيست.[157] اين با تقارن زمانى كه علماى معقول مطرح كرده اند چگونه سازگار است؟ لذا هر دوطرف تقسيم- يعنى مقدّمه متقدّمه و مقدّمه متأخّره- دچار اشكال عقلى شده و مغاير با مطلبى است كه نزد علماى معقول ثابت است. آنچه اشكال را شدّت مى بخشد اين است كه در فقه به موارد زيادى برخورد مى كنيم- چه در عبادات و چه در معاملات و چه در بعضى از ايقاعات- كه عنوان مقدّمه متقدّمه يا عنوان مقدّمه متأخّره مطرح است و ظاهرش برخلاف چيزى است كه علماى معقول مطرح كرده اند. آيا- به تعبير مرحوم آخوند[158]- قاعده عقليه در اين موارد انخرام پيدا كرده است يا

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 248

اينكه اين ها توجيهاتى دارد و با قاعده عقليه تطبيق مى كند؟ مثال شرط متأخّر در عبادات: از وظايف مستحاضه كثيره اين است كه بايد براى هر دو نماز يك غسل انجام دهد. بعضى از فقها فتوا داده اند كه غسل زن مستحاضه كثيره براى نماز مغرب و عشاء همان طور كه مدخليت در صحت نماز مغرب و عشاى آن شب دارد، مدخليت در صحت روزه روز گذشته هم دارد درحالى كه با فرارسيدن شب، وقت روزه روز گذشته تمام

شده است. به حسب ظاهر، اين از موارد شرط متأخّر است، چون مثلًا روزه روز شنبه با دخول شب تمام شده ولى شرط صحتش عبارت از غسل شب يكشنبه است. البته اين مسئله در ارتباط با خصوص روزه است و غسل نسبت به نماز عشائين به عنوان شرط مقارن مطرح است. مثال شرط متأخّر در معاملات: در باب معاملات نيز در مورد بيع فضولى- بنا بر بعضى از احتمالات- مسأله شرط متأخّر را مطرح كرده اند. توضيح اينكه در مورد اجازه مالك نسبت به بيع فضولى سه احتمال است: 1- اجازه، ناقل باشد، يعنى تا زمانى كه اجازه تحقّق پيدا نكرده است، نقل و انتقال و ملكيت حاصل نمى شود. براساس اين مبنا اگر اشكالى هم باشد در ارتباط با شرط متقدّم است ولى ما مى خواهيم اشكال را در ارتباط با شرط متأخّر مطرح كنيم. 2- اجازه، كاشف باشد و در باب كشف هم دو احتمال است: الف: كاشفيت اجازه به صورت كشف حكمى باشد. يعنى اجازه بعدى كشف نمى كند كه ملكيت و نقل و انتقال از هنگام بيع حاصل شده است. ولى ما موظّفيم آثار ملكيت را از هنگام بيع بار كنيم. بنابراين فرض هم مسأله شرط متأخّر مطرح نيست. ب: كاشفيت اجازه به صورت كشف حقيقى باشد، يعنى اجازه بعدى كاشف از اين است كه ملكيت حقيقتاً هنگام بيع حاصل شده است. پس تحقّق ملكيت هنگام بيع به سبب بيع فضولى مشروط به اجازه اى است كه بعد از آن حاصل مى شود و اين مثال براى شرط متأخّر است.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 249

در ارتباط با شرط متقدّم هم مثال هاى فراوانى در فقه ذكر شده است: يادآورى مى شود كه مراد

ما از شرط متقدّم، جايى است كه شرط قبل از مشروط حاصل شده و معدوم شده و هنگام حصول مشروط خبرى از شرط نيست. امّا از شرطى كه قبل از حصول مشروط حاصل شده و تا حصول آن باقى مانده به شرط مقارن تعبير مى شود. مثال شرط متقدّم در شرعيات: كسى در حال حيات خود وصيت مى كند كه بعد از مرگ من اين خانه ملك زيد باشد كه از آن تعبير به وصيت تمليكيه- در مقابل وصيت عهديه- مى كنند. چند سال بعد از اين وصيت، موصى از دنيا مى رود. به مقتضاى وصيت، به مجرد موت موصى، شخص موصى له- يعنى زيد- مالك اين خانه مى شود.

آيا وصيت چيست؟ وصيت، الفاظى است كه سال ها قبل توسط موصى تلفظ شده و هنگام مرگ او اثرى از آنها نيست،[159] امّا ملكيت، بعد از موت موصى تحقّق پيدا مى كند. به عبارت ديگر: الفاظ وصيت، چند سال قبل صادر شده ولى تأثير آنها در ملكيت، بعد از موت موصى است. اينجا مسأله شرط متقدّم مطرح است، چون الفاظ، موجود شده و معدوم شده اند ولى الآن كه ملكيت حاصل مى شود، اثرى از آنها نيست. مثال ديگر: در مورد معاملاتى مانند بيع صرف و سلم، كه نياز به قبض دارند[160]، اگر بين ايجاب و قبول و بين قبض مدّتى فاصله افتاد، اگرچه ايجاب و قبول، لفظ بوده و موجود شده و سپس معدوم شده، ولى الآن كه قبض تحقّق پيدا مى كند، آن ايجاب و قبول در ملكيت اثر مى گذارد.[161]

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 250

بلكه اين اشكال در همه معاملات جريان پيدا مى كند، چون ايجاب لفظى بوده كه وجود پيدا كرده و معدوم شده و

زمانى كه قبول واقع مى شود اثرى از ايجاب نيست.

حلّ اشكال
اشاره

با توجه به اينكه قاعده عقليه قابل انخرام و تخصيص نيست، بزرگان علم اصول درصدد حلّ اين مشكل برآمده و راه حل هايى را مطرح كرده اند كه در ذيل به بررسى آنها مى پردازيم:

1- راه حلّ محقّق عراقى رحمه الله

مرحوم عراقى با اين اشكال به صورت يك اشكال غامض برخورد نكرده و خيلى به سادگى خواسته اند مسئله را حل كنند. ايشان فرموده است: اوّلًا: در مسائل شرعى، ما از همان اوّل مى توانيم خيال خودمان را راحت كرده و بگوييم: «مسائل شرعى، امور اعتبارى است و ربطى به قاعده عقليه ندارد. قاعده عقليه مربوط به واقعيات و تكوينيات است. مربوط به جايى است كه تأثير و تأثّر واقعى وجود داشته باشد، امّا در باب اعتباريات، وقتى شما مى گوييد: «البيع سبب للملكيّة»، اين سببيت، سببيت تكوينيه نيست مسبّب آن هم تكوينى نيست. ملكيت، سببيت و شرطيت از امور اعتبارى مى باشند. وقتى شما مى گوييد: «غسل شب آينده، دخالت در صحت صوم روز گذشته دارد» خيال مى كنيد اين صحت صوم، يك واقعيت است درحالى كه صحت، يك حكم وضعى شرعى است و همان طور كه احكام تكليفيه شرعيه امور اعتبارى هستند، احكام وضعيه شرعيه هم امور اعتبارى مى باشند. حتى در جايى كه خود شارع تصريح به سببيت كند و مثلًا بگويد: «اتلاف مال غير، سبب ضمان

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 251

است» آنچه واقعيت تكوينيه دارد، عبارت از اتلاف اين موجود خارجى است. و سببيت، امرى اعتبارى است. حتى موضوع- يعنى عنوان «مال غير»- هم امرى اعتبارى است.

در باب شرطيت هم همين طور است. بنابراين در تشريعيات، ما مشكلى نداريم، چون مسائل اعتبارى ربطى به قاعده عقليه ندارد. قاعده عقليه، مربوط به علت و معلول واقعى است. سپس مى فرمايد:

درعين حال ما مى خواهيم راهى درست كنيم كه مسأله شرط متأخّر و شرط متقدّم، حتى در مورد تكوينيات هم قابل حل باشد. در مورد تكوينيات، مثلًا گفته اند: «نار، سببيت براى احراق دارد به شرط اينكه جسمى كه نار مى خواهد در آن تأثير كند مجاور با نار باشد و مانعى- مثل رطوبت- هم در كار نباشد».[162] مرحوم عراقى مى فرمايد: ما بايد اين شرطيت را تحليل كنيم، سپس ببينيم آيا شرط متأخّر امكان دارد يا نه؟ در مسأله نار و احراق، ما در خارج ملاحظه مى كنيم كه طبيعت نار نمى تواند تأثيرى در احراق داشته باشد و الّا براى احتراق جسم، مجاورت و قابليت احتراق لازم نبود. بلكه طبيعت نار داراى حصصى است كه يكى از آنها مى تواند مؤثّر در احراق باشد و در ساير حصص آن، يك چنين ويژگى وجود ندارد. اين حصّه خاصّه بايد داراى خصوصيتى باشد كه آن خصوصيت، در ساير حصّه ها وجود ندارد.

اصولًا معناى اينكه «طبيعت، تحصّص به حصص متعدّد پيدا مى كند»، اين است كه هر حصّه داراى مزيتى است كه در حصّه هاى ديگر وجود ندارد. و الّا اگر همه حصصْ همان طبيعت باشند و در هر حصه اى خصوصيت زايدى وجود نداشته باشد، عنوان حصص نمى تواند مفهومى داشته باشد. بنابراين همين كه ما حصه اى از طبيعت را مطرح مى كنيم، به معناى اين است كه اين حصّه داراى مزيتى مخصوص به خود است

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 252

اگرچه دنبال حصّه، كلمه «خاصّه» و «صاحب مزيت» را هم نياوريم. ولى درعين حال در اينجا ما عنوان «خاصّه» را به دنبال «حصّه» مطرح مى كنيم. آيا خصوصيت آن حصّه خاصّه از نار چيست كه سبب شده تا آن حصّه خاصّه از حصص

ديگر امتياز پيدا كرده و بتواند در احراق مؤثّر باشد؟ مرحوم عراقى مى فرمايد: آن خصوصيت عبارت از اضافه و نسبتى است كه بين نار و خصوصيات معتبر در جسم وجود دارد. آن خصوصيات، عبارت از مجاور بودن آن جسم با نار و عدم رطوبت آن جسم و- درحقيقت- استعداد و قابليت جسم براى تحقّق احراق است. ما وقتى اين نار را با نارهاى ديگر كه فاقد اين اضافه و خصوصيت هستند ملاحظه مى كنيم مى بينيم كه ويژگى اين حصّه در ثبوت همين اضافه است. پس ما بايد در ارتباط با اين اضافه بحث كنيم. آيا يك شى ء مى تواند هم به يك امر مقارن و فعلى اضافه داشته باشد و هم به يك امر استقبالى؟ آيا مى تواند هم به يك امر مقارن اضافه داشته باشد و هم به امرى كه در گذشته تحقّق يافته و منعدم شده اضافه داشته باشد؟ مرحوم عراقى مى فرمايد: يكى از خصوصيات اضافه اين است كه مى تواند يك طرف آن فعليت داشته باشد و طرف ديگر آن امر استقبالى يا امرى باشد كه در گذشته تحقّق پيدا كرده و منعدم شده است. براى توضيح كلام ايشان لازم است مثالى مطرح كنيم: علم، امرى ذات الاضافه است. يك اضافه به نفس انسان و يك اضافه به معلوم دارد. در اين امر اضافى شرط نيست كه معلوم انسان هميشه فعليت داشته باشد، بلكه اگر امر استقبالى هم باشد مانعى ندارد. مثلًا ما الآن علم داريم كه فردا دوشنبه است درحالى كه فردا يك امر استقبالى است و بعداً تحقّق پيدا مى كند. در اينجا علم ما فعليت دارد ولى معلوم آن فعليت ندارد و مربوط به زمان

آينده است. و يا انسان گاهى از طريقى علم پيدا مى كند كه مثلًا فلان حادثه در يك ماه ديگر تحقّق پيدا مى كند، در اينجا كسى نمى تواند مناقشه كند و بگويد: «علم انسان نمى تواند به آينده تعلّق بگيرد».

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 253

تعلّق علم به امور گذشته كه ديگر بحثى ندارد. اين همه حوادث كه در گذشته واقع شده و الآن اثرى از آنها نيست ولى درعين حال براى انسان معلوم است. درحالى كه علم انسان، فعليت دارد ولى معلوم آن گذشته است. خلاصه فرمايش مرحوم عراقى اين است كه وقتى مسأله شرطيت، به اضافه رجوع كرد، مشكل شرط متقدّم و شرط متأخّر حل مى شود، زيرا اضافه، به مضاف و مضاف اليه نياز دارد ولى لازم نيست كه مضاف اليه آن مقارن باشد بلكه گاهى مقارن، گاهى متقدّم و گاهى متأخّر است. و وقتى اين معنا را بتوانيم در تكوينيات به اين صورت حل كنيم، در مسائل شرعيه كه از امور اعتباريه است به طريق اولى حل مى كنيم.[163] رحمه الله امام خمينى رحمه الله خطاب به مرحوم عراقى مى فرمايد: شما در مسأله شرط متقدّم و مقارن، قاعده اى عقلى در ارتباط با علت و معلول مطرح كرده و تلاش كرديد كه با اين قاعده برخوردى پيش نيايد. آن قاعده عقلى اين بود كه «علت- به جميع اجزائش- تقدّم رتبى بر معلول دارد. امّا ازنظر زمان، مقارنت زمانى با معلول دارد». ولى ما در فلسفه يك قاعده عقلى مسلّم ديگرى هم داريم كه از آن به «قاعده فرعيت» تعبير مى كنند و آن اين است كه «ثبوت شى ء لشي ء فرع ثبوت المثبت له»[164] يعنى در قضاياى موجبه، اثبات محمول براى موضوع،

فرع ثبوت موضوع و وجود موضوع است. در قضيّه موجبه «زيد قائم» نمى توان قيام را براى زيد ثابت كرد درحالى كه زيد وجود نداشته باشد. بله، در قضيه سالبه محصّله گفته اند: سالبه محصّله، با انتفاء موضوع هم سازگار است قضيّه «ليس زيد بقائم» هم مى سازد با اينكه زيد باشد و قائم نباشد و

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 254

هم مى سازد با اينكه اصلًا زيدى وجود نداشته باشد تا بخواهد اتّصاف به قيام پيدا كند. با توجه به آنچه گفته شد، حضرت امام خمينى رحمه الله مى فرمايد: اگر الآن نار تحقّق داشته باشد ولى شرط آن بخواهد در آينده تحقّق پيدا كند، آيا اضافه وجود دارد يا نه؟

اگر مى گوييد: «اضافه وجود دارد» معنايش اين است كه هم اضافه تحقّق دارد و هم مضاف اليه. پدرى كه دو سال ديگر صاحب فرزند مى شود، نمى توان براى او «ابوّت فعليه» ثابت كرد. ابوّت و بنوّت، متضايفين مى باشند و اگر يكى فعليت داشت بايد ديگرى هم فعليت داشته باشد. در باب اضافه هم نمى شود مضافْ فعليت داشته باشد امّا مضاف اليه آن فعليت نداشته باشد.[165] به نظر ما اين كلام حضرت امام خمينى رحمه الله كلام صحيحى است. بنابراين كلام مرحوم عراقى نمى توان اشكال شرط متأخّر و متقدّم را حل كند. در اينجا ممكن است كسى بر ما اشكال كرده و بگويد: شما در توضيح كلام مرحوم عراقى مثال علم به آينده و گذشته را مطرح كرده و قبول كرديد كه در باب اضافه ممكن است يكى از طرفين آن فعليت داشته و طرف ديگر مربوط به آينده يا گذشته باشد. پس چگونه در اينجا كلام امام خمينى رحمه الله را پذيرفتيد. درحالى كه

امام خمينى رحمه الله اين معنا را قبول نكردند. در پاسخ مى گوييم: در فلسفه گفته شده است كه: در باب علم- حتى نسبت به چيزهايى كه الآن وجود دارد و تقارن هست- دو معلوم وجود دارد: معلوم بالذات و معلوم بالعرض. صورت حاصل از موجود خارجى در نفس انسان، عبارت از معلوم بالذات و خود آن موجود خارجى معلوم بالعرض است. اصلًا اطلاق معلوم بر موجودات خارجى به خاطر معلوم بالعرض بودن آنها است. مثلًا وقتى گفته مى شود: «مجى ء زيد براى من معلوم است»، معنايش اين است كه مجى ء زيد براى من معلوم بالعرض است، زيرا مجى ء زيد، امرى خارجى است و امر خارجى نمى تواند با نفس انسان ارتباط پيدا كند

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 255

ولى صورت حاصل از آن مى تواند با نفس انسان ارتباط پيدا كند و به عنوان معلوم بالذات قرار گيرد. حال در ما نحن فيه مى گوييم: مسأله گذشته و آينده و تقارن، ارتباط به وجودات خارجيه دارد، امّا ازنظر حضور در نفس، همه آنها در حال حاضر در نفس انسان حضور دارند. ما كه الآن علم داريم به اين كه فردا دوشنبه است، صورت حاصل از اين معلوم، همين الان در نفس ما وجود دارد. ما كه الآن علم داريم كه ديروز شنبه بوده است، صورت حاصل از آن معلوم، همين الان در نفس ما تحقّق دارد، در حالى كه الآن اثرى از شنبه نيست. بنابراين مسأله تقدّم و تأخّر و تقارن مربوط به معلوم بالعرض است، امّا از نظر معلوم بالذات، همه آنها همين الان در نفس انسان حضور دارند. بنابراين علم انسان به گذشته يا آينده، يك واقعيت است ولى در اينجا معلوم

بالذات را بايد ملاحظه كرد و در معلوم بالذات، مسأله استقبال و تقارن و تقدّم مطرح نيست بلكه هميشه مسأله حضور مطرح است. امّا در باب شرايط، همان طور كه مرحوم عراقى فرموده اند- و واقعيت هم همين است- ما ديگر معلوم بالذات و معلوم بالعرض نداريم. آنچه شرطيت براى احراق دارد اين است كه جسمى خشك در خارج با نار ارتباط داشته باشد. آنجا فقط مسأله خارجيت مطرح است و آنچه واقعيت دارد، مسأله مجاورت و خشك بودن شى ء مى باشد. لذا نمى توان تصوّر كرد كه اضافه الآن تحقّق داشته باشد ولى مضاف اليه آن تحقّق نداشته باشد. در نتيجه مقايسه مسأله شرطيت با مسأله علم صحيح نيست. در علم خصوصيتى وجود دارد كه اضافه را درست مى كند و آن معلوم بالذات است امّا در باب مجاورت و خشك بودن، نمى توان بالذات و بالعرض تصوّر كرد، همه چيز روى واقعيت پياده مى شود و واقعيت هم همان خارجيت آن است و خارجيت آن هم، امرى استقبالى است و نمى تواند طرف اضافه قرار گيرد. بنابراين مسأله علم را كه ما براى توضيح كلام مرحوم عراقى مطرح كرديم، با توجه

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 256

به كلام امام خمينى رحمه الله هم پاسخ آن را داديم. در نتيجه كلام مرحوم عراقى نتوانست اشكال مسأله شرط متأخّر و شرط متقدّم را حل كند.

2- راه حل مرحوم آخوند
اشاره

ايشان مى فرمايد: شرايطى كه به نظر مى رسد قاعده عقليه در مورد آنها تخصيص خورده بر سه قسم است: قسم اوّل: شرايطى كه مشروط آنها عبارت از نفس حكم تكليفى است. قسم دوّم: شرايطى كه مشروط آنها عبارت از حكم وضعى شارع است، مثل مسأله صحت و ملكيت و امثال

آن. قسم سوّم: شرايطى كه مشروط آنها عبارت از مأمور به است و به حكم تكليفى يا حكم وضعى ارتباطى ندارند. ما بايد در ارتباط با هريك از اين سه قسم به طور جداگانه بحث كنيم. البته مرحوم آخوند نسبت به حكم تكليفى و وضعى جواب مشتركى مطرح مى كند.

كلام مرحوم آخوند در ارتباط با شرايط قسم اوّل

مرحوم آخوند در ارتباط با شرايط قسم اوّل راه حلّى را ارائه داده كه مورد قبول حضرت امام خمينى رحمه الله نيز قرار گرفته است. قبل از بيان كلام مرحوم آخوند، مثالى را كه حضرت امام خمينى رحمه الله در ارتباط با شرط متأخّر در مورد شرايط قسم اوّل ذكر كرده اند بيان مى كنيم: ايشان مى فرمايد: مثال شرط متأخّر در جايى كه مشروطش عبارت از نفس تكليف باشد مسأله شرطيت قدرت بر امتثال است. قدرت بر امتثال، يكى از شرايط عامه تكليف است. در اين مورد گفته اند: مراد از قدرت بر امتثال اين است كه مكلّف، در زمان امتثال، قدرت بر امتثال داشته باشد و لازم نيست كه اين قدرت، در حال تكليف وجود

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 257

داشته باشد. اگر مولا به عبدش گفت: «بر تو لازم است فردا به مسافرت بروى»، قدرتى كه عقلًا در توجه اين تكليف اعتبار دارد، اين نيست كه الآن قدرت بر مسافرت داشته باشد بلكه در ظرف امتثال بايد قدرت بر امتثال داشته باشد. در اينجا تكليف به مسافرت، الآن تحقّق دارد، زيرا مولا براى اين تكليف، شرطى- مثل «إن جاءك زيدٌ» و امثال آن- مطرح نكرده است، بلكه همين الان مى گويد: «يجب عليك أن تسافر غداً».

بنابراين تكليف به مسافرت، همين الان فعليت پيدا مى كند. امّا يكى از شرايط عامه اين تكليف،

اين است كه عبد در فردا قدرت بر سفر داشته باشد درحالى كه چنين قدرتى الآن وجود ندارد، چون هنوز فردايى نيامده است تا قدرت بر سفر در آن تحقّق داشته باشد. هنوز زمان آينده نيامده است، چگونه مى تواند قدرت مضاف به زمان آينده، اكنون تحقّق داشته باشد؟ بنابراين ما ناچاريم بگوييم: در اينجا مشروط- يعنى تكليف- الآن تحقّق دارد ولى شرط آن متأخّر است. همان طور كه قبلًا گفتيم، مرحوم آخوند راه حلّى را مطرح كرده كه مورد قبول حضرت امام خمينى رحمه الله نيز قرار گرفته است. البته كلام مرحوم آخوند قدرى موجز است و نياز به توضيح دارد. ايشان مى فرمايد: افعال اختياريه كه از فاعل مختار صادر مى شود، چون ارادى است، مسبوق به اراده است و اراده هم داراى مبادى و مقدّماتى است، از جمله مبادئ، تصوّر شى ء مراد، تصديق به فايده آن و ... است. در مورد تصديق به فايده بايد توجه داشت كه ما كارى به فايده واقعى شى ء نداريم، چه بسا چيزى داراى يك فايده واقعى باشد ولى فاعل به آن فايده نرسيده تا آن را تصديق كند و چه بسا چيزى داراى ضرر واقعى است ولى اين فاعل عقيده به منفعت آن پيدا كرده است. آنچه در ارتباط با «تصديق به فايده» نقش دارد و به عنوان يكى از مقدّمات اراده مطرح است اعتقاد فاعل به منفعت آن است خواه در واقع آن منفعت وجود داشته باشد يا نه. تصوّر شى ء مراد و تصديق به فايده آن، مربوط به نفس انسان است. درست است كه فايده اى كه مورد تصديق قرار مى گيرد، بر وجود خارجى مترتّب است ولى فايده اى كه بر وجود خارجى مترتّب

است نقشى در

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 258

مبدأ اراده ندارد، بلكه تصديق به آن فايده نقش دارد و تصديق مربوط به نفس انسان است. تصوّر و تصديق، علم مى باشند و علم مربوط به نفس است. العلم إن كان إذعاناً للنسبة فتصديق و إلّا فتصوّر. ساير مبادى اراده- مثل عزم و جزم- و حتى خود اراده نيز مربوط به نفس انسان است و واقعيت خارجى آن بعد از تحقّق اراده مى باشد.[166] مرحوم آخوند مى فرمايد: مسأله شرطيت تكليف هم مانند مسأله افعال اختياريه است. چون تكليف، عمل اختيارى مولاست. بنابراين تمام خصوصياتى كه در اعمال اختياريه مطرح است، در تكليف نيز مطرح خواهد بود. عمل اختيارى نياز به اراده دارد، تكليف هم اراده مى خواهد. همان طور كه در ساير افعال اختياريه مولا، واقعيت خارجى مربوط به خود فعل است و مقدّمات ديگرش- مثل اراده و مبادى اراده- مربوط به نفس مولاست، در تكليف هم همين طور است. مولا وقتى به عبد خود مى گويد: «يجب عليك أن تسافر غداً»، واقعيت خارجى اين حكم مربوط به نفس مولا است. مولا، صدور مسافرت فردا توسط عبد را تصوّر كرده و فايده آن را مورد تصديق قرار داده است و چيزى را كه شرطيت براى تكليف دارد، ملاحظه كرده است. نكته اصلى كه در كلام امام خمينى رحمه الله نيز مطرح شده اين است كه مولا مى داند كه مكلّف بايد در ظرف امتثال،

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 259

قدرت بر امتثال داشته باشد. ولى آيا چه چيزى نقش در اين شرطيت دارد؟ اگر عبدى به حسب واقع، قدرت بر امتثال در زمان امتثال دارد، امّا مولا- چون مولاى عادى است و علم غيب ندارد-

خيال مى كند كه عبد در ظرف امتثال چنين قدرتى را ندارد، در اينجا مولا نمى تواند چنين دستورى را نسبت به عبد صادر كند، زيرا در چنين مولايى نمى تواند مبادى اراده تحقّق پيدا كند. همچنين اگر عبدى به حسب واقع قدرت بر امتثال در زمان امتثال ندارد، امّا مولا معتقد است كه عبد چنين قدرتى دارد، مولا حقّ دارد چنين دستورى نسبت به عبد صادر كند. بنابراين مسأله قدرت بر امتثال در زمان امتثال مثل مسأله تصديق به فايده است. همان طور كه آنچه در مسأله تصديق به فايده نقش دارد، اعتقاد فاعل به فايده داشتن شى ء مراد است نه وجود فايده واقعى. در باب قدرت بر امتثال در زمان امتثال هم، قدرت واقعى ملاك نيست بلكه ملاكْ اعتقاد مولا به اين است كه عبد در زمان امتثال قدرت بر امتثال دارد. پس اگرچه معروف اين است كه «قدرت بر امتثال، شرط تكليف است و در جايى كه مأمور به مربوط به آينده است، قدرت بر امتثال متأخّر از تكليف است» ولى واقعيت چيز ديگرى است و با توجه به اينكه تكليفْ عمل اختيارى مولا و مسبوق به اراده و مبادى اراده است، آنچه در واقع شرطيت براى تكليف دارد، عبارت از تشخيص مولا است كه مربوط به نفس مولا بوده و ارتباطى به خارج ندارد. و اگر مربوط به نفس مولا شد، مقارن با تكليف خواهد بود. و درحقيقت، آنچه متأخّر از تكليف است، واقعيت قدرت خارجيه است كه چون ظرفش زمان آينده است در زمان آينده تحقّق پيدا مى كند. ولى واقعيت قدرت خارجيه، شرطيت براى تكليف ندارد، همان طور كه در باب افعال اختياريه، تصديق به

فايده شرطيت دارد نه وجود فايده واقعيه. در نتيجه قاعده عقليه هيچ گونه انخرامى پيدا نمى كند.[167]

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 260

آيا كلام مرحوم آخوند در تمام موارد شرايط تكليف پياده مى شود؟ تكليف- كه در اينجا مضاف اليه شرايط قرار گرفته است- داراى دو معنا است:

معناى مصدرى و معناى اسم مصدرى. تكليف به معناى مصدرى يعنى حكم كردن و دستور صادر كردن و اين همان چيزى است كه مرحوم آخوند در مورد آن فرمود: «اين عمل اختيارى مولاست و مسبوق به اراده و مبادى اراده است و آنچه در اين عمل اختيارى نقش دارد همين مسائل نفسانى است». ولى تكليف به معناى اسم مصدرى هم مى آيد. مثلًا «ايجاب» معناى مصدرى و «وجوب» معناى اسم مصدرى براى تكليف است. ما بعضى از چيزها را ملاحظه مى كنيم كه به حسب واقع شرطيت براى ايجاب ندارد امّا شرطيت براى وجوب دارد. مثلًا ايجاب الآن واقع شده امّا تا زمانى كه آن شرط در خارج تحقّق پيدا نكند حكم فعليت پيدا نمى كند. به عبارت ديگر: مرحله ايجاب، همان مرحله انشاء بوده و مرحله وجوب، مرحله فعليت است. مرحله انشاء، اضافه به حكم مولا و حاكم دارد امّا مرحله فعليت، اضافه به مولا ندارد بلكه اضافه به حكم به معناى اسم مصدرى دارد. مثلًا اگر مولا بگويد: «إن جاءك زيدٌ فأكرمه» اين يك حكم تعليقى انشائى است كه به عنوان اينكه قول مولا و عمل اختيارى مولاست، الآن تحقّق پيدا كرده است. مولا اكرام زيد را تصوّر كرده و تصديق به فايده آن نموده و حتى مجى ء زيد را به عنوان شرطيت در نفس خودش آورده سپس انشاء حكم كرده است بعد از اينكه انشاء تمام شد، مأمور

بايد در انتظار تحقّق شرط- يعنى آمدن زيد- باشد. چون وجوب اكرام انشائى تعليقى، در صورتى فعليت پيدا مى كند كه مجى ء زيد در خارج تحقّق پيدا كند.

پس در اينجا وجود ذهنى مجى ء زيد، شرطيت دارد براى مرحله انشاء حكم. امّا وجود خارجى مجى ء زيد شرطيت دارد براى مرحله فعليت حكم. يعنى وجوب اكرام، به معناى اسم مصدرى، در صورتى گريبان مأمور را مى گيرد كه مجى ء زيد در خارج حاصل شده

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 261

باشد. بنابراين در اينجا توانسته ايم مشروطى را به نام حكم تصوّر كنيم كه شرط آن عبارت از وجود خارجى يك چيز است. در نتيجه اگر ما تكليف را به معناى انشاء و صدور حكم از جانب مولا بدانيم، جز مراحل نفسانى چيز ديگرى در آن نقش ندارد. امّا در شرعيات، شرايط تكليف اين گونه نيست. وقتى مولا دو ساعت به غروب آفتاب مى گويد: «إذا جاء وقت غروب الشمس يجب عليك صلاة المغرب و العشاء»، چه چيز در وجوب صلاة مغرب و عشاء نقش دارد؟ اگر وجود ذهنى غروب شمس نقش دارد، وجود ذهنى قبل از تحقّق غروب هم حاصل است، پس چرا قبل از تحقّق غروب، نماز مغرب و عشاء واجب نيست؟ آنچه در حكم- به معناى اسم مصدرى- و در فعليت وجوب نماز مغرب و عشاء نقش دارد اين است كه غروب شمس در خارج تحقّق پيدا كند. آيا براى شرط متأخّر و متقدّم مى توان در شرعيات مثالى پيدا كرد؟ ما در دوره قبل گفتيم: در شرعيات مثالى براى شرط متأخّر و متقدّم وجود ندارد ولى پس از تأمّل بيشتر به نظر مى رسد كه بنا بر يك مبنا بتوان مثالى براى آن مطرح كرد.

حال فرض مى كنيم در شرعيات مثالى براى آن نداشته باشيم و در مثال «إن جاءك زيد فأكرمه» نيز مجى ء زيد را شرط مقارن براى فعليت وجوب اكرام- به معناى اسم مصدرى- بدانيم و بگوييم: تا وقتى مجى ء زيد تحقّق پيدا نكرده، وجوب اكرام- به معناى اسم مصدرى- تحقّق و فعليت ندارد و به مجرّداينكه مجى ء زيد تحقّق پيدا كرد، همان لحظه، وجوب اكرام هم تحقّق پيدا مى كند. همان طور كه مسأله تحقّق وقت غروب شمس در خارج با وجوب صلاة مغرب و عشاء مقارنت زمانى دارد. امّا اگر مولا بگويد: «إن جاءك زيدٌ فأكرمه بعد ساعتين»، يعنى دو ساعت بعد از مجى ء زيد در خارج، وجوب اكرام مى آيد. در اينجا شرط تكليف، متقدّم بر تكليف مى شود و نمى توان آن را به وادى وجود ذهنى برد، چون آن مجى ء زيد كه دو ساعت بعد از آن مسأله وجوب اكرام مى آيد، عبارت از مجى ء زيد در خارج است نه آن مجى ء كه در ذهن مولاست».

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 262

حال ما به مرحوم آخوند مى گوييم: «شما اين مسئله را چگونه با قاعده عقليه 168] تطبيق مى دهيد؟ اين را كه نمى شود به وجود ذهنى ارجاع داد، زيرا در اينجا معناى مصدرى- كه مربوط به مولا بود- مطرح نيست بلكه معناى اسم مصدرى مطرح است و معناى اسم مصدرى مربوط به فعليت حكم است به همين جهت مى گوييم: مجى ء زيد به عنوان شرط تكليف است». ذكر اين نكته لازم است كه اشكال ما به مرحوم آخوند مبتنى بر اين نيست كه در شرعيات مثالى براى شرط متقدّم يا متأخّر پيدا كنيم، بلكه اشكال بر ايشان وارد است هرچند مثال شرعى هم براى آن پيدا نشود. امّا

مثال شرعى كه به نظر ما رسيده اين است كه در باب وجوب حج، مشهور قائل به واجب معلّق شده اند. مشهور مى گويند: «كسى كه امروز استطاعت پيدا مى كند، همين امروز حج برايش وجوب پيدا مى كند و فرا رسيدن وقت به عنوان قيد براى واجب است». ولى بعضى واجب معلّق را قبول ندارند و مى گويند: «اراده نمى تواند به امر استقبالى تعلّق بگيرد». ما در جاى خود خواهيم گفت كه حق با مشهور است ولى فعلًا كارى به آن نداريم. امّا سؤال اين است كه كسانى كه واجب معلّق را قبول نكرده اند، با مسأله حج چگونه برخورد مى كنند؟ از يك طرف شرطيت استطاعت براى وجوب حج را نمى توانند منكر شوند و از طرف ديگر زمان را هم شرط وجوب مى دانند نه قيد براى حج. در نتيجه كسى كه مثلًا دو ماه قبل از موسم حج استطاعت پيدا كرد، حج برايش واجب نمى شود بلكه استطاعت شرطيت دارد براى وجوبى كه در موسم حج- يعنى هشتم ذى حجّه- تحقّق پيدا مى كند. اينان نه مى توانند شرطيت استطاعت را انكار كنند- چون ضرورى فقه است- و نه مى توانند مسأله دخالت زمان در وجوب را منكر شوند، چون واجب معلّق را منكرند و مى گويند: معنا ندارد چيزى قبل از وقت خودش وجوب پيدا كند، همان طور كه وجوب نماز مغرب و عشاء بعد از غروب شمس است، زمان وجوب حج هم موسم حج است. ما از منكرين واجب معلّق سؤال مى كنيم: «آيا

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 263

استطاعتى كه شرط وجوب حج است، استطاعتى است كه روز هشتم ذى حجّه حاصل شود؟» هيچ فقيهى نمى تواند ملتزم به چنين چيزى شود، چون استطاعت روز هشتم ذى حجّه نمى تواند انسان را

به مكّه برساند. بنابراين اينان چاره اى ندارند جز اينكه بگويند: «استطاعت الآن، با وجود خارجى اش، شرطيت دارد براى وجوب حج در موسم خودش». پس بنا بر قول به انكار واجب معلّق، ما توانستيم در شرعيات مثالى براى شرط متقدّم بر مشروط پيدا كنيم. البته همان طور كه گفتيم: «اين مثال بنا بر مبناى انكار واجب معلّق است». امّا كسانى- چون مرحوم آخوند و مشهور- كه واجب معلّق را پذيرفته اند مى گويند: «الآن كه مستطيع مى شود، حج براى او واجب مى شود و بين شرط و مشروط مقارنت وجود دارد و زمان به عنوان قيد براى واجب است». ممكن است كسى بگويد: كه اگر ما واجب معلّق را انكار كرديم و گفتيم:

«استطاعتى كه مثلًا دو ماه قبل از موسم حج حاصل شده، شرط است براى وجوب حج در موسم حج» در اين صورت، اشكالى مطرح مى شود و آن اين است كه: استطاعت، حدوثش به تنهايى براى وجوب حج كفايت نمى كند بلكه بايد اين استطاعت تا زمان حج باقى باشد. به عبارت ديگر: ما در باب شرط متقدّم، در جاهايى كه قاعده عقليه انخرام پيدا مى كرد، موردش را بايد جايى فرض كنيم كه شرط متقدّمْ وجود پيدا كرده و منعدم شود، امّا اگر تا زمان مشروط باقى ماند، ديگر آن را شرط متقدّم نمى نامند بلكه چنين شرطى شرط مقارن خواهد بود، چون بقاء اين شرط دخالت در مشروط دارد و بقايش مقارن با مشروط است، چون ما در مورد شرط مقارن گفتيم: شرط مقارن، معنايش اين است كه وجود شرط با حدوث مشروط مقارن باشد خواه وجود شرط هم در همان زمان حادث شده باشد يا قبلًا حادث شده و تا

زمان مشروط باقى مانده باشد. حاصل اشكال اين كه در مسأله استطاعت و حج، اگر استطاعتى كه قبل از موسم حاصل شده تا زمان حج باقى نماند، حج هم واجب نخواهد بود و اگر باقى بماند ديگر شرط متقدّم نيست بلكه شرط مقارن است.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 264

ما در پاسخ مى گوييم: در آنجايى كه ما گفتيم: «اگر شرطْ وجود پيدا كرده و باقى بماند، شرط مقارن است» به اين جهت بود كه آنچه دخالت در مشروط داشت وجود شرط در همان زمان مقارن با تحقّق مشروط بود و وجود آن در زمان هاى قبلى هيچ نقشى در مسئله نداشت. لذا ما از آن به شرط مقارن تعبير مى كرديم، اگرچه آن شرط ده روز قبل از مشروط وجود پيدا كرده باشد. امّا در مورد مثال حج نمى توان اين گونه فرض كرد. درست است كه اگر دو ماه قبل از حج مستطيع شد و بعد از يك ماه استطاعت او زايل شد، حج براى او واجب نيست، ولى اگر استطاعت قبلى تا زمان حج باقى ماند، آيا حج از چه زمانى واجب بوده است؟ اگر گفته شود: «چون در موسمْ مستطيع است، پس وجوب حج در موسم است و استطاعت به عنوان شرط مقارن است»، لازمه اين حرف اين است كه اگر كسى در موسم حج مستطيع شود، حج برايش واجب شود درحالى كه كسى نمى تواند ملتزم به چنين چيزى شود. لذا چاره اى نيست جز اينكه گفته شود: «اگر استطاعت دو ماه قبل از موسم حج حاصل شد و تا زمان حج باقى ماند، حج از همان زمان حصول استطاعت واجب بوده است. در اين صورت، براساس فرض انكار واجب

معلّق، چگونه مى توان بين اين دو مطلب جمع كرد كه از طرفى فرا رسيدن زمان حج در وجوب نقش داشته باشد و از طرفى استطاعت دو ماه قبل- به همين عنوان، نه به عنوان اينكه باقى است و در آن لحظه مقارن با زمان حج، مستطيع است 169]- نقش داشته باشد. در نتيجه راه حلّ مرحوم آخوند و امام خمينى رحمه الله نتوانست اشكال شرط متقدّم و متأخّر را در همه موارد حلّ كند، چون راه حلّ اين دو بزرگوار فقط در مورد شرايط مربوط به انشاء حكم- كه در ارتباط با عمل مولاست- قابل قبول بوده امّا شرايطى كه مربوط به فعليت حكم و تكليف به معناى اسم مصدرى است، بدون ترديد، خارجيت آنها نقش دارد نه وجود ذهنى شان.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 265

با توجه به اين كه راه حلّ مرحوم آخوند و امام خمينى رحمه الله نتوانست اشكال انخرام قاعده عقليه به سبب شرط متقدّم و متأخّر را حل كند، ما بايد راه حلّ ديگرى را پيدا كنيم. به نظر مى رسد بهترين راه حلّ همان چيزى است كه مرحوم عراقى مطرح كردند.

ولى ايشان مسئله را خيلى توسعه داده و مى خواست در تكوينيات هم پياده كند كه ما آن را نپذيرفتيم. امّا اگر كارى به تكوينيات نداشته باشيم و نخواهيم از راه تكوينيات، مسائل اعتبارى شرعى را حل كنيم، بهترين راه همين است كه بياييم بين اين دو تفكيك كرده و بگوييم: قاعده عقليه اى كه مرحوم آخوند ذكر كرده و فرمودند: «علت و اجزاء علت، تقدّم رتبى بر معلول دارد ولى ازنظر زمانى مقارن با معلول است»، مربوط به علت و معلول است و علت و معلول

آنجايى است كه واقعيت و تأثير و تأثّرى مطرح باشد. امّا در ارتباط با تكليف- كه يك امر اعتبارى است 170]- اگر چيزى شرطيت براى اين امر اعتبارى پيدا كرد، اين گونه نيست، اگرچه آن چيز يك واقعيت خارجيه باشد، مثلًا زوال شمس يك واقعيت خارجيه است كه به عنوان شرط براى وجوب نماز ظهر و عصر- كه امرى اعتبارى است- قرار گرفته است، اين مثل شرطيت مجاورت جسم براى احراق به نار نيست آنجا احراقْ يك واقعيت است، شرطيت هم واقعيتى دارد، اگر آتش وجود داشته باشد ولى مجاورت نباشد، احتراقى تحقّق پيدا نمى كند. چگونه مى توان اين قاعده فلسفى را كه محورش عبارت از واقعيات و تكوينيات است، در امور اعتباريه پياده كرد؟ ممكن است كسى بگويد: شما مى گوييد: «اين مسائل، از مسائل اعتباريه است و مورد قاعده عقليه اى كه مرحوم آخوند مطرح كرد، عبارت از واقعيات است» درحالى كه

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 266

در تقسيم شرايط به عقليه و شرعيه گفتيد: «شرايط شرعيه به شرايط عقليه رجوع مى كند» نتيجه اين مى شود كه بايد اين قاعده عقليه، در مورد شرايط شرعيه هم پياده شود پس چرا اينجا شما شرايط شرعيه را از شرايط عقليه جدا مى كنيد؟ در پاسخ مى گوييم ما كه شرايط شرعيه را به شرايط عقليه ارجاع داديم، به اين دليل بود كه در باب مقدّميت يك صغرى لازم است و يك كبرى. در مقدّمات شرعيه، صغرى را شارع مى گويد. مثل اينكه مى گويد: «الطهارة شرط للصلاة» ولى ما گفتيم:

«اساس مقدّميت را كبرى تشكيل مى دهد و آن اين است كه بعد از احراز شرطيت، عقل حكم مى كند كه مشروط نمى تواند بدون شرط تحقّق پيدا كند». ولى

در اينجا كارى به كبرى نداريم تا شما بگوييد: «محور در باب مقدّميت، عبارت از كبرى است و كبرى هم مربوط به عقل است» بلكه ما مى خواهيم صغرى را معنا كنيم. مى خواهيم بگوييم:

«وقتى شارع، زوال شمس را شرط وجوب صلاة مى داند، مشروط- يعنى وجوب صلاة- امرى اعتبارى است اگرچه شرط آن- يعنى زوال شمس- واقعيتى خارجى است» بنابراين همين صغرى مسئله را از قاعده عقليه اى كه در باب شرط متأخّر و متقدّم مورد بحث قرار مى گيرد جدا مى كند، چون قاعده عقليه در جايى است كه شرط و مشروط از امور واقعى و تكوينى باشند، امّا آنجايى كه يكى از آنها- حتى اگر مشروط باشد- امرى اعتبارى باشد، از مورد قاعده عقليه خارج مى شود. آنچه سبب شده اين دو مسئله با يكديگر مخلوط شوند و قاعده عقليه اى كه در مورد واقعيات است در امور شرعيه اعتباريه هم مطرح شود، اين است كه تعبيراتى چون سببيت و شرطيت و مانعيت كه در تكوينيات به كارمى رود، در شرعيات هم مورد استفاده قرار گرفته است.

درحالى كه قاعده عقليه ملاك دارد و بر محور استعمال و اصطلاح دور نمى زند. حتى خود اين اصطلاحاتى كه در تكوينيات به كارمى روند ملاك دارند، يعنى از سبب تكوينى نمى توان به شرط تعبير كرد، همان طور كه از شرط تكوينى نمى توان به سبب تعبير كرد. اگر مى گوييم: «النار سبب للإحراق» و «مجاورة الجسم شرط للإحراق» و «الرطوبة مانعة من الإحراق»، اين ها هركدام براساس ملاك خاصّى است. وقتى

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 267

مى گوييم: «النار سبب للإحراق»، معنايش اين است كه احراق، مترشّح و متولد از نار است. و يا وقتى مى گوييم: «مجاورة الجسم شرط للإحراق»، معنايش اين است كه

نفس مجاورت چيزى نيست كه احراق از آن متولد شود بلكه مجاورت نقش دارد در اينكه آن مقتضى و سببْ، در احراق تأثير كند. بنابراين نمى توان گفت: «المجاورة سبب للإحراق»، آنچه مؤثّر در احراق است چيزى جز نار نيست. ولى گويا بايد بين مؤثّر و متأثّر چيزى واسطه شود تا آن دو را به يكديگر مرتبط كند و آن چيز عبارت از مجاورت است. پس نمى توان نسبت نار و مجاورت را به احراق نسبت واحدى دانست. درست است كه هركدام نباشند احراق تحقّق پيدا نمى كند ولى ما بايد جانب وجود مسئله را ملاحظه كنيم نه جانب عدم را، زيرا حتى با انتفاء يكى از اجزاء علت هم معلول منتفى مى شود، خواه آن جزء عبارت از سبب باشد يا شرط يا عدم المانع ولى اين به آن معنا نيست كه ارتباط همه اين ها با معلول، يك نوع ارتباط است. ما اين مسئله را در تعبيرات ارتكازى خودمان نيز مشاهده مى كنيم، مثلًا وقتى مجاورت تحقّق پيدا كرد، ما نمى گوييم: «آنچه مؤثّر در احراق بوده عبارت از نار و مجاورت است و نحوه تأثير هر دو در احراق، يكسان است». در نتيجه هريك از عناوين سببيت و شرطيت و مانعيت 171] براساس ملاك خاصّى هستند. امّا وقتى وارد شرعيات مى شويم مى بينيم اين تعبيرات در موارد بسيارى مطرح شده است. مثلًا فقهاء استطاعت را شرط وجوب حج، عقد بيع را سبب حصول ملكيت بايع نسبت به ثمن و ملكيت مشترى نسبت به مبيع، عقد نكاح

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 268

را سبب حصول علقه زوجيت بين زوجين و حدث را مانع از صلاة مى دانند. درحالى كه اوّلًا: وجوب، ملكيت، زوجيت

و صلاة از امور اعتبارى هستند. و ثانياً: اين تعبيرها- برخلاف تعبيراتى كه در مورد تكوينيات ملاحظه مى شود- براساس ملاك خاصّى نيستند،[172] اگر ما به جاى «الاستطاعة شرط لوجوب الحج» بگوييم: «الاستطاعة سبب لوجوب الحج»، چه مشكلى پيش مى آيد؟ اگر به جاى «عقد البيع سبب لحصول الملكية» بگوييم: «عقد البيع شرط لحصول الملكية» چه اشكالى دارد؟ بلكه چه بسا اين تعبير بهتر باشد، چون ملكيت را عقلاء و شارع اعتبار مى كنند و شرط اعتبار ملكيت اين است كه بين بايع و مشترى قراردادى معاملى تحقّق پيدا كند. و همين طور در مورد زوجيت. اين مطلب از كلام آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» نيز استفاده مى شود كه اطلاق سبب و شرط و مانع در باب شرعيات ضابطه اى مانند باب تكوينيات ندارد و اطلاق سبب به جاى شرط و اطلاق شرط به جاى سبب صحيح است.[173] در نتيجه مورد قاعده عقليه اى كه مرحوم آخوند مطرح كرد، عبارت از تكوينيات است. در باب تكوينيات، اطلاق سبب، شرط و مانع براساس ملاك خاصّى است، امّا در باب شرعيات كه ما براى اطلاق سبب و شرط و مانع ملاكى نمى توانيم پيدا كنيم،[174] نمى توانيم قاعده عقليه را پياده كنيم و همان طور كه در باب تكوينيات بايد اجزاء علت از نظر رتبه تقدّم بر معلول داشته و از نظر زمان تقارن داشته باشند، در باب شرعيات هم بگوييم: «شرط نمى تواند تأخّر از مشروط داشته باشد».

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 269

البته بايد توجه داشت كه وقتى ما مى گوييم: «استعمال شرط و سبب و مانع در تشريعيات، براساس ملاك نيست»، تصوّر نشود كه استعمال اين ها بدون دليل و بى جهت است بلكه مراد اين است كه استعمال اين عناوين در تشريعيات استعمال

مجازى و استعاره اى است يعنى ما عناوين تكوينيات را در تشريعيات به صورت استعاره آورده ايم، همان طور كه اطلاق اسد بر زيد شجاع، اطلاق مجازى به علاقه مشابهت است، استعمال سبب و شرط هم در شرعيات به همين صورت است و الّا واقعيتى پشت اين عناوين تحقّق ندارد. پس چرا ما قاعده فلسفيه اى را كه مربوط به تكوينيات و واقعيات است در اينجا بياوريم تا در حلّ آن با مشكل برخورد كنيم؟ بنابراين در ارتباط با قسم اوّل از مواردى كه توهّم انخرام قاعده عقليه پيش آمده بود، نتيجه اين شد كه اين ها مسائل اعتباريه اند و قاعده عقليه در مورد آنها جريان ندارد.

كلام مرحوم آخوند در ارتباط با شرايط قسم دوّم

همان گونه كه گفتيم: مرحوم آخوند براى حلّ اشكال انخرام قاعده عقليه به سبب شرط متقدّم و متأخّر فرمودند: «شرايطى كه به نظر مى رسد قاعده عقليه در مورد آنها تخصيص خورده بر سه قسم است: شرايط تكليف، شرايط وضع، شرايط مأمور به». آنچه تا اينجا مورد بحث قرار گرفت، شرايط تكليف بود، اكنون شرايط قسم دوّم- يعنى شرايط وضع- را مورد بحث قرار مى دهيم: مثال شرايط وضع: در مورد بيع فضولى اگر قائل شديم اجازه بعدى كاشف است و كشف هم حقيقى است، معنايش اين مى شود كه ملكيت، حقيقتاً هنگام بيع حاصل شده است. آن وقت گفته اند: چگونه مى شود اجازه اى كه مثلًا يك ماه بعد از بيع تحقّق پيدا كرده، كشف كند از اينكه ملكيتْ يك ماه قبل حاصل شده است؟ اين مثال براى شرط متأخّر است كه مشروط آن عبارت از ملكيت هنگام معامله- كه حكم وضعى است- مى باشد.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 270

مرحوم آخوند مى فرمايد: همان راه حلّى را كه در ارتباط با شرايط تكليف

مطرح كرديم، در اينجا هم جريان دارد. در باب تكليف گفتيم: «تكليف، يك عمل اختيارى و فعل ارادى است كه از مولا صادر شده است و اعمال اختياريه، مربوط به مراحل نفسانى مولاست، بنابراين مراحلى- به صورت شرط و غير شرط- كه در تكليف نقش دارند، مربوط به عالم نفس مولاست. به عبارت ديگر: وجودات ذهنيه، در تكليف مولا نقش دارد». در اينجا نيز مى گوييم: «اجازه لاحقه مى خواهد در حكم مولا به ملكيت، تأثير كند و حكم مولا به ملكيت، يك عمل اختيارى صادر از مولا است. عمل اختيارى صادر از مولا، مسبوق به مراحلى نفسانى است و وجود خارجى تأثيرى در آن ندارد، بلكه وجودات ذهنيه- اعم از تصوّر و تصديق- در حكم مولا نقش دارند، خواه حكم تكليفى باشد، خواه وضعى.[175]: همان اشكالى كه نسبت به كلام ايشان در ارتباط با شرايط قسم اوّل مطرح كرديم در اينجا نيز جريان دارد. ما گفتيم: معناى «إن جاءك زيدٌ فأكرمه» اين است كه تحقّق مجى ء زيد در خارج، شرط براى فعليت وجوب اكرام است. آيا فعليت حكم به مولا ارتباط ندارد؟ كسى نمى تواند بگويد: «آنچه مربوط به مولاست، انشاء حكم مى باشد و در انشاء حكم هم، وجود ذهنى مجى ء زيد نقش داشته و مجى ء خارجى زيد در فعليت حكم نقش دارد و فعليت حكم مربوط به مولا نيست»، بلكه فعليت حكم هم مربوط به مولاست و ملاحظه مى شود كه مجى ء خارجى در آن نقش دارد. در اينجا هم مى گوييم: درست است كه در وقت انشاء وقتى مولا مى گويد: «اگر اجازه لاحقه بيايد، ملكيتْ از حين عقد است»، در اينجا وجود ذهنى اجازه لاحقه

اصول فقه شيعه، ج 4،

ص: 271

مطرح است ولى تا وقتى اجازه در خارج تحقّق پيدا نكند، ملكيت شرعيه تحقّق پيدا نمى كند. بنابراين اجازه خارجى بعدى شرط براى ملكيت شرعيه يك ماه قبل است. اگر اجازه خارجى ارتباطى به ملكيت ندارد پس تحقّق آن در خارج چه ضرورتى دارد؟ و مرحوم آخوند چاره اى جز پذيرفتن شرط متأخّر ندارد. پس اشكال انخرام قاعده عقليه را چگونه جواب مى دهد؟ راه حل همان چيزى است كه در مورد شرايط تكليف گفتيم و حاصل آن اين است كه شرطيت در اينجا غير از شرطيت در باب تكوينيات است. در باب تكوينيات، شرط نمى تواند متأخّر از مشروط يا مقدّم برآن باشد، امّا در امور اعتباريه كه قاعده عقليه در آنها جريان ندارد، مانعى ندارد. اينجا مشروط عبارت از ملكيت است كه امر اعتبارى مى باشد و شرطيت هم يك شرطيت مجازى است، نه شرطيت واقعى كه در باب تكوينيات مطرح است.

كلام مرحوم آخوند در ارتباط با شرايط قسم سوّم

مرحوم آخوند فرمود: «شرايطى كه در مورد آنها توهم انخرام قاعده عقليه پيش مى آيد بر سه قسم است: شرايط تكليف، شرايط وضع و شرايط مكلّف به». تا اينجا دو قسم از شرايط را مورد بررسى قرار داديم و اكنون نوبت به قسم سوّم- يعنى شرايط مأمور به- مى رسد. مقصود از شرايط مأمور به، شرايط شرعيه اى است كه در صحّت مأمور به نقش دارد،[176] مثل اغسال ليليه زن مستحاضه كه شرعاً

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 272

شرطيت دارد براى صحت مأمور به كه عبارت از روزه روز گذشته است. مرحوم آخوند در ارتباط با اين قسم از شرايط، همان مطلبى را مطرح مى كند كه مرحوم محقّق عراقى مطرح كردند. با اين تفاوت كه محور اساسى در

راه حلّ مرحوم عراقى عبارت از مسأله اضافه بود كه دايره اش را به تكوينيات هم سرايت داده بود و مى فرمود: مسأله شرطيت در تكوينيّات هم به يك اضافه برمى گردد، مضاف اليه آن ممكن است مقارن با مضاف يا متقدّم بر مضاف و يا متأخّر از آن باشد. ولى مرحوم آخوند براى حلّ اشكال در اين قسم سوّم مسأله اضافه را فقط در ارتباط با شرايط شرعيه و در محدوده شرع مطرح مى كند، امّا در باب تكوينيات، اضافه را مطرح نمى كند. ايشان مى فرمايد: در باب مأمور به، عدليه معتقدند كه مأمور به بايد داراى حسن و مصلحت و منهى عنه بايد داراى قبح و مفسده باشد. در مقابل عدليه، عدّه اى ديگر عقيده دارند كه لازم نيست مأمور به داراى حسن و مصلحت باشد بلكه همين مقدار كه غرض مولا به آن تعلّق گرفته و محصّل غرضى از اغراض مولا باشد كفايت مى كند در اينكه مأمور به قرار گيرد. مرحوم آخوند مى فرمايد: براساس هر دو مبنا فرقى ندارد. ما بايد ببينيم چه چيزى دخالت در حسن دارد؟ چه چيزى مى تواند مدخليت در تحقّق غرض مولا و تعلّق غرض مولا داشته باشد؟ مى فرمايد: وجوه، عناوين و اعتبارات نقش مؤثّرى در مسأله حسن و در مسأله تعلّق غرض مولا دارد. ولى آيا اين عناوين از كجا پيدا مى شود؟ مى فرمايد:

يكى از چيزهايى كه در تحقّق اين عناوين نقش دارد عبارت از اضافات است. اضافه ها

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 273

ريشه تحقّق حسن و تحقّق غرض مولا مى تواند قرار گيرد. وقتى كه اساس كار به اضافه برگشت كرد، همان حرف مرحوم عراقى مطرح مى شود. مرحوم عراقى مى فرمود: دايره اضافه، يك دايره وسيعى

است و مضاف مى تواند به مضاف اليه مقارن يا متقدّم يا متأخّر اضافه داشته باشد. حال در مسأله صوم مستحاضه، بنا بر معيارى كه مرحوم آخوند فرموده است بايد بگوييم: «معناى اشتراط اين است كه بين اين صوم و بين اين غسل يك اضافه و ارتباطى وجود دارد كه ما از آن به تعقّب تعبير كرده و مى گوييم: «الصوم المتعقّب بالغسل».

بنابراين، همين اضافه است كه صوم را صوم حسن و مأمور به مى كند و آن را متعلّق غرض مولا قرار مى دهد. ولى اضافه و ارتباط صوم با غسل بايد به كيفيتى باشد كه بتوانيم عنوان تعقّب را به آن بدهيم و عنوان تعقّب در زمانى تحقّق پيدا مى كند كه بين صوم و غسل فاصله و تقدّم و تأخّر زمانى تحقّق داشته باشد. پس خلاصه كلام مرحوم آخوند در ارتباط با شرايط مأمور به اين است كه معناى شرطيت در خصوص شرعيات- نه در تكوينيات- به اضافه رجوع مى كند و اضافه عنوانى به صوم مى دهد كه صوم را مشتمل بر يك مصلحت لازمة الاستيفاء كرده و آن را موافق با غرض مولا مى كند. و هنگامى كه مسئله به اضافه برگشت كرد، همان دايره وسيع در باب اضافه در اينجا پياده مى شود.[177] مضاف اليه در امر اضافى مى تواند مقارن يا متقدّم يا متأخّر باشد.[178] بيان مرحوم آخوند اشكال كمترى نسبت به كلام مرحوم عراقى دارد، چون مرحوم عراقى مسئله را در مورد تكوينيات هم پياده كرده ولى مرحوم آخوند فقط در محدوده

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 274

شرايط شرعيه مطرح كرده است. امّا درعين حال همان جوابى كه امام خمينى رحمه الله نسبت به كلام مرحوم عراقى مطرح

كردند در اينجا نيز جريان پيدا مى كند. مى گوييم: در اضافه بايد طرفين آن تحقّق داشته باشد. نمى شود ابوّت تحقّق داشته باشد و بنوّت تحقّق نداشته باشد. در اينجا تذكر اين نكته را لازم مى دانيم كه در باب علت و معلول هاى واقعى كه مى گفتيم: «علت تقدّم رتبى بر معلول دارد و تقارن زمانى با معلول دارد»، يعنى وقتى وجود اين ها را ملاحظه مى كنيم مى گوييم: «تقارن وجودى دارند» امّا وقتى رتبه آنها را ملاحظه مى كنيم مى گوييم: «رتبه علت مقدّم بر رتبه معلول است، چون معلول مترشح و متولد از علت است». ولى حرف سوّمى هم مطرح است و آن اين است كه آيا بين اتّصاف علت به عليت و اتّصاف معلول به معلوليت چه نسبتى وجود دارد؟ جواب اين است كه اين ها متضايفين هستند و لازمه تضايف اين است كه در اتّصاف به عليت و اتصاف به معلوليت حتى تقدّم رتبى هم وجود ندارد بلكه اين دو كاملًا مقارن با هم مى باشند. نمى توانيم بگوييم: «چون ذات علت، تقدّم رتبى بر ذات معلول دارد، در اتّصاف به عليت هم تقدّم رتبى بر اتّصاف به معلوليت دارد». عليت و معلوليت مانند ابوّت و بنوّت مى باشند. با اينكه ابن، مترشح و متولد از اب است ولى نمى توان گفت:

«ابوّت در رتبه اى مقدّم بر بنوّت است». وقتى اين ها متضايفين شدند، ما- به تبعيت از امام خمينى رحمه الله- همان اشكال سابق را بر مرحوم آخوند وارد كرده مى گوييم: «چگونه مى شود كه مضاف و اضافه الآن تحقّق داشته باشد ولى مضاف اليه آن بعداً تحقّق پيدا كند؟ شى ء غير موجود، چگونه وصف مضاف اليه پيدا مى كند؟» و وقتى مسأله مضاف اليه كنار رفت،

مضاف هم كنار مى رود. نمى شود گفت: «مضاف- با وصف مضاف بودن- تحقّق دارد، اضافه هم تحقّق دارد ولى مضاف اليه آن تحقّق ندارد». اين مسئله غير قابل تعقّل است.[179]

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 275

در نتيجه كلام مرحوم آخوند قابل قبول نيست و ما نمى توانيم اشكال مسأله شرط متأخّر را از راه اضافه حل كنيم.

3- راه حلّ ديگر

براى حلّ اشكال مى گوييم: يكى از تقسيمات مقدّمه، تقسيم به «عقليه، شرعيه و عاديه» بود و ما در باب مقدّمات شرعيه دو احتمال مطرح كرديم: احتمال اوّل: مقدّمات شرعيه، واقعيات و حقايقى باشند كه شارع- براساس احاطه علمى كه نسبت به تمام واقعيات دارد- از اين ها پرده برداشته و براى ما كشف كرده است. عقل ما نمى تواند ارتباط بين وضو و صلاة يا ارتباط بين غسل شب آينده و روزه روز گذشته مستحاضه را درك كند. شارع آمده و با «لا صلاة إلّا بطهور»[180] گويا ما را ارشاد مى كند كه به حسب واقع، وضو شرطيت براى نماز دارد ولى چون شما آن را با عقل هايتان درك نمى كنيد من شما را به سوى آن راهنمايى مى كنم. احتمال دوّم: مقدّمات شرعيه مانند وجوب، حرمت، ملكيت، زوجيت و ساير احكام شرعيه، از امور اعتباريه باشند كه شارع و عقلاء آنها را اعتبار كرده اند. يعنى «لا صلاة إلّا بطهور» مانند (أقيموا الصّلاة) است. همان طور كه (أقيموا الصّلاة) به معناى ايجاب اقامه صلاة- كه يك امر اعتبارى است- مى باشد، «لا صلاة إلّا بطهور» هم شرطيت اعتباريه را جعل مى كند و به واقعيات كارى ندارد. مگر وجوب صلاة، يك واقعيتى دارد كه شروط آن داراى واقعيت باشند؟ خير، همان طور كه اصل وجوب صلاة امرى

اصول فقه شيعه، ج 4،

ص: 276

اعتبارى است، مشروط بودن صلاة به طهارت هم امرى اعتبارى است. اگر مقدّمات شرعيه از امور اعتباريه باشند، همين جا اشكال حل مى شود، چون قاعده عقليه اى كه مرحوم آخوند از انخرام آن بيم داشت، مربوط به واقعيات و حقايق بوده و در امور اعتباريه جريان ندارد. همان طور كه شرايط تكليف و شرايط وضع، از امور اعتبارى بوده و از قاعده عقليه خارج بودند، مسأله اشتراط غسل آينده براى صحت صوم گذشته هم يك امر اعتبارى است و هيچ ربطى به واقعيات ندارد. و قاعده عقليه در مورد آن جارى نمى شود. به نظر ما همين احتمال دوّم درست است، بنابراين اشكال انخرام قاعده عقليه، همين جا حل مى شود. امّا اگر گفتيم: «مقدّمات شرعيه، با شرايط تكليف و شرايط وضع فرق مى كند، مقدّمات شرعيه، يك سلسله واقعياتى هستند كه جز شارع، كسى از آنها خبر ندارد و فقط شارع است كه از آنها پرده برداشته است» در اين صورت مشكل انخرام قاعده عقليه مطرح است و ما بايد راه حلّى براى آن پيدا كنيم. در اينجا راه هايى ذكر شده كه يكى از آنها راهى است كه امام خمينى رحمه الله مطرح كرده است:

4- راه حلّ امام خمينى رحمه الله
اشاره

ايشان ابتدا مقدّمه اى مطرح كرده اند كه بايد با دقّت به آن توجه كرد. حضرت امام خمينى رحمه الله مى فرمايد: خصوصيت زمان اين است كه داراى وجود تدريجى است، يعنى بعضى از اجزاء آن وجود پيدا كرده و منعدم مى شوند سپس بعضى ديگر وجود پيدا كرده و منعدم مى شوند و .... اين طور نيست كه وقتى جزء اوّل وجود پيدا كرد باقى بماند. اجزاء زمان، مثل وجودات لفظيه است. الفاظ عبارت از اجزاء صوتيه اى است كه تدريجاً

جزئى از آن وجود پيدا كرده و منعدم مى شود، سپس جزء دوّم وجود پيدا مى كند و منعدم مى شود و ... و اين گونه نيست كه وجودات لفظيه در يك آنْ اجتماع

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 277

داشته باشند. ما حتى اگر براى بعضى از اجزاء زمان نام و عنوان خاصّى و براى بعضى ديگر عنوان ديگرى قرار دهيم، باز هم اين دو قطعه نمى توانند در يك زمان جمع شوند. مثلًا روز شنبه عبارت از مجموعه اى از اجزاء نهاريه و روز يكشنبه هم مجموعه ديگرى از اجزاء نهاريه است و امكان ندارد روز شنبه و روز يكشنبه در آنِ واحد با هم اجتماع پيدا كنند. بلكه به لحاظ تدريج و تدرّج ذاتى كه بين آن دو وجود دارد، تا وقتى روز شنبه هست اثرى از يكشنبه وجود ندارد. وقتى هم يكشنبه آمد، اثرى از شنبه وجود ندارد و وقتى ما مى خواهيم در ارتباط با روز شنبه تعبيرى داشته باشيم بايد از الفاظى كه دلالت بر گذشته مى كند استفاده كنيم. وقتى شنبه و يكشنبه تقارن وجودى نداشتند ما ناچاريم مسأله تقدّم و تأخّر را مطرح كرده و مثلًا بگوييم: «شنبه متقدّم بر يكشنبه و يكشنبه متأخّر از شنبه است». در اين صورت براى ما مشكلى پيش مى آيد و آن اين است كه ما در اينجا با سه مطلب روبه رو هستيم: 1- از يك طرف وجدان ما حكم مى كند به «تقدّم شنبه بر يكشنبه و تأخّر يكشنبه از شنبه». و اين مسئله قابل انكار نيست و اگر كسى آن را انكار كند بايد مسأله تقارن را مطرح كند و تقارن با تدريجيت نمى سازد. 2- از طرف ديگر تقدّم و تأخّر،

متضايفان مى باشند، مثل عنوان ابوّت و بنوّت.

همان طور كه هريك از ابوّت و بنوّت بدون ديگرى تحقّق ندارند و حتى از نظر رتبه هم در رتبه واحدى قرار دارند، اصلًا لازمه تضايف عبارت از تقارن است، مسأله تقدّم و تأخّر هم از مصاديق تضايف است و اگر گفتيم: «اين شى ء، تقدّم برآن شى ء دارد» لازمه اش اين است كه در همين رتبه و در همين زمان بتوانيم بگوييم: «شى ء دوّم هم، تأخّر از شى ء اوّل دارد». تقدّم و تأخّر، مانند امام و مأموم است. امامت و مأموميت، متضايفان مى باشند.

اگرچه مأموم پشت سر امام است ولى اتّصاف امام به امامت و اتّصاف مأموم به مأموميّت در عرض يكديگر و در رتبه واحدى است. 3- از طرف ديگر قاعده فرعيت مطرح است يعنى «ثبوت شي ء لشي ء فرع ثبوت

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 278

المثبت له»[181]، مثلًا ثبوت قيام براى زيد، فرع اين است كه خود زيد وجود داشته باشد.[182] قاعده فرعيت، يك قاعده مسلّم عقلى است و كسى نمى تواند در آن ترديد كند. با توجه به اين سه مطلب، وقتى گفته مى شود: «معناى تقدّم شنبه بر يكشنبه اين است كه يكشنبه متأخّر از شنبه است»، در اينجا حكم كرده ايم به اينكه «يكشنبه متأخّر از شنبه است» درحالى كه در روز شنبه، چيزى به عنوان يكشنبه وجود ندارد.

بنابراين طبق قاعده فرعيت، ما نمى توانيم در روز شنبه بگوييم: «يكشنبه متأخر از شنبه است» زيرا تأخّر به عنوان وصف براى يكشنبه است و تا يكشنبه وجود پيدا نكند اتّصاف به تأخّر هم نمى شود، و وقتى نتوانستيم يكشنبه را متّصف به تأخّر كنيم، شنبه هم نمى تواند متّصف به تقدّم شود، زيرا تقدّم و تأخّر، دو امر

متضايفند و همان طور كه در باب ابوّت و بنوّت نمى توان تفكيك قائل شد و مثلًا گفت: «زيد، الآن پدر است، به لحاظ اينكه فرزند او يك ماه بعد متولّد مى شود». اينجا هم تفكيك بين تقدّم و تأخّر غير معقول است. ممكن است كسى بگويد: «صبر مى كنيم تا يكشنبه تحقّق پيدا كند، سپس مى گوييم: «يكشنبه متأخّر از شنبه است». در اين صورت اشكال برعكس مى شود، چون اثرى از شنبه وجود ندارد تا اينكه اتّصاف به تقدّم پيدا كند. لذا ما در مقام تعبير الفاظى مى آوريم كه بر زمان گذشته دلالت كند.[183] بنابراين وقتى شنبه اى وجود ندارد كه اتّصاف به تقدّم پيدا كند، يكشنبه را هم نمى توان متّصف به تأخّر كرد. چون تقدّم و تأخّر، متضايفان مى باشند.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 279

پس در اينجا چه بايد كرد؟ از طرفى «تقدّم شنبه بر يكشنبه و تأخّر يكشنبه از شنبه» مسأله وجدانى غير قابل انكار است و از طرفى آن دو قاعده عقليه در برابر ما قرار گرفته است. حضرت امام خمينى رحمه الله پس از بيان مقدّمه فوق به پاسخ از اشكال پرداخته مى فرمايد: در باب تقدّم و تأخّر كه محلّ بحث ماست، يك وقت مى خواهيم در ارتباط با اثبات تقدّم و تأخّر بحث كنيم و مثلًا تقدّم را براى يك شى ء و تأخّر را براى شى ء ديگر اثبات كنيم و يك وقت كارى به اين عناوين و تعبيرات نداريم، بلكه مى خواهيم يك مطلب واقعى ذاتى را بررسى كنيم. ما وقتى مسأله شنبه را نسبت به يكشنبه ملاحظه مى كنيم، مى بينيم شنبه به حسب ذات تقدّم بر يكشنبه دارد. امّا كارى به اين نداريم كه بنشينيم قضيّه تشكيل داده و

وصف درست كنيم. در اين صورت، ما حتى بر عنوان تقدّم هم تكيه نمى كنيم، فقط اين معنا را حساب مى كنيم كه مى بينيم وقتى زمان، يك امر متدرج الوجود شد و تدرجش هم به اين كيفيت بود كه جزء اوّل وجود پيدا كرده و منعدم مى شود، سپس جزء دوّم وجود پيدا مى كند و ... به اين واقعيت پى مى بريم كه ما اگرچه در مقام تعبير، اين گونه تعبير مى كنيم ولى يك كلمه «بالذات» به آن مى چسبانيم تا مسئله از مسأله تضايف و قاعده فرعيّت بيرون آيد. بنابراين مى گوييم: «روز شنبه- به حسب ذات- تقدّم بر روز يكشنبه دارد. يعنى گويا اين تقدّم، جزء ذات روز شنبه مطرح است نه به عنوان وصف آن. مثل مسأله قيام و زيد نيست كه قاعده «ثبوت شي ء لشي ء فرع ثبوت المثبت له» در مورد آن مطرح شود. قيام، خارج از حقيقت زيد و به عنوان وصف زيد و به عنوان يك امر خارجى محمول بر زيد مطرح است. ولى در ما نحن فيه، تقدّم و تأخّر به ذات برمى گردد. جزء اوّل از زمان، يك تقدّم ذاتى بر جزء دوّم آن دارد و گويا تقدّمْ داخل در ماهيت و ذات آن مى باشد. حتى ما گفتيم: «در اينجا بر مسأله تقدّم و تأخّر هم تكيه نمى كنيم بلكه اين عناوين را براى اشاره به واقعيت مسئله مطرح مى كنيم» و الّا ممكن است مسأله اوّليت و ثانويت و عناوينى از اين قبيل را

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 280

مطرح كنيم. بنابراين جزء اوّل از زمان، تقدّم ذاتى نسبت به جزء ثانى دارد و جزء ثانى تأخّر ذاتى نسبت به جزء اوّل دارد، همان طور كه نسبت به جزء سوّم تقدّم ذاتى

دارد. و در اين صورت هيچ منافاتى با آن دو قاعده عقليه ندارد. و مسأله وجدانى هم بر قوت خود باقى است. همان طور كه ما ارتكازاً- و بدون هيچ گونه عنايت و مجاز- مى گوييم:

«امروز تقدّم بر فردا دارد» درحالى كه هنوز فردا نيامده است تا اتّصاف به تأخّر داشته باشد. بنابراين اتّصاف و الفاظ مشابه آن را بايد كنار بگذاريم، زيرا معناى اتّصاف اين است كه چيزى اضافه بر ذات مطرح است، درحالى كه تقدّم و تأخّر در اجزاء زمان مربوط به ذات آنهاست. حضرت امام خمينى رحمه الله براى اثبات مدّعاى خود ادلّه اى را ذكر مى كنند: دليل اوّل: در ارتباط با علت و معلول گفته شد: علتْ ذاتاً تقدّم رتبى بر معلول دارد ولى از نظر زمانى بين آنها تقارن وجود دارد. امّا وصف عليت و معلوليت در زمان واحد و در رتبه واحد است. همچنين وقتى گفته مى شود: «علت، تقدّم رتبى بر معلول دارد»، در اتّصاف علت به تقدّم، تقدّمى براى علت نيست يعنى اين گونه نيست كه اوّل، علت اتّصاف به تقدّم پيدا كند و پس از آن معلول اتّصاف به تأخّر پيدا كند. بلكه اتّصاف علت به تقدّم، در عرض اتّصاف معلول به تأخّر و در رتبه آن است. پس در علتْ دو جهت اجتماع پيدا كرده است. بنا بر يك جهت، داراى عنوان «تقدّم رتبى» و بنا بر جهت ديگر، داراى عنوان «اتّصاف به تقدّم» است. در جهتى كه مربوط به تقدّم ذاتى و رتبى است، علتْ تقدّم دارد، امّا در جهت اتّصاف به تقدّم، رتبه آن با معلول يكى است. همين تفكيك را در ارتباط با اجزاء زمان مى آوريم. وقتى مى گوييم: «امروز تقدّم

بر فردا دارد»، يعنى «امروز ذاتاً مقدّم بر فردا است، نه از جهت اتّصاف». و اگر بخواهيم مسأله اتّصاف را به ميان بياوريم، بايد اين دو در عرض هم باشند و لازمه آن اين است كه فردا هم وجود داشته باشد، امروز هم وجودش باقى بماند تا ما بتوانيم دو قضيه موجبه تشكيل دهيم كه موضوع آنها وجود داشته باشد. دليل دوّم: در منطق، متقابلين را به چهار قسم تقسيم كرده اند: متناقضين،

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 281

متضادّين، متضايفين و عدم و ملكه.[184] امام خمينى رحمه الله مى فرمايد: اگر ما اين تقسيم را با قطع نظر از دقّتى كه در ارتباط با اجزاء زمان داشتيم، ملاحظه كنيم، اشكال مهمى به آن وارد مى شود و آن اين است كه خود عنوان متقابلين كه به عنوان مقسم قرار گرفته است، از مصاديق متضايفين مى باشد. تقابل، يك امر اضافى و مانند ابوّت و بنوّت و مثل تقدّم و تأخّر است. در اين صورت سؤال مى شود كه مقسم چگونه مى تواند مصداق يكى از اقسام خود باشد؟

اين امر ممتنع و غير معقول است. بله، هريك از اقسام به عنوان مصداق براى مقسم مى باشند. اقسام، بايد همان مقسم با خصوصيت زايده باشد. امّا مقسم نمى تواند مصداق يكى از اقسام خود باشد. اين اشكال نه تنها در ارتباط با مقسم مطرح است بلكه در ارتباط با قسيم هم مطرح است، مثلًا عنوان تضادّ، مصداق براى تضايف است يعنى تضادّ چيزى است كه وصف براى دو وجود است. وقتى بخواهيم سفيدى را متّصف به عنوان تضاد بنماييم، بايد در همان رتبه، سياهى هم اتّصاف به اين معنا پيدا كند. آن وقت چيزى كه مصداق تضايف است، چگونه مى تواند قسيم

براى تضايف واقع شود؟ همچنين عنوان تناقض هم مصداق براى تضايف است، پس چگونه قسيم براى تضايف قرار گرفته است؟ در نتيجه وقتى شما مى خواهيد بگوييد: «سفيدى اين جسم با سياهى آن تضاد دارد»، حتماً يكى از اين دو وجود دارد. زيرا اگر هر دو مى توانست وجود داشته باشد، تضادّى تحقّق نداشت. پس يا سفيدى وجود دارد بدون سياهى و يا سياهى وجود دارد بدون سفيدى. وقتى سفيدى وجود دارد و ما مى گوييم: «سفيدى متضاد با سياهى است»، آيا كدام سياهى را مى گوييم؟ در اينجا كه سياهى وجود ندارد. آنچه با سفيدى اين جسم تضاد دارد، سياهى همين جسم است نه سياهى جسم ديگر. چيزى كه وجود

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 282

ندارد چگونه مى تواند به وصفى اتّصاف داشته باشد؟ قاعده فرعيت مى گويد: موصوف بايد تحقّق داشته باشد تا وصف براى آن ثابت شود. سياهى غير موجود چگونه متّصف به تضاد مى شود؟ حلّ اين اشكال چگونه است؟ امام خمينى رحمه الله مى فرمايد: حلّ اشكال، همين راهى است كه ما پيموديم. بايد بگوييم: تضاد وقتى قسيم براى تضايف واقع مى شود و مغايرت با تضايف دارد، بايد در ارتباط با ذات ملاحظه شود. بنابراين «المتضادان» به معناى «الممتنعان في الوجود بحسب الذات» مى باشد و كارى به وصف مربوط به تضايفش نداريم. كارى به عنوانى كه آن را جزء متضايفان قرار مى دهد نداشته باشيم. بايد فرض كنيم كه اگر اصلًا تضايفى در عالم وجود نداشت، سياهى و سفيدى ذاتاً قابل اجتماع نبودند. و اگر بخواهيم پاى وصف و عنوان را به ميان بياوريم، هيچ گاه نمى توانيم مسأله تضاد را پياده كنيم. همچنين آن تقابلى كه مقسم براى اين ها قرار گرفته است، اگر

بخواهد به معناى تقابل وصفى و عنوانى باشد همان مشكل پيش مى آيد كه مقسم، مصداق يكى از اقسام مى شود، زيرا در متضايفان، عناوين ديگرى- غير از عنوان تقابل- هم وجود دارد. تقدّم و تأخّر هم جزء متضايفان است. پس تقابلى كه به عنوان مقسم براى اين اقسام واقع مى شود، تقابلى وصفى نيست بلكه تقابل ذاتى است كه هم با متناقضين و هم با متضادين و هم با متضايفين و هم با متخالفين سازگار است. حال كه مسئله در ارتباط با اجزاء زمان حل شد، امام خمينى رحمه الله مى فرمايد: در ارتباط با زمانيات 185] هم همين طور است. مثلًا زيد امروز قائم است و بكر فردا مى خواهد قيام كند. قيام زيد، به لحاظ اين كه ظرف زمانى اش امروز است، تقدّم ذاتى دارد بر قيام بكر كه ظرف زمانى اش فردا است. البته اين تقدّم ذاتى به تبعيت از زمان است. و به تعبير دقيق تر: آنچه بالذات تقدّم دارد، نفس زمان است ولى چون همين

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 283

نفس زمانِ متقدّم، ظرفيت براى قيام زيد دارد و ظرف زمان فردا، ظرفيت براى قيام بكر دارد، ما به تبعيت از نفس زمان و بالعرض مى توانيم بگوييم: همان طور كه نفس امروز ذاتاً مقدّم بر روز آينده است، قيام زيد هم كه ظرف زمانى اش امروز است، مقدّم بر قيام بكر- كه ظرف زمانى اش فرداست- مى باشد. بنابراين يك فرق بين زمان و زمانى اين است كه تقدّم و تأخّر در زمان اصالت دارد ولى در زمانى عرضى است. فرق ديگر بين زمان و زمانى اين است كه در زمان به لحاظ اينكه آينده- يعنى فردا- قطعى التحقّق است، حالت انتظارى در كار نيست. ما

همين الان مى توانيم بگوييم: «امروز ذاتاً مقدّم بر فردا است». امّا در ارتباط با زمانيات ما اگر بخواهيم قيام زيد در امروز را با قيام بكر در فردا مقايسه كنيم، مانند نفس زمان نيست. قيام بكر در فردا، يك مسأله قطعى و حتمى نيست. نتيجه اين فرق اين مى شود كه ما نمى توانيم به طور قطع بگوييم: «قيام زيد در امروز تقدّم ذاتى دارد- هرچند به تبعيت از زمان- بر قيام بكر در فردا» بلكه بايد منتظر فردا بمانيم، ببينيم آيا فردا قيام بكر تحقّق پيدا مى كند يا نه؟ اگر تحقّق پيدا كرد، كشف مى كنيم كه قيام زيد در امروز، به حسب واقع اتّصاف به تقدّم ذاتى- به تبعيت از زمان- بر قيام بكر داشته است. بله، اگر كسى علم غيب داشته باشد كه فردا قيام بكر تحقّق پيدا خواهد كرد الآن مى تواند با قاطعيت بگويد: «قيام زيد در امروز، تقدّم ذاتى دارد بر قيام بكر در فردا». اين فرق در حلّ اشكال در مورد شرعيات نقش بسزايى دارد.

تذكر:

به اين نكته بايد توجه داشت كه راه حلّى كه امام خمينى رحمه الله مطرح فرمودند، هم در ارتباط با شرايط مكلّف به- يعنى قسم سوّم از اقسامى كه مرحوم آخوند مطرح فرمود- و هم در ارتباط با شرايط وضع- يعنى قسم دوّم از اقسامى كه مرحوم آخوند مطرح فرمود- مى باشد. لذا ايشان (امام خمينى رحمه الله) مسأله فضولى و اجازه را مطرح كرده و مى فرمايد:

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 284

در باب فضولى، اجازه لاحقه كاشفيت حقيقى از ملكيت حين العقد دارد، درحالى كه فرض اين است بين عقد و اجازه، مدتى- مثلًا يك ماه- فاصله شده است. براى حلّ

اين اشكال بايد بگوييم: اجازه، شرطيت براى ملكيت ندارد. آنچه شرطيت دارد اين است كه بايد عقد، تقدّم ذاتى- به تبعيت از زمان- بر اجازه داشته باشد و اين تقدّم مقارن با عقد است و شرطيت دارد، امّا تا وقتى اجازه نيايد، معلوم نمى شود كه اين عقد در حال وقوعش واجد شرايط بوده است. مثل زمان نيست كه يقين به تحقّق آن در آينده داشته باشيم. اجازه ممكن است از مالك صادر شود و ممكن است صادر نشود.

اجازه بعدى اگرچه در كلمات فقهاء به عنوان شرط مطرح شده و مقصود از اجازه هم وجود خارجى آن است و وجود خارجى اجازه متأخّر از عقد است، امّا باطن مطلب اين است كه آنچه شرطيت براى صحت بيع فضولى و تأثير آن در ملكيت دارد، علاوه بر ساير شرايطى كه در مطلق بيع معتبر است، عبارت از تقدّم ذاتى عقد بر اجازه- به تبعيت از زمان- است. ولى علم به تقدّم عقد بر اجازه متوقّف بر وجود اجازه در يك ماه بعد است. امّا اگر كسى عالم به غيب باشد و بداند كه اجازه يك ماه بعد تحقّق پيدا مى كند، او مى داند كه الآن عقد فضولى واجد شرط است. و «تقدّم ذاتى» همراه عقد است و هيچ گونه تأخّرى نسبت به آن ندارد كه بخواهيم مسئله انخرام قاعده عقليه را مطرح كنيم. قاعده عقليه در صورتى انخرام پيدا مى كند كه شرط متأخّر باشد. حضرت امام خمينى رحمه الله سپس مى فرمايد: «نظير همين حرف را در ارتباط با شرايط مأمور به هم مطرح كرده مى گوييم: «اگرچه در ظاهر كلمات، گفته اند: «اغسال ليليه شرطيت دارد. و مراد از اغسال ليليه، وجود

خارجى آن مى باشد و وجود خارجى هم متأخّر از صوم روز گذشته است». ولى باطن مسئله اين است كه آنچه شرطيت دارد براى صحت روزه امروز مستحاضه، علاوه بر ساير شرايطى كه در مطلق روزه معتبر است، عبارت از تقدّم ذاتى صوم بر غسل شب است. تقدّم داشتن روزه، امرى است واقع در زمان كه- به تبعيت از زمان- تقدّم بر غسل شب دارد و اين تقدّم به عنوان شرط مى باشد، ولى با توجه به اينكه امكان تحقّق و عدم تحقّق غسل وجود دارد، بايد

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 285

منتظر شب باشيم. اگر غسل تحقّق پيدا كرد، كشف مى كند از اينكه صوم روز گذشته، در حين وقوعش واجد شرط بوده است و ما نبايد اسم آن را شرط متأخّر بگذاريم. و اگر كسى بگويد: عرف اين حرفهاى شما را درك نمى كند. مى گوييم: ما روايت معنا نمى كنيم كه نظر عرف تبعيت شود. بلكه مى خواهيم اشكال يك قاعده عقليه را حل كنيم و پيداست كه اشكال قاعده عقليه بايد با مسائل عقليه جواب داده شود. و عرف چه بسا اصل آن قاعده را هم درك نكند. عرف از كجا مى فهمد كه علت بايد تقدّم رتبى بر معلول و تقارن زمانى با آن داشته باشد؟[186] رحمه الله: كلام امام خمينى رحمه الله اگرچه كلام بسيار دقيقى است كه حكايت از احاطه و تسلّط فوق العاده ايشان بر مسائل فلسفى دارد[187] ولى درعين حال دو اشكال به آن وارد است: اوّلًا: اين حرفها را نمى توان در ارتباط با شرايط وضع- مثل ملكيت و زوجيت و ...- مطرح كرد. شرايط وضع، فرقى با شرايط تكليف ندارد. همان طور كه تكليفْ امرى اعتبارى است و از

مورد قاعده عقليه خارج است، احكام وضعيه هم از امور اعتبارى مى باشند. احكام وضعيه مثل شرايط شرعيه نيست كه در آنها دو احتمال وجود داشته باشد.[188] بنابراين احكام وضعيه هم از مورد قاعده عقليه خارج مى باشند. ثانياً: در ارتباط با شرايط مكلّف به هم ما وقتى نياز به اين راه حل داريم كه شرايط شرعيه را واقعياتى بدانيم كه شارع از آنها كشف كرده است. درحالى كه اصل اين مبنا ضعيف است. واقع مطلب اين است كه شرطيت شرايط مأمور به هم- مثل شرايط

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 286

تكليف و شرايط وضع- از امور اعتبارى است. همان طور كه وجوب صلاة امرى اعتبارى است، شرطيت وضو براى صلاة مأمور بها هم امرى اعتبارى است. نتيجه بحث در ارتباط با اشكال انخرام قاعده عقليه از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه اشكال انخرام قاعده عقليه، نه در شرايط تكليف وارد است نه در شرايط وضع و نه در شرايط مكلّف به، چون همه اين ها از امور اعتبارى مى باشند و قاعده عقليه مربوط به واقعيات است.

كلام مرحوم نائينى
اشاره

براى تكميل بحث مناسب است خلاصه اى از كلام مرحوم نائينى را در اين زمينه مطرح كنيم. ايشان در ابتدا براى تحرير محلّ نزاع و اينكه «كدام شرط متأخّر داخل در محلّ نزاع است؟» چهار امر را مطرح كرده و آنها را خارج از محلّ نزاع دانسته اند: امر اوّل (شرايط مأمور به): شرايط مأمور به- كه در كلام مرحوم آخوند به عنوان قسم سوم از شرايط مورد بحث قرار گرفته بود- از محلّ نزاع خارج است. يعنى در ارتباط با شرايط مأمور به، نه تنها شرط متأخّر مانعى ندارد بلكه محلّ نزاع هم واقع

نشده است، زيرا شرايط مأمور به، اگر تأخّر زمانى داشته باشند، فرقى با اجزاء نخواهند داشت. اگر مأمور به، عبارت از يك امر مركّبى باشد كه مجموع آن در زمان واحد نمى تواند تحقّق پيدا كند بلكه هر جزئى از آن در جزئى از زمان واقع مى شود، اينجا وقتى جزء اوّل اتيان شد، اگر بخواهد امتثال مأمور به باشد، توقف دارد بر جزء آخر كه در زمان متأخّر تحقّق پيدا مى كند. هيچ فرقى بين جزء متأخّر و بين شرط متأخّر وجود ندارد. يعنى اگر بخواهيم امر به مركّب را امتثال كنيم بايد همه اجزاء مركّب را در خارج ايجاد كنيم و با توجه به اينكه اجزاء در زمان هاى مختلفى ايجاد مى شوند، امتثالْ متوقف بر اين است كه هر جزئى از مركّب را در ظرف زمانى خودش ايجاد كنيم،

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 287

بنابراين بعضى از اجزاء، متأخّر از اجزاء ديگر مى شوند. درحالى كه كسى در اينجا اشكال نكرده است. پس چرا خصوص شرط متأخّر مورد اشكال قرار گيرد؟ اگر اغسال ليليه به عنوان جزء براى صوم بود آيا باز هم اشكال مى شد؟ مرحوم نائينى سپس مى فرمايد: حقيقت شرط عبارت از همان اضافه اى است كه در كلام مرحوم آخوند مطرح شد. اضافه اى كه بين شرط و مشروط تحقّق دارد و آن اضافه در هنگام صوم وجود دارد ولى مضاف اليه آن تأخّر زمانى دارد و در آينده تحقّق پيدا مى كند. بنابراين شرطيت غسل شب آينده براى روزه روز گذشته مستحاضه هيچ اشكالى ندارد. امّا اگر صورت مسئله را عوض كرده و بگوييم: «غسل مستحاضه در شب آينده، مدخليت دارد براى رفع حدث استحاضه از روز گذشته» در اين صورت

دچار اشكال شرط متأخّر مى شود، زيرا در اين صورت مسأله علت و معلول و امتناع شرط متأخر مطرح مى شود. امر دوّم (علت غايى): علت در قاعده عقليه كه مى گفت: «علت بايد با معلول تقارن زمانى داشته باشد»، غير از علت غايى است. علت غايى يعنى فايده اى كه بر اين شى ء ترتّب پيدا مى كند. و چنين فايده اى معمولًا متأخّر از شى ء است. علت غايى ساختن خانه، عبارت از سكونت در آن است و سكونت، به وجود خارجى اش، متأخّر از ساختن خانه است. به عبارت ديگر: «در اينجا معلول قبل از علت است». پس در اين صورت چه چيز انسان را به ساختن خانه تحريك مى كند؟ مى فرمايد: وجود علمى علت غايى- و به تعبير ما «تصديق به فايده»- است كه محرّك انسان و مبدأ براى اراده است 189] و اين هميشه مقدّم بر معلول است. و وجود خارجى علت غايى نقشى در اين زمينه ندارد. مرحوم نائينى سپس مى فرمايد: در علل تشريع هم همين طور است. نماز را

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 288

واجب كرده اند تا معراج مؤمن و ناهى از فحشاء و منكر باشد، صوم را واجب كرده اند چون نقش مؤثرى در حصول تقوا و حالت كنترل نفس دارد. در علل تشريع هم اگر وجود خارجى آنها را ملاحظه كنيم، اين وجود خارجى، هميشه، متأخّر از معلول است.

تا وقتى نماز تحقّق پيدا نكند، حالت معراجيت و نهى از فحشاء و منكر حاصل نمى شود. امّا در ارتباط با تحريك عضلات براى تشريع و تحقّق اراده متعلّق به تشريع، وجود علمى علل و همان تصديق به فايده نقش دارد. مرحوم نائينى مى فرمايد:

«اصولًا علل غايى در احكام شرعيه همان علل تشريع است

و اختلاف آنها فقط در تعبير است». امر سوّم (عناوين انتزاعى مثل تقدّم و تأخّر و ...): يك دسته از عناوين و اضافات وجود دارند كه بايد از محلّ نزاع خارج شوند و اشكال انخرام قاعده عقليه در مورد آنها جريان ندارد، مثل عناوين تقدّم، تأخّر، سبق، لحوق و امثال اين ها، زيرا مثلًا عنوان تقدّم، از ذات متقدّم انتزاع مى شود، مشروط به اينكه متأخّر هم در ظرف خودش تحقّق پيدا كند. وقتى ما مى گوييم: «عقد الفضولى متقدّم على الإجازة»، اين تقدّم از خود عقد انتزاع مى شود ولى اين انتزاع شرطش اين است كه اجازه در آينده در ظرف خودش تحقّق پيدا كند. امّا اگر اجازه اى در خارج وجود پيدا نكرد، ديگر ما نمى توانيم عنوان تقدّم را از ذات عقد فضولى انتزاع كنيم. ايشان سپس به اجزاء زمان اشاره كرده و مى فرمايد: در اجزاء زمان اين خصوصيت وجود دارد كه عنوان تقدّم از خود زمان انتزاع مى شود و معلوم است كه آنجا مقارنت امكان ندارد. در عقد فضولى امكان مقارنت رضايت مالك تحقّق دارد، امّا در اجزاء زمان چنين امكانى نيست. نمى توان تصوّر كرد كه اجزاء روز پنجشنبه، مقارن با اجزاء روز چهارشنبه باشد. اين كلام مرحوم نائينى همانند چيزى است كه حضرت امام خمينى رحمه الله در اين زمينه بيان فرمودند ولى مرحوم نائينى گويا عنايتى به جهات فلسفى آن نداشته اند لذا توضيحى در ارتباط با آن مطرح نكرده اند.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 289

امر چهارم (علت غايى): علت هاى عقليه نيز بايد از محلّ نزاع خارج شوند، زيرا تأخّر علل عقليه از معلول هاى خود، ممكن نيست. حتى يك جزء علت عقلى هم نمى تواند متأخّر از معلول

باشد.[190] نتيجه امور چهارگانه اى كه مرحوم نائينى در ارتباط با محلّ نزاع مطرح كرد، اين است كه محلّ نزاع بايد داراى دو خصوصيت باشد: 1- از علل شرعيه باشد نه عقليه. 2- از شرايط مأمور به نباشد، بلكه شرط تكليف يا شرط وضع باشد. مرحوم نائينى مى فرمايد: «ما از اين شرط تكليف و شرط وضع تعبير جامعى آورده و مى گوييم: محلّ نزاع، عبارت از «موضوع حكم شرعى» است، خواه اين حكم شرعى، حكم تكليفى باشد يا حكم وضعى». مرحوم نائينى سپس مى فرمايد: ما معتقد به امتناع شرط متأخّر در موضوع حكم- يعنى شرايط تكليف و شرايط وضع- مى باشيم.[191] ايشان مى فرمايد: براى توضيح اين مطلب بايد اوّلًا: فرق بين قضيه حقيقيه و قضيه خارجيه را مطرح كنيم و ثانياً: ببينيم قضايايى كه در شريعت در ارتباط با احكام وارد شده، آيا به نحو قضاياى حقيقيه است يا به نحو قضاياى خارجيه؟ ثالثاً: وقتى معلوم شد كه به نحو قضاياى حقيقيه است، ارتباط موضوع و حكم را در قضاياى حقيقيه تبيين كنيم. پس از روشن شدن اين امور، معلوم مى شود كه معناى شرط متأخر در ارتباط با تكليف يا وضع، عبارت از تقدّم حكم بر موضوع خودش مى باشد و چنين چيزى امكان ندارد.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 290

1- فرق بين قضيه حقيقيه و قضيه خارجيه

قضيه خارجيه عبارت از قضيه شخصيه جزئيه خارجيه است. مثل اينكه مولايى به عبد خاصّ خود بگويد: «يا زيد افعل كذا». اين قضيه، خارجيه است چون متعرض بيان حكم در ارتباط با يك موضوع جزئى شخصى خارجى است.[192] قضيه حقيقيه عبارت از قضيه اى است كه حكم روى عناوين كلّيه بار شده است و انطباق عناوين كلّيه بر

مصاديقش يك مسأله قهرى و واقعى است 193] و لازم نيست يكايك آن مصاديق مورد ملاحظه واقع شوند. مثلًا وقتى مى گويد: «أكرم كلّ عالم»، حكم روى نفس عنوان عالم رفته و هركس مصداق اين عنوان باشد، حكم بر او منطبق مى شود. البته مثالى كه ما مطرح مى كنيم، مربوط به متعلّق تكليف است ولى در اينجا خواستيم قضيه حقيقيه را توضيح دهيم. مرحوم نائينى مى فرمايد: بين قضيه حقيقيه و قضيه خارجيه تفاوت هاى زيادى وجود دارد، يكى از تفاوت هاى مهم اين است كه در قضيه شخصيه، علم آمر نقش دارد، اگرچه گاهى اين علم مخالف با واقع باشد ولى بالاخره علم اوست كه اين خطاب شخصى را درست مى كند. وقتى انسان به فرزندش دستورى مى دهد، عقيده دارد كه اين فرزند قادر به انجام اين كار خواهد بود و الّا معنا نداشت كه امرى از ناحيه او به صورت شخصى و جزئى تحقّق پيدا كند. و يا در آن مثال سابق، وقتى مولا مى خواهد عالم اكرام شود و مى گويد: «أكرم زيداً» علم مولا به اين كه زيد عالم است، مدخليت دارد در اينكه شخص زيد را مطرح كرده است، هرچند ممكن است زيد به حسب واقع عالم نباشد. ولى در قضاياى حقيقيه، علم آمر نقشى ندارد. وقتى مولا

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 291

مى گويد: «أكرم كلّ عالم»، علم مولا به عالم بودن زيد، نقشى در اين حكم ندارد، چون حكم بر زيد بار نشده بلكه بر عنوان عالم بار شده است و هركسى كه به حسب واقع مصداق عالم باشد، مشمول اين حكم است، خواه مولا مصداقيت آن را براى عالم، بداند يا نداند. در طرف نفى آن هم همين طور است، مثلًا بكر

كه عالم نيست از «أكرم كلّ عالم» خارج است خواه مولا بداند كه بكر عالم نيست يا نداند. خلاصه اين كه در قضيه حقيقيّه، در انطباق عنوان بر مصاديقش، علم و جهل مولا نقشى ندارد. به عبارت ديگر: در قضيه حقيقيه، يك عنوان كلّى مطرح است و اين عنوان كلّى مرآت براى مصاديق است و مرآتيت هم يك امر واقعى است و علم مولا دخالتى در انطباق اين عنوان كلّى بر مصاديق آن ندارد.

2- آيا قضايايى كه در شرع در ارتباط با احكام وارد شده، به نحو قضاياى حقيقيه است يا به نحو قضاياى خارجيه؟

مرحوم نائينى مى فرمايد: تمام قضايايى كه متعرّض بيان احكام شرعيه است، به نحو قضيه حقيقيه است. در قضيه «المستطيع يجب عليه الحج»، پاى شخص در ميان نيست بلكه وجوب حج به عنوان «المستطيع» تعلّق گرفته است. يعنى هركسى كه در خارج يافت شود و عنوان «المستطيع»- به معناى شرعى- برآن تطبيق كند، حج برايش واجب مى شود. البته شارع عالم است كه مثلًا زيد مستطيع است و بكر مستطيع نيست ولى اگر فرض شود كه شارعْ عالم به اين معنا نيست، باز هم فرقى در حكم به وجود نمى آيد، چون حكم به عنوان «المستطيع» تعلّق گرفته است. سپس مى فرمايد: قضيه حقيقيه داراى موضوع و محمول است. موضوع آن- در اينجا- عبارت از «المستطيع» و محمول آن عبارت از «يجب عليه الحجّ» است.

به عبارت ديگر: ما در اينجا سه چيز داريم: حكم- يعنى وجوب-، متعلّق حكم- يعنى حج- و موضوع حكم- يعنى مستطيع-. بنابراين استطاعت كه به عنوان شرط تكليف مطرح بود، به موضوع حكم تكليفى تغيير عنوان پيدا كرد. يعنى فرقى نمى كند كه گفته

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 292

شود: «الاستطاعة شرط لوجوب الحجّ» يا گفته شود: «المستطيع موضوع لوجوب الحجّ عليه». حال كه شرط تكليف به موضوع

حكم برگشت كرد ما بايد به جاى بررسى عنوان شرط و مشروط به بررسى عنوان موضوع و حكم بپردازيم. مى فرمايد: در اينجا دو مبنا وجود دارد: 1- جعل سببيت: يعنى كارى كه شارع در ارتباط با موضوع و حكم انجام داده اين است كه مستطيع بودن را سبب براى وجوب حج قرار داده است. و به عبارت ديگر:

شارع، موضوع را سبب براى ترتب حكم قرار داده است. 2- اثبات حكم بر موضوع: يعنى كارى كه شارع در ارتباط با موضوع و حكم انجام داده اين است كه حكم را براى موضوع اثبات كرده است. مرحوم نائينى مبناى دوّم را پذيرفته ولى درعين حال براساس هر دو مبنا بحث مى كند. مى فرمايد: اگر شارع در ارتباط با موضوع و حكم، جعل سببيت كرده باشد، چگونه ممكن است كه سبب، متأخّر از مسبّب باشد؟ پس امتناع شرط متأخّر بنابراين مبنا واضح است. امّا بنا بر مبناى دوّم، اگرچه ما مسأله سببيت را انكار مى كنيم ولى نمى توانيم مسأله تقدّم موضوع بر حكم را انكار كنيم. نسبت حكم و موضوع، نسبت عرض و معروض است و بديهى است كه عرضْ نمى تواند قبل از معروض تحقّق پيدا كند. در باب شرايط حكم هم- چه شرايط تكليف باشد چه شرايط وضع- موضوعْ بر حكم تقدّم دارد. خلاصه كلام مرحوم نائينى اين است كه شرايط مأمور به از محلّ نزاع خارج است و بدون ترديد تأخّر آنها از مشروط جايز است. امّا نسبت به شرايط تكليف- مثل استطاعت نسبت به حجّ- و شرايط وضع- مثل اجازه در باب عقد فضولى- با توجه به آنچه در ارتباط با قضاياى حقيقيه مطرح شد و اين كه قضاياى شرعيه

به صورت قضاياى حقيقيه است، شرايط حكمْ- اعم از تكليف و وضع- به موضوع حكم تبدّل پيدا

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 293

مى كند. و هنگامى كه ما سراغ موضوع و حكم مى آييم مى بينيم موضوع نمى تواند متأخّر از حكم خود باشد، خواه قائل به جعل سببيت موضوع نسبت به حكم باشيم يا قائل نباشيم. در نتيجه شرط متأخّر، در محلّ نزاع مستحيل است، چون مستلزم تأخّر موضوع از حكم مى شود و اين محال است. ذكر اين نكته لازم است كه مرحوم نائينى در اينجا كلمات مرحوم آخوند در كفايه و فوائد[194] را مورد اشكال قرار داده كه ما ضرورتى بر مطرح كردن آن نمى بينيم.[195]: يادآورى: كلام مرحوم نائينى داراى دو محور بود: 1- مطالبى در ارتباط با تحرير محلّ نزاع. 2- مطالبى در ارتباط با نظريه مختار ايشان در محلّ نزاع. هر دو قسمت كلام ايشان مورد اشكال قرار گرفته است:): 1- اشكال امر اوّل: مرحوم نائينى در امر اوّل فرمودند: «شرايط مأمور به (/ متعلّق تكليف) از محلّ نزاع خارج است و هيچ مانعى از تأخّر اين ها نسبت به مأمور به وجود ندارد. ايشان براى اثبات مدّعاى خود دو دليل مطرح كردند: يكى مقايسه شرايط با اجزاء بود و ديگرى اين بود كه حقيقت اشتراط به يك اضافه برگشت مى كند.[196] اشكال دليل اوّل: اين دليل برخلاف چيزى است كه در باب شرط متأخّر مورد

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 294

بحث است. در مورد غسل شب مستحاضه كه شرطيت دارد براى صحت روزه روز گذشته، اتّصاف به صحت از چه زمانى است؟ روشن است كه ما وقتى صبر كرديم و ملاحظه كرديم كه مستحاضه، غسل شب خود را انجام

داد حكم مى كنيم كه روزه او در ظرف وقوعش صحيح بوده است و اين شبيه كاشفيت اجازه در بيع فضولى است.

به عبارت ديگر: غسل در شب آينده شرطيت دارد بر اينكه روزه روز گذشته در همان ظرف وقوعش اتّصاف به صحت پيدا كند. درحالى كه در مورد مركّب از اجزاء، اگر جزئى مربوط به اوّل نهار و جزئى مربوط به آخر نهار است و بين دو جزء فاصله زمانى وجود دارد، وقتى جزء آخر تحقّق پيدا كرد، مركّبْ تحقّق پيدا مى كند و كسى نيامده وقوع جزء اخير را در ظرف خودش- كه آخر نهار است- كاشف از اين قرار دهد كه مركّب در اوّل نهار- كه ظرف جزء اوّل است- تحقّق پيدا كرده است بلكه در باب مركّب، وقتى جزء اخير تحقّق پيدا كرد، از همان لحظه، مركّب تحقّق پيدا كرده است. حال آنكه مرحوم نائينى كه شرايط مأمور به را به اجزاء مركّب تشبيه مى كند لازمه اش اين است كه وقتى غسل شب تحقّق پيدا كرد، از همان لحظه روزه روز گذشته اتّصاف به صحت پيدا مى كند. كجاى اين مسئله، مسأله شرط متأخّر است؟ شرط متأخّرى كه محلّ نزاع است اين است كه شرط، وجود متأخّرش، كاشف از اين باشد كه مشروط در ظرف خودش به صورت صحيح واقع شده است و ما اين را نمى دانستيم و شرط به عنوان كاشف از آن است. اشكال دليل دوّم: دليل دوّم ايشان اين بود كه حقيقت شرطيت به يك اضافه برگشت مى كند. به نظر ما اين دليل متناقض با دليل اوّل ايشان است. چون لازمه دليل اوّل اين است كه بعد از تحقّق شرط، صحت پيدا شود، امّا اين دليل اقتضا مى كند كه

بين تحقّق شرط و پيدا شدن صحت ملازمه اى نيست، زيرا اضافه- همان طور كه مرحوم آخوند و مرحوم عراقى فرمودند- داراى دامنه وسيعى است و ممكن است مضاف آن الآن تحقّق داشته باشد ولى مضاف اليه آن بعداً محقّق شود.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 295

حال اگر ما اين حرف را پذيرفته و از اشكالى كه در مورد آن مطرح كرديم 197] صرف نظر كنيم، اين دو دليل مرحوم نائينى با هم منافات دارند. دليل اوّل مى گويد: تا وقتى غسل نيايد، صوم صحيح نيست و صحّت آن از هنگام غسل است ولى دليل دوّم مى گويد: تحقّق غسل در ظرف خودش دليل بر اين است كه صوم در ظرف خودش اتّصاف به صحت پيدا كرده است. 2- اشكال امر سوّم:[198] مرحوم نائينى در امر سوّم فرمودند: اضافات و امور انتزاعيه- مثل مسأله سبق و لحوق و تقدّم و تأخّر و ...- از محلّ نزاع خارجند. در ارتباط با امر سوّم ايشان دو احتمال وجود دارد: احتمال اوّل: مراد ايشان از اين مطلب همان چيزى باشد كه امام خمينى رحمه الله مطرح كردند،[199] در اين صورت، اين اشكال به مرحوم نائينى وارد است كه امام خمينى رحمه الله اين مطلب را براى حلّ اشكال مطرح كردند و هم در مورد فضولى و هم در مورد صوم مستحاضه اشكال را حل كردند درحالى كه مرحوم نائينى اين مطلب را آورده تا ثابت كند كه اين از محلّ نزاع خارج است. بنابراين اگرچه اين مطلب حقّ است ولى بايد به عنوان حلّ اشكال از آن استفاده شود نه به عنوان دليل براى خروج از محلّ نزاع. احتمال دوّم: مراد ايشان از اين مطلب، عبارت از

تقدّم وصفى و عنوانى باشد، در اين صورت داخل در همان اضافه اى مى شود كه گفتيم از امور متضايفه است و نمى شود تقدّم وصفى تحقّق پيدا كند درحالى كه آن شى ء متأخّر تحقّق پيدا نكرده است. تا وقتى اجازه نيامده نمى توان گفت: «بيع مقدّم بر اجازه است، به تقدّم وصفى» بلكه بايد

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 296

اجازه اى هم باشد كه اتّصاف به تأخّر پيدا كند تا بتوانيم بيع را متّصف به تقدّم كنيم. پس امر سوّم بنا بر هر دو تقدير قابل مناقشه است، چه ناظر به كلام امام خمينى رحمه الله باشد و چه ناظر به اضافه اى باشد كه در كلام بزرگان مطرح است.[200] مرحوم نائينى فرمود: شرايط تكليف و وضع به موضوع حكم برگشت مى كند، مثلًا اگر گفته شود: «أيّها الناس إن استطعتم يجب عليكم الحج» كه بر حسب ظاهر، استطاعت به عنوان شرط تكليف و وجوب حج به عنوان جزاء است، ما مى توانيم اين قضيه را به قضيه حمليه «المستطيع يجب عليه الحج» برگردانيم، كه اين قضيه يك قضيه حقيقيه است. و يك فرق مهم بين قضيه حقيقيه و قضيه خارجيه اين است كه در قضاياى خارجيه، علمْ نقش دارد امّا در قضاياى حقيقيه، عنوان نقش دارد. در قضيه «المستطيع يجب عليه الحج» عنوان «المستطيع» نقش دارد، خواه مولا عالم به استطاعت زيد و عدم استطاعت بكر باشد يا عالم نباشد. و عنوان «المستطيع» موضوع براى حكم است و ما وقتى ارتباط بين موضوع و حكم را ملاحظه كنيم مى بينيم موضوع نمى تواند متأخّر از حكم باشد. اين كلام مرحوم نائينى داراى اشكال است، زيرا: اوّلًا: فرمايش مرحوم نائينى در ارتباط با فرق بين قضيه حقيقيه و

قضيه خارجيه، مورد اشكال است كه نيازى نيست ما آن اشكال را مطرح كنيم. ثانياً: اشكال مهم اين است كه اين بيان ايشان درحقيقت به عنوان تسليم اشكال است نه راه حلّ آن. يعنى ايشان پذيرفته اند كه بين موضوع و حكم ارتباط سببيت و مسببيت وجود دارد و شرايط تكليف نمى تواند متأخّر از تكليف باشد، شرايط وضع

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 297

نمى تواند متأخّر از وضع باشد. ما به مرحوم نائينى مى گوييم: كسانى كه بيع فضولى متعقّب به اجازه را مطرح كرده و داخل در دايره اشكال مى دانستند، براساس اين فرض بود كه اجازه كاشفيت داشته باشد به كشف حقيقى، يعنى اجازه يك ماه بعد، كاشف باشد كه ملكيت از هنگام عقد حاصل شده است. در اينجا مستشكل مى گفت: «چگونه مى توان تصوّر كرد كه اجازه متأخّره، كاشفيت حقيقى از ملكيت يك ماه قبل داشته باشد؟» شما آمديد و اين اشكال را پذيرفتيد و نتيجه بيان شما اين شد كه ما يا بايد كاشفيت را نپذيريم و يا مسأله كشف حكمى را مطرح كنيم. و با توجه به اشكالى كه ايشان در امر اوّل در ارتباط با شرايط متعلّق تكليف مطرح كردند، نتيجه اين مى شود كه ايشان در تمام موارد، اشكال را پذيرفته اند. زيرا در مورد شرايط مأمور به (/ متعلّق تكليف) كه ايشان حكم اجزاء را بار كردند، گفتيم: معناى اين حرف اين است كه بايد صبر كنيم تا اجزاء تمام شده و مركّب تحقّق پيدا كند. در باب شرط و مشروط هم بايد صبر كنيم تا شرط تحقّق پيدا كند و از هنگام تحقّق شرط بگوييم: «مشروط حاصل شده است». همان طور كه در باب اجزاء

نمى توانيم بگوييم:

«جزء بعدى كاشف از اين است كه مركّب از حين وقوع جزء اوّل، تحقّق پيدا كرده است» در باب شرايط هم نمى توانيم بگوييم: «وقوع شرط كاشف از اين است كه مشروط از حين تحقّقش واقع شده است». بلكه وقتى شرط آمد از حالا به بعد اثر مى كند، چون الآن كامل شده است. درحالى كه مستشكل مى گفت: «اشكال شرط متأخّر اين است كه شما با آمدن شرط مى خواهيد به عقب برگرديد و تأثير شرط را از هنگام تحقّق مشروط مطرح كنيد». و مرحوم نائينى با بيان خود اين اشكال را پذيرفته است. در مورد شرايط تكليف و شرايط وضع كه ايشان از آن به «موضوع حكم» تعبير كردند، نيز اشكال را قبول كردند، ايشان فرمودند: «اجازه بعدى نمى تواند تأثير كند در ملكيت از يك ماه قبل». مستشكل هم همين حرف را مى گفت و اصولًا اشكال در باب بيع فضولى بنا بر همين مبناى كشف حقيقى بود و الّا بنا بر مبناى ناقليت يا كشف

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 298

حكمى اشكالى وجود نداشت. پس ايشان اشكال را در همه موارد پذيرفتند درحالى كه ما اين همه زحمت كشيديم تا اشكال را حل كنيم و اگر مى خواستيم اشكال را بپذيريم ديگر نيازى به اين بحث ها نبود. بلكه فتاوايى كه منافات با اين مسئله داشت رد كرده و مى گفتيم: «در باب فضولى كسى حق ندارد اجازه را كاشف- به كشف حقيقى- بداند. و در صوم مستحاضه كسى حق ندارد بگويد: «با غسل شب آينده، روزه از حين وقوعش اتّصاف به صحت پيدا مى كند» بلكه وقتى غسل آمد، روزه از همان هنگام متّصف به صحت مى شود». پس ما بايد به

همان حرفهاى خودمان برگرديم كه اساس آنها اعتبارى بودن مسائل در جميع اقسام سه گانه بود. و اين بهترين راه حل براى اشكال بود. نتيجه بحث در جهت اوّل، اين شد كه تقسيم مقدّمه به مقارنه و متقدّمه و متأخّره تقسيم صحيحى است.

جهت دوّم: پس از پذيرفتن صحّت تقسيم، آيا كدام يك از اقسام مقدّمه داخل در محلّ نزاع و كدام يك خارجند؟[201]

در مباحث گذشته دانستيم كه مرحوم آخوند براى پاسخ از اشكال انخرام قاعده عقليه ناچار شد مواردى كه در آنها توهّم انخرام قاعده عقليه شده است را بر سه قسم تقسيم كند: مقدّمه تكليف، مقدّمه وضع و مقدّمه مأمور به. اين تقسيم در ارتباط با حلّ آن اشكال عقلى است، ولى آنچه به بحث مقدّمه واجب ارتباط دارد، خصوص مقدّمه

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 299

مأمور به است. امّا مقدّمه تكليف، همان مقدّمه وجوب است كه در تقسيم سوّم گفتيم: «اين قسم از محلّ نزاع خارج است. محلّ نزاع، مقدّمه واجب است نه مقدّمه وجوب». پس اگرچه ما اشكال عقلى مربوط به شرايط تكليف را حل كرديم ولى اين بدان معنا نيست كه شرايط تكليف داخل در محلّ نزاع مقدّمه واجب مى باشند. مقدّمه واجب، مقدّمه وجود مأمور به يا مقدّمه صحت آن 202] مى باشد ولى مقدّمه تكليف، ارتباطى به بحث ما ندارد. شرايط وضع نيز ارتباطى به بحث مقدّمه واجب ندارد. اجازه در باب فضولى به عنوان مقدّمه متأخّره است براى ملكيت از حين عقد و ما اگرچه اشكال آن را حل كرديم ولى اين بدان معنا نيست كه مقدّمه وضع داخل در محلّ نزاع مقدّمه واجب مى باشد. در نتيجه از اين اقسام سه گانه- كه مرحوم آخوند مطرح كرد- فقط مقدّمه مأمور به داخل در محلّ نزاع است، خواه به صورت مقارن باشد يا

متقدّم يا متأخّر. يعنى اگر كسى در باب مقدّمه واجب قائل به وجوب غيرى مقدّمه شد- و به اصطلاح، ملازمه را پذيرفت- نزد چنين كسى فرقى نمى كند كه اين مقدّمه مأمور به، مقارن با مأمور به باشد يا متقدّم و يا متأخّر از آن باشد.[203] كسى هم كه ملازمه را انكار مى كند، در هر سه قسم انكار مى كند. نكته مهم: در كلام مرحوم نائينى ملاحظه كرديم كه ايشان شرايط مأمور به را خارج از محلّ نزاع ولى شرايط تكليف و شرايط وضع را- به اعتبار اينكه به موضوع حكم برگشت مى كنند- داخل در محلّ نزاع دانست. بايد توجه داشت كه محلّ نزاع در كلام مرحوم

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 300

نائينى غير از محلّ نزاع در باب مقدّمه واجب است. محلّ نزاع در كلام مرحوم نائينى عبارت از اين است كه آيا شرط متأخّر ممتنع است يا نه؟ پس ما در اينجا دو محلّ نزاع داريم: 1- آيا در باب اشكال شرط متأخّر، كدام مقدّمه داخل و كدام خارج است؟ 2- در باب مقدّمه واجب، كدام مقدّمه داخل در محلّ نزاع و كدام مقدّمه خارج است؟ بنا بر مبناى مرحوم نائينى مسئله كاملًا برعكس مى شود. يعنى آنچه در بحث مقدّمه واجب داخل در محلّ نزاع است، در كلام مرحوم نائينى خارج از محلّ نزاع مى باشد. و آنچه در بحث مقدّمه واجب خارج از محلّ نزاع است، در كلام مرحوم نائينى داخل در محلّ نزاع مى باشد. مقدّمه مأمور به خارج از محلّ نزاع در كلام مرحوم نائينى و داخل در محلّ نزاع در باب مقدّمه واجب است، برخلاف مقدّمه تكليف و وضع، كه در كلام مرحوم

نائينى، داخل در محلّ نزاع و در بحث مقدّمه واجب، خارج از محلّ نزاع مى باشند، زيرا شرايط تكليف و شرايط وضع، به عنوان مقدّمه واجب نيستند، هرچند ما شرايط را به موضوعات احكام ارجاع دهيم و قضيه «إن استطعتم يجب عليكم الحج» را به قضيه حقيقيه «المستطيع يجب عليه الحج» ارجاع دهيم. «المستطيع» به كسى گفته مى شود كه استطاعت براى او حاصل شده نه كسى كه تحصيل استطاعت براى او واجب باشد. «المستطيع يجب عليه الحج» مثل «المسافر يجب عليه القصر» است همان طور كه براى انسان واجب نيست عنوان «المسافر» را تحصيل كند، واجب نيست عنوان «المستطيع» را تحصيل كند. امّا بنا بر مبناى ما كه در نزاع اوّل 204]، هر سه قسم شرايط- يعنى شرايط تكليف، شرايط وضع و شرايط مأمور به- را داخل در محلّ نزاع دانستيم وقتى به نزاع در باب مقدّمه واجب مى رسيم، فقط شرايط مأمور به را داخل در محلّ نزاع دانسته و شرايط تكليف و وضع را خارج از محلّ نزاع مى دانيم.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 301

تقسيمات واجب 205]
اشاره

براى واجب تقسيماتى مطرح شده است كه در ذيل به بحث و بررسى پيرامون آنها مى پردازيم:

تقسيم اول: واجب مطلق و واجب مشروط
اشاره

در اينجا سه عنوان مطرح است: واجب، مطلق، مشروط. مراد از واجب، چيزى است كه متعلّق وجوب باشد و اين بحثى ندارد. ولى آيا اطلاق و اشتراط، در فقه و اصول معناى اصطلاحى خاصى- غير از معناى لغوى و عرفى- دارد؟ ظاهر اين است كه اين دو عنوان به همان معناى لغوى و عرفى خودشان استعمال شده اند. ولى وقتى وصف براى «الواجب» قرار مى گيرند، يك معناى خاص اصولى و فقهى پيدا مى كنند. قبل از تعريف اصطلاحى واجب مطلق و واجب مشروط لازم است نوع تقابل بين آن دو را مورد بحث قرار مى دهيم:

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 302

آيا تقابل بين اطلاق و اشتراط، كدام قسم از اقسام تقابل است؟

تقابل بر چهار قسم است: تقابل ايجاب و سلب، تقابل تضاد، تقابل تناقض و تقابل متضايفين.[206] ترديدى نيست كه تقابل بين اطلاق و اشتراط نمى تواند تقابل ايجاب و سلب و يا تقابل تناقض باشد، زيرا اطلاق و اشتراط، دو امر وجودى مى باشند و در تقابل تناقض و تقابل ايجاب و سلب، بايد يك طرفْ وجودى و يك طرفْ عدمى باشد. و ظاهر اين است كه تقابل آنها، تقابل تضادّ هم نيست، چون امتناع اجتماع متضادّين، به نحو اطلاق است و پاى اضافه در ميان نيست. در زمان واحد نمى شود شى ء هم معروض سواد باشد و هم معروض بياض، درحالى كه در باب اطلاق و اشتراط، مسئله به اين صورت نيست، زيرا: اوّلًا: اگر اين طور بود، ما بايد واجب مطلق را انكار كنيم، چون هر تكليفى مشروط به شرايط عامه- يعنى بلوغ، عقل، قدرت و علم- است و اگر بين اطلاق و اشتراط، تضادّ وجود داشته باشد، ديگر چيزى به عنوان واجب مطلق نخواهيم داشت و همه

واجب ها واجب مشروط خواهند شد، درحالى كه اين گونه نيست. ثانياً: ما بسيارى از واجبات را ملاحظه مى كنيم كه در زمان واحد، هم اتّصاف به اطلاق پيدا مى كنند و هم اتّصاف به اشتراط، لذا اگر از ما سؤال كنند: «آيا نماز، واجب مطلق است يا واجب مشروط؟» ما نمى توانيم بگوييم: «واجبِ مطلق است»، همان طورى كه نمى توانيم بگوييم: «واجبِ مشروط است» بلكه بايد سؤال كنيم:

«صلاة را در ارتباط با چه چيزى ملاحظه مى كنيد؟»، صلاة در ارتباط با وقت، همانند حج نسبت به استطاعت، به عنوان واجب مشروط است. همان طور كه قبل از تحقّق استطاعت، حجْ واجب نيست، قبل از دخول وقت هم صلات واجب نيست. امّا صلاة با حفظ همين خصوصيت مشروط بودن، اگر در ارتباط با طهارت ملاحظه شود، به عنوان

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 303

واجب مطلق خواهد بود. پس صلاة، در آنِ واحد، هم اتّصاف به واجب مطلق دارد و هم اتّصاف به واجب مشروط و مانعى از اجتماع اطلاق و اشتراط در زمان واحد نيست و اين از خصوصيات متضايفين است. امّا در باب تضادّ اگر بخواهيد اضافه را مطرح كنيد، اضافه نمى تواند امتناع اجتماع را از ميان بردارد. اضافه نمى تواند جسم را در آنِ واحد، هم معروض سواد قرار دهد و هم معروض بياض، اگرچه علل آنها هم مختلف باشد، مثل اينكه دو نفر با هم نزاع داشته باشند و يكى بخواهد جسم را معروض سواد و ديگرى بخواهد همين جسم را معروض بياض قرار دهد. بالاخره يا يكى از اين دو غلبه مى كند و تنها يكى تحقّق پيدا مى كند و يا هيچ كدام غلبه نمى كند و هيچ كدام تحقّق پيدا نمى كنند. امّا فرض اين كه هر

دو موفق شوند و جسم در آنِ واحد هم معروض سواد و هم معروض بياض شود ممتنع است. امّا در متضايفان مانعى ندارد.

صلاة، در آنِ واحد، هم اتّصاف به اشتراط و هم اتّصاف به اطلاق دارد، همان طور كه يك انسان ممكن است در آنِ واحد هم متّصف به ابوّت باشد و هم متّصف به بنوّت.

نسبت به فرزندش، عنوان اب را دارد و نسبت به پدرش عنوان ابن را. در نتيجه تقابل بين اطلاق و اشتراط، تقابل تضايف است.

تعريف واجب مطلق و واجب مشروط
اشاره

مرحوم آخوند مى فرمايد: براى واجب مطلق و واجب مشروط، تعريفات متعدّدى شده است كه اين تعريفات، نه تعريف به حدّ است و نه تعريف به رسم و عنوان جامعيت و مانعيت در آنها مطرح نيست، لذا اشكالاتى كه در ارتباط با جامعيت و مانعيت اين تعاريف مطرح شده، غير قابل قبول است. بلكه هدف از اين تعاريف، تعاريف شرح الاسمى (/ تعريف لفظى)[207] است و مقصود اين است كه اين تعاريف، در مقام

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 304

بيان ماهيت شى ء معرَّف نيستند بلكه مى خواهند معناى اجمالى آن را مطرح كنند.[208] امّا خود ايشان اين تعاريف را مطرح نمى كنند.

1- تعريف مشهور

مشهور مى گويند: «الواجب المطلق، ما لا يتوقّف وجوبه على ما يتوقّف عليه وجوده. و الواجب المشروط ما يتوقّف وجوبه على ما يتوقّف عليه وجوده».[209] يعنى واجب مطلق، چيزى است كه وجوبش متوقف نيست برآن چيزى كه وجودش متوقف برآن است. و واجب مشروط، چيزى است كه وجوبش متوقّف بر همان چيزى است كه وجودش متوقف برآن است.: ظاهر تعريف مشهور اين است كه گويا قائل به تضادّ بين اطلاق و اشتراط مى باشند، در حالى كه ما در بحث گذشته گفتيم: «اصولًا مطلق و مشروط را با قطع نظر از مضاف اليه آن نمى توان بيان كرد. اگر از ما سؤال كنند: «صلاة، واجب مطلق است يا واجب مشروط؟» بايد ببينيم آيا صلاة در ارتباط با چه چيزى ملاحظه شده است؟ اگر در ارتباط با وقت باشد واجب مشروط و اگر در ارتباط با طهارت باشد واجب مطلق خواهد بود. بنابراين بايد مضاف اليه آن را ملاحظه كنيم و به لحاظ آن جواب بدهيم و هيچ مانعى ندارد

كه شى ء واحد، در آنِ واحد، هم واجب مطلق باشد و هم واجب مشروط، همان طور كه در مورد ابوّت و بنوّت اين گونه است». امّا ظاهر تعريف مشهور اين است كه آنان با مسأله اطلاق و اشتراط برخورد تضادّ كرده اند. از واجب مطلق هيچ جا تعبير به واجب مشروط نمى كنند و از واجب مشروط هم

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 305

هيچ جا تعبير به واجب مطلق نمى كنند. درحقيقت مى خواهند بگويند: واجبى كه وجوبش متوقّف باشد بر چيزى كه وجودش متوقّف برآن است، واجب مشروط و واجبى كه وجوبش متوقّف نباشد بر چيزى كه وجودش متوقّف برآن است، واجب مطلق ناميده مى شود. لذا اگر از مشهور سؤال شود كه آيا صلاة واجب مطلق است يا واجب مشروط؟

نمى توانند جواب بدهند، چون اگر صلاة نسبت به طهارت ملاحظه شود، وجوبش متوقّف بر چيزى نيست كه وجودش متوقّف برآن است. وجود صلاة متوقّف بر طهارت است ولى وجوبش متوقّف بر طهارت نيست. امّا همين صلاة را اگر در ارتباط با وقت ملاحظه كنيم، وجوبش متوقّف بر چيزى است كه وجودش متوقّف برآن است. هم وجوبش متوقّف بر وقت است و هم وجودش.

2- تعريف صاحب فصول رحمه الله

صاحب فصول رحمه الله مى فرمايد: واجب مطلق، واجبى است كه وجوبش بر هيچ شرطى غير از شرايط چهارگانه تكليف متوقّف نباشد و واجب مشروط واجبى است كه وجوبش علاوه بر شرايط چهارگانه تكليف، متوقّف بر شرايط ديگرى هم باشد. اگرچه يك شرط هم به عنوان شرط پنجم در وجوب آن مدخليت داشته باشد. مثل حجّ كه وجوبش علاوه بر شرايط چهارگانه تكليف متوقّف بر استطاعت هم مى باشد.[210] رحمه الله: اوّلًا: ظاهر تعريف ايشان هم اين است كه تقابل

بين مطلق و مشروط، تقابل تضادّ است. در نتيجه اگر چيزى واجبِ مطلق شد ديگر نمى تواند واجبِ مشروط باشد و اگر واجبِ مشروط شد نمى تواند واجبِ مطلق باشد. درحالى كه بنا بر تحقيق ما، تقابل بين

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 306

اطلاق و اشتراط تقابل تضايف است و در آنِ واحد مى توان واجبى را هم مطلق و هم مشروط ناميد. ثانياً: ظاهراً در بين واجبات، واجبى نداشته باشيم كه وجوبش فقط بر شرايط چهارگانه تكليف متوقّف بوده و بر چيز ديگرى توقّف نداشته باشد. مثلًا وجوب صلاة، غير از شرايط چهارگانه بر وقت هم توقّف دارد. وجوب روزه، غير از شرايط چهارگانه بر ماه رمضان و زمان خاص توقف دارد. وجوب حجّ، غير از شرايط چهارگانه بر استطاعت هم توقّف دارد. وجوب زكاة، غير از شرايط چهارگانه بر نصاب هم توقّف دارد. نتيجه بحث در مورد تعاريف واجب مطلق و مشروط از آنچه گفته شد نتيجه مى گيريم كه اساس اين تعاريف باطل است، زيرا در اين تعاريف، تقابل بين مطلق و مشروط به صورت تقابل تضادّ مطرح شده است درحالى كه واقعيت مسئله به صورت تضايف است و اگر تضايف شد ما بايد يكايك مضاف اليه ها را ملاحظه كنيم و هر مضاف اليهى كه شرطيت براى وجوب دارد، واجب را نسبت به آن مشروط بدانيم و هر مضاف اليهى كه شرطيت براى وجوب ندارد، واجب را نسبت به آن مطلق بدانيم، در نتيجه همه واجبات هم اتّصاف به اطلاق دارد و هم اتّصاف به مشروط و شايد ما واجبى نداشته باشيم كه نسبت به تمامى مضاف اليه ها، مطلقِ محض و يا مشروطِ محض باشد.

آيا قيد در قضاياى تعليقيه، مربوط به هيئت است يا مربوط به مادّه؟

بحث در اين است كه در قضاياى تعليقيه اى

كه مشتمل بر شرط و جزاست و جزاء آن هم مشتمل بر مادّه و هيئت است، آيا شرط به عنوان قيد براى هيئت است يا قيد براى مادّه؟ مثلًا در قضيه «إن جاءك زيدٌ فأكرمه» آيا «مجى ء زيد» قيد براى هيئت

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 307

«أكرم» است يا براى مادّه آن؟ هيئت «أكرم»، بر ماهيت وجوب و همان بعث و تحريك اعتبارى دلالت مى كند. مادّه «أكرم» هم عبارت از اكرام است. مشهور معتقدند: «مجى ء زيد» قيد براى هيئت أكرم است».[211] شيخ انصارى رحمه الله معتقد است: «مجى ء زيد» قيد براى مادّه أكرم است.[212] ايشان مى گويد: همان طور كه متعلّق وجوب، اكرامِ مضاف به زيد است، به طورى كه اگر به جاى زيد شخص ديگرى را اكرام كنيد، مأمور به در خارج تحقّق پيدا نكرده است، قيد ديگرى هم در كار است و آن مسأله مجى ء زيد است به گونه اى كه اگر شما زيد را در خيابان مشاهده كرديد و او را اكرام كرديد، مأمور به در خارج تحقّق پيدا نكرده است. به عبارت ديگر: بنا بر نظر مشهور، مجى ء زيد قيد براى وجوب و بنا بر نظر شيخ انصارى رحمه الله قيد براى واجب است. بنا بر نظر مشهور، تا وقتى مجى ء زيد در خارج تحقّق پيدا نكند، حكم مولا فعليت پيدا نمى كند، همان طور كه در مثل «إذا زالت الشمس فصلّ صلاتين» نيز زوال شمس شرطيت براى اصل وجوب نماز ظهرين دارد و تا وقتى كه زوال شمس تحقّق پيدا نكند، حكم به وجوب نماز ظهرين فعليت پيدا نمى كند. اگرچه انشاء مولا تحقّق پيدا كرده است. امّا بنا بر نظر شيخ انصارى رحمه الله، همان موقعى كه مولا مى گويد: «إن

جاءك زيد فأكرمه»، وجوب اكرام فعليت پيدا كرده است ولى واجبْ مقيّد است. وجوبْ مطلق است و هيچ قيدى ندارد و حالت انتظارى نسبت به فعليت آن وجود ندارد امّا واجب- يعنى اكرام- مقيّد به دو قيد است.

اختلاف ميان شيخ انصارى رحمه الله و مشهور
اشاره

به حسب ظاهر، اختلاف ميان شيخ انصارى رحمه الله و مشهور در مقام اثبات- يعنى در

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 308

مقام مفاد لفظ و مفاد جمله شرطيه- است، ولى لازم است ما ابتدا بحثى در ارتباط با مقام ثبوت داشته باشيم و ببينيم آيا در مقام ثبوت، قيد به هيئت ارتباط دارد يا به مادّه؟

خصوصاً كه بعضى از ادلّه اى كه در اينجا ذكر شده، مربوط به مقام ثبوت است. از جمله آثار اين بحث اين است كه اگر ما در مقام ثبوت به اين نتيجه رسيديم كه همه قيود مربوط به مادّه است، مقام اثبات هم به همين صورت خواهد بود و اگر به حسب ظاهر لفظ هم مغايرت وجود داشته باشد، بايد در ظاهر لفظ تصرّف كرده و مغايرت را برطرف كنيم. همان طور كه اگر همه قيود به حسب مقام ثبوت مربوط به هيئت باشند، در مقام اثبات هم همين طور خواهد بود و اگر لفظ، ظهور در ارتباط به مادّه داشته باشد بايد در ظاهر لفظ تصرّف كرده و مغايرت را برطرف كنيم، چون بين مقام ثبوت و مقام اثبات نمى تواند مغايرتى وجود داشته باشد. امّا اگر در مقام ثبوت به اين نتيجه رسيديم كه بعضى از قيود، ارتباط به مادّه و بعضى ارتباط به هيئت دارند، اينجا اگر ما در مقام اثبات با يك قضيه شرطيه اثباتى برخورد كرديم، بايد ببينيم آيا ظاهر اين قضيه شرطيه- به حسب مقام اثبات-

اين است كه قيد مربوط به مادّه باشد يا مربوط به هيئت؟ درحقيقت، نزاع در مقام اثبات، وقتى مطرح است كه ما در مقام ثبوت، دو نوع قيد داشته باشيم، بعضى مربوط به مادّه و بعضى مربوط به هيئت باشند. لذا ما بايد مقام ثبوت را مورد بررسى قرار دهيم تا بتوانيم تكليف مقام اثبات را روشن كنيم.

مرحله اوّل: مقام ثبوت
اشاره

مقدّمه: مى دانيم كه اوامرى كه از ناحيه مولا نسبت به عبد صادر مى شود، درحقيقت تسبيبى است از ناحيه مولا به اينكه مطلوب مولا در خارج توسط عبد تحقّق پيدا كند و اين امر، درحقيقت جانشين اراده فاعل است. بعضى از كارها كه انسان مى خواهد در

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 309

خارج انجام دهد، دو راه براى انجام آنها وجود دارد: يكى اينكه خودش آن عمل را اراده كرده و با توجه به مبادى اراده، آن عمل را مباشرتاً انجام دهد. ديگر اينكه فرزند يا عبدِ خود را مأمور براى انجام آن كار بنمايد تا به دست آنان اين عمل در خارج تحقّق پيدا كند. بنابراين امر آمر جانشين اراده فاعل است ولى تحقّق مطلوب فاعل به دنبال اراده او، مباشرتاً مى باشد امّا به دنبال امر به مأمور، با طريقيت مأمور- و به عبارت ديگر:

با تسبيب مأمور- مى باشد. اختلاف اين دو فقط در مباشرت و تسبيب است و در مراحل ديگر فرقى ميان اين دو نيست. پس از بيان مقدّمه فوق مى گوييم: از بررسى موارد اراده فاعلى درمى يابيم كه اين موارد مختلف است گاهى از اوقات اراده اى كه از انسان تحقّق پيدا مى كند،[213] به صورت مطلق، به مراد تعلّق گرفته است و هيچ قيدى- نه در ارتباط با اراده و

نه در ارتباط با مراد- مطرح نيست. مثلًا انسانى كه از شدّت تشنگى يا گرسنگى در شرف هلاكت است، اراده اى كه نسبت به شرب ماء يا اكل طعام مى كند، هيچ قيد و شرطى ندارد بلكه فقط براى حفظ جان اوست. خواه رفع تشنگى با آب سرد باشد يا آب گرم، در ظرف بلورى باشد يا ظرف ديگر و يا در دست باشد. و يا در مورد طعام براى او فرقى نمى كند كه چه طعامى و در چه ظرفى و با چه شرايطى باشد. ولى گاهى از اوقات اراده انسان به صورت مقيّد به مراد تعلّق مى گيرد، مثل اينكه تشنگى يا گرسنگى او به حدّى نيست كه مشرف به هلاكت باشد. آب مى طلبد امّا آب سرد در ظرف بلورى تميز. به طورى كه اگر آب گرم در اختيار او قرار داده شود و يا آب سرد در ظرف نامناسب باشد، مى گويد: تشنگى را تحمل مى كنم ولى چنين آبى را نمى آشامم. آيا اين قيد به اراده ارتباط دارد يا به مراد؟[214]

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 310

يكى از مبادى اراده، عبارت از «تصوّر» است و تصوّر مربوط به مراد- مثلًا شرب ماء- است نه مربوط به اراده. مقدّمه ديگر آن «تصديق به فايده» است كه مقصود از آن «تصديق به فايده مراد» است. حال آيا مرادى كه اين شخص، تصديق به فايده آن كرده چيست؟ آيا مراد او مطلق شرب ماء بوده يا مراد او شرب ماء مقيّد به خصوصيات بوده است؟ روشن است كه او تصديق به فايده مطلق شرب ماء نكرده بلكه تصديق به فايده شرب ماء با خصوصيات و قيودى نموده است، لذا اگر از او سؤال

كنيم: «آيا شما تصديق به فايده شرب آب متعفّن هم داريد؟» پاسخ او منفى است. وقتى در مرحله تصوّر و مرحله تصديق به فايده، قيود در ارتباط با مراد بود، در مرحله عزم و جزم و اراده هم مربوط به مراد خواهد بود. و نمى توان گفت: «قيود در مراحل قبل از اراده مربوط به مراد و در مرحله اراده مربوط به اراده است». وقتى قيود در مرحله قبل از اراده، مربوط به مراد شد و اراده هم- كه عبارت از شوقى است كه فاعل مريد را به جانب مراد تحريك مى كند- هيچ گونه قيدى در آن نبود نتيجه اين مى شود كه اراده مى آيد و فاعل مريد را تحريك مى كند به جانب مراد با آن خصوصياتى كه در مورد مراد مطرح است. يعنى اين انسان براى تهيه آبى كه داراى آن خصوصيات است حركت مى كند. امّا گاهى ملاحظه مى كنيم قيودى در كار است ولى اين قيود ارتباطى به مراد ندارد بلكه مرادْ مطلق است لكن موانعى نگذاشته است كه اراده بتواند به نحو مطلق به اين مراد تعلّق بگيرد. مثلًا گاهى انسان دشمنى دارد كه هيچ ميلى به ملاقات او ندارد، ولى وقتى آن دشمن به منزل انسان مى آيد انسان ناچار است او را اكرام كند لذا اراده مى كند او را اكرام كند. اينجا ارادهْ مقيّد ولى مرادْ مطلق است. اراده اكرام عدو، مقيّد به آمدن عدو است درحالى كه هيچ ميل ندارد كه اين شرط حاصل شود و چه بسا اگر اطلاعى نسبت به آن داشته و قدرت داشته باشد، از حصول آن شرط ممانعت به عمل مى آورد.

امّا اگر شرط حاصل شد، اراده انسان به اكرام او تعلّق مى گيرد، اگر

اين قيد در مراد نقش داشت مانند فرض دوّم مى شد، يعنى انسان زمينه را فراهم مى كرد كه دشمن به خانه او

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 311

بيايد چون اراده او به يك مراد مقيّد تعلّق گرفته و اراده عبارت از شوق مؤكّدى است كه فاعل مريد را به جانب مراد- با خصوصيات آن- تحريك مى كند. يعنى همان طور كه فاعلِ مريد را به سوى تحصيل ذات مراد تحريك مى كند، او را به سوى تحصيل خصوصيات مراد هم تحريك مى كند. در اينجا هم اگر خصوصيتِ آمدنِ دشمن به منزل انسان به عنوان قيد براى اكرام باشد، بايد اين خصوصيت را هم تحصيل كند. بايد شوق مؤكّدى كه او را به جانب اصل اكرام تحريك مى كند، او را به سوى قيد هم تحريك كند درحالى كه اين شخص تمايلى به حصول اين قيد ندارد. و يا مثلًا گاهى مريضى كه خود را در آستانه مرگ مى بيند به پزشك مراجعه كرده و مى گويد: «اگر مى توانى مرا نجات بده». كسى كه مى خواهد نجات پيدا كند، مرادش مطلق است. چيزى را كه تصديق به فايده آن كرده، مطلق نجات از مرگ است، او مى خواهد به هر وسيله اى باشد از مرگ نجات پيدا كند، ولى مى بيند اين مراد اگر بخواهد در خارج تحقّق پيدا كند، به صورت اطلاق نمى تواند محقّق شود، چون هر طبيبى قادر به نجات او نيست، لذا اراده او مقيّد مى شود و مى گويد: «اگر مى توانى ...» يعنى من اراده ام متعلّق شده به نجات اگر مى توانى. پس اين «اگر» ربطى به مراد ندارد.

امّا چون در اينجا مانعى وجود دارد[215] و نمى گذارد اراده به صورت مطلق به مراد تعلّق بگيرد، مسأله تقييد مطرح مى شود. خلاصه كلام اين كه قيودى كه به حسب

مقام ثبوت وجود دارند بر دو قسمند: 1- بعضى از قيود به مادّه و مراد مربوطند. 2- بعضى از قيود به هيئت مربوطند. توضيح اين مطلب از راه تطبيق هيئت و مادّه بر اراده و مراد بود. گفتيم: امر، جانشين اراده فاعل است. در افعال مباشرى، فاعل به اراده خودش متوصّل به تحقّق مراد مى شود. امّا در افعال تسبيبى به وسيله امر متوصّل به اين معنا مى شود. همان طور

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 312

كه در اراده فاعل، بعضى از قيود مربوط به مراد و بعضى مربوط به اصل تحقّق اراده اند، در باب امر و مأمور به هم- كه جانشين اراده فاعل و مراد هستند- بعضى از قيود مربوط به هيئت و بعضى مربوط به مادّه اند. ما همان طور كه تنوّع در قيود را اثبات كرديم، ضابطه آن را هم مشخص كرديم، كه كدام قيد به مادّه و كدام قيد به هيئت ارتباط دارد.

قيودى كه در اراده و مراد، مربوط به اراده مى شوند، در مقام تعلّق امر هم مربوط به امر خواهند بود و قيودى كه در اراده فاعلى مربوط به مراد باشند، در مقام تعلّق امر هم به مادّه مربوط مى شوند.

كلام محقّق عراقى رحمه الله:

ايشان مسأله تنوّع قيود را پذيرفته اند ولى ضابطه را به گونه ديگرى مطرح كرده اند كه مورد مناقشه است. مى فرمايد: قيود و شرايطى كه ما در شريعت با آنها برخورد مى كنيم، با هم فرق دارند. بعضى از آنها «شرط تكليف» و بعضى «شرط مكلّف به» ناميده مى شود. مثلًا در باب نماز، ما ملاحظه مى كنيم كه نماز هم ارتباط با وقت دارد و هم ارتباط با طهارت و ستر و استقبال قبله و ... همه اين ها در اين جهت

مشتركند كه نماز بدون رعايت آنها باطل است. ولى در مقام تعبير، از وقت به عنوان شرط تكليف يا شرط وجوب يا شرط حكم و از ستر و طهارت و استقبال به عنوان شرط مأمور به يا شرط صلاة و يا شرط مكلّف به تعبير مى كنند. آيا ملاك در اين زمينه چيست؟ ايشان مى فرمايد: نقش شرايط در ارتباط با صلاة مأمور بها به دو صورت است: 1- گاهى نقش شرط اين است كه مصلحت را به سوى مأمور به مى آورد، يعنى مأمور به با قطع نظر از اين شرط، هيچ مصلحتى ندارد و گويا بين مأمور به و مصلحت، فاصله اى وجود دارد و نقش شرط اين است كه اين فاصله را برمى دارد، مثلًا بين صلاة و معراجيت فاصله وجود دارد و شرط مى آيد اين فاصله را برداشته و صلاة را واجد مصلحت مى كند به طورى كه اگر اين شرط وجود نداشت، مأمور به ما فاقد آن مصلحتى

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 313

است كه اقتضاى تكليف و ايجاب مى كرده است. ما اين قسم از شرط را «شرط تكليف» مى ناميم، مثل وقت در ارتباط با صلاة، نقش وقت آن قدر مهم است كه اگر وقت نماز فرا نرسيده باشد، اين صلاة مصلحتى ندارد. به نظر ما اين قسمت از كلام مرحوم عراقى درست است، شاهدش اين است كه در مقام تزاحم بين وقت و ساير شرايط، همه شرايط محكوم وقت مى باشند. مثلًا اگر كسى واجد الماء نيست بايد تيمم كند، اگر قدرت بر قيام ندارد، بايد نشسته نماز بخواند، اگر قدرت بر جلوس ندارد، بايد به صورت خوابيده نماز بخواند و حتى اگر در حال غرق شدن است بايد نماز را با كيفيت خاص

خود بخواند، اين ها همه براى رعايت وقت است و الّا اگر مسأله وقت و اهميت آن نبود، امر داير بود بين اينكه انسان در وقت نماز با تيمم بخواند يا در خارج از وقت نماز با وضو بخواند، چرا انتقال به تيمم پيدا كند؟ و يا در صورت دوران امر بين خواندن نماز نشسته در وقت و نماز ايستاده در خارج از وقت، چرا لازم است نماز نشسته در وقت بخواند؟ و ... همه اين ها به خاطر اهميت وقت است. مرحوم عراقى مى فرمايد: اهميت وقت از اين جهت است كه در واقع وقت است كه مصلحت را براى نماز مى آورد. لذا از وقت به «شرط تكليف» و يا «قيد هيئت» تعبير مى كنيم. 2- گاهى شرايط در اصل آوردن مصلحت براى مأمور به نقشى ندارند و گويا مأمور به بدون آنها- مثلًا در عالم انشاء و قبل از مرحله فعليت- هم مصلحت دارد ولى اين شرايط در فعليت پيدا كردن مصلحت و تحقّق آن در خارج نقش دارند. مثلًا علم يكى از شرايطى است كه در اصل حكم انشائى نقش ندارد و براى خداوند در هر واقعه اى حكمى وجود دارد كه عالم و جاهل در آن مشتركند. امّا اگر اين احكام بخواهد در خارج فعليت پيدا كند، بايد علم به آنها داشته باشيم. اين قسم از شرايط را شرايط مكلّف به (/ شرايط مأمور به) و يا شرايط مادّه مى ناميم. طهارت، ستر، استقبال قبله در ارتباط با نماز يك چنين نقشى دارند. يعنى طهارت نقشى در اصل مصلحت ندارد ولى در پياده شدن و فعليت مصلحت نقش دارد. مثال عرفى اين قسم از شرايط اين

اصول

فقه شيعه، ج 4، ص: 314

است كه گاهى مريض به دكتر مراجعه مى كند، دكتر به او مى گويد: «تو بايد براى درمان بيماريت مسهل تناول كنى ولى قبل از خوردن مسهل بايد مقدارى منضّج تناول كنى».

در اينجا دو عنوان مطرح است: يكى بيمارى كه علاجش شرب مسهل است، ديگرى منضّج كه قبل از خوردن مسهل بايد تناول شود. ارتباطى كه بيمارى با خوردن مسهل دارد اين است كه بيمارى، به وجود آورنده مصلحت براى تناول مسهل است، به طورى كه اگر بيمارى وجود نداشته باشد، تناول مسهل نه تنها مصلحت ندارد بلكه چه بسا داراى ضرر هم باشد. امّا ارتباطى كه منضّج با مسهل دارد اين است كه منضّج در فعليت مصلحت تناول مسهل دخالت دارد. لذا تعليق در مورد تناول مسهل، در ارتباط با اصل مرض درست است ولى در ارتباط با تناول منضّج درست نيست. پزشك مى تواند بگويد: «اگر فلان بيمارى را پيدا كردى، مسهل تناول كن» ولى نمى تواند بيمارى را كنار گذاشته و بگويد: «اگر منضّج تناول كردى به دنبال آن مسهل تناول كن». منضّج، به وجود آورنده مصلحت براى تناول مسهل نيست بلكه بيمارى است كه مصلحت تناول مسهل را به وجود مى آورد، به همين جهت پزشك مى گويد: «اگر فلان بيمارى را پيدا كردى مسهل تناول كن ولى قبل از تناول مسهل، بايد منضّج تناول كنى». ارتباط اين دو، ارتباط مقدّمه و ذى المقدّمه و ارتباط فعليت مصلحت با وجود شرب منضّج است. نه اينكه ارتباط تعليقى و شرطى باشد. در باب شرعيات هم همين طور است. روايات مسأله وقت را به صورت قضيه شرطيه مطرح مى كنند، مثل «إذا زالت الشمس فقد وجبت الصلاتان»،[216] امّا جايى نداريم كه طهارت يا استقبال يا

ستر و امثال آن را به صورت قضيه شرطيه مطرح كرده و مثلًا بگويند: «إذا طَهُرْتَ ثوبَك يجب عليك الصلاة» يا «إذا سترتَ عورتك يجب عليك الصلاة» يا «إذا استقبلتَ القبلةَ يجب عليك الصلاة» و ... يا مثلًا در باب حج وقتى

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 315

مسأله استطاعت مطرح مى شود مى فرمايد: «إذا استطعتَ يجب عليك الحج»، معناى اين قضيه تعليقيه اين است كه در باب حج، استطاعت به وجود آورنده مصلحت ملزمه است، به طورى كه اگر استطاعت نباشد، مصلحت ملزمه اى در باب حج وجود ندارد. اگر كسى بدون استطاعت صد بار هم به حج برود، حجّة الإسلام از او تحقّق پيدا نخواهد كرد، زيرا حجّة الإسلام مشروط به استطاعت است. امّا ساير شرايط در باب حجّ اين گونه نيست. تحصيل گذرنامه، گرفتن بليط هواپيما و امثال آن در مورد حج به صورت قضيه شرطيه ذكر نمى شود. خلاصه كلام محقّق عراقى رحمه الله اين شد كه آن قيودى كه گويا در عالم انشاء به وجود آورنده مصلحت ملزمه براى مأمور به مى باشند، قيود هيئت يا شرايط تكليف ناميده مى شوند، امّا قيودى كه نقش آنها در مقام فعليت و پياده شدن مصلحت در خارج است قيود مادّه و شرايط مكلّف به ناميده مى شوند.[217]: اين قسمت از كلام مرحوم عراقى كه فرمود: «قيود به حسب واقع يكنواخت نبوده و متنوع است» قابل قبول مى باشد امّا آنچه ايشان در ارتباط با ضابطه قيود مربوط به هيئت و قيود مربوط به مادّه مطرح كردند مورد مناقشه امام خمينى رحمه الله قرار گرفته است. امام خمينى رحمه الله سه اشكال بر مرحوم عراقى وارد كرده كه دو اشكال اوّل در ارتباط با شرايط وجوب و

اشكال سوّم در ارتباط با شرايط واجب است: اشكال اوّل: فرض مى كنيم استطاعت- كه به قول شما (مرحوم عراقى) در اصل آوردن مصلحت براى حج نقش دارد و در حج بدون استطاعت هيچ گونه مصلحت ملزمه اى وجود ندارد- شرط وجوب باشد ولى ما از شما (مرحوم عراقى) سؤال مى كنيم:

آيا محال است كه قيدى در آوردن مصلحت نقش داشته باشد ولى درعين حال قيد

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 316

مأمور به هم باشد؟ توضيح: يكى از تفاوت هاى مهم بين قيد هيئت و قيد مادّه اين بود كه قيد هيئت- كه از آن به مقدّمه وجوب تعبير مى كرديم- لزوم تحصيل ندارد. تحصيل استطاعت بر كسى واجب نيست بلكه اگر استطاعتى براى او حاصل شود، حج براى او واجب است.

امّا اگر چيزى قيد براى مأمور به شد- مثل طهارت و ستر و استقبال و ...- تحصيلش واجب است و حتى اگر لزوم شرعى مقدّمه هم مورد انكار قرار گيرد، لزوم عقلى آن جاى ترديد نيست. امام خمينى رحمه الله گويا مى فرمايد: آيا به نظر شما (مرحوم عراقى) ممتنع است قيدى در ايجاد مصلحت نقش داشته باشد ولى درعين حال لازم التحصيل هم باشد؟ يعنى مثلًا مولا به جاى اينكه بگويد: «إن استطعت يجب عليك الحجّ» بگويد:

«حجِّ مستطيعاً»، در اين صورت استطاعت قيد براى حج قرار گرفته و مانند طهارت در «صلّ متطهّراً» شده و تحصيل آن لازم مى شود، با اينكه استطاعت، در آوردن مصلحت نقش دارد. اگر چنين چيزى ممكن شد، ضابطه شما (مرحوم عراقى) از بين مى رود.[218] دفاع از مرحوم عراقى: اشكال حضرت امام خمينى رحمه الله به مرحوم عراقى درصورتى وارد است كه مرحوم عراقى بخواهد بگويد: «نفس استطاعت، بدون هيچ خصوصيت

ديگرى، مصلحت ملزمه را براى حج مى آورد» در اين صورت به ايشان اشكال مى شود كه: اگر نفس استطاعت، آورنده مصلحت است، چه مانعى دارد كه همين استطاعت، قيد مأمور به هم بوده و تحصيل آن لازم باشد؟ امّا اگر مرحوم عراقى بخواهد بگويد: «آن استطاعتى به وجود آورنده مصلحت ملزمه براى حج است كه خودبخود حاصل شده باشد»، در اين صورت جايى براى اشكال باقى نمى ماند، چون استطاعتى كه تحصيل آن لازم نباشد، نمى تواند به عنوان

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 317

قيد مأمور به قرار گيرد. چيزى كه قيد مأمور به باشد، تحصيل آن هم لازم است، هرچند به لابدّيت عقليه. اشكال دوّم: گاهى مأمور به فى نفسه داراى يك مصلحت ملزمه كامله لازمة الاستيفاء است و هيچ قيد و شرطى هم ندارد ولى مولا وقتى مى خواهد امر را متوجه اين مأمور به بنمايد، در ناحيه امر به مانعى برخورد مى كند كه اين مانع اضافه به امر و تكليف دارد و هيچ ارتباطى با مكلّف به ندارد، لذا وجوب را معلّق بر شرط مى كند درحالى كه اين شرط هيچ نقشى در اصل وجود مصلحت براى مأمور به ندارد. مثلًا اگر فرزند مولا در حال غرق شدن باشد و مولا قادر به نجات دادن او نيست و نمى داند كه آيا عبد قادر بر نجات او هست يا نه؟ در اينجا مولا ناچار مى شود به صورت يك قضيه تعليقيه به عبد بگويد: «اگر قدرت بر نجات فرزند من دارى، او را نجات بده». روشن است كه در اينجا نجات فرزند مولا، داراى مصلحت كامله اى است كه مولا استيفاى آن را لازم مى داند و قدرت عبد هيچ گونه دخالتى در ايجاد اين مصلحت ندارد.

ولى مولا ملاحظه مى كند كه شايد عبد قادر بر نجات فرزند او نباشد لذا خطاب را به صورت تعليقى مطرح مى كند. اين قدرت، شرط وجوب انقاذ فرزند مولا توسط عبد است و بنا بر ضابطه مرحوم عراقى، شرط وجوبْ چيزى است كه به وجود آورنده مصلحت باشد، درحالى كه قدرت عبد در اينجا به وجود آورنده مصلحت نيست، زيرا اگر عبد هم قادر نباشد، نجات فرزند مولا مشتمل بر مصلحت است.[219] دفاع از مرحوم عراقى: هرچند اين فرمايش امام خمينى رحمه الله فرمايش متين و جالبى است ولى درعين حال مى توان آن را مورد مناقشه قرار داده و گفت: در اينجا دو مسئله وجود دارد: يكى نجات فرزند مولا از غرق شدن با قطع نظر از هر اضافه است و ديگرى نجات فرزند مولا از غرق شدن توسط عبد است. ممكن است گفته شود: نجات فرزند

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 318

مولا با قطع نظر از هر اضافه، فى نفسه داراى مصلحت است و قدرت عبد هيچ گونه دخالتى در آن ندارد، به خلاف نجات منسوب به عبد كه قدرت عبد در آن دخالت دارد. اشكال سوّم: سوّمين اشكالى كه امام خمينى رحمه الله بر مرحوم عراقى وارد كرده اند در ارتباط با شرايط واجب- مثل ستر و طهارت و ...- مى باشد. امام خمينى رحمه الله مى فرمايد: اين كلام مرحوم عراقى با ذوق متشرعه منافات دارد.

متشرعه اى كه «لا صلاة إلّا بطهور» را ديده و شنيده است، چگونه اين حرف را مى پذيرد كه «مصلحت معراجيت و قربانيت و امثال آن در صلاة بدون طهارت و ستر و استقبال هم وجود دارد ولى اگر اين مصلحت بخواهد در خارج پياده شود و فعليت پيدا كند بايد طهارت

و ستر و استقبال وجود داشته باشد»؟ اين مطلب از ذهن متشرعه بعيد است. آنچه در ذهن متشرعه است اين است كه صلاة بدون طهارت نه تنها در خارج فايده اى ندارد بلكه در واقع و در مقام انشاء فايده اى براى آن مترتّب نشده است.[220] نتيجه بحث در ارتباط با مقام ثبوت از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه ضابطه شرط هيئت و شرط مادّه، همان چيزى است كه ما مطرح كرديم و آن اين است كه به جاى امر آمر، اراده فاعل را بگذاريم، بنابراين هر چيزى كه به اراده ارتباط دارد و قيديت براى اراده دارد، شرط هيئت (/ شرط وجوب) و هر چيزى كه ارتباط به مراد پيدا مى كند و در تصديق به فايده مراد دخالت دارد، شرط مادّه (/ شرط واجب) مى باشد. و كلام مرحوم عراقى در اين زمينه مورد قبول نمى باشد. حال كه به اينجا رسيديم به اصل بحث برمى گرديم: بحث در اين بود كه آيا در مقام ثبوت، همه قيود به هيئت برمى گردند يا مربوط به

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 319

مادّه مى باشند يا اينكه قيود داراى تنوّعند؟ اگر همه قيود مربوط به خصوص هيئت يا خصوص مادّه باشند نزاع بين شيخ انصارى رحمه الله و مشهور كنار مى رود. ولى با توجه به اينكه در مقام ثبوت مسأله تنوّع قيود مطرح بود، نزاع شيخ انصارى رحمه الله و مشهور باقى است و نوبت به مقام اثبات مى رسد.

مرحله دوّم: مقام اثبات
اشاره

اين مطلب مورد اتفاق شيخ انصارى رحمه الله و مشهور است كه در قضيه شرطيه- خواه جزاء جمله انشائيه باشد يا جمله خبريه- طبيعت قضيه شرطيه اين گونه اقتضاء مى كند كه شرط، شرطيت براى

مجموع جمله جزاء دارد[221] نه براى جزئى از اجزاء آن، مگر اينكه قرينه اى قائم شود. در جاهايى كه جزاء جمله انشائيه است، مثل «إن جاءك زيدٌ فأكرمه»، اكرام به عنوان جزاى شرط نيست بلكه جمله «أكرمه» جزاى شرط است. هيئت «أكرمه» دلالت بر وجوب و مادّه اش دلالت بر اكرام مى كند و طرف اضافه آن هم عبارت از ضمير «ه» است كه به «زيد» برمى گردد. سؤال: اگر اين مطلب مورد قبول طرفين است پس چرا مرحوم شيخ انصارى در مثال فوق مجى ء زيد را قيد براى اكرام مى داند؟ آيا نزاع مرحوم شيخ انصارى و مشهور در ارتباط با اين مرحله است؟ پاسخ: مرحوم شيخ انصارى مى فرمايد: ما قبول داريم كه قضيه شرطيه يك چنين ظهورى دارد و ظاهر قضيه فوق اين است كه مجى ء زيد قيد براى وجوب اكرام است ولى در اينجا قرينه اى عقلى وجود دارد كه سبب مى شود ما در ظهور اين جمله شرطيه تصرّف كرده 222] و آن را برخلاف ظاهرش حمل كنيم. در نتيجه مرحوم شيخ انصارى و

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 320

مشهور قبول دارند كه جمله شرطيه «إن جاءك زيدٌ فأكرمه» ظهور در اين دارد كه «مجى ء زيد» قيد براى وجوب اكرام زيد است ولى نزاعشان در اين است كه آيا در اينجا قرينه عقليه اى وجود دارد كه موجب تصرّف در اين ظهور و حمل آن برخلاف ظاهر بشود يا نه؟ مرحوم شيخ انصارى ادّعا مى كند كه چنين قرينه اى وجود دارد ولى مشهور وجود چنين قرينه اى را نفى مى كنند. حال ما بايد راه هايى كه براى اثبات قرينه عقليه مطرح شده بررسى كنيم تا ببينيم آيا مدّعاى شيخ انصارى رحمه الله ثابت مى شود يا

نه؟

راه اوّل براى اثبات وجود قرينه عقليه
اشاره

هيئت أكرم بر وجوب دلالت مى كند. وجوب، عبارت از يك بعث و تحريك اعتبارى است كه جانشين بعث و تحريك حقيقى و تكوينى مى شود. حقيقت بعث، يك معناى حرفى است، چون استقلال به مفهوميت ندارد بلكه متقوّم به سه شى ء است:

باعث، مبعوث و مبعوث اليه.[223] به همين جهت نمى تواند استقلال به مفهوميت داشته باشد و لحاظ استقلالى به آن تعلّق بگيرد و معناى حرفى اگر مورد لحاظ استقلالى قرار

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 321

گيرد، از حرفى بودن خارج مى شود. در «زيد في الدار» اگر مفهوم ظرفيت را لحاظ كرديم، اين يك معناى مستقل به مفهوميت است و معناى «زيد في الدار» نيست. «زيد في الدار» واقعيت ظرفيت را بيان مى كند و واقعيت ظرفيت، متقوّم به طرفين- ظرف و مظروف- است. بايد توجه داشت كه اعتبارى بودن بعث و تحريك، منافاتى با حرفى بودن معناى آن ندارد. بعث و تحريك، هم امرى اعتبارى است و هم استقلال به مفهوميت ندارد و اگر بخواهد مستقلًا مورد لحاظ قرار گيرد، از حرفى بودن خارج مى شود. بنابراين، هيئتْ داراى معناى حرفى است و معناى حرفى هم نمى تواند مورد لحاظ استقلالى قرار گيرد. سپس گفته مى شود: اگر ما بخواهيم در جمله «إن جاءك زيد فأكرمه» قيد مجى ء زيد را در ارتباط با هيئت أكرم بدانيم، متوقّف بر اين است كه به هيئت، يك لحاظ استقلالى تعلّق بگيرد، چون چيزى كه استقلال ندارد نمى تواند مقيّد به چيز ديگرى بشود. بايد ابتدا موصوف و ذاتِ مقيّد را مستقلًا لحاظ كنيم سپس وصف و قيد را به آن الحاق كنيم. نتيجه اين كه تقييدْ متوقف بر لحاظ استقلالى است و لحاظ استقلالى هم

با حرفى بودن معناى هيئت سازگار نيست. و با توجه به اينكه هيئت داراى معناى حرفى است پس تقييد آن ممكن نيست و به عبارت ديگر: رجوع قيد به هيئت داراى استحاله عقلى است.[224]

بررسى راه اوّل:

اوّلًا:[225] ما قبول داريم كه معانى حرفيه، استقلال به مفهوميت ندارد[226] ولى اين كه

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 322

«تقييد، متوقّف بر لحاظ استقلالى است» قابل قبول ما نيست. بيان اين مطلب متوقّف بر ذكر مقدّمه زير است: آيا تقييداتى كه در حمل واقع مى شود- مثل ظروف و ساير قيود- صِرفاً مربوط به عالم لفظ و عالم تشكيل جمله اند يا اينكه الفاظ حاكى از واقعيات مى باشند و مطرح شدن قيد در لفظ، به جهت تحقّق قيد در واقع است؟ براى پاسخ به اين سؤال ابتدا جمله هاى خبريه را مورد بررسى قرار داده سپس به بررسى جمل انشائيه- كه محل بحث ماست- مى پردازيم: الف: جمل خبريه: در جمله هاى خبريه، وقتى گفته مى شود: «ضرب زيدٌ عمراً يوم الجمعة»، اين «يوم الجمعة» يك قيد زمانى است كه ساير ايام را خارج مى كند. آيا «يوم الجمعة» تنها در ارتباط با لفظ و تشكيل جمله است يا همان طور كه بقيه جمله حكايت از واقعيت مى كنند، يوم الجمعه هم حكايت از يك واقعيت مى كند؟ واقعيت مسئله اين است كه همان طور كه مادّه ضرب حكايت از يك واقعيت به نام ضرب و هيئت آن حكايت از ماضى بودن اين واقعيت و زيد هم حكايت از وجود خارجى معيّن و عَمْرو هم حكايت از وجود خارجى معين ديگر مى كند، يوم الجمعه هم حكايت از يك واقعيت مى كند. يعنى مى خواهد بگويد: «اين ضرب در روز جمعه واقع شده است» و

كسى نمى تواند بگويد: «تقييد، مربوط به عالم لفظ و عالم تشكيل جمله است». درحقيقت، جمله خبريه يك آينه است و يكى از واقعيت هايى كه در اين آينه ديده مى شود اين است كه ظرف زمان اين ضرب، روز جمعه بوده نه روزهاى ديگر. حال كه چنين است لفظ را كنار گذاشته و سراغ واقعيت مى رويم تا ببينيم آيا يوم الجمعه قيد براى چيست؟

روشن است كه يوم الجمعه قيد براى عَمْرو يا زيد نيست، همان طور كه قيد براى مجرّد ضرب- با قطع نظر از صدورش از زيد و وقوعش بر عَمْرو- هم نيست، بلكه يوم الجمعه قيد براى يك معناى حرفى است، زيرا «وقوع ضرب از زيد بر عَمْرو» معنايى حرفى است، چون يك طرف آن به زيد و طرف ديگرش به عَمْرو و طرف سوّمش به ضرب ارتباط دارد، يعنى «وقوع ضرب از زيد بر عَمْرو» متوقف بر اين سه چيز است. همان طور

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 323

كه در باب بعث مى گفتيم: «بعث، يك معناى حرفى است چون متقوّم به سه چيز است:

باعث، مبعوث و مبعوث اليه». نتيجه مى گيريم كه يوم الجمعه قيد براى همين معناى حرفى است، نه اينكه ما آن را مقيّد كرده باشيم بلكه جمله خبريه تمام ابعادش آينه واقع است و در صورتى صادق است كه متكلم از خودش مايه نگذاشته باشد بلكه همان واقع را بدون كم و كاست ارائه كرده باشد. و چون در واقع تقييد وجود دارد و تقييد هم به معناى حرفى ارتباط دارد و ربطى به متكلّم ندارد، چرا گناه تقييد را به گردن متكلّم بيندازيم و بگوييم: «متكلّم مى خواهد لحاظ استقلالى كند تا تقييد پيدا شود»؟

خير، متكلّم با

لفظش همان واقعيتى را كه براى مخاطب مجهول است در اختيار او قرار مى دهد. در جمله اسميه هم همين طور است، زيرا: خود جمله اسميه به تعبير مرحوم آخوند در مقام بيان هوهويت است «زيد قائم» مى خواهد بگويد: «زيد همان قائم است»، «زيد، اتحاد با قائم دارد». هوهويت، يك معناى حرفى است، بايد طرفين باشند و بين آنها هم اتحاد وجود داشته باشد. و جمله اسميه در مقام بيان اين معناى حرفى است، جمله اسميه نمى خواهد معناى «زيد» يا معناى «قائم» را در اختيار ما بگذارد. حال اگر گفته شود: «زيد قائم يوم الجمعة»، قيد «يوم الجمعة» به همين هوهويت- كه معناى حرفى است- مى خورد و همين معناى حرفى- به حسب واقعيت- مقيّد به قيد يوم الجمعه است. پس در جمل خبريه ما نمى توانيم اين معنا را بپذيريم كه «تقييد، متوقف بر لحاظ استقلالى است». زيرا تقييد، هيچ ارتباطى به عالم لفظ و جمله و متكلم ندارد تا لحاظ استقلالى بخواهد. ب: جمل انشائيه: در مباحث جلد اوّل، بحث مبسوطى در ارتباط با حقيقت انشاء مطرح كرديم. يكى از نظرياتى كه در ارتباط با حقيقت انشاء مطرح شد اين بود كه انشاء عبارت از

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 324

اين است كه لفظى بيايد و مافي الضمير را ابراز كند. يعنى زوجيت، ملكيت و امثال آن از امور نفسانيه مى باشند كه اظهاركننده آنها عبارت از همين الفاظى است كه ملاحظه مى شود. جملات انشائيه متضمن احكام هم به همين صورت مى باشند. اين معنا را آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» اختيار كرده اند.[227] اگر ما در باب انشاء يك چنين معنايى را بپذيريم، جمل انشائيه همانند جمل خبريه خواهند شد، يعنى درحقيقت، پشت سر

اين الفاظ، واقعياتى وجود دارد كه توسط اين الفاظ اظهار مى شوند. البته اين واقعيات، واقعيات خارجى نيستند بلكه واقعياتى نفسانى هستند كه به ضمير انسان ارتباط پيدا مى كنند. در اين صورت، همان چيزى كه در ارتباط با جمل خبريه گفتيم، در ارتباط با جمل انشائيه نيز مطرح خواهد شد. ولى ما در بحث انشاء اين مبنا را نپذيرفتيم بلكه مبناى مشهور را قبول كرديم.

مشهور عقيده داشتند وقتى بايع بگويد: «بعت»، قصد مى كند كه مفهوم بيع به اين لفظ حاصل شود و عنوان «مافي الضمير» و «ما في النفس» و «حكاية عمّا في النفس» و امثال آن مطرح نيست. انشاء، درحقيقت، به معناى ايجاد است ولى يك ايجاد اعتبارى.[228] لذا امور انشائيه هميشه در ارتباط با مسائل اعتبارى مى باشند. ملكيت، زوجيت، حريت و طلاق از امور اعتباريه مى باشند. و ما نمى توانيم به مفهوم انسان وجودى انشائى بدهيم. حتى در اعراض هم نمى توان به مفهوم بياض وجودى انشائى داد. بعث و تحريك اعتبارى در باب وجوب هم- كه محلّ بحث ماست- امرى اعتبارى است. اين امر اعتبارى، ايجادش به لفظ است ولى به اين صورت كه كسى مثلًا لفظ «بعت» را بگويد و قصد كند كه به سبب اين لفظ، مفهوم بيع- كه امرى اعتبارى است- وجود پيدا كند. مشهور اين نحوه وجود را وجود انشائى ناميده و از اين لفظ به انشاء تعبير مى كنند.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 325

ما در مباحث مربوط به انشاء، همين معنا را اختيار كرديم، نتيجه اين مى شود كه الفاظ در باب انشاء نقش مهمى دارند به خلاف الفاظ در باب جمل خبريه و به خلاف الفاظ در باب انشاء بنا بر مبناى آيت اللَّه خويى

«دام ظلّه». بلكه بنا بر مبناى ما- كه همان مبناى مشهور است- انشاء فقط با لفظ سروكار دارد، اگر لفظ «بعت» نباشد مفهوم بيع نمى تواند تحقّق پيدا كند، اگر «أنكحت» نباشد، مفهوم نكاح نمى تواند تحقّق پيدا كند.

همچنين اگر «أكرم» نباشد، مفهوم وجوب نمى تواند تحقّق پيدا كند. طبق اين مبنا ممكن است حلّ مسئله در ابتداى امر قدرى مشكل به نظر آيد، زيرا بنابراين مبنا، انشاء وجوب (/ بعث و تحريك اعتبارى) متقوّم به لفظ «أكرم» است و چيزى نمى تواند جاى اين لفظ را بگيرد، در اين صورت وقتى بخواهيم هيئت را تقييد كنيم، لازم مى آيد يك لحاظ استقلالى در مرحله لفظ و مرحله استعمال، نسبت به معناى حرفى تعلّق بگيرد، چون اساس انشاء در ارتباط با مرحله لفظ است، درحالى كه ذات معناى حرفى ابا دارد از اين كه لحاظ استقلالى به آن تعلّق بگيرد و اگر معناى حرفى مورد لحاظ استقلالى قرار گرفت، از حرفى بودن خارج مى شود. در اينجا براى حلّ مسئله مى گوييم: درست است كه محور و اساس در باب انشاء عبارت از لفظ است ولى اين گونه نيست كه تمام الملاك عبارت از لفظ باشد. بيان مطلب: كسى كه مثلًا مى خواهد وجوب اكرام را انشاء كند ولى ملاحظه مى كند كه مطلق وجوب اكرام داراى مصلحت ملزمه نيست بلكه وجوب اكرام در صورتى داراى مصلحت ملزمه است و متعلّق غرض مولا قرار مى گيرد كه به دنبال مجى ء زيد تحقّق پيدا كند، در اينجا اگرچه انشاء يك مسأله لفظى است امّا درعين حال اين گونه نيست كه فقط مربوط به لفظ باشد و لفظ به عنوان علت تامّه باشد.

اگر انشاء از دايره لفظ بيرون نمى رود چرا كسى كه مالك

يك شى ء نيست نمى تواند «بعتُ» را نسبت به آن شى ء بگويد؟ چرا غير مولا نمى تواند به عبد بگويد: «أكرم زيداً»؟

از اينجا معلوم مى شود كه لفظْ در باب انشاء، علت تامّه نيست بلكه در مورد انشاء هم يك پشتوانه اى از ناحيه معنا وجود دارد، يعنى مولا قبل از اينكه جمله «إن جاءك زيد

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 326

فأكرمه» را بگويد، مسئله را در ذهن خودش بررسى كرده است. نمى خواهيم بگوييم:

«جمله «إن جاءك زيدٌ فأكرمه» حكايت از مافي الضمير مولا مى كند»، امّا اين گونه هم نيست كه مولا هيچ يك از اجزاء جمله را تصوّر نكرده و يك مرتبه اين جمله را گفته است. حال كه مسأله انشاء به اين صورت است، مى گوييم: ما در بحثى كه پيرامون مقام ثبوت مطرح كرديم ضابطه اى براى تعلّق قيود به هيئت و تعلّق به مادّه ارائه كرده و گفتيم: «امر مولا جانشين اراده فاعلى و اراده مباشرى مولاست. در اراده مباشرى مولا، قيود به دو صورت است: بعضى در ارتباط با اراده و بعضى در ارتباط با مراد است، به طورى كه در تصديق به فايده مراد، قيد مربوط به مراد هم مورد لحاظ است». در اينجا هم مى گوييم: مولايى كه با «إن جاءك زيد فأكرمه»، وجوب اكرام را انشاء مى كند اگرچه حقيقت انشاء همان بعث و تحريك اعتبارى به وسيله هيئت و لفظ أكرم است ولى اين بدان معنا نيست كه در قلب مولا هيچ تصوّرى نسبت به اكرام و وجوب و مجى ء زيد وجود نداشته و اين لفظ به طور كلّى بريده از معناست. خير، بلكه مولا حساب كرده كه قيد مجى ء زيد از جمله قيودى است كه در ارتباط با اراده است لذا

گفته است: «إن جاءك زيد فأكرمه». بنابراين جواب ما در ارتباط با جملات انشائيه، انكار لحاظ استقلالى در مرحله تقييد است، شبيه همان چيزى كه در مورد جملات خبريه گفتيم. ما گفتيم: در «ضرب زيد عمراً يوم الجمعة» چيزى را نيامده ايم لحاظ استقلالى كنيم بلكه همان واقعيتى كه وجود داشته است را با تمام خصوصيات آن بازگو كرده ايم. در باب انشائيات هم مى گوييم: مولا قبل از اينكه جمله «إن جاءك زيد فأكرمه» را بگويد، مسأله وجوب اكرام و صدور امر نسبت به اكرام را در ذهن خود بررسى و تحليل كرده و ملاحظه كرده كه مجى ء زيد قيد براى اراده است و اين يك واقعيت است، لذا اين واقعيت را به «إن جاءك زيد فأكرمه» انشاء كرده است، اين واقعيت را به تعليق هيئت بر قيد مطرح كرده است، همان طور كه ظاهر جمله شرطيه است. كجا در اينجا لحاظ استقلالى دخالت دارد تا

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 327

شما بگوييد: «لحاظ استقلالى با معناى حرفى نمى سازد و معناى حرفى را از حرفى بودن خارج مى كند»؟ لحاظ استقلالى در مرحله لفظْ مورد نياز نيست، لفظْ برآن چيزى كه در ذهن مولا ساخته و پرداخته شده است دلالت مى كند و بر چيزى زايد برآن دلالت نمى كند. در ذهن مولا هم مسئله اين است كه مجى ء زيد از قيودى است كه با اراده ارتباط دارد، لذا گفته است: «إن جاءك زيد فأكرمه» و اگر با مراد ارتباط داشت مثلًا مى گفت: «أكرم زيداً الجائي»- همان طور كه مرحوم شيخ انصارى قيد را به ماده مى زد- نه اينكه به صورت جمله شرطيه مطرح كند كه ظاهر در اين است كه قيد در مرحله

تحليل نفسانى مولا ارتباط به اراده دارد. نتيجه راه اوّل از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه راه اوّلى كه در ارتباط با قرينه عقليه مطرح شد تا جلوى ظهور قضاياى شرطيه گرفته شود، نه در مورد جملات خبريه درست است و نه در مورد جملات انشائيه. البته وضوح بطلان آن در مورد جملات خبريه بيشتر از جملات انشائيه است.

راه دوّم براى اثبات وجود قرينه عقليه
اشاره

ظاهر كلام شيخ انصارى رحمه الله اين است كه ايشان براى اثبات وجود قرينه عقليه اى كه بتواند جلوى ظهور جملات شرعيه را بگيرد به اين راه استناد كرده است كه هيئت و حروف داراى معانى جزئيه مى باشند و جزئى قابل تقييد نيست.[229] بيان مطلب: در اينجا يك صغرى و كبرى مطرح است. در ارتباط با صغرى- يعنى اينكه معناى هيئت، يك معناى حرفى است- مرحوم شيخ انصارى همان نظريه اى را اختيار كرده كه مشهور در باب حروف قائلند. در مباحث الفاظ، وضع به چهار قسم

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 328

تقسيم شده است: وضع خاص و موضوع له خاص، وضع عام و موضوع له عام، وضع عام و موضوع له خاص، وضع خاص و موضوع له عام. به نظر مرحوم آخوند، قسم چهارم قابل تصوّر نبود.[230] مثال قسم اوّل عبارت از اعلام شخصيه- مثل زيد- بود، مثال قسم دوّم هم عبارت از اسماء اجناس- مثل رجل و انسان- بود. امّا نسبت به قسم سوّم، مشهور عقيده داشتند كه حروف داراى وضع عام و موضوع له خاص هستند يعنى واضع وقتى مى خواسته كلمه «مِنْ» را- به عنوان حرف- وضع كند، مفهوم كلّى ابتدا را ملاحظه كرده ولى لفظ «من» را براى اين مفهوم كلّى وضع نكرده بلكه

براى مصاديق اين مفهوم كلّى وضع كرده است كه درحقيقت، هر مصداقى گويا يك موضوع له براى «مِنْ» است. لذا ما در آنجا گفتيم: «اگر كسى بخواهد يك مشترك لفظى پيدا كند كه داراى ميلياردها معنا باشد، بايد در همين وضع عام و موضوع له خاص جستجو كند، زيرا معناى «موضوع له خاص» اين است كه همه ابتداءها- در هر جهتى و در هر رابطه اى و در ارتباط با هركسى- موضوع له براى كلمه «مِنْ» است. امّا مرحوم آخوند با نظريه مشهور مخالفت كرده و فرمودند: حروف داراى وضع عام و موضوع له عام بوده و حتى مستعمل فيه در آنها هم عام است و از اين جهت، فرقى ميان حروف و اسم هاى هم سنخ آنها وجود ندارد. بلكه فرق در ارتباط با مقام استعمال است. كلمه «ابتداء» در جايى استعمال مى شود كه ابتداء به عنوان استقلالى ملاحظه شده باشد و كلمه «مِنْ» در جايى استعمال مى شود كه ابتداء به عنوان وصف و حالت و خصوصيت براى غير ملاحظه شود.[231] مرحوم شيخ انصارى با اينكه در بحث واجب مشروط با مشهور مخالفت كرده است ولى در مسأله وضع حروف نظريه مشهور را اختيار كرده و فرموده است: «حروف و آنچه مشابه حروفند- مثل هيئت- داراى وضع عام و موضوع له خاص مى باشند،

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 329

مثلًا در مورد وضع هيئت- كه مورد بحث ماست- واضع وقتى مى خواسته هيئت افْعَل را وضع كند- طبق نظريه مشهور- كلّى بعث و تحريك اعتبارى را ملاحظه كرده ولى لفظ را براى آن كلّى وضع نكرده بلكه براى مصاديق آن وضع كرده است كه به اعتبار اختلاف باعث و مبعوث و مبعوث

اليه و جهات ديگر اختلاف پيدا مى كنند. هريك از اين مصاديق، موضوع له مستقلى براى هيئت افعل مى باشند. طبق مبنايى كه مرحوم شيخ انصارى اختيار كرده، وقتى موضوع له هيئت، خاص شد، مستعمل فيه آن هم خاص و جزئى مى شود، چون استعمال حقيقى اين است كه لفظ در همان موضوع له خودش استعمال شود. امّا در ارتباط با كبراى كلام مرحوم شيخ انصارى- كه فرمود: «جزئى، قابل تقييد نيست»- مرحوم شيخ انصارى مى فرمايد: تقييد در مقابل شمول و اطلاق است. بايد چيزى شمول و فراگيرى داشته باشد و بر همه عناوين منطبق شود تا بتوان آن را تقييد كرده و دايره اش را محدود كرد. امّا چيزى كه ذاتاً اطلاق ندارد و «موضوع له و مستعمل فيه آن خاص و جزئى است» نمى توان تقييد را در مورد آن پياده كرد؟ نتيجه اين صغرى و كبرى اين مى شود كه «هيئت، قابل تقييد نيست» و اين يك قرينه عقليه است بر اينكه ما قيد را به هيئت ارجاع ندهيم. و هرچند ظاهر قضيه شرطيه اين است كه قيد مربوط به هيئت است ولى بايد در اين ظهور تصرّف كرده و مسئله را برخلاف ظاهر حمل كنيم. اين بهترين دليلى است كه در اين زمينه مى توان مطرح كرد و در كلام شيخ انصارى رحمه الله هم برآن تكيه شده است.[232]

بررسى راه دوّم:

مرحوم آخوند كه چند سالى از محضر شيخ انصارى رحمه الله استفاده كرده است، دو جواب نسبت به كلام مرحوم شيخ انصارى مطرح كرده است:

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 330

جواب اوّل: اينكه شما مى گوييد: «هيئت و معانى حرفيه، داراى وضع عام و موضوع له خاص مى باشند» مورد قبول ما

نيست و ما اين مطلب را در بحث حروف ثابت كرديم كه حروف داراى وضع عام و موضوع له عام هستند و حتّى مستعمل فيه آنها هم عام است و از اين جهت فرقى ميان حروف و اسماء هم سنخ آنها وجود ندارد بلكه فقط موارد استعمال آنها فرق مى كند.[233] اشكال: با صرف نظر از اينكه ما اصل اين مبناى مرحوم آخوند را نپذيرفتيم ولى اشكال اين است كه طرف حساب مرحوم شيخ انصارى، مشهور مى باشند. نه مرحوم آخوند. و شيخ انصارى رحمه الله در باب وضع حروف همان نظريه مشهور را اختيار كرده است.

به عبارت ديگر: ما به مرحوم آخوند مى گوييم: شما يك وقت مى خواهيد جوابى شخصى از صغراى كلام مرحوم شيخ انصارى بدهيد، در اين صورت مانعى ندارد كه بر مبناى خودتان تكيه كرده و كلام شيخ انصارى رحمه الله را رد كنيد، امّا اگر بخواهيد به عنوان دفاع از مشهور، كلام شيخ انصارى را جواب دهيد، در اين صورت منع صغرى نمى تواند جواب از كلام ايشان باشد، زيرا خود مشهور صغرى را پذيرفته اند و مرحوم شيخ انصارى هم با آنان موافقت كرده است. جواب دوّم: مرحوم آخوند مى فرمايد: تقييد جزئى داراى دو نوع است. يك نوع آن ممتنع و خارج از محلّ بحث ماست و نوع ديگر آنكه محلّ بحث ماست، ممتنع نمى باشد. مى فرمايد: تقييد جزئى گاهى به اين كيفيت است كه ما بخواهيم جزئى را در خارج بدون تقييد ايجاد كرده سپس- با وصف جزئيت- آن را مقيّد كنيم، مثل اينكه مولا به عبدش بگويد: «أكرم زيداً»، بدون اينكه قيد و شرطى بياورد. اينجا- بنا بر مبناى مشهور- هيئت به نحو جزئى در خارج تحقّق

پيدا مى كند. سپس با دليل ديگرى بخواهد اين جزئى را مقيّد كند. چنين چيزى امكان ندارد. چون شما (شيخ انصارى) فرموديد: «جزئى مقيّد نمى شود».

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 331

ولى گاهى تقييد جزئى به اين صورت است كه ما از اوّل كه مى خواهيم اين جزئى را ايجاد و انشاء كنيم، با وصف تقييدْ ايجاد كنيم. از اوّل، هيئت را معلّق به مجى ء زيد كنيم، مثل اينكه بگوييم: «إن جاءك زيد فأكرمه»، يعنى از اوّل، يك جزئى مقيّد را انشاء كنيم. چنين چيزى امتناع ندارد. دليلى نداريم كه اين نوع جزئيت، منافاتى با تقييد داشته باشد بلكه آن جزئيتى منافات با تقييد دارد كه در عالم جزئيت بدون تقييد تحقّق پيدا كرده و بعد از مدّتى بخواهد مقيّد شود. امّا اگر از اوّل به صورت تقييد مطرح شد و در اختيار مكلّف و مأمور قرار گرفت، دليلى بر امتناع آن وجود ندارد. چون مسئله، مسأله اى عقلى است و بايد عقلْ حكم به امتناع آن بكند درحالى كه عقل چنين حكمى نمى كند.[234] خلاصه اينكه در اين جواب، مرحوم آخوند كبراى كلام مرحوم شيخ انصارى را به دو صورت تصوير كرده، يك صورت آن را پذيرفته و صورت ديگر را قبول نكرده است. اين جواب اگرچه فى نفسه جواب خوبى است ولى جواب اساسى نيست. جواب اساسى همين جواب سوّمى است كه ما مطرح مى كنيم. جواب سوّم: ما اصلًا كبراى كلام مرحوم شيخ انصارى را قبول نداريم. چه كسى گفته: «جزئى را نمى شود تقييد كرد»؟ مراد از تقييد جزئى، تقييد آن نسبت به جزئى ديگر نيست بلكه مراد اين است كه جزئى به لحاظ حالاتش مقيّد شود. جزئى- در عين اينكه جزئى

است- حالات متعدّدى دارد و به عبارت علمى: جزئى- در عين اينكه جزئى است- نسبت به حالاتش اطلاق دارد، مثلًا زيد، شامل زيد در حال قيام، زيد در حال قعود، زيد در حال اضطجاع، زيد در حال مرض، زيد در حال سلامت و ... مى شود، درحالى كه زيد، بارزترين مصداق براى جزئى است، چون از اعلام شخصيه است و همه معتقدند كه اعلام شخصيه داراى وضع خاص و موضوع له خاص مى باشند. يعنى واضع

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 332

يك معناى كلّى را درنظر نگرفته، از اوّل در مقابل فرزندش نشسته و او را تصوّر كرده و نام او را زيد گذاشته است. امّا همين زيد جزئى به لحاظ حالات مختلفش اطلاق دارد.

به بيان ديگر: اطلاق، فقط وصفِ كلّى نيست بلكه جزئى هم به لحاظ حالات مختلفش داراى اطلاق است. در اين صورت چرا جزئى، به لحاظ بعضى از حالاتش صلاحيت تقييد نداشته باشد؟ حال در ما نحن فيه مى گوييم: هيئت «أكرم» داراى معناى جزئى است و آن عبارت از بعث و تحريك اعتبارى جزئى است. امّا همين بعث و تحريك اعتبارى جزئى داراى اطلاق است. يك وقت اين بعث و تحريك، در تمام حالات ثابت است و يك وقت فقط در حالت خاصّى ثابت است. «أكرم زيداً» به لحاظ حالات اطلاق دارد، هرچند مفاد هيئتْ معنايى جزئى و خاص است، امّا در «إن جاءك زيد فأكرمه» همان معناى هيئت، مقيّد به شأن و حالت مخصوصى شده كه آن عبارت از مجى ء زيد مى باشد. اين بعث و تحريك اعتبارى مى توانست اطلاق داشته باشد، يعنى خواه مجى ء زيد تحقّق پيدا كند و خواه تحقّق پيدا نكند. ولى اين اطلاق، با قرينه متّصلْ مقيّد به

مجى ء زيد شده است و از اين جهت، هيچ فرقى با «أعتق الرقبة المؤمنة» ندارد ولى اطلاق در «أعتق الرقبة المؤمنة» اطلاق افرادى است و مقيّد به ايمان شده است، امّا مفاد هيئتْ اطلاقش احوالى است كه مقيّد به مجى ء زيد شده است. در تأييد اين جواب به مرحوم شيخ انصارى مى گوييم: شما مى گوييد: «قيد در «إن جاءك زيد فأكرمه» مربوط به هيئت نيست، چون هيئت جزئى است»، ما از شما سؤال مى كنيم: «پس قيد مربوط به چيست؟»، خواهيد گفت: «مربوط به مادّه است». مى گوييم: «مادّه هم جزئى است». توضيح اينكه اگر ما بخواهيم قيد «إن جاءك» را از ظاهر قضيه شرطيه برداريم، به طورى كه قيد را به مادّه- يعنى اكرام- بزنيم بايد بگوييم: «أكرم زيداً الجائي»، در اين صورت اگر گفته شود: «الجائي، قيد براى اكرام است»، سؤال مى شود: «كدام اكرام؟

مطلقِ اكرام يا اكرام مضاف به زيد؟» بديهى است كه اگر «الجائى» بخواهد قيد براى

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 333

اكرام باشد، قيد براى «اكرام مضاف به زيد» است نه براى مطلق اكرام. و «اكرام مضاف به زيد» هم جزئى است، زيرا مضاف اليه آن جزئى است. البته به نظر ما حق اين است كه در مثال «أكرم زيداً الجائي» كلمه «الجائي» قيد براى زيد است نه براى اكرام، و معلوم است كه زيد، جزئى است. درهرصورت جزئى مقيّد شده است. پس چرا مى گوييد: «هيئت داراى معناى جزئى است و نمى تواند مقيّد شود»؟ در نتيجه شما (مرحوم شيخ انصارى) چاره اى از پذيرفتن تقييد جزئى نداريد، پس چرا از ظهور قضيه شرطيه دست برمى داريد؟ ظاهر قضيه شرطيه اين است كه هيئت، مقيّد به مجى ء زيد است،

اگرچه هيئت داراى معناى جزئى است ولى جزئيت با تقييد قابل اجتماع است و منافاتى بين آنها وجود ندارد.

راه سوّم براى اثبات قرينه عقليه

ممكن است گفته شود: هيئت أكرم- مثل ساير موارد هيئت افعل- فى نفسه بر يك بعث مطلق دلالت مى كند. همان طور كه بعث در (أقيموا الصّلاة) يك بعث مطلق است و قيد و شرطى همراه آن نيست، در «أكرم زيداً» هم همين بعث مطلق مطرح است و تقييد اين مطلق، موجب تناقض صدر و ذيل است، مخصوصاً اگر تعليق را بعد از هيئت مطرح كرده و بگوييد: «أكرم زيداً إن جاءك». بررسى راه سوّم: به نظر ما بطلان اين راه واضح است، زيرا: اوّلًا: برفرض كه اين حرف در «أكرم زيداً إن جاءك» صحيح باشد، امّا در جايى كه تقييد، قبل از اطلاق باشد، جايى براى اين حرف وجود ندارد. ثانياً: آيا مراد شما از اطلاق كه مى گوييد: «مفاد هيئت، بعث مطلق است» اطلاق قسمى است يا اطلاق مقسمى؟ اطلاق قسمى به اين معناست كه اطلاق، قيد براى مفاد هيئت افعل- يعنى بعث و تحريك اعتبارى- باشد، يعنى «هيئت افعل» به معناى «بعث مطلق» باشد. اگر اطلاق،

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 334

به اين صورت باشد، قابل جمع با تقييد نخواهد بود. بلكه اطلاق در اينجا اطلاق مقسمى است و اين قابل جمع با تقييد مى باشد.

درحقيقت، اطلاق هيئت مثل اطلاق «رقبه» است. ما وقتى «رقبه» را مقيّد به «مؤمنه» مى كنيم، ممكن است گفته شود: «اگر رقبه اطلاق داشته چگونه مقيّد به ايمان مى شود؟» جواب اين است كه اطلاق رقبه اطلاق مقسمى است و اطلاق مقسمى با قيد قابل تطبيق است و اين گونه نيست كه اطلاق به عنوان قيدى در معناى رقبه

مدخليت داشته باشد، اگر قيديت داشته باشد، بايد مطلق و مقيّد همواره به عنوان متعارضين مطرح باشند، چون «رقبه» مقيّد به اطلاق است و همين رقبه در «رقبه مؤمنه» مقيّد به عدم اطلاق است. پس چگونه گفته مى شود: «بين مطلق و مقيّد امكان جمع وجود دارد»؟ بلكه بالاتر از اين، گفته مى شود: «بين مطلق و مقيد تعارضى وجود ندارد و جمع دلالى در كار است». لذا اخبارى كه در باب علاج خبرين متعارضين وارد شده و مرجّحاتى كه در باب خبرين متعارضين وارد شده، شامل اطلاق و تقييد نمى شود، چون بين مطلق و مقيّد، تعارضى تحقّق ندارد. بين عام و خاص تعارضى تحقّق ندارد. آن قدر عام و خاص با تعارض فاصله دارد كه ما عمومات كتاب و مطلقات آن را حتى با خبر واحد هم تخصيص زده و مقيّد مى نماييم. تحقيق اين بحث در مبحث تعادل و ترجيح مطرح خواهد شد. در نتيجه همان طور كه تقييد رقبه معارضه اى با معناى رقبه ندارد، تقييد مفاد هيئت افعل هم- خواه به تقييد متّصل باشد يا به منفصل- معارضه اى با مفاد هيئت افعل ندارد و ادّعاى تناقض صدر و ذيل حتى در «أكرم زيداً إن جاءك» هم درست نيست. نتيجه بحث در ارتباط با نزاع شيخ انصارى رحمه الله و مشهور از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه ما در قضاياى شرطيه دليلى نداريم كه بتوانيم به سبب آن از ظاهر قضاياى شرطيه رفع يد كنيم. ظاهر قضيه شرطيه اى كه جزايش

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 335

دلالت بر حكم (/ بعث و تحريك) مى كند اين است كه نفس اين حكم و بعث و تحريك، معلّق بر شرط شده است

و تا زمانى كه شرط تحقّق پيدا نكند حكم و بعث و تحريك مولا هم نمى تواند تحقّق داشته باشد. پس ادّعاى شيخ انصارى رحمه الله قابل قبول نيست و در اين نزاع حق با مشهور است كه در واجب مشروط بايد شرط را به عنوان قيد هيئت بدانيم نه قيد مادّه.

ظهور ثمره نزاع بين شيخ انصارى رحمه الله و مشهور

يكى از مباحثى كه به زودى در ارتباط با واجب مطرح خواهيم كرد، بحث واجب معلّق است ولى قبل از رسيدن به آن بحث لازم است اين مطلب را بررسى كنيم كه:

آيا واجب مشروط همان واجب معلّق است؟

بنا بر مبناى شيخ انصارى رحمه الله واجب مشروط همان واجب معلّق است و آن عبارت از واجبى است كه تكليف و وجوب در آن فعليت دارد امّا واجب، يك امر استقبالى است، مثل همان چيزى كه مشهور در ارتباط با حج نسبت به وقت مطرح مى كنند. مشهور مى گويند: «كسى كه مستطيع شد، همان موقعْ- هرچند مثلًا در ماه رجب باشد- حج برايش وجوب پيدا مى كند، لذا بايد در مقام تهيه مقدّمات آن برآيد»، درحالى كه حج عبارت از مناسكى است كه فقط در زمان خودش تحقّق پيدا مى كند. البته مسأله وقت و زمان در ارتباط با صلاة هم نقش دارد ولى كيفيت نقش آن با حج فرق دارد. زمان در ارتباط با صلاة در اصل تكليف نقش دارد، امّا در باب حج نسبت به مكلّف به نقش دارد. مسأله واجب معلّق را مشهور در همه جا ذكر نمى كنند، امّا مرحوم شيخ انصارى همه واجبات مشروط را واجب معلّق 235] مى داند و نتيجه اش اين مى شود كه تكليف، قبل از حصول شرط تحقّق يافته است، چون به نظر ايشان قيدْ مربوط به مادّه است.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 336

وقتى كه مولا مى گويد: «إن جاءك زيد فأكرمه» وجوب اكرام- بنا بر مبناى مرحوم شيخ انصارى- در همان وقت، ثابت است ولى واجب داراى يك قيد است. واجب، اكرام مقيّد به مجى ء است. همان طور كه مشهور در مورد حج مى گفتند: «وقتى استطاعت حاصل شد، حج وجوب پيدا

مى كند ولى واجب، مقيّد به زمان خاصى است». بنابراين همان طور كه اگر حج قبل از فرارسيدن زمان خودش انجام شود، مأمور به تحقّق پيدا نكرده است، اگر اكرام هم قبل از مجى ء زيد تحقّق پيدا كند مأمور به تحقّق پيدا نكرده است. خلاصه اينكه آنچه مشهور در ارتباط با واجب معلّق مى گويند، بنا بر مبناى شيخ انصارى رحمه الله در همه واجبات مشروط جريان دارد و همه واجبات مشروط، واجب معلّق مى شوند. لذا طبق بيان ايشان بايد گفت: «موقع صبح، نماز ظهر و عصر وجوب دارد ولى واجبْ متوقّف بر زوال شمس است». و چه بسا آثارى هم براى ثبوت اصل اين تكليف ترتّب پيدا كند. امّا بنا بر مبناى مشهور كه قيد را قيد هيئت مى دانند، قبل از اينكه مجى ء زيد حاصل شود، بعث و تحريك اعتبارى وجود ندارد. آيا بنا بر مبناى مشهور هم ممكن است كسى ادّعا كند كه در عين اينكه قيد به هيئت برمى گردد، وجوب و حكم الزامى مولا قبل از قيد تحقّق دارد؟ در اينجا مرحوم عراقى بيانى دارند كه لازم است مورد بررسى قرار دهيم:

كلام مرحوم محقّق عراقى:

مرحوم محقّق عراقى با اينكه در واجب مشروط همان نظريه مشهور را اختيار كرده است مى فرمايد: «در مثل «إن جاءك زيد فأكرمه» حكم وجوب اكرام، قبل از تحقّق مجى ء ثابت است» يعنى در واقع ايشان جمع كرده است بين اينكه از طرفى قيد به هيئت برگردد و از طرفى وجوب و حكم الزامى مولا قبل از قيد تحقّق داشته باشد.[236]

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 337

اين كلام مرحوم عراقى فقط يك راه دارد و آن اين است كه بگوييم: «حكم مولا، غير از مفاد

هيئت است» و الّا اگر حكم مولا همان مفاد هيئت باشد نمى توان گفت:

«مفاد هيئت، قبل از شرط تحقّق ندارد امّا حكم مولا، قبل از شرط تحقّق دارد». ولى آيا چگونه مى توان گفت: «حكم مولا، غير از مفاد هيئت است»؟ توضيح مطلب اين است كه گفته شود: همان طور كه در مورد مفاد هيئت گفتيم: مفاد هيئت عبارت از بعث و تحريك اعتبارى است كه جانشين بعث و تحريك حقيقى و تكوينى است. بعث و تحريك تكوينى اين است كه مولا دست عبد را گرفته و او را جبراً وادار به انجام مطلوب خودش بنمايد. امّا بعث و تحريك اعتبارى به اين معناست كه قانونى بگذارند و فرمانى صادر كند. بنابراين ترديدى نيست كه مفاد هيئت، همين بعث و تحريك اعتبارى است، ولى آيا چيزى كه در لسان شريعت از آن به حكم و وجوب و تكليف تعبير مى كنيم عبارت از چيست؟ در اين زمينه سه احتمال وجود دارد: احتمال اوّل: حكم و وجوب، همان بعث و تحريك باشد. به عبارت دقيق تر، بعث و تحريك، منشأ انتزاع حكم مولاست و اگر اين منشأ انتزاع وجود نداشته باشد، اصلًا حكمى وجود ندارد. احتمال دوّم: درست است كه مفاد هيئت، بعث و تحريك اعتبارى است ولى وجوب، بعث و تحريك اعتبارى نيست، منتزع از بعث و تحريك اعتبارى هم نيست.

بلكه وجوب، همان اراده اى است كه در نفس مولا تحقّق دارد و آن اراده، به اين بعث و تحريك تعلّق گرفته است. به عبارت روشن تر: همان طور كه قيام و قعود فعل اختيارى انسان و مسبوق به اراده فاعلى اوست، دستور دادن و بعث و تحريك كردن هم فعل اختيارى مولا و

مسبوق به اراده اوست. بايد در نفس مولا، اراده اى متعلّق به اين بعث و تحريك اعتبارى تحقّق داشته باشد تا اين بعث و تحريك اعتبارى محقّق شود. لذا اگر بعث و تحريك اعتبارى مولا مسبوق به اراده نباشد- مثل اينكه در حال خواب بگويد:

«أيها العبد ادخل السوق و اشتر اللّحم»- اين بعث و تحريك اعتبارى اثرى ندارد.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 338

آن وقت ممكن است گفته شود: وجوب و تكليف، همان اراده مولاست كه از آن به اراده تشريعيه هم تعبير مى كنيم.[237] اين احتمال، خودش داراى دو احتمال است: 1- تكليف، نفس همان اراده باشد و نياز به چيزى كه آن را ابراز و اظهار كند ندارد. 2- تكليف، اراده تشريعيه در نفس مولاست ولى به شرط اينكه چيزى آن را ابراز و اظهار كند. اين مطلب را مرحوم عراقى اختيار كرده اند و شبيه چيزى است كه آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» در ارتباط با حقيقت انشاء مطرح كردند.[238] اين سه احتمال كه در ارتباط با حكم مطرح شد، در بحث ما نحن فيه نتيجه مى دهد: اگر ما حكم را عبارت از نفس مفاد هيئت بدانيم، يعنى وجوبْ همان بعث و تحريك اعتبارى باشد نه چيز ديگر و يا اگر بعث و تحريك اعتبارى هم نيست، در واقعْ متأخّر از بعث و تحريك اعتبارى و منتزع از آن است. در اين صورت بايد بگوييم: «در واجبات مشروط، قبل از تحقّق شرطْ اصلًا حكم مولا وجود ندارد، زيرا اگر حكم مولا بعث و تحريك باشد، فرض اين است كه بعث و تحريك، مقيّد به مجى ء زيد است و قبل از تحقّق مجى ء زيد، بعث و تحريكى وجود ندارد. و

اگر حكمْ منتزع از بعث و

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 339

تحريك است، وقتى بعث و تحريكْ قبل از مجى ء وجود ندارد، ما حكم را از چه چيزى انتزاع كنيم؟ نتيجه اين احتمال با آنچه مشهور در مقابل شيخ انصارى رحمه الله قائل شدند يك چيز است. مشهور در مورد واجب مشروط مى گفتند: «قيد، تعلّق به هيئت دارد و تا زمانى كه قيد حاصل نشود، مفاد هيئت- يعنى بعث و تحريك اعتبارى- تحقّق ندارد» و ما اگر وجوب و حكم را عين همين بعث و تحريك اعتبارى يا منتزع از آن دانستيم همين نتيجه گرفته مى شود. امّا بنا بر احتمال دوّم كه حكم و وجوب را عبارت از اراده نفسانيه مولا بدانيم كه به بعث و تحريك اعتبارى تعلّق گرفته است، خواه مقيّد به قيد اظهار و ابراز هم باشد يا نباشد، بايد در واجب مشروط بگوييم: بعث و تحريك، قبل از مجى ء زيد تحقّق ندارد، زيرا مفاد هيئت عبارت از بعث و تحريك است و قيد هم مربوط به هيئت است، بنابراين تا وقتى قيد وجود پيدا نكند مفاد هيئتْ تحقّق ندارد. ولى بحث ما در مورد حكم است و ما حكم را عبارت از اراده متعلّق به بعث و تحريك مى دانيم نه خود بعث و تحريك. آيا قبل از تحقّق مجى ء زيد در خارج، همان طور كه بعث و تحريك اعتبارى وجود ندارد، اراده متعلّق به آن هم وجود ندارد؟ اراده وجود دارد ولى تعلّق گرفته است به يك مراد معلّق. اگر مراد انسان، معلّق و مقيّد باشد، به طورى كه اگر آن قيد نباشد، مرادْ متعلّق اراده نيست، آيا الآن كه قيد وجود ندارد، اراده هم

وجود ندارد يا اينكه اراده، فعليت دارد؟ كسى نمى تواند وجود اراده را انكار كند، زيرا در اراده كه تعليق و تقييدى وجود ندارد، آنچه معلّق و مقيّد است، مراد مى باشد. مثلًا اگر انسان اراده كند كه چنانچه رفيقش به او بگويد: «بيا با هم به سفر برويم»، او با رفيقش به مسافرت برود، يعنى درحقيقت، مراد او عبارت از «سفر برفرض پيشنهاد رفيقش» مى باشد. الآن كه رفيقش به او پيشنهاد نكرده، آيا اراده اى نسبت به اين سفرِ معلّق ندارد؟ كسى نمى تواند وجود اراده را انكار كند، زيرا بدون ترديد، حالت قبل از اين تصميم با حالت بعد از آن فرق مى كند. حالت قبل از تصميم، اصلًا اراده اى تحقّق نداشت، امّا الآن انسان تصميم

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 340

گرفته و اراده كرده است ولى اراده او متعلّق به مرادى است كه در آن تعليق و تقييد وجود دارد. و اگر قيد مراد حاصل نشود، معنايش اين نيست كه انسان نمى تواند اراده كند. در ما نحن فيه هم مسئله همين طور است. اگر حكم، عبارت از اراده نفسانيه مولا باشد كه به بعث و تحريك اعتبارى تعلّق گرفته است و اين بعث و تحريك در ما نحن فيه مطلق نيست بلكه معلّق بر مجى ء زيد است بنابراين حكم در اينجا اراده نفسانيه مولاست كه به بعث و تحريك اعتبارى معلّق بر مجى ء زيد تعلّق گرفته است.

آيا اين بدان معناست كه قبل از تحقّق مجى ء، اراده اى هم وجود ندارد؟ اگر اراده وجود نداشت پس «إن جاءك زيد فأكرمه» از كجا آمد؟ اين انشاء الآن صادر مى شود، درحالى كه مجى ء زيد فردا حاصل مى شود. كسى نمى تواند بگويد: «اين جمله بدون

اراده صادر شده است». وقتى «إن جاءك زيد فأكرمه» مسبوق به اراده شد و وجوب هم عبارت از همين اراده بود، نتيجه اين مى شود كه بگوييم: «در «إن جاءك زيد فأكرمه» قبل از اينكه مجى ء تحقّق پيدا كند، بعث و تحريك اعتبارى وجود ندارد، امّا حكم و وجوبْ تحقّق دارد، زيرا وجوب و حكم و تكليف عبارت از اراده است- خواه نفس اراده باشد بدون قيد و شرط يا اراده به ضميمه اظهار و ابراز- و در اينجا فرض اين است كه آن اراده با جمله «إن جاءك زيد فأكرمه» ابراز و اظهار هم شده است. در نتيجه اگر ما حكم را عبارت از اراده نفسانيه مولا بدانيم كه به بعث و تحريك اعتبارى تعلّق گرفته است، خواه مقيّد به اظهار و ابراز هم باشد يا نباشد، بايد بين بعث و تحريك و بين حكم و تكليف تفكيك قائل شده و بگوييم: «در واجب مشروط، بعث و تحريك، قبل از تحقّق شرط وجود ندارد، امّا حكم و وجوب تحقّق دارد، روى همان مبنايى كه مشهور در واجب مشروط قائلند». مشهور معتقدند در عين اينكه قيد به هيئت مى خورد ولى چون بين مفاد هيئت و حكم مغايرت وجود دارد- مفاد هيئت عبارت از بعث و تحريك است امّا حكم و وجوب عبارت از اراده است- و آنچه تعليق دارد، عبارت از بعث و تحريك است و در حكم و وجوبْ تعليقى نيست، اگر هم

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 341

قيدى- مثل ابراز و اظهار- دارد، فرض اين است كه قيدش حاصل شده و با گفتن «إن جاءك زيد فأكرمه» اراده نفسانيه به مرحله ظهور و بروز

رسيده است. لذا محقّق عراقى رحمه الله ضمن اينكه در مبناى اوّل مخالف با مرحوم شيخ انصارى است و نظريه مشهور را قبول مى كند ولى در اينجا مى فرمايد: «در واجبات مشروط، قبل از حصول شرط، وجوب و حكم تحقّق دارد».

تحقيق در مسئله

در اينجا به عنوان مقدّمه مناسب مى دانيم بحثى در ارتباط با حقيقت و واقعيت حكم مطرح نماييم:

آيا حقيقت تكليف چيست؟

تكليف- در باب واجبات- عبارت از بعث و در باب محرّمات عبارت از زجر است كه هر دو اعتبارى مى باشند. آيا حكم عبارت از همين بعث و زجر است يا عبارت از اراده نفسانيه- مطلق يا مقيّد به قيد اظهار و ابراز- است؟ در اينجا مؤيّداتى وجود دارد كه حكم همان بعث و زجر اعتبارى است و چيزى غير از آن را نمى توان حكم ناميد. البته نه اينكه بخواهيم اراده را نفى كنيم. وجود اراده يك امر طبيعى است. هر كلمه اى كه از انسان صادر مى شود، تمام مبادى اراده در آن وجود دارد و اين از تفضلاتى است كه خداوند نسبت به نفس انسانى عنايت كرده كه انسان در يك لحظه، تمام مبادى اراده را در مورد كلماتى ايجاد كرده و آن كلمات را اراده كرده و آنها را به وجود بياورد. كسى كه يك ساعت سخنرانى مى كند چه بسا صدها اراده از او صادر مى شود و هر اراده هم داراى يك عدّه مبادى است كه نفس انسانى با عنايت پروردگار به سرعت آنها را انجام مى دهد. بنابراين مولايى كه إن جاءك زيد فأكرمه» را به عنوان يك حكم صادر مى كند، بدون اشكال در نفس او اراده اى وجود

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 342

دارد كه از آن به اراده تشريعيه و تقنينيه تعبير مى شود. پس در وجود اراده ترديدى نيست. بحث در اين است كه آيا حكم عبارت از همان اراده است- كه قطعاً وجود دارد- يا حكم عبارت از بعث و زجر است؟ گفتيم: در اينجا مؤيّداتى وجود دارد

كه حكم عبارت از بعث و زجر است: مؤيّد اوّل: عقلاء وقتى مى بينند مولايى به عبدش مى گويد: «إن جاءك زيد فأكرمه»، فوراً مى گويند: «اين مولا ايجاب كرد اكرام زيد را بر تقدير مجى ء». وقتى از آنان مى پرسيم: «به چه دليل شما ايجاب را مطرح مى كنيد؟»، سخنى از اراده به ميان نمى آورند و اصلًا در ذهن آنان خطور نمى كند كه اين مسئله مربوط به اراده مولا باشد بلكه عقلاء مسأله امر و هيئت افعل و امثال آن را مطرح مى كنند. ما نيز- چون از عقلاء هستيم- وقتى مسئله را به دور از شبهات و بحث ها بررسى كنيم، اين معنا را تأييد مى كنيم كه وجوبْ چيزى غير از بعث و تحريك اعتبارى نيست. و وجود اراده قبل از بعث و تحريك اعتبارى، به اين معنا نيست كه وجوبْ عبارت از آن اراده باشد. مؤيّد دوّم: در فلسفه مى گويند: «واقعيتِ ايجاد و وجود، يك چيز است و فرق بين آن دو، اعتبارى است و آن اين است كه در ايجاد، اضافه به فاعل هم مطرح است ولى در وجود، اضافه به فاعل مطرح نيست . براساس اين مبنا بايد در ما نحن فيه هم بگوييم: ايجاب و وجوب هم مثل ايجاد و وجود است و بين آنها فرق حقيقى و ماهوى وجود ندارد بلكه فرق آن دو اين است كه در ايجاب، اضافه به فاعل هم مطرح است ولى در وجوب اضافه به فاعل مطرح نيست. وقتى ايجاب و وجوب، يك واقعيت شدند همان چيزى را كه در مورد ايجاب مى گوييم، در مورد وجوب هم مطرح مى كنيم. آيا ايجاب به چه چيز تحقّق پيدا مى كند؟ روشن است كه ايجاب

به «إن جاءك زيد فأكرمه» تحقّق پيدا مى كند نه به اراده- چه مطلق اراده يا با قيد ابراز و اظهار-. و اين دور از انصاف است كه كسى بگويد: ايجاب، با آن اراده نفسانيه اى كه در نفس مولا وجود دارد، تحقّق پيدا مى كند. در نتيجه بايد بگوييم: همان طور كه ايجاب به نفس «إن جاءك زيد فأكرمه» تحقّق

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 343

پيدا مى كند، وجوب هم به همين عبارت حاصل مى شود[239] و اين در صورتى است كه وجوب را عبارت اخرى از مفاد هيئت بدانيم و الّا اگر بخواهيم مفاد هيئت را چيز ديگر و وجوب را عبارت از اراده- چه مطلق و چه مقيّد به قيد ابراز و اظهار- بدانيم، لازم مى آيد بين ايجاب و وجوب تفكيك قائل شويم درحالى كه محقّقين از فلاسفه مى گويند: بين ايجاب و وجوب و امثال اين ها فرقى ماهوى وجود ندارد بلكه فرق آنها اعتبارى است. مؤيّد سوّم: حكم بر دو قسم است: حكم تكليفى و حكم وضعى. حال اگر ما مقسم و حكم را عبارت از اراده تشريعيه و تقنينيه دانستيم، آيا در احكام وضعيه مى توانيم ملتزم به اين معنا شويم؟ وقتى شارع مسأله زوجيت، ملكيت، شرطيت، جزئيت و مانعيت را در جايى پياده مى كند، آيا مى توان گفت: «ملكيت و زوجيت و ... حكم شارع نيستند و حكم شارع عبارت از آن اراده تشريعيه اى است كه به «ثبوت ملكيت به دنبال بيع صحيح» و «ثبوت زوجيت به دنبال نكاح صحيح» و ... تعلّق گرفته است»؟ نمى خواهيم بگوييم: «چنين تعبيرى در مورد احكام وضعيه محال است» ولى مرتكز نزد متشرعه اين است كه ملكيت، زوجيت، جزئيت چيزى براى مأمور به،

شرطيت چيزى براى مأمور به و مانعيت چيزى از مأمور به، احكام شرعى مى باشند. اگر حكم، عبارت از اراده تشريعيه است، چرا بين حكم تكليفى و حكم وضعى تفصيل قائل شويم و در مورد حكم تكليفى، حكم را عبارت از همان اراده تشريعيه بدانيم امّا در مورد احكام وضعيه، حكم را عبارت از مراد- يعنى ملكيت و ...- بدانيم؟ درحالى كه ظاهر اين است كه حكم تكليفى و حكم شرعى يكنواخت مى باشند. بنابراين همان طور كه ما در مورد احكام وضعى، حكم را عبارت از مراد مى دانيم، در مورد احكام تكليفى هم بايد حكم را عبارت از مراد بدانيم. و با توجه به اينكه اراده، به بعث و تحريك اعتبارى تعلّق گرفته است، پس مراد، همان بعث و تحريك اعتبارى است و ما

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 344

گفتيم: «اگر در بعث و تحريك اعتبارى، تعليقى وجود داشته باشد، معنايش اين نيست كه در اراده هم تعليقى وجود دارد، بلكه در همان حالى كه مرادْ تعليقى است، ارادهْ محقّق است و فعليت دارد». خلاصه اينكه احكام وضعيه راهى مى شود كه ما مسأله احكام تكليفيه را هم حل كنيم. يا بايد بگوييم: «در احكام وضعيه هم، ملكيتْ حكم وضعى نيست، بلكه حكم وضعى عبارت از اراده تشريعيه متعلّق به ملكيت است»، كه اين خلاف چيزى است كه مرتكز در اذهان متشرعه است و يا بايد تفكيك قائل شويم و بگوييم: «در احكام وضعيه، حكمْ عبارت از مراد است امّا در احكام تكليفيه، عبارت از اراده است»، كه اين تفكيك هم وجهى ندارد. در نتيجه همان طور كه حكم در احكام وضعيه عبارت از مراد است، در احكام تكليفيه هم عبارت

از مراد است و آن بعث و تحريك اعتبارى مى باشد. يادآورى مى شود كه اين مطلب با حفظ اين معناست كه در هر دو حكم، مسبوقيت به اراده تشريعيه تحقّق دارد. پس ما (مشهور)، هم در مقابل شيخ انصارى رحمه الله قرار گرفتيم و هم در مقابل محقّق عراقى رحمه الله، چون ما گفتيم: «در «إن جاءك زيد فأكرمه» قبل از اينكه مجى ء زيد تحقّق پيدا كند، نه بعث و تحريك اعتبارى وجود دارد و نه حكم- كه به نظر ما همان بعث و تحريك است- بلكه فقط انشائى از مولا صادر شده است». ولى شيخ انصارى رحمه الله مى فرمود: «قيد، به مادّه مربوط است و همين الان، حكم وجوب اكرام، وجود دارد، بعث و تحريك وجود دارد، امّا مبعوث اليه آن مقيّد است» و اين حرف مثل همان چيزى بود كه مشهور در ارتباط با واجب معلّق مطرح مى كردند و مى گفتند: «كسى كه در ماه شعبان مستطيع شد و شرايط ديگر هم برايش فراهم بود، حج برايش واجب مى شود، به همين جهت حق ندارد استطاعتش را از بين ببرد، امّا حج مقيّد به زمان خاصى است. بنابراين تكليف به حجّى كه مقيّد به ذى الحجّه است گريبان مكلّف را مى گيرد». و مرحوم شيخ انصارى در تمام واجبات مشروط همين حرف را مى زند. لذا- همان طور كه گفتيم- به نظر ايشان هنگام صبح، تكليف به نماز

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 345

ظهر و عصر تحقّق دارد ولى مكلّف به، مقيّد به زوال شمس است. فرمايش مرحوم عراقى هم به كلام مرحوم شيخ انصارى برمى گردد، با اين تفاوت كه مرحوم شيخ انصارى بعث و تحريك را عبارت از حكم مى دانست و مى گفت: «حكم و بعث

و تحريك، همين الان تحقّق دارد چون قيد به مادّه مى خورد» ولى مرحوم عراقى مى گويد: «قيد به هيئت مى خورد و بعث و تحريك، معلّق بر مجى ء زيد است و الآن تحقّق ندارد، امّا حكم تحقّق دارد، زيرا حكمْ بعث و تحريك نيست بلكه عبارت از اراده نفسانيه است و اراده نفسانيه همين الان تحقّق دارد». پس به نظر مرحوم عراقى هم هنگام صبح، تكليف به نماز ظهر و عصر تحقّق دارد امّا بعث و تحريكى نسبت به آن وجود ندارد. امّا بنا بر آنچه ما (مشهور) گفتيم: هنگام صبح، نه تكليفى نسبت به نماز ظهر و عصر وجود دارد و نه بعث و تحريكى تحقّق دارد، بلكه فقط يك انشائى از جانب مولا صادر شده كه مُنْشَأ آن عبارت از بعث و تحريك معلّق است و فرض اين است كه معلّق عليه هنوز تحقّق پيدا نكرده است. در «إن جاءك زيد فأكرمه» هم همين طور است. در نتيجه نه كلام مرحوم شيخ انصارى صحيح است، زيرا ايشان قيد را مربوط به ماده مى دانست و ما (مشهور) مربوط به هيئت دانستيم و نه كلام مرحوم عراقى چون ما (مشهور) حكم را همان بعث و تحريك مى دانيم و بعث و تحريك هم معلّق است. اشكال بر مشهور: با توجه به اينكه مشهور، هم مقابل شيخ انصارى رحمه الله قرار گرفتند و هم مقابل مرحوم عراقى، در اينجا بر مشهور اشكال مى شود كه: شما مى گوييد: «وقتى مجى ء زيد حاصل نشده است، نه حكم تحقّق دارد و نه بعث و تحريك». در اين صورت اگر اكرام زيد بعد از مجى ء، متوقّف بر مقدّمه اى باشد كه اين مقدّمه را الآن مى شود تحصيل كرد ولى

بعد از مجى ء زيد، تحصيل آن امكان ندارد. مثلًا اگر مجى ء زيد روز جمعه تحقّق پيدا كند ولى روز جمعه بازار بسته باشد و چنانچه مقدّمات آن را روز پنجشنبه فراهم نكنيم، اكرامْ ممكن نخواهد بود، در اينجا

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 346

آيا شما تهيه مقدّمات را در روز پنجشنبه لازم مى دانيد يا نه؟ اگر مى گوييد: «بايد مقدّمات را فراهم كند»، مى گوييم: اين وجوب، از راه وجوب مقدّمه است و هنگامى كه ذى المقدّمه در روز پنجشنبه واجب نيست چگونه شما مى گوييد: «مقدّمه آن واجب است»؟ و اگر مى گوييد: «تهيه مقدّمات لازم نيست»، مى گوييم: «در اين صورت چگونه مى خواهيد وقتى زيد آمد او را اكرام كنيد؟ چون فرض اين است كه اكرام او امكان ندارد». امّا بنا بر مبناى شيخ انصارى رحمه الله اين اشكال وارد نيست، چون به نظر ايشان همين الان حكم تحقّق دارد در نتيجه مقدّمه آن هم- بنا بر وجوب مقدّمه- واجب است. بنا بر مبناى مرحوم عراقى هم اشكال وارد نيست، زيرا به نظر ايشان الآن بعث و تحريك وجود ندارد ولى حكمْ تحقّق دارد و وجوب و حكم، غير از بعث و تحريك است. در باب شرعيات هم اگر كسى قبل از رسيدن وقت نماز آب دارد و مى داند كه اگر الآن وضو نگيرد، هنگام فرارسيدن وقت نماز، فاقد الماء خواهد شد و فرض كنيم چيزى هم به عنوان تيمم بدل از وضو تشريع نشده 240] و وضو شرط نماز است، طبق مبناى شيخ انصارى رحمه الله و مرحوم عراقى- كه مى گويند: «تكليف، قبل از وقت هم تحقّق دارد»- از باب مقدّمه واجب، براى اين شخص واجب است الآن وضو بگيرد. ولى مشهور

با مشكل مواجه مى شوند، زيرا اگر بگويند: «بايد الآن وضو بگيرد»، مى گوييم:

«چه دليلى براى وجوب وضو هست؟ وقتى خود نماز، وجوب پيدا نكرده، چطور مى شود مقدّمه اش- از باب مقدّميت- وجوب پيدا كند؟» و اگر بگويند: «الآن واجب نيست وضو بگيرد»، مى گوييم: «در اين صورت، نمى تواند بعد از رسيدن وقت، نماز را اتيان كند، چون فرض اين است كه تيمم بدل از وضو هم تشريع نشده است».

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 347

تذكّر: اين قبيل از مقدّمات را اصطلاحاً مقدّمات مفوّته مى نامند يعنى مقدّماتى كه اگر در ظرف خودش تحقّق پيدا نكند، مستلزم تفويت مأمور به و عدم امكان تحقّق مأمور به است. حلّ اشكال: براى حلّ اين اشكال راهى در پيش گرفته شده كه بايد در آن دقّت شود، چون اين مسئله در بحث واجب معلّق هم مطرح مى شود و درحقيقت، التزام به واجب معلّق را از ضرورى بودن خارج مى كند. اين راه حل متوقّف بر بيان مطلبى است كه در اوايل بحث مقدّمه واجب مطرح كرديم و اينجا ناچاريم اشاره اى به آن داشته باشيم. در آنجا گفتيم: تعبيراتى كه مرحوم آخوند و بعضى ديگر از اصوليين در ارتباط با مقدّمه واجب مطرح كرده اند، با واقعيت مسئله تطبيق نمى كند. مثلًا مرحوم آخوند مى فرمايد: «اراده متعلّق به مقدّمه، ترشح پيدا مى كند از اراده متعلّق به ذى المقدّمه» و اين تعبير «يترشح» خيلى در كلام ايشان به كار برده شده است. گاهى هم به «يسري» تعبير كرده و مى گويد: «يسري الوجوب من ذي المقدّمة إلى المقدّمة». حال با توجه به اينكه اراده داراى مبادى است- مثل تصوّر شى ء مراد، تصديق به فايده آن و عزم و جزم و

...- آيا مراد ايشان از «ترشح اراده متعلّق به مقدّمه از اراده متعلّق به ذى المقدّمه» چيست؟ آيا مقصود ايشان اين است كه اراده متعلّق به ذى المقدّمه نياز به مبادى دارد امّا اراده متعلّق به مقدّمه نياز به مبادى ندارد بلكه اراده متعلّق به ذى المقدّمه- مانند يك علت تامّه- اراده متعلّق به مقدّمه را ايجاد مى كند؟ عبارت ايشان يك چنين معنايى را دلالت مى كند ولى واقعيت مسئله اين طور نيست و معناى ترشح نمى تواند يك چنين چيزى باشد. ما وقتى به وجدان خود مراجعه مى كنيم مى بينيم مثلًا اگر انسان بخواهد «بودن بر پشت بام» را كه متوقّف بر «نصب نردبان» است انجام دهد، ابتدا «بودن بر پشت بام» را تصوّر كرده، سپس تصديق به فايده آن نموده و ساير مبادى اراده متعلّق به آن نيز تحقّق پيدا مى كند سپس آن را اراده مى كند وقتى مى خواهد «بودن بر پشت بام» را ايجاد كند مى بيند عادتاً طيران براى

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 348

او امتناع دارد بلكه نياز به نردبان دارد، در اينجا همان مسائل و مبادى كه در مورد اراده متعلّق به «بودن بر پشت بام» مطرح بود در مورد «نصب نردبان» هم پيش مى آيد. اينجا هم نياز به تصوّر «نصب نردبان»، تصديق به فايده آن و ساير مبادى اراده وجود دارد. البته تصديق به فايده در مورد «بودن بر پشت بام» با تصديق به فايده در مورد «نصب نردبان» فرق دارد. فايده مترتب بر ذى المقدّمه، به عنوان هدف اصلى است امّا فايده مترتّب بر مقدّمه به عنوان امكان رسيدن به هدف اصلى است.[241] بنابراين مقصود از ترشح اين نيست كه اراده متعلّق به ذى المقدّمه علت تامّه است براى تحقّق

اراده متعلّق به مقدّمه بدون اينكه اراده دوّم نياز به مبادى داشته باشد. بلكه مراد از ترشح همان اختلاف بين فايده مقدّمه و فايده ذى المقدّمه است- كه ما به آن اشاره كرديم- و اين معنا سر از عليت و معلوليت درنمى آورد. در مورد كلمه «يسري» نيز اين بحث جريان دارد كه آيا مراد از «يسرى» همان معنايى است كه در موارد ديگر به كار برده مى شود؟ مثلًا در فقه- بنا بر انفعال ماء قليل- گفته مى شود: اگر چيز نجسى با آب قليل ملاقات كند، نجاست از آن چيز به آب سرايت مى كند. در ما نحن فيه معناى وجوب ذى المقدّمه اين است كه يك بعث و تحريك اختيارى مسبوق به اراده تشريعيه- كه همه مبادى اراده در آن وجود دارد- از جانب مولا صادر شده است. حال با توجه به اينكه وجوب مقدّمه- بنا بر قول به ملازمه- يك وجوب شرعى است،[242] جاى اين سؤال است كه آيا وقتى گفته مى شود: «وجوب شرعى از

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 349

ذى المقدّمه سرايت مى كند به مقدّمه» معنايش اين است كه «مولا وقتى ذى المقدّمه را واجب كرد، مقدّمه به طور خودبه خود و بدون اينكه نياز به اراده تشريعيه داشته باشد واجب مى شود، يعنى مولا حكمى را اختياراً جعل كرده و حكم ديگر هم به صورت قهرى به دنبال حكم مولا آمده است»؟ پاسخ اين سؤال منفى است. بلكه همان طور كه ايجاب ذى المقدّمه، اراده تشريعيه مى خواهد و اراده تشريعيه هم ناشى از مبادى است، ايجاب مقدّمه هم اراده تشريعيه مى خواهد و اراده تشريعيه در باب مقدّمه هم مبادى لازم دارد. ممكن است گفته شود: «پس در اين صورت،

معناى ملازمه چيست؟»، مى گوييم: «ملازمه به عنوان يك كاشف مطرح است نه به عنوان يك حكم جبرى و تحميلى بر مولا» يعنى ملازمه نمى گويد: «اى مولا، اكنون كه ذى المقدّمه را واجب كردى، قهراً مقدّمه هم واجب شده است». ملازمه مى گويد: «مولايى كه ذى المقدّمه را- از روى اراده و مسبوقيت اراده به مبادى آن- ايجاب كرد، همين مولا- به حكم عقل- مقدّمه را هم به اختيار- و از روى اراده اى كه مسبوق به مبادى است- ايجاب كرده است».[243] البته همان طور كه در مورد ترشح گفتيم، تصديق به فايده در مورد ذى المقدّمه و مقدّمه فرق مى كند، امّا از نظر اصل بعث و تحريك و مسبوقيت بعث و تحريك به اراده تشريعيه و مسبوقيت اراده به مبادى، هيچ فرقى بين ايجاب ذى المقدّمه و ايجاب مقدّمه وجود ندارد. در نتيجه تعبيراتى چون ترشح و سريان و امثال اين ها نمى خواهد مسأله علت و معلول و تولد و ما يتولد منه را مطرح كند. حال كه مقدّمه فوق روشن شد مى گوييم: عقل وقتى در موارد معمولى- غير از مواردى كه محلّ اشكال به مشهور است- حكم به ملازمه مى كند، بدون شك، ملاكى براى اين حكم دارد. وقتى عقل- بنا بر قول به ملازمه- مى گويد: «المقدّمه واجبة شرعاً»، در مقام تعليل آن مى گويد: «چون مأمور به مولا بايد در خارج تحقّق پيدا كند و

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 350

تحقّق آن بدون اين مقدّمه امكان ندارد پس مقدّمه واجب است». وقتى ملاك عقل براى وجوب مقدّمه اين است، از همين راه مى توانيم اشكالى كه بر مشهور وارد شده بود جواب دهيم. پس مى گوييم: در مثال «إن جاءك زيد فأكرمه» فرض اين

بود كه مجى ء زيد در روز جمعه تحقّق پيدا مى كند. اكرام زيد هم عبارت از اين است كه انسان غذاى مناسبى در اختيار او قرار دهد. موادّ چنين غذايى هم بايد روز پنجشنبه فراهم شود و در روز جمعه امكان تحصيل آن نيست. در اينجا كسى كه قائل به وجوب مقدّمه واجب است و مى داند كه ملاك وجوبْ حكم عقل است، به عقل مراجعه كرده و در مورد اين مسئله سؤال مى كند. آيا آن عقلى كه در صورت فعليت وجوب ذى المقدّمه مى آيد- بنا بر قول به ملازمه- و با ملاك مقدّميت، حكم به وجوب شرعى مولوى مقدّمه مى كند، در اينجا چه قصورى دارد؟ اگر مسأله عليت و معلوليت بود، شما مى توانستيد بگوييد: «هنوز ذى المقدّمه- كه به عنوان علت وجوب مطرح است- حاصل نشده تا اينكه معلول تحقّق پيدا كند». اگر مسأله ترشح و تولد بود، شما مى توانستيد بگوييد: «هنوز ما يتولد منه و ما يترشح منه- يعنى ذى المقدّمه- تحقّق پيدا نكرده است پس چگونه مقدّمه از آن ترشح پيدا مى كند و متولد مى شود؟». امّا وقتى اين عناوين كنار رفت و ملاك واقعى حكم عقل در مورد وجوب مقدّمه مطرح شد، همان ملاك در اينجا هم تحقّق دارد.[244]

اصول فقه شيعه ؛ ج 4 ؛ ص350

ل مى گويد: «با توجه به اينكه تهيه مقدّمات در روز جمعه امكان ندارد و اگر مقدّمات حاصل نشد، هدف مولا- يعنى اكرام- از بين مى رود، امروز كه تهيه مقدّمات امكان دارد، بايد آن را تهيه كنيد، اگرچه ذى المقدّمه هنوز واجب نشده است». اين مطلب در مورد مسأله وضو خيلى روشن تر است چون وقت يك مسأله قطعى التحقّق است و

مثل مجى ء زيد نيست كه انسان بتواند در مورد آن شبهه كرده و بگويد: «ممكن است مجى ء زيد تحقّق پيدا نكند». يك ساعت ديگر، قطعاً وقت نماز ظهر و عصر داخل مى شود و الآن هم آب هست و فرض مى كنيم چيزى به عنوان تيمم بدل از وضو هم مشروع نشده است. در اينجا اگر الآن وضو بگيريم مى توانيم نماز را در وقت خودش

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 351

بخوانيم امّا اگر الآن وضو نگيريم ديگر امكان تحصيل نماز نيست. در اينجا، بعد از آنكه ملاك براى عقل روشن شد، عقل- بنا بر قول به ملازمه- كشف مى كند كه مولا وضو را براى ما واجب كرده است و لازم نيست وجوب ذى المقدّمه، فعليت داشته باشد تا ما كشف كنيم وجوب مقدّمه را، بلكه با وجود اين شرايط هم ايجاب مقدّمه را كشف مى كنيم، زيرا اگر وضو واجب نباشد و ما هم وضو نگيريم و منتظر وقت بمانيم، ديگر شرط نماز تحقّق ندارد و مأمور به را نمى توانيم در خارج اتيان كنيم. و حتى بنا بر انكار ملازمه هم، لابدّيت عقليه در اينجا وجود دارد و عقل ما را الزام مى كند كه در اينجا حتماً بايد وضو بگيرى تا بعد از آمدن وقت- كه يك امر قطعى است- بتوانى مطلوب مولا را اتيان كنى. امّا اگر به عنوان ترشح و تولّد و امثال اين ها- كه بوى عليت از آنها استشمام مى شود- تكيه كنيم، اشكال خواهد شد كه چگونه وقتى علت نيامده، معلول بيايد؟

علت، وجوب نماز است و وجوب نماز هم- بنا بر قول مشهور، در مقابل شيخ انصارى رحمه الله و محقّق عراقى رحمه الله- بعد از وقت

مى آيد. در نتيجه اشكالى كه بر مشهور- در مقابل شيخ انصارى رحمه الله و مرحوم عراقى- وارد شده، به اين صورت قابل دفع است و در باب واجب مشروط، هيچ اشكالى بر مشهور وارد نيست.

تقسيم دوم: واجب منجّز و واجب معلّق
اشاره

اين تقسيم را صاحب فصول رحمه الله مطرح كرده است. ايشان در تعريف واجب منجّز و معلّق مى فرمايد: واجب منجّز: واجبى است كه وجوبش گريبانگير مكلّف شده و فعليت دارد و حصول آن توقّف بر امرى غير مقدور- از ناحيه مكلّف- ندارد، مثلًا وجوب معرفت و شناخت

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 352

نسبت به احكام و اصول عقايد، براى مكلّف فعليت دارد و تحقّق آن متوقّف بر امر غير مقدور نيست، زيرا مكلّف مى تواند در مقام تحقّق معرفت برآيد و آن را در خارج ايجاد كند. واجب معلّق: واجبى است كه وجوبش گريبانگير مكلّف شده و فعليت دارد ولى حصول آن متوقّف بر امر غير مقدور- كه الآن در اختيار مكلّف نيست و تحقّق آن نياز به زمان دارد- مى باشد، مثلًا در مسأله حج، وقتى انسان مستطيع شد و يا- بنا بر احتمال ديگر- كاروان هم سفران حج به حركت درآمد، وجوب حج براى انسان فعليت پيدا مى كند، امّا تحقّق خود حج- كه واجب و مأمور به است- توقّف بر زمان خاصى دارد كه آن زمان خاص چند روزى از ذى حجّه است.[245]

فرق بين واجب معلّق و واجب مشروط:
اشاره

صاحب فصول رحمه الله مى فرمايد: واجب مشروط، قبل از تحقّق شرط، وجوبى ندارد ولى واجب معلّق، قبل از تحقّق معلّق عليه، وجوب دارد امّا واجب، متوقّف بر معلّق عليه است. هر دو عنوان در مورد حج پياده مى شود. حج اگر نسبت به استطاعت يا خروج كاروان ملاحظه شود، واجب مشروط است يعنى تا زمانى كه استطاعت يا خروج كاروان تحقّق پيدا نكند وجوبى در كار نيست امّا همين حج را اگر نسبت به وقت و زمان خاصش ملاحظه كنيم، واجب معلّق خواهد

بود.[246] قبل از ورود به بحثِ امكان و عدم امكان واجب معلّق بايد به بررسى فايده اين تقسيم بپردازيم:

چه فايده اى بر تقسيم واجب به معلّق و منجّز وجود دارد؟

تقسيماتى كه ما براى واجب مطرح مى كنيم به لحاظ نقشى است كه اين تقسيمات در بحث مقدّمه واجب ايفا مى كنند، مثلًا در بحث واجب مطلق و مشروط مى خواهيم

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 353

بگوييم: واجب مطلق، مقدّماتش هم وجوب دارد، امّا مقدّمات واجب مشروط، قبل از تحقّق شرط، وجوب ندارد، مگر در آن قسم خاصى كه در بحث قبل اشاره كرديم.[247] لذا با وجود اينكه تقسيمات زيادى در ارتباط با واجب مى تواند مطرح شود،[248] امّا در بحث مقدّمه واجب مطرح نمى شوند، چون نمى توانند در اين زمينه نقشى ايفا كنند. حال آيا تقسيم واجب به معلّق و منجّز چه اثرى در باب مقدّمه واجب مى تواند داشته باشد؟ آيا صاحب فصول رحمه الله مطلق واجب را به اين دو قسم تقسيم كرده يا اينكه اين تقسيم فقط مربوط به واجب مطلق است و در مورد واجب مشروط جريان ندارد؟ تقسيم صاحب فصول رحمه الله فقط در مورد واجب مطلق است، زيرا ايشان هم در مورد واجب مطلق و هم در مورد واجب منجّز، فعليت وجوب را مطرح كردند و چون وجوب واجب مشروط فعليت ندارد و متوقّف بر اين است كه قيد و شرطش حاصل شود، لذا واجبات مشروط از تقسيم صاحب فصول رحمه الله خارج است و تقسيم فقط در مورد واجبات فعليه است و واجبات فعليه همان واجبات مطلقه است. ممكن است كسى بگويد: صاحب فصول رحمه الله حج را نسبت به استطاعت مطرح كرد و اين واجب مشروط است. مى گوييم: واجب مشروط تا زمانى واجب

مشروط است كه شرط آن حاصل نشده باشد، امّا وقتى شرط آن حاصل شد، وجوب آن فعليت پيدا كرده و عنوان واجب مطلق را پيدا مى كند. در نتيجه صاحب فصول رحمه الله واجب مطلق را به اين دو قسم تقسيم كرده است. ولى آيا اين دو قسم چه نقشى مى توانند در بحث مقدّمه واجب داشته باشند؟ هدف صاحب فصول رحمه الله از اين تقسيم اين است كه مقدّمات حج را قبل از آمدن زمان حج واجب كند. ايشان مى خواهد بفرمايد: وقتى استطاعت حاصل شد و وجوب

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 354

حج گريبان مكلّف را گرفت، مكلّف نبايد منتظر آمدن وقت حج بشود بلكه بايد از همين الان، مقدّمات آن- مثل تهيه گذرنامه- را فراهم كند، زيرا اگر بخواهد منتظر وقت حج شود اوّلًا: نمى تواند حج را در خارج اتيان كند و ثانياً: وجوب حج، همين الان فعليت دارد، بنابراين مقدّمه آن هم وجوب فعلى پيدا مى كند لذا تحصيل گذرنامه براى او واجب مى شود. رحمه الله: مرحوم آخوند بر صاحب فصول اشكال كرده مى فرمايد: «آيا وجوب تحصيل مقدّمه، اثر چيست؟ آيا اثر فعلى بودن وجوب حج است يا اثر استقبالى بودن واجب؟

چون به نظر شما (صاحب فصول رحمه الله) واجب معلّق و واجب منجّز، وجوبشان فعلى است و فرق ميان آن دو اين است كه در واجب منجّز، خود واجب هم فعلى است امّا در واجب معلّق، استقبالى است». شما (صاحب فصول رحمه الله) خواهيد گفت: «وجوب تحصيل گذرنامه، اثرِ فعلى بودن وجوب حج است» و نمى گوييد: «علّت آن، استقبالى بودن واجب است»، چون استقبالى بودن واجب، اثرى در وجوب تحصيل مقدّمه ندارد. در نتيجه وجوب تحصيل گذرنامه در

ارتباط با جهت مشترك ميان واجب معلّق و واجب منجّز است نه در ارتباط با وجه امتياز واجب معلّق كه عبارت از استقبالى بودن واجب است. پس چه فايده اى بر اين تقسيم مترتّب است؟[249] به نظر ما اين بيان مرحوم آخوند براساس مبناى خودشان خوب است. رحمه الله: مرحوم شيخ انصارى براساس مبناى خودشان در مورد واجب مشروط- كه قيد را مربوط به مادّه مى دانست، برخلاف مشهور كه قيد را مربوط به هيئت مى دانستند- تقسيم

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 355

صاحب فصول رحمه الله را مورد اشكال قرار داده است. قبل از بيان اشكال شيخ انصارى رحمه الله لازم است بين واجب معلّق صاحب فصول رحمه الله و واجب مشروط شيخ انصارى رحمه الله و همچنين بين واجب معلّق صاحب فصول رحمه الله و واجب مشروط مشهور مقايسه اى انجام دهيم: فرق بين واجب معلّق صاحب فصول رحمه الله با واجب مشروط مشهور اين است كه در واجب مشروط مشهور، وجوبْ معلّق است امّا در واجب معلّق صاحب فصول رحمه الله، وجوبْ معلّق نيست بلكه واجبْ معلّق بر مجى ء وقت است. پس فرق بين وقت در باب نماز و وقت در باب حجّ، فرق بين واجب مشروط و واجب معلّق است با اينكه در هر دو «وقت» به نسبت به «واجب» ملاحظه مى شود. صاحب فصول رحمه الله مى گويد: «صلاة نسبت به وقت، واجب مشروط است، يعنى قبل از فرارسيدن وقت، نمازْ وجوبى ندارد. امّا حج نسبت به وقت، واجب معلّق است و الّا وجوب قبل از تحقّق وقت در باب حج ثابت است». امّا شيخ انصارى رحمه الله در واجب مشروط، قيد را مربوط به مادّه و

دخيل در واجب مى دانست، صاحب فصول رحمه الله هم در اينجا (واجب معلّق) قيد وقت را مربوط به مادّه و دخيل در واجب مى داند. بنابراين بين واجب مشروط شيخ انصارى رحمه الله و واجب معلّق صاحب فصول رحمه الله فرقى وجود ندارد مگر از جهت توسعه و تضييق. صاحب فصول رحمه الله مى گويد: «معلّق عليه در واجب معلّق، يك امرى است كه مقدور مكلّف نيست، مثل مسأله زمان». امّا شيخ انصارى رحمه الله كه در واجب مشروط قيد را مربوط به ماده مى داند، خصوصيتى در مورد قيد ملاحظه نمى كند، خواه آن قيد، مقدور باشد- مثل استطاعت- يا غير مقدور- مثل مجى ء زيد- فرقى نمى كند. در نتيجه واجب معلّق صاحب فصول رحمه الله شعبه اى از واجب مشروط شيخ انصارى رحمه الله است. بر همين اساس شيخ انصارى رحمه الله بر صاحب فصول رحمه الله اشكال كرده كه چه ثمره اى بر اين تقسيم شما مترتّب است؟ آنچه شما اينجا مطرح كرده ايد، ما (شيخ انصارى رحمه الله) وسيع تر آن را مطرح كرده ايم.[250]

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 356

رحمه الله: صاحب فصول رحمه الله ناچار است بگويد: «صلاة نسبت به وقت واجب مشروط است و حج نسبت به وقت واجب معلّق است، به همين جهت تحصيل گذرنامه، قبل از آمدن وقت، واجب است». ولى ما فرقى بين آن دو نمى بينيم بلكه به نظر ما، هم حج و هم صلاة نسبت به وقت، واجب مشروط مى باشند. همان طور كه تا وقتى زوال حاصل نشده است، وجوبى براى نماز ظهر و عصر تحقّق پيدا نمى كند، تا وقتى هم كه ايّام خاص حج حاصل نشود، حجّ واجب نمى شود. يعنى وجوب حج داراى دو شرط است:

استطاعت و فرارسيدن

وقت- يا خروج كاروان- و مجرد استطاعت يا خروج كاروان، به تنهايى براى وجوب حج كفايت نمى كند. اشكال: براساس اين مبنا، كسى كه مستطيع شد، حج برايش واجب نمى شود، در اين صورت چه لزومى دارد كه به دنبال تهيه مقدّمات برود؟[251] جواب: طبق بيانى كه قبلًا مطرح كرديم مى گوييم: بين استطاعت و آمدن وقت فرق وجود دارد. حصول استطاعت قابل پيش بينى نيست امّا آمدن وقت حج قابل پيش بينى است. بنابراين وقتى مكلّف استطاعت پيدا كرد، به طور قطع مى داند كه شرط دوّم وجوب- يعنى وقت- خواهد آمد، آن وقت ملاحظه مى كند كه اگر بخواهد مقدّمات را بعد از فرارسيدن وقت حج انجام دهد، امكان تحقّق حج وجود نخواهد داشت، لذا براى اينكه حج از او فوت نشود واجب است مقدّمات را فراهم كند. امّا وجوب تحصيل مقدّمات، در ارتباط با وجوب فعلى حج نيست. پس ما توانستيم راه سوّمى براى انكار واجب معلّق صاحب فصول رحمه الله پيدا كنيم به اين صورت كه بگوييم: «آنچه صاحب فصول رحمه الله به عنوان واجب معلّق مطرح كرده،

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 357

درحقيقت، واجب مشروط است ولى از آن واجبات مشروطى است كه چون شرطش حتماً تحقّق پيدا مى كند، مقدّمات آن لزوم تحصيل قبلى دارد. در نتيجه تقسيم صاحب فصول رحمه الله اثرى ندارد و واجب معلّق مورد قبول نيست.

البته تصوير واجب معلّق آن گونه كه صاحب فصول رحمه الله فرمود- كه وجوبْ فعليت داشته باشد ولى واجب استقبالى باشد- مانعى ندارد و ما نخواستيم امكان ذاتى آن را انكار كنيم، همان طور كه مرحوم آخوند و مرحوم شيخ انصارى هم نمى خواستند امكان ذاتى آن را انكار كنند. ولى در اين ميان بعضى

از محققين از اصوليين قائل به استحاله واجب معلّق شده اند كه ما لازم مى دانيم قبل از بررسى كلام آنان تحقيقى در ارتباط با واجب معلّق ارائه نماييم:

تحقيق در ارتباط با واجب معلّق

ما وقتى به وجدان خود مراجعه مى كنيم نه در اراده تكوينيه و نه در اراده تشريعيه- يعنى وجوب كه جانشين اراده تكوينيه است- استحاله اى نسبت به واجب معلّق و مراد مستقبل نمى بينيم. مرادْ در اراده تكوينيه بر دو قسم است: 1- گاهى مراد انسان، يك امر حالى و فعلى است و به مجرّد تحقّق اراده، شخص مريد آن را انجام مى دهد، مثل انسانى كه اراده كند دست خود را حركت دهد. 2- گاهى مراد انسان، يك امر استقبالى است يعنى موقوف به زمان بعد است، مثل اينكه شما امروز اراده كنيد فردا در جلسه درس حاضر شويد و يا مثلًا هر روز صبح ما اراده مى كنيم نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا را انجام دهيم و كسى نمى تواند وجود چنين اراده اى را انكار كرده و بگويد: «بايد صبر كنيم تا وقت داخل شود، آنگاه اراده متعلّق به نماز ظهر و عصر و مغرب و عشاء حادث مى شود كه از اين جهت، فرقى بين مسلمان و غير مسلمان نباشد. يعنى همان طور كه غير مسلمان قبل از غروب هيچ اراده اى نسبت به انجام نماز مغرب و عشاء ندارد، مسلمان هم اراده اى ندارد». مسلمان

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 358

در ماه شعبان اراده روزه ماه رمضان را دارد ولى مرادش عبارت از روزه ماه رمضان است كه مقيّد به ماه رمضان مى باشد. در اراده تشريعيه هم همين طور است: 1- گاهى مرادِ انسان امرى حالى و فعلى است مثل

اينكه مولا به عبدش مى گويد: «سافر الآن». 2- گاهى مراد، امرى استقبالى است، مثل اينكه مولا به عبدش مى گويد: «سافر غداً». در اينجا اگرچه ايجاب الآن صادر شده است ولى مرادْ امرى استقبالى است و كسى نمى تواند بگويد: «مولا الآن نمى تواند دستورى نسبت به فردا صادر كند و اگر هم خواست چنين كارى انجام دهد بايد به صورت واجب مشروط باشد، مثل اينكه بگويد:

«إن جاءك زيد فأكرمه» تا بعث و تحريك، بعد از تحقّق شرط، تحقّق پيدا كند». ما وجداناً مانعى از اين نمى بينيم كه مولا الزام فعلى به نحو واجب مطلق داشته باشد كه مراد آن امرى استقبالى باشد. اگر مولايى به عبدش بگويد: «يك ساعت ديگر به بازار رفته و گوشت خريدارى كن»، آيا معنايش اين است كه الآن ايجابى نيست و اين به صورت واجب مشروط است؟ اگر واجب مشروط باشد، در واجب مشروط كه تحصيل شرطش لازم نيست. وقتى واجبِ مطلق شد آيا معنايش غير از اين است كه تكليفْ الآن تحقّق دارد ولى واجب داراى قيد «يك ساعت ديگر» است؟ در نتيجه مسأله امكان واجب معلّق، چه در ارتباط با اراده تكوينيه و چه در ارتباط با اراده تشريعيه جاى ترديد نيست. رحمه الله مرحوم محقّق اصفهانى از جمله كسانى است كه قائل به استحاله واجب معلّق شده اند. كلام ايشان در حاشيه كفايه داراى دو بخش است: يك بخش آن مربوط به اراده

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 359

تكوينيه و بخش ديگر مربوط به اراده تشريعيه است. ايشان در مورد اراده تكوينيه مى فرمايد: اراده تكوينيّه نمى تواند به يك امر استقبالى تعلّق بگيرد. مبناى كلام ايشان همان تعريف مشهورى است كه در باب

اراده مطرح شده و آن اين است كه «الإرادة هو الشوق المؤكّد المحرّك للعضلات نحو المراد» يعنى اراده عبارت از شوق مؤكّدى است كه عضلات و جوارح انسان را به طرف مراد حركت مى دهد. ايشان مى فرمايد: نفس انسان با اينكه اتّصاف به وحدت دارد ولى درعين حال داراى قواى متعدّد- و به تعبير ديگر: داراى مراتب و منازل- است. 1- يكى از قوايى كه در نفس وجود دارد و مربوط به همين مسأله اراده است، عبارت از قوه عاقله است. خداوند اين خصوصيت را به نفس انسان داده است كه فايده شيئى را كه مى خواهد متعلّق اراده قرار دهد، تعقّل و ادراك مى كند. قوّه عاقله ادراك مى كند كه اين شى ء داراى فوايدى است كه در ارتباط با نفس انسان است. مثلًا تصديق به فايده مراد- كه يكى از مبادى اراده است- به همين قوّه عاقله نفسانيه مربوط است.

نفس بايد درك كند وجود اين فايده و نتيجه را براى مراد و اين كه نفع مراد- از جهت دينى يا دنيايى- به خود نفس برمى گردد. تصوّر نيز- كه اوّلين مبدأ اراده است- ارتباط به همين قوّه عاقله دارد، زيرا تصوّر عبارت از التفات نفس انسان به شى ء متصوَّر است.[252] 2- يكى ديگر از قواى مربوط به نفس عبارت از قوّه شوقيه است. شوق عبارت از اين است كه نفس انسان نسبت به شى ء مراد تمايل و علاقه پيدا كند. شوق، با وجود اينكه خودش يكى از مراتب نفس است ولى درعين حال داراى شدّت و ضعف و كمال و نقص است. سپس مى فرمايد: اوّلين مرتبه شوق، لازم نيست به يك امر مقدورى تعلّق بگيرد

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 360

بلكه ممكن

است به امر محالى تعلّق بگيرد. امّا اين شوق وقتى به شى ء مراد تعلّق گرفت، نفس انسان ملاحظه مى كند اگر در خارج، مانعى از تحقّق اين شى ء مراد وجود دارد، در همين مرحله اوّل، شوقْ به حالت ركود باقى مى ماند و سير تكاملى ندارد. امّا اگر ملاحظه كرد كه تحقّق اين شى ء مراد يك امر مقدورى است و مانعى براى آن وجود ندارد و يا اگر مانعى هم وجود دارد قابل برطرف شدن است، در اين صورت شوق قوّت و كمال پيدا مى كند و به حدى تكامل پيدا مى كند كه از آن تعبيرات مختلفى مى شود. گاهى از آن به اجماع تعبير مى شود، گاهى به تصميم و عزم و گاهى به قصد و اراده. در نتيجه براى تحقّق اراده نمى توان گفت: «الإرادة مجرّد الشوق» يا «الإرادة نفس طبيعة الشوق»، بلكه آن مرتبه كامل شوق كه با توجه به امكان تحقّق مراد، وجود پيدا مى كند، از آن به اراده و شوق مؤكّد تعبير مى شود. 3- شوق مؤكّد داراى يك مُبْرِز هم مى باشد و آن اين است كه وقتى اين شوق به مرحله كمال رسيد، بلافاصله روى قوّه عامله كه يكى ديگر از قواى موجود در نفس است- تأثير مى كند. قوّه عامله، در اعضاء و جوارح انسان به صورت پراكنده وجود دارد.

در نتيجه شوق مؤكّد- كه عبارت از مرحله كامله اى است كه بلافاصله قوّه عامله پراكنده در تمام عضلات و جوارح را به كار مى اندازد- اراده و قصد ناميده مى شود. در اين صورت آيا ممكن است در جايى شوق مؤكّد- يعنى اراده- تحقّق داشته باشد ولى در عضلات و جوارح- كه قوه عامله نفس انسان است- هيچ گونه تأثّرى به وجود

نيامده باشد؟ مرحوم اصفهانى مى فرمايد: اگر ما بخواهيم بگوييم: اراده تكوينيه به امر استقبالى تعلّق مى گيرد» بايد بگوييم: «اراده تكوينيه، هيچ گونه تأثيرى در اعضاء و جوارح ما نگذاشته است». وقتى الآن اراده مى كنيم كه فردا مسافرت نماييم، اين قوّه شوقيه چه تأثيرى در عضلات و جوارح ما گذاشته است؟ ما خواه اراده مسافرت فردا را بنماييم يا ننماييم، مشغول كار خود هستيم و اراده آن تأثيرى در اعضا و جوارح ما ندارد.

درحالى كه اراده، چيزى است كه عضلات و جوارح را آرام نمى گذارد و بلافاصله قوّه عامله انسان تحت تأثير قوّه شوقيه قرار گرفته و عضلات و جوارح او براى تحقّق مراد فعاليت

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 361

مى كنند، سپس ايشان مى فرمايد: «به همين جهت گفته اند: اراده، جزء اخير از علت تامّه است يعنى بعد از آمدن اراده، ديگر حالت انتظار و توقّعى وجود ندارد. درحالى كه شما (مرحوم صاحب فصول) مى گوييد: «اراده مى آيد، علت تامّه هم تحقّق پيدا مى كند ولى معلول تحقّق پيدا نمى كند». آيا مى توان بين علت و معلول تفكيك نمود؟ چگونه ممكن است اراده كه جزء متمّم علت تامّه است، الآن تحقّق پيدا كند ولى معلولش كه عبارت از مسافرت است فردا تحقّق پيدا كند؟ ممكن است كسى بگويد: در اينجا معلول، به حسب ذاتش، تأخّر از علّت دارد يعنى معلول، عبارت از «مسافرت مقيّد به اينكه در فردا باشد» است، بنابراين نمى تواند قبل از فردا تحقّق پيدا كند و اگر قبل از فردا تحقّق پيدا كرد، آن معلول نخواهد بود». مرحوم اصفهانى در پاسخ مى فرمايد: اين حرف فسادش بيشتر از حرف اوّل- يعنى تفكيك بين علت و معلول- است. چون اين حرف بازگشتش به اين

است كه «در ذات معلول، انفكاك از علت وجود دارد». چه فرق است بين اينكه شما بگوييد: «در ذات معلول، تأخّر وجود دارد» يا بگوييد: «در ذات معلول، انفكاك از علت مطرح است»؟

درحالى كه قاعده عقليه حكم به عدم انفكاك مى كند و معقول نيست كه معلول، انفكاك از علت داشته باشد. ممكن است كسى بگويد: چه مانعى دارد كه بگوييم: «ذات علت، تحقّق دارد ولى زمان فردا به صورت شرطيت براى تحقّق مراد مطرح است»؟ محقّق اصفهانى رحمه الله در پاسخ مى فرمايد: در مورد شرطيت آن، دو احتمال وجود دارد: احتمال اوّل: زمان فردا، شرطيت داشته باشد براى اينكه مرتبه ناقص شوق به مرتبه كامل برسد. اين احتمال به نظر ما (مرحوم اصفهانى) مانعى ندارد ولى معنايش اين است كه قبل از فردا اراده اى وجود ندارد، زيرا اراده، اصل شوق و مرتبه ناقص آن نيست بلكه اراده عبارت از مرتبه كامل شوق است و شما هم مى گوييد: «مرتبه كامل شوق، فردا

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 362

تحقّق پيدا مى كند» ما هم همين را مى گوييم. ما مى گوييم: «الآن شوق هست ولى اراده نيست و تعلّق شوق به امر محال هم هيچ اشكالى ندارد. اصل طبيعت شوق كه به مرتبه ناقصه هم تحقّق پيدا مى كند، الآن تحقّق دارد ولى اراده تحقّق ندارد، زيرا اراده آن مرتبه كامل است و شما كه شرط تحقّق مرتبه كامل را آمدن فردا مى دانيد، بنابراين اراده هم فردا پيدا مى شود و تعلّقش به مسافرت، تعلّق به يك امر حالى مى شود، امّا آنچه مورد بحث است اين است كه اراده الآن وجود داشته باشد ولى مرادش مقيد به زمان آينده باشد». احتمال دوّم: مراد از شرطيت اين

باشد كه امروز شوق مؤكّد به نام اراده تحقّق پيدا كرده ولى درعين حال، آمدن فردا شرطيت داشته باشد براى اينكه اين شوق عضلات را به سوى مراد تحريك كند. ما (مرحوم اصفهانى) نمى توانيم اين معنا را بپذيريم، زيرا اين معنا به تفكيك معلول از علت برگشت مى كند و با جزء اخير بودن اراده نسبت به علت تامّه منافات دارد. شما با اين حرف، يا مى خواهيد بگوييد: «اراده، جزء اخير از علت نيست و در عين اينكه اراده آمده، شرط ديگرى هم در كار است» و يا مى خواهيد بگوييد: «در عين اينكه علت، كامل شده ولى معلول، منفك از علت است و بين علت و معلول فاصله زمانى وجود دارد». لذا ما نمى توانيم اين معنا را بپذيريم. سپس مى فرمايد: اصولًا سببيّت اراده با سببيت ساير اسباب خارجيه فرق دارد. در اسباب خارجيه ممكن است چيزى سببيت داشته باشد ولى تأثير اين سبب موجود در خارج، مشروط به شرطى باشد، مثلًا وقتى گفته مى شود: «نار، سببيت براى احراق دارد»، ممكن است نار وجود پيدا كند ولى شرط تأثيرش در احراق- كه مثلًا عبارت از مجاورت است- تحقّق پيدا نكند، به همين جهت نتواند تأثير در احراق كند. با اينكه هيچ نقص و كمبودى در وجود خارجى نار وجود ندارد. اما در مسأله اراده، كه يك طرفش ارتباط به نفس و قوه شوقيه و طرف ديگرش ارتباط به قوّه عامله پراكنده در عضلات و جوارح دارد، جاى اين حرفها نيست. اينجا نمى توان گفت: «قوّه شوقيه به

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 363

مرحله كمال و تأكّد رسيده ولى محركيت آن نسبت به عضلات، مشروط به آمدن زمانى است كه فردا مى خواهد تحقّق

پيدا كند». اين ها در امور خارجيه- مثل مسأله نار و احراق- جارى مى شود. اگر قوّه شوقيه در نفس به وجود آمد، چه كمبودى در قوّه عامله وجود دارد كه حالت انبعاث و تأثّر در آن به وجود آيد؟ لذا به مجرّد تحقّق اين مرتبه كامله، معنا ندارد كه حالت انتظار در كار باشد. در نتيجه ما نمى توانيم تصوّر كنيم كه اراده تكوينيه فعليت داشته باشد ولى مراد آن فاصله زمانى داشته باشد با اين اراده. مرحوم آخوند در اينجا براى اثبات امكان تعلّق اراده تكوينى به امر استقبالى مى فرمايد: آنجايى كه مراد انسان مقدّماتى لازم دارد كه انجام آنها مثلًا دو ساعت وقت لازم دارد، آيا اراده، به ذى المقدّمه- كه دو ساعت بعد واقع مى شود- تعلّق گرفته است يا نه؟ اگر بگوييد: «تعلّق گرفته است»، مى گوييم: «بنابراين تعلّق اراده به امر استقبالى مانعى ندارد». و اگر بگوييد: «اراده به ذى المقدّمه- كه دو ساعت بعد واقع مى شود- تعلّق نگرفته است»، مى گوييم: «پس چرا شما نسبت به انجام مقدّمات آن اقدام مى كنيد؟ مگر اراده متعلّق به مقدّمه، متولّد از اراده متعلّق به ذى المقدّمه نيست؟ آيا مى شود كسى اراده نسبت به ذى المقدّمه نداشته باشد، امّا نسبت به مقدّمه- بما أنّها مقدّمة- اراده داشته باشد؟ پس همين كه شما نسبت به انجام مقدّمات اقدام مى كنيد و يكايك آنها را از روى اراده انجام مى دهيد، به اين جهت است كه اراده، به ذى المقدّمه تعلّق گرفته است». مرحوم محقّق اصفهانى در پاسخ مرحوم آخوند مى فرمايد: در اينجا كه ما ذى المقدّمه اى داريم كه داراى مقدّماتى است و مثلًا انجام آن مقدّمات، دو ساعت وقت لازم دارد، قبول داريم كه

مسأله تبعيت در كار است، امّا در اينجا اراده به ذى المقدّمه تعلّق نگرفته است بلكه شوق ناقص- كه اوّلين مرتبه شوق است- به ذى المقدّمه تعلّق

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 364

گرفته است و آن شوق ناقص، از ذى المقدّمه به مقدّمه سرايت كرده است و در اين صورت، شوق متعلّق به ذى المقدّمه به حالت ركود باقى مى ماند و اراده اى در ارتباط با آن مطرح نيست ولى وقتى سراغ مقدّمات مى آييم، با توجه به اينكه مقدّمات فعليت دارد و قبل از ذى المقدّمه تحقّق پيدا مى كند، شوق متعلّق به مقدّمات، يكى پس از ديگرى تأكّد پيدا كرده و به مرتبه كمال مى رسد و تبديل به اراده مى شود. شوق متعلّق به مقدّمه اوّل، تبديل به اراده مى شود- چون وقت آن الآن است و مانعى هم وجود ندارد- پس مقدّمه اوّل را اراده مى كند. امّا اراده مقدّمه اوّل ترشحى نيست. آنچه ترشحى است اصل شوق است نه عنوان اراده. اين معنا در مقدّمه دوّم و مقدّمه سوّم و ساير مقدّمات هم پياده شده و شوق مربوط به آنها به اراده تبدّل پيدا مى كند. وقتى يكايك مقدّمات، از روى اراده تحقّق پيدا كرد نوبت به ذى المقدّمه مى رسد و در اينجا آن شوقى كه در ذى المقدّمه ركود پيدا كرد- چون امكان تحقّق ذى المقدّمه بدون مقدّمه وجود نداشت- به اراده تبديل مى شود، زيرا بعد از تحقّق مقدّمات، امكان تحقّق ذى المقدّمه فراهم شده است. و درحقيقت، در اينجا اراده مربوط به ذى المقدّمه بعد از تحقّق مقدّمات پيدا مى شود. امّا آنچه از ذى المقدّمه به مقدّمه سرايت مى كند، مجرّد شوق است و ما مجرّد شوق

را اراده نمى دانيم، لذا شوق مربوط به هريك از مقدّمات بايد به لحاظ امكان و ظرف زمانى اش تبدّل به اراده پيدا كند و پس از تمام شدن مقدّمات و امكان تحقّق ذى المقدّمه، شوق راكد ذى المقدّمه هم تبديل به اراده مى شود. مرحوم محقّق اصفهانى پس از پاسخ دادن از كلام مرحوم آخوند، بحث خود را ادامه داده و در مورد استحاله تعلّق اراده تشريعيه 253] به امر استقبالى مى فرمايد: در اراده تكوينيه، انسان اراده مى كند كه خودش كارى را انجام دهد ولى در اراده تشريعيه،

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 365

اراده مى كند كه ديگرى كارى را از روى اراده و اختيار خود انجام دهد. در اين صورت، مولا با خود مى گويد: «اگر اين فعل بنا بود از خود من صادر شود، راه رسيدن به آن عبارت از اراده تكوينيه و شوق مؤكّدى است كه عضلات را به طرف مراد تحريك مى كند. امّا اينجا كه مولا از طرفى مى خواهد فعل توسط عبد انجام شود و از طرفى مى خواهد صدور فعل از عبد، اختيارى باشد، مولا مى بيند: صدور فعل اختيارى از ناحيه عبد، در اختيار مولا نيست و فاعلش همان عبد است و معقول نيست كسى اراده كند صدور فعل اختيارى از ناحيه ديگرى را، لذا وقتى با اين مشكل مواجه مى شود، مى بيند راه حلّ آن اين است كه مولا از راه تسبيب وارد شود يعنى در عبد ايجاد داعى و محرك كند كه آن داعى و محرك، عبد را تحريك كند به اينكه فعل را اختياراً انجام دهد. داعى و محرك همان ايجاب و الزام و دستور و بعث اعتبارى است كه از ناحيه مولا صادر مى شود. اين

بعث اعتبارى، يك جهتش مربوط به مولاست و آن اين است كه صدور اين بعث اعتبارى از ناحيه مولا، صدور ارادى و اختيارى است و بين اراده و مراد او هيچ تخلّف و انفكاكى وجود ندارد، همان طور كه بين اراده و مراد، در اراده تكوينيه تخلّف و انفكاك وجود ندارد. در اراده تكوينيه، ارادهْ مولا را تحريك مى كرد تا مراد را خودش انجام دهد و فاصله اى بين مراد و اراده نبود. اينجا هم آن شوق مؤكّد، مولا به صادر كردن بعث اعتبارى تحريك مى كند كه اين بعث اعتبارى، فعلى است يعنى الآن تحقّق دارد. طرف ديگر اين بعث اعتبارى عبارت از مأمور به است. كه در واجب معلّق، يك امر استقبالى است كه بعداً تحقّق پيدا مى كند. در نتيجه در ناحيه بعث مولا، انفكاكى بين اراده و مراد به وجود نيامده است، امّا مولا مى بيند در عبد هيچ گونه تحرّكى حاصل نشده است، البته نه از اين جهت كه عبد بخواهد تخلّف كند، بلكه از اين جهت كه مأمور به عبارت از مسافرت فرداست و هنوز فردايى تحقّق پيدا نكرده است. پس درحقيقت، بعث كامل از ناحيه مولا صادر شده است ولى در برابر اين بعث، هيچ گونه انبعاثى از ناحيه عبد تحقّق پيدا نكرده است و بين بعث و انبعاث انفكاك حاصل شده است.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 366

درحالى كه- با آن بيانى كه در ارتباط با اراده تكوينيه مطرح شد- اينجا هم نبايد بين بعث و انبعاث فاصله اى وجود پيدا كند همان طور كه بين بعث و اراده مولا كه متعلّق به بعث بود، هيچ گونه انفكاكى پيدا نشد. خلاصه اشكال مرحوم اصفهانى به صاحب فصول رحمه الله اين

شد كه انفكاك بين اراده و مراد، هم در اراده تكوينيه و هم در اراده تشريعيه، امر غير معقولى است.[254]: بيان ايشان شايد بهترين بيانى باشد كه در ارتباط با استحاله واجب معلّق مطرح شده است به گونه اى كه اگر بتوانيم آن را مورد مناقشه قرار دهيم، بيان هاى ديگر به طريق اولى مورد مناقشه قرار خواهد گرفت.) اشكال اوّل:[255] كلام مرحوم اصفهانى مبتنى بر اين است كه ما اراده تكوينيه را آن گونه كه ايشان معنا كردند- و تعريف مشهور و مرحوم آخوند هم به همين كيفيت بود- معنا كنيم يعنى بگوييم: «اراده- كه عبارت از شوق مؤكّدى است كه محرّك عضلات به طرف مراد مى باشد- داراى مراتب و قواى متعدّدى است، مانند قوّه عاقله، قوّه شوقيه و قوّه عامله. خود قوّه شوقيه هم داراى مراتبى است و وقتى به مرتبه كمال رسيد- كه ما از آن به شوق مؤكّد تعبير مى كنيم- عنوان اراده و قصد تحقّق پيدا مى كند». ولى آيا واقعاً اين طور است؟ به عبارت ديگر: آيا اراده و قصد، مربوط به قوّه شوقيه است؟ طبق تعريف ايشان، اين يك مطلب مسلّمى است. تعريفى كه مشهور براى اراده مطرح كردند، تعريفى نيست كه آيه يا روايتى برآن

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 367

وارد شده باشد تا ما ناچار شويم تعبّداً آن را بپذيريم. به نظر ما هيچ سنخيتى بين اراده و شوق وجود ندارد، زيرا شوق، هرجا تحقّق پيدا كند- هرچند مرتبه ضعيف آن هم باشد- يك حالت انفعالى براى نفس انسان است. انسان فايده يك چيز را درنظر مى گيرد، سپس تحت تأثير اين فايده قرار گرفته و حالت شوق در او پيدا مى شود و علاقه مند به آن چيز مى شود. حتّى

اگر به سرحدّ عشق هم برسد، عشقْ هم يك حالت انفعالى براى نفس انسان است. لذا در عرف از باب مثال گفته مى شود: فلان شخص وقتى از فلان كتاب تعريف كرد، من شوق به مطالعه آن پيدا كردم، يعنى تحت تأثير حرف او قرار گرفتم. و لازم هم نيست كه انفعالْ از غير باشد. بلكه ممكن است از خودِ انسان باشد.

انسان وقتى فايده يك چيز را ملاحظه كرد و تصديق به آن فايده كرد، علاقه مند به تحقّق آن فايده مى شود. بنابراين شوق، يك حالت انفعالى است و حتّى اگر به مرحله كمال و تأكّد هم برسد از انفعالى بودن خارج نمى شود، چون كمال و تأكّد، حقيقت و ماهيت شى ء را تغيير نمى دهد. اگر چيزى از سنخ انفعالى بود، در تمام مراتبش انفعالى خواهد بود.[256] بنابراين، شوق در هرجا باشد، يك حالت انفعالى است. امّا آيا اراده چيست؟ اراده، يك حالت فعلى براى نفس انسان است. اراده يعنى نيرويى كه مؤثّر در ايجاد فعل است. بنابراين اراده يك حالت فعاله و يك نيروى عامله و نيروى فعلى به حساب مى آيد. لذا ما در تعبيرات عرفى خودمان اين معنا را مى بينيم مثلًا رفيق شما در فكر خريدن خانه است، يك وقت از او سؤال مى كنيد: «آيا شما اراده خريدن خانه نموده اى؟»، يك وقت هم از او مى پرسيد: «آيا براى شما شوق مؤكّد براى خريدن خانه حاصل شده است؟»، آيا معناى اين دو عبارت يكسان است؟ طبق بيان مرحوم اصفهانى در مورد اراده، بايد معناى اين دو عبارت يك چيز باشد، درحالى كه در

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 368

تعبيرات عرفى بين اين دو عبارت فرق وجود دارد. تصميم و اراده در

جايى است كه يك نيروى فعلى و يك قوّه فعاله براى نفس پيدا شده باشد و ما- به تبعيت از امام خمينى رحمه الله- گفتيم كه اراده به خلّاقيت نفس تحقّق پيدا مى كند يعنى خداوند با اينكه خالق مطلق است، شعبه محدودى از خلّاقيت را به نفس انسان عنايت كرده است و هنگامى كه مبادى اراده تحقّق پيدا كرد، انسان اراده را خلق مى كند.[257] وقتى در تعبيرات عرفى گفته مى شود: «آيا براى فلان كار اراده كردى يا نه؟» اين تعبير نشان مى دهد كه انسان مى توانسته در مورد آن كار اراده كند و مى توانسته اراده نكند. و چيزى كه مى توانسته اراده كند و مى توانسته اراده نكند، نفس انسانى است. در نتيجه شوق، يك حالت انفعالى و تأثّر براى نفس است اگرچه به مرحله كمال و تأكّد هم برسد. ولى اراده يك حالت فعلى و مؤثّريت براى نفس است و سنخ اين دو با يكديگر فرق مى كند، پس چگونه مى توان اراده را از مقوله شوق به حساب آورد؟ بلكه بعضى معتقدند كه شوق نه تنها اراده نيست بلكه در مبادى اراده هم دخالت ندارد. البته به اين معنا كه وجود شوق در مبادى اراده ضرورتى ندارد،[258] لذا بعضى از مواقع انسان چيزهايى را اراده مى كند كه نسبت به آنها هيچ علاقه و شوقى ندارد. مثلًا مريض با نهايت كراهتى كه نسبت به استفاده بعضى از داروها دارد، استعمال آن را اراده مى كند، به جهت فايده اى كه برآن مترتّب است. حتّى گاهى نياز به عمل جراحى پيدا مى كند به گونه اى كه منجر به قطع يكى از اعضاى او مى شود و با نهايت كراهتى كه نسبت به آن دارد، اراده انجام

آن عمل را مى نمايد. البته به نظر ما اين حرف داراى مناقشه است، زيرا آنچه اين بعض مى گويد در صورتى درست است كه شوق را با مراد بسنجيم، امّا اگر گفتيم: «اوّلين مبدأ اراده،

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 369

عبارت از تصوّر و دوّمين مبدأ آن تصديق به فايده مراد است، كه بر اثر اين تصديق، براى انسان شوقى نسبت به همين فايده حاصل مى شود، نه اينكه شوق نسبت به مراد باشد، چون شوق، يك حالت انفعالى و امرى است كه متأثّر از چيز ديگر است و آن چيزى كه اين حالت انفعالى را به وجود مى آورد، عبارت از مراد نيست بلكه تصديق به فايده مراد است»، در اين صورت در مسأله استعمال دارو و جراحى منجر به قطع عضو هم شوق متعلّق به فايده- يعنى سلامت انسان- وجود دارد. اگرچه نسبت به خود جراحى و قطع عضو هيچ گونه شوقى تعلّق نگرفته است. بنابراين در اين مثال ها هم شوق تحقّق دارد، چون متعلّق شوق همان فايده مترتّب بر مراد است نه خود مراد و همين فايده است كه حالت تأثّر و انفعالى شوقى را محقّق مى كند. ولى وجود شوق در بعضى موارد، ضربه اى به آنچه گفته شده نمى زند و حتّى اگر در تمام موارد هم وجود داشته باشد، باز هم مقوله اراده و مقوله شوق با يكديگر تفاوت دارند. در نتيجه ما نمى توانيم تعريف «الإرادة هو الشوق المؤكّد ...» را بپذيريم. اشكال دوّم: ايشان فرمودند: «اراده، جزء اخير علت تامّه است» يعنى ساير مقدّمات و خصوصياتى كه در علت تامّه اعتبار دارد- مثل مقتضى و شرط و عدم مانع- تحقّق دارد و فقط يك جزء آن به نام

اراده باقى است كه وقتى آن جزء هم تحقّق پيدا كرد، علت تامّه كامل مى شود و به دنبال آن حتماً بايد معلول تحقّق پيدا كند، زيرا در فلسفه مسلّم است كه انفكاك بين علت تامّه و معلول، معنا ندارد. بنابراين اگر اراده به عنوان جزء اخير علت تامّه شد بايد پس از تحقّق اراده، فوراً معلول هم تحقّق پيدا كند. معلول هم عبارت از تحريك عضلات به طرف مراد است. اين بيان ايشان داراى اشكال است زيرا: اوّلًا: چه دليلى بر اينكه «اراده، جزء اخير علت تامّه است» وجود دارد؟ آيا آيه و روايتى بر اين مطلب دلالت مى كند؟ آيا از قواعد مسلّم فلسفه است؟ مرحوم اصفهانى

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 370

در كلام خودشان اين مطلب را به عنوان يك مطلب مسلّم دانسته اند و هيچ برهان و دليلى براى اين مسئله اقامه نكرده اند و حتّى استشهاد به وجدان هم ننموده اند. ايشان مى فرمايد: «گفته اند كه اراده جزء اخير علت تامّه است»، درحالى كه مجرّدِ «گفته اند» نمى تواند مدرك و دليل باشد. ثانياً: ما وقتى خودمان مسئله را در خارج بررسى مى كنيم مى بينيم چنين چيزى واقعيت ندارد. واضح ترين موردى كه ممكن است در آن مسأله علّيت و معلوليت تخيّل شود- و شايد همين مورد، سبب چنين ادعائى شده است- آنجايى است كه اراده انسان متعلّق به نفس تحريك عضلات بشود، در اينجا مراد ما نه مقدّمه لازم دارد و نه فاصله زمانى در كار است. مثلًا كسى نشسته است و اراده قيام مى كند و دست يا پاى خود را حركت مى دهد، در اينجا مراد، بلافاصله تحقّق پيدا مى كند. ولى آيا اگر چيزى پشت سر چيز ديگر تحقّق پيدا كرد، بايد مسأله

علت و معلول- و اينكه اراده، جزء اخير علت تامّه است- را مطرح كنيم.؟ در اينجا واقعيات ديگرى وجود دارد. وقتى ما نشسته ايم و اراده قيام مى كنيم، بايد اوّلًا: پاى ما سالم و در اختيارمان باشد ثانياً: مانعى در كار نباشد.

در اينجا وقتى اراده مى كنيم، قيام تحقّق پيدا مى كند ولى در همين جا يك واقعيتى مطرح است و آن اين است كه آيا قيامى كه ما اراده مى كنيم مطلق قيام است يا قيام همين الان كه نشسته ايم؟ روشن است كه قيام مقيّد به همين الان را اراده مى كنيم و الّا گاهى اوقات انسان اراده مى كند حركت عضلات را ولى اين مقيّد به زمان استقبال است. مثلًا ممكن است شما امروز اراده كنيد كه فردا صبح پياده روى كنيد. روشن است كه پياده روى مقيّد به حال مراد شما نيست بلكه پياده روى مقيّد به فردا مراد شماست.

اينجا در مراد يك خصوصيتى وجود دارد كه آن خصوصيت، الآن تحقّق ندارد و فردا تحقّق پيدا مى كند. با اينكه اراده شما به چيزى غير از حركت عضلات تعلّق نگرفته است و اين اراده، همين الان تحقّق دارد. ولى چون مراد شما مقيّد به استقبال است، معنا ندارد كه همين الان تحقّق پيدا كند. در نتيجه خصوصيت حاليت است كه موجب

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 371

مى شود به مجرّد اراده حركت عضلات- در صورت سلامت عضو و عدم مانع- مراد ما تحقّق پيدا كند و اگر اين خصوصيت كنار رفت جايى براى تحقّق اين مراد باقى نمى ماند. آيا اين وقوع حركت عضلات بعد از اراده، در همين جايى كه شرطش موجود و مانعش مفقود است و مراد شما هم مقيّد به فعليت و حاليت است، چه دلالتى بر

اين دارد كه اراده، علت تحقّق اين مراد و جزء اخير علت تامّه است؟ عدم انفكاك و نبودن فاصله زمانى بين اراده و مراد، مبناى ديگرى دارد كه آن مبنا ربطى به مسأله علت و معلول ندارد و آن مبنا اين است كه خداوند متعال- براساس عنايت و تفضلى كه به انسان داشته است- اعضاء و جوارح انسان را مقهور نفس انسانى او قرار داده است.

يعنى اگر نفس انسان به چشم او گفت: «ببين»، چشم انسان مثل يك عبد مأمور نيست كه احياناً در مقابل نفس انسان بايستد و بگويد: «نمى خواهم ببينم» و يا اگر به دست خود گفت: «حركت كن» در مقابل نفس انسان بايستد و بگويد: «نمى خواهم اين كار را انجام دهم»، بلكه هرگاه انسان اراده ديدن كند، چشم هم بلافاصله مى بيند و هرگاه اراده حركت دست بنمايد، دست او بلافاصله حركت خواهد كرد و ... و هيچ حالت عصيان و نافرمانى در اين گونه اعضا و جوارح وجود ندارد. در نتيجه در مورد اراده تحريك عضلات- كه روشن ترين موردى است كه امكان توهّم مسأله عليت و معلوليت در آن وجود دارد- مراد انسان بلافاصله پس از اراده تحقّق پيدا مى كند و هنگامى كه واقعيت مسئله را بررسى كرديم ديديم چيزى به عنوان عليت و معلوليت و جزء اخير علت در اين مسئله مطرح نيست و همين موجب شده است كه بعضى خيال كنند زمانى كه چيزى بلافاصله بعد از چيز ديگرى موجود شد مسأله عليت و معلوليت مطرح است. علاوه بر اين، عبارت «اراده، جزء اخير علت تامّه است»، به اين معناست كه آنچه در علت تامّه دخالت دارد- يعنى مقتضى و شرط و

عدم مانع- بايد قبل از اراده تحقّق پيدا كند، درحالى كه در همين مثال كه ما به عنوان واضح ترين مثال براى توهّم مسأله

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 372

عليت و معلوليت مطرح كرديم، گاهى پس از تحقّق اراده، مى بينيم مراد تحقّق پيدا نكرده است و دليل آن وجود مانع يا عدم تحقّق شرط است كه بعد از اراده مى باشند.

اگر اراده، جزء اخير علت تامّه است، معنا ندارد كه بعد از اراده، چيزى به عنوان وجود مانع يا عدم شرط سبب عدم تحقّق مراد بشود. آنجايى كه شما اراده حركت دست كرده ايد ولى شخصى قوى دست شما را گرفته و مانع از حركت آن مى شود، آيا مى توان گفت: اينجا اراده اى وجود ندارد؟ وجداناً در اينجا اراده اى وجود دارد كه به مراتب قوى تر از اراده كسى است كه در حال اختيار دست خود را حركت مى دهد. پس چطور ما مى توانيم ادّعا كنيم كه اراده، جزء اخير علت تامّه است؟ اين بحث در مورد جايى بود كه اراده به حركت عضلات متعلّق شود. اكنون از اين مثال يك درجه بالاتر مى رويم. اگر اراده به غير از حركت عضلات متعلّق شد، مثل اينكه كسى به علت تشنگى اراده شرب ماء مى كند، سپس مى بيند شرب ماء متوقّف بر اين است كه دست دراز كرده و ظرف آب را برداشته نزديك دهان قرار دهد. اينجا نياز به تحليلى دارد كه اين تحليل، جواب روشنى از مرحوم اصفهانى است كه اراده را جزء اخير علت تامّه قرار مى دهد. اين تحليل متوقّف بر بيان دو مقدّمه است: مقدّمه اوّل: همان طور كه در فلسفه مسلّم است بين علت و معلول، تقدّم و تأخّر وجود دارد ولى آيا

اين تقدّم و تأخّر زمانى است يا رتبى؟ بزرگان و محقّقين گفته اند:

بين علت و معلول، تقدّم و تأخّر رتبى وجود دارد يعنى رتبه علت، مقدّم بر رتبه معلول و رتبه معلول، متأخّر از رتبه علت است. امّا از نظر زمانى، بين علت و معلول، تقارن زمانى تحقّق دارد، يعنى حتّى يك لحظه زمانى هم بين آن دو فاصله اى وجود ندارد. مقدّمه دوّم: تشخّص اراده، به واسطه مراد است.[259] يعنى يك اراده، يك مراد لازم دارد و يك اراده نمى توان به دو مراد تعلّق بگيرد. همان طور كه تشخّص علم به معلوم

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 373

است. اگر معلوم واحد باشد، علم هم واحد است و اگر معلومْ، متعدّد شد، علم هم متعدّد خواهد شد. نظاير علم و اراده هم تعدّد و وحدتشان تابع تعدّد و وحدت متعلّق آنهاست.

حتّى آن قدر مطلب دقيق و وسيع است كه در مورد ذى المقدّمه و مقدّمه هم همين طور است مثلًا شما «بودن بر پشت بام» را اراده مى كنيد. فرض مى كنيم «بودن بر پشت بام» مقدّمه اى غير از «نصب نردبان» ندارد. آيا وقتى اراده شما متعلّق به «بودن بر پشت بام» شد، همين اراده متعلّق به «نصب نردبان» مى شود، كه در واقع دو عمل متعلّق يك اراده مى شود؟ خير، در اينجا دو اراده لازم است، كه يكى به ذى المقدّمه و ديگرى به مقدّمه تعلّق مى گيرد و مقدّميت و توقّف، اقتضا نمى كند كه اراده واحد باشد.

خود مقدّمه بودن و ذو المقدّمه بودن دليل بر تعدّد و تغاير است. اگر مرادْ متعدّد شد، اراده هم- به حسب تعدّد مراد- بايد متعدّد باشد. حال كه دو مقدّمه فوق روشن گرديد به تحليل مثالى كه ذكر كرديم مى پردازيم: كسى

كه به علت تشنگى اراده شرب ماء مى كند و دست خود را دراز كرده آب را برمى دارد و مقابل دهان قرار مى دهد- چون مى بيند غير از اين راهى ندارد- آيا اين عمل يك مراد ديگرى است يا همان مراد به اراده اوّل است؟ روشن است كه اين مسئله هم مانند مسأله «نصب نردبان» است. همان طور كه «نصب نردبان» اراده ديگرى- غير از اراده متعلّق به «بودن بر پشت بام»- نياز داشت، اينجا هم اراده ديگرى- هرچند به عنوان مقدّميت- بايد متعلّق شود به اينكه اين شخص دست خود را دراز كرده و ظرف آب را بردارد و مقابل دهان قرار دهد.[260] آن وقت سؤال اين است كه الآن كه اين شخص نشسته و شرب ماء را اراده كرده است، چرا شرب ماء تحقّق پيدا نكرده است؟ مگر شما نمى گوييد: «اراده، جزء اخير علت تامّه است»؟ مخصوصاً كه در فلسفه مى گويند: «بين علّت و معلول، فاصله زمانى وجود ندارد». اين شخصى كه اينجا

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 374

نشسته و ظرف آب هم جلوى اوست آيا تا وقتى دست خود را به سوى ظرف آب دراز نكرده، اراده شرب ماء دارد يا نه؟ اگر اراده ندارد، پس چرا دست خود را به سوى ظرف آب دراز مى كند؟ و اگر اراده دارد، علتْ حاصل است پس معلول آن كجاست؟ به عبارت ديگر: به نظر شما (مرحوم اصفهانى) اراده جزء اخير علت تامّه است يعنى به نفس اراده شرب الماء، علت تامّه آن تحقّق پيدا كرد، پس چرا معلول آن نيامده است؟ معلولش توقّف دارد بر اينكه اراده ديگرى بيايد- هرچند اراده مقدّمى باشد- و آن اراده متعلّق به «حركت دست به سوى ظرف آب و برداشتن

آن و آن را مقابل دهان قرار دادن» بشود.

وقتى همه اين ها تحقّق پيدا كرد، شرب ماء- كه معلول اراده اوّل است- تحقّق پيدا خواهد كرد. كدام فيلسوف و حكيمى اجازه مى دهد كه بين علّت و معلول اين همه فاصله زمانى تحقّق پيدا كند؟ در نتيجه در اين مثال ترديدى نداريم كه اراده به شرب آب تعلّق گرفته است ولى مراد تحقّق پيدا نكرده بلكه متوقّف بر ايجاد مقدّمه آن در خارج است. در مسأله «بودن بر پشت بام» و «نصب نردبان» نيز همين طور است. آيا كسى كه دنبال «نصب نردبان» مى رود و با زحمت نردبان را تهيه مى كند، اراده اى نسبت به «بودن بر پشت بام» ندارد و اراده آن بعد از «نصب نردبان» تحقّق پيدا مى كند، كه مرحوم اصفهانى در پاسخ به مرحوم آخوند يك چنين چيزى را مى فرمود؟ مرحوم اصفهانى مى فرمود: «در جايى كه يك ذى المقدّمه اى وجود دارد و براى آن مقدّمه يا مقدّماتى است، ذى المقدّمه متعلّق اراده واقع نشده است بلكه فقط شوقى نسبت به ذى المقدّمه وجود دارد و اين شوق كم كم سرايت به مقدّمه مى كند و- با توجه به اينكه شوق مقدّمه، فعلى است نه استقبالى- به مرحله اراده مى رسد و پس از اراده، مقدّمه تحقّق پيدا مى كند و پس از تحقّق مقدّمه، شوق موجود در ذى المقدّمه به مرحله كمال و تأكّد مى رسد و حالت اراده و تصميم در او به وجود مى آيد». آيا وجدان مى تواند چنين چيزى را بپذيرد؟ وجدان شاهد بر اين است كه وقتى انسان سراغ مقدّمه مى رود، اين گونه نيست كه اراده اى نسبت به ذى المقدّمه نداشته باشد. انسان وقتى مى خواهد نماز بخواند، مى بيند نماز، توقّف بر تحصيل طهارت دارد،

لذا از جا برخاسته و به دنبال

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 375

تحصيل طهارت مى رود، وجدان قبول نمى كند كه چنين شخصى هيچ اراده اى نسبت به صلاة نداشته است و آنچه او را به تحصيل مقدّمات تحريك كرده، مجرّد شوقى بوده كه نسبت به صلاة داشته است و پس از تحصيل مقدّمات، اراده نسبت به صلاة پيدا مى شود. واقعيت اين است كه در جايى كه فعلى متوقّف بر مقدّمه يا مقدّماتى است، اراده و شوق مؤكّد متعلّق به ذى المقدّمه است و به دنبال آن اراده اى به مقدّمه تعلّق مى گيرد.

اين چه ربطى به عليت و معلوليت دارد؟ ممكن است گفته شود: چگونه اراده متعلّق به ذى المقدّمه است درحالى كه ذى المقدّمه حاصل نيست؟ مى گوييم: ذى المقدّمه، نياز به مقدّمه يا مقدّماتى دارد و ساعتها وقت بايد صرف شود تا مقدّمات حاصل شود. در نتيجه كلام ايشان در ارتباط با اراده تكوينيه- كه فرمودند: اراده تكوينيه به امر استقبالى تعلّق نمى گيرد- كلام درستى نيست. ايشان فرمودند: «مولا گاهى اراده مى كند فعلى را خودش مباشرتاً انجام دهد، در اين صورت اراده تكوينيه تحقّق پيدا مى كند و به دنبال آن، عمل توسط مولا انجام مى شود. ولى گاهى مولا اراده مى كند عبد كارى را از روى اراده و اختيار خود انجام دهد، در اين صورت مولا مى بيند صدور فعل اختيارى از ناحيه عبد در اختيار مولا نيست و فاعلش همان عبد است و معقول نيست كسى صدور فعل اختيارى از ناحيه شخص ديگر را اراده كند. وقتى با اين مشكل مواجه شود از راه تسبيب وارد مى شود. يعنى در عبد ايجاد داعى و محرّك مى كند تا اينكه اين داعى و

محرّك، عبد را تحريك كند به اينكه اين فعل را اختياراً انجام دهد. داعى و محرّك، همان ايجاب و الزام و دستور و

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 376

بعث اعتبارى است كه اراده تكوينيه مولا به آن تعلّق مى گيرد. و چون اراده جزء اخير علت تامّه است پس اراده اى كه از مولا به بعث تعلّق مى گيرد، بايد بعث آن فعلى باشد و اگر بخواهد استقبالى بشود، تفكيك اراده از مراد، در اراده تكوينيه تحقّق پيدا خواهد كرد. وقتى بعث فعلى شد، انبعاث هم بايد فعلى باشد[261] و اگر انبعاث بخواهد فعليت داشته باشد بايد واجب، واجب منجّز باشد، واجب در حال باشد و الّا واجب در استقبال، انبعاثش مى خواهد در استقبال تحقّق پيدا كند و بين بعث و انبعاث، انفكاك پيش خواهد آمد. بنابراين در مورد اراده تشريعيه- كه واجب معلّق در ارتباط با آن است- يا بايد بگوييم: «بعث فعلى تحقّق ندارد» و يا اگر بعث فعلى تحقّق دارد بايد انبعاث آن هم فعلى باشد. در نتيجه واجب معلّق- كه حقيقت آن برگشت مى كند به اينكه بعثْ فعلى و انبعاثْ استقبالى باشد- امرى غير معقول خواهد بود». از اين فرمايش مرحوم اصفهانى جواب هاى متعدّدى داده شده است: جواب اوّل: در كلام ايشان خلطى واقع شده است. ايشان مى فرمايد: «بعث نمى تواند جداى از انبعاث باشد». ما مى گوييم: منظور شما كدام بعث و انبعاث است؟ زيرا بعث و انبعاث بر دو قسم است: 1- بعث و انبعاث حقيقى و خارجى و تكوينى كه مولا بيايد با قوّه قاهره خودش دست عبد را بگيرد و او را وادار به انجام مأمور به در خارج بنمايد. در اينجا انفكاكى بين

بعث و انبعاث وجود ندارد. و آنچه با مسأله كسر و انكسار مشابه است همين بعث و انبعاث تكوينى است، زيرا كسر واقعى و تكوينى است كه همراه با انكسار است. 2- بعث و انبعاث اعتبارى، يعنى همان چيزى كه در مورد هيئت افعل مطرح شد.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 377

عقلاء وقتى ديدند مولا با شرايط خودش دستورى الزامى را صادر كرد، مى گويند: «عبد بايد در مقابل اين دستور پاسخگو باشد و امر مولا را اطاعت كند». اين طور نيست كه در خارج، قوّه قاهره اى عبد را به سوى مأمور به بكشاند. اين را نبايد با كسر تكوينى و بعث تكوينى مقايسه كرد. مسأله بعث و انبعاث اعتبارى را حتّى در مورد واجب منجّز هم نمى توان با كسر و انكسار تكوينى مقايسه كرد. چنين چيزى معنايش اين مى شود كه احدى از مكلّفين قدرت بر مخالفت مولا را ندارد، چون لازمه مخالفت مكلّف، عدم تحقّق انبعاث از ناحيه اوست در اين صورت آيا بعثْ تحقّق دارد يا نه؟ ما نمى توانيم وجود تكليف را نسبت به عصاة انكار كنيم. حتّى نسبت به كفّار هم- بنا بر مشهور- تكليف نسبت به فروع وجود دارد و در روز قيامت، نسبت به ترك نماز و روزه و ساير واجبات عقاب مى شوند. بنابراين، بعثْ تحقّق دارد، پس انبعاث كجاست؟ شما كه مى گوييد: «تفكيك، امكان ندارد» چگونه در اينجا تفكيك حاصل شده است؟ جهتش اين است كه بعث اعتبارى را نبايد با بعث تكوينى مقايسه كرد. در بعث تكوينى، انبعاث از بعث تفكيك نمى شود ولى در بعث اعتبارى گاهى انبعاث حاصل مى شود و گاهى حاصل نمى شود. بنابراين در اينجا نمى توان مسأله عدم تفكيك انبعاث

از بعث را پياده كرد. علاوه بر اين، در آنجايى هم كه موافقت مى شود و مثلًا مولا به عبدش مى گويد:

«ادخل السوق و اشتر اللّحم»، عبد فوراً دستور مولا را عمل مى كند، آنچه مؤثّر در انبعاث است، نفس بعث نيست بلكه مسأله مهم ترى مطرح است كه سبب شده تا عبد دستور مولا را موافقت كند. امام خمينى رحمه الله در مواضع متعدّدى- خصوصاً در ارتباط با كلام مرحوم نائينى- اين مسئله را مطرح كرده اند كه آنچه سبب شده است تا عبد دستور مولا را موافقت كند اين است كه عبد با خود حساب مى كند كه اگر تكليف مولا را انجام ندهد، عقاب مى شود و اگر انجام بدهد چه بسا مورد تشويق قرار خواهد گرفت. اين مطلب همان چيزى است كه ما در ارتباط با غايت عبادت مطرح مى كنيم كه عبادات ما يا «طمعاً في الثواب» است و يا «خوفاً من العقاب» و اگر ثواب و عقابى در كار نبود، كسى جز اولياء خدا اقدام به انجام عبادات نمى كرد، زيرا انجام دادن يا انجام ندادن عبادات

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 378

براى او فرقى نمى كرد. آن امير المؤمنين عليه السلام بود كه به خداوند عرض مى كرد: «ما عبدتُكَ خوفاً من نارِك و لا طمعاً في جنّتِك بل وجدتُكَ أهلًا للعبادة فعبدتك»،[262] امّا محرّك امثال ما يا خوف از نار و يا طمع در بهشت است. و اگر خوف از نار و طمع در بهشت نبود، (أقيموا الصّلاة) هايى كه در قرآن مطرح شده است، هيچ گونه انبعاثى به دنبال نداشت. بله اگر امرى نبود زمينه اى براى موافقت و مخالفت و طاعت و عصيان در كار نبود و نقش بعث

همين است كه موضوع براى موافقت و مخالفت درست مى كند، امّا آنچه انسان را تحريك به اتيان مأمور به مى كند نفس بعث نيست بلكه ترس از جهنم و طمع بهشت است. در اوامر موالى عرفيه و اوامرى كه پدر نسبت به فرزندش صادر مى كند نيز همين طور است. اگر فرزندى اين گونه تصوّر كند كه اگر دستور پدر خود را مخالفت كرد، پدر هيچ عكس العملى نشان نخواهد داد و اگر هم موافقت كرد، هيچ تشويق و پاداشى در ارتباط با آن ندارد، چنين فرزندى معمولًا دستورهاى پدر را انجام نمى دهد. پس بيان امام خمينى رحمه الله به اين برگشت مى كند كه در همان مواردى هم كه به دنبال بعث، انبعاثى تحقّق پيدا مى كند، اين گونه نيست كه بعثْ علت براى انبعاث باشد بلكه بعثْ فقط زمينه اى ايجاد كرده و آنچه عبد را براى انجام مأمور به تحريك كرده است همان خوف از عقوبت و طمع در پاداش است. جواب دوّم:[263] در كلام مرحوم آخوند مطلبى وجود دارد كه مى تواند به عنوان جواب از كلام محقّق اصفهانى رحمه الله واقع شود. بيان مطلب: با توجه به اينكه بين علت و معلول تقارن زمانى وجود دارد و تقدّم و

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 379

تأخّر بين آنها رتبى است نه زمانى، مرحوم آخوند مى فرمايد: در مواردى كه مولا بعث مى كند و بلافاصله انبعاث تحقّق پيدا مى كند،[264] اگر بنا باشد بعث، علت براى انبعاث باشد و بعث و انبعاث همانند نار و حرارت باشند، بايد تقارن زمانى به تمام معنا تحقّق داشته باشد و حتى يك لحظه هم فاصله زمانى بين بعث و انبعاث تحقّق نداشته باشد.

درحالى كه ما وقتى خارج را ملاحظه مى كنيم

مى بينيم بين بعث و انبعاث معمولًا فاصله زمانى- هرچند به مقدار كم- وجود دارد. اين گونه نيست كه وقتى مولا به عبدش مى گويد: «ادخل السوق و اشتر اللّحم» عبد، خواه ناخواه خودش را در مسير بازار ببيند بلكه معمولًا يك دقيقه يا دو دقيقه- يا كمتر يا بيشتر- بين بعث و انبعاث فاصله وجود دارد. آيا مرحوم اصفهانى اين فاصله را چگونه حل مى كند؟ آيا اين زمان كوتاه، با عليت و معلوليت منافات دارد؟ اگر منافات دارد- كه دارد- چه فرقى مى كند كه بين بعث و انبعاث يك دقيقه فاصله شود يا دو روز؟ آيا مى توان گفت: «فاصله بين بعث و انبعاث در مورد فاصله كم ممكن است و در مورد فاصله زياد امتناع دارد»؟ خير نمى توان چنين چيزى گفت. اگر فاصله ممكن است در هر دو است و اگر ممتنع است در هر دو بايد چنين باشد و هنگامى كه شما فاصله بين بعث و انبعاث را در مورد فاصله كم پذيرفتيد، معنايش اين است كه علت و معلوليت در كار نيست، چون در باب علت و معلوليت، مطلق فاصله مضر است. وقتى عليت و معلوليت در كار نبود و فاصله كم بين بعث و انبعاث امكان داشت، چه فرقى بين فاصله كم و فاصله زياد وجود دارد؟ مسئله، يك مسأله عرفى نيست كه كسى بگويد: «عرف، بين اين ها فرق مى گذارد» بلكه مسئله بر محور استحاله عقليه و عدم استحاله عقليه دور مى زند و عقلًا نمى توان بين فاصله كم و فاصله زياد فرق گذاشت.[265]

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 380

جواب سوّم: اينكه شما (مرحوم اصفهانى) مى گوييد: «انفكاك بين بعث و انبعاث ممكن نيست» به چه معناست؟ واقعيت

مسئله اين است كه انبعاث و عدم انفكاك آن از بعث بايد در ارتباط با همان چيزى باشد كه مولا به آن بعث كرده است. به عبارت روشن تر: آيا معناى عدم انفكاك اين است كه به مجرّد بعث، بايد انبعاث تحقّق پيدا كند هرچند مبعوث اليه امرى استقبالى باشد؟ مثلًا اگر مولا به عبد خود بگويد: «فردا مسافرت كن»، مبعوث اليه عبارت از مسافرت فرداست و چه بسا اين دستور مولا توأم با تأكيد و تهديد بر مخالفت هم هست. آيا معناى انبعاثى كه انفكاك از بعث ندارد اين است كه الآن مسافرت كند؟ مأمور به مولا كه مسافرت الآن نيست. مسافرت الآن كه محصِّل غرض مولا نيست بلكه چه بسا با غرض مولا تضاد هم داشته باشد. لذا ما بايد بعث و انبعاث را در ارتباط با مبعوث اليه ملاحظه كنيم. همان طور كه بين خريد گوشت و خريد روغن مغايرت وجود دارد و اگر مولا گفت: «اشتر اللّحم» و عبدى به جاى گوشت، روغن خريدارى كرد، انبعاث حاصل نشده و غرض مولا تحقّق پيدا نكرده است، مسافرت امروز هم با مسافرت فردا مغايرت دارد و چه بسا مسافرت امروز نگذارد غرض مولا حاصل شود. مولايى كه به مسافرت فردا بعث مى كند، انبعاثش به اين است كه عبد فردا مسافرت كند و اگر فردا مسافرت نكرد، انفكاك انبعاث از بعث حاصل شده است امّا اگر امروز مسافرت نكرد انفكاك انبعاث از بعث تحقّق پيدا نمى كند. خلاصه اينكه معناى عدم انفكاك انبعاث از بعث اين نيست كه انبعاث بايد حتماً مقارن با بعث و به دنبال آن باشد بلكه معنايش اين است كه عبد بايد به آنچه مولا گفته ترتيب

اثر بدهد. اگر مولا گفته: «فردا مسافرت كن» حتماً مسافرت را فردا انجام دهد. نتيجه بررسى كلام مرحوم اصفهانى اين شد كه كلام ايشان- كه بهترين بيان در ارتباط با اراده تكوينيه و تشريعيه بود- هم در مورد اراده تكوينيه و هم در مورد اراده تشريعيه داراى اشكال است و ايشان نتوانست استحاله اراده تكوينى در تكوينيات استقبالى و استحاله واجب معلّق در تشريعيات را اثبات كند. البته بيان هاى ديگرى در ارتباط با استحاله واجب معلّق مطرح شده است ولى آن

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 381

بيان ها در برابر كلام مرحوم اصفهانى اهميت چندانى ندارد و به طريق اولى مورد مناقشه قرار خواهد گرفت. در نتيجه ما اگرچه تقسيم صاحب فصول رحمه الله را- از جهت تقسيمى- نپذيرفتيم ولى درعين حال واجب معلّق تصويراً و ثبوتاً ممكن است و نمى توان در امكان آن ترديد كرد.

رجوع به اصل بحث:
اشاره

گفتيم: چيزى كه سبب شد صاحب فصول رحمه الله واجب را به دو قسم معلّق و منجّز تقسيم كند اين بود كه ايشان دو مطلب را كنار هم گذاشته و ملاحظه كرده جمع بين اين دو مطلب اين است كه ملتزم به واجب معلّق بشود و الّا اين تعبير در هيچ آيه و روايتى مطرح نشده است. آن دو مطلب عبارت از اين بود كه: 1- يكى از امورى كه در باب مقدّمه واجب بين بزرگان تقريباً مسلّم است اين است كه وجوب مقدّمه تابع وجوب ذى المقدّمه است. معناى تبعيت اين است كه اگر ذى المقدّمه اتّصاف به وجوب پيدا نكند، مقدّمه هم نمى تواند وجوب پيدا كند. 2- در فقه موارد زيادى ملاحظه شده كه از نظر فتوا يا از

نظر روايات، به حسب ظاهر، مقدّمه قبل از ذى المقدّمه وجوب پيدا كرده است. اكنون مى خواهيم اين موارد را بررسى كنيم:

بررسى مواردى كه در آنها به حسب ظاهر، مقدّمه قبل از ذى المقدّمه وجوب پيدا كرده است:
اشاره

يكى از اين موارد همان مسأله حج است كه قبلًا مطرح كرديم. از طرفى فقهاء مى گويند: «به مجرّد حصول استطاعت، بر انسان واجب است كه در مقام تحصيل مقدّمات حج برآيد». و از طرفى در باب حج هم- به حسب ظاهر- مانند نماز مسأله

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 382

وقت مطرح است. درحالى كه در باب نماز، انسان واجب نيست قبل از وقت تحصيل طهارت كند پس چرا در باب حج لازم است قبل از وقت، به تهيه مقدّمات بپردازد؟ حال با توجه به اينكه وجوب مقدّمات، وجوب تبعى است و تا وقتى ذى المقدّمه واجب نشود نمى تواند وجوبى براى مقدّمه پيدا شود، اينجا چه بايد بكنيم؟ صاحب فصول رحمه الله براى رهايى از اين مشكل، چاره اى جز تصوير واجب معلّق نداشته لذا فرموده است: ما بايد حساب حج را از حساب صلاة جدا كنيم. در مورد صلاة، قبل از فرارسيدن وقت، وجوبى نيست لذا تحصيل مقدّمه هم واجب نيست امّا در باب حج، به مجرّد حصول استطاعت، وجوبْ حاصل مى شود و مسأله وقت به عنوان قيد براى خود حج قرار داده مى شود. و در نتيجه حج به عنوان واجب معلّق است يعنى وجوبْ الآن تحقّق دارد ولى واجب- يعنى حج- متوقّف بر يك امر استقبالى به نام زمان است كه خواه ناخواه تحقّق پيدا مى كند و مقدور مكلّف هم نيست. مورد ديگر- كه خيلى هم مورد ابتلاست- اين است كه اگر كسى در شب ماه رمضان جنب شد بايد قبل از طلوع فجر غسل كند. روشن است كه اين

غسل مربوط به روزه روز بعد است درحالى كه روزه فردا از اوّل طلوع فجر وجوب پيدا مى كند. پس چرا غسل جنابت، قبل از طلوع فجر واجب شده است؟ غسل جنابت يك واجب تبعى و مقدّمى و غيرى است پس چرا قبل از وجوب ذى المقدّمه اش وجوب پيدا كرده است؟ در اينجا هم صاحب فصول رحمه الله ناچار شده مسأله واجب معلّق را تصوير كند و بگويد: «وجوب روزه از اوّل شب تحقّق دارد» و يا حدّ اقل از همان نيم ساعت قبل از فجر- كه ظرفيت براى غسل جنابت دارد- روزه وجوب دارد امّا معناى وجوب روزه از نيم ساعت قبل از فجر- وجوب امساك از آن زمان نيست بلكه واجب، از اوّل فجر شروع مى شود. براى حلّ اين مشكل چهار راه ديگر هم وجود دارد كه مبنايى است و دو مورد آن را قبلًا ذكر كرديم ولى با توجه به اينكه در بعضى از آن راه ها توضيحاتى لازم است، ما هر چهار راه را مطرح خواهيم كرد.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 383

راه حلّ دوّم 266]

مرحوم شيخ انصارى در واجب مشروط، قيد را مربوط به مادّه مى دانست، در مقابل مشهور كه قيد را در ارتباط با هيئت مى دانستند. در مثال «إن جاءك زيد فأكرمه»، طبق مبناى مشهور، مجى ء زيد شرطيت براى هيئت أكرم- كه مفادش بعث و وجوب است- دارد و تا زمانى كه اين مجى ء تحقّق پيدا نكند، وجوب و بعثى تحقّق ندارد. امّا طبق مبناى شيخ انصارى رحمه الله جمله «إن جاءك زيد فأكرمه» به جمله «أكرم زيداً الجائي» برمى گردد و «الجائي» به عنوان قيد براى مأمور به- يعنى اكرام- است و هيچ ارتباطى به

وجوب و تكليف ندارد. لذا بنا بر مبناى شيخ انصارى رحمه الله مشكلى وجود ندارد تا ما را ملتزم به پذيرفتن واجب معلّق بنمايد. بلكه مسئله به صورت واجب مشروط است و قيد در تمام واجبات مشروط، به مادّه مربوط است لذا بين وقت در باب صلاة و وقت در باب حج فرقى وجود ندارد. همان طور كه در باب حج- طبق مبناى شيخ انصارى رحمه الله- وجوبْ قبل از موسم حج تحقّق دارد در باب صلاة هم قبل از فرارسيدن وقت، وجوبْ تحقّق دارد. امّا مكلّف به كه عبارت از صلاة ظهر است مقيّد به آمدن زوال است، همان طور كه حج مقيّد به فرارسيدن موسم است. لذا بنا بر مبناى مرحوم شيخ انصارى در واجب مشروط- در مقابل مشهور- هم مشكل تهيه مقدّمات قبل از موسم حج برطرف مى شود و هم مشكل غسل جنابت قبل از طلوع فجر در ماه رمضان حل مى شود. در ماه رمضان، آنچه مقيّد به طلوع فجر است عبارت از واجب مى باشد امّا وجوب قبل از طلوع فجر ثابت و محقّق است. ساير موارد كه از اين قبيل است نيز از همين طريق حل مى شود. در اينجا ممكن است اشكالى- غير از اشكالات مبنايى- بر مرحوم شيخ انصارى وارد شود كه ما- اگرچه اصل مبناى ايشان در بحث واجب مشروط را نپذيرفتيم- ولى

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 384

ناچاريم توضيحى در ارتباط با كلام شيخ انصارى رحمه الله مطرح نماييم تا اين اشكال برطرف شود. بيان مطلب: قيودى كه مورد اختلاف شيخ انصارى رحمه الله و مشهور قرار گرفته- كه آيا به هيئت مربوط است يا به مادّه؟- بر دو قسم است:

1- قيود غير اختيارى، يعنى قيودى كه در اختيار مكلّف نيست، خواه اصلًا در اختيار هيچ مكلّفى نباشد، مثل مسأله وقت و خواه در اختيار غير مأمور باشد، مثل مجى ء زيد در جمله «إن جاءك زيدٌ فأكرمه»، كه فعل زيد مربوط به خود اوست نه مربوط به مكلّفى كه مأمور شده است. در اين صورت مشكلى نيست، زيرا قيد غير اختيارى را مشهور در رابطه با وجوب و مرحوم شيخ انصارى در ارتباط با واجب مى دانند. 2- قيود اختيارى. در قيد اختيارى اگر ما مبناى مشهور را اخذ كنيم- كه قيد مربوط به هيئت است و قبل از تحقّق قيد، وجوب و تكليفى تحقّق ندارد- تحصيل اين قيد لازم نخواهد بود. ما در تقسيم مقدّمه به «مقدّمه وجود و مقدّمه وجوب و مقدّمه علم و مقدّمه صحت» گفتيم: مقدّمه وجوب، از محلّ بحث مقدّمه واجب خارج است و كسى نيامده قائل به وجوب آن بشود. مثلًا استطاعت يكى از قيودى است كه در اختيار مكلّف است و طبق مبناى مشهور به عنوان قيد براى وجوب است، درعين حال هيچ كسى نيامده بگويد: «تحصيل استطاعت بر مكلّف واجب است». دليل اين مسئله، طبق مبناى مشهور روشن است زيرا استطاعت مقدّمه وجوب است و مقدّمه وجوب از محلّ بحث مقدّمه واجب خارج است. امّا طبق مبناى شيخ انصارى رحمه الله ممكن است در ابتداى امر اشكالى به نظر برسد و به مرحوم شيخ انصارى گفته شود: شما مى گوييد: «استطاعت نيز مانند وقت به عنوان قيد براى واجب است نه براى وجوب»، ما مى گوييم: «در اين صورت، هر دو مقدّمه واجب هستند ولى يك مقدّمه غير اختيارى و ديگرى مقدّمه اختيارى است. مقدّمه

غير اختيارى- به ملاحظه اينكه غير اختيارى است- وجوب مقدّمى ندارد، زيرا وجوب

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 385

در جايى تحقّق پيدا مى كند كه متعلّق آن امر مقدورى باشد ولى چرا مقدّمه اختيارى وجوب مقدّمى نداشته باشد؟ طبق مبناى شيخ انصارى رحمه الله عبارت «يجب عليكم الحج في الموسم إذا استطعتم» به اين برمى گردد كه «يجب عليكم الحج في الموسم مستطيعاً». در اين صورت تحصيل استطاعت لازم است همان طور كه اگر مولا بگويد:

«يجب عليكم الصلاة متطهراً»، تحصيل طهارت واجب است. چه فرقى بين اين دو وجود دارد؟ وقتى طهارت يك امر اختيارى شد و قيد براى مأمور به قرار گرفت، به عنوان مقدّمه واجب خواهد شد و مقدّمه واجب لزوم تحصيل دارد». مرحوم شيخ انصارى در پاسخ اين اشكال خواهد گفت: اگر ما بخواهيم طبق قاعده حركت كنيم، مسئله همين طور است ولى واقع مطلب اين است كه قيود اختياريه- با اينكه اختيارى بوده و در مأمور به اخذ شده اند نه در وجوب- نحوه اخذشان در واجب به دو صورت است: بسيارى از اين قيود به گونه اى اخذ شده اند كه بر مكلّف تحصيل آنها لازم است، مثل طهارت و ستر و خصوصيات ديگرى كه در باب صلاة مطرح است. ولى گاهى اوقات مولا قيدى را در مأمور به اخذ مى كند كه اين قيد اگرچه اختيارى است ولى لزوم تحصيل ندارد، بلكه نظر مولا اين است كه اگر اين قيد خودش حاصل شد، در مأمور به نقش دارد، مثل استطاعت. استطاعت در باب حج و طهارت در باب نماز، هر دو امر غير اختيارى هستند و به عنوان قيد براى مأمور به مى باشند ولى نحوه مدخليت آن دو، فرق مى كند.

طهارت را بايد تحصيل كرد ولى تحصيل استطاعت لازم نيست. اين مطلبى بود كه لازم دانستيم در ارتباط با كلام شيخ انصارى رحمه الله مطرح كنيم تا اشكال از ايشان برطرف شود. اگرچه- همان طور كه گفتيم- ما اصل فرمايش ايشان در باب واجب مشروط را قبول نداريم و طهارت را قيد براى صلاة و لازم التحصيل مى دانيم، امّا استطاعت را قيد براى وجوب حج دانسته و تحصيل آن را لازم نمى دانيم، چون مقدّمه وجوب از محلّ بحث مقدّمه واجب خارج است.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 386

اشكال ديگر بر شيخ انصارى رحمه الله: ما اگرچه اشكال سابق را از كلام شيخ انصارى رحمه الله برطرف كرديم ولى ممكن است به ايشان اشكال شود كه: «شما كه استطاعت را قيد براى واجب- يعنى حج- مى دانيد بايد ملتزم شويد كه وجوب حج حتّى قبل از استطاعت هم تحقّق دارد و در اين صورت تحصيل مقدّمات آن نيز واجب مى شود؟ چون ممكن است بعداً استطاعت حاصل شود، زمان هم كه در وقت خودش تحقّق پيدا مى كند». آيا مى شود كسى ملتزم به اين مسئله شود؟ در اين جهت كه فرقى بين استطاعت و موسم نيست. شما مى گوييد: «موسم و استطاعت، دو قيد براى واجب هستند» ما هم از شما دفاع كرديم و گفتيم: «با اينكه استطاعت، امر اختيارى است ولى لزوم تحصيل ندارد و نحوه مدخليت آن در حج غير از نحوه مدخليت طهارت در باب نماز است» آن وقت شما مى خواهيد بگوييد: «قبل از استطاعت هم، وجوب حج تحقّق دارد پس تحصيل مقدّمات آن واجب است» آيا مى توانيم به عنوان متشرعه ملتزم به يك چنين چيزى بشويم؟ لذا- همان طور كه گذشت-

مرحوم آخوند بر تقسيم صاحب فصول رحمه الله اشكال كردند كه مطرح شدن يك تقسيم در باب مقدّمه واجب، به اين معناست كه اين تقسيم مربوط به مقدّمه واجب است و الّا خود واجب داراى تقسيمات زيادى است، مثل تقسيم به عبادى و غير عبادى ولى با وجود اين، چنين تقسيمى در بحث مقدّمه واجب مطرح نمى شود، چون در آنجا نقشى ايفا نمى كنند. مرحوم آخوند به صاحب فصول رحمه الله فرمودند: با وجود اينكه واجب معلّق استحاله ندارد ولى تقسيم شما ربطى به بحث مقدّمه واجب ندارد. ممكن است صاحب فصول رحمه الله بگويد: ما اين تقسيم را براى اثبات وجوب تهيه گذرنامه قبل از زمان حج مطرح كرديم. مى گوييم: اين حرف درست است ولى سؤال اين است كه وجوب تحصيل گذرنامه در ماه شعبان آيا در ارتباط با وجوب حج در ماه شعبان است يا در ارتباط با استقبالى بودن حج است؟ قوام اين تقسيم اين بود كه شما (صاحب فصول رحمه الله) واجب را به دو قسم حالى و

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 387

استقبالى تقسيم كرديد و حج را واجب استقبالى دانستيد، امّا وجوب تحصيل مقدّمات حج در ماه شعبان- كه به عنوان نتيجه تقسيم بود- مربوط به فعليت وجوب حج در ماه شعبان بود نه مربوط به استقبالى بودن حج. اين كه حج امرى استقبالى است يا نه؟

مربوط به ذى المقدّمه است امّا وجوب مقدّمه مربوط به وجوب ذى المقدّمه است نه مربوط به خود ذى المقدّمه. بنابراين نقطه حساس اشكال مرحوم آخوند به صاحب فصول اين است كه تقسيم واجب به معلّق و منجّز ربطى به بحث مقدّمه واجب ندارد، امّا تقسيم

واجب به مطلق و مشروط درست است چون اگر واجبى مطلق شد، مقدّمه اش واجب مى شود و اگر واجبى مشروط شد مقدّمه اش واجب نمى شود.

راه حلّ سوّم

مرحوم آخوند مى گويد: تقسيم شرط به «شرط مقارن، شرط متقدّم و شرط متأخّر» مى تواند در مورد قيود هيئت هم پياده شود، مثلًا در «إن جاءك زيد يوم الجمعة فأكرمه»، اينكه مى گوييم: «تا مجى ء زيد تحقّق پيدا نكند وجوب اكرام تحقّق ندارد» بنا بر اين فرض است كه مجى ء زيد شرط مقارن براى وجوب اكرام باشد يعنى وقتى مجى ء زيد تحقّق پيدا كرد، وجوب اكرام هم محقّق مى شود. امّا اگر مجى ء زيد را شرط متأخّر دانستيم، نتيجه اش اين مى شود كه مجى ء زيد در روز جمعه، شرطيت دارد براى وجوب اكرام در همين امروز و به عبارت ديگر: شرط متأخّر اگر در ظرف خودش- كه زمان متأخّر است- تحقّق پيدا كرد كشف مى كند كه مشروط- يعنى هيئت و وجوب 267]- از همين الان تحقّق داشته است همان طور كه در باب اجازه بيع فضولى- بنا بر كاشفيت حقيقى- معناى كاشفيت اجازه اين است كه اجازه الآن كشف مى كند كه بيع فضولى از حين وقوعش مؤثّر در تمليك و تملّك بوده است. اجازه در ظرف

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 388

خودش- به عنوان شرط متأخّر- شرطيت دارد براى اينكه مشروط، همان يك ماه قبل تحقّق پيدا كرده باشد به طورى كه اگر مثلًا مشترى در بيع فضولى علم پيدا كرد به اينكه مالك در يك ماه بعد حتماً اجازه مى كند، شرعاً مى تواند در مبيع تصرّف كند چون نقل و انتقال از هنگام معامله تحقّق پيدا كرده است. مرحوم آخوند مى فرمايد: در ما نحن فيه نيز همين مطلب را مى گوييم

268] يعنى زمان شرطيت براى وجوب حج دارد ولى نحوه شرطيت آن با نحوه شرطيت استطاعت فرق مى كند- بعد از اينكه قبول داريم هر دو در وجوب حج مدخليت دارند- تفاوت به اين كيفيت است كه استطاعت به نحو شرط مقارن در وجوب حج دخالت دارد، يعنى تا وقتى استطاعت حاصل نشود وجوب حج تحقّق پيدا نخواهد كرد. امّا مدخليت زمان در وجوب، به نحو شرط متأخّر و مانند مدخليت اجازه در بيع فضولى است. همان طور كه در باب بيع فضولى اگر اجازه به عنوان كاشفيت حقيقى مطرح باشد، در صورتى كه مشترى عالم باشد كه مالك واقعى يك ماه ديگر بيع فضولى را اجازه خواهد كرد، مى تواند از همين الان آثار ملكيت مبيع را مترتّب كند، در مسأله حج نسبت به وقت هم اين معنا روشن است، چون هركسى مستطيع شود، يقين دارد كه زمان حج تحقّق پيدا مى كند، پس استطاعت به صورت شرط مقارن و زمان به صورت شرط متأخّرى است كه انسان چون يقين به تحقّق آن دارد، يقين دارد به اينكه تكليف به وجوب حج همين الان فعليت دارد، پس مقدّمات آن هم واجب است. همين مطلب را در مورد غسل جنابت نسبت به قبل از فجر در ماه رمضان هم مطرح مى كنيم و مى گوييم:

«طلوع فجر به عنوان شرط متأخّر براى وجوب روزه است و چون ما علم داريم كه اين شرط حتماً تحقّق پيدا مى كند لذا قبل از طلوع فجر هم وجوب تحقّق دارد، در نتيجه غسل جنابت به عنوان مقدّميت- بنا بر قول به وجوب مقدّمه- اتّصاف به وجوب غيرى

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 389

پيدا مى كند.[269] به نظر ما اين راه حل، راه حلّ بسيار خوبى است.

راه حلّ چهارم:

هر سه راه حلّى كه قبلًا ذكر شد، مبتنى بر اين بود كه وجوب مقدّمه تابع وجوب ذى المقدّمه است 270] امّا راه چهارم- كه ما قبلًا مطرح كرديم- مبتنى بر اين است كه ما اين تبعيت را نپذيريم. ما گفتيم: «اگر مولا به عبد خود بگويد: «إن جاءك زيد يوم الجمعة فأكرمه»، مجى ء زيد هم به صورت شرط مقارن مطرح است و اگر زيد روز جمعه آمد، همان روز جمعه تكليف به وجوب اكرام تحقّق پيدا كرده و فعليت پيدا مى كند. حال اگر مكلّف يقين به مجى ء زيد در روز جمعه داشته باشد و مى داند كه اگر وسائل پذيرايى را قبلًا فراهم نكند، تهيه آن در روز جمعه غيرممكن است، و نخواهد توانست زيد را اكرام كند. از نظر عقل، اين عبد نمى تواند بگويد: «تكليف به وجوب اكرام، در روز جمعه فعليت پيدا مى كند و روز جمعه هم من قدرت اكرام ندارم». در اينجا عقلْ حق را به

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 390

مولا مى دهد و مولا در مقابل عبد مى گويد: «اگر تو شك داشتى كه آيا مجى ء زيد در روز جمعه تحقّق پيدا مى كند يا نه؟ حق با تو بود ولى تو كه مى دانستى روز جمعه زيد مى آيد و اگر تدارك قبلى نكرده باشى نمى توانى او را اكرام كنى، پس چرا مقدّمات آن را فراهم نكردى؟». در نتيجه اگرچه وجوب فعلى ذى المقدّمه، روز جمعه است ولى با توجّه به آنچه گفته شد، عقلْ اين عبد را در ترك مقدّمات معذور نمى بيند. در باب حج هم همين حرف را مى زنيم و مى گوييم: استطاعت كه حاصل شده است، وقت هم در باب حج، مانند

وقت در باب نماز است يعنى شرط وجوب است و طبق مبناى مشهور، قبل از تحقّق آن، وجوبى تحقّق ندارد، همان طور كه در باب نماز هم همين طور است و از طرفى اين شرط به عنوان شرط مقارن است نه شرط متأخّرى كه مرحوم آخوند مطرح كرد. ولى با توجه به اينكه شخص مستطيع يقين دارد كه موسم حج حتماً تحقّق خواهد يافت و يقين دارد كه اگر بخواهد تا فرارسيدن موسم حج صبر كند، ديگر قدرت بر انجام حج نخواهد داشت، عقل مى گويد: «بر اين شخص لازم است قبل از فرارسيدن زمان حج، مقدّمات آن را تحصيل كند». و همين مقدار براى ما كفايت مى كند، زيرا ما در صدد اثبات وجوب تحصيل مقدّمه هستيم ولى آيا حتماً بايد وجوبش وجوب شرعى غيرى باشد؟ ضرورتى براى اين معنا وجود ندارد. در نتيجه اگر مثلًا روايتى پيدا كنيم كه تهيه مقدّمات را قبل از زمان حج لازم مى داند يا در مسأله ماه رمضان، غسل جنابت را قبل از طلوع فجر لازم بداند- كه در اين مورد روايت هم داريم 271]- بايد بگوييم: «روايت، ارشاد به حكم عقل است نه اينكه بخواهد يك حكم شرعى مولوى را مطرح كند» يعنى اگر روايت هم نبود، عقل بر چنين چيزى حكم مى كرد. راه حلّ پنجم: از ذيل كلام مرحوم آخوند، راه حلّ ديگرى استفاده مى شود كه اين راه حل هم مبتنى بر مبناى خود ايشان است كه مسأله تبعيت وجوب مقدّمه از وجوب

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 391

ذى المقدّمه را يك امر مسلّمى فرض كرده و حتّى مى فرمود: «محال است كه وجوب ذى المقدّمه، بعد از وجوب مقدّمه باشد». ايشان

مى فرمايد: در اينجا يك راه حلّ ديگر هم وجود دارد و آن اين است كه اگر دليلى بگويد: «تهيه مقدّمات حج قبل از موسم واجب است»، يا بگويد: «در ماه رمضان غسل جنابت قبل از طلوع فجر لازم است» و ما به هيچ يك از راه هاى گذشته ملتزم نشديم مى گوييم: اصلًا اين وجوب، وجوب نفسى است نه غيرى و از دايره وجوب مقدّمه خارج است. هرجا وجوب براى مقدّمه ثابت شد، به عنوان وجوب غيرى مطرح است. در اينجا گويا كسى به مرحوم آخوند اشكال مى كند كه: وجوب مقدّمه در باب حج و غسل جنابت قبل از طلوع فجر در ماه رمضان چه مطلوبيتى براى مولا دارد؟ ايشان در جواب مى فرمايد: واجب نفسى بر دو قسم است: 1- واجب نفسى كه خود واجب تمام غرض و تمام هدف مولاست و ربطى به واجب ديگر ندارد، مثل ذى المقدّمه. 2- واجب نفسى تهيُّئى، يعنى آن واجب نفسى كه ما را آماده مى كند براى واجب نفسى ديگر. و ما نحن فيه از اين قبيل است. غسل جنابت قبل از فجر در ماه رمضان وجوب مقدّمى ندارد بلكه وجوبش نفسى است ولى نفسى تهيُّئى، يعنى ما را آماده مى كند براى اينكه از اوّل فجر، تكليف به روزه گريبان ما را بگيرد. تحصيل گذرنامه در ماه شعبان وجوب غيرى مقدّمى ندارد. بلكه وجوب نفسى تهيُّئى دارد يعنى ما را مهيا مى كند تا وجوب حج در زمان خودش متوجه ما شود.[272]

شك در رجوع قيد به هيئت يا مادّه
اشاره

بحث در اين است كه آيا در صورت شك در رجوع قيد به هيئت يا به مادّه، چه بايد كرد؟

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 392

مقدّمه: قبل از ورود به اين

بحث لازم مى دانيم خلاصه اى از بحث هاى گذشته را مطرح كرده و در ضمن آن ثمره رجوع قيد به مادّه يا هيئت را روشن كنيم. در بحث واجب مشروط، مرحوم شيخ انصارى عقيده داشت كه تمام قيودى كه در دايره امر قرار مى گيرد به مادّه ارتباط دارد و خصوصيتى است كه در مأمور به اخذ شده است و هيچ يك از اين قيود به خود هيئت برنمى گردد. ايشان مى فرمود: در مثل «إن جاءك زيد فأكرمه» اگرچه ظاهر قضيه شرطيه اين است كه مجى ء زيد، شرط براى وجوب اكرام و قيد براى تكليف است ولى در اينجا قرينه عقليه اى وجود دارد كه ما را ناچار مى كند در اين ظاهر تصرّف كنيم. آن قرينه عقليه عبارت از اين است كه هيئت داراى معناى حرفى است و نمى توان آن را تقييد زد. بنابراين ما ناچاريم جمله «إن جاءك زيد فأكرمه» را به عبارت «أكرم زيداً الجائي» برگردانيم تا مجى ء، به عنوان قيد براى اكرام متعلّق به زيد باشد. پس بنا بر مبناى شيخ انصارى رحمه الله ترديدى در رجوع قيود به مادّه وجود ندارد ولى با وجود اين از جهت لزوم تحصيل و عدم لزوم تحصيل بين قيود اختلاف وجود دارد.

قيودى كه في نفسه از امور غير اختيارى باشند نمى توانند لزوم تحصيل داشته باشند، مثل مسأله وقت در باب عبادات و مثل مجى ء زيد در همين مثال «إن جاءك زيد فأكرمه»، چون مجى ء زيد در اختيار خود زيد است نه در اختيار مكلّفى كه بايد زيد را اكرام كند. امّا قيودى كه از امور اختياريه مى باشند- بنا بر مبناى شيخ انصارى رحمه الله- بر دو قسمند: بعضى لزوم تحصيل دارند و بعضى

لزوم تحصيل ندارند. فرق است بين اينكه شارع بفرمايد: «يجب عليك الصلاة متطهراً» يا بفرمايد: «يجب عليك الحجّ مستطيعاً»، با اينكه استطاعت و طهارت از امور اختيارى مى باشند.[273] قيديت استطاعت به اين صورت است كه خودبه خود حاصل شود ولى طهارت اين گونه نيست لذا مرحوم شيخ

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 393

انصارى در باب حج فتوا به لزوم تحصيل استطاعت نمى دهد ولى در باب نماز- همانند ديگران- فتوا به لزوم تحصيل طهارت مى دهد. امّا مشهور معتقدند كه قيود گاهى به مادّه برمى گردند و گاهى به هيئت. مثلًا در باب نماز، قيد وقت در ارتباط با هيئت و وجوب صلاة است امّا قيد طهارت در ارتباط با خود صلاة است. در اينجا با توجه به آنچه مرحوم آخوند در ارتباط با حلّ مشكل واجب معلّق مطرح كردند بايد بگوييم: قيودى كه رجوع به هيئت مى كنند گاهى به صورت شرط مقارن و گاهى به صورت شرط متأخّرند. معناى شرط مقارن اين است كه تا وقتى اين شرط در خارج وجود پيدا نكند، تكليفْ تحقّق پيدا نمى كند، مثلًا ظاهر جمله «إن جاءك زيد فأكرمه» اين است كه تا وقتى مجى ء زيد در خارج تحقّق پيدا نكند، اكرامْ وجود پيدا نمى كند. همان طور كه ظاهر مدخليت وقت در ارتباط با نماز يوميّه اين است كه شرطيت وقت براى وجوب نماز به نحو شرط مقارن است و قبل از وقت اصلًا تكليفى تحقّق ندارد. ولى گاهى از اوقات قيدى رجوع به هيئت مى كند اما نحوه شرطيت آن به صورت شرط متأخّر است. معناى شرط متأخّر اين است كه اگرچه قيد بعداً تحقّق پيدا مى كند ولى وجوبْ الآن تحقّق دارد، همان طور كه اجازه لاحقه در باب

بيع فضولى- اگر قائل به كشف حقيقى بشويم- كاشف از اين است كه نقل و انتقال و ملكيت از هنگام بيع تحقّق پيدا كرده است. البته اين معنا را نمى شود انكار كرد كه حدود نود درصد از قيودى كه به هيئت برمى گردند، از قبيل شرط مقارن مى باشند و التزام به شرط متأخّر در جاهايى است كه ما چاره اى نداشته باشيم. در قضيه «إن جاءك زيد يوم الجمعة فأكرمه» اگرچه ما احتمال مى دهيم كه مجى ء زيد به نحو شرط متأخّر در وجوب اكرام نقش داشته باشد يعنى الآن با اينكه مجى ء تحقّق پيدا نكرده ولى وجوب اكرام ثابت است و مجى ء زيد در روز جمعه كاشف از اين است كه اكرام او در اين روز الآن واجب است. امّا اين مورد نادر و خلاف ظاهر است و بنابراين كه قيد به هيئت برگردد نوع قضايا ظهور در اين معنا دارند كه نحوه ارتباط آنها به صورت شرط مقارن است.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 394

قيودى هم كه- بنا بر نظر مشهور- به مادّه برمى گردند بر دو قسم مى باشند: اكثر قيودى كه به مادّه برمى گردند لزوم تحصيل دارند ولى درعين حال امكان دارد قيدى به مادّه برگردد ولى لزوم تحصيل نداشته باشد، نظير آنچه مرحوم شيخ انصارى در ارتباط با استطاعت حج فرمود كه استطاعت به عنوان قيد براى حج است ولى تحصيل آن لازم نيست. در نتيجه مشهور با اينكه قائلند قيود گاهى به مادّه برمى گردد و گاهى به هيئت، امّا قيود راجع به هيئت به دو صورت مقارن و متأخّر و قيود راجع به مادّه به دو صورت لازم التحصيل و غير لازم التحصيل مى باشند. در قيود راجع به

هيئت، اكثريت با شرط مقارن و در قيود راجع به مادّه، اكثريت با قيود لازم التحصيل مى باشد. در اين صورت ما مى توانيم بگوييم: اگر قيدى- طبق مبناى مشهور- به هيئت برگردد، با توجه به اينكه اكثريت با شرط مقارن است، لازمه اش اين است كه قبل از اين قيد، تكليفى وجود ندارد و- بنا بر مبناى تبعيت- چون تكليفى وجود ندارد پس مقدّمه هم واجب نيست.[274] قبل از فرارسيدن وقت مغرب، تحصيل طهارت براى نماز مغرب لازم نيست، زيرا در آن زمان نماز مغرب وجوبى ندارد. علاوه بر اين ما قبلًا گفتيم: «قيودى كه به هيئت برمى گردد نمى تواند لزوم تحصيل داشته باشد، چون قيود هيئت، به عنوان مقدّمه وجوب مطرحند و مقدّمه وجوب- هرچند به عنوان فعل اختيارى مكلّف باشد- از بحث مقدّمه واجب خارج است». امّا اگر قيدى به مادّه برگردد، اگرچه بعضى از قيود مربوط به مادّه، لزوم تحصيل

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 395

ندارند ولى اكثريت آنها لزوم تحصيل دارند و معناى لزوم تحصيل قيود اين است كه ذى المقدّمه آن هم الآن واجب است و تكليف به ذى المقدّمه الآن فعليت دارد. مثلًا طهارت قيد براى صلاة است و پس از دخول وقت كه نمازْ واجب شد، تحصيل طهارت واجب مى شود. در نتيجه در قيود مربوط به هيئت گويا دو ثمره وجود دارد كه يكى مترتّب بر ديگرى است: 1- قبل از تحقّق قيد، تكليفى نسبت به ذى المقدّمه تحقّق ندارد، چون معمولًا به نحو شرط مقارن مطرح است نه متأخّر. 2- در اين صورت تحصيل مقدّمات آن هم واجب نيست. در قيود مربوط به مادّه هم گويا دو ثمره وجود دارد كه يكى مترتّب بر ديگرى

است: 1- قبل از قيد، تكليف به ذى المقدّمه تحقّق دارد. 2- در اين صورت تحصيل مقدّمه هم وجوب شرعى غيرى پيدا مى كند. ملاحظه مى شود كه دو ثمره قيود مربوط به مادّه، مقابل دو ثمره اى است كه در قيود مربوط به هيئت مطرح است. اين مطلب به عنوان مقدّمه اى است براى اين بحث كه: در صورت شك در رجوع قيد به مادّه يا هيئت چه بايد كرد؟ اگر ما به حسب قواعد ادبيات عرب و جهات لفظى توانستيم از كلام مولا استفاده كنيم كه قيد به هيئت برمى گردد، آثار رجوع قيد به هيئت را برآن مترتّب مى كنيم و اگر استفاده كرديم كه قيد مربوط به مادّه است، آثار رجوع قيد به مادّه را برآن مترتّب مى كنيم. همچنين اگر قرائن و شواهد ديگرى بر رجوع قيد به مادّه يا رجوع آن به هيئت داشته باشيم ولى اين قرائن و شواهد علم آور نباشد امّا به گونه اى باشد كه عقلاء به آن اعتناء مى كنند، در اين صورت نيز قيد راجع به مادّه آثار خودش را دارد، قيد راجع به هيئت هم آثار خودش را دارد.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 396

امّا اگر نسبت به قيدى ترديد داشتيم و از هيچ راهى براى ما ثابت نشد كه آيا اين قيد به مادّه برمى گردد يا به هيئت؟ در اين صورت چه بايد كرد؟ در اين زمينه چند نظريه وجود دارد:

1- نظريه مرحوم آخوند

مرحوم آخوند مى فرمايد: در صورت شك در رجوع قيد به مادّه يا هيئت، هيچ يك از مادّه يا هيئت ترجيحى بر ديگرى ندارند و ما راهى براى استكشاف اين مسئله نداريم و بايد به اصول عمليه مراجعه كنيم.[275] ولى آيا مقتضاى اصول عمليه

در اينجا چيست؟ با توجه به اينكه نتيجه رجوع قيود به هيئت يا مادّه، ثبوت و عدم ثبوت تكليف و لزوم و عدم لزوم تحصيل مقدّمه بود پس شك ما به شك در تكليف و شك در لزوم تحصيل مقدّمه برگشت مى كند: 1- شك در تكليف: در قيود راجع به هيئت، قبل از تحقّق قيد، تكليفى وجود ندارد. مثلًا استطاعت به عنوان قيدى است كه به هيئت و وجوب حج مربوط است و قبل از استطاعتْ وجوبى براى حج نيست. امّا در مورد قيود راجع به مادّه، قبل از تحقّق آن قيد، هيئت و وجوب تحقّق دارد، مثلًا طهارت به عنوان قيدى است كه به مادّه- يعنى صلاة- مربوط است و به مجرّد اين كه زوال شمس تحقّق پيدا كرد، وجوب مى آيد خواه در آن موقع متطهّر باشيم يا متطهّر نباشيم. بنابراين شك در رجوع قيد به هيئت يا مادّه به اين برمى گردد كه آيا قبل از تحقّق قيد، وجوبى براى ذى المقدّمه تحقّق دارد يا نه؟ در اينجا هم استصحاب عدم وجوب و هم اصالة البراءة جارى مى شود. چون تا وقتى قيد نيامده است، ما يقين به تكليف نداريم. اگر قيد مربوط به مادّه باشد تكليف هست و اگر مربوط به هيئت باشد تكليف نيست و چون ما در اين

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 397

معنا شك داريم و راه ديگرى هم براى مشخص كردن آن نداريم، مردّد مى مانيم كه آيا قبل از تحقّق قيد، تكليفى هست يا نه؟ در درجه اوّل: استصحاب عدم مى گويد:

«تكليفى وجود ندارد» و در درجه دوّم اصالة البراءة حكم به اين معنا مى كند كه الآن كه قيد تحقّق پيدا نكرده و

شما شك در تكليف داريد، تكليفى گريبانگير شما نشده است. 2- شك در لزوم تحصيل مقدّمه: در مورد قيود راجع به هيئت- هرچند اختيارى باشند- تحصيل قيد لازم نبود امّا در قيود راجع به مادّه تحصيل قيد لازم بود. اينجا هم استصحاب عدم وجوب و اصالة البراءة جارى مى شود. به اين كيفيت كه بگوييم: قبل از آنكه چنين دستورى از ناحيه مولا صادر شود، تحصيل اين قيد بر ما لازم نبود، اكنون كه تكليفى آمده كه داراى قيد است و ما شك داريم كه آن قيد به مادّه برمى گردد يا به هيئت؟ شك ما به اين برگشت مى كند كه آيا اين قيد لزوم تحصيل دارد يا نه؟ در درجه اوّل استصحاب عدم لزوم مى گويد: «تحصيل اين قيد لازم نيست» و در درجه دوّم ما شك داريم كه آيا مكلّف به تحصيل اين قيد هستيم يا نه؟ اصالة البراءة، اقتضا مى كند عدم تكليف را. در نتيجه مقتضاى اصول عمليه اى كه ما به آنها مراجعه مى كنيم با نتيجه رجوع قيد به هيئت يكى مى شود امّا نه از باب اينكه هيئت داراى خصوصيتى است بلكه اين اقتضاى اصول عمليه است.

2- نظريه شيخ انصارى رحمه الله
اشاره

شيخ انصارى رحمه الله مى فرمايد: در دوران امر بين رجوع قيد به مادّه يا هيئت، بايد قيد به مادّه برگردد.[276] قبل از اينكه وارد بحث شويم ممكن است سؤال شود: با توجه به اينكه مبناى مرحوم شيخ انصارى در واجب مشروط اين بود كه تمام قيود در ارتباط با مادّه هستند و

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 398

رجوع قيد به هيئت يك امر محال است، چرا در اينجا اين مسئله را عنوان كرده اند؟

به عبارت ديگر: اگر ما يا مشهور

اين مسئله را مطرح كنيم حرفى نيست، چون ما مى گفتيم: «قيود بر دو قسم است بعضى به هيئت و بعضى به مادّه برمى گردد». لذا جاى اين بحث است كه در موارد شك چه بايد بكنيم؟ ولى مرحوم شيخ انصارى تنوّع قيود را قبول ندارد و همه قيود را در ارتباط با مادّه مى داند پس چرا اينجا بحث دوران امر بين رجوع قيد به هيئت يا مادّه را مطرح كردند؟ مرحوم مشكينى در حاشيه كفايه در پاسخ اين سؤال فرموده است: مقصود شيخ انصارى رحمه الله در هر دو قسم هيئت و مادّه، همان مادّه است زيرا- همان طور كه ما گفتيم- طبق مبناى شيخ انصارى رحمه الله قيودى كه به مادّه برمى گردد در صورتى كه غير اختيارى باشند، لازم التحصيل نمى باشند امّا اگر اختيارى باشند در بعضى از موارد لازم التحصيل و در بعضى از موارد غير لازم التحصيل مى باشند. مثلًا طهارت در مورد نماز لازم التحصيل است ولى استطاعت در مورد حج لازم التحصيل نيست. مرحوم مشكينى مى فرمايد: مقصود مرحوم شيخ از «هيئت» در اينجا قيودى است كه به مادّه برمى گردد و لازم التحصيل نيست و مقصود از مادّه آن قيودى است كه به مادّه برمى گردد و لازم التحصيل است. در اين صورت نزاع بين هيئت و مادّه فقط در مسأله لزوم تحصيل قيد و عدم لزوم تحصيل قيد نتيجه بخش است.[277] ولى اين توجيه مرحوم مشكينى با كلام شيخ انصارى رحمه الله و ادلّه ايشان سازگار نيست، زيرا: اوّلًا: اينكه ما كلمه هيئت را به معناى مادّه بدانيم- با اينكه هيئت در مقابل مادّه است- معناى غير صحيحى است. ثانياً: اين معنا، با ادلّه اى كه مرحوم

شيخ انصارى براى اثبات مدّعاى خودش مطرح مى كند هماهنگ نيست مخصوصاً دليل اوّل ايشان كه بين اطلاق هيئت و

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 399

اطلاق مادّه از نظر شمولى بودن و بدلى بودن فرق مى گذارد. مادّه خواه قيدش لازم التحصيل باشد يا نباشد، بيش از يك نوع اطلاق ندارد امّا شيخ انصارى رحمه الله براى هيئتْ اطلاق شمولى و براى مادّه، اطلاق بدلى درست مى كند و اطلاق شمولى در صورتى است كه هيئت به معناى خودش باشد امّا اگر مقصود از هيئت، مادّه باشد ديگر مادّه- بما أنّها مادّة- داراى دو نوع اطلاق نيست. به نظر مى رسد كه مرحوم شيخ انصارى اين مسئله را به صورت فرض مطرح كرده است. يعنى مى خواهد بگويد: برفرض كه ما حرف مشهور را بپذيريم و قيد را دو نوع بدانيم ولى در صورت شك در رجوع قيد به مادّه يا هيئت، قيد به مادّه برمى گردد و الّا طبق مبناى خود شيخ انصارى رحمه الله اصلًا اين مسئله قابل طرح نيست. حال كه پاسخ سؤال فوق روشن شد، به بيان اصل كلام شيخ انصارى رحمه الله مى پردازيم: شيخ انصارى رحمه الله براى اثبات مدّعاى خود دو دليل اقامه كرده است:

دليل اوّل:

اطلاقِ هيئتْ شمولى و اطلاق مادّه بدلى است و در دوران امر بين تقييد اطلاق شمولى و تقييد اطلاق بدلى، قاعده كلّى اين است كه اطلاق بدلى تقييد بخورد نه اطلاق شمولى، چون اطلاق شمولى از يك قدرت و كمال برخوردار است و در مقابل قيد تسليم نمى شود امّا اطلاق بدلى ضعيف است و قيد دامن آن را مى گيرد.[278] براى توضيح كلام ايشان لازم است اوّلًا: فرق بين اطلاق شمولى و اطلاق بدلى

معلوم گردد و ثانياً: بررسى كنيم كه چگونه اطلاق هيئت شمولى و اطلاق مادّه بدلى است؟ فرق بين اطلاق شمولى و اطلاق بدلى: در باب مطلق و مقيّد مطرح شده است كه اگر در موردى مقدّمات حكمت تماميت

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 400

پيدا كرد، نتيجه مقدّمات حكمت اين است كه كلام متكلّم حمل بر اطلاق مى شود ولى اين اطلاق به حسب موارد فرق مى كند. بعضى جاها نتيجه اطلاق، شبيه عموم خواهد بود، مثل اطلاق در (أحلّ اللَّه البيع)، كه معنايش اين است: «كلّ ما يصدق عليه عنوان البيع أحلّه اللَّه» و «أحلّ» در اينجا «أحلّ وضعى» و به معناى تنفيذ و امضاء است يعنى خداوند متعال اين طبيعت را امضاء كرده است. پس اطلاق در اينجا شبيه عموم است 279] و الّا اگر مقصود از (أحلّ اللَّه البيع) اين باشد كه خداوند يك مصداق از بيع را حلال كرده است، چيز مجهولى خواهد شد كه (أحلّ اللَّه البيع) نمى تواند نسبت به آن مفيد فايده باشد. حتماً بايد اطلاقش اطلاق شمولى و در دايره طبيعت بيع و در ضمن هر مصداقى كه از اين طبيعت تحقّق پيدا كند باشد. امّا همين مقدّمات حكمت با همين خصوصيات، در بعضى از موارد ديگر نتيجه اش اطلاق بدلى خواهد بود، مثلًا اگر مولا گفت: «أكرم عالماً» و هيچ قيدى هم به دنبال عالم مطرح نكرد، وقتى ما مقدّمات حكمت را در اينجا پياده كنيم، نتيجه اش اين مى شود كه بر شما لازم است يك عالم را اكرام كنيد خواه آن عالم، عادل باشد يا غير عادل، مؤمن باشد يا غير مؤمن و .... اين را ما اطلاق بدلى مى ناميم، يعنى شما

مى توانيد «أكرم عالماً» را در زيد پياده كنيد، همان طور كه مى توانيد در عَمْرو يا بكر و ...

پياده كنيد. چرا در ما نحن فيه اطلاق هيئتْ شمولى و اطلاق مادّه بدلى است؟ مى فرمايد: در همين «إن جاءك زيد فأكرمه»- با قطع نظر از اينكه مقتضاى قواعد لفظى رجوع قيد به هيئت است- فرض مى كنيم مجى ء زيد مردّد باشد بين اينكه قيد هيئت باشد يا قيد مادّه، اگر مجى ء زيد ربطى به هيئت نداشته و هيئت داراى اطلاق باشد، اطلاقش شمولى خواهد بود، يعنى وجوب اكرام در تمام حالات و فروض تحقّق

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 401

دارد خواه مجى ء زيد تحقّق پيدا كند يا نه. امّا اگر مجى ء زيد ربطى به مادّه نداشته و مادّه داراى اطلاق باشد، اطلاقش بدلى خواهد بود. مادّه، اكرام بدون قيد است و اطلاق اكرام بدلى است. يعنى اگر مولا بدون هيچ قيد و شرطى مى گفت: «أكرم زيداً» لازم نبود تمام مصاديق اكرام تحقّق پيدا كند، بلكه يك فرد از طبيعت اكرام كه تحقّق پيدا مى كرد در تحقّق موافقت اين امر و عدم عصيان آن كافى بود. حال كه اطلاق مادّه بدلى و اطلاق هيئت شمولى است، در مثل «إن جاءك زيد فأكرمه» اگر ما- با قطع نظر از جهات لفظى- ترديد داشتيم كه آيا مجى ء زيد به عنوان قيد براى اكرام است يا قيد براى وجوب است؟ با توجه به اينكه اطلاق شمولى اقوى از اطلاق بدلى است، قيد را در ارتباط با اطلاق بدلى دانسته و اطلاق بدلى را از بين مى بريم امّا اطلاق شمولى هيئت- كه معنايش اين است كه وجوب و حكم در همه حالات ثابت است- به قوّت خودش

باقى مى ماند. رحمه الله فرموده است: ما علاوه بر اينكه وجود اطلاق شمولى و بدلى را مى پذيريم يك قسم ديگر براى اطلاق قائليم و آن اين است كه اطلاق نه شمولى باشد و نه بدلى بلكه اطلاق اقتضاى تعيين مى كند. البته ايشان در اين زمينه مثال نمى زنند ولى در بعضى از مباحث گذشته شان مصداق براى اينجا را تعيين كردند. در آنجا بحثى بود كه اگر واجبى اصل وجوبش مسلّم باشد ولى ندانيم كه آيا به نحو واجب تعيينى است يا به نحو واجب تخييرى؟

واجب نفسى است يا غيرى؟ واجب عينى است يا كفائى؟ در دوران بين تعيينى و تخييرى، اطلاق و مقدّمات حكمت اقتضا مى كند كه واجبْ تعيينى باشد. و در دوران بين نفسى و غيرى، اطلاق و مقدّمات حكمت اقتضا مى كند كه واجبْ نفسى باشد. و در دوران بين عينى و كفائى، اطلاق و مقدّمات حكمت اقتضا مى كند كه واجبْ عينى باشد. براى اينكه ما وقتى واجب نفسى را در ارتباط با واجب غيرى ملاحظه مى كنيم،

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 402

مى بينيم واجب غيرى داراى قيد است ولى واجب نفسى قيد ندارد. مثلًا وقتى صلاة را با وضو مى سنجيم بايد بگوييم: وجوب وضو، مقيّد به وجوب صلاة است امّا وجوب صلاة، مقيّد به وجوب وضو نيست. پس صلاة، چون واجب نفسى است، وجوبش اطلاق دارد. ولى وضو چون واجب غيرى است قيد دارد و قيدش اين است كه ذى المقدّمه اش- يعنى نماز- محكوم به وجوب باشد. بنابراين اگر امر دائر شد بين اينكه واجب نفسى باشد يا غيرى، مقتضاى اطلاق و نبودن تقييد اين است كه واجب را واجب نفسى بدانيم. در واجب تخييرى و تعيينى

هم همين طور است. واجب تخييرى قيد دارد، قيدش اين است كه عِدل دوّم، در صورتى واجب است كه عِدل اوّل را نياورده باشيم امّا اگر عِدل اوّل را آورديم ديگر واجب نيست عِدل دوّم را اتيان كنيم.

امّا واجب تعيينى قيد ندارد بلكه بايد آن را حتماً اتيان كرد، خواه چيز ديگرى را آورده باشيم يا نه. در واجب عينى و كفائى هم همين طور است. واجب كفائى وجوبش مقيّد است ولى واجب عينى قيد ندارد. نماز ميت در صورتى بر ما واجب است كه كسى ديگر آن را اتيان نكرده باشد امّا اگر ديگران آن را اتيان كرده باشند بر ما واجب نيست. به خلاف واجب عينى مثل صلاة ظهر كه اگر همه مكلّفين هم آن را اتيان كرده باشند باز هم وجوب از عهده ما ساقط نمى شود. البته ما اين حرف را از مرحوم آخوند قبول نكرديم ولى به هرحال ايشان اين مطلب را فرمودند. حال مرحوم آخوند در اشكال به مرحوم شيخ انصارى مى فرمايد: ما قبول داريم كه اطلاق گاهى شمولى و گاهى بدلى است و خودمان هم اضافه مى كنيم كه اطلاق، گاهى غير از مسأله شموليت و بدليت، اقتضاى تعيين دارد. ولى كبرى- يعنى اينكه اطلاق شمولى اقوى از اطلاق بدلى باشد- را قبول نداريم، چون همه اطلاق ها از طريق مقدّمات حكمت براى ما ثابت مى شود و آنچه بدليت يا شموليت يا تعيين را اقتضاء مى كند، اختلاف موارد است. مثلًا در (أحلّ اللَّه البيع) وقتى مقدّمات حكمت جارى شد و ما اطلاق را ثابت كرديم، اگر قرار باشد مقتضاى اطلاق اين باشد كه

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 403

«خداوند بيعى از بيوع را حلال

و امضا كرده است» اين خلاف مقدّمه حكمت است، چون يكى از مقدّمات حكمت اين است كه مولا در مقام بيان باشد نه در مقام اهمال و اجمال و اگر ما بخواهيم اطلاق در (أحلّ اللَّه البيع) را حمل بر بدلى كنيم، لازم مى آيد كه مولا در مقام بيان نبوده و در مقام اهمال و اجمال باشد، به همين جهت در (أحلّ اللَّه البيع) اطلاق شمولى را مطرح مى كنيم. همچنين اگر ما «أكرم عالماً» را حمل بر اطلاق بدلى نكنيم لازم مى آيد بگوييم: «همه عالم ها بايد اكرام شوند» درحالى كه در «أكرم عالماً» نمى توان يك چنين اطلاقى را پياده كرد. و نيز در دوران بين نفسيت و غيريت، مقتضاى اطلاق عبارت از تعيين- يعنى نفسى بودن واجب- است و نمى توان اطلاق را شمولى دانسته به گونه اى كه هم شامل واجب نفسى و هم شامل واجب غيرى باشد، همچنين كه نمى توان اطلاق را بدلى دانست تا معناى آن اين شود كه اگر مى خواهيد آن را نفسى و اگر مى خواهيد غيرى بدانيد. وقتى بنا شد همه انواع اطلاق از طريق مقدّمات حكمت ثابت شود، ديگر چطور مى توان ادّعا كرد كه اطلاق شمولى اقوى از اطلاق بدلى است؟ مرحوم آخوند خطاب به مرحوم شيخ انصارى مى فرمايد: بله، شما مطلبى را در جاى ديگر ملاحظه كرديد ولى آن مطلب علتى دارد كه حرف ما را تأييد مى كند و آن اين است كه اگر ما يك دليل عام داشته باشيم و يك دليل مطلق و در مقابل اين ها دليل سوّمى داشته باشيم كه هم مى تواند مخصّص دليل عام باشد و كارى به دليل مطلق نداشته باشد، و هم مى تواند مقيّد دليل مطلق باشد و

كارى به دليل عام نداشته باشد، آنجا گفته اند اين دليل را حمل بر تقييد مى كنيم. اين مطلب را اگرچه در آنجا مطرح كرده اند ولى نكته اش اين است كه طريق اثبات عموم عام با طريق اثبات اطلاق مطلق فرق مى كند. عموم عام مربوط به لفظ و دلالت لفظ است ولى اطلاق مطلق از راه مقدّمات حكمت ثابت مى شود و پيداست كه دلالت لفظى وضعى اقوى از مقدّمات حكمت است. اصلًا دلالت لفظى وضعى جلوى مقدّمات حكمت را مى گيرد، براى اينكه يكى از مقدّمات حكمت، عدم بيان است و خود دليل لفظى به عنوان بيان است.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 404

لذا اگر دليل سوّم ما مردّد باشد بين اينكه مخصّصِ عام بدلى 280] باشد يا مقيّد مطلق شمولى، باز هم مسأله تقييد مطرح است، زيرا راه رسيدن به اطلاق و تقييد، عبارت از مقدّمات حكمت است امّا راه رسيدن به عموم، عبارت از دليل لفظى وضعى است و دلالت لفظى وضعى، مقدّم بر مقدّمات حكمت است خواه عام ما شمولى باشد يا بدلى.

امّا در ما نحن فيه كه در هر دو طرف آن، مسأله اطلاق مطرح است ولى يكى شمولى و ديگرى بدلى است، اطلاق شمولى چه مزيتى بر اطلاق بدلى دارد؟ راه منحصر به فرد اطلاق، عبارت از مقدّمات حكمت است و شموليت و بدليت به خاطر خصوصيت مورد است. پاسخ دوّم: در اينجا مطلب دقيق ترى وجود دارد كه تفصيل آن در بحث مطلق و مقيّد بايد توضيح داده شود ولى در اينجا اجمالى از آن را مطرح مى كنيم چون در موارد متعدّدى مورد استفاده قرار مى گيرد. آن مطلب اين است كه ما اصلًا صغرى را نمى پذيريم

يعنى قبول نداريم كه اطلاق داراى انواعى باشد بلكه اطلاقْ در تمام موارد داراى يك معنا و يك حقيقت است و شمول و بدليت ربطى به اطلاق ندارد. بنابراين ديگر جاى اين بحث نيست كه آيا كدام يك از اين دو اقوى از ديگرى است؟ بيان مطلب: اطلاق، از راه مقدّمات حكمت به دست مى آيد. اوّلين مقدّمه حكمت اين است كه مولا در مقام بيان جميع خصوصياتى باشد كه در حكمش دخالت دارد و به تعبير اصطلاحى: مولا در مقام اهمال و اجمال نباشد بلكه مى خواهد حكم و قانون خود را به صورت روشن براى مردم بيان كند. از طرف ديگر، مولا عبارت از شخص عاقل، ملتفت، متوجه، حكيم- آن هم «حكيم على الاطلاق» در مورد خداوند- و مختار است. با حفظ اين خصوصيات مى بينيم گاهى مولا مى گويد: «أعتق الرقبة» و قيد ايمان و ساير قيود- چون رنگ، خصوصيات و كمالات- را ذكر نمى كند. وقتى اين كلام مولا

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 405

را با موقعيت او- از نظر در مقام بيان بودن، التفات، اختيار و توجه به همه خصوصيات- ملاحظه كنيم مى بينيم كلام مولا اطلاق دارد. معناى اطلاق اين است كه مولا تمام متعلّق حكم خود را در «أعتق الرّقبة» بيان كرده است، به اين صورت كه متعلّق حكم خود را طبيعت و ماهيت رقبه قرار داده است بدون اينكه مسأله ايمان و ساير خصوصيات را متعرّض شود. بنابراين تمام متعلّق حكم مولا عبارت از ماهيت و حقيقت رقبه بوده است. اين معناى اطلاق است. كسانى كه پاى شمول و بدليت را به ميان مى آورند، ظاهرشان اين است كه اين دو را به عنوان دو وصف و دو فصل مميّز براى

دو نوع اطلاق مطرح مى كنند. ما بايد ببينيم آيا واقعاً چنين است؟ در (أحلّ اللَّه البيع) معناى (أحلّ) روشن است كه به معناى حلال كردن وضعى و تنفيذ و امضاء است. فاعل آن هم (اللَّه) است. متعلّق آن هم عبارت از (البيع) است.

بيع عبارت از جنس و «ال» هم «ال» تعريف جنس است. در اصول بحثى است كه آيا مفرد معرّف به لام دلالت بر عموم مى كند يا نه؟ اگر كسى آن را دال بر عموم بداند، (أحلّ اللَّه البيع) به معناى «أحلّ اللَّه كلّ بيع» خواهد شد و ما قبول داريم كه در اين صورت از نظر وضعْ دلالت بر شمول خواهد داشت. چون «بيع» دلالت بر طبيعت بيع مى كند و «كلّ» هم دلالت بر استيعاب و شمول افراد دارد.

ولى اين از محلّ بحث ما خارج است، زيرا بحث ما در اطلاق است نه عموم. وقتى بحث در اطلاق شد، ديگر «ال» دلالتى بر افراد و استيعاب افراد نخواهد داشت بلكه بر جنس و تعريف جنس- به لحاظ حضور در ذهن- دلالت مى كند. در اينجا ما به شيخ انصارى رحمه الله مى گوييم: شمول- در اطلاق شمولى- به معناى جامعيت و دلالت بر همه افراد است. آيا اين دلالت از كجا آمده است؟ آيا لفظ «بيع» دلالت بر افراد دارد؟ آيا «ال» دلالت بر افراد دارد؟ چه فرقى بين لفظ «البيع» و «الإنسان» وجود دارد؟ آيا كسى مى تواند ادّعا كند كه كلمه «الإنسان» به دلالت وضعى لفظ- كه مستند به ظهور لفظ است- بر زيد و عَمرو و بكر و ساير افراد انسان دلالت

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 406

مى كند؟ شما «الإنسان» را به «حيوان ناطق» معنا مى كنيد و «زيد» را

به «حيوان ناطق مقيّد به خصوصيات زيديت» و «بكر» را به «حيوان ناطق مقيّد به خصوصيات بكريت» معنا مى كنيد. درحقيقت بين اين خصوصيات هم تباين وجود دارد و با وجود اينكه هم زيد هم بكر، حيوان ناطق مى باشند، ولى ما نمى توانيم قضيه «زيدٌ بكرٌ» را به عنوان يك قضيه حمليه- بدون مجاز و مسامحه- تشكيل دهيم، زيرا در معناى زيد، خصوصيات فرديه زيد دخالت دارد، در معناى بكر هم خصوصيّات فرديّه بكر دخالت دارد و خصوصيات زيد، متباين با خصوصيات بكر است. اگر خصوصيات فرديه، به عنوان قيد، دخالت در معناى زيد دارد، چگونه «الإنسان»- كه براى «حيوان ناطق» فقط وضع شده است- مى تواند حكايت از اين خصوصيت بنمايد؟ خصوصاً با توجه به اينكه افراد انسان متكثرند و هركدام هم داراى خصوصياتى هستند و خصوصيات آنان با يكديگر متباين است و پيداست كه كلمه «الإنسان» نمى تواند بر تمام اين خصوصيات متباين دلالت كند. بلكه آنچه در اينجا مطرح است همان چيزى است كه ما در منطق خوانده ايم و آن اين است كه «وجود طبيعى عين وجود افرادش مى باشد»،[281] حق اين است كه در خارج، وجود انسان جداى از وجود زيد و عَمرو و بكر و ... نيست. در صورت وجود زيد، هم مى توان گفت: «زيد موجود» و هم مى توان گفت:

«الإنسان موجود». اگر زيد در خانه باشد، هم مى توان گفت: «زيد في الدار» و هم مى توان گفت: «الإنسان في الدار» اين امر براى اين است كه اين ها دو وجود نيستند.

اين طور نيست كه زيد، زيديتش يك وجود و انسانيتش وجود ديگر باشد. بلكه وجود زيد همان وجود انسان است. امّا مسأله اتّحاد در وجود، غير از مسأله دلالت و

حكايت است. نكته حسّاس اينجاست كه دلالت لفظ براى معناى موضوع له خود، غير از مسأله اتّحاد در وجود است. شاهدش اين است كه شما صدها بار كلمه انسان را مى شنويد امّا به ذهنتان نه زيد مى آيد و نه عَمرو و نه بكر و نه ساير افراد درحالى كه اگر خصوصيات

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 407

فرديه در معناى انسان مدخليت داشت، چطور ممكن بود كه با شنيدن كلمه انسان انتقال به اين خصوصيات و جهات مشخّصه فرديه پيدا نكنيم؟ مؤيّد ديگر اين است كه در باب اجتماع امر و نهى، كسانى- مثل مرحوم آخوند- كه قائل به امتناع مى باشند مى گويند: همين كه اين دو، اتّحاد در وجود پيدا كردند، كافى است كه بگوييم: «اجتماع امر و نهى نمى شود». امّا اگر از مرحوم آخوند سؤال شود كه آيا صلاة دلالت بر عنوان غصب دارد؟ آيا غصب دلالت بر عنوان صلاة دارد؟ مى گويد: اصلًا دلالتى ندارد. شما ممكن است از اوّل تا آخر كتاب صلاة را بخوانيد ولى اصلًا ماهيت غصب در ذهن شما نيايد. يا از اوّل تا آخر كتاب غصب را بخوانيد ولى اصلًا عنوان صلاة در ذهن شما نيايد.

ولى همين اندازه كه در مورد «صلاة در دار غصبى» اين دو عنوان اتّحاد وجودى پيدا كرده اند، ما اجتماع امر و نهى را مستحيل مى دانيم. بنابراين، با وجود اينكه اتّحاد وجودى به اين درجه قوى شده كه اجتماع امر و نهى را- به عقيده قائلين به امتناع- ممتنع كرده است، ولى درعين حال اگر مسئله را بر دلالت لفظى وضعى پياده كنيم، هيچ ترديدى نيست كه نه لفظ صلاة دلالت بر غصب دارد و نه لفظ غصب دلالت

بر صلاة دارد. همين معنا در ارتباط با ماهيت نسبت به افرادش مطرح است. وجود انسان عين وجود زيد است ولى لفظ انسان براى يك معنا وضع شده كه قيدى ندارد و لفظ زيد براى يك معناى مقيّد به خصوصيت وضع شده است. و معنا ندارد كه لفظى كه معنايش هيچ گونه تقييدى ندارد، حكايت كند از معنايى كه مقيّد به خصوصيت است. خلاصه اينكه ما به شيخ انصارى رحمه الله مى گوييم: معناى شمولى- در اطلاق شمولى- عبارت از استيعاب افراد است و كلمه (البيع) هيچ اشاره اى به مصاديق- حتى به يك مصداق- ندارد تا شما استيعاب را مطرح كنيد. آنچه مطرح است اين است كه تمام الموضوع براى حكم به حلّيت و صحت عبارت از طبيعت بيع است و معناى اطلاق همين است. و استفاده عدم اعتبار عربيت، عدم اعتبار ماضويت و عدم اعتبار تقدّم ايجاب بر قبول، به جهت اين است كه در (أحلّ اللَّه البيع) هيچ اشاره اى به اين قيود

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 408

نشده است. و چون در بيع صادر از زيد، بيع صادر از عَمرو و بيع صادر از بكر طبيعت بيع تحقّق دارد، لذا (أحلّ اللَّه البيع) همه اين ها را شامل مى شود، امّا نه به عنوان اينكه (البيع) به معناى «بيع صادر از زيد» و «بيع صادر از عَمرو» و ... باشد بلكه به جهت اينكه حكم روى طبيعت بيع رفته است. بنابراين وقتى ما قضايايى چون «زيد إنسان» و «عمروٌ إنسان» و «بكرٌ إنسان» را تشكيل مى دهيم، به معناى اين نيست كه انسان دلالت بر تكثّر مى كند در نتيجه كلمه شمول را نمى توان به عنوان وصف براى اطلاق قرار داد. امّا چرا نمى توانيم

بدليت را به عنوان وصف براى اطلاق بياوريم؟ مثالى كه براى اطلاق بدلى در كلمات اينان مطرح شده، مثال «أكرم عالماً» مى باشد. در اين مثال دو خصوصيت مطرح است: 1- عنوان عالم كه عبارت از طبيعت و ماهيت است و با «البيع» هيچ فرقى ندارد.

2- مقيّد بودن عالم به وحدت، يعنى «يك عالم را اكرام كن». خصوصيت دوّم از تنوين وحدت استفاده مى شود و ربطى به اطلاق ندارد. چه فرق است بين اينكه تنوينْ وحدت را افهام كند يا مثلًا «عادلًا» بيايد و قيد عدالت را مطرح كند؟ آيا اگر «عادلًا» ذكر مى شد شما آن را به حساب اطلاق «عالماً» مى گذاشتيد؟ خير، مى گفتيد: «در اينجا تعدّد دال و مدلول مطرح است. عالم آن بر اطلاق و عادلش بر قيد عدالت دلالت مى كند. يعنى درحقيقت، از مجموع استفاده مى شود كه نفس طبيعت متعلّق حكم قرار نگرفته بلكه طبيعتِ مقيّد به عدالت به عنوان متعلّق حكم واقع شده است». ممكن است گفته شود: «وقتى تنوين دلالت بر وحدت مى كند، چرا در اينجا كلمه اطلاق را به كار مى بريد؟». مى گوييم: اينجا دو حيثيت وجود دارد: 1- تقييد به وحدت، كه تنوين برآن دلالت مى كند. 2- مطلق عالم، كه به عنوان مضاف اليه براى وحدت است. اگر مى گفت: «أكرم عالماً عادلًا» همين وحدت بود امّا در محدوده عالم عادل. ولى

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 409

وقتى قيد عدالت را نياورد، معناى اطلاق عبارت از نفس طبيعت عالم- بدون قيد عدالت و امثال آن- مى باشد. و تنوين وحدت، عبارت اخرى از بدليت است يعنى مى خواهى زيد را اكرام كن و مى خواهى عَمرو را اكرام كن و مى خواهى بكر را. در نتيجه، اطلاق سر جاى

خودش محفوظ است و وحدت در دايره مطلق عالم و طبيعت عالم است. در اين صورت چه فرقى بين اطلاق «أكرم عالماً» با اطلاق (أحلّ اللَّه البيع) وجود دارد؟ ازنظر آن جهتى كه به اطلاق مربوط است، هيچ فرقى بين اين دو نيست. فقط در «أكرم عالماً» يك خصوصيت اضافه وجود دارد و آن تنوين نكره است كه بر وحدت دلالت مى كند و وحدت هم به معناى بدليت است و هيچ ربطى به اطلاق ندارد. در نتيجه نمى توان تقسيم اطلاق به شمولى و بدلى را پذيرفت تا زمينه اين بحث به وجود آيد كه آيا اطلاق شمولى تقدّم بر اطلاق بدلى دارد يا اطلاق بدلى مقدّم بر اطلاق شمولى است يا هيچ كدام بر ديگرى تقدّم ندارند؟ البته تفصيل اين مطلب در بحث مطلق و مقيّد مطرح خواهد شد.

دليل دوّم شيخ انصارى رحمه الله:

دليل دوّم ايشان بر اينكه در دوران امر بين رجوع قيد به هيئت و رجوع آن به مادّه، قيد به مادّه رجوع مى كند و اطلاق هيئت به قوّت خود باقى است، اين است كه مى فرمايد: در مثال «إن جاءك زيد فأكرمه»- كه با قطع نظر از ظاهر قواعد عربيه، فرض شد هيچ گونه ظهور لفظى بر رجوع قيد به مادّه يا هيئت وجود ندارد- اگر قيد به مادّه رجوع كرد، اطلاق هيئت به قوّت خودش باقى مى ماند، نه تقييد مى خورد و نه زمينه اى براى تقييد آن به وجود مى آيد. اگر قيد به مادّه خورد، معنايش اين است كه آن چيزى كه متعلّق وجوب است و هيئت به آن تعلّق گرفته- يعنى اكرام- مقيّد به مجى ء است ولى در ارتباط با اصل حكم و مفاد هيئت و وجوب، اطلاق به قوّت خودش

باقى است.

همين الان هم كه مجى ء زيد تحقّق پيدا نكرده است، اكرام مقيّد به مجى ء واجب

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 410

است. همان طور كه در واجب معلّق گفته مى شد: با اينكه حج مقيّد به زمان مخصوص است امّا وجوبش قبل از آن زمان تحقّق دارد و در ماه شعبان هم بعد از استطاعت، حج مقيّد به زمان خاص، واجب است. اينجا هم با اينكه مجى ء زيد تحقّق پيدا نكرده است، ولى وجوب تحقّق دارد چون وجوبْ مطلق است و قيدى ندارد، امّا واجبْ معلّق به مجى ء و داراى قيد است. در نتيجه مقتضاى اطلاق هيئت، ثبوت وجوب است، هم قبل از مجى ء و هم بعد از آن. امّا اگر قيد را مربوط به هيئت دانستيم و گفتيم: «مجى ء زيد، قيد براى وجوب اكرام است»[282]، نتيجه اين مى شود كه تا وقتى مجى ء زيد تحقّق پيدا نكند، وجوبى در كار نيست و در اين صورت اكرام هم بعد از مجى ء تحقّق پيدا مى كند، چون قبل از وجوبْ اكرام در خارج محقّق نمى شود. مكلّف منتظر ثبوت تكليف و حكم از ناحيه مولاست و فعليت حكم، بعد از تحقّق مجى ء است پس اكرام هم بعد از مجى ء واقع مى شود.

در نتيجه هم حكم بعد از مجى ء است و هم متعلّق حكم، ولى ثبوت حكم بعد از مجى ء را تقييد مى ناميم. يعنى لازمه تقييد هيئت اين است كه وجوب، بعد از مجى ء تحقّق پيدا كند. حال جاى اين سؤال است كه وقتى لازمه تقييد هيئت به مجى ء، اين است كه وجوبْ بعد از مجى ء تحقّق پيدا كند، آيا در ارتباط با مادّه هم تقييدى به وجود مى آيد؟ پاسخ اين است كه وقتى ما

قيد را به هيئت بزنيم، اگرچه مادّه را مقيّد نكرده ايم ولى زمينه اطلاق در مادّه از دست رفته است و به عبارت ديگر: در مادّه چيزى شبيه تقييد تحقّق پيدا كرده است، زيرا وقتى هيئتْ مقيّد شد و وجوب بعد از مجى ء ثابت شد، ديگر زمينه اى براى اطلاق مادّه باقى نمانده است. يعنى زمينه اى پيش آمده كه خود

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 411

اكرام هم بعد از مجى ء تحقّق پيدا كند و گويا قيد از اوّل به هر دو ارتباط پيدا كرده است.

يعنى از نظر نتيجه و اثر فرقى با رجوع قيد به هر دو ندارد. نتيجه اين شد كه رجوع قيد به مادّه، حريم اطلاق هيئت را از بين نمى برد، ولى رجوع قيد به هيئت، خود هيئت را تقييد زده و در ارتباط با مادّه هم كارى انجام مى دهد كه نتيجه اش همان تقييد است. ممكن است از شيخ انصارى رحمه الله سؤال شود: ما تقييد را خلاف اصل مى دانيم، امّا اگر چيزى نتيجه تقييد داشت ولى خودش تقييد نبود، چه اشكالى دارد؟ مرحوم شيخ انصارى در پاسخ مى گويد: فرقى بين اين دو نيست. اينكه ما مى گوييم: «تقييد، خلاف اصل است» به اين جهت نيست كه تقييد، مستلزم مجازيت است. محققين اين معنا را مسلّم گرفته اند كه نه تخصيص عام مستلزم مجازيت است و نه تقييد مطلق. بلكه خلاف اصل بودن به اين جهت است كه تقييد، با اصالة الاطلاق- كه يك اصل لفظى است- مغايرت دارد. همان طور كه تخصيص، با اصالة العموم- كه يك اصل لفظى است- مغايرت دارد. به عبارت ديگر: تخصيص، مخالف اصالة العموم و تقييد، مخالف اصالة الاطلاق است. روشن است كه آنچه

مخالف اصالة الاطلاق است، خصوص تقييد نيست بلكه انجام هر كارى كه موجب منتفى شدن موضوع اطلاق باشد، و نتيجه اش همانند تقييد باشد، خلاف اصالة الاطلاق است. حال كه چنين است مرحوم شيخ انصارى مى فرمايد: نتيجه دليل دوّم ما به اين برگشت مى كند كه اگر قيد به مادّه برگردد، يك تقييد- يعنى يك خلاف اصل- تحقّق پيدا مى كند امّا اگر به هيئت رجوع كند، درحقيقت دو خلاف اصل تحقّق پيدا كرده است و در دوران امر بين اينكه انسان يك خلاف اصل مرتكب شود يا دو خلاف اصل، ترجيح با اوّل است. و در نتيجه در دوران امر بين رجوع قيد به هيئت يا رجوع آن به مادّه، ما قيد را به مادّه ارجاع مى دهيم.[283]

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 412

پاسخ دليل دوّم شيخ انصارى رحمه الله: ما از مرحوم شيخ انصارى سؤال مى كنيم كه آيا اين قيدى كه رجوع آن به مادّه يا هيئت مورد ترديد است، متّصل به كلام است يا در يك كلام منفصل ذكر شده است؟ ظاهر اين است كه كلام شيخ انصارى رحمه الله در ارتباط با قيد متّصل است ولى ما لازم است هر دو فرض را مورد بررسى قرار دهيم: 1- قيد متّصل: مثل اين كه مولا بگويد: «إن جاءك زيد فأكرمه»، در اينجا مى گوييم: اطلاق و تقييد، مربوط به قيود منفصله است و در قيود متّصله اطلاقى وجود ندارد كه ما بخواهيم آن را مقيّد كنيم، زيرا اطلاق از طريق مقدّمات حكمت ثابت مى شود. يكى از مقدّمات حكمت اين است كه مولا در مقام بيان باشد. مقدّمه ديگر اين است كه قرينه اى براى تقييد ذكر نكرده باشد. وقتى

مولا خودش مى گويد: «إن جاءك زيد فأكرمه» و حتّى قيد را قبل از حكم ذكر مى كند، اينجا ما چگونه مى توانيم مقدّمات حكمت را جارى كنيم؟ آيا مى توان با «أعتق رقبة مؤمنة»- كه خود مولا قيد ايمان را بعد از رقبه مطرح كرده است- معامله اطلاق و تقييد كرد؟ اگر بخواهيم معامله اطلاق و تقييد كنيم، مقدّمات حكمت اين اطلاق عبارت از چيست؟ اطلاق نياز به مقام بيان دارد، عدم قرينه بر تقييد مى خواهد. مولا در اينجا چگونه قرينه بر تقييد ذكر كند؟ آيا لازم است عنوان تقييد و قيد را در كار بياورد؟ از اوّل كه اين دستور را به صورت «أعتق رقبة مؤمنة» صادر كرده است. آيا در اين «أعتق رقبة مؤمنة» اطلاق و تقييدى مطرح است تا شما بگوييد: «تقييد، اگرچه مجاز نيست ولى خلاف اصل است» و ما از شما سؤال كنيم: «آن اصل چيست؟» شما بگوييد: «أصالة الاطلاق» كدام اصالة الاطلاق در اينجا مطرح است؟ اصالة الاطلاق كه ظهور وضعى نيست. اصالة الاطلاق بايد از مقدّمات حكمت ثابت شود و يكى از مهم ترين مقدّمات حكمت اين است كه خود مولا قرينه اى بر تقييد اقامه نكرده باشد درحالى كه در «أعتق رقبة مؤمنة» خود مولا قرينه بر تقييد اقامه كرده است. ممكن است گفته شود: ما نحن فيه را نمى توان با «أعتق رقبة مؤمنة» مقايسه

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 413

كرد، زيرا در «أعتق رقبة مؤمنة» ترديدى نيست كه قيد «مؤمنة» مربوط به «رقبة» است و كسى احتمال نمى دهد كه اين قيد مربوط به هيئت «أعتق» باشد. ولى در ما نحن فيه فرض اين است كه ما نمى دانيم آيا قيد مجى ء زيد مربوط به

مادّه است يا مربوط به هيئت؟ و روشن است كه اگر قيد به مادّه برگردد مسأله اى نيست و چيزى به عنوان تقييد اطلاق- كه برخلاف اصل باشد- وجود ندارد، امّا اگر قيد به هيئت برگردد، ضمن اينكه دايره هيئت محدود و مضيّق مى شود، زمينه اى براى تضييق در مادّه به وجود مى آورد، زيرا اگر وجوب اكرام، بعد از مجى ء شد، خود اكرام هم بعد از مجى ء خواهد شد. در پاسخ مى گوييم: ما هم اين مطلب را قبول داريم ولى آيا اين زمينه را چه چيز فراهم كرده؟ روشن است كه رجوع قيد به هيئت، اين زمينه را فراهم كرده است و در اين صورت، مقدّمات حكمت نمى تواند در ارتباط با مادّه تحقّق پيدا كند. زيرا اگر خود مولا از اوّل مى گفت: «مجى ء زيد، مربوط به هيئت است» شما مى گفتيد: «نتيجه اين حرف اين است كه مادّه هم مضيّق شده است» آيا در اين صورت خلاف اصلى در مادّه تحقّق پيدا كرده است؟ خير، زيرا وقتى خود مولا سبب تضييق مادّه شده است، ديگر نه اطلاقى وجود دارد و نه اصالة الاطلاقى تحقّق دارد. به عبارت روشن تر: همان طور كه تقييد رقبه به مؤمنه مانع از اين است كه اصالة الاطلاق در «رقبة» تحقّق پيدا كند، رجوع قيد به هيئت هم قرينه بر عدم تحقّق اصالة الاطلاق در مادّه است ولى چون اين قرينه را خود مولا آورده است ما نمى توانيم در ارتباط با مادّه، مسأله اى به نام خلاف اصل مطرح كنيم. اين مطلبى است كه به خود مولا مربوط است ولى مولا گاهى به صراحت «رقبه مؤمنه» را مطرح مى كند و گاهى هم قيد را به هيئت مى زند كه لازمه اش

اين است كه در ناحيه مادّه زمينه تقييد پيش آيد، امّا هر دوى اين ها مربوط به مولاست و ما از آن به عنوان قرينه بر تقييد تعبير مى كنيم. در نتيجه هيچ فرقى بين ما نحن فيه و «أعتق رقبة مؤمنة» وجود ندارد. بيان اشكال و پاسخ آن به عبارت علمى تر: در «أعتق رقبة مؤمنة» چيزى به نام

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 414

اطلاق و تقييد- كه تقييد برخلاف اصل باشد- وجود ندارد، زيرا مولا از اوّل رقبه را مقيّد به ايمان كرده و هيچ احتمال نمى دهيم كه ايمان در ارتباط با وجوب عتق باشد بلكه در ارتباط با واجب است. امّا در «إن جاءك زيد فأكرمه» ما مى دانيم كه يكى از دو اطلاق ضربه خورده است چون با قطع نظر از «إن جاءك» دو اطلاق وجود دارد. يعنى اگر مولا مى گفت: «أكرم زيداً» و قيدى نمى آورد، دو اطلاق وجود داشت. يك اطلاق مربوط به هيئت بود كه هيچ گونه قيدى نداشت و يك اطلاق هم مربوط به مادّه بود كه آن هم هيچ قيدى نداشت. امّا اكنون كه پاى قيد به ميان آمده است ما مى دانيم كه يكى از اين دو اطلاق ضربه خورده است اگر اطلاق مادّه ضربه خورده باشد يعنى تقييد و اطلاق اصطلاحى در كار نباشد، مشكلى وجود ندارد. مجى ء، قيد براى اكرام است همان طور كه «مؤمنة» قيد براى رقبه است. پس رجوع قيد به مادّه، موضوع تقييد و اطلاق در مادّه را از بين مى برد ولى اطلاق هيئت به قوّت خودش باقى است. امّا اگر قيد به هيئت برگشت، درست است كه در ارتباط با هيئت، هيچ گونه تقييد و اطلاق موافق و مخالف اصل وجود ندارد، امّا

اين تقييد اطلاق هيئت، به اطلاق مادّه ضربه مى زند و موقعيتى براى اطلاق مادّه باقى نمى گذارد. در اين صورت آيا مى توان ما نحن فيه را با مثال «أعتق رقبة مؤمنة» مقايسه كرد؟ پاسخ اشكال: ما نيز آنچه را كه شما در ارتباط با فرق بين رجوع قيد به هيئت و رجوع آن به مادّه مطرح كرديد قبول داريم ولى در صورت رجوع قيد به هيئت، چه چيزى زمينه ضربه خوردن به اطلاق مادّه را فراهم كرده است؟ رجوع قيد به هيئت، قرينه بر اين است كه در مادّه اطلاق وجود ندارد، براى اينكه نمى توان جمع كرد بين اينكه وجوب اكرام، بعد از مجى ء باشد امّا خود اكرام- كه واجب است- بعد از مجى ء نباشد. اگر قرينه بر عدم اطلاق پيدا شد، معنايش اين است كه ديگر اطلاق در مادّه وجود نداشته براى اينكه شرط اطلاق وجود مقدّمات حكمت است و يكى از مقدّمات حكمت عبارت از عدم قرينه است و اينجا قرينه وجود دارد. شاهدش اين است كه اگر مولا مى گفت: «قيد مجى ء به هيئت رجوع مى كند نه به مادّه» آيا مى گفتيد: «در ارتباط

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 415

با اطلاق مادّه، خلاف ظاهرى تحقّق يافته است»؟ خير، بلكه با توجه به اينكه رجوع قيد به هيئت، زمينه اطلاق مادّه را از بين مى برد، مى گفتيد: وقتى خود مولا مى گويد:

«قيد به هيئت برمى گردد»، همين بيان مولا قرينه بر تقييد مادّه هم هست. و اگر خود مولا قرينه بر تقييد مادّه اقامه كند، ديگر اطلاقى در مادّه وجود ندارد، زيرا اطلاق مادّه فرع بر اين است كه مولا در مقام بيان باشد و قرينه اى بر تقييد اقامه نكرده

باشد درحالى كه رجوع قيد به هيئت قرينه بر تقييد مادّه است و اين قرينه را خود مولا بيان كرده است. و با وجود قرينه اى كه خود مولا بيان كرده، ما نمى توانيم ادّعا كنيم كه در اينجا خلاف اصلى واقع شده است. به بيان ديگر: همان طور كه اگر قيد به هيئت بخورد، خلاف اصلى در كار نيست، چون قرينه بر تقييد در كار است و با وجود قرينه بر تقييد، مجالى براى اطلاق باقى نمى ماند، اگر رجوع قيد به هيئت قرينه بر اين باشد كه مادّه هم زمينه اطلاق ندارد، در اينجا هم خلاف اصلى در كار نيست. عملى كه تقييد هيئت، روى مادّه انجام مى دهد، به طور غير مستقيم توسط خود مولا تحقّق پيدا كرده است و فرقى نمى كند كه مولا به طور مستقيم قرينه اى بر تقييد اقامه كند يا اينكه به طور غير مستقيم و از راه ملازمه، قرينه بر تقييد اقامه كند. در هر دو صورت مقدّمات حكمت ناتمام است. در نتيجه در جايى كه قيدْ متّصل باشد، نه در رجوع قيد به هيئت، خلاف اصلى وجود دارد و نه در رجوع به مادّه، پس چرا مرحوم شيخ انصارى رجوع قيد به مادّه را بر رجوع قيد به هيئت ترجيح مى دهد؟ بنابراين دليل دوّم شيخ انصارى رحمه الله در مورد قيود متّصل درست نيست. 2- قيد منفصل: مثل اينكه مولا ابتدا بگويد: «أكرم زيداً» بدون اينكه هيچ قيدى در كار باشد و مقدّمات حكمت، هم در ارتباط با مادّه و هم در ارتباط با هيئت، تماميت داشته باشد. در اين صورت «أكرم زيداً» داراى دو اطلاق است: اطلاقى در مورد هيئت و اطلاقى در مورد مادّه.

سپس در يك كلام منفصل بگويد: «در اين دستورى كه براى تو صادر كردم، قيدى به نام «مجى ء زيد» وجود دارد» امّا مشخص نكند كه آيا اين قيد

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 416

در ارتباط با هيئت «أكرم زيداً»- يعنى وجوب اكرام- است و يا در ارتباط با مادّه آن- يعنى خود اكرام- است؟ در اينجا فرمايش شيخ انصارى رحمه الله درست است، چون اين مجى ء زيد- كه به عنوان قيد منفصل مطرح شده- اگر اطلاق مادّه را از بين ببرد، يك خلاف اصل تحقّق يافته است و اطلاق مادّه- با اينكه مقدّمات حكمتش تمام بوده- مقيّد شده است. امّا اگر مجى ء زيد به هيئت «أكرم زيداً» رجوع كند، فرمايش شيخ انصارى رحمه الله لازم مى آيد، يعنى هم اطلاق هيئت ضربه خورده و هم زمينه از بين رفتن اطلاق مادّه به وجود آمده است. و درحقيقت با ارجاع «مجى ء زيد» به «أكرم زيداً» كه چند روز قبل ذكر شده است، ما دو خلاف اصل مرتكب شده ايم، يك خلاف اصل در ارتباط با هيئت، و يك خلاف اصل هم در ارتباط با مادّه. لذا بيان مرحوم شيخ انصارى در مورد قيد منفصل صحيح است. مرحوم آخوند نيز در ذيل كلامشان تقريباً همين چيزى را كه ما ذكر كرديم مطرح كرده است 284] ولى در آخر فرموده است: «فتأمّل»، كه هريك از محشّين كفايه معنايى در مورد آن ذكر كرده اند: مرحوم مشكينى يك معنا ذكر كرده سپس از استاد خودش مرحوم شيخ على قوچانى 285] مطلب ديگرى را نقل كرده است. امّا به نظر ما بين صدر و ذيل كلام مرحوم آخوند يك تهافتى وجود دارد. ايشان در ذيل كلام

خود مى فرمايد: «بله، اگر تقييد به منفصل بود و امر دائر شد بين رجوع قيد به مادّه يا هيئت، در اينجا وجهى براى كلام شيخ انصارى رحمه الله وجود دارد زيرا در اين صورت اطلاقى براى مطلق منعقد شده است و براى آن ظهورى استقرار پيدا كرده است، هرچند به قرينه مقدّمات حكمت». لازمه اين استدراك اين است كه قبل از آن

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 417

ايشان در ارتباط با تقييد به متّصل بحث كرده و مطالبى كه ما گفتيم مطرح كرده باشند.

ولى مرحوم آخوند اگرچه قبل از استدراك، در مورد تقييد به متّصل بحث كرده است امّا در آنجا فرموده است: «ما كلام شيخ انصارى رحمه الله- كه فرمود: تقييد به متّصل برخلاف اصل است- را قبول داريم، امّا اگر كسى كارى كند كه زمينه اطلاق از بين برود، مخالف اصل بودن آن را نمى پذيريم، زيرا از بين بردن زمينه اطلاق، مساوق با عدم جريان مقدّمات حكمت است بنابراين اطلاقى وجود ندارد تا خلاف اصلى تحقّق پيدا كرده باشد»، درحالى كه جريان اين دليل ايشان در مورد خود تقييد به متّصل واضح تر و روشن تر است. در آنجا هم اطلاقى وجود ندارد تا تقييد ضربه اى به آن وارد كرده باشد.

پس چرا ايشان تقييد به متّصل را خلاف اصل مى داند امّا كارى كه زمينه اطلاق را از بين ببرد را خلاف اصل نمى داند. به بيان ديگر: ما برفرض كه از ذيل كلام ايشان هم صرف نظر كنيم مى گوييم:

اينكه شما بين تقييد و عملى كه زمينه اطلاق را از بين ببرد فرق قائل مى شويد، در مورد كدام قيد است؟ آيا در مورد قيد متّصل است يا در مورد

قيد منفصل؟ ترديدى نيست كه اين كلام نمى تواند در مورد قيد متّصل باشد، زيرا خود قيد مقامش بالاتر از قرينه بر از بين رفتن زمينه اطلاق است. به عبارت ديگر: عدم جريان مقدّمات حكمت در ارتباط با خود قيد، اقوى از عدم جريان مقدّمات حكمت در مورد از بين رفتن زمينه اطلاق است، زيرا آن مستقيم و اين غير مستقيم است. وقتى مولا با گفتن «أعتق رقبة مؤمنة» به طور مستقيم اطلاق توهّمى را از بين مى برد، چگونه مى توانيم بگوييم: «خلاف اصل تحقّق پيدا كرده است»؟ امّا در مورد قيد منفصل هم اين تفكيك نمى تواند درست باشد، زيرا در قيد منفصل، فرقى نمى كند كه مستقيماً قيدى ذكر كرده يا كارى كنيم كه زمينه اطلاق از بين برود، هر دو برخلاف اصل است، زيرا در صورت رجوع قيد منفصل به هيئت، هم اطلاق هيئت از بين مى رود و هم اطلاق مادّه، با اين تفاوت كه از بين رفتن اطلاق هيئت، به طور مستقيم و از بين رفتن اطلاق مادّه، به طور غير مستقيم است.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 418

پس خلاصه اشكالى كه به مرحوم آخوند وارد است- و به احتمال قوى «فتأمّل» ايشان اشاره به همان است- همين نكته است كه چرا ايشان بين تقييد و عملى كه زمينه اطلاق را از بين مى برد تفكيك قائل شده است.

واجب نفسى و واجب غيرى
اشاره

يكى از تقسيماتى كه براى واجب مطرح شده، تقسيم واجب به نفسى و غيرى است.

كلام مرحوم آخوند
اشاره

مرحوم آخوند ابتدا تعريفى براى واجب نفسى و واجب غيرى مطرح كرده، سپس آن را مورد مناقشه قرار مى دهند و پس از آن تعريف ديگرى مطرح كرده و آن را اختيار مى كنند.

تعريف اوّل مرحوم آخوند:

ايشان مى فرمايد: ايجاب- مانند ساير افعال اختياريه- عمل مولاست و همان طور كه براى صدور ساير افعال اختياريه، يك محرّك و داعى وجود دارد و بر انجام دادن آنها غرض و غايتى مترتّب است،[286] در ارتباط با ايجاب و طلب انشائى مولا هم بايد داعى و محرّكى وجود داشته باشد. و ما مى بينيم در واجبات دو نوع داعى و غرض وجود دارد: گاهى داعى مولا بر ايجاب يك شى ء، مقدّميت داشتن آن براى واجب ديگر است به طورى كه اگر اين مقدّمه تحقّق پيدا نكند، نمى شود آن واجب ديگر تحقّق پيدا كند.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 419

مثل اينكه داعى و محرّك مولا بر ايجاب دخول سوق، مقدّميت داشتن آن براى اشتراء لحم باشد كه از نظر مولا امر لازمى است. اين قسم از اقسام واجب را واجب غيرى مى ناميم. امّا گاهى داعى مولا بر ايجاب شى ء، مقدّميت آن براى حصول واجب ديگر نيست. اين قسم از واجب، واجب نفسى ناميده مى شود و بر دو نوع است: 1- گاهى خود اين واجب داراى محبوبيت ذاتى است، مثلًا ايجابى كه به «معرفت خداوند متعال» تعلّق گرفته است به جهت مقدّميت آن براى چيز ديگر نيست بلكه خود «معرفت خداوند متعال» محبوبيتى ذاتى دارد كه بالاتر از آن محبوبيتى وجود ندارد. آيه شريفه (وَ ما خلقتُ الجنَّ و الإنسَ إلّا لِيَعْبُدونِ)[287] ناظر به همين معناست و ائمه عليهم السلام (لِيَعبُدونِ) را به «لِيَعْرِفُونِ» تفسير كرده اند. بنابراين

«معرفت خداوند متعال» به عنوان غايت و هدف خلقت و فوق كمالات است و اين گونه نيست كه مقدّميت براى عمل بالاترى- كه داراى محبوبيت بيشترى است- داشته باشد. اين قسم از واجب نفسى منحصر به «معرفت خداوند متعال» است. 2- واجباتى كه ايجاب آنها به جهت آثارى است كه بر آنها ترتّب پيدا مى كند، مثل صلاة كه ايجابش به جهت اين است كه (إنّ الصّلاة تنهى عن الفحشاء و المنكر)[288] و «الصلاة قربان كلّ تقيّ»[289] و «الصّلاة معراج المؤمن»[290] و «الصّلاة خير موضوع ...»[291] و .... تمامى اقسام واجبات نفسى- به جز معرفت خداوند متعال- از اين قسم مى باشند.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 420

: در مورد صلاة كه گفته مى شود: «داعى بر ايجاب آن، آثار و خواص است» آيا اين آثار و خواص، محبوبيت لزوميه دارند يا ندارند؟ اگر محبوبيت لزوميه ندارند، تحقّق آنها در خارج لازم نيست. در اين صورت سؤال مى شود: چرا صلاة را واجب كرده اند؟ و اگر آن آثار و خواص محبوبيت لزوميه دارند، تحقّق آنها در خارج لازم است، و در اين صورت صلاة به عنوان واجب غيرى مطرح خواهد بود، زيرا داعى و محرّك براى ايجاب صلاة، تحقّق آن آثار و خواص خواهد بود كه از غير طريق صلاة تحقّق پيدا نمى كنند. پس همان طور كه وضو به عنوان واجب غيرى است- چون اگر تحقّق پيدا نكند، صلاة تحقّق پيدا نمى كند- صلاة هم واجب غيرى است چون اگر تحقّق پيدا نكند، معراجيت و نهى از فحشاء و منكر تحقّق پيدا نمى كند. پس چه فرقى بين وجوب وضو و وجوب صلاة است كه شما يكى را غيرى و ديگرى را نفسى مى دانيد؟ ممكن است كسى

بگويد: مسأله وضو و صلاة قابل مقايسه با مسأله صلاة و آثار آن نيست. وضو واجب غيرى است چون ذى المقدّمه اش- يعنى صلاة- به طور مستقيم تحت قدرت و اختيار مكلّف است به اين معنا كه بعد از وضو مى تواند نماز را بخواند و مى تواند نخواند. همان طور كه خود وضو به طور مستقيم تحت قدرت و اختيار مكلّف است. امّا صلاة نسبت به آثارش اين گونه نيست، زيرا آثار و خواص صلاة به طور مستقيم در اختيار مكلّف نيست. انسان مى تواند وضو بگيرد و مى تواند وضو نگيرد. و پس از وضو گرفتن مى تواند نماز بخواند و مى تواند نماز نخواند ولى بعد از نماز خواندن نمى تواند كارى كند كه آثار و خواص برآن مترتّب نشوند. مرحوم آخوند در پاسخ مى گويد: ما اين حرف را قبول داريم ولى در مسأله وجوب و تعلّق وجوب به يك شى ء، لازم نيست كه آن شى ء مقدور بلاواسطه باشد بلكه اگر چيزى مقدور با واسطه هم بود، در تعلّق وجوب به آن كفايت مى كند. چه مانعى دارد كه ما بگوييم: «معراجيت، واجب است»؟ كسى نمى تواند بگويد: «معراجيت

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 421

نمى تواند مستقيماً مقدور باشد»، زيرا همين اندازه كه از راه صلاة مقدوريت دارد، در تعلّق وجوب به آن كفايت مى كند. پس هيچ فرقى بين وضو و صلاة با صلاة و آثار صلاة نيست تنها مسأله مقدوريت با واسطه و بلاواسطه است كه اين هم فارق نيست.

مثلًا «أعتقت» و امثال آن سببيت براى حصول عتق دارند و عتقْ با واسطه اين ها حاصل مى شود. حال اگر كسى نذر كند عبد خود را آزاد كند، نمى توان گفت: «نذر او باطل است، چون عتقْ مقدور با واسطه است

و نمى تواند وجوب پيدا كند». بلكه نذر او بدون ترديد صحيح است. نتيجه اشكال مرحوم آخوند بر تعريف اوّل اين است كه لازمه اين تعريف اين است كه تمام واجبات- به جز معرفت خداوند متعال- داخل در واجبات غيريه بشوند، زيرا همه واجباتى كه در اين تعريف نفسى ناميده شده اند، وجوبشان براى يك سلسله آثار و خواصى است كه تحقّق آنها لازم است و اين واجبات به عنوان مقدّمه براى تحقّق آن آثار و خواصند در نتيجه فرقى بين اين ها و وضويى كه مقدّمه براى صلاة است وجود ندارد[292].

تعريف دوّم مرحوم آخوند:

ايشان مى فرمايد: اولى اين است كه گفته شود: وجوب صلاة، به جهت معراجيت و نهى از فحشاء و منكر و امثال آن نيست تا صلاة به عنوان واجب غيرى مطرح باشد بلكه صلاة ضمن اينكه مقدّميت براى تحقّق اين آثار دارد ولى وجوبش به جهت تحقّق اين آثار نيست. وجوب صلاة به جهت اين است كه صلاة داراى عنوان حسنى است كه منطبق بر خود صلاة است و ما آن عنوان حسن را نمى فهميم، لكن اگر آن عنوان حسن براى عقلاء توضيح داده شود، عقلاء مى گويند: «كسى كه اين عنوان حسن را در خارج ايجاد مى كند استحقاق مدح دارد و كسى كه آن را ترك كند استحقاق مذمت دارد». و ما به جهت وجود همين عنوان حسن در صلاة آن را واجب نفسى مى ناميم.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 422

امّا در واجب غيرى هيچ عنوان حسنى وجود ندارد كه خود واجب غيرى معنون به آن عنوان حسن باشد به گونه اى كه فاعل آن مستحقّ مدح و تارك آن مستحقّ مذمّت باشد. بلكه وجوب آن صرفاً به جهت اين

است كه ذى المقدّمه نمى تواند بدون آن تحقّق پيدا كند. سپس مى فرمايد: برفرض كه وضو هم- به حسب واقع- معنون به عنوان حسن باشد ولى عنوان حسن دخالتى در ايجاب آن ندارد. پس آنچه ملاك و فارق بين واجب نفسى و واجب غيرى است، مدخليت عنوان حسن در ايجاب واجب نفسى و عدم مدخليت آن در ايجاب واجب غيرى است. سپس مى فرمايد: بعيد نيست كلام كسانى كه گفته اند: «الواجب النفسي ما أُمر به لنفسه و الواجب الغيري ما أُمر به لأجل غيره» ناظر به همين چيزى باشد كه ما ذكر كرديم.[293]: اشكال اوّل: ايشان فرمودند: «در مورد واجبات نفسى، عنوان حسنى در كار است كه ما از آن سر درنمى آوريم ولى اگر در معرض فهم ما قرار دهند، ما- به عنوان اينكه از عقلاء هستيم- نظر مى دهيم كسى كه اين عنوان حسن را در خارج ايجاد كند مستحقّ مدح است و كسى كه آن را ترك كند، مستحقّ مذمّت است». برفرض كه بتوان اين مطلب را در مورد عبادات مطرح كرد ولى در واجبات نفسيه توصّليه نمى توان چنين چيزى گفت. مثلًا دفن ميت واجب توصّلى نفسى است. دفن ميت غير از غسل ميت است. غسل ميت قصد قربت مى خواهد ولى دفن ميت قصد قربت نمى خواهد. دفن ميت براى اين است كه مردم از بوى آن اذيت نشوند و اين گونه نيست كه داراى عنوان حسنى باشد كه عقل ما نتواند آن را درك كند و اگر شارع ما را نسبت به آن راهنمايى كرد به آن حكم كنيم. اداء دين نيز واجب نفسى توصّلى است و

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 423

قصد قربت نمى خواهد. حتّى اگر كسى دين خود را

به صورت ريائى هم انجام دهد، اداء دين حاصل شده است. وجوب اداء دين براى اين است كه مال قرض دهنده به دستش برسد و براى اين نيست كه اداء دين داراى عنوان حسنى باشد كه عقل ما آن را درك نمى كند. مطرح كردن عنوان حسن در مورد واجب نفسى به اين جهت است كه ما وقتى عنوان واجب نفسى را مطرح مى كنيم فوراً عباديات به ذهنمان مى آيد درحالى كه واجبات عبادى بر دو قسمند: واجب نفسى و واجب غيرى. همان طور كه واجبات توصّلى بر دو قسمند: واجب نفسى و واجب غيرى. بعضى از مقدّمات نماز- مانند ستر، طهارت ثوب و طهارت بدن- قصد قربت نمى خواهد ولى بعضى- چون وضو و غسل- قصد قربت مى خواهد با اينكه هر دو قسم وجوبشان مقدّمى است ولى دسته اوّل، مقدّمى غير عبادى و دسته دوّم، مقدّمى عبادى است. در نتيجه مطرح كردن «عنوان حسن» در تمام واجبات نفسيه غير قابل قبول است. اشكال دوّم: مرحوم آخوند فرمودند: «وجوب واجب نفسى، به جهت آثار و خواص نيست» درحالى كه ادلّه برخلاف چيزى است كه ايشان فرموده است، چون تعبيراتْ مختلف است. يك وقت مى گويد: (أقيموا الصّلاة) و در جاى ديگر مى گويد: (إنّ الصّلاة تنهى عن الفحشاء و المنكر) در اينجا ممكن است شما بگوييد: «وجوب صلاة، به جهت نهى از فحشاء و منكر نيست» ولى در مورد صوم كه مى گويد: (يا أيّها الذين آمنوا كُتب عليكم الصّيامُ كما كُتب على الذين من قبلكم لعلّكم تتّقون)[294] ملاحظه مى شود كه در اين آيه شريفه، علت وجوب صوم را (لعلّكم تتّقون) دانسته است و روشن است كه تقوى از آثار صوم است. كتاب «علل الشرايع» مرحوم صدوق-

كه همه آن روايت است- علت يكايك

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 424

احكام را بيان كرده است. چگونه ما مى توانيم اين علت ها را كنار گذاشته و مسأله عنوان حسن را مطرح كنيم؟ چگونه مى توان آياتى كه علت وجوب بعضى از احكام را مطرح كرده كنار گذاشت؟ در باب صوم مى فرمايد: (لعلّكم تتّقون)، در باب حج مى فرمايد:

(ليشهدوا منافع لهم و يذكروا اسم اللَّه في أيّام معلومات)،[295] لام در اين آيه، لام علت است و علت وجوب حج را بيان مى كند. چگونه ما مى توانيم اين ها را ناديده بگيريم؟ اشكال سوّم: برفرض كه از دو اشكال قبلى صرف نظر كنيم، از مرحوم آخوند سؤال مى كنيم: «اين عنوان حسن كه شما مطرح مى كنيد به چه معناست»؟ اگر ايشان بفرمايد: «مراد از عنوان حسن، عنوانى است كه حُسنش از محدوده عنوانش تجاوز نمى كند»، مى گوييم: در اين صورت اگرچه- با قطع نظر از دو اشكال اوّل- اشكالى بر مرحوم آخوند وارد نمى شود ولى چنين عنوان حسنى فقط در «معرفت خداوند متعال» وجود دارد و در ساير واجبات يك چنين حسن ذاتى مطرح نيست. پس ايشان بايد بفرمايد: حُسن عنوان حسن هم به جهت آثار و خواص آن مى باشد. همان طور كه حُسن عبادت به جهت آثار و خواصى است كه بر آنها ترتّب پيدا مى كند. حتّى حُسن عناوينى كه از نظر عقل محكوم به حُسن هستند به جهت آثار و خواص آنهاست حسن عدل به جهت اين است كه حقوق مردم ضايع نشود و مردم در آرامش زندگى كنند و ... نه اينكه به جهت نفس عنوان عدل باشد. وقتى حُسن عنوان حسن به جهت آثار و خواص مترتّب برآن بود، ما به مرحوم

آخوند مى گوييم: «چرا شما پاى «عنوان حسن» را به ميان مى آوريد؟ از همان اوّل بگوييد: «وجوب صلاة به جهت آثار و خواص آن است». و اگر مرحوم آخوند چنين چيزى بگويد، دوباره اشكال برمى گردد. اشكال اين بود كه اگر وجوب صلاة به جهت آثار و خواص آن است، بايد در درجه اوّل گفته شود: «آثار و خواص، وجوب دارد» و در اين صورت صلاة وجوبش غيرى مى شود. پس فرقى بين وضو و صلاة وجود ندارد و

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 425

هر دو واجب غيرى هستند. وضو، وجوبش براى صلاة و صلاة هم وجوبش براى معراجيت و نهى از فحشاء و منكر است. در نتيجه كلام مرحوم آخوند نتوانست اشكال را حل كند. در واقع ايشان اين مطلب را فرمود تا از اين اشكال تخلّص پيدا كند. ايشان خواست بين نماز و وضو فرق قائل شود و بگويد: «نماز، ايجابش به جهت آن آثار نيست بلكه به جهت اين است كه خودش معنون به يك عنوان حسن است، امّا وضو به عنوان مقدّمه براى صلاة است و خودش عنوان حسنى ندارد».

تحقيق در مورد واجب نفسى و واجب غيرى

حال كه ما راه حلّ مرحوم آخوند- و مطرح كردن عنوان حسن در فرق بين واجب نفسى و واجب غيرى- را نپذيرفتيم مى گوييم: همان طور كه قبلًا اشاره كرديم، تقسيماتى كه در اينجا براى واجب مطرح مى كنيم، اگرچه عنوان آنها «تقسيمات واجب» است ولى درحقيقت، اين تقسيمات در ارتباط با وجوب است. در تقسيم واجب به مطلق و مشروط، مقسم واقعى، وجوب است نه واجب. واجب مطلق، واجبى است كه وجوب آن مطلق باشد، واجب مشروط واجبى است كه وجوب آن مشروط و مقيّد باشد. در

تقسيم واجب به معلّق و منجّز هم همين طور است. واجب منجّز واجبى است كه وجوبش معلّق بر چيز نيست ولى واجب معلّق واجبى است كه وجوب آن معلّق بر چيز ديگر باشد. هرچند ما تقسيم واجب به معلّق و منجّز را به عنوان تقسيمات واجب نپذيرفتيم. در مورد تقسيم واجب به نفسى و غيرى هم همين مطلب جريان دارد، به اين معنا كه نفسيت و غيريت در ارتباط با وجوب است نه در ارتباط با واجب. يعنى كيفيت ايجاب در واجب نفسى با كيفيت آن در واجب غيرى تفاوت دارد. بنابراين بحث ما در اينجا مبتنى بر بحثى است كه قبلًا به طور مبسوط مطرح كرديم و آن اين است كه «آيا حقيقت وجوب چيست»؟

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 426

در آنجا سه نظريه مطرح شد: 1- حقيقت وجوب، عبارت از همان بعث و تحريك اعتبارى مفاد هيئت افعل است. 2- حقيقت وجوب، عبارت از آن اراده اى است كه در نفس مولاى آمر وجود دارد و متعلّق است به اينكه فعل در خارج، توسط عبد تحقّق پيدا كند. 3- حقيقت وجوب، عبارت از آن اراده اى است كه در نفس مولاى آمر وجود دارد و متعلّق است به اينكه فعل در خارج، توسط عبد تحقّق پيدا كند، ولى به شرط اينكه آن اراده- به وسيله هيئت افعل- به مرحله بروز و ظهور رسيده باشد. اين مبنا را آيت اللَّه خويى «دام ظلّه» اختيار كرده اند. حال به توجه به اينكه در مباحث مربوط به حقيقت وجوب، ما همان نظريه اوّل را اختيار كرديم، ناچاريم در ما نحن فيه- يعنى تقسيم وجوب به نفسى و غيرى- همان تعريف اوّل مرحوم آخوند را اختيار

كرده و مناقشه اى كه ايشان- با توجه به حقيقت وجوب- بر اين تعريف ايراد كردند پاسخ دهيم. پس مى گوييم: واجب نفسى عبارت از آن است كه چيزى را به لحاظ خودش واجب كنند نه به جهت رسيدن به يك واجب ديگر- كه آن واجب ديگر نمى تواند بدون اين چيز تحقّق پيدا كند- مثل صلاة، كه وجوبش به لحاظ خودش مى باشد نه به لحاظ رسيدن به يك واجب ديگر. امّا واجب غيرى اين گونه نيست. وجوب وضو به جهت رسيدن به صلاة است. در اينجا مرحوم آخوند اشكال مى كرد كه: به حسب آيات و روايات، آثار و خواصّى بر صلاة مترتّب شده است، مثل معراجيت، نهى از فحشاء و منكر و .... اگر اين آثار و خواص، محبوبيت لزوميه نداشته باشند پس چرا صلاة را واجب كرده اند؟ و اگر محبوبيت لزوميه دارند، تحقّق آنها در خارج لازم مى شود و در اين صورت نسبت صلاة به اين آثار مانند نسبت وضو به صلاة شده و صلاة هم- مانند وضو- عنوان واجب غيرى را پيدا خواهد كرد. ما با توجه به تحقيقى كه در ارتباط با معناى وجوب مطرح كرديم در پاسخ اين

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 427

اشكال مى گوييم: هم بر وضو و هم بر صلاة، بعث و تحريك اعتبارى مساوق با وجوب تعلّق گرفته است. امّا وجوب وضو براى رسيدن به صلاتى است كه متعلّق بعث و تحريك اعتبارى قرار گرفته است، ولى وجوب نماز براى رسيدن به معراجيت و نهى از فحشاء و منكر نيست. درست است كه اين آثار مترتّب بر نماز است امّا ما تكليفى نداريم كه متعلّق آن، عنوان «معراج المؤمن» يا عنوان «نهى از فحشاء

و منكر» باشد.

البته در اين ها كمال مصلحت وجود دارد ولى آن مصلحت- با عنوان خودش، يعنى معراجيت و ...- متعلّق وجوب قرار نگرفته است. ما در فقه جايى نداريم كه بگويد:

«يكى از واجبات الهيه، معراج المؤمن است». بنابراين به مجرّد اينكه چيزى به عنوان خاصيت يا اثر واجب مطرح مى شود، دليل بر وجوب شرعى آن چيز نيست. واجب شرعى بايد متعلّق امر قرار گيرد يا به صيغه جمله خبريه بر وجوبش دلالت شود و يا با كلمه يجب و امثال آن بيان شود. درحالى كه هيچ يك از اين آثار و خواص، اين گونه نيست. بنابراين ما در اينجا سه واجب- يعنى وضو و نماز و آثار- نداريم تا گفته شود:

«نسبت بين وضو و صلاة با نسبت بين صلاة و اين آثار يكى است پس صلاة هم- مانند وضو- واجب غيرى است». بلكه در اينجا دو واجب داريم: وضو و صلاة.

در اين صورت بايد اين دو را در ارتباط با نفسيت و غيريت مطرح كنيم. پس مى گوييم:

«وجوب وضو به جهت رسيدن به واجب ديگر- يعنى صلاة- است كه بدون وضو تحقّق پيدا نمى كند، امّا وجوب صلاة به جهت رسيدن به واجب ديگر نيست». در نتيجه آنچه سبب شد مرحوم آخوند تعريف اوّل را نپذيرد و به سراغ مسأله «عنوان حسن» برود همين بود كه ايشان خيال كرد در اينجا سه تكليف وجود دارد. امّا وقتى ما بيش از دو تكليف نداريم، مسأله نفسيت و غيريت را در ارتباط با همان دو تكليف مطرح كرده و مانعى از پذيرفتن تعريف اوّل نمى يابيم. لذا به نظر ما همان تعريف اوّل- كه شايد تعريف مشهور هم باشد[296]- تعريف صحيحى است.

اصول فقه شيعه، ج 4،

ص: 428

ثمره نفسيت و غيريت

بر نفسيت و غيريت ثمراتى مترتّب است كه مهم ترين آنها دو ثمره است: ثمره اوّل: وجوب واجب نفسى مستقل بوده و تابع وجوب چيز ديگرى نيست.

البته اين بدان معنا نيست كه واجب نفسى قيد و شرطى ندارد بلكه واجب نفسى چه بسا ممكن است واجب مشروط باشد، مثل صلاة نسبت به وقت و حج نسبت به استطاعت. امّا وجوب واجب غيرى مستقل نبوده و تابع وجوب چيز ديگر- يعنى ذى المقدّمه- است. مثلًا وجوب وضو تابع وجوب صلاة است. هروقت صلاة واجب شد وضو هم وجوب پيدا مى كند. ثمره دوّم: مخالف با واجب نفسى موجب استحقاق عقوبت است. ولى مخالف با واجب غيرى موجب استحقاق عقوبت نيست بلكه چون ترك آن مستلزم ترك ذى المقدّمه است، بر ترك ذى المقدّمه استحقاق عقوبت مترتّب است. از نظر عقل و عقلاء هم همين طور است. اگر مولا به «بودن بر پشت بام» امر كرد و «نصب نردبان» هم به عنوان واجب غيرى وجوب پيدا كرد، چنانچه مكلّف هر دو را ترك كند، استحقاق عقوبت فقط در ارتباط با ترك ذى المقدّمه است. و حتى اگر ذى المقدّمه اى داراى ده مقدّمه باشد و مكلّف همه مقدّمات را همراه با ذى المقدّمه ترك كرد، استحقاق عقوبت فقط بر ترك ذى المقدّمه است.[297]

دوران امر بين وجوب نفسى و وجوب غيرى

حال كه معلوم گرديد بر نفسيت و غيريت ثمراتى مترتّب است جاى اين بحث است كه اگر وجوب يك شى ء بر ما محرز شد ولى نفسى بودن يا غيرى بودن آن معلوم نبود چه بايد بكنيم؟ مثل اينكه مولا دو چيز را واجب كرده باشد كه يكى از آنها وجوب نفسى دارد امّا نسبت به ديگرى ترديد داريم كه آيا

وجوبش نفسى است يا به عنوان

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 429

مقدّميت براى واجب اوّل است. در اينجا در دو مقام بايد بحث كرد: مقام اوّل: آيا در اينجا از ناحيه اصول لفظى- مثل اصالة الاطلاق- يا حكم عقل، راهى براى استكشاف نفسيت وجود دارد؟ مقام دوّم: اگر در ما نحن فيه يك اصل لفظى يا حكم عقلى وجود ندارد، آيا مقتضاى اصول عمليه در اينجا چيست؟

بحث در مقام اوّل
اشاره

آيا در ما نحن فيه از ناحيه اصول لفظى- مثل اصالة الاطلاق- يا حكم عقل، راهى براى استكشاف نفسيت وجود دارد؟ در اينجا راه هايى براى استكشاف نفسيت مطرح شده است:

1- راه مرحوم آخوند

مرحوم آخوند مى فرمايد: «در جايى كه مقدّمات حكمت تمام باشد، اصالة الاطلاق اقتضاى نفسيت مى كند، زيرا واجب نفسى، وجوبش مطلق و واجب غيرى وجوبش مقيّد است. مثلًا وجوب وضو معلّق است بر اينكه صلاة وجوب فعلى داشته باشد، امّا وجوب خود صلاة معلّق بر چيز ديگر نيست. پس درحقيقت، دوران بين نفسيت و غيريت، مانند دوران بين اطلاق و تقييد است و در صورت تماميت مقدّمات حكمت، اصالة الاطلاق جريان پيدا كرده و نفسيت واجب ثابت مى شود».[298]

اشكال بر كلام مرحوم آخوند:
اشاره

وقتى گفته مى شود: «الوجوب إمّا نفسيّ و إمّا غيريّ»، آنچه به عنوان مقسم واقع

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 430

شده، عبارت از مطلق وجوب است و نفسيت و غيريت، دو قسم براى اين مقسم مى باشند. بنابراين بايد هريك از دو قسم داراى يك فصل مميز باشند و نمى شود يكى از اقسام، عين مقسم باشد. يعنى اگر مقسم بدون قيد است، آن قسم هم بدون قيد باشد. هميشه تقسيم ها مثل انواع يك جنس مى باشند. اگر ما بخواهيم جنسى را به دو نوع تقسيم كنيم، امكان ندارد كه يكى از دو نوع عين همان جنس- بدون فصل مميز- باشد، بلكه هر نوعى عبارت از همان جنس با خصوصيت زايده است، ولى اين قيدى كه در قسم دخالت دارد، لازم نيست قيد وجودى باشد بلكه ممكن است يكى از دو قسم داراى قيد وجودى و ديگرى داراى قيد عدمى باشد به گونه اى كه اگر قيد عدمى از آن گرفته شود، آن قسم تحقّق پيدا نخواهد كرد. بنابراين وقتى شما وجوب را به نفسى و غيرى تقسيم مى كنيد بايد هريك از دو قسم علاوه بر اصل وجوب، داراى يك خصوصيت زائدى باشند

و نمى توان گفت:

«وجوب نفسى همان وجوب است» بلكه همان طور كه واجب غيرى داراى خصوصيتى زايد بر اصل وجوب است در واجب نفسى هم بايد خصوصيتى زايد بر اصل وجوب، وجود داشته باشد و آن خصوصيت- بنا بر تعريف مرحوم آخوند[299]- عبارت از «انطباق عنوان حسن بر خود آن واجب» است. و اين يك قيد وجودى مى باشد. امّا طبق معنايى كه ما براى واجب نفسى مطرح كرديم، واجب نفسى عبارت از آن واجبى است كه وجوبش براى رسيدن به واجب ديگر نيست. در اينجا قيد «وجوبش براى رسيدن به واجب ديگر نيست» به عنوان يك قيد عدمى در ماهيت واجب نفسى دخالت دارد. در نتيجه واجب نفسى، وجوب مقيّد به يك قيد عدمى و واجب غيرى، وجوب مقيّد به يك قيد وجودى است. پس در هر دو صورت- چه بنا بر نظر مرحوم آخوند و چه بنا بر نظر ما- هم واجب نفسى وجوبش مقيّد است و هم واجب غيرى. در اين صورت اصالة الاطلاق چگونه

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 431

مى تواند واجب نفسى را اثبات كند؟ مخصوصاً بنا بر نظر مرحوم آخوند- كه هر دو را داراى قيد وجودى مى داند- مشكل بيشتر مى شود. در نتيجه اين راهى كه مرحوم آخوند مطرح كردند نمى تواند نفسيت واجب را ثابت كند.

مناقشه شيخ انصارى رحمه الله نسبت به تمسك به أصالة الإطلاق:

شيخ انصارى رحمه الله از طريق ديگرى- غير از آنچه ما گفتيم- تمسك به اصالة الاطلاق براى اثبات نفسيت واجب را مورد مناقشه قرار داده است.[300] ايشان مى فرمايد: «هيئت- كه موضوع له براى وجوب است- داراى معناى حرفى است.[301] يعنى واضع وقتى مى خواسته هيئت افعل را وضع كند، مفهوم و ماهيت طلب را درنظر گرفته ولى هيئت

افعل را براى ماهيت طلب وضع نكرده بلكه براى مصاديق واقعى طلب وضع كرده است. مصاديق واقعى طلب، همان اراده حقيقيه اى است كه قائم به نفس مولاست. و به عبارت ايشان: «موضوع له، افراد و مصاديق اين طلب است».

شاهد اين مطلب- براساس مبناى شيخ انصارى رحمه الله- اين است كه اگر مولا مثلًا صلاة

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 432

را متعلّق هيئت افعل قرار داده و بگويد: «صلّوا» و شما بخواهيد در مقام اخبار و حكايت از اين دستور مولا برآييد، مى گوييد: «الصلاة مطلوبة». آيا معناى «الصلاة مطلوبة» چيست؟ اگر هيئت براى آن امر كلّى متصوَّر- يعنى مفهوم طلب- وضع شده باشد، بايد «الصلاة مطلوبة» به معناى «الصلاة مفهوم الطلب» باشد. درحالى كه كسى نمى تواند چنين احتمالى بدهد بلكه «الصلاة مطلوبة» به معناى «الصلاة مطلوبة بالطلب الحقيقي»، «الصلاة مرادة بالإرادة الحقيقية» مى باشد و اين دليل بر اين است كه هيئت افعل براى مفهوم طلب وضع نشده است بلكه همان طور كه «مِنْ» براى مصاديق واقعى ابتدا وضع شده است، هيئت افعل هم براى مصاديق واقعى طلب وضع شده است. در نتيجه موضوع له هيئت افعل، كلّى نيست. موضوع له افعل، ماهيت مطلقه نيست. بنابراين شما چه حق داريد به اصالة الاطلاق تمسك كنيد. اصالة الاطلاق مربوط به مفاهيم كلّيه است امّا جزئى قابل تقييد نيست كه بخواهيم اصالة الاطلاق را در مورد آن پياده كنيم.[302] مورد اشكال قرار داده مى فرمايد: اوّلًا: مبناى ما در باب حروف، غير از مبناى مشهور است. ما معتقديم در باب حروف، هريك از مراحل سه گانه وضع، موضوع له و مستعمل فيه عام مى باشند ولى موارد استعمال فرق مى كند. ثانياً: برفرض كه ما در باب حروف

از مبناى خودمان صرف نظر كرده و مبناى مشهور را بپذيريم ولى در باب هيئت خصوصيتى وجود دارد كه ما نمى توانيم آن معنا را پياده كنيم. مرحوم آخوند مى فرمايد: اين معنا را خود مرحوم شيخ انصارى هم قبول دارد كه

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 433

هيئت افعل، جمله خبريه نيست كه از ما في الضمير حكايت كند بلكه هيئت افعل در مقام انشاء است و ما با آن انشاء طلب مى كنيم. در اين صورت ما (مرحوم آخوند) به مرحوم شيخ انصارى مى گوييم: ما كارى به حروف نداريم، مى خواهيم ببينيم آيا شما با هيئت افعل چه چيزى را انشاء مى كنيد؟ آيا انشاء به مفهوم طلب تعلّق گرفته است يا به مصداق آن؟ ايشان مى فرمايد: انشاء نمى تواند به مصداق طلب- يعنى طلب حقيقى و اراده حقيقيه 303]- تعلّق بگيرد، زيرا اراده حقيقيه تابع مبادى و مقدّمات تكوينيه نفسانيه خودش مى باشد اگر آن مقدّمات تحقّق پيدا كرد، اراده هم به دنبال آنها تحقّق پيدا مى كند. انشاء هميشه به مفاهيم تعلّق مى گيرد. در عالم مفاهيم هم دايره انشاء داراى تضييق است. مثلًا مفهوم انسان و مفهوم حيوان قابل انشاء نيستند ولى مفاهيمى چون طلب، ملكيت، زوجيت، حريت، رقيت و امثال اين ها قابليت انشاء دارند. و با انشاء، وجود انشائى تحقّق پيدا مى كند. وجود انشائى، قسمى از وجود و به عنوان قسيم براى وجود خارجى و وجود ذهنى است. مرحوم آخوند مى فرمايد: برفرض كه ما در مورد حروف از مبناى خود عدول كرده و مبناى مشهور- يعنى وضع عام و موضوع له خاص- را بپذيريم ولى در اينجا خصوصيتى وجود دارد كه نمى توان مبناى مشهور را پذيرفت، زيرا انشاءِ مصداقِ طلب- يعنى

انشاء طلب حقيقى- امر غير معقولى است. پس چاره اى نيست جز اينكه در اينجا هم- مانند بحث حروف- قائل به وضع عام و موضوع له عام شده و بگوييم:

«هيئت افعل براى مفهوم طلب وضع شده است».[304]

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 434

: ما در بحث پيرامون معناى هيئت افعل گفتيم: «طلب در لغت داراى معنايى است كه هيچ ربطى به مفاد هيئت افعل ندارد. مفاد هيئت افعل، نه مصاديق طلب حقيقى است 305] و نه انشاء طلب.[306] بلكه مفاد هيئت افعل عبارت از بعث و تحريك اعتبارى- در مقابل بعث و تحريك تكوينى- است. بعث و تحريك تكوينى اين است كه مثلًا مولا عبد خود را با بعث و تحريك عملى وادار به كارى مى كند، مثل اينكه دست او را گرفته و ظرف آب را به دست او داده و او را مجبور به آشاميدن آب مى كند.

بعث و تحريك اعتبارى اين است كه مولا- به عنوان اينكه مولاست و اطاعتش واجب است- به عبد خود مثلًا دستور آشاميدن آب مى دهد. و عقلاء اطاعت از اين بعث و تحريك اعتبارى را واجب مى دانند. بنابراين مطرح كردن عنوان طلب- چه به معناى طلب حقيقى و چه به معناى طلب انشائى- در ارتباط با مفاد هيئت افعل صحيح نيست. و اراده حقيقيه شد، ديگر قابل تقييد نمى باشد، چون تقييد در مورد كلّيات است و جزئى قابل تقييد نيست». ما اين كبرى را قبول نداريم. به نظر ما جزئى هم به لحاظ حالاتش قابل تقييد است. زيد، جزئى است امّا همين زيد ممكن است اتّصاف به مجى ء پيدا كند و ممكن است اتّصاف به مجى ء پيدا نكند. در اين صورت چه مانعى دارد كه ما

زيد را به

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 435

«زيد الجائي» مقيّد كنيم؟ آيا اين تقييد جزئى نيست؟ بلكه حضرت امام خمينى رحمه الله مى فرمود: بنا بر مبناى مشهور- كه معانى حرفيه را جزئى مى دانستند[307]- نوع تقييداتى كه در جملات به كارمى رود راجع به معانى حرفيه است. مثلًا شما كه مى گوييد:

«ضربت زيداً يوم الجمعة في المدرسة»، آيا «يوم الجمعة» قيد براى چيست؟

«يوم الجمعة» به ضربى كه از شما صادر شده و بر زيد واقع شده است ارتباط دارد و چنين ضربى معناى حرفى است. البته «ضربْ» معناى حرفى نيست ولى شما در اين جمله، كلّى «ضربْ» را مقيّد نكرده ايد بلكه «ضرب صادر از خودتان كه واقع بر زيد شده»- و يك معناى حرفى است- را مقيّد به «يوم الجمعة» كرده ايد.[308] ما در تحقيق معناى حرفى به اين نتيجه رسيديم كه: معناى حرفى يك واقعيت و وجودى است كه وجودش از وجود عرض هم پايين تر است. چون عرض فقط به معروض نياز دارد امّا معانى حرفى نياز به دو طرف دارد. بايد ظرف و مظروفى وجود داشته باشند تا واقعيت ظرفيت تحقّق پيدا كند. وقتى معانى حرفيه با وجود ضعفى كه دارند مى توانند مقيّد شوند و حتّى اكثر تقييدات، به همين معانى حرفيه برمى گردد، چرا مفاد هيئت افعل نتواند مقيّد شود؟ به نظر ما اين كلام امام خمينى رحمه الله كلام دقيق و قابل قبولى است. در نتيجه كلام مرحوم شيخ انصارى داراى اشكال است.

2- راه مرحوم نائينى 309]

مرحوم نائينى- همانند مرحوم آخوند- معتقد است براى اثبات نفسيت واجب

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 436

مى توان به اصالة الاطلاق تمسك كرد. بيان ايشان داراى دو مقدّمه است: مقدّمه اوّل: در مواردى كه

غيريت يك واجبْ مسلّم است- مثل وضو نسبت به صلاة- بايد تحليلى انجام دهيم تا زمينه اصالة الاطلاق مورد نظر ما روشن شود. ايشان مى فرمايد: به تعبير بزرگان، وجوب غيرى مترشح از وجوب نفسى است.

اوّل بايد نماز وجوب نفسى داشته باشد تا وجوب غيرى به وضو ترشح كند و وضو- به عنوان مقدّميت- وجوب پيدا كند. و ما مى توانيم اين كلمه ترشح را برداشته و به جاى آن عنوان ديگرى قرار دهيم كه آن عنوان هم بر همين معنا دلالت مى كند و آن عبارت از عنوان «معلوليت» است. يعنى بگوييم: وجوب غيرى، معلول وجوب نفسى است و علت وجوب غيرى، همين وجوب نفسى است. بنابراين اگر صلات متعلّق وجوب واقع نشود، نمى تواند- در رتبه متأخّر از آن- وجوب به وضو تعلّق بگيرد. وقتى مسأله عليت و معلوليت را- به عنوان لازمه ترشح- پذيرفتيد، مى توانيم اين عنوان را نيز برداشته و عنوان سوّمى به جاى آن گذاشته و بگوييم: «وجوب صلاة، شرط براى وجوب وضوست و وجوب وضو، مشروط به وجوب صلاة است». همان طور كه حج نسبت به استطاعت به عنوان واجب مشروط است، اينجا هم همان برنامه است با اين تفاوت كه وجوب حج مشروط به وجود استطاعت است امّا در باب صلاة، وجوب وضو مشروط به وجوب صلاة است يعنى در اينجا هم شرط و هم مشروط عبارت از وجوب است. امّا در معناى شرطيت فرقى بين باب حج و باب صلاة نيست. در نتيجه هر واجب غيرى، به عنوان يك واجب مشروط مى باشد كه شرطش عبارت از وجوب ذى المقدّمه است. ولى يك شرطيت ديگر هم در كار است. و آن اين است كه همان طور كه وجوب مقدّمه مشروط

به وجوب ذى المقدّمه است، وجود ذى المقدّمه هم مشروط به وجود مقدّمه است. يعنى شرطيت از يك طرف روى وجوبين و از طرف ديگر روى وجودين پياده مى شود. بنابراين هرجا مسأله غيريت و مقدّميت مطرح مى شود دو اشتراط تحقّق دارد.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 437

اشتراط از ناحيه مقدّمه در ارتباط با وجوب و هيئت است ولى از ناحيه ذى المقدّمه در ارتباط با مادّه است. مقدّمه دوّم: اصولًا آيا مورد دوران بين نفسيت و غيريت كجاست؟ روشن است كه اگر مولا يك چيز را واجب كرده باشد، ما نمى توانيم مسأله دوران بين نفسيت و غيريت را مطرح كنيم. اگر واجب غيرى است، ذى المقدّمه واجبش كجاست؟ فرض دوران بين نفسيت و غيريت در جايى است كه مولا در مرتبه اوّل چيزى- مثلًا صلاة- را واجب كرده باشد. اين واجب، بدون شك يك واجب نفسى است چون مسبوق به وجوب ديگرى نيست. سپس چيز دوّمى- مثلًا وضو- را واجب كند. در اينجا با توجه به اينكه وجوب وضو مسبوق به وجوب صلاة است ممكن است براى ما ترديد پيش آيد كه آيا وضو واجب نفسى است يا واجب غيرى؟[310] مرحوم نائينى پس از بيان دو مقدّمه فوق مى فرمايد: آن دو دليلى كه در دوران بين نفسيت و غيريت مطرحند داراى سه صورت مى باشند: 1- هر دو دليل از نظر مادّه و هيئت داراى اطلاق باشند. 2- يك دليل از نظر مادّه و هيئت اطلاق دارد. 3- هيچ كدام از آن دو دليل اطلاق نداشته باشند. صورت اوّل: اين است كه هر دو دليل اطلاق داشته باشند يعنى مقدّمات حكمت و شرايط تمسّك به اطلاق در هر دو

دليل وجود داشته باشد. حال با توجه به اينكه در واجب غيرى دو اشتراط تحقّق دارد: يكى از نظر هيئت و وجوب و ديگرى از نظر مادّه و مأمور به، مى گوييم: نتيجه اطلاق در دليل واجب اوّل از نظر مادّه، عدم مدخليت واجب دوّم در تحقّق واجب اوّل است. چون معناى اطلاق واجب اوّل- كه قطعاً نفسى است- اين است كه

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 438

«واجب اوّل حتماً بايد اتيان شود» بدون اينكه شرطيت واجب دوّم را مطرح كرده باشد و در اين صورت لازمه اطلاق و جريان مقدّمات حكمت، عدم شرطيت واجب دوّم نسبت به واجب اوّل است. مثلًا اگر فرض شود كه صلاة به عنوان واجب اوّل ما باشد، معناى اطلاق آن از نظر مادّه، وجوب اتيان صلاة است بدون اينكه حرفى در ارتباط با شرطيت وضو نسبت به صلاة مطرح كرده باشد. در اين دو صورت، لازمه اطلاق و جريان مقدّمات حكمت عدم شرطيت وضو براى صلاة است. امّا نتيجه اصالة الاطلاق در دليل واجب دوّم اين است كه وجوبش مشروط به وجوب واجب اوّل نيست زيرا واجب دوّم اگر بخواهد قيدى داشته باشد، آن قيد- به لحاظ غيريت- در ارتباط با هيئت و وجوب خواهد بود، يعنى ما شك مى كنيم كه آيا واجب دوّم، وجوبش مشروط به وجوب واجب اوّل است يا نه؟ و در موارد ديگر شك در مطلق و مشروط بودن يك واجب، چنانچه اصالة الاطلاق را جارى مى كرديم، نتيجه اش مطلق بودن آن واجب بود. در اينجا هم مسئله به همين صورت است. ما شك داريم كه آيا وجوب واجب دوّم، مشروط به وجوب واجب اوّل است يا نه؟ اگر واجب دوّم

غيرى باشد، اين اشتراط تحقّق دارد امّا اگر نفسى باشد اين اشتراط تحقّق ندارد. و نتيجه جريان اصالة الاطلاق، مطلق بودن واجب اوّل- و به عبارت ديگر: نفسى بودن آن- است. ولى فرقى كه ما نحن فيه با ساير موارد واجب مشروط دارد، اين است كه در ساير موارد واجبات مشروط، شرط عبارت از وجود يك شى ء است- مثل اينكه وجود استطاعت، شرطيت براى وجوب حج دارد- امّا در ما نحن فيه اگر واجب دوّم، واجب مشروط باشد، شرطش وجوب واجب نفسى اوّل است، ولى فرقى در اصل اشتراط و واجب مشروط بودن اين دو نيست. پس اگر واجب دوّم هم از نظر هيئت اطلاق داشته باشد در اينجا دو اصالة الاطلاق مطرح است. اصالة الاطلاق در واجب اوّل مى گويد: مادّه و مأمور به، مقيّد به وجود واجب دوّم نيست و اصالة الاطلاق در واجب دوّم مى گويد: وجوب واجب دوّم، مشروط به وجوب واجب اوّل نيست. نتيجه اين مى شود كه با جريان اين دو

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 439

اصالة الاطلاق، آن دو خصوصيتى كه در واجب غيرى مطرح است از بين مى رود[311]. وقتى هر دو اشتراط نفى شد، نتيجه اين مى شود كه واجب دوّم هم نفسى است و ارتباطى به واجب اوّل ندارد. صورت دوّم: جايى است كه يكى از دو دليل اطلاق داشته و ديگرى فاقد اطلاق باشد.[312] در اينجا اگر دليل واجب اوّل- كه قطعاً واجب نفسى است- داراى اطلاق باشد، با توجه به اينكه اطلاق آن به لحاظ مادّه و مأمور به است، نتيجه اين اطلاق، عدم مدخليت واجب دوّم در تحقّق واجب اوّل خواهد بود. يعنى مأمور به همين واجب است، خواه

واجب دوّم همراه آن باشد يا نباشد. و در اين صورت، يكى از دو اشتراطى كه مقوّم واجب غيرى بود[313] از بين مى رود. و لازمه از بين رفتن اشتراط از يك طرف، اين است كه اشتراط دوّم هم نفى شود. ممكن است گفته شود: شما كه با اصالة الاطلاق، اشتراط را از يك طرف نفى كرديد، چگونه با همين اصالة الاطلاق، اشتراط دوّم را هم نفى مى كنيد و دليلتان هم اين است كه لازمه نفى اشتراط اوّل، نفى اشتراط دوّم است؟ اين همان اصل مُثبِت است كه شما در اصول آن را نفى مى كنيد و مى گوييد: اصول عمليه تنها مورد خودشان را اثبات مى كنند و نمى توانند لوازم خود و آثارى كه مترتّب بر آنهاست را ثابت كنند، مگر اينكه آن لوازمْ شرعى باشد. در پاسخ گفته مى شود: آنچه در استصحاب مطرح مى شود، در مورد اصول عمليه

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 440

است ولى اصالة الاطلاق يك اصل لفظى است. و دليل حجيت اصالة الاطلاق اگرچه بناء عقلاست ولى عقلاء با اصالة الاطلاق به عنوان اماره برخورد مى كنند و در اصول ثابت شده است كه مثبتات امارات حجّيت دارد خواه اماراتى باشد كه به بناء عقلاء حجّيت پيدا كرده و يا اماراتى باشد كه خود شارع مستقيماً آنها را حجّت قرار داده است.

امّا دليل حجّيت اصول عمليه قاصر از اين است كه در غير مورد آنها افاده حجّيت داشته باشد. پس اگر ما گفتيم: «لازمه نفى اشتراط در دليل اوّل، نفى اشتراط در دليل دوّم است»، همين لازم بودن، كفايت مى كند كه هر دو اشتراط منتفى شود. همچنين است اگر اطلاق تنها در دليل دوّم جريان پيدا

كند و در دليل اوّل- به جهت فقدان بعضى از مقدّمات حكمت- نتوانيم اطلاق را جارى كنيم. در اينجا هم با جريان اصالة الاطلاق در دليل دوّم، نتيجه مى گيريم كه وجوب واجب دوّم اطلاق داشته و مشروط به وجوب واجب اوّل نيست و لازمه نبودن اشتراط وجوب در تكليف دوّم اين است كه تكليف اوّل هم وجودش مشروط به وجود تكليف دوّم نباشد. زيرا آن دو اشتراطى كه در مورد وجوب غيرى مطرح است، قابل تفكيك از يكديگر نيستند. هرجا و به هر دليلى كه يكى از آن دو اشتراط از بين رفت، لازمه اش اين است كه اشتراط ديگر هم منتفى شود. در نتيجه جريان اصالة الاطلاق، براى اثبات نفسيت واجب دوّم كافى است. خواه اصالة الاطلاق در هر دو دليل جارى شود يا در يك دليل و خواه آن دليل، دليل اوّل باشد يا دليل دوّم. يعنى در دوران واجب بين نفسيت و غيريت، ما حتى با يك اصالة الاطلاق هم مى توانيم نفسيت را ثابت كنيم. صورت سوّم: جايى است كه هيچ كدام از دو دليل اطلاق نداشته باشند.[314] مرحوم نائينى مى فرمايد: در اينجا- از نظر لفظ و اصالة الاطلاق- راهى براى

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 441

تعيين نفسيت يا غيريت واجب وجود ندارد.[315]

اشكالات كلام مرحوم نائينى:

كلام مرحوم نائينى اگرچه كلام بسيار دقيقى است ولى درعين حال داراى اشكالاتى است كه ما بعضى از آنها را در اوايل بحث مقدّمه واجب مطرح كرديم. اشكال اوّل: آنچه ايشان در مقدّمه اوّل فرمودند،[316] زمينه اش اين بود كه مى فرمودند: «بين وجوب ذى المقدّمه و وجوب مقدّمه عنوان عليت و معلوليت مطرح است، چون وجوب مقدّمه، مترشح از وجوب ذى المقدّمه

است و معناى ترشح همان عليت و معلوليت است يعنى وجوب ذى المقدّمه علت براى وجوب مقدّمه است». ما اين مطلب را نه در ارتباط با وجوب پذيرفتيم و نه در ارتباط با آن فعلى كه متوقّف بر مقدّمه است و انسان مى خواهد آن را مباشرتاً انجام دهد. آنجا ديگر به جاى وجوبْ مسأله اراده مطرح است مثل اينكه كسى اراده مى كند «بودن بر پشت بام» را مباشرتاً انجام دهد و بعد ملاحظه مى كند اين عمل توقّف بر «نصب نردبان» دارد و درحقيقت اينجا دو فعل مطرح است يكى «بودن بر پشت بام» و ديگرى «نصب نردبان»، و هر دو فعل هم ارادى است و فعل ارادى مسبوق به اراده است. مرحوم نائينى همان حرفى را كه در ارتباط با وجوب مطرح كرده است در مورد اراده هم مطرح كرده مى فرمايد: «اراده متعلّق به ذى المقدّمه، علت براى اراده متعلّق به مقدّمه است» و گاهى هم تعبير به ترشح مى كند و ترشح هم به معناى عليت و معلوليت است. ما در اوايل بحث مقدّمه واجب كه اين مسئله را مطرح كرديم گفتيم: «عليت، نه در ارتباط با وجوب مطرح است و نه در ارتباط با اراده، زيرا عليت به اين معناست كه

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 442

وقتى علتْ تحقّق پيدا كند، معلول قهراً تحقّق پيدا خواهد كرد. وقتى نار تحقّق پيدا كرد، احراقْ قهراً تحقّق پيدا مى كند و لازم نيست نسبت به احراق اراده جداگانه اى تعلّق بگيرد. و در باب وجوبين- وجوب ذى المقدّمه و وجوب مقدّمه- و باب ارادتين- در جايى كه انسان مى خواهد مباشرتاً فعلى را كه داراى مقدّمه است انجام دهد- يك چنين حالت عليت

و معلوليتى در كار نيست. ضابطه كلّى باب اراده اين است كه اراده، مبادى لازم دارد. بايد ابتدا شى ء مراد تصوّر شود، سپس تصديق به فايده آن بشود، سپس شوق نسبت به آن پيدا شود تا برسد به مرحله اراده. و وجود عليت و معلوليت در باب اراده، مستلزم اين است كه اراده متعلّق به مقدّمه، نياز به مبادى نداشته باشد بلكه تعلّق اراده به ذى المقدّمه، علت باشد براى تعلّق اراده به مقدّمه. و چنين چيزى تخصيص در ضابطه كلّى باب اراده است.

درحالى كه ضابطه كلّى باب اراده، قابل تخصيص نيست و علاوه بر اين، چنين چيزى خلاف واقعيت هم هست، زيرا كسى كه «بودن بر پشت بام» را اراده مى كند و مى خواهد آن را مباشرتاً انجام دهد، اگر غافل از مقدّميت «نصب نردبان» باشد، چگونه ممكن است جبراً اراده اى نسبت به «نصب نردبان»- به عنوان معلول اراده اوّل- تحقّق پيدا كند؟ حتّى در جايى هم كه توجه به مقدّميت داشته باشد، مجرّد اراده ذى المقدّمه كافى در تعلّق اراده به مقدّمه نيست. واقعيت اين است كه همان طور كه مراحل اراده در مورد «بودن بر پشت بام» بايد وجود داشته باشد، در مورد مقدّمه هم همين طور است.

با اين تفاوت كه فايده مترتّب بر ذى المقدّمه، به عنوان مطلوب نفسى اين فاعل است، امّا فايده مترتّب بر مقدّمه، تمكّن از وصول به ذى المقدّمه است. به عبارت ديگر:

واقعيت اين است كه انسان وقتى اراده مى كند كارى را انجام دهد، ابتدا به سراغ مقدّمات آن رفته و يكايك مقدّمات را با اراده انجام مى دهد و سپس به سوى ذى المقدّمه مى آيد. همين معنا در مسأله وجوب- كه محلّ بحث ماست- نيز مطرح

است، يعنى وقتى مولا ذى المقدّمه را براى عبد واجب مى كند- بنا بر وجود ملازمه- مقدّمه هم وجوب

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 443

شرعى پيدا مى كند،[317] پس درحقيقت هر دو وجوب اضافه به مولا و شارع دارد. در اين صورت شما كه مى فرماييد: «وجوب مقدّمه، معلول وجوب ذى المقدّمه است»، آيا مرادتان اين است كه همين كه شارع يا مولا ذى المقدّمه را واجب كرد، خواه ناخواه مقدّمه هم اتّصاف به وجوب پيدا خواهد كرد، اگرچه مولا- در موالى عرفيه- اصلًا توجهى به مقدّميت مقدّمه نداشته باشد؟ مولايى كه نسبت به مقدّمه بى توجه است چگونه مى توان به گردن او انداخت كه شما حتماً- به عنوان علت و معلول- دو حكم صادر كرده ايد؟ مولا مى گويد: «من نسبت به مقدّمه توجهى نداشتم و اگر توجه داشتم، مثل «ادخل السوق و اشتر اللّحم» دو حكم صادر مى كردم». پس در جايى كه مولا توجه به مقدّميت داشته ولى حكم به وجوب مقدّمه نكرد، ما از راه ملازمه عقلى وجوب مقدّمه را ثابت مى كنيم امّا در جايى كه توجه به مقدّميت ندارد، عقل حكم به ملازمه نمى كند و ما راهى براى اثبات اين مطلب نداريم. درحالى كه اگر مسأله عليت و معلوليت در كار بود، چاره اى نبود جز اينكه بگوييم: «وقتى مولا حكمى نسبت به ذى المقدّمه صادر مى كند، حكمى هم نسبت به مقدّمه صادر مى شود اگرچه مولا هيچ توجهى نسبت به مقدّميت نداشته است». اشكال دوّم: ايشان براى واجب غيرى نسبت به واجب نفسى دو اشتراط مطرح كرد: 1- وجوب واجب غيرى، مشروط به وجوب واجب نفسى است. 2- وجود واجب نفسى، مشروط به وجود واجب غيرى است. ذكر اين نكته لازم است

كه اصالة الاطلاقى كه مرحوم نائينى در دوران بين نفسيت و غيريت مطرح مى كند متوقّف بر اين نيست كه ما حتماً دو اشتراط در مورد

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 444

واجب غيرى درست كنيم، بلكه اگر يكى از اين دو اشتراط هم باشد- چه از ناحيه وجوب و چه از ناحيه وجود- اصالة الاطلاق مى تواند جلوى تقييد را گرفته و مسأله نفسيت را ثابت كند. ولى ايشان مى خواهد بفرمايد: «به حسب واقع، دو اشتراط وجود دارد» بنابراين اگر ما بخواهيم اصالة الاطلاق را نفى كنيم بايد هر دو اشتراط را از بين ببريم: در مورد اشتراط دوم، به مرحوم نائينى مى گوييم: آيا مقصود شما از توقّف، كه مى فرماييد: «وجود واجب نفسى متوقّف بر وجود واجب غيرى است» چيست؟ اگر مقصود شما از توقّف، صرف مقدّميت باشد، به اين معنا كه اگر مقدّمه تحقّق پيدا نكند، ذى المقدّمه هم تحقّق پيدا نخواهد كرد، در اين صورت مى گوييم: «اين حرف معنايش تقييد نيست تا شما بتوانيد با اصالة الاطلاق جلوى آن را بگيريد. در مسأله «نصب نردبان» نسبت به «بودن بر پشت بام»، آنچه واقعيت دارد اين است كه «بودن بر پشت بام»- عادتاً- بدون «نصب نردبان» امكان ندارد. اين معناى مقدّميت است. امّا بحث ما در تقييد است نه در مقدّميت. شما مى فرماييد: «لازمه مقدّميت «نصب نردبان»، دخالت داشتن آن، به عنوان يك قيد، در مادّه واجب نفسى است». اين را شما از كجا مى آوريد؟ لازمه اين حرف اين است كه تمام مقدّمات به عنوان قيديت در واجب نفسى دخالت داشته باشند. و در خارج اين گونه نيست. البته در بسيارى از مقدّمات شرعيه، مسأله قيديت هم وجود دارد،[318] مثلًا طهارت قيد براى

صلاة است. امّا تقييد ذى المقدّمه به مقدّمه، امرى زائد بر مقدّميت است و مقدّميت به تنهايى اقتضاى اين تقييد را نمى كند و الّا اگر «بودن بر پشت بام» به عنوان مأمور به قرار گيرد و فرض كنيم مولا توجه به مقدّميت «نصب نردبان» دارد، لازم مى آيد كه «بودن بر پشت بام مقيّد به نصب نردبان» به عنوان مأمور به باشد. درحالى كه اگر از عبد سؤال كنند مولا تو را به چه چيزى امر كرده است؟ مى گويد: «بودن بر پشت بام». مى گوييم: «پس نصب نردبان

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 445

چيست؟» مى گويد: «اين خارج از دايره مأمور به است. اين به عنوان مقدّميت مطرح است نه به عنوان قيديت». لذا در بيان ايشان بين مقدّميت و قيديت خلط شده است و لازمه مقدّميت، قيديت نيست و تا قيديت مطرح نباشد نوبت به اصالة الاطلاق نمى رسد. اصالة الاطلاق مى آيد جلوى تقييد را بگيرد نه جلوى مقدّميت را. و مقدّميت هيچ ملازمه اى با تقييد ندارد. در نتيجه اينكه «وجود واجب نفسى، متوقّف بر وجود واجب غيرى» است نمى تواند به عنوان اشتراطى در مورد واجب غيرى مطرح باشد. و در مورد اشتراط اوّل، به مرحوم نائينى مى گوييم: اينكه «وجوب واجب غيرى مشروط به وجوب واجب نفسى است»[319] از كجا آمده است؟ از مقدّمه اى كه ايشان ذكر كردند و مسأله ترشح و معلوليت را مطرح كردند استفاده مى شود كه ايشان اين شرطيت را در ارتباط با عليت و معلوليت مطرح مى كنند و مى خواهند بفرمايند: «اين يك قاعده كلّى عقلى است كه هرجا علت و معلولى وجود داشته باشد، در معلول يك تقييد و اشتراط تحقّق دارد و آن، وجود علت است».

به عبارت ديگر: «هر معلولى مقيّد به وجود

علت و مشروط به وجود علت است».

بنابراين آنچه در ما نحن فيه مطرح كرده اند، خصوصيتى نيست كه بخواهند در اينجا ادعا كنند بلكه چون ما نحن فيه را از مصاديق علت و معلول- وجوب غيرى را معلول و وجوب نفسى را علت- مى دانند، با توجه به آن ضابطه كلّى مى خواهند بفرمايند: «هر معلولى مقيّد و مشروط به وجود علت است». پس ما بايد جهت عقلىِ اين مسئله را مورد بحث قرار دهيم و اينجا ديگر جاى بحث از جهت مسامحى و عرفى نيست. ما بايد

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 446

ببينيم آيا در محدوده عقل، هر معلولى مشروط به وجود علت است؟ آنچه در محدوده عقل وجود دارد اين است كه اگر علتْ وجود نداشته باشد، معلول هم تحقّق پيدا نخواهد كرد. امّا اينكه معلول، مشروط به وجود علت است، امر زائد و خلاف واقع است، زيرا ما از شما سؤال مى كنيم: آيا معلول را در حال عدمش مشروط به وجود علت مى كنيد يا در حال وجودش؟ فرض سوّمى هم تصوّر نمى شود. اگر بگوييد: «معلول معدوم، مشروط به وجود علت است». مى گوييم: «معلولى كه وجود پيدا نكرده، صلاحيت براى اتّصاف به مشروطيت ندارد. در فلسفه گفته اند: «ثبوت شي ء لشي ء فرع ثبوت المثبت له».[320] اين قاعده اختصاصى به تشكيل قضيه ندارد بلكه شامل صفت و موصوف هم مى شود. مثلًا اگر خواستيم بگوييم: «زيد القائم جاءني» كلمه «القائم»- كه به عنوان وصف براى زيد است- نيز مشمول اين قاعده فرعيت است». اگر بگوييد: «معلول موجود، مشروط به وجود علت است». مى گوييم: «در اين صورت لازم مى آيد كه رتبه موصوفْ- يعنى معلوليت- متأخّر از رتبه وصف- يعنى مشروطيت- باشد، زيرا

مشروطيت به عنوان زمينه تحقّق معلوليت مى شود و رتبه مشروطيت، مقدّم بر رتبه معلوليت مى شود و در اين صورت شما نمى توانيد عنوان «المعلول مشروط» را درست كنيد. درحالى كه همه جا رتبه وصف، متأخّر از رتبه موصوف و ذات موصوف است». در نتيجه اينكه شما به طور كلّى مى فرماييد: «معلول، مشروط به وجود علت است» و واجب غيرى را به عنوان يك مصداق اين ضابطه كلّى مطرح مى كنيد، قابل قبول نيست و در اينجا هيچ مشروطيتى در كار نيست. آنچه هست اين است كه تا وقتى علت نباشد، معلول تحقّق پيدا نمى كند و لازمه اين حرف اين است كه تا وقتى وجوب نفسى تحقّق پيدا نكند، وجوب غيرى تحقّق پيدا نخواهد كرد. امّا اينكه وجوب غيرى

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 447

در وجوبش مشروط به وجوب نفسى باشد- همان طور كه وجوب حج، مشروط به وجود استطاعت است- دليلى ندارد، اگرچه ما مسأله عليت و معلوليت را هم بپذيريم.[321] ممكن است كسى بگويد: «شرط، يكى از اجزاء علت تامّه است و شما با انكار شرطيت و مشروطيت، مى خواهيد بگوييد: «شرط از اجزاء علت تامّه نيست». مى گوييم: چنين چيزى نيست، زيرا مسئله، بعد از تماميت علت است. يعنى در «المعلول مشروط بوجود العلة التامّة» شرطيتْ امرى زايد بر علت تامّه است نه آن شرطى كه در متن علت تامّه قرار مى گيرد كه اگر آن شرط نباشد، علت تامّه تحقّق پيدا نمى كند. ولى آيا اين امر زايد از كجا آمده است؟ بدون ترديدى هر چيزى كه بخواهد تحقّق پيدا كند، علت تامّه مى خواهد، امّا اينكه شرطى زايد بر علت تامّه، در تحقّق آن دخالت دارد، از عنوان معلوليت استفاده مى شود و مطلبى

نيست كه عقل به آن حكم كند. لذا اين نوع شرطيت هم در كلام مرحوم نائينى مورد اشكال است. در نتيجه هيچ كدام از اين دو اشتراطى كه ايشان مطرح كردند، در واجب غيرى تحقّق ندارد. و زمانى كه در واجب غيرى مسأله تقييد و اشتراط مطرح نبود، اصالة الاطلاق نمى تواند واجب نفسى را ثابت كند، چون اصالة الاطلاق در مقابل تقييد و اشتراط است.

3- راه حضرت امام خمينى رحمه الله

ايشان در اينجا راهى ارائه كرده اند كه نظير آن را در بحث پيرامون مفاد هيئت افعل از نظر دلالت بر وجوب و عدم دلالت بر وجوب مطرح كردند. و نتيجه گرفتند كه با هيئت افعل، معامله وجوب مى شود.[322]

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 448

در اينجا مى فرمايد: اگر دستورى وجوبى از ناحيه مولا صادر شد و ما از طرفى احتمال دهيم كه اين واجب، واجب نفسى است و حتماً بايد موافقت شود و از طرف ديگر احتمال دهيم كه واجب غيرى است و موافقت آن در صورتى لازم است كه ذى المقدّمه اش وجوب پيدا كند و هيچ قرينه اى بر نفسى بودن يا غيرى بودن آن وجود نداشته باشد، آيا عبد مى تواند آن را ترك كرده و بگويد: «چون احتمال غيرى بودن در اين واجبْ وجود دارد و ذى المقدّمه آن هم وجوب فعلى ندارد پس اين دستور نمى تواند متّصف به وجوب غيرى شود»؟ مى فرمايد: از نظر عقل و عقلاء، مخالفت جايز نيست بلكه بايد اثر وجوب نفسى را بار كرده و آن را انجام دهد. البته اين معنا عنوان نفسيت را ثابت نمى كند، به همين جهت اگر بر عنوان نفسيت، اثرى مترتّب شده باشد- مثل اين كه كسى نذر كرده باشد يك واجب نفسى را انجام دهد-

اين اثر در اينجا مترتّب نمى شود، هرچند بايد با واجب مردّد معامله نفسيت كرده و آن را انجام دهد ولى عنوان نفسيت ثابت نمى شود. بنابراين عمل به چنين واجبى وفاى به نذر محسوب نمى شود. وفاى به نذر در صورتى است كه يك واجب نفسى- كه نفسيت آن احراز شده باشد- را انجام دهد. در مورد هيئت افعل هم همين طور است يعنى اثر وجوب، فقط در ارتباط با لزوم اتيان بار مى شود. امّا اگر كسى نذر كرده باشد واجبى را انجام دهد، انجام چيزى كه مردّد بين وجوب و استحباب است نمى تواند وفاى به نذر محسوب شود. اگرچه در اصل لزوم

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 449

اتيان، حكم وجوب برآن مترتّب مى شود.[323] به نظر ما بيان حضرت امام خمينى رحمه الله بيان بسيار جالب و خوبى است.

بحث در مقام دوّم
اشاره

در مقام دوّم بحث در اين است كه اگر در دوران بين نفسيت و غيريت اصل لفظى يا حكم عقل وجود نداشته باشد و نوبت به اصول عمليه برسد، آيا مقتضاى اصول عمليه چيست؟

كلام مرحوم نائينى
اشاره

مرحوم نائينى در اينجا سه صورت تصوير فرموده و هر صورت را مجراى يك اصلى قرار داده اند: صورت اوّل: جايى است كه واجب اوّل 324]- كه نفسى بودنش محرز است- وجوبش فعليت داشته باشد و ما در نفسى بودن و غيرى بودن واجب ديگر ترديد داشته باشيم.

علت فعليت داشتن واجب اوّل، يا اين است كه واجب مطلق است- با قطع نظر از اين واجب غيرى مردّد- يعنى نسبت به غير اين واجب مردّد، هيچ قيد و شرطى ندارد. و يا اينكه اگر مشروط به شرطى است، آن شرطش حاصل شده است. به عنوان مثال فرض مى كنيم شارع وضو را واجب كرده، نماز را هم واجب كرده است و ما- برفرض- نمى دانيم كه آيا اين وضو واجب غيرى است يا- مانند خود صلاة- واجب نفسى است؟

حال با توجه به اينكه وجوب صلاة، مشروط به زوال است، چنانچه شك در نفسيت و غيريت وضو، بعد از تحقّق زوال باشد، واجب اوّل ما- يعنى صلاة- وجوبش فعليت

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 450

خواهد داشت. ايشان مى فرمايد: ابتدا ما بايد ملاحظه كنيم كه آيا چه فايده اى بر نفسيت و غيريت مترتّب است؟ يك ثمره- كه ما قبلًا هم متذكر شديم- مسأله تعدّد عقوبت و عدم تعدّد آن است مرحوم آخوند و شاگردان ايشان- كه از جمله آنان محقّق نائينى رحمه الله است- معتقدند استحقاق عقوبت، فقط در ارتباط با مخالفت واجب نفسى است و واجب

غيرى در عين اينكه وجوب دارد و تكليف متوجه انسان است ولى بر مخالفت آن استحقاق عقوبتى مترتّب نمى شود. بنابراين اگر وضو واجب نفسى باشد دو استحقاق عقوبت مطرح است، يكى بر ترك وضو و يكى بر ترك صلاة. امّا اگر واجب غيرى باشد، استحقاق عقوبت فقط بر ترك صلاة مترتّب است. مرحوم نائينى مى فرمايد: اگرچه اين ثمره مورد قبول است ولى ما فعلًا كارى با آن نداريم. بلكه ثمره ديگرى مورد نظر ماست و آن اين است كه: اگر كسى بگويد: «من نمى خواهم اين وضوى واجب را انجام دهم ولى صلاة را- چون واجب نفسى مسلّم است- مى خواهم انجام دهم. اثر نفسى بودن و غيرى بودن وضو در اينجا ظاهر مى شود: اگر وضو واجب نفسى بوده و ارتباطى به صلاة نداشته باشد، صلاة بدون وضو، يك صلاة صحيح است و مكلّف در ارتباط با صلاة، مخالفتى مرتكب نشده است. امّا اگر وضو واجب غيرى باشد، با توجه به اينكه- به نظر مرحوم نائينى- وجود واجب نفسى، مشروط به وجود واجب غيرى است،[325] و معناى اين مشروطيت اين است

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 451

كه اگر واجب نفسى بدون واجب غيرى تحقّق پيدا كند، باطل خواهد بود، چون واجب غيرى به عنوان قيد در واجب نفسى است و اگر كسى واجبى را بدون قيد آن انجام دهد، آن واجبْ باطل خواهد بود. پس نتيجه اين مى شود كه اگر كسى صلاة بدون وضو بخواند، چنانچه وضو واجب نفسى باشد، صلاتش صحيح است و چنانچه واجب غيرى باشد، صلاتش باطل است و ريشه صحت و بطلان هم همان اشتراط و عدم اشتراط است. اگر وجود صلاة، مشروط به وجود

وضو باشد، صلاة باطل خواهد بود ولى اگر اشتراطى در كار نبوده و وضو يك واجب نفسى مستقل باشد، صلاة صحيح خواهد بود. پس درحقيقت، شك شما در دوران بين نفسيت و غيريت به شك در اشتراط و عدم اشتراط برگشت مى كند. مرحوم نائينى سپس مى فرمايد: «در اينجا اصالة البراءة جارى مى شود زيرا در اقل و اكثر ارتباطى، اگر ما شك در شرطيت يك شى ء و عدم شرطيت آن داشته باشيم، اصالة البراءة را جارى مى كنيم. عقل حكم به جريان برائت مى كند. قاعده قبح عقاب بلابيان، نفى شرطيت مى كند و وجوب غيرى منتفى مى شود. البته ما با اين اصالة البراءة نمى خواهيم عنوان نفسيت را ثابت كنيم، ولى اثرى كه بر واجب نفسى مترتّب مى شود، در اينجا پياده مى كنيم. پس اگر كسى- مثلًا- نذر كرده باشد كه يك واجب نفسى را انجام دهد، انجام چنين واجبى كه با اصالة البراءة غيرى بودن آن نفى شده، نمى تواند به عنوان وفاى به نذر او محسوب گردد. همان طور كه مثبتات استصحاب، حجّيت ندارد، مثبتات اصالة البراءة هم حجّيت ندارد، هرچند اصالة البراءة عقلى باشد، چون اصالة البراءة مطلقاً يك اصل عملى است، خواه دليل آن حديث رفع باشد يا قاعده قبح عقاب بلا بيان. در نتيجه با اصالة البراءة، شرطيت و غيريت از بين مى رود[326] و ما غير از اين هدفى

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 452

نداريم. ما مى خواهيم اين معنا را ثابت كنيم كه در اين صورت اگر كسى صلاة را بدون وضو خواند، صلاتش صحيح است.[327] بررسى صورت اوّل: مرحوم نائينى مسأله ما نحن فيه را از مصاديق اقل و اكثر ارتباطى دانسته و فرمودند: «شك در شرطيت

و عدم آن در اقل و اكثر ارتباطى مجراى برائت است». درحالى كه اين مطلب هم از نظر صغرى مورد بحث است و هم از نظر كبرى. اشكال اوّل (اشكال صغروى): همان طور كه در مقام اوّل گفتيم، مسأله واجب غيرى به اين برنمى گردد كه يك اشتراطى در واجب نفسى به وجود بياورد. ايشان مثالهايى- از قبيل وضو و امثال اين ها- را ملاحظه كردند و خيال كردند كه اين يك ضابطه كلّى است. درحالى كه بحث ما در مقدّمه واجب اختصاص به مقدّمات شرعيه ندارد بلكه شامل مقدّمات عقليه و عاديه هم مى شود. و از طرفى همه مقدّمات شرعيه هم معلوم نيست كه مثل وضو در ارتباط با نماز باشد. البته در خارج اين طور است كه تا وقتى مقدّمه حاصل نشود، ذى المقدّمه تحقّق پيدا نمى كند ولى اين به معناى اين نيست كه وجود مقدّمه به صورت شرطيت در مأمور به بودن ذى المقدّمه دخالت دارد، به گونه اى كه مأمور به اصلى، «ذى المقدّمه مقيّد به وجود مقدّمه» باشد نه خود «ذى المقدّمه».

لازمه مقدّميت و وجوب غيرى يك چنين چيزى نيست. وقتى مولا امر به «بودن بر پشت بام» مى كند، مأمور به عبارت از: «بودن بر پشت بام» است بدون اينكه قيد و شرطى داشته باشد ولى درعين حال همين مأمور به بدون قيد و شرط اگر بخواهد در خارج تحقّق پيدا كند، بدون «نصب نردبان» امكان عادى ندارد. پس اين درست نيست كه مسأله مقدّميت و وجوب غيرى را ملازم با مسأله تقييد و اشتراط دانسته تا شك در غيريت و نفسيت به اين برگردد كه آيا مأمور به- كه عبارت از واجب نفسى مسلّم است- قيد دارد يا نه؟ تا شما به عنوان اينكه

امر دائر بين اقل و اكثر ارتباطى است، اصالة البراءة

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 453

را جارى كنيد. ما نحن فيه اصلًا صغراى اقل و اكثر ارتباطى نيست. اقل و اكثر ارتباطى مربوط به جايى است كه ما شك در جزئيت يا شرطيت چيزى براى مأمور به داشته باشيم و اينجا چنين شكّى نداريم. ما در اينجا شك داريم كه آيا وجوب «نصب نردبان» وجوب غيرى است يا نفسى؟[328] و اين ربطى به اقل و اكثر ارتباطى ندارد. اشكال دوّم (اشكال كبروى): برفرض كه ما نحن فيه صغراى اقل و اكثر ارتباطى باشد ولى در مورد شك در شرطيت و عدم آن در اقل و اكثر ارتباطى جريان اصالة البراءة مورد اتفاق نيست. شيخ انصارى رحمه الله در رسائل قائل به اصالة البراءة شده است، چون- به نظر ايشان- علم اجمالى، منحل به علم تفصيلى و شك بدوى خواهد شد.[329] مرحوم آخوند در كفايه معتقد است كه در اقل و اكثر ارتباطى نمى توان اصالة البراءة را پياده كرد و انحلالى كه مرحوم شيخ انصارى مطرح كرده مستلزم محال است.[330] ولى آنچه تعجّب آور است اين است كه مرحوم نائينى در بحث اقل و اكثر ارتباطى قائل به تفصيل شده مى گويد: «اگر شك در اقل و اكثر ارتباطى در مورد جزئيت باشد، اصالة البراءة جارى مى شود، امّا اگر در مورد شرايط باشد، اصالة البراءة جارى نمى شود».[331] بنابراين برفرض كه ما نحن فيه صغراى اقل و اكثر ارتباطى باشد، طبق مبناى خود ايشان نمى توانيم اصالة البراءة را جارى كنيم بلكه مجراى اصالة الاشتغال است، چون

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 454

خود ايشان آن را از قبيل شك در شرطيت مى داند.[332]

صورت دوّم: جايى است كه واجب اوّل- كه نفسى بودنش محرز است- وجوبش فعليت نداشته باشد و ما در نفسى و غيرى بودن واجب ديگر ترديد داشته باشيم.

به عنوان مثال اگر شارع وضو را واجب كرده، نماز را هم واجب كرده است و ما- برفرض- نمى دانيم كه آيا اين وضو واجب غيرى است يا- مانند خود صلاة- واجب نفسى است؟ با توجه به اينكه وجوب صلاة، مشروط به زوال است، اگر شك در نفسيت و غيريت وضو، قبل از تحقّق زوال باشد، واجب اوّل- يعنى صلاة- وجوبش فعليت نخواهد داشت. در اين صورت ما مى دانيم كه ايجابى نسبت به وضو وجود دارد ولى نمى دانيم كه آيا وضو واجب نفسى است يا غيرى؟ اگر واجب نفسى باشد، وجوب وضو همين قبل از ظهر فعليت دارد. امّا اگر وضو واجب غيرى باشد، در صورتى وجوب آن فعليت پيدا مى كند كه ذى المقدّمه، وجوب فعلى پيدا كرده باشد. و چون وجوب صلاة نمى تواند قبل از زوال فعليت پيدا كند، وجوب وضو هم نمى تواند قبل از زوال فعليت داشته باشد. مرحوم نائينى مى فرمايد: در اينجا يك اصالة البراءة جريان دارد و يك استصحاب.

اصالة البراءة حكم مى كند كه صلاة مشروط به وضو نيست. بنابراين اگر كسى بعد از زوال، بدون وضو نماز بخواند، اصالة البراءة حكم به صحت صلاة او مى كند. از طرفى يك استصحاب هم وجود دارد، زيرا ما وقتى قبل از زوال، در وجوب و عدم وجوب وضو شك مى كنيم، چنانچه وضو واجب نفسى باشد، قبل از زوال هم ثابت است و چنانچه واجب غيرى باشد، نمى تواند قبل از فعليت وجوب صلاة، وجوب پيدا كند. پس ما شك داريم

كه آيا وضو قبل از زوال واجب است يا نه؟ استصحاب حكم مى كند به اينكه تا وقتى يقين به وجوب وضو نكرده ايد- يعنى قبل از زوال- بنا را بر عدم وجوب وضو بگذاريد.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 455

اين دو اصل، دو نتيجه مخالف با يكديگر دارند. نتيجه استصحاب عدم وجوب وضو تا موقع زوال، اين است كه وضو حكم واجب غيرى را دارد. ولى نتيجه اصالة البراءة از شرطيت، اين است كه وضو حكم واجب نفسى را دارد. مى فرمايد: در اصول عمليه يك چنين چيزى مانع ندارد زيرا ما نمى خواهيم با اصالة البراءة عنوان نفسيت را و با استصحاب، عنوان غيريت را ثابت كنيم بلكه بر استصحاب، يك اثر از وجوب غيرى و بر اصالة البراءة، يك اثر از وجوب نفسى مترتّب است. اصالة البراءة مى گويد: «نماز بدون وضو صحيح است» ولى استصحاب مى گويد:

«وضو قبل از ظهر واجب نيست» و جمع بين اين دو اثر متخالف در باب اصول عمليه- كه احكامى ظاهريه در مورد شك مى باشند- مانعى ندارد.[333] بررسى صورت دوّم: با قطع نظر از اشكالى كه در مورد اصل برائت مطرح كرديم، بيان ايشان در صورت دوّم بيان خوبى است. صورت سوّم: جايى است كه از طرفى در مورد وجوب و عدم وجوب واجب اوّل و از طرفى در مورد نفسى و غيرى بودن واجب دوّم ترديد داريم. بعد از آنكه اصل وجوب واجب دوّم براى ما معلوم است. مرحوم نائينى مى فرمايد: در اينجا نسبت به واجب اوّل- چون مشكوك الوجوب است- اصالة البراءة جريان پيدا مى كند. امّا واجب دوّم بايد اتيان شود، زيرا علم به وجوب آن داريم. و به تعبير علمى: اين

از باب توسط در تنجيز است، يعنى اصل تنجّز حكم روشن است ولى واسطه در تنجيز، مشكوك است.[334]

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 456

بررسى صورت سوّم: اشكالى كه به نظر مى رسد، در مورد حكم اين صورت نيست بلكه راجع به اين است كه ما صورت سوّم را چگونه بايد تصوير كنيم تا از صور ما نحن فيه باشد؟ مسأله مورد بحث ما اين بود كه يك واجبى، اصل وجوبش مسلّم باشد ولى در نفسيت و غيريت آن ترديد داشته باشيم. امّا جايى كه ترديد ما به اصل مقسم هم سرايت كند و احتمال عدم وجوب در كار باشد، مسأله دوران بين نفسيت و غيريت مطرح نمى باشد. به همين جهت ما در ابتداى بحث دوران بين نفسى و غيرى گفتيم: دوران بين نفسيت و غيريت در جايى است كه ما دو واجب داشته باشيم كه يكى از آنها نفسى بودنش مسلّم باشد امّا نسبت به نفسى و غيرى بودن واجب دوّم ترديد داشته باشيم. امّا اگر فقط يك واجب داشته باشيم، نمى توانيم دوران بين نفسيت و غيريت را مطرح كنيم. اگر مولا يك دستور داد، چگونه مى توان احتمال غيرى بودن آن را داد؟ اگر واجب غيرى باشد، واجب نفسى اش كدام است؟ واجب غيرى تابع واجب نفسى است. صورت سوّمى را كه مرحوم نائينى مطرح كرده، تقريباً همين طور است. اگرچه به وضوحِ مثالى كه ذكر كرديم نيست. ايشان مى گويد:[335] «وجوب وضو براى ما معلوم و وجوب صلاة براى ما مشكوك است»، ما مى گوييم: «آيا شما بنا بر بعضى از تقادير، علم به وجوب وضو داريد يا بنا بر جميع تقادير؟ اگر فرض كنيم دليلى- غير از اصالة البراءة- بر عدم وجوب

صلاة قائم شد، آيا باز هم شما علم به وجوب وضو و شك در نفسيت و غيريت آن داريد؟ اگر چنين باشد، غيريت آن را چگونه توجيه مى كنيد؟» پس اينكه از يك طرف شما مى گوييد: «ما علم به وجوب وضو داريم»- كه معناى آن علم داشتن به وجوب وضو، بنا بر جميع تقادير است- و از طرف ديگر مى گوييد: «ما شك در وجوب نماز داريم»، با هم جمع نمى شود. اگر شما شك در وجوب نماز داشته باشيد، ديگر شما علم به وجوب وضو، بنا بر جميع تقادير، نداريد، بلكه در وضو هم احتمال غيريت

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 457

مى دهيد، پس احتمال مى رود كه وضو وجوب نداشته باشد، زيرا در جايى كه پاى وجوب غيرى مطرح باشد، چنانچه ذى المقدّمه مشكوك الوجوب باشد، مقدّمه هم مشكوك الوجوب مى شود. در نتيجه اصل تصوير اين مسئله در ارتباط با ما نحن فيه، مورد اشكال است. علاوه بر اينكه شما اصالة البراءة را در ارتباط با صلاة جارى مى كنيد و از طريق اصالة البراءة، عدم وجوب آن را ثابت مى كنيد، ولى درعين حال حكم به وجوب اتيان وضو مى كنيد. ممكن است كسى بگويد: «اين اشكال در مورد صورت دوّم هم جريان دارد». ما مى گوييم: «در صورت دوّم، اگرچه ما فرض قبل از زوال را مطرح كرديم و قبل از زوال، وجوب صلاة، فعليت نداشت ولى درعين حال عالم بوديم به اينكه زوال تحقّق پيدا مى كند و وجوب صلاة- كه معلّق بر زوال است- قطعاً فعليت پيدا خواهد كرد. به عبارت ديگر: در آنجا يقين داشتيم كه يك ساعت ديگر، تكليفى- به لحاظ تحقّق يافتن شرطش- فعليت پيدا خواهد كرد امّا در صورت

سوّم، اصل اين تكليفْ مشكوك است و وقتى اصل تكليفْ مشكوك شد، شك به مقدّمه- يعنى وضو- هم سرايت مى كند، و اگر مشكوك شد، ما ديگر علم به وجوب وضو بر جميع تقادير نداريم.

بلكه علم داريم كه اگر وضو واجب نفسى باشد، انجام آن واجب است. امّا برفرض غيرى بودن آن ديگر نمى توانيم علم به وجوب آن داشته باشيم، زيرا ذى المقدّمه اى ندارد تا محكوم به وجوب شود. در كفايه و كتب اصولى ديگر، در ذيل بحث واجب نفسى و غيرى مباحثى را متعرض شده اند كه لازم است به بررسى آنها بپردازيم:

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 458

بحث اوّل: مسأله ثواب و عقاب در واجب نفسى و غيرى

مرحوم آخوند مى فرمايد: يكى از فرق هاى واجب نفسى و غيرى اين است كه در واجب نفسى، ثواب و عقاب مطرح است ولى در واجب غيرى مطرح نيست، يعنى موافقت واجب نفسى موجب استحقاق ثواب و مخالفت آن موجب استحقاق عقاب است ولى واجب غيرى نه موافقتش موجب استحقاق ثواب است و نه مخالفت آن موجب استحقاق عقاب. ايشان براى اثبات مدّعاى خود، به دو دليل تمسّك مى كند، كه در واقع به يك دليل برگشت مى كنند. دليل اوّل: ما وقتى مسأله ثواب و عقاب را با عقل مطرح مى كنيم، عقل به ما مى گويد: «اگر ذى المقدّمه اى داراى مقدّمات متعدّدى بود و اين مكلّف، مقدّمات متعدّد را اتيان كرد و به دنبال آن، ذى المقدّمه را انجام داد، فقط دستور مولا را موافقت كرده است و تكثّر و تعدّد مقدّمات نقشى در استحقاق ثواب ندارد». در مثال هاى عادى هم همين طور است. اگر مولايى به عبدش گفت: «ادخل السوق و اشتر اللّحم»- كه دخول سوق، واجب غيرى و اشتراء لحم واجب

نفسى است- وقتى به عقل مراجعه مى كنيم، عقل مى گويد: «دخول سوق، اگرچه مأمور به واقع شده ولى چون غرض اصلى مولا عبارت از اشتراء لحم بوده، فقط موافقت «اشتر اللّحم» موجب استحقاق ثواب است و موافقت «ادخل السوق» موجب استحقاق ثواب نمى شود. در جانب مخالفت آن هم همين طور است. اگر عبد به بازار نرفت تا به دنبال آن، خريد لحم صورت گيرد، عقل نمى گويد: «اينجا دو استحقاق عقوبت در كار است: يكى براى عدم دخول سوق و ديگرى براى عدم اشتراء لحم». در اينجا عقل فرقى نمى بيند بين كسى كه اصلًا به بازار نرفته و بين كسى كه به بازار رفته ولى لحم را خريدارى نكرده است. درحالى كه اگر در واجب غيرى استحقاق ثواب و عقاب مطرح بود بايد بين اين دو نفر فرق وجود داشته باشد.

مولا مى گويد: هدف من اشتراء لحم بوده و اين هدف تحقّق پيدا نكرده است. دليل دوّم: مسأله ثواب از لوازم قرب به مولا و عقاب از لوازم بُعد از مولاست و

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 459

موافقت و مخالفت واجب غيرى براى انسان قرب و بُعد نمى آورد.[336] ممكن است كسى بگويد: اگر مقدّمه هيچ نقشى در ثواب و عقاب ندارد پس رواياتى كه اين همه ثواب را نسبت به قدم هايى كه در راه حج يا زيارت قبر امام حسين عليه السلام برداشته شود مطرح كرده اند، چگونه توجيه مى شود؟[337] درحالى كه ترديدى در مقدّميت آن قدم ها وجود ندارد. آيا اين روايات برخلاف حكم عقل است؟ مرحوم آخوند در پاسخ مى فرمايد: در اينجا دو راه حل وجود دارد: راه اوّل:[338] عقل نمى گويد: «خدا نبايد ثواب بدهد» بلكه مى گويد: «عبد استحقاق ثواب از خداوند ندارد».

پس روايات را حمل بر تفضّل كرده و مى گوييم: درست است كه نسبت به واجب غيرى و مستحب غيرى، هيچ گونه استحقاق ثوابى در كار نيست ولى خداوند تفضّلًا خواسته است اين پاداش ها و ثواب ها را به عبد بدهد. راه دوّم: اينكه ما مى گوييم: «عقل، در ارتباط با مقدّمه، استحقاق ثواب و عقاب را مطرح نمى كند» در جايى است كه نفس مقدّمه را- من حيث هي- ملاحظه كنيم. نفس مقدّمه، وجوب غيرى دارد و خواهيم گفت كه واجب غيرى ملازم با توصّليت است و قصد قربت در آن معتبر نيست. امّا اگر داعى بر اتيان مقدّمات، شروع در موافقت يك امر نفسى باشد استحقاق ثواب برآن مترتّب است. مثلًا كسى كه لباسش را براى پاك بودن تطهير مى كند، استحقاق ثواب ندارد. امّا كسى كه لباسش را براى استفاده در نماز تطهير مى كند، استحقاق ثواب دارد. با اينكه انسان به هر داعى و انگيزه اى كه لباسش

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 460

را تطهير كند، با آن مى تواند نماز بخواند. كسى كه لباس خود را به داعى استفاده در نماز تطهير مى كند، غير از مسأله طهارت ثوب و تطهير آن، عنوان ديگرى به ذى المقدّمه داده مى شود كه آن عنوان موجب استحقاق ثواب بر مقدّمه است، زيرا به مقتضاى روايت «أفضل الأعمال أحمزها»[339]، عنوان «أحمزيت» و «أشقّيت» موجب فضيلت و استحقاق ثواب است. اينجا ذى المقدّمه عنوان «أحمزيت» را پيدا مى كند، زيرا اگر ذى المقدّمه نبود، اين شخص مقدّمات را انجام نمى داد. و تنها اين امر نفسى- نسبت به ذى المقدّمه- سبب شده است كه او به سراغ مقدّمات برود. در باب سفر حج و زيارت كربلاء، اگر

قدم ها به عنوان تجارت برداشته شود، اگرچه اين شخص موفق شده حج و زيارت كربلاء را انجام دهد ولى اين قدم ها موجب تحقّق عنوان «أحمزيت» در مورد حج و زيارت كربلا نشده است و استحقاق ثواب در ارتباط با آنها مطرح نيست. امّا اگر از قدم اوّل، هدفش رسيدن به مطلوب شارع باشد، استحقاق ثواب در مورد او مطرح است.[340]

تحقيق در مورد ثواب و عقاب و بررسى كلام مرحوم آخوند

در مورد ثواب و عقاب نظرات مختلفى وجود دارد: جماعتى از بزرگان فلاسفه معتقدند: ثواب عبارت از صورت هاى زيبايى است كه نفس انسان از ديدن آنها لذت مى برد و آن صورت ها داراى دو خصوصيت است: 1- نفس انسان با انس به آنها هميشه در حال مسرّت و التذاذ است. 2- نفس انسان را براى كمالات بالاتر و مقامات بالاتر مستعد مى كند. امّا عقاب عبارت از صورت هاى قبيحى است كه نفس انسان از ديدن و مصاحبت با آنها در حال رنج و ناراحتى و گرفتارى خواهد بود و اين صورت ها نفس انسان را براى انحطاط و سير نزولى بيشتر

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 461

مستعد مى كند. فلاسفه مى گويند: صورت هاى زيبا، تجسم كارهاى نيكى است كه انسان انجام داده و صورت هاى قبيح، تجسم كارهاى زشتى است كه انسان مرتكب شده است.

زيبايى و قبح هريك از اين صورت ها متناسب با عملى است كه انسان انجام داده و اين صورت ها در عالم برزخ و قيامت ملازم انسان خواهد بود و هريك از آنها، آثار مربوط به خود را در انسان پياده مى كنند.[341] دقّت در بعضى از آيات و بلكه بعضى از حكايات هم اين معنا را تأييد مى كند.[342] مثلًا آيه شريفه (يومَ تَجِدُ كُلُّ نفسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَيرٍ مُحْضراً

وَ ما عَمِلَتْ مِن سُوءٍ تَوَدُّ لَوْ أنَّ بَينها و بينَه أمَداً بَعيداً)[343] مى فرمايد: «روزى كه نفس انسان كار خيرى را كه انجام داده مى يابد» ملاحظه مى شود كه در اينجا اضافه و مضافى در كار نيست، مفعول (تَجِدُ) عبارت از (ما عَمِلَتْ مِن خيرٍ) است. يعنى كار خيرى را كه انجام داده مى يابد و (مُحْضَراً) يعنى «حاضراً عنده». با توجه به اينكه عمل خير انسان چيزى نيست كه اتّصاف به حضور پيدا كند، معناى آيه اين مى شود كه اين عمل خير، تجسّم و تمثّلى دارد و درحقيقت، متصوّر به يك صورت متناسب با خودش مى باشد اين صورت، همانند لازمه وضعى عمل است و انسان آن صورت را در مقابل خودش حاضر مى بيند.

سپس مى فرمايد: (وَ ما عَمِلَتْ مِنْ سوءٍ) يعنى كار بدى را هم كه انجام داده، نزد خودش حاضر مى بيند. ولى با توجه به اينكه عمل سوء انسان چيزى نيست كه اتّصاف به حضور داشته باشد، معناى آيه اين مى شود كه عمل زشت انسان، متمثّل به يك صورت قبيحى است كه انسان گناه كننده اين صورت را نزد خودش حاضر مى بيند. نكته لطيف ترى كه در آيه وجود دارد جمله (تَوَدُّ لَوْ أنَّ بَينها و بينَه أمَداً بَعيداً) است كه مى فرمايد: «وقتى عمل زشت انسان به صورتى قبيح تجسّم پيدا كرد و ملازم انسان

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 462

شد، نفس انسانى دوست دارد كه چقدر خوب بود بين او (يعنى نفس) و اين عمل سوء، فاصله دورى بود تا او مجبور نباشد كه با اين عمل سوء مصاحبت داشته باشد. بنابراين آيه شريفه فوق دلالت خوبى بر تجسّم اعمال دارد، البته به شرط اينكه ما در معناى آن

تصرّف نكنيم و آن را به «يوم تجد كلّ نفس ثواب ما عملت من خير محضراً و عقاب ما عملت من سوء ...» معنا نكنيم. اين تصرّفى است كه وجهى براى آن ديده نمى شود. فاعل در آيه شريفه عبارت از خود انسان و مفعول آن هم عبارت از «نفس عمل خير» و «نفس عمل شر» است. و اين معنايش همان تجسّم عمل و تمثّل آن به صورت زيبا در ناحيه عمل خير و به صورت قبيح در ناحيه عمل شر است. همچنين از آيه شريفه (فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرّةٍ خَيراً يَرَهُ وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذرّةٍ شرّاً يَرَهُ)[344] استفاده مى شود كه انسان هر عملى را انجام مى دهد همان عمل را مى بيند، زيرا نفرموده است: «من يعمل مثقال ذرة خيراً يرى ثوابه و من يعمل مثال ذرّة شرّاً يرى عقابه». در روايتى از امام زين العابدين عليه السلام وارد شده است كه مى فرمايد: «آيه (فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرّةٍ خَيراً يَرَهُ وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذرّةٍ شرّاً يَرَهُ) از محكم ترين آيات قرآن است».[345] لذا آيه اى كه در اين درجه قرار گرفته و هيچ شائبه متشابه بودن در آن مطرح نيست دلالت مى كند كه آنچه انسان مشاهده خواهد كرد نفس عمل است. و لازمه اين معنا همان تجسّم و تمثّل قهرى عمل است. البته نه به اين معنا كه مسأله جعل و قرارداد در كار باشد بلكه صورت هاى زيبا و زشت، لازمه وضعى اعمال خوب و بد هستند. بعضى از حكايات هم در اين زمينه ذكر شده كه اين معنا را تأييد مى كند. از جمله اينكه از بعضى افراد كه اهل حال بوده و ديد مخصوصى داشته اند نقل شده است

كه

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 463

يك وقت در قبرستانى مشاهده مى كند كه پس از دفن يك جنازه، قيافه اى بسيار نورانى و جالب وارد قبر شد، پس از چند لحظه قيافه اى بسيار ظلمانى و وحشتناك هم داخل قبر شد. البته ما نمى خواهيم روى اين حكايات تكيه كنيم ولى اين ها هم بى پايه نيست. حال اگر ما مسأله تجسّم اعمال را پذيرفتيم بايد عنوان «استحقاق» را كنار بزنيم.

و بگوييم: «لازمه عمل خوب، تجسّم و تمثّل به صورت زيبا و لازمه عمل بد، تجسّم و تمثّل به صورت قبيح و زشت است و عنوان «استحقاق» نه در جانب ثواب مطرح است و نه در جانب عقاب». اگر ما در جانب واجبات نفسيه، مسأله ثواب و عقاب را اين گونه مطرح كرديم، در جانب واجبات غيريه مى گوييم: اگر بخواهيم بحث كنيم كه آيا همان طور كه در واجبات نفسيه، تمثّل و تجسّم مطرح است، در واجبات غيريه هم تمثّل و تجسّم وجود دارد؟ اين ديگر به بحث از حقايق اشياء و لوازم آنها برگشت مى كند. به اين برگشت مى كند كه ببينيم آيا فلان چيز، فلان لازم وضعى را دارد يا نه؟ و اين از بحث اصول خارج است و در علم اصول نمى توان آن را تعقيب كرد. بلكه يك مسأله كلامى است. علاوه بر اينكه در علم كلام هم روى عنوان «استحقاق ثواب» و «استحقاق عقاب» بحث مى شود». امّا اگر اين حرف را در جانب واجبات نفسيه نپذيرفتيم، ما هستيم و ظاهر آيات و روايات كه بر ثواب و عقاب نسبت به اعمال دلالت مى كنند. در اينجا مسئله داراى دو صورت است: 1- يك وقت ما ثواب و عقاب را مربوط به جعل مولا

دانسته و مى گوييم: «ثواب، پاداشى است كه مولا جعل كرده، عقاب هم مجازاتى است كه خود مولا جعل كرده است. همان طور كه گاهى مولاى عرفى دستورى را نسبت به عبدش صادر كرده و قبل از اينكه عبد موافقت يا مخالفت كند به او مى گويد: اگر اين دستور مرا موافقت كردى فلان پاداش را به تو مى دهم» اين چيزى است كه مولا در مقابل موافقت امر خودش

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 464

ملتزم شده و بدون اين كه مجبور به چنين التزامى باشد، تفضّلًا چيزى را جعل مى كند.

و يا در جانب مخالفت آن مى گويد: «اگر اين دستور مرا مخالفت كردى فلان عقوبت را نسبت به تو انجام مى دهم». در اين موارد كه پاى جعل در ميان است، مسئله تابع جعل مولا مى شود. هرجا مولا ثوابى جعل كرد، آن ثواب مترتّب مى شود و هرجا عقابى جعل كرد، آن عقاب مترتّب مى شود و اين جعل، اختصاصى به واجبات نفسيه ندارد بلكه شامل واجبات غيريه هم مى شود. بر اين اساس، روايات وارده در مورد ثواب قدم هايى كه به سوى حج يا زيارت امام حسين عليه السلام برداشته مى شود پاسخ داده مى شود. يعنى مى گوييم: «خود مولا يك چنين ثواب هايى را در مورد اين واجبات غيريه مطرح كرده است». شارع مقدّس همان طور كه در مقابل بسيارى از واجبات نفسيه، جعل ثواب كرده، در مقابل بسيارى از واجبات غيريه هم جعل ثواب كرده است. البته اين دليل نمى شود كه اگر مولا در مقابل بعضى از واجبات غيريه، ثوابى را جعل كرده است، بايد در ارتباط با همه واجبات غيريه، جعل ثواب كند. همان طور كه اگر بر بعضى از واجبات نفسيه ثوابى را مترتّب

كرد، ملازم با اين نيست كه حتماً بايد براى واجبات نفسيه ديگر هم جعل ثواب كند. 2- اگر مسأله جعل مولا را كنار بزنيم،[346] اين سؤال مطرح مى شود كه آيا چه دليلى بر استحقاق ثواب در مقابل واجبات نفسيه وجود دارد؟[347] مولايى كه مالك به تمام معناى انسان است ملكيت او هم به نحو حقيقى است. اصل وجود را به انسان عنايت كرده و به دنبال آن نعمت هاى زيادى در اختيار او قرار داده به گونه اى كه (وَ إن تَعُدّوا نِعْمَةَ اللَّهِ لا تُحْصُوها)[348]، حال اين خدا به انسان دستور داده كه در هر شبانه روز، بايد هفده ركعت نماز بخوانى. چه كسى گفته: ما در مقابل انجام اين عمل استحقاق

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 465

ثواب داريم؟ يا در موالى عرفيه، مولايى كه مالك عبد خود مى باشد[349] و همه مخارج او را تأمين مى كند، اگر به عبد خودش فرمانى داد، چرا در مقابل انجام آن، استحقاق پاداش پيدا كند؟ مولويت مولاى عرفى اقتضا مى كند كه دستور او بايد اطاعت شود، چه رسد به مولويت خداوند متعال. پس اينكه ما خيال كنيم با انجام دو ركعت نماز صبح استحقاق ثواب و پاداش پيدا مى كنيم و همان طور كه طلبكار مى تواند دين خود را از مديون طلب كند، ما هم مى توانيم از خداوند مطالبه پاداش خود را بنماييم، اين طور نيست. اگر مولايى عرفى در مقابل انجام اوامرش پاداش هايى را جعل نكند كسى نمى تواند او را سرزنش كند، حال خداوندى كه اين همه نعمت را در اختيار انسان قرار داده كه انسان حتى نمى تواند حقيقت گوشه اى از آنها را درك كند- چه رسد به اينكه بخواهد شكر آنها را ادا

كند- اگر در شبانه روز يك تكليف نيم ساعتى هم براى انسان قرار داد، چگونه ما مى توانيم پس از انجام آن عمل خود را مستحق ثواب دانسته و از او درخواست پاداش بنماييم؟ واقعيت اين است كه در مورد واجبات نفسيه، يك چنين استحقاق ثوابى وجود ندارد. خلاصه اينكه مسأله اطاعت و عصيان و آثارى كه بر آنها مترتّب است، مربوط به عقل است و عقل هم اين مسئله را نه تنها در مورد خداوند بلكه نسبت به جميع موالى عرفيه مطرح مى كند. در مورد موالى عرفيه ما مى بينيم كه نفس دستور مولا موجب استحقاق ثواب نيست در مورد خداوند هم همين طور است. البته فرقهايى بين مولويت موالى عرفيه با مولويت خداوند وجود دارد. از جمله اينكه مولويت و مالكيت هاى عرفى از امور اعتبارى است. اصلًا خود حرّيت و رقّيت و ملكيت از امور اعتبارى هستند، ولى مالكيت خداوند، به صورت حقيقى است. آنجا عنوان خالقيت مطرح است. وقتى ما مى گوييم: «إنّا للَّه» غير از اين است كه بگوييم: «زيد ملك لمولاه» يا «هذه الدار لزيد».

درست است كه در همه اين ها كلمه «لام» به كاررفته است، ولى مالكيت در مورد

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 466

انسان اعتبارى است امّا مالكيت و مملوكيت در مورد «إنّا للَّه» از شئون خالقيت خداوند و قيوميت حضرتش مى باشد. فرق ديگر اين است كه موافقت اوامر موالى عرفيه معمولًا داراى نفع براى مولا و مخالفت آن داراى ضرر براى مولاست ولى اوامر خداوند اين گونه نيست، بلكه همان طور كه شايع است، اوامر تابع مصالحى است كه در مأمور به وجود دارد. امّا اين مصالح عائد خود عبد مى شود عبد اگر نماز بخواند، براى او معراجيت حاصل مى شود.

مفاسد

هم ضررش متوجه خود عبد مى شود. حال چنين مولايى با چنين كيفيتى به عبد دستور داده نماز بخواند، فايده نماز هم عايد خود عبد مى شود، چگونه مى توان گفت: «عبد در اين صورت استحقاق ثواب دارد، مثل استحقاقى كه طلبكار نسبت به مديون دارد»؟ درحالى كه جعل هم در كار نيست؟

چنين تعبيرى بدون ملاك است و عقل حتى آن را در مورد موالى عرفيه هم مطرح نمى كند چه رسد در مورد خداوند متعال، با آن خصوصياتى كه مطرح كرديم. اين تعبير مانند اين است كه در اوامر ارشادى كسى پس از انجام دادن مأمور به درخواست پاداش از آمر بنمايد. مثل اينكه طبيبى به بيمار خود امر كند كه فلان دوا را مصرف كن تا بيماريت خوب شود و او پس از مصرف دوا و خوب شدن، از طبيب درخواست پاداش نمايد. بنابراين ما نمى توانيم در اينجا مسأله استحقاق ثواب را مطرح كنيم. بله اگر جعل در كار بود، مى توانستيم استحقاق ثواب را مطرح كنيم، زيرا خداوند مى توانست جعل نكند، امّا وقتى جعل كرد ما در مقابل انجام عمل استحقاق ثواب پيدا مى كنيم. البته تصوّر نشود كه وقتى ما مى گوييم: «در صورت عدم جعل، استحقاق ثواب در كار نيست»، مى خواهيم استحقاق عقوبت را هم نفى كنيم. خير، استحقاق عقوبت مسأله اى عقلى است كه در مورد مخالفت موالى عرفيه هم مطرح است. اينكه مولايى عبد خود را به جهت مخالفت اوامرش مؤاخذه و عقوبت كند، در آنجا حق به مولا برمى گردد. اگرچه ما در عبادات، هم ثواب و هم عقاب را در مورد عبد مطرح مى كنيم ولى بين ثواب و عقاب اين فرق وجود دارد كه حق ثواب،

اضافه به عبد مى شود، امّا

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 467

عقوبت اضافه به مولا پيدا مى كند. مولا حق دارد كه در برابر مخالفت اوامرش، مؤاخذه و عقوبت كند. در مورد ثوابْ ما از نظر عقل، حقّى براى عبد ملاحظه نمى كنيم امّا در مورد عقاب عقل براى مولا حق قائل است. اين در مورد واجبات نفسيه بود. و اگر واجبات نفسيه اين طور شد، در واجبات غيريه، فقط در ارتباط با استحقاق عقوبت بحث مى شود، امّا استحقاق ثواب بحثى ندارد زيرا وقتى در واجب نفسى استحقاق ثواب مطرح نبود، در واجب غيرى به طريق اولى مطرح نخواهد بود. در صورت پذيرفتن استحقاق ثواب و استحقاق عقاب در مورد واجبات نفسيه، آيا بين واجبات نفسيه و واجبات غيريه فرقى وجود دارد؟ در اينجا بحث در اين است كه برفرض ما هم مثل مرحوم آخوند و ديگران قائل شويم كه در موافقت واجبات نفسيه، استحقاق ثواب براى عبد و در مخالفت آنها حق عقوبت براى مولا وجود دارد، آيا فرقى بين واجبات نفسيه و واجبات غيريه وجود دارد؟ ظاهراً- همان طور كه مرحوم آخوند قائل شده است- بين واجبات نفسيه و غيريه فرق وجود دارد و واجبات غيريه از دايره ثواب و عقاب بيرونند، چون ثواب و عقاب، ارتباط مستقيم با امر مولا و داعويت امر او دارد، يعنى اگر در عبد حالتى پيدا شد كه در برابر امر مولا خاضع شد، امر مولا او را دعوت و تحريك مى كند به اينكه مأمور به را انجام دهد و در اين صورت مسأله استحقاق ثواب و استحقاق عقاب مطرح است. حال به سراغ واجبات غيريه مى آييم. مولا به عبدش مى گويد: «بودن بر

پشت بام بر تو واجب است» و ما مى دانيم كه «بودن بر پشت بام» متوقّف بر «نصب نردبان» است. در مقدّمه واجب هم دو قول وجود دارد: كسانى كه ملازمه را پذيرفته اند، قائل به وجوب غيرى شرعى مقدّمه اند و كسانى كه ملازمه را نپذيرفته اند وجوب غيرى را انكار كرده اند ولى هر دو طرف، لابديت عقليه مقدّمه را قبول دارند. نزاع در اين است كه آيا علاوه بر لابدّيت عقليه، يك لزوم شرعى هم براى مقدّمه وجود دارد يا نه؟ حال وقتى مولا به «بودن بر پشت بام» امر كرد و «بودن بر پشت بام» هم متوقّف بر «نصب

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 468

نردبان» است، براى مكلّف يكى از اين دو حالت پيش مى آيد: 1- مكلّف تحت تأثير داعويت و تحريك امر مولا واقع مى شود و مى خواهد امر مولا را موافقت كند. 2- مكلّف تحت تأثير امر مولا قرار نگرفته و در مقابل آن مقاومت مى كند. در صورت اوّل چاره اى جز «نصب نردبان» ندارد و وجوب غيرى «نصب نردبان» و عدم وجوب غيرى آن فرقى نخواهد داشت بلكه لابدّيت عقليه كفايت مى كند. اين معنايش اين است كه وجوب غيرى در اينجا هيچ گونه داعويتى ندارد و به عبارت ديگر:

وجود آن با عدمش يكسان است. و چيزى كه از نظر عمل خارجى وجودش با عدمش يكسان باشد. چگونه مى شود بر موافقتش استحقاق ثواب مترتّب شود؟ به خلاف ذى المقدّمه، كه وجود امر به «بودن بر پشت بام» عبد را تحت تأثير قرار داده و به خاطر حالت انقيادى كه در او هست در مقام اطاعت مولا برآمده است و اگر امر مولا نبود «بودن بر پشت بام» توسط عبد تحقّق پيدا نمى كرد. در نتيجه ما

در صورت اوّل، ملاحظه مى كنيم كه وجوب غيرى مقدّمه و عدم وجوب غيرى آن هيچ گونه اثر عملى ندارد. امّا در صورت دوّم كه عبد اصلًا نمى خواهد تكليف و امر نفسى مولا را امتثال كند، اينجا هم فرقى نمى كند كه ما قائل به وجوب غيرى مقدّمه باشيم يا قائل نباشيم و چيزى كه وجود و عدمش از نظر تأثير در عمل خارجى يكسان باشد نمى تواند موافقتش موجب استحقاق ثواب باشد. در نتيجه ما همان مطلبى كه مرحوم آخوند مطرح كردند قبول داريم، البته با بيانى ديگر، و آن اين است كه اگر ما در واجبات نفسيه، استحقاق ثواب را قائل شويم، لازمه اش اين نيست كه در واجبات غيريه هم همان را بپذيريم، بلكه بايد بين واجبات نفسيه و غيريه تفكيك قائل شويم. اشكال: اگر فرض كنيم كه يك واجب نفسى- مثلًا- داراى ده مقدّمه است و ما دو مكلّف را درنظر بگيريم كه يكى از آن دو مكلّف با تحمل زحمت و مشقت تمام اين

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 469

ده مقدّمه را انجام داده و خود را براى انجام ذى المقدّمه آماده كرده است ولى در اين هنگام موت يا نسيان بر او عارض شده و تكليف به ذى المقدّمه از او ساقط شد. امّا مكلّف ديگر هيچ يك از مقدّمات را انجام نداده ولى در هنگامى كه قرار بود تكليف به ذى المقدّمه توجه پيدا كند، موت يا نسيان بر او عارض شده و تكليف به ذى المقدّمه از او ساقط شد. در اين صورت طبق بيان شما بايد گفت: «بين اين دو مكلّف، فرقى وجود ندارد، زيرا تكليف به واجب نفسى از هر دو

ساقط شده و در واجبات غيرى هم استحقاق مثوبتى در كار نيست». درحالى كه انسان نمى تواند اين معنا را بپذيرد و ناچار بايد بگويد:

«مكلّف اوّل، در مقابل مقدّماتى كه انجام داده استحقاق ثواب دارد امّا مكلّف دوّم- چون هيچ يك از مقدّمات را اتيان نكرده است- استحقاق ثواب ندارد». جواب: ما قبول داريم كه بين اين دو مكلّف، فرق وجود دارد، امّا اينكه فرق ميان آن دو، در مسأله استحقاق ثواب و عدم استحقاق ثواب باشد، براى ما قابل قبول نيست.

بلكه اين مسئله، مانند مسأله تجرّى و انقياد است، بنابراين كه در تجرّى و انقياد، استحقاق عقوبت و مثوبت در كار نباشد و متجرّى، فقط استحقاق يك تقبيح عقلى يا عقلايى و منقاد هم استحقاق يك تحسين عقلى يا عقلايى را داشته باشد. عقلاء كسى را كه مقدّمات را انجام داده، شخص منقاد به حساب آورده و او را تحسين مى كنند امّا كسى كه مقدّمات را انجام نداده، تحسين نمى كنند اگرچه او را تقبيح هم نمى كنند.[350] بنابراين فرق بين اين دو از نظر وجود تحسين عقلايى و عدم وجود آن است نه از جهت استحقاق مثوبت و عدم آن. و طبق بيانى كه ما مطرح كرديم، در واجبات غيرى، اصلًا صلاحيت داعويت وجود ندارد. وجود اوامر غيريه، كالعدم است و چيزى كه وجودش كالعدم است نمى تواند منشأ استحقاق ثواب باشد. اشكال: اگر فرض كنيم كسى از فاصله نزديك مكّه و ديگرى از نقاط دوردست مكّه به حج رفته و مشكلات بيشترى را متحمل شده است، آيا مى توان گفت: «اين دو

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 470

فرقى ندارند، چون طىّ مسافت جنبه مقدّميت دارد و انجام مقدّمه موجب استحقاق ثواب

نيست و آنچه موجب استحقاق ثواب است، نفس اعمال حج است و اعمال حج هم فرقى براى آن دو ندارد»؟ جواب: پاسخ اين اشكال، از كلام مرحوم آخوند معلوم مى گردد. و آن اين است كه گاهى شروع در مقدّمات براى انجام ذى المقدّمه، عنوان ديگرى به ذى المقدّمه مى دهد كه سبب زياد شدن ثواب ذى المقدّمه مى شود. خود ما هم در تعبيراتمان مى گوييم: حج اين دو با هم فرق دارد زيرا احمزيت و اشقيت حج كسى كه از دوردست آمده، موجب فضيلت و مزيت بيشتر آن مى شود و درحقيقت، نفس مقدّمه، استحقاق مثوبت ندارد، بلكه مقدّمه سبب شده است كه ذى المقدّمه عنوان ديگرى پيدا كرده و ثواب بيشترى در ارتباط با آن مطرح باشد. اين كلام مرحوم آخوند حرف خوبى است ولى بدان معنا نيست كه نفس مقدّمه- بما أنّها واجب غيرى- ثواب داشته باشد. البته اين حرف بنا بر مبناى معروف است امّا بنا بر آن مبنا كه ثواب و عقاب در ارتباط با جعل مولا باشد، مولا حتى مى تواند بر واجب نفسى استحقاق ثواب را جعل نكند و بر واجب غيرى استحقاق ثواب را جعل كند.

اشكال در مورد طهارات سه گانه

در مورد وضو و غسل و تيمم، نسبت به امورى كه مشروط به اين طهارات سه گانه است 351] دو اشكال مطرح شده است: اشكال اوّل: همان طور كه گفتيم: واجبات غيريه جنبه مقرّبيت ندارند و استحقاق ثواب در مورد آنها مطرح نيست، درحالى كه مسأله استحقاق ثواب در طهارات سه گانه

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 471

امر روشنى است 352] و روايات متعدّدى در ارتباط با آن وارد است.[353] پاسخ: ما براساس مبناى خودمان- يعنى جعلى بودن ثواب-

خيلى راحت مى توانيم از اين اشكال جواب دهيم، زيرا در اين صورت، مسأله ثواب تابع جعل مولاست. ممكن است مولا در برابر بعضى از واجبات غيريه- و حتى واجبات نفسيه- استحقاق مثوبت را جعل نكند و در برابر بعضى از واجبات غيريه استحقاق ثواب را جعل كند. مثلًا چه فرقى بين وضو و تطهير بدن از نجاست وجود دارد؟ هر دو در ارتباط با بدن مصلّى و به عنوان مقدّمه براى صلاة مى باشند بلكه چه بسا تطهير بدن به مراتب سخت تر از وضو باشد. درحالى كه وضو موجب استحقاق ثواب است امّا در مورد تطهير بدن استحقاق ثواب مطرح نيست. مى گوييم: مولا اين گونه جعل كرده و براى ما هم لازم نيست كه نكته جعل آن را بدانيم. همان طور كه گاهى موالى عرفيه بين اوامر خودشان تفكيك قائل مى شوند و در مورد موافقت يك امرى پاداش قرار مى دهند به خلاف امر ديگر كه بر موافقت آن پاداشى قائل نمى شوند. امّا اگر كسى اين مبنا را نپذيرد و استحقاق مثوبت را مطرح كند، بايد راه حلّ ديگرى پيدا كند و با پاسخ از اشكال دوّم، اشكال اوّل نيز حلّ مى شود. اشكال دوّم: واجبات غيريه، هميشه از واجبات توصليه مى باشند[354] كه در آنها هدف مولا تحقّق مأمور به در خارج است و قصد قربت در آنها اعتبار ندارد،[355] زيرا واجبات غيريه، وجودشان كالعدم است و چيزى كه وجودش كالعدم است نمى تواند مقرّب باشد. درحالى كه طهارات سه گانه با وجود اينكه واجب غيرى هستند ولى قصد

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 472

قربت در آنها معتبر است. در اينجا اشكال شده است كه آيا منشأ تعبّديت طهارات سه گانه چيست؟ مستشكل مى گويد: در اينجا دو احتمال وجود دارد:

احتمال اوّل: منشأ تعبّديت طهارات سه گانه، همين وجوب غيرى متعلّق به آنها باشد. احتمال دوّم: يك امر نفسى استحبابى به اين طهارات سه گانه تعلّق گرفته باشد، همان طور كه يك امر نفسى استحبابى به نماز شب تعلّق گرفته و عباديت آن را درست كرده است، زيرا در عباديتْ لازم نيست كه امر امر وجوبى باشد. مستشكل مى گويد: هيچ يك از اين دو احتمال را نمى توانيم بپذيريم، زيرا: اگر بخواهيم عباديت طهارات سه گانه را از راه امر نفسى درست كنيم سه اشكال دارد: اوّلًا: برفرض كه بتوان امر نفسى را در مورد وضو و غسل جنابت پذيرفت 356] ولى در مورد تيمم نمى توانيم وجود امر نفسى را بپذيريم درحالى كه از نظر فتاوى هيچ فرقى بين تيمم و وضو و غسل در مسأله عباديت و قصد تقرّب وجود ندارد. ثانياً: چگونه مى توان طهارات سه گانه را هم واجب غيرى دانست و هم مستحب نفسى؟ مگر يك عنوان مى تواند دو حكم داشته باشد، آن هم به اين صورت كه يكى استحباب با قيد نفسيت و ديگرى وجوب با قيد غيريت باشد؟ به عبارت علمى: در شى ء واحد، به عنوان واحد، چگونه دو حكم متغاير جمع مى شود؟ دو حكمى كه هم در وجوب و استحباب تغاير دارند و هم در نفسيت و غيريت؟ ثالثاً: اگر عباديت طهارات سه گانه را از راه امر نفسى استحبابى درست كنيد،

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 473

لازمه اش اين است كه هركسى مى خواهد وضوى عبادى بگيرد بايد آن امر استحبابى نفسى را درنظر بگيرد، درحالى كه وقتى از متشرّعه سؤال شود، «چرا وضو مى گيريد؟» مى گويند: «به جهت نماز» يعنى چون وضو وجوب غيرى براى نماز دارد. در هيچ رساله اى هم كسى نگفته: «وضوى

صحيح در صورتى است كه به داعى امر نفسى آن انجام شود و اگر كسى وضو را به خاطر امر غيرى اش بگيرد، باطل است». امّا اگر بخواهيم عباديت طهارات سه گانه را از راه امر غيرى درست كنيم تصويرش به اين صورت است كه بگوييم: همان طور كه امر نفسى گاهى به عبادت و گاهى به غير عبادت تعلّق مى گيرد،[357] امر غيرى هم گاهى متعلّق به عبادت است- مثل امر غيرى متعلّق به طهارات سه گانه- و گاهى متعلّق به غير عبادت است، مثل امر غيرى متعلّق به ستر و استقبال و تطهير ثوب و بدن. مستشكل مى گويد: عباديت طهارات سه گانه را نمى توان از طريق امر غيرى درست كرد، زيرا چنين چيزى مستلزم دور است. براى تقريب دور، ابتدا بايد ببينيم آيا متعلّق وجوب غيرى در باب وجوب مقدّمه چيست؟ در باب «نصب نردبان» ما دو عنوان داريم: عنوان «نصب نردبان» و عنوان «مقدّمه». روشن است كه وجوب غيرى به «عنوان مقدّمه و مفهوم آن» تعلّق نمى گيرد.

چيزى كه به حمل اوّلى ذاتى، مقدّميت برآن اطلاق مى شود، محكوم به وجوب غيرى نيست بلكه آنچه به حمل شايع صناعى، مقدّميت برآن اطلاق مى شود محكوم به وجوب غيرى است. «نصب نردبان» وجوب غيرى دارد، زيرا «نصب نردبان مقدّمه است». قضيه «نصب السلّم مقدّمة»- مثل قضيه «زيد إنسان»- قضيه حمليه به حمل شايع است كه ارتباط بين موضوع و محمول، همان اتّحاد در وجود است، امّا در مفهوم

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 474

و حتّى در ماهيت، بين اين ها اختلاف وجود دارد. در ماهيت زيد- علاوه بر انسان- خصوصيات زيديت نقش دارد. لذا ما نمى توانيم قضيه حمليه به حمل اولى ذاتى بين

زيد و انسان ترتيب دهيم. بنابراين معروض وجوب غيرى همان چيزى است كه به حمل شايع مقدّمه است يعنى «نصب نردبان» وجوب غيرى دارد، زيرا آنچه كه انسان را متمكّن از «بودن بر پشت بام» مى كند، عنوان «المقدّمه» نيست، اگر انسان هزار بار هم اين عنوان را بگويد، متمكن از «بودن بر پشت بام» نمى شود. در همه مقدّمات به همين صورت است. آن وقت مستشكل مى گويد: در باب وضو، آنچه به حمل شايع مقدّميت دارد و مصداق براى مقدّمه است، عبارت از وضويى است كه همراه با قصد قربت باشد و با وضوى بدون قصد قربت نمى توان تمكّن براى دخول در نماز پيدا كرد. بنابراين معناى «وضو مقدّمه است» اين است: «وضوى عبادى- يعنى وضو با قصد قربت- مقدّمه است». وقتى متعلّق وجوب غيرى عبارت از «وضو با قصد قربت» شد، بايد قصد قربت را با قطع نظر از اين امر غيرى جستجو كرد، زيرا موضوع هميشه تقدّم بر حكم دارد و نمى شود قيدى را در موضوع اخذ كرد كه آن قيد متوقّف بر حكم باشد. شما كه مى خواهيد بگوييد: «الوضوء العبادي واجب بالوجوب الغيري» ابتدا بايد- با قطع نظر از حكم- «الوضوء العبادي» را درست كنيد، يك مقدّمه كامل به حمل شايع درست كنيد، آن وقت بگوييد: «واجب بالوجوب الغيري» امّا شما مى خواهيد عباديت اين وضو را به خود اين امر غيرى درست كنيد و اين مستلزم دور است، زيرا عباديت وضو، متوقّف بر امر غيرى است يعنى در رتبه متأخّر از امر غيرى است درحالى كه امر غيرى هم متوقّف بر وضوى عبادى است، چون امر غيرى، حكم و وضوى عبادى موضوع است و رتبه حكم متأخّر از موضوع است. در نتيجه

وجوب غيرى هم متأخّر از وضوى عبادى و هم متقدّم بر وضوى عبادى است و اين دور است. بنابراين راهى براى اثبات عباديت طهارات سه گانه وجود ندارد، نه از طريق امر غيرى مى توان عباديت آنها را اثبات كرد و نه از طريق امر نفسى.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 475

حلّ اشكال عباديت طهارات سه گانه
اشاره

بعضى از محقّقين در مقام جواب از اين اشكال برآمده و خواسته اند راهى براى اثبات عباديت طهارات سه گانه درست كنند كه در ذيل به بحث و بررسى كلام آنان مى پردازيم:

راه حلّ اوّل:

مرحوم عراقى مى فرمايد: ما از راه امر غيرى مى توانيم عباديت طهارات سه گانه را درست كنيم بدون اينكه مسأله دور مطرح شود. مى فرمايد: هرجا امرى به يك مركّب ذات اجزاء تعلّق مى گيرد، اين امر- با وجود اينكه وحدتش از بين نرفته- تبعّض پيدا كرده و هر بعض آن به يكى از اجزاء آن مركّب تعلّق مى گيرد. براى تقريب كلام مرحوم عراقى مثالى ذكر مى كنيم: آب موجود در يك حوض، واحد است، زيرا اجزاء اين آب با يكديگر اتّصال دارند و اتّصالْ مساوق با وحدت است

ولى با وجود اين، داراى ابعاض متعدّد است. به همين جهت اگر مقدارى خون در گوشه اى از حوض ريخته شود، آب آن قسمتْ سرخ رنگ مى شود ولى قسمت هاى ديگر به حال خود باقى است. بنابراين آب واحد توانست- به لحاظ ابعاضش- معروض اعراض متعدّد واقع شود. درحالى كه وحدت آب، محفوظ است. مرحوم عراقى عين همين مطلب را در ارتباط با امر متعلّق به يك مركّب ذات الاجزاء مطرح مى كند و مى فرمايد: فرقى نمى كند كه امر متعلّق به مركّب ذات الاجزاء، امر نفسى باشد يا امر غيرى. همان طور كه امر نفسى متعلّق به صلاة ده جزئى، تبعّض پيدا كرده و بر ده جزء صلاة پخش مى شود به گونه اى كه هر جزء صلاة، معروض جزئى از امر است، امر غيرى متعلّق به وضو- كه مثلًا داراى پنج جزء است 358]-

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 476

نيز تبعّض پيدا كرده و بر اجزاء وضو پخش مى شود. يكى از اجزاء

وضو عبارت از قصد قربت است. معناى قصد قربت اين است كه هريك از اجزاء وضو بايد به داعى امر متعلّق به آن اتيان شود. پس درحقيقت آن امر غيرى مقدّمى متعلّق به پنج جزء است.

چهار جزئش عبارت از افعال وضو و يك جزئش عبارت از قصد قربت است و امر غيرى مقدّمى به همين قصد قربت هم متعلّق است. امّا اين قصد قربت گويا ناظر به ساير اجزاء وضو است. ساير اجزاء وضو معنايشان معلوم است ولى آيا معناى قصد قربت چيست؟ مرحوم عراقى مى فرمايد: معناى قصد قربت اين است كه هريك از اجزاء ديگر وضو را بايد به داعى بعض الامرى كه متعلّق به آن جزء است انجام داد نه براى رياء و مقاصد ديگر. مثلًا محرّك شما براى غسل يدين، بايد همان بعض الامرى باشد كه متعلّق به غسل يدين است نه رياء و خنك شدن و امثال آن. در نتيجه از اين راه مى توانيم ثابت كنيم كه وضو عبادت است و عباديت آن به جهت تعلّق امر غيرى به آن است.[359]: كلام مرحوم عراقى از چند جهت داراى اشكال است: اوّلًا: ايشان مبنايى را مطرح كرده اند كه اگرچه ما آن مبنا را پذيرفتيم ولى مرحوم آخوند با آن مخالفت كردند و آن مبنا اين بود كه قصد قربت را در متعلّق امر بياوريم و بگوييم: همان طور كه صلاة متعلّق امر است، قصد قربت هم متعلّق امر است. البته ما خيلى بر اين اشكال تكيه نمى كنيم زيرا ما اين حرف را از مرحوم آخوند نپذيرفتيم. ثانياً: شما وقتى امر متعلّق به وضو را به پنج جزء تقسيم مى كنيد[360] و مى گوييد:

اصول فقه شيعه،

ج 4، ص: 477

«چهار جزء آن مربوط به غسلتان و مسحتان و جزء پنجم آن مربوط به قصد قربت است و معناى قصد قربت اين است كه آن چهار جزء را بايد به داعى امر متعلّق به خودشان انجام داد» نتيجه اش اين مى شود كه آن چهار جزء امر كه متعلّق به چهار جزء وضو شده، امرشان عبادى است. ولى سؤال اين است كه آيا جزء پنجمى كه متعلّق به خود قصد قربت است، عبادى است يا توصّلى؟ پاسخ اين است كه امر متعلّق به قصد قربت، مانند امر متعلّق به اداء دين است و حصول متعلّق آن كفايت مى كند بدون اينكه چيزى به عنوان قصد قربت در آن اعتبار داشته باشد. علاوه بر اين، ما نحن فيه از اين هم بالاتر است، زيرا اداء دين را ممكن است كسى به قصد قربت انجام دهد و ثوابى هم برآن مترتّب شود ولى قصد قربت را نمى تواند به قصد قربت انجام داد. انجام قصد قربت به داعى قصد قربت، معنايش داعويت شى ء به خودش مى باشد و اين يك امر غير معقولى است لذا مسأله اش با مسأله اداء دين كاملًا متفاوت است. وقتى اين امر، توصّلى شد، نتيجه اين مى شود كه ما يك امرى در شريعت داشته باشيم كه چهار جزء آن عبادى و يك جزئش توصّلى باشد. و ما چنين چيزى در شريعت نشنيده ايم. اوامرى كه در شريعت وارد شده يا- به تمام معنا- تعبّدى است و يا- به تمام معنا- توصّلى است. ممكن است گفته شود: وقتى راه حلّ منحصر به اين معنا شد و شما قبول كرديد كه امر واحد متعلّق به مركّب، به ابعاض مختلفى تقسيم

شده و هر بعض آن به جزئى از مركّب تعلّق بگيرد، چه مانعى دارد كه ابعاض در تعبّديت و توصّليت هم اختلاف داشته باشند و چهار جزئى كه متعلّق به غسلتان و مسحتان است تعبّدى و جزئى كه متعلّق به قصد قربت است توصّلى باشد؟ ما در پاسخ مى گوييم: اصلًا امر غيرى صلاحيت ندارد كه عباديت متعلّق خود را درست كند، زيرا امر غيرى نه اطاعت دارد و نه عصيان و نه استحقاق ثواب در مورد آن مطرح است نه استحقاق عقاب و داعويتى هم كه در امر غيرى وجود دارد، داعويت به ذى المقدّمه است. هيچ گاه امر غيرى متعلّق به «نصب نردبان» نمى گويد: تو «نصب نردبان» را انجام بده و كارى به ذى المقدّمه نداشته باش.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 478

راه حلّ دوم:

مرحوم نائينى نيز از همان راه مرحوم عراقى وارد شده اند و معتقدند: اگر امرى به يك مركّب ذات الاجزاء متعلّق شود، بر اجزاء آن مركّبْ انبساط پيدا كرده و هر جزئى از مأمور به، متعلّق بعض امر واقع مى شود.[361] ولى تفاوت كلام مرحوم نائينى با كلام ديگران اين است كه ساير كسانى كه انبساط را پذيرفته اند، انبساط را فقط در محدوده اجزاء مأمور به دانسته و شرايط را خارج از اين محدوده مى دانند. آنان مى گويند:

«ماهيت مأمور به را همين اجزاء تشكيل مى دهند و شرايط، دخالتى در ماهيت مأمور به ندارند». امّا مرحوم نائينى مى گويد: «امر همان طور كه بر اجزاء انبساط پيدا مى كند بر شرايط هم انبساط پيدا مى كند. چه فرق است بين ركوعى كه جزئيت براى صلاة دارد و وضويى كه شرطيت براى صلاة دارد؟ همان طور كه صلاة، بدون ركوع نمى تواند

تحقّق پيدا كند، بدون وضو هم نمى تواند تحقّق پيدا كند. در نتيجه (أقيموا الصّلاة) همان حسابى را كه براى اجزاء باز مى كند، براى شرايط هم باز مى كند و همان طور كه بعض همين امر (أقيموا الصّلاة) به ركوع تعلّق مى گيرد و عباديت ركوع را درست مى كند، بعض همين امر هم به وضو تعلّق گرفته و عباديت وضو را درست مى كند. خلاصه كلام مرحوم نائينى اين است كه ما عباديت طهارات سه گانه را نه از طريق امر غيرى وجوبى درست مى كنيم و نه از طريق امر نفسى استحبابى بلكه راه سوّمى در اينجا مطرح مى كنيم، و آن امر نفسى وجوبى متعلّق به اصل عبادت است. يعنى از راه (أقيموا الصّلاة) و امثال آن عباديت وضو را درست مى كنيم.[362]: كلام مرحوم نائينى از چند جهت مورد مناقشه است:

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 479

اوّلًا: ما گفتيم كه مسأله انبساط و تبعّض مسأله مسلّمى نيست و در جاى خودش بايد بحث شود كه اگر امرى متعلّق به يك مركّبى شد آيا اين امر تبعّض و انحلال پيدا مى كند يا نه؟ ثانياً: اگر ما اصل انبساط را بپذيريم، ظاهراً حق با كسانى خواهد بود كه تبعّض و انبساط را فقط در محدوده اجزاء مى دانند و وجهى ندارد كه ما شرايط را نيز داخل در محدوده تبعّض و انبساط بياوريم، زيرا جزء چيزى است كه در ماهيت مأمور به نقش دارد ولى شرط چيزى است كه خارج از ماهيت مأمور به است. وقتى شرايط خارج از ماهيت مأمور به مى باشند، چطور ما بگوييم: «امر (أقيموا الصّلاة) همان طور كه بر اجزاء انبساط پيدا مى كند بر شرايط هم منبسط مى شود»؟ آنچه متعلّق امر قرار

گرفته عبارت از ماهيت صلاة است و ماهيت صلاة هم عبارت از اجزاء است و اگر شرايط در تشكيل ماهيت نقشى داشتند بايد از آنها هم به جزء تعبير مى كرديم. خلاصه اينكه برفرض كه ما مسأله انبساط را بپذيريم نمى توانيم شرايط را هم داخل در محدوده انبساط بدانيم، زيرا انبساط در ارتباط با مأمور به است و مأمور به هم ماهيت است و ماهيت هم عبارت از اجزاء است. ممكن است گفته شود: اگرچه شرايط نقشى در تشكيل ماهيت مأمور به ندارند ولى همان طور كه در فلسفه مطرح است 363]- و واقعيت مسئله هم اقتضاء مى كند- در باب شرايط و قيود، خود قيدْ خارج از مأمور به است امّا تقيّد به اين قيد، جزئيت براى مأمور به دارد. وضو خارج از نماز است امّا تقيّد صلاة به وضو، جزئيت براى صلاة دارد، همان طور كه ركوع جزئيت دارد، و ما نمى توانيم بگوييم: «شرايط، هيچ گونه ارتباطى با مأمور به ندارند». درست است كه خود اين ها در تشكيل ماهيت مأمور به نقشى ندارند امّا تقييد به اين ها در تشكيل ماهيت مأمور به نقش دارند و ما حتى مى توانيم از آنها به «جزء» تعبير كنيم.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 480

در پاسخ مى گوييم: كسى نمى تواند اين معنا را انكار كند ولى بحث ما در عباديت خود قيد است نه در عباديت تقيّد. شما مى گوييد: «تقيّد هم- مانند ركوع- عبادت است، يعنى اگر كسى نمازش را با وضو خواند، امرى عبادى انجام داده است» اين چه دليلى مى شود بر اينكه خود وضو امرى عبادى است؟ و ما در خود وضو بحث داريم و نفس وضو خارج از دايره مأمور به است.

در نتيجه اگر ما قائل به تبعّض و انبساط هم بشويم ولى ملاك تبعّض از دايره اجزاء تجاوز نمى كند و شامل شرايط و قيود نمى شود و (أقيموا الصّلاة) نمى تواند عباديت وضو را درست كند. ثالثاً: وقتى مى گوييم: «جزء عبارت از چيزى است كه در ماهيت مأمور به دخالت دارد و شرط عبارت از چيزى است كه خارج از ماهيت مأمور به است» فرق مهمّ ديگرى بين اجزاء و شرايط مطرح شده است و آن اين است كه اگر عبادتى مركّب ذات الاجزاء بود، هريك از اجزاء آن هم عبادت خواهد بود. جزء بودن براى يك مركّب عبادى، ملازم با عبادى بودن آن جزء است. امّا در باب شرايط چنين ملازمه اى وجود ندارد، بلكه شرايط عبادت بر دو قسم است: بعضى از آنها عبادى و بعضى غير عبادى است.

مثلًا طهارات سه گانه به عنوان شرط براى بعضى از عبادات- مثل صلاة و طواف- است و درعين حال، جنبه عبادى دارد ولى ستر عورت، تطهير بدن و لباس و امثال اين ها با وجود اينكه شرط براى عبادت- يعنى صلاة- هستند امّا خودشان جنبه عبادى ندارند. درحالى كه لازمه فرمايش مرحوم نائينى اين است كه جميع شرايط عبادت، جنبه عبادى داشته باشند، همان طور كه جميع اجزاء اين گونه اند، زيرا ايشان مى فرمايد:

«فرقى بين اجزاء و شرايط وجود ندارد و همان طور كه بعض امر صلاتى متعلّق به ركوع است، بعض امر صلاتى هم متعلّق به وضو است». لازمه فرمايش ايشان اين است كه بعض امر صلاتى هم متعلّق به ستر عورت باشد. در نتيجه همان طور كه جميع اجزاء عبادت بايد اتّصاف به عباديت داشته باشد، جميع شرايط عبادت هم بايد اتّصاف به عباديت داشته باشد، زيرا

فرقى بين ارتباط وضو با صلاة و ارتباط ستر عورت با صلاة

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 481

وجود ندارد. هر دو به عنوان شرط براى صلاة مى باشند. ممكن است كسى در دفاع از مرحوم نائينى بگويد: اگر ما بوديم و قواعد در اينجا دليل خارجى وجود نداشت، همين معنا را حكم كرده و مى گفتيم: «همان ضابطه كلّى كه در باب اجزاء وجود دارد، در باب شرايط هم وجود دارد» ولى ما دليل داريم كه طهارت ثوب و طهارت بدن جنبه عبادى ندارند. در پاسخ مى گوييم آيا امر (أقيموا الصّلاة) امرى عبادى است يا غير عبادى؟

روشن است كه ايشان نمى توانند بگويند: «اين امر، عبادى است» زيرا ايشان بعضى از شرايط را از عباديت خارج كرده است و نيز نمى تواند بگويد: «اين امر، غير عبادى است» زيرا اجزاء و بعضى از شرايط، قطعاً عبادى هستند، بنابراين ايشان ناچار است بگويد:

«امر (أقيموا الصّلاة) هم عبادى است و هم غير عبادى». يعنى آن قسمت از ابعاض اين امر كه متعلّق به اجزاء و شرايطى چون طهارات سه گانه است، جنبه عبادى دارد ولى آن قسمت از ابعاض كه متعلّق به ستر عورت و تطهير ثوب و بدن و امثال اين هاست، جنبه عبادى ندارد. ذوق هيچ متشرعه اى نمى تواند بپذيرد كه (أقيموا الصّلاة) هم جنبه عبادى دارد و هم جنبه غير عبادى. رابعاً: حضرت امام خمينى رحمه الله در پاسخ مرحوم نائينى فرموده است: ما در باب امر غيرى گفتيم: امر غيرى نمى تواند مصحّح عباديت باشد، زيرا امر غيرى دعوت به غير- يعنى ذى المقدّمه- مى كند و وجود آن كالعدم است و چيزى كه وجودش كالعدم است موافقت و مخالفت آن موجب قرب و

بعد نمى شود. نه استحقاق مثوبتى در كار است و نه استحقاق عقوبت، هرچند ما- همان طور كه معروف بين اصوليين است- مسأله استحقاق را در مورد اوامر نفسيه بپذيريم. ايشان مى فرمايد: ما همان چيزى كه در ارتباط با اوامر غيرى مطرح كرديم در مورد اوامر ضمنى نيز مطرح كرده و مى گوييم: اوامر ضمنى هم نمى تواند مصحّح عباديت باشد. نه تنها در باب شرايط بلكه در باب اجزاء هم- كه بسيارى عقيده دارند امر ضمنى

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 482

به اجزاء مركّب مأمور به متعلّق مى شود- ما تعلّق امر ضمنى را مصحّح عباديت اجزاء نمى دانيم. البته ما نمى خواهيم بگوييم: «امر ضمنى، داعويت ندارد»، امر ضمنى جزئى از مجموعه امر است و اگر مجموعه امر داعويت داشته باشد و مكلّف را به سوى انجام متعلّقش تحريك نمايد، بعض الامر هم- نسبت به جزئى كه متعلّق قرار گرفته- عنوان داعويت را دارا خواهد بود. بلكه دليل ما بر اين مطلب كه امر ضمنى نمى تواند مصحّح عباديت باشد اين است كه انجام متعلّق امر ضمنى به تنهايى كفايت نمى كند. مثلًا امر ضمنى به ركوع تعلّق گرفته است ولى ركوع به تنهايى كفايت نمى كند، ركوع به عنوان بعض متعلّق و بعض از مجموعه اى كه بين آنها ارتباط وجود دارد مطرح است.[364] امر متعلّق به ركوع، اگرچه داعويت دارد ولى به مجرد اتيان متعلّقش قناعت نمى كند بلكه متعلّق را به عنوان يك جزء از كل مطرح مى كند. حضرت امام خمينى رحمه الله مى فرمايد: اين خصوصيت كه در امر ضمنى مطرح است با عباديت منافات دارد يعنى نمى تواند عباديت درست كند. عباديت، مربوط به آن امرى است كه فقط به سوى متعلَّق خود دعوت كند

و بگويد: «اين متعلّق، تمام هدف است و مقرّبيت دارد». پس همان طور كه امر غيرى در باب مقدّمه، اعتراف مى كرد كه «وجود من كالعدم است»، امر ضمنى هم اعتراف مى كند كه «من به تنهايى چيزى نيستم و مأمور به عبارت از مجموعه اى است كه اجزاء آن با هم ارتباط دارند» لذا در اين قبيل از موارد كه مسأله اقل و اكثر ارتباطى مطرح مى شود، معناى اقل و اكثر ارتباطى اين است كه اگر سوره- به حسب واقع- جزئيت داشته باشد و شما نماز را بدون سوره اتيان كنيد، در خارج چيزى در ارتباط با مأمور به واقع نشده است. خلاصه فرمايش امام خمينى رحمه الله در پاسخ مرحوم نائينى رحمه الله: برفرض كه ما بپذيريم امر همان طور كه منبسط بر اجزاء است، منبسط بر شرايط هم هست و هريك از شرايط

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 483

هم مأمور به به امر ضمنى هستند ولى ما امر ضمنى را- حتى در ارتباط با اجزاء- مصحح عباديت نمى دانيم، چه رسد به شرايط. سؤال: پس عباديت اجزاء از چه طريقى حاصل مى شود؟ جواب: از راه امر متعلّق به مجموع، زيرا امر متعلّق به مجموع، هم داعويت به سوى مجموع دارد و هم مى گويد: «تمام مقصد، عبارت از همين مجموع است و غير از آن نيست». به عبارت روشن تر: كسانى كه در تعلّق امر به مركّبْ مسأله انبساط را- حتّى در باب اجزاء هم- قبول ندارند و مى گويند: «ركوع، متعلّق بعض الامر نيست»، براى تصحيح عباديت ركوع مى گويند: تعلّق امر به مجموع، كافى است كه همه اجزاء اين مجموع اتّصاف به عباديت پيدا كند.[365] به نظر مى رسد پاسخ حضرت امام خمينى رحمه الله به

مرحوم نائينى پاسخ خوبى است.

راه حلّ سوّم:[366]

اين راه تقريباً شبيه راهى است كه مرحوم نائينى مطرح كردند، ولى با يك فرق. مرحوم نائينى در ارتباط با انبساط و تبعّض امر، قائل به توسعه شده و فرمودند:

«امر، همان طور كه نسبت به اجزاء انبساط و تبعّض پيدا مى كند، نسبت به شرايط هم انبساط و تبعّض پيدا كرده و هر شرطى به تنهايى متعلّق بعض الامر قرار مى گيرد، در نتيجه امر متعلّق به شرايط، همان امر نفسى متعلّق به مأمور به است و عباديت شرايط را درست مى كند». راه سوّم از نظر نتيجه تقريباً مانند راه مرحوم نائينى است ولى از نظر توسعه

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 484

انبساط با آن فرق دارند. اين راه مى گويد: «به نظر ما انبساط، تنها در محدوده اجزاء است و شرايط هيچ گونه بهره اى از انبساط ندارند- همان طور كه مرحوم عراقى عقيده داشتند- ولى ما در اينجا مى گوييم: (أقيموا الصّلاة) داراى دو بُعد است: يك بُعد آن در ارتباط با مأمور به و متعلّق امر است كه عبارت از اجزاء مى باشد. بُعد ديگر آن عبارت از مسأله داعويت است. در اين بُعد، شرايط هم مثل اجزاء است. آنچه ما را به سوى تطهير لباس نجس دعوت مى كند همان (أقيموا الصّلاة) است. بنابراين (أقيموا الصّلاة) در بُعد داعويتش، غير از بُعد متعلّقش- كه محدود به اجزاء است- مى باشد». در اينجا گويا كسى بر اين قائل اشكال كرده مى گويد: «اگر (أقيموا الصّلاة) همان طور كه داعويت به اجزاء دارد، داعويت به شرايط هم دارد، پس بايد همه شرايط يكسان باشند، زيرا- از جهت داعويت- فرقى بين وضو و تطهير ثوب وجود ندارد.

همان طور كه داعى و محرك انسان براى

وضو گرفتن عبارت از تعلق امر به اقامه صلاة است، داعى و محرّك به تطهير ثوب هم همين تعلّق امر به اقامه صلاة است. پس چرا شما به بعضى از شرايط- يعنى طهارات سه گانه- جنبه عباديت مى دهيد ولى ساير شرايط را عبادى نمى دانيد؟ قائل در پاسخ اشكال مى گويد: ما هم يكسان بودن شرايط را- از جهت داعويت- قبول داريم ولى دليل خارجى داريم بر وجود تفكيك بين شرايط، و بر اينكه انجام وضو و غسل و تيمم بايد به داعى امر (أقيموا الصّلاة) باشد و اگر به داعى ديگرى- چون ريا و خنك شدن و ...- بود باطل است. امّا نسبت به تطهير ثوب و بدن- اگرچه داعويت (أقيموا الصّلاة) را نسبت به آنها مى پذيريم ولى- دليلى نداريم كه انجام آنها بايد به داعى امر (أقيموا الصّلاة) باشد، و اگر تطهير ثوب ريايى هم باشد، تطهير تحقّق پيدا كرده و مشكلى در ارتباط با صلاة ايجاد نمى كند.: اين راه هم به نظر ما ناتمام است. ما نمى توانيم اين معنا را بپذيريم كه بين بُعد

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 485

متعلَّق و بُعد داعويت، ازنظر وسعت و ضيق، اختلاف وجود داشته باشد. شاهدش اين است كه اگر ما بخواهيم بعد متعلّق را اضيق از بعد داعويت بدانيم، مثل اين است كه كسى ادعا كند (أقيموا الصّلاة)- در عين اينكه متعلّقش عبارت از صلاة است- دعوت به صوم هم مى كند. و چنين چيزى قابل قبول نيست، همان طور كه مرحوم آخوند به طور مكرّر فرموده است: «الأمر لا يكاد يدعو إلّا الى متعلّقه»، يعنى دايره داعويت، با دايره متعلَّق يكسان است. امر به سوى همان چيزى دعوت مى كند كه به آن تعلّق

گرفته است.

اما اينكه امر بگويد: «من به شرايط- حتى به طور ضمنى هم- تعلّق نگرفته ام ولى درعين حال، شما را به سوى شرايط هم دعوت مى كنم» حرف قابل قبولى نيست.[367]

راه حلّ چهارم:

به نظر مى رسد كه براى تصحيح عباديت طهارات سه گانه و حل اشكالى كه در اين زمينه مطرح بود بايد بگوييم: مستشكل و همه كسانى كه در مقام جواب از اشكال برآمدند يك مطلب را مسلّم گرفتند و آن اين است كه عباديت نياز به امر دارد، چه امر غيرى باشد و چه امر نفسى.

و امر نفسى هم استحبابى باشد يا وجوبى.[368] ولى آيا منشأ اين مسئله كه «عبادت، نياز به امر دارد» چيست؟ آنچه مى تواند به عنوان منشأ اين مسئله باشد اين است كه ما در بحث تعبّدى و توصّلى، در فرق بين عبادت و غير عبادت گفتيم: امر عبادى، نياز به قصد قربت دارد. امّا امر توصّلى نياز به قصد قربت ندارد». آن وقت در ارتباط با معناى قصد قربت، احتمالاتى مطرح شد: يك احتمال اين بود كه قصد قربت يعنى عمل را به داعى امر متعلّق به آن انجام

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 486

دهيم. بنابراين احتمال، ما همه جا براى عباديت عبادت، نياز به امر داريم، زيرا عبادت قصد قربت مى خواهد و قصد قربت هم به معناى اتيان عمل به داعى امر است و اتيان عمل به داعى امر نمى تواند بدون امر باشد. ما در اين معنا مناقشه كرده مى گوييم: اين يكى از احتمالاتى بود كه در ارتباط با معناى قصد قربت مطرح بود و احتمالات ديگرى نيز در اين زمينه وجود داشت كه مرحوم آخوند آنها را در بحث تعبّدى و توصّلى مطرح كردند. يك احتمال اين

است كه قصد قربت به معناى «إتيان الشي ء بداعي كونه مقرّباً للعبد إلى مقام المولى» باشد. اگر ما اين احتمال را پذيرفتيم- كه ارتكاز بيشترى هم در ذهن دارد- ديگر عباديت نيازى به امر نخواهد داشت. همين طور اگر عمل را «بداعي كونه حسناً»- كه احتمال ديگر در معناى قصد قربت بود- انجام دهيم كه رياء و ساير شهوات نفسانيه و دواعى غير اخروى را خارج مى كند. در اين صورت عبادت نيازى به امر ندارد. همچنين اگر عمل را «بداعي كونه ذا مصلحة»- كه احتمال ديگر در معناى قصد قربت بود- انجام دهيم، مثل اينكه نماز را به داعى معراجيت يا به داعى ناهى بودن از فحشاء و منكر انجام دهيم. در اين صورت نيز عبادت نيازى به امر ندارد. بنابراين معانى اخير، ممكن است عبادتى وجود داشته باشد كه امر به آن تعلّق نگرفته باشد، كه مثال آن را مطرح خواهيم كرد. سؤال: اگر شما در باب عبادت، مسأله تعلّق امر را لازم نمى دانيد، پس عباديت عبادت را از كجا به دست مى آوريد؟ از كجا به دست مى آوريد كه طهارات سه گانه عبادت است امّا تطهير ثوب و بدن براى صلاة عبادت نيست؟ جواب: عباديت بعضى از چيزها روشن است و نيازى به دليل ندارد. عبادت به معناى پرستش و خضوع و خشوع در پيشگاه معبود است.[369] مثلًا سجده عبادت

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 487

است. ولى سجده در برابر خداوند، عبادت و پرستيدن معبود به حق و سجده در مقابل بت، عبادت و پرستيدن معبود باطل است. عباديت سجده، دليل نمى خواهد. امّا عباديت بسيارى از عبادات، براى ما معلوم نيست و بايد از راه شرع استفاده كنيم. ولى

معناى اينكه عبادتى بايد از طريق شرع به ما برسد اين نيست كه حتماً بايد شارع نسبت به آن امرى صادر كند بلكه اگر اجماع فقهاء يا ضرورت فقه يا بداهت نزد متشرعه- كه اتصال به زمان ائمه عليهم السلام و رسول خدا صلى الله عليه و آله پيدا كرده- چيزى را عبادت بداند براى اثبات عباديت آن كافى است و عباديت طهارات سه گانه از اين قبيل است.

اگر ما بوديم و فكر ناقص خودمان، نمى توانستيم پى ببريم كه طهارات سه گانه- با اين كيفيتى كه دارند- مقرّب به سوى خداوند باشند و صلاحيت عبادت داشته باشند. و به عبارت ديگر: ما از نظر فكر خودمان فرقى بين وضو و تطهير ثوب نمى بينيم امّا وقتى وارد فقه مى شويم مى بينيم ضرورت فقه مى گويد: «طهارات سه گانه عبادت است ولى تطهير ثوب و بدن عبادت نيست» به متشرعه مراجعه مى كنيم، مى بينيم موقع وضو حواس خود را جمع مى كند، دعا مى خواند و خودش را متوجه خداوند مى بيند امّا موقع تطهير ثوب و بدن- با وجود اينكه براى نماز است- هيچ توجهى به عباديت و مقرّبيت تطهير ثوب و بدن و عدم آن ندارد. در نتيجه اگر ما خودمان را ملزم نبينيم كه قصد قربت را به معناى قصد امتثال امر- كه معناى بعيدى هم مى باشد- بدانيم، بلكه قصد قربت را به معناى ظاهر خودش- يعنى «قصد كونه مقرّباً»- بدانيم،[370] عباديت نيازى به امر نخواهد داشت بلكه

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 488

ما بايد ببينيم چه چيزى مقرّبيت دارد؟ و همان طور كه گفتيم: مقرّبيت بعضى از چيزها براى ما معلوم است و دليلى نمى خواهد و در مورد بقيه عبادات- كه مقرّبيت آنها براى ما معلوم نيست-

اجماع و ضرورت فقه و ضرورت شرع مى آيد و عباديت و مقرّبيت را درست مى كند. اين نكته اى است كه بايد در آن دقّت كرد. ما اين همه (أقيموا الصّلاة) در قرآن مشاهده مى كنيم (أقيموا الصّلاة) مى گويد: «نماز را اقامه كنيد» و ديگر نمى گويد: «بايد نماز را با قصد قربت اتيان كنيد». ما اين را از خارج فهميديم. از ضرورت نزد شارع و فقه و متشرعه، عباديت صلاة را استفاده كرديم. در باب طهارات سه گانه هم همين طور است. چه نيازى دارد كه ما امر را مطرح كنيم تا دچار اشكال شويم؟ امر به تنهايى براى اثبات عباديت كافى نيست. مگر واجبات توصّلى امر ندارند؟ مسأله اعتبار قصد قربت بايد از طرق ديگر روشن شود و ما وقتى به متشرعه- چه مجتهد باشند چه مقلّد- مراجعه مى كنيم مى بينيم وضو را با ديد عبادت نگاه مى كنند ولى تطهير ثوب و بدن را عبادت نمى دانند و همين مقدار براى اثبات عباديت طهارات سه گانه كافى است. البته بايد توجه داشت كه وقتى ما مى گوييم: «شى ء مقرِّب را بايد با قصد قربت انجام داد» معنايش اين است كه اگر به قصد رياء و امثال آن باشد كفايت نمى كند.

به عبارت ديگر: اگرچه مقرّبيت شى ء به اين معناست كه انسان را به خدا نزديك مى كند ولى مجرّد اين معنا كافى نيست بلكه بايد اتيان آن شى ء در خارج هم به داعى مقرّبيت آن باشد و اگر به داعى رياء و امثال آن باشد نه تنها مقرّب نخواهد بود. بلكه به عنوان مبعّد محسوب خواهد شد. ما در عباديت، بيش از اين دو معنا- صلاحيت شى ء بر تقرّب و انجام آن به داعى تقرّب- را لازم نمى دانيم.

عدم ورود اشكال بر راه چهارم

بنا بر راه چهارم (مبناى ما) نه مشكل دور پيش مى آيد و نه تالى فاسدهاى ديگر و نه نياز به تبعّض امر داريم و نه مسأله تفكيك بين داعويت و متعلَّق به ميان خواهد آمد.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 489

همچنين مشكلات ديگرى نيز كه در اين زمينه مطرح بود، با اين معنا حل خواهد شد. اشكال اوّل اين بود كه اگر عباديت طهارات سه گانه به واسطه امر نفسى استحبابى باشد، چنين امرى در مورد تيمم وجود ندارد. پاسخ اين است كه در باب تيمّم هم چنين امرى داريم ولى دايره آن محدود است. در باب وضو دايره استحباب نفسى وسيع است. وضو به طور كلّى استحباب نفسى دارد، چه انسان محدث باشد يا محدث نباشد. غسل هم استحباب نفسى دارد، اگرچه دايره اش به اندازه وضو وسيع نيست، بلكه داراى موارد خاصى است.[371] امّا استحباب تيمّم، موارد نادرى دارد كه آن هم به عنوان بدل از وضو- با تمكن از آب- استحباب دارد. مثلًا مستحب است انسان براى خوابيدن وضو بگيرد و اگر نخواست وضو بگيرد مى تواند به جاى وضو تيمم كند اگرچه تمكّن از آب هم دارد. امّا در غير اين گونه موارد اگر كسى بخواهد تيمم كند، چنين تيممى استحباب نفسى ندارد. از اينجا روشن مى شود كه لازمه عباديت يك شى ء اين نيست كه به طور مطلق و در جميع حالات عباديت داشته باشد بلكه ممكن است چيزى در حالتى عباديت داشته باشد و در حالت ديگر فاقد عنوان عباديت باشد. وقتى ما عباديت را از شارع مى گيريم، شارع ممكن است به ما بگويد: «تيمم در جايى كه مقدّميت براى نماز دارد- و يا در موارد نادر ديگرى مثل تيمم بدل

از وضو براى خواب- جنبه عباديت و مقرّبيت دارد، امّا در غير اين موارد جنبه عباديت ندارد،[372] ولى عباديت وضو داراى توسعه است». چنين چيزى تفكيك در معناى عبادت نيست و اشكال و استحاله اى در مورد آن وجود

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 490

ندارد، زيرا ما عباديت را از شارع مى گيريم و شارع تيمم را در ظرف خاص و شرايط خاصى به عنوان عبادت و مقرّب دانسته است امّا در عباديت وضو توسعه قائل شده و آن را به طور مطلق، عبادت دانسته است خواه قبل از وقت باشد يا بعد از وقت و خواه در حالت حدث و يا به عنوان وضوى تجديدى باشد. بنابراين وقتى ما ملاك عبادت را تعلّق امر ندانستيم و گفتيم: «در طهارات سه گانه ملاك عبادت وجود دارد و از جهت عباديت، بين موردى كه امر نفسى استحبابى دارد با موردى كه امر نفسى استحبابى ندارد فرقى نيست، اگرچه در توسعه و تضييق ظرف عباديت، بين آنها فرق است» ديگر مشكلى پيش نمى آيد. مؤيّد حرفى كه در باب تيمم ذكر كرديم مسأله صلاة حائض است. صلاة با اين عظمتى كه دارد و در رأس عبادات قرار گرفته است به گونه اى كه در مورد آن گفته شده است: «إن قُبلت قُبل ما سواها و إن ردّت ردّ ما سواها»[373] خود شارع جنبه عباديت مقرّبيت آن را نسبت به حائض نفى كرده است. اين گونه نيست كه صلاة حائض داراى عباديت و مقرّبيت بوده ولى عمل حرامى باشد، بلكه اصلًا جنبه عباديت و مقرّبيت ندارد. با وجود اين همه ادلّه اى كه در ارتباط با اهميت صلاة وجود دارد، ما نمى دانيم چرا شارع به حائض فرموده است: «دعي الصلاة أيّام

أقرائك»؟[374] بنابراين ممكن است عباديت يك شى ء، به صورت مطلق نبوده و در موارد خاصى باشد. در باب وضو و غسل هم مى توان مثال را پياده كرد. در مواردى كه قاعده «لا حرج» مطرح است بحث شده است كه آيا جريان اين قاعده به نحو رخصت است يا عزيمت؟ بعضى قائل به رخصت هستند و مى گويند: «اگر وضو حرجى شد، جايز است انسان آن را ترك كرده و تيمم كند» ولى بعضى ديگر قائل به عزيمت هستند- كه تحقيق هم همين است- و مى گويند: «اگر كسى وضوى حرجى بگيرد، وضويش باطل است». پس بنا بر مبناى عزيمت، وضوى حرجى جنبه عباديت ندارد.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 491

در نتيجه، امورى كه عباديتشان از شارع گرفته مى شود، عباديت آنها محدود به همان مقدارى است كه شارع بيان كرده است. در باب تيمم، موارد عباديت محدود است و در باب غسل بيشتر و در باب وضو از هر دو بيشتر است. اشكال دوّم اين بود كه اگر وضو داراى امر استحبابى نفسى باشد، چنانچه به عنوان مقدّمه براى نماز واقع شود و ما هم در باب مقدّمه قائل به وجوب شرعى مقدّمه شويم،[375] لازم مى آيد كه وضو هم استحباب نفسى داشته باشد و هم وجوب غيرى. چگونه مى شود چيزى داراى دو حكم باشد كه هم از نظر استحباب و وجوب با يكديگر اختلاف دارند و هم از نظر نفسى بودن و غيرى بودن. در پاسخ مى گوييم: اوّلًا: اين اشكال مبتنى بر اين است كه ما قائل به وجوب شرعى غيرى مقدّمه بشويم امّا كسى كه قائل به وجوب شرعى مقدّمه نباشد و فقط همان لابدّيت عقليه را مطرح كند، اين

اشكال بر او وارد نخواهد بود. ثانياً: براى جمع بين اين دو حكم مى گوييم: ذات وضو- يعنى غسلتان و مسحتان- مأمور به به امر نفسى استحبابى است امّا آنچه مقدّميت براى صلاة دارد و مأمور به به امر غيرى و وجوبى است عبارت از «غسلتان و مسحتان با وصف عبادت بودن آنها» است. به عبارت ديگر: ذات وضو، متعلّق امر نفسى استحبابى است و كارى به صلاة ندارد. امّا اين عمل با وصف اين كه مستحب نفسى است، به عنوان مقدّمه براى صلاة است.[376] بنابراين متعلّق اين دو امر با يكديگر فرق دارند و در اين صورت استحاله اى پيش

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 492

نمى آيد. استحاله در صورتى است كه متعلّق اين دو امر يكى باشد. نظيرى براى اجتماع حكمين: نظير آنچه در باب اجتماع حكمين در وضو ملاحظه شد، در نماز ظهر نسبت به نماز عصر وجود دارد. نماز ظهر از طرفى متعلّق وجوب نفسى است و از طرفى- با توجه به اينكه به عنوان شرط براى نماز عصر است- مقدّمه نماز عصر شده و- بنا بر قول به وجوب مقدّمه- وجوب غيرى هم پيدا مى كند. در اينجا نيز مى گوييم: متعلّق وجوب نفسى، نفس نماز ظهر است امّا متعلّق وجوب غيرى و مقدّمى، نفس صلاة ظهر نيست بلكه «صلاة ظهرى كه واجب و مأمور به به امر نفسى است» به عنوان متعلّق وجوب غيرى مطرح است. به عبارت ديگر:

دايره متعلّق وجوب غيرى با دايره متعلّق وجوب نفسى فرق مى كند. اشكال سوّم اين بود كه: ما اگرچه گفتيم: «قصد قربت به معناى قصد امتثال امر نيست» ولى اين بدان معنا نيست كه ما بخواهيم قصد امتثال امر را بى اثر بدانيم

به گونه اى كه اگر كسى نماز را به قصد امتثال (أقيموا الصّلاة) به جا آورد، نمازش باطل باشد. بلكه ما مى خواهيم بگوييم: «قصد قربت منحصر به قصد امتثال امر نيست به گونه اى كه در موارد عدم وجود امر، راهى براى اثبات عباديت نداشته باشيم». براساس اين مبنا اشكالى مطرح مى شود كه اگر عباديت باب طهارات سه گانه در ارتباط با استحباب نفسى آنها باشد، بايد مكلّف آنها را به داعى استحباب نفسى انجام دهد و در غير اين صورت طهارت او باطل است. درحالى كه بدون ترديد اگر كسى طهارات سه گانه را به داعى امر غيرى متعلّق به آنها- در صورتى كه امر غيرى داشته باشند- انجام دهد، طهارت او صحيح است. اتفاقاً طهارات سه گانه معمولًا در مقام عمل به داعى امر غيرى متعلّق به آنها اتيان مى شوند. مثلًا وقتى از مكلّف سؤال مى شود: «براى چه وضو مى گيرى»؟ مى گويد: «براى نماز» يعنى چون نماز به عنوان ذى المقدّمه است، محرّك من به اتيان وضو، همان امر غيرى است كه از ناحيه امر نفسى به وجود آمده است. نتيجه اى كه از اين اشكال گرفته مى شود اين است كه:

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 493

1- معلوم مى شود كه عباديت، به خاطر امر استحبابى نفسى نيست. مخصوصاً با توجه به اينكه چنين امرى در مورد تيمّم وجود ندارد. در مقام عمل بين وضو و تيمّم فرقى نيست. وضو اگرچه داراى امر نفسى استحبابى است ولى متوضّى وضو را براى نماز مى گيرد و متيمم هم تيمم را براى نماز انجام مى دهد و هيچ كدام از اين دو توجهى به امر نفسى استحبابى ندارند. 2- ما گفتيم: در عباديت عبادت، دو خصوصيت معتبر است: الف: شى ء داراى

صلاحيت عباديت باشد كه اين صلاحيت در اكثر موارد از طريق شرع به دست مى آيد. ب: شى ء صالح براى عباديت، با قصد قربت يا داعويت امر- در جايى كه امر وجود دارد[377]- اتيان شود. در اينجا مستشكل بر ما اشكال كرده مى گويد: «طبق مبناى شما، صلاحيت عباديت طهارات سه گانه از طريق اجماع و ضرورت و نظر متشرعه به دست مى آيد، در اين صورت اگر مكلّف در مقام عمل بخواهد طهارات سه گانه را به داعى امر غيرى انجام دهد آيا اين طهارات او صحيح است يا باطل؟ همان طور كه ما (مستشكل) گفتيم:

ترديدى در صحت اين طهارت نيست و اتفاقاً در مقام عمل هم مكلّفين طهارات سه گانه را به داعى امر غيرى آن انجام مى دهند». مستشكل ادامه مى دهد: «اگر شما صحت را بپذيريد، ركن دوّم عباديت را چگونه درست مى كنيد؟ امر غيرى كه صلاحيت ندارد داعويت عباديت داشته و مصحّح عباديت باشد».[378]

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 494

در پاسخ مى گوييم: وضو گرفتن به داعى نماز خواندن دو صورت دارد: صورت اوّل: غسلتان و مسحتان را با قصد قربت براى نماز انجام دهد. صورت دوّم: غسلتان و مسحتان را براى نماز انجام دهد. اگر متوضّى، صورت اوّل را اراده كرده باشد، وضويش صحيح است و جواب مستشكل هم روشن مى شود، زيرا در اين صورت، عباديت با قصد قربت درست شده است نه با امر غيرى. و ما هم گفتيم: «لازم نيست در قصد قربت، كسى قصد امتثال امر داشته باشد تا شما بگوييد: «چه بسا در حين وضو توجهى به امر نفسى استحبابى ندارد.

امّا كسى نيست كه در حال وضو توجه به عباديت وضو نداشته باشد». لذا اگر كسى گفت: «من غسلتان و مسحتان-

كه عباديت آنها از طريق شرع روشن شده- را توأم با قصد قربت انجام داده و اين مجموعه را مقدّمه براى صلاة قرار مى دهم»، امر غيرى نقشى در عباديت پيدا نكرده و التفات به امر نفسى استحبابى هم لازم نبوده است پس وضوى او صحيح است. امّا اگر متوضّى صورت دوّم را اراده كرده باشد، وضويش باطل است، زيرا اگرچه در «غسلتان و مسحتان» صلاحيت عباديت وجود دارد امّا ركن دوّم آن وجود ندارد. ركن دوّم آن اين است كه تحقّق عبادت در خارج بايد توأم با قصد قربت يا توأم با قصد امتثال امر باشد. وقتى امر نفسى مورد التفات نيست و قصد قربت هم همراه آن نيست چگونه مى تواند به عنوان يك عبادت مطرح باشد. شما (مستشكل) كه مى گوييد: «اگر كسى وضو را به داعى امر غيرى آن انجام دهد، وضويش بدون اشكال صحيح است»، چنانچه اين صورت را هم اراده كرده باشيد، ما حرف شما را تكذيب مى كنيم. چه كسى چنين فتوايى داده كه اگر كسى وضو را بدون قصد قربت و براى اتيان نماز انجام دهد وضويش صحيح است؟ ممكن است كسى بگويد: آنچه مقدّميت براى صلاة دارد، مجرّد غسلتان و مسحتان نيست، بلكه «غسلتان و مسحتان با وصف عباديت» مقدّمه براى صلاة است و روشن است كه اگر كسى بدون قصد قربت هزار بار هم غسلتان و مسحتان را انجام

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 495

دهد براى نماز فايده اى ندارد. لذا اين شخص اگرچه توجهى به قصد قربت ندارد ولى با توجه به اينكه نماز را به عنوان غايت براى وضوى خود قرار داده و نماز بر وضوى عبادى متوقّف است، پس

بايد وضوى او صحيح باشد. و اگر حكم به صحت شد، اشكال برمى گردد كه چگونه وضويى را كه بدون قصد قربت است محكوم به صحت مى دانيد؟ شايد عبارت مرحوم آخوند نيز ناظر به همين معنا باشد، ايشان مى فرمايد: «و الاكتفاء بقصد أمرها الغيري فإنّما هو لأجل أنّه يدعو إلى ما هو كذلك في نفسه حيث انّه لا يدعو إلّا إلى ما هو المقدّمة» يعنى كفايت امر غيرى به اين جهت است كه امر غيرى دعوت مى كند به متعلّق خودش و چون متعلّق خودش ذاتاً عبادت است، به قصد امر غيرى اكتفا مى شود. گويا در اينجا واسطه اى در كار است و به خود امر غيرى- بما هو امر غيرى- اكتفا نمى شود. شاهدش اين است كه در ساير مقدّمات غير عبادى قصد امر غيرى نمى تواند عباديت درست كند. تطهير ثوب و بدن به قصد امر غيرى، آن را عبادت نمى كند. امّا امر غيرى متعلّق به وضو، عباديت آن را درست مى كند، زيرا امر غيرى متعلّق به تطهير ثوب، به عبادت تعلّق نگرفته است امّا امر غيرى متعلّق به وضو، به يك عبادتى تعلّق گرفته است كه عباديت آن با قطع نظر از امر غيرى احراز شده است. مرحوم آخوند مى فرمايد: اكتفا به قصد امر غيرى براى اين جهت است كه امر غيرى مى گويد: «مقدّمه را انجام بده» و مقدّمه عبارت از «غسلتان و مسحتان با قصد قربت» است. به عبارت ديگر: درست است كه وضو متعلّق امر غيرى است و فرض مى كنيم امر غيرى در تمام موارد، به سوى متعلّق خودش دعوت مى كند ولى متعلّق ها فرق مى كند. متعلّق در باب تطهير ثوب و بدن، امرى غير عبادى است امّا در

باب وضو امرى عبادى است.[379]

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 496

در پاسخ مى گوييم: در اينجا نكته اى مطرح است كه در موارد مشابه آن نيز وجود دارد و آن اين است كه روايات و فتواى فقهاء بر اين است كه عبادت ريائى باطل است. حال وقتى كسى به نماز مى ايستد و نماز ريائى مى خواند شما كه مى گوييد: «اين نماز او باطل است» آيا عباديت اين نماز او را چگونه درست مى كنيد؟ آيا اين شخص نماز را رياءً مى خواند يا صورت نماز را رياءً مى خواند ولى در باطن نماز نمى خواند؟ اگر فقط صورت نماز است، ديگر علت بطلان آن، مسأله رياء نخواهد بود بلكه علت آن اين است كه چنين شخصى نماز را نخوانده است. صورت نماز كه نماز نيست. ولى شما در باب رياء اين مطلب را نمى گوييد بلكه مى گوييد: «صلّى رياءً». در اين كلمه «صلّى» مسامحه و تجوّزى به كار نرفته است بلكه او صلاة را حقيقتاً انجام داده ولى چون ريائى بوده حكم به بطلان آن مى شود. ما نحن فيه هم همين طور است. اگر كسى گفت: «من غسلتان و مسحتان را براى صلاة انجام مى دهم» اگرچه صلاة متوقّف بر «غسلتان و مسحتان توأم با قصد قربت» است امّا اين معنايش اين نيست كه غسلتان و مسحتان همراه با قصد قربت است. همان طور كه توقّف داشتن صلاة بر قصد قربت، معنايش اين نيست كه كسى كه نماز به جا مى آورد حتماً قصد قربت هم دارد بلكه چه بسا ممكن است نماز را ريائى انجام دهد. به عبارت ديگر: اگر مكلّف وضوى با قصد قربت را به داعى امر غيرى انجام داد، مانعى ندارد، زيرا عباديت را امر غيرى درست

نكرده بلكه عباديت در رتبه متقدّم بر امر غيرى درست شده است. امّا اگر وضو را بدون قصد قربت و به داعى امر غيرى انجام دهد، چنين چيزى نمى تواند عباديت را براى وضو درست كند و ما دليلى بر اكتفاء به امر غيرى در اين صورت نداريم. ما از اينجا نتيجه مى گيريم كه صرف اينكه وضو عبادت و مقدّمه براى صلاة است، همين فرق بين وضو و تطهير ثوب را درست مى كند امّا در مقام عمل بايد قصد قربت همراه اين وضو باشد و مجرّد اينكه بگويد: «وضو را براى صلاة انجام مى دهم» آن را عبادت نمى كند.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 497

ثمره فقهى بحث در ارتباط با طهارات سه گانه

بنابراين راهى كه ما طى كرديم فرق وضوى قبل از وقت و وضوى بعد از وقت، در تعلّق و عدم تعلّق امر غيرى است- البته در صورتى كه امر غيرى را بپذيريم-. وضوى قبل از وقت، متعلّق امر غيرى واقع نشده است زيرا قبل از وقت، امر نفسى به ذى المقدّمه تعلّق نگرفته است. امّا وضوى بعد از وقت- بنا بر قول به وجوب مقدّمه- متعلّق امر غيرى واقع شده است. و تعلّق و عدم تعلّق امر غيرى ارتباطى به عباديت وضو ندارد. بله اگر قبل از وقت، استحباب نفسى و امر استحبابى نفسى را اراده كند، عباديت وضو قبل از وقت هم ثابت است. ولى در دو صورت فرقى بين قبل از وقت و بعد از وقت نيست و عباديت وضو در هر دو حال ثابت است، يكى اينكه امر استحبابى نفسى وضو را اراده كند و ديگر اينكه وضو را به قصد قربت انجام دهد و كارى به امر

نفسى نداشته باشد. در نتيجه آنچه ملاك در عباديت و صحت عبادت وضوست، بين قبل از وقت و بعد از وقت فرقى نمى كند. آنچه بين قبل از وقت و بعد از وقت فرق مى كند، مسأله وجوب غيرى است. و وجوب غيرى هم ملاك عباديت و صحت وضو نيست. لذا براساس بيان ما فرقى بين قبل از وقت و بعد از وقت وجود ندارد بلكه چه بسا بعد از وقت مشكل تر از قبل از وقت است، زيرا در وضوى قبل از وقت، چون پاى امر غيرى مطرح نيست، راهى براى بطلان وضو در كار نيست،[380] امّا نسبت به بعد از وقت، اگر كسى وضو را به داعى امر غيرى انجام دهد ولى قصد قربت نداشته باشد، طبق اين مبنا وضوى او باطل خواهد بود. پس اين هم ثمره فقهى مترتّب بر اين بحث است. البته همان طور كه گفتيم در باب تيمم احكام خاصى وجود دارد، مثلًا كسى كه بعد از آمدن وقت احتمال دهد عذرش تا نزديك آخر وقت زايل شود، براى او تيمم جايز نيست بلكه بايد تا نزديك

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 498

آخر وقت صبر كند، اگر عذرش زايل نشد، نوبت به تيمم مى رسد. بنابراين تيمم بعد از وقت هم احكام خاصى دارد تا چه رسد به تيمم قبل از وقت.

تقسيم چهارم: واجب اصلى و تبعى 381]
اشاره

يكى از تقسيماتى كه براى واجب مطرح شده، تقسيم به اصلى و تبعى است. آيا تقسيم واجب به اصلى و تبعى مربوط به مقام اثبات است يا مربوط به مقام ثبوت؟ صاحب فصول رحمه الله معتقد است اين تقسيم مربوط به مقام دلالت و اثبات و مفاد دليل است. ولى مرحوم آخوند

عقيده دارد اين تقسيم مربوط به مقام ثبوت است و قبل از اينكه واجبْ مفاد دليل واقع شود، اين تقسيم مطرح است. كلام صاحب فصول رحمه الله: ايشان براساس مبناى خود، واجب اصلى و تبعى را اين گونه تعريف مى كند: واجب اصلى: واجبى است كه ما وجوب آن را از راه دليل و خطاب مستقل استفاده كرده باشيم. ايشان مى فرمايد: البته تصور نشود كه مراد ما از خطاب، خصوص دليل لفظى است بلكه مقصود ما از خطاب، عبارت از دليل است خواه اين دليل مستقل، دليل

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 499

لفظى باشد- مثل ظاهر كتاب و سنت- يا دليلى لبّى باشد، مثل اجماع و غير آن. واجب تبعى: واجبى است كه ما وجوب آن را از راه دليل مستقل استفاده نكرده باشيم. صاحب فصول رحمه الله مى فرمايد: وقتى اين تقسيم را با تقسيم واجب به نفسى و غيرى مقايسه مى كنيم مى بينيم هريك از دو قسم اصلى و تبعى ممكن است نفسى باشند يا غيرى. مثلًا صلاة هم واجب اصلى است و هم واجب نفسى و وضو هم واجب اصلى است و هم غيرى و مقدّمى. واجب تبعى هم ممكن است نفسى باشد يا غيرى. مثلًا اگر مولا بگويد: «إن لم يجئك زيدٌ فلا يجب إكرامه»، مفهوم اين قضيه شرطيه- در صورتى كه قائل به مفهوم شويم- اين مى شود: «إن جاءك زيد يجب إكرامه». اين وجوب اكرام، از طرفى وجوب نفسى است- زيرا مقدّميتى در اينجا مطرح نيست- و از طرفى وجوب تبعى است، زيرا ما وجوب اكرام را از راه دليل استفاده نكرديم. دليل منطوقى دلالت بر عدم وجوب اكرام در صورت عدم مجى ء مى نمايد

ولى لازمه اين مفاد- بنا بر ثبوت مفهوم- عبارت از وجوب اكرام هنگام تحقّق مجى ء است. حال با توجه به اينكه صاحب فصول رحمه الله تقسيم را به لحاظ مقام دلالت مى داند، از نظر مقام دلالت، مفهوم به عنوان لازم براى منطوق است. نتيجه اين مى شود كه وجوب اكرام ضمن اينكه وجوب نفسى دارد، وجوب تبعى در مقام دلالت هم دارد. همچنين واجب تبعى ممكن است غيرى باشد مثلًا اگر مولا گفت: «كُن على السطح» و ما در مسأله مقدّمه واجب قائل به ملازمه عقليه بين وجوب ذى المقدّمه و وجوب مقدّمه شديم، عبارت «كُن على السطح» دلالت بر وجوب نصب نردبان مى كند در نتيجه وجوب نصب نردبان هم وجوب غيرى است- چون ملاك غيريت در آن وجود دارد- و هم وجوب تبعى است، زيرا وجوب نصب نردبان به طور مستقيم از دليل «كُن على السطح» استفاده نشده است بلكه از راه ملازمه عقليه به دست آمده است.[382]

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 500

كلام مرحوم آخوند: ايشان معتقد است كه اين تقسيم ربطى به مقام دلالت و اثبات نداشته و در مرحله اى قبل از مقام دلالت مطرح است كه ما از آن به مقام ثبوت تعبير مى كنيم. ايشان- براساس مبناى خود- واجب اصلى و تبعى را اين گونه تعريف مى كند: واجب اصلى: واجبى است كه خود آن واجب- به همراه جهتى كه مطلوبيت آن را اقتضاء مى كند- مورد التفات مولاى آمر قرار گرفته و در ذهن او آمده است، به همين جهت اراده مولا به طور مستقيم و بدون هيچ واسطه اى به آن تعلّق گرفته است. البته اين بدان معنا نيست كه خود آن چيز مطلوبيت نفسيه دارد بلكه ممكن است مطلوبيت آن

نفسيه و ممكن است غيريه باشد. واجب تبعى: واجبى است كه يا اصلًا مورد التفات مولا قرار نگرفته و يا اينكه اگر خود شى ء مورد التفات قرار گرفته، ولى خصوصيتى كه موجب مطلوبيت آن شى ء شده، مورد التفات و توجه مولا قرار نگرفته است، مثل اينكه يك مولاى عادى وقتى مى خواهد عبد خود را مأمورْ به «بودن بر پشت بام» بكند فقط همين «بودن بر پشت بام» در ذهن او آمده و چيزى به عنوان «نصب نردبان» در ذهن او نيامده باشد و يا اگر هم به ذهن او آمده، حيثيت مطلوبيت و مقدّميت آن براى «بودن بر پشت بام»- كه مطلوب نفسى مولاست- در ذهن او نيامده باشد. بر اين اساس مرحوم آخوند مى فرمايد: در واجب اصلى، هر دو قسم نفسيت و غيريت را مى توان فرض كرد. در مسأله «كن على السطح» اگر مولا همان طور كه «بودن بر پشت بام» و جهت مطلوبيت نفسيه آن را مورد التفات قرار داده، «نصب نردبان» و مطلوبيت غيريه آن را نيز مورد التفات داشته باشد، در اين صورت «بودن بر پشت بام» و «نصب نردبان» در نفسيت و غيريت با يكديگر مختلف خواهند بود، امّا هر دو به عنوان واجب اصلى مطرح خواهند بود، زيرا واجب اصلى عبارت از آن واجبى بود كه هم واجب و هم جهت مطلوبيت آن مورد توجه مولا قرار گرفته باشد، خواه مطلوبيت آن مطلوبيت نفسيه باشد يا مطلوبيت غيريه امّا اگر مولا وقتى وجوب «بودن

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 501

بر پشت بام» را مطرح مى كرد، اصلًا توجهى به «نصب نردبان» نداشت و يا اگر هم توجه داشت، به جنبه مقدّميت و مطلوبيت غيريه آن توجه نداشت، «نصب نردبان»

به عنوان واجب غيرى تبعى مطرح خواهد بود. امّا در واجب تبعى فقط غيريت را مى تواند فرض كرد و ما چيزى به عنوان واجب تبعى نفسى نداريم، زيرا معناى نفسى بودن يك واجب اين است كه خودش داراى مصلحت تام و كاملى باشد كه استيفاء آن لازم است و به هيچ چيزى هم ارتباط ندارد.

مثلًا وقتى مى گوييم: «نماز يك واجب نفسى است» معنايش اين است كه در نماز يك مصلحت تامّه لازمة الاستيفاء وجود دارد كه بايد در خارج وجود پيدا كند و اين گونه نيست كه وجوب آن به تبعيت از وجوب چيز ديگرى باشد. به خلاف واجب تبعى كه- بنا بر تعريف مرحوم آخوند- وجوب آن لازمه وجوب چيز ديگر است. در نتيجه جمع بين نفسيت و تبعيت در مقام اثبات ممكن است امّا در مقام ثبوت ممكن نيست. دليل مرحوم آخوند بر اينكه تقسيم واجب به اصلى و تبعى مربوط به مقام ثبوت است اين است كه ايشان مى فرمايد: اگر بخواهيم تقسيم را به حسب مقام دلالت و اثبات قرار دهيم لازمه اش اين است كه واجبى كه هنوز مفاد دليل واقع نشده، نه اصلى باشد و نه تبعى، زيرا مقام دلالت فرع دليل است و قبل از اينكه دليلى در ارتباط با واجب مطرح باشد، اصالت و تبعيت نمى تواند مطرح باشد. امّا اگر اصالت و تبعيت را مربوط به مقام ثبوت و قبل از مرحله دلالت و اثبات دانستيم، در همان مرحله، عنوان اصليت و تبعيت محفوظ است اگرچه هنوز دليلى برآن واجب قائم نشده باشد. در اينجا گويا كسى از مرحوم آخوند سؤال مى كند: «چه اشكال دارد كه واجب وقتى در مقام دلالت نيامده، اصالت و تبعيت

نداشته باشد»؟ ايشان در پاسخ مى فرمايد: «و هو كما ترى» يعنى روشن است كه قبل از آمدن دلالت و اثبات، مسأله اصالت و تبعيت براى واجب محفوظ است.[383]

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 502

كلام محقّق اصفهانى رحمه الله در تأييد كلام مرحوم آخوند:
اشاره

محقّق اصفهانى رحمه الله در تأييد كلام مرحوم آخوند مى فرمايد: ما وقتى ذى المقدّمه را- هم از نظر وجوب و هم از نظر وجود- با مقدّمه مقايسه مى كنيم، مى بينيم كه ذى المقدّمه در ارتباط با مقدّمه داراى دو عليت است. يكى عليت غائيه و ديگرى عليت فاعليه. ما از يك طرف ملاحظه مى كنيم كه علت غائى وجوب مقدّمه، عبارت از ذى المقدّمه است و اينكه ما وجوب مقدّمه را وجوب غيرى مى دانيم براساس همين مبناست، يعنى ايجاب «نصب نردبان» براى تحقّق ذى المقدّمه- يعنى «بودن بر پشت بام»- است. پس ذى المقدّمه علت غايى براى وجوب مقدّمه است و الّا در ذات مقدّمه- با قطع نظر از اين غايت- هيچ جهت و علتى اقتضاى وجوب را نمى كند. از طرف ديگر وجود ذى المقدّمه- و به تعبير ايشان: اراده اى كه متعلّق مى شود به ذى المقدّمه- موجب ترشح اراده به مقدّمه مى شود يعنى در مقام انجام عملى كه داراى مقدّمه است، ابتدا اراده اى به ذى المقدّمه تعلّق مى گيرد سپس از اين اراده متعلّق به ذى المقدّمه، اراده اى به مقدّمه ترشح پيدا مى كند. پس وجود مقدّمه ناشى از اراده متعلّق به خود مقدّمه است و اراده متعلّق به مقدّمه ناشى از اراده متعلّق به ذى المقدّمه است. پس همان طور كه اراده متعلّق به ذى المقدّمه، مبدأ تحقّق (/ علت فاعلى) براى اراده متعلّق به مقدّمه است، علت فاعلى براى خود مقدّمه و وجود مقدّمه خواهد

بود.

در نتيجه اراده متعلّق به ذى المقدّمه، علت فاعلى براى وجود مقدّمه است. مرحوم اصفهانى سپس مى گويد: تقسيم واجب به نفسى و غيرى، در ارتباط با علت غائيه مطرح است كه وجوب ذى المقدّمه براى خود ذى المقدّمه است ولى وجوب مقدّمه براى تحقّق و وجود ذى المقدّمه است. امّا تقسيم واجب به اصلى و تبعى به لحاظ علت فاعليه مطرح است كه ذى المقدّمه در جنبه فاعلى و تعلّق اراده اصالت دارد امّا مقدّمه در جنبه فاعلى تبعيت دارد زيرا اراده متعلّق به مقدّمه، معلول اراده متعلّق به ذى المقدّمه و مترشح از آن است. پس اصالت و تبعيت در ارتباط با ارادتين مطرح است و در

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 503

اين صورت نمى تواند ارتباطى به مقام اثبات و دلالت داشته باشد بلكه مربوط به همان مقام ثبوت و قبل از مرحله لفظ و دلالت دليل است.[384] در توضيح كلام ايشان اين نكته را اضافه مى كنيم كه در نفسيت و غيريت، چون مسئله مربوط به وجوب مقدّمه است و وجوبْ عبارت از بعث و تحريك اعتبارى است، آن تقسيم ارتباط به مقام اثبات پيدا مى كند. اين بيان مرحوم اصفهانى تقريباً همراه با نوعى استدلال هم هست به خلاف كلام مرحوم آخوند كه اشاره به دليل كوتاهى نمودند اگرچه با جمله «و هو كما ترى» خواستند وضوح آن را نيز بيان كنند ولى به نظر ما چندان وضوحى نداشت. رحمه الله: همان طور كه در بحث هاى گذشته مطرح كرديم مسأله ترشح اراده از ذى المقدّمه به مقدّمه كه مرحوم آخوند مطرح مى كردند و نيز عليت اراده متعلّق به ذى المقدّمه براى اراده متعلّق به مقدّمه- كه مرحوم نائينى مطرح

كردند- كلام تام و صحيحى به نظر نمى رسد، زيرا يكى از مبادى اراده، عبارت از تصوّر شى ء مراد است. يعنى اگر انسان غافل از يك شى ء باشد، معنا ندارد آن را اراده كند. در اين صورت اگر بخواهد اراده متعلّق به ذى المقدّمه علت تامّه براى تحقّق اراده متعلّق به مقدّمه باشد، اراده متعلّق به مقدّمه، ديگر نيازى به آن مبادى نخواهد داشت و- حتّى در اراده هاى فاعلى- به مجرّد اينكه انسان «بودن بر پشت بام» را اراده كرد، اين اراده، عليت پيدا كند بر اينكه اراده به «نصب نردبان» تعلّق بگيرد، حتى اگر «نصب نردبان» در ذهن شما نبوده و توجهى به مقدّميت آن نداشته باشيد. آيا مى توان يك چنين چيزى را قبول كرد؟ اگر به مجرّد اراده ذى المقدّمه، اراده اى به مقدّمه تعلّق مى گيرد پس چرا تا زمانى كه به مقدميت «نصب نردبان» توجه پيدا نكرده ايد، «نصب نردبان» در خارج تحقّق پيدا نمى كند؟ واقعيت مسئله اين است كه

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 504

كسى كه اراده اش به ذى المقدّمه تعلّق گرفت، چنانچه توجه به مقدّميت مقدّمه داشته باشد، همان مبادى كه در مورد اراده ذى المقدّمه وجود داشت در مورد اراده مقدّمه هم مطرح خواهد بود، با اين تفاوت كه فايده «نصب نردبان» تمكن از «بودن بر پشت بام» است. بنابراين ما نمى توانيم مسأله ترشح و عليت- كه مبناى مرحوم اصفهانى بود- را بپذيريم. در اين صورت معنا ندارد كه بگوييم: «تقسيم به اصلى و تبعى بر مبناى عليت فاعليه است»، عليت فاعليه اى وجود ندارد تا مصحّح اين تقسيم باشد.: بر كلام ايشان دو اشكال وارد است: اشكال اوّل: مرحوم آخوند در تقسيم واجب به معلّق

و منجّز فرمودند: «تقسيم واجب به معلّق و منجّز نمى تواند تقسيم مستقلى در مقابل تقسيم به مطلق و مشروط باشد، زيرا اگر چيزى بخواهد به تقسيم هاى مختلف تقسيم شود، بايد هر تقسيمى داراى استقلال باشد يعنى هريك از اقسام اين تقسيم، قابل جمع با اقسام تقسيم ديگر باشد. مثلًا تقسيم انسان به عالم و جاهل با تقسيم آن به ابيض و غير ابيض دو تقسيم مستقلند چون هريك از اقسام در تقسيم اوّل، قابل جمع با اقسام در تقسيم دوّم مى باشند. امّا اگر تقسيم دوّم، مربوط به يكى از اقسام تقسيم اوّل شد، اينجا را نمى توانيم دو تقسيم مستقل و در عرض هم به حساب آوريم. و تقسيم واجب به معلّق و منجّز، درحقيقت مربوط به واجب مطلق است، بنابراين نمى تواند تقسيم مستقلى در مقابل تقسيم واجب به مطلق و مشروط باشد».[385] در ما نحن فيه همين اشكال بر خود مرحوم آخوند وارد است، زيرا ايشان فرمودند:

«اگر تقسيم به اصالت و تبعيت را به لحاظ مقام اثبات بدانيم، هريك از واجب نفسى و غيرى، مى توانند اصلى باشند و يا تبعى و در اين صورت تقسيم درست است. امّا

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 505

اگر تقسيم به اصالت و تبعيت را به لحاظ مقام ثبوت دانستيم، واجب غيرى مى تواند اصلى يا تبعى باشد ولى واجب نفسى حتماً بايد اصلى باشد و نمى تواند تبعى باشد». بنابراين طبق بيان مرحوم آخوند كه تقسيم را مربوط به مقام ثبوت مى داند بايد بگوييم: «مقسم، مطلقِ واجب نيست بلكه واجب غيرى است كه به اصلى و تبعى تقسيم شده است و در اين صورت تقسيم واجب به اصلى و تبعى، تقسيم مستقلى نخواهد بود». اشكال

دوّم: به مرحوم آخوند مى گوييم: شما كه مى فرماييد: «واجب اصلى، واجبى است كه اراده مستقل به آن تعلّق گرفته است» آيا مقصود شما از «اراده مستقل» چيست؟ دو احتمال وجود دارد: احتمال اوّل: منظور از «اراده مستقله» عبارت از «اراده اصليه» باشد يعنى واجب اصلى واجبى است كه اراده متعلّق به آن، غيرى و تبعى نباشد بلكه اصلى باشد. احتمال دوّم: منظور از «اراده مستقله» عبارت از علم تفصيلى و توجّه تفصيلى باشد، يعنى شما بخواهيد با اين قيد، حتى توجّه اجمالى را هم از دايره واجب اصلى خارج كنيد و درحقيقت باتوجّه به اينكه بعد از «اراده مستقلّه» فرموديد: «للالتفات إليه بما هو عليه» مى خواهيد بگوييد: «در واجب اصلى دو خصوصيت معتبر است: يكى اصل توجّه و التفات و ديگر اينكه التفات آن التفات تفصيلى باشد». هريك از اين دو احتمال را كه شما درنظر گرفته باشيد داراى اشكال خواهد بود. اگر احتمال اوّل مورد نظر شما باشد لازمه اش اين است كه ما نتوانيم واجبات غيريه را به عنوان واجب اصلى به حساب آوريم و اين خلاف فرمايش خود شما (مرحوم آخوند) مى باشد كه فرموديد: «واجب غيرى ممكن است اصلى باشد». در آيه وضو از طرفى خطاب مستقل بر وجوب وضو دلالت مى كند پس واجب اصلى است امّا از طرفى چون وضو جنبه مقدّميت براى صلاة دارد اراده متعلّق به وضو تابع اراده

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 506

متعلّق به صلاة است و وضو، واجب غيرى مى شود و اگر اراده اى از مولا به (أقيموا الصّلاة) تعلّق نمى گرفت، اراده اى هم به وضو تعلّق نمى گرفت. و اگر احتمال دوّم مورد نظر شما باشد و «اراده مستقلّه» را به

معناى «اراده تفصيليه براى التفات تفصيلى» بدانيد، دو مورد خارج مى شوند: يكى آنجايى كه اصلًا التفات و توجّهى در كار نباشد و ديگر آنجايى كه التفات در كار باشد ولى به صورت اجمالى. در اين صورت اين اشكال به شما وارد مى شود كه شما فرموديد: «واجب تبعى نمى تواند با نفسيت اجتماع پيدا كند» ما مى گوييم: «چرا چنين چيزى ممكن نباشد؟ قبول داريم كه نفسيت با عدم التفات سازگار نيست امّا چه دليلى داريم كه نفسيت ملازم با التفات تفصيلى باشد؟ ممكن است چيزى واجب نفسى باشد ولى التفات مولا به آن به نحو التفات اجمالى باشد. همان طور كه در منجّزيت علم، فرقى بين علم تفصيلى و علم اجمالى نيست، در مورد واجب نفسى هم فرقى بين التفات تفصيلى و التفات اجمالى وجود ندارد. در نتيجه همان طور كه واجب اصلى هم مى تواند نفسى باشد و هم غيرى، واجب تبعى، هم مى تواند نفسى باشد هم غيرى. نتيجه بحث در مورد واجب اصلى و تبعى از آنچه گفته شد معلوم گرديد كلام مرحوم آخوند و كلام محقّق اصفهانى رحمه الله نتوانست ثابت كند كه اصليت و تبعيت مربوط به مقام ثبوت است. در نتيجه مسأله به همان كلام صاحب فصول رحمه الله برمى گردد كه تقسيم را به لحاظ مقام اثبات دانست.

خصوصاً كه مرحوم آخوند نيز اشاره كردند كه اگر تقسيم به لحاظ مقام اثبات باشد ضابطه كلّى تقسيم، جريان پيدا كرده و هريك از واجب اصلى و تبعى مى توانند نفسى باشند و مى توانند غيرى باشند. و اشكالى هم متوجه اين مبنا نمى شود.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 507

بحث در اين است كه اگر وجوب يك واجب براى ما معلوم باشد امّا دليلى

بر اصلى يا تبعى بودن آن قائم نشده و ما در اصالت و تبعيت آن ترديد داشته باشيم و فرض كنيم اثرى هم بر اصالت و تبعيت مترتّب است،[386] آيا در اينجا يك اصل عملى داريم كه يكى از اين دو را مشخص كند؟

كلام مرحوم آخوند:

ايشان مى فرمايد: ما از راه استصحاب مى توانيم تبعى بودن واجب را اثبات كنيم، زيرا واجب تبعى داراى يك مفهوم عدمى است و اين معناى عدمى داراى حالت سابقه متيقّنه است و در صورت شك، مى توانيم آن حالت سابقه را استصحاب كنيم. توضيح: واجب تبعى واجبى است كه اراده مستقلى به آن تعلّق نگرفته است، در مقابل واجب اصلى كه اراده مستقلى به آن تعلّق گرفته است. حال اگر ما وجوب يك واجب را احراز كرديم ولى نمى دانيم كه آيا اراده مستقلى به آن تعلّق گرفته يا نه؟ در اين صورت عدم تعلّق اراده مستقل، داراى حالت سابقه است، همان طور كه تمام مسائل حادثه داراى حالت سابقه عدميه هستند. لذا همين عدم تعلّق اراده مستقل را استصحاب مى كنيم و با اين استصحاب، تبعى بودن واجب را اثبات مى كنيم و اين استصحاب، اصل مُثبت نخواهد بود. بله، اگر ما واجب تبعى را يك امر وجودى بگيريم كه آن امر وجودى لازمه اين امر عدمى متيقّن باشد، مثل اينكه بگوييم: «واجب تبعى واجبى است كه اراده متعلّق به آن، تابع اراده غير آن باشد»، در اين صورت اگر بخواهيم

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 508

اين امر وجودى را با استصحاب عدم تعلّق اراده مستقل ثابت كنيم، استصحاب به عنوان اصل مُثبت و فاقد حجّيت خواهد بود.[387]: محقّق اصفهانى رحمه الله مى فرمايد: ما با همين

استصحاب، اصلى بودن واجب را ثابت مى كنيم، زيرا خصوصيت عدميت، مربوط به واجب اصلى است و در واجب تبعى يك خصوصيت وجوديه مطرح است، براى اينكه واجب تبعى واجبى است كه اراده متعلّق به آن، مترشح از اراده ديگرى و معلول آن و مترتّب برآن باشد و ترشح و معلوليت و ترتّب از امور وجوديه هستند. امّا واجب اصلى واجبى است كه اراده متعلّق به آن مترشح از غير و معلول اراده غير و مترتّب بر اراده غير نباشد. پس قوام واجب اصلى به عدم ترشح و عدم معلوليت و عدم ترتّب است كه اين ها از امور عدمى مى باشند. در اين صورت اگر وجوب چيزى براى ما معلوم باشد ولى ندانيم كه آيا اراده اش مترشح از اراده غير و معلول اراده غير و مترتّب بر اراده غير است يا نه؟ استصحاب عدم ترشح و عدم معلوليت و عدم ترتّب، اقتضاى اصلى بودن واجب را مى كند.[388] رحمه الله: چنين استصحابى اصلًا جريان پيدا نمى كند و دليل آن همان اختلافى است كه ما با مرحوم آخوند در مسأله قرشيت مرئه داريم. مرحوم آخوند و جمع ديگرى استصحاب عدم قرشيت مرئه را جارى مى كنند و مى گويند: «در اينجا ما يك قضيه سالبه محصّله داريم و سالبه محصّله، هم با انتفاء موضوع صادق است و هم با انتفاء محمول. قضيه «زيد ليس بقائم»، هم مى سازد با اينكه زيدى باشد ولى اتّصاف به قيام نداشته باشد

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 509

و هم مى سازد با اينكه زيدى نباشد تا اتّصاف به قيام داشته باشد. مرئه، زمانى كه نبود و حتى نطفه اش هم منعقد نشده بود، قضيه سالبه محصّله با انتفاء موضوع

صدق مى كرد. اكنون كه متولّد شده و ما شك در قرشيت و عدم قرشيت او داريم، همان قضيه سالبه محصّله متيقّنه را استصحاب مى كنيم و عدم قرشيت مرئه را اثبات مى كنيم». ما در بحث قرشيّت مرئه گفتيم: «به نظر ما اين استصحاب جارى نيست، زيرا در استصحاب بايد قضيه متيقّنه و قضيه مشكوكه وحدت داشته باشند و اگر مغايرت وجود داشته باشد، «لا تنقض اليقين بالشك» نمى تواند جريان پيدا كند. و اينجا قضيه سالبه متيقّنه با قضيه سالبه مشكوكه مغايرت دارند. قضيه سالبه متيقّنه، قضيه سالبه به انتفاء موضوع بوده ولى قضيه سالبه مشكوكه، قضيه سالبه با وجود موضوع و به انتفاء محمول است. صرف اينكه هر دوى اين ها قضيه سالبه محصّله اند در وحدت قضيه متيقّنه و قضيه مشكوكه كفايت نمى كند». در ما نحن فيه هم همين طور است. مرحوم آخوند مى فرمايد: «واجب تبعى واجبى است كه اراده مستقلى به آن تعلّق نگرفته و اين حالت سابقه عدميه دارد» ما مى گوييم:

«كدام حالت سابقه عدميه؟ وقتى كه واجب نبوده، اصلًا اراده اى در كار نبوده تا بخواهد مستقل باشد يا غير مستقل. امّا الآن كه شما شك داريد، با فرض تعلّق اراده، شك داريد. مى دانيد كه اراده تعلّق گرفته است ولى در استقلال و عدم استقلال آن شك داريد. در اينجا نمى توانيد حالت سابقه عدميه به انتفاء موضوع را استصحاب كرده و تبعى بودن واجب را استصحاب كنيد». همچنين به مرحوم محقّق اصفهانى مى گوييم: «شما كه مى خواهيد عدم ترشح را استصحاب كنيد، حالت سابقه عدميه چه زمانى است؟ آيا وقتى است كه واجب نبوده؟

آن وقت كه اراده اى نبوده تا بخواهد مسأله ترشح و عدم ترشح مطرح باشد. الآن كه اراده

آمده، شما با حفظ موضوع شك در ترشح و عدم ترشح اراده داريد، در اينجا نمى توانيد حالت سابقه عدميه به انتفاء موضوع را استصحاب كنيد».

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 510

نتيجه بحث: وقتى نتوانستيم استصحاب را ثابت كنيم، يك اصل كلّى نداريم كه بتواند در تمام موارد، اصالت يا تبعيت را اثبات كند بلكه به اختلاف موارد، اصول مختلفى جريان پيدا مى كنند كه گاهى نتيجه بحث آنها اثبات وجوب اصلى و گاهى اثبات وجوب تبعى است.

مطلب ششم: تبعيت وجوب مقدّمه از وجوب ذى المقدّمه در اطلاق و اشتراط
اشاره

بحث در اين است كه آيا وجوب مقدّمه، در اطلاق و اشتراط تابع وجوب ذى المقدّمه است يا نه؟[389] در اين مورد بين مشهور- از يك طرف- و صاحب معالم رحمه الله و صاحب فصول رحمه الله و شيخ انصارى رحمه الله- از طرف ديگر- اختلاف وجود دارد.

1- نظريه مشهور

مشهور مى گويند: اگر مقدّمه اى وجوب غيرى پيدا كرد، اين مقدّمه در تمام خصوصيات تابع ذى المقدّمه خواهد بود. اگر وجوب نفسى متعلّق به ذى المقدّمه، مطلق باشد، وجوب غيرى متعلّق به مقدّمه هم مطلق خواهد بود. و اگر وجوب نفسى متعلّق به ذى المقدّمه، مشروط به چيزى باشد، وجوب غيرى متعلّق به مقدّمه هم مشروط به همان چيز خواهد بود. مثلًا همان طور كه وجوب نفسى متعلّق به صلاة مغرب و عشاء مشروط به دخول وقت است، وجوب غيرى متعلّق به وضو هم مشروط به دخول وقت است لذا ما گفتيم: تنها فرق ميان وضوى قبل از وقت و وضوى بعد از وقت اين است

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 511

كه وضوى قبل از وقت، امر غيرى ندارد ولى وضوى بعد از وقت امر غيرى دارد. وقتى وجوب ذى المقدّمه مشروط است، معنا ندارد كه وجوب غيرى مقدّمه داراى اطلاق باشد. وجوب مقدّمه به تبعيت وجوب ذى المقدّمه است 390] و لازمه تبعيت اين است كه تا وقتى وجوب نماز مغرب و عشاء نيامده، وضو و ساير مقدّمات هم وجوبى نداشته باشند.[391]

2- نظريه صاحب معالم رحمه الله
اشاره

يكى از مسائلى كه در بحث ضد مطرح است اين است كه «عدم يكى از ضدّين، مقدّمه براى وجود ضدّ ديگر است». با توجه به اين ارتباطى كه ميان بحث ضد و بحث مقدّميت وجود دارد، به صاحب معالم رحمه الله نسبت داده شده كه در بحث ضد فرموده است: دليلى كه بر وجوب مقدّمه دلالت مى كند- برفرض كه ما آن دليل را بپذيريم- اقتضاء مى كند كه مقدّمه در صورتى واجب است كه مكلّف، اراده ذى المقدّمه را داشته باشد، امّا اگر

مكلّفى اراده انجام دادن ذى المقدّمه را ندارد، انجام مقدّمه، واجب نخواهد بود. مثلًا در بحث ازاله و صلاة، كسى كه صلاة را انتخاب مى كند و اراده انجام ازاله- كه واجب اهم است- را ندارد در اين صورت، مقدّمهْ واجب نخواهد بود، هرچند ما اصل وجوب غيرى مقدّمه را بپذيريم. نتيجه اين كلام صاحب معالم رحمه الله اين مى شود كه وجوب غيرى مقدّمه، همواره به صورت وجوب مشروط است و شرط آن هم مستقل است و ربطى به شرط ذى المقدّمه ندارد و آن عبارت از «اراده ذى المقدّمه» است. بنابراين وجوب غيرى مقدّمى، هميشه مشروط به اراده ذى المقدّمه است و اين مسئله حتى در جايى كه ذى المقدّمه، واجب مطلق باشد هم مطرح است، يعنى اگر مكلّف، اراده «بودن بر[392]

اصول فقه شيعه ؛ ج 4 ؛ ص512

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 512

پشت بام» را داشته باشد، «نصب نردبان» بر او واجب مى شود امّا اگر اراده «بودن بر پشت بام» را ندارد، «نصب نردبان» براى او- حتى به وجوب غيرى- وجوب پيدا نمى كند.[393]: اوّلًا: اگرچه اين مطلب به صاحب معالم رحمه الله نسبت داده شده است ولى عبارتى كه مرحوم آخوند از ايشان نقل كرده است موافق با مطلب فوق نيست بيان مطلب: آنچه به صاحب معالم رحمه الله نسبت داده شده، مسأله اشتراط است و اشتراط به معناى تعليق است. قضيه شرطيه قضيه اى است كه جزاء آن معلّق بر شرط است و بين شرط و جزاء، ارتباط علت و معلول در كار است. اگر شرط حاصل شود جزاء هم حاصل مى شود.

لذا كسانى كه در باب قضيه شرطيه قائل به مفهوم شده اند بايد علاوه بر اثبات عليت شرط براى

جزاء، عليت منحصره آن را هم ثابت كنند. روشن است كه اگر صاحب معالم رحمه الله بخواهد مسأله اشتراط را مطرح كند بايد يك چنين قضيه شرطيه اى در كار باشد كه «اگر اراده كردى ذى المقدّمه را، مقدّمه براى تو واجب مى شود» يعنى اراده ذى المقدّمه، عليت دارد براى وجوب مقدّمه. درحالى كه عبارت صاحب معالم رحمه الله بر چنين معنايى دلالت نمى كند. در عبارت ايشان كلمه اشتراط و تعليق و شرطيت و ... مطرح نيست بلكه ايشان مى گويد: «دليل وجوب مقدّمه دلالت بر وجوب مقدّمه مى كند درحالى كه مكلّف اراده تحقّق ذى المقدّمه را دارد». بديهى است كه بين كلمه «حال» و كلمه «اشتراط»، همان فرقى است كه بين قضيه حينيه 394] و قضيه شرطيه وجود دارد. در قضيه شرطيه، تعليق وجود دارد، عليت و معلوليت در كار است. امّا قضيه حينيه اين گونه نيست و كسى نيامده براى آن مفهوم قائل شود. قضيه حينيه با كلمه «حين» و «حال» و امثال آن و قضيه شرطيه

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 513

با كلمه «إذا» و «إن» و امثال آن مطرح مى شود. البته مقصود از اين حرف اين نيست كه ما بخواهيم حرف صاحب معالم رحمه الله را بپذيريم بلكه مقصود اين است كه كلام صاحب معالم رحمه الله دلالت بر مطلبى كه- با آن شدّت- به ايشان نسبت داده شده نمى كند. بلكه بر مرتبه ضعيفى از آن دلالت مى كند. ثانياً: بايد ببينيم آيا اصل اين مطلب صاحب معالم رحمه الله درست است يا نه؟ برگشت كلام ايشان به وجود يك تقييد و تضييقى- خواه به نحو قضيه شرطيه باشد يا به نحو قضيه حينيه- در دايره وجوب

مقدّمه است كه آن تضييق در دايره وجوب ذى المقدّمه وجود ندارد. در اينجا مرحوم آخوند و شيخ انصارى رحمه الله بر صاحب معالم رحمه الله اشكال كرده اند كه در ذيل به بررسى اشكال آنان مى پردازيم:

اشكال مرحوم آخوند بر صاحب معالم رحمه الله:

اگر ما ملازمه و وجوب مقدّمه را بپذيريم به دنبالش يك مسأله روشن و ضرورى مطرح مى شود و آن اين است كه بين ذى المقدّمه و مقدّمه از نظر توسعه و ضيق- و به تعبير مرحوم آخوند: «از نظر اطلاق و اشتراط»- نمى توان فرق گذاشت. ما نمى توانيم وجوب مقدّمه را مشروط به شرطى كنيم كه وجوب ذى المقدّمه مشروط به آن شرط نبوده است. و به تعبير ما: نمى توانيم در مقدّمه تضييقى را قائل شويم كه آن تضييق در ذى المقدّمه وجود ندارد. بنابراين اگرچه اصل ملازمه و وجوب مقدّمه مورد بحث است ولى در صورت پذيرفتن ملازمه، تفكيك بين مقدّمه و ذى المقدّمه درست نيست.

همان طور كه ممكن است عليت چيزى براى چيز ديگر مورد بحث باشد ولى وقتى عليت را پذيرفتيم ديگر نمى توانيم در تقدّم رتبه علت بر رتبه معلول ترديدى داشته باشيم.[395]

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 514

: به نظر مى رسد اين پاسخ مرحوم آخوند كلام خوبى است زيرا اين پاسخ مبتنى بر اين است كه مسأله وجوب غيرى مقدّمه از طريق ملازمه عقليه ثابت شده باشد. و در اين صورت فرقى بين اراده ذى المقدّمه و عدم اراده آن وجود ندارد. ملاك مقدّميت، ملاك توقّف و عدم امكان تحقّق ذى المقدّمه بدون مقدّمه است و در اين فرقى نمى كند كه مكلّف اراده ذى المقدّمه را داشته باشد يا نداشته باشد كلام صاحب معالم رحمه الله ناظر به

قضيه حينيه است و همان طور كه مرحوم آخوند فرمودند: «نه قضيه حينيه در كار است و نه قضيه شرطيه».

اشكال شيخ انصارى به صاحب معالم رحمه الله:

مقدّمه: در هر واجبى- به تناسب آن واجب- شرطى وجود دارد، به همين جهت در بحث مطلق و مشروط گفته شد كه ما واجبى كه به طور كلّى مطلق بوده و هيچ شرطى نداشته باشد نداريم. هر واجبى را نسبت به شرطش بايد ملاحظه كرد. نسبت به آن شرطى كه ملاحظه مى شود، گاهى واجب مطلق است. درحالى كه نسبت به شرط ديگر، واجب مشروط است. در باب صلاة، نه به طور كلّى مى توانيم بگوييم: «صلاة، واجب مطلق است» و نه به طور كلّى مى توانيم بگوييم: «صلاة، واجب مشروط است» بلكه بايد ببينيم صلاة نسبت به كدام شرط ملاحظه شده است؟ اگر نسبت به وضو سنجيده شود، واجب مطلق و اگر نسبت به وقت سنجيده شود، واجب مشروط خواهد بود. وقت در باب نماز، مانند مجى ء زيد در جمله «إن جاءك زيد فأكرمه» است. بنا بر مبناى مشهور، در اين جمله «مجى ء زيد» شرط براى «وجوب اكرام» است، يعنى تا وقتى مجى ء محقّق نشود، وجوب اكرام تحقّق ندارد. حال بحث در اين است كه آيا در يك واجب

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 515

مشروط، اراده خود آن واجب مى تواند به عنوان شرط آن واجب باشد، يعنى بگويد: «إن أردت الصلاة يجب عليك الصلاة»؟ شيخ انصارى رحمه الله مى فرمايد: چنين چيزى محال است، براى اينكه مكلّف، به لحاظ عمل خارجى از دو حال بيرون نيست. يا صلاة را اراده كرده و يا اراده نكرده است. اگر اراده نكرده باشد، شما مى گوييد: «صلاة وجوب ندارد. امّا اگر صلاة را اراده كرده باشد، معناى اراده اين

مى شود كه صلاة در خارج تحقّق پيدا كند و علت تحقّق آن هم اراده خود صلاة باشد. اگر اراده در تحقّق صلاة نقش دارد، پس بر وجوب و بعث چه اثرى مترتّب است؟ شما از وجوب، به بعث و تحريك اعتبارى تعبير مى كنيد، معناى بعث و تحريك اعتبارى اين است كه امر مولا در تحقّق و حصول صلاة نقش دارد، درحالى كه اگر تحقّق صلاة معلّق بر اراده صلاة باشد، آنچه نقش در تحقّق صلاة دارد اراده خود مكلّف است. مثلًا در صورتى كه مولا بگويد: «اگر اراده «بودن بر پشت بام» را نمودى، «بودن بر پشت بام» بر تو واجب مى شود، وقتى عبد خودش اراده «بودن بر پشت بام» را بنمايد، اين «بودن بر پشت بام» كه در خارج واقع مى شود، در ارتباط با اراده عبد است نه در ارتباط با بعث و تحريك مولا. ممكن است كسى بگويد: در اينجا دو چيز در تحقّق «بودن بر پشت بام» نقش دارد: اراده عبد و بعث مولا. جواب اين است كه: اين حرف در صورتى درست است كه اراده عبد و بعث مولا در رتبه واحدى باشند، امّا اگر اراده عبد قبل از بعث مولا باشد و اراده در مرتبه متقدّمه نقش در تأثير «بودن بر پشت بام» داشت، ديگر نوبت به بعث مولا- كه در مرتبه متأخّر است- نمى رسد. ما نحن فيه هم همين طور است، زيرا شرط در واجب مشروط، هميشه تقدّم بر حكم دارد. در مورد قضيه شرطيه تا اين درجه گفته اند كه شرط نه تنها علت براى جزاست بلكه عليت منحصره براى جزاء دارد. حال در ما نحن فيه وقتى مى گويد: «اگر اراده بودن بر پشت بام نمودى، بودن بر پشت بام

بر تو واجب مى شود» در اين صورت، اراده «بودن بر پشت بام» كه به عنوان شرط است، در رتبه مقدّم بر بعث و تحريك و حكم- كه به عنوان جزاست- قرار دارد و در اين صورت، «بودن بر پشت بام»- به عنوان

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 516

يك عمل خارجى- استناد به اراده مكلّف داشته و بعث و تحريك نقشى در آن نخواهد داشت. در نتيجه وقتى مولا بگويد: «اگر اراده «بودن بر پشت بام» داشتى، «بودن بر پشت بام» بر تو واجب مى شود»، در صورت عدم اراده مكلّف، امر مولا يك امر لغو و محال خواهد بود چون در اين صورت، وجوبى در كار نيست. و در صورت وجود اراده هم امر او تأثيرى نخواهد داشت و شبيه تحصيل حاصل خواهد بود، زيرا حصول خارجى آن شى ء مستند به اراده است و اراده هم مقدّم بر رتبه بعث است، پس بعث رجوع به تحصيل حاصل مى كند و تحصيل حاصل هم محال است. در نتيجه در واجبات مشروط، شرط نمى تواند عبارت از اراده خود همين واجب باشد. ممكن است كسى بگويد: ما اين مقدّمه شيخ انصارى رحمه الله را قبول داريم، امّا آنچه اين مقدّمه براى ما اثبات مى كند، اين است كه وجوب يك شى ء نمى تواند معلّق بر اراده خود آن شى ء باشد. درحالى كه صاحب معالم رحمه الله چنين چيزى نگفته است.

صاحب معالم رحمه الله مى گويد: «وجوب غيرى مقدّمه، مشروط باشد به اراده ذى المقدّمه»، اگر مى گفت: «وجوب غيرى مقدّمه، مشروط به اراده خود مقدّمه باشد» اين برهان در آن جريان پيدا مى كرد. شيخ انصارى رحمه الله مى فرمايد: اگر شما اين مقدّمه ما را پذيرفتيد، ما در مورد كلام صاحب معالم رحمه

الله هم حكم به استحاله مى كنيم. به اين بيان كه مى گوييم: اگر در جايى واجب مشروط شد به اراده شى ء ديگر ولى اراده آن شى ء ديگر ملازم با اراده خود اين واجب باشد، مثل اين است كه به دلالت التزاميه وجوب اين شى ء را معلّق به اراده خود اين شى ء كرده است. درحقيقت فرق اين دو مثل دلالت مطابقه و دلالت التزام است.

اگر وجوب واجبى را تعليق كند به اراده خود واجب، مثل دلالت مطابقه است، امّا اگر وجوب واجبى را تعليق كرد به اراده شى ء ديگر، ولى در خارج مى بينيم كه اراده آن شى ء ديگر ملازم با اراده خود اين واجب است، گويا به دلالت التزاميه، وجوب اين شى ء را معلّق بر اراده خود اين شى ء كرده است. درست است كه به دلالت مطابقه،

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 517

وجوب مقدّمه، مشروط به اراده ذى المقدّمه است، ولى نمى شود كسى ذى المقدّمه را اراده كرده ولى مقدّمه را اراده نكرده باشد. كسى كه مى داند «نصب نردبان» مقدّميت دارد براى «بودن بر پشت بام»، در همان اراده هاى فاعلى- كه ارتباط با امر ندارد- وقتى انسان «بودن بر پشت بام» را اراده مى كند و توجّه به مقدّميت «نصب نردبان» براى «بودن بر پشت بام» هم دارد، نمى شود بين دو اراده تفكيك كند و بگويد:

«من «بودن بر پشت بام» را اراده كردم امّا «نصب نردبان» را اراده نكرده ام». اراده ذى المقدّمه هميشه ملازم با اراده مقدّمه است. البته ملازمه يك طرفه است يعنى اراده ذى المقدّمه ملازم با اراده مقدّمه است، امّا اراده مقدّمه ملازم با اراده ذى المقدّمه نيست. در نتيجه هرجا اراده ذى المقدّمه وجود داشته باشد، به دلالت التزاميه،

اراده مقدّمه هم وجود خواهد داشت. مرحوم شيخ انصارى بر مبناى اين مقدّمه در جواب صاحب معالم رحمه الله مى فرمايد: در صورتى كه مولا بگويد: «اگر اراده بودن بر پشت بام كردى، نصب نردبان بر تو واجب خواهد شد»، با توجه به اينكه اراده بودن بر پشت بام ملازم با اراده نصب نردبان است، در حقيقت تعليق وجوب غيرى نصب نردبان بر اراده بودن بر پشت بام، برمى گردد به تعليق وجوب غيرى نصب نردبان بر اراده خود نصب نردبان و همان ضابطه كلّى كه به عنوان مقدّمه ذكر كرديم در اينجا پياده مى شود و همان استحاله اى كه در ضابطه كلّى مطرح شد در اينجا تحقّق پيدا مى كند. بله در مواردى كه ملازمه در كار نباشد، مثل اينكه وجوب نفسى ذى المقدّمه را معلّق بر اراده مقدّمه كرده و بگوييم: «اگر اراده نصب نردبان كردى، بودن بر پشت بام بر تو واجب خواهد شد»، در اين صورت تالى فاسدى پيش نمى آيد، زيرا اراده مقدّمه ملازم با اراده ذى المقدّمه نيست پس تعليق آن مانعى ندارد.[396]

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 518

رحمه الله ممكن است كسى از جانب صاحب معالم رحمه الله در پاسخ شيخ انصارى رحمه الله بگويد: ما آن ضابطه كلّى را كه شما به عنوان مقدّمه مطرح كرديد قبول داريم، يعنى مى پذيريم كه ايجاب يك شى ء نمى تواند معلّق بر اراده خود آن شى ء بشود، امّا مطلب دوّم شما- كه تعليق وجوب مقدّمه بر اراده ذى المقدّمه را هم داخل در اين ضابطه دانستيد- مورد قبول ما نيست، زيرا نهايت توجيه شما اين بود كه اگر كسى اراده اش متعلّق به ذى المقدّمه شد، اراده مقدّمه را هم خواهد داشت پس تعليق وجوب

مقدّمه بر اراده ذى المقدّمه مثل تعليق وجوب مقدّمه بر اراده خود مقدّمه خواهد بود و چنين چيزى محال است. اين توجيه شما مورد مناقشه است، براى اينكه علت استحاله در آن ضابطه كلّى اين بود كه اگر مولا بگويد: «إن أردت الكون على السطح يجب عليك الكون على السطح»، چون اراده به عنوان شرط واقع شده و شرط تقدّم بر جزاء دارد، اراده هميشه قبل از وجوب شده و عمل استناد به اراده پيدا مى كند و مجالى براى بعث و وجوب باقى نمى ماند. درحالى كه ما نحن فيه اين گونه نيست. درست است كه اراده ذى المقدّمه منفك از اراده مقدّمه نيست امّا اين عدم انفكاك به اين معنا نيست كه اين دو در يك رتبه هستند بلكه اراده متعلّق به مقدّمه متأخّر از اراده متعلّق به ذى المقدّمه است لذا مرحوم آخوند به «ترشح» و مرحوم نائينى به عليت و معلوليت تعبير مى كردند. يعنى اراده ذى المقدّمه اصالت و تقدّم دارد و اراده مقدّمه متأخّر از اراده ذى المقدّمه است. در اين صورت وقتى مولا مى گويد: «اگر اراده بودن بر پشت بام كردى نصب نردبان بر تو واجب خواهد شود»، شما به مقتضاى قضيه شرطيه مى گوييد: «وجوب نصب نردبان متأخّر از اراده بودن بر پشت بام است» امّا اين وجوب نصب نردبان را وقتى با اراده نصب نردبان مقايسه كنيم مى بينيم اين دو مقارن با هم مى باشند، زيرا هر دوى اين ها متأخّر از اراده بودن بر پشت بام هستند و در صورت تقارن، دليلى بر استحاله نداريم.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 519

دليل استحاله عبارت از تحصيل حاصل بود و اگر هم زمان با اراده انجام چيزى توسط عبد، مولا

هم آن را واجب كند، تحصيل حاصلى پيش نمى آيد. تحصيل حاصل در جايى است كه قبل از بعث مولا، ارادهْ نقش فعال در تحقّق مراد مولا داشته باشد. در ما نحن فيه نيز همين طور است. وقتى مولا مى گويد: «اگر اراده بودن بر پشت بام كردى، نصب نردبان بر تو واجب خواهد بود»، آنچه وجوب نصب نردبان از آن تأخّر دارد، اراده بودن بر پشت بام است. اراده بودن بر پشت بام اگرچه ملازم با اراده نصب نردبان است امّا ملازم بودن اين دو به نحو تقارن نيست بلكه به نحو ملازم بودن علت و معلول است. لذا هيچ مانعى ندارد كه هم اراده نصب نردبان متأخّر از اراده بودن بر پشت بام باشد و هم وجوب نصب نردبان متأخّر از اراده بودن بر پشت بام باشد و هيچ تالى فاسدى هم پيش نمى آيد. در نتيجه اشكال مرحوم شيخ انصارى به كلام صاحب معالم رحمه الله مورد مناقشه است.

3- نظريه شيخ انصارى رحمه الله 397]
اشاره

مرحوم آخوند از تقريرات شيخ انصارى رحمه الله نقل كرده است كه ايشان مى فرمايد: اگر مقدّمه بخواهد وجوب غيرى داشته باشد، مشروط به اين است كه مكلّف قصد داشته باشد كه از طريق اين مقدّمه توصّل به ذى المقدّمه پيدا كند. كه اين درحقيقت امرى زايد برآن چيزى است كه صاحب معالم رحمه الله ذكر كرده است. در اين امر زايد، دو خصوصيت وجود دارد، يكى اينكه مكلّف اراده ذى المقدّمه را داشته باشد و ديگر اينكه مقصود او از انجام اين مقدّمه، رسيدن به ذى المقدّمه باشد. ولى صاحب معالم رحمه الله فقط اراده ذى المقدّمه را شرط مى دانست.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 520

در نتيجه مرحوم شيخ انصارى هم- مانند

صاحب معالم رحمه الله- در مقابل مشهور قرار گرفته است.[398] تقريرات مرحوم شيخ انصارى 399] درمى يابيم كه نسبت مذكور درست نيست و مرحوم شيخ انصارى در صدد بيان مطلب ديگرى است كه ربطى به محلّ بحث ما ندارد. بحث ما در اين است كه آيا وجوب غيرى مقدّمى، در اطلاق و اشتراط تابع وجوب نفسى ذى المقدّمه است يا نه؟ در اين بحث فرقى نمى كند كه مقدّمه، مقدّمه عبادى باشد- مانند طهارات سه گانه براى نماز- و يا مقدّمه، غير عبادى باشد. درحالى كه مرحوم شيخ انصارى مى فرمايد: اگر مقدّمه اى بخواهد اتّصاف به عباديت پيدا كند،[400] بايد به داعى امتثال امر غيرى متعلّق به اين مقدّمه انجام شود، مثلًا اگر دين را براى امتثال امر خداوند پرداخت كند، اين اداء دين جنبه عبادى پيدا مى كند به خلاف اينكه هدف او از پرداخت دين اين باشد كه مردم بگويند: «فلانى آدم خوب و خوش حسابى است». انجام دادن مقدّمه به داعى امتثال امر غيرى متعلّق به اين مقدّمه، معنايش اين است كه مكلّف قصد كرده است از طريق اين مقدّمه، به ذى المقدّمه برسد و اين همان چيزى است كه از آن به «قصد التوصّل بالمقدّمة إلى ذى المقدّمة» تعبير مى شود.

در نتيجه مرحوم شيخ انصارى قصد توصّل را در ارتباط با عباديت مقدّمه مطرح كرده نه در ارتباط با اينكه آيا وجوب غيرى مقدّمى، در اطلاق و اشتراط تابع وجوب نفسى

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 521

ذى المقدّمه هست يا نه؟ كجا مرحوم شيخ انصارى مى خواهد تبعيت را نفى كند؟ كجا مى خواهد دايره وجوب غيرى را از دايره وجوب نفسى جدا كرده و بگويد: وجوب نفسى اطلاق دارد امّا در

وجوب غيرى يك تضييق و اشتراطى وجود دارد؟ اگر شيخ انصارى رحمه الله بخواهد در مقابل مشهور بايستد بايد كلامش مانند كلام صاحب معالم رحمه الله باشد. درست است كه آنچه به صاحب معالم رحمه الله نسبت داده شده بود، به آن شدّت درست نبود ولى همان مرتبه ضعيفى هم كه كلام ايشان برآن دلالت مى كرد، در مقابل مشهور بود. مشهور مى گفتند: اگر ذى المقدّمه وجوب نفسى مطلق داشت، مقدّمه هم وجوب غيرى مطلق خواهد داشت، نه اشتراطى در كار است و نه حتّى به صورت قضيه حينيه مطرح است. امّا ظاهر كلام صاحب معالم رحمه الله اين بود كه مسئله را به صورت قضيه حينيه مطرح مى كند ولى همين قضيه حينيه در مقابل مشهور است. به همين جهت ما عرض كرديم كه جواب مرحوم آخوند همان طور كه مسأله اشتراط را نفى مى كند، قضيه حينيه را هم نفى مى كند. پس كلام صاحب معالم رحمه الله درهرصورت در مقابل مشهور است. چه به صورت قضيه شرطيه باشد و چه به صورت قضيه حينيه. ولى يك صورت مقابله اش قوى و صورت ديگر آن ضعيف است. امّا كلام شيخ انصارى رحمه الله در تقريرات، از اين بحث خارج است و تقريرات ايشان برآن نسبتى كه مرحوم آخوند به ايشان داده دلالت نمى كند. ثانياً: فرض مى كنيم نسبتى كه مرحوم آخوند به شيخ انصارى رحمه الله داده درست بوده و كلام مرحوم شيخ انصارى در مقابل كلام مشهور قرار گرفته باشد و مرحوم شيخ انصارى در ما نحن فيه مسأله قصد توصّل را مطرح كرده باشد نه در باب عباديت، در اين صورت سه احتمال در كلام ايشان جريان دارد كه دو احتمال آن شبيه دو

احتمالى است كه در كلام صاحب معالم رحمه الله مطرح بود: احتمال اوّل: اين است كه مرحوم شيخ انصارى بخواهد عين همان قضيه شرطيه اى را كه به صاحب معالم رحمه الله نسبت داده شده، در اينجا مطرح كند، البته با يك خصوصيت اضافى. آنچه به صاحب معالم رحمه الله نسبت داده شده بود اين بود كه اگر مولا

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 522

گفت: «يجب عليك الكون على السطح»، وجوب نفسى اطلاق داشته و هيچ شرطى در ارتباط با اصل وجوب مطرح نيست. امّا وقتى نوبت به مقدّمه- كه از راه ملازمه عقليه ثابت مى شود- رسيد، نمى توانيم بگوييم: «يجب عليك نصب السلّم» بلكه بايد مسئله را به صورت يك قضيه شرطيه مطرح كرده و بگوييم: «يجب عليك نصب السلّم إن أردت الكون على السطح». پس قضيه ايجابيه اى كه در ارتباط با ذى المقدّمه مطرح است يك قضيه ايجابى مطلق و غير مشروط است امّا ايجاب مقدّمه، مشروط به اراده ذى المقدّمه است. امّا خصوصيت اضافى كه در كلام شيخ انصارى رحمه الله مطرح است اراده انجام ذى المقدّمه از طريق همين مقدّمه اى است كه در خارج تحقق پيدا مى كند. به عبارت ديگر: در اصل قضيه شرطيه، فرقى بين كلام صاحب معالم رحمه الله و كلام شيخ انصارى رحمه الله نيست ولى دايره شرط در كلام صاحب معالم رحمه الله وسيع تر از كلام شيخ انصارى رحمه الله است. احتمال دوّم: اين است كه ما قضيه را از صورت قضيه شرطيه خارج كرده و به صورت قضيه حينيه مطرح كنيم ولى مضاف اليه كلمه «حين» بين صاحب معالم رحمه الله و مرحوم شيخ انصارى فرق دارد. صاحب معالم رحمه الله

مى گويد: «يجب نصب السلّم حينما كان المكلّف مريداً للكون على السطح» ولى مرحوم شيخ انصارى مى گويد: «يجب نصب السلّم حينما كان المكلّف مريداً للكون على السطح من طريق نصب السلّم». احتمال سوّم: اين است كه ما ارتباط قصد توصّل را از وجوب قطع كرده و آن را در دايره واجب قرار دهيم به اين معنا كه بگوييم: قيد «مع قصد التوصّل» مربوط به واجب غيرى است نه اينكه مربوط به وجوب غيرى باشد»، يعنى وجوب غيرى به مقدّمه مقيّد تعلّق گرفته و همان طور كه ايجاد مقدّمه، واجب است، ايجاد قيد هم واجب است. توضيح اينكه: در احتمال اوّل- كه قضيه به صورت قضيه شرطيه بود- مشروط ما عبارت از حكم مولا به وجوب شرعى غيرى 401] مقدّمه و شرط ما اراده ذى المقدّمه بود

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 523

كه بنا بر حرف شيخ انصارى رحمه الله وجوب شرعى غيرى مقدّمه مشروط به اين است كه از طريق اين مقدّمه بخواهيم به ذى المقدّمه، برسيم. و بنا بر احتمال دوّم- كه قضيه به صورت قضيه حينيه مطرح بود- كلمه «حينما» به خود حكم ارتباط دارد يعنى وجوب در حالى است كه قصد داشته باشد از طريق اين مقدّمه به ذى المقدّمه برسد. در نتيجه بنا بر احتمال اوّل و دوّم، قيد «قصد توصّل» در ارتباط با وجوب است. امّا بنا بر احتمال سوّم، «قصد توصّل» در ارتباط با واجب است نه در ارتباط با وجوب. بنا بر اين احتمال، شيخ انصارى رحمه الله مى خواهد ادّعا كند كه وجوب غيرى مقدّمى، روى يك موضوع مقيّدى مى آيد كه آن عبارت از «نصب نردبان با قيد اين كه با آن، قصد

رسيدن به ذى المقدّمه را داشته باشد» مى باشد. همان طور كه در «صلّ مع الطهارة» طهارت قيد براى واجب- يعنى صلاة- است و ربطى به وجوب صلاة ندارد. فرق اين دو اين است كه اگر «قصد توصّل» مربوط به وجوب باشد، تحصيلش واجب نيست امّا اگر مربوط به واجب باشد تحصيل آن لازم است. حال بايد ببينيم آيا كدام يك از اين احتمالات صحيح است؟:[402] با توجه به اينكه اشكالات مربوط به اين دو احتمال، مشترك است، لذا ما احتمال اوّل را مورد بحث قرار مى دهيم ولى آنچه در مورد آن مطرح مى كنيم در مورد احتمال دوّم هم جريان دارد. اوّلًا: بايد ببينيم آيا اين احتمال از نظر مرحله ثبوت، ممكن است؟ اگر امكان داشت آن وقت نوبت به مرحله اثبات مى رسد كه ببينيم چه دليلى برآن دلالت مى كند؟ اشكال اوّل: در مورد مرحله ثبوت، اولين سخنى كه مطرح است همان چيزى

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 524

است كه مرحوم آخوند در جواب صاحب معالم رحمه الله مطرح كرد و آن اين بود كه تفكيك بين وجوب غيرى مقدّمى و وجوب نفسى در اطلاق و اشتراط، خلاف بداهت عقل است. ايشان مى فرمود: ممكن است كسى در اصل وجوب غيرى تشكيك كرده و يا آن را انكار كند يعنى ملازمه بين وجوب نفسى و وجوب غيرى را نپذيرد- كه شايد ما هم در آينده همين راه را انتخاب كنيم- ولى كسى كه ملازمه را بپذيرد، عقلًا نمى تواند بين وجوب غيرى و وجوب نفسى تفكيك قائل شود. وجوبى كه- به تعبير اينان- از وجوب ديگر ترشح پيدا كرده و معلول وجوب ديگر است، در اطلاق و اشتراط هم تابع آن

خواهد بود. در اطلاق و اشتراط نمى توان بين علت و معلول تفكيك قائل شد و مثلًا علت را يك شى ء مطلق دانسته و- با حفظ عليت مطلقه آن- معلول را امرى مضيّق و محدود بداند. البته مسأله اى در فلسفه مطرح شده است كه هر معلولى در ارتباط با علت خودش داراى نوعى تضيّق ذاتى است حرارتى كه معلول نار است داراى نوعى تضيّق است يعنى در باطن آن، قيد «آمدن از ناحيه نار» وجود دارد، اگرچه شما آن را مقيّد نكنيد. امّا اين تضييق ذاتى غير از تضييقى است كه ما پيرامون آن بحث مى كنيم.

ما مى خواهيم علت را يك شى ء مطلق و آزاد بدانيم و معلول را مشروط به شرطى بدانيم كه هيچ ارتباطى به علت ندارد. آن تضيّق ذاتى ناشى از علت نيست بلكه تضيّق ديگرى است. علت، وجوب نفسى مطلق ذى المقدّمه و معلول وجوب غيرى مشروط مقدّمه است. با اينكه ما اين وجوب غيرى را ناشى از آن وجوب نفسى مى دانيم ولى بياييم قيدى به معلول اضافه كنيم كه هيچ ارتباطى با آن علت ندارد. لذا مرحوم آخوند فرمودند: «مسأله تبعيت روشن است» و مقصود ايشان از وضوح، مجرّد وضوح در مقام اثبات نيست بلكه ايشان مى خواهد بگويد: «اين مسئله در مقام ثبوت هم روشن است و خلاف اين معنا يك امر محال ثبوتى است يعنى امكان ندارد ما تبعيت وجوب غيرى از وجوب نفسى در اطلاق و اشتراط را كنار بگذاريم». اشكال دوّم: همان اشكالى كه مرحوم شيخ انصارى بر صاحب معالم رحمه الله وارد كرد و ما به عنوان دفاع از صاحب معالم رحمه الله آن را جواب داديم، در اينجا

بر خود شيخ انصارى رحمه الله

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 525

وارد مى شود بدون اينكه قابل جواب باشد. مرحوم شيخ انصارى در اشكال به صاحب معالم رحمه الله ابتدا مقدّمه اى مطرح كرده فرمودند: «وجوب يك شى ء نمى تواند مشروط به اراده خود آن شى ء باشد» سپس نتيجه گرفتند كه اگر وجوب مقدّمه مشروط به اراده ذى المقدّمه شد، مانند اين است كه وجوب مقدّمه مشروط به اراده خود مقدّمه باشد و چنين چيزى محال است. ما در دفاع از صاحب معالم رحمه الله گفتيم: مقدّمه اى كه شما (مرحوم شيخ انصارى) مطرح مى كنيد مورد قبول است ولى تطبيق آن بر ما نحن فيه قابل قبول نيست. ما گفتيم: اگر گفته شود: «يجب عليك نصب السلّم إن أردت نصب السلّم»، چنين چيزى محال است، امّا اگر گفته شود: «يجب عليك نصب السلّم إن أردت الكون على السطح»، چنين چيزى محال نيست، اگرچه اراده «بودن بر پشت بام» بدون اراده «نصب نردبان» نمى شود و بين اين دو اراده ملازمه وجود دارد ولى درعين حال چنين چيزى مستلزم محال و تحصيل حاصل نيست. در آنجا ما اين گونه از صاحب معالم رحمه الله دفاع كرديم ولى عين همين اشكال بر خود مرحوم شيخ انصارى وارد است و قابل دفاع هم نيست. توضيح: همان طور كه گفتيم، قصد توصّل در كلام شيخ انصارى رحمه الله همان چيزى است كه صاحب معالم رحمه الله مطرح كرده بود با اين تفاوت كه صاحب معالم رحمه الله فقط اراده ذى المقدّمه را به عنوان شرط قرار داده بود، امّا شيخ انصارى رحمه الله قصد توصّل را به عنوان شرط قرار داده و ما گفتيم در اين قصد توصّل دو اراده

مطرح است: اراده ذى المقدّمه و اراده مقدّمه. بنابراين اگر وجوب غيرى مقدّمه مشروط به قصد توصّل شد، در واقع مشروط به دو اراده شده است. مثل اين است كه مولا بگويد: «اگر بودن بر پشت بام و نصب نردبان را اراده كردى، نصب نردبان بر تو واجب خواهد شد». در اين صورت اراده نصب نردبان داخل در شرط است و وجوب نصب نردبان، مشروط به اراده نصب نردبان مى شود. در نتيجه وجوب مقدّمه، متأخّر از اراده مقدّمه خواهد بود و اين بدان

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 526

معناست كه وجوب، هيچ گونه بعث و تحريكى نسبت به اين مقدّمه نداشته بلكه اراده نصب نردبان- در رتبه مقدّم بر وجوب غيرى- در ايجاد نصب نردبان نقش داشته است. در اين صورت وجوب غيرى مقدّمه جنبه تحصيل حاصل داشته و چنين چيزى محال است. در استحاله تحصيل حاصل فرقى بين وجوب نفسى و وجوب غيرى نيست. اشكال تحصيل حاصل كه مرحوم شيخ انصارى به صاحب معالم رحمه الله وارد مى كرد در ارتباط با همين وجوب غيرى بود. آن وقت در اينجا از مرحوم شيخ انصارى سؤال مى شود كه مگر شما در آن ضابطه كلّى نفرموديد كه تعليق وجوب به اراده نفس واجب، تحصيل حاصل و محال است؟ قصد توصّل شما سر از همين مطلب در مى آورد. و در اينجا مسأله ملازمه مطرح نيست تا كسى بتواند از شيخ انصارى دفاع كند، آن گونه كه از صاحب معالم رحمه الله دفاع كرده و مى گفتيم: وقتى صاحب معالم رحمه الله مى گويد: «يجب عليك نصب السلّم إن أردت الكون على السطح»، ملازمه ميان «بودن بر پشت بام» با «اراده نصب نردبان» دليل بر اين

نيست كه پاى اين اراده در دايره شرط وارد شود. آنچه در دايره شرط دخالت دارد، اراده بودن بر پشت بام است و مانعى ندارد كه وجوب نصب نردبان مشروط به اراده بودن بر پشت بام باشد. امّا اگر ما قصد توصّل را در كار آورديم، برگشتش به اين مى شود كه «يجب عليك نصب السلّم إن أردت نصب السلّم و أردت الكون على السطح»، زيرا قصد توصّل، منحل به دو اراده مى شود. اراده ذى المقدّمه و اراده مقدّمه. درحالى كه همان اراده نصب سلّم در تحقق تحصيل حاصل و كشانيدن مسئله به استحاله و تحصيل حاصل كفايت مى كند. در نتيجه عين اشكالى كه شيخ انصارى رحمه الله بر صاحب معالم رحمه الله وارد كرد، در اينجا بر خود مرحوم شيخ انصارى وارد مى شود و قابل جواب هم نخواهد بود. اين دو اشكال در مورد احتمال دوّم هم جريان دارد، البته نه با اين شدّتى كه در مورد شرطيت وجود دارد ولى ملاك در هر دو- شرطيت و حينيت- يكسان است.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 527

بررسى احتمال سوّم:[403] با ملاحظه مبناى مرحوم شيخ انصارى در واجب مشروط، گويا همين احتمال در كلام ايشان تعيّن دارد، زيرا دو احتمال اوّل بنا بر مبناى مشهور در مورد واجب مشروط است كه قيد را قيد هيئت مى دانستند ولى مرحوم شيخ انصارى تمام قيود را مربوط به مادّه مى دانست و مى فرمود: اگرچه ظاهر قضيه لفظيه «إن جاءك زيد فأكرمه» اين است كه مجى ء زيد، شرط وجوب اكرام است ولى به مقتضاى قرينه عقليه بايد در اين ظاهر تصرّف كرده و قيد را به مادّه برگردانيم.

براساس اين مبنا اگر نسبتى كه به مرحوم شيخ

انصارى داده شده درست باشد بايد قصد توصّل را قيد براى واجب غيرى بداند نه براى وجوب غيرى. و اگر قصد توصّل را داخل در دايره واجب قرار داديم، در اينجا به دو صورت مى توان با مسئله برخورد كرد: 1- مرحوم آخوند معتقد است كه اراده، امرى غير اختيارى است و اگر بخواهد اختيارى باشد مستلزم تسلسل خواهد بود. اگر ما اين مبنا را بپذيريم سؤال مى شود كه امر غير اختيارى چگونه مى تواند قيد براى واجب باشد؟ اين غير از مسأله طهارت و ستر عورت است. طهارت و ستر عورت از امور اختياريه هستند ولى اراده- به نظر مرحوم آخوند- امرى غير اختيارى است و امر غير اختيارى نه مى تواند خودش واجب باشد و نه مى تواند قيد براى واجب باشد، زيرا قيد واجب هم- مانند خود واجب- تحصيلش لازم است. و همان طور كه گفتيم: «قصد توصّل، به دو اراده منحل مى شود» آن وقت دو اراده- كه به نظر مرحوم آخوند غير اختيارى هستند- چگونه مى توانند به عنوان دو قيد در واجب غيرى مدخليت داشته باشند؟ اين امر ازنظر ثبوتى محال است.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 528

چيزى كه استحاله را تأييد مى كند اعتبار قصد قربت در واجب تعبّدى است، با اين كه قصد و اراده- به نظر مرحوم آخوند- از امور غير اختيارى است. ممكن است كسى بگويد: مرحوم آخوند عقيده داشت كه قصد امتثال و اتيان به داعى امر را نمى توان در متعلّق امر اخذ كرد، چه به صورت جزئيت و چه به صورت شرطيت. براساس اين مبنا ايشان قصد قربت را داخل در متعلّق امر نمى داند تا گفته شود: «امرى غير اختيارى، متعلَّق وجوب واقع شده است».: اوّلًا: درست است كه

قصد امتثال امر را نمى توان در متعلّق امر اخذ كرد، امّا بالاخره بايد حاكمى حكم به لزوم قصد امتثال بنمايد. مرحوم آخوند مى فرمودند: «حاكم به لزوم قصد امتثال، عبارت از عقل است». در نتيجه نزاع در اين مى شود كه آيا قصد امتثال مى تواند در متعلّق حكم شرعى- به صورت جزئيت يا شرطيت- اخذ شود؟ ولى لزوم عقلى اش را خود ايشان قبول دارند. درحالى كه امر غير اختيارى نمى تواند متعلّق حكم عقل واقع شود. ثانياً: مرحوم آخوند در همان مباحث پيرامون قصد قربت فرمودند: «اگر قصد قربت به معناى قصد امتثال باشد، نمى تواند در متعلّق امر اخذ شود، امّا اگر به اين معنا باشد كه انسان عمل را به قصد مقرّبيت به سوى مولا و يا به قصد حسن بودن و داراى مصلحت بودن و امثال اين ها انجام دهد، مى تواند در متعلّق امر اخذ شود». در اينجا از مرحوم آخوند سؤال مى كنيم: شما كه قصد را يك امر غير اختيارى مى دانيد، چگونه مى فرماييد: «مانعى ندارد در متعلّق حكم وجوبى اخذ شود؟» پس فرق بين قصد امتثال و قصد قربت- با اينكه طبق مبناى شما، هر دو بايد استحاله داشته باشند- اين است كه در قصد امتثال، اشكال دور و امثال آن لازم مى آيد ولى در قصد قربت- بنا بر غير اختيارى بودن- فقط استحاله پيش مى آيد و دور و امثال

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 529

آن لازم نمى آيد. البته اين اشكال بر ما- كه مبناى مرحوم آخوند را نپذيرفتيم- وارد نمى شود. 2- مبناى ما در باب اراده اين بود كه اراده چيزى است كه به خلّاقيت نفس انسانى تحقق پيدا مى كند و اين عنايتى است ربّانى كه خداوند متعال نسبت

به نفس انسانى ارزانى داشته است و نفس انسان، اراده را خلق مى كند. همان طور كه ايجادكننده وجود ذهنى- كه يك واقعيت در مقابل وجود خارجى است- نفس انسانى مى باشد.

خداوند به انسان عنايتى كرده كه نفس او مى تواند چيزى را در خودش ايجاد كند و به آن وجود ذهنى بدهد، بدون اينكه نياز به ابزار و آلات خارجيه داشته باشد. حال با توجه به اين مبنا در باب اراده و با توجه به اينكه مبناى شيخ انصارى رحمه الله در واجب مشروط، ارتباط قيد به مادّه است، نتيجه احتمال سوّم اين مى شود كه مرحوم شيخ انصارى بفرمايد: وجوب غيرى مقدّمى به يك امر مقيّدى تعلّق گرفته كه آن امر مقيّد عبارت از «نصب السلّم مقيّداً بقصد التوصّل به إلى الكون على السطح» مى باشد. اين هم براساس مبناى شيخ انصارى رحمه الله در واجب مشروط درست است و هم بنا بر مبناى ما كه اراده و قصد را امرى اختيارى مى دانيم و معتقديم اين ها مى توانند متعلّق تكليف واقع شوند. در اين صورت نزاع ما با مرحوم شيخ انصارى در ارتباط با مقام ثبوت نخواهد بود، زيرا در مقام ثبوت، مشكلى به نظر نمى رسد. چه اشكالى دارد كه وجوب غيرى به «نصب السلم مقيّداً بقصد التوصّل به إلى ذي المقدّمة» تعلّق بگيرد؟ به خلاف دو احتمال قبلى كه از جهت مقام ثبوت داراى اشكال بودند. بنابراين اشكال در ارتباط با مقام اثبات خواهد بود و در چنين صورتى ما نمى توانيم با مرحوم شيخ انصارى مسئله را تمام كنيم، براى اينكه ما هنوز بحث ملازمه بين وجوب ذى المقدّمه و وجوب مقدّمه را- كه اساس بحث ما در مسأله مقدّمه

واجب است- مورد بررسى قرار نداده ايم و آنچه تاكنون بحث كرده ايم به عنوان مباحث مقدّماتى است. وقتى ما وارد اصل بحث شديم، اگر منكر ملازمه شده و وجوب غيرى مقدّمى را نپذيرفتيم،[404] ديگر بحثى با مرحوم شيخ

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 530

انصارى نداريم، زيرا كلام ايشان فرع ثبوت ملازمه و وجوب غيرى مقدّمه است. امّا اگر ما در آنجا مسأله ملازمه را پذيرفته و قائل به وجوب شرعى مولوى غيرى براى مقدّمه شديم، بايد با مرحوم شيخ انصارى بحث كنيم كه آيا اين وجوب غيرى مقدّمى به ذات مقدّمه- بدون اينكه قيد و شرطى همراه آن باشد- تعلّق مى گيرد يا اينكه به مقدّمه با قيد «التوصّل به إلى ذي المقدّمة» تعلّق مى گيرد؟

ثمره فقهى ميان قول مشهور و قول مرحوم شيخ انصارى

مرحوم آخوند در اين زمينه مى فرمايد:[405] اگر ما يك واجب نفسى داشته باشيم كه داراى يك مقدّمه منحصره باشد و آن مقدّمه- فى نفسه و با قطع نظر از مقدّميتش- محكوم به حرمت باشد در چنين مواردى بايد ببينيم كدام يك از اين دو اهميت بيشترى دارند؟ حال فرض مى كنيم اهميت وجوب نفسى ذى المقدّمه بيشتر از حرمت مقدّمه منحصره باشد، مثل اينكه حفظ نفس محترمه اى متوقّف بر تصرّف در ملك غير بدون اذن او باشد. در اينجا حفظ نفس محترمه، واجبى است كه اهميت بيشترى نسبت به حرمت تصرّف در ملك غير بدون اذن او دارد. در اينجا ثمره بين نظريه مشهور[406] و نظريه مرحوم شيخ انصارى ظاهر مى شود. بنا بر مبناى مشهور- كه براى وجوب مقدّمه هيچ قيد و شرطى را قائل نيستند- اين مقدّمه در جميع صورش حرمت ذاتى خودش را از دست داده و اتّصاف به وجوب غيرى پيدا مى كند،[407]

زيرا وقتى حرمت مقدّمه نتوانست در مقابل وجوب ذى المقدّمه

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 531

مقاومت كند، درحقيقتْ مقدّمهْ حرمت اوّلى را از دست مى دهد و در جميع صور آن- خواه اراده ذى المقدّمه داشته باشد يا نه و خواه با اين مقدّمه، قصد توصّل به ذى المقدّمه داشته باشد يا نه- به جهت مقدّميتْ وجوب غيرى پيدا مى كند و بنا بر اين فرض هم وجوب غيرى هيچ قيد و شرطى ندارد. و هنگامى كه مقدّمه محكوم به وجوب غيرى شد، هيچ گونه عصيان و مخالفت تكليف تحريمى در مورد آن نمى تواند تحقق پيدا كند، زيرا تكليف تحريمى وجود ندارد كه مخالفت با آن تحقق پيدا كند.

تكليف تحريمى با قطع نظر از مقدّميت براى يك واجب اهم بود، امّا وقتى مقدّمه براى يك واجب اهم قرار گرفت، وجوب غيرى پيدا خواهد كرد. بله در يك صورت، در ارتباط با مقدّمه مسأله تجرّى تحقق پيدا مى كند و آن جايى است كه كسى كه وارد در ملك غير مى شود توجّه به مقدّميت آن براى حفظ نفس محترمه نداشته باشد،[408] بلكه خيال كند وارد شدن در ملك غير بر همان حرمت قبلى خودش باقى است. در اين صورت معصيتى صورت نگرفته بلكه فقط احكام تجرى بر او مترتّب مى شود، زيرا واقعيت عمل، اتيان يك واجب غيرى است ولى او خيال مى كند حرام است. امّا بنا بر مبناى شيخ انصارى رحمه الله تنها در يك صورت است كه قطعاً اتيان مقدّمه به عنوان عمل به يك واجب غيرى است و آن جايى است كه خصوصيات زير را دارا باشد: اوّلًا: توجّه به مقدّميت داشته باشد. ثانياً: قصد انجام مقدّمه را داشته باشد.

ثالثاً: به دنبال اين مقدّمه بخواهد ذى المقدّمه را انجام دهد. در بعضى از موارد خصوصيت چهارمى نيز وجود دارد و آن اين است كه ذى المقدّمه را بخواهد از طريق همين مقدّمه انجام دهد نه از طرق ديگر، ولى با توجه

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 532

به اينكه مقدّمه در ما نحن فيه مقدّمه منحصره است و راه هاى ديگر تصوّر نمى شود، اين خصوصيت در اينجا مطرح نيست. امّا اگر التفات به مقدّميت اين مقدّمه ندارد، طبق مبناى مرحوم شيخ انصارى، وجوب غيرى براى مقدّمه وجود نخواهد داشت و در نتيجه حرمت اوليه به جاى خودش باقى است و نسبت به وجوب غيرى مقدّمى، نوعى عصيان تحقق پيدا خواهد كرد.

همچنين اگر التفات به مقدّميت مقدّمه دارد ولى نه مقدّمه را اراده كرده و نه ذى المقدّمه را، در اين صورت هم وجوب غيرى در ارتباط با مقدّمه وجود ندارد و نسبت به آن نوعى عصيان تحقق پيدا مى كند و عصيان نسبت به ذى المقدّمه هم در جاى خودش محفوظ است. امّا اگر مقدّمه را اراده كرد ولى ذى المقدّمه را اراده نكرد، دو صورت دارد: 1- عدم اراده ذى المقدّمه حتى بعد از اتيان به مقدّمه هم باقى است، مثل اينكه بدون اذن غير، داخل در ملك او شده ولى هيچ اراده اى نسبت به ذى المقدّمه از او ترشح پيدا نكرده است، در اين صورت نسبت به مقدّمه- از جهت وجوب غيرى- و نسبت به ذى المقدّمه- از جهت وجوب نفسى- عصيان كرده است. عصيان او نسبت به مقدّمه براى اين است كه با اين مقدّمه قصد توصّل به ذى المقدّمه را نداشته است، زيرا قصد

توصّل به ذى المقدّمه، جدا از اراده ذى المقدّمه نيست و همين كه اراده ذى المقدّمه وجود نداشت، كشف مى كنيم كه قصد توصّل هم وجود نداشته است و از اينجا كشف مى كنيم كه مقدّمه وجوب غيرى نداشته است در نتيجه حرمت اوّليه آن به قوّت خودش باقى است. 2- موقعى كه وارد ملك غير شد، اراده ذى المقدّمه را نداشت امّا وقتى- مثلًا- غريق را مشاهده كرد، اراده ذى المقدّمه برايش پيدا شد، در اينجا عصيان و مخالفتى نسبت به تكليف نفسى تحقق پيدا نكرده است، بلكه تنها يك تجرّى كرده است، زيرا تكليف به حفظ نفس محترمه براى او فعليت دارد و بايد از همان موقعى كه وارد در ملك غير مى شد، تصميم بر انجام ذى المقدّمه داشته باشد و چون اين شخص چنين

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 533

تصميمى را نداشته، نوعى تجرّى كرده است. هرچند بالاخره ذى المقدّمه را انجام داده و عصيانى نسبت به تكليف نفسى نداشته است. امّا نسبت به تكليف مقدّمى و وجوب غيرى مخالفت كرده است، زيرا هدف او از ورود به ملك غير، حفظ نفس محترمه نبوده است. پس درحقيقت، مقدّمه خالى از قصد توصّل بوده و به همين جهت وجوب غيرى پيدا نكرده است لذا حرمت نفسى اوّلى آن به قوّت خود باقى است و نسبت به مقدّمه، نوعى تجرّى كرده است. در نتيجه در اينجا ثمره مهمى بين قول مشهور و قول شيخ انصارى رحمه الله مطرح مى شود، زيرا بنا بر كلام مشهور، مقدّمه حرمت خود را از دست مى دهد، خواه به مقدّميت آن توجه داشته باشد يا نه، و خواه در هنگام اتيان مقدّمه، اراده اى نسبت به

ذى المقدّمه داشته باشد يا نه. درحالى كه بنا بر مبناى شيخ انصارى رحمه الله، در اين فروض فرق ايجاد مى شود. فرض ديگر: اگر هدف مكلّف از انجام دادن مقدّمه، رسيدن به ذى المقدّمه باشد ولى كنار اين هدف، انگيزه ديگرى وجود دارد كه آن انگيزه هيچ ربطى به ذى المقدّمه ندارد، مثلًا از بيرون متوجّه مى شود كه بچه اى در اين خانه در حال غرق شدن است، با خود مى گويد:

«مى روم هم اين بچه را نجات مى دهم و هم ببينم وضع زندگى صاحب منزل چگونه است»، درحقيقت مكلّف دو داعى براى ورود به ملك غير دارد. در اينجا بنا بر مبناى مشهور مسأله مهمى نيست، زيرا مشهور مى گويند: هر انگيزه اى كه مكلّف نسبت به مقدّمه داشته باشد، مقدّمه، وجوب غيرى پيدا مى كند و وجوب غيرى اش هم هيچ قيد و شرطى ندارد و حرمت هم نمى تواند با اين وجوب غيرى- كه ذى المقدّمه اش اهم است- مقابله و معارضه كند. امّا بنا بر مبناى شيخ انصارى رحمه الله بايد مسئله را قدرى مورد بحث قرار دهيم. آيا مقصود شيخ انصارى رحمه الله كه مى فرمايد: «آن مقدّمه اى وجوب غيرى دارد كه از انجام آن، قصد توصّل به ذى المقدّمه را داشته باشيم» چيست؟ آيا فقط جنبه اثباتى اين

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 534

عنوان مورد نظر ايشان است يا اينكه جنبه نفى آن را هم درنظر دارد؟ به عبارت ديگر:

آيا فقط مى خواهد بگويد: «از انجام اين مقدّمه، قصد توصّل به ذى المقدّمه را داشته باشد و ديگر كارى ندارد كه آيا قصد ديگرى مى تواند همراه آن باشد يا نه»؟ و يا اينكه مى خواهد بگويد: «از انجام اين مقدّمه، فقط قصد توصّل به

ذى المقدّمه را داشته و چيز ديگرى غير از توصّل را قصد نكرده باشد»؟ اگر شيخ انصارى رحمه الله فقط به جنبه اثباتى مسئله نظر داشته باشد، در اين مثالى كه مطرح كرديم نظريه مشهور و نظريه مرحوم شيخ انصارى يك چيز خواهد شد، براى اينكه در اين مثال قصد توصّل دارد و وجود داعى ديگر فرقى ايجاد نمى كند. امّا اگر مرحوم شيخ انصارى هم بر جنبه اثبات و هم بر جنبه نفى تكيه داشته باشد، بين قول مشهور و قول شيخ انصارى رحمه الله ثمره پيدا مى شود، زيرا مشهور در اينجا قائل به وجوب غيرى مقدّمه هستند و مى گويند: «هيچ گونه عصيانى ازنظر دخول در ملك غير تحقق پيدا نكرده است» امّا شيخ انصارى رحمه الله مى فرمايد: «چون همراه با قصد توصّل به ذى المقدّمه، قصد ديگرى هم در كار بوده، اين مقدّمه وجوب غيرى پيدا نكرده و حرمت اوّليه اش به قوّت خود باقى است و انجام آن موجب تحقق عصيان است». در نتيجه نزاع بين شيخ انصارى رحمه الله و مشهور، يك نزاع علمى محض نيست بلكه ثمره فقهى هم برآن مترتّب مى شود.

4- نظريه صاحب فصول رحمه الله 409]
اشاره

صاحب فصول رحمه الله مى فرمايد: در باب مقدّمه، قيد ايصال اعتبار دارد و وجوب غيرى

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 535

مربوط به مقدّمه موصله است.[410] فرق بين كلام صاحب فصول رحمه الله با كلام شيخ انصارى رحمه الله: بنا بر مبناى شيخ انصارى رحمه الله، قصد توصّل مدخليت دارد، امّا بنا بر مبناى صاحب فصول رحمه الله، قصد توصّل دخالتى ندارد، بلكه آنچه دخالت دارد ايصال خارجى است. مقصود از ايصال خارجى اين است كه ذى المقدّمه، به دنبال مقدّمه

تحقق پيدا كند، هرچند از ابتدا قصد ايصال هم وجود نداشته باشد. درحقيقت فرق بين اين دو قول در دو مورد است: 1- اگر مقدّمه را به قصد توصّل انجام دهد ولى بعد از انجام آن، از اتيان به ذى المقدّمه منصرف شود، در اينجا بنا بر قول شيخ انصارى رحمه الله مقدّمه توأم با قصد توصّل بوده و وجوب غيرى داشته است امّا بنا بر مبناى صاحب فصول رحمه الله مقدّمه موصله تحقق پيدا نكرده پس وجوب غيرى نداشته است. 2- اگر مقدّمه را بدون قصد توصّل انجام دهد ولى بعد از تحقق مقدّمه، تصميم به انجام ذى المقدّمه گرفت و آن را اتيان كرد، در اينجا بنا بر نظريه صاحب فصول رحمه الله، مقدّمه موصله تحقق پيدا كرده و وجوب غيرى دارد، امّا بنا بر نظريه شيخ انصارى رحمه الله مقدّمه توأم با قصد توصّل نبوده و وجوب غيرى ندارد.

مراد صاحب فصول رحمه الله از مقدّمه موصله چيست؟
اشاره

در مورد مقدّمه موصله در كلام صاحب فصول رحمه الله دو احتمال مطرح است: احتمال اوّل: قيد ايصال- همانند واجب مشروط- شرطيت براى وجوب غيرى مقدّمه داشته باشد، بنا بر اين احتمال صاحب فصول رحمه الله مى خواهد بفرمايد: «وجوب غيرى مقدّمه، هميشه مشروط به يك شرط است و آن شرط عبارت از ايصال و ترتّب ذى المقدّمه بر مقدّمه است».

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 536

احتمال دوّم: قيد ايصال، شرطيت براى وجوب غيرى مقدّمه نداشته باشد، بلكه قيد براى واجب غيرى است. به عبارت ديگر: ايصال، مدخليت در متعلّق و مادّه دارد نه در هيئت و وجوب غيرى، همان طور كه در «صلّ مع الطهارة» قيد طهارت، مدخليت در مأمور به و متعلَّق دارد. فرق

بين اين دو احتمال، همان فرق ميان شرط وجوب و شرط واجب است. شرط وجوب، لزوم تحصيل ندارد. اگر خودبخود تحقق پيدا كرد، وجوب مشروط به آن شرط محقق خواهد شد. امّا شرط واجب- همانند خود واجب- لازم التحصيل است. مثلًا استطاعت- نسبت به حج- شرط وجوب است و لزوم تحصيل ندارد ولى طهارت- نسبت به نماز- شرط واجب است و تحصيل آن لازم است. در نتيجه اگر موصليت در كلام صاحب فصول رحمه الله به عنوان قيد براى وجوب غيرى مقدّمى باشد، تحصيل موصليت لازم نيست، بلكه چنانچه خودبخود حاصل شود، وجوب مقدّمى تحقق پيدا مى كند. امّا اگر موصليت قيد براى متعلّق و مأمور به باشد، در اينجا همان طور كه تحصيل خود مقدّمه لزوم دارد، تحصيل قيد ايصال هم لازم است. احتمال اوّل كه ما مسأله ايصال را به صورت شرط وجوب مطرح كنيم- ازنظر مقام ثبوت داراى استحاله اى روشن است كه ديگر نوبت به مقام اثبات نمى رسد. در مورد كيفيت استحاله گفته شده است: همان طور كه در قضاياى شرطيه، هميشه رتبه شرط تقدّم بر جزاء دارد، در ما نحن فيه اگر بخواهيم اين ضابطه كلّى را پياده كنيم بايد بگوييم: «تجب المقدّمة إن كانت موصلة»، يعنى اگر در مورد مقدّمه عنوان ايصال تحقق پيدا كرد، مقدّمه وجوب پيدا مى كند. حال با توجه به اينكه ما گفتيم: «مقصود از ايصال، واقعيت و خارجيت ايصال است نه قصد ايصال» مقدّمه، زمانى موصله مى شود كه در خارج تحقق پيدا كرده و به دنبال آن ذى المقدّمه هم تحقق پيدا كند. وقتى مقدّمه و ذى المقدّمه تحقق پيدا كرد، تازه شما مى خواهيد بگوييد:

«مقدّمه، واجب مى شود»، زيرا در اينجا مسأله

كشف مطرح نيست بلكه مسأله قضيه شرطيه- شبيه استطاعت و حج- است. وجوب حج به دنبال تحقق استطاعت است نه

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 537

اينكه تحقق استطاعت كاشف از وجوب قبلى حج باشد. آن وقت در ما نحن فيه اگر ايصال به عنوان شرط براى وجوب غيرى مقدّمى باشد، لازم مى آيد كه وجوب غيرى مقدّمى، بعد از عنوان ايصال تحقق يابد و عنوان ايصال پس از تحقق مقدّمه و ذى المقدّمه، تحقق پيدا مى كند. و به عبارت ديگر: پس از تحقق مقدّمه و ذى المقدّمه، تازه مى خواهيد بگوييد: «الآن مقدّمه وجوب غيرى پيدا مى كند» و چنين چيزى تحصيل حاصل است. در نتيجه اگر بخواهيم عنوان ايصال در كلام صاحب فصول رحمه الله را به صورت واجب مشروط مطرح كنيم، در همان مقام ثبوت دچار يك امتناع خواهيم شد و نوبت به مقام اثبات نمى رسد. و ما بايد بحث را روى احتمال دوّم متمركز كنيم.[411] احتمال دوّم اين بود كه ايصال در كلام صاحب فصول رحمه الله را به عنوان قيدى در متعلّق وجوب غيرى داخل بدانيم، همان طور كه طهارت به عنوان قيد براى صلاة است و هر دو لازم التحصيل هستند. مثلًا «نصب نردبان با قيد ايصال به بودن بر پشت بام» وجوب غيرى دارد. در ارتباط با اين احتمال، بايد در دو مقام بحث كرد: مقام ثبوت و مقام اثبات. روشن است كه اگر در مقام ثبوت به استحاله رسيديم نوبت به مقام اثبات نمى رسد.

مقام اوّل (مقام ثبوت)

در اينجا راه هايى براى اثبات استحاله مطرح شده است: راه اوّل (مسأله دور): در تقرير مسأله دور گفته شده است: «لازمه مقدّميت اين است كه ذى المقدّمه توقّف بر مقدّمه دارد». حال اگر ما-

همانند مشهور- قيد ايصال را

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 538

در مقدّمه نياوريم، اين توقّف، يك طرفه است. امّا بنا بر كلام صاحب فصول رحمه الله توقّف دوطرفه خواهد شد و مقدّمه هم توقّف بر ذى المقدّمه پيدا خواهد كرد و اين مستلزم دور است، زيرا در اين صورت، مقدّمه زمانى واجب مى شود كه موصل باشد و مقدّمه موصله زمانى تحقق پيدا مى كند كه ذى المقدّمه تحقق پيدا كرده باشد، در نتيجه از طرفى ذى المقدّمه متوقّف بر مقدّمه موصله است و از طرفى مقدّمه موصله هم متوقّف بر ذى المقدّمه است. و اين دور است. پاسخ: به نظر مى رسد در تقرير دور خلطى صورت گرفته كه با دقّت برطرف مى شود. بيان مطلب: ما قبول داريم كه مقدّمه موصله متوقّف بر ذى المقدّمه است، امّا قبول نداريم كه ذى المقدّمه متوقّف بر مقدّمه موصله باشد، ذى المقدّمه بر ذات مقدّمه توقّف دارد نه بر مقدّمه با قيد ايصال. بنابراين بين موقوف و موقوف عليه مغايرت حاصل شده و مسأله دور از بين مى رود. راه دوّم (مسأله تسلسل): تقرير مسأله تسلسل نياز به يك مقدّمه دارد و آن اين است كه اگر يك مركّبى مأمور به به امر وجوبى واقع شود- خواه وجوبش وجوب نفسى باشد يا وجوب غيرى- اجزاء اين مركّب، همان طور كه اتّصاف به وصف جزئيت براى اين مركّب را دارند، اتّصاف به وصف مقدّميت براى مأمور به را نيز دارند.[412] حال به صاحب فصول رحمه الله گفته مى شود: شما كه مقدّمه موصله را متعلّق وجوب غيرى مى دانيد، براساس مبناى شما، متعلّق وجوب غيرى يك شى ء مركّب است نه يك شى ء بسيط. و آن شى ء مركّب عبارت

از ذات مقدّمه و قيد ايصال است. حال با توجه به اين مبنا كه هر جزء مركّب، علاوه بر اينكه جزئيت براى كل دارد، مقدّميت هم براى آن دارد، نتيجه اين مى شود كه ذات مقدّمه، مقدّميت دارد براى مقدّمه

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 539

موصله، همان طور كه قيد ايصال هم مقدّميت دارد براى مقدّمه موصله. پس «نصب نردبان» همان طور كه مقدّمه براى «بودن بر پشت بام»- كه واجب نفسى است- مى باشد، مقدّمه براى «نصب نردبان موصل»- كه واجب غيرى است- نيز مى باشد. و چون صاحب فصول رحمه الله مقدّمه موصله را واجب به وجوب غيرى مى داند، پس بايد براى دوّمين بار قيد ايصال را در ذات مقدّمه بياورد تا وجوب غيرى پيدا كند. و درحقيقت، آن «نصب نردبان» كه مقدّمه براى «نصب نردبان موصل» است وجوب غيرى ندارد، بلكه «نصب نردبان موصل به نصب نردبان موصل به بودن بر پشت بام» وجوب غيرى ثانوى پيدا مى كند. حال مى آييم سراغ اين «نصب نردبان» مى بينيم متعلّق اين وجوب غيرى دوّم هم شيئى مركّب از «نصب نردبان» و قيد «ايصال به نصب نردبان موصل به بودن بر پشت بام» است و چون اجزاء مركّب مقدّميت دارند، براى سوّمين بار نصب نردبان مقدّميت پيدا مى كند براى واجب به وجوب غيرى دوّم و چون در باب مقدّمه، متعلّق وجوب غيرى، عبارت از مقدّمه موصله مى باشد، پس براى وجوب غيرى سوّم هم يك مقدّمه موصله بايد پيدا شود و هنگامى كه پاى مقدّمه موصله به ميان آمد باز مسأله تركيب تحقق پيدا خواهد كرد و به دنبال آن مسأله مقدّميت اجزاء و وجوب آنها مطرح مى شود و چون وجوب مقدّمى به مقدّمه با قيد

ايصال تعلّق گرفته نه به ذات مقدّمه، در وجوب غيرى چهارم هم عنوان ايصال مطرح مى شود و باز ذات مقدّمه جزئيت و مقدّميت پيدا كرده و مسأله تركيب و جزئيت و مقدّميت مطرح مى شود و همين طور ادامه پيدا مى كند و جايى نيست كه توقّف پيدا كند و چنين چيزى تسلسل است و استحاله تسلسل در جاى خودش ثابت است. پاسخ: ما قبول داريم كه اجزاء هر مركّبى اتّصاف به جزئيت دارند امّا اين معنا را به صورت كلّى نمى پذيريم كه اگر مركّبى، مأمور به واقع شد، اجزاء آن مركّب حتماً بايد اتّصاف به مقدّميت براى آن مأمور به داشته باشند. ما در اين مسئله قائل به تفصيل هستيم: در مركبّات عقليه مثل ماهيت كه مركّب از جنس و فصل است و هر دو جزء آن

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 540

عقلى مى باشند- ما مقدّميت را نمى پذيريم و شايد تعبير به مقدّمه در اين باب هم غلط باشد. جمله «الحيوان جزء للإنسان» صحيح است امّا تعبير «الحيوان مقدّمة للإنسان» نادرست است. در مركّبات حقيقيه خارجيه مثل تركّب انسان خارجى از مادّه و صورت- نيز همين طور است. مادّه و صورت به عنوان اجزاء انسان مطرحند ولى نمى توان گفت:

«مادّة الشي ء مقدّمة له» يا «صورة الشي ء مقدّمة له». امّا دو نوع ديگر از مركّبات وجود دارند كه تعبير به مقدّميت در آنها مانعى ندارد: الف: مركّبات صناعيه با معناى وسيعش. مثلًا مدرسه يك مركّب صناعى است كه از اجزاء و مصالح تشكيل شده كه آن اجزاء با كيفيت خاصّى به همديگر ارتباط داده شده اند تا اثر خاص بر آنها مترتّب شود. در اينجا علاوه بر اينكه مصالح و اجزاء به عنوان جزء

براى ساختمان مدرسه هستند، تعبير به مقدّميت نيز صحيح است. ب: مركّبات اعتباريه و آن مركّباتى است كه يك اعتباركننده اى، مانند شارع مقدّس اسلام، آمده و اجزائى از مقولات متباين را جمع آورى كرده و- به لحاظ احاطه علمى كه به حقايق اشياء دارد- با يك ديد وحدت به آنها نگاه كرده و حكمى برآن مترتّب كرده است. مثلًا صلاة، يك مركّب اعتبارى است كه از مقولات متباين تشكيل شده است ولى شارع آنها را با ديد وحدت نگاه كرده به گونه اى كه ارتباط بين اين ها به نحوى است كه اگر يك جزء، عمداً خلل پيدا كند، مثل اين است كه بقيه اجزاء هم واقع نشده است. شارع احاطه علمى دارد و مى داند كه اين مجموعه با اين كيفيت معراج المؤمن و قربان كلّ تقيّ است و آثار ديگر برآن مترتّب مى شود. در مركّبات اعتباريه هم مانعى ندارد كه ما علاوه بر جزئيت مسأله مقدّميت را نيز مطرح كنيم.

اگرچه در تعبيرات متعارف، عنوان مقدّمات را از عنوان مقارنات جدا كرده اند، امّا دليلى نداريم كه بتواند مقدّميت ركوع براى صلاة را نفى كند. حال كه اقسام مركّبات و تفصيل بين آنها روشن شد مى گوييم: ما نحن فيه از اقسام مركّبات عقليه است، زيرا صاحب فصول رحمه الله كه متعلّق وجوب

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 541

غيرى را «مقدّمه با قيد ايصال» مى داند، واجب غيرى داراى تركّب تقييدى خواهد بود و هرجا مسأله تقيّد مطرح شود، تقيّدْ جزئيت دارد امّا جزئيت تقيّد، يك جزئيت عقليه است. اگر صاحب فصول رحمه الله مى گفت: «متعلّق وجوب غيرى عبارت از مقدّمه و ايصال است».[413] ممكن بود ما تركّب را غير از تركّب عقلى

بدانيم امّا ايشان مسئله را به صورت تقييد مطرح كرده است و راهى به غير از جزئيت عقليه وجود ندارد. و در مركّبات عقليه ما مقدّميت اجزاء را قبول نداريم.[414] در نتيجه اشكال تسلسل به صاحب فصول رحمه الله اشكالى مبنايى است و چون اين مبنا مورد قبول ما نيست، لذا ما اشكال تسلسل را بر صاحب فصول رحمه الله وارد نمى دانيم.

همان گونه كه اشكال دور را وارد ندانستيم. راه سوّم (تعدّد وجوب نسبت به ذى المقدّمه): گفته شده است: بنا بر بيان صاحب فصول رحمه الله، ذى المقدّمه هم وجوب نفسى پيدا مى كند و هم وجوب غيرى و چنين چيزى محال است. بيان مطلب: فرض ما اين است كه ذى المقدّمه وجوب نفسى دارد. حال با توجه به اينكه صاحب فصول رحمه الله معتقد به وجوب غيرى مقدّمه موصله است و مقدّمه موصله متوقّف بر ذى المقدّمه است،[415] ذى المقدّمه جنبه مقدّميت براى مقدّمه موصله پيدا كرده و متّصف به وجوب غيرى مى شود. به عبارت ديگر: از ناحيه ذى المقدّمه، يك وجوب غيرى به سوى مقدّمه موصله ترشح پيدا مى كند و از طريق اين وجوب غيرى، يك وجوب غيرى به ذى المقدّمه- كه مقدّمه براى اين مقدّمه موصله است- ترشح پيدا مى كند. در نتيجه ذى المقدّمه هم وجوب نفسى پيدا مى كند و هم وجوب غيرى.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 542

تازه اين در جايى است كه ذى المقدّمه داراى يك مقدّمه باشد. امّا اگر- مثلًا- داراى ده مقدّمه بود، در اينجا يك وجوب نفسى و ده وجوب غيرى براى ذى المقدّمه پيدا خواهد شد.[416] و چنين چيزى ثبوتاً ممتنع است. ممكن است كسى بگويد: اگر دو عنوان وجود

داشته باشد، چه مانعى دارد كه دو وجوب روى آن دو عنوان تحقق پيدا كند؟ همان طور كه بنا بر قول قائلين به جواز اجتماع امر و نهى، در صلاة در دار غصبى، وجوب و حرمت تحقق دارد. صلاة در دار غصبى به عنوان صلات واجب و به عنوان غصب حرام است. در ما نحن فيه هم چه مانعى دارد كه دو وجوب جمع شود، يك وجوب نفسى به عنوان ذى المقدّمه و يك وجوب غيرى به عنوان مقدّمه؟ در پاسخ مى گوييم: ما نحن فيه با مسأله جواز اجتماع امر و نهى تفاوت دارد.

اينجا- به اصطلاح علمى- حيثيتش، حيثيت تعليلى است امّا در مسأله صلاة و غصب، حيثيتش، حيثيت تقييدى است. به عبارت ديگر: در صلاة در دار غصبى، آنچه متعلّق وجوب است عنوان صلاة و آنچه متعلّق حرمت است عنوان غصب است و اين دو در عالم عنوان متغايرند عنوان صلاة هيچ ربطى به غصب ندارد و عنوان غصب هم هيچ ربطى به صلاة ندارد. امّا ازنظر وجود خارجى چه بسا اين دو اتّحاد پيدا مى كنند. ولى در ما نحن فيه وقتى «بودن بر پشت بام» وجوب نفسى پيدا مى كند، وجوب نفسى به همين «بودن بر پشت بام» تعلّق مى گيرد نه به عنوان ذى المقدّمه. ذى المقدّمه، علت است. حيثيتش حيثيت تعليلى است ولى متعلّق حكم، عنوان ذى المقدّمه نيست بلكه «بودن بر پشت بام» متعلّق حكم است و وجوب نفسى به آن تعلّق گرفته است.

حال اگر اين «بودن بر پشت بام» به عنوان مقدّمه مقدّمه شد، وجوب غيرى مقدّمى هم روى مفهوم مقدّمه نرفته است، بلكه به خود «بودن بر پشت بام» تعلّق گرفته است ولى

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 543

علت آن اين است كه «بودن بر

پشت بام» به عنوان مقدّمه مقدّمه است.[417] در نتيجه در ما نحن فيه، هم وجوب نفسى و هم وجوب غيرى به «بودن بر پشت بام» تعلّق گرفته است و در چنين مواردى، هيچ كس نمى تواند قائل به جواز اجتماع شود، هرچند ما در صلاة در دار غصبى، اجتماع امر و نهى را جايز بدانيم. آنجا تعدّد عنوان مطرح بود ولى در اينجا تعدّد متعلّق حكم مطرح نيست. پس خلاصه بيان مستشكل اين مى شود كه قول به مقدّمه موصله مستلزم اجتماع وجوب نفسى و وجوب غيرى بر نفس عنوان ذى المقدّمه است و چنين چيزى محال است. پاسخ راه سوّم: ما قبول مى كنيم كه «بودن بر پشت بام» متوقّف بر «نصب نردبان» است و «نصب نردبان» بر «بودن بر پشت بام» توقّفى ندارد امّا «نصب نردبان موصل» متوقّف بر «بودن بر پشت بام» است همچنين قبول مى كنيم كه بنا بر مبناى صاحب فصول رحمه الله «نصب نردبان موصل» وجوب غيرى دارد. امّا بحث در اينجاست كه وقتى «نصب نردبان موصل» بر «بودن بر پشت بام» توقّف پيدا كرد- و به عبارت ديگر: «ذى المقدّمه، عنوان مقدّمه مقدّمه پيدا كرد»- چه چيزى وجوب پيدا مى كند؟ روشن است كه اينجا متعلّق وجوب غيرى، نفس ذى المقدّمه نيست، زيرا اين خلاف مبناى صاحب فصول رحمه الله است. صاحب فصول رحمه الله مى گويد: «مقدّمه، وقتى وجوب غيرى پيدا مى كند كه عنوان ايصال را به همراه داشته باشد». بنا بر مبناى صاحب فصول رحمه الله نه تنها مقدّمه بايد موصله باشد بلكه «مقدّمه مقدّمه» هم بايد موصله باشد تا وجوب غيرى پيدا كند. درحالى كه «مقدّمه مقدّمه»

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 544

همان «ذى المقدّمه» است. آيا ذى المقدّمه، موصل به چه

چيزى مى تواند باشد؟ در اينجا دو احتمال مطرح است: احتمال اوّل: اين است كه ما «موصَل اليه» را در تمامى مقدّمات، خود ذى المقدّمه بدانيم يعنى همان طور كه «نصب نردبان» ايصال به «بودن بر پشت بام» دارد، در مقدّمه مقدّمه هم «بودن بر پشت بام» ايصال به «بودن بر پشت بام» دارد. اين احتمالْ معقول نيست كه چيزى عنوان موصليت به خودش داشته باشد و موصِل و موصَل اليه شى ء واحدى باشند. احتمال دوّم: اين است كه گفته شود: موصليت در مورد «نصب نردبان»، در ارتباط با «بودن بر پشت بام» است امّا موصليت «مقدّمه مقدّمه» در ارتباط با مقدّمه اوّل است.

به عبارت ديگر: مقدّمه مقدّمه، موصل به مقدّمه است، يعنى «بودن بر پشت بام» موصل به «نصب نردبان» است. اين احتمال هم ممتنع است، زيرا شما اگر بگوييد: «مقدّمه مقدّمه- يعنى خود ذى المقدّمه- به ذات مقدّمه اوّل- يعنى نصب نردبان- موصليت دارد». ما مى گوييم: چنين چيزى درست نيست، زيرا «بودن بر پشت بام» نمى تواند موصل به هر «نصب نردبان» ى باشد بلكه بايد موصل براى «نصب نردبان موصل» باشد، چون اگر قيد ايصال به همراه «نصب نردبان» نبود، ما از ابتدا مقدّميت «نصب نردبان» را براى «بودن بر پشت بام» قبول نمى كرديم. در نتيجه «بودن بر پشت بام» مقدّمه موصله براى آن «نصب نردبان» مى شود كه موصل به همين «بودن بر پشت بام» است. و موصِل و موصَل اليه، با يك واسطه اتحاد پيدا مى كنند و خود شى ء، موصل به نفس خودش مى شود. چنين چيزى محال است. موصليت شى ء به نفس خودش محال است خواه بدون واسطه باشد يا باواسطه. در نتيجه، بنا بر مبناى صاحب فصول رحمه الله- كه قائل به مقدّمه

موصله است- وجوب غيرى نمى تواند به سراغ ذى المقدّمه بيايد. به عبارت ديگر: صاحب فصول رحمه الله ذى المقدّمه را واجب غيرى نمى داند بلكه معتقد است وجوب غيرى در مورد مقدّمه

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 545

بدون واسطه با قيد ايصال است. و اگر در مقدّمه مقدّمه هم قائل به وجوب غيرى شود، جايى را درنظر دارد كه مقدّمه مقدّمه، چيزى غير از ذى المقدّمه باشد. پس نمى توان به ايشان اشكال كرد كه قول به مقدّمه موصله مستلزم اجتماع حكمين مثلين در ذى المقدّمه است. نتيجه بحث در ارتباط با مقام ثبوت از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه مسأله مدخليّت قيد ايصال در متعلّق وجوب غيرى- كه صاحب فصول رحمه الله عقيده داشت- در مقام ثبوت اشكالى ندارد.

تفسيرى ديگر از كلام صاحب فصول رحمه الله:
اشاره

يادآورى: بنا بر تفسير سابق از كلام صاحب فصول رحمه الله قيد ايصال در متعلَّق وجوب غيرى نقش داشت، يعنى وجوب غيرى به آن «نصب نردبان» ى تعلّق گرفته بود كه به دنبال آن ذى المقدّمه تحقّق پيدا كند. همان طور كه- در باب واجب نفسى- مثلًا «صلاة مقيّد به طهارت» براى ما واجب شده است و لازمه يك چنين چيزى اين است كه بر مكلّف هم اتيان اصل متعلَّق لازم باشد و هم اتيان قيد آن. و در ما نحن فيه نيز بايد گفت: «همان طور كه اصل نصب نردبان وجوب غيرى دارد، ايصال به ذى المقدّمه هم وجوب غيرى دارد». براساس اين مبنا بود كه اشكالاتى بر كلام صاحب فصول رحمه الله وارد شده بود و ما هم آن اشكالات را جواب داديم. ولى بعضى از بزرگان- چون مرحوم محقق حائرى و مرحوم محقق عراقى- درصدد

برآمده اند كلام صاحب فصول رحمه الله را به گونه اى تفسير كنند كه اشكالات قبلى برآن وارد نباشد. حال يا به نظر آنان اشكالات وارد بوده و خواسته اند با تفسير خودشان اين اشكالات را از كلام صاحب فصول رحمه الله برطرف كنند و يا اينكه منظورشان اين بوده كه هرچه مى توانند كلام صاحب فصول رحمه الله را از اشكال دور نگه دارند به گونه اى كه در كلام ايشان حتى توهّم اشكال هم مطرح نشود.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 546

اكنون به بحث و بررسى كلام اين دو بزرگوار مى پردازيم:

1- تفسير محقق حائرى رحمه الله از كلام صاحب فصول رحمه الله:

ايشان مى فرمايد: به نظر ما مسأله ايصال و موصليت به عنوان قيديت مطرح نيست و وجوب غيرى به ذات مقدّمه تعلّق گرفته است ولى به لحاظ ايصال و داعويت ايصال نه به قيد ايصال، و بين اين دو، فرق وجود دارد. سپس مى فرمايد: وجدان هم با اين معنا موافق است. اگر ما فرض كنيم ذى المقدّمه اى داراى چند مقدّمه است به گونه اى كه تا وقتى همه مقدّمات جمع نشوند امكان تحقق ذى المقدّمه وجود ندارد، روشن است كه در اينجا هريك از مقدّمات- به صورت جداى از يكديگر- نمى تواند متعلَّق وجوب غيرى و اراده غيريه مولا قرار گيرد و وجدان بر اين مطلب گواهى مى دهد. يك مقدّمه- جداى از ساير مقدّمات- چه فايده اى مى تواند براى مولا داشته باشد تا مولا نسبت به آن وجوب غيرى را مطرح كرده باشد؟ امّا وقتى همه مقدّمات را با هم ملاحظه مى كند، معنايش اين است كه يك سنخيت و ارتباطى بين آنها وجود دارد و آن سنخيت اين است كه اگر اين ها با هم جمع شوند، ممكن است ذى المقدّمه به دنبال آنها تحقق پيدا كند. بنابراين در ملاحظه مجموع

مقدّمات، بايد ذى المقدّمه را نيز مورد ملاحظه قرار داد. مرحوم حائرى مى فرمايد: منظور ما از لحاظ ايصال، همين معناست. يعنى مولا وقتى اراده غيريه اش به مقدّمات متعدّدى تعلّق مى گيرد كه سنخيت بين اين مقدّمات ملاحظه شده باشد و سنخيت هم اين است كه انضمام اين ها در تحقق ذى المقدّمه نقش دارد. در اين حال اراده غيرى او متعلّق به ذات مقدّمه مى شود و هيچ قيدى در مراد او مدخليت ندارد. در اين صورت هيچ يك از اشكالات گذشته بر صاحب فصول رحمه الله وارد نخواهد شد، زيرا همه آن اشكالات مبتنى بر اين بود كه قيد ايصال در متعلّق وجوب غيرى اخذ شده باشد.[418]

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 547

بحث ما مربوط به مقام ثبوت است نه مقام اثبات. در مقام اثبات، اهمال و اجمال امكان دارد، لذا يكى از مقدّمات حكمت اين است كه مولا در مقام بيان باشد نه در مقام اهمال و اجمال. و اين بدان معناست كه در مرحله اثبات و تبيين، دو صورت امكان دارد: 1- گاهى متكلّم در مقام بيان همه خصوصياتى است كه در متعلّق حكمش مدخليت دارد، كه از آن به «مقام بيان» تعبير مى شود. 2- گاهى متكلم در مقام بيان همه خصوصيات نيست بلكه مى خواهد اجمالًا چيزى را مطرح كرده و عبور كند، بدون اينكه بخواهد خصوصيات معتبر در آن چيز را مطرح كند. امّا در مقام ثبوت، بايد همه چيز مشخّص و معيّن باشد و اجمال و اهمال معنا ندارد. «اعتق رقبةً» ممكن است به حسب اثبات داراى اهمال يا اجمال باشد ولى به حسب ثبوت بايد روشن باشد، زيرا در واقع يا غرض مولا به عتق

رقبه مؤمنه تعلّق گرفته و يا به مطلق رقبه و فرض سوّمى- كه در مقام ثبوت، غرضِ او معلوم نباشد- قابل تصوير نيست. اكنون از مرحوم حائرى سؤال مى كنيم: آيا شما متعلّق وجوب غيرى مقدّمى را ثبوتاً چه چيزى مى دانيد؟ در اينجا دو احتمال در كار است: 1- اگر ايشان متعلّق وجوب غيرى مقدّمى را ذات مقدّمه بداند، چنين چيزى رجوع به كلام مشهور مى كند. 2- اگر ايشان متعلّق وجوب غيرى مقدّمى را مقدّمه با قيد ايصال بداند. به اين معنا كه تقييد، در متعلّق وجوب نقش داشته باشد، اين همان چيزى است كه اشكالات گذشته در مورد آن مطرح شد. اگرچه ما آن اشكالات را برطرف كرديم ولى مرحوم

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 548

حائرى كه مى خواهد با توجيه كلام صاحب فصول رحمه الله اشكالات آن را برطرف كند، چنين توجيهى نمى تواند برطرف كننده آن اشكالات باشد. روشن است كه احتمال سوّمى نمى توان در اينجا مطرح كرد، زيرا در مقام ثبوت نمى تواند مقدّمه نه مطلق باشد و نه مقيّد. در نتيجه اينكه ما بياييم كلمه «موصله» را از قيديت بيرون آورده و «لحاظ ايصال» را به جاى آن بگذاريم، فقط عبارت را عوض كرده ايم ولى واقعيت مطلب تغييرى پيدا نكرده است. ما به هر صورتى كه مقدّمه را ملاحظه كنيم بالاخره در مقام تعلّق وجوب، بايد وجوب را به چيزى متعلّق كنيم و غير از مطلق يا مقيد، امر سوّمى نداريم.

2- تفسير مرحوم محقق عراقى از كلام صاحب فصول رحمه الله:

ايشان مى فرمايد: اگر ما مسأله ايصال را به صورت قيديت و قضيه را به صورت قضيه شرطيه مطرح كنيم چه بسا اشكالات قبلى بر صاحب فصول رحمه الله وارد باشد، ولى ما قضيه را به صورت قضيه حينيه

مطرح مى كنيم و مى گوييم: متعلّق وجوب غيرى عبارت از ذات مقدّمه است ولى در حين ايصال مقدّمه به ذى المقدّمه. گويا از ايشان سؤال مى شود: چه فرقى بين قضيه حينيه و قضيه شرطيه در ما نحن فيه وجود دارد؟ در پاسخ مى فرمايد: در قضيه حينيه، حين و مضاف اليه آن، نقشى در ترتّب حكم بر موضوع ندارند، بلكه همانند يك عنوان مشير مى باشند همان طور كه عنوان «الجالس» در عبارت «عليك بهذا الجالس- مشيراً إلى زرارة-» عنوان مشير است و مدخليتى در وجوب مراجعه به زراره و اخذ احكام از او ندارد. مرحوم عراقى در توضيح اين مطلب اصطلاحاتى به كار برده مى فرمايد: جايى كه ذى المقدّمه داراى مقدّمات متعدّدى باشد، وجود هريك از مقدّمات، به دو صورت مى تواند باشد: توأم بودن آن با ساير مقدّمات و توأم نبودن آن با ساير مقدّمات. ايشان در توجيه كلام صاحب فصول رحمه الله مى فرمايد: به نظر ما وجوب غيرى به

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 549

صورت «توأم بودن مقدّمه با ساير مقدّمات» تعلّق گرفته است و چنين چيزى به معناى تقييد نيست. در جايى كه مقدّمه همراه با ساير مقدّمات باشد، نه ذاتش تغيير كرده و نه قيدى به همراه آن آمده، بلكه همان مقدّمه است. سپس مى فرمايد: در اين صورت ما معتقديم وقتى مثلًا ده مقدّمه داريم، اگرچه هر ده مقدّمه وجوب دارند ولى ما ده وجوب غيرى نداريم بلكه يك وجوب غيرى داريم ولى نحوه ارتباط اين وجوب غيرى واحد با اين ده مقدّمه، مثل نحوه ارتباط وجوب نفسى متعلّق به صلاة نسبت به اجزاء صلاة است. اين تشبيه از دو جهت است: 1- در امر نفسى متعلّق

به اجزاء صلاة، امر واحد است ولى اين امر واحد، منبسط بر اجزاء صلاة مى شود و هريك از اين اجزاء، نصيبى از امر خواهند داشت. در ما نحن فيه هم كه ذى المقدّمه مثلًا داراى ده مقدّمه است. مى گوييم: يك وجوب غيرى وجود دارد كه منبسط بر مقدّمات مى شود و هريك از اين مقدّمات، نصيبى از اين امر غيرى خواهند داشت و جزئى از امر غيرى به عنوان سهم هريك مى شود. 2- در باب صلاة، وقتى گفته مى شود: «بعض امر، به ركوع تعلّق گرفته است» سؤال مى شود: «آيا ركوع به طور مطلق متعلّق بعض امر قرار گرفته به گونه اى كه اگر سجود و ساير اجزاء نباشد، باز هم ركوعْ متعلّق اين بعض امر است، يا اينكه ركوع مقيّد به ساير اجزاء، متعلّق بعض امر قرار گرفته است؟». پاسخ اين است كه هيچ يك از اين دو مطلب مطرح نيست بلكه در اينجا مطلب سوّمى در كار است و آن اين است كه ركوع داراى دو حالت است: يك وقت ركوعْ همراه با ساير اجزاء است و يك وقت همراه نيست. بعض امر، متعلّق به آن ركوعى است كه توأم با ساير اجزاء باشد. يعنى نه مسأله تقييد مطرح است و نه اطلاق به نحوى كه ساير اجزاء هم نباشد. اين گويا وجود خاصى از ركوع است كه بعض امر به آن تعلّق گرفته است. مى فرمايد: در ما نحن فيه كه مى گوييم: «بعض امر غيرى به هريك از مقدّمه ها تعلّق گرفته است» مراد ما نه مطلق مقدّمه است- به گونه اى كه شامل مقدّمه اى شود كه ساير مقدّمات همراه آن نيست- و نه مقدّمه مقيّد به اينكه ساير مقدّمات هم همراهش باشد. بلكه مراد

مقدّمه در حالى

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 550

است كه توأم با ساير مقدّمات باشد. و اين گويا وجود خاصى از مقدّمه متعلّق امر غيرى است.[419] رحمه الله: ايشان در كلامش به «قضيه حينيه تعبير مى كند. در قضيه حينيه، حينْ نقشى در ترتّب حكم ندارد و همان طور كه گفتيم: «حينْ جنبه عنوان مشير دارد و عنوان مشير هيچ گونه مدخليتى در ترتب حكم ندارد. همان طور كه عنوان «الجالس» در عبارت امام عليه السلام كه- در حال اشاره به زراره- به شخص سؤال كننده فرمود: «عليك بهذا الجالس»، به صورت عنوان مشير است و مدخليتى در حكم- يعنى اصل لزوم مراجعه به زراره و استفاده احكام از او- ندارد. عنوان «حين» هم همين طور است. مثل اينكه در تعبيرات عرفى گفته مى شود: «زيد وقتى وارد منزل ما شد كه در آن حينْ عَمرو خارج مى شد». روشن است كه خروج عَمرو هيچ مدخليتى در ورود زيد به منزل ما ندارد ولى براى اينكه خصوصيات مسئله را بهتر روشن كرده باشيم، اين معنا را بيان مى كنيم.

به عبارت ديگر: باطن قضيه حينيه، همان قضيه مطلقه با يك معرفى بيشتر است، امّا ازنظر ترتّب حكم بر موضوع و ثبوت محمول براى موضوع هيچ گونه فرقى بين قضيه مطلقه و قضيه حينيه وجود ندارد. سپس ايشان در ادامه كلامشان به جاى قضيه حينيه، عنوان «حصه توأم را مطرح كرده فرمودند: «وجوب غيرى به آن حصّه اى از مقدّمه تعلّق مى گيرد كه توأم با ساير مقدّمات باشد تا ذى المقدّمه بتواند برآن مترتّب شود». ما به ايشان مى گوييم: «باطن كلمه حصّه، همان عنوان تقييد است. معناى حصّه در مورد مطلق، همان تشعّب مطلق است و مطلق اگر بخواهد تشعّب پيدا

كند، راهى غير از تقييد ندارد. آيا وقتى گفته مى شود: «الإنسان إمّا عالم و إمّا جاهل» امكان دارد

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 551

كه حصّه عالم در مورد انسان غير از حصّه جاهل باشد ولى درعين حال، علم و جهل نقشى به صورت تقييد نداشته باشند؟ روشن است كه چنين چيزى ممكن نيست. عالم يعنى انسانى كه مقيّد به علم است. جاهل يعنى انسانى كه مقيّد به جهل است. بنابراين واقعيت مسئله اين است كه مرحوم عراقى عنوان ايصال- كه در كلام صاحب فصول رحمه الله به عنوان قيديت مطرح بود- را برداشته و به جاى آن اصطلاح «حصه توأم» يا «قضيه حينيه» را به كار برده اند، ولى مطلب يك چيز است و عبارت تغيير پيدا كرده است. درحالى كه ما در مسائلى كه مربوط به مقام ثبوت قضايا است، بايد به بررسى واقعيات پرداخته و تحت تأثير اين عناوين و عبارات و اصطلاحات قرار نگيريم. در نتيجه اگر مراد ايشان از «حصّه توأم»، همان تقييد باشد، چنين چيزى به همان قيد ايصال در كلام صاحب فصول رحمه الله رجوع مى كند. و اگر مراد ايشان مطلق مقدّمه باشد، رجوع به كلام مشهور مى كند. و با «حصّه توأم» نمى توان چيزى درست كرد كه نه حرف مشهور باشد و نه حرف صاحب فصول رحمه الله، و احتمال سوّمى در اينجا وجود ندارد. زيرا در مقام ثبوت نمى تواند اهمال و اجمالى در كار باشد.

مقام دوّم (مقام اثبات)[420]

در مقام اثبات، مرحوم آخوند ابتدا دو اشكال ذيل را به صاحب فصول رحمه الله وارد

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 552

كرده است: اشكال اوّل: داعى و باعث بر ايجاب يك شى ء عبارت از اثر و فايده اى است

كه برآن مترتّب مى شود. وجوب غيرى هم از اين امر مستثنى نيست و ما مى بينيم اثر مقدّمه و فايده اى كه برآن مترتّب مى شود، همان تمكّن از انجام ذى المقدّمه است. اين فايده در همه مقدّمه ها وجود دارد، خواه ذى المقدّمه به دنبال آن تحقق پيدا كند يا نه.

به عبارت ديگر: «حالت ايصال و عدم ايصال تأثيرى در وجود فايده ندارد». لذا وجوب غيرى بايد به مطلق مقدّمه تعلّق بگيرد و لازمه منحصر كردن وجوب غيرى به مقدّمه موصله، اين است كه ما اوّلًا: يكايك مقدّمات را محكوم به وجوب غيرى ننماييم، بلكه مجموعه آنها را- كه از آن به علت تامّه تعبير مى شود- محكوم به وجوب غيرى بنماييم و ثانياً: آنچه محكوم به وجوب غيرى مى شود، مطلق علت تامّه نباشد بلكه علت تامّه در خصوص واجبات تسبيبيه و توليديه محكوم به وجوب غيرى شوند.

واجبات تسبيبيه و توليديه عبارت از واجباتى است كه وقتى انسان علت تامّه اش را ايجاد كرد، معلول به دنبال آن تحقق پيدا كند، مثلًا اگر ذى المقدّمه عبارت از احراق باشد، اينجا واجب ما يك واجب تسبيبى است، يعنى احراق نمى تواند مستقيماً تحقق پيدا كند بلكه به سبب نار تحقق پيدا مى كند. مرحوم آخوند معتقد است: لازمه مطرح كردن وجوب غيرى در مورد خصوص مقدّمه موصله، اين است كه ما فقط در مواردى بتوانيم وجوب غيرى را مطرح كنيم كه مقدّمه، به طور تكوينى جنبه ايصال داشته باشد، همان طور كه نار علت تامّه براى احراق است و تكويناً ما را به احراق مى رساند و مقدّمه اى كه ايصال تكوينى داشته باشد، فقط عبارت از علت تامّه- آن هم در واجبات تسبيبيه- است، امّا در غير علت

تامّه- مانند سبب و شرط و عدم المانع به صورت جداجدا- جنبه موصليت تكوينيه وجود ندارد. اجزاء علت نمى تواند ايصال به معلول داشته باشد. آنچه موصل به معلول است، مجموعه علت تامّه است، آن هم در خصوص نار و احراق كه به مجرّد تحقق نار، ايصال تكوينى تحقق داشته و احراق حاصل مى شود و حتى اراده مكلّف هم نمى تواند مانع از تحقق احراق باشد.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 553

در اينجا گويا كسى مى گويد: چرا شما به طور كلّى نمى گوييد: «مجموعه علت تامّه، موصل به معلول است»؟ ذى المقدّمه عبارت از فعل مكلّف است و هر ممكنى نياز به علت تامّه دارد، پس چرا شما مسئله را منحصر به واجبات توليديه و تسبيبيه مى كنيد؟ مرحوم آخوند در پاسخ مى فرمايد: در واجبات غير توليديه اگرچه ما علت تامّه را براى هر ممكنى قائل هستيم ولى اشكال اين است كه متمم علت تامّه در ساير واجبات، عبارت از اراده مكلّف است يعنى مكلّف پس از انجام همه مقدّمات، مى تواند ذى المقدّمه را اراده كند و مى تواند اراده نكند. اگر اراده او به ساير مقدّمات ضميمه شد، علت تامّه تحقق پيدا مى كند. مرحوم آخوند مى فرمايد: اينكه در ساير واجبات، اراده بخواهد متمم و مكمل علت تامّه باشد، داراى اشكال است، زيرا بنا بر مبناى ما اراده امرى غير اختيارى است.[421] لذا اراده مكمّل علت تامّه نمى تواند متعلّق وجوب غيرى واقع شود. امّا در واجبات توليديه، اراده به عنوان مكمّل علت تامّه نيست. وقتى مقدّمات تحقق نار فراهم شد و نار تحقق پيدا كرد، احراق هم به صورت قهرى تحقق پيدا خواهد كرد. درحقيقت، مكمل علت تامّه در واجبات توليديه، آخرين جزئى است كه ذى

المقدّمه- به طور قهرى- برآن مترتّب مى شود. ولى در واجبات غير توليديه، اراده به عنوان مكمل علت است يعنى مى شود همه مقدّمات را در خارج ايجاد كرد بدون اينكه انجام ذى المقدّمه را اراده كرده باشد. اگر بخواهد ذى المقدّمه هم وجود داشته باشد، بايد به دنبال مقدّمات، ذى المقدّمه هم اراده شود و اراده نمى تواند متعلّق وجوب غيرى واقع شود.[422] پاسخ اشكال: به نظر ما اين اشكال مرحوم آخوند به صاحب فصول رحمه الله باطل است، زيرا مرحوم آخوند از كلام صاحب فصول رحمه الله برداشتى كرده كه اين برداشت صحيح نيست. مرحوم آخوند تصور كرده است كه وقتى صاحب فصول رحمه الله عنوان «مقدّمه موصله» را مطرح مى كند و موصليت را به عنوان صفت براى مقدّمه قرار

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 554

مى دهد، مرادش اين است كه خود مقدّمه، ايصال قهرى به ذى المقدّمه دارد. بر مبناى اين تصوّر، ملاحظه مى كند كه مقدّمه در جايى ايصال قهرى به ذى المقدّمه دارد كه علت تامّه براى ذى المقدّمه بوده و جنبه توليديت و تسبيبيت داشته باشد و الّا اجزاء علت، به تنهايى نمى تواند ما را به ذى المقدّمه برساند. همچنين خود علت تامّه در غير واجبات تسبيبيه و توليديه- وقتى همراه اراده است- اگرچه موصل به ذى المقدّمه است ولى نمى تواند متعلّق وجوب غيرى قرار گيرد، زيرا اراده امرى غير اختيارى است و به عنوان مكمّل علت تامّه مطرح است مگر اينكه ما اراده را كنار بگذاريم و در اين صورت اگرچه واجب، صد مقدّمه هم داشته باشد و ما همه آنها را انجام دهيم، چنانچه به دنبال اين صد مقدّمه، اراده ذى المقدّمه نباشد، آن مقدمات نمى تواند موصل به

ذى المقدّمه باشد. درحالى كه صاحب فصول رحمه الله نمى خواهد چنين چيزى بگويد. ايشان مى خواهد بگويد: اين «نصب نردبان» كه در خارج تحقق پيدا مى كند دو حالت دارد: 1- به دنبال آن، «بودن بر پشت بام» به اراده مكلّف واقع نمى شود. در اين صورت، «نصب نردبان» وجوب غيرى ندارد. 2- به دنبال آن، «بودن بر پشت بام» به اراده مكلّف واقع مى شود، در اين صورت تحقق «بودن بر پشت بام» كاشف از وجوب «نصب نردبان» است. پس درحقيقت، موصليتْ به معناى ترتّب قهرى ذى المقدّمه بر مقدّمه نيست بلكه به معناى اين است كه ذى المقدّمه، به دنبال اين مقدّمه، با اراده مكلّف تحقق پيدا كند.

يعنى اين گونه نباشد كه مكلّف، «نصب نردبان» بنمايد ولى هدفش «بودن بر پشت بام» نباشد و يا اگر چنين هدفى هم داشته باشد از تصميم خود منصرف شده و بعد از «نصب نردبان» نسبت به «بودن بر پشت بام» پشيمان شود و يا حتى اگر بعد از «نصب نردبان» با اينكه تصميم بر «بودن بر پشت بام» داشت ولى مانعى پيش آمد و نگذاشت اين «بودن بر پشت بام» تحقق پيدا كند، در اين موارد صاحب فصول رحمه الله عقيده دارد كه «نصب نردبان» وجوب غيرى ندارد.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 555

بنابراين خود «نصب نردبان» گاهى موصل و گاهى غير موصل است و اگر ما بخواهيم موصليت را آن گونه كه مرحوم آخوند معنا كردند، بدانيم، «نصب نردبان» هيچ گاه موصل به «بودن بر پشت بام» نخواهد بود، زيرا بعد از «نصب نردبان» بايد اراده «بودن بر پشت بام» بيايد و به دنبال آن خود «بودن بر پشت بام» تحقق پيدا كند.

اشكال دوّم مرحوم آخوند بر صاحب فصول رحمه الله:

اگر مكلّف مقدّمه اى را در خارج انجام داد، ولى هنوز ذى المقدّمه

تحقق پيدا نكرده است، آيا وجوب غيرى متعلّق به مقدّمه ساقط شده است يا بايد به انتظار آينده باشيم؟

بديهى است كه به انتظار آينده بودن معنا ندارد. در نتيجه بايد گفت: «تكليف به وجوب غيرى ساقط شده است». آن وقت از صاحب فصول رحمه الله سؤال مى شود: علت سقوط وجوب غيرى چيست؟ مرحوم آخوند مى فرمايد: براى سقوط هر تكليف سه راه وجود دارد: 1- اطاعت آن تكليف. 2- عصيان تكليف. اگر تكليف در وقت مقرّر خودش انجام نگرفت، ديگر نمى تواند باقى باشد، مگر اينكه داراى قضا باشد كه قضا هم تكليف جديد و مستقلّى است. 3- از بين رفتن موضوع تكليف. مثلًا تجهيز ميّت مسلمان، واجب كفائى است.

حال اگر فرض كنيم قبل از تجهيز يا در اثناء آن، سيل يا درنده اى بيايد و جنازه را با خود ببرد، به گونه اى كه قابل برگشت نباشد، در اينجا تكليف ساقط مى شود ولى سقوط آن به اعتبار ارتفاع موضوع تكليف است نه به اعتبار اطاعت و عصيان. مرحوم آخوند پس از بيان اين مطلب، گويا از صاحب فصول رحمه الله سؤال مى كند: در اينجا كه مكلّف، نصب نردبان كرده ولى ذى المقدّمه هنوز تحقق پيدا نكرده، آيا علت سقوط وجوب غيرى، كدام يك از اين عناوين سه گانه است؟ روشن است كه در اينجا عصيانى تحقق پيدا نكرده است. موضوع تكليف هم از بين نرفته است. اين گونه نيست كه مثلًا نردبان شكسته شده باشد يا پشت بام خراب شده باشد. پس شما

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 556

(صاحب فصول رحمه الله) ناچاريد ملتزم شويد كه علت سقوط تكليف، عبارت از موافقت تكليف است. اگر چنين چيزى را پذيرفتيد بايد از عنوان مقدّمه موصله

دست برداريد براى اينكه در اينجا ذات مقدّمه تحقق پيدا كرده و تكليف ساقط شده و منشأ سقوط آن هم موافقت تكليف است. در نتيجه تكليف وجوب غيرى به نفس مقدّمه تعلّق گرفته است، خواه ذى المقدّمه به دنبال آن بيايد يا نه.[423] پاسخ اشكال: ممكن است صاحب فصول رحمه الله از خود دفاع كرده و بگويد: آنچه كه شما بديهى و مفروغ عنه دانستيد، مورد قبول ما نيست. با مجرّد «نصب نردبان» نمى توان حكم به سقوط وجوب غيرى نمود. ما معتقديم كه بايد منتظر آينده باشيم. اگر در آينده «بودن بر پشت بام» به دنبال «نصب نردبان» تحقق پيدا كرد، كشف مى كنيم كه مقدّمه در حين وجودش متعلّق وجوب غيرى بوده و با اطاعت و موافقت، وجوب غيرى اش ساقط شده است. و اگر «بودن بر پشت بام» به دنبال «نصب نردبان» تحقق پيدا نكرد، مى فهميم كه اصلًا وجوب غيرى در كار نبوده تا ما در مورد سقوط يا عدم سقوط آن بحث كنيم. وجوب غيرى، به مقدّمه موصله تعلّق گرفته است. ممكن است كسى بگويد: اين بيان مرحوم آخوند با آنچه در ضمن اشكال اوّل فرمودند منافات دارد، زيرا بنا بر آنچه آنجا فرمودند معناى مقدّمه موصله آن شد كه به دنبال مقدّمه، يك ايصال قهرى تحقق پيدا كند، لذا ايشان وجوب غيرى را اختصاص به علت تامّه، آن هم در خصوص واجبات توليديه و تسبيبيه دادند. اگر مقصود صاحب فصول رحمه الله از مقدّمه موصله يك چنين معنايى باشد، ديگر ما نمى توانيم موردى براى اشكال دوّم پيدا كنيم. براى اينكه مورد اشكال دوّم جايى است كه مقدّمه اى بيايد و به دنبال آن ذى المقدّمه تحقق پيدا نكرده

باشد. درحالى كه مقدّمه موصله به معنايى كه مرحوم آخوند از كلام صاحب فصول رحمه الله برداشت كرده و درضمن اشكال اوّل مطرح كرد، نمى تواند جداى از تحقق ذى المقدّمه باشد. به عبارت ديگر: بنا بر مبنايى كه در

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 557

اشكال اوّل مطرح شد، مسأله «نصب نردبان» از مورد كلام صاحب فصول رحمه الله خارج است و ايشان مقدّمه اى را درنظر دارد كه علت تامّه براى ترتّب ذى المقدّمه باشد به طورى كه حتى اراده مكلّف هم بين علت و معلول فاصله نشده باشد. پس چگونه مى توان بين اين دو جمع كرد؟ در پاسخ مى گوييم: اشكال دوّم، بيانى مستقل و با قطع نظر از اشكال اوّل است.

يعنى اگر ما وجوب غيرى را اختصاص به علت تامّه در خصوص واجبات توليديه و تسبيبيه نداديم، آن وقت اشكال دوّم را مطرح مى كنيم. و الّا اگر اختصاص به آن مورد پيدا كند، ديگر ما مقدّمه موصله اى كه متخلّف از ذى المقدّمه باشد نخواهيم داشت. رجوع به اصل بحث: بحث در ارتباط با كلام صاحب فصول رحمه الله پيرامون مقدّمه موصله بود. سه اشكال ثبوتى در اينجا مطرح بود كه هر سه اشكال را جواب داديم. دو اشكال هم مرحوم آخوند نسبت به مقام اثبات مطرح كرده بودند كه ما آن دو را نيز جواب داديم. البته ما مى توانيم اين دو اشكال را به مقام ثبوت برگردانيم، به اين كيفيت كه بگوييم: «قول به وجوب مقدّمه موصله، مستلزم محدود كردن دايره وجوب غيرى، به علت تامّه در خصوص واجبات توليديه است. مگر واجبات توليديه چقدر است كه ما بياييم حكم را محدود به واجبات توليديه، آن هم در ارتباط با مجموع مقدّماتش- نه

در مورد تك تك مقدّمات- بنماييم؟ قولى كه مستلزم يك چنين محدوديتى باشد، ثبوتاً باطل است. در مورد اشكال اخير نيز همين حرف را مى زنيم. به هرحال، ما هر پنج اشكالى كه بر صاحب فصول رحمه الله وارد شده بود جواب داديم. سپس مرحوم آخوند، ادلّه صاحب فصول رحمه الله را مطرح كرده اند كه مهم ترين آنها دليل وجدان است و ما به ذكر آن مى پردازيم: حاصل اين دليل اين است كه اگر اراده غيريه انسان به چيزى تعلّق بگيرد، يعنى شى ء را- براى رسيدن به يك مطلوب نفسى- متعلّق اراده غيريه خودش قرار دهد، مثلًا «نصب نردبان» را به جهت رسيدن به «بودن بر پشت بام» متعلّق اراده غيريه

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 558

خودش قرار دهد، در اين صورت وجدان حكم مى كند كه «نصب نردبان» نمى تواند جداى از «بودن بر پشت بام» مطلوبيتى براى مولا داشته باشد، بلكه وجودش در اين صورت، از نظر مولا مانند حجر در جنب انسان است و فايده اى برآن مترتّب نيست.

پاسخ مرحوم آخوند از دليل صاحب فصول رحمه الله:

مرحوم آخوند از اين كلام صاحب فصول رحمه الله دو جواب داده اند:

جواب اوّل:

اين جواب، مبتنى بر همان برداشتى است كه ايشان از كلام صاحب فصول رحمه الله داشتند. همان طور كه قبلًا گفتيم، ايشان مراد از مقدّمه موصله در كلام صاحب فصول رحمه الله را مقدّمه اى دانستند كه اثر تكوينى اش، ايصال به ذى المقدّمه باشد، به همين جهت فرمودند: «چنين چيزى اختصاص دارد به مجموع علت تامّه- نه اجزائش- آن هم در خصوص واجبات توليديه و تسبيبيه كه با تحقق علت تامّه، ذى المقدّمه به صورت قهرى بر مقدّمه مترتّب مى شود و حتى اراده مكلّف هم نمى تواند نقشى داشته باشد». مرحوم آخوند با توجه به مطلب فوق بر صاحب فصول رحمه الله اشكال كرده و مى فرمايد:

«ايصال نمى تواند به عنوان غرض از مقدّمه مطرح باشد، بلكه غرض از مقدّمه عبارت از اين است كه انسان با وجود مقدّمه، متمكّن از وصول به ذى المقدّمه باشد و اين تمكّن در مورد هر مقدّمه اى وجود دارد، حتى در جايى كه به دنبال نصب نردبان، بودن بر پشت بام هم تحقّق پيدا نكند. در اينجا مقدّمه اثر خود را دارد، يعنى مكلّف با وجود آن مى تواند به ذى المقدّمه دستيابى پيدا كند. و اگر نصب نردبان وجود نداشت، تحقّق بودن بر پشت بام محال عادى بود».[424]

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 559

: كلام ايشان مبتنى بر همان سوء برداشتى است كه ايشان از كلام صاحب فصول رحمه الله داشتند. درحالى كه صاحب فصول رحمه الله موصليت را وصف تكوينى و قهرى مقدّمه قرار نداده بلكه آن را به عنوان قيدى در واجب غيرى مطرح كرده است، مثل طهارت كه به عنوان قيدى براى صلاة است. لذا به نظر صاحب فصول

رحمه الله آنچه براى مكلّف واجب است، خصوص «نصب نردبان» نيست بلكه واجب، نصب نردبانى است كه به دنبال آن ذى المقدّمه آورده شود. لذا اگر يك «نصب نردبان» مجرّد در خارج تحقّق پيدا كرد نمى توانيم بگوييم: «چنين چيزى واجب بوده است» بلكه بايد منتظر بمانيم، اگر به دنبال آن «بودن بر پشت بام» تحقّق پيدا كرد، كشف مى كنيم كه اين نصب نردبان وجوب غيرى داشته است. امّا اگر ايصال- به اراده مكلّف- تحقّق پيدا نكرد، كشف مى كنيم اين نصب نردبان وجوب غيرى نداشته است. پس با توجه به اينكه برداشت مرحوم آخوند از كلام صاحب فصول رحمه الله نادرست بود، اين جواب مرحوم آخوند هم- كه مبتنى برآن برداشت است- نمى تواند جواب درستى باشد.

جواب دوّم:

مرحوم آخوند مى فرمايد: ما قبول مى كنيم كه غايت و هدف از اراده غيريه اى كه متعلّق به مقدّمه مى شود، نفس توصّل به ذى المقدّمه است، نه تمكّن از توصّل، ولى بحث ما در اين است كه اگر در يك موردى مقدّمه تحقّق پيدا كرد ولى غايت برآن مترتّب نشد و علت عدم ترتّب غايت هم چيزى بود كه ارتباطى به مقدّمه ندارد، آيا لازمه اينكه «وجوب غيرى مقدّمه براى توصّل است» اين است كه چنين مقدّمه اى وجوب غيرى خود را از دست بدهد؟ در اينجا كه مقدّمه با تمام خصوصياتش تحقّق پيدا كرده و عدم حصول غايت منشأ ديگرى داشته است، چرا مقدّمه مطلوبيت غيرى

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 560

نداشته باشد؟» سپس مى فرمايد: «اگر بنا باشد در مطلوبيت غيريه هر صاحب غايتى، ترتّب آن غايت دخالت داشته باشد، لازم مى آيد كه غايت هم به عنوان قيدى در متعلّق وجوب غيرى اخذ

شده و يك وجوب غيرى هم به غايت تعلّق گرفته باشد. و بطلان چنين چيزى واضح و بديهى است 425] زيرا آنچه به عنوان اصل و اساس، مطلوبيت غيريه دارد، عبارت از غايت است و چيزى كه به عنوان اصل و اساس مطرح است، معنا ندارد كه وجوب غيرى و مطلوبيت غيريه پيدا كند. نه به لحاظ اجتماع وجوبين، بلكه به لحاظ اينكه ديگر غيرى نداريم كه اين براى خاطر آن، مطلوب باشد. بالاخره بايد به چيزى منتهى شود كه آن چيز مطلوبيت نفسيه داشته باشد و ما چيزى غير از «نصب نردبان» و «بودن بر پشت بام» نداريم. در اينجا هم اگر بنا باشد ترتب «بودن بر پشت بام»، به عنوان قيدى در وجوب غيرى «نصب نردبان دخالت داشته باشد، لازم مى آيد كه «بودن بر پشت بام» هم مطلوبيت غيريه داشته باشد چون به عنوان قيد براى واجب غيرى (يعنى مقدّمه) است و قيد واجب غيرى هم وجوب غيرى دارد». سپس مى فرمايد: «گويا منشأ توهّم صاحب فصول رحمه الله خلط ايشان بين جهات تعليليه و جهات تقييديه است. ايشان خيال كرده آنجايى كه جهت تعليلى مطرح است، تقييد وجود دارد. با اينكه جهت تعليلى مقابل جهت تقييدى است و اين دو- درحقيقت- مباين و مغاير با هم هستند. صاحب فصول رحمه الله اراده مقدّمه را «لغاية التوصّل بها إلى ذي المقدّمة» مى داند و هرجا مسأله غايت مطرح شد، معنايش اين است كه حيثيت، حيثيت تعليليه و علت هم علت غايى است. در علت غايى اگرچه علتْ سبب ترتّب حكم مى شود و اگر اين غايت نباشد حكم هم ترتّب پيدا نمى كند، ولى درعين حال كه در ترتب حكم نقش دارد، حكم را

روى موضوع مطلق مى آورد. نه روى موضوع مقيّد. گويا علت غايى مانند واسطه اى است براى ترتّب حكم بر موضوع، امّا خودش به عنوان قيديت نقشى در موضوع ندارد. جهات تعليلى، درحقيقت به عنوان واسطه در اثبات هستند و نقشى در ارتباط با موضوع ندارد[426].

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 561

: حضرت امام خمينى رحمه الله در امثال اين موارد مطلبى مى فرمودند كه خوب است در اينجا مورد توجّه قرار گيرد. ايشان مى فرمودند: فرق گذاشتن بين جهات تعليليه و جهات تقييديه به اينكه جهات تعليليه به هيچ عنوان رجوع به تقييد نمى كند و- همان طور كه ما گفتيم- مانند يك شخص ثالث نقش واسطه را دارد، چنين فرقى در مسائل عقليه قابل قبول نيست.

در مسائل عقليه، همه جهات تعليليه، به جهات تقييديه برگشت مى كند. دليل اين مطلب، همان چيزى است كه ما در جواب از مرحوم عراقى و مرحوم حائرى مطرح كرديم. ما گفتيم: وجوب غيرى مقدّمه از راه ملازمه عقليه ثابت مى شود[427] و مسأله مقدّمه واجب مسأله اى عقلى است و هيچ شائبه غير عقلى بودن در مورد آن وجود ندارد. در اين صورت، عقل مى خواهد بگويد: «من مى خواهم درك كنم كه بين وجوب نفسى «بودن بر پشت بام» و وجوب غيرى «نصب نردبان» ملازمه قطعيه عقليه تحقق دارد». اگر ما از عقل سؤال كنيم آيا اين وجوب غيرى متعلّق به نصب نردبان، به مطلق نصب نردبان تعلّق گرفته يا به آن «نصب نردبان» ى تعلّق گرفته كه موصل به ذى المقدّمه باشد يعنى مكلّف، ذى المقدّمه را به دنبال آن انجام دهد؟ اينجا اهمال معنا ندارد، زيرا مقام، مقام اثبات نيست كه عقل بگويد: «نمى دانيم دليل چه اقتضايى دارد

و مفاد دليل چيست؟» اين مطلب بايد به حسب مقام ثبوت مشخص باشد، آن وقت عقل يا مى گويد كه وجوب غيرى مترتب بر ذات مقدّمه است و مسأله توصّل به ذى المقدّمه مطرح نيست و يا اينكه اگر پاى توصّل به ميان آمد، راهى غير از مسأله قيديت تصوّر نمى شود.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 562

ما در پاسخ مرحوم عراقى و مرحوم حائرى گفتيم: چگونه مى شود كه «وجوب غيرى به مقدّمه با لحاظ ايصال تعلّق گرفته باشد، امّا ايصال قيديت نداشته باشد؟» بالاخره- يا بايد حرف مشهور را بپذيريد و بگوييد: «وجوب غيرى به مطلق مقدّمه تعلّق گرفته است» در اين صورت لحاظ ايصال نقشى ندارد و اگر بخواهيد براى لحاظ ايصال نقشى قائل شويد- كه وجداناً هم همين طور است- چيزى غير از تقييد نمى توانيد بگوييد. ما با توجه به حاكميت عقل، امر سوّمى كه نه مطلق باشد و نه مقيّد نداريم. پس ما به مرحوم آخوند مى گوييم: شما اگر براى غايت نقشى قائل شديد و غايت را هم نفس توصّل دانستيد، نه تمكّن از توصّل، جز اين چاره اى نيست كه توصّل به صورت قيديت مطرح باشد.[428] نتيجه بحث در مورد كلام صاحب فصول رحمه الله از آنچه گفته شد نتيجه گرفته مى شود كه اگر ما در بحث مقدّمه واجب، اصل ملازمه را بپذيريم، حق با صاحب فصول رحمه الله خواهد بود. البته با آن بيانى كه ما در ارتباط با كلام ايشان داشتيم و با توجه به اينكه اشكالات كلام ايشان را برطرف كرديم. امّا اگر ملازمه را نپذيرفتيم، ديگر نوبت به اين حرف ها نمى رسد.

ثمره بين قول مشهور و قول صاحب فصول رحمه الله

در اينجا ثمره اى بين قول مشهور- كه قائل به وجوب غيرى

مطلق مقدّمه است- و قول صاحب فصول رحمه الله- كه قائل به وجوب مقدّمه موصله است- مطرح شده است.

اين ثمره در ارتباط با ضدّين و همان اهم و مهم است كه مثال معروف آن ازاله نجاست از مسجد و صلاة در مسجد است، كه در صورت وسعت داشتن وقت نماز، ازاله، وجوب فورى پيدا كرده و به لحاظ همين فوريت، نسبت به صلاة، اهم خواهد شد. حال اگر كسى در وسعت وقت وارد مسجد شد و مشاهده كرد مسجد آلوده به نجاست است ولى

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 563

به جاى برطرف كردن نجاست، به نماز مشغول شد، طبق قول صاحب فصول رحمه الله نماز او صحيح است ولى بنا بر قول مشهور، نماز او باطل خواهد بود. ترتّب اين ثمره مبتنى بر بحثى است كه در مسأله ضدّ مطرح خواهد شد. در آنجا بحث مى شود كه آيا در باب ضدّين، همان طور كه هر ضدّى داراى مقدّمه يا مقدّماتى است، نبودن ضدّ دوّم هم به عنوان مقدّمه براى وجود ضدّ اوّل مطرح است؟ مثلًا در مورد سواد و بياض، اگر سواد بخواهد تحقق پيدا كند، همان طور كه سواد- فى نفسه- داراى مقدّمه يا مقدّماتى است، آيا نبودن بياض هم به عنوان مقدّمه براى وجود سواد مطرح است؟ يعنى آيا اين مقدّميت عقليه دارد؟ در آنجا بعضى قائل به مقدّميت شده و بعضى هم مقدّميت را انكار كرده اند. و ثمره اى كه ما در اينجا بين قول مشهور و صاحب فصول رحمه الله ملاحظه مى كنيم، مبتنى بر اين است كه در آنجا مقدّميت أحد الضدّين را براى وجود ضدّ ديگر پذيرفته باشيم. در اين صورت، تقريب ترتّب ثمره به اين صورت است

كه بگوييم: در مثل مسأله ازاله و صلاة، كه واجب اهمّ- به لحاظ فوريت- عبارت از ازاله و واجب مهم عبارت از صلاة است و بين صلاة و ازاله، تضادّ تحقق دارد، يعنى در آنِ واحد، امكان اجتماع ندارند، با توجه به اينكه در باب ضدّين «ترك يكى از دو ضد، مقدّمه براى وجود ضد ديگر است» نتيجه اين مى شود كه ترك صلاة، مقدّمه براى فعل ازاله است، براى اينكه اگر مكلّف اشتغال به صلاة پيدا كرد، تحقق ازاله امكان نخواهد داشت. در اينجا مشهور كه مى گويند: «مقدّمه، مطلقاً وجوب غيرى دارد، خواه ذى المقدّمه به دنبال آن در خارج تحقق پيدا كند يا نه» وقتى ما ترك صلاة را مقدّمه ازاله بدانيم، ترك صلاة، وجوب غيرى پيدا مى كند و اگر چيزى وجوب پيدا كرد، نقيض آن اتّصاف به حرمت پيدا مى كند،[429] و نقيض آن عبارت از فعل صلاة است.[430] و تعلّق نهى و حرمت

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 564

به عبادت، مستلزم فساد آن است،[431] زيرا عبادت مبغوض نمى تواند مقرِّب به سوى خداوند باشد. نمى تواند معراجيت داشته باشد. در نتيجه بنا بر قول مشهور، در ما نحن فيه اگر مكلّف به جاى ازاله نجاست، اقدام به اتيان صلاة بنمايد، صلاة او باطل خواهد بود. امّا بنا بر مبناى صاحب فصول رحمه الله چنين صلاتى صحيح است. زيرا صاحب فصول رحمه الله در همين مثال، مطلق ترك صلاة را متعلّق وجوب غيرى نمى داند بلكه آن «ترك صلاة» ى را متعلّق وجوب غيرى مى داند كه به دنبال آن ذى المقدّمه اش- يعنى ازاله- تحقق پيدا كند. يعنى ايشان «ترك صلاة موصل به ازاله» را واجب مى داند و در اين صورت، نقيض

«ترك صلاة موصل به ازاله» حرمت پيدا مى كند و نقيض آن عبارت از «عدم ترك صلاة موصل به ازاله» است و «عدم ترك صلاة موصل به ازاله» در خارج، گاهى به اين صورت است كه مكلّف نه صلاة را اتيان مى كند و نه ازاله را انجام مى دهد و گاهى به اين صورت است كه صلاة را اتيان مى كند ولى ازاله را انجام نمى دهد. بحث ما در همين قسم است. اگر نماز خواند و ازاله نكرد، ترك صلاة موصل تحقق پيدا نكرده است زيرا «ترك صلاة موصل» در جانب اثباتش، دو خصوصيت وجود دارد: يكى نخواندن نماز و ديگرى ازاله به جاى نماز. بنابراين اگر نماز نخواند و ازاله كرد، ترك صلاة، موصل است. چيزى كه در جانب اثباتش دو خصوصيت اعتبار دارد، نقيض آن هم در قالب دو مصداق مى تواند تحقّق پيدا كند: يكى اينكه نماز بخواند و ازاله نكند- كه فاقد هر دو قيد است- و ديگر اينكه هر دو را ترك كند. آنچه مورد بحث ماست، مصداق اوّل، يعنى فعل صلاة و ترك ازاله است. بنا بر مبناى صاحب فصول رحمه الله اين عبادت صحيح است. ممكن است كسى بگويد: بنا بر مبناى صاحب فصول رحمه الله، براى نقيض، دو مصداق وجود دارد و هر دو مصداق آن حرام است. بنابراين يك مصداق آنكه فعل صلاة و ترك ازاله است، حرمت پيدا كرده و عبادت منهى عنه فاسد خواهد بود.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 565

صاحب فصول رحمه الله در پاسخ اين اشكال خواهد گفت: جايى كه يك مقيّدى وجوب پيدا مى كند و نقيض اين مقيّد متّصف به حرمت مى شود، نقيضْ امر واحدى است و در

آن تعدّد وجود ندارد. لذا در مقام تعريف نقيض مى گويند: «نقيض كلّ شي ء رفعه» يعنى نقيض هر چيزى عبارت از عدم آن چيز است، زيرا رفع به معناى عدم است و جنبه اثباتى در آن مطرح نيست. حتى به معناى اعدام هم نيست كه نوعى اضافه وجوديه به كسى پيدا كند. در اين صورت اگر ترك صلاة موصل، وجوب پيدا كرد، نقيض آن- يعنى «عدم ترك صلاة موصل»- حرمت پيدا مى كند. ولى اين «عدم ترك صلاة موصل» گاهى از نظر خارج، مقارن با فعل صلاة و ترك ازاله- كه مورد بحث ماست- مى باشد، و گاهى مقارن با ترك صلاة و ترك ازاله مى شود. مقارنت يك عنوان حرام با چيز ديگرى، موجب سرايت حرمت نمى شود. نه تنها مقارنتْ موجب سرايت حرمت نيست بلكه حتى ملازمه هم موجب سرايت حرمت نمى شود. فقط لازمه متلازمين اين است كه متلازمين نمى توانند دو حكم غير قابل اجتماع داشته باشند يعنى نمى شود يكى از آنها حرام و ديگرى واجب باشد. امّا اگر يكى از آنها واجب بود، معنايش اين نيست كه ملازم ديگر هم واجب است بلكه ممكن است ملازم ديگر مباح يا مستحب باشد.

همچنين اگر يكى از متلازمين حرام بود، لازم نيست كه ملازم ديگر هم حرام باشد، بلكه ممكن است مباح باشد. پس وقتى در باب متلازمين، مسأله تعدّى حرمت از احد المتلازمين به ديگرى مطرح نيست در غير باب متلازمين- كه از آن به مقارن تعبير مى كنيم- به طريق اولى تعدّى مطرح نيست. و در ما نحن فيه، مسأله مقارنت مطرح است، يعنى نقيضْ عبارت از «عدم ترك صلاة موصل به ازاله» است و اين عنوان واحد است و

حرام مى باشد. امّا اين ازنظر خارج مقارن با يكى از دو چيز مى شود: گاهى مقارن با ترك صلاة و ترك ازاله و گاهى مقارن با فعل صلاة و ترك ازاله مى شود و اين مقارنت اقتضا نمى كند كه حكم حرمت از آن عنوان واحد عدمى، به اين دو شى ء مقارن در خارج سرايت كند. در نتيجه

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 566

فعل صلاة كه يكى از دو مقارن است، متصف به حرمت نمى شود و نمى توان حكم به بطلان آن نمود.

اشكال شيخ انصارى رحمه الله بر ترتّب ثمره مذكور:

مرحوم شيخ انصارى مى فرمايد: اگر ما بخواهيم مسئله را با دقت بررسى كرده و بر عنوان واقعى تكيه كرده و از آن تعدّى و تجاوز نكنيم، صلاة در مثال فوق، همان طور كه بر مبناى صاحب فصول رحمه الله صحيح است بر مبناى مشهور هم صحيح خواهد بود، زيرا بنا بر حرف مشهور، ترك صلاة، مقدّميت و وجوب غيرى دارد و هيچ گونه قيد و شرطى- مانند موصليت- همراهش نيست. در اين صورت، نقيض آن، حرام مى شود و با توجه به «نقيض كلّ شى ء رفعه» نقيض «ترك صلاة» عبارت از «عدم ترك صلاة» است. پس «عدم ترك صلاة» حرام خواهد بود نه «فعل صلاة». به عبارت ديگر: بنا بر مبناى مشهور، تا وقتى حرمت را متعلّق به فعل صلاة نكنيم نمى توانيم حكم به بطلان صلاة بنماييم. و مرحوم شيخ انصارى مى گويد: اگر ما مسئله را با دقّت بررسى كنيم، بنا بر مبناى مشهور هم بايد چنين صلاتى صحيح باشد. زيرا در ما نحن فيه آنچه- به نظر مشهور- واجب است عبارت از «ترك صلاة» و آنچه حرام است «عدم ترك صلاة» است و «فعل صلاة» نمى تواند مصداق يك امر

عدمى قرار گيرد هرچند مضاف اليه اين امر عدمى هم عدم باشد، مثلًا اگر بخواهيم در مورد زيد تعبيرى داشته باشيم مى توانيم بگوييم: «زيد متّصف به وجود است» و نمى توانيم بگوييم: «زيد، متّصف به عدم العدم است». درست است كه «عدم العدم» ملازم با وجود است ولى ملازم بودن بدان معنا نيست كه مفهوم «عدم العدم» و «وجود» يك چيز باشد. اين دو در خارج با يكديگر اتحاد دارند ولى اتحاد خارجى سبب نمى شود كه حكم حرمت از عنوان عدم به عنوان وجود سرايت كند. و تا زمانى كه سرايت نكند، نمى توان صلاة را منهى عنه و حرام و باطل دانست. شيخ انصارى رحمه الله سپس مى فرمايد: ولى اگر اين دقت ها را كنار بگذاريم، هم بنا بر

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 567

مبناى مشهور و هم بنا بر مبناى صاحب فصول رحمه الله بايد حكم به بطلان صلاة بنماييم. دليل بطلان صلاة بنا بر مبناى مشهور اين است كه شما (قائلين به ترتّب ثمره) براى ترتّب ثمره مى گوييد: «درست است كه در ما نحن فيه «ترك صلاة» واجب است و نقيض آن «عدم ترك صلاة» است و «عدم ترك صلاة» غير از وجود صلاة است ولى «عدم ترك صلاة» جز با «وجود صلاة» تحقق پيدا نمى كند لذا وجود صلاة در دايره متعلّق حرمت قرار گرفته و حكم به بطلان صلاة مى شود». مرحوم شيخ انصارى مى گويد: بنا بر مبناى صاحب فصول رحمه الله نيز مى توان همين راه را طى كرد، زيرا بنا بر مبناى صاحب فصول رحمه الله متعلّق وجوب غيرى عبارت از «ترك صلاة موصل» است. در نتيجه نقيض آن- يعنى «عدم ترك صلاة موصل»- حرام

خواهد بود. «عدم ترك صلاة موصل» داراى دو مصداق است: يك مصداق آن عبارت از فعل صلاة و ترك ازاله و مصداق ديگر آن ترك صلاة و ترك ازاله است. پس هر دو مصداق، حرام خواهند بود. تنها تفاوتى كه بين كلام مشهور و كلام صاحب فصول رحمه الله وجود دارد اين است كه بنا بر مبناى صاحب فصول رحمه الله، نقيض واجب- كه عبارت از حرام است- داراى دو مصداق و بنا بر مبناى مشهور داراى يك مصداق است. و يك يا دو بودن مصداق فرقى ايجاد نمى كند. بلكه همان طور كه در آنجا يك مصداق حرام است در اينجا هم دو مصداق محكوم به حرمت هستند. به عبارت ديگر: فرق بين كلام مشهور و كلام صاحب فصول رحمه الله اين مى شود كه براساس مبناى مشهور يك راه براى ارتكاب حرام وجود دارد و براساس مبناى صاحب فصول رحمه الله دو راه وجود دارد. و چنين تفاوتى نمى تواند فارق بين دو قول بوده و منشأ براى ترتّب ثمره مذكور گردد.[432] الله مى فرمايد: اتفاقاً فرق همين

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 568

چيزى است كه شما آن را فارق ندانستيد. زيرا در مورد كلام صاحب فصول رحمه الله كه شما معتقديد نقيض داراى دو مصداق است، آنچه حرام است عنوان واحد «عدم ترك الصلاة الموصل» است و ما وقتى اين عنوان را با آن دو چيزى كه شما به عنوان مصداق مطرح كرديد ملاحظه كنيم مى بينيم اين دو عنوان نمى تواند جنبه مصداقى داشته باشد زيرا وجود نمى تواند مصداق براى عدم باشد. جنبه ملازمه هم نمى تواند وجود داشته باشد، چون اگر ملازمه بود، انفكاك معنا نداشت درحالى كه اينجا گاهى با

فرد اوّل 433] اجتماع پيدا مى كند- و فرد دوّم وجود ندارد- و گاهى با فرد دوّم اجتماع پيدا مى كند- و فرد اوّل وجود ندارد- هرچند اگر ملازمه هم بود فايده اى نداشت، براى اينكه ما گفتيم:

«تلازم، اقتضاى اتحاد حكم را ندارد. آنچه در تلازم مطرح است اين است كه اگر يكى از متلازمين وجوب پيدا كرد ديگرى نمى تواند حرمت پيدا كند، زيرا در اين صورت امتثال اين ها غيرممكن مى شود. بنابراين اجتماع وجوب و اباحه يا وجوب و استحباب و يا حرمت و اباحه در متلازمين مانعى ندارد». بلكه در ما نحن فيه مرتبه اى پايين تر از ملازمه وجود دارد كه از آن به مقارنت تعبير مى شود. مقارنت، به اين معناست كه «عدم ترك صلاة موصل» گاهى همراه با «فعل صلاة و ترك ازاله» و گاهى همراه با «ترك صلاة و ترك ازاله» مى شود. در مقارنت، اگر چيزى حرام شد، حكم به حرمت نمى تواند به مقارن آن سرايت كند. ما مسأله سرايت را در متلازمين هم قبول نكرديم چه رسد به متقارنين. در نتيجه بنا بر مبناى صاحب فصول رحمه الله نمى توان حكم به حرمت صلاة كرد. امّا بنا بر مبناى مشهور، حكم به حرمت صلاة قابل قبول است، زيرا ما قبول داريم كه «ترك صلاة» واجب است و نقيض آن- يعنى «ترك ترك صلاة»- حرام است. و نيز قبول داريم كه «فعل صلاة»- از نظر مفهوم- عين «ترك ترك صلاة» نيست. ولى ارتباط بين «فعل صلاة» و «ترك ترك صلاة» ازنظر واقعيت خارجى، مقارنت نيست

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 569

بلكه به نحو ملازمه است. و حتى بالاتر از آن، مسأله عينيت خارجيه مطرح است و همين

اتحاد عينى و خارجى، در سرايت حكم كفايت مى كند. به عبارت ديگر: ما در مقارنت و ملازمه، سرايت را نمى پذيريم. امّا جايى كه يك مفهوم اتحاد عينى و خارجى با يك مصداق پيدا كند، سرايت حكم را قبول مى كنيم، هرچند از نظر مفهوم بين آن دو مغايرت وجود داشته باشد. خلاصه كلام مرحوم آخوند اين است كه بنا بر مبناى مشهور، مسأله اتحاد عينى و خارجى مطرح است و اين بالاتر از ملازمه است. امّا بنا بر مبناى صاحب فصول رحمه الله مسأله مقارنت مطرح است و مقارنت، پايين تر از ملازمه است.[434] البته اين كلام مرحوم آخوند براساس مبنايى است كه ايشان دارند و براساس همان مبنا در مسأله اجتماع امر و نهى قائل به امتناع شده اند.

تحقيق پيرامون ثمره بين كلام مشهور و كلام صاحب فصول رحمه الله
اشاره

ما در اين زمينه بايد دو مسئله را بررسى كنيم: 1- معناى نقيض چيست؟ زيرا اساس ثمره اى كه در اينجا مطرح شد اين بود كه براى نقيض، معنايى عدمى مطرح كردند. و اگر كسى اين معنا را نپذيرد، ثمره مذكور جايى نخواهد داشت. 2- آيا وجوب شى ء، مستلزم حرمت نقيض آن است؟ روشن است كه اگر كسى وجوب شى ء را مستلزم حرمت نقيض نداند، بساط ثمره مذكور برچيده خواهد شد.

مسأله اوّل: معناى نقيض چيست؟

در مورد معناى نقيض سه احتمال مطرح شده است:

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 570

احتمال اوّل: همان چيزى است كه در كلام مرحوم آخوند و مرحوم شيخ انصارى و قائلين به ترتّب ثمره مذكور مطرح گرديد و آن «نقيض كلّ شي ء رفعه» است. و رفع هم معناى عدمى است پس نقيض، همواره معناى عدمى خواهد بود. بنابراين احتمال «نقيض الوجود» به معناى «عدم الوجود» است امّا «نقيض العدم» به معناى «وجود» نيست. بلكه به معناى «عدم العدم» است. در نتيجه ما نمى توانيم وجود و عدم را متناقضان بدانيم، زيرا عدم به عنوان نقيض براى وجود هست ولى وجود به عنوان نقيض براى عدم نيست. احتمال دوّم: بعضى گفته اند «نقيض الشى ء رفعه أو كون الشي ء مرفوعاً به» زيرا نقيض گاهى به وجود و گاهى به عدم اضافه مى شود. در صورت اوّل، نقيضِ وجود، رفع آن مى باشد و در صورت دوّم، نقيضِ عدم، رفع آن نيست بلكه چيزى است كه عدم با آن رفع مى شود و آن عبارت از وجود است. بنا بر اين احتمال، عدم و وجود متناقضان هستند ولى نقيض بودن عدم- براى وجود- به لحاظ خصوصيت «رفعه» است امّا نقيض بودن وجود- براى عدم- به لحاظ «كون العدم مرفوعاً به»

مى باشد. احتمال سوّم: اين است كه دايره نقيض را وسيع تر بدانيم و بگوييم: «دو شى ء- چه وجودى باشند، چه عدمى- اگر بين آنها معاندت و منافرت وجود داشته باشد به گونه اى كه نه امكان اجتماع داشته باشند و نه امكان ارتفاع، نقيض يكديگرند».

مسأله دوّم: آيا وجوب شى ء مستلزم حرمت نقيض آن است؟

در اين مورد نيز سه احتمال وجود دارد: احتمال اوّل: اين است كه ما به طور كلّى اين مسئله را انكار كنيم- كه واقعيت هم همين است- و بگوييم: «ما نقيض را به هر معنايى كه بگيريم، وجوب شى ء مستلزم حرمت نقيض آن نيست، زيرا لازمه قبول اين مسئله اين است كه در هرجا يك تكليف وجوبى داريم حتماً بايد يك تكليف تحريمى هم داشته باشيم. مثلًا وقتى گفته

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 571

مى شود: «إتيان الصلاة واجب» بايد يك تكليف تحريمى به عنوان «ترك إتيان الصلاة حرام» نيز داشته باشيم در نتيجه اگر كسى اتيان صلاة را ترك كرد، هم با يك تكليف وجوبى مخالفت كرده و هم با يك تكليف تحريمى. و دو مخالفت، دو استحقاق عقوبت خواهد داشت. و كسى نمى تواند ملتزم به چنين چيزى شود. مضافاً به اينكه وقتى چيزى واجب شد، تعلّق تحريم به ترك آن مستلزم لغويت خواهد بود. در جانب عكس آن نيز همين طور است. لازمه اين حرف اين است كه اگر چيزى حرام شد، نقيض آن وجوب داشته باشد. در نتيجه وقتى گفته مى شود: «شرب الخمر حرام» بايد حكمى وجوبى هم به ترك شرب خمر تعلّق گرفته باشد و در اين صورت چنانچه كسى شرب خمر كند هم با حكم تحريمى مخالفت كرده و هم با حكم وجوبى و مستحق دو عقوبت است. و كسى نمى تواند

ملتزم به چنين چيزى شود. در نتيجه مبنايى كه ثمره مذكور مبتنى برآن بود، باطل و غير قابل قبول است.[435] پس با انكار اين مسئله، ما اينجا حرمتى نسبت به صلاة نخواهيم داشت تا بحث كنيم كه آيا صلاة به جاى ازاله باطل است يا صحيح؟ خلاصه اينكه: امر به شى ء همان طور كه مقتضى نهى از ضد خاص خود نيست، مقتضى نهى از ضد عام خود- به معناى نقيض- هم نيست. ولى ما براى اينكه همه احتمالات را مطرح كرده باشيم، احتمالات ديگر را نيز مورد بحث قرار مى دهيم. احتمال دوّم: اين است كه بگوييم: «وجوب شى ء مستلزم حرمت نقيض آن است، ولى اين حرمت فقط در محدوده نقيض است و از دايره نقيض فراتر نمى رود» حتى اگر اين نقيض- در خارج- با شى ء ديگرى اتحاد وجودى پيدا كند، آن اتحاد وجودى هم فايده اى ندارد و فقط نقيض است كه متّصف به حرمت مى شود نه چيزى كه با آن

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 572

متحد است. در اين صورت ما بايد يكايك احتمالاتى را كه در مورد نقيض مطرح بود، با اين احتمال مورد مقايسه قرار دهيم: 1- اگر بگوييم: «نقيض كلّ شي ء رفعه» و رفع هم امرى عدمى است. با توجه به اينكه در اينجا فرض كرديم حرمت از دايره نقيض تجاوز نمى كند، نتيجه اين مى شود كه بنا بر قول مشهور هم- مانند قول صاحب فصول رحمه الله- اتيان صلاة به جاى ازاله صحيح باشد، زيرا مشهور مى گويند: «ترك صلاة، بدون هيچ قيدى، واجب است» و از طرفى وجوب هر چيزى هم مستلزم حرمت نقيض آن است و نقيض ترك هم- بنابراين معنا- عبارت از عدم

ترك (/ ترك ترك) است. پس آنچه حرام مى شود عبارت از «ترك ترك صلاة» است. چرا فعل صلاة حرام باشد؟ 2- اگر بگوييم: «نقيض الشى ء رفعه أو كون الشى ء مرفوعاً به»، در اين صورت بين قول مشهور و قول صاحب فصول رحمه الله ثمره ظاهر مى شود، زيرا ما در اين فرض مورد بحث، از طرفى پذيرفته ايم كه «وجوب شي ء مستلزم حرمت نقيض آن است» و از طرفى هم حرمت از دايره نقيض تجاوز نمى كند ولى بنابراين احتمال، نقيض عدم عبارت از وجود مى شود. پس ترك صلاة- به عنوان يك امر عدمى- اگر وجود پيدا كرد، نقيض آن حرام مى شود و نقيض آن- روى اين احتمال- عبارت از وجود صلاة است.

بنابراين، وجود صلاة، منهى عنه و حرام مى شود. و چون نهى به ذات عبادت تعلق گرفته موجب بطلان آن مى شود. ممكن است كسى بگويد: همان طور كه بنا بر مبناى مشهور، عبادتْ باطل مى شود- زيرا نقيض العدم، عبارت از وجود است- بنا بر مبناى صاحب فصول رحمه الله هم عبادت باطل است و ثمره اى بين اين دو قول وجود ندارد. بيان مطلب: صاحب فصول رحمه الله مى گويد: «ترك صلاة موصل به ازاله، وجوب دارد» در نتيجه نقيض آن حرام مى شود و نقيض آن، دو فرد دارد: يكى «فعل صلاة» و ديگرى «ترك صلاة و ترك ازاله». و چون نقيض، بنابراين احتمال- يعنى احتمال

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 573

دوّم- شامل وجود هم مى شود پس در ما نحن فيه كه وجود صلاة به عنوان نقيض براى «ترك صلاة موصل به ازاله» است چرا حكم به حرمت آن ننماييم؟ در پاسخ مى گوييم: در اينجا اگر فعلِ تنها بود ما

مى توانستيم به عنوان نقيض بپذيريم- هرچند فعل، امر وجودى بود- ولى فرض اين است كه در اينجا دو مصداق وجود دارد. شما يا بايد بگوييد: «در اينجا دو نقيض وجود دارد» و يا بگوييد:

«نقيض، امر واحد است ولى شامل اين دو عنوان مى شود». روشن است كه نمى توانيد مطلب اوّل را ملتزم شويد. يك شى ء مى تواند دو ضد داشته باشد امّا نمى تواند دو نقيض داشته باشد. پس شما بايد ملتزم شويد كه نقيض، امر واحدى است كه جامع بين اين دو صورت است كه يك صورت آن «فعل صلاة» و صورت ديگر آن «ترك صلاة و ترك ازاله» مى باشد. و اگر نقيضْ امر واحدى شد، مسئله روشن مى شود، زيرا ما فرض كرديم كه حرمت از محدوده نقيض خارج نمى شود. بنابراين نقيض، همان امر واحد جامع را در بر مى گيرد و امكان ندارد از محدوده آن امر جامع به مصاديقش سرايت كند. پس بنا بر مبناى صاحب فصول رحمه الله ما نمى توانيم حكم به بطلان عبادت بنماييم، امّا بنا بر مبناى مشهور، با توجّه به اين كه نقيض، فقط وجود است و مسأله قدر جامع مطرح نيست و از طرفى حرمت هم از دايره نقيض فراتر نمى رود، حرمت به خصوص نقيض- يعنى وجود صلاة- تعلّق گرفته و حكم به بطلان آن مى شود. در نتيجه روى معناى دوّم نقيض، ثمره ظاهر مى شود. 3- اگر بگوييم: «نقيضان عبارت از دو امرى هستند كه بين آنها منافرت و معاندت وجود داشته باشد، به گونه اى كه نه امكان اجتماع داشته باشند و نه امكان ارتفاع»، در اين صورت، بنا بر حرف مشهور، نقيض فقط عبارت از «وجود صلاة» است، زيرا بين

«وجود صلاة» و «ترك صلاة» منافرت و معاندت وجود دارد و اين دو نه امكان اجتماع دارند و نه امكان ارتفاع. امّا بنا بر مبناى صاحب فصول رحمه الله، نقيض «ترك صلاة موصل» دو چيز است: يكى «فعل صلاة» و ديگرى «ترك صلاة و ترك ازاله»،

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 574

زيرا ملاك نقيض در هر دوى اين ها وجود دارد. ما وقتى «ترك صلاة موصل» را با «فعل صلاة» مقايسه مى كنيم مى بينيم نه امكان اجتماع دارند و نه امكان ارتفاع. همچنين وقتى «ترك صلاة موصل» را با «ترك صلاة و ترك ازاله» مقايسه مى كنيم مى بينيم نه امكان اجتماع دارند و نه امكان ارتفاع. در اينجا اگرچه لازم مى آيد كه يك شى ء، دو نقيض پيدا كند. ولى روى اين احتمال، التزام به اين معنا مانعى ندارد زيرا ملاك نقيض در هر دو وجود دارد و طرف مقابل اين دو عبارت از «ترك صلاة و فعل ازاله» است و «ترك صلاة و فعل ازاله» امرى است كه نه با «فعل صلاة» قابل اجتماع است و نه با «ترك صلاة و ترك ازاله». در نتيجه بنابراين احتمال- در معناى نقيض- اگر ما حرمت را از دايره نقيض سرايت ندهيم، لازمه اش اين است كه هم بنا بر قول مشهور هم بنا بر قول صاحب فصول رحمه الله حكم به بطلان بنماييم و ترتّب ثمره را انكار كنيم. احتمال سوّم: اين است كه بگوييم: «وجوب شى ء نه تنها مستلزم حرمت نقيض آن است بلكه چيزهايى كه با نقيض اتحاد وجودى دارند نيز مشمول اين حرمت مى شوند». در اين صورت نيز هم بنا بر قول مشهور و هم بنا بر قول صاحب

فصول رحمه الله حكم به بطلان صلاة نموده و وجود ثمره را انكار مى كنيم. در اينجا نيز لازم است روى تك تك معانى نقيض بحث شود: 1- اگر ما نقيض را يك امر عدمى بگيريم و بگوييم: «نقيض كلّ شي ء رفعه» در اين صورت مى گوييم: اگرچه بنا بر حرف مشهور، نقيض «ترك صلاة» عبارت از «ترك ترك صلاة» است نه «فعل صلاة» ولى فرض اين است كه ما حرمت را محدود به دايره نقيض نكرديم و شامل چيزهايى كه در خارج ملازم با نقيض هستند نيز نموديم و روشن است كه «ترك ترك صلاة» در خارج متحد با «فعل صلاة» است. پس بدون ترديد بايد حكم به بطلان صلاة بنماييم. بنا بر مبناى صاحب فصول رحمه الله نيز حكم به بطلان صلاة مى كنيم، زيرا براى آن

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 575

معناى عدمى دو مصداق وجود دارد كه يكى از آن دو، «فعل صلاة» است. در اينجا اگرچه عنوان نقيض، واحد است ولى داراى دو مصداق است و فرض اين است كه حرمت، محدود به عنوان نقيض نيست و همه امورى را كه در خارج با نقيض اتحاد پيدا مى كنند شامل مى شود، چه واحد باشد و چه متعدّد. پس آنها هم- با وجود اين كه خارج از دايره نقيض هستند- محكوم به حرمت مى شوند. و چون يكى از آنها عبارت از «فعل صلاة» است پس حكم به حرمت و بطلان آن مى شود. 2- اگر بگوييم: «نقيض كلّ شي ء رفعه أو كون الشي ء مرفوعاً به» در اين صورت مى گوييم: بنا بر مبناى مشهور، خود «وجود صلاة» به طور مستقيم عنوان نقيض پيدا كرده و حكم به بطلان

آن مى شود. بنا بر مبناى صاحب فصول رحمه الله هم اگرچه خود «وجود صلاة» مستقيماً عنوان نقيض پيدا نمى كند، امّا در اين فرض، دايره حرمت را وسيع تر از محدوده نقيض دانستيم پس «فعل صلاة» هم محكوم به حرمت و بطلان مى شود. 3- اگر بگوييم: «نقيضان عبارت از دو امرى هستند كه بين آنها معاندت و منافرت وجود دارد و نه امكان اجتماع آنها وجود دارد و نه امكان ارتفاع آنها». در اين صورت هم حكم به حرمت و بطلان صلاة مى شود، زيرا با توجه به اين كه در ما نحن فيه دايره حرمت را فراتر از نقيض دانستيم، «فعل صلاة» متعلّق حرمت شده و حكم به حرمت و بطلان آن مى شود. و فرقى بين قول مشهور و قول صاحب فصول رحمه الله هم وجود ندارد. نتيجه بحث در ارتباط با ثمره بين قول مشهور و قول صاحب فصول رحمه الله از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه ما نمى توانيم ثمره قول مشهور و قول صاحب فصول رحمه الله را به طور كلّى پذيرفته يا به طور كلى انكار كنيم بلكه بايد مبانى مختلف را در ارتباط با اصل معناى نقيض ملاحظه كرد و نيز مبانى مختلف در ارتباط با

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 576

اين كه «وجوب شى ء، مستلزم حرمت نقيض آن هست يا نه»؟ و برفرض كه مستلزم باشد «آيا در محدوده نقيض است يا از محدوده نقيض فراتر مى رود؟» را مورد بررسى قرار دهيم. ولى اساس بحث اين است كه ما گفتيم: «اين ثمره داراى دو ركن است و به نظر ما هر دو ركن آن ناتمام است. نه عدم احد الضدّين مقدّميت دارد

براى وجود ضد ديگر و نه وجوب شى ء مستلزم حرمت نقيض آن است. پس ثمره منتفى است.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 577

مباحث مقدّمه واجب بحث هاى گذشته، بحث هاى مقدّماتى بود. اكنون به بحث پيرامون اصل مقدّمه واجب مى پردازيم: در اينجا چند بحث مطرح است: 1- ثمره فقهى بحث مقدّمه واجب- به عنوان يك مسأله اصوليه- چيست؟ 2- در مسأله مقدّمه واجب، آيا اصل عملى چه اقتضائى دارد؟ 3- آيا بين وجوب يك شى ء و وجوب مقدّمه آن، ملازمه وجود دارد؟

مباحث مقدمه واجب
بحث اول: ثمره فقهى بحث مقدّمه واجب چيست؟
اشاره

با توجه با اين كه ضابطه مسأله اصوليه اين است كه نتيجه آن- نفياً و اثباتاً- بتواند در اثبات يك حكم كلّى فرعى نقش داشته باشد، بحث در اين است كه آيا بر بحث مقدّمه واجب چه ثمره فقهى مترتب مى شود؟

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 578

كلام مرحوم آخوند

ايشان فرموده اند: ثمره بحث مقدّمه واجب اين است كه ما وقتى در ابواب مختلف به مقدّمات واجب برخورد مى كنيم، از راه اين مسأله اصوليه مى توانيم وجوب آن مقدّمات را به عنوان يك حكم كلّى الهى و يك حكم فرعى فقهى استنباط كنيم. همان طور كه ما گفتيم: «مسأله مقدّمه واجب، يك مسأله عقلى محض است و تعبيراتى كه از آنها استفاده مى شود نزاع در مقدّمه واجب مربوط به مقام لفظ و دلالت لفظ است، صحيح نيست» نزاع در اين است كه اگر شارع مقدّس ذى المقدّمه اى را واجب كرد، آيا از طريق ملازمه عقليه مى توانيم كشف كنيم كه مقدّمه را هم واجب كرده است، به گونه اى كه وجوب مقدّمه- همانند وجوب ذى المقدّمه- يك وجوب شرعى مولوى بوده و اختلاف آنها فقط در نفسى بودن و غيرى بودن باشد؟ يا اين كه نمى توانيم چنين چيزى را كشف كنيم؟ قائلين به ملازمه مى گويند: «مقدّمه، وجوب شرعى دارد» و در حقيقت با اين كه ملازمه را يك حكم عقلى محض مى دانند ولى در عين حال طرفين ملازمه را عبارت از وجوب شرعى مولوى دانسته و راه استكشاف آن را ملازمه عقليّه مى دانند. امّا منكرين ملازمه مى گويند: «مقدّمه، وجوب شرعى ندارد، بلكه تنها يك لزوم عقلى و لابدّيت عقليه براى آن ثابت است يعنى عقل بعد از آنكه ملاحظه مى كند «ستر

عورت» و «وضو» شرط صلاة است، حكم مى كند به اين كه اگر بخواهيد مأمور به در خارج تحقّق پيدا كند، بايد اين مقدّمات را در خارج ايجاد كنيد». بعد از اين كه قائلين بر هر دو قول، اصل لابديت عقليّه و لزوم عقلى مقدّمه را قبول دارند. حال كه محلّ نزاع مشخص شد و ثمره اين نزاع- بنا بر هر دو قول- معلوم گرديد، نتيجه اين مسأله اصوليه راهى خواهد شد براى استنباط يك حكم كلّى فرعى الهى.

يعنى وقتى مجتهد در كتاب طهارت به بحث وضو رسيد، حكم آن را بر اساس مبناى خودش در بحث مقدّمه واجب، استنباط مى كند. اگر در بحث مقدّمه واجب قائل به ملازمه شده باشد، حكم به وجوب شرعى مولوى وضو مى كند. امّا اگر قائل به عدم

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 579

ملازمه بود، وجوب شرعى مولوى وضو را نفى كرده و از نظر عقل، وضو واجب است.

درهرصورت يك حكم فرعى كلّى الهى را استنباط كرده است.[436] در باب غسل، تيمم، طهارت ثوب و بدن، تهيه گذرنامه براى حجّ و ساير موارد مقدّمات هم همين طور است. لذا ما نبايد دنبال اين بگرديم كه آيا ثمره بحث مقدّمه واجب در فقه كجا ظاهر مى شود، اين طور كه بعضى با زحمت بسيار مواردى را پيدا كرده و خواسته اند آنها را به عنوان ثمره بحث مقدّمه واجب مطرح كنند. از اين گذشته، مواردى كه آنها ذكر كرده اند، اصلًا نمى تواند به عنوان ثمره فقهى بحث مقدّمه واجب باشد. مرحوم آخوند چند مورد را ذكر كرده اند كه ما هم به آنها اشاره مى كنيم: ثمره اوّل (باب نذر): گفته اند: اگر كسى به طور مطلق نذر كرد واجبى

را انجام دهد، چنانچه ما در بحث مقدّمه واجب قائل به وجوب مقدّمه شديم، با انجام مقدّمه يك واجب، وفاى به نذر حاصل شده است، امّا اگر قائل به عدم وجوب مقدّمه شديم، با اتيان يك مقدّمه واجب، وفاى به نذر حاصل نشده است. ثمره دوّم (تحقق فسق و عدم آن): گفته اند: اگر ما مقدّمه واجب را واجب بدانيم، ترك دو مقدّمه، موجب تحقق فسق خواهد شد، زيرا ترك مقدّمه اگرچه گناه صغيره است ولى اصرار بر گناه صغيره موجب تحقّق فسق است و با انجام دو گناه صغيره، اصرار بر صغيره تحقّق پيدا كرده است. امّا اگر مقدّمه واجب را واجب ندانيم، حتى ترك ده يا صد مقدّمه هم موجب تحقق فسق نخواهد شد، چون واجب شرعى را ترك نكرده است. ثمره سوم (حرمت و عدم حرمت اخذ اجرت): يكى از مباحثى كه در فقه مطرح است، «حرمت اخذ اجرت بر واجبات» است. بنابراين اگر مقدّمه واجب، وجوب شرعى پيدا كرد، اخذ اجرت در مقابل آن حرام است امّا اگر مقدّمه واجب، وجوب شرعى پيدا

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 580

نكرد، اخذ اجرت در مقابل آن حرام نخواهد بود، چون اخذ اجرت در مقابل واجب نخواهد بود. مرحوم آخوند در پاسخ اين موارد مى فرمايد: اوّلًا: ضرورتى نداشت كه ما به زحمت افتاده و يك چنين مواردى را پيدا كنيم. ما موارد روشن داريم. وقتى وجوب وضوء وجوب غسل، وجوب تيمم، وجوب ستر عورت، وجوب تطهير ثوب و ... از احكام كلّى الهى هستند و به عنوان ثمره بحث مقدّمه واجب مطرحند، چه ضرورتى دارد كه به زحمت افتاده و دنبال ثمره بگرديم؟ ثانياً: موارد مذكور

نمى تواند به عنوان ثمره بحث مقدّمه واجب باشد. بيان مطلب: حصول وفاى به نذر و عدم حصول آن مربوط به شارع نيست و نمى تواند به عنوان يك حكم كلّى فرعى الهى مطرح باشد. اگر كسى نذر كند نماز شب بخواند، سپس اين كار را انجام دهد، كسى كه حكم مى كند او به نذرش عمل كرده، عبارت از عقل است نه شارع. عقل مى گويد: شما نذر كرديد نماز شب بخوانيد شارع هم حكم به صحت نذر شما كرد و وفاى به نذر را براى شما واجب كرد، امّا اين كه با خواندن نماز شب، وفاى به نذر حاصل مى شود، اين ديگر حكم شرع نيست بلكه حكم عقل است.

همان طور كه شما وقتى نمازهاى يوميّه را با خصوصيات و شرايط مربوط به آن انجام مى دهيد، عقل حكم مى كند كه امتثال تكليف خداوند در خارج تحقق پيدا كرده است. و ديگر شارع چنين حكمى ندارد. شارع فقط حكم وجوب نمازهاى يوميّه را مطرح كرده است و حكمى ثانوى در ارتباط با امتثال و عدم امتثال اوامر خود مطرح نكرده است. در ما نحن فيه نيز همين طور است. اگر كسى نذر كند واجبى را انجام دهد و در بحث مقدّمه واجب هم قائل به وجوب مقدّمه شود و در خارج، مقدّمه اى را انجام دهد، حاكم به تحقق وفاى به نذر، عبارت از عقل است و ربطى به شارع ندارد. آنچه مربوط به شارع است يكى وجوب وفاى به نذر است- كه حكم كلى فرعى الهى است- و ديگرى وجوب مقدّمه است كه شما از راه ملازمه عقليّه آن را بدست آورديد، و اين كه

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 581

«اگر

شما مقدّمه واجب را انجام داديد، عمل به نذر خود كرده ايد» ربطى به شارع ندارد.

پس اين حكم، يك حكم فقهى نخواهد بود و نمى تواند به عنوان ثمره يك مسأله اصوليه مطرح باشد. هم چنين حصول فسق و عدم حصول آن با ترك مقدّمات واجب و انجام آنها، يك حكم كلّى الهى فرعى و يك مسأله فقهى نيست. مسأله فقهيّه اين است كه «اصرار بر گناه صغيره، مزيل عدالت و موجب تحقق فسق است». همين طور «فلان چيز واجب است»، «فلان چيز حرام است» اين ها مسائل فقهيه هستند. امّا «انطباق حكم كلّى بر ترك واجب»، مسأله فقهى نيست. مثلًا اگر شارع بفرمايد: «قتل نفس، گناه كبيره است و ارتكاب گناه كبيره موجب تحقق فسق است» اين حكم شرعى است امّا تطبيق اين حكم كلّى بر كسى كه قتل نفس انجام داده، حكم عقل است نه حكم شرع. در ما نحن فيه شارع مى گويد: «اصرار بر صغيره، حكم كبيره دارد و موجب تحقّق فسق مى شود»[437] امّا اين معنا كه «اگر كسى اصرار بر ترك مقدّمه واجب داشته باشد- و ما هم فرض كرديم مقدّمات وجوب شرعى دارند- از عدالت خارج شده و حكم به فسق او مى شود» اين ديگر حكم عقل است نه حكم كلّى شرعى. مسأله حرمت اخذ اجرت بر واجب و عدم آن نيز همين طور است. در اينجا شارع مى گويد: «اخذ اجرت بر واجب، حرام است». اين يك حكم فرعى الهى است.

«وجوب مقدّمه واجب»- كه ما از راه ملازمه ثابت كرديم- نيز حكم كلّى فرعى الهى است امّا تلفيق اين دو، و حكم به اين كه «اخذ اجرت بر مقدّمه واجب، حرام است» ربطى به شارع

ندارد. اين تطبيقى است كه مربوط به عقل است. بيان مصداقى است كه به عقل ارتباط دارد.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 582

در نتيجه همه ثمرات سه گانه فوق مربوط به عقل بوده و هيچ كدام از آنها نمى تواند به عنوان ثمره فقهى بحث مقدّمه واجب باشد. بلكه ثمره همان چيزى است كه ما گفتيم و آن اين است كه وقتى ما قائل به ملازمه شديم و وجوب مقدّمه واجب را به عنوان يك حكم شرعى كلى الهى پذيرفتيم، در فقه هرجا به مقدّمه واجب برخورد كرديم، حكم به وجوب شرعى آن مى كنيم. مرحوم آخوند جوابهاى ديگرى نيز نسبت به اين موارد مطرح كرده اند كه ما ضرورتى براى ذكر آنها نمى بينيم.[438] ممكن است كسى بگويد: برفرض كه ما قبول كنيم ثمره بحث مقدّمه واجب اين است كه قائل به ملازمه و وجوب مقدّمه واجب، وقتى در فقه به موارد مقدّمه واجب برخورد مى كند، حكم به وجوب شرعى آنها مى كند. امّا كسى كه ملازمه را انكار مى كند در برخورد با مقدّمات واجب فقط لزوم عقلى و لابديّت عقليه را مطرح مى كند. حال جاى اين سؤال است كه چه ثمره عملى بر لابديّت عقليه مترتب است؟ بالاخره آيا اتيان مقدّمه لازم است يا نه؟ كسى نيامده بگويد: «اتيان چيزى كه مقدّميت دارد، لازم نيست». «صلاة» نياز به «وضو» دارد و كسى نيامده بگويد: «براى صلاة، نيازى به وضو نيست». پس چرا ما اين همه بحث مى كنيم كه آيا لزوم اتيان مقدّمه، يك لزوم مولوى شرعى است يا فقط يك لزوم عقلى است؟ به هرحال كسى كه مى خواهد ذى المقدّمه را ايجاد كند، بايد مقدّمه آن را بياورد. شرعى يا عقلى بودن

لزوم اتيان مقدّمه چه ثمره عملى مى تواند داشته باشد؟ مرحوم محقق عراقى در پاسخ اين اشكال مى فرمايد: اگر ما بخواهيم به نفس مقدّمه و وجوب شرعى و لابديت عقليّه مقدّمه نگاه كنيم، هيچ ثمره عملى بر عقلى بودن يا شرعى بودن لزوم اتيان مقدّمه مترتّب نمى شود. امّا اگر اين مسئله را با توجه به مسائل ديگر ملاحظه كنيم، مى توانيم از نظر عمل، فوايدى

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 583

برآن مترتب كنيم. مثلًا اگر مقدّمه وجوب شرعى پيدا كرد، درست است كه وجوبش توصّلى است و واجب توصّلى قصد قربت لازم ندارد ولى در عين حال اگر كسى واجب توصّلى را به قصد قربت انجام دهد، اين واجب توصّلى قيافه عبادت پيدا كرده و صلاحيت مقرّبيّت پيدا مى كند، مثل مسأله اداء دين كه يك واجب توصّلى است و اگر كسى از ترس آبروى خودش اداء دين كند، دِينْ اداء شده و واجبْ تحقّق پيدا مى كند امّا اگر اداء دين توأم با قصد قربت باشد، جنبه عبادت پيدا كرده و موجب تقرّب به خداوند خواهد شد. امّا اگر قائل شديم مقدّمه هيچ وجوب شرعى ندارد بلكه فقط لابديت عقليّه مطرح است، ديگر كسى نمى تواند آن را وسيله تقرّب به خداوند قرار دهد. و چه ثمره عمليه اى از اين بالاتر مى توان براى وجوب مقدّمه در نظر گرفت؟ ثمره ديگرى كه ايشان مطرح كرده اند در مورد اسباب ضمان است. فقهاء مى گويند: يكى از چيزهايى كه موجب تحقّق ضمان و ثبوت اجرة المثل است، اين است كه اگر كسى به ديگرى دستور انجام كارى را بدهد بدون اين كه عقد اجاره اى در كار باشد ولى ظاهر اين باشد كه اين

عمل را در مقابل اجرت انجام مى دهد نه به عنوان تبرّع، چنانچه عمل را انجام دهد، شرعاً مستحق اجرة المثل خواهد بود. اين يكى از موجبات ضمان است. مرحوم عراقى از اين قاعده كلّى به عنوان ثمره اى در ما نحن فيه استفاده كرده است. ايشان مى فرمايد: اگر اين عمل مأمور به داراى مقدّماتى باشد، چنانچه ما در بحث مقدّمه واجب قائل به ملازمه شويم و امر به ذى المقدّمه را امر به مقدّمات آن هم بدانيم، در نتيجه اگر مأمور مقدّمه را انجام داد ولى ذى المقدّمه را انجام نداد، در مقابل اين مقدّمه مستحق اجرت خواهد بود، زيرا از راه ملازمه، امر به اين مقدّمه هم ثابت شده است و مقدّمه به عنوان عملى است كه او به امر ديگرى و در مقابل اجرت انجام داده است. امّا اگر ملازمه را نپذيرفتيم و امر به ذى المقدّمه را ملازم با امر به مقدّمه ندانستيم بلكه در مورد مقدّمه، فقط لابديّت عقليه را قائل شديم، چنين كسى در مقابل انجام

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 584

مقدّمه، استحقاق اجرت ندارد، چون مقدّمه به عنوان مأمور به نبوده تا موجب استحقاق اجرت باشد.[439] ممكن است كسى به مرحوم عراقى بگويد: اشكالى كه مرحوم آخوند نسبت به ثمرات سه گانه مطرح كرد در اينجا هم جريان دارد. توضيح: مرحوم آخوند سه ثمره را به عنوان ثمره فقهى مسأله مقدّمه واجب مطرح كرد و هر سه را مورد اشكال قرار داد. اشكال مشترك كه بر اين سه ثمره وارد بود اين بود كه اين ثمرات ربطى به شارع ندارد. ثمره اوّل اين بود كه «اگر كسى نذر كرد يك واجب شرعى

را انجام دهد، چنانچه ما ملازمه را در باب مقدّمه واجب بپذيريم، انجام مقدّمه واجب، مى تواند به عنوان وفاى به نذر محسوب شود». مرحوم آخوند فرمودند: اين مسئله ربطى به شارع ندارد. شارع نمى گويد «كجا وفاى به نذر حاصل است و كجا حاصل نيست». اين چيزى است كه مربوط به عقل است. در موارد ديگر امتثال هم همين طور است. تطبيقات عقليه را نمى توان به عنوان ثمره نزاع در مسأله اصوليه مطرح كرد. عين همين اشكال به مرحوم عراقى هم وارد است. اين كه مرحوم عراقى فرمود:

«اگر مقدّمه شرعاً واجب باشد، اگرچه به عنوان واجب توصّلى خواهد بود ولى مى توان با قصد قربت به آن جنبه عبادى بخشيد»، چنين چيزى حكم عقل است و ارتباطى به شارع ندارد. ثمره دوّمى كه ايشان مطرح كردند نيز همين طور است. شارع به عنوان يك حكم كلّى مى گويد: «اگر كسى ديگرى را به عملى كه داراى اجرت است امر كرد و امر او به عنوان تبرّع نبود، آمر در مقابل انجام عمل ضامن است و بايد اجرة المثل را بپردازد».

امّا اين كه «اگر مقدّمه واجب، وجوب شرعى پيدا كرد، مأمور- در صورتى كه مقدّمه را تبرّعاً انجام نداده باشد- در مقابل انجام دادن اين مقدّمه استحقاق اجرت پيدا مى كند»،

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 585

تطبيقى است كه عقل انجام مى دهد و ربطى به شارع ندارد. شارع روى مقدّمه يك چنين حكمى ندارد. اين به عنوان يكى از مصاديق و افراد آن حكم كلى شرعى است كه عقل آن را تطبيق مى كند. ما در دفاع از مرحوم عراقى مى گوييم: كسانى كه آن ثمرات سه گانه را مطرح كردند مى خواستند آنها را ثمره مستقيم

مسأله اصوليه قرار دهند يعنى بگويند: «ثمره نزاع در بحث مقدّمه واجب، در اين موارد ظاهر مى شود» در حالى كه مرحوم عراقى چنين چيزى نمى گويد. ايشان همان ثمره اى را كه مرحوم آخوند مطرح كردند قبول دارد و معتقد است ثمره نزاع در بحث مقدّمه واجب، در همه مقدمات واجب در سرتاسر فقه ظاهر مى شود، به اين صورت كه فقيه هرجا به مقدّمه واجب برخورد كرد بر اساس مبنايى كه در اينجا اختيار كرده، به وجوب يا عدم وجوب مقدّمه واجب فتوا مى دهد. و اين ثمره مستقيم مسأله اصوليه است. آن وقت اشكال شده بود كه اين ثمره مستقيم از نظر عمل چه فايده اى دارد؟ مرحوم عراقى دو فايده عمليه براى آن مطرح كردند. در حقيقت اين دو موردى كه ايشان مطرح كردند، ثمره مستقيم مسأله اصوليه نيست.

بنابراين بين ثمرات سه گانه اى كه در كلام مرحوم آخوند مطرح شد با اين دو ثمره كه مرحوم عراقى مطرح كردند فرق وجود دارد. با اين كه هر پنج مورد از اين جهت مشتركند كه ارتباطى به شارع ندارند و مربوط به حكم عقل مى باشند. به نظر ما كلام مرحوم عراقى داراى اشكال است: اشكال بر ثمره اوّل: واجب توصّلى اگر واجب نفسى باشد- مثل اداء دين- مى توان آن را با قصد قربت و به داعويت امر الهى انجام داد. در اين صورت، عنوان عبادى پيدا كرده و انجام دهنده آن مستحق ثواب است. امّا واجب غيرى و مقدّمى- همان طور كه در بحث واجب نفسى و غيرى گفتيم و امام خمينى رحمه الله نيز به آن تصريح كردند- صلاحيت داعويت و مقرّبيت ندارد. لذا ما در

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 586

بين واجبات

غيريه، در ارتباط با عباديّت خصوص طهارات ثلاث دچار اشكال مى شديم كه عباديت وضو را از كجا ثابت كنيم؟ اگر وجوب غيرى هم صلاحيت تعبديت داشت، مى گفتيم: «فرق بين وضو و تطهير ثوب، مانند فرق بين صلاة و اداء دين است يعنى همان طور كه شارع در صلاة قصد قربت را معتبر كرده ولى در اداء دين معتبر نكرده است، در وضو هم قصد قربت را معتبر كرده ولى در تطهير ثوب معتبر نكرده است» در اين صورت ما در باب عباديت طهارات ثلاث دچار مشكل نمى شديم. در حالى كه ما اين مسئله را با مشكل حل كرديم. ما گفتيم: طهارات ثلاث، يك استحباب نفسى دارد و اين استحباب نفسى است كه عباديت آنها را درست مى كند. و اين طهارات ثلاث، به ضميمه عنوان عباديت، متعلّق امر غيرى قرار گرفته و مقدّميت براى صلاة پيدا كرده اند. و خود امر غيرى نه صلاحيت مقرّبيت و عباديّت دارد و نه مسأله استحقاق ثواب و عقاب در مورد آن مطرح است. آن وقت شما (مرحوم عراقى) چگونه در اينجا مى فرماييد: «ثمره وجوب مقدّمه در اين است كه اگر مقدّمه وجوب شرعى پيدا كرد، مى توان آن را با قصد قربت انجام داد و ثواب برآن مترتب مى شود، امّا اگر مقدّمه وجوب شرعى پيدا نكرد، نمى توان آن را با قصد قربت انجام داد و ثوابى برآن مترتب نمى شود»؟ بنابراين ثمره اوّل ايشان اگرچه به عنوان ثمره غير مستقيم و ثمره عمليه مطرح شده بود ولى نمى تواند ثمره درستى باشد. اشكال بر ثمره دوّم: آن قاعده كلّى كه در باب ضمان مطرح شده، موردش جايى است كه مأمور، عمل را صرفاً به داعى

امر آمر و به قصد اجرت انجام داده باشد. امّا اگر فرض كنيم مأمور عمل را براى جهت ديگر انجام داد، مثلًا نذر كرده بود كه چنين عملى را انجام دهد به گونه اى كه اگر آمر هم امر نمى كرد، او اين عمل را انجام مى داد، در اينجا ديگر شما نمى توانيد مسأله استحقاق اجرت را مطرح كنيد. با توجه به مطلب فوق به مرحوم عراقى مى گوييم: در اينجا كه ذى المقدمه اى مأمور به واقع مى شود، برفرض كه شما- بنا بر ملازمه- مقدّمات آن را هم مأمور به اين

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 587

آمر بدانيد ولى آيا علّت ايجاد مقدّمه در خارج چيست؟ ممكن است ما بگوييم: «علّت ايجاد اين مقدّمه، امرى نيست كه از جانب آمر به اين مقدّمه تعلّق گرفته است، بلكه علتش همان لابديت عقليّه است. لابديّت عقليه اقتضاء مى كند كه اگر امر آمر به مقدّمات هم نبود اين مأمور بايد مقدّمات را انجام مى داد. همان طور كه اگر ما منكر ملازمه شويم و وجوب مقدّمه را نپذيريم، لابديّت عقليه اقتضاء مى كند كه مأمور بايد مقدّمات را انجام دهد. ممكن است كسى بگويد: در آنجا كه كسى نذر كرده بود عملى را انجام دهد، داعى او بر انجام عمل ربطى به امر آمر ندارد ولى در ما نحن فيه برفرض كه ما ملازمه را نپذيرفته و فقط قائل به لابديت عقليّه شويم، امّا منشأ اين لابديّت عقليّه، امر به ذى المقدّمه است. اگر امر به ذى المقدّمه نبود، لابديّت عقليه در مورد مقدّمات پيدا نمى شد. پس در حقيقت مى توان گفت: «انجام اين مقدّمه، استناد به امر آمر به ذى المقدّمه دارد». در پاسخ مى گوييم: اين

خلط در صورتى ممكن است پيش آيد كه كسى مقدّمه را با ذى المقدّمه انجام دهد. امّا آنچه در كلام مرحوم عراقى فرض شده- و ما هم مطرح كرديم- جايى است كه فقط مقدّمه را انجام دهد و ذى المقدّمه را در خارج ايجاد نكند.

اينجاست كه مى خواهيم ببينيم آيا در مقابل انجام مقدّمه استحقاق اجرت دارد يا نه؟

در اينجا امر به ذى المقدّمه نتوانسته است نقشى داشته باشد، زيرا اگر امر به ذى المقدّمه نقش داشت، بايد خود ذى المقدّمه را در خارج ايجاد مى كرد، در حالى كه فرض اين است ذى المقدّمه در خارج ايجاد نشده است و تنها يك يا چند مقدّمه را انجام داده است. اينجا نمى توانيم بگوييم: «امر آمر موجب تحقق ضمان است»، زيرا اگر امر آمر هم نبود، لابديّت عقليّه او را وادار به انجام مقدّمه مى كرد. و لابديّت عقليه نمى تواند مسأله استحقاق اجرت را به وجود بياورد بلكه بايد از ناحيه آمر، امرى تحقق پيدا كرده باشد تا مسأله استحقاق اجرت مطرح شود. در اينجا ممكن است كسى به ما بگويد: مرحوم آخوند سه ثمره را مطرح

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 588

كرده و آنها را مورد مناقشه قرار داد و شما هم مناقشات ايشان را پذيرفتيد. مرحوم عراقى هم دو ثمره مطرح كرد كه شما آنها را مورد اشكال قرار داديد، پس آيا شما معتقديد مسأله مقدّمه واجب فقط ثمره علمى دارد و هيچ گونه ثمره عملى برآن مترتب نيست؟ در پاسخ مى گوييم: در اينجا نكته دقيقى وجود دارد كه ما بر اساس آن كلام مرحوم عراقى را رها كرده و ثمراتى كه در كلام مرحوم آخوند مطرح شدند

مورد توجه قرار داده مى گوييم: درست است كه آن سه ثمره اى كه در كلام مرحوم آخوند مطرح شد نمى تواند به عنوان ثمره مستقيم مسأله اصوليه مطرح باشد امّا به عنوان ثمره عملى مى تواند واقع شود. كسى كه نذر كرد يك واجب شرعى را انجام دهد، چنانچه مقدّمه واجب را انجام داد آيا وفاى به نذرش حاصل شده است يا نه؟ درست است كه حصول وفاى به نذر و عدم حصول آن از احكام عقل است و ربطى به شارع ندارد ولى ما نمى خواهيم اين را به عنوان ثمره مستقيم نزاع در بحث مقدّمه واجب قرار دهيم، بلكه مى خواهيم به عنوان يك ثمره عملى با واسطه قرار دهيم. و اين نه تنها اشكالى ندارد بلكه ثمره عملى خوبى است. البته همان طور كه قبلًا گفتيم: اين ثمره نمى تواند به عنوان ثمره بحث اصولى مطرح باشد، زيرا ثمره بحث اصولى بايد حكم شرعى كلى الهى باشد كه آن عبارت از نفس وجوب مقدّمه يا عدم وجوب آن مى باشد. اشكال شد كه اگر مقدّمه واجب، وجوب شرعى هم نداشته باشد، بالاخره لابديّت عقليه دارد، پس چه ثمره عملى بر بحث مقدّمه واجب مترتب است؟ ما در پاسخ، مسأله نذر را مطرح مى كنيم. مسأله نذر به عنوان ثمره عملى، هيچ اشكالى ندارد. اگرچه مرحوم آخوند غير از دو اشكالى كه از ايشان مطرح كرديم، اشكالات ديگرى نيز نسبت به ثمرات سه گانه مطرح كرده اند ولى آن اشكالات قابل جواب است. و ما براى اين كه اين بحث با عظمت كه ثمرات علمى فراوانى دارد، از ثمره عملى محروم نباشد، همين مسأله نذر و دو ثمره ديگر- يا حد اقل مسأله نذر-

را به عنوان ثمره عملى غير مستقيم براى اين مسأله اصوليه مطرح مى كنيم.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 589

بحث دوم: در مسأله مقدّمه واجب، آيا اصل عملى چه اقتضايى دارد؟

قبل از اين كه ببينيم آيا در مسأله مقدّمه واجب، حق با قائلين به ملازمه است يا با منكرين آن؟ لازم است اين مسئله را بررسى كنيم كه اگر ما در بحث مقدّمه واجب نتوانستيم بدست آوريم كه آيا ملازمه تحقق دارد يا نه؟ آيا مقتضاى اصول عمليه چيست؟ پاسخ اين است كه ما يك وقت مى خواهيم اصل عملى را در خود چيزى كه محلّ نزاع است جارى كنيم و يك وقت مى خواهيم در ثمره نزاع در بحث مقدّمه واجب جارى كنيم. اين دو با هم فرق دارند. 1- اگر بخواهيم اصل عملى را در خود چيزى كه محلّ نزاع است- يعنى در ملازمه و عدم ملازمه- جارى كنيم، ما يك چنين اصل عملى نداريم، چون ملازمه يكى از احكام عقليه است و همان طور كه گفتيم: «نزاع در بحث مقدّمه واجب، نزاع در يك مسأله عقلى محض است». مسائل عقلى، مسائل حادثه نيست. اين طور نيست كه يك حالت سابقه عدميّه داشته باشد كه بعداً تبدّل به وجود پيدا كرده باشد يا احتمال تبدّل به وجود پيدا كرده باشد. نفى و اثبات مسائل عقليه، ازلى و ابدى است. وقتى عقل حكم به امتناع اجتماع نقيضين و ارتفاع نقيضين مى كند، اين گونه نيست كه اين حكم عقل، در زمانى وجود نداشته و بعداً وجود پيدا كرده است تا كسى كه ترديد دارد آيا عقل چنين حكمى دارد يا نه؟ استصحاب عدم حدوث را جارى كند. حكم عقل از ازل ثابت بوده و تا ابد هم باقى خواهد

بود. مسأله ملازمه هم همين طور است. ملازمه چيزى نيست كه با وجوب صلاة حادث شده باشد بلكه ملازمه، امرى ازلى است. كسى كه عقلش درك مى كند كه بين وجوب شى ء و وجوب مقدّمه اش ملازمه وجود دارد، مى گويد: «از ازل يك چنين چيزى

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 590

وجود داشته است و تا ابد هم خواهد بود». منكر ملازمه هم مى گويد: «چنين ملازمه اى وجود نداشته و وجود نخواهد داشت». اين گونه نيست كه مدتى عقل حكم به ملازمه نمى كرده تا قائل به ملازمه بگويد: «حكم به ملازمه حادث شده است» ولى منكر ملازمه بگويد: «حكم به ملازمه حادث نشده است» و ما هم در حدوث و عدم حدوث ملازمه ترديد داشته باشيم و استصحاب عدم حدوث آن را جارى كنيم. بنابراين اگر ما بخواهيم مجراى استصحاب را وجود ملازمه يا عدم ملازمه قرار دهيم چنين اصلى نداريم، نه در جانب وجود و نه در جانب عدم. اگر ملازمه بوده، از اوّل بوده و تا آخر هم هست و اگر هم نبوده از اوّل نبوده و تا آخر هم نخواهد بود. 2- امّا اگر بخواهيم اصل عملى را در مورد ثمره نزاع پياده كنيم، آيا مى توانيم در مورد شك، استصحاب عدم را جارى كنيم. همان طور كه گفتيم، ثمره نزاع در بحث مقدّمه واجب، در وجوب و عدم وجوب مقدّمات واجب در سرتاسر فقه ظاهر مى شود. اگر ما قائل به ملازمه شديم، هرجا به واجبى برخورد كرديم، حكم به وجوب شرعى مقدمات آن مى كنيم امّا اگر ملازمه را نپذيرفتيم، نمى توانيم مقدمات آن را به عنوان واجب شرعى بدانيم بلكه فقط لابديت عقليه مطرح است. حال در جايى كه

شك داريم آيا مى توانيم استصحاب عدم را جارى كنيم؟ جريان استصحاب عدم به اين كيفيت است كه گفته شود: «احكام شرعيه غير از احكام عقليّه است. احكام شرعيه اى را كه اسلام آورده، با حدوث شريعت اسلام حادث شده است. و برفرض كه اين احكام، سابقه اى در شرايع و اديان گذشته داشته باشند ولى بالاخره در زمان همان شريعت سابق حادث شده اند. وقتى خداوند آدم و حوّا را خلق كرد، قطعاً تكليفى نسبت به حجّ وجود نداشته است. قبل از اينكه حجّ واجب شود نه تكليفى نسبت به حجّ وجود داشته و نه نسبت به مقدّمات آن. وقتى (للَّه على الناس حجُ البيتِ من استطاع إِليه سبيلًا) آمد، حجّ وجوب شرعى پيدا مى كند امّا نسبت به مقدّمات آن شك داريم كه آيا وجوب دارد يا ندارد؟ اينجا ابتداءً به ذهن مى آيد كه استصحاب عدم وجوب جارى مى شود يعنى گفته مى شود: «قبل از آنكه حجّ از ناحيه شارع واجب

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 591

شود، مقدّمات آن وجوب شرعى نداشت، اكنون كه شارع حجّ را واجب كرده، در وجوب شرعى مقدّمات آن شك مى كنيم و استصحاب عدم وجوب را جارى مى كنيم». سه اشكال مهم در ارتباط با اين استصحاب مطرح است كه دو مورد آن قابل جواب و يكى هم محلّ تأمّل است. روشن است كه اگر حتى يك اشكال هم به جريان استصحاب وارد شود، ما نمى توانيم استصحاب را جارى كنيم. اشكال اوّل: اين گونه نيست كه ما هرجا يك حالت سابقه پيدا كرديم، فوراً بتوانيم استصحاب را جارى كنيم. بلكه جريان استصحاب شرايطى دارد. از جمله شرايط مهم استصحاب اين است كه مستصحب يا بايد خودش

حكم شرعى باشد و يا موضوع براى يك اثر شرعى باشد. مثلًا وقتى گفته مى شود: «صلاة جمعه در زمان حضور امام معصوم عليه السلام وجوب داشته و در زمان غيبت در بقاء وجوب آن شك كرده و وجوب را استصحاب مى كنيم»، وجوب نماز جمعه، مجعول شرعى است. و يا اگر حيات زيد را استصحاب كرديم، حيات زيد اگرچه مجعول شرعى نيست ولى موضوع براى آثار شرعى است، مثل اين كه اگر زيد زنده باشد، ازدواج همسر او و تقسيم اموال او بين ورثه جايز نيست. ولى استصحابى كه در ما نحن فيه مطرح است نه خودش مجعول شرعى است و نه موضوع براى اثر شرعى است. زيرا برفرض كه ما ملازمه را پذيرفته و قائل به وجوب شرعى مقدّمه شويم ولى اين وجوب شرعى را ملازمه قهرى بين وجوبين به وجود آورده است نه اين كه مجعول شارع باشد. معناى مجعول شرعى بودن اين است كه شارع بتواند آن را اثبات كرده يا نفى كند. (أقيموا الصلاة) مجعول شارع است، چون شارع هم مى تواند حكم به وجوب اقامه صلاة كند و هم مى تواند حكم نكند. امّا در باب مقدّمه- اگر ما ملازمه را پذيرفتيم- چنين چيزى وجود ندارد. شارع نمى تواند بگويد:

«من ذى المقدّمه را واجب كردم امّا مقدّمه آن را واجب نكردم». چنين چيزى با ملازمه عقليّه منافات دارد و هنگامى كه ايجاب مقدّمه يك مسأله قهرى و اجتناب ناپذير است، ما نمى توانيم آن را مجعول شرعى بدانيم. و از طرفى، موضوع براى يك اثر شرعى هم

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 592

نيست، پس در اينجا نمى توان استصحاب را به عنوان ثمره مسأله اصوليه جارى كرد.

پاسخ: ما بايد ملاحظه كنيم كه آيا معناى مجعول شرعى چيست؟ مقصود از مجعول شرعى، خصوص آن چيزهايى نيست كه بالذات و به طور مستقيم مورد جعل شارع قرار گرفته اند. بلكه مجعول شرعى دايره وسيعى دارد و هم شامل مجعول بالذات مى شود و هم شامل مجعول بالتبع. امورى وجود دارند كه شارع آنها را بالذات جعل نكرده است ولى بالتبع به عنوان مجعول شرعى مى باشند. مرحوم آخوند در بحث از احكام وضعيّه در باب استصحاب مى گويد: يك نوع از احكام وضعيّه، احكام وضعيّه اى است كه جعل تبعى به آنها تعلّق گرفته است، مثل جزئيت چيزى براى مأمور به. جزئيت ركوع براى صلات، حكمى وضعى است ولى شارع نيامده به طور مستقيم جزئيّت ركوع را براى صلاة جعل كند بلكه صلاة را- كه يك مركّب اعتبارى است و مثلًا ده جزء دارد- متعلّق امر خود قرار داده است. به عبارت ديگر: جعل شرعى ذاتاً به ايجاب مجموع مركّب تعلّق گرفته است ولى وقت مركّبى مأمور به واقع شود اجزاء اين مركب، اتصاف به جزئيت براى مأمور به پيدا مى كنند و اين جزئيت را هم شارع جعل كرده است. بنابراين، جعل در مجعولات شرعى، گاهى بالذات است و گاهى بالتبع. و آنچه در جريان استصحاب اعتبار دارد، مطلق مجعوليت است نه خصوص جعل بالذات. لذا اگر ما در جزئيت سوره براى نماز شك كنيم، مى توانيم استصحاب عدم جزئيت سوره را جارى كنيم.[440] حال در ما نحن فيه اگر قائل به ملازمه شديم مى گوييم: وجوب مقدّمه، مجعول شرعى شارع است امّا مجعول شرعى بالتبع نه مجعول شرعى بالذات، زيرا اگر شارع ذى المقدّمه را واجب نكند، مقدّمه هم

اتصاف به وجوب پيدا نمى كند. پس همان طور كه وجوب صلاة مجعول شرعى است وجوب وضوء هم مجعول شرعى است با اين تفاوت كه اوّلى مجعول شرعى بالذات و دوّمى مجعول شرعى بالتبع است. در اين

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 593

صورت وقتى ما در مورد ملازمه- و در اين كه آيا وضو واجب است يا نه؟- شك كنيم، همان طور كه در مورد شك در جزئيت سوره، استصحاب عدم جزئيت را جارى مى كرديم، در مورد شك در وجوب وضو هم استصحاب عدم وجوب را جارى مى كنيم.

و شرطى هم كه در جريان استصحاب معتبر است، در اينجا تحقق دارد، زيرا مقصود از مجعوليت، خصوص مجعوليت بالذات نيست بلكه شامل مجعوليت بالتبع هم مى شود.

لذا اين اشكال به جريان استصحاب وارد نيست. اشكال دوّم: اين اشكال مبتنى بر اين است كه مسأله وجوب مقدّمه واجب داراى هيچ گونه ثمره عملى 441] نباشد. اشكال اين است كه استصحاب عدم وجوب مقدّمه براى چه هدفى مى خواهد جريان پيدا كند؟ اصول عمليه بايد در مقام عمل داراى نتيجه باشند، به همين جهت است كه مسأله عمل را كنار آنها مطرح كرده و از آنها به اصول عمليه تعبير كرده اند. و حجيت استصحابى كه جريان آن استصحاب، اثر عملى نداشته باشد از ادلّه حجّيت استصحاب، استفاده نمى شود. در ما نحن فيه نيز اگر قرار باشد وجوب مقدّمه هيچ گونه اثر عملى نداشته باشد و در مقام عمل، فرقى بين وجوب شرعى مقدّمه و لابديت عقليّه وجود نداشته باشد، چگونه استصحاب عدم وجوب مقدّمه را جارى كنيم؟ پاسخ: همان طور كه اشاره كرديم، اين اشكالْ مبنايى است و تنها در صورتى وارد است كه ما واقعاً معتقد باشيم بر

مسأله وجوب مقدّمه هيچ گونه ثمره اى مترتب نيست.

امّا اگر سه ثمره اى را كه مرحوم آخوند مطرح كردند، به عنوان ثمره غير مستقيم و با واسطه در مقام عمل بپذيريم، ديگر اين اشكال وارد نخواهد بود. يكى از موارد اين بود كه اگر كسى نذر كند يك واجب شرعى را انجام دهد، در اينجا اگر ملازمه و وجوب شرعى وضو را بپذيريم، با اتيان وضو، وفاى به نذر حاصل شده است امّا اگر وجوب شرعى وضو را نپذيريم و تنها لابديّت عقليّه را در مورد آن مطرح

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 594

كنيم، با اتيان وضو، وفاى به نذر حاصل نشده است. البته گفتيم: «ما نمى خواهيم اين را ثمره مستقيم براى وجوب مقدّمه بدانيم تا اشكال شود كه: حاكم به وفاء و عدم وفاء عبارت از عقل است». بحث در اين است كه اين وجوب مقدّمه در مقام عمل ثمره اى دارد يا نه؟ كه ما ثمره را قبول كرديم. پس اشكال وارد نيست. در نتيجه اگر كسى نذر كند كه يك واجب شرعى را انجام دهد، چنانچه در باب ملازمه شك كند، استصحاب عدم وجوب وضو را جارى كرده و نتيجه اين استصحاب اين مى شود كه اتيان به وضو نمى تواند در وفاى به نذر مؤثر باشد. اشكال سوّم: استصحاب- مانند ساير اصول عمليه- بيان كننده يك حكم ظاهرى است و كارى به واقع ندارد.[442] در اين صورت وقتى شما در ما نحن فيه استصحاب عدم وجوب وضو را جارى مى كنيد، ثابت مى كنيد كه وضو- به حسب حكم ظاهرى- واجب نيست. پس در حقيقت شما از يك طرف وجوب صلاة را با اجماع و ضرورت و بداهت ثابت مى كنيد

و از طرفى با استصحاب، عدم وجوب وضو را به عنوان حكمى ظاهرى اثبات مى كنيد. و اين تفكيكى بين ذى المقدّمه و مقدّمه است. يعنى ذى المقدّمه، واجب است ولى مقدّمه، واجب نيست. مستشكل مى گويد: اگر واقعاً بين وجوب ذى المقدّمه و وجوب مقدّمه ملازمه وجود داشته باشد، شما چگونه بين واقع و بين اين استصحاب- كه وجوب مقدّمه را نفى مى كند- جمع مى كنيد؟[443] پاسخ مرحوم آخوند از اشكال فوق: مرحوم آخوند مى فرمايد: ما بايد ببينيم قائل به ملازمه، طرفين ملازمه را چه چيزى مى داند؟

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 595

اگر قائل به ملازمه، ملازمه بين وجوب واقعى ذى المقدّمه و وجوب واقعى مقدّمه را ادعا كند يعنى در حقيقت بين دو وجوب انشائى ادعاى ملازمه كند، چنين ادعايى منافات با استصحاب ندارد، زيرا استصحاب در مقام اثبات حكمى ظاهرى است. و به عبارت ديگر: استصحاب مى آيد و در ظاهر بين مقدّمه و ذى المقدّمه تفكيك مى اندازد و ايجاد تفكيك در ظاهر منافاتى با وجود ملازمه در واقع ندارد. و در جمع بين حكم واقعى و حكم ظاهرى كه با هم تغاير دارند، راه هايى براى امكان آن مطرح شده است. امّا اگر قائل به ملازمه، دايره ملازمه را توسعه داده و بگويد: «حتى در مرتبه فعليت هم اين ملازمه تحقق دارد و همان طور كه وجوب واقعى ذى المقدّمه ملازم با وجوب واقعى مقدّمه است، وجوب فعلى ذى المقدّمه نيز ملازم با وجوب فعلى مقدّمه است». در اينجا كلام مرحوم آخوند، به دو صورت مختلف مطرح شده است: 1- در متن كفايه گفته شده است: «لصحّ التمسك بذلك في إثبات بطلانها» يعنى در اين صورت ما مى توانيم

به كمك اين استصحاب به مقابله با قائل به ملازمه پرداخته و بگوييم: «ما با اين استصحاب ثابت مى كنيم كه در عين اين كه ذى المقدّمه وجوب فعلى دارد ولى مقدّمه وجوب فعلى ندارد. و در حقيقت، با اين استصحاب، بين فعليت وجوب ذى المقدّمه و فعليّت وجوب مقدّمه تفكيك مى اندازيم». 2- در حاشيه كفايه جمله «لَما صحّ التمسّك بالأصل» را به جاى «لصحّ التمسك بذلك في إثبات بطلانها» مطرح كرده است. در اينجا ما بايد ببينيم آيا سياق كلام مرحوم آخوند با كدام يك از اين دو عبارت تطبيق مى كند؟ ظاهر اين است كه مطرح كننده استصحاب، در مقام جنگ با قائل به ملازمه نيست بلكه اينان در دو جهت قرار دارند. قائل به ملازمه مى گويد: «براى من ملازمه ثابت است» ولى قائل به استصحاب مى گويد: «براى ما نه ملازمه روشن شده و نه عدم آن، لذا به استصحاب پناه برديم و خواستيم از راه استصحاب- آن هم نه در مسأله اصوليه بلكه در نتيجه مسأله اصوليه كه وجوب و عدم وجوب مقدّمه است- عدم وجوب

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 596

مقدّمه را ثابت كنيم. اگر ما متن كفايه را مورد توجه قرار دهيم، لازم مى آيد كه بخواهيم با استصحاب مربوط به شاك، به جنگ قائل به ملازمه- كه قطع به ملازمه دارد- برويم و چنين چيزى صحيح نيست. اصولًا ما پايه استصحاب را بر اين مبنا قرار نداده ايم كه از آن در مقابل قائل به ملازمه استفاده كنيم. مبناى استصحاب بر اين بوده كه انسان شاك آيا مى تواند از راه استصحاب، عدم وجوب وضو را ثابت كند يا نه؟ لذا سياق كلام مرحوم آخوند اقتضاء

مى كند كه همان عبارت موجود در حاشيه به عنوان كلام مرحوم آخوند باشد، چون بحث ما در اين است كه آيا استصحاب جريان دارد يا نه؟ و مرحوم آخوند مى فرمايد: «اگر قائل به ملازمه دايره ملازمه را محدود كند مانعى از استصحاب نيست امّا اگر دايره آن را توسعه دهد نمى توان به استصحاب تمسك كرد».[444] اكنون كه مراد از عبارت مرحوم آخوند روشن گرديد بايد ببينيم آيا كلام مرحوم آخوند صحيح است؟ حضرت امام خمينى رحمه الله در مقام اشكال به مرحوم آخوند مى فرمايد: شما كه مى گوييد: «در اينجا تمسك به استصحاب جايز نيست» آيا چه كسى مى خواهد به استصحاب تمسك كند؟ روشن است كه قائل به ملازمه نمى خواهد به استصحاب تمسك كند، زيرا او ترديدى در ملازمه و وجوب مقدّمه ندارد. بنابراين كسى كه مى خواهد به استصحاب تمسك كند، عبارت از كسى است كه شك به ملازمه دارد. در اين صورت، ادّعاى مدّعى ملازمه- هر قدر هم وسعت داشته باشد- نقشى ندارد كه

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 597

بتواند جلوى شاكّ را از تمسّك به استصحاب بگيرد. آن ادّعا مربوط به خود او و تمسك به استصحاب مربوط به شاكّ است.[445] مرحوم آيت اللَّه بروجردى توجيهى براى كلام مرحوم آخوند ارائه كرده كه مى تواند به عنوان جواب از اشكال حضرت امام خمينى رحمه الله قرار گيرد. ايشان مى فرمايد:

اصول عمليه در مواردى جارى مى شوند كه ما شك در حكم واقعى داريم ولى در همين موارد اگر از ما در ارتباط با فعليّت اين حكم واقعى سؤال شود، ترديدى در عدم فعليت آن نداريم. مثلًا وقتى در مورد حرمت شرب تتن- از نظر حكم واقعى- ترديد

داريم، اصالة الحليّة را پياده كرده و حكم به حلّيت ظاهرى آن مى نماييم. ولى همين جا اگر فرض كنيم كه شرب تتن در واقع حرام باشد، بدون شك آن حرمت براى ما فعليّت نخواهد داشت. بنابراين شكّ ما- در حقيقت- به يك حكم انشائى واقعى متعلّق است امّا نسبت به مرحله فعليّت، قاطع به عدم فعليت هستيم. پس اصل عملى در جايى پياده مى شود كه ضمن اين كه حكم واقعى، مشكوك است، فعليت آن حكم واقعى، براى ما مقطوع العدم است. امّا اگر موردى پيدا كرديم كه حكم واقعى، مشكوك است ولى فعليت آن حكم واقعى- هرچند در بعضى تقادير و فروض- مقطوع العدم نباشد، اصل عملى جريان پيدا نمى كند. مرحوم بروجردى مى فرمايد: ما نحن فيه از اين قبيل است. اگر مدّعى ملازمه، دايره ملازمه را محدود به دو حكم واقعى انشائى بكند، مانعى ندارد كه ما استصحاب عدم وجوب را به عنوان يك حكم ظاهرى جارى كنيم، زيرا يقين داريم كه اگر وضو به حسب واقع وجوب داشته باشد، آن وجوب به مرحله فعليّت نرسيده است و آنچه به مرحله فعليت رسيده، همين حكم ظاهرى است كه مقتضاى اصل عملى است. امّا اگر دايره ملازمه را توسعه داده و آن را شامل دو حكم فعلى نيز بداند، در اين

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 598

صورت ما نسبت به هر دو طرف ملازمه، قطع به فعليّت پيدا مى كنيم، نسبت به ذى المقدّمه- يعنى وجوب صلاة- قطع به فعليت، روشن است امّا نسبت به مقدّمه- يعنى وجوب وضو- نيز با توجه به ملازمه، قطع به فعليت پيدا مى كنيم. و همين مقدار براى عدم جواز تمسّك به استصحاب

كافى است. بله در صورتى كه ملازمه بين وجوب فعلى ذى المقدّمة و وجوب فعلى مقدّمه را نپذيريم، مى توانيم علم به عدم فعليّت پيدا كنيم. و در چنين موردى نمى توانيم استصحاب را پياده كنيم. استصحاب در جايى پياده مى شود كه- در تمام فروضش- قطع به عدم فعليّت حكم واقعى داشته باشيم. مرحوم بروجردى سپس مى فرمايد: اين مسئله، مانند مسأله فروج و اموال و دماء است- كه به تعبير ما: نفس احتمال تكليف، منجّز تكليف و موجب ثبوت فعليّت تكليف است- كه در اين گونه موارد نمى توان اصل عملى را جارى كرد، زيرا از خارج علم داريم كه اين امور از نظر شارع داراى اهميت خاصّى است كه اگر چنين چيزى به حسب واقع ثابت باشد، شارع از آن رفع يد نمى كند. مثلًا اگر نسبت به انسانى ترديد داريم كه آيا قتل او جايز است يا نه؟ نمى توانيم به اصالة الإباحة تمسك كرده و ريختن خون او را حلال بدانيم، زيرا در اينجا ضمن اين كه احتمال حرمت ريختن خون او وجود دارد، علم داريم كه اگر اين نفس، نفس محترمه باشد، شارع به هيچ عنوان- حتى در مرحله ظاهر هم- اجازه ريختن خون او را نمى دهد. نمى توانيم بگوييم: «اگرچه احتمال دارد در واقع ريختن خون اين شخص حرام باشد ولى قاعده حلّيت آن را حلال مى كند».

اينجا اگرچه با شرب تتن در اصل احتمال حرمت و حليّت مشتركند امّا در شرب تتن در كنار احتمال حليت و حرمت، اين تقدير وجود ندارد كه «اگر به حسب واقع حرام باشد، شارع از حرمت آن رفع يد نمى كند» بلكه ممكن است به حسب واقع حرام باشد ولى در

ظاهر حكم به حليّت آن شده باشد. امّا در باب قتل نفس يك چنين تقديرى وجود دارد. و اين علم تقديرى مانع از جريان اصل اباحه است. ما نحن فيه نيز از همين قبيل است. اگر ما از يك طرف عالم هستيم كه ذى المقدّمه داراى وجوب فعلى است و از طرف ديگر علم داريم كه اگر ملازمه اى وجود

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 599

داشته باشد، اين ملازمه در فعليت هم اثر دارد، يعنى اگر فعليت داشته باشد، شارع از وجوب وضو صرف نظر نكرده است. در اين صورت شما چطور مى توانيد استصحاب عدم وجوب را جارى كنيد؟ بنابراين اگرچه انسان در ابتدا خودش را شاك مى بيند و حالت سابقه عدميّه هم وجود دارد ولى آن خصوصيتى كه در جريان اصل عملى اعتبار دارد در اينجا وجود ندارد و نمى توان به استصحاب تمسك كرد.[446] بيان مرحوم بروجردى اگرچه ناظر به كلام مرحوم آخوند نيست ولى توجيه خوبى براى كلام ايشان مى باشد و مى تواند جواب از اشكالى كه بر مرحوم آخوند وارد شده قرار گيرد.

بحث سوم: آيا بين وجوب يك شى ء و وجوب مقدّمه آن ملازمه وجود دارد؟
اشاره

در اينجا چند نظريه وجود دارد:

نظريه اوّل: قول به ملازمه
اشاره

قائلين به اين نظريه، براى اثبات مدّعاى خود دلايلى را اقامه كرده اند:

دليل اوّل:

مرحوم آخوند فرموده است: ادلّه اى كه بر ملازمه اقامه شده داراى اشكال است و بهترين دليل اين است كه ما مسئله را به وجدان واگذار كنيم و ببينيم وقتى يك مولاى آمر، امرى را در ارتباط با چيزى صادر مى كند و مى داند كه آن چيز داراى مقدّمه يا

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 600

مقدّماتى است، در اينجا اين سؤال مطرح است كه آيا اين دستور مولا فقط در محدوده ذى المقدّمه است و هيچ گونه نظرى به مقدّمات- هرچند به صورت امر غيرى- ندارد يا اين كه مقدّمات هم مورد توجه مولا بوده است؟ مرحوم آخوند مى فرمايد: وقتى مولا به عبدش دستور «اشتر اللّحم» را مى دهد و مى داند اشتراء لحم متوقف بر دخول سوق است، وجدان حكم مى كند كه مولا همان طور كه نسبت به ذى المقدّمه امر دارد، نسبت به مقدّمه هم امر دارد. شاهدش اين است كه گاهى خود مولا اين مقدّمه را مثل ذى المقدّمه تحت دايره امر در آورده مى گويد: «ادخل السوق و اشتر اللّحم». روشن است كه «ادخل السوق» به عنوان غرض نفسى مولا نيست بلكه مقدّميت براى اشتراء لحم- كه غرض نفسى مولاست- دارد.

بين امر در «ادخل السوق» و امر در «اشتر اللّحم» از نظر مولويت فرقى نيست و وجهى براى ارشادى بودن «ادخل السوق» وجود ندارد، زيرا امر ارشادى مربوط به جايى است كه مأمور، توجّه به مسئله نداشته باشد و توقف اشتراء لحم بر دخول سوق، چيزى است كه عبد به آن توجه دارد. بنابراين هر دو امر، مولوى هستند و تفاوت آنها فقط در غيريت

و نفسيت است. دخول سوق، واجب غيرى و اشتراء لحم واجب نفسى است. ولى آيا روى چه ملاكى اين دخول سوق، متعلّق امر مولوى قرار گرفته است؟

روشن است كه ملاك آن، مقدّميت است. و هنگامى كه عنوان مقدّميت مطرح شد، بين مقدّمه اى كه تحت امر مولا قرار گرفته و مقدّمه اى كه تحت امر مولا قرار نگرفته، فرقى وجود نخواهد داشت. فرقى نيست بين اين كه مولا بگويد: «ادخل السوق و اشتر اللّحم» يا اين كه بگويد «اشتر اللّحم». وقتى مقدّميت، ملاك تعلّق وجوب مولوى بر «دخول سوق» باشد، در هر دو صورت، دخول سوق وجوب پيدا خواهد كرد. و همين طور فرقى بين دخول سوق و ساير مقدّماتى كه اشتراء لحم متوقف بر آنهاست وجود ندارد. مرحوم آخوند مى فرمايد: مؤيّد اين مطلب اين است كه ما در شرعيات ملاحظه مى كنيم كه قسم كثيرى از مقدّمات، متعلّق امر قرار گرفته اند. مثلًا در آيه شريفه (يا أيّها الّذينَ آمنوا إذا قُمتُم إلى الصلاة فاغسلُوا وجوهكم و أيديكم إلى المرافق

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 601

و امسحوا برءوسكم و أرجلكم إلى الكعبين و إن كنتم جنباً فاطّهروا و إن كنتم مرضى أو على سفرٍ أو جاء أحد منكم من الغائط أو لامستم النساء فلم تجدوا ماءً فتيمّموا صعيداً طيباً فامسحوا بوجوهكم و أيديكم منه ...)[447] ملاحظه مى شود همان طور كه صلاة متعلّق امر مولوى شرعى قرار گرفته، وضو و غسل و تيمم هم متعلّق امر مولوى شرعى قرار گرفته اند تنها تفاوتى كه وجود دارد اين است كه صلاة، وجوبش نفسى است و تعليقى در آن وجود ندارد ولى وضو و غسل و تيمم وجوبشان غيرى است و جنبه تعليق در

آن مطرح است و وجوب آنها به جهت وجوب صلاة است.

نفسى و غيرى بودن، عبارت ديگرى از ذى المقدّمه و مقدّمه بودن است. ممكن است كسى بگويد: اين حرف در مورد مقدّماتى چون وضو و غسل و تيمم كه متعلّق امر مولوى شرعى قرار گرفته اند قابل قبول است ولى مقدماتى كه مأمور به نيست خارج از دايره وجوب مولوى است. در پاسخ مى گوييم: مأمور به قرار گرفتن وضو براى اين است كه وضو به عنوان مقدّمه براى صلاة مأمور به است و «لا صلاة إلّا بطهور». پس وقتى ملاك وجوب شرعى مولوى مقدّمى براى ما مشخص شد، بايد حكم را تعميم داده و بگوييم: «هر چيزى كه مقدّميت براى صلاة دارد و صلاة نمى تواند بدون آن تحقّق پيدا كند، وجوب شرعى مولوى پيدا مى كند».[448]: مسأله وجدان چيزى نيست كه انسان بتواند آن را اثبات كرده يا نفى نمايد. و برهانى بر وجود يا نفى آن دلالت نمى كند. بلكه مسأله وجدان شبيه مسأله تبادر است.

بعضى مى گويند: «متبادر از «صعيد» مطلق وجه الارض است». و بعضى مى گويند:

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 602

«متبادر از «صعيد» خصوص تراب خالص است». نه بر وجود تبادر مى توان برهانى اقامه كرد و نه بر عدم آن. در ما نحن فيه هم وقتى قائل به ملازمه مى گويد: «وجدان بر چنين چيزى حاكم است» منكر ملازمه هم مى گويد: «وجدان چنين حكومتى ندارد». بله، امورى كه به عنوان قرينه و شاهد وجدان مطرح شده قابل بررسى است. مرحوم آخوند دو مؤيّد ذكر كردند: مؤيد اوّل، اين بود كه مولا گاهى از اوقات، مقدّمه اى را- كه توجه به مقدّميت آن هم دارد- در رديف ذى المقدّمه قرار

داده و امر مولوى خود را متوجه آن مى كند، مثل «ادخل السوق و اشتر اللّحم». ولى آيا از اين تعبير چه مقدار مى توان استفاده كرد؟ آيا اين مسئله چه قدر مى تواند ادّعاى مرحوم آخوند را تأييد كند؟ نهايت چيزى كه مى توان استفاده كرد اين است كه مولا مى تواند همه يا بعضى از مقدّمات را مأمور به به امر مولوى قرار دهد. ولى مدّعاى مرحوم آخوند، امكان اين چيز نيست بلكه ايشان ادعاى عدم انفكاك مى كند. معناى ملازمه- كه ايشان قائل است- اين است كه اگر ذى المقدّمه اى مأمور به به امر مولوى قرار گرفت، حتماً بايد مقدّمه آن هم مأمور به به امر مولوى باشد. ملازمه به معناى تحتّم و عدم امكان انفكاك است ولى دليل ايشان اقتضاى يك چنين چيزى را نمى كند. اين كه مولا مى تواند همه يا بعضى از مقدمات را مأمور به به امر مولوى قرار دهد، چيزى نيست كه منكر ملازمه آن را ردّ كند. مؤيّد دوّم، مسأله وجود اوامر شرعيه در ارتباط با مقدّماتى چون وضو و غسل و تيمم بود. براى پاسخ به اين مؤيّد ما بايد مسأله معاملات و عبادات را جداگانه مورد بررسى قرار دهيم: 1- معاملات: مرحوم آخوند در ارتباط با اين كه «آيا نهى از معامله، مقتضى فساد است يا نه؟» مى گويد: بعيد نيست گفته شود: نواهى متعلّق به معاملات، جنبه ارشادى دارند. معناى «لا تبع ما ليس عندك»[449] اين نيست كه اگر كسى مال غير را بفروشد كار

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 603

حرامى انجام داده است بلكه معنايش اين است كه چنين بيعى باطل است. «نهى النبي صلى الله عليه و آله عن بيع الغرر»[450] به

معناى بطلان و فساد بيع غررى است نه به معناى حرمت آن.[451] 2- عبادات: اگر امر يا نهى، به مجموعه عبادت تعلّق گرفته باشد، ظهور در مولويت دارد. مثل (أقيموا الصلاة) براى مكلّفين و «دعي الصلاة أيّام أقرائك»[452] براى حائض. امّا آن دسته از اوامر و نواهى كه در ارتباط با خصوصيات يك عبادت مطرح است آيا جنبه مولوى دارند يا جنبه ارشادى؟ در باب خصوصياتى كه مورد نهى قرار گرفته اند تقريباً همين مسأله ارشادى بودن مطرح است. «لا تجوز الصلاة في شَعْرِ و وَبَر ما لا يؤكل لحمه»[453]- كه مربوط به خصوصيت لباس مصلّى است- ظهور در مانعيت دارد و مى خواهد بگويد: «چنين چيزى مانع از تحقق صلاة است». هم چنين «لا تصلّ في النجس» مى خواهد بگويد: «نجاست، مانع از تحقق صلاة است». و اين ها مثل «دعي الصلاة أيّام أقرائك» نيست.[454] از اينجا مى فهميم كه آن دسته اوامرى كه در ارتباط با خصوصيات يك عبادت مطرحند، ظهور در ارشاديت دارند، نه ظهور در مولويت، مخصوصاً با توجه به اين نكته كه در امور تكوينى، مقدّمات و موانع براى ما روشن است، امّا در شرعيات، اين ها از راه شرع بدست مى آيد. بنابراين ظاهر اين است كه اوامر متعلّق به وضو و غسل و تيمم جنبه ارشادى دارند و ما را ارشاد مى كنند به اين كه وقتى تصميم گرفتيد نماز بخوانيد، اين را بدانيد كه

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 604

نماز بدون طهارت تحقّق پيدا نمى كند. بايد وضو يا غسل يا تيمم را تحصيل كنيد تا راه براى شما باز شود و بتوانيد داخل در صلاة شويد. و چه بسا جمله (إذا قمتم إلى الصّلاة) هم مؤيّد

اين معنا باشد. اگر كسى اين ظهور را از ما نپذيرد، در جوابش مى گوييم: ما كه در مقام استدلال نيستيم. اين مرحوم آخوند است كه در مقام استدلال است و بايد ثابت كند كه اوامر متعلّق به مقدّمات، ارشادى نيستند. ما همين مقدار كه احتمال ارشادى بودن آنها را بدهيم و اين احتمال، خلاف ظاهر هم نباشد، برايمان كافى است. ما به مرحوم آخوند مى گوييم: در باب خصوصيات عبادات چه فرقى بين اوامر و نواهى وجود دارد كه شما امر در وضو را امر مولوى مى دانيد ولى نهى در «لا تصلّ في النجس» را ارشادى مى دانيد؟ در حالى كه در باب اوامر هم همان ملاك باب نواهى وجود دارد و ظاهر اين است كه هر دو جنبه ارشادى دارند. و نكته اش همين است كه مقدّميّت و مانعيت آنها براى ما معلوم نيست و بايد از طريق شرع بدست بياوريم. شرع است كه به ما مى گويد غرريّت، مانع از صحت معامله است. شارع است كه بايد ما را به خصوصيات عبادات- يعنى شرايط، اجزاء و موانع- ارشاد كند. البته شارع در اين زمينه بيانهاى مختلفى دارد. شرطيّت طهارت را با «لا صلاة إلّا بطهور» و شرطيت وضو و غسل و تيمم را با امر در (يا أيّها الذين آمنوا إذا قمتم إلى الصلاة ...) مطرح كرده است. در نتيجه، دليلى كه مرحوم آخوند به عنوان وجدان مطرح كردند و آن را به عنوان بهترين دليل براى اثبات ملازمه دانستند، قابل مناقشه است.

دليل دوّم براى اثبات ملازمه:

اراده تشريعيّه در تمام موارد تابع اراده تكوينيّه است. لذا در جايى كه اراده تكوينيّه نمى تواند تعلق بگيرد، اراده تشريعيّه هم ممتنع خواهد

بود. مثلًا اجتماع ضدّين نمى تواند متعلّق اراده تكوينى واقع شود يعنى در جايى كه شخص خودش بخواهد

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 605

عملى را انجام دهد نمى شود اراده او به اجتماع ضدّين تعلق گيرد، به همين جهت، تعلّق اراده تشريعيّه به تحقّق اجتماع ضدّين هم ممتنع است و نمى تواند دستورى نسبت به اجتماع ضدّين صادر كند. در ما نحن فيه هم اگر كسى بخواهد به اراده فاعلى و تكوينى خودش يك ذى المقدّمه اى را انجام دهد- در حالى كه مى داند اين ذى المقدّمه، داراى مقدّمه يا مقدّماتى است- امكان ندارد كه اراده فاعلى به مقدّمه تعلق نگيرد. امكان ندارد «بودن بر پشت بام» را اراده كرده باشد ولى نسبت به «نصب نردبان» هيچ گونه اراده اى نداشته باشد، با اينكه مى داند بدون «نصب نردبان» امكان تحقق «بودن بر پشت بام» وجود ندارد. حال با توّجه به اينكه اراده تشريعيّه، تابع اراده تكوينيّه است، بايد بگوييم:

همان طور كه اگر مولا خودش مى خواست ذى المقدّمه را انجام دهد، به ناچار بايد اراده اى هم نسبت به مقدّمه داشته باشد، در جايى هم كه مى خواهد دستورى صادر كند و اراده تشريعيّه اش به تحقق چيزى تعلّق بگيرد، بايد اراده اى هم نسبت به مقدّمه داشته باشد. در نتيجه بين وجوب ذى المقدّمه و وجوب مقدمه، ملازمه وجود دارد. البته مرحوم آخوند اين دليل را مطرح نكرده است. اوّلًا: تبعيت اراده تشريعيّه از اراده تكوينيّه مجرّد ادّعاست. و مستدلّ، دليلى براى آن مطرح نكرده است. ثانياً: بين اراده تشريعيّه و اراده تكوينيّه، فرق وجود دارد. توضيح: در مباحث گذشته، بحثى مطرح كرديم كه به طور كلّى، حتى در اراده تكوينيّه و فاعلى، وقتى انسان انجام ذى المقدّمه اى را اراده مى كند

و به دنبال آن، مقدّمه را اراده مى كند، آيا اراده متعلّق به مقدّمه، معلول اراده متعلّق به ذى المقدّمه

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 606

است، به اين معنا كه اراده متعلّق به مقدّمه، نيازى به مبادى ندارد و به مجرّد اراده ذى المقدّمه، اراده اى- به صورت قهرى و تكوينى- به مقدّمه تعلّق مى گيرد؟ مرحوم نائينى به اين مطلب تصريح كرده بود و مرحوم آخوند هم عقيده داشت وجوبى از ناحيه ذى المقدّمه به سمت مقدّمه ترشح پيدا مى كند. و ما هر دو معنا را مردود دانسته و گفتيم: همان طور كه اراده متعلّق به ذى المقدّمه، نياز به مبادى دارد، اراده متعلّق به مقدّمه هم نياز به مبادى دارد.[455] شاهدش اين است كه انسان تا وقتى كه به مقدّميّت يك مقدّمه توجّه پيدا نكند، هيچ اراده اى نسبت به آن ندارد. بنابراين اگر مولا خودش بخواهد «بودن بر پشت بام» را ايجاد كند، توجّه دارد به اينكه «نصب نردبان» مقدّمه براى «بودن بر پشت بام» است و ذى المقدّمه نمى تواند بدون مقدّمه تحقّق پيدا كند، در اينجا وجداناً يك اراده اى- با مبادى مربوط به خودش- به ذى المقدّمه و اراده ديگرى- با مبادى مربوط به خودش- به مقدّمه تعلق گرفته است. امّا همين مولا اگر در مقام تشريع بر آمده و بخواهد عبد خود را امر به «بودن بر پشت بام» بنمايد، خود اراده تشريعيّه هم مبادى لازم دارد. مولا ابتدا «بعث به عبد» را تصور كرده و فايده آن را تصديق مى كند و مراحل ديگر اراده نيز تحقق پيدا مى كند تا اراده تشريعيّه تحقّق پيدا كند و دستور خود را صادر كند. اينجا فرق بين اراده

تشريعيّه با اراده تكوينيّه روشن مى شود. مولايى كه اراده تشريعيّه اش به «بودن بر پشت بام» تعلّق گرفته، آيا اگر اراده تشريعيّه اش به «نصب نردبان» تعلّق نگيرد، چه مشكلى پيش مى آيد؟ از اين بالاتر، اگر حتى مولا تصريح كند

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 607

كه اراده تشريعيّه من به «نصب نردبان» تعلّق نگرفته، چه اشكالى به ميان مى آيد؟ آيا ضربه اى به تحقّق مأمور به وارد مى شود؟ اساس فرق اينجاست كه در اراده تكوينيّه اگر اراده انسان به «نصب نردبان» تعلّق نگيرد، «بودن بر پشت بام» تحقّق پيدا نمى كند، اما در اراده تشريعيّه اين گونه نيست. بلكه خود عبد، ملاحظه مى كند «نصب نردبان» مقدّميّت براى «بودن بر پشت بام» دارد، در اين صورت عقل- بر اساس لابدّيت عقليّه كه حتى منكرين ملازمه هم قبول دارند- او را ملزم به «نصب نردبان» به عنوان مقدّمه مى كند. در نتيجه نه تنها دليلى براى تبعيت اراده تشريعى از اراده تكوينى نداريم بلكه ضابطه اقتضا مى كند كه بين اين ها فرق وجود داشته باشد. در اراده تكوينيّه، اگر به دنبال اراده ذى المقدّمه، اراده اى به مقدّمه تعلّق نگيرد، امكان تحقّق ذى المقدّمه وجود ندارد. امّا در اراده تشريعيّه، امكان تحقق ذى المقدّمه، فرع اراده تشريعيّه متعلّق به مقدّمه نيست، خواه مقدّمه، وجوب شرعى مولوى داشته باشد يا نه. بلكه عقل- بنا بر مسأله لابدّيت عقليّه- او را الزام به انجام مقدّمه مى كند. بلكه چه بسا ممكن است كسى بگويد: تعلّق اراده تشريعيّه به مقدّمه، نه تنها ضرورتى ندارد بلكه مستلزم لغويت است، زيرا يكى از مبادى اراده، تصديق به فايده اين بعثى است كه مولا مى خواهد نسبت به مقدّمه داشته باشد. وقتى مقدّمه محكوم

به لابدّيت عقليّه است و عقلْ مكلّف را به انجام آن ملزم مى كند، چه فايده اى بر بعث مولا مترتب است تا به عنوان يكى از مبادى اراده نقش در تحقّق اراده داشته باشد؟ ممكن است گفته شود: اگر امر به مقدّمه مستلزم لغويت است پس چرا در مثل «ادخل السوق و اشتر اللحم»- كه مرحوم آخوند مى فرمود- مولا امر به مقدّمه كرده است؟ در پاسخ مى گوييم: مرحوم آخوند ظاهراً مى فرمود: اين دو امر، اتحاد سياق دارند و به همين جهت هر دو جنبه مولويت دارند. امّا اگر قرينه اى بر عدم اتحاد سياق پيدا

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 608

كرديم، چاره اى جز اين نيست كه امر اوّل را حمل بر ارشاد كنيم. امّا نكته اى كه ما در تأييد كلام مرحوم آخوند- و مولويت اين دو امر- مطرح كرديم و گفتيم: مسأله ارشاد در جايى است كه عبد، توجّه به مقدّميت ندارد و هنگامى كه خود عبد مى داند كه دخول سوق، مقدّمه اشتراء لحم است، ارشاد به مقدّميّت، معنايى نخواهد داشت. جوابش اين است كه در ارشاد مانعى ندارد كه مطلبى از نظر عبد روشن باشد ولى به عنوان تأكيد و تأييد، مولا ارشادى نسبت به آن داشته باشد. بالاخره ما خيلى روى جنبه لغويت امر به مقدّمه پافشارى نداريم. امّا اين كه ملاك اراده تكوينيّه با ملاك اراده تشريعيّه فرق دارد به تنهايى در اثبات بطلان تبعيت اراده تشريعيه از اراده تكوينيّه كفايت مى كند. بنابراين، دليل دوّم هم نمى تواند مسأله ملازمه را ثابت كند.

دليل سوّم براى اثبات ملازمه:

به ابوالحسن بصرى نسبت داده شده كه براى اثبات ملازمه مى گويد: «لو لم تجب المقدّمة لجاز تركها و حينئذٍ فإن بقي الواجب على وجوبه

يلزم التكليف بما لا يطاق و إلّا خرج الواجب المطلق عن كونه واجباً». يعنى اگر مقدّمه، واجب نباشد ترك آن جايز خواهد بود و در اين صورت اگر واجب بر وجوب خودش باقى بماند، تكليف به ما لا يطاق لازم مى آيد، زيرا فرض اين است كه با ترك مقدّمه، تحقّق ذى المقدّمه امكان ندارد. و اگر در صورت ترك مقدّمه، ذى المقدّمه از وجوب خود خارج، شود، لازم مى آيد كه واجب مطلق- كه وجوبش مشروط به وجود مقدّمه نيست- به واجب مشروط تبديل شود، به اين معنا كه اگر مقدّمه وجود پيدا كرد، ذى المقدّمه، واجب شود و اگر مقدّمه، وجود پيدا نكند، ذى المقدّمه، واجب نباشد در حالى كه چنين چيزى خُلف است و ما فرض كرديم كه وجوب ذى المقدّمه، وجوب مطلق است و هيچ گونه توقّفى بر وجود

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 609

اين مقدّمه ندارد».[456] با توجه به اين كه دليل فوق، ظاهر الفساد است، مرحوم آخوند توضيحاتى در ارتباط با آن ذكر كرده اند تا قدرى از ظهور فساد آن كاسته شود و پس از آن در مقام جواب از اين دليل بر آمده اند: 1- مستدلّ مى گفت: «لو لم تجب المقدّمة لجاز تركها». در قضيّه شرطيه بايد بين مقدّم و تالى، ملازمه تحقّق داشته باشد،[457] حال در اينجا كه مى گويد: «لو لم تجب المقدّمة» روشن است كه مراد از وجوب مقدّمه همان وجوب شرعى مولوى است كه محلّ بحث ما در باب مقدّمه بود.[458] در اين صورت ظاهراً بايد قيد «شرعاً» را به تالى هم ضميمه كرده بگوييم: «اگر مقدّمه، شرعاً وجوب نداشته باشد، بايد ترك آن شرعاً جايز باشد». در اينجا اين

سؤال مطرح مى شود كه مقصود از «جواز» در تالى چيست؟ آيا جواز به معناى اخصّ اراده شده است يا جواز به معناى اعمّ؟ جواز به معناى اخصّ همان اباحه است و در مقابل چهار حكم ديگر- يعنى

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 610

وجوب، حرمت، استحباب و كراهت- قرار دارد. جواز به معناى اعمّ دو صورت دارد: 1- اگر به فعل نسبت داده شود، به معناى «غير حرام» است. بنابراين هريك از احكام چهارگانه وجوب، استحباب، كراهت و اباحه را شامل مى شود. 2- اگر به ترك نسبت داده شود، به معناى «غير واجب» است، زيرا تنها وجوب است كه جواز ترك ندارد، امّا غير واجبْ- حتى حرام- تركش جايز است.[459] ظاهر اين است كه در جمله «لجاز تركها» نه جواز به معناى اخصّ را مى توان اراده كرد نه جواز به معناى اعمّ را. زيرا اگر جواز به معناى اخص اراده شده باشد، معنايش اين مى شود كه «إذا لم يكن الشي ء واجباً شرعاً كان مباحاً بالإباحة الشرعيّة» در حالى كه ملازمه اى بين عدم وجوب و اباحه شرعيه وجود ندارد، مستحب، مكروه، حرام هم وجوب ندارد ولى مباح شرعى نيستند. و اگر جواز به معناى اعمّ اراده شده باشد، معنايش اين مى شود كه «إذا لم يكن الشي ء واجباً شرعاً لجاز تركه» و جواز ترك مى تواند در ضمن استحباب يا كراهت يا اباحه يا حرمت باشد، زيرا جواز به معناى اعم اگر به ترك نسبت داده شود به معناى «غير واجب» است و حرام هم غير واجب و جايز الترك است. اين ملازمه اگرچه به حسب ظاهر صحيح است ولى ما نمى توانيم آن را بپذيريم، زيرا اين ملازمه در

صورتى درست است كه ما معتقد باشيم هر چيزى حتماً بايد يكى از احكام تكليفيّه خمسه را دارا باشد كه اگر وجوبْ كنار رفت، يكى از احكام چهارگانه ديگر وجود داشته باشد، در حالى كه ما معتقديم در بعضى از موارد، لازم نيست هيچ يك از احكام خمسه تكليفيّه پياده شود. مثلًا در باب متلازمين گفته اند: «اگر شارع يكى از متلازمين را واجب كند، فعل ديگر نمى تواند حكمى غير قابل اجتماع با وجوب- مثل

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 611

حرمت و كراهت- داشته باشد،[460] بلكه اصلًا مى تواند حكمى نداشته باشد. ما نحن فيه نيز از همين قبيل است، زيرا كسى كه منكر ملازمه و وجوب شرعى مقدّمه است و فقط لابدّيت عقليّه را قبول دارد، مى گويد: «مقدّمه، وجوب شرعى ندارد» مى گوييم: «پس از نظر شرعى چه حكمى دارد؟» مى گويد «لازم نيست حكمى داشته باشد، اين مسأله اى است كه خود عقل در مورد آن حكم دارد و حكم شرع هم ارشاد به حكم عقل است. مثلًا اطاعت خداوند حكمى عقلى است كه شارع با (أطيعوا اللَّه) ما را ارشاد به حكم عقل كرده است در حالى كه اطاعت خداوند هيچ حكمى شرعى ندارد بلكه تنها حكم عقلى لزومى دارد». مرحوم آخوند براى بر طرف كردن اين اشكال، فرموده است: راه حلّ اين است كه بگوييم: جواز در «لجاز تركها» نه جواز به معناى اخصّ است و نه جواز به معناى اعمّ بلكه به معناى «عدم المنع من الترك» است يعنى اگر چيزى شرعاً واجب نباشد، شرعاً منعى از تركش وجود ندارد. در اين صورت لازم نيست حكمى داشته باشد. 2- مستدل مى گفت: «و حينئذٍ فإن بقي الواجب

...». ظاهر سياق كلام ايشان اين است كه «حينئذ» را به معناى «حين إذ جاز ترك المقدّمة» بدانيم، در حالى كه اين معنا مستلزم بطلان دليل است، زيرا تكليف به ما لا يطاق، معلول ترك مقدّمه در خارج است نه معلول حكم به جواز ترك مقدّمه. ممكن است ترك مقدّمه جايز باشد ولى در عين حال، مكلّف آن را در خارج انجام دهد. مگر هر چيز جايز الترك، در عمل هم ترك مى شود؟ مرحوم آخوند براى حلّ اين اشكال، فرموده است: «راه حل اين است كه بگوييم:

«مقصود از «حينئذٍ»، «حين إذ جاز الترك» نيست بلكه معناى آن «حين إذ تُرك المقدّمة عن جواز» است، يعنى هنگامى كه مكلّف، مقدّمه را ترك كرد و ترك خود را

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 612

هم مستند به جواز شرعى دانست، در اين صورت اگر وجوب ذى المقدّمه بخواهد بر اطلاقش باقى باشد، انجام آن غير مقدور خواهد بود و اگر وجوب ذى المقدّمه بخواهد بر اطلاقش باقى نباشد و چهره واجب مشروط را به خود بگيرد، يعنى وجود مقدّمه، همان طور كه در تحقّق خارجى ذى المقدّمه نقش دارد در وجوب آن هم نقش دارد،[461] چنين چيزى خلاف فرض ما خواهد بود[462] و نتيجه اش اين مى شود كه در مورد همه مقدّمات بتوانيم چنين چيزى را پياده كنيم، مثلًا در ارتباط با وضو بگوييم: «وضو، همان طور كه در وجود صلاة مدخليت دارد، در وجوب آن هم دخالت دارد»، در حالى كه بداهت فقه، خلاف آن را ثابت مى كند.[463]: قبل از اين كه ملاحظه كنيم آيا اين دليل مى تواند مورد مناقشه قرار گيرد يا نه؟

لازم است به اين مسئله توجّه كنيم كه: منكرين ملازمه،

فقط وجوب شرعى مولوى مقدّمه را انكار مى كنند و ترديدى در وجوب عقلى آن ندارند. همان عقلى كه مى گويد: «امر مولا بايد اطاعت شود» حكم مى كند كه اگر مأمور به شرعى داراى مقدّمه اى بود، به اين معنا كه مأمور به، بدون اين مقدّمه نمى تواند تحقّق پيدا كند، خواه مقدّميّت آن را خود شارع بيان كرده باشد، يا مقدّمه عقليّه يا عاديّه 464] باشد، در اين صورت وقتى به عقل مراجعه مى كنيم، عقل مى گويد: «چاره اى جز انجام مقدّمه نيست». با توجه به اين حكم عقل، اگر عبد، مقدّمه را ترك كرد و ذى المقدّمه در خارج تحقّق پيدا نكرد، آيا از نظر عقل، عصيان اختيارى

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 613

ناشى از سوء اختيار مكلّف، در ارتباط با واجب مطلق تحقّق پيدا نكرده است؟ همان عقلى كه اطاعت امر شارع را واجب مى داند، اتيان به مقدّمه را هم واجب مى داند و هنگامى كه عبد، مقدّمه را انجام نداد و به دنبال آن، ذى المقدّمه هم به صورت قهرى ترك شد، عقلْ حكم مى كند كه چنين كسى با سوء اختيار خود مرتكب عصيان شده و مستحقّ عقاب است. به عبارت ديگر: عقل از طرفى مقدّمه و از طرفى اطاعت امر مولا را واجب مى داند. همان طور كه اگر مأمور به داراى مقدّمه نبود و عبد آن را ترك مى كرد، مرتكب عصيان شده و استحقاق عقاب پيدا مى كرد، در اينجا هم وقتى مقدّمه را ترك مى كند، قادر به انجام تكليف مولا نبوده و به طور قهرى تكليف مولا ترك مى شود و عقلْ او را عاصى و مستحق عقوبت مى داند. بنابراين در ارتباط با تكليف مولا، همان حكم عقل كافى

است و لازم نيست مقدّمه، وجوب شرعى داشته باشد. همان طور كه اصل اطاعت، لازم نيست وجوب شرعى داشته باشد ولى در اطاعت، اگر حكم شرعى وجود داشت، جنبه ارشادى خواهد داشت، امّا در ما نحن فيه امكان مولويت نيز وجود دارد. ما نمى خواهيم در اينجا امكان وجود حكم شرعى مولوى نسبت به مقدّمه را نفى كنيم بلكه مى خواهيم بگوييم:

«دليلى بر وجوب آن وجود ندارد». در نتيجه ترك مقدّمه واجب، منجر به ترك اصل تكليف شده و مسأله عصيان و استحقاق عقوبت جريان پيدا مى كند، خواه مقدّمه وجوب شرعى داشته باشد يا وجوب شرعى در كار نباشد، چون عقلْ حكم به لزوم مقدّمه مى كند. اكنون به بررسى دليل سوّم مى پردازيم: با توجه به توضيحاتى كه مطرح كرديم معناى جمله شرطيه «لو لم تجب المقدّمة لجاز تركها» اين مى شود كه «اگر مقدّمه، وجوب شرعى نداشته باشد، ترك آن مانعى نخواهد داشت». در اينجا سؤال مى شود كه آيا مراد اين است كه شرعاً ترك آن مانعى ندارد، يا مراد اين است كه شرعاً و عقلًا مانعى ندارد؟ 1- چنانچه مراد مستدلّ اين باشد كه «اگر مقدّمه، وجوب شرعى نداشته باشد،

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 614

ترك آن شرعاً مانعى نخواهد داشت» ما اين قضيّه شرطيه را مى پذيريم. در اين صورت معناى «حينئذٍ» عبارت از اين است كه «هنگامى كه مقدّمه ترك شده و ترك آن براى اين بود كه شرعاً منعى نسبت به آن ترك وجود نداشت». مستدل پس از «حينئذٍ» مى گفت: «فإن بقي التكليف على وجوبه يلزم التكليف بما لا يطاق». ما مى گوييم: «تكليف به ما لا يطاق لازم نمى آيد، زيرا چيزى را كه ترك كرده، اگرچه شارع

ترك آن را منع نكرده ولى عقلْ حكم به لزوم و ضرورت آن مى كرده و ترك آن را- چون مستلزم ترك ذى المقدّمه است- جايز نمى دانسته و چنين مكلّفى را عاصى و مستحقّ عقاب مى داند. بودن منع از ترك از ناحيه شارع، مستلزم از بين رفتن تكليف نسبت به ذى المقدّمه نيست». 2- چنانچه مراد مستدلّ اين باشد كه «اگر مقدّمه، وجوب شرعى نداشته باشد، ترك آن شرعاً و عقلًا مانعى نخواهد داشت» در اين صورت چنانچه ما اين قضيّه شرطيه را بپذيريم، معناى «حينئذٍ» عبارت از اين مى شود كه «حين إذ تركت المقدّمة عن جواز شرعي و عقلي» يعنى هنگامى كه هم شارع گفت: «ترك مقدّمه مانعى ندارد» و هم عقل، در اين صورت دو قضيّه شرطيه «فإن بقي التكليف على وجوبه يلزم التكليف بما لا يطاق و إلّا خرج الواجب المطلق عن كونه واجباً» صحيح خواهد بود. ولى در اين صورت، ما اصل شرطيه اوّل- يعنى «لو لم تجب المقدّمة لجاز تركها»- را نمى پذيريم. اگر چيزى شرعاً وجوب پيدا نكرد، آيا ترك آن فقط شرعاً مانعى ندارد يا هم شرعاً و هم عقلًا؟ منكر ملازمه مى گويد: ما معتقديم مقدّمه وجوب شرعى ندارد، در نتيجه منع شرعى نسبت به ترك آن وجود ندارد، امّا منع عقلى را نمى توانيم انكار كنيم. عقل حكم مى كند كه هرچند شارع منعى از ترك مقدّمه نداشته، ولى براى تحقّق مأمور به مولا، حتماً بايد مقدّمه را در خارج ايجاد كرد. خلاصه اين كه اگر جمله «لجاز تركها» به معناى «لجاز تركها شرعاً» باشد، ما آن را مى پذيريم ولى در اين صورت، جمله «فإن بقي التكليف على وجوبه يلزم التكليف

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 615

بما لا يطاق» را نمى پذيريم و اگر جمله «لجاز تركها» به معناى «لجاز تركها شرعاً و عقلًا» باشد، ما نمى توانيم قضيه شرطيه اوّلى را بپذيريم. نتيجه بحث در ارتباط با ادلّه قائلين به ملازمه از آنچه گذشت معلوم گرديد كه هيچ يك از ادلّه قائلين به ملازمه نتوانست ملازمه را ثابت كند.

نظريه دوّم: انكار ملازمه

منكرين ملازمه براى اثبات مدّعاى خود مى گويند:[465] ما به قائلين به ملازمه مى گوييم: أوّلًا: آيا شما طرفين ملازمه را چه چيزى مى دانيد؟ آيا ملازمه بين نفس وجوبين- يعنى وجوب ذى المقدّمه و وجوب مقدّمه- است يا بين ارادتين؟ البته مراد از ارادتين، اراده ذى المقدّمه و اراده مقدّمه نيست، زيرا فرض اين است كه اينجا مسئله اين نيست كه مولاى حاكم خودش بخواهد فعلى را مباشرتاً انجام دهد، صدور مباشرى در ارتباط با مكلّف است. بلكه متعلّق ارادتين، مرحله قبل از تعلّق بعث است. به عبارت ديگر: طرفين ملازمه، اراده متعلّق به بعث به ذى المقدّمه و اراده متعلّق به بعث به مقدّمه- كه در ناحيه حاكم مطرح است- مى باشد. ثانياً: ما خواه مسأله بعث را مطرح كنيم يا اراده بعث را، در ناحيه ذى المقدّمه، مسأله فعليت مطرح است. يعنى بعث فعلى متعلّق به ذى المقدّمه يا اراده بعث مربوط به ذى المقدّمه به اراده فعليه مطرح است. امّا در ناحيه مقدّمه دو احتمال وجود دارد:

احتمال فعليت و احتمال تقدير. بنا بر فعليت، ملازمه بين دو بعث فعلى يا دو اراده بعث فعليه است.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 616

مقصود از تقدير- در مقابل فعليت- اين است كه چيزى الآن وجود ندارد ولى در آينده تحقّق پيدا مى كند. بنابراين

احتمال، قائل به ملازمه مى گويد: «ملازمه بين وجوب فعلى ذى المقدّمه و وجوب تقديرى مقدّمه وجود دارد»، يعنى لازم نيست در حال ايجاب ذى المقدّمه، مقدّمه را هم واجب كند بلكه لازم است در آينده، خود مولا- با توجه به وجوب ذى المقدّمه- مقدّمه را هم واجب كند. و يا اگر ملازمه بين ارادتين باشد مى گويد: «اراده در ناحيه ذى المقدّمه جنبه فعليت دارد ولى در ناحيه مقدّمه جنبه تقديرى دارد». اكنون ما بايد يكايك اين موارد را مورد بررسى قرار دهيم: فرض اوّل: اگر قائل به ملازمه بگويد: «طرفين ملازمه عبارت از دو وجوب فعلى است» كه شايد ظاهر كلام قائلين به ملازمه هم همين باشد. ما مى گوييم: اين عبارت داراى چهار احتمال است: احتمال اوّل: مراد اين باشد كه مولاى متوجه به مقدّميت «دخول سوق» براى «اشتراء لحم»، چنانچه امر به «اشتراء لحم» كند، حتماً بايد به «دخول سوق» هم امر كند. اگر قائل به ملازمه بخواهد يك چنين چيزى را اراده كند، اين هم برخلاف وجدان است و هم برخلاف عقل. وجدان حكم مى كند كه مولايى كه توجه به مقدّميت دخول سوق دارد، خودش را ملزم به مطرح كردن «ادخل السوق» نمى بيند. و اگر به «اشتر اللحم» اكتفا كرده و «ادخل السوق» را نگفت، كسى او را مورد اعتراض قرار نمى دهد. و اگر از او سؤال شود چرا مقدّمه را مأمور به قرار ندادى؟ در پاسخ مى گويد: «مقدّمه، يك لابدّيت عقليه دارد و خود عبد برآن واقف است، چه ضرورتى دارد كه من او را الزام به انجام مقدّمه بنمايم؟». بله، گاهى از اوقات، مقدّميت براى عبد روشن نيست- مثل مقدّمات شرعيه-

كه وظيفه شارع اين است كه به هر طريق كه خودش مى داند، مقدّميت را بيان كند، امّا اينكه لازم باشد بعد از بيان مقدّميت، ايجابى هم به آن متعلّق كند، ازنظر عقل

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 617

و وجدان ضرورتى براى آن ملاحظه نمى شود. احتمال دوّم: مراد اين باشد كه امر به ذى المقدّمه، اگرچه در ظاهر يك امر است ولى در باطن، امر به مقدّمه هم هست و در واقع دو امر از ناحيه مولا صادر شده است.

به تعبير ديگر: مقصود از ملازمه، عبارت از عينيت است، يعنى امر به ذى المقدّمه، علاوه بر اينكه امر به ذى المقدّمه است، عين امر به مقدّمه هم هست. اين احتمال خيلى بعيد است و عقل و وجدان و قواعد ادبيّت، آن را انكار مى كند.

«اشتر اللّحم» قرآن نيست كه ظاهر و باطن داشته باشد. «اشتر اللّحم» داراى يك هيئت و يك ماده است. ماده آن اشتراء و هيئت آن، هيئت افعل است و اين فقط بر وجوب اشتراء لحم دلالت دارد. و اينكه در باطن آن يك «ادخل السوق» هم وجود داشته باشد، چيزى است كه برخلاف عقل و وجدان و قواعد ادبيات است. احتمال سوّم: مراد اين باشد كه وجوب مقدّمه به عنوان لازم ماهيت براى وجوب ذى المقدّمه است.[466] در پاسخ مى گوييم: شما نه تنها دليلى بر اثبات اين معنا نداريد، بلكه ما دو دليل بر بطلان آن داريم: دليل اوّل: اگر وجوب مقدّمه، لازم ماهيت براى وجوب ذى المقدّمه بود، نبايد مورد انكار كسى قرار مى گرفت، زيرا لوازم ماهيت، مورد نفى و انكار كسى قرار نمى گيرد، درحالى كه ما نحن فيه مورد انكار جماعتى از محقّقين

واقع شده است. دليل دوّم: در لازم ماهيت، به مجرّد تصور ملزوم، ذهنْ التفات به لازم پيدا مى كند ولى در ما نحن فيه اين گونه نيست. در بسيارى از موارد، حتى مولاى آمر- در غير شارع- كه به يك ذى المقدّمه اى امر مى كند، نسبت به مقدّمات غفلت دارد، پس چگونه

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 618

مى شود كه بعث به مقدّمه، هميشه مورد التفات باشد درحالى كه نفس مقدّمه، مغفول عنه است. وقتى نفس موضوع، مغفول عنه باشد، حكم آن به طريق اولى مغفول عنه خواهد بود. احتمال چهارم: مراد اين باشد كه وجوب مقدّمه، به عنوان لازم وجود براى وجوب ذى المقدّمه است، همان طور كه احراق به عنوان معلول و لازم وجود براى نار است. بين نار و احراق، ارتباط علت و معلول برقرار است و محدوده آن هم همان مرحله وجود است و به عالم ماهيت ربطى ندارد. وجود نار، سبب براى وجود احراق است، نه ماهيت آن. حاصل اين احتمال در ما نحن فيه اين است كه وجوب ذى المقدّمه، علت براى وجوب مقدّمه است و به مجرّد اينكه ذى المقدّمه وجوب پيدا كرد، مقدّمه هم وجوب پيدا مى كند ولى اين وجوب به معناى مصدرى است نه به معناى اسم مصدرى. مراد از وجوب، حيث اضافه حكم به مولاى آمر است. يعنى ايجاب ذى المقدّمه، عليت دارد براى ايجاب مقدّمه. در پاسخ مى گوييم: اين حرف هم درست نيست، زيرا معناى علّيت و معلوليت اين است كه مولا هيچ گاه «اشتر اللّحم» را بدون «ادخل السوق» مطرح نكند، همان گونه كه هيچ گاه نمى شود نار وجود داشته باشد ولى احراق تحقق نداشته باشد. ممكن است كسى بگويد: ما از راه وجوب ذى المقدّمه كشف مى كنيم

كه شارع مقدّمه را هم واجب كرده است ولى ايجاب مقدّمه به دست ما نرسيده است. مى گوييم: برفرض كه در مورد شرعيات بتوان چنين احتمالى داد ولى در مورد موالى عرفيه مسئله را چگونه حل مى كنيد؟ وقتى پدر، دستورى به فرزندش مى دهد، آيا مى توان گفت: «مقدّمه آن را هم واجب كرده است»؟ وجداناً نمى توان چنين حرفى زد.

مولا گاهى مى گويد: «ادخل السوق و اشتر اللّحم» و گاهى فقط «اشتر اللّحم» را مطرح مى كند و دخول سوق را تحت دايره ايجاب و بعث خودش قرار نمى دهد. درحالى كه اگر مسأله عليت و معلوليت در كار بود، بايد در موالى عرفيه هم- كه متّكى به مبانى عقليه است- همين مسئله وجود داشته باشد. آنجا ديگر نمى توان گفت: «شايد مولا امر كرده

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 619

و به گوش ما نخورده است». پدر وقتى به فرزندش دستور مى دهد، چه بسا توجّهى به مقدّمه آن ندارد، چگونه مى توان گفت: «حتماً بايد ايجابى از ناحيه مولا نسبت به مقدّمه مغفول عنه وجود داشته باشد»؟ وجدان برخلاف اين معنا حكم مى كند. برفرض كه چنين احتمالى در محدوده شرع مطرح شود ولى مسئله اختصاصى به شرع ندارد.

يك بُعد اين مسائل ارتباط به عقل دارد، بُعد ديگر آن مربوط به مقام مولويت و عبوديت است خواه مولا، مولاى شرعى باشد يا كسى باشد كه اطاعتش شرعاً واجب است و يا كسى باشد كه از نظر عقلاء، اطاعتش واجب باشد. بنابراين، فرض اوّل- كه ملازمه بين دو وجوب فعلى باشد- نمى تواند مورد قبول باشد. فرض دوّم: اگر قائل به ملازمه بگويد: «طرفين ملازمه عبارت از دو وجوب است كه در ناحيه ذى المقدّمه، فعلى و در

ناحيه مقدّمه تقديرى است». معناى بعث تقديرى اين است كه الآن كه مولا ذى المقدّمه را واجب كرده، بعثى نسبت به مقدّمه وجود ندارد ولى در آينده كه خود مولا توجه به مقدّميت پيدا مى كند، مقدّمه را مورد بعث قرار مى دهد. در پاسخ مى گوييم: چنين چيزى باطل است، زيرا تقابل بين متلازمين، تقابل تضايف است و در تضايفْ معنا ندارد كه يك طرفْ فعليت داشته باشد و طرف ديگر تقديرى و بالقوه باشد. ابوّت و بنوّت، متضايفان هستند آيا مى شود كسى بگويد: «زيد، بالفعل اتّصاف به ابوّت دارد ولى فرزند او بعداً وجود پيدا مى كند؟ چنين چيزى غير معقول است. شاهدش اين است كه «تقدير» به معناى «غير موجود بالفعل» و «معدوم» است. و نمى شود يك طرف تضايف، وجود و طرف ديگرش امر عدمى باشد ولى گفته شود: «اين امر عدمى، چون بعداً وجود پيدا مى كند، مجازاً و به اعتبار ما يَئول، آن را در كنار وجود قرار داده اند». اين ها مربوط به معانى و بيان و تعابير لفظى است امّا در مسائل واقعى و فلسفى، عنايت و مسامحه و مجاز و استعاره و امثال اين ها قابل پياده شدن نيست.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 620

در ما نحن فيه هم ملازمه اى كه مطرح مى كنيم مربوط به عقل است بنابراين همان حساب ابوّت و بنوّت در اينجا پياده مى شود و معقول نيست كه يك طرف ملازمه وجوب فعلى و طرف ديگرش وجوب تقديرى داشته باشد. چنين چيزى با حقيقت ملازمه سازگار نيست. فرض سوّم: اگر قائل به ملازمه بگويد: «ملازمه بين ارادتين است: اراده متعلّق به بعث به ذى المقدّمه و اراده متعلّق به بعث به مقدّمه»[467] در اينجا

دو احتمال وجود دارد: احتمال اوّل: همين كه اراده اى به بعث به ذى المقدّمه تعلّق گرفت، به طور قهرى اراده اى از آن متولّد شده و به بعث به مقدّمه تعلّق مى گيرد بدون اينكه اين اراده دوّم نياز به مبادى و مقدّمات داشته باشد. اگر مراد قائل به ملازمه يك چنين چيزى باشد، در پاسخ مى گوييم: لزوم نياز اراده به مبادى، امرى غير قابل استثناء است. احتمال دوّم: اراده متعلّق به بعث به ذى المقدّمه، سبب مى شود كه اراده اى- كه ناشى از مبادى خودش مى باشد- به مقدّمه تعلّق بگيرد. اگر مراد قائل به ملازمه اين باشد، اشكالش اين است كه مولا وقتى اراده اش به «بعث به بودن بر پشت بام» تعلّق گرفت و توجه به مقدّميت «نصب نردبان» هم دارد، به «بعث به نصب نردبان» هم التفات پيدا مى كند. تا اينجا اشكالى نيست. امّا وقتى سراغ مبدأ دوّم اراده- يعنى تصديق به فايده بعث به مقدّمه- مى رسد، در

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 621

اينجا كه خود عقل، مسئله را تمام كرده و لابدّيت عقليه نسبت به مقدّمه، بدون بعث مولا حاصل است، چه فايده اى بر بعث مولا به مقدّمه ترتّب پيدا مى كند؟

اگر لابدّيت عقليه نبود، تصديق به فايده آشكار بود. امّا وقتى مولا مى بيند خود عقل با قطع نظر از ايجاب مولا، اين مقدّمه را واجب كرده است، با خود مى گويد: چه فايده اى بر اين بعث به مقدّمه مترتّب است؟ روشن است كه تا زمانى كه تصديق به فايده تحقّق پيدا نكند و مبادى اراده كامل نشود، بعث به مقدّمه نمى تواند تحقّق پيدا كند.

نظريه سوّم: تفصيل بين سبب و غير سبب

ظاهر اين است كه مقصود از سبب، همان علت تامّه است نه سبب به معناى مقتضى، و

مقصود از غير سبب، عبارت از اجزاء علت تامّه است يعنى مقتضى به تنهايى، شرط به تنهايى و عدم المانع به تنهايى. تفصيل به اين كيفيت است كه اگر مقدّمه، علّيت تامّه براى تحقّق ذى المقدّمه داشته باشد، بين وجوب ذى المقدّمه و وجوب چنين مقدّمه اى ملازمه وجود دارد ولى اگر علّت تامّه نباشد ملازمه اى وجود ندارد. لازمه اين حرف اين است كه مجموعه علّت تامّه، معروض وجوب غيرى بوده و ملازمه نسبت به آن تحقّق دارد امّا اجزاء علت تامّه- به تنهايى و به صورت انفرادى- معروض وجوب غيرى نبوده و ملازمه نسبت به آنها تحقّق ندارد. ادّعاى قائل به تفصيل، يك چنين معنايى را به ذهن انسان تداعى مى كند ولى وقتى به دليل آن مراجعه مى كنيم مى بينيم دليل با مدّعا تطبيق ندارد. دليل آنان از يك صغرى و كبرى تشكيل شده است. كبرى اين است كه «مكلّف به بايد مقدور براى مكلّف باشد». به تعبير ديگر: اگر مأمور به، متعلَّق اراده فاعلى مولا واقع شد، اراده فاعل بالمباشره، مستقيماً بتواند به آن مكلّف به تعلّق بگيرد. و به تعبير

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 622

اصطلاحى: چيزى مى تواند متعلّق اراده تشريعيه 468] قرار گيرد كه بتواند متعلّق اراده تكوينيه واقع شود. صغراى اين مسئله اين است كه مى گويد: «در مواردى كه سبب و مسبّب وجود دارد، يعنى علت تامّه و معلول تحقّق دارد، آنچه مى تواند متعلّق قدرت واقع شود عبارت از علّت است، امّا معلول خارج از دايره قدرت است مثلًا اگر كسى بخواهد چيزى را در آتش بسوزاند، آنچه براى او مقدور است، عبارت از القاء آن چيز در نار است نه احراق به نار

و اگر ظاهر تكليف هم «أحرقه بالنار» باشد، باطنش همان «ألقه في النار» است. مستدلّ نتيجه مى گيرد كه تكليف متعلّق به معلول، در واقع به علت تعلّق گرفته است. پس علت تامّه، باتوجّه به اين كه خودش متعلق قدرت است- خصوصيتش اين است كه تكليفِ متوجه به معلول را از معلول برداشته و متوجه خودش مى كند. امّا در اجزاء علت تامّه، يك چنين خصوصيتى وجود ندارد».[469]

اشكالات دليل فوق

اشكال اوّل: اين دليل برفرض هم كه صحيح باشد، ربطى به تفصيل در باب مقدّمه واجب ندارد. بحث مقدّمه واجب، بر محور وجوب غيرى دور مى زند. قائلين به ملازمه، مقدّمه را واجب غيرى مى دانند، پس قائل به تفصيل هم قاعدتاً بايد بگويد:

«وجوب غيرى در بعضى از مقدّمات وجود دارد و در بعضى وجود ندارد». امّا دليلى كه ايشان اقامه كرد- برفرض تماميت- منطبق بر اين مدّعا نيست. اين دليل مى گويد:

وجوب نفسى، اگرچه در ظاهر به معلول تعلّق گرفته ولى در واقعْ متعلق به علت تامّه است، امّا در اجزاء علت تامّه يك چنين خصوصيتى وجود ندارد. لذا اين تفصيل در واقع به اين برگشت مى كند كه مقدّمات بر دو قسمند: قسمى وجوب نفسى را از ذى المقدّمه

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 623

برداشته و متوجّه خودش مى كند و قسم ديگر نمى تواند چنين كارى انجام دهد. و اين مطلب ارتباطى به وجوب غيرى مقدّمه و عدم وجوب غيرى آن- كه محلّ بحث ماست- ندارد. اشكال دوّم: برفرض كه از اشكال اوّل صرف نظر كنيم، اين دليل فى نفسه باطل است، زيرا اين دليل مى گويد: «جايى كه پاى علت تامّه و معلول در ميان است، قدرتْ به معلول تعلّق نمى گيرد». ما مى گوييم:

«درست است كه مقدور بودن مكلّف به يكى از شرايط عامّه تكليف است ولى اين مقدوريت، منحصر به مقدوريتِ بدون واسطه نيست بلكه شامل مقدوريت باواسطه هم مى شود. منشأ اشتراط قدرت در تكليف، عبارت از عقل است و عقل مى گويد: مكلّف به بايد مقدور باشد، خواه اين مقدوريت، بدون واسطه باشد- مثل تعلّق قدرت به علت تامّه- يا باواسطه باشد- مثل تعلّق قدرت به معلول- لذا ازنظر عقل هيچ فرقى نمى كند كه مولا در دستور خودش بگويد: «ألقه في النار» يا بگويد: «أحرقه بالنّار»، هيچ كدام از اين ها نه مجاز است و نه مسامحه و هيچ كدام با مسأله اشتراط قدرت در تكليف، منافاتى ندارد، لذا هيچ وجهى ندارد كه تكليف متعلّق به معلول را به سوى علت برگردانده و معلول را از دايره تكليف خارج كنيم.

نظريه چهارم: تفصيل بين شرايط شرعيه و شرايط عقليه و عاديه

بعضى آمده اند وجوب غيرى مقدّمه در مورد شرايط عقليه و عاديه را انكار كرده و گفته اند: «در شرايط عقليه و عاديه، همان لابدّيت عقليه حاكم است» امّا در شرايط شرعيه، وجوب غيرى مقدّمه را پذيرفته اند. مستدلّ براى اثبات مدّعاى خود مى گويد: شرايط عقليه و عاديه، نياز به تبيين شارع ندارد. در مقدّمات عقليه هم بيان موضوع با عقل است و هم بيان حكم. عقل، هم مى گويد: «هذه مقدّمة» و هم مى گويد: «مقدّمه، لابدّيت دارد و بايد اتيان شود».

شرايط عاديه هم يك قسمش به شرايط عقليه برمى گشت- كه در اينجا هم بيان

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 624

مقدّميت و لابدّيت آن با عقل است- و قسم ديگر آن هم از محلّ بحث ما خارج بود.

امّا در شرايط شرعيه، عقل نمى تواند شرطيت يك شرط شرعى را درك كند. به همين جهت در مورد شرط گفته اند:

«لو لا وجوبه شرعاً لما كان شرطاً» يعنى اگر وجوب شرعى غيرى 470] شرط نبود، شرطيت هم نداشت.[471]

بررسى نظريه چهارم:

جمله «لما كان شرطاً» در عبارت «لو لا وجوبه شرعاً لما كان شرطاً» داراى دو احتمال است: 1- مربوط به عالم واقع و مقام ثبوت باشد. 2- مربوط به مقام اثبات باشد، يعنى ما طريقى براى استكشاف شرطيت آن نخواهيم داشت. احتمال اوّل: معناى احتمال اوّل اين است كه شرطيت واقعيه شرعيه وضو- مثلًا- متوقّف بر وجوب غيرى وضوست. يعنى ابتدا بايد وضو وجوب غيرى پيدا كند، سپس اتّصاف به شرطيت واقعيه- يعنى شرعيه- پيدا كند. اشكال: آيا تعلّق وجوب غيرى به وضو، همراه با ملاك است يا بدون ملاك؟ و اگر با ملاك باشد، آيا آن ملاك چيست؟ روشن است كه داراى ملاك است و ملاك آن، چيزى غير از شرطيت وضو براى نماز نيست. در نتيجه اين بيان مستدلّ مستلزم دور است چون ايشان شرطيت را متوقّف بر وجوب غيرى مى داند درحالى كه وجوب غيرى هم متوقّف بر شرطيت است. احتمال دوّم: معناى احتمال دوّم اين است كه اگر شرطى وجوب شرعى نداشته

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 625

باشد. راهى براى استكشاف شرطيت آن نخواهيم داشت. يعنى راه استكشاف شرايط شرعيه عبارت از اين است كه شارع، چيزى را واجب غيرى قرار دهد. به تعبير ديگر:

وجوب غيرى، معلول شرطيت است و ما از راه معلول پى به علت مى بريم.

اشكالات احتمال دوّم:

اشكال اوّل: اين دليل با مدّعا تطبيق نمى كند. مدّعا اين است كه در باب مقدّمه واجب، تفصيل وجود دارد. يعنى مقدّمه شرعيه، وجوب شرعى دارد ولى مقدّمه عقليه و عاديه وجوب شرعى ندارد و اينكه «اگر شرط شرعى، واجب نباشد، راهى براى استكشاف شرطيت نداريم» نمى تواند دليل بر چنين مدّعايى واقع شود. در

باب مقدّمه واجب، اگر كسى بخواهد قائل به تفصيل شود، بايد در ملازمه، قائل به تفصيل شود و بگويد: «عقل حكم مى كند به اينكه بين وجوب ذى المقدّمه و وجوب شرط شرعى، ملازمه وجود دارد، و در غير شرايط شرعيه ملازمه تحقّق ندارد». امّا دليل مستدلّ مى گويد: «راه اثبات شرطيت، عبارت از وجوب غيرى است». ما در بحث مقدّمه واجب، در ارتباط با راه استكشاف بحثى نداشتيم بلكه بحث ما اين بود كه اگر چيزى شرطيتش مسلّم باشد آيا بين وجوب ذى المقدّمه و وجوب چنين شرطى ملازمه وجود دارد يا نه؟ اشكال دوّم: دليل مستدلّ- همان طور كه ظاهرش اين است- بايد دلالت كند بر اينكه «راه منحصر استكشاف شرطيت، عبارت از وجوب غيرى است يعنى از غير طريق وجوب غيرى راهى براى استكشاف شرطيت وجود ندارد». درحالى كه اين حرف باطل است و راه هاى مختلفى براى استكشاف شرطيت شرعيه وجود دارد. يك راه مهم همان مسأله امر ارشادى است و ما قبلًا گفتيم: نوع موانع شرعيه و شرايط شرعيه از راه اوامر و نواهى ارشاديه به دست مى آيد. وقتى شارع مى فرمايد: «لا تجوز الصلاة في شَعْر وَ وبر ما لا يؤكل لحمه»[472] ما كشف مى كنيم كه اجزاء حيوان غير مأكول اللحم اگر همراه

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 626

مصلّى باشد- به گونه اى كه ظرفيت براى صلاة پيدا كند- مانع از صحت نماز است. در باب شرايط شرعيه هم همين طور است. ظاهر آيه وضو اين است كه اوامر آن ارشادى است، يعنى تحقّق نماز صحيح منشأ اثر در خارج، متوقّف بر يكى از طهارات سه گانه است. علاوه بر اين، راه هاى ديگرى هم براى بيان شرطيت وجود دارد. مثلًا اگر

چيزى به عنوان قيد مأمور به قرار گيرد، مثل اينكه گفته شود: «صلّ مع الطهارة»، در اين صورت خود طهارت به عنوان مأمور به نيست بلكه معيّت و تقيّد آن دخالت دارد امّا خود قيد- يعنى طهارت- خارج از دايره مأمور به به امر نفسى است. درعين حال، اين عبارت بر شرطيت دلالت مى كند و مى گويد: «صلاة مأمور به، مشروط به طهارت است». با اينكه هيچ گونه امرى- حتى امر ارشادى- در ارتباط با طهارت مطرح نيست. تعبير ديگرى كه شرطيت را مى رساند تعبير به «لا صلاة إلّا بطهور» است كه در اين تعبير، امر نفسى هم مطرح نيست ولى ما درعين حال، شرطيت طهارت را از آن استفاده مى كنيم. پس اين چه حرفى است كه مستدلّ مى گويد كه اگر وجوب شرعى شرطى نباشد، راهى براى استكشاف شرطيت آن نداريم؟ اشكال سوّم: با قطع نظر از حرف هاى گذشته مى گوييم: برفرض كه ما بپذيريم راه استكشاف شرطيت شرعيه منحصر به وجوب غيرى متعلّق به آن شرط است و راه ديگرى براى آن نداريم ولى جاى اين سؤال است كه در اين صورت شما از كجا به غيرى بودن وجوب متعلّق به شرط پى مى بريد؟ اگر شارع امر به وضو بنمايد بدون اينكه غايتى براى آن ذكر كند، چنين امرى ظهور در نفسى بودن دارد، همان طور كه امر به صلاة، ظهور در وجوب نفسى دارد. اگر بگوييد: در اينجا شارع امر به وضو را همراه با غايت مطرح كرده و مثلًا مى گويد: «توضّأ للصلاة» به خلاف باب صلاة كه (أقيموا الصّلاة) به صورت مطلق تحقّق دارد. مى گوييم: كجاى «توضّأ للصلاة» بر وجوب غيرى دلالت مى كند؟ بلكه اين امر

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 627

ظهور در ارشاد

دارد نه در وجوب غيرى. پس در صورت پذيرفتن اينكه «راه استكشاف شرايط شرعيه منحصر به وجوب غيرى متعلّق به وضو است» راهى براى به دست آوردن وجوب غيرى نداريم. مگر اينكه مولا قبل از گفتن «توضّأ للصلاة» شرطيت وضو نسبت به صلاة را براى ما بيان كرده باشد، و در اين صورت، احراز شرطيتْ قبل از احراز وجوب غيرى است. در نتيجه دليل قائلين به اين تفصيل، چه ناظر به مقام ثبوت باشد و چه ناظر به مقام اثبات، نمى تواند تفصيل بين شرايط شرعيه و غير آن را به اثبات برساند.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 628

مقدّمه مستحب ظاهراً بين مقدّمه مستحب و مقدّمه واجب فرقى وجود ندارد و كسانى كه در باب مقدّمه واجب قائل به ملازمه اند، در باب مقدّمه مستحب هم قائل به ملازمه اند و مى گويند: اگر چيزى استحباب پيدا كرد، مقدّمه اش هم مستحب خواهد شد. با اين تفاوت كه استحباب ذى المقدّمه، نفسى و استحباب مقدّمه، غيرى خواهد بود. و كسانى كه در باب مقدّمه واجب، منكر ملازمه اند در اينجا نيز ملازمه را انكار مى كنند با اين تفاوت كه منكرين ملازمه در باب مقدّمه واجب، لابدّيت عقليه را در مورد مقدّمه قبول داشتند ولى در باب مقدّمه مستحب، لابدّيت عقليه، معنايى ندارد و اينان ناچارند به جاى آن از عنوان «رجحان عقلى» استفاده كنند. سؤال: با توجه به آنچه گفته شد اگر كسى بخواهد نماز مستحبى بخواند، بدون ترديد بايد وضو بگيرد و گويا در وجوب وضو فرقى بين نماز واجب و نماز مستحب وجود ندارد. پس چرا مقدّمه مستحب را محكوم به وجوب ندانيم؟ جواب: در اين سؤال، خلطى وجود دارد، زيرا

وجوب وضو براى نماز مستحبى، وجوب شرطى است نه وجوب غيرى. و وجوب شرطى عبارت اخراى از شرطيت است

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 629

يعنى شارع وقتى وضو را شرط صلاة قرار داده، فرموده است: «اين وضو هم براى نماز واجب شرطيت دارد و هم براى نماز مستحبى» و بحث ما در خود شرطيت نيست بلكه ما در حكم شرط بحث داريم. وقتى وضو شرطيت دارد و نماز شب هم مستحب است، كسى ما را الزام به وضو گرفتن و نماز شب خواندن نمى كند امّا اگر اراده كرديم نماز شب بخوانيم بايد بدانيم كه وضو شرط است. به عبارت ديگر: بحث ما در باب مقدّمه واجب، اوّلًا: مربوط به بعد از احراز مقدّميت و ثانياً: در ارتباط با حكم غيرى متعلّق به مقدّمه است. امّا اين وجوب شرطى كه در باب وضو نسبت به صلاة مطرح است، مربوط به مرحله مقدّميت است. وجوب شرطى، يعنى اين چيز شرط است و نماز متوقّف برآن است و بحث ما مربوط به حكم غيرى مقدّمه است و اين بحث، بعد از احراز مقدّميت مطرح مى شود. پس از احراز شرطيت، قائل به ملازمه در باب مستحب مى گويد:

«وضو، مستحب غيرى است» در عين اينكه وضو واجب شرطى است. بنابراين وضو داراى دو حكم است: 1- وجوب شرطى، چون جنبه مقدّميت دارد. 2- استحباب غيرى، چون بين استحباب ذى المقدّمه و استحباب غيرى مقدّمه ملازمه وجود دارد.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 630

مقدّمه حرام مقصود از مقدّمات حرام، مقدّماتى است كه فعل حرام توقف بر آنها دارد و تا وقتى همه آنها تحقّق پيدا نكنند، فعل حرام تحقّق پيدا نمى كند. بحث در اين

است كه آيا همان طور كه در باب مقدّمه واجب، مسأله وجوب غيرى مقدّمه مطرح است، در باب مقدّمه حرام هم، حرمت غيرى مقدّمه مطرح است؟ قبل از بررسى نظريات پيرامون مسئله، لازم است احتمالاتى كه در اين زمينه وجود دارد را مطرح نماييم: احتمال اوّل: بين حرمت يك شى ء و حرمت مقدّمات آن ملازمه وجود دارد، بنابراين همه مقدّمات حرام محكوم به حرمت غيرى مى باشند. احتمال دوّم: بين حرمت يك شى ء و حرمت مقدّمات آن ملازمه اى وجود ندارد، بنابراين هيچ يك از مقدّمات حرام محكوم به حرمت غيرى نمى باشند. احتمال سوّم: اگر مقدّمه حرام، علت تامّه براى تحقّق حرام باشد، حرمت غيرى پيدا مى كند و الّا محكوم به حرمت غيرى نخواهد بود. اين احتمال را مرحوم آخوند پذيرفته است.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 631

احتمال چهارم: اين احتمال شبيه همان مقدّمه موصله اى است كه صاحب فصول رحمه الله در بحث مقدّمه واجب مطرح كردند. در ما نحن فيه نيز ممكن است كسى بگويد: ما نمى توانيم مقدّمه اى را كه الآن مكلّف انجام مى دهد، محكوم به حرمت يا عدم حرمت بنماييم بلكه بايد در انتظار آينده بمانيم، اگر به دنبال اين مقدّمه- يا مقدّمات- ذى المقدّمه هم تحقّق پيدا كرد- هرچند با اراده مكلّف باشد- معلوم مى شود كه آن مقدّمات، حرام بوده اند ولى اگر ذى المقدّمه تحقّق پيدا نكرد معلوم مى شود كه آن مقدّمات حرمت نداشته اند. البته بحث ما در مورد مقدّماتى است كه حرمت نفسيّه نداشته باشند و صرفاً به عنوان مقدّمه حرام مطرح باشند. احتمال پنجم: اگر مكلّف با انجام دادن مقدّمه، قصد توصّل به ذى المقدّمه را داشته باشد، اين مقدّمه محكوم به حرمت مى شود، هرچند ذى

المقدّمه را هم انجام ندهد. و اگر مقدّمه را براى هدف ديگرى- غير از توصّل به ذى المقدّمه- انجام دهد، اين مقدّمه محكوم به حرمت نمى شود، هرچند بعد از انجام مقدّمه، از تصميم خود منصرف شده و ذى المقدّمه را انجام دهد.

نظريه مرحوم آخوند

مرحوم آخوند با وجود اينكه در باب مقدّمه واجب ملازمه را نسبت به همه مقدّمات پذيرفته و هيچ تفصيلى هم بين مقدّمات قائل نبودند، در باب مقدّمه حرام قائل به تفصيل شده و مى فرمايند: اگر مقدّمه حرام، علت تامّه براى تحقق حرام باشد، حرمت غيرى پيدا مى كند و الّا محكوم به حرمت غيرى نخواهد بود. مقصود از علت تامّه اين است كه بعد از تمام شدن مقدّمات، ذى المقدّمه- به طور قهرى و بدون اراده انسان- تحقّق پيدا كند، مثلًا اگر فرض كنيم، احراق، حرام باشد. القاء در نار- كه علت تامّه براى احراق است- نيز حرام خواهد شد. و از اين گونه مقدّمات به «افعال توليديه» يا «افعال تسبيبيه» تعبير

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 632

مى شود، يعنى افعالى كه به مجرّد تحقّق آنها، ذى المقدّمه از آنها متولد شده و به صورت قهرى و بدون اختيارِ انسان، تحقّق پيدا مى كند. ولى اين قبيل افعال توليديه، در بين محرّمات، نادر است. نوع محرّمات به اين كيفيت است كه وقتى مقدّماتش فراهم شد، انجام دادن حرام يا انجام ندادن آن در اختيار مكلّف است. مثلًا وقتى تمام مقدّمات شرب خمر را فراهم كرد، نوبت به اراده مى رسد و چه بسا انسان از ارتكاب آن منصرف شود و در اين گونه موارد، هيچ يك از مقدّمات، اتّصاف به حرمت پيدا نمى كنند، مجموعه مقدّمات هم اتّصاف به حرمت پيدا نمى كند. مرحوم آخوند

مى فرمايد: علت اينكه ما بين مقدّمه واجب و مقدّمه حرام فرق گذاشتيم دو چيز است: 1- مطلوب مولا در باب واجب، عبارت از وجود و تحقّق مأمور به در خارج است و ما وقتى وجود مأمور به و مقدّمات آن را ملاحظه مى كنيم مى بينيم وجود مأمور به متوقّف بر جميع مقدّمات است، به گونه اى كه هريك از مقدّمات، ارتباط مستقلّى با مأمور به دارد و اگر آن مقدّمه تحقّق پيدا نكند، مأمور به هم تحقّق پيدا نخواهد كرد. لذا با توجه به وابستگى واجب به اين مقدّمات و با توجه به اينكه مرحوم آخوند قائل به ملازمه است حكم به وجوب غيرى اين مقدّمات نموده است. امّا در ناحيه محرّمات، مطلوب مولا ترك و عدم تحقّق حرام است نه فعل حرام، و ما وقتى ترك حرام و ترك مقدّمات حرام را ملاحظه مى كنيم مى بينيم ترك حرام متوقّف بر ترك جميع آن مقدّمات نيست. اگر چيز حرامى داراى ده مقدّمه باشد و ما نه مقدّمه آن را ايجاد كرده و يك مقدّمه را ترك كنيم، ترك حرام تحقّق پيدا كرده است. 2- در اكثر محرّمات- غير از افعال توليديه و تسبيبيه- اگر كسى جميع مقدّمات حرام را در خارج ايجاد كرد، ملاحظه مى كند خودش داراى اراده است و بين ايجاد حرام و عدم ايجاد آن، مختار است. و به عبارت ديگر: «آخرين جزء علت تامّه حرام، عبارت از اراده است». مرحوم آخوند مى فرمايد: در اين صورت، تا قبل از اراده، چيزى تحقّق پيدا نكرده است و مكمّل علت تامّه، عبارت از اراده است. بنابراين بايد اراده را محكوم به

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 633

حرمت غيرى نمود و

ما در بحث طلب و اراده ثابت كرديم كه اراده امر غير اختيارى است، و هيچ حكمى- حتى حكم غيرى- نمى تواند به آن تعلّق بگيرد.[473]

بررسى كلام مرحوم آخوند

اشكال اوّل: ما در بحث طلب و اراده گفتيم: اينكه مرحوم آخوند اراده را امرى غير اختيارى مى داند، صحيح نيست، بلكه اراده چيزى است كه نفس انسان خالق آن است. خداوند متعال، شعبه اى از خلّاقيت را به نفس انسان عنايت كرده است به همين جهت نفس انسان، نسبت به بعضى از امور جنبه خلّاقيت دارد. وجود ذهنى و اراده از اين قبيل مى باشند. اشكال دوّم: اگر اراده، امرى غير اختيارى باشد مسأله نيت در باب عبادات- كه ركن اصلى در باب عبادات است و ترديدى در اعتبار آن نيست- با مشكل مواجه مى شود. كسى كه مى خواهد انجام نماز ظهر را نيت كند، آيا غير از اين است كه انجام نماز ظهر را اراده مى كند؟ لذا اين حرف مرحوم آخوند نه از نظر فلسفى درست است نه از نظر منطق فقهى كسى مى تواند قائل شود. اشكال سوّم: مرحوم آخوند فرمودند: «در افعال غير توليديه، آخرين جزء مكمّل علت تامّه، عبارت از اراده است». حضرت امام خمينى رحمه الله اين مطلب مرحوم آخوند را مورد اشكال قرار داده و مى فرمايد: به نظر ما اين كلام مرحوم آخوند مطابق با واقع نيست، و در افعال توليديه هم- مانند افعال غير توليديه- اراده در مرحله متقدّم واقع شده و به دنبال آن، مقدّماتى وجود پيدا مى كند تا برسد به آخرين مقدّمه كه ذى المقدّمه بعد از آن تحقّق پيدا كرده و در آنجا ديگر اراده هم نقشى ندارد.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 634

ايشان مى فرمايد: يكى از

افعال اختيارى و غير توليدى عبارت از شرب ماء است. ما همين مسئله را مورد تحليل قرار مى دهيم تا ببينيم تقدّم و تأخّر با چيست؟ و آنچه در آخرين مرحله، دخالت در تحقّق شرب ماء دارد چيست؟ فرض مى كنيم كسى تشنه است و ظرف آبى هم نزد او وجود دارد. اوّلين كارى كه او انجام مى دهد اراده شرب ماء است. به دنبال اراده شرب ماء، دست خود را به سوى ظرف دراز كرده، ظرف آب را برداشته و آن را مقابل دهان قرار داده و آب را در دهان خود مى ريزد. آخرين مقدّمه اى كه بايد تحقّق پيدا كند اين است كه ابزار و آلات بلع براى شرب ماء آماده شوند.

بنابراين جايگاه اراده در شرب الماء، قبل از همه افعال است و بنا بر مبناى خود مرحوم آخوند، «اوّل بايد اراده به ذى المقدّمه تعلّق بگيرد و از آن، اراده اى به مقدّمات ترشح پيدا كند». ما اگرچه اين كلام ايشان را نپذيرفتيم ولى حد اقل دلالتش اين است كه اراده متعلّق به ذى المقدّمه قبل از اراده متعلّق به مقدّمه است. ممكن است كسى بگويد: وقتى آخرين مقدّمه تحقّق پيدا كرد، يعنى آلات بلع براى بلعيدن آماده شدند، خود بلع از روى اراده انجام مى شود. مثل بچه هايى كه انسان مى خواهد دارويى به آنها بخوراند و دارو را در دهان خود نگه مى دارند، چون اراده بلعيدن ندارند. در پاسخ مى گوييم: اوّلًا: عبارت فوق به اين معنا است كه مقدّمه آخر هم اراده مى خواهد، و ما اين را قبول داريم چون مقدّمه آخر هم فعل اختيارى و صادر از اراده است. ولى بحث ما در ارتباط با اراده متعلّق

به ذى المقدّمه بود نه اراده متعلّق به مقدّمه. مرحوم آخوند معتقد بود: «اراده ذى المقدّمه، به عنوان جزء اخير و مكمّل علت تامّه است» و ما گفتيم:

«جايگاه اراده متعلّق به ذى المقدّمه، قبل از شروع ساير مقدّمات است». ثانياً: در مورد افعال توليديه- مثل القاء در نار- هم آخرين مقدّمه، از روى اراده صادر مى شود. لذا ما به مرحوم آخوند مى گوييم: «چه فرقى است بين القاء در نار و بين بلع ماء؟ به دنبال القاء در نار، به صورت قهرى، احراق تحقّق پيدا مى كند و به دنبال بلع

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 635

ماء هم به صورت قهرى شرب الماء تحقّق پيدا مى كند و هر دو هم از روى اراده و اختيار صادر مى شوند. اگر بنا باشد مقدّمه حرام را حرام بدانيم در هر دو بايد حرام بدانيم و اگر قرار است حرام نباشد، در هر دو بايد حرام نباشد. و اگر آخرين مقدّمه- كه هرچند ارادى است ولى اراده نيست- محكوم به حرمت مى شود بايد در هر دو محكوم به حرمت شود».[474] در نتيجه ما نمى توانيم اين تفصيل مرحوم آخوند را بپذيريم. به نظر مى رسد فرمايش امام خمينى رحمه الله اشكال خوبى به كلام مرحوم آخوند است ولى آنچه ايشان به صورت موجبه كلّيه مى فرمايد كه «جايگاه اراده متعلّق به ذى المقدّمه، قبل از مقدّمات است و درحقيقت بين اراده و مراد هميشه فاصله وجود دارد» نمى تواند در همه موارد درست باشد، مثلًا اگر اراده به حركت عضلات تعلّق بگيرد، بين اراده و مراد، هيچ گونه فاصله اى وجود ندارد و به مجرّد تحقّق اراده، مراد برآن مترتّب مى شود. و درحقيقت در اينجا نفس اراده، علت تامّه براى تحقّق مراد

است و مثل مسأله شرب ماء نيست كه نياز به مقدّمات خارجى داشته باشد. لذا مشهور در تعريف اراده مى گفتند: «اراده عبارت از شوق مؤكّدى است كه محرّك عضلات به طرف مراد است».[475] اين در صورتى است كه بين اراده و مراد فاصله وجود داشته باشد. امّا اگر خود حركت عضلات، به عنوان مراد باشد، ديگر فاصله اى بين اراده و مراد وجود نداد.

بنابراين فرمايش حضرت امام خمينى رحمه الله مربوط به جايى است كه مراد انسان غير از حركت عضلات باشد.

نظريه مرحوم محقّق حائرى

مرحوم حائرى فرموده است: فعل حرام بر دو قسم است: قسم اوّل: فعلى كه فى نفسه- و با قطع نظر از صدور ارادى و اختيارى آن-

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 636

مبغوض مولاست. هرچند اگر به صورت غير ارادى انجام شود، استحقاق عقوبت در كار نيست ولى درعين حال، مبغوضيت آن باقى است. قسم دوّم: فعلى كه دايره مبغوضيت آن مقيّد به اراده است، يعنى اگر از روى اراده انجام شود، مبغوض مولاست ولى تحقّق غير ارادى آن در خارج مبغوضيت ندارد. مرحوم حائرى مى فرمايد: اين دو قسم، از نظر مقدّمات فرق دارند و تفصيلى كه ما در مقدّمه حرام مطرح مى كنيم به لحاظ همين دو قسمى است كه در خود حرام وجود دارد. ايشان مى فرمايد: ما با توجه به اينكه در بحث مقدّمه واجب، قائل به ملازمه هستيم و متين ترين دليل آن را- همانند مرحوم آخوند- عبارت از وجدان مى دانيم، در مورد قسم اوّل كه اراده نقشى در مبغوضيت فعل حرام ندارد- معتقديم كه علت تامّه اين فعل حرام، محكوم به حرمت غيريه 476] است، زيرا اگر ما به وجدان خود مراجعه كنيم و ببينيم از چيزى تنفّر داريم،

وجداناً بين تنفّر از آن چيز و تنفّر از علت تامّه آن ملازمه وجود دارد. حال اگر علت تامّه يك حرام، بسيط و غير مركّب باشد،[477] و به عبارت ديگر: اگر فعل حرامى فقط يك مقدّمه داشته باشد، وقتى آن مقدّمه تحقّق پيدا كرد، حرام هم تحقّق پيدا مى كند ولى اراده مكلّف در تحقّق علت تامّه نقش دارد، امّا فرض اين است كه در مبغوضيت معلول- يعنى فعل حرام- نقشى ندارد. در اينجا اين علت تامّه واحده، اتّصاف به حرمت غيريه پيدا مى كند. امّا اگر اين معلول داراى مقدّمات متعدّدى باشد، به گونه اى كه اگر همه آن مقدّمات تحقّق پيدا كند، فعل حرام هم محقّق مى شود ولى اگر حتى يكى از آنها هم تحقّق پيدا

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 637

نكند فعل حرام وجود پيدا نمى كند، بايد بگوييم: همين طور كه در واجبات، واجبى به نام واجب تخييرى داريم، در ارتباط با اين مقدّمات هم قائل به حرمت تخييريه مى شويم.

يعنى آنچه بر مكلّف لازم است اين است كه جلوى تحقّق يكى از اين مقدّمات را بگيرد. و اختيار در انتخاب هريك با خود اوست، زيرا هر مقدّمه اى كه ترك شود، حرام تحقّق پيدا نمى كند و اگر در موردى حرام داراى سه مقدّمه باشد و مكلّف ملاحظه كرد كه دو مقدّمه آن در خارج محقّق شده است، ترك مقدّمه سوّم بر او تعيّن پيدا خواهد كرد و به عبارت ديگر: حرام تخييرى به حرام تعيينى مبدّل خواهد شد. در نتيجه در قسم اوّل از افعال محرّمه، اوّلًا: اراده- ازنظر مقدّميت- اتّصاف به حرمت پيدا نمى كند، بلكه آنچه متّصف به حرمت مى شود علت تامّه است. و ثانياً: اگر علت تامّه، مقدّمه واحدى

بود، حرمت تعيينى پيدا مى كند و اگر متعدّد بود، حرمت تخييرى پيدا مى كند. امّا در قسم دوّم كه اراده مكلّف در مبغوضيت نقش دارد- واقعيت مسئله اين طور است كه اگر حرام بخواهد در خارج تحقّق پيدا كند، از يك طرف ممكن است مستند به نبودن ساير مقدّمات باشد و از يك طرف مستند به نبودن اراده، لذا اين بحث پيش مى آيد كه آيا عدم تحقّق حرام را- كه مطلوب مولاست- مستند به نبودن ساير مقدّمات كنيم يا تنها مستند به نبودن اراده بنماييم؟ با توجه به اينكه رتبه اراده، مقدّم بر رتبه ساير مقدّمات است، استناد عدم تحقّق حرام به عدم اراده، بر استناد آن به عدم ساير مقدّمات ترجيح دارد. در نتيجه در اينجا وجود و عدم وجود حرام به وجود و عدم وجود اراده ارتباط پيدا مى كند. ولى چون ما (مرحوم محقّق حائرى)- برخلاف مرحوم آخوند- اراده را امرى اختيارى مى دانيم كه مى تواند متعلّق حكم واقع شود، نتيجه اين مى شود كه در اين قسم از افعال محرّمه، تنها مقدّمه حرامى كه اتّصاف به حرمت غيريه پيدا مى كند عبارت از اراده مكلّف است. اراده، هم در مبغوضيت نقش دارد و عدم تحقّق حرام به عدم اراده مستند مى شود. لذا اين اراده حسابش از ساير مقدّمات جدا شده و به عنوان مقدّمه حرام، محكوم به حرمت مى شود.

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 638

البته در صورتى كه فرض كنيم اراده، يك امر غير اختيارى است،[478] در اين قسم بايد حرمت مقدّمات را انكار كنيم، چون عدم حرام استناد به عدم ساير مقدّمات ندارد و اراده هم- كه نقش دارد- براساس اين مبنا نمى تواند اتّصاف به حرمت پيدا كند.

نتيجه كلام مرحوم حائرى اين شد كه اراده در قسم اوّل، به طور كلّى از صحنه مقدّمات خارج است و تمام مسائل بر محور مقدّمات خارجيه تحقّق حرام دور مى زند. امّا در قسم دوّم همه مسائل بر محور اراده مى چرخد. كه اگر قائل شديم اراده اختيارى است و مى تواند متعلّق تكليف واقع شود، حكم به حرمت آن مى نماييم. امّا اگر اراده را غير اختيارى دانستيم در قسم دوّم نه اراده مى تواند اتّصاف به حرمت پيدا كند و نه ساير مقدّمات.[479]

اشكال امام خمينى رحمه الله بر مرحوم حائرى:

ايشان مى فرمايد: بحث ما در حرمت مقدّمات حرام- مانند بحث در وجوب مقدّمه واجب- بحث در حرمت غيريه است، درحالى كه لازمه بيان شما در مورد قسم دوّم از افعال حرام- كه اراده را در مبغوضيت فعل نزد مولا دخيل دانستيد- اين است كه اراده از رديف مقدّمات خارج شده و در رديف ذى المقدّمه و حرام قرار گيرد. شما- از باب مثال- مى گوييد: شرب مسكر، فى نفسه مبغوض مولا نيست. آنچه مبغوض مولاست، شرب مسكرى است كه از روى اراده و اختيار صادر شده باشد. به خلاف قسم اوّل- مثل قتل- كه فى نفسه مبغوض مولاست، خواه از روى اراده باشد يا از غير اراده، لذا در موارد قتل خطايى كفّاره در كار است. اگر شما اراده را در اصل مبغوضيت شرب مسكر دخيل دانستيد، چرا آن را در رديف ساير مقدّمات ذكر مى كنيد؟ بلكه بايد اراده در رديف خود ذى المقدّمه و در دايره حرمت نفسى قرار گيرد.[480]

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 639

: ما بايد ببينيم نحوه مدخليت اراده در مبغوضيت فعل حرام به چه صورتى است؟

يك وقت مولا مى گويد: «شرب مسكر و اراده آن، روى هم

رفته يك حرامند» در اينجا مى توان گفت: «بين شرب مسكر و اراده آن فرقى وجود ندارد. شرب مسكر، متعلّق حرام نفسى است، به عنوان جزئيت و اراده شرب مسكر هم متعلّق حرام نفسى است، به عنوان جزئيت. درحالى كه ايشان چنين تعبيرى در ارتباط با قسم دوّم از افعال محرّمه مطرح نكردند بلكه ايشان «شرب مسكر صادر از اراده» را حرام دانستند و در اين صورت اراده خارج از دايره حرام نفسى است. همان طور كه در «صلّ مع الطهارة» گفته مى شود:

«تقيّد، جزئيت دارد امّا خود قيد- يعنى طهارت- جزء نماز نيست، بلكه شرط نماز است و شرط به معناى مقدّمه خارجيه، نه آنچه جزء مأمور به مى باشد» در ما نحن فيه هم آنچه نقش دارد، تقيّد و صدور شرب از اراده است امّا نفس اراده خارج از دايره حرام نفسى است و عنوان مقدّميت دارد. خواه آن را به عنوان آخرين مقدّمه يا جزء مكمّل علت تامّه بدانيم يا چيز ديگر، بالاخره در دايره علت است نه در دايره معلول كه به عنوان جزء معلول باشد. نتيجه بحث در باب مقدّمه حرام از آنچه گفته شد نتيجه مى گيريم كه: اوّلًا: با توجه به اين كه ما اصل ملازمه را انكار مى كنيم، بنابراين هيچ قسمى از اقسام مقدّمه حرام را محكوم به حرمت نمى دانيم. همان طور كه در باب مقدّمه واجب هم وجوب غيرى مقدّمه را نپذيرفتيم. بله، گاهى مقدّمه حرام با عناوين ديگرى همراه مى شود كه آن عناوين حساب ديگرى دارد. مثلًا اگر كسى مقدّمات را به قصد تحقّق عمل حرام انجام دهد، از باب تجرّى حرام مى شود، حتى اگر به دنبال آن، حرام واقع نشود. امّا تجرّى عنوان ديگرى است كه

ربطى به عنوان مقدّمه حرام ندارد و بحث ما در مقدّمه حرام است. ثانياً: اگر ما در باب مقدّمه واجب ملازمه را پذيرفتيم، در باب مقدّمه حرام، آخرين

اصول فقه شيعه، ج 4، ص: 640

جزئى كه حرام حتماً بعد از آن تحقّق پيدا مى كند محكوم به حرمت خواهد بود. طبق مبناى حضرت امام خمينى رحمه الله كه اراده را قبل از ساير مقدّمات مى دانستند، در مسأله شرب ماء، آخرين مقدّمه عبارت از باز كردن مجراى گلو و آماده كردن ابزار بلع براى بلعيدن است. البته ما به ايشان اشكال كرديم و كلّيت مطلبى را كه در ارتباط با تقدّم اراده بر ساير مقدّمات مطرح كردند، نپذيرفتيم و مسأله تعلّق اراده به حركت عضلات را مثال زديم كه در اين مورد بايد بگوييم خود اراده حرمت غيرى پيدا مى كند. اللّهم وفقنا لما تحبّ و ترضى الحمد للَّه ربّ العالمين تابستان 1377

________________________________________

[1] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 124

[2] ( 2)- فاعل« يقتضي» ضميرى است كه به خود امر برمى گردد.

[3] ( 1)- الفصول الغروية في الاصول الفقهيّة، ص 116

[4] ( 2)- زيرا مراد از اقتضاء در كلام ايشان همان سببيّت و علّيت است. يعنى آيا وقوع مأمور به در خارج، براى عدم وجوب قضاء و اعاده سببيّت دارد يا نه؟

[5] ( 1)- شرح الشمسيّة، ص 28، المنطق للمظفّر رحمه الله، ج 1، ص 39

[6] ( 1)- المنطق للمظفر رحمه الله، ج 1، ص 40

[7] ( 1)- البته فعلًا كارى نداريم كه در چنين استصحابى امكان مناقشه وجود دارد يا نه؟

[8] ( 1)- جهت آن را بعداً ذكر خواهيم كرد.

[9] ( 1)- چنين روايتى در كتب روائى

نيافتيم. ولى در روايات متعدّدى جمله« التيمّم أحد الطهورين» وارد شده است. رجوع شود به: وسائل الشيعة، ج 2( باب 21 من أبواب التيمّم، ح 1 و باب 23، ح 5) و نيز در بعضى از روايات وارد شده است:« إنّ اللَّه جعل التراب طهوراً كما جعل الماء طهوراً». وسائل الشيعة، ج 2( باب 23 من أبواب التيمّم، ح 1).

[10] ( 2)- وسائل الشيعة، ج 1،« باب 1، من أبواب وجوب الوضوء للصلاة، ح 1).

[11] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 124- 127

[12] ( 1)- چون قصد الوجه، گاهى به صورت غايت است، مثل اينكه بگويد:« اصلّي لوجوبها» و يا« اصلّي لاستحبابها». و گاهى به صورت صفت است، مثل اينكه بگويد:« اصلّي صلاة متّصفة بأنّها واجبة» يا« اصلّي صلاة متّصفة بأنّها مستحبّة».

[13] ( 1)- قبلًا گفتيم: در اين قسم، همه قائل به اجزاء مى باشند، مگر افراد نادرى.

[14] ( 1)- ولى در قسم اوّل مثلًا« نماز با وضو» موضوع است و در قسم دوّم« نماز با تيمّم».

[15] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 125

[16] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 125 و 126

[17] ( 1)- بداية الحكمة، ص 26

[18] ( 1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 299 و 300 و معتمد الاصول، ج 1، ص 111 و 112 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 178 و 179.

[19] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 125 و 126.

[20] ( 1)- به اين صورت كه مراد از مرّه همان إجزاء و مراد از تكرار، عدم إجزاء باشد. اگر چنين باشد، اين دو مسئله اتّحاد پيدا مى كنند.

[21] ( 2)- الإسراء: 78

[22] ( 1)- وسائل الشيعة،

ج 5،( باب 6 من أبواب قضاء الصلوات، ح 1).

[23] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 126

[24] ( 1)- الإسراء: 78

[25] ( 2)- وسائل الشيعة، ج 5،( باب 6 من أبواب قضاء الصلوات، ح 1).

[26] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 126

[27] ( 2)- الإسراء: 78

[28] ( 1)- المائدة: 6

[29] ( 2)- همان.

[30] ( 1)- وسائل الشيعة، ج 1( باب من أبواب الوضوء، ح 1).

[31] ( 2)- در روايات،« التيمّم أحد الطهورين» وارد شده است. رجوع شود به: وسائل الشيعة، ج 2( باب 21 من أبواب التيمم، ح 1 و باب 23، ح 5).

[32] ( 1)- وسائل الشيعة، ج 1( باب 1 من أبواب نواقض الوضوء، ح 1)

[33] ( 2)- المائدة: 6

[34] ( 1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 302- 304؛ تهذيب الاصول، ج 1، ص 180 و 181.

[35] ( 2)- كفاية الاصول، ج 2، ص 302

[36] ( 1)- المائدة: 6

[37] ( 1)- وقتى گفته مى شود:« اتيان به مأمور به»، اين عبارت بر اين معنا دلالت دارد كه مأمور به داراى ابهام و اجمال نيست بلكه با تمام خصوصياتش معلوم است. هم از نظر تشخيص روشن است و هم از نظر تطبيق بر خارج، نقصانى در آن وجود ندارد. كلمه« على وجهه» مسأله تطبيق را مطرح مى كند. يعنى اگر مأمور به را آن گونه كه بايد انجام داد، در خارج اتيان كنيم، نسبت به امر خودش مجزى است يا نه؟

[38] ( 1)- مرحوم آخوند در اينجا فقط« حصول غرض مولا» را مطرح مى كند ولى در بحث هاى قبلى« حصول غرض نهايى مولا» را مطرح نمود و تعبير متن با توجه به بيانات

قبلى مرحوم آخوند است.

[39] ( 1)- وسائل الشيعة، ج 5( باب 54 من أبواب صلاة الجماعة، ح 10).

[40] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 127 و 128

[41] ( 1)- روشن است كه در اينجا عدم صدور امر از ناحيه مولا به علّت عدم اطلاع مولا بوده است و الّا اگر اطلاع داشت بدون ترديد امر را صادر مى كرد.

[42] ( 1)- وسائل الشيعة، ج 5، ص 456( باب 54 من أبواب صلاة الجماعة، ح 10).

[43] ( 2)- الكافي، ج 1، ص 67.

[44] ( 3)- الفجر: 22

[45] ( 1)- البته اين كار نحويين از باب ضرورت است و در خود آيه شاهدى بر تقدير مضاف نداريم.

[46] ( 2)- آل عمران، 7

[47] ( 3)- وسائل الشيعة، ج 18( باب 9 من أبواب صفات القاضي، ح 18)

[48] ( 1)- وسائل الشيعة، ج 5، ص 455،( باب 54 من أبواب صلاة الجماعة).

[49] ( 2)- وسائل الشيعة، ج 5، ص 455،( باب 54 من أبواب صلاة الجماعة، ح 11).

[50] ( 3)- وسائل الشيعة، ج 5، ص 455،( باب 54 من أبواب صلاة الجماعة، ح 1).

[51] ( 4)- وسائل الشيعة، ج 5، ص 457،( باب 54 من أبواب صلاة الجماعة، ح 10). وجه ضعف سند اين روايت به زودى در ضمن مطلب سوّم مطرح خواهد شد.

[52] ( 5)- مرحوم آخوند هم طبق مبناى مشهور بحث كرده است.

[53] ( 1)- تهذيب شيخ طوسى رحمه الله علاوه بر اينكه يك كتاب روايى است شرح كتاب مقنعه استادش شيخ مفيد رحمه الله نيز مى باشد.

[54] ( 2)- تهذيب الأحكام، ج 3، ص 50.

[55] ( 1)- وسائل الشيعة، ج 3( باب 63 من أبواب المواقيت، ح 1)

[56] (

1)- وسائل الشيعة، ج 5( باب 55 من أبواب صلاة الجماعة)

[57] ( 1)- ظاهراً وجه ضعف روايت فوق، وجود سهل بن زياد در سند آن است كه در توثيق و تضعيف آن اختلاف است. نجاشى او را تضعيف كرده و نيز شيخ طوسى در تهذيب و استبصار قائل به ضعف او شده است ولى در رجال او را توثيق كرده است. اما جمعى از متأخرين- مانند علامه مجلسى و وحيد بهبهانى- قائل به وثاقت او مى باشند زيرا سهل بن زياد از مشايخ اجازه و كثير الرواية است به همين جهت مشهور شده است كه مى گويند:« الأمر في سهل سهل».

[58] ( 1)- وسائل الشيعة، ج 5،( باب 8 من أبواب صلاة الكسوف و الآيات، ح 1).

[59] ( 1)- وسائل الشيعة، ج 5،( باب 8 من أبواب صلاة الكسوف و الآيات، ح 1).

[60] ( 1)- تعبير به« اوامر اضطراريه» و« اوامر ظاهريه» براساس تعبير مرحوم آخوند است و الّا همان گونه كه قبلًا گفتيم، ما اوامر متعدّد نداريم.

[61] ( 1)- ولى اگر كشف خلاف شود و معلوم شود كه يقين ما به صورت جهل مركّب بوده، اين از محلّ بحث ما خارج است.

[62] ( 1)- در لغت به معناى« سرعت گرفتن در انجام كارى» است.

[63] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 128- 130

[64] ( 1)- المائدة: 6

[65] ( 1)- ما فعلًا با امر ظاهرى كارى نداريم و آن را در جاى خود مورد بحث قرار مى دهيم.

[66] ( 1)- كه شبهه وجود اين اجماع هم هست.

[67] ( 1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 310 و 311 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 186.

[68] ( 1)- وسائل الشيعة، ج

3( باب 57 من أبواب المواقيت)

[69] ( 2)- اجماع در مسأله اداء و اعاده به اين صورت بود كه گفته شود: اجماع داريم بر اينكه در فاصله بين زوال و غروب، دو مرتبه نماز ظهر واجب نيست».

[70] ( 1)- و الّا اگر ما تعدّد حقيقت را قائل شويم امّا يك چنين اطلاقى براى دليل صلاة با وضو نتوانيم پيدا كنيم، كسى كه در اوّل وقت نماز با تيمّم خوانده و الآن واجد الماء شده، از كجا مى توانيم حكم كنيم كه براى او صلاة با وضو واجب است؟

[71] ( 1)- همان گونه كه در مباحث گذشته مطرح كرديم، استفاده كردن از عنوان« اوامر» به تبعيت از مرحوم آخوند است و الّا ما تعدّد امر را قبول نداريم.

[72] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 133

[73] ( 1)- در ارتباط با معناى سببيت، احتمالاتى مطرح است و آنچه در اينجا ذكر مى كنيم، معنايى است كه در مقام ثبوت، تا حدّى خالى از اشكال بوده و مستلزم تصويب و امثال آن نيست.

[74] ( 1)- ظاهراً حجيت در قسم مهمى از امارات، حجيت امضايى است. مثلًا در مورد خبر ثقه، اگرچه به آيات و روايات و اجماع تمسك شده است ولى مهم ترين دليلى كه در اين زمينه ذكر شده، سيره عقلايى مى باشد. سيره عملى عقلاء بر اين استقرار يافته كه به قول ثقه ترتيب اثر مى دهند و با قول ثقه معامله قطع مى كنند. همان برخوردى كه عقلاء در ارتباط با خبر ثقه دارند، شارع نيز دارد با اين تفاوت كه عقلاء خبر ثقه را در امور دنيوى خود مورد اعتماد قرار مى دهند ولى شارع در امور اخروى و مسائل

مربوط به معاد نيز خبر ثقه را معتبر دانسته است.

[75] ( 1)- به اين صورت كه گفته باشد:« جعلت خبر الثقة حجّة»، يا گفته باشد:« صدّق العادل» كه مفيد همان معنا است. اگر شارع گفته باشد:« صدّق العادل»، وجوب تصديق عادل، يك وجوب تكليفى نيست بلكه به عنوان لازمه حجيت خبر عادل است. و ما گفتيم: مرحوم آخوند اگرچه در قسمتى از احكام وضعيّه، جعل را انكار مى كند ولى در ارتباط با بعضى ديگر- كه حجيت هم داخل آنهاست- جعل استقلالى را نفى نمى كند. و اين- درحقيقت- مخالفتى با مرحوم شيخ انصارى است. ظاهر كلام شيخ انصارى رحمه الله اين است كه احكام وضعيه، از احكام تكليفيه انتزاع مى شوند و جعل استقلالى به آنها تعلّق نگرفته است. كفاية الاصول، ج 2، ص 302- 306 و فرائد الاصول، ج 2، ص 601. ولى تحقيق اين است كه حق با مرحوم آخوند است و اين ها هم قابل تعلّق جعل استقلالى مى باشند. البته ما دليلى نداريم كه همه امارات به اين صورت باشند، بلكه ممكن است حجيت بعضى از امارات، تأسيسى و حجيت بعضى ديگر، امضايى باشد و همان گونه كه قبلًا اشاره كرديم لازم نيست همه امارات به صورت يكنواخت باشند.

[76] ( 1)- اين اصل، با توجه به تسلّمى كه نسبت به آن وجود داشته، نه در فقه مورد بحث قرار گرفته و نه در اصول.

[77] ( 2)- چون اگر حالت سابقه متيقنه اى داشت، استصحاب جارى مى شود و جاى جريان اصالة الطهارة نيست.

[78] ( 1)- وسائل الشيعة، ج 2( باب 37 من أبواب النجاسات، ح 1).

[79] ( 2)- مستدرك الوسائل، ج 2، ص 583،( باب 30 من أبواب النجاسات

و الأواني).

[80] ( 1)- وسائل الشيعة، ج 2،( باب 37 من أبواب النجاسات، ح 4).

[81] ( 2)- وسائل الشيعة، ج 1،( باب 1 من أبواب الماء المطلق، ح 5).

[82] ( 1)- كفاية الاصول، ج 2، ص 298- 300

[83] ( 2)- لا يخفى أنّ المحقق الخراساني رحمه الله في حاشية الفرائد( ص 186- 188) قال بإمكان استفادة الحكم الواقعي و القاعدة و الاستصحاب معاً من الرواية بل ادّعى ظهور الرواية فيها. و صرّح بذلك المحقق النائيني رحمه الله حيث قال:« ... و منهم من قال بدلالة الصدر على الحكم الواقعي و القاعدة معاً و دلالة الغاية على حجية استصحاب الطهارة، و هو الذي اختاره المحقق الخراساني رحمه الله». فوائد الاصول، ج 4، ص 367

[84] ( 3)- رجوع شود به: كفاية الاصول، ج 1، ص 133 و ج 2، ص 298

[85] ( 1)- معناى طهارت ظاهريه را بعداً بيان خواهيم كرد.

[86] ( 1)- بعداً خواهيم گفت كه تعبير به« كشف خلاف» داراى مسامحه است.

[87] ( 1)- اين اشكال در كلام حضرت استاد« دام ظلّه» مطابق با تهذيب الاصول است كه حضرت امام خمينى رحمه الله به عنوان اشكالات بعض الأعاظم مطرح كرده است. تهذيب الاصول، ج 1، ص 193 ولى در تقريرات مرحوم نائينى اين گونه مطرح شده است: هذا لا يستقيم على مسلكه أي مسلك القائل بالإجزاء] من تفسير الحكومة من كون أحد الدليلين مفسّراً للدليل الآخر على وجه يكون بمنزلة قوله:« أي» أو« أعنى» أو« اريد» و ما شابه ذلك من أدوات التفسير، لوضوح أنّ قوله:« كلّ شي ء طاهر» أو« حلال» ليس مفسّراً لما دلّ على أنّ الماء طاهر و الغنم حلال و لا لما دلّ على

أنّه يعتبر الوضوء بالماء المطلق الطاهر و الصلاة مع اللباس المباح و امثال ذلك. فتأمّل. رجوع شود به: فوائد الاصول، ج 1، ص 249 و أجود التقريرات، ج 1، ص 198

[88] ( 1)- برخلاف دلالت لفظ مشترك بر اكثر از معنا. توضيح اينكه: قائلين به جواز استعمال لفظ مشترك در اكثر از معنا مى گويند: دلالت لفظ بر اكثر از معنا، در رتبه واحد است و معانى متعدّد در عرض هم به عنوان مستعمل فيه لفظ قرار گرفته اند و هيچ گونه تقدّم و تأخّرى در كار نيست.

[89] ( 2)- فوائد الاصول، ج 1، ص 249 و أجود التقريرات، ج 1، ص 198

[90] ( 1)- اگر مى خواست اخذ بشود، بايد مى گفت:« در مورد شك در بناء بر اكثر، چه بايد كرد؟» يك دليل بگويد:« فابن على الأكثر» و دليل ديگر بگويد:« حكمش فلان حكم است».

[91] ( 1)- فوائد الاصول، ج 1، ص 250 و أجود التقريرات، ج 1، ص 198 و 199

[92] ( 1)- أجود التقريرات، ج 1، ص 199 و 200 و فوائد الاصول، ج 1، ص 251

[93] ( 1)- در اينجا بداهت فقه و اجماعى بر عدم اجزاء قائم نشده است بلكه مسئله اختلافى بوده و چه بسا قائلين به اجزاء بيش از قائلين به عدم اجزاء باشند.

[94] ( 1)- وسائل الشيعة، ج 12، ص 60،( باب 4 من أبواب ما يكتسب به، ح 5).

[95] ( 1)- وسائل الشيعة، ج 11، ص 295،( باب 56 من أبواب جهاد النفس، ح 1).

[96] ( 2)- البته مرحوم آخوند معتقد است جعلى كه به اين ها تعلّق مى گيرد، جعل تبعى است، ولى ما معتقديم تعلّق جعل شرعى به اين احكام وضعيه، به

نحو استقلالى است. هرچند در اينجا اثرى بر اين اختلاف مترتّب نمى شود. آنچه مهم است پذيرفتن جعل شرعى نسبت به احكام وضعيه است كه مرحوم آخوند نيز آن را پذيرفته است. به هرحال، جزئيت، مانعيت، شرطيت و امثال آن را شارع بايد جعل كند.

[97] ( 3)- تذكر: در ما نحن فيه نمى توان به اطلاق( أقيموا الصّلاة) و امثال آن تمسك كرد، زيرا يكى از شرايط تمسك به اطلاق اين است كه مولا در مقام بيان باشد، در اين صورت اگر قرينه نياورد و قدر متيقنى هم در مقام تخاطب وجود نداشت، به اطلاق تمسك مى شود. درحالى كه آيه شريفه( أقيموا الصّلاة) و امثال آن فقط در مقام واجب كردن اصل اقامه صلاة بوده و نسبت به كيفيّت صلاة و اجزاء و شرايط آن ساكت است. و الّا اطلاق( اقيموا الصلاة) جزئيت سوره را نفى مى كرد و نوبت به حديث رفع نمى رسيد، زيرا با وجود اماره نوبت به اصل نمى رسد.

[98] ( 1)- مراد از تصويب، همان اختصاص دادن احكام واقع به عالم به آن احكام است.

[99] ( 2)- چنين روايتى در كتب روايى نيافتيم.

[100] ( 1)- زيرا ما گفتيم:( أقيموا الصّلاة) و امثال آن براى بيان اصل وجوب اقامه صلاة آمده و نسبت به خصوصيات اجزاء و شرايط اطلاق ندارد و اگر اطلاق داشت، با تمسك به آن جزئيت را نفى مى كرديم و نوبت به اصل عملى نمى رسيد.

[101] ( 1)- تذكر: ما« تخيير شرعى» داريم ولى« اصالة التخيير شرعى» نداريم، يعنى جايى نداريم كه شارع به عنوان يك اصل عملى مسأله تخيير را مطرح كرده باشد. تخييرى كه در مورد خصال كفّاره داريم، يك حكم شرعى واقعى تخييرى است

بدون اينكه داراى عنوان اصالة التخيير باشد. همچنين در مسأله خبرين متعارضين كه بعد از نبودن مرجّحات، شارع حكم به تخيير كرده، تخيير بين اخذ يكى از دو اماره است و شارع به عنوان يك حكم واقعى، حكم به تخيير كرده است و در اينجا عنوان اصالة التخيير شرعى مطرح نيست. در نتيجه اصالة التخيير فقط اصلى عقلى است.

[102] ( 1)- رجوع شود به: فرائد الاصول، ج 2، ص 563

[103] ( 1)- چون حالت وجدانى او چيزى جز شك نيست.

[104] ( 1)- ما براى« لا تنقض اليقين بالشك» دو احتمال مطرح كرديم: 1- اينكه بخواهد بگويد: اگر در چيزى شك كنيد كه حالت سابقه متيقّنه دارد، اين شك- در ظاهر- مانند يقين است. 2- اينكه بخواهد بگويد: اگر در چيزى شك كنيد كه حالت سابقه متيقّنه دارد، در زمان شك، آثار متيقّن را بار كنيد.

[105] ( 2)- زيرا در منطق مى گويند: نقيض موجبه كلّيه، عبارت از سالبه جزئيه و نقيض سالبه كلّيه، عبارت از موجبه جزئيه است.

[106] ( 1)- در ارتباط با« قاعده فراغ و تجاوز» مباحثى مطرح است كه بعضى از آنها خيلى به بحث اجزاء ارتباطى ندارد. از جمله اين مباحث اين است كه آيا« فراغ و تجاوز» دو قاعده مستقل مى باشند يا يك قاعده؟ بعضى آن را دو قاعده دانسته و مى گويند: قاعده تجاوز، مربوط به اثناء عمل است، مثل اينكه انسان در حال ركوع شك كند كه فاتحةالكتاب را خوانده يا نه؟ حتّى در مورد اركان نيز اگر مثلًا در حال سجده شك كند كه آيا ركوع را به جا آورده است يا نه؟ در اينجا قاعده تجاوز مى گويد: اگر بعد از گذشتن

از محلّ يك عمل، در اتيان آن شك كردى به شك خود اعتنا نكن. حال آيا صِرف تجاوز كافى است يا دخول در غير هم لازم است؟ و آيا آن غير حتماً بايد يكى از اجزاء عمل باشد يا اگر از مقدّمات جزء بعدى هم باشد كفايت مى كند؟ اين ها بحث هايى است كه در ارتباط با قاعده تجاوز مطرح است.

امّا قاعده فراغ مربوط به جايى است كه مكلّف از عمل فارغ شده باشد، سپس شك كند كه آيا عملى را كه انجام داده، فلان جزء در آن واقع شده يا نه؟ فلان شرط در آن رعايت شده يا نه؟ ولى بعضى چون حضرت امام خمينى رحمه الله( الرسائل للإمام الخميني رحمه الله، ج 1، ص 289) معتقدند كه اصل قاعده، يك قاعده است و آن عبارت از« قاعده تجاوز» است و قاعده فراغ هم به عنوان مصداقى از قاعده تجاوز مطرح است چون وقتى انسان بعد از فراغ شك مى كند كه مثلًا آيا ركوع ركعت چهارم را انجام داده يا نه؟ طبيعى است كه از محلّ آن تجاوز كرده است. حتّى اگر نسبت به سلام هم- كه جزء اخير نماز است- شك كند، در همه موارد آن، قاعده فراغ جارى نمى شود. بلكه در صورتى قاعده فراغ جارى مى شود كه مكلّف در عملى غير از صلاة وارد شده و يا يكى از منافيات مطلقه صلاة را انجام داده باشد، مثل حدث و ... اگر قاعده فراغ اختصاص به چنين موردى پيدا كرد، شعبه اى از قاعده تجاوز خواهد شد. اين مسئله در جاى خودش مورد بحث قرار خواهد گرفت.

[107] ( 1)- با قطع نظر از اينكه يك قاعده است يا

دو قاعده.

[108] ( 1)- البته لازم نيست كه آن جزء ركنيت داشته باشد بلكه مراد از جزء در اينجا اجزاء لازمه آن مركّب است به گونه اى كه مركّب بدون آن تحقّق پيدا نكند.

[109] ( 1)- بنا بر مبناى كسانى كه اصالة الحقيقة را يك اصل مستقل مى دانند نه به عنوان شعبه اى از اصالة الظهور.

[110] ( 2)- با قطع نظر از اينكه يك قاعده است يا دو قاعده؟

[111] ( 3)- وسائل الشيعة، ج 4( باب 13 من أبواب الركوع، ح 2 و 6).

[112] ( 1)- وسائل الشيعة، ج 5، ص 316،( باب 7 من أبواب الخلل الواقع في الصلاة، ح 1).

[113] ( 2)- تذكر: مخصِّص و مخصَّص در يك رتبه اند ولى حاكم و محكوم در دو رتبه اند.

[114] ( 3)- وسائل الشيعة، ج 1، ص 331،( باب 42 من أبواب الوضوء، ح 7).

[115] ( 1)- وسائل الشيعة، ج 4( باب 13 من أبواب الركوع)

[116] ( 1)- وسائل الشيعة، ج 8( باب 161 من أبواب أحكام العشرة، ح 3)

[117] ( 1)- البته گاهى در معاملات هم پياده مى شود، مثل اينكه زيد خانه اى را از كسى خريدارى كرده و ما بخواهيم آن خانه را از زيد خريدارى كنيم، شك كنيم آيا معامله اوّلى كه انجام شده صحيح بوده تا زيد مالك شده و ما از مالك خريدارى كنيم يا نه؟ امّا در باب عبادات كه مربوط به بحث اجزاء مى شود در مورد همان استنابت پياده مى شود.

[118] ( 1)- همان طور كه در اذهان ما اين گونه است و در بسيارى از كتاب هاى اصولى به اين صورت مطرح كرده اند.

[119] فاضل موحدى لنكرانى، محمد، اصول فقه شيعه - قم، چاپ: اول، 1381 ش.

[120] ( 1)- كفاية

الاصول، ج 1، ص 139

[121] ( 2)- فعلًا هم كارى نداريم كه اين مقدّمه عقليه باشد يا شرعيه يا عاديه، در اين جهت كه ما بحث مى كنيم فرقى نمى كند.

[122] ( 3)- امر در( أقيموا الصّلاة) مثل امر در( أطيعوا اللَّه) نيست. امر در( أطيعوا اللَّه) امر ارشادى است امّا در( أقيموا الصّلاة) ارشاد به چيزى نيست بلكه امرش مولوى است.

[123] ( 1)- معالم الدّين، ص 62

[124] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 139

[125] ( 1)- خود مبادى اراده هم- ازنظر تعداد- مورد اختلاف است.

[126] ( 1)- چون اراده شى ء بدون تصوّر آن و التفات به آن امكان ندارد.

[127] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 141

[128] ( 1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 323- 327 و معتمد الاصول، ج 1، ص 15- 19 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 198- 200

[129] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 194

[130] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 139

[131] ( 1)- تذكر: امام خمينى رحمه الله دلالت التزام را جزء دلالات لفظى نمى دانند. مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 327 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 200

[132] ( 1)- رجوع شود به: مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 327 و 328 و معتمد الاصول، ج 1، ص 20 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 200 و 201

[133] ( 1)- البته ما در مباحث جلد اوّل گفتيم كه بعضى از امور نيز وجود دارد كه به عنوان مسأله اصولى مطرح هستند ولى كبراى قياس استنباط واقع نمى شود و مجتهد در مقام عمل از روى ناچارى به آنها پناه مى برد، مثل ظن

انسدادى بنا بر حكومت. به هرحال در ما نحن فيه همان ملاك اوّل تحقّق دارد و اقتضاء مى كند كه بحث در ملازمه به عنوان يك بحث اصولى باشد.

[134] ( 2)- مرحوم آيت اللَّه بروجردى در نهاية الاصول اين مسئله را قائل شده اند ولى در حاشيه كفايه ملتزم به اصولى بودن مسئله شده اند. نهاية الاصول، ج 1، ص 154 و الحاشية على كفاية الاصول، ج 1، ص 229

[135] ( 1)- اگرچه اين امور از مقولات مختلفى هستند كه چه بسا ازنظر منطقى بين آنها تباين وجود داشته باشد و لازمه اختلاف هم اين است كه قابل اتحاد منطقى نباشند، ولى شارع با احاطه علمى كه به تمام واقعيات دارد، ملاحظه كرده است كه اجتماع و تركيب و تحقّق اين ها در خارج، داراى نقش خاصى است و مثلًا معراجيت دارد يا« قربان كلّ تقيّ» و يا« خير موضوع» مى باشد، لذا با يك ديد وحدت آنها را ملاحظه كرده است.

[136] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 140

[137] ( 1)- چون مسئله اختلافى است.

[138] ( 1)- چون اصل كلام مستشكل در مورد ضدّين، يعنى وجوب و حرمت بود.

[139] ( 2)- البته خود مرحوم آخوند قائل به جواز اجتماع نيستند.

[140] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 140، و 141

[141] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 140

[142] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 140

[143] ( 1)- خواه همانند حضرت امام خمينى رحمه الله ملازمه را بين ارادتين ببيند، يا اينكه طرفين ملازمه را نفس وجوبين يا استحبابين بداند. در بحث هاى آينده خواهيم گفت كه مسأله مقدّمه مستحب هم در اين بحث داخل است.

[144] ( 1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج

1، ص 329- 335 و معتمد الاصول، ج 1، ص 21- 24 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 203- 208

[145] ( 2)- در بحث مقدّمات داخليه قسمت عمده محلّ بحث ما پيرامون همين مركّبات اعتباريه است.

[146] ( 1)- مقالات الاصول، ج 1، ص 292- 298 و نهاية الأفكار، ج 1، ص 262- 270

[147] ( 1)- زيرا ذى المقدّمه عبارت از معلول است. و علت، مغاير با معلول است. علت، حتى جزء معلول هم نيست بلكه خارج از معلول است و موجب تحقّق معلول مى شود.

[148] ( 1)- اگرچه به حسب ظاهر ايشان خيال مى كند كه اراده به معلول تعلّق مى گيرد ولى به حسب واقع اين طور نيست.

[149] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 143

[150] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 143

[151] ( 2)- وسائل الشيعة، ج 1( باب 1 من أبواب الوضوء، ح 1)

[152] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 143 و 144

[153] ( 1)- وسائل الشيعة، ج 3( باب 8 من أبواب القبلة)

[154] ( 2)- و آن« ما دارت عليه الإبهام و الوسطى» است.

[155] ( 1)- قبلًا گفتيم روايات وارد شده در مورد قبله هم ارشاد به حكم عقل است.

[156] ( 1)- مرحوم آخوند هم در اين مورد مى فرمايد:« لا بدّ من تقدّم العلة بجميع أجزائها على المعلول». سپس در ذيل كلام خود مى فرمايد:« بديهى است كه بايد علت و معلول مقارنت زمانى داشته باشند». اين عبارت قرينه بر اين است كه مراد ايشان از تقدّم در صدر عبارت همان تقدّم رتبى است اگرچه ايشان تصريح به اين معنا نكرده اند ولى پيدا است كه مقصود تقدّم رتبى است و از نظر زمان هم بايد مقارنت

باشد. كفاية الاصول، ج 1، ص 145

[157] ( 1)- اما اگر مقدّمه وجود پيدا كرده و تا زمان وجود معلول استمرار داشته باشد، اشكالى ندارد.

[158] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 145

[159] ( 1)- به ذهن نيايد كه وصيت حتماً بايد مكتوب باشد. بلكه وصيت با همان لفظ تحقّق پيدا مى كند.

[160] ( 2)- در بيع صرف و سلم، علاوه بر ايجاب و قبول، مسأله قبض هم معتبر است. در بيع صرف، قبض ثمن و مثمن اعتبار دارد امّا در بيع سلم قبض ثمن معتبر است.

[161] ( 3)- با توجه به اينكه در بيع صرف و سلم، قبض در مجلس شرط است، بنابراين آنچه حضرت استاد« دام ظلّه» فرموده اند مبتنى بر اين است كه قبض در همان مجلس عقد تحقّق پيدا كرده باشد اگرچه مدّتى بين آن و ايجاب و قبول فاصله شده باشد.

[162] ( 1)- از اين مسئله گاهى به« عدم المانع» و گاهى به« شرط» تعبير مى شود و مرحوم عراقى در اينجا از آن به« شرط» تعبير كرده اند ولى در جهتى كه ما بحث مى كنيم فرقى نمى كند زيرا هر دو از اجزاء علت مى باشند.

[163] ( 1)- نهاية الأفكار، ج 1، ص 279- 286

[164] ( 2)- بداية الحكمة، ص 20

[165] ( 1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 338 و 39 3 و معتمد الاصول، ج 1، ص 28 و 29 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 210 و 211

[166] ( 1)- يادآورى: مرحوم آخوند در ارتباط با واقعيت اراده مطالبى را مطرح كرده كه به نظر ما داراى مناقشه است و ما در مباحث مربوط به طلب و اراده جلد سوّم همين

كتاب آنها را به طور مبسوط مورد نقد و بررسى قرار داديم ولى آن مطالب دخالتى در ما نحن فيه ندارد و ضرورتى هم ندارد كه ما آن مطالب را در اينجا مطرح كنيم. و همان طور كه ما در آنجا گفتيم: اراده، چيزى است كه وجود پيدا مى كند و وجودش به خلّاقيت نفس انسانى است، يعنى خداوند متعال پرتويى از خلّاقيت را به نفس انسانى عنايت كرده كه آن عبارت از اراده است. همان طور كه وجود ذهنى يك واقعيت نفسانى است و علّت موجده مى خواهد و نفس انسانى آن را ايجاد كرده است. خداوند به ما اين قدرت را داده كه مى توانيم در ذهن خودمان موجود ذهنى را ايجاد كنيم، لذا خالق اين وجود ما هستيم ولى با عنايت و فضل پروردگار. در اينجا هم خداوند به نفس ما عنايتى كرده كه پس از تحقّق مقدّمات اراده، مى تواند اراده را خلق كند.

[167] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 145- 147؛ مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 340 و 341؛؛ معتمد الاصول، ج 1، ص 30 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 213

[168] ( 1)- كه در ارتباط با علت و معلول و اجزاء علت بود و يكى از اجزاء علت هم مسأله شرط است.

[169] ( 1)- زيرا اگر ملاكْ لحظه تقارن با حج باشد بايد كسى كه در آن لحظه مستطيع مى شود، حج براى او واجب باشد در حالى كه خود منكرين واجب معلّق هم قائل به اين نيستند.

[170] ( 1)- همان طور كه در مفاد هيئت افعل بحث كرديم، مفاد هيئت افعل عبارت از بعث و تحريك اعتبارى است كه ازنظر عقلاء جانشين

بعث و تحريك حقيقى و واقعى شده است.

[171] ( 1)- بعضى- چون مرحوم عراقى- خواسته اند بگويند:« عدم المانع جزء شرايط است». درحالى كه عدم، چيزى نيست كه بخواهد به عنوان شرط قرار گيرد. بنابراين چنين تعبيرى داراى مسامحه است. عدم- خواه مطلق باشد خواه مضاف- هيچ بهره اى از وجود ندارد و اينكه بعضى از محقّقين بين عدم مضاف و عدم مطلق فرق گذاشته اند- به اين كه عدم مضاف، بهره اى از وجود دارد- اين خلاف واقعيت و تحقيق است. همچنين كسى نمى تواند شرط را به مانع برگردانده و بگويد:« عدم شرط، مانعيت دارد و علت عدم تأثير نار در احراق، وجود مانع- يعنى عدم المجاورة- است». نقش شرط و مانع در ارتباط با وجودشان مى باشد ولى وجود شرط، مدخليت در تحقّق معلول دارد و وجود مانع، مانعيت از تحقّق معلول دارد.

[172] ( 1)- البته اين به معناى بى جهت بودن و بى دليل بودن نيست، بلكه مراد اين است كه استعمال شرط و سبب و مانع در تشريعيات، استعمال مجازى است و واقعيتى در پشت اين عناوين تحقّق ندارد. توضيح بيشتر اين مطلب را به زودى در متن ذكر خواهيم كرد.

[173] ( 2)- محاضرات في أُصول الفقه، ج 2، ص 313 و 314

[174] ( 3)- مثلًا ملاحظه مى شود كه از بلوغ به عنوان شرط تكليف و از زوال شمس به عنوان سبب براى وجوب صلاة تعبير مى كنند درحالى كه مدخليت بلوغ در توجه تكليف به مراتب بيشتر از زوال شمس است.

[175] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 146 و 147

[176] ( 1)- يادآورى: يكى از تقسيماتى كه براى مقدّمه مطرح شد تقسيم مقدّمه به« مقدّمه وجود، مقدّمه صحّت، مقدّمه علم و مقدّمه وجوب» بود.

ما در آنجا گفتيم: مقدّمه صحت به مقدّمه وجود برگشت مى كند، خواه الفاظ عبادات را اسامى براى خصوص معانى صحيحه قرار دهيم يا براى اعم از صحيح و فاسد. اگر صلاة براى خصوص صحيح وضع شده باشد، وضو به عنوان شرط براى وجود صلاة صحيح است. و اگر الفاظ عبادات براى اعم وضع شده باشد، با توجه به اينكه مقام، مقامِ مأمور به و تعلّق امر است و صلاة مأمور به، خصوص صلاة صحيح مى باشد، در اين صورت وضو شرط وجود مأمور به است. بنابراين شرايطى كه در صحت مأمور به نقش دارد، به شرايط وجود برگشت مى كند و بايد داخل در قسم سوّم- يعنى شرايط مأمور به- قرار داده شود نه در قسم دوّم- يعنى شرايط وضع- و مثال قسم دوّم همان مسأله بيع فضولى و اجازه است.

[177] ( 1)- همانند مثال علم كه ما براى تأييد كلام مرحوم عراقى مطرح كرديم و گفتيم:« علم، عنوان ذات الاضافه اى است كه معلومش مى تواند مقارن يا متقدّم يا متأخّر باشد». البته در آنجا ما از اين مثال جواب داديم.

[178] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 147 و 148

[179] ( 1)- امّا در ارتباط با علم كه چگونه به آينده تعلّق مى گيرد با اينكه معلوم آن تحقّق ندارد، ما قبلًا پاسخ مبسوطى ارائه كرديم و حاصل آن اين كه در باب علم، يك معلوم بالذات داريم و يك معلوم بالعرض. آنچه معلوم بالذات است، همين الان در ذهن حاضر است و مورد تصديق ذهن انسان است و علم به آن تعلّق گرفته است اگرچه معلوم بالعرض آن- يعنى وجودش- در آينده تحقّق پيدا مى كند.

[180] ( 1)- وسائل الشيعة، ج

1( باب 1 من أبواب الوضوء، ح 1).

[181] ( 1)- بداية الحكمة، ص 20.

[182] ( 2)- همان طور كه در بحث هاى گذشته گفتيم:« بين قضيه موجبه و قضيه سالبه محصّله همين فرق وجود دارد كه« زيد قائم» بدون وجود زيد معنا ندارد، امّا« ليس زيد بقائم» به صورت سالبه محصّله، با نبودن زيد هم سازگار است. زيرا سالبه محصّله داراى دو مصداق است: يكى اينكه زيد باشد و قائم نباشد و ديگر اينكه زيدى نباشد تا بخواهد اتّصاف به قيام پيدا كند.

[183] ( 3)- مثلًا مى گوييم:« ديروز شنبه بود» يعنى امروز كه يكشنبه است اثرى از شنبه وجود ندارد.

[184] ( 1)- المنطق للمظفّر رحمه الله، ج 1، ص 51- 53

[185] ( 1)- زمانيات عبارت از امورى است كه در زمان واقع مى شود و زمان ظرف براى آنها مى باشد.

[186] ( 1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 340- 343؛ معتمد الاصول، ج 1، ص 30- 32 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 213- 216

[187] ( 2)- و بنابراين احتمال كه شرايط شرعيه، واقعيت باشند مى تواند اشكال را حل كند.

[188] ( 3)- احتمال اينكه شرايط شرعيه واقعياتى باشند كه شارع از آنها كشف كرده و احتمال اينكه از امور اعتباريه باشند.

[189] ( 1)- تصوّر و تصديق دو بخش از علمند ولى آنچه در اراده نقش دارد و محرّك عضلات به طرف مراد است، وجود علمى فايده يا همان تصديق به فايده است.

[190] ( 1)- تذكر: اين چهار امر كه مرحوم نائينى آنها را خارج از محلّ نزاع دانست، از نظر حكم يكسان نيستند. بعضى امكان دارند ولى از محلّ نزاع خارجند و بعضى اصلًا امكان ندارند.

[191] ( 2)-

يعنى درحقيقت، مرحوم نائينى محلّ نزاع را در همان قسم اوّل كلام مرحوم آخوند مى دانند و در همان قسم هم قائل به استحاله اند برخلاف مرحوم آخوند كه در آنجا قائل به جواز شده اند.

[192] ( 1)- البته مقصود از شخصى خارجى اين نيست كه حتماً بايد فرد باشد، بلكه اگر افراد خارجيه اى هم موضوع براى قضيه قرار گيرند- مثل اينكه بگويد:« أيّها المجتمعون في هذا المجلس ...»- ظاهراً به نظر ايشان عنوان قضيه خارجيه تحقّق دارد، اگرچه در كلام ايشان تعبير به« شخصيه جزئيه خارجيه» شده است كه شامل افراد خارجيه- با عنوان اجتماع- نمى شود.

[193] ( 2)- و اين انطباق چه بسا مورد نظر مولا نباشد و مولا به مصداقيت بعضى از افراد توجه نداشته باشد.

[194] ( 1)- فوائد مرحوم آخوند همراه با حاشيه ايشان بر فرائد الاصول به طبع رسيده است.

[195] ( 2)- فوائد الاصول، ج 1، ص 271- 280 و أجود التقريرات، ج 1، ص 221- 226

[196] ( 3)- همان چيزى كه مرحوم آخوند در مورد شرايط متعلّق تكليف بيان كرد.

[197] ( 1)- اشكال اين بود كه اضافه از امور متضايفه است و معقول نيست كه مضاف با وصف اضافه، الآن تحقّق داشته باشد ولى از مضاف اليه آن هيچ اثرى نباشد. چون ذات مضاف- با قطع نظر از اضافه- محلّ بحث نيست.

[198] ( 2)- امّا امر دوّم ايشان صحيح است و علل غائيه از محلّ بحث خارج مى باشند، زيرا وجود علمى آنها نقش در تحريك و تحقّق اراده دارند.

[199] ( 3)- بعيد نيست كه عبارت بخواهد بر همين احتمال اوّل دلالت كند.

[200] ( 1)- امّا امر چهارم ايشان درست است و علل عقليه خارج از محلّ

نزاع مى باشند بلكه شايد از ابتداى امر هم توهم نمى شد كه علل عقليه داخل در محلّ نزاع باشند، چون بحث در مورد شرايط شرعيه است.

[201] ( 1)- يادآورى: هريك از تقسيماتى كه براى مقدّمه مطرح شد، در دو مرحله مورد بحث قرار مى گرفت: 1- آيا اصل تقسيم صحيح است؟ 2- پس از پذيرفتن صحت تقسيم، كدام يك از اقسام داخل در محلّ نزاع و كدام يك خارجند؟

[202] ( 1)- چون ما مقدّمه صحت را به مقدّمه وجود ارجاع داديم.

[203] ( 2)- مقدّمه مقارن، مانند استقبال قبله نسبت به صلاة و مقدّمه متقدّم مانند نصب نردبان براى بودن بر پشت بام و مقدّمه متأخّر، مانند غسل شب مستحاضه نسبت به روزه روز قبل.

[204] ( 1)- يعنى نزاع در اينكه آيا در باب اشكال شرط متأخّر كدام يك از اقسام مقدّمه داخل است؟

[205] ( 1)- همان گونه كه در ابتداى بحث مقدّمه واجب اشاره كرديم در باب مقدّمه واجب، قبل از ورود به بحث اصلى- يعنى مقدّمه واجب- مطالبى را به عنوان مقدّمه مطرح كرده اند كه اتفاقاً بحث هاى مقدّمى در اينجا بيش از بحث اصلى است. و در اينجا مطلب پنجم تحت عنوان« تقسيمات واجب» مورد بحث قرار مى گيرد.

[206] ( 1)- المنطق للمظفّر رحمه الله، ج 1، ص 51- 53

[207] ( 1)- مرحوم آخوند گاهى از اين تعاريف به شرح الاسم و گاهى به تعريف لفظى تعبير مى كنند.

[208] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 151

[209] ( 2)- رجوع شود به: حاشيه مرحوم مشكينى بر كفاية الاصول، كه همراه كفاية الاصول به طبع رسيده است. ج 1، ص 151 و قوانين الاصول، ج 1، ص 100

[210] ( 1)- الفصول الغرويّة في

الاصول الفقهية، ص 79

[211] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 152

[212] ( 2)- مطارح الأنظار، ص 48 و 49 و كفاية الاصول، ج 1، ص 152

[213] ( 1)- در بحث هاى مربوط به اراده گفتيم: اراده، به خلّاقيت نفس وجود پيدا مى كند و اين عنايتى است كه خداوند به نفس انسانى كرده و شعبه اى كوچك از خلّاقيت را در اختيار او قرار داده است.

[214] ( 2)- چون در باب امر، امر جانشين اراده و مأمور به جانشين مراد است.

[215] ( 1)- مانع اين است كه هر طبيبى نمى تواند اين مراد را ايجاد كند.

[216] ( 1)- در روايات،« فقد دخل وقت الظهر و العصر» و« فقد دخل وقت الصلاتين» وارد شده است. وسائل الشيعة، ج 3،( باب 4 من أبواب المواقيت، ح 5 و ح 8).

[217] ( 1)- نهاية الأفكار، ج 1، ص 292- 295 و مقالات الاصول، ج 1، ص 309 و 310

[218] ( 1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 349 و 350؛ معتمد الاصول، ج 1، ص 41 و 42 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 221 و 222

[219] ( 1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 350؛ معتمد الاصول، ج 1، ص 41 و 42 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 222

[220] ( 1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 350؛ معتمد الاصول، ج 1، ص 41 و 42 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 222 و 223

[221] ( 1)- قضيه شرطيه اين خصوصيت را دارد كه هريك از جزاء و شرط آن جمله مستقلى مى باشند.

[222] ( 2)- همان طور كه گاهى قرينه لفظى موجب تصرّف در

ظهور مى شود، مثلًا در جمله« رأيت أسداً يرمي» قرينه لفظى« يرمى» سبب شده است تا« اسد» ظهور در رجل شجاع پيدا كرده و اين ظهور قوى تر از ظهور« اسد» در حيوان مفترس بشود.

[223] ( 1)- در بحث معانى حرفيه گفتيم: معناى اسمى آن معنايى است كه استقلال به مفهوميت داشته باشد. امّا معنايى كه متقوّم به دو شى ء يا بيشتر باشد، فاقد استقلال بوده و نمى تواند استقلال به مفهوميت داشته باشد. مثلًا در جمله« زيد في الدار» سه واقعيت وجود دارد: واقعيت زيد، واقعيت دار و واقعيت ظرفيت دار براى زيد. ولى واقعيت هاى زيد و دار استقلال به مفهوميت دارند امّا واقعيت ظرفيت دار براى زيد، معنايى حرفى است، زيرا اين واقعيت، وابسته به زيد و دار است. به همين جهت، ظرفيتْ يك معناى حرفى به حساب مى آيد. بعث نيز استقلال به مفهوميت ندارد بلكه وابسته به سه شى ء است: باعث، مبعوث و مبعوث اليه، لذا بعث هم يك معناى حرفى است.

[224] ( 1)- فوائد الاصول، ج 1، ص 181 و نهاية الدراية، ج 1، ص 332 و 335

[225] ( 2)- اين جواب در بسيارى از موارد مورد نياز است و با مسائل مختلف اصول سروكار دارد.

[226] ( 3)- ما در مباحث حرفيه- به تبعيت از مرحوم اصفهانى- پذيرفتيم كه معانى حرفيه، واقعيات غير مستقل مى باشند و در مراتب وجودى از عَرَض هم پائين ترند، چون عرض فقط نياز به معروض دارد، امّا معانى حرفيه حد اقل به دو چيز نياز دارند.

[227] ( 1)- محاضرات في أُصول الفقه، ج 1، ص 89

[228] ( 2)- يعنى حتى ايجاد در ذهن هم نيست، وجود ذهنى قسيم وجود خارجى است و همانند

وجود خارجى يك واقعيت مى باشد.

[229] ( 1)- مطارح الأنظار، ص 45 و 46

[230] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 10

[231] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 13- 15

[232] ( 1)- مطارح الأنظار، ص 45 و 46

[233] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 13- 15

[234] ( 1)- كلام مرحوم آخوند اگرچه در ابتداى امر مفيد يك چنين معنايى نيست ولى ظاهراً مطلبى است كه ايشان مطرح كرده اند. رجوع شود به: كفاية الاصول، ج 1، ص 13- 15.

[235] ( 1)- واجب معلّقِ بنا بر قول مشهور.

[236] ( 1)- نهاية الأفكار، ج 1، ص 295

[237] ( 1)- بايد توجه داشت كه معناى اراده تشريعيه اين نيست كه اين مسئله فقط در محدوده شرع است، بلكه اراده تشريعيه به معناى اراده تقنينيه است و شامل اراده موالى عرفيه هم مى شود. مولاى عرفى هم وقتى مى خواهد به عبدش دستورى بدهد، قبلًا آن را اراده مى كند. او هم در نفسش يك اراده تحقّق دارد كه متعلّق آن عبارت از بعث و تحريك اعتبارى- و به تعبير ما« دستور صادر كردن»- است.

[238] ( 2)- ايشان مى فرمود: انشاء، عبارت از يك امر نفسانى است. كه الفاظ بعت، أنكحت و امثال آن، ابراز كننده و اظهاركننده آن امر نفسانى مى باشند. رجوع شود به: محاضرات في أُصول الفقه، ج 1، ص 89 و أجود التقريرات، ج 1، ص 26

[239] ( 1)- زيرا گفتيم: بين ايجاب و وجوب، فرق اعتبارى وجود دارد و الّا واقعيت آنها يكى است.

[240] ( 1)- چون در اينجا كه تيمم بدل از وضو تشريع شده، راه تخلّصى براى او هست.

[241] ( 1)- به عبارت ديگر: اين دو فايده، در

نفسيت و غيريت با هم فرق دارند.

[242] ( 2)- چون بحث ما در باب وجوب مقدّمه، بحث در وجوب شرعى و مولوى مقدّمه است نه اين كه بحث در لابدّيت عقليه باشد، زيرا كسى نيامده لابدّيت عقليه را در مورد مقدّمه انكار كند. كسانى هم كه ملازمه را انكار كرده اند، لابدّيت عقليه را انكار نكرده اند. به عبارت ديگر: با اينكه در بحث مقدّمه واجب نزاع در يك مسأله عقليه است امّا طرفين ملازمه عبارت از دو وجوب شرعى مولوى است. قائل به ملازمه، معتقد است بين دو وجوب شرعى ملازمه وجود دارد و منكر ملازمه آن را نفى كرده و مى گويد:« فقط لابدّيت عقليه وجود دارد».

[243] ( 1)- منكر ملازمه هم مى گويد:« مولايى كه ذى المقدّمه را واجب كرده است، هيچ ضرورتى ندارد كه مقدّمه را هم واجب كند، بلكه همان لابدّيت عقليه براى اتيان به مقدّمه كافى است».

[244] فاضل موحدى لنكرانى، محمد، اصول فقه شيعه - قم، چاپ: اول، 1381 ش.

[245] ( 1)- الفصول الغروية في الاصول الفقهيّة، ص 79 و 80

[246] ( 2)- همان.

[247] ( 1)- و آن جايى بود كه اگر مقدّمه را تحصيل نمى كرديم، اتيان واجب در زمان وجوبش غيرممكن بود.

[248] ( 2)- مثل اين كه گفته شود:« واجب يا صلاة است و يا صوم» و امثال اين تقسيم.

[249] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 161

[250] ( 1)- مطارح الأنظار، ص 51 و كفاية الاصول، ج 1، ص 160 و 161

[251] ( 1)- زيرا وجوب مقدّمه، غيرى است و بالملازمه ثابت مى شود و يكى از دو طرف ملازمه، وجوب ذى المقدّمه است و قبل از موسم، حج واجب نيست.

[252] (

1)- اگرچه مرحوم اصفهانى در كلام خود مسأله تصوّر را مطرح نكرده اند ولى بايد توجه داشت كه با ذكر« تصديق به فايده» در مقام حصر قوه عاقله به« تعقّل و ادراك تصديق به فايده» هم نبوده اند. بلكه خواسته اند مثالى در اين زمينه مطرح كرده باشند.

[253] ( 1)- بايد توجه داشت كه اين بخش از كلام مرحوم اصفهانى، عين واجب معلّق است، چون اراده تشريعيه، همان بعث اعتبارى و وجوبى است كه در واجب تحقّق دارد.

[254] ( 1)- نهاية الدّراية، ج 1، ص 344- 348

[255] ( 2)- اين اشكال، مهم ترين اشكالى است كه بر كلام مرحوم اصفهانى وارد است و اساس كلام ايشان را از بين مى برد.

[256] ( 1)- حتّى در مسأله وجود هم مى توان گفت:« اگرچه بين ممكن الوجود و واجب الوجود فاصله بسيار است ولى وجود مضاف اليه در هر دو يك معنا دارد با اين فرق كه همين وجود، در يك مورد وجوب پيدا كرده و در موارد ديگر اتّصاف به امكان دارد و اين اختلاف ها ماهيت را تغيير نمى دهد».

[257] ( 1)- همان طور كه مسأله تصوّر نيز به خلّاقيت نفس انسان حاصل مى شود. تصوّر، وجود ذهنى است و كسانى كه قائل به وجود ذهنى مى باشند، معتقدند« وجود ذهنى داراى واقعيت است و يك امر تخيّلى نيست». و اين وجود ذهنى را نفس انسان خلق كرده است.

[258] ( 2)- هرچند در بسيارى از موارد تحقّق دارد.

[259] ( 1)- اين هم- مانند قاعده قبلى- به صورت يك قاعده كلّيه مطرح است.

[260] ( 1)- اگر نگوييم:« خود اين ها هم افعال متعدّد هستند و اراده هاى متعدّد لازم دارند» ولى ما فعلًا به اين جهتش كارى نداريم و اين ها فعل

واحد هم باشند مطلب ما ثابت مى شود.

[261] ( 1)- چون بعث و انبعاث مانند كسر و انكسار است. اگر الآن كسر تحقّق پيدا كرد، انكسار هم همين الان تحقّق پيدا مى كند.

[262] ( 1)- بحار الأنوار، ج 70، ص 186.

[263] ( 2)- در اينجا به دو نكته بايد توجه داشت: 1- اين جواب با صرف نظر از جواب سابق است. 2- درست است كه مرحوم اصفهانى شاگرد مرحوم آخوند بوده است ولى بيان مرحوم آخوند مى تواند به عنوان جواب از كلام محقّق اصفهانى رحمه الله واقع شود.

[264] ( 1)- همان گونه كه اشاره كرديم، اين مطلب با صرف نظر از جواب سابق است.

[265] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 163

[266] ( 1)- راه حلّ اوّل همان راه حلّ صاحب فصول رحمه الله بود.

[267] ( 1)- كه مشهور قائلند.

[268] ( 1)- يادآورى: ما در اصل تصوير شرط متأخّر و متقدّم با مرحوم آخوند موافقت كرديم ولى كيفيتى كه مرحوم آخوند مطرح كرد مورد قبول ما واقع نشد ولى در اينجا ما با اصل مسئله كار داريم نه با كيفيت آن.

[269] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 163 و 164

[270] ( 2)- در سه راه حلّ قبلى اين مسئله به عنوان مسأله مسلّمى فرض شده بود كه وجوب مقدّمه تابع وجوب ذى المقدّمه است. با حفظ اين مسئله، صاحب فصول رحمه الله از راه واجب معلّق وارد شد و وقت را به عنوان شرط واجب دانست نه شرط وجوب و براساس همين مبنا وجوب حج را بعد از استطاعت، فعلى دانست تا بتواند مقدّمات آن- به تبعيت ذى المقدّمه- واجب شود. امّا مرحوم شيخ انصارى از راه واجب مشروط وارد شد با

اين مبنا كه در تمام واجبات مشروط، قيود به مادّه مربوط است و محال است قيدى به هيئت ارتباط پيدا كند. پس وجوب حج در ماه شعبان- براى مستطيع- مسلّم است در نتيجه وجوب مقدّمه- به تبعيت وجوب ذى المقدّمه- تحقّق دارد. مرحوم آخوند هم كه مسأله شرط متأخّر را مطرح كردند با حفظ تبعيت وجوب مقدّمه از وجوب ذى المقدّمه بود و نتيجه اين شد كه وقت در باب حج شرط متأخّر براى وجوب است و چون مكلّف يقين به تحقّق اين شرط دارد، پس وجوب حج از حين استطاعت فعليت پيدا مى كند و به تبعيت آن، مقدّمات هم واجب مى شود.

[271] ( 1)- رجوع شود به: وسائل الشيعة، ج 7،( باب 16 من أبواب ما يمسك عنه الصائم).

[272] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 166 و 167

[273] ( 1)- شاهد اينكه استطاعت امر اختيارى است اين است كه اگر كسى« حجّ عن استطاعة» را نذر كند، حتماً بايد تحصيل استطاعت كند.

[274] ( 1)- بايد توجه داشت كه آن راهى كه ما ذكر كرديم، به عنوان راه تخلّص بود، يعنى در مثال« إن جاءك زيد يوم الجمعة فأكرمه» اگر مكلّف بداند كه زيد حتماً روز جمعه خواهد آمد و از طرفى هم بداند كه اگر وسيله اكرام را قبل از روز جمعه فراهم نكند، در روز جمعه قادر به اكرام نخواهد بود، در اين صورت لزوم عقلى مقدّمه ثابت مى شود و الّا معمولًا تا زمانى كه تكليفْ تحقّق نداشته باشد، مقدّمه هم واجب نخواهد بود.

[275] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 167

[276] ( 1)- مطارح الأنظار، ص 48 و 49

[277] ( 1)- كفاية الاصول،

با حاشيه مرحوم مشكينى، ج 1، ص 125

[278] ( 1)- مطارح الأنظار، ص 49

[279] ( 1)- البته بايد توجه داشت كه تقييد مطلق منافاتى با اطلاق ندارد، همان طور كه تخصيص عام منافاتى با عموميت ندارد. و به عبارت ديگر: تقييد، كشف از عدم اطلاق نمى كند، تخصيص هم كاشف از عدم عموميت نيست.

[280] ( 1)- تذكر: در باب عام هم گاهى عام، شمولى است، مثل:« أكرم كلّ عالم» و گاهى بدلى است، مثل« أكرم مَنْ شئت». كلمه« كلّ» بر عموم استغراقى و كلمه« مَنْ» بر عمومى بدلى دلالت مى كند.

[281] ( 1)- المنطق للمظفّر، ج 1، ص 101

[282] ( 1)- البته مرحوم شيخ انصارى در اينجا بايد آن خصوصيتى را كه ما مطرح كرديم، اضافه كنند كه شرطيت مجى ء زيد براى وجوب اكرام به نحو شرط متأخّر نيست، چون شرط متأخّر، كم تحقّق پيدا مى كند و اكثريت شرايط را شرايط مقارن تشكيل مى دهند.

[283] ( 1)- مطارح الأنظار، ص 49

[284] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 170

[285] ( 2)- ايشان از شاگردان مبرّز مرحوم آخوند بوده و حاشيه اى بر كفايه نوشته است كه از بهترين و دقيق ترين حواشى كفايه است.

[286] ( 1)- به همين جهت، يكى از مبادى اراده،« تصديق به فايده مراد» است.

[287] ( 1)- الذاريات: 56، كسره در( لِيَعبُدونِ) علامت ياء متكلم است.

[288] ( 2)- العنكبوت: 45.

[289] ( 3)- وسائل الشيعة، ج 3( باب 12 من أبواب النوافل)

[290] ( 4)- اعتقادات مجلسى، ص 29.

[291] ( 5)- مستدرك الوسائل، ج 3، ص 43 و 47.

[292] ( 1)- كفاية الأصول، ج 1، ص 171 و 172.

[293] ( 1)- كفاية الاصول، ص 170- 172

[294] ( 1)- البقرة: 183.

[295] ( 1)- الحجّ:

28.

[296] ( 1)- قال في أجود التقريرات( ج 1، ص 166): المشهور في تعريفهما أنّ الواجب النفسى هو الواجب لا لأجل واجب آخر و الواجب الغيري ما وجب لواجب آخر.

[297] ( 1)- اين بحث در ذيل مباحث واجب نفسى و غيرى مورد بررسى بيشترى قرار خواهد گرفت.

[298] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 173.

[299] ( 1)- كه ما نپذيرفتيم.

[300] ( 1)- از اينكه مرحوم شيخ انصارى در مقام جواب از« مسأله تمسك به اطلاق براى اثبات نفسيت واجب» برآمده اند استفاده مى شود كه هم زمان با شيخ انصارى رحمه الله يا قبل از ايشان هم بزرگانى قائل به اين مسئله بوده اند. بنابراين بايد قبل از مرحوم آخوند نيز بزرگانى قائل به اين مسئله بوده باشند، چون مرحوم آخوند شاگرد شيخ انصارى رحمه الله بوده است.

[301] ( 2)- حروف- بنا بر نظر مشهور و شيخ انصارى رحمه الله- داراى وضع عام و موضوع له خاص است، يعنى واضع وقتى خواسته كلمه« مِنْ» را وضع كند، مفهوم كلّى« الابتداء» را تصوّر كرده ولى لفظ« مِنْ» را براى آن كلّى وضع نكرده بلكه براى مصاديق اين مفهوم كلّى وضع كرده است. ابتداى حركت از بصره، ابتداى حركت از كوفه، ابتداى حركت از قم، ابتداى مطالعه، ابتداى غذا خوردن و ساير كارهايى كه ابتداى واقعى دارند، از مصاديق ابتدا و به عنوان موضوع له براى لفظ« مِنْ» مى باشند. و به عبارت ديگر: واضع- به وضع واحد- لفظ« مِنْ» را براى ميلياردها معنا وضع كرده است و طبق اين مبنا، لفظ« مِنْ» يك مشترك لفظى است كه ميلياردها معنا دارد.

[302] ( 1)- مطارح الأنظار، ص 67

[303] ( 1)- مراد از اراده حقيقيه، همان

طلب حقيقى است. مرحوم آخوند در باب طلب و اراده فرمودند: طلب و اراده در تمام مراحل داراى يك معنا هستند فقط در مقام انصراف با هم فرق دارند. اراده، انصراف به اراده حقيقيه دارد امّا طلب، انصراف به طلب انشائى دارد. پس طلب انشائى غير از طلب حقيقى است.

[304] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 173 و 174

[305] ( 1)- كه مرحوم شيخ انصارى مى فرمود.

[306] ( 2)- كه مرحوم آخوند فرمود.

[307] ( 1)- و واقع هم همين است و نظر مرحوم آخوند در ارتباط با معانى حرفيه غير قابل قبول است.

[308] ( 2)- رجوع شود به: تهذيب الاصول، ج 1، ص 41 و 42 و مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 99- 101

[309] ( 3)- يادآورى: بحث در اين بود كه آيا در دوران بين نفسيت و غيريت، از ناحيه اصول لفظى- مثل أصالة الاطلاق- يا حكم عقل، راهى براى استكشاف نفسيت وجود دارد؟ مرحوم آخوند براى اثبات نفسيت به اصالة الاطلاق تمسك مى كرد. مرحوم شيخ انصارى تمسك به اصالة الاطلاق را رد مى كرد و مرحوم آخوند كلام شيخ انصارى را رد مى كرد. و به نظر ما هم كلام مرحوم آخوند و هم كلام مرحوم شيخ انصارى قابل مناقشه بود.

[310] ( 1)- اگر وضو واجب نفسى باشد، دو تكليف مستقل و غير مرتبط به هم وجود دارد و اگر واجب غيرى باشد، تكليف دوّم براى رسيدن به تكليف اوّل- كه قطعاً نفسى است- مى باشد.

[311] ( 1)- آن دو خصوصيت اين بود: 1- هر واجب غيرى يك واجب مشروط است يعنى وجوب واجب غيرى، مشروط به وجوب يك واجب نفسى است. 2- وجود

واجب نفسى مشروط به وجود واجب غيرى است.

[312] ( 2)- به لحاظ اينكه مقدّمات حكمت در آن جريان ندارد.

[313] ( 3)- و آن اين بود كه وجود واجب نفسى مشروط به وجود واجب غيرى است.

[314] ( 1)- به لحاظ اينكه مقدّمات حكمت در هيچ كدام از آن دو جريان ندارد.

[315] ( 1)- فوائد الاصول، ج 1، ص 220- 222 و أجود التقريرات، ج 1، ص 169

[316] ( 2)- كه وجوب مقدّمه، مترشح از وجوب ذى المقدّمه است.

[317] ( 1)- در بحث هاى گذشته گفتيم: وجوبى كه در باب مقدّمه مورد بحث است، وجوب شرعى مولوى است اگرچه بعضى از آثار- مثل استحقاق عقوبت و ...- برآن مترتّب نمى شود ولى اين امر موجب خروج آن از شرعيت و مولويت نمى شود. امّا لزوم عقلى مقدّمه و لابديت عقليه آن نمى تواند محلّ نزاع باشد و كسى هم آن را انكار نكرده است. لذا نزاع در اين است كه آيا بين وجوب شرعى ذى المقدّمه و وجوب شرعى مقدّمه ملازمه وجود دارد؟

[318] ( 1)- ولى اين نمى تواند به عنوان ضابطه مقدّميت مطرح باشد.

[319] ( 1)- مرحوم نائينى مى فرمود: همه واجبات غيرى، به عنوان واجب مشروط هستند. با اين تفاوت كه شرط در اينجا يك تكليف است، مثلًا وجوب وضو مشروط به وجوب صلاة است. امّا شرط در ساير واجبات مشروط، تكليف نيست، مثلًا صلاة نسبت به زوال، واجب مشروط است. حج نسبت به استطاعت واجب مشروط است. و زوال و استطاعت، تكليف نيستند. امّا شرط در واجب غيرى عبارت از وجوب واجب نفسى- كه يك تكليف است- مى باشد.

[320] ( 1)- بداية الحكمة، ص 20.

[321] ( 1)- البته ما علت و معلوليت را نپذيرفتيم.

[322] ( 2)-

در آنجا فرمودند: اگر مولا گفت:« ادخل السوق» و براى ما ثابت نشد كه آيا مفاد هيئت افعل، خصوص وجوب است يا با استحباب هم سازگار بوده و حمل بر وجوب، قرينه مى خواهد؟ ما از يك راهى مى توانيم مسأله وجوب را استفاده كنيم و آن اين است كه وقتى مولا دستورى را به صورت هيئت افعل صادر كرد و عبد متحير شد كه آيا اين دستور به نحو وجوبى است يا استحبابى؟ عقل و عقلاء مى گويند: دستور مولا به عنوان حجّتى است كه از ناحيه مولا تمام است و عبد نمى تواند با احتمال استحبابى بودن، دستور مولا را مخالف كند و اگر مولا او را مؤاخذه كرد، بگويد:« براى من احراز نشده بود كه آيا اين دستور شما وجوبى است يا استحبابى؟ و تا زمانى كه وجوبى بودن آن احراز نشود، موافقت آن لازم نيست»، عقل و عقلاء مى گويند: دستور مولا نبايد بدون جواب باقى بماند. اين درحقيقت شبيه يك احتياط لزومى عقلى و عقلايى مى شود كه مقتضاى آن، اين است كه با هيئت افعل، معامله وجوب شود. مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 256 و 257، تهذيب الاصول، ج 1، ص 145

[323] ( 1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 372؛ معتمد الاصول، ج 1، ص 60 و 61 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 243 و 244

[324] ( 2)- يادآورى: بحث ترديد بين نفسيت و غيريت واجب، در جايى است كه ما دو واجب داشته باشيم.

[325] ( 1)- زيرا مرحوم نائينى مى فرمود: در واجب غيرى دو اشتراط وجود دارد: 1- وجوب واجب غيرى مشروط به وجوب واجب نفسى است. 2- وجود

واجب نفسى مشروط به وجود واجب غيرى است. در ما نحن فيه اشتراط اوّل اثرى ندارد زيرا فرض اين است كه وجوب صلاة، فعليت پيدا كرده و شرطش- كه عبارت از زوال است- تحقّق پيدا كرده است.

[326] ( 1)- ولى عنوان نفسيت ثابت نمى شود اگرچه آثار واجب نفسى برآن مترتّب مى شود.

[327] ( 1)- فوائد الاصول، ج 1، ص 222 و 223 و أجود التقريرات، ج 1، ص 170

[328] ( 1)- مثال را هم روى وضو پياده نمى كنيم تا شما خيال كنيد به عنوان يك قاعده كلّى در تمامى موارد مسأله وضو جريان دارد.

[329] ( 2)- فرائد الاصول، ج 2، ص 459- 462

[330] ( 3)- كفاية الاصول، ج 2، ص 228

[331] ( 4)- فوائد الاصول، ج 4، ص 143

[332] ( 1)- تحقيق اين مطلب در بحث اقل و اكثر ارتباطى مطرح خواهد شد.

[333] ( 1)- قال المحقّق النائيني رحمه الله: ... ففي هذا القسم يرجع الشك في غيرية الوضوء و نفسيته إلى الشك في اشتراطه بالزوال و عدم اشتراطه ... و حينئذٍ يكون من أفراد الشك بين المطلق و المشروط و قد تقدّم أنّ مقتضى الأصل العملي هو الاشتراط، للشك في وجوبه قبل الزوال و أصالة البراءة تنفي وجوبه كما تنفي شرطية الصلاة بالوضوء، و لا منافاة بين إجراء البراءة لنفى وجوب الوضوء قبل الزوال و إجراء البراءة لنفى قيديته للصلاة كما لا يخفى. فوائد الاصول، ج 1، ص 223

[334] ( 2)- فوائد الاصول، ج 1، ص 223 و 224

[335] ( 1)- همان گونه كه قبلًا هم اشاره كرديم، اين مثالها فرضى است.

[336] ( 1)- همان طور كه اشاره كرديم، دليل دوّم مرحوم آخوند به همان دليل اوّل

برگشت مى كند و در واقع ايشان براى اثبات مدّعاى خود، دليل عقل را مطرح كرده اند، زيرا اين عقل است كه مى گويد:« موافقت و مخالفت واجب غيرى، تأثيرى در قرب و بعد ندارد». پس نتيجه هر دو دليل اين است كه عقل حكم مى كند كه بين واجب نفسى و غيرى فرقى وجود دارد.

[337] ( 2)- وسائل الشيعة، ج 8، ص 54،( باب 32 من أبواب وجوب الحج و شرائطه) و بحارالأنوار، ج 98 ص 36،( باب 5 من أبواب زيارة الحسين عليه السلام، ح 48).

[338] ( 3)- مرحوم آخوند اين راه را به عنوان راه دوّم مطرح كرده اند.

[339] ( 1)- مجمع البحرين، ماده« حمز»

[340] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 175- 178

[341] ( 1)- الحكمة المتعالية، ج 9، ص 293- 296

[342] ( 2)- در اين زمينه كتاب هايى به عنوان« تجسم اعمال» نوشته شده است.

[343] ( 3)- آل عمران: 30

[344] ( 1)- الزلزال: 7 و 8

[345] ( 2)- اين مطلب در بعضى از تفاسير به عنوان« قيل» و در مجمع البيان و نور الثقلين نيز از ابن مسعود نقل شده است.

[346] ( 1)- و فرض ما هم اين است كه مسأله تجسّم اعمال در كار نيست.

[347] ( 2)- و در اين فرض، كارى به واجبات غيريه هم نداريم.

[348] ( 3)- النحل: 18.

[349] ( 1)- هرچند نحوه مالكيت مولا با نحوه مالكيت خداوند قابل مقايسه نيست.

[350] ( 1)- چون ضرورتى نبوده است كه مقدّمات قبلًا آماده شود.

[351] ( 1)- مثل صلاة، طواف و صوم ماه رمضان كه براى جنبْ مشروط به غسل جنابت يا تيمم بدل از غسل جنابت است.

[352] ( 1)- اگرچه بنا بر مبناى معروف.

[353] ( 2)- رجوع

شود به: سفينة البحار، ج 8، ص 513 و 755 و ج 6، ص 637

[354] ( 3)- امّا واجبات نفسيه، گاهى تعبّدى و گاهى توصّلى مى باشند. مثلًا اداء دين و دفن ميت، از واجبات نفسيه توصليه مى باشند ولى غسل ميت و صلاة ميت از واجبات نفسيه تعبّديه اند.

[355] ( 4)- در مقابل واجبات تعبّديه كه در آنها قصد قربت معتبر است. حال قصد قربت را به هر معنايى فرض كنيم.

[356] ( 1)- زيرا« الوضوء نور في كلّ حال» و در مورد وضوى تجديدى هم« الوضوء على الوضوء نور على نور». البته تعبيرات در مورد غسل جنابت، مانند تعبيرات باب وضو نيست.

[357] ( 1)- مثلًا امر متعلّق به صلاة، به عبادت و امر متعلّق به اداء دين و دفن ميت، به غير عبادت تعلّق گرفته است.

[358] ( 1)- اجزاء وضو عبارتند از: غسل وجه، غسل يدين، مسح رأس، مسح رجلين و قصد قربت.

[359] ( 1)- نهاية الأفكار، ج 1، ص 327- 329

[360] ( 2)- البته اين مسئله، يك مسأله مسلّمى نيست و بايد در جاى خودش بحث شود كه آيا اگر مأمور به داراى اجزاء بود، امر هم صاحب اجزاء مى شود يا نه؟

[361] ( 1)- البته اين مسئله، يك مسأله مسلّمى نيست و بايد در جاى خودش بحث شود. كه آيا اگر مأمور به داراى اجزاء بود، امر هم صاحب اجزاء مى شود يا نه؟

[362] ( 2)- فوائد الاصول، ج 1، ص 228 و أجود التقريرات، ج 1، ص 175

[363] ( 1)- مرحوم حاجى سبزوارى مى گويد:« تقيّدٌ جزءٌ و قيدٌ خارجٌ».

[364] ( 1)- لذا معناى مركّب، صِرف بودن اجزاء نيست، بلكه ارتباط بين اجزاء مطرح است به طورى كه

اگر يك جزء از يك مركّب ده جزئى تحقّق پيدا نكند گويا آن مركّب تحقّق پيدا نكرده است.

[365] ( 1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 385- 386؛ معتمد الاصول، ج 1، ص 73- 77 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 253- 255

[366] ( 2)- يادآورى: بحث در مورد اشكالى بود كه نسبت به عباديت طهارات سه گانه مطرح شده بود كه ما تاكنون براى حلّ اشكال، دو راه حل مطرح كرديم: يكى راه حلّ مرحوم عراقى و ديگرى راه حلّ مرحوم نائينى. و هر دو راه مورد مناقشه قرار گرفت.

[367] ( 1)- تذكر: اشكال فوق بر مرحوم نائينى وارد نيست زيرا ايشان دايره متعلّق را توسعه داده و امر ضمنى را شامل شرايط هم مى دانستند هرچند ما اصل حرف ايشان را نپذيرفتيم.

[368] ( 2)- بحث ترتّب- كه در آينده مطرح خواهد شد- نيز مبتنى بر همين مسئله است كه« عبادت، نياز به امر دارد».

[369] ( 1)- خواه معبود، پروردگار باشد كه اهليت براى عبادت دارد و يا بت و امثال آن باشد كه بت پرستان به عنوان معبود خود مى دانستند. و ما عمل آنها را شرك در عبادت مى دانيم. همان شركى كه جاهليت زمان پيامبر صلى الله عليه و آله گرفتار آن بودند، زيرا آنها خداوند را قبول داشتند لذا وقتى از آنها سؤال مى شد كه چرا بت مى پرستيد؟ مى گفتند:( ما نعبدهم إلّا ليقرّبونا إلى اللَّه زلفى)[ الزمر: 3]، و بت پرستى را وسيله قرب به خداوند مى دانستند. و نسبت به ذات خداوند و خلاقيت حضرتش مشكلى نداشتند.( و لئن سألتهم من خلق السماوات و الأرض ليقولُنّ اللَّه)، لقمان: 25.

[370] ( 1)- مخصوصاً كه اين همه در

روايات تعبير به« قرب» و« تقرّب» شده است. مثلًا در حديث قدسى وارد شده است:« ما زال العبد يتقرّب إليّ بالنوافل»[ جامع الأخبار، ص 81] معناى تقرّب همين است كه انسان عملى را به عنوان اينكه او را به خدا نزديك مى كند انجام دهد.

[371] ( 1)- و هركدام از آنها عنوان خاصى را در ارتباط با زمان يا مكان يا بعضى از خصوصيات ديگر دارد امّا استحباب وضو در ارتباط با هيچ چيز ديگر نيست. نفس وضو در جميع حالات و يا جميع شرايط، داراى استحباب نفسى است.

[372] ( 2)- مثلًا بنا بر قول به عدم جواز بدار، چنانچه انسان در اوّل وقت عذرى داشته باشد نمى تواند تيمم كرده و نماز بخواند بلكه بايد علم يا اطمينان داشته باشد كه عذر او مستوعب وقت است. بنابراين اگر با نبودن چنين علم و اطمينانى، در اوّل وقت تيمم كند، تيمّم او مشروع نبوده و جنبه عبادت و مقرّبيت ندارد.

[373] ( 1)- فلاح السائل، ص 127.

[374] ( 2)- التهذيب، ج 1، ص 384( باب 19، الحيض و الاستحاضة و النفاس، ح 6).

[375] ( 1)- همان طور كه گفتيم: قائل به وجوب مقدّمه، وجوب آن را شرعى و غيرى مى داند.

[376] ( 2)- يادآورى: قصد قربت داخل در دايره امر استحبابى نيست. همان طور كه مرحوم آخوند مى فرمود: قصد قربت نمى تواند داخل در دايره متعلّق باشد و امر به نفس اجزاء بدون قصد قربت تعلّق گرفته است ولى ما از خارج به دست آورده ايم كه بايد اين اجزاء را به داعويت امر و به قصد قربت انجام داد. بدون اينكه خود اين داعويت داخل در اجزاء باشد.

[377] ( 1)- زيرا ما گفتيم:« ما

نمى خواهيم مسأله داعويت امر را انكار كنيم بلكه مى خواهيم بگوييم: مسأله داعويت، به عنوان مقوّم عبادت نيست. امّا در جايى كه امر وجود دارد، اگر كسى عبادت را به داعى امتثال امر آن اتيان كند، ترديدى در صحت عبادت او نيست».

[378] ( 2)- ما در مباحث گذشته اين معنا را مورد تحقيق قرار داده و گفتيم: امر غيرى گويا وجودش كالعدم است. نه مسأله موافقت و استحقاق مثوبتى به دنبال آن مطرح است و نه مخالفت و استحقاق عقوبت. هرچند ما در واجبات نفسيه، استحقاق مثوبت را قائل شويم.

[379] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 178. ذكر اين نكته لازم است كه عبارت كفايه در اينجا به صورت« لا حيث انّه ...» است كه« لا» در آن زايد و نادرست است.

[380] ( 1)- مگر بنا بر آن وجوهى كه در ساير عبادات نيز مطرح است، مثل ريا و امثال آن.

[381] ( 1)- مرحوم آخوند اين تقسيم را بعد از امر چهارم ذكر كرده اند و درحقيقت، امر چهارم را در ضمن مباحث تقسيمات واجب مطرح كرده اند. حضرت استاد« دام ظلّه» نيز- با توجه به اينكه مباحث خود را بر ترتيب كفاية الاصول مطرح كرده اند- از مرحوم آخوند تبعيت كردند ولى اشاره فرمودند كه گويا مرحوم آخوند اين مطلب را فراموش كرده و پس از اتمام امر چهارم متذكر آن شده اند. درهرصورت ما براى انسجام بيشتر كتاب، اين تقسيم را قبل از امر چهارم مطرح كرديم.

[382] ( 1)- الفصول الغروية في الاصول الفقهيّة، ص 82

[383] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 194 و 195

[384] ( 1)- نهاية الدراية، ج 1، ص 408 و 409

[385] ( 1)- كفاية

الاصول، ج 1، ص 161.

[386] ( 1)- مثل اين كه كسى نذر كرده باشد يك واجب اصلى را انجام دهد.

[387] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 195 و 196

[388] ( 2)- نهاية الدراية، ج 1، ص 409 و 410

[389] ( 1)- روشن است كه بحث مذكور در صورتى مطرح است كه ما مسأله ملازمه و وجوب غيرى مقدّمه را بپذيريم و الّا جايى براى بحث فوق وجود ندارد.

[390] ( 1)- تعبير ما به« تبعيت» با توجه به اين است كه ما مسأله« ترشح» و« معلوليت» را نپذيرفتيم.

[391] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 181.

[392] فاضل موحدى لنكرانى، محمد، اصول فقه شيعه - قم، چاپ: اول، 1381 ش.

[393] ( 1)- معالم الدين، ص 71

[394] ( 2)- مثل اينكه گفته شود:« أكرم زيداً حينما جاءك» يا« أكرم زيداً حال ما جاءك».

[395] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 181

[396] ( 1)- مطارح الأنظار، ص 72

[397] ( 1)- يادآورى: مشهور قائل بودند كه وجوب غيرى مقدّمه، در اطلاق و اشتراط تابع وجوب نفسى ذى المقدّمه است. در مقابل اين قول سه نظريه ديگر وجود دارد: صاحب معالم رحمه الله معتقد بود: وجوب غيرى مقدّمه مطلقاً مشروط به اراده ذى المقدّمه است. و در اينجا نظريه اى كه به شيخ انصارى رحمه الله نسبت داده شده مطرح مى شود.

[398] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 181 و 182

[399] ( 2)- مطارح الأنظار، ص 72

[400] ( 3)- خواه عباديت، در مقدميتش دخالت داشته باشد- مثل طهارات سه گانه نسبت به نماز- و يا دخالت نداشته باشد ولى مكلّف بخواهد آن را در خارج به عنوان عبادت انجام دهد، مثل اداء دين

و ساير واجبات توصّلى.

[401] ( 1)- اگرچه ما وجوب غيرى مقدّمه را از راه ملازمه عقليه ثابت مى كنيم ولى طرفين ملازمه- چه از ناحيه ذى المقدّمه و چه در ناحيه مقدّمه- وجوبشان شرعى مولوى است ولى يكى نفسى و ديگرى غيرى است.

[402] ( 1)- احتمال اوّل اين بود كه قصد توصّل به عنوان شرط براى اصل وجوب باشد و احتمال دوّم اين بود كه قصد توصّل به عنوان قضيه حينيه در اصل وجوب مدخليت داشته باشد.

[403] ( 1)- احتمال سوّم اين بود كه ما« قصد توصّل» را به عنوان شرط براى واجب بدانيم نه اينكه شرط براى وجوب بدانيم يا به صورت قضيه حينيه آن را مرتبط با وجوب بدانيم. يعنى در جمله« يجب عليك نصب السلّم مع قصد التوصّل» قيد« مع قصد التوصّل» قيد براى واجب- يعنى« نصب السلّم»- باشد نه اينكه دخالتى در وجوب داشته باشد. در اين صورت، قيد مذكور مانند قيديت طهارت نسبت به صلاة در« صلّ مع الطهارة» است. و فرقشان اين است كه قيد واجب، تحصيلش لازم است امّا قيد وجوب لزوم تحصيل ندارد.

[404] ( 1)- كه شايد هم چنين باشد.

[405] ( 1)- رجوع شود به: كفاية الاصول، ج 1، ص 183 و 184

[406] ( 2)- مراد از مشهور، مشهور بين قائلين به ملازمه است، چون معلوم نيست اصل ملازمه و وجوب مقدّمه، مشهور باشد.

[407] ( 3)- همان طور كه اگر اين مقدّمه از اوّل داراى حكم اباحه بود، وقتى مقدّميت براى واجب پيدا كرد، محكوم به وجوب غيرى خواهد شد.

[408] ( 1)- البته اصل ذى المقدّمه- يعنى حفظ نفس محترمه- مورد توجّه و التفات او بوده است.

[409] ( 1)- يادآورى: مشهور بين قائلين

به ملازمه و وجوب غيرى مقدّمه اين بود كه وجوب غيرى مقدّمه در اطلاق و اشتراط تابع وجوب نفسى ذى المقدّمه است. در مقابل اين قول، سه نظريه وجود دارد: نظريه صاحب معالم رحمه الله نظريه شيخ انصارى رحمه الله و نظريه صاحب فصول رحمه الله.

[410] ( 1)- الفصول الغروية في الاصول الفقهيّة، ص 86

[411] ( 1)- البته اين بدان معنا نيست كه احتمال دوّم ازنظر مقام ثبوت بحثى ندارد، بلكه در مقام ثبوت آن هم بحث شده است با اين تفاوت كه اوّلًا: وضوح استحاله احتمال دوّم در مقام ثبوت مانند استحاله احتمال اوّل در مقام ثبوت نيست و نياز به تبيين دارد. ثانياً: اشكالاتى كه در مورد احتمال دوّم مطرح است قابل جواب مى باشد.

[412] ( 1)- در اوايل بحث مقدّمه واجب، نزاعى بود كه آيا اگر مركّبى، مأمور به واقع شد، اجزاء داخليه آن مركّب داراى عنوان مقدّميت هستند يا نه؟ اشكال تسلسل مبتنى بر اين است كه ما در آن بحث قائل شويم كه هر جزئى علاوه بر اين كه جزئيت براى كلّ دارد، مقدّميت براى آن هم دارد.

[413] ( 1)- كه ايصال با واو عطف بر مقدّمه شده باشد.

[414] ( 2)- تفصيل بيشتر اين مسئله در اوايل بحث مقدّمه واجب مطرح گرديد.

[415] ( 3)- زيرا مقدّمه موصله وقتى تحقق پيدا مى كند كه ذى المقدّمه تحقق پيدا كرده باشد.

[416] ( 1)- چون ذى المقدّمه براى هريك از اين ده مقدّمه به قيد ايصال، جنبه مقدّميت دارد.

[417] ( 1)- مرحوم آخوند در اوايل بحث مقدّمه واجب فرمودند: كسى خيال نكند كه وجوب غيرى به نفس عنوان مقدّمه تعلّق گرفته است بلكه وجوب غيرى به« نصب

نردبان» تعلّق گرفته است ولى علت وجوب آن عبارت از مسأله مقدّميت است. پس حيثيت مقدّميت، به عنوان حيثيت تعليلى مطرح است نه اينكه خودش متعلّق حكم باشد. پس همان طور كه« نصب نردبان» وجوب غيرى دارد، اگر« بودن بر پشت بام» هم به عنوان مقدّمه مقدّمه، وجوب غيرى پيدا كند، خود« بودن بر پشت بام» وجوب غيرى دارد نه عنوان مقدّمه مقدّمه.

[418] ( 1)- درر الفوائد، ص 119

[419] ( 1)- نهاية الأفكار، ج 1، ص 340- 344 و مقالات الاصول، ج 1، ص 328- 336

[420] ( 1)- يادآورى: در مورد اينكه آيا مراد صاحب فصول رحمه الله از مقدّمه موصله چيست؟ دو احتمال وجود داشت: 1- قيد ايصال، شرطيت براى وجوب غيرى مقدّمى داشته باشد. 2- قيد ايصال به عنوان قيد براى واجب غيرى باشد نه براى وجوب غيرى. در بحث هاى گذشته روشن گرديد كه احتمال اوّل در همان مقام ثبوت دچار اشكال استحاله است و نوبت به مقام اثبات نمى رسد. امّا در ارتباط با احتمال دوّم بحث هايى مطرح شد و نتيجه اين شد كه در مقام ثبوت، اشكالى به آن وارد نيست. حال در اينجا بحث است كه آيا در مقام اثبات هم اشكالى ندارد يا اينكه داراى اشكال است؟ زيرا اين گونه نيست كه هرچه در مقام ثبوت، ممكن بود، در مقام اثبات هم واقعيت داشته باشد، بلكه شايد مدّعى نتواند ادّعاى خود را اثبات كند.

[421] ( 1)- و اگر بخواهد اختيارى باشد، تسلسل لازم مى آيد.

[422] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 184- 186

[423] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 186 و 188

[424] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 187 و 188

[425] ( 1)- مرحوم آخوند

در اينجا مسأله تعلّق وجوبين به غايت را مطرح نمى كند، آن طور كه بر صاحب فصول رحمه الله اشكال شد.

[426] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 189- 191

[427] ( 1)- يادآورى: در مسأله مقدّمه واجب كه ما ملازمه را مطرح مى كنيم طرفين ملازمه، دو امر شرعى مى باشند ولى حاكم به ملازمه عبارت از عقل است بنابراين نزاع در يك مسأله عقلى محض است.

[428] ( 1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 400 و 401؛ معتمد الاصول، ج 1، ص 88 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 267- 269

[429] ( 1)- همان طور كه اگر چيزى حرام شود، نقيضش واجب مى شود. البته نقيض آن، نه ضدّش كه در مسأله ضدّ مطرح است.

[430] ( 2)- زيرا بين وجود و عدم، تناقض وجود دارد.

[431] ( 1)- به خلاف نهى متعلّق به معامله.

[432] ( 1)- مطارح الأنظار، ص 78 سطر 27 و 28

[433] ( 1)- البته خود تعبير ما به« فرد» هم داراى مسامحه است.

[434] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 193- 194

[435] ( 1)- مضافاً به اينكه ركن اوّل اين معنا هم محلّ اشكال بود. ركن اوّل اين بود كه« عدم احد ضدين، به عنوان مقدّمه براى فعل ضدّ ديگر باشد» و اگر مقدّميت مطرح نباشد، مسأله ازاله و صلاة، مخصوص به بحث ضد شده و ارتباطى با بحث مقدّمه واجب پيدا نمى كند.

[436] ( 1)- در استنباط حكم كلّى فرعى الهى، فرقى بين نفى و اثبات نيست. همان طور كه قائل به وجوب صلاة جمعه، حكم كلّى فرعى الهى را استنباط كرده است، قائل به عدم وجوب صلاة جمعه هم حكم كلّى فرعى الهى را استنباط كرده است.

[437]

( 1)- در اين كه آيا اصرار بر صغيره چگونه تحقّق پيدا مى كند؟ وجوه مختلفى مطرح شده است، مثل اين كه دو گناه صغيره انجام دهد و يا يك گناه صغيره انجام داده و عزم بر اتيان گناه صغيره دوم داشته باشد و يا اين كه گناه صغيره را انجام داده و توبه نكند يعنى انضمام همين« عدم توبه» به گناه صغيره اوّل، اصرار بر صغيره به حساب مى آيد.

[438] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 196- 199

[439] ( 1)- مقالات الاصول، ج 1، ص 334 و 335 و نهاية الأفكار، ج 1، ص 326 و 327 و 347 و 348

[440] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 199 و 200

[441] ( 1)- در اينجا كارى به ثمره نزاع در مسأله اصوليّه نداريم.

[442] ( 1)- استصحاب وجوب صلاة جمعه در عصر غيبت به معناى اثبات حكمى ظاهرى براى صلاة جمعه در عصر غيبت مى باشد. اين حكم ظاهرى ممكن است مطابق با واقع باشد و همان واقع را منجّز كند و ممكن است مخالف باشد و به عنوان عذر براى ما به حساب آيد.

[443] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 199 و 200

[444] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 200 تذكر: در كفايه طبع اسلاميه كه عبارت« لصحّ التمسك بذلك في إثبات بطلانها» را در متن ذكر كرده، آن را به عنوان« نسخه» مطرح كرده و عبارت« لما صحّ التمسك بالأصل» را كه در حاشيه مطرح كرده به عنوان عبارت صحيح- با رمز« صح»- دانسته است. و اين خود مؤيدى بر كلام حضرت استاد دام ظلّه مى باشد.

[445] ( 1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول

ج 1، ص 409 و 410؛ معتمد الاصول، ج 1، ص 102 و 103 و تهذيب الاصول ج 1، ص 278

[446] ( 1)- نهاية الاصول، ج 1، ص 196 و 197

[447] ( 1)- المائدة: 6

[448] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 200 و 201

[449] ( 1)- فقه القرآن ج 2، ص 58

[450] ( 1)- وسائل الشيعة، ج 12( باب 40 من أبواب آداب التجارة، ح 3) و دعائم الإسلام، ج 2، ص 21.

[451] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 298

[452] ( 3)- الكافى، ج 2، ص 88

[453] ( 4)- وسائل الشيعة، ج 3( باب 2 من أبواب لباس المصلّي، ح 7)

[454] ( 5)- كفاية الاصول، ج 1، ص 294- 296

[455] ( 1)- يعنى تصور، التفات نفس، تصديق به فايده، عزم و جزم و تصميم و ... لازم است. البته فايده هر چيزى به حسب خود آن چيز مى باشد. فايده ذى المقدّمه، تأمين كردن غرض نفسى انسان است امّا فايده مقدّمه اين است كه راه را براى رسيدن به مقصود اصلى باز مى كند. همان طور كه اگر قائل به ملازمه شديم، وجوب مقدّمه با وجوب ذى المقدّمه فرق دارند و يكى نفسى و ديگرى غيرى است.

[456] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 201 تذكّر: در اكثر نسخ كفايه، اين مطلب به« ابو الحسن بصرى» نسبت داده ولى صحيح آن« ابو الحسين بصرى» است، همان گونه كه در بعضى از نسخ كفايه مطرح شده است. مؤيّد اين مطلب اين است كه: اوّلًا: در مطارح الأنظار( ص 83، سطر آخر) اين استدلال به« ابو الحسين بصرى» نسبت داده شده است. ثانياً: اين استدلال در كتاب« المعتمد

في اصول الفقه»( ج 1، ص 104 و 105) تأليف« ابو الحسين بصرى» مطرح شده است و« ابو الحسن بصرى» كتاب معروفى در اصول فقه ندارد.

[457] ( 2)- مراد از ملازمه در اينجا اعم از لازم و ملزوم است.

[458] ( 3)- يادآورى: نزاع در باب ملازمه، در لابدّيت و لزوم عقلى نيست، زيرا لابديت عقليّه، مورد قبول منكرين ملازمه نيز قرار گرفته است. بلكه نزاع در وجوب شرعى مقدّمه است كه قائل به ملازمه آن را پذيرفته و منكر ملازمه آن را انكار مى كند.

[459] ( 1)- البته جوازى كه در مورد ترك حرام مطرح است جوازى است كه با حرمت سازگار باشد.

[460] ( 1)- زيرا اگر ملازمِ واجب، مكروه باشد، معنايش اين است كه شارع، وسيله تحقّق اين مكروه را به طور دائمى فراهم كرده باشد.

[461] ( 1)- مثل مسأله وقت در باب نمازهاى يوميّه كه هم در وجوب صلاة دخالت دارد و هم در وجود آن. صلاة ظهر، قبل از زوال، هم واجب نيست و هم اگر كسى انجام دهد باطل است.

[462] ( 2)- چون فرض ما اين است كه وجوب متعلّق به ذى المقدّمه، مطلق است.

[463] ( 3)- كفاية الاصول، ج 1، ص 201

[464] ( 4)- اگر داخل در محلّ نزاع ما باشد، كه قبلًا بحث كرديم.

[465] ( 1)- اين دليل از بيانات حضرت امام خمينى رحمه الله اقتباس شده است. ر ك: مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 410- 415 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 278- 282

[466] ( 1)- لازم، گاهى لازم وجود و گاهى لازم ماهيت است و بالاترين مصاديق تلازم همين است كه چيزى در عالم ماهيت،

لازم چيز ديگرى باشد، مثل زوجيت نسبت به اربعه. دليل بر اينكه زوجيت لازم ماهيت اربعه است اين است كه به مجرّد توجه ذهن به اربعه، انتقال به زوجيت حاصل مى شود، اگرچه اربعه، هنوز وجود پيدا نكرده باشد.

[467] ( 1)- همان طور كه قبلًا گفتيم: مقصود از ارادتين، اراده متعلّق به ذى المقدّمه و اراده متعلّق به مقدّمه نيست، چون بحث ما در مورد مولاست و مولا اراده اش به خود ذى المقدّمه و به خود مقدّمه تعلّق نگرفته است بلكه اراده او متعلّق به« بعث به ذى المقدّمه» است، زيرا مولا خودش نمى خواهد ذى المقدّمه را انجام دهد لذا اراده فاعلى و مباشرى در مولا وجود ندارد. و باتوجّه به اينكه خود بعث، فعل اختيارى صادر از مولا و مسبوق به اراده است، لذا مولا ابتدا بعث را اراده مى كند سپس بعث را انجام مى دهد.

[468] ( 1)- اراده تشريعيه به اين معناست كه شخص اراده كند كه ديگرى اين كار را انجام دهد.

[469] ( 2)- قال في المعالم،( ص 60) عند نقل القول بالتفصيل بين السبب و غيره:« و اشتهرت حكاية هذا القول عن المرتضى رحمه الله و كلامه في الذريعة و الشافي غير مطابق للحكاية».

[470] ( 1)- قيد« غيرى» اگرچه در عبارت آنان مطرح نشده ولى حتماً بايد درنظر گرفته شود، زيرا وجوب مورد بحث ما وجوب غيرى است.

[471] ( 2)- اين قول را محقّق رشتى در بدائع الافكار،( ص 355) مطرح كرده و استدلال در ارتباط با آن را از عضدى و ابن حاجب نقل كرده است.

[472] ( 1)- وسائل الشيعة، ج 3( باب 2 من أبواب لباس المصلّى، ح 7)

[473] ( 1)- كفاية الاصول،

ج 1، ص 203- 205

[474] ( 1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 415 و 416؛ معتمد الاصول، ج 1، ص 106- 108 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 282 و 283

[475] ( 2)- اگرچه ما اين كلام مشهور را نپذيرفتيم ولى در اينجا به يك جهتش مى خواهيم استشهاد كنيم.

[476] ( 1)- البته ايشان به كراهت تعبير كرده ولى مقصود همان مبغوضيت و حرمت غيريه است. به تعبير ديگر: در اينجا كراهت، به معناى لغوى آن مى باشد نه به معناى اصطلاحى.

[477] ( 2)- اين مطلب را مرحوم حائرى مطرح نكرده اند ولى لازمه كلام ايشان يك چنين معنايى است.

[478] ( 1)- چون كلام ايشان در اين زمينه خيلى روشن نيست.

[479] ( 2)- درر الفوائد، ص 130- 132

[480] ( 3)- بنابراين كه تكليف به آن متعلّق شود. مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 1، ص 416 و 417؛ معتمد الاصول، ج 1، ص 108- 109 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 283 و 284

جلد پنجم

[ادامه مقصد اول: اوامر]

[ادامه صيغه امر]

بحث ضدّ
مقدّمات بحث
اشاره

قبل از ورود به بحث ضدّ، لازم است مقدّماتى را مطرح كنيم:

مقدّمه اوّل: آيا مسأله ضدّ، يك مسأله اصولى است؟

مرحوم نائينى مى فرمايد: مسئله ضدّ، يك مسأله اصولى است و اين گونه نيست كه به صورت استطرادى در علم اصول بحث شده باشد، زيرا ضابطه مسأله اصولى اين است كه نتيجه آن بتواند در طريق استنباط حكم فرعى واقع شود و اگر ما قائل شويم كه «امر به شى ء مقتضى نهى از ضد است»، چنانچه ازاله- كه يك واجب اهمّ است- مأمور به واقع شود، صلاة- كه يك واجب مهمّ است- در مقام مزاحمت با ازاله، حرام خواهد شد و اين خود يك حكم فرعى كلّى است كه مجتهد به همين صورت در رساله خود مطرح مى كند كه «صلاة، با آن همه اهميتى كه دارد و عمود دين است، چنانچه در مقام مزاحمت با يك واجب اهمّ قرار بگيرد، حكم به حرمت آن مى شود»

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 20

اين حكم از مسأله اصوليه «امر به شى ء مقتضى نهى از ضدّ است» استفاده شده و اين گونه نيست كه روايتى وارد شده باشد كه «اگر صلاة، با واجب اهمّى- مثل ازاله- تزاحم پيدا كند، حرام خواهد شد». البته مسأله استنباط مخصوص كسى نيست كه جانب اثبات را اختيار كند بلكه اگر كسى جانب نفى را اختيار كرده و بگويد: «امر به شى ء مقتضى نهى از ضدّ آن نيست» در اين صورت، در مسأله فقهى مورد بحث فتوا مى دهد كه اگر صلاة با واجب اهمّى- چون ازاله- تزاحم پيدا كند، حرام نمى شود و حكم به عدم حرمت هم حكم فرعى كلّى الهى است.[1] سؤال: آيا مراد مرحوم نائينى از اصولى بودن اين مسئله چيست؟ جواب: در اينجا دو

احتمال مطرح است: 1- مراد ايشان اين باشد كه اين مسئله مى تواند اصولى باشد. يعنى ضابطه مسأله اصولى برآن تطبيق مى كند. 2- مراد ايشان اين باشد كه اين مسئله فقط مى تواند اصولى باشد و جزء مسائل هيچ علم ديگر نمى تواند قرار گيرد. ما در اوايل بحث اصول گفتيم كه يك مسئله مى تواند در دو علم مورد بحث قرار گيرد و اگر قرار باشد مسأله يك علم نتواند در علم ديگر مورد بحث قرار گيرد، مشكلات زيادى به وجود مى آيد، زيرا قسمتى از مباحث الفاظ كه در علم اصول مطرح مى شوند، جزء مباحث لغوى هستند. مثلًا بحث در مورد اين كه «آيا هيئت افعل بر وجوب دلالت مى كند؟» مربوط به لغت و وضع است، زيرا وضع هيئات هم- مانند مواد الفاظ- مربوط به واضع است. همان طور كه بحث در ارتباط با دلالت هيئت ماضى بر تحقق فعل در زمان گذشته و دلالت هيئت فعل مضارع بر تحقق فعل در زمان حال يا آينده، مربوط به لغت و وضع است. به همين جهت در كتب مبسوط لغت، قبل از اين كه

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 21

وارد بحث مواد شوند، در ارتباط با موضوع له هيئات بحث مى كنند. بحث در مورد هيئت افعل نيز مربوط به اين است كه آيا واضع، اين هيئت را براى خصوص طلب وجوبى وضع كرده يا براى اعم از وجوب و استحباب وضع كرده است. امّا در عين اين كه بحث در مورد هيئت افعل، بحثى لغوى است، مى تواند جزء مسائل علم اصول هم باشد، زيرا نتيجه بحث در مورد هيئت افعل، در طريق استنباط حكم فرعى كلّى الهى قرار مى گيرد و ضابطه مسأله

اصولى برآن تطبيق مى كند به خلاف هيئت ماضى و مضارع. بله، جمل خبريه اى كه در مقام انشاء باشند، در علم اصول مورد بحث قرار مى گيرند، چون ضابطه مسأله اصولى را دارا هستند. ما نحن فيه نيز از همين قبيل است، زيرا بحث در اين كه «آيا امر به شى ء مقتضى نهى از ضدّ آن است؟» همان طور كه مى تواند به عنوان مسأله اى اصولى مطرح باشد، مى تواند به عنوان مسأله اى لغوى هم مطرح باشد، به اين صورت كه بحث كنيم وقتى واضع، هيئت افعل را براى وجوب وضع كرد آيا مقصود واضع خصوص وجوب بوده يا اين كه مقصودش حرمت ضدّ آن هم بوده است؟ و همان طور كه ما در ابتداى مباحث اصول مطرح كرديم، تداخل دو علم در بعضى از مسائل مانعى ندارد. بله دو علم نمى توانند در اكثر مسائل تداخل داشته باشند. در نتيجه اگر مرحوم نائينى بخواهد احتمال دوّم را مطرح كند، كلام ايشان مورد مناقشه خواهد بود.

مقدّمه دوّم: مسأله ضدّ، جزء مباحث الفاظ است يا جزء مباحث عقليّه؟

مرحوم نائينى مى فرمايد: گرچه اين بحث را در خلال مباحث الفاظ مطرح كرده اند ولى قرينه اى وجود دارد كه اين بحث جزء مباحث عقليّه علم اصول است. بيان مطلب: بدون ترديد، امرى كه در اينجا مورد بحث قرار مى گيرد، خصوص

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 22

امر مستفاد از كتاب يا سنت نيست بلكه اين بحث در مورد اوامرى كه از طريق عقل يا اجماع- كه دليل لبّى است- ثابت شده باشند، نيز جريان دارد. در حالى كه اگر بحثْ لفظى بود، بايد ادلّه اى چون عقل و اجماع خارج از محلّ نزاع باشند.[2]

مقدّمه سوّم: عنوان بحث ضدّ
اشاره

در عنوان اين بحث، دو كلمه «يقتضي» و «الضدّ» مطرح شده اند كه لازم است پيرامون اين دو، بحث نماييم:

الف: بحث پيرامون «يقتضي»

هم مرحوم آخوند و هم مرحوم نائينى تصريح كرده اند كه «اقتضاء» در عنوان بحث داراى معناى وسيعى است و شامل اقتضاء به نحو عينيت، جزئيت و تلازم مى باشد. عينيّت، همان دلالت مطابقه و جزئيت، همان دلالت تضمّن و تلازم، همان دلالت التزام است.[3] مرحوم آخوند مى گويد: هريك از اين ها از مصاديق اقتضاء هستند ولى مصداق روشن و قدر متيقّن از اقتضاء، دلالت التزاميّه است. اشكال: در اينجا دو اشكال وجود دارد كه يكى بر كلام مرحوم نائينى و ديگرى هم بر كلام مرحوم نائينى و هم بر كلام مرحوم آخوند وارد است. اشكال بر مرحوم نائينى: در مسأله ضدّ، اگرچه مقتضى عبارت از «امر» و مقتضى عبارت از «نهى از ضدّ» است ولى در عين حال، مرحوم نائينى در مقدّمه دوّم، اين مسئله را از مسائل عقليّه علم اصول دانست.[4] امّا در مقدّمه سوّم، اقتضاء را شامل

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 23

دلالات سه گانه مطابقه، تضمن و التزام مى داند. در حالى كه دلالات سه گانه، از دلالات لفظيه مى باشند. به نظر ما اين دو تعبير با هم منافات دارند.[5] اشكال مشترك بر مرحوم آخوند و مرحوم نائينى: مرحوم آخوند و مرحوم نائينى عقيده داشتند كه اقتضاء داراى معناى وسيعى است و دلالتهاى سه گانه مطابقه، تضمن و التزام را شامل مى شود. به نظر ما اين كلام داراى اشكال است، زيرا معناى حقيقى كلمه اقتضاء و مشتقات آن عبارت از تأثير و تأثر و سببيّت و مسبّبيّت است، لذا در شمارش اجزاء علّت تامّه گفته مى شود: «اولين

جزء علّت تامّه، عبارت از مقتضى است. مقتضى يعنى چيزى كه اصل تأثير و نقش سببيت در ارتباط با آن است. هرچند در كنار آن، وجود شرايط و عدم مانع نيز مطرح است ولى پس از وجود شرايط و عدم مانع، آنچه به عنوان مؤثر و موجد مطرح است، خود مقتضى مى باشد. بنابراين معناى حقيقى اقتضاء و مشتقات آن، محدود به مسأله سببيّت و مسببيّت و تأثير و تأثر است. به عبارت ديگر: در معناى حقيقى اقتضاء، دو خصوصيت معتبر است: اوّلًا: اقتضاء در جايى به كار مى رود كه ما دو چيز متغاير داشته باشيم. ثانياً: يكى از اين دو، مؤثر و سبب براى ديگرى باشد. به همين جهت، مقتضى و مقتضى نمى توانند امر و احدى باشند. روشن است كه در ما نحن فيه نمى توان معناى حقيقى اقتضاء را پياده كرد، زيرا بين امر به شى ء و نهى از ضدّ، مسأله عليّت و معلوليّت و تأثير و تأثّر وجود ندارد. امر و نهى از امور اعتبارى هستند و تأثير و تأثّر مربوط به واقعيّات و تكوينيّات است. پس ما

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 24

ناچاريم در اينجا معنايى مجازى براى اقتضاء در نظر بگيريم و مجوّز اين استعمال مجازى وجود همان خصوصيت مغايرت بين دو چيز است كه در ارتباط با اقتضاء مطرح كرديم، زيرا اگر بخواهيم اين خصوصيت را هم- مانند خصوصيت تأثير و تأثر- ناديده بگيريم مجوّزى براى اين استعمال مجازى نخواهيم داشت، حتّى اگر در باب مجاز، قائل به حقيقت ادّعائيّه شويم و بگوييم: در جمله «رأيت أسداً يرمى» كلمه اسد در رجل شجاع استعمال نشده است بلكه ادعا كرده ايم كه رجل شجاع مصداق معناى

حقيقى براى اسد است و اسد در معناى حقيقى خودش استعمال شده است.[6] چگونه مى شود لفظى را در معنايى به كار برد كه هيچ اشتراكى با معنايى حقيقى ندارد؟ لذا ما در مورد مجاز، خواه اين مبنا را بپذيريم يا مبناى مشهور را، بالاخره علاقه اى لازم است. در نتيجه ما اگر بخواهيم اقتضاء را در معناى مجازى به كار ببريم، اين گونه نيست كه بتوانيم از هر دو خصوصيت آن چشم پوشى كنيم، بلكه بايد مغايرتْ وجود داشته باشد. حال كه اين معنا روشن شد مى گوييم: كلمه اقتضاء- اگرچه به صورت مجازى باشد- هيچ سازشى با معناى «عينيت» ندارد. جمله «امر به شى ء عين نهى از ضدّ است»- كه جمله نادرستى است- مثل اين است كه كسى بگويد: «امر به شى ء مقتضى امر به شى ء است». همان طور كه در تعبير دوّم نمى توان اقتضاء را به كار برد، در تعبير اوّل هم نمى توان عينيّت را مطرح كرد. همين بيان را در مورد جزئيت نيز مطرح مى كنيم. معناى جزئيت و تضمن اين است كه نهى از ضدّ، جزء مدلول امر به شى ء باشد. در اين صورت هم نمى توان «يقتضى» را- هرچند به صورت مجاز- به كار برد، زيرا نمى توان گفت: «الكلّ مقتضٍ لجزئه» بله مى توان گفت: «الكلّ مشتمل على جزئه»، «الكلّ متضمّن لجزئه». امّا در اقتضاء، بايد مغايرتْ وجود داشته باشد و بين جزء و كلّ، مغايرت نيست، چون جزء، جزء

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 25

همين كلّ است و كلّ، مشتمل بر همين جزء است. در مورد كلّ و جزء مسأله مغايرت را مطرح نمى كنند، بلكه مى گويند: «كلّ، مشتمل بر جزء است». در نتيجه ما بايد در اينجا

يكى از دو مطلب زير را مطرح كنيم: 1- قول به عينيت و جزئيت اگرچه واضح البطلان است و آنچه مهم است قول به تلازم مى باشد ولى با توجه به اين كه عينيت و جزئيت هم قائل دارند بايد عنوان محلّ نزاع را به گونه اى مطرح كنيم كه شامل آن دو هم بشود. به همين جهت مرحوم آخوند و مرحوم نائينى ناچار شده اند براى كلمه «يقتضى» معناى وسيعى را مطرح كنند تا شامل جزئيت و عينيت و تلازم بشود. 2- قول به عينيت و جزئيت، واضح البطلان است و نبايد آنها را به حساب آورد، بلكه فقط بايد قول به تلازم را مطرح كرد. بطلان قول به عينيت و جزئيت، نيازى به برهان ندارد و ما فقط مثالى در ارتباط با آنها ذكر مى كنيم: مثال معروفى كه در اينجا مطرح است مسئله «امر به ازاله و نهى از صلاة» است.

معناى عينيت اين است كه آنچه از «امر به ازاله» فهميده مى شود عين همان چيزى باشد كه از «نهى از صلاة» فهميده مى شود، در حالى كه وقتى انسان با امر «أزل النجاسة عن المسجد» برخورد مى كند، اصلًا عنوان صلاة به ذهن او نمى آيد چه رسد كه مسئله نهى از صلاة مطرح باشد. در مورد ضدّ عام- به معناى ترك- هم نمى توان عينيت را پذيرفت، زيرا ما وقتى با امر «أزل النجاسة عن المسجد» برخورد مى كنيم، اصلًا عنوان ترك ازاله در ذهن ما نمى آيد چه رسد كه مسأله نهى از ترك ازاله و حرمت آن نيز مطرح باشد. امّا قائلين به جزئيت، وجوب را مشتمل بر دو جزء «طلب الفعل» و «المنع من الترك» مى دانند كه «الترك» همان ضدّ

عام است. اوّلًا: اين حرف- برفرض كه صحيح باشد- فقط در مورد «ضدّ عام» مطرح خواهد بود.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 26

ثانياً: اين معنا در ضدّ عام هم قابل قبول نيست، زيرا عرف از وجوب معناى بسيطى را مى فهمد و اين گونه نيست كه وجوب را مركّب از دو جزء بداند. شاهدش اين است كه ما وقتى كلمه وجوب يا امر را مى شنويم، اصلًا انتقال به ترك و منع از ترك پيدا نمى كنيم و اگر منع از ترك، جزء ماهيت وجوب بود، بايد عرف به آن انتقال پيدا كند. اكنون مى گوييم: اگر ما قول به عينيّت و جزئيت را واضح البطلان ندانيم و بخواهيم عنوانى براى مسئله ذكر كنيم كه هم تعبير جامعى باشد و هم معناى حقيقى آن عنوان مطرح باشد، ظاهراً بايد به جاى كلمه «يقتضي» از كلماتى چون «يدلّ» يا «يكشف» و امثال اين ها استفاده كنيم. اين گونه عناوين، عينيت، جزئيت و تلازم را در برمى گيرد. امّا اگر قول به عينيّت و جزئيت را- به جهت واضح البطلان بودن آنها- از محلّ نزاع خارج بدانيم، در مورد عنوان «يقتضي»، مسأله مغايرت و تعدّد حل خواهد شد، زيرا اگر جزئيت و عينيت نداشت، حتماً دو چيز خواهد بود امّا اشكال سببيّت و مسببيّت به قوّت خود باقى است. ممكن است گفته شود: چه مانعى دارد كه كلمه «يقتضي» را به صورت مجاز در دلالت التزاميه به كار ببرند؟ در پاسخ مى گوييم: ما قبول داريم كه استعمال مجازى مانعى ندارد و چه بسا از محسناتى برخوردار است كه در استعمال حقيقى وجود ندارد و از طرفى استعمالات مجازى به مراتب بيش از استعمالات حقيقى است.

ولى در عين حال، استعمال مجازى در موارد خاصى است. مسأله اى كه بيش از يك جمله نيست و از اهمّ مباحث علم اصول است و از نظر علمى مباحث پيچيده اى دارد و مسأله مهمّى چون ترتّب از شئون آن به حساب مى آيد و از نظر نتيجه فقهى، موارد زيادى مورد ابتلاست، آيا درست است كه عنوان آن را با تعبيرى مجازى مطرح كنند؟ ظاهر اين است كه چنين چيزى متناسب با عنوان مسئله نيست و اينجا جاى استعمال مجازى نيست، اگرچه استعمال

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 27

مجازى داراى مصحّح و مجوّز هم باشد. لذا در الفاظ معاملات به معناى اعم- كه شامل نكاح هم هست- اگر كسى استعمال مجازى به كار ببرد و صد قرينه هم اقامه كند، فايده اى ندارد، چون آنجا جاى قرارداد است. جاى مسائل جدّى است و بايد الفاظ حقيقى به كار برود. هرچند استعمال مجازى از نظر صحّت استعمال هم مانعى نداشته باشد. در نتيجه اگر ما قول به عينيّت و جزئيت را از دايره نزاع خارج كرده و كلمه «يقتضي» را در تلازم به كار بريم، در عين حال استعمال مجازى است و استعمال مجازى با عناوين بحث هاى مهم تناسب ندارد. ممكن است كسى بگويد: ما كلمه «يقتضي» را به صورت حقيقتْ استعمال مى كنيم و دو خصوصيّت معتبر در آن نيز در اينجا وجود دارد. خصوصيّت مغايرت كه روشن است. در ارتباط با خصوصيّت سببيّت و مسببيّت نيز مى گوييم: مبناى مسأله «امر به شى ء مقتضى نهى از ضدّ است» اين است كه «آيا در باب ضدّين، وجود يك ضدّ، متوقّف بر عدم ضدّ ديگر است يا نه؟». قائل به

اقتضاء بايد اين مقدميّت را ثابت كند. قائل به اقتضاء مى گويد: صلاة و ازاله، متضادّان هستند و ازاله، مقدّماتى لازم دارد كه يكى از آنها عبارت از ترك صلاة است، چون فرض است كه اگر كسى نماز را شروع كند، ديگر نمى تواند در حال صلاة اشتغال به ازاله هم داشته باشد. قائل به اقتضاء با تكيه بر مقدّميت، در اين صورت مسئله سببيّت و مسببيّت را پياده كرده مى گويد: «وجوب ازاله، سبب وجوب ترك صلاة است، وجوب ترك صلاة به عنوان مقدّمه براى وجوب ازاله است و به تعبير مرحوم نائينى- در بحث مقدّمه واجب- وجوب ذى المقدّمه، سبب براى وجوب مقدّمه است. و به تعبير مرحوم آخوند: وجوب مقدّمه، مترشح از وجوب ذى المقدّمه است و معناى ترشح، معلوليت است». در پاسخ مى گوييم: ما در بحث مقدّمه واجب گفتيم كه تعبيراتى چون «عليت، معلوليت و ترشح» در مقدّمه واجب مطابق با واقع نيست، بلكه تنها چيزى كه در آنجا

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 28

مطرح است، مسأله ملازمه است و قائلين به وجوب مقدّمه، فقط از راه ملازمه،[7] اين معنا را ثابت مى كنند، بدون اين كه عليّت و معلوليت در كار باشد. پس روى اين مبنا هم كه ما قول به عينيّت و جزئيت را خارج از محلّ نزاع بدانيم، باز هم كلمه «يقتضى» چهره مجازيت خود را از دست نمى دهد و بهتر اين است كه اين كلمه تبديل به «يستلزم» و «يلازم» و امثال اين ها بشود.

ب: بحث پيرامون «ضدّ»

مرحوم آخوند و مرحوم نائينى تصريح كرده اند كه كلمه «ضدّ» در عنوان محلّ نزاع هم شامل ضدّ عام مى شود و هم شامل ضدّ خاصّ. ضدّ عام در

اينجا به معناى نقيض است، يعنى اگر مأمور به، فعل باشد، ضدّ عام آن عبارت از ترك است كه نقيض فعل مى باشد و اگر مأمور به، ترك باشد ضدّ عامش عبارت از فعل است كه نقيض ترك مى باشد. امّا ضدّ خاص عبارت از اين است كه چيزى با مأمور به در اصل وجودى بودن مشابه و مشتركند ولى قابل اجتماع در زمان واحد نيستند، لذا در منطق مى گويند:

«المتضادّان أمران وجوديان لا يجتمعان».[8] مثال صلاة و ازاله از همين قبيل است. ازاله نسبت به صلاة به عنوان واجب اهمّ به حساب مى آيد به همين جهت بر صلاة تقدّم دارد.[9]

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 29

آيا امر به شى ء، مقتضى نهى از ضدّ است؟
براى اثبات اقتضاء، دو راه مطرح شده است:
اشاره

يكى راه مقدّميّت و ديگرى راه ملازمه.

راه اوّل «مسأله مقدميّت»
اشاره

كسانى كه از راه مقدميّت وارد مى شوند، بايد ثابت كنند كه هرجا دو ضد داشته باشيم، علاوه بر اين كه هر ضدّى براى خود داراى مقدّماتى است ولى يكى از مقدّمات آن عبارت از «عدم ضدّ ديگر» است. ازاله، همان طور كه مقدّماتى دارد، يكى از مقدّماتش هم ترك صلاة است، زيرا فرض اين است كه در حال اشتغال به صلاة، امكان ازاله وجود ندارد. از طرفى بايد در مسأله مقدّمه واجب هم قائل به ملازمه باشند. ولى مسئله به همين جا ختم نمى شود زيرا تا اين جا ثابت شده است كه ترك صلاة- به عنوان مقدّميت- واجب است. در حالى كه مدّعاى اينان، حرمت فعل صلاة است نه وجوب ترك آن. براى اثبات اين مدّعا بايد امر به شى ء را مقتضى نهى از ضدّ

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 30

عامّ بدانند. در نتيجه وقتى ترك صلاة، وجوب پيدا كرد، ضدّ عامّ آن- يعنى فعل صلاة- حرمت پيدا مى كند. از همين جا مبناى ما روشن مى شود، زيرا ما مبناى دوّم را نپذيرفتيم. ما در بحث مقدّمه واجب، ملازمه را انكار كرديم. وجوب ازاله چه ربطى به ترك صلاة دارد؟ در نتيجه قائل به اقتضاء بايد سه مرحله را ثابت كند و اگر حتى يكى از اين ها را هم نتوانست به اثبات برساند، نمى تواند مسأله اقتضا را مطرح كند.[10]

مرحله اوّل: مقدّميّت عدم يكى از ضدّين براى وجود ضدّ ديگر
اشاره

اين مرحله به عنوان مهم ترين ركن براى مسأله ضدّ است. از كلام مرحوم آخوند استفاده مى شود كه در اينجا سه نظريه وجود دارد: 1- عدم يكى از دو ضد، در تمام موارد، مقدّمه براى وجود ضدّ ديگر است. 2- عدم يكى از دو ضد، در هيچ موردى مقدّمه براى

وجود ضدّ ديگر نيست. 3- در جايى كه يكى از دو ضدّ، وجود داشته و بخواهيم ضدّ ديگر را به جاى آن بنشانيم، عدم ضدّ اوّل، مقدّمه براى وجود ضدّ ديگر است امّا در جايى كه هيچ يك از دو ضدّ وجود پيدا نكرده اند، عدم يكى از دو ضدّ، مقدّمه براى وجود ضدّ ديگر نيست.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 31

نظريه اوّل: عدم يكى از دو ضدّ، در تمام موارد، مقدّمه براى وجود ضدّ ديگر است

قائلين به اين قول، از انضمام يك صغرى و كبرى، چنين نتيجه اى را گرفته اند. صغرى: اجزاى تشكيل دهنده علّت تامّه- يعنى مقتضى، شرط و عدم المانع- به عنوان مقدّماتى هستند كه علّت تامّه را به وجود مى آورند. در نتيجه، عدم المانع به عنوان يك مقدّمه مطرح است. كبرى: بين ضدّين، تمانع وجود دارد، يعنى هركدام از ضدّين، مانع از وجود ضدّ ديگر است. نتيجه: عدم هريك از ضدّين- به عنوان عدم المانع- مقدّمه براى وجود ضدّ ديگر است.

نظريه دوّم: عدم يكى از دو ضدّ، در هيچ موردى مقدّمه براى وجود ضدّ ديگر نيست
[كلام مرحوم آخوند
اشاره

مسأله مقدميّت را به شدّت مورد انكار قرار داده است. ايشان در ابتداى كلامشان مطلبى فرموده اند كه قابل مناقشه است ولى در ادامه كلامشان تشبيهى ذكر مى كنند كه قابل دقّت و عنايت است. ايشان ابتدا مى فرمايد: ترديدى نيست كه بين ضدّين، معاندت و منافرت وجود دارد، به همين جهت، متضادّان قابل اجتماع نيستند. لازمه اين معاندت و منافرت اين است كه هريك از اين دو ضدّ، همان طور كه با وجود ضدّ ديگر معاندت دارد با عدم ضدّ ديگر، كمال ملايمت را دارد. لازمه اين ملايمت اين است كه اين ها در رتبه واحدى باشند، يعنى بين آن دو، تقدّم و تأخّرى وجود نداشته باشد و در اين صورت، مقدّميتْ منتفى مى شود، زيرا مسأله تقدّم و تأخر چيزى است كه در خود عنوان مقدّميت وجود دارد. مقدّمه، همواره نوعى تقدّم بر ذى المقدّمه دارد، هرچند اين تقدّم از نظر رتبه باشد. همان طور كه علّت تامّه، از نظر زمانى مقارن با معلول است ولى از نظر

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 32

رتبى برآن مقدّم است، چون علّتْ مقدّمه و معلول ذى المقدّمه است. به همين جهت ما در بحث مقدّمه متأخّره گفتيم: «به حسب ظاهر

نمى شود چيزى مقدّمه باشد ولى از نظر زمانى متأخّر از ذى المقدّمه باشد و مواردى مثل اغسال ليليه نسبت به روزه روز گذشته زن مستحاضه، نياز به توجيه دارد». در نتيجه وجود يكى از ضدّين، با عدم ديگرى ملايمت دارد و ملايمت، اقتضاى تقارن و نفى مقدّميّت مى كند و ما از اينجا مى فهميم كه بين عدم يكى از ضدّين و وجود ضدّ ديگر، هيچ گونه مقدّميتى وجود ندارد.[11]

اشكال بر مرحوم آخوند:

ايشان در ابتداى كلامشان به همين مقدار اكتفاء كرده اند و روشن است كه اين مقدار به تنهايى نمى تواند مدّعاى ايشان را ثابت كند، زيرا نهايت چيزى كه ايشان تا اينجا ثابت كردند، وجود ملايمت بين عدم يكى از دو ضد با وجود ضدّ ديگر بود، امّا اين كه لازمه ملايمت، تقارن آن دو است، دليلى براى آن ذكر نشده است. ممكن است در جايى ملايمت وجود داشته باشد ولى تقارن وجود نداشته باشد، مثلًا در باب علّت و معلول، وقتى وجود علت را نسبت به وجود معلول ملاحظه مى كنيم، مسأله مقدّميّت و تقدّم رتبى مطرح است. امّا وقتى عدم علت را نسبت به عدم معلول ملاحظه مى كنيم مى بينيم در ملايمت اين دو هيچ ترديدى وجود ندارد. بلكه چه بسا ملايمت در اينجا روشن تر از ملايمتى است كه در ارتباط با جانب وجود مطرح است، به گونه اى كه- از روى مسامحه- گفته اند: «عدم العلة علّة لعدم المعلول»، در حالى كه خود مرحوم آخوند عقيده دارند بين عدم العلة و عدم المعلول، تقارن وجود ندارد، چون ايشان مى فرمايد: «در مورد نقيضان، ترديدى در اتحاد رتبه وجود ندارد». بيان مطلب: ما به مرحوم آخوند مى گوييم: شما مى گوييد: «وجود علّت، در رتبه مقدّم

بر وجود معلول است». در اين صورت بايد عدم آن هم در رتبه مقدّم بر عدم

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 33

معلول باشد، زيرا اگر وجود، در رتبه مقدّم بوده ولى عدم، تقدّم رتبى نداشته باشد، لازم مى آيد كه نقيضان در دو رتبه واقع شوند. وجود در يك رتبه و عدم در رتبه ديگر. در حالى كه مرحوم آخوند اين معنا را مسلّم گرفته كه نقيضان در رتبه واحدى هستند و در دليل بعدى خودشان مى خواهند مسأله ضدّين را از راه نقيضين ثابت كنند.

اگر نقيضان در رتبه واحدى شدند، معنايش اين است كه وجود علّت هر رتبه اى داشت، عدم علّت هم همان رتبه را خواهد داشت و چون وجود علّت در رتبه مقدّم بر معلول است، پس عدم علت هم در رتبه مقدّم بر عدم معلول است. اگرچه ما در عدم، تعبير به عليّت نمى كنيم ولى چون مى خواهيم تقدّم و تأخّر رتبى آن را بررسى كنيم ناچاريم بگوييم: «اگر وجود علّت، تقدّم رتبى بر معلول پيدا كرد، بايد عدم علّت هم تقدّم رتبى بر عدم معلول داشته باشد». و در اين صورت، برهان مرحوم آخوند كنار مى رود، زيرا ايشان مى فرمود: «هرجا ملايمت تحقّق داشته باشد، تقارن وجود دارد» ما مى گوييم: «عدم العلة با عدم المعلول كمال ملايمت را دارد ولى بين آنها تقارن وجود ندارد». مرحوم آخوند در ادامه كلام خود مى فرمايد: «متضادّان، مانند متناقضان هستند. همان طور كه در متناقضين، مسأله مقدّميّت عدم يكى نسبت به وجود ديگرى مطرح نيست، در متضادّان هم نمى توانيم مقدّميّت را مطرح كنيم».[12]

كلام مرحوم قوچانى
اشاره

كلام مرحوم آخوند اگرچه- به حسب ظاهر- تشبيهى بيش نيست ولى مرحوم قوچانى 13] در حاشيه بر

كفايه اين حرف را از تشبيه بالاتر دانسته و معتقد است اين حرف، استدلال محكمى است. ايشان در توضيح اين كلام مرحوم آخوند مى فرمايد: ما

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 34

بايد ابتدا مسأله متناقضين را مورد بررسى قرار دهيم و پس از آن به بحث پيرامون متضادّين بپردازيم:

[ترتيب بحث نزد مرحوم قوچانى
الف: بحث در مورد متناقضين:

ايشان مى فرمايد: امتناع اجتماع نقيضين- كه مهم ترين خاصيت اجتماع نقيضين است 14]- در صورتى مطرح است كه ما وحدت زمان و وحدت رتبه را ملاحظه كنيم و هريك از اين دو ويژگى اگر مخدوش شود، تناقض از بين مى رود. نقيض وجود زيد در قرن چهاردهم، عدم او در قرن سيزدهم يا پانزدهم نيست.

بلكه نقيضش، عدم او در همان قرن چهاردهم است. بنابراين، خصوصيت زمانى را كه در ناحيه وجود ملاحظه مى شود، بايد در ناحيه عدم هم ملاحظه كرد و الّا عنوان تناقض تحقّق پيدا نمى كند. شاهدش اين است كه وجود زيد در قرن چهاردهم با عدم زيد در قرن سيزدهم يا پانزدهم قابل اجتماع است و اگر اين ها متناقض بودند، نبايد قابل اجتماع باشند. پس از نظر زمان مسئله روشن است. از نظر رتبه هم همين طور است. در باب علّت و معلول گفته مى شود: «رتبه وجود معلول، متأخّر از رتبه وجود علت است، اگرچه از نظر زمان، مقارن هستند». وقتى رتبه وجود معلول، متأخّر شد، نقيض وجود معلول- يعنى عدم آن- نيز بايد در رتبه وجود معلول و متأخّر از رتبه علّت باشد. و الّا اگر ما نقيض وجود معلول را عدم وجود آن در رتبه علّت بدانيم تناقضى در كار نيست، زيرا مى توان گفت: «معلول در رتبه متأخّره وجود دارد و در رتبه علّت وجود ندارد». وقتى

جمع بين اين دو امكان داشت كشف

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 35

مى كنيم كه اين دو با هم متناقض نيستند. قوام تناقض به استحاله اجتماع است و آن در صورتى است كه نقيض وجود معلول- يعنى عدم آن- با خود وجود معلول در يك رتبه باشند يعنى هر دو در رتبه متأخّر از علّت باشند. مرحوم قوچانى از اين معنا به «عدم بدلى» تعبير مى كند. يعنى نقيض وجود زيد چيزى است كه اگر زيد وجود نداشت، عدم- در همان رتبه- بدل او قرار مى گرفت و جاى او را پر مى كرد. اگر وجود معلول- در رتبه متأخّر از علت- نبود، عدم در همان رتبه معلول جاى آن را پر مى كرد، نه عدم مطلق يا عدم در رتبه علّت. در مسأله وحدت زمانى هم نقيض وجود زيد در قرن چهاردهم، چيزى است كه اگر اين وجودْ نبود، عدم جانشين آن مى شد و اگر زيد در قرن چهاردهم وجود نداشت، عدم زيد در همان قرن چهاردهم، جاى او را پر مى كرد.

در نتيجه خصوصيت عدم بدلى، اين اقتضاء را دارد كه در متناقضين اگر مسئله مسأله زمانى است، وحدت زمان و اگر مسئله مسأله رتبى است، وحدت رتبه لازم است. لذا در باب متناقضين، مسئله خيلى روشن است.

ب: بحث در مورد متضادّين:

مرحوم قوچانى مى فرمايد: با توجه به اين كه عدم امكان اجتماع، در ماهيت متضادان مطرح است، زيرا در تعريف متضادان گفته اند: «المتضادّان أمران وجوديان لا يجتمعان»،[15] ما نمى توانيم سفيدى را به طور مطلق و بدون هيچ قيدى متضادّ با سياهى بدانيم، چون بين اين دو امكان اجتماع وجود دارد. ممكن است جسمى يك ساعت قبل سفيد بوده و در زمان حال

سياه بشود. پس در باب متضادّان هم بايد اين دو خصوصيت را ملاحظه كنيم كه اگر مسئله، مسأله زمانى است بايد وحدت زمانى ملاحظه شود. بايد بگوييم: اگر جسمى در زمانى اتصاف به سياهى دارد، در همان زمان نمى تواند اتصاف به سفيدى داشته باشد. و اگر مسئله، مسأله رتبى است بايد اتّحاد رتبه

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 36

ملاحظه شود. ايشان مى فرمايد: تعبير «عدم بدلى» را كه در متناقضين بكار برديم، در مورد متضادّين نيز مطرح مى كنيم. يعنى سفيدى با آن سياهى متضادّ است كه اگر اين سفيدى نبود، سياهى جاى آن را پر مى كرد. و الّا بين مطلق سفيدى و مطلق سياهى تضادّى تحقّق ندارد. در نتيجه هم در متناقضين و هم در متضادين، اتحاد رتبه- در مسائلى كه جنبه رتبى دارند- و وحدت زمانى- در مسائلى كه زمانى هستند- در كار است. مرحوم قوچانى سپس مى فرمايد: با انضمام اين دو مطلب، مى توان بطلان ادعاى قائل به اقتضاء را ثابت كرد. قائل به اقتضاء ادعا مى كند كه ازاله متوقف بر ترك صلاة است و ترك صلاة به عنوان مقدّمه براى ازاله و در رتبه قبل از آن قرار دارد. ما در پاسخ قائل به اقتضاء مى گوييم: «ازاله و صلاة، متضادّ با يكديگرند و لازمه تضادّ اين است كه اين دو در رتبه واحدى باشند و از نظر زمانى نيز تأخّر و تقدّمى بين آنها نباشد»، امّا اين مطلب براى اثبات بطلان كلام قائلين به اقتضاء كافى نيست، براى اين كه مدّعاى قائل به اقتضاء اين نبود كه صلاة و ازاله در دو رتبه هستند بلكه او مى گفت: «بين ترك صلاة و فعل ازاله، تقدّم

و تأخّر است و ترك صلاة در رتبه مقدّم بر فعل ازاله است». لذا ما بايد از بخش اوّل كلام خودمان- كه مى گفتيم: «متناقضين، در رتبه واحدى هستند»- نيز استفاده كنيم و بگوييم: «همان طور كه صلاة و ازاله، متضادّ با يكديگر و در رتبه واحدى هستند، صلاة و ترك صلاة هم متناقض با يكديگر و در رتبه واحدى هستند در نتيجه، بايد ازاله با ترك صلاة در رتبه واحدى باشند، زيرا ترك صلاة، نقيض فعل صلاة و در رتبه آن است و فعل صلاة هم متضادّ با ازاله و در رتبه آن است پس ترك صلاة، در رتبه ازاله خواهد بود». پس با انضمام اين دو به يكديگر استدلال تمام مى شود نه آن گونه كه ظاهر كلام مرحوم آخوند بود كه مى خواست با تشبيه متضادّان به متناقضان مسئله را تمام كند، زيرا ممكن است كسى به ايشان بگويد: «شما چه دليلى بر اين تشبيه داريد؟» امّا با

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 37

بيانى كه مرحوم قوچانى ارائه كرد، هر دو جهت در استدلال دخالت دارد و از انضمام اين دو بخش نتيجه گرفته مى شود كه ترك صلاة، مقدّمه ازاله نيست، زيرا مقدّميت، به معناى تقدّم رتبه است و با بيانى كه ما مطرح كرديم نه بين متناقضين تقدّم و تأخّر رتبى وجود دارد و نه بين متضادّين. و اين استدلال كاملى بر نفى مقدّميت عدم احد الضدين براى وجود ضدّ ديگر است.[16] در نتيجه بيان اوّل مرحوم آخوند داراى اشكال بود ولى آيا بيان دوّم ايشان- با توضيحى كه مرحوم قوچانى ذكر كردند- تمام است يا اين هم مورد مناقشه است؟

اشكال امام خمينى رحمه الله بر مرحوم قوچانى

كلام مرحوم قوچانى از سه مقدّمه

تشكيل شده بود كه هر سه مورد اشكال حضرت امام خمينى رحمه الله واقع شده است: مرحوم قوچانى در مقدّمه اوّل فرمود: «امتناع اجتماع نقيضين در صورتى است كه ما وحدت زمان و وحدت رتبه را ملاحظه كنيم». امام خمينى رحمه الله مى فرمايد: از اين كلام استفاده مى شود كه اگر زمان در ناحيه وجود به عنوان قيديت مطرح بود، بايد در نقيض آن هم به عنوان قيديت مطرح باشد. يعنى اگر وجود زيد، مقيّد به قرن چهاردهم شد، عدم زيد هم مقيّد به قرن چهاردهم باشد، در حالى كه واقعيت مسئله اين است كه اگر چيزى مقيّد به قيدى شد، نقيضش اين نيست كه مقيّد نباشد ولى قيد تحقّق داشته باشد، بلكه نقيض مقيّد، به صورت سالبه محصّله است. نقيضِ مقيّد، نبودن آن مقيّد است و اين داراى دو مصداق است: يكى اين كه مقيّد باشد ولى قيد نباشد و ديگر اين كه اصلًا مقيّد نباشد تا نوبت به قيد برسد. اگر ما گفتيم: «در اين مدرسه، رجل اعمى وجود ندارد»، اين داراى دو فرد است:

يكى اين كه رجل وجود دارد ولى اعمى نيست و ديگر اين كه اصلًا رجلى وجود ندارد تا

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 38

بخواهد اتصاف به اعمى يا غير اعمى پيدا كند. حال در ما نحن فيه اگر قيد زمان در ناحيه وجود مطرح شد آيا نقيض آن «العدم المقيّد بهذا الزمان» است يا «عدم المقيّد بهذا الزمان»؟ اگر قيد زمان را در ناحيه عدم بياوريم، بايد «المقيّد بهذا الزمان» را به صورت وصف براى «العدم» ذكر كنيم به همين جهت بايد «عدم» همراه با «ال» ذكر شود و گفته شود: «العدم المقيّد بهذا

الزمان». امّا اگر قيد زمان دخالت در معدوم داشته باشد، بايد «المقيّد بهذا الزمان» را به صورت مضاف اليه براى «عدم» ذكر كنيم و بگوييم: «عدم المقيّد بهذا الزمان» و نيازى به «ال» نداريم. و اين همان فرق بين سالبه محصّله و قضيّه معدوله است. در قضيّه معدوله، محمولْ يك امر سلبى است كه حمل مى شود بر موضوع، لذا اگر چيزى بخواهد حمل بر چيز ديگر شود، طبق قاعده فلسفى «ثبوت شي ء لشي ء فرع ثبوت المثبت له» بايد ابتدا موضوع ثابت باشد. در ارتباط با «زيد» و «عدم القيام» به دو صورت مى توان قضيّه تشكيل داد: اگر به صورت سالبه محصّله باشد، در سالبه محصّله «ثبوت شي ء لشي ء» نيست. بلكه سلب الحمل است نه حمل السلب، لذا «زيد ليس بقائم» هم مى سازد با اين كه زيد وجود داشته باشد ولى قائم نباشد و هم مى سازد با اين كه زيدى نباشد تا بخواهد اتصاف به قيام داشته باشد.

امّا در قضيّه معدوله- مثل «زيد لا قائم» كه يك امر سلبى را حمل بر موضوع مى كنيم، ديگر با نبودن موضوع سازگار نيست. همان طور كه در «زيد قائم» قاعده «ثبوت شي ء لشي ء فرع ثبوت المثبت له» جريان دارد، در «زيد لا قائم» هم جريان دارد. امام خمينى رحمه الله سپس به مرحوم قوچانى مى فرمايد: «اگر وجود زيد، مقيّد به قرن چهاردهم بود و در نقيض آن هم اين قيد بخواهد قيديّت پيدا كند، جانب عدم هم نياز به وجود موضوع خواهد داشت و لازم مى آيد كه طرفين نقيض نياز به وجود موضوع داشته باشند و اين با معناى متناقضين سازگار نيست، زيرا نقيضان، غير قابل اجتماعند.

آنچه با متناقضين سازگار است،

سالبه محصّله است. در سالبه محصّله، اگر مقيّد- بما هو مقيّد- وجود نداشته باشد، هم مى سازد با اين كه ذات مقيّد وجود داشته ولى قيدش تحقق نداشته باشد و هم مى سازد با اين كه ذاتش وجود نداشته باشد تا بخواهد نوبت

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 39

به قيد برسد. در نتيجه اگر وجودى مقيّد به زمان خاصّى شد، در ناحيه عدم، تقيّد به اين زمان خاص مطرح نيست. بلكه در ناحيه عدم، نبودن اين مقيّد مطرح است. و اين داراى دو مصداق است: گاهى ذات مقيّد، وجود دارد ولى قيد نيست و گاهى ذات مقيّد وجود ندارد تا بخواهد نوبت به قيد برسد. مرحوم قوچانى در مقدمه دوّم فرمود: «متضادان در صورتى قابل اجتماع نيستند كه مسأله وحدت زمان و وحدت رتبه را در آنها ملاحظه كنيم». حضرت امام خمينى رحمه الله مى فرمايد: ترديدى نيست كه متضادان دو امر وجودى هستند كه در زمان واحد جمع نمى شوند امّا اين كه وحدت رتبه هم شرط باشد، در كلام مرحوم قوچانى دليلى براى آن ذكر نشده است. و ما نحن فيه- يعنى بحث ضد- بر مسأله تقدّم رتبى دور مى زند. قائلين به مقدّميّت مى گويند: «از طرفى بين ضدّين، تمانع تحقّق دارد و از طرفى عدم المانع به عنوان يكى از اجزاء تشكيل دهنده علّت و يكى از مقدّمات آن است. از كنار هم گذاشتن اين دو، نتيجه مى گيريم كه «عدم أحد الضدين- بعنوان عدم المانع- مقدّمة لوجود الضدّ الآخر». از اين گذشته، تقدّم مجموعه علّت تامّه بر معلول، تقدّم رتبى است نه زمانى. و بين علّت و معلول تقارن زمانى وجود دارد. امام خمينى قدس سره، خطاب به

مرحوم قوچانى مى فرمايد: شما بيش از اين ثابت نكرديد كه متضادّان در زمان واحد قابل اجتماع نيستند، امّا كجاى دليل شما اثبات مى كند كه اين ها از نظر رتبه هم در يك رتبه هستند؟ خصوصاً با توجه به اين كه مسأله تقدّم زمانى، امرى محسوس و قابل رؤيت است، امّا تقدّم و تأخّر رتبى، امر محسوسى نيست بلكه مسأله اى عقلى است كه براساس ملاكات عقليّه مطرح مى شود. مثلًا در باب علّت و معلول، عقل مى گويد: «علّت، موجد معلول است، به همين جهت در رتبه مقدّم بر معلول قرار دارد». در مورد تقارن رتبى نيز همين طور است، مثلًا اگر علّت واحدى داراى دو معلول در عرض هم باشد، عقل نسبت به علّت، تقدّم رتبى و نسبت

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 40

به هر دو معلول، تأخّر رتبى را حكم مى كند. امّا در ارتباط با هريك از اين دو معلول نسبت به ديگرى، حكم به تقارن مى كند زيرا ملاك تأخر معلول اوّل، معلوليت است و همين ملاك در معلول دوّم هم وجود دارد. معلول دوّم نه اضافه اى بر معلول اوّل دارد و نه كمبودى نسبت به آن دارد. ولى آيا ملاك تقارن رتبى متضادّان چيست؟ روشن است كه ملاك تقارن رتبى نمى تواند عدم اجتماع در زمان واحد باشد، زيرا زمان ارتباطى با مسأله رتبه ندارد.

به همين جهت علت و معلول در يك زمان اجتماع دارند، در حالى كه از نظر رتبه بين آنها تقدّم و تأخّر وجود دارد. بنابراين شما نتوانستيد تقارن رتبى متضادان را ثابت كنيد. مرحوم قوچانى در مقدّمه سوّم مى فرمود: «ترك صلاة و فعل ازاله در يك رتبه هستند». حضرت امام خمينى رحمه الله مى فرمايد: برفرض كه ما حرف

شما را در مورد متناقضين و متضادّين قبول كنيم، نتيجه اين مى شود كه «ترك صلاة در رتبه فعل صلاة است» و «صلاة و ازاله در رتبه واحدى هستند»، ولى شما از كجا مى گوييد: «ترك صلاة در رتبه فعل ازاله است»؟ مخصوصاً با توجه به اين كه تقدّم و تأخر و تقارن هاى رتبى، محسوس نيست و ملاك عقلى دارد. آيا در اينجا چه ملاكى وجود دارد؟ وحدت رتبه در مقدّمه اوّل بنا بر ملاك تناقض و در مقدّمه دوّم بنا بر ملاك تضادّ بود. ولى در مقدّمه سوّم ملاكى ندارد.[17]

كلام حضرت امام خمينى رحمه الله در مورد متضادّين:

ايشان در اين زمينه تحقيقى ارائه كرده اند كه نه تنها در اينجا بلكه در موارد زيادى قابل استفاده است. ابتدا به عنوان مقدّمه بايد توجّه داشت كه آنچه در اينجا مطرح مى كنيم، مسائلى

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 41

عقلى است كه بايد بر محور عقل و حكم عقل باشد و كارى به عرف نداريم. قائلين به مقدّميت، معتقدند عقلْ حكم به مقدّميت مى كند و منكرين نيز انكار خود را مستند به حكم عقل مى دانند. براساس اين مقدّمه، حضرت امام خمينى رحمه الله مى فرمايد: قضايايى كه در ظاهر به عنوان قضيّه موجبه مطرحند، در صورتى حقيقتاً هم موجبه اند كه قاعده «ثبوت شي ء لشي ء فرع ثبوت المثبت له» در مورد آنها جريان داشته باشد. يعنى قضيّه حمليه موجبه حتماً بايد موضوع داشته باشد. ولى معناى قاعده فرعيت اين نيست كه موضوع حتماً بايد در خارج وجود داشته باشد. بلكه وجود موضوع، به تناسب محمولْ فرق مى كند. اگر محمولْ ارتباط به خارج داشته باشد، موضوع هم بايد تحقق خارجى داشته باشد، مثل «الجسم أبيض» كه به معناى «الجسم

الموجود في الخارج أبيض» مى باشد و اگر محمولْ امرى ذهنى باشد، ثبوت موضوع هم بايد ذهنى باشد، مثل «الإنسان كلّي». كه مراد از انسان در اينجا انسان كلى موجود در ذهن است. و اگر محمولْ چيزى باشد كه در نفس الأمر ثابت است، ثبوت موضوع هم نفس الأمرى خواهد بود، مثل «الإنسان ماهيّة». واقعيت نفس الأمرى، واقعيتى وسيع تر از خارج و ذهن است كه سبب مى شود اين قضيّه حمليه را صادق كند. به عبارت ديگر: قاعده فرعيّت، استثناءپذير نيست و ما هرجا قضيه حمليه موجبه داشته باشيم بايد نوعى ثبوت براى موضوع آن وجود داشته باشد.[18]

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 42

اكنون به سراغ ما نحن فيه مى آييم و مى گوييم: آيا قضيه اى كه در اينجا تشكيل مى دهيد به چه صورت است؟ قائلين به اقتضاء مى گويند «عدم أحد الضدين مقدّمة لوجود الضدّ الآخر». مرحوم قوچانى مى گفت: «عدم أحد الضدّين متّحد رتبة مع الضدّ الآخر». امام خمينى رحمه الله مى فرمايد: شما قضيّه را به هريك از دو صورت فوق درست كنيد، بنا بر قاعده فرعيّت، بايد موضوعْ واقعيت داشته باشد. موضوع در اين دو قضيّه، «عدم أحد الضدّين» است. و عدمْ نمى تواند واقعيتى داشته باشد. نه واقعيت خارجى و نه ذهنى و نه نفس الأمرى. مخصوصاً بنا بر آنچه محقّقين قائلند كه اصالت را براى وجود قائلند و ماهيت را امرى اعتبارى و منتزع از وجود مى دانند. اين اشكال به هر دو گروه وارد است. ممكن است گفته شود: ما در فلسفه از اين بالاتر را هم داريم. در فلسفه مى گويند: «وجود العلة علّة لوجود المعلول و عدم العلة علّة لعدم المعلول».[19] ملاحظه مى شود كه در ناحيه عدم،

نه تنها قضيه موجبه تشكيل شده است بلكه براى عدم، علّيت هم قائل شده اند. پس چه مانعى دارد كه ما بگوييم: «عدم أحد الضدين مقدّمة للضدّ الآخر»؟ در پاسخ مى گوييم: عبارت «عدم العلّة علّة لعدم المعلول» واقعيتى ندارد. چگونه مى شود عدم العلة كه خودش عدم است مؤثر در عدم ديگر- يعنى عدم معلول- باشد.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 43

امّا فلاسفه به دو علّت اين تعبير را مطرح كرده اند: اوّلًا: آنان در فلسفه ثابت كرده اند كه «العدم ليس بشي ء». در اين صورت چگونه مى تواند مؤثر در ناحيه علت و متأثر در ناحيه معلول باشد؟ لذا چون در فلسفه اين مسئله را روشن كرده اند، اطمينان دارند كه اين گونه تعبيرات، اغراء به جهل نيست و نمى تواند مسائل بديهى آنان را خدشه دار كند. و الّا واضح است كه نمى توان از طرفى قائل به اصالة الوجود شد و از طرفى «عدم العلة علّة لعدم المعلول» را مطرح كرد و علت را هم به معناى واقعى تأثير و تأثير در نظر گرفت. ثانياً: اين عبارت، تأكيد عبارت اوّل است. فلاسفه مى خواهند بگويند: «وجود علّت، آن قدر ارتباط با معلول دارد كه اگر علّت نباشد، معلول هم نيست». نه اين كه نبودن علت، تأثير كند در نبودن معلول. نتيجه اين كه قضيّه حمليه اى كه موضوع آن يك امر عدمى و محمولش امرى وجودى باشد، نمى تواند قضيه صادقى باشد. خواه محمول آن «مقدّمة» باشد- كه قائل به مقدّميّت معتقد است- يا «متّحد في الرتبة» باشد كه مرحوم قوچانى عقيده داشت.[20]

كلام مرحوم محقّق اصفهانى:

ايشان ابتدا مقدماتى را مطرح مى كنند كه هرچند ربطى به بحث ما ندارد ولى فى نفسه مطالب مفيدى است. مى فرمايد: تقدّم بر دو

قسم است: عِلِّى و طبعى. در تقدم طبعى آنچه در آن تقدّم وجود دارد، عبارت از نفس وجود است. خود وجود متقدّم، تقدّم بر متأخّر دارد. امّا در تقدّم عِلِّى آنچه در آن تقدّم وجود دارد، نفس وجود نيست بلكه صفت

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 44

وجود- كه عبارت از «وجوب» است- مى باشد. يعنى در تقدّم عِلِّى، وجوب وجود، تقدّم بر معلول دارد. و مقصود از «وجوب وجود» همان ضرورت و لزوم وجود است. سپس مى فرمايد: تقدّم طبعى داراى اقسامى است: قسم اوّل: متقدّم، در تشكيل قوام متأخّر نقش داشته باشد، مثل تقدّمى كه جزء نسبت به كلّ دارد. قسم دوّم: متقدّم، عنوان مؤثريت داشته باشد، مثل تأثيرى كه مقتضى نسبت به مقتضى دارد. مثلًا تقدّم نار بر احراق تقدّم طبعى است. قسم سوّم: متقدّم، در تصحيح فاعليت فاعل نقش داشته باشد. مثلًا اگر نار بخواهد در احراق اثر كند، بايد وضع و محاذات خاصّى داشته باشد كه ما از آن به شرط تعبير مى كنيم. قسم چهارم: متقدّم، متمّم قابليت قابل باشد، مثلًا جسمى كه نار مى خواهد در احراق آن تأثير كند، بايد مرطوب نباشد. مرطوب نبودن، به عنوان متمّم قابليت قابل مطرح است و تقدّم طبعى بر احراق دارد. مرحوم اصفهانى مى فرمايد: ما نحن فيه داخل در قسم چهارم است. اگر جسمى بخواهد معروض بياض واقع شود، در صورتى قابليت به مرحله كمال و تمام مى رسد كه اين جسم در زمان فعلى معروض سواد نباشد. چون جسمى كه معروض سواد است، مانند جسمى است كه واجد رطوبت است و مانع از تماميت قابليت قابل است. به عبارت ديگر: عدم اتصاف جسم به بياض، متمّم

قابليت جسم براى عروض سواد برآن مى باشد. مرحوم اصفهانى سپس به انتقاد از كلام مرحوم آخوند مى پردازد. براى روشن شدن مطلب، لازم است ابتدا كلام مرحوم آخوند را مطرح مى كنيم: يكى از راه هايى كه مرحوم آخوند براى نفى مقدّميت مطرح مى كند، مسأله دور است. ايشان- در مقابل قائلين به اقتضاء- مى فرمايد: در مسأله ضدّين- مثل سواد و بياض- اگر گفته شود: «سواد، توقف بر عدم بياض دارد، چون يكى از امورى كه تحقّق شى ء برآن توقف دارد، عبارت از عدم مانع مى باشد و بياض، مانع از سواد است»،

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 45

معناى توقف و مقدّميت اين است كه رتبه مقدّمه تقدّم بر رتبه ذى المقدّمه دارد، در نتيجه رتبه عدم البياض، مقدّم بر رتبه سواد خواهد بود. مرحوم اصفهانى مى فرمايد: لازمه اين بيان اين است كه عكس آن هم صادق باشد يعنى بتوانيم بگوييم: «عدم بياض، توقف بر سواد دارد». عدم بياض، گاهى به خاطر عدم وجود مقتضى و گاهى به خاطر عدم تحقق شرط و گاهى به جهت وجود مانع است. و مانع در اينجا وجود سواد است. بنابراين همان طور كه وجود يكى از دو مانع متوقف بر عدم مانع ديگر است، عدم مانع ديگر هم گاهى مستند به وجود مانع اوّل است.[21] معناى استناد اين است كه مانع، در رتبه متقدّم است. و نتيجه اين مى شود كه هم عدم المانع در رتبه متقدّم باشد وهم مانع ديگر در رتبه متقدّم باشد، و اين دور صريح است. سواد، متوقّف بر عدم بياض است و عدم بياض- هرچند در بعض احيان- متوقّف بر سواد است. مرحوم اصفهانى در پاسخ اين كلام مرحوم آخوند مى فرمايد: ما

يك طرف دور را مى پذيريم ولى طرف ديگر آن را قبول نداريم. ما مى پذيريم كه وجود سواد، متوقف بر عدم بياض است و عدم بياض به عنوان متمّم قابليت قابل مطرح است، امّا قبول نداريم كه عدم بياض متوقف بر وجود سواد باشد، زيرا ما انواع تقدّم ها را مطرح كرديم. روشن است كه در اينجا سواد از اجزاء تشكيل دهنده عدم بياض نيست. هم چنين سواد به عنوان مقتضى براى تحقق عدم بياض نيست و نيز بياض مصحّح فاعليت عدم سواد نيست، چون عدم، فاعليت ندارد تا بخواهيم مصحّح براى آن درست كنيم. اين وجود است كه عنوان فاعليت دارد و نياز به مصحّح دارد. هم چنين بياض به عنوان متمّم قابليت قابل مطرح نيست، زيرا عدم قابليتى ندارد تا بخواهيم متممى براى آن درست كنيم.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 46

بنابراين ما نمى توانيم بپذيريم كه عدم بياض متوقف بر وجود سواد باشد. تا اينجا بحث هاى مقدّماتى مرحوم اصفهانى بود كه به خاطر اهميت، آنها را ذكر كرديم. ولى هدف ما از نقل كلام ايشان، مطلبى است كه اكنون به ذكر آن مى پردازيم: گويا كسى به مرحوم اصفهانى اشكال كرده مى گويد: شما كه مى گوييد: «عدم أحد الضدّين مقدّمة لوجود الضدّ الآخر»، با قاعده فرعيت چه مى كنيد؟ عدم، چگونه مى تواند موضوع قضيه حمليه قرار گيرد؟ مرحوم اصفهانى در پاسخ مى فرمايد: در باب واقعيات و وجودات، ما يك سنخ وجوداتى داريم كه محسوس نيستند ولى واقعيت آنها قابل انكار نيست. ما وقتى با يك جسم برخورد مى كنيم، آنچه براى ما محسوس است اين است كه اين شى ء موجود است. امّا در اينجا واقعيتى وجود دارد كه قابل انكار نيست

ولى محسوس هم نيست و آن اين است كه «اين جسم، قابليت عروض عرض برآن را دارد». اين قابليت، غير قابل انكار است ولى محسوس نيست. مرحوم اصفهانى مى فرمايد: همين طور واقعيت ديگرى نيز وجود دارد كه غير قابل انكار است ولى محسوس نيست و آن عبارت از اين است كه اگر اين جسم بخواهد معروض سواد واقع شود، بايد بياض نداشته باشد. اين مانند خلوّ از رطوبت و به عنوان متمّم قابليت قابل مطرح است. اين امر عدمى كه از آن به عدم ملكه تعبير مى كنند، واقعيتى غير قابل انكار است. مرحوم اصفهانى مى فرمايد: تصوّر نشود كه ما هرجا كلمه عدم را مى آوريم بايد بگوييم: «هو ليس بشي ء»، بلكه يك دسته از اعدام- مثل مورد اخير- وجود دارند كه داراى واقعيت مى باشند و در قاعده «ثبوت شي ء لشي ء فرع ثبوت المثبت له» گفتيم:

ثبوت موضوع، تناسب با محمول دارد. اگر ظرف ثبوت محمول، عبارت از خارج بود، ظرف ثبوت موضوع هم عبارت از خارج است و ... در اينجا هم مى گوييم: اگر ثبوت محمول به صورت متمّم قابليت قابل است، موضوع هم به همين كيفيت است.[22]

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 47

ما در پاسخ به مرحوم اصفهانى مى گوييم: اگر قضيه به صورت موجبه معدوله بود نياز به ثبوت موضوع داشت. و اگر به صورت سالبه محصّله بود با انتفاء موضوع هم سازگار بود. ولى شما در اينجا يك امر عدمى را موضوع قضيه حمليه قرار داده ايد، در حالى كه امر عدمى هيچ حظّى از وجود ندارد. به عبارت ديگر: در مثال جسم كه شما مطرح كرديد، ما دو واقعيت اوّل- يعنى وجود جسم و وجود قابليت و

استعداد- را مى پذيريم، امّا واقعيت سوّم را قبول نداريم. اين كه «اگر جسم بخواهد معروض سواد واقع شود، بايد بياض نداشته باشد»، اگر به صورت قضيه معدوله مطرح شود، از بحث ما خارج است و اگر به صورت سالبه محصّله مطرح شود چگونه مى تواند واقعيتى براى آن فرض شود؟ چيزى كه با عدم جسم جمع مى شود، چگونه مى تواند حظّى از وجود داشته باشد؟ بايد توجّه داشت كه عدم، هيچ حظّى از وجود ندارد و در اين جهت فرقى بين عدم مطلق، عدم مضاف، عدم ملكه و ... وجود ندارد. تصوّر نشود كه عدم مضاف يا عدم ملكه قدمى به وجود نزديك شده است. نتيجه بحث در مرحله اوّل: ما در اين مرحله، مقدّميّت عدم احد الضدّين براى وجود ضدّ ديگر را نپذيرفتيم و علّت نپذيرفتن ما اين بود كه امر عدمى نمى تواند موضوع براى امر وجودى قرار گيرد ولى مرحوم آخوند اصلًا مسأله مقدّميت را نپذيرفتند و مرحوم قوچانى هم تقارن و اتحاد رتبه را قائل شدند.

مرحله دوّم: ملازمه بين وجوب ذى المقدّمه و وجوب مقدّمه

همان گونه كه گفتيم قائل به اين كه «امر به شى ء مقتضى نهى از ضدّ است» بايد سه مرحله را پشت سر بگذارد: 1- عدم احد الضدين، مقدّمه براى وجود ضدّ ديگر است.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 48

2- بين وجوب ذى المقدّمه و وجوب مقدّمه آن، ملازمه وجود دارد. 3- امر به شى ء مقتضى نهى از ضدّ عام است. حال اگر از مرحله اوّل عبور كرده و مقدّميّت را اثبات كرد، نوبت به مرحله دوّم مى رسد. در اين مرحله بايد ثابت كند بين وجوب ذى المقدّمه و وجوب مقدّمه ملازمه وجود دارد. زيرا صرف مقدّميت ترك صلاة

براى ازاله نمى تواند وجوب ترك صلاة را ثابت كند، بلكه بايد ملازمه بين وجوب ذى المقدّمه و وجوب مقدّمه هم ثابت شود. و ما در مباحث مربوط به مقدّمه واجب، اين ملازمه را نپذيرفتيم، برخلاف مرحوم آخوند و ديگران كه قائل به ملازمه بودند.

مرحله سوّم: آيا امر به شى ء مقتضى نهى از ضدّ عام است؟
اشاره

قائل به اقتضاء، برفرض كه دو مرحله قبل را به اثبات برساند، نتيجه خواهد گرفت كه ترك صلاة به عنوان مقدّمه براى فعل ازاله بوده و وجوب دارد. و اين نتيجه با مدّعاى او فرق دارد. مدّعاى قائل به اقتضاء، «وجوب ترك صلاة» نبود بلكه او ادّعا مى كرد «فعل صلاة، حرام است». به عبارت ديگر: او مى گفت: امر به ازاله، مقتضى نهى از ضدّ است و چون صلاة، ضدّ ازاله است، پس امر به ازاله مقتضى نهى از صلاة و حرمت آن است. خود اين مرحله بخشى از محلّ نزاع است، زيرا محلّ نزاع ما تنها متمركز در ضدّ خاصّ نبود، بلكه شامل ضدّ عام هم مى شد. ضدّ عام، همان چيزى است كه از آن به نقيض تعبير مى كنيم، چون ضدّ عام به معناى ترك است و ترك، نقيض فعل است. و اگر كسى در باب ضدّ خاص بخواهد قائل به اقتضاء شود، ابتدا بايد اقتضاء را در ضدّ عام قائل شود سپس به سراغ ضدّ خاص بيايد.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 49

در مرحله سوّم، بحث مى شود كه آيا امر به شى ء مقتضى نهى از ضدّ عام است؟

اگر مأمور به، ترك باشد، ضدّ عام آن، فعل و اگر فعل باشد، ضدّ عام آن ترك خواهد بود.

و چون در اينجا مأمور به ما- به عنوان مقدّمه واجب- ترك صلاة است پس

ضدّ عام آن عبارت از فعل است. چون ضدّ عام به معناى نقيض است و نقيض كلّ شي ء رفعه و رفع ترك، عبارت از فعل است. پس اين مرحله داراى دو فايده است: اولًا: خودش فى نفسه شعبه اى از محلّ نزاع است. ثانياً: براى قائلين به اقتضاء در ضدّ خاص نتيجه دارد. و ما اگر دو مرحله قبلى را پذيرفته و اين مرحله را به آن ضميمه كنيم مى گوييم: ترك صلاة، مقدّمه براى ازاله است. و مقدّمه واجب، واجب است پس ترك صلاة واجب است. و وقتى كه چيزى مأمور به شد، نقيض آن، منهى عنه مى شود پس ترك صلاة كه مأمور به است، نقيض آن- يعنى فعل صلاة- منهى عنه خواهد شد. اتفاقاً اين بخش از محلّ نزاع، قائلين فراوانى دارد، به خلاف مسأله «امر به شى ء مقتضى نهى از ضدّ خاصّ است» كه قائلين آن كم مى باشند.

اقوال پيرامون مرحله سوّم
نظريه اوّل: امر به شى ء، عين نهى از ضدّ عام است

قائلين به اين قول مى گويند: اگر مولايى بخواهد عبدش اشتراء لحم را انجام دهد، فرقى نمى كند كه فعل را مأمور به قرار دهد، مثل اين كه بگويد: «اشتر اللّحم» و يا ترك را مورد نهى قرار دهد و مثلًا بگويد: «لا تترك اشتراء اللّحم». اين دو با يكديگر مترادفند و مانند انسان و بشر مى باشند.[23]

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 50

در نتيجه وقتى در ما نحن فيه، ترك صلاة- به عنوان مقدّمه ازاله- وجوب پيدا كرد، وجوب ترك صلاة، به معناى حرمت فعل صلاة خواهد بود و فرقى بين آن دو وجود ندارد.[24] بررسى نظريه اوّل: در كلام اينان دو احتمال وجود دارد: احتمال اوّل: در اين گونه موارد، بيش از يك دستور از ناحيه مولا

وجود ندارد و اين يك دستور به دو صورت مى تواند تحقّق پيدا كند. مى تواند به صورت «أقيموا الصلاة» باشد و مى تواند به صورت «لا تتركوا فعل الصلاة» باشد. و اين گونه نيست كه در اينجا دو دستور وجود داشته باشد كه يكى متعلّق به فعل صلاة و ديگرى متعلّق به ترك صلاة باشد. احتمال دوّم: در اين گونه موارد، دو حكم وجود دارد. يك تكليف وجوبى كه متعلّق به فعل صلاة شده و يك تكليف تحريمى كه متعلّق به ترك صلاة شده است. آيا قائلين به عينيت كدام يك از اين دو احتمال را پذيرفته اند؟ در كلام قائلين به عينيت، قرينه اى بر احتمال اوّل و قرينه اى بر احتمال دوّم وجود دارد. قرينه احتمال اوّل: عبارت از اين است كه ما نحن فيه را به مترادفين تشبيه كردند و در مورد مترادفين، تعدّد و تغاير مطرح نيست. انسان و بشر دو چيز نيستند. اين تشبيه قرينه بر اين است كه مى خواهند بگويند در اينجا يك حكم وجود دارد. قرينه احتمال دوّم: عبارت از اين است كه اينان بين ضدّ عام و ضدّ خاص فرقى قائل نشدند و اين قرينه بر تعدّد حكم است. چون ترديدى نيست كه در مسأله ضدّ خاص، دو حكم وجود دارد. كسى كه قائل است «امر به ازاله مقتضى نهى از صلاة

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 51

است» معتقد است در اينجا دو حكم وجود دارد. ترديدى نيست كه نهى از صلاة، حكم ديگرى غير از امر به ازاله است. در نتيجه اگر كسى وارد مسجد شد و نماز خواند، دو عقاب دارد، يكى براى ترك ازاله و يكى براى فعل صلاة. اكنون

ما از قائلين به اين قول سؤال مى كنيم كه شما كدام يك از اين دو احتمال را اراده كرده ايد؟ اگر احتمال دوّم را در نظر داشته باشند در پاسخ مى گوييم: لازمه تعدّد حكم اين است كه اگر كسى نماز را ترك كرد، استحقاق دو عقوبت داشته باشد، چون دو حكم را مخالفت كرده است يكى امر متعلّق به صلاة و ديگرى نهى متعلّق به ترك صلاة.

روشن است كه كسى نمى تواند ملتزم به چنين چيزى مى شود. در نتيجه نمى توان احتمال تعدّد حكم را پذيرفت. و اگر احتمال اوّل را در نظر داشته باشند در پاسخ مى گوييم: اين حرف نيز قابل قبول نيست، براى اين كه ما ملاحظه مى كنيم كه بين امر و نهى در هيچ مرحله اى اشتراك وجود ندارد، نه در مرحله هيئت نه در مرحله مادّه و نه در مرحله ملاك و علت. ملاك در واجبات آن گونه كه اكثر عدليه در رابطه با حدود نود و نه درصد واجبات عقيده دارند- اشتمال واجب بر مصلحت ملزمه است. اگر شارع صلاة را واجب كرده، معنايش اين است كه صلاة داراى يك مرتبه و درجه اى از مصلحت است كه آن مقدار لازم الاستيفاء است. امّا ملاك در محرمات اشتمال بر مفسده لازمة الاجتناب است. وقتى شرب خمر، منهى عنه واقع مى شود، معنايش اين است كه شرب خمر داراى يك مفسده كاملى است كه حتماً بايد مكلّف از آن اجتناب كند. حال اگر صلاة مشتمل بر مصلحت لازمة الاستيفاء شد معنايش چيست؟ آيا معنايش اين است كه ترك نماز يك مفسده لازمة الاجتناب دارد؟ خير، بلكه معنايش اين است كه اگر كسى نماز را ترك كرد، آن مصلحت

لازمة الاستيفاء را از دست داده است. نه اين كه به جاى مصلحت لازمة الاستيفاء، يك مفسده لازمة الاجتناب جاى

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 52

آن را پر كرده باشد. اين ها با هم ملازمه اى ندارند. همين طور اگر كسى شرب خمر را ترك كرد، مفسده لازمة الاجتناب گريبان او را نگرفته است نه اين كه به جاى مفسده، يك مصلحت لازمة الاستيفاء قرار گرفته باشد. اين مسئله مانند مسأله نفع و ضرر است. اگر كسى يك نفع كلّى را از دست داد، معنايش اين است كه نفعى نصيب او نشده است نه اين كه ضررى جاى آن را پر كرده باشد. يا اگر كسى ضررى را از خودش دور كرد، معنايش اين نيست كه نفعى عايد او شده است. در نتيجه تغاير ملاك واجب و حرام، مسأله عينيت و اتحاد را از بين مى برد. اگر بخواهيم امر به صلاة را با نهى از ترك صلاة يكسان بدانيم، معنايش اين مى شود كه ترك صلاة هم صددرجه مفسده لازمة الاجتناب دارد. و ما راهى براى اثبات اين معنا نداريم. امر و نهى در مرحله هيئت هم با يكديگر تغاير دارند. هيئت افعل دلالت بر وجوب و هيئت لا تفعل دلالت بر حرمت مى كند. هم چنين در مرحله مادّه هم با يكديگر فرق دارند. مادّه در امر، عبارت از فعل و وجود است ولى در نهى عبارت از ترك و عدم است. وقتى امر و نهى نه از نظر مادّه به هم ارتباط دارند و نه از جهت هيئت و نه از جهت ملاك، چگونه مى توانيم ادّعاى عينيت كنيم؟ نكته: در حمل اولى ذاتى گفته اند: «بايد موضوع و محمول

اتحاد مفهومى داشته باشند» و حتى بعضى تصريح كرده اند كه اگر ماهيت موضوع و محمول، يك چيز باشد ولى از نظر مفهومى بين آنها تغاير باشد، حمل اوّلى ذاتى نمى تواند تحقّق پيدا كند. مثلًا در قضيه «الإنسان حيوان ناطق» بين موضوع و محمول اتحاد ماهوى برقرار است ولى با وجود اين بعضى گفته اند اين حمل اوّلى ذاتى نيست چون در عالم مفهوم، آنچه از كلمه «انسان» فهميده مى شود با آنچه از كلمه «حيوان ناطق» فهميده مى شود فرق دارد،

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 53

مردم عادى- كه منطق نخوانده اند- با شنيدن لفظ «انسان» به همان معناى آن منتقل مى شوند در حالى كه هيچ اطلاعى از ماهيت انسان ندارند و اگر صدها بار هم كلمه «انسان» را بشنوند به «حيوان ناطق» منتقل نمى شوند. حال آنكه اگر مفهوم «انسان» با مفهوم «حيوان ناطق» يك چيز بود بايد همين مفهوم به ذهن آنان مى آمد. بنابراين با وجود اين كه ماهيت «انسان» با ماهيت «حيوان ناطق» يك چيز است و تعريف هم تعريف حقيقى و به صورت حدّ تامّ است. ولى مى گويند: «اتحاد مفهومى بين اين ها نيست». وقتى دايره اتحاد مفهومى اين قدر ضيق است پس چگونه كسى مى تواند ادّعا كند كه مفهوم «أقيموا الصلاة» با مفهوم «لا تتركوا الصلاة» يك چيز است؟ در نتيجه قائل به عينيت- چه مسأله تعدّد حكم را قائل شود چه مسئله اتحاد حكم را- كلامش باطل است.

نظريه دوّم: امر به شى ء متضمن نهى از ضدّ عامّ است

اين حرف مبتنى بر اين است كه وجوب، مركب از دو چيز باشد: اذن در فعل و منع از ترك. بر اساس اين مبنا گفته اند: «منع از ترك» عبارت ديگرى از «نهى از ضدّ عام» است، زيرا

ضدّ عام عبارت از نقيض است و نقيض هم عبارت از ترك است. پس وقتى نهى از ضدّ عامّ، به معناى منع از ترك شد و منع از ترك هم جزء معناى امر بود، مى توان گفت: «امر به شى ء متضمن نهى از ضدّ عام است». اين حرف را صاحب معالم قدس سره مطرح كرده 25] و بعضى ديگر نيز از ايشان تبعيّت كرده اند. بررسى نظريه دوّم: ما دو دليل بر بطلان اين نظريه داريم: دليل اوّل: وجدان، وجوب و حرمت را مغاير با هم مى بيند. يكى از مقدمات بحث

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 54

اجتماع امر و نهى كه مرحوم آخوند مطرح مى كند عبارت از تضادّ بين احكام است،[26] و مصداق بارز آن را هم تضادّ بين وجوب و حرمت مى دانند. وقتى بين وجوب و حرمت تضاد وجود دارد، چه معنا دارد كه ما حرمت را در معناى وجوب داخل كنيم؟ اگر بنا باشد حرمت در تفسير وجوب داخل باشد، پس چرا وجوب را در معناى حرمت ذكر نمى كنيد؟

چرا نمى گوييد: «وجوب ترك» در معناى حرمت داخل است. همان خصوصيتى كه اقتضا مى كند حرمت در معناى وجوب بيايد، اقتضا مى كند وجوب نيز در معناى حرمت بيايد. در حالى كه در تفسير حرمت، هيچ اشاره اى به وجوب ترك نمى شود. لذا وجداناً ما ملاحظه مى كنيم كه اين معنا صحيح نيست، چون وجوب و حرمت، دو امر متغايرند و براى تصوّر وجوب، هيچ نيازى به تصور حرمت وجود ندارد. همان طور كه تصور حرمت، هيچ نيازى به تصور وجوب ندارد. واقعيت مطلب اين است كه وجوب، يك امر بسيطى است و اصلًا تركّب ندارد كه ما بخواهيم در مورد اجزاء

آن صحبت كنيم. همان طور كه حرمت هم همين طور است.

و بنا بر آنچه ما قبلًا گفتيم كه وجوب را بعث و تحريك اعتبارى و حرمت را زجر و منع اعتبارى دانستيم، اين دو در مقابل يكديگر قرار دارند و كاملًا با هم متغايرند و هيچ كدام در معناى ديگرى دخالت ندارند. در نتيجه قول به تضمن هم باطل است.

نظريه سوّم: امر به شى ء مستلزم نهى از ضدّ عام است
اشاره

مرحوم نائينى از راه دلالت التزاميه و لزوم بيّن بالمعنى الاخصّ 27] وارد شده و امر

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 55

به شى ء را مستلزم نهى از ضدّ عام مى داند. ايشان معتقد است كه به مجرّد اين كه وجوب يك شى ء تصوّر شود، ذهن انسان به حرمت ترك آن منتقل مى شود.[28] بررسى نظريه سوّم: اوّلًا: اين معنا برخلاف وجدان است. لزوم بيّن بالمعنى الاخص به معناى عدم انفكاك بين لازم و ملزوم است، يعنى هيچ گاه نمى شود كه وجوب يك شى ء تصور شود و ذهن ما به حرمت ترك آن منتقل نشود. در حالى كه وجداناً اين گونه نيست.

بلكه نوعاً خود عنوان ترك در ذهن انسان نمى آيد تا نوبت به حكم آن- يعنى حرمت- برسد. وجوب، حكمى است كه در ارتباط با ايجاد فعل مطرح است، و اين گونه نيست كه هرجا بحث از لزوم ايجاد مطرح است، ذهن انسان، به ترك هم منتقل شود و آن را ممنوع و حرام ببيند. البته گاهى از اوقات اين انتقال وجود دارد ولى در لزوم بيّن بالمعنى الاخص بايد انتقال دائمى باشد و حتى يك مورد تفكيك نداشته باشد. ثانياً: شما مى خواهيد بگوييد: «در مقام تصوّر، چنين ملازمه اى تحقّق دارد، كه با تصور وجوب يك شى ء، مسأله منع از ترك هم

در ذهن انسان مى آيد» ولى آيا ملازم بودن دو تصوّر از نظر عبد، به اين معناست كه مولاهم ملزم است كه به مجرّد امر به شى ء، يك نهى هم نسبت به نقيض- يعنى ترك- داشته باشد؟ ما دليلى بر ملزم بودن مولا به اين مطلب نداريم. به عبارت روشن تر: شما كه مى گوييد: «تصور وجوب يك شى ء مستلزم تصور نهى از ضدّ عام به معناى نقيض است»، اين كلام داراى دو احتمال است:

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 56

احتمال اوّل: مولا حق ندارد كه بر امر به شى ء اكتفا كند، بلكه هرگاه نسبت به چيزى امر كرد، بايد يك نهى هم نسبت به نقيض آن صادر كند. احتمال دوّم: مولا وقتى به چيزى امر كند، لازم نيست با لفظ مستقلّى نقيض آن را مورد نهى قرار دهد، بلكه نفس همان امر به شى ء داراى دو مدلول است: مدلول مطابقى آن عبارت از وجوب شى ء و مدلول التزامى آن عبارت از حرمت ترك است. اين احتمال، نزديك تر و قابل قبول تر است و شبيه قول به ملازمه در مسأله مقدّمه واجب است.[29] اگر مقصود، احتمال اوّل باشد، ما در پاسخ مى گوييم: اوّلًا: اين معنا برخلاف وجدان است، زيرا اگرچه ترك بعضى از واجبات، منهى عنه واقع شده است ولى شايد نود و نه درصد واجباتى كه امر به آنها تعلّق گرفته است، ترك آنها منهى عنه واقع نشده است. در باب مقدّمه واجب نيز همين طور است. مولا خود را آزاد مى بيند. گاهى تعبير به «ادخل السوق و اشتر اللّحم» مى كند. گاهى هم به «اشتر اللّحم» اكتفا كرده و اشاره اى به مقدّمه نمى كند. ثانياً: چه دليلى وجود دارد كه مولا هرجا

امرى كرد مجبور باشد نقيض آن را نيز متعلّق نهى كند؟ ممكن است گفته شود: دليلش اين است كه ما وقتى وجوب شى ء را تصوّر مى كنيم، ذهنمان انتقال به حرمت ترك پيدا مى كند. در پاسخ مى گوييم: ما اين حرف را قبول نداريم و برفرض هم كه قبول كنيم،

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 57

مجرّد اين كه در ذهن ما يك چنين نقل و انتقالى وجود دارد، سبب نمى شود كه وظيفه اى براى مولا به وجود آيد، و مولا مجبور باشد دو حكم صادر كند. امّا اگر مقصود، احتمال دوّم باشد، اين حرف اگرچه قدرى معقول است و قابل اين هست كه انسان روى آن تكيه كند ولى در عين حال داراى اشكال است: اشكال اين است كه در بحث مقدّمه واجب، اگر كسى هم مقدّمه را ترك مى كرد و هم ذى المقدّمه را، با دو حكم مخالفت كرده بود، هرچند مخالفت وجوب غيرى استحقاق عقوبت نداشت. امّا در ما نحن فيه اگر مشابه آن حرف را پياده كرده و بگوييم: «امر به صلاة، به دلالت التراميه، دلالت بر نهى از ترك صلاة مى كند» بايد ملتزم شويم كه اگر كسى نماز را ترك كرد، دو حكم- وجوب صلاة و حرمت ترك صلاة- را مخالفت كرده و دو استحقاق عقوبت دارد. اينجا با مسأله مقدّمه واجب فرق دارد، در اينجا هر دو تكليفْ نفسى هستند و مسأله غيريت مطرح نيست و مخالفت دو تكليف نفسى موجب استحقاق دو عقوبت است. آيا مرحوم نائينى مى تواند به چنين چيزى ملتزم شود؟ اينجا غير از مسأله عينيّت است. در عينيتْ ما احتمال مى داديم كه قائل به عينيت، بخواهد وحدت حكم را قائل

شود و بگويد: «واقعيتْ يك چيز است ولى اين واقعيت گاهى به صورت امر جلوه مى كند و گاهى به صورت نهى». امّا در دلالت التزاميه چنين احتمالى مطرح نيست. كسى نمى تواند بين مدلول مطابقى و مدلول التزامى، عينيت را قائل شود.

اين ها دو چيزند. و چون هر دو، حكم نفسى هستند با ترك صلاة، دو استحقاق عقوبت در كار است. روشن است كه مرحوم نائينى نمى تواند به چنين چيزى ملتزم شود. اين با مذاق متشرعه و فهم متشرعه سازگار نيست. متشرعه اين را نمى پذيرد كه اگر كسى يك تكليف وجوبى را مخالفت كرد، دو استحقاق عقوبت داشته باشد. در نتيجه امر به شى ء نمى تواند مقتضى نهى از ضدّ عام باشد نه به صورت عينيت و نه به صورت تضمن و نه به صورت التزام.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 58

تكميل بحث

ممكن است قائل به ملازمه بگويد: «ما بحث را روى امر و نهى پياده نمى كنيم بلكه در مرحله اراده- كه مرحله اى قبل از امر و نهى است- مطرح مى كنيم و مى گوييم:

«اگر اراده اى به وجود چيزى تعلّق گرفت، مقتضى 30] اين است كه اراده اى هم به ترك نقيض آن تعلّق بگيرد. اين مطلب اگرچه خارج از بحث ماست- زيرا بحث ما در ارتباط با امر و نهى است- ولى مناسب است كه در اينجا پيرامون آن بحث كنيم. در جواب اين قائل گفته مى شود: آيا مراد از اراده اى كه مى خواهيد اقتضاء را در مورد آن پياده كنيد، اراده تكوينى است يا اراده تشريعى؟ اراده تكوينى در جايى است كه اراده شخص به اين تعلّق بگيرد كه خودش فعلى را انجام دهد. و اراده تشريعى آن است

كه شخصى اراده بعث به شى ء يا زجر از آن را داشته باشد. آنچه متناسب با بحث ماست، عبارت از اراده تشريعى است ولى در عين حال ما هر دو را مورد بررسى قرار مى دهيم: ما بارها گفته ايم كه اراده نياز به مبادى و مقدّمات دارد و ما حتى يك مورد نمى توانيم پيدا كنيم كه اراده بدون مبادى تحقّق پيدا كرده باشد.[31] حال در مورد اراده تكوينيّه وقتى كسى اراده مى كند كه مباشرتاً وارد بازار شود، اولين مبدأ اراده عبارت از تصوّر است. وجداناً چنين كسى وجود دخول سوق را تصور مى كند نه اين كه دو چيز را تصور كند. به دنبال اين تصور، تصديق به فايده دخول سوق مى كند و به دنبال آن هم مبادى ديگر اراده تحقق پيدا مى كند و آخرين مرحله، مرحله اراده است كه آن هم

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 59

متعلّق به ايجاد و تحقّق شى ء است. آيا غير از اين اراده، اراده ديگرى در كار است كه در ارتباط با نقيض و ترك آن باشد؟ وجداناً اين عناوين اصلًا به ذهن انسان نمى آيد. آنچه در ذهن مى آيد مسأله وجود دخول سوق و مراحل مربوط به آن است. بنابراين در اراده تكوينيه مسئله روشن است كه در جايى كه اراده به وجود تعلّق گرفته است، جز يك اراده متعلّق به وجود، چيز ديگرى واقعيت ندارد. ولى اين قائل بيشتر بر اراده تشريعيه نظر دارد، زيرا آنچه مربوط به بحث ماست، مراحل قبل از بعث و زجر است. اين مراحل عبارت از اراده متعلّق به بعث و زجر و مبادى آن اراده است كه ما از آن به اراده تشريعيه تعبير مى كنيم. اكنون

به بررسى اراده تشريعيّه مى پردازيم: اگر مولا بخواهد فرمان دخول سوق را براى عبد خود صادر كند، چون صدور فرمان يك عمل اختيارى مولاست و عمل اختيارى بايد مسبوق به اراده و مقدّمات اراده باشد، لذا همان طور كه در اراده هاى تكوينيّه- كه خود انسان مى خواهد كارى را مباشرتاً انجام دهد- اوّل مراد را تصور مى كند، در اينجا هم ابتدا مراد را تصور مى كند ولى مراد در اينجا دخول سوق نيست بلكه بعث به دخول سوق است، چون آنچه مربوط به مولاست و فعل اختيارى او شناخته مى شود، فرمان به دخول سوق است. لذا مولا ابتدا بعث به دخول سوق را تصور كرده، سپس فايده اين بعث را تصديق مى كند.

مى بيند فايده اين بعث اين است كه عبد در خارج، دخول سوق را ايجاد مى كند و به دنبال تصديق به فايده، ساير مبادى اراده نيز تحقّق پيدا مى كند سپس فرمان دخول سوق را صادر كرده و عبد را به سوى آن بعث مى كند. تا اينجا بحثى نيست ولى قائل مى خواهد بگويد: به دنبال اين اراده تشريعيّه كه متعلّق به «بعث به دخول سوق» است، اراده تشريعيه ديگرى وجود دارد كه به «زجر از ترك دخول سوق» تعلّق گرفته است. ما مى گوييم: اراده دوّم هم بايد مبادى داشته باشد. اوّلين مقدّمه اش تصور زجر از ترك دخول سوق است، فرض مى كنيم اين مقدّمه تحقق پيدا كرد امّا وقتى نوبت به

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 60

مقدّمه دوّم مى رسد با مشكل مواجه مى شويم. مولايى كه قبلًا اراده تشريعيه اش به دخول سوق تعلّق گرفته است، الآن زجر از ترك دخول سوق چه فايده اى مى تواند داشته باشد؟ اگر گفته شود: «فايده تأكيدى

دارد». مى گوييم: اوّلًا: تأكيد از محل بحث ما خارج است. كسى كه امر به شى ء را مقتضى نهى از ضد- چه در ضد عام و چه در ضد خاص- مى داند، قائل به تعدّد حكمين است و معناى تعدّد حكمين اين است كه حكم دوّم هم مانند حكم اوّل، جنبه تأسيسى دارد. در حالى كه در موارد تأكيد، دو حكم وجود ندارد بلكه يك حكم است كه مورد تأكيد قرار مى گيرد. ثانياً: راه تأكيد منحصر به نهى از نقيض نيست بلكه مى تواند همان فرمان و امر را تكرار كند. در نتيجه اگر اراده تشريعيه بخواهد به نهى از نقيض- يعنى ضدّ عام- تعلّق بگيرد، و ما مسأله تأكيد را كنار بزنيم 32] مقدّمه دوّم اراده- يعنى تصديق به فايده- با مشكل مواجه خواهد شد. و تا وقتى تصديق به فايده نباشد، اراده تشريعيه نمى تواند به زجر تعلّق بگيرد. همان طور كه در باب بعث هم اگر تصديق به فايده بعث در كار نباشد، اراده تشريعيه نمى تواند به بعث تعلّق بگيرد. خلاصه بحث در ارتباط با مقدّميّت كسانى كه مى خواهند در باب ضدّ از راه مقدّميّت وارد شوند بايد سه مرحله را ثابت كنند كه هر سه مرحله مورد اشكال قرار گرفت: 1- مرحله مقدّميت يعنى «عدم أحد الضدين مقدّمة لفعل الضدّ الآخر». 2- مرحله قول به ملازمه بين وجوب يك شى ء و حرمت ضدّ آن. 3- مرحله اين كه امر به شى ء مقتضى نهى از ضدّ عام باشد.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 61

راه دوّم براى اثبات اقتضاء[33] «مسأله ملازمه»
اشاره

اين طريق به اين صورت است كه گفته شود: «ترك أحد الضدّين ملازم لوجود الضدّ الآخر». كسى كه بخواهد از اين راه،

مسأله اقتضاء را ثابت كند بايد- همانند راه قبلى- سه مرحله را طى كند: مرحله اوّل: اثبات اين كه «ترك أحد الضدّين ملازم لوجود الضدّ الآخر». مرحله دوّم: متلازمين بايد اتّحاد در حكم داشته باشند. اگر يكى از متلازمين واجب بود ملازم ديگر هم واجب باشد و اگر يكى از آنها حرام بود، ملازم ديگر هم حرام باشد. بنابراين، در ما نحن فيه اگر ملازمه بين ازاله و ترك صلاة ثابت شد، در مرحله دوّم بايد بگوييم: چون ازاله وجوب دارد ملازم آن- يعنى ترك صلاة- هم بايد وجوب داشته باشد. ولى با اين مرحله، كار تمام نمى شود زيرا مدّعا عبارت از حرمت صلاة است، لذا نياز به مرحله ديگر داريم. مرحله سوّم: اثبات شود كه امر به شى ء، مقتضى نهى از ضدّ عام است. در اين صورت وقتى ترك صلاة، مأمور به شد، فعل صلاة- كه نقيض ترك صلاة است- حرام خواهد شد. البته ما بايد در اينجا و در بحث گذشته مسامحه اى مرتكب شده و فعل را عبارت از نقيض ترك بدانيم. ما در ثمره قول به مقدّمه موصله، بحثى را مطرح كرديم كه آيا معناى نقيض چيست؟ آنجا گفتيم: از عبارت «نقيض كلّ شي ء رفعه» استفاده مى شود كه «نقيض ترك عبارت از رفع ترك است»، در حالى كه رفع ترك غير از فعل است و اين دو، مفهوماً با هم اتحاد ندارند. امّا اگر معناى نقيض را وسيع تر دانسته و بگوييم:

«نقيض كلّ شي ء رفعه أو كون الشي ء مرفوعاً به» در اين صورت مى توانيم فعل را به

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 62

عنوان نقيض ترك مطرح كنيم. و الّا طبق تفسير اوّل، نقيض

ترك صلاة عبارت از فعل صلاة نيست بلكه عبارت از رفع ترك صلاة است. و رفع ترك صلاة، اگرچه در خارج جز با فعل تحقّق پيدا نمى كند ولى به حسب مفهوم باهم مغايرت دارند. با توجه به اين كه مرحله سوّم، مشترك با بحث قبلى است، نياز به بحث مجدّد ندارد ولى دو مرحله اوّل بايد مورد بررسى قرار گيرد.

مرحله اوّل: آيا ترك أحد الضدّين ملازم با وجود ضدّ ديگر است؟

ممكن است كسى بگويد: «ملازمه بين اين دو، امرى بديهى است، مخصوصاً در جايى كه ضدّين دو تا بوده و سوّمى نداشته باشند. در اين صورت از باب اين كه اجتماع ضدّين محال است، احد الضدّين ملازم با ترك ديگرى خواهد بود». ولى اين ادّعا صحيح نيست، زيرا مسأله ملازمه، مسأله اى عقلى است و مسائل عقلى داراى منشأ و ملاك است. اثبات ملازمه بين دو چيز، راه هايى دارد. يك راه آن عبارت از مسأله علّيت و معلوليّت است. در باب عليّت و معلوليّت، به مقتضاى حكم عقل، بين علّت و معلول ملازمه تحقّق دارد. خاصيت عليّت، عبارت از تلازم است. اگر چيزى علّت تامّه براى چيز ديگرى شد، انفكاك بين علّت و آن چيز، عقلًا ممتنع است.

هم چنين اگر دو شى ء، معلول براى يك علّت باشند، بين آن دو معلول هم ملازمه وجود دارد. منشأ ملازمه اين است كه ارتباط هر معلولى با علت خود، عين ارتباط معلول ديگر با آن علّت است و از نظر معلوليت، فرقى بين اين دو وجود ندارد، لذا همان طور كه بين علّت و معلول ملازمه وجود دارد، بين معلولين لعلّة واحدة هم ملازمه وجود دارد. يعنى نمى توانيم بگوييم: «احد المعلولين تحقق دارد ولى معلول ديگر ممكن است تحقق

نداشته باشد». راه ديگر براى اثبات ملازمه عبارت از مصداقيّت و كليّت است. فرديّت يك چيز

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 63

براى يك كلّى، مستلزم امتناع انفكاك بين اين مصداق و آن كلّى است. به عبارت ديگر:

مصداقيت، مغاير با انفكاك است. حال در اينجا سؤال مى شود كه آيا در باب ضدّين كه شما مى گوييد: «بياض، ملازم با ترك سواد است» و در ما نحن فيه كه- روى مسأله تضاد- مى گوييد: «ازاله، ملازم با ترك صلاة است» آيا منشأ اين ملازمه چيست؟ روشن است كه در اينجا نه مسأله عليّت و معلوليّت مى تواند مطرح باشد، نه اين كه هر دو معلول براى علّت واحده باشند. ولى آيا مى توان در اينجا مسأله مصداقيت را مطرح كرد و از اين راه كشف كرد كه بين بياض و عدم سواد و نيز بين ازاله و ترك صلاة ملازمه تحقّق دارد[34]؟ و به عبارت ديگر: آيا مى توان بياض را مصداق عدم سواد دانست؟ اگرچه مصداقيت، يك طرفه باشد. و آيا مى توان ازاله را مصداق ترك صلاة دانست؟ پاسخ اين است كه اين حرف داراى اشكال است. منشأ اشكال، همان چيزى است كه در بحث مقدّميّت ذكر كرديم. ما در آنجا گفتيم: «بر خلاف آنچه قائل به اقتضاء معتقد است و ترك أحد الضدّين را مقدّمه براى فعل ضدّ ديگر مى داند و برخلاف آنچه كه مرحوم قوچانى از عبارت مرحوم آخوند استفاده كرد- و متضادّان و متناقضان را در رتبه واحدى دانست- ما معتقديم: قضيه اى را كه شما موضوعش را بخواهيد يك امر عدمى قرار دهيد، اين قضيّه به هيچ وجه نمى تواند يك قضيّه واقعيّه باشد، محمولش هرچه مى خواهد باشد. چه گفته شود: «عدم

أحد الضدين مقدّمة لوجود الضد الآخر» و يا گفته شود: «عدم أحد الضدّين، متأخر عن الضدّ الآخر» و يا گفته شود: «عدم أحد الضدّين في رتبة الضدّ الآخر»، هيچ كدام براى ما قابل قبول نيست، زيرا قاعده فرعيت مى گويد: «ثبوت شي ء لشي ء فرع ثبوت المثبت له». ما هر محمولى را بخواهيم براى موضوعى ثابت كنيم، بايد آن موضوع- به تناسب ثبوت آن محمول- تحقّق داشته

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 64

باشد. اگر مربوط به خارج است، در خارج و اگر مربوط به ذهن است، در ذهن و اگر مربوط به نفس الامر است بايد در نفس الامر تحقّق داشته باشد. بنابراين نمى توان قضيّه حمليه اى درست كرد كه موضوع آن يك امر عدمى- مثل «عدم أحد الضدّين»- باشد، حالْ محمول آن هرچه باشد فرقى نمى كند. در نتيجه اولين حرفى كه در جواب از اين استدلال مطرح مى كنيم اين است كه امر عدمى نمى تواند موضوع براى «ملازمٌ» واقع شود. در اينجا ممكن است قائل به ملازمه بگويد: در بحث مقدّميّت كه شما بر ما اشكال كرده و قاعده فرعيّت را مطرح كرديد، ما ناچار بوديم موضوع را يك امر عدمى قرار دهيم و نمى توانستيم قضيّه را متعاكس كرده و موضوع آن را امرى وجودى قرار داده و بگوييم: «ازاله، مقدّمه ترك صلاة است» بلكه ناچار بوديم بگوييم: «ترك صلاة مقدّمه ازاله است». ولى در اينجا ناچار نيستيم موضوع را امر عدمى قرار داده و بگوييم: «ترك الصلاة ملازم للإزالة» بلكه مى گوييم: «الإزالة ملازمة لترك الصلاة».

واقعيت هم همين است كه ترك صلاة ملازم با ازاله نيست، زيرا ممكن است كسى صلاة را ترك كند ولى در عين حال ازاله

را هم انجام ندهد امّا ازاله ملازم با ترك صلاة است. در اين صورت، اشكال قاعده فرعيت جريان ندارد و مى توان مسأله مصداقيت را مطرح كرد و همان طور كه در «زيد إنسان» از راه مصداقيت، ملازمه را بدست مى آوريد، اينجا هم ازاله مصداقى براى «ترك الصلاة» است و گفته مى شود: «الإزالة لا صلاة»، مثل «البياض لا سواد». در پاسخ مى گوييم: حمل به معناى اتّصاف و تطبيق و اتحاد است. «لا سواد» چيست كه شما مى خواهيد آن را حمل بر «البياض» كنيد؟ چگونه مى تواند «البياض» با «عدم» اتحاد داشته باشد؟ عدم، چيزى نيست كه بتواند وصف براى وجود قرار بگيرد.

عدم چيزى نيست كه مصداقش عبارت از وجود باشد. مگر اين كه قضيّه را به صورت قضيّه سالبه محصّله برگردانيم تا با انتفاء موضوع هم سازگار باشد. «ليس البياض

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 65

بسواد» با اين مى سازد كه بياضى وجود نداشته باشد تا بخواهد اتصاف به سواد پيدا كند.

و الّا اين اشكال در مورد «زيد لا قائم» هم مطرح است، چون ملاك قضيّه حمليه- به قول مرحوم آخوند- عبارت از اتحاد و هوهويت است. چگونه مى شود بين وجود و عدم، اتحاد و هوهويت تحقّق داشته باشد؟ ما در مورد عدم گفتيم: «عدم، هيچ حظّى از وجود ندارد و در اين جهت هيچ فرقى بين عدم مطلق و عدم مضاف و عدم ملكه و ساير اعدام وجود ندارد». از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه ملازمه در هرجا منشأ و علّتى دارد و ما در مورد ملازمه بين «وجود أحد الضدّين» و «ترك الضدّ الآخر» هيچ منشأ و ملاكى نيافتيم. لذا اولين مرحله- كه عبارت از ملازمه

است- ناتمام است.

مرحله دوّم: اتحاد حكم در مورد متلازمين 35]
اشاره

نفس اين عنوان- كه متلازمين بايد اتحاد در حكم داشته باشند- عنوانى عام است و شامل وجوب و حرمت و اباحه مى شود ولى دليلى كه در اين زمينه اقامه شده، تنها در ارتباط با وجوب است. هرچند دليل آنان در ارتباط با حرمت هم جريان پيدا مى كند ولى در مورد مباح جريان ندارد. البته لازم هم نيست در مورد مباح چنين چيزى را اثبات كنند چون بحث ما در مورد وجوب ازاله و وجوب ترك صلاة است. دليلى كه در اين زمينه اقامه شده، اين است كه «اگر يكى از متلازمين وجوب پيدا كرد، ملازم ديگر هم بايد واجب باشد، زيرا اگر وجوب نداشته باشد يكى از احكام

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 66

چهارگانه حرمت، استحباب، كراهت و اباحه را خواهد داشت اين چهار حكم، در اين جهت اشتراك دارند كه همه آنها جواز ترك دارند. به عبارت ديگر: اگر ملازم ديگر وجوب نداشت، يك جواز بالمعنى الاعم در ارتباط با ترك آن تحقق خواهد داشت. و اگر شارع- از طريق يكى از احكام چهارگانه- نسبت به ملازم دوّم ترك را جايز بداند، ملازمه اقتضا مى كند كه ملازم اوّل هم جواز ترك داشته باشد و اين خلاف فرض ماست زيرا ما فرض كرديم كه ملازم اوّل وجوب دارد. بنابراين وجوب ملازم اوّل با جواز ترك ملازم دوّم، مستلزم اين است كه ملازم اوّل هم وجوب داشته باشد و هم جواز ترك و چنين چيزى مستلزم خروج واجب از وجوب آن است. لذا براى اين كه چنين محذورى لازم نيايد ما ناچاريم ملتزم شويم كه با وجوب ملازم اوّل، ملازم دوّم هم

اتصاف به وجوب پيدا مى كند. ممكن است كسى بگويد: چه اشكالى دارد كه ملتزم شويم ملازم دوّم خالى از حكم است؟ مستدل در پاسخ مى گويد: اين مطلب بين فقهاء و اصوليين مسلّم است كه «إن للَّه تعالى في كلّ واقعة حكماً يشترك فيه الجاهل و العالم» و روشن است كه ملازم دوّم از عنوان «كلّ واقعة» خارج نيست، بنابراين بايد حكمى داشته باشد. در نتيجه اگر احد المتلازمين وجوب داشت بايد ملازم ديگر هم وجوب داشته باشد. اين دليل در ارتباط با حرمت هم جريان پيدا مى كند، امّا در مورد ساير احكام جريان پيدا نمى كند، زيرا مانعى ندارد كه يكى از متلازمين مباح و ملازم ديگر مستحب يا مكروه باشد. امّا در مورد وجوب و حرمت، تالى فاسد پيدا مى كند.

بررسى دليل اتحاد حكم متلازمين:

اين دليل داراى چند اشكال است: اشكال اوّل: ما قبول مى كنيم كه «إنّ للَّه تعالى في كلّ واقعة حكماً يشترك فيه

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 67

العالم و الجاهل» ولى عنوان واقعه اختصاص به عناوين وجوديّه دارد و شامل امور عدميّه نمى شود. واقعه همان فعل مكلّف است كه موضوع براى علم فقه واقع مى شود، يعنى آنچه موضوع براى احكام تكليفيه خمسه واقع مى شود و آن عبارت از وجودات است. اصلًا فعل مكلّف عبارت از عناوين وجوديّه است و عناوين عدميّه- همان طور كه ما تحقيق كرديم- چيزى نيستند تا بخواهند داراى حكم باشند. حتى در باب نواهى هم متعلّق حرمت عبارت از وجود است. در حالى كه عنوان ما در اينجا عنوانى عدمى است. بحث در اين است كه اگر ازاله واجب شد، ترك الصلاة هم واجب مى شود. و ترك الصلاة، واقعه نيست تا حكمى براى

آن وجود داشته باشد. اگر گفته شود: «عنوان «واقعه» شامل عناوين عدميه هم مى شود». در پاسخ مى گوييم: «اين حرف داراى تالى فاسد است و كسى نمى تواند به آن ملتزم شود و آن تالى فاسد اين است كه بايد مثلًا در مورد صلاة بگوييد: «فعل آن داراى يك حكم و ترك آن هم داراى يك حكم است و در مورد صلاة دو حكم اجتماع كرده اند»، نتيجه اين مى شود كه اگر كسى نماز را ترك كرد بايد دو مخالفت نسبت به او تحقّق پيدا كرده باشد: يكى حكم وجوب كه متعلّق به وجود صلاة است و ديگرى حكم حرمت كه متعلّق به جانب ترك صلاة است پس استحقاق دو عقوبت پيدا مى كند. و كسى نمى تواند ملتزم به چنين چيزى شود كه با مخالفت يك حكم وجوبى، دو حكم استقلالى مخالفت شده است. اينجا با مسأله مقدّميّت فرق دارد، زيرا در آنجا عنوان وجوب غيرى مطرح بود امّا در اينجا هر دو وجوب جنبه نفسيّت دارند، يعنى اگر يكى از متلازمين وجوب نفسى داشت، ديگرى هم وجوب نفسى خواهد داشت. اشكال دوّم: دليل اينان با مدّعايشان تطبيق ندارد، زيرا دليل «إن للَّه تعالى في كلّ واقعة حكماً يشترك فيه العالم و الجاهل» مربوط به لوح محفوظ و احكام واقعيّه است. يعنى هر واقعه اى در لوح محفوظ داراى حكمى است كه عالم و جاهل در آن مشتركند. بعضى به آن حكم دسترسى پيدا مى كنند و بعضى دسترسى پيدا نمى كنند.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 68

شما مى خواهيد از اين دليل استفاده كنيد كه اگر ازاله واجب شد، ترك صلاة هم واجب است. شما مى خواهيد بگوييد: «وجوب ترك صلاة مربوط به مرحله فعليت

است» درحالى كه دليل مى گويد: «ترك صلاة- كه مزاحم با ازاله است- در لوح محفوظ داراى حكمى است» ولى آيا آن حكم چيست؟ راهى براى استكشاف آن نداريم. اشكال سوّم:[36] برفرض كه از همه اشكالات قبلى صرف نظر كنيم، اصل اين استدلال، مصادره به مطلوب است، زيرا شما گفتيد: «اگر احد المتلازمين واجب شد، ملازم ديگر هم واجب است، زيرا اگر بخواهد وجوب نداشته باشد، يكى از احكام چهارگانه حرمت، استحباب، كراهت يا اباحه را خواهد داشت كه همه آنها در جواز ترك مشتركند و لازمه جواز ترك ملازم دوّم، جواز ترك ملازم اوّل است». و اين عين مدّعاى شماست يعنى اوّل بايد اتحاد حكم بين متلازمين را ثابت كرده باشيم، سپس بگوييم: «لازمه جواز ترك ملازم دوّم، جواز ترك ملازم اوّل است» و اين عين مدّعاست. ما ممكن است بگوييم: «ملازم دوّم جواز ترك دارد ولى جواز ترك آن سرايت به ملازم اوّل نمى كند». شما اوّل سرايت آن را ثابت كنيد سپس بگوييد: «جواز ترك ملازم اوّل با وجوبش نمى سازد». حرف شما مبتنى بر اين است كه ما اتحاد متلازمين در حكم را پذيرفته باشيم و الّا جواز ترك، منحصر به همان ملازم دوّم شده و به ملازم اوّل سرايت نمى كند. بلكه اين از مدّعاى شما بدتر است، چون مدّعاى شما اين بود كه وجوب، از احد المتلازمين به متلازم ديگر سرايت مى كند و اين تا حدودى قابل تحمل بود ولى پايه دليلتان بر اين است كه جواز ترك، از احد المتلازمين به متلازم ديگر سرايت مى كند. شما چه دليلى براى اين حرف خود داريد؟ ما ممكن است بگوييم: «ملازم اوّل، واجب است و ملازم

دوّم هم جواز ترك دارد و جواز ترك آن هيچ سرايتى به ملازم اوّل نمى كند، پس ملازم اوّل از وجوبش خارج نمى شود و هيچ خلفى هم لازم نمى آيد».

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 69

آيا هر واقعه اى داراى حكم است؟

پاسخ به اين سؤال مبتنى بر اين است كه ببينيم: آيا اباحه- كه يكى از احكام تكليفيه خمسه است- به چه معناست؟ در مورد چهار حكم ديگر تقريباً دو جهت مسلّم وجود دارد: يكى ارتباط آن با شارع و ديگرى علّت حكم. اگر چيزى واجب شد، هم ايجاب كننده آن عبارت از شارع است و هم ملاك آن اشتمال بر يك مصلحت لازم الاستيفاء است. و اگر چيزى مستحب شد، حاكم به استحباب آن عبارت از شارع و ملاك آن اشتمال بريك مصلحت غير لازم الاستيفاء است. در باب حرمت و كراهت هم مسأله مفسده مطرح است. ولى آيا اباحه به چه معنايى است؟ اگر گفته شود: «اباحه هم مانند احكام چهارگانه ديگر داراى ملاك است و حاكم به آن عبارت از شارع است و ملاك اباحه يا اين است كه شى ء نه داراى مصلحت باشد و نه داراى مفسده و يا اين است كه شى ء داراى مصلحت و مفسده مساوى باشد» در اين صورت ممكن است جمله «إن للَّه تعالى في كلّ واقعة حكماً يشترك فيه العالم و الجاهل» پذيرفته شود. امّا اگر گفته شود: «اباحه بر دو قسم است: يك قسم آن مربوط به شارع است كه شارع به يكى از آن دو ملاكى كه ذكر كرديم- يعنى خلوّ از مصلحت و مفسده يا تساوى مصلحت و مفسده- حكم به اباحه مى كند. قسم ديگر از اباحه در مورد جايى

است كه شارع هيچ يك از احكام چهارگانه ديگر را نداشته باشد. اگرچه اين قسم از اباحه را به شارع نسبت نمى دهيم. و ضرورتى هم ندارد كه در اينجا عنوان پنجمى وجود داشته باشد كه به شارع نسبت داده شود». در اين صورت جمله «إنّ للَّه تعالى في كلّ واقعة حكماً يشترك فيه العالم و الجاهل» كنار مى رود، زيرا ما اباحه اى را توانستيم فرض كنيم كه اضافه اى به خداوند

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 70

ندارد. اين اباحه به معناى اين است كه شارع در اين مورد حكمى ندارد. با توجه به عدم حكم شارع، نتيجه عملى اين مى شود كه در خارج هم مى توان آن را ايجاد كرد و هم مى توان ترك كرد، بدون اين كه هيچ يك از فعل و ترك رجحان بر ديگرى داشته باشد. در نتيجه ما توانستيم واقعه اى را فرض كنيم كه هم مستقل 37] و هم امر وجودى باشد ولى در عين حال فاقد حكم باشد يعنى شارع هيچ يك از احكام چهارگانه را نسبت به آن جعل نكرده است. و در اين صورت، جمله «إنّ للَّه تعالى في كلّ واقعة حكماً يشترك فيه العالم و الجاهل» مورد مناقشه قرار مى گيرد. اين مطلب اختصاص به اينجا ندارد و در جاهاى ديگر هم مورد استفاده واقع مى شود. نتيجه بحث در ارتباط با مسأله اقتضاء از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه امر به شى ء نه مقتضى نهى از ضد خاص است و نه مقتضى نهى از ضدّ عام- به معناى نقيض- است.

ثمره بحث در ارتباط با مسأله اقتضاء
اشاره

در اوايل بحث اقتضاء اشاره كرديم كه ضدّ خاصّ در همه جا جنبه عبادى ندارد.

ازاله، ضدّهاى متعدّدى دارد، همان طور كه نماز خواندن به

جاى ازاله، ضدّ ازاله است، مطالعه كردن و خياطى به جاى ازاله، هم ضدّ ازاله است و قائل به اقتضاء، همه اين ها را حرام مى داند.[38] ولى در ارتباط با بعضى از مصاديق، ثمره اى ذكر شده است و آن اين است كه وقتى ضدّ خاص جنبه عبادى داشته باشد و ما قائل به اقتضاء شويم، امر به ازاله موجب تعلق نهى به عبادت مى شود و ما در بحث هاى آينده خواهيم گفت كه نهى

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 71

متعلّق به عبادت، مقتضى فساد آن است. در نتيجه چنين شخصى كه ازاله را ترك كرده و به جاى آن مشغول نماز شده است، نمازش باطل است. امّا بنا بر قول به عدم اقتضاء، وجهى براى بطلان نماز نيست. بنابراين مطرح كردن مثال ازاله و صلاة به جهت همين ثمره اى است كه در اينجا مطرح شده است و الّا از جهت منهى عنه بودن فرقى بين صلاة و ساير اضداد ازاله وجود ندارد.

اشكال بر ثمره مذكور:
اشاره

اين ثمره به دو طريق مورد انكار قرار گرفته است:

طريق اوّل: نماز به جاى ازاله، بنا بر هر دو قول- يعنى قول به اقتضاء و قول به عدم اقتضاء- صحيح است

، زيرا بطلان صلاة بايد از راه تعلّق نهى به عبادت مطرح شود به همين جهت ما بايد ابتدا اين مسئله را بررسى كنيم كه چرا نهى متعلّق به عبادت، مقتضى فساد است؟ روشن است كه آيه يا روايتى بر اين مطلب دلالت نمى كند بلكه اين يك مسأله عقلى است كه نهى متعلّق به عبادت، مقتضى فساد آن است. آن وقت ما بايد ببينيم آيا ملاكى كه در اقتضاى نهى نسبت به عبادت وجود دارد، در اين نهى كه از راه وجوب ازاله به سراغ صلاة مى آيد نيز وجود دارد؟ روشن است كه اگر ملاك وجود نداشت ما نمى توانيم در ما نحن فيه حكم به بطلان نماز بنماييم. به نظر ما اين انكار موافق با تحقيق است و ملاكى كه در اقتضاى نهى نسبت به عبادت وجود دارد، در ما نحن فيه وجود ندارد، بنابراين ما نمى توانيم حكم به بطلان صلاة بنماييم. بيان مطلب: نواهى كه متعلّق به عبادت مى شود به دو صورت است: صورت اوّل: نهى متعلّق به عبادت، نهى تحريمى نباشد بلكه ارشاد به فساد

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 72

عبادت داشته باشد، مثل نهى زن حائض از نماز خواندن، همان طور كه گاهى نهى متعلق به معامله، ارشاد به فساد معامله دارد، مانند: «لا تبع ما ليس عندك» كه ارشاد به فساد فروختن مال مردم مى كند نه اين كه دلالت بر حرمت داشته باشد. اين قسم از نواهى از محلّ بحث ما خارج است زيرا اين گونه نواهى خودشان ارشاد به فساد مى كنند و فساد به عنوان مدلول لفظى آنهاست. صورت دوّم: نهى متعلّق به

عبادت، نهى مولوى تحريمى باشد. يعنى عبادتى- با وجود عبادت بودن- حرام و مشتمل بر مفسده لازم الاجتناب باشد. اين قسم از نهى محلّ بحث ماست. اگر عبادتى حرام و مشتمل بر مفسده شد، مدلول لفظى نهى، عبارت از حرمت و تحريم مولوى است. بطلان عبادت در اين صورت، نه ارتباطى به تعبد دارد و نه به دلالت لفظ، بلكه مسئله يك مسأله عقلى است. عقل مى گويد: اگر عبادتى مبغوض مولا شد، ديگر نمى تواند محبوب مولا و مقرّب به سوى او باشد، بنابراين نمى تواند به عنوان عبادتى صحيح مطرح باشد. اين مسئله مثل مسأله صلاة در دار غصبى نيست. در آنجا قائلين به جواز اجتماع امر و نهى مى گويند: دو عنوان وجود دارد: عنوان صلاة و عنوان غصب. و مانعى ندارد كه ما بنا بر عنوان صلاة حكم به صحّت آن بنماييم، زيرا حيثيت عبادت آن منهى عنه واقع نشده است. آنچه مبغوض مولا و منهى عنه است حيثيت غصب مى باشد. تنها اشكال در آنجا اين است كه دو عنوان در يكجا جمع شده اند ولى عنوانها از يكديگر جدا هستند. لذا آنجا اكثر قائلين به جواز اجتماع امر و نهى، معتقد به صحت نماز مى باشند، زيرا در آنجا مبعّدى مقرّب نشده و مقرّبى هم مبعّد نشده است امّا در اينجا نهى متعلّق به عبادت شده، مثل نهى از صلاة در ايّام حيض- اگر نهى آن مولوى تحريمى باشد- در اينجا ما يك عنوان داريم كه متعلّق نهى تحريمى قرار گرفته و نهى تحريمى حاكى از مفسده است و در اين گونه موارد عقل حكم به بطلان مى كند، زيرا چنين عملى نمى تواند مقرّب باشد.

ملاك اين صلاة

با ملاك شرب خمر فرقى ندارد. هر دو مشتمل بر مفسده و مبغوض مولا هستند. عقل مى گويد: عنوان واحد نمى تواند هم مقرّب باشد و هم مبعّد. لذا اگر

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 73

مولا زن را از صلاة در ايام حيض نهى كرد و ما نهى را تحريمى مولوى دانستيم، چنين عبادتى نه تنها حرام است بلكه محكوم به فساد هم مى باشد. حال ببينيم آيا ملاك فوق در ما نحن فيه وجود دارد؟ اگر ما امر به شى ء را مقتضى نهى از ضدّ خاص دانستيم و ضدّ خاصّ جنبه عبادى داشت، آيا ملاكى كه در فساد عبادت منهى عنه وجود داشت در اينجا هم وجود دارد؟ در مباحث گذشته گفتيم: قائلين به اقتضاء از دو راه مسأله اقتضاء را مطرح مى كردند[39]: اكثر قائلين به اقتضاء از راه مقدّميّت و عدّه اى هم از راه ملازمه وارد مى شدند. كسانى كه از راه مقدّميّت وارد مى شدند مى گفتند: «ترك صلاة، مقدّمه ازاله است و مقدّمه واجب هم واجب است. بنابراين وقتى ازاله وجوب پيدا كرد، ترك صلاة هم- به عنوان مقدّمه واجب- وجوب پيدا مى كند». روشن است كه وجوب مقدّمه واجب، وجوب غيرى است به خلاف ذى المقدّمه كه وجوبش نفسى است. و ما در بحث مقدّمه واجب گفتيم: «موافقت امر غيرى، موجب استحقاق ثواب نيست و مخالفت آن هم موجب استحقاق عقوبت نيست، زيرا واجب غيرى نه فعلش مقرّب به سوى مولاست و نه تركش مبعّد از مولاست، چون نه مصلحتى در فعل آن وجود دارد و نه مفسده اى در ترك آن وجود دارد و اصولًا نظر مولا به مقدّمه متعلّق نيست. به نظر مولا «بودن بر پشت بام» داراى

مصلحت است و مولا كارى به «نصب نردبان» ندارد. اثر «نصب نردبان» اين است كه راه را براى رسيدن به هدف مولا باز مى كند و الّا ممكن است در آن حتى يك درجه مصلحت هم وجود نداشته باشد. اكنون همين مسئله را در اينجا پياده مى كنيم. شما مى گوييد: «ترك صلاة- به عنوان مقدّمه ازاله- وجوب دارد». ما مى گوييم: «اين وجوب غيرى است و در وجوب

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 74

غيرى مقرّبيت و مبعّديت وجود ندارد. و چون نهى متعلّق به صلاة، از اين وجوب غيرى نشأت گرفته است، حرمت فعل صلاة هم جنبه غيريت پيدا مى كند. مخصوصاً كه بعضى از راه عينيّت وارد مى شدند و مى گفتند: «امر به شى ء، عين نهى از نقيض است».

در اين صورت آيا مى توان گفت: «امر به شى ء جنبه مقدّمى و غيرى دارد ولى نهى از نقيض جنبه نفسيت دارد؟» آيا نهى نفسى، عين امر غيرى است؟ و نيز كسانى كه قائل به جزئيت مى شدند آيا مى توانند ملتزم شوند كه نهى نفسى، جزئيت براى وجوب غيرى دارد؟ حتّى مرحوم نائينى كه از راه لزوم بيّن بالمعنى الأخصّ، آمد و امر به شى ء را مقتضى نهى از نقيض مى دانست، آيا ممكن است ملتزم شود كه به دنبال تصوّر وجوب غيرى ترك صلاة، فوراً حرمت نفسى صلاة به ذهن انسان مى آيد؟ حرمت نفسى صلاة چه ارتباطى به وجوب غيرى ترك صلاة دارد؟ بنابراين هيچ ترديدى نيست كه نهى ناشى از وجوب، متناسب با همان وجوب است. اگر وجوب، جنبه نفسيّت داشت، نهى هم نفسى خواهد بود و اگر وجوب، جنبه غيريّت داشت، نهى ناشى از آن هم نهى غيرى خواهد بود. و نهى

غيرى همانند امر غيرى است. همان طور كه در امر غيرى، مقرّبيّت و مبعّديت نيست در نهى غيرى هم مبعّديت و مقرّبيّت مطرح نيست. در اين صورت تعلّق چنين نهيى به صلاة و عبادت، مقتضى فساد آن نخواهد بود. حكم به بطلان و فساد نياز به دليل و ملاك دارد. اين صلاة، اگرچه در مقابل واجب اهم- يعنى ازاله- قرار گرفته ولى دليلى نداريم كه اين صلاة مبغوضيت پيدا كرده و مانند صلاة حائض شده باشد.[40] آنچه گفتيم بنا بر قول به مقدّميّت بود، امّا بنا بر قول به ملازمه اگر ما قبول كنيم كه ترك صلاة ملازم با ازاله است و بپذيريم كه متلازمين بايد داراى حكم واحدى باشند و بپذيريم كه امر به شى ء مقتضى نهى از ضدّ عام است نظير همان چيزى را كه در مورد مقدّميّت گفتيم در اينجا هم مى گوييم. شما مى گوييد: «اگر ازاله واجب شد،

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 75

ترك صلاة هم وجوب پيدا مى كند، چون بين اين دو ملازمه وجود دارد» ما مى گوييم:

«همين تعليل ما را راهنمايى مى كند كه ترك صلاة مشتمل بر مصلحت ملزمه نيست، و الّا وجوب آن نيازى به مطرح كردن مسأله تلازم نداشت. تلازم هم شبيه مقدّميّت است هرچند به وضوح آن نيست. يعنى ترك صلاة هيچ مصلحتى ندارد ولى چون گرفتار ملازمه با ازاله شده است حكم به وجوب آن مى شود، همان طور كه در فرض قبلى، ترك صلاة گرفتار مسأله مقدّميّت شده بود و به همين جهت حكم به وجوب آن مى شد. بنابراين وجوبى كه از راه تلازم به سراغ ترك صلاة مى آيد، وجوب حاكى از مصلحت ملزمه نيست تا نتيجه اش اين باشد كه نهى ناشى از

اين وجوب وقتى به صلاة تعلّق مى گيرد، صلاة را مشتمل بر مفسده لازم الاجتناب بنمايد تا حكم به بطلان آن بشود. بلكه معناى ملازمه اين است كه چون فرض اين است كه وقت نماز وسيع است و ازاله وجوب فورى دارد،[41] ازاله اولويت پيدا مى كند و شما حق نداريد نماز بخوانيد نه اين كه اگر نماز خوانديد، عمل شما مانند شرب مسكر مبغوض مولا و مبعّد از مولا باشد. در نتيجه كسانى هم كه از راه ملازمه، امر به شى ء را مقتضى نهى از ضدّ خاص مى دانند، هرچند ما همه حرف هاى آنان را بپذيريم ولى در ترتب اين ثمره با آنان موافقت نمى كنيم. ما معتقديم كه امر به شى ء خواه مقتضى نهى از ضدّ خاص باشد يا نباشد، هيچ ملاكى براى بطلان صلاة به جاى ازاله وجود ندارد و ثمره مذكور مورد قبول ما نيست. بنابراين ما نيازى نداريم كه طريق دوّم انكار ثمره را مطرح كنيم ولى با توجه به اين كه طريق دوّم، زمينه براى مطرح كردن نكات علمى دقيق است و مسأله ترتّب هم در همين رابطه مطرح است، لذا ما در اينجا طريق دوّم را نيز مورد بحث قرار مى دهيم:

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 76

طريق دوّم براى انكار ثمره:
اشاره

شيخ بهايى رحمه الله و جماعتى گفته اند: نماز به جاى ازاله باطل است خواه امر به شى ء مقتضى نهى از ضدّ خاص باشد يا نباشد. اينان در مقام تعليل براى اين مسئله گفته اند: اگر امر به شى ء مقتضى نهى از ضدّ خاصّ باشد، بنا بر مبناى معروف، نهى متعلّق به عبادت شده و نهى متعلّق به عبادت اقتضاى فساد مى كند. در حقيقت بين «لا

تصلّ» كه متوجه اين شخص است با «دعي الصلاة» كه متوجه به حائض است فرقى وجود ندارد. اما اگر امر به شى ء مقتضى نهى از ضدّ خاصّ نباشد، دليل بطلان صلاة اين است كه مولا نمى تواند در آنِ واحد دو تكليف فعلى نسبت به دو ضدّ غير قابل اجتماع داشته باشد، و فرض اين است كه بين صلاة و ازاله، تضادّ تحقق دارد. و چون مسأله ازاله، نسبت به صلاة به عنوان واجب اهمّ است،[42] لذا امر فعلى مولا به ازاله تعلّق گرفته و امر به صلاة كنار مى رود و صلاة به عنوان مأمور به نخواهد بود و با توجه به اين كه فرض ما در جايى است كه امر به شى ء مقتضى نهى از ضدّ خاص نباشد، لذا صلاة به عنوان منهى عنه هم نخواهد بود. شيخ بهايى مى گويد: همين مقدار براى حكم به بطلان صلاة كافى است، چون اگر عبادت امر نداشته باشد باطل است، مخصوصاً اگر ما قصد قربت را به معناى اتيان مأمور به، به داعى امر آن معنا كنيم، در اين صورت نماز را به داعى كدام امر مى خواهيد اتيان كنيد؟ در نتيجه اينان مى گويند: صلاة به جاى ازاله مطلقا واجب است، خواه قائل شويم كه امر به شى ء مقتضى نهى از ضدّ است يا قائل نشويم.[43]

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 77

بررسى طريق دوم براى انكار ثمره
اشاره

از اين كلام شيخ بهايى رحمه الله سه جواب داده شده است كه دو جواب آن توسط مرحوم آخوند ارائه شده است.[44]

جواب اول مرحوم آخوند:

ايشان مى فرمايد: كلام شيخ بهايى رحمه الله در صورتى درست است كه در قصد قربت لازم باشد عبادت به داعى امر باشد، در حالى كه ما چنين چيزى را لازم نمى دانيم. چه مانعى دارد كه انسان عمل عبادى را به داعى محبوبيت يا مقرّبيّت به سوى مولا يا به داعى صاحب مصلحت بودن يا حسن بودن انجام دهد؟ اين ها عناوينى است كه قصد قربت را محقّق مى كند و هيچ لازم نيست كه انسان عمل عبادى را به داعى امرش اتيان كند. گويا كسى به مرحوم آخوند مى گويد: اگر فرض كنيم صلاتى كه به جاى ازاله انجام مى شود، امر ندارد، از چه راهى مى توان محبوبيت يا مقرّبيّت آن را بدست آورد؟

به عبارت ديگر: ما علم نداريم كه فلان چيز مقرّب به سوى مولا يا محبوب او هست يا نه. راه ما براى استكشاف مقرّبيّت و محبوبيّت عبارت از خود امر مولاست. بنابراين وقتى چيزى مأمور به نباشد راهى براى استكشاف محبوبيت و مقرّبيّت آن نداريم. مرحوم آخوند در پاسخ مى گويد: اگر شى ء مورد بحث ما يك چيز مستقل بود، اين اشكال را مى پذيرفتيم ولى در ما نحن فيه ما علّت را پيدا كرده ايم. اگر از مولا سؤال كنيم: چرا شما در مورد تزاحم نماز با ازاله، نماز را مأمور به قرار نمى دهيد؟ مى گويد: «در اينجا هرچند از جهت مقتضى مشكلى وجود ندارد، زيرا صلاة مزاحم با ازاله هم

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 78

«قربان كلّ تقي» و «معراج المؤمن» است ولى علّت عدم امر،

وجود مانع است. وجود مزاحم اقوى به ضميمه عدم امكان اين كه دو ضدّ را در آنِ واحد، مأمور به قرار دهيم، مانع از تعلّق امر به صلاة است». بنابراين علّت عدم تعلّق امر به صلاة براى ما روشن است. علاوه بر اين كه مسأله مزاحمت صلاة با ازاله و اهميّت ازاله، تنها در محدوده تكليف است و آن قدر نقش ندارد كه بتواند صلاة را از دايره «معراج المؤمن» و «قربان كلّ تقي» خارج كند. آن مقدار كه مزاحمت اقتضا مى كند اين است كه دو ضدّ را در آنِ واحد نمى توان متعلّق دو تكليف فعلى قرار داد ولى روح صلاة و خاصيت آن و آثار مترتب برآن را از بين نمى برد.[45]

جواب دوم مرحوم آخوند:[46]

به شيخ بهايى رحمه الله گفته مى شود: ما بعضى از فروض كلام شما را مى پذيريم و آن در جايى است كه از نظر تضيّق و فوريّت فرقى بين وجوب اين دو ضدّ- كه يكى اهمّ و ديگرى مهم و عبادى است- وجود نداشته باشد. مثلًا اگر فرض كنيم كه دو نفس محترمه در حال غرق شدن هستند كه حفظ نفس هر دو واجب است ولى يكى از آنان داراى اهميت است و واجب مهم- برفرض- جنبه عبادى هم دارد، در اينجا امر متعلّق به حفظ نفس، فورى و مضيّق است و فرض اين است كه مكلّف قادر نيست در مقام امتثال هر دو را نجات دهد و بايد يكى را انتخاب كند. حال اگر اهم را انتخاب كرد كه بحثى نيست. اما اگر واجب مهم را انتخاب كرد- و ما فرض كرديم واجب مهم جنبه عبادى دارد- بر اساس مبناى شيخ بهايى رحمه الله

اشكال وارد است، زيرا ضدّين را نمى توان در آنِ واحد، مأمور به قرار داد. پس اگر اهمّ مأمور به شد، مهم از دايره امر خارج است و

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 79

چون عبادت نياز به امر دارد پس حكم به بطلان عمل عبادى او مى شود. اما در مورد مثال معروف بحث ما يعنى مسأله صلاة و ازاله، بحث ما در جايى نيست كه وجوب هر دو مضيّق و فورى باشد، زيرا در صورت فوريت و تضيّق وجوبِ هر دو[47] كسى نمى گويد: «ازاله واجب اهم و صلاة واجب مهم است». اهميتى كه ما براى ازاله قائليم در صورت فوريت ازاله و عدم فوريت نماز- به جهت توسعه وقت آن- مى باشد. مرحوم آخوند گويا به شيخ بهايى رحمه الله مى گويد: در اينجا آنچه مزاحم با ازاله است نفس طبيعت صلاة نيست بلكه يكى از مصاديق صلاة است كه در اين فاصله زمانى مى تواند تحقّق پيدا كند. و آن عبارت از مصداقى است كه پس از ورود به مسجد و مواجه شدن با نجاست مسجد، تحقق پيدا كرده و مانع از ازاله شده است. در نتيجه اين مصداق از دايره طبيعت صلاة- با وصف مأمور به بودن 48]- خارج است و به عبارت ديگر: «اين فرد از صلاة از مصداق «أقيموا الصلاة» خارج است». ولى ارتباط امر با طبيعت صلاة به قوّت خودش باقى است. اما نكته مهم اين است كه دليل مصداق نبودن اين فرد براى طبيعت مأمور بها براى ما روشن است، زيرا ما مى دانيم كه علّت مصداق نبودن، وجود خلل يا مفسده در صلاة نيست بلكه همه خصوصيات نماز صحيح در آن وجود دارد و

تنها مانعى كه بر سر راه آن وجود دارد مزاحم بودن آن با يك واجب اهم و اقوى است و چنين مزاحمتى فقط در محدوده امر نقش دارد، يعنى سبب مى شود كه امر از مزاحم غير اهم برداشته شود و آن قدر تأثير ندارد كه مصلحت و محبوبيت را از واجب غير اهم سلب كند، زيرا اگر امر به ضدّين در آنِ واحد امكان داشت، مولا مى توانست هم به ازاله و هم به صلاة امر كند، چون هر دو داراى مصلحت لازم الاستيفاء هستند.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 80

حال با قبول اين مطلب شيخ بهايى رحمه الله كه عبادت نياز به امر دارد، مرحوم آخوند به ايشان مى گويد: شخصى كه يك ساعت بعد از ظهر وارد مسجد شده و بلافاصله مشغول نماز شده چرا نتواند نماز را به داعى امر اتيان كند؟ مگر «أقيموا الصلاة» كنار رفته است؟ ممكن است گفته شود: اين مصداق نمى تواند مأمور به باشد. مى گوييم: آنچه متعلّق امر قرار مى گيرد، طبيعت است نه مصداق. و ما اين مطلب را بحث خواهيم كرد كه اوامر و نواهى به طبايع تعلّق مى گيرند. حتى در نمازى كه مزاحم با ازاله نيست، ما نماز را به داعى امر متعلّق به طبيعت صلاة مى خوانيم نه به داعى امر متعلّق به همين فرد از صلاة. آنچه مأمور به است، طبيعت و كلّى است نه فرد. در نتيجه در ما نحن فيه هيچ مانعى ندارد كه صلاة را به داعى امر متعلّق به طبيعت صلاة اتيان كند. هرچند ما در عبادت، نياز به داعى امر و وجود امر داشته باشيم.[49] نكته: اين جواب- در واقع- جوابى فى الجملة است

يعنى حرف شيخ بهايى رحمه الله را در بعضى از فروض پذيرفته و در بعضى از فروض نپذيرفته است.

جواب سوّم از كلام شيخ بهايى رحمه الله:
اشاره

اين جواب همان مسأله معروف ترتّب است كه از مسائل مشكل علم اصول است.

ما در اينجا تصويرى از ترتّب به عنوان جواب شيخ بهايى رحمه الله مطرح مى كنيم سپس مسأله ترتب را به طور مبسوط مورد بحث قرار مى دهيم. تصوير مسأله ترتّب كلمه ترتب به معناى طوليت است. يعنى اين دو امر در عرض يكديگر نيستند بلكه در طول يكديگرند. قائل به ترتّب مى خواهد در مقابل شيخ بهايى رحمه الله بگويد: حتّى در جايى كه اهم و مهم هر دو مضيّق باشند- كه در جواب دوم، حرف شيخ بهايى رحمه الله در

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 81

مورد آن پذيرفته شد- شما كه مى گوييد: «صحّت عبادت نياز به امر دارد» ما براى شما امر درست مى كنيم. شما كه نگفتيد: «امر آن بايد در عرض امر به اهم باشد». در عرض بودن، نقشى در صحت عبادت ندارد. آنچه در صحت عبادت معتبر است اين است كه خودش امر داشته باشد خواه اين امر در عرض امر به اهم باشد يا در طول آن. قائل به ترتّب، در ارتباط با كيفيت درست كردن امر نسبت به واجب مهم مى گويد:

ما قبول داريم كه دو ضدّ در رتبه واحده نمى توانند متعلّق امر قرار گيرند، زيرا امتثال امر به ضدّين در آنِ واحد، براى مكلّف ممتنع است. ولى در اينجا بين امر به مهم و امر به اهم اختلاف رتبه وجود دارد و اين ها در عرض واحد نيستند، چون امر متعلّق به واجبِ اهمّ، آن را به صورت واجب مطلق مطرح كرده

و هيچ گونه قيد و شرطى همراه آن نيست. ولى امر متعلّق به واجب مهم، آن را به صورت واجب مشروط مطرح كرده است، البته واجب مشروطى كه شرط آن حاصل شده است نه اين كه بعداً حاصل شود. ولى آيا شرط آن چيست؟ شرط را به دو صورت مى توانيم مطرح كنيم: 1- عزم مكلّف بر عصيان امر به واجب اهم. يعنى مكلف وقتى وارد مسجد شد و متوجه نجاست مسجد گرديد، مى دانست كه ازاله نجاست براى او وجوب فورى دارد و واجب اهم است ولى تصميم گرفت اين وجوب را مخالفت كند. در اين صورت مولا به صورت يك واجب مشروط مى گويد:

«أقم الصلاة إن عزمت على عصيان الأمر بالإزالة». در اينجا، عنوان عصيان متأخر از تكليف است. پس عزم بر عصيان هم متأخّر از تكليف است. اگر تكليف «أزل النجاسة عن المسجد» وجود نداشت، معنا نداشت كه كسى عزم بر عصيان آن داشته باشد. و چون شرط وجوب صلاة عبارت از عزم بر عصيان امر به ازاله است بنابراين امر به صلاة هم رتبه اش متأخر از امر به ازاله است.

بنابراين ما مى توانيم بگوييم: «از نظر زمان، تأخّر و تقدّمى وجود ندارد. در همان زمان وجوب ازاله، وجوب اقامه صلاة هم هست ولى رتبه اين دو با هم فرق دارد».

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 82

اگر ما «أقم الصلاة» را به اين صورت مشروط كنيم، عزم بر عصيان به عنوان شرط مقارن مطرح است، يعنى مانند «إن جاءك زيدٌ فأكرمه» است كه مقارن با مجى ء زيد، اكرام هم وجوب پيدا مى كند. 2- عصيان امر به واجب اهمّ. يعنى شرط وجوب صلاة اين است كه امر به ازاله

در خارج مورد عصيان مكلّف قرار گيرد. ممكن است گفته شود: تحقّق معصيت در خارج، نياز به زمان دارد. ممكن است مكلّف وقتى وارد مسجد مى شود ابتدا عزم بر معصيت كند ولى سپس پشيمان شده و مشغول ازاله نجاست شود. در اينجا عصيانى تحقق پيدا نكرده است. عصيان در صورتى تحقق پيدا مى كند كه زمانى كه ظرفيت براى امكان ازاله دارد، سپرى شود ولى مكلّف ازاله را انجام ندهد. در پاسخ مى گوييم: ترديدى نيست كه عصيان- از نظر زمان- متأخّر از امر به ازاله است ولى ما شرطيت اين عصيان را براى «أقم الصلاة» به صورت شرط متأخر قرار مى دهيم. يعنى عصيانى كه در نيم ساعت بعد واقع مى شود، شرطيت دارد براى اين كه الآن اقامه نماز واجب باشد. همه موارد شرط متأخر به همين صورت است. مثلًا در بيع فضولى اگر ما اجازه را كاشف و كشف را هم كشف حقيقى بدانيم، معنايش اين است كه اگر امروز بيع فضولى واقع شد و يك ماه بعد مالك اجازه كرد، آن اجازه تأثير مى كند در اين كه بيع فضولى از هنگام وقوعش تأثير در تمليك يا تملّك داشته است. به گونه اى كه اگر متبايعين عالم باشند كه مالك يك ماه بعد اجازه خواهد كرد، از همين الان مى توانند در مبيع و ثمن تصرف كنند. در اينجا شرطيت اجازه- بنا بر كشف حقيقى- به نوع شرط متأخر است. حال در ما نحن فيه نيز ممكن است گفته شود: مولا وقتى «أقم الصلاة» را مى گويد، شرطش «عزم بر عصيان» نيست بلكه خود «عصيان» است. خلاصه اين كه قائل به ترتب مى گويد: «امر به اهم به نحو واجب مطلق و امر

به

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 83

مهم به نحو واجب مشروط است ولى شرط آن را اگر «عزم بر عصيان» بدانيم به نحو شرط مقارن بوده و اگر خود «عصيان خارجى» بدانيم به نحو شرط متأخر است. ولى با توجه به اين كه عصيان و عزم بر عصيان در رتبه متأخر از امر به ازاله مى باشند، امر به صلاة هم در رتبه متأخر از امر به ازاله و در طول آن خواهد بود».

پاسخ مرحوم آخوند از قائلين به ترتّب:

مرحوم آخوند كه از جمله منكرين ترتب است و حتى آن را ممتنع مى داند، در پاسخ قائلين به ترتّب مى گويد: اين ترتب و طوليت و تقدّم و تأخّر رتبى را كه شما از راه اطلاق و اشتراط درست كرديد، نتيجه اش اين است كه شما توانستيد رتبه امر به مهم را متأخر از رتبه امر به اهم قرار دهيد، معناى اين تأخر اين است كه در رتبه امر به اهم، امر به مهم وجود ندارد. همان طور كه نتيجه تقدّم رتبى علت بر معلول اين است كه معلول در رتبه علت وجود ندارد. مرحوم آخوند مى فرمايد: ما اين مطلب را قبول مى كنيم ولى از شما سؤال مى كنيم كه وقتى عصيان- به نحو شرط متأخر- و يا عزم بر عصيان- به نحو شرط مقارن- وجود پيدا كرد و امر به مهم فعليت پيدا كرد، آيا امر به اهم باقى مانده يا از بين رفته است؟ اگر بگوييد: امر به اهم ساقط شده است. مى گوييم: در بحث مربوط به مسقطات امر، مقرّر است كه سقوط امر به يكى از اين سه چيز است: 1- اطاعت آن امر. 2- عصيان آن امر. 3- ارتفاع موضوع تكليف. مثلًا

اگر مسلمانى از دنيا برود، تجهيز او بر ديگران واجب است ولى اگر قبل از تجهيز ميّت، سيلْ او را با خود ببرد و از اختيار مردم خارج شود، تكليفْ با از بين رفتن موضوع آن ساقط مى شود.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 84

در حالى كه در ما نحن فيه هيچ يك از مسقطات سه گانه فوق در ارتباط با امر به ازاله تحقق ندارند، زيرا روشن است كه امر به ازاله، اطاعت نشده است. و از راه عصيان هم نمى توان سقوط امر به ازاله را ثابت كرد، چون: اگر شرط امر به صلاة را عبارت از عزم بر عصيان امر به ازاله بدانيم، روشن است كه عزم بر عصيان، مسقط تكليف نيست. و اگر شرط امر به صلاة را عبارت از نفس عصيان امر به ازاله بدانيم، باز هم در اينجا تكليف ساقط نشده است، زيرا عصيان در جايى مسقط تكليف است كه به نحو شرط مقارن مطرح باشد يعنى بايد در خارج عصيان تحقق پيدا كند تا تكليف ساقط شود. در حالى كه شما عصيان امر به ازاله را به عنوان شرط متأخر براى تحقق امر به صلاة قرار داديد و تحقق عصيان در يك ساعت بعد موجب سقوط تكليف در زمان قبل از آن نيست. به عبارت ديگر: عصيان در شرطيّتش براى امر به مهم، به نحو شرط متأخر و در مسقطيّتش نسبت به تكليف به نحو شرط مقارن مطرح است. از طرفى موضوع تكليف هم از بين نرفته است. يعنى فرض در جايى نيست كه مثلًا اين شخص وقتى وارد مسجد شد، همين كه متوجّه نجاست شد و تصميم بر ازاله گرفت فوراً شخص ديگرى

اقدام به ازاله نمايد و موضوع امر به ازاله را منتفى كند. در نتيجه مرحوم آخوند مى فرمايد: در رتبه امر به اهم، امر به مهم وجود ندارد ولى در رتبه امر به مهم، امر به اهم وجود دارد و چيزى كه موجب سقوط آن باشد وجود پيدا نكرده است پس در اين رتبه، امر به ضدّين تحقق پيدا كرده است يكى به عنوان واجب مطلق و ديگرى به عنوان واجب مشروطى كه شرطش حاصل است. در حالى كه فرض اين است كه ازاله و صلاة، ضدّان و غير قابل اجتماع هستند و امر به ضدّين هم غيرممكن است. در اينجا گويا كسى بر مرحوم آخوند اشكال كرده مى گويد: در ما نحن فيه خصوصيتى وجود دارد كه مانعى از امر به ضدّين نيست. آن خصوصيت اين است كه شرطى كه امر به مهم مشروط به آن است- يعنى عصيان يا عزم بر عصيان- چيزى

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 85

است كه با سوء اختيار مكلّف تحقق پيدا كرده است. مكلّف مى توانست اين شرط را اختيار نكند تا گرفتار تكليف ضدّين نشود. بنابراين او خودش زمينه تكليف به ضدّين را فراهم كرده است نه اين كه مولا مستقيماً او را مأمور به ضدّين كرده باشد. مرحوم آخوند در پاسخ مى گويد: مسأله استحاله امر به ضدّين چيزى است كه به مولا و حكمت او ارتباط دارد. مولاى حكيم نمى تواند امر به ضدّين بنمايد، خواه منشأ آن سوء اختيار مكلّف باشد يا چيز ديگر. حتى اگر مسأله سوء اختيار مكلّف را هم كنار بگذاريم، مثلًا فرض كنيم مولا بگويد: اگر امروز ظهر فلان غذا را خوردى، بايد در آنِ

واحد، اين جسم را هم به رنگ سفيد رنگ آميزى كنى و هم به رنگ سياه. آيا مى توان گفت: «در اينجا چون ضدّين مشروط به شرطى شده كه در اختيار مكلّف است، امر به ضدّين اشكالى ندارد؟» روشن است كه استحاله امر به ضدّين چيزى نيست كه در ارتباط با مكلّف باشد. استحاله امر به ضدّين چيزى است كه عقل در مورد آن- به نحو اطلاق مى گويد: «چنين چيزى از مولاى حكيم محال و قبيح است». استحاله امر به ضدّين، ضابطه اى كلّى است و با مقام مولا و حكيم بودن او منافات دارد و استحاله آن، هيچ قيد و شرطى هم ندارد. خلاصه: مرحوم آخوند معتقد به استحاله ترتب است، زيرا اگرچه در رتبه امر به اهم، امر به مهم وجود ندارد، ولى در رتبه امر به مهم، هر دو وجود دارند و اين مستلزم طلب ضدّين در رتبه امر به مهم است و چنين چيزى محال است.[50]

تحقيق پيرامون مسأله ترتب
اشاره

يادآورى: در بحث گذشته تصوير ترتّب و هدف قائلين به ترتب مطرح گرديد.

قائلين به ترتب مى خواستند در زمان وجوب ازاله و ترك آن، امرى براى صلاة درست

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 86

كنند كه از نظر زمان مقارن با امر به ازاله و از نظر رتبه متأخر از آن است. به گونه اى كه اگر كسى به جاى ازاله، اشتغال به نماز پيدا كرد، نماز او صحيح باشد اگرچه ما در صحت عبادت، امر لازم داشته باشيم، زيرا از طريق ترتب، امر تحقّق پيدا مى كند. ولى بحث ترتب بحثى دقيق است كه ما بايد همه جوانب آن را مورد بررسى قرار دهيم:

آيا شرطى كه در ارتباط با واجب مهم مطرح است، شرط شرعى است يا عقلى؟
اشاره

[51] روشن است كه اين شرط نمى تواند به عنوان شرط عقلى باشد، زيرا شرط عقلى ملاك لازم دارد. اگر عقلْ قدرت را شرط تكليف مى داند، براى اين است كه مى گويد:

«كسى كه قدرت ندارد، تكليف نمى تواند متوجّه او بشود» و در ما نحن فيه يك چنين ملاكى وجود ندارد. ولى در اينجا لازم است نسبت به هر دو بحث كنيم.

1- شرط شرعى
اشاره

اگر كسى بگويد: اين شرط، شرعى است. مى گوييم: اوّلًا: شرايط شرعى را بايد شارع بيان كند و ما چنين شرطى در شريعت نمى يابيم.

در كجاى كتاب و سنت گفته شده است: «أقم الصلاة إن عصيت الأمر بالإزالة» يا «إن عزمت على عصيان الأمر بالإزالة»؟ ثانياً: اين شرط در ما نحن فيه خصوصيتى دارد كه نمى تواند به عنوان شرط شرعى باشد، يعنى چنين چيزى ثبوتاً ممتنع است. توضيح اين مطلب متوقف بر بيان سه مقدّمه است كه هرچند دو مقدّمه آن از مباحث اصولى آينده ماست ولى در اينجا ناچاريم اشاره اى به آنها داشته باشيم:

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 87

مقدّمه اوّل: آيا تكاليف الهى- اعم از اوامر و نواهى به طبايع و ماهيات تعلّق مى گيرد يا به افراد؟

افراد يعنى وجودات ماهيت به ضميمه خصوصيات فرديه و عوارض شخصيّه. محقّقين از اصوليين معتقدند: اوامر و نواهى به طبايع تعلّق مى گيرد، و اصولًا دايره تعلّق حكم، همان دايره طبايع و عناوين و مفاهيم است. ما نيز به تبعيت از آنان همين نظريه را قبول داريم.[52]

مقدّمه دوّم: آيا معناى اطلاق چيست؟

مرحوم آخوند معنايى را براى اطلاق مطرح كرده كه مورد قبول محقّقين واقع نشده است. ايشان در مورد اطلاق- خصوصاً شمولى- مى فرمايد: اطلاق عبارت از اين است كه مولا سريان طبيعت را در ارتباط با همه افراد لحاظ كرده باشد.[53] محقّقين دو اشكال بر مرحوم آخوند وارد كرده اند:[54] 1- اشكال نقضى در اين صورت، چه فرقى بين عموم و اطلاق وجود دارد؟ در عموم هم مولا سريان حكم را نسبت به همه افراد لحاظ كرده است. ممكن است كسى بگويد: فرق بين عام و مطلق اين است كه دلالت عام بر سريان، به دلالت وضعى لفظى و دلالت مطلق به دلالت عقلى و از راه مقدّمات حكمت است. مى گوييم: اين حرف قابل قبول است ولى اختلاف طريق سبب نمى شود كه بين عموم و اطلاق فرق گذاشته شود در حالى كه اصل معناى عموم و اطلاق يك چيز باشد.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 88

2- اشكال حلّى: اصولًا لحاظ سريان در ارتباط با ماهيت، غير معقول است، زيرا ملاكى براى آن وجود ندارد. براى بيان اين مطلب، آيه شريفه «أحَلَّ اللّهُ البيعَ» را مورد بحث قرار مى دهيم.[55] بعضى از اصوليين معتقدند مفرد معرّف به «ال» مانند جمع محلّى به «ال» به دلالت وضعى دلالت بر عموم مى كند. طبق اين معنا آيه شريفه «أحَلَّ اللّهُ البيعَ» مصداق مطلق نخواهد بود

بلكه مصداق عام خواهد بود. ولى محقّقين از اصوليين عقيده دارند مفرد معرف به «ال» دلالت بر عموم ندارد بلكه اين «ال» براى تعريف جنس است. يعنى فقط لفظ را معرفه مى كند اما تعريف آن در ارتباط با ماهيت و جنس است. بنابراين مبنا وقتى «البيع» در آيه شريفه به عنوان يك ماهيت مطلق محكوم به حلّيت شد و حلّيت آن هم وضعى بود[56] نه تكليفى، بايد ببينيم آيا موضوع له كلمه بيع چيست؟ همان طور كه كلمه انسان براى ماهيت انسان- كه عبارت از جنس و فصل است- وضع شده، كلمه بيع هم براى ماهيت بيع وضع شده است.[57] در ماهيت، حتى عنوان وجود هم دخالت ندارد. كسى نمى تواند در جنس يا فصل ماهيت، وجود را اخذ كند. فقط در مورد خداوند متعال است كه ماهيت و وجود يكسان هستند ولى در ممكنات بين ماهيت و وجود مغايرت تحقّق دارد. البته مغايرت به معناى منافات نيست بلكه به معناى اثنينيّت است، يعنى ماهيتْ چيزى و وجودْ چيز ديگرى است. به همين

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 89

جهت- كه وجودْ خارج از دايره ماهيت است گفته مى شود: «فلان ماهيتْ وجود دارد» و يا «فلان ماهيتْ وجود ندارد». و به همين دليل حمل در قضيّه «الإنسان موجود» نمى تواند حمل اوّلى ذاتى باشد، زيرا بين موضوع و محمول اتحاد ماهوى تحقق ندارد، بخلاف «الإنسان حيوان ناطق» كه حمل آن حمل اوّلى ذاتى است، زيرا بين موضوع و محمول اتحاد ماهوى تحقق دارد. پس وجودْ خارج از ماهيت انسان است. اما افراد انسان عبارتند از ماهيتى كه هم وجود دارد و هم- مقارن با اين وجود- عوارض و خصوصيات فرديّه

تحقق دارد. با توجه به آنچه گفته شد، لفظ انسان در لغت براى ماهيت انسان وضع شده است و چيزى كه براى ماهيت وضع شده نمى تواند ابتداءً حكايت از اصل وجود و تعدد وجود داشته باشد چه رسد به عوارض شخصيّه اى كه هر فردى از افراد اين ماهيت به همراه خود دارد. به عبارت ديگر انسان روى چه ملاكى مى تواند حكايت از زيد بكند؟ انسان براى ماهيت وضع شده و ماهيتْ غير از وجود است. علاوه بر اين كه فردْ عبارت از وجود به ضميمه خصوصيات فرديه است نه اين كه عبارت از مجرّد وجود باشد. به همين جهت مرحوم آخوند در بعضى از بحث هاى آينده اين قاعده فلسفى را مطرح كرده است: «الماهية من حيث هي هي ليست إلّا هي لا موجودة و لا معدومة، لا مطلوبة و لا غير مطلوبة».[58] يعنى به لحاظ عالم ماهيت و اجزاء آن، نه وجودْ جزء ماهيت است نه عدم.[59] در اين صورت چگونه مى توان گفت: «ماهيت انسان دلالت بر وجود مى كند، آن هم وجودات متعدده همراه با خصوصيات فرديّه آنها»؟ انسان نه به دلالت مطابقه بر فرد دلالت مى كند و نه به دلالت تضمن و نه به دلالت التزام. وجودْ نه تمام موضوع له انسان است نه جزء آن و نه خارج لازم آن. در فلسفه گفته شده

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 90

است: «نسبت ماهيتِ ممكن با وجود و عدم مساوى است» و چنين چيزى- حتى به دلالت التزاميه هم نمى تواند بر وجود دلالت كند. در نتيجه از مرحوم آخوند سؤال مى كنيم: شما كه اطلاق در مثل «أحَلَّ اللّهُ البيعَ»[60] را به معناى سريان و شمولْ نسبت به همه

افراد قرار مى دهيد، آيا اين سريان و شمول از كجا آمده است؟ روشن است كه سريان و شمول، هيچ ارتباطى با موضوع له لفظ بيع ندارد. نه تمام موضوع له، نه جزء موضوع له و نه ملازم با موضوع له آن است. لذا وقتى شما اطلاق را اين گونه معنا مى كنيد، دو اشكال به آن وارد است: 1- فرقى بين اطلاق و عموم باقى نمى ماند. 2- لحاظ سريان و شمول در ارتباط با ماهيت، غير معقول است، زيرا ملاكى براى آن وجود ندارد. نظر محققين در ارتباط با اطلاق: محققين معتقدند: وقتى مولاى عاقل مختار حكيم، طبيعت بيع را متعلّق حكم خود قرار داده و مقدمات حكمت هم تمام باشد،[61] در مى يابيم كه در اين حكم، چيزى غير از ماهيت بيع نقش ندارد. مثلًا اگر عربيت در صيغه بيع اعتبار داشت، بر مولا لازم بود كه آن را مطرح كند. بنابراين تمام الموضوع براى حكم به حلّيت، نفس طبيعت بيع است و سريان و شمول و خصوصيات فرديه و امثال آن نقشى ندارد. پس ما هرجا شك در تقييد داشته باشيم به اين اطلاق تمسك مى كنيم. البته معناى تمسك به اطلاق در مورد شك در تقييد اين نيست كه معناى اطلاق به عموم برمى گردد. بلكه معنايش اين است كه مولا تمام الموضوع براى حكم به حليت را نفس طبيعت بيع قرار داده است.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 91

مقدّمه سوّم: ما ابتدا بايد مثال معروف بحث ترتب را مورد بررسى قرار دهيم سپس از آن نتيجه گيرى كنيم.

در اين مثال گفته مى شود: ما يك مأمور به داريم بنام ازاله نجاست از مسجد و يك مأمور به ديگر بنام اقامه صلاة. حال سؤال مى شود: آيا تزاحم بين صلاة و ازاله نجاست در چه

مرحله اى تحقق دارد؟ روشن است كه اين مزاحمت مربوط به مقام ماهيت و طبيعت نيست، زيرا اگر تزاحم مربوط به ماهيّت باشد، لازمه اش اين است كه تزاحم دائمى و هميشگى بوده و اين دو هيچ گاه قابل اجتماع نباشند، همان طور كه مزاحمت بين ناطقيت و ناهقيت اين گونه است. در حالى كه ما مى بينيم در مقام ماهيت، نه تنها مزاحمتى بين صلاة و ازاله وجود ندارد بلكه در بعضى از افراد ماهيت هم مزاحمتى وجود ندارد. مثلًا اگر كسى قبل از وقت نماز يا بعد از خواندن نمازش وارد مسجد شد و مواجه با آلودگى مسجد شد، تكليفى جز وجوب ازاله نجاست از مسجد متوجه او نيست. و يا اگر كسى وارد مسجد شود و متوجه آلودگى مسجد نشود، چه نماز بخواند يا نخواند، تزاحمى در كار نيست. بنابراين تزاحم فقط در ارتباط با بعضى از افراد ماهيت صلاة و ماهيت ازاله تحقق دارد، و آن در جايى است كه بعد از دخول وقت وارد مسجد شود و نماز خود را نخوانده باشد و متوجه نجاست مسجد هم بشود. از اينجا درمى يابيم كه مسأله تزاحم صلاة با ازاله، تزاحمى مقطعى و فردى است و مربوط به بعضى از حالات است، نه اين كه مربوط به ماهيت باشد. ما وقتى در ماهيت انسان به كلمه ناطق به عنوان فصل مميّز برخورد مى كنيم همان جا به معاند توجه كرده و مثلًا مى گوييم: «ناطق در مقابل ناهق است». اما وقتى ماهيت صلاة را بررسى مى كنيم، اصلًا مسأله مزاحمت صلاة با ازاله به ذهن ما نمى آيد. و يا وقتى در باب احكام مسجد، مسأله وجوب ازاله نجاست از مسجد را بررسى مى كنيم،

اصلًا مسأله مزاحمت آن با صلاة به ذهن ما نمى آيد.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 92

نتيجه مقدّمات سه گانه: از آنچه گفته شد نتيجه مى گيريم كه در «أقيموا الصلاة»: اوّلًا: امر، به طبيعت تعلّق گرفته است نه به افراد و مصاديق و خصوصيات فرديّه. ثانياً: معناى اطلاق «أقيموا الصلاة» لحاظ سريان حكم نسبت به همه افراد صلاة و خصوصيات فرديّه صلاة نيست بلكه اطلاق به اين معناست كه فقط نفس اين عنوان، موضوع براى حكم به وجوب اقامه است و در مقام تعلّق حكم، چيز ديگرى مدخليت ندارد. در مورد ازاله نيز امر به طبيعت ازاله تعلّق گرفته و معناى اطلاق اين است كه نفس ازاله تمام الموضوع براى حكم به وجوب است بدون اين كه چيز ديگرى نقش داشته باشد. ثالثاً: مزاحمت، در ارتباط با طبيعت نيست، بلكه در ارتباط با بعضى از افراد و بعضى از حالات است. در اين صورت سؤال مى كنيم: وقتى شارع حكم را به ماهيت متعلّق كرده و اطلاق را هم به همان معناى ما معنا كرده، يعنى نفس اين عنوان، موضوع حكم قرار گرفته و در مقام تعلّق حكم، چيز ديگرى- مثل خصوصيات فرديه- نقش ندارد، چگونه ممكن است بگويد: «أقم الصلاة» مشروط به عصيان امر به ازاله- يا عزم بر عصيان امر به ازاله- است؟ چنين چيزى علاوه بر اين كه در آيه يا روايتى وارد نشده و در مقام اثبات نمى توان دليلى براى آن اقامه كرد، از نظر مقام ثبوت هم امكان ندارد، يعنى در حقيقت، اگر در اينجا يك دليل شرعى هم اين حرف را بزند ما به عنوان امر غير معقولى تلقى مى كنيم، زيرا با آن

مقدّمات، منافات دارد. اين غير از مسأله استطاعت و مسأله دخول وقت است كه شارع در لسان دليل آنها را به عنوان شرط براى وجوب حج و وجوب صلاة ظهر و عصر قرار داده است. اگر قرار باشد «أقم الصلاة» مشروط به عصيان امر به ازاله- يا عزم بر عصيان امر به ازاله- باشد بايد از هر دو مقدّمه اوّل يا حد اقل از يكى از آن دو صرف نظر كنيم. اگر از مقدّمه اوّل صرف نظر كنيم، بايد بگوييم:

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 93

«امر متعلّق به طبيعت صلاة نيست بلكه متعلّق به افراد آن است و از جمله افراد، اين فردى از صلاة است كه يكى از خصوصيات فرديه اش- علاوه بر ساير خصوصيات فرديه مسأله مزاحمت با ازاله است»، در حالى كه ما جميع خصوصيات فرديه را از دايره متعلّق امر بيرون كرديم. و اگر از مقدّمه دوّم صرف نظر كنيم، بايد بگوييم: «معناى اطلاق همان سريان و شمولى است كه مرحوم آخوند مطرح كردند». به عبارت ديگر:

اطلاق به اين معناست كه ما از آينه طبيعت، به افراد نظر كنيم. در اين صورت، يكى از افرادى كه نظر مى كنيم، همان فردى است كه يكى از خصوصياتش عبارت از مسأله مزاحمت با ازاله است. پس اين فرد- با اين خصوصيت- داخل در دايره متعلّق امر است و چون چنين چيزى ممكن نيست پس حتماً اين امر مقيّد به عصيان يا عزم بر عصيان است. در حالى كه نمى توانيم از مقدّمات مذكور صرف نظر كنيم.

2- شرط عقلى
اشاره

يادآورى: بحث در اين بود كه وقتى شما امر «أقم الصلاة» را مشروط به عصيان امر به ازاله يا عزم بر عصيان

امر به ازاله مى دانيد آيا اين شرط عقلى است يا شرعى؟ ما در مورد شرط شرعى بحث مى كرديم. خلاصه بحث اين شد كه اگر اين شرط بخواهد شرط شرعى باشد، هم از نظر اثبات داراى اشكال است و هم از نظر ثبوت. ممكن است قائل به اشتراط بگويد: ما اين اشتراط را از راه عقل بدست مى آوريم. يعنى الآن ملاحظه مى كنيم بين ازاله و صلاة تضادّ تحقق دارد و هر دو هم مطلوب مولاست و ازاله هم- به لحاظ فوريتش- اهمّ از صلاة است.[62] آن وقت گويا عقل مى گويد: چه مانعى دارد كه ما بين اين دو جمع كنيم و حيثيت هر دو را محفوظ نگه داريم، يعنى امر به ازاله را به صورت واجب مطلق و امر به صلاة را- به لحاظ اهمّ

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 94

نبودن- به صورت واجب مشروط بدانيم و بگوييم: «وجوب صلاة، مشروط به عصيان امر به ازاله- يا عزم بر عصيان آن- است؟»[63] همان عقلى كه قدرت را شرط عمومى براى همه تكاليف قرار داده است، در اينجا هم براى حفظ حيثيت هر دو واجب مى آيد امر به مهم را مشروط به عصيان امر به اهم- يا عزم بر عصيان آن- مى كند. ظاهراً قائل به ترتب همين شرط عقلى را ادعا مى كند. پاسخ: براى بررسى اين حرف نيز بايد مقدّماتى را مطرح كنيم:[64]

مقدّمه اوّل: مراتب حكم:
اشاره

مرحوم آخوند معتقد است: هر حكمى داراى چهار مرتبه است:[65] 1- مرتبه اقتضاء: يعنى مرتبه اشتمال واجب بر يك مصلحت كامل و اشتمال حرام بر يك مفسده كامل و اشتمال مستحب بر مصلحت راجح و اشتمال مكروه بر مفسده مرجوح. 2- مرتبه انشاء: يعنى

مرتبه جعل حكم بر وفق اقتضايى كه در مرحله اوّل ثابت بود. 3- مرتبه فعليت: يعنى حكمى را كه مولا انشاء كرد، با توجه به شرايطى- مثل علم مكلّف به حكم و قدرت بر امتثال فعليت پيدا مى كند، يعنى بعث و زجر مولا به مرحله اجراء در مى آيد. 4- مرتبه تنجّز: يعنى مخالفت با حكمى كه به مرتبه فعليت رسيده، موجب

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 95

استحقاق عقوبت است. مشهور علماى اصول گويا به مرحوم آخوند اشكال كرده اند كه: اوّلًا: مرتبه اوّل، از مراتب حكم نيست، بلكه در مرتبه اى مقدّم بر حكم قرار دارد.

شما مضاف اليه كلمه اقتضاء را عبارت از حكم قرار داده و مى گوييد: «در فلان چيز، اقتضاى حكم وجود دارد» يعنى مثلًا مصلحتى صددرجه در آن وجود دارد كه مقتضى حكم وجوبى است. بنابراين نفس اقتضاء را نمى توان مرتبه اى از مراتب حكم دانست. ثانياً: مرتبه تنجّز نيز از مراتب حكم نيست بلكه در مرتبه اى بعد از حكم قرار دارد.

شما تنجّز را اين گونه معنا مى كنيد كه «مخالفت اين حكم موجب استحقاق عقوبت است». و اين چيزى است كه بعد از تحقق حكم مطرح است و جزء مراتب حكم نيست. پس گويا مشهور علماى اصول به مرحوم آخوند مى گويند: حكم داراى دو مرتبه است: مرتبه انشاء و مرتبه فعليت. حال بايد ببينيم آيا اين حرف تا چه حدّى درست است؟ آيا اين دو مرحله براى هر حكمى ثابت است؟ اشكال امام خمينى رحمه الله بر مشهور و مرحوم آخوند: حضرت امام خمينى رحمه الله اين معنا را شديداً مورد انكار قرار داده و مى فرمايد: شما (مرحوم آخوند و مشهور) مى فرماييد: «ما يك احكام

انشائيه اى داريم كه اگر مسأله علم و قدرت در كنار آنها قرار داده شود، به مرتبه فعليت مى رسد و الّا در همان مرتبه انشائيت خود باقى مى ماند». آيا مقصود شما از حكم چيست؟ الف) اگر مقصود شما از حكم، همان احكام مدوّن در كتاب و سنت باشد- كه ظاهراً هم همين است 66]- نتيجه اش اين مى شود كه احكام مذكور در كتاب و سنت،

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 96

مربوط به كسى است كه عالم و قادر باشد، در حالى كه در هيچ يك از ادلّه احكام، بين عالم و جاهل، قادر و غير قادر فرقى گذاشته نشده است. در تمام فقه فقط دو مورد پيدا شده كه طبق روايات، بين عالم و جاهل فرق گذاشته شده است: مسأله جهر و اخفات و مسأله قصر و اتمام. اگر كسى جاهل به وجوب جهر يا اخفات باشد و نماز جهرى را به صورت اخفات يا نماز اخفاتى را به صورت جهر بخواند، مانعى ندارد. و نيز اگر كسى جاهل به وجوب قصر يا اتمام باشد و در موضع قصر، نماز خود را تمام يا در موضع اتمام، نماز خود را قصر بخواند، مانعى ندارد. ولى در غير اين دو مورد، فرقى بين عالم و جاهل، قادر و عاجز گذاشته نشده است. ممكن است كسى بگويد: چگونه شما مى گوييد: «أقيموا الصلاة» گريبان جاهل و عاجز را هم مى گيرد؟ آيا عقلًا چنين چيزى درست است؟ امام خمينى رحمه الله در پاسخ مى فرمايد: مستند برائت عقليه، قاعده قبح عقاب بلابيان است. علت اين كه قاعده را به اين صورت مطرح كرده اند و به جاى آن نگفته اند: «قبح تكليف بلابيان»، اين است كه

عقل مى گويد: اگر مولا تكليفى داشته باشد و مكلّف، جاهل به آن تكليف باشد، معناى جهل اين نيست كه مكلّف از دايره تكليف خارج است. بلكه او هم داخل در دايره تكليف است ولى جهلْ اين اثر را دارد كه اگر انسان مخالفت كند، بر مولا قبيح است كه او را مؤاخذه و عقاب كند. بنابراين «تكليف بلابيان» قبحى ندارد، آنچه قبيح است «عقاب بلابيان» است. قبح مؤاخذه جاهل، كاشف از نبودن تكليف نيست. در مورد عجز هم همين طور است. عقل مى گويد: «مؤاخذه كسى كه عاجز از امتثال تكليف مولاست بر مولا قبيح است» ولى عقل اصل توجيه تكليف نسبت به او را غير صحيح نمى داند. در نتيجه امام خمينى رحمه الله مى فرمايد: مسأله علم و قدرت، شرط تكليف نيست بلكه نبودن هركدام، به عنوان عذرى است كه جلوى مؤاخذه مولا را مى گيرد. ب) اگر مقصود شما (مرحوم آخوند و مشهور) از حكم، عبارت از اراده مولا باشد،

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 97

كه در مورد احكام شرعيه، همان اراده تشريعيه خداوند است.[67] لازمه اين حرف اين است كه اراده تشريعيه- به اعتبار حالات مكلّف- تغيير و تبدّل پيدا كند. يعنى وقتى مكلّفْ عالم شد، اراده تشريعيه وجود داشته باشد و وقتى فراموش كرد، اراده تشريعيه كنار برود. وقتى قدرت پيدا كرد، اراده تشريعيه بيايد و وقتى عاجز شد، اراده تشريعيه كنار برود. روشن است كه نمى توان چنين چيزى را در مورد اراده تشريعيه خداوند ملتزم شد.

نظريه امام خمينى رحمه الله در ارتباط با حكم:

امام خمينى رحمه الله پس از اشكال بر مرحوم آخوند و مشهور نظريه خود را در ارتباط با حكم اين گونه مطرح مى كند: احكام بر دو نوع است: نوع

اوّل: احكامى كه به رسول خدا صلى الله عليه و آله وحى شده تا ايشان آنها را اظهار و ابراز كرده و در معرض عمل قرار دهند. البته در مقام اظهار، آنچه رسول خدا صلى الله عليه و آله بيان كردند معمولًا كلّيات احكام بوده و خصوصيات و كيفيات آنها توسط ائمه عليهم السلام نقل شده است. اكثريت احكام از اين قبيل مى باشند. اين قسم از احكام را احكام فعليّه مى ناميم.

در اين احكام، فرقى بين عالم و جاهل، قادر و عاجز وجود ندارد. و در فعليت اين ها هيچ چيزى- به عنوان شرطيت- مدخليت ندارد. نوع دوّم: احكامى است كه مصلحتْ اقتضاء نكرده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و ائمه عليهم السلام در مقام ابراز و اظهار آن برآيند بلكه به زمان ظهور امام زمان عليه السلام موكول شده و تا قبل از ظهور آن حضرت جنبه انشائى دارد. به اين معنا كه پس از ظهور آن حضرت جنبه فعليت پيدا مى كند.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 98

ملاحظه روايات و تعبيراتى كه در ارتباط با وجود مقدّس امام زمان عليه السلام مطرح شده مؤيّد اين معناست. مثلًا در بعضى روايات 68] آمده كه فلان گروه يا فلان چيز به حسب حكم اللّه محكوم به نجاست است ولى بعد از آمدن امام زمان عليه السلام، مسأله نجاست آنها ابراز مى شود و تا قبل از ظهور ايشان محكوم به نجاست نيست.[69] و يا در بعضى از روايات وارد شده كه «يأتي بدين جديد». روشن است كه دينى كه آن حضرت مى آورد، غير از اسلام نيست «و من يبتغ غير الإسلام ديناً فلن يقبل منه»[70] و «إنّ الدّينَ

عندَ اللّهِ الإسلامُ».[71] بلكه معناى دين جديد اين است كه آن حضرت احكام تازه اى از اسلام را مطرح مى كند كه تاكنون سابقه نداشته و به مرحله فعليت نرسيده بوده است. ائمه قبلى عليهم السلام نيز مأمورْ به ابراز آن نبوده اند بلكه فقط امام زمان عليه السلام مأمورْ به اظهار و ابراز آنهاست. به همين جهت احكامى كه در زمان ما جنبه انشائى دارند، داراى دو خصوصيت مى باشند: 1- ائمه قبلى عليهم السلام مأمورْ به اظهار آنها نبوده اند بلكه مأمورْ به اخفاء بودند و اگر در بعضى موارد هم اشاره اى كرده اند، مسئله را به صورت تعليقى مطرح كرده و فرمودند:

در دوران امام زمان عليه السلام چنين حكمى تحقق پيدا خواهد كرد. 2- انشائى بودن اين احكام به لحاظ ماست كه قبل از ظهور امام زمان عليه السلام قرار گرفته ايم. و پس از ظهور آن حضرت، ديگر حكم انشائى وجود نخواهد داشت و همه احكام جنبه فعليّت پيدا كرده و در معرض عمل و اجراء قرار مى گيرند.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 99

مقدّمه دوّم: انحلال و عدم انحلال خطابات عامّه
اشاره

در اين مقدّمه بحث در اين است كه آيا خطابات عامه- مثل «أقيموا الصلاة»- به تعداد افراد مكلفين، انحلال به خطابات متعدّد پيدا مى كند؟ يا اين كه چنين انحلالى وجود ندارد و بيش از يك خطاب عام وجود ندارد. قبل از بررسى اين دو احتمال، لازم است به ذكر فرق آن دو بپردازيم: در خطابات شخصيه اگر آمر بداند كه مأمور، امر او را اطاعت نمى كند و يا بداند كه حتى اگر امرى هم در كار نباشد، مأمورْ اقدام به انجام دادن اين مأمور به كرده و آن را- به داعى ديگر- انجام خواهد داد،

در اينجا بعث حقيقى لغو است.[72] هم چنين اگر ناهى بداند كه منهى، توجهى به نهى او ندارد و منهى عنه را انجام مى دهد و يا بداند كه حتى اگر نهى هم در كار نباشد، منهى آن را ترك كرده و سراغ اين كار نمى رود، در اينجا نيز زجر حقيقى لغو است.[73] امّا آيا در خطابات عامّه چنين خصوصياتى وجود دارد؟ در خطابات عامّه، چنانچه مسأله انحلال در كار نباشد، چنين خصوصياتى وجود ندارد. يعنى جواز خطاب، متوقف بر اين نيست كه مولا علم داشته باشد همه مكلفين تحت تأثير امر يا نهى او قرار مى گيرند. بلكه همين مقدار كه بداند اكثريت تحت تأثير قرار مى گيرند و يا بداند كه اكثريت مخالفت نمى كنند، در جواز صدور امر يا نهى به نحو عموم كفايت مى كند. امّا اگر مسأله انحلال در كار باشد، هر خطاب عامّى، به خطابات شخصى متعدّدى- به تعداد مكلّفين- انحلال پيدا خواهد كرد و خصوصيات خطابات شخصى در آنها ملاحظه خواهد شد. در اينجا قرينه اى وجود دارد كه در خطابات عامّه، مسأله انحلال وجود ندارد. آن قرينه اين است كه ما مى دانيم افرادى با اين خطابها مخالفت مى كنند و ما از اين افراد

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 100

به «عاصى» تعبير مى كنيم و روشن است كه عاصى به كسى گفته مى شود كه تكليف متوجه او شده و او مخالفت كرده باشد. و در حقيقت، توجّه تكليفْ در معناى عصيان اخذ شده است. بنابراين از عنوان «عاصى» كشف مى كنيم كه همان طور كه تكليفْ متوجه غير عصاة- يعنى اطاعت كنندگان- شده، متوجّه عصاة هم گرديده است. در حالى كه اگر انحلال در كار بود، بايد ملتزم شويم

كه عصاة، مكلّف نيستند، زيرا خداوند مى داند كه اين افراد تكليف را امتثال نمى كنند و- همان طور كه گفتيم- توجّه تكليف به عاصى، با علم مولا به عصيان، صحيح نيست. اگر ما خطابات عامّه را منحلّ به خطابات متعدّد بدانيم، در مورد عصاة مسئله را چگونه پاسخ دهيم؟ از طرفى مى گوييم:

«اين ها عصاة هستند، يعنى تكليف متوجه آنها شده و آنها مخالفت كرده اند» و از طرفى هم قائل به انحلال بشويم و از طرفى هم امر و نهى نسبت به كسى كه مولا عالم به عصيان اوست، نادرست است. بنابراين نفس توجه تكليف به عصاة، به عين توجه تكليف به غير عصاة، قرينه بر عدم انحلال است و الّا اگر قائل به انحلال شويم، عنوان عاصى نخواهيم داشت. اين مقدّمه، نه تنها در مسأله ترتب بلكه در موارد ديگر نيز مورد ابتلاست. كه در اينجا به دو مورد آن اشاره مى كنيم: 1- يكى از مواردى كه اين بحث در آنجا مورد استفاده قرار مى گيرد «مسأله تكليف كفّار نسبت به فروع» است. كفّار، همان گونه كه مكلّف به اصولند نسبت به همه فروع دين هم مكلّف مى باشند.[74] و در روز قيامت با او محاجّه خواهند كرد كه چرا

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 101

اين عبادات را انجام ندادى؟ مگر ما اين احكام را به صورت عام مطرح نكرديم؟ در اين صورت اگر قرار باشد تكاليف عامّه، انحلال پيدا كند، تكليفى كه از اين انحلال متوجه كفّار مى شود لغو خواهد بود، زيرا او معتقد به چيزى نيست تا بخواهد با مخاطب قرار گرفتن به خطاب وجوبى آن را انجام دهد. اما اگر انحلال را نپذيرفتيم چنين مشكلى وجود نخواهد داشت.

مخصوصاً با توجه به اين نكته كه مسأله كفر، منحصر به تيره و نژاد خاصى نيست كه بتوان آن تيره يا نژاد را به گونه اى از خطابات عامّه خارج كرد. لذا چاره اى جز خطابات عامّه نيست. پس علم خداوند به مخالفت بعضى از افراد، مانع از تكليف عام نيست. در نتيجه اگر ما بخواهيم مسأله انحلال را بپذيريم، در مورد عصاة و كفّار با مشكل مواجه مى شويم، زيرا تكليف شخصى نسبت به آنان قبيح است. 2- جاى ديگرى كه اين بحث مورد استفاده قرار مى گيرد، مسأله تنجّز علم اجمالى است. مرحوم شيخ انصارى و مرحوم آخوند مى فرمايند: يكى از شرايط تنجّز علم اجمالى اين است كه در شبهه محصوره، بايد اطراف علم اجمالى مورد ابتلاى انسان باشد. و تكليفْ نسبت به آن موردى كه خارج از ابتلاى انسان است لغو مى باشد. مثلًا اگر ما علم اجمالى داشته باشيم كه يا اين مايع موجود نزد ما خمر است و يا فلان مايع خاصى كه در كشور ديگرى است و ما هيچ دسترسى به آن نداريم و از محلّ ابتلاى ما خارج است. در اينجا علم اجمالى اثر ندارد، زيرا وقتى يك طرف آن از ابتلا خارج شد، تكليفْ نسبت به آن لغو مى شود. و حتى در غير مورد علم اجمالى هم تكليف انسان به چيزى كه مورد ابتلاى او نيست لغو و قبيح است مثلًا كسى را كه خمر موجود در كشور ديگر مورد ابتلاى او نيست نمى توان مكلّفْ به اجتناب از آن كرد. مگر اين كه تكليف به صورت تعليقى مطرح شود و مثلًا گفته شود: «اگر خمر موجود در فلان مكان، مورد ابتلاى تو واقع

شد، آن را شرب نكن».[75]

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 102

در اينجا ما با توجه به آنچه در مقدّمه دوّم مطرح كرديم، در پاسخ اين دو بزرگوار مى گوييم: اين حرف در صورتى صحيح است كه در مورد خطابات عامّه قائل به انحلال شويم. در اين صورت، هر مكلّفى خطاب خاصى پيدا خواهد كرد و خطاب شخصى نسبت به چيزى كه مورد ابتلاى انسان نيست قبيح است. امّا اگر مسأله انحلال را نپذيرفتيم، ضرورتى براى شرطيت ابتلا وجود ندارد. در نتيجه بيان اين دو بزرگوار در مورد خطابات خاصّه صحيح است در حالى كه بحث ما در ارتباط با خطابات عامّه است.

ما در مورد «لا تشرب الخمر» بحث مى كنيم و همين كه خمرى مورد ابتلاى جمعى از مخاطبين باشد، در جواز خطاب همه آنان- به نحو عموم- كفايت مى كند. خلاصه اين كه يكى از ثمرات اين بحث، كنار رفتن شرطيت ابتلاء در مسأله تنجّز علم اجمالى است.

نحوه شرطيت عقلى قدرت و علم نسبت به تكليف

مشهور اين است كه تكاليف داراى شرايطى عامّه است كه حد اقل دو شرط آن مربوط به عقل است: علم و قدرت.[76]

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 103

آنچه از اين عبارت فهميده مى شود اين است كه علم و قدرت، مانند ساير شرايط تكليف هستند. يعنى همان طور كه استطاعتْ شرط وجوب حجّ است و حجّ براى كسى كه مستطيع نيست وجوبى ندارد و يا دخول وقت شرط براى وجوب صلاة است و تا موقعى كه وقت داخل نشده، صلاة هم وجوب ندارد و يا بلوغ نصابْ شرط وجوب زكات است و تا وقتى كه مالْ به نصاب خاصّ نرسد، زكات هم وجوب ندارد. در مورد علم و قدرت هم همين طور است. اگر

قدرت و علم وجود نداشته باشد، تكليف هم منتفى مى شود. با اين تفاوت كه استطاعت و دخول وقت و بلوغ نصاب، از شرايط شرعى و علم و قدرت از شرايط عقلى مى باشند. ولى از نظر كيفيت و نحوه شرطيت فرقى بين آنها وجود ندارد. ما بايد اين مسئله را مورد بررسى قرار دهيم كه آيا واقعاً شرايط عقليه در اين جهت همانند شرايط شرعيه اند كه با نبودن آنها تكليف هم منتفى شود؟ در مورد شرايط شرعى، ما تابع دليل هستيم و كارى به حكم عقل نداريم. امّا در مورد شرايط عقلى اين گونه نيست كه اگر عقل بعضى حكم به شرطيت چيزى كرد، ما هم ملزم باشيم آن را بپذيريم. بلكه در اينجا بايد ببينيم آيا عقل بنا بر چه ملاكى حكم مى كند؟ ما وقتى به عقل مراجعه مى كنيم مى بينيم عقلْ يك قاعده مسلّمى به نام «قبح عقاب بلابيان» دارد. عقل وقتى قاعده اى را تبيين مى كند با دقّت آن را مورد بررسى قرار مى دهد و اين گونه نيست كه همانند عرف داراى مسامحه باشد. عقل مى گويد:

«عقاب بلا بيان قبيح است». يعنى اگر تكليفى براى مكلّف نامعلوم باشد، مولا نمى تواند او را عقاب كند. روشن است كه عقاب در مورد مخالفت تكليف مطرح است، پس معلوم مى شود كه تكليفْ متوجه به اين جاهل است. بخلاف غير مستطيع كه اصلًا تكليف حجّ متوجّه او نشده است تا بخواهد زمينه مخالفت و مؤاخذه فراهم شود آيا- با وجود اين كه استطاعت شرط است مى توان گفت: «خداوند، شخص غير مستطيع را به خاطر مخالفت با تكليف حجّ مؤاخذه نمى كند»؟ بديهى است كه چنين چيزى مورد

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 104

تمسخر و

استهزاى متشرعه قرار مى گيرد. عقل «عقاب بلابيان» را قبيح دانسته نه «تكليف بلابيان» را. اگر «تكليف بلابيان» را قبيح مى دانست، ما استفاده مى كرديم كه علم و بيان، شرطيت براى خود تكليف دارد و انسان جاهلْ مكلّف نيست. ولى مشاهده مى كنيم عقل- با آن دقّتى كه دارد- مضاف إليه قبح را «عقاب» قرار مى دهد و عقابْ در جايى مطرح است كه مخالفتى صورت گرفته باشد، پس مسأله مخالفت هم به عبارت اضافه مى شود، يعنى عقل حكم مى كند به «قبح عقاب بر مخالفت تكليف مجهول». و اين عبارت بدان معناست كه انسان جاهل هم مكلّف است و ممكن است مخالفت تكليف از او سربزند. بنابراين در اصل مسأله تكليف فرقى بين عالم و جاهل وجود ندارد. بله، عقل مى گويد: «در عين اين كه تكليف عامّ گريبان جاهل را مى گيرد ولى در صورتى كه مخالفت كند، عقاب او قبيح است». آيه شريفه «و ما كنّا معذّبين حتى نبعث رسولًا»[77] نيز همين حكم عقل را بيان مى كند. چرا نفرمود: «و ما كنّا مكلّفين حتّى نبعث رسولًا»؟ آيه شريفه مى گويد: ما تا بعث رسول- كه كنايه از بيان تكليف و علم عبد به تكليف است- را انجام ندهيم كسى را عذاب نمى كنيم. روشن است كه مسأله عذاب در جايى مطرح است كه مخالفتى صورت گرفته باشد و مخالفت در صورت تكليف است پس قبل از علم به تكليف هم تكليف وجود دارد. ولى عقل مى گويد: «مخالفت با تكليف مجهول، عذاب ندارد». و آيه هم ناظر به همين حكم عقل است. در كتاب برائت هم وقتى قاعده قبح عقاب بلابيان مطرح مى شود، بيشترين تكيه بر همين نفى عقوبت است. مى خواهيم بگوييم:

«شارب تتن اگر شك در حليت و حرمت تتن داشته باشد و هرچه تفحّص كرد، دليلى بر حرمت پيدا نكرد، چنانچه در واقع حرام باشد و او مخالفت كرده باشد، به استناد به اين قاعده عقليه، عقاب نخواهد شد».

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 105

نتيجه: ما وقتى به عقل مراجعه مى كنيم در ارتباط با شرطيت عقلى علم،[78] چيزى جز قاعده «قبح عقاب بلابيان» مطرح نيست و اين قاعده هم موضوع قبح را عبارت از عقاب قرار داده نه تكليف. در مورد مسأله قدرت هم همين طور است. مثلًا آيه شريفه «يا ايّها الذين آمنوا كُتب عليكم الصّيامُ»[79] روزه را بر همه مكلفين- حتى كفار- واجب كرده است.[80] حال اگر كسى عقلًا قدرت بر روزه گرفتن نداشته باشد، عقل مى گويد: «چنين كسى در مخالفت معذور است و عقاب او قبيح است» نه اين كه تكليفْ شامل او نشود. همان عقلى كه «عقاب بلابيان» را قبيح مى داند، «عقاب مع العجز» را هم قبيح مى داند.

ولى موضوع قبح در هر دو، عبارت از عقاب است. و عقاب هم در جايى مطرح است كه تكليفى در كار بوده و مخالفتى تحقق پيدا كرده باشد.

ادلّه ديگر بر نفى شرطيت علم و قدرت نسبت به تكليف:
اشاره

ما در اينجا ادلّه ديگرى داريم كه شرطيت علم و قدرت را نسبت به تكليف نفى مى كند كه لازم است آنها را نيز مطرح كنيم:

ادلّه نفى شرطيت علم:
دليل اوّل:

در ساير واجبات مشروط، اگر ما شك در تحقق شرط داشته باشيم،

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 106

معنايش اين است كه در تحقق مشروط هم شك داريم. مثلًا اگر كسى شك دارد كه آيا مستطيع است يا نه؟ و ما فرض كرديم كه در چنين موردى فحص لازم است ولى فحص هم نتوانست او را از حال ترديد بيرون آورد، در اينجا در وجوب حجّ هم شك حاصل مى شود ولى شك در وجوب حجّ مسئله را تمام نمى كند بلكه اين شبهه وجوبيه است و بايد اصالة البراءة را نيز به آن ضميمه كند تا از زير بار تكليف احتمالى حجّ خارج شود. و اگر كسى- برفرض- پيدا شود كه در شبهات وجوبيه احتياط را لازم بداند، چاره اى جز احتياط نيست. بنابراين مجرّد شك در وجوب حجّ، كار را تمام نمى كند، بلكه بايد از اصالة البراءة يا اصالة الاحتياط هم كمك گرفت. البته در اينجا مشهور حكم به برائت مى كنند. در مورد شرايط تكليف، معمولًا يك چنين مسائلى مطرح است. ما در اينجا سؤال مى كنيم كه اگر علمْ شرط تكليف شد، كسى كه شك در تكليف دارد، نتيجه اين شكّش قطع به عدم تكليف است نه شك در تكليف، زيرا شاكّ در تكليف، در كنار شك خود قطع دارد كه عالم نيست. پس وقتى شك در تكليف دارد و شما (مشهور) هم علم را شرط تكليف مى دانيد، نتيجه اين مى شود كه شما قاطع به عدم تحقق شرط هستيد.

و در اين صورت،

جايى براى جريان اصالة البراءة وجود ندارد. لذا شما (مشهور) يا بايد از شرطيت علم براى تكليف رفع يد كنيد و يا از اصالة البراءة صرف نظر كنيد، زيرا بين اين دو نمى توان جمع كرد.

دليل دوّم:

ما به تبعيت از حضرت امام خمينى رحمه الله- و بر خلاف مرحوم آخوند و مشهور كه براى هر حكمى دو مرحله قائل بودند- احكام را بر دو نوع مى دانيم: احكام فعليه و احكام انشائيه. اكثر احكام جنبه فعلى دارند و فعليت احكام انشائى هم متوقف بر ظهور امام زمان عليه السلام است. طبق اين مبنا اگر قرار باشد علمْ شرط براى فعليت احكام باشد، دور لازم مى آيد، زيرا از طرفى معناى شرطيت اين است كه تا وقتى شرط تحقّق پيدا نكند، مشروط هم تحقق پيدا نمى كند، همان طور كه وجوب حجّ متوقف بر استطاعت بود، فعليت اين

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 107

احكام هم متوقف بر علم به آنهاست. و از طرفى علم به احكام هم متوقف بر فعليت است، زيرا آنچه نقش دارد، علم به احكام فعليه است نه علم به احكام انشائيه. ممكن است گفته شود: علم، متوقف بر فعليت نيست، زيرا گاهى انسان به چيزى علم پيدا مى كند سپس متوجه مى شود كه علم او واقعيت نداشته است. در پاسخ مى گوييم: اين را ما قبول داريم ولى بحث ما در مورد جايى است كه علم به واقع داشته باشيم نه جايى كه علم مخالف با واقع باشد. البته اين استدلال، استدلال مبنايى است و بنا بر مبناى ما درست است به خلاف دليل اوّل كه اختصاصى به مبناى ما نداشت.

ادلّه نفى شرطيت قدرت:
اشاره

در اينجا نيز دو دليل مطرح است:

دليل اوّل:

در بحث مقدّمه واجب، يكى از تقسيماتى كه ما براى مقدّمه واجب مطرح كرديم اين بود كه مى گفتيم: مقدّمه واجب بر چهار قسم است: مقدّمه وجود، مقدّمه صحت، مقدّمه علم و مقدّمه تكليف. در آنجا گفتيم: محلّ بحث در باب مقدّمه واجب، عبارت از مقدّمه وجود است، مثل «نصب نردبان» كه مقدّمه وجود براى «بودن بر پشت بام» است. مقدّمه صحت هم بنا بر يك تقدير به مقدّمه وجود برمى گردد. امّا مقدّمه وجوب بدون ترديد از محلّ بحث ما خارج است يعنى تحصيل چيزى كه مقدّمه براى اصل تكليف باشد، لازم نيست. حال اگر بگوييم: «قدرت، به عنوان مقدّمه وجوب و شرط عقلى براى تكليف است»، لازم مى آيد كه انسان بتواند راهى را انتخاب كند كه قدرت بر انجام مكلّف به نداشته باشد. همان طور كه در شرايط شرعيه مى تواند چنين كارى بكند. مثلًا انسان مى تواند تلاش كمترى بنمايد تا استطاعت پيدا نكند و چنين چيزى با تقواى او هم منافات ندارد. و حتى مكروه هم نيست و از اين جهت بين شرط شرعى و شرط عقلى

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 108

فرقى وجود ندارد. در حالى كه عقلْ چنين چيزى را تجويز نمى كند، بلكه مى گويد: «انسان بايد تا جايى كه ممكن است تلاش كند تا قدرت بر انجام تكليف مولا را پيدا كند». از اينجا كشف مى كنيم كه قدرت نمى تواند شرط تكليف باشد.

دليل دوّم:

اين دليل همانند دليلى است كه در باب شك در شرطيت علم مطرح كرديم و تقرير آن چنين است: اگر كسى شك كرد كه آيا قدرت بر انجام مأمور به مولا دارد يا نه؟ و پس از فحص كامل هم نتوانست به

يك طرف قطع پيدا كند، در اين صورت طبق قاعده بايد اصالة البراءة را جارى كند، همان طور كه در مورد شك در شرط شرعى- مثل استطاعت- نيز چنانچه پس از فحص نتوانست به يك طرف قطع پيدا كند، با تمسك به اصالة البراءة خودش را از زير بار تكليف به وجوب حجّ خارج مى كرد. در حالى كه مشهور در مورد شك در قدرت قائل به احتياط مى باشند. مگر چه فرقى بين شك در استطاعت و شك در قدرت وجود دارد؟ اگر هر دو در معناى شرطيت يكنواختند و در لوازم شرطيت، يك نوع آثار بر آنها مترتب مى شود، چرا در يكى قائل به برائت و در ديگرى قائل به احتياط مى شوند؟ از اينجا مى فهميم كه قدرت، نمى تواند به عنوان شرط تكليف مطرح باشد. بله، عجز به عنوان عذر مطرح است و اگر كسى در مقابل مخالفت تكليف مولا بخواهد عذرى داشته باشد، بايد عذر قابل ارائه داشته باشد. و با شك در قدرت، چنين عذرى براى او پيدا نمى شود. به خلاف مسأله استطاعت، زيرا در آنجا مسأله شرطيت مطرح است و شك در شرط، موجب شك در مشروط و رجوع به اصالة البراءة است. امّا اينجا چون جنبه شرطيت مطرح نيست، با شك در قدرت، به اصالة البراءة رجوع نمى شود. و اين در حقيقت، تضادّى بين دو كلام مشهور است كه از سويى قدرت را به عنوان شرط مطرح مى كنند و از طرفى در صورت شك در قدرت، قائل به وجوب احتياط مى باشند، در حالى كه مبناى مشهور در جميع موارد شك در شرط، عبارت از اصالة البراءة است.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 109

نتيجه بحث

در ارتباط با شرطيت علم و قدرت براى تكليف از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه آنچه به عنوان اصل مسلّم تلقى شده كه قدرت و علم از شرايط عامّه تكليف است، درست نمى باشد بلكه آنچه مطرح است اين است كه جاهل و عاجز معذورند و عقاب آنان قبيح است. امّا تكليف عام، هم به جاهل و عاجز متوجه است و هم به عالم و قادر.

رجوع به بحث ترتب

يادآورى: قائل به ترتب مى خواست براى صحّت عبادت در مثل مسأله صلاة و ازاله، امرى براى صلاة درست كند تا اين كه اگر كسى ازاله را ترك كرد و نماز را انجام داد، عبادت او صحيح و مأمور به باشد. آيا با توجه به مسائلى كه ما ذكر كرديم، براى رسيدن به اين هدفْ نيازى به مسأله ترتّب وجود دارد؟ يعنى آيا ضرورتى وجود دارد كه ما بر خلاف ظواهر شرعيه- كه هيچ گونه اشتراطى نه در امر به اهم وجود دارد و نه در امر به مهم 81]- مسأله ترتّب را مطرح كنيم؟ يا اين كه نيازى به مسأله ترتب وجود ندارد و اگر هم صحّت عبادت نياز به امر داشته باشد، امر بالفعل وجود دارد و به نحو اطلاق هم مى باشد، هم در ناحيه اهمّ و هم در ناحيه مهم- ولى در اينجا مى خواهيم با توجه به مطالبى كه مطرح كرديم 82] نتيجه گيرى كنيم، پس مى گوييم: مسئله داراى چند صورت است: صورت اوّل: اين است كه مكلّف در مقابل يك تكليف قرار گرفته باشد، مثل اين

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 110

كه قبلًا نماز خود را خوانده و وارد مسجد مى شود و ملاحظه مى كند مسجد آلوده به

نجاست است. در اين صورت فقط يك خطاب عام «أزل النجاسة» شامل او مى شود.

در اينجا چنانچه قدرت بر ازاله داشته باشد، بايد ازاله را انجام دهد و در مخالفت با «أزل النجاسة» هيچ گونه عذرى ندارد. امّا اگر علم به تنجّس مسجد نداشت و يا اگر عالم بود، قدرت ازاله را نداشت، هرچند تكليف شامل حال اوست ولى در مخالفت با آن معذور است. حكم اين صورت روشن است و بحثى ندارد. صورت دوّم: اين است كه مكلّف در مقابل دو تكليف واقع شده است و اهميت اين دو تكليف در نظر شارع يكسان باشد مثل اين كه با دو نفر غريق روبرو شود.

روشن است كه در اينجا اگر قدرت بر انجام هر دو تكليف داشته باشد، هر دو تكليف گريبان او را گرفته و در مورد هيچ كدام از آن دو، عقلْ حكم به معذوريت نمى كند. ولى اگر تنها قادر بر نجات دادن يكى از اين دو تكليف است، در اينجا اگر قدرت خود را در مورد آن صرف كند، تكليف مولا را نسبت به آن مورد امتثال كرده و عقلًا استحقاق ثواب دارد. امّا نسبت به تكليف ديگر كه انجام نداده معذور است. بله اگر با وجود قدرت بر نجات دادن يكى از اين دو، مسامحه كرد و هيچ كدام را نجات نداد، عقلْ او را مستحق عقوبت مى داند. حال در اينجا بحث مى شود كه آيا اين شخص دو استحقاق عقوبت دارد يا يك استحقاق عقوبت؟ ظاهر اين است كه دو استحقاق عقوبت در كار است، هرچند او بيش از يك قدرت نداشت،[83] زيرا ما تكاليف را به طور مستقل حساب مى كنيم. مسأله انقاذ زيد و

انقاذ عَمرو به عنوان دو تكليف مستقل مطرح است و هر دو مشمول خطاب عام است. در اين صورت اگر از مكلّف سؤال كنيم چرا زيد را نجات ندادى؟ نمى تواند بگويد: «من قادر بر نجات زيد نبودم» پس چون او قدرت بر نجات زيد داشته مستحق عقوبت است. در مورد عَمرو نيز همين طور است. زيرا اولويت و تقدّم و تأخّرى در كار نبوده است و همان دليلى كه لزوم انقاذ زيد را به نحو عام شامل

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 111

اين مكلّف مى كرد، لزوم انقاذ عَمرو را نيز- در عرض همان وجوب انقاذ زيد- به نحو خطاب عام، شامل حال مكلّف مى كند. در حالى كه اگر مكلّف از قدرت خود استفاده مى كرد هم در مقابل انقاذ يكى از دو غريق استحقاق ثواب پيدا مى كرد و هم در مقابل عدم انقاذ ديگرى معذور بود. به عبارت اصطلاحى: مولا خطابى شخصى به صورت جمع بين دو انقاذ متوجه او نكرده تا بگويد: «من قادر به جمع بين دو انقاذ نيستم».

بلكه خطابْ به صورت عام است و مكلّفْ قادر به اتيان مأمور به است. ممكن است گفته شود: حكمْ يكى است و يك انقاذ غريق متوجّه مكلّف است. در پاسخ مى گوييم: در اين صورت بايد ملتزم شويد كه اگر مكلّف قدرت بر انقاذ هر دو غريق داشته باشد و يكى را نجات دهد كفايت كند. در حالى كه كسى چنين چيزى نمى گويد.

بلكه در اينجا دو تكليف وجود دارد ولى به نحو عام نه به صورت دو تكليف شخصى. صورت سوّم: اين است كه دو تكليف به نحو خطاب عام متوجّه مكلّف شده و تنها بر انجام يكى

از آنها قادر است ولى- بر خلاف صورت دوّم- اين دو تكليف در عرض يكديگر نبوده و به صورت اهمّ و مهمّ مى باشند و شارع مقدّس به خاطر جهاتى- مانند فوريت يكى از دو تكليف و وسعت ديگرى- براى يكى از آن دو، اولويت قائل شده است، همان طور كه در مسأله ازاله و صلاة ملاحظه مى شود. اين مسئله، خود داراى دو صورت است: 1- اگر مكلّف قدرت خود را براى انجام واجب اهمّ صرف كرد، بدون شك مستحق ثواب است و اگر فرض كنيم واجب مهم، مضيّق بوده و انجام واجب اهمّ منجر به ترك آن شده است، استحقاق عقوبتى بر ترك آن مترتب نمى شود. البته فرض اخير در مورد صلاة و ازاله مطرح نيست، زيرا ما در ابتداى بحث گفتيم كه اين مسئله در جايى مطرح است كه وقت صلاة، مضيّق نباشد و الّا ترديدى در تقدّم صلاة نيست.

بله مى توان مسئله را در مورد دو نفر غريق فرض كرد كه يكى از آن دو، امام معصوم عليه السلام باشد. 2- اگر مكلّف قدرت خود را براى انجام واجب مهمّ صرف كرد و با امر به اهم

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 112

مخالفت كرد، در اينجا در ارتباط با امر به مهمّ نه كمبودى وجود دارد و نه اشتراطى- مثل عصيان امر به اهمّ يا بناء بر عصيان آن- يك امر به طبيعت ازاله تعلّق گرفته و امر ديگر به طبيعت صلاة و چيزى جز طبيعت مورد ملاحظه قرار نگرفته است.

در تعلّق امر به طبيعت، نمى تواند خصوصيات فرديّه مورد ملاحظه قرار گيرد، خصوصيات فرديّه مربوط به وجود و در رتبه متأخّر از وجود است در

حالى كه حتّى وجود هم داخل در دايره طبيعت نيست. از جمله «الماهية قد تكون موجودة و قد تكون معدومة» استفاده مى شود كه نه وجود داخل در ماهيت است و نه عدم. در نتيجه امر از يك طرف به ازاله تعلّق گرفته و از طرف ديگر به صلاة، و بين ماهيت ازاله و ماهيت صلاة هم هيچ گونه تزاحمى وجود ندارد بلكه اين تزاحم در خارج و در بعضى از حالات تحقق پيدا مى كند و خارج، از دايره تكليف- و تعلّق حكم به ماهيت- بيرون است. لذا همان طور كه امر به ازاله هيچ گونه قيد و شرطى ندارد، امر به مهم هم هيچ گونه قيد و شرطى- از نظر عصيان امر به اهم يا بناء بر عصيان آن- ندارد. به همين جهت در باب اجتماع امر و نهى محققين بزرگوار معتقدند: با وجود اين كه امر و نهى نمى توانند با هم اجتماع كنند، ولى اجتماع آن دو در مورد صلاة در دار غصبى غير قابل انكار است، زيرا امر به طبيعت صلاة و نهى به طبيعت غصب تعلّق گرفته است و مجرّد اين كه اين ها در خارج اتحاد وجودى پيدا كرده اند سبب نمى شود كه امر و نهى به يك شى ء تعلّق گرفته باشند. مقام تعلّق امر و نهى، مقام ماهيت و طبيعت است، در حالى كه مقام اتحاد صلاة و غصب، مقام خارج است و اين دو ربطى به هم ندارند. در ما نحن فيه نيز دو امر مطرح است كه يكى به ازاله و ديگرى به صلاة تعلّق گرفته است و از نظر مفهوم و ماهيت، هيچ ارتباطى بين اين دو وجود ندارد. ما وقتى صلاة را ملاحظه مى كنيم،

ازاله به ذهنمان نمى آيد و هنگامى كه در احكام مسجد، وجوب ازاله نجاست از مسجد را ملاحظه مى كنيم، ذهنمان به صلاة منتقل نمى شود. اين بدان جهت است كه صلاة و ازاله دو ماهيت جداى از يكديگرند و اين گونه هم نيست كه- مانند سواد و بياض- بين اين ها تضاد ماهوى وجود داشته

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 113

باشد كه ما از باب «يعرف الأشياء بأضدادها» از تصور يكى از آنها به ديگرى منتقل شويم. بنابراين همان طور كه امر به ازاله، يك واجب مطلق و بدون شرط است، امر به صلاة هم واجبى مطلق و بدون شرط است. نكته مهم: آيا مسأله اهمّ و مهمّ كه ما احراز كرده ايم، معنايش اين است كه اين دو از نظر تعلّق امر در دو رتبه واقع شده اند؟ قائل به ترتب، معتقد به طوليت است و مى گويد: «امر به صلاة، در رتبه امر به ازاله نيست، بلكه در طول امر به ازاله است» اما در ارتباط با دليل آن، مسأله اهم و مهم بودن را مطرح نمى كند، زيرا ترتب و طوليت، مقتضاى اهمّ و مهم بودن نيست. شاهد اين حرف اين است كه منكرين ترتب- مانند مرحوم آخوند- نيز اهم و مهم بودن را قبول دارند. اهم و مهم بودن ربطى به مسأله ترتب ندارد. مسأله ترتب اين است كه امر دوّم در رتبه متأخر از امر اوّل باشد، يعنى امر دوّم مشروط به عصيان امر اوّل است و عصيان هر امرى متأخّر از نفس همان امر است. به همين جهت منكرين ترتب هم معتقدند رتبه امر به مهم متأخر از رتبه امر به اهمّ است و الّا صرف اهم و مهم بودن،

ايجاد اختلاف رتبه- در تعلّق امر- نمى كند. لذا ضمن اينكه يكى اهم و ديگرى مهم است، ما معتقديم هر دو در عرض هم هستند. اصولًا بحث ما در جايى است كه يكى از دو واجبْ اهم و ديگرى مهم باشد. و در اين بحث جماعتى قائل به ترتب و جماعتى منكر ترتب هستند. و ما در اين راهى كه طى مى كنيم مى خواهيم مطلبى را فوق ترتب نتيجه گيرى كنيم و آن اين است كه در اينجا عقل مى گويد: «مكلّف بايد قدرت خود را صرف انجام واجب اهم بنمايد». حال اگر مكلّف اين مسئله را مراعات نكرده و قدرت خود را صرف واجب مهم كرد در اينجا اين مسئله مطرح است كه آيا در ارتباط با واجب مهم كمبودى وجود دارد؟ به عبارت ديگر: اگر واجب مهمْ عبادت باشد و ما حرف شيخ بهايى رحمه الله را بپذيريم- كه صحت عبادت نياز به امر دارد- آيا اين عبادت

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 114

صحيح است يا باطل؟[84] با توجّه به مقدّماتى كه ما ذكر كرديم، دليلى بر بطلان چنين عبادتى نداريم، زيرا اگرچه صحت عبادت نياز به امر دارد ولى لازم نيست كه امر آن امر شخصى باشد بلكه همان امر كلّى «أقيموا الصلاة»- كه شامل همه مخاطبين است- كفايت مى كند. در اين صورت اگر مكلّف، توجهى به امر به ازاله نكرد و به داعى امر «أقيموا الصلاة» اشتغال به نماز پيدا كرد، چه كمبودى در اين نماز وجود دارد تا ما حكم به بطلان آن بنماييم؟ هم جنبه عبادى دارد، هم امر دارد و هم امر آن در رتبه امر به ازاله است و تقدّم و

تأخّرى وجود ندارد. هرچند مسأله اهمّ و مهم بودن مطرح است ولى اهم و مهم بودن اثرى در اين جهت ندارد، بلكه اثر اهم بودن در جايى ظاهر مى شود كه چنين شخصى در مقابل ترك ازاله استحقاق عقوبت پيدا مى كند، امّا دليلى بر بطلان نماز وجود ندارد. اكنون مثال را در جايى فرض مى كنيم كه هر دو واجب، مضيّق 85] باشند ولى يكى اهم و ديگرى مهم باشد. در اين صورت اگر مكلّف قدرت خود را صرف انجام دادن واجب اهم كرد، به حكم عقل مستحق ثواب است و نسبت به ترك واجب مهم استحقاق عقوبتى در كار نيست. امّا اگر قدرت خود را صرف واجب مهم كرد، به حكم عقل نسبت به واجب مهم مستحق ثواب است ولى نسبت به ترك واجب اهم مستحق عقاب است. و چنين چيزى هيچ مانعى ندارد. ولى اگر هر دو را ترك كرد، استحقاق دو عقوبت دارد. و ما در اين مسئله با قائل به

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 115

ترتب شريك هستيم.[86] برخلاف مرحوم آخوند كه گويا نتوانسته است باور كند كه انسان در صورتى كه قدرت بر انجام يكى از دو واجب دارد، اگر هر دو را ترك كند دو استحقاق عقوبت دارد. به همين جهت ايشان در كفايه بر مرحوم ميرزاى شيرازى- كه قائل به ترتب بوده است- اشكال كرده مى فرمايد: «لازمه قول به ترتّب اين است كه اگر مكلّف هر دو امر را مخالفت كند، بايد دو استحقاق عقوبت داشته باشد و چنين چيزى نمى شود».[87] در حالى كه ما گفتيم: نسبت قدرت واحد به دو تكليف مساوى است و اين گونه هم نيست كه مولا دستور جمع

بين اين دو فعل را داده باشد تا مكلّف بگويد:

«جمع بين اين دو برايم ممكن نيست». بنابراين مولا از او سؤال خواهد كرد: «آيا قادر بر انجام ازاله بودى؟» پاسخ مى دهد: «آرى». پس ترك آن موجب استحقاق يك عقوبت است. و نيز سؤال مى كند: «آيا قادر بر انجام صلاة بودى؟» پاسخ مى دهد:

«آرى» پس ترك آن هم موجب استحقاق يك عقوبت است.

بررسى مسأله ترتّب بنا بر مبناى مشهور
اشاره

يادآورى: آنچه تا اينجا گفتيم بر اين مبنا بود كه: اوّلًا: خطابات عامّه را منحلّ به خطابات شخصيه ندانيم. ثانياً: علم و قدرت را به عنوان شرط تكليف ندانيم. ثالثاً: تزاحم را در ارتباط با طبايع ندانيم. اكنون مى خواهيم با قطع نظر از آنچه گفتيم، در ارتباط با ترتّب بر مبناى مشهور بحث كنيم. مشهور خطابات عامّه را منحلّ به خطابات شخصيه دانسته و علم و قدرت را به عنوان شرط تكليف مى دانند.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 116

روى اين مبنا در ارتباط با ترتّب، در دو مقام بحث مى كنيم: مقام ثبوت و مقام اثبات.

1- بحث در مقام ثبوت

آيا براى ترتب- به اين كيفيتى كه تصوير شده است- وجه معقولى وجود دارد؟

همان طور كه در اوايل بحث ترتّب گفتيم، ترتّب، به معناى طوليت است، يعنى امر به مهم در رتبه متأخر از امر به اهمّ قرار دارد، همان گونه كه وقتى گفته مى شود: «معلول در طول علّت است» معنايش اين است كه معلول در رتبه متأخّر از علّت قرار دارد. عقل مى گويد: «علتْ موجد معلول و مؤثر در آن است» و روشن است كه رتبه مؤثر مقدّم بر رتبه متأثر است. حال در ما نحن فيه از قائل به ترتب سؤال مى كنيم: «شما به چه علت رتبه امر به صلاة را متأخر از رتبه امر به ازاله مى دانيد؟». قائل به ترتب در پاسخ مى گويد: «چون امر به مهم مشروط به شرطى است كه آن شرط، از امر به اهم تأخر دارد، در نتيجه خود امر به مهم متأخر از امر به اهم خواهد بود و آن شرط عبارت از عصيان امر به ازاله يا عزم بر عصيان 88]

آن مى باشد». مى گوييم: «درست است كه امر به صلاة، مشروط به عصيان امر به ازاله است ولى به چه دليل عصيان امر به ازاله متأخر از امر به ازاله است؟» قائل به ترتب در پاسخ مى گويد: «با توجه به اين كه عصيان، نقيض اطاعت است، ما از انضمام دو مطلب زير نتيجه مى گيريم كه عصيان امر به ازاله، متأخر از امر به ازاله است: اوّلًا: در اينجا بحثى در ارتباط با خود اطاعت مطرح است كه آيا اطاعت، متأخر از

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 117

امر است؟ قائل به ترتب مى گويد: اطاعت، متأخّر از امر است، زيرا اطاعت، صِرف تحقق ذات مأمور به در خارج- با قطع نظر از امر- نيست، بلكه عنوان اطاعت در صورتى تحقق پيدا مى كند كه در ارتباط با امر باشد. بايد ابتدا احسان به پدر متعلّق امر واقع شده باشد و به عنوان مأمور به در خارج تحقق پيدا كند تا عنوان اطاعت برآن تطبيق كند. ثانياً: وقتى اطاعت، تأخر از امر پيدا كند، نقيض آن- يعنى عصيان- هم متأخر از امر خواهد بود، زيرا نقيضان در رتبه واحدى هستند. در نتيجه عصيان امر به ازاله، متأخر از امر به ازاله خواهد شد و چون وجوب صلاة، مشروط به اين امر متأخر- يعنى عصيان امر به ازاله- است، پس وجوب صلاة هم متأخر از امر به ازاله خواهد بود». بررسى كلام قائلين به ترتب در ارتباط با مقام ثبوت: به نظر ما اين كلام قائلين به ترتب داراى اشكال است: اوّلًا: در مباحث مربوط به مسأله «امر به شى ء مقتضى نهى از ضدّ است يا نه؟» قائل به اقتضاء مى گفت: «ترك

صلاة، مقدّمه براى فعل ازاله است و چون ازاله واجب است، ترك صلاة هم وجوب مقدّمى پيدا مى كند. مرحوم آخوند مسأله ضدّين را به مسأله نقيضين تشبيه كرده و از اين راه درصدد ابطال مقدّميت برآمد. ولى مرحوم قوچانى 89] در حاشيه بر كفايه، اين بيان مرحوم آخوند را دليل مستقلى براى ردّ مقدّميتى كه قائل به اقتضاء برآن تكيه مى كرد به حساب آورده است. مرحوم قوچانى مى فرمود: «متناقضين- يعنى صلاة و ترك صلاة- در يك رتبه اند و چون بين ترك صلاة و فعل ازاله ملايمت كامل تحقق دارد، اين ملايمت اقتضاء مى كند كه ازاله و صلاة هم در يك رتبه باشند، بدون اين كه تقدّم و تأخرى در كار باشد». ايشان بر اين اساس، مقدّميت عدم احد الضدّين براى فعل ضد ديگر را نفى

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 118

مى كردند. در آنجا ما دو اشكال به مرحوم قوچانى وارد كرديم كه در ما نحن فيه هم جريان پيدا مى كند: اشكال اوّل: مواردى كه پاى عدم در ميان است ما نمى توانيم هيچ حكمى را روى عدم بار كنيم. متناقضين دو امر وجودى و عدمى مى باشند. چگونه مى توان ادعا كرد كه امر عدمى با امر وجودى اتحاد رتبه دارند؟ در حالى كه عدم نمى تواند موضوع براى حكمى واقع شود، چون عدم، چيزى نيست تا بتوانيم برآن حكم كنيم. همان طور كه حكم به تقدّم يا تأخر رتبه هم نمى توانيم بنماييم. اتحاد، تقدّم و تأخّر، احكام ثبوتى هستند و نياز به موضوع دارند. ثبوت شي ء لشي ء فرع ثبوت المثبت له. اشكال دوّم: برفرض كه ما از اشكال قبلى صرف نظر كرده و بپذيريم كه عدم صلاة با فعل

صلاة در رتبه واحدى هستند، ولى شما چه دليلى داريد كه عدم صلاة با فعل ازاله هم در رتبه واحدى باشند؟ رتبه هاى عقلى داراى ملاكند. هرجا كه ملاك تقدّم و تأخّر وجود داشته باشد، عقلْ حكم مى كند و هرجا ملاك وجود نداشته باشد، حكم نمى كند. مثلًا اگر علتى داراى دو معلول باشد ولى يكى از اين دو معلول، به عنوان علّت براى امر سومى باشد، در اينجا دو معلولِ علت اوّل، متأخّر از آن علّت مى باشند و آن امر سوم نيز متأخّر از علّت خودش- كه يكى از دو معلولِ علّت اوّل ما بود- مى باشد. اين ها بنا بر ملاك علّيت و معلوليت روشن است. ولى آيا اگر معلولى علّت براى چيزى و در رتبه مقدّم برآن باشد، معلول ديگرى كه در رتبه معلول اوّل قرار دارد نيز در رتبه مقدّم برآن چيز است؟ بديهى است كه در اينجا نمى تواند نسبت تقدّم و تأخّرى وجود داشته باشد، زيرا ملاك تقدّم و تأخّر در اينجا وجود ندارد. و تا وقتى ملاك وجود نداشته باشد، عقل نمى تواند حكم به تقدّم يا تأخّر بنمايد. حال در ما نحن فيه نيز همين مطالب را مطرح كرده، مى گوييم: ما قبول داريم اطاعتِ امر به ازاله، متأخر از امر به ازاله است ولى روى چه حسابى عصيان امر به ازاله هم متأخر از امر به ازاله باشد؟

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 119

قائل به ترتب مى گويد: «چون عصيان نقيض اطاعت است». در اينجا ما همان دو اشكال را مطرح كرده، مى گوييم: اشكال اوّل: عصيان امر عدمى است و نمى تواند حكمى برآن بار شود. اشكال دوّم: برفرض كه از اين اشكال هم صرف نظر

كنيم، مى گوييم: ما قبول نداريم كه اگر ملاك تأخر در اطاعت وجود داشت بايد در عصيان هم وجود داشته باشد. قائل به ترتب مى گويد: «ملاك عصيان و اطاعت يك چيز است». مى گوييم: اين حرف مورد قبول نيست، زيرا در اطاعت اين معنا دخالت دارد كه فعل مأمور به بايد به عنوان مأمور به در خارج تحقق پيدا كند، امّا در باب عصيان اين گونه نيست، زيرا عصيان عبارت از اين است كه كسى مأمور به را بدون عذر ترك كند، داعى اين ترك هرچه مى خواهد باشد. ثانياً: در مسأله «امر به شى ء مقتضى نهى از ضد است يا نه؟» قائل به عدم اقتضاء مى خواست بر عصيان- كه امرى عدمى است- يك اثر- يعنى اتحاد رتبه متناقضين- را بار كند. ولى قائل به ترتب مى خواهد بر عصيان دو اثر وجودى را بار كند:

يكى مسأله اتحاد رتبه عصيان با اطاعت و ديگرى شرطيت عصيان امر به اهم براى امر به مهم. در حالى كه شرط بايد امرى وجودى باشد. نتيجه: از آنچه گذشت معلوم گرديد كه مسأله ترتب- به كيفيتى كه مشهور فرمودند- از نظر مقام ثبوت داراى اشكال است.

2- بحث در مقام اثبات
اشاره

برفرض كه ما از اشكال ثبوتى ترتّب- به معنايى كه مشهور اراده مى كردند- صرف نظر كرده و ترتب را ثبوتاً ممكن بدانيم، آيا دليلى براى اثبات آن وجود دارد؟ ما ابتدا به مشهور مى گوييم: شما كه امر به اهم را به نحو اطلاق و امر به مهم را به نحو مشروط مى دانيد، از اين ترتب و طوليت چه نتيجه اى مى توانيد بگيريد؟

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 120

مشهور در پاسخ مى گويد: «ما از راه ترتب مى خواهيم استحاله طلب ضدّين

در آنِ واحد را بر طرف كنيم، زيرا اگر امر به ازاله و امر به صلاة، مطلق و در عرض هم باشند و بين آن دو هيچ طوليت و ترتبى وجود نداشته باشد، ممتنع است كه مولا در آنِ واحد هم ازاله را مأمور به قرار دهد و هم صلاة را، بدون اين كه هيچ قيد و شرطى وجود داشته باشد. زيرا بين ازاله و صلاة، تضاد وجود دارد و اجتماع آن دو در آنِ واحد ممكن نيست. ولى از راه ترتب و طوليت، اين استحاله برداشته مى شود، زيرا بنا بر ترتب، امر به اهم به صورت واجب مطلق بوده و امر به مهم به صورت واجب مشروطى خواهد بود كه شرط آن، متأخر از امر به اهمّ است». ما در پاسخ مى گوييم: «برفرض كه ما مسأله ترتب را از جهت مقام ثبوت بپذيريم، ولى شما با مطرح كردن ترتب نمى توانيد راهى براى جلوگيرى از استحاله امر به ضدّين در آنِ واحد پيدا كنيد». بيان مطلب: در اين كه آيا شرط امر به مهم چيست؟ مرحوم آخوند دو احتمال مطرح كردند: 1- عصيان خارجى و نفس معصيت واقعى.[90] 2- عزم بر عصيان.[91] آيا عصيان خارجى چگونه تحقّق پيدا مى كند؟ با توجه به اين كه حكم وجوب در مسأله ازاله به صورت «فوراً ففوراً» است و- با قطع نظر از مسأله صلاة- اگر كسى وارد مسجد شد و متوجه آلوده بودن مسجد به نجاست شد، «أزل النجاسة عن المسجد فوراً» به او متوجّه مى شود و اگر اين را مخالفت كرد «ففوراً» گريبان او را مى گيرد و چنانچه اين را هم مخالفت كند، «ففوراً»

اصول فقه شيعه، ج 5،

ص: 121

بعدى به سراغ او مى آيد و ... لذا ما مثال را در جايى قرار مى دهيم كه واجب اهمّ مضيّق باشد- يعنى ظرف زمانى آن به اندازه خود واجب باشد- در اين صورت اگر زمان واجب اهمّ شروع شد و مكلّف در همان لحظه اوّل اقدام به انجام آن نكرد، در لحظه دوّم عصيان تحقّق پيدا كرده است، زيرا ديگر نمى توان آن واجب را انجام داد. مثلًا واجبى كه انجام آن ده دقيقه زمان مى خواهد و به همان اندازه ده دقيقه وقت دارد، براى تحقق عصيان آن لازم نيست هر ده دقيقه سپرى شود بلكه همين مقدار كه دقيقه اوّل آن بگذرد و مكلّف اقدام به انجام آن واجب ننمايد، عصيان تحقّق پيدا كرده است، چون ديگر نمى شود واجب را انجام داد. عصيان خارجى بر دو قسم است: قسم اوّل: عصيان خارجى به صورت شرط مقارن يا متقدّم مطرح باشد، يعنى امر به مهم، مقارن با عصيان يا بعد از تحقق آن باشد، همان طور كه در «إن جاءك زيد فأكرمه»، شرطيت مجى ء زيد براى وجوب اكرام او، به نحو شرط مقارن يا متقدّم است. قسم دوّم: عصيان خارجى به صورت شرط متأخّر مطرح باشد.[92] يعنى عصيانى كه- نسبت به امر به اهم- بعد از امر به مهم تحقق پيدا مى كند، شرطيت داشته باشد براى اين كه الآن امر به مهم تعلّق بگيرد. همان طور كه اگر در بيع فضولى قائل به كشف حقيقى بشويم، اجازه بعدى كاشف از صحت بيع در هنگام وقوع آن مى باشد. و به عبارت علمى اصطلاحى: «آنچه براى صحت بيع فضولى شرطيت دارد خود اجازه نيست بلكه تعقّب اجازه است كه در

همان موقع بيع وجود دارد». حال در ما نحن فيه نيز مى گوييم: امر به مهم، مشروط به تعقّب عصيان امر به اهم است و تعقّب عصيان در همان موقع امر به مهم وجود دارد». لذا اگر ما مسأله «تعقّب» را مطرح كنيم، همه شرايط متأخّر به شرايط مقارن برگشت مى كنند. در نتيجه در ارتباط با شرط امر به مهم سه احتمال وجود داشت: 1- عصيان

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 122

خارجى به نحو شرط مقارن يا متقدّم 2- عصيان خارجى به نحو شرط متأخّر 3- عزم بر عصيان. اكنون ما از قائل به ترتب سؤال مى كنيم شما بر اساس كدام يك از اين احتمالات مى خواهيد استحاله طلب ضدّين در آنِ واحد را از بين ببريد؟ 1- اگر قائل به ترتب بگويد: «عصيان خارجى به صورت شرط مقارن مورد نظر ماست». مى گوييم: «در اين صورت لازم مى آيد در مثال واجب مضيّقى كه ما ذكر كرديم، با گذشتن لحظه اوّل، امر به اهم ساقط شده و شرط امر به مهم تحقّق پيدا كند. بيان مطلب: اگر واجب اهمّ، واجب مضيّقى باشد كه انجام آن به ده دقيقه وقت نياز دارد و ظرف زمانى آن نيز ده دقيقه است، چنانچه مكلّف در لحظه اوّل اقدام به انجام آن واجب ننمايد، عصيان خارجى تحقّق پيدا مى كند، زيرا در اين صورت قدرت بر انجام واجب اهم را نخواهد داشت. و با تحقق عصيان خارجى، امر به اهم ساقط شده 93] و شرط براى امر به مهم پيدا مى شود. در نتيجه مسأله ترتب نتوانست اجتماع طلب ضدّين در آنِ واحد را تحقق بخشد.[94] زيرا تا وقتى عصيان تحقق پيدا نكرده، امر

به مهم در كار نيست و وقتى عصيان محقق شد و امر به مهم روى كار آمد، امر به اهم ساقط شده است. و ما در هيچ زمانى دو امر نداريم تا ترتب بخواهد استحاله اجتماع آن دو در آنِ واحد را برطرف كند. 2- اگر قائل به ترتب بگويد: «عصيان خارجى به صورت شرط متأخّر مورد نظر ماست». مى گوييم: عصيانى كه بعداً مى خواهد تحقق پيدا كند نمى تواند الآن امر به اهم را از بين ببرد. عصيان بعدى در ظرف خودش امر به اهم را ساقط مى كند. پس تا قبل از تحقق عصيان، هم امر به اهم وجود دارد و هم امر به مهم به قوت خود باقى است. به عبارت ديگر: آنچه امر به اهم را از بين مى برد نفس عصيان خارجى است نه

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 123

تعقّب عصيان. ما دليلى نداريم كه تعقب عصيان بتواند مسقط امر باشد بلكه دليل بر خلاف آن داريم. مثلًا اگر كسى يقين دارد كه بعد از غروب شمس، نماز مغرب و عشاء در ظرف خودش ترك خواهد شد، علم به تعقّب عصيان سبب كنار رفتن امر به نماز مغرب و عشاء نمى شود بلكه اين امر زمانى كنار مى رود كه وقت نماز مغرب و عشاء بگذرد و اين واجب الهى ترك شود. پس شما كه مى گوييد: «اگر امر به اهم و امر به مهم به صورت واجب مطلق باشند و اشتراطى در كار نباشد، استحاله لازم مى آيد». با اين اشتراط چگونه مى توانيد استحاله را از بين ببريد؟ 3- اگر قائل به ترتب بگويد: «شرط براى واجب مهم عبارت از عزم بر عصيان است نه خود عصيان

خارجى». در پاسخ مى گوييم: آنچه امر به اهم را ساقط مى كند، نفس عصيان خارجى است نه عزم بر عصيان. پس از طرفى امر به اهم ساقط نشده و از طرفى شرط براى امر به مهم وجود دارد پس وقتى مكلّف وارد مسجد مى شود و عزم بر عصيان امر به ازاله پيدا مى كند، دو امر به او توجّه پيدا مى كند و اشتراط نتوانست اجتماع امر به ضدّين در آنِ واحد را برطرف كند.[95]

نتيجه بحث در مقام اثبات

از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه قائل به ترتب نمى تواند با مطرح كردن مسأله ترتب و طوليت، اجتماع طلب ضدّين در آنِ واحد را از بين ببرد. در نتيجه طلب ضدين

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 124

در آنِ واحد از جانب مولا تحقّق يافته و چنين چيزى مستحيل است. لذا اگرچه ما از اشكال ثبوتى ترتب هم صرف نظر كنيم، مسأله ترتب در ناحيه اثبات هم داراى اشكال است. حاصل اشكال اين است كه ما از قائل به ترتب سؤال مى كنيم: آيا آن چيزى كه به نظر شما استحاله را از بين مى برد، اصل مشروط بودن واجب مهم است يا مشروط بودن به شرطى كه در ارتباط با سوء اختيار مكلّف است يا متأخّر بودن رتبه شرط از امر به اهمّ است؟ هيچ كدام از اين ها نمى تواند استحاله را از بين ببرد، زيرا: اگر قائل به ترتب بخواهد اصل اشتراط را رافع استحاله قرار دهد، بايد به طريق اولى در جايى كه اهم و مهم هر دو مشروط باشند، اين حرف را مطرح كند، مثل اين كه- مثلًا- بگويد: «إن أكلت اليوم خبزاً يجب عليك الجمع بين الإزالة و الصلاة». و اگر

بخواهد شرطى كه در ارتباط با سوء اختيار مكلّف است برطرف كننده استحاله بداند، لازمه اش اين است كه مولا بتواند طلب جمع بين ضدّين را معلّق بر عصيان تكليف سوّمى بنمايد. مثلًا بتواند بگويد: «اگر جواب سلام مؤمن را ندادى واجب است بين ازاله و صلاة جمع كنى». در حالى كه سوء اختيار، مربوط به مكلّف و استحاله طلب ضدّين، مربوط به مولاست. و چيزى كه مربوط به مكلّف است- هرچند به سوء اختيار او باشد- نمى تواند در رفع استحاله چيزى كه مربوط به مولاست نقشى داشته باشد. و اگر بخواهد بر مسأله اختلاف رتبه تكيه كرده و بگويد: «همان طور كه بين علّت و معلول، تقدّم و تأخّر رتبى وجود دارد، ما بين امر به اهم و امر به مهم هم تقدّم و تأخّر رتبى درست مى كنيم». در پاسخ مى گوييم: برفرض كه اين حرف ها صحيح باشد ولى اختلاف رتبى كارساز نيست. ما به رتبه كارى نداريم، بلكه به زمان كار داريم. در لحظه اى كه مكلّف وارد مسجد شده و متوجّه آلوده بودن مسجد مى شود و ازاله بر او واجب مى گردد و عزم بر عصيان پيدا مى كند، شما مى گوييد: در اين زمان دو تكليف به او متوجّه است. اين دو تكليف اگر از نظر رتبه هم با يكديگر فرق داشته باشند ولى زمان آن دو يكى است. به

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 125

عبارت ديگر: آنچه مربوط به استحاله طلب ضدّين است، مسأله زمان است و اختلاف رتبه تأثيرى در رفع استحاله ندارد. طلب ضدّين، در زمان واحد محال است و در دو زمان استحاله اى ندارد.

كلام مرحوم نائينى در ارتباط با ترتب
اشاره

مرحوم نائينى يكى از قائلين به ترتب است و در

اين زمينه بحث مبسوطى ارائه كرده است، كه با توجه به بحث هاى گذشته ما ضرورتى براى مطرح كردن كلام ايشان نمى بينيم، مخصوصاً كه اشكالات كلام ايشان از بحث هاى قبلى ما روشن مى شود.

مهم اين است كه ايشان فروعى فقهى مطرح كرده و ادعا كرده اند كه در ارتباط با آنها راهى غير از پذيرفتن مسأله ترتب وجود ندارد. ما در اينجا يكى از اين فروع را كه به نظر ايشان خيلى مهم بوده مطرح مى كنيم: ايشان مى فرمايد: اگر اقامت در شهرى براى مسافرى حرام باشد، مثل اين كه نذر كرده باشد در آن شهر اقامت نكند و ترك اقامت در آن شهر هم داراى رجحان شرعى بود، چنانچه عملًا با اين نذر مخالفت كرده و در آن شهر اقامت كند، بايد نماز خود را تمام بخواند و چنانچه ماه رمضان است روزه بگيرد. پس در واقع تكليف به وجوب اتمام نماز- در مقابل قصر آن- و وجوب گرفتن روزه در ماه رمضان، مترتب بر عصيان امر به وفاى به نذر است و اگر با نذر مخالفت نمى كرد تكليف به وجوب اتمام نماز و وجوب گرفتن روزه مطرح نبود. آيا در اين مسأله فقهى غير از اين مى شود جوابى داد؟[96]

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 126

اين بهترين فرعى است كه مرحوم نائينى مطرح كرده و فروع ديگر، اهميت چندانى ندارند. لذا اگر ما بتوانيم اين فرع را جواب دهيم، در واقع كلام ايشان را جواب داده ايم.

بررسى كلام مرحوم نائينى:

قبل از بررسى كلام ايشان بايد توجّه داشت كه آنچه در اينجا به عنوان فرع فقهى مطرح مى شود بايد همه شرايط مسأله مورد بحث ما را داشته باشد. اين شرايط عبارتند از:

1- اجتماع اين دو واجب در آنِ واحد ممكن نباشد، و الّا از محلّ بحث ما خارج مى شود.[97] 2- واجب دوّم، مشروط به شرطى باشد كه آن شرطْ تأخّر رتبى از واجب اوّل داشته باشد نه تأخّر زمانى. و الّا از محلّ بحث ما خارج است. ما با مثال هاى زيادى برخورد مى كنيم كه در ابتداى امر ممكن است كسى خيال كند كه مسأله ترتب در كار است. مثلًا كسى كه معصيت مى كند امر به صلاة را بايد فوراً توبه نمايد. بنابراين وجوب توبه، مشروط به تحقّق معصيت در خارج است. در حالى كه كسى نمى تواند در اينجا مسأله ترتب را مطرح كند، زيرا امر به صلاة و امر به توبه در يك زمان نيستند. عصيان امر به صلاة هنگامى تحقق پيدا مى كند كه وقت نماز گذشته باشد و مكلّف اقدام به انجام آن نكرده باشد. در حالى كه با گذشتن وقت، امر «أقيموا الصلاة» به سبب

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 127

عصيان ساقط شده و امر وجوب توبه جايگزين آن مى شود. و قائل به ترتب نمى خواهد چنين چيزى را مطرح كند. قائل به ترتب مى خواهد بين دو امر از نظر زمانى جمع كند ولى مى گويد: «وجود اختلاف رتبى بين اين دو امر، رافع استحاله طلب ضدّين است». 3- حكم فرعى كه مطرح مى شود مورد اتفاق فقهاء باشد سپس گفته شود: اين حكم جز با پذيرفتن مسأله ترتب نمى تواند مطرح باشد. و الّا ما فروع فقهى زيادى داريم كه مصداق مسأله ترتب است ولى قائل به ترتب حكم به جواز آن و قائل به عدم ترتب حكم به منع آن كرده است. و چنين مسأله اى را

نمى توان در اينجا سند قرار داد. اكنون با توجه به مقدّمه فوق ببينيم آيا مثالى كه مرحوم نائينى مطرح كردند مى تواند ما را ملزم به پذيرفتن ترتب بنمايد؟ اوّلًا: مثال ايشان، مثالى فرضى است نه واقعى، زيرا ايشان مثال را در جايى فرض كرده كه اقامه ده روز نباشد، در حالى كه وجوب اتمام صلاة و وجوب صوم در ماه رمضان مترتب بر قصد اقامه ده روز است نه اين كه مترتب بر اقامه باشد. به همين جهت در فقه مى خوانيم كه اگر كسى در محلّى قصد اقامه ده روز بنمايد چنانچه يك نماز چهار ركعتى خواند و از قصد خود منصرف شد تا وقتى كه در آن محلّ است بايد هم نماز خود را تمام بخواند و- اگر ماه رمضان است- روزه خود را هم بگيرد. لذا اگر كسى نذر كند كه در فلان محلّ اقامه ده روز ننمايد، هيچ ارتباطى به مسأله اتمام صلاة و وجوب صيام پيدا نمى كند. بنابراين فرع مذكور يك فرع فرضى است نه واقعى. ممكن است كسى بگويد: «ما از ابتدا فرع را در مورد «عدم قصد اقامه ده روز» مطرح مى كنيم. در اين صورت نذر متعلّق به عدم قصد اقامه ده روز است و در صورتى كه وارد آن بلد شده و با نذر مخالفت كرده و قصد اقامه ده روز نمايد هم روزه و هم اتمام صلاة براى او وجوب پيدا مى كند و در اين صورت مسأله ترتب درست مى شود». در پاسخ مى گوييم: اين راه هم نمى تواند ترتّب را درست كند، زيرا كسى كه نذر مى كند اقامه ده روز را قصد نكند از دو حال خارج نيست: 1- قصد

اقامه ده روز نمى كند، در اين صورت تكليف دوّم تحقّق ندارد.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 128

2- قصد اقامه ده روز مى كند، در اين صورت به مجرّدى كه قصد اقامه ده روز محقق شد، با امر «اوفوا بالنذر» مخالفت شده و اين امر ساقط مى شود و به دنبال آن هم استحقاق عقوبت و هم كفاره مخالفت با نذر متوجّه او مى شود. پس در كدام زمان دو تكليف با هم جمع شده اند؟[98] قبل از قصد اقامه، تكليف به وجوب روزه و اتمام صلاة وجود ندارد. بعد از قصد اقامه هم تكليف «اوفوا بالنذور» وجود ندارد، چون با آن مخالفت كرده و همين مخالفت، سبب سقوط آن شده است. ثانياً: مسأله ترتب در جايى است كه بين اهمّ و مهمّ تضادّ تكوينى تحقّق داشته باشد، يعنى در خارج نتوان بين آن دو در زمان واحد جمع كرد، بر اين اساس ممكن است كسى كلام مرحوم نائينى را مورد مناقشه قرار داده و بگويد: «كسى كه نذر كرد اقامت ده روز يا قصد اقامت ده روز را در فلان محل نداشته باشد، آيا نمى تواند صلاة خود را تمام خوانده و روزه خود را بگيرد؟ روشن است كه بين اين دو تضاد تكوينى وجود ندارد، اگرچه حكم به بطلان صلاة و صوم او بشود». البته ما بر اين مثال خيلى پافشارى نداريم. ثالثاً: عنوان مسأله ترتّب، عنوان طوليّت و متأخّر بودن امر به مهم از امر به اهم است. و اين ترتب و طوليّت از راه اشتراط عصيان يا نيت عصيان پيدا مى شود. حال برفرض كه ما متأخّر بودن عصيان از امر به اهم را پذيرفته و از اشكال مربوط به

آن صرف نظر كنيم، هرچند در مسأله صلاة و ازاله مى توان ترتب و طوليت را درست كرد ولى در مثالى كه مرحوم نائينى مطرح كردند نمى تواند ترتّب تحقّق پيدا كند.[99] دليلى كه مى گويد: «كسى كه قصد اقامه ده روز كرده بايد نماز خود را تمام

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 129

بخواند و روزه اش را بگيرد» چه ترتبى بر مسأله «نذر عدم قصد ده روز» دارد؟ و به عبارت اصطلاحى: اگر دليل دوّم، مشروط به مفهوم عصيان امر به اوّل باشد، ترتب ظاهرى در آن وجود دارد، هرچند از ما نحن فيه خارج است. امّا در مثالى كه مرحوم نائينى مطرح كردند، يك مصداق عصيان به عنوان موضوع براى تكليف دوّم است. در تكليف دوّم نفرموده است: «كسى كه با نذر متعلّق به عدم قصد اقامه ده روز مخالفت كند بايد نماز خود را تمام بخواند و روزه اش را هم بگيرد».

آنچه ما در فقه داريم اين است: «كسى كه قصد اقامه ده روز كند بايد روزه خود را بگيرد و نمازش را هم تمام بخواند». اين مسئله چه ارتباطى به مسأله مخالفت با نذر دارد؟

چه ترتبى بر مسأله وجوب وفاى به نذر دارد؟ فقط گرفتاريش اين است كه اين قصد ده روز در مورد يك مكلّفْ مصداق عصيان «أوفوا بالنذور» شده است. آيا اگر در بين ميليون ها مكلّف، تنها يك مكلّف چنين نذرى كرده و با نذر خودش مخالفت كرده است مسأله ترتّب را درست مى كند؟ ما به مرحوم نائينى عرض مى كنيم: بهتر بود شما همان مسأله توبه را مطرح مى كرديد كه حد اقل صورت ترتب در آن محفوظ باشد. امّا مسأله وجوب صوم و وجوب

اتمام نماز چه ربطى به مسأله عصيان امر به وفاى به نذر دارد؟ لذا اين فرع- با وجود اصلاح و ترميمى كه ما نسبت به آن مطرح كرديم- داراى اشكال است و نمى تواند مسأله ترتّب را درست كند.

خلاصه بحث ضدّ

بحث در اين بود كه آيا امر به شى ء مقتضى نهى از ضدّ آن هست يا نه؟ در اصل اين بحث ما قول به اقتضاء را انكار كرديم، حتى در ارتباط با ضدّ عام كه به معناى نقيض و ترك واجب است. و در مورد ضدّ خاص هم گفتيم: مسأله اقتضاء يا بايد از راه مقدّميت ثابت شود و يا از راه ملازمه، كه هيچ كدام مورد قبول ما واقع نشد،

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 130

زيرا عدم ضدّ اگرچه عدم مضاف است ولى نه اتصاف به مقدّميت پيدا مى كند و نه اتصاف به ملازمه. امّا در ارتباط با ثمره بحث گفتيم: در مورد اين بحث دو ثمره مطرح شده است:

يكى ثمره كلّى و ديگرى ثمره در بعض موارد. ثمره كلّى بحث اين بود كه قائلين به اقتضاء، ضد خاص را حرام مى دانند ولى قائلين به عدم اقتضاء آن را حرام نمى دانند. و در اين مورد فرقى نمى كند كه ضدّ خاص عنوان عبادى داشته باشد يا نه. چون بحث ما در اصل مسئله، اختصاص به جايى ندارد كه ضدّ خاصْ عبادت باشد بلكه بحث كلّى است و مورد عبادى بودن ضدّ خاصّ، يكى از مصاديق آن مى باشد. امّا ثمره جزئى در خصوص جايى است كه ضدّ خاص جنبه عبادى داشته باشد كه مسأله ازاله و صلاة هم يكى از مصاديق آن مى باشد. در آنجا گفته اند: اگر امر به

ازاله مقتضى نهى از صلاة باشد، صلاة هم از نظر تكليفى محكوم به حرمت مى شود و هم از نظر وضعى محكوم به بطلان مى گردد، زيرا نهى متعلّق به عبادت، مقتضى فساد آن مى باشد. اين ثمره به دو صورت مورد انكار قرار گرفت: 1- ما گفتيم: در اينجا- خواه امر به شى ء مقتضى نهى از ضدّ باشد يا نباشد- نمى توان حكم به بطلان صلاة نمود. زيرا اگر امر به شى ء مقتضى نهى از ضدّ نباشد، وجهى براى بطلان عبادت نيست و اگر مقتضى باشد، اين نهى نمى تواند مقتضى فساد باشد، چون اين نهى، نهى غيرى و مقدّمى است و نهى مقدّمى كاشف از مبغوضيت متعلّق آن نيست و مقتضى فساد عبادت نيست. 2- شيخ بهايى رحمه الله مى فرمود: در اينجا- خواه امر به شى ء مقتضى نهى از ضدّ باشد يا نباشد- صلاة باطل است. وجه بطلان آن بنا بر قول به اقتضاء اين است كه در اين صورت صلاة مورد نهى واقع شده و نهى مقتضى فساد است.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 131

امّا وجه بطلان آن بنا بر قول به عدم اقتضاء اين است كه عبادت نياز به امر دارد و ما نمى توانيم در آنِ واحد، هم ازاله را مأمور به بدانيم و هم صلاة را. پس قائلين به عدم اقتضاء بايد اين معنا را بپذيرند كه نماز در آن حال، مأمور به نيست و به همين جهت باطل است. در پاسخ از شيخ بهايى رحمه الله دو جواب ذكر شده بود: جواب اوّل: مرحوم آخوند فرمودند: صحت عبادت نيازى به امر ندارد بلكه همين مقدار كه ملاك و مصلحت تامه آن را احراز كرده باشيم، براى صحّت

عبادت كافى است. و در اينجا نماز از نظر ملاك كمبودى ندارد. تنها مشكلش اين است كه مبتلا به مزاحم اهم است. لذا با عدم وجود امر هم صحيح است.[100] جواب دوّم: اين بود كه با وجود تزاحم هم به دنبال امر برويم براى پيدا كردن امر دو راه وجود داشت: راه اوّل: راهى بود كه ما طى كرديم و آن راه مبتنى بر اين بود كه: اوّلًا: خطابات عامّه انحلال نداشته باشند. ثانياً: قدرت و علم شرطيت نداشته باشند. ثالثاً: بين ازاله و صلاة، از نظر طبيعتْ تزاحم نباشد. سپس نتيجه گرفتيم كه امر به صلاة با امر كلّى وجوب ازاله در عرض هم و بدون ترتب و طوليت مطرحند. به عبارت ديگر: اين مكلّفْ در آنِ واحد، هم امر به اقامه صلاة و هم امر به ازاله متوجه اوست ولى اين دو خطاب به صورت كلّى است نه شخصى. اين راه از ترتب بالاتر است، زيرا ما هر دو امر را در عرض هم و بدون هيچ گونه ترتب و طوليتى ثابت دانستيم. هرچند يكى اهمّ و ديگرى مهم بود ولى نتيجه اهمّ و مهمّ بودن اين بود كه اگر قدرت واحد را در مورد اهم صرف مى كرد نسبت به مهم معذور بود امّا اگر همين قدرت را در مورد مهم صرف مى كرد، در مخالفت با امر اهم

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 132

معذور نبود اگرچه در مورد انجام عمل مهم مشكلى نداشت و مثلًا صلاة او صحيح بود. راه دوّم: راهى بود كه مشهور طى كرده اند. مشهور خواسته اند با مطرح كردن ترتّب، در زمان واحد دو امر با اختلاف رتبه درست كنند. ما

در بررسى كلام مشهور گفتيم: برفرض كه ما از حرف هاى خودمان- يعنى عدم انحلال و عدم شرطيت- دست برداريم و راه مشهور را طى كنيم، از اين راه نمى توانيم دو امر را در يك زمان درست كنيم.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 133

امر آمر با علم به انتفاء شرط آن
اشاره

آيا جايز است آمر به چيزى امر كند در حالى كه مى داند شرط امر وجود ندارد؟

اشكال بر عنوان بحث:

قبل از بررسى اقوال در اين زمينه لازم است تحليلى در ارتباط با محلّ نزاع مطرح كنيم: اوّلًا: مراد از «جواز» در بحث اصولى، جواز فقهى و معناى اباحه نيست. جواز در بحث اصولى به معناى امكان است. يعنى يا امكان دارد كه آمر به چيزى امر كند با وجود اين كه مى داند شرط امر منتفى است؟ ثانياً: حال كه معناى جواز روشن شد بايد ببينيم آيا مراد از امكان، امكان ذاتى است يا امكان وقوعى؟ امكان ذاتى در مقابل استحاله ذاتى است. استحاله ذاتى اساس و ريشه همه استدلال هاست و اگر استحاله ذاتى در كار نباشد، هيچ استدلالى در عالم صحيح نيست.[101] استحاله ذاتى همان استحاله اجتماع نقيضين و ارتفاع نقيضين است و حتى

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 134

مسأله امتناع اجتماع ضدّين هم به استحاله اجتماع نقيضين ارجاع داده شده است. بنابراين امكان ذاتى يك چيز به اين معناست كه آن چيز به حسب ذات، استحاله نداشته باشد. امّا امكان وقوعى در مقابل استحاله وقوعى است. استحاله وقوعى در ارتباط با تحقّق در خارج است و منافاتى با امكان ذاتى ندارد. يعنى چيزى كه استحاله وقوعى دارد، مى تواند به حسب ذاتْ ممكن باشد، همان طور كه مى تواند ذاتاً غير ممكن باشد.

مثلًا ممكن الوجود اگر علّت موجبه اش تحقق پيدا نكند نمى تواند در خارج موجود شود.

همان طور كه اگر علّت موجبه اش تحقّق پيدا كند، وجوب وجود پيدا مى كند. البته اين امتناع و وجوبى كه در ارتباط با ممكن الوجود مطرح است در اصطلاح فلسفى به «امتناع بالغير» و «وجوب

بالغير» تعبير مى شود. بنابراين استحاله وقوعى مربوط به ممكن الوجود است. حال ببينيم آيا مراد از «جواز» در عنوان بحث- كه به معناى «امكان» بود- امكان ذاتى است يا امكان وقوعى؟ ظاهر اين است كه هيچ يك از اين دو نمى تواند باشد. امكان ذاتى داراى دو اشكال و امكان وقوعى داراى يك اشكال است. يعنى امكان ذاتى و وقوعى در يك اشكال مشتركند و يك اشكال هم مخصوص امكان ذاتى است. اشكال مخصوص امكان ذاتى اين است كه چنين چيزى متناسب با مسائل اصولى نيست. در اصول، از امكان ذاتى چيزى يا عدم امكان ذاتى آن بحث نمى شود.

اين مسئله مربوط به فلسفه است نه اصول.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 135

امّا اشكال مشترك بين امكان ذاتى و وقوعى اين است كه در عنوان محلّ بحث كلمه «علم» به كار رفته است. اگر مسئله به اين صورت بود كه «آيا امر آمر با انتفاء شرط آن جايز است يا نه؟» مى توانستيم امكان وقوعى را مطرح كنيم. در امكان و استحاله وقوعى، علم و جهل هيچ نقشى ندارد. اگر نار وجود داشته باشد، احراق به دنبال آن هست كسى عالم به آن باشد يا نباشد. و اگر نار وجود نداشته باشد، احراق تحقّق ندارد، كسى عالم به آن باشد يا نباشد. و هنگامى كه علم و جهل دخالتى در امكان وقوعى نداشت، در امكان ذاتى به طريق اولى دخالت نخواهد داشت. ثالثاً: در عنوان بحث اين گونه مطرح شده كه «هل يجوز أمر الآمر مع علمه بانتفاء شرطه؟» و ضمير «شرطه» به «أمر» برمى گردد،[102] و روشن است كه شرطْ يكى از اجزاء علّت تامّه است. يعنى با وجود اين

كه آمر مى داند علّت تامّه امر تحقّق ندارد، آيا مى تواند امر كند. برگشت اين مسئله به اين است كه آيا معلول مى تواند بدون تماميت علّت واقع شود؟ چنين چيزى استحاله وقوعى دارد. اكنون جاى اين سؤال است كه با حفظ اين خصوصيات سه گانه، چگونه مى توان محلّ نزاع را تصوير كرد؟ از طرفى علم مطرح شده، از طرف ديگر امكان- كه با علم و جهل كارى ندارد- و از طرف ديگر علّت تامّه براى امر وجود ندارد. بنابراين نفس عنوانى كه در محلّ نزاع مطرح كرده اند داراى اشكال است.

كلام مرحوم آخوند

مرحوم آخوند براى تصحيح عنوان بحث قائل به نوعى استخدام شده و معتقد است ضمير «شرطه» به خود «أمر» برمى گردد ولى بين «أمر» ى كه فاعل يجوز است با «أمر» ى كه مرجع ضمير «شرطه» است اختلاف رتبه وجود دارد. بيان مطلب: مرحوم آخوند معتقدند احكام داراى مراتب چهارگانه اقتضاء، انشاء،

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 136

فعليت و تنجّز مى باشد. با توجه به اين كه مرحله اقتضاء مربوط به قبل از حكم و مرتبه تنجّز مربوط به بعد از حكم است، مرحوم آخوند مى فرمايد: نفس حكم داراى دو مرحله انشاء و تنجّز است.

مرحله انشاء همان مرحله جعل قانون و وضع حكم است و مرحله فعليّت هم مرحله اى است كه اين حكم بايد عمل شود و مكلّف تحت تأثير بعث و زجر مولا واقع شود.

مسأله قدرت و علم و امثال آنها هم از شرايط فعليت حكم است. بر اساس اين مبنا مرحوم آخوند مى فرمايد: مراد از «أمر» در «أمر الآمر» مقام انشاء حكم است و ضمير «شرطه» هم به همان «أمر» در «أمر الآمر» برمى گردد، امّا مراد از

آن «امر» در مقام فعليت است نه «امر» در مقام انشاء. در اين صورت معناى عبارت اين مى شود كه آيا مولا مى تواند حكمى را انشاء كند در حالى كه يقين دارد شرايط اين حكم- كلًاّ يا بعضاً- در مرحله فعليّت تحقّق پيدا نمى كند؟ يعنى آمر مى داند كه مكلّف قدرت بر انجام آن ندارد يا مكلّف علم به آن پيدا نمى كند تا زمينه اى براى موافقت پيدا شود. مرحوم آخوند سپس مى فرمايد: با توجه به بيانى كه ما در ارتباط با عنوان بحث داشتيم، بايد ما را در زمره قائلين به جواز به حساب آورد، زيرا ما در باب هيئت افعل گفتيم: اين گونه نيست كه غرض مولا از همه اوامرش تحقّق مأمور به در خارج باشد، بلكه در بعضى از موارد غرض مولا امتحان عبد است و نمى خواهد مأمور به در خارج واقع شود. مولا مى خواهد ببيند آيا عبد در مقابل اين امر عكس العملى از خود نشان مى دهد يا بى تفاوت باقى مى ماند؟ ما نمى توانيم اين گونه اوامر مولا را از دايره امر خارج بدانيم. ما نحن فيه نيز از همين قبيل است. مى گوييم: مولا با وجود اين كه عالم به عدم قدرت عبد است و مى داند امر او به مرحله فعليت نمى رسد، مى تواند به او امر كند.[103] بررسى كلام مرحوم آخوند: اوّلًا: مبنايى كه مرحوم آخوند در ارتباط با مراتب حكم مطرح كرده اند چيزى نيست

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 137

كه مورد قبول همه باشد، در حالى كه اين بحث اصولى را همه عنوان كرده اند. بنابراين طرح اين مسأله اصولى مبتنى بر مبنايى كه مرحوم آخوند در مورد مراتب حكم مطرح كردند نمى باشد. ما در بحث ترتب گفتيم:

حضرت امام خمينى رحمه الله معتقدند احكام بر دو نوع- نه دو مرتبه- مى باشند: احكام انشائيّه و احكام فعليّه. يك دسته از احكام اسلام همين احكامى است كه الآن در اختيار ماست و ما بايد به آنها عمل كنيم، اين دسته از احكام را احكام فعليه مى نامند. دسته ديگر احكام انشائيه است كه در زمان ظهور امام زمان عليه السلام به مرحله فعليت مى رسد. اگر كسى اين مبنا را بپذيرد چگونه مى تواند عنوان بحث را درست كند؟ ثانياً: حضرت امام خمينى رحمه الله مى فرمايد: حال كه بناست استخدامى را در مرجع ضمير قائل شويم، بياييم ضمير «شرطه» را به مأمور به يا مكلّف به، برگردانيم و بگوييم:

«آيا جايز است مولاى آمر، امر كند با اين كه مى داند مكلّف قادر به انجام دادن مكلّف به نيست؟ در اين صورت اين كلام مرحوم آخوند شعبه اى از نزاع بين اشاعره و عدليه است كه آيا تكليف به محال جايز است يا نه؟[104] اشاعره مى گويند: «هرچند خود مكلّف به محال است ولى تكليف به محال مانعى ندارد و با حكمت مولاى حكيم منافات ندارد». ولى عدليه مى گويند: «تكليف به محال صحيح نيست و نمى تواند از مولاى

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 138

حكيم صادر شود». حضرت امام خمينى رحمه الله مى فرمايد: ما نحن فيه يكى از موارد «تكليف به محال» است. وقتى مولا مى داند كه مكلّفْ عقلًا قادر بر اتيان مكلّف به نيست، اشاعره مى گويند: در اينجا مولا مى تواند او را امر به انجام دادن مكلّف به بنمايد.

تحقيق امام خمينى رحمه الله پيرامون امر آمر با علم به انتفاء شرط آن

يكى از ثمرات بحثى كه در باب ترتب پيرامون خطابات عامّه ذكر كرديم در اينجا ظاهر مى شود كه «تكليف به محال»

در مورد خطاب شخصى صحيح نيست. مولايى كه مى داند عبدش زمين گير است و قادر به حركت كردن نيست، عقلًا نمى تواند او را مخاطب به خطاب شخصى «ادخل السوق و اشتر اللّحم» بنمايد و غرضش تحقّق مأمور به در خارج باشد. و اشاعره كه در اينجا قائل به جواز شده اند، عقل خود را زير پا گذاشته اند. ما در مورد خطابات عامّه گفتيم: خطابات عامّه انحلال به خطابات متعدّد پيدا نمى كند بلكه خطاب عامّ، يك خطاب است كه از نظر شمول حكم، همه افراد- حتى عاجزين و غير عالمين- را شامل مى شود، ولى در مقام مخالفت، افراد جاهل و عاجز معذورند. بنابراين حرف مى توانيم در ما نحن فيه قائل به جواز شده و بگوييم: اگر مولايى عبيد خودش را احضار كرد و به خطاب واحد به آنها گفت: «همه شما بايد فردا به مسافرت برويد»، با وجود اين كه علم دارد كه بعضى از آنان قدرت بر مسافرت ندارند، ولى در عين حال براى مولا مانعى ندارد كه خطاب واحدى نسبت به همه آنان صادر كند. در اين صورت خطاب شامل حال همه مى شود ولى جاهل و عاجز معذورند. بله، اگر اكثريت افراد قدرت بر انجام مأمور به ندارند، براى مولا چنين تكليفى صحيح نيست.

امّا اگر بخواهد يكايك آنان را مخاطب قرار داده، نمى تواند افرادى را كه عاجز از سفرند، امر به مسافرت بنمايد. همان طور كه اگر قائل به انحلال خطابات عامّه شديم، خطابْ نسبت به افراد عاجز، صحيح نيست.[105]

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 139

آيا اوامر و نواهى به طبايع تعلّق مى گيرد يا به افراد؟
تحرير محلّ نزاع:
اشاره

در ارتباط با تحرير محلّ نزاع

چند احتمال وجود دارد
اشاره

كه هرچند بعضى از آنها با عنوانى كه در اصول مطرح شده تطبيق نمى كند ولى بالاخره اين احتمالات وجود دارد و بايد مورد بررسى قرار گيرد:

احتمال اوّل: مقصود از طبايع، ماهيات و حقايق و مقصود از افراد، وجودات طبيعت باشد

. يعنى چيزى زايد بر وجود مطرح نباشد. به عبارت ديگر: در فرديت زيد براى انسان دو خصوصيت وجود دارد: يكى اين كه زيد، وجود انسان است و ديگر اين كه داراى خصوصيات فرديّه است. در اين صورت نزاع به اين برگشت مى كند كه آيا اوامر و نواهى به ماهيات برمى گردد يا به وجودات ماهيت؟ ريشه اين مسئله عبارت از مسأله اى است كه در فلسفه به عنوان يكى از

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 140

اساسى ترين مسائل فلسفه مطرح است و آن اين است كه آيا اصالت مربوط به وجود است يا مربوط به ماهيت؟ قائلين به اصالة الماهيّة معتقدند: اوامر و نواهى به ماهياتْ متعلّق است. و قائلين به اصالة الوجود معتقدند: اوامر و نواهى به وجوداتْ تعلّق مى گيرند. بررسى احتمال اوّل امورى وجود دارند كه مبعّد اين احتمال مى باشند: امر اوّل: اين احتمال با عنوان محلّ بحث سازش ندارد، زيرا بنا بر اين احتمال بايد عنوان بحث اين باشد كه «آيا اوامر و نواهى به ماهيات تعلّق مى گيرد يا به وجودات؟» در حالى كه در عنوان اصولى اين بحث، كلمه «وجودات» ذكر نشده بلكه «افراد» مطرح شده است و «افراد» عبارت از «وجودات به انضمام خصوصيات فرديّه» است. امر دوّم: بنا بر اين احتمال، بحثْ از اصولى بودن خارج شده و به بحثى فلسفى مبدّل خواهد شد. البته نتايج اين بحث فلسفى در ارتباط با اوامر و نواهى ظاهر مى شود و قائلين به اصالة الماهيّة مى گويند: «اوامر و

نواهى به ماهيات تعلّق مى گيرد». امّا قائلين به اصالة الوجود معتقدند اوامر و نواهى به وجودات تعلّق مى گيرد. در حالى كه ظاهر از طرح اين مسئله در علم اصول اين است كه اين مسئله در ارتباط با علم اصول است نه اين كه مبتنى بر مسأله اى فلسفى باشد. امر سوّم: مرحوم آخوند و جمعى ديگر، با وجود اين كه قائلند: «اوامر و نواهى به طبايع تعلّق مى گيرد» تصريح مى كنند كه در اين مسئله فرقى نمى كند كه ما قائل به اصالة الماهية شويم يا قائل به اصالة الوجود.[106] از اينجا معلوم مى شود كه ما نحن فيه غير از مسأله اصالة الوجود و أصالة الماهية است.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 141

احتمال دوّم: محلّ نزاع اين باشد كه «آيا اوامر و نواهى به طبايع تعلّق مى گيرند يا به افراد؟»

در اين صورت كسانى كه وجود طبيعى را عين وجود افراد مى دانند، اوامر و نواهى را متعلّق به افراد دانسته و كسانى كه وجود طبيعى را مغاير با وجود افراد مى دانند، اوامر و نواهى را متعلّق به طبايع مى دانند. بيان مطلب: اين احتمال نيز مبتنى بر مسأله اى است كه در فلسفه و منطق مطرح شده است و آن مسئله در مورد كلّى طبيعى- يعنى نفس ماهيت و طبيعت 107]- است. مشهور و محققين معتقدند وجود كلّى طبيعى عين وجود افراد آن مى باشد. زيد، عين وجود انسان است ولى با خصوصيات زايده. به همين جهت وقتى زيدْ وجود پيدا كند هم مى توان گفت: «وُجِدَ زيدٌ» و هم مى توان گفت: «وُجِدَ الإنسان». در مقابل مشهور، در منطق از رجل همدانى نقل شده است كه نسبت افراد به ماهيات مثل نسبت فرزندان به پدر است. يعنى كلى طبيعى، داراى وجودى جدا از افراد است و به منزله پدر نسبت

به افراد است. در نتيجه در ما نحن فيه قائلين به اين كه «اوامر و نواهى به افراد تعلّق مى گيرند» بايد كسانى باشند كه معتقدند «وجود طبيعى عين وجود افرادش مى باشد»، چون در اين صورت وجود ديگرى براى طبيعى- غير از وجود افراد- در كار نيست. و قائلين به اين كه «اوامر و نواهى به طبايع متعلّق است» بايد كسانى باشند كه همانند رجل همدانى براى طبيعى، وجود مستقلى قائلند و آن را به منزله پدر و افراد را به منزله فرزند به حساب مى آورند. بررسى احتمال دوّم: ظاهر اين است كه اين احتمال هم صحيح نيست هرچند بعضى از مبعِّدات

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 142

احتمال اوّل را ندارد[108] ولى در عين حال در اينجا دو امر وجود دارد كه مبعّد اين احتمال است: امر اوّل: لازمه اين احتمال اين است كه مسئله را از اصولى بودن خارج كرده و آن را از فروعات مسأله اى كه در فلسفه و منطق مطرح است قرار دهيم و اين خلاف ظاهر است. امر دوّم: بر اساس اين احتمال بايد گفته شود: «قائلين به اين كه اوامر و نواهى به طبايع تعلّق مى گيرد بايد تابع رجل همدانى باشند». در حالى كه مسئله به اين صورت نيست و نوع محقّقين كه مبناى رجل همدانى را در ارتباط با وجود طبيعى نفى مى كنند، معتقد به تعلّق اوامر و نواهى به طبايع مى باشند. در حالى كه اگر ما نحن فيه مبتنى برآن مسأله فلسفى بود بايد قائل به تعلّق اوامر و نواهى به افراد بشوند.

به عبارت ديگر: مشهور با وجود اين كه معتقدند «وجود كلّى طبيعى، عين وجود افراد آن است»

ولى در ما نحن فيه عقيده دارند كه اوامر و نواهى به طبايع تعلّق مى گيرد.

در حالى كه اگر ما نحن فيه مبتنى برآن مسأله فلسفى بود بايد اين قول را قبول كنند كه اوامر و نواهى به افراد تعلّق مى گيرد نه به طبايع.

احتمال سوّم: اين است كه نزاع را مبتنى بر مسأله اى لغوى بدانيم كه به تناسب در علم اصول مطرح شده است.

و آن اين است كه آيا وضع در اسماء اجناس به صورت «وضع عام و موضوع له عام» است يا به صورت «وضع عام و موضوع له خاص»؟ قبل از بيان مطلب، لازم است به مقدّمه زير توجه شود: مادّه اى كه هيئت افعل يا لا تفعل عارض آن مى شود، معمولًا- حتى در مورد خطابات شخصيّه- به صورت اسم جنس مطرح است. وقتى مولا به عبدش مى گويد:

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 143

«ادخل السوق و اشتر اللّحم» اگرچه خطاب به صورت خطاب شخصى است ولى ماده اى كه معروض هيئت افعل قرار گرفته، عنوان كلّى «دخول سوق» و عنوان كلى «اشتراء لحم» است و خصوصيت آن از ناحيه اضافه به مخاطب پديد آمده است و الّا مضافْ معناى عامى است. مثلًا وقتى گفته مى شود: «مصدر، بر معنايى كلّى دلالت مى كند» معنايش اين نيست كه اگر ما «ضَرْب» را به «زيد» نسبت داديم، به جهت اين نسبت و اضافه معناى حقيقى خودش را از دست داده باشد. بلكه اين اضافه است كه خصوصيت را به وجود آورده است و الّا كلمه «ضَرْب» چه اضافه به شخص شود يا اضافه به نوع گردد و يا اصلًا اضافه اى در كار نباشد، همان معناى كلّى خودش را داراست. پس از بيان مقدّمه فوق مى گوييم: اسم جنسى كه معروض هيئت واقع مى شود- مثل صلاة، صيام، زكاة و حجّ- از

نظر «وضع» داراى «وضع عام» است ولى در ارتباط با «موضوع له» آنها اختلاف است كه آيا «موضوع له» آنها عام است يا خاص؟ كسانى كه اوامر و نواهى را متعلّق به طبايع مى دانند، عقيده دارند موضوع له اين ها نيز- همانند وضع آنها- عام 109] است. امّا اگر كسى عقيده داشته باشد كه اسماء اجناس داراى «وضع عام و موضوع له خاص»[110] مى باشند، چاره اى ندارد كه در نزاع ما نحن فيه اوامر و نواهى را متعلّق به افراد بداند، زيرا بعث يا طلب- كه معناى هيئت افعل است 111]- به مادّه تعلّق مى گيرد. و

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 144

چون مادّه- بنا بر اين مبنا- داراى وضع عام و موضوع له خاص است، اين بعث يا طلب بايد به افراد تعلّق بگيرد. بررسى احتمال سوّم: اين احتمال داراى سه اشكال است. اشكال اوّل: در بحث وضع، ما- برخلاف مشهور- عقيده داشتيم كه «وضع عام موضوع له خاص» امر غير معقولى است، زيرا از دريچه عام نمى توان افراد را تماشا كرد، چون فرديت افراد متقوّم به عوارض فرديّه و مشخصه است و عوارض فرديّه هيچ سنخيتى با ماهيت انسان ندارد. اين كه «زيد» فرزند عَمرو است» يا «زيد، در فلان تاريخ و در فلان مكان متولد شده است» چه ربطى به ماهيت حيوان ناطق- كه تمام ماهيت انسان است- دارد؟ البته اين اشكال مبنايى است و ما كسى را سراغ نداريم كه چنين اشكالى به «وضع عام و موضوع له خاص» كرده باشد. اشكال دوّم: اگر ما نحن فيه مبتنى بر مسأله وضع بود بايد در استدلال طرفين اشاره اى به اين معنا شده باشد. در حالى كه

هيچ يك از طرفين در استدلال خودشان اشاره به اين معنا نمى كنند. بلكه از كلمات اين ها استفاده مى شود كه اين مسئله به عنوان يك مسأله عقلى مطرح است، نه به عنوان مسأله اى لغوى. اشكال سوّم: اين معنا كه اسم جنس داراى «وضع عام و موضوع له خاص» است، ظاهراً قائلى ندارد و اصولًا چنين معنايى نمى تواند مورد قبول باشد، زيرا لازمه اين حرف اين است كه «وضع عام و موضوع له خاص» داراى مصداق نباشد، چون مصداق ظاهر «وضع عام و موضوع له خاص» اسماء اجناس مى باشند.

احتمال چهارم: مادّه اى كه متعلّق هيئت افعل است،

هرچند مفادش فى نفسه چيزى جز طبيعت و

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 145

ماهيت نيست ولى وقتى معروض هيئت افعل قرار مى گيرد آيا اين معروضيت سبب مى شود كه متضمن معناى وجود هم بشود يا نه؟ بيان مطلب: مرحوم آخوند در بحث اوامر مطلبى را از صاحب فصول رحمه الله به نقل از سكّاكى مطرح كرده است كه سكّاكى ادّعاى اتفاق كرده كه «مصدر مجرّد از الف و لام و تنوين بر چيزى جز ماهيّت دلالت نمى كند». از سوى ديگر، يكى از مباحثى كه ما در ارتباط با مصدر داشتيم اين بود كه اگر معناى «مصدر اصل كلام است» اين باشد كه «مصدر، مادّه همه مشتقّات است» چنين تعبيرى نمى تواند صحيح باشد، زيرا مصدر عبارت از «ض، ر، ب» نيست بلكه مصدر نيز- مانند فعل و اسم فاعل و اسم مفعول و ...- داراى هيئت و مادّه است. مادّه آن داراى يك معنايى است و هيئت آن بر يك معناى اضافى دلالت مى كند. لذا اين كه گفته مى شود: «مصدر كلمه اى است كه در آخر معناى فارسى آن «دن» يا «تن»

باشد» به جهت هيئت مصدر است و «ض، ر، ب» در آخر معنايش «دن» نيست بلكه اگر اين «ض، ر، ب» هيئت مصدرى پيدا كرد و به صورت «ضَرْب» در آمد، معناى آن «كتك زدن» خواهد شد. اين «زدن» از هيئت مصدر استفاده خواهد شد. به همين جهت براى مصادر هيئات مخصوصى ذكر كرده اند و همان طور كه هيئت فعل ماضى بر خصوصيتى زايد بر اصل مادّه دلالت مى كند، هيئت مصدر نيز بر معناى اضافه اى دلالت مى كند. حال در اين احتمال چهارم مى خواهيم اين حرف را كنار گذاشته و فرض كنيم كه «مصدر، اصل براى همه مشتقّات است». در اين صورت، اجماعى كه سكّاكى ادّعا كرده، شامل مصدرى كه در ضمن مشتقات و افعال است نيز مى شود. در نتيجه مصدرى كه در ضمن «اضرب»- كه محلّ بحث ماست- وجود دارد نيز به معناى «هيئت ضَرْب، بدون هيچ قيد اضافه» مى شود. در اين صورت بحث در اين است كه: اين مصدر، اگر بدون «ال» و تنوين باشد و معروض هيئت امر نباشد، بر چيزى غير از ماهيت دلالت نخواهد كرد و مسأله وجود در آن نقشى ندارد. ولى آيا وقتى معروض هيئت افعل واقع شد، معناى وجود به آن اضافه مى شود؟ يعنى معناى

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 146

«اضرب» عبارت از «أطْلُبُ منك وجودَ طبيعةِ الضرب»[112] باشد. البته بايد توجّه داشت كه اين معنا در مورد فعل ماضى و مضارع مطرح نيست، زيرا نفس هيئت فعل ماضى دلالت بر تحقّق مى كند. «ضَرَبَ» به معناى «تَحقَّقَ منه الضرب» است و در «الضّرب» آن لازم نيست معناى وجود را در نظر بگيريم يعنى «ضَرَبَ» به معناى «تحقّق منه وجود الضرب» نيست. فعل

مضارع هم همين طور است. «يَضْرِبُ» به معناى «يتحقّق منه الضرب في المستقبل» است و در «الضّرب» آن لازم نيست معناى وجود را در نظر بگيريم. بنابراين خصوصيت مذكور- يعنى مطرح شدن وجود- مربوط به صيغه امر است. در نتيجه محلّ نزاع به اين برگشت مى كند كه آيا معروض شدن ماهيت براى هيئت افعل سبب مى شود كه پاى وجود به ميان آيد يا نه؟ قائلين به اين كه «اوامر و نواهى به طبايع تعلّق مى گيرد» مى گويند: «معروضيت براى هيئت افعل، چنين اقتضايى ندارد». ولى كسانى كه اوامر و نواهى را متعلّق به افراد مى دانند مى گويند: «ما حرف سكّاكى را قبول داريم ولى معتقديم معروضيت هيئت افعل، اين نقش را دارد كه پاى وجود را به ميان مى آورد». بررسى احتمال چهارم: در اينجا نيز امورى وجود دارند كه مبعّد اين احتمال مى باشند: اوّلًا: ما اين مبنا را قبول نداشتيم كه مصدر به عنوان مادّه مشتقات باشد بلكه مصدر هم داراى مادّه و هيئت است و هيئت مصدر، بر معنايى زايد بر مادّه مصدر دلالت مى كند. ثانياً: درست است كه در عنوان اين بحث، اوامر و نواهى ذكر شده و امر از هيئت «افعل» و نهى از هيئت «لا تفعل» استفاده مى شود ولى واقعيت مسئله اين است كه اين

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 147

نزاعْ اختصاص به هيئت «افعل» و «لا تفعل» ندارد تا بحث شود كه: «وقتى مادّه، معروض هيئت قرار مى گيرد آيا متضمّن معناى وجود مى گردد؟». بلكه اگر وجوب و حرمت از غير امر و نهى- يعنى از مثل «يجب» و «يحرم»- هم استفاده شود، اين نزاع جريان دارد، زيرا در اينجا نيز وجوب و حرمت

به طبيعت تعلّق گرفته است. ثالثاً: اين احتمال با عنوان محلّ بحث سازش ندارد. زيرا بحث ما يك بحث عقلى است در حالى كه بنا بر احتمال چهارم، مسئله به يك مسأله اى لغوى برگشت مى كند كه آيا هيئت افعل داراى چنين خصوصيتى است كه اگر به مادّه اى تعلّق گرفت، آن را متضمّن معناى وجود كند؟ در حالى كه در مادّه چيزى جز ماهيّت مطرح نيست.

احتمال پنجم: مرحوم آخوند فرموده است:

كسانى كه مى گويند: «اوامر و نواهى به طبايع متعلّق است» مقصودشان «وجود طبايع» است 113] نه نفس طبايع. و كسانى كه مى گويند: «اوامر و نواهى به افرادْ متعلّق است» مقصودشان خصوص «وجود طبيعت» نيست بلكه «خصوصيات فرديّه و عوارض مشخّصه»- كه زايد بر اصل وجود طبيعت است 114]- را نيز اراده كرده اند. جهت اين كه مرحوم آخوند محلّ نزاع را اين گونه تحرير كرده همان قاعده فلسفى «الماهية من حيث هي هي ليست إلّا هي لا موجودة و لا معدومة، لا مطلوبة و لا غير مطلوبة» است. يعنى ماهيت، از حيث اين كه ماهيت است و مربوط به مقام ذات و ذاتيات است، چيزى جز خودش نيست، يعنى نه عنوان وجود در آن مطرح است و نه

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 148

عنوان عدم، نه عنوان مطلوبيت در آن مطرح است و نه عنوان غير مطلوبيت. مرحوم آخوند مى فرمايد: وقتى فلاسفه اين گونه تصريح مى كنند كه «الماهية من حيث هي هي ... لا مطلوبة و لا غير مطلوبة»، چه معنا دارد كه ما بگوييم: «كسانى كه اوامر و نواهى را متعلّق به طبايع مى دانند، مرادشان نفس ماهيّت و طبيعت است»؟ ماهيّت كه نمى تواند متعلّق امر يا نهى قرار گيرد، زيرا خود

اينان تصريح دارند كه «لا مطلوبة و لا غير مطلوبة». لذا ما ناچاريم بگوييم: «كسانى كه اوامر و نواهى را متعلّق به طبيعت مى دانند، مقصودشان وجود طبيعت است و كسانى كه اوامر و نواهى را متعلّق به افراد مى دانند، مقصودشان اين است كه علاوه بر وجود طبيعت، خصوصيات فرديّه هم داخل در دايره طلب است 115]». بررسى احتمال پنجم: اوّلًا: كلام مرحوم آخوند داراى تناقض است، زيرا ايشان از طرفى قضيّه فلسفى «الماهية من حيث هي هي ليست إلّا هي لا موجودة و لا غير موجودة، لا مطلوبة و لا غير مطلوبة» را مطرح كرده و تصريح دارد كه وجود و طلب، مانند هم مى باشند. ولى از سوى ديگر مى گويد: «طلب، نمى تواند به طبيعت تعلّق بگيرد بلكه به «وجود طبيعت» تعلّق مى گيرد». ما از مرحوم آخوند مى پرسيم: شما كه وجود و طلب را در يك رديف مى دانيد، چطور در باب تعلّق اوامر به طبايع مى گوييد: طلب نمى تواند به طبيعت متعلّق شود، بلكه بايد پاى وجود را به ميان آورد؟ طلب، چه فرقى با وجود دارد؟ هر دو در ارتباط با ماهيت، در يك رديف مى باشند. خودتان قبول داريد كه «الماهية من حيث هي هي ... لا موجودة و لا معدومة»، پس چرا در اينجا وجود را مطرح مى كنيد؟ اگر وجود بتواند به طبيعت اضافه شود، چرا طلب نتواند اضافه شود؟ در حالى كه در اين عبارت معروف فلسفى، هم وجود و هم طلب نفى شده اند. بنابراين شما ناچاريد بگوييد:

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 149

«وجودْ وقتى به طبيعت و ماهيت اضافه مى شود، معنايش اين است كه وجودْ عارض بر ماهيت است نه اين كه وجودْ جزء

ماهيت باشد». وقتى در باب وجود اين گونه شد، در باب طلب هم همين طور است، يعنى طلبْ عارض ماهيت مى شود. پس چرا شما از طرفى وجود و طلب را- در يك رديف- از ماهيت سلب مى كنيد و از سوى ديگر مى گوييد: «طلبْ نمى تواند به ماهيت اضافه شود امّا وجود مى تواند اضافه شود»؟ حتى ايشان تصريح مى كند كه «امر مى تواند به طبيعت تعلّق بگيرد امّا طلب نمى تواند، زيرا در خود امر معناى وجود هست و امر به معناى «طلب وجود طبيعت» است ولى در طلبْ معناى وجود نيست». ما سؤال مى كنيم: «چه فرقى بين طلب و وجود است كه وجود قابل اضافه به طبيعت است ولى طلب قابل اضافه نيست؟». ثانياً: در اينجا بايد ببينيم آيا مراد فلاسفه از عبارت «الماهية من حيث هي هي ليست إلّا هي» چيست؟ مقصود فلاسفه از اين عبارت اين است كه ماهيت در مقام ذات و ذاتيات، فقط محصور به خودش مى باشد. وقتى ما ماهيت انسان را ملاحظه مى كنيم، در مقام ملاحظه ماهيت، چيزى غير از جنس و فصل مطرح نيست و ما مى توانيم امور خارج از جنس و فصل را نفى كنيم. بنابراين وقتى سؤال شود كه آيا وجود، چه نقشى در ارتباط با ماهيت انسان دارد؟ جواب مى دهيم: وجود، خارج از دايره ماهيت انسان است. چون وجود، نه جنس انسان است و نه فصل آن. در مورد عدم نيز همين طور است. و در همين مرحله ذات و ذاتيات است كه متناقضين را سلب مى كنيم و الّا اگر با ملاحظه خارج باشد نمى توان آنها را سلب كرد، زيرا در خارج، ماهيتْ يا موجود است و يا معدوم و نمى تواند نه

موجود باشد و نه معدوم. «طلب» هم مانند «وجود» است، زيرا هيچ يك از مطلوب بودن و غير مطلوب بودن، در ماهيت دخالت ندارند. بنابراين عبارت «الماهية من حيث هي هي ليست إلّا هي» مربوط به مقام ذات و ذاتيات است و ربطى به اين ندارد كه آيا طلب مى تواند به طبيعت تعلّق بگيرد يا نه؟ مگر كسانى كه مى خواهند طلب را به طبيعت متعلّق بدانند، مى خواهند بگويند: «طلب، جزء ماهيت

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 150

مى شود؟» چه كسى چنين ادعايى دارد؟ بلكه آنان با توجه به خارج، تعلّق طلب به طبيعت را مطرح مى كنند. لذا مرحوم آخوند در اينجا گرفتار خلط شده و قاعده فلسفى مذكور كه مربوط به مقام ذات و ذاتيات است را در ارتباط با مقام خارج مطرح كرده اند.

به عبارت ديگر: قضيه «الماهيّة موجودة» را به دو صورت مى توان در نظر گرفت: 1- به صورت حمل اوّلى ذاتى، به اين معنا كه وجود، تمام ماهيت يا جزء ماهيت باشد.[116] در اين صورت، قضيه «الماهية موجودة» كاذب خواهد بود. 2- به صورت حمل شايع صناعى، به اين معنا كه هرچند وجود از جنس و فصل ماهيت خارج است ولى در خارج، عارض بر ماهيت شده و اين ماهيتْ در خارج وجود دارد. در اين صورت قضيّه «الماهيّة موجودة» صادق خواهد بود. بنا بر اين قضيّه «الماهية من حيث هي هي ليست إلّا هي لا موجودة و لا غير موجودة ...» مربوط به مقام ذات و ذاتيات و حمل اوّلى و قضيّه «الماهية موجودة» مربوط به مقام خارج و حمل شايع صناعى است. پس از روشن شدن مسأله فوق به سراغ ما نحن فيه

مى رويم: در مسأله تعلّق احكام به ماهيات يا افراد، كسى نمى خواهد احكام را جزء جنس و فصل ماهيات قرار بدهد كه مرحوم آخوند بفرمايد: «طلب، نمى تواند به ماهيت متعلّق بشود». بلكه عروض احكام به طبايع، مثل عروض اعراض براى معروضات خارجيه است. ارتباط طلب با ماهيت، مثل ارتباط وجود با ماهيت است كه وجود را وقتى- به حسب خارج- با ماهيت مقايسه مى كنيم، نمى توانيم بگوييم: «الماهية ليست موجودة و لا معدومة» در حالى كه به حسب مقام ذات و ذاتى، هم وجود و هم عدم را از آن سلب مى كنيم. در نتيجه اين مطلبى كه باعث شده مرحوم آخوند چنين نظريه اى را مطرح كند، هيچ ارتباطى به ما ندارد بلكه مربوط به مقام ذات و ذاتيات است.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 151

تحقيقى پيرامون تحرير محلّ نزاع

نظر به اين كه هيچ يك از احتمالات پنج گانه نتوانست مورد قبول قرار گيرد، ما ناچاريم- با توجه به ظاهر عبارت- محلّ نزاع را اين گونه تقرير كنيم: كسانى كه معتقدند «اوامر و نواهى به طبايع تعلّق مى گيرند» مقصودشان خود طبايع است ولى به عنوان معروض بودن نه به عنوان ذاتى بودن. و كسانى كه معتقدند «اوامر و نواهى به افراد تعلّق مى گيرند» مقصودشان از افراد- در مقابل طبايع- عبارت از وجودات طبايع است. هر فردى داراى سه خصوصيت است: اصل ماهيت، وجود ماهيت و عوارض فرديّه. و اگر كسى بگويد: «قائلين به تعلّق طلب به افراد، مى خواهند عوارض فرديّه را هم داخل در دايره طلب قرار دهند»، سخن باطلى گفته است و كسى نمى تواند حتّى توهّم دخول آنها در دايره طلب را داشته باشد. چگونه مى توان گفت:

«صلاتى كه مأمور به شده است،

خصوصيات فردى آن- مانند واقع شدن در فلان ساعت و فلان مكان 117] و ...- هم داخل در دايره طلب است»؟ البته اين نظريه مستلزم ارتكاب يك خلاف ظاهر است ولى ما برآن قرينه داريم. وقتى كلمه «افراد» در مقابل «طبايع» واقع مى شود و مراد از «طبيعت» هم خود «ماهيت» است، اين قرينه مى شود كه مقصود از افراد «وجود طبيعت به ضميمه خصوصيات فرديّه» نيست، بلكه مراد خصوص «وجود طبيعت» است كه يك قدم بالاتر از «طبيعت» مى باشد. در نتيجه محلّ نزاع در اين است كه آيا احكام به طبيعت تعلّق مى گيرد يا به وجود طبيعت متعلّق مى شود؟

تحقيق پيرامون متعلّق احكام

پس از روشن شدن محلّ نزاع، بايد ببينيم آيا احكام واقعاً به طبايع تعلّق دارد يا به افراد؟

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 152

ابتدا لازم است مطلبى را به عنوان مقدّمه مطرح كنيم: در باب واجب مشروط، نزاعى وجود داشت كه آيا قيد در «إن جاءك زيد فأكرمه» به هيئت برمى گردد يا به مادّه؟ مشهور عقيده داشتند قيد به هيئت برمى گردد ولى شيخ انصارى رحمه الله معتقد بود قيد به مادّه- يعنى اكرام- برمى گردد. ولى هم شيخ انصارى رحمه الله و هم مشهور اتفاق داشتند بر اين كه ظاهر قضيّه شرطيه- از نظر قواعد عربى- اقتضاء مى كند كه شرط به عنوان قيد براى جزاء باشد و جزاء هم عبارت از «وجوب اكرام» است نه «اكرام». به عبارت ديگر: هر دو، شرط را به عنوان قيد براى هيئت مى دانند نه مادّه. ولى مرحوم شيخ انصارى مى گفت: «در اينجا قرينه اى عقلى وجود دارد كه سبب مى شود ما در ظاهر قاعده عربى تصرف كرده و شرط را به عنوان قيد براى

مادّه- يعنى اكرام- به حساب آوريم». در ما نحن فيه نيز عين همين مسئله وجود دارد. هر دو گروه- يعنى قائلين به تعلّق احكام به طبايع و قائلين به تعلّق احكام به وجودات طبايع- اتفاق دارند كه اگر ما بخواهيم «أقيموا الصلاة» را از جهت قواعد لفظى مورد ملاحظه قرار دهيم، بايد بگوييم: «حكم، به طبيعت تعلّق گرفته است». در «حرّمت عليكم الميتة» حكم به طبيعت تعلّق گرفته است. «ال» در «الميتة» براى تعريف جنس است و معنا ندارد كه به غير ماهيت تعلّق بگيرد. چه فرقى بين «الميتة» و «الصلاة» با «الإنسان» وجود دارد؟

همان طور كه «الإنسان» بر چيزى غير از ماهيت دلالت نمى كند، «الصلاة» و «الميتة» هم بر غير ماهيت دلالت نمى كند. لكن كسانى كه قائلند «احكام به نفس طبايع تعلّق مى گيرد»، مى گويند: «وجهى ندارد كه ما از اين ظاهر صرف نظر كنيم»، امّا قائلين به اين كه «احكام به وجود طبيعت تعلّق مى گيرد»، مى گويند: «هرچند ظاهر، تعلق حكم به طبيعت است، ولى در اينجا قرينه عقليه وجود دارد كه ما را وادار مى كند از اين ظاهر صرف نظر كرده و كلمه «وجود» را به «طبيعت» اضافه كنيم».

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 153

سؤال مى كنيم: قرينه عقليه كدام است؟ مى گويند: ما در اينجا دو قرينه عقليّه داريم: قرينه اوّل: همان قضيّه فلسفى «الماهية من حيث هي هي ليست إلّا هي لا موجودة و لا غير موجودة، لا مطلوبة و لا غير مطلوبة» است كه مرحوم آخوند مطرح كردند و از آن استفاده كردند كه اوامر و نواهى نمى تواند به ماهيات تعلّق بگيرد، كه ما در ضمن بررسى احتمال پنجم در ارتباط با محلّ نزاع، اين

كلام مرحوم آخوند را جواب داديم. قرينه دوّم: با توجه به اين كه آنچه مولا از ما مى خواهد، نفس ماهيت نيست بلكه از ما تحقّق ماهيت در خارج را مى خواهد. و تا وقتى كه مطلوب در خارج ايجاد نشده باشد، نمى توان گفت: «غرض مولا حاصل شده است» پس بايد بگوييم: «امر و نهى مولا هم به همين وجود ماهيت تعلّق گرفته است». پاسخ قرينه دوّم: اين مطلب را به چند صورت مى توان جواب داد: جواب اوّل: ما در تحرير محلّ نزاع گفتيم: «ما نحن فيه را نبايد مبتنى بر مسأله اصالة الماهية و اصالة الوجود كرد». و خود مرحوم آخوند هم به اين معنا تصريح كردند كه ما نحن فيه از توابع اصالة الماهية و اصالة الوجود نيست. به گونه اى كه قائل به اصالة الماهية بگويد: «اوامر و نواهى متعلّق به ماهيات است» و قائل به اصالة الوجود بگويد: «اوامر و نواهى به وجودات متعلّق است». در اين صورت چرا شما مى گوييد:

«آنچه منشأ اثر است، عبارت از وجود مى باشد»؟ اين حرف بنا بر مبناى اصالة الوجود است و مورد قبول قائلين به اصالة الماهية نيست بلكه آنان اثر را در ارتباط با ماهيت مى دانند. البته ما خيلى روى اين جواب تكيه نداريم و بر جواب دوّم تكيه مى كنيم. جواب دوّم: به طور كلّى مسأله احكام و قوانين را بايد از دو جهت مورد بررسى قرار داد: جهت تعلّق حكم و جعل قانون و جهت امتثال حكم و عمل به قانون.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 154

توضيح: نسبت حكم به موضوع، شبيه نسبت عرض به معروض است و طبق قاعده فرعيت تا وقتى معروضْ وجود نداشته باشد، عرض نمى تواند

تحقّق پيدا كند. اكنون ما از كسانى كه معتقدند «مطلوب مولا عبارت از وجود طبيعت است» سؤال مى كنيم: آيا مراد شما «مفهوم كلّى وجود طبيعت» است يا «واقعيت وجود طبيعت»؟ اگر مرادتان «مفهوم كلّى وجود طبيعت» است، چه داعى داريد كه پاى وجود را به ميان آوريد؟ بلكه بياييد روى مفهوم كلّى خود صلاة تكيه كنيد و همان چيزى كه ظاهر قواعد عربيّت اقتضا مى كرد- كه حكم به طبيعتْ تعلّق گرفته است- را حفظ كنيد. شما عنوان طبيعت را كنار زده و به جاى آن عنوان كلّى ديگرى مطرح مى كنيد. پس معلوم مى شود مراد شما «مفهوم وجود طبيعت» نيست بلكه مى خواهيد «واقعيت وجود طبيعت» را در نظر بگيريد. يعنى مراد شما «صلاة موجود در خارج» است. در اين صورت معناى «تعلق اوامر و نواهى به وجود طبيعت» اين است كه ابتدا بايد صلاة در خارج تحقق پيدا كند سپس حكم به آن تعلّق بگيرد. بديهى است كه كسى نمى تواند مسئله را به اين صورت تصوير كند. به همين جهت كسانى كه اوامر و نواهى را متعلّق به افراد مى دانند، اگر مقصودشان از افراد همان معناى ظاهرى باشد،[118] اين اشكال بر آنان نيز وارد است، زيرا اگر مرادشان مفهوم كلّى فرد باشد، چرا طبيعت نتواند متعلّق امر و نهى باشد؟ و اگر مراد از فرد، افراد خارجى باشد،[119] بايد ابتدا فرد را در خارج محقّق ساخته تا پس از آن نوبت تعلّق حكم برسد. ذكر اين نكته لازم است كه اين اشكال، بر احتمال دوّم وارد است ولى مرحوم آخوند چون احتمال اوّل- تعلّق اوامر و نواهى به طبايع- را اختيار كرده و مراد از احتمال

اصول فقه

شيعه، ج 5، ص: 155

اوّل را همان چيزى مى داند كه در احتمال دوّم مطرح شده است،[120] به اين اشكال توجّه كرده و مى فرمايد: بعضى توهم كرده اند كه اين قول مستلزم تحصيل حاصل است، زيرا تا زمانى كه طبيعتْ وجود پيدا نكرده، موضوعْ حاصل نشده و پس از وجود طبيعت هم طلب تحصيل آن معنا ندارد. مرحوم آخوند در پاسخ توهّم فوق مى فرمايد: مولا صدور طبيعت و ايجاد آن را اراده كرده است و محقّقين تصريح كرده اند كه فرق بين ايجاد و وجود، فرقى اعتبارى است و ايجاد طبيعت به معناى وجود طبيعت است. بنابراين اگر وجود طبيعتْ متعلّق امر شود، تحصيل حاصل لازم مى آيد، زيرا تا وقتى طبيعتْ وجود پيدا نكند، نمى تواند امر برآن عارض شود. به بيان ديگر: «وجود طبيعت، مربوط به مرحله سقوط تكليف است در حالى كه بحث ما مربوط به مرحله ثبوت تكليف است كه مرحله اى قبل از سقوط آن است و چون ايجاد طبيعت و وجود آن مربوط به مرحله سقوط تكليف شد، ناچاريم مرحله ثبوت آن را در ارتباط با نفس طبيعت بدانيم زيرا از طرفى ما در اينجا چيزى غير از طبيعت و وجود طبيعت نداريم و از طرفى نفس طبيعت در مرحله اى قبل از وجود طبيعت قرار دارد. پس راه ما منحصر به اين مى شود كه بگوييم: «اوامر و نواهى به طبايع تعلّق مى گيرند» و قضيّه عقليّه «الماهية من حيث هي هي ليست إلّا هي» نيز ربطى به اينجا ندارد. براى اين كه اگر ماهيت بخواهد معروض حكم واقع شود، لازم نيست ابتدا ماهيت وجود پيدا كند بلكه در مرحله اثبات حكم، پاى عنوان و طبيعت مطرح است

و در اين صورت همان طور كه قضيّه «الماهية موجودة» تشكيل مى شود، در عرض آن، قضيّه «الماهية مطلوبة» نيز تشكيل مى شود. و همان طور كه در قضيّه «الماهية موجودة» نفس ماهيت به عنوان معروض براى موجودة واقع شده است در

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 156

قضيّه «الماهية مطلوبة» نيز همين طور است. البته همان گونه كه وجود، نياز به علّت موجده دارد، طلب هم نياز به اين دارد كه مولاى آمرى آن را متعلّق به ماهيت كند و بعد از آن ما بياييم قضيّه «الماهية مطلوبة» را تشكيل دهيم.

خلاصه بحث

از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه: اوّلًا: محلّ نزاع در اين است كه آيا اوامر و نواهى به خود طبايع تعلّق مى گيرند يا به افراد؟ و مراد از افراد هم وجود طبيعت است نه عوارض مشخّصه. ثانياً: راهى نداريم جز اين كه قائل شويم اوامر و نواهى به نفس طبايع تعلّق مى گيرد و همان طور كه «الطبيعة موجودة» صحيح است «الطبيعة مطلوبة» نيز صحيح است.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 157

نسخ وجوب
اشاره

موضوع بحث- آن گونه كه مرحوم آخوند و ديگران مطرح كرده اند- اين است كه اگر دليلى بر وجوب چيزى دلالت كند، سپس دليل ناسخى- كه ناسخ بودن آن محرز است- وجوب آن را نسخ كند، آيا در دليل ناسخ يا دليل منسوخ دلالتى بر بقاء جواز انجام دادن آن فعل 121] وجود دارد؟ همان گونه كه ملاحظه مى شود، در اينجا بحث روى مقام اثبات و دلالت برده شده است، در حالى كه ابتدا بايد جنبه ثبوتى آن مورد بحث قرار گيرد و ببينيم آيا در صورت نسخ وجوب، امكان دارد كه جواز باقى بماند؟ آن وقت اگر در مقام ثبوت قائل به امكان شديم، به سراغ مقام اثبات برويم. امّا اگر در مقام ثبوت قائل به استحاله شديم، ديگر نوبت به مقام اثبات نخواهد رسيد.

بحث در مقام ثبوت

بحث در اين است كه اگر وجوب يك واجبى نسخ شود، آيا امكان بقاء جواز آن وجود دارد؟

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 158

در اينجا بايد به كلمه «بقاء» توجه داشته باشيم. معناى بقاء جواز اين است كه جواز از ابتدا- در زمان وجوب- هم بوده و اكنون كه وجوب نسخ شده است مى خواهيم ببينيم آيا جواز باقى است يا نه؟ در كتاب معالم و امثال آن مى گفتند: «وجوب، ماهيت مركبى است كه داراى جنس و فصل مى باشد. جنس آن عبارت از «اذن در فعل»- كه همان جواز است- و فصل آن عبارت از «منع از ترك» است 122]».[123] ولى واقعيت مسئله اين است كه وجوب، ضمن اين كه امرى اعتبارى است،[124] امر بسيطى هم مى باشد و مركب از جنس و فصل نمى باشد. بلكه وجوبْ از دستورى كه مولا صادر مى كند

و ناشى از اراده حتميّه اوست انتزاع مى شود. همان طور كه استحباب، از بعث ناشى از اراده غير حتميّه مولا انتزاع مى شود. ولى هر دو بسيط هستند و تفاوت آنها به شدّت و ضعف است. در فلسفه ثابت شده است كه حتى در تكوينيات، در مواردى كه كلّى مشكك مطرح است، يعنى تفاوت بين افراد به اختلاف مرتبه و شدّت و ضعف است، اين تفاوتْ به تركيب برگشت نمى كند. اين گونه نيست كه نور قوى و ضعيف داراى جنس مشتركى باشند و نور قوى داراى فصلى به نام «قوّت» و نور ضعيف داراى فصلى به نام «ضعف» باشد. بلكه در كلّى مشكك، مابه الاختلاف بين افراد، عين مابه الاشتراك آنهاست و مانند انسان و بقر نيست كه مابه الاشتراكشان غير از مابه الاختلاف آنهاست. عنوان «وجود» نيز از اين قبيل است. وجود با اين كه حقيقتى بسيط است 125] ولى در عين حال هم در واجب الوجود تحقق

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 159

دارد و هم در ممكن الوجود. و تفاوت آن دو در شدت و ضعف و اختلاف مرتبه است. پس اگر ما تفاوت بين وجوب و استحباب را تفاوت به شدت و ضعف بدانيم، معنايش اين نيست كه تركيب و اشتراك و امتياز در كار است. بلكه اين از قبيل كلّى مشكك است. بنابراين وقتى يك شى ء قبلًا وجوب داشته است، چيزى غير از وجوب- كه امر بسيطى بود- در كار نبوده است تا پس از نسخ وجوب بخواهد باقى باشد. جوازى در كار نبود تا بخواهد بقاء داشته باشد. فقط امر بسيطى وجود داشته و آن هم با نسخ برطرف شده است. ممكن است كسى بگويد: شما داريد

يك امر بديهى را انكار مى كنيد. اگر چيزى واجب شد، آيا مى توان گفت: «جواز فعل ندارد»؟ آيا مى توان گفت: «رجحان فعل ندارد»؟ ترديدى نيست كه در مورد وجوب، هم جواز فعل مطرح است و هم رجحان فعل، پس چرا شما مى گوييد: «جوازى وجود نداشته تا شك در بقاء آن داشته باشيم»؟ در پاسخ مى گوييم: ما قبول داريم كه اگر چيزى واجب شد، مسأله جواز فعل و رجحان آن نيز در كنار وجوب مطرح است ولى آيا كيفيت وجود جواز و رجحان چگونه است؟ واقعيت مسئله اين است كه جواز و رجحان به عنوان لازمه وجوب مطرحند نه اين كه تمام ماهيت وجوب يا جزء ماهيت آن باشند. به عبارت ديگر: در اينجا دلالت التزامى مطرح است نه دلالت مطابقى و تضمّنى. و روشن است كه دلالت التزامى تا زمانى قوّت دارد كه دليلى بر ملزوم وجود داشته باشد و هنگامى كه ملزوم از بين رفت، وجهى براى بقاء لازم وجود ندارد، زيرا لازم، هميشه تابع ملزوم است همان طور كه- در صورت قبول ملازمه- وجوب مقدّمه تابع وجوب ذى المقدّمه است و با فرض برطرف شدن وجوب ذى المقدّمه، وجهى براى بقاء وجوب مقدّمه- با حفظ غيرى و تبعى و مقدّمى بودن آن- وجود ندارد. لذا با تكيه بر كلمه «بقاء» ما بايد در مقام ثبوت حكم به استحاله كرده و بگوييم:

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 160

«اگر وجوب چيزى نسخ شود، محال است كه جواز آن باقى بماند، زيرا جوازى كه در كنار وجوب مطرح بود، داخل در وجوب نبود بلكه به عنوان لازم براى وجوب بود و بقاء لازم، بعد از ارتفاع ملزوم، امرى مستحيل

و غير ممكن است». و با اين بيان ديگر نوبت به مقام اثبات نخواهد رسيد.

بحث در مقام اثبات
اشاره

همان گونه كه در بحث گذشته گفتيم: «مسأله نسخ وجوب، در همان مرحله ثبوت متوقف شده و به مرحله اثبات نخواهد رسيد» ولى با توجه به اين كه مرحوم آخوند و ديگران مسئله را در ارتباط با مقام اثبات مطرح كرده اند، ما نيز با قطع نظر از آنچه در مقام ثبوت مطرح كرديم، در اينجا مسئله را به صورت فرضى مطرح مى كنيم: در مقام اثبات از دو جهت بايد بحث كرد: جهت اوّل: طرح بحث اين گونه كه مرحوم آخوند و ديگران ارائه كرده اند، ظاهراً ناتمام است. زيرا مرحوم آخوند مى فرمايد: «لا دلالة لدليل الناسخ و لا المنسوخ على بقاء الجواز[126]». ايشان هريك از دليل ناسخ و دليل منسوخ را به طور مستقل مورد ملاحظه قرار داده است، در حالى كه بحث در مقام اثبات بايد به اين صورت باشد كه آيا مجموع دليل ناسخ و دليل منسوخ، بقاء جواز را اقتضاء مى كند يا نه؟ و الّا كسى نمى تواند توهّم كند دليل منسوخ يا دليل ناسخ به تنهايى دلالت بر بقاء جواز كند. جهت دوّم: اكنون كه محلّ نزاع مشخص شد بايد ببينيم آيا در مقام اثبات دليلى براى بقاى جواز وجود دارد يا نه؟ در اينجا دو راه براى اثبات بقاى جواز مطرح شده است:

راه اوّل: بعضى گفته اند: جمع بين دو دليل، اقتضاى بقاء جواز- بلكه بقاء رجحان، يعنى استحباب- مى كند،

زيرا ما نحن فيه مثل جايى است كه در ارتباط با موضوعى دو روايت داشته باشيم، يكى- مثلًا- بگويد: «صلّ صلاة الجمعة»، كه ظهور در وجوب

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 161

صلاة جمعه دارد، و ديگرى بگويد: «لا تجب صلاة الجمعة»، كه وجوب صلاة جمعه را نفى مى كند. در اين صورت بين اين دو دليل جمع كرده و

مى گوييم: دليل دوّم، قرينه بر اين است كه دليل اوّل ظاهرش اراده نشده است. وقتى وجوب اراده نشد، استحباب جاى آن را پر مى كند، زيرا دليلى كه بر وجوب دلالت مى كرد، بر جواز و رجحان هم دلالت مى كند. و ما به واسطه دليل «لا تجب صلاة الجمعة» مى آييم در دلالت بر وجوب آن تصرّف كرده و آن را برخلاف ظاهر حمل مى كنيم، امّا دو دلالت ديگر- يعنى جواز و رجحان- به قوّت خود باقى مى ماند.[127][128]

اصول فقه شيعه ؛ ج 5 ؛ ص162

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 162

ما نحن فيه هم همين طور است. دليلى دلالت بر وجوب يك چيز مى كرد، دليل ديگرى وجوب آن را نسخ كرد، جمع بين اين دو دليل، همانند جمع بين «صلّ صلاة الجمعة» و «لا تجب صلاة الجمعة» است. يعنى جمع بين دليل ناسخ و دليل منسوخ اقتضاء مى كند كه نه تنها جواز باقى بماند، بلكه رجحان هم باقى بماند و شى ء منسوخ الوجوب، از زمان نسخْ محكوم به استحباب باشد. بررسى راه اوّل: به نظر ما اين حرف درست نيست، زيرا: اوّلًا: مورد اين ها با هم فرق دارد، چون اختلاف دو دليل «صلّ صلاة الجمعة» و «لا تجب صلاة الجمعة» در اصل حكم نماز جمعه است ولى در ما نحن فيه تا قبل از آمدن ناسخ، وجوب شى ء براى ما حتمى بوده ولى دليل ناسخ مى آيد و مى گويد: «اين شى ء، ديگر وجوبى ندارد». و به تعبير ديگر: دليل ناسخ، در استمرار حكم وجوب دخالت مى كند نه اين كه بخواهد بگويد: «اين شى ء از ابتدا واجب نبوده است». لذا نمى توان با توجه به شباهت صورى اين دو مسئله، حكم هر دو

را يكسان دانست. ثانياً: اگرچه ما گفتيم: بحث در مقام اثبات، با صرف نظر از استحاله در مقام ثبوت است ولى از اصل مطلب- يعنى بساطت وجوب- نمى توان صرف نظر كرد. وجوب، بسيط است و جوازى كه در كنار وجوب مطرح است به عنوان لازمه وجوب مى باشد نه اين كه در ماهيت وجوب دخالت داشته باشد. به عبارت ديگر: دلالت بر جواز، دلالتى عقلى و به تبعيت از دلالت بر وجوب و در طول آن است نه اين كه در عرض آن باشد.

در همه دلالت هاى تبعى، دلالت بر تابع، فرع دلالت بر اصل است و هنگامى كه دلالت بر اصل از بين برود، جايى براى دلالت بر فرع باقى نمى ماند. لذا در ما نحن فيه وقتى وجوبْ نسخ شده، چيزى وجود ندارد كه بخواهد بر جواز شى ء دلالت كند، چه رسد كه بخواهد بر رجحان- كه بالاتر از جواز است- دلالت كند. به عبارت ديگر: وقتى

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 163

ناسخ اصل وجوب را بردارد چه مجالى براى دلالت التزاميه باقى مى ماند. همان طور كه اگر وجوب ذى المقدّمه برداشته شود، جايى براى وجوب مقدّمه- يا حتى رجحان آن- باقى نمى ماند. لذا برفرض كه ما از استحاله مقام ثبوت هم صرف نظر كنيم، در مقام اثبات نمى توان بقاء جواز- يا رجحان- را ثابت كرد.

راه دوّم: بعضى خواسته اند از راه استصحاب كلّى قسم ثالث، بقاء جواز را ثابت كنند.

استصحاب كلّى قسم ثالث در جايى است كه ما ابتدا يقين داشته باشيم كلّى در ضمن فردى تحقق پيدا كرده است، سپس يقين به ارتفاع كلّى در ضمن آن فرد بنماييم ولى احتمال دهيم كه مقارن با ارتفاع آن فرد، فرد ديگرى جانشين فرد اوّل شده باشد و در حقيقت، از نظر بقاء

كلّى هيچ لحظه اى فاصله نيفتاده باشد. مثل اين كه يقين داشته باشيم در خانه اى كلّى انسان در ضمن زيد وجود دارد سپس يقين به خروج زيد از خانه پيدا كنيم ولى احتمال بدهيم كه مقارن با خروج زيد، عَمرو داخل خانه شده است. قائلين به استصحاب كلّى قسم ثالث مى گويند: «در اينجا ما استصحاب را روى عنوان كلّى پياده مى كنيم. زيرا قضيّه متيقّنه با قضيه مشكوكه يك چيز است و آن قضيّه «كان الإنسان موجوداً في الدار» است. لذا ما استصحاب كلّى را پياده كرده و آثارى را كه بر بقاء كلّى در دار مترتب است، پياده مى كنيم». كسانى كه مى خواهند در ما نحن فيه از راه استصحاب كلّى قسم ثالث وارد شوند مى گويند: در ما نحن فيه يقين داريم كه اين شى ء در زمانى كه وجوب داشت، كلّى جواز هم در ضمن وجوب تحقّق داشت. اكنون كه دليل ناسخْ وجوب را از بين برده، احتمال مى دهيم فرد ديگرى از عنوان كلّى جواز، جانشين وجوب شده باشد. مثلًا احتمال مى دهيم استحباب يا كراهت جاى وجوب را پر كرده باشد. لذا ما كلّى جواز را استصحاب كرده و احكام مربوط به آن را در موردش پياده مى كنيم.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 164

بررسى راه دوّم: اوّلًا: اصل جريان استصحاب كلّى قسم ثالث، محلّ مناقشه است. كه در باب استصحاب بررسى مى شود. ثانياً: برفرض كه از مناقشه در جريان استصحاب كلّى قسم ثالث صرف نظر كرده و جريان آن را در مثال انسان و زيد و عَمرو بپذيريم و آثار شرعيه اى كه بر بقاء انسان در دار مترتب است، پياده كنيم، استصحاب نمى تواند در ما نحن فيه جريان پيدا

كند، زيرا در جريان استصحاب اين ضابطه كلّى وجود دارد كه مستصحب يا بايد خودش حكم شرعى باشد و يا موضوع براى حكم شرعى باشد در حالى كه اين ضابطه در ما نحن فيه وجود ندارد. توضيح: اين كه گفته مى شود: «اين شى ء در زمانى كه واجب بوده، جايز هم بوده است»، آيا مراد از اين «جايز» چيست؟ اگر مراد اين باشد كه «شى ء مذكور در آن زمانى كه وجوب داشته، شرعاً جايز- به معناى اعم- هم بوده است» لازم مى آيد كه شارع در آنِ واحد، دو حكم براى يك شى ء جعل كرده باشد، زيرا وجوبْ امر بسيطى است نه اين كه مركّب از «جواز فعل» و «منع از ترك» باشد. در حالى كه مسئله به اين صورت نيست. آنچه شارع جعل كرده، عبارت از وجوب است و وجوبْ امرى بسيط بوده و داراى جنس و فصل نيست.

امّا جواز، حكم شرعى نيست بلكه حكمى عقلى است و از راه دلالت التزاميه بدست مى آيد. يعنى وقتى شارع چيزى را واجب مى كند، عقل حكم مى كند كه اين وجوب ملازم با جواز است. پس در مورد «جواز» ضابطه كلّى باب استصحاب وجود ندارد، زيرا جواز نه خودش حكم شرعى است و نه موضوع براى يك حكم شرعى قرار گرفته است.

نتيجه بحث نسخ وجوب و مقتضاى اصل در مسئله

از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه مسأله بقاء جواز پس از نسخ وجوب، چيزى است

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 165

كه ثبوتاً داراى استحاله است و برفرض كه ما از استحاله ثبوتى آن هم صرف نظر كنيم، از نظر مقام اثبات هم داراى اشكال است و نه جمع بين دليلين اقتضاى جواز مى كند و نه استصحاب. در اين صورت

ما نحن فيه مصداقى از شبهات تحريميه خواهد شد كه اصوليين در مورد آن اصل برائت را جارى مى كنند.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 167

واجب تخييرى
اشاره

يكى از تقسيماتى كه براى واجب مطرح است تقسيم آن به واجب تعيينى و واجب تخييرى است ولى آنچه در اينجا مهم است واجب تخييرى است و ماهيت واجب تعيينى روشن است. در واجب تعيينى وجوب به طور مستقيم به نفس عنوان واجب تعلّق گرفته و متعلّق وجوب، معيّن و مشخص است و آثار وجوب هم تنها بر همان متعلّق مترتب است يعنى ترك آن موجب استحقاق عقوبت و انجام آن موجب استحقاق مثوبت است. امّا در واجب تخييرى

آيا نحوه تعلّق وجوب به اطراف آن 129] چگونه است؟
اشاره

در اين زمينه اقوالى وجود دارد:

قول اوّل: واجب تخييرى، سنخى از واجب است كه در آن هر دو طرف واجب، متعلّق وجوب قرار گرفته اند

ولى در واجب تعيينى، ترك متعلّق جايز نبود امّا در واجب تخييرى نسبت

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 168

به هريك از اطراف واجب، استثنائى وجود دارد، يعنى ترك آن جايز نيست مگر اين كه عِدل و بدل آن آورده بود. و در ناحيه استحقاق ثواب و عقاب هم به اين صورت است كه اگر هر دو طرف آن ترك شوند استحقاق عقوبت 130] و اگر يكى از دو طرف اتيان شود، استحقاق ثواب مطرح است. خلاصه اين قول اين است كه وجوب، بر دو نوع است و هركدام داراى احكام خاصى مى باشند. امّا اين مسئله كه وقتى كلمه «وجوب» اطلاق مى شود، واجب تعيينى به ذهن انسان مى آيد، جهتش اين است كه واجب تعيينى مصاديقِ بيشترى دارد لذا ذهن ما بيشتر به آن انس گرفته است.

قول دوّم: واقعيت واجب تخييرى تفاوتى با واجب تعيينى ندارد ولى متعلّق وجوب، در واجب تعيينى، براى ما معلوم است امّا در واجب تخييرى، براى ما معلوم نيست

بلكه نزد خداوند معلوم است. بنابراين در واجب تخييرى يكى از دو طرف وجوب دارد. به عبارت ديگر: در واجب تعيينى آنچه مكلّف در خارج انجام مى دهد، همان چيزى است كه نزد خدا به عنوان واجب قرار داده شده است، امّا در واجب تخييرى اين گونه نيست، و چه بسا متعلّق وجوب نزد خداوند غير از چيزى باشد كه مكلّف انجام مى دهد ولى اين مغايرت مانعى ندارد، زيرا گاهى عمل غير واجب نيز مسقط تكليف وجوبى است.

قول سوّم: در واجب تخييرى هر دو طرفْ متعلّق وجوب واقع نشده اند بلكه «أحد الشيئين لا على التعيين» به عنوان متعلّق وجوب مطرح است

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 169

عنوان «أحد الشيئين لا على التعيين» داراى دو احتمال است: 1- مراد، مفهومِ اين عنوان باشد يعنى مفهوم عنوان «أحد الشيئين لا على التعيين» متعلّق وجوب باشد. بنابراين نسبت به هريك از طرفين گفته مى شود: «هذا الطرف ليس واجباً» بلكه واجب عبارت از مفهوم عنوان «أحد الطرفين» است. 2- مراد، مصداق اين عنوان باشد، يعنى مصداق عنوان «أحد الشيئين لا على التعيين» متعلّق وجوب باشد و اين همان چيزى است كه از آن به «فرد مردّد» تعبير مى شود. در اين صورت نسبت به هريك از طرفين گفته مى شود: «هذا الطرف ليس واجباً» همان طور كه نسبت به مفهوم عنوان «أحد الطرفين» هم گفته مى شود: «ليس واجباً» بلكه واجب عبارت از مصداق عنوان «أحد الشيئين لا على التعيين» است.

قول چهارم: واجب تخييرى، همان طرفى است كه مكلّف در مقام عمل اختيار مى كند.

اين قول مستلزم اين است كه واجب به حسب اختيار مكلّفين فرق كند. در نتيجه اگر اختيار مكلّف واحد نيز، در دفعات متعدّد، مختلف بود، واجب نيز براى او فرق خواهد كرد. به تعبير ديگر: آنچه مكلّف اختيار مى كند به عنوان واجب تعيينى است ولى چون پاى اختيار مكلّف در ميان است از آن به واجب تخييرى تعبير كرده اند.

قول پنجم: مرحوم آخوند در اين زمينه تفصيلى ذكر كرده
اشاره

كه خلاصه آن اين است كه: واجب تخييرى بر دو قسم است: قسم اوّل: جايى است كه مولا داراى غرض واحدى باشد ولى ملاحظه مى كند كه رسيدن به اين غرض- از طريق عبد[131]- داراى دو راه است و اين دو راه در عرض هم

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 170

بوده و هيچ كدام بر ديگرى ترجيح ندارند. قسم دوّم: جايى است كه مولا داراى دو غرض است و تحصيل هريك از اين دو غرض لازم است، ولى بين اين دو غرض تضادّى وجود دارد كه اگر يكى از اين دو حاصل شود، حصول ديگرى امكان نخواهد داشت و هيچ يك از اين دو بر ديگرى رجحان ندارند. و اگر اين تضادّ در كار نبود مولا هر دو را به نحو واجب تعيينى مطرح مى كرد. مرحوم آخوند مى فرمايد: در ارتباط با قسم اوّل با استناد به قاعده فلسفى «الواحد لا يصدر إلّا من الواحد»، غرض واحد بايد از يك طريق تحقّق پيدا كند و در اينجا كه ملاحظه مى شود دو طريق وجود دارد ناچاريم ملتزم شويم كه بين اين دو طريق يك قدر جامع واحدى وجود دارد كه همان قدر جامع واحد، مؤثر در حصول غرض است، در غير اين صورت، قاعده فلسفى مذكور خدشه پيدا مى كند.

چون لازم مى آيد كه غرض واحد، از دو شى ء صادر شده باشد. حال كه قدر جامع را كشف كرديم، مى گوييم: «همان قدر جامع، به نحو وجوب تعيينى، متعلّق وجوب قرار گرفته است». و در اين صورت، تخيير بين دو شى ء، تخيير عقلى خواهد بود نه شرعى. مثل اين كه مولا بگويد: «جئني بإنسان» كه تخيير در انتخاب زيد يا عَمرو يا بكر تخيير عقلى است. مولا نيامده به صورت تخيير شرعى بگويد: «شما مخيّريد زيد را بياوريد يا عَمرو را يا بكر را» بلكه او گفته است: «جئني بإنسان» ولى در مقام موافقت تكليف مولا، عقل حكم مى كند كه مكلّفْ مخير است زيد را به حضور مولا ببرد يا عَمرو را يا بكر را يا ... و ما در بسيارى از موارد واجب تعيينى با مسأله تخيير عقلى مواجه مى شويم، مثلًا نماز ظهر واجب تعيينى است ولى در مورد مكان، زمان و ساير خصوصيات آن، تخيير عقلى حاكم است. در نتيجه طبق فرمايش مرحوم آخوند، واجبات تخييرى قسم اوّل كه اكثريت واجبات تخييرى را تشكيل مى دهند[132]- به واجب تعيينى برگشت مى كنند و تخيير

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 171

موجود در آنها تخيير عقلى است. اما در ارتباط با قسم دوّم كه درصد كمى از واجبات تخييريه را تشكيل مى دهند- مرحوم آخوند مى فرمايد: در اين قسم ما همان قول اول را ملتزم شده و مى گوييم: «واجب تخييرى سنخ خاصى از واجب است كه آثار و خواص مربوط به خود را دارد[133]».

بررسى كلام مرحوم آخوند:

بيان مرحوم آخوند در ارتباط با قسم اوّل از اقسام واجب تخييرى حائز اهميت است و بايد مورد بررسى قرار گيرد، چون قسم اوّل، اكثريت واجبات

تخييرى را تشكيل مى دهد و با بيان ايشان از دايره واجب تخييرى خارج شده و به واجب تعيينى رجوع مى كنند. در كلام مرحوم آخوند در ارتباط با قسم اوّل دو مطلب وجود دارد: مطلب اوّل: يكى از قواعد فلسفى قاعده «الواحد لا يصدر منه إلّا الواحد» است.

يعنى از واحد حقيقى جز واحد صادر نمى شود. اين قاعده به عنوان «قاعده الواحد» ناميده شده است. و اصل قاعده همين است و قاعده «الواحد لا يصدر إلّا من الواحد»- كه مرحوم آخوند به آن تمسك كردند- عكس قاعده فوق است و معنايش اين است كه اگر معلولى واحد شد بايد علّت آن هم واحد باشد. اين قاعده در فلسفه به وضوح قاعده اوّل نيست و چه بسا در آن ترديد وجود داشته باشد و برفرض كه واقعيت داشته باشد، آيا عموميت دارد يا مربوط به موارد خاصّى است؟ پاسخ اين پرسش را بايد در فلسفه بررسى كرد. و ما در اينجا خيلى روى آن تكيه نمى كنيم. فقط به طور اجمال

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 172

مى گوييم: اگر ما بخواهيم ظاهر اين قاعده را بپذيريم، بايد مسأله اجتماع علتين بر معلول واحد را انكار كنيم و بگوييم: «معلول واحد نمى تواند دو علّت داشته باشد و اگر به حسب ظاهر داراى دو علّت است، قطعاً آن دو علّت داراى قدر جامعى هستند كه به عنوان علّت واقعى براى آن معلول است. در حالى كه ظاهر فلاسفه تسلّم اين معناست كه معلول واحد مى تواند داراى دو علّت باشد. و ذكر «دو علت» در كلام فلاسفه نمى تواند از روى مسامحه و تجوّز باشد. مسامحه و تجوّز، مربوط به ادبيات است نه فلسفه كه به دنبال

واقعيات و حقايق است. مطلب دوّم: برفرض كه قاعده «الواحد لا يصدر إلّا من الواحد» را از مرحوم آخوند بپذيريم و در عموميت آن نيز ترديدى نداشته و آن را شامل ما نحن فيه بدانيم و بگوييم: «مولا داراى غرض واحد است و براى رسيدن به آن غرض، دو راه وجود دارد»، ولى آيا در چنين صورتى حتماً بايد از مقتضاى ظهور ادلّه لفظى صرف نظر كرده و واجب تخييرى را به واجب تعيينى ارجاع دهيم؟ ما معتقديم چنين ضرورتى وجود ندارد، زيرا تصرف در ظهور ادلّه لفظيّه، نياز به قرينه دارد و ما در اينجا قرينه اى نداريم. اگرچند امر با قدر جامعشان مؤثر در حصول يك غرض بودند، براى مولا چه ضرورتى دارد كه وجوب را به نحو وجوب تعيينى متعلّق به قدر جامع كند و تخيير بين آن امور، تخيير عقلى باشد. مخصوصاً با توجه به اين كه مكلّفين، آشنا به اطراف واجب تخييرى نيستند. ما از كجا مى دانيم كه كفّاره افطار عمدى ماه رمضان يكى از آن سه چيز است؟ آن هم امورى كه هيچ سنخيتى با هم ندارند. در اينجا مولا چه كار بايد بكند؟ ما كه نمى دانيم اين سه چيز داراى قدر جامع است. ما كه نمى دانيم هريك از اين سه چيز، مؤثر در حصول غرض مولاست. يك غرض هم بيشتر ندارد، كه اين غرض داراى سه راه است و عقل ما نمى تواند به آن راه ها برسد. فقط مولا مى داند كه بين اين سه چيز، قدر جامعى وجود دارد و به واسطه آن قدر جامع است كه در حصول غرض تأثير مى كند.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 173

در اينجا مولا راهى جز اين

ندارد كه مسئله را به صورت واجب تخييرى مطرح كند، زيرا اگر به صورت واجب تعيينى باشد، ما چگونه به موارد تخيير آگاهى پيدا كنيم؟

اين گونه موارد تخيير نياز به بيان از ناحيه مولا دارد و چيزى نيست كه عقل بتواند به آنها راهى پيدا كند، در حالى كه موارد تخيير عقلى نياز به بيان مولا ندارد. در نتيجه اين تفصيلى كه مرحوم آخوند مطرح كرده و اكثر واجبات تخييرى را از دايره وجوب تخييرى بيرون دانستند، تفصيل صحيحى نيست بلكه همه واجبات تخييرى يكنواخت مى باشند. چه جايى كه مولا داراى غرض واحد بوده و قدر جامعْ مؤثر در آن غرض است و چه جايى كه مولا داراى دو غرض متضاد و غير قابل اجتماع باشد. اكنون به اصل مسأله واجب تخييرى برمى گرديم:

[قول ششم اشكال در مورد واجب تخييرى
اشاره

بعضى گفته اند: واجب تخييرى به طور كلّى محال است و هيچ يك از اقسام آن امكان ندارد،[134] زيرا در خصوصيات اراده فرقى بين اراده تشريعيه و اراده تكوينيّه وجود ندارد.[135] حال ما ابتدا خصوصيات اراده تكوينيه را مورد بررسى قرار داده و سپس به سراغ اراده تشريعيه مى رويم. اراده تكوينيّه داراى دو خصوصيت است: 1- صفت نفسانى است، يعنى محلّ آن عبارت از نفس انسانى است. 2- ذات الإضافة است، يعنى ارتباطى به شى ء سوّم- غير از نفس و صاحب نفس-

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 174

دارد. امور ذات الإضافة داراى اين ويژگى هستند كه تشخّص و تعيّن آنها بستگى به تشخص و تعيّن طرف اضافه دارد. بنابراين اراده، هم نياز به مريد دارد و هم بايد ارتباط با مراد داشته باشد و تشخص اراده به سبب مراد است. وقتى مراد مشخص شد، اراده هم-

به تبعيت آن- مشخص مى شود. قائل به استحاله واجب تخييرى مى گويد: در تكوينيات همواره بايد مراد انسان معلوم باشد و اراده نمى تواند به شى ء مبهم تعلق بگيرد. نمى توان گفت: «من اراده كرده ام ولى نمى دانم مرادم اين شى ء است يا آن شى ء» اتفاقاً در واجبات تخييرى هم با «أو» عطف مى شود.[136] قائل به استحاله واجب تخييرى مى گويد: با توجه به اين كه در خصوصيات اراده فرقى بين اراده تكوينيه و اراده تشريعيه نيست، وقتى اراده تكوينيه نتواند به امر مبهم تعلّق بگيرد، اراده تشريعيه هم اين گونه بوده و واجب تخييرى محال خواهد بود.

حلّ اشكال و تحقيق درباره واجب تخييرى

در اينجا نكته مهمى وجود دارد كه غفلت از آن سبب به وجود آمدن اقوال متعدّد و مطرح شدن اشكال در مورد اصل واجب تخييرى شده است. آن نكته اين است كه در تمام موارد واجب تخييرى، اين گونه نيست كه يك وجوب در كار باشد و متعلّق به چند

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 175

شى ء به نحو تخيير باشد بلكه چند وجوب در كار است كه هريك متعلّق به يكى از آن اشياء است. ولى نحوه تعلّق وجوب به اين اشياء به نحو واجب تخييرى است نه تعيينى. ما وقتى هريك از اطراف واجب تخييرى را ملاحظه مى كنيم مى گوييم: «هذا واجب»، ولى معناى اين عبارت، وجوب تعيينى آن شى ء نيست بلكه در اينجا وجوب در مقابل استحباب و جواز است. و اين كشف مى كند كه وقتى واجبْ تعدّد پيدا كرد، وجوب هم متعدّد مى شود ولى نحوه تعدّد وجوب فرق مى كند: گاهى تعدّد وجوب به اين معناست كه هر دو واجب بايد در خارج تحقق پيدا كنند، زيرا هريك از واجب ها مستقل از ديگرى بوده

و فى نفسه داراى مصلحت ملزمه اى است و بين مصلحت ها امكان اجتماع تحقق دارد و هيچ گونه تضادى تحقق ندارد، مثل: وجوب صلاة ظهر و وجوب صلاة عصر. در اينجا مولا ناچار است اين دو را به صورت دو واجب تعيينى مطرح كند، لذا عبارت «إذا زالت الشمس فقد وجبت الصلاتان» كه براى آن مى آورد، عبارت خاصّى است و از كلمه «أو» و تخيير و امثال اين ها در آن خبرى نيست. ولى گاهى مولا داراى غرض واحدى است و بيش از يك مصلحت ملزمه در كار نيست امّا چند امر مى توانند اين مصلحت ملزمه را در خارج ايجاد كنند. در اينجا اشكال شد كه اراده تشريعيه- همانند اراده تكوينيّه- نمى تواند به شى ء مبهم و مردّد بين چند شى ء تعلّق بگيرد. در پاسخ مى گوييم: اين حرف درست است ولى در اينجا اراده به شى ء مبهم يا مردّد تعلّق نگرفته است، چون در اينجا ما چند واجب داريم و تعدد واجب مستلزم تعدّد وجوب است. لذا در مورد كسى كه در ماه رمضان عمداً به چيز حرامى افطار كند، تعبير فقهاء عوض شده و مى گويند: «در اين صورت، ما بيش از يك واجب نداريم و آن جمع بين خصال سه گانه است» وقتى واجبْ واحد شد، وجوب هم واحد است، زيرا تعبير به «خصال سه گانه واجب است» تعدّد وجوب لازم دارد. امّا در كفّاره افطار به غير محرّم، عنوان جمع مطرح نيست بلكه هركدام از خصال سه گانه داراى وجوب جداگانه اى است ولى نحوه وجوب آنها با واجب تعيينى تفاوت دارد. همان طور كه نحوه

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 176

بيان آنها هم با يكديگر فرق دارد و در واجب تخييرى

از كلمه «أو» يا «إمّا» و امثال اين ها استفاده مى شود. بنابراين آنچه ما تصور مى كنيم كه هرجا مسأله تعدّد وجوب مطرح بود بايد همه موارد واجب را اتيان كرد، به جهت اين است كه ذهن ما بيشتر متوجه به واجبات تعيينى است. در حالى كه در تعدد وجوب فرقى بين وجوب متعلّق به صلاة ظهر و صلاة عصر با وجوب متعلّق به خصال كفاره وجود ندارد. بله، هريك از اين تعدّدها از سنخ خاصى مى باشند. در تعدّد اوّل، دو مصلحت لازم الاستيفاء وجود دارد كه جمع بين آن دو ممكن است امّا در تعدّد اخير يك مصلحت وجود دارد كه هريك از خصال سه گانه مى تواند در حصول آن مصلحت تأثير داشته باشد. فرض دوّمى كه مرحوم آخوند مطرح كردند نيز همين طور است. و آن فرض اين است كه مولا داراى دو مصلحت لازم الاستيفاء باشد ولى جمع بين آن دو ممكن نباشد بلكه اگر يكى از آنها وجود پيدا كرد، ديگرى نتواند وجود پيدا كند. و به نظر ما فرض سومى هم مى توان داخل در دايره واجب تخييرى نمود و آن جايى است كه دو مصلحت در كار است و امكان اجتماع بين آن دو هم وجود دارد ولى لزوم استيفاء هركدام در صورتى است كه قبلًا مصلحت ديگر اتيان نشده باشد. ما اين قسم را هم به دو قسمى كه مرحوم آخوند مطرح كرده اضافه مى كنيم و در مورد همه آنها قائل به تعدّد تكليف هستيم. و اين تعدّد در مرحله اراده تشريعيه- كه قبل از مرحله بعث است و مستشكل آن را مطرح مى كرد- نيز وجود دارد، زيرا هريك از خصال سه گانه را

كه مولا مى خواهد مورد بعث قرار دهد، بايد ابتدا آن را تصور كرده و تصديق به فايده آن بنمايد. سپس به سوى آن بعث كند. بنابراين هركدام از آنها همان طور كه بعث مستقلى دارد، تصور مستقل و تصديق به فايده مستقل نيز دارد. پس در اراده تشريعيه، ما نمى خواهيم اراده واحدى را مطرح كنيم تا قائل به استحاله بگويد: «اراده واحد نمى تواند به مراد مردّد و غير معين تعلّق بگيرد». بلكه ما قائل به تعدّد اراده مى شويم و شاهد عرفى اش اين است كه اگر به كسى گفته شود:

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 177

«اين دو شى ء واجب است» مى تواند سؤال كند: «آيا وجوبش تخييرى است يا تعيينى؟». آن وقت با توجه به اين كه در وجوب تعيينى مسأله تعدّد در كار است، از اينجا كشف مى كنيم كه در وجوب تخييرى نيز مسأله تعدّد در كار است. ولى تعدّد داراى دو سنخ است و از نظر بيان مولا هم بين اين دو نوع، فرق وجود دارد.

قول مختار در مورد واجب تخييرى

با توجه به مطالب گذشته، ما به سراغ قول اوّل در مورد واجب تخييرى برمى گرديم. آن قول اين بود كه واجب تخييرى نوع خاص و سنخ خاصى از وجوب است. به اين قائل مى گوييم: آيا مقصود شما از سنخ خاص اين است كه ما يك وجوب داريم كه سنخ خاصى است يعنى يك وجوب به دو واجب تعلّق گرفته است؟ روشن است كه چنين چيزى غير معقول است و نمى تواند قابل قبول باشد. امّا اگر مراد اين باشد كه «تعدّد وجود دارد ولى تعدّد در واجب تخييرى با تعدّد در واجب تعيينى فرق مى كند». اين حرف به نظر ما قابل قبول است

و استحاله اى در آن جريان ندارد. و بين اقسام واجب تخييرى- چه آن دو قسم كه مرحوم آخوند مطرح كرد و چه قسم سومى كه ما اضافه كرديم- فرقى وجود ندارد و همه آنها داخل در دايره واجب تخييرى مى باشند.

تخيير در مورد اقلّ و اكثر
اشاره

يكى از مباحثى كه پس از فراغت از اثبات امكان واجب تخييرى مطرح است، مسأله تخيير در مورد اقلّ و اكثر است. بيان مطلب: ممكن است كسى بگويد: در جايى كه اطراف واجب تخييرى از امور متباين باشند

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 178

و عنوان اقلّ و اكثر در كار نباشد- مثل خصال سه گانه كفاره افطار عمدى در ماه رمضان- تصوير واجب تخييرى ممكن است امّا در جايى كه دو طرف واجب تخييرى از يك جنس باشند ولى ارتباط بين آنها ارتباط اقلّ و اكثر است، آيا تصوير واجب تخييرى در مقام ثبوت ممكن است؟ مثلًا: در مورد تسبيحات اربعه در ركعت سوّم و چهارم نماز، نوع فقهاء قائل به تخييرند[137] يعنى مى گويند: «مى توان تسبيحات اربعه را يك بار خواند يا سه بار». قائلين به تخيير در مورد تسبيحات اربعه مسئله را به دو صورت مى توانند مطرح كنند: 1- تسبيحات اربعه براى بار اوّل، واجب تعيينى و براى بار دوّم و سوّم به عنوان مستحب مطرح است كه انسان مى تواند آنها را انجام دهد يا ترك كند. در اين صورت مسأله تسبيحات اربعه ارتباطى به بحث واجب تخييرى پيدا نمى كند. 2- از اوّل مولا گفته باشد: «يجب عليك التسبيحات الأربعة إمّا واحدة و إمّا ثلاثة» به گونه اى كه «إمّا ثلاثة» به عنوان عِدل واجب تخييرى باشد. در اين صورت بحث است كه آيا چنين چيزى قابل

تصور است؟ اقلّ و اكثر بر دو قسم است: قسم اوّل: اقلّ- علاوه بر ذات اقلّ- داراى قيد «بشرط لا من الأكثر» باشد. اين قسم- در واقع- اقلّ و اكثر نيست و از بحث ما خارج است. بلكه اين ها دو امر متباين مى باشند چون «اقلّ مقيّد به شرط لا از اكثر» در ضمن اكثر تحقق ندارد. اگر اكثر تحقّق پيدا كرد، فقط اكثر تحقّق دارد و اگر اكثر تحقّق پيدا نكرد، اقلّ تحقّق دارد. قسم دوّم: اقلّ- در ارتباط با زياده- لا بشرط باشد، به گونه اى كه اگر اكثر تحقق پيدا كرد، اقلّ هم در ضمن آن تحقق پيدا كرده است.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 179

اين قسم از اقلّ و اكثر مورد بحث ماست. به عبارت روشن تر: اقلّ و اكثرى مورد بحث ماست كه در صورت اتيان اقلّ، يك طرف واجب تخييرى اتيان شده باشد و در صورت اتيان اكثر، هر دو طرف واجب تخييرى اتيان شده باشند. در اينجا بحث واقع شده كه آيا تخيير بين اقلّ و اكثر چگونه تصور مى شود؟ زيرا در اين صورت وقتى انسان تسبيحات اربعه را يك بار بخواند، واجب اتيان شده و غرض حاصل شده و امر ساقط مى شود. پس دوتاى ديگر چه نقشى در ارتباط با سقوط امر و حصول غرض مى توانند داشته باشند؟

تحقيق بحث

«اقلّ و اكثر» ى كه در اينجا مورد بحث است داراى دو صنف مى باشد: اقلّ و اكثر تدريجى و اقل و اكثر دفعى. اقل و اكثر تدريجى: به اين معناست كه اكثر، به طور تدريجى تحقّق پيدا كند، يعنى ابتدا اقلّ تحقّق پيدا مى كند و پس از آن اكثر وجود پيدا مى كند، مثل تسبيحات

اربعه. اقل و اكثر دفعى: به اين معناست كه اگر اكثر بخواهد تحقّق پيدا كند، خودش مى تواند دفعتاً تحقّق پيدا كند. مثل اين كه براى ترسيم يك خط، لبه خطكش را با مركّب آغشته كرده و به صورت دفعى روى كاغذ قرار بدهند. قائل به استحاله مى گويد: تخيير بين اقل و اكثر در هر دو صورت فوق داراى استحاله است. اگرچه استحاله آن در اقل و اكثر تدريجى روشن تر است. در اقل و اكثر تدريجى با حصول اقلّ، غرض مولا تحقّق پيدا كرده و زمينه اى براى اكثر نمى تواند باقى باشد. مضافاً به اين كه در اقلّ و اكثر تدريجى مسأله تدريج و تدرّج مطرح است و انسان نمى تواند تسبيحات اربعه را دفعتاً سه مرتبه القاء كند بلكه چاره اى ندارد كه ابتدا مرتبه

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 180

اوّل و سپس مرتبه دوّم و پس از آن مرتبه سوّم را القاء كند. در اقلّ و اكثر دفعى هم همين طور است ولى در اقل و اكثر دفعى بايد به محلّ نزاع توجه بيشترى داشته باشيم. در تحرير محلّ نزاع گفتيم: محل نزاع اقلّ و اكثرى است كه اقلّ آن به صورت «لا بشرط از زياده» باشد و اگر اقل آن «مشروط به لا و مقيّد به عدم زياده» باشد از محلّ بحث خارج است و داخل در عنوان اقلّ و اكثر نيست بلكه از قبيل متباينين- مانند خصال كفّاره- خواهد بود كه در آن استحاله اى وجود ندارد. قائل به استحاله مى گويد: در اقل و اكثر دفعى اگر اقلّ به صورت «لا بشرط از زياده» باشد، يعنى غرض مولا بر نفس وجود اقلّ ترتب پيدا كند- خواه در

ضمن اكثر بوده يا تنها باشد- استحاله جريان دارد. زيرا وقتى خطّى به صورت دفعى تحقّق پيدا كند، اگر گفته شود: «اقلّ، در ضمن اين خط نيست»، مى گوييم: «در اين صورت معلوم مى شود كه «اقلّ بشرط لا از زياده» اخذ شده و اين خلاف محلّ نزاع است». و اگر گفته شود: «اقل، در ضمن اين خط تحقق دارد» مى گوييم: «پس وقتى اقلّ، محصِّل غرض مولاست، چه نقشى براى زايد وجود دارد؟». بنابراين، تخيير بين اقلّ و اكثر- چه در دفعى و چه در تدريجى- محال است.

بررسى كلام قائلين به استحاله
اشاره

هرچند قائل به استحاله بين اقلّ و اكثر دفعى و تدريجى فرقى قائل نشد، ولى ما بايد اين دو قسم را به طور جداگانه مورد بررسى قرار دهيم:

1- بحث در مورد اقلّ و اكثر تدريجى:
اشاره

قائل به استحاله مى گويد: در اقلّ و اكثر تدريجى، وقتى يك مرتبه تسبيحات اربعه را خواند، عِدل واجب تخييرى تحقّق پيدا كرده و وجوب تخييرى ساقط مى شود. همان طور كه در مورد متباينين وقتى انسان عتق رقبه را انجام داد، كفّاره از عهده او ساقط شده و نوبت به صيام نمى رسد و اگر هم بخواهد آن را انجام دهد، ربطى به كفّاره ندارد.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 181

اشكال مرحوم آخوند:

ايشان مى فرمايد: ممكن است در همين اقلّ و اكثر تدريجى بگوييم: «اقلّ در صورتى محصِّل غرض مولاست كه در ضمن اكثر نباشد، امّا اگر در ضمن اكثر بود، ديگر آنچه در حصول غرض مولا اثر دارد، عبارت از اكثر بوده و اقلّ هيچ نقشى در حصول غرض مولا نخواهد داشت. بنابراين كسى كه تسبيحات اربعه را يك بار بخواند و برآن اكتفا كند، غرض مولا را تحصيل كرده است، امّا اگر به بار اوّل اكتفا نكرده و دو مرتبه ديگر را به آن ضميمه كرد، محصِّل غرض مولا، مجموعه اين سه بار خواهد بود.

هرچند ضرورتى بر اتيان سه بار وجود نداشت.[138]

اشكال مرحوم بروجردى:

ايشان مى فرمايد: دايره كلّى مشكّك، محدود به جايى نيست كه تفاوت بين افراد، به كيفيت- مانند شدت و ضعف يا نقص و كمال- باشد، بلكه دايره آن وسيع بوده و جايى كه تفاوت بين افراد به كميّت- مانند قلّت و كثرت- باشد را نيز شامل مى شود، مثلًا تفاوتى كه بين افراد «وجود» يا افراد «نور» مطرح است، تفاوت به كيفيت- مانند تفاوت به كمال و نقص و شدت و ضعف- است ولى تفاوتى كه بين افراد «خط» مطرح است، تفاوت به كيفيت نيست بلكه تفاوت در كميّت است. در كلّى مشكّك، بايد ما به الامتياز افراد، عين ما به الاشتراك آنها باشد و از اين جهت فرقى نيست كه تفاوت از نظر كميت باشد، يا از نظر كيفيت. همان طور كه در نور قوى دو چيز نداريم كه يكى نور و ديگرى قوّت باشد و در نور ضعيف، دو چيز نداريم كه يكى نور و ديگرى ضعف باشد، در خط دو مترى هم دو چيز

نداريم كه يكى خط و ديگرى زياده- نسبت به خط يك مترى- باشد و در خط يك مترى دو چيز نداريم كه يكى خط و ديگرى نقيصه- به نسبت به خط دو مترى- باشد. به همان ملاكى كه خط دو مترى، خط است، خط يك

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 182

مترى هم خط است و نه خط دو مترى- از نظر ماهيت خط- داراى اضافه است و نه خط يك مترى- از نظر ماهيت خط- داراى نقيصه است. مرحوم بروجردى مى فرمايد: حال كه مسئله به صورت كلّى مشكّك مطرح شد، وقتى مكلّف شروع به ترسيم خط مى كند و به صورت تدريجى پيش مى رود، به مجرّد شروع ترسيم خط، نمى توانيم در مورد او قضاوت كنيم كه آيا فرد يك مترى را ايجاد كرده يا فرد دو مترى را، بلكه بايد ملاحظه كنيم ببينيم چه موقعى دست از كار مى كشد.[139] بنابراين نمى توان به مجرّد اين كه خط او به يك متر رسيد، حكم به حصول مطلوب مولا نمود، بلكه بايد ملاحظه كرد كه آيا دنباله آن را ادامه مى دهد يا نه؟ در صورتى كه از ادامه ترسيم، رفع يد كرد، حكم به تحقّق اقلّ و حصول غرض مولا و سقوط تكليف مى نماييم، امّا اگر ادامه پيدا كرد تا به دو متر رسيد، در اينجا ديگر خط دو مترى، مؤثر در حصول غرض مولاست. به عبارت اصطلاحى: در اينجا كه خط دو مترى تحقّق پيدا كرده، آيا در خارج، يك وجود براى ماهيت خط تحقّق پيدا كرده يا بيش از يك وجود؟[140] چاره اى نيست جز اين كه گفته شود: در اينجا يك وجود براى ماهيت تحقّق پيدا كرده

است و همين وجود واحد، مؤثر در حصول غرض مولاست. بله، اگر بعد از تحقّق خط يك مترى، توقف مى كرد و ترسيم را ادامه نمى داد، اقلّ، وجود پيدا كرده و همان اقلّ در حصول غرض مولا مؤثّر بود.[141]

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 183

مناقشه در كلام مرحوم آخوند و مرحوم بروجردى:

به نظر مى رسد فرمايش اين دو بزرگوار نمى تواند اشكال قائلين به استحاله در اقلّ و اكثر تدريجى را برطرف كند، زيرا اگرچه كلام مرحوم بروجردى- كه منطقى تر و مستدل تر از كلام مرحوم آخوند بود- در مورد ترسيم خط، صحيح و متين است ولى در ما نحن فيه جريان ندارد، زيرا همان طور كه گفتيم- اقلّ و اكثر مورد بحث ما، در مقابل متباينين است و مقصود از آن جايى است كه اقلّ به صورت لا بشرط باشد يعنى قيد عدم زياده و عدم انضمام زائد همراه آن نباشد و الّا با اكثر مباين خواهد شد، زيرا اكثر به معناى «اقلّ مقيّد به زياده» است و اگر بخواهد اقلّ هم مقيد به عدم زياده باشد، بين آنها تباين تحقق داشته و از محل بحث ما خارج است. در اين صورت ما به اين دو بزرگوار مى گوييم: وقتى مكلّف، شروع به ترسيم خط كرده و خط را به يك متر رسانده و تا دو متر ادامه مى دهد، آيا «اقلّ به صورت لا بشرط» تحقّق دارد يا نه؟ روشن است كه نمى توانند بگويند: «چنين چيزى تحقق ندارد»، زيرا: اولًا: فرض اين است كه اقلّ، به صورت لا بشرط اخذ شده و مغايرتى با اكثر ندارد و مى تواند همراه با اكثر- كه عبارت از «اقلّ به شرط زياده» است- اجتماع پيدا كند. ثانياً: در تدريجيات، آنچه كه

مسئله را بيشتر روشن مى كند اين است كه وجود اقلّ، قبل از اكثر تحقّق پيدا مى كند. وقتى مكلّف، خط يك مترى را رسم كرد، چه كمبودى تحقق دارد؟ اين كه شما (مرحوم آخوند و مرحوم بروجردى) مى فرماييد: «اقلّ، در صورتى محصّل غرض است كه در ضمن اكثر نباشد»، خروج از محلّ نزاع است. محلّ نزاع، «اقلّ لا بشرط» است و با ترسيم خط يك مترى، ترديدى در تحقّق آن وجود ندارد. و در اين صورت، غرض مولا حاصل شده و امر او ساقط مى شود. پس چه غرضى نسبت به بقيه آن وجود دارد. مگر اين كه قائل به استحباب مقدار زايد بشويم.

امّا اين كه اكثر بخواهد به عنوان عِدل براى واجب تخييرى باشد، قابل تعقّل نبوده و

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 184

شبهه استحاله در مورد آن قابل جواب نيست. كسى كه تسبيحات اربعه را يك بار خوانده است، ما نمى گوييم: «چنين كسى نمى تواند دو تسبيحه ديگر را به آن ملحق كند» ولى الآن كه يك تسبيحه تمام شده، كمبودى در آن نيست و معنا ندارد بگوييم:

«تسبيحه واحده در صورتى مؤثر در حصول غرض خداوند است كه ضمن سه تسبيحه نباشد»، چنين چيزى خارج از فرض است. بحث ما در جايى است كه اقلّ به صورت «لا بشرط» باشد يعنى خواه به دنبال آن، دو تسبيحه ديگر بيايد يا نيايد، تأثير آن در حصول غرض فرقى ندارد. در نتيجه بيان مرحوم آخوند و مرحوم بروجردى نمى تواند شبهه استحاله در اقلّ و اكثر تدريجى را برطرف نمايد.

2- بحث در مورد اقلّ و اكثر دفعى:

فرض كنيم مكلّف داراى دو خطكش است كه يكى يك مترى و ديگرى دو مترى است و مى تواند با

هريك از اين ها ماهيت مشكك خط را به صورت دفعى ايجاد كند. آيا در اينجا تخيير بين اقلّ و اكثر ممكن است؟ همان طور كه گذشت، مرحوم آخوند براى واجب تخييرى دو صورت مطرح كردند: 1- جايى كه مولا داراى غرض واحد باشد ولى ملاحظه كند كه غرض واحد او از دو طريق قابل تحصيل است. مرحوم آخوند اين قسم را به واجب تعيينى ارجاع دادند. 2- جايى كه مولا داراى دو غرض لازم الاستيفاء باشد ولى بين آن دو غرض تضادّ وجود داشته و اگر يكى از آن دو تحقق پيدا كرد امكان تحقق ديگرى وجود نداشته باشد مرحوم آخوند در ارتباط با اين قسم، وجوب تخييرى را پذيرفته و آن را سنخ خاصّى از وجوب دانستند. ما در آنجا قسم سوّمى هم اضافه كرديم و آن جايى است كه مولا داراى دو غرض باشد امّا اين دو غرض به صورتى است كه هركدام تحصيل شود، ضرورتى براى ديگرى نيست ولى حتماً بايد يكى از آنها تحصيل شود. هم چنين گفتيم: هر سه قسم فوق در مورد واجب تخييرى مطرح است و پذيرفتن

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 185

قاعده «الواحد لا يصدر إلّا من الواحد» و جريان آن در ما نحن فيه سبب خروج قسم اوّل از محدوده واجب تخييرى نيست. حال همين مطلب را در مورد اقلّ و اكثر دفعى- و در ارتباط با سه قسم غرض- پياده مى كنيم، البته با توجه به اين نكته كه محل نزاع در اقلّ و اكثر جايى است كه اقلّ آن «لا بشرط» باشد و در ضمن اكثر هم تحقق پيدا كند: صورت اوّل: فرض كنيم مولا داراى

غرض واحدى است و اين غرض واحد، بر ماهيت ترسيم خط مترتب است، خواه خط يك مترى باشد يا دو مترى. آيا در اينجا تخيير بين اقلّ و اكثر ممكن است. آيا مولا مى تواند بگويد: «براى تو واجب است يك خط يك مترى يا يك خط دو مترى به صورت دفعى ترسيم كنى»؟ همان طور كه در امور متباين- مثل خصال كفّاره- اين گونه بود كه مثلًا مولا داراى غرض واحدى بود و هركدام از آن خصال سه گانه مى توانستند غرض او را تحصيل كنند. ممكن است گفته شود: «چنين چيزى مانعى ندارد. اقلّ و اكثر دفعى مثل اقلّ و اكثر تدريجى نيست كه با حصول اقلّ، غرض مولا تامين شده و در ارتباط با ادامه آن دچار مشكل شويم. در اينجا به صورت دفعى، يا خط يك مترى را ترسيم مى كند و يا خط دو مترى را». ولى با دقت در مسئله در مى يابيم كه چنين تخييرى امكان ندارد، زيرا وقتى خط دو مترى را عِدل براى خط يك مترى قرار مى دهد، جاى اين بحث است كه آيا در خط دو مترى، چه چيزى تأثير در حصول غرض دارد؟ آيا مجموعه دو متر تأثير دارد يا يك مترى كه در ضمن اين دو متر وجود دارد؟ به عبارت ديگر: آيا مقدار زايد بر يك متر، در حصول غرض نقش دارد؟ اگر گفته شود: «مجموع دو متر مؤثر در حصول غرض است، مخصوصاً با توجه به اين كه بيش از يك وجود در خارج تحقّق پيدا نكرده و آن خط دو مترى است». مى گوييم: «معناى اين حرف اين است كه در اينجا اقلّ در ضمن اكثر تحقق

ندارد و در اين صورت بايد اقلّ را از «لا بشرط» بودن خارج كنيد و عنوان «بشرط لا» را به آن

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 186

ضميمه كنيد، در حالى كه محل بحث ما در جايى است كه اقلّ، «لا بشرط» باشد و در اين صورت همان طور كه ايجاد دفعى خط يك مترى، مؤثر در حصول غرض است، در صورت ايجاد دفعى خط دو مترى هم آنچه مؤثر در حصول غرض است همان يك متر مى باشد پس چه معنايى براى تخيير وجود دارد كه دو متر به عنوان عِدل براى واجب تخييرى قرار بگيرد؟ معناى اين كه اكثر بخواهد عِدل در واجب تخييرى قرار گيرد، تأثير مجموعه اكثر، در حصول غرض مولاست و در اين فرض نمى توان چنين چيزى را در نظر گرفت، زيرا از طرفى مولا يك غرض دارد و از طرف ديگر محل نزاع ما در اقلّ به صورت «لا بشرط» است. با وجود اين در صورت حصول اكثر چگونه مى توان مجموعه اكثر را مؤثر در حصول غرض دانست؟ پس زايد بر اقلّ به عنوان امرى مباح يا مستحب بوده و نمى تواند عِدل واجب تخييرى قرار گيرد». صورت دوّم: جايى است كه مولا داراى دو غرض لازم الاستيفاء باشد ولى بين اين دو غرض تضاد وجود داشته باشد و اگر يكى از آن دو تحقق پيدا كرد، امكان تحقّق ديگرى وجود نداشته باشد. آيا در مورد اقلّ و اكثر دفعى چنين فرضى ممكن است؟ در اينجا سؤال مى كنيم: با توجه به اين كه وقتى اكثر تحقق پيدا كرد، اقلّ هم در ضمن آن تحقّق پيدا مى كند، آيا مسأله غرض در اينجا به چه

كيفيتى است؟ اگر بگوييد: «غرض، بر اكثر مترتب مى شود». مى گوييم: «چرا بر اقلّ مترتب نشود؟ اقلّ، كه در ضمن اكثر تحقق دارد». و اگر بگوييد: «غرض، بر اقلّ مترتب مى شود»، مى گوييم: «چرا بر اكثر مترتب نشود؟ اكثر كه تحقّق پيدا كرده است و شما هم دو غرض فرض كرديد كه يكى مترتب بر اقلّ و ديگرى مترتب بر اكثر است». اگر بگوييد: «غرض بر هر دو مترتب است»، مى گوييم: «چنين چيزى معنا ندارد، زيرا ما فرض كرديم كه بين دو غرض تضاد

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 187

تحقّق دارد و با وجود تضاد نمى شود هر دو تحقّق پيدا كنند». و اگر بگوييد: «غرض بر هيچ كدام مترتب نمى شود»، مى گوييم: «چنين چيزى را نمى توان ملتزم شد». راه پنجمى هم وجود ندارد، پس در اينجا چه بايد گفت؟ چاره اى نيست جز اين كه بگوييم: «چنين تخييرى غير ممكن است و زايد را يا بايد به عنوان مباح يا به عنوان مستحب فرض كرد». صورت سوّم: جايى است كه مولا دو غرض قابل اجتماع داشته باشد ولى با آمدن يكى از آن دو غرض، تحصيل غرض ديگر لازم نباشد.[142] اين فرض در تمام موارد تخيير بين اقلّ و اكثر ممكن است، زيرا خط دو مترى كه به صورت دفعى ترسيم مى شود، مانعى ندارد كه بگوييم: «هم اقلّ در ضمن اكثر، مؤثر در حصول غرض است و هم خود اكثر، چون اجتماع بين اين دو غرض، ممكن است». در اينجا چه مانعى دارد كه مولا بگويد: «يك خط يك مترى به صورت دفعى و يا يك خط دو مترى به صورت دفعى ترسيم كن»؟ اگر خط دو مترى را به صورت

دفعى ترسيم كرد، اقلّ موجود در ضمن اكثر، يكى از دو غرض مولا را تحصيل كرده و اكثر هم غرض ديگر او را تحصيل كرده است. نتيجه بحث در مورد تخيير بين اقلّ و اكثر از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه جميع موارد تخيير بين اقلّ و اكثر- به جز صورت اخير- داراى استحاله ثبوتى است و با وجود استحاله در مقام ثبوت، نوبت به مقام اثبات نمى رسد.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 189

واجب كفائى
اشاره

يكى از تقسيماتى كه در ارتباط با واجب مطرح است تقسيم آن به واجب عينى و واجب كفائى است ولى آنچه در اينجا مهم است واجب كفائى است و ماهيت واجب عينى روشن است. در واجب عينى هر مكلّفى استقلالًا- و با قطع نظر از مكلّفين ديگر- داراى تكليف است و آثار تكليف هم برآن مترتب است. اگر موافقت كند، استحقاق ثواب دارد و اگر مخالفت كند استحقاق عقوبت دارد و اين استحقاق ثواب و عقوبت هيچ گونه ارتباطى به مكلّفين ديگر ندارد. ممكن است يك مكلّف مخالفت كرده و مستحق عقوبت باشد و مكلّف ديگر موافقت كرده و استحقاق ثواب داشته باشد. با اين كه خطاب هم واحد است و- مثلًا- بيش از يك «أقيموا الصلاة» مطرح نيست. امّا همين «أقيموا الصلاة» تكاليف مستقلى بر حسب تعدّد مكلفين بيان مى كند.[143] و هر مكلّفى

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 190

هم در ارتباط با استحقاق عقوبت و استحقاق مثوبت خودش راه مستقلّى دارد و- از اين جهت- هيچ ارتباطى با ساير مكلّفين ندارد. امّا در واجب كفائى مسئله به اين صورت نيست، در واجب كفائى: اولًا: اگر مكلّفى در انجام مأمور

به سبقت گرفت، تكليف از ديگران ساقط مى شود و در واجبات كفائى قابل تعدّد[144] اگر همه مكلّفين اقدام به انجام واجب نمودند، همه آنان واجب را انجام داده و استحقاق ثواب دارند. و اگر يكى يا چند نفر در آنِ واحد، واجب را انجام دادند، استحقاق ثواب داشته و تكليف از ديگران ساقط مى شود و اگر همه مكلفين مخالفت كردند، همه آنان استحقاق عقوبت دارند. ظاهر اين است كه استحقاق عقاب يا ثواب در اينجا به اين صورت نيست كه عقاب يا ثواب واحدى را بين مكلّفين تقسيم كنند كه هر جزئى از آن به يك مكلّف اختصاص داده شود. بلكه همان عقابى كه براى ترك اين واجب در نظر گرفته شده، نسبت به يكايك مكلّفين مطرح خواهد شد، و نيز همان ثوابى كه براى انجام آن در نظر گرفته شده، به يكايك مكلّفين داده خواهد شد.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 191

حقيقت واجب كفائى چيست؟

هر تكليفى متقوّم به سه جهت است: 1- مولاى تكليف كننده، 2- مكلّف كه تكليف بر او متوجه شده است 3- مكلّف به، كه همان عمل متعلّق تكليف است، مثلًا در «أقيموا الصلاة» تكليف از ناحيه شارع است و به همه مكلّفين تعلّق گرفته و مكلّف به آن هم عبارت از صلاة است. اين سه جهت در ارتباط با واجب عينى روشن است. در ارتباط با واجب كفائى هم دو جهت «تكليف كننده» و «مكلّف به» روشن است. مثلًا در مورد صلاة بر ميّت، مكلّف به عبارت از «صلاة بر ميّت» و تكليف كننده «خداوند» است. آنچه مورد بحث واقع شده اين است كه در واجب كفائى، «مكلَّف كيست؟[145]

آيا مكلّف در واجب كفائى كيست؟
اشاره

در اين زمينه چند احتمال وجود دارد:

احتمال اوّل: مكلّف در واجب كفائى، مجموع مكلّفين- من حيث المجموع- مى باشند،

به خلاف واجب عينى كه در آن يكايك مكلّفين- يعنى جميع آنان- مكلّف مى باشند.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 192

بررسى احتمال اول: «مجموع من حيث المجموع» وقتى در مقابل «جميع» قرار گيرد سه احتمال در آن جريان دارد: 1- مقصود از «مجموع من حيث المجموع» همان «جميع» باشد، يعنى هركدام از مكلّفين، مأموريت داشته باشد كه اين عمل را انجام دهند. در اين صورت، فرقى بين واجب كفائى و واجب عينى وجود نخواهد داشت، علاوه بر اين در بعضى از موارد واجب كفائى- مثل دفن ميّت- امكان ندارد كه همه مكلّفين نقش داشته باشند. 2- مقصود از «مجموع من حيث المجموع»، اين باشد كه تكليف از دايره مجموع خارج نيست ولى ضرورتى ندارد كه همه آنان در انجام اين تكليف نقش داشته باشند.

بلكه اگر بعضى از آنان اقدام به انجام دادن آن نمودند كفايت مى كند. اين احتمال در حقيقت به همان «صرف الوجود» ى كه مرحوم نائينى مطرح كرده برگشت مى كند.[146] معناى صرف الوجود[147] اين است كه غرض مولا به وجود اين طبيعت تعلّق گرفته است. حال اگر يك فرد تحقق پيدا كند، غرض مولا حاصل شده است و اگرچند فرد با يكديگر هم تحقق پيدا كنند، غرض مولا حاصل شده است. حتى اگر جميع افراد در آن واحد تحقّق پيدا كنند، غرض مولا حاصل شده است، البته نه به لحاظ حصول همه افراد، بلكه به لحاظ اين كه صِرف الوجود در خارج تحقّق پيدا كرده است. بنا بر اين فرض، مكلّفين بايد به دفن ميّت جامه عمل بپوشانند، خواه يك نفر از آنان اقدام كند يا

بيش از يك نفر. درهرصورت، غرض مولا حاصل شده است.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 193

3- مراد از «مجموع من حيث المجموع» اين باشد كه همه مكلفين بايد اقدام به انجام دادن يك عمل بنمايند. به گونه اى كه عمل واحد، اضافه به همه مكلّفين پيدا كند. اين احتمال در مورد «مجموع من حيث المجموع» احتمال درستى نيست، زيرا: اولًا: در بعضى از موارد واجب كفائى- مثل دفن ميّت- تحقّق چنين معنايى امكان ندارد. ثانياً: كسى در واجب كفائى ملتزم به اين معنا نشده است. نتيجه: مكلّف بودن «مجموع من حيث المجموع» در واجب كفائى، به هرگونه اى كه تصوير شود، يا نادرست است و يا به احتمالات ديگرى رجوع مى كند كه بزودى پيرامون آن بحث خواهيم كرد.

احتمال دوّم: مكلّف در واجب كفائى، «واحد غير معين از مكلّفين» باشد

يعنى بگوييم: «مكلف، يك نفر است ولى غير معين است». در اينجا به دو نكته بايد توجه داشت: 1- مراد از واحد غير معين، «مفهوم واحد غير معين» نيست بلكه مراد «مصداق واحد غير معيّن» است. 2- در اينجا «غير معين» گفته مى شود نه «غير معلوم» ممكن است چيزى به حسب واقع، معيّن باشد ولى براى ما معلوم نباشد، مثل موارد علم اجمالى. در انائين مشتبهين، كه يكى از آنها خمر است، از نظر واقعيت، خمر متعيّن است ولى براى ما مجهول است يعنى ما نمى دانيم كه آن واحد معيّن واقعى كدام است. حال در ما نحن فيه اين «واحد غير معين» از نظر واقع هم هيچ گونه تعيّن و تشخّصى ندارد.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 194

بررسى احتمال دوّم: اين احتمال نمى تواند درست باشد و استحاله و بطلان آن در فلسفه ثابت شده است. در فلسفه ثابت شده است كه

وجود و تحقق در خارج، مساوق با تشخّص و تعيّن است و معنا ندارد كه يك موجود خارجى- با وصف وجودش در خارج- هيچ گونه تشخّص واقعى نداشته باشد.[148] به بيان ديگر: ما نمى توانيم بين اين دو مطلب جمع كنيم كه از طرفى بگوييم: «مكلف در واجب كفائى، حقيقت و واقعيت «أحد المكلفين»[149] است» و از طرفى براى «أحد المكلفين» وصف «غير المعين» را مطرح كنيم. چنين چيزى از نظر فلسفه امكان ندارد.

احتمال سوّم: مكلّف در واجب كفائى «واحد مردّد از مكلّفين» باشد.

[150] فرق بين «واحد غير معين» و «واحد مردّد» اين است كه در «واحد غير معين»- با قطع نظر از استحاله آن- شى ء مورد نظر، واقعيت دارد ولى تعيّن ندارد. امّا «فرد مردّد»، علاوه بر واقعيت داشتن، داراى تشخّص و تعين هم هست ولى در اين كه «آيا مضاف اليه آن كدام يك از اين افراد است؟» مردّد مى باشد. به عبارت ديگر: در «واحد مردّد» نوعى تشخّص وجود دارد ولى ترديد و ابهام آن از ناحيه طرف اضافه اين تشخص است. پس «واحد مردّد»، نسبت به «واحد غير معين» يك قدم از استحاله دورتر است.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 195

بررسى احتمال سوّم: به نظر ما اگرچه «واحد مردّد» نسبت به «واحد غير معين» دورتر از استحاله است ولى در عين حال داراى استحاله است.[151] زيرا اراده تشريعيه همانند اراده تكوينيه است. تشخّص اراده تكوينيه به مراد است و عقلًا و وجداناً كسى نمى تواند بگويد: «من اراده تكوينيه دارم ولى مرادم معلوم نيست و مردّد بين يكى از اين دو امر است». در باب اراده تشريعيه هم همين طور است. بيان ديگر: همان طور كه قوام اراده تكوينيه به اراده، مريد و مراد است و

همه اين ها بايد متعيّن باشند و هيچ كدام نمى توانند مردّد باشند، در بعث و اراده تشريعيه هم بايد سه جهت «مولاى بعث كننده، مبعوث و مبعوث اليه» تحقق داشته باشند. و در هيچ كدام از آنها نمى تواند ترديدى وجود داشته باشد. بنابراين در واجب كفائى نمى توان مردّد بودن مكلّف- كه طرف اضافه بعث مولا است- را پذيرفت.

احتمال چهارم: مرحوم نائينى معتقد است كه مكلّف در واجب كفائى، «صِرف الوجودِ مكلّف» است

و «صرف الوجود» هم مى تواند با يك فرد تحقق پيدا كند، هم با افراد متعدد مقارن با يكديگر و هم با جميع افراد، در صورتى كه در آنِ واحد تحقق پيدا كنند. امّا مكلّف در واجب عينى عبارت از «وجود سارى مكلّف»[152] است. مقصود از «وجود سارى»، وجودى است كه در همه افراد طبيعت جريان دارد.

مرحوم نائينى مى گويد: در ارتباط با مكلّف، بين «أقيموا الصلاة» و «ادفنوا الميّت

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 196

المسلم» فرق است. مكلّف در «أقيموا الصلاة»، وجود سارى مكلّف (/ همه مكلّفين) مى باشد ولى در «ادفنوا الميت المسلم»، صرف الوجود مكلّف است كه هم با يك وجود سازگار است، هم با ده وجود و هم با همه وجودات طبيعت.

احتمال پنجم:[153] فرق بين واجب عينى و واجب كفائى در ارتباط با مكلّف به است،

به اين گونه كه در واجب كفائى، قيد مباشرت دخالت ندارد ولى در واجب عينى دخالت دارد. مثلًا «أقيموا الصلاة» كه واجب عينى را مطرح مى كند مى گويد: «بر همه شما مكلّفين لازم است كه مباشرتاً نماز يوميّه را اتيان كنيد». امّا در «ادفنوا الميت المسلم»، كه واجب كفائى را مطرح مى كند، قيد مباشرت دخالتى در مأمور به ندارد، هرچند مكلّف در مورد دفن ميت، همه افراد مكلّفين مى باشند. مؤيد ى كه براى اين احتمال مطرح شده اين است كه بسيارى از بزرگان معتقدند اگر اصل وجوب چيزى محرز باشد ولى عينى و كفائى بودن آن مردّد باشد، آن را بايد حمل بر واجب كفائى كرد. قائلين به احتمال پنجم مى گويند: اين حرفى كه بزرگان مطرح كرده اند، هيچ وجهى ندارد جز اين كه در واجب عينى قيد مباشرت مدخليت دارد، امّا در واجب كفائى مدخليّت ندارد. و شك در عينيت و

كفائيت، گويا به شك در وجود قيد مباشرت و عدم وجود آن برگشت مى كند. و روشن است كه مقتضاى اصالة الاطلاق در اينجا حمل بر «وجوب كفائى» است، چون واجب كفائى بدون قيد مباشرت و واجب عينى همراه با قيد مباشرت است. البته اين حرف در مباحث گذشته مورد اشكال مرحوم آخوند واقع شد و ايشان

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 197

عقيده داشتند مقتضاى اصالة الاطلاق حمل بر عينيّت است، زيرا عينيت، داراى اطلاق و كفائيت داراى تقييد است. اطلاقى كه در واجب عينى وجود دارد اين است كه- مثلًا- مكلّف بايد نماز ظهر را بخواند، خواه ديگرى بخواند يا نخواند، امّا در باب واجب كفائى، دفن ميت در صورتى بر مكلّف واجب است كه ديگران آن را انجام نداده باشند. ما در آنجا حرف مرحوم آخوند را مورد مناقشه قرار داده و گفتيم: از راه اصالة الاطلاق نمى توان عينى بودن واجب را استفاده كرد. بنابراين در ما نحن فيه بايد مسئله را با قطع نظر از مؤيد مذكور، مورد بررسى قرار دهيم.

تحقيق در مورد واجب كفائى

از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه ما در باب واجب كفائى با دو احتمال روبرو هستيم: 1- اختلاف واجب عينى و واجب كفائى در ارتباط با مكلّف باشد و مكلّف در واجب عينى «وجود سارى مكلّف» و در واجب كفائى «صرف الوجود مكلّف» باشد. 2- اختلاف واجب عينى و واجب كفائى در ارتباط با مكلّف به باشد. يعنى مكلّف به در واجب عينى مقيد به قيد مباشرت است ولى در واجب كفائى مقيّد به اين قيد نيست. تحقيق در مسئله اين است كه ما دليلى بر يكنواخت بودن همه اقسام

واجب كفائى نداريم. بلكه ممكن است بعضى را از طريقى و بعضى ديگر را از طريق ديگر حل كنيم. اين معنا اگرچه ابتداءً بعيد به نظر مى آيد،[154] ولى مقتضاى تحقيق اين است كه

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 198

تصوير واجبات كفائى به يك صورت نيست. ما وقتى اقسام واجب كفائى را در نظر مى گيريم ملاحظه مى كنيم كه واجبات كفائى به سه قسم تصوير مى شود.[155] قسم اوّل: طبيعتى كه به عنوان مأمور به قرار گرفته بيش از يك مصداق نداشته باشد.[156] مثلًا طبيعت دفن ميّت متعلق حكم قرار مى گيرد ولى اين طبيعت داراى يك مصداق است و قابل تكرار نيست. مثال روشن تر آن مسأله «سبّ النبى صلى الله عليه و آله» است كه در فقه مطرح است. اگر كسى- نعوذ باللّه- پيامبر صلى الله عليه و آله را سبّ كند، بايد به قتل برسد و قتل او به عنوان واجب كفائى است و حتى نياز به اذن حاكم شرع هم ندارد. قتل شخص سبّ كننده، به عنوان يك طبيعت و ماهيت متعلق حكم قرار گرفته امّا در مورد شخص سبّ كننده، بيش از يك مصداق تصور نمى شود و با تحقّق قتل او، موضوع منتفى مى شود. آيا تصوير واجب كفائى در اين قسم چگونه است؟ آيا كدام يك از دو احتمال باقى مانده در واجب كفائى، در اينجا جريان دارد؟ احتمال اوّل 157] اين بود كه اختلاف واجب عينى و واجب كفائى در ارتباط با مكلّف باشد و مكلّف در واجب عينى «وجود سارى مكلّف» و در واجب كفائى «صِرف الوجود مكلّف» باشد. «صرف الوجود مكلّف» هم با مكلّف واحد سازگار است و هم با مكلّف متعدد و هم

با جميع مكلّفين.[158] آيا مولايى كه غرضش از بعث و تكليف، عبارت از انبعاث و تحت تأثير قرار گرفتن

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 199

مكلّف است چگونه ممكن است بخاطر طبيعتى كه بيش از يك مصداق ندارد و قابل تعدّد نيست و با يك يا چند مكلّف معدود قابل تحقّق است، جميع مكلّفين را بعث و تحريك كند؟ چنين چيزى از نظر عقلاء غير قابل قبول است. از اينجا پاسخ احتمال دوم هم معلوم مى شود. احتمال دوّم اين بود كه اختلاف بين واجب عينى و كفائى در ارتباط با مكلّف به باشد يعنى مكلّف به در واجب عينى مقيّد به قيد مباشرت بوده ولى در واجب كفائى چنين قيدى ندارد. مى گوييم: قبول كرديم كه مكلّف به در واجب كفائى مقيّد به قيد مباشرت نبوده و با عمل ديگران هم تحقّق پيدا مى كند ولى در عين حال چه مناسبتى دارد كه همه مكلّفين براى انجام آن بعث و تحريك شوند؟ آيا صحيح است كه همه مكلّفين را به كشتن يك نفر تحريك كنند؟ اين مسأله اى است كه عقلاء نمى پذيرند. در نتيجه هيچ يك از دو احتمال مذكور در بحث واجب كفائى قابل قبول نيست. به نظر مى رسد براى حل مشكل در اين قسم از واجب كفائى دو راه وجود دارد: راه اوّل: راهى است كه در ارتباط با واجب تخييرى مطرح كرديم و آن راه اين بود كه گاهى غرض مولا واحد است ولى براى رسيدن به آن غرض، چند راه وجود دارد كه هيچ سنخيتى بين آنها وجود ندارد امّا همه آنها در حصول غرض مولا يكسان بوده و اولويتى بين آنها تحقّق ندارد، مثل خصال

كفّاره افطار عمدى ماه رمضان. در اين صورت مولا راهى غير از مطرح كردن واجب تخييرى با «أو» و امثال آن ندارد. در مسائل عقلائيه هم همين طور است. مثلًا فرزند مولا مريض است و مولا مى خواهد عبدش او را به دكتر ببرد و- برفرض- دو دكتر متخصص هم وجود دارند كه هيچ كدام اولويتى بر ديگرى ندارند، در اين صورت مى گويد: «اين بچه را پيش اين دكتر يا آن دكتر ببر». و مولا راهى غير از اين هم ندارد. امّا عبد در مقام امتثال مخيّر است و به تعبير ما: واجب، واجب تخييرى است. نظير همين حرف را در ارتباط با واجب كفائى نيز مطرح مى كنيم. مثلًا فرض مى كنيم مولا داراى دو عبد است كه در انجام مأموريت مولا فرقى بين آن دو نيست و

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 200

مولا هم مى خواهد فرزندش معالجه شود، اگر بگويد: «يكى از شما دو عبد اين بچه را به دكتر ببريد» اينجا نه مسأله «صرف الوجود» و نه مسأله «جميع مكلّفين»- يعنى «هر دو عبد»- مطرح است. بلكه اين سنخ خاصّى است. البته سنخ خاص بودن در واجب تخييرى به لحاظ مكلّف به و در واجب كفائى به لحاظ مكلّف است. در ما نحن فيه شارع مقدس مى خواهد كسى كه پيامبر صلى الله عليه و آله را سبّ كرده به قتل برسد ولى آيا چه كسى او را به قتل برساند؟ شارع ملاحظه مى كند كه همه مكلّفين در اين زمينه يكسانند و ترجيحى در كار نيست، لذا مى گويد: «يكى از شما مكلّفين اين كار را انجام دهيد» پس تكليف، متعلّق به همه مكلّفين است ولى نوعى تخيير در ارتباط

با مكلّف مطرح است كه به سنخ خاصى با كلمه «أو» و امثال آن تحقق پيدا مى كند. راه دوّم: فرق بين واجب عينى و واجب كفائى را تقييد در ارتباط با تكليف بدانيم.[159] همان حرفى كه مرحوم آخوند مطرح كرده و خواستند از اطلاق، واجب عينى را استفاده كنند. ما اگرچه اين استفاده مرحوم آخوند را قبول نكرديم ولى اصل كلام ايشان قابل قبول است كه ما اطلاق را در ارتباط با واجب عينى و تقييد را در ارتباط با واجب كفائى بدانيم و بگوييم معناى «أقيموا الصلاة» اين است كه همه مكلّفند صلاة را اقامه كنند و اين تكليف داراى اطلاق است يعنى خواه ديگرى صلاة را انجام داده باشد يا انجام نداده باشد. امّا در واجب كفائى يك قيد وجود دارد. دفن ميّت واجب است، مشروط به اين كه ديگرى دفن را در خارج انجام نداده باشد، ولى اگر ديگرى انجام داد، ديگر كسى مكلّف نيست، زيرا قيد و شرط آن حاصل نيست. اين راه هم قابل قبول است هرچند راه قبلى بهتر است. قسم دوّم: طبيعتى كه به عنوان مأمور به قرار گرفته، داراى مصاديق متعدّدى باشد، ولى آنچه غرض مولا را تحصيل مى كند، يكى از مصاديق است. به عبارت ديگر: تنها يكى از وجودات اين طبيعت است كه مصلحت لازم الاستيفاء دارد و محصّل

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 201

غرض مولاست. و وجودات ديگر با اين كه امكان تحقق دارند- و چه بسا رجحان هم داشته باشند- ولى نقشى در ارتباط با تحقّق آن مصلحت لازم الاستيفاء ندارد. مثلًا صلاة بر ميّت، امرى است كه تعدّد در وجود آن امكان دارد و

حتى اگر همه مكلّفين را هم ملاحظه كنيم كه تدريجاً بخواهند بر ميّت واحدى نماز بخوانند، ممكن است. ولى آنچه در ارتباط با ميّت مسلمان، مطلوب مولاست و غرض وجوبى مولا به آن تعلّق گرفته، عبارت از «صلاة واحد» است. يعنى يك مصداق از طبيعت مأمور به در حصول غرض مولا كفايت مى كند. بله بقيّه افراد داراى رجحان بوده و مستحب مى باشند. آيا كدام يك از دو احتمال باقى مانده در واجب كفائى در اينجا جريان دارد؟ احتمال اوّل 160] اين بود كه اختلاف واجب عينى و كفائى در ارتباط با مكلّف باشد و مكلّف در واجب عينى «وجود سارى مكلّف» و در واجب كفائى «صرف الوجود مكلّف» باشد.[161] بر اساس اين احتمال بايد گفت: «از طرفى غرض مولا بيش از يك نماز بر ميّت نيست و از طرفى صِرف الوجود مكلّفين را نسبت به آن تحريك كرده است. و صِرف الوجود مكلّفين هم با مكلّف واحد تحقّق پيدا مى كند و هم با مكلّف متعدّد و هم با جميع مكلّفين. ولى اين حرف، عقلايى نيست. عقلاء مى گويند: چه معنايى دارد كه به خاطر يك نماز بر ميّت- كه يك نفر يا چند نفر معدود مى توانند انجام دهند- مولا بيايد همه مكلّفين را نسبت به آن تحريك كند؟ از اينجا پاسخ احتمال دوّم هم معلوم مى شود. احتمال دوّم اين بود كه اختلاف بين واجب عينى و كفائى در ارتباط با مكلّف به باشد، يعنى مكلّف به در واجب عينى، مقيّد به قيد مباشرت بوده ولى در واجب كفائى چنين قيدى ندارد.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 202

مى گوييم: درست است كه واجب كفائى مقيّد به مباشرت نبوده و

با عمل ديگران هم تحقّق پيدا مى كند ولى در عين حال چه مناسبتى دارد كه همه مكلّفين براى انجام صلاة بر ميّت- كه يك فرد آن محصّل غرض مولاست- تحريك شوند؟ اين مسأله اى است كه عقلاء نمى پذيرند. پس در اين قسم از واجب كفائى 162] نيز نمى توان هيچ يك از دو احتمال باقى مانده در واجب كفائى را پذيرفت بلكه در اينجا نيز ناچاريم يكى از دو راهى را كه در مورد قسم اوّل بيان كرديم مطرح نماييم، زيرا اين قسم هم برگشت به همان قسم اوّل مى كند با اين تفاوت كه در دفن ميّت امكان تعدّد وجود نداشت ولى در صلاة بر ميّت امكان تعدّد وجود دارد. امّا از نظر اين كه واجب كدام است فرقى وجود ندارد. قيد «يك بار» در خود «دفن ميّت» وجود دارد ولى در مورد «صلاة بر ميّت» بايد آن را اضافه كنيم. در نتيجه براى حلّ اين قسم از واجب كفائى، يا مسئله را شبيه واجب تخييرى حل مى كنيم و مى گوييم: «واجب كفائى- همانند واجب تخييرى- سنخ خاصى از وجوب است ولى خصوصيت سنخى واجب تخييرى در ارتباط با مكلّف به و خصوصيت سنخى واجب كفائى در ارتباط با مكلّف است». و يا مى گوييم: «در واجب عينى، وجوب داراى اطلاق است، يعنى خواه اين واجب از غير تحقّق پيدا كرده باشد يا نه. ولى در واجب كفائى قيد دارد يعنى وجوب مقيّد به عدم صدور از غير است. بنابراين اگر اين واجب از غير صادر شد، ديگر وجوب آن باقى نخواهد ماند». اين حرف از كلمات مرحوم آخوند استفاده مى شود و حرف خوبى است، اگرچه نتيجه اى كه ايشان خواستند

از اطلاق بگيرند- و در دوران بين عينيّت و كفائيت، حمل

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 203

بر عينيّت مى كردند- مورد قبول ما نبود. البته راه اوّل بهتر از اين راه است. قسم سوّم: طبيعتى كه به عنوان مأمور به قرار گرفته داراى مصاديق متعدّد باشد ولى آنچه محصّل غرض مولاست «صِرف الوجود طبيعت» است. به اين كيفيّت كه اگر مأمور به در ضمن يك فرد تحقّق پيدا كرد، همان فرد، محصّل غرض مولا باشد و اگر در ضمن ده فرد تحقّق پيدا كرد، همان ده فرد محصِّل غرض مولا باشد و اگر در ضمن همه افرادش تحقّق پيدا كرد، همه افراد در حصول غرض مولا نقش دارند. ما اگرچه مثالى شرعى براى اين قسم از واجب كفائى پيدا نكرديم ولى تصوير آن را نمى توانيم انكار كنيم. بله اگر مثالى براى آن پيدا كرديم ترديدى نخواهيم داشت كه عنوان اين مثال عنوان واجب كفائى خواهد بود. آيا كدام يك از دو احتمال باقى مانده در واجب كفائى در اينجا جريان دارد؟ در اينجا مى توانيم احتمال اوّل 163] را پياده كرده بگوييم: همان طور كه مكلف به عبارت از «صرف الوجود طبيعت» است، مكلّف هم «صِرف الوجود مكلّف» است، يعنى اگر يك مكلّف، به ايجاد يك فرد از افراد طبيعت قيام كرد، هم صِرف الوجود طبيعت حاصل شده و هم صرف الوجود مكلّف. و نيز اگر صد فرد از مكلّف، به ايجاد صد فرد از افراد طبيعت اقدام كردند، هم صِرف الوجود طبيعت حاصل شده و هم صِرف الوجود مكلّف.

و حتى اگر جميع افراد مكلّفين به ايجاد جميع افراد طبيعت قيام كنند و هركدام فردى را انجام دهند،

باز هم مانعى ندارد. خلاصه بحث واجب كفائى از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه: اولًا: احتمالاتى كه در مورد حقيقت واجب كفائى مطرح گرديد، پنج احتمال بود كه سه احتمال آن مورد قبول قرار نگرفت و دو احتمال باقى ماند. ثانياً: واجب كفائى از نظر تصوير بر سه قسم بود:

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 204

در قسم اوّل و دوّم آن هيچ يك از دو احتمال باقى مانده در واجب كفائى جريان نداشت و ما ناچار شديم براى حلّ اشكال آن، راه ديگرى مطرح كنيم كه در اين زمينه دو راه حلّ ارائه كرديم: يكى از راه واجب تخييرى و تشبيه آن به واجب تخييرى و ديگرى از راه اطلاقى كه مرحوم آخوند مطرح كردند. امّا در ارتباط با قسم سوّم از واجب كفائى، احتمال اوّل قابل پياده شدن بود. و ما گفتيم: «هيچ بُعدى ندارد كه بعضى از اقسام واجب كفائى راه حلّى غير از اقسام ديگر داشته باشد». و اگر اين مطلب را از ما قبول نكرديد مى گوييم: «آن قسم از واجبات كفائى كه در شرع داراى مثال هستند، راه حلّشان يكنواخت است و قسم سوّم- كه راه جداگانه اى دارد- مثالى شرعى براى آن پيدا نكرديم».

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 205

واجب موقّت و غير موقّت
اشاره

يكى از تقسيماتى كه براى واجب مطرح است تقسيم آن به «واجب موقّت و واجب غير موقّت»[164] و تقسيم واجب موقّت به «مضيّق و موسّع» است. قبل از شروع بحث مقدمه اى مطرح مى كنيم: موضوع براى احكام عبارت از فعل مكلّف است، يعنى فعلى كه عامل آن عبارت از مكلّف است. روشن است كه عملى كه اضافه به مكلّف دارد در

شئون مادّى- از نظر احتياج به زمان و احتياج به مكان- تابع خود مكلّف است. همان طور كه خود مكلّف در ظرف زمانى خاص و ظرف مكانى خاصّى واقع است، آنچه اضافه به مكلّف دارد و از او صادر مى شود نيز نمى تواند از زمان و مكان جدا باشد. ما فعلًا در مورد زمان بحث مى كنيم و مرحوم آخوند اين معنا را در عبارتى كوتاه اين گونه مطرح مى كند: «و إن كان الزمان ممّا لا بدّ منه عقلًا في الواجب ...».[165] بر اين اساس مى گوييم: در عين اين كه عمل مكلّف حتماً بايد در زمانى واقع شود، ولى گاهى زمان- به عنوان زمان- نقشى در مصلحت مترتب برآن فعل مكلّف- كه لازم الاستيفاء

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 206

است- ندارد، يعنى اگرچه جدايى بين زمان و فعل مكلّف امكان ندارد ولى- فرضاً- اگر امكان داشت كه صلاتى در غير ظرف زمان تحقّق پيدا كند، آثار معراجيّت و قربانيّت و ... برآن مترتب مى شد. اين قسم از واجب مصداق روشنى براى واجب غير موقّت است. ولى گاهى زمان در حصول غرض مولا نقش دارد كه اين خود بر دو قسم است: 1- زمان بما هو زمان در حصول غرض مولا نقش داشته باشد ولى خصوصيات زمانيه- مثل فلان ماه و فلان روز و فلان موقع بودن- هيچ گونه دخالتى در حصول غرض مولا نداشته باشد. 2- زمان با خصوصيات زمانيه اش دخالت در حصول غرض مولا داشته باشد. به نظر مى رسد كه قسم اوّل، مصداق براى واجب غير موقّت باشد، چون ظاهر اين است كه مراد از واجب موقت، واجبى است كه همان طور كه وجوبش به دست شارع است، تبيين وقت

و زمانش هم برعهده شارع باشد، به گونه اى كه اگر شارع توقيت آن را بيان نكند ما نمى توانيم آن را به دست آوريم. اگر شارع براى ما وقت نماز ظهر را معين نمى كرد، ما از كجا مى توانستيم به آن پى ببريم. امّا در جايى كه اصل زمان به نحو اطلاق مدخليت در حصول غرض شارع دارد، براى شارع بيان يك چنين چيزى لازم نيست، زيرا شارع مى داند كه اين عمل نمى تواند در ظرفى خارج از زمان تحقّق پيدا كند. در نتيجه شارع از نظر زمان غرض خودش را حاصل شده مى بيند و در اين صورت نه تنها نيازى به تبيين آن وجود ندارد بلكه چه بسا تبيين آن بدون فايده و لغو بوده و منافات با حكمت شارع داشته باشد. بنابراين از طرفى متشرعه آن گونه استفاده مى كنند كه در واجب موقت، هم اصل وجوب و هم خصوصيات زمانى آن بايد از ناحيه شارع بيان شود و از طرفى اگر زمان- بما هو زمان- در واجب نقش داشته باشد نيازى به بيان شارع در مورد زمان نيست. و ما وقتى اين دو را كنار هم مى گذاريم نتيجه مى گيريم كه اگر زمان- بما هو زمان- در واجب نقش داشته باشد، واجبْ غير موقّت است. پس واجب غير موقّت

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 207

داراى دو فرد است البته فرد اوّل آن روشن تر است. از اينجا معلوم مى شود كه در واجب موقّت، دو خصوصيت اعتبار دارد: تقيّد واجب به زمان و لزوم تبيين خصوصيت زمانى توسط شارع.

اقسام واجب موقّت

واجب موقّت بر دو قسم است: موسع و مضيّق. اگر زمان خاصى كه شارع به عنوان قيد براى واجب در

نظر مى گيرد، بيش از زمانى باشد كه خود واجب نياز دارد- مثل صلاة- چنين واجبى را واجب موسّع مى نامند، مثلًا وقتى كه براى صلاة ظهر قرار داده شده چندين برابر وقتى است كه صلاة ظهر به آن نياز دارد. و اگر زمان خاصى كه شارع به عنوان قيد براى واجب در نظر مى گيرد، مساوى با زمانى باشد كه خود واجب نياز دارد- مثل صوم- چنين واجبى را واجب مضيّق مى نامند. وقتى كه براى روزه قرار داده شده، از اوّل طلوع فجر تا غروب آفتاب است، بدون يك دقيقه كمتر يا زيادتر.

اشكال در مورد واجب موسّع

بعضى از علماء- مخصوصاً از علماى عامه- تصوير واجب موسّع را محال دانسته و معتقدند زمانى كه شارع به عنوان قيد براى واجب در نظر مى گيرد، نمى تواند بيش از مقدار زمانى باشد كه خود واجب به آن نيازمند است، زيرا- مثلًا- در مورد نماز ظهر اگر نسبت به هر جزئى از اجزاء زمان سؤال شود كه آيا نماز ظهر در اين جزء واجب است يا نه؟ اگر گفته شود: «واجب است» مى گوييم: «اين چه واجبى است كه ترك آن جايز است». پس ناچاريم بگوييم: «واجب نيست» و اين همان چيزى است كه ما- يعنى

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 208

قائلين به استحاله- مى گوييم». پاسخ اشكال: در واجبات موسّع، عنوان اوّل وقت، وسط وقت و آخر وقت مطرح نيست بلكه آنچه واجب است عبارت از انجام واجب در اين وقت- محدود به دو حدّ- است. نماز ظهر بايد بين دو حدّ زوال شمس و غروب شمس تحقّق پيدا كند لذا نمى توان روى اوّل وقت- به عنوان اوّل وقت- تكيه كرده و نماز را در

خصوص آن موقع واجب دانست، همان طور كه نمى توان روى وسط وقت- به عنوان وسط وقت- يا روى آخر وقت- به عنوان آخر وقت- تكيه كرد و نماز را در خصوص آن موقع واجب دانست. واجب عبارت از «صلاة بين زوال و غروب» است و در هر لحظه اى كه از ما در مورد واجب سؤال كنند، مى گوييم: «واجب، عبارت از صلاة بين زوال و غروب است». اين مطلب علاوه بر اين كه تصوير واجب موسّع را درست مى كند، دو نكته ديگر را نيز براى ما روشن مى كند: 1- آنچه معروف است كه «واجب موسّع، در آخر وقت مضيّق مى شود»، حرف درستى نيست زيرا واجب موسّع و واجب مضيّق، دو نوع از واجب موقّت هستند و امكان ندارد نوعى تبدّل به نوعى ديگر پيدا كند[166] دليلش اين است كه هر موقع- چه اوّل يا وسط يا آخر وقت- سؤال شود واجب چيست؟ جواب مى دهيم: «صلاة بين زوال و غروب». در آخر وقت، مكلّف به عوض نمى شود بلكه همان چيزى كه در اوّل وقت به عنوان مكلّف به بود در آخر وقت هم همان چيز به عنوان مكلّف به است. تغييرى كه پيش آمده اين است كه تا قبل از آخر وقت، عقل ما را ملزم به انجام واجب نمى كرد ولى وقتى ملاحظه مى كند كه حدّ دوّم در حال فرا رسيدن است، ما را ملزم به انجام واجب مى كند. چون واجب بايد بين اين دو حدّ واقع شود و الزام عقلى در آخر وقت، غير از

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 209

تضييق واجب است. 2- در واجبات موسّع، بيش از يك تكليف نداريم و آن «وجوب اقامه صلاة بين

زوال تا غروب» است و اين تكليف- در ارتباط با الزام شارع- جنبه تعيينى دارد. امّا تخيير بين اين كه نماز را در اوّل وقت بخوانيم يا در وسط و يا در آخر آن، تخيير عقلى است. به تعبير مرحوم آخوند: همان طور كه بين افراد عَرْضيّه واجب- مثل اين كه در اوّل وقت، نماز را در اين مسجد يا آن مسجد يا منزل و ... بخوانيم- تخيير عقلى وجود دارد بين افراد طولى و تدريجى آن نيز- كه نماز را در اوّل وقت بخوانيم يا در وسط يا آخر- تخيير عقلى وجود دارد. عقل وقتى ملاحظه مى كند كه ظرفيت زمانيه اى كه شارع قيد براى مأمور به قرار داده، بيش از زمان مورد نياز واجب است، حكم به تخيير مى كند و اينجا ربطى به تخيير شرعى در مثل خصال كفّاره ندارد.

اشكال در مورد واجب مضيّق

بعضى در مورد واجب مضيّق اشكال كرده و تصوير آن را محال دانسته اند و گفته اند: «مولا چگونه مى تواند ابتداى زمان را با اوّل فعل و انتهاى زمان را با آخر فعل تطبيق دهد؟» پاسخ اشكال اوّلًا: مستشكل خيال كرده كه مولا يك مولاى غير مطلع است. در حالى كه فرض بحث ما مولاى عالم و حكيم است. ثانياً: همه واجبات به يك صورت نيستند. مثلًا در مورد نماز ممكن است انسان فكر كند كه براى يك نماز دو ركعتى نمى توان ظرف زمانى مضيّق در نظر گرفت، به گونه اى كه ابتداى نماز بر اوّل آن زمان و انتهاى نماز بر آخر آن تطبيق كند، مخصوصاً با توجّه به اين كه نحوه نماز خواندن مكلّفين- از جهت سرعت و كندى و ...- با هم فرق دارد.

امّا در مورد روزه چه مانعى دارد؟ اين مسئله حتى در مورد عقلاء و موالى غير

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 210

حكيم هم ممكن است چه رسد به خداوند متعال. آيا مانعى دارد كه يك مولاى عادى عبد خودش را مأمور كند كه در فلان فاصله زمانى سكوت كند؟ نتيجه بحث در مورد واجب موقّت از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه هم واجب موقّت امكان دارد و هم دو قسم آن يعنى موسّع و مضيّق. علاوه بر اين، هر دو نوع واجب موقّت در شرع واقع شده است و «بهترين دليل بر امكان چيزى وقوع آن است». ما ملاحظه مى كنيم كه بين صلاة و صوم فرق وجود دارد. نماز، ظرف زمانى اش بيشتر از زمان مورد نياز براى واجب است ولى روزه ظرف زمانى اش مساوى با زمان مورد نياز براى خود واجب است.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 211

آيا قضاء تابع اداء است؟
اشاره

يكى از مباحثى كه در ارتباط با واجب موقّت مطرح است اين است كه اگر مكلّف موفق نشود مأمور به را در وقت مخصوص خودش انجام دهد- خواه از روى عمد باشد يا نسيان يا غير آن- آيا همان دليلى كه بر اصل واجب موقّت دلالت مى كند، بر قضاى آن در خارج از وقت هم دلالت مى كند؟[167] به عبارت ديگر: مى خواهيم ببينيم آيا دليل دالّ بر واجب موقت، بر تعدّد مطلوب- يعنى اصل مأمور به و ايقاع آن در وقت مخصوص- دلالت مى كند يا بر وحدت مطلوب؟ روشن است كه اگر بر تعدّد مطلوب دلالت كند- يعنى بخواهد بگويد: «مطلوب مولا دو چيز است: يكى اصل نماز و ديگرى وقوع آن در وقت مخصوص»- در اين

صورت چنانچه مطلوب دوّم مولا تحقّق پيدا نكرد، مطلوب اوّل به قوّت خودش باقى است. امّا اگر بر وحدت مطلوب دلالت كند ديگر نمى توان وجوب قضاء در خارج وقت را از همان دليل استفاده كرد، بلكه بايد به سراغ دليل ديگر رفت.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 212

پاسخ اين است كه دليل وجوب اداء، هيچ دلالتى بر وجوب قضاء ندارد و براى حكم به وجوب قضاء بايد به دليل ديگرى- مثل «اقض ما فات كما فات»- استناد كنيم. دليل ما بر اين مطلب اين است كه وقت مانند ساير قيود معتبر در واجب است. اگر مولا گفت: «صلّ مع الطهارة» نمى توان از اين دليل استفاده كرد كه اگر مكلّف، طهارت نداشت يا امكان طهارت وجود نداشت، مطلوبيت اصل صلاة- يعنى ذات مقيّد- به قوّت خودش باقى است. در باب مقيّدات، مقيّد، يك شى ء و داراى وحدت است و مراد از جزئيت در جمله: «تقيّدٌ جزءٌ» عبارت از جزئيت عقليّه است و الّا مقيّد هيچ گاه به مركب برنمى گردد.[168] در باب اجزاء مركّب، ممكن است كسى قائل به وجوب ضمنى هريك از اجزاء باشد ولى در باب مقيّد چنين چيزى مطرح نيست. كسى نيامده بگويد: «در «صلّ مع الطهارة» طهارت، مأمور به به همان امر صلاتى است». كسانى هم كه خواسته اند طهارت را واجب بدانند از باب مقدميّت و وجوب غيرى وارد شده اند نه اين كه آن را داخل در دايره متعلّق امر نفسى بياورند. در نتيجه وقتى مقيّد به عنوان مأمور به واقع شود، چنانچه قيد آن از بين برود، مجالى براى بقاى امر به مقيّد باقى نمى ماند. «واجب موقّت» هم يكى از مصاديق «مأمور به مقيّد»

است و در اصل تقييد و احكام آن با هم مشتركند.[169] و همان طور كه

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 213

در «صلّ مع الطهارة» با از بين رفتن قيد، امر هم از بين مى رود، در «صلّ فى الوقت» هم با خارج شدن وقت، امر از بين مى رود. پس دلالتى بر اتيان صلاة در خارج از وقت ندارد.[170] و براى اثبات قضاء بايد از دليل خارج كمك گرفت.

استثنائى در كلام مرحوم آخوند:

مرحوم آخوند يك مورد را استثناء كرده كه در حقيقت به عنوان استثناى منقطع بوده و از محدوده بحث هاى ما خارج مى باشد. ايشان مى فرمايد: اگر واجب موقت داراى سه خصوصيت زير باشد، دليلى كه بر واجب موقت دلالت مى كند بر وجوب قضاى آن در خارج از وقت هم دلالت مى كند: خصوصيت اوّل: تقيّد مأمور به به وقت با دليل منفصل واقع شده باشد، مثل اين كه اوّل بگويد: «أقيموا الصلاة» بدون اين كه سخنى از وقت به ميان آورد. سپس با يك دليل منفصل بگويد «اين صلاة مامور به بايد در ظرف زمانى خاصى تحقّق پيدا كند». خصوصيت دوّم: دليلى كه بر اصل وجوب مأمور به دلالت مى كند، داراى اطلاق باشد، به گونه اى كه ما بتوانيم در موارد شك در تقييد به آن تمسك كنيم.[171] خصوصيت سوّم: دليل منفصلى كه به عنوان مقيّد مطرح است، داراى اطلاق نباشد، زيرا اگر اطلاق داشته باشد، اطلاق آن، مقدم بر اطلاق دليل مطلق است. چون دليل مقيّد هم خودش مقدم بر دليل مطلق است و هم اطلاقش مقدّم بر اطلاق دليل مطلق است. امّا اگر دليل مقيّد، اطلاق نداشته باشد به اطلاق دليل مطلق تمسك مى كنيم.[172]

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 214

مرحوم آخوند

مى فرمايند: اگر موردى پيدا شد كه اين سه خصوصيت را دارا باشد، دليلى كه بر اصل وجوب مأمور به دلالت مى كند، بر وجوب اتيان آن در خارج وقت 173] هم دلالت مى كند. زيرا دايره تقييد داراى ابهام و اجمال است يعنى مى خواهد مأمور به را به طور اجمال مقيّد به وقت كند نه اين كه به طور كلى و در همه موارد مقيّد به وقت باشد. و در چنين جايى مرجع ما همان «أقيموا الصلاة» خواهد بود كه داراى اطلاق است و مقدمات حكمت در آن جريان دارد. و قدر متيقّن از دليل تقييد جايى است كه مكلّف بخواهد مأمور به را در وقت خودش انجام دهد.[174]

بررسى استثناى مرحوم آخوند:
اشاره

اين بيان مرحوم آخوند بيان درستى است ولى چنين چيزى از محلّ بحث ما خارج است و به صورت استثناى منقطع مى باشد، زيرا ما مى خواهيم ببينيم آيا براى اثبات وجوب در خارج از وقت، مى توان به دليل امر به موقت تمسك كرد يا نه؟ در حالى كه مرحوم آخوند در اينجا به دليل امر به موقّت تمسك نكرده اند، بلكه به «أقيموا الصلاة» تمسك كرده اند. صلاة در «أقيموا الصلاة» اگرچه موقّت است ولى تقييدش مبهم و مجمل است. بنابراين «أقيموا الصلاة» نمى تواند دليل بر وجوب صلاة در خارج از وقت باشد، زيرا «أقيموا الصلاة» امر به موقّت نيست بلكه امر به طبيعت و ماهيت است و دليل مقيّد منفصلى هم كه دارد، مبهم است و به گونه اى نيست كه

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 215

بتواند دايره تقييد را به تمام موارد طبيعت سرايت دهد. لذا آن را كنار گذاشته و خود دليل «أقيموا الصلاة» مطرح مى شود و «أقيموا الصلاة»

هم امر به موقّت نيست. در نتيجه امر به موقّت دلالت به وجوب اتيان واجب در خارج از وقت ندارد، همان طور كه مفهوم هم ندارد كه بگويد: «اتيان واجب در خارج از وقت، واجب نيست». آيا از طريق استصحاب مى توان وجوب اتيان در خارج از وقت را اثبات كرد؟[175] اكنون كه دليل امر به موقّت نتوانست وجوب اتيان واجب در خارج از وقت را ثابت كند آيا مى توانيم به سراغ استصحاب رفته و- مثلًا- بگوييم: «قبل از غروب شمس، نماز ظهر و عصر واجب بود، اكنون كه غروب شمس تحقّق پيدا كرد و نماز ظهر و عصر در وقت خودش اتيان نشد، در بقاء و عدم بقاى وجوب براى نماز ظهر و عصر شك مى كنيم پس حالت سابقه يقينيه را استصحاب مى كنيم»؟ براى پاسخ به اين سؤال ابتدا مقدمه اى مطرح مى كنيم:

مقدمه: يكى از اركان استصحاب اين است كه در باب استصحاب بايد قضيه متيقنه و قضيه مشكوكه از جهت موضوع و محمول متّحد بوده

و اختلاف آنها فقط از ناحيه زمان باشد، زيرا دليل اساسى در باب استصحاب، روايات صحيح و معتبر «لا تنقض اليقين بالشك» است. در ارتباط با اين روايات، آنچه فعلًا به بحث ما مربوط مى شود، وجود كلمه «يقين» و كلمه «شك» است. يقين و شك بايد به يك امر تصديقى- يعنى قضيه- تعلق بگيرد و امر تصورى- موضوع تنها يا محمول تنها- نمى تواند متعلق يقين يا شك قرار گيرد. حتى در جايى كه يقين به وجود زيد پيدا كنيم، متيقّن ما عنوان قضيه دارد، يعنى گفته مى شود: «أيقنت بأنّ زيداً موجود». در مورد شك هم همين طور است. لذا در باب استصحاب- چه در مورد احكام و چه در مورد موضوعات- همواره دو قضيه مطرح است. و چون در روايت از عنوان «نقض» استفاده

شده، مى فهميم كه اين دو قضيه بايد- از جهت موضوع و محمول- وحدت داشته و

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 216

شك و يقين به لحاظ زمان مطرح باشد. مثلًا صبح لباس او نجس بوده و ظهر در بقاء نجاست همان لباس شك كند. موضوع در هر دو قضيه عبارت از ثوب و محمول عبارت از نجاست است و اختلاف آنها فقط به لحاظ زمان است كه در هنگام صبح يقين به نجاست داشته و هنگام ظهر در آن ترديد كرده است. و الا اگر يقين به نجاست ثوب و شك در نجاست فرش داشته باشد، عنوان نقض صدق نمى كند.

پس از بيان مقدّمه فوق مى گوييم:

در مسئله واجب موقّت، اتحاد قضيتين- كه ركن جريان استصحاب است- وجود ندارد، زيرا براى جريان استصحاب، آنچه به عنوان متيقن مطرح شد، عبارت از وجوب صلاة بود. در حالى كه «صلاة» به تنهايى واجب نشده بلكه همراه با قيد «وقت» بر ما واجب شده است. بنابراين متيقّن عبارت از «صلاة مقيد به وقت» است و اين چيزى است كه ما در بقاء آن ترديدى نداريم. بله ترديد در بقاء آن در صورتى مطرح است كه احتمال نسخ آن وجود داشته باشد. و احتمال نسخ، خارج از محلّ بحث ماست. بحث ما در اين است كه واجب موقتى در وقت خودش اتيان نشده، مى خواهيم ببينيم آيا در خارج از وقت بايد ذات مقيّد را اتيان كرد؟ خلاصه اين كه اگر گفته شود: «قضيّه متيقنه، وجوب صلاة مقيّد به وقت است» مى گوييم: «ما در بقاء اين وجوب ترديدى نداريم». و اگر گفته شود: «قضيه متيقّنه، اصل وجوب صلاة است»، مى گوييم: «آنچه واجب شده، نماز مقيد به وقت است

نه اصل وجوب صلاة». به عبارت ديگر: آنچه را شك در بقايش داريم، حالت سابقه متيقّنه ندارد و آنچه كه حالت سابقه متيقّنه دارد، ترديدى در بقايش نداريم. پس مجالى براى جريان استصحاب باقى نمى ماند.

اشكال: در فقه به موارد زيادى برخورد مى كنيم كه از نظر تقييد مشابه ما نحن فيه است و فقهاء در آن استصحاب را جارى مى كنند، مثلًا دليل مى گويد: آب كُر اگر يكى از اوصاف سه گانه رنگ و بو و طعم آن به سبب ملاقات با نجاست تغيير كند،

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 217

چنين آبى محكوم به نجاست است. حال اگر تغيّر اين آب به صورت خود به خود زايل شود، در مورد طهارت يا نجاست آن بحث شده است:[176] محقّقين مى گويند: «در اينجا مى توانيم استصحاب نجاست را جارى كنيم». مستشكل مى گويد: چه فرقى بين اين مثال و ما نحن فيه وجود دارد؟ در هر دوى اين ها موضوع حكم داراى قيد است. در واجب موقت، «صلاة مقيّد به وقت» به عنوان مأمور به و در اين مثال «ماء مقيد به تغيّر» به عنوان موضوع براى حكم به نجاست است. پس چطور شما در «ماء مقيد به تغيّر» بعد از زوال تغيّرش استصحاب را جارى مى كنيد ولى در «صلاة مقيّد به وقت» بعد از زوال وقتش استصحاب را جارى نمى كنيد؟ پاسخ: بين اين دو مثال فرق وجود دارد، زيرا حكم در مسأله «صلّ في الوقت» حكم تكليفى و در مثال ماء متغير، حكم وضعى است و همين مقدار فرق مى تواند اقتضاء كند كه در جريان و عدم جريان استصحاب بين اين دو فرق وجود داشته باشد. توضيح: يكى از بحث هايى كه اخيراً مطرح

كرديم اين بود كه «آيا احكام به طبايع تعلّق مى گيرند يا به افراد؟». در آنجا ما ثابت كرديم كه احكام تكليفيه به طبايع تعلق مى گيرد و مقصود از طبايع هم نفس ماهيت است.[177] از خصوصيات طبايع و عناوين اين است كه اگر داراى قيد و وصفى باشند، امكان ندارد كه اين عناوين بر غير مورد وصف انطباق پيدا كنند. اگر عنوان كلى «رجل» را مقيّد به «عالم» كرده و بگوييم: «أكرم رجلًا عالماً»، امكان ندارد كه اين عنوان مقيّد، به

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 218

غير مورد وصف- يعنى رجل غير عالم- تطبيق كند. همان طور كه محال است شامل مرئه شود. در حقيقت، اين قيدْ عنوان را محدود در دايره خودش مى كند و بين مورد وصف و غير آن از نظر مفهومى تباين پيدا مى شود. حال با توجّه به مطلب فوق به سراغ ما نحن فيه مى رويم: در ما نحن فيه، آن طبيعتى كه متعلّق امر قرار گرفته، «صلاة مقيّد به وقت» است، مثل «رجل مقيّد به عالم». همان طور كه انطباق «رجل مقيّد به عالم» بر «رجل غير عالم» محال است، انطباق «صلاة مقيّد به وقت» بر «صلاة خارج از وقت» هم محال است. بنابراين قضيّه متيقّنه عبارت از اين است كه «صلاة مقيّد به وقت، به عنوان مأمور به است» و قضيّه مشكوكه عبارت از اين است كه «صلاة خارج از وقت، به عنوان مأمور به است». و روشن است كه بين اين دو قضيّه اتحاد وجود ندارد. در باب استصحاب اگرچه ما اتحاد عرفى را كافى مى دانيم و نيازى به اتحاد عقلى نمى بينيم ولى در اينجا همين اتحاد عرفى هم وجود ندارد. عرف

با اين كه اهل مسامحه است و دقت هاى عقلى را ملاحظه نمى كند ولى در عين حال همان طور كه «رجل عالم» را منطبق بر «رجل غير عالم» نمى بيند، «صلاة مقيّد به وقت» را هم منطبق بر «صلاة خارج از وقت» نمى بيند. امّا در مسأله نجاست ماء متغيّر اين گونه نيست، زيرا در آنجا حكم وضعى مطرح است و متعلّق در احكام وضعى عبارت از وجودات خارجيه است و همين امر موجب مى شود كه بتوانيم استصحاب را در مورد آن پياده كنيم. بيان مطلب: در احكام تكليفيه- همان طور كه گفتيم- حكم روى نفس ماهيت رفته است و مسأله خصوصيات فرديه و حتى نفس عنوان وجود هم مطرح نيست، زيرا اگر قرار باشد پاى وجود به ميان آيد، لازم مى آيد ابتدا طبيعت تحقّق پيدا كرده و سپس وجوب عارض برآن شود و چنين چيزى قابل قبول نيست، چون وجود در خارج ظرف سقوط تكليف است و اگر بخواهد در متعلّق تكليف اخذ شده باشد، لازم مى آيد كه به

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 219

عنوان عاملى براى سقوط تكليف مطرح باشد. در حالى كه در احكام تكليفيه، به مجرد تحقّق مأمور به يا منهى عنه، امر و نهى ساقط مى شود. امّا در باب احكام وضعيّه اين گونه نيست، وقتى قرآن كريم مى فرمايد: «أحلّ الله البيع» و أحلّ به معناى حليت وضعيه- يعنى حكم به صحت بيع- است، روشن است كه آنچه صحيح است عبارت از بيعى است كه در خارج تحقّق پيدا كرده است نه ماهيت بيع. در مورد ماء متغيّر هم همين طور است. در ماء متغيّر، اگرچه «تغيّر» قيديت دارد و از اين جهت فرقى با «وقت» در

«صلاة مقيّد به وقت» ندارد، ولى از نظر حكم فرق دارند. در مورد صلاة حكم تكليفى مطرح است و متعلّق در حكم تكليفى، نفس طبيعت و ماهيت است، امّا در مورد «ماء متغيّر» حكم وضعى مطرح است و متعلّق حكم وضعى عبارت از وجود خارجى ماهيت است. در نتيجه در حكم تكليفى، حكم از عناوين و ماهيّات به وجودات خارجيه ماهيت سرايت نمى كند ولى در احكام وضعيّه سرايت مى كند بلكه در احكام وضعى، موضوع اصلى و متعلّق اصلى عبارت از وجودات خارجيه است. با توجه به آنچه گفته شد، وجه جريان استصحاب در مثال ماء متغيّر روشن مى شود. اگر آب حوضى- كه به اندازه كر است- با نجاست ملاقات كرده و متغيّر شد و پس از مدّتى به صورت خود به خود- بدون ملاقات با كرّ طاهر- تغيّر آن برطرف شد، آيا اين آب همان آب قبلى است يا غير آن مى باشد؟ در اينجا حكم عقل با حكم عرف فرق مى كند. عقل مى گويد: «اين آب غير از آب قبلى است. آب قبلى متغيّر بوده ولى اين آب متغيّر نيست». امّا عرف مى گويد: «اين آب همان آب است» و با توجه به اين كه در باب استصحاب، وحدت عرفى در نظر گرفته مى شود، قضيّه متيقّنه با قضيّه مشكوكه وحدت پيدا كرده و استصحاب جريان پيدا مى كند. خلاصه اين كه در اينجا مى توانيم بگوييم: «اين آب همان آب است» در حالى

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 220

كه در «صلاة مقيد به وقت» فرض اين است كه صلاتى در وقت واقع نشده تا بخواهيم به آن اشاره كرده و بگوييم: «اين صلاة، همان صلاة است». بلكه براى مطرح

كردن قضيّه متيقنه بايد به كلّى اشاره كرده بگوييم: «نماز در وقت، واجب بوده و الآن ما شك داريم نماز خارج از وقت، واجب است يا نه؟». و روشن است كه در اينجا عرف اتحادى بين دو قضيّه نمى بينيد.

نتيجه بحث

از آنچه گذشت معلوم گرديد كه امر به موقت، دلالت ندارد بر اين كه اگر كسى واجب موقت را در وقت خودش اتيان نكرد، بايد خارج از وقت اتيان كند. همان طور كه امر به موقت مفهوم ندارد كه بگويد: «صلاة در خارج از وقت، واجب نيست» بلكه نسبت به خارج از وقت ساكت است. بله، موردى را مرحوم آخوند استثناء كردند كه مورد قبول ما هم بود ولى ما گفتيم: «اين استثناء منقطع است» و اصولًا از بحث ما خارج است». و از طرفى از راه استصحاب هم ما نتوانستيم وجوب واجب در خارج از وقت را اثبات كنيم. در اين صورت چاره اى نداريم جز اين كه به سراغ اصالة البراءة رفته و حكم به عدم وجوب در خارج از وقت بنماييم. يادآورى مى شود كه اين بحث با قطع نظر از ادلّه خاصى است كه در بعضى از موارد- مانند صلاة و صوم- مطرح است.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 221

مقصد دوّم: نواهى

اشاره

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 223

آيا متعلّق نواهى امرى عدمى است يا وجودى؟

اشاره

مرحوم آخوند و جمعى ديگر از اصوليين تقريباً اتفاق كرده اند بر اين كه هيئت «لا تفعل» بر طلب دلالت مى كند[178] و از اين جهت فرقى با هيئت «افعل» ندارد و تفاوت آنها در ارتباط با مطلوب مولاست. مطلوب مولا در باب نواهى عبارت از «وجود طبيعت مأمور بها» است امّا اين كه آيا مطلوب مولا در باب نواهى عبارت از چيست؟

مورد اختلاف واقع شده است. بعضى آن را «ترك طبيعت»[179] و بعضى «كفّ نفس از فعل منهى عنه» مى دانند.[180] روشن است كه «ترك طبيعت»، امرى عدمى و «كفّ نفس»، امرى وجودى است. بر اين اختلاف ممكن است كسى ثمره عمليه اى هم مترتب كند، چون اگر مطلوب مولا عبارت از «ترك طبيعت» باشد، دايره منهى عنه توسعه پيدا كرده و فرقى نمى كند كه در نفس مكلّف، مقتضى براى ايجاد فعل منهى عنه وجود داشته باشد يا وجود

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 224

نداشته باشد. مثلًا وقتى مطلوب مولا عبارت از ترك شرب خمر باشد فرقى نمى كند كه براى اين مكلّف- با قطع نظر از نهى مولا- زمينه اى براى تحقق شرب خمر وجود داشته باشد يا اين كه اگر نهى هم نبود او به سراغ شرب خمر نمى رفت. بنابراين احتمال، نهى به هر دوى اين ها متوجه مى شود. امّا اگر منهى عنه عبارت از «كفّ نفس» بود، در جايى تحقق پيدا خواهد كرد كه زمينه ارتكاب وجود داشته باشد و نهى به عنوان يك عامل بازدارنده مطرح شود.

تحقيق در ارتباط با متعلّق نواهى

اين مبنا كه «هيئت لا تفعل، بر طلب دلالت مى كند»، اگرچه مورد تسالم مرحوم آخوند و ديگران قرار گرفته ولى به نظر ما مورد مناقشه است. واقعيت مسئله اين است

كه بين امر و نهى، اختلافى ماهوى وجود دارد و در هيچ كدام از اين دو، مسأله طلب مطرح نيست- نه طلب حقيقى و نه طلب انشائى-. و ما اين مسئله را در بحث اوامر مورد بررسى قرار داديم. در تكوينيات وقتى مولا مى خواهد عبدش كارى را انجام دهد، دست او را مى گيرد و با استفاده از قدرت خود او را وادار به انجام آن كار مى كند. اين را بعث تكوينى مى نامند. هم چنين گاهى مولا مى خواهد عبدش فلان كار را انجام دهد، با استفاده از قدرت خود جلوى او را گرفته و مانع از انجام آن عمل مى شود كه اين را زجر تكوينى مى نامند. امّا در تشريعيات وقتى مولا بخواهد عبد كارى را انجام دهد، به او فرمان مى دهد و وقتى بخواهد آن كار را انجام ندهد، او را از آن كار نهى مى كند كه اين را بعث و زجر اعتبارى مى گويند. واقعيت بعث اعتبارى اين است كه مولا مى خواهد عبدش عملى را انجام دهد ولى نمى خواهد او را به صورت تكوينى وادار به انجام آن عمل نمايد بلكه مى خواهد از

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 225

طريق امر و فرمان اين كار انجام بگيرد و چه بسا مبعوث اليه او در خارج تحقّق پيدا نكند. و در اينجا مولا ملاحظه مى كند كه اطاعتش بر عبد لازم است عبد هم مى بيند اطاعت مولا براى او لازم است و اگر دستور او را انجام ندهد از نظر عقل و عقلاء ملامت شده و استحقاق مجازات پيدا مى كند. لذا مولا مى آيد امر صادر مى كند و عبد با اختيار و اراده خود آن را انجام مى دهد و گاهى هم مورد مخالفت

قرار مى گيرد. بنابراين حقيقت بعث اعتبارى يك چنين چيزى است و- همان گونه كه در باب اوامر تحقيق كرديم هيئت افعل براى همين بعث اعتبارى وضع شده و مسأله طلب- چه حقيقى و چه انشائى- هيچ ارتباطى به هيئت افعل و اوامر ندارد. در باب نواهى هم مسأله زجر اعتبارى مطرح است و هيچ ربطى به مسأله طلب- چه حقيقى و چه انشائى- ندارد. مولا ملاحظه مى كند اگر دستورى به عنوان «لا تشرب الخمر» صادر كند، وجوب اطاعت مولا به عنوان پشتوانه اين نهى خواهد بود.

عبد هم ملاحظه مى كند كه اگر اين نهى مولا را مخالفت كند، مورد ملامت عقل و عقلاء قرار گرفته و استحقاق عقوبت پيدا مى كند. به همين جهت با صدور نهى از مولا، براى نوع مكلفين حالت انزجارى نسبت به منهى عنه به وجود مى آيد و عبد با اختيار و اراده خود از آن اجتناب مى كند. با توجه به مطالب فوق درمى يابيم كه اصولًا هيئت افعل و هيئت لا تفعل بر دو معناى متباين دلالت دارند. هيئت افعل براى «بعث اعتبارى به سوى ايجاد طبيعت»[181] و هيئت لا تفعل براى «زجر اعتبارى از ايجاد طبيعت» وضع شده است. در باب اوامر، مولا مى خواهد با فرمان «أقيموا الصلاة» مكلّف را به سوى ايجاد نماز در خارج سوق دهد، البته سوق اعتبارى نه تكوينى. امّا در باب نواهى، مولا مى خواهد با فرمان «لا تشرب الخمر» مكلّف را از ايجاد شرب خمر در خارج بازدارد، البته بازداشتن اعتبارى نه تكوينى. به عبارت ديگر: مولا

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 226

مى خواهد بين مكلّف و منهى عنه سدّى را ايجاد كند و نگذارد اين منهى عنه در خارج وجود

پيدا كند. از اينجا درمى يابيم كه اگر ما مسأله «هيئت» را از هيئت افعل و هيئت لا تفعل كنار بزنيم و مادّه و طبيعت آن دو- كه عبارت از مصدر يا معنايى اعم از مصدر است- را در نظر بگيريم، فرقى بين مادّه افعل و مادّه لا تفعل وجود ندارد. ماده هر دو عبارت از «فعل» است و اختلاف در ارتباط با هيئت است و اختلاف آن دو هم اختلافى واقعى است. هيئت افعل مكلف را به ايجاد همين فعل تحريك مى كند و هيئت لا تفعل او را از ايجاد همين فعل بازمى دارد. و هم تحريك و هم بازداشتن، اعتبارى است. در نتيجه طبيعت مأمور بها و طبيعت منهى عنها يكسانند و اختلاف در ارتباط با مفاد هيئت است. همان طور كه اختلاف بين فعل ماضى و مضارع در ارتباط با مفاد هيئت آنهاست نه در ارتباط با مادّه آنها. و ما نمى توانيم بگوييم: «مادّه «ضَرْب» وقتى به هيئت فعل ماضى درآيد يك معنا پيدا مى كند و وقتى به هيئت فعل مضارع درآيد معناى ديگرى پيدا مى كند». فعل امر و نهى هم همين طور است. معنا ندارد كه وقتى مادّه تحت هيئت افعل قرار مى گيرد، مسأله وجود را مطرح كنيم و وقتى تحت هيئت لا تفعل قرار مى گيرد، مسأله عدم را مطرح كنيم. بلكه هر دو در ارتباط با وجود مى باشند ولى يكى مى خواهد بگويد: «طبيعت را ايجاد كن» و ديگرى مى خواهد بگويد: «طبيعت را ايجاد نكن». مسأله وجود كه در اينجا مطرح مى كنيم حتى با «كفّ نفس»- كه در مقابل عدم ذكر مى شد- هم فرق دارد. وجود در باب نواهى همان وجودى است كه در باب

اوامر مطرح است. در نتيجه حقيقت مسئله كاملًا بر عكس چيزى است كه تقريباً مورد اتفاق مرحوم آخوند و ديگران واقع شده است. آنان مى گفتند: «امر و نهى در اصل دلالت بر طلب، با هم مشتركند و اختلاف آن دو در مطلوب است. مطلوب مولا در باب اوامر، «وجود طبيعت» است ولى در باب نواهى به نظر جمعى «ترك طبيعت» و به نظر جمعى ديگر، «كفّ نفس از طبيعت» است». در حالى كه واقعيت مسئله چيز ديگرى بود. مفاد

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 227

امر عبارت از «بعث اعتبارى به سوى ايجاد طبيعت» و مفاد نهى عبارت از «زجر اعتبارى از ايجاد طبيعت» است. و اين همان معنايى است كه متداول بين عقلاء مى باشد. در نتيجه جايى براى نزاعى كه بين مرحوم آخوند و ديگران واقع شده كه «آيا متعلّق نواهى عبارت از «اعدام و ترك» يا «كفّ نفس» است؟» باقى نمى ماند. اختلاف اوامر و نواهى در ارتباط با طبيعت مأمور بها و طبيعت منهى عنها نيست. بلكه اختلاف در ارتباط با واقعيّت امر- كه مفاد هيئت افعل است- و واقعيت نهى- كه مفاد هيئت لا تفعل است- مى باشد. برفرض اين كه ما بپذيريم متعلّق نواهى عبارت از «طلب» است:

آيا مطلوب در نواهى «ترك فعل» است يا «كفّ نفس»؟

[كلام مرحوم آخوند]

مرحوم آخوند معتقد است مطلوب در باب نواهى عبارت از «ترك فعل» است. به ايشان اشكال شده كه اعدام ازليّه در اختيار انسان نيستند، در حالى كه در باب تكاليف بايد مأمور به و منهى عنه در اختيار انسان باشند. ايشان در جواب مى فرمايد: درست است كه اعدام ازليه به اعتبار ازل و قبلْ در اختيار مكلّف نيست ولى به اعتبار بقاء و استمرار در اختيار

مكلّف است. مكلّف مى تواند آن عدم را به وسيله ترك خود ادامه دهد و مى تواند آن عدم را تبديل به وجود كند.

بنابراين ابقاء و عدم ابقاء آن عدم، در اختيار مكلّف است و تكليف هم به لحاظ حالِ استدامه و استمرار مطرح است.[182]

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 228

بررسى كلام مرحوم آخوند:

برفرض كه ما اصل مبناى مرحوم آخوند را بپذيريم، ولى اين حرف ايشان براى ما قابل قبول نيست. بيان مطلب: در ارتباط با ضدّين، بحثى مطرح است كه «آيا عدم يكى از دو ضدّ، به عنوان مقدّمه براى فعل ضدّ ديگر است؟» ما در بحث ضدّ اين مسئله را تحقيق كرده و به اين نتيجه رسيديم كه معنا ندارد عدمِ چيزى به عنوان مقدّمه براى چيز ديگر باشد همان طور كه عدم نمى تواند به عنوان متأخر يا مقارن با چيز ديگر مطرح شود، زيرا عدم، چيزى نيست كه بخواهد متصف به مقدّميت شود و «ثبوت شي ء لشي ء فرع ثبوت المثبت له». ابتدا بايد مثبت له و موصوفى را ثابت كرد تا بتواند وصف و اتصاف در مورد آن مطرح شود. ما در بحث ضدّ گفتيم: آنچه مشهور شده كه «بين عدمِ مطلق و عدمِ مضاف، فرق وجود دارد» و حتّى بعضى از محشّين كفايه تصريح كرده اند كه «عدمِ مضاف، حظّى از وجود دارد» حرف باطلى است و از اين جهت هيچ فرقى بين عدم مضاف و عدم مطلق وجود ندارد و هيچ كدام حظّى از وجود ندارند. اين معنا حتى در مورد عدم ملكه هم مطرح است. درست است كه «اعمى به انسانى گفته مى شود كه قابليت ديدن دارد ولى فاقد بصر ظاهرى است، امّا بالاخره او قادر بر

رؤيت نيست و حظّى از وجود ندارد. با توجه به اين مبنا، در ما نحن فيه به مرحوم آخوند مى گوييم: «مگر «عدم» مى تواند مطلوبيت پيدا كند كه شما در باب نواهى «عدم طبيعت» را به عنوان مطلوب قرار مى دهيد؟» درست است كه مسأله بعث و زجر، از امور اعتباريه است ولى دايره امور اعتباريه آن قدر وسيع نيست كه يكى از طرفين آن بتواند امرى عدمى باشد. زوجيّت، امرى اعتبارى است ولى نمى توان زوجيت را بين زوج و يك امر عدمى يا بين زوجه و يك امر عدمى اعتبار كرد. در نتيجه ما برفرض كه مسأله طلب را از مرحوم آخوند بپذيريم ولى مطلوب در

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 229

باب نواهى نمى تواند «عدم طبيعت» باشد. البته نه به لحاظ مسأله قدرت كه مرحوم آخوند جواب آن را ذكر كردند بلكه به لحاظ اين كه عدمْ چيزى نيست كه بخواهد اتصاف به مطلوبيت پيدا كند. لذا اگر ما مسأله طلب را بپذيريم بايد مطلوب در باب نواهى را همان «كفّ نفس»- كه امرى وجودى است- بدانيم. اشكال بر اساس هر دو مبنا در اينجا اشكالى مطرح است كه هم بر اساس مبناى ما و هم بر اساس مبناى مرحوم آخوند جريان دارد و بايد مورد بررسى قرار گيرد. براى تبيين اين اشكال لازم است مقدّمه اى مطرح شود: در باب اوامر وقتى مولا به سوى ايجاد طبيعت بعث مى كند، اگر يك فرد از افراد طبيعت تحقّق پيدا كند هم غرض مولا تحصيل شده و هم امر مولا ساقط مى شود.[183] امّا در باب نواهى اين گونه نيست، بلكه موافقت دستور مولا در صورتى است كه جميع وجودات طبيعت را

ترك كند و اگر بعضى را ترك كرده و بعضى را ترك نكند، نسبت به بعضى كه ترك كرده موافقت كرده و چه بسا اگر براى خدا ترك كرده، مستحق ثواب هم هست. امّا در عين حال، نهى به قوّت خود باقى است و اگر بخواهد نهى ساقط شود بايد همه وجودات دفعى و تدريجى طبيعت را ترك كند. اشكالى كه در اينجا مطرح است اين است كه آيا منشأ اين فرق چيست؟ اين اشكال هم بنا بر مبناى ما مطرح است و هم بنا بر مبناى مرحوم آخوند. مبناى ما اين بود كه مفاد امر عبارت از «بعث اعتبارى به سوى ايجاد طبيعت» و مفاد نهى عبارت از «زجر اعتبارى از ايجاد طبيعت» است. در اين صورت اشكال مى شود كه مگر در هر دو، مسأله ايجاد طبيعت مطرح نيست پس چرا در باب اوامر اگر يك

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 230

وجود از وجودات طبيعت تحقق پيدا كند، غرض مولا حاصل شده و امر او ساقط مى گردد ولى در باب نواهى بايد همه وجودات طبيعت ترك شود تا غرض مولا حاصل گردد؟ مبناى مرحوم آخوند اين بود كه مفاد امر و نهى عبارت از طلب است و از اين جهت فرقى بين آن دو وجود ندارد. بلكه فرق در ارتباط با مطلوب مولاست. مطلوب مولا در باب اوامر عبارت از «وجود طبيعت مأمور بها» و در باب نواهى عبارت از «ترك طبيعت منهى عنها» است. در اين صورت اشكال مى شود كه چرا در باب اوامر «وجود طبيعت» را به «وجود فردى از افراد طبيعت» معنا مى كنيد ولى در باب نواهى «ترك طبيعت» را به «ترك

جميع افراد طبيعت» معنا مى كنيد. منشأ اين اختلاف چيست؟ اين اشكال به كسانى كه مطلوب در باب نواهى را «كفّ نفس» مى دانند نيز وارد است، زيرا آنان نيز «كفّ نفس از جميع وجودات طبيعت» را مطرح مى كنند در حالى كه در اوامر «وجود فرد واحد» را كافى مى دانند. پاسخ اشكال: در جواب از اين اشكال سه احتمال وجود دارد: 1- اختلاف مربوط به وضع باشد. 2- اختلاف ريشه عقلى داشته باشد. 3- اختلاف ريشه عقلائى و عرفى داشته باشد. اكنون به توضيح و بررسى هريك از احتمالات سه گانه فوق مى پردازيم: احتمال اوّل: اين است كه اختلافْ مربوط به وضع باشد، به اين معنا كه واضعْ هيئت افعل را براى «بعث به سوى ايجاد يك فرد از افراد طبيعت»[184] وضع كرده ولى هيئت «لا تفعل» را براى «زجر از ايجاد همه افراد طبيعت»[185] وضع كرده است.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 231

بررسى احتمال اوّل: به نظر ما اين احتمال درست نيست، زيرا هيئت «افعل» و هيئت «لا تفعل» در مادّه مشتركند و مادّه آن دو عبارت از «طبيعت» است و بر بيش از «طبيعت» دلالت نمى كند. پس آنچه به عنوان منشأ اختلاف باقى مى ماند عبارت از هيئت است. در ارتباط با هيئت دو نظريه وجود داشت: مرحوم آخوند مى فرمود: هيئت افعل و هيئت لا تفعل در همان عالم هيئت در اين معنا مشتركند كه هر دو دلالت بر طلب مى كنند. با اين تفاوت كه مطلوب در هيئت افعل عبارت از «وجود طبيعت» و در هيئت «لا تفعل» عبارت از «ترك طبيعت» است.[186] و طبق اين مبنا احتمال اوّل قابل قبول نيست و اشكال باقى است، زيرا سؤال

مى شود كه چرا وقتى به اوامر مى رسيد قيد «واحد» را به وجود اضافه مى كنيد و زمانى كه به نواهى مى رسيد قيد «جميع» را به وجود اضافه مى كنيد؟ اين فرق از كجا آمده است؟ مبناى ما هم اين بود: هيچ كدام از هيئت افعل و لا تفعل بر طلب دلالت نمى كنند بلكه هيئت افعل بر «بعث اعتبارى به سوى ايجاد طبيعت» و هيئت لا تفعل بر «زجر اعتبارى از ايجاد طبيعت» وضع شده است. و طبق اين مبنا هم نمى توان احتمال اوّل را پذيرفت بلكه اشكال احتمال اوّل بنا بر اين مبنا بيشتر است، چون در اين صورت در هر دو طرفْ مسأله «ايجاد طبيعت» مطرح است و اين سؤال باقى است كه چرا در باب اوامر كه «بعث به سوى ايجاد طبيعت» مطرح است، يك فرد از افراد طبيعت كفايت مى كند امّا در باب نواهى كه «زجر از ايجاد طبيعت» مطرح است، زجر از ايجاد يك فرد يا دو فرد و ... كفايت نمى كند و حتماً بايد «زجر از ايجاد همه افراد طبيعت» تحقق پيدا كند تا بتوانيم بگوييم: «غرض مولا حاصل شده است»؟ در نتيجه احتمال اوّل- كه فرق را در ارتباط با وضع بدانيم- نه بنا بر مبناى

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 232

مرحوم آخوند صحيح است و نه بنا بر مبناى ما. احتمال دوّم: اين است كه اختلاف اوامر و نواهى داراى ريشه اى عقلى باشد و آن اين است كه «الطبيعة توجد بوجود فردٍ ما و لا تنعدم إلّا بانعدام جميع الأفراد».

طبيعت، با وجود يك فرد از افرادش تحقّق پيدا مى كند ولى انعدام آن در صورتى است كه هيچ فردى از افراد آن

وجود نداشته باشد و اگر حتى يك فرد هم وجود داشته باشد نمى توان حكم به انعدام آن كرد. مرحوم آخوند بر اين احتمال تكيه كرده است.[187] بررسى احتمال دوّم: با توجه به اين كه مرحوم آخوند مسئله را بر پايه عقل مطرح كرده اند و در مسائل عقلى، مسامحه و اغماض راه ندارد، به مرحوم آخوند مى گوييم: اوّلًا: برفرض كه منشأ اختلاف اوامر و نواهى، حكم عقل باشد، ولى اين حرف طبق مبناى شما درست است كه هيئت افعل و هيئت لا تفعل را در معناى «طلب» مشترك دانسته و مفاد هيئت افعل را «طلب ايجاد طبيعت» و مفاد هيئت لا تفعل را «طلب ترك طبيعت» دانستيد. امّا بنا بر مبناى ما كه در باب اوامر و نواهى مسأله «ايجاد طبيعت» را مطرح كرديم و مفاد هيئت افعل را «بعث به سوى ايجاد طبيعت» و مفاد هيئت لا تفعل را «زجر از ايجاد طبيعت» دانستيم، اين بيان عقلى را نمى توان پياده كرد. به عبارت ديگر: بيان مرحوم آخوند در جايى مطرح مى شود كه پاى وجود و عدم در ميان باشد نه در جايى كه تنها وجود مطرح است. ثانياً: برفرض كه ما مبناى شما (مرحوم آخوند) را بپذيريم كه در باب نواهى مسأله ترك و عدم مطرح است ولى اين حرف كه «الطبيعة توجد بوجود فردٍ ما و لا تنعدم إلّا بانعدام جميع الأفراد» را نمى توانيم بپذيريم. براى توضيح مطلب ابتدا مقدّمه اى مطرح مى كنيم: محققين- كه مرحوم آخوند نيز از آنان است- عقيده دارند كه يك وجود از

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 233

وجودات طبيعت، تمامِ ماهيت و تمامِ طبيعت است و وجودات متعدّد، به تكثر آن

طبيعت برگشت مى كند.[188] زيد، تمامِ ماهيت انسان است. وقتى ما قضيّه «زيد إنسان» را تشكيل مى دهيم و از ما سؤال شود: «اين قضيّه چه نوع قضيّه اى است؟» مى گوييم:

«قضيّه حمليه به حمل شايع صناعى». معناى حمل شايع صناعى اين است كه محمول در خارج با موضوع اتّحاد وجودى دارند. و ترديدى نيست كه محمول ما در قضيّه «زيد إنسان» تمام ماهيت انسان است، زيرا ماهيت انسان عبارت از حيوان و ناطق است و تمام اين جنس و فصل در زيد وجود دارد. و زيد- علاوه بر جنس و فصل- داراى خصوصيات فرديّه نيز هست.[189] و اگر سؤال شود: «آيا زيد و عَمرو دو انسان مى باشند يا يك انسان؟» در پاسخ مى گوييم: «آنان دو انسانند و هركدام از آن دو يك ماهيت كامل از انسان است». به خلاف ابعاض يك مركّب كه نمى توانيم حقيقتاً كلّ را برآن حمل كنيم.[190] مطلب ديگر اين است كه وجود و عدم، دو امر متناقض مى باشند و متناقضان نمى توانند از حيث وحدت و كثرت اختلاف داشته باشند. نقيض «وجود زيد» عبارت از «عدم زيد» است. نمى شود «وجود زيد» وحدت داشته و «عدم زيد» داراى تكثر باشد. پس از انضمام مطلب محققين به مطلب اخير، به مرحوم آخوند مى گوييم: اگر زيد وجود پيدا كرد به عنوان تفريع برآن مى گوييم: «پس انسان، موجود شده است». زيرا وقتى زيد تمام ماهيت انسان شد، لازمه وجود زيد عبارت از وجود ماهيت انسان است. از نظر دقّت عقلى چيزى غير از اين نمى توانيم بگوييم. همان طور كه اگر عَمرو وجود پيدا كرد، انسان ديگرى وجود پيدا كرده و در نتيجه، دو انسان وجود پيدا كرده اند. حال سؤال اين

است كه چرا شما در ناحيه وجود مى گوييد: «طبيعت داراى

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 234

وجودات متعدّدى- به حسب تعدّد مصاديق- است»، ولى وقتى به ناحيه عدم مى رسيد مى گوييد: «بايد همه افراد انسان منتفى شوند تا عدم انسان صدق كند»؟ همين زيد كه با وجودش حكم به وجود انسان مى كنيم چرا با عدمش حكم به عدم انسان نمى كنيم؟

آيا زيد در اينجا انسانيت را از دست داد؟ آيا زيد، ديگر انسان كامل نيست؟ روشن است كه عقل- با آن دقتى كه دارد- نمى تواند اين فرق را بپذيرد. عدم و وجود با هم متناقض مى باشند. وقتى در ناحيه وجود مسأله تكثر ملاحظه شد، در ناحيه عدم هم بايد به همان كيفيت مسأله تكثر ملاحظه شود. همان طور كه در ناحيه وجود، وقتى زيد وجود پيدا كرد، مى گوييم: «انسان، وجود پيدا كرده است» بايد با عدم زيد هم بتوانيم بگوييم: «انسان، معدوم شده است». اشكال: ممكن است كسى بگويد: در اين صورت بايد ملتزم شويم كه طبيعت انسان، در آنِ واحد اتصاف به متناقضين دارد، يعنى مثلًا به جهت وجود زيد، طبيعتْ متصف به وجود است و به خاطر عدم عَمرو، طبيعتْ متّصف به عدم است. پاسخ اين اشكال- با توجه به بعضى از مسائل كه نزد ما مسلّم است- روشن است. انواع يك جنس، با وجود اين كه بينشان تباين وجود دارد ولى در عين حال در آن جنس با هم قابل اجتماع شده اند. حيوان ناطق و حيوان ناهق دو نوع از انواع حيوان هستند و بين آنها تباين كلّى وجود دارد و حتى يك فرد از افراد حيوان ناطق وجود ندارد كه بتوان برآن حيوان ناهق را

منطبق كرد. همان طور كه حتّى يك فرد از افراد حيوان ناهق وجود ندارد كه بتوان برآن حيوان ناطق را منطبق كرد. ولى در عين حال اين دو در يك جنس قابل اجتماع شده اند. اگر سؤال شود: «آيا حيوان، ناطق است يا ناهق؟» نمى توان گفت: «حيوان، ناطق است»، همان طور كه نمى توان گفت: «حيوان، ناهق است» بلكه جواب داده مى شود: «حيوان، هم ناطق است و هم ناهق» ناطق به اعتبار يك نوع و ناهق به اعتبار نوع ديگر است. پس چرا متباينين در اينجا اجتماع پيدا كرده اند؟ جهتش اين است كه مسأله تباين، تضاد و تناقض در واحد حقيقى امكان اجتماع ندارد ولى در واحد جنسى و نوعى

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 235

و صنفى- كه در آنها تكثر مطرح است- مانعى ندارد. انسان در آنِ واحد هم عالم است و هم جاهل. عالم به لحاظ بعضى از افراد و جاهل به لحاظ بعضى ديگر از افراد. آنجا كه متباينان و متناقضان و متضادان نمى توانند جمع شوند، واحد حقيقى است. يك جسم خارجى نمى تواند در آنِ واحد، هم ابيض باشد و هم اسود. امّا طبيعت جسم، هم ابيض است و هم اسود. يعنى بعضى از مصاديق آن معروض بياض و بعضى معروض سواد است. پس حل مسأله تضاد به لحاظ اين است كه طبيعت جسم، واحد حقيقى نيست بلكه داراى تكثر است و افراد و مصاديق متعددى دارد لذا به لحاظ بعضى از مصاديق خود معروض بياض و به لحاظ بعضى از مصاديق معروض سواد است. حال كه مسئله در ارتباط با ناطق و ناهق و سواد و بياض به اين صورت است چرا وقتى پاى وجود

و عدم مطرح مى شود، حساب ديگرى براى آن باز كنيم؟ وجود و عدم هم مثل ساير عناوين است. طبيعت انسان، در آنِ واحد هم وجود دارد و هم معدوم است. وجودش به لحاظ بعضى از افراد است كه در خارج وجود دارند و عدمش به لحاظ افرادى است كه وجود پيدا كرده و معدوم شده اند و يا اصلًا وجود پيدا نكرده اند. ميليونها فرد ديگر فرض مى شود كه امكان وجود داشته اند ولى وجود پيدا نكرده اند. نتيجه بحث در ارتباط با احتمال دوّم: از آنچه گفته شد نتيجه مى گيريم كه احتمال دوّم نمى تواند مورد قبول عقل باشد.

عقل، چنين فرقى بين وجود و عدم نمى گذارد كه در مورد «وجود طبيعت» بگويد:

«الطبيعة توجد بوجود فرد ما» امّا وقتى نوبت به «عدم طبيعت» مى رسد بگويد:

«الطبيعة لا تنعدم إلّا بانعدام جميع الأفراد». عقل از- از اين جهت- فرقى بين وجود و عدم نمى بيند. همان طور كه وجود زيد را وجود انسان مى داند، عدم زيد را هم عدم انسان مى داند. وجود بكر، وجود دوّم انسان و عدم بكر هم عدم دوّم انسان است و ...

هريك از افراد همان طور كه مضاف اليه وجود قرار مى گيرد، مضاف اليه عدم هم قرار مى گيرد و طبيعت هم چون با اين ها متحد است و هر وجودى تمام طبيعت است نه بعض طبيعت، لذا وجود هركدام براى وجود تمام طبيعت و عدم هركدام براى عدم

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 236

تمام طبيعت كافى است. احتمال سوّم: اين است كه اختلاف اوامر و نواهى مربوط به عرف و عقلاء باشد و ربطى به وضع و عقل نداشته باشد. عقلاء در باب اوامر ايجاد فرد واحد يا چند فرد را كافى

ندانسته و مى گويند: «براى حصول غرض مولا بايد از همه افراد منهى عنه اجتناب كرد». بررسى احتمال سوّم: اين احتمال، مورد قبول است. امّا اين كه آيا منشأ اين حكم عقلاء چيست؟ براى ما معلوم نيست. و ما هم ملزم به پيدا كردن آن نيستيم بلكه همين مقدار كه مورد تسالم عقلاء قرار گرفته و در شرع هم ردعى از آن نداريم، براى ما كافى است. مخصوصاً در باب الفاظ و محاورات كه مبناى شارع تفهيم و تفهم از راه هاى عقلائى است. لذا در باب حجيت ظواهر نيز ما از همين راه وارد مى شويم كه شارع در مقام تبيين احكام، راه اختصاصى ندارد بلكه از همان راهى كه در بين مردم متداول است استفاده كرده و احكام را بيان كرده است.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 237

ملاك موافقت و مخالفت در باب اوامر و نواهى

اشاره

ملاك موافقت و مخالفت در باب اوامر روشن است، زيرا اگر مكلّف يك فرد از افراد طبيعت مأمور بها را در خارج ايجاد كند، هم غرض مولا حاصل شده و هم امر ساقط مى شود. در ارتباط با مخالفت هم اگر مأمور به واجب موقّت بود و در وقت خودش انجام نگرفت، مخالفتْ تحقّق پيدا كرده است، و امر مولا ساقط مى شود.[191] پس راه هاى سقوط امر در باب اوامر دو چيز است: موافقت امر مولا و مخالفت با امر مولا. امّا در باب نواهى اين گونه نيست. مكلّف وقتى با «شرب خمر» مواجه مى شود، يكى از اين دو حال براى او پيش مى آيد: يا به «لا تشرب الخمر» عمل كرده شرب خمر را ترك مى كند و يا آن را ناديده گرفته و مرتكب شرب خمر مى شود. در اينجا اگر

شرب خمر كند، عنوان مخالفت با نهى تحقّق پيدا مى كند ولى اين مخالفت موجب سقوط نهى نخواهد شد بلكه در مورد ساير افراد شرب خمر نيز- كه مكلّف با آنها مواجه است- اين نهى وجود دارد.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 238

همان طور كه اگر در مرتبه اوّل به «لا تشرب الخمر» عمل كرد و شرب خمر را ترك كرد، اين موافقت موجب سقوط نهى نخواهد شد. به عبارت ديگر: «لا تشرب الخمر» با هر «شرب خمر» ى مطرح است خواه مكلّف نسبت به موارد قبلى موافقت كرده باشد يا مخالفت. اكنون اين سؤال مطرح مى شود كه «منشأ اين فرق بين اوامر و نواهى چيست؟». بين صيغه افعل و صيغه لا تفعل كه چنين فرقى به نظر نمى رسد. مفاد صيغه افعل «بعث به وجود طبيعت» و مفاد صيغه لا تفعل، «زجر از وجود طبيعت»- يا به قول مرحوم آخوند «طلب ترك طبيعت»- است. و ما حتى اگر حرف مرحوم آخوند- در احتمال دوّم- را بپذيريم كه «الطبيعة لا تنعدم إلّا بانعدام جميع الأفراد» معنايش اين مى شود كه مولا در باب نواهى طلب ترك جميع افراد را نموده است. در اين صورت اگر همه افراد را ترك كند موافقت حاصل شده و با ايجاد يك فرد، مخالفتِ نهى تحقّق پيدا كرده است و در هر دو صورت بايد نهى ساقط شود، پس چرا نهى باقى است؟ چرا در باب اوامر يك موافقت و يك مخالفت وجود دارد ولى در باب نواهى موافقت ها و مخالفت ها- به حسب تعدّد افراد طبيعت- تعدّد پيدا مى كند؟ محقّقين در اينجا راه هايى مطرح كرده اند كه در ذيل به بررسى آنها مى پردازيم:

1- راه حلّ مرحوم آخوند

ايشان تنها

مورد مخالفت را- آن هم به صورت مختصر- مطرح كرده و در ارتباط با موافقت سخنى به ميان نياورده است، در حالى كه مسئله عموميت داشته و مورد موافقت را هم در بر مى گيرد. اولين فرد شرب خمر كه مكلّف با آن مواجه مى شود، چه ترك شود و چه اتيان گردد، اشكال مطرح است. اگر نهى را عمل كرده و شرب خمر را

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 239

ترك كند، باز هم تكليف باقى است و اگر نهى را مخالفت كرده و مرتكب شرب خمر شود، باز هم تكليف باقى است. ايشان مى فرمايد: ما هم قبول داريم كه اگر دليلى براى بقاى تكليف در مورد نواهى وجود نداشته باشد نمى توان ملتزم به بقاى تكليف شد. اگرچه اين دليل، اطلاق متعلّق «لا تشرب الخمر» نسبت به جهت مورد بحث ما باشد. توضيح: «شرب خمر» كه به عنوان متعلّق نهى در «لا تشرب الخمر» است از جهات مختلفى ممكن است اطلاق داشته باشد. البته براى تحقّق اطلاق در هر موردى بايد مقدّمات حكمت مخصوص به آن وجود داشته باشد. و اگر در موردى مقدّمات حكمت وجود داشت، فقط در همان مورد مى توان حكم به اطلاق كرد و نمى توان لفظ را از جميع جهات داراى اطلاق دانست. مثلًا رقبه در «أعتق الرقبة» ممكن است از جهت ايمان و كفر داراى اطلاق بوده ولى از جهت سفيد و سياه بودن داراى اطلاق نباشد. مهم ترين مقدّمه حكمت اين است كه مولا در ارتباط با آن جهت- كه مى خواهيم اطلاق را در مورد آن پياده كنيم- در مقام بيان باشد. در «شرب خمر» ممكن است مقدّمات حكمت نسبت به زمان، مكان و ظرفى

كه در آن شرب خمر مى كند، وجود داشته و «شرب خمر» از اين جهات داراى اطلاق باشد.

كه البته اين اطلاق ها ربطى به بحث ما ندارد. حال اگر فرض كنيم «شرب خمر» از جهت مخالفت و عدم مخالفت هم در مقام بيان بوده و اطلاق داشته باشد به اين معنا كه «شرب خمر، متعلّق نهى است، حتّى اگر مكلّفى با «لا تشرب الخمر» مخالفت كرده و «شرب خمر» در خارج تحقّق پيدا كرده باشد». اين اطلاق مى تواند در ما نحن فيه مفيد باشد. خلاصه حرف مرحوم آخوند اين است كه اگر ما باشيم و دليل «لا تشرب الخمر»، نمى توانيم استفاده كنيم كه اين نهى مخالفت هاى متعدد و موافقت هاى متعدّد دارد بلكه براى اثبات اين معنا بايد از دليل استفاده كنيم و دليلى كه مى تواند در اين زمينه

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 240

مفيد باشد، اطلاق متعلّق «لا تشرب الخمر»- در ارتباط با حيثيت مورد بحث ما- مى باشد.[192] اشكال بر مرحوم آخوند: كلام ايشان فقط در ارتباط با آن دسته از نواهى كارساز است كه متعلّق آنها از اين جهت- مورد بحث ما- اطلاق داشته باشد و نمى تواند مسئله را در ارتباط با همه نواهى حلّ كند.

2- راه حلّ مرحوم نائينى

ايشان مى فرمايد: همان طوركه متعلّق امر در بعضى از اوامر به صورت عام استغراقى است كه نتيجه آن انحلال و تعدّد تكليف- به حسب تعدّد افراد عام- و ثبوت موافقت و مخالفت براى هر تكليف است، در باب نواهى هم مى توان همين معنا را پياده كرد. توضيح: در باب اوامر بعضى از تكاليف به عام استغراقى تعلّق مى گيرد و در ارتباط با امر، موافقت ها و مخالفت هاى متعدّد مطرح است. مثلًا

متعلّق امر در «أكرم كلّ عالم» عبارت از «اكرام هر عالمى به نحو عام استغراقى» است. و در حقيقت، «أكرم كلّ عالم»- به تعداد افراد عالم- به اوامر و تكاليف متعدّدى انحلال پيدا مى كند. گويا مولا از اوّل گفته است: «أكرم زيداً العالم، أكرم عمراً العالم، أكرم بكراً العالم و ...». در اين صورت هر تكليفى مستقل بوده و داراى موافقت و مخالفت مخصوص به خود است. اگر مكلّف، زيد عالم را اكرام نكرد، امر متعلّق به آن- به جهت عصيان- ساقط مى شود ولى ساير امرهاى ديگر به قوّت خود باقى است. اگر بكر عالم را اكرام كرد، امر متعلّق به آن- به جهت موافقت- ساقط مى شود ولى در عين حال ساير اوامر به قوّت خودش باقى است. مرحوم نائينى مى فرمايد: همين معنا را در باب نواهى هم پياده كرده مى گوييم:

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 241

مولا وقتى مى گويد: «لا تشرب الخمر»، مثل اين است كه بگويد: «أطلب منك ترك كلّ فرد من أفراد شرب الخمر».[193] اگر از ابتدا مولا مسئله را اين گونه مطرح مى كرد و يا به جاى «لا تشرب الخمر» مى گفت: «اترك كلّ فرد من أفراد شرب الخمر» بدون ترديد ما همان مباحث مربوط به «أكرم كلّ عالم» را در اينجا پياده مى كرديم. پس همان طور كه در آنجا مسأله انحلال پياده مى شد، در اينجا نيز مسأله انحلال جريان پيدا مى كند و هر فردى از افراد شرب خمر تكليف مستقلى پيدا كرده و موافقت و مخالفت مستقلّى پيدا خواهد كرد. و بين آنها هيچ ارتباطى وجود نخواهد داشت. مكلّف ممكن است فردى را موافقت كرده و فرد ديگر را مخالفت كند.[194] بررسى كلام مرحوم نائينى:

اين بيان مرحوم نائينى اگرچه بهتر از كلام مرحوم آخوند است و در صورت تمام بودن، در همه موارد نواهى پياده مى شود ولى در عين حال ممكن است مورد مناقشه قرار گيرد، زيرا در باب اوامر، عموم استغراقى از كلمه «كلّ» و امثال آن استفاده مى شد.

«كلّ» اگرچه به طبيعت اضافه شده ولى از الفاظى است كه براى دلالت بر عموم وضع شده است و با اضافه به طبيعت، بر عموم استغراقى دلالت مى كند. ولى آيا در «لا تشرب الخمر» عموم استغراقى را از كجا مى توان استفاده كرد؟ مادّه هم در «لا تشرب الخمر» و هم در «اشرب الخمر» عبارت از طبيعت است و از اين جهت فرقى بين آن دو وجود ندارد و فرق فقط از ناحيه هيئت است كه يكى بر «زجر از ايجاد طبيعت» و ديگرى بر «بعث به سوى ايجاد طبيعت» دلالت مى كند. در هر دو صورت مسأله طبيعت مطرح است و پاى افراد در ميان نيست. پس عموم استغراقى از كجا استفاده مى شود؟ اتحاد بين طبيعت و افراد، مربوط به عالم وجود است نه مربوط به

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 242

مسأله دلالت لفظى. يعنى انسان، در وجود با زيد اتحاد دارد نه از نظر دلالت لفظى.

لفظ انسان بر زيد دلالت نمى كند. انسان براى ماهيت حيوان ناطق وضع شده است در حالى كه فرد انسان- يعنى زيد- عبارت از ماهيت به ضميمه خصوصيات فرديّه است.

و لفظ انسان نمى تواند حاكى از اين خصوصيات فرديّه باشد زيرا تمام مدلول لفظ انسان، عبارت از حيوان ناطق است و خصوصيات فرديّه در آن دخالتى ندارد. وقتى طبيعت در مقام دلالت جز بر همان مدلول و

مفاد جنس و فصلى خودش دلالت ندارد، ما از كجاى «لا تشرب الخمر» معناى «أطلب منك ترك كلّ فرد من أفراد شرب الخمر» را استفاده كنيم؟ در نتيجه بيان مرحوم نائينى هم نمى تواند صحيح باشد.

3- راه حلّ مرحوم اصفهانى

راه حلّ ايشان مبتنى بر سه مطلب است. اوّلًا: مفاد هيئت «لا تفعل» عبارت از «طلب ترك» است.[195] ثانياً: طلبى كه در باب نواهى انشاء مى شود، طلب كلّى و طبيعت طلب است، به خلاف طلب در باب اوامر كه جزئى و شخصى بوده و به يك وجود از وجودات طبيعت تعلق دارد.[196]

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 243

و چون در «لا تشرب الخمر» مادّه هم عبارت از طبيعت شرب خمر است نتيجه اين مى شود كه در «لا تشرب الخمر» ما با دو كليّت روبرو هستيم: يك كليّت در ارتباط با حكم- كه از هيئت «لا تفعل» استفاده مى شود- و يك كليت هم در ارتباط با مادّه. ثالثاً: عقل مى گويد: «اگر كلّى طلب ترك، به كلّى يك ماهيت تعلّق گرفت، لازمه اش اين است كه هر فردى از افراد كلّى طلب، سهم يك فرد از افراد آن ماهيت خواهد شد. يعنى هر فردى از افراد شرب خمر، يك فرد از افراد طبيعت طلب ترك را دارد».[197] بيان مرحوم اصفهانى با بيان مرحوم نائينى از نظر نتيجه يكى هستند ولى راه آنان فرق مى كند. مرحوم نائينى از راه دلالت لفظيه و ايشان از راه دلالت عقليّه وارد شدند. بررسى كلام مرحوم اصفهانى: اوّلًا: ما مبناى ايشان در باب نواهى را نمى پذيريم. به نظر ما همان طور كه امر براى «بعث به سوى وجود طبيعت» وضع شده، نهى هم براى «زجر از وجود طبيعت» وضع

شده است. گويا مسأله وجود در ارتباط با مأمور به و منهى عنه مشترك است و اختلاف بين آن دو مربوط به بعث و زجر است. ثانياً: برفرض كه ما از مبناى خودمان صرف نظر كرده و مبناى ايشان را بپذيريم، به مرحوم اصفهانى مى گوييم: دليل شما بر اين كه «طلبى كه با هيئت افعل انشاء مى شود، جزئى و طلبى كه با هيئت لا تفعل انشاء مى شود، كلّى است» چيست؟ اين عين مدّعاست و شما دليلى براى آن اقامه نكرده ايد. طبق مبناى شما، تا اين حدّ مى توان بين اوامر و نواهى فرق گذاشت كه امر را «طلب وجود» و نهى را «طلب ترك» بدانيم و بيش از اين نمى توانيم فرقى قائل شويم.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 244

ثالثاً: در ارتباط با وضع در حروف، نزاعى بين مشهور و مرحوم آخوند وجود داشت. مشهور معتقد بودند: در باب حروف، «وضع عام و موضوع له خاص» است.

يعنى واضع وقتى مى خواست كلمه «مِنْ» را وضع كند، كلّى ابتدا را تصور كرد ولى كلمه «من» را براى مصاديق ابتدا وضع كرد. پس «مِنْ» داراى موضوع له هاى متعدّدى است.[198] ولى مرحوم آخوند عقيده داشت: حروف- همانند اسماء- داراى «وضع عام و موضوع له عام» مى باشند و فرق بين حروف و اسماء به حسب موارد استعمال است.[199] ما در آنجا پس از بحث و بررسى، نظريه مشهور را پذيرفتيم. سپس با توجه به اين كه هيئات مانند حروف هستند ما نتيجه گرفتيم كه موضوع له هيئات نيز خاص است. در اين صورت بايد همان طور كه موضوع له هيئت «افعل» خاص است موضوع له هيئت «لا تفعل» هم خاصّ باشد و از اين جهت فرقى

بين اين دو وجود نداشته باشد. معنا ندارد كه ما هيئت «افعل» را همانند حروف به حساب آوريم ولى هيئت «لا تفعل» را همانند اسماء بدانيم. حتى بنا بر مبناى مرحوم آخوند- كه حروف را داراى وضع عام و موضوع له عام مى داند- هم نمى توان فرقى بين هيئت افعل و هيئت لا تفعل قائل شد. در نتيجه راه حلّ مرحوم اصفهانى نيز نمى تواند مورد قبول باشد.

4- راه حلّ مرحوم بروجردى

راه حلّ ايشان با حفظ دو مقدّمه است كه ما در ارتباط با مفاد هيئت افعل و مفاد هيئت لا تفعل مطرح كرديم: مقدّمه اوّل: هم اوامر و هم نواهى، به «وجود طبيعت» تعلّق گرفته اند و در نواهى

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 245

پاى «ترك» در ميان نيست. و اختلاف آنها از نظر بعث و زجر است. امر براى «بعث اعتبارى به وجود طبيعت» و نهى براى «زجر اعتبارى از وجود طبيعت» وضع شده است. مقدّمه دوّم: در باب اوامر، اتيان يك وجود از وجودات مأمور به كفايت مى كند ولى در باب نواهى بايد همه وجودات منهى عنه را ترك كرد و همان طور كه گفتيم: اين مسأله اى است كه عقلاء و عرف آن را پذيرفته اند، بدون اين كه استناد به وضع يا مسأله اى عقلى داشته باشند.[200] اين دو مقدّمه به عنوان دو ركن براى كلام مرحوم بروجردى است. ايشان با حفظ اين دو مقدّمه مى فرمايد: زجر متعلّق به تمام وجودات طبيعت را به دو صورت مى توان تحليل كرد: صورت اوّل: زجرِ متعلّق به تمام وجودات طبيعت، به زجرهاى متعدّد- به تعدّد افراد طبيعت- منحل شود. اين صورت به همان بيان مرحوم نائينى برگشت مى كند. و مرحوم بروجردى اين

صورت را اراده نكرده اند، هرچند در تقريرات درس ايشان كلمه انحلال مطرح شده ولى مراد ايشان صورت بعدى است. صورت دوّم: زجر مورد بحث، واحد بوده ولى متعلّق آن تمام وجودات طبيعت باشند. عقلاء اين معنا را قبول دارند. ولى به نظر ما (مرحوم بروجردى) مانعى ندارد كه حكم واحد داراى موافقت ها و مخالفت هاى متعدد باشد. و علت اين كه بعضى اين

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 246

مطلب را انكار كرده اند اين است كه آنان باب اوامر را ملاحظه كرده و همان را ملاك قرار داده و تصور كرده اند هرجا حكمى وجود داشته باشد- هرچند به صورت امر نباشد همانند امر است و در آن بيش از يك طاعت و يك عصيان وجود ندارد، كه هر دو هم مسقط امر مى باشند. در حالى كه مسائل مربوط به اطاعت و عصيان و سقوط و عدم سقوط، مسائل لفظى نيست كه بخواهيم به اطلاق و عموم تمسك كنيم بلكه اين ها مسائل عقلى و تابع ملاكات عقليّه است. هرجا آن ملاكات تحقق داشت حكم عقل هم تحقق دارد. در باب اوامر، عقل حكم مى كند كه اطاعتْ به يك وجود از وجودات طبيعت حاصل مى شود، زيرا مبعوث اليه، وجود واحدى از وجودات طبيعت است. نمازى كه انسان در اوّل وقت مى خواند، وجود واحدى از وجودات طبيعت و به عنوان مبعوث اليه است و با انجام آن غرض مولا حاصل مى شود. لذا هم اطاعتْ صدق مى كند و هم به دنبال اطاعت، امر مولا ساقط مى شود. چون غرض مولا عبارت از تحقق اين طبيعت در خارج بود و فرض اين است كه اين طبيعت بدون هيچ گونه كمبودى در خارج تحقق پيدا

كرده است. و عقل در چنين جايى مى گويد: «وجهى بر بقاء امر مولا وجود ندارد». امّا نسبت به عصيان در باب اوامر، مرحوم بروجردى مى فرمايد: اين كه بخواهد عصيان- به عنوان عصيان- مسقط تكليف باشد، هيچ ملاك عقلى ندارد و ما آن را قبول نداريم. براى اين كه امر مولا اگر به صورت واجب موقّت نباشد، يعنى تا آخر عمر ادامه داشته باشد، عصيانى در مورد آن تحقق پيدا نمى كند. پس بحث در واجبات موقّت- چه موسع باشند و چه مضيق- مى باشد. اگر كسى نماز ظهر و عصر خود را در وقت مربوط به آن نخواند، اگرچه به حسب ظاهر تصور مى شود كه عصيانْ مسقط تكليف است ولى در واقع اين گونه نيست. بلكه امتناع تحقق مأمور به مسقط امر است.

يعنى وقتى غروب شمس تحقق پيدا كرد، وقت نماز ظهرين گذشته و ديگر تحقق آن ممتنع است. و همان طور كه اگر چيزى از ابتدا ممتنع التحقق بود، امر مولا به آن تعلق نمى گرفت، در اينجا هم كه نماز ظهرين به جهت خروج وقتشان ممتنع التحقق

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 247

شده اند، امر به آن هم نمى تواند به قوت خودش باقى باشد. در اينجا آنچه امكان تحقق دارد، مسأله قضاء است و قضاء، عنوان ديگرى دارد. همچنين اگر اين امتناع، به سبب موت مكلّف تحقق پيدا كند، تكليف مولا ساقط مى شود. در نتيجه در باب اوامر، عقلْ علت مسقط بودن اطاعت را مشخص مى كند، و در مورد عصيان هم، عصيان را مسقط تكليف نمى داند بلكه امتناع تحقق آن مأمور به در خارج، جلوى تكليف مولا را مى گيرد. اما در باب نواهى ما نمى توانيم همان ملاك باب اوامر را

پياده كنيم. مولا ما را از همه وجودات طبيعت نهى كرده و تكليف هم واحد بوده و انحلالى در كار نيست. حال اگر يك فرد از افراد شرب خمر مورد ابتلاى مكلّف واقع شد و مكلّف از آن امتناع كرد، چرا اصل تكليف ساقط شود؟ عقل مى گويد: «ملاك سقوط تكليف، حصول تمام غرض مولاست و با احتراز از يك فرد از شرب خمر، تمام غرض مولا حاصل نشده است. اگر پدرى فرزند خود را از استعمال دخانيات منع كند و فرزند در يك مجلس آن را ترك كرد، فقط گوشه اى از غرض پدر حاصل شده و اين گونه نيست كه تمام غرض پدر حاصل شده باشد بلكه در مجلس دوّم هم مجاز به استعمال دخانيات نيست. در باب اوامر، غرض مولا به وجود يك فرد از افراد طبيعت تعلّق گرفته بود. لذا تكليف «أقيموا الصلاة» با يك نماز اوّل وقت ساقط مى شود ولى تكليف «لا تشرب الخمر» حتى با صد احتراز از شرب خمر هم ساقط نمى شود. زيرا اگرچه غرض مولا در ارتباط با اين صد مصداق حاصل شده ولى هنوز غرض مولا به طور كامل حاصل نشده است و تكليف مولا در صورتى ساقط مى شود كه غرض مولا به طور كامل حاصل شود. امّا در ارتباط با عصيان در باب نواهى، همان چيزى كه در اوامر مطرح شد، در اينجا هم جريان دارد. وقتى زجر به تمامى وجودات طبيعت تعلق گرفته است، چنانچه اولين فرد مورد ابتلاء از شرب خمر، ارتكاب شد، قسمتى از غرض مولا ضربه مى خورد.

چرا تكليف مولا به طور كلّى ساقط شود؟ آيا نسبت به بقيه تكليف مولا، استحاله يا عدم قدرتى پيش مى آيد؟ خير.

نسبت به افرادى بعدى كاملًا قدرت دارد و مى تواند آنها را

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 248

انجام داده يا ترك كند. در نتيجه تكليف واحد- با وجود اين كه واحد است و انحلالى هم در كار نيست- مى تواند موافقت ها و مخالفت هاى متعدّدى داشته باشد. شاهد بر عدم انحلال هم نواهى خود ماست. وقتى پدر فرزندش را از استعمال دخانيات نهى مى كند، يك حكم در كار است و هيچ انحلالى هم وجود ندارد ولى با وجود اين، موافقت ها و مخالفت هاى متعدّد دارد.[201] بررسى كلام مرحوم بروجردى به نظر ما كلام مرحوم بروجردى كلام متين و مورد قبولى است و بهترين راه حلّ براى مشكل باب نواهى است.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 249

اجتماع امر و نهى

اشاره

بحث در اين است كه آيا اجتماع امر و نهى در شى ء واحد جايز است يا نه؟ مرحوم آخوند در تحرير محلّ نزاع مى فرمايد: «اختلفوا في جواز اجتماع الأمر و النهي في واحد و امتناعه على أقوال».[202] در اين زمينه سه قول وجود دارد: 1- عدم جواز اجتماع، هم به نظر عقل و هم به نظر عرف. 2- جواز اجتماع، هم به نظر عقل و هم به نظر عرف. 3- جواز اجتماع به نظر عقل و عدم جواز آن به نظر عرف. قبل از بررسى اين اقوال، به ذكر مقدّماتى كه مرحوم آخوند در ارتباط با عنوان بحث مطرح كرده اند مى پردازيم:

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 250

مقدمات بحث
مقدّمه اوّل: مراد از كلمه «واحد» در عنوان بحث چيست؟
اشاره

مرحوم آخوند در اين مقدّمه به ذكر دو مطلب مى پردازند: مطلب اوّل: مقصود از كلمه واحد، خصوص واحد شخصى نيست 203] بلكه شامل واحد جنسى و واحد نوعى هم مى شود.[204] ايشان در ابتدا مثالى را مطرح مى كنند كه در آن مسامحه وجود دارد ولى در ذيل همين كلامشان آن را اصلاح مى كنند. مرحوم

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 251

آخوند در ابتدا مثال «صلاة در مكان غصبى» را مطرح مى كنند، در حالى كه اين، واحد شخصى است و مثال صحيح همان مثال حركت كلّى و سكون كلّى- كه معنون به عنوان صلاتى و عنوان غصبى است- مى باشد، كه در آخر كلامشان مطرح كرده اند.

پس مقصود از واحد، همان حركت كلّى و سكون كلّى است كه اين حركت و سكون هم با حالات صلاة انطباق پيدا مى كند و هم با بودن و تحرك در مكان غصبى انطباق پيدا مى كند. مطلب دوّم: مواردى وجود دارد كه انسان خيال مى كند واحد

جنسى و نوعى است ولى به حسب باطن و حقيقت، خارج از دايره واحد جنسى و نوعى است. مثلًا «سجود براى خداوند متعال» و «سجود براى بت» اگرچه در مفهوم «سجود» مشتركند ولى در حقيقت، بين اين ها مغايرت كامل وجود دارد و هيچ گونه وحدتى- حتى وحدت جنسى- بين آنها وجود ندارد، به خلاف عنوان حركت كلّى و سكون كلّى كه گاهى در ضمن حركت و سكون صلاتى و گاهى در ضمن حركت و سكون غصبى تحقق پيدا مى كند و در «صلاة در مكان غصبى» در يك مورد اجتماع پيدا مى كنند.[205]

بررسى كلام مرحوم آخوند:

مرحوم آخوند در مطلب اوّل فرمودند: «مراد از واحد، در عنوان بحث، خصوص واحد شخصى نيست و شامل واحد جنسى و نوعى هم مى شود». به نظر ما اين مطلب صحيح نيست و واحد در عنوان بحث نمى تواند واحد شخصى باشد بلكه حتماً بايد واحد جنسى يا نوعى باشد، كه كليّت دارد و صلاحيت صدق بر كثيرين در آن وجود دارد. توضيح: مسأله اجتماع امر و نهى در جايى قابل طرح است كه اگر ما به جاى امر و نهى، يكى از امر يا نهى را داشته باشيم مشكلى به وجود نيايد و آنچه موجب بروز

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 252

اشكال گرديده، اجتماع امر و نهى است. حال با توجه به اين كه ما متعلّق اوامر و نواهى را عبارت از طبايع دانستيم،[206] به مرحوم آخوند مى گوييم: اصلًا معقول نيست كه واحد شخصى بخواهد در نزاع اجتماع امر و نهى داخل باشد، زيرا در واحد شخصى نه تنها اجتماع امر و نهى محال است، بلكه با توجّه به بحث متعلّق اوامر و نواهى، هريك از امر

و نهى، به تنهايى هم نمى توانند به واحد شخصى تعلّق بگيرند. مرحوم آخوند در مطلب دوّم خود فرمودند: «مسأله «سجود براى خداوند متعال» و «سجود براى بت» اگرچه در مفهوم سجود مشتركند ولى در حقيقت، هيچ گونه وحدتى بين اين ها وجود ندارد و از محلّ نزاع خارجند، به خلاف حركت كلّى و سكون كلّى كه هم در ضمن صلاة مى توانند تحقق پيدا كنند و هم در ضمن غصب، پس بايد داخل در محلّ نزاع باشند». اين مطلب را ما بايد مورد تحليل و بررسى قرار دهيم: در قرآن كريم كلمه «سجود» هم در مورد خداوند مطرح شده و هم در مورد غير خداوند، همان طور كه در آيه شريفه «لا تَسْجُدُوا للشمسِ و لا للقمرِ و اسجُدُوا للّهِ الذي خَلَقَهُنَّ»[207] ملاحظه مى شود. در برخورد ابتدائى با اين استعمال، سه احتمال به نظر انسان مى رسد: احتمال اوّل: كلمه «سجود» به عنوان مشترك معنوى براى «سجود عرفى» وضع شده باشد. ولى اين سجود عرفى اگر در پيشگاه خداوند باشد، «سجود براى خداوند» و اگر در مقابل شمس و قمر و بت باشد، «سجود در مقابل شمس و قمر و بت» خواهد بود. در اين صورت، قدر جامع بين اين دو قسم، يا به عنوان نوع براى آن دو قسم است يا به عنوان جنس. و نمى توان تصور كرد چيزى مشترك معنوى بين دو گروه باشد و

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 253

هيچ گونه اتحاد نوعى يا صنفى يا جنسى بين آن دو گروه وجود نداشته باشد. احتمال دوّم: كلمه «سجود» به عنوان مشترك لفظى براى اين دو باشد. در اين صورت قدر جامع بين اين ها، فقط لفظ است و از جهت

معنا هيچ اتحادى بين معانى مشترك لفظى وجود ندارد، حتى در بين مشتركات لفظى گاهى به الفاظى برخورد مى كنيم كه براى دو معناى متضاد وضع شده اند، مثل كلمه «قرء» كه هم براى «حيض» وضع شده و هم براى «طهر»، و بين اين دو معنا هيچ وحدتى نمى تواند تحقق داشته باشد. در نتيجه اگر ما قائل به اشتراك لفظى بشويم مى توانيم مسأله «سجود» را از دايره واحد جنسى و واحد نوعى خارج كنيم. ولى روشن است كه ما نمى توانيم ملتزم به اشتراك لفظى بشويم و كسى هم «سجود» را به عنوان مشترك لفظى مطرح نكرده است. معناى عرفى «سجود» يك معناى كلّى است ولى مسجود له آن گاهى خداوند و گاهى شمس يا قمر يا بت و ... است. احتمال سوّم: كلمه «سجود» نه به صورت مشترك لفظى است و نه به صورت مشترك معنوى، بلكه استعمال آن در مورد خداوند متعال به صورت حقيقى و در غير خداوند متعال به صورت مجازى است. اين احتمال چيزى است كه نه لغت آن را قبول مى كند و نه عرف و كسى نمى تواند ملتزم شود كه «سجود» در مورد غير خداوند مجاز است. نتيجه احتمالات سه گانه: با توجه به اين كه احتمال دوّم و سوّم نمى تواند مورد التزام واقع شود، ناچاريم بگوييم: «سجود، به نحو مشترك معنوى است و هم «سجود براى خداوند» را در بر مى گيرد و هم «سجود براى غير خداوند» را. ولى اختلاف آنها به اعتبار اختلاف مسجود له است». با توجه به آنچه گفته شد، ما از مرحوم آخوند سؤال مى كنيم: چه فرقى بين مسأله

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 254

«سجود براى خداوند» و

«سجود براى غير خداوند» با مسأله «حركت كلّى صلاتى» و «حركت كلّى غصبى» وجود دارد كه شما معتقديد «سجود» وحدت جنسى ندارد ولى «حركت كلّى» داراى وحدت جنسى است؟ ممكن است مرحوم آخوند در پاسخ بگويد: فرق اين است كه در مسأله «سجود براى خداوند» و «سجود براى غير خداوند» جايى نمى توانيم پيدا كنيم كه هر دو عنوان با هم جمع شده باشند ولى «حركت كلّى صلاتى» و «حركت كلّى غصبى» در مورد «صلاة در دار غصبى» با هم اجتماع كرده اند. اگر مرحوم آخوند بخواهد چنين چيزى بفرمايد، ما دو اشكال بر ايشان وارد مى كنيم: اشكال اوّل: بحث ما در ارتباط با تصادق نبود. بلكه ما در مورد واحد جنسى بحث مى كرديم كه شما «سجود براى خدا» و «سجود براى غير خدا» را از دايره واحد جنسى خارج كرديد. در حالى كه وجود تصادق، به عنوان شرط براى تحقق واحد جنسى نيست. بين انسان و بقر، تباين كلّى وجود دارد و امكان ندارد كه يكى از مصاديق بقر، مصداق براى انسان هم باشد. ولى در عين حال انسان و بقر داراى وحدت جنسى مى باشند و اين دو در جنس حيوان مشتركند. به عبارت ديگر: در وحدت جنسى مسأله تصادق بر مورد واحد مطرح نيست. به ندرت پيدا مى شود كه تصادق بر مورد واحد پيش آيد و الّا انواع و حتى اصناف يك نوع هم قابل تصادق نيستند و آنچه به عنوان قوام وحدت جنسى است اشتراك اين دو نوع در جنس واحد است. اشكال دوّم: برفرض كه ما از اشكال اوّل صرف نظر كنيم، مى گوييم: بدون ترديد، مادّه اجتماع صلاة و غصب- كه شما مطرح

كرديد- همان صلاة[208] متّحد با غصب است كه در دار غصبى واقع مى شود. در اين صورت ما سؤال مى كنيم:

مولا وقتى امر خودش را متوجه طبيعت كلّى صلاة و نهى را متوجه طبيعت كلّى غصب

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 255

مى كرد، آيا مورد تصادق و مادّه اجتماع را هم ملاحظه كرده است يا نه؟ اين از دو حال خارج نيست: 1- اگر بگوييد: «ملاحظه كرده است». مى گوييم: «چنين چيزى ممتنع است، زيرا اگر «صلاة در دار غصبى» به عنوان واحد شخصى مطرح باشد، امكان تعلّق امر و نهى به واحد شخصى وجود ندارد و همان طور كه گفتيم:[209] «متعلّق اوامر و نواهى عبارت از طبايع مى باشند نه افراد» و اگر «صلاة در دار غصبى» به عنوان واحد صنفى 210]- يعنى در مقابل صلاة در مسجد و صلاة در خانه و ... كه هركدام صنفى از اصناف صلاتند- مطرح باشد، اين هم غير معقول است، زيرا امر وقتى مى خواهد به چيزى تعلّق بگيرد، فقط به متعلّق خودش نظر دارد و امكان ندارد ذرّه اى از دايره متعلّق خودش خارج شود. متعلّق، عبارت از صلاة است و همان طور كه نمى تواند حاكى از صلاتهاى شخصى باشد، از صنف هم نمى تواند حكايت كند. «انسان» اگرچه در خارج متّحد با زيد است، و همين اتحاد وجودى مصحّح حمل شايع صناعى مى شود، ولى در مقام دلالتْ فقط بر موضوع له خودش يعنى حيوان ناطق- دلالت كرده و نمى تواند ذرّه اى از آن تجاوز كرده و مثلًا بر زيد- كه «حيوان ناطق مقيّد به خصوصيات فرديّه» است- دلالت كند. همان طور كه «انسان» نمى تواند حاكى از فرد خاصّى باشد، از صنف خاص هم نمى تواند حكايت كند.

ابيضيت و

عالميّت، اگرچه به عنوان صنف خاص مطرحند ولى خارج از دايره موضوع له انسان مى باشند. پس مولا وقتى مى گويد: «أقيموا الصلاة» معنا ندارد كه مادّه تصادق صلاة با غصب را ملاحظه كرده باشد. مادّه تصادق، نه به هيئت افعل در «أقيموا» ارتباط دارد و نه به متعلّق آنكه عبارت از «ماهيت صلاة» است. همان طور كه مادّه تصادق نه ارتباطى به هيئت «لا تغصب» دارد و نه ارتباطى به متعلّق آنكه- عبارت از

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 256

«ماهيت غصب» است- دارد. اتحاد وجودى بين صلاة و غصب غير از مسأله حكايت و دلالت است. عنوان غصب فقط از موضوع له خود- كه طبيعت غصب است- حكايت مى كند، و از افراد و اصناف آن حكايت نمى كند. عنوان صلاة هم فقط از موضوع له خود- كه طبيعت صلاة است- حكايت مى كند و از افراد و اصناف آن حكايت نمى كند. 2- و اگر بگوييد: «مولا وقتى امر به صلاة و نهى از غصب را مطرح كرده، مورد تصادق آن دو را ملاحظه نكرده است». مى گوييم: «در اين صورت، وجود مورد تصادق چگونه مى تواند فارق بين مسأله صلاة و غصب با مسأله سجود براى خدا و سجود براى غير خدا باشد؟ ممكن است كسى بگويد: اگر بين سجده براى خدا و سجده براى غير خدا فرق نباشد و هر دو- مثل صلاة و غصب- به صورت واحد جنسى مطرح باشند چه مشكلى پيش مى آيد؟ در پاسخ مى گوييم در اين صورت لازم مى آيد كه مسأله «سجود براى خداوند» و «سجود براى غير خداوند» هم در نزاع اصولى مسأله اجتماع امر و نهى وارد شوند، در حالى كه هيچ يك از كسانى كه

مسأله اصولى اجتماع امر و نهى را مورد بحث قرار داده اند نيامده اند بگويند: «صدر و ذيل آيه «لا تسجدوا للشمس و لا للقمر و اسجدوا للّه الذي خلقهنَّ» قابل جمع نيست». خلاصه اين كه مرحوم آخوند در عنوان بحث كلمه «واحد» را مطرح كرده و آن را شامل واحد جنسى هم دانستند.[211] سپس «سجود براى خدا» و «سجود براى غير خدا» را خارج از دايره واحد جنسى دانستند. در حالى كه ما ملاحظه كرديم راهى براى اخراج اين دو از واحد جنسى وجود ندارد، پس بايد مسأله اجتماع امر و نهى شامل مسأله سجود هم بشود. ولى از طرفى مشاهده مى كنيم كه كسى آن را داخل در اين بحث ندانسته است. پس چه بايد كرد؟

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 257

حلّ اشكال در ارتباط با عنوان بحث راه حلّ اين اشكال اين است كه ما عنوان بحث را تغيير داده بگوييم: «آيا تعلّق امر و نهى به دو عنوانى كه در شى ء واحد با هم تصادق دارند جايز است يا نه؟». مطرح كردن عنوان بحث به اين صورت، داراى دو خصوصيت است: 1- علّت خروج «سجود براى خدا» و «سجود براى غير خدا» از محلّ نزاع، عدم تصادق آن دو در مورد واحد بود، ما نمى توانستيم سجودى را تصور كنيم كه هم «سجود براى خدا» باشد و هم «سجود براى غير خدا». در حالى كه اين اشكال بر تعبير ما وارد نيست زيرا ما دو عنوان را به گونه اى فرض كرديم كه داراى مادّه اجتماع و مورد تصادق باشند و اين تعبير از همان ابتدا شامل «سجود براى خدا» و «سجود براى غير خدا» نمى شود، زيرا تصادقى

بين آن دو وجود ندارد. 2- بنا بر تعبير ما ضرورتى ندارد كه مقصود از واحد را واحد جنسى يا واحد نوعى بدانيم بلكه ما مراد از واحد را همان واحد شخصى مى دانيم، ولى اين واحد شخصى به عنوان مورد اجتماع مطرح است نه به عنوان متعلّق امر و نهى. بنابراين، اشكالى كه ما بر مرحوم آخوند وارد مى كرديم- كه فرد و واحد شخصى نمى تواند متعلّق امر و نهى قرار گيرد بلكه اوامر و نواهى به طبايع تعلّق مى گيرند- بر اين تعبير وارد نيست، زيرا ما وحدت شخصى را در ارتباط با مادّه اجتماع و مورد تصادق دانستيم نه در ارتباط با تعلّق امر و نهى. و اجتماع، هم خارج از دايره تعلّق امر و نهى است. بنا بر تعبير ما، امر و نهى به دو عنوان كلّى تعلّق مى گيرند ولى اين دو عنوان داراى اين خصوصيت هستند كه داراى مادّه اجتماعند و در يك واحد شخصى با هم جمع مى شوند.[212] بنابراين

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 258

«سجود براى خدا» و «سجود براى غير خدا» اگرچه دو عنوان هستند ولى چون مادّه اجتماع ندارند از محلّ بحث ما خارجند. ممكن است كسى بگويد: محلّ بحث ما در جايى است كه مولاى آمر و ناهى، عالم به تصادق و اجتماع دو عنوان در مورد واحد است. در اين صورت چگونه امر و نهى مى كند؟ در پاسخ مى گوييم: رتبه تصادق، غير از رتبه تعلّق امر و نهى است. تصادق، وصف دو عنوان است امّا در رتبه تعلّق امر و نهى، غير از دو عنوان چيز ديگرى وجود ندارد. به عبارت ديگر: آنچه در امر و نهى دخالت

دارد نفس عنوان صلاة و عنوان غصب است و مرحله تصادق، دخالتى در وصف «مأمور به بودن» و «منهى عنه بودن» ندارد. يعنى وقتى مولا امر را به صلاة متعلّق مى كند، خصوصيت «تصادق آن با غصب» همراه صلاة و داخل در مأمور به نيست. و هنگامى كه غصب را متعلّق نهى قرار مى دهد، خصوصيت «تصادق آن با صلاة» همراه غصب و داخل در منهى عنه نيست.

مقدّمه دوّم: فرق بين مسأله اجتماع امر و نهى و مسأله اين كه «آيا نهى متعلّق به عبادت، اقتضاى فساد دارد؟»
اشاره

در باب نواهى دو مسأله مهمّ وجود دارد: مسأله اجتماع امر و نهى و مسأله اين كه آيا نهى متعلّق به عبادات اقتضاى فساد دارد؟ بدون ترديد همان طور كه بين علوم تمايز وجود دارد، بين مسائل هر علمى هم بايد تمايز وجود داشته باشد و نمى توان مسأله واحدى را به عنوان دو مسئله از يك علم مورد بحث قرار داد.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 259

حال ممكن است كسى توهّم كند كه بين مسأله «اجتماع امر و نهى» و اين مسئله كه «آيا نهى متعلّق به عبادت اقتضاى فساد دارد؟» فرقى وجود ندارد. منشأ توهم اين است كه «عبادت، نياز به امر- وجوبى يا استحبابى 213]- دارد» بنابراين وقتى گفته مى شود: «آيا نهى متعلّق به عبادت اقتضاى فساد دارد؟» معنايش اين است كه امر و نهى در اين عبادت اجتماع پيدا كرده اند. پس جاى اين سؤال است كه چه فرقى بين اين دو وجود دارد؟ مرحوم آخوند در مقام بيان فرق بين اين دو مسئله مى فرمايد: اگرچه- به حسب ظاهر- مورد اين دو مسئله يكى است ولى جهت مورد بحث در آن دو با هم فرق دارد. در باب اجتماع امر و نهى، آنچه به عنوان نقطه مركزى نزاع

است اين است كه اگر مولا امر خود را متعلّق به صلاة كند، آيا اين امر از عنوان صلاة به عنوانى كه صلاة در خارج با آن اتحاد پيدا مى كند- يعنى غصب- سرايت مى كند؟ و اگر مولا نهى خود را به غصب متعلّق كند، آيا اين نهى از عنوان غصب به عنوان ديگرى كه غصب در خارج با آن اتحاد پيدا مى كند- يعنى صلاة- سرايت مى كند؟ قائلين به جواز اجتماع مى گويند: «هريك از امر و نهى در محدوده خودشان بوده و به عنوان ديگرى سرايت نمى كنند». ولى قائلين به امتناع مى گويند: «امر و نهى از محدوده خودشان سرايت مى كنند و لازمه جواز اجتماع امر و نهى اين است كه صلاة و غصب، هم مأمور به و هم منهى عنه واقع شوند و چنين چيزى ممتنع است». امّا در مسأله تعلّق نهى به عبادت، از جهت ديگر بحث مى شود و آن جهت اين است كه آيا بين نهى متعلّق به عبادت و بطلان عبادت ملازمه وجود دارد؟ مرحوم آخوند مى فرمايد: همين مقدار، براى فرق گذاشتن بين اين دو مسئله كافى است.[214]

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 260

اشكال بر مرحوم آخوند:

حضرت امام خمينى رحمه الله كلام مرحوم آخوند را مورد اشكال قرار داده مى فرمايد:

براى فرق گذاشتن بين دو چيز، ابتدا بايد از ذاتيات شى ء شروع كنيم و تا وقتى كه دو شى ء در ذاتيات متفاوتند، سراغ عناوين عرضى نرويم. مثلًا براى بيان فرق بين انسان و فرس بايد سراغ فصل آن دو رفته و بگوييم:

«فصل انسان، عبارت از ناطق و فصل فرس، عبارت از صاهل است». اختلاف بين انسان و فرس در همان مرحله نوعيت و ذاتيت وجود دارد. حال

اگر ما اين اختلاف را كنار گذارده و بگوييم: «فرق انسان و فرس اين است كه انسان داراى دو پا ولى فرس داراى چهار پا است»، اگرچه يك فرق بين انسان و فرس را مطرح كرده ايم ولى اين فرق در مرحله متأخر از ذاتيات است و تا وقتى كه دو شى ء در مرحله ذاتيات با هم تمايز دارند، نوبت به فرق هاى عرضى نمى رسد. حضرت امام خمينى رحمه الله مى فرمايد: دو مسأله يك علم تا وقتى كه فرق ذاتى دارند، نوبت به فرق عرضى و مطرح كردن حيثيت مورد بحث نمى رسد. اختلاف ذاتى بين دو مسئله به اين است كه موضوع يا محمول و يا موضوع و محمول آن دو با هم مغايرت داشته باشند. مثلًا بين «الفاعل مرفوع» با «المبتدأ مرفوع» و بين «الفاعل مرفوع» و «الفاعل مقدّم على المفعول» و بين «الفاعل مرفوع» و «المفعول منصوب» اختلاف ذاتى وجود دارد. و اتفاقاً ما نحن فيه هم از همين قبيل است. بين مسأله اجتماع امر و نهى و مسئله تعلّق نهى به عبادت، مغايرت ذاتى وجود دارد. اين دو مسئله، نه موضوع واحدى دارند و نه محمول واحدى. عنوان مسئله اجتماع امر و نهى اين است كه «الأمر و النهي هل يجتمعان؟».[215] موضوع در اين مسئله عبارت از «الأمر و النهى» و محمول آن «هل يجتمعان» است. امّا عنوان مسأله تعلّق نهى به عبادت اين است كه «العبادة

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 261

المنهي عنها هل تكون فاسدة؟». و موضوع در اين مسئله، عبارت از «العبادة المنهي عنها» و محمول آن «هل تكون فاسدة» مى باشد. ملاحظه مى شود كه موضوع و محمول اين دو مسئله هيچ ارتباطى

با هم ندارند. و هنگامى كه بين دو مسئله اختلاف ذاتى وجود داشته باشد نوبت به اختلاف عرضى نمى رسد.[216] تكميل فرمايش امام خمينى رحمه الله: ممكن است كسى بگويد: دو مسئله در صورتى مستقل به حساب مى آيند كه اقوال مطرح شده در يك مسئله، در مسأله ديگر نيز بتواند جريان پيدا كند. و به عبارت ديگر: مسأله دوّم، بر جميع اقوال مسأله اوّل بتواند جريان داشته باشد، ولى اگر مسأله دوّم فقط بنا بر يك قول از اقوال مسأله اوّل جريان پيدا كند، معنايش اين است كه مسأله دوّم، به عنوان فرع مسأله اوّل است و ديگر نمى تواند حالت استقلال داشته باشد. در ما نحن فيه نيز ممكن است كسى بگويد: مسأله تعلّق نهى به عبادت، تنها بنا بر قول به جواز اجتماع امر و نهى مطرح است و بنا بر قول به امتناع نمى تواند جريان پيدا كند، زيرا عبادت مأمور به، داراى امر وجوبى يا استحبابى است و تعلّق نهى به عبادت، تنها در صورت جواز اجتماع امر و نهى جريان دارد. پس در مسئله اوّل گفته مى شود: «آيا اجتماع امر و نهى جايز است؟» سپس گفته مى شود: «بنا بر قول به جواز اجتماع امر و نهى، آيا نهى متعلّق به عبادت، دلالت بر فساد آن مى كند؟» در حالى كه ظاهر اين است كه اين دو مسئله استقلال داشته و اين گونه نيست كه مسأله دوّم به عنوان فرع براى مسأله اوّل باشد. ما در پاسخ مى گوييم: اين توهّم از ريشه فاسد است و تعلّق نهى به عبادت، به معناى اجتماع امر و نهى نيست. در مسأله تعلّق نهى به عبادت، امرى وجود ندارد تا

مسأله «اجتماع امر و نهى» مطرح باشد.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 262

ممكن است گفته شود: مگر معناى عبادت، وجود امر- وجوبى يا استحبابى- نيست؟ مى گوييم: بله، ولى معناى عبادت در مسأله «تعلّق نهى به عبادت» اين نيست كه امرى براى عبادت وجود دارد، بلكه معنايش اين است كه در اين عمل منهى عنه اگر قرار بود به جاى نهى، امرى وجود داشته باشد، آن امر به صورت امر عبادى بود. اما در حال حاضر، چيزى جز نهى وجود ندارد. مثلًا روزه عيد فطر و عيد قربان، از مصاديق تعلّق نهى به عبادت است. معناى تعلّق نهى به عبادت اين نيست كه روزه عيد فطر و عيد قربان داراى يك امر استحبابى است و نهى با آن امر اجتماع پيدا كرده اند. بلكه معنايش اين است كه اگر به جاى نهى قرار بود امرى به اين روزه متوجه شود، امر آن- همانند امر متعلّق به روزه بقيه ايّام- جنبه عبادى داشت و قصد قربت در آن معتبر بود.[217] امّا الآن كه نهى به آن تعلّق گرفته، ديگر پاى امر در كار نيست. و اصلًا معقول نيست كه بخواهد امرى وجود داشته باشد، براى اين كه قائلين به جواز اجتماع امر و نهى مى گويند: «ما دو عنوان داريم كه اين دو عنوان در يك واحد شخصى يا صنفى تصادق دارند» ولى نمى شود دو عنوان هم مأمور به باشند و هم منهى عنه. در روزه عيد فطر اگر بخواهد امرى وجود داشته باشد، لازم مى آيد هم امر به آن تعلّق گرفته باشد- چون روزه هرروزى روزى داراى امر مستقلى است- و هم نهى به آن تعلّق گرفته باشد و

نتيجه اين مى شود كه روزه عيد فطر- به عنوان واحد- هم مأمور به باشد و هم منهى عنه. و قائل به جواز اجتماع امر و نهى، هيچ گاه جرأت بيان چنين مطلبى را ندارد. قائل به جواز اجتماع امر و نهى مى گويد: امر به طبيعت صلاة و نهى به طبيعت غصب تعلّق گرفته است و مجرّد اين كه اين دو- صلاة و غصب- در وجود خارجى با هم تصادق دارند، مانع از تعلّق امر به ماهيّت صلاة و تعلّق نهى به ماهيّت غصب نمى شود.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 263

لذا مسأله تعلّق نهى به عبادت، هيچ ارتباطى به مسأله اجتماع امر و نهى ندارد.

مسأله اجتماع امر و نهى در جايى است كه امر و نهى فعلى داشته باشيم كه به دو عنوان تعلّق گرفته اند و بين اين دو عنوان، نسبت عموم و خصوص من وجه وجود داشته باشد. امّا در مسأله تعلّق نهى به عبادت، چنين چيزهايى مطرح نيست، بلكه فقط نهى مطرح است ولى چون متعلّق نهى جنبه عبادى دارد بحث كرده اند كه آيا اگر مكلّف با نهى مخالفت كرده و اين عمل را انجام دهد علاوه بر مخالفت عمليه و استحقاق عقاب، عمل عبادى او هم باطل است يا نه؟ پس فرق بين اين دو مسئله روشن است و جايى براى يك چنين توهمى وجود ندارد.

مقدّمه سوّم: آيا مسأله اجتماع امر و نهى، مسأله اى اصولى است؟
اشاره

مرحوم آخوند مى فرمايد: معيار مسأله اصولى اين است كه نتيجه آن مسئله بتواند به عنوان كبراى قياس استنباط احكام شرعى واقع شود. و اين معيار در مسأله اجتماع امر و نهى وجود دارد، زيرا ما وقتى از بحث پيرامون اين مسئله فارغ مى شويم نتيجه اين مسئله به عنوان

كبرى در قياس استنباط واقع مى شود. كسى كه قائل به امتناع اجتماع امر و نهى است معمولًا جانب نهى را ترجيح داده و حكم به بطلان صلاة در دار غصبى مى كند. امّا قائل به جواز اجتماع امر و نهى مى گويد: «صلاة در دار غصبى، به عنوان صلاة، متعلّق امر و به عنوان غصب، متعلّق نهى قرار گرفته است و تعلّق امر و نهى به دو عنوانى كه متصادق بر شى ء واحدند مانعى ندارد». سپس در اينجا بحث ديگرى مطرح مى شود كه در صورت قائل شدن به جواز اجتماع امر و نهى آيا صلاة در دار غصبى صحيح است يا نه؟

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 264

مرحوم بروجردى با وجود اين كه قائل به جواز اجتماع امر و نهى بودند، صلاة در دار غصبى را باطل مى دانستند.[218] و حضرت امام خمينى رحمه الله نيز تمايلى نسبت به اين مطلب نشان مى دادند. البته به نظر ما صلاة در دار غصبى- بنا بر قول به جواز اجتماع امر و نهى- محكوم به صحّت است و ما در بحث هاى آينده به تحقيق پيرامون آن خواهيم پرداخت. بنابراين ملاك مسأله اصولى در مسأله اجتماع امر و نهى وجود دارد و فقيه نتيجه اين مسئله را در قياس استنباط قرار مى دهد و بر اساس آن به صحّت يا بطلان صلاة در دار غصبى فتوا مى دهد. مرحوم آخوند گويا مى خواهد بگويد: هم از نظر حكم تكليفى- يعنى نفس تعلّق امر و نهى- و هم از نظر حكم وضعى- يعنى صحت و بطلان- ملاك مسأله اصوليه در اينجا وجود دارد. و همين مقدار كفايت مى كند كه ما مسأله اجتماع امر و نهى را جزء

مسائل علم اصول به حساب آوريم. سپس مى فرمايد: البته ما نمى خواهيم وجود ساير معيارها را از مسأله «اجتماع امر و نهى» نفى كنيم، بلكه در اين مسئله، معيار فقهى بودن و معيار كلامى بودن نيز وجود دارد، همان طور كه معيار دخول آن در مبادى تصديقيه علم اصول و معيار دخول در مبادى احكاميه علم اصول وجود دارد ولى وجود اين معيارها ضررى به اصولى بودن مسئله وارد نمى كند، اين ها با يكديگر تضادّ ندارند كه نتوانيم آنها را جمع كنيم.[219] لكن

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 265

با توجه به اين كه معيار مسأله اصولى در آن وجود دارد ما اين مسئله را به عنوان مسأله اى اصولى در علم اصول مورد بحث قرار مى دهيم.[220]

بررسى كلام مرحوم آخوند:

اشكال اوّل: مرحوم آخوند فرمودند: «معيار مسأله فقهى در مسأله اجتماع امر و نهى وجود دارد». ما به مرحوم آخوند مى گوييم: آيا اين مسئله، با حفظ همين عنوان مورد بحث در اصول، عنوان مسأله فقهى پيدا مى كند يا اين كه بايد عنوان آن تغيير پيدا كند؟ روشن است كه اگر بخواهيم عنوان را تغيير دهيم، كلام شما (مرحوم آخوند) دچار مشكل مى شود، چون فرض اين است كه با حفظ عنوان محلّ نزاع بايد بحث شود كه مسئله اصولى است يا فقهى و در صورت تغيير عنوان، بسيارى از مسائل اصوليه به مسأله فقهى مبدّل خواهند شد. مثلًا در بحث مقدّمه واجب اگر عنوان بحث اين باشد كه «آيا بين وجوب ذى المقدّمه و وجوب مقدّمه، ملازمه اى وجود دارد يا نه؟»، اين مسئله به عنوان مسأله اى اصولى مطرح خواهد بود ولى اگر عنوان را تغيير داده و بگوييم: «آيا مقدّمه واجب، واجب است يا

نه؟»، عنوان مسأله فقهى پيدا خواهد كرد. مگر چه فرقى بين اين مسئله و مسأله «نماز جمعه واجب است يا نه؟» وجود دارد؟ بنابراين ما نبايد عنوان مسئله را تغيير دهيم، زيرا تغيير عنوان مسئله، موجب اختلاط مسائل علوم با يكديگر مى شود. در اين صورت مسأله اجتماع امر و نهى چگونه مى تواند به عنوان مسأله اى فقهى مطرح باشد؟ موضوع مسائل فقهى عبارت از فعل مكلّف است، در حالى كه موضوع مسأله اجتماع امر و نهى عبارت از «اجتماع امر و نهى» است. بله اگر مى گفتيم: «آيا

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 266

صلاة در دار غصبى واجب است يا حرام؟» شما مى توانستيد آن را به عنوان مسأله اى فقهى به حساب آوريد. مسأله «اجتماع امر و نهى جايز است يا نه؟»[221] همانند مسأله ملازمه بين وجوب ذى المقدّمه و وجوب مقدّمه است و خود مرحوم آخوند، در بحث مقدّمه واجب، مسأله ملازمه بين وجوب ذى المقدّمه و وجوب مقدّمه را خارج از مسأله فقهى دانستند. پس چگونه در اينجا مى گويند: «ملاك مسأله فقهى در مسأله اجتماع امر و نهى وجود دارد؟» و ظاهر بيان ايشان هم اين است كه با حفظ عنوان مسئله چنين مطلبى را فرموده اند. در حالى كه با حفظ عنوان نمى تواند فقهى باشد و با تغيير عنوان هم لازم مى آيد مسأله اى مانند مقدّمه واجب هم عنوان فقهى پيدا كند. اشكال دوّم: مرحوم آخوند فرمودند: «معيار مسأله كلامى در مسأله اجتماع امر و نهى وجود دارد». با توجه به اين كه معيار مسأله كلامى، بحث از احوال مبدأ و معاد است، ما به مرحوم آخوند مى گوييم: براى اين كه مسأله اجتماع امر و نهى بخواهد مسأله اى

كلامى باشد بايد: اوّلًا: عنوان بحث را تغيير دهيم، زيرا مسأله «آيا اجتماع امر و نهى در شى ء واحد جايز است؟» نه موضوعش مربوط به مبدأ و معاد است و نه محمولش. و اگر بخواهيم آن را در ارتباط با مبدأ و معاد بدانيم بايد بگوييم: «آيا حكيم على الاطلاق مى تواند امر و نهى خود را متعلّق به دو عنوانى كند كه اين دو عنوان در شى ء واحدى تصادق دارند؟ ثانياً: تغيير عنوان هم به تنهايى كارساز نيست، زيرا اساس مسأله اجتماع امر و نهى، مسأله اى عقلى است.[222] در مسائل عقليه اين خصوصيت وجود دارد كه موضوع

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 267

آنها اختصاص به اوامر صادر از خداوند ندارد. مسائل عقليّه، عموميت دارد، لذا ما مى گفتيم: اگر مولايى به عبد خود بگويد: «اشتر اللّحم»، عقل مى فهمد كه بين وجوب اشتراء لحم و وجوب دخول سوق- كه مقدّميت براى اشتراء لحم دارد- ملازمه وجود دارد. به همين جهت اگر از قائلين به امتناع اجتماع امر و نهى سؤال كنيم: آيا اين امتناع فقط در محدوده اوامر و نواهى حكيم على الاطلاق است يا در مورد ساير عقلاء نيز جريان دارد؟ پاسخ مى دهند: اختصاصى به حكيم على الاطلاق ندارد. به عبارت ديگر: نقطه حساس بحث اجتماع امر و نهى، عبارت از «نفس اجتماع امر و نهى» است و اين كه آيا امر و نهى از چه كسى صادر شده است؟ مطرح نيست. در نتيجه اگر ما عنوان بحث را هم تغيير دهيم، نمى توانيم كلامى بودن مسئله را ثابت كنيم. بر خلاف فقهى بودن مسئله، كه اگر عنوان محلّ بحث را تغيير مى داديم، مسئله مى توانست يك مسأله فقهى باشد.

اشكال سوّم: مرحوم آخوند فرمودند: «معيار دخول مسأله اجتماع امر و نهى در مبادى تصديقيه علم اصول وجود دارد». مرحوم نائينى- كه از جمله قائلين به اين قول است- در تفسير مبادى تصديقيه مى فرمايد: مبادى تصديقيه چيزى است كه به عنوان صغرى براى مسائل يك علم واقع شود و مسأله اجتماع امر و نهى به عنوان صغراى مسأله تعارض و تزاحم- كه از مسائل قطعى علم اصول است- مى باشد، زيرا در باب اجتماع امر و نهى بحث مى شود كه آيا تعلّق امر به صلاة و تعلّق نهى به غصب، موضوعى براى عنوان تعارض و تزاحم به وجود مى آورد يا نه؟ قائلين به جواز اجتماع مى گويند: «خير، امر به صلاة تعلّق مى گيرد و نهى به غصب، و تصادق اين دو در يك چيز، موضوعى براى تعارض يا تزاحم درست نمى كند». اما قائلين به امتناع مى گويند: «تصادق اين دو عنوان در يك چيز، موضوع براى تزاحم درست مى كند و صغراى تزاحم تحقّق پيدا مى كند، پس بايد در ماده اجتماع بين اين دو، احكام متزاحمين را پياده كرد».

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 268

ما ضمن اينكه تفسير مرحوم نائينى در ارتباط با مبادى تصديقيه را مى پذيريم- در مقابل تفسيرى كه مرحوم مشكينى در حاشيه بر كفايه مطرح كرده است 223]- ولى تطبيق آن بر ما نحن فيه مورد قبول نيست. زيرا لازمه اين حرف اين است كه ما عنوان بحث را تغيير دهيم. ما در بحث اجتماع امر و نهى نمى خواهيم در ارتباط با وجود يا عدم وجود صغراى تعارض يا تزاحم بحث كنيم. بله اگر عنوان را تغيير داده و بگوييم: «آيا در مسأله اجتماع امر و نهى،

تزاحم وجود دارد يا نه؟» در اين صورت، مسأله اجتماع امر و نهى مى توانست به عنوان صغراى باب تزاحم باشد ولى روشن است كه ما بايد مسئله را با حفظ عنوانش بررسى كنيم نه با تغيير عنوان آن. اشكال چهارم: مرحوم آخوند فرمودند: «معيار دخول مسأله اجتماع امر و نهى در مبادى احكاميه علم اصول وجود دارد». مبادى احكاميه عبارت از مسائلى است كه موضوع آن عبارت از احكام باشد، يعنى در ارتباط با احكام صحبت كند. مثلًا اين مسئله كه «آيا بين احكام خمسه تضاد وجود دارد يا نه؟» از مبادى احكاميه علم اصول است.

همچنين تقسيم احكام به دو قسم تكليفى و وضعى، به عنوان مسأله اصوليه نيست بلكه از مبادى احكاميه علم اصول است. مبادى احكاميه عنوانى است كه بر خود محل نزاع تطبيق مى كند و براى تطبيق

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 269

آن بر عنوان محلّ نزاع، نيازى به تغيير عنوان مسأله اجتماع امر و نهى نداريم، زيرا ما در ما نحن فيه بحث مى كنيم كه «آيا اجتماع امر و نهى در واحد جايز است يا نه؟ آيا تعلّق امر و نهى به عنوانين متصادقين بر واحد جايز است يا نه؟» و اين بحث از احكام امر و نهى است. آنچه معروض اجتماع و امتناع قرار مى گيرد، خود امر و نهى است به اين معنا كه آيا ممكن است امر و نهى روى صلاة و غصب جمع شوند يا نه؟ و اين عنوان، جزء مبادى احكاميه است. مرحوم آخوند سپس مى فرمايد: در مسأله اجتماع امر و نهى، ملاك مسأله اصوليه وجود دارد و آنچه در مسأله اصوليه مهم است، تطبيق ضابطه مسأله

اصوليه برآن است و انطباق يا عدم انطباق عناوين ديگر، دخالتى ندارد. در نتيجه مسأله اجتماع امر و نهى يكى از مسائل مهمّ علم اصول است و عنوان استطراد در آن مطرح نيست.

مقدّمه چهارم آيا بحث اجتماع امر و نهى، بحثى لفظى است؟

بحث در اين است كه آيا نزاع در مسأله اجتماع امر و نهى اختصاص به جايى دارد كه پاى لفظ در ميان باشد و وجوب و حرمت از طريق لفظ- مثل هيئت افعل و هيئت لا تفعل- مطرح شده باشد؟ يا اين كه اين مسئله، اختصاصى به باب الفاظ ندارد و حتى اگر پاى لفظ هم در ميان نباشد و وجوب و حرمت از راه اجماع يا دليل عقل استفاده شود، باز هم اين بحث جريان دارد؟ پاسخ اين سؤال اين است كه نزاع در مسأله اجتماع امر و نهى اختصاصى به الفاظ ندارد و همان طور كه در بحث سابق- مقدّمه سوّم- مطرح كرديم اين مسئله- به يك تعبير- داخل در مبادى احكاميّه علم اصول است. در مبادى احكاميه از مسائلى بحث

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 270

مى شود كه در ارتباط با حكم است و چنين مباحثى اختصاص به باب الفاظ ندارد. مثلًا در مبادى احكاميه بحث مى كنيم كه آيا بين وجوب و حرمت، تضاد تحقّق دارد يا نه؟ و موضوع بحثِ تضاد، خصوص وجوب و حرمتى نيست كه از راه لفظ استفاده شده باشد، بلكه از هر طريقى ثابت شده باشند، فرقى نمى كند. در اينجا هم مى خواهيم ببينيم اگر وجوب و حرمت بخواهد روى دو عنوان متصادق در واحد جمع شود، آيا مستلزم اين است كه دو حكم متضاد در يكجا جمع شده باشند يا مستلزم چنين چيزى نيست؟ روشن

است كه اين بحث، اختصاصى به هيئت افعل و هيئت لا تفعل ندارد. بلكه اگر وجوب و حرمت از راه اجماع يا دليل عقل هم ثابت شود، همين نزاع جريان دارد. در اينجا ممكن است كسى بگويد: در اين مسئله قول سوّمى هم وجود دارد و آن اين است كه اجتماع امر و نهى، از نظر عقل جايز است ولى از نظر عرف جايز نيست. آيا با توجه به اين كه پاى عرف در ميان است، نمى توان گفت: «اين نزاع، ارتباط به عالم الفاظ دارد، زيرا عرف با مسائل لفظى سر و كار دارد»؟ در پاسخ مى گوييم: چنين چيزى نمى تواند مؤيّد لفظى بودن مسأله ما نحن فيه باشد، بلكه مبناى اين تفصيل اين است كه صلاة در دار غصبى- يعنى اين عمل خارجى بدون در نظر گرفتن لفظ- را با دو ديد مى توان ملاحظه كرد: ديد عقلى و ديد عرفى. عقل- با توجه به دقّتى كه دارد- صلاة در دار غصبى را دو چيز مى بيند، به همين جهت مانعى از اجتماع امر و نهى نمى بيند. ولى عرف، آن را يك چيز مى بيند و معتقد است صلاة در دار غصبى با صلاة در غير دار غصبى- از نظر وحدت- فرقى نمى كند، لذا چون واحد است، امر و نهى نمى تواند در آن جمع شود. پس تفصيل مذكور نمى تواند نزاع را از مسأله عقل و معنا به لفظ و عالم دلالت و اثبات بكشاند.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 271

مقدّمه پنجم آيا محلّ نزاع اختصاص به وجوب و حرمت نفسى و تعيينى و عينى دارد يا شامل وجوب و حرمت غيرى، تخييرى و كفائى هم مى شود؟

همان طور كه واجبات به نفسى و غيرى، تعيينى و تخييرى، عينى و كفائى تقسيم مى شوند، در محرمات نيز چنين تقسيماتى جريان دارد. حرمت غيرى از نظر تصوير- مانند وجوب

غيرى است. همان طور كه وجوب غيرى، وجوب مقدّمى است، حرمت غيرى هم حرمت مقدّمى است. ولى دايره حرمت غيرى محدود است، زيرا در واجب غيرى تا وقتى واجب تحقق پيدا نكند، ذى المقدّمه نمى تواند تحقّق پيدا كند، امّا در حرمت غيرى ممكن است ده مقدّمه هم تحقق پيدا كند ولى مكلّف هنگام ايجاد ذى المقدّمه- يعنى حرام نفسى- پشيمان شده و ترك ذى المقدّمه را اراده كند. حرمت تخييرى مثل اين كه مولا به عبد خود بگويد: «يا بايد با زيد مجالست نكنى يا با عَمرو». فرق بين حرمت تخييرى با واجب تخييرى اين است كه مخالفت در واجب تخييرى، با ترك هر دو عِدل حاصل مى شود و اگر يك عِدل را اتيان كرده و عدل ديگر را ترك كرد، موافقت حاصل شده است. امّا در حرمت تخييرى اگر يكى از دو مجالست را ترك كرد، موافقت حاصل شده است و مخالفتْ متوقف بر اين است كه هر دو مجالست را اختيار كند. حرمت كفائى هم قابل تصور است، به اين كيفيت كه اگر نهى را به معناى «طلب ترك» بدانيم- همان طور كه مشهور و مرحوم آخوند عقيده داشتند- معناى نهى اين مى شود كه بايد «طبيعتِ منهى عنها» را ترك كرد، حتى اگر اين ترك از ناحيه يكى از مكلّفين باشد. در اين صورت «ترك طبيعت منهى عنها» عنوان «كفائى» پيدا مى كند. و

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 272

اگر اين ترك از ناحيه يكى از مكلّفين حاصل شود، هدف مولا حاصل شده است و لازم نيست از ناحيه همه مكلّفين باشد، هرچند ترك از ناحيه همه بهتر است. در اين صورت، مخالفت با حرمت كفائى به

اين است كه همه مكلّفين اقدام به انجام طبيعت منهى عنها بنمايند. همان طور كه مخالفت در واجب كفائى به اين بود كه همه مكلّفين آن را ترك كنند. بنابراين تصوير حرام كفائى ممكن است. امّا ظاهراً مثالى شرعى براى حرمت كفائى وجود ندارد.[224] ولى در اينجا بنا برفرض پيدا شدن مثال شرعى مى خواهيم بحث كنيم. بحث در اين است كه آيا نزاع در مسأله اجتماع امر و نهى، محدود به جايى است كه هريك از وجوب و حرمت آن تعيينى و نفسى و عينى باشد و وجوب و حرمت تخييرى، غيرى و كفائى خارج از محدوده نزاع است يا اين كه نزاع عموميت داشته و همه اين موارد را شامل مى شود؟ پاسخ اين است كه نزاع مذكور عموميت داشته و همه اين موارد را شامل مى شود. بيان مطلب: نزاع فوق، يك نزاع عامّ است، زيرا فرق هايى كه بين واجب نفسى و واجب غيرى مطرح شده است، هيچ گونه نقشى در محلّ نزاع ندارد. اين كه واجب غيرى، مطلوب بالذات مولا نيست و مخالفت با آن موجب استحقاق عقوبت نيست ولى واجب نفسى مطلوب بالذات مولاست و مخالفت با آن موجب استحقاق عقوبت است، نقشى در

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 273

محلّ نزاع اجتماع امر و نهى ندارد. همان طور كه شى ء واحد- با عنوان واحد- نمى تواند هم وجوب غيرى و هم حرمت غيرى داشته باشد، در اينجا هم بحث مى شود كه آيا وجوب غيرى و حرمت غيرى مى توانند به دو عنوانى تعلّق بگيرند كه تصادق در واحد دارند؟ مسأله وجوب تخييرى و حرمت تخييرى هم همين طور است. مثلًا اگر مولا در جانب وجوب بگويد: «يا نماز واجب است

و يا روزه» و در جانب حرمت هم بگويد:

«يا تصرف در اين دار حرام است و يا مجالست با اغيار» در اين صورت اگر مكلّف بين اين ها جمع كرد، مثل اين كه در ناحيه وجوب تخييرى يكى از دو عِدل را اختيار كرده و با هر دو عِدل حرمت تخييرى جمع كند، مثلًا نماز خود را به همراه مجالست با اغيار، در آن دار انجام دهد، بحث مى شود كه آيا دو حكم- وجوب تخييرى و حرمت تخييرى- در اينجا جمع شده اند- يعنى نماز در اين خانه همراه با مجالست اغيار دو حكم دارد؟- يا اين كه اجتماع حكمين در اينجا امتناع دارد؟ در باب وجوب كفائى و حرمت كفائى نيز ملاك جريان دارد. مثلًا اگر فرض كنيم نهى به طبيعت غصب تعلّق گرفته و غصب به عنوان حرام كفائى مطرح باشد[225] و كسى نماز ميّت را- كه واجب كفائى است- در مكان غصبى بخواند آيا در اينجا اجتماع حكمين تحقّق پيدا كرده است؟ در نتيجه نفسى و تعيينى و عينى بودن واجب هيچ گونه دخالتى در محلّ بحث ندارد. ملاك در مسأله اجتماع امر و نهى عبارت از وجوب و حرمت است. و حتى به نظر ما وجوب و حرمت هم خصوصيتى ندارد و اين مسئله در مورد استحباب و كراهت هم مطرح است ولى ما وجوب و حرمت را در مقابل استحباب و كراهت مطرح نمى كنيم.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 274

وجوب و حرمت به عنوان دو حكمى هستند كه در شى ء واحد- به عنوان واحد- جمع نمى شوند. و در اينجا مى خواهيم ببينيم آيا وجوب و حرمت مى توانند در دو عنوانى كه متصادق در واحدند اجتماع

پيدا كنند؟ به عبارت ديگر: ما در اينجا سه فرض داريم: 1- اجتماع امر و نهى بر شى ء واحد- به عنوان واحد- ممتنع است. 2- تعلّق امر و نهى به دو عنوانى كه هيچ گونه تصادقى با يكديگر ندارند، جايز است. 3- تعلّق امر و نهى به دو عنوانى كه متصادق در واحدند، مورد بحث ماست كه آيا ملحق به كدام يك از دو قسم قبلى است. آيا تعدّد عنوان مى تواند مشكل استحاله را از ميان بردارد يا اين كه تعدّد عنوان، چون همراه با تصادق است، همانند عنوان واحد و ممتنع است.

مقدّمه ششم آيا اخذ قيد «مندوحه» در محلّ نزاع لازم است؟
اشاره

بعضى از اصوليين در محلّ نزاع قيد «مندوحه» را اضافه كرده اند. مراد اينان از اضافه كردن قيد فوق اين است كه نزاع در جواز يا عدم جواز اجتماع امر و نهى- به گونه اى كه بعضى بتوانند قائل به جواز شوند و بعضى قائل به امتناع- در جايى امكان دارد كه مكلّف در ارتباط با موافقت امر، راه تخلّصى داشته باشد يعنى مكلّف بتواند مأمور به به اين امر را هم در ضمن فرد حرام اتيان كند و هم در ضمن فرد غير حرام. مثلًا نزاع اجتماع امر و نهى در مورد صلاة در دار غصبى، وقتى جريان پيدا مى كند كه مكلّف بتواند صلاة را در غير دار غصبى هم اتيان كند ولى با انتخاب نادرست خودش نماز را در دار غصبى انجام دهد. اينجا محلّ بحث است كه آيا صلاة در دار غصبى مى تواند داراى دو حكم باشد؟ قائل به جواز اجتماع مى گويد: «مانعى

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 275

ندارد» و قائل به امتناع مى گويد: «ممتنع است». اما در جايى كه مكلّف مندوحه

نداشته باشد و چاره اى جز انجام مأمور به در ضمن فرد حرام ندارد، از محلّ نزاع اجتماع امر و نهى خارج است، زيرا در اينجا تكليف به محال تحقّق پيدا مى كند و قائل به جواز اجتماع امر و نهى نمى تواند تكليف به محال را جايز بداند. امر كردن به طبيعتى كه تنها مى تواند در ضمن فرد حرام تحقّق پيدا كند، مانند اين است كه طبيعتى را هم مأمور به و هم منهى عنه قرار دهند و اين تكليف به محال است يعنى مكلّف، قادر بر امتثال اين دو تكليف نيست. چگونه مى تواند از يك طرف انزجار از منهى عنه پيدا كند و از طرف ديگر مأمور به را در ضمن همان فرد منهى عنه بياورد؟ در نتيجه بايد محلّ بحث در جايى باشد كه قائل به جواز اجتماع امر و نهى بتواند وجود امر و نهى را تثبيت كند و آن جايى است كه مندوحه در كار باشد. و اين كه بزرگان از اصوليين چنين قيدى را در تعابير خودشان مطرح نكرده اند، به جهت وضوح آن بوده نه بدان جهت كه مدخليّت قيد مذكور در محلّ نزاع را قبول نداشته باشند.[226]

اشكال مرحوم آخوند بر قائلين به اعتبار قيد مندوحه

مرحوم آخوند در پاسخ قائلين به اعتبار قيد مندوحه مى فرمايد: وجود و عدم وجود قيد مندوحه، در جهتى كه ما در اجتماع امر و نهى از آن بحث مى كنيم هيچ نقشى ندارد. جهت مورد بحث ما اين است كه كلمه جواز- كه در محل نزاع مطرح شده- به معناى امكان است نه به معناى جواز شرعى. و اصولًا مسأله مورد بحث ما مسأله اى عقلى است. در اين مسئله كلمه جواز (/ امكان) به

نفس اجتماع امر و نهى اضافه شده است. يعنى قائل به جواز اجتماع مى گويد: «نفس اجتماع امر و نهى، ممكن است» ولى قائل به استحاله مى گويد: «نفس اجتماع امر و نهى، ممتنع است» پس آنچه محل نزاع است مربوط به خود اجتماع امر و نهى است. و همان طور كه در مقدّمه پنجم گفتيم: در

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 276

اينجا سه صورت وجود دارد: صورت اوّل: امر و نهى به شى ء واحد- به عنوان واحد- تعلق بگيرند، مثل: صلِّ و لا تصلِّ. اين مورد داراى استحاله است ولى آيا دليل استحاله آن چيست؟ كسانى- مانند مرحوم آخوند- كه قائل به تضادّ بين امر و نهى مى باشند، استحاله مذكور را به جهت همين تضادّ مى دانند و مسأله تضادّ ربطى به امكان و عدم امكان متعلّق ندارد و امتناع اجتماع بر خود امر و نهى عارض مى شود. همان طور كه تضاد بين سواد و بياض مستلزم اين است كه يك جسم نتواند در آنِ واحد هم معروض سواد و هم معروض بياض واقع شود. اگر ما قائل به وجود تضادّ بين امر و نهى شديم، امتناع اجتماع «صلّ» و «لا تصلِّ» ربطى به مكلّف- و عدم قدرت او بر اين كه هم نماز بخواند و هم نماز نخواند- نخواهد داشت بلكه اين امتناع مربوط به اين است كه صلاة، شى ء واحد و داراى عنوان واحد است و بين امر و نهى تضاد وجود دارد و اجتماع ضدّين امكان ندارد. اما كسانى- مانند ما- كه تضادّ بين امر و نهى را قبول ندارند،[227] استحاله اجتماع امر و نهى را به جهت تضادى كه در مراحل قبل از تعلّق امر و

نهى- نسبت به شخص واحد- وجود دارد مى دانند. و الّا نسبت به دو شخص مانعى ندارد. مثلًا اگر مولايى به عبد خودش بگويد: «طبيعت شرب خمر براى تو حلال است» و مولاى ديگر هم به عبد خودش بگويد: «طبيعت شرب خمر براى تو حرام است» مانعى ندارد. در حالى كه اگر مسأله تضاد در كار بود «طبيعت شرب خمر» در آنِ واحد- نه تنها از ناحيه يك نفر بلكه از ناحيه دو نفر هم- نمى توانست متعلّق امر و نهى قرار گيرد. همان طور كه جسم واحد- نه تنها از ناحيه يك نفر بلكه از ناحيه دو نفر هم- نمى تواند در آنِ واحد معروض سواد و بياض واقع شود. اين كه در باب اوامر و نواهى ملاحظه مى شود طبيعت واحد، بدون هيچ قيد و شرطى مى تواند از ناحيه يك مولاى عرفى، مأمور به و از ناحيه

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 277

مولاى عرفى ديگر، منهى عنه واقع شود- به گونه اى كه طبيعت واحد، در آنِ واحد، هم مأمور به و هم منهى عنه باشد- دليل روشنى بر عدم وجود تضاد بين امر و نهى است. در نتيجه در مانند صلِّ و لا تصلِّ، عدم امكان اجتماع در رابطه با نفس دو حكم است و ربطى به متعلّق و عدم قدرت برآن ندارد. صورت دوّم: امر و نهى به دو عنوانى تعلّق بگيرند كه هيچ گونه تصادقى با يكديگر ندارند، مثل صلاة و شرب خمر كه هيچ گونه اتحادى بين آن دو تحقّق پيدا نمى كند.[228] در چنين صورتى اجتماع امر و نهى مانعى ندارد و اين امكان در ارتباط با نفس حكمين مطرح مى شود. صورت سوّم: امر و نهى به دو

عنوانى كه متصادق در واحدند تعلّق گرفته باشد، مثل صلاة در دار غصبى. اين صورت به عنوان برزخ بين دو صورت قبلى است و محلّ بحث ما مى باشد. در اينجا ما به متعلّق امر و نهى كارى نداريم بلكه به نفس اجتماع حكمين كار داريم. مى خواهيم ببينيم آيا تعلق امر و نهى به دو عنوانى كه متصادق در واحدند جايز است يا نه؟ به همين جهت- كه بحث در ارتباط با حكمين است- ما در مقدّمه سوّم گفتيم: «مسأله اجتماع امر و نهى، مى تواند جزء مبادى احكاميه علم اصول هم باشد، زيرا مبادى احكاميه علم اصول عبارت از مسائلى است كه در ارتباط با خصوصيات حكم بحث مى كند. مثل اين كه آيا بين احكام تضادّ وجود دارد يا نه؟ آيا حكم بر چند قسم است؟ در اينجا هم مى خواهيم ببينيم آيا دو حكم مى تواند روى دو عنوان متصادق در واحد اجتماع پيدا كند؟»[229] روى اين مبنا روشن است كه نزاع ما در

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 278

مسأله اجتماع امر و نهى در محدوده نفس دو حكم است و مى خواهيم بدانيم آيا اجتماع حكمين جايز است يا نه؟ و كارى به تعلّق آن دو حكم- و استحاله آن به جهت عدم مندوحه- نداريم. اين خودش بحثى جداگانه است كه بين اشاعره و ديگران واقع شده است. اشاعره با توجه به اين كه مسأله حسن و قبح عقلى را نمى پذيرند، مى گويند:

«مانعى ندارد كه مولا با وجود اين كه حكيم على الاطلاق است، تكليف به غير مقدور بنمايد. و ما اصل مسأله حسن و قبح عقلى را نمى پذيريم تا شما بخواهيد چنين چيزى را قبيح بدانيد». قائلين به حسن و

قبح عقلى در مقابل اشاعره- مى گويند: «تكليف به غير مقدور، علاوه بر اين كه تكليف به محال است، به جهت قبيح بودنش نيز داراى استحاله است، زيرا از جانب حكيم على الاطلاق نمى تواند امر قبيحى صادر شود». پس اين كه آيا تكليف به غير مقدور، محال است يا نه؟ بحث ديگرى است و مسأله اجتماع امر و نهى، ارتباطى به آن ندارد. پس اشاعره هم مى توانند در مسأله اجتماع امر و نهى شركت كنند و يكى از طرفين را بپذيرند، زيرا امتناع اجتماع امر و نهى، مبتنى بر مسأله قبح نيست. و اشاعره ممكن است به جهت تضادّ و امثال آن قائل به استحاله اجتماع شود و يا اصلًا استحاله را نپذيرفته و قائل به جواز شود. ممكن است كسى بگويد: ما كه حرف اشاعره را قبول نداريم، پس كارى به آنها نداريم و غير اشاعره را ملاك قرار مى دهيم. غير اشاعره مى گويند: «نفس تكليف به محال، داراى استحاله است، اگرچه اين استحاله- از ناحيه محال بودن متعلّق- به تكليف سرايت كند». بنابراين مى توان بنا بر مبناى غير اشاعره قيد مندوحه را معتبر دانست. در پاسخ مى گوييم: درست است كه غير اشاعره- بنا بر اعتقاد به حسن و قبح- نفس تكليف به محال را محال مى دانند ولى محال بودن در ما نحن فيه غير از

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 279

آن جهتى است كه در آن مسئله مطرح است. محال بودن تكليف در آن مسئله از ناحيه مكلّف به است. اما در مسأله اجتماع امر و نهى، قائلين به استحاله از راه محال بودن مكلّف به وارد نمى شوند بلكه تضاد و امثال آن را مطرح مى كنند

و اين هيچ ربطى به حسن و قبح و قدرت و عدم قدرت ندارد. به عبارت ديگر: در آنجا محال بودن، صفت براى مكلّف به و در اينجا صفت براى تكليف است. و همين مقدار در جواب قائلين به اعتبار قيد مندوحه كافى است.

نتيجه بحث

از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه در بحث اجتماع امر و نهى، نه تنها قيد مندوحه معتبر نيست بلكه اعتبار قيد مندوحه موجب خلط در محل نزاع خواهد شد. زيرا محل نزاع در ارتباط با نفس حكمين است و كارى به متعلّق ندارد و آوردن قيد مندوحه معنايش اين است كه محلّ نزاع با متعلّق مخلوط شده و نزاع از مسير اصلى خودش منحرف شود.

مقدّمه هفتم ارتباط مسأله «اجتماع امر و نهى» با مسأله «تعلق اوامر و نواهى به طبايع يا افراد»

مرحوم آخوند مى فرمايد: در زمينه ارتباط بين اين دو مسئله دو توهّم پيش آمده است: 1- مسأله اجتماع «امر و نهى» از ثمرات مسأله «تعلّق اوامر و نواهى به طبايع يا افراد» قرار داده شود. به اين كيفيت كه بگوييم: «قائلين به جواز اجتماع امر و نهى كسانى هستند كه اوامر و نواهى را متعلّق به طبايع مى دانند و قائلين به امتناع اجتماع

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 280

امر و نهى كسانى هستند كه اوامر و نواهى را متعلّق به افراد مى دانند». بنابراين، مسأله اجتماع امر و نهى داراى اصالت نيست بلكه از ثمرات و نتايج مسأله «تعلّق اوامر و نواهى به طبايع يا افراد» است. 2- مسأله اجتماع «امر و نهى» مبتنى بر اين است كه ما در مسأله «تعلّق اوامر و نواهى به طبايع يا افراد» قائل به تعلّق اوامر و نواهى به طبايع شويم و اگر در آن مسئله قائل شديم كه اوامر و نواهى به افراد تعلّق مى گيرند، در اينجا نمى توانيم در ارتباط با جواز يا امتناع اجتماع امر و نهى بحث كنيم. زيرا در اين صورت، ترديدى در امتناع اجتماع امر و نهى وجود نخواهد داشت. مرحوم آخوند مى فرمايد: هر دو توهّم

مذكور باطل است و مسأله اجتماع امر و نهى داراى استقلال بوده و هم قائلين به «تعلّق اوامر و نواهى به طبايع» و هم قائلين به «تعلّق اوامر و نواهى به افراد» مى توانند در اين بحث شركت كرده و قائل به جواز اجتماع امر و نهى يا امتناع اجتماع امر و نهى باشند.[230] بررسى كلام مرحوم آخوند: ما ابتدا بايد ملاحظه كنيم كه آيا كسانى كه در آن مسئله «فرد» را در مقابل «طبيعت» قرار داده و گفته اند: «احكام به افراد تعلّق مى گيرد نه به طبيعت» مقصودشان از «فرد» چيست؟ سه احتمال وجود دارد: احتمال اوّل: مراد از فرد، طبيعت موجود در خارج باشد. و طبيعت موجود در خارج، داراى عوارض فرديه و عوارض مشخّصه است. بنابراين كسانى كه اوامر و نواهى را متعلّق به طبيعت مى دانند، فقط طبيعت را در نظر دارند ولى كسانى كه اوامر و نواهى را متعلّق به افراد مى دانند، قيد وجود در خارج را هم به دنبال طبيعت مى آورند. روشن است كه اگر قائلين به «تعلّق اوامر و نواهى به افراد» چنين معنايى را از فرد اراده كرده باشند، مسأله «اجتماع امر و نهى» نمى تواند مبتنى برآن مسئله باشد، زيرا

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 281

اگر علاوه بر طبيعت، پاى وجود هم به متعلّق اوامر و نواهى كشيده شود، هريك از امر و نهى- به تنهايى و با قطع نظر از اجتماع- محال مى شوند و ديگر نوبت به اجتماع امر و نهى نمى رسد. دليل استحاله اين است كه در اين صورت بايد متعلَّق در رتبه مقدّم بر امر باشد. بنا بر اين مبنا تا وقتى كه صلاة در خارج تحقق پيدا

نكرده است، امرى وجود ندارد و وقتى هم كه صلاة وجود پيدا كرد، ديگر تعلّق امر به آن معنايى ندارد. و به تعبير علمى: وجود در خارج، ظرف سقوط تكليف است نه ظرف ثبوت آن وقتى صلاة در خارج تحقق پيدا كرد، معراجيّت و قربانيّت تحقق پيدا كرده و غرض مولا حاصل شده است و زمينه اى براى امر وجود نخواهد داشت. در باب نواهى هم همين طور است. شرب خمر موجود در خارج، نمى تواند متعلّق نهى واقع شود، زيرا در اين صورت لازم مى آيد كه مولا از ما خواسته باشد كه شرب خمر موجود در خارج را در همين زمانى كه وجود پيدا كرده، ترك كنيم و چنين چيزى محال است. اگر شرب خمر در خارجْ وجود پيدا كرد ديگر امكان ندارد كارى كنيم كه همين شرب خمر در خارج وجود نداشته باشد. و به عبارت ديگر: نهى از شرب خمر موجود در خارج بدان معناست كه همين شرب خمر بايد ترك شود و ترك اين شرب خمر از اختيار همه بيرون است. در نتيجه قائلين به تعلّق اوامر و نواهى به افراد نمى توانند چنين معنايى را از فرد اراده كرده باشند. احتمال دوّم: مراد از فرد در آن مسئله، عنوان كلّى «فردى از طبيعت» باشد. كه لازم نيست اين فرد الآن در خارج وجود داشته باشد. افراد طبيعت انسان، در دو عنوان با هم مشتركند: يكى عنوان انسانيت، كه جنس و فصل آنهاست و عنوان ديگر اين است كه هريك از اين افراد به عنوان «فردى از طبيعت انسان» مى باشند. همان طور كه در ارتباط با عنوان اوّل، قضيّه «زيد إنسان» را تشكيل مى دهيم، در ارتباط

با عنوان دوّم هم قضيّه «زيد فرد من أفراد الإنسان» را تشكيل مى دهيم. ممكن است كسى بگويد: اين دو عنوان با هم فرق دارند، زيرا در مورد فرد مى گوييم: «زيد فرد» و «عَمرو فرد آخر» و «بكر فرد ثالث».

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 282

در پاسخ مى گوييم: در مورد عنوان انسان هم همين طور است. ما وقتى مى گوييم: «زيد إنسان» و به دنبال آن مى گوييم: «عَمرو إنسان آخر». زيد و عَمرو همان طور كه دو فرد از افراد انسان هستند، دو انسان نيز مى باشند. اگر قائل به «تعلّق اوامر و نواهى به افراد» چنين معنايى را از فرد اراده كرده باشد، مسأله اجتماع امر و نهى به هيچ عنوان مبتنى برآن مسئله نخواهد بود. يعنى هم قائلين به «تعلّق اوامر و نواهى به طبيعت» و هم قائلين به «تعلّق اوامر و نواهى به افراد»- به اين معنا كه در احتمال دوّم مطرح است- مى توانند در بحث اجتماع امر و نهى شركت كرده و قائل به جواز اجتماع امر و نهى يا امتناع آن بشوند. در نتيجه بنا بر احتمال دوّم، هيچ يك از دو توهّم مطرح شده را نمى توان پذيرفت و مسأله اجتماع امر و نهى مسأله اى مستقل بوده و ربطى به مسأله تعلّق اوامر و نواهى به طبايع يا افراد ندارد. ولى بعيد به نظر مى رسد كه مقصود از «فرد» يك چنين معنايى باشد، زيرا وقتى قرار باشد عنوان كلّى «فردى از افراد صلاة» مطرح باشد، چرا خود طبيعت صلاة مطرح نشود؟ چرا وجوب نتواند به خود طبيعت تعلّق بگيرد؟ اگر كلّى بودن طبيعت مانع باشد، «فردى از افراد صلاة» هم كلى است و مانع نسبت به آن هم

بايد وجود داشته باشد. احتمال سوّم: فردِ يك طبيعت، داراى سه خصوصيت است: 1- ماهيت، يعنى جنس و فصل. 2- وجود آن ماهيت در خارج. 3- عوارض مشخّصه فرديّه، مثل اين كه پدر و مادر او چه كسى هستند؟ در چه زمان و مكانى متولد شده است و قيافه و رنگ پوست او چگونه است؟ افراد انسان در خصوصيت انسانيت و خصوصيت وجود انسان مشتركند و آنچه باعث تمييز آنها از يكديگر مى شود به گونه اى كه بين آنها مباينت حاصل شود، همان خصوصيات فرديّه اى است كه هريك از افراد براى خودشان دارند. اين كه ما

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 283

نمى توانيم قضيه حمليه اى به عنوان «زيدٌ بكرٌ» تشكيل دهيم، بدان جهت است كه زيد و بكر در خصوصيات فرديّه مغايرت دارند و الّا در ماهيت انسان و وجود ماهيت انسان با هم مشتركند. مرحوم آخوند در بحث «تعلّق احكام به طبايع يا افراد» بر اين معنا تكيه داشتند كه قائلين به «تعلّق احكام به افراد» مى خواهند بگويند: «خصوصيات فرديّه هم داخل در دايره امر و نهى است. يعنى صلاة با تمام خصوصياتش- مثل زمان و مكان آن- به عنوان مأمور به و شرب خمر با تمام خصوصياتش- مثل زمان و مكان و ظرف و ...- به عنوان منهى عنه است».[231] اگر كسى در آن مسئله، فرد را اين گونه معنا كند، بايد ملتزم شود كه مسأله اجتماع امر و نهى تابع مسأله «تعلّق امر و نهى به طبايع يا افراد» است. يعنى كسى كه در آن مسئله قائل به «تعلّق امر و نهى به طبيعت» است، در مسأله «اجتماع امر و نهى» قائل به جواز اجتماع مى شود و

كسى كه در آن مسئله قائل به «تعلّق امر و نهى به فرد» مى شود، در مسأله «اجتماع امر و نهى» چاره اى جز قول به امتناع ندارد. بيان مطلب: قائل به «تعلّق امر و نهى به طبيعت» مى گويد: «امر و نهى از نفس طبيعت به عوارض و خصوصيات فرديّه تجاوز نمى كند». در اين صورت اتحاد صلاة و غصب در مرحله خارج و مقام امتثال و مخالفت، ربطى به مرحله امر و نهى نخواهد داشت. مرحله امر و نهى، قبل از مرحله خارج و قبل از موافقت و مخالفت مطرح است.

به طور كلّى موافقت امر و مخالفت نهى- حتى در غير عبادات- در مرحله متأخر از امر و نهى قرار دارد. بنابراين مجرّد اتحاد صلاة و غصب در مرحله اى بعد از امر و نهى، ضربه اى به

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 284

مرحله امر و نهى- كه قبل از مرحله اتّحاد است- وارد نخواهد كرد. امّا قائل به «تعلّق امر و نهى به افراد»- به آن معنايى كه مرحوم آخوند براى فرد مطرح كردند- مى گويد: «امرى كه به صلاة تعلّق گرفته، خصوصيات و عوارض فرديّه صلاة را نيز در بر مى گيرد و يكى از آن عوارض فرديّه، عبارت از اتحاد صلاة با غصب- در بعضى اوقات- است. همچنين نهى متعلّق به غصب، خصوصيات فرديّه غصب را نيز در بر مى گيرد و يكى از آن خصوصيات فرديّه، عبارت از اتحاد غصب با صلاة- در بعضى اوقات- است». در اين صورت، امر به صلاة و نهى از غصب، مانند اين است كه مولا از اوّل بگويد: «صلّ في المكان المغصوب و لا تغصب في حال الصلاة» و چنين چيزى ممتنع

است. در نتيجه كسى كه قائل به «تعلّق امر و نهى به افراد است» است، در مسأله «اجتماع امر و نهى» بايد قائل به امتناع شود. بنابراين، اصرارى كه مرحوم آخوند بر قطع ارتباط بين مسأله «اجتماع امر و نهى» و مسأله «تعلّق امر و نهى با طبايع يا افراد» دارند، قابل قبول نيست و مسأله «اجتماع امر و نهى» مبتنى بر مسأله «تعلّق امر و نهى به طبايع يا افراد» است.

مخصوصاً كه مرحوم آخوند در مقدّمه دوّم بحث «اجتماع امر و نهى» وقتى در مقام بيان فرق بين مسأله «اجتماع امر و نهى» و مسأله «نهى متعلّق به عبادت» برآمدند فرمودند: «آنچه در مسأله «اجتماع امر و نهى» مورد بحث است، مسأله سرايت است.

يعنى مى خواهيم ببينيم آيا امر، از طبيعت صلاة سرايت به خصوصيات فرديّه آن- مثل صلاة متحد با غصب- هم مى كند؟ آيا نهى، از طبيعت غصب، سرايت به خصوصيات فرديّه آن- مثل غصب متحد با صلاة- هم مى كند؟» و روشن است كه مسأله سرايت و عدم سرايت چيزى جز قول به فرد و قول به طبيعت نيست. قائل به «تعلق امر و نهى به طبيعت» مى گويد: «حكم از طبيعت به خصوصيات فرديّه سرايت نمى كند» ولى قائل به «تعلّق امر و نهى به افراد» مى گويد: «حكم از طبيعت به خصوصيات فرديّه سرايت مى كند».

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 285

مقدّمه هشتم اعتبار وجود مناط امر و نهى در محلّ اجتماع
اشاره

مرحوم آخوند مى فرمايد: «اگر چيزى بخواهد مثال براى مسأله «اجتماع امر و نهى» باشد بايد از قبيل متزاحمين باشد، كه در محلّ اجتماع، ملاك هر دو حكم وجود داشته باشد امّا اگر از باب متعارضين باشد نمى تواند در بحث اجتماع امر و نهى

داخل شود».[232] در اينجا لازم است ابتدا دو عنوان تزاحم و تعارض را مورد بررسى قرار دهيم:

فرق باب تزاحم و باب تعارض از جهت حكم

تزاحم، گاهى بين دو حكمِ متماثل است، مثلًا اگر مكلّفى با دو نفس محترمه مواجه شود كه در حال غرق شدن مى باشند، دو «أنقذ الغريق» متوجّه او مى شود. ولى با توجه به اين كه- فرض اين است- مكلّفْ قادر به جمع بين اين دو انقاذ نيست، بين اين دو انقاذ تزاحم پيدا مى شود و قاعده كلّى باب تزاحم، تقديم اهمّ يا محتمل الأهميّة است. و در غير اين صورت، مسأله تخيير جريان دارد. اما در باب تعارض بايد به مقام اثبات حكم مراجعه كرده و دليلى كه نسبت به دليل ديگر اظهريت دارد مقدّم بداريم. و اگر دو دليل با هم مساوى بودند، قاعده اقتضاى سقوط هر دو را مى كند. بله در ارتباط با خصوص خبرين متعارضين، قواعد خاصى وجود دارد كه از مقبوله عمر بن حنظله استفاده مى شود. ولى اين قواعد، اختصاص به خبرين متعارضين داشته و در غير خبرين متعارضين- مثل دو آيه قرآن، اگر فرض كنيم از نظر دلالت ظاهرى با هم تعارض داشته باشند- جريان پيدا نمى كند. بلكه در چنين موردى بايد توقّف كرده و براى پى بردن به حكم، سراغ راه هاى ديگر برويم.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 286

فرق باب تزاحم و باب تعارض از جهت موضوع

در باب تزاحم خواه بين دو حكم متماثل باشد يا دو حكم غير متماثل- ملاك و مناط حكم در هر دو طرف وجود دارد ولى مكلّف نمى تواند بين آن دو جمع كند. مثلًا وقتى دو نفس محترمه در حال غرق شدن هستند، واقع اين است كه انقاذ هركدام داراى صددرجه مصلحت لازم الاستيفاء است ولى اين كه مكلّف نمى تواند هر دو را نجات دهد، موجب نمى شود كه يكى از

آن دو انقاذ مصلحت خود را از دست داده باشد.

در تزاحم بين امر و نهى هم همين طور است. موردى كه در آن تزاحم پيش آمده به لحاظ امر داراى صددرجه مصلحت لازم الاستيفاء و به لحاظ نهى داراى صددرجه مفسده لازم الاجتناب است. امّا در باب تعارض،[233] بيش از يك ملاك وجود ندارد. ولى براى ما روشن نيست كه آن ملاك كدام است؟ مثلًا در «أكرم العلماء» و «لا تكرم الفساق» كه نسبت عموم و خصوص من وجه وجود دارد و در مورد «عالم فاسق» تعارض پيدا مى كنند، يعنى «أكرم العلماء» اكرام او را واجب و «لا تكرم الفساق» اكرام او را حرام مى كند. معناى تعارض اين است كه ما مى دانيم در «عالم فاسق» يك ملاك وجود دارد. ولى نمى دانيم آيا آن ملاك، ملاك وجوب اكرام است يا ملاك حرمت اكرام؟ اكنون كه فرق بين تزاحم و تعارض معلوم گرديد، به سراغ اصل كلام مرحوم آخوند مى رويم: مرحوم آخوند مى فرمايد: اگر چيزى بخواهد مثال براى مسأله اجتماع امر و نهى باشد بايد از قبيل متزاحمين باشد و مورد متعارضين- مانند «اكرم العلماء» و «لا تكرم الفساق»- نمى تواند در بحث «اجتماع امر و نهى» داخل شود. يعنى بايد ما احراز كرده باشيم كه آن عنوان واحدى كه متصادقين در آن جمع شده اند، ملاك هر دو حكم را دارا

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 287

مى باشد. مثلًا در «صلاة در دار غصبى» كه به عنوان مثال براى مسأله «اجتماع امر و نهى» مطرح مى شود، بايد احراز كرده باشيم كه هم تمام ملاك امر به صلاة وجود دارد و هم تمام ملاك نهى از غصب. در اين صورت كسى كه

قائل به جواز اجتماع امر و نهى مى شود مى گويد: «مانعى ندارد كه هريك از دو ملاك مستلزم حكم مربوط به خود باشد و وجوب و حرمت در صلاة در دار غصبى جمع شده باشد». ولى قائل به امتناع اجتماع امر و نهى مى گويد: «در اينجا نمى تواند دو حكم وجود داشته باشد بلكه هريك از دو ملاك كه اقواى از ديگرى بود، حكم هم تابع آن ملاك خواهد بود». قبل از اين كه به بررسى كلام مرحوم آخوند در اين زمينه بپردازيم لازم است مقدّمه نهم را نيز مطرح كنيم، زيرا اين دو مقدّمه ناظر به يك مطلب هستند ولى مقدّمه هشتم مربوط به مقام ثبوت و مقدّمه نهم مربوط به مقام اثبات است.

مقدّمه نهم مرحوم آخوند در اين مقدّمه پيرامون مقام اثبات بحث مى كند
اشاره

و آن بحث اين است كه ما از چه راهى تزاحم و تعارض را بدست آوريم؟

بررسى كلام مرحوم آخوند در مقدّمه هشتم و نهم:

حضرت امام خمينى رحمه الله مى فرمايد: ما بايد ببينيم آيا هدف مرحوم آخوند از اين دو مقدّمه چيست؟ در اين زمينه دو احتمال وجود دارد: احتمال اوّل: مرحوم آخوند بخواهند در محل نزاع در باب «اجتماع امر و نهى» اين قيد را اضافه كنند كه طرح مسأله «جواز يا عدم جواز تعلق امر و نهى به دو عنوان متصادق در واحد» مشروط به اين است كه ملاك هر دو حكم در آنِ واحد وجود داشته باشد و الّا از محلّ نزاع خارج است.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 288

حضرت امام خمينى رحمه الله مى فرمايد: اگر مرحوم آخوند چنين چيزى را اراده كرده باشد، ما از ايشان سؤال مى كنيم: چه فرقى بين اين قيد با قيد مندوحه وجود دارد؟ شما (مرحوم آخوند) در مورد قيد مندوحه فرموديد: «قيد مندوحه ربطى به محلّ نزاع ندارد، زيرا قيد مندوحه مربوط به متعلَّق- يعنى مكلّف به- است و مستلزم تكليف به محال است. در حالى كه در باب «اجتماع امر و نهى» در ارتباط با محال بودن نفس تكليف بحث مى شود نه در ارتباط با محال بودن مكلّف به. درست است كه ما- در مقابل اشاعره- تكليف به محال را جايز نمى دانيم ولى اين مسئله ربطى به محلّ نزاع در باب اجتماع امر و نهى ندارد». ما عين همين حرف را در اينجا به مرحوم آخوند برگردانده و مى گوييم: آيا اجتماع دو ملاك- كه شما آن را در محلّ نزاع معتبر مى دانيد- در حيثيت محلّ بحث در باب اجتماع امر و نهى

دخالتى دارد يا در ارتباط با پياده شدن مسأله اجتماع امر و نهى است؟ اگر مرحوم آخوند بفرمايد: «اجتماع دو ملاك در ارتباط با پياده شدن مسأله اجتماع امر و نهى است، به اين معنا كه اگر چيزى بخواهد مصداق مسأله اجتماع امر و نهى باشد بايد از متزاحمين باشد». ما به ايشان مى گوييم: «در باب قيد مندوحه هم همين طور است. مسأله اجتماع امر و نهى در جايى پياده مى شود كه مندوحه وجود داشته باشد. پس چرا شما قيد مندوحه را در محلّ نزاع معتبر نمى دانيد». و اگر ايشان بفرمايد: «ما كارى به صغرى و پياده شدن امر و نهى نداريم، بحث ما در ارتباط با كبرى و نفس تعلّق امر و نهى به عنوانين متصادقين در واحد است». در پاسخ مى گوييم: «در اين صورت چه ضرورتى دارد كه مسأله تزاحم و وجود ملاكين در ماده اجتماع را در اينجا مطرح كنيد؟». احتمال دوّم در كلام مرحوم آخوند: مرحوم آخوند با ذكر اين دو مقدّمه درصدد اضافه كردن قيد به مسأله اجتماع امر و نهى نيست. بلكه كلام ايشان ناظر به مقام تطبيق و پياده شدن امر و نهى است. و در واقع ايشان مى خواهد پاسخ يك سؤال

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 289

مقدّرى را مطرح كند. بيان مطلب: گويا كسى از مرحوم آخوند سؤال مى كند: با وجود اين كه نسبت بين دو عنوان در «اكرم العلماء» و «لا تكرم الفساق» عبارت از عموم و خصوص من وجه است، چرا مادّه اجتماع آن دو را به عنوان باب تعارض مطرح كرده و احكام تعارض را پياده مى كنيد ولى در مسأله «صلّ» و «لا تغصب»، مسأله

اجتماع امر و نهى را مطرح مى كنيد با وجود اين كه نسبت بين اين دو عنوان هم عموم و خصوص من وجه است؟ مرحوم آخوند با ذكر اين دو مقدّمه مى خواهد در پاسخ آن سؤال بفرمايد: علت اين است كه در مادّه اجتماع «صلّ» و «لا تغصب» هم ملاك وجوب صلاة تحقق دارد و هم ملاك حرمت غصب. امّا در مادّه اجتماع «اكرم العلماء» و «لا تكرم الفسّاق» نتوانسته ايم وجود دو ملاك را احراز كنيم. حضرت امام خمينى رحمه الله مى فرمايد: اگر كلام مرحوم آخوند ناظر به چنين چيزى باشد ما به ايشان مى گوييم: مسأله تزاحم را نبايد در رديف تعارض قرار داد، زيرا مسأله تزاحم در هيچ دليل شرعى مطرح نشده است بلكه مسأله تزاحم مسأله اى عقلى است و داراى احكام خاصى مى باشد. اگر يكى از دو ملاكْ اقوى بوده يا احتمال اقوى بودن آن وجود داشته باشد، حكم تابع همان ملاك است و اگر هر دو ملاك مساوى باشند، عقلْ حكم به تخيير مى كند. بنابراين، تزاحم يك عنوانى است كه به عنوان موضوع در يك مسأله عقليّه قرار گرفته است، كه عقل، هم موضوعش را معنا مى كند و هم حكم آن را بيان مى كند. ولى مسأله تعارض اين گونه نيست. در اخبار علاجيه عنوان خبران متعارضان و حديثان مختلفان وارد شده و احكامى هم در ارتباط با آنها مطرح شده است. به همين جهت براى پى بردن به معناى تعارض بايد به عرف مراجعه كرد.[234]

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 290

بله، بعضى از موضوعات هستند كه بايد توسط شارع بيان شوند- كه از آنها به موضوعات مستنبطه تعبير مى شود- مثل صلاة و حجّ. شارع همان طور كه حكم

صلاة و حجّ را بيان مى كند، كيفيت آن دو را نيز تبيين مى كند.[235] اشكال بر كلام امام خمينى رحمه الله: ما قبول داريم كه مسأله تعارض در اخبار علاجيه موضوع قرار گرفته و براى پى بردن به معناى آن بايد به عرف مراجعه كرد ولى اخبار علاجيّه، متعارضان را در محدوده «خبران» مطرح كرده و خبران متعارضان غير از مطلق دليلان متعارضان است. بنابراين ما براى پى بردن به معناى تعارض در خصوص خبران متعارضان بايد به عرف مراجعه كنيم. و اين بدان معنا نيست كه تعارضْ مفهوم عرفى بوده و هيچ حكم عقلى برآن مترتب نيست. تعارض دو بيّنه، دو ظاهر- غير از خبرين مربوط به اخبار علاجيّه نيست و مسأله اى عقلى است. به همين جهت در مباحث تعادل و ترجيح قبل از اين كه اخبار علاجيه مورد بحث قرار گيرد، بحثى عقلى مطرح مى شود و آن اين است كه آيا در خبران متعارضان قاعده چه اقتضاء مى كند؟ روشن است كه مقصود از اين قاعده حكم عقل است. ظاهراً حكم عقل در خبران متعارضان عبارت از تساقط است. بديهى است كه در قضيّه عقليّه «قاعده در خبران متعارضان اقتضاى تساقط مى كند» براى پى بردن به معناى خبران متعارضان بايد به عقل مراجعه كرد نه به عرف، زيرا اين مسئله هم از جهت موضوع و هم از جهت حكم مربوط به عقل است. پس ما تعارض در مورد خبرين متعارضين را نبايد در رديف تزاحم مطرح كنيم، امّا چرا مطلق تعارض را نتوانيم بر تزاحم عطف كنيم؟ گويا در اينجا خلطى صورت گرفته

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 291

است. نزاع ما در ارتباط با خبرين متعارضين نيست

بلكه نزاع ما در مورد حكمين متعارضين است. دو حكم متعارض گاهى از راه خبران متعارضان بدست مى آيند كه بايد به اخبار علاجيه مراجعه كنيم و گاهى هم از غير راه خبران متعارضان- مثلًا از راه ظاهر كتاب- بدست مى آيند، كه در اين صورت ديگر اخبار علاجيه مطرح نيست. در اينجا چرا ما نتوانيم تعارض را عطف بر تزاحم كنيم و هر دو را به يك صورت حلّ نماييم؟ لذا به نظر مى رسد اگر مراد مرحوم آخوند اين احتمال دوّم باشد- كه ظاهر هم همين است 236]- اشكال حضرت امام خمينى رحمه الله بر ايشان وارد نخواهد بود.[237]

مقدّمه دهم ثمره نزاع در مسأله اجتماع امر و نهى
اشاره

در اينجا در دو مقام بحث مى كنيم: 1- ثمره نزاع بنا بر قول به جواز اجتماع امر و نهى. 2- ثمره نزاع بنا بر قول به عدم جواز اجتماع امر و نهى.

مقام اوّل: ثمره نزاع بنا بر قول به جواز اجتماع امر و نهى
اشاره

قائلين به جواز اجتماع امر و نهى دو دسته اند: مشهور معتقدند كه ثمره پذيرفتن قول به جواز اجتماع امر و نهى، حكم به صحت

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 292

صلاة در دار غصبى است. هرچند مكلّف- از نظر غصب- مستحق عقوبت است. به عبارت ديگر: صلاة در دار غصبى، از جهت صلاة داراى عنوان مقرّبيّت و از جهت غصب داراى عنوان مبعّديت است و- بنا بر قول به جواز اجتماع امر و نهى- مانعى ندارد كه شى ء واحد داراى دو عنوان باشد. ولى جمعى از محقّقين مثل مرحوم بروجردى 238]- با وجود اين كه قائل به جواز اجتماع امر و نهى مى باشند- صلاة در دار غصبى را باطل مى دانند.

كلام مرحوم نائينى:

مرحوم نائينى در كلام خودشان دو هدف را تعقيب مى كنند: يكى اصل مسأله جواز اجتماع امر و نهى 239] و ديگرى صحت صلاة در دار غصبى، بنا بر مبناى جواز اجتماع. ايشان براى بيان نظريه خود سه مقدّمه مطرح مى كنند: مقدّمه اوّل: مقولات نه گانه عرضيه، امورى بسيط و خالى از هرگونه تركيب مى باشند، زيرا لازمه تركيب اين مقولات اين است كه همه آنها داراى يك «ما به الاشتراك» و هريك از آنها داراى يك «ما به الامتياز» باشد كه آن را از مقولات ديگر جدا كند. همان طور كه در باب جواهر، مسأله جنس و فصل مطرح است و انواع هر جنسى داراى جزء مشتركى به نام جنس و جزء مميّزى به نام فصل هستند. اگر قرار باشد مقولات نه گانه داراى «ما به الاشتراك» باشند، لازم مى آيد كه اين «ما به الاشتراك» فوق اين مقولات باشد- همان طور كه جنس در مرحله فوق نوع قرار دارد-

در حالى كه خود عنوان «مقوله» به معناى آخرين حدّ است. «مقولات نه گانه عرضيّه» يعنى امورى كه به عنوان آخرين حدّ در باب اعراض قرار گرفته اند. ممكن است سؤال شود: پس شما چگونه بين اين دو مطلب جمع مى كنيد كه از

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 293

طرفى مسأله تركيب را نفى كرده و از طرفى مقولات نه گانه را مطرح مى كنيد؟ مرحوم نائينى در پاسخ مى فرمايد: جمع بين اين دو مطلب به اين است كه بگوييم: «ما به الاشتراك اين مقولات، عين ما به الامتياز آنهاست». يعنى اين گونه نيست كه اين مقولات داراى دو جزء باشند كه يكى جزء مشترك و ديگرى جزء مميّز باشد بلكه ما به الاشتراك و ما به الامتياز اين ها يك چيز است. همان طور كه در نور ضعيف و نور قوى، فرق وجود دارد ولى اين فرق ناشى از تركّب نيست. اين گونه نيست كه نور ضعيف، مركّب از نور و ضعف بوده و نور قوى، مركب از نور و قوّت باشد. و نيز اختلاف بين وجود قوى- يعنى واجب الوجود- و وجود ضعيف- يعنى ممكن الوجود- ناشى از تركّب نيست كه يك جزء آن وجود و جزء ديگر آن قوّت يا ضعف باشد. وجود قوى، شى ء واحد و وجود ضعيف هم شى ء واحد است و فرق آنها از ناحيه تركّب و فرق بين ما به الاشتراك با ما به الامتياز آنها نيست. فرق هست ولى به اين كيفيت كه ما به الاشتراك آنها عين ما به الامتياز آنهاست. مقدّمه دوّم: اين مقولات اگرچه بسيط هستند ولى بين آنها كمال مغايرت وجود دارد، زيرا در غير اين صورت لازم مى آيد كه براى آنها مافوقى

فرض كنيم و چنين چيزى موجب خروج اين مقولات از عنوان «مقوله بودن» مى شود. درحالى كه عنوان «مقوله» به اين معناست كه چيزى ما فوق آن وجود ندارد. مقدّمه سوّم: حركت 240] در هر مقوله اى عين آن مقوله است، نه به عنوان ذاتى يا عرضى آن مقوله. زيرا اگر حركت در هر مقوله اى عين آن مقوله نباشد، لازم مى آيد كه حركتْ- كه مشترك بين مقولات است- يا جزء هر مقوله و يا به عنوان يك عرض- كه برآن مقوله عارض شده- بدانيم و هيچ يك از آن دو احتمال قابل قبول نيست، زيرا:

اگر حركت را جزء هر مقوله به حساب آوريم، لازم مى آيد كه همه مقولات در يك جزء مشترك باشند و در اين صورت بايد ملتزم شويم كه ما فوق اين مقولات قدر مشتركى-

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 294

به نام حركت- وجود دارد كه همه مقولات در آن مشتركند. درحالى كه ما گفتيم: «معناى مقوله اين است كه ما فوق آن چيز ديگرى وجود ندارد». و اگر حركت را به عنوان يك عرض بدانيم كه بر اين مقولاتْ عارض شده است، لازم مى آيد چيزى كه عرض است- يعنى مقولات- عنوان معروض پيدا كند. در حالى كه اين مقولات عرضيّه، عرضند و نياز به معروض جوهرى دارند و نمى توان تصور كرد كه يك عرض بر عرض ديگر عارض شده باشد. چنين چيزى با معناى عرض منافات دارد. معناى عرض عبارت از چيزى است كه تقوّم به معروض جوهرى دارد. بياض، متقوّم به جسم است. پس چگونه مى شود مقولات نه گانه عرضيه، معروض براى عرض ديگرى- به نام حركت- باشند؟ پس ما ناچاريم بگوييم: «حركت در هر مقوله، عين همان

مقوله است و مغاير با آن نيست تا بخواهيم بحث كنيم كه آيا به عنوان جزء آن مقوله است يا به عنوان عرض برآن مقوله؟ ذكر اين نكته لازم است كه مقصود از حركت در اينجا، حركت در مقابل سكون نيست، بلكه اين حركت داراى معناى دقيق ترى- شبيه حركت فلسفى- است كه ناظر به تداوم و استمرار آن مقوله است و شامل سكون هم مى شود. مرحوم نائينى پس از بيان مقدّمات فوق مى فرمايد: ما ابتدا بايد ملاحظه كنيم صلاة و غصب داخل در كدام يك از مقولات نه گانه عرضيه مى باشند؟ مى فرمايد: صلاة از مقوله «وضع» است، هرچند در حقيقت ركوع و سجود بين من (مرحوم نائينى) و صاحب جواهر رحمه الله اختلاف وجود دارد[241] ولى اين اختلاف مانع از

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 295

اين نيست كه ركوع و سجود از مقوله وضع باشند. امّا غصب از مقوله «اين» است، زيرا غصب به معناى شاغليت و بودن در مكان مغصوب است و مقوله «اين» عبارت از بودن شى ء در مكان است. پس مى فرمايد: با توجه به مقدّمه سوّم- كه گفتيم: «حركت در هر مقوله اى عين آن مقوله است»- بايد بگوييم: اگر خود صلاة از مقوله «وضع» باشد، حركت صلاتى هم از مقوله «وضع» خواهد شد. معناى حركت صلاتى، حركت هاى محسوس و مشاهد نيست، بلكه حالت تداوم صلاتى است كه با سكون و سكوت هم مى سازد. به مجرّد اين كه انسان نيّت مى كند و تكبيرة الاحرام را مى گويد، حركت صلاتى شروع مى شود و تا آخر نماز ادامه دارد و اگر در لحظه اى ايستاد و نه حركتى كرد و نه حرفى زد، آن لحظه، خارج از حركت صلاتى

نيست. هم چنين معناى حركت غصبى، حركت هاى مشاهد و محسوس در دار غصبى نيست، بلكه معناى حركت غصبى، استمرار «بودن در مكان غصبى» است، هرچند هيچ حركت محسوسى از او تحقق پيدا نكند. در نتيجه حركت صلاتى عين مقوله «وضع» و حركت غصبى هم عين مقوله «أين» است و چون بين اين دو مقوله مغايرت كامل وجود دارد، بين اين دو حركت هم مغايرت كامل وجود خواهد داشت. مرحوم نائينى سپس مى فرمايد: نظير اين مسئله را مى توان در مثال «زيد في الدار» مطرح كرد. در اين جمله، «دار» به عنوان مكان و «زيد» به عنوان مكين مطرح است و ارتباط بين «زيد» و «دار» ارتباط مكانى و «اين» ى است و كسى به خود اجازه نمى دهد كه نتيجه اين ارتباط مكانى را اتّحاد بين «زيد» و «دار» بداند، به گونه اى كه بتواند به جاى قضيّه «زيد في الدار» قضيّه حمليّه «زيد الدار» را تشكيل دهد. «زيد» از

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 296

مقوله جوهر است و ارتباط آن با «دار» يك ارتباطى عرضى و به عنوان مقوله «اين» است. چگونه ممكن است بين مقوله عرضى با مقوله جوهرى اتحاد وجود داشته باشد.

سپس مى فرمايد: مسأله «صلاة در دار» هم به همين كيفيت است و فرقى بين «زيد في الدار» و «الصلاة في الدار» وجود ندارد. همان طور كه در «زيد في الدار» نمى توان قضيّه حمليّه «زيد الدار»- كه ملاكش اتحاد است را تشكيل داد، در «الصلاة في الدار» هم نمى توان قضيّه حمليّه «الصلاة الدار» را تشكيل داد. از اينجا معلوم مى شود كه همان ارتباطى كه بين «زيد و «دار» وجود دارد، بين «صلاة» و «دار» هم وجود دارد و

تنها تفاوتى كه بين «زيد في الدار» و «الصلاة في الدار» وجود دارد، اين است كه «زيد» از مقوله «جوهر» و «صلاة» از مقوله «عرض» و «وضع» است. در نتيجه ارتباط «اين» ى موجب اتحاد نمى شود. بلكه تغاير موجود بين اين دو مقوله، در جاى خود محفوظ است و امكان ندارد روزى به اتّحاد تبديل شده و مثلًا «صلاة» متّحد با «دار غصبى» و يا «دار غصبى» متّحد با «صلاة» شود. مرحوم نائينى سپس مى فرمايد:

لازمه تغاير و عدم اتحاد اين دو مقوله، دو چيز است: يكى جواز اجتماع امر و نهى 242] و ديگرى صحت صلاة در دار غصبى، بر مبناى جواز اجتماع. زيرا مقوله «وضع»، معنون به عنوان صلاة و محبوب براى مولا و مقرّب عبد به مولا بوده و- در محدوده خودش- همه آثار صلاتى برآن مترتب مى شود. و مقوله «اين»، معنون به عنوان غصب و مبغوض براى مولا و مبعِّد عبد از مولا بوده و- در محدوده خودش همه آثار غصبى برآن مترتب مى شود. ولى هيچ گونه ارتباط اتحادى بين اين دو مقوله مشاهده نمى شود و هر مقوله اى در محدوده خودش، نقش دارد. در نتيجه، بنا بر قول به جواز اجتماع امر و نهى، گويا صحت صلاة در دار غصبى از واضحات است و ترديدى در آن وجود ندارد.[243]

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 297

اشكال بر كلام مرحوم نائينى: امور اعتبارى را نبايد به عنوان مصداق واقعيات قرار داده و احكام واقعيات را برآن مترتب كرد.[244] مقولات نه گانه عرضيّه، مربوط به واقعيات و امور حقيقيّه است 245] و اين مطلب فلسفى را نبايد در مورد امور اعتبارى مطرح كرد. مرحوم نائينى مى فرمايد: «صلاة، از

مقوله وضع است، زيرا ركوع و سجود- كه از اجزاء ركنيّه صلاتند- داخل در مقوله وضع مى باشند». ما به مرحوم نائينى مى گوييم: «مگر صلاة فقط ركوع و سجود است كه شما فقط اين دو را ملاحظه كرديد؟ صلاة، مركّبى اعتبارى است. يعنى شارع مقدس مجموعه اى از واقعيات را- كه از مقولات مختلف و متباين و غير قابل اجتماع هستند- با ديد وحدت ملاحظه كرده و آن را صلاة ناميده است. آيا اين را در كدام مقوله مى توانيم داخل كنيم؟ مقولات مختلف كه قابل اجتماع نيستند. پس بايد بگوييم: اين از مقسم مقوله بيرون است. مقوله در مورد واقعيات است. بله، حالت انحناى ركوع، داخل در مقوله «وضع» و بودن در مكان در حال صلاة، داخل در مقوله «اين» است ولى صلاة كه خصوص اين ها نيست. صلاة، يك مجموعه واحد- به وحدت اعتبارى- است و امكان ندارد بتوانيم وحدت حقيقى در مورد آن مطرح كنيم». در نتيجه صلاة نه تنها داخل در مقوله وضع نيست بلكه داخل در هيچ مقوله اى از مقولات نه گانه عرضيّه نيست. در باب غصب هم همين طور است. غصب عبارت از «استيلاء عدوانى بر مال غير» است و استيلاء، امرى اعتبارى است. اين استيلاء مشابه همان استيلائى است كه انسان بر مال خودش دارد. ملكيت- كه موضوع براى استيلاء است- امرى اعتبارى

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 298

است كه شارع و عقلاء آن را اعتبار كرده اند و به دنبال ملكيت، قاعده اى وجود دارد به نام «قاعده سلطنت» كه از دليل «الناس مسلّطون على أموالهم»[246] استفاده مى شود. جمله «الناس مسلطون على أموالهم»، قصد اخبار ندارد بلكه در مقام انشاء استيلاى مردم بر اموال خودشان

است و اين استيلاء، جنبه تكوينى ندارد بلكه امرى اعتبارى است. اصولًا همه مسائل انشائيه از امور اعتباريه اند و امكان ندارد انسان بتواند واقعيتى را انشاء كند. استيلاء در باب غصب هم همين طور است، زيرا: اوّلًا: معناى اين كه غاصب چيزى را غصب مى كند، اين نيست كه استيلايى تكوينى براى او پيدا مى شود بلكه همين مقدار كه عرف ملاحظه مى كند اين مال در اختيار غاصب است- به اين معنا كه اين مال در تصرف غاصب است و امر و نهى غاصب در آن جريان پيدا مى كند- از اين مسئله به استيلاء تعبير مى كند. و با توجه به اين كه مال، مال غير است و اين شخص بدون اجازه او چنين تصرفاتى مى كند، از اين مجموعه به غصب تعبير مى كند. ثانياً: مرحوم بروجردى مى فرمودند: در ارتباط با مال غير دو عنوان مطرح است:

يكى عنوان غصب و ديگرى عنوان تصرف در مال غير بدون اذن او. نسبت بين اين دو عنوان، عموم و خصوص من وجه است. ممكن است در جايى غصب و استيلاء تحقق پيدا كند ولى تصرف در عين مغصوبه نباشد. و نيز ممكن است كسى در مال غير بدون اذن او تصرف كند ولى عنوان غصب و استيلاء تحقق پيدا نكند. مثل اين كه كسى به مهمانى رفته و در غيبت صاحب خانه- و با عدم رضايت او كتاب يا شى ء ديگر صاحب خانه را مورد استفاده قرار مى دهد به گونه اى كه وقتى متوجه آمدن صاحب خانه مى شود، فوراً تصرف را كنار گذاشته و به گونه اى وانمود كند كه گويا هيچ گونه تصرفى انجام نشده است. اين نگرانى و اضطراب، شاهد بر عدم استيلاء است. هرچند

اين تصرف حرام است. در نتيجه هيچ بعيد نيست كه ما ملتزم شويم اگر غاصب در عين مغصوبه تصرف

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 299

كرد، مرتكب دو حرام شده است: يكى غصب و ديگرى تصرف در مال غير بدون اذن او. به خلاف غاصب غير متصرف كه مرتكب يك حرام شده است. سپس مرحوم بروجردى مى فرمودند: در مسأله صلاة در دار غصبى، ما بايد ملاحظه كنيم آيا صلاة با چه چيزى اتحاد پيدا كرده است؟ روشن است كه صلاة نمى تواند با غصب به معناى استيلاء اتحاد پيدا كند، زيرا ارتباطى بين اين دو مشاهده نمى شود. چيزى كه صلاة با آن اتحاد پيدا مى كند، عنوان «تصرف در مال غير، بدون اذن او» مى باشد، زيرا خود صلاة هم نوعى تصرف در مال غير بدون اذن اوست. و حتى اگر غصب هم در كار نباشد، مثل اين كه انسان به منزل كسى رفته و صاحب خانه بگويد: «من راضى نيستم در منزلم نماز بخوانى». در اينجا اگرچه غصبى در كار نيست و منزل در استيلاى خود صاحب خانه است ولى اين مسئله داخل در مسأله اجتماع امر و نهى است، زيرا صلاة از طرفى مأمور به است و از طرفى- به عنوان تصرف در مال غير- محكوم به حرمت است. بنابراين نبايد طرف مقايسه صلاة را عبارت از غصب قرار داد، بلكه بايد طرف مقايسه را عبارت از «تصرف در مال غير بدون اذن او» قرار داد. حال كه چنين است به سراغ عنوان «تصرف در مال غير بدون اذن او» مى رويم. «تصرف در مال غير» داخل در «مقولات» نيست بلكه عنوانى است كه از مقولات مختلفى انتزاع

مى شود. مثلًا مال غير، اگر خانه باشد تصرف در آن گاهى به نشستن، گاهى به ايستادن، گاهى به راه رفتن، گاهى به خوابيدن و ... است و اگر مواد غذايى باشد، تصرف در آن به خوردن آنهاست. و اگر لباس باشد، تصرف در آن به پوشيدن است و ... ملاحظه مى شود كه هريك از اين مصاديق داخل در مقوله خاصى است كه با يكديگر متباين مى باشند. ولى يك جامع انتزاعى همه آنها را در بر مى گيرد و آن عبارت از «تصرف در مال غير» است. و همان طور كه صلاة را نمى توان داخل در مقوله دانست، تصرف در مال غير هم نمى تواند داخل در مقوله باشد. امّا با توجه به اين كه متعلّق احكام شرعيه مى تواند از امور اعتبارى باشد، در اينجا هم حرمت به عنوان «تصرف در مال غير» تعلّق گرفته

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 300

است ولى حرمت از اين عنوان به مصاديق آن سرايت نمى كند. مثلًا كسى كه لباس شخص ديگر را بدون اذن او مى پوشد، آنچه برايش حرام است پوشيدن نيست بلكه تصرف در مال غير است و در اينجا «پوشيدن» به عنوان مصداق و محقِّق اين تصرف است. در جاى ديگر ممكن است خوردن و در جاى ديگر مطالعه كردن و ... باشد. و ما احكام متعدّده نداريم. يك حكم داريم و آن «حرمت تصرف در مال غير بدون اذن او» است و عناوينى كه اين تصرف را تحقّق مى بخشند، از جهت خود عنوان محكوم به حرمت نيستند. اگر گفتيم: «پوشيدن لباس غير بدون اذن او حرام است» بايد در تعليل آن بگوييم: «چون اين پوشيدن، تصرف در مال غير بدون

اذن اوست». بنابراين عنوان «تصرف در مال غير بدون اذن او» محكوم به حرمت است و صلاة با اين عنوان اتحاد پيدا نكرده است بلكه صلاة با مصداق اين عنوان- يعنى بودن در مكانى كه صاحب آن راضى نيست- اتحاد پيدا كرده است. و اين مصداق، حرام نيست. لذا همان طور كه صلاة با غصب اتحاد ندارد با عنوان «تصرف در مال غير بدون اذن او» هم اتحاد ندارد.[247] نكته اضافه «مال» به «غير» در عنوان «تصرف در مال غير» مانند اضافه «مال» به «نفس» است و همان طور كه اضافه «مال» به «نفس» امرى اعتبارى است، اضافه «مال» به «غير» هم امرى اعتبارى است، زيرا ملكيت، امرى اعتبارى است. در اين صورت چگونه مى توانيم عنوان «تصرف در مال غير» كه دو جهت اعتبارى در آن وجود دارد- يكى نفس عنوان تصرف و ديگرى اضافه مال به غير- را داخل در مقولات بدانيم؟ در نتيجه شما نه در باب صلاة مى توانيد مقوله «وضع» را درست كنيد و نه در باب غصب مى توانيد مقوله «اين» را درست كنيد پس ديگر نوبت به اين نمى رسد كه تغاير

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 301

بين اين دو مقوله را مطرح كرده و بگوييد: «حركت در هر مقوله اى با آن مقوله عينيت دارد». لذا با توجه به اين راهى كه ما مطرح كرديم- و مطابق با واقع است- هم مسأله اجتماع امر و نهى درست مى شود و هم مسأله صحت صلاة در دار غصبى، بدون اين كه پاى مقوله در ميان باشد. اشكال: ممكن است كسى كه در دفاع از مرحوم نائينى بگويد: ما صلاة را به اين عنوان مطرح نمى كنيم تا شما

بگوييد: «صلاة، واحدى اعتبارى است» بلكه خود ركوع و سجود را در مقابل غصب قرار مى دهيم. بيان مطلب: ركوع و سجود دو جزء ركنى براى صلاتند و صلاة، به عنوان اقلّ و اكثر ارتباطى است و بين اجزاء آن ارتباط وجود دارد و فساد يك جزء آن- آن هم جزء ركنى- سبب مى شود كه همه صلاة اتصاف به بطلان پيدا كند. مستشكل مى گويد: ترديدى نيست كه ركوع و سجود، دو واقعيت تكوينى و داخل در مقولات مى باشند. حال ركوع و سجود را با «بودن در مكانى كه صاحب آن راضى نيست»- هرچند عنوان غصب در كار نباشد- ملاحظه كرده مى گوييم: ركوع و سجود از مقوله «وضع» و بودن در مكانى كه صاحب آن راضى نيست از مقوله «اين» است. پس بالاخره پاى مقولات در ميان است و حرف مرحوم نائينى در اين حد صحيح است. ما در پاسخ اين اشكال مى گوييم: اولًا: اگرچه بطلان جزء ركنى، مقتضى بطلان همه صلاة است ولى شما در مقام اثبات صحت صلاة هستيد و بايد اثبات كنيد كه اتصاف يك جزء ركنى به صحت، مقتضى صحت همه صلاة است در حالى كه اگر همه اركان صلاة هم به طور صحيح واقع شوند ولى عمداً به يك جزء غير ركنى خلل وارد شود، موجب بطلان صلاة خواهد بود. ثانياً: مبناى مرحوم نائينى در ارتباط با ركوع و سجود غير از مبناى صاحب جواهر رحمه الله بود. مرحوم نائينى فرمودند: طبق مبناى صاحب جواهر رحمه الله- كه ركوع و سجود را عبارت از حالت انحناء مى دانست- ركوع و سجود، از مقوله «وضع» است و طبق

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 302

مبناى ما

(مرحوم نائينى) هم- كه ركوع و سجود عبارت از فعل ركوع و سجود باشد- ركوع و سجود از مقوله «وضع» است. ما به مرحوم نائينى مى گوييم: اگر ركوع و سجود در رابطه با خودش ملاحظه شود، مثلًا خم شدن سر و كمر، در اين جهت كه عملى بر سر و كمر انجام شده است، در اين صورت، قبول مى كنيم كه ركوع و سجود از مقوله وضع است. ولى اگر همين اعمال- يعنى فعل ركوع و سجود- را در ارتباط با آن مكانى كه ركوع و سجود در آن تحقق دارد ملاحظه كنيم، داخل در مقوله «اين» خواهد شد. زيرا مراد از مكان، زمين نيست بلكه مراد، فضايى است كه ركوع و سجود آن فضا را اشغال مى كند. آن فضا در حالت قيام انسان وضعيت مخصوص و در حالت ركوع و سجود، وضعيت ديگرى دارد. و همه اين ها در ارتباط با آن فضا به عنوان مقوله «اين» مطرح است.

مقوله «اين» منحصر به اين نيست كه انسان روى زمين بايستد يا بنشيند يا خم شود بلكه تغيير و تحولى هم كه انسان در فضا ايجاد مى كند، داخل در مقوله «اين» است.

در حالى كه شما غصب را نيز داخل در مقوله «اين» دانستيد، در نتيجه هم ركوع و سجود و هم غصب از مقوله «اين» مى شوند، پس چرا شما مى فرماييد: «ركوع و سجود از مقوله «وضع» و غصب از مقوله «اين» است و بين آنها نمى شود اتحادى تحقق پيدا كند»؟ ولى اين ها همه فرضى است و واقعيت اين است كه مسأله «اجتماع امر و نهى» در ارتباط با امور اعتبارى است و نبايد آن را داخل در وادى

«مقولات» بدانيم.

كلام مرحوم بروجردى

مرحوم بروجردى از جمله كسانى است كه قائل به جواز اجتماع امر و نهى است و برآن تأكيد دارد ولى صلاة در دار غصبى را باطل مى داند. ايشان مى فرمايد: با توجه به اين كه متعلّق اوامر و نواهى عبارت از طبايع است و چيزى اضافه بر ماهيت در آن وجود ندارد و در اين مرحله، هيچ گونه ارتباطى بين ماهيت صلاة و ماهيت غصب- و

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 303

به تعبير ما «تصرف در مال غير بدون اذن او»- وجود ندارد. به همين جهت ما قائل به جواز اجتماع امر و نهى هستيم و ترديدى در آن نداريم. ولى در مادّه اجتماع و تصادق اين امر و نهى در خارج اگر عبادت باشد- مثل «صلاة در دار غصبى»- دو عنوان ديگر نيز مطرح خواهد شد كه ربطى به ماهيت- و يا حتى به وجود ذهنى ماهيت- ندارد، بلكه موضوع آن وجود خارجى ماهيت است. و آن مسأله مقرّبيت و مبعّديت است.

روشن است كه ماهيت صلاة و حتى وجود ذهنى صلاة، مقرّبيت ندارد و تا وقتى صلاة در خارج تحقق پيدا نكند، عنوان مقرّبيت تحقق پيدا نمى كند. همين طور نفس ماهيت غصب يا وجود ذهنى آن، جنبه مبعّديت ندارد. بلكه مبعّديتْ شأن وجود خارجى غصب است. سپس مى فرمايد: اگرچه صلاة و غصب از نظر عالم عنوان و عالم مفهوم و عالم تعلّق امر و نهى، متعدّدند ولى در ظرف مقرّبيت و مبعّديت- يعنى تحقق «صلاة در دار غصبى» بيش از يك وجود مطرح نيست و وجود واحد نمى تواند هم جنبه مقرّبيّت داشته باشد و هم جنبه مبعّديّت. در حالى كه در صحت عبادت معتبر است كه اين

وجود- به عنوان اين كه وجود است- صلاحيت مقرّبيت داشته باشد.

به همين جهت صلاة در دار غصبى نمى تواند صحيح باشد.[248] بررسى كلام مرحوم بروجردى ما اگرچه مراحل فرمايش ايشان 249] در ارتباط با جواز اجتماع امر و نهى را مى پذيريم و مسأله جواز اجتماع امر و نهى را از همين راه حلّ مى كنيم ولى نتيجه اى كه ايشان گرفته اند مورد قبول ما نيست، زيرا اگر صلاة در دار مباح تحقّق پيدا مى كرد، اباحه دار نقشى در مقرّبيّت آن نداشت. صلاة در دار مباح از نظر وجود خارجى داراى

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 304

وحدت است ولى همين وجود واحد، داراى دو عنوان است: يكى اين كه مصداق براى عنوان صلاة است. و ديگرى اين كه در دار مباح واقع شده است. آنچه در مقرّبيّت نقش دارد، همان جهت اوّل است و وقوع آن در دار مباح نقشى در مقرّبيّت ندارد. «صلاة در دار غصبى» هم اگرچه وجود واحدى است ولى داراى دو عنوان است: عنوان صلاة و عنوان غصب. اگر در وجود خارجى واحدى دو عنوان تحقق پيدا كند كه يكى موضوع براى مقرّبيّت و ديگرى موضوع براى مبعّديت است، چه مانعى دارد كه ما آن وجود واحد را هم مقرّب و هم مبعّد بدانيم؟ پس چرا بگوييم: «مبعِّد نمى تواند مقرِّب باشد»؟ ما كه نمى خواهيم مبعِّد را مقرِّب و يا مقرِّب را مبعِّد قرار دهيم. مقرّبيت، شأن وجود خارجى مضاف به صلاة و مبعّديت، شأن وجود خارجى مضاف به غصب است. نتيجه بحث در مورد قول به جواز اجتماع امر و نهى از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه لازمه پذيرفتن قول به جواز اجتماع اين است كه

صلاة در دار غصبى صحيح باشد همان طور كه مشهور و صاحب كفايه رحمه الله قائل شدند.

و كلام مرحوم بروجردى در اين زمينه قابل قبول نيست.

مقام دوّم: ثمره نزاع بنا بر قول به امتناع اجتماع امر و نهى
اشاره

قائلين به امتناع اجتماع امر و نهى بر دو دسته اند: 1- گروهى جانب امر را مقدّم بر نهى مى دانند. 2- گروهى جانب نهى را مقدّم بر امر مى دانند.

نظريه اوّل: تقديم جانب امر بر نهى

اگر كسى اجتماع امر و نهى را ممتنع دانسته و بگويد: «ملاك امر، اقوى از ملاك

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 305

نهى است،[250] به همين جهت امر مقدّم بر نهى است». قاعدتاً بايد صلاة در دار غصبى را صحيح بداند و مناقشه مرحوم بروجردى هم جريان پيدا نمى كند. زيرا لازمه چنين عقيده اى اين است كه صلاة در دار غصبى فقط به عنوان مأمور به بوده و عنوان منهى عنه نداشته باشد و در اين صورت وجهى براى بطلان آن تصور نمى شود. ولى با توجه به اين كه بحث ما در مورد ثمره عمليه و مقام پياده شدن بحث اجتماع امر و نهى است، چنانچه امتناعى شده و جانب امر را مقدّم بداريم، در صورتى اين بحث پياده مى شود كه مكلّف داراى مندوحه نباشد، زيرا اگر داراى مندوحه باشد، و هم بتواند در دار غصبى نماز بخواند و هم در غير دار غصبى و- به تمام معنا- مختار باشد، تقديم جانب امر بر جانب نهى معنايى نخواهد داشت.[251]

نظريه دوّم: تقديم جانب نهى بر جانب امر
اشاره

اگر كسى اجتماع امر و نهى را ممتنع دانسته و بگويد: «ملاك نهى، اقوى از ملاك امر است،[252] به همين جهت نهى مقدّم بر امر است». آيا مسئله صلاة در دار غصبى چه حكمى پيدا مى كند؟ در اينجا چند صورت مطرح است: صورت اوّل: مكلّفى كه در دار غصبى نماز مى خواند، هم عالم به موضوع باشد

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 306

هم عالم به حكم. يعنى هم بداند كه اين دار غصبى است و هم عالم به حرمت غصب- و يا جاهل مقصّر[253]- باشد. در اين صورت ترديدى در بطلان صلاة او نيست. صورت دوّم: مكلّفى كه در دار غصبى نماز

مى خواند، جاهل قاصر باشد. يعنى مى داند كه اين دار غصبى است ولى معتقد به حلّيت غصب بوده و احتمال حرمت آن را نمى داد.

و يا اگر احتمال حرمت مى داد راهى براى پى بردن به حكم براى او وجود نداشت. آيا بنا بر قول به امتناع و ترجيح جانب نهى، نماز اين شخص چه حكمى دارد؟ مرحوم آخوند مى فرمايد: راهى براى بطلان اين نماز به نظر نمى رسد، چون او جاهل قاصر به حرمت غصب بوده و جاهل قاصر معذور است.[254] بررسى كلام مرحوم آخوند: اگرچه- به نظر بدوى- كلام ايشان صحيح به نظر مى رسد ولى بايد دقّت بيشترى در آن به عمل آيد، زيرا فرض اين است كه ما از طرفى امتناعى هستيم و از طرف ديگر جانب نهى را بر جانب امر ترجيح مى دهيم و لازمه چنين چيزى اين است كه صلاة در دار غصبى به هيچ عنوان مأمور به نباشد، پس چگونه مى توان حكم به صحت صلاة كرد؟ روشن است كه اگر ما قائل شديم كه صحت عبادت نياز به امر دارد، چاره اى جز التزام به بطلان صلاة در دار غصبى نداريم و همين جا پاسخ مرحوم آخوند داده شده است، زيرا معناى ترجيح جانب نهى اين است كه صلاة در دار غصبى هيچ امرى ندارد و چيزى جز نهى ندارد و نتيجه جهل از روى قصور اين است كه نهى گريبان او را نمى گيرد يعنى استحقاق عقوبت پيدا نمى كند نه اين كه حكم صلاة در دار غصبى تغيير كند. و در حقيقت، جهل از روى قصور، مانع از تنجّز تكليف به حرمت مى شود.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 307

ممكن است مرحوم آخوند بفرمايد: «ما در باب

صحت عبادت نيازى به امر فعلى نداريم، بلكه همين مقدار كه ملاك امر وجود داشته باشد، براى صحت عبادت كافى است». همان طور كه در مسأله «امر به شى ء مقتضى نهى از ضدّ است يا نه؟» ايشان از همين راه پيش آمده و فرمودند: «در صورت قول به عدم اقتضاء، چنانچه كسى به جاى ازاله- كه وجوب فورى دارد- اقدام به نماز كرد، نمازش صحيح است، زيرا هرچند در چنين نمازى امر فعلى وجود ندارد ولى ملاك امر- يعنى مصلحتى كه در ساير نمازها وجود دارد- در آن نيز تحقّق دارد و همين مقدار كفايت مى كند».

مخصوصاً با توجه به اين كه ايشان در مقدّمه هشتم و نهم بحث اجتماع امر و نهى فرمودند: «مسأله اجتماع امر و نهى در خصوص متزاحمين پياده مى شود و در ماده اجتماع متزاحمين بايد ملاك هر دو حكم وجود داشته باشد». در نتيجه در مورد «صلاة در دار غصبى» بايد هم ملاك صلاة وجود داشته باشد و هم ملاك غصب. يعنى هم داراى صددرجه مصلحت لازم الاستيفاء باشد و هم صددرجه مفسده لازم الاجتناب. ما در پاسخ مرحوم آخوند مى گوييم: اوّلًا: آيا بنا بر قول به امتناع و تقديم جانب نهى از كجا بدانيم كه ملاك امر در مادّه اجتماع وجود دارد؟ و آيا اصولًا امكان دارد كه ملاك وجود داشته باشد؟ و برفرض كه بتوانيم وجود ملاك را ثابت كنيم، آيا صلاة در دار غصبى مانند صلاة به جاى ازاله است تا اگر ما در آن مسئله وجود ملاك امر را كافى دانستيم، لازم باشد در اين مسئله هم كافى بدانيم؟ ما بايد اين دو جهت را تحليل كنيم، پس

مى گوييم: قائلين به جواز اجتماع امر و نهى- كه ما نيز جزء آنان هستيم- معتقدند در مادّه اجتماع دو عنوان 255] وجود دارد: عنوان صلاة و عنوان غصب.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 308

عنوان صلاة، متعلّق امر و عنوان غصب، متعلّق نهى قرار گرفته است. لذا مانعى ندارد كه صلاة در دار غصبى هم عنوان مأمور به داشته باشد و هم عنوان منهى عنه. در اين صورت ما از راه اجتماع امر و نهى بدست مى آوريم كه در صلاة در دار غصبى هر دو ملاك تحقّق دارد. هم صددرجه مصلحت و هم صددرجه مفسده وجود دارد. در نتيجه بنا بر قول به اجتماع، در مادّه اجتماع امر و نهى ملاك امر وجود دارد. امّا قائلين به امتناع اجتماع امر و نهى چنانچه جانب امر را بر جانب نهى ترجيح داده و بگويند: «در مادّه اجتماع، فقط امر وجود دارد» ترديدى در صحت صلاة در دار غصبى وجود نخواهد داشت، زيرا هم امر وجود دارد و هم وجود امر كاشف از ملاك امر و مصلحت ملزمه است. امّا قائلين به امتناع اجتماع امر و نهى، چنانچه جانب نهى را بر جانب امر ترجيح دهند، در اينجا ما با آنان بحث داريم. ابتدا سؤال مى كنيم: آيا دليل شما بر امتناع اجتماع امر و نهى چيست؟ مرحوم آخوند در اين زمينه ابتدا چهار مقدّمه ذكر مى كنند:[256] 1- بين احكام خمسه تكليفيه تضاد وجود دارد. 2- متعلّق تكليف- چه در باب اوامر و چه در باب نواهى- فعلى است كه در خارج از مكلّف صادر مى شود. 3- تعدّد عنوان موجب تعدّد معنون نمى شود. همان طور كه صفات و اسماء خداوند

اصول فقه

شيعه، ج 5، ص: 309

متعال متعدّد است ولى همه آنها به يك حقيقت اشاره مى كنند. 4- وجود واحد ملازم با ماهيت واحد است. اگر چيزى از نظر وجود، واحد شد از نظر ماهيت هم بايد واحد باشد. ايشان از انضمام اين مقدّمات نتيجه مى گيرد كه ما اگر بخواهيم صلاة در دار غصبى را هم واجب و هم حرام بدانيم، اجتماع متضادين در شى ء واحد لازم مى آيد. و همان طور كه اجتماع بياض و سواد در آنِ واحد، نسبت به جسم واحد، امتناع عقلى دارد، اجتماع وجوب و حرمت در آنِ واحد نسبت به مورد واحد هم عقلًا ممتنع است.[257] ما به مرحوم آخوند مى گوييم: برفرض كه اين مقدّمات تمام باشد، شما كه مى گوييد: «اگر صلاة در دار غصبى بخواهد وجوب و حرمت پيدا كند، اجتماع متضادين لازم مى آيد» پس چرا مى گوييد: «صلاة در دار غصبى هم صددرجه مصلحت دارد و هم صددرجه مفسده»؟ آيا بين مصلحت و مفسده تضاد وجود ندارد؟ تضاد بين مصلحت و مفسده، تضاد بين دو واقعيت است. شما كه بين وجوب و حرمت- كه دو امر اعتبارى هستند- تضاد قائل شديد آيا بين مصلحت و مفسده- كه دو واقعيت هستند- تضادى نمى بينيد؟ اگر تضادّ وجود ندارد، بايد شى ء واحد بتواند هم صددرجه مصلحت لازم الاستيفاء و هم صددرجه مفسده لازم الاجتناب داشته باشد. آيا چنين چيزى براى شما قابل تصور است؟ شما چاره اى جز پذيرفتن تضاد بين مصلحت و مفسده نداريد. در اين صورت شما از طرفى صلاة در دار غصبى را وجودِ واحدى مى دانيد و از طرفى معتقديد تعدد عنوان موجب تعدد معنون نيست و ماهيت وجودِ واحد هم واحد است، پس

چگونه مى توانيد ملتزم شويد كه صلاة در دار غصبى هم داراى صددرجه مصلحت و هم داراى صددرجه مفسده است؟ شما خودتان در مقدّمه هشتم و نهم فرموديد: «اجتماع امر و نهى در جايى مطرح است كه در مادّه اجتماع، هر دو ملاك وجود داشته باشد» آيا با تعدّد عنوان مسئله را حل مى كنيد؟ اگر پاى تعدّد

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 310

عنوان به ميان آمد بايد از اصل مسأله امتناع اجتماع امر و نهى رفع يد كنيد و اگر مى گوييد: «تعدّد عنوان نمى تواند در رفع غائله تضاد نقشى داشته باشد» پس چرا مى فرماييد: «حتى بنا بر قول به امتناع هم در مادّه اجتماع هر دو ملاك وجود دارد»؟ اشكال به مرحوم آخوند به بيان ديگر: شما از طرفى در مقدّمات بحث مى گوييد: «ما چه قائل به اجتماع باشيم و چه قائل به امتناع، بايد مادّه اجتماع را در جايى قرار دهيم كه هر دو ملاك وجود دارد» و از طرفى مى گوييد: «صلاة در دار غصبى، اگرچه دو عنوان دارد ولى تعدّد عنوان ملاك نيست. آنچه ملاك است تعدّد معنون است و اينجا معنون ما بيش از يك ماهيت نيست، در اين صورت چگونه مى شود كه اين وحدت معنون مانع از اجتماع وجوب و حرمت- كه دو امر اعتبارى و به نظر شما متضاد با يكديگرند- باشد ولى در ارتباط با مصلحت و مفسده- كه دو واقعيت متضاد هستند- ملتزم مى شويد كه معنونِ واحد هم داراى صددرجه مصلحت ملزمه و هم داراى صددرجه مفسده ملزمه است؟ اگر حاملِ مصلحت و مفسده دو چيز است، پس چه مانعى دارد كه يكى از آن دو چيز، متعلَّق امر و

ديگرى متعلَّق نهى باشد؟ و اگر حاملِ ملاك امر و نهى يك چيز است، چرا اين يك چيز در ارتباط با وجوب و حرمت نتوانست معروض وجوب و حرمت واقع شود- با وجود اينكه وجوب و حرمت دو امر اعتبارى مى باشند- امّا در ارتباط با مصلحت و مفسده- با اين كه از واقعياتند- توانست صددرجه مصلحت و صددرجه مفسده دارا باشد؟ پس لازمه بيان شما اين است كه اگر ما قائل به امتناع شديم و جانب نهى را مقدّم بر جانب امر قرار داديم، در مادّه اجتماع فقط ملاك نهى وجود داشته باشد و در اين صورت، جاهل قاصرْ معذور خواهد بود. يعنى تكليف حرمت نسبت به او منجّز نبوده و مستحق عقوبت نخواهد بود. ولى معذوريت جاهل قاصر و عدم تنجّز نهى نسبت به او، مستلزم اين نيست كه ملاك امر براى او پيدا شود. اين را از كجا مى توان استفاده كرد؟

اصلًا امكان ندارد كه با وجود ملاك نهى، ملاك امر پيدا شود. جهل از روى قصور، مانع از تأثير ملاك نهى در تنجّز است ولى اقتضا نمى كند كه ملاك نهى كنار برود و ملاك

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 311

امر به جاى آن بنشيند. بنابراين برفرض كه ما در باب صحت عبادت، مجرد ملاك امر را كافى بدانيم، در صورت قول به امتناع و ترجيح ملاك نهى، راهى براى احراز ملاك امر نداريم. ثانياً: برفرض كه ما- بنا بر قول به امتناع و تقديم جانب نهى- بپذيريم كه در مادّه اجتماع، هم ملاك امر و هم ملاك نهى وجود دارد، ولى آيا صرف وجود ملاك امر، براى صحت عبادت كافى است؟ بعضى- مانند شيخ

بهايى رحمه الله- معتقدند عبادتْ امر فعلى مى خواهد و وجود ملاك امر، به تنهايى كافى نيست.[258] ولى ما اگرچه وجود امر فعلى را لازم نمى دانيم امّا وجود ملاك امر را همه جا كافى نمى دانيم بلكه مواردْ فرق مى كند. مثلًا در مسئله «امر به شى ء مقتضى نهى از ضدّ است يا نه؟» در مورد صلاة و ازاله مى گفتيم: كسى كه براى خواندن نماز وارد مسجد شده و آلودگى مسجد را ملاحظه مى كند، وجوب فورى ازاله نجاست از مسجد گريبان او را مى گيرد و اين واجب اهم است و اهميت آن به جهت فوريت آن است.[259] در اينجا اگر كسى امر به شى ء را مقتضى نهى از ضدّ بداند مى گويد: «اين نماز، منهى عنه است و نهى متعلّق به عبادت موجب فساد آن است».[260] امّا اگر كسى امر به شى ء را مقتضى نهى از ضد ندانسته و بگويد: «اگر ازاله- به عنوان واجب اهمّ- متعلّق وجوب قرار گرفت، صلاة در حال ازاله، اگرچه منهى عنه نيست ولى مأمور به هم نيست»، آيا چنانچه اين شخص به جاى ازاله، اقدام به خواندن نماز نمايد، نمازش چه حكمى دارد؟ عدّه اى خواستند با مطرح كردن ترتّب، مسأله امر به صلاة را درست كنند. مرحوم آخوند اگرچه از منكرين ترتّب بود ولى عقيده داشت اگر كسى به جاى ازاله، اقدام به خواندن نماز نمايد، نمازش صحيح است، زيرا اين نماز اگرچه امر فعلى ندارد ولى ملاك امر در آن وجود دارد يعنى از نظر مصلحت صددرجه با ساير نمازها فرقى

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 312

ندارد. و وجود ملاك امر براى تصحيح عبادت كافى است. آيا ما نحن فيه را مى توان

با مسأله ازاله و صلاة مقايسه كرد؟ آيا مى توان گفت:

«در مادّه اجتماع، هر دو ملاك وجود دارد و بنا بر قول به امتناع اجتماع امر و نهى و ترجيح جانب نهى، نهى فعلى در كار است ولى اين نهى فعلى به درد آدم عالم يا جاهل مقصّر مى خورد و در مورد جاهل قاصر نمى تواند نقشى داشته و مؤثر در تنجّز نهى باشد. پس ملاك امر به قوّت خود باقى مى ماند و صلاة در دار غصبى- همانند صلاة در مقابل ازاله- اتصاف به صحّت پيدا مى كند»؟ پاسخ اين است كه ما اگرچه از اشكال اوّل صرف نظر كرده و وجود ملاك امر را در مورد «صلاة در دار غصبى» بپذيريم ولى در اينجا نمى توانيم وجود ملاك امر را كافى بدانيم و فرق مهمى بين ما نحن فيه و مسأله صلاة و ازاله وجود دارد. مرحوم نائينى در مقام بيان اين فرق مى فرمايد: تزاحم بر دو قسم است: تزاحم حكمين و تزاحم ملاكين (/ تزاحم مقتضيين). تزاحم حكمين به اين معناست كه اين دو حكم در مرحله جعل و انشاء هيچ گونه تقييد و محدوديتى براى آنها وجود ندارد. حكم، به ماهيت- به لحاظ جميع افراد آن، حتى افرادى كه در آينده تحقق پيدا مى كنند- تعلّق گرفته است. مثلًا حكم وجوب انقاذ در «أنقذ الغريق»، به همه افراد غريق تعلّق گرفته و از نظر جعل حكم، هيچ گونه تقييدى در كار نيست. مزاحمت و تزاحم از اينجا ناشى شده كه مكلّف در مقام عمل نمى تواند دو غريق را در آنِ واحد نجات دهد[261] و اين چيزى است كه به مكلّف ارتباط دارد نه به امر مولاى آمر. مرحوم نائينى سپس

مى فرمايد: در مسأله صلاة و ازاله، اگر ما قائل شديم «امر به ازاله مقتضى نهى از صلاة نيست ولى بين امر به ازاله و امر به صلاة، تزاحم وجود دارد» اين تزاحم، از قبيل تزاحم بين حكمين و در ارتباط با مكلّف است، زيرا مكلّف

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 313

نمى تواند بين ازاله و صلاة جمع كند. به همين جهت اگر در موردى بتواند بين ازاله و صلاة جمع كند، مشكلى در كار نخواهد بود. اثر تزاحم بين حكمين: اگر كسى نسبت به وجوب ازاله، جاهل قاصر بوده و حتى احتمال وجوب را هم ندهد، چنانچه- با وجود مشاهده نجاست مسجد- اقدام به صلاة نمايد، صلاة او هيچ مشكلى ندارد، زيرا اطلاق امر به صلاة شامل اين مورد مى باشد و امر متعلّق به ازاله- به جهت جهل از روى قصور- گريبان او را نگرفته است. و فرض اين است كه امر به شى ء مقتضى نهى از ضدّ نيست. امّا در تزاحم ملاكين پاى مكلّف در بين نيست و هرچه هست مربوط به خود مولا و مرحله جعل مولا، بلكه مربوط به مرحله قبل از جعل مولاست. مولا قبل از اين كه حكمى وضع كند ملاحظه مى كند كه در «صلاة در دار غصبى» هم ملاك امر وجود دارد و هم ملاك نهى و مولا نمى تواند طبق هر دو ملاك، حكم جعل كند. زيرا ما بنا بر فرض امتناع اجتماع امر و نهى و تقديم جانب نهى بر امر بحث مى كنيم.[262] در اين صورت مولا قبل از اين كه حكمى جعل كند، هر دو ملاك را ملاحظه مى كند و مى بيند ملاك نهى، اقوى از ملاك امر است لذا در

مقام جعل حكم، فقط حكم نهى را جعل مى كند. در نتيجه صلاة در دار غصبى حكمى به جز نهى نخواهد داشت. در اينجا گويا كسى از مرحوم نائينى سؤال مى كند: در اين صورت، با اطلاق «أقيموا الصلاة» چه بايد كرد؟ ايشان در پاسخ مى گويد: لازمه قول به امتناع و تقديم جانب نهى اين است كه اطلاق «أقيموا الصلاة» را تقييد زده بگوييم: «مراد از صلاة در «أقيموا الصلاة» صلاتى است كه با غصب، اتحاد نداشته باشد». امّا اطلاق «لا تغصب» به قوّت خود باقى است. در چنين جايى نهى «لا تغصب» گريبان جاهل قاصر را نمى گيرد و

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 314

استحقاق عقوبتى نسبت به مخالفت آن مترتب نمى شود. ولى چه دليلى براى صحت نماز وجود دارد؟ اگر ما «لا تغصب» نداشتيم و مولا از همان اوّل «صلاة مقيّد به غير دار غصبى» را واجب مى كرد، ما نمى توانستيم صلاة در دار غصبى را محكوم به صحت كنيم، هرچند براى صحت عبادت، وجود ملاك را كافى بدانيم. در ما نحن فيه نيز نمى توان صلاة در دار غصبى را صحيح دانست، زيرا ملاك صلاة به گونه اى مغلوب و منكسر شده كه مولا قبل از مرحله جعل آن را كنار زده و تمام حساب را براى نهى باز كرده است. در اين صورت وقتى نهى نتوانست گريبان جاهل قاصر را بگيرد، لازمه اش اين نيست كه ملاك امر از مغلوبيت خارج شود. بلكه مولا با همان تقييدى كه در «أقيموا الصلاة» ايجاد مى كند راه را براى صحت عبادت مى بندد. سپس ايشان به صراحت مى فرمايد: بهتر است ما در تزاحم بين ملاكين، كلمه «تزاحم» را برداشته و به جاى آن

كلمه «تعارض» را بگذاريم،[263] زيرا آنچه در ارتباط با مولا و انشاء حكم از ناحيه مولا نقش دارد، فقط يك ملاك است و آن هم- بنا بر قول به امتناع و تقديم جانب نهى- عبارت از ملاك نهى است. در حالى كه در تزاحم بين حكمين، هر دو ملاك نقش داشتند و مولا برطبق هر دو ملاك حكم مى كرد و حكم مولا هم اطلاق داشته و داراى هيچ گونه تقييدى نبود. و مشكل، از ناحيه مكلّف بود كه قدرت بر جمع بين دو حكم نداشت. پس در حقيقت، ايشان مى فرمايد: در تزاحم بين حكمين، كه در مثل مسأله صلاة و ازاله مطرح است، جهل از روى قصور نسبت به تكليفِ متعلّق به واجب اهم، سبب عدم تنجّز تكليف به اهمّ مى شود ولى تكليف به مهم با امر روشن و واضح خودش وجود دارد، بدون اين كه امر آن داراى تقييدى باشد. دليل وجوب ازاله، نيامده امر

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 315

«أقيموا الصلاة» را قيد بزند و بگويد: «مقصود از صلاة در «أقيموا الصلاة»، صلاتى است كه مزاحم با ازاله نباشد» به همين جهت جاهل قاصر مى تواند نماز بخواند و نمازش هم صحيح است. امّا در تزاحم بين ملاكين- كه به قول ايشان به تعارض برگشت مى كند- فقط يك ملاك وجود دارد و آن هم ملاك نهى است. و هنگامى كه جهل از روى قصور، مانع از تنجّز حرمت شد، نمى توانيم راهى براى صحّت صلاة پيدا كنيم.[264]

اشكال امام خمينى رحمه الله بر مرحوم نائينى

در تزاحم بين ملاكين- مثل مسأله صلاة در دار غصبى- شما (مرحوم نائينى) مى گوييد: مولا در مقام جعل، مقايسه اى بين ملاك امر و ملاك نهى مى نمايد و ملاحظه مى كند كه ملاك نهى، راجح

بر ملاك امر و غالب برآن است به همين جهت حكم را مطابق با ملاكِ غالب جعل مى كند. ايشان مى فرمايد: معناى مرجوحيت و مغلوبيت ملاك امر اين نيست كه ملاك امر از صفحه واقعيت كنار رفته و معدوم شود، بلكه معنايش اين است كه ملاك امر نمى تواند در مقابل ملاك نهى مقاومت كند و ملاك نهى، راجح و غالب است و همين غلبه و رجحان سبب مى شود كه حكم برطبق ملاك نهى جعل شود. امام خمينى رحمه الله مى فرمايد: حال كه ملاك امر وجود دارد و ما هم وجود ملاك را براى صحت عبادت كافى دانستيم و نهى هم- به خاطر جهل از روى قصور- نمى تواند تنجّز داشته باشد، پس چرا حكم به بطلان صلاة در دار غصبى بنماييم؟ و اين كه ايشان در ذيل كلامشان فرمودند: «ما نحن فيه به تعارض برمى گردد» درست نيست، زيرا در تعارض بيش از يك ملاك وجود ندارد در حالى كه ما نحن فيه را خود مرحوم نائينى به عنوان «تزاحم بين ملاكين» مطرح كرده است. پس چگونه مى فرمايد:

«ملاك امر- به جهت مغلوبيت- منعدم مى شود»؟

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 316

ممكن است مرحوم نائينى بفرمايد: بين ما نحن فيه و مسأله صلاة و ازاله، فرق وجود دارد، زيرا در تزاحم بين ملاكين، بعد از آنكه ملاك امر مغلوب ملاك نهى شد و حكم، برطبق ملاك نهى جعل شد، نتيجه اش تقييد «أقيموا الصلاة» توسط «لا تغصب» مى شود ولى «أقيموا الصلاة» نمى تواند «لا تغصب» را تقييد بزند. پس نتيجه اين مى شود: «لا تغصب مطلقاً» و «أقيموا الصلاة في غير الدار المغصوبة». امّا در تزاحم بين حكمين هيچ گونه تقييدى در كار نيست و مشكل از

ناحيه مكلّف است كه در مقام عمل نمى تواند بين آن دو حكم جمع كند. حضرت امام خمينى رحمه الله در پاسخ مى فرمايد: ما نمى توانيم چنين حرفى را قبول مى كنيم. بلكه همان طور كه دليل «لا تغصب»، دليل «أقيموا الصلاة» را مقيّد مى كند به «صلاة در غير دار غصبى» دليل وجوب ازاله نيز دليل وجوب صلاة را تقييد مى زند، زيرا مولاى عالم به همه امور مى داند كه اين صلاة، زمانى با ازاله- كه واجب اهمّ است- مزاحم واقع مى شود و روشن است كه صلاة مزاحم با ازاله امرى ندارد[265] و در اين صورت چاره اى جز التزام به تقييد در دليل «أقيموا الصلاة» نيست. براى اين كه عدم تعلّق امر به صلاة مزاحم با ازاله، با اطلاق «أقيموا الصلاة» قابل جمع نيست.

لازمه عدم تعلّق امر به صلاة مزاحم با ازاله، خروج آن از دايره «أقيموا الصلاة» است و اين به معناى تقييد است. در نتيجه همان طور كه دليل «لا تغصب» بر اطلاق خود باقى مانده و اين اطلاق سبب تقييد در «أقيموا الصلاة» مى شود، دليل وجوب ازاله نيز- به جهت اهميت ازاله- داراى اطلاق است و لازمه اين اطلاق اين است كه نماز مزاحم با ازاله نتواند مأمور به باشد، چون امر به ضدّين لازم مى آيد. پس صلاة مزاحم با ازاله، از دايره «أقيموا الصلاة» بيرون آمده و اين چيزى جز تقييد نيست. در نتيجه «أقيموا الصلاة»

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 317

به معناى «أقيموا الصلاة التى لا تكون مزاحمة للإزالة» مى باشد. ممكن است مرحوم نائينى بفرمايد: بله، ما مى پذيريم كه در هر دو صورت، تقييد وجود دارد ولى بين تقييد در تزاحم حكمين با تقييد در تزاحم ملاكين

فرق وجود دارد. زيرا تقييد در تزاحم بين ملاكين، در ارتباط با مرحله انشاء (/ قانون گذارى) و در تزاحم بين حكمين، در ارتباط با مرحله فعليت (/ اجراء) است.[266] در مورد تزاحم بين ملاكين، مولا وقتى ملاك نهى و ملاك امر را بررسى كرده، ملاحظه كرده كه ملاك نهى ترجيح دارد بر ملاك امر،[267] لذا در مقام انشاء حكم، «أقيموا الصلاة» را مقيّد به غير دار غصبى كرد. ولى «لا تغصب» را به صورت مطلق و بدون قيد انشاء كرد، زيرا در مادّه اجتماع، ملاك «لا تغصب» تقدّم بر ملاك «أقيموا الصلاة» دارد. امّا تقييد، در تزاحم بين حكمين به مرحله انشاء برنمى گردد. انشاء در هر دو حكم داراى اطلاق است. بلكه تقييد مربوط به مرحله فعليت وجوب اقامه صلاة است. يعنى در مقام پياده شدن حكم در خارج، «أزل النجاسة»- به خاطر اهم بودنش- مى تواند پياده شود ولى «أقيموا الصلاة» نمى تواند پياده شود. در پاسخ مى گوييم: ما هم اين فرق را قبول داريم ولى اين مقدار از فرق نمى تواند در جهتِ مورد بحث ما به عنوان فارق باشد. دليل صحت صلاة به جاى ازاله، خصوص وجود يك حكم انشائى غير فعلى نيست، بلكه آنچه نقش در صحت دارد، ملاكى است كه اين حكم انشائى برطبق آن جعل شده است. و اين ملاك همان طور كه در مورد صلاة مزاحم با ازاله وجود دارد، در مورد صلاة در دار غصبى هم وجود دارد، زيرا در صلاة در دار غصبى، فرض اين است كه ملاك امر، مغلوبيت دارد نه اين كه به طور كلّى

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 318

منعدم باشد. و ملاك نهى هم- به علت

جهل از روى قصور- نتوانسته است گريبان مكلّف را بگيرد. پس چرا حكم به بطلان چنين عبادتى بنماييم؟[268] يادآورى: بحث دوّمى كه ما در آن وارد شديم با قطع نظر از مسأله اوّل بود و الّا آنچه عمده بحث ما بود همان مرحله اوّل بود كه قائل به امتناع اجتماع امر و نهى چنانچه جانب نهى را مقدّم بدارد، نمى تواند قائل به وجود ملاك امر شود. امتناع با اجتماع ملاكين سازگار نيست. اگر اجتماع ملاكين امكان پذير باشد، اجتماع حكمين به طريق اولى امكان پذير است. معناى قول به امتناع و تقديم جانب نهى اين است كه در مادّه اجتماع- يعنى صلاة در دار غصبى- فقط ملاك نهى وجود دارد. بنابراين اگر اين ملاك- به جهت جهل از روى قصور- نتوانست گريبان مكلّف را بگيرد، معنايش اين نيست كه ملاك امر پيدا مى شود. بلكه بنابراين فرض، ملاك امر اصلًا وجود ندارد.

بنابراين بطلان صلاة در مورد جهل از روى قصور، به جهت عدم وجود ملاك امر است نه به جهت تزاحم بين ملاكين كه مرحوم نائينى مى فرمود.

مقدّمه يازدهم آيا نسبت بين دو عنوان محلّ بحث چيست؟
اشاره

1- ترديدى نيست كه اگر نسبت بين دو عنوان عبارت از تباين باشد و هيچ مادّه اجتماع وجود نداشته باشد، از محلّ نزاع ما خارج است. زيرا اجتماع امر و نهى بر دو عنوان متباين هيچ مانعى ندارد. اكثر واجبات و محرمات شرعيه داخل در اين قسم مى باشند كه بين عنوان واجب و عنوان حرام هيچ ارتباطى وجود ندارد. مثل نگاه كردن به زن نامحرم و صلاة، كه هرچند ممكن است با هم مقارنت پيدا كنند ولى بين آنها اتحاد پيدا نمى شود.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 319

2- اگر بين دو

عنوان، نسبت تساوى برقرار باشد، مثل عنوان انسان و عنوان ضاحك،[269] آيا اين مورد مى تواند داخل در محل نزاع باشد، مثلًا مولا مى تواند بگويد: «أكرم كلّ انسان» و «لا تكرم كلّ ضاحك»؟ در دوره قبل در پاسخ اين سؤال گفتيم: در مسأله ضدّ، بعضى از راه مقدّميت وارد شده و عقيده داشتند كه «عدم يكى از دو ضدّ، مقدّمه براى وجود ضدّ ديگر است» امّا مرحوم آخوند مقدّميت را نپذيرفته و از راه ملازمه وارد شدند. ايشان عقيده داشتند كه بين عدم بياض و وجود سواد، ملازمه تحقق دارد، ولى مى فرمودند: متلازمين نمى توانند محكوم به دو حكم الزامى مغاير با يكديگر- مثل وجوب و حرمت- باشند.

بله، مى شود يكى واجب و ديگرى مستحب يا مباح و يا حتى مكروه باشد. مرحوم آخوند در آنجا مى فرمود: ما قبول داريم كه ترك ازاله ملازم با فعل صلاة است و ترك صلاة هم ملازم با فعل ازاله است، امّا وجوب ازاله به معناى وجوب ترك صلاة نيست، بلكه معنايش اين است كه ترك صلاة، حكم لزومى منافى با وجوب نداشته باشد. امّا حتماً لازم نيست عين حكم يكى از متلازمين، در ملازم ديگر وجود داشته باشد. بر اساس اين مبنا، ما نحن فيه نيز همين طور است. انسان و ضحك، متلازمين مى باشند. ضحك به عنوان عرض خاص مطرح است و معروض آن خصوص انسان است. در اين صورت چگونه ممكن است انسان و ضحك داراى دو حكم لزومى متضاد باشند؟ پس اين صورت هم از محل نزاع اجتماع امر و نهى خارج است، ولى خروج آن عكس صورت اوّل است. آنجا جواز اجتماع مسلّم بود و اينجا عدم جواز اجتماع

مسلّم است. ولى در اين دوره مطلب ديگرى به نظر مى رسد. بيان مطلب: بعضى در ما نحن فيه قيد مندوحه را شرط مى دانستند و مى گفتند:

«جايى كه مندوحه وجود ندارد- يعنى مكلّف نمى تواند در غير دار غصبى نماز

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 320

بخواند- از محلّ نزاع خارج است». مرحوم آخوند در جواب آنان مى فرمود: مسأله مندوحه و عدم مندوحه، در ارتباط با متعلّق تكليف است و بحث ما در مسأله اجتماع امر و نهى در مورد محال بودن خود تكليف است نه محال بودن متعلّق تكليف. درست است كه اگر ما- برخلاف اشاعره- تكليف به محال را قبيح دانسته و قبيح را براى مولا ممتنع بدانيم، در تكليف به محال، خود تكليف هم محال مى شود، ولى اين گونه تكليف محال- كه منشأ آن محال بودن مكلّف به است- محلّ بحث ما نيست، بحث ما- در مسأله اجتماع امر و نهى- در ارتباط با نفس كار مولاست كه آيا مولا مى تواند دو عنوانى را كه مى داند تصادق در محلّ واحد دارند، يكى را متعلّق امر و ديگرى را متعلّق نهى قرار دهد؟ اگر بحث در چنين جايى متمركز است و وجود مندوحه و عدم وجود آن نمى تواند فرقى ايجاد كند، چرا در متساويين نتوانيم اين مطلب را پياده كنيم؟ انسان و ضاحك، اگرچه متلازمند ولى ملاك نزاع در اينجا وجود دارد. در محلّ نزاع گفتيم:

«تصادق دو عنوان در واحد به معناى وجود مادّه افتراق نيست». لذا عنوان مورد بحث شامل متساويين هم مى شود و ملاك هم در اينجا وجود دارد. ممكن است گفته شود: اينجا هم- مثل مورد عدم وجود مندوحه- تكليف به محال لازم مى آيد، زيرا امكان

ندارد كسى انسان را اكرام كرده ولى ضاحك را اكرام نكرده باشد. در پاسخ مى گوييم: اين عدم امكان، مربوط به متعلَّق تكليف است يعنى مكلّف، قدرت ندارد كه انسان را اكرام كند و ضاحك را اكرام نكند و فرض اين است كه چنين چيزى در محل بحث ما نقشى ندارد. محلّ بحث ما در ارتباط با مولا و تعلّق امر و نهى- با قطع نظر از قدرت مكلّف- است. در صورت عدم قدرت مكلّف، تكليف به محال لازم مى آيد در حالى كه بحث ما در مورد تكليف محال است. لذا- برخلاف آنچه در دوره قبل گفتيم- به نظر مى رسد متساويين هم داخل بحث است. اگرچه بنا بر نظر ما- كه مخالف اشاعره هستيم- چنين چيزى پياده نمى شود ولى بحث در اصل مسئله است، نه در پياده شدن آن، ممكن است مسأله اجتماع امر و

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 321

نهى، اصلًا مصداق خارجى نداشته باشد ولى از نظر علمى قابليت بحث دارد. 3- آيا اگر بين دو عنوان نسبت عموم و خصوص مطلق باشد- مثل حيوان و انسان- در محلّ بحث اجتماع امر و نهى داخل است؟ صاحب قوانين رحمه الله،[270] مرحوم نائينى 271] و جماعتى از بزرگان معتقدند كه عموم و خصوص مطلق، خارج از محلّ نزاع است ولى صاحب فصول رحمه الله 272] عقيده دارد كه عموم و خصوص مطلق داخل در محلّ نزاع است. با توجه به اين كه عموم و خصوص مطلق بر دو قسم است، ما بايد ببينيم كدام يك از اين دو قسم مورد بحث طرفين واقع شده است؟ قسم اول: آن است كه مفهوم عام، در مفهوم خاص اخذ نشده باشد.

مثل حيوان و انسان كه مفهوم حيوان در مفهوم انسان اخذ نشده است. مفهوم، غير از ماهيت است.

حيوان، به عنوان جنس و ناطق، به عنوان فصل در ماهيت انسان دخالت دارند ولى در مفهوم آن دخالت ندارند. نسبت بين انسان و ناطق، عبارت از تساوى است. همان طور كه نسبت بين انسان و ضاحك عبارت از تساوى است. با اين تفاوت كه ضحك به عنوان عرض خاص و خارج از ماهيت انسان است امّا نطق به عنوان فصل مميّز و داخل در ماهيت انسان است. ولى ناطق و ضاحك از اين جهت با هم مشتركند كه مفهوم آنها غير از مفهوم انسان است. پس اگر ما انسان و حيوان را متغاير دانستيم، كسى نگويد: «چگونه مى شود اين دو متغاير باشند درحالى كه حيوان جزء ماهيت انسان است؟». جزء ماهيت بودن، غير از مسأله مفهوم و عنوان است. پس گاهى عموم و خصوص مطلق به اين صورت است كه از نظر مفهومى به هم ربطى ندارند. شاهدش اين است كه از شنيدن يكى از اين دو- انسان و حيوان- به ديگرى انتقال پيدا نمى كنيم. امّا از نظر تصادق، بين آنها نسبت عموم و خصوص مطلق وجود دارد. هر

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 322

چيزى كه انسان برآن صدق كند، حيوان هم برآن صدق خواهد كرد ولى اين طور نيست كه هرچه را حيوان برآن صدق كند، انسان هم برآن صادق باشد. از كلام صاحب فصول رحمه الله استفاده مى شود كه اين مورد داخل در محلّ نزاع در اجتماع امر و نهى است. قسم دوّم: آن است كه مفهوم عام، در مفهوم خاص اخذ شده باشد، مثل «رقبه» و «رقبه مؤمنه»

و در ما نحن فيه مانند «صلاة» و «صلاة در دار غصبى». از كلام صاحب فصول رحمه الله دخول اين قسم در محلّ نزاع در باب اجتماع امر و نهى استفاده نمى شود. بررسى دو قسم عام و خاص مطلق با بيانى كه در ارتباط با متساويين- مثل انسان و ضاحك- مطرح كرديم، قسم اوّل از عام و خاصّ داخل در محلّ نزاع خواهد بود. مثل اين كه يك دليل مى گويد:[273]

اصول فقه شيعه ؛ ج 5 ؛ ص322

اكرم عالماً» و دليل ديگر مى گويد: «لا تكرم إنساناً». نسبت بين انسان و عالم، عموم و خصوص مطلق از قسم اوّل است كه مفهوم انسان در مفهوم عالم اخذ نشده است. ما وقتى كلمه «عالم» را مى شنويم، در عالَم مفهومى انتقال به كلمه «انسان» پيدا نمى كنيم. امّا- از نظر تصادق- نسبت بين آنها عموم و خصوص مطلق است. اين قسم داخل در محلّ نزاع است زيرا «عنوانين متصادقين فى واحد» تحقّق دارد و اينجا از متساويين روشن تر است، زيرا در متساويين، ماده افتراقى وجود نداشت و تصادق در جميع افراد بود ولى در عموم و خصوص مطلق، هم مادّه اجتماع وجود دارد وهم مادّه افتراق- كه از ناحيه عام است- هرچند وجود مادّه افتراق در بحث ما ضرورتى ندارد. امّا در مورد قسم دوّم قدرى مشكل وجود دارد. اگر مولا از طرفى بگويد:

«أقيموا الصلاة» و از طرفى بگويد: «لا تصلّوا في الدار المغصوبة» و نهى آن جنبه ارشاد به مانعيت و ارشاد به بطلان صلاة نداشته باشد،[274] آيا در محلّ نزاع ما داخل است؟

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 323

از طرفى ممكن است گفته شود: در اينجا «أقيموا الصلاة» اطلاق

دارد و «لا تصلّوا في الدار المغصوبة» مقيّد است و بين مطلق و مقيّد تغاير وجود دارد، پس در محلّ نزاع داخل است. از سوى ديگر ممكن است گفته شود: معناى اطلاق، چيزى نيست كه قدماى اصوليين مطرح كرده اند. آنان معتقدند: اطلاق عبارت از معنايى است كه مقيّد به شمول و سريان باشد. يعنى همان طور كه در ناحيه مقيّد، قيدى وجود دارد، در ناحيه مطلق هم قيد وجود دارد و آن عبارت از اطلاق و سريان است. به همين جهت معتقدند كه تقييد اطلاق، مستلزم مجازيت است، زيرا تقييد اطلاق مانند اين است كه لفظ موضوع براى مقيّد به قيد اطلاق را بدون قيد اطلاق استعمال كنيم. ولى محققين از متأخرين عقيده دارند كه اطلاق به معناى خالى بودن از قيد است، يعنى مطلق به چيزى گفته مى شود كه هيچ قيدى- حتى قيد اطلاق- ندارد و «لا بشرط» است. و لازمه اين حرف اين است كه تقييد مطلق مستلزم مجازيت نيست، زيرا «لا بشرط» با هر شرطى مى تواند اجتماع پيدا كند. يعنى بين «لا بشرط» و «شرط» مغايرتى وجود ندارد تا مستلزم مجازيت باشد. وقتى مراد از معناى مطلق روشن شد، مولا چگونه مى تواند «أقيموا الصلاة» و «لا تصلّوا في الدار المغصوبة» را بگويد؟ اگر صلاة در «أقيموا الصلاة» مقيّد به قيد اطلاق بود، مى توانستيم بگوييم: «بين مطلق و مقيّد، تغاير مفهومى وجود دارد و مانعى ندارد كه يكى متعلّق امر و ديگرى متعلّق نهى باشد». امّا اگر «صلاة» در «أقيموا الصلاة» مقيّد به قيد اطلاق نبود، ديگر تغايرى بين مطلق و مقيّد وجود نخواهد داشت، زيرا «لا بشرط» با هر شرطى قابل اجتماع است و در

اين صورت نمى توان «صلاة» را متعلّق امر و «صلاة در دار غصبى» را متعلّق نهى قرار داد. «صلاة در دار غصبى» همان متعلَّق امر است و با آن مغايرتى ندارد. پس بر اساس اين بيان ممكن است اين قسم از عام و خاص را- كه عنوان عام در خاص اخذ شده است- ممتنع و خارج از محلّ نزاع بدانيم.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 324

ولى در عين حال ما معتقديم اين قسم هم داخل در محلّ نزاع است. ما اگرچه نظر محققين در مورد مطلق را قبول داريم ولى به نظر ما آنچه در اساس اين مسئله نقش دارد، تعدد عنوان از يك طرف و تصادق در واحد از طرف ديگر است، كه تصادق آن- بدون ترديد- وجود دارد و بحث در تعدد عنوان است. بحث در اين است كه آيا «صلاة» و «صلاة در دار غصبى» دو عنوان مى باشند يا يك عنوان؟ چاره اى نيست كه اين ها را دو عنوان بدانيم. پس وقتى دو عنوان است و تصادق هم وجود دارد، چرا آن را خارج از محلّ نزاع بدانيم؟ لذا به نظر مى رسد هر دو قسم عموم و خصوص مطلق داخل در محلّ نزاع است. قائل به جواز اجتماع، بنا بر تعدّد عنوان حكم به جواز مى كند و قائل به امتناع هم بنا بر تصادق، حكم به امتناع مى كند. 4- آيا دو عنوانى كه بين آنها نسبت عموم و خصوص من وجه برقرار است، داخل در محلّ نزاع مى باشند؟ مرحوم نائينى معتقد است كه عموم و خصوص من وجه بايد داراى سه شرط باشد تا بتواند در محلّ نزاع داخل شود و حتى اگر يك شرط

هم منتفى باشد، از محلّ بحث خارج مى شود: شرط اوّل: نسبت عموم و خصوص من وجه، بين دو متعلَّق باشد، نه بين دو موضوع. مراد ايشان از متعلَّق، عبارت از فعل مكلّف است و مراد ايشان از موضوع، عبارت از چيزى است كه فعل مكلّف به آن اضافه مى شود. مثلًا در «لا تشرب الخمر»، متعلّق نهى عبارت از «شرب خمر» و موضوع حكم، عبارت از «خمر» است. صلاة و غصب به عنوان فعل مكلّف و متعلّق تكليف مى باشند و بين آن دو نسبت عموم و خصوص من وجه برقرار است و داخل در محلّ نزاع مى باشد. امّا مثل «أكرم العالم» و «لا تكرم الفاسق»، كه متعلّق امر و نهى در آن يك چيز- يعنى اكرام- است ولى بين موضوع اين دو تكليف- يعنى عالم و فاسق- نسبت عموم و خصوص من وجه برقرار است، از محلّ نزاع خارج است، زيرا ما (مرحوم نائينى) سابقاً گفتيم: علّت اين كه ما قائل به

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 325

اجتماع امر و نهى هستيم اين است كه صلاة، از يك مقوله و غصب، از مقوله ديگر است و بين مقولات تباين تحقق داشته و امكان اجتماع وجود ندارد. بنابراين جايى داخل در مسأله اجتماع امر و نهى است كه متعلّق امر و نهى از دو مقوله باشند، درحالى كه متعلّق در «أكرم العالم» و «لا تكرم الفاسق» عبارت از «اكرام» است و براى «اكرام» نمى توان تعدّد مقوله را قائل شد. اضافه اكرام به عالم يا فاسق، مقوله آن را تغيير نمى دهد. پس ما بايد مسئله را جايى فرض كنيم كه متعلّق تكليفين از دو مقوله باشند. در نتيجه نسبت

عموم و خصوص من وجه اگر بين دو متعلّق نباشد- بلكه بين دو موضوع باشد- كفايت نمى كند. شرط دوّم: در افعال توليديه، تعلّق قدرت باواسطه كافى است. يعنى در تعلّق تكليف لازم نيست كه مسبّب و متعلّق تكليف، مقدور بلاواسطه باشد بلكه اگر مقدور باواسطه هم باشد كفايت مى كند. لكن ما معتقديم كه در افعال توليديه، هرچند به حسب ظاهر عبارت مولا، حكم روى مسبّب رفته ولى به حسب باطن، حكم روى سبب- يعنى همان مقدور بلاواسطه- رفته است. مرحوم نائينى با توجه به مطلب فوق مى فرمايد: عام و خاص من وجه در صورتى داخل در محلّ نزاع اجتماع امر و نهى است كه مربوط به مسبّب نباشد و اگر در ارتباط با مسبّب بود و در ارتباط با سبب نبود، داخل در محلّ نزاع نخواهد بود. به بيان ديگر: بعضى از تكاليف، صورتا به مسبّب- فعلِ باواسطه مكلّف- تعلّق گرفته است و ما هم به حسب ظاهر مى بينيم كه بين اين دو مسبّب، نسبت عموم و خصوص من وجه برقرار است ولى با توجه به اين كه تكليف در مسبّبات، در حقيقت مربوط به اسباب است و متعلّق واقعى عبارت از سبب است و در ارتباط با سبب، عموم و خصوص من وجه وجود ندارد، ما اينجا را خارج از محلّ نزاع مى دانيم. مثلًا در «أكرم العالم» و «لا تكرم الفاسق»،[275] اكرام، يك فعل تسبيبى و مسبّبى است، آنچه در اختيار

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 326

مكلّف است اين است كه اگر عالمى وارد مجلس شد، انسان به قصد تعظيم او بايستد.

اين قيام به قصد تعظيم، سبب براى تحقّق اكرام عالم است. پس اگرچه مولا مى گويد:

«أكرم

العالم» ولى اين در ارتباط با سبب است، گويا مولا گفته است: «إِذا ورد العالم يجب عليك القيام بقصد التعظيم». حال اگر مولا در كنار اين «اكرم العالم» بگويد:

«لا تكرم الفاسق» و مكلّف در مجلسى نشسته و در زمان واحدى هم عالم و هم فاسق وارد مجلس شوند و او به قصد تعظيم هر دو قيام كند، اينجا مثل صلاة در دار غصبى نخواهد بود.[276] اين مورد از محلّ بحث خارج است، و انسان در اينجا بايد امتناعى شود، زيرا آنچه مأمور به است قيام به قصد تعظيم و آنچه منهى عنه است قيام به قصد تعظيم است و قيام به قصد تعظيم نمى تواند دو مقوله داشته باشد. ما بايد جايى را فرض كنيم كه در مادّه اجتماع، دو مقوله وجود داشته باشد، مثل صلاة در دار غصبى. در نتيجه عموم و خصوص من وجه در صورتى داخل در محلّ بحث است كه از افعال توليديه نباشد. در افعال توليديه، گويا در باطنْ حكم به اسباب تعلّق گرفته است و در اين مثال، بيش از يك سبب وجود ندارد و آن قيام به قصد تعظيم است. شرط سوّم: ممكن است كسى به مرحوم نائينى بگويد: شما از طرفى مادّه اجتماع را مطرح مى كنيد و از طرفى مى گوييد: «بايد دو مقوله در كار باشد». درحالى كه دو مقوله قابل اتحاد نيستند. ايشان در جواب مى فرمايد: تركيب بين دو مقوله در مادّه اجتماع، بايد تركيب انضمامى باشد نه تركيب اتحادى. تركيب انضمامى به اين معناست كه دو جزء مركب، استقلال خود را حفظ كرده و ماهيت خود را از دست ندهند بلكه فقط يك اتصال و اجتماعى با

هم پيدا كرده اند، مثلًا صلاة از يك مقوله و غصب از مقوله ديگر است و در مورد صلاة در دار غصبى اگرچه

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 327

صلاة و غصب در يكجا جمع شده اند ولى اين گونه نيست كه صلاة يا غصب، ماهيت و استقلال خود را از دست داده باشد. امّا تركيب اتحادى به اين معناست كه اجزاء مركب، استقلال خود را از دست بدهند و گويا شى ء سوّمى تحقق پيدا كرده است. مرحوم نائينى مى فرمايد: در مسأله اجتماع امر و نهى بايد شرط كنيم كه اين دو عنوانى كه بينشان عموم و خصوص من وجه برقرار است، در مادّه اجتماعشان تركيب انضمامى تحقق داشته باشد تا تعدّد مقوله محفوظ بماند. امّا اگر تركيبشان تركيب اتحادى بود از محلّ بحث ما خارج است. مثلًا اگر مولا از طرفى بگويد: «اشرب الماء» و از طرفى بگويد: «لا تغصب» در اينجا اجتماع بين شرب ماء و غصب، دو مصداق پيدا مى كند: الف: شرب ماء در دار غصبى، كه اين مانند صلاة در دار غصبى و محلّ بحث ماست. ب: شرب ماء غصبى، كه اين از محلّ بحث ما خارج است. هرچند ممكن است كسى ابتداءً تصور كند كه شرب ماء غصبى هم از طرفى موافقت با «اشرب الماء» و از طرفى مخالفت با «لا تغصب» است ولى با توجه به اين كه تركيب بين اين دو، تركيب اتحادى است و آنچه را شرب مى كند غصبى است، نمى توان حيثيت غصب را جدا از حيثيت شرب ماء فرض كرد و از محلّ بحث ما خارج است.[277]

بررسى كلام مرحوم نائينى

به نظر ما هر سه شرطى كه ايشان مطرح كردند، داراى مناقشه است:

امّا شرط سوّم: اين كه ايشان مى فرمايد: «تركيب در مادّه اجتماع بايد انضمامى باشد نه اتحادى»، براى اين است كه دو مطلب زير را نزد خودشان مسلّم فرض كردند: 1- تركيب، مربوط به خارج است و در عالم عنوان و طبيعت، نه تركيب اتحادى

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 328

وجود دارد و نه تركيب انضمامى. در اين صورت اگر كسى متعلّق احكام را عبارت از وجودات خارجيّه بداند، جاى بحث تركيب انضمامى يا اتحادى وجود دارد. امّا اگر متعلّق احكام را نفس عناوين و طبايع و ماهيات بداند، ديگر جايى براى اين بحث وجود نخواهد داشت، زيرا در عالم طبيعت، بين طبيعت مأمور بها و طبيعت منهى عنها، تركيبى تحقق ندارد كه بخواهيم از انضمامى يا اتحادى بودن آن بحث كنيم. 2- ايشان (مرحوم نائينى) چون قائل به جواز اجتماع امر و نهى هستند، مسأله تركيب انضمامى را مطرح مى كنند، زيرا تركيب اتحادى نمى تواند هم مأمور به و هم منهى عنه قرار گيرد. بنابراين مرحوم نائينى با توجه به اين دو مسئله تركيب انضمامى را مطرح كرده است و اگر كسى يكى از اين دو مبنا را قبول نداشته باشد ضرورتى ندارد كه تركيب انضمامى را مطرح كند. امّا شرط دوّم كه ايشان مطرح كردند، نيز صحيح نمى باشد، زيرا ايشان مى فرمايد:

«عموم و خصوص من وجه در صورتى داخل در محلّ نزاع است كه از افعال توليديه نباشد، چون اگرچه حكم مى تواند به افعال توليديه تعلّق بگيرد ولى عقيده ما (مرحوم نائينى) اين است كه در عين اين كه تكليف، در ظاهر، به فعل توليدى و مسبّب تعلّق مى گيرد، امّا در باطن به اسباب تعلق مى گيرد،

يعنى به مقدور بلاواسطه تعلّق مى گيرد نه به مقدور باواسطه». ما در پاسخ مرحوم نائينى مى گوييم: هيچ ضرورتى وجود ندارد كه در افعال توليديه حكم را از ظاهر خودش منصرف كرده و آن را روى سبب بياوريم. وقتى كه مولا به عبد خودش دستور مى دهد: «اين قفل را باز كن»، چرا ما حكم را از ظاهر خودش برگردانده و بگوييم: «مراد مولا اين است كه اين كليد را در قفل به حركت درآور»؟ چه ضرورتى براى اين كار وجود دارد؟ اگر نظر شما (مرحوم نائينى) چنين چيزى است ما چگونه مى توانيم در مسأله اى كه مورد بحث همه اصوليين است آن را پياده كنيم؟ امّا شرط اوّل ايشان فرمودند: «نسبت عموم و خصوص من وجه، بايد بين دو

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 329

متعلّق باشد و اگر بين دو موضوع باشد از محلّ بحث خارج است مثلًا متعلّق تكليف در «أكرم العلماء» و «لا تكرم الفسّاق» عبارت از اكرام است ولى بين دو موضوع- يعنى «العلماء» و «الفسّاق»- نسبت عموم و خصوص من وجه برقرار است». ما در پاسخ مرحوم نائينى مى گوييم: در يكى از مقدّماتى كه مرحوم آخوند مطرح كردند- و ما نيز آن را مورد بحث قرار داديم- گفتيم: علّت خروج «أكرم العلماء» و «لا تكرم الفسّاق» از محلّ نزاع اين است كه ما در ماده اجتماع، وجود هر دو ملاك را احراز نكرده ايم. اگر ما در «اكرام عالم فاسق» هم ملاك وجوب و هم ملاك حرمت را احراز كنيم، چه فرقى با مسأله صلاة و غصب مى تواند داشته باشد؟ علّت فرق گذاشتن بين اين دو مسئله اين نيست كه در صلاة و غصب، نسبت

بين دو متعلّق عبارت از عموم و خصوص من وجه است ولى در «أكرم العلماء» و «لا تكرم الفسّاق» نسبت بين دو موضوع عبارت از عموم و خصوص من وجه است. بلكه فرق از اين جهت است كه در مورد «صلاة در دار غصبى» ملاك وجوب صلاة و ملاك حرمت غصب را احراز كرده ايم ولى در «اكرام عالم فاسق» وجود دو ملاك را احراز نكرده ايم. و اگر در اينجا هم هر دو ملاك را احراز كنيم، داخل در محلّ نزاع خواهد بود. مرحوم نائينى با توجه به اين كه مبناى قول به اجتماع را عبارت از تعدّد مقوله قرار داده است، ناچار شده محلّ نزاع را در جايى قرار دهد كه نسبت بين دو متعلّق، عموم و خصوص من وجه باشد ولى ما كه بر تعدّد مقوله تكيه نمى كنيم و قول به اجتماع را بر مبناى تعدّد عنوان مطرح مى كنيم، «أكرم العلماء» و «لا تكرم الفساق» را خارج از محلّ نزاع نمى دانيم، به شرط اين كه وجود ملاكين را در ماده اجتماع احراز كرده باشيم. در نتيجه اين سه شرطى را كه مرحوم نائينى در مورد ماده اجتماع مطرح كردند، قابل قبول نيست، بلكه مطلق عموم و خصوص من وجه،[278] داخل در محلّ نزاع است به شرط اين كه وجود ملاكين را در ماده اجتماع احراز كرده باشيم.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 330

نتيجه بحث در مقدّمه يازدهم از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه از نسبت هاى اربعه، فقط نسبت تباين است كه از محلّ بحث خارج است و ساير نسبت ها داخل در محلّ نزاع است و ملاك اثبات و نفى در همه آنها مى تواند جريان

پيدا كند.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 331

اقوال در مسأله اجتماع امر و نهى
اشاره

پس از فارغ شدن از مقدّمات بحث اجتماع امر و نهى، وارد اصل بحث مى شويم.

مرحوم آخوند قائل به امتناع اجتماع امر و نهى است.[279] ولى جمعى از محققين بعد از ايشان قائل به جواز اجتماع امر و نهى مى باشند.[280] مقتضاى تحقيق عبارت از جواز اجتماع امر و نهى است.

نظريه اول: جواز اجتماع امر و نهى
اشاره

براى اثبات اين مدّعا، بايد سه مطلب را مورد توجه قرار داد: مطلب اوّل: حكمى كه به يك عنوان تعلّق مى گيرد، معلولِ يك ملاكى است كه در متعلّق اين حكم وجود دارد، چه در باب اوامر و چه در باب نواهى. مثلًا تعلّق امر به صلاة، كاشف از اين است كه در صلاة، ملاكى وجود دارد كه ايجاب مى كند شارع مقدّس آن را مأمور به قرار دهد.[281] و در امورى كه متعلّق امر قرار نگرفته اند، اين ملاك

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 332

وجود ندارد. و نيز تعلّق نهى به شرب خمر كاشف از اين است كه در شرب خمر، مفسده اى وجود دارد كه آن مفسده ايجاب مى كند شارع مقدّس آن را منهى عنه قرار دهد. و چون اين مفسده در شرب ماء وجود ندارد شارع آن را منهى عنه قرار نداده است. اين مطلب، جاى هيچ ترديدى ندارد. و اگر بخواهيم مسئله را قدرى برهانى تر مطرح كنيم مى گوييم: تحقق اراده تكوينيّه و تعلّق آن به مراد، نمى تواند بدون تحقّق مبادى اراده- از قبيل تصور و تصديق به فايده و ...- باشد. وجدان، بين عمل ارادى و عمل غير ارادى فرق قائل است. حركت ارادى با تكيه بر مبادى اراده تحقّق پيدا مى كند ولى حركت غير ارادى بدون مبادى تحقق پيدا مى كند.[282] در اراده تشريعى هم

همين طور است. اراده تشريعى معنايش اين است كه خداوند متعال نسبت به امورى بعث و نسبت به امور ديگرى زجر كرده است. به عبارت ديگر:

خداوند اراده كرده كه بعث اعتبارى- يعنى وجوب- را متوجه نماز و زجر اعتبارى- يعنى حرمت- را متوجه شرب خمر كند. تعلّق اين اراده به بعث اعتبارى يا زجر اعتبارى، نمى تواند بدون مقدّمه باشد. آن مقدّمه عبارت از همان جهتى است كه در مبعوث اليه يا مزجور عنه تحقّق دارد. اكنون اين بحث مطرح مى شود كه اگر به خاطر خصوصيتى كه در يك طبيعت وجود داشت حكمى به آن تعلّق گرفت، آيا حامل اين خصوصيت عبارت از چيست؟

مثلًا اگر امر به صلاة تعلّق بگيرد- به عنوان اين كه صلاة، ناهى از فحشاء و منكر است- آيا خصوصيت نهى از فحشاء و منكر مربوط به نفس عنوان صلاة است يا در

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 333

ارتباط با بعضى از جهاتى است كه با صلاة در خارج اتحاد وجودى پيدا مى كند، بدون اين كه در عالم طبيعت بين آنها ارتباطى وجود داشته باشد؟ به عبارت روشن تر: در مثال معروف صلاة و غصب ما ملاحظه مى كنيم كه صلاة و غصب از امور اعتبارى مى باشند و در عالم ماهيت، هيچ ارتباطى بين آنها وجود ندارد. با شنيدن كلمه صلاة، هيچ گاه غصب به ذهن انسان نمى آيد. علاقه و ارتباطى كه احياناً بين اين ها پيدا مى شود، به اين جهت است كه گاهى از اوقات در وجود خارجى اتحاد پيدا مى كنند. مثل اين كه كسى در دار غصبى نماز خوانده و شما بخواهيد خصوصيات صلاة او را حكايت كنيد مى گوييد: «اين شخص در دار غصبى نماز خوانده است».

اين خصوصيت، مربوط به اين فرد از صلاة است كه در خارج از اين شخص غاصب تحقّق پيدا كرده است. حال سؤال اين است كه در جايى كه صلاة و غصب اتحاد پيدا كرده است و قابل جدا شدن نيست، آيا چه چيزى موجب تعلّق امر به صلاة شده است؟ و چه چيزى ناهى از فحشاء و منكر است؟ آيا خصوصيت اتحاد آن با غصب دخالتى در ناهى از فحشاء و منكر بودن آن دارد يا دخالتى ندارد؟ به عبارت ديگر: آيا مجموعه «صلاة در دار غصبى» ناهى از فحشاء و منكر است يا تنها خصوصيت صلاتى آن به عنوان ناهى از فحشاء و منكر مطرح است؟ احتمال سوّمى هم وجود ندارد. واقعيت مسئله اين است كه تنها خصوصيت صلاتى است كه در فحشاء و منكر نقش دارد. حال كه چنين است مى گوييم: «آيا ممكن است امر از متعلّق خودش- و از آن جهتى كه آن جهت ناهى از فحشاء و منكر است- پا فراتر گذاشته و به چيزى كه در مسأله نهى از فحشاء و منكر نقشى ندارد سرايت كند؟ با مراجعه به عقل در مى يابيم كه چنين چيزى ممكن نيست. وقتى «أقم الصلاة» با استناد به «إِنّ الصلاة تنهى عن الفحشاء و المنكر» دلالت بر مأمور به بودن صلاة كرد، هيچ عقلى اجازه نمى دهد كه اين امر از دايره مأمور به و متعلّق خودش پا فراتر گذاشته و بگويد: «غصبى كه ناهى از فحشاء و منكر نيست- بلكه خودش منكر است- به جهت اتحاد خارجى اش با صلاة، عنوان مأمور به پيدا مى كند».

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 334

اگر كسى بگويد، «اتحاد صلاة با غصب،

سبب سرايت امر به غصب مى شود».

مى گوييم: در اين صورت، مأمور به ما فقط صلاة نيست بلكه صلاة مقيّد به غصب به عنوان مأمور به بوده و غصب هم داخل در دايره مأمور به خواهد بود. درحالى كه هيچ دليلى نيامده غصب را داخل در دايره امر كند. مطلب دوّم: شرط تمسك به اصالة الاطلاق اين است كه مقدّمات حكمت جريان داشته باشد. حال بحث در اين است كه آيا معناى اطلاق چيست؟ آيا اطلاق به معناى شمول و سريان حكم در جميع افراد طبيعت است به گونه اى كه مفاد اصالة الاطلاق با مفاد اصالة العموم، يك چيز است ولى راه آنها فرق مى كند؟ يا اين كه بين اصالة العموم و اصالة الاطلاق، اختلاف ماهوى وجود دارد؟ توضيح: اگر اطلاق به معناى شمول و سريان حكم در جميع افراد طبيعت باشد، مفاد «أحلَّ اللّه البيع» عبارت از «احلّ اللّه كلّ بيع» مى شود و چون «كلّ» يكى از الفاظ دالّ بر عموم است پس مفاد اصالة الاطلاق با مفاد اصالة العموم يك چيز خواهد شد ولى راه آنها فرق مى كند. شمول و فراگيرى در «أحلّ اللّه كلّ بيع» از طريق اصالة العموم و در «أحلّ اللّه البيع» از طريق اصالة الاطلاق و مقدّمات حكمت به دست مى آيد. ولى نتيجه در هر دو اين است كه خداوند همه افراد و مصاديق بيع را نافذ و مورد امضاء قرار داده است. واقعيت مسئله اين است كه اصالة الاطلاق و اصالة العموم نه تنها طريقشان فرق مى كند بلكه بين آنها اختلاف ماهوى وجود دارد. زيرا مفاد اصالة العموم براى ما روشن است. اگر مولا بگويد: «أكرم كلّ عالم»، كلمه «كلّ» دلالت

بر شمول و سريان نسبت به همه افراد دارد و حكم به وجوب اكرام روى همه مصاديق و افراد رفته است. امّا در مورد اصالة الإطلاق، «أحلّ اللّه البيع» نمى تواند ناظر به مصاديق باشد و شمول و سريان نسبت به افراد را برساند. مگر اين كه ما قبول كنيم كه مفرد معرّف به «ال» جنس دلالت بر عموم مى كند. ولى ما روى اين مبنا بحث مى كنيم كه مفرد معرّف به «ال» جنس دلالت بر عموم نمى كند. در اين صورت كلمه «البيع»- كه به عنوان مفعول در «أحلّ اللّه البيع» قرار گرفته است- مفرد معرف به «ال» جنس بوده و بر

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 335

نفس طبيعت دلالت مى كند بدون اين كه ناظر به افراد و مصاديق باشد.[283] البته اين بحث كه «آيا اوامر و نواهى متعلّق به طبايع است يا متعلّق به وجودات و افراد است؟» بحث ديگرى است كه ما فعلًا با آن كارى نداريم. ما فعلًا مى خواهيم «البيع»- كه مفرد معرف به «ال» جنس است- را معنا كنيم. و «ال» تعريف جنس، معنايى زايد بر خود جنس و ماهيت و طبيعت ندارد. پس «البيع» به حسب معناى لغوى خودش عبارت از نفس طبيعت بيع- يعنى جنس و فصل آن- مى باشد.[284] در اين صورت از چه راهى مى توان مسأله شمول و سريان را مطرح كرد؟ در «أحلّ اللّه كلّ بيع»، مضاف اليه كلمه كلّ، عبارت از طبيعت است و كلّ، دلالت بر استيعاب افراد طبيعت مى كند و اين دلالت از طريق وضع است. پس حساب استيعاب و شمول، مربوط به كلّ است و ربطى به كلمه بيع ندارد. ولى در باب اطلاق، ما چيزى

به جز «البيع» نداريم. مفرد معرّف به «ال» هم دلالت بر عموم نمى كند. كلمه بيع فقط بر طبيعت دلالت مى كند و «ال» هم تعريف همان طبيعت است و نمى تواند پاى افراد را به ميان آورده و جنس را مرتبط به افراد كند. بنابراين نمى توان «أحلّ اللّه البيع» را اين گونه تفسير كرد كه: «خداوند بيع را امضاء كرده، خواه با صيغه باشد يا معاطاة و خواه صيغه آن عربى باشد و يا غير عربى و خواه بيع سلم باشد يا بيع صرف و ...»، بله اگر خداوند مى فرمود: «أحلّ اللّه كلّ بيع» مى توانستيم اين ها را در ارتباط با كلمه «كلّ» مطرح كنيم.[285]

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 336

در نتيجه در باب اطلاق نبايد سراغ افراد و مصاديق رفت بلكه معناى «أحلّ اللّه البيع» اين است كه آنچه محكوم به حلّيت و نفوذ است چيزى جز نفس طبيعت بيع نيست. در اين صورت، هر فردى از افراد اين طبيعت كه در خارج تحقق پيدا كرد، چون مصداقى از طبيعت بيع است، عقلْ مى گويد: «حكم به حليت، بر چنين مصداقى انطباق پيدا مى كند». همان طور كه اگر كسى نمازى موافق با دستور مولا انجام دهد، عقل مى گويد، «خواسته مولا حاصل شده و امتثالْ موجب سقوط امر مولا شده است» ولى اين بدان معنا نيست كه نماز مذكور، داخل در مأمور به است. اصلًا نبايد پاى وجود را در دايره مأمور به آورد. نه وجود ذهنى و نه وجود خارجى را. بنابراين اصالة الاطلاق و اصالة العموم، نه تنها طريقشان با هم فرق مى كند بلكه نتيجه آنها هم با يكديگر فرق دارد. اصالة العموم از طريق وضع پيش مى آيد و

نتيجه اش مسئله عموم استيعاب و شمول نسبت به افراد طبيعت است ولى اصالة الاطلاق از طريق مقدّمات حكمت به ميان آمده و نتيجه اش اين است كه حكم روى طبيعت رفته و افراد و مصاديق آن طبيعت مطرح نمى باشند. فرق ديگرى كه بين اصالة العموم و اصالة الاطلاق مطرح است اين است كه اصالة العموم به عنوان اصلى لفظى و عرفى و عقلايى مطرح است، يعنى مولا لفظى را كه براى عموم وضع شده در متعلّق حكمش اخذ كرده است. امّا اصالة الاطلاق اصلى عقلى است و پاى لفظ در مورد آن مطرح نيست. عقلْ چند مقدّمه را به صورت صغرى و كبرى به هم ضميمه كرده و نتيجه مى گيرد. اصالة الاطلاق هم شبيه اين كار را انجام داده و نتيجه مى گيرد. عقل مى گويد: «مولا، يك مولاى عاقل مختار و در مقام بيان حكم است و مى خواهد تمامى متعلَّق حكم را براى عبيد خودش بيان كند و هيچ گونه قرينه اى هم براى تقييد اقامه نكرده و قدر متيقّن در مقام تخاطب هم در كار نيست» سپس نتيجه مى گيرد كه تمام متعلَّق حكم مولا، همين طبيعت به صورت مطلق است. مطلب سوّم: آيا اوامر و نواهى به نفس طبايع تعلّق مى گيرد يا به طبايع با تقيّد به وجود ذهنى تعلّق مى گيرند؟ يا اين كه به طبايع با تقيّد به وجود خارجى تعلّق مى گيرند؟

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 337

در اينجا سه احتمال وجود دارد كه قبل از بررسى آنها لازم است به مقدّمه ذيل توجّه شود: سؤال: در بين قضايا، جايى كه محمول ما غير ماهيت باشد- يعنى نه جنس باشد، نه فصل و نه مجموعه جنس و فصل-

بلكه به عنوان يك عرض مطرح باشد، آيا معروض آن مى تواند خود ماهيت باشد و مسأله وجود ذهنى و وجود خارجى در اين عروض نقشى نداشته باشد و در عين حال، واقعيت هم داشته باشد، تا بتوانيم شبيه آن را در مورد «الصلاة واجبةٌ» و «الغصب حرامٌ» پياده كنيم؟ پاسخ: مواردى وجود دارد كه ما ناچاريم ملتزم شويم به اين كه موضوع در قضيّه حمليّه يا موصوف در قضيّه وصفيّه، عبارت از نفس ماهيت و طبيعت است، مثل قضيّه «الانسان كلّى». «كلّى» به اين معناست كه صادق بر مصاديق كثيره و افراد متكثره است. ترديدى نيست كه موضوع در اين قضيّه عبارت از طبيعت و ماهيت انسان است، زيرا تقيّد ماهيت به وجود ذهنى يا وجود خارجى سبب مى شود كه ماهيت، تشخّص و جزئيت پيدا كرده و از صدق بر كثيرين خارج شود. در فلسفه ثابت شده است كه «وجود، مساوق با تشخّص است». تشخّص به معناى جزئيت و جزئيت در مقابل كلّيت است.

بنابراين وقتى كلّيت به معناى صدق بر كثيرين است، جزئيت به معناى عدم صدق بر كثيرين است. و در تشخّص، فرقى بين وجود ذهنى و وجود خارجى نيست. همان طور كه زيد موجود در خارج نمى تواند بر كثيرين صدق كند، انسان موجود در ذهن هم- با قيد تصور ذهنى- نمى تواند صادق بر كثيرين باشد. حتى اگر «انسان» را چند مرتبه تصور كنيم، متصوّرهاى ما- با وصف تصوّر- مغاير با يكديگرند. همان طور كه زيد و عَمرو و بكر با يكديگر مغايرند و نمى توان بين زيد و عَمرو قضيّه حمليه تشكيل داد- نه به حمل اوّلى و نه به حمل شايع صناعى- در مورد وجود

ذهنى هم همين طور است.

وقتى ماهيت انسان را تصور كرديم يك وجود ذهنى براى انسان پيدا شده است و هنگامى كه براى بار دوّم آن را تصور كنيم، وجود ذهنى ديگرى براى آن پيدا مى شود كه با وجود ذهنى اوّل مغاير است و نمى توان بين آنها قضيّه حمليه تشكيل داد.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 338

همان طور كه تشكيل قضيّه حمليّه بين يك موجود ذهنى با يك موجود خارجى امتناع دارد. وجود ذهنى، قسيم وجود خارجى است و اختلاف بين آن دو مانند اختلاف بين دو نوع از يك ماهيت است. و همان طور كه بين دو نوع از يك ماهيت- مانند انسان و بقر از ماهيت حيوان- تباين كلّى وجود دارد و امكان اجتماع آنها در يك محلّ وجود ندارد و نمى توان بين آنها قضيّه حمليه اى تشكيل داد، وجود ذهنى- با قيد ذهنى بودن- مغاير با وجود خارجى- با تقيّد به خارجى بودن- است. به همين جهت تصور موجود خارجى به اين معنا نيست كه موجود خارجى به وصف وجود خارجى اش در ذهن ما بيايد، بلكه در اينجا يك معلوم بالذات وجود دارد و يك معلوم بالعرض.

معلوم بالذات ما عبارت از صورت مرتسم و مماثل با آن موجود خارجى است و موجود خارجى هم معلوم بالعرض است و نمى تواند معلوم بالذات واقع شود. معقول نيست چيزى با وصف وجود خارجى، اتصاف به وجود ذهنى و يا با وصف وجود ذهنى، اتصاف به وجود خارجى پيدا كند. بنابراين در قضيّه «الإنسان كلّي» اگرچه كلمه «كلّي» نه جنس براى انسان است و نه فصل براى آن بلكه به عنوان يك عرض براى انسان مطرح است، ولى معروض آن عبارت از خود ماهيت

است و نمى تواند چيزى غير از آن باشد، زيرا به مجرّد اين كه پاى وجود به ميان آمد- چه وجود ذهنى، چه وجود خارجى- محمولْ تشخّص و جزئيت پيدا كرده و نمى توان «كلّى» را برآن حمل كرد. ممكن است كسى بگويد: مگر قضيّه «الإنسان كلّي» در ذهن تشكيل نمى شود؟ در پاسخ مى گوييم: درست است كه ما اين قضيّه را در ذهن تشكيل مى دهيم ولى در همان مرحله ذهن وقتى مى خواهيم موضوع را مطرح كنيم، خودِ موضوع را مطرح مى كنيم و به عنوان معروض براى كلّيت قرار مى دهيم. معناى تشكيل يك قضيّه در ذهن اين نيست كه در موضوع آن قضيّه، قيد «وجود ذهنى» هم مطرح باشد.

مثلًا قضيّه «شريك الباري ممتنع» در ذهن تشكيل مى شود و به اين معناست كه «شريك البارى در خارج ممتنع است». ولى اين «شريك البارى» كه موضوع براى

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 339

«ممتنع» قرار مى گيرد، قيد وجود ذهنى ندارد. اگر بخواهيم قضيّه فوق را اين گونه معنا كنيم كه «شريك الباري مقيّد به وجود ذهنى، در خارج ممتنع است»، بايد «الانسان» هم ممتنع باشد، چون انسان مقيّد به وجود ذهنى هم در خارج ممتنع است، زيرا وجود ذهنى با وجود خارجى تباين و تغاير دارند. اين كه گفته مى شود: «شريك الباري ممتنع فى الخارج» و گفته نمى شود: «الإنسان ممتنع في الخارج»، كاشف از اين است كه در اين قضيّه، تقيّد به وجود ذهنى مطرح نيست، هرچند خود اين قضيّه در ذهن تشكيل شده ولى نمى توان پاى تقيّد به وجود ذهنى را به ميان آورد. نفس «شريك البارى» و ماهيت آن اتصاف به امتناع در خارج دارد ولى نفس ماهيت انسان را

نمى توان متصف به امتناع در خارج دانست. در نتيجه ما قضايايى داريم كه محمول و وصف در آنها نه ذات ماهيت است و نه اجزاء ماهيت بلكه از عوارض ماهيت است ولى معروض و موصوف آن خود ماهيت است، بدون اين كه وجود ذهنى يا وجود خارجى كمترين نقش را داشته باشد و الّا جلوى صدق قضيّه حمليه يا وصفيّه گرفته مى شود. ممكن است گفته شود: شما از طرفى مى گوييد: در «الإنسان كلّي» معروض براى كلّيت عبارت از ذات ماهيت است و از طرفى در فلسفه ثابت شده است كه «الماهية من حيث هي هي ليست إلّا هي لا موجودة و لا معدومة ... و لا كلّيّة و لا غير كلّيّة» پس چگونه بين اين دو جمع مى كنيد؟ در پاسخ مى گوييم: قضيّه فلسفى «الماهية من حيث هي هي ليست إلّا هي ...» به اين معناست كه «ماهيت در عالم ذات و ذاتياتش چيزى جز خودش نيست» و به تعبير روشن تر: ماهيت در عالم حمل اوّلى ذاتى، از محدوده خودش تجاوز نمى كند. در محدوده حمل اوّلى ذاتى، قضاياى «الإنسان حيوان ناطق»، «الإنسان حيوان» و «الإنسان ناطق» درست است ولى در همين محدوده، قضيّه «الإنسان موجود» غلط است، چون وجود نه جنس انسان است و نه فصل آن. و به عبارت ديگر: وجود، در

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 340

دايره ماهيت انسان نيست بلكه عارض بر ماهيت است.[286] امّا در محدوده حمل شايع صناعى، قضيّه «الإنسان موجود» قضيّه صادقى است. در اين صورت معناى «الإنسان موجود» اين است كه اين ماهيت در خارج اتصاف به وجود خارجى پيدا كرده است.

چنين قضيّه اى صادق است و هيچ منافاتى با قضيّه

«الماهية من حيث هي هي ليست إلّا هي لا موجودة و لا معدومة ...» ندارد. «لا موجودة» به اين معناست كه وجودْ در ذات ماهيت دخالتى ندارد، امّا «موجود» در «الإنسان» به اين معناست كه وجود به عنوان يك امر خارج از ماهيت و عارض بر ماهيت، با ماهيت اتحاد پيدا مى كند. قضيّه «الإنسان كلّي» نيز همين طور است. اگرچه معروضْ نفس ماهيت است و پاى وجود ذهنى و وجود خارجى در آن نيست ولى همين قضيّه را به دو صورت مى توان تشكيل داد: 1- اگر قرار باشد كلّيت به عنوان ذات و ذاتى- يعنى جنس و فصل- ماهيت انسان مطرح باشد، چنين قضيه اى كاذب خواهد بود. 2- اگر كلّيت به عنوان عرض براى انسان مطرح باشد- آن هم «عرض» ى كه اختصاص به انسان ندارد بلكه در بقر، غنم، بعير و ساير انواع حيوان هم مطرح است- در اين صورت قضيّه «الإنسان كلّي» مانند قضيّه «زيد إنسان» خواهد بود.

همان طور كه قضيّه «زيد إنسان»- با توجه به اين كه زيد يكى از مصاديق انسان است- قضيّه حمليّه به حمل شايع صناعى و صحيح است، قضيّه «الإنسان كلّي» نيز همين طور است. و اين كه موضوع در آن، نفس طبيعت است و وجود ذهنى و وجود خارجى در آن نقش ندارد، بدان معنا نيست كه حمل در قضيّه «الإنسان كلّي» حمل اوّلى ذاتى است بلكه حمل آن حمل شايع صناعى است. مثال ديگر: در قضيّه «الإنسان موجود» كه وجود عارض ماهيّت مى شود، موضوع در اين قضيّه عبارت از ذات ماهيت و نفس طبيعت انسان است و موجوديّت، عارض بر

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 341

خود طبيعت انسان است. به همين جهت قضيّه

«الإنسان موجود» قضيّه ضروريه است ولى نه قضيّه ضروريه بشرط محمول. توضيح: قضيّه ضروريه بر دو قسم است: 1- قضيّه ضروريه به اين معنا كه ثبوت محمول براى موضوع بديهى و واضح است، مثل «الإنسان حيوان ناطق». 2- قضيّه ضروريه اى كه در آن محمول را قيد براى موضوع قرار دهيم، در اين صورت، ثبوت محمول براى چنين موضوعى ضرورى خواهد بود. قضيّه «زيد كاتب» قضيّه ضروريه نيست، امّا قضيّه «زيد الكاتب كاتب» قضيّه ضروريه است و از آن به «قضيّه ضروريه به شرط محمول» تعبير مى شود. اكنون مى گوييم: در قضيّه «الإنسان موجود»، اگر موضوعْ نفس طبيعت باشد، اين قضيّه، قضيّه ضروريه به شرط محمول نخواهد بود، چون نسبت وجود و عدم در ارتباط با ماهيت يكسان است. امّا اگر موضوع را مقيّد به وجود كنيم، يك وقت آن را مقيّد به وجود ذهنى و يك وقت مقيّد به وجود خارجى مى كنيم و در هريك از اين دو صورت، يك وقت مراد از محمول، «موجود در ذهن» است و يك وقت «موجود در خارج»، كه چهار صورت پيدا مى شود: الف- «الإنسان المقيّد بالوجود الذهني موجود في الذهن»، اين قضيّه، قضيّه ضروريه به شرط محمول است. ب- «الإنسان المقيّد بالوجود الخارجى موجود في الخارج»، اين قضيّه نيز قضيّه ضروريه به شرط محمول خواهد بود. ج- «الإنسان المقيّد بالوجود الذهني موجود في الخارج» چنين قضيّه اى محال است، زيرا انسان مقيّد به وجود ذهنى، نمى تواند در خارج وجود داشته باشد، چون وجود ذهنى و وجود خارجى قسيم يكديگرند و بين آنها تباين وجود دارد. د- «الانسان المقيّد بالوجود الخارجي موجود في الذهن»، اين نيز محال است، زيرا موجود خارجى-

با ابعاد جسمى و خصوصياتى كه دارد- نمى تواند در ذهن تحقّق پيدا

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 342

كند. بلكه آنچه در ذهن تحقّق پيدا مى كند صورتى از آن موجود خارجى است. در نتيجه اگر ما در قضيّه «الإنسان موجود» موضوع را نفس طبيعت فرض كنيم، نه قضيّه ضروريه به شرط محمول خواهد بود و نه امتناع و استحاله اى در آن مطرح است. امّا اگر در موضوع پاى وجود- ذهنى يا خارجى- به ميان آيد، يا ضروريه به شرط محمول خواهد بود و يا استحاله خواهد داشت. درحالى كه بدون اشكال، قضيّه «الإنسان موجود» نه ضروريه به شرط محمول است و نه داراى استحاله است. به عبارت ديگر: قضيّه «الإنسان موجود» مانند قضيّه «الإنسان كلّي» است. قضيّه «الإنسان موجود را اگر بخواهيم به صورت حمل اوّلى ذاتى تشكيل دهيم، كاذب خواهد بود، چون وجود، هيچ نقشى- نه به عنوان جنس، نه به عنوان فصل- در ماهيت انسان ندارد امّا به صورت حمل شايع صناعى 287] صادق خواهد بود، زيرا «موجود» عنوانى كلّى و «انسان» يكى از مصاديق آن مى باشد، همان طور كه بقر، غنم و ساير موجودات، از مصاديق آن مى باشند. پس ما قضايايى داريم كه موضوع در آنها نفس ماهيت و حمل آنها حمل شايع صناعى است نه حمل اوّلى. و اين كه ما معمولًا براى حمل شايع صناعى به قضيّه «زيد إنسان» مثال مى زنيم، نبايد ما را از ضابطه كلّى در قضيّه حمليّه به حمل شايع صناعى منحرف كند. قضيّه «الإنسان كلّي» و «الإنسان موجود» قضيّه حمليّه به حمل شايع صناعى و موضوع آن نفس ماهيت است بدون اين كه چيزى از وجود ذهنى يا وجود خارجى

در آن نقش داشته باشد. پس از بيان مقدّمه فوق به اصل بحث بازمى گرديم. بحث در اين بود كه آيا متعلّق احكام چيست؟ مثلًا در مورد «الصلاة واجبة» آيا چه چيزى معروض وجوب قرار گرفته است؟ گفتيم در اينجا سه احتمال وجود دارد:

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 343

1- معروض وجوب، نفس طبيعت صلاة باشد. 2- معروض وجوب، وجود ذهنى صلاة باشد. 3- معروض وجوب، وجود خارجى صلاة باشد. و احتمال چهارمى در اينجا وجود ندارد. بنابراين اگر ما دو احتمال اخير را ابطال كنيم، احتمال اوّل تعيّن پيدا كرده 288] و قضيّه «الصلاة واجبة» مانند قضيّه «الصلاة موجودة» خواهد شد و همان طور كه موضوع در قضيّه «الصلاة موجودة» نفس طبيعت صلاة است، موضوع در قضيّه «الصلاة واجبة» هم نفس طبيعت صلاة خواهد بود. بطلان احتمال دوّم: اگر معناى «الصلاة واجبة» بخواهد اين باشد كه «صلاة مقيّد به وجود ذهنى، واجب است در خارج اقامه شود»، مى گوييم: صلاة براى آثار و بركاتش- مثل معراجيت، قربانيت و نهى از فحشاء و منكر- واجب شده است و وجود ذهنى صلاة داراى چنين آثار و بركاتى نيست. اگر گفته شود: هرچند دليل حكم مى گويد: «الصلاة المتقيّدة بالوجود الذهنى واجبة» ولى در مقام عمل و امتثال بايد به وجود خارجى صلاة تحقّق بخشيد و آن را در خارج اتيان كرد. در پاسخ مى گوييم: در اين صورت، آنچه در خارج آورده ايم نه تنها با مأمور به موافقت ندارد، بلكه امكان موافقت مأمور به در خارج وجود ندارد، زيرا «صلاة مقيّد به وجود ذهنى» نمى تواند بر صلاتى كه در خارج تحقق پيدا مى كند منطبق باشد، چون وجود ذهنى و وجود خارجى، دو

نوع از وجود و قسيم يكديگرند همان طور كه ماهيت انسان نمى تواند بر بقر صادق باشد، صلاة مقيّد به وجود ذهنى هم نمى تواند بر صلاة خارجى منطبق شود. لذا هيچ ترديدى در بطلان اين احتمال وجود ندارد و اصلًا جاى چنين احتمالى وجود ندارد و فقط در مقام تصوير است كه مطرح مى شود.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 344

بطلان احتمال سوّم: اگر گفته شود: متعلّق حكم، عبارت از همان صلاتى است كه در خارج تحقق پيدا كند و به تعبير ديگر: صلاة مقيّد به وجود خارجى، معروض براى وجوب است. اين همان چيزى است كه مرحوم آخوند در مقدّمه دوّم- از مقدّماتى كه براى اثبات امتناع اجتماع امر و نهى مطرح كرده- ذكر مى كنند. ايشان مى فرمايد:

«متعلّق حكم، همان چيزى است كه در خارج از مكلّف تحقّق پيدا مى كند».[289] مؤيد ايشان اين است كه اين آثار و خواص بر وجود خارجى صلاة ترتيب پيدا مى كند نه بر ماهيت آن. به عبارت ديگر: بحث در اين كه آيا معروض وجوب چيست؟ فقط در «الصلاة واجبة» مطرح است و الّا در قضيّه «الصلاة معراج المؤمن» كسى نمى تواند ادعا كند كه ماهيت صلاة، معراج مؤمن است، اگرچه آن ماهيت تحقق پيدا نكند. بلكه تنها وجود صلاة- آن هم وجود خارجى نه وجود ذهنى- است كه در معراجيت نقش دارد. اگر هزار بار هم ماهيت صلاة را تصور كرده و به آن وجود ذهنى بدهيم، نه براى ما معراجيت حاصل شده و نه نهى از فحشاء و منكر. البته ما عبارت مرحوم آخوند را به عنوان «الطبيعة المتقيّدة بالوجود الخارجى» تعبير مى كنيم. ما در اينجا چند دليل بر بطلان كلام مرحوم آخوند داريم،

كه اگر يكى از آنها هم مورد قبول واقع شود براى ردّ كلام مرحوم آخوند كافى خواهد بود: دليل اوّل: هرچند مسأله موضوع و محمول، مانند مسأله معروض و عرض نيست.

در مسأله معروض و عرض، يك مطلب بديهى وجود دارد و آن اين است كه وقتى شما جسمى را بخواهيد معروض بياض قرار داده و بگوييد: «الجسم أبيض»، هرچند در عبارت، قيد «الموجود في الخارج» را دنبال «الجسم» ذكر نكرده ايد ولى اين قيد به همراه معروض شما هست و امكان ندارد جسمى در خارج وجود نداشته باشد ولى در عين حال، معروضْ عرض بياض واقع شود. اين معنا در قضاياى حمليه نيز مطرح است

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 345

اگرچه به وضوحِ عرض و معروض نيست. موضوع در قضيّه حمليه، گويا معروض براى محمول است و مسأله تقدّم رتبى موضوع بر محمول در قضاياى حمليه، مورد تصريح منطقيين واقع شده است. در اين صورت از مرحوم آخوند سؤال مى كنيم: شما كه «الصلاة واجبة» را به «الصلاة الموجودة في الخارج واجبة» معنا مى كنيد، وجود صلاة در خارج، قبل از محمول است. و اگر صلاة در خارج وجود پيدا كرد، چه معنا دارد كه مولا آن را واجب كند؟ چنين چيزى تحصيل حاصل است. در ناحيه محرّم آن اشكال ديگرى نيز لازم مى آيد و آن اين است كه اگر معناى «شرب الخمر حرام» اين باشد كه «شرب الخمر الموجود في الخارج حرام»، سؤال مى شود كه اگر اين شرب خمر در خارج تحقّق پيدا كرده، مولا با تحريم آن چه هدفى را دنبال مى كند؟ آيا مى خواهد كارى كند كه اين شرب خمر موجود در خارج، گويا در خارج

تحقق پيدا نكرده است؟ چنين چيزى محال است. اگر چيزى در خارج وجود پيدا كرد، ديگر كسى نمى تواند واقع را به گونه اى تغيير دهد كه گويا اصلًا تحقق پيدا نكرده است. دليل دوّم: همان طور كه در بحث حجيّت ظواهر خواهيم گفت، شارع مقدّس اسلام در باب تفهيم و تفهّم طريقه خاصّى اتخاذ نكرده، بلكه همان روش عقلاء را در پيش گرفته است و يكى از ادلّه ما بر حجيّت ظواهر- حتى ظواهر قرآن- عبارت از همين معناست. در مسأله قانون گذارى نيز همين طور است. «لا تشرب الخمر» در لسان شرع، همان مفادى را دارد كه در لسان ساير عقلاء دارد و از نظر متعلّق حكم، فرقى بين آن دو وجود ندارد. در احكام الزاميّه نيز همين طور است. اگر يك دستور الزامى در لسان شارع باشد و عين آن دستور يا نظير آن در قوانين عقلائيه وجود داشت، از نظر مفاد و متعلّق حكم، فرقى بين آن دو وجود نخواهد داشت. بله، مقنِّن در يكى خداوند و در ديگرى بشر است. حال كه چنين است ما بايد ابتدا قوانين عقلائيه را بررسى كنيم و ببينيم آيا متعلّق احكام نزد عقلاء چيست و مراحلى كه حكم تا زمان موافقت يا مخالفت طى مى كند كدامند؟ آنچه وجداناً ملاحظه مى شود اين است كه در زمان صدور قانون و بعث از

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 346

ناحيه مولا، هيچ اثر و نشانه اى از تحقّق مبعوث اليه در خارج وجود ندارد. پس صدور بعث به تنهايى كافى نيست، بلكه بايد بعث به گوش مبعوث و مكلّف برسد و اگر مكلّفْ جاهل به صدور بعث از ناحيه مولا باشد، انبعاث او معنا نخواهد داشت

و عقل هم از راه قبح عقاب بلابيان مى گويد: «مؤاخذه جاهل توسط مولا، قبيح است». مجرّد آگاه شدن مكلّف هم كافى نيست بلكه مكلّف بايد پس از آگاهى ملاحظه كند كه آيا تخلّف از اين دستور مولا چه كيفرهايى را به دنبال دارد كه با انجام دستور مولا از آن كيفرها رها مى شود؟[290] وقتى عبد ملاحظه كرد كه مخالفت دستور مولا موجب استحقاق عقوبت است و موافقت آن- در شرعيات- موجب استحقاق ثواب است، براى عبد انگيزه اى پيدا مى شود كه مأمور به را در خارج ايجاد مى كند و پس از آن، مأمور به ايجاد مى شود. حال با توجه به اين كه قانون گذارى شرعى، از اين جهت فرقى با قانون گذارى عقلايى ندارد و ما ملاحظه مى كنيم كه در زمان قانون گذارى عقلايى هيچ اثرى از وجود طبيعت به چشم نمى خورد، در مورد قانون گذارى شرعى نيز همين طور است.

موقع جعل قانون، اثرى از صلاة مشاهده نمى شود. بلكه وقتى قانون جعل شد و به اطّلاع مكلّف رسيد و مكلّفْ آثار و عواقب موافقت و مخالفت آن را ملاحظه كرد، يا عزم بر فعل آن پيدا مى كند يا هواى نفس بر او غلبه كرده و عزم بر مخالفت با آن تكليف پيدا مى كند. در نتيجه مرحله وجود مأمور به در خارج، دو مرحله از بعث مولا تأخّر دارد و رتبه بعث مولا دو مرتبه مقدّم بر وجود مأمور به در خارج است و چيزى كه مربوط به دو رتبه متأخر از بعث است چگونه مى تواند در دايره متعلّق بعث وارد شود؟

بنابراين در هنگام بعث، چيزى جز طبيعت نمى تواند مطرح باشد. ابتدا بعث به طبيعت

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 347

تعلّق مى گيرد،

سپس عبد از آن اطلاع پيدا مى كند و اگر عبد مطيعى باشد، انبعاث پيدا كرده و دستور مولا را موافقت مى كند. و گاهى هم هواى نفس بر او غلبه كرده و با دستور مولا مخالفت مى كند. دليل سوّم: اگر از مولاى عرفى كه عبد خود را مخاطب به خطاب «ادخل السوق و اشتر اللّحم» قرار داده سؤال كنيم كه انگيزه شما از توجّه اين امر به عبد چيست؟ او در جواب مى گويد: مى خواهم راهى براى تحقّق خارجى دخول سوق و اشتراء لحم- كه در خارجْ وجود ندارد- پيدا كنم.[291] و چيزى كه وجود نداشته و بخواهد وجود پيدا كند، جز طبيعت نمى تواند باشد. طبيعت، داراى دو حالت است: عدم و وجود. و غير از طبيعت، چيزى نداريم كه داراى اين دو حالت باشد. اگر «زيد» به معناى «وجود خارجى متشخّص به عوارض شخصيّه» باشد، ديگر معنا ندارد كه با حفظ تقيّد به وجود خارجى، حالت عدم برآن پيدا شود. اين مانند «الموجود معدوم» است كه نمى تواند قضيّه صادقى باشد. مگر اين كه گفته شود: «زيد، با وجود اين كه فرديت و خارجيّت دارد، مانند طبيعت است كه گاهى معدوم و گاهى موجود است و در معناى آن تقيّد به وجود خارجى مطرح نيست». اين حرف، تناقض است. امكان ندارد چيزى فرديّت داشته باشد ولى عوارض فرديه و وجود خارجى نداشته باشد. فرديّت داراى سه خصوصيت است: طبيعت، وجود و خصوصيات فرديّه.

لذا فرد با لحاظ تقيّدش به وجود خارجى نمى تواند داراى دو حالت وجود و عدم باشد.

تنها چيزى كه موضوعش محفوظ و داراى دو حالت عدم و وجود است عبارت از ماهيت و طبيعت است. ممكن

است در اينجا گفته شود: غرض مولا تنها با وجود خارجى مأمور به حاصل مى شود. ماهيت و وجود ذهنى آن هيچ گونه دخالتى در تحقق غرض مولا ندارد. در پاسخ مى گوييم: اين كه وجود خارجى مؤثر در تحصيل غرض مولاست،

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 348

دلالت نمى كند كه متعلّق امر و نهى هم بايد وجود خارجى باشد. امر و نهى براى رسيدن به اين هدف است. مولا ملاحظه مى كند كه راه تهيه لحم عبارت از اشتراء آن است و براى رسيدن به اين هدف بايد دستورى نسبت به طبيعت صادر كند و آن دستور به گوش عبد برسد و عبد ملاحظه كند كه اگر دستور مولا را مخالفت كند، عقلًا و عرفاً استحقاق مؤاخذه و عقوبت پيدا مى كند. لذا براى فرار از استحقاق عقوبت به سوى بازار حركت كرده و لحم را خريدارى مى كند. منشأ اشكال اين است كه خيال شده آنچه مؤثر در حصول غرض مولاست، عبارت از وجود خارجى است، پس امر هم بايد به وجود خارجى تعلّق بگيرد نه به طبيعت. و در حقيقت، مستشكل نتوانسته است تفكيك بين مؤثر در حصول غرض و متعلَّق امر و نهى را تصور كند. درحالى كه ما هم دليل آورديم براى اين كه متعلّق احكام عبارت از طبايع است و حتى ثابت كرديم كه تعلّق احكام به غير از طبيعت، محال است و در اينجا هم مى خواهيم بگوييم: «مراجعه به مولاى عرفى نيز اين معنا را تأييد مى كند كه ما بايد بين مؤثر در حصول غرض و متعلَّق تفكيك قائل شويم. مؤثر در حصول غرض، عبارت از وجود خارجى است ولى متعلَّق، عبارت از نفس طبيعت است بدون

اين كه پاى وجود- ذهنى يا خارجى- در ميان باشد. از آنچه گفته شد پاسخ يك اشكال ديگر نيز معلوم مى شود و آن اين است كه: اگر متعلَّق امر، نفس طبيعت باشد، وقتى مولا متعلَّق امر خود را طبيعت صلاة قرار داد، اين صلاة بايد واقعيت پيدا كند و راه واقعيت يافتن آن منحصر به وجود خارجى نيست بلكه وجود ذهنى هم يك واقعيت است. پس شما بايد ملتزم شويد كه وجود ذهنى مأمور به هم در مقام امتثال امر مولا كفايت مى كند. در پاسخ مى گوييم: اگرچه وجود ذهنى يك واقعيت است ولى انگيزه مولا براى ما مشخص است. مولايى كه مى گويد: «ادخل السوق و اشتر اللّحم»، مى خواهد غذا تهيه كند، لذا وقتى از مولا درباره انگيزه او سؤال مى كنيم مى گويد: «من عبد را مأمور كردم به طبيعت تا آن را در خارج ايجاد كند»، بنابراين ملاحظه مى شود خود مولا قيد «در

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 349

خارج» را به عنوان انگيزه و هدف خودش مطرح كرده است. بنابراين ما وقتى مى بينيم خداوند متعال در آيات مكرّر قرآن ما را امر به صلاة كرده و در جاى ديگر فرموده: «إنّ الصلاة تنهى عن الفحشاء و المنكر» و آنچه ناهى از فحشاء و منكر است عبارت از صلاتى است كه در خارج تحقق پيدا كند و وجود ذهنى صلاة هيچ نقشى در اين گونه آثار ندارد، در مى يابيم كه هدف خداوند از متعلق كردن امر به طبيعت صلاة اين است كه صلاة در خارج تحقق پيدا كند، لذا اگر كسى هزار بار هم صلاة را در ذهن خود تصور كند و به آن وجود ذهنى ببخشد، نتوانسته

است غرض مولا را تحصيل كند و تا زمانى كه اين طبيعت را در خارج ايجاد نكرده، امر به قوت خودش باقى است.

نتيجه مقدمات سه گانه

نتيجه اين مقدمات اين است كه اجتماع امر و نهى در عنوان واحد جايز است و به تعبير دقيق تر- كه در عنوان محل نزاع مطرح كرديم-: تعلق امر و نهى به دو عنوانى كه در مورد واحد تصادق دارند جايز است، زيرا: در مقدمه اول ثابت كرديم كه حكم از متعلق خود به چيزى خارج از آن سرايت نمى كند، چون حكم داراى ملاك است. وجوب صلاة، به جهت نهى از فحشاء و منكر و اوصاف ديگر است و پيداست كه اين اوصاف از محدوده صلاة بيرون نيست و معنا ندارد چيزى از دايره صلاة خارج باشد ولى حكمى كه روى عنوان صلاة- به جهت نهى از فحشاء و منكر و اوصاف ديگر- رفته، به آن چيز هم سرايت كند. در مورد محرمات نيز همين طور است. حرمت غصب به جهت ملاك و مفسده اى است كه در غصب وجود دارد و معنا ندارد كه ملاك تنها در محدوده غصب باشد ولى شخص همين حكم به حرمت، از محدوده غصب فراتر رفته و به چيز ديگرى كه خارج از محدوده غصب است سرايت كند. و در مقدمه دوم ثابت كرديم كه معناى اصالة الاطلاق در «الصلاة واجبة» اين

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 350

نيست كه «صلاة، با همه مصاديقش- خواه در دار غصبى باشد يا غير آن- واجب است» بلكه معناى اطلاق- در صورت ثبوت مقدمات حكمت- اين است كه حكم وجوب روى نفس عنوان صلاة رفته است و صلاة، تمام متعلق است. به همين جهت اصالة

الاطلاق به عنوان يك اصل عقلى مطرح است و مقدمات آن هم به «مقدمات حكمت» تعبير مى شود. عنوان «حكمت»، به اين معناست كه اين مسئله با عقل سر و كار دارد و عقلى است نه لفظى. اطلاق با عموم فرق دارد. عموم، ناظر به تعدد است، آن هم با نظارت لفظى و وضعى، ولى در اطلاق، هيچ گونه نظارتى به خصوصيات و مقارنات و لوازم مطرح نيست. و در مقدمه سوم ثابت كرديم كه متعلق احكام، عبارت از نفس طبيعت و ماهيت است و هيچ تقيدى به وجود ذهنى يا وجود خارجى مطرح نيست و اصولًا چنين تقيدى نمى تواند مطرح باشد. بلكه حكم هم مانند ساير عوارضى است كه عارض طبيعت مى شود. فرقى بين «الصلاة موجودة» و «الصلاة واجبة» وجود ندارد. همان طور كه موضوع در «الصلاة موجودة» عبارت از نفس طبيعت است و وجودْ عارض بر نفس طبيعت است، در «الصلاة واجبة» نيز وجوبْ عارض بر نفس طبيعت صلاة شده است.[292] پس از روشن شدن مقدمات سه گانه مى گوييم: شارع مقدس از طرفى «أقيموا الصلاة» را مطرح كرده و حكم به وجوب اقامه را متعلق به نفس طبيعت صلاة كرده و از طرفى «لا تغصب» را مطرح كرده و حكم به حرمت غصب نموده است.[293] در اينجا

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 351

مى خواهيم ببينيم آيا بين «أقيموا الصلاة» و «لا تغصب» در چه جايى برخورد وجود دارد كه حالت امتناع پيش مى آيد؟ در مورد ساير محرمات- مثل نظر به اجنبيه، غيبت و ...- ملاحظه مى كنيم كه كسى نيامده برخورد آنها با «أقيموا الصلاة» و مسأله امتناع اجتماع را مطرح كند. حال بايد ببينيم آيا برخورد «أقيموا الصلاة» با «لا تغصب»

در چه مرحله اى است؟ روشن است كه اين برخورد نمى تواند مربوط به مرحله تعلق حكم باشد، زيرا مرحله تعلق حكم همان مرحله طبايع و ماهيات و عناوين است و در آن مرحله هيچ اصطكاكى بين امر به صلاة و نهى از غصب وجود ندارد. عنوان صلاة، عنوانى مستقل و عنوان غصب هم عنوانى مستقل است و چه بسا اگر مولاى عادى- كه احاطه علمى شارع را ندارد- بخواهد اين دو را متعلق حكم خود قرار دهد، هنگام امر به صلات، عنوان غصب به فكر او خطور نمى كند و در حال نهى از غصب هم عنوان صلاة به فكر او خطور نمى كند. بله وقتى انسان به سراغ مرحله خارج مى آيد مى بيند اين دو عنوان گاهى از اوقات در يك وجود خارجى با هم جمع مى شوند. در مورد صلاة در دار غصبى، هم طبيعت صلاة تحقق پيدا كرده و هم طبيعت غصب. ما وقتى صلاة را مورد ملاحظه قرار مى دهيم مى بينيم وقوع آن در دار غصبى از لوازم وجودى اين صلاة خارجى است و نيز وقتى غصب را ملاحظه كنيم مى بينيم اتحاد صلاة با غصب از لوازم وجودى اين غصب خارجى است. ولى اين اتحاد، مربوط به خارج است و خارج ربطى به تعلق حكم ندارد. ارتباط خارج با حكم، ارتباط مخالفت يا موافقت است و مسأله موافقت و مخالفت در مرحله متأخر از تكليف و عامل مؤثر در سقوط و از بين رفتن تكليف است. در اين صورت، تصادق در خارج چگونه مى تواند روى اصل تكليف تأثير بگذارد؟ چگونه

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 352

مى توان گفت: «صلاة و غصب، چون ممكن است در خارج متصادق باشند، پس

از اوّل معنا ندارد كه امر به طبيعت صلاة و نهى به طبيعت غصب تعلق بگيرد»؟ پس در عالم تعلق حكم، هيچ مشكلى وجود ندارد و اتحاد صلاة و غصب در خارج، ارتباطى به مرحله تعلق حكم ندارد. در مرحله تصادق- كه مرحله خارج است- مرحله تعلق حكم نيست و در مرحله تعلق حكم هم ما چيزى جز دو مفهوم متغاير و متباين ملاحظه نمى كنيم. با اين بيان مسأله تعلق امر و نهى به دو عنوان متغاير- كه گاهى در خارج تصادق در واحد پيدا مى كنند- حل مى شود. بلكه ما از اين بالاتر را هم مطرح كرديم و آن اين بود كه اگر تصادق دائمى هم باشد در آن جهت مورد بحث ما فرقى نمى كند، زيرا بحث ما در مورد «تكليف به محال» نيست بلكه ما در «تكليف محال» بحث داريم. و اين راه بهترين راه براى اثبات جواز اجتماع امر و نهى است.

كلام مرحوم نائينى

مرحوم نائينى در يكى از مقدمات بحث اجتماع امر و نهى مى فرمود: «صلاة و غصب، دو مقوله از مقولات نه گانه هستند و بين مقولات نه گانه، تباين ذاتى وجود دارد و امكان اتحاد آنها در خارج وجود ندارد. به همين جهت تركيب بين صلاة و غصب در خارج، تركيب انضمامى است و نمى تواند تركيب اتحادى باشد. تركيب اتحادى بين دو مقوله متباين امكان ندارد و تركيب انضمامى به اين معناست كه اين دو به يكديگر متصل شده اند و در حقيقت تركيبى وجود ندارد. كلمه «انضمام»، حاكى از اين است كه اين ها به هم مخلوط نشده اند بلكه گويا حالت اتصال و چسبندگى بين آنها پيدا شده است». ايشان بر اساس اين مبنا فرمودند: اگر

ما عقيده پيدا كنيم كه امر و نهى روى طبايع استقرار پيدا نمى كنند بلكه به خارج از امر و نهى سرايت مى كنند و- همان طور كه مرحوم آخوند معتقد است- وجود خارجى صلاة، به عنوان مأمور به و وجود خارجى

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 353

غصب به عنوان منهى عنه مى باشند؛ در عين حال هيچ مانعى ندارد كه «صلاة در دار غصبى» هم واجب و هم حرام باشد، زيرا غصب و صلاة با يكديگر اتحاد پيدا نكرده اند تا گفته شود: «صلاة خارجى مأمور به نمى تواند با غصب خارجى منهى عنه اجتماع پيدا كند» بلكه تركيب آنها انضمامى است يعنى فقط نوعى اتصال بين آنها برقرار شده است بدون اين كه كمترين اتحادى در بين آنها مطرح باشد و در تركيب انضمامى مانعى ندارد كه يك طرف را واجب و طرف ديگر را حرام بدانيم، زيرا اين ها با هم ربطى ندارند. لذا مرحوم نائينى با وجود اين كه امر و نهى را به خارج مى كشاند ولى با مطرح كردن تركيب انضمامى، مى خواهد مسأله جواز اجتماع امر و نهى را ثابت كند.[294] اشكالات كلام مرحوم نائينى كلام مرحوم نائينى اگرچه جواز اجتماع امر و نهى را ثابت مى كند ولى به نظر ما ناتمام است و اشكالاتى برآن وارد است: اشكال اول: اين راه مبتنى بر اين است كه ما قبول كنيم اوامر و نواهى به خارج سرايت مى كند و متعلق احكام، طبايع موجود در خارج است. يعنى «صلاة واقع در دار غصبى»- كه وقوع در دار غصبى از عوارض مشخصه وجودى آن است- متعلّق امر و نهى قرار مى گيرد. در حالى كه ما ثابت كرديم 295] كه در

عالم تعلق حكم، چيزى غير از ذات طبيعت نمى تواند مطرح باشد. نه ارتباط با وجود ذهنى مى تواند نقشى در متعلق داشته باشد و نه ارتباط با وجود خارجى. اشكال دوم: ايشان صلاة و غصب را از دو مقوله متباين مى داند، به همين جهت معتقد است اتحاد بين صلاة و غصب امكان ندارد و تركيب بين اين دو، تركيب اتحادى نخواهد بود، زيرا اگر دو مقوله بخواهند در يك وجود خارجى اتحاد پيدا كنند، از وصف

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 354

بين مقولات- كه عبارت از تباين كلى و عدم امكان اجتماع و اتحاد است- خارج مى شوند. لذا چاره اى نيست كه تركيب بين صلاة و غصب را تركيب انضمامى دانسته و بگوييم: گويا در اينجا دو وجود تحقق دارد. يكى براى مقوله صلاة و ديگرى براى مقوله غصب ولى خصوصيت در اين جهت است كه اين ها با هم متصل شده و كنار يكديگر قرار گرفته اند اما اتحاد- كه به معناى يكى شدن است- نمى تواند بين دو مقوله تحقق پيدا كند. لذا ايشان معتقد بود كه محل نزاع در جايى است كه كيفيت اجتماع دو مقوله- در ماده اجتماع- به نحو انضمام باشد نه به نحو اتحاد. اين كلام مرحوم نائينى قابل قبول نيست، زيرا: اولًا: ما در بعضى از مقدمات كه كلام ايشان را مطرح كرديم، اين معنا را نپذيرفتيم و در آنجا گفتيم: «اگرچه در اين بحث معمولًا مثال صلاة و غصب مطرح مى شود ولى- همان طور كه مرحوم بروجردى فرمود- بايد عنوان «تصرف در مال غير» را با صلاة مطرح كنيم و تصرف و صلاة، داخل در مقولات نيستند، زيرا صلاة از امور اعتبارى است و امور

اعتبارى خارج از دايره مقولاتند. «تصرف در مال غير» هم يك جامع انتزاعى و خارج از دايره مقولات است. ثانياً: برفرض كه ما در باب صلاة، بعضى از افعال صلاة- مثل ركوع و سجود- كه جزء واقعيات تكوينيه است 296] را در نظر بگيريم و در باب غصب هم به جامع انتزاعى آن كارى نداشته و منشأ انتزاع آن- يعنى تصرف در دار غير- را كه واقعيتى تكوينى است در نظر بگيريم، هر دو از مقوله «اين» خواهند بود. ركوع از مقوله «اين» است و تصرف ركوعى- كه در فضاى غصبى حالت مخصوصى براى مصلى به وجود مى آيد- هم از مقوله «اين» است. ثالثاً: برفرض كه ما صلاة و غصب- يا تصرف- را دو مقوله دانسته و بگوييم:

«تركيب بين اين دو مقوله، نمى تواند تركيب اتحادى باشد، بلكه- نهايتاً- تركيب

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 355

انضمامى خواهد بود»، اين سؤال مطرح مى شود كه آيا در تركيب انضمامى- كه دو مقوله وجود دارد- كسى مى تواند قائل به امتناع اجتماع شود؟ مرحوم آخوند كه در رأس قائلين به امتناع است، مى گويد: «اتحاد صلاة و غصب در خارج، سبب مى شود كه امر از دايره صلاة به غصب سرايت كرده و نهى از دايره غصب به صلاة سرايت كند و نتيجه اين شود كه شى ء واحد هم مأمور به و هم منهى عنه واقع شود». ملاحظه مى شود كه ايشان مبناى امتناع را عبارت از اتحاد صلاة و غصب دانسته است و اگر مسأله انضمام- بدون هيچ گونه اتحادى- مطرح شود، ديگر اجتماع امر و نهى را ممتنع نخواهد دانست، زيرا مجرد اتصال و مجاورت موجب نمى شود كه امر از متعلق خودش

سرايت به متعلق نهى كند. و نهى از متعلق خودش سرايت به متعلق امر كند. بر اساس اين مبنا به مرحوم نائينى مى گوييم: چيزى را كه شما محل نزاع قرار داده و در مورد آن قائل به جواز اجتماع امر و نهى شديد، چيزى نيست كه كسى بتواند در آن قائل به امتناع شود، بلكه قائلين به امتناع هم در آنجا قائل به جوازند. و در حقيقت، آنچه شما مطرح كرده ايد، به عنوان محل بحث بين قائلين به جواز و قائلين به امتناع نيست. محل بحث عبارت از جايى است كه اين دو عنوان تصادق در واحد داشته و بين آنها تركيب اتحادى وجود داشته باشد. لذا ما در عنوان محل بحث گفتيم: «معناى تصادق در عبارت «هل يجوز تعلق الأمر و النهي بالعنوانين المتصادقين في واحد»، همان «اتحاد» و «انطباق» است. به اين معنا كه اين دو عنوان، منطبق بر يك وجود خارجى و متحد در يك وجود خارجى بشوند».

كلمه «تصادق» با تركيب انضمامى سازگار نيست. به همين جهت ما معتقديم كه جواز اجتماع در مورد تركيب انضمامى از بديهيات است و كسى نمى تواند در آن قائل به امتناع شود. وقتى صلاة، مستقل است و غصب هم مستقل است و تنها بين آنها اتصالى برقرار شده، بدون اين كه تصادق و اتحادى در كار باشد، حتى اگر فرض كنيم امر و نهى به خارج تعلق گرفته است، مانعى ندارد كه «صلاة در دار غصبى» هم

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 356

مأمور به باشد و هم منهى عنه. و جايى براى قول به امتناع وجود ندارد. ممكن است كسى بگويد: اگر در تركيب انضمامى، جواز اجتماع بديهى

است، بايد در تركيب اتحادى هم، امتناع اجتماع بديهى باشد. در پاسخ مى گوييم: ما تركيب را تركيب اتحادى دانسته و انضمام را هم قائل نيستيم ولى روى اين مبنا كه حكم ربطى به خارج ندارد بلكه مرحله تعلق حكم، همان مرحله طبيعت است و دو طبيعت هرچند از يك مقوله باشد- امكان اتحاد خارجى بين آنها وجود دارد، با وجود اين، ما قائل به جواز اجتماع امر و نهى هستيم، زيرا امر و نهى به مقوله و خارج تعلق نگرفته است. امر به صلاة و نهى به غصب تعلق گرفته و صلاة و غصب در عالم عنوان و طبيعت متغايرند و حكم هم از مرحله طبيعت به خارج سرايت نمى كند. و اتحاد خارجى آنها- به علت اين است كه هر دو از يك مقوله اند- مانع از جواز اجتماع امر و نهى نمى شود. به عبارت روشن تر: در همين جا كه مقوله واحد است و تركيب در خارج، تركيب اتحادى است، دو مبنا وجود دارد: مبناى ما اين است كه حكم از مرحله طبيعت به خارج سرايت نمى كند، لذا ما قائل به جواز اجتماع امر و نهى هستيم. ولى كسانى كه معتقدند حكم از مرحله طبيعت به خارج سرايت مى كند، قائل به امتناع اجتماع امر و نهى مى شوند، چون در خارجْ اتحاد وجودى مطرح است. در نتيجه اگر ما در فرض تركيب انضمامى قائل به جواز اجتماع امر و نهى شده بلكه آن را بديهى دانستيم، لازمه اش اين نيست كه در فرض تركيب اتحادى قائل به عدم جواز اجتماع امر و نهى شده و آن را بديهى بدانيم. بلكه در همين فرض تركيب اتحادى و وحدت مقوله هم

دو مبنا وجود دارد.

نظريه دوّم: امتناع اجتماع امر و نهى
قائلين به امتناع اجتماع امر و نهى نيز راه هايى را پيموده اند
اشاره

كه بايد آنها را مورد بررسى قرار دهيم:

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 357

راه اول: لازمه قول به جواز اجتماع اين است كه صلاة در دار غصبى، هم مأمور به باشد و هم منهى عنه،

در حالى كه يك وجود- و حتى يك عنوان- نمى تواند هم مأمور به باشد و هم منهى عنه». پاسخ راه اوّل ما در بحث هاى گذشته پاسخ اين شبهه را به طور مفصل مطرح كرديم و خلاصه آن اين است كه «صلاة در دار غصبى» نه واجب است و نه حرام، زيرا واجب، عنوان صلاة است بدون اين كه قيد «در دار غصبى» همراه آن باشد و ما گفتيم:

«معناى اطلاق «أقيموا الصلاة» اين نيست كه «خواه در دار غصبى باشد يا در غير دار غصبى» بلكه معناى اطلاق اين است كه تمام متعلق براى حكم به وجوب، عبارت از نفس طبيعت صلاة است، لذا صلاة در دار غصبى واجب نيست. هم چنين صلاة در دار غصبى، حرام هم نيست، زيرا آنچه حرام است عبارت از غصب مى باشد نه صلاة در دار غصبى. و معناى اصالة الاطلاق كه در اينجا جريان پيدا مى كند اين است كه تمام متعلق براى حكم به حرمت، نفس طبيعت غصب است نه اين كه «خواه در ضمن صلاة باشد يا در ضمن صلاة نباشد»، اين ها هيچ نقشى در معناى اطلاق ندارد و الا مسئله به اصالة العموم برگشت مى كند». در نتيجه «صلاة در دار غصبى» متعلق وجوب يا حرمت واقع نشده است. پس چگونه قائل به امتناع اجتماع مى گويد: «لازمه قول به جواز اجتماع اين است كه صلاة در دار غصبى هم واجب باشد هم حرام»؟

راه دوم: لازمه قول به جواز اجتماع اين است كه موجود خارجى واحد، كه- به قول شما قائلين به جواز- داراى تركيب اتحادى است، براى مولا هم محبوبيت و هم مبغوضيت داشته باشد.

چون امر، كاشف از محبوبيت و نهى، كاشف از مبغوضيت است و مرحله

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 358

محبوبيت و مبغوضيت هم مربوط به وجود خارجى است و ربطى به مرحله تعلق احكام ندارد

كه پاى طبايع به ميان آيد. چگونه مى شود يك موجود خارجى هم محبوبيت براى مولا داشته باشد و هم مبغوضيت؟ در حالى كه محبوبيت و مبغوضيت، دو امر متضاد هستند و- همانند سواد و بياض- نمى توانند در آن واحد، در شى ء واحد اجتماع پيدا كنند. پاسخ راه دوم: اين راه اگرچه ظاهراً راه خوبى است ولى با دقت و تحقيق درمى يابيم كه اين راه نمى تواند تمام باشد و بين حب و بغض با سواد و بياض فرق وجود دارد. اولًا: در مورد سواد و بياض، اگرچه امكان اجتماع وجود ندارد ولى خصوصيات آنجا را نيز بايد مورد ملاحظه قرار داد. سواد و بياض، دو واقعيت خارجى هستند. واقعيت خارجى، منحصر به جوهر نيست بلكه اعراض هم واقعيات خارجيه هستند و معروض آنها هم بايد يك واقعيت خارجى باشد. يعنى جسم تا زمانى كه وجود خارجى نداشته باشد، نمى تواند معروض بياض و سواد واقع شود. جمله «الجسم أبيض» به اين معناست كه «الجسم الموجود في الخارج فعلا معروض للبياض فعلًا». به همين جهت ممكن نيست كه يك جسم موجود در خارج، در آن واحد، هم معروض براى بياض واقعى و خارجى باشد و هم معروض براى سواد واقعى و خارجى. اما حب و بغض- همانند علم- از اوصاف قائم به نفس انسان است. ولى اوصاف قائم به نفس بر دو قسم مى باشند: 1- اوصافى كه در عين قيام به نفس، داراى اضافه به خارج نيز هستند، يعنى داراى متعلّق بوده و با خارج ارتباط دارند. اين اوصاف را به «اوصاف نفسانيه ذات اضافه» تعبير مى كنند. 2- اوصافى كه قيام به نفس دارند ولى داراى اضافه به خارج نيستند.

اين دسته از اوصاف، از محل بحث ما خارجند.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 359

علم و حب و بغض از اوصاف دسته اول مى باشند و بايد در آنها دو جنبه را ملاحظه كرد: يكى قيام به نفس و ديگرى اضافه به خارج. متعلق علم و حب و بغض، در ناحيه قيام به نفس، مثل مسأله سواد و بياض است، يعنى اگر نفس تحقق نداشته باشد، معنا ندارد كه حب و بعض و علم تحقق پيدا كند. اما در ناحيه اضافه به خارج- كه همان ناحيه ارتباط به معلوم و محبوب و مبغوض است- اين گونه نيست. يعنى لازم نيست ابتدا شى ء در خارج تحقق پيدا كند تا انسان بتواند نسبت به آن حب يا بغض يا علم داشته باشد بلكه در بسيارى از موارد انسان نسبت به چيزى كمال محبت يا بغض را دارد، در حالى كه آن چيز وجود خارجى ندارد و حتى گاهى وجود خارجى آن امكان ندارد، زيرا ظرف زمانى آن در آينده است. در مورد علم اين مسئله روشن است، زيرا مسائل آينده از همين الان براى ما معلوم است به گونه اى كه ما برآن آثارى مترتب مى كنيم. در حالى كه هنوز آينده وجود پيدا نكرده است. در باب اراده نيز يكى از مبادى اراده عبارت از «شوق به مراد» است و اين شوق همان حب است كه ما داريم پيرامون آن بحث مى كنيم. اين اشتياق، عامل محرك براى تحقق مراد و شى ء مورد علاقه است، در حالى كه زمان آن قبل از وجود خارجىِ مراد است و با اين اشتياق مى خواهيم به شى ء مورد علاقه خود، وجود خارجى بدهيم. و از اين

روشن تر مطلبى است كه در باب تقسيم علل به علت هاى چهارگانه مطرح مى شود. يكى از علل چهارگانه، عبارت از علت غايى است. علت غايى چيزى است كه انسان عمل را براى رسيدن به آن انجام مى دهد. خصوصيت علت غايى اين است كه در مرحله وجود خارجى، تأخر از معلول دارد ولى در مرحله تحقق اين عمل، تقديم بر عمل دارد. يعنى غايتى كه متعلق حب ماست، با اين كه از نظر وجود خارجى مترتب بر معلول است ولى از نظر تأثير، تقدّم بر معلول دارد. پس اشتياق، قبل از معلول تحقق دارد. در نتيجه اين مطلب بديهى است كه متعلق حب و بغض و علم و امثال اين ها، لازم نيست يك شى ء موجود در خارج باشد، بلكه چيزى هم كه بعداً تحقق پيدا مى كند،

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 360

الآن مى تواند متعلق حب يا بغض يا علم ما قرار گيرد. بلكه در باب علم گاهى علم انسان به امور ممتنع تعلق مى گيرد مثلًا ما كه مى گوييم: «شريك الباري ممتنع»، بايد شريك الباري را تصور كرده باشيم و تصور، شعبه اى از علم است.[297] بنابراين شريك البارى ممتنع، به عنوان متعلق براى علم ما واقع شده است. ممكن است كسى بگويد: اگرچه اين حرف ها قابل انكار نيست ولى چگونه مى شود علم- كه صفت قائم به نفس است- الآن وجود داشته باشد ولى معلوم و مضاف اليه آن بعداً واقعيت پيدا كند؟ مگر علم از اوصاف ذات الإضافة نيست؟ در پاسخ مى گوييم: در همان جايى كه معلوم ما در خارج وجود دارد، معلوم نمى تواند همان موجود خارجى باشد، موجود خارجى نمى تواند ارتباط با نفس پيدا كند.

وجود ذهنى و وجود

خارجى قسيم يكديگرند و موجود خارجى- به عنوان موجود خارجى- نمى تواند در ذهن بيايد. ما كه زيد موجود در خارج را تصور مى كنيم، به اين معنا نيست كه زيد به وجود خارجى اش در ذهن ما بيايد بلكه معنايش اين است كه صورتى از اين موجود خارجى- كه حاكى و مرآت از آن موجود خارجى است- در ذهن ما نقش مى بندد. لذا بزرگان فلاسفه در اين زمينه مى گويند: «در جايى كه علم به يك وجود خارجى تعلق مى گيرد، دو معلوم وجود دارد: معلوم بالذات و معلوم بالعرض.

موجود خارجى، به عنوان معلوم بالعرض و صورتى كه در ذهن ما نقش بسته- و حاكى از معلوم بالعرض است- به عنوان معلوم بالذات مى باشد». پس جمله «من به اين موجود خارجى علم دارم»، داراى مسامحه است و- بنا بر دقت فلسفى- علم به صورت آن موجود خارجى حاصل شده نه به خود آن. در اين صورت چه فرقى وجود دارد بين اين كه معلوم ما در خارج وجود داشته باشد يا وجود نداشته و در آينده تحقق پيدا كند و يا اين كه- مانند شريك البارى- ممتنع الوجود باشد؟

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 361

در باب حب و بغض هم همين طور است. حب ما به طور مستقيم به موجود خارجى تعلق نگرفته است. موجود خارجى، سنخيت و اشتراكى با نفس ما ندارد. بلكه محبوب نيز- مانند معلوم- بر دو قسم است: محبوب بالذات و محبوب بالعرض. موجود خارجى به عنوان محبوب بالعرض و صورتى كه در ذهن ما نقش مى بندد به عنوان محبوب بالذات است. در باب بغض هم همين طور است. در نتيجه در عالم حب و بغض و علم

فرقى نمى كند كه محبوب و مبغوض و معلوم ما بالفعل در خارج وجود داشته باشد يا آينده بخواهد وجود پيدا كند. اكنون به اصل بحث برمى گرديم. در مورد «صلاة در دار غصبى» كه دو عنوان صلاة و غصب، در خارج اتحاد پيدا كرده و در يكجا جمع شده اند، وقتى مسئله را در ارتباط با نفس ملاحظه كنيم مى بينيم در نفس دو صورت براى اين موجود خارجى هست. صلاة و غصب همان طور كه از نظر ماهيت متغايرند، از نظر صورت ذهنى نيز متغايرند و اين موجود خارجى، داراى دو صورت است: صورت صلاتى، كه به تمام معنا متعلق حب نفسانى است و صورت غصبى كه به تمام معنا متعلق بغض نفسانى است. و اتحاد دو صورت در نفس معنا ندارد. پس چگونه ما مى توانيم مسئله حب و بغض را با مسئله بياض و سواد مقايسه كنيم؟ بياض و سواد، مربوط به خارج است و جسم واحد خارجى نمى تواند در آن واحد، هم معروض سواد و هم معروض بياض قرار بگيرد. اما مسأله حب و بغض اين گونه نيست. بلكه از اين بالاتر، ما در مسأله علم گاهى ملاحظه مى كنيم كه يك موجود خارجى، در ارتباط با جنس و فصلش- كه كمال اتحاد بين آنها وجود دارد[298]- داراى يك جهت معلوم و يك جهت مجهول است، مثل اين كه ما شبحى را از دور مشاهده كنيم و ندانيم كه آيا انسان است يا بقر؟ در اينجا با وجود اين كه يقين به حيوان بودن آن داريم ولى فصلش براى ما مجهول است. ملاحظه مى شود كه يك موجود خارجى

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 362

هم براى ما معلوم

است و هم مجهول و علم و جهل به يك چيز- يعنى شبح خارجى- تعلق گرفته است. اين براى اين است كه معلوم ما، صورت جنسيت مرتسم در نفس و مجهول ما صورت فصليت آن شبح است. و در عالم نفس، صورت جنسيت و صورت فصليت، دو صورت مى باشند، هرچند در خارج امكان جدايى بين جنس و فصل وجود ندارد. وقتى در باب جنس و فصل توانستيم اين گونه تفكيك كنيم، در باب صلاة در دار غصبى نيز تفكيك امكان دارد. صورت صلاتى چه ربطى با صورت غصبى دارد؟ آنچه متعلق حب است صورت صلاتى و آنچه متعلق بغض است صورت غصبى است و در محل نفس، اين ها دو صورت هستند نه يك صورت. ثانياً:[299] در مسأله امتناع اجتماع ضدين، فرقى وجود ندارد كه اين اجتماع از ناحيه شخص واحد باشد يا از ناحيه اشخاص متعدد، درهرصورتْ اجتماع ضدين امتناع دارد.

ولى در مسأله حب و بغض اين گونه نيست. ما اگر شى ء واحدى را نسبت به شخص واحدى ملاحظه كنيم، نمى تواند از جهت واحد هم محبوب و هم مبغوض آن شخص باشد ولى اگر همان شى ء را در ارتباط با دو نفر در نظر بگيريم، ممكن است براى يكى محبوب و براى ديگرى مبغوض باشد، در حالى كه شى ء، يك شى ء است و محبوبيت و مبغوضيت هم در آنِ واحد است. و اگر حب و بغض مانند سواد و بياض بود، امكان اجتماع آنها در شى ء واحد، حتى از ناحيه دو شخص هم ممتنع بود. در نتيجه اين راهى كه قائل به امتناع پيمود، نمى تواند مانعى براى اجتماع امر و نهى باشد.

راه سوم براى اثبات امتناع: ممكن است گفته شود: وجود امر، كاشف از مصلحت ملزمه در مأمور به

و وجود

اصول

فقه شيعه، ج 5، ص: 363

نهى، كاشف از مفسده ملزمه در منهى عنه است و اگر بخواهيم «صلاة در دار غصبى» را هم مأمور به و هم منهى عنه بدانيم بايد ملتزم شويم كه موجود خارجى واحد- يعنى «صلاة در دار غصبى»- هم داراى مصلحت ملزمه و هم داراى مفسده ملزمه است و چنين چيزى امكان ندارد كه شى ء واحد، در آنِ واحد و در شرايط واحد، هم صددرجه مصلحت ملزمه لازم الاستيفاء و هم صددرجه مفسده ملزمه لازم الاجتناب دارا باشد. به عبارت ديگر: برفرض كه مسأله حب و بغض را بپذيريم ولى اين جاى ترديد نيست كه تضاد بين مصلحت و مفسده، همانند تضاد بين سواد و بياض است و همان طور كه شى ء واحد نمى تواند در آنِ واحد هم معروض سواد باشد هم معروض بياض، در آنِ واحد نيز نمى تواند هم واجد مصلحت ملزمه و هم واجد مفسده ملزمه باشد. اين راه- به حسب ظاهر- بهتر از راه دوم است، زيرا در آنجا ما ثابت كرديم كه بين حب و بغض با سواد و بياض فرق وجود دارد، و محبوب بالذات و مبغوض بالذات، غير از محبوب بالعرض و مبغوض بالعرض است، همان طور كه معلوم بالذات غير از معلوم بالعرض است. و نيز گفتيم «معمولًا حب و بغض، قبل از تحقق شى ء محبوب و مبغوض تحقق پيدا مى كند» ولى در مسأله مفسده و مصلحت جاى اين حرف ها نيست و بالذات و بالعرض نمى تواند پياده شود و مصلحت و مفسده قبل از وجود، معنا ندارد آنچه داراى مصلحت است، صلاة متحقق در خارج و آنچه داراى مفسده است، غصب متحقق در خارج است. در نتيجه

شباهت مصلحت و مفسده به بياض و سواد، شباهت تامى است و اين دو عنوان نبايد در آنِ واحد در شى ء واحد اجتماع پيدا كنند. پاسخ راه سوم: به نظر ما مقايسه مصلحت و مفسده به بياض و سواد، مقايسه درستى نيست، زيرا:

در قضيه حمليه «هذا الجسم أبيض» ما نمى خواهيم ماهيت جسم را متصف به ابيض بودن بنماييم و اصولًا در ماهيت، مسأله تضاد مطرح نيست. در فلسفه مى گويند:

«الماهية من حيث هي هي ليست إلّا هي لا موجودة و لا معدومة» به همين جهت

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 364

نسبت به ماهيت انسان در آنِ واحد هم مى توان وجود را مطرح كرد و هم عدم را. وجود آن با توجه به جمعيت موجود انسان در جهان و عدم آن با توجه به مصاديقى كه وجود پيدا نكرده اند. نسبت ماهيت به وجود و عدم، مساوى است، هم عنوان «موجودة» برآن حمل مى شود و هم عنوان «معدومة» و هر دو به لحاظ مصاديق و افراد ماهيت مى باشند، نه به لحاظ خود ماهيت. بنابراين هيچ مانعى ندارد كه ماهيت انسان در آنِ واحد هم موجود باشد و هم معدوم، همان طور كه نسبت به افراد ماهيت، با توجه به خصوصيات افراد و تضاد بين آن خصوصيات، ماهيت به همه اين خصوصيات متضاد اتصاف پيدا مى كند. انسان در آنِ واحد هم طويل القامة است، هم قصير القامة و هم متوسط القامة و هريك از اين اوصاف به لحاظ بعضى از افراد آن مى باشد و نيز انسان در آنِ واحد هم ابيض است، هم اسود، هم اصفر و هم احمر و هركدام به لحاظ بعضى از افراد آن است. پس در مرحله ماهيت، اين

تضادها مطرح نيست و خود ماهيت- به لحاظ تكثر افراد- اتصاف به اين امور متضاد پيدا مى كند. در نتيجه در قضيه «هذا الجسم أبيض» آنچه به عنوان موضوع قضيه مطرح است، ماهيت جسم نيست بلكه موضوع، جسم خارجى متشخص به خصوصيات فرديه است. و اين جسم خارجى با اتصافش به بياض نمى تواند اتصاف به سواد هم داشته باشد. حال به سراغ مصلحت و مفسده مى رويم. مسأله مصلحت و مفسده مانند حسن و قبح است. در جمله «هذا الشي ء حسن»، مسامحه وجود دارد و- به تعبير ديگر- واسطه در كار است، در حالى كه در «هذا الجسم أبيض» واسطه اى در كار نيست. وقتى ما مى بينيم كسى سيلى به گوش يتيم مى زند مى گوييم: «هذا قبيح» و اگر از علت قبح از ما سؤال كنند مى گوييم: «لأنّه ظلم و الظلم قبيح» يعنى موضوع براى قبح را عنوان ظلم قرار مى دهيم و اين عمل چون مصداق ظلم واقع مى شود قبح براى آن ثابت مى شود و اگر چنين صغرى و كبرايى- به عنوان واسطه- در كار نباشد نمى توانيم به طور مستقيم بگوييم: «هذا العمل الصادر من هذا الشخص قبيح». بايد صغرى و كبرايى

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 365

در كار باشد و معناى تشكيل صغرى و كبرى اين است كه موضوع براى قبح، عبارت از يك عنوان كلى است و اين عمل به جهت مصداق بودن براى آن عنوان كلى، اتصاف به قبح پيدا مى كند و اگر انطباق در كار نبود، اين عنوان نمى توانست اتصاف به قبح داشته باشد. در عنوان حسن نيز همين طور است. اگر كسى لطفى در حق يتيمى انجام دهد مى گوييم: «هذا العمل حسن» و وقتى از

دليل آن سؤال شود مى گوييم: «لأنّه إحسان إلى الغير و الإحسان حسن». بنابراين در قضيه «هذا قبيح» و «هذا حسن»، قبح و حسن، روى هذا نرفته، بلكه بر كلى مسئله- يعنى ظلم و احسان- مترتب شده است. همين امر است كه ما نحن فيه را از مسأله «الجسم أبيض» جدا مى كند. در «هذا الجسم أبيض» واسطه اى در كار نيست و عنوان ابيض بر خود «هذا» مترتب شده و ديگر از علت آن سؤال نمى شود و كبراى كلى در مورد آن وجود ندارد و اين «هذا» بودن در مسأله تضاد نقش دارد. اگر «هذا» بودن محفوظ باشد، جاى تضاد هست، «هذا الجسم الأبيض» نمى تواند «الأسود» هم باشد. اما اگر «الجسم» را به صورت كلى فرض كرديم، در آنِ واحد هم مى تواند ابيض باشد و هم اسود، زيرا آنچه معروض بياض است، جسم است و آنچه معروض سواد است هم جسم مى باشد. در معروضيت جسم، هر دو مشتركند ولى فرقشان اين است كه «هذا الجسم معروض للبياض» و «ذاك الجسم معروض للسواد» يعنى در هذا و ذاك بين آنها مغايرت تحقق پيدا مى كند. پس در باب تضاد، مسأله «هذا» بودن دخالت دارد و مشار اليه معين- كه متشخص به خصوصيات فرديه است- نمى تواند در آن واحد هم معروض سواد و هم معروض بياض باشد. حال به سراغ ما نحن فيه مى رويم. ما نحن فيه مانند مسأله سواد و بياض نيست، زيرا وقتى ما مى خواهيم «صلاة در دار غصبى» را متصف به مصلحت ملزمه بنماييم، «هذا» بودن نقش در آن ندارد بلكه اين مانند حسن و قبح است و مسأله صغرى و كبرى در كار است. حتى در

اينجا دو صغرى و كبرى مطرح است: 1- هذا العمل صلاة، و الصلاة مشتملة على المصلحة، فهذا العمل مشتمل على المصلحة.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 366

2- هذا العمل غصب، و الغصب مشتمل على المفسدة، فهذا العمل مشتمل على المفسدة. كبراى اين دو قياس با يكديگر فرق دارند. در يكى صلاة مشتمل بر مصلحت و در ديگرى غصب مشتمل بر مفسده مطرح است ولى در صغراى هر دو «هذا العمل» مطرح شده است. بنابراين مصلحت و مفسده در «هذا» وجود پيدا نكرده است بلكه در كبراى كلى مطرح شده است و اگر چيزى صغرى براى يك كبرايى واقع شد، معنايش اين نيست كه محمول در كبرى، مستقيماً عارض بر موضوع در صغرى مى شود، بلكه محمول در كبرى، عارض بر همان موضوع در كبرى است و انطباقش بر صغرى از باب مصداقيت است و اگر بخواهيم محمول در كبرى را مستقيماً بر موضوع در صغرى حمل كنيم تسامح و تجوز لازم مى آيد. در اينجا ممكن است كسى به ما اشكال كرده بگويد: مگر شما نمى گفتيد:

«متعلق احكام عبارت از طبايع است ولى آثار مربوط به وجودات است. نهى از فحشاء و منكر، اثر وجود خارجى صلاة است و وجود ذهنى آن چنين نقشى را ندارد؟ پس چگونه در اينجا مى گوييد: «مصلحت و مفسده در ارتباط با كلى و ماهيت است»؟ اگر مصلحت مربوط به ماهيت صلاة است، چه ضرورتى دارد كه آن را در خارج ايجاد كنيم؟ و اگر آثار مربوط به وجود خارجى صلاة است، پس مصلحت هم بايد در ارتباط با وجود خارجى صلاة باشد و چون وجود واحد است، مصلحت و مفسده در آن جمع

مى شوند. در پاسخ اين اشكال مى گوييم: ما غير از ماهيت و خصوصيات فرديه عنوان برزخى سومى هم داريم و آن «وجود طبيعت» مى باشد كه هيچ يك از خصوصيات و عوارض در آن نقش ندارد بلكه فقط وجود در آن دخالت دارد. وجود طبيعت نمى تواند متعلق امر و نهى واقع شود، زيرا اگر بخواهد متعلق امر واقع شود، تحصيل حاصل لازم مى آيد و اگر بخواهد متعلق نهى قرار گيرد، تغيير شى ء از واقع آن لازم مى آيد و چنين چيزى محال است. اما مصلحت به وجود طبيعت متقوم است نه به ماهيت و نه به

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 367

عوارض فرديه. وجود صلاة است كه ناهى از فحشاء و منكر است ولى خصوصيات ديگر آن- مثل اين كه در فلان مكان يا به فلان كيفيت باشد- نقشى ندارد. و نيز مفسده، متقوم به وجود طبيعت غصب است. اما در باب تضاد، وجود به تنهايى كافى نيست بلكه وجود خاصى از طبيعت به عنوان موضوع براى تضاد مطرح است. در موضوع متضادين، علاوه بر وجود، خصوصيات فرديه هم نقش دارد به طورى كه بايد به كلمه «هذا» به آن اشاره كنيم.

«الجسم الموجود» هم مى تواند ابيض باشد و هم اسود ولى «هذا الجسم» نمى تواند هم ابيض باشد و هم اسود. اما در باب مصلحت و مفسده ما «هذا» نداريم. حتى اگر گفتيم: «هذه الصلاة ناهية عن الفحشاء و المنكر» كلمه «هذه» در آن زايد است و خصوصيتى ندارد بلكه وجود صلاة است كه ناهى از فحشاء و منكر است. اما در ابيض بودن اين جسم، «هذا» بودن نقش دارد، زيرا اين جسم در مقابل جسم ديگرى است كه اتصاف

به سواد دارد. پس بايد «هذا» بودن آن را لحاظ كنيم. لذا به نظر مى آيد كه در باب صلاة سه مرحله وجود دارد. 1- مرحله ماهيت: مثلًا در «الصلاة واجبة»، «ماهيت صلاة» به عنوان موضوع قرار گرفته است. 2- مرحله وجود ماهيت در خارج: مثلًا در «إنّ الصلاة تنهى عن الفحشاء و المنكر»، «وجود صلاة در خارج» به عنوان موضوع قرار گرفته است و اگر به جاى وجود خارجى، وجود ذهنى در كار باشد، فايده اى ندارد. مصلحت و مفسده هم در ارتباط با اين مرحله است. 3- مرحله تضاد: ماهيت موجود متخصص به خصوصيات فرديه، نمى تواند در آن واحد هم موجود باشد هم معدوم، هم مصلحت داشته باشد و هم مفسده. پس جمع بين اين دو مطلب، كه ما از طرفى گفتيم: «آثار و خواص مربوط به وجودات است» و از طرفى گفتيم: «كلى صلاة، معروض براى نهى از فحشاء و منكر و

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 368

مصلحت و مفسده- در ما نحن فيه- است» اين است كه در تضاد نبايد عنوان كلى مطرح باشد بلكه در تضاد، جسم موجود متشخص به خصوصيات فرديه مطرح است و چنين چيزى نمى تواند در آن واحد هم ابيض باشد و هم اسود. ولى اگر تشخص آن را بگيرند- و لو اين كه قيد وجود خارجى هم همراه آن باشد- اين به عنوان كلى مطرح است و مى تواند در آنِ واحد، هم ابيض و هم اسود باشد. در نتيجه هيچ مانعى ندارد كه «صلاة در دار غصبى» هم مشتمل بر مصلحت و هم مشتمل بر مفسده باشد. مصلحت آن به عنوان صلاة و مفسده آن به عنوان غصب است

و هيچ تضادى هم لازم نمى آيد.

تضاد بين احكام تكليفيه
اشاره

مقدمه بحث: راهى كه ما پيموديم و منتهى به جواز اجتماع امر و نهى شديم، مبتنى بر تعدد متعلق امر و نهى بود. به اين صورت كه مى گفتيم: «متعلق امر، عبارت از طبيعت صلاة و متعلق نهى عبارت از طبيعت غصب است و اين دو در عالم طبيعت و عالم عنوان با يكديگر مغايرت دارند» و در حقيقت گويا ما در اين راه تضاد بين وجوب و حرمت را پذيرفته و براى رفع آن تضاد از ناحيه اختلاف متعلق پيش آمديم. در حقيقت ما اين گونه فرض كرديم كه هرچند بين وجوب و حرمت تضاد وجود دارد ولى لازمه تضاد اين است كه متعلق واحد نتواند معروض وجوب و حرمت واقع شود اما اگر متعلق متعدد شد، موضوعى براى تضاد باقى نمى ماند. مسأله تضاد بين احكام تكليفيه را مرحوم آخوند به عنوان اولين مقدمه براى اثبات امتناع اجتماع امر و نهى مطرح كرده است و ما خواستيم ثابت كنيم كه اگر اين مقدمه مرحوم آخوند هم پذيرفته شود، مانعى از اجتماع امر و نهى وجود نخواهد داشت. ولى اصل اين مسئله بايد مورد بحث قرار گيرد كه:

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 369

«آيا بين احكام تكليفيه خمسه، تضاد وجود دارد»؟ براى پاسخ به اين سؤال بايد دو مطلب را ملاحظه كرده و نتيجه گيرى كنيم: يكى اين كه آيا تضاد چيست؟ و ديگر اين كه آيا ماهيت حكم چيست؟

مطلب اول: تضاد چيست؟

فلاسفه در تعريف متضادان گفته اند: «المتضادان هما الماهيتان النوعيتان المشتركتان في جنس قريب مع البعد بينهما» يا «كمال البعد بينهما».[300] يعنى متضادان عبارت از دو ماهيت نوعيه هستند[301] كه در جنس قريب با هم اشتراك دارند

و- به تعبير قدماى از فلاسفه- بين آنها بعد و اختلاف فاصله وجود داشته باشد و يا- به تعبير متأخرين از فلاسفه- بين آنها كمال بعد و اختلاف وجود داشته باشد به گونه اى كه اگر يكى از آنها در جايى وجود پيدا كرد، ديگرى نتواند در آنجا تحقق پيدا كند.

مطلب دوم: حقيقت و ماهيت حكم چيست؟
اشاره

در باب حكم سه احتمال وجود دارد و شايد دو احتمال آن قائل هم داشته باشد:

احتمال اول: حكم عبارت از اراده اى است كه داراى دو خصوصيت باشد:

1- متعلق آن اراده، بعث به سوى شى ء يا زجر از شى ء باشد. 2- آن اراده، ظاهر شده و در نفس باقى نمانده باشد. و ظهور اراده به اين است كه بعث و زجر از ناحيه مولا صادر شده باشد، زيرا ظهور اراده، به مراد است و مراد در اين

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 370

جا همان بعث و زجر است. مرحوم نائينى قائل به چنين معنايى است. بررسى احتمال اول: اگر اراده متعلق به بعث را وجوب و اراده متعلق به زجر را حرمت بناميم آيا تعريف متضادين در مورد وجوب و حرمت صادق است؟ اراده متعلق به بعث و اراده متعلق به زجر، دو ماهيت نوعيه يا حتى دو صنف از اراده هم نيستند بلكه دو شخص از اراده مى باشند، زيرا در باب اراده گفته مى شود:

«تشخص اراده، به مراد است» و كسى نمى گويد: «تنوع اراده، به مراد است»، تا مراد، در نوعيت اراده نقش داشته باشد. بلكه مراد در شخصيت اراده نقش دارد. قيام و قعود، دو امر متضادند ولى اراده متعلق به قيام با اراده متعلق به قعود، متضاد نيستند، زيرا آنها دو نوع از اراده نيستند. درست است كه قيام و قعود متضادند ولى قيام و قعود در تشخص اراده نقش دارند. نه در تنوع آن، به طورى كه اراده متعلق به قيام، نوعى از جنس اراده باشد و اراده متعلق به قعود، نوع ديگرى از جنس اراده باشد. اراده، مانند علم است.

تشخّص علم، به معلوم است، اما اختلاف و تضاد معلوم ها با

يكديگر سبب نمى شود كه علم دو ماهيت پيدا كند. علم، يك ماهيت دارد، خواه متعلق به اين معلوم شود يا متعلق به معلوم ديگرى كه مباين با اين معلوم است. تعلق علم و اضافه آن به معلومات مختلف سبب تغيير ماهيت علم نمى شود. بلكه تشخصات علمى فرق مى كند همان طور كه زيد و عَمرو و بكر، در جهات شخصيه با هم تباين كامل دارند ولى در عين حال زيد و عَمرو دو ماهيت نوعيه نيستند بلكه تحت نوع واحد- يعنى ماهيت انسان- مى باشند. پس اختلاف مراد و اختلاف معلوم سبب نمى شود كه در ماهيت اراده يا علم تغييرى به وجود آيد. از اين گذشته، قائل به تضاد بين احكام همان طور كه بين وجوب و حرمت قائل به تضاد است بين وجوب و استحباب هم قائل به تضاد است. آيا در ناحيه وجوب و

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 371

استحباب مسئله را چگونه حل مى كند؟ اصلًا وجوب و استحباب را چگونه معنا مى كند؟

هر دو، اراده مظهَره و متعلق به بعث است و زجرى در كار نيست. چاره اى نيست جز اين كه گفته شود: «وجوب، عبارت از اراده قويه مظهَره متعلق به بعث و استحباب عبارت از اراده غير قويه مظهَره متعلق به بعث است». پس هر دو متعلق به بعث است و اختلاف آنها در شدت و ضعف است. آيا در شدت و ضعف مى توان دو ماهيت را مطرح كرد؟

شدت و ضعف- حتى در باب وجود و همه كليات مشككه- تحت يك ماهيت مى باشند. در ارتباط با حقيقت وجود- با اين كه مسأله وجوب وجود و امكان وجود قابل مقايسه نيستند و بين آنها كمال فاصله وجود دارد-

اين گونه نيست كه وجود در باب ممكن معناى خاصى و در باب واجب معناى ديگرى داشته باشد و حقيقت وجود در ارتباط با ممكن و واجب، دو حقيقت باشد. پس بر اساس اين احتمال نمى توان مسأله تضاد بين احكام را مطرح كرد.

احتمال دوم: حكم، ارتباطى با اراده ندارد. بلكه حكم عبارت از بعث و زجر مولاست
اشاره

ولى بعث و زجر بر دو قسم است: تكوينى خارجى و اعتبارى. بعث و زجر تكوينى به اين معناست كه مولا دست عبد را بگيرد و او را به كارى وادار كرده يا از عملى ممانعت كند. و اين ارتباطى به بحث ما ندارد. اما بعث و زجر اعتبارى با «افعل» و «لا تفعل» تحقق پيدا مى كند يعنى مولا دستورى صادر كند و عبد خود را نسبت به انجام كارى تحريك كرده يا از انجام كارى بازدارد. بعث اعتبارى را وجوب و زجر اعتبارى را حرمت مى نامند. بر اساس اين تفسير، حكم هيچ گونه ارتباطى با اراده ندارد.[302] اين احتمال را ما در مواضع متعددى مطرح كرديم.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 372

بررسى احتمال دوم: آيا اگر ما وجوب و حرمت را به بعث و زجر معنا كرديم، بين آنها تضاد وجود دارد؟ مرحوم آخوند معتقد است كه بين بعث و زجر تضاد وجود دارد.[303] ابتداءً به نظر مى رسد كه بعث و زجر دو ماهيت نوعيه هستند و بين آنها تضاد وجود دارد ولى در اينجا ادله اى وجود دارد بر اين كه تضاد اصطلاحى نمى تواند بين بعث و زجر تحقق داشته باشد:

ادله عدم وجود تضاد بين بعث و زجر:
دليل اول:

در مورد سواد و بياض- كه مثال معروف متضادين است و ترديدى در تضاد بين آنها وجود ندارد- بايد ببينيم آيا موضوع و معروض عبارت از چيست؟ به تعبيرى كه ما داشتيم، عنوان «هذا» بودن در موضوع اين ها اخذ شده است.

«هذا الجسم الموجود في الخارج» اگر معروض بياض قرار گرفت، نمى تواند در همان لحظه معروض سواد هم واقع شود. بنابراين اگر بخواهيم در اين مورد قضيه اى تشكيل دهيم بايد بگوييم: «اين جسم موجود در

خارج، يا سفيد است و يا سياه» و نمى توانيم بگوييم: «اين جسم موجود در خارج، هم سفيد است و هم سياه». چنين قضيه اى كاذب و غير معقول است. اما اگر «هذا» را مطرح نكرده و مسئله را به صورت كلى فرض كنيم،[304] مى توانيم بگوييم: «ماهيت جسم، هم سفيد است و هم سياه»، زيرا ماهيت جسم هم داراى مصاديق سفيد است و هم داراى مصاديق سياه. و از نظر مصداقيت براى ماهيت جسم، فرقى بين مصاديق سفيد و مصاديق سياه وجود ندارد. در مرحله ماهيت، جاى تضاد نيست، بلكه جاى تناقض هم نيست با وجود اين كه اساس تمام

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 373

قضايا بر پايه استحاله اجتماع نقيضين استوار است به گونه اى كه اگر استحاله اجتماع نقيضين از ما گرفته شود، هيچ قضيه اى نمى توانيم تشكيل دهيم.[305] ما مى توانيم در آنِ واحد بگوييم: «در اين مسجد ماهيت انسان هم وجود دارد و هم وجود ندارد»، وجود آن به لحاظ افرادى است كه در آنجا حضور دارند و عدم آن به لحاظ افرادى است كه حضور ندارند. آنها هم ماهيت انسانند ولى در آنجا حضور ندارند به همين جهت اگر از ما سؤال كنند: «آيا ماهيت انسان، موجود است يا معدوم؟» بايد بگوييم:

«هم موجود است و هم معدوم». وجود آن به لحاظ افرادى است كه بالفعل وجود دارند و معدوم بودن آن به لحاظ افرادى است كه وجود ندارند ولى امكان داشت كه وجود پيدا كنند. بنابراين در مسأله سواد و بياض- كه مثال معروف براى اجتماع ضدين است- اجتماع ضدين با توجه به خصوصيت معروض و تشخص آن است ولى اگر مسئله را از «هذا» بودن بالاتر

برده و به مرحله ماهيت كشانديم، هيچ گونه تضادى تحقق ندارد. اين مسئله براى ما راهى باز مى كند كه بگوييم: «بين بعث و زجر، تضادى تحقق ندارد»، زيرا بعث و زجر، مربوط به مرحله ماهيت مى باشند. به عبارت روشن تر: در قضيه بياض و سواد ما به دو صورت مى توانستيم قضيه تشكيل دهيم: يكى اين كه موضوع را «هذا الجسم» قرار دهيم و ديگر اين كه موضوع را «ماهية الجسم» قرار دهيم. در صورت اول نمى توانستيم «أبيض و أسود معاً» را مطرح كنيم بلكه بايد بگوييم «أسود أو أبيض»، در حالى كه در صورت دوم مى توانستيم «أسود و أبيض معاً فى آنٍ واحد» را مطرح كنيم. اما در ارتباط با بعث و زجر ما فقط در رابطه با ماهيت مى توانيم قضيه تشكيل دهيم، زيرا بعث و زجر نمى تواند به غير ماهيت متعلق شود.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 374

بعث و زجر اگر بخواهد به وجود خارجى تعلق بگيرد بايد اول وجود خارجى تحقق پيدا كند، سپس بعث و زجر به آن تعلق بگيرد.[306] و در باب بعث و زجر چنين چيزى معقول نيست كه اول صلاة در خارج تحقق پيدا كند، سپس بعث به آن تعلق بگيرد و يا اول شرب خمر در خارج تحقق پيدا كند و بعد زجر به آن تعلق بگيرد. پس در مسأله بعث و زجر نمى توان دو جور قضيه تشكيل داد و تنها قضيه اى كه مى توان تشكيل داد، در ارتباط با ماهيت است، «ماهية الصلاة مبعوث إليها» و «ماهية شرب الخمر مزجور عنها» و در مرحله ماهيت، جاى تضاد- و تناقض- نيست. اشكال: اگر در مرحله ماهيت، تضاد و تناقض مطرح نيست، پس

بايد ماهيت واحد هم بتواند متعلق بعث واقع شود و هم متعلق زجر. يعنى بايد مولا بتواند بگويد:

«صلّ» و «لا تصلّ». جواب: به طور مسلم، ماهيت واحد نمى تواند هم متعلق بعث واقع شود و هم متعلق زجر. ولى علت محال بودن آن، مسأله تضاد نيست بلكه علت استحاله اين است كه مكلف نمى تواند چنين تكليفى را امتثال كند. مكلف قادر نيست بين اين دو تكليف جمع كرده و هم نماز بخواند و هم نماز نخواند. لذا در جايى هم كه دو تكليف وجود ندارد، اين مسئله مطرح است. مثلًا اگر مولا به عبد بگويد: «اجمع بين الضدين»، چنين تكليفى محال است ولى استحاله آن ربطى به مسأله تضاد ندارد، بلكه بدان جهت است كه مكلف قادر به امتثال چنين تكليفى نيست. پس صدور چنين تكليفى از مولا محال است. در نتيجه اگر طبيعت واحده نتواند در آن واحد هم متعلق بعث و هم متعلق زجر قرار گيرد، كاشف از تحقق تضاد بين بعث و زجر نيست بلكه استحاله آن به جهت عدم قدرت بر موافقت و امتثال است.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 375

دليل دوم:

در مسأله سواد و بياض كه گفته مى شود: «جسم واحد، در آنِ واحد، نمى تواند هم معروض بياض وهم معروض سواد واقع شود»، فرقى نمى كند كه اين كار از ناحيه شخص واحد باشد يا از ناحيه دو نفر، مثل اين كه زيد بخواهد شى ء واحدى را رنگ سفيد بزند و در همان زمان، بكر بخواهد همان شى ء را رنگ سياه بزند. چنين چيزى در خارج امكان ندارد، زيرا يا يكى از اين دو بر ديگرى غلبه كرده و طرف مقابل را

از صحنه خارج كرده و آنچه در نظر دارد پياده مى كند و يا اين كه هيچ كدام غلبه نمى كنند و منظور هيچ كدام حاصل نمى شود و نمى توان فرض كرد كه در آنِ واحد، هر دو بتوانند به هدف خود نائل آمده و هم سفيدى و هم سياهى حاصل شود. ولى در باب بعث و زجر اين گونه نيست. ماهيت واحد، بدون هيچ قيد و شرط، مى تواند توسط مولايى مورد بعث قرار گرفته و همان ماهيت در همان زمان توسط مولاى ديگر متعلق زجر قرار گيرد. مثل اينكه پدرى به فرزندش بگويد: «اشرب اللبن» و در همان آن، پدر ديگرى به فرزندش بگويد: «لا تشرب اللبن»، در اينجا طبيعت «شرب اللبن» هم متعلق بعث قرار گرفته و هم متعلق زجر، ولى از ناحيه دو شخص. در حالى كه كه در باب ضدين، حتى از ناحيه دو شخص هم جمع بين سواد و بياض در آنِ واحد نسبت به يك جسم امكان نداشت. در نتيجه بين بعث و زجر تضادى وجود ندارد.

دليل سوم:

مسأله تضاد، مربوط به تكوينيات است و در امور اعتباريه جريان ندارد. فلاسفه در تعريف متضادان عنوان «ماهيتان نوعيتان» را مطرح مى كردند، و امور اعتباريه، ماهيت نيستند. علماى منطق، براى امور اعتبارى ماهيت و جنس و فصل مطرح نمى كنند.

ماهيت مربوط به امورى است كه وقتى وجود پيدا مى كنند، واقعيت عينيه و خارجيه داشته باشند، مثل سواد و بياض، كه هرچند عرض مى باشند و در تحقق خود نياز به

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 376

معروض دارند ولى در عين حال داراى واقعيت مشهود و ملموس هستند. اما در امور اعتباريه جايى براى تضاد نيست. آيا اگر فرض

كنيم زنى داراى دو شوهر باشد، استحاله عقلى پيش مى آيد؟ خير، بلكه اين امرى است كه شارع آن را اعتبار نكرده است و چه بسا بعضى از عقلاى عالَم- كه مقيد به شرع نيستند- چنين زوجيتى را اعتبار كنند.

مسأله اجتماع ضدين و اجتماع مثلين و امثال اين ها مربوط به واقعيات است كه داراى ماهيت نوعيه اند، جنس و فصلى دارند و ربطى به عالم اعتبار ندارد. و اين كه ما گاهى ماهيت را در مورد امور اعتباريه استعمال مى كنيم- مثل بحث در مورد ماهيت احرام- از باب تجوز است و الا امر اعتبارى فقط تابع اعتبار- عقلايى يا شرعى يا هر دو- است.

اين كه گاهى بين اعتبار عقلاء و شرع اختلاف پيش مى آيد- و مثلًا چيزى را عقلاء اعتبار مى كنند ولى شارع اعتبار نمى كند- دليل بر اين است كه امور اعتباريه واقعيت ندارند و الا معنا نداشت كه بين عقلاء و شرع اختلاف به وجود آيد. حال كه چنين شد مى گوييم: بعث و زجر از امور اعتباريه هستند و اصولًا همه احكام- چه تكليفى، چه وضعى- از امور اعتباريه اند و بين امور اعتباريه نمى توان مسأله تضاد را مطرح كرد. آن هم در مسأله اى كه اصل آن مربوط به عقل است. مسأله اجتماع امر و نهى، مسأله اى مربوط به عقل است و عقل مى گويد: «تضاد، مربوط به واقعيات و حقايق است و ربطى به امور اعتباريه ندارد».

دليل چهارم:

قائلين به تضاد اگرچه مسأله وجوب و حرمت را مطرح مى كنند ولى ادعايشان اين است كه بين همه احكام خمسه تضاد وجود دارد، يعنى همان طور كه بين وجوب و حرمت، تضاد وجود دارد، بين استحباب و كراهت و بين وجوب و

استحباب و بين كراهت و حرمت هم تضاد وجود دارد و ظاهر كلام آنان اين است كه احكام خمسه نه تنها در اصل تضاد مشتركند بلكه در رتبه هم يكسان هستند بنابراين كسى خيال نكند كه تضاد بين وجوب و حرمت، شديدتر از تضاد بين وجوب و استحباب و ... است. در

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 377

اين صورت ما مى گوييم: برفرض كه ما از دلايل سه گانه قبلى صرف نظر كرده و تضاد بين بعث و زجر را بپذيريم، آيا مسأله تضاد بين وجوب و استحباب را چگونه بپذيريم؟

وجوب و استحباب هر دو داراى عنوان بعث هستند با اين تفاوت كه وجوب عبارت از بعث ناشى از اراده قوى و استحباب عبارت از بعث ناشى از اراده ضعيف است.[307] ممكن است قائل به تضاد بگويد: «تغاير منشأ و ارادتين، سبب تغاير بين اين دو بعث مى شود». مى گوييم: «ما اين حرف را مى پذيريم ولى آيا تغاير بين دو بعث، قوى تر از تغاير بين دو اراده- كه منشأ اين دو بعث است- مى باشد؟ ما در پاسخ كسانى كه حكم را عبارت از «اراده مظهره» مى دانستند گفتيم: «اراده قويه و اراده ضعيفه، تعدد ماهيت ندارند، بلكه هر دو تحت يك ماهيت و يك كلى قرار دارند ولى كلى گاهى متواطى و گاهى مشكك است و مصاديق كلى مشكك، ماهيت هاى نوعيه متعدد نيستند بلكه همه تحت عنوان يك ماهيتند و آن كلى بر آنها انطباق دارد». در حالى كه در تعريف تضاد، عنوان «ماهيتان نوعيتان» اخذ شده بود. وقتى خود ارادتين دو ماهيت نوعيه نباشند و بين آنها تضاد اصطلاحى تحقق نداشته باشد، چگونه مى تواند بعث ناشى از اراده قويه

با بعث ناشى از اراده ضعيفه داراى تضاد باشند؟ اين تضاد از كجا مى آيد؟ در خود بعث كه تضادى وجود ندارد. منشأ آن هم كه دو ماهيت نوعيه نيست بلكه ماهيت واحده مشككه است، پس چگونه مى شود بعث ناشى از اراده قويه با بعث ناشى از اراده غير قويه تضاد داشته باشد؟ براى تحقق تضاد بايد ماهيتان نوعيتان وجود داشته باشد.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 378

نكته: با توجه به اين كه مرحوم آخوند در بحث اجتماع امر و نهى، تضاد بين همه احكام را مطرح مى كند، اين اشكال در اينجا بر ايشان وارد است ولى مرحوم آخوند در استصحاب كلى قسم ثالث وقتى مسأله اختلاف مرتبه را مطرح مى كند مى فرمايد:

«مسأله وجوب و استحباب را اگر از نظر عرف ملاحظه كنيم، بين آنها كمال مغايرت و مباينت وجود دارد ولى از نظر عقل بين آنها اختلاف مرتبه وجود دارد يعنى هر دو تحت يك ماهيت هستند و در تحت يكى كلى مشكك قرار دارند».[308] ملاحظه مى شود كه ايشان در باب استصحاب بر عرف تكيه كرده اند، زيرا استصحاب از روايات اخذ شده و حاكم در باب الفاظ و مفاهيم وارد در كتاب و سنت، عبارت از عرف است. اما در مسأله اجتماع امر و نهى كارى به عرف نداريم و مسئله را از ديدگاه عقل مورد بحث قرار مى دهيم و لازمه بيان ايشان در باب استصحاب كلّى قسم ثالث اين است كه در باب اجتماع امر و نهى- كه بر پايه عقل مبتنى است- مسأله تضاد را مطرح نكنيم. پس بين بيان مرحوم آخوند در اينجا و بيان ايشان در باب استصحاب كلى قسم ثالث اختلاف وجود دارد.

نتيجه بحث در مورد احتمال دوم: از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه اگر ما حكم را عبارت از بعث و زجر بدانيم، هيچ تضادى بين احكام وجود نخواهد داشت.

احتمال سوم:
اشاره

حكم عبارت از خود بعث و زجر نيست بلكه به دنبال بعث و زجر مولا، عقلاء چيزى را اعتبار مى كنند كه آن چيز عبارت از حكم است. بنابراين حكم شبيه ملكيّت و زوجيتى است كه در باب بيع و نكاح اعتبار مى شود. يعنى بعد از تحقق ايجاب و قبول،

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 379

چيزى به عنوان ملكيت يا زوجيت اعتبار مى شود. در اينجا هم مولا عبد خود را به سوى چيزى بعث مى كند و به دنبال اين بعث، عقلاء چيزى را اعتبار مى كنند كه ما آن را وجوب مى ناميم و يا مولا عبد خود را از چيزى زجر مى كند و به دنبال اين زجر، عقلاء چيزى را اعتبار مى كنند كه ما آن را حرمت مى ناميم.

بررسى احتمال سوم:

همه ادله اى كه در بررسى احتمال دوم، براى اثبات عدم تضاد بين بعث و زجر مطرح كرديم، در اينجا نيز جريان پيدا مى كنند. مخصوصاً دليل سوم كه مى گفتيم:

تضاد در ارتباط با ماهيات نوعيه مطرح است و ماهيات نوعيه، مربوط به واقعيات و حقايق مى باشند، اما امور اعتبارى كه جز در عالم اعتبار براى آنها تحصل و تحققى وجود ندارد، داراى ماهيت نبوده و خارج از دايره تضاد مى باشند و اگر ما در ارتباط با آنها به ماهيت تعبير مى كنيم، از باب تجوز و تسامح است. خلاصه بحث: ما جواز اجتماع امر و نهى را از دو راه ثابت كرديم: 1- اگر ما- همانند مرحوم آخوند- تضاد بين احكام را بپذيريم، لازمه تضاد بين وجوب و حرمت، عدم امكان اجتماع آن دو در متعلق واحد است، در حالى كه در ما نحن فيه متعلق وجوب و متعلق حرمت دو عنوان

متغاير و متمايز مى باشند و در عالم مفهوميت- كه عالم تعلق احكام است- هيچ ارتباطى با هم ندارند. 2- اگر ما تضاد بين احكام را نپذيريم، باز هم اجتماع امر و نهى جايز است، زيرا: اولًا: مشكلى كه در «صلّ» و «لا تصلّ»- از غير راه تضاد- وجود داشت،[309] در مورد «صلّ» و «لا تغصب» وجود نخواهد داشت، نمى توان گفت: «به علت عدم امكان امتثال، «صلّ» و «لا تغصب» جايز نيست».

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 380

ثانياً: در مسأله اجتماع امر و نهى ما روى «تكليف محال» بحث داريم نه روى «تكليف به محال» و اگر مسأله تضاد از ميان برداشته شود، راهى براى تحقق «تكليف محال» وجود ندارد. به عبارت روشن تر: اگر مسأله تضاد كنار برود، «صل» و «لا تصل» هم تكليف محال نخواهد بود و در جهت مورد بحث ما- يعنى تكليف محال- مشكلى وجود ندارد. و مسأله «تكليف به محال» هم از بحث ما خارج است.

دليلى ديگر از قائلين به جواز اجتماع امر و نهى 310]
اشاره

اين دليل مى گويد: اگر اجتماع امر و نهى جايز نباشد، نبايد نظير آن در شريعت و فقه واقع شده باشد و چون نظير آن در فقه واقع شده و فقهاء برآن فتوا داده اند، بايد ملتزم به جواز اجتماع امر و نهى شويم، براى اين كه بهترين دليل بر امكان شى ء و عدم استحاله آن، عبارت از وقوع آن شى ء است. به عبارت ديگر: در بحث اجتماع امر و نهى، از امكان و عدم امكان بحث مى شود، در حالى كه ما مواردى در فقه داريم كه نه تنها امكان دارد بلكه وقوع هم پيدا كرده و فقهاء هم فتوا داده اند و فرقى با ما نحن فيه ندارد.

البته در اين موارد، امر و نهى جمع نشده اند، بلكه دو حكم ديگر جمع شده اند كه آنها هم در تضاد مانند امر و نهى مى باشند. 1- اگر كسى نماز واجب خود را در حمام بخواند، وجوب و كراهت با يكديگر اجتماع پيدا مى كنند، زيرا صلاة در حمام متعلق نهى تنزيهى و كراهتى واقع شده است و اگر نماز مستحبى را در حمام بخواند، استحباب و كراهت اجتماع پيدا مى كنند. 2- اگر كسى روز عاشورا را روزه بگيرد، استحباب و كراهت اجتماع پيدا مى كنند، زيرا اين روزه از طرفى مستحب است- چون روزه استحباب دارد- و از طرفى كراهت

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 381

دارد- چون در روز عاشورا واقع شده است-. 3- اگر كسى نماز واجب خود را در مسجد بخواند، اجتماع وجوب و استحباب پيدا مى شود و اگر نماز مستحبى را در مسجد بخواند اجماع استحبابين مى شود و اجتماع استحبابين، اجتماع مثلين است و اجتماع مثلين- همانند اجتماع ضدين- داراى استحاله است. اين موارد چيزهايى است كه فقهاء برآن فتوا داده اند و ملاحظه مى كنيم كه- بنا بر مسأله تضاد- در آنها دو حكم جمع شده و در بيشتر موارد آن، دو حكم متقابل جمع شده است پس بايد اجتماع امر و نهى در صلاة در دار غصبى نيز جايز باشد، چون فرقى بين آن مسئله با موارد مذكور وجود ندارد.

بررسى دليل فوق:
اشاره

ما چون قائل به جواز اجتماع امر و نهى هستيم و اين دليل هم در راستاى هدف ماست، نبايد خيلى نسبت به آن حساس شويم ولى بنا بر بعضى از مبانى، بعضى از موارد اين دليل دچار اشكال مى شود كه ما بايد براى حل

آن چاره اى بينديشيم، زيرا آنچه، بيشتر روى آن تكيه مى كرديم، مسأله تعدد عنوان بود. ما گفتيم: در مسأله «صلاة در دار غصبى» دو عنوان وجود دارد: عنوان صلاة و عنوان غصب. و اين ها در عالم مفهوميت- و به تعبير ديگر: در عالم ماهيت و طبيعت- هيچ ارتباطى با هم ندارند. صلاة داراى يك ماهيت و غصب داراى ماهيت ديگرى است و تعلق حكم، در ارتباط با مرحله ماهيت است. متعلق احكام همان طبايع و عناوين و مفاهيم است و ارتباط بين صلاة و غصب، در مرحله بعد از تعلق حكم است. اين ها در وجود خارجى با هم متحدند، و وجود خارجى ظرف مخالفت يا موافقت تكليف است و مسأله موافقت و مخالفت، در رتبه متأخر از اصل تكليف قرار دارد. پس عمده راهى كه ما برآن تكيه كرديم، مسأله تعدد عناوين بود. در حالى كه در بعضى از مثال هاى مذكور، تعدد عنوان وجود ندارد. مثلًا صوم روز عاشورا، به عنوان

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 382

صوم داراى استحباب و به همين عنوان داراى كراهت است و اين گونه نيست كه ما دو عنوان داشته باشيم تا بگوييم: «در عالم تعلق امر، دو عنوان مطرح است». چگونه مى شود در عنوان واحد، دو حكم متغاير جمع شده باشند؟ لذا براى اين گونه موارد بايد چاره اى انديشيد.

[جواب مرحوم آخوند به اين دليل
اشاره

مرحوم آخوند- كه از قائلين به امتناع است- در مقام جواب از اين دليل، عبادات مكروه را تقسيم كرده 311] و فرموده است: عباداتى كه متعلق نهى تنزيهى و كراهتى واقع مى شوند[312] بر سه قسم مى باشند: قسم اول: جايى است كه داراى دو خصوصيت باشد: 1- نهى تنزيهى به نفس عنوان

عبادت تعلق گرفته باشد. 2- بدل و جانشين نداشته باشد. به عبارت ديگر: مندوحه و راه فرار نداشته باشد. مثلًا در صوم روز عاشورا، آنچه متعلق نهى تنزيهى قرار گرفته نفس صوم اين روز است 313] و از طرفى امر استحبابى به صوم همه روزهاى سال به جز عيد فطر و قربان، كه روزه در آنها حرام است و به جز ماه رمضان كه روزه در آن واجب است- تعلق گرفته است. و روز عاشورا هم يكى از روزهاى سال است كه روزه اش هم امر استحبابى دارد

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 383

و هم نهى تنزيهى و مندوحه و راه فرار هم ندارد. يعنى هيچ روزى نمى تواند جانشين روز عاشورا باشد، زيرا هرروزى روزى را كه در نظر بگيريم براى خودش مستقلًا استحباب دارد و عنوان بدليت از روزه روز عاشورا ندارد. قسم دوم: جايى است كه دو خصوصيت زير را دارا باشد: 1- نهى تنزيهى به نفس عنوان عبادت تعلق گرفته باشد. 2- بدل و جانشين (/ مندوحه) داشته باشد. مثلًا در مورد صلاة در حمام، آنچه متعلق نهى تنزيهى قرار گرفته نفس صلاة در حمام است و «بودن در حمام» كراهت ندارد، و چه بسا- به جهت مقدمه نظافت- مطلوبيت شرعى هم داشته باشد. اما صلاة در حمام داراى مندوحه است، يعنى انسان مى تواند نمازش را در غير حمام بخواند. قسم سوم: جايى است كه نهى تنزيهى در ظاهر به نفس عبادت تعلق گرفته ولى در واقع به عنوان ديگرى تعلق گرفته است كه آن عنوان، با عبادت اتحاد وجودى پيدا كرده يا در وجودْ ملازم با آن شده است. مثلًا در ظاهر مى بينيم «صلاة

در مواضع تهمت» مورد نهى واقع شده ولى در واقع «بودن در مواضع تهمت» به عنوان منهى عنه و مكروه است، حتى اگر انسان در آنجا نماز هم نخواند، زيرا «بودن در مواضع تهمت» موجب بدبينى به انسان و اتهام او و سوءظن ديگران نسبت به او مى شود.

بنابراين اگرچه «لا تصل في مواضع التهمة» در ظاهر مانند «لا تصل فى الحمام» است ولى در باطن بين اين ها فرق وجود دارد. در «لا تصل في الحمام» واقعاً «صلاة في الحمام» به عنوان منهى عنه است ولى در «لا تصل في مواضع التهمة» آنچه واقعاً منهى عنه است «بودن در مواضع تهمت» است و كسى كه در چنين مكانى نماز بخواند عنوان «بودن در مواضع تهمت» با صلاة مأمور به اتحاد پيدا مى كند، مثل «بودن در مكان غصبى» كه با صلاة مأمور به متحد مى شود.[314]

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 384

بررسى كلام مرحوم آخوند:

بناى بر مبناى ما، اين قسم سوم نه تنها جوابى لازم ندارد، بلكه مؤيد همان راهى است كه ما طى كرديم. ما معتقديم در مورد «صلاة در دار غصبى» وجوب و حرمت اجتماع پيدا كرده و در مورد «صلاة در موضع تهمت» هم وجوب و كراهت اجتماع پيدا كرده اند. البته اين در صورتى است كه «بودن در آن مكان» متحد با صلات باشد و اگر عنوان «ملازم» مطرح باشد، دلالتى بر تأييد حرف ما ندارد، زيرا ما در صورت اتحاد، قائل به جوازيم. پس اين قسم، مؤيد راه ماست. در مورد «صلاة در دار غصبى» ما مى گفتيم: «اتحاد وجودى صلاة مأمور به و غصب منهى عنه، ضربه اى به وجوب نماز نمى زند» در اينجا هم مى گوييم: «اتحاد وجودى

صلاة مأمور به و «بودن در مواضع تهمت» منهى عنه، ضربه اى به وجوب يا استحباب نماز نمى زند. بنابراين پس از آنكه ما براى جواز اجتماع امر و نهى، برهان اقامه كرديم، اگر كسى شاهدى براى وقوع آن از ما مطالبه كند، ما مى توانيم اين قسم سوم را به عنوان شاهد مطرح كنيم. قسم دوم يعنى مسأله «صلاة في الحمام»- نيز از مصاديق ما نحن فيه است، زيرا ما وقتى در مورد نسبت بين «دو عنوان متغاير» كه محل نزاع در باب اجتماع امر و نهى است، بحث مى كرديم، گفتيم: «بعضى از محققين- مانند صاحب فصول رحمه الله- محل نزاع را اختصاص به مورد عموم و خصوص من وجه داده اند. ولى به نظر ما محل نزاع اختصاص به مورد عموم و خصوص من وجه ندارد- اگرچه قدر متيقن جايى است كه نسبت عموم و خصوص من وجه باشد- بلكه شامل نسبت هاى عموم و خصوص مطلق و تساوى 315] نيز مى شود و فقط عنوان متباينين از محل نزاع خارج است، زيرا دو

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 385

عنوان متباين نمى توانند تصادق در واحد داشته باشند. و در حقيقت، جواز اجتماع امر و نهى در دو عنوان متباين، بديهى بود و كسى نمى توانست آن را انكار كند. همان طور كه ملاحظه مى شود، امر به صلاة و نهى به زنا تعلق مى گيرد. بنابراين، خروج متباينين از محل نزاع، به معناى استحاله اجتماع نيست بلكه در آنجا جواز اجتماع بديهى است. بنابراين قسم دوم نيز از مصاديق ما نحن فيه است، زيرا متعلق امر، طبيعت و مطلق صلاة و متعلق نهى، صلاة مقيد به وقوع در حمام است و «مطلق صلاة» و

«صلاة در حمام» دو عنوان متغاير مى باشند. معناى تغاير اين نيست كه در عنوان دوم هيچ اشاره اى به عنوان اول نشده باشد، بلكه تغاير، در مقابل وحدت است. و «صلاة» با ماهيت مطلقه اش، مغاير با صلاة مقيد به وقوع در حمام است. هرچند بين اين ها نسبت عموم و خصوص مطلق برقرار است و هنگامى كه دو عنوان شدند و ما هم قائل به جواز اجتماع امر و نهى شديم، همان طور كه «صلاة در دار غصبى» مشكلى ندارد، «صلاة در حمام» هم مشكلى نخواهد داشت، زيرا صلاة- به عنوان صلاتى- واجب يا مستحب است و به عنوان وقوعش در حمام- كه عنوان ديگرى است- مكروه مى باشد.

اشكال بر مرحوم آخوند و صاحب فصول رحمه الله:

ما كه عموم و خصوص مطلق را داخل در محل نزاع دانستيم، مانعى از اجتماع وجوب و كراهت يا استحباب و كراهت در مورد «صلاة در حمام» نمى بينيم ولى صاحب فصول رحمه الله كه محل نزاع را اختصاص به عموم و خصوص من وجه داده و عموم و خصوص مطلق را داخل در محل نزاع نمى داند و استحاله اجتماع امر و نهى را در مورد آن مسلم مى داند و نيز مرحوم آخوند كه در مسأله صلاة در دار غصبى، قائل به

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 386

امتناع اجتماع امر و نهى است، در مورد «صلاة در حمام» بايد چاره اى بينديشند،[316] زيرا بر حسب فتواى فقهاء اگر كسى نماز واجب يا مستحب را در حمام بخواند، وجوب و كراهت يا استحباب و كراهت در يك عمل جمع شده اند. مرحوم آخوند براى حل اشكال فوق مى فرمايد: شارع مقدس وقتى امر خود را متوجه اقامه صلاة مى كند، هيچ يك از خصوصيات فرديه و جهات

مشخصه زمانيه و مكانيه و امثال اين ها مطرح نيست. مرحوم آخوند حتى در آنجا كه مى فرمود: «ماهيت نمى تواند متعلق امر واقع شود بلكه آنچه متعلق امر قرار مى گيرد، وجود ماهيت است» تصريح داشت كه عوارض همراه وجود، خارج از دايره مأمور به مى باشند». ايشان معتقد بود كه «أقيموا الصلاة» به معناى «أوجدوا الصلاة»- يعنى نماز را ايجاد كنيد- مى باشد و خصوصيات مكانى و زمانى در «أقيموا الصلاة» مطرح نيست. ولى شارع مقدس كه عالم به حقايق است مى داند كه صلاة، به جهت اشتمالش بر مصلحت ملزمه، به عنوان مأمور به قرار گرفته و وقتى بخواهد در خارج واقع شود، در خانه يا حمام يا مسجد يا ...

واقع مى شود و اين خصوصيات- در ارتباط با صلاة- با يكديگر فرق دارند. بعضى از آنها- مثل نماز در خانه- هيچ نقشى در مصلحت صلاة ندارند ولى بعضى از آنها- مثل نماز در مسجد- مصلحت نماز را بالا مى برند و مثلًا آن را از صددرجه به صد و بيست درجه مى رسانند و بعضى ديگر- مثل نماز در حمام- مصلحت نماز را پايين مى آورند.

البته نه به صورتى كه از ملزمه بودن خارج كنند، مثلًا آن را از صددرجه به نود و پنج درجه مى رسانند. شارع مقدس ملاحظه مى كند كه مكلف اطلاعى از اين امور ندارد و اگر «أقيموا الصلاة» بدون توضيح باقى بماند، مكلف بين خصوصيات آن فرقى نخواهد گذاشت. در اين صورت آيا براى بيان خصوصيات نماز چه راهى براى شارع وجود دارد؟ مرحوم آخوند مى فرمايد: در اين صورت تنها يك راه براى شارع وجود دارد و آن

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 387

اين است كه حكمى ارشادى به

عنوان «لا تصلّ في الحمام» جعل كند. نهى در اينجا، جنبه مولويت- تحريمى يا تنزيهى- ندارد بلكه ارشاد به اين معناست كه اگر اين طبيعت مأمور بها با خصوصيت مكانى حمام همراه باشد، قدرى از مصلحت آن كم مى شود و معناى «صلّ في المسجد» اين نيست كه نماز خواندن در مسجد استحباب مولوى- مثل استحباب نماز شب- دارد بلكه به اين معناست كه اگر نماز خودت را در مسجد بخوانى قدرى به مصلحت آن اضافه مى شود. بنابراين مرحوم آخوند، روى مبناى امتناع اجتماع امر و نهى، وجود دو حكم مولوى را نفى كرده و معتقد است در اين موارد يك حكم مولوى وجود دارد، كه متعلق به خود طبيعت، و به قول مرحوم آخوند، متعلق به وجود طبيعت است و در كنار آن حكمى ارشادى وجود دارد و وجود حكم ارشادى در كنار حكم مولوى مانعى ندارد، زيرا حكم ارشادى- در واقع- حكم نيست، بلكه ارشاد به زياد شدن يا كم شدن مصلحت است. مرحوم آخوند- در حقيقت- در مقابل كسى كه با اين دليل مى خواهد جواز اجتماع امر و نهى را ثابت كند مى گويد: «اين دليل منطبق بر مدعا نيست، زيرا مدعا اجتماع دو حكم مولوى است در حالى كه مفاد اين دليل اجتماع حكمى مولوى و حكمى ارشادى است و شما نمى توانيد از اين راه ما را ملزم كنيد كه در مسأله اجتماع امر و نهى قائل به جواز شويم».[317] خلاصه بحث در قسم دوم اين شد كه بنا بر مبناى ما- كه مبتنى بر جواز اجتماع امر و نهى و دخول عموم و خصوص مطلق در محل نزاع است- «نماز در حمام»

دو عنوان است: يكى نماز- به عنوان نماز بودن- است كه واجب يا مستحب است و ديگرى نماز در حمام است كه مكروه مى باشد. و نيز نماز در مسجد دو عنوان دارد:

يكى نماز- به عنوان نماز بودن است كه واجب يا مستحب است و ديگرى نماز در مسجد است كه مستحب مى باشد و اجتماع آنها به لحاظ دو عنوان بودن مانعى ندارد.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 388

اما اگر كسى اين دو مبنا را نپذيرفت، بهترين راه حل همان چيزى است كه مرحوم آخوند مطرح كردند. اما قسم اول از همه اين ها مشكل تر است و آن اين است كه نهى به خود عنوان عبادت تعلق گرفته و بدل و مندوحه هم ندارد، مثل روزه روز عاشورا. در اينجا نيز بنا بر مبناى ما- كه قائل به جواز اجتماع امر و نهى بوده و عموم و خصوص مطلق را داخل در محل نزاع مى دانيم- مشكلى وجود ندارد، زيرا شارع از طرفى حكمى استحبابى را به عنوان «صوم»- غير از ماه رمضان و روزه عيدين- متعلق كرده است و ادله مى گويد: «صوم همه ايام سال به جز ماه رمضان و عيدين- استحباب دارد» و از طرفى روزه مقيد به روز عاشورا را متعلق نهى قرار داده و آن را مكروه دانسته است و هيچ مانعى ندارد كه طبيعت صوم، متعلق امر استحبابى بوده و صوم مقيد به روز عاشورا، متعلق نهى تنزيهى مولوى باشد. ممكن است كسى بگويد: در اينجا هم بين استحباب و كراهت جمع شده است، زيرا وقتى روزه همه ايام سال مستحب شد، يكى از آن روزها نيز روز عاشوراست پس روزه عاشورا از طرفى

مستحب و از طرفى مكروه خواهد بود. در پاسخ مى گوييم: روزه روز عاشورا به عنوان روزه استحباب دارد و عاشورا بودن نقشى در استحباب آن ندارد. همان طور كه تاسوعا بودن نقشى ندارد. بله، بعضى از عناوين- مانند اول، وسط و آخر هر ماه و ...- در تأكد استحباب نقش دارد. ولى از اين گونه عناوين كه بگذريم، در ساير ايام سال، آنچه متعلق استحباب است عبارت از نفس عنوان صوم مى باشد. اما همين روزه روز عاشورا متعلق نهى تنزيهى كراهتى است.

پس در متعلق امر استحبابى هيچ گونه تقيدى دخالت ندارد اما در متعلق نهى تنزيهى تقيد دخالت دارد. پس بر اساس مبناى ما مشكلى وجود ندارد اما كسانى- مانند مرحوم آخوند- كه قائل به امتناع هستند و كسانى- مانند صاحب فصول رحمه الله- كه اجتماع امر و نهى را جايز مى دانند ولى عموم و خصوص مطلق را داخل در محل نزاع ندانسته و امتناع آن را مسلم مى دانند بايد براى اين گونه موارد چاره اى بينديشند.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 389

راه حل مرحوم آخوند: ايشان مى فرمايد: با توجه به دو مطلب مسلم، مى توانيم راه حلى پيدا كنيم: 1- اين گونه نيست كه روزه روز عاشورا- مانند روزه عيدين- باطل باشد، بلكه اگر كسى روز عاشورا روزه بگيرد و شرايط روزه را مراعات كند، عبادت صحيح انجام داده كه حد اقل آن رجحان و استحباب است. نمى شود كسى عبادت صحيح انجام داده باشد و عمل او رجحان و استحباب نداشته باشد. 2- ائمه اطهار عليهم السلام و بزرگان دين ما مداومت بر ترك روزه عاشورا داشته اند. در اينجا اين سؤال پيش مى آيد كه چگونه ائمه عليهم السلام مداومت

بر ترك يك عبادت مستحب و صحيح داشته اند؟ مرحوم آخوند براى حل اين اشكال مى فرمايد: روزه روز عاشورا از ناحيه فعلش- كه عبارت از عنوان صوم و وجود طبيعت صوم است- امرى راجح و مشتمل بر مصلحتى است كه آن مصلحت موجب شده تا امر استحبابى به آن تعلق بگيرد. ولى از ناحيه تركش عنوانى وجود دارد كه نه تنها رجحان دارد بلكه رجحانش بيش از رجحانى است كه در ناحيه فعل وجود دارد. البته اين رجحان در خود ترك نيست بلكه رجحان، به جهت عنوان ديگر- يعنى مخالفت با بنى اميه- مى باشد. بنى اميه، روز عاشورا را به عنوان روز پيروزى خود مى دانستند و به شكرانه اين پيروزى، آن روز را روزه مى گرفتند. اين عنوانى كه در ارتباط با ترك وجود دارد، يا متحد با ترك صوم است و يا ملازمى است كه از ترك صوم جدا نمى شود. مرحوم آخوند مى فرمايد: چنين موردى همانند دو مستحب متزاحم است. اگر دو مستحب با هم تزاحم كنند و قابل جمع نباشند، چنانچه در يك رديف باشند، انسان مخير است و اگر يكى بر ديگرى ترجيح داشته باشد، معمولًا انسان همان جانب ارجح را انتخاب مى كند هرچند اگر غير ارجح را اختيار كرد، استحباب آن باقى است و اگر عبادت باشد به صورت صحيح واقع مى شود. در اينجا هم همين طور است و خصوصيتى كه در اينجا وجود دارد اين است كه طرفين استحباب عبارت از فعل و

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 390

ترك است، و جانب ترك ارجح بر جانب فعل است. پس اينجا مسأله مستحبين متزاحمين است و هيچ ربطى به مسأله اجتماع امر و نهى ندارد

و ما (مرحوم آخوند) كه قائل به امتناع اجتماع امر و نهى مى باشيم، نسبت به مستحبين متزاحمين- هرچند يكى از آنها فعل و ديگرى ترك باشد- مانعى نمى بينم. در نتيجه اگر كسى روز عاشورا روزه بگيرد، عبادت صحيح و عمل مستحبى انجام داده و مستحق ثواب خواهد بود. اما با توجه به اين كه ائمه عليهم السلام مداومت بر ترك روزه عاشورا داشته اند، معلوم مى شود كه ترك آن نيز مستحب است و استحباب ترك، قوى تر از استحباب فعل است و ثواب بيشترى برآن مترتب مى شود.[318]

اشكال امام خمينى رحمه الله بر كلام مرحوم آخوند:

اشكال حضرت امام خمينى رحمه الله بر مرحوم آخوند، بر اساس مبنايى است كه ايشان در بسيارى از موارد آن را مطرح مى كنند[319] و آن مبنايى است فلسفى نه اصولى. امام خمينى مى فرمايد: ترك و عدم، چيزى نيست تا عنوانى بتواند برآن منطبق شده يا ملازم با آن باشد و اصولًا تقسيم عدم به عدم مطلق و عدم مضاف و عدم ملكه، داراى مسامحه و تجوز است. عدم، چيزى نيست كه بخواهيم آن را متصف به مطلق و ... بنماييم. امام خمينى حتى به مرحوم كمپانى- كه از محققين علم اصول است و در فلسفه

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 391

هم تخصص داشته- اشكال كرده و مى فرمايد: آنچه مرحوم كمپانى فرموده كه «اعدام مضافه، حظى از وجود دارند»، بنا بر دقت فلسفى، صحيح نيست. همان طور كه عدم مطلق، چيزى نيست و حظى از وجود ندارد، عدم مضاف نيز همين طور است. اصولًا عنوان «عدم» حتى با استشمام رائحه وجود هم نمى سازد.[320] به همين جهت در بحث نواهى، محققين علم اصول، با اين مطلب كه «متعلق نهى عبارت از ترك طبيعت است» به شدت

مخالفت كرده و مى گويند: «عدم، چيزى نيست كه بتواند اتصاف به مطلوبيت پيدا كند، بلكه متعلق نهى، همان «وجود» است و تفاوت بين امر و نهى اين است كه امر، بعث اعتبارى به وجود است و نهى، زجر اعتبارى از وجود است. اما متعلق هر دو عبارت از «وجود» است». امام خمينى رحمه الله با توجه به اين مبنا خطاب به مرحوم آخوند مى فرمايد: «ترك صوم روز عاشورا» چيزى نيست كه شما معتقديد عنوانى راجح- بلكه ارجح- برآن انطباق پيدا كرده يا ملازم با آن مى شود؟[321]

راه ديگر براى مناقشه در كلام مرحوم آخوند

آيا اگر ما مبناى امام خمينى رحمه الله را نپذيريم، راهى براى اشكال در كلام مرحوم آخوند وجود دارد؟ بلى، راه ديگرى هم وجود دارد كه بيان آن متوقف بر يك مقدمه است. مقدمه: آنچه در اذهان ارتكاز پيدا كرده كه «ترك واجب، حرام است»، حرف باطلى است و ما در مورد واجبات، بيش از يك حكم نداريم و آن وجوب است. اگر كسى واجب را اتيان كرد، كه به وظيفه خود عمل كرده است و اگر اتيان نكرد، استحقاق عقاب پيدا

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 392

مى كند ولى استحقاق عقاب به جهت ارتكاب عمل حرام نيست بلكه به جهت ترك واجب است. ترك واجب- همانند فعل حرام- داراى استحقاق عقوبت است. و نيز در مورد محرمات، بيش از يك حكم نداريم و آن حرمت است، نه اين كه «ترك حرام، وجوب داشته باشد». و به عبارت اصطلاحى و علمى: امر به شى ء، نه مقتضى نهى از ضد خاص است و نه مقتضى نهى از ضد عام.[322] از اين گذشته، اگر در مورد واجبات دو حكم- وجوب فعل و حرمت

ترك- مطرح باشد، لازم مى آيد كه اگر كسى واجب را ترك كرد، دو حكم را مخالفت كرده باشد: يك حكم وجوبى و يك حكم تحريمى. و روشن است كه كسى نمى تواند ملتزم به چنين چيزى بشود و اگر در مورد محرمات دو حكم- حرمت فعل و وجوب ترك- مطرح باشد، لازم مى آيد كه اگر كسى عمل حرامى انجام داد، دو حكم را مخالفت كرده باشد: يك حكم تحريمى و يك حكم وجوبى و روشن است كه كسى نمى تواند ملتزم به چنين چيزى بشود. اين معنا در مورد استحباب و كراهت هم پياده مى شود. اگر چيزى مستحب شد، معنايش اين نيست كه ترك آن كراهت دارد. بلكه به اين معناست كه اگر آن مستحب را انجام نداد، ثواب آن از دستش رفته است، نه اين كه مكروهى مرتكب شده باشد و نيز اگر چيزى مكروه شده، به اين معنا نيست كه ترك آن استحباب دارد. پس از مقدمه فوق به مرحوم آخوند مى گوييم: ما از اشكال امام خمينى رحمه الله صرف نظر مى كنيم. نتيجه اى كه شما از راه حل خود گرفتيد ارجاع «صوم روز عاشورا» به مستحبين متزاحمين بود: يكى فعل صوم و ديگرى ترك آن در روز عاشورا. ما اين ها را از شما قبول مى كنيم ولى بحث اين است كه ما غير از مسأله

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 393

استحباب، در اينجا يك نهى تنزيهى و كراهتى هم داريم كه اين نهى به روزه روز عاشورا تعلق گرفته است. آيا منشأ اين نهى چيست؟ آيا تعلق اين نهى تنزيهى به خود عبادت- يعنى صوم روز عاشورا- چگونه حل مى شود؟ استدلال قائلين به جواز اجتماع امر

و نهى اين بود كه اگر اجتماع امر و نهى جايز نبود، نبايد در شريعت واقع مى شد و چون ما مى بينيم چنين چيزى در شريعت واقع شده است، پس وقوع شى ء بهترين دليل بر امكان شى ء است. سپس مى گفت: «صوم روز عاشورا، هم مستحب است و هم مكروه و نفس اين عنوان، متعلق نهى تنزيهى قرار گرفته است». و بيان شما نتوانست مشكل او را حل كند. به عبارت ديگر: مرحوم آخوند، عبادات مكروهه را بر سه قسم تقسيم كرد و آنچه در بين همه اين اقسام مشترك بود اين بود كه در همه آنها نهى به عبادت تعلق گرفته است. ولى در قسم سوم- مثل «لا تصلّ في مواضع التهمة»- مرحوم آخوند اين گونه توجيه كرد كه نهى به صلاة تعلق نگرفته بلكه به «بودن در مواضع تهمت» تعلق گرفته و صلاة در مواضع تهمت، چون مصداقى از مصاديق «بودن در مواضع تهمت» است، مصحح اين معناست كه بگوييم: «نهى به خود صلاة تعلق گرفته است». و در مورد قسم دوم- مثل «لا تصلّ فى الحمام»- هم نهى به عبادت تعلق گرفته است ولى نهى آن را نهى ارشادى مى دانستند. اين نهى، ارشاد به اين معناست كه اگر بخواهيد مصالح نماز در اختيار شما قرار گيرد و هيچ انحطاطى در مرتبه مصلحت نماز پيش نيايد، بايد از خصوصيت مكانى حمام در ارتباط با صلاة استفاده نكنيد. اما در مورد قسم اول- مثل «لا تصم يوم العاشور»- مرحوم آخوند مى فرمايد:

«فعل صوم، مستحب و ترك آن نيز- به اعتبار انطباق يك عنوان ارجح يا ملازم بودن يك عنوان ارجح- مستحبى قوى تر است و در واقع در

اينجا تزاحم مستحبين در كار است». ما از مرحوم آخوند سؤال مى كنيم: آيا نهى تنزيهى متعلق به صوم روز عاشورا را چگونه حل مى كنيد؟ شما نتوانستيد براى عنوان نهى راه حلى پيدا كنيد. حل اشكال: اين اشكال را از دو راه مى توان حل كرد و هركدام از اين دو راه را كه

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 394

اختيار كنيم، مشكل فوق بنا بر قول به جواز اجتماع امر و نهى، حل شده و استدلال مستدل به اين راه تمام مى شود. يعنى ما مى توانيم اين را به عنوان يك دليل در مقابل قائل به امتناع قرار دهيم، چون قائل به امتناع هيچ راه حلى براى اين مشكل نمى تواند ارائه كند. راه اول: اگر ما مبناى خودمان را اختيار كرده و مطلق و مقيد را- مانند عموم و خصوص من وجه- داخل در محل نزاع بدانيم، براى حل اشكال مى گوييم: «صوم روز عاشورا، به عنوان اين كه صوم است، مستحب و به عنوان اين كه مقيد به روز عاشورا است، متعلق نهى تنزيهى كراهتى واقع شده است». راه دوم: اگر ما از مبناى خودمان عدول كرده و- همانند صاحب فصول رحمه الله- بگوييم: محل نزاع اختصاص به جايى دارد كه نسبت بين دو عنوان عموم و خصوص من وجه باشد و مورد عموم و خصوص مطلق از محل نزاع خارج و اجتماع امر و نهى در آن ممتنع است» در اين صورت نيز راهى براى حل اشكال وجود دارد كه اين راه مبتنى بر يك مقدمه است. مقدمه: بنى اميه «لعنة اللَّه عليهم اجمعين» براى روز عاشورا احترام خاصى قائل بودند و آن را به عنوان عيد

و مبارك مى دانستند[323] و آثارى برآن مترتب مى كردند. يكى از آثار اين بود كه روز عاشورا را به شكرانه موفقيت خيالى خود[324] روزه مى گرفتند. و نيز ما يحتاج سال خود را در اين روز تهيه مى كردند و نظافت و خضاب كرده، لباس نو مى پوشيدند و به ديد و بازديد همديگر مى رفتند و ساير برنامه هاى اعياد را در اين روز انجام مى دادند. از سوى ديگر ملاحظه مى كنيم كه نه تنها از نظر ائمه عليهم السلام و از نظر فقهاى ما روزه روز عاشورا مكروه است و ائمه عليهم السلام مداومت بر ترك آن داشته اند بلكه احكام فقهى

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 395

ديگرى نيز در ارتباط با روز عاشورا وجود دارد كه از جمله آنها كراهت كسب و تجارت در روز عاشورا است. با ملاحظه مجموع اين مسائل درمى يابيم كه آنچه در روز عاشورا محكوم به كراهت است، عبارت از «تشبه به بنى اميه» است و تشبه، عنوانى قصدى نيست، كسى كه اين گونه اعمال را در روز عاشورا انجام بدهد، خواه ناخواه تشبه به بنى اميه پيدا كرده است و كسى نمى تواند ادعا كند من با انجام اين اعمال قصد تشبه به بنى اميه نداشته ام. همان طور كه اگر مردى لباس زنانه بپوشد، تشبه به زنان پيدا كرده است، حتى اگر چنين قصدى هم نداشته باشد. بنابراين «لا تصم يوم العاشور» مانند «لا تصل في مواضع التهمة» است. در «لا تصلّ في مواضع التهمة» آنچه حقيقتاً متعلق نهى واقع شده «بودن در موضع تهمت» است و صلاة به عنوان اين كه مصداق «بودن در موضع تهمت» قرار گرفته، متعلق نهى واقع شده است. در ما نحن فيه

نيز متعلق نهى- حقيقتاً- عبارت از «تشبه به بنى اميه» است و روزه روز عاشورا به عنوان اين كه مصداق «تشبه به بنى اميه» قرار گرفته، متعلق نهى واقع شده است. در نتيجه ما در اينجا دو عنوان داريم: يكى عنوان «صوم مطلق» است كه در غير ماه رمضان و غير عيدين محكوم به استحباب است و ديگرى عنوان «تشبه به بنى اميه در روز عاشورا» است كه اين هم عنوان مطلقى است. گاهى اين عنوان در ضمن صوم، گاهى در ضمن ذخيره ما يحتاج سال در آن روز و گاهى در ضمن امور ديگر تحقق پيدا مى كند. نسبت بين اين عنوان و عنوان صوم، عموم و خصوص من وجه است. نكته: اين راه حل، دليل ديگرى براى قول به جواز اجتماع امر و نهى است و ما مى توانيم آن را در مقابل مرحوم آخوند ارائه نماييم. ايشان از طرفى قائل به تضاد بين احكام مى باشند و از طرفى اجتماع امر و نهى، استحباب و كراهت و امثال اين ها را جايز نمى دانند. ما به مرحوم آخوند مى گوييم: شما در مورد «صوم روز عاشورا» چه پاسخى داريد؟

در «صوم روز عاشورا» از طرفى مسأله استحباب مطرح است و از طرفى نهى تنزيهى

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 396

كراهتى به آن تعلق گرفته است. شما گر چه از راه مطرح كردن مستحبين متزاحمين وارد شديد ولى بالاخره نتوانستيد راه حلى براى نهى تنزيهى پيدا كنيد. لذا ما اين راه را دليل محكمى در مقابل قائل به امتناع قرار مى دهيم و قائل به امتناع نمى تواند راهى براى فرار از اين اشكال پيدا كند.

تبصره اى در ارتباط با عنوان محل نزاع

تا اينجا ما به اين

نكته رسيديم كه اجتماع امر و نهى جايز است و ادله قائلين به امتناع، داراى مناقشه است. ولى نكته اى را بايد مورد توجه قرار دهيم و آن نكته اين است كه ما در مقدمات بحث اجتماع امر و نهى و مباحث بعد از آن بر اين مطلب تأكيد داشتيم كه محل نزاع ما در باب اجتماع امر و نهى، در ارتباط با «تكليف محال» است نه «تكليف به محال». و مى گفتيم: «در جايى كه مكلف به، محال باشد- مثل جايى كه مندوحه وجود نداشته باشد- ابتداءً تكليف به محال تحقق دارد و به دنبال آن، «تكليف محال» تحقق پيدا مى كند ولى بحث ما در مسئله اجتماع امر و نهى در ارتباط با آن «تكليف محال» ى است كه محال بودن آن از ناحيه عدم مقدوريت مكلف پيش نيامده باشد و به عبارت ديگر: بحث ما در «تكليف محال» بلاواسطه است نه در «تكليف محال» با واسطه، كه محاليت آن به واسطه محال بودن مكلف به باشد». اكنون مى گوييم: همه اين حرف ها بنا بر مبناى ثبوت تضاد بين احكام است. ولى ما كه مسأله تضاد بين احكام را انكار كرديم، بايد بگوييم: محل نزاع ما در «تكليف محال» نيست، براى اين كه تكليف محال، روى مبناى تضاد بين امر و نهى است و زمانى كه ما تضاد را نپذيريم، نه تنها در عنوانين متصادقين بلكه حتى عنوان واحد هم اگر متعلق بعث و زجر واقع شود،[325] «تكليف محال» بدون واسطه- كه ناشى از تضاد

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 397

بين بعث و زجر باشد- لازم نمى آيد، بلكه تكليف محال با واسطه- از ناحيه عدم قدرت بر مكلف

به، يعنى ايجاد و ترك شى ء واحد- لازم مى آيد.

تذييل مسأله اجتماع امر و نهى
اشاره

اگر كسى به سوء اختيار خودش- يعنى بدون اضطرار و اجبار از طرف كسى- وارد دار غصبى شد،

بدون اشكال، كار حرامى انجام داده است، چون با اراده و اختيار و توجه چنين كارى را انجام داده است. ولى بحث در اين است كه در اين صورت آيا خروج از دار غصبى چه حكمى دارد؟ قبل از اين كه اقوال مسئله را مورد بررسى قرار دهيم بايد توجه داشته باشيم كه: اولًا: خروج از دار غصبى هم- مانند دخول در آن- تصرف در دار غصبى و حرام است. ثانياً: چنين شخصى چاره اى جز خروج از اين دار ندارد و راه منحصر به فرد تخلص از حرام، اين است كه چنين تصرفِ خروجى را انجام دهد، زيرا باقى ماندن او در مكان غصبى مستلزم اين است كه هر لحظه حرام جديدى مرتكب شده باشد. و برفرض كه در آنجا باقى بماند، بالاخره براى تخلص از حرام ناچار است اين تصرف خروجى را انجام دهد. ثالثاً: اضطرارى كه اين شخص نسبت به خروج دارد، به سوء اختيار است،[326] زيرا

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 398

فرق است بين خروج كسى كه با اختيار داخل دار غصبى شده و خروج كسى كه او را بدون اختيار وارد در دار غصبى كرده اند. خروج چنين شخصى، اگرچه اضطرارى است ولى به سوء اختيار او نيست. رابعاً: تخلّص از حرام، منحصراً به اين خروج حاصل مى شود و راه ديگرى براى تخلّص از حرام و عدم ادامه حرام براى او وجود ندارد. با توجه به عناوين فوق، آيا خروج اين شخص از دار غصبى چه حكمى

دارد؟

اقوال در مسئله
اشاره

در اينجا شش قول وجود دارد[327]: قول اول: اين قول مبتنى بر جواز اجتماع امر و نهى است و مى گويد: «خروج از دار غصبى، همانند صلاة در دار غصبى است، يعنى وجوب و حرمت در مورد آن اجتماع پيدا كرده اند». اين قول را بعضى از بزرگان اصوليين عامّه اختيار كرده اند و صاحب قوانين رحمه الله نيز آن را پذيرفته و به اكثر متأخرين، بلكه ظاهر فقهاء نسبت داده است.[328] معناى ابتناى اين قول بر جواز اجتماع امر و نهى اين است كه كسى مى تواند اين قول را در اينجا اختيار كند كه در مسأله اجتماع امر و نهى قائل به جواز شده باشد و اگر در آنجا قائل به امتناع شده باشد، اينجا نمى تواند خروج را هم مأمور به و هم منهى عنه بداند و كسى كه در مسأله اجتماع امر و نهى قائل به جواز شد، لازم نيست در اينجا ملتزم به اجتماع وجوب و حرمت شود، بلكه ممكن است در اينجا

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 399

بگويد: «ما دو حكم نداريم تا بحث كنيم كه آيا اجتماع پيدا مى كنند يا اجتماع پيدا نمى كنند؟» قائل به جواز اجتماع امر و نهى نمى گويد: «همه جا امر و نهى وجود دارد و مجتمع مى شوند». بلكه مى گويد: «جايى كه امر و نهى وجود داشته باشد، مى توانند مجتمع شوند» ولى ممكن است در جايى امر وجود نداشته باشد، در اينجا قائل به جواز اجتماع امر و نهى، از جانب خودش «امر» ى درست نمى كند و بگويد: «امر و نهى در اينجا اجتماع پيدا كرده اند». قول دوم: چيزى جز امر وجود ندارد، پس خروج از دار غصبى فقط

به عنوان مأمور به است. قول سوم: خروج، از يك طرف به عنوان مأمور به است و از طرف ديگر، نهى فعلى منجز ندارد ولى در عين حال آثار نهى برآن مترتب است، يعنى عنوان عصيان و مخالفت در كار است و استحقاق عقوبت مطرح است. قول چهارم: خروج از دار غصبى، نه مأمور به است و نه منهى عنه. قول پنجم: چيزى جز نهى وجود ندارد، پس خروج از دار غصبى فقط به عنوان منهى عنه مطرح است. و معناى اين كه منهى عنه است اين است كه يك نهى فعلى منجز به آن تعلق گرفته است. بنابراين قول، خروج از دار غصبى نيز مانند دخول در دار غصبى است. همان طور كه در مورد دخول، چيزى جز نهى فعلى منجز مطرح نيست، در مورد خروج هم همين طور است و اضطرار نمى تواند جلوى تعلق نهى را بگيرد. قول ششم: مرحوم آخوند معتقد است كه اين خروج نه مأمور به است و نه نهى فعلى منجز دارد بلكه منهى عنه است اما نه به نهى فعلى- كه الآن كه در وسط خانه است گريبان او را بگيرد- بلكه اين شخص، قبل از اين كه وارد خانه شود، دو نهى نسبت به او وجود داشت: يكى در ارتباط با دخول و ديگرى در ارتباط با خروج. وقتى داخل خانه شد، نهى از خروج- به جهت اضطرارى كه پيدا كرده- ساقط شده است ولى

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 400

در عين حال، چون قبلًا نهى از خروج وجود داشته است، اثر آن- يعنى استحقاق عقوبت- برآن مترتب مى شود.

بررسى اقوال شش گانه
اشاره

قول اول و دوم و سوم در اين جهت

مشترك بودند كه پاى امر را به ميان مى آوردند. ما بايد ببينيم آيا اين «امر از كجا آمده و وجوبى كه در ارتباط با خروج مطرح مى شود چه وجوبى است؟ به عبارت ديگر: در مسأله «صلاة در دار غصبى» ما متكى به دو دليل بوديم: دليل «أقيموا الصلاة»، كه بر وجوب صلاة دلالت مى كرد، و دليل «لا تغصب»، كه بر حرمت غصب دلالت مى كرد. اما در مسأله «خروج از دار غصبى»، دليل بر وجوب چيست؟ و آيا اين وجوب، وجوب نفسى است يا وجوب غيرى؟ آيا مى توان گفت: «خروج از دار غصبى، وجوب نفسى دارد»؟ روشن است كه ما آيه يا روايتى نداريم كه دلالت بر تعلّق وجوب به عنوان «خروج از دار غصبى» بنمايد. و نيز اجماعى بر اين معنا قائم نشده كه «خروج از دار غصبى»- با همين عنوان و مفهوم- يكى از واجبات است. آنچه در اين زمينه وجود دارد، روايت معروف «لا يحلّ لأحدٍ أن يتصرّف في مال غيره بغير إذنه»[329] مى باشد. در اين روايت، ملاحظه مى شود كه «لا يحلّ» به معناى «حرام بودن» است و حرمت هم به عنوان «تصرف در مال غير» تعلّق گرفته است.

حتى آن قدر مسئله دقيق است كه نه تنها در ارتباط با خروج، بلكه در ارتباط با دخول هم ما دليلى نداريم كه «دخول در دار غصبى»- به عنوان دخول- را حرام كرده باشد، بلكه حرمت دخول، از باب مصداقيت آن براى «تصرف در مال غير» است.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 401

بديهى است كه حرمت تصرف در مال غير، ربطى به وجوب خروج از دار غصبى ندارد. بله، از يك راه مى توان وجوب غيرى را براى

«خروج از دار غصبى» درست كرد و اين راه مبتنى بر دو مبناى ذيل است كه ما هيچ كدام از اين دو مبنا را نپذيرفتيم: مبناى اول: «امر به شى ء، مقتضى نهى از ضد عامّ آن است». نتيجه اين مبنا عبارت از «حرمت ترك واجب» خواهد بود. ما اين مبنا را قبول نكرديم ولى اگر كسى چنين مبنايى را بپذيرد، در عكس آن نيز خواهد گفت: «نهى از شى ء، مقتضى امر به ضدّ عامّ آن است». و اين به معناى وجوب ترك حرام خواهد بود. در اين صورت، وقتى تصرف در مال غير، حرام باشد، ترك اين تصرفْ واجب خواهد بود. مبناى دوم: «مقدّمه واجب، واجب است». ما اين مبنا را نيز قبول نكرديم ولى اگر كسى آن را بپذيرد و مبناى اوّل را نيز قبول كند، با انضمام اين دو مبنا مى گويد: وقتى ترك تصرف در مال غير، وجوب پيدا كرد، خروج از دار غصبى نيز واجب خواهد شد، زيرا خروج از دار غصبى به عنوان مقدّمه منحصره براى ترك تصرف در مال غير است و مقدّمه واجب هم واجب است. بنابراين اگر كسى هر دو مبناى فوق را بپذيرد مى تواند يك وجوب غيرى براى خروج از دار غصبى درست كند. ولى اگر كسى حتى يكى از دو مبناى فوق را نپذيرد نمى تواند وجوب را ثابت كند، چه رسد به ما كه هيچ يك از دو مبنا را قبول نكرديم. در نتيجه در اينجا به هيچ عنوان نمى توان وجود امر- آن هم امر نفسى كه قائل به جواز معتقد است- را ثابت كرد، پس قول اول و دوم و سوم- از اقوال شش گانه- كنار مى رود و سه

قول ديگر باقى مى ماند. ظاهر اين است كه ما بايد قول پنجم را اختيار كرده بگوييم: «نهى منجز فعلى به خروج از دار غصبى تعلّق گرفته و اضطرار هم نمى تواند آن نهى را بر طرف كند». دليل ما، مطلبى اساسى است كه امام خمينى رحمه الله مطرح كرده و ثمرات مهمّى برآن مترتب

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 402

كرده اند و ما نيز در بعضى از مباحث گذشته از آن استفاده كرديم.[330] و در اينجا لازم مى دانيم اين مطلب اساسى را مطرح نماييم:

استفاده از كلام امام خمينى رحمه الله:

بحثى در اصول مطرح است كه آيا خطابات عامّه، انحلال پيدا مى كند به خطابات متعدّد- به عدد افراد مكلّفين- يا انحلال پيدا نمى كند؟ در خطابات شخصيّه و تكاليفى كه متوجه اشخاص- با خصوصيات آنان- مى شود، شرايطى وجود دارد كه ما نمى توانيم شرطيت آن شرايط را در اين گونه خطابات انكار كنيم. مثلًا اگر مولايى عرفى نسبت به عبد خاصّى تكليف «ادخل السوق و اشتر اللّحم» را صادر كند،[331] اگر اين تكليف بخواهد گريبان اين عبد را بگيرد- به گونه اى كه در صورت مخالفت، مولا بتواند او را مؤاخذه كند و استحقاق عقوبت پيدا كند- چند شرط بايد وجود داشته باشد: 1- مكلّف، علم به اين تكليف پيدا كند، و الّا قاعده «قبح عقاب بلابيان» مى گويد:

مولا حقّ مؤاخذه ندارد. 2- مكلّف به، مقدور براى مكلّف باشد و الّا معنا ندارد كه اين تكليف گريبان او را بگيرد. 3- مكلّف اضطرار به ترك اين مأمور به نداشته باشد و الّا تكليف نمى تواند گريبان او را بگيرد. اين ها شرايط عامّه اى است كه در لسان فقهاء مشهور است ولى ما شرط چهارمى نيز مطرح كرده و معتقديم

كه اگر غرض مولا از امر و نهى عبارت از انبعاث و انزجار

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 403

مكلّف باشد،[332] چنانچه مولا بداند كه اين مكلّف، تحت تأثير امر و نهى او قرار نمى گيرد، امر و نهى او از نظر عقلاء صحيح نيست. مؤيّد ما براى اين حرف مطلبى است كه مرحوم شيخ انصارى در مسأله «ابتلاء به اطراف علم اجمالى» مطرح مى كند.

ايشان مى فرمايد: «هر تكليفى- هرچند ظاهراً قيدى ندارد- قيدى به همراه آن مى باشد و آن، قيدِ «ابتلاء» است. وقتى مولا مى گويد: «لا تشرب الخمر»، معنايش اين است كه «آن خمرى كه مورد ابتلاى توست، شُربش حرام است». اما خمرى كه در اقصى نقاط عالم است و مورد ابتلاى ما نيست، معنا ندارد كه مولا ما را از شرب آنها نهى كند، زيرا تعلّق نهى به شى ء غير مورد ابتلاء، مستهجن است». ما مى گوييم: اگر چنين چيزى مستهجن است، در جايى كه ما يقين داشته باشيم مكلّف تحت تأثير امر و نهى ما قرار نمى گيرد نيز امر و نهى او- به غرض انبعاث و انزجار- مورد قبول عقلاء نخواهد بود. اما در خطابات عامّه، مثل «أقيموا الصلاة» آيا انحلال وجود دارد؟ يعنى آيا اين خطابات، با وجود اين كه عام هستند، انحلال به خطابات متعدد- به تعدّد مكلفين از وقت نزول آيه تا قيامت- پيدا مى كنند، به گونه اى كه گويا خداوند متعال همه مكلفين را در صف واحدى قرار داده و نسبت به يكايك آنان خطاب «أقم الصلاة» را مستقلًا مطرح كرده است؟ اگر چنين چيزى در كار باشد، همه خطابات عامّه به خطابات شخصيّه رجوع پيدا مى كند و شرايط معتبر در خطابات شخصيه در

مورد آنها مطرح خواهد شد. و در اين صورت، با توجه به شرط چهارمى كه ما براى خطابات شخصيه مطرح كرديم، مشكل پيش مى آيد. زيرا در اين صورت ما بايد ملتزم شويم كه كفّار و عصاة- هرچند كافر نباشند- مورد توجه تكليف نيستند، چون ترديدى نيست كه اين تكاليف براى غرض انبعاث و انزجار مى باشند و خداوند متعال هم مى داند كه اين گونه افراد به تكاليف عمل نمى كنند.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 404

واقعيت اين است كه خطابات عامّه داراى شرايط خاصّى بوده و نبايد آنها را با خطابات شخصيّه مقايسه كرد. و در خطابات عامّه، انحلال وجود ندارد. اگر كسى وارد مجلسى شود و به صورت عامّ بگويد: «فردا در فلان مجلس شركت كنيد»، آيا شخصى كه قدرت براى شركت در آن مجلس ندارد، در مقابل اين خطاب چه عكس العملى نشان مى دهد؟ روشن است كه او نمى گويد: «خطاب شامل حال من نشده است» بلكه مى گويد: «من عذر دارم»، در حالى كه اگر انحلال در كار بود بايد مى گفت: «اين خطاب شامل حال من نيست زيرا قدرت انجام تكليف را ندارم». ما نيز با مراجعه به وجدان خودمان و آن جهت عقلايى كه در ارتباط با امر و نهى در وجود ما ارتكاز دارد وقتى با چنين خطاب عامّى برخورد مى كنيم، افراد غير قادر را معذور مى دانيم نه اين كه تكليف شامل حال آنها نباشد. بنابراين در خطابات عامّه لازم نيست همه افراد مخاطبين شرايط توجّه تكليف- يعنى قدرت، اطاعت و علم به تكليف- را دارا باشند، بلكه همين مقدار كه كثيرى از آنها شرايط را دارا باشند براى صحت صدور خطاب عام- و شمول آن

نسبت به غير قادر، غير مطيع و غير عالم- كفايت مى كند. در حالى كه اگر ما قائل شويم كه خطابات عامّه انحلال پيدا مى كند و در ارتباط با هر مكلّفى شرايط خاصّ خودش بايد ملاحظه شود، لازم مى آيد كه تكليفْ- از همان ابتدا- نتواند متوجّه غير قادر و غير عالم و نيز كسى كه مولا علم به عصيان او دارد، بشود.

شواهد ديگر بر عدم انحلال تكاليف عامّه

غير از جنبه ارتكازى عقلايى كه در ما وجود دارد، شواهد ديگرى نيز بر عدم انحلال تكاليف عامّه وجود دارد: شاهد اوّل: اگر واجبى مشروط به شرطى باشد و ما شك كنيم كه آيا آن شرط تحقّق پيدا كرده يا نه؟ اين شك، به شكّ در خود وجوب برگشت مى كند و شكّ در وجوب، مجراى اصالة البراءة است.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 405

مثلًا در «إن جاءك زيدٌ فأكرمه»، اگر در مورد مجى ء زيد شك كرديم، اين شك، به شك در وجوب اكرام برگشت كرده و اصالة البراءة پياده مى شود. بر اين اساس كسانى كه در خطابات عامّه قائل به انحلال هستند و مسئله قدرت و علم و ساير جهات را به عنوان شرط مطرح مى كنند، اگر در مورد يك خطاب عمومى، كسى شك كند كه آيا قدرت بر انجام مأمور به دارد يا نه؟ طبق قاعده بايد اصالة البراءة را جارى كند، چون شك در تحقّق شرط تكليف، به شك در خود تكليف برگشت كرده و شك در تكليفْ مجراى اصالة البراءة است. در حالى كه مشهور در مورد شك در قدرت، اصالة الاحتياط را مطرح مى كنند و مى گويند: «كسى كه شك در قدرت دارد، واجب است احتياط كند». چه فرقى بين شك در

قدرت و شك در مجى ء زيد در مثل «إن جاءك زيدٌ فأكرمه» وجود دارد كه در يكى اصالة الاحتياط و در ديگرى اصالة البراءة را پياده مى كنند؟ راهى غير از اين نيست كه ما مسئله قدرت را از شرطيت خارج كرده و بگوييم:

«تكاليف عامّه، شامل غير قادر هم مى شود ولى عجز او مانع از اين است كه استحقاق عقوبت گريبان او را بگيرد» و با احراز اصل تكليف و شك در وجود مانع، نمى توان اصالة البراءة را جارى كرد، بلكه اينجا جاى اصالة الاحتياط است. و جريان اصالة الاحتياط، جز با قول به عدم انحلال سازگار نيست، زيرا بنا بر قول به انحلال بايد اصالة البراءة را جارى كرد چون در صورت انحلال، هريك از افراد مكلفين، تكليف مستقلى داشته و در خطابات شخصيّه، قدرتْ يكى از شرايط تكليف است و شك در قدرت، منجرّ به شك در اصل مشروط- يعنى تكليف- شده و اصالة البراءة جارى مى شود. شاهد دوّم: اگر كسى در جميع وقت يك نماز، در خواب بود، از نظر فقهى قضاى نماز بر او واجب است، در حالى كه اگر ما قائل به انحلال شويم بايد بگوييم: «كسى كه در جميع وقت، نائم است، تكليفْ نمى تواند به او توجّه پيدا كند و اداء نماز، براى او واجب نمى باشد چون نائم را نمى توان مخاطب به خطاب شخصى نمود، پس «اقض ما فات» هم نمى تواند گريبان او را بگيرد، چون چيزى از او فوت نشده است تا قضايش بر او واجب باشد».

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 406

بنا بر اين، حكم به وجوب قضا راهى جز قول به عدم انحلال ندارد. پس «أقيموا الصلاة» به

عنوان يك خطاب عام شامل نائم و غير نائم مى شود ولى نائم، در اين جهت كه نماز در وقت از او فوت شده، معذور است امّا بالاخره صلاة از او فوت شده و بايد قضاء كند. اشكال: اگر كسى كه اداء بر او واجب نبوده، قضاء هم برايش واجب نيست، پس چرا حائض بايد صوم خود را قضا كند؟ با اين كه صوم در ايام حيض بر او واجب نبوده، بلكه حرام بوده است. جواب: در مورد صوم حائض، دليل خاصّ داريم و در آن دليل عنوان «فوت» مطرح نيست تا از آن عنوان، وجوب اداء استفاده شود، امّا در باب نائم اين گونه نيست بلكه دليل عام «اقض ما فات كما فات» دلالت بر وجوب قضا مى كند و معنايش اين است كه صلاة از نائم فوت شده است و فوت، جز با توجه تكليف به اداء نمى تواند تحقّق پيدا كند. شاهد سوم: شيخ انصارى رحمه الله در كتاب فرائد الاصول در مسأله تنجيز علم اجمالى مى فرمايد: «يكى از شرايط منجّزيت علم اجمالى اين است كه طرفين علم اجمالى مورد ابتلاى مكلّف باشند و الّا اگر انسان علم اجمالى پيدا كرد كه يا اين مايعى كه نزد اوست خمر است و يا مايعى كه در اقصى نقاط عالم نزد فلان شخص وجود دارد خمر است، چنين علم اجمالى اثرى ندارد، زيرا طرفين آن، مورد ابتلاى مكلّف نيستند و شرط منجّزيت علم اجمالى و لزوم احتياط اين است كه طرفين علم اجمالى بايد مورد ابتلاى مكلّف باشند، دليل بر اين مطلب اين است كه تكاليف تحريمى- اگرچه ظاهراً قيدى نداشته باشند ولى در واقع- قيدى همراه

آنهاست و آن قيد اين است كه منهى عنه در آنها بايد مورد ابتلاى مكلّف باشد و الّا استهجان لازم مى آيد». اين فرمايش مرحوم شيخ انصارى در مورد تكاليف شخصيّه درست است. و اگر ما تكاليف عامّه را منحل به خطابات شخصيّه بدانيم، حق با شيخ انصارى رحمه الله است. ولى اگر ما قائل به عدم انحلال شديم، ابتلاء و عدم ابتلاء را بايد در ارتباط با مجموع

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 407

مخاطبين مطرح كنيم. بله اگر تكليف تحريمى عام- كه به گروهى از مكلّفين تعلّق گرفته است- مورد ابتلاى هيچ كدام از آنان نباشد، چنين تكليفى مستهجن خواهد بود. و هم چنين است اگر مورد ابتلاى اكثر آنان نباشد. امّا اگر چيزى مورد ابتلاى اكثر مكلّفين باشد، تكليف تحريمى عام نسبت به همه مكلفين، هيچ گونه استهجانى ندارد. اگر مجموعه اى صدنفرى وجود داشته باشد كه شرب خمر مورد ابتلاى اكثر آنان است، چه مانعى دارد كه همه آنان را- به نحو خطاب عام- مخاطب به «لا تشربوا الخمر» بنمايند بدون اين كه مسأله ابتلاء هم مطرح باشد. مؤيّد اين مطلب اين است كه حتى كسانى كه پاى قدرت و علم و امثال اين ها را در تكاليف باز كرده اند، ابتلاء را به عنوان يكى از شرايط عامّه تكاليف تحريميه مطرح نكرده اند، در حالى كه كه در تكاليف شخصيّه قيد ابتلاء مطرح است و اگر چنين قيدى در كار نباشد، استهجان لازم مى آيد. علّت اين كه ابتلاء را مطرح نكرده اند اين است كه در تكاليف عامّه نبايد حال تك تك افراد را ملاحظه كرد، بلكه كسى كه مكلّف به مورد ابتلايش نيست، هم داخل در دايره تكليف است.

و نتيجه دخول او در دايره تكليف، در مسأله علم اجمالى ظاهر مى شود. اگر مكلّف علم اجمالى پيدا كرد كه يا اين مايع نزد او خمر است يا آن مايعى كه در اقصى نقاط عالم نزد فلان شخص وجود دارد خمر است، اين علم اجمالى براى او منجّز تكليف است، زيرا- به لحاظ اين كه تكليف عمومى است و انحلالى در كار نيست- ابتلاء شخص اين مكلّف نقشى در توجه تكليف به او ندارد. شاهد چهارم: اگر در مورد خطابات عامه قائل به انحلال شويم، بايد همان طور كه اين مسئله را در مورد خطابات تكليفيه عامه پياده مى كنيم، در مورد خطابات وضعيّه عامّه نيز بتوانيم پياده كنيم. در اين صورت مسأله ابتلاء كه مرحوم شيخ انصارى در مورد خطابات شخصيه مطرح مى كرد در اينجا نيز جريان پيدا خواهد كرد. يعنى همان طور كه نمى توانيم نسبت به خمرى كه مورد ابتلاى مكلّف نيست، خطاب «اجتنب عن

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 408

ذلك الخمر» را متوجّه او بنماييم، نسبت به نجاستى كه مورد ابتلاى مكلّف نيست، هم نمى توانيم خطاب «اجتنب عن ذلك النجس» را متوجه او بنماييم. زيرا نجاست، اگرچه يك حكم وضعى و مستقل است و تابع احكام تكليفى نمى باشد، ولى در عين حال، احكام وضعيّه به عنوان موضوع براى احكام تكليفيه مى باشند و اگر جايى ما ملاحظه كنيم كه هيچ گونه حكم تكليفى مترتب نمى شود، جعل حكم وضعى هم مستلزم لغويت خواهد بود.[333] از اينجا معلوم مى شود كه وقتى شارع مقدس حكم وضعى نجاست را براى خمر جعل مى كند، يك يك افراد مكلّفين و شرايط آنان را در نظر نمى گيرد، بلكه مسئله را به صورت عام مطرح

مى كند و در تكاليف عامه- همان طور كه گفتيم- قيد ابتلاء مطرح نيست. همان طور كه «اجتنبوا عن الخمر» حكم عامّى است، «الخمر نجس» نيز حكم عامى است و اگر انحلال را مطرح نكنيم، هم حكم تكليفى آن صحيح است و هم حكم وضعى آن. ولى اگر انحلال مطرح شود، در مورد حكم وضعى، لغويت پيش مى آيد، در حالى كه هيچ فقيهى در مسأله حكم وضعى قائل به تفصيل نشده است. در ذهن ما هم- به عنوان متشرّعه- اين معنا ارتكاز دارد كه در مورد «الخمر نجس» نمى گوييم: «خمرهاى مورد ابتلاى ما نجس است و خمرى كه از دايره ابتلاى ما خارج است، نجس نيست». همان گونه كه در مورد احكام وضعيه چنين تفصيلى داده نمى شود و قيد ابتلاء در آنها نقشى ندارد، در احكام تكليفيه نيز همين طور است. بنا بر اين چاره اى نداريم جز اين كه حساب احكام عامّه- تكليفى و وضعى- را از خطابات شخصيه جدا كنيم و

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 409

انحلال را در مورد آنها مطرح ننماييم. لذا در جميع مواردى كه- در مورد خطابات عامّه- تكليف را نفى مى كنيم، واقعش اين است كه تكليفْ وجود دارد ولى مكلّف- در ارتباط با مخالفت با آن تكليف- معذور است. به همين جهت در مورد دليل برائت عقليه، مسأله قبح عقاب بلابيان را مطرح مى كنند نه «قبح تكليف بلابيان» را. از اينجا معلوم مى شود كه «بيان» در صحت عقوبت و عدم معذوريت نقش دارد، اما در اصل توجه تكليف نقشى ندارد. عالم، جاهل، عاجز، قادر، مضطرّ و مختار، همه مكلّفند ولى جاهل، عاجز و مضطرّ، در مخالفتْ معذورند، هم عقلًا و هم شرعاً. و نيز كسى كه

در تمام وقت نماز نائم بوده و نماز او ترك شده، معذور است، نه اين كه اين گونه افراد مكلّف نباشند. در حالى كه اگر تكليف شخصى مطرح بود، نائم را نمى توان به آن مكلّف كرد.[334] رجوع به اصل بحث: اكنون كه از بيان اين مسأله اساسى فارغ شديم، به اصل بحث برمى گرديم و نتيجه مسأله فوق را در آن پياده كرده مى گوييم: كسى كه با اختيار و اراده و توجه وارد دار غصبى شده و عالم به حرمت غصب است، اگرچه نسبت به خروج از دار غصبى حالت اضطرار براى او پيش مى آيد و چاره اى جز خروج ندارد ولى آن اضطرارى براى او معذوريت مى آورد كه به سوء اختيار او نباشد. و اضطرارى كه به سوء اختيار باشد، نه عقلًا و نه شرعاً نمى تواند براى انسان معذوريت بياورد. بنابراين خروج از دار غصبى نه روى جهت يك خطاب شخصى بلكه روى عنوان «لا يحلّ لأحد أن يتصرف في مال غيره بغير إذنه»[335]- كه يك حكم عام است- براى او حرام خواهد بود و همان طور كه از نظر ورود، هيچ گونه معذوريتى در كار نيست، در مورد خروج نيز همين طور است. نه ورود- به عنوان ورود- حرام است و نه خروج- به عنوان خروج- حرام است، بلكه هر دو به عنوان اين كه مصداق «تصرف

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 410

در مال غير، بدون اذن او» هستند حرام مى باشند. حكم حرمت، بر روى عنوان «تصرف در مال غير بدون اذن او» رفته است و حكم هم به صورت كلّى است و خطاب به شخص نيست و انحلال هم پيدا نمى كند. اگر كسى اين خطاب را مخالفت

كند و براى مخالفت خودش عذرى داشته باشد، استحقاق عقوبت ندارد ولى اگر عذرى نداشته باشد، حكم حرمت به قوّت خودش باقى است و مسأله استحقاق عقوبت مطرح است. و ما معتقديم اين دليل عامّ، هم شامل ورود وهم شامل خروج مى شود و همان طور كه اين شخص در ورودش معذور نبوده، در خروج هم معذور نمى باشد و اضطرارى كه نسبت به خروج دارد، نمى تواند براى او معذوريتى ايجاد كند، چون اين اضطرار به سوء اختيار او بوده است. خلاصه بحث خلاصه آنچه گفتيم اين است كه اگر ما سه مبناى ذيل را بپذيريم، نتيجه اين مى شود كه فرقى بين دخول در دار غصبى و خروج از دار غصبى وجود ندارد و همان طور كه دخول در دار غصبى- به عنوان «تصرف در مال غير»- منهى عنه است و جز مسأله نهى چيزى وجود ندارد، خروج از دار غصبى هم همين طور خواهد بود و چيزى جز مسأله نهى- آن هم نهى فعلى منجّز- در مورد آن وجود نخواهد داشت. و اضطرارى كه براى او پيش مى آيد، نمى تواند موجب معذوريت او شود تا- به گفته مرحوم آخوند- موجب سقوط نهى فعلى گردد، چون اين اضطرار، به سبب سوء اختيار او بوده است. آن سه مبنا عبارتند از: 1- امر به شى ء مقتضى نهى از ضد عام نباشد و نهى از شى ء هم مقتضى امر به ضدّ عام نباشد. 2- مقدّمه واجب، واجب نباشد. 3- خطابات عامّه، انحلال به خطابات شخصيّه پيدا نكنند.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 411

تكميل بحث
اشاره

اگر ما از مبانى سه گانه فوق صرفنظر كرده و مقابل آنها را بپذيريم، آيا مى توانيم بگوييم: «خروج از دار غصبى،

همانند صلاة در دار غصبى است و مسأله اجتماع امر و نهى در مورد آن مطرح است»؟ ابو هاشم 336] و اتباعش معتقدند مسأله «خروج از دار غصبى» همانند مسأله «صلاة در دار غصبى» بوده و امر و نهى در آن اجتماع پيدا كرده اند.[337]

كلام مرحوم آخوند:
اشاره

مرحوم آخوند مى فرمايد: برفرض كه ما در مسأله «اجتماع امر و نهى» قائل به جواز شويم، مسأله «خروج از دار غصبى» نمى تواند از مصاديق «اجتماع امر و نهى» باشد، زيرا در مسأله اجتماع امر و نهى، اين مطلب بين قائلين به جواز و قائلين به امتناع مورد توافق بود كه ما دو عنوان داريم: عنوان صلاة، كه متعلق امر واقع شده و عنوان غصب، كه متعلق نهى واقع شده است. و اختلاف در سرايت و عدم سرايت هريك از امر و نهى از عنوان خود به عنوان ديگرى بود.[338] امّا در مسأله خروج از دار غصبى، ما دو عنوان نداريم، بلكه فقط عنوان خروج

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 412

مطرح است و ابو هاشم و اتباعش مى خواهند بگويند: «اين خروج، هم متعلّق نهى قرار گرفته- چون تصرف در دار غصبى است- و هم متعلّق امر قرار گرفته، چون راه تخلّص از حرام منحصر به آن است». ما نحن فيه مثل مسأله «صلّ» و «لا تصلِّ» است و كسى در امتناع آن ترديدى ندارد. هرچند در علّت امتناع، اختلاف وجود داشت.

مرحوم آخوند- كه قائل به تضادّ بين احكام بود- عقيده داشت، «صلّ» و «لا تصلِّ»، اجتماع ضدّين است و مثل اين است كه جسم واحد، در آنِ واحد، هم معروض بياض باشد وهم معروض سواد. ولى ما كه تضاد را انكار

كرديم عقيده داشتيم كه امتناع «صلّ» و «لا تصلِّ»، به جهت اجتماع ضدّين نيست، بلكه براى اين است كه مكلّف قدرت بر امتثال ندارد. و در حقيقت، تكليف به محال است.[339]

بررسى كلام مرحوم آخوند:
اشاره

به نظر ما اشكال مرحوم آخوند به ابو هاشم و اتباع او وارد نيست، و در مسأله «خروج از دار غصبى» تعدّد عنوان مطرح است و مسئله از مصاديق مسأله اجتماع امر و نهى است، زيرا: اولًا: همان طور كه در بحث هاى گذشته مطرح كرديم، آنچه در روايات به عنوان موضوع براى حرمت قرار گرفته، عنوان «تصرف در مال غير» است و اين عنوان نه تنها در ارتباط با «خروج از دار غصبى» مطرح است بلكه حتّى در مورد «دخول در دار غصبى» كه با اختيار و اراده انسان واقع شود نيز مطرح است و حرمت «دخول در دار غصبى» نيز از باب مصداقيت براى «تصرف در مال غير» است. همان گونه كه حتى مسأله دار هم دخالت نداشته و آنچه دخالت دارد، عنوان «تصرف در مال غير» است.

«دخول در دار غصبى» يك مصداق آن و «خروج از دار غصبى»، مصداق ديگر آن و باقى ماندن در دار غصبى هم مصداق ديگر آن مى باشد. نه اين كه در اينجا سه

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 413

عنوان وجود داشته باشد. پس اين چه حرفى است كه مرحوم آخوند مطرح كرده و خروج را به عنوان خروج، منهى عنه دانسته است. خير، هيچ يك از دخول و خروج و بقاء، به عنوان خودشان متعلّق نهى نيستند بلكه به عنوان مصداقيت براى «تصرف در مال غير» متعلّق نهى قرار گرفته اند. ثانياً: وجوبى كه در ارتباط با خروج مطرح است،

وجوب مقدّمى است. به اين بيان كه ما از مبناى خودمان در مسأله ضدّ و مسأله مقدّمه واجب عدول كرده و بگوييم: نهى از تصرف در مال غير، مستلزم وجوب ضدّ عامّ آن- يعنى ترك تصرف- است و چون «خروج از دار غصبى» به عنوان مقدّمه منحصره براى ترك تصرف است پس خروج از دار غصبى هم واجب است. اكنون ببينيم آيا متعلَّق وجوب غيرى در باب مقدّمه واجب چيست؟ مثال معروفى كه در باب مقدّمه واجب مطرح مى شود اين است كه «نصب نردبان، مقدّمه براى بودن بر پشت بام است». در اينجا سه عنوان مطرح است: 1- «وجود خارجى نصب نردبان». 2- «مفهوم و ماهيت نصب نردبان». همان چيزى كه وجود را به آن اضافه مى كنيم. 3- «مقدّمه بودن بر پشت بام». يعنى مولا «بودن بر پشت بام» را واجب كرده و ما بياييم بگوييم: متعلّق وجوب غيرى عبارت از «مقدّمه بودن بر پشت بام» است. اين عنوان، عنوانى غير از «نصب نردبان» است، شاهدش اين است كه ما وقتى عنوان «نصب نردبان» را در ذهن خود تصور مى كنيم، عنوان «مقدّمه بودن بر پشت بام» به ذهن ما نمى آيد. آيا كدام يك از اين سه عنوان، متعلّق وجوب غيرى قرار گرفته اند؟ عنوان اوّل يعنى وجود خارجى نصب نردبان- نمى تواند متعلّق وجوب قرار گيرد، زيرا در اين صورت بايد ابتدا متعلَّق در خارج وجود پيدا كرده و سپس تكليف به آن تعلّق

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 414

بگيرد و چنين چيزى در باب تكاليف ممتنع است. همان طور كه تا وقتى، جسم در خارج وجود پيدا نكرده است، عروض بياض و سواد برآن معنا ندارد. امّا

نسبت به عنوان دوم و سوم لازم است مثالى را مطرح كنيم: اگر در ادلّه بفرمايند: «لا تشرب الخمر لأنّه مسكر»، با توجه به اين كه «العلّة تعمّم الحكم» معناى «لا تشرب الخمر لأنّه مسكر» اين مى شود كه حرمتْ اختصاص به شرب خمر ندارد بلكه شامل مسكرات ديگر هم مى شود. حال بحث اين است كه آيا متعلَّق حكم به حرمت چيست؟ ظاهر اين است كه وقتى حكمى را معلَّل به يك علتى بنمايند، متعلّق حكم عبارت از همان علّت است. اگر ما غير از خمر چهار مسكر ديگر داشته باشيم، معنايش اين نيست كه در اينجا پنج حكم وجود دارد، بلكه ما يك حكم داريم و آن «المسكر حرام» است كه يك مصداق آن خمر و مصاديق ديگرش ساير مسكرات مى باشند. اين يك مطلب عرفى و عقلايى و ارتكازى است. اينجا هم همين حرف را پياده مى كنيم. ما يك عنوان «نصب نردبان» داريم و يك عنوان «مقدّمه بودن بر پشت بام» و اگر از ما سؤال شود: علّت وجوب «نصب نردبان چيست؟ ما در پاسخ آن، علّت را ذكر كرده 340] مى گوييم: «چون نصب نردبان مقدّمه براى بودن بر پشت بام است و بودن بر پشت بام هم واجب است». پس وجوب مستقيماً روى عنوان مقدّمه رفته و «نصب نردبان»، به عنوان مصداقيت، محكوم به وجوب شده است و الّا «نصب نردبان» به عنوان خودش واجب نيست. ذكر اين نكته لازم است كه علّت در «الخمر حرام لأنّه مسكر» در كلام ذكر شده است ولى در «نصب نردبان واجب است چون مقدّمه واجب است» در كلام ذكر نشده و عقل آن را براى ما روشن

مى كند، زيرا- بنا بر قول به وجوب مقدّمه- وجوبى كه عارض

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 415

بر مقدّمه مى شود، وجوب شرعى ولى ملازمه، ملازمه عقليه است. و مسأله مقدّمه واجب، به عنوان يك مسأله عقلى مطرح است. طرفين وجوبْ شرعى، ولى نزاع در باب ملازمه مربوط به عقل است. وقتى عقل، حكم مى كند و علّت را مسأله مقدّميّت مى داند، پيداست كه متعلّق وجوب شرعى مقدّمى از نظر عقل، عبارت از عنوان «مقدّمة الواجب» است. عقل مى گويد: «من نمى دانم چه چيزى مقدّمه است و چه چيزى مقدّمه نيست، بلكه اين شارع است كه بايد مشخص كند كه- مثلًا- وضوء مقدمه صلاة است، طهارت بدن و لباس مقدّمه نماز است. آنچه من درك مى كنم اين است كه «مقدّمه صلاة» به همين عنوان مقدّميت معروض براى وجوب غيرى و شرعى است. لذا اين حرف مرحوم آخوند كه در بحث مقدّمه واجب مطرح كرد و علّت عدم دخول اجزاء را در باب مقدّمه واجب اين دانست كه «در صورت دخول اجزاء در محلّ نزاع، لازم مى آيد كه اجزاء، از طرفى وجوب نفسى پيدا كنند- چون در ماهيت ذى المقدّمه دخالت دارند- و از طرفى وجوب غيرى پيدا كنند، چون به عنوان مقدّمه واجب مطرح مى شوند. و نمى توان بين وجوب نفسى و وجوب غيرى جمع كرد».[341] قابل قبول نيست. ايشان در توضيح آن فرموده اند: در باب مقدّمه واجب، عنوان «مقدّمه» و عنوان «مقدّمه واجب»، وجوب غيرى ندارد بلكه آنچه به عنوان مصداق براى اين عنوان است و اين عنوان، با حمل شايع برآن حمل مى شود، متّصف به وجوب غيرى است. گويا از مرحوم آخوند سؤال مى شود: مگر وجوب غيرى، به

علّت مقدّميّت نيست؟

ايشان گويا جواب مى دهد: «بين حيثيت تعليلى و حيثيت تقييدى فرق وجود دارد. اگر مولا بگويد: «أكرم رجلًا عالماً» و «عالماً» را به عنوان قيديت مطرح كند، معنايش اين است كه اين قيد در متعلّق تكليف دخالت دارد، امّا در حيثيت تعليلى اين گونه نيست.

حيثيت تعليلى سبب مى شود كه حكم روى حيثيت تعليلى تمركز پيدا نكند، بلكه حيثيت تعليلى به عنوان واسطه اى است تا حكم را روى صاحب آن حيثيت بار كند».

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 416

كلام مرحوم آخوند سبب شده است كه فرق بين حيثيت تقييدى و حيثيت تعليلى در اذهان رسوخ پيدا كند، در حالى كه چنين فرقى نه از نظر عقلاء قابل قبول است و نه از نظر عقل. وقتى مولا مى گويد: «لا تأكل الرمّان لأنّه حامض»، آنچه واقعاً و بدون واسطه متعلّق نهى شده، عبادت از «أكل الحامض» است، و «أكل الرمان» به عنوان مصداق براى «أكل الحامض» مطرح است، نه اين كه متعلّق نهى عبارت از «أكل الرمان» بوده و «حموضت» به عنوان واسطه باشد. در «لا تشرب الخمر لأنّه مسكر» نيز آنچه عرف مى فهمد، اين است كه «مسكر»، متعلّق نهى است و خمر- به عنوان خمر بودن- نقشى در متعلّق نهى ندارد. بله، اگر شارع علّت را ذكر نمى كرد و فقط مى فرمود: «لا تشرب الخمر» ما استفاده مى كرديم كه متعلّق نهى عبارت از نفس عنوان شرب خمر است. امّا وقتى خود شارع علّت را مطرح مى كند و ما فهميديم كه مسكريت، علّت است، ديگر چه معنا دارد كه بگوييم: عنوان شرب خمر، مستقيماً متعلّق نهى قرار گرفته است؟ و در جايى- مثل مقدّمه واجب- كه پاى عقل

در ميان است، با توجه به اين كه عقلْ اهل تسامح نيست و با ذرّه بين دقيق مسائل را ملاحظه مى كند، وقتى به عقل مى گوييم: «چرا نصب نردبان وجوب غيرى دارد؟»، مى گويد: «چون مقدّمه براى «بودن بر پشت بام» است» در اين صورت از نظر عقل عنوان «مقدّمه بودن بر پشت بام» متعلّق وجوب شرعى است و «نصب نردبان» به عنوان مصداق براى اين مقدّمه است و به همين جهت ما- از روى تسامح- وجوب غيرى شرعى را به آن نسبت مى دهيم. و الّا متعلَّق حقيقى براى وجوب غيرى شرعى عبارت از «مقدّمه واجب» است. با اين بيان ما، پاسخ يك اشكال فقهى نيز داده مى شود. بيان اشكال: اگر ما در مسأله مقدّمه واجب، ملازمه را پذيرفتيم، در مورد آن دسته از مقدّمات واجب كه جنبه عبادى دارند- مثل وضو و غسل و تيمم- اگر بخواهيم خود وضو و غسل و تيمم را متعلّق وجوب غيرى بدانيم، با مشكل مواجه مى شويم، زيرا دليلى نداريم كه وضو يا غسل يا تيمّم را- به عنوان خودش- متعلّق وجوب غيرى

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 417

بدانيم.[342] امّا اگر متعلّق وجوب را عبارت از «مقدّمه واجب» قرار دهيم، مشكلى وجود ندارد، زيرا- بنا بر قبول ملازمه- عقلْ حكم به وجود ملازمه بين وجوب شى ء و وجوب مقدّمه آن مى كند. و در اين صورت وضو و غسل و تيمم به عنوان مصاديق مقدّمه واجب، محكوم به وجوب خواهند بود. مؤيّد اين مطلب اين است كه اگر ما واجبى را فرض كنيم كه ده مقدّمه لازم دارد و هر مقدّمه اى هم عنوان خاص و اسم خاصّى دارد، آيا به خودمان اجازه مى دهيم بگوييم: «اينجا،

ده وجوب غيرى به ده عنوان تعلّق گرفته است، وضو- با عنوانش- يك وجوب غيرى دارد، طهارت ثوب با عنوانش يك وجوب غيرى دارد ...»؟

خير، بلكه عقل در اينجا يك حكم دارد و آن اين است كه «وقتى شارع مقدّس صلاة را واجب كرد، مقدّمه آن هم واجب خواهد شد». يك حكم كلّ روى عنوان «مقدّمه واجب» رفته است ولى هر چيزى كه بتواند مصداق براى اين عنوان باشد، به عنوان مصداقيت، وجوب پيدا مى كند. و اين شارع است كه بايد مصاديق را براى ما بيان كند. در نتيجه فرقى بين حيثيات تقييديه و حيثيات تعليليه وجود ندارد و متعلّق اصلى حكم در هر دو، نفس عنوان «علّت» است. و هرجا كه علّتْ وجود پيدا كرد، بايد حكم را پياده كرد. خلاصه بحث: ابو هاشم و اتباع او مى گفتند: «خروج از دار غصبى» هم مأمور به است و هم

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 418

منهى عنه و از مصاديق اجتماع امر و نهى است. مرحوم آخوند اشكال كرد كه «خروج از دار غصبى» نمى تواند از مصاديق مسأله اجتماع امر و نهى باشد، زيرا در مسأله اجتماع امر و نهى، دو عنوان بايد وجود داشته باشد، در حالى كه در مسأله «خروج از دار غصبى» تنها يك عنوان وجود دارد. ما در پاسخ به مرحوم آخوند گفتيم: در مسأله «خروج از دار غصبى» هم- مانند صلاة در دار غصبى- دو عنوان وجود دارد و اين مسئله از مصاديق مسأله اجتماع امر و نهى است. عنوان «تصرف در مال غير»، كه محكوم به حرمت است و- بنا بر پذيرفتن مسأله ضدّ- «ترك تصرف در مال غير»، واجب خواهد

بود و- بنا بر پذيرفتن ملازمه در مقدّمه واجب- «مقدّمه ترك تصرف در مال غير» نيز واجب خواهد بود. پس در واقع، عنوان واجب ما «مقدّمه ترك تصرف در مال غير» است و خروج از دار غصبى به عنوان مصداق آن و محكوم به وجوب است. بنابراين، خروج- با عنوان خودش- نه مأمور به است و نه منهى عنه. ولى با عنوان تصرف در مال غير، محكوم به حرمت و با عنوان مقدّمه ترك تصرف در مال غير، محكوم به وجوب است. و مسأله «خروج از دار غصبى» داخل در مسأله «اجتماع امر و نهى» است. در نتيجه ما تا اينجا با قطع نظر از مبانى سه گانه خودمان اشكال مرحوم آخوند به ابو هاشم را نپذيرفته و مسأله «خروج از دار غصبى» را داخل در مسأله «اجتماع امر و نهى» دانستيم.

اشكال بر ابو هاشم و اتباعش:

اين اشكال با توجه به يكى از مقدّماتى است كه ما در ابتداى بحث «اجتماع امر و نهى» مطرح كرديم. آن مقدّمه اين است كه بعضى معتقد بودند «در محلّ نزاع در باب «اجتماع امر و نهى» قيد مندوحه اعتبار دارد، يعنى محلّ نزاع جايى است كه مكلّف

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 419

بتواند هم در دار غصبى نماز بخواند و هم در غير دار غصبى». ما در آنجا گفتيم: «قيد مندوحه، در حيث مورد بحث ما دخالتى ندارد. زيرا حيثِ مورد بحث ما در ارتباط با خود امر و نهى است نه در ارتباط با منهى عنه. ولى در عين حال، اگر جايى بخواهد مسأله اجتماع امر و نهى پياده شود و عينيت پيدا كند، حتماً بايد قيد مندوحه وجود داشته باشد. به

عبارت ديگر: قيد مندوحه، در حيثِ محلّ بحث دخالت ندارد ولى در پياده شدن و عينيت يافتن امر و نهى در خارج، دخالت دارد، همان طور كه شرايط ديگر تكليف نيز بايد وجود داشته باشد». بر اين اساس به ابو هاشم و اتباع او مى گوييم: شما مى خواهيد بگوييد: «خروج از دار غصبى»، در خارج هم مأمور به است و هم منهى عنه»، در حالى كه اينجا براى مكلّف قيد مندوحه وجود ندارد. مكلّفى كه وارد دار غصبى شد، اگرچه ورودش به سوء اختيار بوده و بر همين اساس، مستحق عقوبت است ولى الآن كه داخل شده، راهى به جز خروج براى او باقى نيست- همانند كسى كه مجبور بود در دار غصبى نماز بخواند- و در اينجا راهى براى پياده كردن مسأله اجتماع امر و نهى نيست. پس چيزى كه ما نحن فيه را از مسأله «صلاة در دار غصبى» جدا مى كند، اين است كه در مسأله «صلاة در دار غصبى» چون شرايط- كه از جمله آنها وجود مندوحه است- وجود دارد، مانعى نيست كه كسى صلاة در دار غصبى را هم مأمور به و هم منهى عنه بداند. در حالى كه در مسأله «خروج از دار غصبى» مندوحه وجود ندارد و نمى توان مسأله اجتماع امر و نهى را در مورد آن پياده كرد و در خارج به آن عينيت بخشيد. البته در مورد صلاة در دار غصبى، دو صورت مى توانيم فرض كنيم: وجود مندوحه و عدم وجود مندوحه، ولى در مورد خروج از دار غصبى، به هيچ عنوان نمى توان وجود مندوحه را فرض كرد. اگر از دار غصبى خارج نشود، مشكل بالاترى براى او به

وجود مى آيد.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 420

لذا اگر ما از مبانى سه گانه خودمان 343] هم عدول كنيم، در درجه اوّل بايد قول ابو هاشم را اختيار كنيم و اشكال مرحوم آخوند به ابو هاشم وارد نيست. ولى با توجّه به اين كه قول ابو هاشم از جهت ديگرى داراى اشكال است، آن را نيز نمى توانيم اختيار كنيم. پس در اينجا مى گوييم: خروج از دار غصبى، فقط مأمور به است و نمى تواند نهى فعلى و منجّزى به آن تعلّق گرفته باشد ولى اثر نهى- يعنى استحقاق عقوبت- برآن جريان پيدا مى كند. اين قول را ظاهراً مرحوم صاحب فصول اختيار كرده است.[344]

كلام مرحوم نائينى:[345]
اشاره

مرحوم نائينى مى فرمايد: در فلسفه قاعده اى مطرح است كه مى گويد: الامتناع بالاختيار لاينافي الاختيار. اگر چيزى با اراده و اختيار انسان چهره امتناع پيدا كرد، چنين چيزى منافات با اختيار ندارد. يعنى اگرچه امتناع است ولى چنين امتناعى منافات با اختيار ندارد، چون ريشه آن، مسأله اى اختيارى و ارادى است. سپس مى فرمايد: اگر ما «خروج از دار غصبى» را مصداق قاعده فلسفى فوق بدانيم، بايد حرف مرحوم آخوند را قائل شده و بگوييم: خروج از دار غصبى، نهى فعلى ندارد، زيرا نهى

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 421

فعلى آن به واسطه حدوث اضطرار ساقط شده است. امّا اثر نهى- يعنى استحقاق عقوبت بر مخالفت- به قوّت خودش باقى است و امرى هم در كار نيست. امّا اگر «خروج از دار غصبى» را مصداق قاعده فلسفى فوق ندانيم، بايد در اين مسئله نظريه شيخ انصارى رحمه الله را اختيار كنيم كه مى فرمايد: «خروج از دار غصبى» فقط مأمور به است و حكم ديگرى برآن مترتب

نيست.[346] مرحوم نائينى مى فرمايد: ما همين راه مرحوم شيخ انصارى را اختيار كرده و معتقديم «خروج از دار غصبى» مصداق قاعده فلسفى فوق نيست، زيرا: اوّلًا: اولين عنوانى كه در اين قاعده فلسفى اخذ شده، عنوان «امتناع» است و اين عنوان در ما نحن فيه وجود ندارد، چون كسى كه وارد خانه غصبى مى شود، اين گونه نيست كه چاره اى جز خروج نداشته باشد، بلكه چنين شخصى از نظر عمل و اراده و اختيار مخيّر بين دو راه است: خروج و بقاء. و كسى كه هم مى تواند خارج شود و هم مى تواند باقى بماند، چه امتناعى در مورد او مطرح است كه ما بياييم قاعده فلسفى «الامتناع بالاختيار لاينافي الاختيار» را در مورد آن پياده كنيم؟ امتناع، به معناى نهى نيست بلكه در مقابل اختيار است. بحثْ بحثى فلسفى است نه فقهى، تا اين كه امتناع، معناى ديگرى داشته باشد. ثانياً: برفرض كه از اشكال اوّل صرف نظر كنيم، قاعده فلسفى فوق در جايى پياده مى شود كه عقل نظر خاصّى در اين زمينه نداشته باشد. امّا اگر در جايى عقل- طبق ملاكى كه دارد- نظر خاصّى داشته باشد، نمى توان قاعده فلسفى فوق را پياده كرد و ما نحن فيه همين طور است. زيرا كسى كه وارد خانه غصبى مى شود و امر او داير بين خروج و بقاء است، عقلْ به او مى گويد: «خروج را انتخاب كن، زيرا محذور خروج، كمتر از محذور بقاء است». پس اينجا جاى پياده كردن قاعده فلسفى فوق نيست.[347]

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 422

بررسى كلام مرحوم نائينى:

به نظر مى رسد اگر مرحوم نائينى دقّت بيشترى در كلام مرحوم آخوند مى كرد، بايد مى فرمود: قاعده «الامتناع بالاختيار لاينافي

الاختيار» هيچ ارتباطى به بحث ما ندارد، بلكه مرحوم آخوند اين قاعده را براى ابطال كلام اشاعره مطرح كرده است كه مى گويند:

«افعالى كه ما به عنوان فعل ارادى مطرح مى كنيم، فعل ارادى نيستند، زيرا دو قاعده نزد فلاسفه مسلّم است: يكى قاعده «الشي ء ما لم يجب لم يوجد» يعنى شى ء تا وقتى، واجب الوجود نشود نمى تواند وجود پيدا كند و ديگرى قاعده «الشي ء ما لم يمتنع لا يكون معدوماً» يعنى شى ء تا وقتى ممتنع الوجود نشود نمى تواند معدوم باشد. پس گويا فلاسفه مى گويند: هر وجودى مسبوق به وجوب وجود است و هر عدمى مسبوق به امتناع وجود است. در اين صورت ارادى بودن وجود و ارادى بودن عدم چه معنايى دارد؟ ديگر نمى توان گفت: «قيام، چه از ناحيه وجودش و چه از ناحيه عدمش به اراده انسان است» بلكه وجود قيام، مستند به وجوب وجود قيام است و عدم قيام، مستند به امتناع وجود قيام است. اشاعره با استناد به اين دو قاعده فعل ارادى را نفى كرده اند. براى پاسخ به اشاعره گفته شده است: مقصود از «يجب» در قاعده فلسفى «الشي ء ما لم يجب لم يوجد»، واجب الوجود بالذات نيست، بلكه مراد واجب الوجود بالغير است و «غير» در آن هم عبارت از علّت تامّه آن مى باشد. يعنى شى ء تا وقتى كه علّت تامّه اش تحقّق پيدا نكند و وجوب وجود از ناحيه علّت تامّه پيدا نكند، نمى تواند موجود شود.

علّت تامّه در افعال ارادى، به عنوان آخرين جزء و اراده انسان به عنوان مكمّل علّت تامّه است. ممكن است همه مقدّمات يك شى ء فراهم شود ولى انسان آن را اراده نكند. به همين جهت در اينجا قاعده فلسفى

«الإيجاب بالاختيار لاينافي الاختيار» را در مقابل اشاعره مطرح كرده اند و معناى آن اين است: ايجابى كه اختيار در آن نقش

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 423

دارد، ايجاب به غيرى كه اراده به عنوان جزء مكمّل آن علّت تامّه نقش دارد، منافات با اراديّت و اختياريت ندارد. و مقصود از «يمتنع» در قاعده فلسفى «الشي ء ما لم يمتنع لا يكون معدوماً» امتناع بالذات- مثل شريك البارى- نيست بلكه مراد امتناع بالغير است، يعنى اگر علّت تامّه- كه عبارت از غير است- وجود پيدا نكند، ممتنع است كه اين شى ء وجود پيدا كند. و چون اراده به عنوان جزء مكمّل علّت تامّه است پس معناى قاعده اين مى شود كه اگر اراده وجود پيدا نكند، آن شى ء ارادى نمى تواند وجود پيدا كند. در اينجا قاعده فلسفى «الامتناع بالاختيار لاينافي الاختيار» را در مقابل اشاعره مطرح كرده اند و معناى آن اين است: امتناعى كه اختيار در آن نقش دارد، امتناع به غيرى كه اراده به عنوان جزء مكمّل آن علّت تامّه نقش دارد، منافات با اراديت و اختياريت ندارد بلكه مؤيد اختيار و دليل اختيار است. بنا بر اين قاعده فلسفى «الامتناع بالاختيار لاينافي الاختيار» ربطى به مسأله مورد بحث ما ندارد و مرحوم آخوند هم در عبارت كوتاهى به اين مطلب اشاره كرده است كه اين قاعده ربطى به بحث ما ندارد.[348] نتيجه بحث در ارتباط با مسأله خروج از دار غصبى نتيجه مباحث گذشته اين شد كه ما بر اساس مبانى سه گانه اى 349] كه اختيار كرديم، خروج از دار غصبى را منهى عنه به نهى فعلى منجّز دانسته و وجهى براى مأمور به بودن آن نمى بينيم.

و برفرض كه از مبانى سه گانه خودمان عدول كنيم، بايد بگوييم: «خروج از دار غصبى، به عنوان مأمور به است ولى اثر نهى- يعنى استحقاق عقوبت- در مورد آن پياده مى شود».

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 424

آيا نهى از شى ء مقتضى فساد آن است؟

دو نكته در ارتباط با عنوان محلّ نزاع

نكته اوّل: هرچند كلمه «شى ء» داراى اطلاق است و همه اشياء- حتى شرب خمر- را نيز دربر مى گيرد، ولى ذيل عبارت كه مسأله فساد را مطرح كرده است قرينه مى شود كه مقصود از اين شى ء منهى عنه عبارت از شيئى است كه دو حالت صحت و فساد بتواند در مورد آن پياده شود، يعنى گاهى اتصاف به صحّت و گاهى اتصاف به فساد پيدا كند. لذا نهى متعلّق به شرب خمر و زنا و بسيارى از محرّمات ديگر، خارج از عبارت فوق مى باشند. بلكه محدوده اين عبارت، عبادات و معاملات است كه هم مى توانند متعلّق نهى واقع شوند و هم داراى دو حالت صحت و فساد هستند. نكته دوّم: معناى ظاهرى كلمه اقتضاء عبارت از سببيت و مؤثريت است، لذا وقتى اجزاء علّت تامّه را مطرح مى كنند، مى گويند: «مقتضى، شرط و عدم المانع» و وقتى «مقتضى» را معنا مى كنند مى گويند: «مقتضى چيزى است كه اثر، از آن ترشح پيدا مى كند و نقش در حصول اثر دارد، مثل نار كه مؤثر در احراق است». در حالى كه اين معنا با بعضى از ادلّه اى كه در محل بحث وارد شده تطبيق نمى كند. مثلًا بعضى مى گويند: «از نهى در باب معاملات، فساد استفاده مى شود، زيرا

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 425

نهى در باب معاملات، ظاهر در ارشاد به فساد معامله است نهى در «لا تبع ما ليس عندك» غير از نهى

در «لا تشرب الخمر» است. «لا تشرب الخمر» ظهور در زجر از ارتكاب شرب خمر دارد ولى «لا تبع ما ليس عندك» به اين معنا نيست كه اگر شما مال غير را فروختيد، عمل حرامى مرتكب شده ايد، بلكه مى خواهد بفرمايد: اگر مال غير را بدون اذن صاحبش فروختى، اين معامله باطل است و اثر در نقل و انتقال و تمليك و تملّك ندارد». ما فعلًا كارى نداريم كه آيا اين حرف صحيح است يا نه؟ ولى مى خواهيم بگوييم:

«يقتضي را نمى توان در مورد ظهور در ارشاد به فساد بكار برد. ارشاد چه ربطى به سببيّت و تأثير دارد؟ ارشاد، واقعيتى را حكايت مى كند، وقتى طبيبى امر ارشادى براى مريض خود صادر مى كند و مى گويد: «فلان دارو را استفاده كن»، از يك واقعيت حكايت مى كند، يعنى اگر بخواهى سلامتى خودت را به دست آورى بايد اين دارو را مورد استفاده قرار دهى. ما نمى توانيم بگوييم: «امر طبيب، علّت مؤثر در سلامت مريض است». هم چنين اگر ما كلمه «يقتضي» را برداشته و به جاى آن كلمه «يدلّ» را بگذاريم، باز هم با اشكال مواجه مى شويم، زيرا: اوّلًا: در اين صورت چون فاعل «يدلّ» عبارت از نهى است و نهى از مقوله لفظ است، لازم مى آيد كه يك دلالت لفظى وضعى در كار باشد. پس بايد محدوده دلالت را مربوط به عالم لفظ دانست. در حالى كه بعضى گفته اند: اگر نهى متعلّق به عبادت شود، از آن استفاده فساد مى كنيم، زيرا وقتى نهى متعلّق به عبادت شد، معنايش اين است كه اين عبادت، مبغوض مولاست و عقل مى گويد: چيزى كه مبغوض مولاست نمى تواند عبادت و مقرِّب مولا باشد.

چيزى كه انسان را از ساحت مولا دور مى كند، چگونه مى تواند مقرِّب انسان به سوى مولا باشد؟[350]

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 426

ما فعلًا كارى به درستى يا نادرستى نظريه فوق نداريم ولى مى خواهيم بگوييم:

«اگر پاى عقل در ميان آمد، چگونه مى توان كلمه «يدلّ» را به كار برد؟ دلالت به معناى دلالت لفظى مستند به ظهور لفظ و مربوط به عالم لفظ است. همان طور كه قائلين به وجوب مقدّمه واجب از راه ملازمه عقليّه، نمى توانند بگويند: «وجوب صلاة، دلالت بر وجوب وضو مى كند، زيرا بين وجوب ذى المقدّمه و وجوب مقدّمه، ملازمه در كار است». چون اين مربوط به حكم عقل است و ظاهر كلمه «يدلّ» اين است كه خود لفظ يك چنين دلالتى دارد. بنا بر اين بهتر است كه ما، هم كلمه «يقتضى» و هم كلمه «يدلّ» را كنار گذاشته و به جاى آن كلمه «يكشف» يا «يستفاد منه» را به كار بريم كه با همه اين ها سازگار است. اين گونه تعبيرات هم با ارشاد در «لا تبع ما ليس عندك» سازگار است و هم با ملازمه عقليه اى كه بين مبغوضيت و فساد- بنا بر قول بعضى- مطرح بود.

مقدّمات بحث
مقدّمه اوّل: فرق بين مسأله نهى متعلّق به عبادت و مسأله اجتماع امر و نهى

مرحوم آخوند مى فرمايد: فرق بين مسأله اجتماع امر و نهى و مسأله نهى متعلّق به عبادت، در جهت و حيث مورد بحث است. حيث مورد بحث در مسأله اجتماع امر و

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 427

نهى عبارت از سرايت و عدم سرايت بود. قائلين به جواز اجتماع امر و نهى مى گفتند:

امر از محدوده صلاة، سرايت به غصب نمى كند و نهى هم از محدوده غصب سرايت به صلاة نمى كند. امّا قائل به امتناع اجتماع امر و

نهى معتقد به سرايت است. امّا در مسأله تعلّق نهى به عبادت، حيثِ بحث عبارت از اين است كه اگر عبادتى منهى عنه واقع شد، آيا اين نهى مستلزم فساد است يا نه؟ اين مطلب را مرحوم آخوند در مسأله اجتماع امر و نهى نيز بيان فرمودند.[351] ما در آنجا گفتيم: مطرح كردن تعدّد حيثيت براى اثبات تغاير بين دو مسئله، در صورتى درست است كه- حد اقل- موضوع اين دو مسئله يكى باشد ولى محمول ها با هم فرق داشته باشند تا ما بگوييم: «حيثيت ها در اينجا فرق مى كند». مثلًا مسأله «الفاعل مرفوع» و «الفاعل مقدّم- في الذكر- على المفعول» دو مسأله علم نحو مى باشد كه موضوع در هر دو عبارت از «الفاعل» است ولى محمول آنها با يكديگر فرق دارد پس حيث بحث در آنها فرق دارد. حيث بحث در «الفاعل مرفوع»، اعراب فاعل و در «الفاعل مقدّم- في الذكر- على المفعول» محلّ ذكر فاعل است. در چنين مواردى تعدد حيثيت مطرح است. اما بين «الفاعل مرفوع» و «المفعول منصوب» چه اشتراكى وجود دارد تا ما بياييم دنبال تغاير بگرديم؟ نه موضوعشان به هم ارتباط دارد و نه محمول آنها. بنا بر اين ديگر نبايد مسأله تعدّد حيثيت را مطرح كرد. مسأله اجتماع امر و نهى و مسأله نهى متعلّق به عبادت هم به همين صورت مى باشند يعنى نه موضوعشان به هم ارتباط دارد و نه محمولشان. موضوع در مسأله اوّل «اجتماع امر و نهى» و محمول آن «ممكن أو مستحيل» است، ولى موضوع در مسأله نهى متعلّق به عبادت «تعلّق النهي بالعبادة أو المعاملة» و محمول آن «هل يقتضي فساده أم لا» است. وقتى ما

دو مسئله با اين خصوصيات داريم، ديگر نوبت به اين نمى رسد كه پيرامون تغاير آنها بحث كنيم.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 428

مقدّمه دوم: آيا مسأله نهى متعلق به عبادات و معاملات، مسأله اى اصولى است؟

ظاهر اين است كه مسأله نهى از عبادات و معاملات، مسأله اى اصولى است، زيرا ضابطه مسأله اصولى برآن انطباق دارد. ضابطه مسأله اصولى اين بود كه آن مسئله در قياس استنباط، به عنوان كبرى واقع شود و در ما نحن فيه چنانچه اقتضاء را بپذيريم مى گوييم: صغرى: بيع ما ليس عند البائع يكون منهيّاً عنه. كبرى: النهي المتعلّق بالعبادة أو المعاملة يقتضي الفساد. نتيجه: بيع ما ليس عند البائع يكون فاسداً. روشن است كه «فساد بيع ما ليس عند البائع» حكم فرعى الهى است پس ضابطه مسأله اصوليه بر اين مسئله انطباق دارد.

مقدّمه سوّم: آيا مسأله نهى متعلّق به عبادات يا معاملات، از مسائل لفظى علم اصول است يا از مسائل عقلى آن؟
اشاره

مسائل علم اصول بر دو قسم اند: 1- مسائل لفظى، مثل مسأله «آيا هيئت افعل دلالت بر وجوب مى كند يا نه؟». 2- مسائل عقلى، مثل مسأله «آيا بين وجوب شى ء و وجوب مقدّمه آن، ملازمه

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 429

عقليه وجود دارد يا نه؟».[352]

كلام مرحوم حائرى:

مرحوم شيخ عبد الكريم حائرى مى فرمايد: با توجه به دو نكته، مسأله نهى متعلّق به عبادات و معاملات، مسأله اى عقلى و مانند مسأله مقدّمه واجب است: نكته اوّل: دليلى نداريم كه مسأله اصولى حتماً بايد لفظى محض يا عقلى محض باشد و ضرورتى بر اين تقسيم وجود ندارد. ممكن است مسأله اى جزء مسائل علم اصول باشد ولى در عين حال نه لفظى محض باشد نه عقلى محض، بلكه داراى دو بخش باشد كه يك بخش آن لفظى و بخش ديگر آن عقلى است. نكته دوّم: ما وقتى به بحث هاى مطرح شده در اين مسئله مراجعه مى كنيم مى بينيم در اينجا دو سنخ حرف وجود دارد: در باب معاملات، عده اى معتقدند نهى، دلالت بر فساد مى كند. وقتى از آنان علتش را سؤال مى كنيم، مى گويند: زيرا نهى در باب معامله، ارشاد به فساد معامله است». يعنى معتقدند «لا تبع ما ليس عندك»، بر حكم تحريمى مولوى دلالت نمى كند بلكه مفاد آن حكمى ارشادى است و آنچه به سوى آن ارشاد مى كند، عبارت از بطلان و فساد است. گويا مى خواهد بگويد: مال مردم را بدون اذن آنان مورد معامله قرار نده كه اين معامله به جايى نمى رسد. و هدف و غرض از اين معامله- يعنى تمليك و تملك- تأمين نمى شود. با قطع نظر از درستى يا نادرستى اين ادّعا، ملاحظه مى كنيم كه اين

ادّعا در ارتباط با معناى «لا تبع ما ليس عندك» و مربوط به عالم لفظ است. بحث در اين است كه آيا

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 430

نهى متعلّق به معامله، مانند نهى در «لا تشرب الخمر» جنبه مولوى داشته و مفيد حرمت است يا مثل نهى طبيب است كه جنبه ارشادى دارد؟ و روشن است كه در اين صورت مسأله لفظى است. ولى در باب عبادات، بعضى از قائلين به اينكه «نهى متعلّق به عبادت اقتضاى فساد دارد» در مقام تعليل نمى گويند: «نهى متعلّق به عبادت، ارشاد به فساد عبادت است» تا اينجا هم مسأله لفظى در كار باشد بلكه مى گويند: «تعلّق نهى به عبادت، به معناى مبغوض بودن آن عبادت نزد مولاست و چيزى كه مبغوض مولا شد، انسان را از ساحت مولا دور مى كند و عقل مى گويد: «چيزى كه انسان را از مولا دور كند، نمى تواند مقرِّب به سوى مولا باشد». اينجا مثل مسأله «صلاة در دار غصبى» نيست.

در آنجا ما گفتيم: چون «صلاة در دار غصبى» داراى دو عنوان است، مانعى ندارد كه هم- به عنوان صلاتى- مقرِّب مولا باشد و هم- به عنوان غصبى- مبعِّد باشد. امّا در نهى متعلّق به عبادت، ما دو عنوان نداريم بلكه نفس عبادت، منهى عنه است.

همان طور كه در مورد صلاة حائض- اگر حرمت آن را ذاتى بدانيم- نفس اين صلاة متعلّق نهى واقع شده است و معنايش اين است كه صلاة حائض، مبغوض مولا و مبعِّد از مولاست و چيزى كه مبعِّد از مولاست نمى تواند به عنوان عبادتِ صحيح واقع شود، چون عبادت صحيح چيزى است كه انسان را به مولا نزديك كند و مبغوض

نمى تواند مقرِّب باشد و دو عنوان هم وجود ندارد. با قطع نظر از درستى يا نادرستى اين مطلب، ملاحظه مى كنيم كه در اين استدلال ها پاى لفظ در ميان نيست و مسئله به عنوان مسأله اى عقلى مطرح است.

يعنى بحث در اين است كه آيا عبادتى كه مبغوض مولاست، عقلًا مى تواند اتصاف به صحّت پيدا كند يا نه؟ بنابراين در بحث نهى متعلّق به عبادت و معامله، هم با مسائلى برخورد مى كنيم كه جنبه لفظى محض دارد و هم با مسائلى كه جنبه عقلى محض دارد. در نتيجه بايد بگوييم: اين مسئله، نه لفظى محض است و نه عقلى محض، بلكه

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 431

تركيبى از اين دو است. و هيچ آيه و روايتى هم قائم نشده است بر اين كه مسأله اصولى بايد لفظى محض يا عقلى محض باشد.[353]

مقدّمه چهارم: آيا عنوان «نهى» در محلّ بحث شامل نهى كراهتى هم مى شود؟
اشاره

ترديدى نيست كه اين نهى، هم شامل نهى تحريمى و هم شامل نهى ارشادى است. ولى آيا شامل نهى تنزيهى كراهتى هم مى شود؟ به عبارت ديگر: آيا نهى كراهتى متعلّق به عبادت يا معامله هم در محلّ نزاع داخل است؟

بعضى گفته اند: نهى تنزيهى كراهتى از محلّ نزاع خارج است.
اشاره

قائل به اين قول براى اثبات مدّعاى خودش دو دليل ارائه كرده است:

دليل اوّل:

در باب عبادات، ما يك نهى تنزيهى كه مستقيماً متعلّق به خود عبادت باشد نداريم.

اين مطلب قدرى نياز به توضيح دارد، زيرا ما در بحث سابق پيرامون عبادات مكروهه بحث كرديم و گفتيم: «مرحوم آخوند عبادت مكروه را مقسم قرار داده و آن را بر سه قسم مى داند». پس اين قائل چگونه كلام مرحوم آخوند را توجيه مى كند؟ در توضيح اين كلام بايد بگوييم: قسم سوّم از عبادات مكروهه در كلام مرحوم آخوند، از قبيل «لا تصلِّ في مواضع التهمة» بود و ما در آنجا گفتيم: نهى در حقيقت به صلاة تعلّق نگرفته است، بلكه آنچه كراهت دارد عبارت از «بودن در موضع تهمت» است خواه در ضمن صلاة باشد

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 432

يا غير صلاة. قسم دوّم از عبادات مكروهه در كلام مرحوم آخوند، از قبيل «لا تصلِّ في الحمّام» بود. قائل به اين قول در توجيه اين قسم مى گويد: در اينجا هم در حقيقت نهى كراهتى به صلاة تعلّق نگرفته است، بلكه متعلّق نهى كراهتى «ايقاع صلاة در حمام» است نه اينكه نفس صلاة- بما هى صلاة- كراهت داشته باشد. به عبارت ديگر:

متعلّق نهى كراهتى عبارت از متخصّص كردن ماهيت صلاة به خصوصيت «بودن در حمام» است. قسم اوّل از عبادات مكروهه در كلام مرحوم آخوند، نهى در «لا تصم يوم العاشور» بود، كه در اين زمينه دو راه حلّ وجود داشت: 1- مرحوم آخوند معتقد بود كه ما در اينجا گرفتار دو مستحب متزاحم هستيم:

يكى صوم- بما هو صوم- و ديگرى «ترك صوم روز عاشوراء» ولى در اينجا

عنوان ارجحى وجود دارد كه بر «ترك صوم روز عاشوراء» منطبق است پس «ترك صوم روز عاشوراء» ترجيح بر «فعل صوم» دارد. طبق بيان ايشان در اينجا نهى وجود ندارد و اگر هم وجود داشته باشد، ارشاد به اين است كه روز عاشوراء را روزه نگيريد تا عنوان ارجحى را كه منطبق بر ترك صوم است به دست آوريد. ما اين كلام مرحوم آخوند را نپذيرفتيم. 2- به نظر ما متعلّق نهى عبارت از «تشبّه به بنى اميّه در روز عاشوراء» است نه عنوان «صوم». چون بنى اميّه روز عاشوراء را به عنوان روز متبرك و از اعياد خود قرار داده بودند و در اين روز هم روزه مى گرفتند و هم ما يحتاج سال خود را تهيه مى كردند و لباس نو پوشيده و به ديد و بازديد يكديگر مى رفتند. پس در حقيقت ما جايى نمى توانيم پيدا كنيم كه نهى تنزيهى كراهتى به طور مستقيم- و بدون هيچ گونه تسامح و تجوّز- به نفس عبادت تعلّق گرفته باشد.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 433

مسأله ديگرى كه در اين زمينه مطرح است، «كراهت اقتدا كردن مسافر به حاضر» است و شايد عكسش هم همين طور باشد.[354] در اين كراهت، دو نظريه وجود دارد: بعضى معتقدند معناى كراهت «كمتر بودن ثواب اين نماز جماعت نسبت به جماعت هاى ديگر» است، يعنى اگر اين مسافر به مسافر ديگرى اقتدا مى كرد شايد ثوابش بيشتر از اين بود كه به حاضر اقتدا كرده است. بعضى ديگر معتقدند معناى كراهت «كمتر بودن ثواب اين نماز جماعت، حتى نسبت به نماز فرادى» است. حال ممكن است كسى بگويد: «اگر ما در اينجا معناى دوّم كراهت را در نظر

بگيريم، يك نهى تنزيهى كراهتى به چنين نمازى تعلّق گرفته است». جواب از اين مورد نيز اين است كه: اينجا هم نهى به خود صلاة تعلّق نگرفته بلكه متعلّق نهى، عبارت از «اقتداء» است. يعنى مسافر به حاضر و حاضر به مسافر اقتداء كند. بنا بر اين حتى يك مورد هم پيدا نمى شود كه نهى تنزيهى كراهتى به خود عبادت تعلّق گرفته باشد. پاسخ دليل اوّل: اولًا: نزاع ما منحصر به عبادات نيست- تا ادّعا شود ما در شريعت نهى تنزيهى نسبت به عبادت پيدا نكرديم- بلكه شامل معاملات نيز مى شود. ثانياً: در همين مثال «اقتداء مسافر به حاضر»، شما قبول كرديد كه «اقتداء» منهى عنه است در حالى كه خود «اقتداء» عبادت است.[355] شاهد اين است كه اگر كسى در نماز خود قصد رياء نداشته باشد ولى در جماعتش قصد رياء داشته باشد، به طور

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 434

مسلّم جماعتش باطل است و بعضى معتقدند نمازش هم باطل است و بايد اعاده شود.

پس «اقتداء» با وجود اينكه امرى عبادى است متعلّق نهى تنزيهى كراهتى قرار گرفته است مخصوصاً اگر ما نهى تنزيهى را به معناى دوّم بدانيم، كه ثواب اين اقتداء، از ثواب نماز فرادى هم پائين تر است.

دليل دوّم:

[در باب معاملات نمى توان در مورد اقتضاى فساد نهى تنزيهى را بحث كرد]

برفرض كه نهى تنزيهى متعلّق به عبادت وجود داشته باشد، در باب عبادات مى توان بحث كرد كه «آيا نهى تنزيهى اقتضاى فساد مى كند يا نه؟» ولى در باب معاملات نمى توان چنين بحثى را مطرح كرد و حتى اگر كسى بپذيرد كه حرمت معامله، مستلزم فساد آن است، امّا كسى نمى تواند توهّم كند كه معامله

مكروه باطل است. مثلًا «ى شورفن فك «» مكروه است و اگر كسى بخواهد كراهت را مقتضى فساد بداند، لازم مى آيد كه ميّت، بدون كفن دفن شود، چون راهى براى صحيح واقع شدن چنين معامله اى وجود ندارد. بر اين اساس، قائل اين قول مى گويد: «نهى تنزيهى، از محلّ نزاع خارج است». پاسخ دليل دوّم: مرحوم آخوند مى فرمايد: اختصاص عموم ملاك- در محلّ نزاع- به عبادات، موجب اختصاص محلّ نزاع به نهى تحريمى نمى شود. بلكه هم شامل نهى تحريمى است و هم شامل نهى تنزيهى. اگرچه ما در باب معاملات قائل به تفصيل شده و بگوييم: «نهى تنزيهى اقتضاى فساد نمى كند ولى نهى تحريمى اقتضاى فساد مى كند». به بيان ديگر: در عنوان محلّ نزاع، سخنى از عبادات و معاملات به ميان نيامده، بلكه عنوان «شى ء» مطرح شده كه شامل عبادات و معاملات مى شود ولى اينكه كسى نمى تواند در مورد معاملات بگويد: «نهى تنزيهى اقتضاى فساد مى كند»، سبب نمى شود كه نهى تنزيهى را به طور كلّى خارج از محلّ نزاع بدانيم. خير، عنوان «نهى از

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 435

شى ء» همان طور كه نهى تحريمى را دربر مى گيرد نهى تنزيهى را نيز شامل است.[356] نتيجه بحث در مقدّمه چهارم اين شد كه نهى تنزيهى كراهتى داخل در محلّ بحث است.

مقدّمه پنجم: آيا نهى غيرى داخل در محلّ نزاع است؟
اشاره

همان طور كه واجبات به دو قسم نفسى و غيرى تقسيم مى شوند، محرّمات نيز به دو قسم نفسى و غيرى (/ مقدّمى) تقسيم مى شوند. گاهى نهى، نفسى است، كه مستقلًا به عبادت يا معامله اى تعلّق مى گيرد و گاهى غيرى است كه از راه مقدّميّت، به چيزى تعلّق مى گيرد. در اينكه «آيا نهى غيرى داخل در محلّ نزاع است يا نه؟» اختلاف

مهمّى بين محقّق قمى رحمه الله و مرحوم آخوند وجود دارد.

نظريه محقّق قمى رحمه الله

مرحوم محقّق قمى مى فرمايد: نهى غيرى از محلّ نزاع خارج است، زيرا همان طور كه در فرق واجب نفسى و واجب غيرى مطرح مى شد كه «واجب نفسى، استحقاق عقوبت بر مخالفت دارد ولى واجب غيرى استحقاق عقوبت بر مخالفت ندارد» در مورد نهى نفسى و نهى غيرى نيز همين فرق وجود دارد. نهى نفسى استحقاق عقوبت بر مخالفت دارد،[357] امّا نهى غيرى استحقاق عقوبت بر مخالفت ندارد.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 436

محقّق قمى رحمه الله مى فرمايد: چيزى كه استحقاق عقوبت بر مخالفت آن وجود ندارد، نمى تواند داخل در محلّ نزاع باشد.[358]

نظريه مرحوم آخوند

مرحوم آخوند در پاسخ محقّق قمى رحمه الله مى فرمايد: در اين مسئله كه «آيا نهى اقتضاى فساد مى كند يا نه؟» كارى به استحقاق عقوبت و عدم آن نداريم. استحقاق عقوبت بر مخالفت، سبب قول به اقتضاء نشده است. قائل به اقتضاء مى گويد: «حرمت، اقتضاى فساد مى كند، و حرمت، امرى است كه هم در نهى نفسى وجود دارد و هم در نهى غيرى». شاهد اين مطلب اين است كه در مسأله «امر به شى ء اقتضاى نهى از ضدّ خاصّ مى كند يا نه؟» ثمره اى مطرح شد و آن اين بود كه اگر ضدّ خاصّ، عبادت باشد، چنانچه امر به شى ء، مقتضى نهى از ضدّ خاصّ باشد، لازم مى آيد كه چنين عبادتى باطل باشد. امّا اگر امر به شى ء مقتضى نهى از ضدّ خاص نباشد، اين عبادت، باطل نخواهد بود. در حالى كه نهى مزبور- كه از ناحيه امر به شى ء، متعلّق به ضدّ آن شده- نهى غيرى است. چون اكثر قائلين به اقتضاء از راه مقدّميّت پيش آمده بودند و مى گفتند: «عدم احد الضدّين مقدّمة

لوجود الضدّ الآخر»،[359] مثلًا: در باب صلاة و ازاله مى گفتند: «ترك صلاة، مقدّمه براى فعل ازاله است و چون فعل ازاله واجب است پس ترك صلاة هم- به عنوان مقدّميّت- واجب است و در نتيجه فعل صلاة، حرمت پيدا مى كند». روشن است كه اين حرمت، چون از ناحيه «وجوب غيرى» به وجود آمده است، «حرمت غيرى» خواهد بود. در حالى كه گفته اند: «ثمره بحث اين است كه تعلّق اين حرمت غيريه، مستلزم فساد نماز است». پس نهى غيرى هم داخل در محلّ بحث ماست.[360]

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 437

تحقيق در مسئله

ما همان طور كه در بحث «امر به شى ء مقتضى نهى از ضدّ خاصّ است يا نه؟» آن ثمره را انكار كرديم، در اينجا نيز كلام مرحوم آخوند را نمى توانيم بپذيريم و حق را با مرحوم محقّق قمى مى دانيم ولى نه به دليلى كه ايشان استدلال كردند، زيرا دليل ايشان ناتمام است و مورد مناقشه مرحوم آخوند قرار گرفته است. بلكه ما از راه ديگر وارد شده و مى گوييم: در باب عبادات همان طور كه مسأله استحقاق عقوبت بر مخالفت، ربطى به فساد ندارد، حرمت- بما هي حرمة- نيز ملازمه با فساد ندارد. قائلين به اقتضاء مى گويند:

«حرمت، كاشف از مبغوضيّت و مبعِّديت عمل حرام است و عبادتى كه براى مقرّبيت و نزديك كردن انسان به خدا وضع شده است، چگونه مى تواند ضمن مقرّب بودن، مبعِّد هم باشد؟ اين مسئله غير از مسأله «صلاة در دار غصبى» است. آنجا دو عنوان وجود داشت ولى در اينجا عمل واحد به عنوان واحد مطرح است. لذا وقتى نهى پيش آمد بايد مقرِّبيت كنار برود. و در حقيقت، بايد حكم

به بطلان عبادت كنيم و عبادت باطل نمى تواند مقرّبيت داشته باشد. در نتيجه نه مسأله استحقاق عقوبت بر مخالفت ارتباطى با فساد دارد و نه مسأله حرمت- بما هى حرمة- مى تواند نقشى در فساد داشته باشد.

آنچه با مقرِّبيت منافات دارد، مبغوضيّت و مبعِّديت است. و تمام الملاك، همين معناست. اكنون به سراغ نهى غيرى مى رويم. در مسأله صلاة و ازاله، بنا بر قول به اقتضاء، يك نهى غيرى به صلاة تعلّق گرفته است. اين نهى اگرچه كاشف از مبغوضيّت منهى عنه است ولى مراد از اين مبغوضيّت، مبغوضيّت ذاتى- مثل صلاة حائض- نيست، تا چنين صلاتى مبعِّد باشد، بلكه مبغوضيت آن به خاطر ازاله است يعنى مبغوضيت آن، غيرى و مقدّمى است. به عبارت ديگر: اين صلاة، به جهت مزاحمت با ازاله، مبغوضيّت غيرى پيدا كرده است و الّا در ماهيّت صلاة و مقرِّبيت آن هيچ گونه تغيير و تحوّلى به وجود نيامده است. سپس مى گوييم: مبغوضيّت غيرى صلاة، منافاتى با

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 438

مقرّبيت ذاتى آن ندارد. منافات در جايى است كه هر دو مربوط به ذات باشند. بنا بر اين ما بايد ببينيم آيا اين مبغوضيّت- كه حرمت، كاشف از آن است- با مقرّبيت سازگار است يا نه؟ در نهى نفسى، مبغوضيّت با مقرّبيت سازگار نيست ولى در نهى غيرى منافاتى بين مبغوضيّت و مقرّبيت وجود ندارد. صلاة، عبادت است و هيچ كمبودى در جهت مقرّبيّت ذاتى آن وجود ندارد، هرچند- به عنوان مقدّميت براى ترك ازاله- يك مبغوضيّت غيرى براى آن پيدا شده است. در نتيجه دليل قائلين به اقتضاى فساد نمى تواند در اينجا پياده شود، و نهى غيرى خارج از محلّ

نزاع است و حقّ با محقّق قمى رحمه الله است.

آيا نهى تبعى هم داخل در محلّ نزاع است؟

يكى از تقسيماتى كه در ارتباط با واجب مطرح بود تقسيم آن به اصلى و تبعى بود. در آنجا گفتيم: «واجب غيرى هم مى تواند اصلى باشد و هم مى تواند تبعى باشد ولى واجب نفسى داراى دو حالت نيست و فقط به عنوان واجب اصلى مطرح است».

نهى غيرى هم در رديف واجب غيرى است. در اينجا- اگر همانند مرحوم آخوند- نهى غيرى را داخل در دايره نزاع بدانيم، اين بحث مطرح مى شود كه آيا بين نهى غيرى اصلى با نهى غيرى تبعى فرقى وجود دارد يا هر دو داخل در محلّ نزاعند؟ ولى طبق مبناى ما كه نهى غيرى را خارج از محلّ نزاع دانستيم، جايى براى اين بحث وجود ندارد، چون مسأله اصلى و تبعى بودن در ارتباط با نهى غيرى مطرح است.

مقدّمه ششم: آيا نهى مى تواند به عبادت تعلّق بگيرد؟
اشاره

در ابتداى بحث اشاره كرديم كه هرچند كلمه «شى ء» در عنوان بحث اطلاق دارد و همه اشياء حتّى شرب خمر را نيز دربر مى گيرد ولى ذيل عبارت كه مسأله فساد را

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 439

مطرح كرده است، قرينه مى شود كه مقصود از اين شى ء منهى عنه عبارت از شيئى است كه دو حالت صحّت و فساد بتواند در آن پياده شود، و صحت و بطلان هم داراى معناى وسيعى است. يعنى گاهى اثر برآن شى ء ترتب پيدا مى كند و گاهى ترتب پيدا نمى كند. و چنين چيزى تنها در باب معاملات و عبادات قابل پياده شدن است و معنا ندارد كه شرب خمر بخواهد داخل در محلّ نزاع باشد، زيرا شرب خمر اثرى ندارد كه- به لحاظ تعلّق نهى- برآن ترتب پيدا كند و به لحاظ ترتب اثر، عنوان صحت

داشته باشد و به لحاظ عدم ترتب اثر عنوان فساد داشته باشد.

نكته:

بعضى از اشياء وجود دارند كه اثر بر آنها مترتب مى شود، ولى ترتب اثر به عنوان لازم لاينفكّ آنهاست و هيچ گاه نمى تواند از آن ها جدا شود، مثل بعضى از اسباب ضمان. مثلًا «اتلاف مال غير» اگر متعلّق نهى قرار گيرد، نمى تواند داخل در محل بحث ما باشد، زيرا اثر مترتب بر «اتلاف مال غير»- يعنى ضمان- نمى تواند از «اتلاف مال غير» جدا شود. و حتى اگر كسى در حال خواب يا در زمان كودكى مال غير را تلف كند ضامن است. حتى در جايى كه جان انسان در خطر است و ناچار است از مال غير استفاده كند و اتلافى صورت بگيرد، اين اتلاف، موجب ضمان است. محلّ بحث جايى است كه در ارتباط با ترتب اثر، دو حالت بتواند وجود داشته باشد: گاهى اثر برآن مترتب شود، كه ما از آن به «صحت» تعبير مى كنيم، و گاهى نتواند مترتب شود، كه ما از آن به «بطلان» تعبير مى كنيم. و چنين چيزى فقط شامل عبادات و معاملات مى شود. معاملات هم معناى وسيعى دارد كه حتى نكاح و ايقاعات- مانند طلاق- را هم دربر مى گيرد. اكنون اين سؤال پيش مى آيد كه تعلّق نهى به معامله، امر معقول و صحيحى است ولى آيا عبادت چگونه مى تواند متعلّق نهى قرار گيرد؟ قوام عبادت به اين است كه حد اقل، يك امر استحبابى به آن تعلّق گرفته باشد، در اين صورت چگونه مى تواند به

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 440

همين عنوان، متعلّق نهى نيز واقع شود. اين مسئله، به مراتب از مسأله «اجتماع امر و نهى»

مشكل تر است. در آنجا دو عنوان وجود داشت و يكى متعلّق امر و ديگرى متعلّق نهى بود، و در عين حال جماعتى از محققين قائل به امتناع بودند امّا در اينجا تنها عنوان عبادت وجود دارد، كه از طرفى در عباديتش نياز به امر دارد و از طرفى بخواهد متعلّق نهى قرار گيرد، اين چگونه ممكن است. مرحوم آخوند در پاسخ از اين اشكال مى فرمايد: عبادتى كه متعلّق نهى قرار مى گيرد، بايد به يكى از دو معناى ذيل باشد: 1- عبادت ذاتى. بعضى از افعال هستند كه عباديت آنها متوقف بر امر نيست، بلكه ماهيت آن عمل، از نظر لغت و عرف، داراى عنوان عبادت است، مثل سجود در برابر خداوند و تسبيح و تقديس خداوند كه ذاتاً عباديت دارد و عباديت آن متوقف بر امر نيست.

اين گونه عبادات، منافاتى با تعلّق نهى ندارد، زيرا امرى به آن تعلّق نگرفته است.

بنابراين ممكن است در جايى، منهى عنه واقع شود. 2- عبادت تعليقى. ممكن است چيزى ذاتاً عبادت نباشد، ولى اگر منهى عنه واقع شد، برآن نهى از عبادت اطلاق كنيم. عباديت در اينجا به اين معناست كه اگر به جاى نهى، امر به آن تعلّق مى گرفت، آن امر، جنبه عبادى داشت. مثل «صلاة حائض» و «صوم عيدين». صلاة حائض، جز نهى فعلى چيزى ندارد ولى اگر قرار بود، به جاى نهى، امرى به آن تعلّق بگيرد، آن امر- مثل امرى كه به صلاة ديگران متعلّق شده بود- جنبه عبادى داشت.[361]

اشكال امام خمينى رحمه الله بر مرحوم آخوند:

مقدّمه: واجب را بر دو قسم تقسيم كرده اند: تعبدى و توصّلى.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 441

واجب تعبّدى عبارت از واجبى است كه در صحت و

موافقت امر آن، قصد قربت معتبر است، به گونه اى كه اگر بدون قصد قربت واقع شود، صحيح نمى باشد. واجب توصّلى عبارت از واجبى است كه قصد قربت، در ترتب غرض مترتب برآن، مدخليت ندارد. حضرت امام خمينى رحمه الله مى فرمايد: اين گونه نيست كه هر واجبى كه در آن قصد قربت شرط است را بتوان «عبادت» ناميد. عبادت، معنايى عرفى و عقلايى و حتى لغوى دارد. عبادت، به معناى پرستش و نيايش است. در حالى كه ما در شريعت مواردى داريم كه قصد قربت در آنها معتبر است و به هيچ عنوان نمى توان پرستش را برآن اطلاق كرد. مثلًا زكات و خمس دو واجبى است كه قصد قربت در آنها معتبر است و اگر كسى زكات يا خمس خود را از روى رياء بپردازد، صحيح نخواهد بود. پرداخت زكات و خمس، اگرچه به عنوان اطاعت خداوند است ولى پرستش او نيست. اطاعت غير از پرستش است. اطاعت پدر و مادر براى فرزند واجب است. اطاعت پيامبر صلى الله عليه و آله و ائمه عليهم السلام براى انسان واجب است ولى اين اطاعت را نمى توان عبادت ناميد. عبادت، همان چيزى است كه در آيه شريفه (إيّاك نعبد) مطرح است و اختصاص به ذات مقدس پروردگار دارد. در (لا إله إلا اللَّه) نيز همين معنا وجود دارد، يعنى هيچ معبودى جز خداوند وجود ندارد. حضرت امام خمينى رحمه الله سپس مى فرمايد: همه فقهاء و اصوليين معتقدند كه در واجب توصّلى، قصد قربت اعتبار ندارد ولى اگر كسى آن را به قصد قربت اتيان كرد، جنبه عبادت پيدا مى كند. اين مطلب خنده آور است كه اگر كسى لباس خود را به

قصد قربت تطهير كند، بتوان آن را عبادت ناميد. به همين جهت حضرت امام خمينى رحمه الله به جاى تقسيم واجب به تعبدى و توصلى، آن را به تقرّبى و توصلى تقسيم كرده و واجب تقرّبى را به تعبدى- مثل صلاة- و غير تعبّدى- مثل زكات- تقسيم مى كردند. ايشان با توجه به مطلب فوق مى فرمايد:

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 442

اينكه مرحوم آخوند در اينجا دو مصداق براى عبادت ذكر كرده است، بر اين اساس است كه ايشان و ديگران دايره واجب تعبدى را وسيع دانسته و تعبّدى را مطلقاً در مقابل توصلى قرار داده و فرموده اند: «هر واجبى كه توصلى نباشد، تعبدى خواهد بود».

سپس در مورد صلاة حائض دچار اشكال شده و مسأله تعليقى بودن را مطرح كرده و گفته اند: «عباديت صلاة حائض، به اين معناست كه اگر امرى به آن تعلّق مى گرفت، آن امر، امر عبادى بود». اما طبق بيانى كه ما (امام خمينى رحمه الله) مطرح كرديم، نيازى به اين حرف ها نيست. ما صلاة حائض را هم ذاتاً و بالفعل عبادت مى دانيم، چون نماز عبارت از ركوع و سجود و تقديس و تسبيح و امثال اين ها است. و عباديت اين ها ذاتى است و نياز به اين ندارد كه بگوييم: «اگر امرى به آن تعلّق مى گرفت، آن امر، امر عبادى بود».[362]

تحقيق بحث
اشاره

آيه و روايتى نيامده كه عنوان محلّ بحث را جايى قرار دهيم كه منهى عنه، عبادت يا معامله باشد. معاملات، با وجود اينكه امرى به آنها تعلّق نگرفته و قصد تقرّب در آنها اعتبار ندارد، ولى چون گاهى متّصف به صحّت و گاهى متّصف به فساد مى شوند، آن را داخل در محلّ بحث مى دانيم. وقتى

معاملات، مشمول اين بحث است، چه ضرورتى دارد كه عبادات را در مقابل آن قرار دهيم، تا ناچار شويم در اينجا پيرامون معناى آن بحث كنيم؟ بلكه هر چيزى كه بتواند معروض صحّت و فساد باشد و متعلّق نهى قرار گيرد، داخل در محل بحث ماست. ولى بحث در مورد اينكه «آيا چه عنوانى برآن منطبق است؟» ضرورتى ندارد. به عبارت ديگر: بعد از آنكه معاملات- با وجود اينكه امرى ندارد- داخل در بحث ماست، عنوانِ آن چيزى كه در مقابل معاملات قرار مى گيرد، براى ما لازم نيست. هر عنوانى برآن منطبق شود، فرقى نمى كند. بله، اگر دليلى داشتيم كه «آنچه در اين مسئله، در مقابل معاملات قرار مى گيرد، عبادات است»

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 443

ما ناچار بوديم عبادت را معنا كنيم ولى اكنون كه دليلى بر اين مطلب نداريم، نيازى به مطرح كردن معناى عبادت نمى بينيم. ما در ارتباط با عنوان محلّ نزاع بحث داريم.

البته چون مقرِّبيت، منافات با مبغوضيّت دارد، ناچاريم خصوصيتى را در مورد محلّ نزاع قائل شويم كه پيرامون آن بحث خواهيم كرد.

اشكال بر كلام امام خمينى رحمه الله

ظاهراً ايشان مى خواهند صوم را ملحق به صلاة كنند، نه ملحق به زكات. در حالى كه صائم بودن به معناى ترك مفطرات است و ترك، امرى عدمى و قلبى است و امر عدمى قلبى- كه معلوم و مشهود نيست- نمى تواند عنوان عبادت و پرستش پيدا كند، هرچند توأم با قصد قربت باشد و به نيت صوم تحقق پيدا كند. و اگر قرار باشد صوم از دايره عبادات خارج شده و فقط به عنوان يك واجب قربى مطرح باشد قطعاً فقهاء با آن مخالفت خواهند كرد. ولى اساس بحث

همان چيزى است كه ما- در ضمن تحقيق بحث- مطرح كرده و گفتيم: وقتى بحث ما معاملات را شامل مى شود، در مقابل معاملات هر چيزى كه بتواند اتصاف به صحّت و فساد پيدا كند، در بحث ما داخل خواهد بود و نيازى به مطرح كردن عنوان عبادت و معنا كردن آن نداريم.

مقدّمه هفتم: معناى «فساد» چيست؟
اشاره

مرحوم آخوند در اينجا بحث مفصّلى در ارتباط با صحّت و فساد ارائه كرده اند كه مختصرى از آن را در بحث صحيح و اعم نيز مطرح كردند.[363]

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 444

ايشان مى فرمايد: صحّت به معناى تماميت، و فساد به معناى نقص است و لغت و استعمالات عرفيّه نيز مؤيّد اين معناست. اما وقتى وارد علوم مختلف مى شويم مى بينيم براى صحّت و فساد در هر علمى معنايى مطرح مى شود كه- به حسب ظاهر- مغاير با معنايى است كه در علم ديگر مطرح مى شود. و از اين بالاتر، در علم واحد نيز گاهى اين مغايرت مشاهده مى شود، مثلًا در علم فقه صحّت در باب عبادات به معناى عدم وجوب اعاده يا قضاء و فساد به معناى وجوب اعاده يا قضاء مى باشد، در حالى كه در باب معاملات، صحّت به معناى ترتّب اثر مقصود از معامله و فساد به معناى عدم ترتّب اثر مقصود از معامله مى باشد. مرحوم آخوند مى فرمايد: تصور نشود كه فقهاء در ارتباط با صحّت و فساد اصطلاح خاصّى در مقابل عرف و لغت دارند. بلكه فقهاء نيز صحّت و فساد را به همان تماميت و نقص بكار مى برند ولى هدف فقيه از تماميت و نقص عبارت از تشخيص وظيفه مكلّف است، به اين معنا كه مى خواهد بداند آيا مكلّفى كه

نمازى را خوانده، اعاده يا قضاى آن نماز بر او لازم است يا نه؟ و در حقيقت، آن اثرى كه در ارتباط با تماميت عبادت براى فقهاء مطرح است، عبارت از عدم وجوب قضاء و اعاده است. به همين جهت صحّت را به «عدم وجوب اعاده و قضاء» معنا كرده اند. پس صحّت صلاة به معناى تماميت آن است ولى تماميت صلاة به لحاظ آن جهتى است كه با فقه تناسب دارد. در باب معاملات نيز همين طور است. صحّت بيع به معناى تماميت آن است. ولى تماميت بيع، به معناى ترتّب اثر مورد انتظار از بيع- يعنى ملكيت بايع نسبت به ثمن و ملكيت مشترى نسبت به مبيع- است. و ترتّب اثر، لازمه معناى صحّت است و الّا صحّت به همان معناى تماميتى است كه عرف و لغت بكار مى برند. سپس مى فرمايد: در علوم ديگر نيز همين طور است. مثلًا در علم كلام كه در آن از مبدأ و معاد بحث مى شود، متكلّم مى گويد: «صحّت عبادت، به معناى موافقت امر- يا موافقت شريعت- است»، اين حرف با توجه به اين است كه متكلّم در ارتباط با مبدأ و

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 445

معاد و مسائل مربوط به آن بحث مى كند، لذا عبادتى را صحيح مى داند كه استحقاق عقوبتى به دنبال آن نباشد و اين عبادتى است كه موافق با دستور خداوند باشد. به عبارت ديگر: چون متكلم در ارتباط با استحقاق عقوبت و عدم آن بحث مى كند، صحّت صلاة را به معناى موافقت امر، كه لازمه عدم استحقاق عقوبت- و يا بالاتر از آن: «لازمه استحقاق مثوبت»- است تفسير مى كند. پس متكلّم هم عبادت صحيح را به معناى عبادت

تامّ مى داند و صحّت را به معناى تماميت معنا مى كند ولى تماميتى كه او دنبال مى كند، به اين معناست كه در قيامت استحقاق عقوبت در كار نيست بلكه به جاى آن استحقاق مثوبت در كار است. و يا طبيب، انسانى را صحيح مى داند كه مزاج او صحيح باشد. صحّت مزاج به معناى اعتدال و عدم انحراف مزاج است. و فساد مزاج به معناى خارج شدن از اعتدال و پيدا شدن حالت انحراف براى مزاج است. مرحوم آخوند مى فرمايد: در حقيقت، طبيب نيز مزاج صحيح را به مزاج تام و مزاج فاسد را به مزاج ناقص معنا مى كند ولى صحّت و تماميت نزد طبيب غير از صحّت و تماميت نزد فقيه و متكلم است. خلاصه فرمايش مرحوم آخوند اين است كه صحّت و فساد، در عرف و لغت و همه علوم- كه صحّت و فساد در آنها بكار مى رود- به معناى تماميت و نقص است ولى با توجه به اينكه آثار مطلوب نزد هريك از علوم، با همديگر تفاوت دارد، به حسب ظاهر ملاحظه مى شود كه تعريفات اين ها اختلاف دارد در حالى كه به حسب باطن هيچ گونه مغايرتى بين اين ها وجود ندارد. همان طور كه مغايرتى بين تعريف اين ها و عرف و لغت وجود ندارد. بر اساس مبناى مرحوم آخوند بايد بگوييم: تقابل ميان صحّت و فساد- همانند تقابل ميان تماميت و نقص- تقابل عدم و ملكه است. يعنى ناقص به چيزى گفته مى شود كه شأنيت تام بودن را دارا باشد ولى بالفعل تماميت نداشته باشد. اما اگر چيزى شأنيت تام بودن را دارا نباشد، نمى توان عنوان ناقص را برآن اطلاق كرد. بنابراين

اصول فقه شيعه، ج 5،

ص: 446

فاسد را به چيزى مى توان اطلاق كرد كه: اولًا: امرى عدمى باشد.[364] ثانياً: شأنيت وجودى بودن را دارا باشد. و الّا تقابل آن، تقابل سلب و ايجاب خواهد بود.[365]

اشكال امام خمينى رحمه الله به مرحوم آخوند:

امام خمينى رحمه الله مى فرمايد: صحّت و فساد در لغت و عرف به معناى تماميت و نقص نيست، مثلًا اگر ساختمانى واجد همه خصوصيات باشد، از آن به تامّ و اگر فاقد بعضى از خصوصيات باشد از آن به ناقص تعبير مى كنند. تعبير به تماميت و نقص يك تعبير مرتكز عرفى نزد ماست ولى در اينجا نمى توانيم به جاى تام و ناقص، از تعبير صحيح و فاسد استفاده كرده و خانه تمام را صحيح و خانه ناقص را فاسد بناميم. و يا مثلًا به انسانى كه از ابتداى تولدش فاقد بصر باشد، ناقص الخلقة و به انسانى كه همه اعضا و جوارح را داراست تامّ الخلقة مى گوييم. در اينجا تعبير به تماميت و نقصان، تعبير درست و رايجى است در حالى كه در اينجا نمى توان «تام و ناقص» را برداشته و به جاى آن «صحيح و فاسد» را قرار داد. بله، اگر كسى فاقد بصر باشد، چنانچه خود بصر را موصوف براى فساد قرار دهيم مى گوييم: «چشم اين شخص، فاسد است». امّا اگر موصوف را خود انسان قرار دهيم، نمى توانيم- به لحاظ فقدان بصر- خود شخص را «فاسد» بناميم. در حالى كه بدون اشكال عنوان نقص را مى توانيم به او نسبت دهيم. در مقابل، مواردى را ملاحظه مى كنيم كه كلمه «فاسد» را مى توان استعمال كرد ولى كلمه «ناقص» را نمى توان استعمال كرد، مثلًا بر ميوه اى كه در اثر مرور زمان يا حرارت و امثال

آن تغيير كرده، عنوان «فاسد» اطلاق مى شود ولى عنوان

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 447

«ناقص» را نمى توان به آن اطلاق كرد. در نتيجه موارد استعمال «صحيح و فاسد» و «تام و ناقص» در استعمالات عرفيّه با يكديگر فرق دارند. امام خمينى رحمه الله سپس مى فرمايد: آنچه انسان از تتبع استعمالات كلمه تامّ و ناقص استفاده مى كند و ارتكاز عرفى هم با آن مساعدت دارد، اين است كه شى ء موصوف، اگر مركّبِ مشتمل بر اجزاء و شرايط باشد و آن شى ء، همه خصوصيات را دارا باشد، كلمه «تامّ» و اگر فاقد بعضى از اجزاء يا شرايط باشد، كلمه «ناقص» به كار برده مى شود، مثل انسان، ساختمان و ... و در اين گونه موارد عنوان «صحيح و فاسد» به كار برده نمى شود. و آنچه از تتبع موارد استعمال «صحّت و فساد» به دست مى آيد اين است كه صحّت در جايى استعمال مى شود كه فردِ متّصف به صحّت، داراى نوعى باشد كه آن نوع داراى اثر و فايده اى است، در اين صورت به فردى كه اثر مترتب بر نوع را دارا باشد، «صحيح» و به فردى كه آن اثر را دارا نباشد، «فاسد» اطلاق مى شود. مثلًا پرتقال ميوه اى است كه به حسب نوعش داراى اثر و خاصيت و غرض مطلوبى است.

حال اگر پرتقالى واجد اين خصوصيات بود، عنوان «سالم» يا «صحيح» برآن اطلاق مى شود، اما اگر بعضى از اين خواصّ يا همه آنها را از دست داد، عنوان «فاسد» برآن اطلاق مى شود. و در اينجا نمى توان آن را «ناقص» ناميد. همان طور كه در صورت واجد بودن خصوصيات، نمى توان آن را تامّ ناميد. در نتيجه «صحّت و فساد» در استعمالات

عرفيه، ربطى به تركيب و اجزاء و شرايط ندارد ولى «تام و ناقص» در ارتباط با تركيب و اجزاء و شرايط است. پس اين ها از نظر عرف از هم جدا هستند. سپس مى فرمايد: بعيد نيست كه بگوييم: تقابل اين ها نيز با هم فرق مى كند.

تقابل تام و ناقص، تقابل عدم و ملكه است، يعنى «ناقص» به آن «غير تام» ى مى گويند كه شأنيت تامّ بودن را دارا باشد. مثلًا خانه اى كه از زير دست بنّاء بيرون آمده، شأنيت تمام بودن را داراست، لذا اگر در خارج، بعضى از خصوصيات را دارا نبود به آن

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 448

«ناقص» اطلاق مى شود. همان طور كه اطلاق «ناقص الخلقة» بر انسان به لحاظ اين است كه شأنيت «تامّ الخلقة» بودن را داراست. اما تقابل بين صحيح و فاسد، تقابل ضدّين مى باشد. يعنى فاسد، امرى وجودى است. فاسد به چيزى گفته مى شود كه از مسير طبيعى خودش منحرف شده و از مقتضاى خاصيّت نوعيه خودش خارج شده است و خروج، امرى وجودى است. ولى «صحيح» به چيزى گفته مى شود كه بر مقتضاى خاصيت نوعيّه خودش باقى است و بقاء بر خاصيت و اثر نوعى نيز يك امر وجودى است. وقتى خروج از خاصيت نوعيه و بقاء برآن، دو امر وجودى غير قابل اجتماع هستند، تقابل آنها تقابل تضاد خواهد بود. امام خمينى رحمه الله سپس مى فرمايد: درست است كه استعمالات عرفيه، «صحّت و فساد» را از «تام و ناقص» جدا مى كرد و حتى در تقابل نيز از هم جدا مى شدند، ولى وقتى وارد فقه مى شويم ملاحظه مى كنيم كه بين «صحّت و فساد» و «تام و ناقص» گويا نوعى ترادف

وجود دارد، مثلًا نماز- همانند ساختمان- مركّبى داراى اجزاء و شرايط و خصوصيات است و اگر بخواهيم آن را بر اساس ملاكات عرفيه ملاحظه كنيم بايد كلمه «تام و ناقص» را در مورد آن بكار بريم و نتوانيم «صحيح و فاسد» را در مورد آن اطلاق كنيم، در حالى كه ما مى بينيم در عبادات، همان طور كه «تام و ناقص» بكار مى رود، «صحيح و فاسد» هم بكار مى رود. در باب معاملات نيز همين طور است.

معاملات، به لحاظ اسبابشان- يعنى عقود- مركباتى داراى اجزاء و شرايط مى باشند[366] و طبق قاعده عرفى بايد فقط بتوان «تام و ناقص» را در مورد آنها بكار برد، در حالى كه استعمال «صحيح و فاسد» در مورد معاملات بيش از «تام و ناقص» است.[367] مثلًا

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 449

بحث مى كنيم كه آيا معاطات، صحيح است يا فاسد؟ آيا عقدى كه فلان شرط را ندارد، صحيح است يا فاسد؟ آيا چه چيز باعث شده كه اين استعمالات با استعمالات عرفيّه فرق پيدا كرده است؟ در اينجا دو احتمال جريان دارد: احتمال اول: فقهاء در مسأله «صحّت و فساد» اصطلاح خاصى- غير از معناى لغوى و استعمالات عرفى- داشته باشند. يعنى در فقه فرمايش مرحوم آخوند را بپذيريم كه صحّت به معناى تماميت است، هرچند در لغت و عرف، فرمايش ايشان را نپذيريم. بنابراين فرقى نيست كه ما فلان صلاة يا معامله را «صحيح» بناميم يا «تامّ». احتمال دوم: فقهاء در مسأله «صحّت و فساد» اصطلاح خاصى ندارند بلكه «صحّت و فساد» را به عنوان مجاز و مسامحه بكار مى برند و واقعيت اين است كه بايد به جاى «صحّت و فساد» از عنوان «تامّ

و ناقص» استفاده كنند. به هرحال، اين واقعيت را نمى توان انكار كرد كه در جوّ فقهى، بين «صحّت و فساد» با «تماميت و نقص» ترادف وجود دارد. ولى آيا اين ترادف به چه دليلى است؟

دانستن دليل آن براى ما چندان ضرورتى ندارد. نكته: «تماميت و نقص» در استعمالات عرفيه به عنوان دو امر اضافى مى باشند.

يعنى مركبى كه داراى اجزاء و شرايط است، اگر به لحاظ اجزائش، تماميت داشته و به لحاظ شرايطش، نقصان داشته باشد، ما هم مى توانيم در مورد آن كلمه «تامّ» را و هم مى توانيم كلمه «ناقص» را بكار بريم. ولى اين گونه تعبير مى كنيم كه «اين مركب، از جهت اجزاء، تامّ و از جهت شرايط، ناقص است». و يا در مورد ساختمان مى گوييم: اين ساختمان، از جهت بناء، تامّ است ولى از جهت انشعاب آب و برق، ناقص است. امّا در باب عبادات و معاملات، هرچند صحّت و فساد به معناى تماميت و نقص استعمال

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 450

مى شود ولى در ارتباط با صحّت و فساد، هيچ معهود نيست كه ما تفكيكى قائل شويم و صلاة را مثلًا از ناحيه اجزاء، صحيح و از ناحيه شرايط، فاسد بدانيم. صلاتى كه در خارج واقع مى شود، يا مطلقاً صحيح است و يا مطلقاً فاسد است. و شقّ سومى نمى توانيم فرض كنيم كه صلاة، هم صحيح و هم فاسد باشد. در باب معاملات نيز همين طور است. عقد زوجيت يا عقد بيع- كه در خارج واقع شده- يا صحيح است و يا فاسد و نمى تواند مثلًا به لحاظ ايجاب و قبولش صحيح و به لحاظ بعضى شرايطش فاسد باشد.[368]

آيا صحّت و فساد داراى واقعيت مى باشند؟
اشاره

مرحوم آخوند مى فرمايد: صحّت و فساد،

دو واقعيت نيستند، بلكه اين مسأله اى است كه ارتباط به اختلاف انظار دارد، مثلًا فقيهى نماز بدون سوره را صحيح و فقيه ديگر آن را باطل مى داند و يا فقيهى نماز با يك تسبيحات اربعه را صحيح و فقيه ديگر آن را باطل مى داند و معتقد است تسبيحات اربعه را سه بار بايد خواند. بنابراين واقعيتى براى صحّت و فساد وجود ندارد. ما نماز بدون سوره را نمى توانيم صحيح يا فاسد بناميم بلكه بايد بگوييم: «نماز بدون سوره، به نظر كسى كه قائل به جزئيت سوره نيست، صحيح و به نظر كسى كه قائل به جزئيت سوره است، باطل مى باشد». مرحوم آخوند سپس مسأله اجزاء را به عنوان استشهاد مطرح كرده مى فرمايد: امر بر سه قسم است: امر واقعى اوّلى، مثل صلاة با وضوء؛ امر واقعى ثانوى (/ امر اضطرارى)، مثل صلاة با تيمم؛ و امر ظاهرى، مثل صلاة با استصحاب طهارت. ترديدى نيست كه اتيان مأمور به، به امر واقعى اوّلى، مجزى است. اما اتيان مأمور به، به امر واقعى ثانوى و امر ظاهرى محلّ بحث است. اگر كسى نماز با تيمم خواند، سپس- در وقت- آب پيدا كرد آيا نماز او مجزى است يا بايد نماز با وضو

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 451

بخواند؟ و اگر كسى با استصحاب طهارت نماز خواند سپس كشف خلاف شد، آيا نماز او مجزى است يا بايد تحصيل طهارت كرده و دوباره نماز بخواند؟ مرحوم آخوند مى فرمايد: مسأله اجزاء دليل بر اين است كه صحّت و فساد دو امر اضافى- يعنى خالى از واقعيت و حقيقت- مى باشند. يعنى كسى كه اتيان مأمور به به امر ثانوى را مجزى

مى داند، نماز را صحيح مى داند و كسى كه اتيان مأمور به، به امر ثانوى را مجزى نمى داند، نماز را فاسد مى داند. در مورد امر ظاهرى نيز همين طور است. سپس مى فرمايد: اين مسئله كه صحّت و فساد دو امر اضافى هستند، اختصاص به فقه و اصول ندارد بلكه در علم كلام نيز جريان دارد. در علم كلام، صحّت را به «موافقت امر» و بعضى به «موافقت شريعت» معنا كرده اند. وقتى از آنان سؤال شود كه آيا مراد شما از موافقت امر، كدام امر است؟ بين آنان گويا اختلاف وجود دارد: بعضى ممكن است بگويند: معناى صحّت عبادت، موافقت امر واقعى اوّلى است. بنابراين كسى كه نماز خود را با تيمم خوانده و سپس واجد الماء شد يا نماز با استصحاب طهارت خواند و سپس كشف خلاف شد، نماز او موافقت امر ندارد. ولى ممكن است بعضى ديگر بگويند: معناى صحّت عبادت، موافقت مطلق امر است، خواه امر واقعى اوّلى يا امر واقعى ثانوى يا امر ظاهرى. بنابراين شبيه آنچه در علم اصول به نام مسأله اجزاء مطرح و مورد اختلاف است، در علم كلام نيز چنين اختلافى ممكن است وجود داشته باشد. در نتيجه صحّت و فساد دو واقعيت نيست، بلكه مسأله اى است كه به حسب اختلاف انظار مختلف است.[369]

بررسى كلام مرحوم آخوند:

كلام مرحوم آخوند در ارتباط با صحّت يا فساد نماز بدون سوره، دليل بر عدم

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 452

وجود معيار واقعى براى صحّت و فساد نيست. بالاخره نماز بدون سوره به حسب واقع يا صحيح است يا فاسد و ما نمى توانيم ادّعا كنيم كه در اينجا واقعيتى وجود ندارد. بلكه واقعيت، وجود دارد

ولى هر مجتهدى ادّعا مى كند كه رأى او مطابق با واقع و رأى ديگرى مخالف با واقع است. البته كسى كه قولش مخالف با واقع است، معذور خواهد بود، چون تلاش و سعى خود را بكار برده است. هرچند «للمصيب أجران و للمخطئ أجر واحد». بنابراين اختلاف انظار فقهاء، كاشف از عدم واقعيت در مورد صحّت و فساد نيست. عجيب تر از اين مسئله اين است كه مرحوم آخوند پاى مسأله اجزاء را به ميان آورده است. در حالى كه اين مسئله هيچ ربطى به اجزاء ندارد، زيرا موضوع بحث در مسأله اجزاء عبارت از «عبادت صحيح» است و اصولًا جايى براى مطرح كردن فساد وجود ندارد. اجزاء در جايى مطرح مى شود كه مكلّف نماز خود را به صورت صحيح انجام داده باشد، يعنى شارع به او اجازه نماز با تيمم در اوّل وقت را داده باشد. مثلًا شارع به او گفته باشد: «اگر معتقد هستى كه تا آخر وقت دسترسى به آب پيدا نمى كنى، مى توانى در اوّل وقت با تيمم نماز خودت را بخوانى». حال كه اتفاقاً واجد الماء شده است، بحث مى شود كه آيا نمازى كه خوانده از امر به نماز با وضو كفايت مى كند يا نه؟

هيچ كس احتمال بطلان چنين نمازى را نمى دهد. و اگر نماز با تيمم او باطل باشد، جايى براى بحث اجزاء وجود ندارد. مثلًا اگر شارع به او اجازه نماز اوّل وقت را نداده باشد ولى در عين حال اقدام به انجام آن نمايد و سپس واجد الماء گردد، نماز او باطل است و بحث اجزاء مطرح نمى شود. بنابراين در كلام مرحوم آخوند خلطى صورت گرفته است. ايشان مى گويد: «قائل

به عدم اجزاء، معتقد به بطلان نماز با تيمم است». ما از مرحوم آخوند سؤال مى كنيم:

نمازى كه شرايط را دارا بوده چرا باطل است؟ بلكه چنين نمازى صحيح است ولى در عين صحيح بودن، بحث است كه آيا از نماز با وضو كفايت مى كند يا نه؟ كفايت و عدم كفايت، ربطى به صحّت و فساد ندارد و نبايد بين آنها خلط شود. مجزى نبودن، كاشف

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 453

از بطلان آن نماز نيست، زيرا آن نماز در عالم خودش كمبودى نداشته كه شارع بخواهد حكم به بطلان بنمايد. در باب استصحاب نيز همين طور است. كسى كه با استصحاب طهارت نماز خوانده، سپس كشف خلاف شده، نماز قبلى او هيچ كمبودى نداشته است، زيرا شارع به او اجازه چنين نمازى را داده بود. ولى بحث است كه آيا چنين نمازى از نماز با وضوى واقعى كفايت مى كند يا نه؟ در نتيجه مسأله اجزاء هيچ ربطى به مسأله صحّت و فساد ندارد.

آيا صحّت و فساد به عنوان مجعول شرعى هستند؟
اشاره

مرحوم آخوند در اينجا تفصيل دقيقى را مطرح كرده اند كه بايد مورد ملاحظه قرار گيرد. ايشان مى فرمايد: اگر ما صحّت را به «موافقت امر» يا «موافقت شريعت»- كه در علم كلام مطرح مى شود- معنا كنيم، صحّت و فساد، دو امر اعتبارى و انتزاعى خواهند بود كه از دو واقعيت انتزاع شده اند.[370] زيرا بنابراين تفسير، مطابقت مأتى به با مأمور به در خارج، يك واقعيت تكوينى براى عبادت خارجى است. همان طور كه عدم مطابقت آن، يك واقعيت تكوينى است. و عنوان «موافقت امر» يا «موافقت شريعت»، از اين مطابقت تكوينى انتزاع مى شود و در علم كلام، اين امر اعتبارى و انتزاعى را صحّت

مى نامند و در مورد «فساد»- كه نقطه مقابل صحّت است- نيز همين طور است. اما در فقه، صحّت را به «سقوط اعاده و قضاء» و فساد را در مقابل آن معنا مى كنند. آيا حقيقت اين صحّت چيست؟ مرحوم آخوند مى فرمايد: در اينجا بين نسبت دادن صحّت به مأمور به، به امر اوّلى

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 454

و نسبت دادن آن به مأمور به، به امر ثانوى يا امر اضطرارى فرق مى كند. اگر صحّت را به مأمور به به امر اوّلى- مثل نماز با وضو- نسبت دهيم، اگرچه صحّت به معناى «سقوط اعاده و قضاء» است ولى اين سقوط ربطى به شارع ندارد، زيرا جعلى نسبت به آن واقع نشده و اعتبار و انتزاعى در مورد آن مطرح نيست بلكه اين يكى از مستقلات عقليّه است. همان عقلى كه مى گويد: «اگر كسى مأمور به، به امر اوّلى را انجام دهد، مستحق عقوبت نخواهد بود» حكم مى كند كه «بر چنين كسى اعاده و قضاء واجب نيست». پس صحّت به معناى فقهى، در مورد اتيان مأمور به، به امر اوّلى هيچ ارتباطى به جعل شارع ندارد، نه جعل استقلالى به آن تعلّق گرفته و نه جعل تبعى، بلكه اين از مستقلات عقليّه است. اما اگر صحّت را به مأمور به، به امر ثانوى- مثل نماز با تيمم- و يا مأمور به، به امر ظاهرى- مثل نماز با استصحاب طهارت- نسبت دهيم، ارتباط مستقيم با شارع پيدا مى كند و ربطى به عقل ندارد. كسى كه فاقد الماء بوده و با تيمم نماز خوانده، سپس در وقت، واجد الماء شده است، در اينجا شارع است كه مى تواند چنين نمازى را

صحيح و مجزى دانسته و اعاده و قضاء را واجب نداند، و هم اوست كه مى تواند چنين نمازى را باطل و غير مجزى دانسته و اعاده و قضاء را واجب بداند. ملاحظه مى شود كه در اينجا جعل شرعى مستقلًا به آن تعلّق گرفته و به تبعيت تكليف نيست. مرحوم آخوند سپس مى فرمايد: در همين جا هم بايد دو مطلب را از هم تفكيك كرد. يك وقت ما موضوع صحيح و فاسد را «كلّى صلاة با تيمم» قرار مى دهيم و يك وقت موضوع را «شخص نماز خارجى كه زيد آن را با تيمم انجام داده است» قرار مى دهيم. آنچه مربوط به شارع است و جعل شرعى در آن مدخليت دارد، قسم اوّل است، اما قسم دوّم مربوط به عقل است. اگر عقل ملاحظه كرد كه اين صلاة خارجى با تيمم، مصداق همان چيزى است كه شارع در حكم كلّى خود آن را محكوم به صحّت يا

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 455

فساد كرده است، عقل نيز همان حكم را در مورد اين فرد پياده مى كند. اين مانند همان مطابقت مأتى به با مأمور به است كه ما آن را واقعيتى تكوينى ناميديم ولى آنجا با مشاهده مى توان اين معنا را ملاحظه كرد اما اينجا بايد عقل درك كند كه آيا نمازى كه در خارج واقع شده، با مأمور به مطابقت دارد يا ندارد. در باب معاملات نيز حكم كلّى مربوط به شارع است. مثلًا صحّت كلّى بيع- در مقابل ربا- مربوط به شارع است.[371] ولى صحّت معامله شخصيه اى كه بين دو نفر واقع شده، مجعول شرعى نيست. بلكه صحيح بودن چنين معامله اى به معناى مطابقت با آن كلّى

است كه شارع آن را محكوم به صحّت كرده است. بنابراين در معاملات هم- مانند عبادات- بايد بين كلّى و شخص فرق گذاشته و بگوييم: شارع حكم به صحّت را روى عنوان كلّى بيع جعل كرده است و بيع واقع بين زيد و عَمرو، چون مصداق آن عنوان كلّى است، محكوم به صحّت مى شود. ولى اين حكم به صحّت، از ناحيه ماست و شارع مستقيماً روى معاملات شخصيّه حكمى ندارد.[372]

بررسى كلام مرحوم آخوند:

مقدّمه: ما پس از دقت و تحقيق زياد در باب احكام تكليفيّه- مثل وجوب و حرمت- به اين نتيجه رسيديم كه متعلّق وجوب در «أقيموا الصلاة» چيزى جز ماهيت و طبيعت صلاة نمى تواند واقع شود و ما نمى توانيم پاى وجود را در متعلّق وجوب باز كنيم و الّا لازم مى آيد كه اوّل نماز وجود پيدا كرده و سپس اتصاف به وجوب پيدا كند. در حالى كه

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 456

ذهن عرفى و ذهن عقلى ما نمى تواند چنين چيزى را بپذيرد. ما نماز را وقتى متصف به وجوب مى دانيم كه در خارج وجود پيدا نكرده باشد و اين نمى شود مگر اينكه طبيعت و ماهيت صلاة، متعلّق وجوب واقع شده باشد. در باب محرمات نيز تا وقتى كه شرب خمر در خارج تحقق پيدا نكرده است، آن را حرام مى دانيم و هنگامى كه وجود پيدا كرد، محال است بتوانيم كارى كنيم كه شرب خمر، در عالم وجود، تحقق پيدا نكرده باشد. بلكه در اين صورت مى گوييم: حرام، تحقق پيدا كرد. لذا در باب احكام تكليفيه چاره اى نداريم جز اينكه متعلّق احكام را عبارت از طبايع و عناوين و ماهيت بدانيم. پس از روشن شدن

مقدّمه فوق، بايد ببينيم آيا در باب صحّت و فساد- به عنوان دو حكم وضعى- نيز مسئله به همين كيفيت است؟ وقتى گفته مى شود: «بيع كلّى، صحيح است» معنايش اين است كه اثر مقصود برآن مترتب مى شود. در حالى كه چيزى واقع نشده تا بخواهد اثر مقصود برآن مترتب شود. بيع كلّى چگونه مى تواند صحيح باشد؟ حتى در باب عبادات نيز وقتى گفته مى شود: «نماز كلّى صحيح است»، هنوز چيزى تحقق پيدا نكرده تا بخواهد اتصاف به صحّت پيدا كند. قبل از خواندن نماز ظهر كه گفته مى شود: «نماز ظهر واجب است» معنايش اين است كه «طبيعت نماز ظهر واجب است» اما نمى توان گفت: «نماز ظهر، صحيح است»، زيرا هنوز چيزى در خارج واقع نشده است كه بخواهد اتصاف به صحّت پيدا كند. روشن است كه ماهيت نمى تواند صحيح باشد. و الّا نيازى به خواندن نماز نبود. آنچه اتصاف به صحّت پيدا مى كند، عبادتى است كه در خارج تحقّق پيدا كرده است. بنابراين در صحّت و فساد، مسأله وجود و تشخص و فرديّت مطرح است و همين امر، كاشف از اين است كه صحّت و فساد از دايره جعل شارع بيرون است، زيرا احكامى كه شارع مقدّس جعل مى كند در محدوده كليّات و ماهيات و عناوين است و صلاة محقّق در خارج، ربطى به شارع ندارد. مرحوم آخوند اين مطلب را در مورد اتيان مأمور به به امر اوّلى پذيرفته

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 457

است كه اگر كسى نماز با وضو خواند، صحّت نماز او ربطى به شارع ندارد و اين عقل است كه بايد ملاحظه كند آيا اين عمل خارجى مطابق با مأمور

به شرعى هست يا نه؟

اگر مطابق بود، عقل حكم به صحّت آن مى كند و اگر مخالف بود، حكم به فاسد بودن آن مى كند. اشكال: در بحث صحيح و اعم، كه بحث مى كرديم آيا لفظ صلاة براى خصوص صحيح وضع شده است يا براى اعم از صحيح و فاسد؟ طرفين اتفاق داشتند كه الفاظ عبادات، همانند انسان و رجل داراى وضع عام و موضوع له عام مى باشند و هيچ كدام از طرفين قائل نشده كه اين ها- همانند حروف، بنا بر نظريه مشهور- داراى وضع عام و موضوع له خاص مى باشند. حال ممكن است در ذهن بيايد كه از يك طرف قائل به صحيح مى گويد: «لفظ صلاة براى خصوص صحيح وضع شده است» و از طرف ديگر مسئله به صورت وضع عام و موضوع له عام است، و اگر ما اين دو مطلب را كنار هم بگذاريم، نتيجه اين مى شود كه صحّت در ارتباط با ماهيت است نه در ارتباط با فرد خارجى. و الّا نمى توانست داراى وضع عام و موضوع له عام باشد. به عبارت ديگر:

صحيحى مى گويد: «شارع، صلاة متّصف به صحّت را در نظر گرفته است» در حالى كه شما مى گوييد: «ماهيت نمى تواند اتصاف به صحّت پيدا كند». اگر ماهيت، اتصاف به صحّت ندارد، پس چطور شارع نماز متصف به صحّت را به صورت كلّى در نظر گرفته و لفظ صلاة را براى آن وضع كرده است؟ و اگر بگوييد: «صحّت، ربطى به ماهيت ندارد، بلكه همانند عوارض فرديّه، مربوط به وجود خارجى است» پس ديگر نگوييد: «الفاظ عبادات داراى وضع عام و موضوع له عام هستند». جواب: در بحث صحيح و اعم گفتيم: صحيحى، عنوان

«صحّت» را در موضوع له نمى آورد. بلكه موضوع له عبارت از مركبى است كه- مثلًا- مشتمل بر ده جزء و پنج شرط است ولى اين موضوع له در مقام انطباق بر صلاة خارجى، فقط بر نماز صحيح منطبق مى شود، نه اينكه عنوان «صحّت» در موضوع له اخذ شده باشد، كه شارع- بنا بر قول به حقيقت شرعيه- گفته باشد: «صلاة را براى صلاة صحيحه وضع كردم».

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 458

پس اينكه ما در بحث صحيح و اعم از طرفى بحث مى كنيم كه آيا صلاة براى خصوص صحيح وضع شده است يا براى اعم؟ و از طرفى مى گوييم: «الفاظ عبادات، داراى وضع عام و موضوع له عام هستند» معنايش اين نيست كه ماهيت صلاة مى تواند متصف به صحّت بشود. بلكه صحّت و فساد مربوط به عقل و مربوط به بعد از وجود است. اين مطلب را مرحوم آخوند در ارتباط با امر اوّلى پذيرفتند ولى در ارتباط با امر ثانوى و امر ظاهرى قبول نكردند. ايشان فرمودند: نماز با تيمم اگر بخواهد مجزى از نماز با وضو باشد، و نماز با استصحاب وضو اگر بخواهد مجزى از نماز با وضوى واقعى باشد، اين چيزى است كه عقل نمى تواند آن را درك كند و در اينجا صحّت و عدم صحّت- به معناى اجزاء و عدم اجزاء- مستقلًا مربوط به شارع و جعل اوست. ما در بحث گذشته كه پيرامون واقعيت داشتن صحّت و فساد بحث مى كرديم گفتيم: در كلام مرحوم آخوند خلطى واقع شده است و ايشان مسأله صحّت و فساد را با اجزاء و عدم اجزاء خلط كرده اند، در حالى كه مسأله اجزاء و عدم

اجزاء هيچ ربطى به مسأله صحّت و فساد ندارد و اصولًا موضوع در مسأله اجزاء عبارت از صلاة صحيح است. نماز با تيمم و نماز با استصحاب طهارت در صورتى موضوع براى اجزاء واقع مى شوند كه با اذن شارع بوده و محكوم به صحّت باشند. حال با قطع نظر از اشكال فوق و بر اساس مبناى خود مرحوم آخوند مى گوييم: در مورد امر ثانوى هم واقعيت اين است كه مسأله صحّت و فساد ربطى به شارع ندارد بلكه مربوط به عقل و از مستقلات عقليّه است. شما (مرحوم آخوند) كه مى گوييد:

«عقل نمى تواند درك كند كه نماز با تيمم، مجزى از نماز با وضوست»، ما مى گوييم:

چرا عقل نتواند اين معنا را درك كند؟ ابهامى كه براى عقل وجود دارد اين است كه آيا آنچه شرطيت براى صلاة دارد، خصوص وضو و غسل است يا اعم از وضو و غسل و تيمم است؟ اما اگر عقل اين مسئله را از شارع سؤال كند، هر جوابى كه شارع بدهد، عقل هم بر اساس جواب شارع حكم به صحّت و فساد مى كند. اگر شارع بگويد: «من

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 459

طهارت مائيه را به عنوان شرط براى صلاة جعل كرده ام»، عقل در اينجا ملاحظه مى كند كه اين نماز با طهارت مائيه واقع نشده است و چون اين مكلّف، در وقت يا در خارج از وقت، واجد الماء شده، پس صلاة او باطل است. اين مربوط به عقل است و ربطى به شارع ندارد. هرچند ريشه مسئله در ارتباط با شارع است. در مورد همه اجزاء و شرائط، به همين صورت است. شارع اگر سوره را جزء قرار دهد، عقل، حكم

به بطلان نماز بدون سوره مى كند. در مورد امر اوّلى هم- كه مرحوم آخوند صحّت و فساد در آن را مربوط به عقل دانست- ريشه آن مربوط به شرع است. شارع نماز با وضو را واجب دانسته است پس حكم عقل به صحّت نماز، متوقف بر اين است كه نماز با وضو واقع شود. بنابراين همان طور كه در امر اوّلى كه مرحوم آخوند صحّت و فساد آن را مربوط به حكم عقل دانست، ريشه مسئله به دست شارع است، در مورد امر ثانوى هم همين طور است. اينجا بايد عقل ببيند آيا شارع براى طهارت مائيه در ارتباط با نماز چه حسابى باز كرده است؟ اگر براى طهارت مائيه، خصوصيتى قائل شده باشد، عقل مى گويد:

«درست است كه اوّل وقت، نماز با تيمم را خوانده اى ولى با توجه به اينكه طهارت مائيه شرطيت دارد براى صلاة، و نماز با تيمم، فاقد طهارت مائيه بوده و تو اكنون واجد ماء شده اى، پس نماز تو باطل است». اين بطلان، حكم عقل است و ربطى به شرع ندارد. همان طور كه اگر شارع بگويد: «من مطلق طهارت- چه مائيه چه ترابيه- را شرط براى نماز قرار دادم»، عقل مى گويد: «نماز با تيمم كه در اوّل وقت خوانده شده، صحيح است». بنابراين حاكم به صحّت و فساد در مورد امر ثانوى نيز عبارت از عقل است، اگرچه ريشه مسئله- يعنى كيفيت شرطيت طهارت براى نماز- به دست شارع است. در مورد امر ظاهرى نيز همين طور است. قائلين به اجزاء در مورد امر ظاهرى مى گويند: ما وقتى دليل «لا تنقض اليقين بالشك» را كنار «لا صلاة إلّا بطهورٍ» قرار مى دهيم- بنا بر اينكه

مقصود از طهور، وضو و غسل باشد- دليل «لا تنقض اليقين

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 460

بالشك» در دليل «لا صلاة إلّا بطهور» توسعه مى دهد.[373] آن توسعه اين است كه طهارتى كه شرطيت براى صلاة دارد، اعم از طهارت واقعيه و طهارت ظاهريه- ثابت به استصحاب- است. در اين صورت، عقل مى گويد: «نمازى كه با استصحاب طهارت خوانده شده، صحيح است، زيرا طهارتى كه شارع به عنوان شرط براى نماز قرار داده، اعمّ از طهارت واقعيّه و طهارت ظاهريه استصحابيه است». اين حكم به صحّت، حكم عقل است و ربطى به شرع ندارد. بنابراين در باب عبادات، مسأله صحّت و فساد، به طور كلّى- چه در امر اوّلى، چه در امر ثانوى و چه در ظاهرى- مربوط به عقل است و هيچ گونه ارتباطى با شارع ندارد.

بله، ريشه مسئله، كه اصل اعتبار جزئيت و شرطيت باشد، مربوط به شارع است. صحّت و فساد در باب معاملات: مرحوم آخوند معتقد بودند كه در باب معاملات، حكم كلّى صحّت، مجعول شارع است ولى گاهى به نحو امضاء و گاهى به نحو تأسيس. اما صحّت معاملات شخصيّه خارجيه مربوط به عقل است. اگر مطابق با چيزى بود كه شارع حكم به صحّت آن كرده، محكوم به صحّت و اگر مطابق نبود، محكوم به فساد است. ولى با دقت در مسئله درمى يابيم كه مسأله صحّت و فساد در باب معاملات نيز مانند باب عبادات است و ربطى به جعل مستقيم شرعى ندارد. ممكن است كسى بگويد: چه فرقى بين (أحل اللَّه البيع) و (أقيموا الصلاة) وجود دارد؟ همان طور كه در (أقيموا الصلاة) شارع ايجاب را متعلّق به ماهيت صلاة كرده است،

در (أحل اللَّه البيع) هم- بعد از آنكه حليتش به معناى اباحه و جواز تكليفى نيست بلكه به معناى امضاى بيعى است كه متداول بين مردم و عقلاست- اين انفاذ و امضاء، به طبيعت بيع تعلّق گرفته است. «البيع» مانند «الصلاة» است. همان طور كه «الصلاة» دلالت بر طبيعت و ماهيت مى كند، «البيع» هم دلالت بر طبيعت و ماهيت

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 461

مى كند. فقهاء در بسيارى از موارد به اطلاق آيه (أحل اللَّه البيع) تمسك مى كنند و اطلاق از شئون ماهيت است. پس (أحل اللَّه البيع) به اين معناست كه شارع، حكم به صحّت ماهيت بيع نموده است ولى اين حكم به صحّت، حكمى تأسيسى نيست بلكه همان چيزى كه بين عقلاء متداول است، مورد امضاى شارع قرار گرفته است. پس اين آيه دلالت مى كند كه صحّت، يك امر مجعول شرعى است ولى اين صحّت در ارتباط با كلّى بيع و ماهيت بيع است. در پاسخ مى گوييم: واقعيت مسئله در أحل اللَّه البيع اين گونه نيست. بلكه اين امضاى چيزى است كه بين عقلاء وجود دارد. امضاى معامله بيع است. در مقابل ربا كه شارع آن را امضاء نكرده است، هرچند بين عقلاء متداول است و ما وقتى به سراغ عقلاء مى رويم مى بينيم عقلاء در ارتباط با بيع، صحّت را جعل نكرده اند، بلكه آنچه را- به صورت قولى يا عملى- جعل كرده اند عبارت از اين است كه بيع را سبب براى نقل و انتقال قرار داده اند و اين سببيّت، مربوط به ماهيت بيع است و شارع، اين جعل عقلاء در مورد بيع را امضاء نكرده است. عقلاء، همين جعل را در مورد ربا نيز دارند

ولى شارع آن را امضاء نكرده است. بنابراين آنچه مورد جعل عقلاء و امضاى شارع قرار گرفته، همان مسأله سببيّت است، اما صحّت، متوقف بر اين است كه فردى از بيع در خارج تحقّق پيدا كند، در اين صورت اگر شرايط را دارا بود عقل آن را صحيح مى داند و اگر فاقد بعضى از شرايط بود، عقل آن را فاسد مى داند. و الّا اگر بخواهيم ماهيت بيع را موضوع براى «صحيح» قرار دهيم، مثل اين است كه ماهيت صلاة را موضوع براى «صحيح» قرار داده باشيم و چنين چيزى معقول نيست. وقتى نماز در خارج تحقق پيدا نكرده است، چگونه مى توان آن را صحيح دانست؟ بيع صحيح، يعنى بيعى كه اثر مقصود برآن مترتب مى شود. و زمانى كه بيع در خارج وجود پيدا نكرده است، چگونه ممكن است اثر مقصود برآن مترتب شود؟ اين خلط در كلام مرحوم آخوند از آنجا ناشى شده است كه ايشان خيال كرده جعل سببيّت همان جعل صحّت است، در حالى كه جعل سببيّت براى بيع، مانند وجوبى است كه به صلاة تعلّق مى گيرد، اما اتصاف

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 462

صلاة به صحّت، فرع اين است كه صلاة در خارج تحقق پيدا كرده و مطابقت با مأمور به داشته باشد و هنگامى كه صلاة وجود پيدا نكرده است، ما چه چيزى را موصوف براى صحّت قرار دهيم؟ در باب بيع اگرچه مى توانيم- به طور مسامحه و مجاز- بگوييم:

«شارع، طبيعت بيع را سبب براى حصول نقل و انتقال قرار داده است» ولى صحيح به معناى ترتّب اثر است و ترتّب اثر، متفرع بر تحقق بيع با شرايط آن مى باشد و اثر

مقصود نمى تواند بر ماهيت بيع ترتّب پيدا كند. بنابراين ما نمى توانيم أحلّ اللَّه البيع را به معناى «أصحَّ اللَّه البيع» بدانيم، هرچند «أصحّ» به معناى صحّت امضائى باشد نه صحّت تأسيسى. أحلّ در أحل اللَّه البيع اگرچه حلّيت تكليفى نيست ولى معناى آن انفاذ و امضاى همان چيزى است كه نزد عقلاء مطرح بوده است و ما وقتى به عقلاء مراجعه مى كنيم، مى بينيم عقلاء جعل صحّت براى بيع نكرده اند، بلكه به صورت قضيّه عامّ گفته اند: «هر بيعى سبب مؤثر براى نقل و انتقال است». و مسأله صحّت و فساد از عوارض فرد و وجود خارجى است. وقتى در معاملات امضائيه شارع اين گونه است، اگر شارع معامله تأسيسى هم داشته باشد، جعل آن معامله، برگشت به همان سببيّت در ترتّب اثر مقصود از آن معامله مى كند نه اينكه ارتباطى به جعل صحّت و فساد داشته باشد. نتيجه بحث در مقدّمه هفتم از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه مسأله صحّت و فساد- چه در باب عبادات و چه در باب معاملات- در ارتباط با حكم عقل است. عقل با ملاحظه مطابقت مأتى به با مأمور به- در عبادات- و مطابقت آنچه در خارج واقع شده با آنچه كه شارع سبب مؤثر قرار داده- در معاملات- حكم به صحّت مى كند و در غير اين صورت حكم به فساد مى كند و در هيچ مورد مسأله صحّت و فساد به طور مستقيم ربطى به شارع ندارد. بله، ريشه و اساس مطلب در دست شارع است. شارع اگر عربيّت را معتبر بداند، عقل مى گويد: «ايجاب و قبولى كه فاقد عربيّت باشد، باطل است» و اگر شارع عربيّت را معتبر نداند، عقل

مى گويد: «معامله اى كه فاقد عربيّت باشد صحيح است».

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 463

مقدّمه هشتم: اصل عملى در مسأله «آيا نهى دلالت بر فساد مى كند؟»
اشاره

اگر ما در اين مسئله كه «آيا نهى دلالت بر فساد مى كند؟» نتوانستيم از نظر ادلّه به جايى برسيم و در اين مسئله ترديد داشتيم، آيا اصل عملى وجود دارد كه بتوانيم به آن تمسك كنيم؟ در اينجا در دو مقام بحث مى شود: 1- بحث در مسأله اصولى: يعنى از نظر مسأله اصولى اگر براى ما شك پيدا شد، آيا اصلى وجود دارد كه بتواند وضعيت مسأله اصولى را روشن كند؟ به گونه اى كه آن اصل، به منزله دليلى- در رتبه متأخر از ساير ادلّه و در ظرف شك- دلالت بر نهى بر فساد يا عدم دلالت آن را براى ما تبيين كند. 2- بحث در مسأله فقهى: يعنى اگر عبادتى كه متعلّق نهى قرار گرفته در خارج واقع شد، آيا مى توان آن را صحيح دانست و به آن اكتفاء كرد؟ و يا اگر معامله اى كه متعلّق نهى قرار گرفته در خارج واقع شد، آيا اين معامله نقشى در تمليك و تملّك دارد؟

مقام اوّل: بحث در مسأله اصولى:
اشاره

روشن است كه در جريان اصل بايد عنوان محل نزاع را كاملًا حفظ كنيم. محل نزاع اين بود كه «آيا نهى دلالت بر فساد مى كند يا نه؟» بنابراين اگر اصلى بخواهد جارى شود بايد روى همين عنوان دلالت و عدم دلالت جريان پيدا كند. همان طور كه در بحث مقدّمه واجب، بعد از آنكه محلّ نزاع روى عنوان «ملازمه عقليّه بين وجوب ذى المقدّمه و وجوب مقدّمه» متمركز شد، اگر اصلى مى خواست جريان پيدا كند، بايد در ارتباط با ملازمه- نفياً يا اثباتاً- جريان پيدا مى كرد. ولى در ما نحن فيه، خصوصيتى وجود دارد كه اين خصوصيت در مسأله مقدّمه

اصول فقه

شيعه، ج 5، ص: 464

واجب، وجود نداشت. آن خصوصيت اين است كه مسأله مقدّمه واجب، مسأله عقلى محض است و هيچ ارتباطى به عالم لفظ و دلالت لفظ نداشت، اما در ما نحن فيه هر دو جهت لفظى بودن و عقلى بودن وجود دارد.[374] پس ما بايد در اين مقدّمه، هر دو جهت آن را مورد بحث قرار دهيم:

1- جهت لفظى: آيا نهى، ظهور در فساد منهى عنه دارد يا نه؟

[375] اگر ما بتوانيم دليلى اقامه كنيم كه «نهى، ظهور در فساد منهى عنه دارد» و يا دليلى بر عدم آن اقامه كنيم، بحثى نيست. امّا اگر در اين مطلب شك كرديم، آيا اصلى وجود دارد كه بتواند در اينجا جريان پيدا كند؟ تنها اصلى كه ممكن است در اينجا به ذهن انسان بيايد، «استصحاب عدم» است.

يعنى بگوييم: در اينجا «عدم دلالت لفظى وضعى نهى بر فساد» را استصحاب مى كنيم.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 465

ولى پاسخ اين است كه استصحاب، حالت سابقه متيقّنه لازم دارد، يعنى بايد زمانى وجود داشته باشد كه ما يقين داشته باشيم در آن زمان، نهى دلالت بر فساد نمى كرده و اكنون شك كنيم كه آيا دلالت بر فساد مى كند يا نه؟ آن وقت استصحاب عدم، جارى كنيم. در حالى كه چنين حالت سابقه اى در اينجا وجود ندارد. بلكه قائل به دلالت نهى بر فساد معتقد است كه از اوّل، چنين دلالتى وجود داشته است و قائل به عدم دلالت نهى بر فساد، مى گويد: «از اوّل، چنين دلالتى وجود نداشته است و الآن هم دلالت بر فساد نمى كند» و ما به عنوان شاك مى باشيم و به عنوان شخص سوّم مطرح هستيم و ما اگر بخواهيم استصحاب عدمى پياده كنيم، حالت سابقه يقينى لازم داريم

و چنين حالتى نداريم و يقين قائلين به دلالت و قائلين به عدم دلالت براى ما فايده اى ندارد. ممكن است كسى بگويد: در هر لغتى وضع مفردات، قبل از وضع مركبات است و آن وقتى كه واضع لغت عرب، مفردات را وضع مى كرد، لام و الف دلالتى بر فساد نداشت. وقتى نوبت به وضع مركّبات رسيد و كلمه «لا» ى ناهيه وضع شد، ما شك مى كنيم كه آيا واضع، «لا» ى ناهيه اى را كه متعلّق به عبادت يا معامله شود، براى دلالت بر فساد، وضع كرد يا براى دلالت بر فساد، وضع نكرد؟ بنابراين حالت سابقه يقينيه تحقق دارد و آن عبارت از وضع مفردات، قبل از شروع وضع مركبات است. كه قطعاً در آن زمان براى دلالت بر فساد وضع نشده اند، لذا استصحاب عدم جارى مى شود. پاسخ اين است كه در حال وضع مفردات، اصلًا مركبى وجود نداشت تا دلالت يا عدم دلالت در مورد آن مطرح باشد. در حالى كه شما مى خواهيد استصحاب عدم دلالت «لا» ى ناهيه بر فساد را جارى كنيد و اين حالت سابقه يقينى لازم دارد. در نتيجه در شعبه اوّل از مقام اوّل- كه مربوط به دلالت لفظى نهى بر فساد در خود مسأله اصوليه است- اگر ما نتوانيم دلالت يا عدم دلالت را ثابت كنيم و در حال ترديد باقى بمانيم، اصل عملى براى اثبات دلالت يا نفى آن نداريم.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 466

2- جهت عقلى: آيا در باب عبادات و معاملات، بين حرمت و فساد ملازمه عقليّه وجود دارد؟
اشاره

اگر ما نتوانستيم ملازمه را ثابت كرده يا آن را نفى كنيم بحثى نيست. بحث در اين است كه اگر ما در اين مطلب شك كرديم، آيا اصلى وجود دارد كه بتواند در

اينجا جريان پيدا كند؟ شك ما در اينجا همانند شك در وجود ملازمه، در مسأله مقدّمه واجب است. آيا در چنين جايى استصحاب عدم ملازمه عقليه جريان پيدا مى كند؟ در اينجا دو راه براى عدم جريان استصحاب ارائه شده است، يكى توسط مرحوم آخوند و ديگرى توسط امام خمينى رحمه الله.

كلام مرحوم آخوند:

مرحوم آخوند مى فرمايد: مسأله ملازمه- نفياً و اثباتاً- امرى ازلى است و براى كسى كه شاكّ در ملازمه است، حالت سابقه متيقّنه اى وجود ندارد. يعنى اين گونه نيست كه زمانى عقل حكم به ملازمه نمى كرده و بعد از آن ما شك كنيم كه آيا بقاءً هم عقل حكم به ملازمه نمى كند يا حكم به ملازمه مى كند؟ تا بياييم استصحاب عدم ملازمه را جارى كنيم. مسأله ملازمه، مانند ساير احكام عقليه است. اگر ثابت باشد، از ازل ثابت است و اگر ثابت نباشد، از ازل ثابت نيست. همان طور كه اگر كسى شك كند كه آيا عقل، حكم به قبح ظلم مى كند يا نه؟ جايى براى استصحاب عدم حكم عقل به قبح ظلم وجود ندارد، زيرا مسأله قبح ظلم- اثباتاً يا نفياً- مربوط به ازل است. اگر عقل حكم به قبح ظلم كرده، از ازل حكم كرده و اگر حكم نكرده باشد از ازل حكم نكرده و الآن هم نمى تواند چنين حكمى داشته باشد. در حالى كه در ارتباط با شرع اين گونه نيست.

احكام شرعيه، حالت سابقه دارد. اگر ما شك كرديم كه آيا شارع مقدس اسلام، فلان چيز را حرام كرده يا نه؟ مى توانيم استصحاب عدم حرمت را جارى كنيم و بگوييم: اين شى ء، قبل از آمدن اسلام، حرام نبوده و ما شك داريم كه آيا

اسلام آن را حرام كرده

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 467

يا نه؟ در اين صورت استصحاب عدم حرمت را جارى مى كنيم. اين مطلب را مرحوم آخوند در بحث مقدّمه واجب مطرح كرده اند[376] كه در ما نحن فيه نيز پياده مى شود و نتيجه اش اين مى شود كه در صورت شك در وجود ملازمه عقليه بين حرمت و فساد، نمى توانيم استصحاب عدم وجود ملازمه را جارى كنيم.

كلام امام خمينى رحمه الله

قبل از بيان كلام امام خمينى رحمه الله لازم است به مقدّمه ذيل توجه شود: مرحوم آخوند در عين اينكه استصحاب عدم ملازمه را در اينجا نمى پذيرد، در بحث عام و خاص در مورد شكّ در قرشيّه بودن مرئه 377] و عدم قرشيّه بودن او،[378] قائل به جريان استصحاب عدم قرشيّت مرئه شده است. به اين بيان كه اين مرئه قبل از اينكه نطفه او منعقد شود، قرشيّه نبوده است و الآن كه متولّد شده شك مى كنيم آيا اتصاف به قرشيّت دارد يا نه؟ پس استصحاب عدم قرشيّت را جارى مى كنيم.[379] در اينجا دو سؤال مطرح است: 1- چرا مرحوم آخوند در بحث مقدّمه واجب، استصحاب عدم ملازمه را نپذيرفت ولى در بحث عام و خاص، قائل به جريان استصحاب عدم قرشيّت مرئه شد؟ 2- آيا در صورت شك در قرشيّت و عدم قرشيّت مرئه، استصحاب عدم قرشيّت جارى مى شود؟ پاسخ سؤال اوّل: در مسأله ملازمه، شك ما به ازل برمى گردد. مى خواهيم ببينيم آيا عقل از ازل حاكم به وجود ملازمه بين وجوب ذى المقدّمه و وجوب مقدّمه بوده است يا نه؟ و در

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 468

ما نحن فيه نيز مى خواهيم ببينيم آيا عقل از ازل حاكم به

وجود ملازمه بين حرمت شى ء و فساد آن بوده است يا نه؟ و چون شك ما به ازل برمى گردد، ما يك حالت سابقه يقينى- وجودى يا عدمى- نداريم و در حقيقت، شكّ ما، شك در بقاء نيست بلكه شك در حكم ازلى عقل است. اما در مسأله قرشيّت و عدم قرشيّت مرئه، شك ما به يك مسأله ازلى برنمى گردد.

روشن است كه اين مرئه قبل از اينكه نطفه اش منعقد شود، مرئه قرشيه موجود در خارج نبوده است ولى بعد از تولد او شك مى كنيم كه آيا با تولّد او يك مرئه قرشيّه تحقق پيدا كرده است يا نه؟ بنابراين مسأله شك در قرشيت و عدم قرشيت را نبايد با مسأله شك در ملازمه مقايسه كرد. محدوده شك فرق دارد. در يكى مربوط به حكم ازلى عقل و در ديگرى مربوط به هنگام نطفه و ولادت است و نسبت به قبل از انعقاد نطفه ترديدى وجود ندارد. اين وجه تفصيلى است كه مرحوم آخوند بين اين دو مسئله قائل شده اند. پاسخ سؤال دوّم: ما به تبعيت از امام خمينى رحمه الله معتقديم كه استصحاب عدم قرشيت مرئه هم جريان ندارد، زيرا در استصحاب بايد قضيّه متيقّنه و قضيّه مشكوكه كاملًا متّحد باشند و الّا عنوان نقض كه در «لا تنقض اليقين بالشك» اخذ شده صدق نمى كند. اگر يقين به طهارت يك لباس و شك در طهارت لباس ديگر داشته باشيم، دو موضوع و دو قضيّه تحقق دارد. ما معتقديم در استصحاب عدم قرشيت مرئه، قضيّه متيقّنه و قضيّه مشكوكه اتحاد ندارند، زيرا قضيّه متيقّنه ما اين است كه به نحو سالبه محصّله مى گوييم:

«اين زن، قرشيّه نبوده است».

سالبه محصّله، با انتفاء موضوع هم صادق است. مثل اينكه گفته شود «ليس زيد بقائم»، از باب اينكه زيدى نيست تا بخواهد اتصاف به قيام داشته باشد. امّا قضيّه مشكوكه ما به صورت «ليس» ناقصه است كه وجود موضوع در آن مفروض است. اين دو قضيّه چگونه مى توانند با هم اتحاد داشته باشند؟

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 469

اكنون كه از بيان مقدّمه فارغ شديم به ذكر راه امام خمينى رحمه الله براى عدم جريان استصحاب عدم ملازمه در ما نحن فيه مى پردازيم: امام خمينى رحمه الله مى خواهد بفرمايد: استصحاب عدم ملازمه، همانند استصحاب عدم قرشيّت مرئه است. يعنى همان طور كه قرشيّت، يك وصف وجودى براى مرئه محقق در خارج است،[380] ملازمه هم وصفى وجودى براى يك موضوع محقق در خارج است. يعنى بايد ابتدا يك وجوب ذى المقدمه تحقق داشته باشد تا پس از آن بتوانيم مسأله ملازمه را مطرح كنيم. و در ما نحن فيه، بايد ابتدا يك حرمت تحقّق داشته باشد، تا پس از آن بتوانيم ملازمه بين آن با فساد را مطرح كنيم. لذا قبل از اينكه يك چنين وجوبى در ناحيه ذى المقدمه و حرمتى در ما نحن فيه تحقق داشته باشد، موضوعى نيست تا بخواهيم ملازمه را در مورد آن پياده كنيم، همان طور كه قبل از تحقق مرئه در خارج، موضوعى نيست كه بخواهيم قرشيت را براى او ثابت كنيم. بنابراين امام خمينى رحمه الله بر اساس اين مبنا كه ملازمه، يك صفت ثبوتى است و «ثبوت شي ء لشي ء فرع ثبوت المثبت له»، مى خواهد بفرمايد: ملازمه داراى حالت سابقه عدميّه است ولى مسأله مرئه قرشيّه، حالت سابقه عدميه اش، سالبه به

انتفاء موضوع است لذا نمى توان آن را استصحاب كرد. پس نتيجه فرمايش امام خمينى رحمه الله با فرمايش مرحوم آخوند يك چيز مى شود.[381] بررسى كلام امام خمينى رحمه الله به نظر ما كلام امام خمينى رحمه الله در مورد استصحاب عدم قرشيت مرئه قابل قبول است ولى كلام ايشان در ارتباط با استصحاب عدم ملازمه، قابل مناقشه است، زيرا:

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 470

اوّلًا: طبق بيان ايشان، اگر ما بخواهيم روى خود كلمه «ملازمه» تكيه كنيم، نه تنها بايد ابتدا وجوب ذى المقدمه وجود داشته باشد، بلكه بايد وجوب مقدّمه هم وجود داشته باشد، چون ملازمه از باب مفاعله و طرفينى است. مگر اينكه گفته شود:

«ملازمه در اينجا به عنوان مسامحه و مجاز مطرح شده و مراد اين است كه وجوب ذى المقدمه، به عنوان ملزوم و وجوب مقدمه به عنوان لازمِ وجوب ذى المقدمه است». روشن است كه اثبات ملازمه به چنين معنايى، فرع تحقق ملزوم نيست. بلكه نتيجه اين ملازمه اين است كه اگر ملزوم تحقق پيدا كند، لازم هم برآن مترتب مى شود. چون اين لازم، لازمِ ماهيت نيست، بلكه لازم وجود است و بحث ما در لازمِ وجود است و براى اثبات چنين لزومى، معنا ندارد كه ملزوم اوّل در خارج وجود پيدا كند.

قرآن كريم مى فرمايد: لو كان فيهما آلهة إلّا اللَّه لفسدتا[382] اين آيه دلالت مى كند كه تعدّد آلهه غير خدا ملازم با فساد آسمان ها و زمين است. در حالى كه اين معنا تا كنون هيچ گاه تحقق پيدا نكرده و بعداً هم تحقق پيدا نخواهد كرد. كلمه «لو» در عين اينكه بر ملازمه بين شرط و جزا دلالت مى كند، دلالت بر

امتناع جزاء، به جهت امتناع شرط نيز مى كند. در نتيجه به نظر ما همان راهى كه مرحوم آخوند براى مسأله ملازمه مطرح كرد، بهتر از راهى است كه امام خمينى رحمه الله ارائه فرمودند. اگرچه بنا بر هر دو راه، استصحاب عدم ملازمه جارى نمى شود. ولى علّت عدم جريان آن همان مسأله ازليّت است نه شباهت به استصحاب عدم قرشيت مرئه. نتيجه بحث در مقام اوّل از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه از نظر مسأله اصولى، ما يك اصلى نداريم كه در صورت شك در اينكه «آيا نهى مقتضى فساد است يا نه؟» بتواند يكى از دو طرف را براى ما تعيين كند.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 471

مقام دوّم: بحث در مسأله فقهى:
اشاره

اگر عبادت يا معامله اى منهى عنه واقع شد و ما از نظر اصولى نتوانستيم پى ببريم كه آيا نهى مقتضى فساد است يا نه؟ چنانچه اين عبادت يا معامله در خارج واقع شد، آيا اصلى داريم كه بتواند صحّت يا فساد آن را براى ما معين كند؟ در اينجا از دو جهت بحث مى كنيم:

جهت اوّل (معاملات):

در باب معاملات، اصلى به نام اصالة الفساد[383] داريم، كه ظاهراً اين اصل در اينجا جريان پيدا مى كند. توضيح: الف: ما يك وقت صحّت و فساد را در ارتباط با معاملات شخصيّه فرض مى كنيم، مثل اينكه معامله اى كه متعلّق نهى قرار گرفته در خارج واقع شده باشد و ما شك داشته باشيم كه آيا اثر مقصود، بر چنين معامله اى مترتب است يا نه؟ مثلًا اگر ما قائل شويم كه «بيع در وقت ندا براى نماز جمعه، حرام است»، چنانچه كسى در آن موقع بيعى انجام دهد، از نظر فقهى، «استصحاب عدم ترتّب اثر» برآن مترتب مى شود. يعنى گفته مى شود: قبل از آنكه اين بيعِ محرّم، واقع شود، نقل و انتقالى واقع نشده بود، اكنون كه اين بيع واقع شده، ما نمى دانيم «آيا حرمت بيع، مقتضى فساد آن است يا نه؟» به همين جهت شك مى كنيم كه آيا نقل و انتقال صورت گرفته است يا نه؟ در اينجا بقاء ملكيت بايع نسبت به مبيع و ملكيت مشترى نسبت به ثمن را استصحاب مى كنيم و اين معناى فساد معامله است. تذكر: در فقه، اصل ديگرى به عنوان اصالة الصّحة داريم كه اين اصل، در ارتباط با

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 472

عمل غير جريان پيدا مى كند و مورد آن با مورد اصالة الفساد فرق مى كند.

اصالة الصّحة در شبهات موضوعيه جريان پيدا مى كند، مثلًا اگر معامله اى بين زيد و عَمرو واقع شده باشد و ما ندانيم كه آيا مقرّرات شرعى در اين معامله مراعات شده است يا نه؟ در آنجا اصالة الصحة را پياده مى كنيم. ولى اصالة الفساد، مربوط به شبهات حكميه است. يعنى در جايى كه نمى دانيم آيا معامله منهى عنه، صحيح است يا باطل؟ استصحاب عدم ترتّب را پياده مى كنيم و اين همان اصالة الفساد است. ب: اگر صحّت و فساد، در ارتباط با ماهيات و كليات فرض شود،[384] در اين صورت، اگر شارع يك معامله كلّى را متعلّق نهى خود قرار داد و ما ندانيم كه آيا اين معامله كلّى منهى عنه، صحيح است يا فاسد؟ و اطلاق و عمومى هم در كار نباشد كه ما از راه آن بتوانيم مسئله را حلّ كنيم. در اينجا نيز اصالة الفساد جريان پيدا مى كند، زيرا معناى اصالة الفساد اين است كه ما نمى دانيم آيا شارع اين معامله منهى عنه را معتبر و مؤثر در نقل و انتقال قرار داده يا نه؟ يك زمانى به طور مسلّم، شارع آن را مؤثر قرار نداده بود و آن زمانى است كه معامله را امضاء نكرده بود. الآن شك داريم كه آيا بعد از آن زمان، چنين معامله اى مورد امضاى شارع قرار گرفته يا نه؟ در اينجا استصحاب عدم امضاى شارع جريان پيدا مى كند و حكم مى كند كه شارع براى اين معامله منهى عنه، سببيّت قائل نشده است. بنابراين كسانى هم كه صحّت و فساد را در ارتباط با كلّيات مى دانند، در صورت شك در صحّت و فساد معامله منهى عنه، استصحاب عدم اعتبار

شرعى را پياده مى كنند و اين استصحاب، مقتضى فساد معامله است. در نتيجه ما در باب معاملات، اصلى به نام اصالة الفساد داريم، كه روى معاملات- از نظر فقهى- حكم فساد را مترتب مى كند.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 473

جهت دوّم (عبادات):

اگر عبادتى منهى عنه قرار گرفت و ما در مسأله اصوليه به جايى نرسيديم و نتوانستيم ثابت كنيم كه آيا عبادت منهى عنه، صحيح است يا فاسد؟ آيا وقتى وارد فقه مى شويم، اصلى وجود دارد كه بتواند يكى از دو طرف را براى ما معيّن كند؟ روشن است كه صحّت در باب عبادات به معناى ترتّب اثر مقصود نيست بلكه به معناى مطابقت مأتى به با مأمور به است كه نتيجه آن عبارت از سقوط اعاده و قضاست و در اينجا حالت سابقه وجود ندارد كه ما بخواهيم آن را استصحاب كنيم. كسانى كه براى صحّت هر عبادتى وجود يك امر فعلى- هرچند استحبابى- را لازم مى دانند، بايد چنين عبادتى را باطل بدانند. چون عبادت، با وصف اينكه منهى عنه است نمى تواند مأمور به هم باشد. اينجا مسأله اجتماع امر و نهى نيست و تعدد عنوان هم مطرح نيست. روشن است كه در اين صورت، بطلان عبادت، به جهت عدم وجود امر است نه به خاطر وجود نهى و ما عدم وجود امر را از ناحيه وجود نهى كشف كرديم، زيرا معنا ندارد عبادتى هم مأمور به و هم منهى عنه باشد.

ولى اگر ما- همانند مرحوم آخوند- صحّت عبادت را متوقف بر وجود امر ندانيم، بلكه صحّت عبادت را متوقف بر وجود ملاك در عبادت- يعنى مقرّبيّت- بدانيم. يعنى همين كه عبادتى واجد ملاك شد، براى صحّت

آن كافى است، هرچند امرى هم نداشته باشد. آيا طبق اين مبنا- كه ما هم آن را پذيرفتيم- مى توان حكم به صحّت عبادت منهى عنه كرد؟ پاسخ اين است كه اگر ما، همانند مرحوم آخوند، در ما نحن فيه- يعنى مسأله نهى متعلّق به عبادت- نهى غيرى را هم داخل بحث مى دانستيم، مانعى نداشت كه عبادتى هم داراى ملاك عبادت بوده و هم نهى غيرى به آن تعلّق بگيرد و در اين صورت، ما حكم به صحّت عبادت مى كرديم، همان طور كه در مسأله صلاة و ازاله، كسانى كه امر به ازاله را مقتضى نهى از صلاة مى دانستند، نهى متعلّق به صلاة، يك نهى

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 474

غيرى بود[385] و نهى غيرى، چون كاشف از مبغوضيت نيست، منافاتى با وجود ملاك در عبادت ندارد. صلاة، با وجود اينكه مزاحم با ازاله بود و نهى غيرى به آن تعلّق گرفته بود، ولى ملاك صلاة- يعنى مقرّبيّت- در نماز مزاحم با ازاله تحقق داشت، لذا ما حكم به صحّت نماز مى كرديم ولى اگر نهى غيرى را خارج از محلّ بحث بدانيم و بگوييم:[386]

اصول فقه شيعه ؛ ج 5 ؛ ص474

فقط نهى نفسى- كه حكايت از مبغوضيّت ذاتى منهى عنه مى كند- مورد بحث است» ديگر نمى توان تصور كرد كه از طرفى نهى نفسى كاشف از مبغوضيت به يك عبادت تعلّق گرفته و از طرفى ملاك عبادت- يعنى مقرّبيّت- در آن وجود داشته باشد. چون معناى نهى نفسى، مبغوض بودن منهى عنه و مبعّد بودن آن است، در حالى كه ملاك عبادت، محبوب بودن و مقرّبيت است و اين دو نمى توانند در شى ء واحد به عنوان واحد با

هم جمع شوند. تذكر: كلام امام خمينى رحمه الله در اينجا ابهام دارد و بايد به همان ترتيبى كه ما مسئله را بحث كرديم، توضيح داده شود، زيرا از ظاهر كلام ايشان استفاده مى شود كه نهى نفسى با وجود ملاك عبادت قابل اجتماع است. در حالى كه چنين چيزى امكان ندارد.

امام خمينى رحمه الله كه در مسأله صلاة در دار غصبى، با اينكه قائل به جواز اجتماع بودند و تعدّد عنوان وجود داشت، در صحّت صلاة در دار غصبى ترديد مى كردند، چگونه مى شود در عنوان واحد، كه منهى عنه است، احتمال مقرّبيّت هم بدهند تا امكان حكم به صحّت در آن جريان پيدا كند؟ نتيجه بحث در مقام دوّم از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه از نظر فقهى، هم در باب عبادات و هم در باب

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 475

معاملات، اصالة الفساد حاكم است و مقتضاى آن، فساد عبادت يا معامله منهى عنه است.

مقدّمه نهم: اقسام نهى متعلّق به عبادت

مرحوم آخوند در اينجا مقدّمه مفصّلى را مطرح كرده اند كه هيچ گونه ارتباطى به جهت مورد بحث ما ندارد. ايشان مى فرمايد: متعلّق نهى در عبادات، بر پنج قسم است: 1- نفس عبادت، مثل نهى متعلّق به صلاة در ايام حيض، 2- جزء عبادت، مثل نهى متعلّق به قرائت سوره سجده دار در نماز، 3- شرط عبادت، كه خارج از حقيقت عبادت است ولى تقيّدِ عبادت به آن شرط مدخليت دارد، 4- وصف عبادت، كه عنوانى غير از نفس عبادت و جزء و شرط آن است. و اين بر دو قسم است: الف: وصف ملازم، به گونه اى كه انفكاك بين آن وصف و موصوف امكان ندارد، مثل جهر و اخفات نسبت

به قرائت. ب: وصف مفارق و غير ملازم، كه انفكاك بين آن وصف و موصوف امكان دارد، مثل غصبيت براى اكوان صلاة، در مثال صلاة در دار غصبى. مرحوم آخوند سپس وارد بحث در اقسام پنج گانه شده مى فرمايد: امّا قسم اوّل كه نهى به ذات عبادت تعلّق گرفته باشد، همين محل بحث ماست، كه آيا نهى آن دلالت بر فساد مى كند يا نه؟ امّا قسم دوّم كه نهى به جزء عبادت تعلّق گرفته باشد و آن جزء فاسد و باطل شود، آيا بطلان جزء، به كلّ هم سرايت مى كند يا نه؟ مى فرمايد: اگر اين شخص، بر همان جزء منهى عنه اكتفاء بكند- مثلًا در نماز، بعد از حمد، سوره سجده دار بخواند- عبادت او باطل است ولى اگر بر جزء منهى عنه اكتفاء

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 476

نكند مثل اينكه بعد از خواندن حمد و سوره سجده دار، سوره ديگرى، غير از سوره سجده دار هم بخواند نماز او باطل نمى شود. ما از مرحوم آخوند سؤال مى كنيم: اين مسئله چه ربطى به مسأله «دلالت نهى بر فساد منهى عنه و عدم دلالت آن» دارد؟ اين يك مسأله فقهى است كه اگر جزء يك عبادتى فاسد شد و كسى اكتفاء بر همان جزء فاسد كرد، كلّ عبادت فاسد است و اگر اكتفاء برآن جزء فاسد نكرد، عبادت، فاسد نيست و ربطى به مسأله اصولى ندارد. امّا قسم سوّم كه نهى به شرط عبادت تعلّق گرفته باشد، مى فرمايد: شرط بر دو قسم است: 1- شرطى كه جنبه عباديّت دارد، مثل وضو براى نماز. 2- شرطى كه جنبه عباديّت ندارد، مثل ستر عورت براى نماز. مرحوم آخوند مى فرمايد: اگر شرط عبادت،

جنبه عباديّت داشت و منهى عنه قرار گرفت، مثل نهى از وضو به آب غصبى، و ما قائل شديم كه نهى از عبادت، اقتضاى فساد عبادت را دارد، وقتى شرط باطل شد، مشروط هم باطل مى شود، پس صلاة نمى تواند صحيح باشد. ما از مرحوم آخوند سؤال مى كنيم: اين چه ربطى به مسأله «دلالت نهى بر فساد منهى عنه و عدم دلالت آن» دارد؟ اين يك مسأله عقلى است كه اگر چيزى را شرط براى چيز ديگر قرار دادند، در صورت بطلان يا عدم تحقّق شرط، مشروط هم نمى تواند به صورت صحيح واقع شده باشد. مرحوم آخوند سپس مى فرمايد: اگر شرط عبادت، جنبه عباديّت نداشت، چنانچه منهى عنه قرار گيرد، مشروطى كه با اين شرط منهى عنه اتيان شده است، باطل نخواهد بود، چون اين شرط عنوان عباديّت ندارد. ما به مرحوم آخوند مى گوييم: اين نيز ربطى به ما نحن فيه ندارد. امّا قسم چهارم كه متعلّق نهى عبارت از وصف ملازم باشد، مثل اينكه در جايى

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 477

نهى از جهر به قرائت بشود، بازگشتش به اين است كه آن موصوف، با اين وصف، منهى عنه است، چون فرض اين است كه بين وصف و موصوف نمى توان تفكيك كرد، لذا نهى از وصف سرايت مى كند به موصوف، بلكه در حقيقت، موصوف است كه منهى عنه مى شود. يعنى نهى از جهر به قرائت، به نهى از «قرائت جهرى» برگشت مى كند و به عبارت ديگر: به نهى از جزء عبادت، برگشت مى كند و اين، صغرى براى نهى از جزء عبادت مى شود. ما از مرحوم آخوند سؤال مى كنيم: اين چه ربطى به بحث ما دارد؟

بحث ما در اصول، بحث كبروى است. ما نمى خواهيم بحث كنيم كه كجا عبادت، متعلّق نهى است و كجا متعلّق نهى نيست. ما مى خواهيم ببينيم آيا نهى متعلّق به عبادت مقتضى فساد عبادت است يا نه؟ تازه اين در صورتى است كه ما فرمايش ايشان را در اينجا بپذيريم كه «اگر متعلّق نهى، عبارت از جهر به قرائت شد، اين نهى سرايت به موصوف مى كند و قرائتى كه جزء نماز است منهى عنه مى شود». ولى فعلًا كارى به درستى يا نادرستى آن نداريم. درهرصورت، نمى تواند با مسأله اصولى ارتباط داشته باشد. امّا قسم پنجم كه نهى به وصف غير ملازم تعلّق گرفته باشد، مثل غصبيت براى اكوان صلاة در مسأله «صلاة در دار غصبى»، مى فرمايد: قائلين به امتناع اجتماع امرونهى، در اينجا قائل به سرايت نهى از غصب به عبادت مى باشند ولى قائلين به جواز اجتماع امر و نهى مى گويند: «نهى از غصب، ارتباطى با عبادت ندارد.

عبادت، در جاى خودش مأمور به است و غير مأمور به نيست و غصب هم در محدوده خودش، منهى عنه است و غير منهى عنه نيست و هيچ كدام به حدّ و مرز ديگرى سرايت نمى كند. ما از مرحوم آخوند سؤال مى كنيم: سرايت كردن و سرايت نكردن، چه ربطى به بحث ما دارد؟ قائل به سرايت، معتقد است كه نهى به عنوان عبادت تعلّق گرفته و منكر سرايت معتقد است نهى به عنوان عبادت تعلّق نگرفته است و تعلّق و عدم تعلّق نهى

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 478

به عنوان عبادت، بحثى صغروى است و ارتباطى با ما نحن فيه ندارد. بحث ما يك بحث كبروى است. مرحوم آخوند در

خاتمه اين مقدّمه مى فرمايد: گاهى نهى، به خود عبادت تعلّق مى گيرد ولى به خاطر جزء يا شرط يا وصف- ملازم يا غير ملازم- آن عبادت؛ و در اينجا تعلّق نهى به دو صورت است: 1- واسطه در ثبوت: و آن در صورتى است كه حقيقتاً خود عبادت، منهى عنه باشد ولى واسطه آمدن اين نهى حقيقى، عبارت از جزء يا شرط يا وصف باشد. 2- واسطه در عروض: و آن در صورتى است كه تعلّق نهى به عبادت، به صورت مجازى باشد و آنچه حقيقتاً متعلّق نهى قرار گرفته همان واسطه- يعنى جزء يا شرط يا وصف عبادت- است. مرحوم آخوند مى فرمايد: بنا بر هر دو تقدير، حكم مسئله روشن است. در مورد واسطه در ثبوت، خودِ عبادت، منهى عنه است، اگرچه وساطت جزء يا شرط يا وصف، سبب تعلّق نهى به عبادت گرديده است. همان طور كه تغيّر ماء، سبب مى شود كه ماء، حقيقتاً اتصاف به نجاست پيدا كند. امّا در مورد واسطه در عروض، خودِ عبادت، منهى عنه نيست. اين مانند حركت جالس سفينه است كه متحرك حقيقى عبارت از نفس سفينه است و اسناد تحرك به جالس سفينه، بر سبيل مجاز است. پس در اين صورت، منهى عنه حقيقى همان جزء يا شرط يا وصف است.[387] نتيجه بحث در مقدّمه نهم: از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه بيان مرحوم آخوند در اين مقدّمه هيچ ربطى به مسأله اصولى ما- كه به عنوان بحث كبروى است- ندارد. پس از فراغت از مقدّمات، وارد اصل بحث مى شويم:

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 479

آيا نهى مقتضى فساد منهى عنه است؟
اشاره

در اصل بحث، در دو مقام بايد بحث كنيم: عبادات

و معاملات. و با توجه به اينكه مسأله «دلالت نهى بر فساد» هم داراى جهت لفظى و هم داراى جهت عقلى است، در هريك از اين دو مقام بايد دو جهت را نيز مورد بررسى قرار دهيم. هرچند مرحوم آخوند هر دو جهت را در مورد معاملات مطرح كرده اند، ولى در ارتباط با عبادات، فقط بر جهت عقلى آن تكيه كرده و جهت لفظى را مطرح نكرده اند. در حالى كه در باب عبادات نيز بايد بحث كنيم كه اگر عبادتى منهى عنه واقع شد، آيا اين نهى- از جهت ظهور لفظى- ظهور در نهى مولوى تحريمى دارد يا اينكه ظهور در ارشاد به فساد اين عبادت دارد؟ به عبارت ديگر: همان طور كه در باب معاملات، مسأله ارشاد نهى به عدم ترتّب اثر بر معامله مطرح مى شود، در باب عبادات نيز بايد مسأله ارشاد نهى به عدم ترتّب اثر بر عبادت مطرح شود. اثر مترتب بر عبادت، دو چيز است: يكى اثر معنوى، كه عبارت از مقرّبيت است و ديگرى اثر از نظر عمل خارجى، كه عبارت از سقوط اعاده و قضاست. بنابراين بايد در باب عبادات هم، جهت لفظى مورد بحث قرار گيرد، مخصوصاً با توجه به اينكه در باب عبادات، شرايط و موانع و قواطع، معمولًا به صورت امر و نهى بيان شده اند. مثلًا وقتى شارع مقدّس مى خواهد شرطيت طهارت را براى صلاة مطرح كند، مى فرمايد: «صلِّ مع الطهارة» و ما احتمال نمى دهيم كه اين حكم، يك حكم نفسى باشد، به گونه اى كه اگر كسى نماز بدون طهارت خواند، نمازش صحيح بوده و تنها يك حكم نفسى را مخالفت كرده باشد. بلكه ما مى گوييم: «اين

امر، ارشاد به شرطيت طهارت براى صلاة است» و يا در باب نواهى وقتى مى فرمايد: «لا تصلِّ في وبر ما لا يؤكل لحمه»، ما احتمال نمى دهيم كه اين حكم، يك حكم نفسى باشد، به گونه اى كه اگر كسى نماز خود را در و بر ما لا يؤكل لحمه خواند، نمازش صحيح بوده و

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 480

تنها يك عمل حرامى انجام داده باشد. بلكه مى گوييم: «اين نهى، ارشاد به مانعيت وبر ما لا يؤكل لحمه براى صلاة است». حال كه در مورد شرايط و موانع به اين صورت است، وقتى شارع مقدّس مجموعه نماز را براى حائض متعلّق نهى قرار داده و مى فرمايد: «دعي الصلاة أيام أقرائك»، بايد بحث كنيم كه آيا اين روايت مى خواهد يك حرمت ذاتى براى نماز حائض درست كند يا اينكه ارشاد به فساد نماز اوست؟

مقام اوّل: بحث عبادات

جهت اوّل: آيا نهى متعلّق به عبادت، از نظر دلالت لفظى، ظهور در حرمت مولوى دارد يا ظهور در ارشاد به فساد آن عبادت؟ با توجه به اينكه اجزاء و شرايط و موانع عبادات، معمولًا از طريق اوامر و نواهى بيان مى شود و اين دو، هم مى توانند مولوى باشند و هم ارشادى، بعيد نيست كسى ادعا كند كه- در صورت عدم قرينه به هيچ يك از طرفين- ظاهر عرفى اين است كه، نهى متعلّق به عبادت، ارشاد به فساد آن عبادت دارد و مى خواهد بگويد: «چنين عبادتى نمى تواند مقرِّبيت داشته باشد و مسقط اعاده و قضاء باشد». مخصوصاً كه در باب معاملات نيز مسأله صحّت و بطلان، از طريق امر و نهى بيان مى شود و در آنجا مسأله ارشادى بودن نواهى مطرح شد. البته

ما نمى خواهيم بگوييم: «نهى مولوى نمى تواند به عبادت تعلّق بگيرد». اين شبهه اى است كه در جهت دوّم اين بحث جواب داده خواهد شد. در اينجا با توجه به اينكه نهى متعلّق به عبادت، نمى تواند هم نهى مولوى تحريمى باشد و هم نهى ارشادى، مى خواهيم ببينيم در جايى كه قرينه براى هيچ كدام از طرفين قائم نشده است، آيا نهى، ظهور در نهى مولوى تحريمى دارد يا ظهور در نهى ارشادى؟ متفاهم عرفى، همان معناى دوّم است و معناى ارشاد اين است كه تصور نشود با اين عبادت مى توان به هدف مقرّبيّت، معراجيّت، قربانيّت و ... رسيد بلكه چنين

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 481

عبادتى باطل است. روشن است كه نياز به ارشاد- مخصوصاً در باب عبادات كه از مخترعات شرعيه است- كاملًا وجود دارد، هرچند ما قائل به حقيقت شرعيه هم نباشيم ولى بالاخره اين عبادات از مخترعات شرعيه است. حال آيا كيفيت استعمال الفاظ در آنها به صورت حقيقت است يا به صورت مجاز؟ بحث ديگرى است كه به اينجا ربطى ندارد. لذا به نظر مى رسد اين نهى، ارشاد به فساد است. بله، اگر در جايى قرينه بر خلاف اين ظهور لفظى قائم شود و بر مولويت دلالت كند، آنجا نهى مولوى تحريمى خواهد بود. همان طور كه نهى در «لا تشرب الخمر» نهى مولوى تحريمى است. جهت دوّم: آيا اگر عبادتى حرمت پيدا كرد، عقلًا مى تواند صحيح باشد؟[388] مقدّمه: ممكن است كسى بگويد: موضوع اين بحث منتفى است، چون عبادت- با وصف عبادت بودن- نمى تواند حرمت مولوى داشته باشد. زيرا اگر اين عمل بدون قصد قربت اتيان شود- مثل اينكه حائض نماز بدون قصد قربت

بخواند- عبادت نبوده و حرام نخواهد بود. نهى، به عبادت تعلّق گرفته و عبادت، متقوّم به قصد قربت است، پس اگر بدون قصد قربت باشد، عبادتِ حرام تحقّق پيدا نكرده است. امّا اگر بخواهد اين عمل با قصد قربت اتيان شود، فرض اين است كه اين عمل صلاحيت مقرِّبيت ندارد و اگر انسان چيزى را كه مقرّبيت ندارد به قصد قربت اتيان كند، كار حرامى انجام داده است. البته حرمت آن ذاتى نيست بلكه حرمت تشريعى است يعنى مطلبى را به شارع نسبت داده، بدون اينكه شارع با آن موافق باشد. و اگر در جايى حرمت تشريعى تحقّق پيدا كرد، ديگر نمى شود حرمت ذاتى هم تحقّق پيدا كند.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 482

دو حرمت نمى تواند در يكجا جمع شود. در پاسخ مى گوييم: در اولين مقدّمه از مقدّمات بحث، ما- به تبعيت از مرحوم آخوند- پاسخ اين سؤال را مطرح كرديم. مرحوم آخوند در آنجا فرمودند: عبادت منهى عنه بر دو قسم است: قسم اوّل: عبادتى كه عباديتش ذاتى است و متوقف بر امر و بيان شارع نيست، مثل سجود براى خداوند، خضوع در مقابل خداوند و ذكر خداوند متعال. قسم دوّم: عبادت تعليقى، يعنى چيزى كه اگر به جاى نهى، امرى به آن تعلّق مى گرفت، آن امر، امرِ عبادى بود، مثل صوم عيدين. به اين معنا كه اگر به جاى نهى، قرار بود صوم عيدين مانند ساير ايّام مأمور به واقع شود، امر آن جنبه عبادى داشت و كسى احتمال توصّلى بودن آن را نمى داد. مرحوم آخوند در آنجا صلاة را نيز از قسم دوّم قرار داده بود و ما به ايشان اشكال كرديم كه

صلاة داخل در قسم اوّل است، زيرا نماز عبارت از ركوع، سجود، ذكر، تسبيح و تحميد خداوند است كه عباديّت اين ها ذاتى است. يكى از اشكالاتى كه در آنجا بر مرحوم آخوند وارد كرديم اين بود كه به ايشان گفتيم: شما چه انگيزه اى داريد كه روى كلمه «عبادت» تكيه مى كنيد؟ بحث در اين است كه «آيا نهى از شى ء، مقتضى فساد آن است يا نه؟» و از اين عنوان استفاده مى شود كه دو حالت صحّت و فساد بايد در آن شى ء بتواند جريان پيدا كند. بنابراين «نهى از شى ء» شامل «نهى از شرب خمر» نمى شود، زيرا در شرب خمر، دو حالت صحّت و فساد تصور نمى شود. امّا اين اشكال در بحث فعلى ما جريان پيدا نمى كند، زيرا در اينجا مى خواهيم ببينيم آيا بين حرمت عبادت و فساد آن، ملازمه اى عقلى وجود دارد يا ندارد؟ پس در اينجا چاره اى جز مطرح كردن عنوان «عبادت» نداريم، چون حرمت متعلّق به عبادت مى خواهد طرف ملازمه واقع شود. پس اگرچه در ارتباط با محلّ نزاع لازم نيست روى عنوان عبادت تكيه كنيم ولى در اينجا بايد عنوان عبادت را مطرح كنيم.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 483

پس از بيان مقدّمه فوق به سراغ اصل بحث مى رويم، تا ببينيم آيا اگر عبادتى حرمت مولوى پيدا كرد، عقلًا مى تواند صحيح باشد؟ قدر متيقّن از محلّ بحث، جايى است كه عبادتى حرمت ذاتى داشته باشد، مثل صلاة حائض در جايى كه به او مى گويند: «دعي الصلاة أيّام أقرائك»،- كه به نظر ما- عباديّت صلاة جنبه ذاتى دارد.[389] و يا اگر به حائض گفته شود: «لا تسجدي للَّه»، چون سجود- هم به نظر ما

و هم به نظر مرحوم آخوند- عباديّت ذاتى دارد. در چنين مواردى كه بين عباديّت و حرمت مولوى جمع مى شود و مسأله ارشاد هم در كار نيست، آيا از نظر ملازمه عقليه چه بايد گفت؟ پاسخ اين است كه عقل، به طور وضوح حكم مى كند كه اگر چيزى كه عباديّت ذاتى دارد، متعلّق نهى مولوى تحريمى قرار گيرد و جنبه ارشاد هم در كار نباشد، نهى تحريمى كاشف از مبغوضيّت منهى عنه است و مبغوضِ مولا با اشتمال بر مفسده لازم الاجتناب، انسان را از خدا دور مى كند و نمى تواند مقرّبيت داشته باشد، و تعدّد عنوان هم در كار نيست. سجود حائض، هم ذاتاً عبادت است و هم متعلّق نهى تحريمى مولوى قرار گرفته است. پس چگونه مى تواند صحيح باشد؟ در حالى كه معناى صحّت عبادت، حصول قرب به سوى خداوند است. لذا در اينجا هم موضوع مسئله قابل تصور است و هم حكم آن از نظر عقل روشن است و ترديدى نيست كه بين حرمت عبادت و فساد آن ملازمه وجود دارد. آيا نهى تنزيهى كراهتى متعلّق به خود عبادت 390] نيز مستلزم فساد آن است؟ ما وقتى اصل بحث «دلالت نهى بر فساد» را مطرح مى كرديم، گفتيم: دايره بحث، عموميت داشته و علاوه بر نهى تحريمى، شامل نهى تنزيهى كراهتى هم مى شود ولى در ارتباط با مثال تعلّق نهى كراهتى به ذات عبادت با مشكل برخورد كرديم. در آنجا

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 484

گفتيم: در مسأله «صلات در حمّام» متعلّق كراهت، ذاتِ عبادت نيست بلكه «واقع ساختن صلاة، در حمام» مكروه است امّا نفس عبادت- بما أنّها عبادة- متعلّق كراهت واقع نشده است. هرچند

ما در تعبيرات خودمان عنوان «عبادات مكروهه» را به كار مى بريم و مرحوم آخوند نيز همين عنوان را بر سه قسم دانستند كه قسم روشن آن همين «صلاة در حمام» بود. قسم ديگر آن نيز «لا تصلِّ في مواضع التهمة» بود كه مرحوم آخوند فرمودند: «متعلّق كراهت، بودن در مواضع تهمت است، هرچند در غير حال صلاة» و اين اصلًا ربطى به بحث ما- يعنى مسأله كراهت در عبادت- ندارد، زيرا عبادت- بما هي عبادة- متعلّق كراهت واقع نشده است. قسم ديگر آن نيز «لا تصم يوم العاشور» است كه مرحوم آخوند مسأله تزاحم بين مستحبين- صوم و ترك آن- و ترجيح جانب ترك را در مورد آن مطرح كردند. پس در اينجا هم كراهتى وجود ندارد و بر اساس اين تقريبى كه ما ذكر كرديم، متعلّق كراهت در مورد «صوم روز عاشورا» عبارت از عنوان «تشبّه به بنى اميّه» است، زيرا بنى اميّه روز عاشورا را به عنوان عيد خود مى دانستند و همانند ساير اعياد با آن برخورد مى كردند و يكى از كارهاى آنها در روز عاشورا روزه گرفتن بود. بنابراين مورد هم كراهت به ذات عبادت تعلّق نگرفته است. البته ما در آنجا يك مثال براى تعلّق نهى كراهتى به ذات عبادت پيدا كرديم و آن مسأله كراهت اقتداى مسافر به حاضر بود.[391] سپس در پاسخ اين اشكال كه «در اينجا هم كراهت به ذات عبادت تعلّق نگرفته، بلكه به «تخصّص نماز به خصوصيت اقتداى مسافر به حاضر» تعلّق گرفته، پس اين هم شبيه صلاة در حمام است» گفتيم: در باب نماز جماعت، دو عبادت وجود دارد: اصل نماز، يك عبادت و جماعت

بودن آن، عبادت ديگر است. جماعت نيز نياز به قصد قربت دارد و اگر كسى آن را از روى ريا انجام دهد، جماعتش باطل است و چه بسا گفته مى شود كه صحّت نماز او هم محلّ اشكال است.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 485

در اين صورت، نهى متعلّق به اقتداى حاضر به مسافر، نهى كراهتى متعلّق به عبادت- يعنى اقتداء- مى شود. به هرحال ما كارى به مثال آن نداريم بلكه بايد مسئله را به طور كلّى بحث كنيم كه «آيا تعلّق نهى كراهتى به ذات عبادت، عقلًا مستلزم فساد آن است؟». در ارتباط با نهى تحريمى، مسئله براى ما روشن و واضح بود، زيرا حرمت، كاشف از مبغوضيّت است و مبغوضيّت، ملازم با مبعّديت است و مبعّديت نمى تواند با مقرّبيت جمع شود. ولى در ارتباط با نهى كراهتى، ما واقعاً با مشكل روبرو هستيم. از طرفى اين عبادت را مرجوح مى دانيم. مرجوحيت به اين معناست كه مولا از تحقّق آن خوشش نمى آيد و عدم آن بهتر از وجودش مى باشد. هرچند آن را نهى تحريمى نكرده ولى بالاخره مرجوحيت دارد. حال چگونه ممكن است چيزى هم مرجوح باشد و هم مقرِّب؟ همان طور كه در مورد نهى تحريمى متعلّق به عبادت، جمع بين مبغوضيّت و مقربيّت، از نظر عقل امكان نداشت، در اينجا هم همان ملاك- به درجه ضعيف تر- وجود دارد. ما نمى توانيم بين حرمت و كراهت فرق گذارده و بگوييم: «مبغوضيت كامل، با مقربيّت نمى سازد ولى مبغوضيّتِ فى الجمله، با مقرّبيّت سازگار است». بلكه مبغوضيّت، به طور كلّى، با مقرّبيّت نمى سازد، خواه مبغوضيتِ كامل باشد يا فى الجمله. از طرف ديگر، معناى كراهت اين است كه اين عمل اگرچه مرجوح است ولى مولا

اذن در انجام آن را داده است. آيا مى توان گفت: «مولا اذن در انجام عبادت فاسد داده است»؟ چگونه ممكن است مولا بگويد: «به تو اجازه دادم كه عبادت فاسد- كه هيچ اثر ندارد- را به عنوان عبادت اتيان كنى»؟ لذا در اينجا ما قدرى با مشكل مواجه مى شويم. پس چه بايد بكنيم؟ بهترين راه حلّى كه به نظر مى رسد اين است كه بگوييم: در جايى كه عبادت، متعلّق نهى تحريمى قرار گرفته و عقل مى گويد: «حرمت،

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 486

ملازم با فساد است»، اگر كسى اين عبادت منهى عنه را انجام داد، هم عملش فاسد است و هم كار حرامى انجام داده و مستحق عقوبت است. به عبارت ديگر: در آنجا هم حكم تكليفى وجود دارد و هم حكم وضعى. امّا در ما نحن فيه ترديدى نيست كه كراهت ملازم با فساد عبادت است، زيرا عمل مرجوح نمى تواند مقرِّب به سوى مولا باشد. ولى اذنى كه از كراهت استفاده مى شود معنايش اين است كه انجام اين عمل مكروه، استحقاق عقوبت به دنبال ندارد.

مقام دوّم: بحث معاملات
[بحث در مقام ثبوت
اشاره

در اين مقام نيز بايد از دو جهت بحث كرد: جهت لفظى و جهت عقلى. جهت اوّل: آيا نهى متعلّق به معامله، از نظر دلالت لفظى، ظهور در حرمت مولوى دارد يا ظهور در ارشاد به فساد آن معامله؟ روشن است كه موضوع اين بحث، جايى است كه ما فقط يك نهى مانند «لا تبع ما ليس عندك» داريم و قرينه اى خارجى بر مولويت يا ارشاديت اين نهى قائم نشده است. مى خواهيم ببينيم آيا عرف چه معنايى را از اين «لا تبع ما ليس عندك» استظهار مى كند؟ در باب معاملات،

دو نكته وجود دارد كه مى تواند راه گشا باشد: 1- معاملات، معمولًا جنبه امضائى دارد و شارع هيچ معامله اى را تأسيس نكرده است. به خلاف عبادات كه جنبه تأسيسى دارد و ما خواه حقيقت شرعيه را بپذيريم يا نپذيريم، بالاخره صلاة با اين كيفيت، امرى است كه شارع آن را اختراع كرده است.

عبادات، چيزى است كه عقل عقلاء به آن نمى رسد، مگر چيزهايى چون سجود و تسبيح و تقديس كه عباديّت آنها ذاتى است. و الّا همين صلاة را اگر ما حتى يك ركعت اضافه بخوانيم، اگرچه به نظر بيشتر عقلاء پرستش تحقّق پيدا كرده است ولى اضافه يك ركعت، موجب بطلان نماز و عدم تحقّق غرض شارع است. امّا معاملات، بين مردم متداول بوده و نقشى كه شارع در اين زمينه دارد اين است

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 487

كه گاهى جلوى بعضى از معاملات عقلائيه- مثل ربا[392]- را گرفته است. و يا براى استحكام نظم اجتماع، شرايطى را اضافه كرده، كه بين عقلاء وجود نداشته است. مثلًا بيع غررى نزد عقلاء مانعى ندارد ولى شارع جلوى آن را گرفته و با «نهى النبىّ عن بيع الغرر» حكم به بطلان معامله غررى نموده است. امّا اساس بيع را شارع امضاء كرده است نه تأسيس. 2- در باب معاملات، سه عنوان در طول يكديگر قرار دارند و هركدام در رتبه اى مقدم بر ديگرى قرار گرفته اند، به خلاف باب عبادات. آن سه عنوان عبارتند از: 1- فعل مباشرى و بلاواسطه متعاملين، و آن سببى است كه از متعاملين تحقّق پيدا مى كند. سبب در بيع، عبارت از «ايجاب و قبول» است و در معاملات اگر تعاطى خارجى را

جانشين ايجاب و قبول بدانيم، همان «تعاطى خارجى» به عنوان سبب است. در ايقاعات- مثل طلاق- نيز سبب عبارت از همان ايجابى است كه از مكلّف صادر مى شود. 2- مسبّب، كه ترتّب بر اين سبب پيدا مى كند و آن عبارت از تمليك و تملك، نقل و انتقال، زوجيت و امثال آن مى باشد كه به واسطه سبب تحقّق پيدا مى كند. مسبّب، به عنوان يك عمل با واسطه براى مكلّف مطرح است. آنچه مستقيماً با مكلّف ارتباط دارد همان سبب- يعنى ايجاب و قبول- است، لذا اسناد تمليك به بايع، به عنوان يك فعل تسبيبى است، به اين معنا كه سبب آن در اختيار بايع است و الّا خودش مقدور با واسطه است. 3- آثارى كه بر مسبّب بار مى شود، مثلًا بعد از اينكه مشترى مالك مبيع شد، مى تواند در آن تصرف كند و در باب زوجيت مى تواند استمتاع كند. اين ها مسائل طولى و ترتبى است كه در باب معاملات تحقّق دارد. ولى نماز، عبارت از همين اعمال است و مسأله سبب و مسبّب و آثارى كه بر مسبّب مترتب است، به اين كيفيت، در باب عبادات

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 488

مطرح نيست. با توجه به آن دو نكته و جهات سه گانه اى كه در باب معاملات وجود دارد در مى يابيم كه هدف اصلى از معاملات، عبارت از آثار مترتب بر معامله است. به گونه اى كه حتى مسبّب هم مقدمه براى آن آثار است. مشترى خانه مى خرد، نه فقط براى مالك شدن، بلكه ملكيت هم مقدّمه براى آثار- يعنى سكونت و بهره بردن- است. در باب زوجيت نيز، ايجاب و قبول، صرفاً به منظور تحقّق زوجيت نيست بلكه

زوجيّت هم به عنوان مقدّمه براى آثار- مثل استمتاع و ...- مطرح است. بنابراين هدف اصلى در باب معاملات، عبارت از آثارى است كه در رتبه سوّم قرار گرفته اند. به همين جهت فقهاء صحّت را به معناى ترتّب اثر بر معامله دانسته اند. از اينجا معلوم مى شود كه معناى عرفى «لا تبع ما ليس عندك» اين است كه با فروختن مال مردم نمى توان به اثر مقصود از بيع رسيد و اين به معناى بطلان و فساد چنين معامله اى است. به عبارت ديگر: عرف بين «لا تشرب الخمر» و «لا تبع ما ليس عندك» فرق مى گذارد. از «لا تشرب الخمر» حرمت تكليفى را استظهار مى كند ولى از «لا تبع ما ليس عندك» ارشاد به فساد را استظهار مى كند. همان طور كه از «لا تصلِّ في وبر ما لا يؤكل لحمه» ارشاد به مانعيت پوشيدن وبر ما لا يؤكل لحمه براى صلاة را استفاده مى كرد و همان طور كه از امر به وضوء براى نماز، ارشاد به شرطيت را و از نهى متعلّق به عبادت- مثل صلاة حائض- ارشاد به بطلان و فساد را استفاده مى كرد. البته ما نمى خواهيم بگوييم: «نهى مولوى تحريمى نمى تواند به معامله تعلّق بگيرد». موضوع بحث ما جايى است كه نهى تحريمى به يك معامله اى تعلّق گرفته باشد، مثل بيع مصحف به كافر يا بيع عبد مسلمان به كافر. بلكه ما در اين بخش از بحث، فقط در ظهور لفظى بحث داريم و آن هم متمركز در اين است كه عرف «لا تشرب الخمر» و «لا تبع ما ليس عندك» را از يك وادى نمى داند. در «لا تشرب الخمر» چيز ديگرى به جز حرمت تكليفى- كه روى شرب خمر

رفته- وجود ندارد تا

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 489

شارع بخواهد ارشاد به آن داشته باشد ولى در باب معاملات، چون هدف نهايى رسيدن به احكام و آثار است، نهى آن را نهى ارشادى مى داند. البته اين مطلب، يك استظهار عرفى است و ممكن است كسى آن را انكار كند و ما هم نمى توانيم او را ملزم به پذيرفتن آن بنماييم، زيرا مسئله برهانى نيست و به فهم عرفى ارتباط ندارد. يادآورى: بحث ما در جايى است كه قرينه اى بر مولويت يا ارشاديت نهى نداشته باشيم. جهت دوّم: آيا اگر معامله اى حرمت مولوى پيدا كرد، عقلًا مى تواند صحيح باشد؟[393] در بحث از جهت اوّل گفتيم: در معاملات، سه عنوان طولى تحقّق دارد:[394] 1- سبب، مثل ايجاب و قبول، 2- مسبّب، مثل تمليك و تملّك در باب بيع و زوجيت در باب نكاح، 3- آثار مترتب بر مسبّب، مثل جواز تصرف در باب بيع و جواز استمتاع در باب نكاح. كه موضوع اين «جواز»- يعنى ملكيت و زوجيت- در رتبه مقدّم بر حكم قرار گرفته است. در باب عبادات، نهى به عبادت تعلّق گرفته بود و عناوين ديگرى وجود نداشت ولى در اينجا كه نهى مولوى تحريمى- بنا بر فرض- به معامله تعلّق گرفته است بايد ملاحظه كنيم كه آيا اين نهى به كدام يك از اين عناوين سه گانه تعلّق گرفته است؟

سپس ببينيم آيا در كدام مورد آن ملازمه عقلى تحقّق دارد؟ قسم اوّل: اگر نهى به عنوان اوّل- يعنى سبب و لفظى كه به عنوان فعل مباشرى و بلاواسطه مكلف بود- تعلّق بگيرد، مثل اينكه مكلف مشغول نماز فريضه باشد و در اين ميان مشترى براى

خريدن خانه او آمد و ملاحظه كرد كه اگر بخواهد تا آخر نماز صبر كند، چه بسا مشترى از دست او مى رود، در حالت نماز به مشترى گفت: «بعتك

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 490

داري» و مشترى هم گفت: «قبلت». نفس گفتن اين «بعتك داري» در نماز واجب، عمل حرام 395] و موجب استحقاق عقوبت و بطلان نماز است. حال بحث در اين است كه آيا حرمت اين معامله، عقلًا مستلزم بطلان معامله است؟ پاسخ اين سؤال منفى است، زيرا در اين معامله كمبودى وجود ندارد تا بخواهد باطل باشد. اينجا باب عبادات نيست كه گفته شود: «مبغوضيت، منافات با مقرّبيّت دارد». مبغوضيت اين سبب، منافات با سببيّت ندارد. اگر منافات داشت، بايد هرجا پاى سببيّت مطرح است، قيدى به آن اضافه كنيم و بگوييم: «سبب نبايد حرام باشد و الّا نمى تواند سببيّت پيدا كند». در حالى كه از «من أتلف مال الغير فهو له ضامن» استفاده مى شود كه اتلاف مال غير، سببيّت براى ضمان دارد و اتلاف مال غير، اگرچه در بعضى از موارد، محكوم به حرمت نيست 396] ولى معمولًا قسم حرام آن اتفاق مى افتد. امّا سببيت، كارى به حلّيّت و حرمت اتلاف ندارد. در ما نحن فيه نيز همين طور است.

«بعتك داري» در حال صلاة، اگرچه حرام است ولى منافاتى با سببيّت براى نقل و انتقال ندارد و ما وقتى اين مسئله را با عقل در ميان بگذاريم، عقل هيچ گونه ملازمه اى بين حرمت و فساد معامله نمى بيند. قسم دوّم: اگر نهى تحريمى مولوى به عنوان دوّم- يعنى عنوان تمليك و تملك و زوجيت- تعلّق بگيرد، مثل «فروختن عبد مسلمان به مشترى كافر» كه حرمت

مولوى دارد،[397] آيا اين نهى، عقلًا ملازم با فساد معامله است؟

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 491

پاسخ اين سؤال منفى است. درست است كه فروختن عبد مسلمان به مشترى كافر، حرمت مولوى تكليفى دارد و مبغوض شارع است ولى چرا چنين معامله اى فاسد باشد؟ معامله در صورتى فاسد است كه فاقد بعضى از شرايط يا خصوصيات معتبر در معامله باشد و نهى شارع در اينجا سبب از بين رفتن هيچ يك از خصوصيات و شرايط معامله نشده است. بنابراين وجهى براى بطلان معامله وجود ندارد. در باب معاملات، اجتماع مبغوضيت و صحّت مانعى ندارد. معاملات، مثل عبادات نيست كه اجتماع مبغوضيت و مقرّبيّت امكان نداشت.

كلام شيخ انصارى رحمه الله

شيخ انصارى رحمه الله در اينجا مسئله را تفصيل داده مى فرمايد: ما بايد ببينيم آيا سببيتى كه در معاملات شرعيه وجود دارد، سببيّت شرعيه است- يعنى مثلًا شارع بيع را سبب براى نقل و انتقال قرار داده است- يا اينكه سببيّت آنها عقليّه است ولى با توجه به اينكه عقل ما نمى تواند به آنها پى ببرد، شارع- بر اساس احاطه علمى به همه واقعيات- ما را در جريان آنها قرار مى دهد؟ ايشان مى فرمايد: اگر سببيّت معاملات براى ترتّب آثارشان، يك سببيّت شرعيّه باشد، يعنى شارع- بما هو شارع- سببيّت را براى اين ها جعل كرده است، در اينجا نهى دلالت بر فساد مى كند. چگونه مى شود شارع از طرفى «بيع عبد مسلمان به مشترى كافر» را حرام و مبغوض و داراى مفسده لازم الاجتناب قرار دهد و از طرفى خودش براى آن سببيّت جعل كند؟ اگر سلطه كافر بر مسلمان، نزد شارع مبغوضيّت دارد، چرا- با عدم جعل سببيّت برآن- از آن جلوگيرى

نمى كند؟ بنابراين از مبغوضيّت نزد شارع مى فهميم كه اين معامله فاسد است و شارع براى آن جعل سببيّت نكرده است. امّا اگر سببيّت، عقلى باشد و ربطى به شارع نداشته باشد بلكه شارع فقط به عنوان كاشف مطرح باشد، در اينجا شارع- بما هو شارع- نمى تواند جلوى سببيّت آن را

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 492

بگيرد. سببيّت عقليّه- مانند سببيّت نار براى احراق- به دست شارع نيست.[398] شارع فقط مى تواند جعل تحريم كند و بگويد: «بيع عبد مسلمان به مشترى كافر، نزد من مبغوض است و من آن را حرام كردم امّا تأثير آن را نمى تواند جلوگيرى كند. در نتيجه روى مبناى اوّل، بين مبغوضيّت و فساد، ملازمه وجود دارد ولى روى مبناى دوّم ملازمه اى وجود ندارد.[399] بررسى كلام شيخ انصارى رحمه الله: واقعيت اين است كه سببيّت در باب معاملات، نه به عنوان سببيّت شرعيّه است و نه به عنوان سببيّت عقليّه. معاملات، امورى عقلائيه هستند كه عقلاء براى بقاء زندگى اجتماعى خودشان وضع كرده اند.[400] لذا سببيّت معاملات، يك سببيّت شرعى نيست. در كشورهايى كه به خدا عقيده ندارند نيز معاملات وجود دارد و قبل از شرع هم تحقّق داشته است. وقتى خود ملكيت و زوجيّت واقعيت نداشتند، چگونه مى توانيم براى اسباب آنها واقعيت عقلى قائل شويم؟ اين ها امورى اعتبارى نزد عقلاء هستند كه شارع اكثر آنها را امضاء كرده و بعضى را نيز- مانند ربا- امضا نكرده است. بنابراين شارع نه مخترع است نه كاشف، بلكه امضاءكننده است. ممكن است كسى به ما بگويد: درست است كه شيخ انصارى رحمه الله مبناى

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 493

سوّم- يعنى امضاء- را مطرح نكرده است

ولى نتيجه مترتب بر مبناى اوّل، بر مبناى سوّم هم مترتب مى شود. زيرا بنا بر مبناى سوّم، شارع بايد معامله را امضاء كند. چطور مى شود كه شارع از يك طرف «بيع عبد مسلمان به مشترى كافر» را- كه معامله متداول بين عقلاست- امضاء كند و از طرف ديگر آن را مبغوض بداند؟ در پاسخ مى گوييم: شارع كه روى تك تك معاملات بيعى نمى تواند انگشت گذاشته باشد. شارع با أحلّ اللَّه البيع، معامله اى كه نزد عقلاء به عنوان بيع معروف است، را مورد تأييد قرار داده است. بعد در مقابل اين اطلاق، مقيّداتى را بيان كرده است. مثلًا با «نهى النبي عن بيع الغرر» مى خواهد بگويد كه من- به عنوان شارع- بيع غررى را امضاء نمى كنم. در مسأله «بيع عبد مسلمان به مشترى كافر»، اگر شارع نهى خود را به صورت نهى ارشادى مطرح مى كرد و مثلًا مى گفت: «بيع عبد مسلمان به مشترى كافر، مورد امضاى من نيست»، اين به عنوان تقييدى در مقابل اطلاق أحلّ اللَّه البيع بود و بحثى نبود. امّا مسئله اين نيست. شارع اطلاق أحلّ اللَّه البيع را امضاء كرده و حكم به صحّت مطلق بيع نموده است- به جز مواردى كه با قيد خارج شده اند- امّا وقتى به «بيع عبد مسلم به مشترى كافر» مى رسد، آن را باطل ندانسته بلكه مبغوض مى داند.

چون فرض ما در جايى است كه نهى، نهى تحريمىِ مولوى كاشف از مبغوضيّت منهى عنه نزد شارع است. آنجا مطلق بيع را صحيح و مورد امضاى خود مى داند ولى «بيع عبد مسلمان به مشترى كافر» را حرام مى داند و مجرّد حرمت نمى تواند تقييدى در اطلاق دليل صحّت به وجود آورد.

مانعى ندارد كه صحّت به قوت خودش باقى باشد و عمل مبغوض هم در خارج تحقّق پيدا كرده باشد. يعنى معامله صحيح باشد ولى استحقاق عقوبت داشته باشد. البته نمى خواهيم بگوييم: «شارع نمى تواند حكم به بطلان بنمايد». بلكه بحث در اين است كه آنچه ما از شارع در اين زمينه مى بينيم فقط حكم تحريم مولوى است و ما

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 494

نمى توانيم تحريم مولوى را به مقابله با اطلاق أحلّ اللَّه البيع بفرستيم. به خلاف «نهى النبي عن بيع الغرر» كه ارشاد به فساد بيع غررى بود و فساد بيع غررى با اطلاق أحلّ اللَّه البيع نمى سازد، لذا بايد اطلاق را تقييد بزند.

نكته:

مرحوم آخوند در ذيل اين بحث، مطلبى را از ابو حنيفه و شيبانى نقل كرده اند و آن اين است كه «نهى در معاملات، نه تنها دلالت بر فساد نمى كند، بلكه دلالت بر صحّت معامله مى كند».[401] ابو حنيفه و شيبانى اين مطلب را به صورت كلّى مطرح كرده اند كه ما كليّت آن را قبول نداريم، ولى بعضى از مواردش را ناچاريم بپذيريم. يكى از مواردى كه اين حرف قبول مى شود، همين مسأله ما نحن فيه است. زيرا يكى از شرايط تكليف، قدرت بر مكلّف به است.[402] در ما نحن فيه هم وقتى شارع مى گويد: «عبد مسلمان را به كافر نفروشيد»، آنچه مبغوض شارع است، گفتن «بعت و اشتريت» نيست بلكه مبغوض شارع اين است كه عبد مسلمان زير سلطه مِلكى يك مشترى كافر قرار بگيرد، يعنى مالك او، شخص كافرى بشود. در اين صورت اگر بخواهد چنين معامله اى باطل باشد، مكلّف قدرت بر انجام آن ندارد و شارع نمى تواند از آن

نهى كند. معلوم مى شود كه «تمليك عبد مسلمان به مشترى كافر» تحت قدرت و اختيار ماست و اين جز با صحّت معامله امكان ندارد. قسم سوّم: اگر نهى به ارتباط بين سبب و مسبّب تعلّق بگيرد، يعنى سبب به تنهايى و مسبّب به تنهايى متعلّق نهى واقع نشده بلكه متعلّق نهى عبارت از اين است كه مكلف بخواهد از راه اين سبب، به مسبّب برسد. و به عبارت ديگر: متعلّق نهى

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 495

عبارت از تسبب سبب براى مسبّب باشد. مثال عرفى آن اين است كه پدرى فرزند خود را از مسافرت با اتومبيل به فلان شهر نهى كند. در اينجا اصل مسافرت به آن شهر يا سوار شدن بر اتومبيل و رفتن به شهر ديگر متعلّق نهى قرار نگرفته است. بلكه متعلّق نهى عبارت از اين است كه فرزند بخواهد با اتومبيل به آن شهر برود. امّا مثال شرعى 403]: يكى از محرّمات، عبارت از ظهار است. ظهار اين است كه كسى به همسر خود بگويد: «ظهرُكِ علىَّ كظهر أُمّي»، يعنى پشت تو براى من، مانند پشت مادرم مى باشد» و از اين راه بخواهد بين خودش با اين زن، مفارقت حاصل كند.

روشن است كه متعلّق حرمت در اينجا نفس تلفظ به اين الفاظ و يا مفارقت بين زن و شوهر نيست.[404] بلكه آنچه محكوم به حرمت است اين است كه مكلف بخواهد از طريق گفتن اين الفاظ، بين او و همسرش مفارقت حاصل شود. حال بحث در اين است كه آيا اين حرمت،[405] عقلًا ملازم با فساد است؟ همان طور كه در قسم دوّم گفتيم، اين نهى نه تنها ملازم با فساد

نيست، بلكه دليل بر صحّت است، زيرا اين نهى كاشف از اين است كه عمل منهى عنه، مقدور براى مكلّف بوده ولى مبغوض نزد شارع است. لذا اگر كسى ظهار كرد، به هدف مفارقت مى رسد و آثار ظهار برآن مترتب مى شود، در حالى كه اصل ظهار، عمل حرام و مبغوض شارع و موجب استحقاق عقوبت است. پس اين مورد نيز از مواردى است كه كلام ابو حنيفه پياده مى شود. نكته: سه قسم مذكور در اين جهت مشترك بودند كه ملازمه عقليّه بين حرمت و فساد وجود نداشت و در دو قسم اخير آن، علاوه بر اينكه حرمت، ملازم با فساد نبود،

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 496

دلالت بر صحّت هم مى كرد. همان گونه كه قبلًا اشاره كرديم، در اينجا قسم چهارم نيز وجود دارد و آن اين است كه نهى و حرمت مولوى، به هيچ يك از سبب، مسبّب و تسبب تعلّق نگرفته باشد بلكه به اثر معامله تعلّق گرفته باشد. مثلًا اثر بيع اين بود كه بايع بتواند هرگونه تصرفى را در ثمن و مشترى هرگونه تصرفى را در مبيع انجام دهد. در روايت وارد شده است:

«ثمن العذرة سحتٌ»، يعنى «ثمن عذره، حرام است»[406] حرمت، وقتى به ذات، متعلّق شد، به اين معناست كه هرگونه تصرفى كه در اين پول بخواهد انجام دهد حرام است.

يا مثلًا اگر روايتى بگويد: «اگر كسى با زنى كه در عدّه ديگرى است، ازدواج كند، هرگونه استمتاع از او حرام است»، در اينجا حرمت مولوى به اثر نكاح تعلّق گرفته است، بدون اين كه مسأله ارشاد در كار باشد. شيخ انصارى رحمه الله در مكاسب محرّمه مى فرمايد: «حرمت متعلّق به اثر

معامله، ملازم با فساد معامله است، زيرا نمى شود هم بيع عذره نجسه، صحيح باشد و هم تصرف در ثمن آن حرام باشد، چون صحّت به اين معناست كه ثمن عذره، داخل در ملك بايع مى شود. پس چگونه مى شود همه تصرفات بايع در آن حرام باشد.

بنابراين حرمت همه تصرفات بايع در ثمن، كاشف از بطلان معامله است و در حقيقت در اينجا يك ملازمه عقليّه بين حرمت و فاسد وجود دارد و در بين صور چهارگانه تنها همين صورت است كه بين حرمت و فساد، ملازمه عقلى وجود دارد. عقل نمى تواند بپذيرد كه شارع از طرفى معامله را صحيح دانسته و از طرفى همه تصرفات را ممنوع كند، مخصوصاً با توجه به اينكه مقصود اصلى متعاملين در باب معاملات، دست يابى به آثار معامله مى باشد. هدف اصلى زوجيّت، ترتّب آثار است. پس اگر شارع در جايى نهى كرد از ترتّب آثار زوجيّت، اين به معناى عدم تحقّق زوجيّت است، نه اينكه

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 497

زوجيّت، تحقّق يافته ولى آثارى برآن مترتب نمى شود. اين يك اعتبار لَغوى است.

معاملات، امورى اعتبارى مى باشند و هدف از اعتبار ملكيت و زوجيّت و امثال آن، آثار مترتب بر آنهاست. پس جلوگيرى از اين آثار، كاشف از عدم تحقّق عناوين ملكيت و زوجيّت و امثال آن بوده و اين به معناى بطلان معامله است. در نتيجه فقط در قسم چهارم است كه مى توان ملازمه را پذيرفت.

بحث در مقام اثبات
اشاره

آنچه تا اينجا مطرح كرديم، مربوط به مقام ثبوت بود. اكنون بحث در اين است كه اگر در مورد معامله اى بدانيم كه يك نهى مولوى تحريمى وجود دارد ولى ندانيم از كدام يك از

اقسام چهارگانه است، آيا از نظر مقام اثبات و استظهار، راهى براى مشخص كردن يكى از طرفين- ملازمه و عدم ملازمه- وجود دارد؟ در اينجا بعيد نيست كه گفته شود: «ظاهر، همين قسم اخير است و نهى، ملازم با فساد معامله است، زيرا هدف اصلى در باب معاملات ترتّب آثار و اغراضى است كه در باب معاملات، جنبه ركنيّت دارند. خريدن خانه، صرفاً براى ملكيت نيست بلكه ملكيت، مقدّمه جواز تصرف و استفاده هاى مربوط به خانه است. لذا وقتى شارع مى گويد: «لا تبع ما ليس عندك»، ظاهر اين است كه مى خواهد بگويد: «اگر مال مردم را بفروشى، آثار بيع برآن مترتب نمى شود» و اين ارشاد به فساد معامله است. امّا در ما نحن فيه كه مسأله ارشاد به فساد مطرح نيست و ما يقين داريم كه نهى، نهى مولوى است ولى نمى دانيم آيا متعلّق نهى كدام يك از اقسام چهارگانه است؟ در اينجا با توجه به اينكه اصالت و ركنيت، با قسم چهارم- يعنى آثار و اهداف- است، بعيد نيست همين را ملاك استظهار قرار داده و بگوييم: «اگر معامله اى اجمالًا متعلّق نهى واقع شد ولى معلوم نبود كه متعلّق نهى كدام يك از اقسام چهارگانه است، حكم مى كنيم كه متعلّق نهى به صورت قسم چهارم است، زيرا اين قسم به عنوان ركنيت مطرح

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 498

است و حرمت آثار، عقلًا ملازم بافساد معامله است، پس حكم به فساد معامله مى كنيم». در اينجا بحث ما پيرامون ملازمه عقليّه بين حرمت و فساد به پايان مى رسد ولى براى تكميل بحث، لازم است كلام شيخ انصارى رحمه الله را نيز مورد توجه قرار دهيم:

كلام شيخ انصارى رحمه الله براى اثبات ملازمه شرعى بين حرمت و فساد

ايشان مى فرمايد: درست است كه در سه قسم اوّل، ملازمه عقلى بين حرمت معامله و فساد آن وجود ندارد ولى از بعضى روايات استفاده مى شود كه حرمت معامله، شرعاً و تعبّداً ملازم با فساد است. يكى از اين روايات، روايت صحيحه اى است كه زراره از امام باقر عليه السلام نقل مى كند.

زراره مى گويد: «سألته عن مملوك تزوّج بغير إذن سيّده»، از امام باقر عليه السلام در مورد عبدى كه بدون اذن مولايش ازدواج كرده سؤال كردم. «فقال: إنّ ذلك إلى سيّده إن شاء أجازه و إن شاء فرّق بينهما» يعنى اختيار اين امر به دست مولاى اوست. اگر بخواهد مى تواند اين نكاح را اجازه كند و اگر بخواهد مى تواند اجازه نكند و بين اين دو نفر جدايى بيندازد.[407] «فقلت: أصلحك اللَّه، الحَكَم بن عيينة و إبراهيم النخعي و أصحابهما يقولون: إنّ أصل النكاح باطل، و لا تحلّ إجازة السيّد له»، زراره مى گويد: به امام عليه السلام عرض كردم: حكم بن عيينه و ابراهيم نخعى- از فقهاى اهل سنّت- و اصحابشان مى گويند: اصل اين نكاح فاسد است و اجازه مولا نمى تواند آن را تصحيح كند. «فقال أبو جعفر عليه السلام: إنّه لم يعص اللَّه، إنّما عصى سيّده فإذا أجازه فهو له جائز» يعنى: اين عبد، معصيت خدا را نكرده، بلكه فقط مولاى خودش را عصيان كرده، پس وقتى مولا اجازه دهد و راضى شود، اين نكاح براى عبد جايز و نافذ است.[408]

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 499

شيخ انصارى رحمه الله براى اثبات ملازمه شرعى بين حرمت و فساد، ابتدا چند مقدّمه مطرح كرده اند: مقدّمه اوّل هرجا عصيان مولا تحقّق پيدا كند، عصيان خداوند هم تحقّق پيدا كرده

است، چون خداوند اطاعت مولا را بر عبد واجب كرده است. بر اين اساس مرحوم شيخ انصارى مى فرمايد: حرمت معامله، گاهى به لحاظ ايجاد سبب است، يعنى به لحاظ الفاظى كه بدون واسطه، از متعاقدين صادر مى شود و گاهى به لحاظ مسبّب است. به عبارت ديگر: متعلّق نهى، گاهى ايجاد سبب و گاهى مسبّب است.[409] مقدّمه دوّم: «العبد و ما في يده ملك للمولى» يعنى عبد، به تمام معنا ملك مولاست و اگر انسانى بخواهد بدون اذن مولا، در اين عبد تصرفى بنمايد، اين تصرف در مال غير بدون اذن او و حرام مى باشد. خود عبد هم اگر بخواهد بدون اذن مولا، در خودش تصرف كند، چنين تصرّفى حرام خواهد بود و از جمله تصرفاتى كه اگر عبد بدون اذن مولا انجام دهد، حرام خواهد بود، نفس ايجاد سبب نكاح- يعنى گفتن «قبلت» در مقابل «أنكحت»- به عنوان فعل مباشرى عبد است. اگرچه عبد، خودش حرف مى زند ولى با توجه به اينكه خود و تمام شئونش- حتى تكلمش- ملك مولاست، اگر بخواهد بدون اذن مولا، لفظى را تلفظ كند، تصرف در مال غير، بدون اذن او، انجام داده است.

به همين جهت، اگر عبد قادر به خواندن صيغه نكاح باشد، نمى تواند بدون اذن مولا از جانب زن و مرد وكيل شده و صيغه نكاح براى آنها بخواند، اگرچه در اينجا جز تلفظ به چند لفظ مطرح نيست. مقدّمه سوّم: شيخ انصارى رحمه الله مى فرمايد: ما قبول داريم كه هرجا عبدى مولا را عصيان كند، معصيت خداوند هم تحقّق پيدا كرده است، زيرا اطاعت مولا بر عبد واجب

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 500

است ولى معصيت خداوند توسط عبد

به دو صورت مى تواند فرض شود: 1- معصيت خداوند كه از طريق معصيت مولا و با واسطه آن تحقّق پيدا كرده است. 2- معصيت خداوند كه بدون واسطه معصيت مولا تحقّق پيدا كرده است، مثل اينكه عبد مرتكب زنا بشود. شيخ انصارى رحمه الله با توجه به اين مقدّمات سه گانه مى فرمايد: جمله «إنّه لم يعص اللَّه» معنايش اين است كه عبد مستقيماً عصيان خدا را انجام نداده است بلكه عصيان خداوند به دنبال عصيان مولا واقع شده است. پس روايت ناظر به اين معناست كه حرف حكم بن عيينه و ابراهيم نخعى در صورتى درست است كه عبد- با اين نكاح خودش- مستقيماً معصيت خدا را انجام داده باشد، در حالى كه در اينجا آنچه ابتداءً تحقّق پيدا كرده، معصيت مولاست و هرچند معصيت مولا، مستلزم تحقّق معصيت خداوند هم هست ولى معصيتِ با واسطه خداوند، نقشى در بطلان نكاح ندارد. شيخ انصارى رحمه الله سپس مى فرمايد: ما اين گونه نتيجه مى گيريم كه اين عبد چون بدون اذن مولا در خودش تصرف كرده- و در مقابل «أنكحت» صادر از زوجه، «قبلت» گفته است- در ملك مولا، بدون اذن او تصرف كرده و معصيت مولا را مرتكب شده است و معصيت مولا اگرچه معصيت خداوند را هم به دنبال دارد ولى تأثيرى در بطلان نكاح نمى تواند داشته باشد. بلكه نكاح را- همانند عقد فضولى- در اختيار مولا قرار مى دهد و اجازه و عدم اجازه مولا در صحّت و بطلان آن تأثير دارد. بنابراين از جمله «إنّه لم يعص اللَّه» استفاده مى شود كه اگر عبد بخواهد زوجيّتى را ايجاد كند كه آن زوجيّت به طور مستقيم و بدون واسطه،

معصيت خداوند باشد، چنين زوجيّتى باطل خواهد بود و در حقيقت، بين حرمت و فساد، ملازمه شرعى وجود دارد.[410]

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 501

كلام مرحوم آخوند:
اشاره

مرحوم آخوند مى فرمايد: معصيت در «إنّه لم يعص اللَّه»، معصيت اصطلاحى و مخالفت حكم تحريمى نيست،

بلكه معنايش اين است كه اين عبد نكاح كرده و نكاح چيزى است كه خداوند آن را امضاء كرده است. به عبارت ديگر: اين عبد، عملى را كه خدا امضاء نكرده باشد انجام نداده است بلكه او تزويج كرده و تزويج هم معامله اى است كه مورد امضاى شارع قرار گرفته است و معصيت در «إنّما عصى سيّده» نيز به اين معنا نيست كه مولايش قبلًا عبد را از تزويج نهى كرده است، بلكه در جانب اثبات آن هم همان معنا را دارد. يعنى كارى انجام داده كه مولا قبلًا به او اذن نداده يعنى نه او را نهى كرده و نه اذن در تزويج داده است و در حقيقت، از عدم اذن، به معصيت مولا تعبير كرده است بدون اينكه صحبت از حرمت تكليفى و نهى مولوى مطرح باشد. سپس مى فرمايد: جمله «إنّما عصى سيّده» مؤيد آن معنايى است كه ما در مورد جمله «إنّه لم يعص اللَّه» مطرح كرديم. «إنّما عصى سيّده» يعنى بدون اذن مولا تزويج كرده است، «إنّه لم يعص اللَّه» هم يعنى كارى انجام داده كه خدا اجازه داده است. بنابراين معناى تعليل وارد در روايت اين مى شود كه اگر خداوند اين نكاح را امضاء نمى كرد و مشروعيتى براى آن قائل نمى شد، نكاح، فاسد بود ولى اكنون كه خداوند آن را امضاء كرده و برايش مشروعيت قائل شده است، باطل نيست، ولى

چون مولاى خودش را نافرمانى كرده، اختيار اين نكاح به دست مولاست.[411] در نتيجه بر اساس معنايى كه مرحوم آخوند مطرح كرده است، اصلًا مسأله حرمت مطرح نيست تا بخواهد بحث ملازمه به ميان آيد.

تحقيق بحث
اشاره

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 502

در اينجا در دو مقام بحث مى كنيم:

مقام اوّل: معناى روايت:

با توجه به دو نكته ذيل، مى توان در روايت معناى سوّمى را مطرح كرد كه ارتباطى به هيچ يك از دو معناى فوق نداشته باشد. نكته اوّل: آيا هدف اصلى زراره از سؤال «مملوك تزوّج بغير إذن سيّده» چيست؟

آيا چه چيزى براى زراره مبهم بوده است؟ ما وقتى اين سؤال را مطرح مى كنيم، اصلًا چنين معنايى به ذهنمان نمى آيد كه زراره بخواهد از امام عليه السلام سؤال كند: آيا اگر عبد بدون اذن مولا نكاح كند، گفتن «قبلت» توسط او، تصرف در مال مولا بدون اذن او و حرام است يا نه؟ علاوه بر اينكه در روايت، دلالتى بر اين معنا نيست كه مجرى صيغه عقد خود عبد بوده، ممكن است شخص ديگرى صيغه را اجرا كرده باشد. بلكه زراره ملاحظه كرده كه ازدواج مستلزم امورى- چون تشكيل خانواده، صرف وقت عبد و امثال اين ها- مى باشد، لذا سؤال كرده كه آيا عبد مى تواند بدون اذن مولا اقدام به چنين كارى كند يا نه؟ نكته دوّم: اين كه ما كلمه عصيان در «إنّه لم يعص اللَّه و إنّما عصى سيّده» را از وادى حكم تكليفى تحريمى خارج كنيم و آن را در ارتباط با احكام وضعى بدانيم و بگوييم: «لم يعص اللَّه» به معناى اين است كه «عملى انجام نداده كه خدا آن را امضاء نكرده باشد»، چنين چيزى بر خلاف ظاهر كلمه عصيان است. كلمه «عصيان» در ارتباط با مخالفت حكم تكليفى است. اگر كسى شرب خمر كرد، عصيان كرده است، امّا اگر كسى بيع غررى باطل انجام داد، قبل از آنكه

مسأله تصرف در ثمن و امثال آن مطرح شود، نمى توان بر نفس اين بيع، عنوان عصيان را منطبق كرد، با اين توجيه كه خداوند بيع غررى را امضاء نكرده است. پس اين روايت را چگونه بايد معنا كرد؟ براى جمع بين دو نكته فوق- يعنى مراد زراره از سؤال و معناى ظاهر عصيان- در معناى روايت مى گوييم: زراره سؤال مى كند: عبدى بدون اذن مولا تزويج كرده است آيا اين ازدواج صحيح

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 503

است يا باطل؟ امام عليه السلام در پاسخ خواسته اند بفرمايند: اين نكاح، مانند نكاح فضولى است.

همان طور كه اگر نكاح فضولى، مورد اجازه بعدى واقع شود، صحيح خواهد بود، اين نكاح هم اگر مورد اجازه بعدى مولا واقع شد، صحيح است. امّا اگر مورد اجازه بعدى واقع نشد، باطل مى شود. زراره سپس گفت: فقهاى اهل سنت معتقدند اين نكاح، از اصل، فاسد است و اجازه بعدى هم نمى تواند آن را تصحيح كند. امام عليه السلام فرمود: اين فتوا درست نيست زيرا «إنّه لم يعص اللَّه و إنّما عصى سيّده». ظاهر اين است كه اين تزويج- به معناى مسبّبى- با وجود اين كه فعل واحد است، داراى دو عنوان است: 1- معصيت مولا: عبد بايد از مولا اجازه مى گرفت. معصيت مولا فقط به اين معنا نيست كه مولا قبلًا اطلاع پيدا كرده و او را نهى كرده ولى او اقدام به ازدواج نموده است، بلكه شامل جايى هم مى شود كه بدون اطلاع مولا و كسب اجازه او اقدام به اين امر خطير نموده و مولا را به حساب نياورد. معصيت مولا عنوان عرفى است و عرف انجام چنين كارى بدون اذن

مولا را معصيت مولا مى داند و به دنبال معصيت مولا، مسأله حرمت به ميان مى آيد. همان طور كه شرب خمر در اسلام حرام است، معصيت مولا توسط عبد هم حرمت شرعى تكليفى دارد. بنابراين چنين عبدى استحقاق عقاب اخروى دارد. 2- عدم معصيت خداوند: معناى «إنّه لم يعص اللَّه» اين است كه اين عملى كه عبد انجام داده- با قطع نظر از عنوان معصيت مولا- در ارتباط با قوانين الهى، معصيتى نبوده است. مثلًا با زنى ازدواج كرده كه در عدّه غير نبوده و از محرّمات ديگر هم نبوده است. در نتيجه بيشتر اختلاف نظر با شيخ انصارى عليه السلام اين است كه ايشان «إنّه لم يعص اللَّه و إنّما عصى سيّده» را در ارتباط با سبب و تلفّظ به لفظ «قبلت» دانسته است، در

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 504

حالى كه مسئله در ارتباط با نفس عنوان مسبّب- يعنى تزويج- است.[412] اين معنا هم مطابق با ظاهر روايت است و هم شواهدى از روايات ديگر آن را تأييد مى كند: زراره روايت ديگرى نيز از امام باقر عليه السلام در اين زمينه نقل كرده است. او مى گويد:

«سألته عن رجل تزوج عبده امرأة بغير إذنه» يعنى از امام باقر عليه السلام در مورد مولايى سؤال كردم كه عبدش بدون اذن او با زنى ازدواج كرده است. «فدخل بها ثمّ اطّلع على ذلك مولاه» پس از ازدواج، دخول كرده، سپس مولا از جريان اطّلاع پيدا كرده است.

تكليف اين نكاح چيست؟ فقال: «ذلك لمولاه إنْ شاء فرّق بينهما و إن شاء أجاز نكاحهما». سپس مسائل ديگرى مطرح كرده مى گويد: «فقلت لأبي جعفر عليه السلام: فإنّه في أصل النكاح كان عاصياً»

يعنى اين عبد در اصل نكاحش- چون بدون اذن مولا بوده- عصيان كرده است، پس چطور شما مى فرماييد: «نكاحش صحيح است و با اجازه مولا كامل مى شود»؟ «فقال أبو جعفر عليه السلام: إنّما أتى شيئاً حلالًا و ليس بعاص للَّه إنّما عصى سيده». يعنى اين عبد عمل حلالى را انجام داده و خدا را معصيت نكرده بلكه مولاى

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 505

خودش را معصيت كرده است. سپس امام عليه السلام عصيان خدا را معنا كرده مى فرمايد: «إنّ ذلك ليس كإتيانه ما حرّم اللَّه عليه من نكاح في عدّة و أشباه ذلك» اين عمل مانند اين نبوده كه نكاحى كه خدا براى او حرام كرده- مثل نكاح در عدّه- را انجام داده باشد.[413] بنابراين از روايت استفاده مى شود كه «لم يعص اللَّه» به لحاظ اين است كه ازدواج حرامى انجام نداده است و «إنّما عصى سيّده»، به لحاظ اين است كه او بدون اجازه مولا اقدام به چنين كارى كرده است. با توجه به شباهت بسيار زياد الفاظ و احكام مطرح شده در اين دو روايت و اتحاد راوى هر دو، به نظر ما اين گونه موارد يك روايت است ولى نقل ها تفاوت دارد. اگرچه صاحب وسائل رحمه الله آن را روايت مستقلى قرار داده است. البته ما فعلًا روى اين نكته تكيه نداريم كه آيا اين يك روايت است يا دو روايت؟ به هرحال مؤيد چيزى است كه ما مطرح كرديم. ولى در اينجا روايت ديگرى وجود دارد كه چون راوى آن شخص ديگرى است، روايت مستقلى به حساب مى آيد و آن صحيحه منصور بن حازم است. منصور بن حازم از امام صادق عليه السلام

سؤال مى كند «في مملوك تزوّج بغير إذن مولاه، أ عاص للَّه؟» آيا مملوكى كه بدون اذن مولايش تزويج كرده، معصيت خدا كرده است؟ «قال: عاص لمولاه» امام عليه السلام فرمود: او عصيان مولاى خود را كرده نه عصيان خداوند را. «قلت:

حرامٌ هو؟» يعنى آيا اين شخص يك حرام شرعى انجام داده است؟ «قال: ما أزعمُ أنّه حرامٌ» يعنى من معتقد نيستم كه او عمل حرامى انجام داده باشد. «و قل له أن لا يفعل إلّا بإذن مولاه».[414] آنچه گفتيم در ارتباط با معناى روايت بود. ملاحظه گرديد كه ما معناى سومى را مطرح كرديم كه نه با معناى شيخ انصارى رحمه الله تطبيق مى كند و نه با معناى مرحوم آخوند.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 506

مقام دوّم: بحث در مورد ملازمه شرعى و عدم آن:

در اين مقام به نظر ما حرف مرحوم شيخ انصارى درست است، زيرا اين روايت دلالت مى كند كه اگر اين عبد يك نكاح محرّم شرعى را انجام مى داد، اصل نكاح فاسد بود. پس بين حرمت شرعى نكاح و فساد آن، ملازمه وجود دارد. يعنى امام عليه السلام مى خواهد بفرمايد: «إنّه لم يعص اللَّه حتّى يكون أصل النكاح فاسداً» بنابراين براى فساد نكاح در عده، نياز به دليل نداريم. بلكه همين اندازه كه دليل بر حرمت شرعى آن داشته باشيم، براى حكم به فساد آن كفايت مى كند. سؤال: اين روايات مربوط به نكاح است، در حالى كه بحث ما در مورد همه معاملات است. جواب: اوّلًا: ممكن است از نكاح، الغاء خصوصيت كرده و بگوييم: نكاح هيچ مدخليتى در اين معنا ندارد. ثانياً: در باب معاملات، كسى بين نكاح و غير نكاح قائل به تفصيل نشده است كه در

مورد نكاح ملازمه را بپذيرد و در ساير معاملات نپذيرد.

كلام ابو حنيفه و شيبانى
اشاره

مرحوم آخوند، از ابو حنيفه و شيبانى نقل مى كند كه- در مقابل قائلين به دلالت نهى بر فساد- گفته اند: «نهى نه تنها دلالت بر فساد نمى كند، بلكه دلالت بر صحّت مى كند». ظاهر كلامشان اين است كه اين مطلب نه تنها در باب معاملات بلكه در باب عبادات نيز مطرح است. از علماى اماميه نيز فخر المحققين رحمه الله آن را پذيرفته است.[415] به نظر ما مسأله معاملات و عبادات را بايد از يكديگر جدا كرد.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 507

بررسى كلام ابو حنيفه در مورد معاملات:
اشاره

در بحث هاى گذشته گفتيم: متعلّق نهى در باب معاملات، بر چهار صورت است: 1- ايجاد سبب، يعنى تكلّم به الفاظ ايجاب و قبول. 2- مسبّب، مثل تزويج و تمليك. 3- تسبّب سبب خاص براى مسبّب، مثل ظهار. 4- آثار معامله، مثل تصرف در ثمن براى بايع و تصرف در مبيع براى مشترى. ما در دو مورد از اين چهار صورت، كلام ابو حنيفه را پذيرفتيم:[416] 1- جايى كه نهى، به مسبّب- مثل تزويج و تمليك- تعلّق بگيرد، چون در اين صورت، نهى، كاشف از مقدور بودن منهى عنه براى مكلّف است و قدرت، در صورتى است كه تمليك و تزويج و امثال آن امكان داشته باشد. 2- جايى كه نهى به تسبّب سبب خاص براى مسبّب- يعنى رسيدن به مسبّب از راه يك سبب خاص- تعلّق بگيرد، اين هم به اين معناست كه رسيدن از راه اين سبب، براى مكلّف مقدور است و الّا معنا ندارد كه آن را متعلّق نهى قرار دهند. امّا صورت اوّل- كه نهى به ايجاد سبب و به تلفظ به الفاظ معامله تعلّق بگيرد، مثل بعت و اشتريت كه

در حال نماز واجب گفته شود- نهى آن، نه دلالت بر فساد دارد و نه دلالت بر صحّت، زيرا مقدور بودن تكلم به لفظ بعت و اشتريت، ملازم با صحّت اين ايجاب و قبول و يا فساد آن نيست. امّا صورت چهارم- كه نهى به آثار تعلّق گرفته باشد، مثل «ثمن العذرة سحت»- نهى دلالت بر فساد مى كند. نمى شود از طرفى بيع عذره صحيح باشد و از طرفى هرگونه تصرف بايع در ثمن آن حرام باشد.

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 508

كلام مرحوم اصفهانى:
اشاره

محقق اصفهانى رحمه الله مى فرمايد: ما اين حرف ابو حنيفه را حتى در يك مورد هم قبول نداريم.[417] حال با توجه به اينكه مرحوم اصفهانى در مقام بيان اقسام، ذكرى از قسم سوّم- يعنى تعلّق نهى به تسبّب- به ميان نمى آورند و در مورد قسم اوّل و چهارم نيز ما با ايشان موافق بوده و كلام ابو حنيفه را قبول نداريم، روى سخن ما با مرحوم اصفهانى در ارتباط با قسم دوّم- يعنى تعلّق نهى به مسبّب- خواهد بود كه ما در اين مورد كلام ابو حنيفه را قبول كرديم ولى مرحوم اصفهانى آن را قبول نكرد. ما گفتيم:

لازمه تعلّق نهى به مسبّب، اين است كه مسبّب، براى مكلّف مقدور باشد. ولى مرحوم اصفهانى مى فرمايد: شما كه مى خواهيد نهى را دليل بر صحّت بگيريد، بايد بگوييد: «نهى، كاشف از مقدوريت است و مقدوريت متعلّق نهى، ملازم با صحّت آن است». به عبارت ديگر: اينجا دو چيز لازم است: 1- موصوفى به عنوان وجود منهى عنه و وصفى به عنوان صحّت اين منهى عنه. 2- اين موصوف، ملازم با وصف باشد. در جايى مى توان از

قدرت بر وجود، صحّت را استفاده كرد، كه هم موصوف و وصف داشته باشيم و هم بين اين دو، ملازمه باشد. امّا در جايى كه موصوف و وصف نداريم و يا وجود، ملازم با صحّت نبود- مثل وجود تكلّم به ايجاب و قبول، كه ملازم با صحّت معامله نيست- چگونه مى توان از راه قدرت بر ذات موصوف، صحّت را كشف كرد؟ مرحوم اصفهانى سپس مى فرمايد: مسبّب در باب بيع، عبارت از تمليك- يعنى ايجاد ملكيت- است. آيا ما دو نوع ايجاد ملكيت داريم؟ خير، آيا به عنوان موصوف و صفت مطرح است؟ اگر چنين باشد بايد بگوييد: «موصوف ما- كه منهى عنه

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 509

است- عبارت از ايجاد ملكيت و وصف ما- يعنى صحّت- معنايش وجود ملكيت است». در حالى كه در فلسفه گفته اند: ايجاد و وجود، يك چيزند و تغايرشان تغاير اعتبارى است. ايجاد، همان وجود است ولى با لحاظ اضافه آن به فاعل». بنابراين در مسبّب دو چيز وجود ندارد. مسبّب در باب معاملات، مانند سبب در باب معاملات نيست. در باب بعت و اشتريت، آنجايى كه مسأله صحّت مطرح است، ما دو چيز داريم: يكى لفظ بعت و اشتريت، كه به عنوان موصوف است و ديگرى صفت مؤثّريت آن در حصول ملكيت. و بين اين صفت و موصوف، مغايرت وجود دارد. مرحوم اصفهانى مى فرمايد: بر اين اساس، ما در مقابل ابو حنيفه ايستاده و مى گوييم: اينكه شما نهى از معامله را كاشف از صحّت آن مى دانيد، مربوط به جايى است كه معامله با صحّتش دو چيز باشند. در حالى كه اگر نهى به مسبّب تعلّق بگيرد، ما دو چيز

نداريم. ايجاد ملكيت و وجود آن، دو امر متغاير- به تغاير واقعى و حقيقى- نيستند. در نتيجه نهى در هيچ موردى دلالت بر صحّت معامله نمى كند.[418]

بررسى كلام مرحوم اصفهانى:

اوّلًا: ايشان مسأله تسبّب را مطرح نكردند. ثانياً: همين مسبّب را كه مطرح كردند، از ايشان سؤال مى كنيم كه آيا نزاع شما با ابو حنيفه، يك نزاع لفظى است يا معنوى؟ قاعدتاً نزاع، يك نزاع معنوى است. ما روى لفظ تكيه نداريم كه شما وصف و موصوف براى ما درست مى كنيد و مى گوييد: «وصف و موصوف، دو امر متغايرند، در حالى كه بين ايجاد و وجود مغايرتى وجود ندارد». اين تعبيرات و اصطلاحات را كنار بگذاريد. بالاخره شما نمى توانيد اين مسئله را انكار كنيد كه نهى متعلّق به معامله، در همه موارد مستلزم فساد نيست بلكه بعضى از جاها معامله

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 510

صحيح است. حال اگر شارع از ايجاد ملكيت نهى كند آيا اين معامله درست است يا نه؟

اين نهى معنايش اين است كه ايجاد ملكيت، براى شما مقدور است و معناى مقدوريت ايجاد ملكيت، صحّت معامله است. زيرا اگر معامله فاسد باشد، امكان ندارد ما بتوانيم ملكيت را ايجاد كنيم و اعتبارى بودن مغايرت بين ايجاد و وجود، ارتباطى به اين مسئله ندارد. همه معاملات از امور اعتبارى هستند. بنابراين كلام اين محقق بزرگوار، مسئله را به سوى نزاع لفظى كشانده است، در حالى كه نزاع، معنوى است. لذا در اين مسئله، حق با مرحوم آخوند است كه يك قسمت كلام ابو حنيفه را پذيرفته است.

بررسى كلام ابو حنيفه در باب عبادات:

كلام ابو حنيفه شامل نهى در عبادات هم مى شود. يعنى ايشان نهى در عبادت را هم كاشف از صحّت عبادت مى داند. آيا اين كلام ابو حنيفه قابل قبول است؟ اين مسئله مبتنى بر بحث صحيح و اعم است. اگر ما صحيحى شويم و بگوييم: «لفظ

صلاة براى خصوص صلاة صحيحه وضع شده است»، چنانچه اين صلاة، متعلّق نهى واقع شود، چاره اى نداريم جز اينكه بگوييم: «نهى، دلالت بر صحّت مى كند»، زيرا منهى عنه عبارت از صلاة صحيحه است و لفظ صلاة هم براى صلاة صحيحه وضع شده است. ولى در اينجا از جهت ديگر بحث داريم و آن اين است كه مراد صحيحى از عنوان صحيح، يكى از دو معناى ذيل مى باشد: 1- اگر مراد صحيحى از صحيح، صحيح مطلق باشد، به گونه اى كه شامل قصد قربت- به معناى داعى امر- نيز بشود، در اين صورت، داعى امر، ملازم با وجود امر است و صلاة متعلّق امر، معنا ندارد كه متعلّق نهى هم واقع شود. پس اين قسم قابل

اصول فقه شيعه، ج 5، ص: 511

تصور نيست. 2- اگر مراد صحيحى از عنوان صحيح، صحيحِ مطلق نباشد، بلكه بگويد: «صلاة، براى صلاة جامع اجزاء و شرايط- غير از قصد قربت و مسائلى كه مربوط به امر است- وضع شده است»، در اين صورت تعلّق نهى به چنين صلاتى دلالت بر صحّت اين عبادت ندارد. امّا اگر اعمّى شويم و بگوييم: «لفظ صلاة براى اعمّ از صحيح و فاسد وضع شده است»، در اين صورت نهى متعلّق به صلاة، كاشف از مقدور بودن صلاة مى باشد ولى اعتبار قدرت در تعلّق نهى، كاشف از صحّت آن عبادت نيست، زيرا لفظ صلاة براى اعمّ از صحيح و فاسد وضع شده است. بنابراين كلام ابو حنيفه در باب عبادات قابل قبول نيست. اللَّهُمَّ وفّقنا لما تُحبُّ و ترضى الحمد للَّه ربّ العالمين زمستان 1378

[419]

________________________________________

[1] ( 1)- فوائد الاصول، ج 1، ص 301، أجود التقريرات،

ج 1، ص 250.

[2] ( 1)- فوائد الاصول، ج 1، ص 301، أجود التقريرات، ج 1، ص 250 و 251.

[3] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 205 و 206، فوائد الاصول، ج 1، ص 301، أجود التقريرات، ج 1، ص 251.

[4] ( 3)- در بحث مقدّمه واجب نيز گفتيم: اگرچه طرفين ملازمه، عبارت از دو حكم شرعى است، ولى محل نزاع، ملازمه بين اين دو وجوب است و حاكم به ملازمه، عقل است، لذا مرحوم آخوند وجدان را به عنوان بهترين شاهد بر حكم عقل دانستند.

[5] ( 1)- مؤيّد اين معنا اين است كه مرحوم آخوند در بحث مقدّمه واجب فرمود:« ثم الظاهر أنّ المسألة عقليّة ... لا لفظيّة- كما يظهر من صاحب المعالم حيث استدلّ على النفي بانتفاء الدلالات الثلاث، مضافاً إلى أنّه ذكرها في مباحث الالفاظ- ...». كفاية الاصول، ج 1، ص 139.

[6] ( 1)- اين نظريّه را ابتدا سكّاكى در مورد استعاره اختيار كرد و مرحوم شيخ محمد رضا مسجد شاهى اصفهانى، با تحقيق جالبى آن را در مورد ساير مجازات نيز پياده كردند و حضرت امام خمينى قدس سره نيز آن را پذيرفته اند.

[7] ( 1)- آن هم در صورتى كه ملازمه را قبول كنيم.

[8] ( 2)- المنطق للمظفّر رحمه الله، ج 1، ص 52

[9] ( 3)- تقدّم ازاله بر صلاة، به جهت فورى بودن ازاله است. البته اين در جايى است كه نماز، از نظر وقت وسعت داشته باشد و الّا اگر وقت نماز تنگ باشد، صلاة تقدّم دارد، چون صلاة در هيچ حالى ترك نمى شود. و در اين مورد، تأخير ازاله مانعى ندارد.

[10] ( 1)- تذكر: آنچه در مسأله ضدّ

مورد ادّعا قرار گرفته اين است كه امر به شى ء مقتضى نهى از ضدّ است، امّا اين كه آيا نهى از ضدّ مقتضى فساد است يا نه؟ مسأله ديگرى است. اگر ضدّ، امرى عبادى بود- چون گاهى ضدّ، غير عبادى است.- در اينجا مسأله چهارمى مطرح مى شود و آن اين است كه آيا نهى غيرى متعلّق به عبادت اقتضاى فساد مى كند يا نه؟ و اين از محلّ نزاع ما بيرون است.

[11] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 206 و 207

[12] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 207

[13] ( 2)- ايشان از شاگردان مبرّز مرحوم آخوند بوده و داراى حاشيه اى دقيق بر كفايه است.

[14] ( 1)- استحاله اجتماع نقيضين، ريشه و اساس براى همه استحاله هاست و حتى استحاله اجتماع ضدّين هم محال مستقلى نيست و به استحاله اجتماع نقيضين برگشت مى كند. در قياس« العالم متغيّر» و« كلّ متغيّر حادث» در صورتى مى توان« العالم حادث» را نتيجه گرفت كه مسأله امتناع اجتماع نقيضين هم كنار اين قياس قرار داده شود و الّا ممكن است كسى بگويد:« عالم، هم حادث و هم غير حادث است».

[15] ( 1)- المنطق للمظفّر رحمه الله، ج 1، ص 52.

[16] ( 1)- كفاية الاصول با حاشيه مرحوم قوچانى، ص 112.

[17] ( 1)- معتمد الاصول، ج 1، ص 116- 118 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 291- 294

[18] ( 1)- سؤال: در بعضى قضاياى حمليه موجبه مثل« اجتماع النقيضين محال» قاعده فرعيت اقتضا مى كند كه موضوعْ وجود خارجى داشته باشد، همان وجودى كه حكم به محال بودن آن مى كنيم، زيرا آنچه اتصاف به« محال» پيدا مى كند« اجتماع نقيضين در خارج» است، امّا«

اجتماع نقيضين در ذهن» استحاله اى ندارد. در حالى كه اجتماع نقيضين نمى تواند در خارج وجود داشته باشد. آيا اين استثنائى در قاعده فرعيت نيست؟ پاسخ: اين گونه قضايا اگرچه ظاهرشان به صورت موجبه است ولى باطن آنها سالبه محصّله است و سالبه محصّله، با انتفاء موضوع هم سازگار است قضيّه« اجتماع النقيضين محال» به اين معناست كه« اجتماع النقيضين لا يتحقّق في الخارج اصلًا». در قضيّه« شريك الباري ممتنع» نيز همين سؤال مطرح است. شريك البارى امتناع ذهنى ندارد، همين كه آن را تصور كرديم وجود ذهنى پيدا مى كند. و اگر« ممتنع» را بر« شريك البارى خارجى» حمل كنيم، طبق قاعده فرعيت بايد گفته شود:« شريك البارى الموجود فى الخارج ممتنع». جواب اين است كه اين قضيه هم باطنش سالبه محصّله است و سالبه محصّله، با نبودن موضوع هم سازگار است و قاعده فرعيت در آن جريان ندارد.

[19] ( 1)- بداية الحكمة، ص 26

[20] ( 1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 2، ص 11 و 12، و معتمد الاصول، ج 1، ص 117- 118 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 294- 297

[21] ( 1)- به عبارت ديگر: در مسأله ضدّين، تمانع طرفينى تحقّق دارد، به خلاف احراق و رطوبت كه مانعيت در آن يك طرفه است. رطوبت، مانع از احراق است ولى احراق مانع از رطوبت نيست.

[22] ( 1)- نهاية الدراية، ج 1، ص 425- 427

[23] ( 1)- در صورتى كه ترادف، واقعيت داشته و آن را بپذيريم. چون بعضى آن را انكار كرده اند.

[24] ( 1)- رجوع شود به: الفصول الغرويّة في الاصول الفقهيّة، ص 101

[25] ( 1)- معالم الدين، ص 63

[26] ( 1)- اگرچه

ما اين مطلب را قبول نداريم.

[27] ( 2)- لزوم بر دو قسم است: بيّن و غير بيّن. لزوم بيّن نيز بر دو قسم است: بيّن بالمعنى الأخصّ و بيّن بالمعنى الأعمّ. لزوم بيّن بالمعنى الاخصّ به اين معناست كه نفس تصور ملزوم موجب انتقال به لازم شود. و اين بالاترين مراتب لزوم است. لزوم بيّن بالمعنى الاعم به اين معناست كه با تصور لازم و تصور ملزوم پى به ملازمه ميان اين دو مى بريم. لزوم غير بيّن به اين معناست كه براى پى بردن به ملازمه، بايد علاوه بر تصور لازم و ملزوم، دليل و برهان نيز اقامه نماييم.

[28] ( 1)- فوائد الاصول، ج 1، ص 303، أجود التقريرات، ج 1، ص 252

[29] ( 1)- در مسأله مقدّمه واجب، طرفين ملازمه عبارت از وجوب شرعى مولوى ذى المقدّمه و وجوب شرعى مولوى مقدّمه است. با اين تفاوت كه وجوب ذى المقدّمه، نفسى و وجوب مقدّمه، غيرى است. قائلين به ملازمه بين اين دو وجوب، نمى خواهند بگويند:« هرجا مولا ذى المقدّمه را واجب كند، بايد مقدّمه را هم مستقيماً- و با لفظ ديگر- واجب كند». بلكه مى خواهند بگويند:« ايجاب ذى المقدّمه براى ايجاب مقدّمه كافى است ولى ايجاب ذى المقدّمه، مدلول مطابقى لفظ است امّا ايجاب مقدّمه، مدلول التزامى لفظ است و لازم نيست مولا مقدّمه را جداگانه واجب كند».

[30] ( 1)- به هرگونه كه اقتضاء را معنا كنيم.

[31] ( 2)- لذا در بحث مقدّمه واجب گفتيم:« اين تعبير كه اراده اى مترشح از اراده ديگر است و ظاهرش اين است كه اراده اى معلول اراده ديگر است و اراده دوّم- كه معلول است- نياز به مبادى ندارد»

تعبير درستى نيست.

[32] ( 1)- كه ناچاريم چنين كارى را انجام دهيم.

[33] ( 1)- راه اوّلى كه براى اثبات اقتضاء مطرح شد، مسأله مقدّميّت بود كه نتوانست اقتضاء را ثابت كند.

[34] ( 1)- هرچند ملازمه در مسأله مصداقيت، يك طرفه است. يعنى زيد، ملازم با انسان است ولى انسان ملازم با زيد نيست، امّا در مورد ازاله و ترك صلاة طرفينى است.

[35] ( 1)- يادآورى: همان طور كه گفتيم: قائل به ملازمه بايد سه مرحله را ثابت كند: الف: عدم أحد الضدين ملازم لوجود الضدّ الآخر. ب: متلازمين بايد اتحاد در حكم داشته باشند. ج: امر به شى ء مقتضى نهى از ضدّ عام است.

[36] ( 1)- جواب عمده از اين استدلال همين اشكال سوّم است.

[37] ( 1)- نه مثل ما نحن فيه كه مسأله ملازمه در مورد آن مطرح است.

[38] ( 2)- بنابراين چيزهايى كه قابل اجتماع با ازاله اند، مضادّ با ازاله نيستند، مثل اين كه در حال ازاله، قرآن يا دعا از حفظ بخواند.

[39] ( 1)- كارى به صحّت و سقم حرف آنان نداريم.

[40] ( 1)- بنابراين كه صلاة حائض حرمت نفسى تكليفى داشته باشد.

[41] ( 1)- اين كه ازاله را به عنوان واجب اهم مطرح مى كنند، به لحاظ فوريت وجوب آن است و الّا ازاله و نماز را نمى توان با هم مقايسه كرد.

[42] ( 1)- همان گونه كه در بحث هاى قبلى گفتيم: اين مسئله در جايى فرض مى شود كه وقت نماز وسعت داشته باشد، در اين صورت با توجّه به اين كه وجوب ازاله مضيّق و فورى است، ازاله نسبت به نماز، به عنوان واجب أهمّ مى شود.

[43] ( 2)- زبدة الاصول، ص 82 و

83

[44] ( 1)- مرحوم آخوند يكى از اين دو جواب را در ابتداى همين بحث و جواب ديگرى را پس از فراغت از بحث ترتّب با ذكر« نعم» مطرح كرده است.

[45] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 212

[46] ( 2)- اين جواب را مرحوم آخوند پس از فراغت از مسأله ترتّب مطرح كرده اند. البته ايشان در اين جواب به عنوان مبتكر نيستند بلكه ريشه اين كلام به محقّق كركى و جماعت ديگرى از علماء ارتباط داد. رجوع شود به: كفاية الاصول، ج 1، ص 219 و 220

[47] ( 1)- مثل اين كه در آخر وقت وارد مسجد شود و نماز خود را نخوانده باشد و مواجه با نجاست مسجد بشود.

[48] ( 2)- نه اين كه مصداق اصل طبيعت نباشد.

[49] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 219 و 220

[50] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 212- 218

[51] ( 1)- شرط شرعى مانند استطاعت نسبت به وجوب حجّ و زوال شمس نسبت به وجوب صلاة ظهر و عصر. و شرط عقلى مانند قدرت كه- بنا بر معروف- شرط عقلى براى تكليف است. اگرچه ما بعداً حساب ديگرى براى قدرت باز مى كنيم.

[52] ( 1)- رجوع شود به: كفاية الاصول، ج 1، ص 221- 223 و نهاية الأفكار، ج 1، ص 380- 381

[53] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 376

[54] ( 3)- رجوع شود به: الفصول الغرويّة في الاصول الفقهية، ص 218

[55] ( 1)- با توجه به اين كه اطلاق در« أعتق الرقبة» اطلاق بدلى است، مثال« أحَلَّ اللّهُ البيعَ» را مطرح كرديم كه شمولى و روشن تر است.

[56] ( 2)- به اين معنا كه خداوند

بيع را امضا كرده و حكم به صحت آن نموده است.

[57] ( 3)- كارى نداريم به اين كه انسان يك واقعيت تكوينى و بيع واقعيتى اعتبارى است، زيرا چنين چيزى ربطى به بحث ما ندارد.

[58] ( 1)- مرحوم آخوند در بحث هاى آينده اين مطلب فلسفى را مطرح كرده و برداشت غير صحيحى از آن نموده است كه ما آن را متذكر خواهيم شد ولى اصل مطلب مورد قبول ماست.

[59] ( 2)- البته به لحاظ حمل شايع صناعى، ماهيتِ ممكن نمى تواند نه موجود باشد و نه معدوم، چون حمل شايع به لحاظ تحقّق و عدم تحقّق در خارج است.

[60] ( 1)- مرحوم آخوند مثال« أعتق الرقبة»- كه اطلاق آن بدلى است- را مطرح كردند و ما با توجه به روشن تر بودن مثال اطلاق شمولى آيه شريفه« أحلَّ اللّهُ البيعِ» را مطرح كرديم.

[61] ( 2)- يعنى مولا در مقام بيان باشد، قدر متيقّن در مقام مخاطب وجود نداشته باشد و قرينه بر تقييد هم در كار نباشد.

[62] ( 1)- چون بحث ما در جايى است كه وقت نماز، موسع باشد.

[63] ( 1)- اگر عصيان شرط باشد، به عنوان شرط متأخر و اگر عزم بر عصيان شرط باشد، به عنوان شرط مقارن است.

[64] ( 2)- اين مقدّمات، نه تنها در اينجا بلكه در بسيارى از موارد ديگر هم مورد ابتلاست.

[65] ( 3)- از بعضى جاهاى كفايه مى توان مرتبه پنجم را نيز استفاده كرد ولى آنچه معمولًا مرحوم آخوند در موارد مختلف مطرح مى كند اين است كه حكم داراى چهار مرتبه است.

[66] ( 1)- زيرا وقتى از انسان سؤال شود حكم نماز چيست؟ فوراً آيه« أقيموا الصلاة» را مطرح

مى كند. و وقتى از او حكم زكات را بپرسند، آيه« آتوا الزكاة» را مطرح مى كند و ... و همين طور احكامى كه به وسيله روايات، از پيامبر صلى الله عليه و آله و ائمه عليهم السلام رسيده است.

[67] ( 1)- اراده تكوينيه خداوند، ربطى به حكم ندارد.

[68] ( 1)- رجوع شود به: بحار الأنوار، ج 52، ص 309، باب 27

[69] ( 2)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 2، ص 24 و 25، معتمد الاصول، ج 1، ص 128 و 129، تهذيب الاصول، ج 1، ص 304- 306

[70] ( 3)- آل عمران: 85

[71] ( 4)- آل عمران: 19

[72] ( 1)- امّا بعث غير حقيقى- مثل اين كه جنبه امتحانى داشته باشد- مانعى ندارد.

[73] ( 2)- اما زجر غير حقيقى- مثل اين كه جنبه امتحانى داشته باشد- مانعى ندارد.

[74] ( 1)- ممكن است گفته شود: در آيات قرآن ملاحظه مى كنيم كه بعضى از احكام- مانند صوم، وضو و ...- همراه با« يا أيّها الذين آمنوا» و بعضى ديگر- مانند حجّ- با« النّاس» مطرح شده است. آيا اين بدان معنا نيست كه احكام دسته اوّل مخصوص به مؤمنين بوده و احكام دسته دوّم مشترك بين مؤمن و كافر است؟ در پاسخ مى گوييم: احكام، عموميت داشته و شامل كفّار هم مى شود و تخصيص خطاب به مؤمنين به معناى اختصاص حكم به آنان نيست بلكه ممكن است به جهت ديگرى- مثل تجليل از مؤمنين يا تحت تأثير قرار گرفتن آنان و ...- باشد.

[75] ( 1)- فرائد الاصول، ج 2، ص 420 و كفاية الاصول، ج 2، ص 218

[76] ( 1)- تذكر: قدرت مورد بحث در اينجا قدرت عقلى است، يعنى

يكى از شرايط تكليف اين است كه انسان عقلًا قادر بر انجام مأمور به باشد. در غير اين صورت، تكليفْ عقلًا نمى تواند به او توجّه پيدا كند. قدرت مورد بحث در اينجا غير از« وُسع» مورد بحث در آيه شريفه« لا يكلّف اللّه نفساً إلّا وسعها» البقرة: 286، است.« وسع» و« قدرت» اگر در لسان دليل اخذ شوند به معناى وسع و قدرت عرفى مى باشند و بحث ما در قدرت عقلى است. از اين گذشته، بحث ما در امكان و عدم امكان است در حالى كه آيه شريفه مربوط به مقام تفضّل است كه از بحث فعلى ما خارج است. خداوند در اين آيه شريفه مى خواهد خبر بدهد كه تكليف نمى كند نفسى را مگر بر چيزى كه آن نفس نسبت به آن قدرت عرفى داشته باشد. و به آن معنا نيست كه خداوند نمى تواند تكليف كند مگر به چنين كيفيتى.

[77] ( 1)- الإسراء: 15

[78] ( 1)- تعبير به شرطيّت، به جهت ضيق عبارت است و الّا در اينجا اصلًا شرطيّتى مطرح نيست. معناى شرطيّت- چه در شرايط عقليّه و چه در شرايط شرعيّه- فرقى نمى كند. فقط حاكم به شرطيّت فرق دارد.

[79] ( 2)- البقرة: 183

[80] ( 3)- همان گونه كه اشاره كرديم؛ ذكر« يا أيها الذين آمنوا» به معناى اختصاص حكم به مؤمنين نيست بلكه اين به جهت تجليل از مؤمنين و امثال آن مى باشد و حكم شامل كفار هم مى شود.

[81] ( 1)- مثل اين كه امر به صلاة، مشروط به عصيان امر به ازاله يا عزم بر عصيان آن باشد.

[82] ( 2)- يادآورى: عمده مطالب مذكور عبارتند از: الف: خطابات عامّه به خطابات متعدّده

انحلال پيدا نمى كند. ب: علم و قدرت به عنوان شرط در تكاليف مطرح نيست. ج: تزاحم بين ازاله و صلاة، تزاحم ميان دو طبيعت نيست بلكه اين تزاحم مربوط به حالات مكلّف است.

[83] ( 1)- بلكه اگر اين قدرت را صرف يك معصيت كند، سه استحقاق عقوبت در كار است.

[84] ( 1)- يادآورى: بحث ما بنا بر اين فرض است كه« امر به شى ء مقتضى نهى از ضدّ نباشد». در اينجا عدّه اى مى گفتند:« اگر امر به شى ء هم مقتضى نهى از ضدّ نباشد، چنين عبادتى باطل است، زيرا امرى در ارتباط با آن وجود ندارد».

[85] ( 2)- به خلاف ازاله و صلاة كه اهم و مهم بودن به جهت ضيق و سعه است.

[86] ( 1)- قائل به ترتّب، اگرچه مسأله طوليت و اختلاف رتبه را در مورد واجب اهمّ و مهم مطرح مى كرد ولى در صورت ترك هر دو واجب، تارك را مستحق دو عقوبت مى دانست.

[87] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 218

[88] ( 1)- در اين بحث براى جلوگيرى از تكرار، فقط عصيان امر به ازاله را مطرح مى كنيم. البته در بحث از مقام اثبات هر دو را توضيح خواهيم داد.

[89] ( 1)- از شاگردان مرحوم آخوند و از اساتيد مرحوم مشكينى صاحب حاشيه بر كفاية الاصول.

[90] ( 1)- اين احتمال، خود داراى دو احتمال است كه در اين صورت مجموع احتمالات، سه احتمال مى شود.

[91] ( 2)- بعضى از آن به« تلبس به عصيان» و بعضى به« شروع در عصيان» تعبير كرده اند كه مراد همان اوّلين مرحله تحقّق عصيان است كه عبارت از عزم بر عصيان مى باشد.

[92] ( 1)- اين احتمال را مرحوم

آخوند مطرح كرده است.

[93] ( 1)- زيرا همان طور كه اطاعت مسقط امر است، عصيان هم مسقط امر است.

[94] ( 2)- در حالى كه هدف قائلين به ترتب، جلوگيرى از استحاله امر به ضدّين بود.

[95] ( 1)- ممكن است كسى بگويد: چون عزم بر معصيت، تجرّى و ناشى از سوء اختيار مكلّف است پس اجتماع طلب ضدّين در مورد آن مانعى ندارد. در پاسخ مى گوييم: مسأله استحاله طلب ضدّين اطلاق دارد و حتى اگر مولا طلب ضدّين را معلّق به يك معصيت كرد كسى نمى تواند بگويد:« چون مولا طلب ضدّين را به صورت مطلق نياورده بلكه آن را معلّق به شرطى اختيارى ناشى از سوء اختيار مكلّف كرده پس طلب ضدين مانعى ندارد».

[96] ( 1)- قال المحقّق النائيني رحمه الله في أجود التقريرات( ج 1، ص 302):« ما إذا حرمت الإقامة على المسافر في مكان مخصوص فإنّه مع كونه مكلّفاً فعلًا بترك الإقامة و هدم موضوع وجوب الصوم، مكلّف بالصوم قطعاً على تقدير عصيانه لهذا الخطاب و قصده الإقامة عصياناً. فالخطاب بترك الإقامة خطاب بهدم موضوع وجوب الصوم دفعاً و رفعاً إلى الزوال و لكنّه على تقدير تحقّق عصيان هذا الخطاب يكون المكلّف محكوماً عليه بالصّوم لا محالة ...». و قال في فوائد الاصول،( ج 1، ص 357 و 358):« ما لو فرض حرمة الإقامة على المسافر من أوّل الفجر إلى الزوال، فلو فرض أنّه عصى هذا الخطاب و أقام، فلا إشكال في أنّه يجب عليه الصّوم و يكون مخاطباً به، فيكون في الآن الأوّل الحقيقي من الفجر قد توجّه إليه كلّ من حرمة الإقامة و وجوب الصوم، و لكن مترتّباً، يعني أنّ وجوب الصّوم يكون

مترتّباً على عصيان حرمة الإقامة ...».

[97] ( 1)- مثل اين كه در آنِ واحد بتواند هم ازاله را انجام دهد و هم صلاة را.

[98] ( 1)- در حالى كه قائل به ترتّب ادّعا مى كرد در زمان واحد دو تكليف تحقق دارند كه از نظر رتبه با هم فرق دارند.

[99] ( 2)- بله در مثال وجوب توبه كه ما ذكر كرديم صورت ترتب وجود دارد، هرچند آن هم از محلّ بحث ما خارج است، زيرا تا زمانى كه امر به اقامه صلاة باقى است، امر به توبه پياده نمى شود و زمانى كه مى خواهد امر به توبه پياده شود، امر به اقامه صلاة ساقط شده است.

[100] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 212

[101] ( 1)- مثلًا در منطق گفته مى شود كه شكل اوّل، هم بديهى الانتاج است و هم از جهت استدلال از ساير اشكال اربعه قوى تر است. حال وقتى گفته مى شود: العالم متغير و كلّ متغيّر حادث تا وقتى مسأله امتناع اجتماع نقيضين و ارتفاع نقيضين در كار نباشد نمى توان« العالم حادث» را به عنوان نتيجه اين قياس مطرح كرد زيرا ممكن است كسى بگويد: چه مانعى دارد كه عالمْ هم حادث باشد و همْ حادث نباشد؟ يا چه مانعى دارد كه عالمْ نه حادث باشد و نه غير حادث؟ رجوع شود به: المنطق للمظفّر، ص 216.

[102] ( 1)- زيرا وجهى براى برگشتن آن به« آمر» وجود ندارد و« مأمور به» هم در عبارت ذكر نشده تا بتواند به آن برگردد.

[103] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 220 و 221

[104] ( 1)- در اينجا لازم است دو اصطلاح« تكليف محال» و« تكليف به محال» را

توضيح دهيم: در« تكليف محال» كلمه« محال» صفت براى« تكليف» است، ولى در« تكليف به محال» كلمه« محال» صفت براى« مكلّف به» است. اشاعره و عدليه اتفاق دارند كه« تكليف محال» جايز نيست، مثل اين كه مولا در آنِ واحد، چيزى را هم مأمور به قرار دهد و هم منهى عنه. در اينجا شى ء واحد، مقدور براى مكلّف است ولى نفس يك چنين تكليفى محال است. امّا« تكليف به محال» مثل اين كه در همان مسأله ترتب، مولا به تكليف واحد بگويد:« يجب عليك الجمع بين الضدّين». در اينجا متعلّق تكليف- يعنى جمع بين ضدّين- داراى استحاله است. و نزاع بين اشاعره و عدليه در همين فرض است.

[105] ( 1)- رجوع شود به: مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 2، ص 60 و 61، معتمد الاصول، ج 1، ص 142- 144، تهذيب الاصول، ج 1، ص 338 و 339

[106] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 221- 224، مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 2، ص 65، نهاية الأفكار، ج 1، ص 381

[107] ( 1)- با قطع نظر از عنوان كليّت كه در ذهن عارض بر كلّى طبيعى مى شود و از آن به كلّى عقلى تعبير مى شود.

[108] ( 1)- چون اين احتمال، مخالفتى با عنوان بحث ندارد، به خلاف احتمال اوّل كه لازمه اش اين بود كلمه« افراد» را از عنوان بحث برداشته و به جاى آن كلمه« وجودات» را بگذاريم.

[109] ( 1)- وضع عام و موضوع له عام به اين معناست كه واضعْ يك معناى كلّى را در نظر گرفته و لفظ را براى همان معناى كلّى وضع كرده است. پس از نظر عموميت و اطلاق

ماهيت، فرقى بين وضع و موضوع له نيست.

[110] ( 2)- وضع عام و موضوع له خاص به اين معناست كه واضعْ يك معناى كلّى را در نظر گرفته و لفظ را براى مصاديق آن وضع كرده است.

[111] ( 3)- مشهور آن را به معناى طلب مى دانستند.

[112] ( 1)- بنا بر مبناى مشهور كه مفاد هيئت افعل را عبارت از« طلب» مى دانند.

[113] ( 1)- البته مقصود« وجود سعى» طبيعت است كه- از نظر مطلوبيت- ارتباطى با خصوصيات فرديّه ندارد.

[114] ( 2)- وقتى لفظ« زيد» گفته مى شود، سه عنوان تحقّق دارد: ماهيت انسان، وجود آن ماهيت و عوارض مشخّصه زيد، مثل اين كه: فرزند بكر است، در فلان زمان و فلان مكان متولّد شده و داراى فلان خصوصيات است.

[115] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 222 و 223

[116] ( 1)- اين حد اقل چيزى است كه در باب حمل اوّلى ذاتى مطرح است، زيرا احتمال دارد كه در حمل اوّلى ذاتى- علاوه بر اتحاد در ماهيت اتحاد در مفهوم هم شرطيت داشته باشد.

[117] ( 1)- با قطع نظر از زمان و مكان هاى استحبابى.

[118] ( 1)- معناى ظاهر فرد، با توجه به سه خصوصيتى است كه در فرد وجود دارد، يعنى: ماهيت، وجود و خصوصيات فرديّه.

[119] ( 2)- كه علاوه بر وجود، عوارض شخصيه هم به آنها ضميمه شده است.

[120] ( 1)- يعنى مى فرمايد: تعلّق به طبايع، به معناى تعلّق به وجود طبايع است، و تعلّق به افراد به معناى اين است كه علاوه بر وجود، خصوصيات فرديّه هم در دايره تعلّق طلب باشد.

[121] ( 1)- مراد جواز به معناى اعمّ است كه شامل وجوب، استحباب، اباحه

و كراهت است.

[122] ( 1)- معالم الدين، ص 89

[123] ( 2)- همان طور كه استحباب، مركب از« اذن در فعل» و« رجحان فعل» و كراهت، مركب از« اذن در فعل» و« رجحان ترك» و اباحه مركّب از« اذن در فعل» و« تساوى فعل و ترك» است.

[124] ( 3)- هم احكام و هم موضوعات بسيارى از آنها- مثل صلاة، صوم، حجّ و ...- از امور اعتبارى مى باشند.

[125] ( 4)- بسيط بودن وجود، در فلسفه با براهين قطعى ثابت شده است.

[126] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 224

[127] ( 1)- تذكر: در اين مسئله دو مبنا وجود دارد: مبناى مشهور اين است كه هيئت افعل براى وجوب وضع شده و حقيقت در وجوب و مجاز در غير وجوب است. طبق اين مبنا اگر هيئت افعل استعمال شود و قرينه اى برخلاف معناى حقيقى آن در كار نباشد، هيئت افعل را بر معناى حقيقى اش حمل مى كنيم و اگر قرينه اى در كار باشد، آن قرينه موجب تصرف در معناى هيئت افعل شده و به عنوان شاهد بر اين مى شود كه هيئت افعل در معناى حقيقى خودش استعمال نشده بلكه در معناى مجازى اش استعمال شده است. البته بايد توجه داشت كه قرينه در صورتى مى تواند ما را از معناى حقيقى برگرداند كه دلالتش بر معناى مجازى اظهر از دلالت هيئت افعل بر معناى حقيقى باشد. در اينجا دلالت جمله« لا تجب صلاة الجمعة» بر عدم وجوب، اظهر از دلالت« صلّ صلاة الجمعة» بر وجوب است. امّا مبناى ما اين بود كه اصلًا در باب هيئت افعل، مسأله حقيقت و مجاز مطرح نيست، بلكه مفاد هيئت افعل عبارت از بعث به مادّه

است ولى بعث به دو صورت است: الف: بعث ناشى از اراده حتميه مولا، و آن در صورتى است كه مولا ترخيصى در مخالفت امر خودش نداده باشد. اين قسم از بعث را« وجوب» مى نامند. ب: بعث ناشى از اراده غير حتميه مولا، و آن در صورتى است كه مولا ترخيصى در مخالفت امر خودش داده باشد. مثل اين كه بگويد:« ادخل السوق و اشتر اللّحم» سپس بگويد:« إن لم تفعل ذلك فلا بأس عليك». اين قسم از بعث را« استحباب» مى نامند. امّا در هيچ كدام از اين دو، مسأله مجازيت مطرح نيست. در اينجا نيز اگرچه با« صلّ صلاة الجمعة» بعث به سوى نماز جمعه كرده ولى با« لا تجب صلاة الجمعة» ترخيص در مخالفت داده است. پس بعث او ناشى از اراده غير حتميّه بوده است.

[128] فاضل موحدى لنكرانى، محمد، اصول فقه شيعه - قم، چاپ: اول، 1381 ش.

[129] ( 1)- دايره واجب تخييرى توسعه دارد و حد اقل داراى دو طرف مى باشد و گاهى ممكن است سه طرف يا بيشتر داشته باشد. ولى ما در اينجا براى سهولت امر همان دو طرف را مطرح مى كنيم.

[130] ( 1)- البته در اينجا يك استحقاق عقوبت مطرح است نه اين كه در مقابل ترك هركدام يك استحقاق عقوبت مستقل وجود داشته باشد. همان طور كه اگر همه اطراف را اتيان كند استحقاق يك ثواب پيدا مى كند.

[131] ( 1)- چون فرض اين است كه مولا نمى خواهد اين غرض را مباشرتاً انجام دهد بلكه مى خواهد از طريق عبد و امر انجام دهد كه معناى ايجاب و واجب هم همين است.

[132] ( 1)- شاهد اين مطلب، مراجعه به دستوراتى است

كه موالى نسبت به عبيدشان و پدرها نسبت به فرزندانشان صادر مى كنند. در موارد تخيير، معمولًا مولا يا پدر داراى غرض واحد است ولى راه رسيدن به غرض را متعدّد مى بيند، لذا عبد يا فرزند خود را در انتخاب هريك از راه ها مخيّر مى كند.

[133] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 225 و 226

[134] ( 1)- شايد علّت بعضى از اقوالى كه در مورد واجب تخييرى مطرح شد، همين توهّم استحاله باشد كه براى فرار از استحاله، آن راه ها را مطرح مى كردند.

[135] ( 2)- فرق بين اين دو از ناحيه ديگر است، زيرا در اراده تكوينيّه، اراده مريد به اين تعلّق مى گيرد كه عمل را مباشرتاً انجام دهد، امّا در اراده تشريعيه، اراده اش به اين تعلّق مى گيرد كه عمل از طريق امر و توسط شخص ديگر انجام بگيرد. ولى اين فرق نمى تواند در اصل استحاله فرقى ايجاد كند.

[136] ( 1)- سؤال: چه فرقى بين علم اجمالى و تعلّق اراده تكوينيّه به يك امر مبهم وجود دارد؟ پاسخ i :\E علم اجمالى به معناى ترديد در معلوم نيست، زيرا ما وقتى علم تفصيلى به خمر بودن يك مايع داشته باشيم، در واقع دو علم داريم: يكى علم به وجود خمر و ديگرى علم به تطبيق خمر موجود بر اين مايع. امّا در علم اجمالى، وقتى علم به خمر بودن يكى از اين دو مايع داريم، در واقع يقين به موجود بودن خمر داريم بدون اين كه هيچ ابهام و ترديدى در اين مطلب وجود داشته باشد. ولى در مقام تطبيق، علم نداريم. يعنى نمى دانيم كه خمر موجود بر كدام يك از اين دو مايع منطبق است. بنابراين

در علم اجمالى، هم طرف علم ما معلوم است و هم طرف جهل مشخص است ولى دايره معلوم، محدود است.

[137] ( 1)- البته بعضى از فقهاء- چون مرحوم بروجردى- قائل به احتياط وجوبى در مورد سه مرتبه بودند.

[138] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 226 و 227

[139] ( 1)- همان طور كه به مجرّد اين كه متكلّم بگويد:« رأيت أسداً»، نمى توان حكم به اراده« حيوان مفترس» كرد، بلكه بايد منتظر بمانيم، ببينيم آيا به دنبال جمله خود، قرينه اى بر اراده معناى مجازى اقامه مى كند يا نه؟

[140] ( 2)- در باب تعلّق اوامر و نواهى گفتيم: عالَم تعلّق احكام با عالم موافقت و امتثال فرق دارد. عالم تعلّق احكام، مربوط به عناوين طبايع و ماهيات است، امّا عالم امتثال، يعنى آنچه در خارج غرض مولا را تحصيل مى كند و به دنبال آن، امر ساقط مى شود و آن عبارت از وجود خارجى است.

[141] ( 3)- لمحات الاصول، ص 188

[142] ( 1)- اين صورت را ما بر دو صورت مرحوم آخوند اضافه كرديم.

[143] ( 1)- تذكّر: آنچه قبلًا مطرح كرديم كه« خطابات عامّه، انحلال به خطابات شخصيّه پيدا نمى كند» غير از اين بحثى است كه اينجا مطرح مى كنيم. زيرا اينجا بحث از عموميت خطابات عامّه است. پس در عين اين كه انحلال در مرحله خطاب وجود ندارد ولى تعدّد به حسب تكليف مطرح است.

[144] ( 1)- واجب كفائى بر دو قسم است: الف: غير قابل تعدّد، مثل: دفن ميّت. ب: قابل تعدّد، مثل: صلاة بر ميّت، كه در آن واحد هزاران نفر مى توانند آن را انجام دهند. فرع فقهى: اگر گروهى بخواهند بر يك ميّت نماز بگذارند، آيا

همه آنان مى توانند قصد وجوب كنند؟ اگر همه آنان در لحظه واحدى نماز را شروع كرده و در لحظه واحدى ختم كنند، همه آنان مى توانند نيّت وجوب كنند، زيرا نماز خواندن بر ميّت، واجب كفائى است و افراد متعدّدى به طور هم زمان خواسته اند اين واجب را انجام دهند. امّا اگر مأمومين، نماز را بلد نيستند و به تبعيّت از امام مى خوانند، يعنى هرچه امام مى گويد، آنها هم مى گويند و در مقام قرائت، متأخر از امام هستند در اينجا مأمومين نمى توانند قصد وجوب كنند، چون نماز امام قبل از نماز مأمومين تمام مى شود و با تمام شدن آن، تكليف وجوبى ساقط است و نمازهاى بعدى عنوان استحباب دارد.

[145] ( 1)- همان طور كه در واجب تخييرى اشكال از ناحيه« مكلّف به» بود و مولاى تكليف كننده و مكلَّف مشخص بودند.

[146] ( 1)- كلام مرحوم نائينى در احتمال چهارم پيرامون واجب كفائى مطرح خواهد شد.

[147] ( 2)-« صرف الوجود» در مقابل وجود سارى و وجود عام و شامل است.« وجود سارى» وجودى است كه در جميع مصاديق طبيعت جريان دارد ولى« صرف الوجود» چيزى است كه وجود طبيعت با آن تحقّق پيدا مى كند. كه با تحقّق يك فرد، يا چند فرد و حتّى همه افراد هم سازگار است ولى متقوّم به همه افراد نيست بلكه حتّى با يك فرد از طبيعت هم سازگار است.

[148] ( 1)- اين مسئله از مسلمات فلسفه است و حتى در مورد وجود ذهنى هم جريان دارد. ولى بحث ما در اينجا پيرامون وجود خارجى است كه مساوق بودن آن با تشخّص، امرى بديهى و غير قابل انكار است.

[149] ( 2)- نه مفهوم« أحد المكلّفين».

[150]

( 3)- مشابه اين حرف را بعضى در ارتباط با واجب تخييرى مطرح مى كردند و مى گفتند:« مكلّف به در واجب تخييرى،« فرد مردّد» است». ولى در واجب كفائى بحث در مورد مكلّف است.

[151] ( 1)- نظير اين مطلب را در مورد واجب تخييرى نيز مطرح كرديم.

[152] ( 2)- و به تعبير ديگر:« مطلق الوجود مكلّف» و به تعبير مرحوم آخوند:« وجود سعى مكلّف».

[153] ( 1)- فرق اين احتمال با احتمالات چهارگانه قبلى اين است كه احتمالات چهارگانه قبلى، فرق بين واجب عينى و كفائى را در ارتباط با مكلّف مى دانستند ولى بنابراين احتمال فرق از ناحيه مكلّف به است.

[154] ( 1)- چون آنچه تا كنون در ذهن ما نقش بسته اين است كه تصوير واجب كفائى در تمام مواردش به يك صورت است.

[155] ( 1)- هرچند بعضى از اين اقسام ممكن است مثال خارجى و فقهى نداشته باشد.

[156] ( 2)- اگرچه طبايع- با قطع نظر از وجود- متعلّق حكم هستند ولى وقتى طبيعت متعلّق حكم قرار مى گيرد، معنايش اين نيست كه طبيعت- بما أنّها طبيعة- در خارج هم مصداق داشته باشد. بعضى طبايع- مثل شريك البارى- مصداق خارجى ندارند و بعضى- مانند واجب الوجود- اگرچه مفهوم عامى هستند، ولى داراى يك مصداق مى باشند.

[157] ( 3)- اين احتمال را مرحوم نائينى مطرح كردند.

[158] ( 4)- امّا وجود سارى داراى يك مصداق و آن جميع افراد طبيعت است.

[159] ( 1)- نه تقييد در ارتباط با مكلّف به كه قائل به تقييد مى گفت.

[160] ( 1)- اين احتمال را مرحوم نائينى مطرح كردند.

[161] ( 2)- اما وجود سارى داراى يك مصداق و آن جميع افراد طبيعت است.

[162] ( 1)- كه

مأمور به، طبيعتى است كه داراى مصاديق متعدّده است ولى حكم وجوبى به مصداق واحد تعلّق گرفته است.

[163] ( 1)- اين احتمال همان احتمالى است كه مرحوم نائينى مطرح كردند.

[164] ( 1)- واجب غير موقّت را گاهى واجب مطلق هم مى گويند. به اين معنا كه زمان خاصى در آن نقش ندارد.

[165] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 229

[166] ( 1)- زيرا تقسيم، قاطع شركت است و نمى شود يك واجب موقّت، هم موسّع باشد و هم مضيّق.

[167] ( 1)- تذكر: بحث در اينجا به صورت كلى و در ارتباط با ادلّه عامّه است و اين كه در موارد خاصّى- مثل صلاة و صوم- دليلى بر وجوب قضاء قائم شده، از محل بحث ما خارج است.

[168] ( 1)- وقتى گفته مى شود:« نماز، داراى اجزاء و شرايط است» فرق بين اجزاء و شرايط در همين جهت است كه در باب اجزاء، مسأله تركيب مطرح است ولى در باب شرايط، مسأله تقييد مطرح است نه تركيب. شرايط، اگرچه نوعى جزئيت براى مأمور به دارند ولى جزئيت آنها عقلى است. لذا مقيّد، يك شى ء است و شى ء واحد به عنوان مأمور به قرار گرفته است و هنگامى كه قيد آن از بين برود، مأمور به از بين رفته و متعلّق تكليف وجود ندارد. امّا اجزاء مركب، هركدام نقشى در تشكيل خود مركّب دارند و اتصاف به عنوان جزئيت پيدا مى كنند و ممكن است كسى قائل به وجوب ضمنى هريك از اجزاء باشد.

[169] ( 2)- با اين تفاوت كه قيد در مورد« صلّ في الوقت» عبارت از وقت و در مورد« صلّ مع الطهارة» عبارت از طهارت است.

[170] ( 1)-

همان طور كه دلالتى بر عدم وجوب اتيان در خارج از وقت ندارد. يعنى نسبت به اتيان در خارج از وقت، ساكت است.

[171] ( 2)- و اين در جايى است كه مقدمات حكمت وجود داشته باشد. و مهم ترين مقدمه حكمت كه در اينجا مطرح است اين است كه مولا در مقام بيان مراد باشد نه در مقام اهمال يا اجمال.

[172] ( 3)- براى تقريب به ذهن لازم است مثالى مطرح كنيم: اگر دليل مطلق بگويد:« أعتق الرقبة» و دليل مقيّد بگويد:« لا تعتق الرقبة الكافرة»، اگر دليل دوّم اطلاق داشته باشد، معنايش اين است كه مطلق رقبه كافره- چه داخل در كشور اسلامى باشد يا خارج از آن- از اطلاق« أعتق الرقبة» بيرون است. امّا اگر دليل دوّم اطلاق نداشته باشد و ما احتمال دهيم مربوط به خصوص رقبه اى باشد كه خارج از كشور اسلامى است و در كشور اسلامى مانعى نداشته باشد، در اينجا در مورد رقبه كافرى كه در كشور اسلامى است به دليل« أعتق الرقبة» تمسك مى كنيم، چون دليل مقيّد، اطلاق نداشته و ناتوان بود.

[173] ( 1)- در صورتى كه مكلّف آن را در وقت اتيان نكرده باشد.

[174] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 230

[175] ( 1)- يادآورى: بحث ما در اينجا كلّى و در ارتباط با ادلّه عامّه است و اين كه در موارد خاصّى- مثل صلاة و صوم- دليلى بر وجوب قضاء قائم شده، از محل بحث ما خارج است.

[176] ( 1)- امّا اگر تغيّر آن به واسطه اتّصال به كرّ و امتزاج به آن باشد، ترديدى در پاك شدن آن وجود ندارد.

[177] ( 2)- البته در آنجا گفتيم: اين

مسئله از طرفى اختصاص به اوامر و نواهى نداشته و از طرفى همه احكام تكليفيّه را شامل مى شود، هرچند به غير امر و نهى بوده و مثلًا به لفظ« يجب»،« يستحبّ»،« يكره» و امثال آن باشد.

[178] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 232، فوائد الاصول، ج 1، ص 394

[179] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 232، الفصول الغروية في الاصول الفقهية، ص 120 و قوانين الاصول، ج 1، ص 137

[180] ( 3)- تهذيب الاصول، للعلامة الحلّي، ص 72

[181] ( 1)- توجه: مسأله« ايجاد» كه در اينجا مطرح مى كنيم منافاتى با مسأله« تعلّق احكام به طبايع» ندارد.« ايجاد» در اينجا در مقابل« ترك» است كه در باب نواهى مطرح مى شود.

[182] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 232

[183] ( 1)- البته بحث ما در جايى است كه اوّلًا: مولا امر خود را مقيّد به تكرار نكرده باشد و الّا تحصيل غرض مولا و سقوط امر او تابع مفاد عبارت مولاست. ثانياً: در بحث مفاد هيئت افعل قبول كنيم كه هيئت افعل نه دلالت بر مرّه مى كند و نه دلالت بر تكرار. و ما در اينجا با كسى كه قائل به تكرار است كارى نداريم.

[184] ( 1)- و بنا بر مبناى مرحوم آخوند و ديگران:« طلب ايجاد يك فرد از افراد طبيعت».

[185] ( 2)- و بنا بر مبناى مرحوم آخوند:« طلب ترك همه افراد طبيعت» و بنا بر مبناى ديگران:« طلب كفّ نفس از جميع افراد طبيعت».

[186] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 232

[187] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 232 و 233

[188] ( 1)- همان طور كه در منطق مى خوانيم: نسبت كلّى طبيعى

به افرادش، عبارت از نسبت آباء به اولاد است نه نسبت اب واحد به اولاد متعدّد. به همين جهت، زيد و عَمرو دو انسان هستند.

[189] ( 2)- اگر در عالم ماهيت متّحد بودند و خصوصيات فرديّه در كار نبود، حمل اوّلى ذاتى مى شد.

[190] ( 3)- بله، حمل كلّ بر جزء به صورت مجازى با وجود شرايطى جايز است.

[191] ( 1)- و همان طور كه در بحث واجب موقّت گفتيم:« مسأله قضاء از راه دليل ديگرى ثابت مى شود».

[192] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 233

[193] ( 1)- اين معنا با توجه به اين است كه مرحوم نائينى نيز- مانند مرحوم آخوند- معتقد است نهى بر« طلب ترك» دلالت مى كند.

[194] ( 2)- فوائد الاصول، ج 1، ص 394 و 395، أجود التقريرات، ج 1، ص 329 و 330

[195] ( 1)- نظر ايشان در ارتباط با مفاد هيئت افعل و لا تفعل همانند نظر مرحوم آخوند است.

[196] ( 2)- اين مطلب نظير چيزى است كه در باب مفاهيم مطرح مى شود. يكى از مباحث مطرح شده در آنجا اين است كه آيا جمله شرطيه مفهوم دارد يا نه؟ يعنى مثلًا در جمله شرطيه« إن جاءك زيد فأكرمه» آيا هنگام انتفاء مجى ء، حكم وجوب اكرام منتفى مى شود يا نه؟ در آنجا گفته شده كه حكم مورد بحث، شخص« أكرم زيداً إن جاءك» نيست، زيرا روشن است كه اين حكمْ شخصى است و با انتفاى هر قيدى از قيود آن، خود حكم هم منتفى مى شود. بنابراين با انتفاء مجى ء زيد، شخصِ« أكرم زيداً إن جاءك» منتفى است. نزاع در انتفاء سنخ اين حكم است. يعنى مى خواهيم بدانيم آيا با انتفاء مجى ء زيد، كلّى

وجوب اكرام هم ساقط است؟

[197] ( 1)- نهاية الدراية، ج 1، ص 509

[198] ( 1)- نهاية الأفكار، ج 1، ص 53، عناية الاصول، ج 1، ص 21

[199] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 13

[200] ( 1)- ممكن است سؤال شود: آيا همين مقدار كه اين مسئله مورد قبول عرف و عقلاء واقع شده، براى رفع اشكال كفايت نمى كند؟ پاسخ اين سؤال منفى است، زيرا ممكن است كسى بگويد:« مولا در باب نواهى خواسته است كه هيچ يك از وجودات شرب خمر تحقق پيدا نكند و هنگامى كه يكى از وجودات آن تحقق پيدا كرد، خواسته مولا زير پا گذاشته شده است. و اين ديگر ثابت نمى كند كه مولا نسبت به فرد دوّم هم خواسته اى دارد».

[201] ( 1)- رجوع شود به: نهاية التقرير، ج 1، ص 175- 177. حضرت استاد« دام ظلّه» اشاره فرمودند كه مطالب فوق را مرحوم بروجردى در بحث لباس مشكوك از كتاب صلاة مطرح فرمودند و آنچه در اينجا بيان مى شود به طور مستقيم از درس ايشان نقل شده است و در تقريرات درس اصول مرحوم بروجردى( نهاية الاصول) همراه با اضطراب و تشويش مطرح شده و نوعى تهافت بين صدر و ذيل آن وجود دارد.

[202] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 233 تعبير به« في واحد» در عبارات اكثر اصوليين بكار رفته است.

[203] ( 1)- بله، واحد شخصى، قدر متيقن از آن مى باشد.

[204] ( 2)- واحد بر سه قسم است: شخصى، نوعى، جنسى. واحد شخصى، مثل اين كه بگوييم:« زيدٌ واحدٌ». در اينجا زيد عبارت از وجود انسان به ضميمه خصوصيات فرديّه است كه اين خصوصياتْ مانع از اين مى شود

كه صاحب آن خصوصيات تكثر پيدا كند. و كلمه فرد- كه در منطق بكار برده مى شود- در مقابل تكثر است. واحد نوعى مثل اين كه بگوييم:« الإنسان واحد». در اينجا واحد به اين معنا نيست كه قابل صدق بر كثيرين نباشد بلكه مراد اين است كه انسان، نوعِ واحدى- در مقابل ساير انواع حيوان- است. واحد جنسى مثل اين كه گفته شود:« الحيوان واحد». يعنى حيوان، جنس واحدى است كه انواع متعدّدى تحت پوشش اين جنس قرار دارند.

[205] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 233 و 234

[206] ( 1)- تحقيق اين مطلب در بحث« آيا اوامر و نواهى به طبايع تعلّق مى گيرند يا به افراد؟» گذشت.

[207] ( 2)- فصّلت: 37

[208] ( 1)- به عنوان واحد شخصى يا صنفى، كه بزودى مورد بحث قرار مى گيرد.

[209] ( 1)- اين بحث به طور مبسوط تحت عنوان« آيا اوامر و نواهى به طبايع تعلّق مى گيرند يا به افراد؟» مطرح گرديد.

[210] ( 2)- كه جنبه نيمه كلّى پيدا مى كند.

[211] ( 1)- اگرچه ما گفتيم:« كلمه واحد»- در عنوان بحث- منحصر در واحد جنسى است و شامل واحد شخصى نمى شود».

[212] ( 1)- چون مطلقِ دو عنوان، مورد بحث ما نيست بلكه محلّ بحث ما آن« دو عنوان» ى است كه داراى يك چنين خصوصيتى باشند. مثلًا عنوان« صلاة» و« شرب خمر» دو عنوان كلّى هستند كه اوّلى متعلّق امر و دوّمى متعلّق نهى قرار مى گيرد ولى صلاة با شرب خمر هيچ گاه جمع نمى شوند، به خلاف صلاة و غصب كه چه بسا با يكديگر جمع مى شوند.

[213] ( 1)- در مسأله اجتماع امر و نهى، ضرورتى ندارد كه امر وجوبى با نهى تحريمى اجتماع

پيدا كنند بلكه مسأله اجتماع در ارتباط با امر استحبابى و نهى كراهتى هم مطرح است.

[214] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 234 و 235

[215] ( 1)- با قطع نظر از مسأله« واحد»، زيرا كلمه« واحد» تأثيرى در جهت مورد بحث ما ندارد.

[216] ( 1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 2، ص 110 و 111، معتمد الاصول، ج 1، ص 170، تهذيب الاصول، ج 1، ص 377

[217] ( 1)- نه مثل امر متعلّق به غَسل ثوب كه قصد قربت در آن معتبر نيست.

[218] ( 1)- الحاشية على كفاية الاصول، ج 1، ص 347 و 348، نهاية التقرير، ج 1، ص 248، نهاية الاصول، ج 1، ص 261 و 262

[219] ( 2)- در بحث« تمايز علوم» گفتيم: معناى تمايز بين دو علم اين نيست كه اين دو علم نبايد در هيچ مسأله اى اتحاد داشته باشند. بلكه تمايز به اين معناست كه در اكثريت مسائل با هم فرق داشته باشند. و مانعى ندارد كه مسأله واحدى- با حفظ موضوع و محمول- به عنوان مسئله براى دو علم يا بيشتر از دو علم باشد.

[220] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 236 و 237

[221] ( 1)- جواز در اينجا به معناى اباحه نيست بلكه به معناى امكان است.

[222] ( 2)- مانند مسأله مقدّمه واجب كه بحث مى كرديم آيا بين وجوب ذى المقدّمه و وجوب مقدّمه ملازمه عقلى وجود دارد؟ قائل به وجوب غيرى مى گفت:« ملازمه وجود دارد» و منكر وجوب غيرى، ملازمه را انكار مى كرد.

[223] ( 1)- ايشان فرموده است: با توجه به اين كه موضوع علم اصول عبارت از ادلّه اربعه است و يكى از

ادلّه اربعه هم« عقل» مى باشد، مبادى تصديقيه علم اصول اين است كه در موردى بحث كنيم كه آيا حكم عقل موجود است يا نه؟ در اينجا هم بحث مى كنيم كه« آيا عقل، حاكم به جواز اجتماع امر و نهى است يا حاكم به امتناع اجتماع؟» پس اين مسئله جزء مبادى تصديقيه علم اصول خواهد شد. رجوع شود به: كفاية الاصول با حاشيه مرحوم مشكينى، ج 1، ص 236 اين تفسير ايشان مورد قبول ما نيست، زيرا لازمه اين تفسير اين است كه تمام مباحث عقليه اى كه در علم اصول مورد بحث قرار مى گيرند، جزء مبادى تصديقيه علم اصول باشند. مثلًا در بحث مقدّمه واجب هم گفته مى شود:« آيا عقل، حكم به ملازمه مى كند يا نه؟» پس چرا آنجا مسئله را جزء مبادى تصديقيه به حساب نمى آوريد؟

[224] ( 1)- مرحوم مشكينى در حاشيه كفايه مثالى فرضى براى حرام كفائى مطرح كرده است، به اين صورت كه اگر ما يك واجب كفائى داشته باشيم كه آن واجب كفائى داراى يك ضدّ خاصّ باشد- نه بيشتر از آن- و ما قائل شويم به اين كه« امر به شى ء مقتضى نهى از ضدّ خاصّ است» در اين صورت نهى متعلّق به آن ضدّ، به صورت حرام كفائى مطرح خواهد بود. رجوع شود به: كفاية الاصول با حاشيه مرحوم مشكينى، ج 1، ص 238 ولى اين مثال مبنايى است و اكثر محقّقين اين معنا را قبول ندارند كه« امر به شى ء مقتضى نهى از ضدّ خاصّ باشد».

[225] ( 1)- به اين معنا كه غرض شارع اين باشد كه طبيعت غصب تحقّق پيدا نكند، هرچند اين عدم تحقق از ناحيه يكى

از مكلّفين باشد.

[226] ( 1)- الفصول الغرويّة في الاصول الفقهيّة، ص 124

[227] ( 1)- مسأله تضادّ بين احكام در همين بحث اجتماع امر و نهى مورد بررسى قرار مى گيرد.

[228] ( 1)- حتى اگر فرض كنيم كسى خداى نكرده در صلاة مرتكب شرب خمر شود، اتحادى بين صلاة و شرب خمر تحقق پيدا نمى كند، زيرا شرب خمر عمل دهانى است و نماز مربوط به ساير جوارح و به ذكر زبانى است. مثل نظر به اجنبيّه در حال صلاة كه خارج از مسأله اجتماع امر و نهى است.

[229] ( 2)- البته ما گفتيم: در عين اين كه اين مسئله مى تواند جزء مبادى احكاميه علم اصول باشد، با توجه به اين كه ملاك مسأله اصوليه در آن وجود دارد، ما آن را جزء مسائل علم اصول مى شناسيم و دليلى نداريم كه اگر مسأله اى جزء مسائل يك علم شد، نتواند جزء مبادى احكاميه آن علم هم باشد.

[230] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 239- 241

[231] ( 1)- رجوع شود به: كفاية الاصول، ج 1، ص 221- 224 البته ما در همان بحث بر مرحوم آخوند اشكال كرديم كه اگر قرار باشد وجود در مأمور به و منهى عنه دخالت داشته باشد، خود امر و نهى به تنهايى هم نمى توانند تحقّق پيدا كنند و در اين صورت، نوبت به مسأله اجتماع امر و نهى نخواهد رسيد.

[232] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 241

[233] ( 1)- اگرچه تعارض متعارضين به عموم و خصوص من وجه باشد، يعنى فقط در مادّه اجتماعشان تعارض وجود داشته باشد و در مادّه افتراق، تعارضى نباشد.

[234] ( 1)- همان طور كه وقتى شارع مى فرمايد:« الدم

نجس» يا« الخمر حرام» براى پى بردن به معناى« دم» و« خمر» بايد به عرف مراجعه كرد. بيان معناى« دم» و« خمر» ربطى به شارع و عقل ندارد. به همين جهت اگر لباسى با خون آلوده شود، پس از شستن آن و برطرف كردن خون، عرف رنگ باقى مانده از خون را به عنوان خون به حساب نمى آورد به همين جهت حكم به نجاست آن نمى شود. در حالى كه اگر به عقل مراجعه كنيم، عقلْ رنگ باقى مانده را در اثر اجزاء صغار خون دانسته و حكم به بقاى خون مى نمايد.

[235] ( 1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 2، ص 115- 118، معتمد الاصول، ج 1، ص 172- 174، تهذيب الاصول، ج 1، ص 382- 384

[236] ( 1)- زيرا ايشان در مقدّمه هشتم در ارتباط با تطبيق كبرى بر صغرى بحث دارد نه اين كه بخواهد قيدى را در محلّ اجتماع مطرح كند.

[237] ( 2)- البته در محدوده خبرين متعارضين اشكال وارد است. آنجا بايد تعارض را از عرف بگيريم ولى در غير اين مورد، تعارضْ يك موضوع عقلى است و حكم عقل برآن مترتب است.

[238] ( 1)- نهاية التقرير، ج 1، ص 248

[239] ( 2)- اين قسمت فعلًا مورد بحث ما نيست. و پس از تمام شدن مقدّمه دهم مطرح مى گردد.

[240] ( 1)- مراد از حركت به زودى مطرح خواهد شد.

[241] ( 1)- اختلاف اين است كه صاحب جواهر رحمه الله ركوع و سجود را عبارت از هيئت ركوعى و هيئت سجودى مى داند ولى مرحوم نائينى ركوع را فعل انحناء و سجود را فعل سجده كردن- و قرار دادن مواضع هفت گانه بر زمين- مى داند. طبق مبناى صاحب

جواهر رحمه الله ترديدى نيست كه ركوع و سجود از مقوله وضع است چون وضع به معناى هيئت و حالت است. و بنا بر مبناى مرحوم نائينى هم همين طور است، اگرچه به وضوح مبناى صاحب جواهر رحمه الله نيست. مرحوم نائينى بنا بر مبناى خود فعل ركوع و سجود را عبارت از اعمال و حالات پشت سر هم مى داند و اين ها از مقوله وضع است. جواهر الكلام، ج 10، ص 74 و 123

[242] ( 1)- همان گونه كه در ابتداى كلام مرحوم نائينى اشاره كرديم، اين قسمت فعلًا مورد بحث ما نيست. و ما فعلًا در ارتباط با ثمره قول به جواز اجتماع بحث مى كنيم.

[243] ( 2)- فوائد الاصول، ج 1، ص 424- 429

[244] ( 1)- اين مسئله نه تنها در اينجا بلكه در بسيارى از موارد، موجب خلط بين مباحث شده است.

[245] ( 2)- عَرَض، اگرچه در وجودش نياز به معروض دارد ولى اين نياز به معناى سلب واقعيت از عرض نيست. بياض و سواد از امور واقعيّه اند و با چشم ما مشاهده مى شوند.

[246] ( 1)- عوالي اللئالي، ج 1، ص 222

[247] ( 1)- نهاية التقرير، ج 1، ص 248

[248] ( 1)- نهاية التقرير، ج 1، ص 215- 218، نهاية الاصول، ج 1، ص 260 و 261.

[249] ( 2)- مثل اين كه متعلّق احكام، عناوين و مفاهيم است و در اين مرحله ارتباطى بين صلاة و غصب نيست. و اين كه مسأله مبعّديت و مقرّبيت، لازمه وجود خارجى است نه ماهيت. و اين كه صلاة در دار غصبى يك وجود دارد نه بيشتر.

[250] ( 1)- مثلًا در مورد صلاة در دار غصبى گفته مى شود:

صلاة، عمود دين است و آيات و روايات متعدّدى در ارتباط با اهميت آن وارد شده و حتى در بعضى از آنها تارك صلاة را كافر دانسته است، جانب امر را ترجيح مى دهيم. اگرچه اطلاق كافر بر تارك صلاة جنبه مجازى داشته باشد ولى مجاز هم دليل مى خواهد و دليل آن همان اهميت صلاة است.

[251] ( 2)- همان طور كه مورد تزاحم و ترجيح آنچه ملاكش قوى تر است، در جايى مطرح مى شود كه جمع بين متزاحمين امكان نداشته باشد و الّا معنا ندارد كه ما دنبال ملاك قوى تر بگرديم، بلكه هر دو را عمل مى كنيم.

[252] ( 3)- چون« دفع مفسده، اولى از جلب منفعت است» و ادلّه اى از اين قبيل.

[253] ( 1)- جاهل مقصّر به حكم غصب نيز حكم عالم را دارد. جاهل مقصر به اين معناست كه احتمال مى دهد غصب حرام باشد و مى تواند به حكم آن علم پيدا كند. ولى در اين زمينه اقدامى نكرده و با همان حالت جهل، در دار غصبى نماز بخواند.

[254] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 246 و 247

[255] ( 1)- در بعضى از تعبيرات به جاى« دو عنوان» تعبير به« دو طبيعت» شده است ولى بايد توجه داشت كه مراد از طبيعت در اينجا طبيعت منطقى نيست، زيرا دو طبيعت منطقى نمى توانند با يكديگر اجتماع كنند. وقتى گفته مى شود:« انسان، نوع خاصى از حيوان و بقر، نوع خاص ديگرى از حيوان است» معنايش اين است كه هركدام داراى فصل مميّزى مى باشند و امكان ندارد فردى پيدا كنيم كه هر دو فصل مميّز در آن وجود داشته باشد و نسبت بين انسان و بقر، تباين كلّى است. بلكه

مراد از طبيعت در اينجا همان« عنوان» است. و مرحوم آخوند گرفتار اشتباه بزرگى شده كه طبيعت منطقى را مطرح كرده است. صلاة، يك واحد اعتبارى است كه شارع آن را اعتبار كرده است. تصرف در مال غير يا غصب هم يك جامع انتزاعى- يا امرى اعتبارى- است و هيچ كدام داراى واقعيت نيستند.

[256] ( 1)- ما فعلًا بحثى در تماميت و عدم تماميت اين مقدّمات نداريم.

[257] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 249- 252.

[258] ( 1)- زبدة الاصول، ص 82- 83

[259] ( 2)- به همين جهت مسئله را در جايى فرض مى كرديم كه زمان براى نماز وسعت كافى داشته باشد تا وجوب ازاله بتواند- نسبت به صلاة- اهمّ باشد.

[260] ( 3)- اگرچه ما در اين مسئله مناقشه كرديم ولى فعلًا با مناقشه آن كارى نداريم.

[261] ( 1)- و اگر بتواند هر دو را نجات دهد بر او لازم است كه به مقتضاى اطلاق حكم، هر دو غريق را نجات دهد.

[262] ( 1)- البته قائلين به اجتماع امر و نهى مانعى نمى بينند كه در مادّه اجتماع، مولا دو حكم جعل كند. يكى برطبق ملاك امر و يكى برطبق ملاك نهى.

[263] ( 1)- اين همان چيزى است كه مرحوم آخوند در مقدّمه هشتم مطرح كرد. ايشان فرمودند: فرق تعارض و تزاحم اين است كه در تزاحم، هر دو ملاك وجود دارد ولى در مادّه اجتماع باب تعارض، يكى از دو ملاك وجود دارد. و چون آن ملاك براى ما معلوم نيست، مسأله تعارض به ميان مى آيد.

[264] ( 1)- فوائد الاصول، ج 2، ص 431- 434.

[265] ( 1)- مگر اين كه كسى قائل به ترتب شود. ولى مرحوم آخوند

و اكثر شاگردان ايشان- كه قائل به ترتب نشده اند- معتقدند كه امر به ازاله اگرچه اقتضاى نهى از صلاة را ندارد ولى اين مقدار اقتضاء دارد كه صلاة را از دايره مأمور به بودن خارج كند.

[266] ( 1)- مبناى مرحوم آخوند و اكثر شاگردان ايشان اين است كه حكم داراى دو مرحله است: مرحله انشاء(/ قانون گذارى) و مرحله فعليّت(/ اجراء).

[267] ( 2)- مسأله ترجيح ملاك نهى بر ملاك امر، مربوط به مرحله اقتضاء است و اين قبل از مرحله انشاء حكم مى باشد.

[268] ( 1)- معتمد الاصول، ج 1، ص 183 و 184، تهذيب الاصول، ج 1، ص 388 و 389

[269] ( 1)- دو عنوان بودن« ضاحك» و« انسان» به اين جهت است كه از شنيدن هركدام از اين ها هيچ انتقالى به ديگرى پيدا نمى شود.

[270] ( 1)- قوانين الاصول، ج 1، ص 140 و 153

[271] ( 2)- فوائد الاصول، ج 2، ص 410، أجود التقريرات، ج 1، ص 341 و 342.

[272] ( 3)- الفصول الغرويّة في الاصول الفقهيّة، ص 126.

[273] فاضل موحدى لنكرانى، محمد، اصول فقه شيعه - قم، چاپ: اول، 1381 ش.

[274] ( 1)- زيرا اگر جنبه ارشادى داشته باشد، از محلّ بحث ما خارج است.

[275] ( 1)- اين مثال از بُعد ديگر- غير از آنچه در شرط قبلى مطرح شد- مورد بحث است.

[276] ( 1)- به اين عنوان كه قيام به قصد تعظيم، هم عنوان اكرام عالم را داشته و مأمور به باشد و هم عنوان اكرام فاسق را داشته و منهى عنه باشد.

[277] ( 1)- فوائد الاصول، ج 2، ص 410- 412.

[278] ( 1)- خواه تركيب اتحادى باشد يا انضمامى و خواه از

افعال توليديه و تسبيبيّه باشد يا غير آن و خواه نسبت عموم و خصوص من وجه بين دو متعلّق باشد يا بين دو موضوع.

[279] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 248

[280] ( 2)- فوائد الاصول، ج 1، ص 398، نهاية الاصول، ج 1، ص 252 و 253 و معتمد الاصول، ج 1، ص 187

[281] ( 3)- مثل اين كه نماز معراج مؤمن است و انسان را از فحشاء و منكر بازمى دارد.

[282] ( 1)- سؤال: انسان وقتى در حال سخن گفتن است چگونه ممكن است همه كلمات و جملات او مسبوق به اراده- آن هم با مبادى اش- باشد؟ پاسخ: اين عنايت الهى است كه به نفس انسان يك چنين خلاقيتى داده است و اين- در حقيقت- تبلورى از قدرتى است كه خداوند به انسان عنايت كرده كه تمام الفاظ را پشت سرهم بر زبان جارى كند و همه آنها مسبوق به اراده- آن هم با مبادى اش- مى باشد. لذا اگر در سخنرانى يك ساعتى يك كلمه هم خلاف واقع گفته شود، به حساب متكلّم گذاشته شده- كه متكلّم آن را از روى اراده گفته- و آثار برآن مترتب مى شود.

[283] ( 1)- به همين جهت در تعريف بيع وقتى« مبادلة مال بمال» يا« إنشاء تمليك عين بمال» يا« تبديل مال بمال» و ... گفته مى شود، طبيعت بيع در نظر گرفته شده و هيچ نگاهى به افراد و مصاديق آن نمى شود. خصوصيات افراد و مصاديق، خارج از حقيقت و موضوع له بيع است.

[284] ( 2)- هرچند جنس و فصلش از امور اعتبارى مى باشند.

[285] ( 3)- پس در معناى اطلاق« اعتق الرقبة» نمى توان گفت:« خواه مسلمان باشد يا كافر، خواه سفيد باشد يا

سياه و ...»، زيرا اين ها هيچ گونه نقشى در ماهيت رقبه ندارد. و« ال» هم تعريف همان طبيعت و ماهيت است. همان طور كه در معناى اطلاق« أكرم إنساناً» نمى توان گفت:« خواه عالم باشد يا جاهل ...»، زيرا علم و جهل هيچ گونه دخالتى در ماهيت انسان ندارد.« رقبه» به معناى مملوك و« انسان» به معناى حيوان ناطق است.

[286] ( 1)- حال آيا اصالت با وجود است يا با ماهيت؟ بحث ديگرى است.

[287] ( 1)- ملاك حمل شايع صناعى اين است كه موضوع، از مصاديق محمول باشد.

[288] ( 1)- اين احتمال با ظاهر تعابير هم تطبيق مى كند، زيرا ما جايى نداريم كه گفته باشند:« أقيموا الصلاة المتقيّدة بالوجود الذهني» يا گفته باشند،« أقيموا الصلاة المتقيّدة بالوجود الخارجى». ظاهر تعابير، تعلّق حكم به نفس عنوان صلاة است. در باب محرمات هم همين طور است.

[289] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 249 و 250.

[290] ( 1)- البته در شرعيات، خداوند تفضّل كرده و در صورت موافقت عبد با تكاليفش، به او ثواب هم مى دهد. اصولًا مطرح كردن استحقاق در مورد ثواب، تعبيرى مسامحى است و اگر تفضّل خداوند در كار نبود جايى براى مطرح كردن ثواب وجود نداشت. موافقت تكليف مولا و انجام آن، لازمه عبوديّت و مولويّت است ولى اگر خودش وعده ثواب داد، عبد مى تواند آن را مطالبه كند.

[291] ( 1)- فعلًا كارى به اين كه دخول سوق، واجب غيرى است نداريم.

[292] ( 1)- نكته: اگر ما قائل به اصالة الماهية شديم لازم نيست جاى موضوع و محمول« الصلاة موجودة» را تغيير دهيم، و در اين صورت فرقى بين« الصلاة موجودة» و« الجسم أبيض» نيست. اما قائلين به

اصالة الوجود ناچارند جاى موضوع و محمول قضيه« الصلاة موجودة» را تغيير دهند، زيرا نزد آنان آنچه واقعيت دارد و مى تواند به عنوان معروض قرار گيرد، عبارت از« وجود» است. به همين جهت مى گويند: واقعيت قضيه« الإنسان موجود» عبارت از« الموجود إنسان» است.

[293] ( 2)- در ابتداى بحث اجتماع امر و نهى از قول مرحوم بروجردى نقل كرديم كه بين عنوان غصب و عنوان تصرف در مال غير، نسبت عموم و خصوص من وجه است و آنچه با صلاة اتحاد دارد، عبارت از تصرف در مال غير است و غصب به معناى استيلاء بر مال غير است و گاهى مستلزم تصرف در مال غير نمى باشد ولى چون در اين بحث مثال صلاة و غصب مطرح شده است، ما مثال را تغيير نداديم.

[294] ( 1)- فوائد الاصول، ج 1، ص 398 و 428، أجود التقريرات، ج 1، ص 338 و 339

[295] ( 2)- در مقدمه سوم از مقدمات سه گانه.

[296] ( 1)- زيرا ركوع، انحناء خاص و سجود هم حالت خاصى است و هر دو از واقعيات تكوينيه اند.

[297] ( 1)- در منطق مى گويند: العلم إن كان إذعاناً للنسبة فتصديق و إلا فتصوّر.

[298] ( 1)- به خلاف صلاة و غصب كه نسبت آنها عموم و خصوص من وجه است و فقط اتحاد خارجى دارند.

[299] ( 1)- فرق دوم بين حب و بغض با سواد و بياض.

[300] ( 1)- اختلاف تعبير به جهت اختلافى است كه بين متقدمين از فلاسفه و متأخرين آنان وجود دارد.

[301] ( 2)- يعنى فصل مميّز آنها با هم فرق دارد، مثل انسان و بقر. بنا بر اين اگر دو صنف از يك ماهيّت شدند- مثل عالم

و جاهل- از دايره تضاد خارجند.

[302] ( 1)- يعنى اراده، در عنوان حكم مطرح نيست، نه اين كه بعث يا زجر بدون اراده امكان داشته باشد.

[303] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 249

[304] ( 2)- خواه ماهيت را مطرح كرده يا عنوان كلى« الجسم الموجود فى الخارج» را مطرح كنيم و ما در اينجا براى جلوگيرى از تكرار، مسئله را روى عنوان ماهيت پياده مى كنيم.

[305] ( 1)- مثلًا وقتى گفته مى شود:« العالم متغير و كل متغير حادث فالعالم حادث»، نتيجه اى كه در اين قضيه گرفته مى شود با كمك امتناع اجتماع نقيضين است، زيرا ممكن است كسى بگويد:« چه مانعى دارد كه عالم هم حادث باشد هم غير حادث»؟ پس بايد امتناع اجتماع نقيضين به قضايا ضميمه شود تا بتوان از آنها نتيجه گرفت.

[306] ( 1)- همان طور كه در مسأله عروض بياض، بايد اول جسم در خارج وجود پيدا كند، سپس معروض بياض قرار گيرد.

[307] ( 1)- اين مسئله در دستوراتى كه موالى عرفيه نسبت به عبيد خود صادر مى كنند يا پدر نسبت به فرزندانش صادر مى كند نيز مشاهده مى شود. انسان گاهى اراده جدى نسبت به مطلبى دارد و به دنبال آن يك بعث صادر مى كند، كه از آن استفاده وجوب مى شود و گاهى چيزى را اراده مى كند ولى اراده او ضعيف است، و به دنبال آن يك بعث صادر مى كند، كه از آن استفاده استحباب مى شود.

[308] ( 1)- كفاية الاصول، ج 2، ص 227 و 228

[309] ( 1)- آن مشكل، عدم امكان امتثال اين دو تكليف در خارج بود.

[310] ( 1)- آنچه تا اينجا گفتيم، براى اثبات جواز اجتماع امر و نهى كافى است

ولى در بين ادله قائلين به جواز، دليل ديگرى مطرح شده كه هرچند ناتمام است و نسبت به اصل بحث ما نمى تواند فايده چندانى داشته باشد ولى مباحثى جنبى در كنار آن مطرح است كه فوايد مهمى بر آنها مترتب مى شود به همين جهت ما اين دليل را مورد بررسى قرار مى دهيم.

[311] ( 1)- البته در ضمن توضيحاتى كه ايشان مطرح مى كند، حكم« صلاة در مسجد»- اگرچه به عنوان عبادت مكروه نيست- هم مشخص مى شود.

[312] ( 2)- ممكن است كسى بگويد:« عباداتى كه متعلق نهى تحريمى واقع شده اند- مانند صلاة حائض- نزديك تر به ما نحن فيه هستند، پس چرا مرحوم آخوند، مقسم را عبادات مكروهه قرار داد نه عبادات محرمه؟». در پاسخ مى گوييم: ما بايد نهى را در جايى فرض كنيم كه در كنار نهى، امرى هم وجود داشته باشد- خواه آن امر وجوبى باشد يا استحبابى- تا اجتماع امر و نهى لازم بيايد. اما در مورد صلاة حائض، ما چيزى جز نهى نداريم. فعلًا هم كارى نداريم كه آيا نهى آن ذاتى است يا تشريعى؟ اما در كنار نهى، امرى به صلاة حائض تعلق نگرفته است تا اجتماع امر و نهى لازم بيايد.

[313] ( 3)- و حتى امساك در اين روز هم متعلق نهى نيست. بلكه امساك بيشتر روز يا تمام آن، استحباب هم دارد.

[314] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 253- 255

[315] ( 1)- البته اين در صورتى است كه متساويين، دو عنوان باشند، مثل انسان و ضاحك. و متساويين، اگرچه تصادق در همه افراد دارند ولى تصادق در واحد با تصادق در همه افراد سازگار است، زيرا مراد از تصادق در واحد اين

نيست كه در غير آن واحد تصادق نداشته باشند. و ما اگرچه در دوره قبل، متساويين را خارج از محل نزاع دانستيم ولى اكنون- با بيانى كه مطرح كرديم- آنها را داخل در محل نزاع مى دانيم. هرچند فعلًا كارى به آنها نداريم و بحث ما در اين است كه محل نزاع اختصاصى به عموم و خصوص من وجه ندارد بلكه شامل عموم و خصوص مطلق هم مى شود.

[316] ( 1)- قائلين به امتناع در مورد« صلاة در دار غصبى»، جانب وجوب يا حرمت را ترجيح مى دهند.

[317] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 257- 259

[318] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 259- 261

[319] ( 2)- از جمله مواردى كه ايشان اين مبنا را مطرح كرده اند، مسأله« مقدميت ترك يكى از دو ضد، براى وجود ضد ديگر» است. كسانى كه امر به شى ء را مقتضى نهى از ضد مى دانستند، مى گفتند:« ترك صلاة، مقدمه براى فعل ازاله است و چون ازاله واجب است پس مقدمه آن هم واجب است و هنگامى كه ترك صلاة، وجوب پيدا كرد، فعل آن حرام مى شود». امام خمينى رحمه الله در آنجا مى فرمود: ترك صلاة چيزى نيست كه شما بخواهيد آن را متصف به مقدميت كنيد. مقدميت، يك وصف است و وصف نياز به موصوف دارد و عدم نمى تواند موصوف براى چيزى واقع شود. رجوع شود به: معتمد الاصول، ج 1، ص 144 و 115 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 289 و 390

[320] ( 1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 2، ص 11

[321] ( 2)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 2، ص 139 و 140 و معتمد الاصول، ج 1،

ص 201 و 202، تهذيب الاصول، ج 1، ص 414- 416

[322] ( 1)- ضد عام صلاة، عبارت از ترك صلاة مى باشد.

[323] ( 1)- در زيارت عاشورا نيز به اين معنا اشاره شده است:« اللهم إن هذا يوم تبركت به بنو أمية و ...».

[324] ( 2)- كه به تصوّر فاسد آنها، اين موفقيت را خداوند به آنها عنايت كرده است.

[325] ( 1)- مثل:« صلّ» و« لا تصلّ».

[326] ( 1)- مثلًا اگر كسى با اختيار خودش بخواهد سفرى بيابانى انجام دهد و مى داند كه در اين سفر، غذاى حلال براى او پيدا نمى شود و- براى حفظ حياتش- اضطرار به اكل ميته پيدا مى كند. اگر اين شخص اقدام به چنين مسافرتى بنمايد، اضطرار او به سوء اختيار او خواهد بود، زيرا اصل سفر براى او اجبارى نبوده و خودش با علم به عواقب آن اقدام به چنين مسافرتى نموده است. اكل ميته در صورتى جايز است كه اضطرار انسان ناشى از سوء اختيار او نباشد.

[327] ( 1)- حضرت استاد« دام ظلّه» در اينجا پنج قول مطرح كردند ولى در ضمن بررسى اقوال، قول ديگرى نيز مطرح كرده اند كه ما آن را به عنوان قول چهارم مطرح كرده و براى هماهنگى بين اقوال، اندكى جابجايى بين آنها صورت داديم.

[328] ( 2)- قوانين الاصول، ج 1، ص 153

[329] ( 1)- يعنى: براى احدى حلال نيست كه در مال غير، بدون اذن او تصرف كند. وسائل الشيعة، ج 6( باب 3 من أبواب الأنفال و ما يختصّ بالإمام، ح 6)

[330] ( 1)- مثلًا در بحث« ترتب»- به تبعيت از ايشان- گفتيم: ما نه تنها ترتب را ممتنع نمى دانيم بلكه مطلبى بالاتر

از آن را قائليم و آن اين است كه امر به صلاة و امر به ازاله را در رتبه واحدى مى دانيم، بدون اين كه هيچ گونه ترتب و طوليتى وجود داشته باشد و يا مسئله امر به ضدّين لازم بيايد.

[331] ( 2)- اين مثال در اينجا با قطع نظر از مسأله مقدّمه و ذى المقدّمه بحث مى شود.

[332] ( 1)- زيرا گاهى غرض مولا، امتحان و اعتذار و ... است كه ما فعلًا با آنها كارى نداريم.

[333] ( 1)- مثلًا عقلاء و شارع پس از انعقاد عقد نكاح، عنوان زوجيت را اعتبار مى كنند. زوجيت، اگرچه يك حكم وضعى است كه با اعتبار عقلاء جعل مى شود ولى جعل آن به منظور ترتب آثار زوجيّت است. بنابراين اگر فرض كنيم زن و مردى در دو مكان دور از هم قرار دارند، به گونه اى كه تا آخر عمر هم امكان ارتباط بين آن دو وجود ندارد و هيچ اثرى- حتى مانند محرميت ام الزوجه و امثال آن- بر زوجيت آن دو مترتب نمى شود، اعتبار زوجيت بين آن دو لغو خواهد بود.

[334] ( 1)- تهذيب الاصول، ج 1، ص 307- 310.

[335] ( 2)- وسائل الشيعة، ج 6( باب 3 من أبواب الأنفال و ما يختصّ بالإمام، ح 6)

[336] ( 1)- ابو هاشم عبد السلام بن محمد بن عبد الوهاب الجبّائي، ولد عام 247 ه، من أبناء أبان مولى عثمان، عالم بالكلام، من كبار المعتزلة، له آراء انفرد بها و تبعته فرقة سميت« البهشمية» نسبة الى كنية« ابى هاشم». و له مصنّفات منها:« الشامل» فى الفقه و« تذكرة العالم» و« العدّة» في الاصول. مات سنة 321 هجرى الأعلام للزركلي، ج 4، ص

7

[337] ( 2)- رجوع شود به: شرح مختصر الاصول، ص 94

[338] ( 3)- ما و مرحوم آخوند كه قائل به امتناع هستيم مى گفتيم:« امر، از عنوان صلاة به عنوان غصب سرايت مى كند و نهى هم از عنوان غصب به عنوان صلاة سرايت مى كند. ولى قائلين به جواز عقيده داشتند كه هريك از امر و نهى در محدوده خود متمركز بوده و به ديگرى سرايت نمى كند.

[339] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 263- 272

[340] ( 1)- به خلاف اين كه علّت ذكر نشود، مثل اين كه سؤال شود:« چرا نماز واجب است»؟ در اينجا علّت براى ما معلوم نيست فقط همين مقدار مى دانيم كه شارع نماز را براى ما واجب كرده است. در اين صورت، مسئله تمام است.

[341] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 140 و 141.

[342] ( 1)- و آيه شريفه« إذا قمتم إلى الصلاة فاغسلوا وجوهكم و أيديكم إلى المرافق ...» ارشاد به شرطيت دارد و مثل« لا صلاة إلّا بطهور» و« لا بيع إلّا في ملك» و« لا تصلِّ في وبر ما لا يؤكل لحمه» است. همه اين ها جنبه ارشادى دارند. نهى در آنها ارشاد به مانعيت و امر در آنها ارشاد به شرطيت يا جزئيت است. بنابراين وضو، با عنوان خودش- حتى بنا بر قول به وجوب مقدّمه واجب هم- واجب نيست. بله، ترديدى نيست كه وضو با عنوان خودش استحباب نفسى دارد. امّا وجوب غيرى نمى تواند به طور مستقيم به آن تعلّق بگيرد. وجوب غيرى در ارتباط با عنوان« مقدّمه واجب» است.

[343] ( 1)- يادآورى: آن مبانى عبارت بودند از: الف- امر به شى ء مقتضى نهى از ضدّ نيست

و نهى از شى ء هم مقتضى امر به ضدّ نيست. ب- مقدّمه واجب، واجب نيست. ج- خطابات عامّه، منحلّ به خطابات شخصيّه نمى شود.

[344] ( 2)- الفصول الغرويّة في الاصول الفقهيّة، ص 140.

[345] ( 3)- اين مطلب را مرحوم آخوند اشاره كرده اند[ كفاية الاصول، ج 1، ص 271] و محقق نائينى رحمه الله آن را دنبال كرده و پيرامون آن بحث كرده اند.

[346] ( 1)- مطارح الأنظار، ص 151

[347] ( 2)- فوائد الاصول، ج 1، ص 447 451

[348] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 271

[349] ( 2)- يادآورى: آن مبانى آن عبارت بودند از: الف- امر به شى ء مقتضى نهى از ضدّ نيست و نهى از شى ء هم مقتضى امر به ضدّ نيست. ب- مقدّمه واجب، واجب نيست. ج- خطابات عامّه، منحل به خطابات شخصيّه نمى شود.

[350] ( 1)- به همين جهت در مسأله اجتماع امر و نهى در صلاة در دار غصبى، مرحوم بروجردى با وجود اينكه قائل به جواز اجتماع امر و نهى بودند ولى صلاة در دار غصبى را باطل مى دانستند و حضرت امام خمينى رحمه الله نيز تا حدّى تمايل به اين مطلب داشتند ولى ما آن را نپذيرفتيم و گفتيم:« بنا بر قول به جواز اجتماع، نمى توان صلاة در دار غصبى را محكوم به بطلان كرد». امّا در ما نحن فيه فرض اين است كه خود عبادت منهى عنه است، مثل صلاة حائض- بنا بر اينكه حرمت ذاتيه داشته باشد- و اين قائل مى گويد:« چنين عبادتى مبغوض مولاست و عقل مى گويد:« چنين عبادتى نمى تواند صحيح باشد».

[351] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 283 و 234 و 235

[352] ( 1)- مرحوم آخوند تصريح كردند

كه در مسأله مقدّمه واجب، طرفين ملازمه كه عبارت از« وجوب ذى المقدّمه» و« وجوب مقدّمه» هستند، هر دو شرعى هستند ولى نزاع ما در وجوب مقدّمه واجب نيست بلكه نزاع در اين است كه آيا بين وجوب شرعى ذى المقدّمه و وجوب شرعى مقدّمه، ملازمه عقليّه تحقق دارد يا نه؟ لذا بحث مقدّمه واجب، بحث عقلى محض است.

[353] ( 1)- درر الفوائد، ج 1، ص 184 و 185

[354] ( 1)- قال في العروة: السادس من مكروهات الجماعة]: ايتمام الحاضر بالمسافر و العكس، مع اختلاف صلاتهما قصراً و تماماً و أمّا مع عدم الاختلاف كالايتمام في الصبح و المغرب فلا كراهة ... العروة الوثقى، كتاب الصلاة، فصل 49( في مستحبات الجماعة و مكروهاتها)

[355] ( 2)- و نياز به قصد قربت دارد.

[356] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 284

[357] ( 2)- مخالفت نهى نفسى به اتيان حاصل مى شود ولى مخالفت واجب نفسى به ترك تحقّق پيدا مى كند.

[358] ( 1)- قوانين الاصول، ج 1، ص 102

[359] ( 2)- اگرچه اين راه مورد اشكال بود ولى به هرحال آنان از اين راه آمده بودند.

[360] ( 3)- كفاية الاصول، ج 1، ص 284

[361] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 284 و 286

[362] ( 1)- معتمد الاصول، ج 1، ص 217، تهذيب الاصول، ج 1، ص 146 و 147

[363] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 35

[364] ( 1)- زيرا در تقابل بين عدم و ملكه، يك طرف، وجودى و يك طرف، عدمى است ولى عدمى كه شأنيت وجودى بودن را دارا باشد.

[365] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 287 290

[366] ( 1)- ايجاب و قبول، اجزاء آن

مركبات و ماضى بودن و عدم فاصله زياد بين ايجاب و قبول و ... شرايط آنها مى باشند.

[367] ( 2)- تذكر: اتصاف معاملات به« صحيح و فاسد» و« تام و ناقص» به لحاظ اسباب است نه به لحاظ مسببات. مسبَّب، عبارت از زوجيت و ملكيت و ... است و اين ها متّصف به صحيح و فاسد و تام و ناقص نمى شوند بلكه متصف به وجود و عدم مى شوند. بله، ملكيتِ لازم، در مقابل ملكيتِ متزلزل وجود دارد. اما ملكيتِ تمام، در مقابل ملكيتِ ناقص وجود ندارد.

[368] ( 1)- معتمد الاصول، ج 1، ص 209- 212، تهذيب الاصول، ج 1، ص 410 و 411

[369] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 287 290

[370] ( 1)- بعضى از امور اعتبارى انتزاعى، منشأ انتزاعشان واقعيتى تكوينى است، مثل فوقيّت كه منشأ انتزاع آن وجود سقف مى باشد.

[371] ( 1)- البته بين عبادات و معاملات، يك فرق وجود دارد و آن اين است كه حكم به صحّت در باب معاملات به دو صورت است: 1- امضاى آنچه نزد عقلاء متداول بوده، 2- تأسيس صحّت بدون اينكه نزد عقلاء رائج باشد. ولى حكم به صحّت در باب عبادات همواره جنبه تأسيسى دارد.

[372] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 289 و 290

[373] ( 1)- كارى نداريم كه اين حرف درست است يا نه؟

[374] ( 1)- در اوايل اين بحث كه« آيا نهى دلالت بر فساد مى كند يا نه؟» گفتيم: ما وقتى به ادلّه طرفين مراجعه مى كنيم مى بينيم دو نوع دليل در اين باب اقامه شده است: بعضى از ادلّه، ارتباط به مباحث لفظى دارد، مثل اينكه مى گويد:« لا تبع ما ليس عندك» ارشاد

به فساد معامله است. و ارشادى بودن يا ارشادى نبودن« لا تبع»، در ارتباط با دلالت لفظى است و كارى به حكم عقل ندارد. ولى بعضى از ادلّه، ارتباط به مباحث عقلى دارد، مثل اينكه مى گويد:« نهى متعلّق به عبادت، كاشف از مبغوضيت آن عبادت است و عبادت مبغوض نمى تواند صحيح و مقرّب باشد». ما فعلًا كارى به درستى يا نادرستى اين حرف نداريم ولى اينكه« عبادت مبغوض نمى تواند صحيح و مقرّب باشد» حكم عقل است. لذا ما در آنجا گفتيم: هيچ آيه يا روايتى وارد نشده است كه مسائل اصوليه بايد لفظى محض يا عقلى محض باشد بلكه ممكن است در بعضى از مسائل اصوليه، هر دو جهت وجود داشته باشد و ما نحن فيه از اين قبيل است.

[375] ( 2)- يادآورى: بحث ما در ارتباط با مطلق نهى نيست- تا« لا تشرب الخمر» و امثال آن را شامل شود- بلكه در ارتباط با مواردى است كه امكان اتصاف به صحّت و فساد در آنها وجود داشته باشد، مثل عبادات و معاملات.

[376] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 199

[377] ( 2)- تا اينكه بتواند تا سن شصت سالگى حيض شود.

[378] ( 3)- تا اينكه حد اكثر تا پنجاه سالگى بتواند حيض شود.

[379] ( 4)- كفاية الاصول، ج 1، ص 346

[380] ( 1)- چون قاعده فرعيت مى گويد:« ثبوت شي ء لشي ء فرع ثبوت المثبت له». پس بايد اوّل مرئه اى وجود داشته باشد تا قرشيّت- به عنوان وصف- براى او ثابت شود.

[381] ( 2)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 2، ص 156 و 157، معتمد الاصول، ج 1، ص 214 و 215 و تهذيب الاصول،

ج 1، ص 412 و 413 و 480- 482

[382] ( 1)- الأنبياء: 22

[383] ( 1)- اصالة الفساد، طبق مبناى ما به معناى« استصحاب عدم ترتّب اثر» و طبق مبناى مرحوم آخوند، به معناى« استصحاب عدم جعل صحت براى معامله» است.

[384] ( 1)- يعنى صحّت و فساد، مانند احكام تكليفيه باشد و شارع همان طور كه ماهيت بيع را موضوع براى« حلال» قرار مى دهد، بتواند ماهيت بيع را موضوع براى« صحيح» يا« فاسد» قرار دهد.

[385] ( 1)- اكثر قائلين از راه مقدّميت وارد شدند و مى گفتند:« عدم صلاة، مقدّمه براى فعل ازاله است و هنگامى كه ازاله واجب شد، عدم صلاة هم- از باب مقدّميت- وجوب غيرى پيدا مى كند و در اين صورت خود صلاة- به عنوان ضدّ عام- حرمت غيرى پيدا مى كند و نهى متعلّق به آن، به عنوان نهى غيرى خواهد بود».

[386] فاضل موحدى لنكرانى، محمد، اصول فقه شيعه - قم، چاپ: اول، 1381 ش.

[387] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 292- 294

[388] ( 1)- در موضوع مسأله عقليه، مسأله ارشاد را بايد كنار گذاشت. آنجا موضوعش يك حرمت مولويه است. يعنى اگر براى ما معلوم باشد كه نهى متعلّق به عبادت، يك نهى مولوى تحريمى است، آيا بين حرمت مولوى و فساد آن ملازمه عقلى وجود دارد؟

[389] ( 1)- بر خلاف مرحوم آخوند كه ذاتى بودن آن را قبول ندارند.

[390] ( 2)- نه اينكه متعلّق به خصوصيات آن باشد، مثل صلاة در حمّام.

[391] ( 1)- در مورد معناى كراهت دو قول وجود داشت: الف- كمتر بودن ثواب اين جماعت، نسبت به جماعتى كه در آن حاضر به حاضر اقتدا كند. ب- كمتر بودن

ثواب اين جماعت، حتى از نماز فرادى.

[392] ( 1)- ربا يك معامله عقلائيه است كه الآن هم در تمام دنيا متداول است.

[393] ( 1)- موضوع بحث در جهت دوّم، جايى است كه ما بدانيم نهى متعلّق به معامله، نهى مولوى تحريمى است و مسأله ارشاد در كار نيست.

[394] ( 2)- در ارتباط با بحث فعلى، مطلب چهارمى نيز وجود دارد كه بزودى آن را مطرح خواهيم كرد.

[395] ( 1)- حرمت اين عمل مبتنى بر دو مسأله ذيل است كه مشهور برآن فتوا داده اند: الف- كلام آدمى، غير از ذكر، از قواطع نماز است. ب- قطع نماز واجب، از محرّمات است.

[396] ( 2)- مثل اينكه در حالت عدم بلوغ يا حال خواب و يا براى حفظ نفس انسان اتفاق بيفتد. ولى در عين حال سببيت آن براى ضمان باقى است.

[397] ( 3)- بايد توجه داشت كه قسم دوّم با قسم اوّل فرق دارد. در قسم اوّل، متعلّق نهى عبارت از تلفظ به ايجاب و قبول بود ولى در اينجا آنچه مبغوض شارع است، تلفظ به بعت و اشتريت نيست بلكه مبغوض اين است كه انسان عبد مسلمانى را ملك كافر قرار دهد.

[398] ( 1)- اگر در مورد حضرت ابراهيم عليه السلام آن گونه تعبير مى شود، به عنوان شارع بودن نيست بلكه به عنوان خالق بودن و مؤثر بودن در عالم تكوين است كه آن امر را صادر مى كند.

[399] ( 2)- مطارح الأنظار، ص 163

[400] ( 3)- عقلاء ملاحظه كرده اند كه زندگى انسان با حيوانات فرق دارد و احتياجات انسان زياد است و هر انسانى نمى تواند به تنهايى همه ما يحتاج زندگى خود را فراهم كند، همين امر

سبب شد كه بين انسان ها يك تبادل و تعامل به وجود آيد. يكى گندم اضافى دارد و به پارچه نيازمند است و ديگرى بر عكس اوست. بناى عقلاء بر اين شد كه با يكديگر معامله كنند.

[401] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1 ص 299 و 300

[402] ( 2)- البته مطالبى كه در ارتباط با خطابات عامّه مطرح كرديم، در جاى خودش محفوظ است.

[403] ( 1)- اگرچه ممكن است كسى در اين مثال مناقشه كند ولى اين از باب مناقشه در مثال است و الّا نهى از تسبب سبب براى معامله، يكى از اقسام نهى متعلّق به معامله است.

[404] ( 2)- زيرا اگر مفارقت از طريق طلاق صورت بگيرد، مانعى ندارد.

[405] ( 3)- يادآورى: بحث در جايى است كه ما احراز كرده باشيم كه نهى يك نهى مولوى تحريمى است و مسأله ارشاد به فساد در كار نيست.

[406] ( 1)- البته در اينجا از باب جمع بين دليلين يا قدر متيقّن گفته مى شود:« مراد از عذره، عذره نجسه است».

[407] ( 1)- نظير فتواى مشهور در مورد بيع فضولى كه آن را صحيح مى دانند ولى اختيار اجازه يا ردّ آن را در دست مالك مى دانند.

[408] ( 2)- اين روايت- با اندكى تفاوت- در وسائل از كتاب كافى و من لا يحضره الفقيه نقل شده است. رجوع شود به: وسائل الشيعة، ج 14، ص 523( باب 24 من أبواب نكاح العبيد، ح 1)

[409] ( 1)- ملاحظه مى شود كه مرحوم شيخ انصارى رحمه الله در اينجا دو قسم از اقسام چهارگانه متعلّق نهى در معاملات را مطرح كرده اند.

[410] ( 1)- مطارح الأنظار، ص 164 و 165

[411] ( 1)- كفاية

الاصول، ج 1، ص 298 و 299

[412] ( 1)- اين روايت، دو مطلب ديگر را نيز تأكيد مى كند: الف: در باب اجتماع امر و نهى كه ما گفتيم: صلاة در دار غصبى، هم مأمور به است و هم منهى عنه. مأمور به است به عنوان صلاة و منهى عنه است به عنوان غصب، و اتحاد در خارج، موجب سرايت امر يا نهى از عنوان خود به عنوان ديگرى نيست. ب: در مسأله وفاء به نذر گفتيم: اگر كسى مثلًا نذر كرد نماز شب بخواند، اين نذر سبب وجوب نماز شب نمى شود، به گونه اى كه- بنا بر قول به اعتبار قصد وجه در عبادات- قصد وجوب در مورد نماز شب لازم باشد. بلكه از اين جهت، هيچ گونه فرقى بين اين نماز شب و نماز شبى كه نذر به آن تعلّق نگرفته است وجود ندارد و هر دو مستحب مى باشند. تنها تفاوتى كه به وجود آمده اين است كه در نماز شب متعلّق نذر، دو عنوان وجود دارد: عنوان نماز شب، كه يك عبادت است و قصد قربت در آن اعتبار دارد، و عنوان وفاى به نذر، كه واجب توصّلى است و قصد قربت در اين اعتبار ندارد. در حالى كه در نماز شب معمولى فقط عنوان نماز شب وجود دارد. پس همان طور كه در اين گونه موارد دو عنوان تحقّق دارد، اين روايت مى خواهد بگويد: در ما نحن فيه نيز دو عنوان تحقّق دارد.

[413] ( 1)- من لا يحضره الفقيه، ج 3، ص 446 و وسائل الشيعة، ج 14( باب 24 من أبواب نكاح العبيد و الإماء، ح 2، با اندكى تفاوت در الفاظ).

[414] ( 2)- وسائل الشيعة،

ج 14،( باب 23 من أبواب نكاح العبيد و الإماء، ح 2)

[415] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 299

[416] ( 1)- تذكر: بحث ما با ابو حنيفه يك بحث عقلى و با قطع نظر از رواياتى است كه در اين زمينه مطرح كرديم، زيرا او روايات ما را نمى پذيرد.

[417] ( 1)- البته اين بدان معنا نيست كه مرحوم اصفهانى حرف طرف مقابل ابو حنيفه را قبول داشته باشند.

[418] ( 1)- نهاية الدراية، ج 1، ص 602

[419] فاضل موحدى لنكرانى، محمد، اصول فقه شيعه - قم، چاپ: اول، 1381 ش.

جلد ششم

مقصد سوّم: مفهوم و منطوق

مقدّمات بحث

مقدّمه اوّل: مراد از مفهوم چيست؟

مفهوم در لغت به معناى مدلول و چيزى است كه از لفظ فهميده مى شود، امّا آنچه در اينجا مورد بحث قرار مى گيرد، مفهوم به معنى لغوى آن نيست بلكه مفهوم در مقابل منطوق است و مورد آن در جايى است كه قضيه اى در كار باشد. مرحوم آخوند مفهوم را در صدر و ذيل كلامشان به گونه اى معنا مى كنند ولى در وسط كلامشان گويا به گونه ديگرى بيان مى كنند كه در برخورد ابتدايى با كلام ايشان ممكن است كسى آن را مشتمل بر تناقض بداند.[1] مثال روشن باب مفاهيم، عبارت از قضيّه شرطيه است. قضيّه شرطيه «إن جاءك زيد فأكرمه» داراى يك منطوق و يك مفهوم است و هريك از مفهوم و منطوق آن، قضيّه مى باشند با اين تفاوت كه قضيّه، در ناحيه منطوق، هم در ناحيه شرطش جنبه ايجابى دارد و هم در ناحيه جزائش، امّا قضيه، در ناحيه مفهوم، هم در ناحيه شرطش سالبه است وهم در ناحيه جزائش. «إن جاءك زيد فأكرمه»، منطوق و «إن لم يجئك زيد فلا يجب إكرامه» مفهوم است.[2]

اصول فقه

شيعه، ج 6، ص: 18

قبل از اينكه نوبت به مفهوم برسد لازم است بحث كنيم كه آيا منطوقيت، وصف براى مجموع قضيّه است يا وصف براى حكم- يعنى وجوب اكرام زيد هنگام مجى ء او- است كه در قضيّه ذكر شده است؟ روشن است كه منطوقيت، در ارتباط با مجموع قضيّه است، زيرا «وجوب اكرام زيد هنگام مجى ء او» كلام تامّى نيست و همان طور كه گفتيم: «هريك از منطوق و مفهوم، قضيّه مى باشند». وقتى در ناحيه منطوق اين گونه شد، مفهوم هم به همين صورت است، يعنى مفهوميت نيز وصف براى قضيّه است. كسانى كه قضيّه شرطيه را داراى مفهوم مى دانند، قضيه «إن لم يجئك زيد فلا يجب إكرامه» را مفهوم قضيّه «إن جاءك زيد فأكرمه» مى دانند و ما اگر دايره مفهوم را توسعه دهيم به گونه اى كه مفهوم موافق- مثل مفهوم در (و لا تقل لهما أُفّ)، كه مثلًا «لا تضربهما» است- را نيز شامل شود، در ايجاب و سلب هم فرقى بين مفهوم و منطوق وجود ندارد. بلكه فقط موضوع آنها فرق مى كند. موضوع در منطوق، عبارت از «أُفّ» و در مفهوم عبارت از «ضرب و شتم و جرح و ...» است. بنابراين موصوف در باب مفهوم، عبارت از قضيّه است. مفهوم قضيه شرطيه، يك قضيّه شرطيّه ديگر است. هم چنين اگر در قضيّه وصفيه قائل به مفهوم شويم، مفهوم قضيّه «أكرم الرجل العالم» عبارت از «لا يجب إكرام الرجل غير العالم» است يعنى مفهوم قضيّه وصفيه، عبارت از يك قضيّه وصفيه ديگر است. مرحوم آخوند نيز در وسط كلام خودشان مى فرمايند: «مفهوم قضيّه شرطيه «إن جاءك زيدٌ فأكرمه»، قضيّه شرطيه اى است كه شرط و جزاء آن سالبه مى باشند

ولى در صدر و ذيل كلامشان تعبيراتى دارند كه ظاهراً با اين تعبير منافات دارد. مرحوم آخوند در صدر كلام خود مى فرمايد: مفهوم عبارت از حكمى اخبارى 3] يا انشائى

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 19

است كه اين حكم بر اساس خصوصيتى كه در منطوق وجود دارد، بدست آمده است. به نظر مى رسد اين كلام ايشان درست نباشد، زيرا مفهوم، حكم نيست. حكم، مفرد است، مثل «وجوب صلاة الجمعة». بخلاف «الصلاة واجبة» كه جمله است و حكم نيست. «الصلاة واجبة» قضيّه مشتمل بر حكم است نه اينكه خودش حكم باشد. سپس ايشان در ذيل كلام خود مى فرمايد: «فصحّ أن يقال: إنّ المفهوم إنّما هو حكم غير مذكور لا أنّه حكم لغير مذكور»[4]. اين تعبير ايشان درست نيست، زيرا همان گونه كه گفتيم: «مفهوم، حكم نيست» بنابراين نوبت به اين نمى رسد كه بحث كنيم آيا مفهوم، حكم غير مذكور است يا حكم براى غير مذكور. همان طور كه منطوق، حكم نيست بلكه قضيّه مشتمل بر حكم است، مفهوم هم به همين صورت است و به عبارت ديگر: موصوف براى مفهوميت و منطوقيت، عبارت از قضيّه است و مفهوم مورد بحث در اصول- كه در مقابل منطوق است- هيچ ارتباطى با مفردات و با نفس حكم ندارد. بحث در اين است كه آيا مثلًا قضيّه «إن جاءك زيد فأكرمه» قضيّه ديگرى هم به دنبال خود دارد يا نه؟ منكرين مفهوم، وجود قضيّه ديگر را نفى كرده و قائلين به مفهوم، وجود آن را اثبات مى كنند.

مقدّمه دوّم: آيا مفهوميت از صفات مدلول است يا از صفات دلالت؟
[كلام مرحوم آخوند]

مرحوم آخوند مى فرمايد: أشبه اين است كه ما عنوان مفهوميت را وصف براى مدلول بدانيم و اگر كسى آن را وصف براى دلالت دانست، اين

در حقيقت، وصف به

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 20

حال متعلّق موصوف است و جنبه تسامح و تجوّز دارد نه اينكه مربوط به خود موصوف باشد.[5] البته اين بحث ثمره عملى ندارد ولى از نظر علمى قابل بررسى است. بررسى كلام مرحوم آخوند: براى بررسى كلام ايشان مطلبى را مطرح مى كنيم كه تفصيل آن در بحث «قضايايى كه مفهوم دارند يا ندارند» مطرح خواهد شد. آن مطلب اين است كه: قائلين به وجود مفهوم براى بعضى از قضايا- مثل جمله شرطيه- در طريق استفاده مفهوم، اختلاف كرده اند:[6] قدماء مى گويند: دليل بر اينكه جمله «إن جاءك زيد فأكرمه» داراى مفهوم است اين است كه مولاى آمر كه در مقام انشاء حكم و جعل وظيفه براى مكلّف بوده و از طرفى هم عاقل، متوجّه و مختار بوده، مى توانسته به طور مستقيم اكرام زيد را واجب كند و آن را معلّق بر مجى ء او ننمايد. ولى وقتى مى بينيم حكم خود را معلّق بر مجى ء زيد كرده، عقل استفاده مى كند كه بين مجى ء زيد و وجوب اكرام، ارتباطى وجود دارد و مجى ء زيد، دخالتى در ثبوت اين حكم دارد، به گونه اى كه اگر مجى ء زيد نباشد، حكم وجوب اكرام هم تحقّق ندارد. اگر مجى ء زيد دخالتى در حكم نداشت، چرا مولا آن را ذكر كرده است؟ در حالى كه فرض اين است كه مولا عاقل، متوجه و مختار بوده است. متأخرين 7] از راه ديگر وارد شده اند و آن از راه عليّت منحصره است. بعضى از آنان مى گويند: «ادات شرط براى دلالت بر عليّت منحصره وضع شده اند» يعنى به جاى «إن جاءك زيد فأكرمه» مى توان گفت: «العلّة المنحصرة لوجوب إكرام زيد

مجيئه».

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 21

برخى ديگر نيز علّيت منحصره را از راه اطلاق ادات شرط يا اطلاق جمله شرط استفاده مى كنند نه از راه وضع. تحقيق اين بحث را بزودى ارائه خواهيم كرد. حال ما بايد كلام مرحوم آخوند را بر اساس هريك از مبناى قدماء و متأخرين بررسى كنيم: بنا بر مبناى قدماء، موصوفِ مفهوم، نه عبارت از مدلول است و نه عبارت از دلالت. بلكه مفهوم، يك حكم عقلى است. عقل وقتى قضيّه «إن جاءك زيد فأكرمه» را ملاحظه مى كند و مى بيند كه جاعل اين حكم، مولايى عاقل، مريد، متوجه و ملتفت است، حكم مى كند كه مجى ء زيد، در وجوب اكرام دخالت دارد به گونه اى كه اگر مجى ء نباشد، وجوب اكرام هم نيست. بنابراين جمله فوق داراى مفهوم است و اين نه ربطى به دلالت دارد و نه ربطى به مدلول. بلكه خصوصيات موجود در آمر، عقل را به سوى اين معنا هدايت كرده است. لذا روى مبناى متقدّمين وجهى براى مطرح كردن اين مسئله وجود ندارد. امّا بنا بر مبناى متأخرين مخصوصاً مبناى مرحوم آخوند- اگر ما از طريق وضع وارد شويم و بگوييم: «واضع، ادات شرط را براى دلالت بر علّيت منحصره وضع كرده است» ناچاريم ملتزم شويم كه مفهوم عبارت از يك مدلول التزامى براى قضيّه منطوقيه است. زيرا مدلول التزامى، منحصر به باب مفردات نيست بلكه در باب جمل و قضايا هم جريان دارد. براى روشن شدن اينكه قضايا هم گاهى مدلول التزامى دارند، قبل از اينكه جمله شرطيه را مورد بحث قرار دهيم، فرض مى كنيم مولا در كلام خودش ادات شرط را بكار نبرده باشد بلكه گفته باشد:

«العلّة المنحصرة لوجوب إكرام زيد عبارة عن مجيئه».

در اين صورت لازمه علّيت منحصره اين است كه با نبودن آن علّت، معلول هم تحقّق پيدا نكند و اين همان مدلول التزامى براى جمله مذكور است. اگر ادات شرط هم- به حسب وضع واضع- براى عليّت منحصره وضع شده باشند

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 22

مى توانيم بگوييم: «قضيّه شرطيه داراى مدلول التزامى است». در اين صورت جاى اين سؤال است كه آيا عنوان مفهوميت، صفت براى مدلول است يا براى دلالت يا اينكه صفت براى دالّ است؟ در پاسخ اين سؤال بايد بگوييم: اين مطلب در دلالت مطابقه و تضمن و التزام به صورت يكنواخت است ولى در دلالت مطابقه قدرى روشن تر است.[8] در دلالت مطابقه، دالّ، متصف به عنوان مطابِق و مدلول، متصف به عنوان مطابَق، و دلالت، متصف به عنوان مطابقه مى شود. ما همان طور كه حقيقتاً مى توانيم بگوييم: «انسان به دلالت مطابقه، بر حيوان ناطق دلالت مى كند»، مى توانيم بگوييم: «دلالت انسان بر حيوان ناطق دلالت مطابقى است» و يا بگوييم: «حيوان ناطق، معناى مطابقى براى انسان است. در دلالت التزاميه- كه محلّ بحث است- هم همين طور است. وقتى مى گوييد:

«أربعه به دلالت التزاميه دلالت بر زوجيّت مى كند»، التزاميه را هم مى توانيم صفت براى دلالت دانسته و بگوييم: «دلالت اربعه بر زوجيّت، دلالت التزاميه است» و هم مى توانيم صفت براى زوجيّت دانسته و بگوييم: «زوجيّت، مدلول التزامى اربعه است» و هم مى توانيم صفت براى خود اربعه- به عنوان دالّ- دانسته و بگوييم: «اربعه به دلالت التزامى دلالت بر زوجيّت مى كند». به نظر متأخرين، در مدلول التزامى قضايا هم مى توانيم همين حرف را بگوييم يعنى مى توان گفت: «جمله إن

لم يجئك زيد فلا يجب إكرامه، مدلول التزامى إن جاءك زيد فأكرمه است» و نيز مى توان گفت: «جمله إن جاءك زيد فأكرمه، به دلالت التزامى دلالت بر مفهوم مى كند» و نيز مى توان گفت: «دلالت جمله إن جاءك زيد فأكرمه بر إن لم يجئك زيد فلا يجب إكرامه، دلالت التزاميه است». در نتيجه اگر ما مفهوم را بنا بر مبناى قدماء پياده كنيم، نه ارتباطى به دلالت

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 23

خواهد داشت و نه ربطى به مدلول و نه به دالّ، بلكه مفهوم حكمى عقلى است كه منشأ آن خصوصياتى است كه در مولاى حاكم وجود دارد. امّا بنا بر مبناى متأخّرين مخصوصاً در صورتى كه بر وضع تكيه كنيم- مفهوم به عنوان يك مدلول التزامى مطرح خواهد بود و همان طور كه در مدلولات التزامى مفردات، عنوان التزاميت هم مى تواند صفت مدلول باشد و هم مى تواند صفت دلالت باشد و هم صفت دالّ باشد و همه اين ها به نحو حقيقت است، در باب مفهوم هم مسئله به همين صورت است.

مقدّمه سوّم: آيا نزاع در باب مفهوم، صغروى است يا كبروى؟

در اكثر مباحث اصول، نزاع، كبروى است. مثلًا وقتى بحث مى شود كه آيا خبر واحد حجّت است يا نه؟ عنوان خبر واحد- با قطع نظر از حجّيت- عنوانى واقعى است ولى آنچه در اصول مورد بحث قرار مى گيرد عبارت از حكم خبر واحد است و مى خواهيم ببينيم آيا شارع مقدّس حجّيت را براى خبر واحد جعل كرده است يا نه؟

بنابراين محلّ نزاع در باب خبر واحد، كبروى است و بحثى است كه بعد از احراز صغرى مطرح مى شود. حال مى خواهيم ببينيم آيا نزاع در باب مفاهيم به چه صورتى است؟

وقتى ما مى گوييم: مفهوم جمله «إن

جاءك زيد فأكرمه» عبارت از «إن لم يجئك زيد فلا يجب إكرامه» است آيا نزاع در اصل وجود مفهوم است- تا نزاع صغروى باشد- يا اينكه اصل وجود مفهوم مسلّم است و در حجّيت آن بحث است و نزاع، كبروى است؟

نزاع صغروى به اين معناست كه ببينيم آيا در مورد قضيّه «إن جاءك زيد فأكرمه» دو قضيّه مطرح است كه يكى اصالت داشته و به عنوان قضيّه منطوقيه مطرح است و ديگرى تبعيت داشته و به عنوان قضيّه مفهوميه مطرح است، يا اينكه در اينجا بيش

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 24

از يك قضيه وجود ندارد و آن همان چيزى است كه مولا به آن نطق كرده است؟ و نزاع كبروى به اين معناست كه ما وجود دو قضيّه را پذيرفته باشيم ولى بحث كنيم كه آيا قضيّه دوّم هم- مانند قضيّه اوّل- حجّيت دارد يا نه؟ پاسخ به اين سؤال نيز- مانند مسأله قبل- بر مبناى قدماء و متأخرين فرق مى كند. طبق مبناى متأخرين ترديدى نيست كه نزاع در باب مفهوم، نزاع صغروى است. نزاع در اين است كه آيا مفهوم وجود دارد يا نه؟ و به تعبيرى كه در مقدّمه قبل گفتيم: نزاع در اين است كه آيا براى قضيّه منطوقيه، مدلولى التزامى وجود دارد يا نه؟ توضيح اينكه: متأخرين- مانند مرحوم آخوند و ديگران- كه قائل به مفهوم شده اند از اين راه وارد شده اند كه ادات شرط براى دلالت بر علّيت منحصره وضع شده اند و اگر هم وضع نشده باشند، از راه اطلاق، بر علّيت منحصره دلالت مى كنند.

ولى منكرين مفهوم گفته اند: نه وضعى در كار است و نه اطلاقى كه دلالت بر

علّيت منحصره كند. در نتيجه بنا بر مبناى متأخرين قائل به مفهوم، بحث در اين مى شود كه آيا ادات شرط، بر علّيت منحصره دلالت مى كنند؟ اگر دلالت كنند، داراى مدلول التزامى خواهند بود و آن مدلول اين است كه اگر اين علّيت منحصره نباشد، معلول هم تحقّق نخواهد داشت و اگر دلالت نكنند چنين مدلولى وجود نخواهد داشت. پس طبق مبناى متأخرين- چه قائلين به مفهوم و چه منكرين آن- بحث در اصل وجود و عدم وجود مدلول التزامى براى جمله است، نه اينكه بحث در حجّت و عدم حجّيت آن باشد، زيرا روشن است كه اگر جمله اى مدلول التزامى داشت، حتماً حجّت خواهد بود و نمى توان حجّيت آن را نفى كرد. بنا بر مبناى قدماء نيز مسئله به همين صورت است و نزاع، صغروى است. همان طور كه گفتيم: قدماء به مسأله وضع و اطلاق تمسك نكردند بلكه مى گفتند:

اگر مولاى عاقل مختار ملتفت در مقام انشاء حكم بوده و بگويد: «إن جاءك زيد فأكرمه» همين كه حكم وجوب اكرام را معلّق بر مجى ء زيد كرده است معلوم مى شود كه

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 25

مجى ء زيد در وجوب اكرام مدخليت داشته است و الّا وجهى نداشت كه مولا عبارت «إن جاءك زيدٌ» را بگويد، بلكه از اوّل مى گفت: «أكرم زيداً». در نتيجه مجى ء زيد در ارتباط با وجوب اكرام اوست.[9] در اينجا ممكن است سؤال شود: آيا منكرين از متقدّمين، اين مسئله را انكار مى كنند؟

آيا آنان مى گويند: قيد «إن جاءك زيد» در كلام مولا بيهوده است؟ روشن است كه كسى نمى تواند ملتزم به يك چنين چيزى بشود. پس آيا محلّ نزاع بين قدماء در چيست؟ در پاسخ مى گوييم:

ما اين مطلب را قبول داريم، به همين جهت مى گوييم: قدماء- چه قائلين به مفهوم، چه منكرين مفهوم- قبول دارند كه مجى ء زيد، دخالت در وجوب اكرام او دارد ولى محلّ نزاع آنان در اين است كه اين مدخليتى كه مجى ء زيد در وجوب اكرام دارد و كسى نمى تواند آن را انكار كند آيا تا چه حدّى است؟ قائلين به مفهوم مى گويند: حدّ مدخليّت، به نحو مدخليت عليت منحصره است يعنى با تحقّق مجى ء زيد، وجوب اكرام ثابت است و با نبودن مجى ء زيد، چنين حكمى هم وجود ندارد. ولى منكرين مفهوم مى گويند: حدّ مدخليّت، به نحو مدخليّت علّيت غير منحصره است 10] بنابراين اگرچه با بودن مجى ء زيد، وجوب اكرام ثابت است ولى با نبودن مجى ء زيد، نمى توان وجوب اكرام را نفى كرد زيرا ممكن است وجوب اكرام از طريق علّت ديگرى- غير از مجى ء زيد- ثابت باشد. در نتيجه بنا بر مبناى قدماء هم- مانند مبناى متأخرين- بحث مفهوم يك بحث صغروى است نه كبروى.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 27

بحث اوّل: مفهوم شرط

اشاره

بحث در اين است كه آيا قضيّه شرطيه داراى مفهوم است؟[11] يعنى آيا در جمله شرطيه، به دنبال قضيه منطوقيه، قضيّه مفهوميه اى هم وجود دارد يا نه؟ همان گونه كه قبلًا اشاره كرديم نزاع در باب مفهوم، نزاعى صغروى است نه كبروى. يعنى بحث در اين است كه- مثلًا- آيا جمله شرطيه مفهوم دارد يا نه؟ بديهى است كه اگر داراى مفهوم باشد، حجّيت مفهوم هم مانند حجّيت منطوق خواهد بود. نه اينكه پس از ثبوت مفهوم بخواهيم در مورد حجّيت آن بحث كنيم. حال بحث در اين است كه آيا قضيّه «إن

جاءك زيد فأكرمه» مستلزم قضيّه «إن لم يجئك زيد فلا يجب إكرامه» هست يا نه؟ و به عبارت ديگر: آيا قضيّه شرطيه «إن

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 28

جاءك زيدٌ فأكرمه» يك قضيّه است يا دو قضيّه؟ قائلين به ثبوت مفهوم مى گويند: اين قضيّه- در مقام تحليل- به دو قضيّه منحل مى شود ولى يكى اصالت داشته و ديگرى تبعيت دارد. امّا منكرين ثبوت مفهوم مى گويند: اين قضيّه، يك قضيّه است و هيچ گونه استلزامى در آن وجود ندارد.

نظر قائلين به ثبوت مفهوم
اشاره

قائلين به ثبوت مفهوم در قضيّه شرطيّه، از دو طريق وارد شده اند: طريق اوّل، راهى است كه قدماء مطرح كرده اند و اگر اين راه ثابت شود، در مورد ساير قضاياى مورد بحث- مثل قضيّه وصفيّه- هم مفيد خواهد بود. طريق دوّم، راهى است كه متأخرين مطرح كرده اند. آنان در ارتباط با هريك از قضايا، راه جداگانه اى را ذكر كرده اند.

طريق اوّل (طريق قدماء):

آن دسته از قدماء كه قائل به مفهومند، مى گويند: وقتى متكلم عاقل مختار، به عبد مى گويد: «إن جاءك زيد فأكرمه»، اين كلام مانند ساير افعال ارادى صادر از عاقل مختار است. عقلاء مى گويند: افعال ارادى صادر از عاقل مختار را نمى توان حمل بر اشتباه كرد.[12] قدماء مى گويند: جمله «إن جاءك زيدٌ فأكرمه» اگرچه به عنوان تكلّم است ولى تكلّم يكى از افعال ارادى صادر از عاقل مختار است و لازمه اراده اين است كه اين

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 29

جمله از روى توجه و التفات صادر شده و هدف و غرضى را دنبال كند. ولى آيا غرض از اين جمله چيست؟ ابتداءً اغراض متعدّدى مى توان تصور كرد: 1- مولا بخواهد خودش را امتحان كند، كه آيا قدرت بر تكلّم دارد يا نه؟ 2- مولا بخواهد خودش را امتحان كند، كه آيا تكلّم او زبان عربى خوب است يا نه؟ 3- مولا بخواهد با عبد خودش مزاح كند. اين اغراض اگرچه مى تواند جنبه عقلايى داشته باشد ولى عقلاء اعتنايى به آن ندارند، زيرا عقلاء مى گويند: هدف از وضع الفاظ، سهولت تفهيم و تفهّم است و الّا اصل تفهيم و تفهّم از راه هاى ديگر- مانند اشاره و ...- نيز امكان پذير است. با توجه به اين

هدفِ واضع و اينكه مولا در مقام بيان مراد خود، لفظ را به كار برده است، اين احتمالات كنار مى رود. ظاهر اين است كه وقتى مولا مى گويد: «إن جاءك زيد فأكرمه»، هم توجه و التفات دارد و هم تكلمش هدف دار است يعنى مى خواهد مقصود باطنى خودش را به عبد بفهماند و آن عبارت از «الزام به اكرام زيد هنگام مجى ء او» مى باشد. قدماء مى گويند: مولايى كه داراى اين خصوصيات است و از اوّل مى توانسته قيد «مجى ء» را نياورد، چرا قيد «مجى ء» را در كلام خود آورده است؟ آيا- با توجه به خصوصيات مولا- مى توان تصور كرد كه اين قيد، لغو بوده و مدخليتى در حكم نداشته باشد؟ عقل و عقلاء مى گويند: اين شرط، حتماً با حكم ارتباط دارد و نمى شود بين اين ها هيچ گونه ارتباطى وجود نداشته باشد. لذا از آوردن قيد، اصل ارتباط بين مجى ء زيد و وجوب اكرام را استفاده مى كنيم. مطلب ديگرى كه در اينجا وجود دارد اين است كه مولا در مقام تعليق، تنها قيدى را كه متعرّض شده، عبارت از قيد «مجى ء زيد» بوده است، در حالى كه مى توانست قيود ديگر را نيز مطرح كند و مجموع آنها را در ارتباط با جزاء قرار دهد.[13]

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 30

امّا مولاى عاقل مختار و متوجه و ملتفت، تنها چيزى را كه مطرح كرده عبارت از «مجى ء زيد» است و از اين مسئله معلوم مى شود كه تنها قيد «مجى ء زيد» در ارتباط با حكم مى باشد و قيود ديگر، مدخليتى در حكم ندارند و اين مستلزم مفهوم است. يعنى اگر مجى ء زيد تحقّق پيدا نكند، وجوب اكرام هم وجود نخواهد داشت. همان گونه

كه در ابتداى بحث اشاره كرديم، اين راه در ارتباط با ساير جمل مورد بحث نيز جريان دارد مثلًا اگر مولا بگويد: «أكرم زيداً الجائي»، از آوردن قيد «الجائي» و نياوردن قيود ديگر، معلوم مى شود كه وصف مجى ء، تنها خصوصيتى است كه در وجوب اكرام زيد نقش دارد. در نتيجه اگر مجى ء، منتفى شود، وجوب اكرام هم منتفى خواهد بود. بررسى طريق قدماء: به نظر مى رسد اين راه نمى تواند مفهوم مورد بحث را ثابت كند زيرا: اولًا:[14] در باب مفهوم مخالف- كه عمده محلّ بحث ماست- وقتى مى گوييم: «مفهوم، عبارت از الانتفاء عند الانتفاء است، يعنى قضيّه مفهوميه، قضيّه اى است كه در ايجاب و سلب با قضيّه منطوقيه مخالفت دارد. مفهوم «إن جاءك زيد فأكرمه» اين است كه «إن لم يجئك زيد فلا يجب إكرامه» يعنى در صورت انتفاء مجى ء زيد، وجوب اكرام او هم منتفى خواهد شد» آيا كدام وجوب اكرام منتفى مى شود؟ آيا شخص همان «وجوب اكرام» ى است كه در منطوق مورد جعل مولا قرار گرفته است؟ اين را كسى نمى تواند انكار كند كه اگر مولا حكمى را جعل كرد و در اين حكم، موضوعى با خصوصياتى دخالت داشت، چنانچه ذره اى از قيود آن موضوع منتفى شود، حكم مجعول مولا هم منتفى خواهد شد. آنچه را مولا جعل كرده، وجوب اكرام هنگام مجى ء

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 31

زيد است. همان طور كه اگر زيد را برداشته و به جاى آن «عَمرو» را بگذاريم، موضوع حكم، تحقّق نداشته و آن حكم نيز منتفى خواهد شد. اگر قيد آن را هم برداريم، حكم مجعول مولا منتفى خواهد شد. در باب مفهوم، مسأله انتفاء شخص حكم

منطوق مطرح نيست بلكه انتفاء سنخ و مثل حكمى كه در قضيّه منطوقيه جعل شده مطرح است. در باب مفهوم موافق هم همين طور است. در آيه شريفه (فلا تقل لهما أُفٍّ)[15] كه گفته مى شود: «مفهوم آن، عدم جواز ضرب و شتم و جرح نسبت به پدر و مادر است» آيا اين «عدم جواز» همان «عدم جواز» ى است كه در «لا تقل» وجود دارد؟ خير، موضوع «لا تقل» عبارت از «قول أُفّ» است كه در كتاب خدا آمده و از اين محدوده هم تجاوز نمى كند بلكه اين آيه اگر مفهوم موافقى داشته باشد معنايش اين است كه حكم ديگرى مماثل با اين نهى و از سنخ اين نهى وجود دارد كه از راه اولويت استفاده مى شود. بنابراين همان طور كه در مفهوم موافق، نزاع در ارتباط با شخص حكم مذكور در منطوق نيست 16]، در باب مفهوم مخالف هم همين مسئله مطرح است. با اين تفاوت كه در مفهوم موافق، مماثل حكم منطوقى را ثابت مى كنيم ولى در مفهوم مخالف، مماثل حكم منطوقى را نفى مى كنيم. به عبارت ديگر: فرق بين اين دو، فقط از ناحيه سلب و ايجاب است و الّا آنچه سلب يا اثبات مى شود، در هر دو عبارت از «حكم مماثل» است. بنابراين مراد از «الانتفاء عند الانتفاء» در مورد مفهوم مخالف، عبارت از انتفاء سنخ حكم موجود در منطوق هنگام انتفاء شخص حكمى است كه در منطوق جعل شده است.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 32

در اينجا تذكر اين نكته را لازم مى دانيم كه در جهت مورد بحث ما، فرقى نمى كند كه دلالت جزاء در جمله شرطيه از طريق هيئت باشد يا از

طريق مادّه. مثلًا اگر جزاء در قضيّه شرطيه دلالت بر وجوب كند، فرقى نيست كه اين وجوب از طريق هيئت افعل- كه داراى معنايى حرفى است- باشد يا از طريق «يجب» و «واجب» و امثال آن باشد.

در جايى كه مولا بگويد: «إن جاءك زيدٌ فإكرامه واجبٌ عليك»، وقتى وارد مرحله مفهوم مى شويم، بحث نمى كنيم كه آيا هنگام انتفاء مجى ء زيد، شخص اين «فإكرامه واجب عليك»- كه مولا جعل كرده- منتفى مى شود يا نه؟ انتفاء شخص حكم، هنگام انتفاء موضوع يا قيد آن، مسأله اى است كه هم قائلين مفهوم آن را قبول دارند و هم منكرين آن. همه جهاتى كه مولا برايش مدخليت قائل است، در شخص حكم مجعول نقش دارد. بلكه در باب مفهوم، سخن از انتفاء سنخ حكم است. مى خواهيم ببينيم آيا در صورت انتفاء مجى ء زيد، قضيّه مفهوميه اى كه جزاى آن نفى وجوبى مماثل با وجوب مذكور در قضيّه منطوقيه باشد، مطرح است يا نه؟ توضيح بيشتر اين مسئله را در تنبيهات بحث مفاهيم مطرح خواهيم كرد. ثانياً: كلام قدماء مورد قبول ماست ولى بحث در اين است كه آيا دخالت مجى ء زيد و عدم دخالت شى ء ديگر، در كدام حكم است؟ روشن است كه اين ها در شخص حكم مجعول مولا دخالت دارند. در اين صورت با توجه به اينكه مفهوم عبارت از انتفاء سنخ حكم است نه انتفاء شخص حكم، نتيجه اين مى شود كه دليل قدماء چيزى را ثابت مى كند كه خارج از نزاع در باب مفهوم است. آنچه در باب مفهوم مورد بحث است انتفاء سنخ وجوبى است كه مولا جعل كرده است در حالى كه دليل قدماء اثبات مى كند كه

مجى ء زيد در ارتباط با شخص وجوب اكرام مذكور در كلام مولا نقش دارد و اثبات نمى كند كه در ارتباط با كلّى وجوب اكرام نقش داشته باشد. شاهدش اين است كه اگر امروز مولا گفت: «إن جاءك زيد فأكرمه» و فردا دستور ديگرى صادر كرده و گفت: «إن سلّم عليك زيد فأكرمه» هيچ گونه تناقضى بين اين دو حكم ملاحظه نمى شود. در وجوب مجعول اوّل، مجى ء زيد دخالت داشت و غير مجى ء، هيچ گونه مدخليتى نداشت

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 33

و در وجوب مجعول دوّم، سلام زيد دخالت داشته و غير سلام، هيچ گونه مدخليتى نداشت. از اينجا مى فهميم كه حكم مجعول، داراى خصوصيتى است و تمام موضوع و شئون موضوع در شخص اين حكم دخالت دارند و اگر ذرّه اى از شئون موضوع كم شود، شخص اين حكم منتفى خواهد شد. لذا در رواياتِ احكام وضعيّه، ملاحظه مى شود كه روايات مختلفى وجود دارد ولى هيچ گونه تعارضى بين آنها وجود ندارد. مثلًا در باب كرّ مى فرمايد: «إذا كان الماء قدر كرّ لا ينجّسه شي ء»[17] و در باب جارى مى فرمايد: «الماء الجاري لا ينجّسه شي ء»[18] و در باب مطر مى فرمايد: «ماء المطر لا ينجّسه شي ء»[19]، بين اين ها هيچ گونه تناقضى مشاهده نمى شود. در حالى كه اگر معناى «إذا كان الماء قدر كرّ لا ينجّسه شي ء» اين باشد كه در ارتباط با كلّى عدم منجّسيّت، فقط كريّت نقش دارد، پس ماء جارى و ماء مطر و ... نبايد نقشى در عدم منجّسيّت داشته باشند. در نتيجه اگر مولا يك روز بگويد: «إن جاءك زيد فأكرمه» و روز ديگر بگويد: «إن سلّم عليك زيد فأكرمه»، اين ها دو دستور شخصى مولاست و بين

آنها هيچ تعارضى وجود ندارد. ولى اين ها ربطى به باب مفهوم ندارد. مفهوم، انتفاء سنخ حكم است نه انتفاء شخص حكم و راهى كه قدماء مطرح كرده اند ما را به سوى انتفاء سنخ حكم هدايت نمى كند. راه قدماء مى گويد: مجى ء زيد، در شخص حكم مجعول از ناحيه مولا دخالت دارد و غير مجى ء در شخص اين دستور نقشى ندارد. ما مى گوييم: اين حرف مورد قبول است ولى نمى تواند در ارتباط با مفهوم مورد استفاده قرار گيرد، زيرا انتفاء در باب مفهوم، به سنخ حكم اضافه مى شود نه به شخص

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 34

حكم و راه قدماء نمى تواند چنين چيزى را اثبات كند. لذا دليل قدماء به طور كلّى از بين مى رود.

طريق دوّم (طريق متأخّرين):
اشاره

آن دسته از متأخرين كه قائل به مفهومند، براى اثبات مفهوم قضيه شرطيه مى گويند[20]: ارتباطى كه در قضيّه شرطيه بين شرط و جزاء وجود دارد، به نحو علّيت منحصره است. يعنى وقتى مولا مى گويد: «إن جاءك زيد فأكرمه» گويا مى خواهد بگويد: «علّت منحصره براى وجوب اكرام زيد، عبارت از مجى ء اوست». خاصيت علّت منحصره اين است كه با نبودن آن علّت، امكان تحقّق براى معلول وجود نخواهد داشت و «الانتفاء عند الانتفاء» تحقّق پيدا كرده و قضيّه شرطيه داراى مفهوم خواهد بود. ولى آيا اين علّيت منحصره از چه طريقى استفاده مى شود؟ براى دلالت بر اين علّيت منحصره راه هايى مطرح شده است:

[راه هايى براى اثبات عليت منحصره شرط براى جزاء]
راه اوّل (تبادر):

اين خاصيت و دلالت، در ارتباط با وضع ادوات شرط است، زيرا آنچه متبادر از ادوات شرط است همان علّيت منحصره است و از اينجا كشف مى شود كه واضع هم ادوات شرط را براى افاده علّيت منحصره وضع كرده است. پس فرقى وجود ندارد بين اينكه مولا بگويد: «إن جاءك زيد فأكرمه» يا بگويد: «العلّة المنحصرة لوجوب إكرام زيد هو مجيئه». تنها فرق بين اين دو، از اين جهت است كه علّيت منحصره در جمله اوّل با حرف و در جمله دوّم با اسم افاده شده است.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 35

بررسى راه اوّل: براى بررسى اين راه بايد دو مطلب را به هم ضميمه كنيم: مطلب اوّل: با قطع نظر از ما نحن فيه، بايد ببينيم آيا علّيت منحصره در چه جايى مى تواند تحقّق داشته باشد؟ براى تحقّق علّيت منحصره شش خصوصيت معتبر است كه اگر حتى يكى از آنها وجود نداشته باشد، علّيت منحصره نمى تواند تحقّق داشته باشد: 1- ارتباط

و سنخيّت بين علّت و معلول- كه در ما نحن فيه به «شرط و جزاء» تعبير مى كنيم-. اگر بين شرط و جزاء هيچ ارتباط و سنخيتى وجود نداشته باشد، معنا ندارد كه علّيت- آن هم علّيت منحصره- تحقّق پيدا كند. 2- ارتباط بين شرط و جزاء، به نحو لزوم باشد. مقصود از لزوم، ارتباطى است كه قابل انفكاك نباشد. زيرا ممكن است دو چيز داراى ارتباط باشند ولى ارتباط آنها به نحو مقارنت باشد به گونه اى كه در بعضى از مقاطع زمانى بين آنها انفكاك پيدا شود. 3- علاوه بر ارتباط لزومى، بايد مسأله ترتّب و طوليّت هم در كار باشد. در باب علّت و معلول، حتى اگر علّيت منحصره هم وجود نداشته باشد، مسأله ترتّب و طوليت مطرح است، البته مراد ترتّب زمانى نيست بلكه مراد ترتّب رتبى است يعنى رتبه علّت، مقدّم بر رتبه معلول است. گاهى ممكن است بين دو شى ء ارتباط لزومى وجود داشته باشد ولى مسأله علّيت و ترتّب وجود نداشته باشد، مثلًا بين زوجيّت و اربعه ارتباط لزومى وجود دارد ولى علّيت و ترتّب در كار نيست. 4- ترتّب و طوليّت، از ناحيه علّت باشد. يعنى همان طور كه علّت، مقدّم بر معلول است، شرط هم مقدّم بر جزاء باشد و اگر در جايى جزاء تقدّم بر شرط داشت، كفايت نمى كند. به عبارت ديگر: همان طور كه معلول، مترتب بر علّت است، جزاء هم مترتب بر شرط باشد و اگر جايى شرط مترتب بر جزاء باشد كفايت نمى كند. 5- علّت، زمانى اتصاف به انحصار پيدا مى كند كه قبل از انحصار، اتصاف به تماميت و استقلال داشته باشد. يعنى ابتدا بايد علّت، علّت تامّه

باشد و پس از آن نوبت

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 36

به انحصار و عدم انحصار مى رسد. توضيح: اجزاء علّت تامّه- كه هركدام به عنوان علّت ناقصه مطرحند- قبل از آنكه عنوان علّت تامه پيدا كنند، همه خصوصيات چهارگانه اى كه مطرح كرديم، دارا مى باشند. امّا در عين حال اگر علتى بخواهد به عنوان علّت منحصره باشد، بايد اوّل به عنوان علّت تامّه مطرح باشد تا پس از آن بتواند مسأله انحصار و عدم انحصار مطرح شود. به بيان ديگر: علّتى كه به عنوان مقسم براى منحصره و غير منحصره قرار داده مى شود، عبارت از علّت تامّه است نه اينكه اعم از تامّه و ناقصه باشد. 6- علّت منحصره در جايى مطرح است كه علاوه بر تماميت، واحد هم باشد.

بنابراين اگر چيزى داراى دو علّت تامّه باشد، نمى توان در مورد آنها علّيت منحصره را مطرح كرد. همان گونه كه در مورد حرارت ملاحظه مى كنيم، هم شمس علّيت تامه براى آن دارد و هم نار. مطلب دوّم: درست است كه قضيّه شرطيه گاهى در مواردى استعمال مى شود كه شرطش به عنوان علّت منحصره براى جزاء است. ولى در عين حال مواردى را مشاهده مى كنيم كه قضيّه شرطيه استعمال شده ولى شرط آن، علّيت تامه دارد بدون اينكه عنوان انحصار در كار باشد. مثلًا اگر گفته شود: «إذا طلعت الشمس فالحرارة موجودة» و «إذا تحقّقت النار فالحرارة موجودة»، بدون شك چنين استعمالى استعمال حقيقى خواهد بود و هيچ گونه تجوّز و تسامحى در آن وجود نخواهد داشت. اين گونه نيست كه دايره استعمال حقيقى، محدود به جايى باشد كه علّت منحصره در كار است. حتى اگر علّيت تامه هم وجود

نداشته باشد بلكه مسئله به نحو علّيت ناقصه مطرح باشد باز هم استعمال ادات شرط، استعمال حقيقى است. مثل اينكه گفته شود: «اگر آتش تحقّق پيدا كند، احراق حاصل مى شود»، اين استعمال هم حقيقى است. با وجود اينكه آتش، علّت تامه براى احراق نيست بلكه مسأله محاذات و عدم رطوبت هم در تشكيل علّت تامه دخالت دارند. و حتى اگر علّيت ناقصه هم وجود نداشته باشد، ترتبى هم تحقّق نداشته باشد-

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 37

مثل «إذا تحقّقت الأربعة تحقّقت الزوجيّة»- باز هم استعمال ادات شرط، استعمال حقيقى است. در حالى كه هيچ گونه علّيت و ترتّبى در كار نيست. بلكه تنها يك ملازمه اى بين زوجيّت و اربعه تحقّق دارد. مرحوم آخوند در همين جا توقف كرده اند، يعنى ايشان مى فرمايند: «در قضاياى شرطيه، ملازمه بين شرط و جزاء حتماً بايد وجود داشته باشد». ولى ما از اين مرحله هم پائين تر مى رويم و جايى را فرض مى كنيم كه هيچ ملازمه اى بين شرط و جزاء وجود ندارد ولى در عين حال قضيّه شرطيه- بدون هيچ تجوّز و تسامحى- استعمال مى شود. مثل اينكه گفته شود: «اگر فلان مسئول مملكتى به مسافرت برود، محافظين او را همراهى مى كنند». در حالى كه بين مسافرت و وجود محافظ، فقط يك ارتباط برقرار است بدون اينكه اين ارتباط به حد لزوم برسد. بنابراين ما از راه تبادر نمى توانيم علّيت منحصره را ثابت كنيم.

راه دوّم (انصراف):

اين راه مى گويد: ما قبول داريم كه ادات شرط براى افاده علّيت منحصره وضع نشده و تنها براى افاده مطلق ارتباط بين شرط و جزاء وضع شده اند ولى از راه انصراف مى توانيم علّيت منحصره را استفاده كنيم، زيرا قضيّه شرطيه وقتى

به طور مطلق باشد و قرينه اى براى تعيين نوع ارتباط موجود در آن وجود نداشته باشد، به كامل ترين مراتب ارتباط، انصراف پيدا مى كند و آن ارتباطى است كه در علّيت منحصره وجود دارد. بررسى راه دوّم: معناى انصراف لفظ به يك معنا، اين است كه ذهن انسان به مجرّد شنيدن آن لفظ، منتقل به آن معنا شود. روشن است كه منشأ انصراف، چيزى جز كثرت استعمال نخواهد بود. كثرت استعمال، سبب مى شود كه بين لفظ و معنا انس پيدا شده و هنگام اطلاق لفظ، همان معنا به ذهن انسان بيايد. امّا امور ديگر، مانند كمال يا نقص و امثال

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 38

اين ها نقشى در مسئله ندارد. همان طور كه كمال عالم نسبت به جاهل سبب نمى شود كه كلمه «انسان» انصراف به عالم پيدا كند. همچنين قوّت نور قوى سبب انصراف «نور» به نور قوى نمى شود. ضعف و قوّت، كمال و نقص و امثال اين ها هيچ ربطى به انصراف ندارد. انصراف، فقط در ارتباط با كثرت استعمال است و كسى نمى تواند ادّعا كند كه در قضاياى شرطيه، كثرت استعمال در ارتباط با علّيت منحصره است. اتفاقاً استعمال قضاياى شرطيه در مورد علّيت منحصره بسيار نادر است و اكثر موارد آن در ارتباط با مطلق علّت يا علّت ناقصه يا ارتباطِ به نحو لزوم و امثال اين هاست. پس انصراف هم نمى تواند علّيت منحصره را درست كند. مرحوم آخوند در اينجا مى فرمايد: «ارتباطى كه در علّيت منحصره بين علّت و معلول وجود دارد، بيش از ارتباطى است كه در غير علّيت منحصره وجود دارد».[21] ما در پاسخ به مرحوم آخوند مى گوييم: اين حرف قابل قبول نيست. اگر

معلولى داراى يك علّت منحصره باشد و معلول ديگر دو علّت تامّه داشته باشد، اين گونه نيست كه ارتباط بين معلول دوّم با علّت هايش، ضعيف تر از ارتباط بين معلول اوّل با علّت منحصره اش باشد. هيچ فرقى بين علّت منحصره و علّت غير منحصره- از نظر نفس ارتباط- وجود ندارد. بنابراين راه انصراف هم از نظر صغرى و هم از نظر كبرى مخدوش است.

راه سوّم (اطلاق ادات شرط و جريان مقدّمات حكمت در مورد آن):

اين راه مى گويد: ما قبول مى كنيم كه ادات شرط براى علّيت منحصره وضع نشده اند و انصرافى هم در كار نيست بلكه براى افاده مطلق ارتباط وضع شده اند ولى وقتى مولا اين ها را استعمال كرده و در مقام بيان هم هست، معناى «در مقام بيان بودن» اين است كه مى خواهد نوع ارتباط را هم بيان كند، ولى ملاحظه مى كنيم در

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 39

كلام او نه نوع ارتباط بيان شده و نه قرينه اى ذكر كرده و نه قدر متيقنى در مقام تخاطب وجود دارد. در اينجا مقدّمات حكمت اقتضاء مى كند كه ما كلام متكلّم را بر كامل ترين مرتبه ارتباط حمل كنيم و آن عبارت از علّيت منحصره است. زيرا بيان علّيت منحصره- به لحاظ اكمل بودنش نسبت به مراتب ارتباط- نيازى به مئونه زايده ندارد. به خلاف ارتباطهاى پايين تر. قائل سپس ما نحن فيه را به مسأله اوامر تشبيه كرده مى گويد: اگر دليلى بر وجوب وضو قائم شود و ما ندانيم كه آيا وجوب وضو نفسى است يا غيرى و مقدّمى است؟ مرحوم آخوند مى فرمود: در دوران بين نفسيّت و غيريّت، لازمه اطلاق و مقدّمات حكمت اين است كه بر وجوب نفسى حمل كنيم، زيرا در واجب نفسى، مئونه زايدى لازم نيست و

جمله «الوضوء واجب» كفايت مى كند ولى در واجب غيرى، مئونه زايدى لازم است يعنى بايد بگويد: «الوضوء واجب إذا وجبت الصلاة». قائل مى گويد: عين همين حرف را در ما نحن فيه پياده كرده مى گوييم: درست است كه ادات شرط براى مطلق ارتباط وضع شده اند- همان طور كه كلمه «واجب» براى مطلق وجوب وضع شده است- ولى در جايى كه مقدّمات حكمت جريان پيدا كند، كه مهم ترين آنها اين است كه مولا در مقام بيان باشد، ولى با وجود اين، هيچ خصوصيتى را مطرح نكرده است، لازمه مقدّمات حكمت اين است كه كلام مولا را بر جايى حمل كنيم كه مئونه زايده لازم ندارد و در اينجا علّت منحصره نيازى به مئونه زايده ندارد. پاسخ مرحوم آخوند از راه سوّم: مرحوم آخوند كه در بحث واجب نفسى و واجب غيرى آن مطلب را پذيرفته اند در مقام جواب از اين قائل درصدد فرق گذاشتن بين ما نحن فيه و مسأله واجب نفسى و واجب غيرى بر آمده مى فرمايد: اين گونه نيست كه مسأله علّيت منحصره نياز به مئونه زايده نداشته باشد. حتى اگر عنوان علّيت هم زايد بر ارتباط مطرح شود مكلّف مى تواند از مولا سؤال كند كه شما

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 40

علّيت منحصره را اراده كرديد يا علّيت غير منحصره را؟ همان طور كه عليّت غير منحصره نياز به مئونه زايده دارد، عليّت منحصره هم نياز به مئونه زايده دارد. اين مسئله مانند انسان عالم و انسان جاهل است. اين طور نيست كه اگر كلمه «انسان» گفته شود، در افاده قيد علم نيازى به مئونه زايده نداشته باشد. بلكه مخاطب مى تواند سؤال كند كه آيا مقصود شما از انسان،

انسان عالم است يا انسان جاهل، با وجود اين كه بين انسان عالم و انسان جاهل فرق وجود دارد ولى در جهت نياز يا عدم نياز به مئونه زايده فرقى بين آن دو وجود ندارد.[22] پاسخ ما از راه سوّم: ما اصل مقيس عليه را قبول نكرديم و در بحث واجب نفسى و واجب غيرى گفتيم: اين فرمايش مرحوم آخوند، امر غير معقولى است، زيرا نفسيّت و غيريّت، دو قسم واجب و به عنوان قسيم يكديگر مى باشند، در اين صورت چگونه ممكن است مقسم به عنوان يكى از دو قسم باشد. مقسم در صورتى عنوان قسم پيدا مى كند كه همراه با خصوصيت زايدى باشد. ما نمى توانيم بگوييم: «الإنسان إمّا إنسان و إمّا جاهل». پس وقتى گفته مى شود: «الواجب إمّا نفسي و إمّا غيري» معنايش اين است كه نفسيت عبارت از واجب به ضميمه خصوصيت ديگر است و غيريت هم عبارت از واجب به ضميمه خصوصيت ديگر است و نمى شود نفسيت، عين همان مقسم- يعنى «الواجب»- باشد. در اين صورت وقتى مولا مى گويد: «الوضوء واجب» شما خصوصيت نفسيّت را از كجا استفاده مى كنيد؟ در اينجا هم خطاب به كسى كه مى خواهد از راه مقدّمات حكمت علّيت منحصره را استفاده كند مى گوييم: شما كه قبول كرديد ادات شرط براى مطلق ارتباط وضع شده اند و انصرافى هم در كار نيست، چگونه مى توانيد مطلق ارتباط را روى يك قسم از آن- كه عبارت از علّيت منحصره است- پياده كنيد؟ در حالى كه علّيت منحصره

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 41

نمى تواند عبارت از مطلق ارتباط باشد بلكه علّيت منحصره عبارت از ارتباط به ضميمه خصوصيت زايده است و فرض اين

است كه در كلام متكلّم هيچ اشاره اى به آن خصوصيت زايده نشده است. بنابراين راه سوّم هم نمى تواند راه درستى باشد.

راه چهارم (اطلاق شرط و جريان مقدّمات حكمت در مورد آن):

سه راه قبلى در ارتباط با ادات شرط بود ولى اين راه، كارى به ادات شرط ندارد بلكه محور بحث را عبارت از خود شرط در قضيّه شرطيه قرار داده است. مستدل مى گويد: ما از راه اطلاق و مقدّمات حكمت استفاده مى كنيم كه شرطيت «مجى ء زيد» و مدخليت آن در وجوب اكرام، به نحو علّيت منحصره است. مستدلّ براى اثبات مدّعاى خود، ابتدا مقدّمه زير را مطرح مى كند: ما از خارج مى دانيم كه اگر چيزى داراى دو علّت تامّه باشد، هركدام از اين دو علّت كه قبل از ديگرى تحقّق پيدا كند، معلول هم تحقّق پيدا كرده و علّت دوّم نمى تواند نقشى در ارتباط با معلول داشته باشد و اگر هر دو با هم تحقّق پيدا كنند، معلول، به مجموع دو علّت ارتباط پيدا مى كند و گويا هر دو علّت به همديگر ضميمه شده و در حصول معلول تأثير گذاشته اند. امّا در علّت منحصره هيچ يك از اين حرف ها نمى تواند مطرح شود. آنجا ديگر تقدّم و تأخر و تقارن متصوّر نيست. فرض اين است كه معلول داراى علّت واحده منحصره است. در نتيجه اگر چيزى به عنوان علّت منحصره باشد، كمال ارتباط را با معلول خواهد داشت به گونه اى كه وقتى علّت منحصره، وجود پيدا كرد، معلول هم وجود پيدا كند و وقتى علّت منحصره وجود پيدا نكرد، معلول هم تحقّق پيدا نمى كند. مستدلّ پس از بيان مقدّمه فوق مى گويد: وقتى مولا گفت: «إن جاءك زيد فأكرمه» و مقدّمات حكمت هم تحقّق پيدا كرد- كه مهم ترين

آنها اين بود كه مولا در مقام بيان است- ما استفاده مى كنيم كه بين مجى ء زيد و وجوب اكرام، در همه حالات،

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 42

ارتباط وجود دارد- خواه علّت ديگرى قبل از مجى ء يا مقارن با آن وجود داشته باشد يا نه- و استفاده يك چنين ارتباطى از را اطلاق، تنها با وجود علّيت منحصره امكان دارد.

زيرا اگر مجى ء زيد به عنوان علّت منحصره براى وجوب اكرام باشد، اين ارتباط و علاقه دائمى بين مجى ء زيد و وجوب اكرام تحقّق خواهد داشت. ولى اگر چيز ديگرى- غير از مجى ء زيد- بتواند در وجوب اكرام نقش داشته باشد، يعنى وجوب اكرام داراى دو علّت تامّه باشد، بايد خصوصياتى كه در مورد دو علّت بود در اينجا هم پياده كنيم. يكى از خصوصيات اين است كه بگوييم: مجى ء زيد در صورتى در وجوب اكرام نقش دارد كه مسبوق به علّت ديگر يا مقارن با علّت ديگر نباشد. زيرا اگر مسبوق به علّت ديگر بود، نمى تواند نقشى در وجوب اكرام داشته باشد و اگر مقارن با علّت ديگر بود، مجموع دو علّت به عنوان مؤثر در وجوب اكرام خواهند بود. در نتيجه اين راه هم- مانند راه سوّم- از طريق اطلاق و مقدمات حكمت است. با اين تفاوت كه مجراى اطلاق و مقدمات حكمت در راه سوّم، خود ادات شرط بود ولى در اين راه عبارت از شرط در جمله شرطيه است. پاسخ مرحوم آخوند از راه چهارم: ايشان گويا نتوانسته است جوابى كبروى و اساسى مطرح كند، به همين جهت درصدد منع صغرى بر آمده و مى فرمايد: أوّلًا: ممكن است ما ادعا كنيم كه چنين اطلاق و

مقدمات حكمتى وجود ندارد. ثانياً: برفرض كه در موارد نادرى هم يك چنين اطلاقى وجود داشته باشد، نمى تواند مفيد باشد، زيرا قائل به مفهوم در قضيّه شرطيه نمى خواهد بگويد: قضيّه شرطيه در بعضى از موارد مفهوم دارد، بلكه او مى خواهد مفهوم را در همه موارد ثابت كند.[23]

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 43

پاسخ ما از راه چهارم: به نظر ما همان جوابى كه در ارتباط با راه قدماء مطرح كرديم، در اينجا نيز جريان دارد. بلكه اين راه به همان راه قدماء برگشت مى كند. قدماء مى گفتند: «اگر مولاى عاقلِ مختارِ متوجه، قيدى را در كلامش بياورد و جزء موضوع قرار دهد معنايش اين است كه اين قيد، مدخليت در حكم دارد يعنى اگر قيد كنار رود، حكم هم كنار مى رود». راه چهارم هم شبيه همين حرف را مى گويد. حاصل جوابى كه ما در آنجا مطرح كرديم اين بود كه مفهوم عبارت از اين نيست كه شخص حكم مذكور در كلام مولا، با نبودن مجى ء منتفى شود. اين مسأله اى نيست كه كسى بتواند آن را انكار كند، زيرا هر جزئى و قيدى كه از موضوع كم شود، شخص حكم منتفى مى شود. بلكه در باب مفهوم، مسئله اين است كه اگر مجى ء زيد منتفى شد، وجوب اكرام- به طور كلّى- از بين مى رود. در ما نحن فيه نيز مى گوييم: برفرض كه شما از راه اطلاق و مقدّمات حكمت مسأله علّيت منحصره را براى مجى ء زيد ثابت كنيد. امّا علّيت منحصره، معلولش عبارت از شخص حكمى است كه مولا جعل كرده است. با انتفاء علّت منحصره، شخص حكم مجعول مولا منتفى مى شود. ولى در باب مفهوم، انتفاء شخص حكم مطرح

نيست بلكه انتفاء نوع و سنخ حكم- يعنى كلّى وجوب اكرام- مطرح است. پس اين دليل نمى تواند با مدّعا تطبيق كند. مدّعاى شما اين است كه هنگام انتفاء مجى ء، وجوب اكرام هم به طور كلّى منتفى خواهد شد. خواه عنوان ديگرى- مثل سلام، ضيافت، احسان و ...- وجود داشته باشد يا عنوان ديگرى در كار نباشد. امّا دليلى كه شما اقامه كرديد، مى گويد: مقتضاى اطلاق «إن جاءك زيد فأكرمه» در ارتباط با مجى ء زيد، اين است كه مجى ء زيد علّت منحصره براى جزاء است. يعنى معلول آن عبارت از جزاء است و جزاء هم عبارت از شخص حكمى است كه مولا در جمله «إن جاءك زيد فأكرمه» جعل كرده است.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 44

در نتيجه ما علّيت منحصره را در ارتباط با شرط مى پذيريم و فرض مى كنيم كه اين علّيت منحصره در همه يا اكثر موارد وجود دارد ولى در عين حال نمى تواند مفهومى را كه مورد بحث ماست اثبات كند.

راه پنجم (اطلاق شرط و جريان مقدّمات حكمت در مورد آن به بيان ديگر):

در باب هيئت افعل، اگر اصل وجوب را استفاده كرديم ولى نتوانستيم بدست آوريم كه آيا وجوب به نحو وجوب تعيينى است يا به نحو وجوب تخييرى، مرحوم آخوند مى فرمود: ما از راه اطلاق و مقدّمات حكمت مى توانيم وجوب تعيينى را استفاده كنيم، زيرا بيان واجب تعيينى نياز به مئونه زايده ندارد. همين كه بگويند: «الصلاة واجبة»، در بيان وجوب تعيينى كفايت مى كند. امّا در واجبات تخييرى اين گونه نيست. در مورد كفاره افطار عمدى در ماه رمضان نمى توان گفت: «صيام ستين يوماً واجب» بلكه بايد از كلمه «أو» و امثال آن استفاده كرده و مسأله تخيير را مطرح كنيم. مستدلّ مى گويد: نظير همين مطلب

را در مورد قضيّه شرطيه پياده مى كنيم و مى گوييم: وقتى مولاى آمر گفته: «إن جاءك زيد فأكرمه» و مجى ء زيد را علّت براى وجوب اكرام قرار داده، در اينجا مردّد مى شويم كه آيا مجى ء زيد به عنوان علّت منحصره براى وجوب اكرام است يا اينكه علّت منحصره نيست و امور ديگرى- مانند سلام و بخشش و ...- هم در وجوب اكرام نقش دارند؟ در اين صورت مى گوييم: اگر مجى ء زيد، علّت منحصره باشد، لازم نيست كه مولا غير از «إن جاءك زيدٌ فأكرمه» مطلب ديگرى بگويد. امّا اگر مجى ء زيد علّت منحصره نباشد و امور ديگرى هم بتوانند در وجوب اكرام نقش داشته باشند، بايد مولا آن امور را نيز مطرح كند و مثلًا بگويد:

«إن جاءك زيد أو سلّم عليك فأكرمه» و چون بيان ديگرى غير از «إن جاءك زيد فأكرمه» از ناحيه مولا به ما نرسيده، مقتضاى اطلاق شرط اين است كه مجى ء زيد به عنوان علّت منحصره باشد. پاسخ راه پنجم: در بحث واجب تعيينى و واجب تخييرى، ما در اين مطلب مناقشه كرديم بلكه

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 45

ادّعاى عدم معقوليت كرده و گفتيم: واجب تعيينى، قسمى از اقسام مطلق وجوب است و همان طور كه واجب تخييرى عبارت از «مقسم با خصوصيتى زايده» است، واجب تعيينى هم عبارت از «مقسم با خصوصيتى زايده» است و نمى شود يكى از اقسام، عين همان مقسم باشد. تذكر اين نكته لازم است كه مسأله عينيت غير از مسأله اتحاد است و بحث ما در عينيت است نه در اتحاد و الّا مقسم، هميشه متحد با اقسام خود مى باشد. مقسم، هم با واجب تعيينى اتّحاد دارد

و هم با واجب تخييرى، و اين گونه نيست كه اتّحاد آن با واجب تعيينى بيش از اتحادش با واجب تخييرى باشد ولى مقسم، نمى تواند عين اقسام خود باشد. بنابراين مقتضاى اطلاق هيئت افعل، حمل بر مطلق وجوب است، پس خصوصيت زايده- كه در وجوب تعيينى مطرح است- را از كجا استفاده مى كنيد؟ نه كلام دلالت برآن كرده و نه قرينه اى برآن قائم شده است. از نظر خصوصيت زايده، فرقى بين واجب تعيينى و واجب تخييرى وجود ندارد. لذا ما اصل مقيس عليه را نمى پذيريم. امّا مرحوم آخوند كه مسئله را در مقيس عليه پذيرفته، اينجا سعى كرده است كه بين ما نحن فيه و مسأله دوران بين واجب تعيينى و واجب تخييرى فرق قائل شود. ايشان مى فرمايد: وجوب تعيينى و وجوب تخييرى دو نوع از واجب بودند، يعنى هركدام داراى فصل مميّزى بودند و بين آنها مغايرت وجود دارد. امّا در ما نحن فيه، علّيت منحصره و علّيت غير منحصره به عنوان دو نوع از علّيت نيستند و بين آنها اختلاف ماهوى وجود ندارد، زيرا انحصار و عدم انحصار، در ارتباط با شى ء ديگرى غير از مجى ء زيد- مثل سلام او- است. اگر سلام زيد هم در وجوب اكرام تأثير داشته باشد، مجى ء زيد، علّت منحصره نخواهد بود، امّا اگر تأثير نداشته باشد، مجى ء زيد، علّت منحصره خواهد بود. پس خواه مجى ء زيد علّت منحصره باشد يا علّت منحصره نباشد، ارتباط مجى ء زيد با وجوب اكرام فرقى نمى كند. اين سلام زيد است كه مى تواند در وجوب اكرام نقش داشته باشد يا نقش نداشته باشد. ولى اگر سلام زيد نقشى در وجوب

اصول فقه شيعه،

ج 6، ص: 46

اكرام داشت، علّيت مجى ء زيد صورت ديگرى- غير از صورتى كه در مورد عدم نقش سلام زيد در وجوب اكرام وجود داشت- پيدا نمى كند. به عبارت ديگر: انحصار و عدم انحصار را بايد در ارتباط با تأثير سلام زيد و عدم تأثير آن ملاحظه كرد، نه در ارتباط با مجى ء زيد، زيرا مجى ء زيد در وجوب اكرام تأثير دارد خواه سلام زيد هم تأثير داشته باشد يا نه. انحصار و عدم انحصار، علّيت را عوض نمى كند. لذا ما نمى توانيم علّت را به دو نوع منحصره و غير منحصره تقسيم كنيم و تعبير «العلّة إمّا منحصرة و إمّا غير منحصرة» غير از تعبير «الواجب إمّا تعييني و إمّا تخييري» مى باشد. در واجب تعيينى و واجب تخييرى دو نوع در كار است، در حالى كه در انحصار و عدم انحصار دو نوع مطرح نيست. انحصار و عدم انحصار مربوط به مؤثريت و عدم مؤثريت امر ديگر- يعنى سلام زيد- است. حتّى اگر كسى بگويد:[24] علّيت منحصره و علّيت غير منحصره به عنوان دو نوع نيستند ولى به نحو كلّى مشكّك داراى مراتب مختلف هستند و علّيت منحصره، اكمل از علّيت غير منحصره است. مرحوم آخوند در پاسخ مى گويد: مسأله اكمليّت در كار نيست، زيرا اين گونه نيست كه اگر مجى ء زيد، علّت منحصره براى وجوب اكرام شد، ارتباطش با وجوب اكرام قوى تر و كامل تر از جايى باشد كه مجى ء زيد علّت منحصره نيست و به تعبير ديگر:

وحدت علّت، به معناى قوت آن نيست كه اگر معلولى داراى يك علّت باشد، ارتباطش با علّت بيش از جايى باشد كه معلول داراى دو علّت است.[25] ملاحظه مى شود كه

مرحوم آخوند براى اثبات فرق بين ما نحن فيه و مسأله واجب تخييرى و واجب تعيينى، خود را به زحمت انداخته است ولى ما چون اصل مقيس عليه را نپذيرفتيم، نيازى به فرق گذاشتن بين اين دو نمى بينيم و برفرض كه ما نحن فيه با آنجا فرق نداشته باشد، قبول نداريم كه لازمه اطلاق شرط، علّيت منحصره

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 47

شرط براى جزاء باشد، همان طور كه در آنجا قبول نداشتيم كه اطلاق، حمل بر واجب تعيينى بشود. علاوه بر اين ما در ضمن بحث از راه چهارم گفتيم: «برفرض كه علّيت منحصره هم ثابت شود، نمى تواند هدف اصلى در باب مفهوم را افاده كند».

راه ششم (اطلاق جزاء و جريان مقدّمات حكمت در مورد آن):

اين راه مبتنى بر دو مقدّمه است: مقدّمه اوّل: مجعولات شرعيّه، تنها عبارتند از احكام تكليفيه. و بعضى از احكام وضعيّه كه شبيه احكام تكليفيه هستند- مثل طهارت و نجاست- را نيز مى توانيم مجعول شرعى بدانيم. امّا احكام وضعيّه اى- مثل سببيّت و شرطيت و ...- از دايره مجعول شرعى بيرون هستند. يعنى شارع نمى تواند سببيّت شرعيّه يا شرطيت شرعيّه و .... را جعل كند. بنابراين كسى تصور نكند كه شارع يا مولاى جاعل در قضيّه شرطيه «إن جاءك زيدٌ فأكرمه»، شرط را به عنوان سبب براى جزاء جعل كرده است. خير، سببيّت و شرطيت و ساير احكام وضعيّه از دايره جعل شرعى خارجند.[26] مقدّمه دوّم: مجراى تمسك به اطلاق و مقدّمات حكمت، عبارت از مجعولات شرعى است. امّا اگر چيزى از دايره جعل شرعى خارج بود، عنوان اطلاق از طريق مقدّمات حكمت نمى تواند در مورد آن جريان پيدا كند. و در قضيه شرطيه آنچه به عنوان مجعول شرعى است

عبارت از جزاء- يعنى وجوب اكرام زيد، كه حكم تكليفى است- مى باشد و اطلاق مى تواند در مورد آن جريان پيدا كند، به اين گونه كه بگوييم:

شارع براى اين حكم خودش- يعنى وجوب اكرام- تنها يك قيد را مورد نظر قرار داده و آن مجى ء زيد است. در اين صورت اگر مولا در مقام بيان بوده و مقدّمات حكمت جريان داشته باشد، نتيجه اين مى شود كه هنگام تحقّق مجى ء زيد، وجوب اكرام تحقّق پيدا خواهد كرد. خواه علّت ديگرى- غير از مجى ء- در كار باشد يا نه. به عبارت ديگر:

معناى اطلاق جزاء اين است كه وجوب اكرام، معلولِ يك علّت منحصره است كه

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 48

عبارت از مجى ء زيد مى باشد. ولى در اينجا علّيت منحصره از ناحيه اطلاق جزاء استفاده مى شود نه از ناحيه اطلاق شرط يا اطلاق ادات شرط، زيرا شرط يا ادات شرط به عنوان مجعول شرعى نيستند كه بتوانيم اطلاق را در مورد آنها پياده كنيم. در كلام مرحوم آخوند اشاره اى به اين راه نشده است. پاسخ راه ششم: به نظر ما اين راه هم درست نيست، زيرا: اوّلًا: دو مبنايى كه در اينجا مطرح شدند، مورد قبول نمى باشند. ما در باب احكام وضعيّه (در بحث استصحاب) خواهيم گفت كه احكام وضعيّه قابل جعل اند، به همين جهت مانعى ندارد كه ما ملتزم شويم شارع در قضيّه شرطيه جعل سببيّت مى كند بين شرط و جزاء، به اين معنا كه شرط به عنوان سبب براى جزاء باشد و نيز مجراى اطلاق لازم نيست خودش مجعول شرعى باشد بلكه اگر در ارتباط با مجعول شرعى هم باشد كفايت مى كند. در «أعتق رقبة» سه چيز مطرح است.

حكم (يعنى وجوب) متعلَّق حكم (يعنى عتق) و مضاف اليه اين متعلِّق (يعنى رقبة). ارتباط رقبه با حكم، ارتباط با واسطه است. آنچه بدون واسطه با حكم ارتباط دارد، عتق رقبه است نه نفس رقبه، در حالى كه نه خود رقبه مجعول شرعى است و نه عتق رقبه. مجعول شرعى عبارت از وجوب عتق رقبه است. تكليف را شارع جعل كرده ولى متعلّق تكليف عبارت از فعل مكلّف- كه يك واقعيت تكوينيه است- مى باشد.

همان طور كه خود رقبه هم يك واقعيت تكوينيه است. در اين صورت ما از مستدلّ سؤال مى كنيم: آيا مجراى اطلاق در «أعتق رقبة» چيست؟ روشن است كه مجراى اطلاق نمى تواند چيزى جز «رقبه» باشد. پس آنچه مستدل گفته كه «مجراى اطلاق بايد مستقيماً مجعول شرعى باشد» درست نيست.

بله، اگر «رقبه» موضوع براى حكم واقع نمى شد جا براى اطلاق مقدّمات حكمت وجود نداشت ولى اين بدان معنا نيست كه اگر «رقبه» با حكم سروكار پيدا كرد، باز هم إطلاق

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 49

در آن جريان پيدا نمى كند. «رقبه» وقتى با يك واسطه با حكم ارتباط پيدا كند، اگرچه ارتباطش ضعيف است ولى همين مقدار براى پياده شدن اطلاق در آن كافى است. پس اين چه حرفى است كه ما بگوييم: «مجراى اطلاق عبارت از مجعول شرعى است و ذرّه اى از آن تجاوز نمى كند. لذا همان طور كه در «رقبة» از «أعتق رقبة» اطلاق را پياده مى كنيم چه مانعى دارد كه در «جاء» از «إن جاءك زيد ...» نيز اطلاق را پياده كنيم؟

بالاخره اين «جاء» مرتبط با حكم است. ثانياً: برفرض كه دو مبناى مستدل را بپذيريم، باز هم مدّعى هستيم كه اين

استدلال باطل است، زيرا همان طور كه در بحث مطلق و مقيّد خواهيم گفت، معناى اطلاق با معناى عموم فرق دارد.[27] عموم و اطلاق، دو مطلب متغاير هستند به اين كيفيت كه در باب عموم، حكم و دليل، ناظر به افراد و خصوصيات است. «أكرم كلّ عالم» به جميع افرادى كه اتصاف به اين عنوان دارند اشاره مى كند. خود لفظ «كلّ»، براى دلالت بر عموم وضع شده است، اگرچه دلالت آن اجمالى باشد. در مفاد «أكرم كلّ عالم» اين عموميت وجود دارد، يعنى خواه اين عالم، عرب باشد يا عجم باشد، سفيد باشد يا سياه باشد و ... اكرام او واجب است. ولى در باب مطلق اين گونه نيست. معناى اطلاق در «أعتق رقبة» اين است كه اگر مولا در مقام بيان باشد و ساير مقدّمات حكمت تحقّق داشته باشد، ما مى فهميم كه تمام الموضوع براى اين حكم، عبارت از طبيعت «رقبه» است و روشن است كه طبيعت رقبه، هم بر رقبه مؤمنه صدق مى كند و هم بر رقبه كافره. امّا نه به اين معنا كه كلمه «رقبه» به عنوان مرآت براى «رقبه مؤمنه» و «رقبه كافره» باشد بلكه «رقبه» براى ماهيت، وضع شده است و لفظى كه براى ماهيت وضع شده نمى تواند مرآت براى بعضى افراد باشد، اگرچه با آنها اتحاد دارد ولى در آينه ماهيات هيچ خصوصيتى نمى تواند مطرح باشد. لكن اين معنا از مقدّمات حكمت استفاده مى شود كه اگر مولا بگويد: «أكرم إنساناً» تمام الموضوع را عبارت از ماهيت

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 50

انسان قرار داده و اين ماهيت همان طور كه بر عالم صدق مى كند، بر جاهل هم صادق است ولى اين بدان

معنا نيست كه «سواء كان عالماً أم جاهلًا» را در دايره موضوع حكم بياوريم و بگوييم: معناى اطلاق انسان اين است كه «سواء كان عالماً أم جاهلًا». اين معناى عموم است و عموم از نظر مفاد مغاير با اطلاق است. در اطلاق، شمول و سريان معنا ندارد، زيرا لفظ، فقط از موضوع له خودش حكايت مى كند و موضوع له «انسان» عبارت از «حيوان ناطق» است و عالم بودن و جاهل بودن هيچ ربطى به ماهيت انسان ندارد. بله، در خارج بين انسان با عالم و انسان با جاهل اتحاد وجود دارد ولى اتحاد خارجى غير از مدخليت و شمول و عموم است. در «أكرم إنساناً» هيچ شمولى در كار نيست. فقط با توجه به مقدمات حكمت مى فهميم كه محدوده متعلّق حكم عبارت از همين حيوان ناطق است. پس از روشن شدن معناى اطلاق، به سراغ مستدلّ مى آييم. مستدلّ مى گفت:

«اطلاق، بايد در خود مجعول شرعى جريان پيدا كند و در متعلّق و موضوع آن نمى تواند جريان پيدا كند». ما در پاسخ مى گوييم: برفرض كه دو مقدّمه شما را بپذيريم ولى در عين حال نمى توانيم استدلال شما را بپذيريم، زيرا شما كه در «إن جاءك زيد فأكرمه» اطلاق را در ارتباط با مجعول شرعى- يعنى وجوب اكرام زيد- مى دانيد، معناى اطلاق اين است كه تمام آنچه شارع جعل كرده عبارت از «وجوب اكرامِ در ظرف مجى ء» است. ما از كجاى اين مى توانيم استفاده كنيم كه مجى ء، علّيت منحصره دارد؟ با توجه به معنايى كه ما براى اطلاق مطرح كرديم، هيچ راهى براى استفاده علّيت منحصره وجود نخواهد داشت. بله، اگر اطلاق را به گونه اى معنا كنيم كه نتيجه اش

با عموم يك چيز باشد ولى راه هاى رسيدن به عموم و اطلاق فرق داشته باشد، با قبول آن دو مبنا مى توانيم علّيت منحصره را استفاده كنيم. نتيجه بحث: از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه طريق متأخرين براى اثبات مفهوم جمله شرطيه ناتمام است و ما راهى براى اثبات علّيت منحصره نداريم.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 51

كلام مرحوم عراقى در ارتباط با مفهوم جمله شرطيه:

ايشان در ابتداى كلامشان مى فرمايند: اختلاف مثبتين و نافين مفهوم در جمله شرطيه، روى علّيت منحصره و عدم علّيت منحصره نيست بلكه اختلاف در اين است كه آيا حكم مجعول در قضيّه شرطيه- مثل وجوب- به صورت كلّى است يا جنبه شخصى دارد؟ اگر در قضيّه شرطيه «إن جاءك زيد فأكرمه» مولا كلّى وجوب را جعل كرده باشد، معنايش اين است كه اگر مجى ء زيد منتفى شد، كلّى وجوب هم منتفى خواهد شد، امّا اگر مولا حكم شخصى جعل كرده باشد، ترديدى نيست كه اگر مجى ء زيد منتفى شد، شخص وجوب اكرام مذكور در قضيّه شرطيه، منتفى خواهد شد ولى لازمه انتفاء شخص حكم اين نيست كه سنخ حكم هم منتفى شود. بنابراين كسانى كه مفهوم را انكار مى كنند مى گويند: «مجعول در قضيّه شرطيه، حكمى شخصى و جزئى است» و كسانى كه مفهوم را اثبات مى كنند مى گويند: «مجعول در قضيّه شرطيه، حكمى كلّى است» و لازمه اين حرف اين است كه هنگام عدم تحقّق مجى ء، اين حكم كلّى منتفى شود و فرض اين است كه حكم ديگرى هم وجود ندارد. مرحوم عراقى سپس در آخر كلام خود مى فرمايد: برفرض كه مجعول در قضيّه شرطيه حكم كلّى باشد، نمى توان مفهوم را اثبات كرد، مگر اينكه پاى علّت

منحصره را به ميان آورده بگوييم: اگر ارتباط مجى ء زيد با اين حكم كلّى مجعول به نحو علّيت منحصره باشد، لازمه اش اين است كه هنگام انتفاء علّت، حكم به طور كلّى منتفى شود ولى اگر ارتباط مجى ء زيد با اين حكم كلّى مجعول به نحو علّيت منحصره نبود، نمى توانيم مسأله مفهوم را پياده كنيم.[28] ملاحظه مى شود كه ايشان در ابتداى كلامشان نزاع در اثبات و نفى مفهوم را روى كلّى و شخصى بودن حكم پياده مى كنند ولى در آخر كلامشان به همان نظريه معروف بين متأخرين برمى گردند.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 52

نتيجه بحث در ارتباط با مفهوم شرط: از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه نه راه قدماء براى اثبات مفهوم مورد قبول است و نه راه متأخرين و همين مقدار كه مثبتين مفهوم نتوانستند آن را اثبات كنند، براى نفى مفهوم كفايت مى كند و ما نيازى به ذكر ادلّه نافين و بررسى آنها نداريم.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 53

تنبيهات بحث مفهوم شرط
اشاره

مرحوم آخوند در اينجا تنبيهاتى را مطرح كرده اند:

تنبيه اوّل: آيا مراد از انتفاء حكم در مفهوم، انتفاء شخص حكم است يا انتفاء نوع حكم؟
اشاره

ما كه مفهوم را عبارت از «الانتفاء عند الانتفاء» مى دانيم و در معناى آن مى گوييم:

«اگر شرط منتفى شد، جزاء هم منتفى مى شود»، آيا مراد از انتفاء جزاء، انتفاء شخص حكم مذكور در جزاء است يا انتفاء سنخ حكم؟ مثلًا در قضيّه شرطيه «إن جاءك زيد فأكرمه»، اگر قائل شويم كه با انتفاء شرط، شخص حكم مورد نظر در جزاء منتفى مى شود، نتيجه اش اين مى شود كه با انتفاء مجى ء زيد، شخص وجوب اكرام مذكور در جزاء منتفى مى شود ولى منافاتى ندارد كه در صورت عدم تحقّق مجى ء زيد، وجوب اكرام ديگرى- با جعل ديگر- تحقّق داشته باشد. مثل اينكه مولا بگويد: «إن سلّم

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 54

عليك زيد فأكرمه». ولى اگر قائل شويم كه با انتفاء شرط، سنخ حكم مذكور در جزاء منتفى مى شود، نتيجه اش اين مى شود كه با انتفاء مجى ء زيد، وجوب اكرام هم به طور كلّى منتفى مى شود و هيچ وجوبى براى اكرام تحقّق نخواهد داشت. ثمره اين بحث در جايى ظاهر مى شود كه حكمى داراى نوع و سنخ نباشد[29]، در اين صورت اگر ما مفهوم را عبارت از انتفاء نوع بدانيم، صحبت از ثبوت يا عدم ثبوت مفهوم لغو خواهد بود. مرحوم آخوند مى خواهد بفرمايد: ما قرينه روشنى داريم بر اينكه نزاع در باب مفهوم در ارتباط با انتفاء سنخ است نه انتفاء شخص. آن قرينه اين است كه اگر مقصود در باب مفهوم، انتفاء شخص حكم باشد، ديگر جايى براى انكار وجود ندارد. انتفاء شخص حكم در صورت انتفاء شرط، يك مطلب بديهى عقلى است و كسى نمى تواند آن را انكار

كند، چون اگر مولا حكمى را جعل كرد و اين حكم را مقيّد به يك قيد كرد، چنانچه تغييرى در موضوع يا خصوصيات موضوع داده شود، كسى نمى تواند توهّم بقاء آن حكم را داشته باشد. هيچ عاقلى نمى تواند تصور كند كه حكم وجوب اكرام در جمله «إن جاءك زيد فأكرمه» شامل عَمرو هم مى شود. در مورد تغيير قيد موضوع هم همين طور است. همان طور كه نمى توان زيد را برداشته و عَمرو را به جاى او گذاشت، نمى توان مجى ء را برداشته و سلام را به جاى آن گذاشت. اين بداهت عقلى اقتضاء مى كند كه ما نزاع را از انتفاء شخص حكم بيرون آورده و روى انتفاء سنخ حكم مطرح كنيم. در اين صورت قائل به ثبوت مفهوم مى گويد: «مفاد قضيّه «إن جاءك زيد فأكرمه» اين است كه اگر مجى ء زيد منتفى شد، وجوب اكرام به طور كلّى منتفى مى شود» ولى منكر ثبوت مفهوم چنين چيزى را انكار مى كند. حال كه چنين است بايد مورد نزاع را در جايى قرار دهيم كه در ارتباط با انتفاء سنخ هم قابليّت داشته باشد. جمله «إن جاءك زيد فأكرمه» از مواردى است كه مى تواند اين نزاع در آن پياده شود. شاهدش اين است كه مولا مى تواند امروز بگويد: «إن جاءك زيد

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 55

فأكرمه» و فردا بگويد: «إن سلّم عليك زيد فأكرمه». همان طور كه مى تواند روز بعد زيد را برداشته و به جاى آن عَمرو را بگذارد. در همه اين موارد مسأله وجوب مطرح است. و متعلّق وجوب هم عبارت از اكرام است. وجوب اكرام داراى تعدد است. هم در ارتباط با شخص واحد، نسبت به شرايط مختلف او

و هم در ارتباط با موضوعات مختلف، مثل زيد، عَمرو، بكر، خالد و ... در همه اين ها عنوان اكرام مى تواند متعلِّقِ وجوب واقع شود.

ولى بعضى از موارد وجود دارند كه سنخ و نوع در آنها مطرح نيست، مثل باب وقف، باب وصيت و باب نذر و عهد و يمين در جايى كه شبيه قضاياى شرطيه مورد بحث ما باشند. مثلًا اگر كسى بگويد: «وقفت مالي على أولادي إن كانوا فقراء»،[30] وقف چيزى نيست كه بتواند تكثر پيدا كند. اگر مالى براى جهتى وقف شد، آن مال نمى تواند براى جهت ديگر وقف شود. وصيت هم همين طور است. انسان نمى تواند مالش را براى دو نفر وصيت كند به گونه اى كه هركدام بتوانند تمام مال را مالك شوند. در باب نذر و عهد و يمين هم همين طور است. اگر كسى نذر كند «چنانچه مريض من شفا يافت، اين خانه مِلك زيد باشد» ديگر نمى تواند به دنبال آن، نذر صحيح ديگرى واقع بسازد و خانه را ملك عَمرو نمايد. در نتيجه مسأله وقف و وصيت و نذر و عهد و قسم از محلّ نزاع باب مفاهيم خارجند و نزاع در باب مفاهيم منحصر به جايى است كه قابليت سنخ وجود داشته باشد.

اشكال:
اشاره

اكنون كه ما مفهوم را به «انتفاء سنخ حكم» معنا كرديم، اشكال مهمّى در مقابل ما پيدا مى شود كه نمى توانيم آن را ناديده بگيريم.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 56

مستشكل مى گويد: شما دچار مغالطه شده ايد، زيرا از طرفى مى گوييد: «حكمِ مجعول در قضيّه شرطيّه، عبارت از شخص حكم است و شرط در قضيّه شرطيه به عنوان علّت منحصره براى همين جزاء مذكور در قضيه است» و از

طرف ديگر مى گوييد: «معناى مفهوم، انتفاء سنخ حكم مذكور در جزاء، هنگام انتفاء شرط است نه انتفاء شخص آن» به نظر ما بين اين دو مطلب يك تهافتى وجود دارد. اين علّت و معلولى كه شما براى ما درست مى كنيد، مانند ساير علّت و معلولهاست. اگر نار تحقّق پيدا كند، اين نارْ علّت براى تحقّق حرارت است. در فلسفه مى گويند: «در ذات معلول، تقيّدى مطرح است»، يعنى وقتى گفته مى شود: «نارْ علّت براى تحقّق حرارت است»، اين نارى كه در خارج تحقّق پيدا كرده، علّت براى همان حرارتى است كه از اين نار نشأت گرفته است نه اين كه علّت براى مطلق حرارت باشد. مستشكل مى گويد: ما در اينجا بيش از يك قضيه شرطيه نداريم و شما كه قائل به مفهوم هستيد، به شرط، لقب علّت منحصره داديد. ولى آيا معلول اين علّت چيست؟

روشن است كه معلولش نمى تواند از محدوده اين قضيّه خارج باشد. معلولش همان چيزى است كه در اين قضيه مطرح شده و آن عبارت از يك حكم جزئى و شخصى است كه مولا جعل كرده است. پس مجى ء زيد، علّيت دارد براى شخص حكمى كه در اين قضيّه مطرح است. ولى شما از طرف ديگر مى گوييد: «معناى مفهوم اين است كه اگر اين علّتِ منحصره نباشد، نه تنها شخص حكم وجود ندارد بلكه كلّى وجوب اكرام تحقق ندارد». آيا اين كلّى وجوب اكرام از كجا پيدا شد؟ از يك طرف شما روى خود قضيه شرطيه تكيه مى كنيد و از طرفى كلّى حكم را منتفى مى دانيد. چطور بين اين دو جمع مى شود؟ اين اشكال به سه صورت پاسخ داده شده است:

اصول فقه شيعه،

ج 6، ص: 57

1- پاسخ مرحوم آخوند:

ايشان بر اساس مبنايى كه در باب حروف و ملحقات حروف- يعنى هيئات- اختيار كرده اند[31]، در پاسخ اشكال فوق مى فرمايند: طبق مبناى ما جزاء در قضيّه شرطيه، خواه به صورت هيئت افعل باشد- مثل «إن جاءك زيدٌ فأكرمه»- و خواه به غير صورت افعل- مثل «إن جاءك زيدٌ يجب إكرامه»[32] فرقى نمى كند، زيرا به نظر ما بين معانى حرفيه و معانى اسميه در تمام مراحل سه گانه وضع و موضوع له و مستعمل فيه فرقى وجود ندارد. پس در «إن جاءك زيد فأكرمه» اگرچه پاى هيئت در ميان است و هيئت داراى معناى حرفى است ولى به نظر ما معناى حرفى، عام است و وجوبى كه هيئت افعل برآن دلالت مى كند وجوب عام و كلّى است. مثل همان چيزى است كه كلمه «مِنْ» دلالت مى كند. كلمه «مِنْ» هم داراى موضوع له عام است و هم داراى مستعمل فيه عام، همان طور كه موضوع له و مستعمل فيه كلمه «الابتداء» عام مى باشند. ذكر اين نكته لازم است كه ما وقتى معانى اسميه را- در مقابل معانى حرفيه- مورد بحث قرار مى دهيم، اين اسم داراى معنايى عام است و شامل اسم و فعل مى شود. البته هيئات افعال، ملحق به حروف هستند. لذا مرحوم آخوند- بر اساس مبناى خودشان- مى فرمايند: اگر مولا بگويد: «إن جاءك زيد يجب إكرامه»، اين

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 58

«يجب» كلّى وجوب را مطرح مى كند، زيرا مادّه آن عبارت از «وجوب» است و وجوب هم معناى اسمى است و براى وجوب شخصى و جزئى وضع نشده است. «وجوب» مانند «انسان» است. همان طور كه «انسان» داراى معنايى كلّى است، «وجوب» هم

داراى معناى كلّى است. وجوب مستفاد از هيئت افعل هم همين طور است زيرا موضوع له و مستعمل فيه در مورد هيئت افعل عبارت از مطلق وجوب است. خلاصه جواب مرحوم آخوند اين است كه حكم مجعول در قضيّه شرطيه كلّى وجوب است نه وجوب شخصى و لازمه علّيت منحصره مجى ء براى كلّى وجوب، اين است كه هنگام انتفاء شرط، كلّى وجوبْ منتفى شود.[33] بررسى پاسخ مرحوم آخوند: اين پاسخ بر اساس مبناى خود مرحوم آخوند درست است ولى بنا بر مبناى مشهور- كه ما هم آن را اختيار كرديم- نمى تواند پاسخ درستى باشد. مشهور معتقدند حروف و ملحقات آنها هرچند داراى وضع عام مى باشند ولى موضوع له و مستعمل فيه آنها خاص مى باشد.

2- پاسخ مرحوم شيخ انصارى:

ايشان مى فرمايد: ما بايد «إن جاءك زيد يجب إكرامه» را از محدوده اشكال خارج كنيم، زيرا در اين مثال وجوب از مادّه «يجب» استفاده مى شود و مادّه داراى معناى اسمى است و اسم داراى وضع عام، موضوع له عام و مستعمل فيه عام است. پس اشكال در خصوص «إن جاءك زيد فأكرمه» است كه وجوب آن از هيئت افعل استفاده مى شود و هيئت داراى معناى حرفى است و معناى حرفى- به نظر مشهور- خاصّ و جزئى است. شيخ انصارى رحمه الله مى فرمايد: درست است كه «أكرم» دلالت بر وجوب جزئى مى كند

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 59

ولى در قضيّه شرطيه «إن جاءك زيد فأكرمه» نظر به شخص اين حكم نيست. اگر معلول در اين قضيّه، وجوب جزئى بود، چه داعى داشتيم كه اين همه زحمت بكشيم تا علّيت منحصره را درست كنيم؟ اگر معلول شخص حكم باشد، با انتفاء علّتْ يا حتى

از بين رفتن يكى از قيود آن، معلول هم منتفى خواهد شد. خواه علّيت منحصره در كار باشد يا نباشد. اگر «زيد» را برداشته به جاى آن «عَمرو» را بگذاريم يا «مجى ء» را برداشته به جاى آن «سلام» را قرار دهيم يا «اكرام» را برداشته به جاى آن چيز ديگرى بگذاريم، همه اين ها خارج از دايره مجعول مولاست. يعنى در همه اين موارد، شخص حكم مذكور در كلام مولا منتفى خواهد شد. خواه علّيت منحصره در كار باشد يا نباشد.

پس اين همه تلاش براى درست كردن علّيت منحصره، شاهد بر اين است كه در اين قضيّه شرطيه نظر به شخص حكم مجعول نيست.[34] بررسى پاسخ مرحوم شيخ انصارى: اگرچه مبناى مذكور در كلام ايشان درست است، يعنى هيئت افعل ملحق به حروف است و تحقيق در معانى حرفيه همان چيزى است كه مشهور قائلند و موضوع له و مستعمل فيه را خاص مى دانند ولى اين بيان مرحوم شيخ انصارى نمى تواند به عنوان جواب از اشكال فوق باشد. زيرا ممكن است مستشكل خطاب به ايشان بگويد: آيا شما علّيت منحصره را براى حكمى كه مولا جعل كرده اثبات كرديد يا براى حكمى كه مولا جعل نكرده است؟ اگر آنچه مولا جعل كرده عبارت از يك حكم شخصى و جزئى است، علّيت منحصره شما نمى تواند از دايره اين حكم شخصى خارج شود. و اگر آنچه مولا جعل كرده عبارت از حكمى كلّى باشد، هرچند نتيجه اش انتفاء سنخ است ولى مبناى شما اين است كه حكم كلّى جعل نشده است بلكه موضوع له و مستعمل فيه در هيئت عبارت از خاص است.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 60

3- پاسخ حضرت امام خمينى رحمه الله

حاصل كلام امام خمينى رحمه الله- با توضيح و رفع اشكالات آن از طرف ما- اين است كه ايشان مى فرمايد: درست است كه قائلين به مفهوم- به حسب ظاهر قضيّه شرطيه- يك علّيت و معلوليتى مطرح مى كنند و علّت را هم علّت منحصره مى دانند و ترديدى نيست كه علّيت منحصره به عنوان وصف براى شرط در قضيّه شرطيه است، ولى بحث در معلولِ اين علّت منحصره است. ظاهر قضيّه شرطيه اين است كه معلول اين علت، مجموعه جزاء مترتب بر شرط باشد كه در قضيّه «إن جاءك زيد فأكرمه» عبارت از «وجوب اكرام زيد» مى باشد. ولى وقتى از عرف سؤال كنيم كه در قضيّه «إن جاءك زيد فأكرمه» كه بين شرط و جزاء شدت ارتباط و اتصال مطرح است آيا طرفين اين ارتباط چيست؟ عرف در جواب مى گويد: «طرفين اين ارتباط عبارت از آمدن زيد و اكرام او- نه لزوم اكرام او- مى باشند». مثال عرفى: فرض كنيد قرار بوده مهمانى به منزل كسى برود و صاحب خانه مى خواهد از منزل خارج شود به عبد خود مى گويد: «اگر مهمان آمد از او پذيرايى كن»، در اينجا آيا بين آمدن مهمان و لزوم پذيرايى او شدت اتصال و ارتباط است، تا اين كه پس از آمده مهمان، لزوم پذيرايى تحقق پيدا كند، خواه عبد آن را موافقت يا مخالفت كند؟ به عبارت ديگر: آيا با آمدن مهمان، علّت و معلول تحقق پيدا كرده است، خواه اين كه امر به اكرام موافقت شود يا نه؟ واقعيت مسئله اين نيست و آنچه عرف از اين قضيه مى فهمد اين است كه بين آمدن مهمان و پذيرايى او شدت ارتباط

و مناسبت وجود دارد و همين مناسبت سبب شده كه مولا امر به پذيرايى مهمان كند. پس در قضيّه «إن جاءك زيد فأكرمه» اگرچه در ظاهر، جزاء- يعنى لزوم اكرام- معلول واقع شده و معلّق بر شرط شده ولى در باطن معلول ما عبارت از اكرام زيد است و آنچه عرف درك مى كند اين است كه بين مجى ء زيد و اكرام او شدت تناسب و ارتباط وجود دارد. و اكرام هم معنايى اسمى و كلّى است

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 61

كه داراى وضع عام و موضوع له و مستعمل فيه عام است. بنابراين قائل به مفهوم مى گويد: «كمال تناسب بين مجى ء زيد و اكرام او وجود دارد» و معناى كمال تناسب اين است كه هيچ چيز ديگرى نمى تواند جانشين مجى ء زيد- در ارتباط و سنخيت با اكرام- واقع شود. و اگر ما يك چنين معناى عرفى را براى قضاياى شرطيه مطرح كرديم، لازمه اش انتفاء سنخ هنگام انتفاء شرط است، زيرا چيز ديگرى غير از مجى ء زيد با اكرام مناسبت ندارد.[35] بررسى كلام امام خمينى رحمه الله: به نظر مى رسد كلام حضرت امام رحمه الله كلام متينى است ولى در عين حال دو اشكال برآن وارد شده كه لازم است آنها را بررسى كنيم: اشكال اوّل: اگر مجى ء زيد به عنوان علّت منحصره براى اكرام باشد، لازم مى آيد كه به مجرد تحقّق مجى ء زيد، اكرام هم- به صورت قهرى- تحقق پيدا كند، زيرا لازمه عليت و معلوليت يك چنين چيزى است، حتى در جايى كه علّت منحصره در كار نباشد، چه رسد به ما نحن فيه كه قائل به مفهوم روى علّيت منحصره تكيه مى كند. پاسخ

اشكال اوّل: ما در مسأله مفهوم نظرمان روى انتفاء سنخ هنگام انتفاء شرط است. يعنى ما به جانب اثباتى قضيه كارى نداريم بلكه به جانب نفى آن كار داريم. ما مى خواهيم بگوييم: «غير از مجى ء زيد، چيزى سنخيّت با اكرام ندارد». نه اين كه بگوييم:

«مجى ء زيد، علّيت منحصره دارد، مثل نار كه وقتى وجود پيدا كرد، حرارت حتماً تحقق پيدا مى كند». بله، اگر معلول را وجوب اكرام بدانيم، به مجرّد مجى ء زيد، وجوب اكرام

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 62

هم تحقّق پيدا مى كند خواه موافقت شود يا مخالفت. ولى وقتى معلول را عبارت از خود اكرام بدانيم، در جانب نفى آن بحث داريم، نه در جانب اثباتش. اشكال دوّم: فرمايش امام خمينى رحمه الله به همان كلام شيخ انصارى رحمه الله در باب واجب مشروط، برگشت مى كند. در باب واجب مشروط، نزاعى بين شيخ انصارى رحمه الله و مشهور مطرح بود. مرحوم شيخ تمام قيود را به مادّه و متعلَّق برمى گرداند. لازمه حرف شيخ انصارى رحمه الله اين بود كه مثلًا قبل از مغرب، وجوب براى نماز مغرب ثابت باشد البته براى نماز مغرب بعد از تحقق مغرب. به عبارت ديگر: قبل از وقت مغرب، وجوب براى نماز مغرب تحقق دارد و قيد مغرب و زوال حمره مشرقيه، در متعلَّق وجوب نقش دارد. به همين جهت مرحوم شيخ انصارى واجب مشروط را انكار مى كرد و معتقد بود همه قيود به مادّه برمى گردد، چه در مقام ثبوت و چه در مقام اثبات. البته ايشان اعتراف كردند كه ظاهر قضيه شرطيه از نظر قواعد عربيت، غير از اين معناست.[36] مستشكل مى گويد: لازمه كلام امام خمينى رحمه الله اين است

كه مجى ء زيد دخالتى در وجوب اكرام ندارد بلكه به عنوان قيد براى خود اكرام است. يعنى گويا مولا گفته است:

«الواجب هو الإكرام المقيّد بمجي ء زيد». آيا امام خمينى رحمه الله مى خواهند چنين چيزى بفرمايند كه در حقيقت عدول از فرمايشى باشد كه در بحث واجب مشروط در مقابل مرحوم شيخ انصارى اختيار كردند؟ پاسخ اشكال دوّم: ظاهر اين است كه امام خمينى رحمه الله نمى خواهند چنين چيزى را بفرمايند. بلكه در عين اين كه سنخيت و كمال ارتباط بين مجى ء زيد و اكرام تحقق دارد، تا وقتى مجى ء زيد در خارج تحقق پيدا نكند، وجوب اكرامْ فعليّت پيدا نمى كند. تكليف عبد عبارت از «وجوب اكرام بعد از مجى ء زيد» است.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 63

تنبيه دوّم: تعدّد شرط و وحدت جزاء
اشاره

بحث در اين است كه اگر ما در موردى به دو قضيّه شرطيه برخورد كرديم كه از نظر شرط متفاوت بودند ولى جزاء در آن دو يك چيز بود، آيا بنا بر قول به مفهوم چگونه مى توانيم بين آن دو جمع كنيم؟ مثال: اگر شخصى قصد مسافرت به هشت فرسخ داشته باشد، نماز او قصر مى شود. روشن است كه چنين مسافرى لازم نيست سفر هشت فرسخى را در خارج ايجاد كند تا نمازش قصر شود بلكه همين اندازه كه به حدّ ترخّص برسد نماز او قصر مى شود ولى آيا حدّ ترخّص چقدر است؟ در ارتباط با حدّ ترخّص دو قضيّه شرطيه در روايات مطرح است: 1- إذا خفى الأذانُ فقصِّر[37]. يعنى ملاك در حدّ ترخّص، خفاء اذان است. 2- إذا خفى الجُدرانُ فقصِّر[38]. يعنى ملاك در حدّ ترخّص، خفاء ديوارهاى شهر است. ملاحظه مى شود كه در اينجا

دو قضيّه شرطيه داريم كه شرط در آنها متغاير است و جزاء در هر دو يك چيز است و از خارج هم مى دانيم كه در جزاء، تعدّد مطرح نيست يعنى وظيفه ما خواندن يك نماز- آن هم به صورت قصر- است. در اينجا اگر قائل شويم كه قضيّه شرطيه داراى مفهوم نيست، مشكلى پيش نمى آيد و تعارضى بين اين دو دليل به نظر نمى رسد. زيرا دليل اوّل مى گويد: «به دنبال خفاء اذان، وجوب قصر ثابت است» و نمى گويد: «خفاء اذان، علّيت منحصره براى وجوب قصر دارد». دليل دوّم مى گويد: «به دنبال خفاء جدران، وجوب قصر ثابت است»

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 64

و نمى گويد: «خفاء جدران، علّيت منحصره براى وجوب قصر دارد». اين دو قضيّه علاوه بر اين كه باهم هيچ منافاتى ندارند، نفى ثالث و رابع هم نمى كنند. ممكن است شرط سوم و چهارمى هم بيايد كه به دنبال آنها مسأله وجوب قصر تحقق پيدا كند. امّا اگر در قضاياى شرطيه قائل به ثبوت مفهوم باشيم، با توجه به اين كه ثبوت مفهوم، مساوق با علّيت منحصره است براى ما مشكل پيش مى آيد، زيرا در اين صورت معناى «إذا خفي الأذان فقصّر» اين مى شود. كه علّت منحصره براى وجوب قصر، عبارت از خفاء اذان است. و معناى «إذا خفي الجدران فقصّر» اين مى شود كه علّت منحصره براى وجوب قصر، عبارت از خفاء جدران است. و اين دو با هم قابل جمع نيستند. يك شى ء نمى تواند دو علّت منحصره داشته باشد.[39] مرحوم آخوند در اينجا چهار احتمال مطرح كرده است: احتمال اوّل:[40] ممكن است قائل به مفهوم بگويد: «درست است كه ما در قضاياى شرطيه قائل به

مفهوم هستيم ولى در قضاياى شرطيه اى كه شرطش متعدّد و جزاء آن واحد است قائل به مفهوم نيستيم». روشن است كه نتيجه اين احتمال همان قول به عدم مفهوم است و مشكلى وجود ندارد. احتمال دوّم: ممكن است قائل به مفهوم بگويد: ما در قضاياى شرطيه اى كه شرطش متعدّد است نيز قائل به مفهوم هستيم. ولى اطلاق مفهوم هريك از اين دو جمله را با منطوق جمله ديگر تقييد مى زنيم. مفهوم جمله «إذا خفي الأذان فقصِّر» اين است كه «اگر خفاء اذان حاصل نشد، وجوب قصر هم در كار نيست». اين مفهوم داراى

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 65

اطلاق است، يعنى خواه خفاء جدران باشد يا نباشد. و مفهوم جمله «إذا خفي الجدران فقصّر» اين است كه وقتى خفاء جدران حاصل نشد، وجوب قصر هم تحقق ندارد». اين مفهوم هم داراى اطلاق است. يعنى خواه خفاء اذان باشد يا نباشد. نتيجه تقييد اين مى شود كه هنگام خفاء اذان- به تنهايى- وجوب قصر تحقق دارد و هنگام خفاء جدران- به تنهايى- نيز وجوب قصر تحقق دارد. و در جايى كه نه خفاء اذان باشد و نه خفاء جدران، وجوب قصر تحقق ندارد. پس در حقيقت، وجود مفهومْ نفى ثالث مى كند، زيرا بعد از آنكه اطلاق مفهوم هريك از اين دو قضيّه را با منطوق ديگرى تقييد كرديم، نتيجه اين مى شود كه وقتى، خفاء جدران و خفاء اذان نبود، چيز ديگرى نقش ندارد و امر سوّمى نمى تواند جانشين خفاء اذان و خفاء جدران شود. احتمال سوّم: ممكن است قائل به مفهوم بگويد: «قضيّه شرطيه داراى مفهوم است ولى در جايى كه دو قضيّه به اين صورت داشتيم،

آن دو را در هم ادغام كرده و نتيجه مى گيريم كه وجوب قصر داراى دو شرط است: خفاء اذان و خفاء جدران. پس با تكيه بر علّيت منحصره مى گوييم: آنچه در وجوب قصر نقش دارد و علّت منحصره آن است، مجموع اين دو امر است و هريك از آنها به تنهايى كفايت نمى كند. احتمال چهارم: ممكن است قائل به مفهوم بگويد: در جايى كه پاى تعدّد شرط مطرح است، آنچه علّيت منحصره دارد عبارت از يك عنوان جامع بين اين دو شرط است، مثل عنوان «دور شدن في الجملة از شهر» كه اين عنوان هم با خفاء اذان تحقّق پيدا مى كند و هم با خفاء جدران. در اين صورت امر سوّمى- غير از خفاء جدران و خفاء اذان- نمى تواند نقشى در وجوب قصر داشته باشد.[41] بررسى احتمالات چهارگانه:[42] در اينجا چند بحث مطرح است:

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 66

بحث اوّل: در مثل «إذا خفي الأذان فقصّر» و «إذا خفي الجدران فقصِّر» كه- بنا بر قول به ثبوت مفهوم- علّيت منحصره ثابت مى شود، آيا طرفين تعارض كدامند؟ آيا تعارض، به طور مستقيم در ارتباط با مفهوم است يا اين كه تعارضْ ابتداءً در ارتباط با منطوق است و بالعرضْ سرايت به مفهوم مى كند و يا اين كه تعارض بين مفهوم هركدام و منطوق ديگرى است؟ اين مسئله هم از نظر علمى دقيق است و هم ثمره عملى برآن مترتب است. و با روشن شدن اين مسئله، معلوم خواهد شد كه كدام يك از احتمالات چهارگانه را بايد بپذيريم. با توجه به اين كه مبناى متأخرين اين است كه مفهوم را از راه علّيت منحصره استفاده كنند

و اثبات علّيت منحصره هم از سه راه «تبادر، انصراف و اطلاق- با تفاسير چهارگانه اش-» بود و اين راه ها با مسأله مورد بحث ما ارتباط دارد، بايد آنها را مورد ملاحظه قرار دهيم تا ببينيم آيا طرفين تعارض در ما نحن فيه چيست؟ 1- وضع و تبادر: اگر قائل به مفهوم از راه وضع و تبادر پيش آيد و بگويد: «ما از راه تبادر بدست مى آوريم كه واضع، ادوات شرط را براى افاده علّيت منحصره وضع كرده است و به عبارت ديگر: ادوات شرط، جانشين كلمه «العلّة المنحصرة» هستند با اين تفاوت كه «العلّة المنحصرة» داراى معناى اسمى و ادوات شرط داراى معناى حرفى هستند» با توجه به آنچه در مورد معناى حرفى گفته شد،[43] تعارض بين «إذا خفى الأذان فقصِّر»

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 67

و «إذا خفي الجدرانُ فقصِّر» مربوط به عالم منطوق خواهد بود، زيرا اگر ما ادات شرط را برداشته و به جاى آن كلمه «العلّة المنحصرة» را بگذاريم، يك دليل مى گويد: «العلّة المنحصرة لوجوب القصر هو خفاء الأذان» و دليل ديگر مى گويد: «العلّة المنحصرة لوجوب القصر هو خفاء الجدران» و بين اين ها تعارض وجود دارد. يك شى ء مى تواند دو علّت تامّه داشته باشد ولى نمى تواند دو علّت منحصره داشته باشد. علّت منحصره به معناى «تنها علّت تامّه» است چگونه مى شود هم خفاء اذان تنها علّت تامّه براى وجوب قصر باشد و هم خفاء جدران تنها علّت تامّه براى وجوب قصر باشد؟ پس در اين صورت خيلى روشن است كه تعارض بين دو منطوق است. 2- انصراف: اگر گفته شود: «عليت منحصره از راه وضع نيست بلكه از راه انصراف است» در

اين صورت قضيه «إذا خفي الأذان فقصِّر» انصراف پيدا مى كند به علّيت منحصره و قضيّه «إذا خفي الجدران فقصِّر» هم انصراف به علّيت منحصره پيدا مى كند و جمع بين اين دو ممكن نيست. پس در اين صورت هم تعارض بين دو منطوق است. 3- اطلاق: اگر علّيت منحصره از راه اطلاق 44] استفاده شود، آيا طرفين تعارض كدامند؟ براى پاسخ به اين سؤال بايد ببينيم آيا موصوفِ اين اطلاق چيست؟ اگر موصوفِ اطلاق عبارت از ادات شرط باشد، علّيت منحصره هم در ارتباط با ادات شرط بوده و تعارض بين دو منطوق خواهد بود.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 68

همچنين اگر موصوف اطلاق، عبارت از شرط باشد، عليت منحصره هم در ارتباط با شرط بوده و تعارض بين دو منطوق خواهد بود. و نيز اگر موصوف اطلاق، عبارت از جزاء باشد، علّيت منحصره هم در ارتباط با جزاء بوده و تعارض بين دو منطوق خواهد بود. بنابراين ما از هر راهى كه بخواهيم علّيت منحصره را ثابت كنيم، طرفين تعارض عبارت از دو منطوق مى باشند. بحث دوّم: اكنون كه مشخّص شد كه ما از هر راهى بخواهيم علّيت منحصره را ثابت كنيم، طرفين تعارضْ عبارت از دو منطوق مى باشند، آيا براى حلّ مشكل تعارض چه بايد كرد؟ براى پاسخ به اين سؤال بايد هريك از راه هاى استفاده علّيت منحصره را جداگانه مورد بررسى قرار دهيم. 1- وضع و تبادر اگر علّيت منحصره از راه وضع و تبادر استفاده شود، اصالة الحقيقة در هريك از دو جمله شرطيه اقتضاء مى كند كه ادات شرط، در معناى حقيقى خودشان- يعنى علّيت منحصره- استعمال شده باشند. و اين دو اصالة

الحقيقة، قابل جمع نيستند و بين آن دو تعارض وجود دارد، بدون اين كه هيچ ترجيحى در كار باشد. و قاعده اوّليه در تعارض امارتين 45] عبارت از تساقط است و معناى تساقط اين است كه ادات شرط در هيچ كدام از اين دو قضيّه شرطيه، بر علّيت منحصره دلالت نمى كند، در نتيجه اين دو قضيّه شرطيه داراى مفهوم نمى باشند، زيرا مفهومْ از علّيت منحصره استفاده مى شد.

پس قائل به مفهوم، اگر بخواهد از راه وضع و تبادر وارد شود، ناچار مى شود مفهوم را

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 69

نفى كرده و قائل به عدم مفهوم شود، چون راهى براى اثبات علّيت منحصره ندارد. 2- انصراف: اگر علّيت منحصره از راه انصراف استفاده شود، نتيجه اين مى شود كه يك انصراف در «إذا خفي الأذان فقصّر» و يك انصراف هم در «إذا خفي الجدران فقصِّر» وجود دارد[46] و اين دو انصراف با يكديگر تعارض كرده و ترجيحى هم در كار نيست و لازمه تعارض آنها، تساقط هر دو انصراف است. وقتى هر دو انصراف كنار رفتند، نتيجه اين مى شود كه هيچ يك از دو جمله شرطيه مذكور داراى مفهوم نيستند، چون راه استفاده مفهوم عبارت از علّيت منحصره بود و با فرض سقوط انصراف، راهى براى اثبات علّيت منحصره وجود نخواهد داشت. لذا نتيجه اين راه، با راه وضع و تبادر يك چيز است. 3- اطلاق: اگر علّيت منحصره از راه اطلاق استفاده شود، آيا در تعارض بين دو اصالة الاطلاق چه بايد كرد؟[47] همان طور كه در اوايل بحث قضيّه شرطيه گفتيم، براى تحقّق علّيت منحصره بايد چند خصوصيت وجود داشته باشد: 1- ارتباط بين شرط و جزاء. 2- لزومى

بودن ارتباط. 3- ارتباط لزومى به نحو ترتّب و طوليت باشد. 4- ترتّب آن به صورتى باشد كه جزاء مترتب بر شرط باشد. 5- ترتّب، به نحو علّيت تامّه باشد. 6- شرط، علاوه بر اين كه علّت تامّه براى ترتّب جزاء است، علّت تامّه منحصره براى ترتب جزاء باشد. در اينجا اين سؤال مطرح است كه آيا از اين مراحل شش گانه، فقط مرحله ششم در ارتباط با اطلاق است و مراحل قبلى، در ارتباط با وضع ادات شرط بوده و ربطى به

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 70

اطلاق ندارند؟[48] يا اين كه مرحله پنجم هم در ارتباط با اطلاق است؟ الف) اگر قائل به ثبوت مفهوم از راه اطلاق، بگويد: «آن مقدارى را كه اطلاق به ما كمك مى كند، همين مرحله ششم است و مراحل پنج گانه ديگر از راه وضع و راه هاى ديگر استفاده مى شود و ارتباطى به اطلاق ندارد». در اين صورت ما دو اصالة الاطلاق خواهيم داشت: يكى در «إذا خفي الأذان فقصِّر» و ديگرى در «إذا خفي الجدرانُ فقصِّر» و هريك از اين دو اصالة الاطلاق، مفيد علّيت منحصره مى باشند. اين دو اصالة الاطلاق با يكديگر تعارض كرده و- طبق قاعده- تساقط مى كنند[49] و نتيجه اين مى شود كه هيچ يك از دو قضيّه فوق داراى مفهوم نخواهند بود. ب) اگر قائل به ثبوت مفهوم از راه اطلاق، بگويد: «اطلاق، در ارتباط با مرحله پنجم و ششم است». در اين صورت در هريك از اين دو قضيّه، دو اصالة الاطلاق پياده مى شود: يكى براى اثبات مرحله پنجم و ديگرى براى اثبات مرحله ششم. يك اصالة الاطلاق، تماميت علّت را و ديگرى انحصار علّت را

ثابت مى كند. در اينجا نمى توان تعارض را از دو اصالة الاطلاق مرحله پنجم بيرون دانسته و مربوط به دو اصالة الاطلاق مرحله ششم بدانيم بلكه هر چهار اصالة الاطلاق باهم متعارضند و امكان جمع بين آنها وجود ندارد. «تعارض امارتين»- كه در باب تعارض مطرح است- به عنوان اقلّ فرض است و الّا اگر سه اماره يا بيشتر هم تعارض كنند، قاعده اوّليه اقتضاى تساقط آنها را دارد.

پس هر چهار اصالة الاطلاق بايد كنار بروند. در نتيجه هيچ يك از دو قضيّه فوق داراى مفهوم نخواهند بود.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 71

ممكن است سؤال شود: مرحله پنجم، قبل از مرحله ششم است پس چرا در مقام تعارض، هر چهار اصالة الاطلاق سقوط مى كنند؟ در پاسخ مى گوييم: هرچند مرحله پنجم قبل از مرحله ششم است ولى اين قبليّت، نقشى در تعارض ندارد، زيرا آن اصالة الاطلاق كه تماميت علت را در «إذا خفي الأذان فقصِّر» دلالت مى كند، تعارضى با آن اصالة الاطلاق كه تماميت علت را در مورد «إذا خفي الجدران فقصِّر» دلالت مى كند، ندارد. چون ممكن است خفاء اذان، علّت تامه براى وجوب قصر باشد و خفاء جدران هم علّت تامّه براى وجوب قصر باشد. امّا همين اصالة الاطلاق كه در مرحله پنجم جريان پيدا مى كند با اصالة الاطلاق مرحله ششم قابل اجتماع نيستند، نمى شود. از طرفى خفاء جدران، علّت منحصره براى وجوب قصر باشد و از طرفى خفاء اذان، علّت تامّه- هرچند غير منحصره- براى وجوب قصر باشد. و نيز اصالة الاطلاقى كه در مرحله پنجم عليت تامه خفاء جدران را براى وجوب قصر ثابت مى كند با آن اصالة الاطلاقى كه در مرحله ششم علّيت

منحصره خفاء اذان را براى وجوب قصر ثابت مى كند، قابل اجتماع نيستند. پس ما علم اجمالى پيدا مى كنيم كه بعضى از اين اصالةالاطلاق ها كذب است و لازمه تعارض و عدم وجود مرجح، تساقط آنهاست. در اينجا سه نظريه وجود دارد: 1- به مشهور نسبت داده شده كه قائل به عدم تداخل هستند.[50] 2- جماعتى- از جمله مرحوم آقا حسين خوانسارى شارح دروس شهيد اوّل- قائل به تداخل هستند.[51] 3- ابن ادريس قائل به تفصيل شده و معتقد است اگر اسباب متعدّد، از نوع واحد باشند، قاعده اوّليه اقتضاى تداخل مى كند و اگر از چند نوع باشند، قاعده اوّليه اقتضاى عدم تداخل مى كند. ابن ادريس مى گويد: اگر دو قضيّه شرطيّه به صورت «إذا بلت فتوضأ» و «إذا نمت

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 72

فتوضأ» داشته باشيم، چنانچه يكى از بول يا نوم به صورت مكرّر واقع شوند، قاعده اقتضاى تداخل كرده و يك وضو لازم است، امّا اگر هم بول تحقّق پيدا كند و هم نوم، قاعده اقتضاى عدم تداخل مى كند و دو وضو لازم است.[52] البته بايد توجه داشت كه اين بحث را فعلًا با قطع نظر از دليل خاصّ مطرح مى كنيم. براى تحقيق بحث لازم است مقدّماتى را ذكر كنيم: مقدّمه اوّل: دو قضيّه شرطيّه «إذا بلتَ فتوضّأ» و «إذا نمتَ فتوضأ» مانند دو قضيّه شرطيه «إذا خفي الأذان فقصِّر» و «إذا خفي الجدران فقصّر» است كه در تنبيه دوّم مورد بحث قرار گرفت. با اين تفاوت كه در تنبيه دوّم در ارتباط با شرط و علّيت منحصره بحث كرديم امّا در اين تنبيه در مورد تداخل و عدم تداخل در ارتباط با جزاء

بحث مى كنيم. مرحوم آخوند در آن تنبيه چهار احتمال مطرح كردند: دو احتمال آن در ارتباط با اين بود كه هريك از خفاء اذان و خفاء جدران، سببيّت مستقلّه داشته باشند. احتمال سوّم اين بود كه قدر جامع بين خفاء اذان و خفاء جدران، سببيّت داشته باشد. كه نتيجه عملى اين احتمال، فرقى با دو احتمال اوّل نداشت. احتمال چهارم- كه با سه احتمال قبلى فرق داشت- اين بود كه مجموع خفاء اذان و خفاء جدران، نقش در وجوب قصر داشته باشند. حال در ما نحن فيه مى گوييم: مسأله تداخل و عدم تداخل، بنا بر احتمال چهارم معنايى ندارد. زيرا اگر ما بگوييم: «بول به تنهايى نقش در وجوب وضو ندارد. نوم به تنهايى هم نقش ندارد. بلكه آنچه نقش دارد مجموع مركب از بول و نوم است» ديگر جايى براى بحث تداخل و عدم تداخل باقى نمى ماند. زيرا اگر ده بار هم بول به تنهايى واقع شود، شرط وجوب وضو- يعنى بول و نوم- حاصل نشده است. بنابراين مسأله تداخل و عدم تداخل مبتنى بر اين است كه ما در مسأله گذشته،

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 73

احتمال چهارم را كنار گذاشته و روى سه احتمال ديگر بحث كنيم. مقدّمه دوّم: بحث تداخل و عدم تداخل در جايى است كه متعلِّقِ حكم مذكور در جزاء، قابليت تعدّد و تكثر داشته باشد، مثل وضو و غسل. امّا در بعضى از موارد، متعلِّق حكم مذكور در جزاء، قابليت تعدّد ندارد. مثلًا اگر دليل قائم شود كه «اگر كسى يكى از معصومين عليهم السلام را سبّ كند، قتلش واجب است» و دليل ديگر بگويد: «اگر كسى مرتدّ فطرى

شد، قتلش واجب است» و كسى هر دو عمل را مرتكب شود، جاى بحث تداخل و عدم تداخل نيست. زيرا قتل انسان واحد، قابل تكثير و تعدّد نيست. لذا اين قبيل از قضاياى شرطيه از محلّ بحث خارج است. مقدّمه سوّم: در باب تداخل، دو عنوان مطرح است: تداخل اسباب و تداخل مسبّبات و آنچه مورد بحث ما قرار مى گيرد عبارت از تداخل اسباب است و عنوان دوّم از بحث ما خارج است. تداخل اسباب به اين معناست كه افراد متعدّدى از يك نوع سبب يا از دو نوع سبب- يا بيشتر- تحقق پيدا كرده باشد. در اينجا مى خواهيم ببينيم آيا هريك از اين اسباب، مسبَّب خاصى دارد؟ قائل به عدم تداخل مى گويد: «بله، هركدام مسبَّب خاصى دارند» ولى قائل به تداخل مى گويد: «مجموع اين اسباب متعدّده، در يك مسبَّب اثر مى كنند و تعدّد و تكثرى در ناحيه مسبَّب وجود ندارد». تداخل مسبَّبات در جايى مطرح است كه جزاء در دو قضيه شرطيه، واحد بوده ولى داراى دو خصوصيت باشد: يكى اين كه قابل تكرر و تعدّد نيست و ديگر اين كه حكم آن هم قابل تأكيد نيست، يعنى اين طور نيست كه يكى از دو حكم بخواهد اصل حكم را بيان كند و ديگرى آن را تأكيد كند، مثلًا در مثال قتل- كه ذكر كرديم- ممكن است كسى مسأله تأكيد را مطرح كند. يعنى اگر كسى يكى از معصومين عليهم السلام را سبّ كرد، قتل او واجب مى شود و اگر ارتداد هم پيدا كرد، وجوب قتل او مؤكّد مى شود و يا در بعضى از نجاسات- مثل بول كه حكم شديدترى دارد- ممكن است مسأله تأكيد را

اصول

فقه شيعه، ج 6، ص: 74

مطرح كرد. امّا در مورد نجاساتى مثل منى و خون- كه از نظر حكمى با هم فرقى ندارند- اگر يك دليل بگويد: «إن أصاب ثوبك دمٌ يجب غَسله» و دليل ديگر بگويد:

«إن أصاب ثوبك مني يجب غَسله»، در اينجا مى دانيم كه اگر خون يا منى يا هر دو به لباس انسان اصابت كند، يك حكم در كار است و آن وجوب غَسل مى باشد. اين گونه نيست كه اگر خون و منى اصابت كرد، وجوب غَسل مؤكّدى در كار باشد. اين معنا را مرحوم آخوند در آخرين سطر مسأله تداخل اشاره كرده است.[53] ولى همان طور كه گفتيم، تداخل مسبّبات از محلّ بحث ما خارج است. مقدّمه چهارم: آيا بحث تداخل و عدم تداخل مربوط به مقام اثبات- و ظهور قضيّه شرطيه- است يا مربوط به مقام ثبوت بوده و بحثى عقلى است و هيچ ارتباطى به عالم الفاظ ندارد؟ ظاهر اين است كه بحث مربوط به مقام اثبات است. ما از ابتداى بحث قضيّه شرطيه- كه مسأله مفهوم را مطرح كرديم- بحثمان يك بحث لفظى بود. مى خواستيم ببينيم آيا ادات شرط دلالت بر علّيت منحصره دارند يا نه؟ در بحث تداخل و عدم تداخل هم مى خواهيم ببينيم اگر شارع فرمودند: «إذا بلت فتوضأ» و «إذا نمت فتوضأ» آيا از اين دو قضيّه مى توان استفاده كرد كه اگر بول يا نوم، به طور مكرّر واقع شد يا با هم تحقّق پيدا كردند، وضو هم بايد تعدّد پيدا كند؟[54]

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 75

در موارد ديگرى كه بحث ما در ارتباط با مقام اثبات است، اين قاعده كلّى مطرح است كه از نظر مقام

ثبوت، بايد هر دو طرف قضيّه، امكان داشته باشند. پس در ما نحن فيه بايد در عالم ثبوت- و با قطع نظر از دلالت لفظ- هم تداخل، امكان داشته باشد و هم عدم تداخل، تا پس از آن بياييم در مقام اثبات، بحث از تداخل و عدم تداخل را مطرح كنيم و الّا اگر يكى از اين ها در مقام ثبوت داراى استحاله باشد، معنا ندارد كه در مقام اثبات پيرامون آن بحث كنيم، بلكه راهى جز اختيار طرف ديگر آن وجود نخواهد داشت. مرحوم آيت اللّه بروجردى برهانى بر استحاله عدم تداخل اقامه كرده است كه اگر اين برهان تمام باشد، ديگر جايى براى بحث تداخل و عدم تداخل- به حسب مقام اثبات- نخواهد بود و چاره اى جز پذيرفتن مسأله تداخل وجود نخواهد داشت. اين برهان اگرچه در ارتباط با اصل مطلب است ولى ما ناچاريم آن را در اين مقدّمه بحث كرده و جلوى استحاله را بگيريم تا از نظر مقام ثبوت، اشكالى وجود نداشته باشد، سپس وارد اصل بحث شويم كه آيا ظاهر قضيّه شرطيه چه اقتضايى دارد؟ ايشان مى فرمايد: معمولًا وقتى امرى به طبيعتى تعلّق مى گيرد، چنانچه يك فرد از افراد آن طبيعت تحقّق پيدا كند، براى حصول هدف مولا كافى خواهد بود. حال اگر در جايى غرض مولا به دو فرد از افراد طبيعت تعلّق گرفته بود، آيا مولا چگونه مى تواند اين غرضش را بيان كند؟ گاهى حكم مولا به صورت قضيّه تعليقيه نيست و شرط و سببى ندارد، مثل اين كه از اوّل به عبد بگويد: «دو بار وضو بگير»، يا مولاى عرفى خيلى تشنه باشد و از اوّل به

عبد خود بگويد: «دو ليوان آب براى من بياور». ولى گاهى پاى تعليق در كار است و قضيّه شرطيه مطرح است. مولا ملاحظه مى كند كه اين حكم بايد به دنبال شرط و سببى تحقّق پيدا كند. در اينجا مولا ممكن است بگويد: «إذا بلت و نمت فتوضأ

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 76

مرّتين»، يعنى اوّل هر دو را يكجا جمع كرده و به صورت يك قضيّه شرطيه قرار دهد. امّا اگر نظر مولا اين باشد كه اگر بول به تنهايى واقع شد، پشت سر آن وضو واجب شود و اگر نوم به تنهايى هم واقع شد، پشت سر آن وضو واجب شود. در اينجا دو صورت وجود دارد: 1- شرط در يكى از اين دو قضيّه شرطيه، از نظر تحقّق خارجى، مقدّم بر شرط در قضيّه ديگر باشد. مثل اين كه فرض كنيم بول هميشه قبل از نوم و نوم هم هميشه بعد از بول تحقّق پيدا مى كند. و مولا هم بخواهد پشت سر هر شرطى وضويى تحقق پيدا كند، در اينجا راهش اين است كه در ارتباط با بول بگويد: «إذا بلت فتوضأ» و در ارتباط با نوم جزاء را مقيّد كرده، بگويد: «إذا نمت فتوضأ وضوءأ آخر». 2- از نظر تحقق خارجى، هيچ يك از اين دو شرط بر ديگرى تقدّم نداشته باشند.

همان طور كه در مورد بول و نوم ملاحظه مى شود كه گاهى بولْ تقدّم بر نوم دارد- مثل اين كه انسان متطهّر، بول كرده سپس به خواب برود- و گاهى نومْ تقدّم بر بول دارد- مثل اين كه انسان متطهّر، به خواب رفته و پس از آن بول كند- و هيچ اغلبيتى در كار

نيست. در اينجا مولا چه بكند؟ اگر قيد «وضوءأ آخر» را در هر دو بياورد، كه معنا ندارد و اگر بخواهد به يكى از آنها اضافه كند، آيا به كدام يك اضافه كند؟ فرض اين است كه تقدّم و تأخّرى در كار نيست و ترجيحى وجود ندارد. پس چاره اى ندارد جز اين كه هر دو را بدون قيد بياورد. معناى عدم تقيد اين است كه متعلّق حكم، نفس طبيعت وضو است و هيچ قيدى 55] دخالت ندارد و نفس طبيعت، نمى تواند متعلّق دو حكم واقع شود. چنين چيزى استحاله عقليه دارد كه طبيعت واحده بتواند متعلّق دو حكم واقع شود. مرحوم بروجردى اين استدلال را براى اثبات مسأله تداخل مطرح كرده است ولى

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 77

اين كلام به مقام ثبوت سرايت مى كند. يعنى اين مسأله اى است كه ما بايد قبلًا حلّ كنيم. اگر نتيجه گرفتيم كه عدم تداخل، داراى استحاله است، استحاله آن مربوط به مقام اثبات نخواهد بود بلكه مربوط به مقام ثبوت خواهد بود. و از كلام ايشان استفاده مى شود كه ايشان عدم تداخل را به حسب مقام ثبوت محال مى دانند، زيرا معناى كلامشان اين است كه دو حكم- با حفظ تعدّد- نمى تواند به طبيعت واحده تعلّق بگيرد.

و اگر چنين چيزى تمام باشد، عدم تداخل، استحاله پيدا كرده و در مقام ثبوت راهى جز تداخل باقى نخواهد ماند، و نوبت به مقام اثبات نخواهد رسيد.[56] ما در پاسخ مرحوم بروجردى مى گوييم: راه تعدّد، منحصر به آنچه شما مطرح كرديد نيست. يك قيد مى توان به طبيعت زد بدون اين كه لازم بيايد طبيعت واحده متعلّق دو حكم واقع شود. چه مانعى

دارد كه مولا بگويد: «إذا بلت فتوضأ من أجْلِ البول» و «إذا نمت فتوضأ من أجْلِ النوم»؟[57] در اين صورت هركدام مقدّم باشد فرقى نمى كند. البته ما بايد بحث كنيم كه آيا اگر مولا كلمه «من أجْلِ» را نگويد، اين كلمه در تقدير وجود دارد يا نه؟ قائل به عدم تداخل مى گويد: «بله، ظاهر قضيّه شرطيه چنين اقتضايى دارد» ولى قائل به تداخل مى گويد:

«خير، ما چنين ظهورى را قبول نداريم. بلكه ظاهر اين است كه حكم به نفس طبيعت تعلّق گرفته است». پس در اينجا كه ما متعرض بيان مرحوم بروجردى شديم، صرفاً براى اين بود كه در مقام ثبوت با مشكلى مواجه نگرديم. ولى در مقام اثبات، به تفصيل بحث خواهيم كرد كه آيا حق با قائلين به تداخل است يا با مشهور- كه قائل به عدم تداخلند- يا حق با ابن ادريس است كه قائل به تفصيل شده است؟

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 78

اقوال در مورد تداخل و عدم تداخل
اشاره

پس از بيان مقدّمات، به بررسى اقوال در اين زمينه مى پردازيم: همان طور كه اشاره كرديم در اينجا سه نظريه وجود دارد:

نظريه أوّل: قول به عدم تداخل
اشاره

مشهور قائل به عدم تداخل هستند و در اين مورد ادلّه اى اقامه كرده اند: مهم ترين دليلى كه به نفع مشهور مطرح شده و زيربناى ادلّه ديگر آنان است، دليلى است كه علّامه حلّى رحمه الله در كتاب «مختلف الشيعة»[58] براى قول به عدم تداخل ذكر كرده است. ايشان مى فرمايد: در مواردى كه ما دو شرط داريم- مثل بول و نوم- كه اين دو داراى اين خصوصيت هستند كه گاهى مقارن يكديگر تحقّق پيدا مى كنند و گاهى يكى مقدّم بر ديگرى است، بدون اين كه هيچ كدام از آنها در تقدّم يا تأخّر داراى خصوصيتى باشند، در ارتباط با دو قضيّه «إذا بلت فتوضّأ» و «إذا نمت فتوضّأ» فقط چهار احتمال جريان دارد. لذا ما اگر سه احتمال از اين چهار احتمال را باطل كرديم، احتمال چهارم تعيّن پيدا مى كند. احتمال اوّل: در جايى كه بول و نوم تحقق پيدا كنند- خواه مقارن هم باشند يا با تقدّم و تأخّر- هر دو از سببيّت ساقط مى شوند و هيچ كدام از آن دو، اثرى در وجوب وضو نخواهند داشت، مثل متعارضين كه تساقط مى كنند. روشن است كه كسى نمى تواند چنين احتمالى را مطرح كند. علاوه بر اين كه با ظاهر قضيتين سازگار نيست و هيچ كس هم چنين فتوايى نداده است. احتمال دوّم: در جايى كه بول و نوم تحقق پيدا كنند، مسبَّب- يعنى وجوب وضو- مستند به يكى از آن دو است و اين احتمال داراى دو صورت است:

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 79

1- استناد به واحد

معيّن داشته باشد. 2- استناد به واحد غير معيّن داشته باشد. مرحوم علّامه حلى مى فرمايد: هيچ كدام از اين دو احتمال قابل قبول نيست، زيرا اگر واحد معيّن را بخواهيم بول قرار دهيم، ترجيح بدون مرجّح لازم مى آيد. چه ترجيحى براى بول وجود دارد كه سببيّت را مستند به آن بدانيم و چه كمبودى در نوم وجود دارد كه آن را از دايره سببيّت خارج كنيم؟ و اگر بخواهيم سببيّت را مستند به واحد غير معين كنيم، با ظاهر هر دو قضيّه شرطيّه مخالفت كرده ايم، زيرا هركدام از اين دو قضيّه شرطيه براى شرط خودشان سببيّت مستقلّه قائلند. يكى بول را سبب مستقل براى وجوب وضو مى داند و ديگرى نوم را، و با توجه به ظاهر قضيّه، مطلب سوّمى به نام «واحد غير معيّن» نمى بينيم كه برايش جعل سببيّت شده باشد. احتمال سوّم: مجموع بول و نوم سببيت براى وجوب وضو داشته باشد. به گونه اى كه وجوب وضو، فقط در صورت تحقّق هر دو باشد.[59] همان طور كه در مقدّمات بحث گفتيم، اين احتمالْ از محلّ بحث تداخل و عدم تداخل خارج است، زيرا بنابراين احتمال، هريك از بول و نوم به عنوان جزء سبب بوده و بايد هر دو تحقّق پيدا كنند تا سبب كامل شود و مسبّب برآن مترتّب گردد. احتمال چهارم: هر سببى داراى مسبّب خاصى باشد. بول، سببيّت براى وجوب وضو و نوم هم سببيت براى وجوب وضو داشته و هركدام جداى از يكديگر بوده و ارتباطى به هم نداشته باشند. و اين معناى عدم تداخل است. مرحوم علّامه حلّى مى فرمايد: با توجه به اين كه احتمال پنجمى وجود ندارد، وقتى سه احتمال

اوّل را باطل كرديم، احتمال چهارم تعيّن پيدا خواهد كرد.[60]

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 80

شيخ انصارى رحمه الله استدلال علّامه را به صورت جالبى مطرح كرده مى فرمايد: استدلال علّامه مبتنى بر سه مقدّمه است كه بايد هر سه مقدّمه را بپذيريم تا نوبت به عدم تداخل- كه قول مشهور است- برسد و اگر كسى حتى در يكى از اين مقدّمات مناقشه كند، مسأله عدم تداخل كنار مى رود. مقدّمه اوّل: در اينجا كه نوم به دنبال بول تحقق پيدا مى كند، بايد ثابت شود كه وجود اين نوم، كالعدم نيست و الّا اگر وجود نومْ كالعدم باشد، جايى براى مطرح كردن عدم تداخل وجود نخواهد داشت. مقدّمه دوّم: حال كه نوم داراى اثر است، آيا اثرش چيست؟ بايد بگوييم: «نوم داراى اثرى غير از اثر بول است، يعنى نوم حكم تأكيدى نمى آورد، بلكه يك حكم تأسيسى مستقل مى آورد، همان طور كه بول يك حكم تأسيسى مستقل مى آورد». سؤال: فرق بين مقدّمه اوّل و مقدّمه دوّم چيست؟ پاسخ: آنچه در مقدّمه اوّل مطرح است، اين است كه «وجود نوم، كالعدم نيست» و اين مطلب با تأثير داشتن نوم در حكم تأكيدى نيز سازگار است و ما براى قول به عدم تداخل بايد راه تأكيد را مسدود كنيم، پس به مقدّمه دوّم نياز داريم. مقدّمه سوّم: مغايرت در اثر، به معناى تعدّد تكليف نباشد، كه امتثالش در خارج به عمل واحد تحقّق پيدا كند، بلكه به معناى تعدّد متعلّق تكليف باشد. توضيح: ممكن است كسى بگويد: در اينجا دو تكليف- يعنى دو وجوب وضو- وجود دارد: يكى مستند به بول و ديگرى مستند به نوم است. وجودِ «دو وجوب وضو»

به معناى عدم تداخل نيست بلكه «وجوب دو وضو» به معناى عدم تداخل است. مثال: اگر مولا دو تكليف داشته باشد، يكى «أكرم عالماً» و ديگرى «أكرم هاشميّاً»، در اينجا مكلّف مى تواند از نظر امتثال بين اين دو جمع كند و يك عالم هاشمى را اكرام كند. در ما نحن فيه نيز اگر دو وجوب وضو مطرح باشد، مكلّف مى تواند با وضوى واحدى هر دو را امتثال كند. بلكه بايد متعلّق تكليف، تعدّد داشته باشد تا عدم تداخل مطرح شود.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 81

بنابراين قائل به عدم تداخل، بايد هر سه مقدّمه فوق را ثابت كند[61]. بحث در مورد مقدّمه اوّل: مرحوم شيخ انصارى در ارتباط با مقدّمه اوّل بحث مفصّلى ارائه كرده اند، به گونه اى كه بعضى از شاگردان ايشان- مانند مرحوم آخوند- گوشه اى از اين مقدّمه را گرفته و آن را به عنوان دليل مستقلى براى قول به عدم تداخل مطرح كرده اند. مرحوم آخوند در ارتباط با مقدّمه اوّل بيانى مطرح كرده اند[62] و مرحوم محقق همدانى بيانى جالب تر و مبسوطتر مطرح كرده اند كه به ذكر كلام ايشان مى پردازيم: كلام محقق همدانى رحمه الله: ايشان مى فرمايد: در مواردى كه تعليق و شرطيت وجود ندارد، ترديدى نداريم كه اگر مولا چيزى را واجب كند ولى قبل از آنكه مكلّفْ آن را در خارج ايجاد كند، عين همان دستور، دوباره از جانب مولا صادر شود، عقل و عقلاء، دستور دوّم را به عنوان تأكيد براى دستور اوّل به حساب مى آورند. مثلًا اگر مولايى به عبد خود بگويد: «براى من آب بياور» و قبل از آنكه عبد براى او آب بياورد، مجدداً بگويد: «براى من آب بياور»،

در اينجا با توجه به اين كه «آوردن آب»- كه متعلق وجوب قرار گرفته است- در هر دو تكليف داراى اطلاق است، وجهى ندارد كه ما جمله دوّم را مقيّد به «براى مرتبه دوّم، بعد از مرتبه اوّل» بنماييم. بنابراين هر دو اطلاق به قوّت خود باقى مى باشند. در اينجا با توجه به اين كه «يك ماهيت، همان طور كه نمى تواند داراى دو حكم متضاد باشد، نمى تواند داراى دو حكم متماثل باشد»، عقل و عقلاء مى گويند:

«دستور دوّم به عنوان تأكيد براى دستور اوّل است و جز تأكيد، دستور ديگرى نياورده است» در نتيجه همين كه عبد يك بار براى مولا آب بياورد كفايت مى كند. مرحوم محقق همدانى سپس مى فرمايد: امّا اگر اين دو دستور مولا به صورت

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 82

قضيّه شرطيّه مطرح شود، مثل «إذا بلت فتوضّأ و إذا نمت فتوضّأ»، مسئله به گونه ديگرى خواهد بود، زيرا در مورد قبلى، در دو دستور مولا چيزى وجود نداشت كه با اطلاق آن دو دستور معارضه كند ولى در اين دو قضيه شرطيه درست است كه جزاء عبارت از وجوب وضوست و اگر ما هريك از دو قضيه شرطيه را جداى از يكديگر مورد ملاحظه قرار دهيم، وجوب وضو در هر دو دستور داراى اطلاق است و قيدى ندارد[63]، ولى چون پاى قضيّه شرطيّه در ميان است، در خود دستور مولا- نه در خارج آن- دو چيز در مقابل دو اطلاق ايستاده اند و آن اين است كه هركدام از اين دو قضيّه شرطيه ظهور در سببيّت مستقلّه دارند. «إذا بلت فتوضّأ» مى گويد: «بول، سبب مستقلّ براى وجوب وضوست» و «إذا نمت فتوضّأ» هم مى گويد: «نوم،

سبب مستقلّ براى وجوب وضوست». آن وقت نمى شود ما از يك طرف دو اطلاق داشته باشيم كه لازمه دو اطلاق اين است كه دو حكم وجود نداشته باشد، چون ماهيت واحد نمى تواند- بدون هيچ قيدى- متعلّق براى دو حكم متماثل واقع شود و از طرفى هريك از بول و نوم سبب مستقل براى وجوب وضو باشند. به عبارت ديگر: در اينجا بين اطلاق متعلّق جزاء و ظهور قضيّه شرطيه در سببيّت مستقلّه، تعارض وجود دارد و نمى توان آن دو را باهم جمع كرد. مرحوم محقق همدانى مى فرمايد: «در اينجا ما ظهور قضيّه شرطيه در سببيّت مستقله هركدام از بول و نوم براى وجوب وضو را بر ظهور جزاء در اطلاق متعلَّق مقدّم مى داريم». ايشان دو علّت براى اين مطلب بيان مى كند: علّت اوّل 64]: ظهور جزاء، ظهور اطلاقى است و اطلاق، از طريق مقدّمات حكمت ثابت مى شود و يكى از مقدّمات حكمت اين است كه قرينه اى بر تقييد وجود نداشته باشد، و ظهور قضيّه شرطيه در سببيّت مستقلّه، قرينه بر تقييد جزاست و نمى گذارد

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 83

اطلاقى در جزاء منعقد شود، لذا ظهور قضيّه شرطيه، بر اطلاق تقدّم پيدا مى كند. علّت دوّم: وقتى مولا مى گويد: «إذا بلت فتوضّأ»، در نفس اين قضيّه شرطيه- به تنهايى- هيچ مشكلى وجود ندارد. يعنى هم مى شود جزاء آن اطلاق داشته باشد و هم بول سبب مستقلّ براى وجوب وضوى مطلق باشد. امّا وقتى سراغ قضيّه شرطيّه دوّم مى آييم، همين كه مولا عبارت «إذا نمت» را گفت، قبل از اين كه نوبت به جزاء برسد، ظهورى براى «إذا نمت» پيدا مى شود و آن عبارت از سببيّت مستقله نوم است، هرچند

مسبّب آن براى ما معلوم نباشد. وقتى به سراغ جزاء مى آييم، اولين چيزى كه به آن منتقل مى شويم، حكم وجوبى- يعنى «يجب»[65]- است. پس تا اينجا براى ما معلوم مى شود كه نوم، سبب مستقل براى يك تكليف وجوبى است. قبلًا هم مى دانستيم كه بولْ سبب مستقلّ براى وجوب وضوست. امّا اينجا قبل از اين كه فاعل «يجب» مطرح شود، سببيّت مستقله نوم براى يك تكليف وجوبى براى ما محرز مى شود. حال وقتى اين وجوب به وضو ارتباط پيدا كرد، ديگر ما نمى توانيم اطلاقى براى آن درست كنيم، زيرا سببيت مستقلّه- كه قبل از آمدن وضو جاى پاى خود را محكم كرده بود- مانع از اين امر است. و اگر بخواهيم براى وضو اطلاقى درست كنيم، بايد راهى را كه تا اينجا طى كرده ايم، ناديده بگيريم، در حالى كه ما سببيت مستقله نوم براى يك حكم وجوبى را ثابت كرديم و اين ديگر كار خودش را مى كند و نمى گذارد وضو در «يجب الوضوء»- در قضيه شرطيه دوّم- بر اطلاقش باقى بماند. بلكه آن را مقيّد به «مرّة اخرى» و امثال آن مى كند. پس ايشان به دو طريق، علّت ظهور قضيّه شرطيه و تقدّم آن بر اطلاق جزاء را ثابت مى كند و بساط اطلاقها جمع مى شود و نتيجه اين مى شود كه «بول» يك وضو و نوم هم وضوى ديگرى لازم دارد»[66].

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 84

اشكال بر كلام محقق همدانى رحمه الله و مرحوم آخوند: ما از اين دو بزرگوار سؤال مى كنيم: اين ظهورى كه شما براى قضيّه شرطيه در سببيّت مستقلّه قائل هستيد، از كجا پيدا شده است؟ همان احتمالاتى كه در ارتباط با مفهوم مطرح

مى كرديم، در اينجا نيز جريان دارد، البته در باب مفهوم، كسى كه مى خواست مفهوم را براى قضيّه شرطيه ثابت كند، بايد علاوه بر سببيّت مستقلّه، انحصار آن را هم ثابت كند و ما در آنجا بحث مى كرديم كه آيا اين عليّت تامه منحصره، از راه وضع ثابت مى شود يا از راه انصراف يا از راه اطلاق؟ عين همان بيان را در اينجا نيز مطرح مى كنيم، با اين تفاوت كه در اينجا كارى به انحصار آن نداريم. اگر اين دو بزرگوار، منشأ ظهور قضيّه شرطيه در سببيّت مستقلّه را عبارت از وضع و تبادر بدانند، به آنان مى گوييم: همان طور كه در ارتباط با مفهوم و عليّت منحصره، مدّعى نتوانست وضع و تبادر را ثابت كند، در اينجا هم دليلى نداريم كه واضع، ادات شرط را براى اين وضع كرده كه شرط، سببيّت مستقل براى جزاء داشته باشد. در بسيارى از موارد استعمالات عرفى، ما ملاحظه مى كنيم كه ادات شرط در غير سبب مستقل بكار مى روند. گاهى فقط در مورد «عدم المانع» بكار مى روند، مثلًا وقتى گفته شود: «اگر اين چوب رطوبت نداشت، حتماً مى سوخت و حرارت توليد مى كرد»، آيا به لحاظ اين كه رطوبت نداشتن، به عنوان «عدم المانع» مطرح است- نه به عنوان سببيّت مستقله تامّه- اين استعمال، استعمال مجازى است؟ روشن است كه كسى نمى تواند چنين حرفى بزند. و يا در جايى كه يك سببيّت ناقصى وجود دارد، مثلًا كسى كه در زمستان گرفتار سرما شده است، بگويد: «اگر چوب و هيزمى وجود داشت، گرفتار اين سرما نمى شدم»، اين استعمال، استعمال مجازى نيست، با وجود اين كه وجود هيزم به عنوان يك سبب ناقص

مطرح است و براى تأثير آن بايد شرايط آن فراهم شده و موانع آن برطرف شود. بنابراين استعمالات عرفى- بدون اين كه تجوّز و مسامحه اى در آنها وجود داشته

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 85

باشد- ادّعاى وضع را نفى مى كند. هرچند ما نيازى به نفى آن نداريم، بلكه مدّعى بايد آن را اثبات كند و همين كه نتواند آن را اثبات كند، براى ما كافى است. همين طور است اگر اين دو بزرگوار بخواهند سببيّت مستقلّه را از راه انصراف به اثبات برسانند. آنچه ممكن است تا حدودى انسان بپذيرد، ظهور اطلاقى است، به اين معنا كه گفته شود: «ادات شرط، به حسب وضع، بر مطلق ارتباط بين شرط و جزاء دلالت مى كنند ولى اطلاقش آن را منطبق بر سببيّت كامله مستقلّه مى كند». در اين صورت ما مى گوييم: ظهور جزاء- در ارتباط با متعلقش، يعنى وضو- هم ظهور اطلاقى است. به چه دليل آن ظهور اطلاقى تقدّم بر اين ظهور اطلاقى داشته باشد؟ با انضمام مطلب ديگرى بر آنچه گفتيم، اشكال بر اين دو بزرگوار قدرى روشن تر مى شود و آن مطلب اين است كه: ما در اينجا دو قضيّه شرطيه داريم و هركدام از اين دو را اگر به تنهايى مورد ملاحظه قرار دهيم، هيچ منافاتى بين دو ظهور اطلاقى آن وجود ندارد. اگر قضيّه «إذا بلت فتوضّأ» را به تنهايى در نظر بگيريم، منافاتى بين ظهور اطلاق شرط در سببيّت مستقلّه و ظهور جزاء در اطلاق متعلّق آن، مشاهده نمى كنيم و مى توانيم به هر دو اطلاق اخذ كنيم. چه مانعى دارد كه بول، سببيت مستقل براى وجوب مطلق وضو- يعنى طبيعت وضو، بدون قيد مرّة اخرى

و امثال آن- داشته باشد؟ امّا وقتى اين دو قضيه را كنار هم مى گذاريم، با مشكل مواجه مى شويم، از يك طرف دو اطلاق در ارتباط با متعلّق جزاء وجود دارد كه مى گويد: «الوضوء واجب» و نمى گويد: «الوضوء من قبل النوم واجب» يا «الوضوء مرّة اخرى واجب». اين دو اطلاق حكم مى كند متعلّق وجوب، عبارت از نفس طبيعت وضوست. و از طرفى دو اطلاق در ارتباط با شرط وجود دارد كه از آن به «ظهور قضيه شرطيه در سببيّت مستقلّه» تعبير مى كنند و ما هم گفتيم: «وضع و انصرافى در كار نيست. آنچه وجود دارد، اطلاق است»

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 86

پس در اينجا چهار اطلاق مطرح مى شوند كه با يكديگر قابل جمع نيستند. نمى شود از طرفى هم بولْ سببيّت مستقلّه داشته باشد و هم نوم و از طرف ديگر نفس طبيعت وضو- بدون هيچ قيد و تعدّدى- واجب باشد. جمع بين اين دو ممكن نيست. حال شما به چه علّت دو اطلاق مربوط به جمله شرطيه را بر دو اطلاق متعلّق جزاء مقدّم مى داريد؟ اگر شما بگوييد: دليل ما بر تقدّم، اين است كه در قضيه شرطيه، ابتدا ادات شرط، و پس از آن خود شرط ذكر مى شود و جزاء در مرتبه سوّم قرار مى گيرد. در پاسخ مى گوييم: اوّلًا: آنچه شما مى گوييد، عموميت ندارد، بلكه در بعضى از موارد جزاء قبل از شرط و ادات شرط قرار مى گيرد. مثل «أكرم زيداً إن جاءك». ثانياً: تقدّم و تأخّرهاى ذكرى، دليل بر تقدّم و تأخّر در مقام معارضه نيست. اين مثل اين است كه كسى بگويد: «در تعارض بين روايت امام باقر عليه السلام و روايت امام

صادق عليه السلام، روايت امام باقر عليه السلام مقدّم است چون زمان صدور آن مقدّم است». اتفاقاً بعضى در باب متعارضين عكس اين مطلب را مطرح كرده و گفته اند: روايتى كه از امام بعدى صادر مى شود- در بعضى از موارد- مقدّم بر روايتى است كه از امام قبلى صادر شده است. امّا كسى نگفته است كه روايت امام قبلى مقدّم بر روايت امام بعدى است، چون زمان صدورش مقدّم است. پس ما دو ظهور اطلاقى داريم. به چه دليل شما يكى را بر ديگرى مقدّم مى داريد؟ بله، اگر ظهور شرط، ظهور وصفى بود، بر ظهور اطلاقى تقدّم داشت، زيرا ظهور وصفى نياز به مقدّمات حكمت ندارد ولى ظهور اطلاقى نياز به مقدّمات حكمت دارد و ظهور وضعى به عنوان بيان است و نمى گذارد مقدّمات حكمت تحقّق پيدا كند. مرحوم آخوند در حاشيه كفايه مى فرمايد: «عرفْ ظهور شرط را مقدّم بر ظهور جزاء مى داند»[67]. روشن است كه اگر اين معنا ثابت شود كه عرف ظهور شرط را مقدّم بر ظهور جزاء

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 87

مى داند، لازم نيست دليل آن براى ما معلوم باشد و اشكال از كلام مرحوم آخوند و محقق همدانى برطرف مى شود، زيرا مسأله تداخل و عدم تداخل، يك مسأله عقلى نيست- كه بخواهيم بر محورهاى عقلى تكيه كنيم- بلكه يك مسأله لفظى است و مسائل لفظى در ارتباط با عرف است. امّا اگر چنين معنايى ثابت نشد، اشكال بر اين دو بزرگوار به قوّت خودش باقى است. كلام محقق نائينى رحمه الله 68] ايشان نيز در صدد برآمده تا مقدّمه اوّل مرحوم شيخ انصارى را به عنوان دليل مستقلّى بر عدم تداخل

مطرح كند. كلام مرحوم نائينى در اينجا براساس مبنايى است كه ايشان در مسأله متعلّق اوامر و نواهى اختيار كردند. به نظر ما متعلّق احكام عبارت از طبايع و ماهيات است بدون اين كه مسأله وجود يا چيز ديگرى در آن دخالت داشته باشد ولى مرحوم نائينى معتقد است كه متعلّق اوامر و نواهى نه خود ماهيت- به عنوان ماهيت- است و نه وجودِ ماهيت است تا خصوصيات فرديّه در آن دخالت داشته باشد، بلكه متعلّق احكام، عبارت از «صِرف الوجود ماهيت»- به معناى اولين وجود ماهيت- است. خواه اولين وجود ماهيت، در ضمن يك فرد باشد يا در ضمن افراد متعدّد[69]. مرحوم نائينى براساس اين مبنايى كه در مسأله متعلّق اوامر و نواهى اختيار كرده است، در ما نحن فيه- مسأله تداخل و عدم تداخل- مى فرمايد: وقتى كه شارع قضيّه

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 88

شرطيه «إذا بلت فتوضّأ» را ذكر مى كند، اگر ما باشيم و نفس اين قضيّه شرطيه، در اينجا دو مدلول براى اين قضيه شرطيه وجود دارد: يكى مربوط به دلالت لفظى و ديگرى مربوط به دلالت عقلى است. آنچه مربوط به لفظ است، همان مسأله «صِرف الوجود» است كه ما در مسأله متعلّق احكام اختيار كرديم، لذا معناى «إذا بلت فتوضّأ» اين مى شود كه متعلّق طلب مولا عبارت از «صِرف الوجود طبيعت وضو» است. ولى وقتى به سراغ عقل بياييم و از عقل سؤال كنيم اگر مولا بيش از يك مطلوب نداشته باشد و آن مطلوب واحد هم عبارت از صِرف الوجود باشد، آيا اين صِرف الوجود قابل تكرّر است يا نه؟ البته تكرّر به معناى بار دوّم است نه

اين كه چند فرد را يك مرتبه انجام دهد. به عبارت ديگر: آيا با وجود آوردن يك يا چند ظرف آب نزد مولا، مى شود براى بار دوّم نيز چنين كارى انجام داد؟ عقل پاسخ مى دهد: صرف الوجود قابل تكرّر نيست. در اينجا هم وقتى وضو تحقق پيدا كرد، مسئله تمام شده است و مطلوبى براى مولا باقى نمانده كه بخواهد تكرار شود. اين در صورتى است كه ما يك قضيّه شرطيه داشته باشيم. امّا وقتى مولا قضيّه شرطيه «إذا نمت فتوضأ» را نيز به دنبال قضيّه شرطيه اوّل ذكر كرد، با توجه به اين كه «قضيّه شرطيه، ظهور در سببيّت مستقله شرط براى ترتب جزاء دارد» مى فهميم كه هريك از بول و نوم به عنوان سبب مستقل براى وجوب وضوء مى باشند. و اگر ما بخواهيم استقلال اين دو سببيت را حفظ كنيم، بايد ملتزم شويم كه مولا دو مطلوب دارد. و در اين صورت، موضوع حكم عقل از بين مى رود.

موضوع حكم عقل عبارت از وحدت مطلوب مولا بود و هنگامى كه مطلوب مولا تعدّد پيدا كرد عقل هم حكم به تكرّر مى كند. عقل مى گويد: يك مطلوب، صِرف الوجود است. مطلوب ديگر هم صِرف الوجود است و اين لازمه اش اين است كه صِرف الوجود، تكرّر پيدا كند و وضويى به دنبال شرط دوّم تحقّق پيدا كند، همان طور كه به دنبال

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 89

شرط اوّل تحقّق پيدا كرد. مرحوم نائينى سپس مى فرمايد: فرق بين اين راه و راهى كه مرحوم آخوند و مرحوم محقق همدانى مطرح كردند در اين است كه ما از راه ورود به ميدان آمديم و آنان از طريق حكومت وارد

شدند. ما گفتيم: وقتى مولا يك مطلوب دارد، عقل مى گويد: «صِرف الوجود، تكرّر پيدا نمى كند». و ما در اينجا دليل اقامه كرديم كه مولا دو مطلوب دارد. و در اين صورت، موضوع براى آن حكم عقل باقى نمى ماند. به عبارت ديگر: طبق بيان ما، ظهور قضيّه شرطيه در سببيّت مستقلّه و در تعدد مطلوب، موضوع حكم عقل را از بين مى برد. امّا مرحوم آخوند و مرحوم محقق همدانى مى فرمودند: ما دو ظهور اطلاقى داريم:

ظهور اطلاقى جزاء و ظهور اطلاقى شرط. و چون ظهور اطلاقى جزاء، معلّق بر عدم البيان است و ظهور اطلاقى شرط، صلاحيت بيانيت دارد، ظهور اطلاقى شرط، حاكم بر ظهور اطلاقى جزاء خواهد بود[70]. اشكال بر كلام مرحوم نائينى: كلام مرحوم نائينى داراى دو اشكال است: اشكال اوّل: ايشان فرمود: «مرحوم آخوند و مرحوم محقق همدانى از راه حكومت وارد شده اند». در حالى كه ظاهر كلام آنان هم مسأله ورود است. زيرا اگر در جايى ما نگذاريم كه مقدّمات حكمت تحقق پيدا كند، يكى از مقدمات حكمت عبارت از عدم قرينه بر تقييد است و وقتى قرينه بر تقييد وجود داشته باشد، جنبه ورود پيدا خواهد كرد، نه اين كه جنبه حكومت داشته باشد. حكومت اين است شارع تضييق يا توسعه تعبّدى در ناحيه موضوع ايجاد كند، مثل «لا شكّ لكثير الشكّ»[71] كه موضوع ادلّه وجوب ترتيب اثر بر

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 90

شك را تضييق مى كند. به هرحال اين اشكال خيلى مهم نيست. اشكال دوّم: مرحوم نائينى فرمود: «ظهور قضيّه شرطيّه در سببيّت مستقلّه، موضوع حكم عقل را از بين مى برد. عقل مى گويد: «وقتى مطلوبْ واحد باشد، صِرف الوجود تكرّر پيدا نمى كند»

و ظهور قضيّه شرطيه در سببيّت مستقلّه مى گويد: «در جايى كه دو قضيّه شرطيه داريم، صِرف الوجود تكرّر پيدا مى كند». ما به مرحوم نائينى مى گوييم: اين حرف شما قابل قبول است ولى شما يك طرف قصّه را در نظر گرفته ايد و طرف ديگر آن را ملاحظه نكرده ايد. ما در مقابل اين حرف شما مسأله ديگرى داريم كه از آن وحدت مطلوب استفاده مى شود و آن ظهور اطلاقى جزاء است، زيرا ظهور اطلاقى جزاء مى گويد: «متعلّق وجوب، عبارت از «صِرف الوجود از طبيعت وضو» است». و ترديدى نيست كه «صِرف الوجود از يك طبيعت»- بدون هيچ قرينه اى بر تعدّد- نمى تواند متعلّق دو حكم تأسيسى استقلالى واقع شود، حتى اگر قضيّه شرطيه هم در كار نباشد. مثلًا اگر مولا بگويد: «توضّأ»، نمى تواند بعد از آن- به عنوان حكم تأسيسى و بدون اين كه مرّةً اخرى و امثال آن را مطرح كند- مجدداً بگويد: «توضّأ». نفس «صِرف الوجود توضّؤ»- بدون قرينه بر تعدّد- نمى تواند متعلّق دو حكم مستقلّ تأسيسى قرار گيرد. بله، حكم دوّم مى تواند جنبه تأكيدى داشته باشد.

در اين صورت ما دو ظهور داريم: ظهور قضيه شرطيه در سببيّت مستقلّه مى گويد: «در اينجا دو حكم متعدد وجود دارد» و ظهور اطلاق متعلّق جزاء مى گويد: «متعلّق، چيزى جز صرف الوجود نيست و صرف الوجود نمى تواند متعلّق دو حكم تأسيسى قرار گيرد».

شما به چه دليلى ظهور اوّلى را بر ظهور دوّمى مقدّم مى داريد؟ بله، اگر محرز شود كه در اينجا دو حكم مستقلّ وجود دارد، عقل تكرّر را قبول مى كند. اگر به عقل گفته شود: «مطلوبْ واحد است» عقل هم مى گويد: «صِرف الوجود، تكرّر پيدا نمى كند» و اگر گفته

شود: «مطلوبْ متعدّد است». عقل مى گويد: «صرف الوجود، تكرّر پيدا مى كند». امّا تعدد مطلوب در ما نحن فيه، متوقف بر مقدّم داشتن ظهور شرط بر ظهور اطلاق جزاست و شما دليلى براى آن مطرح نكرديد.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 91

مگر اين كه شما حرف مرحوم آخوند در حاشيه كفايه را مطرح كرده بگوييد: «عرف ظهور شرط را بر ظهور اطلاق جزاء مقدّم مى دارد و علّت آن هم براى ما معلوم نيست و لازم نيست علّت آن را بدانيم، زيرا مسئله يك مسأله عقلى نيست بلكه مسأله اى لفظى است و مربوط به مفاد دو قضيّه شرطيه است». نتيجه بحث در ارتباط با مقدّمه اوّل: از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه مقدّمه اوّل از مقدمات سه گانه مرحوم شيخ انصارى داراى مناقشه است. بحث در مورد مقدمه دوّم: برفرض كه ما از اشكال مقدّمه اوّل صرف نظر كرده و بپذيريم كه «نوم بعد از بول، داراى اثر است و وجودش كالعدم نيست» در مقدّمه دوّم بايد ثابت كنيم كه «اثرى را كه نوم- به عنوان سبب دوّم 72]- مى آورد، غير از اثرى است كه مترتب بر بول مى شود» و معناى مغاير در اينجا عبارت از اين است كه سبب دوّم، حكم تأكيدى نيست، بلكه مانند سبب اوّل، حكمى تأسيسى به وجود مى آورد[73]. قبل از پرداختن به كلام مرحوم شيخ بايد دانست كه اثبات اين مقدّمه، مشكل است، زيرا در آن جايى كه مولا طبيعت واحدى را دو مرتبه متعلّق حكم قرار دهد، بدون اين كه قضيّه شرطيه در كار باشد، مثل اين كه به عبدش بگويد: «جئني بالماء» و قبل از آنكه عبد اين دستور را موافقت كند،

مجدداً بگويد: «جئني بالماء». در اينجا ما ناچاريم دستور دوّم را حمل بر تأكيد كنيم، زيرا طبيعت واحده- به صورت مطلق و بدون قيد «ثانية» يا «مرّة اخرى»- نمى تواند متعلّق دو حكم تأسيسى قرار گيرد. بله، اگر بعد از دستور اوّل، عبد آن را موافقت كرده بود، ترديدى در مستقل بودن تكليف دوّم وجود نداشت.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 92

امّا در «إذا بلت فتوضّأ» و «إذا نمت فتوضّأ» كه مسأله تعليق مطرح است، ما در مقابل دو مسئله قرار گرفته ايم. از يك طرف اطلاق متعلّق جزاء به ما مى گويد: «طبيعت واحده مطلقه نمى تواند متعلّق دو حكم تأسيسى قرار گيرد». از طرف ديگر ظهور قضيه شرطيه به ما مى گويد: «هر سببى، داراى استقلال و مؤثر در يك حكم تأسيسى مستقل است. مخصوصاً با توجه به اين كه از نظر وقوع خارجى اين گونه نيست كه هميشه بول مقدّم بر نوم باشد بلكه گاهى بول مقدّم بر نوم است و گاهى نوم مقدّم بر بول است». و ما مى بينيم بين اين دو- مقتضاى اطلاق متعلّق جزاء و مقتضاى ظهور قضيّه شرطيّه- نمى شود جمع كرد. پس بايد راهى براى حلّ اين اشكال پيدا كرد: راه اوّل: اين است كه در اطلاق متعلّق جزاء تصرف كرده و بگوييم: هر سببى كه در مرتبه دوّم واقع شد، در متعلّق جزايش قيد «مرّة اخرى» وجود دارد. و يا اين كه در هر دو قيد وجود دارد. يعنى «إذا بلت فتوضّأ من قبل البول» و «إذا نمت فتوضّأ من قبل النوم». راه دوّم: اين است كه بگوييم: سبب دوّم، حكم تأسيسى نمى آورد، بلكه اثرش، اثر تأكيدى است. بنابراين در قضاياى شرطيه براى

فرار از اشكال دو راه وجود دارد كه نتيجه يكى از آنها عدم تداخل است و دليلى بر ترجيح اين راه وجود ندارد. البته ما نمى خواهيم بگوييم: «تأكيد، ترجيح دارد»، بلكه مى گوييم: «شما كه قائل به عدم تداخل هستيد بايد دليلى بر ترجيح راه خود بياوريد تا بتوانيد جلو تأكيد را بگيريد». و اثبات اين معنا مشكل است. كلام مرحوم شيخ انصارى: ايشان براى اثبات اين معنا مى فرمايد: اوّلًا: در قضيّه شرطيه «إذا بلت فتوضّأ» كه ما مسأله سبب و مسبّب را مطرح مى كنيم، سببْ عبارت از شرط- يعنى بول- است ولى در مورد مسبّب دو احتمال وجود دارد:

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 93

1- وجوب وضو: ظاهر قضيّه شرطيه اقتضاء مى كند كه جزاء معلّق بر شرط باشد و جزاء عبارت از «تَوَضَّأْ» است و آن به معناى وجوب وضو مى باشد. 2- وضو: كه همان متعلّق تكليف است. بنا بر احتمال اوّل معناى «إذا بلت فتوضّأ» اين است كه پس از تحقّق بول، يك اشتغال ذمّه براى مكلّف به وضو تحقّق پيدا مى كند. و ظاهر «إذا نمت فتوضّأ» هم اين است كه پشت سر نوم، يك اشتغال ذمه جديدى به وضو پيدا مى شود، زيرا اگر بخواهيم اين حرف را نزنيم، بايد يا در سببيّت نوم ترديد داشته باشيم و يا مسئله را در جايى فرض كنيم كه متعلّق جزاء، قابل تعدّد و تكثر نباشد. و چنين چيزى قابل قبول نيست، زيرا: اوّلًا: ما در مقدّمه اوّل، از اين معنا فارغ شديم كه وجود سبب دوّم، كالعدم نيست و اثرى برآن مترتب است. و ترديد در سببيّت نوم، به معناى انكار مقدّمه اوّل است. ثانياً: در ابتداى

بحث تداخل گفتيم: جايى كه جزاء، قابل تعدّد و تكثر نباشد، از محل بحث ما خارج است. مثلًا اگر مولا بگويد: «إن ارتدّ زيدٌ فاقتله» و در جاى ديگر بگويد: «إن قتل زيدٌ مؤمناً متعمداً فاقتله»، اينجا ديگر جاى بحث تداخل و عدم تداخل نيست، چون «قتل زيد» نمى تواند تعدّد پيدا كند. شيخ انصارى رحمه الله مى فرمايد: «در ما نحن فيه، ترديدى در سببيّت سبب دوّم نداريم و وضو هم قابل تكثر و تعدّد است. به همين جهت ما جانب تأسيس را ترجيح داده مى گوييم: به دنبال بول، يك اشتغال ذمّه به وضو و به دنبال نوم هم يك اشتغال ذمّه به وضو پيدا مى شود». بله، در غير قضاياى شرطيه، ما مسأله تأكيد را مطرح مى كنيم.

مثلًا اگر مولا دو بار بگويد: «توضّأ»، بدون اين كه موافقتى بين آن دو تحقّق پيدا كرده باشد، «توضّأ» دوّم، تأكيد براى «توضّأ» اوّل است. ممكن است كسى بگويد: چه فرقى بين قضاياى شرطيه و غير آن وجود دارد كه در يكى مسأله تأسيس را مطرح مى كنيد و در ديگرى مسأله تأكيد را؟

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 94

شيخ انصارى رحمه الله در پاسخ اين اشكال مى فرمايد[74]: در جايى كه قضيّه شرطيه در كار نيست، وقتى مولا براى بار اوّل «توضّأ» را مطرح مى كند، ما ترديدى در تأسيسى بودن اين حكم نداريم و علّت اين كه «توضّأ» دوّم را حمل بر تأكيد مى كنيم، وقوع آن در مرحله دوّم و در زمانى بعد از «توضّأ» اوّل است، زيرا طبيعت واحده نمى تواند متعلّق دو حكم تأسيسى قرار گيرد. امّا در ما نحن فيه كدام يك از دو قضيّه شرطيه را مى خواهيد در مرتبه دوّم دانسته

و آن را تأكيدى بدانيد؟ اگر بخواهيد «إذا نمت فتوضّأ» را تأكيدى بدانيد، ممكن است نوم- از نظر وقوع خارجى- قبل از بول واقع شده باشد. و اگر بخواهيد «إذا بلت فتوضّأ» را تأكيدى بدانيد، ممكن است بول- از نظر وقوع خارجى- قبل از نوم واقع شده باشد. تفصيل كلام شيخ انصارى رحمه الله: مرحوم شيخ انصارى مى فرمايد: ما نمى خواهيم بگوييم: «هرجايى كه متعلّق، قابل تعدّد و تكثر است، پاى تأسيس در كار است» بلكه براى مطرح كردن تأسيس بايد- علاوه بر قابليت تعدّد- مسأله تعدّد اشتغال ذمّه نيز مطرح باشد. امّا در جايى كه متعلَّق قابل تكثر است ولى تعدّد اشتغال ذمّه ثابت نشده است، ما راهى براى اثبات تأسيس

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 95

نداريم. بنابراين در «تَوَضَّأْ» هاى مجرّد از شرط، ما مى توانيم روى «تَوَضَّأ» دوّم دست گذاشته و آن را تأكيدى بدانيم ولى در «إذا نمت فتوضّأ» و «إذا بلت فتوضّأ» هيچ كدام را نمى توانيم تأكيدى بدانيم. براى اين كه: اوّلًا: گاهى مولا اين دو جمله را در شرايطى مطرح مى كند كه نه بول تحقّق پيدا كرده و نه نوم. چون در قضاياى شرطيه لازم نيست هنگام صدور دستور، شرط تحقق داشته باشد. ثانياً: بين اين دو شرط، تقدّم و تأخّرى مطرح نيست. گاهى بولْ تقدّم بر نوم دارد و گاهى نومْ مقدّم بر بول است. لذا ما روى هيچ كدام از اين دو نمى توانيم انگشت گذاشته و آن را به عنوان تأكيد مطرح كنيم. از نظر تاريخ صدور هم نمى توان قضيه اى كه از ناحيه مولا صدورش متأخر است را تأكيد دانست، زيرا ممكن است سبب آن، قبل از سبب قضيه شرطيه اوّل

تحقق پيدا كند. امّا در «توضّأ» هاى مجرّد از تعليق، از همان ابتدا مى گوييم: آن «تَوَضَّأ» ى كه در مرتبه دوّم از مولا صادر شده، تأكيد است. در نتيجه بنا بر احتمال اوّل، مرحوم شيخ انصارى مى خواهد بفرمايد كه در قضاياى شرطيه مسأله تعدّد اشتغال اقتضاء مى كند كه دو حكم تأسيسى در كار باشد. امّا بنا بر احتمال دوّم كه مسبّب، عبارت از «وضو» باشد- معناى «إذا بلت فتوضّأ» و «إذا نمت فتوضّأ» اين است كه هريك از بول و نوم سببيّت براى خود وضو دارند. در اينجا ممكن است كسى بگويد: در «النار سبب للحرارة» ما ملاحظه مى كنيم كه به دنبال نار، حرارت تحقّق پيدا مى كند، چگونه مى تواند بول يا نوم سبب براى وضو باشد، در حالى كه در بسيارى از موارد به دنبال بول يا نوم، وضو تحقق پيدا نمى كند؟ شيخ انصارى رحمه الله گويا در پاسخ اين اشكال مى فرمايد: سببيّتى كه ما مطرح مى كنيم، سببيت عقليّه يا عاديّه نيست بلكه مراد ما سببيّت جعليّه است. معناى سببيّت جعليّه اين است كه بين بول و وضو ارتباطى وجود دارد كه ما آن را نمى دانيم ولى شارع- كه سببيّت را جعل كرده- اين ارتباط را درك كرده است. ايشان در توضيح سببيّت جعليّه مى فرمايد: سببيّت جعليّه به اين معناست كه

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 96

وضوى بعد از بول، مطلوب شارع است. وضوى بعد از نوم، مطلوب شارع است. و لازمه اين حرف اين است كه ما در اين فرض- كه مسبّب عبارت از وضوست- قائل به تداخل شويم، زيرا مطلوب شارع عبارت از وضوى بعد از نوم و وضوى بعد از بول است.

در اين صورت اگر از مكلّفى بول و نوم سر زد و بين آنها وضو فاصله نشد، چنانچه مكلّف بعد از اين ها يك وضو بگيرد، در اينجا وضوى بعد از نوم و وضوى بعد از بول صدق مى كند.

بنابراين، مطلوب شارع تحقّق پيدا كرده است. در نتيجه براساس احتمال اوّل- كه مسبّب، وجوبِ وضو باشد- چون تعدّد اشتغال مطرح نيست بلكه «مطلوبيت وضوى بعد از نوم و وضوى بعد از بول» مطرح است و اگر يك وضو بعد از نوم و بول تحقق پيدا كند، مطلوب شارع تحقق پيدا كرده است، لذا در اين فرض، مسأله تداخل را مطرح مى كنيم.[75] بررسى كلام شيخ انصارى رحمه الله: آنچه شيخ انصارى رحمه الله در ارتباط با احتمال اوّل مطرح كردند داراى چند اشكال است: اشكال اوّل: شما (شيخ انصارى رحمه الله) خودتان فرموديد: «تأسيسى بودن، دو شرط لازم دارد: يكى اين كه متعلّق جزاء، قابليت تعدّد و تكثر داشته باشد و ديگر اين كه تكليف و اشتغال، متعدّد باشد». ما به ايشان مى گوييم: اين حرف شما قابل قبول است ولى شما از كجا ثابت كرده ايد كه در ما نحن فيه، تعدّد اشتغال مطرح است؟ خواهيد گفت: «از ظهور اطلاقى شرط در قضيه شرطيه استفاده مى شود». در پاسخ مى گوييم: «ظهور اطلاقى متعلّق جزاء، معارض با ظهور اطلاقى شرط است». به عبارت ديگر: اگر شما مسأله تأسيس را پياده كنيد، آيا اطلاق متعلّق جزاء را باقى مى گذاريد يا در آن قيد «مرّة اخرى» و امثال آن را اضافه مى كنيد؟ روشن است كه با حفظ اطلاق متعلّق جزاء نمى توان تأسيس را مطرح كرد، چون طبيعت واحده

اصول فقه شيعه، ج 6، ص:

97

نمى تواند- بدون هيچ قيد و شرطى- متعلّق دو حكم تأسيسى واقع شود. بنابراين شما مى خواهيد با ظهور قضيه شرطيه در تعدّد اشتغال- كه از آن به «ظهور در سببيّت مستقلّه» تعبير مى كردند- به مقابله با اطلاق متعلّق جزاء برخيزيد. سؤال اين است كه به چه دليلى ظهور در تعدّد اشتغال را مقدّم بر ظهور اطلاق متعلّق جزاء قرار مى دهيد؟

ممكن است كسى عكس آن را بگويد و ظهور اطلاق متعلّق جزاء را دليل بر عدم تعدّد اشتغال بداند. بالاخره اين ها در مقابل هم ايستاده اند[76]. مگر اين كه شما همانند مرحوم آخوند بفرماييد: عرف يك چنين تقدّمى را قائل است و علّت آن هم براى ما معلوم نيست، چون بحث ما يك بحث لفظى عرفى است نه بحث عقلى كه بخواهيم به دنبال ريشه آن باشيم. اين اشكال، مهم ترين اشكال بر مرحوم شيخ انصارى است. اشكال دوّم: برفرض كه ما تعدّد اشتغال را بپذيريم، ولى آيا تعدّد اشتغال به معناى تأسيسى بودن است يا با تأكيد هم سازگار است؟ آيا جايى كه مولا در غير قضيه شرطيه، دو بار پشت سر هم «توضّأ» را مطرح مى كند و- به اعتراف شما- مسأله تأكيد مطرح است، با جايى كه يك بار آن را مطرح مى كند فرقى وجود ندارد؟ نمى توانيم بگوييم: «هيچ فرقى وجود ندارد»، زيرا لازمه اين حرف، لغو بودن «توضّأ» دوّم است كه از مولا صادر شده است. بنابراين بايد وجود فرق را بپذيريم. ولى اين فرق در ارتباط با عبد است نه در ارتباط با مولا. يعنى در اينجا هم نوعى تعدّد اشتغال مطرح است، زيرا تعدّد اشتغال بر دو نوع است: 1- جايى كه بايد دو فرد

از مكلّف به در خارج تحقق پيدا كند. 2- جايى كه تحقق يك فرد هم كافى است. مثلًا اگر مولا بگويد: «أكرم عالماً» و «أضِفْ هاشمياً»، كه تأكيد مطرح نيست و ترديدى در تعدّد اشتغال وجود ندارد، عبد

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 98

مى تواند در مقام عمل، يك سيد عالم را ضيافت كند. بنابراين كفايت يك عمل در مقام امتثال به معناى وحدت تكليف نيست. در مسأله تأكيد نيز آنچه موجب شده انسان خيال كند تعدّد اشتغال وجود ندارد، اين است كه انسان مى بيند يك وضو كفايت مى كند در حالى كه اين امر، دليل بر عدم تعدّد اشتغال نيست. بحث در مورد مقدّمه سوّم 77]: برفرض پذيرفتن مقدّمه اوّل و دوّم و صرف نظر از اشكالات آنها، نوبت به مقدّمه سوّم مى رسد. مقدّمه سوّم اين است كه اين دو حكم تأسيسى، قابل انطباق بر يك فرد نيست. ممكن است گفته شود: چگونه در «أكرم عالماً» و «أضف هاشمياً»- با وجود اين كه دو ماهيت مطرح بود- آن را قابل انطباق بر واحد مى دانستيد ولى «توضّأ» را- با وجود اين كه در آن، ماهيت واحدى مطرح است- قابل انطباق بر واحد نمى دانيد؟ شيخ انصارى رحمه الله در پاسخ مى گويد: در آنجا دو عنوان مطرح است و دو عنوان مى توانند در يكجا جمع شوند همان طور كه در باب اجتماع امر و نهى، دو عنوان- كه

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 99

يكى واجب و ديگرى حرام بود- در صلاة در دار غصبى جمع شده بودند. امّا در اينجا دو فرد از يك ماهيت مطرح است و دو فرد از يك ماهيّت نمى توانند يك فرد بشوند.

زيد و عَمرو دو فرد

از ماهيت انسان مى باشند و امكان ندارد روزى در قيافه و قالب يك فرد بيرون بيايند. لذا شيخ انصارى رحمه الله مى فرمايد: ما نه تنها نتيجه بحثمان به اينجا رسيد كه قائل به عدم تداخل شديم، بلكه اصلًا ما معتقديم تداخل، عقلًا محال است،- و لازم است پشت سر بول و نوم دو فرد از وضو تحقق پيدا كند- زيرا لازمه تداخل اين است كه دو فرد، يك فرد بشود. و روشن است كه اگر ظواهر شرعيه برخلاف يك قاعده مسلّم عقلى شد، ما بايد قاعده را اخذ كرده و در ظاهر قضيّه شرطيه تصرف كنيم. در اينجا گويا كسى بر مرحوم شيخ انصارى اشكال كرده مى گويد: ما در فقه مواردى را داريم كه تداخل در آنها مسلّم است، مثلًا اگر كسى چند غسل بر ذمّه داشته باشد، همه فقهاء مى گويند: «اگر به نيت همه آن عناوين، يك غسل انجام دهد كافى است». مرحوم شيخ انصارى در پاسخ مى گويد: در اين قبيل موارد ما ملتزم به اختلاف ماهيت اغسال مى شويم. درست است كه اغسال، از جهت صورت مانند يكديگرند ولى ماهيت آنها فرق مى كند. شاهدش اين است كه در بعضى روايات 78]، همين مسئله را به «إذا اجتمع عليك حقوق» تعبير كرده اند و تعبير به «حقوق» به اين معناست كه هركدام از اين ها حق مستقلّى هستند[79]. و ماهيات مختلف مى توانند در يك وجود جمع شوند[80]، همان طور كه در مورد صلاة و غصب و نيز اكرام عالم و ميهمان كردن هاشمى مشاهده مى شود.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 100

مرحوم شيخ انصارى مى فرمايد: چيزى كه ما برآن تكيه داريم و روى آن حساس هستيم اين است كه دو

فرد از يك ماهيت نمى توانند در يك فرد جمع شوند. بله، اين كه ماهيت هاى مختلف در كجا مى توانند جمع شوند و كجا نمى توانند جمع شوند؟ بايد توسط شارع بيان شود. مثلًا در مورد اغسال، شارع ما را هدايت كرده به اين كه اين عناوين- با وجود اين كه ماهيات مختلفى هستند- ولى قابل جمع مى باشند. به خلاف نماز ظهر و عصر كه قابل جمع نيستند و بايد در ضمن دو وجود تحقّق پيدا كنند. امّا در ارتباط با ماهيت واحد، شارع هم نمى تواند امكان اجتماع را مطرح كند، زيرا اجتماع دو فرد از يك ماهيت در يك فرد، عقلًا محال است و شارع- به عنوان شارع بودن- نمى تواند استحاله آن را برطرف كند. اشكال بر كلام شيخ انصارى رحمه الله: ما به ايشان مى گوييم: اين كه «دو فرد از يك ماهيت نمى توانند در يك فرد جمع شوند» قابل قبول است ولى سؤال اين است كه آيا شما در اينجا اين دو قضيه شرطيه را چگونه معنا مى كنيد؟ ظاهر تشبيهى كه شما در اينجا مطرح كرده و ما نحن فيه را به دو فرد از يك ماهيت تشبيه مى كنيد، اين است كه شما در «إذا بلت فتوضّأ» و «إذا نمت فتوضأ» متعلّق وجوب را عبارت از فرد دانسته ايد. يعنى «فتوضّأ» در جمله اوّل، به معناى «يجب فرد من الوضوء» و در جمله دوّم نيز به معناى «يجب فرد آخر من الوضوء» است. سپس مى گوييد: «دو فرد از يك ماهيت نمى توانند در يك وجود جمع شوند». در اين صورت به مرحوم شيخ انصارى مى گوييم: اوّلًا: اين مطلب با مبناى شما مخالف است، زيرا شما در بحث «آيا

اوامر و نواهى به طبايع تعلّق دارد يا به افراد؟» عقيده داشتيد كه اوامر و نواهى به طبايع تعلّق دارند.

پس چرا در اينجا افراد را مطرح مى كنيد؟

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 101

ثانياً: تعلّق احكام به افراد، اصلًا ممتنع است، زيرا ما در همان بحث 81] گفتيم: فرديّت فرد، داراى سه ويژگى است: ماهيت، وجود ماهيت و خصوصيات فرديّه. ما كه «زيد» را «فردى از ماهيت انسان» مى دانيم، اين «فرد» را بايد اين گونه معنا كنيم:

«حيوانِ ناطقِ موجود در خارج متخصّص به خصوصيات زيديّت». در متعلّق احكام، حتّى وجود ماهيت هم نمى تواند دخالت داشته باشد، چه رسد به خصوصيات فرديه ماهيت. ما در پاسخ مرحوم آخوند كه- قدرى نزديك تر از شما (مرحوم شيخ انصارى) صحبت مى كرد و- متعلّق احكام را وجود ماهيت مى دانست گفتيم: «لازمه اين حرف اين است كه اوّل بايد ماهيتْ وجود پيدا كند، سپس واجب يا حرام شود، زيرا موضوع حكم، مقدّم بر حكم است. و چنين چيزى ممتنع است. چون اگر نماز در خارجْ وجود پيدا كرد، اتصاف آن به وجوب، تحصيل حاصل است و اگر شرب خمر در خارجْ وجود پيدا كرد، نهى از آن وجود، به اين معناست كه ما كارى كنيم كه اين شرب خمر موجود، به حسب واقع، تحقّق پيدا نكرده باشد، در حالى كه تغيير واقعيت از آنچه برآن واقع شده، محال است. حال لازمه بيان شما (مرحوم شيخ انصارى) اين است كه وجود ماهيت به ضميمه خصوصيات فرديّه ماهيت، متعلّق حكم واقع شده باشد. و چنين چيزى محال است. توجيه كلام شيخ انصارى رحمه الله: ممكن است ايشان بفرمايد: «مراد از «فرد» اين نيست كه «إذا

بلت فتوضّأ» به معناى «يجب عليك فرد من أفراد الوضوء» باشد، بلكه مراد اين است كه تقديم «ظهور قضيه شرطيه در دو حكم استقلالى و تأسيسى»- با حفظ اين مبنا كه احكام به طبايع تعلّق مى گيرد- سبب مى شود كه اين «فتوضّأ» ها- با وجود اين كه ماهيتند- قيد داشته باشند و مقيّد شدن ماهيت، آن را از عنوان ماهيت و كلّى بودن خارج نمى كند. پس معناى دو جمله شرطيه اين مى شود: «إذا بلت فتوضّأ وضوءأ من قبل البول» و «إذا نمت فتوضّأ وضوءأ من قبل النوم». و «وضوءأ من قبل

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 102

البول» و «وضوءأ من قبل النوم» دو ماهيت مختلف مى باشند، مثل «رقبه كافره» و «رقبه غير كافره» كه در عين تقييد ماهيت، ماهيت را از كلى بودن خارج نمى كند. ما در پاسخ اين توجيه مى گوييم: مغايرت بر دو قسم است: 1- مغايرت به نحو تباين. كه امكان اجتماع در آنها وجود ندارد. 2- مغايرت به غير نحو تباين. كه امكان اجتماع در آنها وجود دارد، مثل صلاة و غصب. حال از مرحوم شيخ انصارى سؤال مى كنيم: از كجا معلوم كه مغايرت بين اين دو، از قسم اوّل باشد؟ بلكه ممكن است از قسم دوّم باشد. شما خودتان اغسال متعدّد را ماهيت هاى مختلفى دانستيد كه قابل اجتماع در يك غسل هستند. اينجا هم «وضوءأ من قبل النوم» و «وضوءأ من قبل البول» دو ماهيت متغايرند و ممكن است در يك وضو اجتماع پيدا كنند. به گونه اى كه مكلّف براى هر دو نيّت كرده و يك وضو بگيرد. ممكن است مرحوم شيخ انصارى بفرمايد: همين كه شما اصل مغايرت را پذيرفتيد و تعدّد

اشتغال را هم قبول كرديد، ناچاريد مسأله عدم تداخل را بپذيريد، زيرا اشتغال يقينى، برائت يقينى لازم دارد و با گرفتن يك وضو بعد از بول و نوم، شك مى كنيد كه آيا اين اشتغال يقينى برطرف شده يا نه؟ در باب اغسال، دليل آمده و به ما گفته است: «با وجود اين كه اشتغالات متعدّد وجود دارد ولى اگر يك غسل به نيت همه آنها انجام دهى كفايت مى كند». امّا در ساير موارد تعدّد اشتغال كه دليل براى تداخل وجود ندارد، تا وقتى تكاليف متعدّد را انجام ندهيم، برائت يقينى براى ما حاصل نمى شود. ما در پاسخ شيخ انصارى رحمه الله مى گوييم: اوّلًا: اين حرف با آنچه شما در نتيجه مقدّمه سوّم مطرح كرديد، تطبيق ندارد. شما در آنجا فرموديد: «نه تنها مسأله عدم تداخل مطرح است بلكه ما پا را فراتر گذاشته و قائل به استحاله تداخل هستيم، زيرا دو فرد نمى توانند يك فرد شوند».

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 103

در حالى كه نتيجه توجيهى كه ما ذكر كرديم، استحاله تداخل نيست بلكه همين مقدار را ثابت مى كند كه اگر دو وضو گريبان مكلّف را گرفته و مكلّف نداند كه آيا يك وضو براى امتثال دو تكليف كفايت مى كند يا نه؟ قاعده اشتغال، حكم به لزوم اتيان هر دو تكليف مى كند. بله، ممكن است در اينجا گفته شود: محلّ نزاع در تداخل و عدم تداخل است.

و ما در ابتداى بحث تداخل و عدم تداخل گفتيم: قائلين به استحاله تداخل، از محلّ بحث خارجند، زيرا محلّ بحث در جايى است كه- از نظر ثبوت- تداخل و عدم تداخل امكان داشته باشند و ما در مفاد قضيه

شرطيه از نظر مقام اثبات بحث مى كنيم. مى خواهيم ببينيم آيا از دو قضيه شرطيه به اين كيفيت، از نظر مفاد و مدلولش- در مقام اثبات- تداخل استفاده مى شود يا عدم تداخل؟ پس كسى كه تداخل را مستحيل مى داند- چون دو فرد نمى توانند در يك فرد جمع شوند- از محلّ بحث خارج است. در نتيجه كلام مرحوم شيخ انصارى مسئله را از محلّ نزاع بيرون برده است. ثانياً: توجيهى كه ما مطرح كرديم، همانند يك اجماع مركّب بود كه گوشه اى از آن را از يك طريق و گوشه ديگر را از طريق ديگر استفاده كرديم. ما از مرحوم شيخ انصارى سؤال مى كرديم: «چرا شما ظهور قضيّه شرطيه در سببيّت مستقلّه را بر ظهور جزاء در اطلاق متعلقش مقدّم مى داريد؟» گويا مرحوم شيخ انصارى جوابى براى اين سؤال نداشتند. از جواب مرحوم آخوند استفاده كرديم كه «عرف بر چنين تقدّمى حكم مى كند و دليل آن هم براى ما روشن نيست» و كاربرد نظر عرف تا اين مقدار است كه تعدّد اشتغال را براى ما ثابت مى كند و تعدّد اشتغال، كاشف از وجود مغايرت بين دو تكليف است امّا اين كه چه نوع مغايرتى وجود دارد؟ اين ديگر ربطى به عرف ندارد.

عرف «أكرم هاشمياً» و «أضف عالماً» را دو تكليف مستقل و متغاير مى داند در حالى كه قابل اجتماعند. سپس قاعده اشتغال را به آن ضميمه كرده و استفاده كرديم كه بايد دو فرد تحقّق

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 104

پيدا كند. پيداست كه اين گونه توجيه براى كلام شيخ انصارى رحمه الله، خلاف ظاهر كلام ايشان، بلكه خلاف ظاهر كلام همه قائلين به عدم تداخل است. ظاهر كلام

قائلين به عدم تداخل اين است كه دست نياز به طرف دو چيز دراز نكرده اند، كه يك قسمت را از راه عرف و يك قسمت را از راه اصالة الاشتغال استفاده كنند. ولى در عين حال براى اثبات عدم تداخل راهى جز انضمام اصالة الاشتغال به عرف نيست. و ما از اين مجموعه به «اصالة عدم تداخل» تعبير مى كنيم، نه اين كه ظهور لفظى اقتضاى عدم تداخل بكند. و ظاهراً راهى غير از اين وجود ندارد و ما بايد عدم تداخل را بپذيريم ولى با حذف مسأله استحاله تداخل كه در آخر كلام شيخ انصارى رحمه الله به آن تصريح شده بود.

فرض مسئله در جايى كه يك قضيّه شرطيه داشته باشيم

تا به حال بحث در ارتباط با جايى بود كه ما دو قضيه شرطيه داشته باشيم، اكنون بحث در جايى است كه يك قضيه شرطيه- مثل «إذا بلت فتوضّأ»- داشته باشيم. آيا اگر مكلّف دو بار بول كند، به حسب قاعده اوليه بايد دو بار وضو بگيرد؟ آيا معناى «إذا بلت فتوضّأ» اين است كه «هر فردى از افراد بول 82]، يك وضو لازم دارد»؟ چه بسا گفته مى شود: مسأله تداخل و عدم تداخل در افراد يك ماهيت- مثل «إذا بلت فتوضّأ»- مبتنى بر اين است كه ببينيم آيا چه چيزى در اين قضيه به عنوان شرط واقع شده است؟ زيرا در اينجا دو احتمال وجود دارد:

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 105

1- «إذا بلت فتوضأ» به معناى «إذا تحقّق كلّ فرد من أفراد البول يجب عليك الوضوء» باشد. در اينجا شرط، افرادِ طبيعت است و هركدام از اين ها در شرطيت و سببيّت استقلال دارند. در اين صورت بايد قائل به عدم تداخل شويم،

چون وقتى دو بار بول تحقق پيدا كند، عرف آن را دو فرد از افراد بول مى داند و چون هر فردى شرطيت و سببيّت مستقلّى براى جزاء دارد بايد قائل به عدم تداخل شويم. 2- «إذا بلت فتوضّأ» به اين معنا باشد كه «ماهيت بول، سببيّت براى وجوب وضو دارد». و در آن جايى كه چند فرد از يك طبيعت تحقّق پيدا كند، عرفْ به لحاظ افرادْ قائل به تعدد است امّا به لحاظ طبيعتْ قائل به تعدّد نيست. لذا در صورت تعدّد بول، اگر ما سبب و شرط را عبارت از نفس طبيعت قرار دهيم، عرفْ براى طبيعت تكثرى نمى بيند[83]. و بر اين اساس، حكم به تداخل مى شود. بررسى نظريه فوق: ما در اينجا يكى از دو مطلب ذيل را مى گوييم: يا مى گوييم: «اگر شرط، عبارت از طبيعت باشد، از محلّ نزاع تداخل و عدم تداخل خارج خواهد بود، چون محلّ نزاع در جايى است كه فرد دوّم مانند نوع دوم باشد. يعنى فرد دوّم بول، مانند نوم- در مقابل بول- باشد. و نوم در مقابل بول، بدون اثر نيست. بله، در جايى كه نوم، بعد از بول واقع شود، در تأثير آن بحث بود، ولى اگر نوم قبل از بول واقع شود، بدون ترديد داراى اثر است و كسى در آن مخالفت نمى كند.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 106

امّا اگر در «إذا بلت فتوضّأ» شرط را عبارت از طبيعت دانستيم، وجود افراد زايد بر فرد اوّل، اثرى ندارند. وقتى مولا مى گويد: «جئني بالماء»، اگر عبد يك ظرف آب را براى مولا حاضر كند يا ده ظرف- چه در طول هم باشند يا در عرض

هم- فرقى نمى كند. به عبارت ديگر: احضار زايد بر يك فرد، نقشى در مسئله ندارد. در حالى كه در مسأله تداخل و عدم تداخل، ما بايد افراد ماهيت واحده را همانند دو ماهيت فرض كنيم. دو بول را مانند بول و نوم فرض كنيم كه هركدام سببيّت مستقل داشتند[84]. در حالى كه در بول دوّم نمى توان چنين فرضى را تصور كرد. محلّ بحث جايى است كه «إذا بلت فتوضّأ» به معناى «هر فردى از افراد بول، مؤثر در وجوب وضوست» باشد. آن وقت بحث كنيم كه آيا تداخل مطرح است يا نه؟ و يا مى گوييم: مانعى ندارد كه شما مسئله را مبتنى بر طبيعت و فرد قرار دهيد ولى ما معتقديم «همان طور كه نظر عرف در مورد دو ماهيت، عبارت از عدم تداخل بود، در ما نحن فيه نيز نظر عرف اين است كه شرط، افرادِ ماهيت است و هر فردى شرطيت براى ترتب جزاء دارد و لازمه اين كه هر فردى شرطيت داشته باشد- به قول خود شما- عبارت از عدم تداخل است». پس ما قائل به عدم تداخل مى شويم، خواه مسئله را مبتنى بر طبيعت و فرد بدانيد[85] و چه مبتنى ندانيد، ما با اتكاء به عرف، در اينجا نيز قول به عدم تداخل را- كه در ماهيتين مختلفتين اختيار كرديم- مطرح مى كنيم.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 107

نظريه دوّم و سوّم: قول به تداخل و قول به تفصيل

همان گونه كه قبلًا اشاره كرديم، جماعتى- از جمله مرحوم آقا حسين خوانسارى شارح دروس شهيد اوّل رحمه الله- قائل به تداخل و ابن ادريس رحمه الله قائل به تفصيل شده و معتقد است اگر اسباب متعدّد، از نوع واحد باشند، قاعده اوّليه اقتضاى

تداخل مى كند و اگر از چند نوع باشند، قاعده اوّليه اقتضاى عدم تداخل مى كند. از آنچه در بررسى نظريه مشهور گفته شد، معلوم گرديد كه قول دوّم و سوّم وجهى ندارد و حقّ با مشهور است.

تذييل مفهوم شرط[86]

آيا در جايى كه جزاء به صورت عام استغراقى باشد، مفهوم آن به صورت موجبه جزئيه است يا به صورت سالبه كليّه؟ مقدّمه: در ابتداى بحث مفهوم گفتيم: «مفهوم، عبارت از قضيّه اى است كه اختلاف آن با منطوق، در سلب و ايجاب است». مثلًا در قضيّه اى كه جنبه ايجابى در منطوق وجود دارد- و به تعبير ديگر[87]: منطوق، دلالت بر ثبوت جزاء هنگام ثبوت شرط مى كند- معناى مفهوم اين است كه: هنگام انتفاء شرط، جزاء هم منتفى است. نفس اين مطلب، داراى لوازمى است: 1- خصوصياتى كه در منطوق اخذ شده، در مفهوم هم بايد اخذ شود. مثلًا اگر مولا بگويد: «إن جاءك زيدٌ فأكرمه يوم الجمعة»، بايد قيد «يوم الجمعة» را در ناحيه جزاء در مفهوم نيز اخذ كرده و بگوييم: «إن لم يجئك زيدٌ فلا يجب إكرامه يوم الجمعة». زيرا منطوق، «وجوب اكرام در روز جمعه» است و انتفاء آن، حكم به «عدم

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 108

وجوب اكرام در روز جمعه» است. 2- اگر شرط در قضيّه شرطيّه، مركّب از دو جزء باشد، مثل اين كه مولا بگويد:

«إن جاءك زيد و سلّم عليك يجب إكرامه»، در اينجا با توجه به اين كه مفهوم، عبارت از «انتفاء جزاء هنگام انتفاء شرط است» ما ملاحظه مى كنيم انتفاء شرط داراى دو مصداق است: انتفاء هر دو جزء مركب و انتفاء يكى از اجزاء آن، زيرا «مركّب، همان طور

كه به انتفاء همه اجزائش منتفى مى شود، به انتفاء يكى از اجزائش هم منتفى مى شود.

در نتيجه مفهوم قضيّه «إن جاءك زيد و سلّم عليك يجب إكرامه» عبارت از قضيّه «إن لم يجئك زيدٌ أو لم يسلّم عليك فلا يجب إكرامه» است. در منطوق چون جانب اثبات در كار بود- و جانب اثبات، جانب انضمام است- با «و» تعبير مى كرديم ولى در مفهوم چون جانب نفى در كار است، با «أو» تعبير مى كنيم. همان طور كه اگر در قضيه منطوقيه با «أو» تعبير مى كرد، در قضيّه مفهوميه بايد با «و» تعبير كنيم. مثلًا اگر مولا بگويد: «إن جاءك زيد أو كتب لك كتاباً فأكرمه»، در اينجا مولا احد الأمرين را به صورت مانعة الخلوّ به عنوان شرط براى وجوب اكرام قرار داده است. مفهوم اين قضيّه اين است: «إن لم يجئك زيد و لم يكتب لك كتاباً فلا يجب إكرامه». در نتيجه لازمه انتفاء اين است كه اگر قضيه منطوقيه با «و» و به صورت مجموعى مطرح باشد، قضيه مفهوميه با «او» تعبير مى شود و اگر قضيه منطوقيه با «أو» تعبير شد- كه معناى آن كفايت احد الشرطين براى ترتب جزاست- قضيه مفهوميه با «و» تعبير مى شود. يعنى انتفاء شرط در صورتى مى شود كه هيچ يك از دو شرط تحقق پيدا نكند. همان طور كه مخالفت واجب تخييرى به اين است كه هيچ يك از اطراف آن تحقق پيدا نكند. 3- اگر جزاء در يك قضيه شرطيه، به صورت عام مجموعى بود، مفهوم آن عبارت از انتفاء حكم مربوط به مجموع، هنگام انتفاء شرط است. توضيح: عام مجموعى، مانند مركّب است. مثل اين كه مولا بگويد: «أكرم العلماء» و اكرام

مجموع علماء به عنوان يك مطلوب براى مولا باشد، به گونه اى كه اگر ما، ده

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 109

عالم داشته باشيم، تنها در صورتى با دستور مولا موافقت كرده ايم كه همه آن ده نفر را اكرام كنيم و اگر حتى نه نفر را اكرام كرده و يك نفر را اكرام نكنيم، با دستور مولا موافقت نكرده ايم. همان طور كه اگر نماز را مركّب از ده جزء بدانيم، چنانچه نه جزء آن را اتيان كرده و يك جزء ديگر را انجام ندهيم، نمازى نخوانده ايم 88]. حال اگر مولا بگويد: «إذا تحقّق الشرط الفلاني يجب عليك إكرام العلماء» و ما از راه قرينه يا از راه ديگر متوجه شويم كه عموم «العلماء»، عموم مجموعى است، در اين صورت اكرام مجموع علماء، به صورت يك تكليف است و مكلّف به آن به عنوان يك مركّب مطرح است. مفهوم اين قضيه اين است كه «اگر اين شرط تحقّق پيدا نكند، اكرام مجموع علماء واجب نيست» و اين معنا، با وجوب اكرام بعضى از آنان منافاتى ندارد، زيرا عدم وجوب اكرام مجموع، هم مى سازد با اين كه هيچ كدام از آنان وجوب اكرام نداشته باشند و هم با اين كه بعضى از آنان وجوب اكرام داشته باشند. پس از بيان مقدّمه فوق، به سراغ اصل بحث مى رويم: بحث در اين است كه اگر جزاء در قضيه شرطيه به صورت عام استغراقى باشد، آيا مفهوم آن به چه صورت است؟ توضيح: در عام استغراقى، هريك از افراد عام داراى حكم مستقلى است و موافقت و مخالفت مستقلى دارد. مثلًا اگر مولا بگويد: «أكرم كلّ عالم» و ما، ده عالم داشته باشيم،

چنانچه يك نفر از آنان را اكرام كرده و نه نفر ديگر را اكرام نكنيم، نسبت به آن يك نفر موافقت حاصل شده و نسبت به نه نفر باقيمانده مخالفت صورت گرفته است. اكنون بحث در اين است كه اگر مثلًا مولا بگويد: «إذا تحقّق الشرط الفلاني يجب عليك إكرام كلّ عالمٍ»- به نحو عموم استغراقى- آيا مفهوم در اين قضيّه به چه صورت

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 110

است؟ آيا مفهوم آن به صورت عام استغراقى منفى خواهد بود- به اين معنا كه اكرام هيچ فردى از افراد عالم واجب نباشد- يا اين كه مفهوم آن «عدم ثبوت وجوب اكرام كلّ عالم» است؟ و ثابت نبودن وجوب اكرام كلّ عالم، مى سازد با اين كه بعضى از آنان وجوب اكرام داشته و بعضى وجوب اكرام نداشته باشند. اين مسئله در فقه داراى مصاديق زيادى است. يكى از موارد آن اين است كه آيا آب قليل، به مجرّد ملاقات با نجاست، متنجس مى شود؟ در اينجا روايتى به صورت قضيه شرطيه وارد شده كه از مصاديق بحث ما مى باشد. آن روايت اين است: «إذا كان الماء قدر كرّ لم ينجّسه شي ء». يعنى وقتى آب به اندازه كر باشد، هيچ چيز نمى تواند آن را نجس كند[89]. حال با توجه به اين كه كلمه «شى ء» نكره در سياق نفى است و نكره در سياق نفى، مفيد عموم است، منطوق اين روايت اين است كه «اگر آب به حدّ كر رسيد، هيچ يك از اعيان نجسه و اشيائى كه صلاحيت منجِّسيت دارند، نمى توانند در آن تأثير كرده و آن را نجس كنند». اكنون به سراغ مفهوم روايت مى رويم. در اينجا بين مرحوم

شيخ انصارى و مرحوم شيخ محمد تقى، صاحب كتاب هداية المسترشدين اختلاف واقع شده است: شيخ انصارى رحمه الله مى فرمايد: مفهوم روايت فوق، عبارت از جمله «إذا لم يكن الماء قدر كرٍّ ينجّسه كلّ شي ء» است. و مراد از «كلّ شي ء» عبارت از آن اشيائى است كه صلاحيت منجِّسيت دارند، كه همان اعيان نجسه مى باشند[90]. ولى مرحوم شيخ محمد تقى صاحب هداية المسترشدين مى گويد: مفهوم روايت فوق، عبارت از جمله «الماء إذا لم يبلغ قدر كرٍّ ينجّسه شي ء» است و «شي ء» در

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 111

مفهوم، از سياق نفى خارج شده و به سياق اثبات در آمده است و نكره در سياق اثبات، مفيد عموم نيست.[91] شيخ انصارى رحمه الله براى تبيين مدّعاى خود مى فرمايد: كلمه «شي ء» كه در منطوق اخذ شده، به عنوان شيئيت نيست، بلكه اين عنوانى اجمالى است كه جانشين عناوين نجسه مى باشد. يعنى شارع مى خواسته بفرمايد: «إذا كان الماء قدر كرّ لا ينجّسه الدم و لا المني و لا البول و لا الغائط و ...» ولى ملاحظه كرده كه ذكر همه اين عناوين به طول مى انجامد و انگيزه اى براى ذكر خصوص آنها وجود ندارد، لذا به جاى آنها كلمه «شي ء» را قرار داده است، بدون اين كه عنوان شيئيت، خصوصيت و موضوعيتى داشته باشد. شيخ انصارى رحمه الله مى فرمايد: حال اگر امام عليه السلام مى فرمودند: «إذا كان الماء قدر كرٍّ لا ينجّسه الدّم و لا البول و ...»، مى گفتيم: مفهوم آن عبارت از اين است كه «إذا لم يكن الماء قدر كرٍّ ينجّسه الدم و البول و ...». پس اين «شي ء» جنبه مرآتيت دارد و اگر- به طور تفصيل- همه

عناوين نجسه مطرح مى شد، در ناحيه مفهوم هم عموميت وجود داشت. و به عبارت ديگر: در ناحيه مفهوم هم همان عمومى استغراقى- كه در منطوق مطرح است- وجود دارد. ولى صاحب هداية المسترشدين رحمه الله مى گويد: منطوق، داراى عموم است و مفهوم، نقيض اين عموم خواهد بود و اگر عمومْ سالبه باشد نقيض آن، هم با سالبه كليّه مى سازد و هم با موجبه جزئيه سازگار است. تحقيق در مسئله: ممكن است گفته شود: امر، دائر بين اين دو نيست، بلكه در اينجا مطلب سوّمى نيز در كار است كه اين مطلب چه بسا با آنچه در ارتباط با اصل معناى مفهوم مطرح شد نيز منطبق باشد. در باب مفهوم قضيه شرطيه، به «الانتفاء عند الانتفاء» تعبير مى شد. حال اگر

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 112

قضيه شرطيه ما به صورت موجبه باشد، معناى «الانتفاء عند الانتفاء» روشن است. امّا آيا معناى «الانتفاء عند الانتفاء» در ارتباط با قضيه «إن جاءك زيدٌ فلا تكرمه» چيست؟

معناى «الانتفاء عند الانتفاء» در اينجا اين است كه «اگر مجى ء زيد تحقّق پيدا نكرد، حرمت اكرام او منتفى خواهد شد». پس آنچه در باب مفهوم مطرح است «انتفاى جزاء هنگام انتفاء شرط» است و بيش از اين چيزى نمى تواند مطرح باشد. ما منطق نمى خوانيم كه بخواهيم نقيض پيدا كنيم. ما در اينجا پيرامون مفهوم بحث مى كنيم و مفهوم عبارت از «الانتفاء عند الانتفاء» است، به اين معنا كه با نبودن شرط، جزاء هم منتفى مى شود. اما اين كه چه چيزى به جاى آن وجود دارد؟ اين ديگر در دايره مفهوم اخذ نشده است. بلكه بايد ديد منطوق چه دلالتى دارد؟ و ما چاره اى جز

پذيرفتن اين مطلب نداريم. در اين صورت مفهوم قضيه «إذا كان الماء قدر كرّ لم ينجّسه شي ء» اين مى شود كه اگر آب به قدر كرّ نرسيد «لا ينجّسه شي ء» منتفى مى شود، اما آيا چه چيزى جاى آن را پر مى كند؟ مفهوم، برآن دلالت ندارد و از راه دليل ديگر بايد معيّن شود. پس فرمايش هيچ يك از اين دو بزرگوار، از راه مفهوم استفاده نمى شود و براى تعيين هريك از اين دو بايد از دليل خارجى استفاده كرد.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 113

بحث دوّم: مفهوم وصف

اشاره

قبل از ورود به بحث، ذكر دو مقدّمه لازم است: مقدّمه اوّل: همان گونه كه در ادبيات مطرح است، وصف بر دو قسم است: 1- وصفى كه بر موصوف تكيه كرده است، مانند: أكرم رجلًا عالماً. 2- وصفى كه بر موصوف تكيه نكرده است، مانند: أكرم عالماً. آيا هر دو قسم وصف در نزاع داخل است؟ چه بسا گفته مى شود: «نزاع در باب مفهوم وصف، اختصاص به قسم اوّل دارد و قسم دوّم از محلّ بحث خارج است، زيرا ما مفهوم را از اين طريق استفاده مى كنيم كه مولاى عاقل حكيم متوجه و مختار، اگر در كلام خودش قيدى را اضافه كرد، اين قيد نمى تواند لغو باشد و حتماً براى افاده غرضى مطرح شده است، پس بايد داراى مفهوم باشد. و مورد اين حرف در جايى است كه در كلام ما، موصوف و صفتى وجود داشته باشد و ما روى صفت تكيه كرده بگوييم: براى اين كه كلام متكلم از لغويت خارج شود، بايد براى اين قيد، مدخليت قائل شويم به گونه اى كه با نبودن آن قيد، حكمْ منتفى شود. امّا اگر

متكلم ذكرى از موصوف به ميان نياورده و فقط «أكرم عالماً» را مطرح كند، چگونه مى توان مفهوم را ثابت كرد؟ در اينجا قيد اضافى وجود ندارد تا براى خروج از

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 114

لغويت آن ملتزم به مفهوم شويم. «أكرم عالماً» مانند اين است كه مولا از همان ابتدا بگويد: «أكرم رجلًا» و همان طور كه براى «أكرم رجلًا» نمى توان مفهوم وصف را مطرح كرد براى «أكرم عالماً» نيز نمى توان چنين مفهومى را مطرح كرد».[92] اشكال: اين حرف قابل قبول نيست، زيرا قيد اضافه اى كه قائل به مفهوم برآن تكيه مى كند، لازم نيست جنبه لفظى داشته باشد بلكه اگر متكلّم عنوانى را مطرح كند كه آن عنوان- در مقام تحليل- به يك ذات و صفت برگشت كند، كافى است. و اينجا از همين قبيل است. در اينجا متكلّم عنوان «عالم» را كه مربوط به وصف است- و وصف در مرتبه متأخّر از ذات است- در متعلّق حكم اخذ كرده است. اگر خصوصيتى براى «عالميت» نبود و «عالم» به عنوان يك انسان مطرح بود نه به عنوان انسان متصف به وصف علم، متكلّم بايد «أكرم إنساناً» مى گفت نه اين كه از عنوان ذات به عنوانى كه دلالت بر صفت مى كند و در مرتبه متأخّر از ذات است عدول كند. لذا به نظر مى رسد كه در «أكرم عالماً» هم متكلّم روى يك وصفى كه زايد بر عنوان ذات است تكيه كرده و اگر كسى در «أكرم رجلًا عالماً» قائل به ثبوت مفهوم باشد، در «أكرم عالماً» هم بايد قائل به ثبوت مفهوم باشد. به همين جهت در روايت نبوى «ليّ الواجد بالدّين يحلّ عرضه و عقوبته»[93] يعنى اگر دائن،

دين خود را از مديون طلب كند و مديون- با وجود تمكّن از پرداخت دين- در پرداخت آن تأخير كند، هتك حيثيت و مؤاخذه چنين مديونى جايز است. ملاحظه مى شود كه در اين روايت، عنوان «الواجد» ذكر شده نه «المديون الواجد». بنابراين كسى كه قائل به ثبوت مفهوم است، بايد از اين عبارت استفاده كند كه «اگر مديون، متمكن از اداء دين نيست، چنانچه دين را تأخير اندازد، مؤاخذه و هتك حيثيت او جايز نيست». همان طور كه بسيارى از علماء، در اين روايت قائل به مفهوم شده اند. مقدّمه دوّم: بين وصف و موصوف، نسبت هاى مختلفى ممكن است تحقق داشته باشد. قدر متيقن و مثال روشن از قضيه وصفيه اى كه در باب مفهومْ محلّ نزاع

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 115

قرار گرفته، جايى است كه نسبت عموم و خصوص مطلق در كار باشد، آن هم به اين كيفيت كه وصف، اخصّ مطلق از موصوف باشد، مثل «أكرم إنساناً عالماً». قائلين به ثبوت مفهوم، مى گويند: مفهوم اين قضيه اين است كه «انسان غير عالم، اكرامش واجب نيست». برخلاف منكرين ثبوت مفهوم كه چيزى جز منطوق از اين قضيه استفاده نمى كنند. هم چنين اگر بين وصف و موصوف، نسبت عموم و خصوص من وجه برقرار باشد. در باب مفهوم، محلّ نزاع واقع شده است. توضيح اين كه عموم و خصوص من وجه، داراى دو ماده افتراق و يك ماده اجتماع است مثلًا در روايت وارد شده است: «في الغنم السائمة زكاة»[94] يعنى گوسفندى كه در بيابان مى چرد و از علفهاى مباح بيابان استفاده مى كند، زكات دارد. در اينجا بين عنوان «غنم» و «سائمه» نسبت عموم و خصوص من وجه

برقرار است.

مادّه اجتماع آن- يعنى غنم سائمه- همان چيزى است كه منطوق برآن دلالت كرده و ربطى به عالم مفهوم ندارد. امّا ماده افتراق از ناحيه موصوف- يعنى غنم غير سائمه- بدون ترديد داخل در محلّ نزاع است، كه آيا زكات دارد يا نه؟ امّا ماده افتراق از ناحيه وصف- يعنى حيوانى كه غنم نباشد ولى سائمه باشد- آيا داخل در محلّ نزاع است؟ ظاهر اين است كه اين مورد داخل در محلّ نزاع نيست، زيرا در مفهوم بايد همه خصوصيات موجود در منطوق- خصوصاً عنوان موضوع- محفوظ بماند. كسى كه مى خواهد براى «إن جاءك زيد فأكرمه» مفهوم ثابت كند نمى تواند زيد را برداشته و به جاى آن «عَمرو» بگذارد. بايد هم عنوان زيد و هم عنوان مجى ء- ولى به صورت سلبى- در مفهوم وجود داشته باشد. بنابراين در قضيه وصفيه «في الغنم السائمة زكاة»

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 116

بايد عنوان «غنم بودن» در ناحيه مفهوم محفوظ بماند ولى وصف آن از بين برود.

آنجا «جاءك» تبديل به «لم يجئك» شد و اينجا «السائمة» به «غير السائمة» تبديل شود. بر خلاف بعضى از شافعيه كه گفته اند[95]: ما از «في الغنم السائمة زكاة» استفاده مى كنيم كه «ابل معلوفه، زكات ندارد». با اين كه در اينجا نه وصف وجود دارد و نه عنوان موصوف محفوظ مانده است. ولى ظاهراً ما نمى توانيم اسم اين را مفهوم بگذاريم، بله ممكن است اين مطلب از راه ديگرى استفاده شود ولى نمى توان آن را به حساب مفهوم گذاشت. امّا اگر بين وصف و موصوف نسبت تباين وجود داشته باشد، ما در همان منطوق هم با مشكل مواجه مى شويم و ديگر نوبت به

مفهوم نمى رسد. مثل اين كه بگويد:

«أكرم إنساناً غير مستوي القامة». روشن است كه انسانيت با غير مستوى القامه بودن تباين دارد و جمع بين اين دو در عالم منطوق هم صحيح نيست و نوبت به عالم مفهوم نمى رسد. امّا اگر بين وصف و موصوف، نسبت تساوى وجود داشته باشد، ظاهر اين است كه چنين چيزى از دايره نزاع در باب مفهوم خارج است، زيرا ما در باب مفهوم مى خواهيم ببينيم آيا حكم موجود در منطوق- كه براى موصوف واجد صفت است- از موصوف فاقد اين صفت، منتفى است يا نه؟ و اگر بين صفت و موصوف، نسبت تساوى وجود داشته باشد، چگونه مى توانيم جايى را فرض كنيم كه موصوفْ تحقق داشته باشد ولى صفت تحقق نداشته باشد؟ مگر اين كه آن را از دايره مفهوم وصف خارج كرده و در دايره مفهوم لقب بيندازيم و كسى قائل به ثبوت مفهوم براى لقب نيست. امّا اگر بين وصف و موصوف، نسبت عموم و خصوص مطلق وجود داشت، ولى موصوفْ اخصّ مطلق از وصف بود، يعنى وصفْ در جميع موارد تحقق داشت، خواه موصوف وجود داشته باشد يا موصوفْ وجود نداشته باشد. آيا چنين موردى مى تواند

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 117

داخل در نزاع مفهوم وصف باشد؟ طبق قاعده، نمى توانيم چنين موردى را داخل در مفهوم وصف بدانيم، زيرا مفهوم وصف مى گويد: «در جايى كه موصوف وجود دارد ولى وصفْ منتفى است، حكم هم منتفى مى شود». و فقدان وصف اعم، ملازم با فقدان موصوف است. ما جايى را نداريم كه موصوف وجود داشته باشد ولى وصفْ منتفى باشد. بلكه مواردى هست كه وصف وجود دارد ولى موصوف وجود

ندارد. در نتيجه نزاع در باب مفهوم، منحصر به دو مورد است: 1- جايى كه وصفْ اخصّ مطلق از موصوف باشد. 2- جايى كه نسبت بين وصف و موصوف، عموم و خصوص من وجه باشد و ماده افتراق را از ناحيه موصوف ملاحظه كنيم.

اقوال در مفهوم وصف

مباحثى كه در ارتباط با مفهوم شرط مطرح شده، در اينجا نيز مطرح است كه ما به طور خلاصه به آن اشاره مى كنيم: براى اثبات مفهوم شرط، دو طريق ارائه شده بود: طريق قدماء و طريق متأخرين.

متأخرين كه از راه علّيت منحصره قائل به مفهوم بودند براى اثبات علّيت منحصره، از چند راه وارد شدند: بعضى از طريق وضع، بعضى از طريق انصراف و عده اى از طريق اطلاق درصدد اثبات علّيت منحصره بودند. در ارتباط با اطلاق نيز چهار تقريب وجود داشت: يك تقريب در ارتباط با مفاد ادات شرط و دو تقريب در ارتباط با شرط در قضيه شرطيه و يك تقريب هم در ارتباط با جزاء بود. همه اين راه ها، اثباتاً و نفياً در اينجا هم وجود دارد.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 118

تنها فرقى كه بين مفهوم وصف و مفهوم شرط وجود دارد اين است كه در باب مفهوم شرط، مسأله وضع و انصراف در ارتباط با ادات شرط مطرح مى شد ولى قائل به مفهوم وصف، اگر بخواهد از راه وضع و انصراف به ميدان بيايد بايد ادعا كند كه جمله وصفيّه- غير از موصوف و صفت- براى دلالت بر علّيت منحصره وضع شده يا انصراف به علّيت منحصره دارد. و الّا اگر بخواهد از راه وصف يا موصوف وارد شود، نمى تواند چنين چيزى را مطرح كند، زيرا

هيچ كدام از آن دو بر علّيت منحصره دلالت نمى كنند[96]. آيا كسى مى تواند ادعا كند كه جمله وصفيه براى افاده عليت منحصره وضع شده يا انصراف به عليّت منحصره دارد؟ روشن است كه كسى نمى تواند چنين ادعايى داشته باشد، زيرا در اوّل باب مفهوم- قبل از اين كه به جمله شرطيه برسيم- مى گفتيم: دايره مفهوم اختصاص به جملات انشائيّه ندارد بلكه در جملات خبريّه هم جريان دارد. مثلًا گاهى انسان به رفيق خود مى گويد: «اگر منزل ما بيايى تو را اكرام خواهم كرد» اينجا جزاء جنبه اخبارى دارد. برفرض كه علّيت منحصره را هم برساند به اين معنا كه علّت منحصره اكرام، عبارت از مجى ء باشد، كه اگر مجى ء تحقق پيدا كند، به دنبال آن اكرام هم تحقق پيدا خواهد كرد. بنابراين اگر ما بخواهيم در قضيه وصفيه قائل به مفهوم شويم، نبايد آن را منحصر به جملات انشائيه بدانيم، بلكه بايد در مورد جملات خبريه- چه به صورت ماضى باشد و چه به صورت مضارع- نيز مطرح كنيم. و اگر كسى بخواهد از طريق وضع يا انصراف وارد شده و بگويد: «جمله وصفيّه، براى دلالت بر علّيت منحصره وضع شده است» و يا بگويد: جمله وصفيّه، انصراف به علّيت منحصره دارد»، جمله «جاءني رجل

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 119

عالم» را چگونه معنا خواهد كرد؟ چگونه مى تواند علّيت منحصره را در اينجا استفاده كند؟ روشن است كه كسى نمى تواند چنين چيزى را مطرح كند. و كسى هم نمى تواند بين جمله وصفيه خبريّه و جمله وصفيه انشائيه فرق گذاشته و بگويد: «رجل عالم» اگر در قضيه خبريه واقع شد، بر علّيت منحصره دلالت نمى كند ولى اگر-

حتى در كلام مولاى عرفى- موضوع براى حكمى قرار گرفت، دلالت بر علّيت منحصره مى كند. از اينجا معلوم مى شود كه مسأله مفهوم در قضيه وصفيه، خيلى سست تر از مفهوم در قضيه شرطيه است. در آنجا ممكن بود كسى ادعا كند كه ادات شرط براى دلالت بر عليّت منحصره وضع شده اند، خواه در قضيه خبريه باشند يا در قضيه انشائيه.

امّا در قضيه وصفيّه راهى براى پياده كردن چنين معنايى وجود ندارد. و ما كه در باب قضيه شرطيه، همه ادلّه قائلين به مفهوم را مورد مناقشه قرار داديم، در باب وصف، به طريق اولى مفهوم را نفى مى كنيم، زيرا اگر كسى بخواهد در باب وصف قائل به مفهوم شود، مشكل ديگرى- علاوه بر مشكلات مفهوم شرط- براى او پيدا خواهد شد.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 121

بحث سوّم: مفهوم غايت

اشاره

يكى از قضايايى كه در ارتباط با آن بحث شده و ثمرات فقهى فراوانى دارد، قضيه اى است كه- با كلمه حتّى يا إلى، كه دلالت بر غايت مى كنند- مغيّاى به غايت باشد. در اينجا دو مسئله وجود دارد: 1- آيا غايت، داخل در مغيّاست يا خارج از آن است؟ 2- آيا قضيه مشتمل بر غايت، داراى مفهوم است؟

مسأله اوّل: آيا غايت، داخل در مغيّاست يا خارج از آن است؟

قبل از ورود به بحث لازم است به چند نكته توجه شود: 1- اين مسئله، ربطى به مفهوم غايت ندارد بلكه اثر آن در توسعه و تضييق دايره مفهوم ظاهر مى شود، زيرا اگر غايت داخل در مغيّا باشد، مفهومْ تضييق پيدا كرده و در ارتباط با ما بعد از غايت خواهد بود ولى اگر غايتْ خارج از مغيّا باشد، خود غايت هم در

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 122

دايره مفهوم قرار مى گيرد و مفهومْ توسعه پيدا مى كند. بنابراين مطرح كردن بحث در اينجا به جهت مناسبت است. 2- غايت مورد بحث در اينجا، عبارت از مدخول «إلى» و «حتّى» است، مثل (كلوا و اشربوا حتّى يتبيّن لكم الخيط الأبيض من الخيط الأسود من الفجر ثمّ أتمّوا الصيام إلى اللّيل)[97] امّا غايت مورد بحث در فلسفه- كه به معناى «نهايت اجسام» است- مورد بحث اصولى نيست، به همين جهت، مبتنى كردن اين مسئله بر مسأله فلسفى «آيا جزء لا يتجزّى ممتنع است يا نه؟» ربطى به ما نحن فيه ندارد. بحث ما در اين است كه اگر براى يك حكم يا موضوع يك حكم، غايتى را به وسيله «الى» يا «حتّى» مطرح كردند و آن غايت داراى اجزاء- زمانيّه يا مكانيّه يا غير آن 98]- بود، آيا اين غايت،

داخل در مغيّا هست يا نه؟ 3- اين نزاع، عموميّت دارد و هم شامل «غايت حكم» مى شود و هم شامل «غايت موضوع». مرحوم آخوند اگرچه در متن كفايه نزاع را منحصر به «غايت موضوع» دانسته و «غايت حكم» را خارج از محلّ نزاع دانسته است ولى در حاشيه «منه» از اين حرف خود عدول كرده و مى فرمايد: «غايت حكم، اگر يك امر مستمر ذات اجزاء باشد، داخل در محلّ بحث است، مثلًا در آيه شريفه (ثمّ أتمّوا الصّيام إلى اللّيل) بحث مى شود كه آيا الليل، به جميع اجزائش، خارج از عنوان مغيّا- يعنى وجوب اتمام صيام- است يا اين كه از آيه شريفه يك چنين چيزى استفاده نمى شود؟»[99].

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 123

پس از روشن شدن نكات فوق، به سراغ اصل بحث مى رويم تا ببينيم: آيا غايت داخل در مغيّاست يا خارج از آن مى باشد؟ اين مسئله، يك مسأله عرفى است و براى پاسخ به آن بايد به استعمالات عرفى مراجعه كنيم. اگر متكلّم بگويد: «سرت من البصرة إلى الكوفة» آيا اين جمله در چه صورتى صادق است؟ آيا حتماً بايد سير را از وسط بصره شروع كرده و به وسط كوفه ختم كند؟ يا اگر از دروازه بصره شروع و به دروازه كوفه ختم كرد هم صادق است؟ ظاهر تعبيرات عرفى اين است كه مورد اخير نيز صادق است و غايتْ خارج از مغيّاست و فرقى بين غايت حكم و غايت موضوع هم وجود ندارد.

مسأله دوّم: آيا قضيّه مشتمل بر غايت، داراى مفهوم است؟
اشاره

بحث در اين است كه آيا قضيه مشتمل بر غايت، دلالت بر انتفاء حكم، هنگام حصول غايت مى كند يا نه؟

نظريه مرحوم آخوند
اشاره

مرحوم آخوند در كفايه نظريه اى را مطرح كرده كه شاگردان بلاواسطه و با واسطه ايشان نيز همين نظريه را پذيرفته اند و آن اين است كه در قضيه مشتمل بر غايت، قائل به تفصيل شده اند. ايشان فرموده اند: اگر غايت، غايتِ حكم باشد، مفهومْ ثابت است. يعنى دلالت مى كند كه وقتى غايتْ تحقّق پيدا كرد، حكمْ منتفى مى شود. ولى اگر غايت، غايتِ موضوع باشد، دليلى براى مفهوم نداريم.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 124

در روايت معروف «كلّ شي ء طاهر حتى تعلم أنّه قذر»[100] كه در ارتباط با قاعده طهارت مطرح است، هر دو احتمال جريان دارد: احتمال اوّل: كلمه «تعلم» به عنوان غايت براى حكم- يعنى «طاهر»- باشد، يعنى طهارت، مغيّا به علم به قذر بودن است. احتمال دوّم: كلمه «تعلم» به عنوان غايت براى موضوع- يعنى «كلّ شي ء»- باشد.

يعنى «كلّ شي ء غير معلوم القذارة طاهر». براساس تفصيل مرحوم آخوند و شاگردان ايشان، بنا بر احتمال اوّل، غايت داراى مفهوم است و بنا بر احتمال دوّم، مفهوم ندارد[101].

كلام مرحوم حائرى:

ايشان در توجيه كلام مرحوم آخوند مى فرمايد: مرحوم آخوند معتقد است مفاد هيئت افعل- كه دلالت بر طلب مى كند- يك معناى كلى است. همان طور كه «مِن» و «ابتداء» در كلّى بودن معنا فرقى ندارند، يعنى وضع، موضوع له و مستعمل فيه آنها كلّى است و تنها از جهت موارد استعمالشان باهم فرق دارند. هيئت هم- كه داراى معناى حرفى است- مفادش عبارت از كلّى طلب است. مرحوم حائرى مى فرمايد: ما هم همين نظريه را اختيار كرديم و بر اين اساس مى گوييم: اگر كلّى طلب، مغيّا به يك غايت شود- مثل اين كه گفته شود: «أكرم زيداً إلى الغروب»، كه در

اينجا غايت، غايت براى حكم است، يعنى «إلى الغروب» قيد براى «أكرم» مى باشد- در اينجا چاره اى جز التزام به مفهوم نيست، زيرا وقتى گفته مى شود:

«طبيعى و كلّى طلب، تا مرز اين غايت تحقّق دارد»، اگر بخواهد بعد از آن هم تحقّق داشته باشد، پس چه فايده اى- جز گمراه كردن مخاطب- براى اين غايت وجود دارد؟

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 125

پس نفس اين كه خود حكم، مغيّاى به غايت است، معنايش اين است كه حكم تا مرز غايت ثابت است و معناى ثبوت حكم تا مرز غايت، اين است كه حكم، بعد از غايتْ ثابت نيست. يعنى همان كلّى طلب كه قبل از غايت تحقق داشت، بعد از غايتْ تحقّق ندارد. بله، اگر ما در ارتباط با معناى هيئت، نظريه مشهور را پذيرفتيم و گفتيم:

«موضوع له و مستعمل فيه در مورد هيئت، جزئى و خاصّ است»، آنچه مغيّاى به اين غايت است، همان طلب جزئى مذكور در كلام خواهد بود و معنايش اين مى شود كه با تحقّق غايت، اين طلب جزئى، ديگر وجود ندارد. امّا امكان بقاى سنخ و كلّى طلب وجود دارد. امّا اگر غايت مربوط به موضوع باشد، برگشت به قيد در موضوع كرده و مانند وصف خواهد بود و مفهوم نخواهد داشت. مرحوم حائرى سپس از نظريه خود عدول كرده و در حاشيه «درر الفوائد»[102] مى فرمايد: همان طور كه اگر غايتْ، به عنوان قيد براى موضوع بود، مفهوم را نفى مى كرديم، ممكن است در جايى كه قيد براى حكم باشد نيز مفهوم را نفى كنيم. بيان مطلب: اگر مولا دو دستور ذيل را صادر كند كه در هر دو، غايت به عنوان قيد براى حكم

باشد: در دستور اوّل بگويد: «يجب من الصبح إلى الزوال الجلوس». و در دستور دوّم- كه بعد از دستور اوّل صادر مى شود- بگويد: «إن جاءك زيدٌ يجب من الزوال إلى الغروب الجلوس». ملاحظه مى شود كه مولا در دستور دوّم خود، علّت حكم را بيان كرده ولى در دستور اوّل، علّت حكم را بيان نكرده است، اگرچه در خارج مى دانيم كه مولاى عاقل حكيم مختار، بدون علّت امرى صادر نمى كند ولى لازم

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 126

نيست علّت حكم خود را در كلامش مطرح كند. مرحوم حائرى مى فرمايد: ما وقتى به وجدان خود مراجعه مى كنيم، بين اين دو دستور، معارضه اى نمى بينيم و لازمه عدم تعارض اين است كه جمله اوّل داراى مفهوم نباشد و الّا اگر داراى مفهوم بود، تعارض پيدا مى شد. اگر مفهوم جمله اوّل اين بود كه «لا يجب بعد الزوال الجلوس»، با دستور دوّم كه «يجب بعد الزوال الجلوس» را مطرح مى كند، تعارض پيدا مى كرد. هرچند يكى از طرفين تعارض، مفهوم و طرف ديگر، منطوق است ولى ما هيچ گونه معارضه اى بين اين دو دستور- حتى بين مفهوم دستور اوّل و منطوق دستور دوّم- مشاهده نمى كنيم. و نبودن تعارض، كاشف از اين است كه دستور اوّل، واجد مفهوم نيست. در نتيجه چاره اى نداريم جز اين كه مفهوم غايت را به طور كلّى انكار كنيم. خواه غايت براى موضوع باشد يا براى حكم.[103] بررسى كلام مرحوم حائرى: در اينجا چند احتمال وجود دارد كه بر اساس هركدام از آنها، هم معارضه منتفى خواهد شد و هم منافاتى با ثبوت مفهوم براى جمله مشتمل بر غايت ندارد: احتمال اوّل: در اينجا كه مولا دو دستور

در ارتباط با يك مطلب- مثل جلوس- صادر كرده، هرچند يكى را به صورت مطلق آورده و ديگرى را همراه با علّت مطرح كرده است، ولى عرف اين دو دستور را كنار هم قرار داده و مى گويد: «مولا يك وظيفه طولانى براى عبد قرار داده و آن اين است كه از صبح تا غروب جلوس داشته باشد»، در اين صورت، غايت در ارتباط با بعد از غروب ملاحظه مى شود. عرف از انضمام اين دو دستور مى فهمد كه بعد از غروب، جلوسْ وجوب ندارد. آيا اين از راهى غير از مفهوم غايت استفاده مى شود؟ ولى علّت اين كه عرفْ عدم وجوب بعد از زوال را استفاده نمى كند، وجود حكم دوّم است كه آن هم در ارتباط با همين جلوس است، هرچند معلّق بر مجى ء زيد است. البته دو حكم بودنش كاشف از اين است كه دو علّت داشته است.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 127

وجوب جلوس از صبح تا ظهر، يك علت داشته و از ظهر تا غروبْ علّت ديگرى داشته است ولى در حقيقتْ يك حكم و داراى يك غايت است و ما بايد مفهوم را در ارتباط با بعد از غروب ملاحظه كنيم. و ظاهر اين است كه در ارتباط با بعد از غروب، عرف استفاده عدم وجوب جلوس مى كند و اگر قضيّه غائيّه به طور كلّى فاقد مفهوم بود، عرفْ عدم وجوب جلوس بعد از غروب را استفاده نمى كرد. اين بهترين جوابى است كه مى شود در اينجا مطرح كرد. احتمال دوّم: غايت در دستور اوّل كه مى گويد: «اجلس من الصبح إلى الزوال»، داراى مفهوم است و مفهوم آن عبارت از «لا يجب الجلوس بعد الزوال»

است. آيا اين «لا يجب الجلوس بعد الزوال» معارض با دستور دوّم- يعنى «إن جاءك زيدٌ يجب من الزوال الى الغروب الجلوس»- مى باشد؟ مى گوييم: خير، زيرا بين مطلق و مقيّد تعارضى وجود ندارد. «لا يجب الجلوس بعد الزوال» كه مفهوم دستور اوّل است، اطلاق دارد، يعنى «سواء جاءك زيد أم لم يجئك» و منطوق دستور دوّم مى گويد: «إن جاءك زيد يجب من الزوال الى الغروب الجلوس» و بين مطلق و مقيّد منافاتى وجود ندارد. مطلق و مقيّد و عام و خاصّ از تعريف تعارض خارجند. اصلًا ما فرض مى كنيم مولا دستور اوّل را به صورت منطوقى بيان كرد و گفت: «لا يجب الجلوس بعد الزوال» و سپس گفت: «إن جاءك زيدٌ يجب الجلوس بعد الزوال»، دستور دوّم، اطلاق دستور اوّل را مقيّد مى كند و تقييد اطلاق، به معناى تعارض نيست. احتمال سوّم: عرف از دو دستور «اجلس من الصبح الى الزوال» و «إن جاءك زيد يجب من الزوال الى الغروب الجلوس» استفاده مى كند كه غايتْ مربوط به موضوع است نه مربوط به حكم. و در جايى كه غايت مربوط به موضوع باشد، خود مرحوم حائرى هم- به تبعيت از مرحوم آخوند- قائل به عدم مفهوم شدند. بنابراين تعارض وجود ندارد. بله، اگر در جايى عرفْ غايت را در ارتباط با حكم بداند، ممكن است بين مفهوم دستور اوّل و منطوق دستور دوّم تنافى پيدا شود. در نتيجه راهى كه مرحوم حائرى بيان كردند، نمى تواند سدّ راه مفهوم غايت باشد.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 128

تحقيق در ارتباط با مفهوم غايت

ما با وجود اين كه مفهوم شرط و مفهوم وصف را مورد مناقشه قرار داديم و با وجود اين كه

در باب مفاد هيئت، همان نظريه مشهور در باب وضع حروف- يعنى جزئى بودن مفاد هيئت- را قائل هستيم و انتقاء جزئى، دليل بر انتفاء كلّى نيست، و كسانى كه قائل بودند غايت حكم، داراى مفهوم است بر اساس كلّى بودن مفاد هيئت اين حرف را مى زدند، ولى در عين حال در اينجا مى خواهيم بگوييم: «غايتِ حكم، داراى مفهوم است». دليل ما بر اين مطلب، استعمالات عرفيّه است. در دستوراتى كه پدر نسبت به فرزندش و يا موالى عرفيه براى عبيدشان صادر مى كنند، اگر غايتْ به عنوان غايتِ حكم باشد، عرف مى گويد: «اين حكم هنگام حصول غايت، منتفى است» و نزد عرف فرقى بين جزئى بودن حكم و كلّى بودن آن وجود ندارد. فرقى نمى كند كه وجوبْ از هيئت افعل- كه داراى معناى حرفى و جزئى است- استفاده شود يا از «يجب» كه وجوبش از مادّه استفاده شده و كلّى است. وقتى عرف چنين چيزى را بگويد، ديگر نيازى به وضع و انصراف و اطلاق و امثال اين ها نداريم. در نتيجه ما در مقابل مرحوم حائرى قرار گرفتيم، ايشان حتّى بنا بر كلّى بودن مفاد هيئت افعل- كه در حاشيه درر الفوائد فرمودند- ثبوت مفهوم براى جمله مغيّا به غايت را انكار كردند ولى ما حتى بنا بر قول به جزئى بودن مفاد هيئت هم قائل به ثبوت مفهوم شديم.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 129

بحث چهارم: مفهوم استثناء

اشاره

در باب مفهوم استثناء، اصل مفهوم بودن مورد ترديد است و انسان احتمال مى دهد كه اين مربوط به منطوق قضيه استثنائيه باشد. به عبارت ديگر: در ادبيات مى خوانيم كه استثناى از نفى، اثبات و استثناى از اثبات، نفى

است. «جاءنى القوم الّا زيداً» مجى ء را براى زيد نفى مى كند و «ما جاءني من القوم الّا زيدٌ» مجى ء را براى زيد اثبات مى كند. در اين مطلب، ترديدى وجود ندارد.

بحث در اين است كه آيا اين مطلب دلالت بر انحصار مى كند؟ يعنى آيا «جاءنى القوم الّا زيداً» همان طور كه عدم مجى ء زيد را اثبات مى كند، مى خواهد بگويد: «عدم مجى ء، انحصار به زيد دارد؟ و آيا «ما جاءنى من القوم الّا زيدٌ» همان طور كه مجى ء را براى زيد ثابت مى كند، مى خواهد بگويد: «مجى ء منحصر به زيد است»؟ ابو حنيفه معتقد است استثناء دلالت بر انحصار نمى كند. ايشان به روايت نبوى «لا صلاة إلّا بطهور»[104] استشهاد كرده مى گويد: اگر استثناء دلالت بر انحصار كند، معنايش اين است كه با تحقّق طهور، صلاة هم تحقق پيدا مى كند، در حالى كه در

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 130

بسيارى از اوقات، با تحقّق طهور، صلاة وجود ندارد. و آن در جايى است كه شرايط ديگر وجود ندارد.[105] در پاسخ ابو حنيفه گفته مى شود: در «لا صلاة إلّا بطهور» نبايد مستثنى منه را شامل نماز فاقد اجزاء و شرايط ديگر بدانيم. عرف از اين تعبيرات اين گونه استفاده مى كند كه اين مجموعه مركّب، اگر همه اجزاء و شرايطش تحقّق داشته باشد ولى از ناحيه طهور، كمبود داشته باشد، نمازْ تحقّق پيدا نمى كند. از طرف ديگر، اگر ساير اجزاء و شرايط تحقّق داشت و طهور هم تحقق پيدا كرد، حتماً نماز تحقّق پيدا مى كند. البته در اين صورت اگر صلاة را اسم براى صحيح بدانيم، مسمّى تحقق دارد و اگر اسم براى اعم بدانيم، مأمور به تحقّق دارد. چون هم صحيحى و هم

اعمّى قبول دارند كه مأمور به عبارت از صلاة صحيحه است، اگرچه در مورد مسمّى بين آنان اختلاف وجود دارد.

بنابراين معناى روايت اين مى شود كه «صلاة صحيح- در مقام تسميه يا در مقام مأمور به بودن- نمى تواند با همه اجزاء و شرايط تحقق پيدا كند، مگر اين كه طهور همراه آن باشد». اصولًا اين گونه تعبيرات در مواردى بكار مى رود كه با قطع نظر از مستثنى مشكل ديگرى در مستثنى منه وجود نداشته باشد. در نتيجه استدلال ابو حنيفه درست نيست. بعضى ديگر عقيده دارند كه جمله مشتمل بر استثناء دلالت بر حصر مى كند و الّا جمله «لا اله الّا اللَّه» نمى توانست بر توحيد دلالت كند. در حالى كه «لا اله الّا اللَّه» به عنوان كلمه توحيد است و در صدر اسلام هركس شهادت مى داد و در شهادتش كلمه «لا اله الّا اللَّه» را مطرح مى كرد، حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله شهادت او را مى پذيرفت 106]. مرحوم آخوند مى فرمايد: اين را نمى توان دليل بر حصر دانست، زيرا ممكن است ادعا شود كه در اينجا قرائن و شواهدى همراه اين مسئله بوده كه هركس اين گونه

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 131

شهادت مى داده، مقصودش توحيد بوده است. و نمى توان اين را به عنوان معيارى كلّى در ارتباط با همه جمل استثنائيه قرار داد.[107] مرحوم آخوند در ارتباط با كلمه «لا اله الّا اللَّه» اشكالى را مطرح كرده و آن را پاسخ مى دهند كه در ذيل به بررسى آن مى پردازيم:[108] اشكال: «لا» در «لا اله الّا اللَّه» نياز به خبر دارد و خبر آن، يا «موجود» است و يا «ممكن» و امر سومى هم وجود

ندارد. درهرصورت داراى اشكال است و هيچ گونه دلالتى بر توحيد ندارد. بيان مطلب: اگر خبر را «ممكن» بگيريد، در اين صورت، در ارتباط با «اللَّه» فقط امكان را ثابت كرده ايد نه وجود را. و امكان «اللَّه» نمى تواند توحيد را ثابت كند. آنچه توحيد را ثابت مى كند، وجود «اللَّه» است. و اگر خبر را «موجود» بگيريد، در اين صورت، در ارتباط با «اللَّه» وجود را ثابت كرده ايد، امّا در ناحيه مستثنى منه گفته ايد: «شريك البارى وجود ندارد» در حالى كه وجود نداشتن شريك البارى براى اثبات توحيد كفايت نمى كند بلكه بايد امتناع شريك البارى ثابت شود. مرحوم آخوند در پاسخ اين اشكال مى فرمايد: كلمه «اله» به معناى واجب الوجود- در مقابل ممكن الوجود- است.[109] و معنايش اين است كه جز خداوند متعال، واجب الوجود ديگرى تحقق ندارد. يعنى در ارتباط با خداوند، وجوبِ وجود و در ارتباط با غير خداوند، امتناع وجود مطرح است. زيرا فقط

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 132

امكان داراى اين خصوصيت است كه هم اضافه به وجود دارد و هم اضافه به عدم، امّا وقتى از امكان بيرون آمديم، يا وجوبِ وجود مطرح است و يا استحاله وجود.[110] ما در پاسخ مرحوم آخوند مى گوييم: اين كلام شما نه با لغت موافق است، نه با تاريخ و نه با قرآن. زيرا توحيد بر چهار قسم است: توحيد در ذات، توحيد در صفات، توحيد در افعال و توحيد در عبادت. آيا اعراب جاهلى در كدام يك از اقسام توحيد داراى اشكال بودند كه پيامبر صلى الله عليه و آله به آنان فرمود: «قولوا لا اله الّا اللَّه تفلحوا»؟ روشن است كه آنها در مرحله توحيد

در ذات دچار اشكال نبودند، زيرا قرآن كريم مى فرمايد: (و لئن سألتهم من خلق السموات و الأرض ليقولنّ اللَّه)[111] يعنى اگر از اين اعراب جاهلى سؤال كنى: چه كسى آسمانها و زمين را آفريده است؟ در جواب مى گويند:

«خالق آسمانها و زمين، خداوند است». و ما هيچ نشنيده ايم كه آنها بتها را به عنوان خالق و آفريننده جهان بدانند. اين آيه شريفه هم بر توحيد در ذات دلالت دارد و هم بر توحيد در فعل. و كسى كه اين دو مرحله از توحيد را قائل باشد، توحيد در صفات را هم قائل خواهد بود. بنابراين مشكل آنها فقط مسأله توحيد در عبادت بوده است. آنها بت مى پرستيدند و وقتى از آنها سؤال مى شد: چرا بت مى پرستيد؟ مى گفتند: (ما نعبد هم الّا ليقرّبونا الى اللَّه زلفى)[112] يعنى علت اين كه ما اين بتها را عبادت مى كنيم اين است كه اين ها ما را به خدا نزديك مى كنند. بنابراين وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله در چنين جوّى مى فرمايد: «فلاح و رستگارى شما در مسأله توحيد است»، مراد همان توحيد در عبادت است.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 133

مؤيد اين مطلب اين است كه در آياتى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله ادعاى رسالت مى كردند، اگرچه افرادى با آن حضرت مخالفت مى كردند ولى ظاهراً در هيچ آيه اى نداشته باشيم كه كسى به رسول خدا صلى الله عليه و آله بگويد: «اوّل خدا را براى ما ثابت كن، بعد رسالت خودت را ثابت كن». بلكه همه انكارها و تهمت ها در ارتباط با رسالت بود. اين امر حاكى از اين است كه اعتقاد به ذات ربوبيت، مورد قبول

آنها بوده ولى در ارتباط با رسالت پيامبر صلى الله عليه و آله ترديد مى كردند و در عمل هم بت پرستى مى كردند. اين معنا مورد تأييد لغت هم مى باشد، زيرا «إله» به معناى معبود و مستحقّ عبوديت است، پس وقتى آنان از بت پرستى خود ابراز انزجار مى كردند و با كلمه «لا اله الّا اللَّه» اعتراف مى كردند كه «هيچ معبود مستحق براى عبوديت، غير از خداوند متعال وجود ندارد» مسئله بر محور همان «موجود» دور مى زند، يعنى «لا معبود موجود الّا اللَّه»، معبوديت، در دايره خداوند تبارك و تعالى منحصر است و هيچ موجود ديگرى صلاحيت معبوديت ندارد. بنابراين مرحوم آخوند خيال كرده توحيد در «لا اله الّا اللَّه»، مربوط به مقام ذات است، در حالى كه هم لغت و هم آيات و هم جريان حاكم بر عرب جاهليت اقتضاء مى كند كه «لا اله الّا اللَّه» در ارتباط با توحيد در عبادت باشد.

تحقيق در ارتباط با مفهوم استثناء

همان گونه كه در باب مفهوم شرط گفتيم، هرجا كلمه «مفهوم» مطرح مى شود، بايد صحبت از حصر و انحصار در كار باشد. در مورد جمله استثنائيه، آنچه مسلّم است اين است كه استثناء از نفى، اثبات است و استثناء از اثبات، نفى است. ولى آيا حصر هم در كار است، كه وقتى متكلم مى گويد:

«جاءني القوم إلّا زيداً» دو مطلب را بخواهد افاده كند: نيامدن زيد و انحصار نيامدن به زيد؟ و برفرض كه حصر را برساند، آيا حصر، عنوان مفهومى دارد يا خود منطوق برآن

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 134

دلالت مى كند؟ به نظر مى رسد كه در باب استثناء اگر ما قائل به حصر شويم، حصر در ارتباط با منطوق است و ربطى

به مفهوم ندارد، زيرا منطوقْ همه چيز را بيان كرده و نوبت به مفهوم نمى رسد. «جاءني القوم إلّا زيداً»، هم مى گويد: «قوم آمدند» و هم مى گويد:

«زيد نيامد» و هم مى گويد: «نيامدن منحصر به زيد بود» ديگر چيزى براى مفهوم باقى نمى ماند. در ساير موارد، قضيّه مفهوميه ما در ايجاب و سلب با قضيه منطوقيه مخالف بود. لذا ناچار بوديم آن را در دايره مفهوم داخل كنيم ولى در اينجا هرچه مى خواهيم، قضيّه منطوقيه برآن دلالت مى كند و چيزى نداريم كه در دايره مفهوم بيندازيم. بله در مورد ساير الفاظى كه دلالت بر حصر مى كنند- مثل كلمه انّما[113]- ممكن است كسى قائل به مفهوم شود، زيرا به دنبال كلمه انّما، فقط يك حكم مطرح مى شود و عدم آن حكم از دلالت انّما بر حصر استفاده مى شود. و ممكن است كسى بگويد:

«دلالت انّما بر حصر، مانند دلالت «ان» و «اذا» است كه قائل به مفهوم شرط مى گفت:

«اين ها براى دلالت بر علّيت منحصره وضع شده اند». خلاصه اين كه حصر در باب استثناء با حصر در باب ساير ادوات دالّ بر حصر، فرق دارد. هرچند اين مسئله، ثمره مهمى ندارد.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 135

مقصد چهارم: عام و خاص

اشاره

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 137

تعريف عامّ

كلام مرحوم آخوند:
اشاره

مرحوم آخوند مى فرمايد: تعاريف مختلفى براى عام مطرح شده است كه از نظر جامعيّت يا عدم مانعيّت مورد اشكال و انتقاد قرار گرفته است. سپس همان مبنايى را كه در بيشتر موارد مطرح كرده اند در اينجا نيز مطرح مى كنند. و آن مبنا اين است كه اين تعاريف، نوعاً تعريف لفظى و شرح اسم است كه در جواب سؤال به «ماى شارحه»[114] قرار مى گيرد. در مقابل تعاريف منطقى كه در جواب سؤال به «ماى حقيقيّه»- يعنى سؤال از ماهيّت و جنس و فصل يا عرض خاص- واقع مى شود.

مرحوم آخوند مى فرمايد: اين تعريفات از قبيل «الإنسان حيوان ناطق» و يا «الإنسان حيوان ضاحك» نيست بلكه صرفاً جنبه توضيح اين لغت و شرح اين اسم و افاده معناى فى الجمله اين كلمه را دارد. ايشان سپس مى فرمايد: شاهد اين مطلب اين است كه وقتى نقض بر اين تعاريف وارد مى كنند، مى گويند: «اين تعريف، جامع افراد نيست» معناى عدم جامعيّت اين است كه فلان شى ء به عنوان فرد و مصداق براى اين ماهيّت است ولى تعريف شامل آن نمى شود. و يا مى گويند: «اين تعريف، مانع اغيار نيست» معناى عدم مانعيّت اين است

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 138

كه فلان شى ء به عنوان فرد و مصداق براى اين ماهيّت نيست ولى تعريف شامل آن مى شود. داخل بودن بعضى از افراد و خارج بودن بعضى از اشياء، دليل بر اين است كه معرَّف ما داراى يك معناى ارتكازى روشنى است و اين تعريف ها را با مقياس آن مى سنجيم و مى گوييم: «اين تعريف، فلان فرد را نمى گيرد». پس معلوم مى شود كه فرديّت آن

فرد، نزد ما محرز است و محرز بودن فرديّت در صورتى است كه تعريف نزد ما روشن باشد.

در اين صورت چگونه مى تواند «معرِّف، اجلى از معرَّف باشد»، كه در منطق مطرح مى كنند؟ بنابراين تعاريف فوق تعريف حقيقى نيستند بلكه به عنوان شرح الاسم مى باشند.

و در مواردى كه ما عنوان «عام» را مطرح مى كنيم، روى خود اين عنوان تكيه نشده است. مثلًا وقتى گفته مى شود: «عام صلاحيّت دارد كه تخصيص برآن عارض شود»، خود عنوان «عام» در اينجا نقشى ندارد. آنچه دخالت دارد، مصاديق عام است يعنى مى گوييم: «أكرم كلّ عالم» مى تواند تخصيص بخورد. حال اگر «أكرم كلّ عالم» عنوان ديگرى غير از عنوان «عام» هم داشت، اين مسئله در مورد آن مطرح بود. عنوان عام، يك عنوان مشير است كه اشاره به «أكرم كلّ عالم» و ساير مصاديق دارد. حتّى در احاديث كه عنوان عام و خاص و ناسخ و منسوخ و امثال اين ها مطرح مى شود، اگرچه اين عناوين در كلام معصوم عليه السلام مطرح شده است، ولى در عين حال، اين عناوين موضوعيّتى ندارند و اشاره به همان مصاديق مى باشند.[115]

اشكالات مرحوم مشكينى بر مرحوم آخوند
اشكال اوّل:

مرحوم آخوند فرمودند: «تعاريفى كه اصوليّين براى عام مطرح كرده اند، تعريف حقيقى نيست بلكه تعريف لفظى و شرح الاسم است». مرحوم مشكينى در حاشيه بر كفايه اين مطلب مرحوم آخوند را مورد اعتراض قرار داده مى فرمايد: ما در اينجا يك ظهورى داريم كه نمى توانيم از آن رفع يد كنيم و

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 139

آن ظهور عبارت از اين است كه تعريف، ظهور در تعريف حقيقى دارد و تعريف لفظى نياز به قرينه زايد دارد. و فرمايش مرحوم آخوند نمى تواند اين ظهور از

بين ببرد بلكه اين ظهور، كلام مرحوم آخوند را از بين مى برد.[116] دفاع از مرحوم آخوند: ما هم قبول داريم كه تعريف، ظهور در تعريف حقيقى دارد ولى قرينه مهمّى كه مرحوم آخوند در اينجا ذكر كردند، در مقابل اين ظهور قيام كرده و ظهور را از ظهور خودش منصرف مى كند. مرحوم آخوند مى فرمايد: وقتى شما مى گوييد: «اين تعريف، جامع افراد نيست، چون فلان فرد را شامل نمى شود»، بايد ادّعا كنيد كه ما يقين به فرديت آن فرد داريم، يعنى يقين داريم كه عالم داراى معنايى است و اين فرد به عنوان فرد براى آن معناست ولى تعريف شامل آن نمى شود. در اين صورت، آيا كسى مى تواند در مقابل يقين شما ايستاده و بگويد: «تعريف، ظهور در تعريف حقيقى دارد و كلام مرحوم آخوند نمى تواند با آن ظهور مقابله كند»؟ ظهور تعريف در تعريف حقيقى، در جايى باقى است كه دليل بر خلاف آن نباشد و ما در اينجا دليل قطعى بر خلافش داريم. يقين داريم كه اين معنا نمى تواند معرّف ماهيّت عام باشد، چون فلان شى ء، فرد براى آن است و اين تعريف شامل آن نمى شود. و يا وقتى گفته مى شود: «اين تعريف، مانع اغيار نيست، چون فلان شى ء به عنوان فرد و مصداق براى اين نيست، در حالى كه تعريف شامل آن مى شود» بايد معناى عام براى ما روشن باشد تا بتوانيم ادّعا كنيم كه آن معنا شامل اين شى ء نمى شود ولى تعريف آن را در بر گرفته است پس تعريف مانع اغيار نيست. در اين صورت آيا كسى مى تواند در مقابل يقين ما ايستاده و بگويد:

«تعريف، ظهور در تعريف حقيقى دارد و

كلام مرحوم آخوند نمى تواند با آن ظهور مقابله كند»؟ ظهور تا وقتى حجّت است كه قرينه اى بر خلاف آن نداشته باشيم و مرحوم آخوند ادّعا مى كند كه ما قرينه قوى ترى بر خلاف اين مطلب داريم. به نظر ما، ظاهرْ همين مطلبى است كه مرحوم آخوند مطرح كرده اند.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 140

اشكال دوّم:

مرحوم آخوند فرمودند: «در مواردى كه ما عنوان «عام» يا عنوان «خاص» را مطرح مى كنيم، روى خود اين عنوان تكيه نشده است، بلكه عنوان «عام» يا عنوان «خاص» يك عنوان مشير است و به مصاديق آن اشاره دارد». به عبارت ديگر: عناوينى كه موضوع براى حكم شرعى واقع مى شوند، اگر از عناوين مستنبطه باشند- مثل عنوان صلاة در (أقيموا الصلاة)- بايد در مورد آن بحث كنيم كه آيا حقيقت صلاة چيست؟

اجزاء، شرايط و موانع آن كدامند؟ امّا اگر عنوانى در هيچ دليلى موضوع براى حكم شرعى واقع نشده است- مثل عنوان «عام» و عنوان «خاص» نه عنوان «كلّ عالم»- در اين صورت وجهى ندارد كه ما روى آن بحث كنيم كه مقصود از اين عنوان چيست؟ بنابراين، بحث در مورد عنوان «عام»، ثمره اى ندارد. بلكه عنوان «عام» اشاره به مصاديق آن دارد. حتّى در رواياتى كه عنوان عام و خاص، محكم و متشابه، ناسخ و منسوخ را مطرح مى كند، به اين معنا نيست كه روى عنوان «عام» يك اثر شرعى بار شده باشد. مرحوم مشكينى اين كلام مرحوم آخوند را نيز مورد اشكال قرار داده مى گويد: اوّلًا: لازم نيست ما هر چيزى را كه مورد بحث قرار دهيم، داراى ثمره شرعى باشد. اين اشكال مرحوم مشكينى خيلى مهم نيست. ثانياً: عام

و خاصّ، موضوع براى اثر مى باشند، اگر در جايى عام و مطلق با هم تعارض داشته باشند، يعنى عام، يك اقتضايى داشته باشد و اطلاقْ بر خلاف آن دلالت كند و اين دو با هم معارض باشند، گفته اند: «در اينجا عام مقدّم بر اطلاق است». و اين اثرى است كه بر عام مترتّب است و ممكن است در فقه كاربرد داشته باشد.[117]

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 141

دفاع از مرحوم آخوند: كلام مرحوم مشكينى داراى دو جواب است: جواب اوّل: مقصود مرحوم آخوند اين است كه عنوان «عام»، موضوع براى يك اثر شرعى واقع نشده است. عنوان عام، مثل صلاة و حج و صيام نيست كه موضوع براى اثر شرعى قرار گرفته اند. و حتى مثل محرّمات نيست كه موضوع براى نهى قرار گرفته اند. به عبارت اصطلاحى: عنوان «عام»، داراى اثر فقهى مستقيم نيست و اين اثرى كه شما در اينجا مطرح مى كنيد- يعنى «عام، مقدّم بر مطلق است»- يك اثر اصولى است. اين جواب چندان مهم نيست و ما خيلى روى آن تكيه نمى كنيم. جواب دوّم: اگر موردى باشد كه هم عام شامل آن مى شود و هم مطلق، به چه دليل «عام، مقدّم بر مطلق است»؟ مرحوم مشكينى مى گويد: علّتش اين است كه دلالت عام نسبت به اين فرد، اقوى از دلالت مطلق نسبت به اين فرد است. بله، اگر عام در كار نبود، مطلقْ حكم اين مورد را مشخص مى كرد ولى اكنون كه پاى عام در ميان است، عامْ- به جهت اقوى بودنش- مقدّم است. و هنگامى كه مسئله علّت مطرح شد، عنوان عام و مطلق، از موضوعيّت خارج مى شود. همان طور كه وقتى گفته مى شود:

«لا تأكل الرّمان لأنّه حامض» و يا گفته مى شود: «لا تشرب الخمر لأنّه مسكر»، ديگر «اكل رمّان» و «شرب خمر» موضوعيّت ندارد بلكه آنچه موضوع براى حكم است، عبارت از «مسكر» و «حامض» است. به همين جهت گفته مى شود: «علّت، معمّم و مخصّص حكم است». و اين به جهت اين است كه موضوع حكم عبارت از علت است. گويا گفته شده است: «لا تأكل الحامض» و «رمّان» به عنوان يكى از مصاديق «حامض» مطرح است. آن هم نه همه رمّانها بلكه چون بعضى از رمّانها از مصاديق حامض است، تعبير به «لا تأكل الرّمان» شده است و الّا در جاهايى كه موضوع حكم روشن است، آنچه به عنوان موضوع حكم

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 142

است، همان علّت مى باشد. پس به مرحوم مشكينى مى گوييم: وقتى گفته مى شود: «عام، مقدّم بر مطلق است، چون دلالتش قوى تر است» اين تعليل سبب مى شود كه عنوان عام و مطلق از موضوعيت كنار رفته و آنچه مدخليت در تقدّم دارد، «اقوى بودن دلالت» باشد. خواه اين اقوى بودن در لباس عام و مطلق باشد، يا در قالب عناوين ديگر. پس در حقيقت گفته مى شود: «در دو دلالت متعارض، آنچه قوى تر از ديگرى است، مقدّم است». در اين صورت، عام و مطلق هم به عنوان يكى از مصاديق اين امر مطرح است بدون اين كه عنوان عموم و عنوان اطلاق، موضوعيتى داشته باشد. از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه اشكالات مرحوم مشكينى بر مرحوم آخوند وارد نيست.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 143

خصوصيات عامّ

لفظى كه براى يك طبيعت و ماهيتى وضع شده است، در مقام دلالت بر مفادش امكان ندارد كه بر

بيش از محدوده ماهيت دلالت كند. وقتى گفته مى شود: «الإنسان وضع للحيوان الناطق»، معنايش اين است كه امكان ندارد انسان در مقام دلالت بر بيش از حيوان ناطق دلالت كند. حتى امورى كه به عنوان عرض خاص مطرح است، از مدلول لفظ انسان خارج است. لذا ماهيات هرچند در خارج با خصوصيات افرادشان اتحاد دارند و اين اتحاد به گونه اى است كه نمى توان در خارج بين ماهيت و آن خصوصيات جدائى انداخت ولى در عين حال از نظر مقام دلالت لفظى و وضعى به هيچ عنوان نمى توان ماهيت را حاكى از افراد دانست. اگر «انسان» بخواهد بر زيد دلالت كند، به چه دلالتى برآن دلالت مى كند؟ آيا به دلالت مطابقه است يا تضمّن يا التزام؟

«انسان» هيچ دلالتى بر زيد ندارد، چون مفاد و مدلول آن، چيزى جز حيوان ناطق نيست و حيوان ناطق غير از زيد است، چون در زيد سه جهت وجود دارد: ماهيت، وجود ماهيت و خصوصيات فرديّه اى كه فرديت زيد را در مقابل ساير افراد تشكيل مى دهد و او را از عَمرو و بكر جدا مى كند، مثل خصوصيت زمان، مكان، قيافه و ... اين مجموعه مركّب، عبارت از زيد است به گونه اى كه اگر بخواهيم زيد را معنا كنيم بايد

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 144

بگوييم: «حيوان ناطق متخصّص به خصوصيات زيديت». بنا بر اين انسان هيچ دلالتى بر زيد ندارد.[118] انسان از محدوده خودش تجاوز نمى كند. نه تنها خصوصيات فرديّه، خارج از دايره مدلول لفظ انسان است، بلكه اصل وجود هم خارج از دايره لفظ انسان است. به همين جهت گفته مى شود: «ماهيت انسان، گاهى موجود و گاهى معدوم است». فلاسفه مى گويند: «الماهية من

حيث هي هي ليست إلّا هي لا موجودة و لا معدومة، لا مطلوبة و لا غير مطلوبة»، يعنى وجود و عدم به عنوان حمل اوّلى، در ارتباط با ماهيت هيچ نقشى ندارد. ما وقتى ماهيت انسان را معنا مى كنيم، نه «موجود» را در معناى آن ذكر مى كنيم و نه «معدوم» را. آنچه در ماهيت انسان نقش دارد، فقط جنس و فصل آن است. با توجّه به آنچه گفته شد، زمينه نياز به الفاظ عموم و بحث پيرامون آنها مطرح مى شود. بيان مطلب: وقتى شارع مى خواهد حكمى جعل كند، گاهى نظرش روى طبيعت و ماهيت است، مثل اين كه مى گويد: (أحلّ اللّه البيع)، در صورتى كه «ال» دلالت بر عموم نكند بلكه فقط بر همان ماهيت و جنس دلالت داشته باشد. ولى گاهى نظر به افراد دارد و مى خواهد پاى افراد را در دايره حكم بياورد، مى خواهد كثرتى را كه در وجودات اين ماهيت مطرح است، در موضوع حكم دخيل بداند، مثلًا در «أكرم كلّ عالم»، كلمه «عالم» دلالت بر طبيعت و ماهيت مى كند ولى كلمه «كلّ» ناظر به افرادى است كه در خارج، براى اين ماهيت وجود دارد. واضع همان طور كه الفاظى را براى ماهيات وضع كرده است، الفاظى را نيز براى دلالت بر كثرت و افراد اين ماهيات وضع كرده است. لذا در باب دلالت بر عموم، چيزى به جز وضع واضع دخالت ندارد، يعنى همان واضع كه «انسان» را براى معنايى وضع كرده است، بايد كلمه «كلّ» را نيز براى دلالت بر كثرت

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 145

وضع كند.[119] اكنون با توجه به اين كه افراد داراى خصوصيات فرديّه اند، اين سؤال مطرح

مى شود كه آيا عام- كه بر افراد دلالت مى كند- بر خصوصيات فرديّه آنها هم دلالت مى كند؟ به عبارت روشن تر: اگر مثلًا ده عالم داشته باشيم و مولا در حكم خودش يكايك آنان را نام ببرد، در اين صورت چون همه اين افراد، مصاديق طبيعت هستند، با هر اسمى علاوه بر اين كه يك وجود از طبيعت را بيان مى كند، خصوصيات فرديّه آن را هم مطرح مى كند، زيرا «زيد» فقط «انسان موجود» نيست بلكه «انسان موجود متخصّص به خصوصيات زيديت» است. خصوصياتى كه در زيد وجود دارد و در ساير افراد انسان وجود ندارد، هرچند همه افراد انسان در ماهيت انسانيت و حتى در وجود آن ماهيت مشتركند ولى در عين حال بين اين ها تباين وجود دارد و هيچ گاه نمى توان قضيه حمليه اى به صورت «زيدٌ عَمروٌ» تشكيل داد، زيرا بين «زيد» و «عَمرو» هيچ گونه اتحاد و هوهويتى امكان ندارد، در حالى كه اساس قضيّه حمليه، اتحاد و هوهويت است. بنابراين وقتى مولا مى گويد: «أكرم زيداً»، كلمه «زيد» از مدلول خودش حكايت مى كند و مدلول آن عبارت از ماهيت موجود با خصوصيات زيديت است. و هنگامى كه به دنبال آن «عمراً» را مطرح مى كند، آن هم از ماهيت موجود با خصوصيات عَمريت حكايت مى كند، لذا اگر يكايك افراد را نام ببرد، حكايت از خصوصيات، به نحو تفصيل تحقّق پيدا كرده است. امّا اگر به جاى نام بردن يكايك افراد، بگويد: «أكرم كلّ عالمٍ» آيا عام- كه بر افراد دلالت مى كند- بر خصوصيات فرديّه آنها هم دلالت مى كند؟ در پاسخ اين سؤال مى گوييم: درست است كه «أكرم كلّ عالمٍ» بر افراد دلالت مى كند ولى اين دلالتش به نحو اجمال

است نه به نحو تفصيل. به عبارت ديگر: در اينجا نوعى حالت برزخى بين طبيعت و افراد به وجود مى آيد. اگر بگويد: «أكرم العالم»

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 146

حكم را روى طبيعت برده و هيچ نظارتى به افراد ندارد و اگر يكايك علماء را نام برده و بگويد: «أكرم زيداً و عمراً و بكراً ...»، در اينجا علاوه بر طبيعت، وجود طبيعت و خصوصيات فرديّه را هم متعرّض شده است. امّا وقتى مى گويد: «أكرم كلَّ عالمٍ»، يك حالت برزخى بين اين دو است. يعنى از يك طرف مسأله طبيعت نيست بلكه پاى افراد و مصاديق مطرح است و از طرف ديگر افراد هم به نحو تفصيل بيان نشده اند. خلاصه بحث اين شد كه: اوّلًا: الفاظ دالّ بر ماهيات، هيچ گاه از محدوده آن ماهيت تجاوز نمى كنند. ثانياً: مسأله دلالت بر عموم، مربوط به وضع واضع است، به خلاف اطلاق كه مربوط به مقدّمات حكمت است. لذا اصالة العموم يك اصل لفظى و اصالة الاطلاق، اصل غير لفظى است. ممكن است كسى تصور كند مطرح كردن بحث «مطلق و مقيّد» در ضمن مباحث الفاظ، دليل بر اين است كه در باب مطلق هم- مانند عام- مسأله وضع و لفظ در كار است. ولى واقعيت مسئله، اين نيست، به جهت قرينه مهمّى كه محقّقين از اصوليين براى ما مطرح كرده اند و آن قرينه اين است كه ما وقتى وارد بحث «عام و خاص» مى شويم، فقط بايد ثابت كنيم كه واضعْ لفظ «كلّ» و امثال آن را براى دلالت بر عموم وضع كرده است. و چيز ديگرى نياز نداريم. امّا وقتى وارد بحث «مطلق و مقيّد» مى شويم، براى تمسك

به اطلاق بايد به سراغ مقدّمات حكمت 120] برويم. همان طور

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 147

كه از كلمه «حكمت» استفاده مى شود، معناى مقدّمات حكمت اين است كه اگر مولاى حكيم بگويد: «أعتق الرقبة» و در مقام بيان بوده و قرينه اى بر تقييد رقبه به ايمان- مثلًا- اقامه نكرد و قدر متيقّنى هم در مقام تخاطب وجود نداشت، مى فهميم كه مقصود او «مطلق رقبه» است. ما اين معنا را از راه مقدّمات حكمت استفاده مى كنيم و مقدّمات حكمت يك مسأله عقلى است. عقل با چنين شرايطى حكم به اطلاق مى كند. و چيزى كه از راه عقل براى ما ثابت شود، چگونه مى توانيم آن را به واضع مربوط كنيم؟ از نظر دلالت لفظى هيچ فرقى بين (أقيموا الصلاة) ى كه در مقام بيان باشد با (أقيموا الصلاة) ى كه در مقام بيان نباشد وجود ندارد. در باب معاملات، اگر فقيهى معتقد شد كه (أحلّ اللّه البيع) در مقام بيان است و فقيه ديگرى آن را قبول نكرد، از نظر وضع و دلالت لفظى تغييرى در (أحلّ اللّه البيع) به وجود نمى آيد. بنابراين ريشه اثبات اطلاق- در مواردى كه مقدّمات حكمت وجود دارد- و عدم اثبات آن- در مواردى كه مقدّمات حكمت وجود ندارد- را در غير دلالت لفظى وضعى بايد جستجو كرد. اطلاق، مرهون مقدّمات حكمت است و مقدّمات حكمت هم مسأله اى عقلى است. ولى راه اثبات عموم، منحصر به دلالت لفظى است.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 149

راه هاى اثبات عموم

در بسيارى از كلمات مطرح شده در بحث عام و خاص ملاحظه مى شود كه گفته اند: عموم از سه طريق مى تواند ثابت شود: لفظ، عقل و اطلاق. راه اوّل

(لفظ): در جايى است كه الفاظ دالّ بر عموم- مثل كلمه «كلّ»- مطرح باشند. راه دوّم (عقل): مثل نكره در سياق نفى، مانند: «لا رجل في الدار»، كه در اينجا نه «لا» ى نافيه دلالت بر عموم مى كند و نه «رجل»، بلكه وقوع رجل در سياق نفى، عقلًا دلالت بر عموم مى كند، زيرا عقل مى گويد: «براى وجود طبيعت، يك وجود كافى است ولى براى انتفاء آن بايد جميع مصاديق و افراد آن منتفى شوند». و چون در اينجا نكره در سياق نفى واقع شده و دلالت بر انتفاء جميع افراد مى كند، به ضميمه حكم عقل، ما عموم را استفاده مى كنيم. راه سوّم (اطلاق): جايى كه پاى اطلاق در كار باشد، پاى عموم هم در ميان خواهد بود. (أحلَّ اللّه البيع) به معناى «أحلّ اللّه كلّ بيع» است. با اين تفاوت كه دلالت (أحلّ اللّه البيع) بر عموم، از راه اطلاق و مقدّمات حكمت و دلالت «أحلّ اللّه كلّ بيع» بر عموم، از طريق الفاظ عموم است.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 150

بررسى كلام فوق: به نظر ما اين كلام داراى چند اشكال است: اشكال اوّل: مسأله عموم را نبايد با اطلاق مخلوط كرد و مطلق نمى تواند به عنوان راهى براى عموم باشد. در باب مطلق، حكم روى ماهيت و طبيعت رفته است و مطلق، هيچ گونه تعرّضى- حتى اجمالى- نسبت به افراد ندارد ولى عام، ناظر به افراد است هرچند نظارتش اجمالى باشد. بله، بنا بر يكى از مبانى مطرح شده در باب اطلاق، مى توان اطلاق را يكى از راههاى اثبات عموم دانست و آن مبنا اين است كه مطلق را به معناى مرسل- يعنى شامل همه

مصاديق- بدانيم. ولى اين مبنا مورد قبول نيست، چون مستلزم اين است كه فرقى بين عام و مطلق وجود نداشته باشد، در حالى كه مطرح كردن اين دو- در كتب اصولى- به عنوان دو مقصد، دليل بر وجود فرق بين آنهاست و ما نبايد مطلق را به گونه اى معنا كنيم كه بر عام منطبق شود. اشكال دوّم: قاعده «الطبيعة توجد بوجود فردٍ ما و لا تنعدم إلّا بانعدام جميع الأفراد»- كه به عنوان قاعده اى عقلى مطرح شده- مورد قبول ما نيست بلكه به نظر ما اين حرف بر خلاف عقل است، زيرا اگر طبيعت به وجود زيد وجود پيدا مى كند، بايد با عدم زيد، هم معدوم شود. ما در مباحث اوليه نواهى به طور مفصّل پيرامون اين مطلب بحث كرديم و گفتيم:

مانعى ندارد كه يك طبيعت در آنِ واحد، هم موجود وهم معدوم باشد. الآن شش ميليارد انسان در روى كره زمين وجود دارد. آيا امكان نداشت كه به جاى اين تعداد، ده ميليارد نفر وجود داشته باشد؟ ما دليلى بر خلاف اين معنا نداريم، پس مى توانيم بگوييم:

«الآن شش ميليارد نفر وجود دارد و ده ميليارد نفر وجود ندارد». پس ماهيت انسان هم وجود دارد و هم وجود ندارد. مسأله امتناع اجتماع متضادّان و متناقضان، مربوط به وجود واحد در خارج است و الّا اگر معروض متناقضان و متضادان را ماهيت قرار دهيم اجتماع آنها مانعى ندارد. ماهيت جسم هم معروض سواد است و هم معروض بياض،

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 151

زيرا ما هم جسم اسود داريم و هم جسم ابيض. بنابراين تضاد بين بياض و سواد، مربوط به وجود خارجى است. پس چرا اين

مطلب در مورد وجود و عدم جريان پيدا نمى كند؟ چرا گفته مى شود:

«الماهية لا تنعدم إلّا بانعدام جميع الأفراد»؟ بلكه حق اين است كه «الماهية تنعدم بانعدام ما هو وجود لتلك الماهية». زيد، وجودِ ماهيت انسان است و با وجود آن، ماهيت انسان، موجود مى شود و با انعدام آن هم ماهيت انسان منعدم مى شود. ولى در عين حال اگر اين ماهيت را در ارتباط با عَمرو در نظر بگيريم، ماهيت انسان وجود دارد.

همان طور كه اگر زيد، داراى قد بلند و عَمرو داراى قد كوتاه باشد و از ما سؤال كنند: آيا ماهيت انسان، بلندقد است يا كوتاه قد؟ بايد بگوييم: هم بلندقد و هم كوتاه قد. به لحاظ زيد، بلندقد است و به لحاظ عَمرو كوتاه قد است. در حالى كه بلندى و كوتاهى دو امر متضادند و امكان اجتماع ندارند. امّا عدم امكان اجتماع آنها، در مورد وجود واحد در خارج است و در ارتباط با ماهيت، مانعى از اجتماع آنها نيست. همان طور كه در ارتباط با حمل اوّلى همه اين ها منتفى است، يعنى نه بلندى قد به عنوان جزء ماهيت انسان است و نه كوتاهى آن. پس در حقيقت ما دو قضيه داريم كه هر دو درست است: 1- قضيّه «ماهية الإنسان لا موجودة و لا معدومة»، به معناى اين كه نه وجود جزء ماهيت انسان است و نه عدم. بلكه آنچه جزء ماهيت انسان است عبارت از جنس و فصل مى باشد. 2- قضيّه «ماهية الإنسان موجودة و معدومة». امّا بايد توجه داشت كه قضيه اوّل، مربوط به عالم ذات و ذاتيات و به لحاظ حمل اوّلى ذاتى است ولى قضيه دوّم به لحاظ خارج

است. از آنچه گفته شد نتيجه مى گيريم كه قضيه «الماهية لا تنعدم إلّا بانعدام جميع الأفراد» كه به عنوان قاعده اى عقلى مطرح است و مبناى عموميت نكره در سياق نفى قرار گرفته، مورد قبول نيست. اشكال سوّم: ما قبول داريم كه مقدمات حكمت از طريق عقل مسأله اطلاق را

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 152

ثابت مى كند ولى مقدّمات حكمت نمى تواند براى ما عموم درست كند. مقدّمات حكمت، اطلاق را درست مى كند و بين عموم و اطلاق، يك مغايرت ذاتى وجود دارد و آن مغايرت اين است كه در عموم، تعرّض به افراد مطرح است ولى اطلاق از محدوده ماهيات خارج نمى شود و در آن هيچ گونه تعرضى نسبت به افراد مطرح نيست. حتى اگر ما اطلاق را در مورد يك فرد خارجى مطرح كنيم، مثل اين كه مولا بگويد: «أكرم زيداً» و ما ندانيم كه آيا قيد مجى ء، دخالتى در حكم دارد يا نه؟ و يك اطلاق احوالى درست كنيم و بگوييم: چون مولا در مقام بيان بوده و قرينه اى هم بر تقييد به مجى ء اقامه نكرده و قدر متيقّن در مقام تخاطب هم وجود ندارد، لذا ما از «أكرم زيداً» استفاده مى كنيم كه اكرام زيد واجب است خواه مجى ء او تحقّق پيدا كند يا تحقّق پيدا نكند. در اينجا با وجود اين كه مورد اطلاق عبارت از «فرد» است و ما از روى ناچارى اطلاق آن را به «سواء تحقّق أم لم يتحقّق» معنا مى كنيم ولى معناى واقعى اطلاق، چيز ديگرى است. اطلاق به اين معناست كه مولا گفته: «آنچه دارى در طبق اخلاص قرار بده و بياور» يعنى «تمام متعلّق، عبارت از همين اكرام زيد

است». ملاحظه مى شود كه در اينجا هم هيچ گونه نظارتى نسبت به حالات مطرح نيست ولى وقتى تمام متعلّق عبارت از اكرام زيد شد و مسأله ديگرى در اين متعلّق نقش نداشت، ما استفاده مى كنيم كه اگر مجى ء زيد هم تحقّق پيدا نكند، اين حكم به قوّت خودش باقى است. امّا اين بدان معنا نيست كه اطلاق ناظر به اين معنا باشد. اصولًا كلمه «سواء» را كه ما در تفسير اطلاق مطرح مى كنيم، از باب ضيق تعبير و از روى ناچارى است و إلّا كلمه سواء هم در آنجا وجود ندارد، و اگر كلمه «سواء» در معناى اطلاق وجود داشته باشد، لازم مى آيد كه اطلاق هم ناظر به افراد و مصاديق باشد، در حالى كه فرق ما هوى بين اطلاق و عموم همين است كه عموم ناظر به افراد است ولى اطلاقْ ناظر به افراد نيست. ناظر بودن- به افراد، به نحو اجمال- در ماهيت عموم و ناظر نبودن، در ماهيت اطلاق اخذ شده است و بين اين ها تباين ذاتى وجود دارد. بنا بر اين چگونه مى توان گفت: «يكى از راه هاى رسيدن به عموم، عبارت از

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 153

اطلاق است»؟ اشكال چهارم: برفرض كه از اشكالات گذشته هم صرف نظر كنيم، مى گوييم:

«بين راه دوّم و سوّم فرقى وجود ندارد، زيرا مقدّمات حكمت هم در ارتباط با عقل است، يعنى عقل بعد از اين كه ملاحظه مى كند مولا حكيم، عاقل، مختار، متوجه و در مقام بيان است و قرينه اى بر تقييد هم اقامه نكرده و قدر متيقّن در مقام تخاطب 121] هم وجود ندارد، اطلاق را نتيجه مى گيرد». نتيجه بحث: از آنچه گفته شد معلوم

گرديد اثبات عموم، فقط داراى يك راه است و آن عبارت از دلالت لفظى وضعى است.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 155

اقسام عام و مطلق

اشاره

در اينجا تقسيمى براى عام مطرح شده است و مشابه آن در مورد مطلق هم ذكر شده كه بايد مورد بررسى قرار گيرد. در باب عام گفته شده است: عام بر سه قسم است: استغراقى، مجموعى و بدلى. و در باب مطلق گفته شده است: مطلق بر دو قسم است: شمولى و بدلى. در مورد عام، اصل تقسيم مورد قبول است ولى اختلافى بين مرحوم آخوند و ديگران واقع شده كه آيا اين تقسيم در مورد عام، مربوط به رتبه موضوع و با قطع نظر از تعلّق حكم است يا به لحاظ تعلّق حكم است؟ ولى در باب مطلق در مورد اصل تقسيم هم بايد بحث كنيم كه آيا اين تقسيم درست است يا نه؟

1- بحث پيرامون تقسيمى كه براى عام مطرح شده است
اشاره

در مورد تقسيمى كه براى عام مطرح شده است، از دو جهت بايد بحث شود: 1- مقصود از عام استغراقى و عام مجموعى و عام بدلى چيست؟

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 156

2- آيا انقسام عام به اين اقسام، با توجه به تعلّق حكم به عام است يا اين كه اين انقسام مربوط به مرحله موضوع بوده و ربطى به تعلّق حكم ندارد؟

جهت اوّل: مقصود از عام استغراقى و عام مجموعى و عام بدلى چيست؟

عام استغراقى: اگر افرادى كه عام متعرّض به آنهاست، داراى استقلال بوده و هركدام داراى حكم مستقلى باشند، و بين آنها رعايت وحدت نشده باشد، اين عام را عام استغراقى مى گويند. در عام استغراقى هريك از افراد عام داراى موافقت و مخالفت مستقلى است، بنابراين چنين عامّى داراى موافقت ها و مخالفت هاى متعدّدى خواهد بود. مثل اين كه مولا بگويد: «أكرم كلّ عالم» و براى اكرام هر عالمى، حساب مستقلّى باز كرده و غرض مستقلّى دارد. در نتيجه اگر مجموع علماء ده نفر بودند و مكلّف فقط پنج نفر آنان را اكرام كرد، نسبت به اين پنج نفر موافقت تكليف مولا حاصل شده و استحقاق ثواب مطرح است ولى نسبت به علمايى كه اكرام نشده اند، با تكليف مولا مخالفت كرده و استحقاق عقاب برآن مترتب است. عام مجموعى: در جايى است كه مولا يك غرض داشته و آن غرض در صورتى حاصل مى شود كه مجموع افراد عام- من حيث المجموع- داراى يك حكم باشند، مثلًا اگر مولا بگويد: «أكرم مجموع العلماء» و ما فرض مى كنيم كه كلمه «مجموع» ظهور در ارتباط و انضمام دارد و مفيد عام مجموعى است، در اينجا اگر علماء ده نفر باشند، مجموع آنان يك حكم وجوب اكرام

دارند و نسبت به اكرام همه آنان يك اطاعت و يك عصيان مطرح است. اگر جميع اين ده نفر اكرام شوند، غرض مولا حاصل شده و عبدْ استحقاق ثواب پيدا مى كند ولى اگر اين مجموعه

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 157

اكرام نشوند- خواه هيچ كدام اكرام نشوند يا بعضى اكرام شده و بعضى اكرام نشوند- غرض مولا در خارج تحقّق پيدا نكرده و عبد، استحقاق عقوبت پيدا خواهد كرد. عام مجموعى شبيه مركّبات اعتباريّه است. مثلًا صلاة يك مركّب اعتبارى است و از اجزاء و شرايط مختلف و مقولات متباين تشكيل شده است. اگر اين مجموعه با همه اجزاء و شرايطش حاصل شود، آثارى كه بر صلاة مترتّب است، برآن مترتّب خواهد شد، امّا اگر اين مجموعه تحقّق پيدا نكند- هرچند به خاطر عدم تحقّق يك جزء آن باشد- غرض مولا حاصل نشده و آثارى كه بر صلاة مترتّب است، بر چنين عملى مترتّب نخواهد بود. خلاصه اين كه در عام استغراقى، هر فرد داراى حكم مستقلى است ولى در عام مجموعى هر فرد به عنوان جزئيت مطرح است و مجموع اجزاء، حكم واحد دارند. عام بدلى: در صورتى است كه عام، در عين اين كه داراى معناى عموم است و شمولش نسبت به همه افراد به طور مساوى است و هيچ يك از افراد بر ديگرى ترجيح ندارند، ولى عام به گونه اى باشد كه اگر يكى از افراد آن در خارج تحقق پيدا كند، در حصول غرض مولا كافى باشد. ولى آيا آن فرد كدام است؟ عام از اين جهت عموميت داشته و همه افراد را به طور مساوى شامل مى شود و ترجيحى هم در كار

نيست، مثلًا اگر مولا بگويد: «أكرم أيَّ عالمٍ شئت»، اين عبارت از يك جهت عموميت دارد و آن اين است كه «أكرم أيَّ عالمٍ» همه مصاديق عالم را شامل مى شود و هيچ فردى بر ديگرى ترجيح ندارد ولى در عين حال، غرض مولا به اكرام يكى از آنان حاصل مى شود. و فرقى بين افراد هم وجود ندارد. كلمه «أىّ» و امثال آن معمولًا دلالت بر عموم بدلى دارند.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 158

جهت دوّم: آيا اين انقسام، با توجه به تعلّق حكم به اين عموم است، يا مربوط به مرحله موضوع است؟
اشاره

مرحوم آخوند استظهار كرده است كه انقسام عام به اين اقسام با توجه به تعلّق حكم است. يعنى بايد ابتدا وجوب اكرام تحقق داشته باشد، سپس ما ببينيم آيا نحوه تعلّق حكم به افراد علماء چگونه است؟ و زمانى كه حكمى در كار نيست ما نمى توانيم عام را به عنوان استغراقى يا مجموعى يا بدلى مطرح كنيم. مرحوم آخوند سپس در حاشيه «منه» كه بر كفايه دارند، مى فرمايند: اگر كسى بر ما اشكال كرده بگويد: اين حرف شما درست نيست، زيرا هريك از اقسام سه گانه عام، لفظ خاصّى دارند و دلالت عام هم دلالت لفظى وضعى است. مثلًا كلمه «كلّ» دلالت بر عام استغراقى و كلمه «مجموع» دلالت بر عام مجموعى و كلمه «أىّ» دلالت بر عام بدلى دارد. در اين صورت چرا شما تقسيم را در ارتباط با حكم مطرح مى كنيد؟ ما (مرحوم آخوند) در پاسخ مى گوييم: «وضع الفاظ خاصّ براى اقسام عموم، منافاتى با اين مطلب ندارد كه اين اقسام به لحاظ تعلّق حكم باشند».[122] بررسى كلام مرحوم آخوند: مرحوم آخوند نتوانسته است به خوبى از عهده پاسخ اشكال فوق برآيد، چون ايشان علّتى براى عدم منافات ذكر

نكرده است. بنابراين اشكال به قوّت خود باقى است.

تحقيق در مسئله

واقعيت مسئله اين است كه ما بايد راه دوّم را اختيار كرده بگوييم: تقسيم فوق، مربوط به مرحله موضوع بوده و ربطى به تعلّق حكم ندارد، زيرا ما قبل از اين كه به

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 159

اقسام عموم برسيم، از مرحوم آخوند سؤال مى كنيم: آيا عموم، در دلالت بر مفاد خودش نياز به تعلّق حكم دارد، به گونه اى كه اگر حكمى وجود نداشته باشد، عموم هم معنا و مفهومى نداشته باشد؟ به عبارت ديگر: آيا در عالم تصوّر مفردات، بين عام و مطلق فرقى وجود دارد؟ ترديدى نيست كه مطلق- مثل انسان- دلالت بر طبيعت و ماهيت مى كند و اين دلالتش توقف بر وجود حكم ندارد. ظاهر اين است كه در باب عموم هم مسئله به همين صورت است، يعنى استفاده عموم، توقف بر وجود حكم ندارد. بلكه مسئله عام از مسأله مطلق روشن تر است، چون دلالت عام، دلالت وضعى و لفظى است و توقف بر مقدّمات حكمت ندارد. اگر كسى از ما سؤال كند: معناى «كلّ عالم» چيست؟ ما از او نمى پرسيم كه آيا «كلّ عالم» متعلّق چه حكمى قرار گرفته است؟ بلكه ما هيچ ترديدى در اصل افاده عموم نداريم. همان طور كه در اصل معناى عام، هيچ توقفى بر تعلّق حكم وجود ندارد، در ارتباط با اقسام عام هم همين طور است. «كلّ عالمٍ» همان طور كه ظهور در اصل عموم دارد، در استغراقى بودن آن نيز ظهور دارد. البته هر لفظى كه ظهور در يك معنايى دارد، ممكن است با وجود قرينه اى بر خلاف، خلافِ معناى ظاهر استفاده شود، همان طور كه ما اسد را

با وجود قرينه در رجل شجاع استعمال مى كنيم، در حالى كه اسد وقتى بدون قرينه باشد، ظاهر در حيوان مفترس است. بنابراين، ظهور «كلّ عالم» در عام استغراقى و ظهور «مجموع العلماء» در عام مجموعى و ظهور «أيّ عالم» در عام بدلى، در رتبه موضوع و قبل از تعلّق حكم است.

و نحوه تعلّق حكم هم بستگى به اراده مولا دارد. اگر مولا بخواهد حكم خود را به نحو عام استغراقى بار كند، از «كلّ عالم» استفاده مى كند و اگر بخواهد به نحو عام مجموعى بار كند، از «از مجموع العلماء» استفاده مى كند و اگر بخواهد به نحو عام بدلى متوجه كند، از «أيّ عالم» استفاده مى كند. يكى از مؤيّد اتى كه براى اين مطلب وجود دارد اين است كه ظاهر مرحوم آخوند از كلمه «حكم» عبارت از احكام انشائيه است، يعنى احكامى كه به وسيله هيئت «افعل» و

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 160

هيئت «لا تفعل» انشاء مى شوند، خواه در شريعت باشد يا در موالى عرفيه و قوانين. در حالى كه ما ملاحظه مى كنيم گاهى اين تعبيرات در مقام اخبار بكار مى رود، مثلًا در آيه شريفه (قال إنّي اريد أن أُنكِحَكَ إحدى ابنتيّ هاتينِ على أن تأجرني ثماني حجج فإن أتممتَ عشراً فمن عندك)[123] قرآن كريم از قول حضرت شعيب عليه السلام نقل مى كند كه ايشان به حضرت موسى عليه السلام فرمودند: «من مى خواهم يكى از اين دو دختر خودم را به تو تزويج كنم، در مقابل اين كه هشت سال به عنوان اجير من باشى و اگر دو سال هم به آن اضافه كنى و آن را به ده سال برسانى، از پيش خود توست.

يعنى تفضّلى است كه انجام دادى ولى آنچه ضرورت دارد، عبارت از هشت سال است». موسى عليه السلام اظهار داشت: (أيَّما الأجلين قضيتُ فلا عدوان علىّ)، يعنى: هركدام از اين دو مدّت را كه به پايان برسانم، ظلمى نسبت به من تحقّق پيدا نكرده است. در اينجا ملاحظه مى شود كه كلمه «أيّ»- در «أيّما»- كه دلالت بر عموم بدلى مى كند، در جمله خبريّه بكار برده شده است و اين كاشف از اين است كه دلالت «أيّ» بر بدليت، هيچ توقفى بر تعلّق حكم- آن هم به معنايى كه از ظاهر كلام مرحوم آخوند استفاده مى شود- ندارد. در نتيجه هم اصل عموم و هم اقسام آن، در رتبه موضوع و مقدّم بر حكم مى باشند. و هريك از اقسام عموم، داراى الفاظ خاصّى هستند. البته منافاتى ندارد كه بعضى از الفاظ در مورد ديگرى- به صورت مجاز- استعمال شوند و نيز منافاتى ندارد كه بعضى از الفاظ به صورت مشترك وضع شده باشند، زيرا ما كه دلالت وضعيّه را ادعا مى كنيم، نمى خواهيم اشتراك يا مجاز را نفى كنيم، مشترك لفظى و مشترك معنوى هم حقيقت مى باشند. حقيقت و مجاز هم صحت استعمال دارد.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 161

2- بحث پيرامون تقسيمى كه براى مطلق مطرح شده است

از تعبيرات بعضى- چون مرحوم آخوند[124]- استفاده مى شود كه اطلاق بر دو نوع است: شمولى و بدلى. اطلاق شمولى اطلاقى است كه همه مصاديق را شامل مى شود، مثلًا در آيه شريفه (أحلّ اللّه البيع) وقتى از طريق مقدّمات حكمت، اطلاق ثابت شود، معناى آيه اين مى شود كه خداوند همه مصاديق و افراد بيع را نافذ قرار داده است. مثالى كه براى اطلاق بدلى مطرح مى شود، «أعتق رقبةً» است،

كه در اينجا «رقبه» اطلاق دارد ولى اطلاق آن به صورت بدلى است، يعنى آنچه بر عبد لازم است اين است كه يك رقبه آزاد كند، خواه آن رقبه، مؤمن باشد يا كافر، سياه باشد يا سفيد، ... بحثى كه ما در اينجا داريم اين است كه آيا اين تقسيم صحيح است يا نه؟ ممكن است كسى در اينجا بگويد: اين مطلب روشن است كه بين اطلاق در (أحلّ اللّه البيع) و اطلاق در «أعتق رقبة» فرق وجود دارد، اطلاق در (أحلّ اللّه البيع) اقتضاء مى كند كه همه مصاديق و افراد بيع محكوم به حلّيت وضعى و نفوذ باشند ولى در «أعتق رقبة» اگر يك رقبه آزاد شود، در موافقت امر مولا كفايت مى كند. ولى ما مى خواهيم بگوييم: شموليت و بدليت، هيچ ربطى به اطلاق ندارد و اطلاق بر دو قسم نمى باشد. براى روشن شدن اين مطلب، لازم است به مقدّمه ذيل توجه شود: اطلاق، يك مدلول لفظى براى كلام نيست. بلكه اطلاق در ارتباط با مقدّمات حكمت است. مقدّمات حكمت، جريانى است كه سير آن به وسيله عقل تحقّق پيدا

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 162

مى كند، به همين جهت، اين مقدّمات را، مقدّمات حكمت ناميده اند، يعنى اين مسائل در ارتباط با مولاى حكيم جريان پيدا مى كند، در حالى كه در باب دلالات لفظيّه، ما هيچ جا عنوان حكمت و مولاى حكيم را مطرح نمى كنيم. ما وقتى در مورد مفاد هيئت «افعل» يا مفاد هيئت «لا تفعل» بحث مى كنيم، موضوع بحثمان مقيّد به اين نيست كه يك هيئت «افعل» يا هيئت «لا تفعل» از مولاى حكيم صادر شده باشد. مباحث مربوط به دلالت هاى لفظى در ارتباط با عالم

وضع و جهان وضع است و حكيم بودن يا غير حكيم بودن مولا فرقى در اين جريان ايجاد نمى كند. درحالى كه در باب اطلاق، ما از راه مقدمات حكمت مى خواهيم به اطلاق برسيم. همين امر شاهد بر اين است كه اين مسئله ربطى به دلالت لفظى ندارد، بلكه اگر مقدمات حكمت وجود داشته باشد، عقلْ حكم به ثبوت اطلاق مى كند و معناى اطلاق به اين برمى گردد كه آنچه را مولا متعلّق حكم خود قرار داده، تماميت دارد، يعنى تمام آنچه در متعلّق حكم دخالت دارد، همان چيزى است كه در كلام مولا مطرح شده است و چيزى اضافى و خارج از آنچه در كلام مولا ذكر شده در متعلّق حكم دخالت ندارد. و اين معناى اطلاق، بين (أحلّ اللّه البيع) و «أعتق رقبة» فرقى نمى كند. همان مقدّمات حكمت و مسيرى كه در (أحلّ اللّه البيع) پيموده مى شود، در «أعتق رقبة» نيز پيموده مى شود. دو قسم در جايى مطرح مى شود كه هر قسم داراى ويژگيهاى مخصوص به خود باشد. در حالى كه آنچه در ارتباط با ماهيت اطلاق و جريان مقدّمات حكمت و نتيجه گيرى اطلاق است، در (أحلّ اللّه البيع) و «أعتق رقبة» به طور مساوى و يكنواخت مطرح مى شود، بدون اين كه فرقى بين اين ها وجود داشته باشد. ممكن است كسى بگويد: پس چرا در «أعتق رقبة»، به وجود يك مصداق و اتيان يك فرد اكتفا مى شود؟ در پاسخ مى گوييم: اكتفاء به يك فرد، در مقام موافقت امر مولا، ارتباطى به مسأله اطلاق ندارد، بلكه مربوط به مسأله ديگرى است و آن مسئله اين است كه مولا از شما طبيعت عتق رقبه را خواسته و

طبيعتْ به وجود يك فرد تحقّق پيدا مى كند. زيد،

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 163

تمامِ انسان است. اگر طبيعتى داراى ده فرد باشد، معنايش اين نيست كه هر فردى به عنوان جزء آن طبيعت است بلكه هر فردى به عنوان جزئى از كلّى آن طبيعت است و بين جزء طبيعت انسان و جزئى از كلّى انسان كاملًا فرق وجود دارد. بنابراين در «أعتق رقبة»، مولا طبيعت رقبه را از مكلّف خواسته و وقتى مكلّف يك فرد از اين طبيعت را- با هر خصوصيّتى كه دارد- آزاد كند، دستور مولا را اطاعت كرده است، زيرا عقل مى گويد: «الطبيعة توجد بوجود فردٍ ما».[125] بنابراين در «أعتق رقبة» دو حكم عقلى وجود دارد: 1- مقدّمات حكمت، كه نتيجه مى دهد رقبه، تمام الموضوع است و غير از عنوان رقبة، قيد ديگرى- مثل ايمان- در موضوع دخالت ندارد. 2- اگر طبيعتى مأمور به واقع شود و بخواهيم آن امر را اطاعت كنيم، بايد يك مصداق از مصاديق طبيعت را ايجاد كنيم. به عبارت ديگر: ايجاد يك مصداق از مصاديق طبيعت، در تحقّق طبيعت كفايت مى كند. امّا مسأله بدليّت، ربطى به اطلاق ندارد، بلكه در ارتباط با قاعده عقلى «الطبيعة توجد بوجود فردٍ ما» مى باشد. ذكر اين نكته لازم است كه قاعده عقلى «الطبيعة توجد بوجود فردٍ ما» در ارتباط با تكاليفى مطرح مى شود كه دليلى بر تعدّد در آنها نداشته باشيم. مثل (أقم الصلاة لدلوك الشمس ...)، كه يك نماز ظهر كفايت مى كند و تكثّر و تعدّد لازم نيست. اشكال: اگر مولا در مقام تعبير بگويد: «جئني برجلٍ أيّ رجلٍ شئت»، بدون ترديد، اين تعبير صحيح است و معناى آن اين

است كه هر رجلى- خواه عالم باشد يا جاهل، صغير باشد يا كبير، ...- كفايت مى كند. در اين صورت:

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 164

اوّلًا: كلمه «أيّ رجلٍ» جنبه تأكيد براى «رجل» قبلى دارد، زيرا اگر «أي رجلٍ» هم در كار نبود، از «جئني برجلٍ» استفاده مى كرديم كه هر رجلى را به محضر مولا بياورد، كفايت مى كند. ثانياً: كلمه «أيّ» يكى از الفاظ دالّ بر عموم بدلى است. نتيجه مى شود كه «رجل» در «جئني برجلٍ» بايد اطلاق بدلى داشته باشد، زيرا در غير اين صورت عموم بدلى «أى رجلٍ» نمى تواند آن را تأكيد كند. پس اگر ما بگوييم:

«بدليت، ربطى به اطلاق ندارد» بايد يكى از اين دو مطلب فوق را انكار كنيم. يا جنبه تأكيد بودن را منكر شويم و يا دلالت «أيّ رجل» بر عموم بدلى را انكار كنيم. و چون هيچ كدام از اين دو را نمى توانيم انكار كنيم، پس بايد وجود اطلاق بدلى را بپذيريم. اين اشكال بسيار مهم است. پاسخ: در اينجا بين مسأله تأكيد و اين كه «اگر اىّ رجل را هم نمى گفت، ما نيازى به آن نداشتيم» مغالطه اى پيش آمده است، زيرا اين ها دو عنوانند. مسأله تأكيد، به اين برمى گردد كه همان مطلبى را كه كلام قبل از تأكيد افاده مى كرد، براى مرتبه دوّم به زبان ديگرى مطرح شود، در حالى كه مفاد «جئني برجلٍ» عبارت از اطلاق بود.

معناى اطلاق اين است كه تمام الموضوع براى امر مولا، عبارت از احضار رجل است بدون اين كه قيدى در آن دخالت داشته باشد. حال اگر اين معنا بخواهد تأكيد شود، بايد همين معنا دوباره ذكر شود، مثل اين كه مولا پس از

گفتن «جئني برجلٍ» بگويد: «تمام الموضوع براى امر من، عبارت از احضار رجل است و هيچ قيدى در آن دخالت ندارد».

در حالى كه كلمه «أىّ رجلٍ» دلالت بر اين معنا نمى كند. «أىّ رجلٍ» بيان كننده قاعده عقليّه «الطبيعة توجد بوجود فردٍ ما» است و اين قاعده در مفاد «جئني برجل» وجود ندارد. بله، اگر «أىّ رجل» را ذكر نمى كرد، همان قاعده عقليّه ما را به آن معنا راهنمايى مى كرد. البته آن قاعده عقليّه نيازى به بيان ندارد ولى گاهى ممكن است مولا احساس كند كه مكلّف توجّهى به آن قاعده ندارد، به همين جهت تذكّر آن را لازم مى بيند.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 165

اشكال در مورد اطلاق شمولى: در مورد اطلاق شمولى اين سؤال مطرح است كه آيا منشأ اين شمول چيست؟ به عبارت ديگر در مورد اطلاق شمولى كه مسأله شمول مطرح شده و گفته مى شود: (أحلّ اللّه البيع) با «أحل اللّه كلّ بيع» يك معنا دارد و در «أحلّ اللّه كلّ بيع» شمول و عموم استغراقى مطرح است و در (أحلّ اللّه البيع) هم شمول نسبت به افراد- هرچند به صورت اجمالى- مطرح است، آيا منشأ اين شمول چيست؟ در «أكرم كلّ عالمٍ» آنچه ما را به سوى افراد- هرچند به صورت اجمالى- هدايت مى كند، اين است كه كلمه «كلّ» براى دلالت بر جميع افراد و كلمه «عالم» هم براى دلالت بر طبيعت وضع شده است ولى در (أحلّ اللّه البيع) كه «بيع» دلالت بر طبيعت بيع مى كند و «ال» آن هم «ال» جنس است، آيا اين شمول از كجا استفاده مى شود؟ روشن است كه ما لفظى در اينجا نداريم كه بتوانيم شمول را از آن استفاده

كنيم، لذا ما معتقديم همان طورى كه بدليّت، هيچ ربطى به اطلاق ندارد، شموليت هم هيچ ارتباطى به اطلاق ندارد و گويا بين اطلاق و شمول، نوعى تضادّ تحقّق دارد، چون اطلاقْ در صدد دلالت بر افراد است. ممكن است كسى بگويد: طبيعت، اگر بخواهد تحقّق پيدا كند، بايد در ضمن افراد و خصوصيات فرديّه تحقّق پيدا كند و در حقيقت، طبيعتْ متّحد با افرادش مى باشد، همان طور كه در منطق خوانده ايم «الحقّ أنّ وجود الطبيعي عين وجود أفراده». در پاسخ مى گوييم: اين حرف ها مورد قبول است، امّا از نظر وضع و دلالت، كلمه «بيع» براى طبيعت و ماهيت وضع شده است و اگر بخواهيم ذرّه اى از خصوصيّات فرديّه را برآن اضافه كنيم، خارج از معناى «بيع» خواهد بود. حتّى قبل از خصوصيات فرديّه، اگر بخواهيم پاى وجود را به ميان بياوريم، خارج از مدلول لفظ «بيع» است.

همان طور كه كلمه «انسان» براى «ماهيت حيوان ناطق» وضع شده است، نه براى «حيوان ناطق موجود». به همين دليل مى گوييم: «ماهيت انسان، گاهى موجود و گاهى معدوم است و مسأله وجود و عدم در ارتباط با ماهيات ممكنه، نسبتى مساوى دارد و

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 166

هيچ كدام رجحان ندارد». بنابراين انسان و ساير اسماء اجناس براى ماهيت وضع شده اند و اگر ماهيت انسان بخواهد وجود پيدا كند، در ضمن افراد وجود پيدا مى كند و اتحادش با افراد به گونه اى است كه ما نمى توانيم ماهيت را از خصوصيات فرديّه جدا كنيم بلكه مجموعه آنها به عنوان مصداق براى انسان است و حمل انسان بر «زيد» حمل شايع صناعى است كه ملاكش اتحاد در وجود خارجى است. ولى مسئله اين است كه اتحاد

در وجود خارجى، يك مطلب و مفاد لفظ بودن، مطلب ديگر است. كلمه «انسان» هيچ گاه دلالت بر «زيد» نمى كند و استعمال «انسان» در «زيد» استعمال غير حقيقى است، بله، اگر «زيد» را بخواهيم در «انسان» استعمال كنيم بايد بگوييم: «زيد، به دلالت تضمّنى، دلالت بر انسان مى كند» ولى در عكس آن هيچ دلالتى وجود ندارد. پس در (أحلّ اللّه البيع) كه ما ملاحظه مى كنيم «بيع» براى نفس طبيعت وضع شده و «ال» آن هم «ال» جنس است، وجهى براى مطرح كردن شمول وجود ندارد.

شمول در ارتباط با مصاديق و افراد است و در اينجا چيزى كه برآن دلالت كند نداريم. در نتيجه شموليت و بدليت هيچ ربطى به اطلاق ندارد. در اينجا ممكن است كسى بگويد: اگر مولا بگويد: «الصلاة واجبة» شما در مقام امتثال مى گوييد: «يك فرد كفايت مى كند». ولى اگر بگويد: «الصلاة معراج المؤمن»، پاى فرد مطرح نيست و حكم روى طبيعت رفته است و در يكايك وجودات طبيعت، عنوان معراجيّت مطرح مى شود، اين فرق از كجا آمده است؟ در حالى كه موضوع در هر دو، همان «الصلاة» است و شما هم مى گوييد: «معناى اطلاق در موارد فرق نمى كند و ما چيزى به عنوان اطلاق شمولى و اطلاق بدلى نداريم». و يا در «أعتق الرقبة» و (أحلّ اللّه البيع)، ما مى بينيم كه در هر دو، حكم وجود دارد- هرچند در يكى تكليفى و در ديگرى وضعى است- ولى در مورد (أحلّ اللّه البيع) به اطلاقش تمسك مى شود و هر بيعى كه در صحّت و فسادش ترديد داشته باشيم- مثل معاطات- محكوم به صحّت مى گردد، ولى در «أعتق الرقبة»، مى گوييد:

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 167

«عتق

يك فرد از رقبه كفايت مى كند». آيا منشأ اين فرق چيست؟ در پاسخ اين سؤال مى گوييم: در مواردى كه حكم تكليفى وجود دارد، چون غرض مولا در حكم تكليفى عبارت از وجود طبيعت و ماهيت است، و قاعده عقليّه مى گويد: «الطبيعة توجد بوجود فردٍ ما» استفاده مى كنيم كه يك فرد از طبيعت كافى است. در غير مقام حكم هم گاهى قرينه اقتضاى وجود واحد را دارد، مثل اين كه در مقام اخبار گفته شود: «جاءني الرّجل» و «ال» در «الرّجل» براى جنس باشد- نه براى عهد- در اينجا روشن است كه كسى كه در خارج به سراغ من آمده نمى تواند همه افراد طبيعت رجل باشد بلكه مراد در اينجا همان ماهيت و طبيعت است كه با يك فرد هم صدق مى كند. امّا در مواردى كه پاى حكم تكليفى در كار نيست و قرينه اى كه مسئله را روى وجود واحد پياده كند در كار نيست، آنجا هم موضوعْ نفس ماهيت است. موضوع در «الصلاة معراج المؤمن» نفس ماهيت صلاة است و ماهيت صلاة در ضمن هر صلاتى تحقّق پيدا مى كند، مثل «الإنسان حيوان ناطق» كه كسى نمى تواند احتمال دهد كه «يك فرد از افراد انسان، حيوان ناطق است»، بلكه هرجا طبيعت «انسان» تحقّق پيدا كند، «حيوان ناطق» به صورت حمل اوّلى ذاتى برآن حمل مى شود، خواه در ضمن زيد باشد، يا در ضمن عَمرو يا در ضمن بكر. بنابراين در هر دو مورد، حكم روى طبيعت و ماهيت رفته و اختلاف به لحاظ حكمى است كه به اين ها تعلّق گرفته است. حكم وجوبى، موافقت مى خواهد و موافقتش به اين است كه طبيعت تحقّق پيدا كند و

تحقّق طبيعت، به وجود فردٍ ما از آن مى باشد. ولى (أحلّ اللّه البيع) ديگر موافقت نمى خواهد. «أحلَّ» حكمى وضعى و به معناى اين است كه خداوند اين ماهيت را- در مقابل ربا- محكوم به صحّت و نفوذ قرار داده است. امّا آنچه نافذ است همان طبيعت بيع است و معاطات، بيع با صيغه فارسى، بيع نسيه و امثال اين ها، مصاديقى از طبيعت بيع مى باشند. پس اين اختلاف مربوط به

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 168

مطلق نيست تا كسى بيايد مطلق را بر دو قسم تقسيم كند. بلكه اختلاف در رابطه با چيزى است كه ارتباط با مطلق پيدا مى كند. آيا آن چيز حكم تكليفى است يا حكم وضعى يا خبر- مثل جاءني الرجل- و يا اين كه يك عرض است؟ در «الإنسان ضاحك» كه ضاحك عرض خاص براى انسان است، معنايش اين است كه اين عرض خاص براى اين طبيعت ثابت است و ما در مقام تفسير مى گوييم: «در ضمن هر فردى كه تحقّق پيدا كند» ولى اين تفسير، مفاد «الإنسان ضاحك» نيست. نتيجه بحث: از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه در عين اين كه تقسيم اطلاق به بدلى و شمولى، تقسيم ناتمامى است ولى ما نمى توانيم وجود فرق بين «الصلاة واجبة» و «الصلاة معراج المؤمن» را انكار كنيم و اين فرق در ارتباط با چيزى است كه به مطلق تعلّق گرفته است.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 169

آيا هر عمومى نيازمند به اطلاق است؟

مقدّمه بحث:

ترديدى نيست كه واضع كلمه «كلّ» را براى دلالت بر استيعاب افراد وضع كرده است و چون مضاف اليه افراد، عبارت از طبيعت است، پس كلمه «كلّ» براى دلالت بر استيعاب افراد طبيعت وضع

شده است. امّا آيا كدام طبيعت در اينجا مراد است؟

طبيعت مطلق يا طبيعت مقيّد؟ و در صورت شكّ چه بايد كرد؟ توضيح اينكه مولا همان طور كه مى تواند بگويد: «أكرم كلّ عالمٍ»، مى تواند بگويد:

«أكرم كلّ عالمٍ عادلٍ»، زيرا در اين صورت نه در تقييد عالم به عادل، مسامحه و تجوّزى مطرح است و نه چنين تعبيرى مستلزم تحقّق مجازيّت در كلمه «كلّ» است. مولا از ابتدا نظرش بر اكرام جميع مصاديق طبيعت عالم عادل- به نحو عام استغراقى- بوده است. كلمه «كلّ» براى دلالت بر استيعاب افراد مدخول خودش وضع شده است ولى آيا مدخول آن چيست؟ اين ديگر ربطى به «كلّ» ندارد. اگر مدخول آن، مطلق عالم باشد، «كلّ» هم دلالت بر استيعاب تمام افراد عالم مى كند، خواه عادل باشند يا فاسق.

و اگر مدخول «كلّ» عبارت از «عالم عادل» باشد، «كلّ» هم دلالت بر استيعاب تمام افراد «عالم عادل» مى كند. پس در كلمه «كلّ» جاى اين توهّم نيست كه كسى بگويد:

«اگر مدخول «كلّ»، طبيعت مقيّده بود، تصرفى در موضوع له «كلّ» به عمل آمده است».

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 170

اشكال:
اشاره

پس از بيان مقدّمه فوق، جاى اين سؤال است كه اگر مولا بگويد: «أكرم كلّ عالمٍ» و براى ما معلوم نباشد كه آيا مولا، مطلق عالم را اراده كرده يا عالم عادل را؟ آيا چه چيزى در اينجا ترديد ما را برطرف مى كند؟ مستشكل مى گويد: در اينجا ناچاريم از راه مقدّمات حكمت وارد شده و اطلاق عالم را ثابت كنيم، تا بتوانيم «أكرم كلّ عالمٍ» را بر استيعاب افراد طبيعت عالم- بدون هيچ قيد و شرطى- حمل نماييم. بنابراين كلمه «كلّ» كه

در رأس الفاظ عموم است، در دلالتش بر استيعاب، تابع مدخولش مى باشد. اگر مدخول آن وسعت داشت، دايره عام هم وسيع خواهد شد و اگر مدخول آن، داراى تضييق بود، دايره عام هم مضيّق خواهد بود. و اگر ندانيم كه آيا مولا چه چيزى از مدخول اراده كرده است؟ راهى جز مطرح كردن مقدّمات حكمت نداريم. و با وجود مقدّمات حكمت، معلوم مى شود كه مولا «مطلق عالم» را اراده كرده و در اين صورت، كلمه «كلّ»، تابع مدخول خود شده و بر استيعاب افراد مطلق عالم دلالت مى كند. در ساير چيزهايى كه بر عموم دلالت مى كنند نيز همين طور است. مثلًا اگر فرض كنيم كه نكره در سياق نفى دلالت بر عموم مى كند، «لا رجل في الدّار» به اين معنا خواهد بود كه «هيچ فردى از افراد طبيعت رجل در دار وجود ندارد». در اينجا هم بايد ببينيم چه چيزى در سياق نفى واقع شده است؟ زيرا كسى كه مى گويد: «لا رجل في الدار» مى تواند بگويد: «لا رجل عالماً في الدار»، پس اگر بگويد: «لا رجل في الدار» و ما بخواهيم نفى وجود فردى از افراد رجل را استفاده كنيم، ابتدا بايد اطلاقى براى «رجل» درست كنيم تا وقتى در سياق نفى قرار مى گيرد، اقتضاى عموم بنمايد. پس سعه و ضيق نكره در سياق نفى هم تابع چيزى است كه نفى بر سر آن آمده است. اگر نفى بر سر طبيعت رجل- به نحو اطلاق- آمده باشد، به اين معنا مى شود كه «هيچ فردى از افراد طبيعت وجود ندارد»، امّا اگر قيدى همراه آن باشد- مثل اين است كه بگويد:

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 171

«لا رجل

عالماً في الدار»- در محدوده خودش افاده عموم مى كند. ولى در صورت شك، بايد ابتدا از طريق مقدّمات حكمت، اطلاق را ثابت كرده، سپس حكم به عموميت نماييم و اگر مقدّمات حكمت، كامل نباشد، نمى توانيم عموم را اثبات كنيم. قائل سپس مى گويد: اين امر خيلى بعيد به نظر مى رسد كه با وجود استقلالى كه بحث عام دارد، براى اثبات عموم نيازمند به اثبات اطلاق باشيم. بررسى اشكال فوق: از اين اشكال، دو جواب داده شده است:

1- جواب مرحوم حائرى:

ايشان اشكال فوق را به دو صورت جواب داده اند: الف: جواب حلّى: در الفاظ عموم، هيچ گونه نيازى به جريان مقدّمات حكمت نداريم، زيرا وقتى مولا چيزى را در عنوان موضوع حكم خود قرار داد، معلوم مى شود كه مولا روى اين عنوان تكيه كرده است و به همين جهت آن را موضوع براى حكم خودش قرار داده است. مثلًا اگر مولا بگويد: «أكرم زيداً»، معلوم مى شود كه روى اكرام زيد تكيه دارد و براى آن، موضوعيت قائل است.[126] در اينجا نيز وقتى مولا مى گويد: «أكرم كلّ رجلٍ»، همان طور كه معلوم مى شود مولا روى عنوان رجوليت تكيه كرده و هيچ به ذهن نمى آيد كه «أكرم كلّ رجلٍ» شامل مرئه هم بشود، از اين كه مولا «رجل» را موضوع قرار داده- نه «رجل» مقيّد به علم» را- استفاده مى كنيم كه عنوان «عالميت» هيچ نقشى ندارد. و اين به معناى جريان مقدّمات حكمت در «رجل» نيست بلكه نفس كلمه «رجل»، همان طور كه «مرئه» را نفى مى كند، مدخليت علم را نيز نفى مى كند. ب: جواب نقضى: اگر عموم، متوقّف بر اطلاق باشد، در جايى كه مولا، مسئله را به لسان اطلاق بيان كند- مثل اين كه بگويد:

«أكرم رجلًا»- نه به لسان عموم، با

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 172

مشكل مواجه مى شويم، زيرا در اينجا سؤال مى شود كه آيا آن «رجل» ى كه شما مى خواهيد اطلاق را در آن پياده كنيد، مطلق رجل است يا رجل مقيّد به علم و يا رجل مهمل؟ و احتمال چهارمى هم وجود ندارد. اگر بگوييد: «موضوع اطلاق، رجلِ مقيّد به علم است». مى گوييم: «فرض اين است كه شما با اجراى اطلاق مى خواهيد تقييد به علم را از بين ببريد، در اين صورت نمى توانيد موضوع اطلاق را رجلِ مقيّد به علم قرار دهيد. آن طبيعت است كه با اطلاق مى توان تقييدش را نفى كرد، امّا اگر طبيعتْ مقيّد باشد، وجهى ندارد كه قيد آن را به كمك اطلاق سلب كنيم». و اگر بگويد: «موضوع اطلاق، رجلِ مهمل- يعنى «رجل» ى كه مولا در مقام بيانش نيست- مى باشد». مى گوييم: «اگر مولا در مقام بيان نيست، چگونه مى توانيد با استفاده از مقدّمات حكمت، اطلاق را ثابت كنيد؟ در حالى كه مهم ترين مقدّمه از مقدّمات حكمت، اين است كه مولا در مقام بيان باشد نه در مقام اهمال و اجمال». پس شما راهى نداريد جز اين كه موضوع اطلاق را «مطلق رجل» بدانيد، در اين صورت نتيجه اين مى شود كه در «أكرم رجلًا» بايد ابتدا- از راه مقدّمات حكمت- «مطلق رجل» را پيدا كنيد، سپس اطلاق را در مورد آن پياده كنيد. و در اين صورت، همان اشكالى كه مستشكل در ارتباط با عموم مطرح كرد، به خودش برمى گردد.

مستشكل مى گفت: «براى اثبات عموم، به اطلاق و مقدّمات حكمت نياز داريم»، ما هم به او مى گوييم: «لازمه اين حرف اين است

كه در محدوده مطلق هم بايد ابتدا طبيعت مطلقه را به دست آوريم، سپس اطلاق و مقدّمات حكمت را در مورد آن پياده كنيم».

آيا مستشكل مى تواند ملتزم به اين معنا شود كه براى استفاده اطلاق در «أكرم رجلًا»، به دو اطلاق و مقدّمات حكمت نياز است؟ روشن است كه مستشكل نمى تواند ملتزم به چنين چيزى شود بلكه همان جوابى كه ما نسبت به اشكال در مورد عام مطرح كرديم، در اينجا مطرح كرده مى گويد:

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 173

«ظاهر اين است كه وقتى متكلم «رجل» را به عنوان موضوع قرار داد، تكيه اش روى همين عنوان است، پس مقدّمات حكمت در مورد آن پياده شده و اطلاقْ استفاده مى شود». نتيجه كلام مرحوم حائرى اين شد كه دلالت «أكرم كلّ رجلٍ» بر عموم، هيچ توقّفى بر مقدّمات حكمت ندارد.[127] اين بيان مرحوم حائرى با توضيحى است كه ما نسبت به كلام ايشان مطرح كرديم. اشكال بر كلام مرحوم حائرى: ما قبول داريم كه وقتى مولا عنوانى را موضوع حكم خود قرار مى دهد، ملازم با اين است كه روى آن عنوان تكيه كرده باشد، به همين جهت در «أكرم كلَّ رجلٍ» خروج مرئه را استفاده مى كرديم، امّا نسبت به مسأله عالم- كه به عنوان قيد براى رجل مطرح است- دو مطلب وجود دارد: 1- كلمه «كلّ» از ابتدا اعلام مى كند كه «من تابع سعه و ضيق مدخول هستم، اگر مدخول، عبارت از «رجل» باشد، دلالت بر استيعاب افراد طبيعت «رجل» دارم و اگر مدخول، عبارت از «رجل عالم» باشد، دلالت بر استيعاب افراد طبيعت «رجل عالم» مى كنم». به عبارت ديگر: كلمه «كلّ» مى گويد: «من براى استيعاب افراد مدخول وضع شده ام،

و تعيين مدخول از عهده من خارج است، بايد آن را از راه ديگر بدست آوريد». 2- در اينجا موضوع براى ما معلوم نيست، زيرا ما نمى دانيم كه آيا «كلّ رجلٍ» به عنوان موضوع براى حكم است يا «كلّ رجلٍ عالمٍ»؟ و ما تنها از راه مقدّمات حكمت مى توانيم بفهميم كه قيد عالميت در موضوع دخالت ندارد. به بيان ديگر: عنوان عالميت، قابل مقايسه با عنوان «مرئه» نيست، زيرا ما از نفس كلمه «رجل» كه مولا در موضوع حكمش اخذ كرده، خروج «مرئه» را استفاده

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 174

مى كنيم، امّا اين كه «عالميت نقشى در موضوع ندارد» تنها از راه مقدّمات حكمت مى تواند ثابت شود. خلاصه اشكالى كه ما بر مرحوم حائرى وارد كرديم اين است كه مى گوييم: ما كبراى مسأله شما را قبول داريم كه «اگر مولا چيزى را به عنوان موضوع براى حكم قرار داد، براى آن چيز اصالت قائل است»، امّا در «أكرم كلَّ رجلٍ»، صغراى قضيه برايمان روشن نيست. يعنى نمى دانيم كه آيا مولا چه چيزى را به عنوان موضوع براى حكم خود قرار داده است؟ آيا «كلّ رجلٍ» به عنوان موضوع است يا «كلّ رجلٍ عالمٍ»؟

هر دو احتمال وجود دارد و براى اثبات احتمال اول، راهى جز مقدّمات حكمت و اطلاق وجود ندارد و اگر مقدّمات حكمت جريان نداشته باشد، نمى توانيم عدم مدخليت قيد علم را احراز كنيم. در نتيجه كلام مرحوم حائرى نمى تواند اشكال «احتياج عموم به اطلاق» را برطرف كند. و اشكال هم خيلى مهم است كه نمى توان به سادگى از كنار آن گذشت.

2- جواب امام خمينى رحمه الله:

امام خمينى رحمه الله در پاسخ اشكال «احتياج عموم به اطلاق» مى فرمايد:

مجراى عموم با اطلاق فرق دارد و اين دو در يكجا جمع نمى شوند. توضيح: در مسأله اطلاق كه متكلم مى گويد: «أعتق الرقبة» و مخاطب، مردّد مى شود كه آيا مولا «مطلق رقبه» را اراده كرده يا «رقبه مؤمنه» را؟ در اينجا آنچه قبل از اطلاق و تقييد مطرح است و موضوع براى اطلاق و تقييد را درست مى كند، احراز اين معناست كه حكم به طبيعت و ماهيت تعلّق گرفته است و طبيعت، هيچ نظارتى به افراد و مصاديق ندارد.[128] و در اينجا ما اصلًا حق نداريم پاى خود را از دايره طبيعت

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 175

بيرون گذاريم، چون چيزى كه اشعار به افراد داشته باشد، نداريم. ما در بحث «تعلّق اوامر و نواهى به طبايع» اين معنا را ثابت كرديم كه عالَم تعلّق امر، غير از عالَم امتثال و موافقت است. عالَم تعلّق امر، همان عالَم طبيعت و ماهيت است، امّا عالَم موافقت و امتثال، عبارت از عالَم وجود است، تا وقتى كه «صلاة» وجود خارجى پيدا نكند، موافقتى با (أقيموا الصلاة) حاصل نشده است. در نتيجه در «أعتق الرقبة»، مجراى اطلاق عبارت از نفس طبيعت است و قبل از اطلاق و تقييد، اصل اين معنا كه «طبيعت، متعلّق حكم است» براى ما محرز است. ولى امر دائر بين اين است كه آيا «طبيعت مطلقه» متعلّق حكم است يا «طبيعت مقيّد به قيد ايمان»؟ در اين صورت اگر مقدّمات حكمت و شرايط جريان اطلاق وجود داشته باشد، ما استفاده مى كنيم كه آن طبيعت متعلّق حكم، همان «طبيعت مطلقه» است، امّا اگر مقدّمات حكمت، ناقص باشد، ما مردّد مى شويم، البته در اين كه «طبيعت، متعلّق

حكم است» ترديدى نداريم، بلكه در اطلاق و تقييد، ترديد داريم و نمى دانيم آيا «مطلق رقبه» به عنوان مأمور به است يا «رقبه مقيّد به قيد ايمان»؟ امّا در مسأله عام، نقطه مقابل اين معناست. وقتى مولا كلمه «كلّ» را استعمال مى كند، مى فهميم كه پاى طبيعت مطرح نيست بلكه پاى افراد در ميان است.[129] و همين جا مجراى عموم از مجراى اطلاق جدا مى شود. در عموم، نظر به افراد است نه به طبيعت، ولى در اطلاق، نظر به طبيعت است نه افراد. در اطلاق، حتى به نحو اجمال هم نظارتى به افراد وجود ندارد. در اينجا گويا از امام خمينى رحمه الله سؤال مى شود: بالاخره در «أكرم كلّ رجل» كه ما

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 176

شك داريم آيا مولا «مطلق رجل» را اراده كرده يا «رجل عالم» را؟ شما مشكل را چگونه حلّ مى كنيد؟ امام خمينى رحمه الله در پاسخ مى فرمايد: «در اينجا «اصالة عدم الخطإ» جريان پيدا مى كند». توضيح كلام امام خمينى رحمه الله: اگر فرض كنيم تعداد افراد علماء ده نفر باشد و مولا بگويد: «أكرم زيداً و بكراً و خالداً و ...» و اسامى نه نفر آنان را ذكر كرده و اسم نفر دهم را ذكر نكند، براى ما شك پيش مى آيد كه آيا مولا اراده اكرام نفر دهم را دارد يا نه؟ روشن است كه در اينجا كسى نمى تواند جلوى شكّ ما را بگيرد و در اينجا مسأله مقدّمات حكمت و اصالة الاطلاق هم مطرح نيست. در اين گونه موارد، عقلاء اصلى دارند به نام «اصالة عدم الخطأ» و مفادش اين است كه مولا در مقام بيان مراد خودش خطا و اشتباهى

نكرده است. اين اصل يك اصل عقلايى است و ربطى به اصول عمليه هم ندارند. بنابراين وقتى در وجود اكرام فرد دهم ترديد مى كنيم، يا بايد بگوييم: «مولا فرد دهم را اراده نكرده است» و يا بگوييم: «فرد دهم را اراده كرده ولى اشتباهاً اسم او را مطرح نكرده است». در اينجا «اصالة عدم الخطأ» مى گويد: «مولا در مقام بيان مراد خودش اشتباه نكرده است» و نتيجه اين مى شود كه مراد مولا اكرام همان نه نفر بوده است. امام خمينى رحمه الله مى فرمايد: در «أكرم كلّ رجلٍ» نيز اگر شك كنيم آيا مراد مولا اكرام «كلّ رجل» است يا اكرام «كلّ رجل عالم»؟ چيزى كه شك ما را بر طرف مى كند، «اصالة عدم الخطأ» است، زيرا با توجه به اين كه مسئله، مسأله طبيعت نيست بلكه مسأله افراد و مصاديق است، اگر مقصود مولا، اكرام «كلّ رجل عالم» بود، بايد به آن تصريح مى كرد و چون تصريح نكرده است، معلوم مى شود كه چنين چيزى مراد او نبوده و يا اگر هم مراد او بوده، اشتباهاً آن را ترك كرده است، ولى «اصالة عدم الخطأ» مى گويد: «از ناحيه مولا خطا و اشتباهى صورت نگرفته است» بنابراين اكرام «كلّ رجل

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 177

عالم» مراد او نبوده است.[130] در مورد روايات نيز وقتى شك مى كنيم كه آيا راوى اشتباهاً چيزى از روايت را كم كرده يا چيزى به آن اضافه كرده، «اصالة عدم النقيصة» و «اصالة عدم الزيادة» جريان پيدا مى كند و اين دو اصل، از شئون «اصالة عدم الخطأ» است. شايد نظر مرحوم آخوند نيز يك چنين معنايى باشد، ايشان مى فرمايد: «بعيد نيست كه

لفظ «كلّ» در «أكرم كلّ رجل» خودش ظهور در اطلاق داشته باشد، بدون اين كه نيازى به مقدّمات حكمت باشد». هرچند ايشان علّت اين مسئله را بيان نكرده اند و ذكرى از «اصالة عدم الخطأ» به ميان نياورده اند ولى ممكن است مراد ايشان همين مطلب باشد.[131]

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 179

الفاظ عموم

1- نكره در سياق نفى
اشاره

يكى از الفاظى كه به عنوان الفاظ دالّ بر عموم مطرح شده، «نكره در سياق نفى» است. البته نكره خصوصيتى ندارد بلكه اسم جنس 132] واقع در سياق نفى نيز همين حكم را دارد. «لا رجلَ في الدار» هم مانند «ليس رجلٌ في الدار» است. و بنا بر مبناى كسانى- چون مرحوم آخوند- كه نهى را به معناى «طلب ترك طبيعت» مى دانند،[133] دايره اين معنا به نكره و اسم جنس واقع در سياق نهى نيز توسعه پيدا مى كند، زيرا در اين صورت، «لا تشرب الخمر» به معناى «أطلب منك ترك شرب الخمر» است و ترك شرب خمر، در صورتى تحقّق پيدا مى كند كه همه مصاديق شرب خمر ترك شود. به عبارت ديگر: دليلى را كه مرحوم آخوند در اينجا براى دلالت «نكره در سياق

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 180

نفى» بر عموم مطرح مى كند، همان چيزى است كه در باب نواهى مطرح كرده و آن عبارت از قاعده عقليّه «الطبيعة لا تنعدم إلّا بانعدام جميع أفرادها» است. پس بر اساس اين مبنا، نكره و اسم جنس چه در سياق نفى واقع شوند و چه در سياق نهى، در اين بحث داخلند ولى ما در اينجا فقط «نكره در سياق نفى» را مطرح مى كنيم. در مورد نكره در سياق نفى- مثل «ليس رجلٌ في

الدار»- بين قائلين به دلالت بر عموم و كسانى كه دلالت بر عموم را نفى مى كنند، يك جهت مشترك وجود دارد و آن اين است كه در اينجا پاى دلالت لفظى در ميان نيست، به خلاف لفظ «كلّ» و امثال آنكه استناد به وضع و واضع و دلالت لفظى داشت. در «ليس رجلٌ في الدار» چه چيزى مى تواند دلالت لفظى بر عموم داشته باشد؟ «ليس» از ادات نفى است. «رجلٌ» هم دلالت بر طبيعت مى كند و تنوين آن هم مفيد وحدت غير معيّن و لا بعينه است. و معناى «فى» و «الدار» هم مشخّص است.

كسى هم نيامده در اينجا ادّعاى وضع مجموعى بنمايد و اصولًا دليلى هم براى آن وجود ندارد. در جملات تركيبيّه، خصوصياتى كه در تركيب مطرح است، داراى وضع مى باشد. مبتدا و خبر جمله اسميه و خصوصيتى كه جمله اسميه دلالت دارد، جمله فعليه و خصوصيتى كه جمله فعليه دلالت دارد، در مورد همه خصوصيات، دلالت وضعى مطرح است، ولى در هيچ كتاب لغتى مطرح نشده است كه «نكره- كه عبارت از طبيعت مقيّد به وحدت است- اگر بعد از نفى واقع شود، ملحق به الفاظ عموم است». به همين جهت كسانى كه نكره در سياق نفى را مفيد عموم مى دانند، حساب آن را از حساب لفظ «كلّ» و امثال آن جدا كرده اند.

كلام مرحوم آخوند:

مرحوم آخوند در مورد «نكره در سياق نفى» مى فرمايد: «و دلالتها عليه لا ينبغي أن ينكر عقلًا». يعنى كسى نمى تواند اين معنا را انكار كند كه «نكره در سياق نفى،

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 181

عقلًا مفيد عموم است».[134] بررسى كلام مرحوم آخوند: مسأله عقليّه اى كه مرحوم آخوند در اينجا مطرح مى كند،

قضيّه «الطبيعة لا تنعدم إلّا بانعدام جميع أفرادها»[135] است. و ما در بحث هاى گذشته اين معنا را به كلّى انكار كرديم و گفتيم: اين طور نيست كه نسبت طبيعت به وجود با نسبت آن به عدم، مختلف باشد. بلكه اضافه طبيعت به وجود و عدم، در جميع ممكنات، اضافه واحدى است. اگر به وجود واحد، وجود پيدا مى كند، به عدم آن موجود هم معدوم مى شود. البته مانعى ندارد كه طبيعت، در آنِ واحد، هم اتصاف به وجود داشته باشد و هم اتصاف به عدم، همان طور كه مانعى ندارد كه همه امور متضاد، در مورد طبيعت در آنِ واحد مطرح باشد. جسم مشخص خارجى نمى تواند در آنِ واحد، هم معروض سواد و هم معروض بياض باشد ولى طبيعت جسم، در آنِ واحد، هم معروض بياض و هم معروض سواد است، زيرا كثيرى از اجسام، اسودند و- مقارن با اسوديت- كثيرى ديگر از اجسام به ضدّ آن اتصاف دارند و هر دو هم وجود دارند و مصداق طبيعت اجسام مى باشند. بنابراين فرمايش مرحوم آخوند قابل قبول نيست و عقلْ دلالت بر اين معنا ندارد كه «نكره در سياق نفى» دلالت بر عموم مى كند. بله، عرف نكره در سياق نفى را مفيد عموم مى داند. قضيّه «الطبيعة لا تنعدم إلّا بانعدام جميع أفرادها» چيزى نيست كه عقل برآن دلالت كند ولى عرف آن

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 182

را مى پذيرد.[136] لذا اختلاف ما با مرحوم آخوند در اصل دلالت نكره در سياق نفى بر عموم، نيست بلكه اختلاف در اين است كه آيا عقل چنين معنايى را افاده مى كند يا عرف؟ ما معتقديم در مورد نكره در سياق نفى، دلالت

عرفيه اى بر عموم وجود دارد، شاهد اين مطلب، فهم عقلاء و عرف از تعبيراتى مثل «لا رجل في الدار» است. البته بايد توجه داشت كه دلالت عرفى نكره در سياق نفى بر عموم، به اين معنا نيست كه عرف يك چنين معنايى را به طور مستقيم از نكره در سياق نفى استفاده مى كند، به گونه اى كه به وضع و تبادر برگشت كند، بلكه مى خواهيم بگوييم: قاعده «الطبيعة لا تنعدم إلّا بانعدام جميع الأفراد» قاعده اى عرفى است. اكنون اين سؤال مطرح است كه آيا دلالت «نكره در سياق نفى» بر عموم، نيازى به اطلاق و مقدّمات حكمت دارد؟ در پاسخ اين سؤال مى گوييم: قاعده «الطبيعة لا تنعدم إلّا بانعدام جميع الأفراد» خواه، قاعده اى عقلى باشد يا عرفى، موضوع و صغراى خود را مشخّص نمى كند بلكه بايد ما موضوع را در اختيار آن قرار دهيم. اگر ما «طبيعت مطلقه»- مثل «طبيعت رجل»- را در اختيار قاعده بگذاريم، قاعده به ما مى گويد: «اين طبيعت مطلقه، در صورتى انعدام پيدا مى كند كه همه افراد آن منعدم شده باشند»، امّا اگر «طبيعت مقيّده»- مثل «طبيعت رجل عالم»- را در اختيار آن بگذاريم، «لا تنعدم» هم در ارتباط با همين «طبيعت مقيّده» خواهد بود، يعنى «طبيعت رجل عالم» در صورتى منعدم مى شود كه همه افراد همين طبيعت- يعنى «طبيعت رجل عالم»- منتفى شده باشند. هيچ كبرايى متعرّض صغراى خود نيست. «كلّ متغيّر حادث» مى گويد: «هر متغيّرى حادث است» ولى به هيچ عنوان

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 183

تعرّضى به عالَم ندارد، كه «آيا عالَم، جزء مصاديق متغيّر است يا نه؟» بلكه اگر فرض كنيم متغيّر اصلًا مصداق نداشته باشد، درهرصورت، كبراى

«كلّ متغيّر حادث» در جاى خودش درست است. همان طور كه «شريك الباري ممتنع» و «اجتماع الضدّين مستحيلٌ» درست است، با اين كه امكان ندارد مصداقى براى شريك البارى و اجتماع ضدّين وجود داشته باشد. اينجاست كه ما- همانند مرحوم آخوند- عقيده داريم كه دلالت نكره در سياق نفى بر عموم، به مقدّمات حكمت نيازمند است. يعنى اگر متكلّم بگويد: «لا رجل في الدار» و ما ترديد كنيم كه آيا «رجل مطلق» را اراده كرده يا «رجل مقيّد به علم» را؟ در اينجا براى اثبات اطلاق هيچ راهى جز مقدّمات حكمت نداريم. و اساس مقدّمات حكمت اين است كه مولاى عاقل، مختار، متوجه و ملتفت، در مقام بيان تمام خصوصيات بوده ولى در عين حال اشاره اى- چه به صورت متصل يا به صورت منفصل- به قيد عالم ننموده است. ما قبل از اين كه بخواهيم قاعده «الطبيعة لا تنعدم إلّا بانعدام جميع الأفراد» را در مورد «لا رجل في الدار» پياده كنيم، بايد اطلاق و تقييد آن را ثابت كنيم. به عبارت ديگر: در نكره در سياق نفى، بايد ابتدا متعلّق نفى را مشخّص كنيم تا محدوده منفى و اطلاق و تقييد آن براى ما روشن شود، در اين صورت قاعده مذكور مى گويد: اگر نفى به «طبيعت مطلقه رجل» تعلّق گرفته باشد، انتفاء «طبيعت مطلقه رجل» به انتفاء جميع افراد رجل خواهد بود و اگر نفى به «طبيعت رجل مقيّده به علم» تعلّق گرفته بود، انتفاء «طبيعت رجل مقيّده به علم» به انتفاء جميع افراد «رجل عالم» خواهد بود. پس چون اينجا پاى نفى و نهى در كار است، بايد قبل از اين كه به سراغ

كبرى برويم، صغرى را مشخص كنيم و صغرى هم از راه مقدّمات حكمت ثابت مى شود و اگر در جايى مقدّمات حكمت ثابت نشود، ما چه چيزى را در اختيار قاعده قرار دهيم؟ آيا قاعده را در ارتباط با طبيعت مطلقه پياده كنيم يا در ارتباط با طبيعت مقيّده؟ دليلى بر هيچ كدام نداريم.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 184

ممكن است سؤال شود: چه فرقى بين عموم مستفاد از نكره در سياق نفى با عموم مستفاد از لفظ «كلّ» وجود دارد كه شما در يكى مقدّمات حكمت را لازم مى دانيد و در ديگرى لازم نمى دانيد؟ در پاسخ مى گوييم: فرق اين است كه در نكره در سياق نفى، هيچ صحبتى از افراد مطرح نيست. در «لا رجل في الدار» كلمه «لا» بر نفى و «رجل» بر طبيعت دلالت مى كند و معناى «في الدار» هم روشن است. در نواهى هم همين طور است. در «لا تشرب خمراً» دو چيز داريم: يكى هيئت «لا تفعل»، كه بر نهى دلالت مى كند و ديگرى «طبيعت خمر يا شرب خمر». و به حسب دلالت لفظى، هيچ گونه اشعارى نسبت به افراد و مصاديق وجود ندارد. به همين جهت ما بايد افراد را از طريق قاعده «الطبيعة لا تنعدم إلّا بانعدام جميع الأفراد»- كه خارج از محدوده دلالت لفظى است- استفاده كنيم. يعنى صغرى و كبرايى به صورت زير ترتيب دهيم: صغرى: «لا رجل في الدار» كه دلالت بر نفى وجود طبيعت رجل در خانه مى كند. كبرى: انتفاء طبيعت، به انتفاء جميع افراد آن طبيعت است. نتيجه: «لا رجل في الدار» دلالت بر انتفاء جميع افراد رجل در خانه مى كند. ولى اين مطلبى جداى از دلالت لفظى است. در

محدوده لفظ، فرقى بين «لا رجل في الدار» با «أعتق رقبة» وجود ندارد. همان طور كه در «أعتق رقبة» پاى مقدّمات حكمت به ميان مى آيد، در «لا رجل في الدار» هم بايد اطلاق را از راه مقدّمات حكمت استفاده كرد. در حالى كه در «أكرم كلّ عالمٍ» از ابتدا نظر روى افراد و مصاديق بود، زيرا كلمه «كلّ» به حسب وضع لغوى بر چنين معنايى دلالت مى كرد. و هنگامى كه پاى افراد به ميان آمد، ديگر طبيعتْ مطرح نيست تا مجراى اطلاق و مقدّمات حكمت باشد. و براى دفع اين احتمال كه «شايد مولا مى خواسته «أكرم كلّ رجلٍ عالمٍ» بگويد و اشتباهاً «أكرم كلّ عالمٍ» گفته است» از «اصالة عدم الخطأ»- كه از اصول معتبر عقلائى است- استفاده مى كرديم.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 185

در نتيجه نكره در سياق نفى، به نظر ما دلالت عرفى بر عموم دارد ولى فرقش با «أكرم كلّ عالمٍ» اين است كه نكره در سياق نفى در صورتى مفيد عموم است كه قبلًا مقدّمات حكمت در آن جريان پيدا كرده باشد ولى در «أكرم كلّ عالمٍ» چون از ابتدا نظر به افراد دارد، نيازى به مقدّمات حكمت وجود ندارند. اين فرق را ما از كلام حضرت امام خمينى رحمه الله استفاده كرديم.

2- محلّا به «ال»
اشاره

يكى از الفاظى كه دلالت آن بر عموم، مورد اختلاف است، «محلّا به ال» است.

«محلّا به ال» گاهى مفرد و گاهى جمع است. در مورد «محلّا به ال» سه نظريه وجود دارد: 1- مشهور بين اصوليين اين است كه مفرد محلّى به «ال» دلالت بر عموم ندارد ولى جمع محلّى به «ال» مفيد عموم است.[137] 2- مرحوم آخوند معتقد

است هيچ كدام مفيد عموم نيستند.[138] 3- از كلمات بعضى استفاده مى شود كه هر دو مفيد عموم هستند.[139]

تحقيق بحث در ارتباط با محلّى به «ال»
اشاره

براى روشن شدن مطلب، بايد هريك از مفرد و جمع را به طور جداگانه مورد بحث قرار مى دهيم:

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 186

1- مفرد محلّى به «ال»:

در باب مفرد- مثل (أحلّ اللّه البيع)- اگر كسى بخواهد مدّعى دلالت بر عموم باشد، آيا دلالت آن چه نوع دلالتى است؟ در اينجا دو احتمال وجود دارد: احتمال اوّل: اين است كه مدّعى عموم بخواهد از راه وضع چنين چيزى را ادعا كند. بررسى احتمال اوّل: در «أكرم كلّ عالمٍ» لفظ «كلّ» براى عموم استغراقى وضع شده است و در «أكرم أيّ رجل شئت» لفظ «أيّ» براى عموم بدلى و در «أكرم مجموع العلماء» لفظ «مجموع»- بنابراين كه ظهور در عموم مجموعى داشته باشد- براى عموم مجموعى وضع شده است، امّا در (أحلّ اللّه البيع) چه چيزى براى دلالت بر عموم وضع شده است؟ كلمه «بيع» قبل از اين كه مدخول «ال» قرار گيرد، همانند كلمه «انسان» است و همان طور كه «انسان» براى نفس طبيعت و ماهيت وضع شده «بيع» هم براى نفس طبيعت و ماهيّت وضع شده است و هرچند «بيع» داراى وجود اعتبارى و «انسان» داراى وجود حقيقى است، ولى از جهت اين كه موضوع له در هر دو عبارت از طبيعت و ماهيت است، فرقى بين آن دو وجود ندارد. معانى «ال» هم مشخّص است و در هيچ يك از كتاب هاى ادبيات و لغت، معنايى به عنوان «عموم» براى «ال» مطرح نشده است. ممكن است كسى بگويد: اين مجموع براى دلالت بر عموم وضع شده است.

البته مراد از مجموع، خصوص «البيع» نيست، بلكه مراد طبيعتى است كه معرّف به ال شده باشد. و چنين چيزى شامل

«البيع» هم مى شود. در پاسخ مى گوييم: اين احتمال را بر حسب مقام ثبوت نمى توان نفى كرد، ولى از نظر مقام اثبات، دليل بر خلاف آن داريم. و دليل ما بر خلاف اين مسئله، عبارت از تبادر است، زيرا معنايى كه از «كلّ انسان» استفاده مى شود، از «الإنسان» استفاده نمى شود. و اگر دلالت لفظى در كار باشد و «ال» به معناى «كلّ» باشد، بايد فرقى بين

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 187

(أحلَّ اللّه البيع) و «أحلّ اللّه كلّ بيع» نباشد، در حالى كه متبادر عرفى و آنچه به ذهن انسان مى آيد اين است كه بين اين دو عبارت فرق وجود دارد. در (أحلّ اللّه البيع) حكم روى طبيعت و در «أحلّ اللّه كلّ بيع»، حكم روى افراد رفته است. و اگر «ال» بخواهد بر معناى «كلّ» دلالت كند، بايد جايى كه «ال» وجود دارد، خارج از دايره اطلاق بوده و داخل در دايره عموم باشد، در حالى كه ما ملاحظه مى كنيم بسيارى از موارد كه فقهاء و اصوليين به اطلاق تمسك كرده اند، جايى است كه طبيعتْ مدخول «ال» قرار گرفته است. اگر «أكرم العالم» بخواهد همانند «أكرم كلّ عالمٍ» به دلالت وضعى لفظى بر عموم دلالت كند، بايد همان طور كه «أكرم كلّ عالمٍ» براى افاده عموم، نيازى به مقدّمات حكمت ندارد، «أكرم العالم» هم براى افاده عموم، نيازى به مقدّمات حكمت نداشته باشد، در حالى كه شايد هشتاد درصد از مواردى كه فقهاء و اصوليين به عنوان مطلق مطرح مى كنند همين مفرد معرّف به «ال» است. از اينجا معلوم شود كه «ال» هيچ گونه دلالت وضعى لفظى بر عموم ندارد. احتمال دوّم: اين است كه مراد از

عموم، همان اطلاق شمولى باشند. توضيح: مرحوم آخوند مطلق را بر دو قسم مى داند: شمولى و بدلى. ما اين مطلب را انكار كرديم و گفتيم: شموليت، مساوق با افراد و مصاديق است.

در حالى كه در باب مطلق، آنچه كه بعد از جريان مقدّمات حكمت ثابت مى شود اين است كه نفس طبيعت، متعلّق حكم است. ولى لازمه تعلّق حكم به طبيعت اين است كه هرجا مصداقى براى طبيعت پيدا شد، حكم برآن منطبق شود، امّا متعلّق حكم به حلّيت در (أحلَّ اللّه البيع) عبارت از «كلّ بيع» نيست. «كلّ بيع» ناظر به افراد و مصاديق است و در باب مطلق، نتيجه مقدّمات حكمت اين است كه «البيع»- يعنى طبيعت و ماهيّت بيع- تمام الموضوع براى حكم است و هيچ توجّه و تعرّضى نسبت به افراد ندارد و نمى تواند هم تعرّضى نسبت به افراد داشته باشد، زيرا اگر بخواهد دلالتى داشته باشد بايد يا به صورت مطابقه باشد يا تضمّن و يا التزام، در حالى كه زيد، نه تمام موضوع له لفظ انسان و نه جزء موضوع له آن و نه لازم موضوع له آن است. بلكه زيد،

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 188

فقط مصداق انسان است. يعنى اين طبيعت، با زيد اتحاد وجودى دارند و زيد، مصداق براى اين طبيعت است. مصداقيّت و فرديّت، يك معنا و مدلوليّت و دلالت، معناى ديگرى است. زيد، با وجود اين كه فردى براى انسان است- به طورى كه قضيّه حمليّه «زيدٌ إنسان» صحيح است- ولى در عين حال، مدلول انسان نيست و لفظ انسان هيچ دلالتى بر زيد ندارد. در نتيجه معناى اطلاق در (أحلّ اللّه البيع) شمول نيست. كلمه

شمول، مرادف با عموم است. عموم، دلالت بر افراد مى كند ولى اطلاق هيچ دلالتى بر افراد ندارد. بله، اگر كسى تقسيم اطلاق به شموليت و بدليت را- كه ما آن را انكار كرديم- بپذيرد، ممكن است حرف كسانى را كه مفرد معرّف را دالّ بر عموم مى دانند توجيه كرده و بگويد: «اينان مقصودشان از عموم، همان اطلاق شمولى است». البته اين توجيه است و الّا افرادى مثل مرحوم آخوند با وجود اين كه تقسيم اطلاق به شمولى و بدلى را پذيرفته اند، در ما نحن فيه مى گويند: «نه مفرد معرّف به «ال» دلالت بر عموم مى كند و نه جمع معرّف به «ال»». از اينجا معلوم مى شود كه مقصود اينان از عموم، غير از اطلاق شمولى است. در نتيجه مفرد معرّف به «ال» جنس نه دلالت وضعى بر عموم دارد و نه از راه اطلاق شمولى مى تواند مفيد عموم باشد. و اساس مسئله همان فهم عرفى و تبادر نزد عرف است كه بين (أحلّ اللّه البيع) و «أحل اللّه كلّ بيع» فرق مى گذارد، در حالى كه اگر مفرد معرّف به «ال» دلالت بر عموم مى كرد، نبايد هيچ فرقى بين اين دو تعبير وجود داشته باشد.

2- جمع محلّى به «ال»:

مرحوم آخوند معتقد است جمع محلّى به «ال»- همانند مفرد محلّى به «ال»- مفيد عموم نيست و دليل مشترك ايشان همان چيزى است كه ما در مورد مفرد محلّى به «ال» مطرح كرديم ولى در جمع، تقريب بيشترى دارد و مى فرمايد: در جمع محلّى به «ال»- مانند

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 189

«العلماء»- اگر كسى بخواهد مدّعى عموم شود، آيا چه چيزى دلالت بر عموم مى كند؟ روشن است كه «ال» نمى تواند مفيد

عموم باشد، زيرا در هيچ يك از كتاب هاى ادبيات و لغت، معنايى به عنوان «عموم» براى «ال» مطرح نشده است. مدخول «ال» هم جمع است و حد اقل جمع، از نظر نحو عبارت از سه و از نظر منطق عبارت از دو است. بنابراين كلمه «علماء»- با قطع نظر از «ال»- قابل تطبيق بر سه عالم يا دو عالم است. كجاى آن دلالت بر همه علماء مى كند؟ مرحوم آخوند سپس مى فرمايد: «امّا اين كه جمع محلّى به «ال» براى دلالت بر عموم وضع شده باشد،[140] قابل قبول نيست و چنين وضعى در اينجا وجود ندارد».[141] ما در پاسخ مرحوم آخوند مى گوييم: ظاهر اين است كه احتمال سوم را نمى توان انكار كرد، زيرا اگر بخواهيم آن را انكار كنيم، بايد بگوييم: «فرقى بين (أحلّ اللّه البيع) و «أحلّ اللّه البيوع» نيست»، در حالى كه ما با مراجعه به ذهن عرفى خودمان و اذهان ديگران در مى يابيم كه در «أحلّ اللّه البيوع» معنايى زايد بر (أحلّ اللّه البيع) وجود دارد و آن معناى زايد، همان دلالت بر عموم است. لذا هيچ بعيد نيست كه با توجه به تبادر و تفاهم عرفى، قائل به تفصيل شده و جمع محلّى به «ال» را مفيد عموم دانسته و مفرد محلّى به «ال» را مفيد عموم ندانيم.

آيا جمع محلّى به «ال» بر كدام يك از اقسام عموم دلالت دارد؟

اگر ما قائل شديم كه جمع محلّى به «ال» مفيد عموم است، اين بحث پيش مى آيد كه آيا بر كدام يك از اقسام عموم- استغراقى، مجموعى و بدلى- دلالت دارد؟

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 190

چه بسا گفته مى شود: در اينجا دو خصوصيت وجود دارد كه ما را وادار مى كند «أكرم العلماء» را بر عموم مجموعى

حمل كنيم: خصوصيت اوّل: اين است كه در اينجا مدخول «ال» عبارت از طبيعت نيست،[142] اينجا «ال» بر جمع داخل شده و اثر آن اين است كه اگر جمع، بدون «ال» بود، ما به همان اقلّ جمع- يعنى سه- اكتفا مى كنيم، امّا وقتى «ال» آمده، ديگر نبايد پاى اقلّ جمع را به ميان آوريم بلكه جمع محلّى به «ال» بر عموم دلالت دارد. به عبارت ديگر:[143]

اصول فقه شيعه ؛ ج 6 ؛ ص190

ش «ال» اين است كه مرتبه اقلّ جمع و مراتب متوسّط در جمع را كنار زده و بالاترين مرتبه آن را افاده مى كند. خصوصيت دوّم: خصوصيت اصل جمع است و آن اين است كه بين افراد جمع، ارتباط و انسجام وجود دارد.[144] در نتيجه «أكرم العلماء» مغاير با «أكرم كلّ عالمٍ» است. «أكرم كلّ عالم» بر عموم استغراقى و «أكرم العلماء» بر عموم مجموعى دلالت دارد. ما در پاسخ اين حرف مى گوييم: مبناى اين حرف اين است كه «هرجا پاى جمع مطرح باشد، حالت ارتباط و انسجام وجود دارد». و اين مبنا باطل است، زيرا: اوّلًا: اگر مولا به جاى جمع محلّى به «ال»، جمع مضافى- مثل «أكرم علماء البلد»- را مطرح كرد، هرچند اقلّ جمع عبارت از سه است و علماء البلد با اقلّ جمع تطبيق مى كند، ولى آيا اينجا هم حالت ارتباط و انسجامى وجود دارد، به گونه اى كه اگر مكلّف، فقط دو نفر را اكرام كرد- و اقلّ جمع تحقّق پيدا نكرد- هيچ گونه موافقتى از او تحقّق پيدا نكرده باشد؟ روشن است كه در اينجا نسبت به آن دو نفر موافقت

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 191

حاصل شده است ولى

مكلّف بايد شخص سوّمى را هم اكرام مى كرد. مثل جايى كه مولا بگويد: «أكرم زيداً و عَمراً و بكراً» و مكلّف فقط زيد و عَمرو را اكرام كند و نسبت به اكرام بكر، از خود موافقتى نشان ندهد. در اينجا نمى توان گفت: «هيچ موافقتى از ناحيه عبد صورت نگرفته است». لذا در جمع همان خصوصيت اوّل معتبر است. جمع، بر كثرت دلالت مى كند و حد اقلّ آن عبارت از سه است و خصوصيت ارتباط و اتصال اعتبار ندارد. اگر مولا به عبدش بگويد: «علماى شهر را دعوت كن» و علماى شهر پنجاه نفر باشند ولى عبد چهل نفر آنان را دعوت كند، عرف مى گويد: نسبت به چهل نفر، موافقت و نسبت به ده نفر مخالفت شده است نه اين كه در اينجا- همانند جايى كه هيچ كس را دعوت نكرده- به طور كلّى مخالفت شده باشد. در نتيجه اگر ما جمع محلّى به «ال» را مفيد عموم بدانيم، دليلى نداريم كه آن را بر عموم حمل كنيم. ثانياً: اگر «العلماء» به تنهايى دلالت بر عام مجموعى داشته باشد، لازمه اش اين است كه اگر مولا بگويد: «أكرم مجموع العلماء»، اين كلام مولا، داراى تأكيد بوده و تكرارى در كلام مولا ملاحظه شود. در حالى كه ظاهر اين است كه در اينجا تأكيد و تكرارى وجود ندارد. ظاهر اين است كه دلالت «العلماء» بر عموم، شبيه دلالت «كلّ عالم» است، مگر اين كه كلمه «مجموع» و امثال آن مطرح شود و قرينه بر اراده عموم مجموعى باشد. نتيجه بحث در مورد جمع محلّى به «ال»: از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه: اوّلًا: جمع محلّى به «ال» مفيد

عموم است. ثانياً: عموم آن، عموم استغراقى است نه مجموعى.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 193

شك در عروض تخصيص زايد، بر عام

اشاره

ترديدى نيست كه در صورت شكّ در اصل تخصيص عام، به اصالة العموم- كه از اصول لفظيه عقلائيه است- مراجعه مى شود. بحث در اين است كه اگر عامّى با يك مخصِّص- متصل يا منفصل- تخصيص خورده باشد و ما در مورد دليل مخصِّص هيچ شبهه اى- مفهوميه يا مصداقيه- نداشته باشيم 145] ولى شك كنيم كه آيا مخصِّص ديگرى هم- در رديف مخصِّص اوّل- وجود دارد يا نه؟ آيا حجّيت يك چنين عامّى، نسبت به ماعداى آن تخصيص قطعى، محفوظ است؟ يا اين كه آن تخصيص قطعى، به عام ضربه وارد كرده و عام نسبت به تخصيص زايد، حجيتى ندارد؟ و يا در اينجا تفصيل وجود دارد؟ در اينجا سه نظريه وجود دارد: 1- جواز تمسك به اصالة العموم مطلقا. 2- عدم جواز تمسك مطلقا.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 194

3- تفصيل بين مخصِّص متّصل و منفصل و جواز تمسك در اوّل و عدم جواز تمسك در دوّم. منشأ اختلاف اين است كه آيا تخصيص عام، مستلزم مجازيت در دليل عام است يا نه؟ قائلين به استلزام معتقدند: تخصيص عام، كاشف از اين است كه عام در معناى حقيقى خودش استعمال نشده و چنين چيزى مستلزم مجازيت در عام است. و لازمه مجازيت، عدم جواز تمسك به عام است، زيرا دايره مجاز توسعه دارد و ما در اينجا نمى دانيم كدام معناى مجازى اراده شده است تا به آن تمسك كنيم. قائلين به عدم استلزام مى گويند: «أكرم العلماء» خواه تخصيص بخورد يا تخصيص نخورد، در همان معناى حقيقى خودش- يعنى عموم-

استعمال شده و آنچه خارج شده، مربوط به اراده جدّى مولاست و در اراده استعمالى مولا هيچ گونه تفاوتى نيست. امّا قائلين به تفصيل مى گويند: اگر مولا بگويد: «أكرم العلماء إلّا الفسّاق منهم» هيچ گونه تجوّزى در كار نيست و تمسك به اين عموم مانعى ندارد ولى تخصيص عام با مخصِّص منفصل، موجب مجازيت در عام است و در صورت شك در تخصيص زايد، نمى توان به عموم «أكرم العلماء» عمل كرد.

تحقيق در مسئله

اگرچه در بحث «حقيقت و مجاز» به طور مفصّل پيرامون مجاز بحث كرديم، ولى در اينجا لازم است- از باب مقدّمه بحثى درباره ماهيت مجاز داشته باشيم.

ماهيت مجاز چيست؟

مشهور عقيده دارند كه مجاز، استعمال لفظ در غير ما وضع له است، در مقابل

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 195

حقيقت، كه استعمال لفظ در ما وضع له است.[146] روى اين مبنا، اختلاف بين حقيقت و مجاز، در مستعمل فيه است. استعمال لفظ اسد، در حيوان مفترس، استعمال حقيقى و در رجل شجاع- به قرينه مشابهت كه واضع اجازه داده است- استعمال مجازى خواهد بود. سكّاكى نظريه اى را در مقابل مشهور ابداع كرده و در مورد خصوص استعاره- كه يكى از دو قسم مجاز است-[147] مى گويد: استعاره، استعمال لفظ در غير ما وضع له نيست. شما وقتى اسد را در رجل شجاع استعمال مى كنيد، اين گونه نيست كه لفظ اسد، مستقيماً در رجل شجاع استعمال شده باشد، بلكه در اينجا در يك امر عقلى و مربوط به معنا تصرف شده است و آن تصرف اين است كه شما براى معناى اسد دو نوع فرد قائل شده ايد: يك فرد حقيقى و واقعى كه همان حيوان مفترس است كه در جنگل ها سكونت دارد، و يك فرد ادعايى، كه عبارت از رجل شجاع است. روى اين مبنا، در استعمال مجازى شما از معناى حقيقى غافل نيستيد بلكه براى معناى حقيقى، توسعه اى ادعايى قائل شده ايد و ادعا كرده ايد رجل شجاع هم داخل در موضوع له لفظ اسد است، البته دخول ادعايى نه حقيقى.[148] مرحوم شيخ محمد رضا نجفى اصفهانى در كتاب «وقاية الأذهان» در اين زمينه تحقيق بسيار جالب و

شيوايى ارائه كرده اند كه اين تحقيق مورد قبول حضرت امام خمينى رحمه الله قرار گرفته است.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 196

ايشان مى فرمايد: در هيچ كدام از مجازات- چه استعاره يا مجاز مرسل- استعمال لفظ در غير ما وضع له نيست، زيرا اگر مجازْ استعمال لفظ در غير ما وضع له باشد، «رأيت أسداً يرمي» به معناى «رأيت رجلًا شجاعاً» بوده و اضافه اى برآن نخواهد داشت، در اين صورت سؤال مى شود كه چه انگيزه اى براى اين كار وجود دارد؟ چرا متكلّم از اوّل، «رأيت رجلًا شجاعاً» را نگفت؟ چرا ابتدا با گفتن «اسد» ذهن ما را به سوى جنگل ها كشاند و سپس با گفتن «يرمي» اين انحراف را برگرداند؟ از اينجا مى فهميم كه در «رأيت أسداً يرمي» معنايى اضافه بر «رأيت رجلًا شجاعاً» وجود دارد. توضيح اين كه استعمالات مجازى، ناشى از دواعى و انگيزه هايى است كه استعمال كننده را وادار به چنين استعمالى مى كند. و آن دواعى معمولًا يك خصوصيات و لطائف معنوى است كه اگر مسئله بخواهد به صورت حقيقت مطرح شود، آن لطائف تحقّق پيدا نمى كند. كسى كه از «رجل شجاع» به «اسد» تعبير مى كند، مى خواهد نكته زايدى بيش از «رأيت رجلًا شجاعاً» را در اختيار مستمع قرار دهد. حتى در بعضى از موارد اگر انسان بخواهد اين نكته زايد را ناديده بگيرد، بايد ملتزم به غلط بودن استعمال بشود. مثلًا در شعر: قامت تظلِّلُني و من عجبٍ شمس تُظَلِّلني من الشّمسِ شاعر در مقام تعريف از محبوبه خودش مى گويد: محبوبه من ايستاده و مى خواهد مرا زير سايه خود قرار داده و از نور خورشيد حفظ كند و اين براى انسان تعجب آور است كه خورشيدى

بخواهد انسان را زير سايه قرار داده و از حرارت خورشيد ديگر محافظت كند. ما اگر بخواهيم اين شعر را بر اساس حرف مشهور معنا كنيم، كذب خواهد بود، زيرا بنا بر حرف مشهور، شمسِ اوّل، در محبوبه شاعر- كه مثلًا نام او «هند» است- استعمال شده است و هيچ جاى تعجّب نيست كه انسانى بين خورشيد و انسان ديگر حايل شده و ايجاد سايه كند. در اين صورت تعبير «من عجب» كذب خواهد بود. امّا اگر شمس در همان معناى حقيقى خودش استعمال شده باشد جايى براى تعجّب وجود دارد.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 197

و يا جمله معروف «أسدٌ عليّ و في الحروب نعامةٌ» اگر بخواهد طبق حرف مشهور معنا شود، معناى جالبى پيدا نخواهد كرد، زيرا معناى غير موضوع له اسد و نعامة، همان زيد است، يعنى «زيد وقتى در مقابل من قرار مى گيرد، شجاع است ولى وقتى پاى جنگ به ميان مى آيد ضعيف است». اين معنا، معناى جالبى نخواهد بود.

بلكه قائل مى خواهد بگويد: «زيد وقتى در مقابل من قرار مى گيرد، اسد است ولى وقتى پاى جنگ به ميان مى آيد نعامه است». متكلّم مى خواهد با اين بيان، ذهن ما را متوجه معناى حقيقى اسد و نعامه بنمايد. لذا ما ناچاريم همان مطلبى را كه سكّاكى در مورد استعاره مطرح كرده، در مورد همه مجازات بپذيريم. صاحب كتاب «وقاية الأذهان» مى فرمايد: بعيد است كه سكّاكى با آن عظمت و علوّ شأنى كه در علم بلاغت داشته است، بخواهد محدوده كلام خودش را خصوص استعاره قرار دهد. بلكه ظاهراً ايشان استعاره را از باب مثال مطرح كرده است و ما هرچه فكر مى كنيم، در اين

جهت، فرقى بين استعاره و ساير مجازات نمى بينيم، مثلًا در آيه شريفه (و اسأل القرية الّتى كنّا فيها و العير الّتى أقبلنا)[149] كه علاقه اش علاقه مشابهت نيست همين مطلب جريان پيدا مى كند. توضيح: هنگامى كه برادران يوسف عليه السلام از پدر خود در خواست كردند كه برادر ديگرشان را به همراه آنان بفرستند، حضرت يعقوب عليه السلام از آنان پيمان گرفت كه او را سالم نزد پدر برگردانند. وقتى با نقشه يوسف عليه السلام برادرش نزد او ماند و آنان دست خالى نزد يعقوب عليه السلام آمدند، يعقوب عليه السلام از آنان سراغ برادر ديگر را گرفت. آنان در جواب گفتند:

«برادر ما سرقت كرده و او را به جرم سرقت بازداشت كرده اند» سپس ديدند پدر اين حرف را نمى پذيرد و بايد شاهدى براى مدّعاى خودشان اقامه كنند، لذا گفتند: (و اسأل

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 198

القرية الّتى كنّا فيها).[150] مشهور مى گويد: سؤال از «اهل قريه» است در آيه شريفه، يا مجاز حذف صورت گرفته و يا قرينه حالّ و محلّ وجود دارد، زيرا «اهل قريه» به عنوان «حالّ» در قريه هستند. در حالى كه مقصود آيه شريفه، اين نيست. بلكه آنان مى خواستند مطلب بالاترى را نزد پدر خود مطرح كنند. آنان مى خواستند بگويند: مسأله سرقت برادر ما آن قدر روشن است كه حتى در و ديوار قريه هم برآن شهادت مى دهند. همه شاهد بودند كه پيمانه ملك كه مفقود شده بود در ظرف مخصوص اين برادر پيدا شد. آيا سكّاكى كه اين نكته جالب را در مورد استعاره مطرح مى كند، وقتى به اينجا مى رسد، از مشهور تبعيت مى كند و مى گويد: در اينجا «القرية» در «أهل

القرية» استعمال شده و مجاز حذف يا مجاز مرسل به علاقه حالّ و محلّ صورت گرفته است؟ اگر چنين باشد از سكّاكى سؤال مى كنيم: پس استعاره چه خصوصيتى دارد كه در مورد آن با مشهور مخالفت مى كنيد؟ لذا سكّاكى اگرچه در ظاهر استعاره را مطرح كرده ولى در باطن، همين تعميم را قبول دارد.[151] فرق نظريه فوق با نظريه سكّاكى: بر نظريه سكّاكى اشكالاتى وارد است كه بر كلام صاحب كتاب «وقاية الأذهان» وارد نيست. از جمله اين اشكالات عبارتند از: اشكال اوّل: سكّاكى مى گويد: «اسد، اسم جنس است و براى ماهيت اسد، دو فرد وجود دارد: فرد حقيقى و فرد ادّعايى». از سكّاكى سؤال مى كنيم: در اعلام شخصيّه چه مى كنيد؟ «حاتم» عَلَم براى فرد معين- يعنى حاتم طائى- است و براى كلّى وضع نشده است تا بتوانيم آن را داراى دو

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 199

فرد- حقيقى و ادّعايى- بدانيم پس بر چه اساسى گفته مى شود: «فلان شخص، حاتم است»؟ اينجاست كه خود سكّاكى هم دچار اشكال مى شود. تفتازانى در اين زمينه تأويلى مطرح كرده است و آن تأويل اين است كه ما حاتم را از محدوده علم شخصى بيرون آورده و آن را به معناى «جواد» بدانيم، در اين صورت- همانند اسد- معنايى كلّى پيدا مى كند، سپس براى آن افراد حقيقيّه و افراد ادعائيّه را مطرح مى كنيم.[152] ولى اين توجيه تفتازانى داراى اشكال است. چه كسى اجازه داده كه حاتم را- كه براى شخص معيّن خارجى وضع شده- از معناى حقيقى و جزئى خودش بيرون برده و معنايى كلّى براى آن در نظر بگيريم؟ حاتم به معناى «جواد» نيست. وقتى پدر حاتم او

را چنين نامى نهاد، اصلًا نمى دانست كه فرزندش روزى اتصاف به جود و سخاوت پيدا خواهد كرد. پس، بر چه اساسى بياييم آن را به معناى «جواد» بدانيم. بنابراين سكّاكى در باب اعلام شخصيّه با مشكل مواجه خواهد شد. اشكال دوّم: در مورد اسماء اجناس نيز كلام سكّاكى داراى اشكال است. سكّاكى براى ماهيت اسد دو فرد- حقيقى و ادعايى- مطرح مى كند، در حالى كه مصاديق آن ماهيتى كه لفظ اسد براى آن وضع شده، همان افراد حقيقيّه مى باشند و افراد ادعائيه، جزء ماهيت موضوع له لفظ اسد نيستند. بنابراين اگر سكّاكى بخواهد براى ماهيت اسد، فردى ادعايى درست كند، بايد موضوع له لفظ اسد را تغيير دهد و چنين چيزى استعمال لفظ در غير ما وضع له است و به حرف مشهور برگشت مى كند. امّا بنا بر مبناى ما (صاحب كتاب «وقاية الأذهان») اين اشكالات وارد نيست، زيرا بر اساس مبناى ما، در معناى حاتم هيچ گونه تصرّفى صورت نگرفته است و حاتم- از جهت اراده استعمالى- در همان رجل مشخّص خارجى استعمال مى شود ولى بعد از تمام شدن استعمال، ادّعا مى كنيم كه «اين حاتم، زيد است» و «زيد، حاتم است». در

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 200

اينجا ادّعايى خارج از دايره استعمال- نه در رتبه مقدّم برآن- مطرح است. در «زيد حاتم» هم زيد و هم حاتم، در معناى خودشان استعمال شده اند. ولى فرق «زيد حاتم» و «زيد ابن عمروٍ» اين است كه در «زيد ابن عمروٍ» حمل حقيقى و بر اساس يك هوهويت واقعى است و در «زيد حاتم» حمل بر اساس يك ادّعا و بر پايه امرى كه لطافت و ظرافت به آن

بستگى دارد، پايه گذارى گرديده است. و اگر حاتم را به معناى «جواد» بدانيم، ظرافت «زيد حاتم» را نمى تواند افاده كند. در مورد «زيد أسد» نيز هيچ گونه تصرّفى در معناى اسد صورت نگرفته است، بلكه هم زيد و هم اسد در معناى خودشان استعمال شده اند ولى در رتبه متأخر از آن، ادّعا مى شود كه «اين رجل شجاع، همان حيوان مفترس است» و به عبارت ديگر: ادّعا مى كنيم كه «زيد متّصف به شجاعت، مصداق حيوان مفترس است» امّا نه اين كه مصداقيت در ارتباط با معناى موضوع له اسد باشد بلكه موضوع له و مستعمل فيه اسد، همان معناى حقيقى خودش مى باشد ولى ادّعا كرده ايم كه رجل شجاع هم داخل در همين معناى موضوع له و مستعمل فيه است. بنابراين هيچ ضربه اى به موضوع له و مستعمل فيه وارد نمى شود. و در اين رابطه فرقى بين مجاز در كلمه- مثل «رأيت أسداً يرمي»- و مجاز در اسناد- مثل «زيد أسد»- وجود ندارد. ما در استعمالات مجازى، تحويل و تحوّل را در ارتباط با معانى مى دانيم، در حالى كه مشهور- كه محقق خراسانى رحمه الله هم از جمله آنان است- عقيده دارند كه استعمالات مجازى، جابجا كردن لفظ است. مشهور معتقدند ما به جاى اين كه «رأيت رجلًا شجاعاً» بگوييم، لفظ اسد را استعمال كرده ايم و اسد هم در غير معناى موضوع له خودش استعمال شده است ولى واضع به ما اجازه داده است كه اگر در موردى علايق مجازى وجود داشت، مثلًا انسانى در شجاعت شبيه اسد شد، لفظى را كه براى اسد وضع شده، به صورت مجاز در مورد آن انسان استعمال كنيم. بنابراين طبق نظريه

مشهور، استعمالات مجازى سر و كارش با الفاظ است.

لفظى- به جهت مشابهت در معنا- جاى لفظ ديگرى را پر كرده است، امّا از نظر

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 201

استعمال و مستعمل فيه مى توانستيم بگوييم: «رأيت رجلًا شجاعاً» ولى به جاى «رجلًا شجاعاً» لفظ «اسد» را آورده ايم و اين مستلزم خلوّ از لطافت و در بعضى موارد مستلزم كذب است.[153] اكنون كه از مقدّمه فوق فارغ شديم، به اصل بحث برمى گرديم: بحث در اين بود كه:

آيا تخصيص عام، مستلزم مجازيت در عام است؟
نظريه صاحب كتاب «وقاية الأذهان»

بنا بر مبناى صاحب كتاب «وقاية الأذهان» در باب مجاز، ما ملاحظه مى كنيم كه اگر مولا بگويد: «أكرم كلَّ عالمٍ» و سپس با دليل منفصلى- كه قائلين به مجازيت، بيشتر روى آن تكيه مى كنند- بگويد: «لا تكرم الفساق من العلماء»، اگر بخواهيم مسأله مجازيت را مطرح كنيم، بايد بگوييم: مولا وقتى «أكرم كلَّ عالمٍ» را مطرح مى كند، اگرچه مستعمل فيه او «كلّ عالم» است ولى «كلّ عالمٍ» را بر «عالم غير فاسق» تطبيق كرده است. يعنى همان طور كه ادعا مى كرد «رجل شجاع»، «حيوان مفترس» است. در اينجا- چون جنبه نفى دارد- گويا ادعا مى كند كه «عالم فاسق، عالم نيست». ولى مطرح كردن مجازيت به اين صورت درست نيست، زيرا وجداناً ما وقتى حكم عامى را صادر مى كنيم و سپس با دليل منفصلى آن را محدود مى كنيم، اين محدوديت فقط استثناى از حكم است نه اين كه در ارتباط با موضوع آن دخل و تصرفى كرده باشيم، مخصوصاً در اينجا كه مولا گفته است: «لا تكرم الفساق من العلماء» و «العلماء» را به دنبال «مِنْ» تبعيضيّه ذكر مى كند، معنايش اين مى شود كه علما بر دو قسمند: عدول و فسّاق. و

هيچ گونه ادعايى نشده كه «فاسق، عالم نيست» بلكه عالم فاسق از وجوب اكرام- كه جنبه حكمى دارد- استثناء شده است. مثلًا آيه شريفه

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 202

(و حرَّم الربا)[154] كه به معناى حرمت وضعى و بطلان رباست،[155] وقتى در كنار (أوفوا بالعقود) قرار مى گيرد، معنايش اين مى شود كه «عقد ربا، مورد امضاى شارع قرار نگرفته و وجوب وفا ندارد» نه اين كه بخواهد- هرچند به صورت ادّعايى- ربا را از دايره عقود خارج كند. به عبارت ديگر: (حرّم الربا) به عنوان تبصره اى است كه در مقابل قانون كلّى قرار گرفته و ربا را از دايره وجوب وفا خارج مى كند نه اين كه ادعا كند «ربا، عقد نيست». مسئله به صورت تخصيص است نه حكومت. و اساس فرق بين تخصيص و حكومت اين است كه در باب حكومت، دليل حاكم، ناظر به دليل محكوم است و در موضوع دليل محكوم، توسعه يا تضييق ايجاد مى كند، «لا شكّ لكثير الشكّ» مى گويد: «كثير الشكّ، شاكّ نيست». امّا در باب تخصيص اين گونه نيست و دليل مخصِّص مى آيد فردى را از حكم خارج مى كند بدون اين كه ادعايى در مورد خروجش از عنوان عام در كار باشد. در نتيجه بر اساس مبناى صاحب كتاب «وقاية الأذهان»، تخصيصْ مستلزم مجازيت نيست. چه در مخصّص منفصل و چه در مخصّص متّصل.

نظريّه مرحوم آخوند
اشاره

بنا بر مبناى مشهور و مرحوم آخوند- كه در اوايل كفايه، نظريه مشهور در باب مجاز را پذيرفته است- آيا تخصيص عام، مستلزم مجازيت است؟ در اينجا بايد هريك از مخصِّص متّصل و منفصل را به طور جداگانه مورد بحث قرار دهيم: 1- مخصّص متّصل مرحوم آخوند

مى فرمايد: مخصِّص متّصل اصلًا مخصِّص نيست تا اين كه بخواهيم مسأله مجازيت و عدم مجازيت را در مورد آن مطرح كنيم. در

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 203

«أكرم العلماء إلّا الفسّاق منهم» مگر ما قبلًا حكم عامّى داشته ايم كه حالا بخواهيم با تبصره اى وسعت دايره حكم را از بين ببريم؟ اگر مولا كلمه «إلّا» و امثال آن را مطرح نمى كرد و مسئله را به صورت صفت بيان كرده و مى گفت: «أكرم العلماء الموصوفين بعدم الفسق» و يا مى گفت: «أكرم العلماء العدول» آيا كسى مى توانست مسأله تخصيص را مطرح كند؟ در هيچ كدام از اين ها عنوان تخصيص مطرح نيست. بنابراين ما نبايد مخصِّص متصل را مخصِّص بناميم، بلكه اين وصل به كلام است و جاى صفت را مى گيرد و شبيه «عالم عادل» و امثال آن مى باشد. حال برفرض كه آن را مخصِّص بناميم و در باب مجاز هم نظريه مشهور- يعنى استعمال لفظ در غير ما وضع له- را بپذيريم، سؤال اين است كه آيا در «أكرم العلماء إلّا الفسّاق منهم» مجازيت در چه چيزى تحقّق پيدا كرده است؟ روشن است كه «الفساق» و «إلّا» در غير ما وضع له استعمال نشده اند و «العلماء» هم اگر بخواهد در غير ما وضع له استعمال شده باشد، منجرّ به بطلان استثناء خواهد شد، زيرا غير ما وضع له آن عبارت از «علماى عدول» است و اگر از ابتدا مى گفت: «أكرم العلماء العدول إلّا الفسّاق منهم»، ما استثناء را منقطع مى دانستيم، زيرا «الفسّاق» داخل در «العلماء العدول» نيستند. بنابراين اگر بخواهد استثنائى دنبال «أكرم العلماء» در معناى خودش استعمال شده باشد و آن استثناء هم منقطع نباشد، بايد «العلماء» در معناى

خودش استعمال شده باشد و إلّا استثناى آن منقطع خواهد بود و كسى نمى تواند ملتزم به چنين معنايى شود. در نتيجه بر اساس مبناى مشهور در مورد مجاز، در رابطه با مخصّص متّصل، هيچ ترديدى نيست كه تخصيص، مستلزم مجازيت نيست. 2- مخصّص منفصل آيا بر اساس مبناى مشهور در مورد مجاز، تخصيص عام به مخصّص منفصل مستلزم مجازيّت است؟ مدّعى مجازيت مى گويد: فرض اين است كه غرض مولا از اوّل به اكرام علماى غير فاسق تعلّق گرفته است- نه اين كه براى او تبدّل رأى حاصل شده يا بعداً چيزى براى او كشف شده باشد- ولى در مقام افاده اين غرض ابتدا «أكرم العلماء» را گفته،

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 204

سپس با دليل منفصلى مى گويد: «لا تكرم الفسّاق من العلماء». مدّعى مجازيّت مى گويد: مستعمل فيه «العلماء» در «أكرم العلماء» اگر بخواهد «جميع علماء» باشد، معنايش اين مى شود كه «اوّل اكرام جميع علماء واجب بوده و با «لا تكرم الفساق» جلوى وجوب اكرام جميع گرفته شده است» و اين معناى نسخ است.

در حالى كه شما «لا تكرم الفسّاق من العلماء» را به عنوان مخصِّص مطرح مى كنيد نه ناسخ.[156] و معناى تخصيص اين است كه غرض مولا از همان زمانى كه «أكرم العلماء» را مطرح كرده، ايجاب اكرام علماى غير فاسق بوده است. و بر اساس مبناى مشهور، چنين چيزى مستلزم مجازيت خواهد بود، زيرا «العلماء» براى افاده عموم وضع شده و شما آن را در «علماى غير فاسق» استعمال كرده ايد. پس در حقيقت، امر شما داير بين اين است كه يا ملتزم به نسخ شويد و يا ملتزم به مجاز و چون نسخ بر خلاف

فرض است پس ناچاريد ملتزم به مجاز شويد. مرحوم آخوند با وجود اين كه از مشهور تبعيت كرده و استعمال مجازى را استعمال لفظ در غير ما وضع له مى داند، در اينجا مدّعى اين معناست كه تخصيص عام با مخصّص منفصل مستلزم مجازيت نيست.[157] البته ايشان كلام خود را به صورت احتمال مطرح كرده اند ولى به نظر ما واقعيت همين چيزى است كه ايشان مطرح كرده و ما كلام ايشان را با قدرى توضيح بيان مى كنيم: ايشان مى فرمايد: ما در «أكرم العلماء» مى خواهيم بين دو مطلب جمع كنيم. از يك طرف مى گوييم: «مراد جدّى مولا، اكرام علماى غير فاسق است». و از طرف ديگر

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 205

مى گوييم: «كلمه «العلماء» در «كلّ علماء» استعمال شده است». سپس مى فرمايد: اراده بر دو نوع است: استعمالى و جدّى. 1- اراده استعمالى چيزى است كه متكلّم مى خواهد آن را به وسيله لفظ تفهيم كند. و به عبارت ديگر: اراده استعمالى چيزى است كه متكلّم مى خواهد لفظ خودش را در آن معنا استعمال كند. و بر اين اساس، معنايى كه متكلّم لفظ را در آن استعمال كرده، مراد استعمالى مى گويند. 2- اراده جدّى در بعضى از موارد، هرچند مراد استعمالى مولا توسعه دارد ولى غرض و هدف جدّى او به دايره محدودترى تعلّق مى گيرد. مثلًا هدف جدّى او عبارت از «اكرام علماى غير فاسق» است ولى در مقام استعمال، «أكرم العلماء» مى گويد و «العلماء» را هم در «كلّ علماء» استعمال مى كند. در اينجا اين سؤال مطرح مى شود كه مولا چه هدفى از اين دو اراده دارد. مولا ابتدا «أكرم العلماء» را گفته و همين امر باعث شده كه

مخاطب تصور كند كه مراد جدى مولا- مانند مراد استعمالى اش- عموميت دارد، پس از مدّتى «لا تكرم الفسّاق من العلماء» را مطرح كرده تا مخاطب بفهمد كه مراد جدّى مولا غير از مراد استعمالى اوست. چرا مولا چنين كارى را كرده است؟ چرا از همان اوّل نگفته است: «أكرم العلماء غير الفاسقين»؟ براى پاسخ به اين سؤال، ابتدا بايد مقدّمه اى را ذكر كنيم و آن مقدّمه اين است كه: شارع مقدّس اسلام، همان طور كه در تفهيم و تفهّم، سيره عقلائيه را مراعات كرده- يعنى مقاصد او، از ظواهر كلماتش استفاده مى شود و لغت خاصّى براى خودش اختراع نكرده است 158]- در اصل قانون گذارى نيز طريقه عقلاء را رعايت كرده و طريق خاصّى براى خودش اخذ نكرده است. يعنى همان طور كه عقلاء ابتدا قانونى را به نحو عموم وضع مى كنند و سپس تبصره هايى در ارتباط با آن مطرح مى كنند، شارع مقدّس

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 206

نيز همين روش را مراعات كرده است.[159] ممكن است سؤال شود: عقلاء كه اين گونه قانون جعل مى كنند، در موقع جعل قانون، اطلاعى از مشكلات و عواقب بعدى آن ندارند ولى شارع مقدّس كه همه اين امور را مى داند، چرا به جاى اين كه «أكرم العلماء» و «لا تكرم الفساق من العلماء» را در دو مرحله بگويد، از همان اوّل نمى گويد: «أكرم العلماء الموصوفين بعدم الفسق»؟ در پاسخ مى گوييم: اين كيفيت كه ابتدا قانون را به صورت كلّى مطرح مى كنند و سپس- اگر مخصِّص دارد- به صورت تدريجى مخصّص آن را در اختيار بگذارند، داراى اين فايده است كه اين قانون به صورت يك دليل عام مطرح خواهد بود و

هرگاه كسى شك كند كه آيا مشمول اين قانون هست يا نه؟ به اين قانون مراجعه مى كند. و به عبارت اصطلاحى: در مورد شك در عروض تخصيص، يا شك در تخصيص زايد بر تخصيص قطعى، به اين قانون عام مراجعه مى كند. وقتى مولا «أكرم العلماء» را مطرح كرد، تا وقتى كه «لا تكرم الفساق من العلماء» را مطرح نكرده است، اگر ما شك در وجوب اكرام عالم فاسق داشته باشيم، به همان دليل عام مراجعه مى كنيم. «أكرم العلماء» به عنوان دليل عام و مرجعى است كه قابليت تخصيص دارد. هر مقدارى را كه قطع بر خروج آن از «أكرم العلماء» پيدا كرديم، بحثى ندارد، امّا در صورت شك در مخصِّص هاى ديگر به «أكرم العلماء» مراجعه مى كنيم. بنابراين روش شارع مقدّس در مورد جعل قانون، مانند روش ساير عقلاست و اگر بخواهيم مسئله را به گونه ديگرى فرض كنيم مشكل بالاترى مطرح خواهد شد و آن اين است كه بين «أكرم العلماء» و «لا تكرم الفساق من العلماء» تناقض وجود دارد، زيرا در منطق گفته اند: «نقيض موجبه

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 207

كلّيه، سالبه جزئيه است» و روشن است كه «أكرم العلماء» موجبه كلّيه و «لا تكرم الفسّاق من العلماء» سالبه جزئيه است و اين دو نقيض يكديگر مى باشند. حتّى در مقام اخبار هم بين اين دو تناقض وجود دارد. اگر متكلّم در يكجا بگويد: «ما جاءني من القوم أحدٌ»[160] و در جاى ديگر بگويد: «جاءني من القوم زيدٌ» عرف و عقلا بين اين دو تناقض مى بينند. امّا در جوّ قانون گذارى عقلايى، تناقض وجود ندارد. كسى تبصره را مناقض با قانون نمى داند و استثناء يك مورد،

هرچند به فاصله يك سال، از نظر عقلا مناقض با جعل قانون كلّى نيست. به همين جهت ما در شرع نيز تناقضى نمى بينيم.

بين (أوفوا بالعقود) و (حرّم الرّبا) تناقضى وجود ندارد، با وجود اين كه يكى موجبه كليه و ديگرى سالبه جزئيه است. مسأله قانون گذارى اين گونه اقتضاء مى كند كه اوّل آيه (أوفوا بالعقود) مطرح شود، سپس در شرايط مناسب (حرّم الرّبا) مطرح شود. و چه بسا عمومى در لسان رسول خدا صلى الله عليه و آله بيان مى شود ولى مصلحت اقتضا مى كند كه مخصِّص آن در لسان امام صادق عليه السلام باشد. همان مصلحتى كه در صدر اسلام مسأله تدريجى بودن بيان احكام را اقتضا مى كرد.[161] در نتيجه اراده استعمالى و اراده جدّى كه كه مرحوم آخوند مطرح كردند- با اين كيفيتى كه ما توضيح داديم- امر قابل قبولى است. اراده استعمالى به معناى اراده جعل قانون است. يعنى وقتى قانون (أوفوا بالعقود) جعل شده است، كلمه «العقود» در معناى خودش- كه جمع محلّى به «ال» و مفيد عموم است- استعمال شده است در حالى كه مراد جدّى و باطنى شارع مقدّس اين نبوده كه ربا هم به عنوان يك عقد، واجب الوفاء و صحيح و نافذ باشد. به بيان ديگر: همان طور كه مرحوم آخوند در كفايه اشاره كرده اند، بعضى از اوامر جنبه امتحانى

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 208

دارند، مثلًا پدر امرى صادر مى كند و مى خواهد ببيند آيا فرزندش تحت تأثير اين امر قرار گرفته و تحرّكى از خودش نشان مى دهد يا هيچ تحرّكى در او پيدا نمى شود؟ در اينجا سؤال مى شود كه آيا اين هيئت افعل كه در اينجا به كار رفته، در معناى حقيقى

خودش استعمال شده يا در معناى غير حقيقى اش بكار رفته است؟ اگر گفته شود: در معناى غير حقيقى استعمال شده است. مى گوييم: اوّلًا: معناى غير حقيقى قرينه لازم دارد و در اينجا قرينه اى به چشم نمى خورد. ثانياً: اگر قرينه اى در كار باشد، هدف اختبار و امتحان حاصل نمى شود. اگر فرزند بفهمد كه پدرش در اين زمينه بعث و تحريكى ندارد، عكس العملى از خود نشان نمى دهد. آنچه زمينه امتحان را فراهم مى كند اين است كه هيئت افعل در معناى حقيقى خودش- يعنى «بعث و تحريك اعتبارى»- استعمال شده باشد. پس ما ناچاريم بگوييم: هيئت افعل در اينجا در معناى حقيقى خودش استعمال شده ولى غرض آمر از اين بعث، حصول انبعاث در مأمور نبوده است بلكه هدف اين بوده كه عكس العمل مأمور در مقابل اين امر را ملاحظه كند. مثلًا اگر امر امتحانى مزبور، عبارت از «ادخل السوق و اشتر اللّحم» باشد، هدف آمر اين نبوده كه او واقعاً داخل بازار شده و گوشت خريدارى نمايد بلكه هدفش اين بوده كه عكس العمل مأمور را مشاهده كند. در نتيجه ما مواردى داريم كه بعث تحقّق دارد ولى غرض آمر، انبعاث مأمور نيست بلكه غرضْ چيز ديگر است. حال كه ما توانستيم تفكيك بين بعث و انبعاث را تصور كنيم، همين معنا را در عام و خاص پياده كرده مى گوييم: «أكرم العلماء»، از نظر كلام و مستعمل فيه و مفاد هيئت افعل، بعث به اكرام جميع علماست ولى غرض مولا از «بعث به جميع» اين نيست كه «انبعاث به جميع» هم حاصل شود. بلكه در مورد انبعاث، قائل به تبعيض است و اراده كرده است كه انبعاث

در مورد علماى غير فاسق حاصل شود، و نسبت به علماى فاسق،

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 209

چنين اراده اى ندارد. امّا عدم اراده تحقق انبعاث، ربطى به مقام بعث- كه مربوط به استعمال است- ندارد. همان طور كه در اوامر امتحانى، بعث تحقق دارد ولى غرض انبعاث در كار نيست. به نظر مى رسد اگر ما كلام مرحوم آخوند را به اين صورت توجيه كنيم، كلام جالبى خواهد بود و هيچ اشكالى در تفكيك بين اراده استعمالى و اراده جدّى متوجّه ايشان نخواهد شد.

اشكال محقّق نائينى رحمه الله به مرحوم آخوند:

محقّق نائينى رحمه الله مى فرمايد: بين اراده استعمالى و اراده جدّى نمى شود تفكيكى وجود داشته باشد، به همين جهت كلام مرحوم آخوند قابل قبول نيست. مولايى كه «أكرم العلماء» را مطرح كرده است، از دو حال خارج نيست: يا همه علماء را اراده كرده و يا همه را اراده نكرده است و شقّ سوّمى هم وجود ندارد. اگر گفته شود: «همه علما را اراده كرده است»، مى گوييم: «در اين صورت كمبودى وجود ندارد. پس اين كه مى گويند: «اراده جدّى دايره اش ضيق است و به اين عموم تعلّق نگرفته است» چه معنايى مى تواند داشته باشد؟». و اگر گفته شود: «همه علما را اراده نكرده است». مى گوييم: اين مطلب، برگشت به اين مى كند كه مولا لفظى را كه ظاهر در معناى عامّ است استعمال كرده و آن معناى ظاهر را اراده نكرده باشد و فرض اين است كه در حال استعمال عموم هم قرينه اى براى عدم اراده ظاهر اقامه نكرده است. و ما چنين كسى را هاذل مى ناميم. همان طور كه اگر كسى «رأيت أسداً» را بگويد و معناى حقيقى اسد را اراده كند، در اينجا دو چيز نداريم.

و اراده استعمالى و اراده جدّى- كه مرحوم آخوند مطرح مى كرد- يكى است. امّا اگر معناى حقيقى اسد را اراده نكند ولى قرينه اى براى معناى غير حقيقى نياورد، او را هاذل مى ناميم.[162]

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 210

دفاع از مرحوم آخوند: محقق نائينى رحمه الله تصور كرده اند كه مرحوم آخوند با مطرح كردن تفكيك بين اراده استعمالى و اراده جدّى مى خواهد بگويد: «در مورد هر لفظى مى توان دو اراده داشت:

يك اراده استعمالى و يك اراده جدّى مغاير با اراده استعمالى». در حالى كه مرحوم آخوند نمى خواهد چنين چيزى را بگويد. بلكه ايشان مسأله تفكيك بين اراده استعمالى و اراده جدّى را فقط در محدوده قانون گذارى مطرح مى كند. زيرا مقام جعل قانون اين خصوصيت را دارد كه اوّل حكم را به صورت عموم بيان مى كنند و سپس- به مرور زمان- استثناءات آن را مطرح مى كنند. و اين امر اقتضاء مى كند كه ما دو جور اراده را قائل شويم و تفكيك بين آنها هم مشكلى ايجاد نمى كند. امّا در مورد «رأيت أسداً» و حتّى عام و خاصّى كه در مقام اخبار باشند[163] نمى توان مسأله تفكيك بين اراده استعمالى و اراده جدّى را مطرح كرد.

نظريه مرحوم نائينى

مرحوم نائينى پس از اشكال بر كلام مرحوم آخوند، مى فرمايد: به نظر ما تخصيص عام مستلزم مجازيت در عام نيست، چه در مخصِّص متّصل و چه در مخصِّص منفصل. ايشان مى فرمايد: اگر مولا بگويد: «أكرم كلَّ عالم»[164] سپس به دليل منفصلى بگويد: «لا تكرم الفسّاق من العلماء»، آيا مدّعى مجازيت در چه چيزى ادعاى مجازيت مى كند؟ در «أكرم» كه جاى شبهه مجازيت نيست. هيئت افعل در مفاد خودش- يعنى «طلب» يا «بعث اعتبارى»[165]-

استعمال شده است. كلمه «كلّ» هم به دلالت وضعى

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 211

لفظى بر استيعاب افراد مدخول خودش دلالت مى كند. ولى از نظر توسعه و ضيق، تابع مدخول خود مى باشد. در اينجا مدخول آن كلمه «عالم»- بدون هيچ قيدى- است و «كل» دلالت بر استيعاب همه افراد طبيعت مطلقه عالم مى كند، بدون اين كه هيچ قيدى در آن دخالت داشته باشد. امّا اگر به جاى «أكرم كلّ عالم» بگويد: «أكرم كلّ عالم عادل» در اينجا مدخول «كلّ»، عالم مقيّد به عدالت است. حال آيا مستعمل فيه «عالم» در «أكرم كلّ عالم عادل» چيست؟ سه احتمال وجود دارد: 1- مطلق عالم، 2- عالم مقيّد به عدالت، 3- طبيعت مهمله عالم.[166] احتمال اوّل را نمى توان پذيرفت، زيرا اگر «عالم» در طبيعت مطلقه استعمال شده باشد، قابل تقييد نخواهد بود و ذكر «عادل» بعد از آن منجرّ به تناقض خواهد شد، زيرا «عالم» به معناى مطلق عالم- هرچند عادل نباشد- است و «عادل» به معناى تقييد به عدالت است و چنين تهافتى را نمى توان در «أكرم كلّ عالم عادل» تصور كرد. احتمال دوّم نيز قابل قبول نيست، زيرا اگر قرار باشد «عالم»- هرچند به صورت مجاز- در «عالم عادل» استعمال شده باشد، معنايش اين است كه كلمه «عادل» مفيد معناى زايدى نيست بلكه به عنوان قرينه اى بر اين است كه «عالم» در خصوص «عالم عادل»- كه غير موضوع له لفظ عالم است- استعمال شده است. و اين حرف به هيچ عنوان قابل قبول نيست. پس احتمال سوّم تعين پيدا مى كند كه بگوييم: «عالم» در «أكرم كلّ عالمٍ عادلٍ» در طبيعت مهمله- يعنى طبيعت لا بشرط كه

با هر شرطى قابل جمع است- استعمال شده و كلمه «عادل» كه به دنبال آن ذكر شده است، ما را به سوى اين معنا هدايت مى كند كه طبيعت مهمله، مقيّد به عدالت است و كلمه «كلّ» هم دلالت بر استيعاب افراد اين طبيعت مقيّده مى كند. مرحوم نائينى سپس مى فرمايد: وقتى شما در «أكرم كلّ عالم» اين معنا را

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 212

پذيرفتيد، در ما نحن فيه نيز همين حرف را مى زنيم و مى گوييم: اگر امروز مولا بگويد:

«أكرم كلّ عالم» و فردا بگويد: «لا تكرم الفسّاق من العلماء» اين هم عيناً مثل «أكرم كلّ عالم عادل» است. همان طور كه در «أكرم كلّ عالم عادل» هيچ گونه مجازيّتى نه در لفظ «كلّ» وجود دارد و نه در لفظ «عالم» و نه در توصيف عالم به عدالت، در مخصّص منفصل هم همين طور است. اينجا هم همان «أكرم كلّ عالم عادل» است، فقط تقييد آن با كلام اوّل فاصله پيدا كرده است و فاصله و عدم فاصله تقييد با كلام اوّل، فرقى ايجاد نمى كند. بنا بر اين در عامى كه به مخصّص منفصل تخصيص خورده، اصلًا جاى توهّم مجازيّت نيست تا ما بخواهيم با مسأله اراده استعمالى و اراده جدّى- كه مرحوم آخوند مطرح كردند- آن را برطرف كنيم، علاوه بر اين كه راه مرحوم آخوند داراى مناقشه هم بود.[167] بررسى كلام مرحوم نائينى: به نظر ما اين كلام مرحوم نائينى داراى مناقشه است، و بين «أكرم كلّ عالمٍ عادلٍ» با مخصّص منفصل، فرق وجود دارد، زيرا ما در ادبيات خوانده ايم كه متكلّم تا وقتى كه اشتغال به كلام دارد مى تواند هر چيزى را كه بخواهد به كلام خود

ملحق كند و تا وقتى از كلام فارغ نشده است نمى توان ظهورى براى كلام او درست كرد، امّا وقتى از كلام فراغت يافت، كلام او داراى ظهور خواهد شد. اگر متكلّم بگويد: «رأيتُ أسداً» و چيز ديگرى اضافه نكند، اصالة الظهور حكم مى كند كه در اينجا معناى حقيقى اسد[168]- يعنى حيوان مفترس- اراده شده است و اگر بعد از «رأيت أسداً» كلمه «يرمى» را آورد، همين اصالة الظهور حكم مى كند كه در اينجا معناى مجازى اسد- يعنى رجل شجاع- اراده شده است. از نظر اصالة الظهور، فرقى بين «رأيت أسداً» و «رأيت

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 213

أسداً يرمي» وجود ندارد. اصالة الظهور، اعم از اصالة الحقيقه است. در نتيجه اگر متكلّمى الآن بگويد: «رأيت أسداً»، ما منتظر نمى مانيم كه آيا فردا «يرمي» را ذكر مى كند يا نه؟ بلكه با توجه به فراغت او از تكلّم، كلام او را- به مقتضاى اصالة الظهور- بر معناى حقيقى حمل مى كنيم و منتظر آينده نمى مانيم. اكنون كه مرحوم نائينى اين مطلب را قبول دارد، به ايشان مى گوييم: ما قبول داريم كه «أكرم كلّ عالمٍ عادلٍ» معنايش همان چيزى است كه شما گفتيد. كلمه عالم در طبيعت مهمله استعمال نشده و با تقييد به عدالت هيچ گونه منافاتى ندارد و هيچ گونه مجازى هم در كار نيست. امّا در اينجا كه تخصيص به منفصل وجود دارد، وقتى امروز بگويد: «أكرم كلّ عالمٍ» و كلام تمام شود و چيز ديگرى به دنبال آن ذكر نكند، آيا كلمه «عالم» در چه معنايى استعمال شده است؟ آيا در معناى آن ترديد مى كنيد؟ بدون شك به ظهور آن تمسّك مى كنيد، چون انكار ظهور آن خلاف

برنامه عقلاء در مقام تفهيم و تفهّم است. «أكرم كلّ عالمٍ» مانند همان «رأيت اسداً»- بدون قيد «يرمي»- مى باشد كه ظهور در مراد متكلّم دارد. و چون شما (مرحوم نائينى) منكر اراده استعمالى هستيد، پس حتماً آنچه مراد است، همان اراده جدّى متكلّم است و اصالة الظهور هم در ارتباط با كشف مراد جدّى متكلّم است. و «أكرم كلّ عالمٍ» ظهور در «كلّ علماء»- اعم از عادل و فاسق- دارد. در اين صورت «لا تكرم الفساق من العلماء» كه روز بعد صادر مى شود، به عنوان يك دليل مباين با «أكرم كلّ عالمٍ» مطرح خواهد بود، براى اين كه «أكرم كلّ عالمٍ» مى گويد: «فرقى بين عادل و فاسق نيست و مراد جدّى متكلّم همين است» ولى «لا تكرم الفساق من العلماء» مى گويد: «بين عادل و فاسق، فرق وجود دارد» پس بين دليل عام و دليل مخصّص، منافات وجود دارد و دليلى بر تقدّم خاص بر عام وجود ندارد. در حالى كه شما (مرحوم نائينى) قائل به منافات نيستيد و مصداق روشن جمع دلالى و عدم تعارض بين دليلين را مسأله عام و خاص و مطلق و مقيّد مى دانيد. لذا شما ناچاريد بگوييد: متكلّم از «عالم» در «أكرم كلّ عالمٍ»، «عالم عادل» را اراده كرده است- و به نظر شما- غير از مراد جدّى هم مراد ديگرى وجود ندارد. در اين

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 214

صورت ما شايد ادعاى غلط بودن چنين استعمالى را بنماييم، زيرا هيچ يك از علايق مجازى در اينجا وجود ندارد تا بتوان آن را حمل بر مجاز كرد. و اگر بخواهيم خيلى با شما كنار بياييم، مسأله مجازيت را مطرح مى كنيم.[169] در

حالى كه شما داريد از مجازيت فرار مى كنيد و اين راهى را كه در پيش گرفته ايد براى اين است كه اثبات كنيد تخصيص عام مستلزم مجازيت نيست. ممكن است كسى در اينجا احتمال ديگر ى را مطرح كند و بگويد: «عالم» در «أكرم كلّ عالمٍ» در «طبيعت مهمله» استعمال شده و مسأله عدالت و عدم عدالت مطرح نيست. در پاسخ مى گوييم: ترديدى نيست كه اگر ما در اصل تخصيص عام شك كنيم، به اصالة العموم مراجعه مى كنيم. بحث در اين است كه اگر عامّى قبلًا به وسيله مخصِّص منفصلى تخصيص خورده باشد، آيا اين عامّ، نسبت به ماعداى مورد آن مخصِّص منفصل، حجيت دارد يا نه؟ در نتيجه مولايى كه امروز مى گويد: «أكرم كلّ عالمٍ» جاى اين احتمال نيست كه بگوييم: «عالم، در طبيعت مهمله استعمال شده است». اگر در

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 215

طبيعت مهمله استعمال شده باشد، حتى در جايى كه شك در اصل تخصيص داريم هم نمى توانيم به «أكرم كلّ عالمٍ» تمسك كنيم، زيرا «أكرم كلّ عالمٍ» چيزى به دست ما نمى دهد. «أكرم كلّ عالمٍ» مى گويد: «مقصود از «عالم» عبارت از «طبيعت مهمله» است و با صد تخصيص هم سازگار است». در اين صورت وقتى شك كنيم كه آيا مخصِّص دارد يا نه؟ به چه چيز آن تمسك كنيم تا عموم را استفاده كرده و اصالة العموم را مطرح كنيم؟ رجوع به اصل بحث: بحث در اين بود كه اگر عامّى بوسيله مخصِّص منفصلى تخصيص بخورد، و ما در مورد مخصِّص دوّم شكّ كنيم، آيا مى توانيم به عموم عام تمسك كنيم؟ گفتيم: اين بحث مبتنى بر اين است كه «آيا تخصيص عام،

مستلزم مجازيت است يا نه؟». بنا بر مبناى ما كه- به تبعيت از صاحب كتاب وقاية الأذهان- مجاز را به گونه ديگرى معنا كرديم اصلًا جاى اين توهّم نبود كه تخصيص عام، مستلزم مجازيت باشد. امّا مرحوم آخوند، با وجود اين كه در باب مجاز، مسلك مشهور را اتخاذ كرده بود- و مجاز را استعمال لفظ در غير ما وضع له مى دانست- تخصيص عام را مستلزم مجازيت نمى دانست و معتقد بود در اينجا دو اراده وجود دارد و تفكيك بين ارادتين مانعى ندارد. و ما گفتيم: اگر ما هم مجاز را استعمال لفظ در غير ما وضع له مى دانستيم، در ما نحن فيه همان راهى را مى پيموديم كه مرحوم آخوند اختيار كردند. امّا راهى كه مرحوم نائينى مطرح كردند، مورد قبول ما واقع نشد. در نتيجه اگر تخصيص عام مستلزم مجازيت در عام نباشد- به هريك از راههاى سه گانه كه مطرح شد-[170] همان طور كه در اصل عروض تخصيص بر عام، به اصالة العموم تمسك مى كرديم، در مورد شك در تخصيص زايد هم به اصالة العموم تمسّك

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 216

مى كنيم، زيرا در اين صورت، تخصيصْ هيچ گونه تغييرى در عام ايجاد نكرده و عام قبل از تخصيص و عام بعد از تخصيص يكنواخت مى باشند. امّا اگر تخصيص عام مستلزم مجازيت در عام باشد، ديگر در ما نحن فيه نمى توان به اصالة العموم تمسك كرد، زيرا با توجه به تعدّد معانى مجازى، وقتى معناى حقيقى كنار رفت، براى ما مشخص نيست كه كدام معناى مجازى اراده شده است؟ وقتى معناى حقيقى «أكرم كلّ عالمٍ» با عروض «لا تكرم الفسّاق من العلماء» از بين رفت، ديگر

نمى توانيم به «أكرم كلّ عالمٍ» تمسك كنيم، زيرا براى ما معلوم نيست كه آيا «عالم عادل» ى كه اراده شده است چه قيدى به همراه دارد؟ آيا سنّ او چقدر است؟ در كجا تحصيل كرده است؟ اين ها قيودى است كه در اينجا امكان دارد. لذا معلوم نيست كه «أكرم كلّ عالمٍ» در كدام يك از اين مجازات استعمال شده است. به همين جهت عامّ نسبت به ماعداى مورد مخصِّص، از حجيت ساقط مى شود و در صورت شك در عروض تخصيص زايد، صلاحيت مرجعيت ندارد. ممكن است كسى بگويد: درست است كه همه اين ها مجازند ولى بعضى از مجازها بر بعضى ديگر ترجيح دارند و ماعداى مورد مخصِّص اوّل- كه از آن به «تمام الباقى» تعبير مى كنند- اقرب مجازات است. در پاسخ مى گوييم: دليلى بر اين گونه حرف ها وجود ندارد.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 217

اجمال مخصِّص

اشاره

اجمال مخصِّص بر دو قسم است: اجمال مفهومى و اجمال مصداقى. اجمال مفهومى (شبهه مفهوميه): در جايى است كه مخصِّص، از نظر مفهوم داراى اجمال و ترديد باشد. اجمال مصداقى (شبهه مصداقيه): در جايى است كه مخصِّص، از نظر مفهوم داراى اجمال نيست و معناى آن براى ما مشخّص است ولى نسبت به يكى از افراد خارجى ترديد داريم كه آيا عنوان مخصِّص را دارا هست يا نه؟ بنابراين بحث ما در دو مقام است:

مقام اوّل: شبهه مفهوميّه
اشاره

مجمل بودن مفهوم مخصِّص به دو صورت است: 1- دوران امر بين اقلّ و اكثر: در جايى است كه مخصِّص داراى يك قدر متيقّن است و زايد از آن قدر متيقن مورد شك و ترديد است.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 218

2- دوران امر بين متباينين: در جايى است كه قدر متيقّنى وجود ندارد، بلكه دو طرف احتمال مطرح است و قرينه اى بر هيچ يك از طرفين وجود ندارد. و هريك از دو صورت، يا مخصِّص متّصل است و يا منفصل. بنابراين مسئله داراى چهار صورت مى شود و بحث در اين است كه آيا در اينجا نسبت به مورد شكّ چه بايد كرد؟ و ما هريك از چهار صورت را به طور جداگانه مورد بحث قرار مى دهيم:

صورت اوّل: دوران بين اقلّ و اكثر با اتصال مخصِّص

مثل اين كه مولا بگويد: «أكرم العلماء إلّا الفسّاق منهم» و معناى فسق براى ما مردّد باشد و ندانيم كه آيا فسق اختصاص به مرتكب گناه كبيره دارد يا شامل مرتكب گناه صغيره هم مى شود؟ در اينجا مرتكب كبيره به عنوان قدر متيقّن داخل در دايره فسق است و نسبت به مرتكب صغيره ترديد وجود دارد. پس عنوان مخصِّص- يعنى فاسق- مردّد بين اقلّ و اكثر است. در اين صورت، نسبت به مجموع كلام، دو مورد قطعى وجود دارد كه جاى هيچ ترديدى در آن نيست: 1- وجوب اكرام عالمى كه نه گناه كبيره انجام داده و نه گناه صغيره. 2- عدم وجوب اكرام عالمى كه مرتكب گناه كبيره شده است. امّا اگر عالمى فقط مرتكب گناه صغيره شده باشد، آيا اكرام او واجب است يا نه؟ با توجه به ترديدى كه ما در معناى فسق داريم، وجوب

و عدم وجوب اكرام چنين عالمى مورد ترديد واقع مى شود. آيا در اينجا چه بايد كرد؟ ممكن است كسى بگويد: چرا در اينجا به اصالة العموم تمسك نمى كنيد؟

اصالة العموم يكى از اصول عقلائيه است كه در مورد شك مى تواند مرجع واقع

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 219

شود. همان طور كه اگر در اصل تخصيص عام ترديد داشتيم، به اصالة العموم مراجعه مى كرديم، در اينجا هم كه نمى دانيم «آيا عالمى كه مرتكب صغيره شده، از عموم «أكرم العلماء» خارج است يا نه؟» به اصالة العموم تمسك مى كنيم. در پاسخ مى گوييم: در اينجا نمى توان به اصالة العموم تمسك كرد. بيان مطلب تا وقتى كه متكلّم از كلام خودش فارغ نشده و مشغول تكلّم است ظهورى براى كلام او منعقد نشده و نمى توان به كلام او استناد كرد. اگر متكلّم بگويد:

«رأيت أسداً» و ما ندانيم كه آيا به دنبال آن كلمه «يرمي» را مى آورد يا نه؟ تا وقتى تماميت كلام او روشن نشده نمى توانيم بگوييم: «اسد، ظهور در حيوان مفترس دارد» بلكه بايد تا تمام شدن كلام او صبر كنيم ببينيم آيا قرينه متصله اى به همراه «اسد» ذكر مى كند يا نه؟ اگر از كلام خود فارغ شد و قرينه متصله اى نياورد، مى گوييم: «اصالة الظهور اقتضاء مى كند كه «اسد» را بر معناى حقيقى آن حمل كنيم». امّا اگر به دنبال آن كلمه «يرمي» را ذكر كرد، همان اصالة الظهور اقتضاء مى كند كه «اسد» را بر معناى مجازى آن حمل كنيم، زيرا دايره اصالة الظهور، وسيع تر از اصالة الحقيقه است. و اصالة الحقيقه، به عنوان شعبه اى از اصالة الظهور است. اصالة العموم نيز به عنوان شعبه اى از اصالة الظهور است. به

عبارت ديگر: اصالة الحقيقة، همان اصالة الظهور است ولى چون موردش عبارت از «حقيقت» است، از آن به «اصالة الحقيقه» تعبير كرده اند. اصالة العموم نيز همان اصالة الظهور است ولى چون در مورد «عموم» پياده مى شود، از آن به اصالة العموم تعبير كرده اند. بنابراين اگر ما اصلى به نام اصالة العموم و اصالة الحقيقه نداشته باشيم، همان اصالة الظهور مشكلات ما را حلّ مى كند. حال در ما نحن فيه وقتى مولا مى گويد: «أكرم العلماء إلّا الفسّاق منهم»، در ادبيات به ما مى گويند: «استثناء به منزله توصيف و وصف است». به جاى «أكرم العلماء

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 220

إلّا الفسّاق منهم» مى توانيم بگوييم: «أكرم العلماء الموصوفين بعدم الفسق» و چون فسق و عدالت، «ضدّان لا ثالث لهما» هستند، به جاى «أكرم العلماء الموصوفين بعدم الفسق» مى توانيم بگوييم: «أكرم العلماء العدول». اگر مولا از اوّل مى گفت: «أكرم العلماء العدول» و ما در مفهوم «عالم» ترديد داشتيم كه آيا كسى كه فقط قدرى ادبيات خوانده، عالم است يا نه؟ بدون شك در اينجا نمى توانستيم به «أكرم العلماء العدول» تمسك كنيم، زيرا براى پياده كردن كبرى بايد اوّل صغراى آن را احراز كرد. بايد اوّل احراز كنيم چنين شخصى «عالم» است، سپس او را در دايره «أكرم العلماء العدول» قرار دهيم. در مورد وصف «العدول» هم همين طور است. ترديد در معناى فسق، موجب ترديد در معناى عدالت خواهد شد.[171] ما كه نمى دانيم مرتكب صغيره فاسق است يا نه؟ لازمه اش اين است كه در عدالت او هم شك داشته باشيم. و هنگامى كه عنوان عدالت براى ما نامعين است، چگونه در مورد مرتكب صغيره اى كه مردّد بين عادل و فاسق

است مى توانيم به «أكرم العلماء العدول» تمسك كنيم؟ تا وقتى احراز نكنيم كه از نظر مولا عنوان «عادل» بر اين شخص منطبق است، نمى توانيم به «أكرم العلماء العدول» تمسك كنيم. يعنى لفظ «العدول» ظهور در عمومى كه شامل فرد مشكوك شود، ندارد. و با توجه به اين كه فسق و عدالت، «ضدّان لا ثالث لهما» هستند، «أكرم العلماء الموصوفين بعدم الفسق» فرقى با «أكرم العلماء العدول» نخواهد داشت. و چون «أكرم العلماء إلّا الفسّاق منهم» به معناى «أكرم العلماء الموصوفين بعدم الفسق» است، پس در مورد «أكرم العلماء إلّا الفسّاق منهم» نيز تا وقتى عدم فسق را احراز نكنيم نمى توانيم به «أكرم العلماء» تمسك كنيم. و اگر بخواهيم مسئله را قدرى عميق تر مورد بررسى قرار دهيم مى گوييم: اصلًا مخصِّص متّصل را نبايد مخصِّص ناميد. عناوين «عام» و «خاص» در مورد

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 221

مخصِّص متّصل يك تعبير غير حقيقى است. اگر لفظى ظهور در عموم داشته باشد، مثل اين كه مولا امروز بگويد: «أكرم العلماء» و چيزى به دنبال آن نياورد. چنانچه فردا بگويد: «لا تكرم الفسّاق من العلماء» اين جمله، عنوان مخصِّص براى كلام قبلى پيدا مى كند. امّا در كلام واحد- هرچند به صورت مستثنى و مستثنى منه باشد- مولا يك مطلب را افاده كرده و آن اين است كه «علماء- غير فسّاق آنان- اكرامشان واجب است». و كلام هم بيش از يك ظهور ندارد. در اين صورت وقتى ما بدانيم كه زيد، عالم است ولى با توجه به اين كه مرتكب گناه صغيره شده و ما در معناى فسق ترديد داريم، نمى دانيم آيا اكرام او واجب است يا نه؟ در اينجا براى

اثبات وجوب اكرام او به چه چيزى تمسك كنيم. در اينجا عمومى نداريم كه بخواهيم به اصالة العموم تمسك كنيم و علاوه بر اين، اصالة العموم يك اصل مستقل نيست بلكه شعبه اى از اصالة الظهور است و در جمله مشتمل بر استثناء، دو ظهور وجود ندارد كه يكى مربوط به مستثنى منه و ديگرى مربوط به مستثنى باشد. جمله مشتمل بر استثناء، مانند جمله «رأيت أسداً يرمي» داراى يك ظهور است. بنابراين در دوران امر بين اقل و اكثر در مخصّص متصل، چيزى به نام «اصالة العموم» نداريم تا بتوانيم مورد مشكوك را مشمول آن عموم بدانيم. پس مرجع ما در چنين جايى اصالة البراءة خواهد بود.

صورت دوّم: دوران بين اقلّ و اكثر با انفصال مخصّص
اشاره

مثل اين كه مولا امروز بگويد: «أكرم العلماء» و روز بعد بگويد: «لا تكرم الفسّاق من العلماء» و مفهوم فاسق مردّد بين اقلّ و اكثر باشد. آيا در زايد بر قدر متيقن مى توانيم به اصالة العموم تمسك كنيم؟ به عبارت ديگر: آيا مى توانيم وجوب اكرام عالمى كه مرتكب صغيره شده را از راه اصالة العموم استفاده كنيم؟

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 222

اكثر محققين از اصوليين معتقدند در اينجا مى توان اصالة العموم را جارى كرد، زيرا وقتى مولا بگويد: «أكرم العلماء» و به دنبال آن قرينه متّصلى بر خلاف ظاهر نياورد و كلام او تمام شود، براى اين كلام، ظهورى منعقد مى شود. و اگر بخواهد انعقاد ظهور، فرع بر اين باشد كه هيچ قرينه اى- متصل يا منفصل- بر خلاف ظاهر وجود نداشته باشد، لازم مى آيد كه اگر متكلم بگويد: «رأيت أسداً» و كلام خود را خاتمه دهد، نتوانيم به ظاهر اين كلام تمسك كنيم، چون احتمال مى دهيم كه

چند روز ديگر قرينه اى اقامه كند كه مراد از «اسد» معناى ظاهرش نبوده است. ممكن است كسى بگويد: در اينجا ابتدا يك اصالة العدم نسبت به قرينه محتمل بعدى پياده كرده و به كمك آن ظهورى براى «اسد» در معناى حقيقى خودش ثابت مى كنيم. روشن است كه كسى نمى تواند ملتزم به چنين چيزى بشود، بلكه همين كه متكلّم از كلام خود فارغ شد و قرينه اى بر خلاف ظاهر كلام اقامه نكرد، كلامْ در معناى حقيقى خودش ظهور پيدا مى كند و اين كشف مى كند كه انعقاد ظهور براى كلام، متوقف بر عدم قرينه متصله است نه اين كه متوقف بر عدم مطلق قرينه- متصل يا منفصل- باشد. در ما نحن فيه نيز همين طور است. وقتى مولا مى گويد: «أكرم العلماء» و كلام خود را تمام مى كند و قرينه متصلى بر خلاف ظاهر اقامه نمى كند، اين كلام ظهور در عموم پيدا مى كند و ظهور آن هيچ گونه توقفى بر آينده ندارد، به گونه اى كه اگر در آينده مخصّصى نيامد، كاشف از ظهور «أكرم العلماء» در عموم باشد و اگر مخصّصى آمد كشف كند كه «أكرم العلماء» از اوّل ظهور در عموم نداشته است. ممكن است سؤال شود: اگر «أكرم العلماء» از همين الان ظهور در عموم دارد، پس چنانچه ما بعداً با يك مخصِّص برخورد كنيم، آيا اين مخصِّص را كاشف از عدم انعقاد ظهور براى عام بدانيم؟ در پاسخ مى گوييم: نه، چنين مخصِّصى كاشف از عدم ظهور «أكرم العلماء» در

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 223

عموم نيست. بلكه ظهور «أكرم العلماء» در عموم محفوظ است ولى با توجه به اين كه ظهور دليل خاصّ- در ارتباط با مورد خودش، يعنى «عالم

فاسق»- اقوى از ظهور دليل عام است، بر ظهور دليل عام ترجيح داشته و برآن تقدّم پيدا مى كند. اين رجحان يك ظهور بر ظهور ديگر است نه كشف دليل مخصِّص از عدم وجود ظهور براى عام در عموم. لذا در اين مورد كه بين عام و خاصّ- به حسب ظاهر- درگيرى وجود دارد، مقتضاى عموم «أكرم العلماء» اين است كه «عالم فاسق» هم بايد اكرام شود ولى «لا تكرم الفسّاق من العلماء» مى گويد: «عالم فاسق، نبايد اكرام شود» بين اين دو دليل در ابتدا درگيرى وجود دارد ولى ظهور دليل خاص بر دليل عام تقدّم پيدا مى كند. سؤال: اگر ظهور دليل عام در عموم، حتى با آمدن مخصِّص هم محفوظ است و مخصِّص فقط به عنوان يك دليل قوى، مورد دعوا را به خودش اختصاص مى دهد، لازم است قدرى در ارتباط با اين دليل قوى بحث كنيم كه آيا اين دليل مخصِّص تا چه مقدار مى تواند از محدوده عام خارج كند؟ به عبارت ديگر: اگر عامّى وجود نداشت و ما باشيم و «لا تكرم الفسّاق من العلماء» محدوده اين دليل تا چه مقدار است؟ ترديدى نيست كه «لا تكرم الفسّاق من العلماء» مرتكب كبيره- كه قدر متيقن از عنوان فاسق است- را شامل مى شود ولى نسبت به مرتكب صغيره- با توجه به ترديدى كه در مفهوم فسق وجود دارد- نمى توانيم به «لا تكرم الفسّاق من العلماء» تمسك كنيم، زيرا تا وقتى عنوان «فاسق» احراز نشود، نمى توان حكم را شامل آن دانست. اكنون مى گوييم: وقتى «أكرم العلماء» در كار نبود و «لا تكرم الفسّاق من العلماء» نتوانست مورد مشكوك را شامل شود، در ما نحن فيه

كه مولا ابتدا «أكرم العلماء» را گفته و چند روز بعد از آن «لا تكرم الفسّاق من العلماء» را گفته است، در صورت ترديد در مفهوم فسق- نسبت به مرتكب صغيره- حتماً بايد به «أكرم العلماء» مراجعه كنيم، زيرا فرض اين است كه وقتى مولا «أكرم العلماء را گفت، براى ما اصالة العموم و اصالة الظهور در عموم وجود دارد و دليل قوى و حاكمى هم در مقابل آن وجود ندارد.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 224

و اين غير از صورت اوّل است كه اصلًا ظهورى براى كلام منعقد نشده بود. اينجا ظهور منعقد شده ولى دليل ظاهر اقوى نتوانسته است اين مورد مشكوك را شامل شود، لذا اصالة العموم حاكم است. اكثر محقّقين از اصوليين مسئله را به اين صورت مطرح كرده اند و واقعيت هم همين است.

كلام مرحوم محقق حائرى

محقق حائرى رحمه الله در كتاب «درر الفوائد» در رابطه با اصالة العموم در اينجا تفصيل داده مى فرمايد: درست است كه رجوع به اصالة العموم در ما نحن فيه مطابق با قاعده است ولى يك صورت را بايد از اينجا خارج كرد و آن در جايى است كه بدانيم عادت اين مولاى متكلّم بر اين است كه مخصِّصات عموماتش را به صورت منفصل بيان مى كند. اين گونه مخصِّص منفصل، در حكم مخصِّص متّصل و مانع از تمسك به اصالة العموم است. سپس مى فرمايد: اتّفاقاً در شرع مقدّس اسلام، مسئله به همين صورت است زيرا ما ملاحظه مى كنيم كه نوع مخصِّصات، به لسان مبارك ائمه عليهم السلام در طول زمان هاى بعيده بيان مى شود. مثلًا عام، در لسان رسول خدا صلى الله عليه و آله و مخصِّص آن در روايت امام

صادق عليه السلام است. در نتيجه ما نه در آيات قرآن و نه در روايات نمى توانيم اصالة العموم داشته باشيم.[172] بررسى كلام مرحوم حائرى: ما بايد ببينيم آيا مخصِّصات منفصله چنين متكلّمى، در همه جهات به منزله مخصِّص متّصل است يا در بعضى از جهات؟ شقّ سوّمى هم وجود ندارد.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 225

اگر ايشان بفرمايند: «مخصِّصات منفصله چنين متكلّمى، در جميع جهات به منزله مخصِّص متّصل است». مى گوييم: لازمه چنين بيانى اين است كه اگر عامى در كلام رسول خدا صلى الله عليه و آله يا در قرآن ملاحظه شود، ظهور در عموم نداشته باشد، چون بناى شرع بر اين است كه مخصِّص را به صورت منفصل بيان كند و مخصِّص منفصل- به نظر ايشان- در جميع جهات، مانند مخصِّص متّصل است و يكى از جهاتى كه در مورد مخصِّص متّصل مطرح است اين است كه مخصِّص متّصل، مانع از انعقاد ظهور براى عام است. پس بايد در مخصِّص منفصل هم چنين جهتى مراعات شود. و اين مسأله اى است كه بطلانش واضح است. ما نمى توانيم با عمومات كتاب و سنّت به منزله يك دليل مجمل برخورد كنيم. لذا احتمال دارد كه مراد ايشان از تنزيل، تنزيل در بعضى از جهات باشد. در اين صورت ما هم قبول داريم ولى چنين تنزيلى در حيث بحث ما نقشى ندارد. عدول مرحوم حائرى از نظريه فوق: ايشان در حاشيه «درر الفوائد»[173] در ارتباط با مسأله فوق مى فرمايد: اين حرف ما خلاف انصاف است، زيرا ائمه عليهم السلام به منزله متكلّم واحدى هستند و تخصيصى كه مثلًا در كلام امام عسكرى عليه السلام ذكر مى شود به منزله تخصيصى

است كه در كلام امام صادق عليه السلام مطرح مى شود. ولى طبق بيان ما (مرحوم حائرى) اگر مثلًا زراره يك عامّى را از امام صادق عليه السلام شنيد و تا آخر عمر امام صادق عليه السلام مخصِّصى براى آن ذكر نشد، نبايد بتواند به اين عموم تمسك كند، زيرا احتمال مى دهد كه مخصِّص منفصل آن، در كلام امام بعدى ذكر شود. و چون عادت اصحاب ائمه عليهم السلام بر تمسك به كلام ائمه عليهم السلام

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 226

استقرار يافته، معلوم مى شود كلام ائمه عليهم السلام براى آنان ظهور داشته و كلام هر امامى همراه با كلام امام بعدى، به منزله صدر و ذيل كلام واحد صادر در يك مجلس نيست.[174] سؤال: آيا در مسأله اصالة العموم، بين كسى كه عادتاً مخصِّص هاى كلام خود را به صورت منفصل بيان مى كند، با كسى كه چنين عادتى ندارد فرق وجود دارد؟ پاسخ: در ارتباط با اصالة العموم و اصالة الظهور، فرقى بين اين دو وجود ندارد، امّا در جهت ديگر، بين اين دو تفاوت وجود دارد و آن اين است كه كسى كه عادتاً مخصِّص هاى كلام خود را به صورت منفصل بيان مى كند، به مجرّد اين كه انسان يك عامّى را از او شنيد، نمى تواند به اصالة العموم و اصالة الظهور مراجعه كند. البته نه به خاطر اين كه اصالة العموم و اصالة الظهور وجود ندارند، بلكه عادتْ اين خصوصيت را به وجود مى آورد كه براى تمسك به اصالة العموم بايد به دنبال فحص از مخصِّص رفت. الآن كسانى كه در مقام استنباط احكام هستند، به مجرّد مشاهده عام- در آيه يا روايت- به آن

تمسك نمى كنند، بلكه به فحص از مخصِّص مى پردازند. اگر مخصِّص پيدا شد، آن را بر عام مقدّم مى دارند، زيرا دليل مخصّص، اقوى از دليل عام است. و اگر مخصِّصى پيدا نشد، معنايش اين است كه در مقابل آن اصالة العموم- كه از اوّل هم وجود داشت-[175] دليل اقوى و راجحى وجود ندارد تا برآن مقدّم شود. امّا موالى عرفيه كه معمولًا مخصِّص هاى كلام خود را به صورت متّصل بيان مى كنند، چنانچه عمومى از آنان صادر شود، عبد مى تواند به اصالة العموم تمسك كند و نيازى به فحص از مخصِّص نيست. در نتيجه بين اين دو از ناحيه فحص از مخصِّص و عدم فحص، فرق وجود دارد، امّا از ناحيه انعقاد ظهور فرقى بين آن دو نيست.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 227

صورت سوّم: دوران بين متباينين با اتّصال مخصِّص

مثل اين كه مولا بگويد: «أكرم العلماء إلّا زيداً» و در بين علماء دو نفر به نام «زيد» وجود داشتند. يكى «زيد بن عَمرو» و ديگرى «زيد بن بكر» و ما ندانيم كدام يك از اين دو استثناء شده اند. البته با اين فرض كه مستثنى يك نفر بوده و قرينه اى بر تعيين آن وجود نداشته باشد. نه اين كه معناى عامِ «من يسمّى بزيدٍ»- كه شامل هر دو است- اراده شده باشد. نتيجه اين ترديد ما اين مى شود كه ما وقتى با هريك از اين دو زيد برخورد مى كنيم نمى دانيم آيا اكرام او واجب است يا نه؟ با توجه به اين كه مخصّص متصل، مانع از انعقاد ظهور براى عامّ است مى گوييم:

در اينجا اصالة العموم و اصالة الظهور نسبت به ماعداى اين دو نفر به قوّت خود باقى است،[176] امّا نسبت به

اين دو نفر اصالة العموم و اصالة الظهورى وجود ندارد، زيرا اگر كلام بخواهد ظهور در وجوب اكرام هر دو زيد داشته باشد، خلاف فرض است، چون ما مى دانيم كه يك «زيد» از «أكرم العلماء» استثناء شده است. و اگر بخواهد ظهور در وجوب اكرام يكى از آن دو «زيد» داشته باشد، راهى براى تعيين آن نداريم، چون هيچ كدام ترجيحى بر ديگرى ندارند. در نتيجه «أكرم العلماء» نسبت به اين دو فرد اجمال پيدا مى كند و از دايره ظهور خارج مى شود. اجمال آن هم اجمال حقيقى است نه اجمال حكمى. اجمال حقيقى به اين معناست كه وقتى كسى با «أكرم العلماء إلّا زيداً» برخورد مى كند، نه مى تواند بگويد:

«اين كلام، ظهور در وجوب اكرام زيد بن عَمرو دارد» و نه مى تواند بگويد: «ظهور در وجوب اكرام زيد بن بكر دارد» و نه مى تواند بگويد: «ظهور در وجوب اكرام هر دو «زيد» دارد».

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 228

لذا ما شك مى كنيم كه آيا «زيد بن عَمرو» اكرامش واجب است يا نه؟ به اصالة البراءة مراجعه مى كنيم. و نيز شك مى كنيم كه آيا «زيد بن بكر» اكرامش واجب است يا نه؟ به اصالة البراءة مراجعه مى كنيم.

صورت چهارم: دوران بين متباينين با انفصال مخصّص
اشاره

مثل اين كه مولا امروز بگويد: «أكرم العلماء» و فردا بگويد: «لا تكرم زيداً العالم» و زيد عالم، مردّد بين «زيد بن عَمرو» و زيد بن بكر» باشد. در اينجا با توجه به اين كه مخصّص منفصل- حتى نسبت به مورد تخصيص خودش- مانع از انعقاد ظهور براى عام نيست، هيچ ترديدى نيست كه اين «أكرم العلماء» عمومش محفوظ است و اجمال حقيقى تحقق ندارد. اكنون به سراغ دليل منفصل مى آييم. مولايى

كه «أكرم العلماء» را مطرح كرده، روز بعد كه مى خواهد «عدم اكرام زيد عالم» را در قالب مخصّص منفصل مطرح كند، به دو صورت ممكن است اين كار را انجام دهد:[177] 1- تنها وجوب اكرام زيد عالم را نفى كند، مثل اين كه بگويد: «لا يجب إكرام زيد العالم». 2- علاوه بر اين كه وجوب آن را نفى مى كند، حرمت آن را نيز مطرح كند، مثل اين كه بگويد: «يحرم إكرام زيد العالم»، يا بگويد: «لا تكرم زيداً العالم». در اينجا اين جهت بين هر دو فرض مشترك است كه اصالة العموم نمى تواند

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 229

نقشى داشته باشد. زيرا در مقابل اصالة العموم، يك حجّت اقوايى وجود دارد كه اجمال آن حجت اقوا، بر اصالة العموم تأثير مى گذارد. به اين معنا كه ما در مورد هيچ يك از اين دو «زيد» كه داريم- يعنى «زيد بن عَمرو» و «زيد بن بكر»- نمى توانيم به اصالة العموم تمسّك كنيم، زيرا تمسك به اصالة العموم در مورد هر دو زيد، خلاف مقتضاى تخصيص است و در مورد يكى- غير از ديگرى- ترجيح بدون مرجّح است. لذا اجمال حقيقى مخصّص، بر اصالة العموم تأثير مى گذارد. البته نه اين كه اصالة العموم در كار نباشد، بلكه در مخصّصات منفصله، حتى اگر مخصّص، مجمل هم نباشد، كاشف از اين نيست كه «أكرم العلماء» ظهور در عموم نداشته است. بلكه با وجود مخصّص، ظهور «أكرم العلماء» و حجيّت آن سر جاى خود محفوظ است، ولى حجّت اقوايى كه در مقابل آن وجود دارد، مانع از اخذ به حجّت غير اقوا مى شود. اكنون به تفصيل اين دو صورت مى پردازيم: 1- اگر دليل

مخصّص منفصل، حكم «اكرام زيد عالم» را به صورت تحريم بيان كند و ما دو زيد عالم داشته باشيم، ما وقتى به هريك از اين دو برخورد مى كنيم، با دو احتمال مواجه مى شويم: احتمال وجوب اكرام و احتمال حرمت اكرام. به همين جهت، اين مسئله از مصاديق «دوران بين محذورين» مى شود و در «دوران بين محذورين» بايد به اصالة التخيير مراجعه كرد. 2- اگر دليل مخصِّص منفصل، فقط وجوب را از «اكرام زيد عالم» نفى كند و مثلًا بگويد: «لا يجب إكرام زيد العالم» و ما دو «زيد عالم» داشته باشيم چه بايد بكنيم؟ بايد توجه داشت كه نفى وجوب «اكرام زيد عالم» منافاتى با اكرام او ندارد. اينجا مى گوييم: با توجه به اين كه «اصالة العموم» يك اصل لفظى و شعبه اى از اصالة الظهور است، وقتى ما نتوانستيم به اصل لفظى رجوع كنيم، نوبت به اصل عملى مى رسد، يعنى در ارتباط با لفظ نمى توانيم كارى انجام دهيم و اين «أكرم العلماء» و «لا يجب إكرام زيد العالم» را كه به يكديگر ضميمه مى كنيم، از نظر لفظى نمى توانيم نتيجه اى بگيريم. لذا چاره اى جز مراجعه به اصل عملى وجود ندارد. ولى آيا كدام يك از

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 230

اصول عمليه در اينجا جريان پيدا مى كند؟ براى هريك از اصالة الاشتغال و اصالة البراءة وجهى وجود دارد. 1- اصالة الاشتغال: مبناى جريان اصالة الاشتغال اين است كه گفته شود: ديروز كه مولا «أكرم العلماء» را گفت، گويا ذمّه ما- با يك تكليف عام- به وجوب اكرام همه علماء اشتغال پيدا كرد. و امروز كه «لا تكرم زيداً العالم» را گفت، از طرفى كلامش اجمال دارد و راهى براى

تشخيصْ وجود ندارد و از طرفى اكرام زيد عالم را حرام نكرده بلكه فقط وجوب آن را نفى كرده و نفى وجوب، منافاتى با انجام اكرام ندارد، پس ما اگر «زيد بن عَمرو» را اكرام نكنيم، شك مى كنيم كه آيا آن اشتغال ذمّه يقينى- كه اقتضاى برائت يقينى مى كند- حاصل شده يا نه؟ نسبت به «زيد بن بكر» نيز همين طور است. در نتيجه ما بر اساس اصالة الاشتغال، هر دو را عملًا اكرام مى كنيم. البته نمى خواهيم بگوييم: «اكرام هر دو واجب است»، زيرا چنين چيزى با دليل مخصّص نمى سازد و مستلزم لغو بودن دليل مخصّص است. بلكه در عمل هر دو را اكرام مى كنيم. مثل اين كه كسى علم اجمالى پيدا كند كه يا نماز جمعه واجب است يا ظهر و دليلى هم بر احد الطرفين قائم نشد، در اينجا قاعده اشتغال اقتضاء مى كند كه هر دو را انجام دهد، امّا معناى انجام هر دو اين نيست كه در روز جمعه، هنگام زوال، دو نماز واجب است. عقل حكم مى كند كه هر دو را اتيان كنيم، در حالى كه واجب واقعى يكى از اين دوتاست. 2- اصالة البراءة: مبناى اصل برائت اين است كه بگوييم: اوّلًا: ما از «لا يجب اكرام زيد العالم» دستمان كوتاه است، زيرا داراى اجمال است و معلوم نيست كه كدام زيد اراده شده است.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 231

ثانياً: از اصالة العموم هم دست ما كوتاه است، زيرا اگرچه ما اصالة العموم داريم ولى اجمالًا مى دانيم كه حجّتى اقوا در مقابل اين اصالة العموم قرار گرفته است. يعنى در حقيقت مى دانيم كه اصالة العموم ضربه خورده است. ولى نمى دانيم كه

آيا اين حجّت اقوا نسبت به «زيد بن عَمرو» است يا نسبت به «زيد بن بكر». بر اين اساس، ما به هريك از اين دو زيد كه برخورد مى كنيم، شكّمان در ارتباط با وجوب اكرام و عدم وجوب اكرام او به عنوان شك در تكليف است و شك در تكليف، مجراى اصالة البراءة است.

تحقيق در مسئله

در دوره قبل كه اين بحث را مطرح كرديم، جريان اصالة البراءة را پذيرفتيم ولى اكنون به نظر مى رسد كه در اينجا بايد قائل به تفصيل شده بگوييم: اگر عامى كه قبلًا ذكر شده به نحو عام مجموعى باشد، اصالة الاشتغال جريان پيدا مى كند و اگر به نحو عام استغراقى باشد، اصالة البراءة جريان پيدا مى كند.[178] توضيح: لازمه عموم مجموعى اين است كه يك تكليف به ما توجه پيدا كرده و بيش از يك موافقت ندارد. وقتى امروز مى گويد: «لا يجب اكرام زيد العالم» و ما ترديد پيدا مى كنيم كه آيا مقصود مولا «زيد بن عَمرو» است يا «زيد بن بكر»؟ بايد هر دو را اكرام كنيم، زيرا تكليفى كه به صورت عام مجموعى متوجه ما شد، در صورتى يقين به امتثال آن پيدا مى كنيم كه هر دو زيد را اكرام كنيم. و اكرام هر دو زيد، منافاتى با دليل مخصّص ندارد، زيرا دليل مخصّص مى گويد: «لا يجب إكرام زيد العالم» نه اين كه اكرام زيد عالم را حرام كند. پس در اينجا اصالة اشتغال جريان پيدا مى كند.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 232

امّا در عام استغراقى، هركدام از افراد طبيعت، حكم مستقلى دارد و يك اطاعت و مخالفت مستقل در مورد آن مطرح است و اينجا ديگر جاى اصالة الاشتغال

نيست.

وقتى همه علماء- غير از اين دو زيد- را اكرام كرديم با تكليف مربوط به آنان موافقت كرده ايم. ولى در برخورد با هريك از اين دو زيد، نسبت به وجوب اكرام و عدم وجوب اكرام ترديد داريم. در اينجا اصالة البراءة حكم به عدم وجوب اكرام مى كند. اشكال: جريان اصالة البراءة، چگونه با علم اجمالى سازگار است؟ جواب: ما قبول داريم كه: «در ارتباط با اصالة الاشتغال، فرقى نمى كند كه تكليف- چه وجوبى باشد يا تحريمى- به وسيله علم ثابت شود يا به وسيله اماره معتبره شرعيه. همان طور كه اگر ما علم اجمالى پيدا كنيم كه يكى از اين دو مايع خمر است، از هر دو اجتناب مى كنيم، اگر- مثلًا- بيّنه شرعى قائم شد كه يكى از اين دو اناء خمر است ولى تعيينى در كار نبود، اينجا هم آثار علم اجمالى- مثل حرمت هر دو و وجوب اجتناب از هر دو- تحقق پيدا مى كند». امّا در عين اين كه مطلب فوق را قبول داريم، در ما نحن فيه قائل به جريان اصالة البراءة هستيم، زيرا اگرچه ما با آمدن «أكرم العلماء» يك اصالة العموم پيدا كرده ايم و اين اصالة العموم، با آمدن مخصّص منفصل هم به قوّت خودش باقى است ولى بحث اين است كه با آمدن «لا يجب اكرام زيد العالم»- كه «زيد» در آن مردّد است- ما علم اجمالى پيدا مى كنيم كه اصالة العموم در ارتباط با يكى از اين دو زيد حجيت ندارد. و چون آن يكى براى ما معلوم نيست، پس اصالة العموم در هيچ كدام حجيت ندارد، نظير قاعده تساقط كه به عنوان قاعده اوّليه در باب تعارض مطرح است.

همان طور

كه در باب تعارض، اگر علم اجمالى به كذب يكى از دو دليل پيدا كنيم، قاعده اقتضاى تساقط هر دو را دارد،[179] در ما نحن فيه هم كه علم اجمالى به عدم

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 233

حجيت اصالة العموم نسبت به يكى از دو زيد داريم، اصالة العموم نسبت به هيچ كدام جريان پيدا نكرده و مورد براى اصالة البراءة تحقّق پيدا مى كند. تذكر اين نكته لازم است كه اگر مستند ما اصالة العموم نبود، بلكه علم اجمالى پيدا مى كرديم كه يكى از اين دو زيد، وجوب اكرام دارند، به مقتضاى علم اجمالى بايد هر دو را اكرام كنيم. ولى در ما نحن فيه، ما علم اجمالى به وجوب نداريم بلكه با اصالة العموم مواجه هستيم. اگر اصالة العموم پياده شود، مانع از جريان اصالة البراءة مى شود، چون اصالة العموم، يك اصل لفظى است و بر اصالة البراءة- كه اصل عملى است- تقدّم دارد. امّا با توجه به اين كه ما علم اجمالى داريم كه اصالة العموم در ارتباط با يكى از اين دو، از حجيت ساقط است، ما نحن فيه همانند علم اجمالى به كذب احد الدليلين مى شود و يك تعارض بالعرض در اينجا تحقّق پيدا مى كند و قاعده در مورد تعارض- چه بالذات، چه بالعرض- اقتضاى تساقط مى كند، لذا در هر دو مورد اصل برائت جارى مى شود، و- به حسب حكم ظاهرى- وجوب اكرام از هر دو برداشته مى شود. سؤال با توجه به تفصيلى كه در اينجا مطرح شد، آيا عام بدلى ملحق به عام مجموعى است يا ملحق به عام استغراقى؟ جواب ظاهراً عام بدلى ملحق به عام مجموعى است، زيرا «أكرم

أيّ رجلٍ شئت» يك تكليف است- نه تكاليف متعدّده- و هنگامى كه اين تكليف گريبان ما

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 234

را گرفت و ما خواستيم آن را امتثال كنيم، اگر بخواهيم «زيد بن عَمرو» را اكرام كنيم، احتمال مى دهيم مراد از دليل مخصِّص، «زيد بن عَمرو» باشد اگر بخواهيم «زيد بن بكر» را اكرام كنيم، احتمال مى دهيم مراد از دليل مخصّص، «زيد بن بكر» باشد. بله، اگر هر دو را اكرام كنيم، يقين پيدا مى كنيم عالمى كه مورد اراده تخصيصيه قرار نگرفته، اكرام شده است و چون تخصيص، وجوب اكرام زيد را برداشته و آن را حرام نكرده، فردى هم كه اكرامش واجب نبوده، در عمل مورد اكرام واقع شده است و اين مشكلى ايجاد نمى كند. در نتيجه عام بدلى- به حسب ظاهر- ملحق به عام مجموعى و مجراى اصالة الاشتغال است.

مقام دوّم: شبهه مصداقيّه
اشاره

شبهه مصداقيه در جايى است كه مخصّص، از نظر مفهوم داراى اجمال نيست و معناى آن براى ما مشخص است ولى نسبت به يكى از افراد خارجى ترديد داريم كه آيا عنوان مخصّص را دارا هست يا نه؟ مثل اين كه معناى فسق براى ما روشن باشد ولى ندانيم آيا زيد، مرتكب گناه كبيره شده- تا فاسق باشد- يا مرتكب گناه كبيره نشده، تا فاسق نباشد؟ بحث در اين است كه آيا در شبهه مصداقيه مخصّص، چه بايد كرد؟ مقدّمه: قبل از اين كه در مورد شبهه مصداقيه مخصّص سخن بگوييم، لازم است بدانيم كه- به طور كلّى حتّى در غير مورد عام و خاص- در مورد شبهه مصداقيه يك دليل نمى توان به خود آن دليل تمسك كرد. مثلًا اگر مولا بگويد:

«أكرم كلّ عالمٍ» و ما شك

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 235

كنيم كه آيا زيد عالم است يا نه؟ نمى توانيم به اين دليل تمسك كرده و اكرام او را واجب بدانيم. بلكه تمسك به هر دليلى فرع اين است كه ما در خارج موضوع آن را احراز كرده باشيم، چه در ادلّه اى كه حكم وجوبى را بيان مى كند و چه در ادلّه اى كه حكم تحريمى را بيان مى كند. اگر نسبت به خمر بودن مايعى ترديد داشتيم نمى توانيم به «لا تشرب الخمر» تمسك كنيم. امّا از نظر اصل عملى، اختلاف است. بعضى قائل به جريان برائت عقليّه اند و بعضى معتقدند اصالة الاشتغال حكم مى كند كه از چنين مايعى بايد اجتناب كرد. ولى هر دو طرف قبول دارند كه در اينجا (شبهه موضوعيه تحريميه) به «لا تشرب الخمر» نمى توان تمسك كرد و به عبارت ديگر: در شبهه موضوعيه تحريميه، اصل لفظى به عنوان مرجع مطرح نيست. پس از بيان مقدّمه فوق، به سراغ اصل بحث مى رويم: آيا در شبهه مصداقيه مخصّص چه بايد كرد؟ با توجه به اين كه مخصّص، گاهى متصل و گاهى منفصل است، اين مسئله داراى دو صورت است:

صورت اوّل: شبهه مصداقيه در مورد مخصّص متّصل

مثل اين كه مولا بگويد: «أكرم العلماء إلّا الفسّاق منهم» و معناى فسق هم براى ما معلوم باشد ولى ترديد داشته باشيم كه آيا- مثلًا- زيد، عملى كه موجب فسق باشد مرتكب شده يا نه؟ در اينجا نمى توان به عام تمسك كرد. بيان مطلب: در بحث شبهه مفهوميه گفتيم: «در جايى كه مخصّص، متصل باشد، مجموع

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 236

جمله داراى ظهور واحدى است و اين گونه نيست كه هريك از مستثنى

و مستثنى منه داراى ظهور جداگانه اى باشند و استثناء- از نظر ادبيات- جانشين وصف است. «أكرم العلماء إلّا الفسّاق منهم» مانند «أكرم العلماء الموصوفين بكونهم غير فاسقين» است و همان طور كه جمله دوّم داراى يك ظهور است، جمله اوّل نيز داراى يك ظهور است و آن ظهور، «وجوب اكرام علماى غير فاسق» است. جمله مشتمل بر صفت، بيش از يك ظهور ندارد. اين گونه نيست كه آمدن صفت، ظهور ديگرى- با حفظ ظهور اوّل- براى كلام به وجود بياورد. به همين جهت مى گفتيم: «سعه و ضيق ادات عموم- مانند «كلّ»- تابع مدخول آنها مى باشد. اگر مدخول «كلّ» عبارت از «عالم» باشد، بر تمامى افراد طبيعت «عالم» دلالت مى كند و اگر مدخول آن عبارت از «عالم عادل» باشد، بر تمامى افراد طبيعت «عالم عادل» دلالت مى كند. از همان ابتدا دايره «كلّ» محدود به افراد طبيعت «عالم عادل» است. وقتى «أكرم العلماء إلّا الفسّاق منهم» حكم وصف را دارد، پس داراى دو ظهور- يكى براى مستثنى منه و ديگرى براى مستثنى- نخواهد بود. در نتيجه معناى «أكرم العلماء إلّا الفسّاق منهم» اين است كه مولا داراى يك حكم- يعنى «ايجاب»- است و متعلّق آن حكم هم عبارت از «عالم غير فاسق» است». حال از مقدّمه اى كه در ابتداى بحث مطرح كرديم استفاده كرده مى گوييم: همان طور كه اگر ما در «عالم بودن زيد» شك كنيم، نمى توانيم به جمله «أكرم كلّ عالمٍ» تمسك كنيم و اگر عالم بودن او براى ما معلوم است ولى در «عادل بودن» او ترديد داريم، نمى توانيم به «أكرم كلّ عالمٍ عادلٍ» تمسك كنيم. با توجه به اين كه استثناء به معناى وصف است، در مورد «أكرم

العلماء إلّا الفسّاق منهم» نيز همين مطلب را پياده كرده مى گوييم: اگر مى دانيم كه زيد، عالم است ولى- به نحو شبهه مصداقيّه- ترديد داريم كه آيا مرتكب گناه كبيره شده يا نه؟ حق نداريم در مورد او به عام تمسك كنيم، زيرا در اين حكم مولا بيش از يك ظهور وجود ندارد و آن «وجوب اكرام عالم غير فاسق» است.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 237

صورت دوّم: شبهه مصداقيّه در مورد مخصّص منفصل
اشاره

مثل اين كه مولا امروز بگويد: «أكرم العلماء» و روز بعد بگويد: «لا يجب إكرام الفسّاق من العلماء» و معناى فسق هم براى ما معلوم باشد ولى ترديد داشته باشيم كه آيا- مثلًا- زيد، عملى كه موجب فسق باشد مرتكب شده يا نه؟ در اين صورت آيا مى توانيم در مورد «زيد» به عموم «أكرم العلماء» عمل كنيم؟ البته بايد توجه داشت كه در اينجا اگر در «عالم بودن زيد» شك كنيم، نمى توانيم به «أكرم العلماء» تمسك كنيم. همين طور اگر در «فسق زيد عالم» شك كنيم نمى توانيم به «لا يجب إكرام الفسّاق» عمل كنيم، چون اين دو، موردِ شبهه مصداقيه خود دليل عام است. بحث ما در اين است كه آيا در مورد «زيد عالم مشكوك الفسق» مى توان به عموم «أكرم العلماء» تمسك كرد و وجوب اكرام او را استفاده كرد يا نه؟ به عبارت ديگر: آيا تمسك به عامّ، در شبهه مصداقيه مخصّص جايز است يا نه؟ اين مسئله مورد اختلاف واقع شده است.

بحث اوّل: مخصّص منفصل لفظى
اشاره

در اينجا دو نظريه وجود دارد:

نظريه اوّل (جواز تمسك به عام):

بهترين دليل براى جواز تمسك به عام در ما نحن فيه، دليلى است كه مرحوم آخوند در كفايه از جانب قائلين به جواز مطرح كرده است. مستدلّ مى گويد: ما در اينجا با دو دليل مواجه هستيم كه هركدام داراى ظهور مستقلّى مى باشند: 1- «أكرم العلماء» با توجه به اين كه مخصّص متّصلى همراه آن نيست، ظهور در عموم دارد و اصالة العموم در آن جريان پيدا مى كند، اصالة العموم حكم مى كند كه اكرام

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 238

هر عالمى لازم است، به گونه اى كه اگر دليل مخصّص در كار نبود، ما هيچ گونه حالت ترديد و شبهه اى در ارتباط با اكرام زيد عالم نداشتيم. 2- «لا يجب إكرام الفسّاق من العلماء» كه به صورت مخصّص منفصل است و در مورد مفاد خودش حجّيت دارد و مى گويد: اكرام عالم فاسق واجب نيست. بين اين دو ظهور در ارتباط با «عالم فاسق» ابتدائاً تعارض وجود دارد. زيرا مقتضاى اصالة العموم اين است كه همه افراد علماء- حتّى عالم فاسق- اكرامشان واجب است. ولى «لا يجب اكرام الفسّاق من العلماء» وجوب اكرام عالم فاسق را نفى مى كند. امّا وقتى نوبت به مرحله حجّيت مى رسد، با توجه به اين كه دليل خاص، اظهر از دليل عام است، ما در مورد اجتماعشان- يعنى عالم فاسق- دليل خاصّ را بر دليل عام مقدّم مى داريم. نتيجه اين مى شود كه اكرام عالم فاسق، وجوبى ندارد. مستدلّ مى گويد: تا اينجا بحثى نيست كه دليل قوى در جايى كه بتواند پياده شود، بر اصالة العموم تقدّم دارد، امّا در موردى كه دليل خاصّ نتواند پياده شود، حجّيت

نداشته و معارضى در مقابل اصالة العموم وجود نخواهد داشت و تمسك به اصالة العموم جايز خواهد بود. و ما نحن فيه از اين قبيل است. همان طور كه اگر در عالم بودن كسى شك داشته باشيم، نمى توانيم به «أكرم العلماء» و اصالة العموم مراجعه كنيم. اگر در فسق يك عالم هم شك داشته باشيم، نمى توانيم به «لا يجب اكرام الفسّاق من العلماء» تمسك كنيم، يعنى دليل مخصّص، نمى تواند در مورد «عالم مشكوك الفسق» پياده شود. به عبارت ديگر: در اينجا حجت اقوائى در مقابل اصالة العموم وجود ندارد، به همين جهت مانعى از تمسك به اصالة العموم نيست. و نه تنها مانعى وجود ندارد بلكه چاره اى غير از اين وجود ندارد، چون اصالة العموم در اينجا به عنوان يك حجّت ثابت و بدون رقيب است.[180]

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 239

بررسى نظريه اوّل: مرحوم آخوند پس از نقل دليل قائلين به جواز، آن را مورد اشكال قرار داده و معتقد است تمسك به عام در ما نحن فيه جايز نيست. ما نيز اين كلام مرحوم آخوند را قبول داريم لذا در اينجا كلام ايشان را با تقريبى بهتر بيان مى كنيم: مقدّمه: آيا حجّيت و عدم حجّيت يك دليل به چه معناست؟ اگرچه مرحوم آخوند در كفايه حجيت را به معناى منجّزيت و معذّريت معنا مى كند[181] ولى حجّيت معناى روشن ترى نيز دارد كه آن معنا با لغت و مسائل عقلايى هم موافق است. دليلِ حجت، دليلى است كه مولا مى تواند در مقابل عبد به آن دليل احتجاج كند. اگر عبد تارك الصلاة باشد، خداوند به (أقيموا الصلاة) در مقابل او احتجاج مى كند. نزاع در اين كه «خبر واحد حجّت

است يا نه؟» به اين برگشت مى كند كه اگر مولا به واسطه يك خبر واحد ثقه- يا عادل- حكمى را به عبد برساند و عبد با آن مخالفت كند، آيا مولا مى تواند به اين خبر واحد در مقابل عبد احتجاج كند؟ و نيز آيا عبد مى تواند در مقابل مولا به آن دليل احتجاج كند؟ براى رسيدن به حجّيت، و اين كه مولا بتواند به دليلى احتجاج كند، سه مرحله در طول يكديگر بايد تحقق داشته باشد: 1- دليل حجت، ظهور داشته باشد، يعنى مجمل نباشد، مثلًا اگر مولا بگويد:

«جئني بعينٍ» و قرينه اى اقامه نكند كه مراد از عين چيست؟ كلام او مجمل شده و نمى تواند به آن احتجاج كند. 2- اصالة الظهور تحقق داشته باشد. اصالة الظهور، غير از نفس ظهور است كه در

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 240

مرحله اوّل مطرح شد. مراد از اصالة الظهور اين است كه اين لفظى كه داراى ظاهر است، متكلّم نيز لفظ را در همين ظاهر استعمال كرده است. اصالة الظهور، در ارتباط با مراد استعمالى متكلّم است. مثلًا وقتى متكلّم بگويد: «رأيت اسداً» و به دنبال آن قرينه اى بر خلاف ظاهر معناى لغوى اسد اقامه نكرد، كلمه اسد، ظهور در معناى حيوان مفترس- كه معناى حقيقى آن است- پيدا مى كند و اصالة الظهور مى گويد:

متكلّم، لفظ اسد را در معناى ظاهر خودش- كه همان معناى حقيقى است-[182] استعمال كرده است. 3- اكنون كه ظهور لفظ و مراد استعمالى را ثابت كرديم، بايد ببينيم آيا مراد جدّى متكلّم چيست؟ در اينجا اصل ديگرى، به نام اصالة التطابق مطرح است كه مى گويد: بين اراده جدّى و اراده استعمالى متكلم، تطابق وجود

دارد، مگر اين كه قرينه اى بر عدم تطابق وجود داشته باشد. اين اصل عقلايى، اختصاصى به عموم ندارد و در موارد ديگر هم جريان پيدا مى كند. در هر كلامى اگر اين مراحل سه گانه وجود داشته باشد مولا و عبد مى توانند در مقابل يكديگر به آن كلام احتجاج كنند. پس از روشن شدن مقدّمه فوق به بررسى دليل قائلين به جواز مى پردازيم: در محلّ بحث ما يك عام وجود دارد و يك مخصّص منفصل كه مفهوم آن مشخص است ولى از نظر انطباق مورد شك و ترديد است. عام، دليل مستقلى است و اگر تنها باشد و مخصّصى نداشته باشد، همه اين

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 241

مراحل سه گانه در آن پياده مى شود. امّا در اينجا كه مخصّص دارد آيا چه وضعى پيدا خواهد كرد؟ مرحله اوّل در مورد آن مسلّم است و عام، ظهور در معناى خودش دارد. مرحله دوّم هم مسلم است. اصالة العموم اقتضاء مى كند كه عام در همان معناى خودش استعمال شده باشد. اما نسبت به مرحله سوّم با مشكل مواجه مى شويم، زيرا در مقابل عام، يك دليل مخصّص وجود دارد و ما وقتى به سراغ آن دليل مخصِّص مى آييم مى بينيم مراحل سه گانه در مورد آن وجود دارند و لازمه اصالة التطابق بين ارادتين، اين است كه مراد جدّى مولا، به اكرام فسّاق از علماء تعلّق نگرفته است. حال يا به عدم وجوبش تعلّق گرفته و يا به حرمت آن.[183] و چون خاصّ مقدّم بر عامّ است،[184] عدم تعلّق اراده جدّى مولا به اكرام فساق از علماء، مانع از جريان اصالة التطابق در مورد عام مى شود. همان اصالة التطابق كه مى خواست معناى

عموم را مراد جدّى مولا قرار دهد. وقتى دليل خاصّ، اراده جدّى را مشخص كرد، ما ناچاريم در مورد عام مسأله تطابق بين دو اراده را كنار گذاشته و بگوييم: «مراد استعمالى، غير از مراد جدّى است».

البته اين بدان معنا نيست كه در مورد عام فقط مراد استعمالى وجود دارد و مراد جدّى در مورد آن مطرح نيست بلكه ما ادعا مى كنيم عدم جريان اصالة التطابق در عام، نسبت به مقدارى است كه دليل خاص شامل مى شود، يعنى نسبت به اكرام فساق از علماء. و در موردى كه دليل خاص شامل نمى شود، مراد جدى وجود دارد. در نتيجه تقدم دليل خاص، جلوى توسعه دايره اصالة التطابق را در مورد عام مى گيرد و دايره مراد جدى مولا در ارتباط با عام را محدود مى كند به عالم غير فاسق. و در اينجا مراد جدى در عام، داراى عنوانى سلبى است و لزومى هم ندارد كه داراى

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 242

جنبه ايجابى باشد. پس در اين دو دليل- يعنى دليل عام و دليل خاص- دو مراد جدى مطرح است:

يكى مراد جدى در دليل خاص است، كه آن عدم وجوب اكرام فساق از علماء- يا حرمت اكرام فساق از علماء- است و يكى مراد جدى در دليل عام است كه آن وجوب اكرام عالم غير فاسق است. اكنون به مستدل مى گوييم: بحث ما در شبهه مصداقيه مخصّص بود. اگر عالم بودن زيد براى ما محرز و معناى فسق هم معلوم باشد ولى ندانيم آيا زيد مرتكب گناه كبيره شده يا نه؟ شما مى گفتيد: «به دليل مخصّص نمى توان مراجعه كرد، زيرا دليل مخصّص «عالم فاسق» را مطرح كرده

و ما فاسق بودن زيد عالم را احراز نكرده ايم». ما مى گوييم: «به همين جهت، به دليل عام هم نمى شود مراجعه كرد، زيرا دليل عام، اگرچه دايره اراده استعمالى اش اقتضاى عموم مى كند ولى دايره مراد جدى اش مضيّق است. عالمى وجوب اكرام دارد كه فاسق نباشد. و در ما نحن فيه فاسق نبودن زيد عالم را احراز نكرده ايم. شك داراى دو طرف است و ما همان طور كه احتمال عدم فسق مى دهيم، احتمال فسق هم مى دهيم. به جهت احتمال عدم فسق، نمى توانيم به دليل خاص مراجعه كنيم و به جهت احتمال فسق نمى توانيم به دليل عام مراجعه كنيم. بين دليل عام و دليل خاص- از اين جهت- فرقى وجود ندارد. بلكه فرق، از ناحيه ديگر است و آن اين است كه در دليل خاص، بين اراده استعمالى با اراده جدى تطابق صددرصد وجود دارد ولى در دليل عام، اراده استعمالى مطابق با اراده جدى نيست. اراده استعمالى، به عموم، ولى اراده جدى، به عالم غير فاسق تعلّق گرفته است. امّا اين جهت نمى تواند در حيثيت مورد بحث ما- كه مسأله حجيت است- فرقى ايجاد كند، زيرا شمول و عدم شمول اراده استعمالى نمى تواند محور براى حجيت باشد.

محور حجيت و عدم حجيت- در مراحل سه گانه- همان مرحله آخر، يعنى مراد جدى است و دو محور قبلى، همانند مقدمه براى مرحله سوم مى باشند. و در ارتباط با اراده

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 243

جدى، همان طور كه در ناحيه خاص، اراده جدى به عدم اكرام عالم فاسق تعلّق گرفته، در ناحيه عام هم به اكرام عالم غير فاسق تعلّق گرفته است و در زيد مشكوك الفسق، نه به دليل خاص مى توان مراجعه كرد،

نه به دليل عام، و ملاك عدم جواز مراجعه هم يك چيز است. اشكال: ممكن است كسى به ما بگويد: شما در شبهه مفهوميه، در مسأله دوران امر بين اقل و اكثر گفتيد: «اگر معناى فسق، مردّد بين خصوص مرتكب كبيره و اعم از مرتكب كبيره و صغيره باشد، در مورد مرتكب كبيره به دليل مخصّص مراجعه مى كنيم، امّا در مورد مرتكب صغيره- با وجود اين كه در فسق و عدم فسق او شك داريم- به دليل عام مراجعه مى كنيم». در حالى كه- طبق آنچه در ما نحن فيه گفته شد- اگر «لا تكرم الفسّاق من العلماء» بخواهد مراد جدّى «أكرم العلماء» را مقيّد به «عالم غير فاسق» كند، در شبهه مفهوميه هم نبايد به دليل عام مراجعه كرد، زيرا اگر زيد گناه صغيره مرتكب شد و ما در فسق و عدم فسق او ترديد داريم، همان طور كه به «لا تكرم الفسّاق من العلماء» نمى توان تمسك كرد، به «أكرم العلماء» هم نمى توان تمسك كرد، چون مراد جدّى «أكرم العلماء» عالم غير فاسق است. و ما با توجه به ترديدى كه در معناى فسق داريم، نمى توانيم زيد را «عالم غير فاسق» بناميم. پس چه فرقى بين اين دو مقام وجود دارد؟ پاسخ: در شبهه مفهوميه- چه دوران امر بين اقل و اكثر باشد و چه بين متباينين- ما در همان مرحله اوّل از مراحل سه گانه با مشكل مواجه بوديم، زيرا كلام داراى اجمال بود، به همين جهت عنوانى كه به آن داده مى شد، «مخصّص مجمل مردّد بين اقل و اكثر يا بين متباينين» بود. اجمال معنايش اين است كه اصلًا ظهورى تحقّق ندارد. ولى اجمال ها فرق دارند. اگر

ترديد بين متباينين بود كلام به تمام معنا داراى اجمال بوده و در هيچ كدام از طرفين ظهور نخواهد داشت و هيچ كدام هم ترجيح بر ديگرى ندارند. امّا اگر اجمال به نحو ترديد بين اقل و اكثر شد، نسبت به قدر

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 244

متيقّن- يعنى اقل (مرتكب كبيره)- هم اصل ظهور و هم مراحل بعدى تحقّق دارد، امّا نسبت به اكثر- مثل مرتكب صغيره دليل خاص- در همان مرحله ظهور با مشكل روبرو مى شويم. نه اين كه يقين به عدم خروج مرتكب صغيره از تحت عام داشته باشيم، بلكه مرتكب صغيره همانند يك مخصّص جديد مطرح خواهد بود. همان طور كه در مورد شك در عروض مخصّص جديد، به اصالة العموم مراجعه مى كنيم، در اينجا هم وقتى دليل خاص فقط قدر متيقّن را در بر گرفت، مثل اين است كه دليل خاص گفته باشد: «لا تكرم العالم الذي يرتكب الكبيرة»، چون نسبت به اين مقدار، ظهورش محفوظ است. امّا نسبت به عالم مرتكب صغيره، در اصل تخصيص ترديد داريم و در مورد شك در عروض تخصيص زايد، بايد به اصالة العموم مراجعه كرد. امّا در ما نحن فيه، كه شبهه مصداقيه است، دخول و خروج زيد، نه مستلزم قلّت تخصيص است نه مستلزم كثرت آن. لذا نه مى توانيم به دليل مخصّص مراجعه كنيم نه به دليل عام. پس نبايد شبهه مصداقيه را با شبهه مفهوميه مخلوط كرد.

نظريه دوّم (عدم جواز تمسك به عام):
اشاره

براى تقريب نظريه عدم جواز تمسك به عام سه راه مطرح شده است:

راه اوّل: همان راهى است كه مرحوم آخوند- در پاسخ به نظريه قائلين به جواز- مطرح كردند

و مورد قبول ما نيز قرار گرفت.

راه دوّم: مرحوم محقّق عراقى

در كتاب مقالات الاصول راه ديگرى را براى عدم جواز تمسك به عام مطرح كرده اند. ايشان مى فرمايند: حجّيت كلام مولا، در ارتباط با دلالت تصديقيّه كلام مولاست. دلالت تصديقيّه، همان چيزى است كه برطبق مفاد الفاظ صادره از مولا مى توانيم به گردن مولا گذاشته و بگوييم: «مولا چنين چيزى را اراده كرده است». و دلالت تصديقيّه براى كلام مولا در جايى است كه مولا از اين كلام خودش قصد داشته باشد كه مراد جدّى

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 245

خود را بيان كند و مقصود خود را به مخاطب تفهيم كند. و الّا اگر مولايى در مقام هزل باشد- نه در مقام تفهيم مراد- براى كلام چنين مولايى دلالت تصديقيّه وجود ندارد و حجّيت- كه در رابطه با دلالت تصديقيّه است- براى كلام مولا تحقّق پيدا نمى كند. در نتيجه حجّيت، متوقف بر اين است كه مولا در مقام اين باشد كه مراد خود را منتقل كرده و در اختيار مخاطب بگذارد. مرحوم عراقى سپس مى فرمايد: مولا در صورتى مى تواند مراد خود را تفهيم كند كه آن را تصور كرده باشد. بنابراين ريشه و اساس حجّيت كلام مولا، اين است كه مفاد و مدلول كلام خودش را تصور كرده باشد. مرحوم عراقى سپس نتيجه گيرى كرده مى فرمايد: مولايى كه در عالم بودن زيد ترديد دارد، چگونه مى توانيم بگوييم: «وجوب اكرام زيد را تصور كرده است»؟ وقتى مرحله اوّل- يعنى تصور- با مشكل روبرو بود، نوبت به آخرين مرحله- كه عبارت از حجّيت است و با چند واسطه به تصور ارتباط پيدا مى كند- نمى رسد.[185] بررسى كلام مرحوم عراقى: ما اگرچه در

اصل مدّعا با مرحوم عراقى موافق هستيم و در ما نحن فيه تمسك به عام را جايز نمى دانيم ولى دليلى كه ايشان مطرح كرده اند قبول نداريم و به نظر ما دليل ايشان داراى چند اشكال است و نمى تواند چنين مدّعايى را ثابت كند. اشكال اوّل: احكام كلّيه اى كه از جانب مولا صادر مى شود، همان احكام كلّى است كه عقل آنها را ادراك مى كند. در احكام عقلى، وقتى عقلْ كبرايى را درك كرد، لازم نيست صغراى آن برايش مشخص باشد. عقل به طور كلّى درك مى كند كه اكرام همسايگان مولا- كه دشمن او مى باشند- واجب نيست، امّا اين كه كدام همسايه، دشمن

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 246

مولا و كدام يك دشمن مولا نيست؟ اين ديگر در مسأله ادراك كبراى كلّى توسط عقل، نقشى ندارد. شبيه اين مطلب در احكام كلّيه اى كه از جانب مولا صادر مى شود، جريان دارد. مولا اگر تشخيص داد كه «اكرام هر عالمى داراى مصلحت است»، ديگر لازم نيست صغريات اين كبرى هم براى او مشخص باشد، حتى اگر حكم به صورت عام استغراقى باشد كه هر فردى داراى يك حكم مستقل باشد. اين كه آيا زيد، عالم است يا نه؟ ربطى به مولا ندارد. ممكن است مولا زيد را عالم بداند يا شك در عالم بودن زيد داشته باشد. بلكه حتى ممكن است مولا عقيده داشته باشد كه زيد، عالم نيست ولى وقتى دستور «أكرم كلّ عالم» را به طور كلّى صادر كرد، عبد بايد آن را اجرا كند و تشخيص صغرى برعهده عبد است. اگر عبد، يقين به عالم بودن زيد دارد، اكرام او واجب خواهد بود. مثال روشن تر: اگر

مولا به عبد بگويد: «چنانچه ديدى فرزند من در حال غرق شدن است، بايد او را نجات دهى». و پسر بچّه اى در حال غرق شدن باشد كه مولا خيال مى كند اين پسرِ همسايه است ولى عبد يقين دارد كه او فرزند مولاست. در اينجا بر عبد لازم است او را نجات دهد و نمى تواند اعتقاد مولا را به عنوان عذرى براى سرپيچى از اين دستور مطرح كند. حتى در مسأله تقليد هم تشخيص موضوعات با مقلّد است و نظر مرجع تقليد در تشخيص موضوع، حجّيتى براى مقلّد ندارد. مجتهد مى گويد: «الخمر حرام» و مقلّد هم يقين دارد كه «اين مايع خمر است» در اين صورت، حكم حرمت را پياده مى كند، هرچند مجتهد بگويد: «اين مايع خمر نيست». و نيز اگر مجتهد عقيده به خمر بودن مايعى داشته باشد ولى مقلّد در خمر بودن آن ترديد داشته باشد، مقلّد مى تواند آن را مرتكب شود. پس اين بيان مرحوم عراقى حتى در عام استغراقى- كه هر فردى داراى حكم مستقلى است- لازمه اش اين نيست كه مولا تصورى در ارتباط با صغريات داشته باشد. آنچه به مولا مربوط است، صادر كردن «أكرم كلّ عالم» و بردن حكم روى همه افراد طبيعت عالم است. پس اين چه بيانى است كه «اگر مولا در عالم بودن زيد ترديد كند، تصورى در

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 247

مورد آن ندارد و كلام مولا در ارتباط با آن فرد نمى تواند حجيت داشته باشد»؟ در نتيجه در جايى كه مولا حكم را به نحو عموم مطرح مى كند، لازم نيست كه يكايك مصاديق را در نظر بگيرد. عامّ اگرچه ناظر به افراد طبيعت است- بر

خلاف مطلق كه هيچ گونه نظارتى به افراد ندارد- ولى نظارت آن به صورت تفصيلى نيست. اين گونه نيست كه «أكرم كلّ عالمٍ»- در جايى كه مثلًا ده عالم داريم- به معناى «أكرم زيداً و عمراً و بكراً و خالداً ... تا نفر دهم» باشد. اين دو با هم فرق دارند. در «أكرم زيداً» همه خصوصيات ملاحظه شده است، لذا اگر مولا بخواهد «أكرم زيداً» را بگويد، بايد اكرام زيد را با همه خصوصياتى كه در زيد وجود دارد تصور كند، امّا در «أكرم كلّ عالمٍ» اگرچه مصاديق آن- مثلًا- بيش از ده نفر هم نباشند، اوّلًا: لازم نيست مولا تعداد مصاديق را بداند و ثانياً: لازم نيست بداند چه كسى عالم است و چه كسى عالم نيست. در جايى كه مولا حكم را به نحو عموم مطرح مى كند، يك مصلحت كلّيه در ارتباط با عموم تشخيص داده و بر اساس همان مصلحت كلّيه حكم را صادر مى كند. امّا اين كه چه كسى عالم است و چه كسى عالم نيست؟ و آيا مصاديق اين كبرى چند نفرند؟ هيچ گونه نقشى در حكم ندارد. در نتيجه اگر مولا در عالم بودن زيد ترديد داشت، لازم نيست زيد- بما هو زيد- مورد تصور واقع شود، آنچه مورد تصور است «وجوب اكرام كلّ عالم» است و اين تصور هم تحقق دارد، خواه زيد عالم باشد يا نباشد و يا عالم بودن او مورد ترديد باشد. اشكال دوّم: مرحوم عراقى از محلّ بحث خارج شده اند، زيرا بحث ما در تمسك به عام در شبهه مصداقيه مخصّص است، در حالى كه ايشان با مطرح كردن مثال «شك در عالم بودن زيد»، شبهه

مصداقيه خود عام را مطرح كرده اند و در شبهه مصداقيّه خود عام، ما هم قائل به عدم جواز تمسك شديم. همان طور كه كسى نمى گويد: «در شبهه مصداقيّه مخصّص، بايد به خود دليل مخصّص مراجعه كرد». اشكال سوّم: مراد از «شبهه مصداقيّه مخصّص» اين است كه در مصداقيت يك مورد براى مخصّص، ترديد داشته باشيم. اين ترديد، مربوط به مولا نيست. فرض اين

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 248

است كه همه مصاديق عام در نظر مولا روشن است. بحث در جايى است كه مكلّف در مصداقيت يك فرد براى مخصّص ترديد داشته باشد. مى خواهيم ببينيم آيا چنين مكلّفى مى تواند نسبت به اين فرد، به عام تمسك كند. بنابراين به ميان آوردن شك مولا و مطرح كردن دلالت تصديقيّه و مناقشه در آن، هيچ ربطى به ما نحن فيه ندارد. در مفهوم فسق، ترديدى وجود ندارد تا برطرف كردن آن، وظيفه مولا باشد. بلكه ترديد در اين است كه نمى دانيم آيا زيد- در خارج- مرتكب معصيت كبيره شده يا نه؟ و اين ترديد، ربطى به مولا ندارد.

راه سوّم: مرحوم محقّق نائينى

، مى فرمايد: همه مخصّص هاى منفصل، به مخصّص متّصل برگشت مى كنند و همان طور كه در مخصّص متّصل، تمسك به عام جايز نيست، در مخصّص منفصل هم تمسك به عام جايز نيست. مرحوم نائينى اين مطلب را با توجه به دو نكته مطرح كرده اند: نكته اوّل:[186] مرحوم آخوند با وجود اين كه در بحث مجاز، نظريه مشهور را پذيرفته و مجاز را استعمال لفظ در غير ما وضع له مى دانستند ولى در بحث «آيا تخصيص عام مستلزم مجازيت است يا نه؟» عقيده داشتند كه تخصيص عام مستلزم مجازيت نيست، يعنى با وجود

اين كه مراد مولا «اكرام علماى غير فاسق» است ولى امروز كه «أكرم العلماء» را بدون تخصيص ذكر مى كند، لفظ «العلماء» در معناى مجازى استعمال نشده بلكه در همان معناى عام خودش استعمال شده است. مرحوم آخوند براى تبيين كلام خود مى فرمود: ما دو نوع اراده داريم: 1- اراده استعمالى، كه دايره اش همه افراد عام را مى گيرد. 2- اراده جدّى، كه منحصر به علماى غير فاسق است. و مسأله حقيقت و مجاز، در ارتباط با اراده استعمالى است نه در رابطه با اراده جدّى.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 249

مرحوم نائينى در آنجا اين كلام مرحوم آخوند را مورد اشكال قرار داده و فرمودند:

ما فرقى بين اراده جدّى و اراده استعمالى نمى بينيم. آيا مراد از «أكرم العلماء»- كه امروز مطرح شده- اكرام همه علماست يا اكرام علماى غير فاسق؟ اگر مقصودش اكرام همه علماست، پس چرا مى گوييد: دايره اراده جدّى ضيق است و اراده استعمالى غير از اراده جدّى است؟ و اگر مقصودش اكرام علماى غير فاسق است، پس بايد بپذيريد كه عام در غير معناى حقيقى خودش استعمال شده است. سپس مرحوم نائينى راه ديگرى براى اين مطرح كرده اند كه تخصيص عام مستلزم مجازيت نباشد. نكته دوّم: در فرق بين نسخ و تخصيص گفته شده است كه حكم منسوخ، تا زمان ورود ناسخ ثابت بوده و از وقتى كه ناسخ مى آيد، منقطع مى شود ولى در مورد تخصيص، اين گونه نيست. مولايى كه ديروز «أكرم العلماء» را مطرح كرده و امروز «لا تكرم الفسّاق من العلماء» را به عنوان مخصّص آن مطرح مى كند، معنايش اين نيست كه اكرام همه علماء تا امروز واجب بوده و از

امروز كه دليل مخصّص آمده، عده اى خارج مى شوند، بلكه آمدن دليل مخصّص كاشف از اين است كه مولا از همان اوّل نظرش اين بوده كه علماى غير فاسق از دايره حكم خارجند. مرحوم نائينى سپس نتيجه مى گيرد: آمدن دليل مخصّص منفصل- همانند مخصّص متصل- كشف مى كند كه معناى «أكرم العلماء» از همان موقعى كه صادر شده، اين بوده كه «علماى غير فاسق را اكرام كن»، و همان طور كه در شبهه مصداقيّه مخصّص متّصل نمى توانستيم به عام تمسك كنيم، در شبهه مصداقيّه مخصّص منفصل هم نمى توانيم به عام تمسك كنيم. تنها فرقى كه بين مخصّص متصل و مخصّص منفصل وجود دارد، همان اتصال و انفصال است و الّا در اراده و مراد مولا فرقى وجود ندارد.[187]

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 250

بررسى كلام مرحوم نائينى: ما اگرچه اصل ادعاى مرحوم نائينى را قبول داريم و تمسك به عام در شبهه مصداقيه مخصّص منفصل را جايز نمى دانيم ولى راهى را كه ايشان مطرح كرده اند نمى پذيريم، زيرا ما اصل مبناى ايشان را قبول نداريم. در مورد مخصّص منفصل، دو دليل مستقل مطرح است كه هركدام داراى ظهورى مستقل مى باشند. و بين اراده جدّى و اراده استعمالى تفكيك وجود دارد. و ما در بحث «آيا تخصيص عام مستلزم مجازيت است يا نه؟» اين مبناى مرحوم نائينى را به تفصيل مورد نقد و بررسى قرار داديم.

بحث دوّم: مخصّص منفصل لبّى
اشاره

مراد از مخصّص لبّى، مخصّصى است كه داراى لفظ نيست، مثل مخصّصى كه عقل ثبوت آن را درك كند. البته مراد اين نيست كه عقل «صدور چنين مخصّص از ناحيه مولا» را درك كند، بلكه مراد اين است كه عقل- به عنوان يكى از

ادلّه احكام- درك كند كه اين عام بايد محدود باشد و مخصّصى- كه عقل آن را درك كرده- براى آن وجود دارد. در ميان ادلّه اربعه، كتاب و سنّت، دليل لفظى و اجماع و عقل، دليل لبّى هستند.

نظريه مرحوم آخوند

مرحوم آخوند كه در مخصّص منفصل لفظى قائل به عدم جواز تمسك به عام در شبهه مصداقيه بود، در مورد مخصّص لبّى مطلب ديگرى را بيان مى كند. ايشان مى فرمايد: مخصّص لبّى بر دو قسم است: 1- گاهى از اوقات، مخصّص لبّى آن قدر روشن است كه همانند قرينه متصل به

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 251

كلام است. و گويا مولا به وضوح آن اتكاء كرده است. به همين جهت نيازى نديده كه آن را به صورت استثناء و امثال آن خارج كند. 2- گاهى از اوقات مخصّص لبّى به گونه اى است كه در عين اين كه عقل آن را درك مى كند و در ادراك خودش هيچ گونه ترديدى ندارد ولى مانند قرينه متصل به كلام نيست و گويا نياز است كه عبد مقدارى فكر و تأمّل كند تا به وجود آن مخصّص پى ببرد. مرحوم آخوند مى فرمايد: بين اين دو قسم از مخصّصات لبّى، فرق وجود دارد. قسم اوّل، همانند مخصّص متّصل است، زيرا اگر ما فرض كرديم كه مولا به اين ادراك عقل تكيه كرده و به جهت شدّت وضوحش نيازى به استثناء و امثال آن نديده است، پس گويا مولا در كلام خودش- به صورت مخصّص متصل- به آن تصريح كرده است و در شبهه مصداقيه مخصّص متصل، تمسك به عام جايز نبود زيرا كلام داراى دو ظهور نبود تا يكى را بر ديگرى مقدّم بداريم بلكه كلام

داراى يك ظهور بود، پس در اينجا هم تمسك به عام جايز نخواهد بود. امّا قسم دوّم از مخصّص لبّى اين گونه نيست. در اينجا اگرچه عقل آن را درك كرده ولى وضوحش به گونه اى نيست كه مولا به آن اتكاء كرده و خودش را بى نياز از ذكر آن بداند. مثلًا اگر مولا بگويد: «أكرم كلّ جيراني»، يعنى همه همسايگان مرا اكرام كن، در اينجا عبد با اوّلين برخورد با اين دستور مولا، چيزى به عنوان مخصّص در ذهنش نمى آيد بلكه پس از تأمّل و دقّت فكرش به اينجا منتهى مى شود كه بعضى از همسايگان مولا، دشمن او هستند و اراده جدّى مولا به اكرام دشمنش تعلّق نگرفته است. مرحوم آخوند در مورد اين قسم- كه شبيه مخصّص منفصل است- مى گويد: اين عبد اگر در مورد يكى از همسايگان مولا ترديد كند كه آيا دشمن مولا هست يا نه؟

مى تواند به «أكرم كلّ جيراني» تمسك كند. بلكه چاره اى جز تمسك ندارد. ولى آيا چرا در چنين موردى تمسك به عام لازم است؟ مرحوم آخوند خصوصيت اين مورد را به دو بيان مطرح كرده است:

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 252

بيان اوّل: ايشان در ابتداى كلامشان مى فرمايند: در اينجا تنها دستورى كه از ناحيه مولا صادر شده، دستور «أكرم كلّ جيراني» است و عبد ترديدى ندارد كه عنوان «جار» بر زيد منطبق است ولى در دشمن بودن يا دشمن نبودن او ترديد دارد، در اينجا اگر عبد زيد را اكرام نكند در مقابل حجت صادر شده از ناحيه مولا- كه به نحو عموم بر وجوب اكرام همه همسايگان دلالت مى كند- عذرى نخواهد داشت. در مورد مخصّص منفصل لفظى

گويا عبد در مقابل مولا مى ايستاد و مى گفت: «از ناحيه شما دو دستور صادر شده، يكى «أكرم كلّ عالم» و ديگرى «لا تكرم الفسّاق من العلماء» و من در مقابل دو حجّت قرار گرفته ام لذا در مورد شخصى كه عالم بودنش محرز است ولى فسق او مورد ترديد است، نه مى توانم به دليل دوّم تمسك كنم و نه به دليل اوّل» ولى در اينجا تنها يك دليل «أكرم كلّ جيراني» از ناحيه مولا صادر شده و به مجرّد شك در عداوت زيد- كه همسايه مولاست- عبد نمى تواند از تكليف عام شانه خالى كند. بله، اگر قطع پيدا كند كه زيد دشمن مولاست، چنين قطعى براى او حجت است و اگر مولا به او بگويد: «چرا اكرام زيد را ترك كردى؟» در مقابل مولا ايستاده و مى گويد: «من قطع داشتم كه زيد دشمن توست و قطع داشتم كه اراده جدّى تو به اكرام دشمن تعلّق نگرفته است».[188] بررسى كلام مرحوم آخوند: به نظر ما اين بيان مرحوم آخوند داراى اشكال است و با توجه به دو مطلب زير، معلوم مى شود كه فرقى بين مخصّص لفظى و مخصّص لبّى وجود ندارد: 1- حجّت در ارتباط با مولا، اختصاص به حجت لفظى ندارد و حجت عقلى هم مربوط به مولاست. لذا در جايى كه عبد قطع به عداوت زيد- كه همسايه مولاست- نسبت به مولا دارد، اگر عبد او را اكرام نكند و مولا او را مؤاخذه كند، در

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 253

مقابل مولا ايستاده و مى گويد: «من قطع داشتم به اين كه زيد دشمن توست و قطع داشتم كه اراده جدّى تو به وجوب اكرام دشمنت

تعلّق نگرفته است». پس در اينجا هم حجّتى- غير از «أكرم كلّ جيراني»- وجود دارد. 2- در اينجا كه عقل ادراك مى كند كه «اكرام دشمن مولا واجب نيست»، ادراكش به صورت يك ضابطه كلّى و كبراى كلّى است. عقل هميشه احكام كلّى را درك مى كند.

و چه بسا اين كبرياتى كه عقل درك مى كند، در حال ادراك- و حتّى بعد از ادراك- يك صغرى هم براى آن از نظر عقل مشخص و معيّن نباشد. وقتى امروز مولا مى گويد:

«أكرم كلّ جيراني» فردا عبد به عقل خود مراجعه كرده و از او سؤال كرد و عقل در پاسخ گفت: «مولا، اكرام دشمنانش را اراده نكرده است»، چه بسا در حالى كه اين مسئله را ادراك كرد، حتى يكى از همسايگان مولا را به عنوان دشمن نمى شناسد بلكه پس از آن تحقيق مى كند كه چه كسى دشمن مولاست و چه كسى دشمن مولا نيست. اكنون به مرحوم آخوند مى گوييم: مولا كه امروز دستور «اكرم كلّ جيراني» را صادر كرده است، چه فرق مى كند كه فردا خودش با دليل لفظى بگويد: «لا يجب اكرام العدوّ من جيراني» يا اين كه عبد از طريق عقل اين مسئله را كشف كند؟ ما بر اساس ضوابط، فرقى بين اين دو نمى بينيم لذا همان طور كه در شبهه مصداقيه مخصّص منفصل لفظى، تمسك به عام را جايز نمى دانيم، در شبهه مصداقيه مخصّص منفصل لبّى هم، تمسك به عام را جايز نمى دانيم. بيان دوّم مرحوم آخوند: ايشان در آخر كلامشان تقريب ديگرى مطرح كرده مى فرمايند: مسائلى چون اصالة الظهور، اصالة العموم، اصالة الحقيقه و امثال اين ها كه مربوط به باب الفاظند، مسائلى عقلايى هستند و ما در اين ها

تابع عقلاء هستيم و ما وقتى به عقلاء مراجعه مى كنيم، مى بينيم عقلاء بين مخصّص منفصل لفظى و مخصّص منفصل لبّى فرق مى گذارند. در شبهه مصداقيه مخصّص منفصل لفظى،

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 254

تمسك به عموم نمى كنند ولى در اين نوع از مخصّصات لبّى به عموم تمسك مى كنند.

و ما لازم نيست علّت فرق آن را از عقلاء سؤال مى كنيم، بلكه همين مقدار كه ببينيم عقلاء در كجا تمسك مى كنند و در كجا تمسك نمى كنند براى ما كافى است.[189] به نظر ما اين بيان مرحوم آخوند نيز داراى اشكال است، زيرا اين مطلب كه «در مورد مسائل عقلائيه لازم نيست علّت آن را سؤال كنيم» در صورتى در ما نحن فيه مطرح است كه ما وجود يك چنين فرقى را بين عقلاء احراز كرده باشيم. ولى بحث در اصل احراز است. از كجا چنين فرقى احراز شده است؟ مسائل عقلايى نياز به احراز دارد و ما همين مقدار كه شك داشته باشيم آيا عقلاء چنين فرقى را قائل هستند يا نه؟

نمى توانيم چنين فرقى را بپذيريم. بلكه بايد روى ضوابط مسئله را بررسى كنيم و وقتى به سراغ ضوابط مى آييم همان بيان اوّل مرحوم آخوند مطرح خواهد شد كه ما جواب آن را داديم. در نتيجه تفصيل مرحوم آخوند قابل قبول نيست و به نظر ما- در اين جهت مورد بحث- فرقى بين مخصّص لفظى و مخصّص لبّى وجود ندارد و در هيچ يك از آنها نمى توان به عام تمسك كرد.

نظريه مرحوم نائينى

مرحوم نائينى نيز- همانند مرحوم آخوند- اگرچه در مخصّص منفصل لفظى قائل به عدم جواز تمسك به عام در شبهه مصداقيه بود، ولى در مورد مخصّص لبّى

مطلب ديگرى را بيان مى كند. ايشان نيز- همانند مرحوم آخوند- در مخصّص لبّى قائل به تفصيل شده اند ولى تفصيلى غير از تفصيل مرحوم آخوند ارائه كرده اند: ايشان مى فرمايد: دليل لبّى وقتى در مقابل عام قرار مى گيرد، به دو صورت

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 255

مى تواند باشد: صورت اوّل: دليل لبّى، راه مخصّص لفظى منفصل را طى كند، كه اين راه داراى دو خصوصيت است: 1- مخصّص لفظى منفصل، خودش را همانند يك قيد و وصف، به موضوع عام مى چسباند. موضوع تا الآن عموميت داشت و هنگامى كه مولا «لا تكرم الفسّاق من العلماء» را گفت، دايره عام محدود شد و به معناى «علماى غير فاسق» شد. 2- همان طور كه تشخيص عنوان عام به عهده عبد است- عبد بايد تشخيص دهد كه زيد، عالم است يا نه؟- تشخيص مخصّص لفظى منفصل هم به عهده عبد است. عبد بايد بفهمد كه آيا زيدِ عالم، فاسق شده است يا نه؟[190] مرحوم نائينى سپس مى فرمايد: اين قسم از مخصّص لبّى، همانند مخصّص لفظى منفصل خواهد بود. و چون تمسك به عام در شبهه مصداقيه مخصّص لفظى منفصل جايز نيست- زيرا مخصّص لفظى منفصل، به مخصّص لفظى متّصل برگشت مى كند- تمسك به عام در شبهه مصداقيه مخصّص لبّى هم جايز نيست. مرحوم نائينى سپس مثالى مطرح كرده مى فرمايد: در روايات ما وارد شده «انظروا إلى من كان قد روى أحاديثنا و نظر في حلالنا و حرامنا»،[191] يعنى از علمايى پيروى كنيد كه عارف به احاديث و ناظر در حلال و حرامند، يعنى در مورد حلال و حرام، اهل نظر و اجتهادند. اين يك دليل لفظى است. اگر ما بوديم و

اين دليل لفظى، و در مقابل آن چيز ديگرى نداشتيم، مى گفتيم: «مرجع تقليد فقط بايد مجتهد باشد، و عدالت نقشى در جواز تقليد ندارد»، چون در اين روايت، هيچ صحبتى از عدالت به ميان نيامده است.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 256

ولى در مقابل اين دليل لفظى عام، اجماع قائم شده بر اين كه عدالت هم در مرجع تقليد معتبر است. اجماع، دليل لبّى است ولى از همين قسمى است كه ما حكم مخصّص لفظى متصل را در مورد آن پياده مى كنيم، زيرا اين اجماع دو خصوصيت مذكور را داراست: اوّلًا: عدالت را دنبال «نظر في حلالنا و حرامنا» مطرح مى كند. گويا مى گويد:

«انظروا إلى من كان قد روى احاديثنا و نظر في حلالنا و حرامنا و كان عادلًا». ثانياً: تشخيص عدالت مجتهد به عهده خود مكلّف است. و چون ما مخصّص منفصل را همانند مخصّص متصل دانستيم، نتيجه اين مى شود كه اگر در عدالت يك مجتهد- به نحو شبهه مصداقيه- ترديد داشتيم نمى توانيم به عام تمسك كنيم. صورت دوّم: جايى است كه دليل لبّى، راه مخصّص منفصل را طى نمى كند. يعنى دليل لبّى، مخصّص را به عنوان قيدى به موضوع عام نمى چسباند و تشخيص آن هم ربطى به عبد ندارد، زيرا تشخيص آن، مربوط به عنوان نيست تا عبد بتواند آن را تشخيص دهد بلكه مخصّص، در ارتباط با ملاك حكم است و پيداست كه تشخيص ملاك، در ارتباط با مولاست و ربطى به عبد ندارد. ايشان مى فرمايد: در شبهه مصداقيه چنين مخصّص لبّى، تمسك به عام مانعى ندارد. مثال: از جمله «لعن اللّهُ بنى أُميّة قاطبة»،[192] مسأله «جواز لعن بنى اميه» به نحو عموم استفاده مى شود.

كلمه «قاطبة» از الفاظى است كه- به حسب لغت- بر عموم دلالت مى كند. حال فرض مى كنيم دليل لفظى ديگرى كه دلالت بر خروج عنوان خاصى داشته باشد، نداريم. ولى وقتى عقل مسئله را بررسى مى كند، مى گويد: در ميان بنى اميه اگر افرادى پيدا شوند كه واقعاً مؤمن باشند، از اين عموم خارج خواهند بود،

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 257

چون ايمان با ملاك جواز لعن سازگار نيست. حال وقتى به سراغ مصاديق بنى اميّه مى آييم، با سه دسته مواجه مى شويم: 1- افرادى كه اتصاف به ايمان ندارند و اكثريت بنى اميه را تشكيل مى دهند. اين افراد داخل در عامند. 2- افرادى كه اتصاف به ايمان دارند، هرچند ممكن است افراد نادرى باشند.

اين افراد از دايره لعن خارجند، زيرا عقل مى گويد: ايمان با ملاك جواز لعن نمى سازد.[193] 3- افرادى كه در ايمان و عدم ايمان آنها شك داريم. مرحوم نائينى مى فرمايد: در چنين جايى تمسك به عام جايز است، زيرا فرض اين است كه اين قسم از مخصّص لبّى، از طرفى تقييدى در ناحيه موضوع عام ايجاد نمى كند و از طرفى در ارتباط با ملاك حكم بوده- نه در رابطه با عنوان دليل لفظى- و تشخيص آن برعهده خود مولاست. و چون آنچه از ناحيه مولا صادر شده «لعن اللّه بنى أُميّة قاطبة» است و نسبت به افراد مشكوك الايمان سخنى به ميان نيامده است، مى گوييم: «شايد مولا مى دانسته كه اين افراد، غير مؤمنند، به همين جهت مسئله را به صورت عام مطرح كرده است». در نتيجه در صورت شك در ايمان، به عموم «لعن اللّه بنى أُميّة قاطبة» تمسك مى كنيم و از راه تمسك به عموم، شك در

ايمان را برطرف كرده و مى گوييم: شمول «لعن اللّه بنى أُميّة قاطبة» نسبت به اين افراد، كاشف از عدم ايمان آنان است. پس در اين قسم از مخصّص لبّى تمسك به عموم جايز است.[194]

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 258

بررسى كلام مرحوم نائينى: براى بررسى كلام مرحوم نائينى، ابتدا بايد- به عنوان مقدّمه قدرى درباره محلّ نزاع بحث كنيم: مخصّص بر دو قسم است: افرادى و عنوانى. 1- مخصّص افرادى: مخصّصى است كه روى فرد- با خصوصيات فرديّه- تكيه كرده است، مثل اين كه در مقابل «أكرم العلماء» يك دليل بگويد: «لا تكرم زيداً العالم»، دليل دوّم بگويد: «لا تكرم عمراً العالم»، دليل سوّم بگويد: «لا تكرم بكراً العالم». در اينجا عناوينى كه در مخصّص ما اخذ شده، مربوط به افراد و خصوصيات فرديّه است. در مخصّص افرادى اگر ما در موردى شك كنيم كه آيا فرد ديگرى- غير از اين افرادى كه با دليل لفظى خارج شده اند- از تحت عام خارج شده يا نه؟ بايد به اصالة العموم مراجعه كنيم، همان طور كه در مورد شك در اصل تخصيص بايد به اصالة العموم مراجعه كرد. 2- مخصّص عنوانى: يعنى مخصّصى كه روى يك عنوان تكيه كرده است، هرچند با الفاظ عموم مطرح باشد،[195] مثل «لا تكرم الفسّاق من العلماء» كه بر عنوان «الفسّاق من العلماء» و مصاديق آن تكيه كرده است. مخصّص عنوانى هم گاهى مى تواند به صورت تعليل باشد، مثل اين كه مولا بگويد: «لا تكرم زيداً العالم لأنّه فاسق»، در اينجا هرچند زيد را اخراج كرده ولى با توجه به اين كه تعليل، موجب تعميم حكم است، حكم را روى عنوان «فاسق» مى برد، همان طور

كه در «لا تشرب الخمر لأنّه مسكر» حكم روى عنوان «مسكر» رفته است. آنچه مورد بحث ماست همين مخصّص هاى عنوانى است. در اين گونه مخصّص ها دو خصوصيت نقش دارد: يكى اين كه عنوان مطرح است نه مشخصات

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 259

فرديّه، ديگر اين كه واقعيتِ عنوان مطرح است نه علم به عنوان. وقتى مولا مى گويد:

«لا تكرم الفسّاق من العلماء»، يعنى «فسّاق واقعى»، نه كسى را كه علم به فسق او دارى. علم عبد به اين كه زيد فاسق است، نقشى در مخصّص ندارد. بحث در اين است كه اگر در بعضى از افراد يك مخصّص عنوانى ترديد داشته باشيم و ندانيم كه آيا عنوان اين مخصّص بر آنها صادق است يا نه؟ آيا مى توانيم به عام تمسك كنيم؟ اكنون كه محل نزاع مشخص شد، به مرحوم نائينى مى گوييم: به نظر ما بين اين دو مثالى كه براى دو نوعِ مخصّص لبّى مطرح كرديد، فرقى وجود ندارد. مثال اول اين بود كه دليل لفظى فقط اجتهاد را به عنوان شرط براى مرجع تقليد مطرح كرده ولى اجماع بر اعتبار عدالت قائم شده است و اين اجماع، عدالت را قيد موضوع قرار مى دهد.

اين حرف مورد قبول است. اما در مثال دوّم كه «لعن الله بني أُميّة قاطبة» را مطرح كرده و مخصّص لبّى شما از طريق عقل مطرح بود، ما وقتى به عقل مراجعه مى كنيم مى بينيم عقل روى عنوان تكيه مى كند نه روى شخص. عقل در پاسخ اين سؤال كه «آيا مؤمن، مناسبت با جواز لعن دارد يا نه؟» مسئله را به صورت كلّى و به عنوان يكى از ادراكات كليّه عقل مطرح مى كند و

مى گويد: «مؤمن، مناسبت با جواز لعن ندارد». نه اين كه مسئله را به صورت جزئى و فرد خاصّ مطرح كند. وقتى مخصّص، عنوانى شد، ديگر فرقى بين علم و جهل وجود نخواهد داشت.

عقل مى گويد: «مؤمن واقعى، مناسبت با جواز لعن ندارد، خواه اين عنوان در مورد فردى براى شما مشخّص باشد يا مشكوك باشد». بنابراين فرقى بين اين دو مثال وجود ندارد، جز اين كه در مثال اوّل، مخصّص لبّى اش عبارت از اجماع و در مثال دوّم عبارت از عقل است. آيا مرحوم نائينى مى خواهد بين اجماع و عقل تفصيل قائل شود؟ نه كلام ايشان اشاره اى به تفصيل دارد و نه واقعيّت مسئله چنين چيزى را اقتضاء مى كند. پس وقتى اجماع و عقل- در جهت مورد بحث ما- فرقى نداشتند، همان طور كه آنجا عنوان «عدالت» به صورت قيديّت مطرح است، اينجا هم عنوان «عدم ايمان» به

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 260

صورت قيديّت مطرح است. و در هيچ كدام از اين دو قسم، تمسّك به عام جايز نخواهد بود. نتيجه بحث در مورد شبهه مصداقيّه مخصّص از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه در هيچ يك از موارد شبهه مصداقيّه مخصّص، تمسّك به عام جايز نيست، خواه مخصّص متصل باشد يا منفصل و خواه مخصّص لفظى باشد يا لبّى. و هيچ گونه تفصيلى در مخصّصات لبّى وجود ندارد.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 261

تنبيهات شبهه مصداقيّه مخصّص
اشاره

در اين بحث تنبيهاتى مطرح است كه به ذكر آنها مى پردازيم:

تنبيه اوّل: شبهه مصداقيّه در مورد عموم و خصوص من وجه
اشاره

بحثى كه گذشت در مورد عموم و خصوص بود، يعنى دليل مخصّص ما- چه متّصل و چه منفصل- اخصّ از دليل عام بود و در حقيقت، نسبت عموم و خصوص مطلق برقرار بود. اكنون بحث در جايى است كه نسبت بين دو دليل، عموم و خصوص من وجه باشد، مثل اين كه يك «أكرم العلماء» از جانب مولا صادر شده باشد و يك «لا تكرم الفسّاق»، در اينجا همان طورى كه دليل عام نسبت به هر عالمى شمول دارد، دليل «لا تكرم الفسّاق» هم نسبت به هر فاسقى- عالم يا غير عالم- شمول دارد.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 262

حال اگر عالم بودن زيد را احراز كنيم ولى نسبت به فسق او ترديد داشتيم، چه بايد بكنيم؟ در اينجا چند احتمال وجود دارد:

احتمال اوّل: دخول در مسأله اجتماع امر و نهى

ممكن است كسى بگويد: «اين مسئله داخل در مسأله اجتماع امر و نهى است». به عبارت ديگر: مسأله اجتماع امر و نهى منحصر به جايى نيست كه حكمى وجوبى به يك طبيعت متعلّق شود و حكم تحريمى به طبيعت ديگر تعلّق بگيرد و در مقام تحقق در خارج، يك ماده اجتماع داشته باشند، همان طور كه در مسأله «صلاة در دار غصبى» امر به طبيعت صلاة و نهى هم به طبيعت غصب- و به تعبير ما «تصرف در مال غير»- تعلّق گرفته است و اين دو طبيعت، در مورد «صلاة در دار غصبى» تصادق پيدا كرده اند. بلكه مسأله اجتماع امر و نهى شامل جايى كه پاى عموم مطرح است نيز مى شود. همان گونه كه (أقيموا الصلاة) و «لا تغصب» با هم تغاير دارند و ممكن است در واحد خارجى تصادق پيدا كنند، در «أكرم

العلماء» و «لا تكرم الفسّاق» هم همين طور است. وجوب، به اكرام كلّ عالم و حرمت، به اكرام كلّ فاسق تعلّق گرفته است و بين علم و فسق هم، نسبت عموم و خصوص من وجه است و دو ماده افتراق- يعنى عالم غير فاسق و فاسق غير عالم- دارند و يك ماده اجتماع كه عبارت از عالم فاسق است. اگر عامّين من وجه را داخل در مسأله اجتماع امر و نهى كرديم، همان بحث هايى كه در آنجا مطرح شد، در اينجا هم مطرح مى شود. محقّقين در باب اجتماع امر و نهى عقيده دارند كه اجتماع امر و نهى جايز است.

هيچ مانعى ندارد كه طبيعت صلاة، متعلّق وجوب و طبيعت غصب، متعلّق تحريم باشد و اين دو طبيعت بر يك مصداق خارجى متصادق باشند.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 263

در نتيجه اگر كسى در دار غصبى نماز خواند، نسبت به (أقيموا الصلاة) موافقت كرده و نسبت به «لا تغصب» مخالفت كرده است و مانعى ندارد كه بر يك عمل خارجى دو عنوان منطبق شود. به اعتبار يكى، امتثال و به اعتبار ديگرى، مخالفت باشد. ما نيز اين نظريه محققين را پذيرفتيم و حتى بر خلاف بعضى از محققين- كه اجتماع امر و نهى را جايز مى دانند ولى صلاة در دار غصبى را باطل مى دانند يا احتمال بطلان آن را مى دهند- ما هيچ مشكلى در صحت آن نمى بينيم. كسى كه در دار غصبى نماز مى خواند، اگرچه- به جهت غصب- مرتكب حرام شده ولى در عين حال، براى نمازش قصد قربت دارد. روى اين مبنا، در «أكرم العلماء» و «لا تكرم الفسّاق» ممكن است گفته شود: «در ماده اجتماع اين

دو، هر دو حكم اجتماع پيدا كرده اند و «عالم فاسق» به عنوان اين كه مصداق «الفسّاق» است، اكرامش حرام است. اشكال: در مسأله اجتماع امر و نهى، بعضى قيد مندوحه را شرط مى دانستند و مى گفتند: «صلاة در دار غصبى، در صورتى مى تواند مثال براى مسأله «اجتماع امر و نهى» باشد كه مكلّف، هم بتواند صلاة خود را در دار غصبى بخواند و هم بتواند در خارج از دار غصبى بخواند ولى مكلّف- با سوء اختيار خودش- صلاة در دار غصبى را انتخاب كند. امّا جايى كه مندوحه وجود نداشته باشد و راهى براى صلاة در غير دار غصبى وجود نداشت، از محلّ نزاع در اجتماع امر و نهى خارج است». بر اين اساس ممكن است كسى بگويد: در مورد «أكرم العلماء» و «لا تكرم الفسّاق» قيد مندوحه وجود ندارد، زيرا «عالم فاسق» از يك طرف وجوب اكرام و از طرف ديگر حرمت اكرام دارد و نمى شود يك موجود خارجى، هم وجوب اكرام و هم حرمت اكرام داشته باشد، اين مثل جايى است كه در صلاة در دار غصبى مندوحه وجود ندارد. بنابراين مسأله ما نحن فيه نمى تواند در مسأله اجتماع امر و نهى داخل باشد. جواب: مرحوم آخوند در بحث اجتماع امر و نهى فرمودند: در مسأله اجتماع امر

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 264

و نهى، قيد مندوحه هيچ دخالتى ندارد. آن حيثيتى كه در مسأله اجتماع امر و نهى مورد بحث است، مربوط به اين است كه آيا نفس اجتماع تكليفين محال است يا جايز؟ يعنى محال بودن و عدم آن- به طور مستقيم- به عنوان وصف خود تكليف و حكم مولا مطرح است، بدون

اين كه واسطه اى در كار باشد، امّا آنجايى كه مندوحه نداشته باشد، هرچند تكليف، تكليفِ محال است ولى محال بودن تكليف، به جهت مقدور نبودن مكلّف به است. و به تعبير ديگر: در اينجا ابتداءً مسأله «تكليف به محال» مطرح است و به طور غير مستقيم و با واسطه، عنوان «تكليف محال» پيدا مى كند، چون تكليف به محال هم محال است. مولا نمى تواند امر كند كه «اجمع بين الضدّين»، چون جمع بين ضدّين محال است.[196] پس ما در باب اجتماع امر و نهى، مستقيماً در مورد استحاله و عدم استحاله تكليف بحث مى كنيم. و روى اين مبنا مسأله «أكرم العلماء» و «لا تكرم الفسّاق» در اين بحث داخل است. اشكال: ممكن است كسى بگويد: بين «أكرم العلماء» و «لا تكرم الفسّاق» با «صلّ» و «لا تغصب» فرق وجود دارد. در «صلّ» و «لا تغصب»، از اوّل حكم به طبيعت تعلّق گرفته است و امكان ندارد كه افراد و مصاديق، مشمول ايجاب و تحريم قرار گيرند، امّا در «أكرم العلماء» حكم روى افراد و مصاديق رفته، هرچند به صورت اجمالى. «أكرم العلماء» مثل «أكرم هذا و هذا و هذا و هذا» است ولى بدون اين كه خصوصيات تفصيليه، مدلول الفاظ عموم باشند. و در ارتباط با افراد، نمى شود دليلى به عنوان «أكرم العلماء» دلالت بر وجوب اكرام داشته باشد و دليلى به نام «لا تكرم الفسّاق» دلالت بر حرمت اكرام داشته باشد. بر اين اساس ممكن است كسى مسأله ما نحن فيه را از مسأله اجتماع امر و نهى خارج كند. جواب: ما فعلًا برفرض دخول اين مسئله در مسأله اجتماع امر و نهى بحث

اصول

فقه شيعه، ج 6، ص: 265

مى كنيم. اگر «أكرم العلماء» و «لا تكرم الفسّاق» از مصاديق مسأله اجتماع امر و نهى باشد، چنانچه ما فاسق بودن زيدِ عالم را احراز كنيم، بر مبناى اجتماع امر و نهى حكم مى كنيم كه در اينجا دو حكم- وجوب اكرام و حرمت اكرام- اجتماع پيدا كرده اند. امّا آنچه مربوط به ما نحن فيه است اين است كه اگر عالم بودن زيد را احراز كرديم ولى در فسق او ترديد داشتيم، آيا مى توانيم به عموم «أكرم العلماء» تمسك كنيم؟ پاسخ اين سؤال مثبت است، چون در اينجا دو دليل مطرح است. نسبت به دليل «لا تكرم الفسّاق» شك داريم كه آيا بر «زيد» منطبق مى شود يا نه؟ لذا نمى توانيم به آن تمسك كنيم ولى نسبت به «أكرم العلماء» چرا نتوانيم تمسك كنيم؟ ما كه در عالم بودن زيد ترديدى نداريم. ذكر اين نكته لازم است كه اين مثال، غير از «لا تكرم الفسّاق من العلماء» است كه اگر يقين داشتيم زيد عالم است ولى در فسق او ترديد داشتيم نه مى توانستيم به «لا تكرم الفسّاق من العلماء» تمسك كنيم- چون فسق او را احراز نكرده بوديم- و نه مى توانستيم به «أكرم العلماء» تمسك كنيم، چون تخصيص هرچند منفصل باشد- كاشف از اين است كه مراد جدّى مولا در «أكرم العلماء» به علماى غير فاسق تعلّق گرفته است و ما نمى دانيم كه آيا زيدِ عالم، غير فاسق هست يا نه؟ امّا در ما نحن فيه دو دليل داريم و بر مبناى اجتماع امر و نهى هم بحث مى كنيم. هيچ نوع تقدّمى هم براى يكى از دو دليل نسبت به ديگرى وجود ندارد. لذا

اگر فسق زيد عالم را احراز كرده بوديم مى گفتيم: «اكرامش هم واجب است و هم حرام». امّا اكنون كه عالم بودن او احراز شده و در فسق او ترديد داريم، شك در فسق سبب مى شود كه نتوانيم به «لا تكرم الفسّاق» تمسك كنيم. ولى به «أكرم العلماء» چرا نتوانيم تمسك كنيم. «أكرم العلماء» حتى در معلوم الفسق هم پياده مى شد، پس در مشكوك الفسق به طريق اولى پياده مى شود. در نتيجه تمسك به عامّ در شبهه مصداقيّه مخصّص كه نسبتش با عامّ، عموم و خصوص من وجه باشد- بر اين اساس كه عموم و خصوص من وجه، داخل در مسأله اجتماع امر و نهى باشد- جايز است.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 266

احتمال دوّم: دخول در متعارضين

ممكن است كسى ماده اجتماع در عموم و خصوص من وجه را داخل در متعارضين بداند و بگويد: معناى تعارض دو دليل، فقط اين نيست كه بين آن دو در تمام مفادشان تعارض باشد- مثل «أكرم العلماء» و «لا تكرم العلماء»- بلكه اگر دو دليل نسبت به بعض مفادشان هم تعارض داشته باشند، در ارتباط با همان قسمت، عنوان متعارضان پيدا مى كنند. «أكرم العلماء» و «لا تكرم الفسّاق» از اين قبيلند و در مادّه اجتماعشان- يعنى «عالم فاسق»- تعارض پيدا مى كنند. «أكرم العلماء» دلالت بر وجوب اكرام «عالم فاسق» و «لا تكرم الفسّاق» دلالت بر حرمت اكرام 197] او مى كند. در اين صورت آيا در مورد «عالم فاسق» چه بايد كرد؟ 1- در باب متعارضين، قاعده اوّليه اقتضاى تساقط مى كند، هرچند در صورت عدم تعارض، هر دو اتصاف به حجّيت دارند ولى در صورت تعارض، هر دو تساقط مى كنند و بر

اين اساس، در مورد «عالم فاسق»- كه ماده اجتماع دليلين است- نه مى توان «أكرم العلماء» را پياده كرد و نه «لا تكرم الفسّاق» را. در نتيجه دليل لفظى در اينجا نقش ندارد و براى استفاده حكم اين مادّه اجتماع، بايد از اصول عمليّه استفاده كرد. اصول عمليه هم به اختلاف موارد فرق مى كند. در دوران امر بين وجوب و حرمت، اصل عملى عبارت از تخيير است و در دوران امر بين وجوب و عدم وجوب، اصل عملى عبارت از برائت است، زيرا شك داريم كه آيا اكرام عالم فاسق، واجب است يا واجب نيست؟ در اين صورت اصالة البراءة حاكم است. اين مسئله نسبت به مادّه اجتماع، مسلّم است. امّا بحث ما در جايى است كه عالم بودن زيد را احراز كنيم ولى نسبت به فسق او ترديد داشته باشيم. اينجا ديگر جاى رجوع به اصل عملى نيست، زيرا اگر يكى از دو دليل متعارض نتوانست در جايى پياده شود، دليل ديگر جريان پيدا مى كند. عام مشكوك الفسق به عنوان شبهه مصداقيه خود «لا تكرم الفسّاق» است و «لا تكرم الفسّاق» نمى تواند در مورد آن پياده شود. در اين

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 267

صورت «أكرم العلماء» بدون هيچ معارضى پياده مى شود و حكم به لزوم اكرام زيد مشكوك الفسق مى كند، چون موضوع «أكرم العلماء»- كه عبارت از «عالم بودن» است- نسبت به زيد، محرز مى باشد. اين در صورتى است كه ما در متعارضين قاعده اوّليه را پياده كنيم كه اقتضاى تساقط مى كند. 2- اگر فرض كنيم كه اين دو دليل متعارض، دو روايت بودند و عرف هم اين دو را- در ارتباط با ماده

اجتماعشان- متعارض مى بيند، اخبار علاجيّه اى كه در رابطه با خبرين متعارضين وارد شده، شامل اينجا هم مى شود. حال اگر فرض كنيم دليل «لا تكرم الفسّاق» يكى از مرجّحات مذكور در اخبار علاجيّه- مثل موافقت مشهور، موافقت كتاب، مخالفت عامّه و ...- را دارا بود، نتيجه اين مى شود كه در مادّه اجتماع- يعنى عالم فاسق- دليل «لا تكرم الفسّاق» ترجيح و تقدّم پيدا مى كند. امّا در مورد زيد عالم مشكوك الفسق مى گوييم: بعد از اين كه «لا تكرم الفسّاق»- به واسطه وجود مرجّح- بر «أكرم العلماء» تقدّم پيدا كرد، به گونه اى كه مادّه اجتماع- يعنى عالم فاسق- را به سوى خودش جذب كرد، اين كشف مى كند كه دايره مراد جدّى «أكرم العلماء» ضيق تر از مراد استعمالى آن است. مراد استعمالى آن «كلّ عالم» و مراد جدّى آن «عالم غير فاسق» است. و ما شك داريم كه عنوان «غير فاسق» در اينجا تحقق دارد يا نه؟ لذا در مورد شكّ در فسق نه به دليل «لا تكرم الفسّاق» مى توانيم تمسك كنيم و نه به دليل «أكرم العلماء». در نتيجه همان طور كه در اصل مسأله مورد بحث- يعنى «أكرم العلماء» و «لا تكرم الفسّاق من العلماء»- «عالم فاسق» جذب «لا تكرم الفسّاق من العلماء» مى شد ولى در مورد «عالم مشكوك الفسق» به هيچ يك از دو دليل نمى توانستيم تمسك كنيم، اينجا هم همين طور است.[198]

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 268

احتمال سوّم: دخول در متزاحمين

ممكن است كسى ماده اجتماع در عموم و خصوص من وجه را داخل در متزاحمين 199] بداند، معنايش اين مى شود كه مقتضى وجوب اكرام در تمام مصاديق عالم و مقتضى حرمت اكرام در تمام مصاديق فاسق وجود دارد.

در باب متزاحمين، دو احتمال مطرح است: احتمال اوّل: اين است كه بگوييم: «در متزاحمين، هر دو حكم داراى فعليّت هستند و هيچ گونه ترتب و طوليتى هم مطرح نيست». امام خمينى رحمه الله در باب متزاحمين همين مطلب را مطرح كردند و ما نيز از ايشان تبعيت كرديم. روى اين مبنا در ما نحن فيه مى گوييم: وجوب اكرام در «أكرم العلماء» نسبت به هر عالمى فعليّت دارد و حرمت اكرام در «لا تكرم الفسّاق» نسبت به هر فاسقى فعليّت دارد. ولى در مورد «عالم فاسق» كه هر دو عنوان اجتماع پيدا كرده اند و فعليّت هر دو حكم محفوظ است، مكلّف نمى تواند هر دو حكم را امتثال كند. در اينجا اگر اهمّ و مهمّ در كار بود، بايد اهمّ را گرفت و مهم را ترك كرد و اگر اهمّ و مهمّ در كار نبود، مسأله تخيير مطرح است. ولى آيا در مورد «عالم مشكوك الفسق»- كه محلّ بحث ماست- چه بايد كرد؟ طبق قاعده بايد به «أكرم العلماء» مراجعه كنيم، زيرا دو حكم فعلى در صورتى پياده مى شود كه موضوع هر دو احراز شده باشد. اگر فسق او را احراز مى كرديم، «لا تكرم الفسّاق» هم- مانند «أكرم العلماء»- پياده مى شد و مسأله اهمّ و مهم يا مسأله تخيير مطرح مى شد. امّا فرض اين است كه ما عنوان عالميت را احراز كرده ايم

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 269

ولى عنوان فسق را احراز نكرده ايم و در اين صورت يك حكم فعلى وجود دارد و آن «أكرم العلماء» است. پس روى اين مبنا، تمسك به عام در شبهه مصداقيه جايز است. احتمال دوّم: اين است كه بگوييم: «در متزاحمين،

اگرچه مقتضى حكم در هر دو وجود دارد ولى حكم فعلى تابع مقتضى اقواست و مقتضى غير اقوا حكم فعلى ندارد بلكه فقط حكمى انشايى به آن تعلّق گرفته است». حال اگر فرض كنيم مقتضى اقوا در رابطه با «لا تكرم الفسّاق» است، لازم مى آيد كه در مادّه اجتماع- يعنى «عالم فاسق»- «لا تكرم الفسّاق» را اخذ كنيم، چون داراى مقتضى اقواست و حكم فعلى تابع مقتضى اقواست. امّا در مورد «عالم مشكوك الفسق»- كه محلّ بحث ماست- نمى توان به عام- يعنى «أكرم العلماء»- تمسك كرد، زيرا «أكرم العلماء» اگرچه از نظر حكم انشائى عموميت دارد ولى از جهت فعليت، محدود است، چون تنها در مورد «عالم غير فاسق» فعليّت دارد. شبيه اين كه در اصل بحث مى گفتيم: «دايره مراد جدّى، محدود است»، اينجا هم در ارتباط با فعليّت مى گوييم: «دايره فعليّت، محدود است». در نتيجه در مورد «عالم مشكوك الفسق» همان طور كه به «لا تكرم الفسّاق» نمى توان عمل كرد، به «أكرم العلماء» هم نمى توان تمسّك كرد، زيرا فعليّت آن، اخصّ از مفاد انشائيّت آن است.

تنبيه دوّم: احراز مصداق با اصل عملى در شبهات مصداقيه
اشاره

در شبهه مصداقيه مخصّص منفصل، از راه لفظ نتوانستيم به عام تمسّك كنيم، آيا از طريق اصل عملى مى توان راهى براى تمسك به عام پيدا كرد؟

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 270

قبل از ورود به بحث لازم است به تحرير محلّ نزاع بپردازيم. اگر عنوانى در يك دليل، موضوع براى حكمى قرار گرفته بود، در مواردى كه شكّ در تحقّق آن عنوان داشته باشيم، يكى از راه هايى كه مى تواند به ما كمك كند، عبارت از استصحاب است. استصحاب موضوعى براى ترتب يا نفى ترتب اثرى است كه برآن موضوع

مترتب است. مثلًا عنوان «الخمر» در «لا تشرب الخمر» به عنوان موضوع حكم قرار گرفته است. حال اگر ما در خمريت يك مايعى ترديد داشته باشيم، چنانچه حالت سابقه يقينى آن، عبارت از خمريت باشد، به استصحاب بقاى خمريت تمسك كرده و «لا تشرب الخمر» را در مورد آن پياده مى كنيم. و اگر حالت سابقه يقينى آن، عبارت از عدم خمريت بود، همان حالت را استصحاب كرده و عدم خمريت آن را- هرچند ظاهراً- اثبات مى كنيم، در نتيجه «لا تشرب الخمر» در اينجا پياده نشده و شرب چنين مايعى جايز خواهد بود. اين قاعده كلّيه اى است كه در همه عناوينى كه در موضوعات احكام اخذ شده اند جريان دارد. حال مى گوييم: در ما نحن فيه- يعنى شبهه مصداقيه مخصّص منفصل- دو عنوان مطرح است: 1- عنوان عالميّت، كه در «أكرم العلماء» اخذ شده است. 2- عنوان فسق، كه در «لا تكرم الفسّاق من العلماء» اخذ شده است. در ارتباط با موضوع هريك از اين دو دليل- به طور مستقل و جداگانه- چنانچه ما با ترديد مواجه شويم و آن موضوع داراى حالت سابقه يقينى باشد، مى توانيم استصحاب را جارى كنيم. مثلًا اگر شك در عالم بودن زيد داشته باشيم، چنانچه حالت سابقه يقينى زيد عبارت از عالميت باشد، بقاى عالميت را استصحاب مى كنيم و زيد را در دايره شمول دليل عام قرار مى دهيم. و اگر حالت سابقه يقينى او عدم عالميت بود، استصحاب عدم عالميت را جارى كرده و او را از دايره شمول «أكرم العلماء» خارج مى كنيم. و اين كه ما گفتيم: «در شبهه مصداقيه هيچ دليلى نمى توان به خود آن دليل

اصول فقه شيعه،

ج 6، ص: 271

مراجعه كرد»، مربوط به جايى است كه استصحاب وجود نداشته باشد. حال به سراغ دليل مخصّص منفصل- يعنى «لا تكرم الفسّاق من العلماء» مى آييم. اگر عالم بودن زيد براى ما محرز است ولى در فسق او ترديد داريم، چنانچه زيد داراى حالت سابقه يقينى باشد، همان حالت سابقه را استصحاب مى كنيم. اگر حالت سابقه يقينى او عبارت از فسق بود و ما ترديد داشتيم كه آيا از اين عنوان خارج شده يا نه؟ همين عنوان را استصحاب كرده و او را مشمول «لا تكرم الفسّاق من العلماء» قرار مى دهيم. اين مسئله روشن است و بحثى ندارد. بحث در اين است كه اگر حالت سابقه يقينى او عبارت از «عدم فسق» بود، آيا استصحاب عدم فسق- كه قطعاً جارى مى شود- چه مقدار كاربرد دارد؟ مسلّم است كه «لا تكرم الفسّاق من العلماء» در اينجا نمى تواند پياده شود، چون ما با استصحاب، عدم فسق زيد را ثابت كرده ايم. وقتى «لا تكرم ...» نتوانست در اينجا پياده شود، معنايش اين است كه «اكرام او حرام نيست».[200] ولى آيا در اينجا «أكرم العلماء» پياده مى شود يا نه؟ آيا استصحاب اين توان را دارد كه هم حرمت اكرام در «لا تكرم الفسّاق من العلماء» را كنار بزند و هم وجوب اكرام در «أكرم العلماء» را جايگزين آن كند؟ يا اين كه استصحاب فقط مى تواند «لا تكرم الفسّاق من العلماء» را كنار بزند؟

در اين مسئله تقريباً سه نظريّه وجود دارد
اشاره

كه ما ابتدا هر سه نظريّه را مطرح كرده سپس به نقد و بررسى آنها مى پردازيم:

1- نظريه مرحوم آخوند

مرحوم آخوند مى فرمايد: «استصحاب عدم عنوان مخصّص، هم جلوى پياده شدن دليل مخصّص را مى گيرد، و هم دليل عام را جايگزين آن مى كند». ايشان حتّى دايره اين معنا را توسعه داده مى فرمايد: استصحابى كه ما در نفى

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 272

عنوان مخصّص جارى مى كنيم، لازم نيست از استصحاب هاى معمولى باشد، كه حالت سابقه متيقنه داشته باشد، بلكه استصحاب عدم ازلى هم مى تواند در اينجا پياده شود، مثلًا دليل عامّ مى گويد: «خون حيض تا سنّ پنجاه سالگى است و پس از پنجاه سال حيض نخواهد بود». ولى دليل مخصّص مى گويد: «زن قرشيّه، تا سنّ شصت سالگى مى تواند خون حيض ببيند». حال اگر ما در مورد قرشيّه بودن زنى ترديد داشتيم، به كمك استصحاب عدم قرشيّت زن- كه استصحاب عدم ازلى است- عدم قرشيّت او را ثابت كرده و دليل شصت سال را كنار زده و دليل عامّ پنجاه سال را پياده مى كنيم. مرحوم آخوند در اين كلام خود مى خواهد دو مطلب را ذكر كند، كه يكى از آن دو مورد قبول ما نيز مى باشد: مطلب اوّل: تخصيص عامّ به وسيله مخصّص منفصل، موجب تصرّف در مراد استعمالى عامّ نخواهد بود. توضيح: دليل عامّ در صورتى حجيّت دارد كه سه مرحله را طى كند: 1- ظهور در عموم داشته باشد. اين مرحله از طريق لغت و وضع يا از طريق عقل ثابت مى شود، مثل اين كه بعضى نكره در سياق نفى را- به مقتضاى قرينه عقليّه- دالّ بر عموم مى دانستند. 2- اصالة الظهور، يعنى لفظى كه ظهور در

عموم دارد، متكلّم در مقام استعمال، همين ظاهرش را اراده كرده باشد. 3- اصالة التطابق بين مراد جدّى و مراد استعمالى، يعنى مستعمل فيه، مراد جدّى متكلّم است. در جايى كه عامّ به وسيله مخصّص منفصل تخصيص مى خورد، مخصّص منفصل، در مرحله سوّم تصرّف كرده و اصالة التطابق را كنار مى زند و مى گويد: دايره مراد جدّى، اضيق از دايره مراد استعمالى است. «أكرم كلّ عالم» از نظر اراده استعمالى در «كلّ عالم» استعمال شده و مجازى در كار نيست، زيرا اين معنا همان معناى لغوى «كلّ عالم» است، امّا «لا تكرم الفسّاق من العلماء» حاكى از اين است كه مراد جدّى مولا

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 273

به «أكرم كلّ عالم» تعلّق نگرفته و «فسّاق علماء» از دايره مراد جدّى مولا خارجند. اين تصرّف مورد قبول ما نيز هست. مطلب دوّم: آيا اين تصرّف چه عنوانى به مراد جدّى مى دهد؟ به عبارت ديگر: آيا نتيجه جمع بندى بين «أكرم كلّ عالم» و «لا تكرم الفسّاق من العلماء» چيست؟ مرحوم آخوند مى فرمايد: تصرّفى كه مخصّص منفصل در عامّ ايجاد مى كند، به اين معنا نيست كه نتيجه اين دو دليل اين باشد كه «عالم غير فاسق» اكرامش واجب است تا احراز دو عنوان «عالم» و «غير فاسق» براى ما لازم باشد، بلكه تخصيص، عنوانى به عامّ نمى دهد. همين مقدار كه «عنوان مخصّص» تحقّق نداشته باشد كافى است، نه اين كه «عدم مخصّص» به عنوان قيدى در موضوع عامّ دخالت داشته باشد تا نياز به احراز داشته باشد. همين مقدار كه زيد، عالم باشد و فاسق نباشد كافى است نه اين كه «غير فاسق» بودن او در موضوع دخالت داشته

باشد تا احراز آن براى ما لازم باشد. اين مسئله، مانند قضيّه سالبه محصّله است نه مانند موجبه معدوله.[201] اگر مولا از اوّل بگويد: «أكرم كلّ عالم غير فاسق» در اينجا دو عنوان اخذ شده است: عنوان عالميّت و عنوان غير فاسقيّت و هر دو بايد احراز شود، هرچند از طريق استصحاب باشد، ولى در تخصيص به مخصّص منفصل، مسئله اين طور نيست كه در دايره مراد جدّى ما دو عنوان عالم و غير فاسق پيدا شود تا اين كه ما ناچار باشيم براى رجوع به عامّ، هم عنوان عالميّت و هم عنوان غير فاسقيّت را احراز كنيم. بلكه براى رجوع به عامّ، كافى است كه ما عالميّت را احراز كنيم و با استصحاب يا اصل ديگرى عنوان مخصّص را نفى كنيم. همين كه عالم بودن را به وجدان احراز كرده و فاسق نبودنش را به استصحاب ثابت كنيم، كافى است. امّا اين كه «قبلًا اتّصاف به عدم

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 274

فسق داشته و الآن اين اتّصاف باقى است» ضرورتى ندارد و نتيجه اش در استصحابات عدم ازلى روشن مى شود كه آنجا به هيچ وجه ما نمى توانيم مسأله اتّصاف را ثابت كنيم. در مورد فسق- چون موضوع دارد- اگر حالت سابقه عدميّه داشته باشد، ما مى توانيم بقاء اتّصاف را استصحاب كنيم ولى مى خواهيم بگوييم: «دايره مراد جدّى، محدود به اين نيست. اگر اتّصاف را ثابت كرديد، مانعى ندارد، ولى اگر اتّصاف هم نباشد، باز دايره مراد جدّى شامل مى شود، زيرا تخصيص، هيچ عنوانى به عامّ نمى دهد». مرحوم آخوند مى فرمايد: «عام، در مخصّص منفصل، معنون به هيچ عنوان مخصوصى نيست بلكه هر عنوانى داشته باشد، مانعى نيست ولى آن

عنوان نمى تواند عنوان خاصّ باشد. همين كه عنوان خاصّ نباشد، كافى است، امّا اين كه «غير عنوان خاصّ» هم- به صورت عنوانيّت- دخالت داشته باشد، چنين چيزى در كار نيست. مرحوم آخوند در ذيل كلام خودشان تعبيرى دارند كه اين مطلب ما را تأييد مى كند و ما اين تعبير را مطرح خواهيم كرد. در نتيجه ما اگرچه با مخصّص منفصل در دايره مراد جدّى تضييق قائل مى شويم ولى جمع اين دو دليل به «أكرم كلّ عالم غير فاسق» برگشت نمى كند تا عنوان غير فاسقيّت هم در متعلّق و موضوع حكم نقش داشته باشد. همين مقدار كه عالميّت محرز باشد و فسقى در كار نباشد، كافى است و اثبات اتّصاف به عدم فسق ضرورتى ندارد. اين قسمت از كلام مرحوم آخوند مورد قبول ما هم هست ولى ايشان وقتى مى خواهند مثال بزنند، مثال استصحاب عدم ازلى را مطرح مى كنند. گويا استصحاب عدم ازلى نزد ايشان مسلّم بوده است كه به جاى استصحاب عدم فسق- كه استصحاب روشنى است- به استصحاب عدم ازلى مثال زدند. مثالى كه مرحوم آخوند مطرح مى كنند، مسأله شكّ نسبت به قرشيّه و غير قرشيّه بودن مرئه است، كه ثمره آن در مسأله حيض ظاهر مى شود. دليل عامّ مى گويد: «زن تا پنجاه سالگى مى تواند حيض ببيند و خونى كه بعد از پنجاه سالگى مى بيند، حيض نيست».

دليل مخصّص مى گويد: «زن قرشيّه، تا شصت سالگى مى تواند خون حيض ببيند».

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 275

حال اگر زنى در سنّ پنجاه وپنج سالگى خونى ببيند و ما در قرشيّه بودن يا غير قرشيّه بودن او ترديد داشته باشيم، آيا اين خون، خون حيض است يا خون استحاضه؟ ايشان مى فرمايد: در اينجا اصلى

نداريم كه بتوانيم قرشيّه يا غير قرشيّه بودن زن را احراز كنيم ولى نتيجه تخصيص اين عامّ به وسيله خاصّ، اين است كه آنچه تحت عامّ باقى است دو مصداق دارد: يكى مرئه غير قرشيّه است كه ما هم مرئه بودن او را احراز كرده ايم و هم غير قرشيّه بودنش را، ديگرى اين كه مرئه باشد ولى انتساب به قريش وجود نداشته باشد. البته نه اين كه اين مرئه اتصاف به عدم انتساب به قريش داشته باشد. اتصاف در كار نيست. ايشان مى فرمايد: مرئه بودن را احراز كرده ايم، نسبت به عدم انتساب به قريش هم استصحاب عدم ازلى را جارى مى كنيم، به اين صورت كه مى گوييم: زمانى كه اين مرئه متولد نشده بود، انتساب به قريش وجود نداشت، اكنون كه متولد شده شك مى كنيم كه آيا انتساب به قريش تحقّق پيدا كرده است يا نه؟

استصحاب مى كنيم عدم تحقق انتساب به قريش را، نه اين كه عدم اتصاف اين مرئه به قرشيت را استصحاب كنيم، چنين چيزى ضرورت ندارد. اگر دليل مخصّص ما عنوانى به عام مى داد و نتيجه دو دليل اين مى شد كه «مرئه غير قرشيّه، تا پنجاه سالگى خون مى بيند» ما هم بايد مرئه بودن او را احراز كنيم- در مقابل رجل و خنثى- و هم غير قرشيّه بودن او را احراز كنيم.[202] ممكن است كسى بگويد: شما مى گوييد: «ما با استصحاب، عدم ثبوت عنوان مخصّص را ثابت مى كنيم و همين مقدار براى مراجعه به عام كفايت مى كند»، آيا اين مطلب، همان تمسك به عام در شبهه مصداقيّه مخصّص نيست؟ در پاسخ مى گوييم: كسانى كه تمسك به عام در شبهه مصداقيه مخصّص را جايز

مى دانند، مى گويند: «نفس شك در عنوان خاصّ، براى رجوع به عام كافى است» ولى ما در اينجا ابتدا از راه استصحاب، نبودن عنوان مخصّص را ثابت مى كنيم و مى گوييم:

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 276

«همين مقدار براى رجوع به عام كافى است، زيرا عام پس از تخصيص به مخصّص منفصل، عنوانى پيدا نمى كند بلكه همان عنوان عالميّت است به ضميمه نبودن عنوان مخصّص. اين نبودن را با استصحاب ثابت مى كنيم و عنوان عام هم معمولًا با وجدان احراز مى شود».

2- نظريه محقق عراقى رحمه الله

مرحوم محقّق عراقى، در مقابل مرحوم آخوند قرار گرفته مى فرمايد: «حتى در استصحاب عدم فسق- كه حالت سابقه يقينى دارد- استصحاب فقط دليل مخصّص را كنار مى زند و هيچ نقشى در پياده شدن دليل عام ندارد، چه رسد به استصحاب عدم ازلى. با استصحاب عدم فسق فقط مى توان عدم حرمت اكرام عالم مشكوك الفسق را ثابت كرد و به هيچ وجه نمى توان وجوب اكرام او را ثابت كرد». اين كلام بر اساس مبنايى است كه ايشان در مسأله تخصيص عام به دليل منفصل قائل شدند. آن مبنا اين است كه تخصيص عامّ به دليل منفصل، مستلزم هيچ گونه تصرفى در دليل عام نيست. توضيح: حجيت يك دليل، مبتنى بر اين است كه سه مرحله را طى كند: 1- ظهور لفظ، يعنى در معناى خودش ظهور داشته باشد، در مقابل الفاظ مجمل و مشترك لفظى كه هيچ ظهورى براى لفظ در يكى از معانى وجود ندارد. 2- اصالة الظهور، يعنى لفظى كه ظهور در يك معنا دارد، در مقام استعمال هم متكلّم لفظ را در همين معناى ظاهر خودش استعمال كرده باشد. پس اصالة الظهور مربوط به مقام استعمال است.

3- اصل تطابق بين اراده جدّى و اراده استعمالى. اين اصل، يك اصل عقلايى است. عقلاء مى گويند: بين مراد استعمالى و مراد جدّى- در صورتى كه قرينه بر خلاف

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 277

نباشد- تطابق وجود دارد. بر اين اساس مرحوم عراقى مى فرمايد: اگر مولا بگويد: «أكرم العلماء» و سپس با دليل منفصل بگويد: «لا تكرم الفسّاق من العلماء»، دليل خاصّ مستلزم هيچ گونه تصرفى در دليل عامّ نيست. نه در ظهور آن تصرف دارد، نه در اصالة الظهورش و نه در اصالة التطابق آن. مرحوم عراقى سپس مى فرمايد: اگر پس از صدور عامّ از ناحيه مولا، چند نفر از افراد عامّ فوت شوند، فوت اين افراد، در هيچ يك از مراحل سه گانه مربوط به عام تأثير نخواهد داشت، زيرا تعرّض عام نسبت به افراد، تعرّض اجمالى است نه تعرّض تفصيلى. معناى «أكرم كلّ عالمٍ» عبارت از «أكرم زيداً و بكراً و خالداً» نيست تا در صورت فوت چند نفر از آنان، «أكرم» مربوط به آن چند نفر كنار برود. «أكرم كلّ عالم» تعرّض اجمالى نسبت به افراد دارد، خواه افراد آن كم باشند يا زياد، موت براى آنان پيش آيد يا نيايد، هيچ فرقى در «أكرم كلّ عالمٍ» نمى كند. مرحوم عراقى مى فرمايد: تخصيص عام به مخصّص منفصل، مانند مسأله موت است. همان طور كه در مسأله موت، هيچ تغييرى در «أكرم كلّ عالمٍ» پيدا نمى شود، تخصيص به منفصل هم هيچ گونه تصرّفى در دليل عام ندارد. دليل عام به جاى خودش محفوظ است و دليل خاص هم به جاى خودش محفوظ است و هرچند به علّت اقوائيت يا اظهريت و امثال اين ها ما ناچاريم عمل خود را

با دليل مخصّص منطبق كنيم ولى لزوم تطبيق عمل با دليل مخصّص، به اين معنا نيست كه دليل مخصّص، در مرحله اى از مراحل سه گانه مربوط به «أكرم كلّ عالم» تصرفى به وجود بياورد. سپس مى فرمايد: شما «لا تكرم الفسّاق من العلماء» را به منزله اين قرار دهيد كه يكجا فسّاق علماء فوت شوند. روشن است كه فوت فسّاق از علماء هيچ ضربه اى به «أكرم كلّ عالمٍ» وارد نخواهد كرد. چه فرقى است بين فوت فساق علماء يا اين كه مولا به دليل منفصل بگويد: «لا تكرم الفسّاق من العلماء»؟

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 278

سپس مى فرمايد: اگر زيدِ عالم، سابقه فسق دارد، استصحاب بقاى فسق جارى شده و دليل مخصّص پياده مى شود، امّا اگر سابقه عدم فسق دارد- كه محلّ بحث ماست- استصحاب عدم فسق جارى شده و مانع از پياده شدن «لا تكرم الفسّاق من العلماء» مى شود. امّا اكنون كه جلوى حرمت گرفته شد و دليل مخصّص كنار رفت به چه مناسبتى دليل عام جاى آن را پر كند تا نتيجه اين شود كه با استصحاب، هم حرمت اكرام فساق علماء را نسبت به اين فرد كنار بزنيد و هم وجوب اكرام را- كه از «أكرم كلّ عالمٍ» استفاده مى شود- به جاى آن بياوريد؟ اصلًا چه ربطى بين دليل عام و دليل خاصّ وجود دارد؟ در اينجا دو عنوان در كار است: يك عنوان در دليل عام و يك عنوان در دليل خاصّ اخذ شده است و با كمك استصحاب، عنوان مأخوذ در دليل خاص را نفى مى كنيم ولى نمى دانيم آيا اين فرد مصداق براى عامّ هست يا نه؟ نه براى اين كه شك در

عالميت داشته باشيم، در مسأله شك در عالميت، اگر زيد قبلًا عالم بوده و الآن شك در بقاى علم او داشته باشيم، عالميت را استصحاب مى كنيم و اگر قبلًا عالم نبوده، عدم عالميت را استصحاب مى كنيم ولى اين استصحاب ها مربوط به خود عنوانى است كه در دليل عام اخذ شده است امّا در اينجا عنوان مشكوك ما عنوانى است كه در دليل مخصّص اخذ شده است. بنابراين از طرفى استصحاب، حكم مخصّص را نفى مى كند و از طرفى تمسّك به عام در شبهه مصداقيّه مخصّص جايز نيست پس در اينجا چه بايد كرد؟ در اينجا گويا كسى به مرحوم عراقى اشكال كرده مى گويد: طبق بيان شما از طرفى استصحاب، حكم مخصّص را نفى مى كند و از طرفى تمسك به عام در شبهه مصداقيّه مخصّص جايز نيست، در حالى كه وجود ملازمه اى عقلى را نمى توان در اينجا انكار كرد و آن ملازمه اين است كه اگر زيد، عالم باشد، از دو حال خارج نيست: يا غير فاسق و اكرامش واجب است و يا فاسق و اكرامش حرام است و حكم سوّمى هم وجود ندارد. امّا شما (مرحوم عراقى) در اينجا مطلب سوّمى را پياده كرده و مى گوييد:

اكرام اين شخص، حرام نيست و دليلى هم بر وجوب اكرام او قائم نشده است. در حالى

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 279

كه اصل عالميّت اين شخص محرز است و ترديدى در آن وجود ندارد. مرحوم عراقى در پاسخ مى فرمايد: ما هم به اين ملازمه عقليّه توجه داريم ولى به اين مطلب نيز بايد توجه داشت كه استصحاباتى كه در موضوعات و عناوين- نفياً و اثباتاً جريان پيدا مى كند، لوازم

عقليّه اش بر آنها مترتب نمى شود. آنچه در استصحابات موضوعيّه مطرح است، تنها اثبات حكم شرعى يا نفى حكم شرعى است. اگر خمريّت مايعى را استصحاب كرديم، «لا تشرب الخمر» پياده مى شود و اگر عدم خمريّت آن را استصحاب كرديم، جلوى پياده شدن «لا تشرب الخمر» را مى گيرد، امّا لوازم عقليّه و عاديّه مستصحب برآن مترتب نمى شود. با استصحاب حيات زيد، فقط آثار شرعيه حيات زيد- مثل عدم جواز تقسيم اموال او و عدم جواز تزويج زوجه اش و ...- مترتب مى شود و آثار عقليّه و عاديّه حيات زيد جريان پيدا نمى كند. در ما نحن فيه هم همين طور است. استصحاب عدم فسق، فقط «لا تكرم الفساق من العلماء» را كنار مى زند و دليلى نداريم كه «أكرم كلّ عالم» را به جاى «لا تكرم الفساق من العلماء» قرار دهد.

3- نظريّه حضرت امام خمينى رحمه الله

حضرت امام خمينى رحمه الله در اينجا قائل به تفصيل شده مى فرمايد: در استصحاب عدم فسق- كه حالت سابقه يقينى دارد- استصحاب، هم دليل مخصّص را كنار مى زند و هم دليل عامّ را روى كار مى آورد و حكم به وجوب اكرام عالم مشكوك الفسق مى نمايد ولى در استصحاب عدم ازلى- مثل استصحاب عدم قرشيّت مرئه- نمى توان اين معنا را پذيرفت، چون اصولًا ما استصحاب عدم ازلى را قبول نداريم.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 280

بررسى اقوال در مسئله
اشاره

كلام امام خمينى رحمه الله مورد قبول ما نيز مى باشد، بنابراين به بررسى دو نظريه ديگر مى پردازيم:

1- بررسى كلام مرحوم عراقى:

اولًا: اين بيان مرحوم عراقى جنبه مبنايى دارد و مبناى ايشان مورد قبول ما نيست. اين گونه نيست كه دليل مخصّص منفصل وقتى در مقابل دليل عامّ قرار مى گيرد هيچ گونه تصرّفى در هيچ مرحله اى از مراحل سه گانه واقع نشود. در مرحله ظهور، «أكرم كلّ عالم» محفوظ است. در مرحله اصالة الظهور هم دليل عامّ محفوظ است. امّا در مرحله تطابق بين اراده استعمالى و اراده جدّى، دليل مخصّص منفصل در دليل عامّ تصرّف كرده و حكم مى كند كه دايره مراد جدّى مولا اضيق از دايره مراد استعمالى اوست. مراد استعمالى، «كلّ عالم» و مراد جدّى «عالم غير فاسق» است. از اين گذشته، افرادى بودند كه تخصيص عامّ را مستلزم مجازيّت عامّ مى دانستند.

معناى مجازيّت اين است كه مخصّص در مرحله استعمال، در عموم عامّ تصرّف مى كند، يعنى همان طور كه «يرمي» در «رأيت أسداً يرمي» قرينه بر اين است كه اسد- در مرحله استعمال- در غير معناى حقيقى خودش استعمال شده، تخصيص به منفصل هم معنايش اين است كه «أكرم كلّ عالم» در مرحله استعمال، در همه علماء استعمال نشده بلكه در عالم غير فاسق استعمال شده است. ولى اين حرف قابل قبول نيست. «أكرم كلّ عالم»- از نظر استعمال- در همان معناى لغوى و وضعى خودش استعمال شده امّا دايره مراد جدّى، اضيق از مراد استعمالى است. به هرحال، اين گونه نيست كه ما مخصّص منفصل را با مسأله موت يكسان دانسته و بگوييم: همان طور كه اگر فساق علماء به طور ناگهانى مى مردند، در «أكرم كلّ عالم» تصرّفى

به وجود نمى آمد، در اينجا هم كه فسّاق علماء زنده اند ولى خود

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 281

مولا به دليل مخصّص منفصل مى گويد: «لا تكرم الفسّاق من العلماء»، در «أكرم كلّ عالمٍ» هيچ گونه تصرّفى به وجود نمى آيد. مسأله موت، غير از دليل منفصلى است كه از ناحيه خود مولا صادر شود. اصولًا انسان نمى تواند اين معنا را بپذيرد كه مولايى كه ديروز «أكرم كلّ عالمٍ» و امروز «لا تكرم الفسّاق من العلماء» را گفته است، مراد جدّى اش از «أكرم كلّ عالمٍ» همه علماء- حتى فسّاق آنان- بوده است. اين حرف غير قابل قبولى است كه انسان بخواهد مخصّص منفصل را با موت مقايسه كند. وقتى چند عالم از دنيا بروند، اصلًا لازم نيست عبد به مولا مراجعه كند. مولا مى گويد: من تعداد علماء را مطرح نكردم بلكه گفتم: «أكرم كلّ عالم»، و عدد آنان نقشى در اين حكم ندارد. وقتى خود مولا «لا تكرم الفسّاق من العلماء» را مطرح مى كند، عبد اين دو دليل را با هم ملاحظه كرده و با توجه به اقوا بودن دليل مخصّص، حكم مى كند به اين كه مراد جدّى مولا اين نبوده كه فسّاق هم اكرام شوند. مگر اين كه مسأله نسخ در كار باشد، يعنى در ابتداى امر، عموم را اراده كرده سپس به نظرش آمده كه فسّاق را خارج كند. كه چنين چيزى از محلّ بحث ما در باب تخصيص بيرون است. عنوان تخصيص به اين معناست كه حكم از اوّل شامل اين مخصّص نبوده است. ثانياً: برفرض كه ما مبناى مرحوم عراقى را بپذيريم، مى گوييم: اين حرف كه «لوازم عقليّه بر استصحاب موضوعى ترتب پيدا نمى كند» درست است

ولى مورد آن جايى است كه يك طرف اين لازم عقلى، خود مستصحبِ موضوعى باشد امّا اگر حكمى كه مترتب بر اين موضوع مستصحب است، يك لازم عقلى داشت، آن لازم قطعاً مترتب مى شود، زيرا وقتى شما خمريت را استصحاب كرديد «لا تشرب الخمر» پياده مى شود، در اين صورت عقل حكم مى كند كه شما بايد اين تكليف را رعايت كنيد، اطاعت كرده و مخالفت نكنيد. اين حكم عقلى در اينجا پياده مى شود، چون اين لازمِ عقلى، لازم عقلى خمريت نيست بلكه لازم عقلى «لا تشرب الخمر» است و وقتى كه شما خمريت را با استصحاب ثابت كرده و «لا تشرب الخمر» را پياده كنيد، اطاعت هم به دنبال آن مى آيد. بر اين اساس ممكن است در ما نحن فيه بگوييم: وقتى استصحاب عدم فسق را

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 282

نسبت به زيدِ عالم پياده كرديم «لا تكرم الفسّاق من العلماء» كنار مى رود. ولى كنار رفتن «لا تكرم الفسّاق من العلماء» ملازم با وجوب اكرام است، چون هر عالمى يا وجوب اكرام دارد و آن در صورتى است كه فاسق نباشد و يا حرمت اكرام دارد و آن در صورتى است كه فاسق باشد. نه اين كه عدم الفسق ملازم با وجوب اكرام باشد تا شما بگوييد: «ملازمه عقليّه در كار نيست».

2- بررسى كلام مرحوم آخوند:

اصل كلام مرحوم آخوند مورد قبول ماست ولى نسبت به استصحاب عدم ازلى با ايشان بحث داريم،[203] زيرا ما اصولًا چنين استصحابى را نمى پذيريم. هرچند جاى اصلى بحث استصحاب عدم ازلى در مسأله استصحاب است ولى در اينجا لازم است تحقيقى پيرامون آن داشته باشيم تا ببينيم آيا در ما نحن فيه جريان

دارد يا نه؟ علاوه بر اين كه استصحاب عدم ازلى بسيار مورد ابتلاست.

تحقيق در مسئله و بحثى پيرامون استصحاب عدم ازلى
اشاره

قبل از ورود به بحث لازم است مقدّمه اى مطرح كنيم: در بين منطقيين و اصوليين، اين معنا معروف- بلكه تقريباً مسلّم- است كه هر

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 283

قضيّه اى مركّب از سه جزء است: موضوع، محمول و نسبت. ولى آيا اين تركّب، در ارتباط با كدام يك از مراحل قضيّه است؟ توضيح: هر قضيه اى داراى سه مرحله است: 1- مرحله لفظ، كه از آن به قضيه ملفوظه تعبير مى شود. 2- مرحله معنا- يعنى معناى «قضيه ملفوظه» كه از راه لفظ در ذهن شنونده وارد مى شود- كه از آن به قضيه معقوله تعبير مى شود. 3- مرحله واقعيت و حقيقتى كه مى خواهيم به وسيله قضيه ملفوظه و قضيه معقوله در اختيار مخاطب بگذاريم. از اين مرحله به «قضيه واقعيّه يا «قضيه محكيّه تعبير مى شود. تركّب قضيّه از سه جزء، نه تنها در مورد قضيه لفظيّه مطرح است، بلكه ظاهر مشهور اين است كه اين تركّب، در مورد قضيه معقوله و قضيّه محكيّه نيز مطرح است.

بحث پيرامون قضايا:
اشاره

با قطع نظر از قضيّه، هرجا بخواهد نسبتى تحقّق پيدا كند، در مفهوم اين نسبت دو خصوصيّت معتبر است: الف: هر نسبتى نياز به دو طرف دارد و معنا ندارد كه انسان چيزى را به خود آن چيز نسبت دهد. ب: طرفين نسبت بايد مغايرت داشته باشند و الّا نسبت نمى تواند تحقّق پيدا كند، هرچند مغايرتِ لفظى در كار باشد- مانند انسان و بشر- زيرا نسبتْ تنها مربوط به لفظ نيست بلكه در ارتباط با همه مراحل است و بين انسان و بشر نمى توان در تمام مراحل ايجاد نسبت كرد. مثال: بين جسم و بياض مى توان نسبت برقرار كرد، زيرا

جسم، امرى جوهرى و بياض، امرى عرضى است و اين عرض مى تواند عارض بر جوهر شود. اكنون بايد ببينيم آيا مى توان وجود نسبت را در مورد قضايا پذيرفت؟

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 284

مصداق روشن قضايا، قضاياى حمليّه است. قضيّه حمليّه- از نظر ايجاب و سلب- بر دو قسم است: موجبه و سالبه. براى تحقيق بحث، هريك از اين دو قضيّه را به طور جداگانه مورد بحث قرار مى دهيم:

بحث اوّل: بررسى نسبت در قضاياى حمليّه موجبه:

قضيّه حمليّه موجبه بر دو قسم است: 1- مستقيمه- يا غير مؤوّله- و آن قضايايى است كه نياز به حذف ندارد و اكثريّت قضايا را تشكيل مى دهد. 2- مؤوّله، يعنى قضايايى كه نياز به تأويل و تقدير و نياز به حذف دارد. الف: قضاياى حمليه مستقيمه (يا غير مؤوّله): حمل در قضيه حمليه يا اوّلى ذاتى است يا شايع صناعى. در مورد قضيه حمليه به حمل اوّلى ذاتى اختلاف وجود دارد كه آيا اين قضيه در جايى است كه موضوع و محمول فقط در ماهيت اتحاد داشته باشند، هرچند در مفهوم بين آنها مغايرت باشد يا اين كه حمل اوّلى ذاتى اختصاص به جايى دارد كه اتحاد موضوع و محمول، اتحاد در عالم مفهوم باشد، كه در اين صورت، حتماً در ماهيت و وجود هم متحد خواهند بود؟ ثمره اين اختلاف در قضيه «الإنسان حيوان ناطق» معلوم مى شود. اتحاد انسان و حيوان ناطق، اتحاد ماهوى است، ولى از نظر مفهوم بين اين ها اتحاد وجود ندارد، چون ما در بسيارى از موارد كلمه «انسان» را مى شنويم ولى حيوان ناطق در ذهنمان نمى آيد. ولى اين اختلاف، در آن حيثى كه ما بحث مى كنيم تأثيرى ندارد. ما در اين كه

«الإنسان حيوان ناطق» و- بالاتر از آن- «الإنسان إنسان» و «الإنسان بشر» قضيه حمليه اند ترديدى نداريم. بلكه اين ها روشن ترين مصداق براى قضيه حمليه اند. در

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 285

منطق قضيه «الإنسان حيوان ناطق» را به عنوان حدّ تامّ- كه مشتمل بر جنس قريب و فصل باشد- مطرح مى كنند. اكنون سؤال مى كنيم: آيا در قضيه «الإنسان حيوان ناطق» كه روشن ترين مصداق براى قضيه حمليّه است، چه نسبتى بين انسان و حيوان ناطق وجود دارد؟ انسان همان حيوان ناطق، و حيوان ناطق، همان انسان است. هرچند بين اين ها نوعى مغايرت مفهومى بتوان پيدا كرد ولى مغايرت مفهومى مجوز اين نيست كه انسان را يك شى ء و حيوان ناطق را شى ء ديگرى قرار بدهد و بگويد: «بين اين ها يك نسبت و عامل ارتباطى وجود دارد» و اگر قضيه «الإنسان بشر» را در حمل اوّلى ذاتى مطرح كنيم، مسئله كاملًا روشن تر مى شود، زيرا بين موضوع و محمول آن هيچ گونه مغايرتى- نه در مفهوم، نه در ماهيت، نه در وجود- تحقق ندارد. در اين صورت چگونه ما مى توانيم مسأله نسبت را مطرح كنيم؟ اكنون به سراغ قضيه حمليه به حمل شايع صناعى مى رويم. معناى حمل شايع صناعى اين است كه موضوع، يكى از مصاديق محمول باشد، مثل «زيد إنسان». در قضيه «زيد إنسان»، بين زيد و انسان مغايرتى وجود ندارد. زيد، همان انسان است ولى با اضافه خصوصيات فرديّه. و اين اضافه سبب نمى شود كه حيثيت انسان بودن زيد كنار برود. و ملاك حمل در حمل شايع صناعى، اتحاد وجودى است، يعنى ما در خارج دو چيز نداريم: چيزى به نام زيد و چيزى به نام انسان. كلّى طبيعى، به

وجود افرادش موجود مى شود و وجودش عين وجود افرادش مى باشد. پس چگونه مى توان در قضيه «زيد إنسان» ملتزم به وجود نسبت شد؟ در حالى كه نسبت، به معناى ارتباط بين دو شى ء است. اكنون به سراغ مثال معروف «زيد قائم» مى رويم. محمول ما در اين قضيه، عبارت از «قائم» است نه قيام. در اين قضيه، قائم و زيد دو چيز نيستند تا بين آنها نسبت و ارتباط وجود داشته باشد، بلكه زيد، همان قائم است. زيد، مصداق طبيعت قائم است و با عنوان قائم، اتحاد وجودى دارند، اين گونه نيست كه ما در خارج دو چيز

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 286

داشته باشيم: يكى زيد و ديگرى قائم. بله، زيد و قيام، دو چيزند، يكى از مقوله جوهر و ديگرى از مقوله عرض است ولى بحث اين است كه ما قيام را حمل بر زيد نكرديم و اگر بخواهيم قيام را حمل بر زيد كنيم، اين قضيّه حمليّه، مجازى و مثل «زيد عدل» خواهد بود. پس با توجّه به اين كه بين زيد و قائم هيچ گونه مغايرتى وجود ندارد، ما نمى توانيم ملتزم شويم كه بين آنها نسبت وجود دارد. بنابراين در قضاياى حمليّه مستقيمه (/ غير مؤوّله) هيچ گونه نسبتى در كار نيست. به همين جهت مرحوم آخوند در بحث مشتقّ وقتى مى خواهد فرق بين مشتقّ و مبدأ را بيان كند- به مناسبت- مى فرمايد: «ملاك حمل عبارت از اتحاد و هوهويت است». يعنى ملاك حمل، وجود يگانگى بين موضوع و محمول است. به گونه اى كه بتوانيم بگوييم: «اين همان است، زيد همان قائم است».[204] و اتحاد و هوهويت، با نسبت منافات دارد. نسبتْ متوقف بر اثنينيّت است، در حالى

كه ملاك حملْ اتحاد است و چگونه مى توانيم بين اين دو جمع كنيم؟ لذا اين اشكال بر مرحوم آخوند وارد است كه شما كه در باب مشتقّ ملاك حمل را اتحاد و هوهويت قرار داديد چرا در بعضى موارد ديگر كفايه پاى نسبت و تركّب قضيّه از سه جزء را پيش مى كشيد؟ يكى از مواردى كه مرحوم آخوند اين مسئله را مطرح كرده در مورد جايى است كه متكلّم بگويد: «زيد لفظ» و مقصودش از زيد، شخص همين زيد باشد كه به آن تلفظ كرده است.[205] صاحب فصول رحمه الله در آنجا بر مرحوم آخوند اشكال كرده مى گويد: اين زيد را كه شما مبتدا قرار داده و شخص آن را اراده كرده و «لفظٌ» را برآن حمل مى كنيد، آيا

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 287

اين زيد بر چيزى دلالت مى كند يا نه؟ به عبارت ديگر: آيا در اينجا دالّ و مدلولى وجود دارد؟ اگر بگوييد: «دالّ و مدلول وجود دارد»، مى گوييم: در اين صورت لازم مى آيد كه اين زيد، هم دالّ باشد و هم مدلول، و اتحاد دالّ و مدلول تحقّق پيدا مى كند و چنين چيزى محال است. و اگر بگوييد: «اين زيد دلالت بر چيزى نمى كند»، مى گوييم: در اين صورت لازم مى آيد كه قضيّه از دو جزء- نسبت و محمول- تركيب شده و موضوع نداشته باشد، زيرا از لفظ زيد چيزى اراده نشده است و دلالتى در كار نيست.[206] مرحوم آخوند در پاسخ به صاحب فصول رحمه الله فرمودند: مانعى ندارد كه زيد هم دالّ و هم مدلول باشد و لازم نيست كه تغاير بين دالّ و مدلول، تغاير حقيقى و واقعى باشد بلكه تغاير

اعتبارى هم كافى است و ما در اينجا يك تغاير اعتبارى درست مى كنيم. به اين كيفيت كه مى گوييم: اين زيد، به عنوان اين كه لفظ صادر از متكلم است، دالّ مى باشد و به عنوان اين كه شخص آن و خودش مراد است، مدلول مى باشد. در نتيجه مسأله تركب قضيّه از سه جزء، محفوظ مى ماند.[207] پس با وجود اين كه مرحوم آخوند در اين گونه موارد قضيّه را مركّب از سه جزء دانسته است، چرا در بحث مشتقّ ملاك حمل را اتحاد و هوهويت مى داند؟ در حالى كه اتحاد و هوهويت نمى تواند با نسبت- كه متوقف بر اثنينيت است- اجتماع پيدا كند. اشكال: شايد اينان مى خواهند نسبت را در خصوص قضيّه لفظيّه مطرح كنند.

يعنى مى خواهند بگويند: فرق است بين «زيد قائم»- به صورت قضيّه حمليّه- و بين اين كه انسان بگويد: «زيد»، «قائم». در «زيد قائم» اضافه اى وجود دارد كه در «زيد»، «قائم» وجود ندارد. جواب: در مقدّمه بحث اشاره كرديم كه قضيّه لفظيّه و قضيّه معقوله- كه در مرحله

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 288

قبل از قضيّه لفظيّه است- هر دو حاكى از واقعيت مى باشند. و ما در مقام بررسى بايد واقعيت را ملاحظه كنيم. وقتى ما در واقعيت، چيزى غير از اتحاد و هو هويت ملاحظه نمى كنيم، نمى توانيم به خودمان اجازه دهيم كه در واقعيت محكيّه، اتحاد و هو هويتى تحقق دارد ولى در قضيّه لفظيّه و يا در قضيه معقوله، امرى غير از واقعيت تحقق دارد.

اين چيزى نيست كه حتى بتوان احتمال آن را داد. در نتيجه با تطابقى كه قضيه لفظيّه و معقوله با واقعيت محكيّه دارند و ما در خارج مى بينيم

زيد و انسان، دو چيز نيستند، زيد و قائم دو چيز نيستند، چاره اى نداريم كه همان بيان مرحوم آخوند در باب مشتق را ملاك قرار داده بگوييم: ملاك حمل، اتحاد و هو هويت است و اتحاد و هو هويت، با نسبتْ قابل جمع نيست. ب: قضيه حمليه مؤوّله: درصد كمى از قضاياى حمليه را قضاياى مؤوّله تشكيل مى دهند. در اين قسم از قضايا وقتى به ظاهرشان تكيه مى كنيم، مسأله نسبت در كار است. مثل اين كه به جاى «الجسم ابيض» بگوييم: «الجسم له البياض» و به جاى «زيد قائم» بگوييم: «زيد له القيام». «الجسم له البياض» و «زيد له القيام» هم قضيه اند و اگر ما بخواهيم به ظاهرش تكيه كنيم، بين جسم و بياض و نيز بين زيد و قيام، مغايرت وجود دارد و «له» هم عامل ارتباط بين جسم و بياض و بين زيد و قيام است. امّا وقتى به ادبيات مراجعه مى كنيم مى بينيم «له» را متعلّق به «كائن»- يا «حاصل» يا «ثابت» و امثال اين ها- مى گيرند و ما اگر آن عنوان مقدّر را ظاهر كنيم و به جاى «الجسم له البياض» بگوييم:

«الجسم كائن له البياض» اين «كائن له البياض» با «الجسم» متحد خواهد بود و نسبتى بين آنها وجود نخواهد داشت. بين الجسم و بياض نسبت وجود دارد ولى بين الجسم و «كائن له البياض» نسبت وجود ندارد و بين آنها اتحاد و هو هويت مطرح است. پس در قضاياى حمليه مؤوّله اگرچه ظاهراً نسبت وجود دارد ولى واقعش به همان قضاياى حمليه غير مؤوّله برمى گردد و بين آنها اتحاد و هو هويت برقرار است. بنابراين ما بايد ببينيم اگر ادباء و منطقيين-

كه مسأله نسبت را در مورد قضيّه

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 289

مطرح مى كنند- معناى حقيقى آن را اراده كرده اند، كلام آنان را توجيه كنيم. ظاهر اين است كه معناى حقيقى را اراده كرده اند. توجيه كلام ادباء و منطقيّين: يكى از مواردى كه مسأله نسبت را مطرح كرده اند اين است كه در تعريف قضيّه مى گويند: «قضيّه چيزى است كه مشتمل بر نسبت تامّه اى باشد كه سكوت برآن صحيح است، مثلًا «زيدٌ قائمٌ» يك قضيّه است و فرقش با «زيد القائم»- كه موصوف و صفت است- اين است كه «زيد قائم» مشتمل بر نسبت تامّه اى است كه سكوت برآن صحيح است، به خلاف «زيد القائم»، كه آن هم مشتمل بر نسبت است، امّا نسبت آن نسبت تامّه اى نيست كه سكوت برآن صحيح باشد، لذا مستمع در حالت انتظار به سر مى برد كه آيا چه محمولى بر اين حمل مى شود؟». ملاحظه مى شود كه در تعريف قضيّه، مسأله نسبت را مطرح كرده و آن را به «تماميّت» توصيف مى كنند. و اين با راهى كه ما پيموديم قابل تطبيق نيست لذا ما ناچاريم كلام آنان را توجيه كرده بگوييم: «زيدٌ قائمٌ» و «زيد القائم»، هر دو از واقعيت حكايت مى كنند[208] ولى حكايت در «زيد قائمٌ» به نحو حكايت تصديقى و در «زيد القائم» به نحو حكايت تصورى و مثل حكايت «زيد»- به تنهايى- از واقعيت زيد است. اشكال: مطرح كردن تصوّر و تصديق نمى تواند اشكال وجود نسبت را بر طرف كند، زيرا در منطق گفته اند: «العلم إن كان إذعاناً للنسبة فتصديق و إلّا فتصوّر». پس ما دوباره به مسأله نسبت برمى گرديم. جواب: ما ناچاريم در اينجا هم كلمه نسبت را

برداشته و اين گونه تعبير كنيم:

«العلم إن كان إذعاناً لثبوت شي ء لشي ء فتصديق و إلّا فتصوّر» و به تعبير ديگران:

«العلم إن كان إذعاناً لاتحاد شي ء مع شي ء آخر فتصديق و إلّا فتصوّر». خواه اين اتحاد در رابطه با مفهوم باشد يا در ارتباط با ماهيت يا مربوط به وجود باشد، كه حد اقل

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 290

مراتب اتحاد، عبارت از اتحاد در وجود است و- در مراتب اتحاد- پايين تر از اتحاد در وجود نمى توانيم چيزى را ملاحظه كنيم. البته اين در صورتى است كه ما قضاياى مؤوّله را به مؤوّل اليه خود برگردانيم و در آنجا هم بگوييم: «اذعان به اين معناست كه «زيد» با «كائن له القيام» اتحاد دارد». لذا تصديق در همه جا معناى واحدى پيدا مى كند و آن «اذعان به وجود اتحاد بين دو چيز است، كه حد اقل آن همان اتحاد در مرحله وجود است. امّا اگر «زيد» به تنهايى ادراك شود يا «زيدِ متصف به قيام» ادراك شود و اتحادى در كار نباشد، مسأله تصور مطرح است. مورد ديگرى كه نسبت را مطرح كرده اند در بحث صدق و كذب قضايا در علم معانى است. در آنجا ابتدا بحث مى كنند كه ملاك صدق و كذب قضايا، مسأله مطابقت با اعتقاد و عدم مطابقت با اعتقاد نيست بلكه ملاك آن عبارت از مطابقت با واقع و عدم مطابقت با واقع است. در نتيجه اگر زيد ايستاده نباشد و كسى عقيده به ايستادن او پيدا كند، چنانچه خبر دهد كه «زيد ايستاده است»، چنين كسى در اخبارش كاذب خواهد بود. ولى چون عقيده به چنين چيزى داشته است، كذب او حرام

نخواهد بود. خلاصه اين كه در علم معانى ملاك صدق و كذب را مطابقت با واقع و عدم آن مى دانند ولى در مقام تعبير مى گويند: «قضيه صادقه، قضيه اى است كه براى نسبتش يك واقعيتى وجود داشته باشد و اين نسبت مطابق با آن واقعيت باشد. و قضيه كاذبه، قضيه اى است كه براى نسبتش يك واقعيتى وجود داشته باشد و اين نسبت مطابق با آن واقعيت نباشد». ولى توجيه اين تعبير براى ما خيلى آسان است. ما مى گوييم: ملاك صدق و كذب اين است كه ببينيم اين اتحادى كه قضيه برآن دلالت مى كند، آيا در واقعيت هم وجود دارد يا نه؟ وقتى متكلّم مى گويد: «زيد قائم»، اين متكلّم از اتحاد زيد با طبيعت قائم بر وجود خارجى حكايت مى كند. ملاك صدق اين قضيه اين است كه در واقع، بين زيد و قائم اتحاد وجودى تحقق داشته باشد. امّا اگر در واقع چنين اتحاد وجودى تحقق نداشت، مى فهميم كه اين قضيه كاذب است.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 291

بحث دوّم: بررسى نسبت در قضاياى حمليه سالبه

قضاياى حمليه سالبه نيز- مانند قضاياى حمليه موجبه- بر دو قسم است: 1- مستقيمه (/ غير مؤوّله)، مثل «زيد ليس بقائم». 2- مؤوّله، مثل «زيد ليس له القيام». البته قضاياى سالبه تقسيمات ديگرى نيز دارد كه بعداً بحث مى كنيم. فعلًا مى خواهيم ببينيم آيا در اين دو قسم نسبت تحقق دارد يا نه؟ ابتدا به كسانى كه مسأله نسبت را در مورد قضايا مطرح مى كنند، مى گوييم: برفرض كه وجود نسبت را در قضاياى حمليه موجبه بپذيريم ولى در قضاياى حمليه سالبه نمى توانيم بپذيريم. در «زيد ليس بقائم» اتحاد بين زيد و قائم سلب مى شود.

حتّى در قضاياى مؤوّله موجبه- مثل «زيد

له القيام»- كه اگر به ظاهرش تمسك مى كرديم، مسأله نسبت در آنها مطرح بود، وقتى حالت سلبى پيدا كند و گفته شود:

«زيد ليس له القيام»، معناى «ليس» عبارت از سلب نسبت بين زيد و قيام است. در حالى كه منطقيين مطلق قضيه را تعريف مى كنند نه خصوص قضيه موجبه را. بنابراين قضاياى سالبه- به هر دو قسمش- نظريه ما را تأييد مى كند كه در باب قضايا، مسأله نسبت را به طور كلّى بايد كنار بگذاريم و همان مسأله اتحاد و هو هويت را مطرح كنيم ولى در قضيه موجبه ثبوت اتحاد و هو هويت و در قضيه سالبه سلب اتحاد و هو هويت مطرح است.

بحث سوّم: بررسى نسبت در قضاياى معدوله

يكى از تقسيم هايى كه در ارتباط با قضيه- چه موجبه باشد يا سالبه- مطرح است تقسيم آن به محصّله و معدوله است. قضيه محصّله قضيه اى است كه در ناحيه موضوع و در ناحيه محمول، دو امر وجودى فرض شده باشند، مثل «زيد قائم» و «ليس زيد بقائم». در هر دو قضيه موضوع و محمول- يعنى زيد و قائم- به عنوان امر وجودى مى باشند.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 292

قضيه معدوله قضيه اى است كه در ناحيه موضوع يا در ناحيه محمول آن، امرى عدمى مطرح شده باشد، مثل «زيد لا قائم»، كه موجبه معدوله است و «ليس زيد بلا قائم» كه سالبه معدوله است. سؤال: بين موجبه معدولة المحمول- مثل «زيد لا قائم»- و سالبه محصّله- مثل «ليس زيد بقائم»- چه فرقى وجود دارد؟ جواب: اوّلًا: قضاياى موجبه در همه موارد نياز به ثبوت و وجود موضوع دارند، زيرا قاعده فرعيّت مى گويد: «ثبوت شي ء لشي ء فرع ثبوت المثبت له ، هرچند اين

ثبوت به نحو اتحاد باشد، كه در قضاياى حمليّه ايجابيّه مطرح است. بنابراين قضيه «زيد لا قائم» توقف بر وجود زيد دارد. امّا قضيه سالبه محصّله- مثل قضيّه «ليس زيد بقائم»- با انتفاء موضوع هم صادق است. يعنى سالبه محصّله دو فرد دارد: يكى اين كه زيد وجود داشته باشد ولى با قائم اتحاد نداشته باشد و ديگر اين كه اصلًا «زيد» ى وجود نداشته باشد تا بخواهد با قائم اتحاد داشته باشد. ثانياً: بين اين ها فرقى معنوى هم وجود دارد كه اين فرق معنوى را ما در تعبيرات فارسى خودمان نيز ملاحظه مى كنيم و نحوه تعبيرات ما در موارد مختلف- به اعتبار شدت و ضعف- فرق مى كند. مثلًا در مقام تعبير از كسى كه سرمايه اى ندارد گاهى مى گوييم: «فلانى پول ندارد» و گاهى مى گوييم: «فلانى ندار است». در جمله دوّم، شدّت ارتباط بين زيد و فقر مطرح شده است. مى خواهيم بگوييم: «اصلًا بين زيد و بين نادارى يك اتحاد و هو هويتى در كار است». البته با اين حرف نمى خواهيم استمرار و دوام را در قضايا مطرح كنيم ولى بالاخره مسأله اتحاد و هو هويت، مسأله اى است كه شدّت ارتباط بين موضوع و محمول را افاده مى كند. امّا در قضاياى سالبه كه- بر اساس مبناى ما- نفى اتحاد و هو هويت مطرح است و در بعضى از موارد هم- به حسب ظاهر- نفى نسبت مطرح است، اگر بگوييم: «بين

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 293

زيد و پول نسبتى وجود ندارد» اين عدم وجود نسبت، بر مرحله ضعيفى دلالت مى كند، به خلاف اين كه بخواهيم بگوييم: «بين زيد و نادارى، يك اتحاد و هو هويتى

برقرار شده است»، كه اين مرتبه كامل فقر را افاده مى كند. تعبيرات ما در موارد مختلف فرق دارند. پس بر اساس اين تقسيم، قضيه بر چهار قسم است. ولى در اينجا قسم پنجمى هم وجود دارد كه به حسب ظاهر آن را در خصوص قضاياى موجبه مطرح كرده اند، يعنى موجبه را بر سه قسم دانسته اند: محصّله، معدوله و سالبة المحمول. موجبه سالبة المحمول قضيه موجبه اى است كه محمول آن عبارت از يك قضيه سالبه باشد و با كلمه «هو» و امثال آن، مجموع قضيه سالبه با اين موضوع ارتباط پيدا كرده است. مثل اين كه انسان در مورد شخصى شنيد كه «ليس بمجتهد»، ولى نمى داند آن شخص چه كسى است؟ سپس متكلّم- در مقام اخبار- مى گويد: «زيد هو الذي ليس بمجتهد»، يعنى زيد همان كسى است كه مجتهد نيست. در اينجا مجموع يك قضيّه سالبه، عنوان محمول براى زيد مفروض الوجود را دارد. امّا علّت اين كه اين قسم را در خصوص قضيه موجبه مطرح كرده اند خيلى روشن نيست، زيرا از نظر مقام تصور، نظير همين معنا را ما در مورد قضيه سالبه نيز مى توانيم تصور كنيم. مثل اين كه بگوييم: «ليس بكرٌ هو الذي ليس بمجتهد». بر اين اساس قضيّه بر پنج قسم تقسيم مى شود. از اين اقسام پنج گانه تنها يك مورد است كه با انتفاء موضوع هم صادق است و چهار مورد ديگر آن نياز به وجود موضوع دارند. اكنون اين سؤال مطرح است كه: آيا تغييرى كه مخصّص منفصل در دايره مراد جدّى عام ايجاد مى كند، به صورت كدام يك از اقسام پنج گانه قضيّه حمليّه مطرح مى شود؟ براى روشن شدن اين سؤال،

ابتدا دو مطلب را يادآورى مى كنيم: 1- «مخصّص منفصل، در اراده استعمالى تغييرى ايجاد نمى كند ولى در دايره

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 294

مراد جدّى تغيير و تحوّل ايجاد مى كند. به عبارت ديگر: مخصّص منفصل، در اصالة الظهور و اصالة العموم- كه مربوط به مقام استعمال و مقام ظهور لفظ است- تغييرى ايجاد نمى كند بلكه مخصّص منفصل، كاشف از اين است كه دايره مراد جدّى، اضيق از دايره مراد استعمالى است و در مراد جدّى، خصوصيتى اضافه بر مراد استعمالى وجود دارد». 2- خصوصيتى كه از ناحيه تخصيص به منفصل در مراد جدّى مطرح است، داراى يك عنوان نيست، بلكه همان «نبودن عنوان مخصّص» است، يعنى اگر عنوان مخصّص، «فاسق» باشد، خصوصيتى كه در مراد جدّى مطرح است، عبارت از «غير فاسق» مى باشد. حال با توجه به تقسيماتى كه براى قضيه حمليه مطرح كرديم، مى خواهيم ببينيم آيا ارتباط «عام» با «نبودن عنوان مخصّص» چه نوع ارتباطى است؟ و اگر ما بخواهيم اين ارتباط را به صورت قضيّه مطرح كنيم، در چه قالبى مى توانيم آن را مطرح كنيم؟ در اين زمينه سه احتمال مطرح است: احتمال اوّل: به صورت قضيه موجبه معدولة المحمول باشد. چون قضيه معدوله، به قضيه موصوفه و قضيه موصوفه، به قضيه معدوله برگشت مى كند. «زيد لا قائم» را مى توان به صورت قضيه موصوفه «زيد الموصوف بأنّه لا قائم» در آورد. بر اساس اين احتمال، در ما نحن فيه مى گوييم: عنوانى كه در رابطه با نبودن عنوان مخصّص مطرح است مى تواند به صورت قضيه موجبه معدوله باشد كه به قضيه موصوفه برگشت مى كند. نتيجه اين مى شود كه بعد از آنكه «أكرم العلماء» به «لا

تكرم الفسّاق من العلماء» تخصيص خورد، اگر از مولا سؤال شود كه اراده جدّى شما به اكرام چه كسى تعلّق گرفته است؟ مولا در پاسخ مى گويد: «عالم غير فاسق». مثل «زيد لا قائم» به نحو موجبه معدوله. احتمال دوّم به صورت قضيه موجبه سالبة المحمول باشد.[209] قضيه موجبه

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 295

سالبة المحمول نيز- مانند قضيه موجبه معدولة المحمول- به قضيه وصفيه برمى گردد و مانند يك صفت و موصوف مى شود. مثلًا قضيه «زيد هو الذي لا يكون قائماً» يك قضيه موجبه سالبة المحمول است و مى توان آن را به قضيه وصفيّه برگرداند، مثل اين كه گفته شود: «زيد الذي لا يكون قائماً»، كه اين يك صفت و موصوف است و جنبه مفرد دارد و سكوت برآن صحيح نيست. بر اساس اين احتمال در ما نحن فيه گفته مى شود: پس از تخصيص عام به مخصّص منفصل، اگر از مولا سؤال شود كه اراده جدّى شما به اكرام چه كسى تعلّق گرفته است؟ در جواب مى گويد: «العالم الذي لا يكون فاسقاً». احتمال سوّم: به صورت قضيّه سالبه محصّله باشد. سالبه محصّله، قضيه اى بود كه با انتفاء موضوع هم سازگار است. بر اساس اين احتمال وقتى از مولا سؤال شود كه اراده جدّى شما به اكرام چه كسى تعلّق گرفته است؟ در پاسخ مى گويد: «عالم غير فاسق»، به گونه اى كه با عدم موضوع هم سازگار باشد، نظير «ليس زيد بقائم». «عالم غير فاسق» داراى دو فرد است: يكى اين كه عالم باشد ولى اتصاف به فسق نداشته باشد و ديگر اين كه عالم نباشد كه بخواهد اتصاف به فسق داشته باشد. تضييقى كه مخصّص منفصل در

دايره مراد جدّى عام ايجاد مى كند،[210] مى تواند به نحو موجبه معدولة المحمول يا به نحو موجبه سالبة المحمول باشد ولى آيا مى تواند به نحو سالبه محصّله باشد؟ آيا مى توان به مولا نسبت داد كه اراده جدّى او به قضيه سالبه اى تعلّق گرفته كه حتى با انتفاء موضوع هم سازگار است؟ پاسخ اين سؤال منفى است. ما اگر از مولا سؤال كنيم: «نظر شما در مورد عالميت چيست؟» در پاسخ خواهد گفت: «مسأله عالميت، مسأله مسلّمى است و نقش اساسى در وجوب اكرام دارد».

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 296

پس ما با وجود اين كه مى گوييم: «مخصّص منفصل، بر مراد جدّى مولا تأثير گذاشته و آن را مضيّق مى كند و تضييق آن هم در رابطه با يك امر عدمى است»، نمى توانيم نحوه تأثير آن را به صورت سالبه محصّله مطرح كنيم، بلكه يا بايد آن را به صورت قضيه موجبه معدوله مطرح كنيم يا به صورت موجبه سالبة المحمول. و در قضاياى موجبه اى كه در رابطه با خارج است- مثل قيام، قعود، فسق، عدالت و ...- حتماً مسأله وجود مطرح است. بله، قضاياى موجبه اى كه ظرف اتصاف آنها ذهن است نه خارج، نياز به وجود در خارج ندارد، مثل قضيّه «الإنسان حيوان ناطق». در اينجا ما وجود خارجى موضوع را مطرح نمى كنيم، زيرا «حيوان ناطق» بودن را نمى خواهيم در رابطه با خارج حمل بر انسان كنيم. مثل «الإنسان كلّي»، كه حمل «كلّي» بر «انسان» به لحاظ وجود خارجى انسان نيست. بلكه كلّيت در ظرف ذهن است، آن هم با قطع نظر از وجودش در ذهن، زيرا تشخّص و جزئيت همان طور كه به وجود خارجى تحقّق پيدا مى كند، به وجود

ذهنى هم تحقق پيدا مى كند. خلاصه اين كه قضاياى موجبه اى كه نياز به وجود خارجى موضوع دارند، قضايايى هستند كه حمل يا اتصاف آنها- اگر به صورت وصف باشد- به لحاظ خارج باشد، مثل «زيد قائم» و «زيد القائم». در نتيجه با وجود اين كه مخصّص منفصل، در دايره مراد جدّى عامّ ايجاد تغيير مى كند و تغيير آن هم در رابطه با يك امر عدمى است ولى عنوان عام- مثل «عالم»- بايد به صورت يك موضوع مفروض الوجود در خارج باشد و چاره اى جز اين نيست.

رجوع به اصل بحث:

اكنون كه از مقدّمات بحث فارغ شديم، به اصل بحث بازمى گرديم: بحث در اين بود كه آيا در شبهات مصداقيه مى توانيم مصداق را با اصل عملى احراز كنيم؟ مرحوم آخوند عقيده داشتند كه در اينجا مى توانيم استصحاب عدم عنوان مخصّص را جارى كنيم. و اين استصحاب، لازم نيست كه حالت سابقه متيقّنه داشته

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 297

باشد بلكه استصحاب عدم ازلى نيز مى تواند در اينجا پياده شود، به همين جهت ايشان مسأله شك در قرشيت مرئه را به عنوان مثال مطرح كردند. بحث ما در اين بود كه: آيا اصولًا استصحاب عدم ازلى را مى توان پذيرفت يا نه؟ در پاسخ به اين سؤال مى گوييم: مسأله قرشيّت و عدم قرشيّت، مربوط به وجود مرئه است. مرئه موجود در خارج، يا قرشيّه است يا غير قرشيّه. همان طور كه فسق، عدالت، قيام، قعود و امثال اين ها مربوط به خارج است. در اينجا ما دو دليل داشتيم: 1- دليل عام، كه موضوع آن عبارت از مرئه بود. و مى گفت: «هر زنى تا پنجاه سالگى مى تواند خون حيض ببيند». يعنى مرئه موجود در خارج، يك

چنين حكمى دارد. 2- دليل مخصّص، كه مى گفت: «زن قرشيّه، تا شصت سالگى مى تواند خون حيض ببيند». ما وقتى اين دو دليل را كنار هم قرار داده و از متكلّم نسبت به مراد جدّى او سؤال كرديم، به يكى از دو صورت مى تواند جواب بدهد: 1- به صورت قضيه موجبه معدولة المحمول يعنى مراد جدّى دليل اوّل عبارت از «المرأة اللّاقرشية» باشد، مثل «زيد الموصوف بأنّه لا قائم». 2- به صورت قضيه موجبه سالبة المحمول يعنى مراد جدّى دليل اوّل عبارت از «المرأة التى لا تكون قرشيّة» باشد. هريك از اين دو نوع قضيّه، با حفظ وجود موضوع در خارج است، بايد مرئه باشد تا حكم دليل عامّ برآن مترتّب شود. پس وجود مرئه، اوّلين نقش را در رابطه با اين حكم دارد. و نمى تواند به صورت قضيّه سالبه محصّله باشد كه با نبودن موضوع هم سازگار باشد. اكنون از مرحوم آخوند سؤال مى كنيم: شما استصحاب عدم قرشيّت را چگونه

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 298

جارى مى كنيد تا عنوان عام بتواند برآن مترتّب شود؟ مرحوم آخوند دو راه براى اين مسئله در پيش دارد: راه اوّل: محقّق حائرى رحمه الله در بحث پيرامون استصحاب عدم ازلى، توجيهى مطرح كرده و راه را براى جريان اين گونه استصحاب ها هموار ساخته اند. ايشان مى فرمايد: عرض بر دو قسم است: عرض ماهيّت و عرض وجود. 1- عرض ماهيّت: عرضى است كه معروض آن نفس ماهيّت است، مثل زوجيّت نسبت به اربعه. يعنى اگر ما فرض كنيم كه براى ماهيّت- با قطع نظر از وجود- تقرر و ثبوتى باشد، در همان عالم تقرر و ثبوت ماهيّت، زوجيّتْ عارض بر اربعه است

و عروض زوجيّت بر اربعه، بر وجود خارجى يا وجود ذهنى اربعه متوقّف نيست. معروض اربعه، نفس ماهيّت است و نسبت ماهيّت به وجودِ- ذهنى و خارجى- و عدمِ وجود- خارجى و ذهنى- مساوى است نه در رابطه با وجودين ضرورت دارد و نه در رابطه با عدمين. 2- عرض وجود: عرضى است كه معروض آن عبارت از وجود است، يعنى تا وقتى آن معروضْ وجود پيدا نكند، عرض نمى تواند برآن عارض شود، مثل عنوان سواد و بياض نسبت به جسم. سواد و بياض، بر ماهيّت جسم عارض نمى شوند.

«الجسم أبيض» به منزله «الجسم الموجود أبيض» مى باشد. عنوان «موجوديّت» در اينجا مفروض است هرچند در كلام ذكر نشود. اكثر عوارض از اين قبيلند كه وجود خارجى يا وجود ذهنى در معروض آنها دخالت دارد. مرحوم حائرى سپس مى فرمايد: چيزى را كه در باب استصحاب مى خواهيم عدمش را- به عنوان عدم ازلى- استصحاب كنيم، اگر از عوارض ماهيت باشد، به هيچ عنوان استصحاب عدم ازلى در مورد آن جريان پيدا نمى كند، زيرا حالت سابقه متيقّنه ندارد. مثلًا اگر شكّ كنيم كه اربعه اتصاف به زوجيت دارد يا نه؟ نمى توانيم بگوييم:

«ماهيت اربعه، زمانى اتصاف به زوجيت نداشته و ما اكنون شك داريم كه آيا زوج است يا نه؟»، زيرا زوجيّت، اگر وجود داشته باشد، لازمِ خود ماهيت و عارض بر خود ماهيت

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 299

است در اين صورت چگونه مى توانيم حالت سابقه متيقّنه اى در عوارض و لواحق مشكوكِ يك ماهيت فرض كنيم؟ اگر زوجيت، لازم ماهيت باشد، هر ظرفى كه براى ماهيت فرض كنيم، زوجيت هم تحقق خواهد داشت و بين ماهيت و لازم آن

در هيچ ظرفى نمى توان تفكيك قائل شد. امّا اگر چيزى را كه در باب استصحاب مى خواهيم عدمش را- به عنوان عدم ازلى- استصحاب كنيم، از عوارض وجود باشد، يعنى اين موجود هنگامى كه موجود مى شود، اگر معروض اين عرض باشد، اتصاف تحقّق دارد. در اين صورت استصحاب عدم ازلى مانعى ندارد، مثلًا قرشيّت، لازمه ماهيت مرئه نيست، بلكه وقتى مرئه وجود پيدا مى كند، اگر قرشى باشد، از هنگام وجود، قرشيّت تحقق دارد و اگر غير قرشى باشد از همان هنگام وجود، غير قرشى است. حال اگر در قرشيه يا غير قرشيه بودن زنى شك كنيم، غير قرشيّه بودن او را استصحاب مى كنيم، به اين كيفيت كه مى گوييم: ماهيت اين زن، قبل از آنكه وجود پيدا كند، اتّصاف به قرشيت نداشت- چون قرشيّت، مربوط به وجود است نه ماهيت- و بعد از آنكه وجود پيدا كرد، شك مى كنيم كه آيا اتصاف به قرشيّت پيدا كرد يا نه؟ پس عدم اتصاف به قرشيّت را استصحاب مى كنيم.[211] اشكال بر مرحوم حائرى: محقّقين و بزرگان فلاسفه ثابت كرده اند كه ماهيت، امرى اعتبارى است و ما نمى توانيم قبل از وجود، براى چيزى به عنوان ماهيت، حقيقت و اصالتى قائل شويم. اصالت مربوط به وجود است و تا زمانى كه وجود تحقق پيدا نكند، ماهيتْ چيزى جز يك امر اعتبارى نيست. مرحوم حاجى سبزوارى در اين زمينه مى گويد:

إنّ الوجود عندنا أصيل دليل من خالفنا عليل 212]

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 300

معناى اين كلام اين است كه ماهيتْ اصالتى ندارد، در اين صورت ما اصلًا قضيه متيقنه اى نداريم كه بگوييم: «هذه الماهية لم تكن قرشيّة». ماهيّت چيزى نيست كه بخواهد قرشيّه

باشد يا قرشيّه نباشد. اشكال: اگر مسئله اين طور است، پس لوازم ماهيت به چه معناست؟ وقتى گفته مى شود: «زوجيّت، لازم ماهيت اربعه است»، اگر ماهيتْ چيزى نيست، پس چرا داراى «لازم» است. پس چرا لازم را به لازم وجود و لازم ماهيت تقسيم مى كنيد؟ جواب: مقصود از لازم ماهيت، اين است كه اگر براى ماهيت، يك تأصّل و تقرّرى- غير از وجود ذهنى و وجود خارجى- تحقق داشت، باز هم زوجيّتْ عارض ماهيت بود. ولى ما غير از وجود ذهنى و وجود خارجى چيزى كه به آن عنوانِ تأصّل و اصالت بدهيم نداريم. بنابراين مسأله لازم ماهيت به صورت قضيه تعليقيه است كه با «اگر» مطرح مى شود. و معناى اين كه «زوجيت، لازم ماهيت اربعه است» اين نيست كه اربعه يك واقعيتى- با قطع نظر از وجود ذهنى و وجود خارجى- دارد. بنابراين كلام محقق حائرى رحمه الله قابل قبول نيست. راه دوّم: اين است كه كسى بخواهد استصحاب عدم ازلى را از راه سالبه محصّله جارى كند. قضيّه سالبه محصّله اگرچه با انتفاء موضوع سازگار است 213] ولى اين بدان معنا نيست كه موضوع حتماً بايد منتفى باشد بلكه با وجود موضوع هم سازگار است. جريان استصحاب عدم ازلى از طريق سالبه محصّله به اين كيفيت است كه بگوييم: در باب استصحاب، ما به قضيه متيقّنه و قضيّه مشكوكه نياز داريم. قضيه متيقّنه ما به صورت سالبه محصّله اى است كه موضوع آن منتفى است، زيرا قبل از اين كه اين مرئه وجود پيدا كند، مرئه اى نبود تا بخواهد اتصاف به قرشيّت پيدا كند. پس مى توانيم

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 301

بگوييم: «اين مرئه، قرشيّه

نبوده است» و اين قضيه متيقّنه ماست. سپس با كمك ادلّه استصحاب، اين قضيه سالبه متيقّنه را استمرار مى دهيم تا زمانى كه مرئه وجود پيدا كند، در اين صورت قضيه سالبه محصّله ما، سالبه محصّله با وجود موضوع خواهد شد، يعنى الآن مرئه وجود دارد و «لا تكون قرشيّة» هم هست و ما بيش از اين نمى خواهيم.

ما مى خواهيم عنوان عام- يعنى مرئه بودن- تحقّق داشته باشد و عنوان خاص- يعنى قرشيّه بودن- تحقّق نداشته باشد و اين معنا را ما با كمك استصحاب درست كرديم ولى حالت سابقه اش، سالبه به انتفاء موضوع بود و وقتى ادامه پيدا كرد به صورت سالبه به انتفاء محمول است و موضوعش در خارج وجود پيدا مى كند و در سالبه محصّله بين وجود موضوع و انتفاء آن فرقى نيست. پاسخ راه دوّم: اين راه را به دو صورت مى توان پاسخ داد: پاسخ اوّل: بزرگان اصوليين، در جريان استصحاب شرط كرده اند كه قضيّه متيقّنه و قضيّه مشكوكه بايد كاملًا اتحاد داشته باشند. فقط متيقن و مشكوك بودن قضيّه است كه به لحاظ زمان سابق و زمان لاحق است ولى خود قضيّه- از جهت موضوع و محمول- بايد كاملًا اتحاد داشته باشد. با توجه به اين مطلب مى گوييم: در استصحاب عدم قرشيّت مرئه، اگرچه قضيّه شما قضيّه سالبه محصّله است ولى قضيّه سالبه محصّله، مثل «حيوان» است كه عنوان جنس دارد، هم بر انسان صادق است و هم بر غير انسان. اينجا سالبه محصّله شما، قضيّه متيقّنه اش با انتفاء موضوع بود. شما مى گفتيد: «اين مرئه، قرشيّه نبوده است، چون مرئه اى نبوده است تا اتصاف به قرشيّت داشته باشد». امّا قضيّه مشكوكه اش اين

گونه نيست. در قضيّه مشكوكه، نسبت به مرئه موجود شك داريم كه آيا قرشيّه است يا غير قرشيّه؟ در نتيجه بين اين دو قضيّه اتحاد وجود ندارد. درست است كه سالبه محصّله، يك عنوان عام است كه هم شامل انتفاء موضوع مى شود و هم شامل انتفاء محمول، ولى قضيّه متيقنه شما سالبه محصّله به انتفاء موضوع و قضيّه مشكوكه شما سالبه محصّله به انتفاء محمول است و مجرّد اين كه ما هر دو را سالبه محصّله

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 302

مى ناميم، سبب نمى شود كه بين اين دو وحدتى وجود داشته باشد. انسان و بقر هم داراى يك جامع جنسى حيوانى هستند، ولى بين خود انسان و بقر تباين كلى وجود دارد. پاسخ دوم: با قطع نظر از پاسخ اول، مى گوييم: اين استصحاب، استصحابِ مثبِت است، زيرا شما وقتى كه اين سالبه محصّله را از زمان متيقّن گرفته و- مانند يك خط موازى- تا زمان وجود اين موضوع (يعنى مرئه) ادامه مى دهيد، سؤال مى شود آيا رابطه بين وجود موضوع و اين قضيّه سالبه را چه چيزى ايجاد مى كند؟ بالاخره بايد بين مرئه و غير قرشيّه رابطه اى وجود داشته باشد، خواه به صورت وصف باشد يا به صورت قضيّه معدوله و يا موجبه سالبة المحمول باشد يا عنوان ديگرى داشته باشد. اگر بگوييد: «بين اين دو، ارتباطى پيدا نمى شود». مى گوييم: «در اين صورت- با توجه به عنوان مخصّص و تقييدى كه از ناحيه مخصّص در اراده جدّى حاصل مى شود- موضوعى براى عام تحقق پيدا نكرده است». و اگر بگوييد: «ما وقتى عدم قرشيّت را به نحو سالبه محصّله متيقنه ادامه مى دهيم تا به وجود مرئه منتهى

شود، ارتباط حاصل مى شود». مى گوييم: «چه كسى حكم به ثبوت اين ارتباط بين مرئه و غير قرشيّه مى كند؟» غير از عقل، چيز ديگرى وجود ندارد، زيرا نه وجدان به اين معنا حكم مى كند و نه استصحاب عدم اتصاف- به غير نحو قضيّه سالبه محصّله- حاكم است. در مثال «أكرم العلماء» و «لا تكرم الفساق من العلماء» مى گفتيد: «زيدِ عالم، قبلًا فاسق نبود و ما همين «عدم اتصاف زيد به فسق» را استصحاب مى كنيم و اثر شرعى آن را- كه عبارت از حكم عام است- برآن مترتب مى كنيم» امّا اينجا نمى توانيم عدم اتصاف را استصحاب كنيم، زيرا آنچه وجداناً هست ولادت اين مرئه است. مرئه بودن اين مولود، امرى وجدانى است. استصحاب سالبه محصّله مى گويد: اين مرئه قبل از آنكه وجود پيدا كند، قرشيّه نبوده است و ما همين را ادامه مى دهيم تا به لحظه حيات اين مرئه برسيم. اينجا وقتى توقف پيدا كرد، عقل بين اين دو ارتباط برقرار كرده مى گويد: «مرئه

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 303

بودن محرز شد و عدم قرشيت هم- به نحو سالبه محصّله- به كمك استصحاب تحقق يافت و با توجه به اين كه عدم قرشيت مربوط به مرئه است، پس اين مرئه متولّده، قرشيّه نيست». اين حكمِ عقل است و تا وقتى پاى عقل به ميان نيايد، ارتباط بين مرئه و عدم قرشيت تحقق پيدا نمى كند. در حالى كه استصحاب نمى تواند لوازم و ملزومات عقليّه و عاديّه مترتب بر مستصحب را ثابت كند. در نتيجه استصحاب عدم قرشيت، اصلِ مثبت است و نزد محققين، اصل مثبت نمى تواند جريان پيدا كند. نكته: استصحاب عدم قرشيت مرئه، نظاير ديگرى نيز دارد.

يكى از آنها «استصحاب عدم قابليّت تذكيه»[214] است. چون در بعضى از حيوانات بحث است كه آيا قابليت تذكيه دارند يا نه؟ به نظر ما هيچ يك از اين استصحاب ها جريان پيدا نمى كند. نتيجه بحث از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه در مورد تخصيص عام به مخصّص منفصل: 1- اگر استصحابى در رابطه با عنوان اين مخصّص جريان پيدا كند، مانعى نيست.

بنابراين اگر زيد، قبلًا فاسق بوده، و الآن در فسق او ترديد داريم، استصحاب فسق او جارى مى شود. 2- اگر استصحابى در رابطه با عدم عنوان مخصّص جارى شود، مانعى نيست و مى توان با اين استصحاب به عام تمسك كرد و اين تمسك به عام در شبهه مصداقيه مخصّص نيست بلكه قبل از تمسك به عام، به كمك استصحاب، موضوع عام را در رابطه با اراده جدّى احراز كرده و سپس حكم عام را پياده مى كنيم و مى گوييم: «هذا

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 304

عالم غير فاسق». عالم بودنش وجدانى و غير فاسق بودنش به كمك استصحاب است.

وقتى چنين چيزى ثابت شد، به عام تمسك مى كنيم، زيرا مراد جدّى مولا بيش از اين نيست كه عالمى باشد و فاسق نباشد. يعنى بين عالم و عدم فسق ارتباط باشد. خواه به نحو قضيه وصفيّه يا موجبه معدولة المحمول باشد و يا سالبه محصّله اى باشد كه موضوع آن وجود دارد. امّا سالبه محصّله به نحو عام- كه با انتفاء موضوع هم سازگار است- نمى تواند نقشى داشته باشد. بنابراين در آن جهتى كه مربوط به بحث ماست- يعنى تخصيص عام به مخصّص منفصل- هيچ مخالفتى با مرحوم آخوند نداريم، بلكه مخالفت ما با ايشان در ارتباط با استصحاب

عدم ازلى است كه ايشان معتقدند در اعدام ازليه، استصحاب جريان پيدا مى كند ولى ما معتقديم استصحاب جريان پيدا نمى كند. و با توجه به اين كه تمسك به عام در شبهه مصداقيه مخصّص هم جايز نيست، پس بايد به اصول عمليه ديگر مراجعه كرد. كه اين اصول عمليه به اختلاف موارد فرق مى كنند. گاهى اصالة البراءة و گاهى اصالة الاشتغال مطرح است.

تنبيه سوّم: تمسك به اصالة العموم در غير مورد شكّ در تخصيص
[كلام بعضى از فقهاء]

بعضى از فقهاء[215] در برخى از موارد شك- غير از مورد شك در تخصيص- نيز به اصالة العموم تمسّك كرده و از اين طريق شكّ را برطرف كرده اند. مثالى كه در اين زمينه مطرح كرده اند اين است كه اگر فرض كنيم كه در باب وضو و غسل دليل خاصّى نداشته باشيم كه بگويد: «وضو و غسل بايد با آبِ مطلق باشد» و ما شك كنيم كه آيا

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 305

وضو و غسل با آب مضاف هم- مانند آب مطلق- صحيح است يا نه؟ در اينجا گفته اند: از راه اصالة العموم مى توان شك را برطرف كرده و صحت وضو و غسل با آب مضاف را استكشاف كرد. كيفيت تمسك به اصالة العموم اين است كه اگر كسى نذر كند با آب مضاف وضو بگيرد يا نذر كند كه با آب مضاف غسل كند، عموم وجوب وفاى به نذر، اين نذر را در بر گرفته و وفاى به آن واجب مى شود. سپس از طريق ملازمه عقليّه كشف مى كنيم كه چنين وضو يا غسلى صحيح و مشروع بوده است، زيرا معنا ندارد كه عملى باطل و غير مشروع باشد و وجوب وفاى به نذر شامل آن گردد. ملاحظه مى شود كه شك ما در اينجا

در ارتباط با تخصيص عام نيست. عموم وجوب وفاى به نذر، بر عموميت خودش باقى است. بلكه شك ما در رابطه با صحّت وضو و غسل به آب مضاف است، با توجه به اين كه فرض كرديم دليل خاصّى در مورد صحّت يا بطلان آن نداريم. قائلين به اين قول، براى اثبات مدّعاى خود دو مؤيّد نيز مطرح كرده اند: مؤيّد اوّل: با وجود اين كه در بعضى از روايات، احرام قبل از ميقات را به صلاة تمام در حال سفر تشبيه كرده اند،[216] ولى به اتفاق فقهاء اگر كسى نذر كند كه قبل از ميقات محرم شود، هم نذر و هم احرام او صحيح است. و اين مسئله، هم از جهت نصّ 217] و هم از جهت فتوا مورد اتفاق است و كسى در آن مناقشه نكرده است. مؤيّد دوّم: روزه گرفتن در سفرى كه نماز انسان در آن قصر است، صحيح نيست ولى اگر كسى روزه مقيّد به چنين سفرى را متعلّق نذر خود قرار دهد، هم نذر و هم روزه او صحيح است. البته اين مورد شايد خيلى مسلّم نباشد ولى مورد فتوا هست.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 306

بررسى نظريه فوق: اوّلًا: بين ما نحن فيه و دو مؤيّد مذكور دو فرق روشن وجود دارد، به همين جهت نمى توان ما نحن فيه را به اين دو مورد تشبيه كرد. فرق اوّل: در ما نحن فيه شما مى خواهيد از راه اصالة العموم و تمسك به عموم وجوب وفاى به نذر، استفاده كنيد كه وضو و غسل با آب مضاف، مطلقا صحيح است، حتى اگر متعلّق نذر هم واقع نشده باشد، در حالى كه صحت احرام قبل از

ميقات، مقيّد به حال نذر است به گونه اى كه اگر كسى بدون نذر بخواهد قبل از ميقات محرم شود، احرام او باطل خواهد بود. در بعضى از روايات وارد شده كه امام صادق عليه السلام در مدينه در منزل خود بودند كه يكى از شيعيان در حالى كه لباس احرام به تن داشت برآن حضرت وارد شد. حضرت فرمودند: چرا در مدينه محرم شده اى؟ پاسخ داد: با خود فكر كردم هرچه بيشتر در حال احرام باشم ثواب بيشترى مى برم. امام عليه السلام فرمودند: «اشتباه تو همين است. احرام قبل از ميقات، مانند نماز تمام در حال سفر است. و همان طور كه چنين نمازى، باطل و غير مشروع است احرام قبل از ميقات هم باطل و غير مشروع است».[218] فرق دوّم: در مسأله احرام قبل از ميقات و روزه در سفر، ما در هيچ يك از دو طرف قصّه، مشكوكى نداريم. احرام قبل از ميقات، اگر متعلّق نذر نباشد، قطعاً باطل و اگر متعلّق نذر باشد، قطعاً صحيح است و نيز روزه در سفر، اگر متعلّق نذر نباشد قطعاً باطل و اگر متعلّق نذر باشد، قطعاً صحيح است و در اينجا مورد مشكوكى نداريم كه بخواهيم با اصالة العموم شك آن را برطرف كنيم. ولى در ما نحن فيه، از ابتداى امر وارد يك مسأله مشكوك شديم. فرض بر اين بود كه ما شك داشتيم آيا وضو و غسل با آب مضاف صحيح است يا نه؟ پس اين دو مورد هيچ گونه شباهتى با ما نحن فيه ندارند و نمى توانند مؤيّدى براى

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 307

ما نحن فيه باشند. ممكن است اين بعض از فقهاء بگويد:

احرام قبل از ميقات، و روزه در سفر، قطعاً باطل و غير مشروع است ولى با توجه به تعلّق نذر، مشروعيت پيدا مى كند. وضو و غسل به آب مضاف هم- اگر باطل و غير مشروع باشد- با توجه به تعلّق نذر، مشروعيت پيدا مى كند. مرحوم آخوند براى پاسخ به بعض فقهاء دو راه مطرح كرده اند: راه اوّل: ممكن است گفته شود: احرام ذاتاً امر حسن و مشروعى است، خواه قبل از ميقات يا از ميقات باشد، ولى علّت اين كه شارع احرام قبل از ميقات را ممنوع كرده اين است كه احرام قبل از ميقات داراى دو فرض است: 1- اگر متعلّق نذر واقع نشود، حسنى كه در احرام قبل از ميقات است، مواجه با مانعى قوى مى شود و شارع با توجه به آن مانع قوى احرام قبل از ميقات را ممنوع كرده است. 2- اگر متعلّق نذر واقع شود، حسنى كه در احرام قبل از ميقات وجود دارد، در جاى خودش محفوظ است و مانعى براى آن وجود ندارد. پس احرام قبل از ميقات- چه در مورد نذر و چه در غير مورد نذر- داراى اقتضاى حسن و مشروعيت است ولى در صورت عدم نذر، مانعى قوى جلوى اين اقتضاء را مى گيرد و نمى گذارد كه اين اقتضاء موجب شود كه شارع احرام قبل از ميقات را اجازه بدهد ولى در صورت نذر، حسن ذاتى و اقتضاء مشروعيت در جاى خودش محفوظ است و مانعى در مقابل آن نيست و در اين صورت نه تنها شارع آن را جايز مى داند، بلكه مى گويد: «اگر كسى احرام قبل از ميقات را نذر كند، لازم است آن را

انجام دهد». راه دوّم: ممكن است گفته شود: احرام قبل از ميقات و روزه در سفر، فى نفسه و با قطع نظر از تعلّق نذر، هيچ گونه رجحانى ندارند ولى با توجه به تعلّق نذر، رجحان پيدا مى كنند و همين مقدار در صحت نذر و وجوب وفاى به نذر كفايت مى كند. و چيزى كه متعلّق نذر واقع مى شود، لازم نيست قبل از تعلّق نذر داراى رجحان باشد.[219]

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 308

تحقيق در مسئله
اشاره

به نظر ما اين راه حلّ ها فايده اى ندارد و بين ما نحن فيه و دو مؤيّد مذكور هيچ گونه شباهتى وجود ندارد و اين دو از نظر دليل با هم فرق دارند. بيان مطلب: در جائى كه «وضو به آب مضاف» متعلّق نذر واقع شود ما با دو دليل مواجه هستيم: دليل اوّل: دليل عموم وجوب وفاى به نذر. دليل دوّم: دليل «لا نذر إلّا في طاعة اللّه»[220]، كه به اعتبار آن دليل، فقهاء مسأله رجحان در متعلّق نذر[221] را مطرح كرده و گفته اند: «اگر كسى مباح متساوى الطرفين يا مكروه يا حرام را نذر كند، نذر او منعقد نخواهد شد». اكنون سؤال اين است كه آيا دليل «لا نذر إلّا في طاعة اللّه» در مقابل دليل عام وجوب وفاى به نذر چه عنوانى دارد؟ در اينجا دو احتمال وجود دارد: احتمال اوّل: دليل «لا نذر إلّا في طاعة اللّه» به عنوان مخصِّص براى دليل عام وجوب وفاى به نذر باشد. همان طور كه «لا تكرم الفسّاق من العلماء» به عنوان مخصّص منفصل براى دليل «أكرم العلماء» است. احتمال دوّم: دليل «لا نذر إلّا في طاعة اللّه» به عنوان حاكم بر دليل عام وجوب

وفاى به نذر باشد، همان طور كه دليل «لا شكّ لكثير الشكّ» به عنوان حاكم بر ادلّه شكوك در باب نماز است. معناى حكومت اين است كه دليل حاكم، ناظر بر دليل

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 309

محكوم و در مقام تبيين مراد آن است. و در اين مقام، گاهى در دليل محكوم توسعه داده و گاهى آن را ضيق مى كند.[222] پس ما بايد بر اساس هر دو احتمال فوق با اين بعض فقهاء كه در ما نحن فيه به عموم وجوب وفاى به نذر تمسك كرده است، بحث كنيم. بر اين اساس خطاب به بعض فقهاء مى گوييم: شما كه شك در صحّت و بطلان وضو به آب مضاف داريد، اگرچه مشكوك خود را با صحّت و بطلان مطرح مى كنيد ولى واقعيت اين است كه وضو به آب مضاف، اگر طاعتِ خداوند باشد، صحيح و اگر طاعت خداوند نباشد باطل است. پس شك شما در صحت و بطلان وضو با آب مضاف، به اين برگشت مى كند كه آيا همان طور كه وضو با آب مطلقْ طاعت خداوند است، وضو با آب مضاف هم طاعت خداوند است؟ اگرچه اين مسئله را بايد از شارع گرفت ولى شما در مفهوم «طاعت خداوند» ترديدى نداريد. هر امر راجحى كه انسان را به خداوند نزديك كند، طاعت خداوند است. پس ترديد شما در مورد وضو با آب مضاف، از چه جهتى است؟ راهى نداريد جز اين كه بگوييد: «اين شبهه مصداقيه مخصّص است، مثل جايى كه معناى فسق را بدانيم ولى براى ما معلوم نباشد كه آيا اين معنا در مورد «زيدِ عالم» تحقّق پيدا كرده يا نه؟». بنا بر احتمال

اوّل كه دليل «لا نذر إلّا في طاعة اللّه» به عنوان مخصِّص دليل وجوب وفاى به نذر باشد- ما نحن فيه از موارد شبهه مصداقيه مخصِّص منفصل خواهد شد و در شبهه مصداقيه مخصّص منفصل نه مى توان به مخصّص مراجعه كرد و نه مى توان به دليل عام تمسك كرد. در حالى كه شما مى گفتيد: «در اينجا به عامّ

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 310

تمسك مى كنيم و حكم به صحت وضو به آب مضاف مى كنيم». امّا بنا بر احتمال دوّم كه دليل «لا نذر إلّا في طاعة اللّه» به عنوان حاكم بر دليل وجوب وفاى به نذر باشد- مى گوييم: اوّلًا: دليل حاكم وقتى در كنار دليل محكوم قرار داده شود، با آنها به عنوان دو دليل برخورد نمى شود بلكه اين دو به منزله يك دليل مى باشند. در مثال «أكرم العلماء» اگر به جاى دليل مخصّص، دليل حاكمى مى گفت: «العالم الفاسق ليس بعالمٍ أصلًا»، ديگر «أكرم العلماء» نمى توانست «عالم فاسق» را شامل شود و گويا در اينجا از ناحيه مولا تنها يك دليل صادر شده است. به عبارت ديگر: در بحث عام و خاص مى گفتيم: دليل مخصّص، هيچ دخالتى در اراده استعمالى عامّ ندارد. مراد استعمالى همان عموم است و مجازيتى در كار نيست و با وجود دليل مخصِّص، اصالة العموم در جاى خودش محفوظ است. ولى دليل مخصّص، مراد جدّى مولا را تضييق مى كند، لذا ما نمى توانيم دليل مخصّص را با دليل عامّ، يك دليل به حساب بياوريم، زيرا دليل عامّ از نظر اراده استعمالى عموميت دارد و دليل خاصّ هم با اصالة العموم درگير نمى شود بلكه تنها روى اصالة التطابق تأثير مى گذارد. دليل خاصّ مى گويد:

«فكر نكنيد همه چيزهايى كه مراد استعمالى مولاست، مراد جدّى او هم مى باشد بلكه مراد جدّى او عالم غير فاسق است». امّا دليل حاكم، بر مقام دلالت دليل محكوم نظارت دارد و مبيّن همان مفاد استعمالى دليل محكوم است.

لذا دليل حاكم به منزله دليل جداگانه نيست بلكه مجموع حاكم و محكوم به منزله دليل واحدى مى باشند. همان طور كه در مورد تخصيص به مخصّص متّصل، بيش از يك عنوان نداريم و در آنجا كسى نمى تواند تمسك به عام در شبهه مصداقيه مخصّص متصل را جايز بداند. ممكن است كسى بگويد: ما قبول نداريم كه دليل حاكم و دليل محكوم به منزله يك دليل باشند بلكه هركدام دليل مستقلّى مى باشند. در پاسخ مى گوييم: در اين صورت همان ملاكى كه در مورد شبهه مصداقيه

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 311

مخصّص مانع از تمسّك به عام بود، در دليل حاكم و دليل محكوم جريان دارد، زيرا لسان دليل حاكم با لسان دليل مخصّص فرق مى كند و الّا در جايى كه دليل حاكم در رابطه با دليل محكوم ايجاد تضييق مى كند، نتيجه اش همان تخصيص است. پس همان ملاكى كه عدم جواز تمسّك به عام در شبهه مصداقيه مخصّص را اقتضاء مى كرد، عدم جواز تمسّك به عام در شبهه مصداقيه دليل حاكم را نيز اقتضاء مى كند، براى اين كه هيچ فرقى بين دو مسئله وجود ندارد. در نتيجه اين بعض فقهاء نتوانست مسأله صحت وضو و غسل با آب مضاف را از ادلّه وجوب وفاى به نذر استفاده كند، بلكه اين مسئله يا همان مسأله تمسّك به عام در شبهه مصداقيه مخصّص است و يا ملاكش با آن مسئله يك چيز

است. ولى با توجه به اين كه بعض فقهاء مسأله نذر احرام قبل از ميقات را به عنوان مؤيّد مطرح كرده بود، خوب است اشاره اى اجمالى به آن مسئله نيز داشته باشيم: در مسأله نذر احرام قبل از ميقات سه نوع دليل داريم:[223] دليل اوّل: روايات صحيحه اى است كه مواقيت احرام را- كه رسول خدا صلى الله عليه و آله مشخص كرده- مطرح مى كند. در ضمن اين روايات مى فرمايد: «لا ينبغي لحاجٍّ و لا لمعتمرٍ أن يحرم قبلها و لا بعدها»،[224] «لا ينبغى» در اين روايات- به قرينه روايات ديگر- به معناى «لا يجوز» است و معناى اين جمله اين است كه براى هيچ حاجى و كسى كه بخواهد عمره انجام دهد جايز نيست كه قبل از اين مواقيت محرم شود و يا از اين مواقيت بگذرد و بعد از آنها محرم شود. مقتضاى اطلاق اين روايات اين است كه احرام قبل از ميقات، حتى در صورت نذر هم جايز و مشروع نيست. دليل دوّم: دليل «لا نذر إلّا في طاعة اللّه است كه مى گويد: متعلّق نذر بايد رجحان شرعى داشته باشد.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 312

دليل سوّم: دليلى است كه مى گويد: اگر كسى نذر كند كه قبل از ميقات محرم شود، نذر او صحيح است و وفاى به آن واجب است.[225] روشن است كه در اينجا با وجود دليل خاصّ، نيازى به عموم دليل وجوب وفاى به نذر نداريم.

جمع بين ادلّه:

براى جمع بين ادلّه دو راه وجود دارد: راه اوّل: اين است كه بگوييم: ما هم «لا نذر إلّا في طاعة اللّه» را قبول داريم، ولى چه كسى گفته است كه «احرام قبل از ميقات،

طاعت خداوند نيست»؟ خواهيد گفت: اطلاق دليل اوّل كه مى گويد: «لا ينبغي لحاجٍّ و لا لِمعتمرٍ أن يحرم قبلها». در پاسخ مى گوييم: اين اطلاق، قابل تقييد است و اين گونه نيست كه لسان آن از تقييد ابا داشته باشد. پس آن را با دليل نوع سوّم- كه مى گويد: «نذر قبل از ميقات، صحيح و عمل به آن واجب است- تقييد مى زنيم. نتيجه اين مى شود: «لا ينبغي لحاجٍّ و لا لِمعتمرٍ أن يحرم قبلها إلّا في صورة النذر».[226] و با ملاحظه دليل دوّم- يعنى «لا نذر إلّا في طاعة اللّه» در مى يابيم كه احرام قبل از ميقات، مشروعيت دارد. ولى در مواردى كه نذر نباشد، مشروعيت آن مبتلا به مانعى قوى است كه نمى گذارد اقتضاى مشروعيت تأثير داشته باشد. ولى در صورت نذر، آن مانع كنار مى رود. شبيه چيزى كه مرحوم آخوند فرمودند. راه دوّم: اين است كه بگوييم: دليل دوّم- يعنى: «لا نذر إلّا في طاعة اللَّه» كه مى گويد: «يعتبر الرجحان في

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 313

متعلّق النذر»- داراى دو احتمال است: 1- رجحانى كه در متعلّق نذر معتبر است، بايد ذاتى و فى نفسه و با قطع نظر از تعلّق نذر باشد، به گونه اى كه اگر نذر هم وجود نداشته باشد، ما آن را به عنوان امر راجحى تلقّى كنيم، مثل نماز شب. 2- رجحانى كه در متعلّق نذر معتبر است، لازم نيست فى نفسه و با قطع نظر از تعلّق نذر باشد، بلكه اگر به سبب نذر هم تحقق پيدا كند، كافى است. اكنون ما بر اساس هر دو احتمال، كيفيت جمع بين ادلّه را مطرح مى كنيم: بر اساس احتمال اوّل يعنى

معتبر بودن رجحان ذاتى در متعلّق نذر- مى گوييم:

اين گونه نيست كه دليل «يعتبر الرجحان في متعلّق النذر» آبى از تخصيص يا تقييد باشد، به همين جهت ما دليل «يعتبر الرجحان في متعلّق النذر» را با ادلّه نوع سوّم- كه بر صحت نذر احرام قبل از ميقات دلالت داشت- تخصيص يا تقييد مى زنيم. نتيجه اين مى شود كه: «متعلّق نذر بايد رجحان ذاتى داشته باشد، مگر در مورد نذر احرام قبل از ميقات كه با وجود اين كه- به مقتضاى دليل اوّل- رجحان و مشروعيت ذاتى ندارد ولى به مقتضاى دليل سوّم، چنين نذرى صحيح و مشروع است و عمل به آن لازم است. در اين صورت، اطلاق دليل اوّل محفوظ است، دليل سوّم هم محفوظ است ولى دليل دوّم توسط دليل سوّم مقيّد مى شود. امّا بنا بر احتمال دوّم يعنى: اعم بودن رجحان معتبر در متعلّق نذر، از رجحان ذاتى و رجحانى كه به سبب نذر حاصل شود- مى گوييم: در اين صورت، جمع بين اين سه دليل به اين صورت است كه بگويم: احرام قبل از ميقات، هيچ گونه رجحان ذاتى ندارد ولى اگر متعلّق نذر واقع شد، رجحان پيدا مى كند بنابراين هم مورد براى دليل دوّم پيدا خواهد شد و هم دليل سوّم مراعات خواهد شد. بدون اين كه هيچ مخالفتى بين ادلّه وجود داشته باشد. اشكال: مرحوم آيت اللّه حكيم در مورد فرض اخير فرموده اند: كافى دانستن رجحانى كه از ناحيه نذر حاصل مى شود، مستلزم دور است، زيرا شما مى گوييد: «احرام

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 314

قبل از ميقات، هيچ گونه رجحان ذاتى ندارد و به سبب نذر براى آن رجحان و مشروعيت پيدا مى شود». نتيجه اين مى شود

كه «مشروعيت احرام قبل از ميقات، متوقف بر نذر و صحت نذر است». از طرف ديگر «صحت نذر، متوقف بر مشروعيت متعلّق آن است». در نتيجه «صحّت، متوقف بر رجحان و رجحان هم متوقف بر صحت است» و اين دور است. لذا بايد رجحانى كه در متعلّق نذر معتبر است، با قطع نظر از تعلّق نذر باشد، تا هيچ گونه توقفى بر نذر نداشته باشد. صحت، متوقف بر رجحان باشد و رجحان هم فى نفسه وجود داشته باشد، مثل نماز شب.[227] پاسخ: در باب صحّت نذر، دو نوع صحت داريم: 1- صحت مطلقه، يعنى صحت از جميع جهات كه به دنبال آن وجوب وفاى به نذر ترتب پيدا مى كند. 2- صحت از جميع جهات، به غير از جهت رجحان متعلّق. اين دو صحت، در موقوف و موقوف عليه فرق دارند، به همين جهت دور مستحيل تحقّق پيدا نمى كند. توضيح: صحت مطلقه نذر، متوقف بر رجحان متعلّق است. يعنى اگر نذرى بخواهد به تمام معنى صحيح باشد و به دنبال آن فوراً وجوب وفاى به نذر مترتب شود، بايد متعلّق آن داراى رجحان باشد. امّا رجحانى كه مى خواهد از ناحيه صحّت نذر حاصل شود، از نذرى حاصل مى شود كه همه خصوصيات معتبر در نذر را دارا باشد، به جز يك خصوصيت كه آن رجحان متعلّق است. يعنى اگر نذر صحيحى كه همه شرايط- به جز رجحان متعلّق- را داراست، تحقق پيدا كند، متعلّق آن رجحان پيدا مى كند، به خلاف نذرى كه شرايط در آن مراعات نشده است.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 315

در نتيجه صحّت مطلقه نذر، متوقف بر رجحان متعلّق است، امّا رجحان متعلّق، متوقف بر صحّت مطلقه نذر

نيست بلكه متوقف بر صحّت از جميع جهات، به غير از مسأله رجحان متعلّق است. پس چون موقوف و موقوف عليه با هم فرق دارند، دور لازم نمى آيد.

تنبيه چهارم: دوران امر بين تخصيص و تخصّص
اشاره

اگر مولا در جايى گفته باشد: «أكرم العلماء» و در جايى ديگر گفته باشد: «لا يجب إكرام زيد» و «زيد» موجود در خارج، يك نفر بوده و تعدّد نداشته باشد ولى ما ترديد داشته باشيم كه آيا اين زيد از مصاديق علماست و مولا گفته: «لا يجب إكرام زيد» يا اين كه زيد از مصاديق علماء نيست و حكمى كه مولا در مورد او صادر كرده هيچ ربطى به «أكرم العلماء» ندارد؟ در صورت اوّل، خروج زيد از «أكرم العلماء» جنبه تخصيص دارد ولى در صورت دوّم، جنبه تخصّص داشته و عموم «أكرم العلماء» به قوّت خودش باقى خواهد ماند.

ثمره بحث: بعضى از فقهاء گفته اند: در اينجا به اصالة العموم در «أكرم العلماء» تمسك كرده

و نتيجه مى گيريم كه اين «زيد» عالم نيست بلكه جاهل است، در نتيجه اگر آثار ديگرى- غير از عدم وجوب اكرام- بر جاهل مترتب باشد، اين آثار مترتب مى شود، مثلًا اگر تعليم جاهل واجب باشد، تعليم زيد واجب مى شود. پس در اينجا از اصالة العموم نمى خواهيم در رابطه با وجوب يا عدم وجوب اكرام استفاده كنيم، بلكه از راه اصالة العموم مى خواهيم ثابت كنيم كه خروج زيد به نحو تخصّص است، در نتيجه او عالم نيست بلكه جاهل است پس آثار مترتب بر جاهل، نسبت به اين شخص مترتب خواهد شد.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 316

مثال فقهى: در فقه بحثى است كه «آيا غساله نجس، نجس است يا نه؟»[228] ولى هم قائلين به نجاست غساله و هم قائلين به طهارت آن، در اين جهت اتفاق دارند كه غساله- برفرض كه نجس هم باشد- منجِّس نيست و موجب سرايت نجاست به ملاقى نيست. بعضى از فقهاء همين مسئله را در ما نحن فيه پياده كرده

مى گويند: ما از طرفى مى دانيم كه «غساله، منجِّس نيست»، از طرف ديگر دليل عامّى داريم كه مى گويد: «كلّ نجسٍ منجِّس» يعنى هر چيزى كه خودش نجس باشد، در نجاست ملاقى تأثير مى كند. در اينجا شك مى كنيم كه آيا «غساله، نجس است ولى منجّس نيست» يا اين كه «اصلًا نجس نيست تا بخواهد منجّس باشد»؟ در صورت اوّل، دليل «الغسالة لا تكون منجّسة» به عنوان مخصّص براى دليل «كلّ نجس منجّس» خواهد بود و خروج غساله از دليل عام، جنبه تخصيص خواهد داشت. امّا در صورت دوّم، خروج غساله از دليل «كلّ نجس منجّس» به نحو تخصّص است. سپس گفته اند: ما أصالة العموم را در «كلّ نجس منجّس» حفظ مى كنيم، نتيجه اين مى شود كه خروج غساله به نحو تخصيص نيست بلكه به عنوان تخصّص است.

پس غساله طاهر است. وقتى طهارت غساله ثابت شد، آثار ديگر- غير از عدم منجّسيّت كه دليل خاص دارد- كه بر طهارت غساله مترتب است، در اينجا پياده مى شود. مثلًا اگر كسى آن را در مورد شرب يا وضو و ... استعمال كند، مانعى ندارد. بيان مطلب به عبارت ديگر: تمام قضايا، به لحاظ اين كه محمولاتشان مساوى يا اعم از موضوعات است،

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 317

عكس نقيض آنها بايد صادق باشد. عكس نقيض قضيه «كلّ إنسان ضاحك» عبارت از «كلّ ما لا يكون ضاحكاً ليس إنساناً» مى باشد. و عكس نقيض «كلّ إنسان حيوان» عبارت از «كلّ ما لا يكون حيواناً ليس إنساناً» مى باشد. در ما نحن فيه هم عكس نقيض قضيه «كلّ نجس منجّس» عبارت از «كلّ ما لا يكون منجّساً لا يكون نجساً» مى باشد و اين عكس نقيض در

مورد غساله پياده مى شود. وقتى مسلّم است كه غساله، منجّس نيست، مقتضاى عمومى كه در عكس نقيض وجود دارد، اين است كه حكم به عدم نجاست غساله بنماييم.

بررسى نظريه بعض فقهاء:
اشاره

آيا اين گونه تمسّك به اصالة العموم جايز است؟ براى پاسخ به اين سؤال، ابتدا مطلبى را به عنوان مقدّمه يادآورى مى كنيم: اصولى مانند اصالة العموم، اصالة الظهور، اصالة الحقيقة، اصالة عدم القرينة و امثال اين ها، نه به عنوان اصول شرعيّه مى باشند و نه به عنوان اصول عقليّه. نه مانند استصحاب و قاعده حلّيتند، كه ادلّه شرعى «لا تنقض اليقين بالشكّ و «كلّ شي ء لك حلال حتّى تعرف أنّه حرام بعينه بر آنها دلالت كرده باشد و نه مانند برائت عقليه اند، كه قاعده عقلى «قبح عقاب بلا بيان بر آنها دلالت كرده باشد. بلكه اين ها به عنوان اصولى عقلائى هستند كه سيره و بناى عقلاء بر اتكاء به اين اصول است. اگر متكلّم بگويد: «رأيت أسداً» و قرينه اى اقامه نكند، عقلاء در اينجا اصالة الحقيقة- كه شعبه اى از اصالة الظهور است- را پياده مى كنند و مى گويند: مراد متكلّم از اين اسد- با توجه به عدم قرينه- همان معناى حقيقى و معناى موضوع له اسد است. مدرك همه اصول عقلائيه، بناء عقلاست، به ضميمه اين كه شارع در محاورات خودش و در تفهيم و تفهّمش روشى غير از روش عقلاء ندارد و حتى حجيت ظواهر قرآن- كه به عنوان معجزه جاويدان اسلام مطرح است- بر همين اساس است. اصل عقلائى، مانند دليل لبّى است. هرجا ما احراز كرديم عقلاء به فلان اصل

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 318

تكيه مى كنند، ما هم مى توانيم تكيه كنيم، و در جايى كه

يقين پيدا كرديم، عقلاء اعتماد ندارند و يا شك داشته باشيم كه آيا اعتماد مى كنند يا نه؟، ما هم اعتماد نمى كنيم و دستمان از دليل كوتاه است، شك در اعتماد عقلاء، مانند اين است كه شك كنيم «آيا دليل شرعى بر حجيّت فلان چيز قائم است يا نه؟» ولى در ادلّه لفظى، اطلاق و عموم هم به عنوان دليل مى باشند، امّا دليل لبّى لسان ندارد كه ما به اطلاق يا عموم آن تمسك كنيم، لذا بايد ثبوت بناء عقلاء بر تمسّك به چنين اصلى را، احراز كنيم. اين قاعده اى كلّى است كه در جميع موارد اصول عقلائيّه جريان پيدا مى كند. پس از بيان مقدّمه فوق مى گوييم: اصل عقلايى كه در ما نحن فيه مطرح است، عبارت از اصالة العموم است. وقتى ما سيره عقلاء را بررسى مى كنيم، مى بينيم در مواردى به اصالة العموم تمسك مى كنند.

مثلًا اگر ما يك عمومى مانند «أكرم العلماء» داشته باشيم و شك كنيم آيا مولا «زيدِ عالم» را به دليل خاصّى از اين «أكرم العلماء» خارج كرده يا نه؟ و به عبارت ديگر: شك كنيم كه آيا زيدِ عالم، وجوب اكرام دارد يا نه؟ در اينجا عقلاء به اصالة العموم تمسّك كرده و استفاده مى كنند كه زيدِ عالم مشكوك التخصيص، مانند ساير علماء وجوب اكرام دارد. و نيز اگر عامّى تخصيص خورده باشد و ما شكّ در تخصيص زائد داشته باشيم، مثل اين كه مى دانيم زيدِ عالم از «أكرم العلماء» خارج شده ولى شك داريم كه آيا عَمرو عالم خارج شده يا نه؟ و در حقيقت، شك داريم كه آيا عَمرو عالم، وجوب اكرام دارد يا نه؟ در اينجا نيز عقلاء

به اصالة العموم تمسّك مى كنند و نتيجه اين مى شود كه اگرچه زيد عالم خارج شده، ولى نسبت به عَمرو مشكوك الخروج، وجوب اكرام ثابت است. حال ببينيم آيا در ما نحن فيه عقلاء به اصالة العموم تمسّك مى كنند؟ مثال مورد بحث ما اين بود كه اگر دليلى بگويد: «أكرم العلماء» و دليل ديگر بگويد:

«لا يجب إكرام زيد» و در خارج، يك زيد داشته باشيم و آن- مثلًا- زيد بن عَمرو- است.

ولى شك كنيم كه آيا اين زيد از مصاديق علماست- تا «لا يجب إكرام زيد» مخصّص

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 319

«أكرم العلماء» باشد- يا اين كه زيد جاهل بوده و از مصاديق علماء نيست تا «لا يجب إكرام زيد» ربطى به «أكرم العلماء» نداشته و خروج زيد از «أكرم العلماء» جنبه تخصّص داشته باشد؟ آيا در چنين موردى عقلاء به اصالة العموم تمسّك مى كنند؟ در درجه اوّل مى گوييم: «عقلاء در چنين موردى به اصالة العموم تمسّك نمى كنند». و در درجه دوّم مى گوييم: «ما احراز نكرديم كه عقلاء در چنين موردى به اصالة العموم تمسّك كنند»، زيرا در اينجا مراد متكلّم براى ما معلوم است. ما مى دانيم چه كسى اكرامش واجب است و چه كسى اكرامش واجب نيست. ما مى دانيم كه غير از زيد بن عَمرو، اكرام همه علماء واجب است و اكرام زيد بن عَمرو واجب نيست. به خلاف جاهايى كه در اصل تخصيص يا تخصيص زائد شك داشتيم. در آنجا مراد متكلّم براى ما معلوم نبود. در مورد شك در اصل تخصيص ما نمى دانستيم آيا زيد وجوب اكرام دارد يا نه؟ و در شك در تخصيص زائد، نمى دانستيم آيا عَمرو وجوب اكرام دارد

يا نه؟ و در چنين مواردى كه مراد مولا براى ما مشخص باشد، احراز نكرده ايم كه عقلاء به اصالة العموم تمسّك كنند و تا زمانى كه اين معنا احراز نشود، نمى توانيم به اصالة العموم تمسك كنيم، زيرا اصالة العموم، اصلى عقلايى است، و اصل عقلايى، مانند دليل لبّى است. لفظى ندارد، اطلاق و عمومى هم در دليلش وجود ندارد. تنها يك سيره و بناء عملى است. هرجا در موارد مشابه آن، بناء عملى را احراز كرديم، مى توانيم به اصالة العموم تمسّك كنيم. و در ما نحن فيه و مسأله غساله- كه مصداق فقهى اين مسئله بود- هيچ گونه مجالى براى تمسّك به اصالة العموم و احراز عالميّت زيد و احراز عدم نجاست غساله وجود ندارد. شبيه اين معنا را مرحوم آخوند در مورد اصالة الحقيقه مطرح كرده اند. ايشان مى فرمايند: اگر لفظى استعمال شود ولى مستعمل فيه- كه مراد متكلّم است- براى ما مشكوك باشد، به اصالة الحقيقه تمسّك مى كنيم. اصالة الحقيقه براى كشف مراد متكلم است. امّا اگر بدانيم لفظى در معناى معيّنى استعمال شده و مستعمل فيه براى ما معلوم است، ولى ندانيم آيا اين استعمال به نحو حقيقت است يا به نحو مجاز؟ چنين

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 320

جايى عقلاء، اصالة الحقيقه را پياده نمى كنند. عقلاء، اصالة الحقيقه را راهى براى استكشاف مراد متكلم مى دانند نه براى استكشاف كيفيت استعمال. بله، بر اساس مبناى سيد مرتضى رحمه الله، كه معتقد است «اصل در استعمال، حقيقت است»، وجهى براى اين حرف وجود دارد، امّا همه محقّقين در مقابل ايشان ايستاده و معتقدند «استعمال، اعمّ از حقيقت و مجاز است و دليلى نداريم كه «اصل

در استعمال، حقيقت باشد» و اصالة الحقيقه، دلالتى بر اين معنا ندارد». عين همين مسئله در ما نحن فيه هم مطرح است. اصالة العموم، به عنوان يك اصل عقلايى و براى كشف مراد متكلّم بكار مى رود، و در اينجا مراد متكلّم براى ما معلوم است. ما مى دانيم كه وجوب اكرام علماء به قوّت خود باقى است، زيد بن عَمرو هم اكرامش واجب نيست، خواه عالم باشد يا جاهل. لذا حد اقل اين است كه ما احراز نكرديم كه عقلاء در چنين مواردى به اصالة العموم تمسّك كنند، به همين جهت راهى براى تمسّك به اصالة العموم نيست.

آيا در ما نحن فيه موردى براى جريان اصالة العموم وجود دارد؟

اگر دليل اوّل بگويد: «أكرم العلماء»، و دليل دوّم بگويد: «لا تكرم زيداً» و ما- در خارج- دو زيد داشته باشيم، يكى زيد بن عَمرو كه عالم بودن او مسلّم است و ديگرى «زيد بن بكر» كه جاهل بودن او مسلّم است. ولى دليل «لا تكرم زيداً» داراى اجمال باشد و معلوم نباشد كه آيا مراد مولا از «زيد» كدام يك از اين دو زيد است؟ اگر مراد «زيد بن عَمرو» باشد، خروجش از دليل «أكرم العلماء» به نحو تخصيص است، و اگر مراد «زيد بن بكر» باشد، خروجش به نحو تخصّص است. در اينجا ممكن است كسى بگويد: «ما وقتى به سراغ «زيد بن عَمرو»- كه عالم است- مى رويم، نسبت به شخص او ترديد مى كنيم كه آيا اكرامش واجب است يا نه؟ و در اينجا اصالة العموم جريان پيدا كرده و حكم مى كند كه «أكرم العلماء» تخصيص نخورده و اكرام «زيد بن عَمرو» واجب است. و بر اين اساس، ترديد از «لا تكرم زيداً»

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 321

برطرف

شده و معلوم مى شود زيدى كه اكرامش واجب نيست، «زيد بن بكر»- كه جاهل است- مى باشد». اين حرف هيچ گونه مشكلى ندارد، زيرا: اوّلًا: خصوصيتى كه در اصالة العموم مطرح است، در اينجا وجود دارد و آن خصوصيت اين است كه اصالة العموم- مانند اصالة الحقيقه- براى استكشاف مراد متكلّم بكار مى رود و ما در اينجا ترديد داريم كه آيا اراده مولا به اكرام «زيد بن عَمرو عالم» تعلّق گرفته است يا نه؟ ثانياً: اصول عقلائى، مانند اصول تعبّدى نيستند. لوازم و ملزومات اصول تعبّدى، ثابت نمى شوند. به عبارت ديگر: مُثْبِتات اصول تعبّدى، حجّيت ندارند. دليل «لا تنقض اليقين بالشكّ فقط در محدوده آثار شرعى مستصحب، دلالت بر حجّيت دارد. با استصحاب حيات زيد، فقط آثار شرعى حيات، ثابت مى شود. مثل اين كه اموال زيد، به ملكيت او باقى است و جايز نيست بين ورثه او تقسيم شود. و همسر زيد به زوجيّت او باقى است و جايز نيست شوهر ديگرى اختيار كند. امّا لوازم عقلى و عادى حيات- مثل روييدن موى صورت- و نيز آثار شرعيه اى كه به واسطه اين لوازم عقليّه و عاديّه ثابت مى شود، در مورد استصحاب حيات زيد جريان پيدا نمى كند. ولى اصول عقلائيه اين گونه نيستند. وقتى بناى عقلاء بر چيزى استقرار پيدا مى كند، لوازم و ملزومات آن را نيز مترتب مى كنند. در نتيجه جريان اصالة العموم در ما نحن فيه، داراى دو فايده است: هم ثابت مى كند كه «زيد بن عَمرو عالم» وجوب اكرام دارد و هم ثابت مى كند كه دليل «لا تكرم زيداً» منطبق بر «زيد بن بكر جاهل» است. و به تعبير ديگر: اصالة العموم، هم مراد را

مشخص مى كند و هم ابهام دليل «لا تكرم زيداً» را برطرف مى كند. نكته مهمّ: در اوايل بحث اجمال مخصّص، وقتى اجمال مفهومى را مطرح مى كرديم، مى گفتيم: اجمال مفهومى گاهى به نحو دوران بين متباينين است، مثل اين كه مولا

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 322

بگويد: «أكرم العلماء»، سپس بگويد: «لا تكرم زيداً» و زيد، مردّد باشد بين زيد بن عَمرو و زيد بن بكر. در آنجا مى گفتيم: «اجمال خاصّ، به عامّ هم سرايت مى كند». بحثى كه در آنجا مطرح مى كرديم، نبايد با ما نحن فيه اشتباه شود، زيرا در آنجا فرض اين بود كه هر دو زيد، عالم هستند ولى دليل «لا تكرم زيداً» مشخص نكرده بود كه كدام يك از اين دو زيد اراده شده اند. امّا مثال ما نحن فيه در جايى است كه يقين به عالم بودن «زيد بن عَمرو» و جاهل بودن «زيد بن بكر» داريم ولى «لا تكرم زيداً» براى ما مردّد است و نمى دانيم آيا مرادْ عدم وجوب اكرام زيد عالم است تا مستلزم تخصيص باشد، يا مرادْ عدم وجوب اكرام زيد جاهل است تا مستلزم تخصّص باشد؟

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 323

فحص از مخصِّص

اشاره

وقتى احراز كرديم كه دستورى به نحو عامّ از جانب مولا صادر شد و خواستيم به اصالة العموم تمسّك كنيم، آيا رجوع به اصالة العموم هيچ گونه قيد و شرطى ندارد و همين مقدار كه موضوع آن- يعنى صدور حكم از ناحيه مولا- احراز شود، براى رجوع به اصالة العموم كافى است؟ يا اين كه تمسّك به اصالة العموم متوقف بر فحص از مخصّص است، آن هم به حدّى كه از پيدا كردن مخصّص مأيوس شويم، به گونه اى

كه اگر مخصِّصى وجود داشت، قاعدتاً بايد برآن واقف مى شديم؟ براى تحقيق بحث لازم است مطالبى را به عنوان مقدّمه مطرح كنيم: مقدّمه اوّل: در مورد اصالة العموم، نزاعى واقع شده كه آيا حجّيت اصالة العموم، از باب ظنّ شخصى است يا از باب ظن نوعى؟ در صورت اوّل، اصالة العموم تنها براى كسى حجت است كه براى او ظنّ حاصل شود كه مولا از اين عام، عموم را اراده كرده است. امّا كسى كه برايش چنين ظنّى حاصل نشده، نمى تواند به اصالة العموم مراجعه كند. و در صورت دوّم، همين مقدار كه براى نوع مردم، ظنّ حاصل مى شود كه متكلم از عام، عموم را اراده كرده است، براى حجّيت اصالة العموم كافى است. هرچند براى

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 324

شخص انسان چنين ظنّى حاصل نشود. با توجه به اين كه اصالة العموم، اصلى عقلايى است، ما وقتى به عقلاء مراجعه مى كنيم مى بينيم عقلاء در تمسّك به اصالة العموم بين كسى كه براى او ظنّ شخصى به عموم پيدا شده و كسى كه براى او ظن شخصى به عموم پيدا نشده، فرق نمى گذارند.

و شايد جميع اصول عقلائى اين گونه باشند، كه اعتبار آنها دائر مدار حصول ظنّ شخصى نيست بلكه پايه و اساس اعتبار آنها عبارت از ظنّ نوعى است. بايد توجه داشت كه «اصول» در اينجا غير از «اصول» در مقابل امارات است.

اصولى كه در مقابل امارات بكار برده مى شوند- يعنى برائت، استصحاب، تخيير و احتياط- عبارت از اصول شرعى يا اصول عقلى هستند. امّا اصول عقلائى- مثل اصالة الظهور، اصالة الحقيقة، اصالة عدم القرينة، اصالة العموم و اصالة الاطلاق- به عنوان اصل

عملى مطرح نيستند. اين ها در رديف اصول عمليه قرار نمى گيرند. بلكه «اصل» در اينجا به معناى قاعده است. اعتبار اصول شرعى و اصول عقلى، نه دائر مدار ظنّ شخصى است و نه دائر مدار ظنّ نوعى. بنابراين وقتى ما تعبير به «اصول» مى كنيم، به ذهن نرود كه اصول عقلائى در رديف اصول شرعى و اصول عقلى مى باشند و همان طور كه اين ها ارتباطى به ظن شخصى و نوعى ندارند، اصول عقلائى هم نبايد ربطى به ظنّ شخصى يا نوعى داشته باشد. اصول عقلائى به معناى قواعد عقلائى است و در جايى كه از نظر عقلاء يقين به عموم در كار نباشد، نوبت به ظنّ مى رسد. سپس اين بحث پيش مى آيد كه آيا ملاك در اعتبار اين ها عبارت از ظنّ شخصى است يا ظنّ نوعى؟ و با توجه به اين كه ملاك حجّيت اين اصول نزد عقلاء عبارت از ظنّ نوعى است، بحث ما- كه آيا براى تمسّك به اصالة العموم، فحص از مخصّص لازم است؟- نيز بر اساس همين مبناست. يعنى آيا اصالة العموم كه از باب ظنّ نوعى حجّت است، حجّيت آن به طور مطلق است و نياز به فحص از مخصّص ندارد يا اين كه در صورت فحص از مخصّص و مأيوس شدن از دستيابى به مخصّص، حجّيت دارد؟

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 325

مقدّمه دوّم: بحث ديگرى كه در ارتباط با حجّيت اصالة العموم واقع شده اين است كه آيا اصالة العموم براى خصوص مخاطبين و مشافهين حجّت است يا براى غير مشافهين نيز حجّيت دارد؟ به عبارت ديگر: اگر مولايى دستورى به عنوان «أكرم العلماء» صادر كرد، آيا اين دستور فقط براى عبيد

مخاطب حجيت دارد يا اين كه افراد خارج از دايره تخاطب هم اگر بخواهند چنين دستورى را به مولا نسبت دهند، مى توانند به اصالة العموم تمسّك كنند؟ اين بحث شبيه بحثى است كه در باب حجّيت ظواهر مطرح است كه آيا حجّيت ظواهر اختصاص به مخاطبين دارد يا اين كه براى همه حجّت است؟ تحقيق- هم در باب حجّيت ظواهر و هم در اصالة العموم- اين است كه حجّيت آنها منحصر به مخاطبين نيست بلكه اگر كسى از پشت ديوار هم كلامى را بشنود مى تواند به ظاهر آن كلام تمسّك كند و اگر دستور عامّ مولا را بشنود، مى تواند آن دستور عام را به مولا نسبت دهد هرچند خودش طرف توجّه تكليف نباشد. امّا بحثى كه ما الآن در ارتباط با اصالة العموم داريم، در رابطه با احتمال عروض تخصيص است. مى خواهيم ببينيم آيا براى تمسّك به اصالة العموم لازم است فحص از مخصّص بنماييم يا اين كه به مجرّد برخورد با عام مى توان به اصالة العموم تمسّك كرد. بنابراين بين اين دو مبحث اشتباه نشود. مقدّمه سوّم: محلّ نزاع در جايى است كه ما يك عامّ داشته باشيم و احتمال بدهيم كه آن عام داراى مخصّص باشد، امّا اگر در مورد يك عامّ، علم تفصيلى به تخصيص آن داشته باشيم، جايى براى مراجعه به اصالة العموم نيست. و نيز اگر علم اجمالى به تخصيص عام داشته باشيم، مثل اين كه مولا دو دستور عامّ صادر كرده و ما اجمالًا بدانيم كه يكى از اين دو عام تخصيص خورده اند- امّا اين كه كدام يك تخصيص خورده اند براى ما معلوم نباشد- اينجا نيز داخل در محلّ

بحث ما نيست و به اصالة العموم تمسّك نمى شود. اين مثل ساير موارد علم اجمالى است. اگر ما علم

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 326

اجمالى داشته باشيم كه يكى از اين دو ظرف خمر است نمى توانيم اصالة الاباحه را جارى كنيم. اصالة العموم اگرچه اصل عقلائى است و اصل عقلائى با اصل شرعى فرق دارد ولى در عين حال وقتى به عقلاء مراجعه كنيم، مى بينيم عقلاء در چنين مواردى به اصالة العموم مراجعه نمى كنند. بنابراين جايى كه علم- تفصيلى يا اجمالى- به تخصيص داريم، از محلّ بحث ما خارج است. محلّ نزاع در جايى است كه عامّى داشته باشيم و احتمال تخصيص در مورد آن وجود داشته باشد، بدون اين كه اين احتمال ربطى به علم اجمالى داشته باشد. مقدّمه چهارم: ظاهر اين است كه محلّ بحث ما اختصاص به مخصّص منفصل دارد و در مورد مخصّص متّصل چنين بحثى جريان ندارد. بيان مطلب: اگر مولايى بگويد: «أكرم زيداً» و ما احتمال بدهيم كه مراد مولا وجوب اكرام عَمرو بوده ولى مولا اشتباهاً زيد را به جاى عَمرو مطرح كرده است، و قرينه اى هم براى اين مسئله وجود نداشته باشد، در اينجا عقلاء اصالة عدم الخطأ و الاشتباه را پياده مى كنند و مى گويند: «در مورد احتمال خطا و اشتباه، بايد بناء را بر عدم خطا و عدم اشتباه گذاشت، پس دستور مولا همان وجوب اكرام زيد است كه مولا به آن تكلّم كرده است».

و يا اگر مولا بگويد: «رأيت أسداً» و ما احتمال بدهيم كه مراد مولا از اين اسد، معناى مجازى آن است و اين كه مولا قرينه اى مانند «يرمي» را به كلام خودش

اضافه نكرده از روى خطا و اشتباه بوده و الّا مى خواسته كلمه «يرمي» را به دنبال كلام خودش ذكر كند. در اينجا نيز اصالة عدم الخطأ و الاشتباه پياده مى شود.[229] و نتيجه اش اين مى شود كه مراد مولا از اسد، معناى حقيقى آن است و هيچ گونه خطا و اشتباهى- در رابطه با عدم ذكر قرينه- از ناحيه متكلّم تحقّق پيدا نكرده است. در ما نحن فيه نيز همين طور است. اگر مولا بگويد: «أكرم العلماء» و ما احتمال

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 327

دهيم مخصّص متّصلى- به صورت صفت 230] يا استثناء[231]- همراه كلام مولا بوده، اينجا ديگر جاى فحص از مخصّص نيست، زيرا ما مى دانيم دستورى كه از ناحيه مولا صادر شده، همين «أكرم العلماء» است و احتمال اين كه مقصود مولا «أكرم العلماء العدول» يا «أكرم العلماء إلّا الفسّاق» بوده و اشتباهاً «العدول» يا «إلّا الفسّاق» را ذكر نكرده است، با اصالة عدم الخطأ و الاشتباه كنار مى رود. نتيجه اين مى شود كه آنچه از مولا صادر شده همين «أكرم العلماء» است و براى مولا خطا و اشتباهى رخ نداده است. خلاصه مقدّمات چهارگانه: 1- حجّيت اصالة العموم، از باب ظنّ نوعى است نه ظنّ شخصى. 2- دايره حجّيت اصالة العموم، منحصر به مخاطبين و مشافهين نيست. 3- مورد بحث جايى است كه علم- تفصيلى يا اجمالى- به مخصّص بودن عام نداشته باشيم. 4- بحث ما در مخصّص منفصل است و شامل مخصّص متّصل نمى شود. اكنون كه از بيان مقدّمات بحث فارغ شديم، به اصل بحث مراجعه مى كنيم: آيا براى رجوع به اصالة العموم فحص از مخصّص لازم است؟

تحقيق در مسئله

مرحوم آخوند، در اين زمينه تفصيلى

را مطرح كرده اند كه مطابق با تحقيق است.

و ما در اينجا كلام ايشان را همراه با توضيح بيان مى كنيم: مرحوم آخوند مى فرمايد:

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 328

عمومات بر دو قسمند: قسم اوّل: عموماتى كه در مقام قانون گذارى به كار گرفته شده اند. شارع مقدّس، در رابطه با استعمال و كيفيت استعمال و تفهيم و تفهّم، روش خاصّى را اختيار نكرده بلكه همان روش عقلاء را اتّخاذ كرده است. عقلاء، معمولًا مقاصد خود را از طريق ظواهر تفهيم مى كنند. در مقام قانون گذارى نيز شارع مقدّس روش خاصّى ندارد بلكه همان روش عقلاء را اتّخاذ كرده است. روش عقلاء در مورد قانون گذارى اين است كه ابتدا يك قانونى را به صورت عامّ مطرح كرده و آن را تصويب مى كنند، سپس با مرور زمان و برخورد با اشكالاتى كه در پياده شدن آن قانون- در بعضى از موارد- وجود دارد، تخصيص ها و تقييدهايى برآن وارد مى كنند. البته بايد توجه داشت كه منشأ چنين روشى در بين عقلاء، عدم احاطه كامل آنان به همه جوانب قانون به حسب زمان ها و موارد است. چه بسا در ابتدا فكر مى كنند اگر اين قانون به صورت عام باشد، مطابق با مصلحت است ولى در مقام اجرا متوجه مى شوند كه اين قانون در بعضى موارد، نه تنها مصلحت ندارد، بلكه چه بسا موجب مفسده است.

لذا آن موارد را به تدريج به صورت تخصيص يا تقييد- و به تعبير روز: «به صورت تبصره»- مطرح مى كنند. امّا در مورد قوانين شرعى، چنين چيزى جريان ندارد، زيرا قانون گذار- يعنى خداوند- به تمام جوانب و جهات قانون آگاه است. امّا درعين حال در بعضى از موارد مصلحت اقتضاء مى كند كه حكمى به

صورت عام مطرح شده و به تدريج موارد تخصيص به آن ملحق شود. همان مصلحتى كه در صدر اسلام اقتضاء مى كرد كه قوانين اسلام به صورت تدريجى مطرح شود[232]. لذا ضمن اين كه

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 329

روش قانون گذارى در اسلام، همان روش عقلاست ولى ملاك آن فرق مى كند. در مورد عقلاء، ملاك آن عبارت از جهل و عدم احاطه به تمام جوانب امور است امّا در مورد اسلام، ملاك آن عبارت از اقتضاى مصلحت است. مصلحت اقتضاء مى كند كه عامّ در سالهاى اوّل بعثت و خاصّ آن در سالهاى آخر بعثت مطرح شود. و چه بسا عامّ در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و خاصّ آن در كلام امام حسن عسكرى عليه السلام مطرح مى شود. حال ما خيلى هم لازم نيست در منشأ اين مسئله تحقيق كنيم، زيرا دانستن علّت آن براى ما ضرورتى ندارد. آنچه به عنوان شاهد عينى مطرح است اين است كه ما در شريعت اسلام موارد زيادى را مشاهده مى كنيم كه مخصّص منفصل تحقق دارد. عامّ در لسان صادقين عليهما السلام و خاصّ آن در السنه ائمه بعدى عليهم السلام است. از اينجا مى فهميم كه شارع مقدّس براى قانون گذارى، همان راه عقلاء را پيموده است. مرحوم آخوند مى فرمايد: همه عموماتى كه در شريعت وارد شده اند، به عنوان قانون مطرحند و اگر عامّى در معرض تخصيص قرار گرفت، يعنى از نظر عقلاء، صلاحيت تخصيص آن عام- هرچند به صورت منفصل- وجود داشت، در اينجا به مجرّد برخورد با عامّ نمى توانيم اصالة العموم را جارى كنيم، آيه شريفه (يا أيّها الذين آمنوا أوفوا بالعقود)[233] عموميّت دارد و همه عقود-

حتّى ربا- را هم شامل مى شود، در حالى كه ما نمى توانيم قبل از مراجعه به آيات ديگر و روايات، وجوب وفا به همه عقود- حتّى ربا- را به اسلام نسبت دهيم. عقلاء در چنين مواردى به فحص از مخصّص مى پردازند و تا زمانى كه فحص نكنند و از ظفر به مخصّص مأيوس نشوند، به اصالة العموم تمسّك نمى كنند. لازم هم نيست كه ما عدم تمسّك آنان به اصالة العموم را اثبات كنيم بلكه جريان اصول عقلائيه، نياز به احراز دارد و در جايى مى توان به اصالة العموم تمسّك كرد، كه احراز

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 330

شود عقلاء در چنين موردى به اصالة العموم تمسّك مى كنند. و همين مقدار كه ما شكّ كنيم آيا تمسّك مى كنند يا نه؟ براى عدم جواز تمسّك به اصالة العموم كافى است. اگر كسى بگويد: در جايى كه ما تمسّك عقلاء به اصالة العموم را احراز نكرده ايم، احتمال عدم تمسّك هم نمى دهيم. در اين صورت ما هم مى گوييم: اجماع وجود دارد كه تمسّك به عامّ قبل از فحص از مخصّص جايز نيست. اگر كسى بگويد: اين اجماع، اجماع منقول است و اجماع منقول حجت نيست. در پاسخ مى گوييم: ما هم اين حرف را قبول داريم ولى آيا اين اجماع منقول، حد اقل براى ما يك احتمال هم ايجاد نمى كند؟ آيا ما- در مقابل اين اجماع منقول- قطع داريم كه عقلاء قبل از فحص از مخصّص به عام تمسك مى كنند؟ وجداناً كسى نمى تواند ادعاى قطع كند. حد اقل اين است كه شك داريم و در مورد شك هم نمى توانيم به اصالة العموم تمسّك كنيم، زيرا تمسّك به اصالة العموم نياز به احراز

دارد.

همان طور كه اگر احتمال دهيم خبر صحيحى وجود داشته باشد كه دلالت بر وجوب فلان چيز مى كند، نمى توانيم به مجرّد احتمال، بر مفاد آن ترتيب اثر بدهيم. بنابراين در عمومات وارد در كتاب و سنّت- كه مورد ابتلاى ماست- قبل از فحص از مخصّص نمى توانيم به اصالة العموم تمسّك كنيم. قسم دوّم: عموماتى است كه در رابطه با قانون نيست، خواه جنبه خبرى داشته باشد يا جنبه انشايى. مثل اين كه كسى در مقام اخبار بگويد: «احدى در اين مدرسه وجود ندارد». چنين جايى اصلًا جاى فحص از مخصّص نيست. بيان مطلب: در اوايل بحث عام و خاصّ گفتيم: «از نظر منطق، بين عام و خاصّ تناقض وجود دارد. نقيض موجبه كلّيه، عبارت از سالبه جزئيه و نقيض سالبه كلّيه، عبارت از موجبه جزئيه است».

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 331

«أكرم العلماء» ايجاب كلّى و «لا تكرم الفسّاق من العلماء» سلب جزئى است و سلب جزئى متناقض با ايجاب كلّى است. ولى در مقام قانون گذارى، عقلاء بين اين دو تناقضى نمى بينند. مقام قانون گذارى شرايطى عقلايى دارد و به عقل هم ارتباط ندارد. امّا همين عقلاء در مقام اخبار چنين برنامه اى ندارند. اگر كسى در مقام اخبار بگويد: «احدى در اين مدرسه وجود ندارد»، شما ديگر حالت انتظار نداريد. با خود نمى گوييد: «شايد مخصّص منفصل داشته باشد و بخواهد بعداً آن را بيان كند».

خير، مخبر حق ندارد براى كلام خود مخصّص منفصل بياورد. در اينجا اگر شما حتّى يك نفر را در مدرسه پيدا كنيد، به او اعتراض مى كنيد كه چرا يك خبر مخالف با واقع را مطرح كردى؟ بنابراين در مورد مقام اخبار، همان مسأله منطق

مطرح است كه سالبه جزئيه، مناقض با موجبه كلّيه است و موجبه جزئيه، مناقض با سالبه كلّيه است. حتّى جملات انشائيّه اى كه جنبه قانون ندارند نيز در معرض تخصيص نمى باشند،[234] مثل اين كه پدرى به فرزندش بگويد: «برو سلام مرا به فلان شخص برسان»، كه اين دستور اگرچه جنبه انشائى دارد ولى عنوان قانون ندارد. در نتيجه در مورد عمومات وارد در كتاب و سنّت، تا زمانى كه انسان فحص از مخصّص نكند، نمى تواند به اصالة العموم تمسّك كند، زيرا اين عمومات جنبه قانونيت دارند.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 332

تذييل بحث
اشاره

در اينجا لازم است دو مطلب را مطرح كنيم:

مطلب اوّل: فحص در دو مورد مطرح مى شود:
اشاره

مورد اوّل: بحث عام و خاصّ. و قاعدتاً مطلق و مقيّد هم همين حكم را دارد. مورد دوّم: در باب اصول عمليّه اى كه در شبهات حكميّه جريان پيدا مى كنند.[235] اصول عمليّه- خواه عقليّه باشند يا شرعيّه- در صورتى در شبهات حكميّه جريان پيدا مى كنند كه فحص صورت گرفته باشد.

[كلام مرحوم آخوند]

مرحوم آخوند مى فرمايد: فحص در ما نحن فيه با فحص در اصول عمليّه تفاوت دارد. توضيح: اصول عمليّه بر دو قسمند: عقليّه و شرعيّه. 1- اصول عمليّه عقليّه: يكى از اصول عمليّه عقليّه برائت عقلى است كه دليل آن قاعده قبح عقاب بلابيان است. براى جريان اين اصل در يك مورد، ابتدا بايد احراز كنيم كه آن مورد «بلابيان» است. مثلا در مورد شك در حرمت شرب تتن، در صورتى مى توانيم به برائت عقلى تمسك كنيم كه احراز كنيم شرب تتن از موارد «بلابيان» است و دليلى شرعى بر حرمت آن وجود ندارد. و روشن است كه تا وقتى فحص صورت نگرفته و احتمال وجود دليل بر حرمت وجود دارد، عنوان «بلابيان» احراز نشده است. اصل عقلى ديگر، اصالة التخيير است كه در دوران بين محذورين جارى مى شود.

اصلًا موضوعش اين است كه امر دائر بين وجوب و حرمت است و دليلى بر تعيين هيچ كدام وجود ندارد، لذا عقل حكم به تخيير مى كند. و اگر دليل بر تعيين يكى از اين دو

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 333

وجود داشته باشد، موضوع اصالة التخيير باقى نمى ماند. بنا بر اين اصالة التخيير در صورتى جارى مى شود كه براى ما احراز شده باشد كه دليلى- هرچند اماره ظنّى معتبر- براى تعيين يكى از دو طرف وجود ندارد و با احتمال وجود

دليل، موضوع اصالة التخيير احراز نشده است. اصل عقلى ديگر، اصالة الاشتغال است كه در مورد علم اجمالى مطرح است.

عقل مى گويد: «در اطراف علم اجمالى بايد احتياط كرد». اين حكم عقل، مقيّد به آنجايى است كه حجت شرعى براى تعيين يكى از دو طرف علم اجمالى نداشته باشيم.

لذا اگر علم اجمالى داشته باشيم كه در روز جمعه، يا نماز ظهر واجب است يا نماز جمعه ولى احتمال دهيم كه در صورت فحص از دليل، بتوانيم دليلى بر تعيين يكى از اين دو طرف پيدا كنيم، در اينجا عقلْ حكم به لزوم احتياط نمى كند، چون موضوع اصالة الاشتغال احراز نشده است. 2- اصول عمليّه شرعيّه: اگرچه در ادلّه اصول عمليّه شرعيه سخنى از فحص به ميان نيامده 236] ولى اجماع قائم شده كه قبل از فحص نمى توان به اصول عمليّه شرعيّه مراجعه كرد. پس در مورد شرب تتن، قبل از فحص و يأس از وجود دليل نمى توان به برائت شرعيه مراجعه كرد.

و نيز اگر شك كنيم آيا نماز جمعه در عصر غيبت واجب است يا نه؟ قبل از فحص و يأس از وجود دليل نمى توانيم به استصحاب مراجعه كرده و وجوب نماز جمعه را استصحاب كنيم. مرحوم آخوند مى فرمايد: فحص در باب عام و خاصّ با فحص در باب اصول

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 334

عمليّه فرق دارند. فحصى كه در باب اصول عمليّه مطرح است، فحص از وجود حجّت است و اگر فحص صورت نگيرد، هيچ يك از اصول عمليّه قابل پياده شدن نيستند.

برائت عقلى پياده نمى شود، چون با عدم فحص، احتمال بيان در جاى خودش باقى است. برائت شرعى هم پياده نمى شود، چون اجماع داريم

كه قبل از فحص نمى توان برائت شرعى را پياده كرد. ساير اصول عمليه نيز همين طورند. امّا در مسأله عام و خاصّ اين گونه نيست، زيرا ما چه فحص كنيم يا فحص نكنيم حجّتى به نام اصالة العموم داريم. ولى اگر مخصّص در اختيار ما قرار گيرد، به عنوان حجّت اقوى بر اصالة العموم تقدّم پيدا مى كند.[237] بررسى كلام مرحوم آخوند: ما در آنجا كه دليل بر عدم جواز تمسّك به عام در شبهه مصداقيه مخصّص را مطرح مى كرديم گفتيم: اگر دليلى بخواهد اتصاف به حجّيت پيدا كند، بايد سه مرحله طولى را پشت سر بگذارد: مرحله اوّل: اصل ظهور لفظ در يك معنا. يعنى اصل اين كه- مثلًا- لفظ اسد ظهور در حيوان مفترس دارد. براى رسيدن به اين اصل، بايد به كتاب لغت و عرف مراجعه كرد. مرحله دوّم: اصالة الظهور. يعنى متكلّم كه لفظ اسد را در كلام خودش استعمال كرده، در جايى كه قرينه وجود نداشته باشد، ظاهر اين است كه مستعمل فيه او همان معناى حقيقى لفظ اسد و همان معنايى است كه لفظ اسد براى آن وضع شده است. مرحله سوّم: اصالة التطابق. ما اگرچه دو مرحله قبل را پشت سر گذاشته ايم ولى احتمال مى دهيم كه متكلّم «رأيت أسداً» را به صورت شوخى مطرح كرده باشد و اراده

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 335

جدّى او به آن تعلّق نگرفته باشد. در چنين موردى عقلاء اصل ديگرى دارند به نام «اصالة التطابق بين الإرادتين»، كه مى گويد: بين اراده جدّى و اراده استعمالى تطابق تحقّق دارد، مگر اين كه دليلى بر خلاف آن قائم شود. بنابراين اگر حتى يكى از اين سه

مرحله، كمبود داشته باشد، دليل نمى تواند اتصاف به حجّيت پيدا كند. سپس گفتيم: «نقشى كه مخصّص در رابطه با دليل عام دارد اين است كه مرحله سوّم را از بين مى برد و الّا «أكرم كلّ عالم» ظهور در معناى عام دارد و اصالة العموم هم اقتضاء مى كند كه در همين معناى عام استعمال شده باشد.

به همين جهت تخصيص عام مستلزم مجازيت نيست». به عبارت ديگر: نقش «لا تكرم زيداً العالم» اين است كه مانع از جريان اصالة التطابق مى شود، يعنى مى گويد: «أكرم كلّ عالم» در عين اين كه در جميع افراد طبيعت «العالم» استعمال شده ولى مراد استعمالى با مراد جدّى تطابق ندارد و دليل بر عدم تطابق، وجود «لا تكرم زيداً العالم» است. پس نتيجه اين مى شود كه ما در رابطه با عام هم فحص از مخصّص را لازم مى دانيم، اگرچه- به تبعيت از مرحوم آخوند- اصالة العموم را مطرح مى كنيم ولى واقعيت اين است كه بحث در رابطه با اصالة التطابق است. به همين جهت اينجا هم اگر فحص نكنيم حجّتى نداريم و فحص، براى ما حجّت درست مى كند نه اين كه ما يك حجّتى داريم و از مزاحم اقواى آن فحص مى كنيم. به عبارت ديگر: فحص مى كنيم ببينيم اگر «لا تكرم زيداً» وجود ندارد، اصالة التطابق را پياده كنيم و پس از پياده كردن آن، عنوان حجّيت به قامت اين عام بپوشانيم. پس همان طور كه اگر در باب اصول عمليه فحص نشود حجّتى وجود ندارد- نه قبح عقاب بلا بيان وجود دارد و نه دليل برائت- در باب عام و خاص هم اگر فحص از مخصّص نكنيم، حجّتى وجود ندارد، چون حجّت متقوّم به سه مرحله

است و فحص ما در رابطه با مرحله اخير خواهد بود و تا زمانى كه اين مرحله ثابت نشود، حجّتى براى «أكرم كلّ عالم» وجود ندارد.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 336

و- بر خلاف آنچه مرحوم آخوند عقيده داشت- فرقى بين ما نحن فيه و اصول عمليه وجود ندارد.

مطلب دوّم:

يكى از خصوصيات مسأله «تمسّك به عامّ قبل از فحص از مخصص» اين بود كه عامّ مورد بحث عامّى باشد كه نه تفصيلًا بدانيم تخصيص برآن عارض شده و نه از اطراف علم اجمالى به تخصيص باشد و الّا ترديدى در عدم جواز تمسّك به عام قبل از فحص از مخصّص وجود نخواهد داشت. ولى در بين كلمات و استدلال ها به ادلّه اى برخورد مى كنيم كه از آن ادلّه استفاده مى شود كه مورد نزاع- يا يكى از مصاديق آن- جايى است كه علم اجمالى به تخصيص داريم، به اين معنا كه اجمالًا مى دانيم بعضى از عمومات مولا تخصيص خورده اند[238]. اين فرض اگرچه از محلّ بحث ما خارج است ولى با توجه به اين كه مورد اين دليلى كه مستدلّ مطرح كرده، عمومات وارد در كتاب و سنت است،[239] لذا لازم است اين دليل را مورد بحث و بررسى قرار دهيم، چون در اطراف آن بحث هايى صورت گرفته است.[240] مستدل مى گويد: اصالة العموم، قبل از فحص جارى نمى شود. ما علم اجمالى داريم كه براى عمومات و اطلاقاتى كه در كتاب و سنّت وجود دارد، مخصّصات و مقيّداتى از لسان ائمه عليهم السلام صادر شده است، كه اگر ما فحص كنيم، چه بسا بسيارى از آنها را پيدا كنيم. سپس مى گويد: محدوده فحص از مخصّص، اختصاص به كتب اربعه ندارد، زيرا

اصول

فقه شيعه، ج 6، ص: 337

روات زمان ائمه عليهم السلام داراى كتابهايى بودند كه روايات را در آن كتابها جمع آورى مى كردند ولى دو عامل سبب شد كه بعضى از آن كتابها از بين رفته و حتى در اختيار صاحبان كتب اربعه حديثى هم قرار نگرفت. به گونه اى كه هيچ كس نمى تواند ادعا كند كه مجموعه روايات صادر شده از ائمه عليهم السلام در كتب اربعه وجود دارد: عامل اوّل نبودن امكانات چاپ و تكثير و عامل دوّم سياستهاى خلفاى غاصب وقت بود. آنان از مراجعه مردم به ائمه عليهم السلام جلوگيرى كرده و براى كسانى كه در درس ائمه عليهم السلام حاضر شده و حديث آنان را منتشر مى كردند، محدوديت ها و مصائبى ايجاد مى كردند و مردم را به سوى مراجع انحرافى- مانند ابو حنيفه و امثال او- سوق مى دادند. در نتيجه ما اگر در كتاب و سنّت به يك عام يا مطلقى برخورد كرديم، اين علم اجمالى، مانع از تمسك به اصالة العموم و اصالة الاطلاق است بلكه بايد تفحّص كنيم به اندازه اى كه از دستيابى به مخصّص يا مقيّد مأيوس شويم، زيرا در اطراف علم اجمالى- با اختلاف نظرهايى كه وجود دارد- اصول مخالف با علم اجمالى نمى تواند جريان پيدا كند. وقتى علم اجمالى به نجاست يكى از دو مايع داريم، نمى توانيم در هر دو مايع، استصحاب طهارت يا اصالة الطهارة را پياده كنيم. اصول عقلائيه هم نمى تواند جارى شود، امارات هم نمى تواند جارى شود. اگر ما علم اجمالى به خمر بودن يكى از دو مايع داريم، نمى شود يك بيّنه خمر بودن مايع طرف راست را و بيّنه ديگر خمر بودن طرف چپ را نفى كند.

بيّنه نمى تواند در مقابل همه اطراف علم اجمالى بايستد.[241] اصالة العموم اگرچه يك اصل عقلايى است و لوازم آن هم حجيّت دارد ولى مقام آن از بيّنه و اماره بالاتر نيست. در نتيجه وقتى ما علم اجمالى داريم كه بعضى از عمومات وارد در كتاب و سنّت داراى مقيّد و مخصّص هايى هستند، لازمه اين علم اجمالى اين است كه در هيچ كدام

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 338

از اين عمومات حق تمسّك به اصالة العموم نداشته باشيم، زيرا اگر در مجموع آنها بخواهيم به اصالة العموم تمسّك كنيم، با علم اجمالى مخالفت كرده ايم و اگر در بعضى بخواهيم به اصالة العموم تمسّك كنيم، هيچ رجحانى براى آن وجود ندارد.[242] بررسى استدلال فوق: در پاسخ اين استدلال گفته شده است:[243] اين استدلال، نمى تواند همه موارد ادّعاى شما را ثابت كند، زيرا شما كه علم اجمالى به مخصّص را مطرح مى كنيد، آيا تعداد مخصّص ها برايتان مسلّم است؟ يعنى آيا مى دانيد كه- مثلًا- هزار تخصيص وجود دارد، نه كمتر و نه بيشتر؟ اين مطلبى است كه خلاف واقع و خلاف وجدان است. واقعيت اين است كه علم اجمالى به مخصّص، به صورت ترديد بين اقلّ و اكثر است. يعنى- مثلًا- مى دانيم كه هزار مخصّص براى اين عمومات متعدّد وجود دارد و احتمال مى دهيم كه زايد بر هزار هم وجود داشته باشد. بالاخره در مقابل اين عمومات، عدد معيّنى وجود ندارد بلكه آنچه براى ما معلوم است چيزى است كه به نحو اجمال معلوم است و ترديد آن هم بين اقلّ و اكثر است. يعنى يك قدر متيقّن دارد و يك زايد مشكوك. در اين صورت ما به مستدلّ مى گوييم: تا زمانى

كه شما به اين هزار مخصّص- به عنوان قدر متيقّن- دسترسى پيدا نكرده ايد، علم اجمالى مانع از تمسّك به اصالة العموم مى شود ولى بعد از اين كه هزار مخصّص پيدا شد، وقتى با يك عامّ برخورد كنيم و احتمال بدهيم كه مخصّصى غير از اين هزار مخصّص وجود داشته باشد، چرا نتوانيم به اصالة العموم تمسّك كنيم؟ در اينجا علم اجمالى وجود ندارد. بلكه علم اجمالى به يك قدر متيقّن و يك زايد مشكوك انحلال پيدا كرده است. ولى ما مى گفتيم: چون اصالة العموم يك اصل عقلايى است، عقلاء مى گويند: در

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 339

هر موردى كه احتمال تخصيص بدهيد، تا زمانى كه فحص از مخصّص نكنيد، نمى توانيد به اصالة العموم تمسّك كنيد. در نتيجه دليل شما فقط در مورد قدر متيقّن، مدعا را ثابت مى كند، امّا در مورد زايد بر قدر متيقن نمى تواند جلوى تمسّك به اصالة العموم را بگيرد. دفاع مرحوم نائينى از مستدلّ: مرحوم نائينى در مقام دفاع از مستدلّ مى فرمايد: اين گونه نيست كه هرجا يك علم اجمالى وجود دارد و در اين علم اجمالى ترديد بين اقلّ و اكثر مطرح است، اين علم اجمالى، به يك قدر متيقّن و يك زايد مشكوك انحلال پيدا كند. بلكه موارد آن فرق مى كند. ايشان ابتدا به عنوان مقدّمه مى فرمايد: مسأله علم اجمالى، مانند قضيه منفصله مانعة الخلوّ است. قضيه منفصله مانعة الخلوّ، در واقع دو قضيه حمليّه است. باطن قضيه «زيدٌ إمّا أن يكون في الدار و إمّا أن يكون في المدرسة» دو قضيه «زيد في الدار» و «زيد في المدرسة» است ولى با توجه به اين كه ما نمى دانيم كه آيا

زيد در دار است يا در مدرسه؟ و به حسب واقع هم يا در دار و يا در مدرسه است، لذا ترديد خود را با كلمه إمّا و امثال آن مطرح مى كنيم. موارد علم اجمالى نيز همين طور است. وقتى ما علم اجمالى به خمر بودن يكى از دو مايع داريم، در واقع دو قضيّه داريم: يكى «هذا المائع خمر» و ديگرى «ذاك المائع خمر» مى باشد. ولى چون ترديد داريم و نمى دانيم كدام يك از اين دو مايع خمر است؟ لذا مى گوييم: «هذا المائع خمر أو ذاك المائع خمر». اين مسئله، كلّيت دارد و فرقى نمى كند كه در علم اجمالى ترديد بين متباينين باشد يا بين اقلّ و اكثر. پس از بيان مقدّمه فوق مى فرمايد: علم اجمالى بين اقلّ و اكثر به دو صورت تصوّر مى شود: صورت اوّل: جايى است كه علم اجمالى اصالت ندارد بلكه ما دو قضيه داريم كه

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 340

يكى متيقّن و ديگرى مشكوك است و انضمام اين دو با يكديگر و ملاحظه مجموع آن دو براى ما علم اجمالى درست مى كند. پس اصالت، مال آن دو قضيّه است. مثل اين كه شما علم اجمالى داشته باشيد كه يا پنج تومان به رفيق خود بدهكاريد و يا ده تومان. در اينجا دو قضيه حمليه وجود دارد كه اصالت مال آنهاست: يكى قضيه حمليه متيقّنه است و آن اين است كه شما يقين داريد كه پنج تومان به رفيق خود بدهكاريد. قضيّه ديگر، قضيه حمليه مشكوكه است و آن اين است كه شما نسبت به پنج تومان ديگر شك داريد كه آيا به رفيق خود بدهكاريد يا نه؟ وقتى اين

دو را به هم ضميمه كنيد،. هر دو را بايد با ديد واحدى نگاه كنيد. مى گوييد: ما علم اجمالى داريم كه يا پنج تومان به رفيق خود بدهكاريم يا ده تومان. مرحوم نائينى مى فرمايد: در اين گونه موارد ما نيز- مانند كسى كه بر مستدل اشكال مى كرد- مسأله انحلال را مطرح كرده و مى گوييم: در اينجا علم اجمالى نسبت به قدر متيقن نقش دارد ولى نسبت به زايد بر قدر متيقن نقشى ندارد و اصالة البراءة جريان پيدا مى كند. صورت دوّم: جايى است كه معلوم بالاجمال داراى عنوانى است كه ما از طريق آن عنوان به معلوم بالاجمال اشاره مى كنيم. و نسبت اين عنوان به اقلّ و اكثر به طور مساوى است. اين گونه نيست كه نسبت آن به اقلّ، قطعى باشد و به اكثر، مشكوك باشد. مثل اين كه ما بدانيم به زيد پنج يا ده تومان مديون هستيم و مقدار دين را در دفتر خود نوشته ايم ولى در اختيار ما نيست.[244] اينجا هم- مانند فرض اوّل- مسأله اقلّ و اكثر مطرح است ولى خصوصيتى كه دارد اين است كه علم اجمالى در اينجا اصالت دارد يعنى آنچه اوّلًا و بالذات براى ما معلوم است اين است كه ما «مبلغ ثبت شده در دفتر» را به زيد مديون هستيم. ولى ترديد ما در اين است كه آيا آنچه در دفتر است پنج تومان است يا ده تومان؟ معلوم

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 341

بالاجمال ما عبارت از «دين ثبت شده در دفتر» است و اين نسبتش به پنج تومان و ده تومان مساوى است. اين طور نيست كه پنج تومان قدر متيقّن و ده تومان

مشكوك باشد، بلكه آنچه در دفتر است يا پنج تومان است و يا ده تومان. اگر پنج تومان باشد، دين ما هم پنج تومان است و اگر ده تومان باشد، دين ما هم ده تومان است. مرحوم نائينى مى فرمايد: در چنين مواردى نمى توان گفت: «چون آنچه در دفتر است، مردّد بين پنج و ده تومان است، ما پنج تومان را به عنوان قدر متيقّن گرفته و در پنج تومان ديگر- همانند فرض اوّل- اصالة البراءة را جارى مى كنيم»، زيرا ما علم داريم كه ذمّه ما اشتغال دارد به آنچه در دفتر مضبوط است و تا زمانى كه ده تومان را نپردازيم، فراغت ذمّه براى ما حاصل نشده است. سپس مى فرمايد: ما نحن فيه از اين قبيل است، زيرا مبناى استدلال بر اين نبود كه ما علم اجمالى داريم كه اين عمومات و مطلقات، مخصّص هايى دارند. بلكه عنوان در كار بود. مستدل مى گفت: علم اجمالى داريم كه اين عمومات داراى مخصّص هايى هستند كه آن مخصّص ها در كتب روايى ثبت شده است. كتب روايى در اينجا همانند «دفتر» و مخصّص ها همانند «ما في الدفتر» مى باشند. اينجا نمى توان مسأله انحلال علم اجمالى را مطرح كرد. حق نداريم بگوييم: «بعد از آنكه هزار مخصّص را- به صورت قدر متيقّن- پيدا كرديم، مخصّص زايد براى ما مشكوك است»، بلكه علم اجمالى ما را وادار مى كند كه مخصّص را تا حد اكثر فحص كنيم.[245] اشكال بر مرحوم نائينى رحمه الله: امام خمينى رحمه الله دو جواب از كلام مرحوم نائينى مطرح كرده اند: 1- جواب نقضى: «ما في الدفتر» به عنوان علامت و خصوصيتى براى دين است و آيه و روايتى براى

آن قائم نشده است. و تمام ديون داراى خصوصياتى- از جهت

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 342

زمان، مكان، غايت و ...- مى باشند، مثلًا اگر شما مى دانيد كه ماه اوّل پولى را از رفيقتان قرض كرده ايد و آن پول مردّد بين پنج يا ده تومان است 246] و طبق بيان شما (مرحوم نائينى) خصوصيت آن دين اين بود كه در دفتر ثبت شده است، خصوصيت اين دين هم اين است كه اجمالًا مى دانيم روز اوّل ماه تحقّق يافته است و پيداست كه نسبت اين دين به اقلّ با نسبت آن به اكثر مساوى است. آيا بين اين مثال با مثال مرحوم نائينى فرقى وجود دارد؟ مثال ايشان علم اجمالى به ثبوت دين در دفتر و اين مثال، علم اجمالى به تحقّق دين در اوّل ماه است. از جهت مكانى نيز همين طور است، مثل اين كه اجمالًا بدانيم در سفر مشهد، پولى از رفيقمان قرض كرده ايم ولى نمى دانيم آن پول پنج تومان بوده يا ده تومان. اينجا هم نمى توانيم بگوييم: «آنچه در سفر مشهد گريبان ما را گرفته، مردّد بين اقلّ و اكثر است و نسبت اين دين- با اين خصوصيت- به اقلّ و اكثر مساوى است. بالاخره در تمام مواردى كه مسأله دين مطرح است، خصوصيتى در رابطه با دين وجود دارد. در اين صورت چه فرقى بين خصوصيت «ما في الدفتر» با اين خصوصيّات وجود دارد؟ اگر شما (مرحوم نائينى) بخواهيد در مورد خصوصيت «ما في الدفتر» احتياط را واجب كنيد، لازمه اش اين است كه در تمام موارد ديون مردّد بين اقلّ و اكثر كه اقلّ خالى از يك خصوصيت معلوم نيست، احتياط را واجب

بدانيد، در حالى كه شما ملتزم به چنين چيزى نيستيد. 2- جواب حلّى: عنوانى كه متعلّق علم اجمالى قرار مى گيرد، بر سه قسم است: قسم اوّل: معلوم بالاجمال، در لسان شرع، مستقيماً موضوع براى حكمى- تكليفى يا وضعى- از احكام شرعيه واقع شده است ولى مكلّف مستقيماً نمى تواند آن را ايجاد كند بلكه از طريق سببش قادر بر ايجاد آن مى باشد. به عبارت ديگر: معلوم بالاجمال در اينجا «مقدور با واسطه» است. و همين مقدور بودن

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 343

بالتسبيب براى تعلّق حكم به آن كفايت مى كند. مثال: در باب طهارت، اگر طهارت را نفس وضو و غسل و تيمم ندانيم بلكه طهارت را عبارت از حالت نفسانى معنوى- كه بعد از وضو و غسل و تيمم حاصل مى شود- بدانيم،[247] مى توانيم روايت «لا صلاة إلّا بطهورٍ» را به عنوان مثال براى قسم اوّل بدانيم. «لا صلاة إلّا بطهورٍ» متصدّى بيان حكم وضعى «شرطيت طهارت براى صلاة» است. شارع مقدّس طهارت را به عنوان شرط براى صلاة جعل كرده است. بر اين اساس اگر وضوى كاملى تحقّق پيدا كند، طهور- كه شرط شرعى صلاة است- تحقّق پيدا كرده است. حضرت امام خمينى رحمه الله مى فرمايد: حال اگر در مورد بعضى از شرايط يا اجزاء وضو- به صورت اقلّ و اكثر- براى ما ترديد حاصل شد و ندانستيم كه آيا با نبودن فلان خصوصيت، وضو صحيح است يا نه؟ بدون هيچ ترديدى بايد احتياط كنيم، زيرا اين همان عنوان شك در محصِّل است. شكّ در محصِّل به اين معناست كه مأمور به، امر واحد بسيط متولّد از شى ء ديگر باشد و آن شى ء ديگر، اگر

مركّب بود و مردّد بين اقلّ و اكثر، چنانچه ما اكثر را مراعات نكنيم و جزء يا شرط مشكوك را انجام ندهيم، شك مى كنيم كه آيا آن امر واحد بسيط- يعنى طهارت كه شرطيت براى صلاة دارد و از وضوى كامل صحيح حاصل مى شود- تحقق پيدا كرده يا نه؟ و طبق قاعده عقليّه بايد شرط را احراز كنيم تا بتوانيم حكم كنيم كه ذمّه ما نسبت به مشروط برطرف شده است. قسم دوّم: آن است كه معلوم بالاجمال، در لسان شرع مستقيماً موضوع براى حكمى- تكليفى يا وضعى- از احكام شرعيه واقع شده و مكلّف مستقيماً مى تواند آن را ايجاد كند. و به عبارت ديگر: معلوم بالاجمال، «مقدور بلاواسطه» است. مثال: در مورد (أقيموا الصلاة) اگر شك كنيم آيا سوره جزئيت دارد يا نه؟ در

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 344

اينجا احتمال اين كه صلاة، يك امر متحصّل از اين حركات و سكنات و اعمال و افعال باشد، وجود ندارد. «معراج المؤمن» و «قربان كلّ تقي» بودن و امثال اين ها، از آثار صلاة است و الّا مأمور به در باب نماز، عبارت از اين مجموعه مركّب است كه قدرت مكلّف مستقيماً به آن تعلّق مى گيرد. در چنين جايى اگر ترديد بين اقلّ و اكثر واقع شد، اين همان دوران بين اقلّ و اكثر ارتباطى است كه در مباحث اشتغال مطرح مى شود و محلّ بحث است. و در اين مورد بعضى قائل به جريان اصالة البراءة مى باشند و بعضى اصالة الاشتغال را پياده مى كنند و بعضى- مانند مرحوم آخوند- معتقدند برائت عقليه جارى نمى شود ولى برائت شرعيه جارى مى شود.[248] قسم سوّم: جايى است كه معلوم بالاجمال، در

لسان شرع مستقيماً موضوع براى حكمى از احكام شرعيه واقع نشده باشد ولى يكى از مقارنات يا ملازمات موضوعِ حكمِ شرعى باشد. در اين قسم ما (امام خمينى رحمه الله) با مرحوم نائينى بحثى كبروى داريم و آن اين است كه علم اجمالى مانند باب استصحاب است. همان طور كه مستصحب بايد يا حكم شرعى باشد و يا متعلّق حكم شرعى قرار گرفته باشد، علم اجمالى هم در صورتى منجّزيت دارد و احتياط را به گردن ما مى اندازد كه يا به خود تكليف تعلّق گرفته باشد[249] و يا به موضوعِ يك اثر شرعى تعلّق بگيرد.[250] امّا در جايى كه معلوم بالاجمال، نه حكم شرعى و نه موضوع براى حكم شرعى است، بلكه تنها ارتباطش با موضوع حكم شرعى، مقارن بودن يا ملازم بودن 251] با حكم شرعى باشد، اين علم اجمالى نمى تواند

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 345

منجّزيت داشته باشد. اكنون به سراغ مطلبى كه مرحوم نائينى مطرح كردند مى آييم: مرحوم نائينى فرمودند: «اگر انسان دين خود را در دفتر ثبت نكرده باشد، چنانچه آن دين، مردّد بين اقلّ و اكثر بشود، بايد نسبت به اكثر، اصل برائت را جارى كرد و اگر دين را در دفتر ثبت كرده و فعلًا دفتر در اختيار او نيست، بايد نسبت به اكثر، احتياط كرده و اكثر را بپردازد». ما (امام خمينى رحمه الله) به مرحوم نائينى مى گوييم: عنوان «ما في الدفتر» موضوع براى حكم شرعى نيست. آنچه در اينجا مطرح است وجوب اداء دين است 252] كه «وجوب» به عنوان حكم شرعى و «اداء دين» به عنوان موضوع براى حكم شرعى است و «ثبت در دفتر» هيچ نقشى در

وجوب اداء دين يا در اصل دين ندارد. دين، خواه در دفتر ثبت شود يا ثبت نشود، اشتغال ذمّه و وجوب اداء در جاى خود محفوظ است.

پس «ما في الدفتر» چه نقشى مى تواند داشته باشد؟ چرا اين علم اجمالى مسئله را تغيير دهد و جريان برائت در اكثر را به وجوب احتياط نسبت به اكثر تبديل كند؟ در ما نحن فيه- كه مسأله عمومات و اطلاقات مطرح است- نيز همين طور است، اصالة العموم يك اصل عقلايى است و مبناى اصالة العموم، عبارت است از بناء عقلاء بر تمسّك به عموم. و از نظر عقلاء، آنچه مانع از جريان اصالة العموم مى شود، عبارت از علم اجمالى به وجود مخصّصات است، نه علم اجمالى به وجود مخصّصات در كتبى كه در اختيار ماست. «بودن در كتب» نمى تواند مانع از جريان اصالة العموم باشد. و اين علم اجمالى به وجود مخصّصات- كه مانع از جريان اصالة العموم است- همانند علم اجمالى به اصل دين است. نسبت به قدر متيقن از مخصّصات، اصالة العموم كنار مى رود ولى نسبت به زائد از قدر متيقن، چيزى نداريم كه بتواند اصالة العموم را كنار بزند.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 346

نكته: فرض مسئله در جايى بود كه انسان دين خود را در دفتر ثبت كرده و دفتر در اختيار انسان نيست و يا- اگر در اختيار اوست- بررسى آن مشكل است، امّا اگر به صورتى باشد كه به مجرّد باز كردن دفتر و كمى تفحّص بتواند مقدار دين را بدست آورد، ما حرفى بالاتر از مرحوم نائينى مى گوييم و آن اين است كه اگر علم اجمالى هم در كار نباشد بلكه شبهه بدويه

مطرح باشد و شما احتمال مديون بودن را بدهيد ولى مى دانيد كه اگر مديون باشيد در دفتر نوشته ايد و مراجعه به دفتر هم براى شما محظورى ندارد، در اينجا با وجود اين كه علم اجمالى در كار نيست و شبهه به صورت شبهه موضوعيه است و فقهاء و اصوليين در شبهه موضوعيّه فحص را لازم نمى دانند، امّا در عين حال بزرگان در اينجا فحص را لازم مى دانند، زيرا با كمترين فحص، مسئله براى ما روشن مى شود. و اصولًا در شبهات موضوعيه چنانچه با مختصرى فحص، مسئله- نفياً يا اثباتاً- براى انسان روشن شود، فحص لازم است. بله، يك مورد استثناء دارد و آن باب نجاسات است. در آنجا دليل خاص بر عدم لزوم فحص داريم. و آن دليل عبارت از صحيحه ثانيه زراره در باب استصحاب است. زراره از امام عليه السلام سؤال مى كند: اگر شك كنم كه نجاستى به لباس من اصابت كرده است، آيا فحص بر من واجب است؟ حضرت فرمودند: خير.[253] معناى سؤال زراره اين است كه اگر يك نگاهى به لباسم بيندازم مسئله براى من روشن مى شود. و نتيجه پاسخ امام عليه السلام اين است كه در باب نجاسات حتى كمترين فحص هم لازم نيست. هرچند به مجرّد نگاه كردن مسئله براى انسان روشن شود.[254]

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 347

نتيجه بحث: از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه كلام مستدلّ- كه مى خواست از طريق علم اجمالى لزوم فحص را ثابت كند- ناتمام است و دفاع مرحوم نائينى از مستدلّ هم نتوانست استدلال او را ثابت كند. در نتيجه مسأله لزوم فحص، از همان راهى كه ما مطرح كرديم ثابت مى شود. حاصل

آن راه اين است كه نسبت به قدر متيقّن از مخصّصات، لزوم فحص ثابت است، امّا نسبت به زائد بر قدر متيقن، چاره اى جز مراجعه به اصالة العموم نيست و دليلى بر لزوم فحص نداريم.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 349

خطابات شفاهى

عنوان بحث: [آيا خطابات شفاهى مخصوص موجودين در جلسه خطاب است يا شامل غير مشافهين نيز مى شود؟]
اشاره

در كتب اصولى مسأله اى به اين عنوان مطرح شده است كه آيا خطابات شفاهى- مثل (يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا)*- مخصوص موجودين در جلسه خطاب است يا شامل غير مشافهين نيز مى شود؟ غير مشافهين دو دسته اند: 1- مكلّفينى كه در زمان خطاب وجود دارند ولى در جلسه خطاب حضور ندارند. 2- كسانى كه در زمان خطاب وجود ندارند و در زمان هاى بعدى وجود پيدا كرده و شرايط تكليف را پيدا مى كنند.

كلام مرحوم آخوند

ايشان مى فرمايد: در مورد محلّ بحث، سه احتمال وجود دارد: احتمال اوّل: محلّ بحث اين باشد كه آيا همان طور كه موجودين را مى توان مكلّف قرار داده و بعث و زجرى نسبت به آنان مطرح كرد، كسانى كه بالفعل وجود ندارند و در آينده وجود پيدا مى كنند را نيز مى توانيم مكلّف قرار داده و الآن بعث و زجرى نسبت به آنان داشته باشيم؟ اين احتمال داراى دو خصوصيت است:

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 350

1- بنابراين احتمال، روى عنوان «خطاب شفاهى» تكيه نشده است بلكه محور بحث عبارت از تكليف است، به هر صورتى كه باشد، خواه به صورت خطاب باشد، مثل (يا أيّها الذين آمنوا) و خواه به صورت غير خطاب، مثل (للّه على الناس حجّ البيت من استطاع إليه سبيلًا).[255] 2- طبق اين احتمال ما دو فرض بيشتر نداريم: يكى موجودين در زمان تكليف و ديگرى معدومين. امّا در مورد موجودين در زمان تكليف، بين كسانى كه در جلسه صدور حكم حاضر بوده اند با كسانى كه حضور نداشته اند، فرقى وجود ندارد. چون بر اساس اين احتمال، روى خطاب تكيه نشده بلكه روى تكليف تكيه شده است و حضور يا عدم حضور مكلّف، دخالتى

در تكليف ندارد.[256] مرحوم آخوند مى فرمايد: نزاع روى اين احتمال يك نزاع عقلى است و حاكم در اين مسئله عبارت از عقل است و مسئله جزء مسائل عقليه اى مى شود كه در علم اصول مورد بحث قرار مى گيرند، مثل مسأله مقدّمه واجب و اجتماع امر و نهى و ... احتمال دوّم: محلّ بحث را عنوان «مخاطبه» قرار داده و مسئله را عقلى فرض كنيم. به اين كيفيت كه به سراغ عقل رفته و از عقل سؤال كنيم: آيا گفتگو كردن- به صورت حقيقى و واقعى- با كسى كه بالفعل وجود ندارد و در آينده وجود پيدا مى كند، عقلًا امكان دارد؟ در اين احتمال نيز دو خصوصيت وجود دارد: 1- محور اين احتمال عبارت از «مخاطبه» است نه تكليف. و عنوان «خطابات شفاهى»- كه در كتب اصول مطرح است- به اين احتمال نزديك است. و بر اين اساس، محلّ نزاع اختصاص به ادلّه اى پيدا مى كند كه به عنوان مخاطبه- مثل (يا ايّها

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 351

الذين آمنوا)- حكم را بيان كرده است و شامل غير آن نمى شود. 2- طبق اين احتمال، مسأله مورد بحث، اختصاص به معدومين ندارد، بلكه در مورد كسانى كه در زمان خطاب وجود دارند ولى در جلسه خطاب حاضر نيستند نيز اين بحث مطرح مى شود كه آيا عقلًا مى توان آنان را- با صدايى كه به گوش آنان نمى رسد- مورد خطاب حقيقى قرار داد؟ احتمال سوّم: اين است كه بگوييم: در (يا أيّها الذين آمنوا) و امثال آن دو كلمه وجود دارد: 1- كلمه (يا)، كه دلالت بر خطاب و ندا دارد و ندا معنايش اين است كه مخاطب را مورد توجّه قرار

دهيم و لازمه خطاب اين است كه: اوّلًا: مخاطب وجود داشته باشد.

ثانياً: در مجلس تخاطب حضور داشته باشد. 2- الذين آمنوا) كه عنوان مخاطبين است. اين عنوان، عنوانى نيست كه اختصاص به حاضرين در مجلس خطاب داشته باشد و حتى اختصاص به موجودين در زمان خطاب هم ندارد بلكه تمام كسانى را كه بعد از زمان خطاب- تا روز قيامت- هم وجود پيدا مى كند و شرايط تكليف در آنان حاصل مى شود، نيز شامل مى شود. در نتيجه ما در اينجا دو ظهور متضاد داريم: يكى ظهور ادات خطاب در اعتبار آن دو خصوصيتى كه در مخاطب معتبر است و ديگرى ظهور عنوان مخاطبين در شمول نسبت به غائبين و معدومين. بحث در اين است كه كدام يك از اين دو ظهور- كه هر دو استناد به لغت دارند- اقوا از ديگرى است و قرينه براى تصرف در ديگرى مى شود؟ آيا ظهور ادات خطاب اقواست و (الذين آمنوا) را منحصر به حاضرين در مجلس خطاب مى كند؟ يا اين كه ظهور (الذين آمنوا) اقواست و دو خصوصيت معتبر در ادات خطاب را كنار مى زند؟ مرحوم آخوند مى فرمايد: اگر مسئله به اين صورت مطرح شود، مسأله اى لغوى

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 352

خواهد بود، زيرا بايد از لغت سؤال كنيم كه كدام يك از اين دو ظهور اقوا از ديگرى و قرينه براى تصرف در ديگرى است؟[257] بررسى كلام مرحوم آخوند: ما با مرحوم آخوند چند بحث داريم: بحث اوّل: ما قبول داريم كه بنا بر دو احتمال اوّل، مسئله عقلى است ولى بايد توجه داشت كه مسأله عقلى بر دو قسم است: بديهى و نظرى. قسم اوّل: جايى

است كه مسأله عقلى به قدرى بديهى و روشن است كه هيچ عاقلى نمى تواند با آن مخالفت كند. قسم دوّم: جايى است كه مسأله عقلى، از مسائل عقلى نظرى است، يعنى در عين اين كه عقل بايد به آن حكم كند، مورد اختلاف واقع شده است. بعضى مى گويند:

«عقل، چنين حكمى دارد» و بعضى مى گويند: «عقل، چنين حكمى ندارد»، مثلًا در مسأله مقدّمه واجب، نزاع در اين بود كه آيا بين وجوب شرعى ذى المقدّمه و وجوب شرعى مقدّمه، ملازمه اى عقلى تحقق دارد يا نه؟ در پاسخ به اين سؤال بعضى از محققين مى گفتند: «عقل ما وجود چنين ملازمه اى را درك مى كند».

بعضى ديگر اين مسئله را انكار مى كردند و مى گفتند: «عقل ما وجود چنين ملازمه اى را درك نمى كند. و آن مقدارى كه براى مقدّمه ثابت است، يك لزوم عقلى است». آنچه در علم اصول مى تواند مطرح باشد، مسائل عقلى نظرى است. در حالى كه اگر ما مسئله را به يكى از دو صورت اوّل مطرح كنيم، مسئله از مسائل عقلى بديهى خواهد شد و ديگر نمى تواند اختلافى باشد و به عنوان محلّ نزاع مطرح باشد. هيچ عقلى حكم نمى كند كه معدوم- در حال معدوم بودنش- بتواند مكلّف واقع شود و بعث

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 353

و زجر فعلى در مورد او تحقّق پيدا كند. و نيز هيچ عقلى حكم نمى كند كه معدوم- در حال معدوم بودنش- بتواند مورد خطاب حقيقى واقع شود.[258]

كلام بعضى از حنابله:

صاحب فصول رحمه الله از بعضى از علماى حنبلى مطلبى را حكايت كرده كه از آن استفاده مى شود محلّ نزاع يكى از دو احتمال اوّل است. و عجيب تر اين كه بعض حنابله قول

به جواز را هم اختيار كرده و مى گويد: هيچ مانعى ندارد كه معدوم- با وصف معدوم بودنش- مكلّف واقع شود و مخاطب به خطاب حقيقى قرار گيرد. بعض حنابله به آيه شريفه (إنّما أمره إذا أراد شيئاً أن يقول له كُن فيكون)[259] استناد كرده مى گويد: ما از اين آيه استفاده مى كنيم كه خداوند وقتى ايجاد چيزى را اراده كند، تكليفى- آن هم در لباس خطاب- به وسيله «كُنْ» به آن متوجّه مى كند. و در حالى كه اين تكليف متوجه آن چيز مى شود، آن چيز معدوم است و بعد از توجه تكليف وجود پيدا مى كند، آن هم با تعقّب، كه فاء برآن دلالت مى كند. در نتيجه تكليف معدوم و خطاب به معدوم هيچ مانعى ندارد.[260] اشكالات كلام بعض حنابله: اشكال اوّل: اگر مسئله، يك مسأله عقلى است، چه معنا دارد كه انسان به كتاب و سنّت استناد كند؟ در مسائل عقليه نمى توان به نقليّات- حتى كتاب اللّه- استناد كرد. زيرا قرآن اگرچه سندش قطعى است ولى دلالت آن- در بسيارى از موارد- ظنّى است و حجّيت

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 354

ظواهر كتاب به اين معنا نيست كه ما براى يك مسأله عقلى به ظاهر كتاب تمسّك كنيم. اشكال دوّم: اين آيه شريفه در مقام تكوين است. (أراد اللّه) يعنى خداوند چيزى را به اراده تكوينيه اراده كند. و هنگامى كه اراده تكوينيّه خدا به ايجاد چيزى تعلّق بگيرد، اين گونه نيست كه مانند عالم تشريع بيايد خطابى را مطرح كند. (كُنْ) در آيه شريفه اى كه به آن استدلال كرده اند، مانند (أقم) در آيه شريفه (أقم الصلاة) نيست.

اصولًا مسأله تكوينيات را نمى توان با مسأله تشريعيات- كه در آنها

تكليف و موافقت و مخالفت مطرح است- مقايسه كرد. اشكال سوّم: اين آيه يك معناى كنايى دارد. يكى از خصوصيات اراده تكوينيه خداوند اين است كه تخلّف مراد از اراده تكوينيه ممتنع است، به خلاف اراده تشريعيّه خداوند- مثل (أقيموا الصلاة)- كه تخلّف پذير است. بعضى نماز را اقامه مى كنند و بعضى اقامه نمى كنند. آيه شريفه به تعبير كنايى مى خواهد اين معنا را افاده كند كه اراده تكوينيه خداوند تخلّف بردار نيست و الّا قول و خطابى در كار نيست. آنچه در عالم تكوين وجود دارد، اراده خداوند و تحقّق مراد بدون تخلّف است. به عبارت ديگر: آيه شريفه، از باب ذكر لازم و اراده ملزوم است و در معناى ظاهرى خودش استعمال نشده و مانند ساير كنايات است. «زيد كثير الرّماد» معنايش اين است كه زيد شخص سخاوتمند و مهمان دوستى است نه اين كه واقعاً در خانه اش خاكستر زيادى وجود داشته باشد. به همين جهت صدق و كذب در استعمالات كنايى در رابطه با همان معناى كنايى مطرح است، نه در رابطه با معناى حقيقى. در نتيجه اين استدلال بعضى از علماى حنابله، درست نيست و ما را ملزم نمى كند كه محلّ نزاع را يكى از دو احتمال اوّل- از سه احتمالى كه مرحوم آخوند مطرح كردند- قرار دهيم.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 355

بحث دوّم: ما قبول داريم كه بنا بر احتمال سوّم، مسئله مورد بحث، مسأله اى لغوى مى شود و هيچ مانعى از طرح مسائل لغوى در علم اصول نمى بينيم، چون نظايرى براى آن داريم. مثلًا بحث در مورد اين كه «آيا هيئت افعل دلالت بر وجوب مى كند؟» و «آيا هيئت لا تفعل دلالت بر حرمت

مى كند؟» و «آيا جمع محلى به ال دلالت بر عموم مى كند؟» و امثال اين ها، از مسائل مربوط به لغت هستند كه در علم اصول مورد بحث قرار گرفته اند. ولى بحث ما اين است كه اگر ما نحن فيه بخواهد مسأله اى لغوى باشد، بايد عنوان بحث به همان صورتى كه در احتمال سوّم بيان شد، مطرح گردد. يعنى مثلًا در مورد (يا أيّها الذين آمنوا) بحث را اين گونه قرار دهيم كه آيا عموم (الذين آمنوا) قرينه بر تصرّف در ادات خطاب است يا ظهور ادات خطاب قرينه بر تصرف در عموم (الذين آمنوا) است؟ در حالى كه در هيچ يك از كتب اصولى عنوان بحث را اين گونه قرار نداده اند. آنچه در كتب اصولى مطرح شده اين است كه آيا خطابات شفاهى مخصوص حاضرين در مجلس تخاطب است يا شامل غائبين و معدومين هم مى شود؟ و اين عنوان با عنوان سوّمى كه مرحوم آخوند مطرح كردند هيچ سنخيتى ندارد. در نتيجه هيچ يك از احتمالات سه گانه اى كه مرحوم آخوند مطرح كردند نمى تواند محلّ بحث باشد.

تحقيق در ارتباط با عنوان محلّ نزاع
اشاره

تحقيق اين است كه محلّ نزاع را در اين قرار دهيم كه آيا آيات و رواياتى كه متضمّن احكام است- خواه به صورت خطاب باشد يا به غير صورت خطاب- اگر بخواهد معدومين را شامل شود، مستلزم اين است كه تكليف و خطاب مستقيماً به معدوم متوجّه شده باشد يا اين كه اين آيات و روايات، با وجود اين كه مفادشان عموميت دارد و معدومين را شامل مى شود، مستلزم اين نيست كه خطاب مستقيماً به

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 356

معدوم متوجّه شده باشد؟ توضيح: بديهى است كه «مخاطب قرار دادن

معدوم و تكليف او عقلًا ممتنع است». ولى بحث در اين است كه اگر ما بگوييم: (يا أيّها الذين آمنوا) همان طور كه به دلالت مطابقى مستقيم، مسلمانان زمان صدور اين آيه- خصوصاً حاضرين در جلسه مخاطبه- را شامل مى شد، به همين كيفيت شامل ما نيز مى شود، آيا چنين حرفى مستلزم تكليف معدوم و مخاطب قرار دادن معدوم است- تا عقلًا ممتنع باشد- يا اين كه چنين استلزامى وجود ندارد؟ اين مسئله در فقه خيلى مورد ابتلاست. مثلًا مهم ترين دليل در باب معاملات، آيه شريفه (يا أيّها الذين آمنوا أوفوا بالعقود)[261] است. ولى آيا نحوه تمسّك به اين آيه شريفه چگونه است؟ آيا به اين صورت است كه گفته شود: «آيه مذكور، مربوط به حاضرين در مجلس تخاطب است و بقيه را از راه ضرورت و قاعده اشتراك و اجماع بر اشتراك ثابت مى كنيم»؟ يا به اين صورت است كه گفته شود: «آيه مذكور همان طور كه شامل حاضرين در مجلس خطاب مى شده، شامل ما نيز مى شود. و گويا اين آيه به ما خطاب شده و ما نيز حقيقتاً مخاطب آيه هستيم و توجه تكليف به معدوم هم لازم نمى آيد»؟ اين بحث ممكن است ثمره عملى هم داشته باشد. به اين گونه كه اگر اين خطابات به طور مستقيم شامل ما شود، فهم ما از آنها براى ما حجّيت داشته باشد و اگر اختصاص به موجودين در زمان خطاب داشته باشد، ممكن است كسى بگويد: «حجّيت ظواهر كلمات، اختصاص به خصوص مخاطبين- يا خصوص مقصودين به افهام- دارد» و در اين صورت چه بسا فهم ما در استفاده از يك آيه مورد مناقشه قرار گيرد، زيرا اين

اصول فقه

شيعه، ج 6، ص: 357

كلامى نيست كه به ما توجّه داشته باشد بلكه متوجّه ابو ذر و سلمان و ساير مخاطبين بوده و ممكن است آنان به گونه ديگرى استفاده مى كردند. قاعده اشتراك هم مى گويد:

«هرچه براى آنان ثابت بوده، براى ما هم ثابت است» امّا اين كه آيا چه چيزى براى آنان ثابت بوده است؟ اين براى ما روشن نيست. اكنون ما بايد سراغ آيات و روايات برويم ببينيم نحوه جعل احكام در آنها به صورت كدام يك از قضايا است؟

اقسام قضايا:

در منطق قضايا را بر سه قسم تقسيم مى كنند: طبيعيّه، حقيقيّه و خارجيّه. 1- قضيّه طبيعيّه: قضيّه اى است كه موضوع حكم در آن عبارت از نفس طبيعت باشد، بدون اين كه وجود- اعم از ذهنى و خارجى- نقشى در آن داشته باشد.

مثلًا قضيّه «الإنسان حيوان ناطق» برگشتش به اين است كه ماهيت انسان عبارت از حيوان ناطق است. حيوان به عنوان جزء جنسى و ناطق به عنوان فصل مميّز، ماهيت انسان را تشكيل مى دهند. خواه اين انسان، وجود پيدا كند يا وجود پيدا نكند.[262] علامت قضيه طبيعيّه اين است كه مى توان به موضوع آن عنوان ماهيت را

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 358

اضافه كرد. مثلًا در مورد «الإنسان حيوان ناطق» مى توان گفت: «ماهية الإنسان حيوان ناطق». 2- قضيّه خارجيّه: اين قسم از قضيّه، كاملًا مقابل قضيه طبيعيّه قرار دارد و بايد موضوع آن، بالفعل وجود خارجى داشته باشد و اگر بخواهيم ماهيت را موضوع چنين قضيّه اى قرار دهيم، كاذب خواهد بود. مثلًا اگر گفته شود: «همه طلّاب لازم است در تشييع جنازه فلان عالم شركت كنند»، روشن است كه شركت در تشييع جنازه، مربوط به

ماهيت طلاب نيست بلكه مربوط به وجود آنان است. آن هم وجودات فعليّه و محقّقه كه بالفعل در خارج هم وجود دارند و شامل كسانى كه بعداً طلبه مى شوند نمى گردد. 3- قضيّه حقيقيّه: اين قسم از قضيّه، جنبه برزخ بين قضيّه طبيعيّه و قضيّه خارجيّه را دارد و از جهتى شبيه قضيّه طبيعيّه و از جهتى شبيه قضيّه خارجيّه است.[263] مثلًا قضيّه «كلُّ نارٍ حارّةٌ» قضيّه حقيقيّه است، نه طبيعيّه، زيرا حرارت، ربطى به ماهيت نار ندارد بلكه لازمه وجود خارجى آن مى باشد.[264] در اين قضيّه، كلمه «نار»- كه مضاف اليه «كلّ» است- بر طبيعت «نار» دلالت مى كند، همان طور كه «انسان» فقط بر طبيعت دلالت مى كند. اگرچه در خارج با افرادش متّحد است ولى در مقام دلالت و لفظ هيچ نوع حكايتى از افراد ندارد و اصولًا نمى تواند حكايتى هم داشته باشد. انسان اگرچه در وجود خارجى با زيد متحد است ولى دلالت زيد بر طبيعت انسان، دلالت تضمّنى است، زيرا زيد به معناى «انسان متخصّص به خصوصيات زيديت» است، پس انسان جزء معناى زيد است و جزء ديگر آن عبارت از خصوصياتى است كه زيد دارا مى باشد و آن خصوصيات در عَمرو وجود ندارد. امّا انسان اگرچه در خارج با زيد متحد است ولى هيچ نوع دلالتى بر زيد ندارد. زيرا زيد، نه تمام موضوع له

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 359

لفظ انسان است و نه جزء موضوع له آن و نه لازم موضوع له آن. اتحاد در وجود خارجى، يك مسئله است و مقام دلالت و حكايت- كه مربوط به لفظ است- مسأله ديگر است. كلمه «كلّ» نيز به دلالت وضعى بر استيعاب افراد

مدخولش دلالت مى كند. پس معناى «كلّ نارٍ حارّة» اين است كه «هر فردى از افراد طبيعت نار، حارّ است».

در اينجا اگرچه پاى فرد به ميان آمده و وجود خارجى در فرديّت دخالت دارد ولى اين وجود خارجى اختصاص به وجود خارجى بالفعل ندارد بلكه اگر «نار» ى ده سال ديگر هم وجود پيدا كند. همين حكم را دارد و دخول آن در موضوع، در عرض همين افراد موجود است، بدون اين كه تقدّم و تأخّرى مطرح باشد. اشكال: قاعده فرعيّت- كه يكى از قواعد مسلّم فلسفى است- مى گويد: «ثبوت شي ء لشي ء فرع ثبوت المثبت له» يعنى اگر محمولى بخواهد براى موضوعى ثابت شود، بايد اوّل آن موضوع وجود داشته باشد تا بتواند محمول برآن حمل شود و بين موضوع و محمول اتحاد و هوهويت در عالم وجود تحقّق داشته باشد. پس چگونه شما مى گوييد: «موضوع در قضيّه حقيقيّه، اختصاص به افراد موجود بالفعل ندارد و شامل افرادى كه بعداً وجود پيدا مى كنند نيز مى شود»؟ نارى كه هنوز وجود پيدا نكرده است چگونه مى توانند الآن اتصاف به حرارت داشته باشد؟ جواب: مخبر نمى گويد: «چيزى كه معدوم است، حارّ است» بلكه مى گويد: «هر نارى حارّ است» و بنا بر قول به اصالة الوجود- كه بزرگان فلاسفه ثابت كرده اند- قبل از آنكه نار وجود پيدا كند، حقيقت و واقعيتى در كار نيست. «كلّ نار حارّة» مى گويد: هر نار واقعى و حقيقى، حارّ است. حكم هم روى طبيعت نرفته- تا ربطى به وجود نداشته باشد- بلكه كلمه «كلّ» بر استيعاب افراد دلالت مى كند و اوّل بايد فرديّت تحقّق پيدا كند، تا عنوان «حارّة» بتواند با آن اتحاد وجودى پيدا

كند. فرديّت در رابطه با وجود است.

انسان هايى كه در قرون آينده وجود پيدا مى كنند، الآن به عنوان فرد انسان به حساب نمى آيند. فرديّت آنان متوقف بر تحقّق و وجود آنان است. به همين جهت وقتى مى خواهند افراد انسان را سرشمارى كنند نمى توانند نظر به آينده داشته باشند. پس در

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 360

«كلّ نار حارّة» هر دو خصوصيت جمع شده است. از طرفى اختصاص به نارهاى موجود در زمان اخبار ندارد و از طرف ديگر خدشه اى به قاعده فرعيّت وارد نمى شود. قاعده فرعيّت مى گويد: «مثبت له بايد ثابت باشد تا بتوان چيزى را براى آن ثابت كرد» و «كلّ نار حارّة» هيچ منافاتى با اين قاعده ندارد، زيرا نارهايى كه در زمان آينده وجود پيدا مى كنند، در حال حاضر به عنوان فردى از افراد طبيعت نار نيستند. طبيعت نار، پس از آنكه وجود پيدا كرد عنوان فرديت پيدا مى كند و نار حقيقى مى شود و اصالت پيدا مى كند و به مجرد اين كه اصالت پيدا كرد، با عنوان «حارّة» اتحاد پيدا مى كند. ظاهراً همين اشكال سبب شده كه مرحوم نائينى قضيّه حقيقيّه را به گونه ديگرى تفسير كند. ظاهر كلام ايشان اين است كه در قضاياى حقيقيّه، معدومينْ نازل به منزله موجودين قرار داده مى شوند و حكمى كه براى معدومين مطرح مى شود به لحاظ همين معناست. در حقيقتْ موضوع در قضيه حقيقيّه، عبارت از افراد موجود است ولى افراد موجود بر دو دسته اند: افراد موجود بالحقيقة و افراد موجود بالتنزيل.[265] ولى ما ضمن اين كه اشكال فوق را جواب داديم،[266] در پاسخ مرحوم نائينى مى گوييم: اين حرف هم بر خلاف وجدان است و هم بر خلاف آنچه

اهل منطق مى گويند. وجداناً ما وقتى قضاياى حقيقيّه را اخبار مى كنيم، افراد معدومى را كه در آينده وجود پيدا مى كنند، نازل به منزله موجودين قرار نمى دهيم. بلكه همان راهى را طى مى كنيم كه متخصّصين از اهل معقول مطرح مى كنند. اين ها مسائلى منطقى و واقعى است و وجدان ما كاملًا مى تواند آنها را بدست آورد. در نتيجه در قضاياى حقيقيّه هيچ گونه تنزيلى در كار نيست. قضاياى حقيقيّه نياز به وجود موضوع دارد و دايره وجود هم اختصاص به زمان اخبار ندارد. در پايان بحث قضايا لازم است دو نكته را مطرح كنيم:

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 361

نكته اوّل: در مورد كلمه «كلّ» مى گفتيم: «كلمه «كلّ» دلالت بر استيعاب همه افراد مى كند». حال با توجه به اين كه افراد، عبارت از وجودات متكثره اى هستند كه هركدام داراى يك خصوصيات فرديّه اند، اين سؤال مطرح است كه آيا كلمه «كلّ» علاوه بر كثرات، ناظر به خصوصيات فرديّه هم هست يا اين كه در عين دلالت بر استيعاب همه افراد، مقصود از همه افراد، كثرات است و خصوصيات فرديّه هيچ نقشى ندارد.

همان طور كه وقتى مولا مى گويد: «أكرم كلّ عالمٍ» نظر او اين است كه اين علماى متعدّد اكرام شوند و توجهى به خصوصيات فرديّه آنان- مثل زمان و مكان تولّد، نام پدر و ...- ندارد. اين ها در مفاد «أكرم كلّ عالمٍ» نقشى ندارد. لذا اگر مثلًا ده عالم داشته باشيم، بين اين كه مولا بگويد: «أكرم كلّ عالمٍ» يا بگويد: «أكرم زيداً العالم و بكراً العالم و ...» فرق وجود دارد. در جمله اوّل، خصوصيات فرديّه مطرح نيست و تمام نظر مولا به كثرت و تعدّد است، امّا در جمله

دوّم- علاوه بر كثرت- خصوصيات فرديّه نيز حكايت شده اند، زيرا عنوان «زيد» از خصوصيات موجود در زيد و عنوان «بكر» از خصوصيات موجود در بكر حكايت مى كند. همان طور كه در قضيّه «كلّ نار حارّة»، هم مخبر مى خواهد بگويد: «هر موجود خارجى كه بالفعل يا در آينده اتّصاف به نار بودن پيدا كند، عنوان «حارّة» برآن حمل خواهد شد». اما خصوصيّات فرديّه نار- مثل اين كه با هيزم تحقق پيدا كرده باشد يا با گاز يا با برق و ...- دخالتى در «كلّ نار حارّة» ندارد. نكته دوّم: اگر كسى بگويد: «شما كه قضيّه حقيقيّه را به عنوان يك قضيه برزخيّه بين قضيّه طبيعيّه و قضيّه خارجيّه قرار داديد، آيا قضيّه «كلّ إنسان حيوان ناطق» را چه قضيه اى مى ناميد؟ روشن است كه قضيّه طبيعيّه نمى تواند باشد، چون «كلّ» دلالت بر استيعاب افراد مى كند. قضيّه حقيقيّه هم نمى تواند باشد. در قضيّه «كلّ نار حارّة»- كه يك قضيّه حقيقيّه است- حرارتْ وصفِ وجود نار بود ولى «حيوان ناطق» وصف براى وجود انسان نيست بلكه اين جنس و فصل ماهيت انسان است». در پاسخ مى گوييم: با توجه به اين كه- فرض اين است- گوينده «كلّ إنسان حيوان

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 362

ناطق» شخص حكيم و منطقى است، آيا كلمه «كلّ» را براى چه هدفى آورده است؟ آيا مقصودش اين است كه حكم را از محدوده طبيعت به محدوده وجود بكشاند؟ فرض اين است كه حيوان ناطق مربوط به دايره طبيعت است و ربطى به وجود ندارد. و اگر مى خواهد طبيعت را موضوع قرار دهد، هيچ نيازى به كلمه «كلّ» نيست بلكه آوردن كلمه «كلّ» در اين هدف خلل

ايجاد مى كند. در نتيجه اگر ما با دقّت ملاحظه كنيم جمله «كلّ إنسان حيوان ناطق» از شخص عارف و ملتفت صادر نمى شود.

رجوع به اصل بحث:
اشاره

اكنون كه اقسام قضيّه براى ما روشن شد، به اصل بحث برمى گرديم: بحث در اين بود كه: «آيا خطابات شفاهى اختصاص به حاضرين در مجلس تخاطب دارد و براى ديگران بايد از راه قاعده اشتراكْ حكم را ثابت كرد يا اختصاص به حاضرين ندارد و شامل غائبين و معدومين نيز مى شود؟». براى پاسخ به اين سؤال مى گوييم: احكامى كه براى مكلّفين ثابت شده بر دو قسم است: 1- احكامى كه با ادات خطاب مطرح نشده باشد، مثل (للّهِ على الناسِ حجّ البيت من استطاع إليه سبيلًا).[267] 2- احكامى كه به صورت خطاب مطرح شده است، مانند (يا أيّها الذين آمنوا أوفوا بالعقود)[268] و ما هريك از اين دو قسم را بايد جداگانه مورد بحث قرار دهيم. در قسم اوّل مشكل خطاب غايب و معدوم مطرح نيست، زيرا در اين قسم خطابى در كار نيست. تنها مشكلى كه وجود دارد، مسأله تكليف معدوم است. به اين

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 363

بيان كه آيه چگونه مى تواند متضمن حكم براى كسانى باشد كه در زمان صدور آيه نبودند و بعداً وجود پيدا كردند و مستطيع شدند؟ براى حلّ اشكال مى گوييم: جعل احكام در اين قسم به صورت قضيّه حقيقيّه است و اتّفاقاً قوانين عقلائى- حتى قوانينى كه داراى وقت محدود است- نيز به صورت قضيّه حقيقيّه مطرح مى شود. مثلًا اگر قانونى تصويب كنند كه «يكى از شرايط رأى دهندگان در انتخابات، داشتن حد اقلّ شانزده سال سنّ است» و اين قانون را- مثلًا- براى

بيست سال وضع كنند، كسى احتمال نمى دهد كه اين قانون مربوط به كسانى باشد كه در زمان تصويب قانون، حد اقل شانزده سال داشته باشند. به اين معنا كه اگر دو سال پس از تصويب قانون، انتخاباتى پيش آمد، كسانى كه تازه به شانزده سالگى رسيده اند حقّ رأى دادن نداشته باشند. اين مسئله يك مسأله عقلايى است و شارع مقدّس نيز همان روش عقلاء را اتخاذ كرده است. لذا شايد زمان نزول آيه شريفه (للّه على الناسِ حجّ البيت ...) به ذهن هيچ كس خطور نكرده باشد كه «اين حكم اختصاص به كسانى دارد كه در زمان صدور اين آيه مستطيع هستند و معلوم نيست شامل كسانى باشد كه بعداً مستطيع مى شوند يا بعداً وجود پيدا كرده و مستطيع مى شوند». همان طور كه قضيّه «كلّ نار حارّة» معنايش اين است كه در هر زمانى چيزى اتصاف به نار بودن پيدا كند، داخل در موضوع اين قضيّه است و «حارّة» برآن حمل مى شود. در آيه شريفه (للّه على الناس حجّ البيت ...) دو قيد مطرح است: يكى «ناس بودن» و ديگرى «مستطيع بودن». و عرف مى گويد: براى هركس- در هر زمان و مكان- كه اين دو قيد تحقّق پيدا كرد، حجّ واجب مى شود[269] و آيه- به طور مستقيم- شامل او مى شود، بدون اين كه قاعده اشتراك مطرح باشد. و همان طور كه اين حكم شامل افراد غير مستطيع در زمان صدور خطاب نمى شود، نسبت به معدومين نيز كسى نمى تواند ادّعا كند كه «در زمان معدوم بودنشان اين حكم گريبان آنان را مى گيرد» تا مسأله تكليف معدوم- كه از

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 364

مستحيلات بديهى عقل است- پيش بيايد. امّا

قسم دوّم كه مسأله خطاب مطرح است، در خطاب حقيقى علاوه بر اين كه مخاطب بايد وجود داشته باشد، بايد در مجلس تخاطب هم حاضر باشد و اين معنا نسبت به غايبين از مجلس تخاطب غير معقول است تا چه رسد به كسانى كه در زمانهاى بعد وجود پيدا مى كنند. مرحوم آخوند در اينجا راه حلّى ارائه داده اند كه- به نظر ايشان- نه تنها مشكل ما نحن فيه را حلّ مى كند، بلكه در مسائل مشابه با ما نحن فيه- كه لوازم مستحيله دارد[270]- نيز مفيد است. خلاصه راه حلّ مرحوم آخوند اين است كه تمام اين تالى فاسدها به جهت اين است كه شما خيال مى كنيد ادات خطاب براى خطاب حقيقى وضع شده اند، آن وقت دچار اشكال مى شويد كه در خطاب حقيقى، مخاطَب نه تنها بايد موجود باشد بلكه بايد حاضر هم باشد و مسئله را از زبان مخاطب بگيرد و بفهمد.

در حالى كه موضوع له ادات خطاب، عبارت از خطاب انشائى است ولى اين خطاب انشائى گاهى با خطاب حقيقى توأم است و گاهى توأم نيست.[271] اگرچه ارتباطش با

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 365

خطاب حقيقى بيشتر است، زيرا هنگام اطلاق و عدم وجود قرينه بر خلاف، انصراف به خطاب حقيقى دارد. ولى انصراف به اين معنا نيست كه ادات خطاب براى خطاب حقيقى وضع شده باشند. ادات خطاب براى خطاب انشائى وضع شده اند و هيچ يك از قيودى كه در خطاب حقيقى معتبر است، در خطاب انشائى معتبر نيست. در خطاب انشائى فرق بين زنده يا مرده بودن، حاضر يا غايب بودن، موجود يا غير موجود بودن مخاطب، وجود ندارد. در خطاب انشائى حتى به جمادات

هم مى توان خطاب كرد و استعمال ادات خطاب در همه اين موارد به نحو حقيقى است. در نتيجه احكامى كه به صورت خطاب مطرح شده اند، همان طور كه حاضرين در جلسه خطاب را در بر مى گيرند، شامل غايبين و معدومين نيز مى شوند و هيچ استحاله اى لازم نمى آيد. مرحوم آخوند نظير اين مسئله را در مورد استفهام هم مطرح مى كنند. ايشان مى فرمايد: ادات استفهام، براى استفهام حقيقى وضع نشده اند تا در مورد خداوند با مشكل مواجه شويم، بلكه براى استفهام ايقاعى انشائى وضع شده اند ولى دواعى اين استفهام انشائى فرق مى كند. گاهى داعى آن عبارت از استفهام حقيقى و گاهى تقرير يا انكار و امثال آن است. مثلًا در (وَ ما تِلْكَ بِيَمِينِكَ يا مُوسى [272] داعى آن عبارت از اين بود كه خداوند دوست داشت با موسى صحبت كند و يا به موسى بفهماند كه تو مورد علاقه من هستى. البته در مورد استفهام انشائى نيز هنگام اطلاق و عدم وجود قرينه بر خلاف، مى توان گفت: «داعى بر اين استفهام انشائى، همان استفهام حقيقى است». در مورد ترجّى و تمنّى نيز همين طور است. مثلًا در آيه شريفه (فقولا له قولًا ليّنا[273]

اصول فقه شيعه ؛ ج 6 ؛ ص365

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 366

لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشى [274] اگر لعلّ بخواهد به معناى حقيقى ترجّى باشد، مستلزم اين است كه خداوند متعال- نعوذ باللّه- جاهل باشد. امّا اگر معناى انشائى لعلّ مطرح باشد هيچ مشكلى پيش نمى آيد.[275]

تحقيق در مسئله

به نظر مى رسد تطبيق عنوان بحث بر خطابات قرآنى، دور شدن از مسير واقعيت است. مخاطب در خطابات قرآنى رسول خدا صلى الله عليه و آله نيست تا ما

اين گونه تصوّر كنيم كه آن حضرت افرادى را مخاطَب قرار مى داده و احكام را براى آنان بيان مى كرده است.

بلكه مخاطب خداوند است كه از طريق وحى اين احكام را بر رسول خدا صلى الله عليه و آله فرستاده است و اين گونه نيست كه آيات قرآن در موقعى كه پيامبر صلى الله عليه و آله بالاى منبر بوده و مجلس مخاطبه داشته اند نازل شده باشد و يا اين كه برآن حضرت لازم باشد بعد از نزول آيات مردم را در مسجد جمع كند و بالاى منبر رفته و مجلس مخاطبه تشكيل دهد. بلكه عدّه اى از اصحاب مسئوليت كتابت وحى را برعهده داشتند و آيات مختلفى كه نازل مى شد، ثبت و ضبط مى كردند. و اصولًا ما خطابات شفاهى از رسول خدا صلى الله عليه و آله سراغ نداريم تا بحث كنيم آيا اين خطابات شامل غايبين و معدومين هم مى شود يا نه؟

همه اين خطابات الهيّه است كه به صورت وحى بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شده و آن حضرت- به عنوان مبلّغ- آنها را براى مردم مطرح مى كرده است. در اين صورت آيا ممكن است در جايى كه مخاطب، خداوند و مخاطَب بشر است، مسائل مربوط به خطاب هاى حقيقيّه را مطرح كنيم؟ مخصوصاً عنوان «شفاهى» كه به معناى شنيدن از دو لب خطاب كننده است، اصلًا نمى تواند در مورد خداوند نسبت به بشر مطرح باشد.

حتى در خطابات خاصّى كه خداوند متعال نسبت به حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله دارد- مثل

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 367

(يا أيّها الرسول بلِّغْ ما أُنزل إليك من ربّك)[276]- نيز عنوان خطاب شفاهى مطرح نيست. خطاب

شفاهى از لوازم جسم و از لوازم انسان است. حتّى همين آياتى كه در آنها كلمه «قلْ» وجود دارد- مثل (قلْ يا أيّها الكافرون)[277]- با توجه به دو نكته، آن خطاب شفاهى مورد نظر ما تصوّر نمى شود: 1- به حسب تعبيرات ما، معناى «قل» اين است كه تو به نمايندگى از طرف خداوند اين حرف را بزن. در اين صورت، مقصود اصلى گفتن (يا أيّها الكافرون) است و كلمه «قل» به عنوان تبليغ به آن طرف مطرح نيست. امّا با توجه به اين كه شروع آيه با كلمه «قل» است و اگر «قل» حذف شود، سوره ناقص مى شود، معلوم مى شود كه اين خطاب، آن خطاب شفاهى مورد نظر ما نيست. 2- برفرض كه در مورد (يا أيّها الذين آمنوا أوفوا بالعقود) و امثال آن رسول خدا صلى الله عليه و آله مؤمنين را جمع كرده باشد و براى آنان مجلس مخاطبه اى تشكيل داده باشد ولى آيا در مورد (قل أيّها الكافرون) نيز مجلس مخاطبه اى با كفّار- يا حد اقل رؤساى آنها- تشكيل داد؟ هيچ تاريخ و تفسيرى چنين مطلبى را نقل نكرده است. در مثل (قل يا أيّها الكافرون) با وجود اين كه رسول خدا صلى الله عليه و آله مأموريت دارد كه خودش خطاب كند، امّا تشكيل هيچ مجلس مخاطبه اى در اين رابطه نقل نشده است. چه رسد به آياتى مثل (يا أيّها الذين آمنوا أوفوا بالعقود)[278] كه در ابتداى آنها كلمه «قل» وجود ندارد بلكه ابتداءً خطاب از ناحيه خداوند است و رسول خدا صلى الله عليه و آله هيچ نقشى به جز بيان خطاب الهى ندارد. پس در اينجا چه بايد گفت؟

براى حلّ مسئله مى گوييم: اوّلا: قرآن به عنوان يك «كتاب» مطرح است و خود قرآن در موارد متعدّدى به

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 368

كتاب بودن خودش تصريح كرده است. مثل (ذلك الكتاب لا ريب فيه)[279] و (إنّا أنزلنا إليك الكتاب بالحق ...)[280] و امثال اين ها.[281] و نيز قرآن به عنوان يك معجزه جاويدان و مبيّن احكام الهى تا قيامت مطرح است و ما بايد در رابطه با خطابات قرآنى، اشباه و نظاير آن را در نظر بگيريم و عنوان «خطابات شفاهى» را كنار بگذاريم. چون ما يك

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 369

بحث فرضى و تخيلى نداريم، بلكه يك بحث حقيقى و واقعى داريم. مى خواهيم ببينيم آيا مخاطب (يا أيّها الذين آمنوا) و امثال آنكه در قرآن وارد شده كيست؟ و ما چون به اشباه و نظاير آن توجه نكرده ايم، خود را به وادى عجيبى انداخته ايم. يكى مى گويد:

«خطاب به معدوم، ممتنع است». مرحوم آخوند مى گويد: «ادات خطاب براى خطابات حقيقى وضع نشده اند، بلكه براى خطابات انشائى وضع شده اند» ولى به نظر ما اين خطابات، عنوان خطاب شفاهى ندارند بلكه اين ها خطابات كتبى و مربوط به كتاب هستند و در خطاب كتبى خصوصيتى وجود دارد كه در خطاب شفاهى وجود ندارد. در خطاب شفاهى بايد مخاطب در مجلس تخاطب حاضر باشد امّا در خطاب كتبى چنين چيزى لازم نيست. امام خمينى رحمه الله با نوشتن اعلاميه همه مردم را- به خطاب حقيقى- مخاطب قرار مى دادند، و يا مثلًا با وصيت نامه خودشان حتى نسلهاى آينده را نيز مخاطب قرار داده و حفظ جمهورى اسلامى را به آنان سفارش كرده اند در حالى كه هيچ گونه مجلس تخاطبى

هم در كار نبوده است. معناى خطاب كتبى اين است كه اين نوشته مورد ملاحظه افراد قرار گيرد و هركس مسئوليت خودش را از آن برداشت كرده و طبق آن عمل كند. اين ها مسائلى است كه بين ما رايج است. قرآن نيز به همين صورت است. اسلام در روش قانون گذارى خودش راه خاصى را انتخاب نكرده بلكه همان روش عقلاء را اتخاذ كرده است. و چيزى كه به عنوان «كتاب اللّه» مطرح است، چرا خطابات آن را خطاب شفاهى مى ناميد؟ شفاهى در مقابل كتبى است. (يا أيّها الذين آمنوا أوفوا بالعقود)[282] چگونه مى تواند از طرفى به عنوان جزء از كتاب اللّه مطرح باشد و از طرف ديگر عنوان خطاب شفاهى پيدا كند؟

جمع بين اين دو امكان ندارد. مخصوصاً با توجه به اين كه در هيچ تاريخ و تفسيرى وارد نشده كه هروقت آيه اى به صورت خطاب نازل مى شد، پيامبر صلى الله عليه و آله مجلس مخاطبه تشكيل مى دادند بلكه عده اى از طرف آن حضرت به عنوان كاتب وحى مأمور

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 370

شده بودند كه وحى الهى را ثبت و ضبط نمايند و آيات از اين طريق براى مردم بيان مى شد. دو مؤيّد: 1- يكى از قواعد فقهيه ما اين است كه «كفّار همان طور كه مكلّف به اصول دين هستند و واجب است آنها را بپذيرند، مكلّف به فروع دين هم هستند» يعنى اين گونه نيست كه آيه (يا أيّها الذين آمنوا أوفوا بالعقود)[283] حكم را فقط براى مؤمنين بيان كند بلكه حكم شامل كفّار هم مى شود و ذكر مؤمنين به عنوان مثال و براى اشاره به خصوصيتى از بعض مكلّفين است. 2- در مسائل خيلى

نبايد روى اصطلاحات تكيه كرد، بلكه ما يك ارتكاز و فهم خاصى داريم. ما وقتى با آيه (للّه على الناس حجّ البيت من استطاع إليه سبيلا)[284]- كه حكم را به صورت غير مستقيم و به كمك قاعده اشتراك مطرح مى كند- و آيه (يا أيّها الذين آمنوا كتب عليكم الصيام)[285]- كه حكم را به طور مستقيم در اختيار ما مى گذارد- برخورد مى كنيم، دو نحوه استنباط حكم نداريم. ارتكاز ما اين است كه حكم در اين دو- كه يكى متضمن خطاب است و ديگرى متضمن خطاب نيست- بر نحو واحدى است. و اين گونه نيست كه در يكى مسأله حاضرين در مجلس تخاطب و قاعده اشتراك و امثال آن مطرح باشد و در ديگرى مطرح نباشد. وجداناً ما فرقى بين اين دو نمى بينيم. در نتيجه مطرح كردن عنوان «شفاهى» در رابطه با خطابات قرآن ما را از اصل بحث دور مى كند. خطابات قرآن از نوع خطاب كتبى است و خصوصياتى كه در خطاب شفاهى لازم است، در خطاب كتبى مطرح نيست.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 371

ثمره بحث خطابات شفاهى
اشاره

برفرض كه خطابات قرآن به عنوان خطابات شفاهى باشند، آيا مطرح كردن بحث خطابات شفاهى ثمره اى هم دارد؟ براى اين بحث دو ثمره مطرح كرده اند:

ثمره اوّل
اشاره

اگر خطابات شفاهى اختصاص به حاضرين در مجلس تخاطب داشته باشد، ظواهر اين خطابات براى خصوص حاضرين حجيّت دارد.

اما اگر خطابات شفاهى شامل غير حاضرين- اعم از غايبين و معدومين- هم بشود، ظواهر اين خطابات براى همه حجيّت خواهد داشت.

كلام مرحوم آخوند:

مرحوم آخوند ترتب اين ثمره را انكار كرده مى گويد: در باب حجّيت ظواهر، نزاعى بين مشهور و صاحب قوانين رحمه الله واقع شده است. مشهور معتقدند ظواهر كلمات براى عموم- چه مقصودين به افهام و چه غير مقصودين به افهام و حتى مقصودين به عدم افهام 286]- حجيت دارند. ولى صاحب قوانين رحمه الله مى گويد: «ظاهر كلام متكلم، فقط براى مقصودين به افهام حجّيت دارد».[287] مرحوم آخوند مى فرمايد: اگر ما در باب حجّيت ظواهر نظريه مشهور را بپذيريم، روشن است كه ظاهر آيه (يا أيّها الذين آمنوا أوفوا بالعقود)[288] براى همه حجّت است

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 372

حتى اگر مخاطب هم نباشند و يا- برفرض- مقصود به افهام هم نباشند. امّا اگر نظريه صاحب قوانين رحمه الله را بپذيريم، در اينجا هم ظواهر براى همه حجّت است. اين كه خطاب اختصاص به حاضرين دارد، يك مسئله است و اين كه مقصود به افهام چه كسى است؟ مسأله ديگر است و گويا در اينجا بين اين دو مسئله خلطى صورت گرفته است.

اين كه خطاب، اختصاص به حاضرين داشته باشد، معنايش اين نيست كه مقصودين به افهام هم همان حاضرين هستند، بلكه مقصودين به افهام همه مؤمنين تا روز قيامت هستند كه بايد رجوع كنند به اين آيه شريفه و حكم الهى را از آن استفاده كنند.[289]

كلام مرحوم نائينى:

مرحوم نائينى مى فرمايد: اگر مخاطب خصوص كسانى باشند كه در مجلس تخاطب حاضرند، چه معنا دارد كه ما بگوييم اين كلام براى ديگران هم حجّيت دارد و همه بايد به آن مراجعه كرده و وظيفه خود را از آن استفاده كنند؟[290] اشكال بر كلام مرحوم نائينى: اين كلام مرحوم

نائينى قابل قبول نيست، زيرا كسانى كه قائلند خطابات شفاهى عموميت دارد و شامل غير مشافهين هم مى شود، به طور مستقيم- و بدون واسطه قاعده اشتراك- به آيه شريفه مراجعه كرده و وظيفه خود را از آن استفاده مى كنند. امّا كسانى كه معتقدند خطابات شفاهى اختصاص به مشافهين دارد و شامل كسانى كه بعد از زمان خطاب به وجود آمده اند نمى شود، اين گونه نيست كه آيه را كنار گذاشته و آن را ناديده بگيرند بلكه آنان نيز به آيه مراجعه مى كنند و وظيفه خود را از آن استفاده مى كنند ولى مراجعه آنان با واسطه است. يعنى اوّل ثابت مى كنند كه بر مسلمانان حاضر در مجلس تخاطب، وفاء به عقود واجب بوده است. سپس با مراجعه به قاعده اشتراك- كه از طريق اجماع يا ضرورت ثابت مى شود- مى گويند: «وقتى وفاء به عقود براى حاضرين در مجلس تخاطب ثابت شد، براى ما نيز ثابت خواهد شد». بنابراين

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 373

اگرچه در اينجا حكم به كمك قاعده اشتراك استفاده شده است ولى بالاخره بايد ابتدا معلوم شود كه آيا وفاء به عقود براى حاضرين در مجلس تخاطب واجب بوده است يا نه؟ و همين مقدار براى جواز رجوع به آيه شريفه كفايت مى كند يعنى در اينجا صدق مى كند كه آيه شريفه براى ما حجّت است. پس جواز رجوع در اينجا تحقق دارد و وجود واسطه سبب نمى شود كه بگوييم: «اگر مستقيماً بتوانيم به آيه (أوفوا بالعقود) تمسك كنيم و خطاب شامل ما هم باشد، صدق مى كند كه آيه براى ما حجّت است، اما اگر رجوع ما به آيه با واسطه قاعده اشتراك بود و آيه

براى تشخيص صغرى مورد نياز ما بود، صدق نمى كند كه آيه براى ما حجّت است». قاعده اشتراك، مثل ساير كبراهاست.

كبرى هيچ گاه مبيّن صغراى خودش نيست. «كلّ متغيّر حادث» مى گويد: «من نمى دانم چه چيزى متغيّر است و چه چيزى متغيّر نيست. آن را بايد از خارج بدست آوريد. بلكه من مى گويم: هرجا تغيّر مطرح بود، حدوث هم وجود دارد». قاعده اشتراك هم مى گويد:

«هر حكمى كه براى حاضرين در مجلس تخاطب ثابت بود، براى غير حاضرين هم ثابت است، به اجماع يا به ضرورت» امّا اين كه چه چيزى براى مخاطبين و مشافهين ثابت است؟ اين را بايد خودتان بدست آوريد. و بايد به آيه (أوفوا بالعقود) مراجعه كنيم و ببينيم آيا براى حاضرين چه معنايى داشته است؟ هرچه نتيجه گيرى كرديم، به ضميمه قاعده اشتراك براى خودمان ثابت كنيم. آيا اين سبب مى شود كه آيه به درد ما نخورد و عنوان حجّيت مطرح نباشد؟ انصاف اين است كه نمى توانيم چنين چيزى را ملتزم شويم. از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه كلام مرحوم نائينى در دفاع از ثمره اوّل داراى اشكال است و حق با مرحوم آخوند است كه ثمره اوّل را انكار كرده است.

ثمره دوّم
اشاره

حاضرين در جلسه خطاب داراى خصوصيتى بوده اند كه آن خصوصيت در معدومين وجود ندارد و ما شك داريم كه آيا اين خصوصيت در ثبوت حكم دخالت دارد يا نه؟

بر اين اساس گفته شده است: اگر ما قائل شويم كه خطابات شفاهى اختصاص

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 374

به خصوص مشافهين دارد، حتى با كمك قاعده اشتراك هم نمى توانيم حكمى را كه براى آنان ثابت بوده براى خودمان ثابت كنيم، زيرا خصوصيتى كه

در مشافهين وجود داشته در ما وجود ندارد. امّا اگر قائل شويم كه خطابات شفاهى اختصاص به خصوص مشافهين ندارد و به طور مستقيم شامل ما نيز مى شود، در اين صورت از راه اصالة الاطلاق ثابت مى كنيم كه خصوصيت مذكور هيچ گونه دخالتى در ثبوت حكم نداشته و حكم براى ما نيز ثابت است. مثلًا مشافهين در مورد آيه شريفه (يا أيّها الذين آمنوا إذا نودي للصلاة من يوم الجمعة فاسعوا إلى ذكر اللّه و ذروا البيع ذلكم خير لكم إن كنتم تعلمون)[291] داراى اين خصوصيت بودند كه از نعمت حضور معصوم عليه السلام برخوردار بودند و ما كه در عصر غيبت به سر مى بريم و از نعمت حضور معصوم محروميم، شك مى كنيم كه آيا قيد «حضور معصوم» در وجوب نماز جمعه نقشى دارد يا نه؟ قائلين به ترتب اين ثمره مى گويند: اگر خطاب شفاهى اختصاص به مشافهين داشته باشد، اين حكم هم اختصاص به آنان خواهد داشت و قاعده اشتراك هم نمى تواند نقشى داشته باشد، زيرا قاعده اشتراك مى گويد: اتحاد در حكم در جايى ثابت است كه همه خصوصياتى كه احتمال دخالت آنها در ثبوت تكليف براى حاضرين وجود دارد، در مورد غائبين و معدومين نيز وجود داشته باشد. امّا اگر ما احتمال مى دهيم كه حضور معصوم عليه السلام در وجوب نماز جمعه نقش دارد و فرض ما اين است كه خطاب شفاهى شامل غير مشافهين نمى شود، نمى توانيم از آيه شريفه وجوب نماز جمعه را استفاده كنيم. ولى اگر خطاب شفاهى عموميت داشته و غائبين و معدومين را هم شامل شود، ما نيز جزء مخاطبين به آيه شريفه خواهيم بود. در اين صورت اگر شك

كنيم كه آيا قيد «حضور معصوم عليه السلام» در وجوب نماز جمعه نقش دارد يا نه؟ به اصالة الاطلاق تمسك كرده و قيديت «حضور معصوم عليه السلام» در وجوب نماز جمعه را نفى مى كنيم.[292] همان طور

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 375

كه در «أعتق الرقبة» اگر شك كنيم كه آيا قيد ايمان مدخليت دارد يا نه؟ چنانچه مقدّمه يا مقدّمات حكمت تماميت داشته باشد، اصالة الاطلاق را جارى مى كنيم.

كلام مرحوم آخوند:

مرحوم آخوند ثمره دوّم را نسبت به بعضى از قيود مى پذيرند و نسبت به بعضى ديگر نمى پذيرند. البته مقسم هر دو قيد عبارت از قيودى است كه مشافهين واجد آنها بوده اند و ما فاقد آنها هستيم. ايشان مى فرمايند: قيود بر دو قسم است: قسم اوّل: قيودى كه احتمال فقدان در آنها راه ندارد. يعنى قيودى نيست كه نسبت به بعضى از مشافهين حاصل باشد و نسبت به بعض ديگر حاصل نباشد. مثل حضور پيامبر صلى الله عليه و آله، كه براى همه مشافهين حاصل بوده است. اين گونه نبوده كه بعضى از مخاطبين و مشافهين واجد اين نعمت بوده و بعضى فاقد آن باشند. و يا حتى نسبت به يك نفر از مشافهين- با وصف اين كه مخاطب است- در زمانى اين قيد وجود داشته و در زمان ديگر وجود نداشته باشد. تمام كسانى كه در مجلس پيامبر صلى الله عليه و آله حضور داشته اند، تا زمانى كه مخاطبه تحقق داشته واجد صفت حضور پيامبر صلى الله عليه و آله بوده اند.

مرحوم آخوند در رابطه با اين قسم از قيود ثمره را مى پذيرد، زيرا اگر احتمال دخالت اين قيد در وجوب نماز جمعه وجود داشته باشد و خطاب هم

اختصاص به مشافهين داشته باشد، ما راهى براى اثبات وجوب نماز جمعه براى خودمان نداريم. نه خطاب به طور مستقيم شامل حال ما مى شود و نه قاعده اشتراك مى تواند وجوب نماز جمعه را براى ما ثابت كند، زيرا عنوان ما مغاير با عنوان مشافهين است. آنان از نعمت حضور

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 376

معصوم عليه السلام بهره مند بودند و ما از اين نعمت محروميم. و احتمال دخالت اين قيد در حكم هم وجود دارد. قسم دوّم: قيودى كه احتمال فقدان در آنها راه دارد. يعنى حتى كسانى كه در مجلس حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله حضور داشتند، نسبت به آن قيود اختلاف داشتند. بعضى واجد آن قيد و بعضى فاقد آن بودند. يا حتى شخص واحد، ممكن بود در حالتى واجد آن قيد و در حالتى فاقد آن قيد باشد. مرحوم آخوند در رابطه با اين قسم از قيود ترتّب ثمره را نمى پذيرد و مى فرمايد:

چنين قيودى، اگر بخواهند در حكم دخالت داشته باشند، بايد همان دليلى كه به آنان متوجه مى شود، قيد را ذكر كند. بخلاف قيد حضور پيامبر صلى الله عليه و آله كه لازم نيست گفته شود: «اى كسانى كه ايمان آورديد و واجد صفت حضور پيامبر صلى الله عليه و آله هستيد»، زيرا اين قيد براى همه وجود داشته است و نيازى به ذكر آن نبوده است امّا قيدى كه براى بعضى وجود داشته و براى بعضى حاصل نبوده است و يا حتى براى شخص واحد، در بعضى حالات تحقق دارد و در بعضى حالات تحقق ندارد، اگر آيه اين قيد را مطرح نكند، ما اصالة الاطلاق را نسبت به

مشافهين جارى كرده و دخالت قيد را نفى مى كنيم.

سپس به كمك قاعده اشتراك حكم مى كنيم كه براى معدومين- كه فاقد اين قيد هستند يا در بعضى از آنها وجود دارد و در بعضى وجود ندارد- نيز اين قيد دخالتى در ثبوت حكم ندارد. بنابراين در قسم دوّم از قيود، ثمره ترتب پيدا نمى كند و حكم براى ما ثابت است، خواه قائل به اختصاص خطاب به مشافهين باشيم يا اين كه قائل به تعميم باشيم. ولى بنا بر قول به تعميم، مستقيماً به اصالة الاطلاق مراجعه مى كنيم امّا بنا بر اختصاص خطاب به مشافهين، ابتدا بايد اصالة الاطلاق را در مورد مشافهين پياده كنيم، سپس به ضميمه قاعده اشتراك حكم را براى خودمان ثابت كنيم.[293]

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 377

تعقّب عامّ به ضميرى كه به بعض افراد عام برمى گردد

اشاره

بحث در اين است كه اگر به دنبال عامّ، ضميرى بيايد كه به بعض افراد عامّ برمى گردد، آيا اين امر موجب تخصيص عامّ است؟ تحرير محلّ نزاع براى روشن شدن محلّ بحث، بايد دو جهت را مورد توجه قرار داد: جهت اوّل: عنوانى كه در اينجا اجمالًا مطرح شد، داراى دو صورت است و تنها يك صورت آن مى تواند در محلّ نزاع داخل باشد: صورت اوّل: در كلام يك حكم وجود داشته باشد ولى براى بيان موضوع اين حكم، دو جور تعبير بكار رفته. يك تعبير به نحو عموم و يك تعبير به واسطه ضميرى كه به بعض افراد عام برمى گردد. ولى عام و آن ضمير- روى هم رفته- به عنوان موضوع براى حكم واحد مى باشند. مثلًا اگر فرض كنيم در دليلى اين گونه وارد شده باشد: «المطلّقات أزواجهنّ أحقّ بردّهنّ» در اينجا بيش

از يك حكم مطرح نيست و آن عبارت از «احقّ بودن زوج در رابطه با برگرداندن زوجه به زندگى زناشويى» است امّا در موضوع اين حكم، عنوان «المُطَلَّقات» مطرح شده، كه جمع محلّى به «ال» است و- وضعاً يا عرفاً- مفيد عموم است و همه مطلّقات- خواه به طلاق رجعى باشد يا

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 378

بائن- را شامل مى شود. ولى در «أزواجهنّ أحقّ بردهنّ» ضمير «هنّ» به خصوص رجعيّات برمى گردد، زيرا تنها در طلاق رجعى است كه شوهر حق رجوع دارد و در طلاق بائن حق رجوع به زوجه را ندارد. مرحوم آخوند مى فرمايد: «اين قسم از محلّ بحث ما خارج است، زيرا ترديدى نيست كه در اينجا رجوع ضمير به بعض افراد عام موجب تخصيص عامّ است».[294] ما نيز قبول داريم كه اين قسم از محلّ بحث ما خارج است ولى تعبير به تخصيص داراى تسامح و تجوّز است. تخصيص، هميشه در رابطه با حكم است و با گفتن «المطلّقات» حكمى بر عام ترتب پيدا نكرده است تا عام، مخصَّص واقع شود. در اينجا فقط كلمه «المطلّقات» مطرح شده و قبل از اين كه حكمى برآن مترتب شود مى فرمايد: «أزواجهنّ أحقّ بردّهنّ». اگر به جاى ضمير، مرجع آن مطرح مى شد- يعنى گفته مى شد: «المطلّقات أزواج المطلّقات الرجعيّة أحقّ بردهنّ»- آيا آن را تخصيص مى ناميديد؟ خير، اين تعبير شبيه يك عطف بيان و تفسير و توضيح است و نمى توان آن را تخصيص ناميد. ولى اين نزاع با مرحوم آخوند يك نزاع لفظى است و اثر حكمى ندارد. نزاع اين است كه آيا اسم اين را تخصيص بناميم يا نه؟ ولى ما خواه آن را

تخصيص بناميم يا نناميم، اين جمله متعرّض يك حكم است و موضوع اين حكم هم «شوهران زنهاى مطلقه رجعيّه» است و از محلّ بحث ما خارج است. صورت دوّم: در كلام دو حكم وجود داشته باشد كه در موضوع يكى از آنها، عنوان عام مطرح باشد و در موضوع حكم ديگرى ضميرى واقع شده كه به بعض افراد عام برمى گردد نه به همه افراد آن. در اينجا ترديدى نداريم كه حكم اوّل، مربوط به همه افراد عام و حكم دوّم مربوط به بعض افراد عام است. آنچه براى ما مشكوك است اين است كه آيا رجوع ضمير به بعض افراد عام- در حكم دوّم- سبب مى شود كه ما در

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 379

موضوع حكم اوّل تضييقى قائل شده و آن را اختصاص دهيم به همان مقدارى كه موضوع براى حكم دوّم واقع شده است؟ مثلًا در آيه شريفه (المطلّقات يتربّصن بأنفسهن ثلاثة قروء)[295] موضوع- به حسب ظاهر- عبارت از «المطلّقات» است كه جمع محلّى به «ال» و مفيد عموم است و مستقلًا موضوع براى يك اثر شرعى واقع شده است. يعنى اگر ما باشيم و نفس اين آيه شريفه و از ضمير بعدى صرف نظر كنيم، حكم مى كنيم كه مقتضاى اين آيه اين است كه همه مطلقات- چه رجعى باشند چه بائن- بايد سه قرء عدّه نگه دارند.[296] به دنبال اين حكم، حكم ديگرى مطرح است كه در موضوع آن حكم، ضميرى اخذ شده كه قطعاً به همه افراد «مطلّقات» برنمى گردد و آن اين است كه مى فرمايد: (و بعولتهنّ أحقّ بردّهنّ في ذلك)[297]. اينجا مى دانيم كه «احق بودن زوج براى برگرداندن زوجه به زندگى

زناشويى» مربوط به همه «مطلّقات» نيست بلكه خصوص مطلّقات رجعى داراى چنين حكمى هستند. در اينجا هم موضوع و هم حكم براى ما مشخّص است. بحث در اين است كه آيا رجوع ضمير به مطلّقات رجعى- در حكم دوّم- سبب مى شود كه ما در رابطه با حكم اوّل ملتزم به تخصيص شده و بگوييم: در (المطلّقات يتربّصن بأنفسهنّ ثلاثة قروء) نيز مطلّقات رجعى اراده شده اند؟ در نتيجه حكم عدّه، در رابطه با مطلّقات رجعى است و آيه شريفه متعرّض حكم عدّه مطلّقات بائن نيست. اين جهت، در كلام مرحوم آخوند مطرح شده است 298] و ما آن را همراه با توضيح بيان كرديم.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 380

جهت دوّم: ممكن است كسى بگويد: از كجا معلوم كه ضمير در (بعولتهنّ أحقّ بردّهن في ذلك) به بعض افراد عام برمى گردد؟ در پاسخ مى گوييم: يكى از اين دو راه مى تواند مطلب را براى ما ثابت كند: راه اوّل: از ادلّه شرعيه اى مانند اجماع و روايات استفاده كنيم كه اين «احقّ بودن به ردّ» مخصوص شوهران مطلّقات رجعيه است. راه دوّم: از عقل استفاده كنيم. مثلًا اگر مولا بگويد: «أهِن الفساق» سپس بگويد «و اقتلهم»، اينجا عقل مى گويد: «لابد مقصود مولا اين نيست كه همه فسّاق كشته شوند، زيرا فسق به تنهايى موجب استحقاق قتل نمى شود بلكه فاسق خاصّى است كه بايد كشته شود، مثل كافر حربى و مرتد و ... در نتيجه اين «و اقتلهم» را عقل به بعضى از فسّاق اختصاص مى دهد. حال كه «و اقتلهم» همه فسّاق را شامل نشد، آيا اين قرينه مى شود كه «أهن الفسّاق» هم اختصاص به همين فسّاقى داشته باشد كه

قتل آنها واجب است؟ يا اين كه «أهن الفسّاق» به عموم خودش باقى است؟ روشن است كه اگر ما اين مطلب را از راه دليل نقلى استفاده كنيم، دليل نقلى به عنوان قرينه منفصله مطرح خواهد بود، چون فرض اين است كه در خود اين دو عام قرينه اى بر رجوع ضمير به بعض افراد عام وجود ندارد. امّا اگر از طريق حكم عقل اين معنا را بدست آوريم، حكم عقل به منزله قرينه متّصله خواهد بود. اكنون با توجه به جهت دوّم، بحث در اين است كه آيا هر دو صورت فوق 299] داخل در محلّ نزاع است يا فقط يكى از آنها داخل در محلّ نزاع است؟ سه احتمال وجود دارد: 1- هر دو داخل در محل نزاع باشند، 2- خصوص صورت اوّل داخل در محل نزاع باشد، 3- خصوص صورت دوّم داخل در محل نزاع باشد. در اينجا قرينه اى وجود دارد كه يكى از احتمالات سه گانه را نفى مى كند و آن قرينه اين است كه ما وقتى به كلمات اصوليين مراجعه مى كنيم، مى بينيم مثالى كه در

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 381

اين مورد مطرح مى كنند، از قبيل قسم اوّل است. يعنى جايى است كه ما از دليل خارج استفاده كنيم كه ضمير در حكم دوّم به بعض افراد عامّ برمى گردد. همه كسانى كه اين مسئله را مطرح كرده اند، به آيه شريفه (المطلّقات يتربّصن بأنفسهنّ ثلاثة قروء ... و بعولتهنّ أحقّ بردّهنّ في ذلك ...) مثال زده اند و در اين آيه رجوع ضمير به بعض افراد عامّ از دليل خارج و قرينه منفصله استفاده مى شود. لذا اين احتمال كنار مى رود كه ما بخواهيم محلّ نزاع

را خصوص جايى قرار دهيم كه رجوع ضمير به بعض افراد عامّ از طريق عقل فهميده شود. دو احتمال ديگر باقى مى ماند. يكى اين كه محلّ نزاع خصوص قرينه منفصله باشد و ديگر اين كه محلّ نزاع اعمّ از قرينه منفصله و متّصله باشد ولى مثال را به قرينه منفصله زده اند و مثال موجب نمى شود كه محلّ نزاع اختصاص به مورد مثال پيدا كند. لذا با توجه به اين دو احتمال ما ناچاريم هر دو صورت را مورد بحث قرار دهيم:

صورت اوّل: استفاده رجوع ضمير به بعض افراد عامّ، از قرينه منفصله

اين صورت، قدر متيقّن از محلّ نزاع است، چون كسانى كه مسئله را مطرح كرده اند، آيه شريفه (المطلّقات يتربّصن بأنفسهنّ ثلاثة قروءٍ ... و بعولتهن أحقّ بردّهنّ في ذلك)[300] را مطرح كرده اند و اين آيه مثال براى صورت اوّل است. مقدّمه بحث: در بحث «آيا تخصيص عامّ موجب مجازيت در عامّ است؟» گفتيم: قدماى از اصوليين معتقد بودند كه تخصيص عامّ مستلزم مجازيت در عامّ است. ولى مرحوم

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 382

آخوند و محقّقين از متأخرين معتقدند تخصيص عامّ مستلزم مجازيّت در عامّ نيست.

اينان مى گويند: اين گونه نيست كه خاصّ كاشف از اين باشد كه عامّ در غير معناى موضوع له خودش استعمال شده است. بلكه عامّ چه تخصيص بخورد، چه تخصيص نخورد، در همان معناى حقيقى خودش استعمال شده و از نظر مستعمل فيه هيچ تغييرى در آن ايجاد نشده است. و تخصيص، تصرّف در اراده جدّى است نه در اراده استعمالى. و به عبارت ديگر: تخصيص در اصالة التطابق بين اراده جدّى و اراده استعمالى تغيير به وجود مى آورد، امّا در اصل اراده استعمالى- كه ملاك حقيقت و مجاز

است- تصرّفى نمى كند. لذا تخصيص مستلزم هيچ گونه مجازيتى نيست. لازمه يك چنين مبنايى اين است كه در ما نحن فيه بگوييم: قرينه منفصله- كه بر رجوع ضمير در «بعولتهنّ» به بعض افراد عام دلالت مى كند- وقتى با آيه شريفه (و بعولتهنّ أحقّ بردّهنّ) مواجه شود، هيچ عنوانى غير از تخصيص نمى تواند داشته باشد. وقتى اين طور شد، نتيجه مى گيريم كه آنچه مطرح شده كه «الضمير يرجع إلى بعض أفراده» كلام درستى نيست. بلكه ضمير در «بعولتهنّ» به جاى اسم ظاهر نشسته و به جميع افراد عام برمى گردد، زيرا رجوع ضمير هم- مانند حقيقت و مجاز- از شئون استعمال است و ربطى به اراده جدّى و مراد جدّى ندارد. لذا بعولتهنّ به معناى «بعولة جميع المطلّقات» است. و تخصيص عامّ هيچ تغييرى در مراد استعمالى- و اين كه معناى حقيقى اراده شده است- ايجاد نمى كند. تخصيص در اراده جدّى تصرّف كرده و گفته است: مراد جدّى، «بعولة جميع المطلّقات» نيست بلكه «بعولة خصوص المطلّقات الرجعيّات» است. در نتيجه ما در اينجا دو «المطلّقات» عامّ داريم: يكى (المطلّقات يتربّصن بأنفسهنّ ثلاثة قروء) و ديگرى «بعولة المطلّقات أحقّ بردّهنّ» كه با ضمير بيان شده است. و دليل خارجى، عامّ دوّم را تخصيص مى زند و نتيجه اين مى شود كه اراده جدّى، منحصر به ماعداى مورد مخصّص است. امّا در رابطه با عامّ اوّل چيزى نداريم كه حتى بتواند از نظر اراده جدّى در آن تغييرى ايجاد كند. بله، ما احتمال مى دهيم كه عامّ اوّل

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 383

هم- از نظر اراده جدّى- اختصاص به خصوص مطلّقات رجعيّه داشته باشد ولى اين احتمال مثل اين است كه مولا

يك «أكرم العلماء» گفته باشد و ما شك كنيم آيا مخصّصى دارد يا نه؟ پس فحص كنيم و مخصّصى براى آن نيابيم كه در اين صورت به اصالة العموم مراجعه مى كنيم. در ما نحن فيه- يعنى عامّ اوّل- نيز دليلى براى تصرف در اراده جدّى نداريم و عموم به حال خودش باقى است. ولى مرحوم آخوند گويا اين مبناى دقيق و متين خود را فراموش كرده مى فرمايد: در اينجا امر دائر بين يكى از دو مطلب است: 1- در مرجع ضمير تصرف كرده و بگوييم: المطلّقات در (المطلّقات يتربّصن بأنفسهنّ ثلاثة قروء) اختصاص به مطلّقات رجعيّه دارد. و قرينه بر اين تصرّف هم اين است كه ضمير در (بعولتهنّ أحقّ بردّهنّ في ذلك) بلا اشكال به مطلّقات رجعيه برمى گردد. 2- مرجع ضمير را به عموم خودش باقى بگذاريم ولى در ناحيه ضمير تصرف كرده و ملتزم به مجازيت شويم. مجازيت هم به دو صورت است. الف: مجاز در كلمه. يعنى بگوييم: ضمير در «بعولتهنّ» ضمير جمع است و ضمير جمع براى اين وضع شده است كه به تمام افراد مرجعش رجوع كند و تمام افراد مرجعش را شامل شود ولى در اينجا به بعض افراد مرجع برمى گردد پس در غير معناى موضوع له خودش استعمال شده است. ب: مجاز در اسناد. به اين معنا كه يكايك كلمات در معناى حقيقى و موضوع له خودشان استعمال شده اند ولى اسنادى كه در جمله وجود دارد، اسناد به غير ما هوله است. مثل «أنبت الربيعُ البقلَ» يعنى فصل بهار، سبزى و گياه را روياند. در اينجا «أنبت» و «الربيع» و «البقل» در معناى حقيقى خودشان استعمال شده اند

ولى اسناد انبات به ربيع، اسنادى مجازى است، زيرا فاعل واقعى انبات، خداوند متعال است. بر اين اساس ممكن است در ما نحن فيه گفته شود: ضمير در «بعولتهنّ» به همه مطلّقات

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 384

برمى گردد ولى نسبت دادن «أحقّ» به جميع مطلّقات، اسناد به غير ما هو له است، زيرا «أحقّ بودن به ردّ مطلّقات» حقيقتاً قابل اسناد به همه «بعولة المطلّقات» نيست بلكه آنچه حقيقتاً اين «أحقّ بودن» به آن اسناد داده مى شود، عبارت از «بعولة المطلّقات الرجعيّات» است. به عبارت ديگر: ما در اينجا دو اصالة الظهور داريم: يكى اصالة الظهور در رابطه با مرجع ضمير- يعنى «المطلّقات»- كه اقتضاء مى كند مقصود از «مطلّقات» همه مطلّقات باشند. و ديگرى اصالة الظهور در ناحيه ضمير كه اقتضاء مى كند ضمير به همه افراد مرجعش برگردد نه به بعض افراد آن. و ما از خارج مى دانيم كه جمع بين هر دو اصالة الظهور براى ما امكان ندارد. مرحوم آخوند سپس مى فرمايد: در موارد ديگرى كه ما دو اصالة الظهور داشته باشيم و اجمالًا بدانيم كه يكى از اين دو اصالة الظهور بايد كنار برود، لازمه علم اجمالى اين است كه هر دو اصالة الظهور از حجّيت ساقط مى شوند. ولى در اينجا خصوصيتى وجود دارد كه مانع از جريان اصالة الظهور در ناحيه ضمير است و اصالة الظهور در ناحيه مرجع بلا معارض خواهد بود. بيان مطلب: اصالة الظهور، اصلى شرعى نيست كه ما به دليل اين اصل شرعى مراجعه كنيم، بلكه اصلى عقلائى است و ما وقتى به عقلاء مراجعه مى كنيم مى بينيم عقلاء براى كشف مراد متكلّم به اصالة الظهور مراجعه مى كنند. يعنى

در جايى كه مراد متكلّم براى مستمع معلوم نباشد، مثل اين كه متكلّم گفته باشد: «رأيت أسداً» و ما ندانيم كه آيا مراد او «حيوان مفترس» بوده يا «رجل شجاع»؟ و قرينه اى بر خلاف معناى حقيقى هم در كلام مطرح نكرده باشد. اينجا عقلاء با مراجعه به اصالة الظهور كشف مى كنند كه مراد متكلّم، «حيوان مفترس»- كه معناى حقيقى و ظاهر كلمه اسد است- مى باشد. پس اين گونه نيست كه همه جا بتوانيم از اصالة الظهور استفاده كنيم.

مثلًا اگر در موردى مراد متكلّم براى ما معلوم باشد ولى ندانيم آيا معناى مراد، به عنوان معناى حقيقى لفظ بوده يا به عنوان معناى مجازى لفظ؟ در اينجا نمى توانيم به اصالة

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 385

الظهور تمسّك كرده و حقيقى يا مجازى بودن را بدست آوريم.[301] بر اين اساس در ما نحن فيه مى گوييم: نسبت به عامّ اوّل، مراد مولا براى ما روشن نيست و نمى دانيم آيا از «المطلّقات» در (المطلّقات يتربّصن بأنفسهن ثلاثة قروء) خصوص مطلّقات رجعيّه اراده شده يا اعم از مطلّقات رجعيّه و بائنه اراده شده است؟ لذا براى استكشاف مراد خداوند مى توانيم اصالة الظهور را پياده كنيم امّا در ناحيه ضمير در (و بعولتهنّ أحقّ بردّهنّ) مراد خداوند براى ما معلوم است و از اين جهت ترديدى نداريم. ما به كمك قرائن منفصله- يعنى روايات- برايمان روشن است كه (و بعولتهنّ أحقّ بردّهنّ) اختصاص به مطلّقه هاى رجعيّه دارد. و با معلوم بودن مراد مولا، جايى براى اصالة الظهور وجود ندارد.[302] اين بيان مرحوم آخوند با راهى كه ما مطرح كرديم از نظر نتيجه يكى مى شود ولى اين راه بر خلاف مبناى ايشان در

مسأله تخصيص عامّ است. ايشان تخصيص عام را مستلزم مجازيت نمى دانند و معتقدند تخصيص عام سبب نمى شود كه از نظر اراده استعمالى و از نظر مستعمل فيه، مجازيتى در عام تحقّق پيدا كند. ضمير (و بعولتهنّ) به جاى اسم ظاهر «المطلّقات» نشسته و «المطلّقات» هم عموميت دارد. و اين كه روايات و فتاوى (و بعولتهنّ ...) را تخصيص زده، سبب مجازيت نمى شود بلكه عام به عموم و حقيقت خودش باقى است و از جهت اراده استعمالى هيچ گونه تصرّفى در عام ايجاد نمى شود بلكه دليل مخصّص در اراده جدّى تصرّف مى كند و مراد مولا را محدود و مقصور مى كند. پس ضمير به تمام افراد عامّ برمى گردد و هيچ گونه مجازيتى- نه قبل از تخصيص و نه بعد از تخصيص- در كار نيست. قدر مسلّم اين است كه دليل مخصّص آمده و (بعولتهنّ ...) را تخصيص زده است. امّا نسبت به (المطلّقات يتربّصن بأنفسهن

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 386

ثلاثة قروء)، هرچند ما احتمال تخصيص مى دهيم ولى تا وقتى دليل بر تخصيص عام نداشته باشيم، اصالة العموم حاكم است.

صورت دوّم: استفاده رجوع ضمير به بعض افراد عامّ، از طريق عقل

مثل اين كه مولا بگويد: «أهن الفسّاق و اقتلهم». در اينجا دو حكم از ناحيه مولا صادر شده است: در حكم اوّل عنوان «الفسّاق» مطرح شده كه جمع محلّى به ال و مفيد عموم است و در حكم دوّم ضميرى مطرح شده كه به حسب ظاهر به همه فسّاق برمى گردد ولى- فرض مى كنيم- كه عقل در اينجا بگويد: مجرّد فسق موجب استحقاق قتل نمى شود و بعضى از فسّاق استحقاق قتل دارند، مثل فاسقى كه كافر باشد.[303] اين مخصِّص لبّى به منزله قرينه متّصله است لذا به مجرد

اين كه عقل «و اقتلهم» را مى شنود، محدوده حكم دوّم براى او روشن مى شود و ترديدى در آن وجود ندارد. در اينجا اين سؤال مطرح است كه آيا نسبت به حكم اوّل- كه عقل هيچ گونه نظرى ندارد و هم احتمال اراده همه فسّاق و هم احتمال اراده خصوص فسّاق واجب القتل را مى دهد- چگونه برخورد كنيم؟ اين مسئله مثل جايى است كه در كلام قرينه اى وجود داشته باشد ولى استناد متكلّم به اين قرينه براى ما روشن نباشد، مانند اين كه مولا استثنائى را بعد از چند جمله ذكر كند و اين استثناء صلاحيت رجوع به همه آن جمله ها را دارا باشد، مثلًا بگويد: «أكرم الفقهاء و النحويّين و الاصوليّين إلّا زيداً» و در خارجْ هم زيدِ فقيه وجود داشته باشد و هم زيدِ اصولى و هم زيدِ نحوى. در اينجا ترديدى در استثناى زيد از

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 387

جمله اخير نداريم ولى شك داريم كه آيا «إلّا زيداً» اختصاص به جمله اخير دارد يا به تمام جمل ارتباط دارد؟ در اينجا عنوان سوّمى مطرح است. بيان مطلب: در بحث هاى گذشته گفتيم: مخصّص منفصل، هيچ ضربه اى به عموم عام نمى زند. و عام از نظر مستعمل فيه و ظهور در عموم هيچ تغييرى نمى كند، بلكه مخصِّص منفصل، در اراده جدّى مولا تصرف كرده و دايره مراد جدّى مولا را محدود مى كند به ماعداى مورد مخصّص. ولى مخصّص متصل، مانع از انعقاد ظهور براى عام است.[304] و اصولًا بكار بردن عنوان «مخصّص» در مورد «مخصّص متّصل»، همراه با نوعى تسامح و تجوّز است، زيرا ما عامّى نداريم كه تخصيص خورده باشد. امّا در مورد «استثناى واقع

بعد از جمل متعدّده» عنوان سوّمى در كار است، زيرا نسبت به جمله اخير عنوان مخصّص متّصل مطرح است و هيچ گونه ظهورى در عموم وجود ندارد. امّا نمى دانيم آيا «إلّا زيداً» به جمله هاى قبلى برمى گردد يا نه؟ به همين جهت نمى توانيم نسبت به آن جمله ها عنوان مخصّص متّصل را مطرح كنيم. عنوان مخصّص منفصل هم در كار نيست، زيرا ما چيزى به عنوان دليل منفصل نداريم. آنچه هست همين جمله است كه مشتمل بر سه حكم و يك استثناء است. به عبارت علمى: در اينجا چيزى هست كه صلاحيت قرينه بودن را دارد ولى نمى دانيم آيا متكلّم بر اين قرينه اتّكال كرده يا نه؟ در چنين موردى كلام اجمال پيدا مى كند، يعنى نه مى توانيم بگوييم: «كلام، ظهور در عموم دارد» و نه مى توانيم بگوييم: «ظهور در عموم ندارد». ما نحن فيه نيز همين طور است. مولا گفته است: «أهن الفسّاق و اقتلهم» عقل

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 388

مى گويد: «مجرّد فسق، سبب استحقاق قتل نمى شود، بلكه فسق خاصّى- مثل كفر يا ارتداد- چنين خصوصيتى دارد». اين حكم عقل، به عنوان قرينه متّصله اى براى «اقتلهم» است و صلاحيت اين را دارد كه قرينه براى «أهن الفسّاق» هم باشد ولى اين امر براى ما معلوم نيست لذا كلام مجمل مى شود. به همين جهت دست ما از دليل اجتهادى كوتاه مى شود و نوبت به اصول عمليه مى رسد. اصول عمليه نيز به اختلاف موارد فرق مى كند. در ما نحن فيه شك مى كنيم آيا اهانت فاسق غير كافر، واجب است يا نه؟ و اين شبهه حكميّه وجوبيه و مجراى اصالة البراءة است. اين مطلب در ذيل كلام مرحوم آخوند مطرح شده است 305] ولى بايد

توجّه داشت كه در كلام ايشان خلط صورت گرفته است، زيرا مسأله ما داراى دو صورت است و مطلب فوق در ارتباط با جايى است كه دليل حاكم به اختصاص، عبارت از عقل باشد.

امّا جايى كه اختصاص را از راه دليل منفصل استفاده كنيم مثل (و بعولتهن أحق بردّهن في ذلك) جاى اين حرفها نيست. در چنين جايى عام دوّم تخصيص خورده بود و عام اوّل بر عموم خود باقى بود.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 389

تخصيص عام با مفهوم

اشاره

بحث در اين است كه آيا تخصيص عامّ منطوقى با مخصّص مفهومى جايز است يا نه؟ مرحوم آخوند در ابتداى اين بحث مى فرمايد: «تخصيص عام به مفهوم موافق، مورد اتفاق است امّا تخصيص آن به مفهوم مخالف مورد اختلاف است».[306] به همين جهت ايشان در ارتباط با تخصيص عام به مفهوم موافق بحثى نكرده اند. ولى به نظر ما بايد در مورد هر دو مسئله بحث كرد.

بحث اوّل: تخصيص عامّ با مفهوم موافق
اشاره

در اينجا دو مطلب را بايد مورد توجّه قرار دهيم: مطلب اوّل: اجماع در مسأله اصولى حجّيت ندارد، زيرا دليل حجّيت اجماع، آن را در محدوده مسائل فقهى و عملى حجّت مى داند. اگر همه فلاسفه عالم در مسأله اى اتّفاق كنند و اتّفاق آنها براى ما به عنوان اتّفاقِ محصّل باشد، اين اتّفاق براى ما حجّت

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 390

نخواهد بود. اگر همه لغويين در مورد مسأله اى لغوى اتفاق داشته باشند، اتفاق آنان براى ما حجّت نخواهد بود.[307] مسائل اصولى نيز همين طور است. مسائل اصولى يا مبناى عقلى دارد، يا مبناى عقلايى و عرفى. اگر مبناى عقلى داشته باشد، بستگى به ادراك عقل انسان دارد. در بحث مقدّمه واجب- كه مبناى عقلى داشت- اگر همه اصوليين اتفاق كنند كه بين وجوب ذى المقدّمه و وجوب مقدّمه ملازمه عقليه وجود دارد، اين اتفاق براى كسى كه عقلش چنين چيزى را ادراك نمى كند، حجّت نيست. و اگر مبناى عقلايى و عرفى داشته باشد بايد ببينيم عرف و عقلاء چه مى گويند؟ ما نحن فيه مسأله اى اصولى است كه مبناى عقلايى و عرفى و قانونى دارد.

مى خواهيم ببينيم آيا مى توان مفهوم موافق را به عنوان تبصره و مخصّص بر يك قانون عام قرار

داد؟ در اينجا اتفاق علماء بر جواز تخصيص عام به مفهوم موافق نمى تواند حجّت باشد. مضافاً به اين كه اجماعِ مطرح شده توسط مرحوم آخوند، اجماع منقول است و اجماع منقول حتى در مسائل فقهى هم حجّيت ندارد. بله، در مسائل اصولى گاهى به مسائلى برخورد مى كنيم كه بايد از روايات گرفته شود، مثل برائت نقليّه و استصحاب- بنابراين كه حجيت استصحاب، از راه روايات باشد، نه از طريق ديگر- در اينجا اگر مسأله استصحاب را به مسأله اى فقهى برگردانيم و آن را قاعده اى فقهى بدانيم،[308] در اين صورت چنانچه مورد اجماع واقع شود، چنين اجماعى حجّت خواهد بود. اما اگر گفتيم: در عين اين كه استصحاب از روايات استفاده مى شود، ولى مسأله استصحاب، مسأله فقهى نيست، زيرا «لا تنقض اليقين بالشكّ» مانند «لا تشرب الخمر» نيست كه يك حكم استقلالى تحريمى را بيان كند، به گونه اى كه اگر كسى بر خلاف مقتضاى آن عمل كرد، كار حرامى انجام داده باشد و استحقاق عقوبت پيدا كند. مثلا كسى يقين به طهارت لباس خود داشت، سپس شك كرد كه آيا اين لباس با

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 391

نجاست ملاقات كرده يا نه؟ به جاى اين كه استصحاب طهارت كند، با لباس معامله نجاست كرده و آن را تطهير كرد. در اينجا نمى توان گفت: «چنين كسى كار حرامى انجام داده و مستحقّ عقوبت است». «لا تنقض اليقين بالشكّ» شبيه يك حكم طريقى است. مى خواهد بگويد: «يقين به متيقّن سابق، اگرچه الآن باقى نيست ولى براى شما حجت است». به عبارت ديگر: «يقين به حدوث يك شى ء، همان طور كه نسبت به حدوث، حجيّت ذاتى دارد، نسبت به بقاء

هم حجيّت تعبّدى پيدا مى كند. اگر مسأله «لا تنقض اليقين بالشك» به حجّيت برگشت كرد، ديگر مسأله اى فقهى نخواهد بود، بلكه مسأله اى اصولى بوده و اجماع در آن حجّيت ندارد. مگر اين كه ما بياييم حجّيت و امثال آن را يكى از احكام فرعيّه بدانيم كه در اين صورت، اجماع در مورد آن حجّت مى شود. بنابراين مسأله اتفاقى كه مرحوم آخوند در اين زمينه مطرح كردند، بايد مورد بحث و بررسى قرار گيرد.

تفاوت اساسى مفهوم موافق با مفهوم مخالف
اشاره

مفهوم مخالف داراى دو ويژگى اساسى است: اوّلًا: مفهوم مخالف، در ايجاب و سلب با منطوق مخالفت دارد. ثانياً: راه استفاده آن- بنا بر ثبوت مفهوم- راه روشن و واضحى است. مثلًا در مورد قضيّه شرطيه بحث است كه آيا شرط، علّيت منحصره براى ثبوت جزاء دارد يا نه؟

منكرين ثبوت مفهوم مى گويند: «شرط، علّيت منحصره براى ثبوت جزاء ندارد» ولى قائلين به ثبوت مفهوم معتقدند: «شرط، علّيت منحصره براى ثبوت جزاء دارد و بر اين اساس وقتى علّيت منحصره منتفى شد، معلول هم منتفى شده و جمله شرطيه داراى مفهوم مخالف خواهد شد». امّا مفهوم موافق قضيه اى است كه از نظر ايجاب و سلب با منطوق موافقت دارد.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 392

ولى آيا از چه راهى استفاده مى شود؟ براى پاسخ به اين سؤال بايد ابتدا معناى مفهوم موافق مورد بحث قرار گيرد.

معناى مفهوم موافق:
اشاره

در ارتباط با معناى مفهوم موافق، پنج احتمال وجود دارد كه به صورت مانعة الخلوّ مطرحند، يعنى معناى مفهوم موافق از بين اين معانى بيرون نيست ولى مانعة الجمع هم نيستند يعنى ممكن است دو يا چند يا همه احتمالات مطرح باشند:[309] احتمال اوّل: مقصود از مفهوم موافق، الغاء خصوصيّت باشد. يعنى اگرچه در كلام متكلّم- به حسب ظاهر- خصوصيّتى مطرح است ولى وقتى اين كلام بر عرف عرضه مى شود، عرف اين خصوصيت را الغاء كرده و آن را در موضوع حكم دخيل نمى داند.

مثل اين كه روايت مى گويد: «اگر رجل در ركعات نماز بين سه و چهار شك كند، بايد بناء را بر اكثر بگذارد و نماز را تمام كرده سپس نماز احتياط بخواند».[310] در موضوع اين حكم، عنوان «رجل» مطرح

است ولى وقتى اين روايت در اختيار عرف قرار مى گيرد، عرف براى عنوان رجوليّت هيچ خصوصيّتى نمى بيند لذا عنوان رجوليّت را الغاء كرده و مى گويد: «اين روايت مى خواهد حكم مطلق مصلّى شاكّ بين سه و چهار را بيان كند، خواه مرد باشد يا زن». به همين جهت در احكام شكوك در ركعات نماز هيچ فقيهى بين رجل و مرئه فرق نگذاشته است.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 393

اگر مفهوم موافق به معناى الغاء خصوصيت باشد، بايد اسم مفهوم را از آن برداريم، زيرا خود اين روايت به دلالت منطوقى هم حكم رجل را مطرح كرده، هم حكم مرئه را، و هدف امام عليه السلام بيان حكم مصلّى شاكّ بين سه و چهار است و ذكر عنوان رجل جنبه مثال دارد و دايره حكم را محدود به خودش نمى كند بلكه حكم به صورت مطلق القاء شده است. در اين صورت همان طور كه منطوق روايت مذكور مى تواند به عنوان مخصّص براى عامّ مطرح باشد، مفهوم آن نيز مى تواند عامّ را تخصيص بزند. توضيح: در ارتباط با شك بين سه و چهار، ما با دو دسته دليل مواجه هستيم: 1- ادلّه استصحاب كه مى گويد: «لا تنقض اليقين بالشك» و مقتضاى آن ادلّه اين است كه در مورد شك بين سه و چهار استصحاب عدم اتيان اكثر را پياده كنيم. 2- روايت مذكور كه مى گويد: «اگر مردى بين سه و چهار شك بكند بايد بناء را بر چهار بگذارد». بدون ترديد منطوق اين روايت به عنوان تخصيصى در مقابل ادلّه استصحاب مطرح است. و بنابراين احتمال كه مفهوم به معناى الغاء خصوصيت باشد، مفهوم آن نيز به عنوان تخصيصى در مقابل ادلّه

استصحاب خواهد بود. و شاكّ بين سه و چهار- خواه مرد باشد يا زن- بايد بناء را بر چهار بگذارد و حقّ ندارد استصحاب عدم اتيان اكثر را پياده كند. در نتيجه بنا بر احتمال اوّل، صلاحيت مخصّص بودن مفهوم موافق براى عامّ كاملًا روشن است و هماهنگ با معناى مفهوم موافق است. احتمال دوّم: مقصود از مفهوم موافق، كنايه باشد. اين احتمال نزديك تر از مسأله الغاء خصوصيت است، براى اين كه در باب كنايه وقتى به الفاظ توجّه كنيم مى بينيم.

معناى حقيقى الفاظ اراده نشده است بلكه ملزومِ معناى حقيقى اراده شده است و به عبارت ديگر: در كنايه، ذكر لازم و اراده ملزوم است. به گونه اى كه ملاك در صدق و كذب، وجود و عدم وجود ملزوم است و وجود و عدم وجود لازم، هيچ نقشى در صدق و

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 394

كذب قضيه كنائيّه ندارد. مثلًا جمله «زيد، درِ خانه اش باز است» كنايه از سخاوت زيد است. سخاوت- از نظر لغت- نه با «در» تناسب دارد، نه با «خانه» و نه با «باز بودن».

ملاك در صدق و كذب اين قضيّه هم وجود و عدم وجود سخاوت است. خواه مدلول مطابقى واقعيت داشته باشد يا واقعيّت نداشته باشد. اگر مقصود از مفهوم موافق، معناى كنايى باشد، ما بايد ملتزم شويم كه غرض اصلى متكلّم، بيان همين ملزوم است و هدفى غير از اين ندارد. بنابراين احتمال نيز مفهوم موافق مى تواند عامّ را تخصيص بزند بلكه جواز تخصيص آن روشن تر از احتمال اوّل است، زيرا هدف اصلى متكلّم، بيان همين ملزوم بوده و چه بسا لازم، وجود خارجى نداشته باشد. احتمال سوّم: مقصود از مفهوم

موافق، چيزى است كه از طريق علّت منصوصه بدست آمده باشد. ما در روايات به مواردى برخورد مى كنيم كه به علّت حكم تصريح شده است. از طرف ديگر مى دانيم كه حكم- از نظر توسعه و تضييق- داير مدار علّت است. مثلًا در جمله «لا تشرب الخمر لأنّه مسكرٌ» اگر علّت حرمت را منحصر در مسكريت بدانيم،[311] اين حكم به عنوان منصوص العلّة مطرح خواهد بود. در اين صورت مى گوييم: حكم، داير مدار توسعه و تضييق علّت است و ما غير از خمر عناوين ديگرى- مثل نبيذ- نيز داريم كه واجد صفت مسكريت مى باشند و استفاده حكم به نحو عموم، مبتنى بر اين است كه كبرايى در اين كلام پنهان باشد و الّا ذكر علّت، مستلزم لغويت است. و آن كبرى عبارت از «كلّ مسكر حرام» است، كه با ذكر علّت، نيازى به تصريح به آن نبوده است.[312]

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 395

بر اين اساس در ما نحن فيه گفته مى شود: مقصود از مفهوم موافق، مواردى است كه علّت در آنها جريان دارد. مثلًا در «لا تشرب الخمر لأنّه مسكر» فقط خمر بيان شده است و «لا تشرب النبيذ»، به عنوان مفهوم موافق براى آن مطرح است. اين احتمال، اگرچه احتمال ضعيفى است ولى دليلى نداريم كه بر منصوص العلّة نمى توان مفهوم موافق را اطلاق كرد. بنابراين احتمال نيز مفهوم موافق مى تواند عامّ را تخصيص بزند، وقتى مولا مى گويد: «لا تشرب الخمر لأنّه مسكر»، گويا كبراى كلّى «كلّ مسكر حرام» را خودش دارد بيان مى كند ولى با توجه به اين كه تعليل را مطرح كرده است، نيازى نديده است كه كبراى كلّى را مورد تصريح قرار

دهد. و اين در حقيقت مثل چيزهايى است كه محذوف است و قرينه بر حذف آن وجود دارد. پس همان طور كه «لا تشرب الخمر» مى تواند «كل شي ء لك حلال» را- اگر در مقام بيان حكم واقعى باشد- تخصيص بزند، «لا تشرب النبيذ» نيز- كه به عنوان مفهوم موافق است و از «لا تشرب الخمر» استفاده مى شود- نيز مى تواند «كلّ شي ء لك حلال» را تخصيص بزند. احتمال چهارم: مراد از مفهوم موافق، فرد جلىّ- در مقابل فرد خفىّ، كه منطوق است- باشد. به اين معنا كه متكلّم در مقام افاده حكم عامّى است ولى با توجه به اين كه عامّ داراى مصاديق خفى و مصاديق جلىّ است، متكلّم فكر مى كند كه اگر حكم را به نحو عامّ القاء كند، شايد مخاطب انتقال به فرد خفىّ پيدا نكند و آن فرد خفى را جزء مصاديق عام به حساب نياورد، لذا مستقيماً فرد خفىّ را مطرح مى كند. در حالى كه عام را اراده كرده و ذكر فرد خفىّ براى اين است كه مبادا از نظر مخاطب دور بماند. در آيه شريفه (و لا تقل لهما أُفّ)[313] اين احتمال وجود دارد، زيرا قول أُفّ تقريباً خفى ترين مراتب اظهار ناراحتى انسان است. خداوند متعال مى خواهد بفرمايد: «هيچ گونه اهانت و بى احترامى نسبت به پدر و مادر از خودتان نشان ندهيد» ولى ملاحظه كرده است كه

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 396

اگر مسئله را به صورت عامّ مطرح كند، شايد اين فرد خفىّ از ذهن مردم دور بماند لذا در مقام تعبير، همين فرد خفىّ را مطرح كرده، در حالى كه مقصود اصلى، افاده حكم به نحو عموم است. البته در آيه

احتمال ديگرى نيز وجود دارد كه در احتمال پنجم مطرح خواهد شد.

ولى برفرض كه آيه نتواند مصداقى براى احتمال چهارم باشد، كلىِ مسئله در جاى خودش محفوظ است. كه گاهى متكلم مى خواهد حكم را به نحو عموم افاده كند ولى ملاحظه مى كند اگر حكم را به نحو عموم القاء كند، شايد فرد خفىّ به ذهن مخاطب وارد نشود، لذا فرد خفىّ را مورد تصريح قرار مى دهد. در اينجا نيز ترديدى وجود ندارد كه مفهوم موافق مى تواند مخصّص عامّ قرار گيرد. زيرا روى اين احتمال، عموميت حكم از خود آيه استفاده شده و آيه به دلالت لفظى هم فرد خفىّ و هم فرد جلىّ را شامل شده است. و همان طور كه فرد خفىّ مى تواند مخصّص عامّ قرار گيرد، فرد جلىّ نيز مى تواند عامّ را تخصيص بزند. و وجهى ندارد كه صلاحيت مخصّص بودن را از آن سلب كنيم. احتمال پنجم: مقصود از مفهوم موافق، اولويت قطعى باشد، به اين معنا كه متكلّم مى خواهد معنايى را افاده كند ولى عقل- با توجه به اين معنايى كه متكلّم افاده كرده است- به اولويت قطعى معناى روشن ترى را استفاده مى كند. و اولويت قطعى، معتبر است، زيرا حجّيت قطع، ذاتى است.[314] اين احتمال نيز در آيه شريفه (و لا تقل لهما أُفّ) وجود دارد. به اين معنا كه (و لا تقل لهما أُفّ) نمى خواهد معنايى عامّ را افاده كند بلكه بر همين محدوده مفاد لفظى خودش دلالت دارد ولى در كنار اين معنا يك اولويت قطعيه اى وجود دارد كه مى گويد: اگر أُفّ گفتن به پدر و مادر حرام باشد، فحش و ضرب و شتم پدر و مادر به طريق اولى

حرام خواهد بود. اين بدان معنا نيست كه آيه دلالت بر چنين معنايى مى كند، بلكه محدوده دلالت آيه- روى اين احتمال- همان

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 397

قول أُفّ است ولى عقل مى آيد و حكم را توسعه مى دهد.[315] فرق بين اين احتمال با احتمال چهارم اين است كه بنا بر احتمال چهارم، خود آيه مى خواست بر حكم عامّى دلالت كند ولى بنا بر احتمال پنجم، خود آيه بر حكم عامّى دلالت ندارد بلكه اين عقل است كه حكم را توسعه و تعميم مى دهد. اكنون بحث در اين است كه اگر ما مفهوم موافق را اين گونه معنا كنيم، آيا مى توانيم عامّ را با آن تخصيص بزنيم؟

كلام مرحوم نائينى:

مرحوم نائينى مى فرمايد: اگر مفهوم موافق- به معناى اولويت قطعيّه- بخواهد مقابل عامّ قرار گيرد و آن را تخصيص بزند، اين سؤال مطرح مى شود كه آيا منطوق كلام، خارج از دايره تخصيص است يا منطوق هم به عنوان مخصّص مطرح است؟ اگر بگوييد: «منطوق هم به عنوان مخصّص مطرح است» مى گوييم: «در اين صورت همين جا مسئله تمام مى شود و جايى براى مطرح كردن مفهوم وجود نخواهد داشت، زيرا وقتى عام به وسيله منطوق تخصيص خورد و منطوق ثابت شد، مفهوم موافق و اولويت قطعيّه هم به دنبال آن خواهد آمد و لازم نيست مفهوم موافق به عنوان مخصّص مطرح باشد.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 398

پس شما بايد مسئله را در جايى فرض كنيد كه منطوق، عنوان مخصّص نداشته باشد و بخواهيد مفهوم موافق را به عنوان مخصّص عامّ قرار دهيد. و چنين موردى را نمى توان تصوّر كرد، زيرا هرجا پاى اولويت قطعيّه در كار باشد، قبل از آنكه

مفهوم بتواند به مقابله با عام برخيزد، بايد منطوق در مقابل عامّ قرار گرفته و آن را تخصيص بزند. و وقتى منطوق، عام را تخصيص زد، مفهوم هم از منطوق تبعيت مى كند. و نمى توان موردى را پيدا كرد كه منطوق هيچ گونه مخالفتى با عام نداشته باشد ولى آنچه كه با اولويت قطعيّه منطوق ثابت مى شود، در مقابل عام قرار گيرد، در اولويت قطعيّه، مسأله اصالت و تبعيّت مطرح است. اوّل بايد قول به أُفّ حرام باشد، بعد نوبت به حرمت ضرب و شتم از راه اولويت قطعيّه برسد. در اين صورت چگونه مى توان تصور كرد كه يك تابع و فرعى- يعنى مفهوم- معارض با عام باشد ولى خود اصل و ريشه- يعنى منطوق، كه منشأ اين اولويت است- هيچ گونه مقابله اى با عامّ نداشته باشد؟[316] اشكال بر مرحوم نائينى:[317] اگرچه در بيشتر موارد، مطلب به همان صورتى است كه مرحوم نائينى فرمودند، ولى در عين حال مى توان جايى را فرض كرد كه هم مفهوم موافق به معناى اولويت قطعيه باشد و هم تقابل با عام تنها در ناحيه مفهوم وجود داشته باشد و خود منطوق هيچ گونه مخالفتى با عام نداشته باشد. مثال: فرض مى كنيم از ناحيه مولا دو دليل به صورت ذيل وارد شده است: دليل اوّل: دليل «لا تكرم العلماء». مقتضاى عموم اين دليل، نهى از اكرام جميع مصاديق طبيعت عالم است.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 399

دليل دوّم: «أكرم جهّال خدّام الفقهاء». يعنى اكرام جاهلين از خدمه علمايى كه تخصّص در فقه دارند، واجب است. اين دو دليل را وقتى از نظر منطوق كنار يكديگر قرار دهيم، هيچ گونه ارتباط و تعارضى بين اين دو مشاهده

نمى كنيم. دليل اوّل، اكرام علماء را حرام كرده و دليل دوّم اكرام جهّال از خدمه فقهاء را واجب كرده است. حال ببينيم آيا بين مفهوم دليل دوّم با عموم دليل اول تعارضى وجود دارد؟ ابتدا بايد توجه داشت كه دليل دوّم اگرچه يك قضيه وصفيّه است ولى قضيّه وصفيّه داراى مفهوم نيست. يعنى «أكرم جهّال خدّام الفقهاء» مفهومش اين نيست كه «اكرام علماى از خدّام فقهاء واجب نيست». و برفرض كه كسى قائل به مفهوم وصف باشد، ما در اينجا روى فرضى بحث مى كنيم كه قضيه وصفيّه مفهوم نداشته باشد.

روشن است كه مفهوم مطرح شده در مورد قضيه وصفيّه، مفهوم مخالف است و بحث ما در ارتباط با مفهوم موافق است. ولى در دليل دوّم، اولويت قطعيّه وجود دارد و آن اين است كه اگر اكرام جهّال از خدمه فقهاء واجب باشد، اكرام غير جهّال آنان به طريق اولى واجب خواهد بود. بلكه اولويت بالاترى هم در اينجا مطرح است و آن اين است كه اگر اكرام خدمتكاران فقهاء واجب باشد، اكرام خود فقهاء، به طريق اولى واجب خواهد بود. حال اگر مفهوم موافق را به معناى اولويت قطعيّه بدانيم، اين دو مفهوم موافق، در مقابل «لا تكرم العلماء» قرار مى گيرند. دليل اوّل مى گفت: «لا تكرم العلماء» يعنى هيچ عالمى نبايد اكرام شود. اولويت اوّل مى گويد: علمايى كه خدمتكار فقيه باشند، اكرامشان واجب است. و اولويت دوّم مى گويد: علمايى كه فقيه باشند اكرامشان واجب است. پس ما توانستيم مثالى پيدا كنيم كه در اين مثال بين دو مطلب جمع شود: يكى اين كه مفهوم موافق به معناى اولويت قطعيه باشد و ديگر اين كه تقابل

با عام، تنها در رابطه با مفهوم باشد و بين منطوق دو دليل هيچ گونه مقابله اى وجود نداشته باشد.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 400

بنابراين كلّيتى كه مرحوم نائينى مطرح كردند قابل قبول نيست. در نتيجه اگر ما مفهوم موافق را به معناى اولويت قطعيّه بدانيم، در اكثر موارد آن، مفهوم موافق نمى تواند مقابل عامّ قرار گيرد، بلكه منطوق در مقابل عام قرار گرفته و عام را تخصيص مى زند و مفهوم موافق به عنوان تابع مطرح است. امّا آيا در رابطه با موارد كمى كه مفهوم موافق در مقابل عامّ قرار مى گيرد چه بايد گفت؟ در اينجا سه احتمال وجود دارد: 1- مفهوم موافق، مستقلًا- و با قطع نظر از منطوق- در مقابل عامّ بايستد و آن را تخصيص بزند، مخصوصاً با توجّه به اين كه: اوّلًا: مفهوم موافق، ريشه اى قوى دارد و از راه اولويت قطعيّه عقليّه بدست آمده است. ثانياً: معروف اين است كه: «ما من عامّ إلّا و قد خصّ». ثالثاً: بنا بر آنچه مرحوم آخوند فرمودند، تخصيص عام مستلزم مجازيت در عامّ نيست. زيرا تصرّفى كه از ناحيه تخصيص ايجاد مى شود، تنها در دايره اراده جدّى است و اراده استعمالى و معناى عام و مستعمل فيه عام به قوّت خودش باقى است. 2- ما در صورتى وجود مفهوم موافق- به عنوان اولويت قطعيّه- را براى «أكرم جهّال خدّام الفقهاء» قائل مى شويم كه وجود چنين مفهومى با عام منطوقى- يعنى «أكرم العلماء»- درگير نشود ولى در اينجا كه بين آن دو، مقابله و تعارض پيش مى آيد، بايد وجود مفهوم موافق را به طور كلّى انكار كرده و بگوييم: «أكرم جهّال خدّام الفقهاء» مفهوم ندارد.

3- اگر ما بخواهيم دليل دوّم را اخذ كنيم، نمى توانيم اولويت آن را كنار بگذاريم- چون اولويت آن، اولويت قطعيّه عقليّه است- و اگر اولويت قطعيّه در كار آمد، با منطوق كلام مولا درگير شده و منطوق را زمين مى زند. به همين جهت دليل دوّم را به طور كلّى- مفهوماً و منطوقاً- كنار گذاشته و فقط به «لا تكرم العلماء» اخذ كنيم.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 401

بررسى احتمالات سه گانه: ما وقتى به عقلاء مراجعه مى كنيم و ريشه يك چنين مفهومى- كه با اولويت قطعيه عقليّه ثابت مى شود- را ملاحظه مى كنيم، و نيز اين معنا را در نظر مى گيريم كه منطوق دليل دوّم هيچ گونه مقابله اى با «لا تكرم العلماء» ندارد، احتمال اوّل را بر دو احتمال ديگر ترجيح مى دهيم. اگر منطوق با عامّ مخالفت نداشت و مفهوم از طريق اولويت قطعيه عقليّه ثابت شده بود، چه مانعى دارد كه به اين مفهوم، جنبه استقلالى داده و آن را به مقابله با عامّ بفرستيم و مخصّص عامّ قرار دهيم؟ مخصوصاً كه تخصيص، چيز نادرالوقوعى نيست و مئونه زيادى لازم ندارد و تصرّف آن در عامّ هم تصرّفى نيست كه مستلزم مجازيت باشد. نتيجه اين مى شود كه هم در اكثر موارد كلام مرحوم نائينى- كه ريشه اصلى مقابله را، منطوق قرار مى داد- مسأله تخصيص تمام است و هم در اين جايى كه مفهوم موافق استقلال دارد و مقابله در محدوده مفهوم است و منطوق نقشى ندارد. امّا احتمال دوّم كه بگوييم: «منطوق در اينجا وجود دارد ولى مفهوم را بايد ناديده گرفت» با اولويت قطعيه عقليّه نمى سازد. از اين احتمال ضعيف تر اين است كه بيايم مفهوم و منطوق دليل دوّم

را كنار بگذاريم و فقط دليل اوّل را اخذ كنيم. مگر «لا تكرم العلماء» چه كاره است كه بتواند «أكرم جهّال خدّام الفقهاء» را از صحنه خارج كند. چه مقابله اى بين اين دو وجود دارد؟ نتيجه بحث در رابطه با تخصيص عام با مفهوم موافق: از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه ما هر معنايى را براى مفهوم موافق در نظر بگيريم، مفهوم موافق مى تواند عامّ را تخصيص بزند. ولى مسئله قابل بررسى بود و به مجرّد ادّعاى اتفاق- كه مرحوم آخوند مطرح كرد- نمى توان اكتفاء كرد.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 402

بحث دوّم: تخصيص عامّ با مفهوم مخالف

آيا مفهوم مخالف مى تواند عامّ را تخصيص بزند؟ اين مسئله مورد اختلاف واقع شده است. قبل از ورود به بحث لازم است به دو نكته توجّه شود: نكته اوّل: بحث در اين است كه ما عامّى داشته باشيم و مفهوم مخالف بخواهد- به عنوان مخصّص- فرد يا صنفى را از اين عام خارج كند. بنابراين بحث در ما نحن فيه مربوط به عام و خاص است و نبايد آن را با مسأله مطلق و مقيّد مقايسه كرد. اين نكته را بدان جهت مطرح نموديم كه مثالى كه بعضى ها در اين رابطه زده اند، مربوط به مطلق و مقيّد است و ربطى به ما نحن فيه ندارد. آن مثال اين است كه گفته اند:

بعضى از روايات مى گويد: «خلق اللّه الماء طهوراً لا ينجّسه شي ء».[318] يعنى خداوند طبيعت و ماهيت آب را طهور آفريده و هيچ چيزى نمى تواند آن را نجس كند. در مقابل اين روايات، روايات ديگرى داريم، كه مى گويد: «إذا كان الماء قدر كرّ لا ينجّسه شي ء».[319] بنا بر اين كه قضيه شرطيه مفهوم داشته

باشد، مفهوم اين قضيّه اين مى شود: «إذا لم يبلغ الماء قدر كرّ ينجّسه شي ء»[320] يعنى اگر ماء به اندازه كرّ نرسد، تحت تأثير ملاقات با نجاست قرار گرفته و نجس مى شود. پس از مطرح كردن اين مثال، بحث كرده اند كه آيا اين مفهوم مى تواند «خلق اللّه الماء طهوراً لا ينجّسه شي ء» را تخصيص بزند؟ ما مى خواهيم بگوييم: اين مثال ربطى به ما نحن فيه ندارد، زيرا «الماء» مفرد

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 403

معرّف به ال جنس است و هيچ گونه دلالتى بر عموم ندارد بلكه بر ماهيت و تعريف ماهيت دلالت مى كند. بله، اگر كسى مفرد معرّف به ال جنس را از الفاظ عموم بداند، مثال مذكور داخل در بحث ما خواهد بود. حال ببينيم آيا مثال معروف زير را مى توان در رابطه با ما نحن فيه مطرح كرد؟ اگر مولا از طرفى بگويد: «أكرم كلّ عالمٍ» و از طرف ديگر بگويد: «إن جاءك زيد العالم فأكرمه»، مفهوم جمله دوّم- بنا بر اين كه مفهوم داشته باشد- اين مى شود: «إن لم يجئك زيد العالم فلا يجب إكرامه». آيا مى توان گفت: مفهوم جمله «إن جاءك زيد العالم فأكرمه» دليل «أكرم كلّ عالمٍ» را تخصيص مى زند؟ اين مثال نيز داراى مناقشه است، زيرا در اينجا «زيدِ عالم» از «أكرم كلّ عالم» خارج نشده است. «أكرم كلّ عالم» داراى دو خصوصيت است: 1- خصوصيت عموميّت، كه كلمه «كلّ عالم» برآن دلالت مى كند. 2- خصوصيت ديگر اين است كه «سواء تحقّق المجي ء أم لم يتحقّق». ولى آيا اين خصوصيت از چه طريقى استفاده مى شود؟ در بحث «كلّ» گفتيم سعه و ضيق دايره عموم، تابع سعه و ضيق دايره مدخول است.

اكنون ببينيم آيا سعه و ضيق دايره مدخول از كجا استفاده مى شود؟ مولا گفته است: «أكرم كلّ عالم»، شايد مرادش «أكرم كلّ عالم عادل» بوده باشد. اين كه در عالِم فرقى بين عادل و غير عادل نيست، از كجا استفاده مى شود؟ در اينجا اگر بگوييم: ابتدا اطلاقى در ناحيه مدخول جريان پيدا مى كند، نتيجه اش اين مى شود كه مراد از «عالم» نفس طبيعت عالم است، سپس كلمه «كلّ» مى آيد و بر همه افراد اين طبيعت دلالت مى كند. بنابراين احتمال، مفهوم «إن جاءك زيد العالم فأكرمه» اين مى شود كه «إن لم يجئك زيد العالم فلا يجب إكرامه» و اين تخصيص عام نيست بلكه تقييد همان اطلاق مدخول است. «أكرم كلّ عالم» اطلاق داشت و شامل حالت تحقّق مجى ء و

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 404

عدم تحقّق مجى ء مى شد و «ان لم يجئك زيد العالم فلا يجب إكرامه» آمده و اين اطلاق را تقييد زده است. و در اين صورت مثال مذكور نمى تواند به عنوان مثالى براى ما نحن فيه باشد. امّا اگر بگوييم: «در «أكرم كلّ عالمٍ» نيازى نيست كه ما اطلاقى نسبت به مدخول جارى كنيم، بلكه نفس «أكرم كلّ عالمٍ» دليل بر اين است كه همه مصاديق اين طبيعت اراده شده اند». در اين صورت مثال مذكور مى تواند به عنوان مثالى براى ما نحن فيه مطرح باشد. نكته دوّم: در باب مفاهيم گفتيم: نزاع در باب مفاهيم، نزاعى صغروى است نه كبروى. مثلًا در مورد قضيّه شرطيّه، بحث در اين است كه «آيا قضيّه شرطيّه داراى مفهوم است؟» نه اين كه بحث در مورد حجّيت و عدم حجّيت مفهوم شرط باشد. پس اصل وارد شدن در بحث

ما نحن فيه، متفرّع بر التزام به ثبوت مفهوم است و اگر كسى وجود مفهوم را منكر شود، نمى تواند در بحث ما نحن فيه شركت كند. كسانى كه مى گويند: «مفهوم مخالف مى تواند مخصّص عامّ واقع شود»، در حقيقت دو مطلب دارند: يكى اين كه قضيّه شرطيّه داراى مفهوم است و ديگر اين كه اين مفهوم نيز مانند منطوق مى تواند در مقابل عام بايستد و آن را تخصيص بزند. امّا كسانى كه مى گويند: «مفهوم مخالف نمى تواند عامّ را تخصيص بزند»، آيا در اينجا چه مى گويند؟ آيا مى گويند: «اگرچه ما قبول داريم كه قضيّه شرطيّه داراى مفهوم است ولى مفهوم داراى ضعف است و نمى تواند عام را تخصيص بزند»؟ يا اين كه مى گويند: «اگرچه ما در جاهاى ديگر وجود مفهوم براى قضيّه شرطيّه را مى پذيريم ولى در اينجا وجود عامّ در مقابل مفهوم، مانع از التزام به ثبوت مفهوم است»؟ ظاهر اين است كه حرف دوّم را مى خواهند بگويند. يعنى در حقيقت اينان در مورد قضيّه شرطيّه قائل به تفصيل هستند و مى خواهند بگويند: قضيّه شرطيّه در صورتى داراى مفهوم است كه آن مفهوم در مقابل عامّ قرار نگيرد. پس بحث در اينجا مشابه بحث در اصل مفهوم است. در آنجا بحث مى كرديم

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 405

كه آيا قضيّه شرطيّه داراى مفهوم است؟ و در اينجا بحث مى كنيم كه آيا وجود عموم در مقابل مفهوم قضيّه شرطيّه، قرينه بر اين است كه اين قضيّه شرطيّه اصلًا مفهوم ندارد يا اين كه عموم چنين قرينيّتى ندارد بلكه قضيّه شرطيّه در همين جا هم مفهوم دارد و مفهوم آن به عنوان مخصّص براى عامّ مطرح است؟ پس از

بيان دو نكته فوق، به اصل بحث بازمى گرديم: آيا مى توان عامّ را با مفهوم مخالف تخصيص زد؟ در اينجا دو فرض مطرح است: فرض اوّل: عامّ و مفهوم در يك كلام يا در دو كلام متّصل به هم باشند، به گونه اى كه هركدام از آنها بخواهد قرينه بر تصرّف در ديگرى باشد عنوان قرينه متّصله را پيدا كرده و مانع از انعقاد ظهور براى ديگرى مى شود.[321] اين فرض داراى سه صورت است، كه صورت اوّل و دوّم آن، در كلام مرحوم آخوند نيز مطرح شده است: 1- عام و مفهوم، از طريق وضع ثابت شوند. 2- عام و مفهوم از طريق اطلاق ثابت شوند. 3- يكى از عام و مفهوم از طريق وضع و ديگرى از طريق اطلاق استفاده شود. صورت اوّل: هم عام و هم مفهوم، از طريق وضع ثابت شوند. مثل اين كه مولا بگويد: «أكرم كلّ عالمٍ» و به دنبال آن بگويد: «إن جاءك زيد العالم فأكرمه». در اينجا عامّ از طريق وضع ثابت شده است، زيرا كلمه «كلّ» از الفاظى است كه براى افاده عموم وضع شده است. حال اگر ما قائل شويم كه واضع ادات شرط- مثل «إن»- را براى دلالت بر عليّت منحصره وضع كرده است، مفهوم نيز از طريق وضع استفاده مى شود.

در اينجا بايد بگوييم: «اصالة الظهور در عامّ، معارض با اصالة الظهور در مفهوم است

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 406

و نمى توانيم بين اين دو اصالة الظهور جمع كنيم». و به تعبير دقيق تر: در اينجا هريك از عام و مفهوم، مانع از انعقاد ظهور براى ديگرى مى شوند. وجود مفهوم مخالف مستند به وضع، نمى گذارد «أكرم كلّ عالم»

ظهور در عموم داشته باشد. همان طور كه وجود «أكرم كلّ عالمٍ» مانع از اين است كه «إن جاءك زيد العالم فأكرمه» ظهور در مفهوم داشته باشد. لذا اين عام و مفهوم، در رابطه با «زيدِ عالم كه اتصاف به مجى ء نداشته باشد» اجمال پيدا كرده و نمى توانند حكم آن را بيان كنند. مفهوم مى گويد:

«اكرام او واجب نيست». عام مى گويد: «اكرام او واجب است» ولى هيچ كدام از اين دو از نظر ظهور ترجيحى بر ديگرى ندارند. هر دو مستند به وضع يا اطلاق هستند. در نتيجه دست ما از دليل لفظى كوتاه است و بايد به اصول عمليّه مراجعه كنيم. و اصول عمليه به اختلاف موارد فرق مى كند و در مثالى كه ما مطرح كرديم، اصالة البراءة اقتضاى عدم وجوب اكرام زيدِ عالمِ غير متصف به مجى ء را دارد. صورت دوّم: هم عامّ و هم مفهوم، از طريق اطلاق و مقدّمات حكمت ثابت شوند. در اينجا مسئله مبنايى خواهد شد، زيرا ما معتقديم عموم نمى تواند از طريق اطلاق استفاده شود ولى مرحوم آخوند و مشهور كه اطلاق را بر دو قسم شمولى و بدلى دانسته اند، مفاد اطلاق شمولى را با مفاد عامّ يكى مى دانند. اين صورت نيز مانند صورت اوّل است. زيرا اطلاق به دنبال مقدّمات حكمت ثابت مى شود و يكى از مقدّمات حكمت عبارت از عدم قرينه است و ما وقتى به سراغ عام مى آييم مى بينيم مفهوم صلاحيت قرينه بودن دارد و وقتى سراغ مفهوم مى آييم، مى بينيم عام صلاحيت براى قرينه بودن دارد. لذا مقدّمات حكمت نه در جانب عام تماميت پيدا مى كند و نه در جانب مفهوم. در نتيجه حكم صورت «عدم مجى ء زيدِ

عالم» از طريق دليل لفظى قابل استفاده نيست و بايد به اصول عمليه مراجعه شود، كه به اختلاف موارد فرق مى كند. و در مثال مورد بحث، اصالة البراءة اقتضاى وجوب اكرامِ زيدِ عالم در صورت عدم مجى ء را دارد.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 407

صورت سوّم:[322] يكى از عموم و مفهوم از طريق وضع و ديگرى از طريق اطلاق ثابت شوند. در اينجا اجمالى در كلام نيست، زيرا ظهور وضعى مستند به وضع است و متوقف بر چيزى نيست، امّا ظهور اطلاقى، متوقّف بر مقدّمات حكمت است. و يكى از مقدّمات حكمت عبارت از عدم قرينه است. مثلًا اگر فرض كنيم عامّ از طريق وضع و مفهوم از طريق اطلاق ثابت شده باشد، وقتى به سراغ عام مى آييم مى بينيم دلالت بر عموم از طريق وضع تحقّق دارد و متوقف بر چيزى هم نيست امّا وقتى به سراغ مفهوم مى آييم مى بينيم متوقف بر مقدّمات حكمت است و يكى از مقدّمات حكمت عبارت از عدم قرينه است و عام صلاحيت براى قرينه بودن دارد و مى تواند مانع از تماميت مقدمات حكمت شود. لذا طبق قاعده، دليل مستند به وضع، مقدّم بر دليل مستند به اطلاق خواهد بود و نوبت به اصول عمليه نمى رسد. فرض دوّم: عام و مفهوم، در دو كلام جداى از هم باشند. به گونه اى كه اگر قرينيت هم باشد به عنوان قرينه منفصله باشد نه قرينه متّصله. اين فرض نيز- مانند فرض اوّل- داراى سه صورت است: صورت اوّل و دوّم آن، مانند صورت اوّل و دوّم فرض قبلى خواهد بود. يعنى در اين دو صورت، هيچ كدام از عام و مفهوم بر ديگرى ترجيح ندارند

و بايد به اصول عمليه مراجعه شود. امّا صورت سوّم، كه يكى از عامّ و مفهوم مستند به وضع و ديگرى مستند به اطلاق باشد، با فرض قبلى فرق مى كند. بيان مطلب: در باب مقدّمات حكمت، بين شيخ انصارى رحمه الله و ديگران نزاع واقع شده كه آيا مراد از عدم قرينه- كه به عنوان يكى از مقدّمات حكمت است- خصوص عدم قرينه

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 408

متّصله است يا شامل عدم قرينه منفصله هم مى شود؟ شيخ انصارى رحمه الله معتقد است در اينجا مطلق عدم قرينه اراده شده است ولى ديگران مى گويند: مراد از عدم قرينه در اينجا، خصوص عدم قرينه متّصله است.[323] 1- اگر ما بگوييم: «مراد از عدم قرينه، خصوص عدم قرينه متّصله است»، در ما نحن فيه قرينه متّصله اى نداريم. زيرا فرض اين است كه عام و مفهوم دو كلام جداى از يكديگرند و اگر مسأله قرينه هم مطرح باشد، به عنوان قرينه منفصله خواهد بود. در اين صورت نتيجه اين مى شود كه هم عموم وضعى به قوّت خود باقى است- چون قيد و شرط ندارد- و هم عموم اطلاقى به قوّت خودش باقى است، زيرا شرط اطلاق، عدم قرينه متّصله بود و فرض اين است كه در اينجا قرينه متّصله وجود ندارد. در اينجا بايد به عرف مراجعه كنيم ببينيم آيا كدام يك از اين عموم و اطلاق اظهر از ديگرى است؟ مجرّد اين كه يكى از راه وضع و ديگرى از راه اطلاق و مقدّمات حكمت ثابت شده، دليل نمى شود كه ظهور يكى راجح بر ظهور ديگرى باشد. اين را بايد به عرف مراجعه كرد. اگر عرف يكى

را اظهر از ديگرى يافت، ترجيح با اظهر است و الّا اين دو دليل در مورد «زيدِ عالم كه مجى ء نسبت به او تحقّق پيدا نكرده است» تعارض پيدا مى كنند، زيرا يكى حكم به وجوب اكرام و ديگرى حكم به عدم وجوب اكرام مى كند، و چون ترجيحى در كار نيست، دست ما از دليل لفظى كوتاه شده و بايد به اصل عملى مراجعه كنيم و در چنين موردى اصالة البراءة پياده مى شود و مقتضاى آن «عدم وجوب اكرام» است. 2- اگر بگوييم: «عدم قرينه در باب مقدّمات حكمت، شامل عدم قرينه منفصله هم مى شود». در اينجا دليلى كه مستند به وضع است تقدّم پيدا مى كند، زيرا در دلالت بر مفادش متوقف بر چيزى نيست امّا دليلى كه مى خواهد از راه اطلاق ثابت شود، متوقف بر مقدّمات حكمت است و يكى از مقدّمات حكمت عبارت از عدم قرينه بود و

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 409

در اينجا ظهور وضعى قرينه است، چون قرينه شامل قرينه منفصله هم مى شود. به عبارت ديگر: در اينجا ظهور وضعى منعقد است، چون ظهور وضعى متوقف بر چيزى نيست، امّا ظهور اطلاقى، متوقف بر عدم قرينه است و ظهور وضعى در اينجا به عنوان قرينه مطرح است و مانع از انعقاد ظهور اطلاقى است. در نتيجه دلالت ظهور وضعى بر ظهور خودش، اقوا از دلالت اطلاق بر ظهور خودش خواهد بود.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 411

استثناى واقع بعد از جمل متعدّده

اشاره

اگر استثنائى بعد از جمل متعدّده واقع شود و از نظر مستثنى صلاحيت رجوع به همه جملات را دارا باشد، در اينجا براى اين استثناء سه احتمال وجود دارد: 1- ظهور در رجوع به

همه جملات. 2- ظهور در رجوع به خصوص جمله اخير. 3- اجمال و عدم ظهور. و اجمال آن از قبيل اجمال مردّد بين اقلّ و اكثر است كه اقلّ- يعنى رجوع به خصوص اخيره- به عنوان قدر متيقّن مطرح است و اكثر، مشكوك است.

مقدّمه بحث

قبل از ورود به بحث بايد ببينيم آيا بحث در اين مسئله، فقط در مقام اثبات است و از نظر مقام ثبوت مشكلى ندارد يا اين كه در رابطه با مقام ثبوت آن نيز بايد بحث كرد؟ صاحب معالم رحمه الله در اينجا مقدّمه مفصّلى مطرح كرده تا ثابت كند كه بحث در اين مسئله مربوط به مقام اثبات است و رجوع استثناء به همه جمل از نظر مقام ثبوت

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 412

مشكلى ندارد.[324] مرحوم آخوند مى فرمايد: «گويا صاحب معالم رحمه الله اين گونه تصوّر كرده كه ممكن است كسى در رابطه با مقام ثبوت اشكال كند، لذا براى دفع توهّم و به عنوان جواب از اشكال، اين مقدّمه مفصّل را مطرح كرده است. در حالى كه اين مسئله از نظر مقام ثبوت مشكلى ندارد و بايد بحث را متمركز در مقام اثبات كرد».[325] به نظر مى رسد كلام مرحوم آخوند داراى مناقشه است، زيرا اين گونه كه نقل شده است بعضى ها رجوع استثناء به جميع جمل را از نظر مقام ثبوت ممتنع دانسته اند و اگر ادّعاى آنان درست باشد، ديگر نوبت به مقام اثبات نخواهد رسيد، چون لفظ نمى تواند ظهور در امر مستحيل داشته باشد. لذا بر ما لازم است كه كلام قائل به استحاله را مورد بحث و بررسى قرار دهيم.

بحث در مقام ثبوت
كلام قائل به استحاله

قائل به استحاله مى گويد:[326] ما يك تقسيمى در ارتباط با ادات استثناء داريم و يك تقسيم در ارتباط با مستثنى كه بايد هر دو را مورد ملاحظه قرار دهيم. ادات استثناء بر دو قسم است: 1- حرف، مانند «إلّا». 2- غير حرف، مانند «غير»، «استثناء»، «أستثني». مستثنى بر

سه قسم است: 1- گاهى مستثنى عامّ است، مانند: «أكرم الفقهاء و الاصوليين و النحويّين الفسّاق منهم». در اينجا «الفسّاق»- كه به عنوان مستثنى است- جمع محلّى به ال است و افاده عموم مى كند. و فرض مى كنيم در هريك از عناوين مستثنى منه، تعدادى فاسق وجود دارند. 2- گاهى مستثنى فرد است و همه عناوين مستثنى منه هم برآن صادق است ولى با توجه به اين كه در مستثنى منه احكام متغايره وجود دارد، براى ما مشكل پيش مى آيد. مثل اين كه مولا بگويد: «أكرم العلماء و أهن الفسّاق و أضف الهاشميّين إلّا زيداً» و در خارج يك زيد وجود دارد كه هم عنوان عالم و هم عنوان فاسق و هم عنوان هاشمى برآن منطبق است. و احكام هم متغاير است. حال نمى دانيم آيا اين «إلّا زيداً» به جمله اخير برمى گردد يا به همه جملات ارتباط دارد؟ 3- مثل اين كه بگويد: «أكرم الفقهاء و الاصوليّين و النحويّين إلّا زيداً» و ما در خارج سه زيد داشته باشيم، يكى فقيه، ديگرى اصولى و ديگرى نحوى است. در اينجا رجوع استثناء به جميع جمل، مستلزم خروج سه زيد است. يادآورى مى شود كه محلّ بحث در جايى است كه استثناء صلاحيت رجوع به همه جملات را داشته باشد و الّا اگر بگويد: «أكرم الفقهاء و الاصوليّين و النحويين إلّا زيداً» و در خارج فقط يك زيد وجود داشته باشد و آن هم نحوى باشد، ترديدى نيست كه استثناء مربوط به جمله اخير خواهد بود و نمى تواند داخل در محلّ بحث ما باشد. حال كه اقسام استثناء و مستثنى معلوم گرديد، قائل مى گويد: اگر استثناء با غير حرف

باشد، مثل اين كه بگويد: «أكرم الفقهاء و الاصوليّين و النحويّين باستثناء الفسّاق منهم»، در اينجا استثناء نمى تواند به همه جمل ارتباط داشته باشد، زيرا چنين چيزى مستلزم استعمال لفظ مشترك در اكثر از معنا و محال خواهد بود.[327] بيان مطلب: كلمه «استثناء» بر اخراج واحد دلالت مى كند و يك «استثناء» را

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 414

نمى توان در اخراج هاى متعدّد استعمال كرد. مستثنى منه اين «استثناء» وقتى فقهاء باشد، يك اخراج صورت گرفته است و وقتى اصوليين باشد، اخراج دوّم و وقتى نحويّين باشد، اخراج سوّم است. در حقيقت، وحدت و تعدّد اخراجْ تابع مخرج عنه است. اگر مخرج عنه، واحد باشد اخراج هم واحد است و اگر مخرج عنه، متعدّد باشد، اخراج هم متعدّد خواهد بود. و متعدّد شدن اخراج، مانند استعمال لفظ مشترك در اكثر از معنا و محال است. امّا اگر استثناء با حرف مثل «إلّا»- باشد، استحاله آن روشن تر است، زيرا ما (قائل به استحاله)- بر خلاف مرحوم آخوند- معتقد بوديم كه حروف داراى وضع عام و موضوع له خاص هستند، و وقتى موضوع له كلمه «إلّا» خاص و جزئى باشد، چگونه مى تواند در معانى متعدّدى استعمال شود؟ اين بالاتر از استعمال لفظ مشترك در اكثر از معنا خواهد بود. در آنجا پاى غير حرف در ميان بود و موضوع له، كلّى بود امّا در اينجا موضوع له جزئى است. لذا در ارتباط با ادات استثناء نمى توان رجوع استثناء به جميع جمل را پذيرفت. امّا در رابطه با مستثنى فقط يك قسم آن داراى استحاله است و آن اين است كه- مثلًا- گفته شود: «أكرم الفقهاء و الاصوليين و النحويين إلّا

زيداً» و در خارج سه زيد داشته باشيم، يكى فقيه، ديگرى اصولى و سوّمى نحوى باشد در اينجا با توجه به اين كه «زيد» علم است و براى شخص واحد وضع شده است، اگر با «إلّا زيداً» بخواهيم هر سه زيد را اخراج كنيم، معنايش اين است كه لفظ واحد «زيد» را در سه معنا استعمال كرده باشيم و استعمال لفظ واحد در اكثر از معنا محال است. لذا در خصوص اين مورد، در رابطه با مستثنا هم استحاله دوّمى در كار است. ولى براى تحقق استحاله، همان جهت اوّل- كه مربوط به ادات استثناء است- كافى بوده و وجود جهت دوّم، فرقى ايجاد نمى كند. بررسى كلام قائل به استحاله اوّلًا: كلام اين قائل، مبنى بر استحاله استعمال لفظ مشترك در اكثر از معناست، كه

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 415

مرحوم آخوند قائل به آن بود. ولى تا قبل از مرحوم آخوند كسى قائل به استحاله آن نبوده است. ما نه تنها استحاله آن را نپذيرفتيم، بلكه گفتيم: استعمال لفظ مشترك در اكثر از معنا، در بسيارى از استعمالات عرفيّه جريان دارد. مثلًا در باب حروف، اگرچه ما همان نظريه مشهور را پذيرفتيم و معتقد شديم حروف داراى وضع عام و موضوع له خاص هستند. يعنى واضع- مثلًا- كلّى ابتدا را تصوّر كرده و لفظ «من» را براى مصاديق آن وضع كرده است. و بر اين اساس، لفظ «من»- به وضع واحد- براى ميلياردها مصداق از مصاديق ابتداء وضع شده است. ولى در عين حال در بسيارى از موارد كلمه «من» در بيش از معناى واحد استعمال مى شود. در «سرتُ من البصرة إلى الكوفة» كلمه

«من» در ابتداء مشخّصى استعمال شده است،[328] امّا در «سِرْ من البصرة إلى الكوفة» در ابتداء مشخّص استعمال نشده است، زيرا از هر نقطه اى از بصره كه سير تحقّق پيدا كند، موافقت امر حاصل شده است. و اين مسئله را اگر ما تحليل كنيم، نه تنها امكان استعمال لفظ مشترك در اكثر از معناست بلكه وقوع آن نيز مى باشد. ثانياً: برفرض كه ما استعمال لفظ مشترك در اكثر از معنا را محال بدانيم ولى بحث ما ربطى به مسأله استعمال لفظ مشترك در اكثر از معنا ندارد. بيان مطلب: قائل به استحاله مى گفت: «رجوع استثناء به جميع، مستلزم استعمال كلمه «استثناء» يا «أستثني» يا ادات استثناء، در اكثر از معناى واحد و در اخراج هاى متعدّد است، زيرا وقتى مخرج عنه، متعدّد باشد، اخراج هم متعدّد خواهد شد». ما اين حرف را قبول نداريم. تعدّد مخرج عنه، هيچ ملازمه اى با تعدّد اخراج ندارد. وحدت و تعدّد اخراج، تابع وحدت و تعدّد مخرج عنه نيست. همان طور كه تابع وحدت و تعدّد مخرج هم نيست. در مثال «جاءني القوم إلّا زيداً و عَمراً

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 416

و بكراً»، اگرچه مخرَج- يعنى مستثنى متعدّد است ولى اخراجْ واحد است، يعنى با اخراجِ واحد، زيد و عَمرو و بكر استثناء شده اند. وقتى در ناحيه مخرَج اين گونه است، در ناحيه مخرَج عنه نيز همين طور است، زيرا نسبتى كه استثناء با مخرج عنه دارد، همان نسبتى است كه با مخرَج دارد. در نتيجه لفظ در اكثر از معنا استعمال نشده است. بله، در مثل «أكرم الفقهاء و الاصوليين و النحويين إلّا زيداً»، اگر زيد هم در بين فقهاء و هم

در بين اصوليين و هم در بين نحويين وجود داشته باشد، شبهه اين معنا در رابطه با مستثنى- نه استثناء- وجود دارد كه يك زيد استعمال شده و سه معنا براى آن اراده شده است. اينجا قبول داريم كه استعمال لفظ در اكثر از معناست ولى با توجه به اين كه ما در مقام ثبوت بحث مى كنيم- نه در مقام اثبات- مانعى ندارد كه «إلّا زيداً» را در اينجا به معناى «إلّا المسمى بزيد» بدانيم.[329] در اين صورت جنبه كلّى پيدا مى كند كه مفهوم آن يك چيز است ولى مصاديق متعدّدى دارد.

اين توجيه اگرچه بر خلاف ظاهر است ولى مسأله ظاهر و خلاف ظاهر، مربوط به بحث هاى اثباتى است در آنجا اگر خلاف ظاهرى صورت بگيرد، جاى اشكال است ولى بحث ما در اينجا در مقام ثبوت است، و بايد براى نجات از استحاله، راه حلّى پيدا كنيم. در نتيجه از نظر مقام ثبوت، اشكالى وجود ندارد. و نوبت به مقام اثبات مى رسد.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 417

بحث در مقام اثبات
اشاره

همان طور كه در ابتداى بحث گفتيم، در مقام اثبات سه احتمال وجود دارد: 1- استثناء، ظهور در رجوع به همه جمل داشته باشد. 2- استثناء، ظهور در رجوع به خصوص جمله اخير داشته باشد. 3- استثناء، داراى اجمال بوده و هيچ گونه ظهورى نداشته باشد ولى لازمه اجمالش اين است كه قدر متيقّن- كه خصوص رجوع به اخير است- را اخذ كنيم.

كلام مرحوم نائينى:

در اينجا مرحوم نائينى تفصيلى را مطرح كرده اند: ايشان مقدمتاً دو مطلب را تقريباً مسلّم گرفته اند: مطلب اوّل: هر قضيّه اى در حقيقت مشتمل بر دو قضيّه است: يك قضيّه در ارتباط با موضوع است كه از آن به عقد الوضع تعبير مى كنند. يك قضيّه هم در رابطه با محمول است كه از آن به عقد الحمل تعبير مى كنند. اين مسئله در منطق مسلّم است. مطلب دوّم: از نظر ادبى هرجا پاى استثناء مطرح باشد، به عقد الوضع مربوط است. مثلًا در جمله «جاءني القوم إلّا زيداً»، استثناء مربوط به قوم است. و «قوم» در اين قضيّه عنوان عقد الوضع و «مجى ء» عنوان عقد الحمل را دارد. با توجه به دو مطلب فوق، مرحوم نائينى در ما نحن فيه مى گويد: جمل متعدّدى كه در اينجا به عنوان مستثنى منه مطرحند، بر دو قسم مى باشند: قسم اوّل: جمل متعدّد، در عقد الوضع متحد باشند ولى در عقد الحمل با هم اختلاف داشته باشند. مثل اين كه مولا بگويد: «أكرم العلماء و سلّم عليهم و أضفهم الفسّاق منهم». در همه اين جملات، «العلماء» به عنوان موضوع مطرح است و عقد الوضع در آنها يكى است ولى احكام متعدّد و عقدالحمل هاى متعدّد- يعنى وجوب اكرام، وجوب

سلام و وجوب ضيافت- در كار است. مرحوم نائينى مى فرمايد: در اين قسم ظاهر اين است كه استثناء به همه جمله ها رجوع مى كند، زيرا استثناء به عقد الوضع مربوط مى شود و عقد الوضع در اين جملات، يك عنوان- يعنى «العلماء»- است پس چگونه مى توانيم در اينجا استثناء را مربوط به خصوص جمله اخير بدانيم؟ قسم دوّم: جمل متعدّد، در عقد الحمل متحد بوده ولى در عقد الوضع با هم اختلاف داشته باشند. مثل اين كه مولا بگويد: «أكرم الفقهاء و الاصوليين و النحويّين إلّا الفسّاق منهم». در همه اين جملات، «وجوب اكرام» به عنوان عقد الحمل مطرح است ولى عقدالوضع هاى متعدّد و متغاير- يعنى «الفقهاء»، «الاصوليين» و «النحويين»- در كار است. حال با توجه به اين كه استثناء بايد به عقد الوضع مربوط شود، ما مى بينيم اين امر با رجوع استثناء به جمله اخير تأمين مى شود و در اين صورت ضرورتى ندارد كه استثناء به جمله هاى ديگر نيز ارتباط پيدا كند.[330] بررسى كلام مرحوم نائينى: مطلب اوّل كه مرحوم نائينى به عنوان مقدّمه مطرح كردند، مطلب مسلّمى است و جاى بحث ندارد. امّا مطلب دوّم ايشان داراى اشكال است، زيرا ادباء مى گويند: جمله مشتمل بر استثناء، متضمّن دو حكم است: يكى حكم مستثنى منه و ديگرى حكم مستثنى. و استثناى از نفى، اثبات و استثناى از اثبات، نفى است. در حالى كه اگر در جمله «جاءني القوم إلّا زيداً»، قرار باشد، «الّا» به عنوان استثناء از عقد الوضع- يعنى «قوم»- مطرح باشد، جنبه وصفى پيدا مى كند و معناى جمله اين مى شود: «جاءني

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 419

القوم المتّصفون بأنّهم غير زيد». در اين صورت

حكم «زيد» براى ما معلوم نيست.

مگر اين كه براى قضيّه وصفيّه مفهوم قائل شويم. و ما نه مى توانيم نامعلوم بودن حكم «زيد» را ملتزم شويم و نه مى توانيم معلوم شدن آن را از طريق مفهوم وصف بپذيريم. در نتيجه بايد به مقتضاى آنچه ادباء ملتزم شده اند بگوييم: استثناى از نفى، اثبات و استثناى از اثبات، نفى است و چون نفى و اثبات هميشه در رابطه با عقد الحمل است، در مثال «جاءني القوم إلّا زيداً»- كه مثال بارز استثناء است- نيز استثناء به عقد الحمل مربوط است نه به عقد الوضع. استثناء، از اسناد مجى ء به قوم است نه از خود قوم. ابتدا مجى ء را براى قوم اثبات مى كند سپس نفى آن را براى زيد، ثابت مى كند. پس با توجه به اين كه مبناى مرحوم نائينى كنار مى رود، تفصيل ايشان نيز كنار مى رود.

تحقيق در مسأله استثناء بعد از جمل متعدّد

مقدمه: همان طور كه از تفصيل مرحوم نائينى استفاده مى شد، در اين مسئله لازم نيست كه انسان به صورت كلّى يك طرف را انتخاب كند و مثلًا قائل شود كه استثناء بعد از جمل متعدّد، به همه جملات برمى گردد، يا عقيده پيدا كند كه استثناء بعد از جمل متعدّد، به خصوص جمله اخير برمى گردد و يا به طور كلّى معتقد شود كه استثناء بعد از جمل متعدّد، داراى اجمال است. بلكه شايد موارد استثناء با هم فرق داشته باشند. لذا بايد موارد را در نظر گرفت. در نظر گرفتن موارد با تكيه بر سه جهت است: جهت اوّل: جمل مستثنى منه، از جهت اتحاد و تغاير عقد الوضع و عقد الحمل بر سه قسمند: 1- اتحاد در عقد الوضع و تغاير در

عقد الحمل، مثل «أكرم الفقهاء و سلّم عليهم و

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 420

أضفهم إلّا الفسّاق منهم». 2- تغاير در عقد الوضع و اتحاد در عقد الحمل، مثل: «أكرم الفقهاء و الاصوليين و النحويين إلّا الفسّاق منهم». 3- تغاير در عقد الوضع و در عقد الحمل، مثل اين كه مولا بگويد: «أكرم الفقهاء و أهن الفسّاق و أضف الهاشميين إلّا زيداً» و در تمام عناوين سه گانه، شخصى به نام زيد داشته باشيم. جهت دوّم: مستثنى از جهت اشتمال و عدم اشتمال بر ضمير، بر دو قسم است. جهت سوّم: مستثنايى كه مشتمل بر ضمير نباشد، گاهى عنوانى عامّ است كه در همه عناوين وارد شده در جمل مستثنى منه داراى مصداق است و گاهى عَلَم است. اين موارد با يكديگر فرق مى كنند. البته با توجه به اين كه بحث در رابطه با مقام اثبات است، بايد روى ظهور عرفى كلمات تكيه كنيم. اين ها مسائل برهانى نيست، بلكه مربوط به ظهور كلمات است. فرض اوّل: جايى كه مستثنى، عام باشد. اين فرض داراى شش صورت است: صورت اوّل: جايى كه عقد الوضع، واحد باشد و در مستثنى هم ضمير وجود داشته باشد. لازمه وحدت عقد الوضع در جملات پشت سر هم، اين است كه در ناحيه مستثنى منه، جمله اوّل را به صورت اسم ظاهر مطرح مى كنند ولى نسبت به جملات بعدى انگيزه اى براى تكرار اسم ظاهر وجود ندارد. مثل: «أكرم العلماء و سلّم عليهم و أضفهم إلّا الفسّاق منهم». در اينجا سؤال اين است كه آيا مرجع ضمير در مستثنى با مرجع دو ضمير در دو جمله اخير يك چيز است يا با هم فرق

دارند؟ به عبارت ديگر: آيا مرجع ضمير در مستثنى، اسم ظاهر است يا ضمير ديگر است؟ روشن است كه همه ضماير مذكور به علماء برمى گردند و علماء فقط در جمله اوّل مطرح شده است. در اينجا عرفاً ما نمى توانيم «العلماء» در «أكرم العلماء» را از مرجع

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 421

ضمير بودن كنار زده و «سلّم عليهم» را هم كنار بگذاريم و «إلّا الفسّاق منهم» را متمركز در جمله اخير كنيم. و اگر رجوع استثناء به جمله اخير- هرچند به عنوان قدر متيقّن- مسلم نبود، ممكن بود كسى بگويد: در اينجا استثناء به جمله اوّل برمى گردد ولى حد اقل اين است كه بگوييم استثناء به تمامى جمل برمى گردد و اختصاص به جمله اخير ندارد، زيرا جمله اخير، اسم ظاهر ندارد و نمى تواند مرجع براى ضمير قرار گيرد. صورت دوّم: جايى كه عقد الحمل واحد باشد ولى عقدالوضع ها متعدّد باشند و در مستثنى هم ضمير وجود داشته باشد، مثل «أكرم الفقهاء و الاصوليين و النحويين إلّا الفسّاق منهم». در اينجا نيز ما معتقديم استثناء به تمام جمل برمى گردد، زيرا- همان طور كه در پاسخ مرحوم نائينى گفتيم- استثناء مربوط به عقد الحمل است و عقد الحمل در كلام يكى است.[331] در اين صورت كلام ظهور عرفى دارد در اين كه «إلّا الفسّاق منهم» به همه عناوين سه گانه تعلّق دارد. و اگر بخواهيم آن را متعلّق به خصوص جمله اخير بدانيم، بايد ملتزم شويم كه واو عاطفه در جمله اخير، جانشين يك «أكرم» محذوف است و عرف چنين چيزى را نمى پذيرد. عرف در اين گونه موارد مى گويد: استثناء به «أكرم» رجوع مى كند و «أكرم»، هم به فقهاء،

هم به اصوليين و هم به نحويين اضافه دارد. صورت سوّم: جايى كه هم عقد الحمل تعدّد داشته باشد هم عقد الوضع، و در ناحيه مستثنى هم ضمير وجود داشته باشد. مثل اين كه مولا بگويد: «أكرم العلماء و أضف الهاشميّين و سلّم على التجّار إلّا الفسّاق منهم» و در هريك از اين عناوين، فرد يا افراد فاسقى وجود داشته باشند. روشن است كه آن ملاكى كه در دو صورت قبل براى رجوع استثناء به همه جمل گفتيم، در اينجا وجود ندارد. زيرا در صورت اوّل- كه عقد الوضع واحد بود- ظاهر اين بود كه استثناء به همه جملات برمى گشت. و در

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 422

صورت دوّم كه عقد الحمل واحد بود، ظاهر اين بود كه استثناء به همان عقد الحمل واحد برمى گردد. و در صورت سوم، هيچ يك از دو ملاك فوق وجود ندارد. لذا به نظر مى رسد كه در اينجا كلام فاقد ظهور است. نه ظهور در رجوع به خصوص جمله اخير و نه ظهور در رجوع به همه جمل دارد. بلكه كلام مجمل است.

بله، رجوع به جمله اخير به عنوان قدر متيقن مطرح است. صورت چهارم: جايى كه عقد الوضع واحد باشد و در مستثنى ضمير وجود نداشته باشد، مثل: «أكرم العلماء و سلّم عليهم و أضفهم إلّا الفسّاق». در اينجا بايد ملتزم شويم كه ضميرى در تقدير است، و الّا بايد استثناء را- هرچند نسبت به بعض افرادش- به صورت استثناء منقطع مطرح كنيم به گونه اى كه حتّى فسّاق از غير علماء را هم شامل شود و استثناى منقطع علاوه بر اين كه اصل تجويزش مورد اشكال است، خلاف ظاهر هم

مى باشد. در نتيجه اين صورت هم حكم صورت اوّل را پيدا مى كند و استثناء به همه جمل برمى گردد. صورت پنجم: جايى كه عقد الحمل واحد باشد و در مستثنى ضمير وجود نداشته باشد، مثل: «أكرم الفقهاء و الاصوليين و النحويين إلّا الفسّاق». در اينجا نيز- مانند صورت چهارم- بايد ملتزم شويم كه ضميرى در تقدير است.

در نتيجه اين صورت هم حكم صورت دوّم را پيدا مى كند و استثناء به جميع جمل برمى گردد. صورت ششم: جايى كه عقد الوضع تعدد داشته و در مستثنى ضمير وجود نداشته باشد، مثل: «أكرم العلماء و أضف الهاشميّين و سلّم على التجّار إلّا الفسّاق». در اينجا نيز- مانند صورت چهارم- بايد ملتزم شويم كه ضميرى در تقدير است.

در نتيجه اين صورت هم حكم صورت سوّم را پيدا مى كند و كلام داراى اجمال شده و ظهورى ندارد. فرض دوّم: جايى كه مستثنى عَلَم باشد.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 423

اين فرض ابتداءً به دو قسم تقسيم مى شود: قسم اوّل: مستثنى در خارج يك فرد دارد كه همه عناوين مستثنى در آن وجود داشته باشد. اين قسم داراى دو صورت است: صورت اوّل: جايى كه عقد الحمل واحد، و عقد الوضع متعدد باشد، مثل: «أكرم العلماء و الفقراء و الهاشميّين إلّا زيداً». در اينجا عقد الحمل- يعنى وجوب اكرام- يكى است ولى عقد الوضع متعدد است و آن عبارت از «العلماء» و «الفقراء» و «الهاشميين» است. بنا بر مبنايى كه در مقابل مرحوم نائينى مطرح كرديم، در اينجا استثناء به عقد الحمل مربوط مى شود و چون عقد الحمل- يعنى «أكرم»- در اوّل كلام ذكر شده است، نسبت به عنوان اوّل، مورد تصريح قرار

گرفته است و وجهى ندارد كه ما حكم كنيم استثناء به خصوص جمله اوّل برمى گردد، زيرا كسى اين احتمال را نداده و نيز وجهى ندارد كه حكم كنيم استثناء به جمله اخير برمى گردد، بلكه بايد ملتزم شويم كه استثناء به همه عناوين مى خورد، يعنى زيد نه به عنوان عالم بودن اكرامش واجب است و نه به عنوان فقير بودن و نه به عنوان هاشمى بودن. صورت دوّم: جايى كه هم عقد الحمل متعدّد باشد و هم عقد الوضع. مثل: «أكرم العلماء و سلِّم على الفقراء و أضف الهاشميّين إلّا زيداً». در اينجا با توجه به اين كه ما معتقديم استثناء در رابطه با عقد الحمل است و عقد الحمل هم متعدّد است و دليلى بر رجوع استثناء به همه جمل نداريم، مسأله اجمال پيش مى آيد. بله، رجوع به جمله اخير، به عنوان قدر متيقّن است. قسم دوّم: مستثنى در خارج چند فرد دارد كه هركدام از آنها مصداق براى يكى از عناوين مستثنى منه باشد. اين قسم نيز داراى دو صورت است: صورت اوّل: جايى كه عقد الحمل، واحد و عقد الوضع متعدّد باشد، مثل: «أكرم

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 424

العلماء و الفقراء و الهاشميّين إلّا زيداً»، و در خارج يك زيد داريم كه عالم است و فقير و هاشمى نيست و زيد ديگرى داريم كه فقير است و عالم و هاشمى نيست و زيد سوّمى داريم كه هاشمى است و عالم و فقير نيست. در اينجا مسئله مبتنى بر مسأله استعمال لفظ در اكثر از معناست، زيرا اگر بخواهيم استثناء را به همه جمل سه گانه برگردانيم، لازم مى آيد كه كلمه «زيد» در سه

معنا استعمال شده باشد و در اصل مسأله استعمال لفظ در اكثر از معنا- با قطع نظر از تفصيلى كه بين مفرد و تثنيه و جمع داده شده است- سه نظريه وجود دارد: نظريه اوّل: مرحوم آخوند معتقد است استعمال لفظ در اكثر از معنا استحاله عقلى دارد.[332] نظريه دوّم: بعضى معتقدند استعمال لفظ در اكثر از معنا از نظر مقام ثبوت، ممكن است، ولى از نظر مقام اثبات جايز نيست و عرف و واضع و لغت چنين چيزى را اجازه نمى دهد. نظريه سوّم: به نظر ما استعمال لفظ در اكثر از نظر معنا نه تنها استحاله عقلى ندارد بلكه امرى جايز است و كثيرالاستعمال 333] نيز مى باشد. بنا بر نظريه اوّل اگرچه معتقديم استثناء به عقد الحمل مربوط مى شود ولى ناچاريم بگوييم: «استثناء به جمله اخير ارتباط دارد، زيرا اگر به همه جملات مربوط باشد، مستلزم استعمال لفظ در اكثر از معنا بوده و محال است». به عبارت ديگر: «اگرچه ظاهر اين است كه استثناء به عقد الحمل مربوط مى شود ولى در اينجا استحاله عقليّه، به عنوان قرينه اى بر خلاف اين ظهور قائم شده و مقتضاى اين قرينه عقلى اين است كه استثناء را در رابطه با جمله اخير بدانيم». بنا بر نظريه دوّم نيز مى گوييم: «اگرچه ظاهر اين است كه استثناء به عقد الحمل مربوط مى شود ولى عدم جواز از ناحيه واضع قرينه مى شود كه استثناء را مربوط به

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 425

خصوص جمله اخير بدانيم، زيرا رجوع استثناء به همه جمل سه گانه، مستلزم استعمال لفظ در اكثر از معناست و واضع چنين چيزى را اجازه نمى دهد». بله، روى هر دو

مبناى فوق اگر كسى معتقد شود كه كلمه «زيد»، به صورت مجازى در عنوان كلّى «المسمّى بزيد» استعمال شده است، ديگر استعمال لفظ در اكثر از معنا لازم نمى آيد و نه استحاله عقلى در كار است و نه استحاله از ناحيه واضع. بلكه در اين صورت «زيد» در يك معنا استعمال شده است و اين استعمال، اگرچه استعمال مجازى است ولى ممتنع نيست. و رجوع استثناء به همه جملات صحيح مى شود. بر اين اساس ما با دو ظهور مواجه مى شويم: 1- ظاهر اين است كه استثناء به عقد الحمل مربوط مى شود و چون عقد الحمل واحد است و در صدر كلام ذكر شده، بايد استثناء به همه جمل سه گانه مربوط شود. 2- ظاهر اين است كه «زيد» در معناى حقيقى خودش- كه شخص واحد است- استعمال شده است، زيرا استعمال آن در «المسمّى بزيد» اگرچه مانعى ندارد و در صورت چنين استعمالى، رجوع استثناء به همه جمل بلا مانع خواهد بود ولى اين استعمال، مجازى بوده و استعمال مجازى بر خلاف ظاهر است و نياز به قرينه دارد. سپس بحث مى شود كه آيا كدام يك از اين دو ظهور ترجيح دارند؟ اگر توانستيم مورد راجح را تشخيص دهيم، بحثى نيست و الّا كلام مجمل مى شود و در اين صورت، رجوع به جمله اخير به عنوان قدر متيقّن مطرح خواهد بود. امّا بنا بر نظريه سوّم كه ما قائل شديم- هيچ مانعى از رجوع استثناء به تمامى جمل نيست. و ظهور استثناء در رجوع به عقد الحمل، قرينه بر اين معناست كه «زيد» در سه معنا استعمال شده است. صورت دوّم: جايى كه هم عقد الحمل

و هم عقد الوضع متعدّد باشند، مثل «أكرم العلماء و سلّم على الفقراء و أضف الهاشميّين إلّا زيداً». در اينجا نيز ناچاريم مسأله اجمال را مطرح كنيم، زيرا دليلى بر رجوع «إلّا زيداً» به همه جمل نداريم. بلكه مقتضاى ظاهر استثناء اين است كه استثناء به عقد الحمل مربوط باشد و چون

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 426

عقد الحمل متعدّد است و قرينه اى بر رجوع استثناء به همه آنها نداريم، كلام مجمل مى شود. و در اين صورت، رجوع به جمله اخير به عنوان قدر متيقّن مطرح خواهد بود. خلاصه بحث: خلاصه آنچه در مورد استثناى واقع بعد از جمل متعدّد مطرح كرديم اين است كه:

بنا بر مبنايى كه ما در اينجا- در مقابل مرحوم نائينى- داشتيم و نيز مبنايى كه در مسأله استعمال لفظ در اكثر از معنا داشتيم، بايد بگوييم: 1- هرجا عقد الحمل واحد باشد، استثناء به جميع رجوع مى كند، خواه مستثنى عنوانى عامّ بوده يا علم باشد. و هيچ وجهى براى رجوع استثناء به خصوص جمله اخير نداريم. 2- مواردى كه عقد الحمل متعدّد باشد، بر دو قسم است: الف: اگر عقد الوضع واحد باشد، ملحق به صورت قبل است و استثناء به جميع رجوع مى كند ب: اگر عقد الوضع متعدّد باشد، كلام داراى اجمال شده و ظهورى ندارد. اكنون اين بحث مطرح مى شود كه: آيا در صورت اجمال، چه بايد كرد؟ با توجه به اين كه اجمال در ما نحن فيه، به نحو دوران بين اقلّ و اكثر است و اقلّ- يعنى رجوع به جمله اخير- به عنوان قدر متيقن مى باشد و رجوع به جملات قبلى مشكوك است، ممكن است كسى

توهّم كند: «در جمله «أكرم العلماء و سلّم على الهاشميّين و أضف الفقراء إلّا الفسّاق منهم»- كه از موارد مسلّم اجمال بود- نسبت به جمله اخير، يقين به تخصيص داريم، امّا نسبت به دو جمله قبلى شك در تخصيص داريم و همان طور كه در ساير موارد شك در تخصيص، به اصالة العموم مراجعه مى كنيم، در اينجا نيز به اصالة العموم مراجعه كرده و نتيجه مى گيريم كه «إلّا الفسّاق» فقط مربوط به جمله اخير است و دو جمله قبلى بر

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 427

عموم خود باقى هستند». در پاسخ اين توهّم مى گوييم: مقدّمتاً بايد دانست كه اصالة العموم يكى از اصول عقلائى است و در مواردى مى توانيم به اصول عقلائى مراجعه كنيم كه احراز كرده باشيم عقلاء در آن موارد به آن اصل مراجعه مى كنند. امّا اگر يقين داشته باشيم كه عقلاء مراجعه نمى كنند يا شك در رجوع عقلاء داشته باشيم، نمى توانيم به آن اصل عقلايى مراجعه كنيم. پس از روشن شدن مقدّمه فوق مى گوييم: ما در بعضى از موارد، رجوع عقلاء به اصالة العموم را احراز كرده ايم، مثلًا اگر مولا بگويد: «كرم العلماء» و ما شك كنيم كه آيا مخصّص متّصل يا منفصلى وجود دارد يا نه؟

و به مقدار لازم هم فحص كرديم امّا دليلى بر وجود مخصّص پيدا نكرديم، در چنين موردى عقلاء به اصالة العموم تمسك مى كنند و مى گويند: مراد متكلّم از «أكرم العلماء» معناى عامّ آن مى باشد. ولى در ما نحن فيه، «إلّا الفسّاق» صلاحيت مخصّص بودن را دارد، زيرا يقين نداريم كه «إلّا الفسّاق» اختصاص به جمله اخير داشته باشد، بلكه احتمال مى دهيم كه متكلّم بر «إلّا الفسّاق» اعتماد كرده

و آن را ناظر به همه جملات دانسته باشد. آيا در چنين موردى نيز عقلاء به اصالة العموم تمسّك مى كنند؟ حدّ اقل اين است كه رجوع عقلاء به اصالة العموم در چنين مواردى مشكوك است و همين شك، مانع از تمسّك به اصالة العموم است. پس در موارد اجمال چه بايد كرد؟ با توجه به اين كه در موارد اجمال نمى توان به اصالة العموم تمسّك كرد، پس دست ما از دليل لفظى كوتاه است و نوبت به اصل عملى مى رسد. و چون شك ما به صورت شك در حكم تكليفى است،[334] چنانچه استصحابى با حالت سابقه وجود نداشته

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 428

باشد، بايد به اصالة البراءة مراجعه كنيم. مرحوم آخوند نيز همين مطلب را مطرح كرده اند و اختلاف ما با ايشان در اين است كه ايشان مسأله اجمال را در همه موارد پياده مى كنند ولى ما تنها بعضى از موارد را داراى اجمال مى دانيم. ولى كلام مرحوم آخوند در مورد حكم صورت اجمال، قابل قبول است.[335] ولى مرحوم نائينى معتقد است نسبت به جمله اوّل و دوّم، اصالة العموم جريان پيدا مى كند، زيرا متكلّمى كه استثناء واحدى را بعد از جمل متعدّد مطرح مى كند، يا مى خواهد استثناء را در رابطه با جمله اخير بداند و يا مى خواهد آن را در ارتباط با همه جمل بداند و احتمال سوّمى در اينجا وجود ندارد. اگر مراد متكلّم اين باشد كه استثناء به خصوص جمله اخير مربوط باشد، پس عموم دو جمله اوّل محفوظ است. و اگر مراد متكلّم اين باشد كه استثناء به تمامى جمل ارتباط داشته باشد، متكلّم نمى تواند با چنين بيانى به مراد

خودش برسد، زيرا وقتى «إلّا الفسّاق» را به دنبال جمله اخير آورد، استثناء جاى خودش را مى گيرد يعنى با جمله اخير ارتباط پيدا مى كند و دو جمله اوّل بدون استثناء باقى مى ماند. پس نمى شود متكلّم از طرفى رجوع استثناء به همه جمل را اراده كرده باشد و از طرفى كلام را به اين صورت- كه محل بحث ماست- آورده باشد. و از اين كه متكلّم چنين تعبيرى آورده است كشف مى كنيم كه رجوع استثناء به جمله اخير را اراده كرده و دو جمله قبلى بر عموم خود باقى هستند.[336] ما در پاسخ به مرحوم نائينى مى گوييم: اين حرف در صورتى قابل قبول است كه متكلّم بخواهد همه مرادش را براى مستمع بيان كند، در حالى كه در موارد اجمال، متكلّم نمى خواهد همه مرادش را براى

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 429

مستمع بيان كند. مرحوم آخوند در كفاية الاصول در فرق بين اهمال و اجمال مى گويد:

در اهمال، غرض متكلّم به بيان تعلّق نگرفته ولى در اجمال، غرض به عدم بيان تعلّق گرفته است. مصلحتى اقتضاء كرده كه انسان همه خصوصيات را بيان نكند. در موارد اجمال، مولا نمى خواهد بيان كند كه استثناء به خصوص جمله اخير مربوط مى شود يا به همه جملات؟ بر چه اساس شما مى گوييد: استثناء، با جمله اخير ارتباط پيدا كرده و دست جملات قبلى از استثناء كوتاه مى شود؟ اگر بخواهيد بگوييد: «كلام، ظهور در چنين معنايى دارد» مى گوييم: «مسأله ظهور، از محلّ بحث ما خارج است. بحث ما جايى است كه ظهورى در كار نباشد و اين كه ما رجوع به جمله اخير را مطرح مى كنيم، از باب قدر متيقّن است». پس

كلام مرحوم نائينى قابل قبول نيست و حق با مرحوم آخوند است.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 431

تخصيص عمومات كتاب با خبر واحد

اشاره

ترديدى نيست كه عموم قرآن را مى توان به وسيله خاصّ قرآنى و خبر متواتر و خبر واحد محفوف به قرينه قطعيّه تخصيص زد. بحث در اين است كه «آيا خبر واحد- كه به عنوان دليل معتبر ظنّى مطرح است- مى تواند عمومات قرآن را تخصيص بزند؟».[337] اين بحث در فقه ثمرات زيادى دارد. در اينجا سه نظريه وجود دارد: 1- جمع زيادى 338] معتقدند كه تخصيص كتاب با خبر واحد جايز است. 2- بعضى 339] عقيده دارند تخصيص كتاب با خبر واحد جايز نيست. 3- بعضى 340] نيز در اين مسئله توقف كرده اند.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 432

نظريّه اوّل: تخصيص كتاب با خبر واحد جايز است

قائلين به جواز تخصيص كتاب با خبر واحد، دو دليل محكم در اين زمينه ارائه كرده اند: دليل اوّل: كسانى كه خبر واحد را حجّت مى دانند، با وجود اين كه در سعه و ضيق دايره حجّيت با هم اختلاف دارند[341] ولى در عين حال سيره عملى آنان بر اين معنا قائم شده است كه عام كتابى را به وسيله خبر واحد معتبر تخصيص مى زنند و كسى هم به آنان اشكال نكرده است. مثلًا فقهاء آيه شريفه (أوفوا بالعقود)[342] را با روايت معتبر «نهى النبي عن بيع الغرر»[343] تخصيص مى زنند و نتيجه مى گيرند كه عقد غررى واجب الوفاء نيست. دليل دوّم: ما از طرفى ملاحظه مى كنيم كه كتاب اللّه در باب عبادات و معاملات و حلّيت اشياء، عمومات و اطلاقاتى دارد و از طرفى تمام اخبار آحادى كه در رابطه با اجزاء و شرايط عبادات وارد شده است، امر زايدى بر عمومات و اطلاقات كتاب را بيان مى كند. و اگر ما بخواهيم دايره حجّيت خبر واحد را

محدود به جايى بدانيم كه مستلزم تخصيص و تقييد كتاب اللّه نباشد، لازم مى آيد كه مسأله حجّيت خبر واحد را به طور كلّى كنار بگذاريم، در اين صورت از كجا اجزاء و شرايط عبادات را بدست آوريم؟

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 433

نظريه دوّم: تخصيص كتاب با خبر واحد جايز نيست

قائلين به عدم جواز تخصيص كتاب با خبر واحد چهار دليل در اين زمينه مطرح كرده اند: دليل اوّل: بحث ما در مورد خبر واحدى است كه محفوف به قرينه قطعيّه نباشد و چنين خبر واحدى اگرچه حجّت است امّا با توجه به اين كه صدورش قطعى نيست نمى تواند در مقابل عمومات قرآن- كه قطعى الصدور است- بايستد.[344] پاسخ دليل اوّل: با قطع نظر از قرآن و روايت، ما وقتى عامّ و خاصّ را در رابطه با موالى عرفيه بررسى مى كنيم، با سه فرض مواجه مى شويم: فرض اوّل: يقين داشته باشيم كه مولا «أكرم العلماء» را گفته و پس از آن هم «لا تكرم زيداً العالم» را گفته است. در اينجا ترديدى نيست كه اصالة العموم نمى تواند در مورد «أكرم العلماء» جريان پيدا كند، بلكه «لا تكرم زيداً العالم»- به علّت اظهر بودن يا نصّ بودن- بر «أكرم العلماء» تقدّم داشته و آن را تخصيص مى زند. فرض دوّم: يقين داشته باشيم كه «أكرم العلماء» از ناحيه مولا صادر شده است

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 434

ولى نسبت به صدور «لا تكرم زيداً العالم» ترديد داشته باشيم و پس از فحص هم نتوانستيم دليلى براى اثبات يا نفى صدور آن پيدا كنيم. در اينجا نزد عقلاء بدون ترديد اصالة العموم يا اصالة عدم تخصيص 345] جريان پيدا مى كند. فرض سوّم: صدور «أكرم العلماء» از

ناحيه مولا قطعى باشد ولى خبر ثقه اى بگويد كه پس از صدور «أكرم العلماء» يك «لا تكرم زيداً العالم» نيز از ناحيه مولا صادر شده است.[346] در اينجا از طرفى اصالة العموم در ناحيه «أكرم العلماء» مطرح است و از طرفى بناء عقلاء بر حجّيت خبر ثقه در رابطه با «لا تكرم زيداً العالم» مطرح است. در اينجا ابتدا ما بايد ببينيم آيا طرفين معارضه ما چيست؟ زيرا در ناحيه «أكرم العلماء» دو مطلب وجود دارد: يكى صدور آن از ناحيه مولا و ديگرى اصالة العموم. در ناحيه «لا تكرم زيداً العالم» نيز دو مطلب وجود دارد: يكى صدور آن از ناحيه مولا و ديگرى مفاد آن. مفاد «لا تكرم زيداً العالم» براى ما روشن است ولى نسبت به صدور آن از ناحيه مولا ترديد داريم. اگر صدور آن براى ما يقينى بود، به وسيله «لا تكرم زيداً العالم» جلوى اصالة العموم را مى گرفتيم، همان طور كه در فرض اوّل ملاحظه شد. اكنون بحث است كه آيا طرفين معارضه چيست؟ بديهى است كه چيزى با صدور عام از ناحيه مولا تعارض ندارد. بلكه طرف معارضه ما اصالة العموم است. در اينجا وقتى مخبر ثقه به ما خبر داد كه مولا علاوه بر «أكرم العلماء» يك «لا تكرم زيداً العالم» نيز صادر كرده است، براى ما ترديد پيدا مى شود. از طرفى احتمال مى دهيم اراده جدّى مولا به اكرام علماى غير زيد تعلّق گرفته است و از طرفى احتمال مى دهيم كه اراده جدّى مولا به اكرام همه علماء تعلّق گرفته

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 435

است. اگر اراده جدّى مولا به اكرام علماى غير زيد تعلّق گرفته باشد،

لازم مى آيد كه اوّلًا: اصالة العموم در «أكرم العلماء» جريان پيدا نكند و ثانياً: «لا تكرم زيداً العالم» از ناحيه مولا صادر شده باشد. امّا اگر اراده جدّى مولا به اكرام همه علماء تعلّق گرفته باشد لازم مى آيد كه اوّلًا: اصالة العموم در ناحيه «أكرم العلماء» جارى شود و ثانياً: «لا تكرم زيداً العالم» از ناحيه مولا صادر نشده باشد. در اينجا صدور «أكرم العلماء» از ناحيه مولا قطعى است و چيزى با آن معارضه ندارد. همان طور كه دلالت «لا تكرم زيداً العالم» براى ما روشن است و چيزى با آن معارضه ندارد. پس طرفين معارضه ما، دو دلالت يا دو صدور نيست بلكه طرف معارضه در ناحيه عامّ، عبارت از اصالة العموم- كه مربوط به دلالت است- مى باشد و در ناحيه خاص، عبارت از صدور «لا تكرم زيداً العالم» از ناحيه مولاست. در نتيجه ما نمى توانيم هر دو را اخذ كنيم بلكه بايد يكى از اين دو را اخذ كنيم. ولى آيا كدام يك از اين دو را بايد اخذ كرد؟ با توجه به اين كه هم پشتوانه اصالة العموم و هم پشتوانه حجّيت خبر ثقه عبارت از «بناء عقلاء» مى باشد، بايد ملاحظه كنيم كه آيا بناء عقلاء بر اعتبار اصالة العموم داراى قيد و شرطى است؟ و آيا بناء عقلاء بر حجّيت خبر ثقه داراى قيد و شرطى است؟ عقلاء در پاسخ سؤال اوّل مى گويند: اصالة العموم در صورتى حجّت است كه دليل معتبرى در مقابل آن وجود نداشته باشد. و در پاسخ سؤال دوّم مى گويند: «خبر ثقه، مطلقا حجّت است». شاهد بر اين مطلب اين است كه عقلاء در باب خبرين متعارضين-

با قطع نظر از اخبار علاجيه- سراغ قاعده مى روند و قاعده، اقتضاى تساقط مى كند. تساقط به اين معناست كه هريك از خبرين متعارضين، فى نفسه حجّيت دارند ولى چون جمع بين آن دو امكان ندارد و ترجيحى هم وجود ندارد، هر دو را بايد كنار گذاشت. در حالى كه اگر حجّيت خبر ثقه نزد عقلاء مقيّد به اين بود كه در مقابل آن دليل معتبرى وجود نداشته باشد نبايد

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 436

در اينجا تساقط مطرح مى شد، بلكه بايد گفته مى شد: «هيچ يك از اين دو خبر، شرط حجّيت را دارا نيستند، چون هريك از اين دو خبر، به عنوان دليل معتبرى در مقابل ديگرى قرار دارند». پس مطرح كردن تساقط، دليل بر اين است كه حجّيت خبر ثقه نزد عقلاء مقيّد به هيچ قيدى نيست. در نتيجه در تعارض بين اصالة العموم و خبر ثقه، خبر ثقه بر اصالة العموم تقدّم دارد و تقدّم آن هم به نحو ورود است، زيرا خبر ثقه شرط حجّيت اصالة العموم را از بين مى برد. اكنون به سراغ قرآن و روايات مى آييم. عمومات و اطلاقات قرآنى، قطعى الصدور هستند لذا از اين جهت، خبر ثقه با آنها تعارضى ندارد. ولى دلالت آنها از راه اصالة العموم ثابت مى شود. وقتى خبر ثقه در مقابل عموم يا اطلاق قرآنى قرار مى گيرد، بدون ترديد بايد خبر ثقه را اخذ كرد، زيرا اصالة العموم در صورتى حجّت است كه دليل معتبرى در مقابل آن وجود نداشته باشد و وجود خبر ثقه در مقابل اصالة العموم، شرط حجّيت اصالة العموم را از بين مى برد. دليل دوّم نافين: خبر واحد مخالف قرآن، مشمول ادلّه حجّيت

خبر واحد نيست، هرچند مخالفت آن به صورت تخصيص باشد، زيرا مهم ترين دليل حجّيت خبر واحد، عبارت از اجماع است كه دليلى لبّى مى باشد و دليل لبّى، لسان ندارد تا ما به اطلاق لسانش تمسك كنيم بلكه بايد قدر متيقن را اخذ كنيم و قدر متيقن، خبر واحدى است كه هيچ گونه مخالفتى- حتى به صورت تخصيص يا تقييد- با كتاب اللّه نداشته باشد.

بنابراين خبر واحد نمى تواند مخصّص عمومات قرآن قرار گيرد. ما در پاسخ دليل دوّم مى گوييم: اوّلًا: اگر مقصود شما از اجماع بر حجّيت خبر واحد، اجماع اصطلاحى- يعنى اتفاق همه اصحاب- باشد، چنين چيزى واقعيت ندارد، زيرا جماعتى از اصحاب، حجّيت خبر واحد را به طور كلّى انكار كرده اند. و اگر مقصود از اجماع، عبارت از بناء عقلاء باشد، به اين معنا كه دليل حجّيت خبر

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 437

واحد عبارت از بناء عقلاست، ما اين را قبول داريم بلكه مهم ترين دليل در باب حجّيت خبر واحد همين بناء عقلاست و شارع هم ردعى نسبت به آن نداشته است. ولى عقلاء كه خبر واحد ثقه را حجّت مى دانند فرقى بين خبر واحدى كه مخصّص يا مقيّد كتاب اللّه است با خبر واحدى كه جنبه تخصيص و تقييد ندارد نمى بينند. علاوه بر اين، دليل حجّيت خبر واحد، منحصر به بناء عقلاء نيست، بلكه اگر ما در دلالت آيات بر حجّيت خبر واحد هم مناقشه كنيم، روايات زيادى وجود دارد كه اگر متواتر لفظى يا معنوى هم نباشد، حد اقل اين است كه تواتر اجمالى دارند يعنى ما اجمالًا مى دانيم كه بعضى از آنها از ائمه عليهم السلام صادر شده است و در تواتر

اجمالى اگرچه بايد قدر متيقن را اخذ كرد و قدر متيقن از اين اخبار، خبر عادل- يا خبر ثقه 347]- است ولى در اين روايات هيچ گونه اشعارى به اين مطلب نيست كه خبر واحد مخصّص- يا مقيّد- قرآن حجّيت ندارد. بلكه از نظر اين اخبار، فرقى بين خبر واحد مخصّص- يا مقيّد- قرآن با غير آن وجود ندارد. ثانياً: برفرض كه دليل حجّيت خبر واحد، منحصر در اجماع- به معنى اصطلاحى آن- باشد، شما مى گوييد: «اجماع، دليل لبّى است و در مورد مشكوك بايد به قدر متيقن اخذ كرد و قدر متيقن عبارت از خبرى است كه مخصّص و مقيّد نباشد». ما مى گوييم: دو شاهد وجود دارد كه در اينجا ما شك نداريم تا به قدر متيقّن اخذ كنيم. بلكه مى دانيم كه معقد اجماع، خبر واحد مخصّص و مقيّد را نيز شامل مى شود و در اين صورت وجهى براى رجوع به قدر متيقن نداريم: شاهد اوّل: اگر بخواهيم دايره حجّيت خبر واحد را محدود كنيم به خبر واحدى كه عنوان مخصّص و مقيّد نداشته باشد، لازم مى آيد كه اجماع بر حجّيت چيزى قائم شده باشد كه يا اصلًا مصداق ندارد و يا مصداق آن به قدرى كم است كه در حكم معدوم به حساب مى آيد، زيرا نوع اخبار آحادى را كه ملاحظه مى كنيم- چه در باب عبادات، چه

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 438

در باب معاملات- به عنوان مخصّص يا مقيّد كتاب اللّه مطرحند. شاهد دوّم: شما مى گوييد: «اجماع، يك دليل لبّى است و ما به قدر متيقن اخذ مى كنيم». معناى اين حرف اين است كه چون اجماع لسان ندارد، ما نمى دانيم آيا مجمعين، حجّيت

مطلق خبر واحد را اراده كرده اند يا خصوص خبر واحدى كه عنوان مخصّص و مقيّد نداشته باشد را اراده كرده اند؟ ما مى گوييم: سيره عملى مستمرّ بين فقهاء و اصحاب ائمه عليهم السلام بر اين است كه عموم قرآن را با خبر واحد تخصيص مى زنند و اطلاق آن را با خبر واحد تقييد مى كنند.

آيا با وجود اين سيره عملى مستمر، باز هم معقد اجماع براى ما نامعلوم است؟ چه بيانى روشن تر از سيره عملى كه خبر واحد مخصّص و مقيّد را نيز داخل در دايره اجماع مى داند. پس مسأله اخذ به قدر متيقّن در مورد اجماع، مربوط به جايى است كه نظر مجمعين براى ما روشن نباشد و ما در اينجا نظر مجمعين را از راه سيره عملى بدست آورديم. دليل سوّم نافين: روايات متعدّدى از ائمه عليهم السلام وارد شده كه به «أخبار العرض على كتاب اللّه» معروفند. اين روايات دلالت مى كند كه خبر مخالف با كتاب اللّه، حجّيت ندارد. در بعضى از اين روايات مى فرمايد: «ما جاءكم يخالف كتاب اللّه فلم أقله»[348] يعنى روايتى كه به شما برسد و مخالف كتاب خدا باشد، من آن را نگفته ام و در بعضى ديگر مى فرمايد: «كل حديث لا يوافق كتاب اللّه فهو زخرف»[349] يعنى هر حديثى كه موافق كتاب خدا نباشد، باطل است. مستدلّ مى گويد: دليل مخصِّص و دليل مقيِّد، مخالف با دليل عام و دليل اطلاق مى باشند، زيرا در منطق مى گويند: موجبه كلّيه با سالبه جزئيه تناقض دارند. نقيض موجبه كلّيه، سالبه جزئيه است و نقيض سالبه كلّيه، موجبه جزئيه است. و مخصّص و

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 439

عام از اين دو عنوان بيرون نيستند: يا

عام موجبه كليه و مخصّص سالبه جزئيه است و يا عام، سالبه كلّيه و مخصّص، موجبه جزئيه است. پس مخصّص به عنوان مخالف عام مطرح است. و اين روايات هم مى گويد: مخالف كتاب اللّه حجّيت ندارد. ما در پاسخ دليل سوّم نافين مى گوييم: قبول داريم كه نقيض سالبه كليه، موجبه جزئيه و نقيض موجبه كلّيه، سالبه جزئيه است ولى در باب قانون گذارى، بين عامّ و خاص تناقضى وجود ندارد. اگر مجلس قانون گذارى، قانونى را به صورت عام مطرح كرد، و پس از مدّتى با مشكل مواجه شده و مورد يا مواردى را به عنوان تبصره از آن خارج كرد، عقلاء چنين چيزى را تناقض نمى دانند. اصلًا مبناى قانون گذارى نزد عقلاء به همين صورت است و شارع هم روش خاصّى- غير از روش عقلاء- براى خود اتّخاذ نكرده است. برنامه اين است كه قانونى به صورت عموم و به عنوان مرجع جعل شود. اثر اين جعل اين است كه اگر مكلّف در موردى شك كند كه آيا از دايره قانون خارج است يا نه؟ و هرچه تفحّص كرد، دليلى بر خروج آن مورد پيدا نكرد، در اين صورت بايد به همين ضابطه و قانون عام مراجعه كند. لذا در باب اخبار علاجيه كه موردش «خبران متعارضان و حديثان مختلفان» است، كسى نيامده عامّ و خاصّ را داخل در بحث بداند. بر اين مطلب، چند شاهد وجود دارد: شاهد اوّل: در خود كتاب اللّه نيز عام و خاص وجود دارد و همين قائل- كه تخصيص قرآن با خبر واحد را جايز نمى داند- تخصيص آيه قرآن با آيه ديگر را جايز مى داند.[350] در اين صورت از مستدلّ سؤال مى كنيم: اگر

تخصيص، مستلزم اختلاف باشد و عام و خاص در نظر عقلاء به عنوان متخالفين مطرح باشند، پس چرا در قرآن

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 440

چنين چيزى وجود دارد؟ چرا در يكجا (أوفوا بالعقود) را مطرح كرده، كه «العقود» در آن جمع محلّى به «ال» و مفيد عموم است و در جاى ديگر (حرّم الربا) را مطرح كرده كه به قرينه (أحلّ اللّه البيع) ظهور در حرمت وضعى دارد؟[351] آيا (حرّم الربا) نسبت به (أوفوا بالعقود) عنوانى غير از تخصيص مى تواند داشته باشد؟ پس شما بايد ملتزم شويد كه در قرآن هم متخالفين وجود دارند. در حالى كه يكى از وجوه اعجاز قرآن، عدم وجود اختلاف در آن است و خود قرآن هم به آن اشاره كرده مى فرمايد: (و لو كان من عند غير اللّه لوجدوا فيه اختلافاً كثيراً)[352] يعنى اگر اين قرآن از جانب غير خداوند آمده بود، اختلاف زيادى در آن مى يافتند.[353] پس وجود عامّ و خاصّ در قرآن، كاشف از اين معناست كه عام و خاصّ، خارج از عنوان متخالفين است.

و نيز خود اين قائل- كه تخصيص قرآن با خبر واحد را جايز نمى داند- تخصيص قرآن با خبر واحد محفوف به قرينه قطعيّه را جايز مى داند. در اين صورت از مستدلّ سؤال مى كنيم: اگر تخصيص، مستلزم اختلاف باشد و عام و خاص از نظر عقلاء به عنوان متخالفين مطرح باشند، فرقى بين مخصّص قطعى و غير قطعى وجود نخواهد داشت و قطعى بودن مخصّص سبب خروج آن از دايره مخالفت نيست. و نمى توان گفت:

«رواياتى كه در آنها تعبير «ما جاءكم يخالف كتاب اللّه فلم أقله» مطرح شده است، مربوط به خبر واحد

غير محفوف به قرينه است و خبر واحد محفوف به قرينه حتى در صورت مخالفت با قول پروردگار هم، از ائمه عليهم السلام صادر مى شود». بنابراين ما بايد مسأله تخصيص را از دايره متخالفين خارج كنيم. شاهد دوّم: لازمه عدم جواز تخصيص قرآن با خبر واحد، اين است كه بين

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 441

مخصّص متّصل با مخصّص منفصل فرق وجود داشته باشد. به اين معنا كه اگر مولا بگويد: «أكرم العلماء إلّا الفسّاق منهم»، چون فسّاق را با مخصّص متّصل خارج كرده است، هيچ گونه اختلافى مطرح نيست. امّا اگر همين مقصود را در قالب مخصّص منفصل مطرح كرده و ابتدا بگويد: «أكرم العلماء» و روز بعد «لا تكرم الفسّاق من العلماء» را مطرح كند، دچار تناقض گويى و تخالف شده باشد. در حالى كه وجداناً فرقى بين مخصّص متّصل و مخصّص منفصل وجود ندارد.

همان طور كه در مخصّص متّصل هيچ گونه اختلاف و تناقضى مطرح نيست در مخصّص منفصل هم به همين صورت است. شاهد سوّم: سياق روايات «ما جاءكم يخالف كتاب اللّه فلم أقله»، آبى از تخصيص است و حتى به صورت مخصّص متصل هم نمى توان چيزى را از آن استثناء كرد. يعنى مثلًا نمى توان گفت: «آنچه مخالف قول پروردگار ماست، ما آن را نگفته ايم مگر در فلان مورد كه ما مخالف قول پروردگار خود سخن گفته ايم». در حالى كه ما وقتى به سراغ روايات منسوب به ائمه عليهم السلام مى رويم، روايات بسيارى را ملاحظه مى كنيم كه به عنوان مخصّص و مقيّد در مقابل عمومات و اطلاقات كتاب وارد شده اند. اين روايات اگرچه وقتى جداى از يكديگر ملاحظه شوند، به عنوان ظنّى السند مطرحند و دليل

«صدّق العادل» آن را به عنوان ظنّ خاصّ حجت مى كند ولى وقتى مجموع آنها را ملاحظه كنيم، براى ما علم اجمالى حاصل مى شود كه تعدادى از اين روايات از ائمه عليهم السلام صادر شده است. در اين صورت سؤال مى كنيم: آيا اين تعداد روايات كه به عنوان مخصّص يا مقيّد از ائمه عليهم السلام صادر شده و علم اجمالى به صدور آنها داريم، چگونه با «ما جاءكم يخالف كتاب اللّه فلم أقله» جمع مى شود؟ اين گونه احاديث اجازه نمى دهد كه حتى يك مورد هم بر خلاف قول پروردگار از ائمه عليهم السلام صادر شود، در حالى كه ما مى دانيم در بين اين همه رواياتى كه جنبه تخصيص يا تقييد دارند، تعدادى از آنها قطعاً از ائمه عليهم السلام صادر شده است. در نتيجه ما چاره اى نداريم جز اين كه مسأله مخالفت به نحو عموم و خصوص و

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 442

اطلاق و تقييد را از دايره مخالفت در «ما جاءكم يخالف كتاب اللّه فلم أقله» بيرون ببريم. دليل چهارم نافين: اين دليل داراى دو مقدّمه است: 1- ترديدى در عدم جواز نسخ كتاب با خبر واحد نيست. 2- بين نسخ و تخصيص فرقى وجود ندارد. بلكه نسخ شعبه اى از تخصيص است.

ليكن تخصيص اصطلاحى، در رابطه با افراد و نسخ در رابطه با ازمان است. و نيز تخصيص اصطلاحى، افراد عَرْضيّه را خارج مى كند ولى نسخ، افراد طوليه را خارج مى كند.[354] در نتيجه همان طور كه نسخ كتاب با خبر واحد جايز نيست، تخصيص كتاب با خبر واحد هم جايز نيست. پاسخ دليل چهارم نافين: اين دليل را به دو صورت مى توان پاسخ داد: پاسخ اوّل:

اگر ما بخواهيم بر اساس قواعد صحبت كنيم، بايد بگوييم: «نسخ كتاب با خبر واحد نيز- مانند تخصيص- جايز است» ولى اجماع و ضرورت- بر خلاف قاعده- قائم بر عدم جواز نسخ كتاب با خبر واحد است و اين اجماع و ضرورت را نمى توان در مورد تخصيص پياده كرد، زيرا: اوّلًا: اجماع و ضرورت، دليل لبّى است و دليل لبّى قدر متيقن دارد و قدر متيقن آن عبارت از نسخ است. ثانياً: عدم جواز نسخ كتاب به خبر واحد، بر خلاف قاعده است و حكمى كه بر خلاف قاعده است بايد به قدر متيقن آن اكتفاء شود. و قدر متيقن آن عبارت از نسخ

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 443

است. و جاى اين توهّم نيست كه كسى بگويد: «همان اجماعى كه بر عدم جواز نسخ قائم شده، در مورد تخصيص هم وجود دارد»، زيرا شهرت- بلكه بالاتر از آن، عمل و فتوا- بر اين است كه تخصيص كتاب با خبر واحد جايز است. در اين صورت چگونه مى توان اجماع قائم بر عدم جواز نسخ را به تخصيص نيز سرايت داد؟ پاسخ دوّم: تحقيق اين است كه نسخ با تخصيص فرق دارد. بيان مطلب: قرآن به عنوان بالاترين و كامل ترين كتاب آسمانى و معجزه جاودان حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله مطرح است. قرآن، خودش تحدّى- يعنى دعوت به مقابله به مثل- كرده و فرمود است: (و إن كنتم في ريب ممّا نزّلنا على عبدنا فأتوا بسورة من مثله و ادعوا شهداءكم من دون اللّه إن كنتم صادقين)[355] و تاكنون بشر نتوانسته است حتى مانند كوچك ترين سوره قرآن- يعنى سوره كوثر- بياورد. و آنچه به

عنوان مقابله با بعضى سوره هاى قرآن آورده شده، مورد تمسخر و استهزاى ادباء و محقّقين قرار گرفته است. روشن است كه قرآن با چنين موقعيتى كه دارد، نمى تواند به وسيله خبر واحد نسخ شود. بلكه اگر قرار باشد نسخى در مورد آن مطرح باشد، بايد دليل ناسخ- همانند خود قرآن- متواتر باشد. توضيح: يكى از مسائلى كه در علوم قرآن مطرح است، اين است كه راه ثبوت قرآنيت هريك از سوره ها يا آيات قرآن، عبارت از تواتر است و با خبر واحد ثابت نمى شود، به همين جهت وقتى عمر ادعا كرد جمله «الشيخ و الشيخة إذا زنيا فارجموهما البتّة»[356] از قرآن است، هيچ يك از صحابه حرف او را نپذيرفتند، زيرا اين چيزى بود كه فقط عمر ادعا مى كرد. البته متأخرين از اهل سنّت براى اين كه حيثيت عمر را حفظ كنند گفته اند:

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 444

«تلاوت اين آيه، نسخ شده ولى حكم آن محفوظ است». آيا اين غير از مستلزم شدن به تحريف است؟ تحريف به اين معناست كه چيزى جزء قرآن باشد و آن را برداشته باشند، خواه حكم آن باقى باشد يا باقى نباشد. اين ها با وجود اين كه تحريف را انكار كرده و به شيعه نسبت نارواى تحريف را مى دهند،[357] در اينجا قائل به تحريف شده اند ولى اسم آن را عوض كرده و عنوان نسخ تلاوت به آن داده اند. و حتى بالاتر از اين را نيز قائلند و معتقدند جمله «عشر رضعات معلومات يحرِّمن» جزء قرآن بوده كه با جمله «خمس رضعات معلومات يحرِّمن» نسخ شده است. يعنى هم حكم و هم تلاوت نسخ شده است. آيا اين چيزى غير از تحريف است؟

كتابى كه مى خواهد تا قيامت به عنوان تنها معجزه جاودان حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله باقى بماند و تحدّى اين كتاب همه را به زانو در آورده است، آيا عقل اجازه مى دهد كه براى نسخ چنين كتابى به خبر واحد اكتفاء شود؟ خير، همان طور كه اصل چنين كتابى بايد با تواتر ثابت شود، اگر قرار باشد ناسخى براى آن پيدا شود، بايد ناسخِ قطعى- مثل آيه قرآن يا خبر متواتر- باشد. عقل نمى تواند بپذيرد كه كتابى براى اثباتش اين همه نياز به استحكام داشته باشد ولى در رابطه با نسخ آن، به خبر واحد هم اكتفاء شود. امّا در تخصيص اين گونه نيست. زيرا تخصيص: اوّلًا: به تلاوت قرآن ربطى ندارد. اگر به آيه (يا أيّها الذين آمنوا أوفوا بالعقود) هزار تخصيص هم وارد شود، بالاخره اين عام از جانب خداوند صادر شده و- با همين عمومش- به عنوان جزئى از قرآن است، خواه تخصيص برآن عارض شود يا عارض

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 445

نشود. و به عبارت ديگر: تخصيص، لطمه اى به عنوان عام نمى زند. ثانياً: تخصيص به معناى تبيين و تفسير است. وقتى مولا به دنبال «أكرم العلماء» جمله «لا تكرم الفسّاق من العلماء» را مطرح مى كند، گويا در صدد تفسير و تبيين «أكرم العلماء» است. به همين جهت در باب تخصيص گفتيم: واقعيت تخصيص، تصرّف در اراده جدّى مولاست. آن هم تصرف از ابتداى امر، نه اين كه از الآن تصرّف شود. يعنى مراد جدّى مولا، از همان ابتدا به اكرام علماى غير فاسق تعلّق گرفته است. بر همين اساس، يكى از شرايط تخصيص اين است كه خاص بايد قبل از حضور وقت

عمل به عام صادر شده باشد. مولايى كه- مثلًا- روز دوشنبه «أكرم العلماء يوم الجمعة» را مطرح مى كند، چنانچه بخواهد مخصّصى نسبت به آن بياورد بايد قبل از آمدنِ روز جمعه آن مخصّص را مطرح كند، زيرا مخصّص جنبه تبيين و تفسير دارد و نمى شود كه مخصّص، پس از فرا رسيدن و تمام شدن وقت عمل به عامّ، پيدا شود. به خلاف نسخ كه مى خواهد ريشه منسوخ را از بين ببرد. چگونه مى توان پذيرفت كه اصل منسوخ- يعنى قرآن- قطعيت داشته و متواتر باشد ولى خبر واحد بيايد آن را نسخ كند؟ نسخ حكم قرآنى- با چنين استحكامى كه دارد- چنانچه واقعيت داشته باشد، بايد به صورت متواتر باشد. و اگر به صورت خبر واحد بود، ما كشف مى كنيم كه خطا و اشتباه يا توطئه اى در كار بوده است. مخصوصاً اگر نسخ مربوط به تلاوت هم باشد، كه برگشت آن به تحريف است و ما به هيچ عنوان چنين چيزى را اجازه نمى دهيم. در نتيجه بين نسخ و تخصيص فرق وجود دارد و ما نمى توانيم اين دو را با هم مقايسه كنيم. ذكر اين نكته لازم است كه در ارتباط با نسخ قرآن مباحث زيادى مطرح است.

يكى از آن مباحث اين است كه آيا در قرآن، ناسخ و منسوخ- كه هر دو از قرآن باشد- وجود دارد؟ مرحوم آيت اللّه خويى در كتاب «البيان في علوم القرآن» وجود نسخ در قرآن را

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 446

فقط در مورد آيه نجوى 358] پذيرفته است كه آن هم لسانش لسان نسخ است. ولى بعضى ها حدود سى و پنج مورد ديگر مطرح كرده و ملتزم شده اند كه در

اين موارد آيه اى با آيه ديگر نسخ شده است. كه مرحوم آيت اللّه خويى همه اين موارد را پاسخ داده اند.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 447

دوران بين نسخ و تخصيص

اشاره

در ارتباط با زمان ورود خاص، فروضى مطرح است: 1- خاصّ، مقارن با عامّ وارد شده باشد. 2- خاصّ، بعد از عامّ وارد شده باشد. و اين خود داراى دو صورت است: الف: خاصّ، قبل از حضور وقت عمل به عامّ وارد شده باشد. ب: خاص بعد از حضور وقت عمل به عامّ وارد شده باشد. 3- خاصّ، قبل از عامّ وارد شده باشد. و اين نيز داراى دو صورت است: الف: عامّ، قبل از حضور وقت عمل به خاصّ وارد شده باشد. ب: عامّ، بعد از حضور وقت عمل به خاصّ وارد شده باشد. بحث در اين است كه آيا خاص در تمام اين موارد به عنوان مخصّص براى عامّ مطرح است يا در بعضى از موارد ممكن است ناسخ عام باشد؟ براى پاسخ به اين سؤال لازم است هريك از صور فوق را به طور جداگانه مورد بحث قرار دهيم.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 448

صورت اوّل: خاص مقارن با عام وارد شده باشد

مثل اين كه مولا ابتدا بگويد: «أكرم العلماء»، سپس بلافاصله بگويد: «لا تكرم زيداً العالم».[359] مرحوم آخوند مى فرمايد: در اين قسم هيچ ترديدى در تخصيص وجود ندارد و احتمال نسخ در آن جريان ندارد.[360] به نظر ما واقعيت همين است، زيرا خصوصيتى كه در نسخ وجود دارد- و بزودى آن را مطرح خواهيم كرد- در اين قسم پياده نمى شود. در اينجا «لا تكرم زيداً العالم» به عنوان مخصّص «أكرم العلماء» است و مى خواهد بگويد: مراد جدّى مولا از «أكرم العلماء» اكرام علماى غير زيد است.

صورت دوّم خاصّ، بعد از عامّ ولى قبل از فرا رسيدن وقت عمل به عام وارد شده باشد
اشاره

مثل اين كه مولا در روز شنبه بگويد: «أكرم العلماء يوم الجمعة» ولى قبل از فرا رسيدن روز جمعه بگويد: «لا تكرم زيداً العالم». در اينجا بدون اشكال مى توان مسأله تخصيص را پياده كرد ولى آيا احتمال نسخ

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 449

هم وجود دارد؟ قبل از ورود به بحث بايد به دو نكته توجّه داشت: اوّلًا: اگر قائل به نسخ شويم، فقط در مورد «زيدِ عالم» مطرح خواهد شد و حكم عام نسبت به ساير افراد باقى است. ثانياً: ثمره بين قول به نسخ و قول به تخصيص اين است كه: اگر قائل به تخصيص شديم بايد بگوييم: «زيدِ عالم، از همان زمان صدر عام، به حسب اراده جدّى مولا واجب الاكرام نبوده است». امّا در صورت نسخ بايد بگوييم: «زيد عالم، از زمان صدور عام، اكرامش واجب بوده و اين وجوب اكرام تا قبل از زمان صدور خاصّ ادامه داشته و به وسيله خاصّ نسخ شده است و عدم وجوب اكرام- يا حرمت اكرام- به جاى وجوب اكرام قرار گرفته است. اكنون به سراغ اصل

بحث مى رويم: در اينجا دو نظريه وجود دارد: بعضى معتقدند در اينجا فقط مسأله تخصيص پياده مى شود و جايى براى نسخ وجود ندارد ولى مرحوم نائينى قائل به تفصيل شده و در بعضى موارد قائل به نسخ است.

نظريه اوّل:

بعضى از بزرگان 361] قبل از مرحوم نائينى معتقدند در اينجا مسأله تخصيص پياده مى شود

و جايى براى نسخ وجود ندارد. ظاهر كلام مرحوم آخوند نيز همين مطلب است.[362] قائل به اين نظريه مى گويد: حكم بر دو قسم است: 1- حكم واقعى، كه اكثريت احكام را تشكيل مى دهد.[363]

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 450

2- حكم صورى، مثل حكمى كه براى امتحان و امثال آن باشد. اوامر امتحانى در موالى عرفيه، گاهى حقيقتاً براى امتحان است، مثل اين كه مولا نمى داند آيا اين عبد در برابر فرمان او خاضع است يا نه؟ به همين جهت دستورى صادر مى كند تا ماهيت عبد برايش روشن شود. و گاهى هم مولا مى داند كه عبد به دستور او عمل نمى كند ولى براى اتمام حجّت و براى اين كه سند و دليلى در مقابل عبد داشته باشد، دستورى را براى او صادر مى كند. اما در مورد خداوند متعال، نمى توان امر امتحانى را به معناى حقيقى خودش دانست، زيرا خداوند عالم به همه حقايق است و جهل در او راهى ندارد. بلكه اين گونه اوامر جنبه اتمام حجّت دارد. قائل به اين نظريه سپس مى گويد: بحث ما در مورد حكم واقعى است و حكم امتحانى از محلّ بحث ما خارج است.

بحث در اين است كه اگر- مثلًا- روز شنبه يك «أكرم العلماء يوم الجمعة» از ناحيه مولا صادر شد و مولا هدفش اين بود كه مكلّف، در روز

جمعه همه علماء را اكرام كند، سپس روز دوشنبه بگويد: «لا تكرم زيداً العالم»، چنانچه دليل دوّم را مخصّص دليل اوّل بدانيم، مسئله روشن است و مناقشه اى در آن نيست، زيرا- در حقيقت- دليل دوّم، مراد جدّى مولا از دليل اوّل را روشن مى كند. امّا اگر بخواهيم «لا تكرم زيداً العالم» را ناسخ «أكرم العلماء يوم الجمعة» بدانيم، با مشكل مواجه مى شويم، زيرا معناى نسخ اين است كه حكمى در شريعت ثابت بوده و مكلّف- به حسب ظاهر دليل و اطلاق دليل- تصور مى كرده كه اين حكم استمرار دارد ولى مولا اطلاق زمانى آن را به وسيله دليل ناسخ تقييد كرده است. اگر كسى به مولا بگويد: چرا از روز اوّل اين مسئله را بيان نكرديد؟ مولا در پاسخ مى گويد: مصلحت اقتضاء نمى كرد كه از همان اوّل، مدّت حكم بيان شود. بلكه مصلحت اقتضاء مى كرد كه حكم به صورت اطلاق استمرارى مطرح شود و شما (مكلّف) خيال كنيد كه اين حكم استمرار دارد ولى بعداً به وسيله دليل ناسخ

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 451

برايتان معلوم شود كه اين حكم از همان اوّل دوام نداشته است. در مورد تخصيص نيز همين طور است. زيرا تا قبل از آمدن دليل مخصّص، مكلّف خيال مى كرده اكرام همه علماء واجب است امّا وقتى مخصّص آمد، كشف مى كند كه «زيدِ عالم» از دايره حكم خارج است. لذا در اين جهت فرقى بين نسخ و تخصيص وجود ندارد. هر دو مبيّن نوعى محدوديت، مى باشند ولى تبيين محدوديت در تخصيص، از جهت افراد و در نسخ، از جهت زمان است. قائل سپس ادامه مى دهد: آنچه در اينجا براى ما مشكل ايجاد كرده

و مانع از تحقق نسخ مى شود، اين است كه در صورت نسخ لازم مى آيد كه از يك طرف حكم «أكرم العلماء يوم الجمعة» يك حكم واقعى- در مقابل حكم امتحانى- و به منظور پياده شدن باشد و از طرف ديگر قبل از فرا رسيدن وقت عمل به اين حكم، دليل «لا تكرم زيداً العالم» به عنوان ناسخ آن مطرح شود؟ نسخ عبارت از «رفع الحكم الثابت في الشريعة» است. چگونه مى شود حكمى در شريعت جعل شده و ثابت و به منظور عمل هم باشد ولى قبل از فرا رسيدن وقت عمل به آن حكم، دليل ديگرى بيايد و آن حكم ثابت را برطرف كند؟ در اين صورت چه فايده اى بر اين حكم مترتب مى شود؟ لذا چاره اى نيست جز اين كه ما دليل «لا تكرم زيداً العالم» را به عنوان مخصّص براى دليل «أكرم العلماء يوم الجمعة» قرار دهيم.

نظريه دوّم:
اشاره

مرحوم نائينى در اينجا قائل به تفصيل شده مى فرمايد:

1- اگر قضيه اى كه مشتمل بر بيان حكم عام است، به صورت قضيّه خارجيّه 364] باشد، چاره اى جز تخصيص نيست و وجهى براى نسخ وجود ندارد. مثلًا اگر مولا

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 452

بگويد: «أكرم كلّ عالمٍ موجود بالفعل يوم الجمعة» و دو روز بعد و در حالى كه هنوز وقت عمل به عام فرا نرسيده، بگويد: «لا تكرم زيداً العالم»، در اينجا جمله «لا تكرم زيداً العالم» به عنوان مخصّص براى «أكرم كلّ عالم» خواهد بود، زيرا در غير اين صورت لازم مى آيد كه «زيد عالم» در اين دو روز وجوب اكرام داشته باشد، آن هم وجوب اكرام واقعى كه به منظور پياده شدن است، نه به منظور امتحان،

در حالى كه وجهى براى اين وجوب اكرام ملاحظه نمى شود و اثرى برآن مترتب نمى شود. ولى تخصيص به اين معناست كه مراد جدّى مولا از همان زمان صدور عام، به اكرام علماى غير زيد تعلّق گرفته است و اين حرف مشكلى ندارد. 2- اگر قضيه اى كه مشتمل بر حكم عام است، به صورت قضيّه حقيقيّه 365] باشد، اين بر دو قسم است: الف: حكم عام به صورت واجب موقت باشد و دليل مردّد بين ناسخ و مخصّص، قبل از فرا رسيدن وقت عمل به عام صادر شود، مثل اين كه فرض كنيم آيه شريفه (كتب عليكم الصيام كما كتب على الذين من قبلكم)[366]- كه حكم وجوب روزه ماه رمضان را به صورت قضيه حقيقيّه مطرح كرده است- در ماه رجب نازل شده باشد و قبل از فرا رسيدن ماه رمضان، آيه (فمن كان منكم مريضاً أو على سفر فعدّة من أيّام أُخر)[367] نازل شده باشد. مرحوم نائينى مى فرمايد: در اينجا نيز چاره اى جز اين نيست كه ملتزم به تخصيص شده و بگوييم: «آيه (فمن كان منكم مريضاً أو على سفر فعدّة من أيّام أُخر) محدوده وجوب در آيه (كتب عليكم الصّيام كما كتب على الذين من قبلكم) را بيان

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 453

مى كند و حاصل آن اين است كه از ابتداى امر، ايجاب صوم، به حسب اراده جدّى، در غير مورد مريض و مسافر است. هرچند اراده استعمالى (كتب عليكم الصيام ...) عموميت دارد و شامل مريض و مسافر هم مى شود. و اگر بخواهيم آيه دوّم را ناسخ آيه اوّل بدانيم بايد ملتزم شويم كه در فاصله ميان صدور آيه اوّل و آيه

دوّم، روزه ماه رمضان براى مريض و مسافر واجب بوده است. در حالى كه وجهى براى يك چنين وجوبى ملاحظه نمى شود. ب: حكم عام به صورت واجب غير موقّت باشد. مثل اين كه مولا از طرفى- به صورت قضيه حقيقيّه- بگويد: «أكرم كلّ عالمٍ» و زمانى هم براى آن مشخص نكند و پس از مدّتى دليل خاصّ بگويد: «لا تكرم زيداً العالم». مرحوم نائينى مى فرمايد: در اينجا همان طور كه مى توانيم تخصيص را پياده كنيم، مى توانيم نسخ را هم پياده كنيم، زيرا خصوصيتى وجود ندارد كه بتواند جلوى نسخ را بگيرد. نسخ به معناى «رفع الحكم الثابت في الشريعة» است. حكم به نحو قضيّه حقيقيّه بوده و قضيّه حقيقيّه هم مبتنى برفرض و تقدير است و توقيتى هم در كار نيست- كه بخواهد مانع از امكان نسخ باشد- پس همان طور كه تخصيص امكان پذير است، نسخ هم امكان پذير است. در نتيجه مرحوم نائينى بين قضاياى خارجيّه و قضاياى حقيقيّه تفصيل قائل شده و در قضاياى حقيقيّه نيز بين موقّت و غير موقّت تفصيل داده و تنها در مورد غير موقت، نسخ را ممكن مى داند.[368]

بررسى كلام مرحوم نائينى:

در اينجا يك اشكال مبنايى وجود دارد كه سبب مى شود ما نتوانيم كلام مرحوم نائينى را بپذيريم.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 454

بيان مطلب: مرحوم نائينى قضيّه حقيقيّه را بر مبناى فرض و تقدير معنا كرده مى گويد: «قضيّه حقيقيّه، قضيّه اى است كه مولاى حاكم در رابطه با همه مكلّفين و در رابطه با همه موضوعات تكليف، وجود را فرض كرده باشد». در حالى كه در قضاياى حقيقيّه، پاى فرض و تقدير در ميان نيست. فرق بين قضاياى خارجيه با قضاياى حقيقيّه اين است

كه در قضاياى خارجيّه، حكم به صورت مقطعى و مربوط به شرايط خاص و موقعيّت خاص است. مثلًا دستورى كه از ناحيه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله براى شركت مؤمنين در جهاد صادر مى شد، مربوط به مؤمنين موجود در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله بوده و ما مكلّف به شركت در آن جهادها نبوده ايم. ولى در قضاياى حقيقيّه حكم به صورت يك قانون عمومى وضع شده است. و بسيارى از احكام شرعى اين گونه اند. مثلًا آيه شريفه كه مى گويد: (للّه على الناس حجّ البيت من استطاع إليه سبيلًا)[369] مى خواهد حكم وجوب حجّ را به عنوان يك قانون عمومى و هميشگى وضع كند. به عبارت ديگر:

در اينجا حكم روى عنوان «المستطيع» رفته است. عنوان «المستطيع» هم در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله مصداق دارد و هم در زمان هاى بعدى. و اين گونه نيست كه هنگام نزول آيه شريفه فوق همه مصاديق مستطيع، در عالم فرض و تقدير در نظر گرفته شده باشند. تصوّر نشود كه اين خصوصيت مربوط به عنوان «المستطيع»- كه به صورت طبيعت مطرح شده- مى باشد، بلكه اگر اين حكم با عنوان «كلّ» هم مطرح مى شد، همين خصوصيت را داشت. اگر گفته مى شد: «كلّ مستطيع يجب عليه الحجّ»، آنچه عرف از اين جمله مى فهمد و عقلاء در مقام قانون گذارى به آن عمل مى كنند، اين است كه حكم روى عنوان «المستطيع» رفته است و هركسى كه بالفعل يا در آينده، اين عنوان بر او تطبيق كرد، مشمول حكم مى شود، نه اين كه وجود همه مستطيع ها تا روز قيامت فرض شده باشد. حال كه قضيّه حقيقيّه به اين

صورت است، ما از مرحوم نائينى مى پرسيم: چگونه

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 455

شما در مورد قسم سوّم- كه قضيّه مشتمل بر حكم عام، به صورت قضيّه حقيقيّه و حكم به صورت واجب غير موقّت باشد- قائل به امكان نسخ شديد؟ آيا مى شود از طرفى وجوب حجّ را- به نحو قضيّه حقيقيّه- روى عنوان كلّى «كلّ مستطيع» ببرند و حكم هم حكمى واقعى باشد- يعنى براى اجراء و عمل باشد، نه به صورت امتحانى- و از طرفى- مثلًا- پس از دو ماه و قبل از فرا رسيدن وقت عمل به عام، آن را نسخ كرده بگويند: «زيد مستطيع، كه تا حال حجّ برايش وجوب داشته، از الآن ديگر حجّ برايش واجب نيست»؟ در اين صورت چه ملاكى براى وجوب حجّ نسبت به زيد در اين فاصله دوماهه وجود دارد؟ پس با توجه به اين كه در قضيّه حقيقيّه، مسأله واقعيت مطرح است، نه فرض و تقدير، لذا همان بيانى كه در دو قسم ديگر اقتضاى عدم امكان نسخ را داشت، در قسم سوّم نيز همين معنا را اقتضاء مى كند. در نتيجه، تفصيلى كه مرحوم نائينى مطرح كردند قابل قبول نيست و در صورت دوّم نيز- مانند صورت اوّل- راهى جز تخصيص وجود ندارد.

صورت سوّم: خاصّ، بعد از فرا رسيدن وقت عمل به عامّ وارد شده باشد
اشاره

ممكن است كسى بگويد: با توجه به اين كه از طرفى خاصّ جنبه تبيين براى عام دارد و از طرفى تأخير بيان از وقت حاجت، قبيح است، چه مانعى دارد كه مسأله نسخ را مطرح كنيم؟ در پاسخ مى گوييم: اين حرف با سيره عملى فقهاء در طول تاريخ فقه مغايرت دارد.

ما ملاحظه مى كنيم عمومى- مانند (أوفوا بالعقود)- در كتاب اللَّه وارد

شده و مخصّص يا مخصّص هاى مربوط به آن، در لسان رسول خدا صلى الله عليه و آله يا در لسان ائمّه معصومين عليهم السلام

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 456

وارد شده است. در حالى كه فاصله زمانى بين اين عامّ و خاصّ، در بعضى از موارد چه بسا بيش از دويست سال است. با وجود اين ملاحظه مى كنيم، فقهاء چنين خاصّى را به عنوان مخصّص عموم كتاب يا عموم روايت نبوى قرار مى دهند. روايت امام حسن عسكرى عليه السلام را مخصّص روايت امام صادق عليه السلام قرار مى دهند. پس سيره عملى فقهاء اين است كه خاصّ را به عنوان مخصّص براى عام قرار مى دهند و اين سيره عملى هيچ مبتنى بر حضور يا عدم حضور وقت عمل به عامّ نيست. زمان عمل به (أوفوا بالعقود) از هنگام نزول آن مى باشد. پس اين همه مبيّن كه در كلام ائمّه عليهم السلام، بعد از وقت عمل به عامّ وارد شده اند، چرا جنبه مخصِّص دارند؟

مگر مخصِّص، بيان نيست؟ مگر تأخير بيان از وقت حاجت، قبيح نيست؟ پس چرا فقهاء نمى آيند فاصله زمانى بين خاصّ و عامّ را ملاحظه كنند؟ چرا بحث نمى كنند كه آيا اين خاصّ بعد از حضور وقت عمل به عامّ صادر شده يا قبل از آن؟ ممكن است كسى بگويد: ما در تمام اين موارد، ملتزم به نسخ مى شويم. ما حتّى روايت نبوى «نهى النبي صلى الله عليه و آله عن بيع الغرر» را ناسخ آيه شريفه (أوفوا بالعقود) مى دانيم، زيرا آيه شريفه (أوفوا بالعقود) براى عمل و اجراء نازل شده است و اگر فرض كنيم «نهى النبي صلى الله عليه و آله عن بيع الغرر»،

يك ماه، بعد از نزول آيه صادر شده باشد، براى اين كه تأخير بيان از وقت حاجت لازم نيايد، ما ملتزم به نسخ مى شويم. لازمه چنين حرفى اين است كه در اكثر قريب به اتفاق آيات و روايات، مسأله نسخ را پياده كرده و فقط در موارد نادرى قائل به تخصيص شويم. در حالى كه اين معنا مسلّم است كه دايره نسخ، محدود ولى دايره تخصيص گسترده است.

اشكال مهمّ
اشاره

پس در اينجا اشكال مهمّى در كار است و آن اين است كه از يك طرف در اصول، دليل خاصّ را مبيّن دليل عامّ مى دانند و تأخير بيان از وقت حاجت را قبيح مى دانند و از طرف ديگر در فقه به مجرّد اين كه فقهاء با عامّ و خاصّ برخورد مى كنند، مسأله

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 457

تخصيص را پياده مى كنند و فاصله بين عامّ و خاصّ نقشى در اين مسئله ندارد. در اين فاصله، آيا تأخير بيان از وقت حاجت لازم نمى آيد؟ پس اين مشكل را چگونه بايد حلّ كرد؟ يا بايد بگوييم: «اين ها تخصيص نيستند و عنوان نسخ دارند»، در اين صورت لازم مى آيد دايره نسخ در روايات، بيش از دايره تخصيص باشد در حالى كه همه بزرگان معتقد به محدود بودن دايره نسخ هستند. و يا بايد بگوييم: «اگر تخصيص است، تأخير بيان از وقت حاجت مانعى ندارد» در حالى كه تأخير بيان از وقت حاجت قبيح است.

راه حلّ مرحوم آخوند:

[370] ايشان مى فرمايد: عموم بر دو قسم است: 1- عموماتى كه مبيّن حكم واقعى هستند. 2- عموماتى كه مبيّن حكم واقعى نيستند. و عموماتى كه ما در فقه با آنها برخورد مى كنيم، از قبيل قسم دوّم مى باشند و التزام به تخصيص در مورد آنها مشكلى ندارد.[371] توضيح كلام مرحوم آخوند: حكم واقعى بر دو نوع است: الف: حكم واقعى در مقابل حكم ظاهرى: اين نوع از حكم واقعى حكمى است كه بر عناوين واقعى مترتب شده و علم و جهل مكلّف، هيچ نقشى در ثبوت آن ندارد. بلكه تمام المتعلّق، عبارت از نفس عنوان واقعى شى ء است. مثلًا وقتى گفته مى شود: «الصلاة واجبة»،

وجوب، به عنوان واقعى صلاة تعلّق گرفته و حالات مكلّف، دخالتى در تعلّق اين حكم ندارد. در احكام وضعيّه نيز همين طور است. وقتى گفته مى شود: «الخمر نجس» معنايش اين است كه موضوع براى حكم به نجاست، نفس عنوان واقعى خمر است، خواه مكلّف بداند كه اين

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 458

مايع خمر است يا نداند و خواه علم به نجاست آن داشته باشد يا علم نداشته باشد. حكم ظاهرى در مقابل اين حكم واقعى، عبارت از حكمى است كه در موضوع آن، شك در حكم واقعى يا شك در موضوع حكم واقعى، اخذ شده باشد. مثل قاعده طهارت و قاعده حليّت، كه مفيد طهارت و حليت ظاهريه اند. «كلّ شى ء لك حلال» به معناى «كلّ شي ء شكّ في حلّيته و حرمته فهو لك حلال ظاهراً». و «كلّ شي ء طاهر» به معناى «كلّ شي ء شكّ في طهارته و نجاسته فهو طاهر ظاهراً» مى باشد. ب: حكم واقعى در مقابل حكم اختبارى: اين نوع از حكم واقعى، حكمى است كه از ناحيه مولا و به منظور امتثال مكلّف صادر شده است و حكم اختبارى در مقابل آن قرار دارد. مرحوم آخوند مى خواهد بفرمايد: عمومى كه از ناحيه مولا صادر مى شود، به دو صورت ممكن است باشد: الف: مولا اين عموم را صادر كرده، تا از همان لحظه صدور، مورد عمل قرار گيرد بدون اين كه هيچ حالت انتظارى در آن وجود داشته باشد. ب: مولا اين عموم را صادر كرده، براى اين كه فعلًا قانونى براى مكلّف وجود داشته باشد و خصوصيّات اين قانون و محدوده آن را بعداً مى خواهد بيان كند. مراد مرحوم آخوند از عمومى كه

براى بيان حكم واقعى صادر شده، عبارت از قسم اوّل، و مراد از عمومى كه براى بيان حكم واقعى صادر نشده، عبارت از قسم دوّم است. مرحوم آخوند، براى حلّ اشكال مذكور مى فرمايد: آن «تأخير بيان از وقت حاجت» كه اصوليين بر قبح آن اتّفاق دارند، در رابطه با عموماتى است كه براى بيان حكم واقعى وارد شده اند. اگر هدف مولا از صدور «أكرم العلماء»، عمل كردن به آن است، معنا ندارد كه پس از حضور زمان عمل به اين عامّ، از جانب او يك «لا تكرم زيداً العالم» صادر شود. بله، تا زمانى كه وقت عمل به عامّ فرا نرسيده، مولا مى تواند چنين چيزى را مطرح كند. امّا عموماتى كه براى حكم واقعى وارد نشده اند، مانعى ندارد كه حتى صد سال

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 459

بين عامّ و مخصّص فاصله بيفتد و هيچ گونه «تأخير بيان از وقت حاجت» هم لازم نمى آيد مرحوم آخوند مى فرمايد: عموماتى كه ما در فقه با آنها برخورد مى كنيم و بين آنها و مخصّص آنها فاصله وجود دارد، براى بيان حكم واقعى نيستند و در مورد آنها «تأخير بيان از وقت حاجت» لازم نمى آيد. در اينجا از مرحوم آخوند سؤال مى شود: چه راهى براى تشخيص اين دو قسم عامّ از يكديگر وجود دارد؟ مرحوم آخوند در پاسخ اين سؤال ممكن است يكى از دو راه ذيل را مطرح كند: راه اوّل: عامّى كه اصلًا مخصّص نداشته و يا مخصّصات آن قبل از وقت عمل به عام وارد شده باشند، از قبيل قسم اوّل و عامّى كه مخصّص هاى زيادى داشته و مخصّص هاى آن در زمان هاى مختلف و همه آنها بعد

از وقت عمل به عامّ وارد شده بودند، از قبيل قسم دوّم است. اشكال راه اوّل: مستشكل مى گويد: اين راه مستلزم اغراء به جهل و قبيح است. توضيح: علت قبح تأخير بيان از وقت حاجت، اين بود كه تأخير بيان از وقت حاجت، مستلزم اغراء به جهل و قبيح است. اگر مولا امروز بگويد: «أكرم العلماء يوم الجمعة» و اراده جدّى او به اكرام غير زيد تعلّق گرفته باشد، بايد تا قبل از فرا رسيدن روز جمعه، زيد را از تحت عام خارج كند و اگر پس از فرا رسيدن روز جمعه- و اكرام زيد، در ضمن همه علماء- بگويد: «اراده جدّى من به اكرام غير زيد تعلّق گرفته بود».

چنين چيزى تأخير بيان از وقت حاجت و قبيح است. علّت قبحش اين است كه اين مشكل را خود مولا به وجود آورده و عبد مى تواند به مولا اعتراض كرده و بگويد: «تو مرا اغراء به جهل كردى و اگر مى خواستى زيد اكرام نشود، بايد قبل از فرا رسيدن روز جمعه، آن را به من اعلام مى كردى».

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 460

مستشكل خطاب به مرحوم آخوند مى گويد: شما براى فرار از اغراء به جهل و قبح تأخير بيان از وقت حاجت، اين راه را مطرح كرديد، در حالى كه دوباره گرفتار اغراء به جهل و تأخير بيان از وقت حاجت شديد. براى اين كه مى گوييد: «اين عامّى كه وارد شده، ما نمى دانيم از كدام نوع است؟ وقت عمل آنكه آمد، به عموم آن عمل شده و بعد از وقت عمل كه مخصّص آمد، كشف مى كنيم كه اين عامّ براى بيان حكم واقعى نبوده است». در نتيجه،

عمل به عام، نسبت به مورد مخصِّص، وجهى نداشته است و در حقيقت، مولا او را اغراء به جهل كرده است. راه دوّم: عامّى كه قرينه اى بر خلاف ظاهر به همراه ندارد، از قبيل قسم اوّل، و عامّى كه چنين قرينه اى به همراه دارد، از قبيل قسم دوّم است. توضيح: ظاهر جمله مشتمل بر بيان حكم، اين است كه همين الان مى خواهد حكم واقعى را بيان كند، به همين جهت نياز به قرينه ندارد ولى عامّى كه به عنوان مقدّمه حكم وارد شده است، بر خلاف ظاهر بوده و نياز به قرينه دارد. اشكال راه دوّم: مستشكل مى گويد: معناى اين حرف اين است كه مولا در رابطه با عمومات اين قسم دو كار مى كند: يكى اين كه عامّ را صادر مى كند و ديگر اين كه مى گويد: «اين عامّ، براى عمل نيست، بلكه براى اين است كه فعلًا در اختيار شما باشد تا بعداً حدود و ثغور آن را مشخّص كنيم». اين حرف مولا، معنايش اين است كه اين عموم از درجه اعتبار ساقط است. بنابراين نمى توان- هنگام شك در تخصيص- در مورد آن، اصالة العموم و اصالة عدم التخصيص را پياده كرد، چون خود مولا مى گويد: «اين عام، براى پياده شدن نيست». اصالة العموم، مربوط به آن عمومى است كه براى بيان حكم واقعى و براى پياده شدن صادر شده باشد. در چنين موردى اگر در تخصيص شك كنيم، به اصالة العموم و اصالة عدم التخصيص مراجعه مى كنيم. پاسخ اشكال: به نظر ما اين اشكال بر مرحوم آخوند وارد نيست، بلكه در مورد

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 461

عموم قسم دوّم نيز مانعى از جريان اصالة العموم و اصالة

عدم التخصيص وجود ندارد.

ممكن است عامّى از قسم دوّم باشد و در موارد شك در تخصيص، بتوانيم به عنوان مرجع به آن عامّ تمسّك كنيم و فقط در مواردى كه علم به تخصيص پيدا كنيم، عموم اين عام، از سنديّت و اعتبار خارج شود. به عبارت ديگر: در عموم قسم دوّم، اين گونه نيست كه ذكر عام هيچ فايده اى نداشته باشد، بلكه صدور عام به اين كيفيت، مى تواند آثارى داشته باشد. يكى از آثارى كه برآن مترتب مى شود اين است كه علاوه بر اين كه مكلّف، زمينه حكم مولا را به دست مى آورد، تا زمانى كه علم به وجود مخصّص پيدا نكرده، مى تواند به عام مراجعه كند. از همه اين ها گذشته، اصالة العموم، يك اصل عقلايى است و ما وقتى به عقلاء مراجعه مى كنيم مى بينيم عقلاء- در مراجعه به اصالة العموم- فرقى بين عموم قسم اوّل و عموم قسم دوّم نمى بينند. بررسى كلام مرحوم آخوند: به نظر ما كلام مرحوم آخوند از چند جهت داراى استبعاد است: اوّلا: در قرآن و روايات هيچ شاهد و قرينه اى بر اين معنا وجود ندارد كه «عمومات قرآن بر دو نوعند». ثانياً: ورود يا عدم ورود مخصّص بعد از فرا رسيدن زمان عمل به عامّ، خارج از حقيقت و ماهيّت عامّ است و نمى تواند موجب اختلاف و نوعيّت در عامّ باشد، زيرا وجود يا عدم وجود مخصّص، تغيير و تنوّعى در ماهيّت عامّ به وجود نمى آورد. ثالثاً: حكم واقعى در اصول، در دو مورد مطرح مى شود: 1- حكم واقعى در مقابل حكم ظاهرى. 2- حكم واقعى در مقابل حكم اختبارى. امّا تعبيرى كه در اينجا مطرح شده و «حكم

واقعى را عبارت از حكمى مى داند كه از هنگام صدور عام، در آن قصد اجراء و پياده شدن در كار باشد و حكم غير واقعى را عبارت از حكمى مى داند كه فعلًا به عنوان زمينه براى حكم است و حدود و ثغور آن

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 462

بعداً مشخص مى شود» فقط در كلام مرحوم آخوند- در همين بحث- و به تبعيّت از مرحوم شيخ انصارى مطرح شده و در هيچ جاى ديگر از علم اصول مطرح نشده است.

رجوع به اصل بحث:

بحث در اين بود كه آيا اگر خاصّ، بعد از فرا رسيدن وقت عمل به عامّ وارد شده باشد، به عنوان مخصّص است يا ناسخ؟ در پاسخ به اين سؤال، ما مسأله تخصيص را پذيرفتيم. در اينجا اشكال مهمّى مطرح شد كه چگونه از يك طرف در اصول، دليل خاصّ را مبيّن دليل عامّ دانسته و تأخير بيان از وقت حاجت را قبيح مى دانند و از طرف ديگر، فقهاء به مجرّد برخورد با عامّ و خاصّ، مسأله تخصيص را پياده مى كنند و معتقدند فاصله بين عامّ و خاصّ، نقشى در اين مسئله ندارد؟ آيا در فاصله مذكور، تأخير بيان از وقت حاجت لازم نمى آيد؟ پس يا بايد قائل به نسخ شويم و- بر خلاف آنچه بين فقهاء مسلّم است- دايره نسخ را وسيع بدانيم و يا- اگر قائل به تخصيص شديم- تأخير بيان از وقت حاجت را قبيح ندانيم. مرحوم آخوند در اينجا راه حلّى مطرح كردند، كه به نظر ما از چند جهت داراى استبعاد بود. اكنون مى گوييم: اگر حلّ اين اشكال، منحصر به راهى بود كه مرحوم آخوند مطرح كرده اند، ما ناچار بوديم به

اين امور بعيده، ملتزم شويم، ولى با وجود اين كه ما راه حلّ روشن تر و بهترى داريم، وجهى براى پذيرفتن كلام مرحوم آخوند نمى بينيم. حلّ اشكال: ما ملتزم مى شويم كه اين ها مخصّصند، همان طور كه سيره عملى فقهاء بر اين معنا قائم شده كه وقتى به روايت معتبر دالّ بر تخصيص برخورد مى كنند، ملاحظه نمى كنند كه فاصله زمانى اين روايت با عامّ چقدر است، بلكه به وسيله آن روايت، عموم عامّ را تخصيص مى زنند، و فرقى نمى كند كه مخصّص عموم كتاب، روايتى نبوى باشد يا روايتى باشد كه- مثلًا- از امام عسكرى عليه السلام وارد شده است.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 463

سؤال: پس مشكل تأخير بيان از وقت حاجت چه مى شود؟ براى پاسخ به اين سؤال، لازم است ابتدا مقدّمه اى را مطرح كنيم: امورى كه اتصاف به قبح پيدا مى كنند، يكنواخت نيستند، اگرچه حاكم به اين قبح عبارت از عقل است. آنچه اتصاف به قبح پيدا مى كند، گاهى علّت تامّه براى قبح است و بين آن و بين قبح حتى در مورد واحدى نيز نمى شود تفكيك كرد، مثلًا هرجا ظلم تحقّق پيدا كند، قبح عقلى نيز تحقّق دارد. ولى گاهى آنچه اتّصاف به قبح پيدا مى كند، علّت تامّه براى قبح نيست، بلكه اقتضاى قبح در آن وجود دارد، مثلًا وقتى گفته مى شود: «الكذب قبيح»، معنايش اين است كه اگر ما باشيم و عنوان كذب، و جهت حُسنى در كار نباشد، كذب داراى قبح است. امّا اگر همين كذب، با حفظ عنوان كذب، جهت حُسنى پيدا كند- مثل اين كه نجات نفس محترمه اى متوقف برآن باشد- قبح آن از بين مى رود. به همين جهت فقهاء وقتى مسأله حرمت كذب

را مطرح مى كنند، مواردى را از آن استثناء مى كنند[372] در حالى كه در ارتباط با حرمت ظلم، حتّى يك مورد هم استثناء نشده است و تا وقتى عنوان ظلم، باقى است، حرمت هم وجود دارد. پس از بيان مقدّمه فوق بايد ببينيم: آيا قبح تأخير بيان از وقت حاجت، مانند قبح ظلم است يا مانند قبح كذب؟ اگر مانند قبح ظلم باشد، راهى براى حلّ اشكال نخواهيم داشت. امّا اگر مانند قبح كذب باشد، حلّ اشكال براى ما آسان خواهد بود، زيرا در اين صورت ممكن است جهت حُسنى در مورد آن تحقّق پيدا كند و قبح آن را از بين ببرد. براى پاسخ به اين سؤال مى گوييم: نفس عنوان «تأخير بيان از وقت حاجت، هيچ گونه قبحى ندارد، بلكه جهتى در اين عنوان وجود دارد كه آن جهت، معروض قبح است و آن جهت، يكى از دو مطلب زير است، كه به اختلاف موارد فرق مى كند.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 464

1- در جايى كه حكم عامّ، حكم الزامى وجوبى باشد، چنانچه دليل مخصّص آن قبل از حضور وقت عمل به عامّ وارد شود، مشكلى نيست، ولى اگر بعد از حضور وقت عمل به عام وارد شود، اين تأخير بيان از وقت حاجت، تنها مفسده اى كه دارد اين است كه عبد را در مشقّت و زحمت زياد مى اندازد. مثلًا اگر مولا بگويد: «أكرم العلماء يوم الجمعة» و بخواهد «زيدِ عالم» را از آن استثناء كند، چنانچه «لا يجب إكرام زيد العالم» را بعد از روز جمعه بگويد، تنها تالى فاسدى كه بر اين مسئله مترتب مى شود، اين است كه عبد در مشقّت افتاده و «زيدِ عالم»

را اكرام كرده، در حالى كه اكرام او واجب نبوده است. 2- در جايى كه حكم عامّ، حكم غير لزومى باشد، ولى خاصّ جنبه لزومى داشته باشد، چنانچه خاصّ، قبل از حضور وقت عمل به عامّ وارد شود، مشكلى نيست، ولى اگر بعد از حضور وقت عمل به عامّ وارد شود، منجرّ به اين مى شود كه يك مصلحت لازمة الاستيفاء از عبد فوت شود و يا مفسده لازمة الاجتنابى گريبان او را بگيرد. مثلًا اگر مولا بگويد: «يجوز إكرام العلماء يوم الجمعة» و بخواهد نسبت به اكرام «زيدِ عالم»، حكمى وجوبى يا تحريمى مطرح كند، چنانچه خاصّ را بعد از فرا رسيدن وقت عمل به عامّ مطرح كند، مستلزم تفويت مصلحت لازمة الاستيفاء و يا افتادن در مفسده لازمة الاجتناب است. زيرا اگر مولا «يجب إكرام زيد العالم» را بعد از روز جمعه بگويد و عبد- با استناد به جواز اكرام علماء در روز جمعه- زيد را اكرام نكرده باشد، مصلحت لازمة الاستيفائى از او فوت شده است و اگر مولا «يحرم إكرام زيد العالم» را بعد از روز جمعه بگويد و عبد- با استناد به جواز اكرام علماء در روز جمعه- زيد را اكرام كرده باشد، مفسده لازمة الاجتنابى گريبان او را گرفته است. در نتيجه در تأخير بيان از وقت حاجت، سه عنوان مطرح است: ايجاد مشقت، تفويت مصلحت ملزمه و ايقاع در مفسده لازمة الاجتناب و قبح تأخير بيان از وقت حاجت، به لحاظ يكى از اين سه امر است. ولى آيا اين قبح، همانند قبح ظلم است، يا مانند قبح كذب؟ پاسخ اين است كه اين قبح، مانند قبح ظلم نيست.

بلكه اگر از ما سؤال شود كه آيا

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 465

قبح كذب بيشتر است يا قبح ايقاع عبد در مشقّت؟ چه بسا حكم كنيم كه قبح كذب بيشتر است. و زحمتى كه از ناحيه مولا در مورد عبد واقع شده، بى جهت نيست، بلكه مصالحى در مقابل آن قرار داده شده و قبح اين زحمت نمى تواند در مقابل آن مصالح مقاومت كند. بنابراين ايقاع در مشقت نمى تواند علّت تامّه براى قبح باشد. از اين بالاتر، ما ادّعا مى كنيم كه تفويت مصلحت لازمة الاستيفاء و القاء در مفسده لازمة الاجتناب، نيز علّيت تامّه براى قبح ندارد. هرچند بعضى بر خلاف اين معنا را تصوّر كرده اند و با استناد به همين تصوّر، در بحث امكان تعبّد به ظنّ گفته اند: اگر شارع، خبر واحد را حجّت قرار داد[373] و خبر واحد جامع شرايطى بگويد: «نماز جمعه، واجب نيست» چنانچه حكم واقعى نماز جمعه عبارت از وجوب باشد، در اينجا مصلحت لازمة الاستيفاء، تفويت شده است. و يا اگر حكم واقعى شرب تتن، عبارت از حرمت باشد و خبر واحد معتبرى بر عدم حرمت آن دلالت كند، حجّيت خبر واحد مستلزم القاء در مفسده لازمة الاجتناب است. محقّقين در پاسخ گفته اند:[374] ما قبول داريم كه تفويت مصلحت ملزمه و القاء در مفسده ملزمه، قبيح است ولى قبح در جايى است كه در كنار اين ها مصلحت كلّى مهمّى وجود نداشته باشد. شارع مقدّس ملاحظه كرده است كه اگر خبر واحد را حجّت قرار ندهد، راه دستيابى به احكام، تقريباً مسدود مى شود[375] و اگر خبر واحد را حجّت قرار دهد، هرچند ممكن است در بين اخبار آحاد، خبر كذبى هم پيدا

شود كه وجوب واقعى يك واجب يا حرمت واقعى يك حرام را نفى كرده است، ولى مصلحت اقتضاء مى كند كه شارع خبر واحد را حجّت قرار دهد و راه را براى آشنايى مردم به احكام اسلام باز

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 466

كند. آيا در چنين شرايطى عقل حكم مى كند كه به خاطر تعداد معدودى از اخبار آحاد كه وجوب واجبات واقعى يا حرمت محرمات واقعى را نفى كرده اند، خبر واحد به طور كلّى كنار گذاشته شود؟ خير، بايد مصلحت را در نظر گرفت و وجود اخبارى بر خلاف واقع، در بين اخبار آحاد، ضربه اى به مصلحت كلّى مورد نظر شارع وارد نمى كند. اين حرفى است كه محقّقين از اصوليين در بحث حجّيت خبر واحد مطرح كرده اند. در نتيجه قبح تفويت مصلحت ملزمه و القاء در مفسده ملزمه، مانند قبح ظلم نيست بلكه مانند قبح كذب است. كذب، اگر فى نفسه ملاحظه شود، قبيح است، امّا اگر- مثلًا- براى حفظ نفس محترمه يا اصلاح بين الناس بود، مصلحت اقوا رجحان پيدا مى كند و كذب را از قبح خارج مى كند. خلاصه اين كه قبح در مسأله قبح تأخير بيان از وقت حاجت: اوّلًا: مربوط به نفس عنوان نيست بلكه عناوين ديگر در كار است كه موجب اتصاف به قبح مى شود. ثانياً: اتصاف آن عناوين به قبح، مانند اتصاف كذب به قبح است نه اين كه مانند اتصاف ظلم به قبح باشد. حال كه اين مسئله روشن شد، در مورد ما نحن فيه مى گوييم: مانعى ندارد كه عمومى در كتاب اللّه وارد شده باشد و مخصّص آن- بعد از دويست سال- در كلام امام حسن عسكرى عليه السلام

باشد. اين مخصّص به عنوان بيان براى آن عام است ولى اين گونه تأخير بيان- كه به اقتضاى مصلحت بوده- اتّصاف به قبح ندارد. مصلحت اقتضاء مى كرده كه عمومات در كتاب يا سنّت نبوى مطرح شود ولى بيان آنها به صورت تدريج و در لسان ائمه عليهم السلام مطرح شود.[376] ما براى اين مطلب دو شاهد داريم: شاهد اوّل: در زمان خود حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله اين گونه نبوده است كه به مجرّد بعثت آن حضرت، همه احكام اسلام به صورت يك قانون مدوّن و لازم الاجراء براى

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 467

مردم بيان شده باشد، بلكه احكام به صورت تدريجى و در طول مدت بيست و سه سال براى مردم تبيين شد. مثلًا از آيه شريفه (يا ايّها الذين آمنوا كتب عليكم الصيام كما كتب على الذين من قبلكم)[377] استفاده مى شود كه روزه بر امّت هاى قبلى نيز واجب بوده است، در عين حال، اين گونه نبوده است كه به مجرّد بعثت رسول خدا صلى الله عليه و آله روزه هم واجب شده باشد. و يا حرمت شرب خمر پس از چند سال بعد از بعثت حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله تشريع شده، در حالى كه بر حسب روايات، در هيچ دينى از اديان الهى، شرب خمر حلال نبوده است و حتى بعضى از احكام اسلام- مانند حجّ تمتّع- در اواخر عمر شريف حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله- و در حجّة الوداع- تشريع شده است. روشن است كه تدريجى بودن تشريع احكام، به اين معنا نيست كه قبل از تشريع، اين ها جزء احكام اسلام نبوده اند بلكه اين

احكام- در لوح محفوظ- به عنوان احكام اسلام، ثابت بوده ولى مصلحت اقتضاء مى كرده كه اين ها به صورت تدريجى مطرح شوند. شاهد دوّم: در بعضى از روايات وارد شده است كه بعضى از احكام واقعى اسلام در زمان ظهور حضرت مهدى عليه السلام به مردم معرفى مى شود و در آن موقع به مرحله فعليّت و اجرا در مى آيد.[378] اين شايد بدان جهت باشد كه تا قبل از ظهور امام زمان عليه السلام جامعه نمى تواند اين مسائل را درك كند. ما وقتى اين دو شاهد قوى را داريم، چه مانعى دارد كه ملتزم شويم به اين كه عموم قرآنى يا عمومى در لسان نبى اكرم صلى الله عليه و آله وارد شده و مخصّص آن- مثلًا- در زمان امام حسن عسكرى عليه السلام وارد شده باشد؟ در اينجا اگرچه تأخير بيان از وقت حاجت لازم مى آيد ولى اين تأخير بيان قبيح نيست، زيرا مصلحت آن را اقتضاء كرده است. و با وجود چنين مصلحتى، عناوين سه گانه اى كه در تأخير بيان از وقت حاجت لازم مى آيد، اتصاف به قبح نخواهد داشت.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 468

صورت چهارم: خاصّ، قبل از عامّ و عامّ، قبل از حضور وقت عمل به خاصّ وارد شده باشد

مثل اين كه خاصّ بگويد: «يحرم إكرام زيد العالم يوم الجمعة» و قبل از فرا رسيدن روز جمعه، دستور عامّى از مولا صادر شده بگويد: «يجب إكرام كلّ عالم». در اينجا ابتداءً دو احتمال وجود دارد: احتمال اوّل: دليل «يحرم إكرام زيد العالم يوم الجمعة» به عنوان مخصّص و بيان براى «أكرم كلّ عالم» باشد، زيرا آنچه قبيح است، تأخير بيان از وقت حاجت است، ولى در اينجا تقديم بيان از وقت حاجت است و مشكلى ندارد. و در بيان

بودن خاصّ براى عامّ، ضرورتى ندارد كه عامّ قبل از خاصّ وارد شده باشد. همان طور كه ضرورتى ندارد دليل حاكم بعد از دليل محكوم وارد شده باشد. احتمال دوّم: دليل «أكرم كلّ عالم» به عنوان ناسخ براى دليل «يحرم إكرام زيد العالم» باشد. نتيجه اين دو احتمال، در «اكرام زيدِ عالم در روز جمعه» ظاهر مى شود. بنا بر احتمال اوّل اكرام زيد عالم در روز جمعه نه تنها واجب نيست بلكه حرام مى باشد، امّا بنا بر احتمال دوّم زيدِ عالم بايد در روز جمعه- در رديف ساير علماء- اكرام شود. البته احتمال دوّم يك مبعّد دارد، زيرا مستلزم اين است كه دليل «يحرم إكرام زيد العالم يوم الجمعة» لغو بوده و براى عمل و اجراء جعل نشده باشد- شبيه اوامر اختباريه- زيرا فايده اى برآن مترتب نشده است. در حالى كه حدود نود و نه در صد احكام براى اجراء و پياده شدن مى باشند. لذا احتمال نسخ با اجرائى بودن «يحرم إكرام زيد العالم يوم الجمعة» سازگار نيست. امّا بنا بر احتمال تخصيص، دليل «يحرم إكرام زيد العالم يوم الجمعة» موقعيت

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 469

خودش را دارد و «زيدِ عالم» را از دايره «يجب إكرام كلّ عالمٍ» خارج مى كند. بنابراين، احتمال اوّل، اقوى است.

صورت پنجم خاصّ، قبل از عامّ و عامّ، بعد از حضور وقت عمل به خاصّ وارد شده باشد
اشاره

اين صورت را نبايد اين گونه فرض كنيم كه مثلًا مولا بگويد: «يحرم إكرام زيد العالم يوم الجمعة» و پس از تمام شدن روز جمعه بگويد: «يجب إكرام كلّ عالمٍ». بلكه بحث را بايد به گونه اى قرار دهيم كه ضمن اين كه عامّ بعد از فرا رسيدن وقت عمل به خاصّ وارد شده، خاصّ هم داراى دوام و استمرار

باشد و منحصر به يك مرتبه نباشد.

ولى موقع عمل فرا رسيده و- مثلًا- يك بار برطبق خاصّ عمل شد،[379] سپس دليل عامّ وارد شد. آيا در اينجا مسأله تخصيص مطرح است يا نسخ؟ ثمره بحث در اينجا ظاهر مى شود كه اگر ما خاصّ را به عنوان مخصّص قرار دهيم، معنايش اين است كه حتى بعد از ورود دليل عامّ هم، اين خاصّ از دايره مراد جدّى عامّ خارج است. امّا اگر عامّ متأخّر را به عنوان ناسخ براى خاصّ قرار دهيم، معنايش اين است كه خاصّ، تا قبل از ورود دليل عامّ، قابل عمل بوده ولى پس از ورود عامّ، قابل عمل نيست و حكم عامّ به قوّت خود باقى است. از نظر مقام ثبوت هر دو احتمال- تخصيص و نسخ- امكان دارد. هم شرايط تخصيص وجود دارد و هم شرايط نسخ و هيچ يك از تخصيص و نسخ، داراى تالى فاسد نيستند.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 470

امّا آيا از نظر مقام اثبات كدام يك از اين دو احتمال تقدّم دارند؟ كلام مرحوم آخوند: از كلام مرحوم آخوند استفاده مى شود كه در اينجا احتمال تخصيص مقدّم بر احتمال نسخ است. بيان مطلب: تخصيص، مبارزه با اصالة العموم است، در حالى كه نوع الفاظ دالّ بر عموم مستند به وضع و لغت مى باشند. پس تخصيص مستلزم اين است كه با يك امر وضعى مقابله شود. ولى نسخ، مقابله با اطلاق دليل منسوخ است، زيرا مقتضاى اطلاق و مقدّمات حكمت، استمرار و دوام حكم منسوخ است. مولا- با توجه به اين كه در مقام بيان است- اگر مى خواست حكم منسوخ را براى زمانى محدود مطرح كند، بايد قرينه اى

بر اين معنا اقامه كرده باشد و چون قرينه اى اقامه نكرده و قدر متيقّنِ زمانى هم در مقام تخاطب وجود نداشته، لذا ما از دليل منسوخ استمرار زمانى را استفاده مى كنيم، و دليل ناسخ مى آيد با آن استمرار زمانى- كه از طريق اطلاق و مقدّمات حكمت ثابت شده- مقابله مى كند. پس در ما نحن فيه، نسبت به خاصّ، يك اصالة الاطلاق و نسبت به عامّ، يك اصالة العموم وجود دارد و گويا بين اين اصالة الاطلاق و اصالة العموم معارضه وجود دارد و چون نمى توانيم هر دو را اخذ كنيم، بايد از يكى از اين دو رفع يد كنيم. از كلام مرحوم آخوند- با توضيح ما- استفاده مى شود كه در موارد ديگر تعارض بين اصالة العموم و اصالة الاطلاق- غير از ما نحن فيه- اصالة العموم مقدّم بر اصالة الاطلاق است، زيرا اصالة العموم، استناد به وضع دارد ولى اصالة الاطلاق از طريق مقدّمات حكمت ثابت مى شود و يكى از مقدّمات حكمت، عدم قرينه بر تقييد است و اصالة العموم صلاحيت دارد كه به عنوان قرينه بر تقييد واقع شود. و به تعبير ديگر: با وجود اصالة العموم، مقدّمات حكمت جريان پيدا نمى كند. و به تعبير ايشان: اصالة العموم- از نظر ظهور- اقوى از اصالة الاطلاق است.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 471

ولى در ما نحن فيه خصوصيتى وجود دارد كه اقتضاء مى كند اصالة الاطلاق را بر اصالة العموم مقدّم بداريم. آن خصوصيت، همان مسأله كثرت تخصيص و قلّت نسخ است، زيرا اگر ما بخواهيم اصالة العموم را اخذ كنيم، معنايش اين است كه دليل عامّ را ناسخ دليل خاصّ قرار دهيم ولى اگر اصالة الاطلاق

را اخذ كنيم و حكم خاصّ را- حتّى بعد از آمدن عامّ- ادامه دهيم، معنايش اين است كه دليل خاصّ را مخصّص دليل عامّ قرار دهيم و شيوع تخصيص و قلّت نسخ سبب مى شود كه اصالة الاطلاق- با وجود اين كه فى نفسه ظهورش ضعيف تر از اصالة العموم است- ظهورش قوى تر از اصالة العموم شده و برآن مقدّم شود و اين همان تخصيص است.[380] اشكال بر كلام مرحوم آخوند: بر اين كلام ايشان دو اشكال وارد شده است: اشكال اوّل: شما معتقديد دليل خاصّ «يحرم إكرام زيد العالم» بر دو معنا دلالت دارد: الف: اصل حكم، كه خود لفظ برآن دلالت مى كند. ب: استمرار حكم، كه از راه اطلاق ثابت مى شود. در حالى كه اين اطلاق با اطلاق هاى ديگر فرق دارد و نمى توان در اينجا استمرار حكم را از راه اطلاق استفاده كرد، زيرا استمرار حكم، در رتبه متأخّر از حكم است. ابتدا بايد حكم ثابت شود، سپس اتصاف به استمرار پيدا كند. اين مثل عنوان عرض و معروض است. همان طور كه رتبه عرض متأخّر از رتبه معروض است، مسأله استمرار حكم هم- از نظر رتبه- متأخّر از خود حكم است. بر اين اساس اگر «يحرم إكرام زيد العالم» بخواهد هم اصل حكم را بيان كند و هم اطلاق آن را، بايد ملتزم شويد كه دليل واحد، دو حكم مترتب بر هم و در طول هم را بيان مى كند. و چنين چيزى داراى استحاله است.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 472

بنابراين از راه ظهور اطلاقى نمى توان استمرار حكم را استفاده كرد.[381] بله، دو راه ديگر در اينجا وجود دارد كه ممكن است مرحوم آخوند از يكى

از اين دو راه بخواهد استمرار حكم را استفاده كند و تخصيص را نتيجه بگيرد: 1- استصحاب عدم نسخ: اگر حكمى وارد شود و ما شكّ كنيم كه آيا اين حكم باقى است يا نسخ شده؟ در اينجا استصحاب بقاء حكم و عدم نسخ را پياده مى كنيم.

در ما نحن فيه نيز وقتى دليل خاصّ وارد شد و عمل برطبق آن هم در يك مقطعى تحقق پيدا كرد، سپس دليل عامّى وارد شد و ما احتمال دهيم كه اين دليل، ناسخ براى حكم خاصّ باشد، استصحاب عدم نسخ را پياده مى كنيم و نتيجه اين مى شود كه با ورود عامّ، خاصّ به قوّت خود باقى است. اين راه در صورتى قابل قبول است كه در مقابل استصحاب عدم نسخ، دليل معارض يا حاكمى وجود نداشته باشد. امّا در اينجا كه اصالة العموم، دليل عام در مقابل استصحاب عدم نسخ قرار دارد و لازمه اصالة العموم، تحقّق نسخ است، نمى توان اين حرف را پذيرفت. اصالة العموم، يك اصل لفظى عقلايى است و اصل عملى نمى تواند در مقابل اصل لفظى عقلايى مقاومت كند. اصول لفظيّه- چه به نحو حكومت يا غير حكومت- مقدّم بر اصول عمليّه مى باشند. و اين حرفى است كه خود مرحوم آخوند هم قائل است. 2- روايت «حلال محمد صلى الله عليه و آله حلال إلى يوم القيامة و حرامه حرام إلى يوم القيامة»:[382] روشن است كه حلال و حرام در اينجا خصوصيتى ندارند، بلكه مقصود اين است كه همه احكامى كه در شريعت حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله ثابت شده، تا روز قيامت استمرار دارد. و اين بيان هم آبى از تخصيص است. ممكن

است مرحوم آخوند بخواهد از اين راه، عدم نسخ را ثابت كرده بگويد: ما با

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 473

كمك اين روايت، براى دليل خاص يك ظهورى در دوام و استمرار ثابت مى كنيم و اين ظهور، معارض با اصالة العموم و مقدّم برآن است. ولى از اين راه نيز نمى توان عدم نسخ را ثابت كرد، زيرا اين روايت نمى خواهد نسخ را به طور كلّى نفى كند. ما اگرچه معتقد به ندرت نسخ هستيم ولى نادر بودن نسخ، به معناى عدم نسخ نيست. در اين صورت چگونه مى توانيم از طرفى روايت مذكور را آبى از تخصيص دانسته و مقتضاى آن را عدم نسخ- حتى در مورد واحد- بدانيم و از طرف ديگر بگوييم: همه اتفاق دارند كه نسخ، در شريعت- هرچند به صورت نادر- واقع شده است؟ بنابراين ما ناچاريم معناى ديگرى براى روايت فوق مطرح كرده بگوييم: اين روايت مى خواهد بگويد: دين اسلام به عنوان آخرين اديان و پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به عنوان آخرين پيامبران است و بعد از شريعت اسلام، دين ديگرى نخواهد آمد. و در اين صورت ربطى به بحث ما ندارد. اين معنا منافات ندارد با اين كه در دايره احكام مربوط به اين دين، نسخ تحقّق داشته باشد. پس از كجا مى توان استفاده كرد كه خاصّى كه قبلًا وارد شده، منسوخ نگرديده است؟ اشكال دوّم بر مرحوم آخوند:[383] براى بيان اشكال دوّم، لازم است ابتدا مقدّمه اى مطرح كنيم: اصالة الاطلاق، در جايى جريان پيدا مى كند كه مقدّمات حكمت وجود داشته باشد و يكى از مقدّمات حكمت اين است كه مولا قرينه اى بر تقييد اقامه نكرده باشد. ولى

آيا مراد از قرينه، خصوص قرينه متّصله است يا شامل قرينه منفصله نيز مى شود؟ اين مسئله مورد اختلاف واقع شده است. مرحوم آخوند معتقد است مقصود از قرينه، خصوص قرينه متّصله است. ولى بعضى عقيده دارند كه قرينه در اينجا، شامل قرينه منفصله نيز مى شود.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 474

ثمره اين اختلاف در اينجا ظاهر مى شود كه اگر مولا امروز بگويد: «أعتق الرقبة» و دو روز ديگر بگويد: «لا تعتق الرقبة الكافرة» بنا بر نظر مرحوم آخوند، جمله اوّل داراى اطلاق است، چون مقدّمات حكمت در آن جريان دارد، و جمله دوّم به عنوان مقيّد براى آن مى باشد. ولى بنا بر نظر كسانى كه قرينه را شامل قرينه منفصله هم مى دانند، مقدّمات حكمت جارى نمى شود، زيرا جمله «لا تعتق الرقبة الكافرة» به عنوان قرينه بوده و كاشف از اين است كه جمله «أعتق الرقبة» داراى اطلاق نبوده است. پس از بيان مقدّمه فوق مى گوييم: اگر ما قرينه را شامل قرينه منفصله نيز بدانيم، دليل خاصّ، اصلًا ظهور اطلاقى نخواهد داشت تا بتواند با اصالة العموم معارضه كند. بلكه در اينجا فقط اصالة العموم وجود دارد. بله، اگر ما در بحث مقدّمات حكمت، قرينه را خصوص قرينه متّصله بدانيم- با توجه به اين كه بين عامّ و خاصّ فاصله شده است- جاى اين حرف هست كه بگوييم:

«براى خاصّ، ظهورى اطلاقى از جهت زمان وجود دارد و در دليل عامّ هم يك اصالة العموم از جهت افراد مطرح است و اين دو با هم معارضه مى كنند و اگرچه قاعده در اين گونه موارد اقتضاء مى كند كه اصالة العموم مقدّم باشد ولى خصوصيتى در اينجا وجود دارد كه

اقتضاء مى كند اصالة الاطلاق را مقدّم بداريم». بنابراين، اشكال دوّم اشكالى مبنايى است و بنا بر مبناى مرحوم آخوند چنين اشكالى بر ايشان وارد نيست.

تحقيق در مسئله

يادآورى: بحث در اين بود كه «اگر خاص، قبل از عامّ و عامّ بعد از حضور وقت عمل به خاصّ وارد شده باشد» آيا مسأله تخصيص مطرح است يا نسخ؟ مرحوم آخوند عقيده داشت كه در اينجا احتمال تخصيص مقدّم بر احتمال نسخ

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 475

است. در ارتباط با كلام ايشان دو اشكال مطرح شده بود كه اشكال دوّم جنبه مبنايى داشت و بر اساس مبناى مرحوم آخوند بر كلام ايشان وارد نبود. امّا لازمه اشكال اول اين بود كه عامّ متأخّر به عنوان ناسخ براى خاصّ متقدّم باشد. ولى اين حرف- كه عام متأخّر، به عنوان ناسخ براى خاصّ متقدّم باشد- بر خلاف سيره مستمره بين فقهاست. فقهاء وقتى در روايات با عامّ و خاصّ برخورد مى كنند، خاصّ را بر عامّ مقدّم مى دارند و بحث مى كنند كه آيا كدام يك از اين دو قبل از ديگرى وارد شده؟ و آيا فاصله بين آن دو چه مقدار بوده است؟ فقهاء اين گونه فرض مى كنند كه گويا همه اين ها در لسان حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله و بدون فاصله زمانى بوده است. پس در اينجا چه بايد كرد؟ در اينجا دو نكته مطرح است كه با انضمام آنها، مشكل برطرف مى شود: نكته اوّل: همان مطلبى است كه در ارتباط با تأخير بيان از وقت حاجت مطرح كرديم. در آنجا گفتيم: قبح تأخير بيان از وقت حاجت، مانند قبح ظلم نيست بلكه مانند قبح كذب است

و در مواردى كه عنوانى با حُسن بيشتر در كنار كذب قرار گيرد، قبح كذب را از بين مى برد. و به عبارت ديگر: در كذب، اقتضاى قبح وجود دارد، نه اين كه كذب عليّت تامّه براى قبح داشته باشد. و نيز گفتيم: مصالحى اقتضاء كرده كه بيان به تأخير افتد و تدريج و تدرّج در كار باشد. و دو شاهد هم براى اين معنا ذكر كرديم. يكى تدريجى بودن بيان احكام در زمان خود حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله، با وجود اين كه احكام از ابتدا وجود داشته و در لوح محفوظ ثابت بوده است. و ديگرى رواياتى كه مى گويد:

«بعضى از احكام اسلام، در زمان ظهور امام زمان عليه السلام به فعليّت مى رسند». نكته دوّم: نسخ به اين صورت است كه مقنّن قانونى را جعل كند كه آن قانون ظهور در استمرار دارد- يا حد اقل، خيال مى شود كه استمرار دارد- ولى بعد از آمدن دليل ناسخ، كشف مى كنيم كه مراد جدّى قانون گذار، از همان اوّل، محدود بودن اين قانون بوده است ولى مصلحت اقتضاء نمى كرده كه از ابتدا آن را محدود كنند. بلكه آن را به صورت مطلق مطرح كرده اند و دليل ناسخ- همانند مقيّد- مى آيد و استمرار حكم

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 476

آن را از ناحيه زمان، مقيّد مى كند. اكنون مى گوييم: قانون گذار در شريعت اسلام، خداوند متعال است و بيانات ائمه عليهم السلام جنبه حكايت از قوانين الهى دارد و تقديم و تأخير در مقام خبر دادن از قانون، نمى تواند نقشى در زمينه نسخ داشته باشد، بلكه اين مقنّن است كه مى تواند قانون را نسخ كند. از انضمام اين دو

نكته نتيجه مى گيريم كه در جميع مواردى كه عامّ و خاصّ مطرح است، مسأله تخصيص در كار است و جايى براى نسخ وجود ندارد. و فرقى بين معلوم بودن تاريخ عامّ و خاصّ و مجهول بودن آن- كه مرحوم آخوند در ذيل كلامشان مطرح كرده اند- و تقدّم عامّ بر خاصّ يا تأخّر آن و وجود فاصله بين عامّ و خاص و عدم آن و حضور قبل از وقت عمل يا بعد از آن، وجود ندارد.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 479

مقصد پنجم: مطلق و مقيّد

تعريف مطلق

اشاره

در تعريف مطلق اين گونه گفته شده است: «المطلق ما دلّ على معنىً شايع في جنسه»،[384] يعنى مطلق عبارت از چيزى است كه دلالت مى كند بر معنايى كه آن معنا در جنس خودش شيوع و سريان دارد. اين تعريف، در كلمات اصوليين- از جهت جامعيّت و مانعيّت- مورد بحث واقع شده است. ولى مرحوم آخوند معتقد است اين گونه تعاريف، از قبيل تعاريف حقيقى نيستند كه جامعيّت و مانعيّت در مورد آنها مطرح باشد، بلكه اين ها از قبيل «سعدانة نبت» و به عنوان تعريف لفظى (/ شرح الاسم) مى باشند و مقصود از اين تعاريف اين است كه انسان آشنايى مختصرى با مدلول لفظ پيدا كند و لازم نيست همه افراد را در بر گرفته و همه اغيار را خارج كند. بنابراين ضرورتى ندارد كه پيرامون آنها بحث شود و اشكالات آنها مورد بررسى قرار گيرد.[385]

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 480

اين بيان مرحوم آخوند را اگرچه ما نتوانيم به طور كلّى نفى كنيم ولى پذيرفتن يك مطلب در بعضى از موارد، به معناى پذيرفتن در تمام موارد نيست، مخصوصاً با توجه به اين كه:

اوّلًا: در تعاريف لفظيّه، وقتى- مثلًا- گفته مى شود: «سعدانة نبت»، اين جمله براى كسى گفته مى شود كه اطلاع ندارد آيا سعدانه نبات است يا جماد يا انسان يا حيوان؟ مثل بعضى از لغات كه ما هيچ آشنايى به معناى آن نداريم و هرگونه احتمالى در مورد آن مى دهيم. در اينجا تعريف لفظى مى آيد و اجمالًا معناى كلمه را مشخص مى كند، تا ذهن انسان به سوى معانى ديگر نرود. امّا كسى كه مى داند سعدانه از نباتات است، گفتن «سعدانة نبت» براى او فايده اى ندارد. بنابراين تعريف لفظى در شرايط خاصّى مطرح است و اين گونه نيست كه انسان بتواند هرجا بخواهد از تعريف لفظى استفاده كند. در ما نحن فيه، مسأله مطلق و مقيّد به آن اندازه ابهام ندارد كه تعريف شرح الاسم براى آن ذكر شود. هركس وارد مباحث اصول شود، هرچند در همان مراتب اوليّه باشد، معنايى اجمالى از مطلق و مقيّد براى او معلوم است. پس وجهى ندارد كه ما اين تعريف را تعريف شرح الاسم بدانيم. ثانياً: همان كسانى كه اين تعريف را مطرح كرده اند، در مقام اشكال در جامعيّت و مانعيّت اين تعريف برآمده اند. پيداست كه همه در مقام برخورد با اين تعريف، آن را به عنوان يك تعريف حقيقى شناخته اند. پس ما اگرچه در بعضى از موارد تعريف لفظى را بپذيريم ولى اين بدان معنا نيست كه هرجا تعريفى مطرح شد و جامعيت و مانعيّت آن مورد بحث قرار گرفت، فوراً ما راه فرارى پيدا كرده و با مطرح كردن تعريف لفظى، خود را از دايره اين بحث ها خارج كنيم. لذا خيلى بعيد است كه تعريفى با اين دقّت- اگرچه

مناقشاتى هم در مورد آن شده است- را بر تعريف لفظى حمل كنيم. بلكه ظاهر اين است كه اين تعريف، تعريف حقيقى است و بايد در مورد آن بحث كرد.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 481

مقصود از تعريف:

در تعريف مطلق، دو نكته قابل توجه است: 1- اگرچه در تعريف مطلق، عنوان «ما دلّ» مطرح شده و كلمه «لفظ» بكار نرفته است ولى روشن است كه اين دلالت مربوط به عالم لفظ و از شئون لفظ است. گويا گفته شده است: «المطلق لفظ دالٌّ ...». 2- مرحوم آخوند كلمه «معنى» را به دنبال «ما دلّ على» ذكر نكرده اند، ولى روشن است كه وقتى مقصود از «ما» عبارت از لفظ شد و دلالت به عنوان صفت براى لفظ قرار گرفت، مدلول آن عبارت از معنا خواهد بود. گويا گفته شده است: «المطلق لفظ دالّ على معنى ...» كه آن معنا- در حقيقت- به عنوان فصل مميّز معناى مطلق است. اين معنا خصوصيتش اين است كه در محدوده جنس خودش شيوع و سريان دارد. مقصود از اين جنس، جنس منطقى- در مقابل نوع و فصل- نيست، بلكه مقصود جنس لغوى و عرفى است. همان چيزى كه در ارتباط با اسم جنس مطرح مى كنيم. وقتى مى گوييم:

«رجل، اسم جنس است» معنايش اين است كه رجل، عنوانى است كه در محدوده افراد هم سنخ و هم جنس- لغوى و عرفى- خودش همه را شامل مى شود. عنوان «رجل» بر هر رجلى اطلاق مى شود، خواه عالم باشد يا جاهل، عادل باشد يا فاسق، و ... وقتى خصوصيت رجوليّت- در مقابل انوثيت- در آن بود، در اين محدوده داراى توسعه است و بر همه

اطلاق مى شود. شاهد بر اين كه جنس در ما نحن فيه از قبيل جنسى است كه در اسم جنس مطرح است، اين است كه رجل، با وجود اين كه از نظر منطقى عنوان صنف- در مقابل نوع خودش كه انسان است- را دارد، ولى در عين حال، يكى از مصاديق مطلق- كه كلمه «جنس» در آن اخذ شده است- مى باشد.

اشكالات تعريف مطلق:

اشكال اوّل: اگر مراد از كلمه «ما» در تعريف عبارت از «لفظ» باشد، عنوان

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 482

مطلق- اوّلًا و بالذات- صفت براى لفظ قرار مى گيرد. در حالى كه واقعيت مسئله اين است كه تطبيق عنوان «مطلق» بر لفظ، به تبعيت و بالعرض است و آنچه اوّلًا و بالذات اتصاف به اطلاق دارد، معنا و مدلول است، آن هم با قطع نظر از مدلوليت و با قطع نظر از دلالت. اگر فرض كنيم براى ماهيت انسان- كه عبارت از حيوان ناطق است- لفظ انسان وضع نشده باشد، آيا ما در اينجا به حسب واقع مطلقى نداريم؟ روشن است كه در اينجا خود ماهيت انسان، ماهيت مطلق است. ماهيتى است كه هيچ چيزى نتوانسته آن را مقيّد كند و شامل هر فردى كه عنوان حيوان برآن منطبق باشد، مى شود. بنابراين وقتى ما مى گوييم: «انسان، مطلق است»، اين بدان معنا نيست كه لفظ، اطلاق دارد.

اطلاق با عموم فرق دارد، در الفاظ عموم، چون پاى وضع در ميان است، عموميت مربوط به لفظ است. واضع الفاظى را براى دلالت بر عموم وضع كرده است. ولى در اطلاق، پاى مقدّمات حكمت- كه مسأله اى عقلى است- در ميان است، نه اين كه واضع چيزى را براى دلالت بر اطلاق

وضع كرده باشد. واضع، كلمه انسان را براى حيوان ناطق وضع كرده است ولى آنچه اوّلًا و بالذات اتصاف به اطلاق دارد، همان حيوان ناطق است كه شامل زيد، عَمرو، بكر و ... مى شود. اشكال دوّم: برفرض كه از اشكال اوّل صرف نظر كرده و بپذيريم كه اطلاق به عنوان وصف براى لفظ است، اين سؤال مطرح است كه آيا مراد از عبارت «ما دلّ على معنىً شايع في جنسه»- كه معنا را مدلول قرار داده- چيست؟ دو احتمال وجود دارد: احتمال اوّل: خصوصيت «شايع في جنسه» از خصوصيات معنا باشد. يعنى مطلق، لفظى است كه دلالت مى كند بر معنايى كه آن معنا شايع در جنس خودش مى باشد.

بنابراين احتمال، عنوان «شايع في جنسه» داخل در دايره مدلوليّت نيست. احتمال دوّم: خصوصيت «شايع في جنسه» داخل در دايره مدلوليّت باشد. يعنى لفظ مطلق داراى دو مدلول است: يكى اصل معنا و ديگرى شيوع آن معنا در جنسش.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 483

اگر معناى عبارت مذكور، مطابق با احتمال دوّم باشد، با اشكال مواجه مى شويم.[386] بيان اشكال: آيا وضع در مثل لفظ انسان- كه مثال روشن براى لفظ مطلق است- چگونه است؟ در لفظ «انسان» دو حيثيت وجود دارد: يكى مربوط به مقام وضع و دلالت و ديگرى مربوط به مقام اتّحاد اين طبيعى با افراد و وجودات خارجيّه است. و اين دو حيثيت نبايد با يكديگر مخلوط شوند. انسان از جهت اين كه يك «لفظِ موضوع» است و واضع آن را وضع كرده است، موضوع له آن عبارت از ماهيت انسان- يعنى همان حيوان ناطق- است ولى در عالم دلالت، هيچ دلالتى بر زيد ندارد، زيرا

زيد عبارت از ماهيت متخصّص به خصوصيات زيديّت است. و تخصّص به خصوصيات زيديّت، خارج از دايره موضوع له لفظ انسان است. امّا در مقام اتّحاد اين طبيعى با وجودات خارجيّه، انسان همان زيد است. اين گونه نيست كه انسان، يك وجود جداى از زيد باشد. در منطق گفته شده است: «كلّى طبيعى، عين وجود افراد خودش مى باشد، نه اين كه جداى از يكديگر باشند» ولى اين ها هيچ ارتباطى با هم ندارند. انسان، با زيد اتحاد دارد ولى دلالت بر زيد ندارد. دلالت، مربوط به مقام وضع واضع است و موضوع له انسان، نفس ماهيت است و اگر ذرّه اى به ماهيت اضافه شود، از دايره موضوع له خارج شده است، هرچند خصوصيات افراد همين ماهيت اضافه شوند. امّا مسأله اتحاد در وجود، ربطى به مقام وضع ندارد. اگر براى ماهيت «انسان»، كلمه «انسان» هم وضع نشده بود، اين ماهيت- در خارج- با زيد و عَمرو و بكر و ... اتحاد داشت. بنابراين اگر ما عبارت «شايع في جنسه» را بخواهيم در دايره دلالت و مدلوليت

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 484

وارد كنيم، با مشكل مواجه مى شويم، زيرا لفظ مطلق، هيچ گاه نمى تواند به طور مستقيم بر افراد- كه داراى خصوصيات فرديّه اند- دلالت كند. اشكال سوّم: عبارت «المطلق ما دلّ على معنى شايع في جنسه» شامل «رقبه مؤمنه» نيز مى شود، زيرا «رقبه مؤمنه» شامل همه افراد خود مى شود، خواه سفيد باشند يا سياه، عالم باشند يا جاهل، .... شبيه آنچه در ابتداى بحث در مورد «رجل» مطرح كرديم و گفتيم: «رجل»، از نظر منطقى داراى عنوان صنف است- و حتى نوع هم نيست- ولى تعريف مطلق شامل

آن مى شود. اگر مولا بگويد: «أكرم رجلًا»، مخاطب به اطلاق كلام مولا تمسّك كرده مى گويد: قيود علم، عدالت، ايمان و ... در مأمور به نقشى ندارد. وقتى تعريف مطلق بر «رجل»- كه عنوان صنف دارد- صدق مى كند، «رقبه مؤمنه» نيز همين حساب را دارد. مگر اين كه كسى بگويد: مراد از «ما» ى موصوله كه در تعريف مطلق مطرح شده و شما آن را به «لفظ» تفسير مى كنيد، لفظ واحد است. لذا بين «رجل» و «رقبه مؤمنه» فرق وجود دارد. ولى اين حرف درست نيست، زيرا اگر مولا- در غير موارد حمل مطلق بر مقيّد- از ابتدا بگويد: «إن افطرت في شهر رمضان يجب عليك تحرير رقبة مؤمنة» شما اين را مطلق مى دانيد، زيرا در اينجا اگرچه قيد ايمان مطرح شده ولى با توجه به اطلاق و مقدّمات حكمت جلوى قيود ديگر- مثل عدالت، علم و ... كه احتمال مدخليّت آنها داده مى شد- گرفته مى شود. اشكال چهارم: آنچه در ذهن ما ارتكاز دارد اين است كه مطلق- خواه لفظ باشد يا معنا- داراى معناى كلّى است، كه در افراد و مصاديق هم جنس خودش سريان دارد، لذا عبارت «شايع في جنسه» جز بر كلّى انطباق پيدا نمى كند، خواه دايره آن كلّى محدود باشد يا وسيع. بنابراين نبايد مسأله مطلق و مقيّد در ارتباط با جزئيات مطرح گردد. در حالى كه در اصول، در مواردى مسأله مطلق و مقيّد را در ارتباط با جزئيات مطرح كرده اند. يكى از آن موارد، مسأله واجب مطلق و واجب مشروط است. در واجب مشروط، نزاعى بين شيخ انصارى رحمه الله و مشهور واقع شده بود. شيخ انصارى رحمه الله مى فرمود:

«ما

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 485

قبول داريم كه مجى ء زيد در قضيّه شرطيّه «إن جاءك زيد فأكرمه»- به حسب قواعد عربى- به عنوان قيد براى جزاء- يعنى وجوب اكرام- است. ولى قيد، متعلّق به مادّه- يعنى اكرام زيد- است نه اين كه متعلّق به هيئت- يعنى وجوب- باشد». ما فعلًا كارى به درستى يا نادرستى برهان شيخ انصارى رحمه الله نداريم. ولى ملاحظه مى شود كه ايشان اطلاق و اشتراط را در ارتباط با امرى جزئى مطرح كرده اند، زيرا اكرام- اگرچه كلّى است- ولى وقتى به جزئى- مثل زيد- اضافه شود، ديگر نمى تواند عنوان كلّى داشته باشد. پس چگونه ايشان جزئى را مقيّد به مجى ء كرده است؟ طبق مبناى شيخ انصارى رحمه الله عبارت «إن جاءك زيد فأكرمه» به معناى «الواجب هو إكرام زيد مقيّداً بمجيئه» مى باشد. اين اشكال بر اساس مبناى مشهور نيز مطرح است، زيرا مشهور اگرچه مجى ء زيد را به عنوان قيد براى هيئت- يعنى وجوب- مى دانند، ولى هيئت را داراى معناى حرفى مى دانند. و در بحث معانى حرفيه عقيده داشتند كه وضع در حروف، عامّ است ولى موضوع له و مستعمل فيه آنها خاصّ و جزئى است. پس مشهور نيز مجى ء زيد را قيد براى امرى جزئى- كه موضوع له هيئت است- مى دانند. در نتيجه مسأله مطلق و مقيّد، منحصر به كلّيات نيست بلكه در امور جزئى هم- به لحاظ حالات مختلف جزئى و خصوصيات آن- نيز اطلاق و تقييد مطرح مى شود. اين معنا نه تنها در جملات انشائيه دالّ بر وجوب جريان دارد، بلكه در جملات خبريّه اى كه در مقام اخبار و حكايت از واقعند نيز مطرح است. مثلًا اگر كسى

زيد را در روز جمعه زده باشد، در مقام حكايت به دو صورت مى تواند حكايت كند: اگر بگويد: «ضربتُ زيداً»، اين حكايت داراى اطلاق است، يعنى آنچه را حكايت كرده، صدور ضرب از ناحيه او نسبت به زيد است. امّا اگر بگويد: «ضربت زيداً يوم الجمعة»، در اينجا «يوم الجمعة» به عنوان قيد براى «وقوع ضرب از ضارب نسبت به زيد» است. و اين «وقوع ضرب از ضارب نسبت به زيد» نياز به طرفين دارد و معنايى حرفى است و معناى حرفى هم جزئى است.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 486

تعريف صحيح براى مطلق:

با توجه به آنچه گفته شد، اگر بخواهيم تعريفى صحيح براى مطلق داشته باشيم كه اشكالات سابق برآن وارد نباشد، بايد بگوييم: «مطلق، عبارت از معنايى 387] است كه خالى از قيد باشد». در اين تعريف، نه كلمه «لفظ» بكار رفته و نه كلّيتى كه از «شايع في جنسه» استفاده مى شود، مطرح گرديده و پاى دلالت هم در كار نيست. ممكن است كسى بگويد: برطبق اين معنا آيا «رقبه مؤمنه»، مطلق است يا مقيّد؟ اگر رقبه را با قيد ايمان ملاحظه كنيد، مقيّد است و اگر بدون قيد ايمان ملاحظه كنيد، مطلق است. در پاسخ مى گوييم: به نظر ما اطلاق و تقييد، دو عنوان متضاد- مانند سواد و بياض- نيستند كه در آنِ واحد نتوانند در جسم واحدى جمع شوند، بلكه اطلاق و تقييد، دو وصف اضافى هستند و با توجه به مضاف اليه شان فرق مى كنند. مثل همان معنايى كه در ارتباط با واجب مطلق و واجب مشروط مطرح است. مرحوم آخوند مى فرمود: ما واجبى كه از جميع جهات داراى اطلاق باشد

نداريم، چون همه تكاليف الهى، مشروط به شرايط عامّه تكليف- يعنى علم، قدرت و ...- است، بلكه مسأله اطلاق و اشتراط بايد در مورد هر شرطى جداگانه لحاظ شود. نماز نسبت به وقت، واجب مشروط است ولى نسبت به وضو و ساير چيزهايى كه در نماز اعتبار دارد- مثل ستر و استقبال و ...- واجب مطلق است. لذا تحصيل شرايطى كه واجب نسبت به آنها مشروط است، لازم نيست، اما شرايطى كه واجب نسبت به آنها مطلق است، لزوم تحصيل دارند. مثلًا حجّ نسبت به استطاعت، به عنوان واجب مشروط است، يعنى لازم نيست كسى استطاعت را تحصيل كند، ولى همين حجّ وقتى وجوب پيدا كرد، تحصيل ساير مقدّمات آن لازم است. در باب مطلق و مقيّد هم همين طور است. رقبه مؤمنه، هم مطلق است و هم

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 487

مقيّد. به لحاظ قيد ايمان- كه زايد بر اصل طبيعت رقبه در آن اخذ شده- مقيّد است ولى نسبت به ساير قيودى كه امكان مدخليّت آنها وجود داشت- مثل علم، عدالت و ...- مطلق است. سؤال: بر اساس اين معنا، آيا تقابل بين مطلق و مقيّد، چه تقابلى است؟ جواب: ظاهر اين است كه تقابل بين اين دو، تقابل عدم و ملكه است، يعنى مطلق عبارت از معنايى است كه قابليت تقييد را دارد ولى- در خارج- مقيّد نشده است. مرحوم آخوند نيز در مواردى از كفايه به اين معنا اشاره كرده كه اصالة الاطلاق را در جايى مى توان بكار برد كه امكان تقييد در آن وجود داشته باشد. يكى از مواردى كه مرحوم آخوند اين مسئله را مطرح كرده اند، بحث تعبّدى و

توصّلى است. در آنجا بحث در اين بود كه آيا مولا مى تواند قصد قربت را در رديف ساير اجزاء و شرايط، در مأمور به اخذ كند؟ ايشان عقيده داشتند كه اگر قصد قربت به معناى «داعى امر» باشد،[388] نمى تواند در رديف ساير اجزاء و شرايط، در مأمور به اخذ شود. البته ما در آنجا استحاله را انكار كرديم ولى مرحوم آخوند بر اساس مبناى خودشان اين ثمره را مطرح كردند كه اگر اصل وجوب يك واجب براى ما مسلّم باشد ولى تعبّديت و توصليّت آن براى ما مشكوك باشد، نمى توانيم بگوييم: «چون در دليل اين واجب، سخنى از قصد قربت به ميان نيامده، پس ما به اصالة الاطلاق آن تمسّك كرده و اعتبار قصد قربت را نفى مى كنيم»، براى اين كه اصالة الاطلاق در جايى جريان پيدا مى كند كه قابليّت تقييد وجود داشته باشد و چون «داعى الامر» را نمى توان قيد براى مأمور به قرار داد، لذا نمى توان به اطلاق دليل تمسّك كرده و اعتبار قصد قربت را نفى نمود.[389]

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 488

اين كلام مرحوم آخوند در صورتى درست است كه ما تقابل بين اطلاق و تقييد را تقابل عدم و ملكه بدانيم، زيرا اگر تقابل آنها تقابل سلب و ايجاب باشد، تمسّك به اطلاق مانعى نخواهد داشت، هرچند اخذ قصد قربت- به معناى داعى امر- در متعلّق امر ممكن نباشد. در سلب و ايجاب، مسأله صلاحيت و قابليّت مطرح نيست.

آيا اطلاق و تقييد، فقط در ارتباط با حكم است؟

اگرچه در فقه معمولًا اطلاق و تقييد را در ارتباط با حكم مطرح مى كنند ولى اين گونه نيست كه اطلاق و تقييد به طور كلّى در رابطه با حكم باشد. اطلاق

و تقييد گاهى در ارتباط با متعلّق حكم است، مثلًا در «أعتق الرقبة» و «أعتق الرقبة المؤمنة» اطلاق و تقييد در رابطه با عتق رقبه است كه به عنوان متعلّق حكم مى باشد. و گاهى در ارتباط با حكم است، مثل «إذا زالت الشمس فقد وجبت الصلاتان»، كه در اينجا حكم وجوب نماز ظهر و عصر، مقيّد به زوال شمس شده است. و گاهى در ارتباط با مكلّف است، مثلا در آيه شريفه (للّهِ على الناس حجّ البيت من استطاع اليه سبيلا)،[390] ظاهر اين است كه (من استطاع ...) به عنوان عطف بيان براى (الناس) است، پس به عنوان قيد براى (الناس) مى باشد، يعنى (من استطاع) قيد براى مكلّف است.[391]

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 489

مصاديق مطلق

اشاره

در كتب اصولى مصاديقى براى مطلق مطرح شده كه لازم است در اينجا مورد بحث قرار گيرند:

1- اسم جنس
اشاره

همان گونه كه در معناى «شايع في جنسه» گفتيم، مقصود از جنس، جنس منطقى نيست- تا در مقابل نوع و فصل قرار گيرد- بلكه مراد معنايى است كه افراد مجانس خودش را شامل شود، خواه از نظر منطقى جنس يا نوع يا فصل يا صنف باشد. مثلا رجل، صنفى از انسان است و اسم جنس برآن اطلاق مى شود. و نيز دايره اسم جنس، محدود به جواهر نيست، بلكه در باب اعراض هم عنوان اسم جنس تحقق دارد. مثلا كلمه «سواد» اسم جنس است و همه افراد مجانس خود را فرا مى گيرد. بلكه عنوان اسم جنس، از دايره جواهر و اعراض فراتر رفته و امور اعتباريه را نيز شامل مى شود. مثلا زوجيّت، ملكيّت، رقيّت، حريّت و امثال اين ها، اسم جنس مى باشند و همه افراد تحت پوشش خود را شامل مى شوند. همه زوجيّت ها تحت پوشش عنوان زوجيّت است و ...

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 490

اكنون اين بحث مطرح است كه آيا كيفيت وضع در مورد اسم جنس چيست و موضوع له آن كدام است؟ به نظر مى رسد كه واضع وقتى مى خواسته اسم جنسى مانند لفظ انسان را وضع كند، ماهيت- يعنى حيوان ناطق- را تصور كرده و لفظ «انسان» را براى همين معناى متصوّر وضع كرده است. بنابراين در اسم جنس اختلافى بين وضع و موضوع له وجود ندارد. در مقام استعمال نيز همين طور است. مستعمل فيه انسان در قضيه «الإنسان بشر»- كه قضيّه حمليّه به حمل اوّلى ذاتى است- با قضيه «زيد إنسان»- كه قضيه حمليه به

حمل شايع صناعى است- فرقى ندارد، و هر دو داراى يك معنا مى باشند. ولى ملاك حمل در حمل اوّلى ذاتى، عبارت از اتحاد در مفهوم- يا حد اقل اتحاد در ماهيت، مانند «الحيوان الناطق انسان»- و در حمل شايع صناعى عبارت از اتحاد در وجود است. در قضيه: «الحيوان الناطق إنسان» مى خواهيم بگوييم: «بين حيوان ناطق با انسان، اتحاد ماهوى وجود دارد» ولى اين اتحاد ماهوى ربطى به كلمه انسان ندارد، بلكه مبنايش اين است كه اين قضيّه، قضيّه حمليّه به حمل اوّلى ذاتى است. امّا در قضيه «زيد إنسان» مى خواهيم بگوييم: «زيد، مصداقى از ماهيت انسان است» و اين مصداق، كارى به محمول ندارد. ماهيت انسان همان معناى انسان است و در محمول چيزى اضافه نشده است. پس در هر دو قضيّه، انسان در همان ماهيت انسان استعمال شده ولى تنوع قضيّه حمليه، اين تغاير و فرق را اقتضاء دارد. به گونه اى كه اگر ما بخواهيم قضيه «زيد إنسان» را به حمل اوّلى ذاتى ترتيب دهيم، كاذب خواهد شد، زيرا زيد و انسان، نه اتحاد مفهومى دارند، نه اتحاد ماهوى. خصوصيات فرديّه- به عنوان ركنيّت- در ماهيت زيد دخالت دارند. بله، بين اين دو، اتحاد وجودى مطرح است و همان طور كه منطقيين گفته اند: «وجود طبيعى، عين وجود افراد خودش مى باشد» نه اين كه «ماهيت طبيعى، عين ماهيت افرادش باشد». ماهيت طبيعى با ماهيت افرادش فرق دارد. حتى اگر همه افراد كلّى هم در يكجا جمع شوند، نمى توانيم بين آن افراد و كلّى،

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 491

قضيه حمليّه به حمل اوّلى ذاتى تشكيل دهيم. ارتباط بين كلّى طبيعى و افرادش، اتحاد در وجود است،

خواه در وجود خارجى باشد، مانند زيد و عَمرو و بكر و ... يا در وجود ذهنى باشد، مثل تصوّرات متكثره اى كه نسبت به طبيعت انسان تحقّق پيدا مى كند.

و الّا همان انسان متصوَّر، اگر عنوان متصوَّر بودن به آن ضميمه شود، معناى انسان نخواهد بود ولى با انسان اتحاد وجودى دارد، البته در عالم ذهن. در نتيجه آنچه ما از اسم جنس مى فهميم اين است كه واضع ماهيت را در نظر گرفته و لفظ را براى همين ماهيت وضع كرده و در مقام استعمال هم لفظ را در همين ماهيت استعمال كرده است و از نظر معناى انسان، هيچ فرقى بين قضيه «الحيوان الناطق إنسان» با قضيه «زيد إنسان» وجود ندارد و محمول در هر دو قضيّه، ماهيّت انسان است.

كلام مرحوم محقّق اصفهانى:

از كلام مرحوم اصفهانى استفاده مى شود كه انسان در «زيد إنسان»- كه با كثرت و تعدّد ارتباط پيدا مى كند- با انسان در «الحيوان الناطق إنسان»- كه ارتباطى با كثرت ندارد و صرفاً ماهيت را بيان مى كند- تفاوت دارد. ايشان مى فرمايد: معناى متصوّر نسبت به انسان، غير از معناى موضوع له آن است و واضع، اگرچه لفظ انسان را براى خصوص ماهيت انسان وضع كرده ولى آنچه را در مقام وضع تصوّر كرده خصوص ماهيت انسان نبوده بلكه ماهيت لا بشرط قسمى را لحاظ كرده است. مرحوم اصفهانى در مقام تعليل براى نظريه خود مى فرمايد:

«تسرية الوضع إلى المعنى بجميع أطواره»، يعنى براى اين كه وضع سرايت داده شود به معنا، با تمام حالات و خصوصياتى كه براى معنا پيش مى آيد. از عبارت «تسرية الوضع إلى المعنى بجميع أطواره» استفاده مى شود كه در «زيد إنسان» حالت

خاصّى براى معناى انسان و در «بكر إنسان» حالت خاص ديگرى براى معناى انسان مطرح است به خلاف «الحيوان الناطق إنسان»، كه حالاتِ معنا در آن

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 492

دخالت ندارد، چون «الحيوان الناطق إنسان» ناظر به كثرت و تعدّد نيست و صرفاً ماهيت را مطرح مى كند.[392] بررسى كلام مرحوم اصفهانى: كلام مرحوم اصفهانى داراى دو اشكال است: اشكال اوّل: اين كلام مرحوم اصفهانى، از عجايب كلمات است، زيرا معنا داراى اطوار و حالات نيست. معنا ربطى به مرحله وجود ندارد. اتحاد وجودى زيد و عَمرو و بكر با انسان، ربطى به معنا ندارد. ممكن است صدها كلّى طبيعى داشته باشيم كه اصلًا يك مصداق هم در خارج نداشته باشند. عالَم معنا و عالم ماهيت و عالم وضع در رابطه با ماهيت، حالات ندارد. وجود يا عدم وجود مصداق براى يك ماهيت، هيچ ربطى به ماهيت ندارد و در ماهيت هيچ اختلاف و تغايرى ايجاد نمى كند و مسأله حالات، كه مرحوم اصفهانى مطرح مى كنند، مربوط به وجود است و وجود، خارج از ماهيت و عارض برآن است. حتى اگر اصالت مربوط به وجود خارجى باشد، بدان معنا نيست كه وجود داخل در دايره ماهيّت است. ماهيت چه امر اصيلى باشد يا امر اعتبارى، خارج از دايره وجود است. به همين جهت گفته مى شود: «الماهية إمّا موجودة و إمّا معدومة». در تمام ممكنات نسبت وجود و عدم به ماهيت، مساوى است. انسان در دو قضيه «زيد إنسان» و «الحيوان الناطق إنسان» داراى يك معنا مى باشند و هيچ گونه تكثرى در انسان محمول وجود ندارد. ولى قضيه حمليّه بر دو قسم است: بعضى اتحاد در ماهيت را افاده

مى كند و بعضى اتحاد در وجود را. و در منطق هم مى گويند: «وجود طبيعى، عين وجود افراد است» و نمى گويند: «ماهيت طبيعى، عين ماهيت افراد است». در ماهيت طبيعى هيچ تكثرى وجود ندارد. در حالى كه- در آن طبيعى هايى كه داراى وجودات خارجيّه اند- وجود طبيعى، كاملًا متكثر و متعدد است.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 493

اشكال دوّم: برفرض كه واضع در مقام وضع، ماهيت لا بشرط قسمى را تصور كرده باشد، ولى شما معتقديد كه واضع، اين ماهيت متصوَّر را به عنوان موضوع له قرار نداده بلكه موضوع له را نفس ماهيّت قرار داده است. در اينجا اين سؤال مطرح مى شود كه آيا استعمال تابع وضع است يا تابع موضوع له؟ پاسخ اين است كه استعمال تابع موضوع له است و ما جايى نداريم كه استعمال تابع وضع باشد. در اين صورت نبايد بين انسان در قضيه «زيد إنسان» و انسان در قضيه «الحيوان الناطق إنسان» فرقى وجود داشته باشد، زيرا استعمال تابع موضوع له است و خود شما قبول داريد كه موضوع له عبارت از نفس ماهيت است.

تقسيمات ماهيت

در فلسفه، ماهيت را بر سه قسم دانسته اند: لا بشرط، بشرط شى ء و بشرط لا.[393] اصوليين در توضيح اين مطلب گفته اند: تصوّر نشود كه اين اقسام داراى يك واقعيت و حقيقت مى باشند، بلكه اين بستگى به لحاظ و تصوّر ماهيت دارد. انسان وقتى ماهيتى را ملاحظه مى كند، گاهى خود ماهيّت را ملاحظه مى كند و گاهى ماهيّت را با تقيّد به وجود چيز ديگرى ملاحظه مى كند و گاهى ماهيت را با تقيّد به عدم چيز ديگر ملاحظه مى كند. از مورد اوّل به ماهيت لا بشرط و از

مورد دوّم به ماهيت بشرط شى ء و از مورد سوّم به ماهيت بشرط لا تعبير مى شود. سپس در مقام اشكال بر اين تقسيم گفته اند: قاعده كلّى اين است كه وقتى چيزى به عنوان مقسم واقع شده و اقسامى براى آن مطرح مى گردد، همان طور كه بين هر قسمى با اقسام ديگر، بايد مغايرت وجود داشته باشد، بين اقسام و مقسم نيز بايد

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 494

مغايرتى وجود داشته باشد. بنابراين، تقسيم حيوان به ناطق و غير ناطق درست است ولى تقسيم آن به حيوان و ناطق صحيح نيست. اصوليين مى گويند: تقسيم ماهيت به سه قسم مذكور نمى تواند تقسيم صحيحى باشد، زيرا در اين تقسيم، ماهيت به عنوان مقسم و «لا بشرط» به عنوان يكى از اقسام براى ماهيت قرار داده شده است در حالى كه بين ماهيت و لا بشرط مغايرتى وجود ندارد. سپس در مقام جواب گفته اند: اوّلًا: مقسم در اينجا خود ماهيّت نيست، بلكه لحاظ هم در مقسم دخالت دارد.

پس مقسم عبارت از لحاظ الماهية يا الماهية الملحوظة است. ثانياً: ما از قسم اوّل كه عبارت از ماهيت لا بشرط است، به «لا بشرط قسمى» و از مقسم به عنوان «لا بشرط مقسمى» تعبير مى كنيم. «لا بشرط قسمى» به اين معناست كه عنوان لابشرطيّت در ضمن ماهيت ملاحظه شده باشد. و «لا بشرط مقسمى» به اين معناست كه چيزى جز ماهيت لحاظ نشده است.

كلام حضرت امام خمينى رحمه الله:

ايشان مى فرمايند: با توجه به اين كه اساس تقسيم مذكور، از فلسفه گرفته شده است، بايد مسئله را در همان جا بررسى كرد. و چون فلسفه به دنبال حقايق و واقعيات است، اين تقسيم در فلسفه به عنوان

تقسيم واقعى مطرح است و اختيار آن به دست انسان نيست كه ماهيت را به هرگونه اى بخواهد لحاظ كند. عالم لحاظ، كه همين عالم تصوّر است، دايره وسيعى دارد و شامل ممتنعات نيز مى شود. وقتى ما قضيه «اجتماع النقيضين ممتنع» را ترتيب مى دهيم، بايد موضوع را تصوّر كرده و به آن وجود ذهنى بدهيم ولى «ممتنع» كه برآن حمل مى شود، مربوط به وجود خارجى است. يعنى همين اجتماع النقيضين متصوّر در ذهن، وجود خارجى اش ممتنع است. اكنون ببينيم آيا فلاسفه كه به دنبال واقعيات هستند، ماهيت ملحوظه را مقسم قرار داده اند و در هريك از اقسام سه گانه، لحاظى اضافه بر اصل مقسم وجود دارد؟ و

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 495

به عبارت ديگر: آيا از نظر فلاسفه، مقسم و اقسام، در محدوده لحاظ و تصوّر مطرحند؟

امام خمينى رحمه الله مى فرمايد: اگرچه ظاهر كلمات بعضى از فلاسفه، همان چيزى است كه در اصول مطرح است، يعنى در مقسم و اقسام، پاى لحاظ را به ميان آورده اند، ولى واقعيت اين است كه آنچه در فلسفه به عنوان مقسم قرار گرفته، عبارت از نفس ماهيت است بدون اين كه قيد «ملحوظه» يا اضافه لحاظ به ماهيت، مطرح باشد. ولى نه اين كه يك ماهيّت اين حالات مختلف را دارا باشد، بلكه مقسم، جنس ماهيت است كه داراى حالات مختلف است. يك مصداق از اين جنس، ماهيت انسان و مصداق ديگر آن، ماهيت زوجيت و مصداق ديگر آن، ماهيت جسم است. ما وقتى اين ماهيت را با امورى كه خارج از جزئيت اين ماهيّتند، مقايسه كنيم، مى بينيم بين اين ها اختلاف واقعى وجود دارد. مثلًا فلاسفه در مقايسه نفس ماهيت اربعه

با نفس زوجيّت، مى گويند: «زوجيّت، لازمه ماهيّت اربعه است». معناى لازم ماهيّت اين است كه اگر ماهيّت بتواند در غير عالم وجود ذهنى و وجود خارجى هم تقرّرى داشته باشد، زوجيّت به همراه آن است. حال وقتى نفس ماهيت اربعه را با نفس زوجيّت مقايسه مى كنيم- نه لحاظ ماهيت اربعه با لحاظ زوجيّت- و مى بينيم زوجيّت، لازم لاينفكّ ماهيت اربعه است، بايد بگوييم: «ماهيت اربعه در مقايسه با زوجيّت، مشروط به شرط شى ء است». اين «مشروط به شرط شى ء» ربطى به لحاظ و تصوّر ما ندارد. اين يك واقعيت است كه «زوجيّت، لازم لاينفكّ اربعه است و هيچ گاه از آن جدا نمى شود».

همان طور كه اگر اربعه را با فرديّت مقايسه كنيم بايد بگوييم: «ماهيت اربعه در مقايسه با فرديّت، بشرط لاست» يعنى امكان ندارد كه اين دو با هم اجتماع پيدا كنند. پس تعبير «بشرط لا» به اين معنا نيست كه ما اربعه را لحاظ كرده ايم، فرديّت را هم لحاظ كرده ايم و لحاظ اربعه را مقسم و لحاظ فرديّت را قسم قرار داده ايم. زوجيّت و فرديّت هيچ ارتباطى با لحاظ و عدم لحاظ ماهيت اربعه ندارد. بعضى ديگر از ماهيات را وقتى با امور خارج از دايره ماهيت مقايسه مى كنيم مى بينيم ماهيت نه مقيّد به وجود اين امر خارج است و نه مقيّد به عدم آن. مثلًا وقتى

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 496

ماهيت انسان را با كتابت- كه امرى خارج از ذات و ذاتيات انسان است- مقايسه كنيم، مى بينيم واقعيّت اين است كه انسان نه مقيّد به وجود كتابت است و نه مقيّد به عدم آن. در اينجا گفته مى شود: «ماهيت انسان در مقايسه با

كتابت، لا بشرط است». و اين لا بشرط بودن، ربطى به لحاظ و تصوّر ندارد. همه ماهيات ممكنه در مقايسه با وجود، داراى عنوان «لا بشرط» مى باشند. ماهيات ممكنه، نه مقيّد به وجودند و نه مقيّد به عدم وجود. به همين جهت مى گويند: «نسبت وجود و عدم به ماهيات ممكنه، به طور مساوى است و هيچ كدام بر ديگرى رجحان ندارد».[394] بررسى كلام امام خمينى رحمه الله: كلام ايشان اگرچه در جوّ فلسفه كلام دقيق و متينى است ولى ما در اصول گرفتار مسائل اعتبارى هستيم. بحث ما در رابطه با موضوع له اسم جنس است. مى خواهيم ببينيم آيا واضع، كلمه «رجل» را براى چه چيزى وضع كرده است. براى پى بردن به موضوع له اسم جنس، سر و كار ما با مسأله وضع است، و وضع، يك واقعيت نيست بلكه امرى اعتبارى است. انتخاب نام براى فرزند توسط پدر، به اين معنا نيست كه بين اين نام و اين فرزند ارتباط واقعى و ذاتى وجود دارد. هرچند در بحث وضع، بعضى خواستند دلالت الفاظ بر معانى را ذاتى بدانند ولى محقّقين عقيده داشتند دلالت الفاظ بر معانى ذاتى نيست بلكه مربوط به وضع است و وضع هم امرى اعتبارى و قراردادى است. واضع آمده براى ماهيت انسان- يعنى حيوان ناطق- لفظ انسان را و براى ماهيت رقبه- كه يك انسان مقيّد به رقيّت است- لفظ رقبه را وضع كرده است. در اينجا لفظ انسان، هيچ ارتباطى با ماهيت حيوان ناطق ندارد. همان طور كه لفظ رقبه، هيچ ارتباطى با ماهيت چنين انسانى ندارد. در اينجا- بر اساس كلام امام خمينى رحمه الله- حيوان ناطق، ماهيت «لا بشرط» و

رقبه، ماهيت «بشرط شى ء» است. رقبه، عبارت از

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 497

«حيوان ناطق» ى است كه مقيّد به قيد رقّيت باشد. امّا بحث ما در ارتباط با مقايسه بين دو معنا نيست بلكه بحث ما مربوط به وضع است. و وضع هم امرى اعتبارى است.

واضع وقتى مى خواهد لفظ انسان را براى معنايى وضع كند، بايد هم لفظ را لحاظ كند[395] و هم معنا را. اين غير از مسأله ماهيت اربعه نسبت به زوجيّت است كه ارتباطى به لحاظ نداشت. اينجا چون پاى وضع در ميان است، ما نمى توانيم به طور كلّى مسأله لحاظ را كنار گذاشته و تقسيم مطرح شده در فلسفه را پياده كنيم. لذا مى گوييم: واضع، وقتى خواست لفظ انسان را وضع كند، ماهيت مطلقه غير مقيّده به رقّيت را ملاحظه كرد- بدون اين كه لحاظ، در موضوع له نقش داشته باشد ولى در اصل وضع، نمى توان لحاظ را ناديده گرفت- و لفظ انسان را براى آن وضع كرد. امّا وقتى خواست كلمه رقبه را وضع كند، ماهيت انسان مقيّده به قيد رقّيت و عبديّت را ملاحظه كرد و لفظ رقبه را براى آن وضع كرد. پس مى توانيم بگوييم: «در انسان، ماهيت مطلقه لا بشرط و در رقبه، ماهيت به شرط شى ء- يعنى ماهيت مقيّده به قيد رقّيت- لحاظ شده است». و در اينجا نمى توانيم كلمه لحاظ را كنار بگذاريم. لذا براى تكميل كلام حضرت امام خمينى رحمه الله بايد مطلب فوق را به آن ضميمه كرد. در نتيجه موضوع له در اسماء اجناس، نفس ماهيات آنهاست، يعنى واضع هنگام وضع هريك از اسماء اجناس، نفس ماهيت خود آنها را ملاحظه كرده

و لفظ را براى آن وضع كرده است.

2- علم جنس
اشاره

ادباء فرق بين علم جنس و اسم جنس را از دو جهت مى دانند: جهت اوّل: اسم جنس در جايى كه خالى از «ال» باشد، عنوان معرفه پيدا نمى كند

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 498

ولى علم جنس عنوان معرفه را دارد و احكام معرفه برآن مترتب مى شود. جهت دوّم: اسم جنس براى «نفس ماهيت»، ولى علم جنس براى «ماهيت مقيّد به قيد تعيّن» وضع شده است. به عبارت ديگر: علم جنس براى ماهيت متعيّنه وضع شده است. و همين قيد «تعيّن» سبب شده كه علم جنس به عنوان معرفه به حساب آيد. ولى آيا مقصود از «تعيّن» چيست؟

كلام مرحوم آخوند:
اشاره

ايشان مى فرمايد: مراد از تعيّن، همان تعيّن ذهنى و تصور و لحاظ ذهنى است ولى عنوان ملحوظيت در ذهن، به عنوان قيد در معناى علم جنس است. بنابراين واضع وقتى مى خواسته لفظ اسد را وضع كند، ماهيّت حيوان مفترس را لحاظ كرده و لفظ اسد را براى ملحوظ با قطع نظر از ملحوظ بودن آن، وضع كرده است. امّا وقتى مى خواسته لفظ «اسامه» را وضع كند، ماهيت حيوان مفترس را لحاظ كرده و لفظ اسامه را براى ملحوظ با قيد ملحوظ بودن آن، وضع كرده است. لذا اسامه به معناى حيوان مفترس نيست بلكه به معناى حيوان مفترس متعيّن به وجود ذهنى است. همان طور كه وجود خارجى، تعيّن آور است، وجود ذهنى هم تعيّن آور است.

اشكال مرحوم آخوند بر ادباء:

مرحوم آخوند با توجه به معناى فوق، دو اشكال بر ادباء وارد كرده است: اشكال اوّل: اگر در معناى اسامه، تقيّد به يك قيد ذهنى نقش داشته باشد، لازم مى آيد كه اگر ما يك اسد خارجى را ملاحظه كنيم، چنانچه بخواهيم قضيه حمليه «هذا أسد» را ترتيب دهيم، نيازى به دخل و تصرف در معناى اسد نداشته باشيم، چون اسد اسم جنس است و اسم جنس براى ماهيت وضع شده است و ملاك قضيه حمليه به حمل شايع، اتحاد در وجود است. «هذا أسد» يعنى «هذا متحد مع ماهية الأسد». امّا

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 499

اگر اسد خارجى را با كلمه هذا به عنوان مشاراليه قرار داده و بخواهيم محمول آن را علم جنس قرار دهيم و بگوييم: «هذه اسامة»، چنانچه بخواهيم تمام خصوصيات معناى علم جنس را رعايت كنيم، قضيه حمليّه «هذه اسامة» كاذب خواهد شد، زيرا اسامه

براى ماهيت مقيّد به وجود ذهنى وضع شده است و چيزى كه مقيّد به وجود ذهنى است، نمى تواند با يك موجود خارجى اتحاد وجودى داشته باشد. وجود خارجى و وجود ذهنى قسيم يكديگرند، لذا گفته مى شود: «الوجود إمّا خارجى و إمّا ذهنى» و امكان ندارد اين دو با هم متحد شوند. وجود خارجى، با ماهيت اتحاد دارد. وجود ذهنى هم با ماهيت اتحاد دارد ولى بين خود آنها كمال مغايرت وجود دارد. در اين صورت قضيه حمليه «هذه اسامة» را نه به صورت حمل اوّلى مى توان ترتيب داد و نه به صورت حمل شايع صناعى. و اگر بخواهيم چنين قضيه اى تشكيل دهيم ناچاريم خصوصيت «تقيّد به قيد ذهنيّت» را از معناى علم جنس حذف كنيم. ممكن است كسى بگويد: پس در قضيه «زيد قائم» و ساير قضايا كه موضوع و محمول در آنها تصور مى شود، چه مى گوييد؟ مگر در اينجا ما نبايد زيد را تصور كنيم و وجود ذهنى به آن بدهيم؟ در اين صورت، زيد موجود در خارج، چگونه مى شود در قضيه «زيد قائم» وجود ذهنى پيدا كند؟ در پاسخ مى گوييم: ما يك معلوم بالذات داريم و يك معلوم بالعرض، اينجا كه زيد را تصور مى كنيد، آنچه در ذهن شما حاصل و متحقّق است، صورتى از زيد است نه وجود خارجى آن. لذا معلوم بالذات، عبارت از صورت حاصل در نفس است. امّا زيد خارجى، معلوم بالعرض است. اشكال دوّم: واضع- مخصوصاً اگر حكيم، عاقل و متوجه باشد- وقتى لفظى را براى معنايى وضع مى كند، وضع را به عنوان مقدّمه براى استعمال انجام مى دهد. در اين صورت اگر واضع بخواهد اسامه را براى ماهيت

مقيّد به يك امر ذهنى وضع كند، اين وضع- از نظر مقام استعمال- فايده اى ندارد و اثرى برآن مترتب نمى شود. مگر اين كه كسى معناى اسامه را از ما سؤال كند و ما- به صورت قضيه حمليه به حمل اوّلى

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 500

ذاتى- بگوييم: «الاسامة هي الحيوان المفترس المتعيّن بالتعيّن الذهني». امّا نوع قضايا و استعمالات، در رابطه با قضاياى حمليه به حمل شايع صناعى است. و اصولًا بكار بردن كلمه «شايع» در مورد «حمل شايع» براى همين جهت است كه اكثر قضايا به صورت حمل شايع مى باشند. بنابراين ما ناچاريم براى تشكيل قضيه حمليه به حمل شايع، خصوصيت «تقيّد به قيد ذهنيّت» را از علم جنس حذف كنيم. پس چنين وضعى لغو خواهد بود و به ندرت اتفاق مى افتد كه داراى اثر باشد و انسان قضيه حمليّه به حمل اوّلى ذاتى تشكيل دهد. بر اين اساس مرحوم آخوند مى فرمايد: به نظر ما هم اسم جنس و هم علم جنس براى نفس ماهيت وضع شده اند، بدون اين كه قيدى در معناى علم جنس وجود داشته باشد. در اينجا گويا از مرحوم آخوند سؤال مى شود: پس چرا علم جنس را معرفه به حساب مى آورند ولى اسم جنس را معرفه به حساب نمى آورند؟ ايشان در پاسخ مى فرمايد: معرفه بودن علم جنس، معرفه بودن حقيقى نيست كه واقعاً تعيّن و تشخّص داشته باشد، بلكه اين شبيه مؤنث لفظى است. همان طور كه در مؤنث لفظى، خصوصيات مؤنث حقيقى اعتبار ندارد، علم جنس نيز از نظر لفظى معرفه به حساب مى آيد ولى خصوصيات معرفه حقيقى در آن وجود ندارد.[396]

كلام مرحوم حائرى:

مرحوم حائرى در مقام دفاع از علماى

ادبيّت بر آمده و خواسته اند بين دو مطلب ذيل جمع كنند: 1- قضيه حمليه «هذه اسامة»- مثل قضيه حمليه «هذا أسد»- قضيّه اى واقعى است و هيچ گونه تغيير و تجريدى در معناى اسامه داده نشده است. و با توجه به اين

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 501

كه در «هذا أسد»، مشاراليه هذا، يكى از مصاديق خارجى اسد است، و اين قضيّه، قضيّه حمليه به حمل شايع است. در «هذه اسامة» نيز به همين صورت است. 2- معناى علم جنس، همان ماهيت متعيّنه است و تعيّن، عبارت از ملحوظيّت در ذهن است. مرحوم حائرى مى فرمايد: لحاظى كه در معناى علم جنس دخالت دارد، به دو صورت ممكن است باشد: الف: لحاظ به معناى اسمى و استقلالى. يعنى در معناى اسامه، علاوه بر حيوان مفترس، يك ملحوظيّت به نحو استقلال هم نقش دارد. در اين صورت اشكالات مرحوم آخوند وارد است و نمى توانيم با حفظ تمام معناى علم جنس، قضيّه «هذه اسامة» را تشكيل دهيم، مگر اين كه ملحوظيّت از آن جدا شود. ب: لحاظ به معناى مرآتى و غير استقلالى. مثال: اگر كسى به شما بگويد: «يك كلّى را در ذهن خود بياوريد» و شما كلّى انسان را در ذهن خود آورديد، واقعيت مسئله اين است كه انسان موجود در ذهن، مانند انسان موجود در خارج است و همان طور كه انسان موجود در خارج نمى تواند كلّى باشد، انسان موجود در ذهن نيز نمى تواند كلّى باشد، زيرا وجود، مساوق با تشخّص و جزئيت است و از اين جهت، فرقى بين وجود ذهنى و وجود خارجى نيست. سؤال: پس آيا نمى توان كلّى را تصور كرد؟ مرحوم حائرى در پاسخ اين سؤال

مى فرمايد: در اينجا تصوّر و لحاظ، عنوان مرآتى دارد و هيچ گونه استقلالى ندارد. و همان طور كه انسان وقتى در آينه نگاه مى كند، چهره خودش را مى بيند و آينه را نمى بيند، در اينجا هم تصوّر و لحاظ براى نشان دادن كلّى است و استقلال ندارند. بله، در بعضى از موارد، آينه به نظر استقلالى ملاحظه مى شود، مثل اين كه انسان بخواهد آن را خريدارى كند. امّا در جايى كه براى ديدن خودش به آينه نگاه مى كند،

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 502

چيزى به جز خودش نمى بيند و گويا آينه مغفول عنه واقع شده است. ايشان سپس مى فرمايد: ما در باب علم جنس همين مطلب را مطرح كرده مى گوييم: درست است كه اسامه براى ماهيت متعيّنه وضع شده و معناى تعيّن هم عبارت از ملحوظيّت در ذهن است ولى ما براى اين ملحوظيّت، استقلالى قائل نيستيم.

اين ملحوظيّت، همانند مرآتى است كه گويا مغفول عنه واقع شده است. در اين صورت جمع بين اين دو مطلب امكان دارد كه از طرفى قضيه «هذه اسامة» قضيه حمليه به حمل شايع بوده و از طرفى عنوان تعيّن- به عنوان مرآتى- هم دخالت داشته باشد.

بله، اگر عنوان تعيّن بخواهد- مانند اصل ماهيت حيوان مفترس- در معناى اسامه دخالت و ركنيت داشته باشد، ديگر نمى توانيم قضيه «هذه اسامة» را ترتيب دهيم، زيرا نمى شود موضوع قضيه ما موجود خارجى و محمول آن موجود ذهنى باشد، چون موجود خارجى با موجود ذهنى تباين دارند و نمى توان بين آنها قضيه حمليّه تشكيل داد. همان طور كه نمى شود بين موجودات خارجى قضيه حمليه ترتيب داد. زيد و بكر، اگرچه هر دو موجود خارجى هستند و در طبيعت و

ماهيّت انسان مشتركند ولى نمى توان قضيه اى به عنوان «زيد بكر» تشكيل داد. وقتى بين دو موجود خارجى نتوانيم قضيه حمليّه تشكيل دهيم، بين موجود خارجى و موجود ذهنى به طريق اولى نمى توانيم قضيه حمليّه تشكيل دهيم.[397] بررسى كلام مرحوم حائرى: به نظر ما كلام مرحوم حائرى داراى اشكال است، زيرا: اوّلًا: بحث ما در ارتباط با معناى علم جنس از جهت وضع است. و در وضع، بايد لفظ و معنا تصور شوند. واضع، وقتى خواست كلمه اسد را وضع كند، حيوان مفترس را لحاظ كرد لفظ اسد

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 503

را هم لحاظ كرد و اسد را براى حيوان مفترس وضع كرد. هر دو لحاظ در اينجا جنبه آليت دارند. لحاظ نه در لفظ موضوع دخالت دارد، نه در معناى موضوع له. اگرچه در اينجا لفظ و معنا هر دو- به عنوان مقدّمه وضع- لحاظ شده اند و چاره اى غير از آن نيست ولى نتيجه اين لحاظها و وضع اين شد كه خود لفظ اسد- بدون هيچ قيد و شرطى- براى ماهيت حيوان مفترس- بدون هيچ قيد و شرطى- وضع شد. امّا وقتى خواست لفظ اسامه را وضع كند، در رابطه با لفظ، لفظ اسامه را لحاظ كرد و لحاظ آن هم جنبه آليت داشت ولى آيا در جانب معنا چه چيزى را لحاظ كرده است؟

در اينجا يك لحاظ آلى به حيوان مفترس تعلّق مى گيرد و نتيجه اين مى شود كه نفس حيوان مفترس در اين معنا نقش دارد. امّا وقتى عنوان زايد بر حيوان مفترس- يعنى ملحوظيّت- مى خواهد لحاظ شود، ديگر در حيوان مفترس ملحوظ، نمى تواند لحاظ آن جنبه آلى داشته باشد. لحاظ ملحوظيّت، به عنوان

مقدّمه براى وضع، جنبه آليّت دارد ولى ملحوظيّت، به عنوان اين كه در كنار حيوان مفترس در معنا نقش دارد، جنبه استقلالى دارد. به عبارت ديگر: لحاظ متعلّق به ملحوظيّت- مانند لحاظ متعلّق به خود حيوان مفترس- به عنوان مقدّمه اى براى وضع است و جنبه آليت دارد، امّا ملحوظ آنها نمى تواند آليت داشته باشد. ما وقتى اسامه را لحاظ مى كنيم، اسامه به عنوان يك لفظ ملحوظ، استقلال دارد ولى لحاظ ما آليت دارد. وقتى حيوان مفترس را به عنوان ذات معنا لحاظ كنيم، لحاظ ما آليت دارد ولى خود حيوان مفترس، به طور استقلالى ملحوظ واقع شده است. حال اگر خود ملحوظيّت، در كنار حيوان مفترس در معنا نقش داشته باشد، جز استقلال چيزى تصور نمى شود. يعنى لحاظ آلى نمى تواند به لحاظ آلى تعلّق بگيرد بلكه به ملحوظ استقلالى تعلّق مى گيرد. بنابراين مثالى كه ايشان مطرح كردند، مثال درستى نيست، زيرا در جايى كه ما كلّى انسان را در ذهن مى آوريم، دو لحاظ در كار نيست، بلكه يك لحاظ است و آن هم لحاظ آلى است، مانند همين لحاظى كه مقدّمه براى وضع است. ما وقتى انسان را در ذهن مى آوريم، كلّى در ذهن ما آمده و عنوان لحاظ جنبه آليت دارد و مورد توجه ما

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 504

نيست. به همين جهت در مقابل كسى كه به ما مى گويد: «يك كلّى در ذهن خود بياور»، مى گوييم: «كلّى انسان را در ذهن خود آوردم».

كلام حضرت امام خمينى رحمه الله:

ايشان در اينجا بيانى دارند كه براى روشن شدن آن لازم است دو مقدّمه مطرح كنيم: مقدّمه اوّل: آيا معرفه بودن و نكره بودن، يك امر واقعى است يا زمام امر آنها

در اختيار خود انسان است، يعنى اگر انسان چيزى را لحاظ كند، معرفه مى شود و اگر لحاظ نكند، نكره است؟ ظاهر اين است كه معرفه بودن و نكره بودن يك واقعيت است و در اختيار انسان نيست. در اعلام شخصيّه- كه مصداق بارز براى معرفه اند- تطبيق عنوان معرفه به اين اعتبار است كه زيد براى يك موجود متشخّص واقعى وضع شده و همان تعيّن و تشخّص واقعى اش اقتضاء مى كند كه ما با لفظ زيد معامله معرفه كنيم. به گونه اى كه اگر كسى زيد را هم نشناسد و نداند كه زيد اسم چه كسى است، ولى با شنيدن لفظ زيد، اين معنا به ذهنش مى آيد كه مدلول زيد، يك موجود متعيّن متخصّص به خصوصيات است، هرچند او را نمى شناسد. بنابراين عدم شناخت، مانع از متعيّن بودن معناى زيد نيست. ولى نكره اين گونه نيست. وقتى متكلّم بگويد: «جاءنى رجل»، مستمع اصلًا در اين فكر فرونمى رود كه آيا اين متشخّص واقعى چه كسى است؟ رجل، هيچ گونه حكايتى از تشخّص نمى كند. لذا معرفه بودن و نكره بودن، يك واقعيّت است و زمام اختيارش به دست انسان نيست، بلكه شايد امكان تغيير و تحويل هم در آن نباشد.

چيزى را كه معرفه است، نمى توان- با حفظ معرفه بودن- نكره به حساب آورد. اگر زيد به منزل شما آمد و شما نمى خواهيد كسى متوجه شود، در مقام حكايت هيچ گاه «جاءني زيد» نمى گوييد بلكه از آن به «جاءني رجل» تعبير مى كنيد. و نيز چيزى را كه نكره است، نمى توان- با حفظ نكره بودن- معرفه به حساب آورد. اين ها متقابلان و

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 505

متضادان هستند. مقدّمه دوّم: آيا ماهيات- كه موضوع

له براى اسم جنس مى باشند- معرفه اند يا نكره؟ واقعيّت اين است كه ماهيت، به تنهايى، نه معرفه است و نه نكره، زيرا اگر ماهيت معرفه بود، نيازى نبود كه با انضمام «ال» تعريف جنس، آن را معرفه كنيم، در حالى كه شما مى گوييد: «رجل و انسان، وقتى مدخول «ال» تعريف جنس قرار گرفتند، معرفه مى شوند». و اگر ماهيت نكره بود، بايد خود رجل- بدون اين كه تنوين نكره برآن ملحق شود- دلالت بر نكره بودن داشته باشد. در حالى كه شما مى گوييد: «در اينجا سه عنوان وجود دارد: رجلْ، الرجل و رجلٌ. الرجل، معرفه و رجلٌ نكره است». ولى رجلْ- كه بر نفس ماهيّت دلالت مى كند و اسم جنس ناميده مى شود- آيا ملحق به كدام يك از آن دو است؟ واقعيت اين است كه به هيچ كدام ملحق نيست. و اين كاشف از اين است كه ماهيت- در همان عالم ماهيتى، كه موضوع له براى اسم جنس قرار گرفته است- نه متّصف به معرفه بودن است و نه متّصف به نكره بودن. بله، قابليّت اتصاف به معرفه بودن يا نكره بودن را دارد. اگر «ال» تعريف برآن داخل شد، معرفه مى شود و اگر تنوين نكره به آن ملحق شد، عنوان نكره پيدا مى كند. دخول «ال» تعريف و الحاق تنوين نكره، معناى اسم جنسى رجل را تغيير نمى دهد. بلكه اصل معنا در هر دو ملحوظ است ولى در «الرجل» اضافه اى وجود دارد كه سبب اتصاف ماهيت به معرفه بودن مى شود و در «رجلٌ» اضافه اى وجود دارد كه سبب اتصاف ماهيت به نكره بودن مى شود. اكنون اين سؤال مطرح است كه وقتى «ال» تعريف جنس بر ماهيتى مثل

رجل داخل شده و مجموعاً به صورت ماهيّت معرفه در مى آيد، آيا معناى «الرّجل» چيست؟

آيا به چه اعتبارى «الرّجل» را معرفه مى دانيد؟ آيا مى توان گفت: «تعريف در الرّجل، تعريف لفظى است، مثل تأنيث لفظى در مؤنث لفظى»؟ اين بر خلاف كلام علماى ادبيّت است. علماى ادبيّت مى گويند:

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 506

«تعريف در الرّجل، يك تعريف حقيقى است نه تعريف لفظى». ولى آيا آن تعريف حقيقى كدام است؟ آيا با توجه به مقدّمه اوّل- كه معرفه بودن و نكره بودن را دو واقعيت دانست و زمام اختيارشان به دست انسان نيست- چگونه ما «الرجل» را به صورت ماهيتى كه معرفه بودن واقعى داشته باشد، معنا كنيم؟ امام خمينى رحمه الله مى فرمايد: نياز ما به ماهيت انسان- از جهت موارد استعمال- به دو صورت است: گاهى مى خواهيم بفهميم آيا ماهيت انسان چيست؟ گويا در عالم موجودى به جز انسان وجود ندارد و ما مى خواهيم بدانيم جنس و فصل اين ماهيت عبارت از چيست؟ امّا گاهى در مقام مقايسه ايم و- مثلًا- مى خواهيم ماهيت انسان را با ماهيت بقر مقايسه كنيم. در اينجا چون پاى مقايسه در ميان است، ماهيت داراى يك امتياز ذاتى است كه آن امتياز ذاتى را چه ملاحظه كنيم يا ملاحظه نكنيم در ماهيت وجود دارد.

ماهيت انسان داراى يك امتياز ذاتى و ماهيت بقر هم داراى يك امتياز ذاتى است. اين امتياز، به معناى وجود يا لحاظ ذهنى نيست بلكه به معناى تشخّص است. يعنى در حيوان ناطق خصوصيتى وجود دارد كه در حيوان ناهق نيست و در حيوان ناهق خصوصيتى وجود دارد كه در حيوان ناطق نيست. و اين خصوصيت ذاتى مربوط به

ذات ماهيت و جنس و فصل آن است و كارى به لحاظ ذهنى يا وجود خارجى ندارد. بر اين اساس گفته مى شود: واضع براى جايى كه هدف، خود ماهيت است و پاى مقايسه در ميان نيست، اسم جنس را و براى جايى كه هدف، عبارت از ماهيت با توجه به امتياز ذاتى آن است و پاى مقايسه در ميان است، علم جنس را وضع كرده است.[398] و در مواردى كه علم جنس وجود ندارد، با اضافه كردن «ال» تعريف جنس، همين معنا افاده مى شود. ولى فرق بين جنسى كه با «ال» تعريف جنس معرفه شده و بين علم

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 507

جنس، اين است كه در «الرّجل» تعدّد دالّ و مدلول وجود دارد. رجل، دلالت بر نفس طبيعت و ماهيت و «ال» دلالت بر تعريف ماهيت و تمييز اين ماهيت از ساير موارد مى كند. به خلاف علم جنس، كه طبيعت و تعريف و تمييز ماهيت از ساير موارد، از ناحيه يك لفظ است و تعدّد دالّ و مدلول در بين نيست. بنابراين به مرحوم آخوند مى گوييم: وقتى «ال» تعريف جنس بر كلمه «اسد» داخل شده و به صورت «الأسد» در مى آيد، هر معنايى كه شما براى «الأسد» مطرح كرديد، همان معنا را ما براى «اسامه» مطرح مى كنيم، با اين تفاوت كه در اسامه تعدّد دال و مدلول وجود ندارد ولى در «الأسد» وجود دارد. در نتيجه همان طور كه ما مى توانيم قضيه حمليه «هذا أسد» را ترتيب دهيم، مى توانيم قضيه حمليه «هذه اسامة» را نيز ترتيب دهيم، در حالى كه اسد نكره و اسامه معرفه است ولى معرفه بودن آن به معناى تقيّد به

لحاظ ذهنى نيست، تا قابليت حمل بر موجود خارجى نداشته باشد. بلكه معرفه بودنش به لحاظ اين است كه نفس ماهيت داراى تعيّن است و در مقام مقايسه، داراى خصوصيت و مزيّت است. و موارد استعمال اين ها نيز فرق دارد. اين گونه نيست كه هرجا انسان بتواند «رجل» را بكار ببرد، بتواند «الرجل» را بكار ببرد.[399]

3- مفرد معرّف به «ال»

مرحوم آخوند مى فرمايد: مشهور اين است كه مفرد معرّف به «ال» بر سه قسم است: مفرد معرّف به «ال» جنس، مفرد معرّف به «ال» استغراق و مفرد معرّف به «ال» عهد، كه خودش بر سه قسم است: عهد خارجى، عهد ذكرى و عهد ذهنى. سپس مى فرمايد: وضع «ال» براى اين معانى مختلف، داراى دو احتمال است:

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 508

يكى اين كه به صورت اشتراك معنوى باشد و ديگرى اين كه به صورت اشتراك لفظى باشد. درهرصورت، بين معرّف به «ال» با علم جنس فرق وجود دارد و آن اين است كه در «الرّجل»- اگر فرض كنيم معرّف به «ال» جنس باشد- تعدّد دالّ و مدلول وجود دارد، يعنى «ال»، معناى «رجل» را تغيير نمى دهد، بلكه «رجل» بر همان معناى اسم جنسى خودش- يعنى نفس ماهيت- دلالت مى كند و آنچه به عنوان اضافه مطرح است، مربوط به «ال» است. ولى در علم جنس تعدّد دال و مدلول وجود ندارد. سپس مى فرمايد: «مشهور[400] اين است كه «ال» در غير مورد عهد ذهنى، مفيد تعريف است». ايشان در رابطه با معناى معرفه شدن، شبيه همان چيزى را كه در مورد علم جنس مطرح فرمود، بيان كرده مى گويد: معناى معرفه شدن، مخصوصاً در مورد معرف به ال جنس، اين است

كه اشاره ذهنيّه- كه همان التفات و لحاظ ذهن است- سبب مى شود كه اسم جنس عنوان معرفه پيدا كند. سپس مى فرمايد: در اينجا نيز همان اشكالاتى كه در باب علم جنس مطرح كرديم، وارد است. اشكال اوّل: اگر ما «زيد» را موضوع و «الرجل» را- كه ماهيت مقيّد به تعيّن ذهنى است- محمول قرار داديم و قضيه حمليّه تشكيل داديم، اين قضيه حمليه نمى تواند صادق باشد، زيرا زيد به عنوان يك موجود خارجى با خود ماهيت اتحاد دارد نه با ماهيّت مقيّد به تعيّن ذهنى. وجود ذهنى و وجود خارجى قسيم يكديگرند و امكان اجتماع و اتحاد بين آنها نيست. مگر اين كه ملتزم به تجريد شده و خصوصيت تقيّد به تعيّن ذهنى را از ماهيّت جدا كنيم و نفس ماهيت را بر «زيد» حمل كنيم در اين صورت ناچار مى شويم در اكثر قريب به اتفاق قضاياى حمليه متعارفه، ملتزم به تجريد شويم. اشكال دوّم: ممكن است گفته شود: «اگرچه «ال» دلالت بر تعيّن ذهنى مى كند، ولى ما براى اين كه قضيه حمليه «زيد الرّجل» صحيح باشد، «ال» را كالعدم فرض

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 509

مى كنيم». در اين صورت اشكال مى شود كه شما كه مى خواستيد معناى «ال» را ناديده بگيريد، پس چرا «ال» را آورديد؟ در باب علم جنس چون تعدد دال و مدلول مطرح نبود، ممكن بود كسى به جاى «هذا أسد» بگويد: «هذه اسامة» ولى اين كه بخواهيم به جاى «زيد رجلٌ» بگوييم: «زيد الرّجل» و سپس معناى «ال» را در نظر نگيريم، خيلى بعيد است. مرحوم آخوند سپس براى حلّ مسئله مى فرمايد: ظاهر اين است كه «ال» در تمام موارد، همانند

«ال» داخل بر اعلام شخصيّه بوده و براى تزيين است. در اينجا گويا از مرحوم آخوند سؤال مى شود: اگر «ال» براى تزيين است، پس خصوصيات مذكور از كجا استفاده مى شود؟ ايشان در پاسخ مى فرمايد: خصوصيات مطرح شده- يعنى جنسيّت، استغراق و عهديّت- به طور كلّى از قرائن خارجى استفاده مى شود و حتى اگر ما مسأله تزيين را كنار گذاشته و حرف مشهور را بپذيريم، باز هم چنين اشكالى مطرح است كه اين خصوصيات از كجا استفاده مى شود؟ وقتى قرار باشد از طريق قرائن استفاده شود پس وجود «ال» اثرى غير از تزيين ندارد.[401] بررسى كلام مرحوم آخوند: به نظر مى رسد كه كلام مرحوم آخوند از چند جهت داراى اشكال است: اوّلًا: ما در باب علم جنس گفتيم: تعيّنى كه در معناى علم جنس مطرح است، تعيّن ذهنى نيست. توجه به ماهيت داراى دو حالت است. گاهى انسان خود ماهيت را- با قطع نظر از ماهيّات ديگر- ملاحظه مى كند، و گاهى در مقام مقايسه اين ماهيت با ماهيات ديگر است، كه در اين صورت، هر ماهيتى براى خودش داراى خصوصيت و امتيازى است كه آن را از ماهيت ديگر جدا مى كند. اسم جنس در ارتباط با حالت اوّل و

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 510

علم جنس در ارتباط با حالت دوّم است. ولى فرق بين علم جنس و مفرد معرّف به «ال» جنس، در دو جهت زير است: 1- در باب علم جنس تعدّد دالّ و مدلول مطرح نيست ولى در مورد معرّف به «ال» جنس تعدّد دالّ و مدلول مطرح است. در «الرجل»، «رجل» دلالت بر خود ماهيت و «ال» دلالت بر تمييز ماهيت مى كند. 2-

علم جنس، فقط در رابطه با بعضى از ماهيّات وضع شده است و اين گونه نيست كه هرجا اسم جنس داشته باشيم، يك علم جنس هم در كنار آن باشد. رجل اسم جنس است ولى علم جنس ندارد. امّا مفرد معرّف به ال جنس، دايره وسيعى دارد و ما هر اسم جنسى را مى توانيم با آوردن «ال» تعريف جنس، معرفه كنيم. لذا بر اساس مبناى ما اشكالاتى كه مرحوم آخوند فرمودند، لازم نمى آيد. ثانياً: ما حتى يك محقّق اديب سراغ نداريم كه «ال» را در تمام موارد براى تزيين بداند. «ال» فقط جنبه لفظى ندارد. ما از اين «ال» ها در موارد بسيارى استفاده مى كنيم.

مثلًا در آيه شريفه (إنّ الإنسان لفي خسر)،[402] اگر ما «ال» را براى تزيين بدانيم، خصوصيتى كه در «الإنسان»- به عنوان تعريف جنس- وجود دارد، از كلام فوت مى شود. مجرّد اين كه يك ماهيت مبهم- و به قول شما «لا بشرط مقسمى»- را موضوع قرار دهيم و كارى به ماهيات ديگر نداشته باشيم، مسئله را تمام نمى كند. آيه شريفه مى خواهد براى جنس انسان يك خصوصيتى را قائل شود. يعنى عنوان (لفي خسر) براى ساير حيوانات وجود ندارد. اصولًا التزام به تزيين در مواردى است كه ما چاره اى غير از تزيين نداشته باشيم. و اگر تعبيراتى كه ما را ناچار به پذيرفتن «ال» تزيين مى كند وجود نداشت، ما به طور كلّى «ال» تزيين را انكار مى كرديم. ثالثاً: خود شما (مرحوم آخوند) از مشهور نقل كرديد كه «ال» در غير مورد عهد ذهنى، مفيد تعريف است.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 511

ما از شما سؤال مى كنيم: چرا عهد ذهنى استثناء شده است؟ اگر معناى

تعريف همان اشاره ذهنى و التفات ذهنى باشد كه شما قائليد، اين اشاره ذهنى شايد در عهد ذهنى بيش از ساير عهدها وجود داشته باشد، پس چرا عهد ذهنى را از دايره تعريف در باب اقسام عهد خارج كردند؟ اين مطلب، دليل بر اين است كه مقصود از تعريف و معرفه بودن در كلام محقّقين، اشاره ذهنيّه و التفات ذهنى- كه شما تصور مى كنيد- نيست و الّا وجهى براى استثناء عهد ذهنى وجود نداشت. به خلاف تعريفى كه ما مطرح كرديم. در نتيجه به نظر ما در معرف به «ال» جنس نيز همان چيزى كه در علم جنس مطرح كرديم جريان دارد. و در باب اقسام عهد هم تعيّن هاى روشن دارد: تعيّن خارجى، تعيّن ذكرى و تعيّن حضورى.

4- جمع محلّى به «ال»

بدون ترديد، جمع محلّى به «ال» مفيد عموم و استغراق است. ولى بحث در اين است كه آيا در جمع محلّى به «ال» چه چيزى دلالت بر عموم مى كند؟ در اينجا سه احتمال وجود دارد: احتمال اوّل: واضع در ارتباط با «ال» داخل بر جمع، وضع خاصّى انجام داده و آن را براى دلالت بر عموم وضع كرده است.[403] بنابراين، در مورد جمع محلّى به «ال»، مسأله تعريف مطرح نيست و اگر هم باشد، تعريف لفظى است و ربطى به معنا ندارد. احتمال دوّم: ظاهر كلام مشهور و علماى ادبيّت اين است كه «ال» بر تعريف و تعيين مدخول خود- كه در اينجا جمع است- دلالت مى كند. و تعريف و تعيين جمع، بر استغراق و استيعاب همه افراد انطباق پيدا مى كند. پس دلالت بر استيعاب با يك واسطه تحقق پيدا مى كند.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 512

مرحوم

آخوند، اين معنا را مورد اشكال قرار داده مى فرمايد: اگر مى خواهيد جمع را معرّف و معيّن كنيد، چرا جانب اكثر- يعنى استغراق و استيعاب- را در نظر مى گيريد؟

درست است كه جانب استيعاب، تعيّن دارد، يعنى جامع همه مصاديق موجود در خارج است ولى راه تعيّن، منحصر به اين نيست. بلكه اقلّ جمع- يعنى سه- هم تعيّن دارد، يعنى نه قابل زياده است نه قابل نقيصه. به عبارت ديگر: در رابطه با جمع، دو تعيّن وجود دارد: يك تعيّن در رابطه با استيعاب و استغراق، كه اكثر مراتب جمع است و يك تعيّن در رابطه با اقلّ مراتب جمع، كه عبارت از سه است.[404] ما در پاسخ اشكال مرحوم آخوند مى گوييم: تعيّنى كه در ناحيه استيعاب و استغراق مطرح است، تعيّن روشن و واضحى است. جميع افراد علماء، ابهامى ندارد. امّا تعيّنى كه در مورد اقلّ مراتب جمع مطرح است، تعيّن نيست، براى اين كه اقلّ مراتب از نظر عدد مشخص است ولى از نظر واقعيّت مشخص نيست. مثل اين است كه مولا ابتداءً بگويد: «أكرم ثلاثة من العلماء». در اينجا اگرچه ثلاثه از نظر عدد روشن است ولى به لحاظ واقعيت، غير متعيّن است، لذا خود «ثلاثه» از نظر ادبى داراى عنوان نكره است و «أكرم ثلاثة من العلماء» مانند «أكرم رجالًا»- كه نكره است ولى در محدوده جمع- مى باشد. و ما نمى توانيم در باب نكره، مسأله تعيّن را مطرح كنيم. خود مرحوم آخوند در مورد «جئني برجل» مى گويد: «در اينجا طبيعت رجل، مقيّد به وحدت شده است». آيا مى توان گفت: «در اينجا رجل، تعيّن پيدا كرده و معرفه شده است»؟ بدون ترديد، رجل در

اينجا نكره است. پس چه فرقى بين «جئني برجلٍ» و «جئني بثلاثة رجال» وجود دارد كه شما در مورد آن قائل به تعيّن و تعريف هستيد؟ آيا عدد ثلاثه چنين نقشى دارد كه رجال را از عنوان نكره بودن خارج مى كند؟ طبق بيان شما كه معتقديد «اقل الجمع داراى تعيّن است» بايد نكره هم داراى تعيّن باشد. و در اين صورت «رجل» در «جئني برجلٍ» هم بايد تعيّن داشته باشد، زيرا- از اين جهت- فرقى بين رجل و ثلاثة رجال وجود ندارد. در حال كه كسى نمى تواند چنين حرفى بزند.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 513

پس ما بايد بگوييم: همان طور كه در «جئني برجلٍ»- با اين كه طبيعت، مقيّد به قيد به وحدت است- تعيّن وجود ندارد، در «أكرم ثلاثة من العلماء» و «جئني بثلاثة رجالٍ» نيز تعيّن وجود ندارد و الّا بايد بين عدد يك و عدد سه- از جهت تعيّن و عدم تعيّن- فرق قائل شويم و كسى نمى تواند چنين فرقى قائل شود. واقعيت مطلب هم همين است، زيرا وقتى مولا مى گويد: «أكرم ثلاثة من العلماء» اختيار در دست شماست و هركسى را خواستيد مى توانيد اكرام كنيد. و اين معناى ابهام و عدم تعيّن است. امّا اگر در «أكرم العلماء» اكثر مراتب جمع، را در نظر بگيريم، مانند «أكرم كلّ عالم» شده و هيچ ابهامى در آن وجود ندارد. احتمال سوّم: با توجه به اين كه در كتب اصولى عنوان را به صورت «جمع محلّى به ال» مطرح كرده اند و اصالت را براى جمع دانسته اند با اين قيد كه مدخول «ال» قرار گرفته باشد، مى توان گفت: واضع، همان طور كه براى جمع- از جهت اقلّ

و اكثر- وضعى دارد، براى خصوص جمع محلّى به ال هم وضع جداگانه اى دارد و آن اين است كه جمع محلّى به ال را براى دلالت بر عموم و استيعاب و استغراق وضع كرده است. و اين منافات ندارد با اين كه «ال» براى تعريف باشد. اين احتمال مى خواهد بگويد:

«دلالت بر عموم، استناد به تعريف ندارد بلكه مستقيماً در رابطه با وضع است». اين احتمال با ظاهر عنوانى كه در كتاب هاى اصولى مطرح شده، موافق تر است. اگرچه دو احتمال قبلى نيز در جاى خودشان صحيح بودند. مؤيّد احتمال سوّم اين است كه جمع محلّى به «ال» در مباحث عام و خاصّ و در رديف الفاظ دالّ بر عموم مطرح شده است و اين امر كاشف از اين است كه جمع بودن، در استيعاب دخالت دارد ولى با اين قيد كه محلّى به «ال» باشد.[405]

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 514

5- نكره
اشاره

نكره، عبارت از معناى اسم جنس، با ضميمه شدن تنوينى است كه دلالت بر نكره بودن داشته باشد.[406]

[كلام مرحوم آخوند]
اشاره

مرحوم آخوند مى فرمايد: نكره، گاهى در مقام اخبار و گاهى در مقام انشاء استعمال مى شود. در جايى كه در مقام اخبار استعمال شود- مثل «جاءني رجل»- نكره دلالت مى كند بر يك موجود معيّن و مشخّص در خارج، كه نزد متكلّم، معلوم است ولى نزد مخاطب، غير معلوم است. امّا نكره اى كه در مقام انشاء استعمال شود- مثل اين كه مولا به عبد بگويد: «جئني برجلٍ»- داراى يك ابهام كلّى است. زيرا هم نزد مولا نامعيّن است و هم نزد عبد. و فرق اين نكره با اسم جنس در اين است كه رجل اسم جنسى، فقط بر ماهيّت رجل دلالت مى كند، ولى اضافه شدن تنوين نكره، همان ماهيّت را مقيّد به قيد وحدت مى كند.[407] از كلام مرحوم آخوند استفاده مى شود كه واضع براى نكره دو وضع دارد. نكره در مقام اخبار، داراى يك وضع و نكره در مقام انشاء داراى وضع ديگر است.

اشكال بر كلام مرحوم آخوند:

اين كلام مرحوم آخوند داراى اشكال است: اوّلًا: بعيد است كه واضع براى نكره دو وضع- يكى براى حالت اخبار و يكى براى حالت انشاء- انجام داده باشد.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 515

ثانياً: در «جاءني رجلٌ» يك طبيعت و ماهيّت داريم و يك قيد وحدت و يك اسناد مجى ء به طبيعت. و تعيّنى كه شما (مرحوم آخوند) در مورد مقام اخبار مطرح مى كنيد، ربطى به نكره ندارد، بلكه در ارتباط با اضافه اسناد مجى ء خارجى به طبيعت رجل است. «جاءنى» از يك واقعيت حكايت مى كند و واقعيت در رابطه با مجى ء نمى تواند تعدّد داشته و تعيّن نداشته باشد. بالاخره آن «رجل» ى كه سراغ اين مخبر آمده، مشخّص و متعيّن است. «رجلٌ»

عبارت از طبيعت مقيّد به وحدت است و از نظر معنا، فرقى بين اخبار و انشاء وجود ندارد. ولى نسبت دادن مجى ء خارجى به اين طبيعت مقيّد به وحدت و قرار گرفتن آن- در مقام حكايت و اخبار- به عنوان فاعل براى «جاءني»، دلالت بر تعيّن و تشخّص آن دارد. در نتيجه مستشكل مى گويد: نكره در مقام اخبار و انشاء يك معنا دارد و آن همان معناى اسم جنس است كه عبارت از ماهيت است ولى قيد وحدت نيز به آن ضميمه مى شود تا نكره را از اسم جنس متميّز كند. اما اين طبيعت، اگر متعلّق امر واقع شد- مثل «جئني برجلٍ»- اطلاقش محفوظ است، ولى اگر فعلى خارجى- مثل مجى ء- به آن نسبت داده شد، آن نسبت موجب تعيّن مى شود. پس شما (مرحوم آخوند) بر چه اساسى تعيّن را به گردن نكره مى اندازيد؟ اين اشكال، به نظر ما اشكال خوبى است ولى براى اين كه عدم تماميت كلام مرحوم آخوند روشن تر شود، لازم است دو مطلب زير را به اشكال فوق ضميمه كنيم: مطلب اوّل: اين كه شما (مرحوم آخوند) مى گوييد: «جاءني رجل، حاكى از فردى است كه نزد متكلّم، معلوم و مشخص است ولى نزد مخاطب، نامعلوم است»، كلّيت ندارد. در بعضى از موارد، خود مخبر مى داند كه مثلًا يك ماه قبل، كسى به سراغ او آمده ولى هرچه فكر مى كند به يادش نمى آيد كه او چه كسى بوده است. پس اين گونه نيست كه هر چيزى در مقام اخبار واقع شد، از نظر مخبر، مشخّص و معيّن باشد. مطلب دوّم: قضايايى كه وقوع پيدا مى كنند، اگرچه به حسب واقع، متشخّص و متعيّن

هستند و زمان و مكان و ساير خصوصيات آنها متعيّن است، ولى كسانى كه در

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 516

مقام اخبار از يك امر متحقّق در خارج برمى آيند، اخبار آنان به يك كيفيت نيست. مثلًا ما اگر مهمان خاصّى داشته باشيم، وقتى مى خواهيم به ديگران خبر دهيم، اخبارمان- به لحاظ افراد مخاطب- فرق مى كند. مخاطبى كه از دوستان نزديك ماست و مى خواهيم در جريان همه جزئيات قرار گيرد، همه واقعيّت را برايش نقل مى كنيم. اما نسبت به مخاطبى كه نخواهيم در جريان همه جزئيّات قرار گيرد، فقط به خودمان اجازه مى دهيم كه بگوييم: «ما ديشب مهمان داشتيم» هر دوى اين ها خبر و مقام اخبار از واقعيّت است ولى اخبار به حسب مقامات و به حسب مخاطب ها فرق مى كند. ما نحن فيه، نظير مطلبى است كه در باب حروف مطرح كرديم. در آنجا گفتيم:

كسى كه در مقام اخبار مى گويد: «سرت من البصرة إلى الكوفة»، ترديدى نيست كه سير خارجى او حتماً از يك طريق بوده و نمى تواند تعدّد داشته باشد ولى از نظر لفظى- با توجه به تعدّد راه هاى بين كوفه و بصره- اين جمله يك معناى كلّى پيدا مى كند، به گونه اى كه سير از هر طريقى را شامل مى شود و انسان احتمال سير از هريك از طرق را بدهد. توضيح: كسى كه مى خواهد سير خودش از بصره به كوفه را اخبار كند، به دو صورت مى تواند اين مسئله را بيان كند: گاهى غرض او متعلّق به اين است كه واقعيّت خارجى سير را با تمام خصوصياتش بيان كند. در اين صورت، صرف «سرت من البصرة إلى الكوفة» كفايت نمى كند بلكه بايد خصوصيات سير- مانند دروازه،

طريق، زمان سير و ...- را نيز مطرح كند. امّا گاهى نمى خواهد همه واقعيت را در اختيار مخاطب قرار بدهد بلكه فقط مى خواهد بگويد: «سير من از بصره شروع و به كوفه منتهى شده است». و در مقام اخبار ساير خصوصيات آن نيست. حال با قطع نظر از اشكال اوّل مى گوييم: كسى كه مى گويد: «جاءني رجل» در حالى كه رجل معيّن و مشخّص نزد او آمده است، در مقام اخبار نخواسته است همه

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 517

خصوصيات او را در اختيار مخاطب قرار دهد بلكه غرض او فقط به اين مقدار تعلّق گرفته كه به مخاطب خبر دهد كه طبيعت رجل مقيّد به قيد وحدت، به خانه او آمده است. امّا اگر از او سؤال كنند: آن رجلى كه به سراغ شما آمد چه كسى بود؟ به دو صورت ممكن است پاسخ دهد: گاهى مصلحت او اقتضاء مى كند كه همه مشخّصات آن رجل را بيان كند و گاهى هم مصلحت چنين اقتضايى را ندارد. ما كارى نداريم كه اسناد مجى ء به رجل، دلالت بر تعيّن و تشخّص دارد. واقعيّت، مشخّص است ولى در مقام اخبار، ضرورتى ندارد كه اين خبر قالب واقعيت باشد. بلكه گاهى تمام واقعيت را بيان مى كند و گاهى هم مصلحت او اقتضاء ندارد كه چيزى بيش از «جاءني رجل» بگويد. خلاصه كلام ما اين شد كه گويا مرحوم آخوند و مستشكل خيال كرده اند كه «جاءني رجل» آينه براى تمام واقعيّت است. در حالى كه اين گونه نيست.

«جاءني رجلٌ» اگرچه خبر است و مخبر به، امرى واقعى است ولى آينه تمام نماى واقعيت نيست، بلكه آينه اى است كه گوشه اى از واقعيّت

را نشان مى دهد و آن عبارت از «طبيعت مقيّد به قيد وحدت» است و هيچ گونه تشخّص و تعيّنى در آن دخالت ندارد و اگر متكلّم مى خواست مسئله را به صورت متعيّن مورد اخبار قرار دهد، بايد به جاى «رجل» نام آن شخص و خصوصيات او را مطرح كند. در نتيجه ما در باب نكره دو معنا نداريم. بلكه يك معنا داريم و آن همان «طبيعت مقيّد به قيد وحدت» است و فرقى بين مقام اخبار و مقام انشاء وجود ندارد. اكنون اين سؤال مطرح است كه:

كدام يك از الفاظ مطرح شده تحت عنوان «مطلق» هستند؟
[كلام مرحوم آخوند]

مرحوم آخوند در اين زمينه مى فرمايد: ظاهر اين است كه عنوان مطلق حقيقتاً بر اسم جنس- كه مفادش همان طبيعت و

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 518

ماهيت است- و نيز بر نكره در مقام انشاء[408] صدق مى كند و ظاهراً عنوان اطلاق در رابطه با اسم جنس و نكره در مقام انشاء، اصطلاح جديدى- در مقابل معناى لغوى- نيست، بلكه اطلاق نزد اصوليين به همان معناى لغوى اش- يعنى خالى بودن از قيد- مى باشد. سپس مى فرمايد: بله، اگر آنچه به مشهور اصوليين نسبت داده شده، صحيح باشد، بين اصطلاح و لغت اختلاف پيدا مى شود و مطلق، نوعى از مقيّد خواهد بود. زيرا معناى لغوى مطلق- يعنى خالى بودن از قيد- اقتضاء مى كند كه هيچ قيدى- حتى قيد سريان و شمول- در آن وجود نداشته باشد، در حالى كه به مشهور نسبت داده شده كه آنان مطلق را خود طبيعت نمى دانند بلكه مطلق را عبارت از طبيعتِ مقيّد به ارسال و شمول و سريان مى دانند. البته مراد آنان از شمول و سريان، شمول بدلى است نه استيعابى. مرحوم آخوند مى فرمايد: اين كلام داراى

تالى فاسد است، لذا نسبت دادن آن به مشهور، صحيح نيست. اگر بنا باشد مطلق داراى يك چنين معنايى باشد، ديگر قابليت تقييد به دليل مقيّد را نخواهد داشت، وقتى «رقبه» در «أعتق رقبة» به معناى «طبيعت مقيّد به قيد سريان» باشد، چنانچه بخواهيم آن را- با توجه به «لا تعتق الرقبة الكافرة»- مقيّد به قيد ايمان كنيم، تناقض صدر و ذيل لازم مى آيد. از طرفى گفته شده است: «أعتق رقبة» و رقبه به معناى ماهيت مقيّد به قيد سريان دانسته شده است كه شامل مؤمن و كافر مى شود و از طرفى گفته شده است «لا تعتق الرقبة الكافرة» و قيد «ايمان» كه با عموم و شمول «رقبه» منافات دارد به آن ضميمه شده است. عموم و شمول، اگر به عنوان قيديت در رقبه مطرح باشد، نمى توان قيد ديگرى كه با اين عموم

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 519

و شمول منافات داشته باشد، به آن ضميمه كرد. مؤيّدى بر مطلب فوق: در بحث عامّ و خاصّ مى گفتيم: تخصيص عام به وسيله مخصّص منفصل، مستلزم مجازيت در عام نيست، زيرا بين اراده استعمالى با اراده جدّى- از نظر سعه و ضيق- فرق وجود دارد. اين مطلب، در ارتباط با مطلق و مقيّد روشن تر است. تقييد مطلق به وسيله مقيّد، به هيچ عنوان مستلزم مجازيت در مطلق نيست، يعنى با تقييد، خلاف معناى موضوع له مطلق اراده نشده است و بين اطلاق و تقييد، منافاتى وجود ندارد. در حالى كه اگر قيد ارسال و شمول، در معناى مطلق اخذ شده بود، در صورتى مى توانستيم قيد ايمان را به رقبه اضافه كنيم كه قيد شمول و سريان را

از مطلق حذف كنيم و چنين چيزى مستلزم مجازيت است. بنابراين مطلق در نظر مشهور، به همان معناى لغوى است و هيچ گونه قيدى در معناى مطلق اخذ نشده است. و نسبتى كه به مشهور داده شده، نمى تواند نسبت درستى باشد.[409] بررسى كلام مرحوم آخوند: اوّلًا: از كلام ايشان استفاده مى شود كه عنوان مطلق بر نكره در مقام اخبار صدق نمى كند. در حالى كه ما در رابطه با نكره گفتيم: اين گونه نيست كه نكره در مقام اخبار، وضعى غير از نكره در مقام انشاء داشته و اين ها دو معنا داشته باشند. نكره در مقام اخبار، همان معناى نكره در مقام انشاء را دارد، كه آن عبارت از طبيعت، مقيّد به قيد وحدت» است، البته به نظر ايشان قيد وحدت ضررى به انطباق عنوان مطلق وارد نمى كند. ثانياً: برفرض كه ما بيان ايشان را در مورد نكره در مقام اخبار بپذيريم و نكره در

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 520

مقام اخبار را عبارت از «فرد معيّن در واقع و مجهول نزد مخاطب» بدانيم، ولى ما در بحث تعريف مطلق گفتيم: مسأله اطلاق و تقييد، فقط در رابطه با ماهيات نيست، بلكه اطلاق و تقييد، در مورد جزئيّات نيز مطرح است. مثالى كه در آنجا مطرح كرديم، مسأله فرق بين واجب مطلق و واجب مشروط- بر اساس نظريه مشهور- بود. در آنجا گفتيم:

اگر مولا بگويد: «إن جاءك زيد فأكرمه»، اكرام زيد، به صورت واجب مشروط مطرح است ولى اگر بگويد: «أكرم زيداً»، اكرام زيد، به صورت يك واجب مطلق مطرح است.

مشهور- در مقابل شيخ انصارى رحمه الله- قيد مجى ء را در رابطه با مفاد هيئت- يعنى وجوب اكرام-

مى دانند و معتقدند هيئت، داراى معناى حرفى است و به نظر مشهور، حروف داراى وضع عام و موضوع له خاص مى باشند، يعنى موضوع له آنها جزئى است.

پس طبق نظريه مشهور، هيئت- با وجود اين كه معنايش جزئى است- مقيّد به مجى ء زيد شده است. اگر مسأله تقييد و اطلاق، تنها در ارتباط با ماهيات و كلّيات باشد، پس اطلاق و تقييد در مسأله واجب مشروط چگونه توجيه مى شود؟ بنا بر نظريه شيخ انصارى رحمه الله- كه مجى ء را قيد براى مادّه مى داند- نيز اين مسئله قابل توجيه نيست، براى اين كه، اكرام اگرچه كلّى است ولى وقتى به جزئى اضافه شود، جزئى مى شود و اكرام جزئى نمى تواند مقيّد به مجى ء شود. در نتيجه ما نبايد دايره اطلاق و تقييد را تنها در مورد كلّيات بدانيم بلكه اطلاق و تقييد در مورد جزئيات نيز مطرح است، و حتّى نوع قيودى كه در كلام واقع مى شود، مربوط به امور جزئيّه مى باشد. مثلًا «يوم الجمعة» در جمله «ضربت زيداً يوم الجمعة» قيد براى «وقوع ضرب خارجى بر زيد» است و «وقوع ضرب خارجى بر زيد»، امرى جزئى است. پس به مرحوم آخوند مى گوئيم: برفرض كه ما بپذيريم كه نكره در مقام اخبار دلالت بر يك جزئى مى كند ولى جزئى بودن مدلول نكره منافاتى با اطلاق ندارد.

بدون شكّ بين جمله «جاءني رجل» و «جاءني رجل عادل»، از نظر اطلاق و تقييد فرق وجود دارد. در حالى كه مورد اين اطلاق و تقييد، نكره در مقام اخبار است كه به

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 521

نظر شما (مرحوم آخوند) دلالت بر يك فرد معيّن در خارج مى كند. ثالثاً: مرحوم آخوند

اگرچه در اينجا نسبتى كه به مشهور داده شده را ردّ مى كند و تصريح مى كند كه مطلق هيچ گونه قيدى- حتى قيد سريان و شمول- نمى تواند داشته باشد، ولى در بحث مقدمات حكمت تعبيرى مى آورد كه با اين تعبير منافات دارد.

ايشان در آنجا مى گويد: از آنچه گفته شد ظاهر گرديد كه «در مطلق، هيچ قيدى- حتى قيد سريان و شمول- مطرح نيست». ولى اگر ما بخواهيم قيد سريان و شمول را پيش بياوريم، بايد از طريق قرينه اى مقاليّه يا قرينه اى حاليه و يا قرينه حكمت (/ مقدّمات حكمت) اين معنا را استفاده كنيم.[410] لازمه اين حرف اين است كه اگر مولا بگويد: «أعتق رقبة» و همه مقدّمات حكمت وجود داشته باشد، رقبه داراى سريان و جريان مى شود، هرچند اين قيد از ذات رقبه استفاده نشده بلكه به كمك مقدّمات حكمت استفاده شده است. در اينجا لازم است ببينيم آيا اگر- مثلًا- در «أعتق رقبة» مقدّمات حكمت تمام شود، نتيجه اين مى شود كه ما زايد بر ماهيت رقبه، قيدى اضافى پيدا كنيم؟ به عبارت ديگر: مرحوم آخوند در بحث گذشته تصريح كردند كه «مطلق، بر چيزى جز ماهيت دلالت ندارد و هيچ قيدى- حتى سريان و شمول- همراه آن نيست». ولى در اينجا مى خواهند بفرمايند: اگر مولا بگويد: «أعتق رقبة» و مقدّمات حكمت تمام باشد، «رقبه»، تقيّد به قيد سريان و جريان پيدا مى كند، هرچند اين قيد از ذات رقبه استفاده نشده بلكه به كمك مقدّمات حكمت استفاده شده است. در حالى كه با توجه به دو مطلب 411] زير در مى يابيم كه نتيجه مقدّمات حكمت، «تقيّد ماهيت به قيد سريان و جريان» نيست. مطلب اوّل: در

بعضى از موارد، بين مسأله مدلول وضعى با مسأله اتحاد خارجى،

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 522

خلط پيش مى آيد. مثلًا قضيّه «زيد إنسان» بر مبناى اتحاد در وجود خارجى- و اين كه موضوع، يكى از مصاديق خارجى محمول است- قضيّه درستى است. امّا لازمه اتحاد در خارج اين نيست كه «انسان» از جهت لفظى و وضعى هم بر «زيد» دلالت كند. اين معنا اصلًا معقول نيست كه ماهيت «حيوان ناطق» بتواند از خصوصيّات فرديّه زيد حكايت كند. «حيوان ناطق» در مقام دلالت، سر سوزنى از مفاد خودش نمى تواند پا فراتر بگذارد. در مثال «رقبه» نيز اگرچه بر مبناى اتحاد در وجود خارجى و حمل شايع، هم قضيه «الرقبة المؤمنة رقبة» و هم قضيه «الرقبة الكافرة رقبة» صحيح است ولى اين بدان معنا نيست كه از نظر دلالت لفظى نيز رقبه دلالتى بر رقبه مؤمنه يا رقبه كافره داشته باشد. مفهوم رقبه اصلًا ارتباطى به كفر و ايمان ندارد. مقام دلالت وضعى در محدوده همان معناى موضوع له است و سر سوزنى از آن تجاوز نمى كند. بله، در استعمال مجازى- كه به نظر مشهور، استعمال در غير ما وضع له است- ممكن است رقبه در «رقبه مؤمنه» يا در «رقبه كافره» استعمال شود، ولى بحث ما در استعمال حقيقى است. بنابراين نبايد بين مدلول وضعى با اتحاد خارجى خلط پيش آيد. گاهى دو عنوان به صورت عموم و خصوص من وجه هستند و در ماده اجتماع خود اتحاد وجودى دارند ولى بين آن دو عنوان به قدرى فاصله وجود دارد كه هيچ گاه انسان از يكى از اين عناوين به ديگرى انتقال پيدا نمى كند، مثلًا بين عنوان صلاة

و غصب، در مسأله صلاة در دار غصبى، اتحاد وجودى پيدا مى شود ولى اين گونه نيست كه عنوان صلاة، حكايت از عنوان غصب كند يا عنوان غصب، حكايت از عنوان صلاة كند. مطلب دوّم: اختلاف بين اصالة العموم و اصالة الاطلاق، فقط در مضاف اليه آن دو نيست كه يكى مضاف اليه ش «العموم» و ديگرى «الاطلاق» باشد. بلكه بين اين دو عنوان، اختلاف اساسى وجود دارد. اصالة العموم، اصل عقلايى لفظى و مستند به وضع واضع است. در حالى كه اصالة الاطلاق مستند به مقدّمات حكمت است.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 523

منشأ جريان اصالة العموم در (أوفوا بالعقود) اين است كه «العقود» جمع محلّى به «ال» است و واضع جمع محلّى به «ال» را براى عموم وضع كرده است. به همين جهت اصالة العموم- كه شعبه اى از اصالة الظهور است- حكم مى كند كه با (أوفوا بالعقود) بايد معامله عموم كرد و در هر موردى كه دليل بر تخصيص قائم نشده باشد، بايد به مقتضاى اصالة العموم عمل شود. امّا جريان اصالة الاطلاق در (أحلّ اللّه البيع)، مربوط به مقدّمات حكمت است و مقدّمات حكمت، ربطى به مسأله وضع و دلالت وضعى ندارد. يكى از مقدّمات حكمت اين است كه مولاى حكيم عاقل مختار متوجّه، در مقام بيان تمام مرادش باشد. و ما بزودى خواهيم گفت كه مقصود از «مراد» در اينجا مراد جدّى نيست بلكه مراد استعمالى است، تا منافاتى با تقييد نداشته باشد. و در حقيقت، اينجا مولا در مقام اين بوده كه ضابطه اى بيان كند، امّا در (أوفوا بالعقود) ضابطه به نحو عموم بيان شده ولى در (أحلّ اللّه البيع) به نحو اطلاق بيان شده است.

ولى در ضابطه بودن و در مرجعيّت- و اين كه در صورت شك در تقييد يا تخصيص بايد به اين ها مراجعه شود- فرقى بين اين دو وجود ندارد. مقدّمه دوّم اين است كه قرينه اى بر خلاف، وجود نداشته باشد. مقدّمه سوّم اين است كه قدر متيقّن در مقام تخاطب وجود نداشته باشد. وقتى مقدّمات حكمت، تحقّق پيدا كرد، عقل حكم مى كند كه «مطلق رقبه، تمام الموضوع است» و اين مسئله ربطى به دلالت لفظى وضعى ندارد. و برفرض كه در حكم عقل ترديد شود، مسئله را در ارتباط با عقلاء پياده مى كنيم. ولى درهرصورت، اصالة الاطلاق مربوط به مقدّمات حكمت است و ربطى به وضع و دلالت ندارد. حال كه بين اصالة العموم با اصالة الاطلاق فرق وجود دارد، مى گوييم: در اصالة الاطلاق چون پاى دلالت لفظى مطرح است، مسأله حكايت از افراد نيز مطرح است

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 524

ولى حكايت آن حكايت اجمالى است.[412] امّا در باب اطلاق، اصلًا پاى حكايت از افراد در ميان نيست، نه حكايت اجمالى و نه حكايت تفصيلى. در «أعتق الرقبة» از چه طريقى مى توان پاى افراد را به ميان آورد. «رقبه» بر نفس ماهيت وضع شده و مقدّمات حكمت هم مى گويد: «تمام الموضوع، نفس ماهيت است». پس دلالت بر افراد از كجاست؟ بنابراين، اين مطلب مرحوم آخوند كه مى گويد: «به كمك مقدّمات حكمت، ما مسأله شيوع و سريان را استفاده مى كنيم» كلام درستى نيست. شيوع و سريان از كجا استفاده مى شود؟ لفظ رقبه كه بر چيزى جز نفس ماهيت وضع نشده است. مقدّمات حكمت هم دلالت لفظى درست نمى كند، بلكه مى گويد: «تمام مراد استعمالى مولا نفس

طبيعت است» پس مسأله افراد و شيوع و سريان مستند به چيست؟ در نتيجه اطلاق به معناى شمول و ارسال- هرچند به نحو بدلى- نيست تا نتيجه مقدّمات حكمت، همان چيزى باشد كه از الفاظ عموم استفاده مى شود. الفاظ عموم، ناظر به افراد است- هرچند اجمالى باشد- ولى مطلق، هيچ نظارتى- هرچند اجمالى- نسبت به افراد ندارد. معناى مطلق اين است كه «تمام الموضوع براى حكم مولا، عبارت از نفس ماهيت است.» لازمه اين معنا اين است كه در «أعتق الرقبة» اگر ما هر فردى از افراد اين ماهيت را آزاد كنيم، امتثال تحقّق پيدا كرده باشد. يعنى اگر كسى از ما سؤال كند «چرا- در مقام امتثال- رقبه كافره را آزاد كرديد؟»، در پاسخ مى گوييم: «چون حكم روى طبيعت رفته و رقبه كافره، مصداقى براى طبيعت رقبه است». امّا در باب عموم وقتى گفته مى شود «أكرم كلّ عالمٍ» و ما زيدِ عالم را اكرام

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 525

مى كنيم، اگر از ما سؤال شود: «چرا زيدِ عالم را اكرام كرديد؟» در پاسخ نمى گوييم:

«چون حكم روى طبيعت رفته است»، بلكه مى گوييم: «چون مولا اكرام همه افراد عالم را- به نحو اجمال- براى ما واجب كرده و زيدِ عالم هم فردى از افراد عالم است». امّا اگر بخواهيم مسأله شيوع و سريان را در رابطه با اطلاق مطرح كنيم، مطلق و عامّ يك معنا پيدا مى كنند. هرچند يكى از راه دلالت لفظى و ديگرى از راه مقدّمات حكمت است ولى نتيجه در هر دو يكسان مى شود. در حالى كه واقعيت مسئله به اين صورت نيست و مطلق- بعد از تماميت مقدّمات حكمت- به عامّ رجوع

نمى كند.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 527

مقدّمات حكمت

اشاره

در رابطه، با هريك از مقدّمات حكمت، از دو جهت بايد بحث كرد: 1- مقصود از آن مقدّمه چيست؟ 2- آيا مقدّميّت آن قابل قبول است يا نه؟ و به عبارت ديگر: آيا بدون آن مقدّمه، مى توان حكمتى را كه نتيجه آن عبارت از اطلاق است، استفاده كرد؟

مقدّمه اوّل: مولا در مقام بيان تمام مرادش باشد، نه در مقام اجمال و اهمال.
اشاره

در اينجا، از دو جهت بحث مى شود:

جهت اوّل: مقصود از «مراد مولا»، مراد جدّى است يا مراد استعمالى؟

در باب عامّ و خاصّ بحثى داشتيم كه: وقتى مولا مى گويد: «أكرم كلّ عالم» و چه بسا آن را با «جميعهم» و امثال آن نيز تأكيد مى كند و چند روز بعد مى گويد: «لا يجب

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 528

إكرام زيد العالم»، محقّقين از اصوليين، براى جمع بين اين دو- كه مستلزم مجازيّت هم نبود- مى گفتند: «أكرم كلّ عالمٍ» به عنوان قانون مطرح است و معناى قانون اين نيست كه اراده جدّى مولا برطبق تمام مفاد لفظ، متعلّق شده و موافق با آن باشد. بلكه اين، از نظر جعل قانون است. جعل قانون، داراى فوايدى است: يكى از فوايد آن اين است كه بدانند اصل اوّلى در رابطه با اين موضوع، عبارت از اين حكم است. هرچند ممكن است مواردى به صورت تبصره خارج شود. فايده ديگر اين است كه اگر در موردى ترديد پيش آمد كه آيا اين قانون تخصيص خورده يا نه؟ بتوانند به عموم اين قانون تمسّك كنند. در مسأله مطلق و مقيّد نيز همين طور است. اگر مولا بگويد: «أعتق الرقبة» و يك هفته بعد از آن بگويد: «لا تعتق الرقبة الكافرة»، وجود دليل دوّم كاشف از مقيّد بودن «أعتق الرقبة» از ابتداى امر نيست، بلكه «أعتق الرقبة» از همان ابتدا اطلاق داشته و اكنون هم اطلاق دارد و تنها در رابطه با خصوص اين قيد، تقييد خورده است، لذا اگر ما در رابطه با قيد ديگرى شك كنيم و دليلى بر قيديّت پيدا نكنيم، به اصالة الاطلاق مراجعه مى كنيم. به همين جهت در برخورد با مطلق و مقيّد گفته مى شود: «مطلق، حمل بر مقيّد مى شود»

و گفته نمى شود: «دليل مقيِّد، كاشف از اين است كه مطلق، از ابتداى امر اطلاق نداشته و ما خيال مى كرده ايم اطلاق داشته است». معناى حمل مطلق بر مقيّد اين است كه مطلقى كه اطلاق برايش ثابت شده و عنوان مطلق بودنش احراز شده، به وسيله دليل مقيِّد، تقييد پيدا مى كند. اكنون ببينيم آيا مقصود از «مراد مولا» چيست؟ اگر مقصود، «مراد جدّى» مولا باشد، بايد ملتزم شويم كه وجود دليل مقيّد، كاشف از اين است كه مقدّمات حكمت، در مطلق تماميت نداشته است، زيرا- بنا بر اين فرض- از دليل مقيِّد استفاده شده كه مراد جدّى مولا، عتق رقبه مؤمنه بوده ولى در گفتن «أعتق الرقبة» نمى خواسته تمام مراد جدّى خود را بيان كند. قبل از آمدن دليل مقيِّد، ما خيال مى كرديم كه او مى خواسته تمام مراد جدّى خود را بيان كند ولى بعد از

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 529

آمدن «لا تعتق الرقبة الكافرة» معلوم شد كه در مقام بيان تمام مراد جدّى خود نبوده و اطلاقى در كار نبوده است. و بر اين اساس، مطلق، حمل بر مقيّد نشده است، زيرا معناى حمل مطلق بر مقيّد اين است كه ما يك مطلق واقعى و ثابت الاطلاق را حمل بر دليل مقيّد كنيم، نه مطلق تخيّلى را. و اين در صورتى امكان پذير است كه ما بگوييم:

«معناى مراد مولا در اولين مقدّمه حكمت، مراد استعمالى است». شبيه آنچه در مسأله «أكرم كلّ عالم» بيان كرديم. با اين تفاوت كه قانون- به حسب تشخيص مولا- گاهى به نحو عموم جعل مى شود و گاهى به نحو اطلاق. بنابراين نمى توان مراد را در اينجا مراد جدّى گرفت، زيرا مستلزم

اين است كه حمل مطلق بر مقيّد، ممكن نباشد. در مقابل اين كه «مولا در مقام بيان مراد استعمالى باشد»، دو چيز مطرح است:

يكى اجمال و ديگرى اهمال. در اجمال مولا خواسته است حكم را به نحو ابهام مطرح كند، همان طور كه در رابطه با متشابهات قرآن، غرض به تشابه تعلّق گرفته است. امّا اهمال به اين معناست كه غرض مولا نه به مراد استعمالى تعلّق گرفته باشد و نه به اجمال. بنابراين اگر مولا در مقام اجمال باشد يا در مقام اهمال، مقدّمه اوّل از مقدّمات حكمت تحقق نخواهد داشت.

جهت دوّم: آيا مقدّميت اين مقدّمه مورد قبول است؟
كلام مرحوم حائرى:

ايشان معتقد است كه براى اثبات اطلاق، نيازى به مقدّمه اوّل نداريم. عجيب اين است كه ايشان اطلاق را- به همان صورتى كه به مشهور نسبت داده شده- به معناى سريان و شيوع در جميع افراد دانسته، نه به آن صورت كه ما مطرح كرديم و گفتيم:

«اطلاق، به اين معناست كه حكم، روى نفس طبيعت و ماهيت رفته است». مرحوم حائرى مى فرمايد: فرض اين است كه آنچه از مولا صادر شده چيزى جز

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 530

يك «عتق رقبة» نيست و ما ترديد داريم كه آيا مولا مطلق رقبه- خواه مؤمنه باشد يا كافره- را اراده كرده يا خصوص رقبه مؤمنه را؟ اگر مولا مطلق رقبه را اراده كرده باشد، در اينجا مولا مراد خود را در قالب لفظ بيان كرده و بين لفظ و مراد مولا هيچ گونه مغايرتى وجود ندارد، لذا در مورد بيان مولا، سؤالى مطرح نيست كه نياز به پاسخ و توجيه از ناحيه مولا داشته باشد. امّا اگر مولا «أعتق رقبة» را گفته و خصوص رقبه مؤمنه را اراده

كرده، اين سؤال مطرح مى شود كه چرا با وجود اين كه عتق رقبه مؤمنه را اراده كرده، در لفظ خود اشاره اى به آن نكرده است؟ مولا در پاسخ خواهد گفت: اگر اراده كسى به يك مقيّد تعلّق گرفت، مى تواند- به تبعيت از مقيّد- اراده خود را به مطلق اضافه كند. يعنى در اينجا مراد اصلى و مراد تبعى با هم مغايرت پيدا مى كند. مثلًا اگر اراده مولا به اين تعلّق گرفته باشد كه عبد، يك «رجلِ عالم» را به حضور مولا بياورد، مى توان به تبعيّت از آن گفت: اراده مولا به اين تعلّق گرفته كه عبد، يك «رجل» را به حضور مولا بياورد. مرحوم حائرى سپس مى فرمايد: زمانى كه امر دائر شود بين اين كه كلام مولا را حمل كنيم بر چيزى كه سؤال و توجيه در آن مطرح نيست و بين جايى كه سؤال و توجيه در آن مطرح است، ظاهر اين است كه ما همان صورت اوّل را اخذ كرده و كلام مولا را به چيزى حمل مى كنيم كه سؤال برانگيز نبوده و نياز به توجيه نداشته باشد.

پس ما احتياجى به مقدمه اوّل نداريم. به عبارت ديگر: امر در كلام مولا دائر بين دو مطلب است. يك مطلب، موافق با ظاهر كلام مولا و ديگرى خلاف ظاهر كلام اوست و ما- همانند موارد ديگر- ظاهر را اخذ كرده و خلاف ظاهر را كنار مى زنيم و مقدّمه اى به اين عنوان كه «مولا در مقام بيان تمام مراد خود باشد» نياز نيست.[413]

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 531

بررسى كلام مرحوم حائرى: به نظر ما كلام مرحوم حائرى داراى دو اشكال است: اوّلًا: اين كلام داراى استبعاد

است، زيرا معناى كلام ايشان اين است كه در حمل كلام مولا بر اطلاق، فرقى بين مقام بيان با مقام اهمال و مقام اجمال وجود ندارد. در اين صورت از مرحوم حائرى سؤال مى كنيم: اگر قرينه اى قائم شود كه مولا در مقام اجمال است، چگونه مى توان كلام او را بر اطلاق حمل كرد؟ مثلًا اگر فرض كنيم مولا با مطرح كردن (أقيموا الصلاة) در مقام تشريع اصل وجوب نماز- در مقابل عدم وجوب نماز در اسلام- بوده باشد، آيا مى توانيم بگوييم: «امر مولا داير است بين اين كه مطلق صلاة را اراده كرده باشد- خواه همه اجزاء و شرايط را دارا باشد يا نه- و بين اين كه خصوص صلاة واجد اجزاء و شرايط را اراده كرده باشد، به همين جهت، كلام مولا را بر اطلاقش حمل مى كنيم»؟ روشن است كه ما نمى توانيم چنين چيزى را مطرح كنيم.

مولا خودش مى گويد: «من در مقام اجمال هستم و فعلًا مى خواهم اصل حكم را بيان كنم، امّا اين كه نماز چيست و چه خصوصياتى دارد؟ فعلًا در مقام بيان آن نيستم».

در اين صورت چگونه مى توان كلام مولا را حمل بر اطلاق كرده و جزئيت مشكوك الجزئية و شرطيت مشكوك الشرطية را نفى كنيم؟ ثانياً: مرحوم حائرى فرمود: «اگر كلام مولا دائر باشد بين حمل بر چيزى كه احتياج به سؤال و توجيه ندارد و بين چيزى كه نياز به سؤال و توجيه دارد، ظاهر اين است كه كلام مولا را بر چيزى حمل مى كنيم كه نيازى به سؤال و توجيه ندارد». ما از ايشان سؤال مى كنيم: آيا منشأ اين ظهور چيست؟ روشن است كه اين ظهور نمى تواند در رابطه با

لفظ باشد. در لفظ، مراد متكلّم مطرح نيست. اين كه اراده متكلّم به چه چيزى تعلّق گرفته است، نمى تواند در ارتباط با لفظ باشد. در موارد ديگر نيز همين طور است. در جايى كه ما به اصالة الظهور و اصالة الحقيقة تمسّك كرده و- مثلًا- مى گوييم: «مراد از «أسد» در «رأيت أسداً»، حيوان

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 532

مفترس است»، اصالة الظهور و اصالة الحقيقة، از اصول عقلايى هستند و ربطى به مقام دلالت لفظ ندارند. آنچه به لفظ مربوط است، اين است كه اسد براى حيوان مفترس وضع شده و به دلالت وضعى بر حيوان مفترس دلالت مى كند. امّا اين كه اگر متكلّم گفت: «رأيت أسداً» و قرينه اى نياورد، كلام او حمل بر اراده معناى حقيقى مى شود، ربطى به لفظ ندارد. اين يك مسأله عرفى و عقلايى است. به عبارت ديگر:

كلمه «رقبه» از كلمه «اسد» بالاتر نيست. اسد داراى معناى حقيقى و معناى مجازى است ولى در عين حال، در رابطه با تطبيق مفاد لفظ بر مراد مولا، اصالة الظهور- كه اصل عقلايى است- بايد دخالت كند و اگر ما اين اصل عقلايى را نداشته باشيم، بايد بگوييم: «لفظ مولا، حيوان مفترس را گفته ولى مرادش براى ما معلوم نيست». در ما نحن فيه نيز اگرچه در مورد «رقبه»- خواه مطلق باشد يا مقيّد- مجازيّتى در كار نيست، ولى در رابطه با تطبيق مفاد لفظ بر مولا، مقدّمات حكمت دخالت كرده و مى گويد: از اين كه مولا در مقام بيان تمام مراد است، پى مى بريم كه مطلق رقبه را اراده كرده است. بنابراين منشأ ظهور مذكور در باب اطلاق، عبارت از مقدّمات حكمت است و

اگر ما مقدّمات حكمت را كنار بگذاريم، راهى براى استفاده اين ظهور نداريم. در نتيجه مقدّمه اوّل را نمى توان انكار كرد.

مقدّمه دوّم: در كلام مولا قرينه اى بر تقييد وجود نداشته باشد[414]
اشاره

در ارتباط با اين مقدّمه نيز در دو جهت بايد بحث كرد:

جهت اوّل: آيا مقصود از «قرينه بر تقييد» چيست؟

در اينجا دو احتمال وجود دارد:[415]

اصول فقه شيعه ؛ ج 6 ؛ ص533

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 533

1- قرينه متّصله اى بر تقييد وجود نداشته باشد. بنابراين اگر قرينه منفصله وجود داشته باشد منافاتى با مقدّمات حكمت ندارد. 2- هيچ قرينه اى- اعم از متصل يا منفصل- بر تقييد وجود نداشته باشد.

جهت دوّم: آيا «عدم وجود قرينه بر تقييد» مقدّميت دارد يا نه؟

پاسخ اين سؤال را بايد با توجه به دو احتمال فوق مطرح كنيم: احتمال اوّل اين بود كه مراد از عدم قرينه، اين باشد كه قرينه متّصله اى بر تقييد وجود نداشته باشد، خواه قرينه به صورت وصف باشد- مثل أعتق رقبة مؤمنة- يا به صورت استثناء باشد- مثل أعتق الرقبة إلّا الكافرة- يا به صورت ديگرى باشد. روشن است كه اگر مولا قيد ايمان را به صورت متصل مطرح كرده و- مثلًا- بگويد: «أعتق رقبة مؤمنة»، ديگر نمى توان گفت: «كلام مولا اطلاق دارد و شامل رقبه مؤمنه و رقبه كافره مى شود». ولى بحث در اين است كه ما مقدّمات حكمت را در جايى مى خواهيم مطرح كنيم كه مراد مولا مردّد بين مطلق و مقيّد است و اگر خود مولا تصريح كند كه مطلق رقبه را اراده كرده و يا تصريح كند كه خصوص رقبه مؤمنه را اراده كرده است جايى براى مقدّمات حكمت نيست و از محلّ بحث ما خارج است. تذكر اين نكته لازم است كه مشخص بودن مراد مولا در «أعتق رقبة مؤمنة»، فرع بر مفهوم داشتن قضيه وصفيّه نيست. ما خواه براى قضيّه وصفيّه قائل به مفهوم شويم يا قائل نشويم، آنچه مولا از ما خواسته «تحرير رقبه مؤمنه» است و مراد مولا براى ما مشخص است. بنابراين حكم قرينه

متّصله روشن است ولى عدم قرينه متّصله نمى تواند به عنوان مقدّمه حكمت مطرح باشد. احتمال دوّم اين بود كه مراد از عدم قرينه اين باشد كه هيچ قرينه اى- خواه

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 534

متّصل يا منفصل- بر تقييد وجود نداشته باشد و در صورت وجود قرينه بر تقييد- خواه متصل يا منفصل- مقدّمات حكمت تمام نخواهد بود. مى گوييم: اين حرف با تعبيرات فقهاء و اصوليين سازگار نيست، براى اين كه اگر مولا امروز بگويد: «أعتق رقبة» و دو روز بعد بگويد: «لا تعتق الرقبة الكافرة»، فقهاء و اصوليين- براى جمع بين اين دو- مطلق را حمل بر مقيّد مى كنند. يعنى مطلقى كه اطلاقش ثابت شده، حمل بر مقيّد مى شود نه مطلقى كه اطلاقش ثابت نشده است.

بنابراين، وجود دليل مقيّد، كاشف از نبودن اطلاق براى مطلق نيست.

بلكه اطلاق مطلق در جاى خودش ثابت است و تقديم دليل مقيّد، به جهت اظهريّت و امثال آن مى باشد. همان طور كه تخصيص عامّ در جايى است كه عموميت عامّ احراز شده و ما با دليل مخصّص آن را تخصيص بزنيم نه اين كه دليل مخصّص را كاشف از اين بدانيم كه واقعاً عمومى در كار نبوده و ما خيال مى كرده ايم كه عموم در كار بوده است. حال اگر ما بگوييم: «يكى از مقدّمات حكمت اين است كه قرينه اى- هرچند منفصله- بر تقييد وجود نداشته باشد»، نتيجه اين مى شود كه قرينه منفصله بر تقييد، كاشف از عدم تماميت مقدّمات حكمت است. و اين مستلزم عدم تحقّق اطلاق است و اگر اطلاقى تحقّق نداشته باشد، حمل مطلق بر مقيّد، تعبير درستى نخواهد بود. بلكه بايد به جاى اين تعبير گفته شود:

ما خيال مى كرده ايم كه «أعتق الرقبة» اطلاق دارد ولى با آمدن «لا تعتق الرقبة الكافرة» كشف كرديم كه از اوّل امر، اطلاقى وجود نداشته است. بنابراين تعبير فقهاء و اصوليين به «حمل مطلق بر مقيّد»، دليل بر اين است كه وجود قرينه منفصله بر تقييد، ضربه اى به تماميت مقدّمات حكمت نمى زند. در نتيجه مقدّمه دوّم را ما به هر صورتى معنا كنيم، نمى تواند به عنوان يكى از مقدّمات حكمت مطرح باشد.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 535

مقدّمه سوّم: قدر متيقّن در مقام تخاطب وجود نداشته باشد.
اشاره

در ارتباط با اين مقدّمه نيز بايد در دو جهت بحث كرد:

جهت اوّل: مقصود از «قدر متيقّن در مقام تخاطب» چيست؟

هر مطلقى داراى افرادى ظاهر و بارز است كه آن افراد به عنوان قدر متيقّن آن طبيعت و ماهيّت است. مثلًا: وقتى مولا مى گويد: «جئنى برجلٍ» اگرچه «رجل» نكره است و نكره براى ماهيت مطلقه مقيّده به قيد وحدت وضع شده ولى در همين «رجل» افرادى هستند كه بدون اشكال مصداق براى اين طبيعت هستند، مثل رجل عالم عادل كامل از جميع جهات كه هيچ نقصى در هيچ بُعدى از ابعاد وجودى او ملاحظه نمى شود. هر مطلقى داراى يك چنين قدر متيقّنى است. بنابراين آنچه در اينجا به عنوان مقدّمه سوّم مطرح شده، اين نيست كه مطلق، قدر متيقّن نداشته باشد، بلكه اين مقدّمه مى گويد: «قدر متيقّن در مقام تخاطب وجود نداشته باشد». گاهى ممكن است بين مولا و عبد در رابطه با خصوص رقبه مؤمنه گفتگوهايى وجود داشته باشد. بر اين اساس اگر مولا بگويد: «أعتق رقبة»، به لحاظ سابقه گفتگويى كه بين مولا و عبد در ارتباط با رقبه مؤمنه وجود داشته، اصطلاحاً گفته مى شود: «در اينجا قدر متيقّن در مقام تخاطب وجود دارد». يعنى قدر متيقّن از رقبه در مقام تخاطب، عبارت از رقبه مؤمنه است. و چنين قدر متيقنى، مانع از تحقّق اطلاق براى رقبه در «أعتق رقبة» است، زيرا- بنا بر آنچه مرحوم آخوند فرموده است 416]- در

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 536

چنين جايى اگر مراد مولا خصوص رقبه مؤمنه باشد، ضربه اى به مقدّمه اول- يعنى اين كه مولا در مقام بيان تمام مراد خود بوده- وارد نشده است. لذا اگر كسى به مولا بگويد: شما

كه عتق رقبه مؤمنه را اراده كرده بوديد، چرا در كلام خودتان «أعتق رقبة» آورديد؟ مولا در پاسخ مى گويد: بين ما و عبد، در رابطه با خصوص رقبه مؤمنه گفتگوهايى وجود داشت و نيازى نبود كه در كلام خود به قيد ايمان تصريح كنيم. پس مى توان بين اين دو مطلب جمع كرد كه مولا از طرفى در مقام بيان باشد و از طرفى مطلق را بگويد و خصوص مقيّد را اراده كرده باشد. امّا ساير قدرمتيقّن ها را- كه در مقام تخاطب نيستند- نمى توان مانع از جريان اطلاق دانست، زيرا چنين چيزى مستلزم اين است كه هيچ مطلقى وجود نداشته باشد، چون هر مطلقى داراى افرادى ظاهر و بارز است كه به عنوان قدر متيقّن از آن مطلق مطرحند.

جهت دوّم: آيا «عدم وجود قدر متيقّن در مقام تخاطب» مقدميّت دارد؟

ظاهراً اين مقدّمه هم- مانند مقدّمه دوّم- نقشى در ارتباط با اطلاق ندارد. با توجه به اين كه در رابطه با معناى مطلق، دو مبنا وجود داشت، ما بايد مسئله را بر اساس هر دو مبنا بررسى كنيم: مبناى ما اين بود كه مطلق به اين معناست كه «تمام الموضوع براى حكم، عبارت از نفس ماهيّت است» و شيوع و سريان، خارج از دايره معناى مطلق است. طبق اين مبنا، اگر بين مولا و عبد در رابطه با خصوص رقبه مؤمنه گفتگوهايى بوده و مولا در مقام بيان بگويد: «أعتق رقبة»، كسى كه قائل به مقدّمه سوّم است مى خواهد بگويد: اين «أعتق رقبة» اطلاق ندارد، زيرا در اين صورت اگر نظر مولا عتق خصوص رقبه مؤمنه باشد ولى در مقام بيان، عتق مطلق رقبه را مطرح كند- با توجه

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 537

به اين

كه بين مولا و عبد در رابطه با خصوص رقبه مؤمنه گفتگوهايى در كار بوده- هيچ گونه اخلالى به غرض مولا وارد نشده است. امّا اگر قدر متيقن در مقام تخاطب وجود نداشته باشد، چنانچه هدف مولا عتق خصوص رقبه مؤمنه باشد، نمى تواند مراد خودش را در قالب «أعتق رقبة» بيان كند.[417] ما در مقام اشكال بر قائل به مقدميت «عدم وجود قدر متيقّن در مقام تخاطب» مى گوييم: ما بايد موارد استعمال كلمه قدر متيقّن را مورد بررسى قرار دهيم. يكى از مواردى كه قدر متيقّن به كار برده مى شود، مورد «دِيْن» است. مثلًا مى گوييم: اگر زيد به عَمرو مديون است ولى نمى داند كه مبلغ دين او، پنجاه تومان است يا صد تومان، قدر متيقّن اين است كه پنجاه تومان بدهكار است و نسبت به پنجاه تومان ديگر آن ترديد دارد. در اينجا ما- همانند باب استصحاب- يك قضيه متيقّنه داريم و يك قضيّه مشكوكه. امّا در ما نحن فيه ما نمى دانيم آيا متعلّق حكمى كه از ناحيه مولا صادر شده و غرض مولا به آن تعلّق گرفته، عتق خصوص رقبه مؤمنه است يا عتق مطلق رقبه؟ در اينجا ما قدر متيقّن نداريم. اصلًا نمى توانيم بگوييم: «تعلّق حكم به عتق رقبه مؤمنه، براى ما مسلّم است»، زيرا بر اساس مبناى ما، مطلق هيچ گونه نظارتى به خصوصيات افراد ندارد و تعلّق حكم در رابطه با خود ماهيّت است. در اينجا امر داير بين دو مسئله است: آيا حكم مولا به عتق ماهيت رقبه تعلّق گرفته يا به عتق رقبه مقيّد به قيد ايمان؟ ما كه در مقام امتثال و موافقت حكم مولا بحثى نداريم. بله، اگر حكم

مولا به عتق مطلق رقبه تعلّق گرفته باشد، بهتر است انسان در مقام امتثال، رقبه مؤمنه را آزاد كند. آنچه مطرح است دو عنوان است كه در عالم تعلّق حكم، بين آنها مغايرت وجود دارد. مثل اين كه ما ترديد داشته باشيم آيا مولا گفته است: «جئني بحيوان» يا گفته است: «جئني بإنسان»؟ در اينجا با وجود اين كه نسبت بين حيوان و انسان، نسبت

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 538

جنس و نوع است ولى با توجه به اين كه ما در مورد كلام صادر شده از ناحيه مولا ترديد داريم، نمى توانيم بگوئيم: تعلّق حكم به مجى ء انسان، به عنوان قدر متيقّن است. قدر متيقّن در مقام تعلّق حكم مطرح است نه در مقام امتثال. بنابراين آنچه قائل به مقدميّت «عدم وجود قدر متيقّن در مقام تخاطب» مى گويد كه: «در صورت وجود قدر متيقّن در مقام تخاطب، اگر غرض مولا به عتق خصوص رقبه مؤمنه تعلّق گرفته و مولا در مقام بيان تمام مراد خودش باشد، مى تواند غرض خود را در قالب «أعتق رقبة» بيان كند» حرف ناتمامى است. از نظر مقام تعلّق حكم، بين اين دو تنافى وجود دارد. بحث ما در رابطه با متعلّق حكم است و با مسأله دين و امثال آن- كه قدر متيقّن در آنها مطرح است- فرق دارد. وقتى امر داير شود بين اين كه متعلّق حكم عبارت از عتق خصوص رقبه مؤمنه يا عتق مطلق رقبه باشد، نمى توانيم بگوييم: «حكم به عتق خصوص رقبه مؤمنه، به عنوان قدر متيقّن مطرح است» مخصوصاً با توجه به اين كه بنا بر مبناى ما، اطلاقْ ناظر به افراد نيست. اگر مولا

در مقام بيان باشد و غرض او عتق رقبه مؤمنه باشد ولى لفظ را به صورت مطلق مطرح كند، غرض خودش را بيان نكرده است، هرچند قدر متيقن بر هزار رقبه مؤمنه هم صدق كند. بله، اگر غرض او به عتق مطلق رقبه تعلّق گرفته باشد و در مقام بيان، لفظ را به صورت مطلق بياورد، مراد خود را بيان كرده است. لذا بر اساس مبناى ما، مقدّمه سوّم، هم از نظر تعبير داراى اشكال است و هم مقدّميتش باطل است. امّا بنا بر مبناى مرحوم آخوند كه مى گويد: «اطلاق، به هر طريقى ثابت شود، به معناى شيوع و سريان است، يعنى لفظ مطلق- همانند لفظ عام- به همه افراد و مصاديق نظارت دارد»، اگر در «أعتق رقبة» اطلاق ثابت شود، معنايش اين مى شود كه مولا عتق مطلق رقبه را خواسته، خواه مؤمن باشد يا كافر، عادل باشد يا فاسق، .... در اين صورت نيز ما معتقديم مقدّمه سوّم هيچ گونه دخالتى در اطلاق ندارد، زيرا: اوّلًا: در بحث عام و خاص و مطلق و مقيّد، ضابطه اى مطرح كرده اند و آن اين

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 539

است كه «مورد سؤال نمى تواند ضربه اى به عموم يا اطلاق جواب وارد كند». و به عبارت اصطلاحى: «مورد، مخصّص نيست». مثلًا اگر فرض كنيم راوى از امام عليه السلام در رابطه با حكم خمر سؤال كند و امام عليه السلام در پاسخ- به صورت عموم- بفرمايد: «كلّ مسكر حرام» و يا- به صورت مطلق- بفرمايد: «المسكر حرام»، سؤال از خصوص خمر سبب نمى شود كه ما عموم «كلّ مسكر حرام» را اختصاص به خمر بدهيم و يا اطلاق «المسكر حرام»

را مقيّد به خمر كنيم. بنابراين مورد سؤال نمى تواند ضربه اى به عموم يا اطلاق جواب وارد كند، در حالى كه سؤال راوى از خصوص خمر، مصداق بارزى براى قدر متيقّن در مقام تخاطب است. اين ضابطه دليل محكمى بر عدم اعتبار مقدّمه سوّم است. ثانياً: شما كه معتقديد قدر متيقّن، به اطلاق ضربه وارد مى كند، آيا قبل از آنكه به سراغ اطلاق برويد و نفى يا اثبات آن را احراز كنيد، مسئله به چه صورتى بوده است؟

مسئله اين گونه بوده كه «رقبه مؤمنه» مسلّم بود، امّا رقبه كافره مشكوك بود نه مسلّم العدم، زيرا اگر مسلّم العدم بود كه شما كارى به اطلاق نداشتيد. در اين صورت وقتى شما به واسطه قدر متيقن، جلوى اطلاق را مى گيرد، رقبه كافره از صحنه خارج مى شود و نتيجه اين مى شود كه شما با متيقن بودن رقبه مؤمنه و مشكوك بودن رقبه كافره وارد صحنه شديد و متيقّن را ثابت كرده و مشكوك را از صحنه خارج كرديد. و اين كار اگر هم استحاله نداشته باشد، ولى بالاخره كار نادرستى است. چيزى كه با مبناى يقين و شك شروع شده، نمى شود نتيجه آن چيز، اصل مبنا را از بين ببرد. ولى ممكن است كسى بر اين مطلب اشكال كرده بگويد: كسانى كه قدر متيقّن در مقام تخاطب را مانع از تمسّك به اطلاق مى دانند، مى گويند: «وجود قدر متيقّن، نمى گذارد ما به اطلاق تمسّك كنيم، نه اين كه ما را از حالت شكّ بيرون بياورد و مشكوك را مسلّم العدم بنمايد. بلكه ما تا آخر همين قدر متيقن و مشكوك را داريم. امّا در مورد قدر متيقن، به يقينمان عمل كرده

ولى در مورد مشكوك- با توجه به اين كه راه تمسّك به اطلاق برايمان بسته است- به اصول عمليه مراجعه مى كنيم».

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 540

نتيجه بحث در ارتباط با مقدّمات حكمت از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه در باب مقدّمات حكمت، تنها مقدّمه اوّل در اطلاق نقش دارد و مقدّمه دوّم و سوّم نقشى در اطلاق ندارند.

از چه راهى مى توان احراز كرد كه مولا در مقام بيان است؟
اشاره

روشن است كه براى تمسّك به اطلاق، بايد احراز كنيم كه مولا در مقام بيان است. حال اگر از راه قرائن بتوانيم اين معنا را احراز كنيم، بحثى نيست ولى اگر هيچ قرينه اى براى نفى يا اثبات اين معنا نداشته باشيم، آيا از چه راهى مى توانيم احراز كنيم كه مولا در مقام بيان بوده است؟

1- كلام مرحوم آخوند:

مرحوم آخوند مى فرمايد:[418] عقلاء در اين گونه موارد بناء بر اين مى گذارند كه مولا در مقام بيان است، مگر اين كه دليلى بر خلاف اين معنا قائم شود و بگويد: «مولا در مقام بيان نبوده است». ايشان مى فرمايد: ما وقتى به عقلاء مراجعه مى كنيم مى بينيم اگر مولا حكم مطلقى را در مورد عبد صادر كرده باشد، اين گونه نيست كه عقلاء خود را معطّل كرده و به دنبال اين بگردند كه آيا مولا در مقام بيان بوده يا نه؟ و اگر در مقام بيان بوده به اطلاق كلامش تمسّك كنند. بلكه- بدون تأمل- به اطلاق كلام مولا تمسّك مى كنند.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 541

البته اين مسئله به اين جهت نيست كه بخواهند مقدّميّت مقدّمه اوّل را انكار كنند، زيرا كسى نمى تواند اين معنا را انكار كند. اين عمل عقلاء، دليل بر وجود يك اصل عقلايى در اينجاست و آن اين است كه در موارد شك در اين كه آيا مولا در مقام بيان است يا نه؟ عقلاء بناء را بر اين مى گذارند كه مولا در مقام بيان است. مرحوم آخوند سپس مى فرمايد:[419] به همين جهت است كه ما ملاحظه مى كنيم مشهور بين فقهاء وقتى با اطلاقات برخورد مى كنند، به آنها تمسّك مى كنند. مرحوم شيخ انصارى در كتاب مكاسب، در موارد

بسيارى، از اطلاق (أحلّ اللّه البيع) استفاده كرده است، با وجود اين كه دليلى نداريم بر اين كه (أحلّ اللّه البيع) در مقام بيان است.

اين عمل فقهاء هيچ توجيهى جز اين ندارد كه بگوييم: «در مواردى كه شك داريم آيا مولا در مقام بيان بوده يا نه؟ مقتضاى اصل عقلايى اين است كه بنا بگذاريم بر اين كه مولا در مقام بيان بوده است». در اينجا گويا كسى مى گويد: علت اين كه مشهور به (أحلّ اللّه البيع) تمسّك مى كنند، اين است كه عقيده دارند «مطلق- به حسب وضع واضع- براى دلالت بر شيوع و سريان وضع شده است»، يعنى مشهور (أحلّ اللّه البيع) را به «أحلّ الله البيع المقيّد بالشيوع في جميع الأفراد» معنا مى كنند و آن را مانند (أوفوا بالعقود) مى دانند و همان طور كه تمسّك به (أوفوا بالعقود) نيازى به مقدّمه حكمت ندارد، تمسّك به (أحلّ اللّه البيع) نيز احتياجى به مقدّمه حكمت ندارد. مرحوم آخوند در پاسخ مى گويد: ما در فصل قبل ثابت كرديم كه اين نسبتى كه به مشهور داده شده، نسبت درستى نيست و مشهور معتقدند كه مطلق براى نفس طبيعت و ماهيت وضع شده و قيد شيوع و سريان دخالتى در معناى موضوع له آن ندارد. و شايد علّت اين كه چنين نسبتى را به مشهور داده اند اين است كه ملاحظه كرده اند مشهور به اطلاق (أحلّ اللّه البيع) تمسّك مى كنند، بدون اين كه احراز كنند كه

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 542

اين در مقام بيان است. لذا تصور كرده اند كه مشهور شيوع و سريان را در موضوع له مطلق دخيل مى دانند. در حالى كه منشأ عمل مشهور همان بناء عقلاست

نه اين كه آنان شيوع و سريان را در موضوع له دخيل بدانند.[420] بررسى كلام مرحوم آخوند: مقدّمه: رواياتى كه از ائمه عليهم السلام صادر شده، بر دو نوع است: 1- رواياتى كه با هدف ثبت و ضبط در كتابها و استفاده آيندگان صادر شده و هنگام صدور روايت، مورد ابتلاى راوى نبوده است. 2- رواياتى كه با هدف عمل كردن راوى صادر شده و هنگام صدور روايت، مورد ابتلاى راوى بوده است. مثل اين كه راوى با همسر خود ظهار كرده و در مورد آن، از امام عليه السلام سؤال كرده و امام عليه السلام حكم آن را بيان كرده باشند. اكنون با توجّه به مقدّمه فوق مى گوييم: كلام مرحوم آخوند- در رابطه با وجود اصل عقلايى در مورد شك در اين كه آيا مولا در مقام بيان بوده يا نه؟- تنها در ارتباط با قسم دوّم از روايات جريان دارد. در مواردى كه راوى از مسأله مورد ابتلايش سؤال مى كند و هدفش از سؤال، ترتيب اثر عملى بر جواب امام عليه السلام است، چنانچه به حسب واقع و مراد جدّى، در مورد ظهار، عتق خصوص رقبه مؤمنه واجب باشد و عتق رقبه غير مؤمنه كفايت نكند، متناسب نيست كه امام عليه السلام در پاسخ راوى بفرمايد: «إن ظاهرت فأعتق رقبة». بنابراين همين كه امام عليه السلام چنين جوابى به راوى داده، معلوم مى شود كه قيد ايمان دخالتى در حكم ندارد. اشكال: بحث ما در مورد احكامى است كه جنبه قانونى دارند و اين حكم جنبه

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 543

قانونى ندارد. جواب: اين حكم هم جنبه قانونى دارد ولى قانونى است كه در

مقام جواب از سؤال محلّ ابتلاء به منظور پياده شدن آن قانون صادر شده است و در چنين شرايطى بايد مولا در مقام تمام مرادش باشد و تفكيك بين اراده استعمالى و اراده جدّى وجهى ندارد. امّا در مورد قسم اوّل از روايات كه با هدف ثبت و ضبط احكام الهى براى آيندگان، با در نظر گرفتن مطلق و مقيّد آنها و حمل مطلق بر مقيّد صادر شده است- دليلى نداريم كه مولا در مقام بيان تمام مرادش بوده است. و در چنين مواردى، اگر شك كنيم كه آيا مولا در مقام بيان تمام مراد خود بوده يا نه؟ اصل عقلايى براى احراز اين معنا نداريم و همان عدم احراز، براى عدم ثبوت مقدّمه حكمت و عدم جواز تمسّك به اطلاق كافى است.

2- كلام امام خمينى رحمه الله:

امام خمينى رحمه الله مى فرمايد: همين اندازه كه ما احراز كنيم مولا در مقام بيان اين حكم است- نه در مقام بيان حكم ديگر- براى تحقق مقدّمه حكمت كافى است و اصل عقلايى در اينجا تحقّق دارد ولى مشكل اين است كه ما يك اصل عقلايى نداريم كه مشخص كند مولا در مقام بيان اين حكم است يا در مقام حكم ديگر.[421] بررسى كلام امام خمينى رحمه الله: كلام ايشان بسيار تعجّب آور است، زيرا آنچه در مقابل مقدّمه اوّل قرار دارد، اين است كه مولا در مقام اجمال يا اهمال باشد نه اين كه در مقام بيان حكم ديگرى باشد.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 544

اجمال در مورد (أقيموا الصلاة) به اين معنا نيست كه مولا با گفتن (أقيموا الصلاة) بخواهد حكم ديگرى- غير از وجوب نماز- را بيان كند. حكم ديگرى

در اينجا وجود ندارد. بلكه اجمال به اين معناست كه مولا مى خواهد با گفتن اين جمله اصل وجوب نماز را مطرح كند، بدون اين كه كارى به اجزاء و شرايط و موانع آن داشته باشد.

در (أحلّ اللّه البيع) نيز- خواه در مقام بيان باشد يا در مقام بيان نباشد- حكم ديگرى- غير از حلّيت وضعى بيع- مطرح نيست، ولى مولا حكم به حليت وضعى بيع را به دو صورت مى تواند ذكر كند: 1- گاهى در صدد است اصل حلّيت معامله اى به نام بيع را- در مقابل حرمت ربا- مطرح كرده و كارى به خصوصيات آن ندارد. بلكه خصوصيات آن را بعداً مى خواهد ذكر كند. 2- گاهى مى خواهد بگويد: «تمام الموضوع براى حكم به حليت، نفس طبيعت و ماهيت بيع است و چيز ديگرى در آن دخالت ندارد. پس اين چه مسأله اى است كه ما بياييم پاى حكم ديگر را به ميان بياوريم؟

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 545

انصراف

اشاره

يكى از مسائلى كه در فقه مورد ابتلاست و بسيار با آن بر خورد مى كنيم، مسأله انصراف مطلق به بعض افراد يا بعض اصناف يا بعض انواع است. براى تحقيق اين مسئله بايد در سه مقام بحث كنيم: 1- معناى انصراف چيست؟ 2- مراتب انصراف كدامند؟ 3- كدام يك از مراتب انصراف مى تواند مانع از اطلاق باشد؟

مقام اوّل: معناى انصراف چيست؟

مرحوم آخوند مى فرمايد: مراد از انصراف اين نيست كه مقيّد- از نظر مصداقيّت- اكثريّت افراد مطلق را تشكيل دهد، بلكه مراد اين است كه مطلق، كثرت استعمال در مقيّد داشته باشد. ولى آيا مراد از كثرت استعمال چيست؟

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 546

روشن است كه مراد از كثرت استعمال اين نيست كه- مثلًا- رقبه اى كه براى ماهيت وضع شده، در رقبه مؤمنه استعمال شود، زيرا در اين صورت استعمال مجازى لازم مى آيد. بلكه مقصود اين است كه- مثلًا- مولا در باب كفاره افطار عمدى روزه ماه رمضان بفرمايد: «كسى كه يك روز از ماه رمضان را عمداً افطار كند، بايد رقبه اى آزاد كند». سپس دليل مقيّدى بدست آوريم كه مراد جدّى مولا خصوص رقبه مؤمنه است، بدون اين كه مولا رقبه را در خصوص رقبه مؤمنه استعمال كرده باشد. و فرض كنيم كه در مورد ظهار نيز مولا گفته است: «كسى كه ظهار كند، بايد رقبه اى آزاد كند» و ما دليل مقيّدى بدست آوريم كه مراد جدّى مولا خصوص رقبه مؤمنه است. سپس ببينيم در موارد بسيارى اين مسئله تكرار شده كه مولا حكم خود را به صورت «عتق رقبه» مطرح كرده و دليل مقيّدى توضيح داده كه مراد مولا «عتق رقبه مؤمنه» است. پس از

تحقّق كثرت، اگر مولا به كسى بگويد: «يجب عليك عتق الرقبة»، قائل به انصراف مى گويد: آن كثرت استعمال و آن سابقه طولانى، ذهن انسان را متوجه به اين مى كند كه در اين مورد هم مولا اطلاق را اراده نكرده بلكه اين اطلاق، انصراف به خصوص رقبه مؤمنه دارد.

مقام دوّم و سوّم: مراتب انصراف كدامند؟ و كدام يك از آنها مانع از اطلاق است؟

از كلام مرحوم آخوند استفاده مى شود كه انصراف داراى پنج مرتبه است: مرتبه اوّل انصراف- كه ضعيف ترين مرتبه آن مى باشد- انصراف بدوى است.

انصراف بدوى به اين معناست كه وقتى انسان مطلق را از مولا مى شنود، بلافاصله ذهنش انصراف به مقيّد پيدا مى كند، امّا وقتى تأمّل كرد مى بيند اين انصراف وجهى

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 547

نداشته است. ما نمى خواهيم بگوييم: «چنين انصرافى درست است» ولى درهرصورت، وجود چنين انصرافى نمى تواند مانع از اطلاق باشد. مرتبه دوّم اين است كه انصراف، مستند به قدر متيقّن در مقام تخاطب باشد. طبق مبناى مرحوم آخوند- كه قدر متيقن در مقام تخاطب را مانع از اطلاق مى دانست- انصرافى كه مستند به قدر متيقن در مقام تخاطب باشد، مانع از انعقاد اطلاق است. امّا طبق مبنايى كه ما ذكر كرديم- و گفتيم: «وجود و عدم قدر متيقن در مقام تخاطب، ربطى به اطلاق ندارد»- انصراف مستند به قدر متيقن در مقام تخاطب، مانع از تحقّق اطلاق نخواهد بود. مرتبه سوّم اين است كه مطلق، ظهور در معناى مقيّد داشته باشد، نه به اين معنا كه مطلق، در مقيّد استعمال شده باشد، بلكه به همان معنايى كه در تقريب معناى انصراف مطرح كرديم. يعنى لفظ مطلق، به واسطه كثرت استعمال در مقيّد- آن هم استعمال حقيقى، نه مجازى- ظهور در مقيّد پيدا مى كند.

و از اين جهت، شبيه مجاز مشهور مى شود، در مجاز مشهور نيز ظهورى مستند به شهرت وجود دارد. البته نمى خواهيم بگوييم: «در ما نحن فيه، استعمال مجازى مطرح است» بلكه مى خواهيم بگوييم: «اگر استعمال مطلق به حدّى شهرت پيدا كرد، كه- با استناد به آن شهرت- ظهور در مقيّد پيدا كرد، چنين ظهورى مانع از تحقّق اطلاق است. به همين جهت ما در رابطه با مقدّمه دوّم حكمت- كه عدم القرينه بود- گفتيم: «بحث ما در جايى است كه شك داشته باشيم، و در موردى كه قرينه وجود دارد، جايى براى مقدّمات حكمت وجود ندارد». ما نيز قبول داريم كه اگر انصراف به حد ظهور رسيد، مانع از تحقّق اطلاق است. مرتبه چهارم عبارت از اشتراك است. مراد از اشتراك اين است كه براى لفظ مطلق، به علّت كثرت استعمال، حقيقتى ثانوى- در عرض حقيقت اوّلى- پيدا شود، به

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 548

گونه اى كه حقيقت اوّلى هم مهجور واقع نشود. در اين صورت چنانچه متكلّم لفظ مطلق را ذكر كند و قرينه اى براى تعيين يكى از معانى آن مطرح نكند، كلام داراى اجمال شده و تمسّك به اطلاق، معنا نخواهد داشت. زيرا اوّلين شرط تمسّك به اطلاق اين بود كه مولا در مقام بيان باشد نه در مقام اهمال يا اجمال. مرتبه پنجم عبارت از نقل است. در نقل نيز- مانند اشتراك- معناى منقول اليه به عنوان حقيقت مطرح است ولى فرق نقل و اشتراك در اين جهت است كه در اشتراك، معناى حقيقى اوّل، مهجور واقع نشده است، به خلاف نقل، كه معناى حقيقى اوّل آن متروك واقع شده است. در اين صورت نيز

جايى براى تمسّك به اطلاق وجود نخواهد داشت، زيرا فرض اين است كه معناى مطلق- به واسطه كثرت استعمال- از دايره حقيقت خارج شده و جاى خود را به معناى مقيّد داده است. اين مراتب پنج گانه اى بود كه از كلام مرحوم آخوند استفاده مى شود، هرچند ايشان حكم همه اين مراتب را مطرح نكردند.[422] اختلاف ما با ايشان، فقط در رابطه با مرتبه دوّم- يعنى مسأله قدر متيقّن در مقام تخاطب- است، زيرا ايشان قدر متيقن در مقام تخاطب را مانع از تحقّق اطلاق مى داند ولى ما چنين چيزى را نپذيرفتيم.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 549

جمع بين مطلق و مقيّد متنافى

اشاره

بحث در اين است كه اگر ما يك مطلق و مقيّد متنافى داشته باشيم چگونه مى توانيم بين آن دو جمع كنيم؟ مراد از تنافى، اختلاف در نفى و اثبات نيست، بلكه تنافى در اينجا به اين معناست كه ما بدانيم اين مطلق و مقيّد، به عنوان يك حكم مطرحند. مثل اين كه بدانيم مولا در جايى كه مى گويد: «أعتق رقبة» و بعد مى گويد: «أعتق رقبة مؤمنة»، نمى خواهد دو حكم بر مكلّف تحميل كند، بلكه بيش از يك حكم ندارد، ولى معلوم نيست كه آيا متعلّق آن حكم، عتق مطلق رقبه است يا عتق رقبه مؤمنه؟[423]

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 550

به عبارت ديگر: مراد از تنافى بين مطلق و مقيّد، اين است كه يك حكم از جانب مولا صادر شده و متعلّق آن بين مطلق و مقيّد دوران داشته باشد. در اين صورت، «أعتق رقبة» با «أعتق رقبة مؤمنة» تنافى خواهند داشت، زيرا يك حكم نمى تواند هم به مطلق تعلّق گرفته باشد، هم به مقيّد. بنابراين در تمام فروض

بحث- كه مطرح خواهند شد- بايد مسأله وحدت حكم را مفروغ عنه بدانيم و اگر پاى دو حكم را به ميان آوريم، مسأله اجتماع امر و نهى و امثال آن پيش مى آيد. در اينجا اين سؤال مطرح مى شود كه:

راه هاى احراز وحدت حكم كدامند؟

در پاسخ اين سؤال مى گوييم: يكى از راه هاى احراز وحدت حكم، عبارت از وحدت سبب است. يعنى شرطى كه اين حكم برآن معلّق شده، واحد باشد. مثل اين كه دليل مطلق بگويد: «إن أفطرت في شهر رمضان متعمداً فعليك عتق رقبة»، و دليل مقيّد بگويد: «إن أفطرت في شهر رمضان متعمداً فعليك عتق رقبة مؤمنة». روشن است كه در رابطه با افطار عمدى در ماه رمضان، از نظر عتق رقبه، دو حكم وجود ندارد. گاهى نيز وحدت حكم از راه قرائن ديگر استفاده مى شود، مثل تصريح مولا به اين كه در اينجا بيش از يك حكم وجود ندارد. ولى اگر هيچ يك از اين دو راه وجود نداشت، آيا از نفس ظهور دو عبارت «أعتق رقبة» و «أعتق رقبة مؤمنة»، مى توان وحدت حكم را استفاده كرد؟ به نظر مى رسد اگر دو نكته را مورد توجه قرار دهيم مى توانيم از نفس همين دو تعبير، مسأله وحدت حكم را احراز كنيم: نكته اول: در باب اجتماع امر و نهى گفتيم: «مورد مسأله اجتماع امر و نهى، جايى

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 551

است كه بين دو عنوان، نسبت عموم و خصوص من وجه برقرار باشد، و اگر دو عنوان به صورت مطلق و مقيّد باشند، از محلّ بحث خارجند». البته خصوصيتى براى امر و نهى وجود ندارد، زيرا اگر اجتماع امر و نهى- به عنوان اجتماع دو حكم

متضاد- محال باشد، اجتماع دو حكم متماثل نيز محال است، چون در استحاله فرقى بين اجتماع مثلين و اجتماع ضدّين وجود ندارد. بنابراين اگر مطلق و مقيّد از دايره نزاع در باب اجتماع امر و نهى خارج باشند، حتى قائلين به جواز اجتماع امر و نهى نيز نمى توانند در مورد مطلق و مقيّد قائل به جواز اجتماع امر و نهى شوند. نكته دوّم: ما در مثل (أقيموا الصلاة) و «صلّ في المسجد» گفتيم: «امر در «صلّ في المسجد» امر استحبابى است ولى متعلّق اين امر استحبابى، خود صلاة نيست، بلكه، متعلّق آن، «ايقاع الصلاة في المسجد» مى باشد. به عبارت ديگر: در اينجا در دليل «صلّ في المسجد» تصرف مى كنيم و آن را بر خلاف ظاهرش معنا مى كنيم.

ظاهر اين است كه صلاة، مستقيماً متعلّق استحباب است ولى همراه با قيد و ما خود صلاة را از دايره استحباب خارج كرده و مى گوييم: «ايقاع صلاة در مسجد، مستحب است». ولى اين خلاف ظاهرى است كه ما دليل برآن داريم. اكنون با توجه به دو نكته فوق مى گوييم: ظاهر «أعتق رقبة» اين است كه متعلّق وجوب، عبارت از عتق رقبه است. و ظاهر «أعتق رقبة مؤمنة» اين است كه متعلّق وجوب، عبارت از عتق رقبه مؤمنه است. در نتيجه هريك از «عتق رقبه» و «عتق رقبه مؤمنه» خودشان را به عنوان متعلّق وجوب مى دانند. و ما در اينجا چاره اى جز مطرح كردن وحدت حكم نداريم. اگر مطلق و مقيّد داخل در بحث اجتماع امر و نهى بودند، مى توانستيم بگوييم:

«مولا در اينجا دو حكم دارد» ولى با توجه به خروج مطلق و مقيد از بحث اجتماع امر و نهى،

نمى توان در اينجا قائل به دو حكم شد. و نيز اگر مى توانستيم «أعتق رقبة مؤمنة» را شبيه «صلّ في المسجد» معنا كنيم، ممكن بود تعدّد حكم را بپذيريم، ولى ما نمى توانيم چنين كارى انجام دهيم. «أعتق رقبة مؤمنة» ظهور در وجوب «عتق رقبه

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 552

مؤمنه» دارد و حمل آن بر استحباب، بر خلاف ظاهر است. و ما در اينجا- بر خلاف «صلّ في المسجد»- دليلى بر ارتكاب اين خلاف ظاهر نداريم. بنابراين براى احراز وحدت حكم نيازى به مطرح كردن وحدت سبب يا قرينه حاليه و مقاليه نداريم. بلكه حفظ ظهور دو دليل، به ضميمه دو نكته اى كه مطرح كرديم، اقتضاى وحدت حكم را دارند و چون بين دو دليل تنافى وجود دارد،[424] بايد مطلق را حمل بر مقيّد كنيم. اين راه، در حقيقت، تحقيقى در رابطه با بناء عقلاء است كه در مباحث آينده مطرح خواهد شد.

فروض بحث مطلق و مقيّد متنافى
اشاره

مطلق و مقيّد، گاهى از نظر نفى و اثبات با هم موافقند، مثل «أعتق رقبة» و «أعتق رقبة مؤمنة» و گاهى اختلاف دارند، مثل «أعتق رقبة» و «لا تعتق الرقبة الكافرة». و نيز مطلق و مقيّد، گاهى در دو كلام و گاهى در يك كلامند.

الف: مطلق و مقيّدى كه در نفى و اثبات با هم تخالف داشته باشند

مرحوم آخوند در يك جمله كوتاه و به عنوان ضابطه مى فرمايد: «اگر مطلق و مقيّدى، در نفى و اثبات با هم تخالف داشته باشند، بدون اشكال بايد مطلق را بر مقيّد حمل كرد».[425] در حالى كه اين مسئله داراى چند فرض است و آنچه مرحوم آخوند مطرح كرده اند تنها در مورد بعضى از فروض مى تواند صحيح باشد. فرض اوّل: مطلق به صورت نفى و مقيّد به صورت اثبات باشد. مثل «لا تعتق

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 553

رقبة» و «أعتق رقبة مؤمنة». اين فرض خود داراى دو صورت است، زيرا نهى در «لا تعتق ...» ممكن است تحريمى باشد يا تنزيهى (/ كراهتى). ولى از نظر حكمى كه مطرح مى شود، فرقى بين اين دو وجود ندارد. البته بايد توجه داشت كه مطرح كردن مثال «لا تعتق رقبة» با اين فرض است كه نكره در سياق نفى، مفيد عموم نباشد. چون بحث ما در اطلاق است نه در عموم. در اين فرض، كلام مرحوم آخوند قابل قبول است و چاره اى جز حمل مطلق بر مقيّد وجود ندارد، زيرا فرض اين است كه ما بيش از يك حكم نداريم و حكم واحد نمى تواند داراى دو متعلّق باشد، لذا بايد مطلق را حمل بر مقيّد كنيم، به اين صورت كه بگوييم: «مقصود مولا از «لا تعتق رقبة»، عبارت از رقبه كافره

است و در مورد رقبه مؤمنه، حكمى جز وجوب مطرح نيست». و به عبارت ديگر: رقبه مؤمنه، از دايره اطلاق خارج است و حكمى جز وجوب به آن تعلّق نگرفته است. ممكن است كسى بگويد: چرا شما مطلق را حمل بر مقيّد مى كنيد، چرا عكس آن را رفتار نمى كنيد كه مطلق را گرفته و مقيّد را از صحنه خارج كنيد؟ در پاسخ مى گوييم: اصالة الاطلاق كه در «لا تعتق رقبة» پياده مى شود، به عنوان يك اصل لفظى و ظهور لفظى مطرح نيست، بلكه به عنوان اصلى عقلى يا عقلايى مطرح است و مبتنى بر مقدّمه يا مقدّمات حكمت است و در اين رابطه بايد به عقلاء مراجعه كرد. و در چنين موارد- كه در مقابل دليل مطلق، دليل مقيّدى وجود داشته باشد- عقلاء دليل مقيّد را مقدّم بر دليل مطلق مى دانند. بنابراين اصالة الاطلاق در جايى جريان دارد كه دليل مقيّدى در مقابل آن وجود نداشته باشد. احتمال ديگرى نيز در اينجا وجود دارد كه كسى بگويد: درست است كه دليل مطلق، ظهور در اطلاق و دليل مقيّد، ظهور در تقييد دارد، ولى ظهور دليل مقيّد در مفاد خودش، اقوى از ظهور مطلق در اطلاق است و همين امر سبب مى شود كه ما

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 554

دليل مقيّد را مقدّم بداريم. همان طور كه در مورد «رأيت أسداً يرمي» گفته مى شد:

علّت تقدّم ظهور يرمي بر ظهور اسد، اقوا بودن ظهور يرمي از ظهور اسد است. ولى اين احتمال، در ما نحن فيه احتمال ضعيفى است و تحقيق، همان چيزى است كه ما مطرح كرديم. فرض دوّم: مطلق به صورت اثبات و مقيّد به صورت نفى

باشد. مثل اين كه دليل مطلق بگويد: «أعتق الرقبة»[426] و دليل مقيّد بگويد: «لا تعتق الرقبة الكافرة». اين فرض نيز داراى دو صورت است، زيرا نهى در «لا تعتق ...» ممكن است تحريمى باشد يا تنزيهى (/ كراهتى). ولى در اين فرض، بين نهى تحريمى و نهى تنزيهى فرق وجود دارد. اگر نهى تحريمى باشد، چاره اى جز حمل مطلق بر مقيّد وجود ندارد و كلام مرحوم آخوند قابل قبول است. امّا اگر نهى آن تنزيهى باشد، ما ملزم به حمل مطلق بر مقيّد نيستيم. مثلًا (أقيموا الصلاة) داراى اطلاق است و شامل صلاة در حمام و مسجد و ... مى شود. در مقابل آن، دليل «لا تصلّ في الحمام» قرار دارد. اين دليل نمى آيد (أقيموا الصلاة) را تقييد بزند، زيرا- همان طور كه در بحث اجتماع امر و نهى گفتيم- نهى كراهتى وقتى به صلاة تعلّق مى گيرد، به اين معناست كه ضمن اين كه انجام صلاة با تمام خصوصياتش و در جميع مكانها مى تواند به عنوان امتثال مأمور به واقع شود، ولى همين صلاة مأمور به اگر در حمام واقع شود، داراى كراهت است و كراهت صلاة در حمام، به اين معنا نيست كه ترك آن، اولى از فعلش باشد، بلكه به اين معناست كه صلاة در حمام- در مقايسه با صلاة در ساير امكنه- داراى ثواب كمترى است. ما نحن فيه هم به همين صورت است. يك دليل مى گويد: «أعتق الرقبة»، دليل ديگر مى گويد: «لا تعتق الرقبة الكافرة» و ما فرض كرديم نهى آن تنزيهى است. جمع

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 555

بين اين دو دليل اقتضاء مى كند كه بگوييم: «آنچه واجب و مأمور به است، عتق مطلق

رقبه است ولى مصاديق آن فرق مى كنند. عتق رقبه مؤمنه، ثواب كامل دارد ولى عتق رقبه كافره ثواب كمترى دارد». چرا مطلق را حمل بر مقيّد كنيم؟ ما نمى خواهيم در اينجا قائل به دو حكم بشويم بلكه در تمام اين موارد، مسأله وحدت حكم، مفروغ عنه است. ولى وحدت حكم، منافاتى با اين ندارد كه عتق مطلق رقبه واجب باشد و بعضى از مصاديق آن اتصاف به كراهت داشته باشند، يعنى ثواب كمترى داشته باشند. در طرف مقابل اين مسئله نيز همين طور است. در جمع بين (أقيموا الصلاة) و «صلّ في المسجد» گفته مى شود: «مأمور به، عبارت از طبيعت است ولى اين طبيعت اگر به خصوصيت مكانى مسجد تخصّص پيدا كند، ثواب بيشترى دارد». ممكن است كسى بگويد: پس چرا در فرض اوّل- يعنى جايى كه مطلق جنبه نفى و مقيّد جنبه اثبات داشت و عكس ما نحن فيه بود- بين نهى تحريمى و نهى تنزيهى تفاوتى قائل نشديد و در هر دو صورت آن، مطلق را حمل بر مقيّد كرديد؟ در پاسخ مى گوييم: نهى كراهتى وقتى در جانب مقيّد مطرح باشد، كراهت، ناظر به بعضى از خصوصيات- يعنى ايقاع صلاة در حمام- است و مى خواهد بگويد: «صلاة در حمام، ثواب كمترى دارد». امّا در جايى كه نهى كراهتى در جانب اطلاق مطرح باشد- مثل «لا تعتق رقبة» و «أعتق الرقبة المؤمنة»- آنچه مأمور به است، عتق رقبه مؤمنه است ولى در عتق رقبه غير مؤمنه، كراهت را چگونه مى توان معنا كرد؟ چاره اى نيست جز اين كه ملتزم شويم در اينجا دو حكم وجود دارد، و چون مسأله وحدت حكم، در جميع صور اين مسئله،

مفروغ عنه است، در آنجا چاره اى جز حمل مطلق بر مقيّد وجود ندارد. فرض سوّم: مطلق، به صورت اثبات و مقيّد به صورت نفى باشد ولى ندانيم كه آيا نهى آن تحريمى است يا تنزيهى. مثل «أعتق رقبة» و «لا تعتق الرقبة الكافرة». در اينجا دو احتمال جريان دارد، كه احتمال اوّل، ارجح از احتمال دوّم است: احتمال اوّل: حمل مطلق بر مقيّد، مسأله اى عقلايى است و ظاهراً عقلاء در مورد

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 556

شكّ در تحريمى و تنزيهى بودن نهى، مطلق را حمل بر مقيّد مى كنند. احتمال دوّم: دليل مطلق، به عنوان قرينه بر اين باشد كه مراد از نهى، نهى تنزيهى است نه تحريمى. و نهى تنزيهى با اطلاق قابل جمع است. مثل اين كه كسى بگويد: «اگر شك كنيم كه آيا نهى در «لا تصلّ في الحمام»، نهى تحريمى است يا تنزيهى؟ اطلاق (أقيموا الصلاة) قرينه بر اين است كه نهى مذكور، نهى تنزيهى است». تنها چيزى كه مى توان در مقابل اين احتمال مطرح كرد، اين است كه مسأله جمع بين مطلق و مقيّد، مسأله اى عقلايى است و عقلاء در اينجا اطلاق دليل مطلق را قرينه بر تنزيهى بودن نهى در دليل مقيّد قرار نمى دهند.

ب: مطلق و مقيّدى كه در دو كلام بوده و در نفى و اثبات با هم توافق داشته باشند[427]
اشاره

در اينجا دو فرض مطرح است: فرض اوّل: مطلق و مقيّدى كه هر دو مثبت باشند. اين فرض، خود داراى دو صورت است: صورت اوّل: مطلق و مقيّد، هر دو مثبت و در كلام واحدى باشند. مثل اين كه مولا بگويد: «إن ظاهرت فأعتق رقبة» و در ادامه كلام خود جمله «أعتق رقبة مؤمنة» را با نظارت به حكم اوّل بيان كند. در چنين جايى

هم مى توان مسأله حمل مطلق بر مقيّد را مطرح كرد و هم مى توان گفت: در اينجا اصلًا اطلاقى تحقّق پيدا نكرده تا بخواهيم آن را مقيّد كنيم، اين مثل اين است كه مولا از اوّل گفته باشد: «إن ظاهرت فأعتق رقبة مؤمنة».

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 557

صورت دوّم: مطلق و مقيّد، هر دو مثبت و در دو كلام باشند. مثل اين كه فرض كنيم در روايتى امام باقر عليه السلام فرموده باشد: «إن ظاهرت فأعتق رقبة» و در روايت ديگرى امام هادى عليه السلام فرموده باشد: «إن ظاهرت فأعتق رقبة مؤمنة». مشهور[428] معتقدند براى جمع بين اين دو دليل، مطلق را حمل بر مقيّد مى كنيم و مى گوييم: «كسى كه ظهار مى كند، بايد رقبه مؤمنه اى آزاد كند». مرحوم آخوند مى فرمايد: در اينجا بر مشهور اشكال شده است كه: راه جمع، منحصر به چيزى نيست كه شما مطرح مى كنيد، بلكه راه جمع ديگرى نيز وجود دارد و آن اين است كه ما دليل مطلق را بر اطلاق خودش باقى گذاشته و دليل مقيّد را حمل بر افضل افراد كنيم. همان طور كه در رابطه با (أقيموا الصلاة) و «صلّ في المسجد»- كه مى دانيم بيش از يك حكم وجود ندارد- براى جمع بين اين دو دليل، مسأله حمل مطلق بر مقيّد را مطرح نمى كنيم، بلكه مى گوييم: اطلاق (أقيموا الصلاة) به قوت خود باقى است و «صلّ في المسجد» هم مى خواهد حكمى استحبابى را مطرح كند. به اين معنا كه صلاة مأمور بها، اگر به خصوصيت «وقوع در مسجد» تخصّص پيدا كند، ثواب بيشترى پيدا مى كند. و در اينجا حكم استحبابى مستقلّى- مانند حكم استحبابى متعلّق به نماز شب- وجود

ندارد. مستشكل مى گويد: چه فرقى بين ما نحن فيه با (أقيموا الصلاة) و «صلّ في المسجد» وجود دارد؟ ترديدى نيست كه در مورد «إن ظاهرت فأعتق رقبة» و «إن ظاهرت فأعتق رقبة مؤمنة»، اگر دليل دوّم را حمل بر استحباب كنيم، جمع بين دليلين شده است و با وحدت حكم هم منافاتى ندارد. براى اينكه ما نمى خواهيم بگوييم: «در اينجا يك حكم وجوبى و يك حكم استحبابى وجود دارد» بلكه در اينجا يك حكم وجود دارد و آن همان وجوب است ولى «إن ظاهرت فأعتق رقبة مؤمنة» ارشاد به اين دارد كه اگر به دنبال ظهار، رقبه مؤمنه را آزاد كردى، ثواب بيشترى متوجّه شما خواهد شد.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 558

مرحوم آخوند سپس مى فرمايد: ممكن است نظريه مشهور مستند به راه ديگرى باشد و آن اين است كه گفته شود: ما در اينجا دو ظهور متخالف و غير قابل جمع داريم: 1- «أعتق رقبة» ظهور دارد در اين كه متعلّق حكم، عتق مطلق رقبة است و هيچ فرقى بين رقبه مؤمنه و رقبه كافره وجود ندارد. اين ظهور، ظهور اطلاقى و ناشى از مقدّمه حكمت است. 2- «أعتق رقبة مؤمنة» ظهور دارد در اين كه عتق رقبه مؤمنه، به نحو واجب تعيينى مطرح است، نه اين كه مكلّف، بين عتق رقبه مؤمنه و عتق رقبه كافره مخيّر باشد. سپس مى فرمايد: اگر دو ظهور در رتبه واحدى باشند و نتوان بين آنها جمع كرد، اجمال تحقّق پيدا مى كند. ولى شايد مشهور خواسته اند بگويند: ظهور «أعتق رقبة مؤمنة» در وجوب تعيينى، قوى تر از ظهور «أعتق رقبة» در اطلاق است و به جهت اقوا بودن، بر ظهور

اطلاقى مقدّم مى شود. مرحوم آخوند سپس اشكالى در رابطه با اين راه حلّ مطرح كرده 429] و آن را جواب داده است. پس در حقيقت، اين راه حلّ، مورد قبول ايشان واقع شده است. ما اين اشكال مرحوم آخوند و پاسخ ايشان را در ضمن تحقيق بحث مطرح خواهيم كرد. كلام مرحوم حائرى: ايشان در اين مسئله قائل به تفصيل شده مى فرمايد: براى احراز وحدت حكم 430]، دو راه وجود دارد: 1- از راه وحدت سبب. مثل اين كه در هر دو دليل، حكم به صورت قضيه تعليقيّه مطرح شده و شرط آن يك چيز باشد، مثلًا يك دليل بگويد: «إن ظاهرت فأعتق رقبة» و دليل منفصل ديگر بگويد: «إن ظاهرت فأعتق رقبة مؤمنة». 2- از راه قرائن ديگر مثل اين كه مولا هيچ سببى را ذكر نكرده و دو حكم به

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 559

صورت منفصل بيان كرده باشد و ما از خارج- به خاطر قرينه حاليه يا مقاليّه- به دست آوريم كه در اينجا يك حكم، وجود دارد ولى متعلّق آن، مردّد بين مطلق و مقيّد است. مرحوم حائرى بين اين دو مورد قائل به تفصيل شده مى فرمايد: در جايى كه احراز وحدت حكم از طريق وحدت سبب باشد، كلام مشهور- يعنى حمل مطلق بر مقيّد- مورد قبول است، امّا در جايى كه مولا سببى ذكر نكرده و احراز وحدت حكم از طريق قرينه حاليه يا مقاليّه باشد، نظريه مشهور قابل قبول نيست و كلام داراى اجمال خواهد بود. ايشان مى فرمايد: در جايى كه احراز وحدت حكم از طريق وحدت سبب نيست، ما با دو احتمال مواجه هستيم: 1- حمل مطلق

بر مقيّد. 2- عكس اين راه، كه نتيجه اش باقى ماندن ظهور اطلاقى بر حال خود مى باشد. مرحوم حائرى در توضيح احتمال دوّم مى فرمايد: «أعتق رقبة» داراى يك ظهور است و آن همان ظهور اطلاقى است و معنايش «وجوب عتق رقبه، بدون فرق بين مؤمنه و كافره» است. امّا «أعتق رقبة مؤمنة» داراى دو ظهور است: 1- ظهور هيئت «أعتق» در وجوب، در مقابل استحباب. 2- ظهور تقييد رقبه به مؤمنه، در اين كه قيد ايمان در متعلّق تكليف دخالت دارد، نه اين كه به عنوان افضل افراد مطرح باشد. اگر ما بوديم و «أعتق رقبة مؤمنة» و دليل ديگرى در مقابل آن نداشتيم، هر دو ظهور اين دليل را حفظ كرده و حكم به «وجوب عتق رقبه مؤمنه» مى كرديم. ولى مشكلى كه در اينجا وجود دارد، وجود «أعتق رقبة» است كه داراى ظهور اطلاقى است. براى حلّ مشكل، ظهور اطلاقى «أعتق رقبة» را گرفته و با اين ظهور اطلاقى به سراغ دليل مقيّد مى آييم. در اينجا لازم نيست در هر دو ظهور «أعتق رقبة مؤمنة» تصرّف كنيم، بلكه همين اندازه كه يكى از آنها را از صحنه خارج كنيم، كافى است. مثل اين كه بگوييم: «أعتق رقبة مؤمنة» نمى خواهد حكم به وجوب عتق رقبه مؤمنه

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 560

بنمايد، بلكه مى خواهد استحباب عتق رقبه مؤمنه را مطرح كند. يا بگوييم: ظهور اعتق در وجوب باقى است ولى ظهور اطلاقى «أعتق رقبة» جلوى «ظهور تقييد در دخالت قيد ايمان در متعلّق تكليف» را مى گيرد. نتيجه اين دو حرف يك چيز است و آن عبارت از «وجوب عتق مطلق رقبه» است. مرحوم حائرى مى فرمايد: مادر

مقابل اين دو احتمال قرار گرفته ايم و چون هيچ يك از اين دو بر ديگرى ترجيح ندارد، ناچاريم مسأله اجمال را مطرح كرده و به اصل رجوع كنيم. سپس مى فرمايد: امّا در جايى كه وحدت حكم را از راه وحدت سبب احراز كرده ايم و مولا خودش از طرفى گفته: «إن ظاهرت فأعتق رقبة» و از طرف ديگر گفته: «إن ظاهرت فأعتق رقبة مؤمنة»، ما يك راه در پيش روى خود داريم و آن حمل مطلق بر مقيّد است، زيرا قضيّه شرطيّه دلالت بر سببيّت- كه يكى از احكام وضعيّه است- مى كند. «إن ظاهرت فأعتق رقبة» معنايش اين است كه «ظهار، سبب وجوب عتق رقبه است». «إن ظاهرت فأعتق رقبة مؤمنة» نيز معنايش اين است كه «ظهار، سبب وجوب عتق رقبه مؤمنه است». حال اگر ما- همانند مشهور- مسأله حمل مطلق بر مقيّد را مطرح كنيم، مشكلى پيش نمى آيد، زيرا معناى حمل مطلق بر مقيّد اين است كه يك سبب و يك مسبّب وجود دارد. سبب، عبارت از ظهار و مسبّب، عبارت از عتق رقبه مؤمنه است. امّا اگر مسأله حمل مطلق بر مقيّد را مطرح نكرده و بگوييم: «إن ظاهرت فأعتق رقبة» دلالت بر وجوب و «إن ظاهرت فأعتق رقبة مؤمنة» دلالت بر استحباب دارد، نتيجه اش اين مى شود كه ظهار، هم سببيت براى وجوب عتق رقبه و هم سببيّت براى استحباب عتق رقبه مؤمنه دارد.[431] و اين خلاف ظاهر است. ظاهر اين است كه مسبّب، وجوب عتق رقبه مؤمنه است و اگر بخواهيم حمل بر استحباب كنيم، لازم مى آيد كه دو حكم متباين، مسبّب از سبب واحد باشند. يعنى ظهار، سببيّت براى دو مسبّب متباين داشته

باشد. لذا براى فرار از اشكال مذكور ناچاريم مسأله حمل مطلق بر

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 561

مقيّد را مطرح كنيم.[432] اشكال بر مرحوم حائرى: مطرح كردن استحباب در اينجا، منافاتى با سببيّت ندارد، زيرا استحباب در اينجا، مانند استحباب نماز شب نيست تا با وجوب، منافات داشته باشد، بلكه به معناى افضل افراد است و اين با اصل وجوب منافاتى ندارد. نتيجه اين مى شود كه ظهار، سببيّت دارد براى وجوب عتق مطلق رقبه و استحباب اختيار رقبه مؤمنه.

تحقيق در مسئله

در اينجا لازم است ابتدا ببينيم آيا در موارد مسلّم حمل مطلق بر مقيّد، ملاك حمل مطلق بر مقيّد چيست؟ آيا ملاك، اقوا بودن ظهور است؟[433] پاسخ اين سؤال، منفى است، زيرا اصالة الاطلاق، يك اصل لفظى نيست و با اصالة العموم فرق دارد. اصالة العموم، استناد به وضع و دلالت لفظيّه دارد، امّا اصالة الاطلاق از راه قرينه حكمت و طريق عقلاء ثابت مى شود و ما بايد به عقلاء مراجعه كنيم ببينيم آيا عقلاء- با توجه به مقدّمه يا مقدّمات حكمت- براى اطلاق چه مقدار ارزش قائلند؟ ما وقتى به عقلاء مراجعه مى كنيم مى بينيم عقلاء در دو مورد به اصالة الاطلاق ترتيب اثر داده و به آن مراجعه مى كنند: يكى اين كه دليل مقيّدى در مقابل آن وجود نداشته باشد و ديگر اين كه شك داشته باشند آيا دليل مقيّدى در مقابل آن وجود دارد يا نه؟[434] امّا وقتى ما مى بينيم كه در مقابل «أعتق رقبة» يك «أعتق رقبة مؤمنة» وجود دارد و از خارج هم مى دانيم كه دو حكم در كار نيست، آيا عقلاء در اينجا چه مى گويند؟ عقلاء در اينجا نه مسأله حمل

مطلق بر مقيّد را مطرح مى كنند و نه از طريق حمل امر به مقيّد بر استحباب 435] وارد مى شوند. بلكه اصلًا در

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 562

اينجا مسأله جمع بين دليلين را مطرح نمى كنند. عقلاء مى گويند: در اينجا يك دليل وجود دارد و آن هم دليل مقيّد است. امّا «أعتق رقبة» در جايى به عنوان دليل است كه دليل مقيّدى در مقابلش وجود نداشته باشد. ما نحن فيه با دو دليلى كه در دليليّت استقلال داشته باشند- مثل عامّ و خاصّ كه هر دو مستند به وضعند- و ما بخواهيم بين آنها جمع كنيم، فرق دارد. در ما نحن فيه، با وجود دليل مقيّد، دليل ديگرى وجود ندارد. البته نمى خواهيم بگوييم: «وجود دليل مقيّد، كاشف از عدم اطلاق است» بلكه مى خواهيم بگوييم: «عقلاء، اصالة الاطلاق را در جايى معتبر مى دانند كه دليل مقيّدى در مقابل آن وجود نداشته باشد و در جايى كه دليل مقيّد وجود داشت، اگرچه اصالة الاطلاق هم وجود دارد ولى اعتبار ندارد». خلاصه اين كه مسأله حمل مطلق بر مقيّد، مسأله اى عقلايى است و عقلاء در محدوده خاصّى مطلق را بر مقيّد حمل مى كنند و ملاك حمل نزد آنان هم مسأله اقوائيت ظهور- كه مرحوم آخوند در رابطه با كلام مشهور مطرح كردند- نيست. عقلاء در ما نحن فيه اصلًا براى مطلق عنوان دليليت قائل نيستند تا بخواهد مسأله جمع بين دليلين و اقوائيت ظهور مطرح باشد. از طرف ديگر، در اين بناء عقلاء، تفصيلى كه مرحوم حائرى مطرح كردند، وجود ندارد بلكه ملاك نزد عقلاء، همان احراز وحدت حكم است و فرقى نمى كند كه وحدت حكم از چه راهى احراز شده

باشد. اشكال:[436] مشهور، كه در باب مطلق و مقيّد مثبتين، مسأله حمل مطلق بر مقيّد را مطرح كردند- و هم ما و هم مرحوم آخوند به توجيه آن پرداختيم- وقتى به باب استحباب مى رسند، مسأله حمل مطلق بر مقيّد را مطرح نمى كنند. مثلًا در مورد

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 563

«يستحبّ عتق الرقبة» و «يستحب عتق الرقبة المؤمنة» مى گويند: دليل «يستحب عتق الرقبة» بر اطلاق خود باقى است و دليل «يستحب عتق الرقبة المؤمنة» حمل بر تأكّد استحباب مى شود. نه اين كه مسأله حمل مطلق بر مقيّد را مطرح كنند، تا نتيجه اش اين شود كه عتق رقبه غير مؤمنه هيچ گونه استحبابى ندارد. در اينجا اين سؤال مطرح مى شود كه چه فرقى بين واجبات و مستحبات وجود دارد؟ مرحوم آخوند دو جواب براى اين سؤال ارائه كرده اند: جواب اوّل:[437] علّت اين امر در مستحبات، قاعده تسامح در ادلّه سنن است. اين قاعده اقتضاء مى كند كه ما در اينجا استحباب را فقط در محدوده مقيّد نياوريم بلكه آن را در رابطه با مطلق نيز مطرح كنيم. اين جواب مرحوم آخوند داراى اشكال است، زيرا قاعده تسامح در ادلّه سنن در جايى پياده مى شود كه روايت ضعيف السندى بر استحباب چيزى دلالت كند. لذا در بعضى از روايات مربوط به قاعده مذكور، تعبير «و إن كان رسول اللّه صلى الله عليه و آله لم يقله» مطرح شده است.[438] يعنى ترديد وجود دارد كه آيا رسول اللّه صلى الله عليه و آله آن را فرموده است يا نه؟ در اين موارد، قاعده مى آيد و ضعف سند را جبران مى كند. امّا در جايى كه دلالت روايت بر استحباب مورد ترديد باشد

و بين استحباب و اباحه ترديد وجود داشته باشد، قاعده مذكور نمى آيد دلالت بر استحباب را درست كند. در حالى كه بيان مرحوم آخوند به اين برگشت مى كند كه اگر ما شك داريم خصوص عتق رقبه مؤمنه مستحب است يا عتق مطلق رقبه، قاعده تسامح در ادلّه سنن اقتضاى استحباب عتق مطلق رقبه را دارد. جواب دوّم: ما وقتى مستحبات را بررسى مى كنيم، به اين معنا زياد برخورد مى كنيم كه اصل يك عمل، مستحب است ولى وقوع آن به كيفيّت خاصّ، استحباب

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 564

آن را مؤكّد مى كند و وقوع آن به كيفيت زايدى، استحباب آن را بيشتر مؤكّد مى كند.

مثلًا نماز شب- كه مجموعاً يازده ركعت است- عمل مستحبى مى باشد. امّا كيفيت قنوت نماز وتر، در تأكّد استحباب آن نقش دارد. اگر كسى بخواهد فضيلت نماز شب را درك كند با خواندن همين يازده ركعت، تمام فضائل نماز شب را درك كرده است. امّا كيفيت قنوت نماز وتر، در تأكّد استحباب و به دست آوردن فضيلت بيشتر نقش دارد. و يا مثلًا صلاة در مسجد، فضيلت دارد ولى همين فضيلت داراى مراتبى است. مسجد محل، مسجد سوق، مسجد جامع و ... اگرچه در اصل مسجد بودن با هم مشتركند ولى مراتب فضيلت آنها با هم فرق مى كند. مرحوم آخوند گويا مى خواهد بفرمايد: در باب مستحبات، يك غلبه معتدّ به وجود دارد و آن عبارت از وجود مراتب در عمل واحد است و اين غلبه وجود مراتب، كه در رابطه با مستحبات مطرح است، اقتضاء مى كند كه ما براى مستحبات، حساب جديدى باز كنيم.

اگر مولا در موردى گفت: «يستحب عتق الرقبة» و سپس

در همين مورد گفت: «يستحب عتق الرقبة المؤمنة»، جمله دوّم را بر مرتبه بالاترى از استحباب و فضيلت حمل كنيم.[439] اين بيان مرحوم آخوند قابل قبول است. فرض دوّم:[440] مطلق و مقيّدى كه در دو كلام واقع شده و هر دو منفى باشند. مثل اين كه- فرضاً- مولا در جايى بگويد: «لا تشرب المسكر» و در جايى ديگر بگويد: «لا تشرب الخمر». عنوان مسكر، مطلق و عنوان خمر، مقيّد است، زيرا خمر عبارت از مسكرى است كه از انگور گرفته شده باشد. آيا در اينجا چه بايد كرد؟ بعضى گفته اند: مسأله حمل مطلق بر مقيّد- در تمام فروضش- در صورتى مطرح مى شد كه بين مطلق و مقيّد تنافى وجود داشته باشد و چون در اينجا منافاتى بين دو

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 565

دليل وجود ندارد[441]، لذا وجهى براى حمل مطلق بر مقيّد وجود ندارد. بيان مطلب: در بعضى از روايات، علت حرمت شرب خمر را مسكر بودن آن دانسته است و اگر بين اين دو منافات وجود داشت، تعليل مذكور صحيح نبود، چون نمى شود بين علت و معلَّل به آن علت، منافات وجود داشته باشد. پس وقتى در «لا تشرب الخمر لأنّه مسكر»، تنافى صدر و ذيل وجود ندارد، بين «لا تشرب المسكر» و «لا تشرب الخمر» نيز منافاتى وجود نخواهد داشت. اصولًا در نوع- يا همه- مواردى كه علّت مطرح است، يك كبراى مقدّرى وجود دارد. وقتى مولا مى گويد: «لا تأكل الرمان لأنّه حامض» ممكن است كسى سؤال كند: «حامض بودن چه تأثيرى در حرمت دارد»؟ پس حتماً دنبال «لأنّه حامض» كبرايى وجود دارد و آن «كلّ حامض حرام» مى باشد. و اگر ما از

اين كبرى صرف نظر كنيم، «لأنّه حامض» صلاحيت تعليل بودن خود را از دست مى دهد. اين كبراى كلّى نياز به ذكر ندارد، مگر در مواردى كه مسأله تعبّد در خود آن كبرى مطرح باشد و نياز به توضيح داشته باشد، مثل دليل استصحاب، كه- صغرى و كبرى را بيان كرده- مى گويد: «لأنّك كنت على يقين من طهارتك ثمّ شككت فليس ينبغي لك أن تنقض اليقين بالشك أبداً»[442]. پس وقتى بين «لا تشرب المسكر» و «لا تشرب الخمر» منافاتى ندارد، چه دليلى براى حمل مطلق بر مقيّد داريم؟ به چه دليل بگوييم: «مراد از مسكر در دليل اوّل، مسكر مقيّد به خمريت است»؟ ولى اين كلام داراى اشكال است، زيرا فرض اين است كه ما بيش از يك حكم نداريم و موضوع اين حكم نمى تواند هم خمر و هم مسكر باشد. اگر موضوعش مسكر است، پس خمر موضوعيت ندارد، و اگر موضوعش خمر است، پس عنوان «مسكر» موضوعيت ندارد، بلكه بايد مقيّد شود و به صورت «المسكر المتحقّق في ضمن عنوان الخمر» درآيد. و نمى توانيم از طرفى ظاهر هر دو را حفظ كنيم و از طرف ديگر وحدت حكم را ملاحظه كنيم. در نتيجه بين اين ها تنافى وجود دارد، «الخمر» مى گويد: «من

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 566

موضوعيت دارم»، «المسكر» هم مى گويد: «من موضوعيّت دارم». و چون بين اين ها تنافى تحقق دارد، بايد مسئله را از طريق «حمل مطلق بر مقيّد» حلّ كنيم. ممكن است گفته شود: در موارد تعليل، مسئله چگونه حلّ مى شود؟ در پاسخ مى گوييم: تعليل، ظهور در اين دارد كه موضوع حكم همان عنوانى است كه در علّت واقع شده است. و اين

خود دليل بر اين است كه در «لا تأكل الرّمان لأنّه حامض»، «الرّمان» به عنوان يكى از مصاديق مطرح است. به عبارت ديگر: با توجه به اين كه تعليل در كلام واحد مطرح است و خود تعليل هم محور در حكمى است كه معلّل به علّت است، لذا تعميم و تخصيص دايره حكم، مربوط به عموميت و خصوصيت علّت است. به همين جهت خود علّت، براى ما اين مسئله را بيان مى كند كه «عنوان رمّان، موضوعيتى ندارد. آنچه موضوع و متعلّق براى حكم است، عنوان «حامض» است، خواه رمّان باشد يا غير رمّان». ولى در ما نحن فيه فرض اين است كه تعليلى در كار نيست و ما با دو كلام مواجهيم. يكجا مى گويد: «لا تشرب المسكر» و در جاى ديگر مى گويد: «لا تشرب الخمر» و ما وحدت حكم را احراز كرده ايم. در اين صورت آيا متعلّق حكم كدام است؟ و با توجه به اين كه هريك از «الخمر» و «المسكر» خود را به عنوان متعلّق و تمام الموضوع براى حكم مى دانند، لذا ما چاره اى جز حمل مطلق بر مقيّد نداريم.

تذييل بحث مطلق و مقيّد

مباحثى كه در ارتباط با احكام تكليفيه مطرح كرديم، در احكام وضعيّه نيز جريان دارد. اگر آيه شريفه (أَحَلَّ اللَّهُ الْبَيْعَ)- با اطلاق خودش- بيع را به صورت مطلق، محكوم به حليّت وضعيّه مى كند و در مقابل آن، دليل «نهى النبي صلى الله عليه و آله عن بيع الغرر»[443] وارد مى شود و بيع غررى را محكوم به حرمت وضعيّه مى كند، در اينجا نيز مطلق بر مقيّد حمل مى شود.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 567

مجمل و مبيّن

در تعريف مجمل و مبيّن اين گونه گفته شده است: مجمل: لفظى است كه ظهور در معناى مشخصى ندارد. مثل اين كه متكلم گفته باشد: «رأيت عيناً» و هيچ قرينه اى هم اقامه نكرده باشد. مبيّن: لفظى است كه ظهور در معنا دارد. و به تعبير مرحوم آخوند: «لفظ، قالب براى خصوص معنا باشد».[444] بايد توجه داشت كه ظهور، مساوق با معناى حقيقى نيست. اصالة الظهور، هم در استعمالات حقيقى بكار مى رود و هم در استعمالات مجازى. يعنى همان طور كه «رأيت أسداً» ظهور در معناى حقيقى دارد، «رأيت أسداً يرمي» نيز ظهور در معناى مجازى دارد. در نتيجه اگر جمله اى مبيّن بود و در معنايى ظهور داشت- خواه در معناى حقيقى يا در معناى مجازى- بر اساس اصالة الظهور بايد آن ظهور را اخذ كنيم. ولى مجمل فاقد ظهور است و چون فرض اين است كه قرينه اى در كار نيست، راهى براى حمل كلام مولا بر معناى غير ظاهر وجود ندارد.

اصول فقه شيعه، ج 6، ص: 568

اصوليين در اينجا مواردى را مطرح كرده اند كه در مجمل و مبيّن بودن آنها ترديد شده است. مثلًا در مورد آيه شريفه (حرّمت عليكم الميتة)[445]

كه حرمت، به عين خارجى نسبت داده شده است- در حالى كه متعلّق حرمت بايد فعل مكلّف باشد نه عين خارجى- بحث كرده اند كه آيا اين آيه از مصاديق مجمل است يا از مصاديق مبيّن؟ در حالى كه وظيفه فقيه و اصولى اين نيست كه در مورد صغريات بحث كند. بلكه در رابطه با صغريات بايد به عرف مراجعه كرد. اگر عرف ظهور آيه (حرّمت عليكم الميتة)[446] را در رابطه با همه افعال يا آثار ظاهره يا بعضى از آثار آن ببيند، كلامْ مبيّن خواهد شد. امّا اگر عرف نتوانست در اين زمينه پاسخى بدهد، كلامْ مجمل خواهد شد. پس اين گونه مباحث، بحث اصولى نيست. اللّهم وفّقنا لما تحب و ترضى الحمد للَّه ربّ العالمين پاييز 1379[447]

________________________________________

[1] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 300 و 301

[2] ( 2)- البته اين در صورتى است كه ما براى قضيّه شرطيه قائل به مفهوم شويم.

[3] ( 1)- مفهوم، اختصاصى به قضاياى انشائى ندارد بلكه در قضاياى اخبارى هم مطرح است. وقتى شما به رفيق خود مى گوييد:« اگر به منزل من بيايى من هم به منزل تو خواهم آمد»، چنانچه اين جمله مفهوم داشته باشد، مفهوم آن هم يك قضيه اخبارى است و آن اين است كه« اگر به منزل من نيايى من هم به منزل شما نمى آيم».

[4] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 301

[5] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 301

[6] ( 2)- البته ما فعلًا كارى به صحّت و سقم نظريات آنان نداريم.

[7] ( 3)- مثل مرحوم آخوند و جمعى ديگر.

[8] ( 1)- چون عنوان« مفاعله» در آن مطرح است.

[9] ( 1)-

ما فعلًا كارى به درست يا نادرست بودن كلام آنان نداريم.

[10] ( 2)- علّيت غير منحصره در جايى است كه معلول، بيش از يك علّت داشته باشد، مثل حرارت كه هم از ناحيه شمس تحقّق پيدا مى كند و هم از ناحيه نار. در اينجا بين علّت و معلول، ارتباط وجود دارد. ولى ارتباط به نحو عليت غير منحصره است.

[11] ( 1)- خواه جزاء آن جمله انشائيه باشد- مثل اينكه مولا بگويد:« إن جاءك زيد فأكرمه- و يا اينكه جمله خبريه باشد، مثل اينكه كسى به دوست خود بگويد:« إن جئتنى أكرمتك». هر دوى اين ها در باب مفهوم مورد بحث قرار مى گيرند، هرچند ثمره مفهوم در قضاياى مورد ابتلاى ما- در مباحث فقهى- معمولًا در جايى ظاهر مى شود كه جزاء آن عبارت از حكم شرعى- اعم از تكليفى يا وضعى- باشد. حكم وضعى مانند:« إذا كان الماء قدر كرّ لا ينجّسه شي ء». چون عدم تنجّس، حكمى وضعى است.

[12] ( 1)- يكى از مبادى اراده، عبارت از« تصور» است. تصور، به معناى التفات نفس است و اين عبارت اخرى از توجّه و التفات است. يكى ديگر از مبادى اراده، عبارت از« تصديق به فايده» است و تصديق به فايده، به معناى« هدف دار بودن عمل» است.

[13] ( 1)- مثل اينكه بگويد:« إن جاءك زيدٌ و سلَّم عليك فأكرمه».

[14] ( 1)- اين مطلب را مرحوم آخوند در تنبيهات بحث مفاهيم مطرح كرده است. رجوع شود به: كفاية الاصول، ج 1، ص 309

[15] ( 1)- الإسراء: 23

[16] ( 2)- يعنى بحث در توسعه حكم منطوقى« فلا تقل لهما أُفٍّ»- به گونه اى كه شامل« لا تضربهما» و« لا تشتمهما» و ... هم

بشود- و عدم توسعه آن نيست. بلكه دايره منطوق، همين محدوده است و در ارتباط با مفهوم موافق، حكم ديگرى را كه عين همين نهى است- نه شخص آن- مطرح مى كنيم.

[17] ( 1)- وسائل الشيعة، ج 1( باب 9 من أبواب الماء المطلق)

[18] ( 2)- مستدرك الوسائل، ج 1، ص 190،

[19] ( 3)- رجوع شود به: وسائل الشيعة، ج 1( باب 6 من أبواب الماء المطلق)

[20] ( 1)- در ابتداى بحث مفهوم شرط اشاره كرديم كه متأخرين براى اثبات مفهوم، هريك از قضايا را به طور جداگانه مورد بحث قرار داده اند در حالى كه راه قدماء جنبه عمومى داشت.

[21] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 303

[22] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 304 و 305

[23] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 305

[24] ( 1)- اين مطلب با توجه به كلام مرحوم آخوند در راه دوّم- يعنى مسأله انصراف- است.

[25] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 304- 307

[26] ( 1)- البته ما اين معنا را قبول نداريم و تحقيق آن را در بحث استصحاب مطرح خواهيم كرد.

[27] ( 1)- نه اينكه طريق آنها فرق داشته باشد و عموم از راه دلالت لفظى وضعى و اطلاق از راه مقدّمات حكمت استفاده شود.

[28] ( 1)- نهاية الأفكار، ج 1، ص 478- 480

[29] ( 1)- مثال آن را به زودى مطرح خواهيم كرد.

[30] ( 1)- و يا به صورت قضيه وصفيّه بگويد:« وقفت مالي على أولادي الفقراء» چون اگرچه بحث ما فعلًا در مورد قضيه شرطيه است ولى اين حرف اختصاص به مفهوم شرط ندارد و در مورد ساير مفاهيم نيز مطرح است.

[31] ( 1)- مرحوم

آخوند در باب حروف و ملحقات آن، برخلاف مشهور نظر داده و معتقدند: حروف داراى وضع عام و موضوع له عام مى باشند و مستعمل فيه آنها نيز عام است. و حروف و اسماء هم سنخ آنها در مراحل سه گانه وضع، موضوع له و مستعمل فيه فرقى باهم ندارند و فرق آنها فقط از ناحيه موارد استعمال است. جايى كه ابتدا به صورت غير مستقل استعمال شود، لفظ« من» و جايى كه به صورت مستقل استعمال شود لفظ« الابتداء» بكار برده مى شود.

[32] ( 2)- فرق بين اين دو روشن است، زيرا در مثال اوّل وجوب را از هيئت« أكرم» و در مثال دوّم از مادّه« يجب» استفاده مى كنيم. درست است كه« يجب» هم داراى هيئت است ولى هيئت مضارع دلالت بر وجوب نمى كند و ما وجوب را از مادّه استفاده مى كنيم. مادّه عبارت از« وجوب» و داراى معنايى اسمى است.

[33] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 309- 311.

[34] ( 1)- مطارح الأنظار، ص 173

[35] ( 1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 2، ص 187- 189 و معتمد الاصول، ج 1، ص 241 و 242 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 431 و 432

[36] ( 1)- مطارح الأنظار، ص 49

[37] ( 1)- روايتى به اين الفاظ در كتب روايى نيافتيم ولى اين معنا از روايات به دست مى آيد. رجوع شود به: وسائل الشيعة، ج 5( باب 6 من أبواب صلاة المسافر).

[38] ( 2)- همان.

[39] ( 1)- يك شى ء مى تواند دو علّت تامه مستقلّه داشته باشد، مثل حرارت كه هم معلول نار است و هم معلول شمس، و هركدام از اين ها علّيت مستقلّه براى حرارت دارند

و در جايى كه با هم اجتماع كنند، استقلال خود را از دست مى دهند. ولى علّت منحصره غير از علّت مستقلّه است. معناى انحصار، عدم تعدّد است. و معنا ندارد چيزى دو علّت منحصره داشته باشد.

[40] ( 2)- اين احتمال را مرحوم آخوند به عنوان دوّمين احتمال مطرح كرده ولى با توجه به اين كه نتيجه اين احتمال، با نتيجه قول به عدم مفهوم- كه عدم تعارض بين دو دليل است- مساوى مى باشد ما آن را به عنوان احتمال اوّل مطرح كرديم.

[41] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 312 و 313

[42] ( 2)- توجه: اين بحث بر مبناى قول به ثبوت مفهوم- و با قطع نظر از اشكالات راه هاى اثبات مفهوم- جريان دارد و اگر ما مفهوم را نپذيريم- همان طور كه نپذيرفتيم- جايى براى اين بحث ها نيست.

[43] ( 1)- البته بايد توجه داشت كه اگر در اينجا كلام مرحوم آخوند را در نظر بگيريم- كه فرمود: بين معناى اسمى و معناى حرفى هيچ فرقى از نظر وضع و موضوع له و مستعمل فيه وجود ندارد و تفاوت آنها فقط از ناحيه موارد استعمال است- ادوات شرط هم بر معناى كلّى دلالت مى كنند ولى اگر كلام مشهور را در نظر بگيريم- كه مى فرمودند: معناى اسمى و معناى حرفى داراى وضع عام هستند ولى موضوع له آنها فرق مى كند و موضوع له در معناى حرفى خاصّ است- ادوات شرط بر معنايى جزئى، كه فرد همان كلّى است دلالت مى كنند. ولى بالاخره از دايره اين مفهوم كلّى خارج نيستند. در نتيجه اگر ما مسأله مفهوم را در ارتباط با علّيت منحصره مستفاد از وضع و تبادر بدانيم،

ادوات شرط به معناى« العلّة المنحصرة» خواهند بود، حال يا كلّى« العلّة المنحصرة» و يا« العلّة المنحصرة مع خصوصية ذهنية أو خارجية».

[44] ( 1)- خواه اطلاق مربوط به ادات شرط باشد يا مربوط به شرط- با دو تقريب آن- و يا مربوط به جزاء باشد.

[45] ( 1)- تذكر: هرچند از« أصالة الحقيقة» به عنوان« اصل» تعبير مى شود ولى در باطن،« اماره» است نه اين كه از اصول عمليه- در مقابل امارات- باشد. اصالة الحقيقة، همانند اصالة الظهور است. اصالة الظهور، از امارات عقلائيه است كه شارع مقدّس آن را امضاء كرده است. پس« اصل» در اين جا به معناى« قاعده» است.

[46] ( 1)- ما فعلًا كارى به اصل انصراف نداريم و بنا بر مبناى صحّت آن بحث مى كنيم.

[47] ( 2)- تذكر: راه هاى چهارگانه اطلاق، در اين جهت از بحث فرقى ندارند.

[48] ( 1)- يادآورى: ما بنا بر فرض ثبوت مفهوم از طريق اطلاق، اين بحث ها را مطرح مى كنيم و كارى به مناقشات آن نداريم.

[49] ( 2)- اين دو اصالة الاطلاق به عنوان دو اماره عقلى هستند، زيرا اصالة الاطلاق از راه مقدّمات حكمت ثابت مى شود و مقدّمات حكمت، مسأله اى عقلى است.

[50] ( 1)- رجوع شود به: كفاية الاصول، ج 1، ص 315

[51] ( 2)- مشارق الشموس، مبحث موجبات الغسل، ص 61 و كفاية الاصول، ج 1، ص 315

[52] ( 1)- السرائر، باب احكام السهو و الشك في الصلاة، ص 55 و كفاية الاصول، ج 1، ص 315

[53] ( 1)- ممكن است كسى بگويد:« تداخل مسبّبات در جايى است كه ما دو حكم داشته باشيم كه به دو عنوان تعلّق گرفته است ولى اين دو عنوان،

در عالم امتثال قابل اجتماع مى باشند، يعنى مى توان با يك عمل هر دو را موافقت و امتثال كرد. مثل اين كه يك دليل بگويد:« أكرم عالماً» و دليل ديگر بگويد:« أضِف هاشمياً» و عبد بيايد يك« عالم هاشمى» پيدا كرده و ضيافت كند. در اين صورت هر دو امر را امتثال كرده است». ولى ظاهراً مراد از تداخل مسبّبات، نمى تواند چنين معنايى باشد بلكه مراد همان چيزى است كه مرحوم آخوند به آن اشاره فرمودند و ما آن را در متن مطرح كرديم.

[54] ( 2)- يادآورى: مثال مذكور با قطع نظر از دليل خاص است، مى خواهيم ببينيم آيا ظاهر اين دو قضيّه شرطيه چه اقتضايى دارد؟ و الّا ما در مورد وضو و غسل دليل خاص بر تداخل داريم.

[55] ( 1)- نه قيد« مرّتين» و نه« مرّة اخرى» و نه ساير چيزهايى كه بر اين معانى دلالت مى كند.

[56] ( 1)- لمحات الاصول، ص 292 و 293 و نهاية الاصول، ج 1، ص 308 و 309

[57] ( 2)- اين مسئله در تكوينيات هم مطرح است. وقتى گفته مى شود:« النار سبب للحرارة»، اگرچه مسبّب را مطلق حرارت قرار مى دهيد ولى در باطن آن تضييقى وجود دارد و آن اين است كه« النار سبب للحرارة الجائية من قِبَل النار».

[58] ( 1)- مرحوم علامه در اين كتاب مسائل اختلافى بين علماى شيعه را ذكر كرده است.

[59] ( 1)- اين احتمال را ما- به تبعيت از مرحوم آخوند- در بحث پيرامون« إذا خفي الأذان فقصِّر» و« إذا خفي الجدران فقصِّر» مطرح كرديم.

[60] ( 2)- مختلف الشيعة، ج 2، ص 423 و 424

[61] ( 1)- مطارح الأنظار، ص 177

[62] ( 2)-

كفاية الاصول، ج 1، ص 317 و 318

[63] ( 1)- مثلًا نگفته است:« إذا بلت فتوضّأ و إذا نمت فتوضّأ وضوءأ آخر» و يا« إذا بلت فتوضّأ من قبل البول و إذا نمت فتوضّأ من قبل النوم».

[64] ( 2)- اين علّت را مرحوم آخوند نيز مطرح كرده است. رجوع شود به: كفاية الاصول، ج 1، ص 318

[65] ( 1)- اگر« توضّأ» هم بگويد، اوّلين چيزى كه در ذهن انسان مى آيد، همين سببيت مستقلّه نوم براى يك تكليف وجوبى است.

[66] ( 2)- مصباح الفقيه، كتاب الطهارة، ص 126

[67] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 318

[68] ( 1)- مرحوم محقق نائينى يكى از شاگردان باواسطه مرحوم شيخ انصارى است.

[69] ( 2)- ماهيت ها با هم فرق دارند. بعضى از ماهيت ها هستند كه در آنِ واحد و در عرض هم نمى تواند در ضمن دو فرد تحقّق پيدا كند، مثل صلاة. ولى بعضى از ماهيت ها مى توانند در آنِ واحد در ضمن افراد متعدّد تحقّق پيدا كنند. مثل اين كه مولا به عبد خودش دستور دهد كه براى من ظرف آبى بياور. در اينجا عبد مى تواند در همان مرحله اوّل ده ظرف آب براى مولا بياورد.

[70] ( 1)- فوائد الاصول، ج 1، ص 492- 494 و أجود التقريرات، ج 1، ص 428- 432

[71] ( 2)- روشن است كه كثير الشك يكى از افراد شاكّ است. و حتى شكّ او بالاتر از شك معمولى است، به همين جهت به او كثير الشك گفته مى شود.

[72] ( 1)- تعبير به« دوّم»، از نظر وقوع در خارج است، نه از نظر وقوع در عبارت مولا. يعنى آنچه در خارج به عنوان« دوّم» وقوع پيدا مى كند.

[73] (

2)- فرق بين مقدّمه اوّل و مقدّمه دوّم در ابتداى بحث از مقدّمات سه گانه مطرح گرديد.

[74] ( 1)- شيخ انصارى رحمه الله در اينجا به مطلب ديگرى نيز اشاره مى كند و آن مطلب اين است كه: تأكيد، منحصر به جايى نيست كه متعلّق، واحد باشد بلكه در بعضى موارد با وجود اين كه مغايرت تحقق دارد، مسأله تأكيد نيز مطرح است. مثلًا افطار عمدى و بدون عذر در ماه رمضان حرام است ولى اين حرمت براى كسى كه با چيز حرام افطار كند- نسبت به كسى كه با چيز مباح افطار كند- مؤكّد است». اين مطلب اگرچه به اصل بحث ما ارتباطى ندارد ولى داراى اشكال است و اين مورد را نمى توان داخل در مسأله تأكيد دانست. افطار عمدى در ماه رمضان با شى ء حرام، تأكيد حرمت نيست بلكه در چنين جايى دو عنوان، متعلّق حكم واقع شده است، هرچند عملى كه در خارج واقع مى شود، واحد است. يك عنوان، شرب مسكر است، كه حرام بوده و آثارى برآن مترتب است. عنوان ديگر، افطار عمدى در ماه رمضان- هرچند به شى ء مباح- است، كه اين هم حرام بوده و آثارى برآن مترتب است. و اگر مكلّف، اين دو عنوان را در ضمن يك عمل جمع كرده، معنايش تأكيد حكم نيست بلكه در اينجا دو حكم وجود دارد كه هيچ ارتباطى به هم ندارند.

[75] ( 1)- مطارح الأنظار، ص 177

[76] ( 1)- يادآورى: اين كه ما اين ها را در مقابل هم مى دانيم، در صورتى است كه بخواهيم دو قضيّه شرطيه را با هم ملاحظه كنيم و الّا هر قضيه شرطيه اى را كه به تنهايى ملاحظه كنيم،

تعارضى بين اشتغال مستفاد از شرط با اطلاق متعلّق جزاء وجود ندارد.

[77] ( 1)- يادآورى: بحث در ارتباط با تداخل و عدم تداخل بود. مشهور قائل به عدم تداخل بودند. مهم ترين دليلى كه به نفع مشهور اقامه شده بود، دليلى بود كه علّامه حلّى رحمه الله در كتاب« مختلف الشيعة» مطرح كرده است. شيخ انصارى رحمه الله در تبيين استدلال علّامه حلّى رحمه الله فرمود: استدلال علّامه رحمه الله مبتنى بر سه مقدّمه است كه اگر كسى حتى در يكى از اين مقدّمات مناقشه كند، نمى تواند قول به عدم تداخل را بپذيرد: 1- وجود سبب دوّم- يعنى سببى كه در خارج، در مرحله دوّم واقع مى شود- كالعدم نيست و داراى اثر است. 2- اثر سبب دوّم، عبارت از حكم تأسيسى مستقل است. 3- مغايرت در اثر، به معناى تعدّد تكليف نباشد، كه امتثالش در خارج به عمل واحد تحقّق پيدا كند.

[78] ( 1)- وسائل الشيعة، ج 1،( باب 43 من أبواب الجنابة، ح 1)

[79] ( 2)- همان طور كه نماز ظهر و عصر- از نظر عمل- مانند هم مى باشند و اختلاف آنها فقط از ناحيه نيت آن دو است.

[80] ( 3)- مگر اين كه بين آنها تباين كلّى وجود داشته باشد.

[81] ( 1)- يعنى بحث« آيا اوامر و نواهى به طبايع تعلّق دارد يا به افراد؟»

[82] ( 1)- در نظر گرفتن فرد در اينجا مانعى ندارد، زيرا« فرد» را در متعلَّق حكم نمى توان اخذ كرد، امّا به عنوان شرطيت مى تواند مطرح باشد. همان طور كه مجى ء زيد، يك امر خارجى است و در قضيه شرطيه« إن جاءك زيدٌ فأكرمه» به عنوان شرط واقع شده است.

[83] ( 1)-

بر خلاف عقل كه در اين موارد، قائل به تكثر طبيعت است. توضيح: در باب نواهى مطلبى مطرح بود كه« الطبيعة توجد بوجود فرد ما و لا تنعدم إلّا بانعدام جميع الأفراد»، ما- به تبعيّت از امام خمينى رحمه الله- اين مطلب را مردود دانسته و گفتيم:« طبيعت همان طور كه به وجود« فردٍ ما» موجود مى شود به انعدام« فردٍ ما» هم منعدم مى شود ولى چون طبيعت تكثر دارد، در آنِ واحد، مانعى ندارد كه طبيعت انسان هم اتصاف به وجود داشته باشد و هم اتصاف به عدم. همان طور كه در آنِ واحد هم اتصاف به بياض دارد و هم اتصاف به سواد». اما اين از ديدگاه عقل است. و عرف در چنين مواردى طبيعت را متعدّد نمى داند.

[84] ( 1)- هرچند در سببيّت نوم واقع بعد از بول بحث بود.

[85] ( 2)- تذكر: مسأله طبيعت و فرد در اينجا غير از مسأله« تعلّق احكام به طبايع يا افراد» است كه تعلّق احكام به افراد را غير معقول مى دانستيم. بلكه در اينجا مربوط به شرط- يعنى آنچه در قضيه شرطيه، به عنوان شرط براى جزاء واقع مى شود- است و از نظر مقام ثبوت هم ممكن است ماهيت را به عنوان شرط براى ترتب جزاء قرار دهند و هم ممكن است فرد را به عنوان شرط قرار دهند. و اتفاقاً ظاهر عرفى همين معناى دوّم است.

[86] ( 1)- اين بحث را مرحوم آخوند مطرح نكرده است.

[87] ( 2)- كه تعبير مرحوم آخوند و جمعى ديگر است.

[88] ( 1)- عام مجموعى در مقابل عام استغراقى است. در عام استغراقى هريك از افراد عام، داراى حكمى مستقل و موافقت و

مخالفت مستقل هستند.

[89] ( 1)- وسائل الشيعة، ج 1( باب 9 من أبواب الماء المطلق) تذكر: كلمه« شي ء» در روايت، شامل اشياء طاهر نمى شود، بلكه مراد اشيائى است كه در آنها صلاحيت منجِّس بودن وجود داشته باشد.

[90] ( 2)- مطارح الأنظار، ص 174

[91] ( 1)- هداية المسترشدين، ص 291

[92] ( 1)- فوائد الاصول، ج 1، ص 501 و أجود التقريرات، ج 1، ص 433

[93] ( 2)- وسائل الشيعة، ج 13( باب 8 من أبواب الدين و القرض، ح 4)

[94] ( 1)- عوالي اللئالي، ج 1، ص 399، در مصدر به جاى« زكاة»،« الزكاة» آمده است.

[95] ( 1)- المنخول للغزالي، ص 222

[96] ( 1)- مثلًا در جمله« أكرم رجلًا عالماً» كلمه« عالماً»، مشتق و« رجلًا» جامد است و هركدام بر مفاد خودشان دلالت مى كنند و تنوين آنها هم دلالت بر نكره بودن مى كند و هيچ كدام بر عليت منحصره دلالت نمى كنند.

[97] ( 1)- البقرة: 187

[98] ( 2)- مثلًا در آيه شريفه( أتمّوا الصيام إلى اللّيل) كلمه« الليل» مجموعه مركبى است كه داراى اجزاء زمانيّه مى باشد. و در« سِرْ من البصرة إلى الكوفة» كلمه« الكوفة» مجموعه مركبى است كه داراى اجزاء مكانيّه- مثل خيابانها، كوچه ها، منازل و ...- مى باشد. و در« كُلْ السمكة حتّى رأسِها» كلمه« رأس»- در صورتى كه مجرور خوانده شود- به عنوان غايت مطرح است و اجزاء آن به صورت زمانى يا مكانى نيست.

[99] ( 3)- كفاية الاصول، ج 1، ص 326

[100] ( 1)- مستدرك الوسائل، ج 2، ص 583

[101] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 324 و 325

[102] ( 1)- مرحوم حائرى ظاهراً كتاب« درر الفوائد» را زمانى كه در عراق بوده اند تأليف

كرده اند و پس از اين كه به ايران مراجعه كرده و مباحث اصولى را به طور مكرّر بحث كرده اند، نظرات جديدى براى ايشان پيدا شده كه در طبع هاى بعدى، به عنوان حاشيه بر« درر الفوائد» همراه با آن به طبع رسيده است.

[103] ( 1)- درر الفوائد، ص 204 و 205

[104] ( 1)- وسائل الشيعة، ج 1( باب 1 من أبواب الوضوء، ح 1 و 6)

[105] ( 1)- شرح العضدي على مختصر الاصول، ص 265. رجوع شود به كفاية الاصول، ج 1، ص 326

[106] ( 2)- الفصول الغرويّة في الاصول الفقهيّة، ص 195، مطارح الأنظار، ص 187

[107] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 327

[108] ( 2)- كلام مرحوم آخوند در اينجا ربطى به بحث مفهوم ندارد، بلكه مطلبى است كه ايشان در اينجا به مناسبت مطرح كرده است. هرچند مقرّر درس حضرت امام خمينى رحمه الله در« تهذيب الاصول» اين مسئله را با مفهوم خلط كرده است.

[109] ( 3)- در فلسفه مى گويند:« نسبت ممكن الوجود، به وجود و عدم مساوى است ولى وقتى از امكان بيرون آمديم، در يك طرف با واجب الوجود برخورد مى كنيم و در طرف ديگر با استحاله وجود».

[110] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 327 و 328

[111] ( 2)- لقمان: 25

[112] ( 3)- الزمر: 3

[113] ( 1)- و« بل» اضرابيه و تعريف مسند و ...

[114] ( 1)- براى كسى كه هيچ معنا و مفهومى از عام نمى داند.

[115] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 331 و 332

[116] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 331

[117] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 331

[118] ( 1)- البته زيد به دلالت تضمّنى

بر انسان دلالت مى كند، ولى بحث در دلالت انسان است نه دلالت زيد.

[119] ( 1)- البته كلمه« كلّ» كلمه اى عربى است ولى در هر لغتى مرادف و مشابه دارد. مثلًا در فارسى كلمه« تمام»،« همه»،« هر» و امثال آن به جاى كلمه« كلّ» بكار برده مى شوند.

[120] ( 1)- مقدمات حكمت عبارتند از: الف: مولا در مقام بيان باشد. ب: در كلام مولا قرينه اى بر تقييد ذكر نشده باشد. ج: قدر متيقّن در مقام تخاطب وجود نداشته باشد. البته ما فعلًا نمى خواهيم در ارتباط با مقدّمات حكمت و حدود و ثغور و تعداد آنها بحث كنيم. بلكه اينجا نظر ما به اصل مسأله مقدّمات حكمت است.

[121] ( 1)- اگر مقدّميّت آن را بپذيريم.

[122] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 332

[123] ( 1)- القصص: 27

[124] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 395

[125] ( 1)- البته اين قاعده داراى قسمت ديگرى نيز مى باشد كه مورد قبول ما واقع نشد و آن اين است كه« و لا تنعدم إلّا بانعدام جميع الأفراد». ما در بحث هاى گذشته گفتيم: طبيعت، همان طور كه با وجود يك فردْ موجود مى شود با انعدام يك فرد هم منعدم مى شود و مانعى ندارد كه طبيعت در آن واحد، هم موجود باشد و هم معدوم. به اعتبار فردى كه وجود دارد، موجود و به اعتبار فردى كه وجود ندارد، معدوم باشد.

[126] ( 1)- حال كارى نداريم كه آيا اين جمله مفهوم دارد- به عنوان مفهوم لقب- يا نه؟

[127] ( 1)- دُرر الفوائد، ج 1، ص 211 و 212

[128] ( 1)- متّحد بودن طبيعت با فرد- در وجود خارجى- غير از مسأله دلالت است.« انسان»- به

هيچ يك از اقسام دلالات سه گانه- دلالت بر« زيد» ندارد ولى در وجود خارجى با آن متّحد است و قضيّه« زيد إنسان»، به حمل شايع صناعى صحيح است.

[129] ( 1)- يادآورى: در بحث هاى گذشته گفتيم:« أكرم كلّ عالم» مانند« أكرم زيداً العالم و بكراً العالم و ...» است، با اين تفاوت كه در« أكرم زيداً العالم و ...» خصوصيّات افراد، به نحو تفصيل بيان شده است ولى در« أكرم كلّ عالم» نظارت اجمالى نسبت به افراد وجود دارد. مثل اين كه كلمه« كلّ» را برداشته و به جاى آن كلمه« أفراد» را قرار دهيم، كه« افراد» اگرچه شامل همه مى شود ولى بر خصوصيّات آنان دلالت نمى كند.

[130] ( 1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 2، ص 232- 234، معتمد الاصول، ج 1، ص 265 و 266 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 262، 263

[131] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 334

[132] ( 1)- فرق بين نكره و اسم جنس در اين است كه: اسم جنس، دلالت بر نفس طبيعت- بدون هيچ قيدى- مى كند ولى نكره دلالت بر طبيعت مقيّد به قيد وحدت- البته وحدت غير مشخّص و لا بعينه- مى كند.« رجلٌ»- كه تنوين آن دلالت بر نكره بودن مى كند- به معناى طبيعت رجل، مقيّد به قيد وحدت است. و به عبارت ديگر:« رجلٌ» به معناى يك مرد غير معيّن است.

[133] ( 2)- در مقابل كسانى كه نهى را به معناى« زجر از ايجاد طبيعت» مى دانند.

[134] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 334

[135] ( 2)- قسمت اوّل اين قضيّه عبارت از جمله« الطبيعة توجد بوجود فردٍ ما» است، يعنى بين وجود طبيعت و عدم آن،

از نظر عقلْ فرق گذاشته شده است. به اين بيان كه براى حصول طبيعت، يك فرد از آن طبيعت كفايت مى كند ولى در ناحيه عدم آن بايد همه افراد طبيعت منعدم شوند. به همين جهت، امر متعلّق به حصول طبيعت، با ايجاد يك فرد از طبيعتْ امتثال شده است، مگر در جايى كه دليل قائم شود بر اين كه اكتفاء به يك فرد كافى نيست. ولى نهى متعلّق به طبيعت، در صورتى مراعات شده است كه همه افراد طبيعت، ترك شده باشند.

[136] ( 1)- امّا قسمت اوّل آن- يعنى« الطبيعة توجد بوجود فرد ما»- هم مورد قبول عقل و هم مورد قبول عرف است.

[137] ( 1)- حاشيه مرحوم مشكينى بر كفاية الاصول. رجوع شود به: كفاية الاصول با حاشيه مرحوم مشكينى، ج 1، ص 334

[138] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 334 و 335

[139] ( 3)- قال في المعالم( ص 104):« الجمع المعرّف بالأداة يفيد العموم حيث لا عهد و لا نعرف في ذلك مخالفاً ... و أمّا المفرد المعرّف، فذهب جمع من الناس إلى أنّه يفيد العموم و عزاه المحقّق إلى الشيخ ...».

[140] ( 1)- يعنى واضع، كلّى جمع محلّى به« ال» را براى عموم وضع كرده باشد. در اين صورت،« البيوع» يك مصداق آن و« العلماء» مصداق ديگر آن مى باشد.

[141] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 334 و 335

[142] ( 1)- بر خلاف كلمه« كلّ» كه مدخول آن عبارت از طبيعت بوده و« كلّ» هم دلالت بر استيعاب افراد طبيعت مى كرد.

[143] فاضل موحدى لنكرانى، محمد، اصول فقه شيعه - قم، چاپ: اول، 1381 ش.

[144] ( 2)- اين خصوصيت در مورد مفرد معرّف به«

ال» مطرح نمى شود، حتى اگر مفرد معرف به« ال» را مفيد عموم بدانيم، زيرا در اين صورت« ال» بر طبيعت داخل شده و بين افراد طبيعت، ارتباط و انسجامى وجود ندارد.

[145] ( 1)- مثلًا« أكرم العلماء» به وسيله« لا تكرم الفسّاق» تخصيص خورده باشد و هم معناى فسق براى ما روشن باشد و هم مصاديق آن.

[146] ( 1)- مفتاح العلوم، ص 155، المطوّل، ص 353، قوانين الاصول، ج 1، ص 13، الفصول الغرويّة في الأُصول الفقهيّة، ص 14، شروح التلخيص، ج 4، ص 22- 26

[147] ( 2)- مجاز بر دو قسم است: استعاره: مجازى است كه علاقه آن علاقه مشابهت باشد. مرسل: مجازى است كه در آن از ساير علايق مجازى وجود داشته باشد.

[148] ( 3)- مفتاح العلوم، ص 156

[149] ( 1)- يوسف: 82

[150] ( 1)- يوسف: 82

[151] ( 2)- وقاية الأذهان، ص 103- 135

[152] ( 1)- مختصر المعانى، ج 2، ص 73

[153] ( 1)- وقاية الأذهان، ص 103- 135

[154] ( 1)- البقرة: 275

[155] ( 2)- در مورد ربا، حرمت تكليفى هم وجود دارد ولى به قرينه( أحلّ اللّه البيع) كه ناظر به حليّت وضعى است( حرّم الربا) هم ناظر به حرمت وضعى خواهد بود.

[156] ( 1)- فرق بين نسخ و تخصيص اين است كه حكم منسوخ، تا مدتى تحقق داشته و خيال مى شده كه حكم اوّلى استمرار دارد ولى نسخ جلوى آن را مى گيرد و با دليل ناسخ ما مى فهميم كه حكم از همان اوّل داراى مدّت معيّن بوده ولى مدّت آن- به خاطر بعضى جهات- در دليل منسوخ ذكر نشده است. امّا در مورد تخصيص، اكرام عالم فاسق از همان اوّل متعلّق غرض

مولا نبوده است.

[157] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 336 و 337

[158] ( 1)- مگر در مورد بعضى از عناوين، بنا بر قول به حقيقت شرعيه.

[159] ( 1)- البته بين قوانين بشرى و قوانين شرعى يك فرق وجود دارد و آن اين است كه در قوانين بشرى تبصره ها و مخصِّص هايى كه بعداً به قانون ملحق مى شود، در هنگام جعل قانون براى قانون گذار معلوم نبوده است و پس از اين كه قانون به مرحله اجرا در آمد و مفاسد و مشكلاتى به بار آورد، مواردى را به عنوان تبصره از آن قانون خارج مى كنند. ولى در مورد قوانين شرعى اين گونه نيست، بلكه از همان اوّل، همه زواياى امر و موارد استثناء براى شارع مقدّس معلوم بوده است. البته روشن است كه اين فرق، در جهتى كه ما در مورد آن بحث مى كنيم، تأثيرى ندارد.

[160] ( 1)- به صورت نكره در سياق نفى، در صورتى كه مفيد عموم باشد.

[161] ( 2)- مثلًا حرمت شرب خمر، چند سال پس از بعثت رسول خدا صلى الله عليه و آله نازل شده است، در حالى كه اين حكم از نظر اسلام و مسلمانان حكم بسيار مهمى است و در روايات وارد شده است كه شرب خمر در هيچ دين و آيينى حلال نبوده است.

[162] ( 1)- فوائد الاصول، ج 1، ص 517، أجود التقريرات، ج 1، ص 446 و 447

[163] ( 1)- مثل اين كه در يكجا بگويد:« ما جاءني من القوم أحدٌ» و در جاى ديگر بگويد:« جاءني من القوم زيدٌ». عرف و عقلا اين دو جمله را مناقض با يكديگر مى دانند و متكلّم نمى تواند بگويد:« اراده

استعمالى من به همه قوم و اراده جدّى ام به قوم غير زيد تعلّق گرفته است».

[164] ( 2)- كلمه« كلّ» ظاهرترين اداتى است كه بر عموم دلالت مى كند و دلالت آن هم وضعى مى باشد.

[165] ( 3)- بنا بر اختلافى كه در اين زمينه وجود داشت.

[166] ( 1)- مطلق به معناى شمول نسبت به همه مصاديق و مهمل به معناى نفس طبيعت لا بشرط است كه با هر شرطى مى تواند جمع شود.

[167] ( 1)- فوائد الاصول، ج 1، ص 518 و 519، أجود التقريرات، ج 1، ص 449 و 450

[168] ( 2)- چون در اينجا بر اساس مبناى مشهور بحث مى كنيم.

[169] ( 1)- يادآورى: مسأله استعمال، غير از اتحاد در وجود خارجى است. ما يك وقت« انسان» را بر« زيد» خارجى منطبق مى كنيم و مثلًا- به صورت قضيه حمليه- مى گوييم:« زيدٌ انسان». معناى اين قضيه اين است كه« زيد، در وجود خارجى، با ماهيت انسان اتحاد دارد» و به عبارت ديگر:« زيد، فردى از افراد انسان و مصداقى از مصاديق انسان است». امّا اگر لفظ« انسان» را در« زيد» استعمال كرديم، چنين استعمالى غلط است، زيرا« زيد»، نه تمام موضوع له لفظ« انسان» است و نه جزء موضوع له آن، بلكه« انسان»، جزء موضوع له لفظ« زيد» است. ارتباط زيد و انسان، ارتباط جزئى و كلّى است نه ارتباط جزء و كلّ و آنچه به عنوان علاقه مجازى مطرح است، علاقه جزء و كلّ است نه علاقه جزئى و كلّى. استعمال كلمه« عالم» در« عالم عادل» نيز همانند استعمال« انسان» در« زيد» است، زيرا عدالت هيچ نقشى در معناى عالم( كسى كه چيزى نزد او منكشف است) ندارد.

و اگر ما بخواهيم خيلى مماشات كنيم، مى گوييم:« چنين استعمالى مجاز است». به خلاف« أكرم كلّ عالمٍ عادلٍ» كه اگر« عالم» آن را در معناى خودش و« عادل» را هم در معناى خودش استعمال كنيم، در اين صورت هيچ گونه تجوّزى پيش نمى آيد.

[170] ( 1)- برفرض كه راه سوّم- يعنى راه مرحوم نائينى- را بپذيريم.

[171] ( 1)- چون فسق و عدالت،« ضدّان لا ثالث لهما» هستند.

[172] ( 1)- درر الفوائد، ص 215

[173] ( 1)- مرحوم محقق حائرى كتاب« درر الفوائد» را در كربلاء تأليف كرده اند، ولى پس از ورود به قم، بعضى از مسائل آن را مورد تجديد نظر قرار دادند كه در طبع بعدى آن كتاب، به عنوان حاشيه همراه با كتاب« درر الفوائد» به طبع رسيده است.

[174] ( 1)- درر الفوائد، ص 215 و 216

[175] ( 2)- چون وجود مخصِّص، كاشف از عدم ظهور در عموم نيست، بلكه فقط به جهت اقوى بودنش نسبت به دليل عام، برآن مقدّم مى شود.

[176] ( 1)- يعنى اگر شك كنيم كه آيا« بكر عالم» هم استثناء شده است يا نه؟ به اصالة العموم مراجعه مى كنيم.

[177] ( 1)- بر خلاف مخصّص متّصل، كه دو صورت در آن تصوير نمى شود. مخصّص متّصل معمولًا به صورت استثناء است و استثناء، حكم موجود در مستثنى منه را نفى مى كند. اگر حكم مستثنى منه، وجوبى بود، استثناء، آن وجوب را برمى دارد ولى به جاى وجوب، حكمى تحريمى ثابت نمى كند. و اگر حكم مستثنى منه، تحريمى بود؛ استثناء، آن تحريم را برمى دارد ولى به جاى تحريم، حكمى وجوبى ثابت نمى كند.

[178] ( 1)- يادآورى: در عام استغراقى، هريك از مصاديق عام، حكم مستقلى داشته و

اطاعت مستقل و معصيت مستقل نسبت به آن مطرح است. امّا در عام مجموعى، مجموع داراى يك حكم مى باشند به گونه اى كه اگر يكى از آنان كنار گذاشته شود، مأمور به تحقق پيدا نكرده است. البته قابليت تخصيص، در همه اقسام عموم مطرح است و اين گونه نيست كه عام مجموعى قابليت تخصيص نداشته باشد.

[179] ( 1)- تعارض بر دو قسم است: الف: تعارض بالذّات، در جايى است كه مفاد دليلى، مفاد دليل ديگر را نفى كند. مثلًا يكى بگويد:« نماز جمعه واجب است»، ديگرى بگويد:« نماز جمعه واجب نيست». ب: تعارض بالعرض، جايى است دو دليل قابل اجتماعند ولى- در خارج- علم اجمالى به كذب يكى از آن دو داريم. قاعده تساقط كه در باب تعارض مطرح است، هم در مورد تعارض بالذات و هم در مورد تعارض بالعرض جريان دارد. بله، در خصوص خبرين متعارضين، اخبار علاجيه آمده و مسائلى را بر خلاف اين قاعده اوّليه مطرح كرده است. ولى بايد توجه داشت كه اخبار علاجيّه فقط در مورد تعارض اخبار است و شامل تعارض ادلّه ديگر- مثل تعارض بيّنتين- نمى شود.

[180] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 342

[181] ( 1)- كفاية الاصول، ج 2، ص 8

[182] ( 1)- يادآورى: اصالة الظهور، معنايى اعم از اصالة الحقيقه است. جايى كه« رأيت أسداً» بدون قرينه بر مجاز باشد، اصالة الحقيقه- به عنوان شعبه اى از اصالة الظهور- جريان پيدا مى كند. و در جايى كه متكلّم بگويد:« رأيت اسداً يرمي» كلام او ظهور در معناى مجازى پيدا كرده و اصالة الظهور در مورد آن پياده مى شود. اصالة العموم- در الفاظ دالّ بر عموم- هم به عنوان

شعبه اى از اصالة الظهور است.

[183] ( 1)- فرقى نمى كند كه دليل مخصِّص ما« لا يجب إكرام الفسّاق من العلماء»، يا« لا تكرم الفسّاق من العلماء» باشد.

[184] ( 2)- خواه تقدّم آن، به جهت اظهريّت باشد يا به جهت ديگر.

[185] ( 1)- مقالات الاصول، ج 1، ص 443

[186] ( 1)- اين قسمت در كلام حضرت استاد،« دام ظلّه» به صورت اشاره مطرح شده است و ما تفصيل آن را از بحث هاى قبلى ايشان ضميمه كرديم.

[187] ( 1)- فوائد الاصول، ج 1، ص 525 و 526، أجود التقريرات، ج 1، ص 458- 460

[188] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 343، 344

[189] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 344 و 345

[190] ( 1)- در شبهه مصداقيه- به طور كلّى- تشخيص با خود مكلّف است. موضوعات عرفى- مثل خمر، دم و ...- ربطى به مولا ندارد. بله در موضوعات مستنبطه- مثل صلاة و صوم- بايد خود شارع آنها را معنا كند.

[191] ( 2)- وسائل الشيعة، ج 18، باب 11 من أبواب صفات القاضي.

[192] ( 1)- اين مثال را مرحوم آخوند نيز براى بيان تفصيل خود مطرح كردند ولى مرحوم آخوند از راه ديگرى از آن استفاده كرده بودند. كفاية الاصول، ج 1، ص 345

[193] ( 1)- سؤال: چرا در اينجا حكم به صورت عام مطرح شده و هيچ دليل لفظى ديگرى نيامده افراد مؤمن را خارج كند؟ جواب: حتماً در اينجا مصلحتى وجود داشته كه اقتضاء مى كرده كه اين مسئله به صورت عام مطرح شود و اخراج اين افراد از تحت عام، به وسيله دليل لفظى نباشد.

[194] ( 2)- فوائد الاصول، ج 1، ص 536- 538، أجود

التقريرات، ج 1، ص 474- 478

[195] ( 1)- در عام هم عنوان مطرح است، امّا عنوانش طبيعت نيست بلكه افراد و مصاديق طبيعت- ولى به صورت اجمال- است. بنابراين مراد از عنوان، طبيعت نيست تا در مقابل عام باشد.

[196] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 239

[197] ( 1)- بلكه اگر بر« عدم وجوب اكرام» هم دلالت كند، باز هم تعارض مطرح است.

[198] ( 1)- البته وجه تقدّم در« لا تكرم الفسّاق من العلماء»، اقوا بودن ظهور دليل مخصّص است. امّا وجه تقدّم در« لا تكرم الفسّاق»، موافقت با كتاب اللّه يا مخالفت با عامّه و امثال اين هاست.

[199] ( 1)- تزاحم در جايى است كه مقتضى و ملاك حكم در هر دو طرف وجود دارد ولى در مقام امتثال، امكان اجتماع وجود ندارد، مثل اين كه دو نفر در حال غرق شدن باشند و ملاك حكم- يعنى حفظ نفس محترم- در هر دو وجود داشته باشد ولى مكلّف- در مقام عمل- تنها قادر به نجات يكى از آن دو باشد. در اينجا- در صورتى كه اهمّ و مهم در كار نباشد- مسأله تخيير مطرح است.

[200] ( 1)- و اگر دليل مخصّص ما، وجوب اكرام را نفى كند، معناى عدم جريانش اين است كه« اكرام او واجب نيست».

[201] ( 1)- قضيّه« زيد لا قائم» موجبه معدوله است و« لا قائم» به عنوان وصف براى زيد است، امّا قضيه« ليس زيد بقائم» سالبه محصّله است و در آن، وصفى براى زيد ثابت نشده است، لذا اين قضيّه با انتفاء موضوع هم سازگار است.

[202] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 346

[203] ( 1)- مرحوم آخوند به دو

جهت استصحاب عدم ازلى را مطرح كردند: الف: مثال« أكرم كلّ عالم» و« لا تكرم الفساق من العلماء» مثالى فرضى است در حالى كه مثال استصحاب عدم ازلى مثالى فقهى است و ايشان گويا خواسته اند نتيجه بحث را در مسأله فقهى روشن كنند. ب: ما وقتى عامّ و مخصّص را با هم ملاحظه مى كنيم گويا سه فرد داريم: يكى عالم فاسق و ديگرى عالم غير فاسق و سوّم اين كه عالم باشد ولى فسق در كار نباشد. امّا اين« فسق در كار نباشد» را فقط از طريق استصحاب عدم ازلى مى توان پياده كرد. به همين جهت مرحوم آخوند استصحاب عدم ازلى را مطرح كردند.

[204] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 83

[205] ( 2)- چون مى تواند صنف يا مثل يا نوع را نيز اراده كند. رجوع شود به: كفاية الاصول، ج 1، ص 20

[206] ( 1)- الفصول الغرويّة في الاصول الفقهيّة، ص 22

[207] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 20

[208] ( 1)- يعنى در« زيد القائم» نيز- مانند« زيد قائم»- هم زيد وجود دارد و هم اتصاف به قيام.

[209] ( 1)- يادآورى: قضيه موجبه سالبة المحمول، قضيه اى است كه محمول آن عبارت از يك قضيه سالبه باشد، مثل« زيد هو الذي لا يكون قائماً».

[210] ( 1)- يادآورى: در محلّ بحث ما دو خصوصيت وجود داشت: الف: مخصّص منفصل، بر مراد جدّى مولا تأثير گذاشته و كشف از تضييق دايره آن مى كند. ب: تضييق دايره مراد جدّى، در رابطه با يك امر عدمى است، يعنى« عدم كونه فاسقاً».

[211] ( 1)- درر الفوائد، ص 218- 220

[212] ( 2)- شرح المنظومة، قسم الفلسفة، ص 10

[213] ( 1)- ولى ساير

قضايايى كه محمولات آنها در رابطه با خارج است، حتماً بايد موضوع در آنها وجود خارجى داشته باشد.

[214] ( 1)- نه عدم وقوع تذكيه.

[215] ( 1)- رجوع شود به: كفاية الاصول، ج 1، ص 346- 348

[216] ( 1)- وسائل الشيعة، ج 8( باب 11، من أبواب المواقيت، ح 3، 5، 6) اين مطلب در كفايه به اين صورت مطرح شده كه« احرام قبل از ميقات، مانند نماز قبل از وقت است» و حضرت استاد دام ظلّه نيز مطلب را به همين صورت مطرح كردند ولى ما در كتب روايى، روايتى به اين مضمون پيدا نكرديم. بله، در بعضى روايات، احرام قبل از ميقات، به صلاة تمام در حال سفر تشبيه شده است و ما متن را- در اينجا و در ادامه بحث- مطابق با روايات مذكور تغيير داديم.

[217] ( 2)- وسائل الشيعة، ج 8( باب 13 من أبواب المواقيت)

[218] ( 1)- رجوع شود به: وسائل الشيعة، ج 8( باب 11 من أبواب المواقيت، ح 5)

[219] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 349 و 350

[220] ( 1)- كنز العمّال، ج 16، ص 713، با اندكى تفاوت.

[221] ( 2)- فعلًا كارى نداريم كه آيا مقصود از رجحان، رجحان فى نفسه است يا شامل رجحان حاصل از ناحيه نذر هم مى شود؟

[222] ( 1)- اشكال: دليل مخصِّص هم مراد جدّى را تضييق مى كند. جواب: قبول داريم ولى: اوّلًا: دليل مخصِّص، عنوان تفسير و توضيح ندارد، به خلاف دليل حاكم. ثانياً: دليل حاكم، گاهى در دليل محكوم توسعه مى دهد و گاهى ايجاد تضييق مى كند ولى در دليل مخصّص، توسعه راهى ندارد.

[223] ( 1)- به خلاف مسأله وضو و غسل با آب

مضاف، كه دو دليل داشتيم.

[224] ( 2)- وسائل الشيعة، ج 8( باب 1 من أبواب المواقيت، ح 3 و باب 11، ح 1)

[225] ( 1)- وسائل الشيعة، ج 7( باب 13 من أبواب المواقيت)

[226] ( 2)- اين مسئله آن قدر مهم است كه فقهاء گفته اند: اگر كسى نذر كند قبل از ميقات محرم شود و با نذر خود مخالفت كند، كفاره مخالفت با نذر به عهده او مى آيد، هرچند احرام او از ميقات صحيح است.

[227] ( 1)- مستمسك العروة الوثقى، ج 11، ص 298

[228] ( 1)- غساله عبارت از آبى است كه انسان آن را در تطهير نجاست خبثيه استعمال كرده است. مثل اين كه دست انسان به خون نجس شود و آن را با آب قليل تطهير كند. اين آب كه از دست انسان جدا مى شود، غساله نام دارد. و فقهاء در طهارت و نجاست آن اختلاف دارند. و در مواردى كه تعدّد غَسل لازم است، بعضى از فقهاء بين غساله اوّل و غساله دوّم تفصيل داده اند و اين خود از مسائل مشكل باب طهارت است. البته ماء استنجاء احكام خاصى دارد و در اينجا خارج از بحث و مثال هاى ماست.

[229] ( 1)- اصالة عدم القرينة، يكى از شئون اصالة عدم الخطأ و الاشتباه است.

[230] ( 1)- مثل أكرم العلماء العدول.

[231] ( 2)- مثل أكرم العلماء إلّا الفسّاق.

[232] ( 1)- مثلًا در بعضى از روايات داريم كه« در هيچ ملّتى از ملل آسمانى و هيچ شريعتى از شرايع آسمانى، خمر حلال نبوده است» ولى در عين حال مصلحت اقتضاء مى كرده كه حكم حرمت آن در اسلام پس از گذشت چند سال از بعثت مطرح شود.

اعراب جاهليّت، خمر را همانند آب مصرف مى كرده اند و در ابتداى بعثت، زمينه براى مطرح كردن حرمت آن فراهم نبوده است. رجوع شود به: وسائل الشيعة، ج 17( باب 9 من أبواب الأشربة المحرّمة، ح 1 و باب 1، ح 5)

[233] ( 1)- المائدة: 1

[234] ( 1)- چون در قانون دو خصوصيت زير وجود دارد: الف: قانون، امرى انشائى و جعلى است و نياز به جعل دارد. ب: قانون، جنبه شمولى دارد. هرچند لازم نيست همه افراد مملكت يا همه مؤمنين را در شريعت شامل شود. مثلًا آيه حجّ مى گويد:( للّه على الناس حجّ البيت من استطاع إليه سبيلًا)( آل عمران: 97) در اينجا عنوان مستطيع مطرح است و شمول در دايره مستطيع است. ولى در عين حال قانون است، هرچند افراد غير مستطيع از آن خارجند.

[235] ( 1)- اما جريان اصول عمليّه در مورد شبهات موضوعيّه، نيازى به فحص ندارد. حال يا اجماع بر اين معنا دلالت دارد، يا روايت.

[236] ( 1)- در حديث رفع- كه يكى از ادلّه برائت شرعيّه است- عنوان« ما لا يعلمون» رفع شده است و در دليل حليّت- يعنى« كلّ شى ء لك حلال حتّى تعلم( يا« تعرف») أنّه حرام بعينه»- نيز« تعلم» يا« تعرف» مطرح شده و در هيچ كدام از اين ها سخنى از فحص به ميان نيامده است. در« لا تنقض اليقين بالشك»- كه دليل استصحاب است- نيز بحثى از فحص به ميان نيامده است.

[237] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 353 و 354

[238] ( 1)- مطارح الأنظار، ص 202

[239] ( 2)- امّا اصل بحث ما- كه« آيا قبل از فحص از مخصّص مى توان اصالة العموم را جارى

كرد يا نه؟»- از مباحث عمومى است و اختصاصى به شرعيات ندارد. اگرچه ما مى خواهيم نتيجه اين مباحث را در شرعيات استفاده كنيم.

[240] ( 3)- اين دليل در كلمات مرحوم آخوند مطرح نشده است.

[241] ( 1)- امّا اگر بيّنه اى نسبت به يك طرف علم اجمالى قائم شود، بحث است كه آيا مى تواند علم اجمالى را منحل كند- هرچند به انحلال حكمى- يا نه؟

[242] ( 1)- مطارح الأنظار، ص 202

[243] ( 2)- فوائد الاصول، ج 1، ص 543

[244] ( 1)- هرچند اگر در اختيار ما هم باشد، در اين بيان ايشان فرقى نمى كند ولى براى روشن تر بودن مثال، فرض مى كنيم دفتر در اختيار ما نيست.

[245] ( 1)- فوائد الاصول، ج 1، ص 542- 546

[246] ( 1)- توجه: فرض مسئله- هم در اينجا و هم در كلام مرحوم نائينى- بايد در جايى باشد كه مسأله مدّعى و منكر وجود نداشته باشد. جايى كه دائن ادعاى اكثر و مديون ادعاى اقل كند، از محل بحث ما خارج است.

[247] ( 1)- ما فعلًا كارى به درستى يا نادرستى اين نظريه نداريم. شايد آنچه در بعضى روايات وارد شده كه« الوضوء نورٌ» مؤيّد همين معنا باشد.

[248] ( 1)- كفاية الاصول، ج 2، ص 228 و 235

[249] ( 2)- مثل علم اجمالى به وجوب نماز ظهر يا نماز جمعه، كه احتياط در اتيان هر دو است.

[250] ( 3)- مثل علم اجمالى به خمر بودن يكى از دو مايع معيّن، كه احتياط در اجتناب از هر دو است.

[251] ( 4)- ملازمه بالاتر از مقارنه است، زيرا در ملازمه اتحاد حكمين شرط نيست بلكه مقتضاى ملازمه اين است كه ملازم دوّم، محكوم به

حكمى كه در مقام عمل غير قابل اجتماع با ملازم اوّل است نباشد. مثلًا اگر يكى از متلازمين بخواهد واجب باشد، ديگرى نمى تواند حرام باشد، ولى اگر ملازم دوّم مستحب يا مباح بود مانعى ندارد.

[252] ( 1)- آن هم در صورتى است كه دائن مطالبه كند و مديون قدرت بر اداء داشته باشد.

[253] ( 1)- وسائل الشيعة، ج 2( باب 37 من أبواب النجاسات، ح 1)

[254] ( 2)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 2، ص 280 و 281 و معتمد الاصول، ج 1، ص 307- 309 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 499 و 500

[255] ( 1)- آل عمران: 97

[256] ( 2)- به همين جهت در مورد قاعده قبح عقاب بلا بيان، آنچه ملاك قبح عقاب است،« بلا بيان» است نه« بلا حضور المكلّف في مجلس ثبوت الحكم».

[257] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 354 و 355

[258] ( 1)- البته به صورت مجازى و تخيّلى مى توان چنين كارى كرد ولى بحث ما در مورد خطاب حقيقى است.

[259] ( 2)- يس: 82

[260] ( 3)- الفصول الغرويّة في الاصول الفقهيّة، ص 179 و 183

[261] ( 1)- المائدة: 1

[262] ( 1)- تذكر: هرچند در تشكيل قضيّه بايد موضوع و محمول را تصور كرد يعنى به آنها وجود ذهنى داد، ولى وجود ذهنى- نه در ناحيه موضوع و نه در ناحيه محمول- هيچ گونه دخالتى در اصل قضيّه ندارد.« الإنسان حيوان ناطق» به اين معنا نيست كه« انسان موجود در ذهن عبارت از حيوان ناطق موجود در ذهن است» و اگر بخواهد چنين معنايى داشته باشد، قضيّه كاذب خواهد بود، زيرا انسان موجود در ذهن، با حيوان ناطق موجود در ذهن

مغايرت دارد. همان طور كه در وجودات خارجيّه با اين كه زيد و عَمرو از نظر ماهيت مشتركند و هيچ گونه اختلاف ماهوى ندارند ولى در عين حال نمى توان بين زيد و عَمرو قضيه حمليّه- كه ملاكش عبارت از هو هويت و اتحاد است- تشكيل داد. حتى اگر ما انسان را دو بار تصور كنيم، دو وجود ذهنى انسان مانند دو وجود خارجى است و نمى تواند بين دو وجود خارجى، اتحاد و هوهويتى تحقّق پيدا كند. در نتيجه معناى« الإنسان حيوان ناطق» اين است كه« انسان موجود در ذهن- با قطع نظر از وجودش- عبارت از حيوان ناطق موجود در ذهن- با قطع نظر از وجودش- مى باشد».

[263] ( 1)- از اين جهت كه حكم اختصاص به افراد موجود بالفعل ندارد، شبيه قضيّه طبيعيّه است و از اين جهت كه در آن پاى وجود مطرح است شبيه قضيّه خارجيّه است.

[264] ( 2)- اگر انسان طبيعت نار را تصور كرده و به آن وجود ذهنى بدهد، حرارت برآن مترتب نمى شود.

[265] ( 1)- فوائد الاصول، ج 1، ص 170 و 171 و 550 و 551

[266] ( 2)- ما گفتيم: قضيّه« كلّ نار حارّة» نمى خواهد بگويد:« نارى كه ده سال بعد وجود پيدا مى كند، الآن اتصاف به حرارت دارد»، بلكه وقتى فرديّت براى نار تحقّق پيدا كند، متّحد با حارّة است.

[267] ( 1)- آل عمران: 97

[268] ( 2)- المائدة: 1

[269] ( 1)- علاوه بر اين، شرايط ديگرى- مثل بلوغ و عقل- مطرح است كه به عنوان شرايط عامّه تكليف مى باشند و در اينجا نيز بايد وجود داشته باشند.

[270] ( 1)- مثل استفهام حقيقى كه ناشى از جهل مستفهم است و در

مورد خداوند متعال محال است. و مثل تمنّى كه- به معناى حقيقى اش- مستلزم عجز متمنّى است و مثل ترجّى كه- به معناى حقيقى اش- مستلزم جهل مترجّى است.

[271] ( 2)- اين مطلب شبيه همان چيزى است كه در باب طلب مطرح مى شد. در آنجا مى گفتيم: طلب بر دو قسم است: حقيقى و انشائى. طلب حقيقى، مربوط به نفس انسان بوده و داراى واقعيت و حقيقت است. واقعيت آن عبارت از خواسته هايى است كه حقيقتاً در نفس انسان وجود دارد. واقعيت صفات نفسانى به اين است كه در نفس انسان وجود داشته باشند. واقعيت علم به اين است كه نفس انسان واجد اين ادراك و آگاهى باشد. اما آگاهى چون متقوم به نفس است معنايش اين نيست كه واقعيت ندارد. و اين غير از وجود ذهنى علم است. وجود ذهنى علم، به معناى تصور حقيقت و ماهيت علم است امّا وجود حقيقى و خارجى علم به اين معناست كه نفس انسان حقيقتاً داراى اين صفت باشد. طلب انشائى به اين معناست كه انسان مفهوم طلب را به وسيله هيئت افعل و امثال آن ايجاد كند، البته به وجود انشائى نه وجود حقيقى. ولى داعى انسان به اين انشاء گاهى طلب حقيقى است و گاهى دواعى ديگرى- مانند امتحان و اعتذار و ...- مى باشد. وجود انشائى در بعضى از ماهيات مانند وجود خارجى و وجود ذهنى است. يعنى عنوان سوّمى براى وجود است. همان طور كه وجود كتبى و وجود لفظى نيز عناوين ديگرى براى وجودند. طلب انشائى شبيه انشاء ملكيّت و زوجيّت و ... در باب معاملات است.

[272] ( 1)- طه: 17

[273] فاضل موحدى لنكرانى، محمد، اصول فقه

شيعه - قم، چاپ: اول، 1381 ش.

[274] ( 1)- طه: 44

[275] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 356 و 357

[276] ( 1)- المائدة: 67

[277] ( 2)- الكافرون: 1

[278] ( 3)- المائدة: 1

[279] ( 1)- البقرة: 2

[280] ( 2)- النساء: 105

[281] ( 3)- در اينجا لازم است به دو نكته توجه شود: نكته اوّل: در مباحث مقدّماتى تفسير مطرح است كه معجزه كامل، معجزه اى است كه با امر رايج در زمان خودش تناسب داشته باشد. مثلا در زمان حضرت موسى عليه السلام مسئله سحر به عنوان مهم ترين مسأله روز مطرح بود. معجزه حضرت موسى نيز متناسب با عمل آنها بود. حضرت موسى عليه السلام عصاى خود را مى انداخت، به صورت اژدهايى در آمده و تمام چيزهايى را كه ساحران تهيّه ديده بودند مى بلعيد و سپس حضرت موسى عليه السلام آن را مى گرفت به صورت همان عصاى قبلى در مى آمد. در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز فصاحت و بلاغت- كه از فنون كلام و الفاظ است- به عنوان مسأله روز بود لذا معجزه كامل بايد متناسب با امر رائج در آن زمان باشد. نكته دوّم: اسلام يك دين هميشگى و جاودان است و بايد تا قيامت باقى باشد. لذا معجزه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله هم بايد جاودانه باشد. و معجزاتى چون اژدها شدن عصا و زنده كردن مردگان و امثال اين ها قابليت بقاء ندارد و نمى تواند جاودانه باشد بلكه امكان تحقق آن فقط در زمان حيات آن پيامبر است. و معجزه هميشگى چيزى جز كتاب نمى تواند باشد. تحدّى قرآن در همه زمانها محفوظ است. قرآنى كه در زمان نزول

خود گفته است:( لئن اجتمعت الإنس و الجنّ على أن يأتوا بمثل هذا القرآن لا يأتون بمثله و لو كان بعضهم لبعضٍ ظهيراً). الاسراء: 88، الآن هم تحدّى اش به قوت خود باقى است. الآن هم فريادش بلند است كه اگر انس و جن جمع شوند نمى توانند حتى مثل كوچك ترين سوره قرآن- يعنى سوره كوثر كه سه آيه كوتاه است- بياورند. و كسانى كه در مقام تعارض با قرآن برآمدند، بى خردى خود را براى اهل فن ثابت كردند و مورد استهزاء و تمسخر اهل فن واقع شدند. از اينجا معلوم مى شود كه ترتيب آيات قرآن هم به دستور رسول خدا صلى الله عليه و آله و ناشى از وحى الهى بوده و در زمان خود پيامبر صلى الله عليه و آله انجام گرفته است و الّا عنوان كتاب برآن صدق نمى كرد. اگر كسى مطالبى تهيه كرده باشد، تا وقتى آنها را تنظيم نكرده عنوان كتاب برآن صدق نمى كند.

[282] ( 1)- المائدة: 1

[283] ( 1)- المائدة: 1

[284] ( 2)- آل عمران: 97

[285] ( 3)- البقرة: 183

[286] ( 1)- مثل اين كه كسى صداى شخصى را از پشت ديوار بشنود كه اقرار به سرقت مى كند و اقراركننده مايل نيست كسى كه پشت ديوار است صداى او را بشنود.

[287] ( 2)- قوانين الاصول، ج 1، ص 233

[288] ( 3)- المائدة: 1

[289] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 359

[290] ( 2)- فوائد الاصول، ج 1، ص 549

[291] ( 1)- الجمعة: 9

[292] ( 2)- تصور نشود كه اين معنا در جميع احكام- مثل( أقيموا الصلاة)- جريان دارد. بين احكام فرق وجود دارد. در مورد نمازهاى يوميّه ما اصلًا احتمال نمى دهيم

كه حضور معصوم عليه السلام به عنوان قيد تكليف مطرح باشد به گونه اى كه در زمان غيبت معصوم عليه السلام نماز يوميّه واجب نباشد. ولى در مسأله نماز جمعه، حتى بعضى آن را از شئون امامت مى دانند و در زمان غيبت معصوم عليه السلام آن را حرام مى دانند. البته نمى خواهيم بگوييم:« اين حرف درست است» ولى مى خواهيم بگوييم:« چنين احتمالى وجود دارد كه حضور معصوم عليه السلام در وجوب نماز جمعه دخالت داشته باشد».

[293] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 359- 361

[294] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 362

[295] ( 1)- البقرة 228

[296] ( 2)- معناى طلاق بائن اين نيست كه داراى عدّه نباشد، اگرچه بعضى از مطلّقه هاى بائن- به دليل خارجى- از عموم اين حكم خارجند، مثل زوجه صغيره و يائسه و غير مدخول بها. ولى اين ربطى به عموم آيه ندارد. و در آيه فوق، عامّى وجود دارد كه مستقلًا موضوع براى يك اثر شرعى واقع شده است.

[297] ( 3)- البقرة: 228

[298] ( 4)- كفاية الاصول، ج 1، ص 361 و 362

[299] ( 1)- يعنى استفاده رجوع ضمير به بعض افراد عامّ، از قرينه منفصله و استفاده رجوع ضمير به بعض افراد عامّ، از راه عقل.

[300] ( 1)- البقرة: 228

[301] ( 1)- مگر بنا بر مبناى سيّد مرتضى رحمه الله كه معتقد است« اصل در استعمال، حقيقت است».

[302] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 362 و 363

[303] ( 1)- در قرآن كريم هم بر كافر عنوان فاسق اطلاق شده است، مثل آيه شريفه( إنّهم كفروا باللّه و رسوله و ماتوا و هم فاسقون) التوبة: 84 و آيه شريفه( و من

كفر بعد ذلك فأولئك هم الفاسقون) النور: 55

[304] ( 1)- خواه به صورت استثناء باشد يا به صورت توصيف.

[305] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 363

[306] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 363

[307] ( 1)- مگر اين كه از اتفاق اهل لغت، قطع يا اطمينان به معناى لفظ پيدا كنيم.

[308] ( 2)- چنين احتمالى در باب استصحاب وجود دارد.

[309] ( 1)- در ارتباط با مباحث احتمالات پنج گانه به دو مطلب بايد توجه شود: الف: در درس هاى حضرت استاد« دام ظلّه» ابتدا احتمالات پنج گانه مطرح شده سپس به بررسى آنها پرداخته شده است و ما براى جلوگيرى از تكرار، بررسى هر احتمال را در ذيل همان احتمال مطرح كرده ايم. ب: با توجه به اين كه احتمال چهارم در كلام حضرت استاد« دام ظلّه»- احتمال پنجم در تنظيم بحث- مبسوطتر از احتمالات ديگر مطرح شده است، در ترتيب بين احتمالات نيز جابجايى صورت داده و مباحث را بر اساس آن تنظيم نموديم.

[310] ( 2)- رجوع شود به: وسائل الشيعة، ج 5( باب 10 من ابواب الخلل)

[311] ( 1)- نه اين كه علّت حرمت را« مسكر بودن خمر» بدانيم، كه داراى دو جزء است: خمريت و مسكريت. اين از محلّ بحث ما خارج است.

[312] ( 2)- همان طور كه اگر گفته شود:« العالم حادث لأنّه متغير»، اين« لأنّه متغيّر» كاشف از وجود يك كبرى است و آن عبارت از« كلّ متغيّر حادث» است و با ذكر علّت، نيازى به تصريح نبوده است، زيرا اگر آن كبرى نباشد، ذكر علّت مستلزم لغويّت است.

[313] ( 1)- الإسراء: 23

[314] ( 1)- بخلاف اولويّت ظنّى كه دليل بر حجّيت آن وجود

ندارد.

[315] ( 1)- همان طور كه در مسأله مقدّمه واجب اگر قائل به ملازمه عقلى- كه قطعى است- شديم و از طريق ملازمه عقليه قطعيّه، وجوب شرعى مقدّمه را استفاده كرديم، نمى توانيم وجوب شرعى مقدّمه را به گردن مولا بگذاريم، زيرا وجوب شرعى ذى المقدّمه، هيچ گونه دلالتى بر وجوب شرعى مقدّمه ندارد. ملازمه عقليّه، مانند اين است كه ما صغرايى را براى يك قياس درست كنيم، كه بايد كبرايى هم به آن ضميمه كنيم تا بتوانيم نتيجه بگيريم. امّا وقتى نتيجه گرفتيم، معنايش اين نيست كه اين نتيجه داخل در صغراى ماست بلكه نتيجه، حكمِ مستقلى است. مولا فقط« بودن بر پشت بام» را واجب كرده است ولى در كنار اين، دليل ديگرى به نام حكم عقل و ملازمه عقليّه وجود دارد كه كاشف از« وجوب نصب نردبان» است. امّا« وجوب نصب نردبان» به عنوان حكم مستقلّى است نه به عنوان اين كه داخل در مفاد« وجوب بودن بر پشت بام» باشد.

[316] ( 1)- فوائد الاصول، ج 1، ص 556

[317] ( 2)- رجوع شود به: مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 2، ص 301، معتمد الاصول، ج 1، ص 326، تهذيب الاصول، ج 1، ص 514

[318] ( 1)- وسائل الشيعة، ج 1( باب 9 من أبواب الماء المطلق، ح 1)

[319] ( 2)- وسائل الشيعة، ج 1( باب 1 من أبواب الماء المطلق، ح 9)

[320] ( 3)- يا« ينجّسه كلّ شى ء من النجاسات»، چون اين مسئله مورد اختلاف بود. هرچند اين اختلاف، تأثيرى در ما نحن فيه ندارد.

[321] ( 1)- همان طور كه« يرمي» در« رأيت أسداً يرمي» به عنوان قرينه متّصله است و مانع از اين مى شود

كه« أسد» در معناى حقيقى خودش ظهور پيدا كند. لذا اصالة الظهور جارى در« رأيت أسداً يرمي» همان اصالة الظهور در معناى مجازى است و اصالة الظهور اعم از اصالة الحقيقة است.

[322] ( 1)- اين صورت را مرحوم آخوند مطرح نكرده است.

[323] ( 1)- ظاهراً مشهور نيز همين را قائلند.

[324] ( 1)- معالم الدين، ص 122- 125

[325] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 364 و 365

[326] ( 3)- نهاية الأفكار، ج 2، ص 541

[327] ( 4)- در مورد استعمال لفظ در اكثر از معنا، در جلد اوّل از كتاب تشريح الاصول به طور مبسوط بحث كرديم. مرحوم آخوند در آنجا معتقد به استحاله استعمال لفظ مشترك در اكثر از معنا بودند و اين قائل هم به تبعيت از مرحوم آخوند قائل به استحاله شده است. ولى ما اين معنا را نپذيرفتيم.

[328] ( 1)- چون ابتداى سير از نقطه مشخّصى بوده است.

[329] ( 1)- اشكال تثنيه و جمع اعلام شخصيّه نيز از اين راه حلّ مى شود. توضيح اين كه تثنيه، دو فرد از افراد يك حقيقت را بيان مى كند، در حالى كه« زيدان» بر دو فرد متباين دلالت دارد. دليل تباين آنها اين است كه هيچ قضيّه حمليه اى نمى توانيم بين اين دو زيد تشكيل دهيم. نه قضيه حمليه به حمل اوّلى و نه به حمل شايع صناعى، زيرا بين افراد- با خصوصيات فرديّه اى كه در موضوع له آنها دخالت دارد- مباينت كامل تحقق دارد. براى حلّ اشكال،« زيد» را به« المسمّى بزيد» تأويل برده اند. و اين عنوان جامعى است كه همه زيدها را شامل مى شود سپس آن را تثنيه و جمع مى بندند و مشكل تثنيه

و جمع حلّ خواهد شد.

[330] ( 1)- فوائد الاصول، ج 1، ص 554 و 555، أجود التقريرات، ج 1، ص 496 و 497

[331] ( 1)- طبيعى است كه وقتى عقد الحمل واحد باشد،« أكرم» را تكرار نمى كنند.

[332] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 54 و 55

[333] ( 2)- همان طور كه در رابطه با وضع در حروف مطرح كرديم.

[334] ( 1)- يعنى مثلًا نمى دانيم آيا اكرام علماى فاسق واجب است يا نه؟

[335] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 365

[336] ( 2)- أجود التقريرات، ج 1، ص 497

[337] ( 1)- عين اين بحث در مباحث مطلق و مقيّد نيز جريان دارد كه« آيا خبر واحد مى تواند مطلقات قرآنى را تقييد بزند؟».

[338] ( 2)- قال في المعالم( ص 140): أمّا تخصيصه بالخبر الواحد- على تقدير العمل به- فالأقرب جوازه مطلقاً و به قال العلّامة و جمع من العامّة.

[339] ( 3)- قال في المعالم( ص 140): و حكى المحقق رحمه الله عن الشيخ و جماعة منهم إنكاره مطلقاً و هو مذهب السيّد رحمه الله.

[340] ( 4)- قال في المعالم( ص 141): و توقف بعض و إليه يميل المحقّق.

[341] ( 1)- بعضى مجرّد وثاقت راوى را كافى مى دانند و بعضى معتقدند راوى بايد عادل باشد و بعضى هم عناوين ديگرى را مطرح مى كنند. تذكر: بحث در مورد خبر واحد، در جايى است كه خبر واحد از نظر سند و دلالت مشكلى نداشته باشد.

[342] ( 2)- المائدة: 1

[343] ( 3)- وسائل الشيعة، ج 12،( باب 40 من أبواب آداب التجارة، ح 3)

[344] ( 1)- ممكن است كسى بگويد: از كجا معلوم كه اين عمومات قرآنى از جانب خداوند صادر

شده باشند و در قرآن تحريف به زياده واقع نشده باشد؟ در پاسخ مى گوييم: اوّلًا: مسأله تحريف، امر موهومى است و ادلّه قطعى بر بطلان آن وجود دارد، كه در كتب علوم قرآن و تفسير مطرح شده است. ثانياً: قائلين به تحريف، مسأله تحريف را فقط در رابطه با تحريف به نقيصه مطرح مى كنند و كسى قائل به تحريف به زياده نيست. لذا صدور اين عمومات قرآنى از جانب خداوند، حتّى بنا بر قول به تحريف هم قطعى است.

[345] ( 1)- اصالة عدم تخصيص، استصحاب عدم تخصيص نيست تا شرايط معتبر در استصحاب در مورد آن معتبر باشد، بلكه تعبير ديگرى از اصالة العموم است.

[346] ( 2)- همان طور كه اصالة العموم در باب خودش حجّيت دارد، خبر ثقه نيز حجّيت دارد و بناء عقلاء بر اعتبار آن استقرار يافته است.

[347] ( 1)- بنا بر اختلاف مبانى.

[348] ( 1)- وسائل الشيعة، ج 18( باب 9 من أبواب صفات القاضي)

[349] ( 2)- همان.

[350] ( 1)- در ابتداى بحث اشاره كرديم كه محلّ نزاع عبارت از تخصيص كتاب به خبر واحد است امّا تخصيص كتاب با كتاب يا با خبر واحد محفوف به قرينه قطعيّه را كسى انكار نكرده است.

[351] ( 1)- اگرچه ربا حرمت تكليفى هم دارد.

[352] ( 2)- النساء: 82

[353] ( 3)- البته آيه شريفه مفهوم ندارد، تا معنايش اين باشد كه وقتى از جانب خداوند است، ممكن است اختلاف يسير در آن پيدا شود. بلكه تناسب اقتضاء مى كند كه در اين صورت هيچ گونه اختلافى در آن وجود نداشته باشد.

[354] ( 1)-« لا تكرم الفسّاق من العلماء» افرادى را از« أكرم العلماء» خارج مى كند كه در

زمان صدور« أكرم العلماء» وجود داشتند. ولى دليل ناسخ، افرادى را كه در زمان هاى بعد از نسخ تحقّق پيدا مى كنند، از دليل منسوخ خارج مى كند و حكم آنها را تغيير مى دهد.

[355] ( 1)- البقرة: 23

[356] ( 2)- يعنى: پيرمرد و پيرزن اگر زنا كردند آنان را حتماً رجم كنيد( هرچند داراى همسر نباشند).

[357] ( 1)- در حالى كه شيعه هيچ گاه قائل به تحريف نبوده است. و اگر بعضى از علماى شيعه- مثل مرحوم حاجى نورى در كتاب« فصل الخطاب»- به جهت ناآگاهى و تأثيرپذيرى از سياست هاى استعمارى، در اين وادى وارد شده، نبايد به حساب علماى شيعه گذاشته شود. شيعه از صدر اوّل تا حال مسأله تحريف را انكار مى كرده است. و حتى مرحوم آخوند كه در كفايه( ج 2، ص 63) در مورد تحريف، تعبير« كما يساعده الاعتبار» را بكار مى برد، ناشى از عدم مراجعه ايشان به تفاسير است و الّا اين تعبير را به كار نمى برد.

[358] ( 1)- قرآن كريم در سوره مجادله آيه 12 مى فرمايد:( يا أيّها الذين آمنوا إذا ناجيتم الرسول فقدّموا بين يدى نجواكم صدقة ذلك خير لكم و أطهر فإن لم تجدوا فإنّ اللّه غفور رحيم). بنا به گفته روايات، تنها كسى كه به اين آيه عمل كرد، امير المؤمنين عليه السلام بود ولى ديگران برايشان سخت آمد، لذا قرآن در آيه 13 حكم قبلى را به صراحت برداشته و مى فرمايد:( أ أشفقتم أن تقدّموا بين يدي نجواكم صدقات فإذ لم تفعلوا و تاب اللّه عليكم فأقيموا الصلاة و آتوا الزكاة و أطيعوا اللّه و رسوله و اللّه خبير بما تعملون). رجوع شود به: البيان في علوم القرآن، بحث«

النسخ في القرآن».

[359] ( 1)- بنابراين مراد از مقارنت، متّصل بودن مخصّص نيست و اصولًا بكار بردن عنوان تخصيص در مورد مخصّص متّصل، داراى تسامح است. وقتى مولا مى گويد:« أكرم العلماء إلّا زيداً» براى كلام مولا ظهورى در عموم منعقد نمى شود. جمله مشتمل بر استثناء، اگرچه دو حكم را بيان مى كند ولى اين بدان معنا نيست كه داراى دو ظهور باشد.

[360] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 368

[361] ( 1)- رجوع شود به: معالم الدين، ص 143، قوانين الاصول، ج 1، ص 319

[362] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 368

[363] ( 3)- حكم واقعى در اينجا مقابل حكم ظاهرى نيست بلكه مقابل حكم صورى- يعنى حكم امتحانى و امثال آن- مى باشد.

[364] ( 1)- قضيّه خارجيّه، قضيّه اى است كه موضوع آن در خارج تحقّق دارد و حالت تقدير و فرض در آن وجود ندارد.

[365] ( 1)- مرحوم نائينى در تفسير قضيّه حقيقيّه مى گويد: قضيه حقيقيّه، قضيه اى است كه در وقت صدور آن، نه موضوعش لازم است تحقّق داشته باشد و نه مكلّفين آن، بلكه شامل موضوع و مكلّفين مفروض الوجود- كه در آينده تحقّق پيدا مى كنند- نيز مى شود.

[366] ( 2)- البقرة: 183

[367] ( 3)- البقرة: 184

[368] ( 1)- أجود التقريرات، ج 1، ص 507 و 508

[369] ( 1)- آل عمران: 97

[370] ( 1)- مرحوم آخوند اين راه حلّ را به تبعيت از مرحوم شيخ انصارى مطرح كرده است.

[371] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 368

[372] ( 1)- رجوع شود به: المكاسب، للشيخ الانصارى، ص 51

[373] ( 1)- اگرچه در آنجا خبر واحد مورد بحث قرار گرفته ولى دليل آنان عموميّت داشته و شامل

مطلق مظنّه مى شود.

[374] ( 2)- رجوع شود به: كفاية الاصول، ج 2، ص 49

[375] ( 3)- زيرا اكثر احكام مربوط به خصوصيات عبادات و معاملات، از راه خبر واحد به دست مى آيد و موارد نادرى پيدا مى شود كه از طريق خبر متواتر يا اجماع به دست آمده باشد.

[376] ( 1)- شبيه چيزى كه در ارتباط با تعبّد به ظنّ در رابطه با خبر واحد مطرح شد.

[377] ( 1)- البقرة: 183

[378] ( 2)- رجوع شود به: بحار الأنوار، ج 52، ص 309، باب 37

[379] ( 1)- يعنى يك بار به استناد به اين دليل، زيدِ عالم مورد اكرام واقع نشد.

[380] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 368- 371

[381] ( 1)- به خلاف اطلاق در موارد ديگر. مثلًا« أعتق الرقبة» هم رقبه مؤمنه را شامل مى شود و هم رقبه كافره را، زيرا در آن، مسأله طوليت و تقدم و تأخّر مطرح نيست.

[382] ( 2)- وسائل الشيعة، ج 18( باب 12 من أبواب صفات القاضي، ح 47، با اندكى تفاوت).

[383] ( 1)- اين اشكال، با قطع نظر از اشكال اوّل است.

[384] ( 1)- قوانين الاصول، ج 1، ص 321، مرحوم آخوند فرموده است:« عرّف المطلق بأنّه ما دلّ على شايع في جنسه». كفاية الاصول، ج 1، ص 376

[385] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 376

[386] ( 1)- بر خلاف اين كه احتمال اوّل اراده شده باشد، كه در اين صورت اشكال دوّم بر تعريف وارد نيست.

[387] ( 1)- اعم از اين كه كلّى باشد يا جزئى.

[388] ( 1)- چون در مورد معناى قصد قربت، احتمالات متعدّدى وجود داشت.

[389] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 107

و 108 البته مرحوم آخوند در ذيل كلامشان از راه اطلاق مقامى وارد شدند و از اين راه استفاده هايى كرده اند ولى اطلاق لفظى امكان ندارد.

[390] ( 1)- آل عمران: 97

[391] ( 2)- اين احتمال نيز وجود دارد كه استطاعت به عنوان شرط براى حكم باشد.

[392] ( 1)- نهاية الدراية، ج 1، ص 667 و 668

[393] ( 1)- رجوع شود به: الحكمة المتعالية، ج 2، ص 16، شرح المنظومة، قسم الحكمة، ص 95، نهاية الدراية، ج 1، ص 664 و 665، فوائد الاصول، ج 1، ص 566

[394] ( 1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 2، ص 320- 322، معتمد الاصول، ج 1، ص 343- 345، تهذيب الاصول، ج 1، ص 526- 528

[395] ( 1)- البته اين بدان معنا نيست كه لحاظ را در معناى حيوان ناطق بياوريم و بگوييم:« معناى انسان، حيوان ناطق ملحوظ است».

[396] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 378 و 379

[397] ( 1)- درر الفوائد، ج 1، ص 232

[398] ( 1)- شبيه آنچه در بحث حروف مطرح مى شد كه واضع براى جايى كه ابتدا به معناى استقلالى و اسمى مورد نياز است، كلمه« الابتداء» و براى جايى كه به معناى آلى و غير استقلالى مورد نياز است، كلمه« من» را وضع كرده است.

[399] ( 1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 2، ص 323، معتمد الاصول، ج 1، ص 347 و 348 و تهذيب الاصول، ج 1، ص 529- 531

[400] ( 1)- ظاهراً مراد مرحوم آخوند، مشهور بين ادباء است.

[401] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 379- 381

[402] ( 1)- العصر: 2

[403] ( 1)- همان طور كه كلمه« كلّ» را براى

عموم وضع كرده.

[404] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 381

[405] ( 1)- سؤال: بحث ما در مطلق و مقيّد است، پس چرا در جمع محلّى به« ال»، از عموم بحث شده است؟ جواب: چون اين شبهه وجود دارد كه استغراق در جمع محلّى به« ال» از ناحيه تعريف باشد، لذا در اينجا جمع محلّى به« ال» مطرح شده است. و اگر مسلّم بود كه« ال» مانند« كلّ» است، چنين بحثى را مطرح نمى كرديم.

[406] ( 1)- در بحث علم جنس گفتيم: ماهيت- من حيث هي- نه معرفه است و نه نكره، زيرا: اوّلًا: براى معرفه شدن آن به« ال» و براى نكره شدن آن به تنوين نياز داريم و اگر معرفه يا نكره بود، نيازى به« ال» و يا تنوين نداشت زيرا تحصيل حاصل لازم مى آمد. ثانياً: اگر ماهيت بخواهد معرفه يا نكره باشد، تناقض لازم مى آيد. ماهيت معرفه را چگونه مى توان نكره كرد؟ ماهيت نكره را چگونه مى توان معرفه كرد؟

[407] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 381 و 382

[408] ( 1)- مرحوم آخوند معتقد بودند كه نكره داراى دو وضع است: يكى براى مقام اخبار و ديگرى براى مقام انشاء. و موضوع له نكره در مقام اخبار، عبارت از فردى است كه در واقع معيّن است ولى نزد مخاطب، مجهول است. امّا مفاد نكره اى كه در مقام انشاء استعمال مى شود، عبارت از« ماهيت، به ضميمه قيد وحدت» است.

[409] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 382 و 383

[410] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 383 و 384

[411] ( 2)- اين دو مطلب در بحث عام و خاصّ نيز مطرح گرديد.

[412] ( 1)-

در بحث عام و خاصّ گفتيم: حكايت از افراد، به دو صورت امكان دارد: الف: حكايت تفصيلى، مثل اين كه مولا بگويد:« أكرم زيداً و بكراً و خالداً و ...» و يكايك افراد علماء را نام ببرد. ب: حكايت اجمالى، مثل اين كه مولا بگويد:« أكرم كلّ عالم». در حكايت تفصيلى، خصوصيات افراد مطرح است ولى در حكايت اجمالى اين گونه نيست.

[413] ( 1)- درر الفوائد، ص 234

[414] ( 1)- مرحوم آخوند از اين مقدّمه به« انتفاء ما يوجب التعيين» تعبير كرده است. كفاية الاصول، ج 1، 384

[415] فاضل موحدى لنكرانى، محمد، اصول فقه شيعه - قم، چاپ: اول، 1381 ش.

[416] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 384

[417] ( 1)- رجوع شود به: كفاية الاصول، ج 1، ص 384

[418] ( 1)- هرچند ايشان استدلال خود را به صورت يك دليل مطرح كرده ولى برگشت آن به دو دليل است.

[419] ( 1)- اين قسمت از كلام مرحوم آخوند را ممكن است به عنوان دليل دوّم ايشان دانست.

[420] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 387 و 388

[421] ( 1)- مناهج الوصول إلى علم الاصول، ج 2، ص 328 و 329 و معتمد الاصول، ج 1، ص 354، ص 355، تهذيب الاصول، ج 1، ص 535

[422] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 388 و 389

[423] ( 1)- يادآورى: در اينجا مسأله اقلّ و اكثر مطرح نيست و نمى توان گفت:« عتق رقبه مؤمنه براى ما يقينى است»، زيرا اقل و اكثر مربوط به مقام امتثال در خارج است و بحث ما در ارتباط با تعلّق حكم است. در مقام امتثال، اگر« رقبه مؤمنه» آزاد شود، يقيناً

تكليف امتثال شده است. امّا در رابطه با تعلّق حكم، كسى نمى تواند بگويد:« من يقين دارم كه حكم به عتق رقبه مؤمنه تعلّق گرفته است»، زيرا اگر حكم به« عتق رقبه» تعلق گرفته باشد، با توجه به اين كه مطلق، هيچ گونه ناظر به افراد و اصناف خودش نيست، معنا ندارد كه بگوييم:« حكم، به عتق رقبه مؤمنه تعلّق گرفته است».

[424] ( 1)- زيرا متعلّق حكم، نمى تواند از طرفى« عتق رقبة» و از طرفى« عتق رقبه مؤمنة» باشد.

[425] ( 2)- كفاية الاصول، ج 1، ص 389

[426] ( 1)- بنابراين كه مفرد معرّف به« ال» جنس، دلالت بر عموم نداشته باشد.

[427] ( 1)- يادآورى: در تمام صور بحث مطلق و مقيّد، مسأله وحدت حكم، امرى مفروغ عنه است.

[428] ( 1)- رجوع شود به: كفاية الاصول، ج 1، ص 389

[429] ( 1)- اصل اين اشكال را شيخ انصارى رحمه الله مطرح كرده است. رجوع شود به: مطارح الأنظار، ص 222

[430] ( 2)- يادآورى: در تمام صور بحث مطلق و مقيّد، مسأله وحدت حكم، امرى مفروغ عنه بود.

[431] ( 1)- خواه« أعتق» در آن را حمل بر استحباب كنيم، يا مدخليّت قيد را به نحو« افضليّت» مطرح كنيم.

[432] ( 1)- درر الفوائد، ص 236 و 237

[433] ( 2)- همان طور كه علّت تقديم ظهور« يرمي» بر ظهور« اسد»، اقوا بودن ظهور« يرمي» بر ظهور« اسد» است.

[434] ( 3)- البته پس از اين كه تفحّص لازم را انجام داده باشند و به دليل مقيّدى بر خورد نكرده باشند.

[435] ( 4)- كه مرحوم آخوند به عنوان راهى در مقابل مشهور مطرح كردند.

[436] ( 1)- اين اشكال، همان اشكالى است كه مرحوم آخوند

در رابطه با« راهى كه به عنوان مستند احتمالى كلام مشهور ارائه كردند» مطرح نموده و از آن پاسخ داده است. و ما قبل از بيان كلام مرحوم حائرى به آن اشاره كرديم. يادآورى مى شود كه اصل اين اشكال را مرحوم شيخ انصارى مطرح كرده اند. رجوع شود به: مطارح الأنظار، ص 222

[437] ( 1)- اين جواب، جواب دوّم مرحوم آخوند است. و حضرت استاد دام ظلّه چون اين جواب را نپذيرفته اند، بر جواب ديگر مرحوم آخوند مقدّم داشته اند.

[438] ( 2)- وسائل الشيعة، ج 1، باب 18، من أبواب مقدّمة العبادات.

[439] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1 ص 393

[440] ( 2)- يادآورى: بحث در ارتباط با مطلق و مقيّدى بود كه در دو كلام بوده و در نفى و اثبات با هم توافق داشته باشند. اين بحث داراى دو فرض بود: فرض اوّل: مطلق و مقيّدى كه هر دو مثبت باشند. فرض دوّم: مطلق و مقيّدى كه هر دو منفى باشند.

[441] ( 1)- زيرا منافاتى نيست بين اين كه مسكر، حرام باشد و در نتيجه، خمر هم محكوم به حرمت باشد.

[442] ( 2)- وسائل الشيعة، ج 2، باب 37، من أبواب النجاسات و الأواني و الجلود، ح 1

[443] ( 1)- وسائل الشيعة، ج 12، باب 40، من أبواب آداب التجارة، ح 3

[444] ( 1)- كفاية الاصول، ج 1، ص 397

[445] ( 1)- المائدة: 3

[446] ( 2)- همان

[447] فاضل موحدى لنكرانى، محمد، اصول فقه شيعه - قم، چاپ: اول، 1381 ش.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109