سرشناسه : اشتري اصفهاني، مرتضي، - 1312
عنوان و نام پديدآور : ديوان اشتري اصفهاني: به انضمام كتاب حكمت صلح حضرت امام حسن مجتبي(علیه السلام) شامل قصايد - غزليات - مثنويات و رباعيات/ مرتضي اشتري اصفهاني
مشخصات نشر : اصفهان: گلبهار، 1379.
مشخصات ظاهري : ص 718
شابك : 964-5691-08-7
وضعيت فهرست نويسي : فهرستنويسي قبلي
يادداشت : فهرستنويسي براساس اطلاعات فيپا.
عنوان ديگر : حكمت صلح امام حسن مجتبي(علیه السلام)
موضوع : شعر فارسي -- قرن 14
موضوع : شعر مذهبي -- قرن 14
موضوع : مديحه و مديحه سرايي
رده بندي كنگره : PIR7953/ش 34د85 1379
رده بندي ديويي : 1فا8/62الف 546د 1379
شماره كتابشناسي ملي : م 79-7281
ص: 1
بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ
بانضمام
كتاب حكمت صُلح حضرت امام حسن مجتبي (علیه السلام)
شامل
قصائد- غزليات- مثنويات و رباعيات
با مقدمه: استاد ارجمند- جعفر نوابخش
(نواي اصفهاني)
مركز پخش: كتابفروشي آرش
اصفهان: خيابان بزرگمهر تلفن 283970
مؤلف ديوان حاج مرتضي اشتري (اشتري اصفهاني)
تمثال فرزندان مؤلف
جناب آقاي حاج محسن اشتري و جناب آقاي حاج حسين اشتري
بدينوسيله از استاد ارجمند و بزرگوار جناب آقاي جعفر نوابخش (نواي اصفهاني) كه زحمت نگارش مقدّمه ديوان را تقبّل نموده اند و نيز از شاعر ارجمند جناب آقاي فرج الله شيراني متخلّص به «واصف» كه در تنظيم اشعار اين ديوان كوشش فراواني نموده اند و همچنين از متصدّيان كتابفروشي آرش كه با سرمايه مادّي و معنوي خود موجب انتشار اين مجموعه گرديده و از مديريّت محترم چاپخانه نشاط كه چاپ اين ديوان را بعهده گرفته اند تشكّر و قدرداني و سپاسگزاري مي شود و در پايان توفيق همگان را از خداوند متعال خواستارم.
حاج مرتضي اشتري (اشتري اصفهاني)
1379/4/1 شمسي
ص: 1
«بنام خدا»
پدر و برادران اشتري- مداحي يا روايت شعر
مرحوم ميرزا عباس علي اشتري يكي از مداحان و سخنوران با سابقه و معروف شهر ما بود و مداحي و مرثيه خواني خاندان عصمت و طهارت را با ايمان و پيوند معنوي بدان خانه پيشه ساخته بود بگواهي همه كساني كه با او از نزديك آشنايي و معاشرت داشته اند، او مردي مدين و متّقي بوده و سراسر عمرش را بذكر فضايل و مرثيه جگر گوشه هاي رسول خدا و بازماندگانشان صرف كرد.
ميرزا عباسعلي سه پسر داشت كه هر سه بپيروي از عقيده پاك پدر، علاوه بر كسب و كار روزانه دنبال كار پدر را گرفتند و هركدام در اين راه شهرتي يافتند و خود را فرزندان خلف آنمرحوم نشان دادند. نخستين پسر ميرزا عباسعلي، مرحوم ميرزا مصطفي اشتري بود كه در بين مداحان عنوان: و شهرت فراوان داشت و همه از مهارت و قدرتش در فن سخنوري و مناسبخواني در شگفتي بودند او با صداي گرم و رسايي كه داشت همه را مجذوب و شيفته خود ساخته بود و در هنگام خواندن در مجلس بين شنوندگان و طرفدارانش شوري برپا مي شد و كسي نبود كه با شنيدن آن لحن پذير، تحت تأثير قرار نگيرد. آنمرحوم مردي مؤدب و نيكخو و به كار نوحه سرايي آل عصمت و طهارت چنان مهارت و تسلطي داشت كه در اندك مدت از لحاظ حضور ذهن و فن مجلس آرايي و كثرت محفوظات مورد توجه همه قرار گرفته بود. در سفري كه بزيارت آستان قدس رضوي مشرف شد هنگام مراجعت نزديك قم در اثر تصادف برحمت خدا رفت
ص: 2
و در جوار صحن مطهر حضرت معصومه سلام الله عليهما مدفون گرديد. دومين پسر مرحوم ميرزا عباس علي ميرزا مرتضي اشتري گوينده اشعار اين مجموعه مي باشد كه در جاي خود شناسانده خواهد شد و سومين پسر آن شادروان ميرزا حسن اشتري است كه او نيز هم اكنون در صف مداحان و قصيده خوانان قرار گرفته و هرجا مجلسي مذهبي تشكيل شود مدح و مرثيه اي انشاد مي كند و حاضرين را به فيض مي رساند. در اينجا چون سخن از (مدح) و (مداحي) بميان است جاي دارد چند سطر پيرامون اين كلمه ها نوشته شود. (مدح) به معني ستايش و (مداح) به معني ستايشگر است و كسي كه ستوده مي شود (ممدوح) و شعري كه در آن به ستايش مي پردازند (مديحه) گويند.
مداحان يا مديحه سرايان بر دو گروه متمايز و مشخص تقسيم مي شوند، گروهي متملق و چاپلوس و خود فروشند كه براي جلب منفعت با مطالب و اوصاف خلاف واقع، كسي را مي ستايند، كه حقاً شايسته ستايش نيست و بدين گونه زبان و خامه را آلوده مي كنند و از اينرو در نظر همه كس حتي خود ممدوح و مخدوم، سرافكنده و بي اعتبار و در برابر وجدان و انسانيت شرمسار مي باشند اين گروه سابقه تاريخي ممتدي دارند و چون روي سخن ما با گروه دوم است گفتگوي درباره اين گونه خامه بمزد را همينجا مي گذاريم و مي گذريم.
گروه دوم گويندگاني هستند كه معتقدند «ستايش، خدا و مردان خدا را سزاست» و بس و بهمين دليل جز رسول خدا و ائمّه معصومين و پيروان ثابت قدمشان هيچ كس را سزاوار ستايش نمي دانند، اين گروه از روي ميل و ايمان قلبي به ستايش مي پردازند و كساني را مي ستايند كه جهان بشريت مراتب فداكاري و
ص: 3
بزرگواري آنها را ستوده است. اين مديحه سرايان در نظر همه كس محبوب و در پيشگاه شرافت و حيثيت انساني سرافرازند. مديحه سرايان ديني و مذهبي از قرن نهم بخصوص از دوره صفويه رونق و رواج بيشتري يافت و سياست خاص سلاطين صفوي و رسميت يافتن مذهب تشيع از مهم ترين عوامل مؤثر اشاعه و ترويج آن بوده است چنانكه معروفست محتشم كاشاني قصائدي در مدح شاه طهماسب گفت، شاه ضمن اظهار و ابراز تنفر از دروغ پردازيهاي مداحان آزمند و سخن فروش گفت چرا شاعران در مدح و منقبت شاه ولايت علي و ائمّه معصومين عليهم السلام شعر نمي گويند؟ البته پيداست تأثير اين گفته در تشويق گويندگان تا چه اندازه بوده است و شايد همين عبارت محتشم را واداشت دوازده بند معروف آنهمه مدايح و مراثي مذهبي را بنظم آورد همينطور مي توان گويندگان ديگر را قياس كرد. و اينكه به طبقه و صنف مخصوصي از ذاكرين و خوانندگان مذهبي كلمه مداح اطلاق مي شود يادگار دوره صفويه است زيرا به كسي كه شعر يا مطلبي را از ديگري با آب و تاب روايت كند (رواي) گويند نه مداح شاعران بزرگ هركدام (رواي) داشتند كه شعرشان را با بيان شيرين و آهنگ دلپذير براي ديگران انشاد مي كرد، چون بيشتر گويندگان در گفتن شعر توانا ولي در خواندن و رساندن آن بديگران ناتوان بوده اند و راويان در خواندن شعر شاعر گاهي چنان هنرنمائي و مجلس آرايي مي كردند كه بيش از خود شاعر مورد توجه واقع و معروف مي شدند و بيشتر راويان چنان نفوذ و فضل و دانشي داشته اند كه گاهي شاعر بوجود راوي خود مي باليده است نظامي عروضي گويد: (فردوسي شاهنامه را تمام كرد. نساخ او علي ديلم و (راوي) ايودلف... بود) فردوسي رواي خود را
ص: 4
در تنظيم و تأليف شاهنامه سهيم مي داند و حتي او را بنحوي مي ستايد؛
از اين نامه از نامداران شهر علي ديلم و (بودلف) راست بهر
(بودلف همان راوي فردوسي است) خاقاني شرواني هم خود چنين ياد مي كند:
راوي خاقاني اينك مرحبا*** مدحت شاه اخستان آخر كجاست
در جاي ديگر
روايان را بر زبان تهنيت*** مدح شاه اخستان ياد آوريد
امير معزي هم از رواي خود چنين ياد مي كند و در اين بيت بمعني صحيح دو كله (مداح) و (رواي) مي توان پي برد:
مداح تو معزي و راوي شكر لبان*** تو يار بندگان و خداوند يار تو
صباي كاشاني هم راوي خود را به جبريل امين تشبيه كرده و چنين گويد:
مدح شهنشاه زمين چون وحي منزل دلنشين*** رواي چو جبريل امين آيات اشعار آمده
ضمناً در چند بيت بالا مخصوصاً بيت اخير نمونه اي از مدايح اغراق آميز مداحان چاپلوس و ناسزاگو كه مدح را وحي منزل و راوي را جبريل امين و اشعار را آيات خوانده اند آورده شد تا گواه صادقي درباره شاعران خامه بمزد و مداحان دروغ پرداز در دست باشد خلاصه كلام راويان شعر يا به اصطلاح امروز (مداحان) با هوش و سخن سنج و فصيح و بليغ بايد باشند تا در انتخاب شعر و طرز اداي آن مهارت داشته باشند و شنوندگان را مجذوب و مسحور بيان خود كند.
ص: 5
در زبان فارسي به رواي سخنور هم مي گويند و در گذشته گاهي بين دو سخنور مجلس مشاعره و مباحثه تشكيل مي شده و در آن مجلس جمع كثيري حاضر و ناظر هنرنمائي و سخنسرائي آنها بوده اند، در پايان به هركدام كه در حسن خطاب ورد جواب بر ديگري پيروزي مي يافت، جايزه داده مي شد و او را به عنوان قهرمان سخنور گلباران مي كردند، اين راويان و سخنوران يا مداحان، از هر جهت ذوق و آمادگي دارند كه خود شاعري توانا شوند، چنانكه در احوال بعضي شعراي عرب و عجم آمده است كه از روايتگري و سخنوري به شاعري و سخن گستري رسيده اند. گوينده اشعار كتاب حاضر هم يكي از سخنوران و مداحان توانا و معروف اصفهان است كه با قدرت بيان و طبع روان از مداحي و روايتگري بشاعري رسيده كه بشرح احوال و نام و نشانش در زير اشاره شده است:
«شناسايي شاعر»
ميرزا مرتضي اشتري فرد متخلص به (اشتري) فرزند ميرزا عباسعلي مرحوم كه در آغاز سخن از او ياد شد، بسال هزار و سيصد و دوازده هجري شمسي در اصفهان از پدر و مادري مؤمن و شريف و عفيف زاده شد. وي به مقتضاي تربيت خانوادگي و تشويق و ترغيب والدين از عهد كودكي قلب پاك و مصفاي خود را به محبت و عشق خاندان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و علي (علیه السلام) و بازماندگانش سپرد و براي فداكاري و خدمتگزاري در راه دين و مذهب عهد مودت بست و اكنون چهل و دو سال است كه اين رشته و پيوند دوستي پيوند محكم و ناگسستني تر مي شود. اشتري از اوان خردسالي با رهبري پدر به حفظ بعضي از آيات قرآن و كلمات بزرگان دين مشغول شد و از پدر خواندن و از بر كردن مدح و مرثيه ائمّه طاهرين
ص: 6
را رفته رفته فراگرفت، از هر شاعري شعري اخلاقي يا اجتماعي حفظ كرد و در مجالس و مجامع ديني و مذهبي با همراهي پدر، پاي منبر مي ايستاد و شعر مناسبي همراه با مديحه يا مرثيه كوتاهي مي خواند و چون دمي گرم نفسي گيرا و آهنگي خوش داشت مجلسش مي گرفت همين باعث علاقه و شوق بيشترش در اين راه مي شد. چون حافظه اي قوي و ذهني آماده داشت بسياري از انواع آثار گويندگان را در گنجينه خاطر اندوخت و از هر چمن گلي چيد و از هر سخن پندي آموخت و همين عوامل مقدمه شاعري او را فراهم كردند.
چون در اثر ذوق فطري و شور و شوق نوجواني، اشعار و مضامين حفظ شده پيوسته در ذهن آماده اش رژه مي رفتند، گاهي از روي بيتي از بزرگان چند بيت مي ساخت و پيش خود طبع آزمايي مي كرد كم كم آتش اشتياقش تيزتر شد و به انجمن هاي ادبي راه يافت و با شعرا آشنا شد ايشان هم چون در او ذوق شاعري ديدند به تربيتش رغبت كردند علاوه بر حضور در انجمن هاي ادب بيشتر از محضر مرحوم حاج شيخ عباسعلي سهيليان متخلص به (فايض) كسب فيض مي كرد و چون آن مرحوم هم شاعري توانا و هم فاضلي درس خوانده و اديب بود، بدون بخل و ضنت در اصلاح اشعارش از هيچ كوششي مضايقه نمي كرد (خدايش بيامرزد كه شاعري پاك طينت و عالمي بي ادعا و محضرش شيرين و گنجينه اي از نكات و لطايف و ظرافت ادبي بود)
اشتري چنديست به اصرار دوستان كه شيفته كردار و گرفتارش شده اند متجاوز از چند هزار بيت اشعار خود را گردآوري و براي چاپ آماده كرده است. نويسنده در تابستان امسال بمطالعه آنها مشغول شد و تعداد هزار و دويست بيت
ص: 7
آنها را كه در دست داشت، از نظر گذراند، بايد انصاف داد و از حق نگذشت كه اشعارش بيشتر نغز دلپذير و داراي مضامين و مفاهيم مذهبي و اخلاقي و اجتماعي است و از نظر قواعد و صنايع لفظي و معنوي بي عيب و آراسته است آنچه بيش از همه چيز در اين اشعار بنظر مي رسد صفاي روح و عشق و محبت و نيت پاك گوينده نسبت به دين و رهبران دين است. در آثار اشتري پاكي، يكرنگي، فروتني، ادب و انسان دوستي موج مي زند. اين سخنان آيينه تمام نماي روح بي آلايش شاعر است بنابراين مي توان گوينده را از لابلاي اشعارش ديد و سنجيد شناخت و با قلب متواضع و مهربانش آشنا شد. زيب النسا شاهزاده خانم هندي چه خوب بدين مناسبت گفته است:
در سخن پنهان شدم مانند بودر برگ گل*** هركه دارد ميل ديدن در سخن بيند مرا
هركس چون نويسنده مدت سي سال از نزديك با اشتري آشنا بوده باشد، مي داند كه اين سخنان تماماً زبان دل پاك و بي كينه اوست و اذعان دارد كه سخن اشتري چون خودش صاف و يكدست و بي آلايش است و اين چند نمونه از اشعارش:
هر آن كسي كه بدل راه با خدا دارد*** هميشه آينه قلب او صفا دارد
حيف باشد كه بزنگار گناه آلايي*** آن دلي را كه چو آيينه مصفا داري
ز روي صدق و صفا هركه شد گداي علي*** بدو مقام شهي ميدهد خداي علي
تا گداي كوي مولا شاه درويشان شديم*** بر فراز تخت بخت خويش سلطانيم ما
ص: 8
اين افتخار بس كه ز الطاف كردگار*** مهر عليست خاطره سال و ماه ما
بگو بقاضي حاجات حاجت خود را*** بنزد اهل جهان آبروي خويش مريز
براه خدمت مردم دمي ز پا منشين*** بدين طريق پسنديده در تكاپو باش
در سراسر اين اشعار، جز تواضع و فروتني، عواطف و احساسات انسان دوستي، توجه به شعائر مذهبي و عشق و محبت بمردم، سخني از خودستايي و بزرگ نمايي نيست، هرچه هست عذر است و مهر است و طلب آمرزش:
بدين شعر ناچيز دارم رجاي*** كه از من پس از مرگ ماند بجاي
مگر از راه خير يادم كنند*** درودي فرستند و شادم كنند
ز راه نيكويي و حق پروري*** بگويند يادش بخير اشتري
اين مداح سحر بيان و شاعر شيرين زبان هم اكنون در خيابان فروغي كارگاه درودگري دارد و خود و بازوان همكاري كارگرش كمر بخدمت مردم بسته اند و كار مي كنند و جز از خدا و بازوان تواناي خويش از هيچ آفريده منت پذير نيستند.
توفيق اينگونه مردان بي ريا و زحمتكش را كه فقط در راه انسانيت و شرف گام برمي دارند از خداي يگانه و توانا خواستار است.
بيست و چهارم تيرماه هزار و سيصد و پنجاه و سه خورشيدي
(جعفر نواي اصفهاني)
ص: 9
توحيد و مدح چهارده معصوم عليهم صلوات الله
بنام قادر ذوالمن يگانه ايزد پاك*** مهيمن ازلي نقشبند صورت خاك
يگانه ذات قديمي كه با اشاره كن*** پديد گشت از او چرخ و گردش افلاك
قديرحيّ و دودي كه درك او نتوان*** بعلم و عقل و فراست، بدانش و ادراك
مگر بحال خلوص و مگر برسم خشوع*** مگر بقلب سليم و مگر بسينه پاك
كسي زعهده شكرش برآيد اين اصلا*** سپاس نعمت او ممكنست؟ اين حاشاك
سپس بنام گرانقدر چارده معصوم*** كه زيب خانه چرخند در سراچه خاك
محمّد آيت پاكيّ ذات ذوالعزّت*** كه داده جاي ورا بر اريكه لولاك
ص: 1
علي كه برق لهيبش ز خصم زشت سگال*** بسوخت خرمن هستي برزمگاه هلاك
يگانه دخت پيمبر كه درك رتبه او*** بحق كه نيست ميسّر بفكرت چالاك
حسن كه مصلحت صلح او مصون بنمود*** وجود گوهر دين از فنا و استهلاك
حسين شاه شهيدان كه شد شهيد و شدند*** تمام خلق جهان در عزاي او غمناك
عليّ سيّد سجّاد و باقر و جعفر*** كه داده اند بدين فر ز دانش و ادراك
امام موسي كاظم كه شد بسجن جفا*** اسير و بندي جور ستمگر سفّاك
رضا كه شد جگر او ز كيد اهل عناد*** بدور ازبر احباب و اقربا صد چاك
تقيّ مظهر تقوي دگر عليّ نقي*** امام عسري آن مظهر خصائل پاك
امام قائم غائب ز عيم جنّ و بشر*** يگانه حجّت حق روح عالَمينَ فَداك
ز لطف عام ده و چار «اشتري» خواهد*** رسد باوج سعادت ز تنگناي مغاك
ص: 2
باز شد فصل بهار و گل فكند از رخ نقاب*** شد جهان پير را تجديد ايّام شباب
شادماني و شعف را روزگار از سر گرفت*** شاهد عيش و طرب افكند از سيما حجاب
بسته شد در بر رُخ عفريت بيداد خزان*** تا كه باز از نفخه باد صبا شد فتح باب
در پناه امن سلطان بهاري گشته اند *** سربسر اطفال باغ آسوده از رنج و عذاب
جاي دارد مرده صد ساله گر احيا شود*** بسكه دارد پهنه گُلگَشت لطف بي حساب
گوئيا در صحن گلشن باز شد باب بهشت*** اين چنين كارد صبا هر لحظه بوي مشك ناب
صحنه هاي رنگ رنگ و گونه گون از هر طرف*** شد عيان در باغ وراغ و دشت از فيض سحاب
نوبهار امسال لطف ديگري دارد، مگر*** مي وزد بادش ز خاك مقدم ختمي مآب
ص: 3
احمد مرسل محمّد آنكه از ميلاد او *** خوشدل و مسرور گشتند اهل حق از شيخ و شاب
منجي خلق جهان شاهي كه ابناي بشر*** گشته اند از لطف عامش كامجوي و كامياب
شهريار پاك آييني كه قرآنش بود*** رحمت از بهر خلائق فصل فصل و باب باب
در عذاب دائمي هركس كه هست از وي بري*** شادمان آنكس كه دارد با وجودش انتساب
در قفاي يكدگر باشند تا ليل و نهار*** تا فشاند پرتو زرّين بعالم آفتاب
دوستانش شادمان و خرّم و خندان مدام*** دشمنانش از تأسّف گه در آتش گه در آب
«اشتري» گر در دو عالم طالب آسايشي*** از كلامش رو مگردان، از مرامش رخ متاب
محمّد كار صد اعجاز عيسا كرد از بعثت*** جهاني را ز لطف عام احيا كرد از بعثت
ص: 4
ميان بربست با تأييد حيّ معدلت گستر*** هزاران عقده نگشوده را وا كرد از بعثت
بهشت مهربانيّ و صفا، صلح و سلامت را*** براي پيروان يكجا مهيّا كرد از بعثت
همان اعجاز كز آغاز بودند انبيا عاجز*** نبي ختم رسل تنهاي تنها كرد از بعثت
كه ديگر قاب قوسين حريم ذات يكتا را*** به غير از احمد مرسل تماشا كرد از بعثت
نديده است و نبيند كس ز خلق اوّل و آخر*** شه ملك صفا لطفي كه با ما كرد از بعثت
جهاني را كه بود آكنده از بيداد و خشم و كين*** همه مهر و وفا آن شاه بطحا كرد از بعثت
ز خلق و خوي نيكو آن جهان لطف و دلجوئي*** گل بستان ايمان را شكوفا كرد از بعثت
چه بر حق رايتي افراشت در سرتاسر گيتي*** چه محكم نهضتي از مهر برپا كرد از بعثت
به امر قادر فرد احد گلبانگ وحدت را*** رسول حق محمّد نقش دلها كرد از بعثت
نه تنها «اشتري» او شد حبيب حضرت باري*** كه بر قلب جهاني راه پيدا كرد از بعثت
ص: 5
بر رسالت چونكه ختم انبيا مبعوث شد*** از براي نشر احكام خدا مبعوث شد
عقل كل، ختم رسل، احمد، كه از روز ازل *** بهر او شد عالم هستي بپا مبعوث شد
شد هويدا در بساط خاك آيين وفا*** تا شه او رنگ ايمان مصطفا مبعوث شد
تا كه با آيين وحدت جمله گردند آشنا*** آنكه باشد گمرهان را رهنما مبعوث شد
رحمت اللعالمين، بنيانگزار عدل و داد*** مجري برنامه صلح و صفا مبعوث شد
خسرو ملك نبوّت خواجه دنيا و دين*** آنكه باشد افتخار ماسوا مبعوث شد
اي كه داري درد بي درمان بشارت آنكه هست*** مهر او داروي درد بي دوا مبعوث شد
عقده ها شد باز از كار گرفتاران بسي*** تا محمّد بايد مشكل گشا مبعوث شد
ص: 6
در نگر تاريخ تاريك سياه جهل را*** تا كه دريا بي نبيّ حق چرا مبعوث شد
افكند بر فرق انسان تا كه ظلّ مرحمت*** احمد محمود با فرّ هما مبعوث شد
«اشتري» بر گوش جان آيد دمادم اين ندا*** مصطفي آيينه ايزدنما مبعوث شد
چو زيب خاك پاي رهبر نيكان عالم شد*** زمين از شوكت و رتبت قرين با عرش اعظم شد
قدم بر خاك چون بنهاد آن سرخيل حق كيشان*** طواف مقدمش بر عرش رحماني مقدّم شد
محمّد عقل كل، ختم رسل، مجموعه نيكي*** كه فرمانش بخلق از مرد و زن فرض مسلّم شد
به تجليلش، به اعزازش، به تعظيمش، به تكريمش*** روا باشد اگر پشت رواق آسمان خم شد
بنازم قدرت او را كه با تأييد يزداني*** ز سعي و همّتش اركان ايمان سخت محكم شد
كه ديگر غير از او با حسن خلق و نيكي خصلت*** به بزم انس قدس ايزد دادار محرم شد
ص: 7
نبيّ ابطحي آن رادمرد راه انساني*** كه از فضل و شرافت افتخار نسل آدم شد
قوام دين حق احمد، ابوالقاسم شه سرمد*** كه از رأيش بساط عالم هستي منظّم شد
شه او رنگ بخشايش، كه از فضل و جوانمردي*** رهين جود و احسانش هزاران همچو حاتم شد
بدانشگاه عرفانش ز فيض بي كران او*** يكي از علم سلمان و يكي از زهد ميثم شد
همه سر تا بپا دانش، خديو كشور بينش*** كه از افكار والايش عيان صد راز مبهم شد
بود بنيان اعجاز رسل از فيض او، زانرو*** نمي از بحر اعجازش دم عيسي بن مريم شد
به پيكار عدو از جان بر آن سر حلقه خوبان*** علي شاه جوانمردان انيس و يار و همدم شد
ز فرط اهتمام شير حق مولاي دين حيدر*** فزون گرديد عدل و داد و بيداد و ستم كم شد
عظيم الشأن مولائي كه آيين نكوكاري*** بعالم استوار از دست آن مير معظّم شد
من و حبّ اميرالمؤمنين آن رحمت مطلق*** كه بهر اهل ايمان «اشتري» مهرش مسلّم شد
ص: 8
چون قدم ختم رسل بر عرصه غبرا نهاد*** تاج عزّت بر سر دنيا و ما فيها نهاد
واجب التكريم محبوبي كه از روي شرف*** حق تعالي بر سر او تاج كرّمنا نهاد
ديد هر سو جلوه گر نور جمال احمدي*** پاي چون موسي كليم الله در سينا نهاد
رهروان راه حق يكسر رهين منّتش*** پايه حق و حقيقت را چو آن مولا نهاد
برگزيد او را چو حق از لطف بر نوع بشر*** زين گزينش ذات داور منّتي بر ما نهاد
بزم قرب دوست را تا از قدم بخشد صفا*** بر سر عرش برين پاي فلك پيما نهاد
خلق با آيين وحدت جمله گشتند آشنا*** زين كلام الله كز خود عقل كُل بر جا نهاد
بود از بهر وجود احمد و آل «اشتري»*** گر بناي آفرينش قادر دانا نهاد
ص: 9
هست جهان روشن از جمال محمّد *** عقل فرو مانده در كمال محمّد
ديده حق بين اگر تراست نظر كن*** بر رخ نيكوي بي مثال محمّد
هيچ شكي نيست نزد مردم عارف*** هست كلام خدا مقام محمّد
جلوه حق ميشود عيان به بر او*** پي ببرد هركه بر جلال محمّد
حسن خصالي كه انبيا همه دارند*** هست نمي از يم خصال محمّد
در همه عالم ز جاه و مرتبه هرگز*** نيست كسي جز علي همال محمّد
راه تواند برد بمنزل مقصود*** هر كه كند پيروزي ز آل محمّد
روي تو اي «اشتري» بحشر سفيد است*** گر كه شود شافعت بلال محمّد
ص: 10
يا محمّد ايكه دين را پايه مستحكمي*** پاي تا سر موج سبزي باغ عالمي
با فروغ رُخ كه باشد مطلع الانوار فيض*** روشني بخش بساط تيره خاك مُنضمي
در تكلّم عطرگيرا از نفس داري به لب*** از دمت بوي بهشت جاودان آيد همي
صبر صد ايّوب مشقي در مقام حلم تو*** فيض صد عيساي مريم را تجلّي از دمي
جز تو در فخر نياكان كيست اينسان معتبر*** ايكه در شأن و شرافت افتخار آدمي
منبع الهام و وحي حيّ رَبَّ العالمين*** مُلهم آيات حق يكتا كتاب مُحكمي
رونق حق تا فزوني يابد از ميلاد تو*** مَظهَر بيچونِ اسماء الهي بي كمي
ص: 11
همچنان بي بعد و بي حائل به محرمگاه قرب*** در مقام قاب قوسيني، به داور توأمي
بزم قُربت گر شود حاصل نميباشد بعيد*** كز تقرّب با حريم ذات بيچون محرمي
تا شدي مبعوث با فرمان دادار و دود*** از عنايت تا ابد با خلق يارو همدمي
در سخاوت چونكه آيد بحر انعامت بجوش*** درس آموز هزاران همچون مَعن و حاتمي
تا فشاني رشحه بر خلق دو عالم از كرم*** اعتبار كوثريّ و آبروي زمزمي
با كف گوهر فشان اي مصدر بذل عميم*** اعتبار قُلزُم سرشار و سرمشق يمي
در مقام جذبه اي عبد، اي رسول راستين*** آنچنان جذبي كه پنداري بخالق توأمي
در ترّنمگاه عرش اي روح جاويد كلام*** نغمه كرّوبيان را موجب زير و بمي
حكم باشد حكم تو اي رحمت اللعالمين*** چونكه ميزان و قيامت را بفردا حاكمي
در مقام نور افشانيّ و پرتو گستري*** پُر ضياتر از جمال آفتاب عالمي
ص: 12
حشمت صد چون سليمانت بود زير نگين*** چونكه منشور نبوّت را به گيتي خاتمي
در هجوم رنج تن فرسا ز عين عافيت*** موجب آرامش جان، باعث دفع غمي
«اشتري» جز با تو مكنونات دل نگشوده است*** چونكه بر راز وي از علم لَدُنّي محرمي
بزرگ آيت پروردگار حيّ و دود*** امين وحي حق و واقف غياب و شهود
كسيكه از قدمش عرش و فرش زينت يافت*** يكي به گاه فراز و يكي به وقت فرود
به روز هفدهم ماه پر شكوه ربيع*** زكتم غيب قدم زد به عرصه گاه شهود
به يك ولادت با منزلت توان گفتن*** فزود قوّت و شوكت به چار ركن وجود
نبيّ مصدر فيض آن يگانه مولودي*** كه داد زيب به گيتي ز مولد مسعود
ص: 13
به امر بلّغ آمد از جانب داور*** رسول كافّه ناس احمد محمود
قوام يافت به نامش عوالم ايجاد*** دوام يافت ز نامش مظاهر موجود
كسيكه چشم تميزش به امر رأي منير*** به خلق داد نشاني ز حاسد و محسود
به پاس خاططر او بود اگر كليم خداي*** به طور در بر حق باب گفتگو بگشود
به جز طريق هُدايش كه هست جانب خير*** مرو طريق دگر را كه بنگري مسدود
براي امّت خويش آن پيمبر امّي*** ره فلاح ز بسط علوم باز نمود
شگفت بين كه وِرا سايه اي نبود، امّا*** فكند بر سر مخلوق سايه ممدود
به نام خاتم پيغمبران بود، ليكن*** خود او طريق رسالت بر انبيا بگشود
به خلق و خوي و منش شاهكار خلقت دان*** ورا كه گفت خدايش محمّد محمود
پيمبري كه ز رأفت به سجده گاه تراب*** وجود اوست ميانجي به ساجد و مسجود
ص: 14
به راستاي فضيلت طريق اوست عميد*** وجود اوست به اركان كائنات عمود
به روزگار بود تا كه چرخ در گردش*** به امر ايزد دادار قادر معبود
بود به پهنه ايجاد تا اساس حيات*** بود به گستره خاك تا مجال خلود
محبّ او به بر اين و آن بود محبوب*** عدوي او به بر آن و اين شود مردود
بدين چكامه زيبنده «اشتري» آورد*** به كف ز بحر عنايات گوهر مقصود
شد غرق انبساط جهان يكسر*** در پرتو تولّد پيغمبر
شد محو تيرگي ز جهان يكجا*** از آن خجسته چهره روشنگر
بر انهدام ظلم بود باعث*** ميلاد با سعادت آن سرور
از بحر التفات خداوندي*** زيب رواق چرخ شد اين گوهر
تا اينكه داد مردم مستضعف*** گيرد ز عدل و داد ز مستكبر
تا پرچم و داد برافرازد*** با امر كردگار جهان داور
باشد روا كه مهر جهان گيرد*** نور و ضيا ز پرتو اين اختر
ص: 15
پيغمبر حميده خصال احمد*** آن مقتداي خلق جهان يكسر
شاديّ ما بود ز دو جا زيرا*** طالع شده دو مهر ز يك خاور
از لطف بي حساب خداوندي*** توأم شده دو عيد به يكديگر...
همواره مدح احمد و آل او*** برجا ز «اشتريست» در اين دفتر
نه پيچد هر كه در عالم سر از فرمان پيغمبر*** بود دستش بروز حشر بر دامان پيغمبر
فدا بنمود جان را در ره اسلام و جا دارد*** شود جان محبّان گر فداي جان پيغمبر
شود واقف حقائق را ز روي معرفت هركس*** نيوشد قطره اي از قلزم عرفان پيغمبر
دمادم بود با مردم بهر مجلس، بهر محفل*** وداد و وحدت و مهر و وفا عنوان پيغمبر
بگاه جود و احسان و كرم بذل و عطا باشد*** هزاران همچو حاتم ريزه خوارخوان پيغمبر
نكرده خلق در عالم خداي اكبر و اعظم*** بسان ابن عمّش مرتضي همشان پيغمبر
ص: 16
عجب دارم از آن ناحق شناسان ستم آيين*** كه بشكستند از راه جفا دندان پيغمبر
خزان شد گلشن دنيا چو رحلت كرد آن مولا*** بغم شد مبتلا زهرا گل بستان پيغمبر
روان گرديد خون دل ز چشمان گهر بارش*** به تن تا داشت جان در ماتم فقدان پيغمبر
بفرداي قيامت «اشتري» را بهر بخشايش*** بود امّيد بر الطاف بي پايان پيغمبر
ز ميلاد دو مولود و دو رهبر*** دو خورشيد جهان آرا دو اختر
دو اقيانوس ناپيدا كرانه*** دو گنج علم لاهوتي دو گوهر
دو مقصود و دو مطلوب و دو مطلب*** صفات پاك ايزد را دو مظهر
دو فخر كارگاه آفرينش*** جهان آدميّت را دو مفخر
ص: 17
يكي احمد ابوالقاسم محمّد(صلی الله علیه و آله)*** رسول حضرت باري پيمبر
پس آنگه حضرت صادق كزو شد*** تشيّع را همي رونق ميسّر
فلك گرديد نورافشان سراپا*** زمين شد غرق شادي پاي تا سر
به تبريك و به تجليل و به تمجيد*** خطيبان را همي بيني به منبر
پي تمجيد آيين الهي*** مدد جو «اشتري» از آن دو سرور
باز پيك شادماني و نشاط از گرد راه*** خفتگان را زد صدا گلبانگ دلجوي رفاه
يافت از يمن سپاه فاتح فصل بهار*** گل به تخت اقتدار و فرّ و شوكت تكيه گاه
فتح كرد اقليم سرسبز چمن را بي دريغ*** اين خديو دادگستر بي معين و بي سپاه
ص: 18
بست ره بر صرصر بنيان براندازد خزان*** باز كرد آغوش و داد از مهر گلها را پناه
در چنين فصلي كه مي بارد صفا از بام و در*** ديده از رخسار گل برداشتن باشد گناه
خاصه در روزي كه در گلزار هستي شد پديد*** نوگلي رشك بهشت جاودان از روي ماه
احمد مرسل محمّد زينت بزم وجود*** زبده مخلوق عالم بنده پاك اله
پاك مولودي كه آورد از طريق مرحمت*** نعمت آزادگيّ و سرفرازيّ و رفاه
سركشان را از طريق پافشاريّ و ثبات*** ساخت با تأييد حق فرمان گزار و سر براه
«اشتري» تا روز باشد در قفاي تيره شام*** دوستانش رو سفيد و دشمنانش رو سياه
علي اي فروغ هستي تو چه مظهري خدا را*** كه زند شكوه ذاتت ره عقل پا بجا را
ص: 19
تو امام اوّليني تو اميد واپسيني*** كه تو آيت مبيني جلوات كبريا را
من اگر خدا پرستم به ره تو پايبستم*** به خدا كه از تو جستم ره طاعت خدا را
به مقام دلنوازي چو يد كرم فرازي*** به جهان فسانه سازي همه بخشش و عطا را
همه مظهر عجائب همه منبع غرائب*** همه دافع مصائب دل زار مبتلا را
بجز از علي نگويم بجز از علي نجويم*** كه گشايد او برويم در مخزن عطا را
علي آن امير بر حق علي آن خديو مطلق*** كه نمود روز خندق صفت خدا نما را
به جز از علي ز رتبت كه ز مجد و فرّ و شوكت*** ز قدم بداد زينت سردوش مصطفا را
توئي آن وليّ باري كه فلك به زير آري*** چو ز آستين بر آري يد آسمان گرا را
اگر اي امير اعظم به غلامي تو ارزم*** به رواق عرش سايم سر مجد و اعتلا را
منم «اشتريّ» غمگين تو امير مهرآيين*** بزدا ز قلب مسكين غم و درد جانگزا را
ص: 20
شها تا جاي در سر داده ام سوداي مهرت را*** علي گويان ز اعضا بشنوم غوغاي مهرت را
نه من تنها به مهرت پايبند از جان شدم شاها*** دل خلقست طالب گوهر والاي مهرت را
چو مهرش فرض باشد اي شه خوبان روا باشد*** كه زيب دل نمايم لؤلؤ لالاي مهرت را
بعشقت ميخورم سوگند تا جان در بدن دارم*** چراغ سينه سازم شمع بزم آراي مهرت را
روا باشد كه هستم واله از عشق تو يا مولي*** كه از روز ازل نوشيده ام صهباي مهرت را
مبادا هركسي بيرون كند از سينه عشقت را*** بسوزد گر نخواهد هر دل استيلاي مهرت را
دهم جان از كف امّا دل ز مهرت بر نميگيرم*** كه نقش دل نمودم مهر پا بر جاي مهرت را
بحقّ حق كه تا هستم در اين دار فنا باقي*** بمهركس نخواهم داد هرگز جاي مهرت را
ص: 21
عجب نبود اگر مهر توأم در سينه جا دارد*** كه از عشقت صفا بخشيده ام مأواي مهرت را
تهي سازد ز حبّ ديگران كانون دل هركس*** ز روي حق شناسي بنگرد معناي مهرت را
به اين لطفي كه داري با محبّان يا علي حاشا*** كه باشد جا بجز باغ جنان داراي مهرت را
نديدم در سخن بهتر ز مهرت دست آويزي*** از آنرو در ميان آوردم اينجا پاي مهرت را
عجب نبود كه شعرم اينچنين شيوا بود شاها*** كه زيب آن نمودم نام زيب افزاي مهرت را
اگر دستش نگيري «اشتري» از پاي مي افتد*** شها درياب اين مدّاح خود، شيداي مهرت را
باز گيتي را نشاط و شور سرتاسر گرفت*** عالم ايجاد از نو زينت و زيور گرفت
زين سعادت تهنيت گو گشته اند افلاكيان*** صحنه گيتي چو بر خود رونقي ديگر گرفت
ص: 22
در چنين روزي ز لطف دوست خاك تيره فام*** روشني بر خويش همچون مهر روشنگر گرفت
در چنين روزي كه باشد عيد مسعود غدير*** مرغ جان اهل حق از شوق بال و پر گرفت
هست روزي پر بها زيرا كه ختم انبياء*** بهر تعيين خلافت بازوي حيدر گرفت
منبع جودي كه حاجتمند هنگام نماز*** از كف ذيجود فيّاض وي انگشتر گرفت
لافتي الاّ علي لا سيف الاّ ذوالفقار*** هست عنواني كه از حق خواجه قنبر گرفت
اي خوش آن نيك اختري كز روي ايمان و خلوص*** در دو عالم دامن آن مظهر داور گرفت
كي نشيند تا ابد گرد كدورت بر دلي*** كز ولايش روشني چون خسرو خاور گرفت
ميشود سيراب از سرچشمه فيض خداي*** هركسي جامي ز دست ساقي كوثر گرفت
ميتوان با مهر آن مولي به گلزار بهشت...*** «اشتري» جادر برش چون مالك اشتر گرفت
ص: 23
هركس كه دست ناتوان بهر خدا بگرفته است*** سر خطّ آزاديست كز خوف جزا بگرفته است
البتّه باشد در امان از فتنه بيگانگان*** هركس كه ياري مهربان مهر آشنا بگرفته است
گرديده از نخوت برون صافي دل و روشن درون*** هركس محبّي ذوفنون ز اهل صفا بگرفته است
هركس ز سلك عارفان شد طرد وقت امتحان*** در پيش همچون گمرهان راه خطا بگرفته است
از پا نمي افتيم ما از حادثات نابجا*** عشق عليّ مرتضا تا دست ما بگرفته است
پيوسته باشد پا بجا ملك يقين شهر ولا*** تا آن وليّ مقتدا در كف لوا بگرفته است
حيدر كه از نيك اختري پاكيّ و نيكو گوهري*** افسر به لطف داوري از انّما بگرفته است
حيدر كه با ياريّ او از امر حق وز لطف هو*** بر كف علي رغم عدو موسي عصا بگرفته است
ص: 24
آن پيشواي راستين آن نقش پرداز يقين*** آنكس كه سر از مشركين بهر خدا بگرفته است
اين رتبه مدحتگري كز حق ستانده «اشتري»*** پاس ثناي حيدري الحق بجا بگرفته است
در اين روز آيت لطف خدا در كعبه پيدا شد*** حرمي قدس حق را آشنا در كعبه پيدا شد
تماشائي بود و جد و سماع اهل دل امشب*** كه آن سالار او رنگ صفا در كعبه پيدا شد
ميل بستند خيل عرشيان بر تهنيت گوئي*** كه مولي حيدر خيبرگشا در كعبه پيدا شد
روا باشد زمين از فخر بر عرش برين بالد*** كه خورشيد سپهر اعتلا در كعبه پيدا شد
ز گردون هاتف غيب اين ندا درداد مردم را*** كه باب حاجت شاه و گدا در كعبه پيدا شد
علي آن مظهر بخشايش رحمان كه مي باشد*** بر او شأن نزول هل عطا در كعبه پيدا شد
صفاي سعي حجّاج حرم گرديد صد چندان*** علي آن مظهر معبود تا در كعبه پيدا شد
ص: 25
از اين ميلاد مسعود همايون فال جا دارد*** اگر گويم صفا، نور و ضيا در كعبه پيدا شد
نمي باشد اگر محبوب و منظور خدا مولي*** چرا شد در حرم ظاهر چرا در كعبه پيدا شد
خدا جويان حقگو را به گيتي «اشتري» الحق*** امام و پيشوا و مقتدا در كعبه پيدا شد
هركسي از پايمردي دست هر مضطر بگيرد*** دست او را روز محشر خالق اكبر بگيرد
حيف مي باشد بشر جاي عطا و خيرخواهي*** از سر غفلت بعالم راه شور و شر بگيرد
نيكي و جود و سخا بايست سازد شيوه خود*** هر كه ميخواهد ز نخل عمر با روبرو بگيرد
هركسي نام نكو خواهد بدور زندگاني*** پيش مي بايد ره مردان نام آور بگيرد
بخشش و بذل و عطا را لاجرم بايد گيتي*** ياد از مرآت حق، كان شرف، حيدر بگيرد
ص: 26
شهسوار ملك دين شاهي كه الحق جاي دارد*** حبّ او گر ملك دلها را ز پا تا سر بگيرد
مرتضي شاه ولايت آنكه از روي عنايت*** لطف عامش دست ما را در صف محشر بگيرد
گر كند كس پيروي زان مظهر حقّ و حقيقت*** حاش لله گر وجودش جاي در آذر بگيرد
آنكه مهرش هست او را در جهان فرض مسلّم*** هركه خواهد در جزا جانزد پيغمبر بگيرد
آنكه صد چون من نشايد تا كند مدح و ثنايش*** گر بكف تا روز محشر خامه و دفتر بگيرد
«اشتري» بر منزل مقصود نائل گردد آخر*** هركه چون مولي اميرالمؤمنين رهبر بگيرد
رهبر خلق جهان حيدر وليّ كردگار*** رهنماي حق مرام و مقتداي حق شعار
جانشين وابن عمّ مصطفي زوج بتول*** آفتاب عالم آرا ماه برج اقتدار
ص: 27
آنكه چون عيسي دمش بخشد بجشم مرده جان*** آنكه اندر تيه حيراني به موسي گشت يار
شير ميدان شجاعت آنكه در ميدان رزم*** دشمنان بودند چون رو به ز بيمش در فرار
آن شهنشاهي كه از جاه و جلال و منزلت*** همچو او ديگر نخواهد ديد چشم روزگار
اشجع الناس آنكه در اوصاف او جبريل گفت*** لافتي الاّ علي لا سيف الاّ ذوالفقار
بود چون مظهر بذات پاك ربّ العالمين*** كعبه را كرد از تولّد خوش قرين افتخار
گاه مهر آئينه لطف خداي لايزال*** موقع خشم آيتي از خشم و قهر كردگار
ياور بيچارگان و خصم جان ظالمان*** شافع روز قيامت قاسم جنّات و نار
قبله اهل يقين استاد جبريل امين*** پيشواي مؤمنين باب كبار هفت و چار
مكتب عامش ز رحمت فيض بخش كائنات*** انبياء و اوليا را از كرم آموزگار
در غدير خم به احمد آمد از حق اين خطاب*** كن مقام مرتضي عنوان بهر خرد و كبار
ص: 28
گفت پيغمبر هر آنكس را منم يارو مُعين*** هست حيدر بهر او مولي و صاحب اختيار
بر سر دست محمّد چونكه حيدر جا گرفت*** گشت بهر خلق عالم كنز مخفي آشكار
«اشتري» را گر بود مانند سوسن صد زبان*** مدح او را كي تواند گفت تا روز شمار
تا مرا هست نفس مدح علي گويم و بس*** مدح او گويم و بس تا كه مرا هست نفس
چون علي يار محبّان بود اندر عرصات*** غير او نيست مرا چشم شفاعت بر كس
غرق در بحر غمم يا علي اي خسرو دين*** جز تو فرياد رسي نيست بفريادم رس
تا كه با قافله كوي تو همراه شوم*** هست گوشه من دلخسته به آهنگ جرس
آرزومند ترا اي شه خوبان بر دل*** غير ديدار جمالت نبود هيچ هوس
ص: 29
عقل بركنه كمالت نتواند ره يافت*** زانكه جولانگه شاهين نبود جاي مگس
هركسي غير علي رهبر و مولي دارد*** خوار خواهد شدن اندر نظر خلق چو خس
بلبل آساز فراق گل رويت شاها*** شده بر «اشتري» زار جهان همچو قفس
پاكمرد ساحت دين حيدر ذوالاحتشام*** پايمرد راه حق شاهنشه عالي مقام
حامي اسلام و ركن دين و پيك معدلت*** در كف مردانه او رايت صلح و سلام
پيشواي راستين مولي اميرالمؤمنين*** سرور خيل سران آن خسرو قنبر غلام
گر نبودي قدرت بازوي مردانداز او*** دين ايزد تا ابد هرگز نميديدي نظام
رايت دين نبي از قدرت او برقرار*** پرچم داد و وداد از همّت او بر دوام
ص: 30
در جهان آن شير يزدان بود قهّاري توان*** در بيان آن پاك ايمان بود يزداني كلام
عرصه ميشد تنگ بر اعدا چو مي آمد برون*** ذوالفقار كفر سوز و دين پناهش از نيام
شير حقّ و پشتبان حقّ و پرچمدار حق*** حق شعار و حق بيان و حق كلام و حق مرام
روز در فكر ضعيفان بود و شب در ذكر حق*** اين چنين طي ميشد از آن پاك ايمان صبح و شام
پرتو لطفش اگر دين را نميشد پشتبان*** بود حق تا روز محشر در خفاگاه ظلام
جهد كن در عدل و احسان، سعي كن در كار خير*** ايكه ميپوئي طريق آن نكو طينت امام
در جفا و جور و ظلم و خودسري مگشاي دست*** در طريق داد و احسان و وفا بگذار گام
ياور مظلوم باش و دشمن ظالم، كه بود*** شيوه شير حق اينسان در ميان خاص و عام
هركه شد زير لواي شاه مردان مستقر*** تا قيامت بر سرش آن ظلّ عالي مستدام
«اشتري» بادا محبّ او قرين با مجد و فرّ*** خصم او باشد انيس رنج روز افزون مدام
ص: 31
دوش بودم از غم ايّام زار و دل دونيم*** از جفاي چرخ پژمان و گرفتار و اليم
بي قرار از گردش گردون و جور روزگار*** شكوه گويان و پريشاندل بكنج غم مقيم
بي خبر از لطف حق معبود ربّ العالمين*** غافل از فيض خدا آن حيّ رحمان و رحيم
كز رواق عرش آمد اين ندا بر گوش جان*** گر ترا باشد بدل شور و بسر عقل سليم
خيز و سر خوش پاي كوب و دست افشاني نماي*** كز سر ياري وزيد از گلشن رحمت نسيم
يعني از لطف خدا معبود كلّ ما سوا*** گشت كعبه زادگاه پاك مولودي عظيم
شاه مردان حيدر كرّار مير اولياء*** حامي ايمان ظهير دين علي شاه كريم
شهرياري كز كرم ايزد مقرّر داشته*** مهر او را معني ايمان صراط مستقيم
ص: 32
آنكه لطف عام او همواره از روز ازل*** انبيا را بوده در هر جا مددكار و نديم
آنكه مهرش هست همچون مهر ربّاني مدام*** آنكه ذاتش هست همچون ذات يزداني قديم
آنكه لطف بي دريغش چون خداوند كريم*** از براي بذل وجود و فيض مي باشد عميم
نامش از مردي بود در صفحه عالم علم*** مدح گوي قدرتش باشد خداوند عليم
گلشن كون و مكان را عطر آگين ميكند*** چون وزد از خاك جان افزاي كوي او شميم
آنكه باشد بر كفش از كشور هستي زمام*** آنكه بر خلق دو عالم هست مولي و زعيم
«اشتري» را حاجت ديرين همين باشد مدام*** تا كه از لطف خدا گردد بدرگاهش مقيم
ز روي صدق و صفا هركه شد گداي علي*** بدو مقام شهي ميدهد خداي علي
ص: 33
هميشه آينه سان روشنست و نوراني*** هر آن دلي كه در آن كرده جا ولاي علي
بآنكه طالب ديدار روي حق باشد*** بگو به بين ز صفا روي حق نماي علي
بعرش حق شب معراج احمد مرسل*** شنيد از همه سو صوت دلرباي علي
بداد خاتم خود در نماز بر سائل*** به بين كرامت و احسان، نگر سخاي علي
كه داد در صف ميدان بوقت رزم عدو*** بدست دشمن خود تيغ خود سواي علي
رضاي حيدر صفدر بود رضاي خدا*** رضاي خالق اكبر بود رضاي علي
به نزد اهل خرد با حقست يگانه*** هر آنكسي كه نگرديد آشناي علي
بگاه بت شكني در حريم حضرت حق*** بروي دوش نبي جاگرفت پاي علي
جهان نموده منوّر ز نور خود خورشيد*** از آنكه نور گرفته است از ضياي علي
شود بهر دو جهان رستگار و كامروا*** كسي كه پيشه خود كرده رسم وراي علي
ص: 34
زبان اهل سخن در مديح او الكن*** كه گفته است بقرآن خدا ثناي علي
اميد «اشتري» از حق چنين بود شب و روز*** دوباره بنگرد آن صحن با صفاي علي
علي علي جانم، علي علي جانم، علي علي جانم، علي*** وصيّ پيغمبر، خليفه داور، تو نور ايمانم، علي
تو ساقي كوثر، رُخ تو در محشر، بهشت رضوانم، علي*** امير و مولائي، ز بَسكه والائي، من از تو حيرانم، علي
تو وجه يزداني، تو اصل قرآني، قسم به ايمانم، علي*** تو مولد كعبه، صفا ده مروه، تو جان و جانانم، علي
ز دوري رويت، بياد گيسويت، چنين پريشانم، علي*** تو بر تنم جاني، تو ماه تاباني، تو مهر رخشانم علي
به مَداحت اي مولا، چو بلبل شيدا، ببين غزل خوانم، علي*** چو «اشتري» از جان، ثناي تو باشد، هميشه عنوانم، علي
ص: 35
بستان ز خدا رخصت ديدار علي وار*** با لوح دلي آينه كردار علي وار
از بندگي و در ره حق پاي فشردن*** شو بر همه كس سرور و سالار علي وار
هر چند سليمان زماني همه قدرت*** موري به يد زور ميازار علي وار
آنجا كه غضب وقت غزا رخ بنمايد*** از چشم عنان سخت نگهدار علي وار
آنجا كه بود عزم تو سركوبي باطل*** چون شير بزن بر صف پيكار علي وار
روزت به عنايت گذرد شب به عبادت*** اي شيعه علي وار علي وار علي وار
اينسان پدري را پسري نيز ببايد*** فخر شهدا سرور احرار علي وار
هست آنكه ز جان «اشتريا» پيرو مولي*** بر خلق بود يار و مددكار علي وار
ص: 36
بروز سيزده ماه پر ز فيض رجب*** نهاد گام علي شير حق بخانه ربّ
بسي رواست اگر زين تولّد مسعود*** شدند جمله ذرّات غرق بحر طرب
علي كه نيست جز او مظهرالعجائب كس*** كه هست ذات وي از جمله ذوات عجب
بزن ز روي توسّل بدامنش دستي*** كه پايبند ولايش بود مصون ز كَرَب
علي كه عرش مقامان عالم اعلا*** بفرش مقدم او مي نهند سر ز ادب
بزرگوار امامي كه فخر اسلافست*** ز عزّوشأن و شرافت ز فخر و فرّ و نسب
علي كه بر نتواند بر آيد از دل خاك*** دمي تَبَرُّعِ فيضش اگر نبيند حَب
علي كه مورد تكريم مردم گيتيست*** امير كُلّ خلائق بود نه مير عرب
ص: 37
مطيع او به ارم كي فروشد اين عنوان؟*** غلام او به جنان كي فروشد اين منصب؟
اگر كه قدرت نستوه او نبودنداشت*** چنين جلالت جاويد پايه مذهب
علي كه فوق توان بشر بقدرت داشت*** به روزگار خلافت به شب اطاعت ربّ
كسي كه شيعه ناب عليست مي باشد*** هميشه شهر به نيكيّ و پاكي مشرب
الا كه مهر زند تا كه از افق هر روز*** بچاه تيره مغرب فرو رود هر شب
دهان دشمن تو پر ز واي واي اسف*** بكام، ياور تو، ذكر يا علي بر لب
ز شهد مهر علي شعر اشتري شده است*** به اعتبار ادب، رشكِ انگبين ور طب
تا كه هبودم در دلم جز آتش سودا نبود*** غير نور حقّ مرا در سينه سينا نبود
ص: 38
گوي سبقت زد به ميدان طريقت هركسي*** جز به حرف حق لبش در زندگاني وا نبود
درگذار رهروان خواندم رموز سالكي*** غير خطّ جاده ديدم چون خطي خوانا نبود
عشرت دنيا سراسر بود نيرنگ و فريب*** اي خوش آنكس كز ازل ميلش سوي دنيا نبود
داشت گر كاري رواج اي دوست كار ما نداشت*** بود اگر در دست كس فعلي بدست ما نبود
جز فريب و حيله گردون در خط گردش نداشت*** گر كه جائي داشت شفقت لا جرم اينجا نبود
وعده پاداش هست امروز و جمعي سركشند*** واي اگر پاي عقوبت در ميان فردا نبود
سرّ خود با خود به خاك گور بردند اهل راز*** محرمي چون در ميان مردم دنيا نبود
گوهر عمرم به باد نيستي مي شد تباه*** گر كه در گنجينه دل آن دُر يكتا نبود
سينه ام گنج دُر معني نمي شد «اشتري»*** در دل من گر كه مهر حضرت مولا نبود
شمع ايوان ولايت نور بزم عارفان*** آنكه الحق همچو او در زُهد و در تقوا نبود
ص: 39
مرتضي وجه الهي آنكه در روز مصاف*** همنوردي بهر او در عرصه هيجا نبود
گر ز امر خالق بيچون نمي شد خلقتش*** در جهان كفوي براي حضرت زهرا نبود
اگر كه هست ترا دعوي مسلماني*** به هورش باش دلي را ز خود مرنجاني
دهند اجر ترا آشكار روز جزا*** اگر كه شاد كني خاطري به پنهاني
به غير نور محبّت مپاش و خرّم باش*** به دشت سينه كني گر كه بذر افشاني
ز جمع مال مكن فخر بر تهيدستان*** كه حاصلش نبود هيچ جز پريشاني
در اين دو روزه به جاه و مقام غرّه مباش*** كه هست از پي هر روز شام ظلماني
رسي به قرب خدا از طريق صدق و صفا*** اگر كه پيشه كني رسم و راه عرفاني
ص: 40
براي دفع بلايا برو به سوي كسي*** كه مشكلات ترا حل كند به آساني
يگانه رهبر اوتاد شمع بزم وجود*** علي كه نيست ورا در جهان دين ثاني
علي خلاصه هستي و اسوه خلقت*** علي كه هست بناي وجود را باني
علي كه لوح دل پيروان او باشد*** ز فيض دولت مدحش مدام نوراني
مدد ز حق طلبد تا ز طبع گوهرزا*** به مدحت تو كند «اشتري» دُر افشاني
اميدم آنكه به پيرانه سر به باقي عمر*** از اين غلام سيه روي رو مگرداني
بخوان ز شهر صفاهان مرا به سوي نجف*** كه در جوار تو از جان كنم ثنا خواني
شاهد نوروز مُشك تر بدست آورده است*** يا كه از خاك جنان عنبر بدست آورده است
ص: 41
جاي دارد خاك بر افلاك اگر پهلو زند*** تا فروزان گنج بادآور بدست آورده است
هست ديباي چمن را فرّ و زيب ديگري*** تا ز ابر آويزه گوهر بدست آورده است
شاخ گُل گرديده دست افشان بپاي بزم عشق*** تا به باغ از باد خنياگر بدست آورده است
صفحه صحرا تو گوئي شد هم آغوش اُفق*** بس فروان لاله احمر بدست آورده است
گلبن زيبا به بستان گر سرافرازد بجاست*** پافشاري كرده تا افسر بدست آورده است
آنچنان كايين ارباب زر است از خوشدلي*** ميزند لبخند گُل تا زر بدست آورده است
گشته اقليم چمن تسخير سلطان بهار*** بَه از اين فاتح كه خوش لشگر بدست آورده است
ساحت گلگشت را امسال حالي ديگر است*** باغ و بَر زيبائي ديگر بدست آورده است
هست بُلبل را به گلشن لحن قدّوسي مگر*** چامه اي در مدحت حيدر بدست آورده است
شهسوار ملك دين مولي اميرالمؤمنين*** كز قُدومش خاك زيب و فر بدست آورده است
ص: 42
مظهر بخشش يداللّلهي كه سائل در نماز*** از كف فيّاضش انگشتر بدست آورده است
حامي حق آنكه هست از قدرت يزدانيش*** رونقي گر دين پيغمبر بدست آورده است
گشت فتحُ الباب دين از بازوي مردانه اش*** تا كه دَر از قلعه خيبر بدست آورده است
گشته از موج مهيب بحر طوفانزا رها*** تا كه از كشتيّ دين لنگر بدست آورده است
ذوالفقار كُفر سوز و دين پناه خويش را*** در صف هَيجا پي كيفر بدست آورده است
از علوّ همّت والاي مرد حق علي*** مذهب اسلام زيب و فر بدست آورده است
پُر بها گردد به نزد اهل ايمان «اشتري»*** هركسي دامان آن رهبر بدست آورده است
دلبر مه چره من تا فكند از رُخ نقاب*** زرد شد از خجلت آن روي زيبا آفتاب
ص: 43
شام هجرانم مبدّل گشت بر صبح وسال*** تا شدم از ديدن آن حق شمائل كامياب
گشتم از ديدار او وز نشئه فيض حضور*** پايكوب و دست افشان سرخوش و مست و خراب
كعبه الحق حالتي ديگر به خود بگرفته است*** تا در آن بيت معظّم شد تولّد بوتراب
بوتراب از لطف حق تا زد قدم بر روي خاك*** عرش گويد دمبدم يا ليتني كنت تراب
عارف و عامي بوجدند و طرب زين موهبت*** در سماع و شور و شادي پيرو برنا شيخ و شاب
سرور و سالار خيل سروران روزگار*** والي مُلك ولايت خسرو مالك رقاب
نور چشم اهل بينش كنز علم كبريا*** آبروي آفرينش وارث ختمي مآب
هركه خواهد بهره ور گردد ز فيض علم حق*** شهر علم حق بود احمد علي بر اوست باب
لا فتي الاّ علي لا سَيف الاّ ذوالفقار*** در خور شأنش بود كامد ز ايزد اين خطاب
رحمت حق بر محبّان علي گردد قرين*** تا ابد باشد عدوي بد سگالش در عذاب
ص: 44
هركه از جان گشته مدحتگر بر آن جان جهان*** ميشود در حشر جايش نزد آن عاليجناب
آنكه شد محسوب در خيل محبّان علي*** گو چه غم باشد ترا از وحشت روز حساب
جز ز درگاه عليّ و آل حاجت خواستن*** ماند آنرا كز تغافل آب جويد از سراب
«اشتري» تا گوهرافشان گشته در مدح علي*** از دهان او برون آيد همي درّ خوشاب
دلي كه نيست در آن مهر مرتضي دل نيست*** عدوي اوست بدين قول هر كه قائل نيست
به غير فُلكِ نجات علي ز بحر بلا*** براي اهلا ولا هيچ اميد ساحل نيست
به كيش اهل يقين و برأي اهل كمال*** كه بي ولاي علي طاعتِ تو كامل نيست
ز سير خطّ علي مي شوي بحق واصل*** از آنكه نيست رهي جز رهش كه باطل نيست
ص: 45
ببين سراسر قرآن كه جلوه شأنش*** در آيه اي كه نگرديده است نازل نيست
به مشكلات بجو از علي مدد زيرا*** كسي چو او به يقين بهر حلّ مشكل نيست
هميشه مرغ دلم پر زند بسوي نجف*** كه بهر او به از اين آشيانه منزل نيست
كسيكه بر سر كويش مكان كند نه عجب*** كه هيچگاه به باغ بهشت مايل نيست
به كشتزار جهان اي امام دين مبين*** مرا به غير ولاي تو هيچ حاصل نيست
ز «اشتري» بود اين شعر هديه اي بپذير*** اگر چه هديه او در بر تو قابل نيست
هستي ز صفا و زجلا جلوه پذير است*** عالم همه آميخته با بوي عبير است
فرخنده چنين فصل كه از شور و طراوت*** در جلوه نمائي گل و بلبل به صفير است
ص: 46
فصلي كه به گلدشت و به گلزار و به بستان*** بس مرغ خوش الحان به نواي بم و زير است
هر جا نگري از اثر صنع خداوند*** از سبزه نو خيز جوان عالم پير است
در ضائقه جاري همه جا شهد مصفّا*** هر شاخ شكوفا به نظر چشمه شير است
امسال شكوفائي گل فصل بهاران*** اين قدر كه دارد سببش عيد غدير است
اي خلق بشارت كه علي آن ولي حق*** با امر خدا والي بي شبه و نظير است
شد وارث اورنگ رسولي كه به عالم*** بر خلق به تأييد خداوند بشير است
آن مير فلك فر كه به هر مُلك بود شاه*** آن شهره عالم كه به هر شهر شهير است
گاه از شفقت حامي اطفال يتيمست*** گاهي ز كرم مونس مسكين و فقير است
دارند بزرگان به بر او سرِ تعظيم*** از بس ز جلال و ز كرامات كبير است
آن منبع فيضي كه ز شأن و ز شرافت*** لقمان به مَثَل در بر او طفل صغير است
ص: 47
هستند خبيران به برش يكسره نادان*** از بسكه به هر باب بصير است و خبير است
آن اشجع نامي كه به هنگام مصافش*** بر خاك فتد خصم زبون گرچه دلير است
روباه صفت خصم گريزد ز بر او*** زيرا به جگر در صفِ پيكار چو شير است
كي مدح وي آيد به قلم «اشتري» آخر*** آنكس كه ستايشگر او حيّ قدير است
اگر امروز ترا هست غم فردائي*** مكن انكار كه تقبيح كند دانائي
جان من فرصت آن موهبت از دست مده*** گر ترا دست دهد صحبت روشنرائي
كبر از كس مخر و فخر به مردم مفروش*** كه بود سود دو عالم به چنين سودائي
چشم مردان خدا سيرت نيكو بيند*** ورنه هر گوشه بود دلبر خوش سيمائي
عاقبت پاي به سر منزل مقصود نهد*** هركسي رفت ز جان در پي رهپيمائي
ص: 48
هيچگه سر ننهم جز به ره پير مغان*** كه از آنجا نبود روح فزاترجائي
گر ببينم شبي آن شاهد مقصود به خواب*** نيست شيرين تر از آن لحظه مرا رؤيائي
اهل دل جمله ز پيمانه چشمش مستند*** نيست چون او به يقين ساقي بزم آرائي
مالك ملك ولايت كه از او گشته بپاي*** در سويد اي دل اهل ولا غوغائي
علي آن شير خدا نور حقيقت كه چو مهر*** بهره ور ساخته از پرتو خود دنيائي
علي آن نيك شمائل كه به دنياي وجود*** بود از جلوه حق آينه گويائي
مقتداي همه ارباب حقيقت كه به حشر*** جز پناهش نبود بهر كسي مأوائي
سرخوش از عشق به فرداي قيامت خيزد*** آنكه امروز زند از خم او صهبائي
به حقارت نگرد سلطنت ملك جهان*** هر كه دارد چو علي راهبر و مولائي
گوهر معرفت آرد به كف از بحر كمال*** هر كه چون «اشتري» آورد در معنائي
ص: 49
ساقي بده آن باده كه مخمور پذير است*** پركُن قدح باده كه شب طي شد و دير است
آن باده كه بس تيرگي از دل بزُدايد*** آ« باده كه روشنگر كانون ضمير است
آن باده كه تجديد كند دور جواني*** آن باده كه در بزم صفا در كف پير است
زان باده روشن بده اي ساقي مجلس*** كز پرتو آن سينه ما بدر منير است
زان باده گلرنگ كه در مجمع رندان*** جانبخش بس از رايحه مانند عبير است
دور از غم ايّام بزن باده كه اين چرخ*** چون گرسنه چشميست كه از همچو تو سير است
ص: 50
ده گوش به آوازه در اين مه كه به گلگشت*** قمري به نوا باشد و بلبل به صفير است
آن ماه كه در سال به عزّو به شرافت*** بي مثل و قرين باشد و بي شبه و نظير است
باري به مه فخر قريني كه در آن ماه*** زبندگيش از اثر عيد غدير است
روزي كه علي بر زبر تخت ولايت*** بنشسته به تأييد و به تأكيد بشير است
بگرفت علي را به سر دست محمّد(صلی الله علیه و آله)*** گفتا كه علي بعد من اي قوم امير است
اكملت و لكُم دينكم امروز جز اين نيست*** كين رتبه به فرمان خداوند قدير است
مولاي شما نيست به جز حيدر كرّار*** آنكس كه مرا يار و مددكار و ظهير است
حيدر كه بود حامي دين مظهر ايمان*** حيدر كه به آيين خداوند نصير است
حيدر كه به اسرار خفي راز نهاني*** با علم لدّني همه آگاه و بصير است
حيدر كه به حكمش ننهد هر كه سر از جان*** بي شك به كف جهل گرفتار و اسير است
ص: 51
قهرش چو بود دوزخ و مهرش چو جنانست*** يارش به جنان باشد و خصمش به سعير است
هست آنكه خداوند و نبي مدح سرايش*** مدحش چه سرايم كه زبان سخت قصير است
من «اشتريم» چامه ناچيز من اكنون*** شعريست كه در خرمن فضلش چو شعير است
به لطف ايزد منّان مهيمن متعال*** شب فراق گذشت و رسيد صبح وصال
ز يُمن اختر مسعود و طالع ميمون*** فكند پرده ز رخ آن نگار ما جمال
ز آسمان ولايت يگانه اختر پاك*** نزول كرد بروي زمين بصد اجلال
چو آفتاب جمالش شد از حرم ظاهر*** فكند بر سر احباب سايه اقبال
درون كعبه قدم زد به عرصه گاه شهود*** عليّ عالي اعلا امير فرّخ فال
ص: 52
چو شد از او متولّد بكعبه شير خداي*** بگو بفاطمه بنت اسد بخويش ببال
همي نه فخر بود از براي خلق جهان*** كه هست خلقت او افتخار احمد و آل
علي كه عقل بود عاجز از كمالاتش*** علي كه درك مقامات اوست امر مُحال
بحلّ مشكل خود از علي بجو امداد*** كه هست يار محبّان خويش در همه حال
علي كه ره نبرد بر مدار مدحت او*** كند هر آنچه تكاپوي فكرت فعّال
كجا به اوج صفات علي توان ره يافت*** هر آنچه طائر انديشه ام زند پر و بال
بحال سير بود تا كه مهر و مه بفلك*** بجاي خويش بود تا كه هفته و مه و سال
هميشه تا كه بجا هست ثابت و سيّار*** بپويد ارض و سما تا كه اين طريق و روال
شود مُحبّ تو مقرون به عيش و شور و شعف*** بود عدوي تو هر دم قرين رنج و ملال
به حدّ وصف علي «اشتري» كجا برسي*** هزار سال خدايت اگر دهد امهال
ص: 53
بحقّ نام علي از جميع بيماران*** ز لطف خويش خدا رفع كن كسالت حال
علي ايكه داده حقّت ز ره كرم خدائي*** كه بقامت تو زيباست لباس كبريائي
ز مقام و فرّ و شوكت ز علّو شأن و رتبت*** مه برج آفرينش شه مسند ولائي
تو صفا دهي بهر دل شود از تو حلّ مشكل*** به يد تو داده ايزد صفت گره گشائي
نظري بحال ما كن همه درد ما دوا كن*** كه بدرد دردمندان تو ز مرحمت دوائي
علي اي شه دل آذين علي اي سپهر تمكين*** بخدا كشتي دين تو يگانه ناخدائي
توئي آن وليّ ذوالمن تو بجمله خلق مأمن*** تو سرور سينه من تو بلوح دل ضيائي
من اگر كه دردمندم توئي آشنا بدردم*** من اگير اسير بندم تو شه گره گشائي
ص: 54
تو مدينه كمالي تو وليّ ذوالجلالي*** تو امير خوش خصالي تو جمال حق نمائي
تو مقدّر الستي تو مدبّري به هستي*** تو بعرش جان نشستي به اريكه خدائي
بجز از تو مام كيهان پسري دگر نزايد*** كه بمنتها رساند ره و رسم پارسائي
تو خديو خوش مرامي تو خطيب خوش كلامي*** تو بحقّ حق تمامي بطريق حق ستائي
چه كند بكار مدحت اگر «اشتري» نگويد*** خجلم ز گفته خود ز قصور و نارسائي
اي قبله اهل صفا هو يا علي هو يا علي*** اي فيض بخش ما سوا هو يا علي هو يا علي
اي شمع بزم عارفان اي رهنماي انس و جان*** هم در زمين هم در سما هو يا علي هو يا علي
مهرت صفا بخش دلم حل كن ز رحمت مشكلم*** هستي تو چون مشكل گشا هو يا علي هو يا علي
ص: 55
اي پيشواي متّقين دارم بروز واپسين*** بر لطف عامت التجا هو يا علي هو يا علي
اي بر خلائق راهبر ممدح و ثنايت سر بسر*** فرموده در قرآن خدا هو يا علي هو يا علي
حبّ تو ايمان همه لطفت نگهبان همه*** در هر مكان در هر كجا هو يا علي هو يا علي
مرآت حق پا تا سرت باشد وجود انورت*** مرآت حق سر تا بپا هو يا علي هو يا علي
افسرده حال و خسته ام دل بر عطايت بسته ام*** اي ذوالكرم اي ذوالعطا هو يا علي هو يا علي
بر هر يتيم خونجگر بودي معين شب تا سحر*** اي ياور هر بينوا هو يا علي هو يا علي
خواهد بزاري «اشتري» تا با صفات داوري*** گردي شفيعش در جزا هو يا علي هو يا علي
شور فراوانم علي فرياد و افغانم علي*** در سلك حق جويان بود معناي عرفانم علي
ص: 56
مهر اميرالمؤمنين گرديده با قلبم عجين*** ميباشد از روي يقين مفهوم ايمانم علي
در موقع رنج و محن آزار جان آلام تن*** باشد به هر سرّو علن دارو و درمانم علي
آندم كه گم گردم بره از فرط عصيان وگنه*** باشد ز روي همچو مه شمع شبستانم علي
گلگشت و گلزارم علي محبوب و دلدارم علي*** پندار و افكارم علي پيدا و پنهانم علي
در چرخ فرّ و اعتلا در آسمان كبريا*** باشد ز چهر پر ضيا مهر درخشانم علي
گه همچو شير اندر غضب لرزد گهي از خوف ربّ*** از اين صفات بس عجب بنموده حيرانم علي
چون هست در دل التجا بر آن وليّ كبريا*** از هر خطر از هر بلا باشد نگهبانم علي
از اقتدار و شوكتش وز احتشام و صولتش*** بنموده بهر مدحتش مرغ غزلخوانم علي
اندر ره مدحتگري و اندر طريق چاكري*** پيوسته گويد «اشتري» جانم علي جانم علي
ص: 57
اگر خواهي شوي آسوده از وسواس شيطاني*** صفاي سينه جو تا دل شود مرآت يزداني
خداجو رو به سوي كعبه مقصود كن شايد*** دلت گردد ز فيض جذبه دادار نوراني
اگر خواهي كه يابي جلوه معبود را بايد*** كه چشم دل به هر حال از تعلّقها بپوشاني
ترا گر دل بود منزلگه جانان نمي بايد*** كه غير از او كسي را در سراي سينه بنشاني
بيا با صدق ابراهيم رو كن در مناي حق*** كه جان را نزد او سازي چو اسماعيل قرباني
خوش آن زائر كه درك ميزبان خويش بنمايد*** كند رو بر ضيافتگاه او چون بهر مهماني
اگر با چشم بينش بنگري آن شور و غوغا را*** نشان از رستخيز و آيتي از محشرش داني
خدا را در دل بي كينه بهتر مي توان ديدن*** اگر مشتاق باشد هركسي بر حجّ روحاني
ص: 58
ترا سعي و صفا باشد صفا بر سينه ها دادن*** ز مهر و عاطفت انگيزي و از مشي عرفاني
به مانند علي آن خانه زاد خالق ذوالمن*** اميرالمؤمنين مرآت حق معناي انساني
علي آن مظهر داور علي آن مصدر رحمت*** كه او را نيست در مردي و علم و معرفت ثاني
علي آنكس كه از علم اليقين او را بود پيدا*** همه اسرار مخفيّ و همه اسرار پنهاني
خداوند خلوص و صدق و عشق و جذبه و صولت*** كه جا دارد گرش آئينه ايزدنما داني
نه تنها هر مسلمان بر مقامش معترف باشد*** كه از فضلش بود آگاه هر عاليّ و هر داني
علي آنكس كه در خمّ غدير احمد به صد عزّت*** وصيّ خود نمود او را به امر حيّ سبحاني
به پاس نعمت اين طبع سرشار «اشتري» از جان*** بگو مدح و ثناي مرتضي را تا كه بتواني
ص: 59
اميرالمؤمنين شاه ولايت*** علي شمع شبستان هدايت
ز دنيا و ز عقبي حاصل ما*** عجين با مهر ما آب و گل ما
از او ظاهر صفات كبريائي*** ز رخسارش عيان نور خدائي
مكانش عرش دلهاي محبّان*** شود از لطف او هر مشكل آسان
علي سرچشمه فيض الهي*** علي زينت فزاي تخت شاهي
علي آئينه ايزد پرستي*** علي آن منبع جود الستي
علي فرمانرواي ملك ايمان*** علي درياي فضل وجود و احسان
علي يار و معين مستمندان*** علي سر تا بپا مرآت يزدان
ص: 60
علي بر شهر علم مصطفي در*** علي آن زوج زهراي مطّهر
علي آن پيشواي پاكبازان*** علي سر خيل جمع سرفرازان
علي معبود حق جويان عالم*** علي مقصود از ايجاد آدم
علي روشنگر بزم طريقت*** يگانه گوهر بحر حقيقت
علي آن مير بر حق شاه عادل*** علي آن عين حق انسان كامل
كه سالار شجاعان جهانست*** مدامش خنگ شوكت زيرِرانست
بكف همواره فرمان ظفر داشت*** سر پيكار هر بيدادگر داشت
همان شاهي كه شب از بيم تيغش*** ز فرمان مطاع بي دريغش
نمي خفتند شجعان سلحشور*** بدست قهر او بودند مقهور
بحال مستمندانش نظر بود*** يتيمان را ز شفقت چون پدر بود
ص: 61
تو هم گر پيرو آن پاك مردي*** نبايد جز بگرد خير گردي
هميشه مردمي باشد شعارت*** شبيه او بود همواره كارت
تو نيز اي «اشتري» فرخنده خو باش*** مدام از خلصت نيكو چو او باش
شد از برج نبوّت اختر تابنده اي پيدا*** كه روشن گشت از نور جمال انورش دنيا
به امر خالق يكتا تولّد يافت از مادر*** مهين بانوي عالم دختر ختم رسل زهرا
زني كز رتبه و فخر و شرافت بي گمان باشد*** گرامي نام او بر پيكر ناموس زيب افزا
زني كز خلق و خو محبوبه خلّاق اكبر شد*** زني كز رتبه شد زوج عليّ عالي اعلا
سزاوار است از شأن و مقام و رتبه اش گويم*** كنيز مطبخش باشد دو صد چون هاجر و حوّا
ص: 62
زبان الكن من هست عاجز در مديح او*** كه فرموده است مدحش را ز رتبت ايزد يكتا
بود اين فخر او را بس كه ز اصحاب كسانامش*** نخست آورد حق زان پنج تن از روي استعلا
اگر بر صفحه طومار عالم بنگري هرگز*** نمي بيني زني را اين چنين با گوهري والا
ز نيكيّ هرچه خواهي در وجود او بود مضمر*** ز خوبي هرچه جوئي در خصال او بود يكجا
مسلّم هركسي را عقل روشن بين بود در سر*** محقّق هركسي را ديده حق بين بود بينا
به نيكيّ وجود بي مثالش معترف گردد*** كند بر صفحه خاطر ز جان مدح ورا انشا
هر آنكس «اشتري» امروز ممدحش بر زبان آرد*** كند از او شفاعت حضرت خيرالنسا فردا
عالمه علم حق مدّرس تقوا*** گوهر درياي فضل حضرت زهرا
ص: 63
زوج علي جان پاك احمد مرسل*** آنكه بوصفش سروده ام ابيها
نقطه پرگار بر عوالم هستي*** علّت ايجاد بهر آدم و حوّا
معدن حلم و حيا و عصمت و عفّت*** پيكر ناموس را چو روح در اعضا
فخر و شرف را مهين نشانه بارز*** شوكت و فرّ را يگانه شاهد گويا
پاكي او را اگر بر همه نسوان*** بخش نمايد خداي قادر يكتا
عالم نسوان شود حريم مقدّس*** جمله آنان شوند مظهر تقوا
پير اويند گر زنان مسلمان*** از چه نپويند آن طريقه او را
از چه بپوشند تن بكسوت كفّار*** از چه نپوشند رخ هماره چو ترسا
اي عجب اينان اگر كه طالب حقّند*** از چه گذارند در طريق خطا پا
بار خدايا بدين سرآمد پاكي*** بار خدايا بدين شفيعه عقبا
ص: 64
بازرسان از طريق بنده نوازي*** حجّت خود را براي دفع بلايا
هست مرا «اشتري» بدخت پيمبر*** چشم شفاعت از اين چكامه شيوا
باعث هستيّ عالم ما سوي الله را سبب*** آنكه نبود ثانيش ني از حسب ني از نسب
نقطه پرگار ايمان قطب دين را دايره*** مظهر فضل و درايت آيت علم و ادب
راضيه مرضيّه زهرا امّ شبّير و شبر*** كفو حيدر، فخر نسوان، افتخار امّ و اب
عصمت كبراي اسلام آنكه از مجد و مقام*** احترامش واجب مطلق بود ني مستحب
دختري كو را چنين حق داده فرّ و اعتلا*** بوسه بر دستش اگر زد مصطفي نبود عجب
نيّر رخسار او آنگه كه بفشاند فروغ*** ميشود چون روز روشن از شعاعش تيره شب
ص: 65
پاك بانوئي كه از اخلاص و ايمان و شرف*** هست قدر بي بديلش مورد تأييد رب
در خور زوجيّت او كس نبودي در جهان*** گر نمي شد مرتضي از بهر زهرا منتخب
جبهه ساي آستانش مريم و هاجر شوند*** گر كند خدمتگزار آن بانوي عظمي طلب
از مبارك مقدم زهرا فروغ افزاي چرخ*** جاي دارد در فلك گر زهره آيد در طرب
از دلش بيرون رود رنج و الم، اندوه و غم*** مدح زهرا «اشتري» هركس كه مي آرد به لب
تاج عطا چو بر سر زهراي اطهر است*** ملك شرف مسخّر زهراي اطهر است
در پاكي و طهارت و تقوي و راستي*** الحق گواه داور زهراي اطهر است
اين شوكت و جلالت و اين رتبه و مقام*** از اعتلاي گوهر زهراي اطهر است
ص: 66
ميلاد او بقلب پدر داد انبساط*** شادان ز فخر مادر زهراي اطهر است
پي ميتوان ببرد بفرّ و مقام او*** از مرتضي كه شوهر زهراي اطهر است
اسرار حق كه در دل پاك رسول بود*** در سينه منوّر زهراي اطهر است
كي «اشتري» بفكر تو گنجد ثناي او*** حيران عقول در بر زهراي اطهر است
گشته عالم سربسر عنبر فِشان و مشكبار*** از قدوم فاطمه دخت رسول كردگار
باعث ايجاد هستي نور چشم مُصطفي*** شاهبانوي دو عالم مام پاك هفت و چار
چون نظر بنمود بر سيماي او ختم رسل*** گفت احسنت، آفرين بر صورت و صورت نگار
گشت روشن دهر ظلماني ز نور فاطمه*** پرده چون بگرفت از ماه جمالش پرده دار
ص: 67
گفت پيغمبر بود امّ ابيها فاطمه*** حبّذا بر اين جلال و اين وقار و افتخار
گر نبودي ابن عمّش مرتضي از مرتبت*** همسري پيدا نميشد بهر او در روزگار
آنكه از فرط جلالت با دو صد شوق و شعف*** بوسه زد بر دست او باب كبارش بي شمار
آنكه ميگردند روز و شب براي كسب نور*** گرد شمع عارضش خورشيد و مه پروانه وار
آنكه در شأن و مقام و رتبه و جاه و جلال*** هست بي همتا چو ذات حضرت پروردگار
آنكه حق فرمود در وصف و مديح شوهرش*** لافتي الاّ علي لا سيف الاّ ذوالفقار
آنكه صد چون مريم و حوّا و هاجر روز و شب*** در سرايش گشته اند از جان و دل خدمتگزار
آنكه از بهر شفاعت در صباح رستخيز*** شيعيان هستند بر الطاف او امّيدوار
آنكه حق فرمود مدحش را هزاران همچو من*** كي تواند وصف او گويد يكي از صد هزار
تا ز امر حق بود در گردش اين چرخ بلند*** در قفاي يكدگر هستند تا ليل و نهار
ص: 68
دوستانش خرّم و مسرور و خندان روز و شب*** دشمنانش دلغمين و خسته جان و خوار و زار
تا سعادتمند گردي در دو عالم «اشتري»*** دست خود از دامن الطاف زهرا بر مدار
شمسه گردون عفّت كيست؟ زهراي بتول*** فاطمه امّ الائمّه دختر پاك رسول
نخبه نسوان عالم كنز عصمت آنكه هست*** آرزومندان حق را موجب عزّ وصول
همسر شير خدا صدّيقه نيكو خصال*** آنكه عالم را وجود اوست اصلي از اصول
هست چون مرآت پاكيها نمي باشد عجب*** گر بود آيات حق را علّت شأن نزول
گر نبودي پرتو خورشيد رويش بي گمان*** اختران چرخ را يكسر عيان ميشد افول
كي خرد را حدّ آن باشد كه وصف او كند*** هست قاصر در مديح حضرت زهرا عقول
ص: 69
گر گداگر شه بود هرگز بروز رستخيز*** جز بمهر او ميسّر نيست در جنّت دخول
«اشتري» را در جزا اين رتبه بس گر شعر او*** اوفتد در پيشگاه حضرت زهرا قبول
به كارگير دلا فكر عرش پيما را*** بگوي مدح خدايان علم اسما را
اگر كه اهل ولائي و تابع نيكان*** نماي نقش درون زينت تولاّ را
برون خرام از اين تنگي حضيض مجاز*** بگير زير پر خويش اوج معنا را
پي ستايش نيكان روزگار كنون*** مديحه گوي كن انديشه توانا را
دلت به روشني زهره فلك گردد*** چو زيب شعر نمائي مديح زهرا را
يگانه بانوي نيكو سرشت پاك نهاد*** كه هست اسوه عفاف و حجاب و تقوا را
ص: 70
جناب فاطمه كز رونق مناجاتش*** فروغ مشكوي پاكيزه بود مولا را
كليد فكرت والاي او به امر خدا*** گشود قفل بسي عقده مُعمّا را
بعيد نيست از آن معجز الهي، اگر*** دهد شفا زدم خويش صد چو عيسا را
رواست فاطمه آن آيت روان بخشي*** اگر حيات ببخشد هزار يحيا را
اگر كه پيرو خطّ و عقيده اوئي*** برون ببر ز سر امروز فكر فردا را
كسي كه قدر بلندش خداي مي داند*** به لطف اگر نگرد مدح كوته ما را
الا بزرگ مقامي كه در كشاكش غم*** هميشه دست بگيري ز مرحمت ما را
چگونه شيعه ننالد به سوز و مرثيه ات*** كه صبر كردي و ديدي جفاي اعدا را
اميد «اشتري» است از تو اي طليعه صبح*** كه غرق نور كني تيره شام يلدا را
ص: 71
تا كه يابد طاعتت در نزد حق عزّ وصول*** دست زن بر دامن فيّاض اولاد رسول
عترت فرخنده محمود ابوالقاسم كه نيست*** جز به مُهر مهرشان هرگز نماز كس قبول
خاصه دُخت ارجمند حضرت ختمي مآب*** فخر مجموع زنان مرضيّه زهراي بتول
زهره جاويد چرخ آن كوكب تابنده اي*** كاختر نام ورا هرگز نمي باشد اُفول
اصل دينست او و هرگز بي ولاي حضرتش*** نيست قُربي در عبادت از فروع و از اصول
اصل تعديل عفاف آن زن كه از فرط جلال*** چرخ پيش آسمان شوكتش دارد عدول
آسمان با آستانش خواست گر پهلو زند*** قدر خود كم ساخت وز كوتاهي خود شد خجول
قدر او بنگرد كه بر مفهوم انزلنا همي*** يافت در شأنشز سوي مصدر عزّت نزول
ص: 72
حاصل تحصيل طاعاتست زهرا بي گمان*** دل بود بي حبّ او محروم از فيض حصول
نيست كاري، كيد بدخواهان و باطل مشربان*** در بر مرآت حق صدّيقه شوكت شُمول
زاده شد در مولد او عزّ و ايمان و عفاف*** آنچنان بر جا كه تا جاويد انجامد به طول
حق چو او را دوست ميدارد ز ايمان و خلوص*** كي به رغم او توان برخاست خصم بوالفضول
سرور زنهاست تا باشد بگردش چرخ پير*** شد شهيد او در جواني گرچه با عمري عجول
چرخ تا باشد به پا در گردش و در سير خويش*** پهنه خاكست تا باقي به بعد عرض و طول
دوستانش «اشتري» مقرون شاديّ و شعف*** دشمنانش خوندل و غمگين و پژمان و ملول
شكوفا گشته از بستان احمد نوگلي زيبا*** كه از نور جمالش گشته روشن چهره دنيا
ص: 73
دُرّ درج شرافت اختر بُرج شكوه و فر*** كه نبود همچو او در بحر خلقت گوهري والا
تولّد يافت از مادر يگانه دختر پاكي*** كه باشد باعث ايجاد بهر آدم و حوّا
به عرش حق عجب نبود كه زهره در طَرَب آيد*** به روز مولد شادي قرين زهره زهرا
وجودش در خُور اين رتبه والا بود الحق*** كه خود او علّت غائيست بر دنيا و مافيها
نبد جفتي براي مرتضي در عالم امكان*** نميكردي خدا گر خلقت آن تاي بي همتا
به غير از فاطمه آن افتخار جمله نسوان*** كه باشد بر پدر مادر ز هي اين رتبه عظما
ز هي بر اين چنين رتبت كه ختم انبيا احمد*** همي بوسيد دست او به امر ايزد يكتا
چو هست امّ الائمّه امّ اب اّم الكتاب الحق*** بود در وصف آن بانو صفاتي اينچنيني بر جا
براي دفع اندوه و اَلَم روي محبّان را*** نباشد جز به سوي حضرت صدّيقه كبرا
اگر داريم ما روي توسّل سوي آن بانو*** روا سازد مسلّم حق تعالي حاجت ما را
ص: 74
كُند امروز هركس پيروي از آل پيغمبر*** كجا دارد بدل انديشه از امروز يا فردا
به هنگام جزا اي «اشتري» از بهر بخشاي*** نمي باشد كسي شافع به غير از عترت طاها
اشعار زير بمناسبت يكهزار و چهارصدمين سال رحلت حضرت فاطمه زهرا (س) در تاريخ 13 جمادي الاوّل سال 1411 هجري قمري سروده شده است.
آفرين بر بانوئي كز اعتلاي دولتش*** طارم گردنده مي باشد رهين منّتش
بانوي خورشيد اجلالي كه چشم روزگار*** تارم گردد در بر شمس مُنير خصلتش
پيش مُشكوي رفيع او روا باشد اگر*** قد دوتا سازد فلك بر آستان رفعتش
اسوه عصمت كه از پاكيّ و تقوي و شرف*** درس آموزند نسوان در كلاس عفّتش
بس كتاب و دفتر و طومار گرديده است محو*** در بر مرقومه از پاي تا سر حكمتش
ص: 75
بوسه زد بر دست او باب كبارش بارها*** پاس فرّ و شوكت و مجد و مقام و عزّتش
در بر چشم حقيقت بين و ديد حق نگر*** بس بود امّ ابيها در مقام و رتبتش
لاجرم همتاي او پيدا نمي شد گر نبود*** شير حق مولي علي شوي الهي صولتش
فاطمه اُمّ الائمّه پاك بانوئي كه هست*** يازده نور ولايت يادگار فطرتش
زهره زهراي نيك اختر كه ميگيرند نور*** عرش و فرش از جلوه سيماي خورشيد آيتش
خواست چون رحلت نمايد حضرت ختمي مآب*** حرمت او را بيان فرمود بهر امّتش
وا اَسَف كان فرقه حق ناشناس ناسپاس*** حق كشي از دُخت او كردند بعد رحلتش
از ستم كيشان ز بس آمد بر او جور و جفا*** زان سبب يكسر برفت از كف عنان و طاقتش
بسكه بر دوشش فشار آورد بار درد و غم*** خم به دوران جواني گشت سرو قامتش
آه كاخر شد شهيد آن مظهر پاكيّ و زُهد*** زو چو بشكستند پهلو دشمنان حضرتش
ص: 76
سالروز آن طلب كردم ز دانا واقفي*** گفت با چشم در افشان آن محبّ عترتش
سالروزش را اگر با ماه هجري بشمُري*** يكهزار و چارصد طي شد زگاه رحلتش
«اشتري» اين چامه را در سالگرد او سرود*** شكر حق كو گشت فائق تا بگويد مدحتش
فاطمه آن عصاره خلقت*** ما سوا را وجود او علّت
اختر برج آسمان عفاف*** زهره چرخ پاكي و عصمت
مادر ماجد شبير و شُبر*** دخت احمد پيمبر رحمت
فخر نسوان كه نيست در عالم*** ثانيش در فضيلت و شوكت
بوسه ميزد بدست او بابش*** بنگر بر جلالت و رفعت
ص: 77
مصطفي امّ اب بخواند او را*** آفرين باد بر چنين رُتبت
تالي او نبود كس الحق*** جز علي در مقام زوجيّت
جز به مهر و ولاي او مقبول*** نيست در نزد حق زكس طاعت
رستگاري براي كس نبود*** غير مهر محمّد و عترت
وه كه بعد از همه سفارشها*** كه پيمبر نمود بر امّت
سست عهدان بي وفا كردند*** عمر او را قرين بصد محنت
بشكستند پهلويش از كين*** قوم بد كيش دون بد فطرت
مُحسنش سقط گشت در آندم*** تا برون رفت از كفش طاقت
فضّه را خواند از براي كمك*** از علي ميكشيد چون خجلت
اي يگانه شفيعه فردا*** از ره مهر و از ره شفقت
ص: 78
«اشتري» را شفيع شو چون هست*** اينش از پيشگاه تو حاجت
يا رب از چيست كند نور ز افلاك نزول*** شادماني شده در بين خلائق معمول
بين مردان خدا هيچ كسي نيست نژند*** بين ارباب صفا هيچ كسي نيست ملول
جمعي از چيست كه سرگرم نشاطند و سرور*** جمعي از چيست كه باشند بشادي مشغول
گوئي از منبع فيّاض خدا روح نشاط*** كرده در پيكر هر شيعه ديندار حلول
ز چه افواج ملائك پي تكريم و درود*** بسوي فرش ز عرشند دمادم به نزول
گوئي از باغ نبوّت بشكفته است گلي*** پاي بر عالم امكان زده زهراي بتول
دختر پاك پيمبر كه ز يمن قدمش*** سربسر عالم هستيست برحمت مشمول
ص: 79
فخر نسوان جهان مظهر تقوي و عفاف*** كه بتوصيف كمالش نرسد دست عقول
رونق افزاي حقيقت كه بود خير نساء*** شرف افزاي امامت كه بود فخر رسول
چامه اي تهنيت آميز سرودم شايد*** كني از «اشتري» اي مظهر الطاف قبول
جاي دارد بر سماگر فخر بفروشد زمين*** از مبارك زاد روز دخت خيرالمرسلين
پاك مولودي كه تا انسان بگيتي پا گرفت*** پا نگيرد همچو او از اوّلين و آخرين
پاك مولودي كه از فرط كمال و رتبه بود*** علّت غائيّ احمد رحمت اللعالمين
اختر رخشان و پر نوري كه بر اين تيره خاك*** پرتو افشان شد ز خورشيد رخ و ماه جبين
ص: 80
طرفه بانوئي كه از بهر تبرّك ميشود*** نام ناميّ بلندش خلق را نقش نگين
جاي دارد گر دو صد چون هاجر و حوّا شوند*** روز و شب از خرمن فيّاض فيضش خوشه چين
مي سزد گر جمله نسوان عالم تا ابد*** بهره ها گيرند از آن بانوي نهضت آفرين
هيچگه پيدا نميشد در جهان همتاي او*** گر نميشد همسر مولي اميرالمؤمنين
زان گهرهائي كه از درياي عصمت پروراند*** تا ابد باشد بر او از خلق عالم آفرين
مدح خاصان چونكه شد زينت فزاي دفترش*** «اشتري» را مي سدز گر گويد اشعار متين
نسيم خلد رسد بر مشام جان هر دم*** شده است بزم دلم همچو گلستان خرّم
جهان شده است در اين فصل رشك باغ بهشت*** صفاي پهنه گيتي چو بوستان ارم
ص: 81
شده است محفل دل روشن از تجلّي دوست*** رسيده شاهد شادي به رغم غصّه و غم
شوم فداي گلي كز طراوت حسنش*** نشسته بر ورق گل ز شرم او شبنم
كنون كه نيمه ماه ضيافت الله است*** نموده جلوه چو خورشيد آن مه اعظم
سپهر لطف و عطا، حضرت امام حسن*** كه هست سبط كبير پيمبر اكرم
حسن كه نام نكويش تعالي روحست*** ولاي اوست مسلّم به زخم دل مرهم
حسن كه از دم جانبخش و قدسي او بود*** نمود مرده اگر زنده عيسي مريم
سزد كه داشت سليمان جهان به زير نگين*** از آنكه نام حسن داشت نقش بر خاتم
ز موج حادثه شد بهر نوح فلك نجات*** وگرنه كشتي او غرق مي شدي دريم
نزاده مادر ايّام ثانيش به جمال*** نديده تالي حسنش كسي در اين عالم
هميشه خانه او بود خوان گسترده*** پي ضيافت عام از عطا و لطف و كرم
ص: 82
به سبز دشت كمال و عدالتش بي شك*** غزال مي چرد آرام در صفّ ضيغم
اگر كه صلح ز حكمت به سست عهدان كرد*** ز حكمتش شده اركان دين حق محكم
صلاح صلح حسن با قيام سرخ حسين*** ز حكمت ازلي بود نزد حق توأم
زبان به مدح حسن «اشتري» بود قاصر*** چگونه رفت توان سوي عرش باسلّم
باد بوي مشگ گوئي از ختن مي آورد*** بوي عطر دلپذيري از چمن مي آورد
بسكه جان افزاست اين ايّام روحاني كنون*** گوئيا با خود علاج رنج تن مي آورد
گرچه فصل امروز فصل سبزه خودروي نيست*** شهد صحبت طوطي شكّرشكن مي آورد
شهد روح افزاي شيريني كه پي در پي به بار*** طبع سرشار سخنور در سخن مي آورد
ص: 83
مرغ، پنداري خبر از پاك مولودي عزيز*** قابل تحسين كه با صوت حسن مي آورد
پاك مولودي كه از مشكوي مولي، خير محض*** با خود از سوي خداي ذوالمنن مي آورد
مجتبي آيين مدار راستين كز صلح خود*** مجد و فر پيوسته در سرّو علن مي آورد
آن حسين آيين كه بهر خلق حُسن اختتام*** از مرام نيك با نام حسن مي آورد
انجم افروزي كه از گردون فيض معنوي*** اعتلائي زيب بخش انجمن مي آورد
روح احسانيكه بس پيغام حسن عاقبت*** با ولادت از براي مرد و زن مي آورد
آنكه عطر نام نيكويش بسي بوي گلاب*** دوستان را با تكلّم در دهن مي آورد
هركه با مهرش به بحر عين ايمان شد فرو*** گوهري والاتر از درّ عدن مي آورد
نخل ايمان محبّان بي گمان دائم ثمر*** از ولاي آن شهنشاه زمن مي آورد
با عناياتش روا باشد كه اينسان «اشتري»*** مطلب نو همره شعر كهن مي آورد
ص: 84
زهي امام همام آيت خداي ودود*** مهين سلاله و سبط محمّد محمود
شهي كه داد بدين سعي و همّتش شوكت*** شهي كه قدرت او بر شكوه دين افزود
شهي كه راه بكفر و عناد و جور ببست*** شهي كه باب عطا و صفا و لطف گشود
شهي كه احمد مرسل حسين منّي را*** چو بود عين وجودش بشأن او فرمود
شهي كه نور جمالش بخانه زهرا*** بداد جلوه و زينت چو اختر مسعود
شهي كه مسلك مردانه اش نبيند كس*** دگر بهيچ مبارز بزير چرخ كبود
خداي مردي و پاكيّ و بندگيّ و رضا*** كه زنگ كفر ز سيماي دين حق بزدود
بروز سوّم شعبان به امر ايزد پاك*** عيان شد اختر رويش در آسمان شهود
ص: 85
تبارك الله از اين نخبه مظاهر حق*** تبارك الله از اين زبده جهان وجود
بزرگوار امامي كه صد چو قارون را*** قرين شرم نمايد بوقت بخشش وجود
كسيكه غير طريقش رود قرين زيان*** كسيكه پيرو او شد هميشه بيند سود
هماره تا كه درخشد در آسمان خورشيد*** كه روز چيره نمايد بشام قير اندود
محبّ او به بر خالق جهان محبوب*** عدوي او به بر اين و آن بود مردود
هزار سال اگر «اشتري» ثناگوئي*** گمان مكن كه يك از صد هزار خواهد بود
باز از اثر صنع بود باغ گل آذين*** دشت و چمن آكنده شد از بوي رياحين
نوروز رسيد از ره و با حشمت بسيار*** افكند بساطي همه زيبا، همه رنگين
ص: 86
شد نغمه سرا مرغ خوش الحان به گلستان*** با صوت نشاط آور و با نغمه شيرين
جا دارد اگر ماني نقّاش برد رشك*** زين صحنه زيبنده پر سوسن و نسرين
بس شاخ شكوفا به چمن گشته هويدا*** گوئي به زمين ريخته بس خوشه پروين
گرديده ز بس نقش خوش از خاك پديدار*** گشته است زمين يكسره صورتكده چين
گوئي كه چنين فصل نكو منظره گرديد*** از بهر نشاط و طرب و هلهله تعيين
مبهوت بمانند بسي چهره نگاران*** زين چهره پر جلوه زيباي نگارين
زيبنده نگاري كه چو گرديد تولّد*** بشكفت به روي همگان نوگل ياسين
آنكس كه شكفت از گل رخسار منيرش*** بس چهره فرخنده و نوراني آيين
نوباوه زهرا پسر حيدر كرّار*** آنكس كه كند فخر بر او ختم نبيّين
يعني كه حسين بن علي مظهر ايمان*** آنكس كه قوي گشت از او پيكره دين
ص: 87
در سوّم شعبان چو تولّد بشد از مام*** خرسند شد از مقدم او هر دل غمگين
آن راهبر راستروان آنكه روا هست*** گر چرخ شود خم بر او از سر تمكين
از چهر حسين بن علي جوي خدا را*** گر آنكه ترا هست همي چشم خدا بين
تا ماه بگردش بود از امر خداوند*** تا مهر فشاند به جهان پرتو زرّين
يارش بود آسوده و مسرور و فرحناك*** غمناك هر آنكس كه بدل دارد از او كين
اين چامه سرود «اشتري» و هست اميدش*** آمرزش او را كند از عاطفه تضمين
سروش غيب ندا داد با طراوت حال*** كه شام هجر برفت و رسيد صبح وصال
ص: 88
رسيد موسم شاديّ و شور و وجد و طرب*** گذشت دوره اندوه و حزن و رنج و ملال
بد هر كرده تجلّي جمال حضرت حق*** فكند پرده چو آن يار مه جبين ز جمال
نهاد پاي شرافت حسين بر سر خاك*** بدستياري و الطاف ايزد متعال
بروز سوّم شعبان سوّم امام حسين*** ز يُمن مولد خود خاك را فَزود اجلال
ز آفتاب جمالش در اين مه پُر فيض*** فكند حق بسر خلق سايه اقبال
ز آسمان ولايت دميد و نور افشاند*** به كائنات حسين اختر سپهر كمال
حسين زاده زهرا و نور چشم علي*** كه هست نُخبه اي از خاندان احمد و آل
حسين آنكه به مهدش چو شد قرين فُطرُس*** بيافت باز ز فيض تولّدش پر و بال
زهي به نهضت ارزنده كو به عالم كرد*** كه نيست تا به قيامت در آن قيام زوال
عدوي اوست به قعر جحيم جاويدان*** مُحّب او به جنان مي رود بدون سؤال
ص: 89
رسد چگونه بيانم به اوج رفعت او*** به نارسائي انديشه زين قليل مقال
به حقّ حق كه بگويم مدام مدح حسين*** هزار سال اگر حق دهد مرا امهال
مفصّلست صفات حسين و وصف حسين*** به مدح او چه كند «اشتري» در اين اجمال
سوّم شعبان ز امر قادر ذوالاقتدار*** نوگلي در بوستان احمدي شد آشكار
گوهري يكدانه پيدا گشت در بحر وجود*** كز طفيل او دو عالم راست عزّ و افتخار
آنكه در شأن و مقام و رتبه و جاه و جلال*** فرد مي باشد چو ذات حضرت پروردگار
نور چشم مرتضي، آرام جان مصطفي*** كز قدوم او منوّر گشت چشم روزگار
زاده زهرا حسين ابن علي كز نهضتش*** دين ايزد شد بگيتي بر دوام و برقرار
ص: 90
چارمين روزش قدم در عرصه ايجاد زد*** حضرت عبّاس يار و ياور آن شهريار
حبّذا بر اين دو مولودي كه تا باشد جهان*** نام مرديّ و مروّت زين دو باشد پايدار
اين يكي از حق پرستي بي قرين و بي نظير*** آن يكي در مردميّ و عاطفت كامل عيار
اين يكي بر دين حق حاميّ و حافظ ز اهتمام*** آن يكي پيوسته او را از ادب خدمتگزار
اين يكي استاد دانشگاه آزادي بود*** مكتب مردانگي را آن يكي آموزگار
اين يكي سر تا بپا مرآت ذات ذوالجلال*** از شجاعت آن يكي چون حيدر دلدل سوار
اين يك در ملك حق جوئيّ و حق بيني مقيم*** آن يكي در شاهراه پايمردي رهسپار
زين يكي خورشيد تابان مي نمايد كسب نور*** آن يكي را مه بود برگرد رخ پروانه وار
تا كه باشد روز و شب اندر قفاي يكدگر*** تا بود بر جاي خود پيوسته اين نيلي حصار
دشمنان اين دو باشند «اشتري» خوار و زبون*** دوستان اين دو نوگل شاد و خرّم روزگار
ص: 91
يكي خجسته مه اكنون نموده است هلال*** كه برتر است ز صد مهر از شكوه و جلال
مه بزرگ مقام و مقدّسي كه بود*** بلند مرتبه و با شكوه و خوش اقبال
به روز سوّم شعبان مهي طلوع نمود*** كه هست پرتو سيمايش آيت اجلال
حسين مرد الهي كه نهضتش بنمود*** ستمگران دني خوي را قرين ضلال
يگانه رهبر پاكي كه با قيام به حق*** رساند دين خداوند را به حدّ كمال
حسين مظهر آزادگيّ و عدل و وداد*** حسين آيت دادار ايزد متعال
حسين ملجاء و مقصود خيل حقجويان*** كه كوي اوست به هر حال كعبه آمال
ص: 92
حسين آنكه ورا در طريق آزادي*** براه حق و حقيقت نبود و نيست همال
به روز چارم اين ماه خير و ماه ثواب*** نمود ماه بني هاشم آشكار جمال
بزرگ مظهر غيرت مه بني هاشم*** يگانه آيت فضل آن امير نيك خصال
امير و لشگر و يار حسين ابوفاضل*** كه از صفات نگنجد در اين حصار مقال
كسي كه فرط جوانمردي و مروّت او*** فزوده تر بود از حدّ فكرت فعّال
هميشه بوده چنين جشن موجب شادي*** علي الخصوص در اين ماه ويژه در اين سال
بزرگوار خدايا به اين دو نيّر پاك*** بده به «اشتري» از لطف نيكي احوال
شد بهار و گشت گيتي رشك جنّات نعيم*** شد زمين عنبرفشان و شد هوا عنبر نسيم
ص: 93
چون گل افشان شد ز لطف باد فروردين چمن*** بلبل دستانسرا در باغ و بستان شد مقيم
باز از الطاف باري گشت نو سال كهن*** باز از باد بهاري تازه شد رسم قديم
شد طبيعت پر ز نقش و پر ز رنگ و پر ز نور*** ظاهر از امر خدا با خوي خوش، طبع سليم
نوبهار امسال دارد يمن ديگر كاورد*** بر مشام از مولد فرزند پيغمبر شميم
سوّم شعبان تولّد يافت از مادر حسين*** آنكه مي باشد به حق كيشان و حق جويان زعيم
آنكه مي باشد ز علم و حلم و عرفان بي گمان*** مظهر بيچون ذات حق خداوند عليم
آنكه لطفش بود از اوّل رهبر خضر نبي*** آنكه ذاتش بود از اوّل در تكلّم با كليم
چونكه ميلادش بود امري بزرگ و ارجمند*** ماه شعبان را از آن ناميم ما شهر عظيم
قهر او باشد يقين قهر خداي منتقم*** مهر او آئينه الطاف رحمان و رحيم
دوستانش را مقام و جايگه جنّات عدن*** دشمنانش را بود در خور همي نار جحيم
ص: 94
چارمين روزش بود ميلاد عبّاس آنكه بود*** خصم را از هيبت او در دل و جان ترس و بيم
مظهر احسان ابوفاضل كه دانم بي گمان*** هست مهر او مدام و هست لطف او عميم
عاطفت كيشي گذشت آيين، كه حيران كرده عقل*** با گذشت و با علّو همّت و طبع كريم
هر كه راه آن دو پويد با ارادت «اشتري»*** منحرف هرگز نگردد از صراط مستقيم
سوّم شعبان جهان شد رشك بستان جنان*** هر طرف بيني هزاري را به شاخي نغمه خوان
از قدوم نوگل زهرا حسين بن علي (علیه السلام)*** عطر آگين گشته از شادي ضمير شيعيان
سوّمين اوليا سبط رسول كبريا*** پايمرد راه ايمان سرور آزادگان
همچو باش مصطفي و چون عليّ مرتضي (علیه السلام)*** گشته زين مولود زهراي مطهّر شادمان
ص: 95
خالق بيچون ز حكمت گوهري را خلق كرد*** كز طفيلش گشته يكجا خلقت خلق جهان
چشم حق بين باز كن اي حق نگر تا بنگري*** جلوه حق گشته است الحق ز هر سوئي عيان
خاكيان تنها نه سرگرم نشاطند و سرور*** پايكوب و دست افشان گشته اند افلاكيان
هر كه سر سايد به خاك آستانش ني عجب*** گر گذارد پاي از رفعت به فرق فرقدان
شد تولّد چارمين روزش ابوالفضل آنكه بود*** بهر فرمان برادر پيشگام و پشتبان
شبل حيدر حضرت عبّاس كانون وفا*** كو بود باب حوائج بر مراد دوستان
شير صولت، صاحب سطوت، سپهدار حسين (علیه السلام)*** آنكه در هيجا گرفت از خصم رو به خوعنان
نقطه پرگار مهر و عاطفت آن كز وداد*** بود در خطّ برادر تا به حدّ بذل جان
آنكه شد از بيم شمشير شرر بارش بلند*** از عدو در عرصه هيجا صداي الامان
«اشتري» باشد ز امداد حسين ابن علي (علیه السلام)*** طبع سرشارت اگر گرديده اينسان در فشان
ص: 96
رسيد مژده ز الطاف خالق سبحان*** كه هست موسم عيش و نشاط خلق جهان
ز غيب آمده در عالم شهود شهي*** كه جبرئيل بود در سراي او دربان
سليل ختم رسل سوّمين امام بحق*** نمود جلوه بعالم بسوّم شعبان
گه تولّدش از عرش آمدند بفرش*** فرشتگان سماوات تهنيت گويان
روا بود كه كند فخر حضرت زهرا*** از اين تولّد مسعود بر تمام جهان
نجات يافت ز غم فطرس از ولادت او*** از آنكه شد متوسّل بآن شه خوبان
خوش آنكه مهر و ولايش بجان و دل دارد*** ولا و مهر حسينست معني ايمان
ص: 97
چو خواست بوسه زند مصطفي بدست حسين*** بديد روي خدا را چو روي خويش در آن
بلند پرچم اسلام شد بدست حسين*** لواي حق چو برافراشت در صف ميدان
بود بهر دو جهان رستگار و كامروا*** هر آنكه مدح و ثناي ورا كند عنوان
زبان «اشتري» الكن بود بمدح شهي*** كه گفته مدح و ثنايش خداي در قرآن
توسن گردون بود چون رام زين العابدين*** ميدمد مهر فلك از بام زين العابدين
ميشود واقف ز سرّ نشئه جام الست*** هر كه نوشد قطره اي از جام زين العابدين
در وفور طاعت و زهد و عبادت گشته است*** زيور طومار هستي نام زين العابدين
چونكه بر فرمان حق تسليم بود آن جان پاك*** هست دستور خدا احكام زين العابدين
ص: 98
جاي دارد گر ببالد فرش بر عرش برين*** زيب خاك آنگه كه گردد گام زين العابدين
بر عموم از لطف چون بخشيد فيض مستمر*** جاودان باشد صلاي عام زين العابدين
تا ابد در سينه تاريخ ماند پا بجا*** اهتمام عافيت فرجام زين العابدين
مي سزد گر بر كريمان جهان سرور شود*** هركه را شامل شود اكرام زين العابدين
جامه زهد و ورع پوشاند از روز ازل*** ايزد دادار بر اندام زين العابدين
چون قدم بنهاد بر منبر به افشاي يزيد*** يافت رونق دين حق ز اقدام زين العابدين
خطبه اي در شهر شام انشاد كرد و گوئيا*** دُر مكنون شد پديد از كام زين العابدين
خطبه اي آنسان كه ميباشد به تاريخ زمان*** از بلاغت تا ابد پيغام زين العابدين
آه از آندم كه در بزم يزيد نابكار*** گشت افزون شدّت آلام زين العابدين
عمّه اش زينب گريبان صبوري چاك زد*** چون بديد از كف برفت آرام زين العابدين
ص: 99
هيچ ايّامي نبود آن گونه پر درد و ملال*** وا اسف در شام چون ايّام زين العابدين
شكر ايزد «اشتري» كز نظم شيواي دري*** چامه اي موزون شد از الهام زين العابدين
دوش ماهم از در آمد در بر من بي نقاب*** پاي تا سر بوسه ها كردم نثارش بي حساب
هي به خود گفتم در آن حال مسرّت آفرين*** كين به بيداري بود يا آنكه مي بينم به خواب
گرچه پير و ناتوان بودم ز هجرانش ولي*** يافتم در خويشتن از وصل او شور شباب
چون به مشكويم قدم بنهاد هر دم مي رسد*** بر مشام جان مشتاقم شميم مشك ناب
لحظه اي خوش بود آندم كان نگار نازنين*** كرد بر من از سر شفقت به خوشروئي خطاب
ص: 100
خيز و بر كف خامه و دفتر بگير و كن رقم*** در مديح باب عرفان معني امّ الكتاب
زينت زهّاد زين العابدين آن كو بود*** حبّ او معناي ايمان بغض او عين عذاب
سرور پرهيزكاران پايمرد راه حق*** درّ درياي عبادت گوهر بحر ثواوب
صاحب علم لدّني واقف اسرار حق*** كز صحيفه گنج عرفان را از او شد فتح باب
قلزم بذل و سخا وجود و بخشش آنكه هست*** گنبد گردون بر بحر عطايش چون حباب
ذرّه اي از مهر او بر هر دلي شد جايگير*** جاي دارد كسب نور از آن نمايد آفتاب
آنكه شد از خطبه غرّا و شيوايش به شام*** كاخ استبداد دژخيم ستمگستر خراب
آنكه بر درگاه او ابليس گر شد ملتجي*** ني عجب باشد اگر گردد ز لطفش كامياب
اجر اين اشعار شيوا در صباح رستخيز*** «اشتري» خواهد شفاعت از انجناب مستطاب
يا عليّ بن الحسين از كمترين مدّاح خويش*** حق اجداد كبارت روز محشر رو متاب
ص: 101
مظهر حقّ و حقيقت آيت صدق و صفا*** گوهر بحر شريعت قلزم فيض خدا
اصل دين معناي ايمان منبع فضل و كمال*** نناشر احكام يزدان فيض بخش ماسوا
رهنماي انس و جان شاه ملائك پاسبان*** خسرو عرش آستان داراي تاج انّما
جان پاك مرتضي نور دل خيرالنسا*** باب احسان و عطا فرزند شاه كربلا
حضرت سجّاد نور چشم خير المرسلين*** زينت عبّاد فخر انبيا و اوليا
عابد بيمار كارند از پي درمان درد*** بر در دارالشّفايش صد چو لقمان التجا
قبله اهل صفا شاهي كه بر خاك درش*** عالمي آرند هريك سجده از شاه و گدا
خسروي كز رتبه و جاه و جلالت گشته است*** بهر تعظيم جمالش قامت گردون دوتا
ص: 102
ريزه خوار خوان او كرّوبيان هر روز و شب*** خادم دربار جاهش قدسيان صبح و مسا
صبر او حيرت فزاي اوّلين و آخرين*** آفرين يا للعجب زين طاقت بي انتها
با ارادت هر كه رو آرد بسوي آن امام*** در حقيقت مي شود از درگهش حاجتروا
كرد كاخ ظلم و كين را واژگون از نطق خويش*** چون پي نشر حقائق لب گشود آن مقتدا
طاقت و تاب و توان نبود كه آرم بر زبان*** آنچه بر آن شه رسيد از كوفه تا شام بلا
يكطرف سرها به نوك نيزه پيش چشم او*** يكطرف اهل حرم از كين اسير اشقيا
خون دل از ديدگان خويش جاري مي نمود*** چون نظر مي كرد طفلان را بمحنت مبتلا
آه از آن ساعت كه مي زد از غضب در نزد او*** چوب خزران بر لب بابش يزيد بي حيا
بار الها حرمت سجّاد زين العابدين*** بگذر از جرم و خطاي «اشتري» روز جزا
ص: 103
زينت عبّاد عالم رونق بازار دين*** خاشع مطلق به امر حيّ ربّ العالمين
رهنماي اهل تقوي در صراط مستقيم*** حكمت والاي رأيش راه بند ضالّين
خرمن پر فيض علمي كز وجودش اهل فضل*** بوده اند و تا ابد باشند يكجا خوشه چين
نيّر سيماي رخشانش به ظلمتگاه دهر*** شمع بزم اهل ايمان، مشعل اهل يقين
مادر گيتي نزايد جفت او تا روز حشر*** زان سبب طاقتست آن مولي ميان ساجدين
وجه او چون وجه ايزد بود و مي باشد بجاي*** عالمي را گر منوّر ساخت از نور جبين
سعي وافر داشت آن معصوم در ترويج شرع*** دين اسلام مُبين، آيين خيرالمرسلين
ص: 104
معترف گرديده بر جاه و مقامش اين و آن*** ناگزير از قدرت و مجد كلامش آن و اين
پاي برجا ماند از آن سرور مرام مصطفي*** چون در آوردي يد علم لدّني ز استين
در خطابت بهر احياي حقيقت آن امام*** مي فشاند از بحر موّاج سخن درّ ثمين
خطبه پرشور آن سرخيل حقگويان به شام*** زد شرر بر خرمن جان يزيد ضدّ دين
وا مصيبت مي ندانم در اسارت چون گذشت*** هر زمان مي ديد طفلان را نزار و دلغمين
ديده اي هرگز نديد اينسان كه بيماري اسير*** پايش اندر غل بود بر گردنش زنجير كين
واي از آن ساعت كه در بزم يزيد كفر كيش*** گشت وارد حضرت سجّاد زين العابدين
صد فغان ز ان دم كه مي زد چوب خزران از جفا*** بر لب بابش يزيد شوم مردود لعين
عمّه اش زينب گريبان چاك زد آنگه كه ديد*** رأس پر خون برادر را به احوالي چنين
«اشتري» هست از علي ابن الحسين امّيدوار*** تا كه گردد شافعش از لطف روز واپسين
ص: 105
در راه علم هرچه بكوشد بشر كمست*** زيرا كه علم باعث احياي عالمست
كسب كمال و معرفت اندوختن ز خلق*** قول پيمبر است كه فرض مسلّمست
گر بخردي بدان كه ز هر امر در جهان*** كسب كمال و دانش و بينش مقدّمست
هر دل كه گشت بهره ور از نور فضل و علم*** روشنگر وجود چو خورشيد اعظمست
ما را دمي كه صرف براه ادب شود*** گر در شمار عمر دمي باشد آن دمست
امّا چه دانشي كه طرفدار دين بود*** امّا چه دانشي كه با خلاص توأمست
آن دانشي كه منبع آن باقرالعلوم*** پنجم امام منجي ابناي آدمست
نوباوه علي كه علوّ كمال او*** والاتر و رفيع تر از چرخ اعظمست
ص: 106
شاهيكه پيش بحر علوم خدائيش*** آب هزار قلزم ذخّار شبنمست
شاهيكه از عنايت ابر فضيلتش*** گلزار دين حق همه سرسبز و خرّمست
شاهيكه بر سرير ولايت مقام اوست*** شاهيكه بر دون كون امير مكرّمست
شاهنشهي كه صيت كمالش مبرهنست*** آن خسروي كه فرّ و شكوهش مسلّمست
آن كان علم و فضل كه در وصف دانشش*** گردند اگر كه خلق سراپا زبان كمست
مدحش چگونه «اشتري» آريم بر زبان*** آنرا كه مدح گوي خداوند عالمست
زهي امام مبين باقر جميع علوم*** كه علم را نبود بي ولاي او مفهوم
ص: 107
كنيم فخر به هفت آسمان از آنكه بود*** عجين به خاطر ما نام هفتمين معصوم
همان امام كه گر علم او نبود نبود*** بهاي دين خدا مذهب مبين معلوم
همان امام كه در پرتو درايت او*** وجود دين خدا روشنست بهر عموم
همان كه داشت مسخّر علوم كن فيكون*** به امر ايزد دادار قادر قيّوم
همان كه سر خط آزادگيّ و حريّت*** نمود بهر خلائق چو جدّ خود مرقوم
بزرگوار امامي كه بود و خواهد بود*** تمام علم صور پيش علم او معدوم
كسيكه درِ قبل آسمان دانش او*** به عجز خويش مقرّند جمله اهل نجوم
به غير علم لدّني كه او محيطش بود*** علوم واهي نا بخردان بود موهوم
جز آنچه با روش رأي او شود تطبيق*** تمام قال و مقالست و لفظ نامفهوم
روا بود كه پس از دين آن خجسته مرام*** شود هر آينه منسوخ هر مرام و رسوم
ص: 108
ولي دريغ كه از خبث طينت اعداء*** به سينه داشت دلي خون و خاطري مغموم
فسوس و آه كه از كينه توزي و عدوان*** نمود دشمن دين خدا ورا مسموم
بكوب بر سر و بر سينه در غمش زيرا*** بود به سوگ امامان عزاگري مرسوم
زنظم «اشتري» است و ز طبع موزونش*** چكامه اي كه شد از صدق بهرا و منظوم
فروغ مشرق دين باقر آن خُجسته امام*** كز او شكُفت گُل باغ مذهب اسلام
بعيد كي بود از شأن آسماني او*** اگر كه چرخ برينش به عزم باشد رام
شكافت دانش او مغز علم را و سزاست*** كه اوست رابطه علم قادر علّام
مقيم خاك اگر بود آن فلك خرگاه*** ز جاه و رتبه به اوج سپهر داشت مقام
ص: 109
كه راست زهره كه با علم اكتسابي خويش*** به آستان فلك رفعتش گذارد گام
بزن به دامن او دست و رُخ متاب از او*** كه رافع خطراتست و دافع آلام
بذكر اوست اگر خطري بود خرسند*** ز نام اوست يقين گر دلي بود آرام
اگر كه فكر سليمش نمي شدي ظاهر*** نهان ز چشم خرد بود چهره اسلام
بدين تولّد زيبنده جاي دارد اگر*** هميشه چهره ايّام از او بود بسّام
رواست «اشتري» اين چامه خجسته اگر*** شود ذخيره عقبي مرا به ختم كلام
كيست آن رهنماي دين پرور*** آن مهين هادي و بهين رهبر
آن امام مبين كه از علمش*** داد رونقش بدين پيغمبر
وا رهانيد دين ايزد را*** از تباهيّ و انقراض و خطر
محو گرديد جهل و ناداني*** از مساعيّ و علم آن سرور
كيست آن مقتدي كه همّت او*** نخل دين را ز لطف داد ثمر
ص: 110
جعفر صادقست آن مولي*** جعفر صادقست آن رهبر
ديد او چون بچهره اسلام*** رنگ كفر آن زمان گرفته مقر
علم خود را رواج وافر داد*** ز امر دادار آن نكو اختر
هر مسلمان رهين منّت اوست*** بخدا تا بعرصه محشر
مذهب جعفري بپا باشد*** از مساعيّ حضرت جعفر
مظهر ذات حق، مروّج دين*** صادق دودمان پيغمبر
ليك از جو و كينه منصور*** آن پليد لعين بد گوهر
عاقبت آن امام و راهنما*** آن مهين مقتداي جنّ و بشر
گشت مسموم زهر قتّالي*** كه فكندش شرر ز كين بجگر
آنچنان شد نحيف پيكر او*** كه رمق در تنش نماند دگر
«اشتري» را شفاعتش كافيست*** در قيامت بعرصه محشر
هركسي بر صدق صادق از دل و جان شائقست*** فيض حق تا جاودان او را رفيق مشفقست
صادق آن محمّد كز لدنّي مشربي*** تا ابد بر نيك و بد با علم و منطق فارقست
ص: 111
نطق اسلام آنكه از تأثير فيض فضل او*** علم منطق تا ابد بر حلّ مشكل فائقست
آن فروزان اختر دانش كه با علم و خرد*** روشناي دانشش زينت فزاي منطقست
مي سزد باشد اگر معشوق خلق عالمي*** هر كه با عشق خدائي بر وجودش عاشقست
آن امام مقتدائي كز فروغ معرفت*** رهنماي انبياء و اولياي سابقست
نور فيّاضي كه از اشراق جاويدانه اش*** تا به روز واپسين در مشرق دين شارقست
جعفر صادق كه از انوار علم و حكمتش*** تا قيامت مهر دين احمدي در مشرقست
عشق شيرين و را هركس كه در دنيا چشيد*** در طريق عشق او حيران بكارش وامقست
آنكه از فرط تقرّب در صباح رستخيز*** هركسي با او شود ملحق به ايزد لاحقست
آنكه با منشور عدل و لطف و آزادي به كف*** خصم حكّام پليد و باجگير و سارقست
آن شفيق الطبع مولائي كه از عين خطا*** از عنايت در جدل با خصم خود هم مشفقست
ص: 112
آنكه با پيوند خاص و پر تلاش معنوي*** همچنان بر لطف دادار دو عالم واثقست
آن امامي كز فيوضات الهي رأي خود*** با دم معجز نماپيوند خلق و خالقست
واي كان كانون ايمان و شرف در عصر خويش*** خسته دل از فتنه مشتي خبيث و فاسقست
آن محيط دانش و بينش ز جور ناكسان*** قاتلش منصور پست و فاسق و نالايقست
جاي دارد از عنايات عميم آن امام*** «اشتري» با گفته شيوا بمدحش ناطقست
مراد فاضل و عارف به اهل دين استاد*** سراج بزد هدايت چراغ راه رشاد
يگانه مخزن عرفان و كنز علم نبي*** كه داد علم به دوران عمر خويش بداد
ص: 113
امام جعفر صادق منادي اسلام*** كه ركن دانش ديني ز صدق پايه نهاد
امام صادق آن خصم كاذبان جهان*** كه بر مجادله كيشان مجال رشد نداد
بساط خاك ز ميلاد او منوّر گشت*** چو آن عصاره دانش ز بطن مادر زاد
بسي بجاست اگر شيعيان آن حضرت*** از اين تولّد ميمون شدند خرّم و شاد
همان رفيع مقامي كه دست چرخ بلند*** بر آستانه عزّ و مقام او مرساد
همان امام كه از رأي آن حقيقت كيش*** گذشت كافر بي دين ز مسلك الحاد
فروغ ديده بينش به راز علم محيط*** كه مام دهر به مثلش به روزگار نزاد
زبسط دانش خود آن رئيس مذهب و دين*** در علوم الهي به روي خلق گشاد
اگر كه فخر بر اجداد مي كنند كسان*** بر او هر آينه بس فخر مي كنند اجداد
كسي كه نيّر رأي منير او بزُدود*** غبار جهل و سياهي ز چهر كلّ بِلاد
ص: 114
هزار مخزن مجهول علم بگشودند*** به فيض محضر او جمع چون شدند افراد
فغان و آه و دريغ از خباثت منصور*** كه ساخته است شهيدش ز كينه و بيداد
از اين جفا كه روا داشته به آن مظلوم*** چو آن شقّي بد آيين كسي ندارد ياد
به سوگ او نه همي خاكيان پريشانند*** به عرش ولوله نيز از چنين عناد افتاد
الا امام ششم «اشتريّ» چامه سراي*** به كار شعر و ادب جويد از تو استمداد
ز پيشگاه تو خواهد به پاس اين اشعار*** شوي شفيع گناهان او به روز معاد
ايكه ترا هست ميل درك حقائق*** پيرو حقّي بر غم خيل منافق
گام بدان ره بنه كه از سر ايمان*** هست ره رهروان صالح و لايق
ص: 115
سالك عاقل بدان طريق نهد پاي*** كان بموازين عقل هست موافق
هان ره خير و صلاح خلق نباشد*** غير طريق امام جعفر صادق
قلزم دانش شهي كه هست كلامش*** جمله به آيات كردگار مطابق
پاك امامي كه عقل عارف كامل*** هست بمولائيش مُقرّ و مصدّق
در ره علم و كمال بحر معاني*** در ره خيرالكلام ناصح مشفق
در بر باطل ز روي علم لدنّي*** كس بجز او كي بحق چنين شده ناطق
منبع فيض كه گشت عارف بر حق*** هر كه ز علمش نمود درك حقائق
غيب و شهودش به پيش چشم مصوّر*** آمر خلق جهان و تابع خالق
دست ارادت بزن بدامن لطفش*** هستي اگر بر طريق خير تو شائق
شكر خدا را كه «اشتري» ز ارادت*** در ره مدح و ثناي او شده فائق
ص: 116
بحر علم و كان دانش پيشواي مسلمين*** نور چشم اهل بينش رهنماي متّقين*** افتخار انبيا الهام بخش اولياء*** پادشاه ملك ايمان رهبر دين مبين
نخل بستان امامت قُرّة العين بتول*** فيض بخش ما سوا فرزند خيرالمرسلين
عالم علم لدنّي آن شاهنشاهي كه هست*** گنج اسرار خدا در سينه او جاگزين
بحر موّاج علوم و منبع فضل و كمال*** ناشر شرع نبي استاد دانشگاه دين
جعفر صادق كه مي سايند خيل قدسيان*** بر در دولتسراي عزّت و جاهش جبين
آنكه گرد خرمن فضل و كمال و دانشش*** صد چو افلاطون و لقمانند دائم خوشه چين
ص: 117
او نه تنها سرور و مولي بود بر خاكيان*** قدسيان را پيشوا هم اوست در عرش برين
حكمتش آئينه دار عالم غيب و شهود*** نكته پرداز علوم اوّلين و آخرين
شد بناي دين ز سعي و همّتش محكم اساس*** دست ارشاد او برون آورد چون از آستين
هركه مي گويد ثناي آن شه اقليم جان*** بشنود از ساكنان عرش بانگ آفرين
چند بيتي در ثنا و مدح او گفت «اشتري»*** تا كه گردد شافع جرمش بروز واپسين
اي نور حق كه آينه وجه داوري*** روشنگر زمانه ز چهر منوّري
پيش تو چيست آن يد بيضاي موسوي*** از صد چو او ز رتبه اعجاز برتري
اعجاز عيسوي ز شفاخانه تو است*** زيرا ز دم، تو خلق جهان را شفاگري
دار الشّفاي خلق شود بي گمان ز فيض*** هرجا تواش بنام نكو زيب بر دري
ص: 118
اي هفتمين ستاره رخشان كه از جمال*** بر چار ركن عالم هستي ضياگري
بودي اگر به بند ستمگستران ولي*** مشكل گشاي خلق ز قيد مُكرّري
ايمان و صبر را توئي آن معني تمام*** باب علوم را تو همان پاك گوهري
پور خلف بصادق آل محمّدي*** آئينه دار فطرت پاك پيمبري
در هر كجا سيادت نابت رواج يافت*** سادات پاك را تو همان نيك مصدري
آنجا كه سير و هم بسوي تو پر كشد*** از حيث فرّو مجد، فراتر ز باوري
با استقامتي كه نگنجد به فهم و عقل*** ستوار همچو كوه به نزد ستمگري
زندان به مصلحت برت آغوش واكند*** چون قادري ز دائره چرخ بگذري
باب حوائجيّ و بهنگام عرض حال*** هر حاجتي به عون خدائي برآوري
از او بجو شفاي خود اي «اشتري» كه تو*** مدحتسراي حضرت موسي بن جعفري
ص: 119
آن امامي كه بهين بنده رحمان باشد*** هفتمين قبله آمال محبّان باشد
چون علي مظهر لطفست و خداوند كرم*** چون حسين آيت بخشايش و احسان باشد
منبع فيض امامي كه ز مجد و عظمت*** ملتزم بر در او موسي عمران باشد
سرور اهل يقين موسي جعفر كه خرد*** پي درك شرفش واله و حيران باشد
رحمت محض امامي كه بهنگام صراط*** شيعيان را ز كرم شافع عصيان باشد
گر بود مظهر آيات خدائي نه عجب*** كه ز سر تا قدم آئينه رحمان باشد
كاظم الغيظ امامي كه ز آزادي طبع*** لطف او شامل احوال اسيران باشد
ص: 120
رهبري پاك كه افكار درخشنده او*** سبب شوكت افراد مسلمان باشد
اين چنين رهبر محبوب كه از رحمت عام*** همه دم موجب آزادي انسان باشد
ز چه بايست كه از كينه عمّال ستم*** سالها معتكف گوشه زندان باشد
از جفائي كه بر او رفت ز هارون پليد*** قدسيان را بسما ديده گريان باشد
هر كه از جمع محبّان بشنيد احوالش*** همه عمر سزد خوندل و پژمان باشد
زين مصيبت كه بديد از ره عدوان و ستم*** دوستان را ز اسف ناله و افغان باشد
شيعيان را سزد از اين غم جانكاه مدام*** اشك اندوه و غم و غصّه بدامان باشد
كرد چون همّت مردانه پي دفن امام*** تا ابد زنده ايّام سليمان باشد
«اشتري» را بود اين رتبه مدّاحي بس*** كه بر او از ره اخلاص ثناخوان باشد
ص: 121
داني ز چيست باغ و چمن سبز و با صفاست*** بلبل ز وجد و شوق به بستان غزل سراست
دشت و دمن ز سنبل و گل گشته چون بهشت*** باد صبا چو نفخه فردوس جانفزاست
بلبل بشاخسار چنين مي كند بيان*** ميلاد با سعادت سلطان دين رضاست
نور خدا، شفيع جزا، هشتمين امام*** آن خسروي كه بحر كرم، قلزم سخاست
شاهنشهي كه بر در او موسي كليم*** پيوسته ايستاده و بر دست او عصاست
آن شهسوار عرصه ايمان كه از شرف*** خاك رهش بچشم ملك همچو توتياست
آن رهبري كه بهر شفاعت بروز حشر*** امّيد خلق سوي وي از شاه تا گداست
بعد از خدا هر آنچه سرايم بوصف او*** الحق اگر بچشم خرد بنگري سزاست
شاها چو مدح خوان تو گرديده «اشتري»*** بالد بخويش گر كه از اين موهبت بجاست
ص: 122
ز چيست صحنه گيتي فرح فزا باشد*** ولادت شه دين حضرت رضا باشد
امام هشتم سلطان دين كه تربت او*** بچشم اهل سما همچو توتيا باشد
امام ثامن ضامن كه خلق عالم را*** بسوي درگه او روي التجا باشد
امام جنّ و بشر فخر اوليا شاهي*** كه بر سرش ز شرف تاج انّما باشد
شهي كه جمله شاهان بر آستانه او*** بشوق گر كه بسايند سر روا باشد
شهي كه نام شريف و بلند عنوانش*** بدرد مردم افسرده دل دوا باشد
شهي كه موسي عمران مدام بر در او*** ستاده از سر اخلاص با عصا باشد
ص: 123
شهنشهي كه ز علم و درايت و بينش*** چو جدّ خويش علي شاه اوليا باشد
خديو عرش سريري كه از زمين دائم*** غريو كوس جلالش سوي سما باشد
يگانه منبع فيض خداي عزّوجل*** كه خاك درگه او چشمه بقا باشد
بسوي او اگر آيند انبياي عظام*** پي نياز و پي التجا بجا باشد
در آن سراي شفيعش شود ز روي كرم*** هر آنكسي كه محبّتش در اين سرا باشد
اميدوار چنانست كان امام رئوف*** شفيع «اشتري» اندر صف جزا باشد
باز آمد پيك ربّ از عالم بالا بزير*** با سرود دلكش و با نغمه هاي دلپذير
ص: 124
مژده رحمت كه چون آيد بگوش اهل دل*** از نواي روح افزايش شود روشن ضمير
مژده ميلاد مسعود امام هشتمين*** ثامن ضامن وليّ مطلق حيّ قدير
زاده موسي ابن جعفر كنز علم حق رضا*** كز جلال و رتبه باشد بي همال و بي نظير
حافظ اسرار ربّ العالمين آنكس كه هست*** از درايت بر علوم اوّل و آخر بصير
آنكه آهو در پناهش گر بيابد مأمني*** ني عجب كز صولت و هيبت شود غالب بشير
مظهر جود و كرامت منبع بخشش كز او*** فيض مي گيرند دائم هر غنيّ و هر فقير
چون مطاف قدسيان عالم بالا بود*** بر مشام جان رسد از تربتش بوي عبير
درگه عامش پناه و ملجاء هر شيخ و شاب*** خوان الطافش بود گستره بر برنا و پير
پشتبان مصحف حق، ياور اسلاميان*** دين ايزد را ملاذ و شرع احمد را ظهير
يك نظر از لطف اگر بر طفل ابجد خوان كند*** مي شود آموزگار هر صغير و هر كبير
ص: 125
پيروي هركس كند از آن امام راستين*** مي شود روز جزا در قرب پاكش جايگير
بغض او گيرد بدل هركس كه از بيدانشي*** جايگاهش روز محشر هست در قعر سعير
تا كه باشد مهر و مه در اوج گردون پا بجا*** تا كه باشند اختران چرخ پيما در مسير
دوستانش شاد و مسرور و مبارك روزگار*** دشمنانش در كمند غصّه و ماتم اسير
كي تواند دم زند اي پاك گوهر «اشتري»*** در ثنايت با زبان الكن و فكر قصير
آنقدر باشد كه دارد آرزو كز روي مهر*** چون فتاد از پا تواش باشي معين و دستگير
برتر بود ز رتبه از اين چرخ آبنوس*** خاك بلند پايه عنبر سرشت طوس
خرّم كسي كه از سر صدق و صفا رود*** در آستان قدس رضا بهر پايبوس
ص: 126
عرش آستان شهي كه بنامش همي زنند*** سكّان عرش قدس به ليل و نهار كوس
باشد روا كه مهر كند كسب نور از آن*** بر هر دلي كه نيّر مهرش كند جلوس
خورشيد را اگر كه كنند اختران طواف*** باشد مطاف مهر جمال تو بر شموس
محروم تاكنون ز عطايت نگشته اند*** نه گبر و نه يهود و نه نصراني و مجوس
آنكس كه بي نصيب شود از زيارتت*** روز جزا ز حسرت و غم مي خورد فسوس
بر «اشتري» چكامه سرايت نظر نما*** اي آنكه هست خاك درت ملجاء نفوس
سال نو امسال خوش آذينفزا و دلرباست*** دلكش و فرخنده و فرّخ ز اعجاز خداست
ص: 127
هم فضا پر مشك و عنبر هم صبا مشكين نفس*** هم زمين سبزينه پوش و هم زمان معجز نماست
خنده گل موجب شاديّ و شور و انبساط*** گريه ابر گهرزا باعث نشود و نماست
نوبهاري اين چنين كمتر به خود ديده است فصل*** كز تقدّس موجب تعظيم و تشريف و صفاست
به چه عيدي كز قد است گشته با آدينه جفت*** جمعه اي نيكو كه بر نوروز جم رونق فزاست
جمعه و نوروز و ميلاد امام هشتمين*** اين سه عيد با تبرّك ارجمند و پربهاست
ميدهد بر جمعه و نوروز، ميلاد رضا*** رونقي افزون كه بس محبوب در آيين ماست
پور موسي هشتمين نجم سپهر اعتلاء*** كز فروغ چهره او ملك ايمان پر ضياست
پاك مولودي كه هست از فيض ميلادش اگر*** دين و ايمان را تجلّي، ملك ايقان را بقاست
مي شود در هر دو عالم سر بلند و رو سفيد*** هركه را بر وي ز روي عين ايمان التجاست
بر تمام دوستان و شيعيانش بي گمان*** اين سه عيد بس سعيد از جانب ايزد عطاست
ص: 128
بار الها تا كه باشد روز در دنبال شب*** تا زمستان را پياپي نو بهاران در قفاست
دشمنان او غم آگين تا جهان در گردشست*** دوستانش شاد و خرّم، تا كه گيتي را بقاست
از چنين شعر نو آئين و دلارا «اشتري»*** تا ابد بالد بخود از اينكه مدّاح رضاست
شكوه باغ جنان دارد اين خجسته رواق*** كه هست خم به بر شوكتش قد نه طاق
به صبح خسرو انجم كه منبع نور است*** ز مهر طلعت او كسب مي كند اشراق
رواق اوست كجا جفت گنبد گردون*** كه اين حريم مقدّس چو عرش باشد طاق
مگر كه يم بر خودش زده است دم ز گهر*** كه با كشاكش امواج ميخورد شلّاق
ص: 129
چه درگهيست ندانم كه از جلالت وجود*** به حاتمان جهان ياد ميدهد انفاق
به وصف اينهمه شوكت فرو بماند عقل*** به نطق گر كه گرايند سربسر نطّاق
چو روح در حرم دل حريم او پيداست*** به عين وصل كجا دم توان زدن ز فراق
بر آستانه ايوان او زند خورشيد*** چه بوسه ها كه كند كسب نور از آفاق
امام عرش سپهر آن خديو خطّه طوس*** كه استوار از او گشته پايه نه طاق
مراد مردم حقجو مهي كه ماه فلك*** به پيش مهر رخ او فرو رود به محاق
كسي كه در حرم وصل او مقيم شود*** مقام او نشود كنج انزواي فراق
هزار بار فراتر اگر روم در مدح*** مسلّمست كه باشد محقّ استحقاق
خديو ملك جهان بوده است و هست رضا*** اگرچه داده جهان را چو جدّ خويش طلاق
پناه امن جنابش رواست گر باشد*** مدام منبع فيّاض و كعبه عشّاق
ص: 130
به بحر فضل وي از عقل كي برآيد كار*** هزار بار شود گر عميق بر اعماق
اگر كه بوسه گه مهر گردد ايوانش*** رواست چونكه ز نورش گرفته است اشراق
كجا به اوج مديح تو مي رسد شعرم*** اگرچه توسن فكر است تيزتر ز براق
بسي سزاست كه قرآن كتاب منزل حق*** بمدح اوست اگر صفحه صفحه اوراق
به آستانش ابن چامه هديه شد زيرا*** بود به مشهد پاك وي «اشتري» مشتاق
مينو بود آئينه سامان خراسان*** عرش آيتي از تربت ذيشان خراسان
ايمن شوي از وحشت بيداد زمانه*** جوئي تو اگر داد ز ديوان خراسان
جا دارد اگر روز محبّان وجودش*** خوشبو شود از عطر شبستان خراسان
ص: 131
اين طرفه ضيافت چه شگفتيست كه خلقي*** جمعند سر سفره مهمان خراسان
گوئي كه بهشتست كه با نعمت الوان*** جاويد بود سفره الوان خراسان
شك نيست كه سرلوحه ديباچه ايّام*** پيوسته بود آيت و عنوان خراسان
جا دارد اگر نور به آفاق رساند*** از فيض رضا خطّه رخشان خراسان
خورشيد شه انجم افلاك تو گوئي*** گوئيست سراسيمه بميدان خراسان
مهمان ضيافتكده عرش الهيست*** مهمان شده هركس بسر خوان خراسان
فرزند گرانمايه موسي كه وجودش*** شد موجب تجليل فراوان خراسان
اين خاك كند تا به ابد فخر بر افلاك*** چون شد ز شرف مدفن سلطان خراسان
تا هست به تن تاب و توان «اشتري» از جان*** مدّاح رضا باش و ثنا خوان خراسان
ص: 132
خرّم آنكس كه به كف دامن جانان گيرد*** خطّ امن از كنف قدرت ايمان گيرد
تا شود در دو جهان فارغ از اندوه و ملال*** از نكويان جهان بهره احسان گيرد
از قران بد ايّام امان خواهد يافت*** ايمني هر كه ز معناگر قرآن گيرد
پرتو مهر منيرش به نظر تاريكست*** بهره هركس ز تجلّيگه يزدان گيرد
سعي دشمن به برش رنگ ندارد هركس*** دامن دوست به اخلاص فراوان گيرد
پيشه سازد همه تن معرفت اندوزي را*** آنكه در پيش ز جان مشرب عرفان گيرد
باري آن مايه عرفان كه تواند با آن*** دامن لطف ز سلطان خراسان گيرد
قلزم فيض كه هركس نمي از مهرش يافت*** گر بود قطره بخود هيبت عمّان گيرد
ص: 133
زاده موسي جعفر كه بسي عيسي دم*** ز شفاي نفسش بهره درمان گيرد
خسرو طوس كه البتّه غلام در او*** راه از شوكت و اعزاز به سلطان گيرد
به در حشمت و جاهش به مثل مور ضعيف*** راه بر منزلت و جاه سليمان گيرد
هشتمين راهبر خلق رضا آنكه ز مهر*** دست افتاده و مظلوم و پريشان گيرد
پايمرد شرف و جاه كه از فضل عميم*** دست هر ملتمس سر به گريبان گيرد
«اشتري» مدح تو آرد به قلم تا شايد*** زينت از نام تواش دفتر و ديوان گيرد
گل معطّري از باغ قدس گشت عيان*** كه شد جهان كهن تازه بوي و مشك افشان
ص: 134
بهشت عدن مجسّم شود به ديده او*** هر آنكه عطر رياضش كشد به شامه جان
ز آسمان جلالت دميد خورشيدي*** كه از جمال مهش بزم دل شود تابان
نهال باغ امامت سليل پيغمبر*** يگانه نوگل جاويد گلشن ايمان
امام ثامن ضامن علي بن موسي*** كه عيسي از دم او مرده را بداد روان
بزرگوار امامي كه از جلالت هست*** شكوه ملك ولايت خديو هر دو جهان
رضا كه هست به فرمان او قضا و قدر*** رضا كه كوس جلالش رسيده تا كيوان
رضا كه گبر و نصا را از او گرفته مراد*** رضا كه وحش بيابان از او ستانده امان
رضا كه هركه شود جرعه نوش معرفتش*** شود هر آينه مشهور عالم عرفان
در آستانه فيض تو اي يگانه طبيب*** توان به جسم ضعيفان شود چو روح روان
به خاك درگه جانبخش تو همي آيند*** چه دردمند به امّيد از پي درمان
ص: 135
به صد نياز و تضرّع جبين همي سايند*** به درگه تو دو صد همچو قيصر و خاقان
ز درگهت نرود هيچ سائلي محروم*** كه مشكلات خلائق شود ز تو آسان
ورا به مائده هاي بهشت نيست طمع*** به خوان فيض تو هركس كه ميشود مهمان
بگو محبّ رضا خسرو خراسان را*** مباش هيچ هراسان ز آتش يزدان
به افتخار به دربار زاده موسي*** عصا بدست ستاده است موسي عمران
مديح او نه همي هست ذكر اهل زمين*** ثناي اوست ملك را هميشه ورد زبان
به آستان تو شد پير «اشتري» امّا*** روا بود كه ببالد به خود ز بخت جوان
نباشدش بجز اين آرزو بدل كه بحشر*** شوي شفيع گناهش به موقع ميزان
ص: 136
بارگاه رضاست با تكريم*** آستا نيست واجب التعظيم
باش جوينده تقرّب او*** خواهي ار قرب كردگار قديم
محترم داردش خداي و تو نيز*** محترم دار اين خجسته حريم
حضرت ثامن الحجج كه بود*** لطف آن مقتداي خلق عميم
هشتمين پيشواي خلق كه هست*** خالق مكرمت ز خلق كريم
پور موسي كه در اداي كلام*** رهنما بود از براي كليم
آن حيات آفرين كه عيسي را*** داد احياي مردگان تعليم
ص: 137
منعم راستين هر دو سراي*** كه بود حبّ او بهشت نعيم
آن كز انفاس قدسيش يابد*** هستي پايدار عظيم رميم
حبّ اسلاف او نداشت بدل*** اينكه ابليس گشته است رجيم
بارگاه تو كعبه آمال*** همچو خيف و مني و حجر و حطيم
تو مسلّم منادي اسلام*** مسلمين را معين به قلب سليم
صد بهشت آيدت به در يوزه*** چونكه خيزد ز روضه تو شميم
روزي خلق را به صبح و مسا*** ز كرامت تو مي كني تقسيم
دوستان تو اي امام همام*** مورد رحمت خداي رحيم
دشمنان پليد بد كيشت*** تا ابد سرنگون به قعر جحيم
اي تبرّك فضاي خطّه طوس*** تا كه گشتي در آن مقام مقيم
ص: 138
تربت مشهد تو گرديده است*** داروي درد دردمند و اليم
«اشتري» اين چكامه شيوا*** كرده بر آستانه ات تقديم
هر آن كس خاطر زاري رهاند از پريشاني*** مسلّم دان كه آگاهست از معناي انساني
دل آزرده اي را شاد كردن در خفا بهتر*** كه از روي تظاهر سبحه صد دانه گرداني
شود قدر و جلالت از ملك صد ره فزون آنگه*** كه از خود دور بنمائي صفات و خوي حيواني
ز روي جهل و ناداني بود دل بر جهان بستن*** نبندد عاقل فرزانه دل بر عالم فاني
بچنگال اجل هنگام مردن كمتر از موري*** اگر داري بدوران حشمت و جاه سليماني
نهد از شاهراه راستي هركس قدم بيرون*** ز كجرفتاري خود اوفتد در تيه حيراني
ص: 139
ز نور معرفت گردد منوّر بزم ايمانش*** بدرگاه خدا هركس نهد از صدق پيشاني
اگر خواهي دلت آزاد گردد از غم و محنت*** اگر خواهي كه آرد مشكلاتت رو بآساني
ببر عرض نياز خود به پيش آن شهنشاهي*** كه لطف عام او شامل بود بر عالي و داني
سرور سينه زهرا و نور چشم پيغمبر*** علي موسي الرّضا سلطان دين شاه خراساني
در آن مزرع كه بفشانند بذر مهر آن سرور*** سزد گر بوالبشر آنجا رود از بهر دهقاني
من و خاك در سلطان هشتم، قبله هفتم*** كه بر درگاه اجلالش كند جبريل درباني
كجا از درگهش مأيوس مي گردد كسي حاشا*** كه از الطاف او شد بهره ور وحش بياباني
خديوا «اشتري» گويد ثنايت از دل و از جان*** به امّيدي كه روز حشر از او رو مگرداني
ص: 140
اي كه ميجوئي رضاي حضرت حيّ و دود*** سر نياور جز بدرگاهش به پيش كس فرود
در بر خلق جهان سر خم مكن اي هوشيار*** جز خدا واجب نباشد كس بتعظيم و سجود
تا بروز حشر باشي سر بلند و رو سفيد*** جز نكوكاري مكن در زير اين چرخ كبود
پيش از آني كاين تن خاكي عدم گردد، بكوش*** تا بمردم در جهان خيري رساني از وجود
از عذاب آتش دوزخ رها كن خويش را*** پيش از آن كاندر جهان خيزد ز هستيّ تو دود
تا بما نيكي رسد از منبع خير فلاح*** همچو نيكان خيرخواه خلق مي بايست بود
خاصّه مرآت حقّ و مظهر تقوي تقي*** منبع احسان جواد آن آيت الطاف وجود
آنكه فيض بيكران و كوشش روحانيش*** دين پاك مصطفي را رونق و زينت فزود
ص: 141
آنكه لطفش رنگ كفر از چهره دين پاك كرد*** آنكه مهرش زنگ شرك از صورت ايمان زدود
آنكه با نطق و بيان خويشتن هنگام بحث*** كافران را شرمسار خويش از منطق نمود
ساخت باطل را ز فضل و علم ربّاني مجاب*** از پي احياي حق چون لب ز روي هم گشود
با زمان كوته عمر شريف خويشتن*** گرم سعي و كوشش و ترويج دين خويش بود
تا كه باشد روز روشن در پي شام سياه*** تا كه در گردش بود از امر حق چرخ كبود
دوستانش شادمان، مسرور، خرّم روزگار*** دشمنانش دلغمين و مضطر و زار و خمود
ران موري در بر تخت سليمان برده است*** «اشتري» اين چند بيتي را كه در مدحش سرود
ز لطف حضرت ايزد خداي حيّ و دود*** كه از نسيم كرامت دهان غنچه گشود
ص: 142
مدد همي طلبم تا كنم مديح كسي*** كه هست مظهر بخشندگيّ و آيت جود
كسي كه از نفس او بود هوا جانبخش*** كسي كه از مدد او بود فلك به وجود
امام راد جواد آنكه همچو او ايزد*** به حقّ حق كه نياورده از عدم به وجود
جواد آنكه چو اجداد خويش ساجد بود*** مدام در بر دادار قادر مسجود
جواد آنكه ز نيروي حكمت و منطق*** ز گمرهان مخالف بسي مجاب نمود
جواد آنكه بدوران عمر كوته خويش*** به دين جدّ گرانمايه رونقي بخشود
به پيشگاه خدا بود از ره تقوي*** گهي به حال قيام و گهي به حال قعود
رواست آنكه نمايند حرز جان مردم*** هر آنچه را كه ز علم اليقين همي فرمود
دلا بسوز از اين سوك جانگزا كه عدو*** به زهر كينه وجود مباركش آلود
شرنگ جور دريغ از خباثت زوجه*** وجود مظهر مهر و وداد را فرسود
ص: 143
چه حال داشت در آن واپسين دم جانكاه*** به جسم ملتهب و اندرون خون آلود
بروي خاك دريغا ز كيد امّ الفضل*** سه روز پيكر پاكش پس از شهادت بود
ز «اشتري» بپذيراي امام ذرّه نواز*** چكامه اي كه ز ان با سرشك ديده سرود
سپاس و شكر خدائي كه از طريق وداد*** در سعادت و دولت بروي ما بگشاد
بدستياري حقّ آن نگار پاك سرشت*** به چشم اهل ولا پاي مرحمت بنهاد
محمّدتقي آن بحر فضل و دانش و علم*** جواد آنكه بود هادي طريق رشاد
بگوي تهنيت از جان امام هشتم را*** بمولد پسر او نهم امام جواد
ص: 144
نهاد در دَهُم ماه ارجمند رجب*** نهم امام مبين پا بعرصه ايجاد
جواد كنز سخا مخزن كرامت وجود*** كه هست منبع فيض آن امام پاك نژاد
نزاده ما در ايّام ثانيش الحق*** بدهر تالي او را كسي ندارد ياد
جواد آنكه بدوران كوتهي به جهان*** ز روي علم لدُّنيش داد دانش داد
ز كوي او نشود هيچ سائلي محروم*** كه هست درگه او بهر خلق باب مراد
عبادتي نشود بي ولاي او مقبول*** به پيشگاه خداوندگار پاك عباد
بوقت بحث به يحيي بن اكثم از دانش*** مُجاب او نشد و داد هستيش بر باد
ز گفته هاي دُرر بار آن امام همام*** خجل شد آن دني كينه توز زشت نهاد
بگير دست محبّان تو اي امام كريم*** ز روي لطف و كرم وز وداد روز معاد
از اين چكامه كه گفته است «اشتري» خواهد*** بكار شعر و ادب زان امام استمداد
ص: 145
زهي تولّد فرخنده امام جواد*** نهم امام مبين هادي طريق رشاد
سليل پاك پيمبر محمّد بن علي*** بزرگ رهبر انديشمند نيك نهاد
قدم نهاد بدنيا و ملك هستي را*** ز يمن مقدم مسعود خويش زينت داد
براي خلق شد ايجاد عامل رحمت*** نهاد پاي شرف چون به پهنه ايجاد
روا بود كه همه مردم حقيقتجوي*** ز بند غصّه از اين موهبت شوند آزاد
اگر كه مرد رهي غير از او مجوي طريق*** اگر چه اهل حقي غير از او مجوي امداد
بجا بود كه ز جودش فسانه گردد جود*** خجل شوند بر زهد او همه زهّاد
روا بود كه همه شيعيان پاك علي*** از اين تولّد ميمون شوند خرّم و شاد
اميدوار چناانم كه از عنايت او*** شوم بروز جزا «اشتري» ز غم آزاد
ص: 146
اگر كه رهبر خلقي ز علم و فضل و كمال*** تو خود طريق عمل را بخويش كن اعمال
بكوش در ره نيكيّ و پاكي طينت*** نماي سعي براه صحيح حسن خصال
بجدّ و جهد بپو راه نيكي گرفتار*** قرين حسن عمل باش و پاكي افعال
بدان طريق كه داده خداي فرمانت*** اگر كه مرد رهي يك نفس مكن اهمال
براه خير قدم نه ز جان و دل شب و روز*** بپوي وادي اخلاص و بندگي مه و سال
بكار خدمت مردم اگر ميان بندي*** شود معين تو الطاف قادر متعال
بيا بپاس توانائي از طريق سخا*** به مستمند به بخشاي عشري از زر و مال
ص: 147
تو خود ز روي كرم بذل وجود و احسان كن*** بدان كسان كه ندارند روي عرض سؤال
ز فعل پاك امامان خود تأسّي كن*** كه بوده اند همه مظهري ز حسن خصال
بويژه حضرت هادي امام پاك سرشت*** كه هست منجي مردم زكوره راه ضلال
دهم امام علي النّقي كه همچو علي*** ز علم و فضل بدوران خود نداشت همال
ز خوي خوش ز دل بيقرار غم مي برد*** ز جان غمزده مي شست زنگ رنج و ملال
هميشه سوي گدايان نگاه احسان داشت*** اگر چه شاه جهان بود از شكوه و جلال
كسي كه مدح و ثنايش تمام قرآنست*** كسي كه مادح او بوده ايزد متعال
چگونه حدّ مقامش كسي تواند گفت*** اگر ادامه دهد تا بروز حشر مقال
ترا كه دافع غم «اشتري» بود آن شاه*** ز روزگار مكن شكوه و ز رنج منال
ص: 148
در آسمان عزّوعلا كوكب كمال*** هاديّ دين عليّ نقي مظهر جلال
خورشيد نُه سپهر امام دهم كه هست*** در عرش مجد نور رُخش ماه بي مثال
فرض مسلّمست كه او هست بي بديل*** چونان كه هست ذات خداوند بي همال
آن رهنماي كل كه ز فيض هدايتش*** شد بهره مند پيروش از عين امتثال
هركس كه گشت پيرو آن مقتداي خلق*** بي شك شود به منزل مقصود اتّصال
پوينده طريقه آن سالك يقين*** در سلك آن امام ببيند فراغ بال
پيكوب آن صراط يقين يافت لاجرم*** بر روضه هدايت و ارشاد انتقال
آن مرشد و مؤيّد كامل كه پيروش*** هرگز نيفتد او بره ذلّت و ملال
ص: 149
در مورد هدايت او باز كوته است*** سازم بلند آنچه كه من رشته مقال
خواهم كه خاكبوس تو گردم به سامراء*** از درگه عنايت حق ذات ذوالجلال
از عهده مديح تو نايد برون كسي*** عاجز بود به وصف تو انديشه و خيال
منّت پذير بخت بسي باشد «اشتري»*** از اينكه يافته است بمدحت چنين مجال
بازم اگر خدا ز ره بنده پروري*** ياري دهد ز لطف بكار سخنوري
فرصت اگر كه يار شود باز دم زنم*** از يمن بخت خويشتن از مدحگستري
از گفته و كلام پسنديده دم زنم*** دارد كلام خير به هر كار برتري
گر نور مهر دوست بتابد بسينه ام*** از طالع بلند و هم از نيك اختري
گويم سخن ز مرتبه بندگان حق*** بنمايدم اگر كه خداوند ياوري
ص: 150
بايد كه خامه را همه دم محترم شمرد*** آري بكار شعر و ادب نيست سرسري
مدح كسي كنم كه ز قدر و ز مرتبت*** او را مسلّمست ز مخلوق برتري
آن رهبري كه داشت ز علم و كمال و فضل*** همواره بر افاضل ايّام برتري
يعني امام يازدهم پيشواي دين*** شاه ملك سپاه و فلك جاه عسكري
شاهيكه صيت رتبه و شأن و مقام او*** در پيش حق نگر ز ثريّاست تا ثري
شاهيكه بر فراز بماند ز همّتش*** بر بام دهر رايت دين پيمبري
بودند مردمان همه در ورطه ضلال*** لطفش اگر بخلق نميكرد رهبري
روشن نمود نور جمالش جهان دين*** از چهره منير چو خورشيد خاوري
محبوب آنكه گشت قرين با ولاي او*** مطرود آنكه هست ز آيين او بري
در پيشگاه جاه سليمانيش بود*** اين چند بيت هديه موري ز «اشتري»
ص: 151
الا اي كه كوبي ره داوري*** ره حق شناسيّ و حق باوري
نما جهد، باري كه نخل وجود*** نشيند به گلبرگ و بار آوري
بدان راه پا نه كه در زندگي*** بيابي شكوه و فر و سروري
ره سالك حق همي پوي چون*** به منزل رسي در پي رهبري
طريق بزرگان حق در نورد*** كه ره بر سراي حقيقت بري
نماگوهر خود به گوهرشناس*** كه نشناسد آن دُر به جز گوهري
بپو راه نيكان عاليمقام*** شو از ظالمان بد آيين بري
ص: 152
خدايان ايمان، امامان پاك*** خصوصاً امام مبين عسكري
امامي كه از فرّ و فيض فروغ*** بمه نور بخشد ز چهر انوري
اماميكه از پايه قدر او*** ببالد بسي بر ثريّا ثري
حسن نام آن ماه گردون مقام*** كه صد زهره باشد ورا مشتري
حسن نام كز پرتو حسن هست*** چو خورشيد پرتو گر خاوري
چو اجداد خود خصم را باز داشت*** ز كجرائي و كيد و ويرانگري
علي وار از خيل مخلوق داشت*** ز علم لدنّي بسي برتري
به خوي امامت قرين با علّو*** همه خلصت پاك پيغمبري
امامي كه برخاست در عهد خويش*** عليه عناد و ستمگستري
از آنروي خصم بد انديش او*** بر او كرد ظلم از سر خودسري
ص: 153
به لشگر گه خصم در قيد بود*** از آنروي نامي ورا عسكري
پي مدح آن پور خيرالانام*** ببالد به گاه سخن «اشتري»
دشمن هجوم كرد ز حيلت به ملك ما*** مي خواست تا كه خويش رساند به مدّعا
گاهي به فكر توطئه چيند براي خلق*** گاهي به دست تفرقه غوغا كند به پا
آتش زند بخرمن هستيّ ملّتي*** تا سازدش به بردگي خويش مبتلا
با حربه نفاق درآيد ز هر دري*** تا خلق را به خدعه نمايد ز هم جدا
اي منجي بزرگ خدا را ز روي مهر*** بنگر به ملّتي كه بر او رفته بس جفا
مهدي بيا كه مهد زمين گشته لاله گون*** از خون سرخ تازه جوانان با صفا
ص: 154
گاهي شود جنوب به تير جفا هدف*** گاهي به غرب بمب ستم ريزد از هوا
مستضعفان كه طالب دست نوازشند*** گردد خراب بر سرشان سقف خانه ها
اي منتقم بيا كه سويت بهر انتقام*** آورده اند خلق ز جان دست التجا
نبود اگر كه لطف عميم تو اي امام*** پس روي التجاي محبّان بود كجا
آتش بزن به هستي خصم ستم شعار*** وين ريشه فساد برافكن ز آسيا
دائم دوام نهضت و اسلام را ز جان*** اي «اشتري» بكن طلب از ذات كبريا
باز از قلم صنع خداوند به هر سو*** شد جلوه گر از ساحت بستان گل خودرو
شد دشت و دمن عطرفشان و طرب انگيز*** وز لطف چو باغ ارم و روضه مينو
ص: 155
پروانه از اين شاخ بدان شاخ زند پر*** چون پيك بشارت رسد از راه پرستو
بس نغمه سرايند بهر شاخه گلبن*** در دامن گلزار و چمن قمري و تيهو
از فيض دم باد نشاط آور نوروز*** چون مشك و عبير است هوا خرّم و خوشبو
گوئي به هوا داري سر و قد او رست*** آن سبزه كه افراشته قد بر لب هر جو
گرديده شكوفا گلي از گلشن نرجس*** كز رايحه اوست جهان يكسره خوشبو
آن مهدي موعود كه هست آيت ايزد*** آن قائم بر حق كه بود آينه هو
آوازه آن مظهر دادار مهيمن*** از خاك بر افلاك فكنده است هياهو
آنجا كه نشاني بود از پرتو فيضش*** مغبون نشود يك سر مو طالب حقجو
با ذكر جميلش همه در وجد و نشاطند*** احباب محبّانه به هر خانه و هركو
آنجا كه زمين بوسه زده بر كف پايش*** خاكش به دو صد افسر دارا زده پهلو
ص: 156
در محضر آن قدرت حق گاه ظهورش*** آيند اميران جهان جمله به زانو
در مأمن آن دادگر معدلت آيين*** يك جا بود آبشخور شير و بره آهو
از عطر لقايش همه اهل طلب را*** آرد ز هوا باد صبا مشك به مشكو
آن منبع فيّاض كه بر درد دل خلق*** مدحش همه درمان شد و ذكرش همه دارو
خواهي اگر ايدوست به هر امر گشايش*** در كار فرو بسته خود همّت از او جو
كي مي شود از عهده مدحت بدر آيند*** افتند اگر جمله خلائق به تكاپو
بر «اشتري» آنگه كه شود لطف تو شامل*** رنگين چو گلستان شودش طبع سخنگو
ص: 157
باز بر خلق جهاني رحمت رحمان رسيد*** پيك شاديّ و مسرّت از سوي يزدان رسيد
سر خط آزادگي از مصدر دادار پاك*** از قدوم حجّت حق نيمه شعبان رسيد
ماه شعبان المعظّم ماه خير است و عطا*** اين ندا از حق به ما با آيه قرآن رسيد
يافت از نرجس تولّد مهدي صاحب زمان*** شكر ايزد را كه قطب عالم امكان رسيد
واجب التكريم مولائي كه از روي كرم*** لطف عام او به فرياد دل انسان رسيد
بزم قرب دوست را در عرش ربّ العالمين*** مي دهد آذين كه چون او از زمين مهمان رسيد
نوح كرداري كه با فلك نجات خويشتن*** لطف عام او به داد ما به هر طوفان رسيد
ص: 158
آن ملك سيرت چو شد رهبر به ابناي بشر*** آدمي بر آرزوي خويشتن آسان رسيد
جان فداي مقدمي كز يمن فيض او به خلق*** رحمت بي منتها از جانب جانان رسيد
شام ظلمت آفرين ساكنين خاك را*** آنكه همچون صبح صادق مي كند رخشان رسيد
دردمندان را دهم اين مژده كان عيسي نفس*** از دم قدسيّ خود آلام را درمان رسيد
تا به كي دم ميزني از نابسامانيّ دهر*** آنكه بر وضع جهان بخشد سر و سامان رسيد
مظهر داد و وداد و منبع فيّاض مهر*** آنكه مهرش ميدهد بر ظلم و كين پايان رسيد
حامي مستضعفان و خصم استكبار و جور*** آنكه از كاخ ستمگر مي كند بنيان رسيد
آرزو دارم رسد لطفش به فرياد «اشتري»*** آنچنان كز مهر بر ياران مدحت خوان رسيد
ص: 159
ز نو از صنع سبحاني مصفّا صحن بستان شد*** بهار تازه رخ حاكم به هر دشت و بيابان شد
ز يكسو شد روان ماء معين بر جانب گلشن*** ز سوئي ز اشك شبنم غنچه نشكفته خندان شد
طبيعت زندگي از سر گرفت و اين عجب نبود*** كه از ابر عطا جاري به بستان آب حيوان شد
شگفتي نيست كز هر گوشه مهمان صد هزار آيد*** كه در دشت و دمن گسترده اينك خوان الوان شد
كنون از فيض باد فرودين شد جلوه گر، پيدا*** بساط سرخوشي زان پس كه در گلگشت پنهان شد
درخشد بسكه سيماي گل الماس شبنمها*** تو گوئي صحن زيباي چمن آئينه بندان شد
ز گل پيرائي خود باشد و الحق كه جا دارد*** اگر چون لاله بيني از تبسّم روي گلبان شد
سزد بلبل اگر آمد كنون در نغمه پردازي*** كه از عشق گلي زيبنده مي بايد غزلخوان شد
ص: 160
گلي پيوسته عطرآگين كه از بستان پيغمبر*** عيان در نيمه ماه عظيم الشأن شعبان شد
فروزان اختري فيّاض كز فيض جمال او*** بساط عالم ايجاد يكجا نور باران شد
مهي كز جلوه سيماي چون ماه منير او*** به چرخ آبنوسي منفعل مهر درخشان شد
يگانه قائم غائب، امام دين پناه آنكس*** كه آيين نياكان از قوامش سخت بنيان شد
عدالت پروري كز حكم پابرجاي عدل او*** به گيتي مستقر آيين عدل وجود و احسان شد
بهين رهبر به راه شرع كز رأي همايونش*** بساط كفر شد منسوخ و رائج عين ايمان شد
كتاب الله ناطق آنكه با دست توانمندش*** پي تحكيم دين شيرازه بند حكم قرآن شد
چو باشد ناظم نظم جهان در مصدر قدرت*** هر آن جمعي كه جز او جست در گيتي پريشان شد
مهين منجيّ خلق اوّلين و آخرين مهدي (علیه السلام)*** كه هاديّ بشر ز امر مطاع پاك يزدان شد
بزرگي، پايمردي، سروري، داد آفرين رادي*** كه لطفش دستگير و ياور ابناي انسان شد
ص: 161
خديو منبع جودي كه در پيش سخاي او*** خجل درياي گوهر، شرم آگين بحر عمّان شد
سزد كز قلزم احسان و از گنج عطاي او*** ز طبع «اشتري» اين رشته گوهر نمايان شد
به فرداي جزا چشم شفاعت سوي او دارد*** اگر امروز سر تا پا وجودش غرق عصيان شد
آسمان جاه و رفعت اختر برج كمال*** نيّر انجم فروز اوج گردون جلال
نوگل باغ ولايت نور چشم عسكري*** نخل بستان امامت خسرو نيكو خصال
مهدي صاحب زمان شاهنشه كون و مكان*** پادشاه انس و جان مرآت حيّ ذوالجلال
در صفات معجزآساي خدائي بي گمان*** هست چون اجداد پاك خويش بي مثل و همال
كي شود كز امر حق از چهره برگيرد نقاب*** تاكندجّاليان را صيت عدلش پايمال
ص: 162
اي خديو مصو جان اي مظهر عدل خداي*** منتظر تا كي گذاري دوستان را ماه و سال
تيره تر كرده است از شب روز ما را غيبتت*** شام ما را از ظهور خويش كن صبح وصال
اي سحاب رحمت حق از كرم بر ما ببار*** دوستانت را بشوي از لوح دل گرد ملال
پادشاها تا بود سير زمان بر اين مدار*** شهريارا تا بود كار جهان بر اين روال
تا شب و روزند پويا در قفاي يكدگر*** تا كه باشد اقتضاي سير گردون ماه و سال
دوستانت را بود جا بر سرير سروري*** دشمنانت را بود سر در گريبان و بال
درس دين باشد شعار پير و برنا، مرد و زن*** مكتب قرآن بود تا حشر محفوظ از زوال
پيرو اين مكتب عالي مدام آسوده دل*** خصم دين و دشمن قرآن مدام افسرده حال
«اشتري» دركش زبان زيرا كه با شرح و بيان*** مدح او باشد بر ارباب سخن امري محال
ص: 163
نيمه شعبان به امر حيّ فرد ذوالجلال*** شاهد معني به يك سو پرده افكند از جمال
رخ نمود آن منجي عالم كه باشد نهضتش*** تا قيامت پا بجا و با دوام و بي زوال
مهدي موعود آن قطب مدار شرع و دين*** حجّت قائم وليّ حق امام خوش خصال
رهبر آگه كه در ظلّ سراج رأي او*** كس نيفتد هيچگه در چاه تاريك ضلال
وصف او هرگز ميسّر نيست با درك و عقول*** مدح او هرگز ميسّر نيست با قال و مقال
جذبه فيضش اگر بر كس نگردد رهنمون*** كي توان گفتن كه باشد قابل فيض وصال
آيتي از روي و موي او بگيتي روز و شب*** از وجود او به امر حق بگردش ماه و سال
ص: 164
هركه سر پيچد ز فرمان مطاعش بي گمان*** در دو عالم رستگاري بهر او باشد محال
او بگيرد حق مستضعف ز مستكبر به داد*** تا نگردد دسترنج مستمندان پايمال
ايكه بعد راه خود كوتاه كردي با خلوص*** ديگر از هجران مگوي و ديگر از دوري منال
اي امام منتقم اي پيشواي دادگر*** هركسي با حق ستيزد با هجوم و با قتال
تا كه گردد عبرت آيندگان روزگار*** غير ناكامي نصيب او مگردان در جدال
در تكاپو تا كه باشد چرخ گردون روز و شب*** تا بود در خطّ سير خويش پويا ماه و سال
دوستانت با نشاط و شادي و عشرت قرين*** دشمنانت مبتلا بر محنت و رنج و ملال
«اشتري» را رهنمون گردد به سلك اهل دل*** نور بينش گر بگيرد زان جمال بي مثال
ص: 165
ايكه هستي اسير و سرگردان*** دردمنديّ و در پي درمان
غم ايّام بر دلت زده چنگ*** در دلت نيست از نشاط نشان
قصّه درد و غصّه ايّام*** زده بر آتش دلت دامان
مستمنديّ و بي قرار و غمين*** مبتلائي به محنت و حرمان
از كسي در جهان نمي بيني*** لطف و مهر و محبّت و احسان
مهرباني نبيني از احباب*** التفاتي نبيني از ياران
دهر دون با تو در ستيز بود*** نيست بر وفق ميل تو دوران
كس نمانده است با تو بر سر عهد*** با تو كس نيست بر سر پيمان
بيقراريّ و مضطر و غمگين*** بي پناهيّ و واله و پژمان
ص: 166
از سر صدق كن دعا و بزن*** دست بر دامن امام زمان
حجّت حق بقيّة اللّهي*** كه بود مقتداي خلق جهان
آن وجود مقدّسي كه بود*** وصف او آيه آيه قرآن
مظهر حق كه پيش اهل يقين*** قهر و مهرش بود جحيم و جنان
آن امامي كه هست آيين را*** چون امامان پيش پشتيبان
تالي شير حق عليّ ولي*** مظهر ذات قادر سبحان
دست بر دامن عنايت او*** هركه زد مشكلش شود آسان
چون بود مظهر عنايت حق*** در كف اوست قدرت يزدان
«اشتري» گر رضاي حق طلبي*** از ره صدق و از سر ايمان
در جوار محبّتش بنشين*** در دلت نخل مهر او بنشان
ص: 167
جهان شده است منوّر به نيمه شعبان*** ز يمن مقدم فرخنده امام زمان
سليل احمد مختار، ختم هشت و چهار*** وصيّ حيدر كرّار، خسرو ذيشان
شده است عالم هستي مزيّن از قدمش*** بشوره زار دميده است لاله و ريحان
شميم رحمت حق بر مشام جان آيد*** بجسم مرده دلالن شد دم مسيح روان
شهي نهاده قدم در جهان كه بنمايد*** بخادميّ درش فخر موسي عمران
وجود او شده آئينه در مقابل حق*** نموده جلوه در آن ذات قادر منّان
بجاست مادر او نرجس خجسته خصال*** اگر بخويش ببالد بر زنان جهان
ص: 168
نظام عالم امكان بدست قدرت اوست*** بروز حشر بود قاسم جحيم و جنان
ز دوري رخ خوبت جهان خراب شده است*** شها ظهور تو واجب بود در اين دوران
چو واقفي ز دل خسته محبّانت*** بدوستان نظري كن تو از ره احسان
من و مديح امام زمان بدان ماند*** كه قطره اي بزند دم ز بحر بي پايان
شها بطبع قصير و لسان الكن خويش*** چگونه مدح ترا «اشتري» كند عنوان
باز از صنع خدائي شد منقّش لاله زار*** صحنه بستان ز نو گرديد پر زيب و نگار
از ميان بر بست رخت و گوشه عزلت خزيد*** فصل سرماي زمستان از ورود نوبهار
با نسيمي بس طرب انگيز از دشت و دمن*** مي رسد از هر طرف بر گوش آواي هزار
ص: 169
باد نوروزي كنون همراه آرد بوي مشك*** از شمال و از جنوب و از يمين و از يسار
گشته است از بارش ابر بهاري صيقلي*** دامن صحرا و هامون و چمن آئينه وار
در چنين فصل نشاط افزاي با آزادگي*** خوش بود با سر و قدّي در كنار جويبار
گام مي بايد زدن در اين هواي دلربا*** در گلستان و چمن با دلبري كامل عيار
گرچه مست از گردش چشمان ياريم اين زمان*** دور دور ميگسارانست ساقي مي بيار
دست افشانند و پاكوبان به هر محفل ز شوق*** سر به سر اهل ولا از مقدم مسعود يار
نوگلي از گلبن نرجس عيان گرديده است*** كز شميمش گشته عطرآگين مشام روزگار
شد تولّد نيمه شعبان مه خير و ثواب*** آنكه خورشيد است پيش چهر ماهش شرمسار
قطب ايمان، محور عالم، امام منتظر*** آنكه باشد دين حق داراي او داير مدار
قائم آن محمّد منجي نوع بشر*** حاكم احكام سرمد خسرو ذوالاقتدار
ص: 170
نو بر نخل امامت نور چشم عسكري*** آنكه دارد دست او اركان دين را پايدار
ناظم نظم جهان، بنيان كن دجّاليان*** ياور مستضعفان، بر بينوا حاميّ و يار
از حريم حضرت حق پرده داري مي كند*** گر چه پشت پرده غيبت بود آن شهريار
اي خوش آن دوران كه ظاهر گردد از امر خداي*** تا برآرد صيت عدلش از ستم كيشان دمار
تا كه در سيرند خورشيد و مه و سيّارگان*** تا كه باشد سال و ماه و هفته و ليل و نهار
دوستانش ره باوج فخر يابند و شوند*** دشمنانش بر حضيض خواري و ذلّت دچار
اي كه نامت قلب مجروح محبّان را شفاست*** اي كه ذكرت هست داروي دل بيمار زار
«اشتري» مدّاح خود را اجر اين اشعار نغز*** در شمار دوستان محسوب كن روز شمار
ص: 171
بمناسبت ميلاد حضرت مهدي (عج)
بدستياري و الطاف ايزد علّام*** مرا ز ديدن آن مه جبين برآمد كام
در آشيان دلم جا گرفت طائر قدس*** مرا هُماي سعادت نشست چون بر بام
خوشست و خرّم و سرمست تا به يوم نُشور*** ز دست شاهد مقصود هر كه گيرد جام
ز گلستان امامت كنون گلي زده سر*** كه تا به شام ابد عطر او رسد به مشام
نمود جلوه چو خورشيد در مه شعبان*** يگانه حجّت حق با رُخي چو ماه تمام
پگاه قائم بر حق كه بي تولاّيش*** قبول حق نشود از كسي قعود و قيام
شده است ختم امامت بنام حضرت او*** چنانكه ختم، رسالت شده بخير الانام
زمام عالم هستي بدست قدرت اوست*** ز ديده گرچه نهانست آن امام هُمام
ص: 172
ز پشت پرده غيبت توان ورا ديدن*** ز پيش ديده چو شد محو پرده اوهام
رود بسوي عدم كفر و ظلم و جور و ستم*** چو ذوالفقار عدو كُش بر آورد ز نيام
در آن زمان كه زنم دَم ز مدح آن مولي*** سروش غيب مرا دمبدم دهد الهام
گهرفشان شودش خامه «اشتري» هر دم*** كه در فضائل مهدي سرود دُرّ كلام
هشتم ماه شعبان 1414
1372/11/1
ز روي عين عنايت خداي بنده نواز*** بروي خلق جهان كرد باب جمت باز
زمان هجر گذشت و دلم از آن شاد است*** كه وصل يار مرا گشته همدم و دمساز
چو مرغ حق نكنم سر بزير پر كه مرا:*** نموده طائر شادي ببام دل پرواز
برفتم از خود و از هر چه بي نياز شدم*** يگانه دلبر من چون ز ره رسيد به ناز
ص: 173
به بين كه جلوه گر آمد در اين همايون عيد*** هر آنچه بود خدا را درون پرده راز
بروز نيمه شعبان مهي طلوع نمود*** كه هست ابروي او قبله گاه اهل نماز
وليّ عصر و زمان، حجّت خدا مهدي*** كه در مقام و جلالت نباشدش انباز
امام ذرّه نواز آن سپهر عدل و وداد*** كه هست روي محبّان بسوي او به نياز
گُمان مدار به اوج كمال او برسد*** اگرچه توسن انديشه هست در تك و تاز
بحكم ذات خدا، حيّ معدلت گستر*** زمان سلطنت عدل او شود آغاز:
كند ظهور و دمد روح عافيت در خلق*** يگانه مظهر ايزد، به صد مسيح اعجاز
هميشه تا كه بود شام تيره در پي روز*** مُدام تا كه پگاه از افق شود آغاز
بود هميشه مُحبّش قرين بخت جوان*** شود هماره عدويش دچار سوز و گداز
حقيقتيست مرا در سخن كه پيدانيست*** بفكر مردم كوتاه بين و اهل مجاز
ص: 174
مراست فخر كه شعرم به يمن دولت او*** گرفته شيوه نيكو بدين خجسته طراز
چه احتياج بود بر جلال و جاه جهان*** ز هر مقام مرا حبّ او بود ممتاز
هر آنكه پاي نهد در مسير مدحت او*** به سروران جهان ني عجب كند گر ناز
مرا ز درگه لطفت كه منبع فيضست*** ز پايمردي خويش از سر كرم بنواز
بعيد نيست ز خيل سخنوران جهان*** اگر بمدح تو شد «اشتري» بلند آواز
ستم كشيده فقري اسير استيصال*** به لابه كرد ز درگاه ذوالجلال سؤال
بناله گفت كه اي پاك قادر قيّوم*** بمويه گفت كه اي حيّ ايزد متعال
تو گفته اي كه منم مُنعم و كريم و رحيم***به من بريد پناه و ز من كنيد سؤال
ص: 175
به من كنيد توكّل منم وكيل شما*** كه من دهم به شب و روز رزق پاك و حلال
منم كه بي مدد دولت كرامت من*** براي خلق بود خورد و خواب امر محال
علي الدّوام ز من فيض آورد جبريل*** شبانه روز ز من رحمت آورد ميكال
عطا و لطف مُدام از كه ميتوان جستن*** گهي به حدّ وفور و گهي به حدّ كمال
منم سخي كه به جُنبندگان رسم فيضم*** وگرنه كون و مكان رو نهد به اضمحلال
منم كه باز نمايم بخلق باب نشاط*** بكار بسته چو ريزد ز ديده اشك ملال
منم رئوف كه از درد و رنج و غصّه كس*** مدام واقفم آنجا كه شد پريشانحال
در اين حديث بدينجا رسيد چونكه سخن*** ندا رسيد بگوشم ز مصدر اجلال
كه اي بغم شده مُدغم ز گردش ايّام*** كه اي اسير تفكّر بكوتهيّ مقال
بگويمت بكجا روي آوري به رجا*** بگويمت كه چسان بر كف آوري آمال
ص: 176
نماي روي به سوي منابع فيّاض*** كه هست دامن مشكل گشاي احمد و آل
بويژه مهدي موعود حجّت قائم*** كه هست واسطه فيض آن خجسته خصال
همان كه هست ميانجي ميانه من و تو*** به هر طريق و به هر شيوه در همه احوال
همان كه هست عدالت شعار و دادستان*** ز كيد اهل ستم و ز خباثت دجّال
سپاس بار خدا كز عنايت مهدي*** به چنگ «اشتري» اُفتاد زين مقام مجال
به نيمه مه شعبان مه رسول خدا*** طلوع كرد مهي ز اسمان عزّ و علا
يگانه گوهر والا كه همچو او هرگز*** نديده ديده كس زير گنبد مينا
نسيم فيض سعادت ز لطف دوست دميد*** شكفت نوگل زيبا ز گلشن طاها
ص: 177
از اين تولّد ميمون به حالت بم و زير*** زنند طبل مسرّت به عالم بالا
ز غيب آمده اينك به عرصه گاه شهود*** به لطف ايزد منّان امام غائب ما
زمين شده است تو گوئي قرين مشك ختن*** فضا شده است پر از عطر عنبر بويا
يگانه مجري داد و وداد حجّت حق*** كز او زمانه شود رشك جنّت المأوا
يگانه مهدي داد آفرين كه مهد زمين*** به امر حق شود آذين ز فيض آن مولا
كسي كه مقدم فيّاض و پر تبرّك او*** به پهن وادي گيتي شود شكوه افزا
يگانه ناظم گيتي كه از جلالت و فرّ*** بناي نظم نوين ميشود از او بر پا
خوش آن زمانكه چو گردد ز پشت پرده پديد*** شود ز صولت او فكر و شرك نا پيدا
به مشكلات مكن روي جز به درگه او*** كسي چو او نكند باز عقده ما را
ز فرط شوق و شعف در ثناي حجّت حق*** نمود «اشتري» اين چامه بليغ انشا
ص: 178
باد نوروزي وزيد و چاك زد گل پيرهن*** شد شكوفا از قدوم فرودين دشت و دمن
نغمه سر دادند مرغان خوش الحان همچو من*** افسر سلطان گل پيدا شد از طرف چمن
مقدمش يا رب مبارك باد بر سرو و سمن
شهرياري را كه ايزد داده فرّ معنوي*** خواست تا با عزم جزمش دين او گردد قوي
تا كه دنيائي ز امر او نمايد پيروي*** خوش به جاي خويشتن بود اين نشست خسروي
تا نشيند هركسي اكنون به جاي خويشتن
چون تولّد يافت ختم اوليا از مكرمت*** مهدي موعود آن مجريّ داد و معدلت
ختم شد بر او شكوه و جاه و فرّ و منزلت*** خاتم جم را بشارت ده به حسن خاتمت
كاسم اعظم كرد از او كوتاه دست اهرمن
مهدي قائم تولّد يافت چون از مادرش*** تا ابد تاج شرفت بنهاد ايزد بر سرش
ص: 179
چون رواق بيت شد روشن ز روي انورش*** تا ابد معمور باد اين خانه كز خاك درش
هر نفسي با بوي رحمان مي وزد باد يمن
اي سليمان زمان، اي حكمفرماي زمين*** ايكه مي باشد جهان را نام تو نقش نگين
اي ستم سوز، اي مروّت كيش، اي عدل آفرين*** خنگ چوگاني چرخت رام شد در زير زين
شهسوارا چون به ميدان آمدي گوئي بزن
ايكه اصلاح جهاني بسته بر تدبير تست*** خصم بدكردار همچون رو به نخجير تست
دشت امكان با صفا از نام عالمگير تست*** جويبار ملك را آب از دم شمشير تست
تو درخت عدل بنشان، بيخ بدخواهان بكن
دوستانت باده عشق تو خامش مي كشند*** بي قرار و بي خود و محزون و بي هش مي كشند
انتظار عدلت اي مير ستم كش مي كشند*** گوشه گيران انتظار جلوه خوش مي كشند
برشكن طرف كلاه و برقع از رخ بر فكن
دوش بودم چون به كار خويش حيران و خموش*** تا كه گردد رهنمونم رأي فكر تيز هوش
ص: 180
چونكه بودم اشتري در فكرت و جوش و خروش*** مشورت با عقل كردم گفت حافظ مي بنوش
ساقيا مي ده به قول مستشار مؤتمن
چونكه پابند سر زلف تو اي يار شدم*** محو ديدار رخت اي گل بيخار شدم
ابرويت ديدم و آگاه ز اسرار شدم*** من به خال لبت اي يار گرفتار شدم
چشم بيمار ترا ديدم و بيمار شدم
دل به بحر هدف دوست چو زورق بزدم*** ساحل فتح و ظفر ديدم و بيرق بزدم
بيخود از خويش دم از خالق مطلق بزدم*** فارغ از خود شدم و كوس انا الحق بزدم
همچو منصور خريدار سر دار شدم
من كيم رهرو پاينده شوريده سري*** نيست از چشم من غمزده خونبارتري
هست پر داغ مرا از غم هجران جگري*** غم دلدار فكنده است به جانم شرري
ص: 181
كه به جان آمدم و شهره بازار شدم
تا بود مونس جان جام و سبويم شب و روز*** شور مستي بود و نغمه هويم شب و روز
چاره جز اين نبود تا كه بگويم شب و روز*** در ميخانه گشائيد برويم شب و روز
كه من از مسجد و از مدرسه بيزار شدم
رندي خويش به صد بار مبرهن كردم*** به طلب سوختم و ماندم و شيون كردم
شمع جان در ره جانانه چو روشن كردم*** جامه زهد و ريا كندم و بر تن كردم
خرقه پير خراباتي و هشيار شدم
گرچه زاهد به جنان وعده ديدارم داد*** رنج بسيار زگفتار محن بارم داد
ناصح اندرز بس آلوده به پندارم داد*** واعظ شهر كه از پند خود آزارم داد
از دم رند مي آلوده مددكار شدم
به كه هنگام سخن ياد ز رادي بكنم*** پيروي از نفس پير مرادي بكنم
تبعيّت زدم نيكنهادي بكنم*** بگذاريد كه از بتكده يادي بكنم
ص: 182
من كه با دست بت ميكده بيدار شدم
سخن اينگونه كه پرجذبه و شيرين شده است*** شعرم اينسان كه بسي مورد تحسين شده است
غزل نغز خمينيست كه تضمين شده است*** «اشتري» چامه اگر پرگل رنگين شده است
قطره سان بهره ور از قلزم زخّار شدم
چه خوشست اي دلارا كه مرا تو بر سر آيي*** ز كرم به عهد عشقت مه من وفا نمائي
بود آرزويم اي جان كه بدين روش بپائي*** كه ز محنتم به كاهي، كه به شاديم فزائي
ز دو ديده خون فشانم ز غمت شب جدائي*** چه كنم كه هست اينها گل باغ آشنائي
چو ز جذبه برده ام پي به مقام و عز و شانت*** به روال مهرورزان، به طريق دوستانت
چو در آبگينه دل همه يافتم نشانت*** همه روزه ديده دوزم به سراي عرش سانت
ص: 183
همه شب نهاده ام سر چو سگان بر آستانت*** كه رقيب در نيايد به بهانه گدائي
بخرام دلبر من ز نهان اگر درآيد*** ز لقاي او چه حيرت كه به ناظران فزايد
به خدا كه ديده بستن ز جمال او نشايد*** به بداهه مرغ طبعم به سخن چنين سرايد
مژه ها و چشمم يارم به نظر چنان نمايد*** كه ميان سنبلستان چرد آهوي ختائي
دل دردمندم اي جان ز چه روي در گداز است*** بدون سينه من ز چه روي سوز و ساز است
ز چه دست خواهش من سوي آن صنم دراز است*** زچه با اميد وصلش سر و پاي من نياز است
در گلستان چشمم ز چه رو هميشه باز است*** به اميد آنكه شايد تو به چشم من درآئي
چو محيط تنگ زندان شده پيش ديده من*** ز چهار سوي هجران به رخم به بسته روزن
به بساط باغ و بستان نبود مرا نشيمن*** بروم بدشت و صحرا و كنم ز شوق مسكن
سر برگ گل ندارم ز چه رو روم به گلشن*** كه شنيده ام ز گلها همه بوي بي وفائي
ص: 184
به كه گويم اين حكايت، من دردمند غمگين*** كه به تلخي فراقي گذرم ز جان شيرين
نبود به دل تسلّي، نبود به سينه تسكين*** همه دم به خويش گويم من بي نواي مسكين
به كدام مذهبست اين، به كدام ملّتست اين*** كه كشند عاشقي را كه تو عاشقم چرائي
به من فسرده خاطر همه غير غم ندادند*** به كنشت رو نهادم به جز از ندم ندادند
چو شدم سوي كليسا ز چه فيض دم ندادند*** ز چه رو مرا پنهي ز روي كرم ندادند
به طواف كعبه رفتم به حرم رهم ندادند*** كه برون در چه كردي كه درون خانه آئي
چو به خانقاه رفتم همه بي نياز ديدم*** همه در شرار عشق و همه در گداز ديدم
همه اهل عشق جستم همه اهل راز ديدم*** به شرابخانه رفتم همه سرفراز ديدم
به قمارخانه رفتم همه پاكباز ديدم*** چو به صومعه رسيدم همه زاهد ريائي
من و شكر حق كه آخر غم هجر او سرآمد*** به توسّل و تمسّك همه كام دل برآمد
ص: 185
ز رواق او سروشي به دل منوّر آمد*** به نويد «اشتري» را چو پيام دل بر آمد
در دير مي زدم من كه يكي ز در در آمد*** كه درآ، درآ، عراقي كه تو خود از آ« مائي
اي مظهر خلاّق جهان اي شه عادل*** اي نام تو سر دفتر هر سالك كامل
روشن بود اين نكته بهر رهرو عاقل*** آنكس كه ندارد بجهان مهر تو در دل
حقّا كه بود طاعت او ضايع و باطل
چون وصل تو جانا سبب دفع ملالست*** مهجورم و هر دم بسرم فكر وصالست
پيوسته مرا اين سخن آرامش حالست*** برداشتن از مهر تو دل امر محالست
از جان خود آسان بود از مهر تو مشكل
اي آنكه نگاه تو غم دل بزدايد*** لطف تو در بسته برويم بگشايد
ص: 186
برداشتن از مهر تو دل هيچ نشايد*** از عشق تو زاهد چه مرا پند نمايد
ايدوست مگر هم تو كني حلّ مسائل
در راه طلب گر چه بسي رنج كشيديم*** بسيار ملامت ز رقيبان بشنيديم
هرچند كه عمري پي خوبان بدويديم*** گشتيم جهانرا كهه به ببينيم و نديديم
همچون تو كسي زيبا در شكل و شمائل
اي آنكه نهي پا ز ريا بر سر منبر*** همواره زني طعنه بهر عاشق مضطر
بشنو ز من اين را كه ترا هست نكوتر*** اي زاهد خودبين بدر ميكده بگذر
آن دلبر من بين كه بود مير قبايل
ايدوست ز جان پيروي از شاه جهان كن*** نام علي از روي صفا ورد زبان كن
اي «اشتري» از نام وي آرامش جان كن*** حافظ تو برو بندگي پير مغان كن
بر دامن او دست زن و از همه بگسل
ص: 187
سرلوحه وجود ز نور زيب و فرگرفت*** عالم دوباره لطف و صفاي دگر گرفت
مطرب بيا كه بايد شادي ز سر گرفت*** ساقي بيا كه يار ز رخ پرده برگرفت
كار چراغ خلوتيان باز در گرفت
داني ز چيست شور به روي زمين بپاست*** ميلاد پي خجسته مسعود مجتبي است
تنها به بانك تهنيت از ارض بر سماست*** زين قصه هفت گنبد افلاك پر صد است
كوته نظر بين كه سخن مختصر گرفت
گردون اگر كه غم ز ستم بر غمم فزود*** باب جفا وجود زكين بر رخم گشود
از روي عين بنده نوازي و فضل وجود*** بار غمي كه خاطر ما خسته كرده بود
عيسي دمي خدا بفرستاده و برگرفت
روشندل آنكه ديده به روي مه تو دوخت*** يا آنكه در شرار تمناي وصل سوخت
ص: 188
آنگه كه نير رخت از مهر بر فروخت*** هر سرو قد كه بر مه و خور جلوه مي فروخت
چون تو در آمدي پي كار دگر گرفت
اين گفته هاي دلكش چون درّ شاهوار*** وين طبع با ملاحت و اشعار آبدار
اي «اشتري» كه داد به اين نيكي و وقار*** حافظ تو اين سخن زكه آموختي كه يار
تعويذ كرد شعر ترا و به زر گرفت
گام طلب به مأمن پاكان دين گذار*** پا جاي پاي مردم همّت قرين گذار
از خويش آيتي چو خطي بر نگين گذار*** آتش صفت ز خود اثري بر زمين گذار
نقشي به جاي از نفس واپسين گذار
تا بنگري كه مرد شهامت شعار كيست*** او را نشان زكشمكش روزگار چيست
در چهره اش نشانه رنج و الم جليست*** حاجت به وصف سختي عمر گذشته نيست
ص: 189
اين نقش را به عهده چين جبين گذار
شو همنشين و همدم اهل بصارتي*** از او ز روي شوق و شعف كن زيارتي
گويم ترا هر آينه شيوا عبارتي*** دارد زبان شعله چه رنگين اشارتي
يعني كه پاك سر به سپهر برين گذار
دارد هزار شيب و فراز اين جهان پير*** اي نوجوان نصيحت پيرانه در پذير
هستي اگر كه آينه دل روشن و بصير*** سنگيني غبار كدورت به دل مگير
اين بار را چو بار سبك بر زمين گذار
تا همسفر به عيسي گردون نشين شوي*** موسي صفت به طور تجلّي مكين شوي
واقف ز سرّ معرفت عارفين شوي*** حلّاج وار تا همه عين اليقين شوي
سرپاي دار بر سر حقّ اليقين گذار
چون بينوا به سوي تو آورد التجا*** دست تهي ز خويش مرانش به ناروا
اي آنكه هست خرمن بذلي ترابجا*** بنوشته اند با خط گندم به خوشه ها
ص: 190
نيمي به دفع حاجت مستضعفين گذار
گر از سرو داد هوادار مردمي*** از روي عين عاطفه غمخوار مردمي
مشكل گشا ز مهر گر از كار مردمي*** تا نقشبند خاطر و پندار مردمي
صادق قدم به ساحت ديوان دين گذار
در دفتر نگارش شعر و ادب زشور*** با ياري تفكّر و انديشه و شعور
اي «اشتري» ز خامه رقم چون نهي سطور*** هرگه قلم به صفحه ديوان نهي سرور
جائي براي مهر هزار آفرين گذار
هيچكس را غير مولي مرشد كامل مخوان*** هيچكس را غير او حلاّل هر مشكل مخوان
دوستداري گر به او جز دوست را قابل مخوان*** آشنائي گر به او بيگانه را در دل مخوان
يار را با غير او هرگز بيك محفل مخوان
ص: 191
فكرت ما در بر سيل فنا بيچاره است*** بينش ما نيز در اين ماجرا بيچاره است
در بر امر خدا پندار ما بيچاره است*** عقل پيش چشم بنديّ قضا بيچاره است
هيچ در دام بلا افتاده را غافل مخوان
راستي دل در پي ديدار اهل صحبتست*** ديد اگر اهل دلي در جستجوي فرصتست
دل مهين مرآت حق، آئينه دار دولتست*** دل كه جولانگاه كبر و خشم و آز و شهوتست
عرصه جولان غولانست آن را دل مخوان
ايكه در آئينه قلبت صفاي مهر هوست*** دمبدم هستي ز روي معرفت در فكر دوست
اين مگو هرگز فلان زشتست، آن ديگر نكوست*** خوب و زشت صفحه گيتي ز كلك صنع اوست
هيچ نقشي را بر اوراق جهان باطل مخوان
ما در اين صحراي بي پايان ز پا افتاده ايم*** شادي بيگانه دور از آشنا افتاده ايم
تا ز قرب دوست از غفلت جدا افتاده ايم*** ما بصد زحمت به غرقاب بلا افتاده ايم
كشتي طوفاني ما را سوي ساحل مخوان
ص: 192
سود دنيا از براي عاقلان خونيندليست*** ساحل اين بحر پر خوف و خطر بي ساحليست
«اشتري» چون شيوه دهر كهن ناقابليست*** حاصل دنياي دون در آن سرا بيحاصليست
فايض اين بيحاصلي را بهر خود حاصل مخوان
ايدل از چيست هوا غيرت مشك ختنست*** پرتو لطف لوا گستر دشت و دمنست
هر طرف مرغ طرب طوطي شكّرشكنست*** يا رب امروز چه شوريست بهر انجمنست
مترنّم همه جا نغمه به صورت حسنست
رفته است از كفم از فرط شعف صبر و قرار*** شنوم نغمه شادي ز يمين و ز يسار
در چنين فصل كه شاداب نباشد گلزار*** گوئي از يك گل نو رسته عيان گشته بهار
كه مرا طبع غزل ساز چو مرغ چمنست
هست امروز ز ايّام دگر روشن تر*** خلق را شور دگر باشد و احوال دگر
ص: 193
چهره چرخ برافروخته آيد بنظر*** نور شادي دمد از چهره خورشيد مگر
عيد ميلاد شه ملك امامت حسنست
مجتبي مظهر نيكوئي و مرآت كمال*** بنده پاك خداوند و خداوند جمال
پادشاهي كه ز پاكيّ و نكوئيّ مقال*** شهرياري كه ز رفتار خوش و حسن خصال
نام او راحت و آرام دل و جان و تنست
كيست آن شاه كه دارد بدل ما منزل*** كيست آن ماه كه خورشيد از او گشته خجل
كيست آن دوست كه وصلش شده ما را واصل*** منبع فيض لدنّي كه ز آگاهي دل
مردمان را همه دم واقف سرّو علنست
در چنين دم كه امامان هدا مسرورند*** انبيا از ره اخلاص و صفا مسرورند
اوليا نيز ز مهر و ز وفا مسرورند*** در چنين روز خوشي كاهل سما مسرورند
دوستان را نه دگر جاي ملال و محنست
مجتبي هست چو ممدوح خداوند غفور*** بود از همّت او خانه ايمان معمور
ص: 194
«اشتري» دل شود از فيض ولايش پر نور*** مدح او كي شود از عهده برآئين «سرور»
كه خود او با خبر از مرتبت خويشتنست
بيا و از دل و جان يار مستمندان باش*** ز خلق و خوي چو مردان پاك ايمان باش
اميدبخش دل غصّه ناك از جان باش*** چرا بصورتي انسان بمعني انسان باش
به بين چسان بود انسان كامل آنسان باش
اگر كه صاحب ماليّ و درهم و دينار*** نثار كن بره خير و مردمي بسيار
چو ابر رحمت بر تشنگان ز لطف ببار*** چو مهر پرتو خويش از كسي دريغ مدار
سرور بخش دل كافر و مسلمان باش
بدان كه فخر و شرافت بمال و مكنت نيست*** شكوه و منزلت آدمي بقدرت نيست
جمال مردمي و آدمي بصولت نيست*** كمال مرد بجاه و جلال و شوكت نيست
ص: 195
كمال اگر طلبي مرد جود و احسان باش
طريق مردم آگاه مصلحت بين رو*** ره مقدّس مردان نيك آيين رو
كه گفته است كه هر شب بخواب شيرين رو*** شبي به كلبه آشفتگان مسكين رو
ميان جمع پريشان تو هم پريشان باش
توان ز مهر و وفايار زيردستان شد*** توان تسلّي دلهاي خلق از جان شد
مگو بخويش كه محبوب خلق نتوان شد*** چو بانوازش موري توان سليمان شد
تو هم ضعيف نوازي كن و سليمان باش
كنونكه شاهد جاهست در غلامي تو*** بجوي دل كه فزايد به نيكنامي تو
ز من شنو كه شود شيوه مدامي تو*** يتيم تا نشود كودك گرامي تو
پدر براي يتيمان زار و نالان باش
اگر كه طالب جاهيّ و شوكت و تشريف*** بعيش مردم افتاده كوش و خلق نحيف
بود به پيش تو حقّي ز هر فقير و ضعيف*** ترا كه كاخ رفيعست و جامه هاي ظريف
ص: 196
بفكر مردم بي خانمان عريان باش
در اين محيط غم آلود پر ز جور و جفا*** كه اغنيا نكنند التفات بر فقرا
تو «اشتري» گره از كار بينوا بگشا*** نوا گرت بود آماده ساز برگ و نوا
بحكم عاطفه در فكر بينوايان باش
ص: 197
رحلت جانگداز پيمبر*** عالمي را حزين كرده يكسر
در غم آن در درج وحدت*** گوهر افشان بود چشم حيدر
گشته زهراي مطهّر گريه كارش*** در عزا و ماتم باب كبارش
بس جفا ديده اندر زمانه*** آن حبيب خداي يگانه
دين و قرآن ز سعيش مسلّم*** ماند اندر جهان جاودانه
گشته زهراي مطهّر گريه كارش*** در عزا و ماتم باب كبارش
كار آن درّ بحر رسالت*** بوده از بهر مردم عدالت
تا به اوج سعادت رساند*** گمرهان را ز چاه جهالت
گشته زهراي مطهّر گريه كارش*** در عزا و ماتم باب كبارش
اي مهين رحمت كبريائي*** «اشتري» خواهد از حق ستائي
مذهب حقّه جعفري را*** قدرت و فرّ و شوكت فزائي
گشته زهراي مطهّر گريه كارش*** در عزا و ماتم باب كبارش
ص: 198
ابن ملجم زد ز راه جور و كين*** تيغ بر فرق اميرالمؤمنين
كرد آگه با ندائي بس جلي*** خلق را جبريل از قتل علي
عرش و فرش و كرسي و لوح و قلم*** گشت زين ماتم پر از اندوه و غم
قدسيان را در حريم كبريا*** گرد غم بنشست بر رخساره ها
در تزلزل شد زمين و آسمان*** گشته اند اندوهگين كرّ و بيان
مسجد كوفه قرين شد با فغان*** كز علي نايد دگر بانگ اذان
غرقه خون گرديده محراب دعا*** دارد از فقدان حيدر ناله ها
مي ندانم بر حسين و بر حسن*** چون گذشت از ماتم آن ممتحن
ص: 199
اينقدر دانم كه از بهر پدر*** ريختند از ديدگان درّ و گهر
زينب و كلثوم با شور و نوا*** كرده اند از سوگ او محشر به پا
«اشتري» تنها نباشد اشكبار*** عالمي گرديده بر محنت دچار
اي جهان سفله بي اعتبار*** اي همه كارت جفاي بي شمار
اي همه جور و عذاب آيين تو*** قلبها پر خون ز دست كين تو
تا بكي از راه بيداد و عتاب*** از تو بينند اهل حق رنج و عذاب
تا بكي ميباشي از روي ستيز*** فتنه جوي و فتنه بار و فتنه خيز
اي ستمكار، اي ستمگر، اي دني*** پشت پا بر رحم و شفقت ميزني
ص: 200
چند گردي ياور اهل ستم*** تا دل جمعي نمائي پر ز غم
چند كوشي تا كه دلها خون كني*** خلق را با درد و غم مقرون كني
اي دني با اولياي حق چرا*** دائماً داري سر جور و جفا
از چه اي گردون نگشتي شرمگين*** كينه ورزيدي بمولي شاه دين
بهر قتل آن امير و آن امام*** از سر بيداد كردي اهتمام
ظالمي را تيغ كين دادي بدسن*** بهر قتل مرتضي آن حق پرست
تا كه تيغ كين آن بي آبرو*** بر سر شير خدا آيد فرو
تا كه خلقي را ز غم گريان كني*** از تأسّف زار و اشك افشان كني
اهل بيتش را غمين و سوگوار*** بر فراق دائمي سازي دچار
«اشتري» دم در كش از اين گفتگو*** چونكه دلها شد به بحر غم فرو
ص: 201
شد فرق عليّ مرتضي شير خدا*** همچون مه چارده ز شمشير دوتا
از كينه بن ملجم مردود لعين*** گرديد بپا زلزله در ارض و سما
جبريل ز عرش خالق لم يزلي*** فرياد برآورد بصد شور و نوا
كاي اهل زمين تمام آگاه شويد*** از مرگ علي خسرو اقليم ولا
گشتند خبردار حسين و حسنش*** خود را برساندند بمحراب دعا
ديدند پدر را كه بخخون غوطه ور است*** كردند سراسيمه بپايش غوغا
شوريست در اين جمع پريشان كز فرش*** همواره رسد بعرش حق واويلا
يك سو حسنين او به افغان و خروش*** اين ناله جدا نمايد آن مويه جدا
ص: 202
كلثوم بيك طرف بفرياد و فغان*** زينب بدگر سوي ببا با بابا
جا دارد اگر كه «اشتري» خون گريد*** زين ماتم و اين مصيبت حزن افزا
دگرگون گشته عالم در غم سلطان دين حيدر*** قرين ماتمند اهل سما، خلق زمين يكسر
به محراب عبادت غرقه در خون گشت شير حق*** ز تيغ ابن ملجم آن شقيّ شوم بدگوهر
فغان و آه از آنساعت كه از سوي سما ناگه*** نداي قد قتل آمد بگوش زينب مضطر
در آندم با دو چشمي اشكبار و با دلي محزون*** برادرهاي خود را زين مصيبت ساخت مستحضر
امام المتّقي چون كشته از بيداد دو نان شد*** به جنّت از تأسّف اشكريزان گشت پيغمبر
ز افغان حسين و مجتبي و زينب و كلثوم*** بپا در بيت الاحزانش شدي هنگامه محشر
ص: 203
از آن خوني كه در مسجد شد از فرق علي جاري*** روا باشد كه از محرابها رويد گل احمر
به فرداي قيامت يا علي وان روز وانفسا*** شود سر خطّ امن «اشتري» اين شعر غم پرور
از ستمكاري ابن ملجم*** اين ندا آمد از عرش اعظم
جبرئيل امين گفت با غم*** شد علي كشته اي اهل عالم
گشته منشق فرق حيدر از عداوت*** مسلمين را دل بود خون زين مصيبت
آن ستم پيشه زد از سر كين*** تيغ خود بر سر سرور دين
در غم سوگ آن مظهر حق*** در تزلزل شد اركان آيين
گشته منشق فرق حيدر از عداوت*** مسلمين را دل بود خون زين مصيبت
ص: 204
از حسين و حسن تا بكيوان*** مي رسد ناله و آه و افغان
گشته چشمان كلثوم و زينب*** اشكباران چو ابر بهاران
گشته منشق فرق حيدر از عداوت*** مسلمين را دل بود خون زين مصيبت
بايد بپاس مهر و وفا سر نثار كرد*** از جان و تن گذشت و به دلبر نثار كرد
چون رهروان وادي اخلاص و بندگي*** از گنج عاطفت در و گوهر نثار كرد
بايد كه همچو رهبر آزادگان حسين*** خواهر اسير داد و برادر نثار كرد
يا رب گواه باش كه از بهر حفظ دين*** قاسم بداد و اكبر و اصغر نثار كرد
هستيّ خود براه هدف مختصر گرفت*** وانگه به اعتلاي شرف سر نثار كرد
نقدينه اي نداشت به جز شعر «اشتري»*** كان را به سوگ زاده حيدر نثار كرد
ص: 205
اي قوم كينه پرور از بعد قتل و غارت*** هرگز روا نباشد بيمار در اسارت
اي آسمان كه ديده سرخيل عابدان را*** بند گران به گردن با كينه و جسارت
بيمار خسته جان را باشد زبان حالي*** كاي ناسپاس مردم بر عصمت و طهارت
«با كاروان بگوئيد احوال آب چشمم»*** تا پاي من نبندند بر اشتر از شرارت
آخر روا نباشد اطفال پا برهنه*** بر خار و خاره بردن در حالت اسارت
«اي صبح شب نشينان جانم بطاقت آمد»*** از بس به شام ديدم از كوفيان مرارت
اي «اشتري» سخن را كوتاه ساز و بگذر*** كاتش فتد بدلها زين مختصر اشارت
ص: 206
نمي داند كسي جز حق بهاي گوهر زينب*** شكوه چرخ كم باشد بر زيب و فر زينب
ندارد تابشي خورشيد رخشان فلك هرگز*** چو نيكو بنگري در پيش نور اختر زينب
فضاي دهر را از نور سيما مي كند روشن*** شود گر پرتو افشان چهره روشنگر زينب
بود دست خرد كوته ز دامان كمال او*** نداند پايه قدرش بغير از داور زينب
روا باشد رود گر صبر ايّوبي ز خاطرها*** به پيش صبر و تاب و حلم حيرت آور زينب
از آن ظلمي كه دشمن كرد در كرببلا بر او*** كجا مي شد در آن واديّ خونين باور زينب
نخواهد بود در حدّ توان هيچ انساني*** جفاهائي كه رفت از جور دشمن بر سر زينب
ز قتل جانگداز شاه مظلومان فلك آخر*** سيه در تعزيت بنمود بر سر معجر زينب
ص: 207
بساط ظلم را در خرمن هستي فكند آذر*** لب خشك حسين تشنه و چشم تر زينب
ز آه سينه جانسوز او چون شد حسين آگه*** فرو بنشاند با دستي شرار آذر زينب
بروز حشر بگذر از گناه «اشتري» يا رب*** بحقّ مرتضي و حقّ زهرا مادر زينب
گر چه از دخت علي چرخ دلي پر خون كرد*** بروي آزار ز بيداد ز حدّ افزون كرد
از غم فرقت احباب پريشانش ساخت*** از بليّات محن بار دلش را خون كرد
آنچه در داغ غم مرگ برادر خون خورد*** آخر الامر ز چشمان ترش بيرون كرد
گر چه گردون ز سر جور دل افگارش ساخت*** از غم مرگ كسان چشم ورا جيحون كرد
ص: 208
ديدن حال يتيمان برادر او را*** خوندل و منفعل و در هم و ديگر گون كرد
ديدن پاي اسيران بسر خارستم*** گر چه او را بسي آزرده دل و محزون كرد
باز با اينهمه بيداد بدربار يزيد*** خطبه اي خواند كه آشوب در آن كانون كرد
با بياني كه گُدا زنده تر از آتش بود*** رخنه اي بر دل پر كينه آن ملعون كرد
زينب آن زن كه بپا خاست و مردانه قيام*** با چنان حال در آن كشور بي قانون كرد
دين خود را نه بدين كرد ادا زينب و بس*** بلكه دين را همه بر همّت خود مديون كرد
خصم آخر نتوانست كند خاموشش*** هر قدر ولوله با گفته ناموزون كرد
«اشتري» قطره ناچيز بدريا برده است*** گفته اي چند در اين باره اگر موزون كرد
ص: 209
داني ايا در شكيبائي كه بي همتاستي*** زينب امّ المصائب دختر زهراستي
در كمال و در وقار و علم و دانش بي گمان*** همچو مامت فخر نسوان در همه دنياپرستي
شاهبانوئي كه در جاه و جلال و منزلت*** عقل از درك مقامش واله و شيداستي
شد سيه عالم بچشم او چو اندر قتلگاه*** ديد عريان بر زمين جسم شه بطحاستي
گفت كي خشكيده لب، اي سر بريده از قفا*** ايكه در خون غوطه ور از كينه اعداستي
بر لب آب روان گشتي شهيداي تشنه لب*** جاي دارد در غمت گرديده ام درياستي
كودكانت چون غزالان حرم سر گشته اند*** بسكه چون صيّاد دشمن اندراين صحراستي
اي برادرجان ز جا برخيز و يكدم كن نظر*** خواهرت عازم بسوي شام حزن افزاستي
نيست تنها «اشتري» گريان ز قتل شاه دين*** زين مصيبت چشم جن و انس خونپالاستي
ص: 210
آيت عاطفه، كانون ادب، كنز حيا*** مظهر غيرت و مردانگي و مهر و وفا
صاحب سطوت و صولت، يل ميدان نبرد*** صف شكن، قاتل اعدا به صف كرببلا
يار و غمخوار و برادر به حسين بن علي*** باب حاجات محبّان، پسر شير خدا
نام نيكويش ابوالفضل، كه از بذل و كرم*** در ره حق و حقيقت سر و جان كرد فدا
ساقي تشنه لبان آنكه به فرمان حسين*** بود از مهر به اطفال صغيرش سقّا
پايمرديش نگر كز سر اخلاص و يقين*** گشت در خطّ برادر ز تنش دست جدا
جاي دارد كه شهيدان به خون خفته خورند*** غبطه از رتبه او جمله به فرداي جزا
آه از آندم كه نگون شد ز سر زين به زمين*** كرد رو سوي حرم گفت كه اي جان اخا
ص: 211
پاي بگذار ز احسان به سر بالينم*** كه مرا نيست دگر تاب ز جور اعدا
چون بيامد به سر كشته عبّاس رشيد*** شد قد سرو حسين از غم جانكاه دوتا
گفت كاي جان اخا اي در درياي كمال*** گوهر افشان نگر از فرقت خود چشم مرا
واي كز داغ تو و دست جدا از تن تو*** طاقت و تاب و توان نيست من دلشده را
بار الها به حق اين دو برادر ز كرم*** حاجت «اشتري» خسته كفايت فرما
از بدن شد جدا اي برادر*** دست تو همچو شاخ صنوبر
قدّ سروت بخون گشته غلتان*** بهر آزادي دين داور
اي علمدار رشيد لشگر من*** كن نظر يكدم بچشمان تر من
پشتم از داغ مرگت شكسته*** راه چاره بمن گشته بسته
خيز و بنگر حسينت پريشان*** در كنارت بماتم نشسته
اي علمدار رشيد لشگر من*** كن نظر يكدم بچشمان تر من
ص: 212
ميكشد انتظارت سكينه*** آن به غم مبتلاي حزينه
چونكه آگه ز قتل تو گردد*** مي زند هم بسر هم بسينه
اي علمدار رشيد لشگر من*** كن نظر يكدم بچشمان تر من
هرجا نگرم جشن و سروري برپاست*** آهنگ مبارك ز زمين تا به سماست
گرديده جهان رشك گلستان بهشت*** بر شاخه گل بلبل خوش خوان به نواست
بر جمله شيعيان بشارت كامروز*** ميلاد ابوالفضل شه ماه لقاست
گرديده مزيّن ز قدومش عالم*** شاهي كه سپهر جود و خورشيد سخاست
آن مير سپهدار كه نامش بجهان*** در دفتر حق تا بقيامت برجاست
ص: 213
زان صولت و هيبت كه از او شد ظاهر*** در ديده عقل ثاني شير خداست
عبّاس كه از وصف جوانمردي او*** گوش همه شجعان جهان پر ز صداست
عبّاس علي كه ملجاء حاجاتست*** بر درگه او ديده هر شاه و گداست
لب تشنه بخاك در او خضر بود*** زيرا كه ز فيض خاك او آب بقاست
زان قد كه علم كرد به ياريّ حسين*** بر قامت او لباس مردي زيباست
بر ماه جمال او ملك برده سجود*** چون ابروي او قبله ارباب دعاست
توصيف كمال او چسان شرح دهم*** چون همّت او بر اين حكايت گوياست
اين فخر براي «اشتري» بس كه ز جان*** مدّاح علمدار شه كرببلاست
ص: 214
خرّم كسي كه در ره جانان ز جان گذشت*** در راه دوست از خود و از خاندان گذشت
باشد اگر كه ديده حق بين ضمير پاك*** اندر ره خداي ز خود ميتوان گذشت
مشتاق دوست با گل رخساره حبيب*** از گلشن و بهار و گل و بوستان گذشت
هركس كه درك لذّت محبوب خويش كرد*** در راه او ز لذّت ملك جهان گذشت
هركس قدم ز صدق بودايّ حق نهاد*** در رتبه و مقام ز كرّوبيان گذشت
سوداي دوست بر سر هركس كه اوفتاد*** از بيش و كم بريد و ز سود و زيان گذشت
نامش شود بلوحه جاويد پايدار*** آن كس كه سربلند از اين خاكدان گذشت
ص: 215
همچون سپهر عاطفه عبّاس نامدار*** كاوازه مروّتش از آسمان گذشت
شخصي كه ديد مظهر حق را چو بي معين*** دست از حيات شست و براهش ز جان گذشت
مسير سپاه حق كه غريو شجاعتش*** در دشت كربلا ز كران تا كران گذشت
رو به صفت گريخت ز پيشش سپاه خصم*** از هر طرف بخشم چو شير ژيان گذشت
مردانگي نگر كه بفرمان عاطفت*** شد تشنه لب شهيد وز آب روان گذشت
شد داستان مردي او شهره بي گمان*** كي در جهان رواست از اين داستان گذشت
بر آستانه اش رخ اخلاص «اشتريست»*** زنهار كي تواند از اين آستان گذشت
هر كه شود واقف از مقام ابوالفضل*** بهره بگيرد ز فيض عام ابوالفضل
ص: 216
پاس عبوديّتش بود كه فزون شد*** در بر معبود احتشام ابوالفضل
هست مسلّم برند تا بقيامت*** خلق جهان سود از قيام ابوالفضل
خصم ستمگر بود، معين ضعيفان*** هر كه بود پيرو مرام ابوالفضل
بود بكار از طريق نشر حقيقت*** در پي احياي حق حسام ابوالفضل
ريخت ز روز ازل خداي ز احسان*** شهد صفا و وفا بجام ابوالفضل
نسبت سقّائي است ثبت بنامش*** گرچه بسي تشنه بود كام ابوالفضل
مهر و وفا بين كه بود در دم رحلت*** نام اخا آ خرين كلام ابوالفضل
هست اميد «اشتري» شود بقيامت*** شامل حال تو لطف عام ابوالفضل
ص: 217
اي علي اي شبيه پيمبر*** اي كمال و ادب را تو مظهر
ماه من ايكه جسمت فتاده*** بر زمين همچو خورشيد خاور
غرقه در خون نوجوان اي اكبر من*** كن نظر بابا بچشمان تر من
اي نهال گلستان طاها*** گشته مجنون ز هجر تو ليلا
اي سرور دلم اي علي جان*** كن نظر بر من اي جان بابا
غرقه در خون نوجوان اي اكبر من*** كن نظر بابا بچشمان تر من
من نخواهم دگر زندگاني*** بعد تو اندر اين دار فاني
گشتم از داغ تو پير و خسته*** چون شدي كشته در نوجواني
غرقه در خون نوجوان اي اكبر من*** كن نظر بابا بچشمان تر من
ص: 218
اصغر اي نوگل احمر من*** ثاني نوجوان اكبر من
در ره دين و ترويج اسلام*** پاره شد حنجرت در بر من
اي علي اي اصغر شيرين زبانم*** برده از دل داغ تو تاب و توانم
مادر مضطر دلفگارت*** مي كشد در حرم انتظارت
گر برم جسم تو سوي خيمه*** جان دهد مادر بي قرارت
اي علي اي اصغر شيرين زبانم*** برده از دل داغ تو تاب و توانم
لوح مظلومي من بدنيا*** گردد از خون پاك تو امضا
ميدهد درس رزم و شهادت*** رمز لبخند تو جان بابا
اي علي اي اصغر شيرين زبانم*** برده از دل داغ تو تاب و توانم
چونكه ظاهر ماه پر سوز محرّم ميشود*** شيعيان را دل پر از اندوه و ماتم ميشود
ص: 219
دل بسوزد از تف آه شرر بار اسف*** از سرشك ديده دامن غيرت يم ميشود
چونكه ياد آرند ياران از حسين تشنه لب*** جاري از چشمانشان سيل دمادم ميشود
شادماني رخت بر بندد ز جمع شيعيان*** آشكار از روي آنان آيت غم ميشود
چونكه آيد روز عاشورا به پيش ديدگان*** دوستان را حال آن سرور مجسّم ميشود
چون رسد اين ماه غم پرور تو گوئي وضع دهر*** از ملال و غصّه و اندوه درهم ميشود
«اشتري» نامش علم گردد بدوران هركسي*** كشته چون پور علي مولاي عالم ميشود
اگر كه طالب فيضيّ و مايل تجليل*** طريق خير طلب كن ز هاديان سبيل
خلوص و صدق و صفا بود و يمن نيّت پاك*** لهيب آتش سوزان كه سرد شد به خليل
ص: 220
به نزد كور دل تيره رأي ميگردد*** فرا خناي جهان تنگتر ز چشم بخيل
اگر كه مرد خدا را مشايعت نكني*** ترا بزرگي و مردي نميشود تكميل
فدا شدن بره مردمي بسي بهتر*** كه زيستن به بر عاملان جور ذليل
خجسته راه سعادت نشان والائي*** كه عاشقانه به پيمود مسلم بن عقيل
بشير موكب پر فيض زاده زهرا*** حسين آينه ذات كردگار جليل
چو يافت سر خط فرمان ز سبط پيغمبر*** نهاد پاي براه وظيفه با تعجيل
بسوي كوفه روان شد كه با اشارت خويش*** بجسم خلق دمد روح همچو اسرافيل
ولي دريغ ز قابيليان سست نهاد*** كه دام كينه نهادند در ره هابيل
چگونه شرح دهم من كه كوفي غدّار*** چه كرد با بدن پاك آن غريب قتيل
بسست اينكه بگوئيم «اشتري» از جان*** فداي گسترش دين شد آن خجسته سبيل
ص: 221
نايب سبط پيمبر مظهر مهر و وفا*** پشتبان دين و ايمان منبع صدق و صفا
گوهر درياي قدرت قلزم موّاج حق*** لنگر كشتيّ غيرت بحر مجد و اعتلا
عشق را مخزن، جوانمرديّ و ايمان را نشان*** ياور فرزند زهرا بنده خاص خدا
حضرت مسلم نخستين جانفشان شاه دين*** رهسپارراه حق حاميّ شرع مصطفا
راهپيماي طريق عشق از صدق و يقين*** كان مرديّ و مروّت، معدن شرم و حيا
در مه ذيحجّه آن مهر سپهر عاطفت*** كرد جان خويشتن را در ره جانان فدا
رفت بهر جان نثاري سوي قربانگاه دوست*** در زمين كوفه آن سرباز شاه كربلا
شد گرفتار گروهي سست پيمان و دو رو*** يكّه و تنها به غربت گشت آن بي آشنا
ص: 222
سخت بر بستند راه از كينه بر آن رادمرد*** نا جوانمردان عالم كوفيان بي وفا
داشت جاتا شاه دين در كوفه نگذارد قدم*** در دم آخر دهد پيغام بر باد صبا
كي عزيز فاطمه اي نور چشمان علي*** من بزير تيغم اكنون يا حسين اينجا ميا
گوئيا ميديد روزي را كه از شمشير كين*** دست عبّاس جوانش مي شود از تن جدا
گوئيا ميديد روزي را كه شاهنشاه دين*** بر سر نعش علي اكبر كند غوغا بپا
گوئيا ميديد روزي را كه زير سمّ اسب*** پيكر قاسم شود از جور اعدا توتيا
گوئيا ميديد روزي را كه حلق اصغرش*** چاك گردد در صف ميدان ز پيكان جفا
گوئيا ميديد روزي را كه با اهل حرم*** گردد از كين زينب كبري اسير اشقيا
گوئيا ميديد روزي را كه از كين ميزند*** چوب خزران بر لب آن شه يزيد بي حيا
بار الها حرمت خاصان درگاهت ز لطف*** «اشتري» را وارهان از وحشت روز جزا
ص: 223
كارواني از حجاز اندر عراق افكند بار*** خيره بر آن كاروان گرديد چشم روزگار
كارواني دل بريده از ديار و خانمان*** كارواني گرم شور عشق از خرد و كبار
كارواني گرد غم بنشسته بر رخساره ها*** كارواني در ره حقّ و حقيقت رهسپار
كاروان سالار ايشان زاده زهرا حسين*** سرپرست كاروان عبّاس مير نامدار
مقصد آنشاه را در اين سفر با شور عشق*** كس نميدانست غير از خالق ليل و نهار
خواست تا احيا كند دين خدا را ز اهتمام*** ز انكه در عالم بماند با دوام و برقرار
ديد چون بستان دين خشكيده از آفات شرك*** ساحت دين گشته جولانگاه قومي بد شعار
گفت با ياران جانباز آن خديو دين پناه*** چاره اي نبود در اين وادي بغير از كارزار
ص: 224
ميشوند اينجا ز جور فرقه كافر شهيد*** جمله اصحاب من حتّي صغير شيرخوار
اندر اينجا قاسم و عبّاس و اكبر ميشوند*** كشته آخر از جفاي كوفيان نابكار
اهل بيتم ميشوند از كين اسير دست ظلم*** پاي اطفالم شود پر آبله از نيش خار
عاقبت از ناجوامرديّ جمعي سنگدل*** بر غم مرگ عزيزان ميشوم اينجا دچار
در جزا يا رب بحقّ شاه مظلومان حسين*** از گناه شيعيان بگذر ز لطف بي شمار
لب فرو بند «اشتري» از اين مصيبت چونكه گشت*** خامه ات در ماتم شاه شهيدان اشكبار
چون فداي راه جانان شاه دين جان كرد و رفت*** از قيامش تا قيامت حفظ قرآن كرد و رفت
گرچه شد باكام عطشان كشته از جور خسان*** عالمي از خون پاك خود گلستان كرد و رفت
ص: 225
پيروانش تا ابد از ياد او در ماتمند*** آخرين دم زانكه او ياد از محبّان كرد و رفت
شد خم از بار الم پشت حسين ابن علي*** چون علمدار رشيدش رو بميدان كرد و رفت
شبه پيغمبر علي اكبر بميدان رو نمود*** از فراق خويش ليلا را پريشان كرد و رفت
خواست تا نوباوگان را درس آزادي دهد*** حلق خود را اصغرش آماج پيكان كرد و رفت
مات و حيران ساخت زينب اهل بيتش را از آن*** نطق گوهرزا كه او در كوفه عنوان كرد و رفت
«اشتري» عمري مديح و مرثيت گفت از حسين*** شيعيان را بهر آن مظلوم گريان كرد و رفت
امشب از فرط اسف چشم ملك خونبار است*** خواب در چشم نگنجد كه علي بيدار است
چونكه هر شب سر دلجوئي بيماران داشت*** باور امشب نكند كس كه علي بيمار است
ص: 226
امشب آوخ كه سر ماتم اطفال يتيم*** بس غريبانه و دلسوخته بر ديوار است
ضربت تيغ ندانم كه بدان فرق چه كرد*** كه مداواي طبيبانه بسي دشوار است
قرنها طي شده از قتل شه دين و هنوز*** در عزايش به اسف چشم شفق خونبار است
عجبي نيست اگر هر شبه در ماه صيام*** دوستان را همه از خون بصر افطار است
خلق افسرده از اين ماتم عظمي باشند*** كوفه مغموم از اين قتل مصيبت بار است
«اشتري» قصّه كنم كوته و لب بر بندم*** ورنه در اين غم جانسوز سخن بسيار است
حيران شده چشم عقل بر كار حسين*** جز حق نبود واقف اسرار حسين
منسوب بود اين علم پا بر جاي*** بر حضرت عبّاس علمدار حسين
ص: 227
نور بصر علي، ابوالفضل كه بود*** در عرصه كربلا سپهدار حسين
از او علم و دست چو افتاد بخاك*** شد اشك فشان چشم گهربار حسين
هر آنكس با تقرّب پيشگي خواند نمازش را*** خداي بي نياز البتّه بپذيرد نيازش را
نپوشد غير چشم از ملك دنيا كسوتي ديگر*** كه تا تضمين كند داور به عقبي اعتزازش را
بجز در پيش مسجود حقيقي نشكند قامت*** كه تا گردد پذيرا حق فرودش را فرازش را
چو ممتازان صادق هركسي رو سوي حق آرد*** ستاند در بر داور مسلّم امتيازش را
خورد بي شك بمهر استجابت گر كه صافيدل*** فرو بندد زهر قيد علائق چشم بازش را
نبيند غير مسجود حقيقي عبد حقجوئي*** كه مانند حسين بن علي خواند نمازش را
ص: 228
شهيد حق كه سر بر خطّ او كوشند پا برجا*** اگر خلق از فراست فهم بنمايند رازش را
بدشت كربلا تن بر بلا داد آن شهيد حق*** كه جاويدان نمايد داستان سوز و سازش را
با آيين رضا سرداد آهنگ مناجاتي*** كه گريان شد ملك چون ديد لحن پرگدازش را
نمازي بر قيام روز عاشورا به پيوندد*** كه عبد اي «اشتري» با حق كند عرض نيازش را
از عطش سوز شرر بر دل اصغر ميزد*** مرغ روحش ز پي آب روان پر ميزد
واي از آندم كه علي ناخن خواهش پي آب*** جگر افروخته بر سينه مادر ميزد
تاول تفته دريغا كه در آندشت عطش*** بر لب تشنه آن كودك مضطر ميزد
چهره چون گل پژمرده آن طفل صغير*** مادرش را بدل غمزده نشتر ميزد
ص: 229
چه گُنه داشت كه با آن لب عطشان او را*** از خدا بي خبري، تير به حنجر ميزد
پاي گهواره خالي چه دلي داشت رباب*** از غم داغ جگر گوشه كه بر سر ميزد
واي از آن لحظه كه از ضربه پيكان اصغر*** همچو مرغي بروي دست پدر پَر ميزد
بود اي «اشتري» از بس سخت آتشناك*** بدل اهل ولا دمبدم آذر ميزد
يا فاطمه دشمن ز چه پهلوي تو بشكست*** آخر بچه حكمي در مُشكوي تو بشكست
دانم كه به بازوي تو آسيب رساندند*** هرچند نگويند كه بازوي تو بشكست
آن دم كه ترا تخته در خورد به پهلو*** دانم كه از آن درد دل شوي تو بشكست
دشمن چه دلي داشت ندانم كه بدين جرم*** زد دست و دل شوهر حقگوي تو بشكست
ص: 230
زين قصّه جانسوز دل زينب و كلثوم*** با غصّه قرين گشت و به پهلوي تو بشكست
دلهاي محبّان شكند مرثيه بر لب*** تا قلب ترا دشمن بد خوي تو بشكست
باشد سخن اشتري آكنده ز غم چون*** زين شرح دل شاعر حق گوي تو بشكست
آن شب رقيّه راه سفر را رها نكرد*** آن راه پر ز خوف و خطر را رها نكرد
در خواب كودكانه پدر را بخواب ديد*** در خواب هم كنار پدر را رها نكرد
تا داشت جان بجسم نحيف آن سه ساله طفل*** در جاده ها دويد و سفر را رها نكرد
پاي برهنه بر سر هر خار و خس دويد*** وان راه پُر ز خون جگر را رها نكرد
همراه اين مسافر دلريش «اشتري»*** بايد دويد و راه گذر را رها نكرد
ص: 231
از زهر خصم دون جگرش پاره پاره شد*** گريان بحال غربت او سنگ خاره شد
هاديّ دين عليّ نقي آنكه حكمتش*** بر طالبان شرع پيمبر عصاره شد
بنگر كه در شهادت هاديّ شيعيان*** محشر بپاي گشته و شوري دوباره شد
ميخواست دفع زهر كند از پدر ولي*** آوخ كه بسته بر پسرش راه چاره شد
آوخ كه از افول چنين اختري منير*** تاريك چشم كوكب و ماه و ستاره شد
زين داغ سينه سوز كه جانكاه و جانگزاست*** سر تا بپاي اهل ولا پُر شراره شد
از جور و كين اهل زمين وا مصيبتا*** چشم فلك بماتم او در نظاره شد
آن كينه ها كه بود نهان در نهادشان*** در حقّ آن وليّ خدا آشكاره شد
ص: 232
اي واي دل كه از متوكّل بر او جفا*** بيرون ز حدّ و وصف و حدود و شماره شد
چون خواست «اشتري» كه به نظم آرد اين رثاء*** از منبع سروش بسويش اشاره شد
نقش لوح سينه ها نام كرام زينبست*** مشق صبر و استقامت در مرام زينبست
تا قيامت آنچه بنويسند در طومار دهر*** گفتگوها از شگفتيّ قيام زينبست
رايت فتح قلوب حق شعاران جهان*** همچنان در اهتزاز، الحق به بام زينبست
توسن حلم و شكيبائي به يمن عزم جزم*** در طريق استقامت سخت رام زينبست
پاي فكرت لنگ ماند در مسير درك او*** عقل سرگردان و حيران در مقام زينبست
پايه اي از چرخ گردون با همه بالندگي*** سر فكنده پيش دست احتشام زينبست
ص: 233
جاي دارد روز ميلادش بماند جاودان*** گر چه در تاريخ جاويدانه نام زينبست
اي كه ميجوئي سلامت بهر ايمان و يقين*** ملجاء اهل ولا دار السّلام زينبست
ني عجب گر زائر او را ثواب حج دهند*** چون حريم اطهرش بيت الحرام زينبست
اي زن از بهر دفاع دين حق مردانه باش*** بر همه نسوان عالم اين پيام زينبست
آنچه چون گوهر درخشد تا ابد در روزگار*** جوهر گفتار او درّ كلام زينبست
آورد در ذهن و خاطر نام شام شوم را*** باخبر هركس ز حال صبح و شام زينبست
گوئيا از جانب ساقيّ اندوه و الم*** هرچه مي باشد شرنگ غم به جام زينبست
گرچه دين مصطفي شد زنده از خون حسين*** پاي بر جا بودنش از اهتمام زينبست
نعت او كي «اشتري» گنجد به فكر و رأي من*** شعر من كي مدحت تام و تمام زينبست
ص: 234
از ازل در هيچ ماتم اينقدر غوغا نبود*** رايت سوگ اينقدر بر بام و در بر پا نبود
ديده ماتمها به خود بسيار چشم روزگار*** ليك حزن افزاي همچون روز عاشورا نبود
كس نبود ايشان به جهد و پايمردي استوار*** هيچكس را در سر پر شور اين سودا نبود
آنچنان سودا كه از روز ازل در هيچ سر*** جز سر فرزند حيدر زاده زهرا نبود
هيچ دل در سوگ داغ نوجوانان شهيد*** داغ آگين، لاله آسا، چون دل ليلا نبود
همچو زينب كس در آن هنگام خون و قيام*** داغدار و دلغمين در بانگ واويلا نبود
رفت عبّاس جوان در شطّ و آمد تشنه كام*** واي دل عطشانتري هرگز چو آن سقّا نبود
اصغر شش ماهه را كشتند بي جرم و گناه*** يا رب آنان را مگر انديشه فردا نبود
ص: 235
آنچنان فرسود قاسم زير سمّ اسبها*** كز پي تعظيم عمّو قدرتش در پا نبود
كشته شد عبدالله از جور و عناد اشقيا*** كودكي چون او چرا از قتل مستثنا نبود
تا كند ايثار در پاي حسين ابن علي*** «اشتري» را هديه جز اين شعر حزن افزا نبود
چون كُشته از طريق ستم بوتراب شد*** گوئي كه كاخ عدل و عدالت خراب شد
فُزتُ بِرَبِّ كعبه بگفت آن وليّ حق*** يعني بحقّ حق كه علي كامياب شد
از سوي جبرئيل امين بانگ قَد قُتِل*** آمد به گوش زينب و در اضطراب شد
شد خون ز چشم اهل ولا جاري از اسف*** آندم كه روي انورش از خون خضاب شد
گرديد شير حق چو بنا حق شهيد كين*** گوئي كه حق كشي به جهان باز باب شد
ص: 236
تنها نسوخت جان حسن زاتش غمش*** قلب حسين و زينب محزون كباب شد
زهرا سرشك غم به جنان ريخت از بصر*** گريان به خُلد حضرت ختمي مآب شد
مظلوم روزگار علي بود اي دريغ*** بر او جفا و ظلم و ستم بي حساب شد
اين مرثيت چو خواست سرايد به سوگ او*** آندم به (اشتري) مدد از آن جناب شد
واي از آن لحظه كه جبريل برآورد ندا*** كه علي كشته شد از ضربت شمشير جفا
شد شهيد از ستم كافر رو به كيشي*** شير حق، معني دين، آيت زهد و تقوا
اين ندا چون ز سما خورد بگوش زينب*** موكَنان، مويه كُنان رفت فغانش به سما
ركن دين چونكه شد از كفر بد انديش شهيد*** متزلزل شد از اين واقعه اركان هدا
ص: 237
نايد از مأذنه مسجد كوفه بر گوش*** دگر آن بانگ اذان علي و صورت رسا
از حسين و حسن و زينب و كلثوم حزين*** ميرسد تا به ثريّا ز ثري واويلا
از فراق رخ آن مظهر ايمان و شرف*** مسجد كوفه بود تا به ابد غرق عزا
جاي دارد كه برويد گل احمر تا حشر*** خون چو از فرق علي ريخت به محراب دعا
در جنان احمد مختار نشسته است به سوگ*** سر نهاده است به زانوي تأسّف زهرا
«اشتري» هست به جا در غم مظلومي او*** ديده اهل ولاگر كه بود خونپالا
اين چه غوغاست كه در گردش ايّام افتاد*** وين چه آشوب كه در كشور اسلام افتاد
كربلا صحنه پيكار حسين بن علي*** گشت از آن بار مصائب كه بآلات افتاد
ص: 238
چنگيّ عشق عراقي چو زد از راه حجاز*** مقصدش شور و نوا بود كه در شام افتاد
آنكه در طشت زر افكند سر پاك حسين*** طشت رسوائي او از سر هر بام افتاد
آن يزيدي كه بطومار جهان كرده او*** پيش فتواي خرد زشت سرانجام افتاد
خواند چون آيه قرآن سر خونين حسين*** اهل مجلس همه را لرزه بر اندام افتاد
زينب از ديدن آن صحنه گريبان زد چاك*** چوب چون بر كف آن مشرك بدنام افتاد
نازم آن نطق گهر زاي كه زينب فرمود*** كه ز حُسن اثرش و لوله در عام افتاد
«اشتري» خواست شود مرثيه گو بهر حسين*** در دلش از سوي او پرتو الهام افتاد
به لطف حيّ توانا مُهيمن علاّم*** به چامه تيغ زبان را برآورم ز نيام
ص: 239
ز دستمايه عشق و ز پايمردي شوق*** مدد بگيرم و در كوي او گذارم گام
چو التقاط عميمش مرا ميسّر شد*** بگيرم از دم پر فيض آن مراد الهام
رقم زنم به خلوص تمام بيتي چند*** به مدح حضرت عبّاس آن رفيع مقام
بسان باب كبارش كه اشجع ناسست*** نزاده همچو ابوالفضل مادر ايّام
به روز چارم شعبان مه بني هاشم*** فكند پرده ز رخسار خود چو ماه تمام
همان دلير سلحشور حيدري خصلت*** كه رفت از كف اعدا ز صولتش آرام
گرفت از دم تيغش عدوي رو به كيش*** چو كرد حمله به ميدان رزم چون ضرغام
اگرچه ساقي لب تشنگان بود امّا*** بريخت خيل عدو را شرنگ غم در كام
اگرچه تشنه لب آن راد مرد گشت شهيد*** گرفت از پدر خود ز حوض كوثر جام
زهيّ به همّت او كز برادريّ و وفا*** به روزگار بود عبرت خواص و عوام
ص: 240
مراد گر طلبي روي كن به درگه او*** كه هست باب حوائج كريم با اكرام*** چگونه وصف نمايم ورا به فكر قصير*** كه درك منزلتش را نمي كند افهام
الا كه منبع فيضي، مراد اهل ولاء*** ز در گهت طلبد «اشتري» به ختم كلام
«اشعار فوق روز چهارم شعبان 1415 هجري قمري در مدح حضرت ابوالفضل سروده شد مطابق با 1373/10/16 هجري شمسي»
ص: 241
ز التفات و عنايات ايزد داور*** جهان پير جوان گشته است بار دگر
گرفته جلوه دگر بار دهر ظلماني*** ز يمن طلعت نوراني علي اكبر
سرور سينه زهرا نهال باغ علي*** فروغ ديده ليلا، حسين را مظهر
همان كه بود ز حسن جمال و حدّ كمال*** شبيه جدّ گرانقدر خويش پيغمبر
يگانه اختر رخشان آسمان ادب*** كه سرفرازي مامست و افتخار پدر
گلي دميد ز بستان با صفاي نبي*** كه گشته است مُعطّر از آن جهان يكسر
ز حسن خلق، خدا غير احمد مختار*** بسان آن گل احمر نيافريده دگر
بنزد قامت او سرو خم شود چون تاك*** خجل ز چهره پر نور اوست شمس و قمر
ص: 242
در آسمان ولايت ستاره اي سر زد*** كه روشن از رخ او گشت چشم اهل نظر
مدد همي طلبد «اشتري» ز درگه دوست*** كه دمبدم بود از بهر او ثناگستر
نوگلي بشكفته شد از بوستان بوتراب*** كز شميم عطر بارش گشته گيتي پُر گلاب
دهر ظلماني منوّر گشته از نور رخش*** چهر دنيا گشته است از چهره اش چون آفتاب
اختر برج شهامت آسمان عاطفت*** آنكه شد بين جوانمردان عالم انتخاب
حضرت عبّاس ابوالفضل علمدار حسين*** آنكه با نامش شود بي شك دعاها مستجاب
گر كه از حق نگذري همچون عليّ مرتضي*** اشجع ناسست الحق آن جناب مستطاب
بر مراد خويش سائل مي شود نائل از آنك*** باب حاجات محبّانست آن عاليجناب
ص: 243
ثاني او را نديده ديده اي در روزگار*** تالي او را نمي بيند كسي حتّي به خواب
هست ابواب مهمّات خلائق درگهش*** سائلي را رد نسازد هيچگه از هيچ باب
پايمرد عرصه هيجا كه در هنگام رزم*** از معاند ريخت با دست يلي سربي حساب
طاقت و تاب و توان از لشگر بن سعد رفت*** كرد بيرون از غضب چون تيغ برّان از قراب
گر حسين ابن علي ميداد او را اذن جنگ*** لشگري بر جانبد ميكرد چون پا در ركاب
ايكه خواهي سويت آيد فتح و پيروزي ز صدق*** روي خود از درگه عبّاس هرگز برمتاب
بر برادر از ادب وز روي عين احترام*** جز بنام سرور و مولي نمي كرد او خطاب
گو چه غم دارد بدل ز انديشه روز جزا*** در رديف دوستانش آنكه آيد در حساب
گوهر افشان گشته تا از بهر عبّاس علي*** خيزد از درياي فكر «اشتري» دُر خوشاب
ص: 244
حريمدار شرافت، عطوفت و احساس*** به مهر و عشق و ارادت يگانه اسّ اساس
بزرگ مظهر مردانگيّ و روح ادب*** كه بود همچو علي باب خويش اشجع ناس
بزرگ مرد ارادت به آستان حسين*** بهين نشانه الطاف حضرت عبّاس
بدستمايه ايمان و اعتقاد بدين*** هميشه داشت به جان و دل از حقيقت پاس
بكنه پايه عشق و يقين او نرسد*** به سعي پاي طلب، يا به جهد دست قياس
كجا به پايه ايمان او توان پي برد*** بدين تفهّم كوتاه و عالم احساس
خداي عشق و مروّت كه دست حضرت حق*** بريد و دوخت بقدّش از اين قماش لباس
به صبر و تاب معلّم به حضرت ايّوب*** به خاك درگه او تشنه خضر و هم الياس
ص: 245
يگانه اسوه غيرت كه تا به يوم نشور*** به خلق اوّل و آخر مدام اوست كلاس
زمان بسان وجودش نياورد هرگز*** ز حيث صولت و سطوت چو بنگري به قياس
هميشه باب حوائج بخواندش عاقل*** مگر بري ز شعور و مگر بري ز حواس
يقين ز مردي و همّت، هميّت و اخلاص*** زمان به پيكر مردي ندوخته است لباس
ولي دريغ ز بد سيرتان بي ايمان*** ولي فسوس ز دون فطرتان حق نشناس
كه پاس حرمت انسان كاملي چون او*** نداشتند ز كين آن ددانِ الخنّاس
به وصف صولت او «اشتري» چه بنويسم*** مگر به حدّّ كمال و مگر به طور قياس
ز تيغ ظلم و ستم ابن ملجم غدّار*** شكافت فرق همايون حيدر كرّار
ص: 246
شهيد گشت بشمشير كافري از كين*** شهي كه حامي دين بود و قاتل كفّار
ندا رسيد كه شد كشته شاه دين حيدر*** برفت از كف زينب عنان و صبر و قرار
ز چشم اهل سما خون چكد بمرگ علي*** بخلد نوحه سرا گشته احمد مختار
در اين مصيبت جانسوز حضرت زهرا*** بريخت اشك بدامان ز چشم گوهر بار
كنند ناله و افغان و گريه بهر پدر*** گهي حسين و حسن، گاه زينب غمخوار
شهي كه قاتل خود را از آنكه بود اسير*** به پيش خود نپسنديد تا كنند آزار
ولي يزيد ستم پيشه اهل بيتش را*** كشاند بهر اسيري بكوچه و بازار
همين نه «اشتري» بينوا بود گريان*** بجان خلق جهان زين عزا فُتاده شرار
ص: 247
محرّم آمد و در هر دلي شرار انداخت*** ز نينوا شرر غم بهر ديار انداخت
حسين زاه زهرا ز شاهراه حجاز*** بكربلا برسيد و ز شوق بار انداخت
فلك شكست زكين پشت شاه دين آندم*** كه دست از تن عبّاس نامدار انداخت
ز قتل اكبر ناكام منقذ بي دين*** شرر بسينه ليلاي دل فگار انداخت
چگونه حرمله شرم از رخ حسين نكرد*** كه تير بر گلوي طفل شيرخوار انداخت
بقتلگاه ندانم چه بر سكينه گذشت*** نظر چو بر تن باب بزرگوار انداخت
ز داغ لاله رخان چرخ سفله آتش كين*** بجان زينب محزون داغدار انداخت
در اين مصيبت جانسوز «اشتري» سخنت*** بقلب خلق جهاني ز غم شرار انداخت
ص: 248
«حبّ مردان خدا حبّ خداست»*** چونكه مرد حق مطيع كبرياست
كيست مرد حق حسين پاكباز*** خسرو خوبان شهنشاه حجاز
آنكه بهر حفظ دين از روي جان*** درگذشت از مكنت و مال جهان
آنكه در راه خدا از سرگذشت*** هم ز عون و جعفر و اكبر گذشت
دست عبّاس علمدارش ز كين*** همچو گل افتاد بر روي زمين
جسم قاسم از ره جور و جفا*** شد بزير سمّ اسبان توتيا
شد گلوي اصغر شيرين زبان*** از خدنگ قوم ظالم خونفشان
پيكر آن پيشواي راستين*** شد مشبّك از خدنگ ظلم و كين
ص: 249
جسم پاك آن امام دين پناه*** شد نگون از صدر زين در قتلگاه
دستگاهش از ستم بر هم زدند*** خيمه اش را آتش ماتم زدند
عابد بيمار او با حال زار*** شد بروي ناقه عريان سوار
زينبش با كودكان بي پدر*** جانب شام بلا شد رهسپر
«اشتري» رو راه حق را پيشه كن*** غير حق از هرچه هست انديشه كن
رقيّه گفت بزينب بناله و افغان*** بگو چه شد پدرم آن شهنشه خوبان
بگفت زينب مضطر بآن يتيم حزين*** كه در سفر بود آن خسرو ملك دربان
فغان و آه از آنشب كه آن گل احمر*** بخواب ديد پدر را بديده گريان
ص: 250
بگفت جان پدر من فداي مقدم تو*** نموده اي ز چه رو روي خود ز ما پنهان
ز نينوا بره شام اي پدر بخدا*** يزيد بي تو بما كرد ظلم بي پايان
نظر نماي بحال عيال خويش پدر*** كه همچو جغد گرفتند در خرابه مكان
ولي ز بخت بد خود ز خواب شد بيدار*** نمود گريه فراوان بچشم خون افشان
نمود شورشي از گريه اندر آن شب تار*** كه زد شراره ز آهش بجان عالميان
بگفت عمّه كجا رفت بابم از نظرم*** مگر كه بي ادبي ديد از من نالان
رسيد ناله آن بينوا بگوش يزيد*** چه گويمت كه چه كرد آن لعين بي ايمان
نهاد در طبقي رأس خسرو دين را*** براي او بفرستاد آن گسسته عنان
رقيّه رأس پدر در طبق چو ديد ز غم*** سپرد جان و برفت از جهان بباغ جنان
بزرگوار خدايا به آن سر بي تن*** به «اشتري» نظري كن تو از ره احسان
ص: 251
ايكه ز فيضت الا مهيمن دانا*** صفحه گيتيست پر ز معجز گويا
عالم ايجاد از گياه و ز انسان*** دفتر بگشوده ايست در بر دانا
ديده چو بينا بود به بستر عالم*** خوان عطاي تو گشته است مهيّا
ميگذرد از حصار گنبد گردون*** در پيت اي كردگار فكر توانا
دست ترا بيشتر بكار به بيند*** هر چه بشر مي رود به كنه قضايا
حاجت دنيا و آخرت ز تو خواهيم*** اي كرمت كارساز مردم دنيا
هركه بسويت ز عجز رو كند امروز*** بهره بيابد ز پيشگاه تو فردا
روي دلي «اشتري» ز كس نتوان ديد*** گر نكني سوي دوست روي تمنّا
ص: 252
اي دل درد آشناكم مشمر طبيب را*** پاس محبّت و صفا خوار مكن حبيب را
تا نبري عتاب را در نگري عذاب را*** خرد مدان حساب را غصب مكن نصيب را
بهره رسان فقير را خوار مكن اسير را*** مفلس گوشه گير را طعنه مزن غريب را
جز به عفاف رو مكن سوي خلاف رو مكن*** رهزن آبرو مكن صحبت نا نجيب را
ناز فزون ز حد مخر عرض و بهاي خود مبر*** آبرو و شرف مبر عاطفه و شكيب را
تا كه بسان «اشتري» بهره اي از ادب بري*** باش به علم مشتري قدر بدان اديب را
بحق ز لطف و صفا رشك گلشنست اينجا*** محيط ساده دلهاي روشنست اينجا
ص: 253
قسم به پاكي دلهاي با صفا بي شك*** براي ساده دلان پاك مأمنست اينجا
توان بديده دل ديد روي جانان را*** كه احتياج نه با ديده ديدنست اينجا
جمال حق متجلّيست در دل روشن*** محيط قرب خداي مهيمنست اينجا
در اين سراي مصفّا چه جاي نوميديست*** كه نور عشق به حق پرتو افكنست اينجا
ز روي نور صفا «اشتري» اگر بيني*** كه از جمال محبّان مزيّنست اينجا
سر ز غفلت تا به دامان هوس داريم ما*** اعتبار و ارزشي كي نزد كس داريم ما
ناگزير از بهر فردا توشه اي بايد گرفت*** فرصتي امروز تا در دسترس داريم ما
در بلا خيزي كه بارد سنگ جور از هر طرف*** ايمني با خويش در كنج قفس داريم ما
ص: 254
گر نسازيم از درايت عقل را رهبر به خويش*** ميفريبد نفس ما را تا نفس داريم ما
لطف با دونان فنا سازد نكو را «اشتري»*** گل نرويد تا نظر بر خار و خس داريم ما
تا شد طريق كعبه مقصود راه ما*** شد لطف دوست در همه حالت پناه ما
هرگز نظر به منظر ديگر ندوختيم*** جز سوي دوست نيست بسوئي نگاه ما
ما از شرار عشق تو آتش گرفته ايم*** سوز دلست در غم هجران گواه ما
ما چشم دل ز مجلس اغيار بسته ايم*** جز بزم اهل دل نبود جايگاه ما
تا سر بر آستانه حيدر نهاده ايم*** حيران شوند خيل ملائك ز جاه ما
اين افتخار بس كه ز الطاف كردگار*** مهر عليست خاطره سال و ماه ما
ص: 255
عَجِّل عَلي ظُهورَكَ يا صاحِبَ الزَمان*** زيرا كه هست وصل تو ايشه رفاه ما
خواهد ز پيشگاه خداوند «اشتري»*** تا افكند نقاب ز رخ پادشاه ما
تا كه شاداب نشينيّ و ببيني گل را*** بهتر آنست كه از شاخ نچيني گل را
نو نهالي گر از انديشه رنگين بر خاك*** بنشاني به تماشا بنشيني گل را
بوسه اي زود گذر زن چو نسيميّ و برو*** ز چه چون خشم خزاني به كميني گل را
جذبه بوكشش رنگ ترا ميطلبد*** تا به گلگشت بيائيّ و گزيني گل را
«گل عزيز است غنيمت شمريدش صحبت»*** خواجه فرمود كه تا خوار نبيني گُل را
هان مبادا كه ز دست تو زياني بيند*** «اشتري» چون به تفرّج تو قريني گل را
ص: 256
زمانه ايست كه هستي زيان دهد ما را*** بزير ابر بلا سايه بان دهد ما را
چو در كمين ز كمان تير غم روانه شود*** بهر بهانه كه باشد نشان دهد ما را
چه ديده ايم ز مهر كسان كه چرخ عنان*** بدست مردم نامهربان دهد ما را
فداي آنكه چو آيد ز بوستان از لطف*** خبر به كنج قفس ز اشيان دهد ما را
بعيد نيست چنين طبع مهر پيوندي*** اگر كه جا بدل دوستان دهد ما را
به گوش چرخ رسانيم صيت شوكت خويش*** اگر كه دهر مجال بيان دهد ما را
زند به سفره ما خنده «اشتري» خورشيد*** كه تا بروز يكي قرص نان دهد ما را
ص: 257
آگه از راز درون جز تو كسي نيست مرا*** جز تو اي جان جهان دادرسي نيست مرا
تا طوافي كنم از كعبه كوي تو مگر*** گوش دل جز به نواي جَرَسي نيست مرا
بتو سوگند كه از هجر تو شب تا بسحر*** به جز از صبح وصالت هوسي نيست مرا
پاي بُگذار ز شفقت به سر بالينم*** پيش از آني كه ببيني نفسي نيست مرا
تا ببينم گُل رخسار تو اي گلشن حسن*** باك از سرزنش خار و خسي نيست مرا
غم و شادي دو متاعند به سوداي حيات*** كز فراق تو بسي هست و بسي نيست مرا
تا بتازم سوي صحراي جنون چون مجنون*** نفسي سوخته دارم فرسي نيست مرا
«اشتري» جز كنف ظلّ مدامش هرگز*** ملجأ مرحمت و مُلتمسي نيست مرا
ص: 258
بيرون كند هر آنكه ز دل گرد كينه را*** سازد چو آينه ز صفا لوح سينه را
جان و تنم قرين قراري نمي شود*** جز آنكه بنگرم رخ آن بي قرينه را
كي راضييم رقيب زند طعنه بر حبيب*** كي آشنا بسنگ كُنم آبگينه را
شكر خدا كه در صدف سينه راه يافت*** جانيست غير از آن دُرّ پاك اين خزينه را
در لُجّه غم تو فرومانده فلك دل*** بايد خدا نجات دهد اين سفينه را
تا آسمان جاه ترا جايگه شود*** بايد بنا گزير بسازي زمينه را
پيش كمان قامت پيران راهبر*** تن چيست خاك راه نما اين كمينه را
با چامه دري كه پُر از گنج گوهر است*** اي «اشتري» نماي پُر از درّ خزينه را
ص: 259
كرده ام چون شب ز هجرش روزگار خويش را*** اي خوش آن روزيكه بينم وصل يار خويش را
هركه از جان نگذرد در راه جانان كم كند*** در مقام عشقبازي اعتبار خويش را
منزل امّيد ما چون شهر بند عشق اوست*** بر سر كويش بيفكنديم بار خويش را
فخرم اين بس، گرچه شد موي سياه من سفيد*** صرف كردم در رهش ليل و نهار خويش را
گر گل رويش ببينم در گلستان وجود*** در خزان عمر مي يابم بهار خويش را
شكر حق در بوته مهرش ز پاكيّ گُهر*** چون زر كامل نمودم من عيار خويش را
گر چه دادم در فراق او شكيبائي ز دست*** چون رسم بر قرب او يابم قرار خويش را
كوي اهل دل مرا چون خاك دامنگير بود*** ساختم زان روي پيش آنجا مزار خويش را
شعر شيوا «اشتري» گويد به شيدائيّ و شوق*** تا كه باشد حرز جان دارد شعار خويش را
ص: 260
چو مرغ نغمه فكن در چمن شود پيدا*** نشاط خاطر من در چمن شود پيدا
نه من به دشت و دَمَن محو در تماشايم*** كه عشقباز چو من در چمن شود پيدا
ز بوي لطف و صفا آفرين سبزه و گل*** علاج درد و محن در چمن شود پيدا
خطا نباشد اگر با وجود گُل گوئيم*** كه بوي مشك ختن در چمن شود پيدا
ببين كه شعر چمن خوش طراوتي دارد*** هوا و حال چمن در چمن شود پيدا
چو هست روح صفا «اشتري» به باغ بجاست*** كه ساز و برگ سخن در چمن شود پيدا
تاكُني از روشني آئينه سيما سينه را*** پاك كن از گرد كين ايدل سراپا سينه را
ص: 261
قدر خود بشناس و پيش هركسي كوچك مشو*** خم مكن از بهر تكريم از كمر تا سينه را
كي به تحسين آفرين دوستان خواهد شنيد*** هركسي دزدد به پيش تير اعدا سينه را
تا نمايم زخم خونريز دل مجروح خويش*** چون گريبان چاك خواهم كرد فردا سينه را
تركتازي را بود آخر عقوبتها ز پي*** تُند بار خشم ميكوبد به خارا سينه را
پيك شاديّ و مسرّت باش مانند نسيم*** تاكُني گنجينه دار عطر گُلها سينه را
كي شود صورت پذير جلوه سيماي حقّ*** گر نسازي با صفا آئينه آسا سينه را
«اشتري» با التفات و مهر بر اهل زمين*** نور باران كُن چو دامان ثريّا سينه را
جا داده ام چو درّ بدلم آن بيگانه را*** هرگز از او تهي نكنم اين خزانه را
ص: 262
تا آنكه روز وصل تو بينم پس از فراق*** هرگز زكف نميدهم آه شبانه را
امّيد من به لطف تو باشد دگر چه غم*** گر ميكشم مدام جفاي زمانه را
كشت اين دو روز عمر مرا، خضر چون كند*** عمر دراز و زندگي جاودانه را
با بال بسته طعمه باز شكاري است*** آن طائري كه ترك كند آشيانه را
پاسش بدان كه رنج برد باغبان پير*** تا ميكند درخت تناور جوانه را
منعم كند رقيب ز عشقش ولي چه سود*** شيداي يار مي نپذيرد فسانه را
البتّه نور دوست كند جلوه در دلت*** اي «اشتري» صفا بدهي گر تو خانه را
در كيش مناعت نه صوابست تمنّا*** چون مايه صد رنج و عذابست تمنّا
ص: 263
منّت كش خود باش كه در مشرب مردان*** آلوده خوناب، عتابست تمنّا
بي سود سؤالي به همه عمر بسازيم*** بينيم چو از خلق جوابست تمنّا
گردن ز گرانباري خواهش نكُند خم*** آنرا كه به سر حدّ حسابست تمنّا
تا غرق شوم در يمّ بي خويشتنيها*** پيوسته مرا عالم آبست تمنّا
يعني كه مرا عشوه ساقيست تقاضا*** يعني كه مرا جام شرابست تمنّا
با ديد خرد «اشتري» ار نيك ببيني*** درياست جهان و چو حُبابست تمنّا
هر آنكه ديد چو من آن جمال نيكو را*** طلب دگر نكند سير باغ مينو را
چو روي او نكند جلوه در نظر هرگز*** نظر كنيم به تحقيق گرچه هر سو را
ص: 264
به شوق سر فكنم در رهش نمي خواهم*** كند به كشتن من دوست رنجه بازو را
همين نه من شده ام محو جلوه دلدار*** قرار و صبر ز كف داد هركه ديد او را
فتاده مرغ دلم گر به دام نيست عجب*** كه ديده بر رُخ دلدار خال هندو را
بُوَد به نو گل رويش طرواتي كه به باغ*** نهاده داغ به دل لاله هاي خود رو را
سزد به خويش بپيچند ساحران چون مار*** كه چشم مست تو مسحور كرده جادو را
فرشته رشك برد بر مقام انساني*** كه رانده است ز خود نفس اهرمن خو را
به روي همچو گلت «اشتريست» نغمه سرا*** نظر ز لطف كن اين بلبل سخنگو را
از هجر يار گشته جهان چون قفس مرا*** آنسان كه نيست سير گلستان هوس مرا
ص: 265
خواهم كه بنگرم گل رخسار دوست را*** گرز انكه سدّ ره نشود خار و خس مرا
دارم اميد شاد شوم از وصال تو*** حتّي در آن دمي كه بود يك نفس مرا
از فرقت تو فتنه دوران فكنده است*** در دام عنكبوت بسان مگس مرا
در انتظار قافله سالار عدل و داد*** باشد هميشه گوش ببانگ جرس مرا
در مشكلات بهر نجات اي وليّ عصر*** روي نياز جز تو نباشد بكس مرا
شاها چو بوده مدح تو يك عمر شيوه ام*** اين افتخار در دو جهان هست بس مرا
درگير و دار فتنه ايّام «اشتري»*** نبود بغير دوست كسي دادرس مرا
تا بلطف حيّ بيچون اتّكا داريم ما*** پيش مردم قيمت و قدر و بها داريم ما
ص: 266
تا بخوي بي نيازي آشناگرديده ايم*** روي حاجت كي بسوي ما سوا داريم ما
نيست بر بيگانگان ما را سر عرض نياز*** روي حاجت تا بسوي آشنا داريم ما
تا كه اندر ظاهر و باطن حقيقت پيشه ايم*** كي دگر نزد كسان روي و ريا داريم ما
تا قدم در عرصه عشق و جنون بنهاده ايم*** سيرهاي معنوي بي رنج پا داريم ما
اين دو روز زندگي را از چه بايد دائماً*** زحمت حرص و طمع بر خود روا داريم ما
هر زمان در كنج عزلتخانه خود «اشتري»*** همچو ني با خويشتن شور و نوا داريم ما
گر چه در روي زمين پا بست هجرانيم ما*** در پناه لطف حق بر اوج كيوانيم ما
قدر ما پيدا بود در پيش اهل معرفت*** گرچه كنج انزوا از ديده پنهانيم ما
ص: 267
مرغ روح آسيمه سر مشتاق بر جانانه است*** در تن خاكي دو روزي گر بزندانيم ما
گرچه از بيحاصلي ممكن نشد عرض وجود*** طالب عشق و صفا و اهل عرفانيم ما
سرنمي پيچيم از دستور قرآن مبين*** دائماً پر گارسان بر خطّ فرمانيم ما
هست دور از ما دو رنگيها در اقليم وجود*** بر سر اين خوان وحدت تا كه مهمانيم ما
تا گداي كوي مولي شاه درويشان شديم*** بر فراز تخت بخت خويش سلطانيم ما
دست چون بر دامن پر فيض شاه دين زديم*** «اشتري» از ما سوا دامن بيفشانيم ما
نيست از هجر تو جز خون جگر نوش مرا*** مكن از لطف خود اي دوست فراموش مرا
جز بدرگاه توام نيست نظر سوي دگر*** حلقه بندگيت هست چو در گوش مرا
ص: 268
گر شود مستي من شهره آفاق چه باك*** كرده عشق تو چنين بي خود و مدهوش مرا
بلبل باغ جنانم من و در كنج قفس*** ساخت صيّاد قضا خسته و خاموش مرا
ديدن روي توام به بود از گلشن قدس*** آن زمانيكه شود مرگ هم آغوش مرا
گر فداي قدم دوست نسازم چه كنم*** سركه چون بار گرانيست سردوش مرا
هر نسيمي كه رسد از سر كويش بمشام*** «اشتري» ميبرد از سر خرد وهوش مرا
صفا بخشد چو يار از مقدم خود محفل ما را*** بيك ايما كند آسان هزاران مشكل ما را
كجا بتوان گسستن رشته مهرش ز دل زيرا*** عجين با مهر او كرد از ازل ايزد گل ما را
گل رخساره آن گلبن بي خار بس باشد*** فلك گر سوخت از برق حوادث حاصل ما را
ص: 269
شده كشتيّ ما طوفاني اندر بحر گمراهي*** خدايا ده پناه اين كشتي بي ساحل ما را
مشو غافل ز آهنگ رحيل اي رهرو منزل*** كه بندد كاروان مرگ ناگه محمل ما را
شود آيا كه آن شمع هدايت از سر شفقت*** كند روشن ز نور معرفت بزم دل ما را
كنيم ايثار آن نيكو خصائل «اشتري» صد جان*** اگر سازد قبول اين تحفه ناقابل ما را
تا كه پنهان كنم آلام دل پژمان را*** ناگزيرم بفشارم بجگر دندان را
بنده و برده دونان نشود بهر دونان*** آنكه با سعي و عمل كسب نمايد نان را
عاقبت ميشود از كرده پشيمان آنكس*** كه در آغاز نيارد بنظر پايان را
بدرستي نتواند كه شود شهره شهر*** سست عهدي كه فراوان شكند پيمان را
ص: 270
چشم بنما بجهان خيره كه هنگام رحيل*** فرصتي نيست كه بر هم بنهي مژگان را
دل به امّيد قوي دار كه نو ميدي و يأس*** بسراشيب فنا سوق دهد انسان را
تا گريبان تو در دست لئيمان نفتد*** بكش از چنگ هيولاي طمع دامان را
گر بر آني كه بود خانه دل جاي خدا*** هرگز آلوده مكن جايگه يزدان را
«اشتري» دست دهد گر كه ترا دامن دوست*** باخبر باش و بغفلت مده از دست آن را
كس نشد همدم زماني با دل ناشاد ما*** محو شد از لوح خاطرها تو گوئي يادما
در دل سنگين ظالم هيچ تأثيري نكرد*** گر چه بگذشت از سر بام جهان فرياد ما
تا شب جور تو اي ظالم بدل گردد بروز*** عاقبت آه سحر آيد باستمداد ما
ص: 271
جز نواي غم نمي آيد برون از دل مگر*** شد گرفتار قفس اين طائر ناشاد ما
دستگاه دين همي خواهد اميري كاردان*** تا دهد سامان مگر روزي بعدل و داد ما
سخت گيري باكسان كم كن نمي بيني مگر*** سست باشد در طريق زندگي بنياد ما
«اشتري» يا صبر ميبايد در اين دام بلا*** يا برقّت آورد ايزد دل صيّاد ما
در ره عشق رخ جانانه جانبازيم ما*** و اندرين كسوت خدا داند كه ممتازيم ما
گرچه چون پروانه ميسوزيم از سر تا بپا*** همچو شمعي لاجرم با سوز مي سازيم ما
در دل ويرانه ما گنج سرّ اهل دل*** حفظ گردد چون بآنان محرم رازيم ما
ني عجب گر كامجو گرديم در فرجام كار*** چونكه در انديشه پايان ز آغازيم ما
ص: 272
تا شديم از جان و از دل خاكسار بوتراب*** بر سرير فرّ و شوكت رايت افرازيم ما
تا غلام پاكباز شاه درويشان شديم*** پيش اهل حق قرين مجد و اعزاريم ما
خواب هم از ديده شب زنده دار ما گريخت*** «اشتري» با مرغ حق از بس هم آوازيم ما
عمري بود كه دم ز خدا ميزنيم ما*** همواره دم ز عشق و ولا ميزنيم ما
تا لطف دوست موجب احياي ما بود*** كي دم دگر ز آب بقا ميزنيم ما
آئينه وار پاكدل و صاف و بي غشيم*** بيهوده نيست دم ز صفا ميزنيم ما
بايد نشان دهيم عطا و سخاي خويش*** گردم ز جود و لطف و سخا ميزنيم ما
كي اعتماد خلق بما جلب ميشود؟*** جائيكه پشت پا بوفا ميزنيم ما
ص: 273
در دل اگر كه بيم ز تهمت بود چرا*** تهمت چنين بخلق خدا ميزنيم ما
باشد فنا چو اصل بقا «اشتري» مدام*** از جان قدم براه فنا ميزنيم ما
خداوندا وفائي كن عطا آن يار دلجو را*** كه بينم در كنار خويش آن ماه سخنگو را
غم دنيا مرا از لوح خاطر ميرود روزي*** اگر بينم ز مهر و لطف در پهلوي خود او را
مشام جان مشتاقم معطّر ميشود يكدم*** صبا آرد اگر بوي خوش آن سنبل مو را
اگر روي دلارايش مرا باشد به پيش رو*** ز خاطر ميبرم لطف و صفاي باغ مينو را
نه تنها در جمال آن يار زيبا بي قرين باشد*** خجل سازد بوقت راه رفتن كبك و آهو را
چه گويد «اشتري» گر خود نگويد اين سخن دائم*** خداوندا وفائي كن عطا آن يار دلجو را
ص: 274
بلطف حق ز هر شب بزم ما نيكوتر است امشب*** مي عشرت بدست ساقي مه پيكر است امشب
به شبهاي دگر بودم غمين از فرقت رويش*** ولي شادم كه آن دلبر مرا اندر بر است امشب
سرشك از ديده بارم ز اشتياق وصل روي او*** خموش از آتش هجرش دل چون مجمر است امشب
نه من از دولت وصلش در امشب شاد و مسرورم*** كه آزاد از غم دوران دل هر مضطر است امشب
رسد گلبانگ شادي برسما از بزم ما امّا*** رقيب از رشك اين محفل پريشان خاطر است امشب
اگر خواهي بداني اين سرور از چيست در عالم*** شب ميلاد مسعود شه دين حيدر است امشب
از اين شور و از اين غوغا كه در هر گوشه مي بينم*** تو گوئي «اشتري» هنگام روز محشر است امشب
ص: 275
كنونكه عمر گرانمايه بگذرد بشتاب*** بريز ساقي مجلس بساغرم مي ناب
ز موج حادثه اي ناخداي بحر كرم*** ز لطف كشتي طوفاني مرا درياب
مرا كه نيست بجز درگه تو روي نياز*** خداي را ز من دلفسرده روي متاب
بدست مكرمت ايدوست كن عمارت دل*** كه هر بنا شود از سير روزگار خراب
بمال و منصب و جاه جهان مشو غرّه*** كه اين سراچه فاني بود چو موج سراب
ترا كه هست كنون زير پاي اسب مراد*** مكن براه ستم پاي جور و كين بركاب
بكوش در عمل خير «اشتري» كه بود*** براي هر عمل نيك و بد حساب و عقاب
ص: 276
بيا كه مأمن دلهاي بي قرار اينجاست*** سراي انس نكويان حق شعار اينجاست
بهشت روي زمينست بزم اهل صفا*** بيا كه ملجأ قلب اميدوار اينجاست
صفاي گلشن فردوس از اين مكان يابي*** بيا كه باغ و گل و لاله و بهار اينجاست
چو هست محفل اهل حقيقت اين مأواي*** بيا كه مهبط انوار كردگار اينجاست
درا دراي در اين محضر شريف از صدق*** كه دوستان علي را نظام كار اينجاست
همان مكان كه در آن جبرئيل ميباشد*** بپاس حرمت مولي سرايدار اينجاست
باحترام درا «اشتري» در اين مجلس*** كه جاي مردم نيكوي نامدار اينجاست
ص: 277
كسي كه راهسپار طريق وحدت نيست*** بدهر لايق آسايش و سعادت نيست
حذر كن از من و ما و نفاق در عالم*** كه در نفاق بجز خواري و مذلّت نيست
بدفع تفرقه برخيز چونكه مردم را*** براي دفع ستم چاره غير وحدت نيست
بكوش در ره همگامي و هدف دائم*** كه بهر بي هدفان غير ننگ و خجلت نيست
در اين طريقه نيكو هميشه همّت كن*** مگو خمودي بسيار هست و همّت نيست
مدام در ره همبستگيّ خلق بكوش*** چنين كه ساكت و خاموشي از مروّت نيست
شهامتست ترا «اشتري» طريق نجات*** كه هست زار و زبون هركه را شهادت نيست
ص: 278
دل هركس نگرم از غم دنيا خونست*** جور اين سفله غدّار ز حد بيرونست
دل بدان ملك نبندند خدايان خرد*** كه دلازاريش آيين، ستمش قانونست
جز حيات ابد افسانه بود دوره عمر*** غير اعجاز بقا آنچه بود افسونست
دل بعالم نتوان بست كه عالم فانيست*** محو دنيا نتوان بود كه دنيا دونست
مرد دنيا طلب از خواري خود بي خبر است*** ظاهراً گر چه به اعزاز بسي مقرونست
سفلگان را دهد آرام و نكويان را رنج*** چه توان كرد دلاكار جهان وارونست
چهره مردم دانا و خردمند بدهر*** بود از سيلي ايّام اگر گلگونست
«اشتري» بي خبر از فتنه ايّام بود*** هر كه مجذوب جهان گشت و بدان مفتونست
ص: 279
آنكه دلداده اين دير خراب آباد است*** دل بكاخي بسپرده است كه بي بنياد است
نيست از نوع بشر در نظر اهل كمال*** آنكه از رنج و غم نوع بشر دلشاد است
راستي هركه كند پيشه خود همچون سرو*** از غم بار مشقّت بجهان آزاد است
داني از چيست گل و لاله به بستان زده سر*** در دل خاك ز بس سرو و گل و شمشاد است
گر كسي چشم خرد باز كند مي بيند*** خاك صد چون جم و كاووس بدست باد است
خواجه دل داده بكاخي كه بنا كرده ولي*** باخبر نيست كه بر آب بنا بنهاد است
هر كه شد عاشق شكّر لب شيرين دهني*** نتوان گفت در آيين وفا فرهاد است
«اشتري» ميرسد البتّه بسر حدّ كمال*** هركسي طالب همصحبتي استاد است
ص: 280
عاشق آزرده خاطر مايل گلزار نيست*** بر سرش جز عشق ديدار جمال يار نيست
در كليسا و حرم در جستجوي من مباش*** چون من دلداده را با كفر و ايمان كار نيست
كي رسد بر منزل مقصود و سر حدّ كمال*** آنكه چشمش چون دل صاحبدلان بيدار نيست
در بر ماه جمال يار من اي آفتاب*** با همه نور و ضيا يك ذرّه ات مقدار نيست
هر كجا باشد گلي رويد بگردش خارها*** چون تو در گلهاي اين گلشن گل بي خار نيست
بي خرد باشد كه فكر راحت عقبي بود*** آنكه با خلق جهان كارش بجز آزار نيست
بسكه دلها گشته پر از كينه و بخل و حسد*** رونق مهر و محبّت اندراين بازار نيست
كي شود حاجتروا از خلق عالم «اشتري»*** چون سبب سازي بغير از ايزد غفّار نيست
ص: 281
هركسي كو در جهان چشم دلش بيدار نيست*** راه بر او در طريق زندگي هموار نيست
در بر خلق جهان را ز درون خود مگوي*** چونكه غير از حق تراكس محرم اسرار نيست
از تهي دستي منال و رو قناعت پيشه كن*** زانكه محتاج كسي مرد قناعتكار نيست
حسن يوسف را اگر بي دانشي دارا بود*** با كلافي كس خريدارش در اين بازار نيست
افتخار مرد در عالم بفضلست و ادب*** بي بها باشد كسي كو را ادب در كار نيست
قصّه منصور بر ما ميكند فاش اين سخن*** مرد حق را هيچ باكي از فراز دار نيست
رستگاري «اشتري» گر آرزو داري بدل*** رستگاري جز ولاي حيدر كرّار نيست
ص: 282
نوروز روز شادي اطفال اغنياست*** كي جاي عيش بهر يتيمان بينواست
نوروز اگر چه روز نشاطست و عين و نوش*** امّا براي مردم بي خانمان عزاست
از ظلم فرقه اي ز خدا بي خبر مدام*** طفل يتيم خسته بذكر خدا خداست
جور و جفا و كينه و بيداد اغنيا*** بر مردم فسرده غمگين كجا رواست
بايد چو او بمردم مسكين نظر كند*** هركس ز صدق پيرو سلطان اولياست
شاهيكه خاك مقدم خدّام درگهش*** بر چشم ساكنان سماوات توتياست
خورشيد آسمان ولايت شه نجف*** آن خسروي كه بن عم و داماد مصطفاست
كي «اشتري» بروز جزا غم خورد كسي*** كورا شفيع خسرو كونين مرتضاست
ص: 283
آنكه دائم دلش اندر طلب سيم و زر است*** از دل مردم بيچاره كجا با خبر است
مال بسيار نگردد سبب نام نكو*** مايه نام نكو دانش و فضل و هنر است
محتكر سود فراوان بري امروز ولي*** بهر فرداي تو اندر صف محشر ضرر است
كاخ ظلم و ستم از بهر چه بنياد كني*** كه ترا منزل و مأوا بسراي دگر است
آنچنان باش كه باشند دعاگوي تو خلق*** كه دعا بهر تو در دفع بلايا سپر است
با خدا راز دل خويش بگو در دل شب*** كانچه تأثير كند ذكر دعاي سحر است
مي مهر علي و آل بنوش از اخلاص*** نه از آن مي كه ترا دردسر و شور و شر است
«اشتري» تا شده مدّاح علي شير خدا*** سخنانش همه چون لؤلؤ و درّ و گهر است
ص: 284
بندگي ايدل بظاهر سازي بي سود نيست*** چون ز طاعت گفته هاي بي عمل مقصود نيست
گر عبادت با عمل توأم نباشد هيچگاه*** اين بود روشن، پسند قادر معبود نيست
گفته هركس كه با فعلش نمي باشد قرين*** جز زيان هرگز نبيند چونكه در آن سود نيست
سجده پيش غير حق هرگز نميباشد روا*** جز خداي پاك ما را هيچ كس مسجود نيست
از ريا هرگز جبين اندر بر داور مساي*** چون ترا در اين جبين بر خاك سودن سود نيست
سعي كن با راستي ره بر حريم حق بري*** ورنه در اين كذب هرگز بهره اي مشهود نيست
لطف حق شامل بود پيوسته بر خلق جهان*** درگه او «اشتري» بر روي كس مسدود نيست
ص: 285
اگر مرد طريقي حق بگو تا حق شود يارت*** مبادا غير حق باشد شعارت يا كه پندارت
تو آزار خلائق را مخواه و از وفا دم زن*** اگر بيني جفا، يا خلق بنمايند آزارت
اگر هستي مطيع نيكمردان حقيقتگو*** نميبايد خلاف حق شود گفتار و كردارت
تو گر بار جفا بر دوش داري غم مخور زيرا*** كه اندر زنندگي نبود بدوش خسته اي بارت
چنان با مردمان سركن كه تا در بين ايشاني*** همه از جان و دل باشند مايل بهر ديدارت
مجو در زندگاني ذلّت و خواريّ كس هرگز*** كه تا دنيا نسازد پيش چشم مردمان خوارت
همين فخر «اشتري» بس باشدت در اين سخنگوئي*** اگر در زندگاني پند گيرد كس ز اشعارت
ص: 286
خرّم دل پاكي كه بود جاي محبّت*** وان سينه كه گرمست ز غوغاي محبّت
آسوده دل آنكس كه بخواند بر مردم*** آهنگ دل انگيز طربزاي محبّت
اي دوست مده راه در آن كينه مردم*** اين دل كه بود مأمن و مأواي محبّت
آنانكه سپارند ره مهر بگيتي*** بينند بسي سود ز سوداي محبّت
تا دست عنادي بسويت پيش نيايد*** بايست كه در پيش نهي پاي محبّت
خواهم ز خداوند كه شاداب بماند*** در باغ جهان نخل دلاراي محبّت
با «اشتري» از جور و جفا هيچ مگوئيد*** زيرا كه بود واله و شيداي محبّت
ص: 287
در پهنه هر دشت كه طوفان غُبار است*** بس آينه صدق به زندان غُبار است
طرفي به جز از اشك به هر حال نبندد*** هر ديده بازي كه در اين كان غُبار است
با خيزش پيوسته بري راه بجائي*** هرگز مكُن آن كار كه در شأن غبار است
يك سينه بي گرد كُدورت نتوان يافت*** اين خانه تاريك شبستان غُبار است
آبي نفشاند «اشتريا» بر جگر خاك*** آنكش كه تماشاگر طغيان غُبار است
پا در ره توفيق گذار از سر وحدت*** تا قصر ملك بال گشا با پر وحدت
آنجا كه صدف وار گشائي كف اخلاص*** آويزه آغوش كني گوهر وحدت
پيوند دو دل آيت توحيد خدائيست*** آبي كه بُود ظلّ خداگستر وحدت
آنقدر عزيز است كه سوگند توان خورد*** چون نام خداوند به جاه و فر وحدت
آن لحظه كه هنگام پيمان دو دستست*** مبناي تشكّل بود و مصدر وحدت
آنجا كه ببارد به سويت تير شرارت*** هرگز سپري نيست به جز سنگر وحدت
تا بوي انا الحق شنوي از چه نبوئي*** از گلشن ايمان گل رنگين پر وحدت
اي «اشتري» از لحظه طوفاني اين بحر*** كشتي سوي ساحل ببر از لنگر وحدت
سكوت خفته سر از بالش زمان برداشت*** خدا كند كه توان مُهر از دهان برداشت
هزار كوه گران سنگ سرد مهري را*** به يك اشاره گرم زبان توان برداشت
ص: 288
شده است زنگ از آنرو بلند آوازه*** كه بار رنج ره از دوش كاروان برداشت
چو غُنچه خون دل خويش ميخورم از اشك*** كه خاك بوسه ز گلزخم كشتگان برداشت
محيط پُر رگ خون شد مگر ز هم خورشيد*** به صبح حادثه مژگان خون فشان برداشت
فسانه ديد محبّت مگر كه مادر دهر*** به يك اشاره دل از مهر صد جوان برداشت
نهاد پاي دوم «اشتري» به عرش برين*** بشر چو پاي نخستي ز نردبان برداشت
جلوه گر در دو جهان چون رخ زيباي تو نيست*** هيچ دل نيست كه خلوتگه و مأواي تو نيست
جاي دارد به برت سرو شود خم چون تاك*** كه به گلزار جهان چون قد رعناي تو نيست
همه از پرتو احسان تو بس سود برند*** به سري نيست در آفاق كه سوداي تو نيست
ص: 289
در بر مردم فرزانه نباشد هشيار*** هركسي سر خوش و مست از مي ميناي تو نيست
دل نه تنها شده مجنون تو اي ليلي حُسن*** كه جنون سير كسي نيست كه شيداي تو نيست
نه همين لطف تو شامل بود امروز مرا*** قطع، امّيد من از رحمت فرداي تو نيست
مهر مولي بودت «اشتري» اسباب نجات*** بي تولاّي علي باغ جنان جاي تو نيست
تا كه ما را شاهد بزم حضور از ديده رفت*** شور و حال از سر، توان از جسم، نور از ديده رفت
گل ز نزديكست ما را موجب حظّ بَصَر*** هر كه شد از بوستان اُنس دور از ديده رفت
تك سواري ساختم در ذهن در مهد قيام*** تا نگويم منظر شهر ظهور از ديده رفت
گرد غربت تا كه بر هر نقش گُل منظر نشست*** شاهد خاطر نواز شوق و شور از ديده رفت
ص: 290
باز اميد من به فرداي مبارك پي بجاست*** گرچه امروزم شب آگين گشت و هور از ديده رفت
شور شهرت هم نمي پايد كه هر مشهور نيز*** در پس ديوار ايّام و شهور از ديده رفت
زنده بودم من ز نقش خاطرات رنگ رنگ*** آن هم از نيرنگ گردون جور جور از ديده رفت
گوش دلها باز گردد «اشتري» پايان عمر*** گر ترا پيرانه سر ديدي كه نور از ديده رفت
محيط همچو دل بي قرار طوفانست*** شكسته كشتي انسان سوار طوفانست
زمان كوته ما در مسير باد بود*** نشست كوچك ما در گذار طوفانست
هزار زورق جان در مسير موج بلاست*** كه در بروز حوادث شكار طوفانست
حباب وار چه دوزي به بحر هستي چشم*** كه واپسين دم سردت نثار طوفانست
ص: 291
فريب بستر آرام روزگار مَخور*** كه پُر مخاطره چون روزگار طوفانست
به باد عمر تو اي «اشتري» همي ماند*** چراغ عمر چو در رهگذر طوفانست
حاصل عمر مرا وصل تو اي دوست بسست*** به تو سوگند كه همواره همينم هوسست
نه همين من شده ام واله حُسن تو و بس*** آنكه مجذوب جمال تو نباشد چه كسست
محو رُخسارِ گل روي تو اي ليلي حسن*** كي چو مجنون بدلش بيم زهر خار و خسست
پاي دولت نه عجب گر بنهد بر سر عرش*** آن گدائي كه بدامان تواش دسترسست
آن مسيحا نفس از چهره نمايد نفسي*** بهتر از مُلك دو عالم برم آن يك نفسست
خُرّم آن لحظه كه آزاد پَرَد تا بَرِ دوست*** طائر روح كه زنداني كُنج قفسست
ص: 292
همه اعضاي من گوشه نشين اي ياران*** گوش هوشيست كه پيوسته به بانگ جَرَسست
مدّ آهي كه چنين پا به ركاب انگيزيم*** سوي سر منزلت اي مقصد جانها فَرَسست
به حقيقت رسد از بخت جوان ملتمسي*** كه به هر حال بر او پير مُغان ملتمسست
در مقاميكه ترا حمد و ثنا گويد كس*** «اشتري» كيست كه گويد به مديح تو كسست
به راستاي صفا هر كه پاي بنهاد است*** بسان سرو سرافراز از غم آزاد است
ز روي تجربه پيري به نوجواني گفت*** شود چو تاك قدت گرچه همچو شمشاد است
زكار بسته كجا رو كنم به سوي رقيب*** كه عُقده كس ز دلم غير دوست نگشاد است
عجب نه خانه ايمانش ار شود ويران*** كسي كه شيفته اين خراب آباد است
ص: 293
رسد به گوهر مقصود طرفه شاگردي*** كه دُرّ گوش دلش پند نغز استاد است
پريش و زار نگردد به خاطر مجموع*** هر آنكه يار و مُعين و پناه افراد است
اگرچه صيد گُريزد ز دام و قيد امّا*** شكار ماست كه در جستجوي صيّاد است
چگونه داد سخن «اشتري» دهد آنكس*** كه روزگار بر او در ستيز و بيداد است
تنور سينه ام آتش فشان جاويد است*** جهان سوخته جانان جهان جاويد است
عجب نباشد اگر لاله رويدم از خاك*** كه داغ سينه سوزان نشان جاويد است
بود بهار پي هر خزان ولي افسوس*** خزان چهره زردم خزان جاويد است
به خيره ديده بدين دهر بي ثبات مدوز*** قرارگاه تو دارالامان جاويد است
ص: 294
ز روي شوق بزن بال و پر در آن گلشن*** كه مرغ روح ترا آشيان جاويد است
بپاي مردم دون سر فرو نمي آرم*** سرم حواله آن آستان جاويد است
اگر بدار فنا «اشتري» نيم باقي*** زبان شعر روانم زبان جاويد است
اگر به ذائقه ما فسانه شيرينست*** رواست چون سخن عاميانه شيرينست
كجا ز تلخي مي رو تُرُش كنم در بزم*** كه شور و حال شراب شبانه شيرينست
اگر بديده انصاف بنگري بيني*** به كام حاصل پند زمانه شيرينست
نبود شيوه كس دشمنانه گر ميديد*** چقدر زندگي دوستانه شيرينست
ز بند بند ني كلك من شكر ريزد*** بعيد نيست اگر اين ترانه شيرينست
ص: 295
دلم بهانه شعر و ترانه ميگيرد*** ولي بجاست بدل اين ترانه شيرينست
اگر كه گل شده صد گوش «اشتري» اينك*** رواست چون غزل عاشقانه شيرينست
هر قدم از ستم چرخ تني خاك شده است*** چه بس افسرده تن پُر مَحَني خاك شده است
تا يكي نخل كهنسال بر افرازد قد*** چه بسا سرو چمان چمني خاك شده است
بنويسيد به سنگ سر گورم كاينجا*** پيكر بلبل شيرين سخني خاك شده است
لوح واديّ خموشان همه با خطّ غبار*** گويدت پيكره انجمني خاك شده است
كو سليمان زماني كه هر آبادي مُلك*** ز جفا پيشگي اهرمني خاك شده است
خامه شعله ورم، دفتر عمرم همه سوخت*** اي بسا خانه ز افروختني خاك شده است
ص: 296
آسيا چرخ تو گوئي كه غبار آگينست*** بسكه از گردش دورش بدني خاك شده است
«اشتري» شعله كشيد آتش بيداد زمان*** كز شرارش همه مُلك كُهني خاك شده است
آن دل كه بدام سر زلف تو اسير است*** او را به قفس نغمه غم جاي صفير است
در شام سياه غم ما چهره او هست*** آن ماه كه تابنده تر از مهر منير است
هر بي سر و پا قابل ارباب نظر نيست*** اين خصلت صافي دل پاكيزه ضمير است
در رهگذر عشق كه راهيست پر از خوف*** دانسته روان باش كه اين راه خطير است
آن را كه به عالم سر سوداي حياتست*** دل زنده اگر نيست جوانيست كه پير است
بر ما مبال اي غني از عجب و ز نخوت*** چون رشته آن بسته بيك آه فقير است
ص: 297
اي اهل وفا بزم صفا تا كه بود گرم*** سر وقت دلم زود بيائيد كه دير است
نوميد مشو «اشتري» از فرط معاصي*** چون دوست به هر حال ز ما عذر پذير است
رُخ آن ماه شب آذين به برم جلوه گر است*** گر چه چون اختر سيّار بحال سفر است
مخزن سينه چو شد جايگه آن دلدار*** كي توان گفت كه از حال دلم بي خبر است
ياد او كي رود از لوح ضميرم حاشا*** چونكه بر دفتر دل ثبت چو نقش حجر است
گر نسيمي رسدم از سر كويش به مشام*** از دم عيسي مريم همه جانبخش تر است
عمر من صرف چو گرديد به امّيد وصال*** بارور نخل مرادم شد و اينم ثمر است
محو هرگز نشوم از نظر او زيرا*** ديده پير خرابات به اهل نظر است
ص: 298
صبح وصلي چو بُوَد در پي هر شام فراق*** اشك شوقم به بصر شب هم شب تا سحر است
داد خود تا بستاند به عدالتگه او*** «اشتري» را همه دم ديده بر آن دادگر است
در دل صافي درون جز دوست كس را راه نيست*** جز تجلّيگاه جانان منظري دلخواه نيست
ميكند آسان دو صد مشكل ز من با يك نظر*** چونكه غير از يار از رازم كسي آگاه نيست
عاقبت بينان به لطف دوست پا بندند و بس*** زانكه مهر اهل دنيا گاه هست و گاه نيست
در بَر اهل بصيرت نور مهر پُر فروغ*** جلوه گر هرگز چو روي انور آن ماه نيست
سرفرازي در ره فضل و كمال آيد بدست*** مرد دانا هيچگه پابند مال و جاه نيست
از خجالت گر كسي سوي كس ديگر رود*** عارفان را ملجائي جز درگه الله نيست
مينهد پا بر بلنداي سپهر معرفت*** دست هركس «اشتري» از دامنش كوتاه نيست
ص: 299
شادم از بخت و مرا بهتر از اين حاصل نيست*** كه ميان من و آن دوست كسي حائل نيست
هر دلي نيست تجلّيگه و كانون صفا*** در بر ديده ارباب طريقت دل نيست
در ره عشق تو مجنونم و شادم كاي دوست*** غير ديوانه تو كس به جهان عاقل نيست
ديده اي پاك ببايد كه به بيند رُخ يار*** ورنه كس نيست كه بر ديدن او مايل نيست
راه هرگز ندهندش به بر پاكدلان*** هركسي زنگ كدورت ز دلش زائل نيست
چونكه طوفان غم عشق تو رُخ بنمايد*** نيست چشمي كه در اين حادثه بر ساحل نيست
بهترين تحفه من جان بود امّا چه كنم*** جان من در بر آن جان جهان قابل نيست
«اشتري» را چه شود گر طلبي بر در خويش*** چونكه بهتر ز سر كوي تواش منزل نيست
ص: 300
دل هركس نبود پاك و مصفّا دل نيست*** دل بي عاطفه يا تيره بود يا دل نيست
نيست دل آنچه به كين و حسدش آلائي*** كينه جوئي و حسادت بخدا با دل نيست
گر كه با ديدن مظلوم نگردد غمگين*** يا نلرزد به خود از غصّه سراپا دل نيست
هر دل از عشق عزيزان و محبّان نشود*** بي خود و واله و ديوانه و شيدا دل نيست
هر دلي آه تب آلوده غمگين نكشد*** در غم مردم بيچاره دنيا دل نيست
«اشتري» باز به تكرار بگو اين مصراع*** دل بي عاطفه يا تيره بود يا دل نيست
اگرچه نيستم از باده همچنان سرمست*** شوم ز سكر مي عشق دوستان سرمست
ص: 301
تو مست خلسه زشت غرور باش كه من*** شوم ز صحبت ياران مهربان سرمست
گذشت فصل نشاطي كه بوده ام روزي*** به روزگار به هر حال اي جوان سرمست
مگر كه تا شود از سيلي زمان هشيار*** جفا شعار كه گردد به هر مكان سرمست
چو «اشتري» شكفد نوگل محبّت و انس*** شوم هماره چو مرغان نغمه خوان سرمست
هركه را هست رفاهي ز خدا خشنود است*** آنكه از دام بلا گشته رها خشنود است
هر كه بر مال جهان گشته ز غفلت پابست*** همچو مرغيست كه در دام بلا خشنود است
با چنين عمر غم آگين نتوان گفت كه خضر*** در حيات ابد از آب بقا خشنود است
هر كه امروز نپويد به جز از راه خرد*** هيچ شك نيست كه فردا به جزا خشنود است
ص: 302
من كه غير از غم مردم به دلم ساكن نيست*** از غمم خصم ندانم كه چرا خشنود است
«اشتري» تا كرم ايزد منّان چه كند*** اينقدر هست كه مسكين به دعا خشنود است
بهر عبرت بين، گذشت عمر ديدن كافي است*** نقد هستي دادن و سختي خريدن كافي است
عمر طولاني نخواهد امتحان زندگي*** لحظه اي از بهر طعم غم چشيدن كافي است
پر به خواب صبحگاهي عمر طي كردن خطاست*** خواب جاويدان براي آرميدن كافي است
تا به كي بر چند و چون كار مردم بنگري*** بهر عبرت، عيبهاي خويش ديدن كافي است
در كم و كيف سخن بر خويشتن اينسان مپيچ*** «اشتري» اينگونه مضمون آفريدن كافي است
ص: 303
خرّم آن شخصي كه در فكر رفاه مردمست*** بد براي كس نخواهد، خيرخواه مردمست
روسفيد و سربلند آنكس كه از بهر خداي*** در توانائي ز جان پشت و پناه مردمست
آرزو دارم كه باشد شاد و خرّم روزگار*** هركه در انديشه شام سياه مردمست
در صراط مستقيمش جاي شكّ و ريب نيست*** هر كه در واديّ ظلمت شمع راه مردمست
ايكه در قيد رضاي خالقي راهي بپوي*** كان رضاي حجّت حق، دادخواه مردمست
صاحب الامر آنكه با حكم خداوند حكيم*** حكمران مردم و هاديّ راه مردمست
راهبند ظلم و جور آنكس كه با امر خداي*** «اشتري» قرب جوارش دادگاه مردمست
ص: 304
در ره زندگي خويش هدف بايد داشت*** دامن همّت مردانه بكف بايد داشت
تا بيابي گهر عشق و محبّت به كنار*** دلي آماده به مانند صدف بايد داشت
تاكي و چند ز جور فلك و گردش چرخ*** لاله سان خون دل خويش بكف بايد داشت
خيز و با شور و شعف پا بره همّت نه*** چند سر بر سر زانوي اسف بايد داشت
«اشتري» تا شودت دولت عقبي حاصل*** روي اخلاص به سلطان نجف بايد داشت
دل بر اسباب جهان بستن نه كار عاقلست*** چونكه از آن دل بريدن وقت رحلت مشكلست
آنچه بر او گشته قسمت در امور زندگي*** قانع از جان مي پذيرد چون مقسّم عادلست
ص: 305
قلبها روشن شود از جلوه نور صفا*** اندر آن جمعي كه شمعش عارفي صاحبدلست
مي كند مستغنيش از دولت بخت جوان*** بر در پير مغان از صدق هركس سائلست
چهره زيباي آن يكتا نگار نازنين*** نقش هر دل كي شود غير از دلي كو قابلست
ايكه هستي سالك سر منزل حق گويمت*** جز طريق مرتضي هرگونه راهي باطلست
گر دهد دست از براي پاي بوسيّش رود*** «اشتري» سوي نجف چون كوي او را مايلست
آوخ كه عمر من به بطالت تمام گشت*** صبح اميد تيره بمانند شام گشت
چرخ زمان بميل دل من نگشته است*** كي دور زنگانيم آخر بكام گشت
امّيد بهتري ز جهان داشتم و ليك*** عمرم تمام بر سر اين فكر خام گشت
ص: 306
نقد حيات بر سر اين آرزو نهاد*** پا بست هركسي به بلنديّ نام گشت
محروم شد ز نعمت عقبي هر آنكسي*** مفتون و مست زندگي بي دوام گشت
از چيست عيب او هنر آيد بچشم خلق*** هر بي هنر كه صاحب جاه و مقام گشت
گوئي ز جور گردش ايّام «اشتري»*** لذّات دهر بر من مسكين حرام گشت
ما را براه وصل تو گر كس دليل نيست*** تدبير جز تحمّل صبر جزيل نيست
جانم فداي حرف محبّت كه غير از آن*** ديگر هر آنچه هست بجز قال و قيل نيست
پيك صفاست مرحله پيماي دوستي*** ما را كه پاي در ره مقصد دخيل نيست
پيغام اهل دل زدم باد ميرسد*** پيك صبا چو طبع لئيمان بخيل نيست
ص: 307
خوش عالميست ياد محبّان كه بهر دوست*** فرخنده تر ز صحبت ذكر جميل نيست
نازم به پيك عشق خدائي كه «اشتري»*** در قيد بعد راه به طيّ سبيل نيست
سر مردان خدا چشم حقيقت بينست*** خرّم آن شخص كه با چشم حقيقت بينست
نور حق در دل هركس نشود جلوه نماي*** مگر آنرا كه دلا چشم حقيقت بينست
اهل دل را حرم و دير يكي ميباشد*** عارفان را همه جا چشم حقيقت بينست
آن كسانيكه ز اسرار جهان باخبرند*** با دل روشن و با چشم حقيقت بينست
عمر غافل به سر فكرت باطل شد صرف*** باز گويد كه مرا چشم حقيقت بينست
«اشتري» تا به ابد حال نهان نتوان داشت*** كه ز دانا سوي ما چشم حقيقت بينست
ص: 308
شكر خدا ملالت فصل خزان گذشت*** وقت سكوت بلبل افسرده جان گذشت
شد جلوه گر چو شاهد سبز چمن به باغ*** عفريت سرد مهر به جبر زمان گذشت
رنگين كمان به جلوه زيبا شد آشكار*** يعني كه فصل رنج چو تير از كمان گذشت
گل را اگر به كسوت خون بنگري بجاست*** بس خونجگر به حسرت اين بوستان گذشت
سر پنجه هاي شاخ بگيرند دامنت*** اي «اشتري» ز باغ نه آسان توان گذشت
ديده دل تا بر آن عاليجناب افتاده است*** كي به چشمم پرده تاريك خواب افتاده است
تا كه بر آن نجم عرفان ديده دل اوفتاد*** هست روشن كز دو چشمم آفتاب افتاده است
ص: 309
در گناه آلوده خودبيني و عجب و هوي*** از چه پندارد كه در راه ثواب افتاده است
دل تجلّيگاه جاويدان عشق و شور گشت*** سينه را بيني اگر آئينه تاب افتاده است
ياد آن زلف سيه فامست فكر شب مرا*** اينكه دل اينسان به چنگ پيچ و تاب افتاده است
ميروم آنجا كه خير سالكان حق بود*** تا گريبانم بدست عشق ناب افتاده است
چشمه سار جان من گرديده همچون سلسبيل*** تا كه عكس چهره ساقي در آب افتاده است
تا عيان شد مهر رخشان جمال مرتضي*** از جمال حضرت بيچون نقاب افتاده است
گر به شعر «اشتري» با چشم بينش بنگري*** از دهان او بسي درّ خوشاب افتاده است
زبان اهل بلاغت زبان عرفانست*** كه روي دل همه با دوستان عرفانست
ص: 310
نما سراچه دل جايگاه بار خداي*** كه اين عقيده ثابت نشان عرفانست
به يمن معرفت آخر رسي به پير طريق*** ترا كه در دل و جان آرمان عرفانست
بعيد نيست ز چرخ ار گذر كند زيرا*** حواله گاه سرم آستان عرفانست
مراد ما به تجلّيست از در و ديوار*** كه اين نشانه روح عيان عرفانست
در آبه محضر پر از صفاي اهل طريق*** اگر كه قصد تو دار الامان عرفانست
بكوش در ره عشق علي كه هادي راه*** ترا به وادي حق از بيان عرفانست
ز روح حافظ شيراز برده فيض عطا*** كه «اشتري» همه دم در بيان عرفانست
آشفته وضع دهر ز جور آنچنان بود*** كز هر طرف فغان بسوي آسمان بود
ص: 311
بر هركسي كه مينگرم از سر ستم*** در كار ظلم و جور ز دست و زبان بود
در حيرتم كه از چه توانگر چنين مدام*** اندر پي اذيّت هر ناتوان بود
هرگز دلي ز دست جفا نيست شادمان*** غم هركجا كه مينگرم حكمران بود
داني دلا گشايش كار جهان ز كيست؟*** آن رهبري كه زبده خلق جهان بود
مير بزرگ، حجّت بر حق، امام عصر*** آن خسروي كه مهدي صاحب زمان بود
آن دادگستري كه نهيب عدالتش*** فرمانرواي دهر كران تا كران بود
پيوسته با دعا ز خدا خواهم «اشتري»*** لطفش قرين حال من خسته جان بود
رازي كه بر سپهر معلّا نوشته اند*** با خطّ نور بر دل شبها نوشته اند
ص: 312
روشندلان ز وادي ظلمت گذر كنند*** اين جمله را سينه سينا نوشته اند
دنياست جاي حيرت و اين پند نغر را*** بر طاق عبرت آور كسرا نوشته اند
آرامش محيط نپايد كه اين سخن*** با خطّ موج بر دل دريا نوشته اند
بردار دل ز دهر كه فرزانگان بسي*** مكتوب در مذمّت دنيا نوشته اند
ما را بعيد نيست ولايت كه از ازل*** بر لوح دل محبّت مولا نوشته اند
مهرش بود در آب و گل ماكز ابتدا*** نام علي بلوح دل ما نوشته اند
دل بر جهان مبند كه بهر تو «اشتري»*** پروانه اقامت عقبا نوشته اند
خرّم آنكس كه گرم خو باشد*** بي من و ماوهاي و هو باشد
دور سازد ز خود تكبّر و ناز*** با خلائق بگفتگو باشد
تا بدست آورد در مقصود*** دريم مردمي فرو باشد
دور سازد ز خود تعلّق را*** نه كه در بند آرزو باشد
ص: 313
مشكلي گر به پيش او كس برد*** از سر لطف چاره جو باشد
از براي خدا نشان بدهد*** هرچه خوي نكو در او باشد
«اشتري» آبروي خلق بخواه*** تا ترا عزّ و آبرو باشد
خرّم آنكس كه نظر جانب عرفان دارد*** يعني آيين صفا داند و ايمان دارد
پاكدل، پاكروان، پاك نظر ميباشد*** دلي از نور يقين ساده و رخشان دارد
جز بجانان نكند روي توسّل هرگز*** اين دو روزي كه در اين دار فنا جان دارد
همچو گل خرّم و خندان بود از روي صفا*** غنچه سان گر چه همي سر بگريبان دارد
بي نياز است ز سيم و زر و از حشمت و جاه*** هر كه چون من گهر اشك بدامان دارد
ايدل از بي سرو ساماني خود شكوه مكن*** آنكه شيداست كي آخر سرو سامان دارد
«اشتري» شيوه تسليم و رضا جوي كه حق*** نظري جانب هر جمع پريشان دارد
ص: 314
سخن وقتي بود نافع كه از بهر خدا باشد*** كجا بر دل نشيند گر كه از روي ريا باشد
هر آنكس خواهد از خلق جهان مهر و وفا بايد*** كه خود از جان و دل همواره پابند وفا باشد
نبايد لطف و مهر و مردمي از ديگران خواهد*** هر آنكس خود ز غفلت اهل بيداد و جفا باشد
بشو زنگ حسادت را زلوح جان و دل زيرا*** كه از بهر تو اين ديو بلا ذلّت فزا باشد
نگردد بر تو هر بيگانه اي فرمانروا هرگز*** ترا گر از صفا همواره ميل آشنا باشد
به بيني در دو كون البتّه روي رستگاري را*** چو مهر دوست در دل دائماً فرمانروا باشد
الهي كس نبيند روي فقر و بينوائي را*** اگر او را نظر اي «اشتري» بر بينوا باشد
ص: 315
خوش آن كسي كه ز مردي هما ره احسان كرد*** بر غم ظلم و ستم لطف با ضعيفان كرد
بپاي خاست ز مردانگي عليه كسي*** كه با ستمكش مظلوم جور و عدوان كرد
ز روي عين شجاعت بضدّ بدكيشان*** بپاي خاست و مقصود خويش عنوان كرد
چو پور حيدر صفدر حسين كز سر عزم*** براه نهضت حق جان خويش قربان كرد
چو ديد حق و حقيقت زكين شود پامال*** قيام آن شه خوبان به امر يزدان كرد
بداد سر بره حفظ دين پاك نبي*** كسان خويش فدا آن شهيد عطشان كرد
بهر دو كون كسي «اشتري» شود مقبول*** كه پيروي ز حسين آن شه شهيدان كرد
ص: 316
باز چون باغ جنان بستان شد*** صحنه باغ نگارستان شد
بوستان و چمن از بوي بهار*** رشك جنّت ز گل الوان شد
زاغ از باغ و چمن رخت ببست*** نغمه گر بلبل خوش الحان شد
همه جا يافت صفاي بي حدّ*** همه جا پرگل و پر ريحان شد
گوئيا شامل اين توده خاك*** لطف و احسان شه مردان شد
شهسواري كه ز تيغش اسلام*** سخت بنياد و قوي بنيان شد
مرتضي آنكه ز حكمش هركس*** تافت سر، واله و سرگردان شد
«اشتري» در دو جهان كامرواست*** هر كه مدّاح علي از جان شد
ص: 317
آن كساني كه نكو خصلت و نيكو سيرند*** از ره خير در انديشه نوع بشرند
آدميزاده اگر اشرف مخلوق بود*** خيرخواهان جهان نخل شرف را ثمرند
فيض روح القدس از گفته نيكان برگير*** كه اديبان جهان چون دم باد سحرند
منعماني كه نبخشند به مسكينان فيض*** كمتر از شاخه خشكيده بي بار و برند
مردماني كه بغفلت گذرانند حيات*** حاصلي همره خود غير ندامت نبرند
پايدارند كساني كه به نيكوكاري*** در بر خلق جهان از همه مخلوق سرند
در حريم حرمش راه نيابند اغيار*** آن كساني كه زكس پرده عصمت ندرند
بكسي بد نپسندند بدوران حيات*** آن كساني كه ز پاداش عمل باخبرند
«اشتري» نغز و پسنديده بود اشعارت*** گر بدان اهل نظر از سر معني نگرند
ص: 318
خوش آن شخصي كه با نفس از پي پيكار برخيزد*** ز همّت هر نفس بر طاعت دادار برخيزد
بدان نيرو كه ايزد داده بهر ياري مردم*** چرا بايد كسان را از پي پيكار برخيزد
بود تا در بدن جاني نمي بايد نشست از پا*** كه در كين خمودان فتنه گر بسيار برخيزد
سپاس نعمت صحّت كه ارزانيست انسان را*** ز جان بايست بر دلجوئي بيمار برخيزد
در اين گرداب هول انگيز از سر بگذرد آبش*** بدفع فتنه گر انسان بدين هنجار برخيزد
بود كردار بي گفتار بس بهتر كه تا انسان*** ز جاي خويش با گفتار بي كردار برخيزد
به استمدادش آيد «اشتري» لطف خداوندي*** ز جان هركس به استمداد هر بي يار برخيزد
ص: 319
ديده ام تا كه بر آن زلف سيه فام افتاد*** مرغ امّيد من دلشده در دام افتاد
دگر از بند غم عشق نگردد آزاد*** نظر هر كه بر آن سرو گل اندام افتاد
رشك از شوكت جمشيد بدل راه نداد*** هر كه چون من سر و كارش همه با جام افتاد
بجهان ميكشد آزار بسي صاحب نام*** اي خوش آنكس كه در اين واديه بي نام افتاد
از ره جبر زند گام بصحراي عدم*** هركه از صلب پدر در رحم مام افتاد
آن حريصي كه پي سيم و زر آرام نداشت*** اجلش بُرد و به آرامگه آرام افتاد
دور گشتم ز سر كويش و افسوس دگر*** سر و كار من و آن يار به پيغام افتاد
«اشتري» از اثر پرتو فيضست اگر*** شعر ناقابل تو درخور انعام افتاد
ص: 320
اي كه خواهي بسويت روي نمايد معبود*** سعي كن تا دلي از خويش نمائي خشنود
بجهان خيره مشو چونكه جهان درگذر است*** كه نداده است خدا رخصتي از بهر خلود
اين دل صاف كه مرآت جمال الله است*** اي خردمند نبايست بكينش آلود
ايكه روز و شب خود صرف كني در ره مال*** اين قدر در پي آمال نميبايد بود
واي بر حال كسي كز سر غفلت همه عمر*** زنگ غم از دل پر خون فقيري نزدود
قدر خود در نظر مردم دانا كم كرد*** هر كه بيهوده بسيم و زر دنيا افزود
«اشتري» راحت و آسودگي خلق طلب*** كه جز اين نيست گراز زندگيت خواهي سود
ص: 321
نهاد هركه قدم از عدم بملك وجود*** بحكم و امر قضا جاودان نخواهد بود
بدان سبب كه ترا عمر جاوداني نيست*** بمهر ملك جهان دل نميتوان آلود
نمي نهد كه تو مژگان بهم زني يكدم*** چو پيك مرگ فرود آيد از بر معبود
بكوش تا كه زيان از تو بركسي نرسد*** براي خلق اگر در جهان نداري سود
مسلّمست كه خواهد گرفت جان عزيز*** همان كسي كه ترا از نخست جان بخشود
بغير جنّت قرب خداي عزّ و جل*** كجا بمهدامانم لحظه اي توان آسود
چسان بروز قيامت كسي سبكبار است*** ببار معصيت خويشتن اگر افزود
مقدّر است كه چشم از جهان فرو بندد*** كسي كه ديده در اين دير عاريت بگشود
مدوز ديده خود «اشتري» بملك جهان*** كه نيست بهر تو هرگز قرارگاه خلود
ص: 322
هر آنكسي كه بدل راه با خدا دارد*** هميشه آينه قلب او صفا دارد
هر آنكه دست ز پا اوفتاده اي گيرد*** مقام و منزلتي نزد كبريا دارد
شود كسي بجهان رستگار و كامروا*** كه از وفا نظري سوي بينوا دارد
كسي كه پيشه خود كرده ظلم و جور و جفا*** كجا بمردم افسرده اعتنا دارد
مباد آنكه شود پيش سفلگان محتاج*** كسي كه جود و سخا، بخشش و عطا دارد
بنوع خويش هر آنكس كه ميكند خدمت*** مقام و مرتبه اي در صف جزا دارد
بروزگار خوشست «اشتري» از آنكه بدل*** ز روي صدق و صفا مهر مرتضا دارد
ص: 323
هر آنكس دل بحبّ ثروت دنيا بيالايد*** ز حرص و آز نتواند كه تا يكدم بياسايد
چنين كز روي غفلت درهم و دينار اندوزد*** مگر تا چند مي ماند، مگر تا چند مي پايد؟
چه سودي ميبرد انسان اگر از ثروت دنيا*** ز احسان و كرم دائم بمسكينان نبخشايد؟
خوشا آنكس كه گر خير و صلاح و عافيت جويد*** ز جان و دل پذيرد آنچه را معبود فرمايد
بجاي اينكه بر دنياي فاني دل به بند داو*** ز تقوي و نكوئي عالم عقبي بيارايد
دهد با نيروي ايمان بخود آسايش خاطر*** نه با انديشه بيجا روان خود بفرسايد
صفا و راستي را «اشتري» كن حرز جان دائم*** كه با صدق و صفا ره بر حريم حق بري شايد
ص: 324
گوهر مهر و وفا حاصل درويش بود*** به از اين گنج كه اندر دل درويش بود
اين همه موهبت از سوي خداوند كريم*** اثر پاكي جان و دل درويش بود
بيريائيّ و وفاداري و اخلاص و صفا*** همه يكباره عجين با گل درويش بود
پاك از زنگ كدورت دل خود كن زيرا*** دل هر پاكدلي مايل درويش بود
هست اگر مرتبه و شوكت و عزّت او را*** اثر تربيت كامل درويش بود
دريم پر خطر دهر ز يمن دل پاك*** ساحل امن و امان ساحل درويش بود
«اشتري» چامه نغزي كه سرودي از جان*** في المثل تحفه نا قابل درويش بود
ص: 325
خرّم آن شخصي كه قفل غصّه از دلها گشود*** زنگ اندوه و ملال از چهره مردم زدود
جز به پيش حيّ ذوالمن قادر كفواً احد*** سر نيارد هيچگه در پيش پاي كس فرود
هركسي سرّ درون خويش با مردم نگفت*** در بر خالق بقدر و آبروي خود فزود
عاقبت اسرار او از پرده مي افتد برون*** هركسي راز كسان در پيش خلق افشا نمود
در حيات از مستمندي دست ميبايد گرفت*** ورنه دلسوزي پس از مرگش ندارد هيچ سود
بذل و بخشش را ز مولي شاه مردان يادگير*** آن وليّ حق امير مؤمنان سلطان جود
آنكه همتايش بود تا حشر در كتم عدم*** آنكه مثلش تا جهان باشد نيايد در وجود
«اشتري» گر كس فلاح و رستگاري طالبست*** پيرو گفتار شاه اوليا بايست بود
ص: 326
بدنيا دل نبندد هركه بر عقبي نظر دارد*** چرا دل بسپرد جائي كه ميبايست بردارد
مشو مست غرور باده دنياي دون ايدل*** كه بهرت نشئه اين باده در پي دردسر دارد
بدهر بي ثبات بي وفا پابند نتوان شد*** بمنزل دل نبندد هركسي عزم سفر دارد
بهركس بنگري از او بر افلاكست افغانش*** بپرسي حال هركس را از او خون در جگر دارد
اگر مرد طريقي خيره بر عيش جهان كم شو*** كه اين سودا يقين نفعش زيان، سودش ضرر دارد
بدانايان جهان سفله افزونتر جفا ورزد*** كه دنيا سازگاري بيشتر با بي هنر دارد
ترا در دعوت حق راحت عقبي قرين باشد*** كه اين گلبانگ روحاني دم باد سحر دارد
نگردد «اشتري» گمراه و سرگردان بهر وادي*** هر آنكس چون علي مولاي مردان راهبر دارد
ص: 327
ياد مرغان گرفتار كجا بگذارد*** كه بهاران اثري بر دل ما بگذارد
هست گردون اگر از سوك عزيزان آگاه*** از چه بر ناخُن گل رنگ حنا بُگذارد
مرغ آزاد زند نغمه به گلزار، اگر*** قيد و بند ستم و دام جفا بُگذارد
غُصّه يك گل اين باغ كه نشكفته فسرد*** «اشتري» داغ دو صد لاله به جا بُگذارد
ترا گر رشته افكار با ادراك پيوندد*** وجودت لاجرم از خاك بر افلاك پيوندد
نژاد اصل و خالص با پليدان يار كي گردد*** ندارد گوهر پاك آنكه با ناپاك پيوندد
سر و جانم فداي آنكه در سر كوبي باطل*** قلم آيين به حقگويان گريبان چاك پيوندد
ص: 328
چرا با خاكساران كبر مي ورزد زيانكاري*** كه روزي خاك بود و باز هم با خاك پيوندد
زمان بايد كه شلاّق جفا و مردم آزادي*** شود ما رو بتار هستي ضحّاك پيوندد
چنان مي ريزد اشك از ديده مستان كه پنداري*** سرشك ميكشان خود به اشك تاك پيوندد
اگر وامانده راهي مشو اي «اشتري» غافل*** كه بر اين كاروان گمگشته چالاك پيوندد
مرد ميبايد كه پا در وادي ايمان گذارد*** سر بر آرد از گريبان بر سر جانان گذارد
از هدف رو بر نتابد پاس ايمان و شرافت*** تا به نيكي نام در ديباچه مردان گذارد
تا زند خصم وطن را دست رد بر سينه بايد*** بي هراس و خوف و وحشت پاي در ميدان گذارد
خواست گر او از عواقب دفتر عمرش ببندد*** بر كتاب هستي آن نقطه پايان گذارد
ص: 329
تا كه نگذارد ز خجلت سر به زانوي تأسّف*** بهتر آن باشد كه آن سر بر خط فرمان گذارد
خطّ بگذشتن ز هستي، خطّ عشق و حق پرستي*** كز همان سر خط قدم بر روضه رضوان گذارد
سيل خون نوجوانان، كاخ ظلم از بُن بكويد*** تا كه در خورد عدالت، مأمني بنيان گذارد
رشته وحدت چو گردد، «اشتري» زان جوانان*** خصم نتواند كه هرگز پاي در ميدان گذارد
ز جمع مال كساني كه مفلسان خستند*** چسان به فكر دل افسرده تهي دستند
جلال و جاه جهان دانه اي ز دام بلاست*** خوش آن گروه كه از دام اين بلا رستند
به روي خود بگشودند باب فيض آنان*** كه غير دوست در دل به هرچه بُد بستند
زهي كسانكه گسستند قيد و بند مجاز*** به سلك اهل حقيقت ز صدق پيوستند
ص: 330
درود باد بر آن قوم كز زبان و قلم*** به خطّ سير و داد از صفاي دل هستند
نظر به جمع پرياشن به چشم عجب مكن*** كه سر به عرش بسايند اگر تهي دستند
مگر شوند به تنبيه زندگي هشيار*** جماعتي كه ز جام غرور سرمستند
چه نيك نام كساني كه رشته الفت*** بريده اند ز عمر و ز عهد نگسستند
به دستمايه عشق و عطوفت و ايمان*** خوش آنكسان كه به آيين مهر پا بستند
مجو جواني از آنان كه با غم پيري*** اسير پنجه پنجاه و مقطع شصتند
رسند «اشتري» آخر به فيض بالا دست*** كسانكه پيش نظر همچو خاك رَه پستند
فصل عمرم چو به الطاف خدا مي گذرد*** حيف و صد حيف كه چون باد صبا مي گذرد
ص: 331
سر به بالين نهم آسوده و راحت همه شب*** كه مرا روز به تسليم و رضا مي گذرد
ظاهراً گر به نوائي نرسيدم شادم*** كه زمانم همه با شور و نوا مي گذرد
روز من در طلب دلبر خورشيد جمال*** شب در انديشه آن ماه لقا مي گذرد
اي خوش آنروز كه وصل تو ميسّر گردد*** خود تو داني كه ز هجرت چه به ما مي گذرد
وادي حيرت و مردم همه در حال عبور*** ز كه پرسيم كه اين عمر چرا مي گذرد
خاطر خويش كنم صبح و مسا خوش زانرو*** شاد روز غني و شام گدا مي گذرد
آنكه با نعمت و ناز است قرين آگه نيست*** كه به مسكين تهيدست چها مي گذرد
قيل و قالست همه صحبت ارباب مجاز*** خرّم آن لحظه كه با اهل صفا مي گذرد
«اشتري» گر شده اي غرق گنه دل خوش دار*** كه خطا پوش ز تقصير و خطا مي گذرد
ص: 332
ديباچه اي كه بهر تماشا نوشته اند*** با خطّ سبزه بر دل صحرا نوشته اند
ياران حديث رفتن جاويد خويش را*** در خطّ سير خويش به ايما نوشته اند
در پيش چشم قامت پير خميده پشت*** خطّ شكسته ايست كه خوانا نوشته اند
بي داغ نيست سينه پاكان كه اين سخن*** روشن به برگ لاله حمرا نوشته اند
هر جا حديث هستي بر باد رفته ايست*** جانا حكايتيست كه از ما نوشته اند
پيوسته هست جاده بي وقفه عدم*** اين قصّه را به نقش قذمها نوشته اند
كن نقش دل كه گردش ايّام بسترد*** نام تو گر به بستر خارا نوشته اند
من شاعر زمينيم اي «اشتري» ولي*** شعرم به طاق تارم شعرا نوشته اند
ص: 333
گوئيا كلك ازل تا چهره آدم كشيد*** صورتي بس منفعل با سيرتي مبهم كشيد
خواستم نقّاش را تا چهره پردازد ز دل*** بيتي از حافظ نوشت و شكل جام جم كشيد
گفتمش رمز ظفرمنديّ و پيروزي ز چيست؟*** پنج انگشت قوي عزم گره درهم كشيد
گفتم از خوي كريمان صورتي آور پديد*** مطلع زرّ تاب مهر آن نيرّ اعظم كشيد
گفتمش طرحي بريز از نقش دين و مرد حق*** نقش منصوري به دار عيسي مريم كشيد
از يتيم بينوا گفتم كه تصويري بكش*** زرد منظر چهره اي با ديده پر نم كشيد
گفتم از ارباب درهم چهره پردازي نماي*** از كراهت خامه دور افكند و رُخ در هم كشيد
گفتم از شاعر به خامه طرح گويائي بريز*** چهره اي را «اشتري» در هاله اي از غم كشيد
ص: 334
كسي كه دلبر حق منظري به بَر دارد*** كجا به حُور بهشتي دگر نظر دارد
شكايت از چه برم در برش ز غصّه دل*** كه او ز قصّه ناگفته ام خبر دارد
خوشم به هجر به امّيد وصل او زانرو*** كه با نشيب فراز است و شب سحر دارد
ز بُعد راه طلب غم ندارد آن سالك*** در اين سفر اگر از عشق ماحضَر دارد
كه گفته است كه فرياد دل مؤثّر نيست*** مگر نه آه دل عاشقان اثر دارد
سبو و ساغرم از مي تُهي نمي ماند*** كه پير ميكده از حال من خبر دارد
ز نقد سيم نظر «اشتري» فرو بندد*** مگر نه چهره عشّاق رنگ زر دارد
ص: 335
درد ما را تا مجال آه و شيون ميدهد*** پيك ما خود شرح حال ما به دشمن ميدهد
دست روي هم نهادن كار بند آسان كند*** صيد غافل زود پاي خود به بستن ميدهد
خوي مستضعف نوازي از كه ميجوئي كه چرخ*** دانه را از خوشه ميگيرد به خرمن ميدهد
هرزه گردان را فراوان فتنه خيزد از قفا*** خار و خس را باد نيروي دويدن ميدهد
قسمتي داريم از سير گل امّا روزگار*** سهم ما را از غبار راه گلشن ميدهد
غنچه سان از قرب ما با خويش پر دل خون مباش*** خار را گل در كنار خويش مسكن ميدهد
آنقدر هم نيست دانائي توان اي «اشتري»*** بيشتر دنيا مراد دل به كودن ميدهد
ص: 336
كي همچو خضر در پي آب بقا رود*** هركس بسوي دوست به عزم لِقاء رود
باشد هزار ره رسوي باطل عيان و ليك*** هر آشناي حق بسوي آشنا رود
حاجتروا ز فيض دو عالم نمي شود*** آنكس كه سوي خواسته ناروا رود
ترسم خبر بدست نيايد از آن ترا*** پا بر رهي كه خود سر و بي رهنما رود
برگ و نواي منعمي افزون شود اگر*** باساز و برگ در طلب بينوا رود
كمتر دلي قرين عطوفت شود پديد*** سرگشته است عاطفه اينجا كجا رود
هرگز مدد ز خلق نخواهد به هيچ باب*** آنكس كه بي ريا به در كبريا رود
جانباز جاودان ره دوست «اشتري»*** آخر ز آستانه جانان كجا رود
ص: 337
ترا از قرب حق آواز كاذب دور مي سازد*** چه غافل آنكه خود را در جهان مشهور مي سازد
در اين ده روزه هستي چه خواهد كرد قهّاري*** كه او را عاقبت دست اجل مقهور مي سازد
به صد ترفند رنگارنگ خواهد كرد ويرانش*** اگر گيتي برايت بزم جوراجور مي سازد
چه محكم مي نمايد پايه هاي كاخ خود آنكس*** كه با خشتي به زير سر به خاك گور مي سازد
به عبرتگاه دوران در بر عارف بود پيدا*** كه چرخ از كاسه سر چيني فخفور مي سازد
نشايد كس ز دايد هيچگه نقش انالحق را*** به پاي دار خود با خون رقم منصور مي سازد
مشو غرّه به نيروي شباب عمر خود زيرا*** جواني ميرود پيري ترا رنجور مي سازد
گذرگاه رحيل مرگ كي خوابيدني دارد*** ترا در اين سفر اين كاروان مجبور مي سازد
ص: 338
ز نيش قهر كژدم وار دنيا ايمني نبود*** كجا كس خانه پيش لانه زنبور مي سازد
بپاس حق سرايد گر كسي اي «اشتري» بيتي*** براي خود به عقبي خانه اي معمور مي سازد
صافيدلي كه در ره صدق و صفا رود*** پيوسته سوي منبع فيض خدا رود
دلداده ايكه طالب ديدار يار گشت*** بايست با يقين همه سر تا به پا رود
لطف خداي فلك نجاتست در محيط*** سرگشته آنكسي كه پي ناخدا رود
آنرا كه هست در صدف دل دُر صفا*** باشد بعيد در طلب كيميا رود
آيد هزار گونه سعادت به پيشباز*** آنرا كه ذكر خير كسان در قفا رود
پاي طلب ز كوي محبّت نمي كشم*** در راه عشق او به سرم گر جفا رود
كانون مهر خانه امّيد «اشتريست»*** آخر ز پيشگاه محبّت كجا رود
ص: 339
خواهد از ما چون مصوّر عكسي از سيما كشد*** صورت حال زمين تشنه در صحرا كشد
رنگ خون خواهد به ترسيم شهيدان وطن*** تا كه دشتي مال مال از لاله حمرا كشد
گر بگويم چهره اي از مرد حقگوئي بساز*** با طنابي پيكر حلّاج را بالا كشد
عارفي وارسته چون خواهد نماياند ز كلك*** چهره اي جذّاب را در كنج استغنا كشد
چونكه خواهد رسم سازد داستان رفتگان*** مدّ خطّ جاده اي آذين به نقش پا كشد
گوشه اي از وسعت مُلك جنون آرد پديد*** گر كشد مجنون و هي صحرا و هي صحرا كشد
پايمردي را اگر خواهد كه آرد بر قلم*** پرچم ايمان و وحدت را به دست ما كشد
تا مجسّم سازد ايثار و شرافت، منظري*** از حسين و كربلا و روز عاشورا كشد
ص: 340
رنگ سرخي از گريبان شفق گيرد مگر*** پاي خونبيني ز طفلي بر سر خارا كشد
«اشتري» گر از ثبات دهر خواند صحنه اي*** خامه دور اندازد آنگه آه حسرتزا كشد
سحرگهان كه نداي توام به گوش آمد*** نويد صبح وصالت به گوش هوش آمد
خوشم كه از مدد يار و يُمن بخت جوان*** بياريم مدد پير مي فروش آمد
هزار سينه سخن داشتم من از هجرش*** دريغ بلبل گوياي دل خموش آمد
نه من ز خويش ندارم خبر كه در ره عشق*** هر آن كسي كه ز خود رفت راز پوش آمد
شگفت نيست ز تاب درون گداز جگر*** اگر كه سينه سينا تبم به جوش آمد
زدند اهل ولا باده چون كه از خُم عشق*** ز شش جهت ز صفا بانگ نوش نوش آمد
گر از صفاست سخن «اشتري» بسي لبريز*** بعيد نيست كه الهامش از سروش آمد
ص: 341
رود مرد خدا با پاكي پندار در مسجد*** كه دارد حال ديگر طاعت دادار در مسجد
نهد از دوش جان خويش تا بار ملالت را*** رود اهل گنه با ذكر استغفار در مسجد
رخ اهل نياز آنجا به خاك آيد كه ميباشد*** اميد نا اميد داروي بيمار در مسجد
وجودش بر وجود پاك ربّ الكعبه پيوندد*** رود هركس كه همچون حيدر كرّار در مسجد
علي آن بنده پاك خدا، آن پاكي مطلق*** كه نبود سجده را بي مهر او مقدار در مسجد
دريغا ريخت از شمشير قهر و كين ناپاكي*** بنا حق خون پاك سرور ابرار در مسجد
بگوش آيد ز گلبانگ اذان آهنگ ماتمزا*** كه مولي شد شهيد كينه اشرار در مسجد
روا باشد كه گردند «اشتري» اهل ولازين غم*** پريشانخاطر و افسرده و افگار در مسجد
ص: 342
گر چه مي بايد به هر حال و به هر تقدير مرد*** خرّم آن رادي كه همچون شير در زنجير مرد
بر جواني غرّه كمتر شو كه در ديوان عدل*** سر خط امني ندارد كس كه بايد دير مرد
مردم آسودده را در مأمني راحت چه باك*** گر فقيري در ملالت زيست يا دلگير مرد
ديد عمري بينوا يك لحظه آسايش بخواب*** ليك آخر بر سر اين خواب بي تعبير مرد
شعله آه «اشتري» افزون ز دل بر خاست ليك*** عاقبت در كس اثر ننمود و بي تأثير مرد
كي مرد عاقل آنقدر پاي تعلّق افشرد*** كاخر به هنگام سفر نتواند از آن دل برد
چيزي ندارد هيچكس روحست جاويدان و بس*** آنهم چو رفت از اين قفس بايد به جانان بسپرد
ص: 343
آنكس كه نقد زر دهد از مال افزونتر دهد*** در باغ گيتي بر دهد در خلد مينو برخورد
از اهل احسان و وفا عطر صفا ماند بجا*** هرچند در دار فنا او را گل جان پژمرد
آنكس كه آثاري وزين بگذاشت با فكري متين*** البتّه عقل دوربين او را زنيكان بشمرد
چون «اشتري» هركس كه او دارد هواي وصل هو*** بايد كه از دل مو به مو رنگ تعلّق بسترد
زمان عمر قرين با شتاب مي گذرد*** اگر چه عمر تو نيمي به خواب مي گذرد
مشو به سايه ديوار زندگي مغرور*** كه سايه نيز پي آفتاب مي گذرد
اگر كه اهل حسابي چرا خوري حسرت*** كه زندگي به نظر بي حساب مي گذرد
زمان و دوره پيري بود شتابانتر*** به شيب راهگذر با شتاب مي گذرد
ص: 344
مگر كه غافل از انجام خويش ميباشد*** به نخوت آنكه ز روي تراب مي گذرد
مخور دريغ ز عمر تمام گشته خويش*** اگر حيات قرين با صواب مي گذرد
به فصل فصل حيات اين سخن رقم خورده است*** كه عمر زودگذر باب باب مي گذرد
به خود ببال ز فخر «اشتري» كه سال و مهت*** به مدح و منقبت بوتراب مي گذرد
تن آزادگان باغ از جور خزان لرزد*** اسير چنگ دژخيم بلا از بيم جان لرزد
روا باشد شود اركان كاخ اغنيا لرزان*** گرش با آستين كهنه كس در آستان لرزد
ندارد در دل سنگ آه درد آلود تأثيري*** كه از تأثير شفقت قلبهاي مهربان لرزد
به يك حالت نخواهد ماند احوال زبردستان*** بلي در واپسين دم مهر هم دامن كشان لرزد
ص: 345
مسلّم سرسري نبود سخن چينيّ و غمّازي*** قلم بر خويش از بنوشتن اين داستان لرزد
نلرزد «اشتري» حق آشنا از فتنه دوران*** دل كس كي درون سينه در مهد امان لرزد
آن كساني كه خرد پيشه و انديشه گرند*** خاطر آسوده ز بيش و كم و نفع و ضررند
دل به چيزي نسپارند كه بايد برداشت*** يا بدان مال مبالند كه با خود نبرند
از چه طرح ابد از بهر اقامت ريزند*** كاروانيكه شب و روز به حال سفرند
به اميدي ننشينند كه يأس آرد بار*** يا كه نخلي ننشانند كز ان بر نبرند
فارغ آن قوم كه از راه صلاح انديشي*** واقف از اين ره دور و سفر پر خطرند
كشته خويش به هنگام درو برگيرند*** كه جهان مزرعه و خلق در آن برزگرند
ديده بگشا و ببين «اشتري» آگاهدلان*** با چه ديدي به جهان گذران مي نگرند
ص: 346
آن رهروان كه سعي به فيض لقا كنند*** بايد كه دل چو آينه يكسر جلا كنند
بيگانگان بي خبر از حبّ حق كه اند؟*** تا خويش را به لطف خدا آشنا كنند
رندان در اين دو روزه فاني برند رنج*** تا جان و تن قرين به عطاي بقا كنند
آيا شود كه از ره احسان توانگران*** كام دل ضعيف بلاكش روا كنند
دارند آنكسان كه به مال و منال دست*** در راه خير از چه سبب پا بپا كنند
پاداش خير هست از آنان كه در حيات*** فكري به حال خويش به روزا جزا كنند
با خويش در سفر پر كاهي نمي برند*** رخ اهل حرص و آز اگر كهربا كنند
تا پشتبان چو حق بگرفتند «اشتري»*** كي اهل حال رو به سوي ماسوا كنند
ص: 347
اي خوش آنكس كه دلي را ز وفا شاد كند*** خاطر غمزده اي بهر خدا شاد كند
اي خوش آن اهل سخاوت كه ز احسان و كرم*** دل محتاج به آيين عطا شاد كند
هست در روز جزا سر خط آزادي او*** هر كه خاطر ز اسيران بلا شاد كند
خرّم آن راد كه از عقده گشائي دل خلق*** چون نسيم سحر و باد صبا شاد كند
بلبل آسا به گلستان جهان با صد شور*** دل عشّاق حزين را به نوا شاد كند
در بر اهل حقيقت كه صفا بخش دلند*** ذكر مولاست كه دل را ز صفا شاد كند
«اشتري» هر كه به دل مهر علي اندوزد*** خاطرش را ز عنايت به جزا شاد كند
ص: 348
اي خوش آن جمع كه پنهان به حجاب عدمند*** فارغ و راحت و آرام بخواب عدمند
جز خدائي كه بماند به همه ملك وجود*** همگي رهسپر پا به ركاب عدمند
شوره زاريست جهان با همه خوبي كه ز رنج*** ساكنانش همه دم تشنه آب عدمند
اهل اين مهلكه را گر چه گذشت از سر آب*** تشنه لب باز هم آغوش سراب عدمند
با همان جام كه از دست اجل نوشيدند*** تا ابد واله و بيهوش شراب عدمند
خيره آنان كه بدين هستي يك روزه شدند*** گوئيا بي خبر از لذّت خواب عدمند
كس ز دنياي فنا «اشتري» آگاه نشد*** رفتگان جمله نهان زير نقاب عدمند
ص: 349
هركس بدهر همدم اهل نظر شود*** ز اسرار اهل دل به يقين با خبر شود
انوار معرفت بدلش پرتو افكند*** آن را كه لطف پير خرد راهبر شود
از روي شوق هر كه كند سير معنوي*** كي خسته از مراحل و رنج سفر شود
نام نكوي او بجهان هست پايدار*** هركس ز مهر خادم نوع بشر شود
آنكس كه بيشتر به يم آز شد فرو*** باري به فتنه دامنش آلوده تر شود
نبود عجب ز آه ستمديدگان اگر*** كاخ ستمگران همه زير و زبر شود
راغب بود بخدمت استاد، «اشتري»*** خواهد هر آنكه صاحب علم و هنر شود
ص: 350
چونكه انسان همدم صاحب كمالي ميشود*** وه كه از ديدار پر فيضش چه حالي ميشود
چشم ياري بر مگير از خاكساران حقير*** از توجّه دانه كوچك نهالي ميشود
همدم اهل دلي شو ورنه دور از همنفس*** وقت تنهائي به چشمت روز سالي ميشود
تا نگردند از جفايش زير دستان پايمال*** كي كجا كس صاحب مال و منالي ميشود
هركه بگذارد بجا نام نكو در زندگي*** بعد مرگش يادگار بي زوالي ميشود
مات و حيرانم چه گويم «اشتري» در پاسخش*** هرگه از احوال مسكيني سؤالي ميشود
آنجا كه پاي اهل نظر بسته ميشود*** باب هزار گونه خطر بسته ميشود
ص: 351
آنجا كه فتح باب ز دينار و زر كنند*** بر روي بينواست كه در بسته ميشود
كي نور حق به قلب سيه ميكند اثر*** در شام تيره راه بصر بسته ميشود
جاي ملال و غصّه نباشد به وقت مرگ*** با ذوق و شوق بار سفر بسته ميشود
هر جا به روي بي هنر آغوش وا كنند*** درها به روي اهل هنر بسته ميشود
باشد طنين گفته شيرين «اشتري»*** آنجا كه ره به تنگ شكر بسته ميشود
هركه كوشا بود اندر ره كار*** خرّم و شاد بود ليل و نهار
جهد و كوشش بخدا در همه عمر*** جوهر مرد بود در رفتار
سعي كن تا كه كني كار مفيد*** دست از غفلت و عزلت بردار
ص: 352
در جهان گر نكني كار مفيد*** عمر تو عمر نيايد بشمار
آدمي ميشود از بيكاري*** خوار و بيچاره و پژمان و نزار
خيز و با جدّ فزون از حد و مر*** گوهر عزّت و رتبت بكف آر
به بطاعت چو شود عمر تمام*** گيرد آئينه قلبت زنگار
«اشتري» تا كه شوي كامروا*** دامن همّت و كوشش بكف آر
كسب علم و معرفت در زندگاني كن شعار*** تا بماند بعد مردن نام نيكت يادگار
گر تواني عقده اي از كار مردم باز كن*** تا نبندد عقده در كارت سپهر كجمدار
در كلاس مردمي هرگز نميگردد قبول*** آنكه سرپيچي كند از گفته آموزگار
در وفاداريّ و حسن خلق و نيكوئي بكوش*** گر ترا نيكي بود از خلق عالم انتظار
چشم حق بين باز كن تا جلوه حق بنگري*** ورنه اندر دام ديو نفس ميگردي دچار
ص: 353
گفته اغيار كن از گوش هوش خود برون*** بشنوي تا نغمه جانبخش و روح افزاي يار
تكيه بر نيرويّ بازو كي كند دانا كه برد*** دهر يغما گر دو صد چون رستم و اسفنديار
«اشتري» چون گشته اي مدّاح شير حق علي*** جاي دارد در دو عالم گر نمائي افتخار
پاي ثبات در ره حقّ بر زمين گذار*** سر را بر آستانه اهل يقين گذار
آنجا كه هست داروي درمان بدست تو*** مرحم به زخم سينه مستضعفين گذار
در پيشگاه پير زپاي ارادتي*** سر بر رواق كنگره آخرين گذار
آسان مده سراچه دل را به هركسي*** اين گوهر ثمين بر شخص امين گذار
بار محبّتست گران سنگ در طريق*** اين بار را بدوش به حبل المتين گذار
ص: 354
حبل المتين مهر چو زيبنده گوهريست*** آنرا به گنج سينه چون درّ ثمين گذار
گردد قرين كار تو تا حسن خاتمت*** نقشي نكو به جاي بسان نگين گذار
اي «اشتري» ذخيره مهر علي و آل*** از بهر روز حشر و دم واپسين گذار
همه گويند كه از دلبر خود دل برگير*** عشق گويد همه دم دلبر خود در برگير
تا شوي مُعتَكف گوشه ميخانه چو خُم*** دائم از ساقي گلچهره بكف ساغرگير
تا كه پايان به سسوي بزم حضورت خوانند*** خويش را پاك كُن و جاي در آن محضرگير
كشته عشق تو هرگز نكند شكوه به حشر*** بلكه گويد، كه بيا كشتن من از سر گير
تا كه حق در نظرت جلوه كند در همه حال*** سعي بسيار كن و يار خدا منظرگير
ص: 355
منصب خسرويت تا كه ميسّر گردد*** لاجرم از كله فقر به سر افسرگير
«اشتري» تا كه شود دانش و بينش يارت*** بهر خود پير خرد را همه دم ياور گير
با خود هر آنكه گوهر ايمان برد بگور*** روحي لطيف و خرّم و شادان برد بگور
آثار نيك هر كه گذارد به يادگار*** همراه خويش رحمت و غفران برد بگور
آنكس كه هست منكر قرآن و دين چسان*** با خود كفن به آيه قرآن برد بگور
باور مدار آنكه توانگر ز جمع مال*** جز خاطري حزين و پريشان برد بگو
هرگز مباش غرّه به عنوان خود كه چرخ*** هر دم هزار صاحب عنوان برد بگور
پاينده آنكسي كه ميان خود و خداي*** عهدي كه بست بر سر پيمان برد بگور
ص: 356
خرسند و شاد آنكه بري از دوئيّ و ننگ*** فرخنده نام خويش به پايان برد بگور
اي جان فداي آنكه به وقت رحيل روح*** قلبي پر از محبّت جانان برد بگور
آسوده خاطر آنكه ز اخلاص با دلش*** مهر علي خلاصه ايمان برد بگور
اي «اشتري» بدون تولّاي مرتضي*** هركس كه مرد حسرت و حرمان برد بگور
كن كسب فيض تربيت از آستان پير*** بهتر رسد به رشد چمن باغبان پير
پيران سالخورده چراغ هدايتند*** ياري طلب ز فكرت پرتو فشان پير
پر غرّه بر توان جوانيّ خود مباش*** كس را وقوف نيست ز فكر جهان پير
باشد به كار تجربه همواره پر توان*** از كف برفت گر چه به ظاهر توان پير
ص: 357
نوباوگان نهال برومند پيريند*** گل مي دهد هماره به عهد خزان پير
از «اشتري» نيوش و بدان قدر عمر خويش*** باشد روا كلام نكو از زبان پير
جز از عنايت پروردگار بنده نواز*** ز كار بسته كس عقده اي نگردد باز
بپوي راه حقيقت كه در طريقت ما*** نميرسند بحقّ و حقيقت اهل مجاز
خورند خون يتيمان بينوا قومي*** كه از براي تظاهر كنند رو به حجاز
چه كاخها كه بنا مي كنند و بي خبرند*** ز عمر كوته و آمال و آرزوي دراز
شديم دستخوش نفس و پايبند هوي*** چنانكه هست كبوتر اسير پنجه باز
بدام رنج اسيرند اهل فضل و كمال*** از آنكه سفله نواز است چرخ شعبده باز
بعرض حاجت خود «اشتري» بصبح و مسا*** مبر بسوي كسي غير دوست دست نياز
ص: 358
منم كه در ره عشق توام به سوز و گداز*** خوش آنزمان كه نهي پا به چشمم از سر ناز
كسي كه راه سپارد به سوي كوي مراد*** چه بيم در دل او باشد از نشيب و فراز
چسان توان كه كند باز بال و پر مرغي*** كه گشته است سراپا اسير پنجه باز
گذشت عمر و ميسّر نگشت وصل رخش*** خدا كند كه شود لحظه اي به من دمساز
من و خزانه دل وان بهين در يكتا*** كه هست در يم ايجاد گوهري ممتاز
ببسته ام به كسي دل به يمن بخت جوان*** كه نيست در همه عالم كسي به او انبار
خدا كند كه شود فيض قُرب او حاصل*** كه يار بر سر ناز است و من به عين نياز
چگونه سر نكنم ناله و فغان كز هجر*** گهي در آتش و آبم، گهي به سوز و گداز
بگفت هاتف عشق «اشتري» به گوش دلم*** كنون كه واله و شيدا شدي بسوز و بساز
ص: 359
كسي كه صرف ادب كرده است عمر عزيز*** بود عزيز مسلّم به نزد اهل تميز
برو بمجلس مردان عارف و دانا*** ولي ز محفل بي دانشان بكن پرهيز
به پيش كور دلان دم مزن ز فضل و ادب*** كه روز را ز شب آنان نميدهند تميز
بگو بقاضي حاجات حاجت خود را*** به نزد خلق جهان آبروي خويش مريز
اگر بچشم بصيرت نظر كني بيني*** بدست باد صبا خاك خسرو پرويز
ز عدل و داد بود زنده نام نوشروان*** بغير ننگ نمانده است نامي از چنگيز
بدوستيّ علي عمر بگذران كه علي*** شود شفيع محبّان بروز رستاخيز
بر آن سرم كه ز دست علي بگيرم جام*** شود پياله عمرم چو «اشتري» لبريز
ص: 360
در بر اهل نظر دنيا چو زندانست و بس*** بر هوسرانان جهان تنها گلستانست و بس
نام خود سلمان نهادن معني اسلام نيست*** صدق سلمان و اباذر شرط ايمانست و بس
شهره در جود و سخا چون حاتم طائي شود*** هركسي كارش بعالم جود و احسانست و بس
عاشق ديدار جانان لحظه اي آسوده نيست*** راحت جان و تنش در وصل جانانست و بس
نيست آسايش كسي را در جهان فتنه زاي*** زندگاني سربسر خواب پريشانست و بس
حشمت و جاه سليمان عاقبت بر باد شد*** آنچه باشد جاودان نام سليمانست و بس
مردمان بلهوس را نيست راهي در بهشت*** جاي خاصان خدا در باغ رضوانست و بس
نفس سركش بهر اين شهوت پرستيها همي*** جاودان در دوزخ اندر نار سوزانست و بس
ص: 361
هيچكس آبي نخواهد ريخت بر آتش مرا*** چاره كارم همانا چشم گريانست و بس
«اشتري» خوش گفته است اين مصرع شيوا «صغير»*** «معني انسان همانا شاه مردانست و بس»
تا بحق پيوندي اي جان در ره جانانه باش*** آشنائي گر به او از خويشتن بيگانه باش
دولت وصلش اگر خواهي بدرياي وجود*** روز و شب در جستجوي آن در يكدانه باش
حق پرستي شرط باشد در طريق بندگي*** خواه در بيت الحرام و خواه در بتخانه باش
تا گشائي باب عشرت بر رخ افسردگان*** بر كليد قفل غم پيوسته چون دندانه باش
تا بكف آيد ترا سرمايه فضل و كمال*** همنشين با مردم روشندل فرزانه باش
با كسي دادي اگر دست ارادت در جهان*** عهد مشكن در مقام دوستي مردانه باش
داد آن پيمانه كز روز ازل ساقي ترا*** تا بمحشر «اشتري» سرخوش از آن پيمانه باش
ص: 362
هميشه يار ضعيف و معين مسكين باش*** بدردهاي دل نوع خويش تسكين باش
بحكم عقل چو مردان مصلحت انديش*** بعيش و رنج كسان شادمان و غمگين باش
ز نوبهار جواني تمتّعي برگير*** بفكر بهره از اين روزگار شيرين باش
بكوش در ره فضل و هنر بدوره عمر*** در آسمان كمال و ادب چو پروين باش
هر آنچه بر تو رسد از خدا ز شادي و غم*** بشكوه لب مگشا در رضا و تمكين باش
سعادت دو جهان گر طلب كني از حق*** ز صدق پير و گفتار آل ياسين باش
اگر كه بخت جوان «اشتري» ز حق خواهي*** غلام پير طريقت شهنشه دين باش
گر كه انساني طرفدار وداد وداد باش*** در غم مردم غمين در عيش آنان شاد باش
ص: 363
در كمك بر مستمندان هيچگه غفلت مكن*** مضطر افتاده را آماده امداد باش
از كرم امروز اسيران بلا را يار شو*** وانگه از قيد الم روز جزا آزاد باش
ايكه در عيش و تنعّم بگذراني روزگار*** از عنايت بينوا را گوش بر فرياد باش
داد مردم را ز دست و از زبان خود بده*** خصم جور و كينه توزي، دشمن بيداد باش
جود و بخشش از صفات مردم نيك اختر است*** تا كه بتواني كرامت پيشه ساز و راد باش
سستي و عزلت خمودي آورد اي «اشتري»*** در بر سيل حوادث سخت چون پولاد باش
ايكه جوئي قرب ايزد بنده ممتاز باش*** با محبّان خدا از جان و دل دمساز باش
رازها در پرده عشقست پنهان لاجرم*** دست يابي تا بفيض عشق، اهل راز باش
ص: 364
تا كه گردي پخته اي سالك همه بي خوف و بيم*** گام نه در اين ره و با اهل سوزانباز باش
يار شو با سالكان صافي بي كبر و ناز*** دور از اهل ريا، آن جمع حيلت ساز باش
در ره جانانه ميبايد ز جان و تن گذشت*** اندر اين مقصود اگر مرد رهي جانباز باش
«اشتري» هركس بحرص آميخت ارج خويش برد*** تا كه بتواني بدور از حرص و دور از آز باش
هميشه در ره خير و بكار نيكو باش*** نكو كلام و نكو صحبت و نكو خو باش
ببوستان جهان خار راه خلق مشو*** فرح فزا همه چون غنچه هاي خوشبو باش
زمانه پشت همه زور آوران بشكست*** كه گفت غرّه بزور و توان بازو باش
كميّ و كاستي و نقص در جهان مپسند*** قرين عدل و مساوات چون ترازو باش
ص: 365
برغم باطل بدكيش تا كه جان داري*** قدم براه حقيقت گذار و حقگو باش
براه خدمت مردم دمي ز پا منشين*** بدين طريق پسنديده در تكاپو باش
مباش طالب اين مستي فسادآور*** بفكر نشئه جاويد باغ مينو باش
بسان «اشتري» خونجگر، نشاط آور*** بزندگي همه چون لاله هاي خودرو باش
بفكر پيريت ايدوست در جواني باش*** بروز قدرت خود فكر ناتواني باش
مبند دل ز هوي و هوس بملك فنا*** بفكر منزل و مأواي جاوداني باش
بكوش از پي آبادي دل ويران*** بناي صدق و صفا را ز صدق باني باش
براي خدمت بر نوع خويش از دل و جان*** مدام گرم تكاپو ز مهرباني باش
ص: 366
اگر كه قرب خداوند آرزو داري*** ز روي صدق و ارادت خليل ثاني باش
اگر سعادت دنيا و آخرت خواهي*** بياد مرگ در ايّام زندگاني باش
گذار پا ز صفا «اشتري» براه خداي*** سپس تو منتظر فيض آسماني باش
بيا و گرمي بازار آدميّت باش*** چو آدمي تو خريدار آدميّت باش
ترا كه داد خدا مشعل هدايت خلق*** براه، قافله سالار آدميّت باش
صفا به بزم حيات از خصال نيكو بخش*** گل شكفته گلزار آدميّت باش
قدم ز دايره مردمي برون مگذار*** بيا و نقطه پرگار آدميّت باش
چو لايق «اشتري» انسان بود به كرّمنا*** هميشه طالب كردار آدميّت باش
ص: 367
خواهان خوي و عاطفه دوستانه باش*** پيرو براه پاكدلان زمانه باش
همچون مگس به هرزه نشيني مبند دل*** سيمرغ قاف باش و بلند آشيانه باش
خواب تو تا به بستر غفلت قرين مباد*** دور از گزند پر ز فسون فسانه باش
از باغبان پير شنيدم كه خوش بگفت*** جانا به كار رشد نه كم از جوانه باش
اي مرغ، زيركانه در اين دامگاه خاك*** در فكر دام باش و پي آب و دانه باش
تا در ديار وحدت و عرفان رسي همي*** همصحبت نكو روشان زمانه باش
تا بر زبان خلق نبيني تو سرّ خويش*** دُر دانه هاي راز كسان را خزانه باش
چون «اشتري» به طرز كلام و مرام شعر*** خواهان گفته هاي خوش عارفانه باش
ص: 368
گر كه هستي طالب حق دشمن اوهام باش*** شو بري از ننگ و زشتي، دوستار نام باش
باش منصف در همه حالت كه تا گردي عزيز*** جهد كن، گوياي حق را گوش بر پيغام باش
از اطاعت نيكناميّ و سعادت حاصلست*** بنده خلّاق بيچون قادر علّام باش
تا كه در روز جزا جانا نگردي شرمسار*** در نكو انديشي و تقوي بصبح و شام باش
با پليدان كم نشين گر طالب آسايشي*** زين روش پيوسته دور از فتنه ايّام باش
خلق نيكو شيوه مردان نيكو سيرتست*** تا شوي محبوب ابناي بشر بسّام باش
تا بزرگي يابي و مجد و علا در زندگي*** با خصال نيك و خوش در بين خاص و عام باش
«اشتري» گر پيرو حقّي و ايمان و يقين*** تا كه جان داري مطيع مذهب اسلام باش
ص: 369
گر وصال دوست خواهي جز بياد او مباش*** روز و شب جز در پي اين شيوه نيكو مباش
سيرت نيكو پسند خاطر اهل دلست*** پر بفكر صورت خوب و رخ نيكو مباش
حرف حق تلخست امّا حق بگوي و حق شنو*** صحبت باطل مخواه و دشمن حقگو مباش
قرب نيكان جز به نيكوئي نمي آيد بدست*** جز پي افعال نيك، انديشه نيكو مباش
قدرت و نيروي بازو چند روزي بيش نيست*** متّكي گر عاقلي هرگز بدين نيرو مباش
ذكر هو ما را جلاي دل فزايد بي دريغ*** جز بفكر حقّ و ذكر حقّ و ياد هو مباش
خوي نيكو سيرت پيغمبرانست «اشتري»*** تا تواني در جهان همصحبت بدخو مباش
ص: 370
در انزوا ز مردم دنيا بري مباش*** بيهوده نا اميد ز بي ياوري مباش
همچون نهنگ بگسل قلّاده هاي موج*** مانند خس اسير يم مضطري مباش
گر دست داد موجب پيوند خلق شو*** كم مايه تر ز حلقه انگشتري مباش
چون زهره باش مظهري از شادي و اميد*** آنرا كه دم ز يأس زند مشتري مباش
تقدير خود بدست عمل گير «اشتري»*** بازيچه خرافه بداختري مباش
كسي كه خدمت نوع بشر بود كارش*** مسلّمست كه الطاف حق شود يارش
اگر كه بار ضعيفي نميكشي باري*** مباد آنكه نهي بار بر سر بارش
ص: 371
ببر ز مردم پيمان شكن تو رشته مهر*** هر آنكه عهد شكن گشت دوست مشمارش
چه بيم دارد از آفات گردش ايّام*** كسي كه حافظ او هست لطف دلدارش
ندانم آنكه صفات و خصال آن دلبر*** چگونه وصف كنم تا بود سزاوارش
بدان اميد كه روز وصال او بينم*** به شام هجر كشم طرح صبح ديدارش
چه باشد ار كه كنم سر به پاي او ايثار*** كه نيست در خور شأن و مقام و مقدارش
مديح احمد و آل «اشتري» ز جان گويد*** بشكر آنكه خدا داده طبع سرشارش
گمان مدار چراغ هنر شود خاموش*** بروزگار چراغ هنر شود خاموش
شود ز روغن جان اديب روشن اگر*** هزار بار چراغ هنر شود خاموش
ص: 372
قسم به روح اديبان سخنوران ننهند*** كه شمع وار چراغ هنر شود خاموش
وزيد باد مهاجم ولي خدا نگذاشت*** بر هرگذار چراغ هنر شود خاموش
به غير گمرهي آخر چه سود دارد اگر*** بشام تار چراغ هنر شود خاموش
طي طريقه مقصود مشعليست اگر*** در اين غبار چراغ هنر شود خاموش
ولي ز هستي خود بگذريم و نگذاريم*** در اين گذار چراغ هنر شود خاموش
بجبر هم نشود «اشتري» دگر چه رسد*** باختيار چراغ هنر شود خاموش
نقد مالي را كه مغروري ز دارا بودنش*** نيست آن چيزيكه باشي جاودان با بودنش
عمر آتشپا ترا بند علائق بگسلد*** هست اين ناپايداري عين پويا بودنش
ص: 373
جوشش از دريا بياموزند دانايان كه بحر*** قطره را سازد شريك عين دريا بودنش
طرح فرداهاي پي در پي بريزد آنكه نيست*** اعتماد امروز باري تا بفردا بودنش
قامت رعناي عمر آنقدر هم رعنا نماند*** تا ببالد آدمي بر خود ز رعنا بودنش
تنگناي زندگي باشد چو قفلي بي كليد*** مي برد در گور انسان حسرت و ابودنش
گوشه پر جذبه اي دارد بساط شاعري*** خاصه چون من «اشتري» آن بي تمنّا بودنش
از بس به عيب جوئي مردم روي به پيش*** فرصت نيافتي كه بجوئي تو عيب خويش
گردد شرنگِ رشك نصيب تو از نخست*** كز لب گزيدني بچشي زهر چشم خويش
با آن بخيل وه چه بگويم كه نيمه راه*** ني ره دهد بكس، نه گذارد قدم به پيش
ص: 374
كيفر به چشم اهل حسد موج ميزند*** يعني ز خوي خويش شود بي گمان پريش
تا لب به نوشخند محبّت توان گشود*** ببريده آن زبان كه بيالائيش به نيش
آنجا كه مهر و عاطفه باشد مرام خلق*** يك شهر، دلغمين شود از خاطري پريش
آئين مهر نيست اگر كيش آدمي*** اي «اشتري» بگو كه بود بر كدام كيش
فعلي كه هست خواسته ات از براي خويش*** بر ديگران بخواه همان از خداي خويش
مقبول اهل دل شود البتّه دعويت*** پا بند گر شوي همه بر مدعاي خويش
يابد علّو جاه و مقامش شود مزيد*** چون نقطه هركسي به نشيند بجاي خويش
امروز آنكسي كه مَكد خون مستمند*** فرداي رستخيز به بيند سزاي خويش
ص: 375
افعال ما به حشر نمايان شود، چنان*** كز كوه بشنويم همانا صداي خويش
شك نيست لطف دوست شود دستگير او*** پايد هر آنكه بر سر عهد و وفاي خويش
شكرش چسان بجاي نيارم كه از ازل*** افكنده دوست خود بدل من ولاي خويش
اي «اشتري» به مدحت او عندليب وار*** خواهم ز اشتياق دهم سر نواي خويش
آدميزادي كه آخر گور باشد مسكنش*** از چه رو يكدم نمي باشد بفكر مردنش
نادرستي بهرت آرد بار، بار مظلمه*** دست هركس بشكند گردد وبال گردنش
آنكه آخر طعمه گور است دارم حيرتي*** كز چه تنها پرورد همواره از غفلت تنش
روز و انفسا نمي گيرند دستش آنكسان*** كز براي سيم و زر جمعند در پيرامنش
ص: 376
بهر بلعيدن بود اي هوشيار تيزبين*** خاك اگر نوح نبي را پرورد در دامنش
شكوه من از جفاي چرخ كاري تازه نيست*** هر كه را بينم بگردونست آه و شيونش
انتظار مهر از گيتي ندارم «اشتري»*** با كه باشد مهربان تا مهر باشد بامنش
گر به اندازه كني صرف قواي تن خويش*** زود فرسوده نسازي سر و پاي تن خويش
با زبان همه اعضا به فغان آمده است*** نفسي گوش كن اينك به صداي تن خويش
واي بر آنكه ز سرمستي ده روزه كند*** لذّت دار بقا را به فداي تن خويش
سعي كن تا به بقا روح تو راحت باشد*** ايكه كوشي همه دم بهر فناي تن خويش
گشته فرياد تن خسته به افلاك بلند*** بشنو اي جان من افغان رساي تن خويش
«اشتري» جهد نما تا كه به جانان برسي*** تا روان را ننمائي به فداي تن خويش
ص: 377
آنكس كه گشته است ز جان پايبست عشق*** هرگز سر گريز ندارد ز دست عشق
تا روز حشر سرخوش ميناي وحدتست*** نوشيده آنكه باده ز جام الست عشق
عشق مجازي است كه باشد در آن شكست*** نشنيده كس براه حقيقت شكست عشق
مغرور و مست منصب و جاه و مقام نيست*** آنكس كه هست واله و مجذوب و مست عشق
جويد هميشه طلعت خوبان پاكباز*** صد آفرين بديده زيبا پرست عشق
گردد يقين به سينه عشّاق جاگزين*** هر تير غمزه اي كه رها شد ز شست عشق
هر دم بگوش جان رسدم «اشتري» ندا*** خرّم دل كسي كه شود پايبست عشق
ص: 378
هرچه از جلوه گري بود برم سوخت ز عشق*** آنچه آمد به جز او در نظرم سوخت ز عشق
همچو پروانه اگر شهره آفاق شدم*** در بر شمع رخش بال و پرم سوخت ز عشق
شكوه دارم به لب از بي هنر و جا دارد*** كه دل و جان و تن با هنرم سوخت ز عشق
اثري داشت وجودم به عدم زار ولي*** چه توان كرد كه يكجا اثرم سوخت ز عشق
آهم ار بگذرد از كاهكشان جا دارد*** كه دل پر طپش و پر شررم سوخت ز عشق
چون وجودم همه شد آب بر آتش شوق*** جگري نيست كه گويم جگرم سوخت ز عشق
ثمري داشتم از آه سحر ليك دريغ*** اثر باقي آه سحرم سوخت ز عشق
«اشتري» گفته ام اين قصّه سوزان باري*** كه در اين كان عطش برگ و برم سوخت ز عشق
ص: 379
چو نيست از غم مردم ره گريز اي اشك*** به حال زار اسيران تو هم بريز اي اشك
اگر كه عقده غم از دلم نسازي باز*** حواله من و تو روز رستخيز اي شك
بجز تو ياري دل جويم از چه كس اي چشم*** بجز تو گرد تعب شويم از چه چيزاي اشك
چو من بسوز ز سوز اسف تو نيز ايدل*** بسان دل همه خونابه شو تو نيز اي اشك
بنزد بي خردان كمترم ز مُشتي خاك*** تو هم به خاك به بهبوديم بريز اي اشك
ز عمر رفته خود «اشتري» چو گريانم*** بريز بر رُخ من در غم عزيزاي اشك
اي خوشا مردمان با فرهنگ*** كه سوي مردمي كنند آهنگ
ص: 380
ره صلح و صفا همي پويند*** نه ره پر بلاي فتنه و جنگ
نام نيكوي خود نيالايند*** از سر خود سري بزشتي و ننگ
نگذارند شهد ناب شود*** همه در كام مردمان چو شرنگ
تندخو و ستيزه جو نشوند*** در همه دور زندگي چو پلنگ
مهر آئين و گرم خو باشند*** نه همي سرد همچو آهن و سنگ
نكنند «اشتري» محيط حيات*** بر خود و ديگران ز غفلت تنگ
گشته در كار جنون گرم چو بازار دلم*** بي جهت نيست كه پيوسته گرفتار دلم
گرچه بس يار گرفتم پي غمخواري دل*** بي اثر بود بلي ناله بسيار دلم
ص: 381
من كه آسايش خلقي ز خدا ميطلبم*** همه هستند چرا از پي آزار دلم
بار عشق رخ آن يار بدل بود كه بود*** از برم رفت و فراقش شده سربار دلم
نه عجب باشد اگر خلق به پيكار منند*** سبب اينست كه همواره پي كار دلم
اي طبيب از پي درمان دلم سخت بكوش*** زانكه عمريست من دلشده بيمار دلم
«اشتري» در همه آفاق بغير از دلدار*** محرمي نيست كه افشا كنم اسرار دلم
تا كه باشي مدام شيرين كام*** پا بزن بر سر غم ايّام
غم بگيرد اگر مكان بر دل*** شود البتّه منبع آلام
سعي كن تا ز شاهد شادي*** بهره ور گردي و بگيري كام
ميدهد پيك عشرت سالم*** ز سوي خود بمردمان پيغام
كه درآئيد در نشاط و سرور*** تا كه يابيد در نشاط سلام
سعي كن تا بزندگاني خويش*** بنمائي بخوشدلي اقدام
گر بشادي شروع گردد كار*** ميشوي «اشتري» نكو فرجام
ص: 382
كرده عشق تو چنان در بدرو خونجگرم*** كه بود تيره چو شب روز به پيش نظرم
تا شدم واله رخسار تو اي ليلي حسن*** همچو مجنون به بيابان جنون رهسپرم
آنچنان در ره سوداي تو دلداده شدم*** كه نباشد ز دل خونشده خود خبرم
خفته در بستر بيماريم از هجر رخت*** چه شود گر ز كرم پاي گذاري بسرم
ترسم آن روز بيائي پي دلجوئي من*** كه نباشد بجهان هيچ نشان و اثرم
آنزمان كامروا ميشوم از حاصل عمر*** كه بيفتد برخ همچو مهت چشم ترم
«اشتري» لطف علي شامل حالم شده است*** بي جهت نيست كه در نزد كسان مشتهرم
ص: 383
تا بدام دل ز نفس بلهوس افتاده ام*** دست بر سر زن بمانند مگس افتاده ام
بلبل خوشخوان فردوسم وليكن در قفس*** بس فغان از دل كشيدم از نفس افتاده ام
شاهباز اوج گردون بوده ام روز ازل*** طايرآسا از چه در كنج قفس افتاده ام
طالب گلگشت جنّات النعيمم من ولي*** حاليا نالان ميان خار و خس افتاده ام
تا شدم پابست عشق يار از آشفتگي*** چون غريبي زار دور از دسترس افتاده ام
قدرت برخاستن ديگر نميباشد مرا*** در ره سر منزل مقصود بس افتاده ام
چون نديدم پيش پاي خويش را در زندگي*** از حريفان در طريق عشق پس افتاده ام
بي اثر باشد دگر فرياد و افغان «اشتري»*** گوئيا از ديده فريادرس افتاده ام
ص: 384
محبوب آن دست و زبان پاينده آن پا و قلم*** كز عاطفت باشد همي در كار اصلاح امم
هركس حريم ديگران باشد به نزدش در امان*** گردد به پيش مردمان بس ارجمند و محترم
آسوده خاطر مفلسي كز عجز پيش هركسي*** يا نزد همچون خود كسي ننمود پشت خويش خم
فرخنده طالع آنكه او نبود اسير آرزو*** خواهد رضامنديّ هو فارغ ز قيد بيش و كم
باري ره فيض و فنا آنست كز صدق و صفا*** چون عارفان حقگرا در راه بگذاري قدم
پوينده راه و داد آن نيكخو كز عدل و داد*** گردد معين نامراد از راه احسان و كرم
از روي ايمان پروري سر خم مكن با خودسري*** در پيش كس چون «اشتري» از بهر دينار و درم
ص: 385
در غم آباد غريبي آشنا گم كرده ايم*** كاشكي كس گم نسازد آنچه ما گم كرده ايم
اين عجب يا رب كجا كس مي كند باور كه ما*** زندگي را بر لب آب بقا گم كرده ايم
سالها گشتيم تا خود را بيابيم و نشد*** نيست پيدا اين گهر را در كجا گم كرده ايم
ديگران از كهكشانها سر درآورند و ما*** راه مقصد را در اين محنتسرا گم كرده ايم
وه كه در بيراهه دنياي دون اي «اشتري»*** بي جهت افتان و خيزان دست و پا گم كرده ايم
يكدلان يك جهت واقف ترند از حال هم*** پاي خوان زندگي جمعند با اقبال هم
خاك گورستان به پاي باد آيد پيشباز*** اين چنين آيند يكرنگان به استقبال هم
ص: 386
حكمتي دارد در آنجا خواب تنگاتنگ گور*** تا مگر واقف شوند اين جمع از احوال هم
راز سرگرداني ما غير قيد و بند نيست*** رشته صد دانه را حيران كشد دنبال هم
تلخ مي خواهيم شهد زندگي بر يكدگر*** ما بجاي اينكه افزائيم شور و حال هم
وسعت بينش نداري عرصه جولان مخواه*** تنگ چشمي مي كشد صد دانه را دنبال هم
گر ز جام فيض هم لب تر نسازيم از صفا*** چون خسيسان آب مي ريزيم در غربال هم
خوش بود در جاي طرد فعل هم اي «اشتري»*** آفرين گوئيم بر گفتار فرّخ فال هم
زان مي كه ساقي داد از الستم*** تا روز محشر مدهوش و مستم
با رخصت او آرم بحق رو*** بر دامن او تا هست دستم
حقگوي و صادق گشتم چو عاشق*** آزاد و فائق از بند رستم
ص: 387
جان را سراپا سازم مصفّا*** پير مغان را تا بنده هستم
يارم چو خواند كس كي تواند*** تا بگسلاند عهدي كه بستم
رستم ز دنيا از شوق عقبا*** تا از تمنّا الفت گسستم
اي «اشتري» با الطاف مولا*** هرگز دلي را از كين نخستم
عمريست كه غم پرور مي سوزم و مي سازم*** در بوته ز پا تا سر مي سوزم و مي سازم
هرچند چو پروانه در گرد رخش گردم*** چون شمع در اين محضر مي سوزم و مي سازم
دوريست همه گوشم در خدمت او يعني*** با رخصت آن دلبر مي سوزم و مي سازم
تا شامگه هجران بر وصل بدل گردد*** بس شعله به دل بنگر مي سوزم و مي سازم
گه در تعبم جانا در تاب و تبم گاهي*** در اين تف و اين اخگر مي سوزم و مي سازم
ص: 388
تا خال رخت ديدم از شوق سپند آسا*** با اين دل چون مجمر مي سوزم و مي سازم
با مشرب عرفاني هرچند كه سوزاني*** با سينه پر آذر مي سوزم و مي سازم
بودم به همه ياور هرچند به هر محضر*** افسوس كه بي ياور مي سوزم و مي سازم
چون «اشتري» نالان هر شب ز غم جانان*** بر بالش و بر بستر مي سوزم و مي سازم
گام تا از سر جان در ره جانان زده ايم*** پشت پا بر فلك از همّت شايان زده ايم
تا بياريم به كف گوهر مقصود و مراد*** دل در اين راه به يكباره به عمّان زده ايم
تا گريزيم به صد شوق ز دامان زمين*** ذرّه سان پر به ره مهر درخشان زده ايم
بايد از تنگي زندان سكندر بگريخت*** تكيه هرچند كه بر ملك سليمان زده ايم
تا بدان بحر عطا وصل شويم آخر كار*** لطف حق را به مدد دست به دامان زده ايم
ص: 389
وصل آن طرفه غزالست همه مقصد ما*** تا كه خود را به صف عشق غزلخوان زده ايم
«اشتري» گفته ما تا به ابد پا برجاست*** كز سر مهر علي مهر بديوان زده ايم
خواهم كه رخ اهل كرم زرد نبينم*** افسرده، دل هيچ جوانمرد نبينم
در اهل صداقت غم و اندوه نجويم*** در بزم محبّت به دلي درد نبينم
آتشكده سينه مردان خدا را*** خاموش دمي ننگرم و سرد نبينم
آنسان به شتابست روان قافله عمر*** كز ديده عبرت ز پيش گرد نبينم
آرامش دنيا چه توان گفت نجويم*** آسايش عالم چه توان كرد نبينم
با جمع محبّان علي انس گرفتم*** خود را ز چنين موهبتي فرد نبينم
مانند علي «اشتري» آن كيست ز صولت*** كو را به جهان هيچ هماورد نبينم
ص: 390
تا به كي به تفتين از كمين آيد برون*** با دلي آكنده از كين از كمين آيد برون
بزم انس و الفتي چيديم اگر با دوستان*** وه كه غمّاز سخن چين از كمين آيد برون
تا به كام جان خلق از كين فرو ريزد شرنگ*** با زبان زهر آگين از كمين آيد برون
تا به شب سازد هدر كابوس خواب راحتي*** سر نهي چون روي بالين از كمين آيد برون
تا فرو ريزد بهم دنياي زيباي ترا*** با گمان زشت بدبين از كمين آيد برون
حفظ كن امّيد و از حرمان حذر كن «اشتري»*** تا مباد اين خصم پركين از كمين آيد برون
عجب نبود بمردي در ره جانانه جان دادن*** ز خود سوزي به پاي شمع چون پروانه جان دادن
ص: 391
به صحرا پاي بر سر داشتن خار مغيلان را*** چو مجنون بلاكش واله و ديوانه جان دادن
اگر مردي درآ در سلك جانبازان راه عشق*** كه مردان را شهامت نيست در كاشانه جان دادن
ز شاه دين حسين آموز راه و رسم جانبازي*** كه خوش باشد چو آن دين پرور فرزانه جان دادن
ز بعد مرگ باب خويشتن گوئي مصمّم شد*** رقيّه از براي گوشه ويرانه جان دادن
به سوداي پدر بخشيد جان آنسا كه جا دارد*** شوند اهل وفا حيران از اين طفلانه جان دادن
سزد گر «اشتري» تا روز محشر جمله جانبازان*** بياموزند از اين نوباوه در دانه جان دادن
ايكه داري عقل و دانش سعي كن در نشر دين*** چونكه باشد دين و ايمان حكم ربّ العالمين
گر براي حكم دين كوشا نباشي در جهان*** ميشوي روز جزا با يأس و ناكامي قرين
ص: 392
سعي كن كز خرمن فضل نكويان طريق*** از براي توشه عقبات گردي خوشه چين
دانشت گردد مسلّم در راه ايمان فزون*** گر شوي با رهبران دين و مذهب همنشين
باش در راه مرام خويشتن ثابت قدم*** تا شود يار تو لطف عام خير المرسلين
احمد مرسل شه كونين كز الطاف او*** ابر بارد از سما و دانه رويد از زمين
«اشتري» را نيست هرگز در دو عالم هيچ غم*** گر شود روز جزا با فيض عام او قرين
علي اي مهر تو معناي ايمان*** وجودت بي قرين چون ذات يزدان
علي اي پيشواي اهل بينش*** علي اي مقتداي حق پرستان
توئي لطف و توئي احسان، توئي جود*** توئي روح و توئي جسم و توئي جان
ص: 393
تو از سر تا بپا لطف و عطائي*** توئي مرآت ذات حيّ سبحان
توئي آنشه كه باشد در مديحت*** كلام الله قدس، آيات قرآن
شود افسانه جود صد چو حاتم*** بسوي كس چو آري دست احسان
بحقّ ذات پاك بي نظيرت*** نظر بنماي بر حال محبّان
عطا بنماي توفيق «اشتري» را*** كه تا باشد بدرگاهت ثنا خوان
تا كه سر پيچيده ايم از امر خلّاق جهان*** اوفتاده سرنوشت ما بدست ظالمان
بينداز بس جور و ظلم از ظالم حق ناشناس*** ميرسد فرياد مظلوم از زمين تا آسمان
طاقت و تاب و توان خلق گرديده است طاق*** بسكه بار كين فشار آرد بدون ناتوان
ص: 394
گوئيا مهر و عطوفت در جهان معدوم شد*** گوئيا ديگر ز لطف و مردمي نبود نشان
من ندانم كي شوند آخر خلائق يار هم*** تا بگيرند از تعاون از جفاكيشان عنان
بار الها رخصتي فرما كه تا آيد پديد*** بهر ترويج عدالت مهدي صاحب زمان
«اشتري» بهر ظهورش دمبدم گويد ز شوق*** الامان اي منجي مظلوم و مسكين الامان
گشته تا سيماي جانان قبله آمال من*** بگذرد با حال نيكو روز و ماه و سال من
رفته ام تا در قفاي آن مه نيكو خصال*** پيك شاديّ و نشاط آيد به استقبال من
تا كه از احوال آن دلدار كردم جستجو*** جذبه عشقش اثرها كرد در احوال من
شكر حق گويم ندارم شكوه اي از بخت خويش*** يار شد زيرا براه عشق او اقبال من
ص: 395
بوم نوميدي ز بام جان مشتاقم پريد*** تا سويم پر ز دهماي بخت نيكو فال من
با رخش ما را خبر از حال و از بگذشته نيست*** هست با رويش يكي بگذشته من حال من
در ضميرم «اشتري» باشد بهاري جاودان*** تا بود در خاطر آن زيباگل آمال من
همّت طلب ز خالق ليل و نهار كن*** از روي صدق خدمت مردم شعار كن
دست ز پا فتاده بي خانمان بگير*** راضي ز خويش حضرت پروردگار كن
جانا سعادت دو جهان گر طلب كني*** رو پيروي ز گفته هشت و چهار كن
در پيش اهل فضل و كمال ادب نشين*** از مردمان جاهل و نادان فرار كن
از جان بشو گداي شهنشاه دين علي*** با اين عمل بپادشهان افتخار كن
ص: 396
اي ناخداي بحر حقيقت ز راه لطف*** ما را درون كشتي وحدت سوار كن
بر آنچه ميرسد بتو اي «اشتري» بساز*** از روي آز كم گله از روزگار كن
اگر خواهي كه گردي كامجو بر خلق خدمت كن*** بمردم مهربان باش و بنوع خود محبّت كن
شوي تا در دو عالم بهره مند از فيض رحماني*** ترحّم پيشه خود ساز و در اين كار همّت كن
سعادت از طريق خدمت مردم بدست آيد*** اگر هشيار هستي رو بسوي اين سعادت كن
ز دست سعي و كوشش عقده از كاركسان بگشا*** به مسكينان ز روي لطف دفع رنج و زحمت كن
بجاي اينكه عمر خود كني طي در ره باطل*** حيات خويشتن را صرف احياي حقيقت كن
اگر خواهي نگردي خوار و مسكين و زبون دائم*** ز جان از دردمندان پريشان دفع ذلّت كن
ص: 397
مطيع امر حق باش «اشتري» تا جان بتن داري*** بدين كار از براي خويش كسب فيض قربت كن
برفت قدرت و شد وقت ناتواني من*** رسيد پيري و بگذشت نوجواني من
اگر ز حال پريشان من خبر خواهي*** نظر نماي به سيماي زعفراني من
به پيش خلق جهان راز دل نسازم فاش*** كه واقفست حق از حالت نهاني من
ز دست جور فلك خسته و ملول شدم*** كه تيره كرد چو شب روز شادماني من
هر آنكسي كه زمن ديد مهرباني و لطف*** برفت از نظرش لطف و مهرباني من
ولي چو «اشتري» از لطف حق دلم شاد است*** كه صرف مدح علي گشت زندگاني من
ص: 398
زندگاني چيست جز اندوه و ماتم داشتن*** سينه مجروح و نزار از نشتر غم داشتن
در بر نامحرمان هرگز نگويم راز خويش*** جز دل روشن حرامم باد محرم داشتن
جود و احسان و سخاوت شيوه مردانگيست*** فخر بهركس نباشد نام حاتم داشتن
سست عهدي شيوه مردان مردمدار نيست*** هست آيين مروّت عهد محكم داشتن
چيست درويشيّ و عرفان، چيست آيين صفا*** خصلت و رفتار ابراهيم ادهم داشتن
اهل تقوي را چه باشد رسم و راه بندگي*** دائماً حق را بلوح دل مجسّم داشتن
گر بنظم آرم چنين اشعار شيوا «اشتري»*** كي عجب باشد بدين طبع منظّم داشتن
ص: 399
با ثبات و پا فشاري بر الم پيروز شو*** زين روال نيك هم مسرور، هم پيروز شو
تا تواني از تملّق وز تعلّق دور باش*** با مناعت بر خدايان نعم پيروز شو
تا تو در ترديد باشي ظالمان آسوده اند*** با ثبات و عزم بر اهل ستم پيروز شو
جوهر مردانگي در كار زار آيد بكار*** بر سپاه جور با نيش قلم پيروز شو
گرچه همچون لاله در كف نيست جز خون جگر*** مصلحت را ظاهراً بر رنج و غم پيروز شو
در شكست و عجز جز خواري نباشد «اشتري»*** تا به نزد خلق گردي محترم پيروز شو
گر كه داري عقل و دانش راه بي رهبر مرو*** گر ز غفلت روزگاري رفته اي ديگر مرو
ص: 400
توشه بسيار بايد در ره محشر ترا*** سعي كن بي توشه اندر عرصه محشر مرو
گر فلاح و رستگاري طالبي در روزگار*** جز طريق مردم نيك و نكو اختر مرو
جز پي افعال نيك و مردمي هرگز مباش*** سعي كن اي جان عبث دنبال شو و شر مرو
هست دنيا دلبري نامهربان و بي وفا*** گوش كن از من بيا دنبال اين دلبر مرو
ظالمان را با قدم يا با قلم ياري مده*** جز براه ياري در مانده مضطر مرو
«اشتري» در كار شعر و شاعري هرگز بدهر*** جز براي سعد استاد سخن پرور مرو
تا كه گردي به جهان كامروا عاشق شو*** يعني ايدوست به آيين وفا عاشق شو
دل بي عشق ندارد بخدا هيچ صفا*** گر كه هستي تو خريدار صفا عاشق شو
ص: 401
هر كه عاشق شود از روي و ريا دور شود*** گر ترا نيست سر روي و ريا عاشق شو
نيست در مذهب عشّاق من و ما هرگز*** خيز و بي ما و من و بي من و ما عاشق شو
عاشق سوخته از راز بقا باخبر است*** گر ترا هست سر سرّ بقا عاشق شو
شور عشق آيت كبراي خدا مي باشد*** پاس اين موهبت و لطف خدا عاشق شو
«اشتري» سوختن و ساختني دارد عشق*** ليك اين سوز بود عين عطا عاشق شو
راز دل تا كه تواني بر اغيار مگو*** غير حق پيش كسي حال دل زار مگو
جز خدا محرم اسرار نباشد كس را*** سرّ خود جز ببر حضرت دادار مگو
گر كه اهل سخني گوش كن از بهر خدا*** سخني غير حق اندر همه ادوار مگو
ص: 402
سعي كن تا سخنت مرهم دلها باشد*** مردمان را سخني از پي آزار مگو
اهل شر در صدد ضعف و زبونيّ تواند*** حالت خويش ز غفلت بر اشرار مگو
«اشتري» گفته خود باز نمايد تكرار:*** غير حق پيش كسي حال دل زار مگو
تا كه در دنيا و در عقبي بيابي آبرو*** امر حق را تا كه بتواني عمل كن موبمو
گر كه خواهي در بر مردم شوي با اعتبار*** غير راه حق مپيما و بغير از حق مگو
حق بگو و حق شنو تا حق مدد كارت شود*** چون عبث باشد همي در راه باطل جستجو
تا كه يابي گوهر عزّ و شرافت در كنار*** سعي بنما تا روي در بحر عشق حق فرو
چون نباشد شيوه اهل خرد افعال زشت*** جهد كن تا دل مبندي جز به افعال نكو
ص: 403
دوستيّ و مهربانيّ و وفا را پيشه ساز*** تا كه بتواني بعمر خود علي رغم عدو
«اشتري» از بهر خلق حق پرست حق مرام*** دائماً توفيق از ايزد نمايد آرزو
تا ترا عزّت ببخشايد اله*** دور شو از جرم و عصيان و گناه
دامنت گر بر گناه آلوده شد*** ميشوي در روز محشر رو سياه
از خطا و از تخلّف دور شو*** باش تابع، حق شناس و سر براه
تا بيابي در جزا پاداش خير*** از براي خلق جز خوبي مخواه
غير نيكوئي مكن در ماه و سال*** جز بحق مايل مشو در سال و ماه
عمر خود را در خطا دادن بباد*** اشتباهست اشتباهست اشتباه
«اشتري» بايد ز روي مردمي*** مردمان را راه بنمائي ز چاه
ص: 404
تا نگردي بزندگي گمراه*** دست همّت بزن به حبل الله
چون به هنگامه رحيل كسي*** نيست جز داورت مغيث و پناه
نرسد هيچكس به منزل امن*** غير روشندلان دل آگاه
راحت و عافيت چه ميجوئي*** زين مشقّت سرا مخواه رفاه
بتو گفتند بس سبيل نجات*** تانگردي به هر جهت گمراه
صاحبان خرد نمي نازند*** خيره بر دامگاه حشمت و جاه
«اشتري» وار باش نيك انديش*** بد بر ابناي روزگار مخواه
مردم اي مونس دلجوي ز بي همنفسي*** غم ايّام گرفته است بدل جاي بسي
ايكه پوئي بجهان جز ره عشقش هشدار*** باورم نيست بسر منزل مقصود رسي
كن نظر سوي گداي درت اي شاه و ببين*** كه بدو روي نموده الم و رنج بسي
ص: 405
وضع گيتي كه چنين گشته پريشان و نگون*** نظم آن هست بدست تو كه فرياد رسي
شده گلزار جهان پر خس و خاشاك بيا*** خسروا چونكه تو بنيان كن هر خار و خسي
كي رسد ناله زار تو به مرغان چمن*** «اشتري» تا كه گرفتار بكنج قفسي
تا كه باقي بود ايدوست ز عمرم نفسي*** جز بسوي تو نباشد نظرم سوي كسي
مي كنم ناله ز هجران تو از سوز جگر*** همچو مرغي كه گرفتار بود در قفسي
هست گوشم بره دوست كه شايد شنوم*** روزي از قافله عدل تو بانگ جرسي
تا نظر بر گل رخسار تو باشد ما را*** كي بود باك ز نيش ستم خار و خسي
هوسم هست كه در دوره كوتاه حيات*** راه در دل ندهم غير ولايت هوسي
بسوي «اشتري» اي دوست نظر كن باري*** كه ندارد بجز از لطف تو فرياد رسي
ص: 406
كشم بار گران زندگي از استخوان داري*** فرو غلتم ز داس مرگ چون برگ از زبان داري
يقين عزّت به مجلس بس بود بالا نشيني را*** كه دارد با نگاه خويش شغل آستانداري را
ز بي نام و نشاني از بلا محفوظ مي گردي*** هدف آماج پيكانست دائم از نشان داري
چو ديدم من كمند زُلفُ و ابروي كجش گفتم*** فغان از اين كمند اندازي، آوخ زين كمان داري
غم ناخوانده اي در سينه دارد «اشتري» دائم*** خداوندا نمي آيد ز من اين ميهمان داري
بر چشمم آن نگار اگر پا نهد دمي*** آن لحظه را كجا بدهم من به عالمي؟
صد عيسي مسيح شفا يابد از دمت*** زيرا كه چون تو نيست طبيب مسلّمي
ص: 407
در پيش بحر لطف و عطا و عنايتت*** باشد هزار قُلزم ذخّار شبنمي
شد سينه ام ز هجر تو اندوهگين و نيست*** بر زخم دل به غير وصال تو مرحمي
اسرار خود چسان كنم افشاء به نزد خلق*** ما را به راز دل نبود جز تو محرمي
سلمان صفت به صدق قرين شو كه قرنهاست*** گويند بوده بوذر و مقداد و ميثمي
دائم ز «اشتري» به سويت روي التجاست*** هرگه به جانب دل او رو كند غمي
تا كه از پير مغان شد به سوي من نظري*** يافت از بخت جوان نخل مرادم ثمري
نه عجب گر به سر چرخ نهد پاي شرف*** بسوي هر كه نمايد نظر مختصري
كرده جا در صدف دل ز صفا آن دُر پاك*** كه چو او نيست به درياي حقيقت گهري
ص: 408
شكر حق صبح وصالش ز پي شام فراق*** شد ميسّر همه از فيض دعاي سحري
سالها بود مرا ديده حسرت بر راه*** تا كه آمد ز بر يار به سويم خبري
مرغ روح آمده از سير ديار ملكوت*** تا مگر بر سر كويش بزند بال و پري
تا كه شد قبله مقصود من آن كعبه حسن*** ز در او نكنم رو بسراي دگري
نقش آثار حياتي بگذارد گر كس*** «اشتري» را به جز از شعر نباشد اثري
ايكه همواره بدين بهره كم ساخته اي*** نقش برجسته اي امّا به درم ساخته اي
چنگ غارت بَرَدت سكّه نان همچو تنور*** تو برافروخته، هم سوخته هم ساخته اي
دم غنيمت شمُران خبط نكردند ولي*** بي غنيمت تو به بشمردن دم ساخته اي
ص: 409
پاي رفتار تو چون شد كه سرافكنده كنون*** به نظارت نگري نقش قدم ساخته اي
وا نسازي گره بغض ز شكّر خندي*** سوگوارانه چو من تا كه به غم ساخته اي
«اشتري» ابر هدايت رسد آخر تو اگر*** با لب تف زده همواره به نم ساخته اي
دارم ز دست جور رقيبان شكايتي*** اي واي اگر ز دوست نبينم حمايتي
از ياد برد قصّه شيرين و كوهكن*** هركس شنيد از غم هجرم حكايتي
آن نازنين كه هست رخش همچو برگ گل*** در لطف از بهشت برينست آيتي
مرغ تفكّرم گذرد از رواق چرخ*** ببينم اگر ز رأي تو روزي رعايتي
عاشق براه عشق نميگشت نا اميد*** معشوق مي نمود از او گر حمايتي
ص: 410
دائم ز هجر طلعت آن آرزوي جان*** دارم بدل غمي كه ندارد نهايتي
خواهم خدا معين و نگهدار او بود*** باشد بهر ديار و مكان و ولايتي
خوشبخت «اشتري» بود آنكو ز روي شوق*** كسب كمال ميكند از با درايتي
از آن زمان كه جانا بر عرش جان نشستي*** آموختي تو ما را آيين حق پرستي
زان ساغري كه دادي روز ازل بدستم*** تا روز حشر مستم زان باده الستي
بعد از فراق گشتم از نشئه وصالت*** پاكوب و دست افشان از شوق و شور و مستي
يابد بقاء هر آنكس فاني شود براهت*** چون نيست شد بيابد در خود كمال هستي
هركس كه ذرّه آسا واصل شود به مهرت*** بر مه رسد مقامش از اعتلا ز پستي
ص: 411
صد جان فدايت ايدوست كز روي عين رأفت*** ديدي خطا و از كس هرگز دل نخستي
اي خاك آستانت مشكل گشا كه از لطف*** بر سالكان كويت باب عطا نبستي
از ياد كي توان برد حال اسير دل را*** اي «اشتري» اگر خود از قيد نفس رستي
اگر فكر غم ياري نكردي*** به پاس دوستي كاري نكردي
متاع مهر نبود بي خريدار*** چرا فكر خريداري نكردي
اگر نيكي بود مطلوب داور*** چرا اي جان من باري نكردي
نبودي تكيه گاه خلق و افسوس*** كه يكدم كار ديواري نكردي
دوا در كف، ندانم از چه غافل*** علاج درد بيماري نكردي
ص: 412
اگر نيكي پسند عقل باشد*** نمي دانم چرا باري نكردي
چرا چون «اشتري» كاري به اخلاص*** ز روي مهر سرشاري نكردي
چشم احسان تو اگر جانب داور داري*** يا كه امّيد شفاعت ز پيمبر داري
بايد از دوش ضعيفان و فقيران ز كرم*** بار اندوه و غم و غصّه ز جان برداري
لطف ايزد شودت شامل احوال مدام*** نظر لطف اگر جانب مضطر داري
سود كي ميبري از عمر اگر سودائي*** غير نيكوئي افعال تو بر سر داري
سعي كن حقّ كسي غصب نسازي تو اگر*** كيفر باز پسين را همه باور داري
عمل نيك بهر حال بجا آر اگر*** وحشت و بيم ز هنگامه محشر داري
«اشتري» ميشوي اندر دو جهان كامروا*** روي اخلاص اگر جانب حيدر داري
ص: 413
خواهي اگر بكعبه دلها سفر كني*** بايد ز جان بحال ضعيفان نظر كني
تا بي خطر بمنزل مقصود خود رسي*** بايد كه عقل خويش دليل سفر كني
در هر دو كون كامروا ميشوي اگر*** ايمان و اعتقاد بخود راهبر كني
تا چهره شكست نبيني تو ناگزير*** بايد كه فكر در ره فتح و ظفر كني
آسوده تر توان ز جهان چشم خويش بست*** گر ميل خود بمال و حشم مختصر كني
كن سعي بي دريغ كه ز افتادگان مدام*** از روي مهر و عاطفه دفع خطر كني
تا «اشتري» به آرزو و آرمان رسي*** بايد كه فكر تفرقه از سر بدر كني
ص: 414
سعي كن تا بجهان طاعت الله كني*** حرز جان گفته مردان دل آگاه كني
دست بيداد و ستم از سر ابناي حشر*** قطع سازي ز سر همّت و كوتاه كني
راه مردان خدا راه بشر دوستي است*** جهد كن كوشش بسيار در اين راه كني
رتبه و جاه و زر و سيم نماند جاويد*** تا بكي تكيه بدين رتبه و اين جاه كني
در پي دل مرو ايدوست اگر هشياري*** كه خلافست اگر كار بدلخواه كني
حاجت خود ز علي سرور ابرار بخواه*** سعي كن روي طلب جانب آن شاه كني
«اشتري» فعل تو مقبول بود در بر حق*** گر كه بي روي و ريا باشد و لله كني
ص: 415
ايكه افكار خويش و سيرت زيبا داري*** با چنين رسم و روش راه بدلها داري
توئي آن گوهر يكدانه درياي وجود*** كه دلي ژرف تر از لجّه دريا داري
تو مهين اختر تابان سپهر شرفي*** كه نه ثانيّ و نه مانند و نه همتا داري
توئي آن اشرف مخلوق كه از پرتو عقل*** عزّت و شوكت و فر جمله مهيّا داري
تو گل سر سبد جمله موجوداتي*** كه بدرياي شرف گوهر والا داري
تو اگر هستي در عالم صورت كوچك*** سيرتي والا در عالم معنا داري
هيچ شك نيست كه در صفحه تاريخ كهن*** به توانائي خود شاهد گويا داري
نظري كن بخود اي نخبه مخلوق اگر*** سر بشناختن خالق يكتا داري
ص: 416
حيف باشد كه بزنگار گنه آلائي*** آن دلي را كه چو آئينه مصفّا داري
بهر بگشودن هر قفل معمّي بجهان*** تو كليدي بكف از عقل توانا داري
پيش هر بدگهر ابراز زبوني چه كني*** «اشتري» تا كه تو اين طبع گهر زا داري
تا كه از زندگي خود بجهان سود بري*** طي مكن عمر ز غفلت همه در بي هنري
هنري گر كه ببازوي تو هرگز نبود*** بري از عمر گرانقدر و عزيزت نبري
حاصلش غير سرافكندگي و خواري نيست*** از هنر هر كه بود در همه ايّام بري
سعي كن تا اثري باز گذاري از خويش*** كه ترا عمر هدر ميشود از بي اثري
گر كه با دانش و با عقل هنر گردد جفت*** ره برند اهل هنر سوي ثريّا ز ثري
ص: 417
گر چه كس قدر هنر را نشناسد امّا*** تو نبايست بدين خصلت مردم نگري
«اشتري» با هنر و دانش و ادراك و خرد*** ميتوان راه بسر منزل مقصود بري
اي كه هستي بجهان از پي آزار كسي*** از ستمكاري و آزار بجائي نرسي
نفس اگر چيره شود بر تو محالست محال*** عمر با خاطر آسوده كني طي نفسي
تو كه شهباز فلك سير فلك پيمائي*** حيف باشد شوي اينگونه اسير مگسي
اندر اين دار فنا بلهوسان مسرورند*** ليك بر مردم داناست جهان چون قفسي
غرّه بر افسر شاهي نتوان شد كه بدهر*** چون تو بوده است قباد و جم و كاووس بسي
اي كه هستي بجهان غ رق يم مكنت و مال*** كن روا بهر خدا حاجتي از ملتمسي
ص: 418
نتوان ديد جمالت بجز از ديده پاك*** نبود لايق ديدار تو هر بُلهوسي
«اشتري» دست بدامان علي زن كه جز او*** نيست از بهر تو در روز جزا دادرسي
عمر بگذشت و نشد حاصل مرا از دهر كامي*** ساقي دوران بجز زهر غمم كي داد جامي
من همان مرغ خوش الحانم كه از بخت رميده*** شد كمينگاه عقابي هر كجا كردم مقامي
هر كجا بنشستم از كين ظالمي افكند تيري*** رو بهر سوئي نمودم در رهم گسترد دامي
با شكيبائي بشبهاي غم افزا خوگرفتم*** تا مگر، شايد ببينم روي صبح انتقامي
حيف از اين عمري كه از من در جهان طي شد بحسرت*** حيف از اين دور جواني كش نمي بينم دوامي
آخر اي چرخ جفاجو از من بيدل چه خواهي*** من نيم گر زانكه داري قصد جان نيكنامي
«اشتري» نبود عجب گر شعر من بر دل نشيند*** چونكه از بهر دل خود ميكنم موزون كلامي
ص: 419
پيش چشم عاقلان دنياست چون ويرانه اي*** كي دهد دل بر چنين ويرانه جز ديوانه اي
شو پناه مردم بي خانمان دربدر*** در سراي جاودان خواهي اگر كاشانه اي
هان فريب خطّ و خال دهر فاني را مخور*** همچو مرغي كوفتد در دام بهر دانه اي
نزد دانا كار عالم سربسر افسانه است*** كي سزد دانا شود پابست بر افسانه اي
گر بزرگي خواهي و فرّ و شكوه و منزلت*** كسب علم و معرفت كن در بر فرزانه اي
«اشتري» هركس شود از جان غلام مرتضي*** ميكند بر او عطا حق خلعت شاهانه اي
اگر خواهي كه محبوب خداوند جهان باشي*** همان بهتر كه يار مستمند ناتوان باشي
ص: 420
به پيري تا نگردي زار و پژمان و زبون بايد*** بهنگام جواني در ره كوشش روان باشي
نگردد ديو جهلت سدّ ره در زندگي هرگز*** اگر كوشش كني در راه دانش نكته دان باشي
منه دل از سر غفلت بدين ملك فنا هرگز*** اگر خواهي به عقبي در بهشت جاودان باشي
شوي در هر دو عالم رستگار و كامجو ايدل*** بصدق ار پيرو سالار مردان جهان باشي
علي آنكس كه در دارين گر باشي محبّ او*** بپاي خوان عام جود و لطفش ميهمان باشي
مدد از همّت حيدر بخواه اي «اشتري» دائم*** اگر خواهي كه در كار ادب نيكو بيان باشي
تا كه محبوب بر حضرت يزدان باشي*** سعي كن آينه طلعت خوبان باشي
همّتي كن كه در ايّام حيات از سر صدق*** تا بود جان به تنت در ره جانان باي
نظر پير مغان گر بودت شامل حال*** نيست غم گر كه بهر جمع پريشان باشي
ص: 421
هركسي قابل احسان نكويان نبود*** چاره اي ساز كه شايسته احسان باشي
ميشوي از همه اسرار نهان واقف اگر*** سخت كوشا بره دانش و عرفان باشي
گر پي پير طريقت شده اي راهسپر*** عهد بنماي كه تا بر سر پيمان باشي
«اشتري» ديده ز اسباب تعلّق برگير*** چند روزي كه در اين مرحله مهمان باشي
خرّم آن رادي كه كوشد از براي دوستي*** پيشه سازد شيوه عزّت فزاي دوستي
ريخت گر طرح محبّت با كسي از جان و دل*** جهد بنمايد مدام اندر بقاي دوستي
دست لطف و مرحمت بر چهره مردم كشد*** دائماً دارد براه مهر پاي دوستي
هركسي باشد مطيع نيكمردان جهان*** دشمني هرگز نخواهد كرد جاي دوستي
ص: 422
ديگرت هرگز نباشد كينه اي از كس بدل*** گر كه باشد گوش جانت بر نواي دوستي
با عناد و دشمنيّ و ظلم و كين يگانه است*** هر دلي باشد بعالم آشناي دوستي
«اشتري» گر پشت پا از دشمنان خورديم ما*** ميكنيم از جان تحمّل، جان فداي دوستي
تا نگردي ناتوان زير فشار زندگي*** ساز و برگي آر بر كف در بهار زندگي
بر جواني غرّه كمتر باش چون كس را بكف*** در جهان هرگز نباشد اختيار زندگي
گر كه هستي عاقبت انديش و با تدبير و عقل*** توشه عقبي بجو از كشتزار زندگي
بعد مرگ خود نمي بيند زيان هركس بدهر*** دين و ايمان را كند آموزگار زندگي
كمتر از اندوه دوران شكوه آور بر زبان*** چون نباشد غير رنج و غم شعار زندگي
ص: 423
ساز بار زندگي بر دوش مشكينان سبك*** تا نگردي خسته هرگز زير بار زندگي
پاكي ايمان و تقوي و امانت «اشتري»*** هست در دوران هستي برگ و بار زندگي
آدمي را چون شود لبريز جام زندگي*** گردد آگه زانچه كرده در تمام زندگي
كامياب و رستگار آنكس كه بنموده است صرف*** در ره حقّ و حقيقت صبح و شام زندگي
نظم و ترتيبي نشد در كارهاي من پديد*** تا منظّم بهر من گردد نظام زندگي
شادماني ميكننم چون ميشود نزديك مرگ*** ديده ام رنج و مشقّت بس بنام زندگي
شام رفتن ميشود نزديك هر كس را بروز*** آفتاب عمر ميتابد ببام زندگي
شاهد مقصود را هرگز نديدم اي دريغ*** تا بريزد باده عشرت بجام زندگي
«اشتري» گشتم ملول و زار در قيد حيات*** اي خوش آن روزي كه بگريزم ز دام زندگي
ص: 424
از چه اي مه رو ز ما رخسار پنهان كرده اي*** خاطر جمعي چو گيسويت پريشان كرده اي
همچو مجنون از چه رو عشّاق را ليلي صفت*** رهسپار كوه و هامون و بيابان كرده اي
ني عجب بر لوح دل گر نقش رويت شد پديد*** جلوه گر با عشق خود آئينه جان كرده اي
همچو گل در باغ گيتي با دل خونين بخند*** غنچه آسا تا بكي سر در گريبان كرده اي
دم مزن از مردمي اي آنكه با ياران خويش*** بي وفائي بارها در عهد و پيمان كرده اي
ميكند كاخت خراب و ميدهد گنجت بباد*** گر دلي از مستمنداي خواجه ويران كرده اي
بر تو بگشايد در رحمت خداوند كريم*** باز گر بر بينوايان باب احسان كرده اي
در جزا حق ميكند آسان هزاران مشكلت*** «اشتري» گر مشكلي از خلق آسان كرده اي
ص: 425
خدايا بقرآن كلام حكيم*** بحقّ محمّد نبيّ كريم
بحقّ علي نور مطلق قسم*** بدان شاه دين حامي حق قسم
بزهراي اطهر شفيع جزا*** بسوز دل پاك خيرالنسا
بحقّ حسن رهبر دوّمين*** كه از صلح خود داد رونق بدين
بحقّ حسين آن امام شهيد*** كز او نهضت حق بيامد پديد
بزهد و بتقواي زين العباد*** بدان رهبر راه خير و رشاد
به باقر همان كان عرفان قسم*** بدان رهبر پاك ايمان قسم
به جعفر كه دين يافت رونق از او*** تشيّع بجا مانده الحق از او
بموسي بن جعفر عليه السّلام*** همان باب حاجت امام همام
ص: 426
بحقّ علي ابن موسي الرّضا*** كه لطفش عميمست و عزّت فزا
بحقّ محمّد كه باشد تقي*** بحقّ خلوص علي النّقي
بحقّ امام مبين عسكري*** كه ميبود در كار دين پروري
بمهديّ قائم امام زمان*** مهين دوده ختم پيغمبران
امامي كه از حكم پروردگار*** بود غيب در پرده استتار
بيامرز جمله گناهان من*** ببين ديده اشك افشان من
اگر رفت از روي غفلت خطا*** بيامرز اين عبد مسكين، خدا
بهنگام مرگ اي خداي جليل*** نباشم زبون و نگردم ذليل
علي آيد از لطف بالين من*** شود شاد از او قلب غمگين من
كند از طريق وفا پروري*** نظر از عنايت سوي «اشتري»
ص: 427
شنيدم اميري خردمند و راد*** دلاكنده از مهر و با لطف و داد
ز سرپنجه لطف مسكين نواز*** همه بهر بيچارگان چاره ساز
مروّت قرين و عدالت شعار*** معين ستمديدگان نزار
از اين بود همواره مسرور و شاد*** كه دستي قوي داشت در عدل و داد
چو بد ملجأ بينوا محضرش*** ستمديده مي آمد اندر برش
قضا را شد آن مرد والاگهر*** ز ناسازگاريّ ايّام كر
همي گفت پيوسته با خويشتن*** خروشان و خونيندل و ممتحن
نيرزد اميري به يك پرّ كاه*** اگر نشنود ناله دادخواه
ص: 428
خوش آنكس كه گر ملجأ و رهبر است*** همه دادگستر ز پا تا سر است
دهد داد مسكين محروم را*** بدست آورد قلب مظلوم را
ز دست و زبان كارسازي كند*** شب و روز مسكين نوازي كند
تو هم «اشتري» با زبان و قلم*** ستان داد مظلوم ز اهل ستم
شنيدم كه مولي عليّ ولي*** كه دل گردد از مهر او منجلي
علي آن خداوند جود و سخا*** طرفدار حق، آن شه ذوالعطا
بگفتا بذات خداي جهان*** كه بر جسم بي جان ببخشد روان
كه گر ملك هستيّ و سيم و زرش*** همه گنجها و در و گوهرش
ص: 429
دهد كس مرا دانه از كام مور*** نخواهم گرفتن بجور و بزور
الا اي كه باشد علي رهبرت*** مبادا فُتد فكر كين بر سرت
تراگر بود مرتضي پيشوا*** نبايد بمسكين نمائي جفا
طرفدار مسكين و مغموم باش*** ز جان يار افراد مظلوم باش
بشو با طريق علي آشنا*** كه تا از تو خشنود گردد خدا
تو هم «اشتري» يار بيچاره باش*** هميشه طرفدار بيچاره باش
علي فرمود آن سالار نيكان*** بحقّ آنكه بخشوده است جانم
اگر بر كف نهد گنجور عالم*** كليد گنجهاي شايگانم
رضا هرگز نمي گردم جوي را*** بزور از مور رنجوري ستانم
روا باشد كه مي باشد به پرواز*** به گلزار ولايش مرغ جانم
ببينم «اشتري» مردي گر اينسان*** ز جان او را غلام آستانم
خداوندا به اين مولاي پاكان*** بر آور آرزو و آرمانم
ص: 430
لواي قدس حسيني فراز عرش علاست*** كه ذكر تعزيتش تا بروز حشر بپاست
ببين نتيجه حسن عمل كه در عالم*** به هر كجا نگري ذكر سوك آن مولاست
كسي كه از ره اخلاص گشت يار حسين*** هميشه نام نكويش به روزگار بجاست
پر ملائكه زينت به اين لوا داده است*** كه منتسب به حسين آن امام عرش آراست
ره حسين سپارند جملگي امروز*** كه بي گمان سبب رستگاري فرداست
كنون به ياد ابوالفضل مير لشگر او*** زنند سينه اگر پاي اين لواي سزاست
يقين كه صدر نشينست «اشتري» به جنان*** ز صدق آنكه به ياريّ دين حق بر خاست
ص: 431
اي بار خدا تاكي از اهريمن خاكي*** آزار فراوان برسد بر من خاكي
دور از كنف لطف تو آن گلشن جاويد*** يارب تنم افسرده در اين گلخن خاكي
تابال در افلاك زند مرغ روانم*** عاري شوم ايكاش ز پيراهن خاكي
از آتش مكر و حيل دشمن ناپاك*** تا چند بر افلاك رسد شيون خاكي
تسخير تو در دست بشر مايه شرّ است*** اي ماه بپرهيز از اين دشمن خاكي
من «اشتري» آن بلبل باغ ملكوتم*** افتاده ام آوخ كه در اين مسكن خاكي
دوباره ساخت زمان مبتلاي پائيزم*** مقيم ساخت به محنتسراي پائيزم
ص: 432
بهار رفته كجائي كه عمر رفته نمود*** اسير دست غم دير پاي پائيزم
فسرده خاطر از آنم كه بي وفائي گل*** دچار ساخت به جور و جفاي پائيزم
بهار فصل جواني تمام گشت، مگر*** بيافريده خدا از براي پائيزم
خدا كند كه رسد فصل روحبخش بهار*** كه خسته «اشتري» از رنجهاي پائيزم
كيد و نيرنگ سرانجام نماند پنهان*** راز در گردش ايّام نماند پنهان
دل ناصاف كند عاقبت از ديده بروز*** درد آخر به ته جام نماند پنهان
حيله ها با همه سر پوش سيه چون شب تار*** هست روشن كه در ايّام نماند پنهان
پاي مفشار از آغاز به پنهان كاري*** كه ترا راز سرانجام نماند پنهان
«اشتري» غصّه جانكاه و دلازار بشر*** در پس چهره بسّام نماند پنهان
ص: 433
اي جنگجو بكوش و بدفع فتن بجنگ*** فرمان ببر ز ايزد و با اهرمن بجنگ
تا خاتم غرور و شرف آوري به كف*** پيكار جو به خاطر حبّ الوطن بجنگ
آتش بزن به خرمن اشرار برق سان*** تندر صفت به غرّ و به دشت و دمن بجنگ
مام وطن به پيكر مجروح گويدت*** با عزم پايدار در آغوش من بجنگ
هر مسلك و مرام كه داري، براه خلق*** برخيز و اختلاف به يكسو فكن بجنگ
در دست تُست «اشتريا» حربه سخن*** با حربه كلام و سلاح سخن بجنگ
خوشا جائي كه هرگز كس ز رنج تتن نمي گريد*** كس از بيداد و ظلم و كينه دشمن نمي گريد
ص: 434
ز اشك بينوايان مايه دارد شادكاميها*** نمي خندد گلي تا ابر در گلشن نمي گريد
مگر خاكم رود در ديده اي تا اشكي افشاند*** وگر نه كس پس از مردن به سوگ من نمي گريد
هر آنكس ديده چون من بي وفائيهاي دوران را*** اگر عاقل بود از غصّه مردن نمي گريد
به وقت گريه عبرت كه از عمق درون خيزد*** دلي از خاره دارد هركسي بر من نمي گريد
چو شمعم «اشتري» در بزم اين شام ملال آور*** كه داغش استخوان سوز است و با شيون نمي گريد
اي بشر در بذل فيض از هور كمتر نيستي*** رهنماي خلق باش از نور كمتر نيستي
باش در انديشه فردا ميان بر بند سخت*** در طريق زندگي از مور كمتر نيستي
قد بر افراز و دمي از تنگناي خود در آي*** در زمين از دانه مستور كمتر نيستي
ص: 435
گر ترا مقدور هست آبي بزن بر آتشي*** نور چشم من ز اشك شور كمتر نيستي
حرف حق را گر چه مقرون با زيان باشد بگوي*** اين حقيقت گويم از منصور كمتر نيستي
با جهاني غم بيا در شادي مردم بكوش*** «اشتري» از عاشق مهجور كمتر نيستي
از هر رسول پيك نظر زودتر رسد*** با قاصد نگاه خبر زودتر رسد
ما را پيام دوست تسلّاي خاطر است*** با قاصد نسيم اگر زودتر رسد
با اوّلين نسيم خس افتد به اضطراب*** بر مردم پليد خطر زودتر رسد
با رنج دير پا چه كنم جز كه ناگزير*** كاري كنم كه عمر بسر زودتر رسد
گاهي خلاف نظم، شگفتي شود پديد*** گاهي شرر به شاخه تر زودتر رسد
دير آمده است في المثل آن دزد «اشتري»*** وز ديگران به مخزن زر زودتر رسد
ص: 436
چون كاروان كه رفته و خاموش مانده است*** بگذشته عمر و سينه پر جوش مانده است
جمعي كنند شكوه ز كوتاهي خرد*** من در عذاب اينكه چرا هوش مانده است
ساقي نشاط روح مرا تازه ساز باز*** زان باده دو ساله كه از دوش مانده است
آن طبع من كه پرده سالوس مي دريد*** دردا كه مدّتيست كه خاموش مانده است
بانگ دراي قافله رفتگان همي*** صوتيست جاودانه كه در گوش مانده است
قلب سخن كه گرم طپش بود «اشتري»*** سرد و صبور و ساكت و خاموش مانده است
خلق را گام نخستين چون بسوي مردنست*** مشعل فطرت بكف در جستجوي مردنست
ص: 437
گل اگر خندان بميرد نيست كار انبساط*** زنده دل داند كه فكر آبروي مردنست
رفت بر باد آرزوهاي من و ديگر مرا*** آنچه در دل مانده باقي آرزوي مردنست
خشك گردد چشمه جوشان موّاج حيات*** هر كجائي نقل مجلس گفتگوي مردنست
هر كه را عطر جواني «اشتري» از دست رفت*** در بساطش وقت پيري رنگ و بوي مردنست
كس بجز غم با دل شيدا ندارد الفتي*** با سر شوريده جز سودا ندارد الفتي
دم غنيمنت دان كه بر آنكس كه با ما آشناست*** اعتمادي نيست گر فردا ندارد الفتي
غير سر با كاسه سرجوش زانو هيچكس*** اين چنين سر سخت و پا بر جا ندارد الفتي
تخته بند خانمان خويشم امّا هيچ كس*** چون من ديوانه با صحرا ندارد الفتي
جوش پيوند علائق در جوان آيد پديد*** هيچ كس پيرانه سر با ما ندارد الفتي
ص: 438
باز كي گردد ترا از چهره قفل انقباض؟*** تا كليد خنده با لبها ندارد الفتي
شاهد شادي چراغ افروز بزم اغنياست*** نيست جاي شكوه گر با ما ندارد الفتي
با وجود رنج طاقت سوز شادانم كه دل*** جز به مهر حضرت مولا ندارد الفتي
روح تام مطلب و مضمون كه بي سوداي او*** خاطرم با شاهد معنا ندارد الفتي
حيدر صفدر كه احمد گفت باشد در زيان*** هر كه با اين تاي بي همتا ندارد الفتي
در غدير خم محمّد گفت كي يابد نجات*** هر كه با اين رهبر والا ندارد الفتي
ميخورد فرداي رستاخيز حسرت بي حساب*** با علي امروز اگر اينجا ندارد الفتي
هر كه اينجانيست با اين كان رحمت آشنا*** با من و او روز وانفسا ندارد الفتي
بي ولاي ابن عمّم مرتضي با عترتم*** هيچ كس در جنّت المأوا ندارد الفتي
مي كشد خجلت به نزد آل ياسين «اشتري»*** هركسي با عترت طاها ندارد الفتي
ص: 439
ديده بستي و برفتي ز برم اي مادر*** لاله سان سوخت ز داغت جگرم اي مادر
خشك شد نخل اميدم چو تو خفتي در خاك*** بنگر اينك تو به چشمان ترم اي مادر
تا كه هستم من و جانست مرا در پيكر*** نشود محو رُخَت از نظرم اي مادر
زير بار غم مرگ تو ز پا افتادم*** رفت تا سايه لطفت ز سرم اي مادر
خبرت هست كه از رحلت جانفرسايت*** بشب و روز ز خود بي خبرم اي مادر
بعد مرگ تو غم و درد دل خسته خويش*** بكه گويم من و نزد كه برم اي مادر
قفس تن چو شكستيّ و نمودي پرواز*** حاليا همدم مرغ سحرم اي مادر
در رثايت ز اسف «اشتري» خوندل گفت*** لاله سان سوخت ز داغ جگرم اي مادر
ص: 440
زاهدي ايمان شعار و عالمي عاليجناب*** اهل تعبير و تدبّر، اهل تقرير و كتاب
جمع در مجمع از او عرفان و اشراق و علوم*** آنچه باشد در كتاب و آنچه آيد در حساب
عالمي روشن ضمير و فاضلي صافي درون*** آنكه در علم و فضيلت گشت فردي انتخاب
گوهر درياي عرفان، بحر تقوي، كان زهد*** آنكه بودي هر كلامش بهتر از دُرّ خوشاب
باز نزدش دفتر عرفان و ايقان فصل فصل*** از برش ديباچه علم و معارف باب باب
بود در تعبير خواب آن فاضل بيدار دل*** نكته سنجي با فراست، در دلالت نكته ياب
ابن سيرين زمان آنكس كه چشم روزگار*** راستي چون اين معبّر را نمي بيند بخواب
ثاني او كم شود پيدا در اين دور و زمان*** در فنونِ كشفِ آياتِ كتابِ مُستطاب
ص: 441
رونق هر علم صدّيقين كه از علم اليقين*** بود كم پيش علوم او سؤال بي جواب
از كمال و از فقاهت، از فنون علم دين*** بود فخر اصفهان و اصفهاني آن جناب
گشت از فقدان او چشم محبّان پر سرشك*** اهل دانش را بود زين داغ بر دل اضطراب
داغ مرگ آن يگانه مرد با فرهنگ، كرد*** لاله آسا سينه ارباب دانش را كباب
جاي دارد گر ز فقدان چنين مردي بزرگ*** رفته از كف اهل ايمان را شكيب و صبر و تاب
جاي دارد گر عزا دارند مردم اين چنين*** با دلي پر شور و شين و بادو چشمي پُر ز آب
گفت لبّيك و روانش سوي جنّت شد روان*** چونكه بر او ارجعي از جانب حق شد خطاب
با سميّش حضرت باقر بود محشور او*** در صباح رستخيز و يوم دين، روز حساب
بود سال يكهزار و سيصد و هفتاد و دو*** ماه آبان كان يگانه دين پناه و دين مناب
ص: 442
رفت از دار فنا و ز سوگ خويش اي «اشتري»*** كرد غوغائي بپا الحق ميان شيخ و شاب
تسليت گويند بر روحانيون و اهل بيت*** جمله مدّاحان اصفاهان ز داغ التهاب
فوت: 1372 شمسي
يك جهان روح عطوفت در صفا دارد پدر*** عالمي بهر پسر مهر و وفا دارد پدر
مرغ اقبال و سعادتمنديت باشد به بام*** بر سرت تا سايه فرّ هما دارد پدر
سعي و كوشش كن كه تا باشي مطيع امر او*** جز سعادت از برايت كي روا دارد پدر
گر بهشت عدن باشد زير پاي مادران*** صد بهشت جاودان در يك دعا دارد پدر
گر گره افتد دمي در كار فرزندان او*** در سحرگاهان دمي مشكل گشا دارد پدر
چون دعاي مستجابست آن محبّت آشنا*** حاجت از او جو كه قربي با خدا دارد پدر
ص: 443
تا دُري يكتا بيارد چون تو در بحر وجود*** در صدف بس گوهر سنگين بها دارد پدر
ارج نه او را كه تا گردي قرين با اعتبار*** اي پسر در دار فاني تا بقا دارد پدر
سرو قدّت آبياري كرد با خون جگر*** پاس دار او را اگر قدّي دوتا دارد پدر
تا كند از ما به سعي و پايمردي دفع رنج*** چهره اي بشكسته و درد آشنا دارد پدر
همچنان هستيم ما شرمنده احسان او*** لاجرم پيوسته چون لطف و عطا دارد پدر
قدر او بايد به هر حالت بدانيم «اشتري»*** چون به هر حالت عنايت سوي ما دارد پدر
در وطن آزادگان لطف و صفا آورده اند*** بوي مشگ از خاك پاك كربلا آورده اند
ص: 444
از ديار نينوا پروانه آزادگي*** بهر هر چشم انتظار بينوا آورده اند
هديه اي از خويشتن بهتر نديدند و كنون*** آن گرامي تحفه را از بهر ما آورده اند
سالها ايثار كردند و شدند اسطوره ساز*** تاكنون از بهر ايران اعتلا آورده اند
خلق را يكجا به استقبال خويش اين پُردلان*** با هزاران آفرين و مرحبا آورده اند
گرچه از خاك سپاهانند اين گردان ولي*** بهر ايران نيز يك دنيا صفا آورده اند
گر اسير پنجه بيگانگان چندي شدند*** لاجرم با خود پيام آشنا آورده اند
از پس چندي فراق و دوري از يار و ديار*** نور وصل اكنون به چشم اقربا آورده اند
جان بده اما مشو تسليم دژخيمان دون*** هست اين پيغام كز شير خدا آورده اند
با قدوم خويشتن از تربت پاك حسين*** بهر چشم «اشتري» خوش توتيا آورده اند
ص: 445
ايكه آئي ز وفا بر خاكم*** گوش كن شرح دل صد چاكم
باشد اين تربت دلسوخته اي*** گوهر معرفت اندوخته اي
جز ستم هيچ ز ايّام نديد*** راست گويم ز جهان كام نديد
بسرش رفته بسي رنج و الم*** ديده از دسته اي آزار و ستم
گويمت تا كه بداني او كيست*** «اشتري» شاعر و مدّاح عليست
مدح مولي همه دم سر داده*** اينك از شور و نوا افتاده
او هم آوازه ياران بوده است*** حال در گور خمش بغنوده است
گر چه بر مال جهان چشم نداشت*** يادگاريّ و نشاني بگذاشت
ص: 446
رفت در قلزم افكار فرو*** حاصل عمر كتابيست از او
گويد اين نكته به اهل دنيا*** خواهشم اين بُوَد اكنون ز شما
با همه خلق نكوخو باشيد*** خنده رو چون گل خوشبو باشيد
از سر مهر مرا ياد كنيد*** روحم از فاتحه اي شاد كنيد
ملّتي خرّم و آسوده و دلشاد شدند*** كه اسيران بدور از وطن آزاد شدند
داد مردي همه با قدرت ايمان دادند*** گر چه يك چند گرفتار ز بيداد شدند
مرغ قدسي همه بودند و دو صد شكر خداي*** كه رها از قفس و پنجه صيّاد شدند
ص: 447
شكر ايزد كه پس از دور غم و مهجوري*** شاد از آزادي و اعطاي خداداد شدند
آفرين بر اسَرائي كه بس آزادي را*** بهر اسلام و وطن باني بنياد شدند
همه كردند چو شاگردي دانشگه دين*** نه عجب گر كه به آزادگي استاد شدند
هست شايسته كه با اين همه نستوهي و حلم*** سمبل صبر و سكون در بر افراد شدند
راستي در چمن دين همه اين سرو قدان*** با صفاتر ز گل و سنبل و شمشاد شدند
نه همين فخر و سرافرازي فرزندانند*** افتخار پدر و مادر و اجداد شدند
آمدند از حرم سيّد احرار حسين*** قاصداني كه نويدآور ميعاد شدند
«اشتري» شكر خداوند كه از خامه من*** با چنين چامه دليران وطن ياد شدند
ص: 448
كودكي گفت با معلّم خويش*** هستم از دست زندگي دلگير
من چه كردم مگر كه ميبايد*** باشم اينگونه مستمند و فقير
اين چه وضع و چه زندگي باشد*** كه مرا بي گناه و بي تقصير
بنموده به درد و رنج دچار*** كرده اينسان بدام فقر اسير
چون ندارم لباس نو بايد*** در بر اين و آن شوم تحقير
بچّه هاي غنيّ و ثروتمند*** همه خوبند پيش چشم مدير
مثلاً كودك فلان آقا*** كه نداند به كل زَبَر از زير
نمره خوب آورد هر سال*** گر چه دانم نبوده درس پذير
ص: 449
قسمت او مسرّت و شادي*** قسمت من فلاكت و تشوير
او بپوشد لباس خوب و تميز*** من كنم كهنه جامه ام تعمير
او خورد مرغ پخته من سيراب*** من خورم ماست او خورد سرشير
شست من پهن گشته است از بس*** بفشردم بروي نان و پنير
داد آموزگار پاسخ او*** زندگي را به خويش سخت مگير
روزي او و تو ز روز ازل*** كرده تقسيم كردگار قدير
چونكه اين گفته فريبنده*** از معلّم شنيد طفل صغير
گفت در اين سخن نباشد شك*** كه خدا هست بي عديل و نظير
قادر است و مدبّر و دانا*** هم خبير است و هم عليم و بصير
او سر رشته امور جهان*** بگرفته به پنجه تقدير
ص: 450
ميتواند تمام عالم را*** كند از خشم و قهر خُرد و خمير
عقل من كي رسد به تقسيمش*** گر چه دانم شود ز من دلگير
«اشتري» كار حق عبث نبود*** ليك از بندگان بود تقصير
يا ابوالفضل، يا ابوالفضل، يا ابوالفضل
عالم از نور رُخت گرديده روشن*** گشته گيتي از قدومت همچو گلشن
يا ابوالفضل، يا ابوالفضل، يا ابوالفضل
در شجاعت ثاني شير خدائي*** تالي بابت عليّ مرتضائي
يا ابوالفضل، يا ابوالفضل، يا ابوالفضل
نِه قدم در بزم ما از روي احسان*** تا كه گردد مشكلات جمله آسان
يا ابوالفضل، يا ابوالفضل، يا ابوالفضل
ص: 451
ايكه بر درد محبّانت دوائي*** مشكلم حل كن تو چون مشكل گشائي
يا ابوالفضل، يا ابوالفضل، يا ابوالفضل
از درِ درگاه حق خواه از كرامت*** تا كند صحّت به بيماران عنايت
يا ابوالفضل، يا ابوالفضل، يا ابوالفضل
سزد كه آب روان جاري است از بصرم*** كه زير خاك نهانست نازنين پدرم
خزان ز باد اجل شد چو گلشن عمرش*** ز آتش غم او سوخت لاله سان جگرم
اگر چه از سفرش بازگشت هست بعيد*** هنوز مانده براهش دو چشم منتظرم
كسي به مرتبه مهربان پدر نرسد*** نشان نجويم از او هركجا كه مي نگرم
گرفت نخل وجودم بسي ثمر از او*** برفت و سوخت سرا پاي شاخ پر ثمرم
ص: 452
برفت صبح سفيد من و روا باشد*** اگر سياه بود روزگار در نظرم
چه روزگار كه بي نازنين پدر تا صبح*** به اشك و آه گذشته ز غم شب و سحرم
از اين چكامه كنون «اشتري» روا باشد*** فرو ننشيند اگر سوز دل ز شعر تَرَم
امشب مرا ز شدّت تب، پيكر آتشست*** گاهي تنم در آب و زماني در آتشست
كانون اين حرارت جانسوز در كجاست*** يارب اگر كه گرمي را مصدر آتشست
سوزد تنم ز تاب تب امّا ميان آب*** گوئي تنم بسان كبابي بر آتشست
باشد تنم اسير شبيخون شعله ها*** زيرا كه خصم را سپه و لشگر آتشست
گوئي مرا سراي، حصاريست آتشين*** در اين حصار داغ مرا بستر آتشست
ص: 453
در سينه فسرده گهي آتشست و دل*** آنسان كه زير پوشش خاكستر آتشست
در كام رُعب آور اين غول هول خيز*** يارب چه كرده ام كه مرا كيفر آتشست
چون شمع آب مي شوم و ميچكم بخاك*** كاين درد سوز ناكِ ملال آور آتشست
يارب به حقّ رهبر مردان كه در مصاف*** قهرش به جان ظالم بد كيفر آتشست
مولاي دين علي كه به معني چو بنگري*** يارش بود بجنّت و خصمش در آتشست
آن شير مرد جنگ، كه برق صلابتش*** بر خرمن حيات ستمگُستر آتشست
حاميّ راستين حقيقت كه هيبتش*** بر دودمان هر خَس كين پرور آتشست
بگذر ز «اشتريّ» و قصورش ز امر تو*** آنجا كه جايگاه مقصّر در آتشست
ص: 454
گره چون ز ابرو زمان باز كرد*** در باغ را باغبان باز كرد
خزان گر در شادماني ببست*** ببين تا بهارش چسان باز كرد
در قصر جادوئي خويش را*** ز نو نقشبند زمان باز كرد
گشاينده كار، قفل سكوت*** ز لبهاي آزادگان باز كرد
گُل آويزه شد باغ و بلبل ز نو*** به گلبانگ چه چه زبان باز كرد
تو گوئي كه گنجينه دار محيط*** در مخزن شايگان باز كرد
تو گوئي كه دربان خرّم بهشت*** در كشتزار جنان باز كرد
طبيعت، فروزنده و پُر نگار*** بزد خنده، آغوش جان باز كرد
ص: 455
در اين فصل كز لطف، باد صبا*** بسي عُقده دامن كشان باز كرد
خوش آنكس كه از روي مردانگي*** در لطف بر ناتوان باز كرد
بهارش خوش آنكس كه از جان گره*** ز كار دل آزردگان باز كرد
خوش آنكس كه كار فرو بسته اي*** ز پا و ز دست و زبان باز كرد
پي بذل درّ و گهر «اشتري»*** در گنج طبع روان باز كرد
به به به چنين مجلس و اين جشن زفاف*** كز منطق دين نيست در آن فعل خلاف
چون هست بناي جشن با نام علي*** كم مثل و نظير است دهي گر انصاف
با ديده تحقيق اگر در نگري*** در مجلس جشن ما نبيني اصراف
ص: 456
داماد بود نمونه پاكي و صدق*** دوشيزه عروس هست كانون عفاف
خواهم ز خدا كه اين عروس و داماد*** باشند ز قيد غم و اندوه معاف
خرسندي «اشتريست» كاين محفل انس*** بر پاست زهر اهل دل موي شكاف
آنكه ما را ز وفا سايه لطفش بسر است*** پدر آن تاج سر آن مايه فخر پسر است
اي پسر پاس پدر فرض مسلّم باشد*** چونكه در وقت خطر ذكر دعايش سپر است
اثرش از دم پُر فيض پدر ميباشد*** نخل امّيد پسر گر بجهان پُر ثمر است
بعد مادر كه بود مظهري از مهر و وفا*** پدر است آنكه وجود از اثرش بارور است
تا كه جان هست به تن حرمت او بايد داشت*** چون پدر موجب ايجاد و دوام بشر است
ص: 457
نيست بي اصل و نسب هيچ كسي پاينده*** دودمان همه با نام پدر معتبر است
احترام پدر خويش ز جان بايد داشت*** آدميزاد چو با حُرمت او مفتخر است
«اشتري» شعر پدر نابترين اشعار است*** چونكه نامش به مذاق همه همچون شكر است
ترا گلبرگ رُخ بر باغ هستي زيور است اي زن*** وجودت زيب آغوش جهان چون گوهر است اي زن
هزاران داستان از لطف و مهر و عاطفت از تو*** به پيشانيّ تاريخ جهان زينتگر است اي زن
بر او در زندگاني امن و عيش آغوش بگشايد*** ترا تا مرد با آن خوي مردي در بر است اي زن
رواق چرخ كي پهلو تواند زد سرائي را*** كه سيماي فروزان تو پرتو گُستر است اي زن
بهر جائي كه همچون شاهد اقبال بخرامي*** صفا و شور و عشرت صورت بام و در است اي زن
بشكّر خند شادي كام تلخ او بدل سازي*** كه شيرين لعل جانبخش تو همچون شكّر است اي زن
ص: 458
چو گردد پاك و نيكو سيرت و خوشخوي فرزندي*** نخستين مكتبش دامان پاك مادر است اي زن
به همسر چون نمائي روي نيكوي بهشتي را*** به باغ دهر كي او را نظر بر منظر است اي زن
صفايت نشئه جاويد جان عالم هستي*** وفايت نقش زيب افزاي لوح خاطر است اي زن
شوه عشق شور انگيز و شادي بخش و شيوايت*** توان و قدرت و آرام جان شوهر است اي زن
كني گر پيروي از فخر نسوان حضرت زهرا (س)*** به فرق عالم هستي وجودت افسر است اي زن
بگفتا «اشتري» پاسش نگهدار از سر شفقت*** اگر مردي ترا در خانه نيكو همسر است اي زن
كعبه گر قبله گه خلق شد الحق كه رواست*** چونكه جان و دل مردم ز سر سعي و صفاست
مُستطيع آنكه شود روي چه تابد از حجّ*** چونكه حج ركن ركينست و مقامي والاست
در چنين وادي اگر شب به سر آريم نكوست*** اين مقاميست كه تا صُبح قيامت برپاست
ص: 459
اين زيارت چو شود حاصل با مال مُباح*** اعتباريست كه آن مورد تأييد خداست
سفر حج سفر محترم و روحانيست*** ليك با نقد حلالي كه نه حقّ فقراست
بُعد ره چيست ترا در سفر روحاني*** در مقامي كه ترا دل به خدا قبله نماست
هركجا مي نگري سيل حوادث جاريست*** همچو اين وادي ايمن بگو ايدوست كُجاست
آيت وحدت و توحيد در اين مأمن پاك*** اجتماعيست كه از خلق جهان بر سر پاست
معني كسوت احرام جُز اين نيست تُرا*** كه مساوي به بر حق بمثل شاه و گداست
نفس شيطاني اگر دور نمائي از خويش*** هست رمي جمراتي كه همينش معناست
اي خوش آنكس كه كند روي چو در قُربانگاه*** باشد آگاه كه قرباني او عُجب هواست
اي كه لب تر كني از رشحه زمزم هشدار*** كين همان چشمه فيّاض و همان آب بقاست
گر كني بوسه گه خود حجرالاسود را*** مي سزد چونكه نزولش به شرافت ز سماست
ص: 460
آنكه بيتوته نمايد ز يقين در عرفات*** بايد او عارف بالله شود چونكه رواست
متعاليست اگر از نظر اهل ولاء*** اين مكان زادگه پاك عليّ اعلاست
تربت پاك پيمبر نگرد با اخلاص*** تربتي پاك كه پاكيزه تر از عرش علاست
رو كند از ره ايمان بگلستان بقيع*** آن مكاني كه در آن مدفن پاك زهراست
نگرد مرقد جانسوز امامان بقيع*** كه دو چشم از غم آن منظره بس خونپالاست
دارد اين سير و سفرها كه بسي ارزش و قدر*** نمكش در بر عارف سفر كرببلاست
«اشتري» گر ز شرف فخر فروشد نه عجب*** كه در اين باب به تأييد خدا نغمه سراست
الا اي كه داري بشعرم نظر*** بظاهر مياميز و مقصد نگر
ص: 461
كلامم اگر شور انگيز نيست*** فصاحت قرين و متين نيز نيست
نباشد اگر دلكش و دلپسند*** به پيش اديبان مشكل پسند
اگر ناتوانم بدنياي شعر*** بسي مهمل آورده ام جاي شعر
كلامم بود از فصاحت بري*** نباشد مرا بهره از شاعري
صنايع اگر نيست در گفته ام*** نباشد دل انگيز اگر گفته ام
اميد است عيبم نگيرد كسي*** مرا عذر تقصير باشد بسي
كه من در ميان سخن پروران*** نبينم بخود مايه ديگران
نه علمي كز ان گوي معنا زنم*** دم از شعر شيرين و شيوا زنم
نه آن زهره كاندر صف شاعران*** به بندم ميان و گشايم زبان
به پيش خدايان شعر و سخن*** پي عرض مضمون گشايم دهن
ص: 462
ولي چون جهان را نبينم وفا*** ندارم بكار جهان اتّكا
بدين شعر ناچيز دارم رجاي*** كه از من پس از مرگ ماند بجاي
بگيتي چو طي گشت ايّام من*** بماند بدوران همي نام من
مگر از ره خير ياد كنند*** درودي فرستند و شادم كنند
ز راه نكوئيّ و حق پروري*** بگويند يادش بخير «اشتري»
شنيدم ز اصفهان مردي سخن ساز*** سفر بنمود سوي شهر شيراز
در آن كانون علم و مهد عرفان*** به نزد آشنائي بود مهمان
ز هر در شد شبي ساز سخن ساز*** خصوصاً از صفاي شهر شيراز
يكي گفتا كه شهر ما تميز است*** فضاي دلربايش مشگ بيز است
ص: 463
يكي گفتا كه شهري دلپذير است*** چنين شهري در ايران كم نظير است
يكي باليد بر شاه چراغش*** سخن راند از صفاي باغ و راغش
يكي گفتا صفاي دمبدم را*** خو خواهي، كن نظر باغ ارم را
چو بشنيد اين سخنها اصفهاني*** چنين گفتا به آن ياران جاني
كه شيراز ار چه شهري دلپذير است*** ولي در پيش شهر ما حقير است
صفائي در صفاهان حكمرانست*** كه گوئي در مثل باغ جنانست
همه خاك و گِلش عنبر سرشتست*** كه گوئي آن مكان الحق بهشتست
بود زاينده رودش آب حيوان*** نشاط زندگي بخشد به انسان
بود صحرا و هامونش پر از گل*** طنين افكن در آن آواي بلبل
هواي مشگ بيزش روح پرور*** فضاي عطر خيزش رشك عنبر
ص: 464
شود تر آدم از عشرت دماغش*** نهد پاگر شبي در چار باغش
يكي گفت از ميان جمع كاي جان*** سخن كم گوي در وصف صفاهان
كه حافظ نغزگوي نكته پرداز*** چنين گفته است در توصيف شيراز
خوشا شيراز و وضع بي مثالش*** خداوندا نگهدار از زوالش
مگو باشد صفاهان از جهان به*** كه گفت او شهر ما از اصفهان به
سخنهايش صفاهاني چو بشنفت*** بخوشروئي جوابش را چنين گفت
كه حافظ شاعر ناميّ ممتاز*** نشد از بيم جان بيرون ز شيراز
اگر بر اصفهان او را گذر بود*** كجا ديگر به شيرازش نظر بود
اگر بر آن نظر يكباره ميكرد*** گريبان را ز حسرت پاره ميكرد
سروده «اشتري» گر اين سخن را*** نموده حرز جان حبّ الوطن را
ص: 465
خوش آن حاجي كه چون پويد طريق خانه حق را*** برد بند تعلّق از همه دنيا و ما فيها
چو شد محرم بخود سازد حرام از صدق و يكرنگي*** هر آن فعلي كه شد تحريم از امر قادر دانا
مقام خويش بشناسد، خلوص خويش بنمايد*** بحق عارف چو مردان خدا گردد در آن مأوا
مصفّا سازد از نور يقين آئينه خاطر*** كه با سعيش صفا سازد قرين معبود بي همتا
نگردد زان سپس پيرا من اعمال شيطاني*** چو از امر خدا راند ز پيش خويش شيطان را
كند هنگام قرباني در اوّل نفس خود قربان*** شود زالودگيها پاك از اخلاص سر تا پا
پس آنگه رو نهد بر تربت ختم رسل احمد*** كه باشد اهل ايمان را پناه و مأمن و ملجا
جبين بر خاك درگاهش ز روي معرفت سايد*** كه باشد بوسه گاه ساكنان عالم بالا
ص: 466
كند رو در بقيع و اندر آن وادي بچشم دل*** به بيند صحنه جانسوز قبر مخفي زهرا
به بيند بيت الاحزانش، رسد بر عرش افغانش*** بياد ناله هاي حضرت صدّيقه كبرا
ببوسد پاي تا سر خاك معصومين ز جان و دل*** براي غربت آنان نمايد ديده را دريا
ز ايزد «اشتري» خواهد شود توفيق يار او*** كند آنگه ز جان و دل طواف كعبه دلها
ز لطف عام خداوند قادر علّام*** نمود رخ مه پر فيض ارجمند صيام
مهي كه هست بر كردگار بي همتا*** ز رحمت و بركت محترم، بلند مقام
مهي كه صائم آن ناگزير مي بايد*** كند به امر خدا مستمند را اطعام
مگر نه آل پيمبر سه روز افطاري*** نموده اند ز احسان به بينوا اكرام
ص: 467
هر آنكه هست ز جان پيرو محمّد و آل*** مسلّماً كه ندارد جز اين حجسته مرام
بحقّ شاه ولايت علي كه در اين ماه*** شهيد گشت ز بيداد ظالمي بدنام
هر آنكسي كه مرامش مرام او باشد*** بهر دو كون شود «اشتري» نكو فرجام
در آن بزمي كه دائم ذكر مولاست*** اگر لطف و صفائي هست آنجاست
همان بزمي كه درويشان حقگو*** همي دارند با هم ذكر يا هو
همه حقگو و حقجو، حق شعارند*** زاقياد علائق بر كنارند
خريدارند خوي يكدلي را*** بلب دارند ذكر يا علي را
همه نيكو نهاد و پاكبازند*** ز جاه و مال دنيا بي نيازند
ص: 468
چو هستند از يقين درويش كامل*** ندارند آرزو جز دوست بر دل
دلي دارند از پاكيّ و صافي*** چو قلب صاف و پاك بُشر حافي
چو بر آيين پاكان پايبستند*** همه از جان و از دل حق پرستند
چو ميباشند از فرخنده كيشان*** نمي رنجد كسي از فعل ايشان
الهي بزم ايشان جاودان باشد*** قرين با لطف نيكان جهان باد
كه تابر «اشتريّ» زار و پژمان*** گشايند از عنايت باب فرمان
خوشا آغوش روح افزاي مادر*** طنين دلكش لالاي مادر
ز مهر و عاطفت بي مثل و همتاست*** چو هرگز كس نگيرد جاي مادر
ص: 469
بود قول رسول حق كه باشد*** بهشت عدن، زير پاي مادر
ز صوت قدسيان باشد نكوتر*** رسد بر گوش چون آواي مادر
ز لطف و مهرباني در جهان كس*** ندارد گوهر والاي مادر
2فنا بنمودن نقد جوانيست*** اگر سودي دهد سوداي مادر
كجا كس ميتواند شكر گويد*** بگيتي رنج جانفرساي مادر
سرودم «اشتري» اين شعر والا*** بپاس گوهر والاي مادر
شنيدم محمّد رسول امين*** باصحاب فرمود روزي چنين
هر آنكس كه از روي جود و سخا*** كند خانه اي بهر مسكين بنا
ص: 470
شوم من بروز جزا ضامنش*** كه ايزد بجنّت دهد مسكنش
الا ايكه در خانه داري مقرّ*** نظر كن به بيچاره دربدر
نگه بر ضعيفان آواره كن*** همه دردشان از كرم چاره كن
نظر كن بر احوال اهل نياز*** ز جان خانه از بهر مسكين بساز
كه خشنودي حق شود حاصلت*** ز جنّت ببخشد خدا منزلت
تو هم «اشتري» دائماً كن دعا*** بهر باني خير و اهل سخا
علي اي ياور مسكين و فقير*** اي توبي شبه و تو بي مثل و نظير
اي تو در لطف و سخا بي مانند*** ياور مضطر افتاده به بند
ص: 471
اين شنيدم كه تو اي يار بشر*** گفته اي اين سخن همچو گهر
كه بهر جاي ز بيداد و جفا*** كاخي افراشته سر سوي سما
كرده در پاي همان كاخ عظيم*** چه بسا خسته دلي جان تسليم
اينك اي حامي حاجتمندان*** بنگر حال فقيران جهان
كه چنين واله و مضطر شده اند*** آلت دست ستمگر شده اند
هر طرف از ره بيداد و جفا*** گشته صد كاخ معلّا بر پا
مردمان جمله دچار المند*** همه بيچاره ز ظلم و ستمند
حقّ مسكين همه يكجا شده غصب*** همه رفته است بيغما شده غصب
يا علي از ره ياريّ و وفا*** نظر لطف بمسكين بنما
«اشتري» را ز كرم خوشدل كن*** حاجت شرعي او حاصل كن
ص: 472
اين شنيدم كه حضرت مولي*** علي آن خسرو سرير كمال
در سخنهاي حكمت آميزش*** اينچنين داده است داد مقال
هست هفتاد جزء طاعت حق*** حيّ ذوالمنّ قادر متعال
كه بود اكثراً بدوره عمر*** سعي و كوشش براه كسب حلال
ايكه خواهي تو در مه رمضان*** خدمتي نيك و دلپذير كني
فعل شايسته اي بجا آري*** طاعت قادر قدير كني
زانچه را خود نميخوري بايد*** شكم يك گرسنه سير كني
شنيدم علي خسرو ذوالكرم*** كه نامش بود در بزرگي علم
بوقت نماز از كرم پروري*** بسائل ببخشيد انگشتري
از آن روي آن مير مسكين نواز*** به مسكين كرم كرد وقت نماز
كه يعني بدانند اهل يقين*** عبادت بود با سخاوت قرين
الا اي خداوند جاه و جلال*** كه در كف ترا هست مال و منال
اگر پيرو مرتضائي تو هم*** نما پيشه خويش جود و كرم
ص: 473
ز سيم و زر خويش اندر جهان*** ببخشاي بر مردم ناتوان
براي خدا جود و احسان نماي*** كرم كن به بيچاره بينواي
نمائي اگر جود بر ناتوان*** شود از تو راضي خداي جهان
تو هم «اشتري» از كرم ياد كن*** بدينسان به بيچاره امداد كن
اگر چه مردم بيمار در جهان هستند*** چه جاي غصّه كه افراد مهربان هستند
چه جاي غصّه بود خاطر مريضان را*** كه بهر دفع غم و درد دوستان هستند
هنوز نور محبّت به قلبها باقيست*** هنوز مردم خوش قلب همچنان هستند
هنوز در دل اين شام تيره گون ياران*** ستارگان اميدي در آسمان هستند
ص: 474
هنوز رسم نكوئي نرفته است از ياد*** سپاس بار خدا را كه نيكوان هستند
فرشته خوي، مسيحا نفس طبيباني*** كه جان دهند به تنهاي ناتوان هستند
بسا كسان كه ز نيكيّ و خيرانديشي*** ز يمن همّتشان خلق در امان هستند
كسان كه در ره احياي خلق ميكوشند*** بلوح خاطره همواره جاودان هستند
ز يمن انجمن حجّتيه گشت عيان*** هنوز مردم خيّر در اصفهان هستند
شوند مردم بيمار «اشتري» از درد*** بدور تا كه نكويان در اين ميان هستند
ص: 475
روانشاد كرماني رادمرد*** ز انديشه نيك امداد كرد
خبر داد بر مردم خيرخواه*** كند تا كه تأسيس اين جايگاه
پي خدمت خلق آن پيشوا*** ز همّت بنا كرد دارالشّفا
بپا كرد بنياد جان پروري*** بنام شهنشاه دين عسكري
در فيض بر بينوا باز كرد*** بدارين، خود را سرافراز كرد
طبيبان آن جمله عيسي دمند*** چو لقمان نكو نام در عالمند
ص: 476
رئيس و دبيرش كه با همّتند*** بفكر مريضان بي طاقتند
در اين فعل نيكو و كار بزرگ*** بود يارشان كردگار بزرگ
خدايا نگهدارش از هر گزند*** بنائي كه شد ملجأ مستمند
هر آنكس كه خدمتگزارش بود*** خداوند پيوسته يارش بود
چو نقدينه «اشتري» شعر بود*** ز جان هديه بر شخص باني نمود
زهي تديّن حاجي كريم شيراني*** كه از براي خدا شد بر اين بنا باني
ص: 477
ز روي صدق و صفا ريخت طرح اين مسجد*** براي سجده بدرگاه حيّ سبحاني
چه مسجدي كه مسمّاست بر امام حسين*** شهي كه در ره حق كرد خويش، قرباني
چه قرنها كه در اين معبد شرافتمند*** برند بهره خلايق ز فيض رحماني
بكار خير كند هركه همچو او اقدام*** هميشه رحمت ايزد بر اوست ارزاني
ز روي حسن عمل تا بحشر هست بپاي*** بقاي نام نكويش بعالم فاني
درود خالق يكتا بباب و مادر او*** بحقّ شاه ولايت عليّ عمراني
چو يافت خاتمه گفت «اشتري» بتاريخش*** «زهي تديّن حاجي كريم شيراني»
«سال 1349 شمسي»
ص: 478
صفاي خانه يزدان ز بيت زينب جوي*** بدين مكان مقدّس بصدق آور روي
بپاي گشته بنائي بهمّت نيكان*** بخواه حاجت خود را در اين رواق نكوي
بنا بنام بهين دخت خير نسوانست*** قدم ز روي ارادت بنه در اين مشكوي
قرين فاطمه، زينب كه در شهامت و صبر*** ربوده از همه نسوان به حكم ايمان گوي
زني نمونه اخلاص و پايمردي و حلم*** كه چشم دهر نبيند چو او ز خصلت و خوي
دري ز روضه رضوان گشوده اند اينجا*** در اين رياض مقدّس گل مراد ببوي
ص: 479
بگفت باني خيري كه سال اتمامش*** به هجري قمري چيست (اشتري) برگوي
برون نمود سر از جع واقفيّ و بگفت*** صفاي خانه يزدان ز بيت زينب جوي
« 1410 هجري قمري»
زهي ببار گهي كو بود بعالم طاق*** كه بي بديل و نظير است در همه آفاق
چه محترم حرمي كز شرف در آن خفته است*** امامزاده با عزّ و جاه و فر اسحاق
پناه دين نبي، پور موسي جعفر*** كه ملجأ است به خلقي ز جانب خلّاق
بگو بيا و ببين اين حريم چون گلشن*** بسير خلد برين هركسي بود مشتاق
ص: 480
سر نياز بدرگاه حضرتش سايند*** بپايبوسيش آيند جمله عشّاق
ز سعي مردم خيّر، بكوشش امناء*** رسيده است بپايان به عين استحقاق
هزار و سيصد و هفتاد و هفت شمسي بود*** كه يافت خاتمه تعمير اين خجسته رواق
بگفت «اشتري» اصفهاني اين اشعار*** به عرض حاجت خود بست چون بدو ميثاق
ايكه جوئي بدرد خويش دروا*** روي بنما بسوي دار شفا
اين بهين بارگاه عزّ و شرف*** كه بدرماندگان بود ملجا
صاحب بس كرامت اسماعيل*** از دل دردمند عقده گشا
گل بستان حضرت صادق*** اختر آسمان عزّ و علا
تشنه فيض جويد از خاكش*** خضر سان چشمه سار آب بقا
سال اتمام اين در نيكو*** خواست تا «اشتري» كند انشا
هاتفي سر بجمع برد و بگفت*** (در باغ جنان بجوي اينجا)
« 1402 هجري قمري»
ص: 481
در اين حرم شده مدفون برفعت و تجليل*** امامزاده والا مقام اسماعيل
سرور سينه زهرا پناه اهل ولاء*** گل حديقه طه سليل پاك خليل
ز درگهش نشود نا اميد حاجتمند*** كرامت ار طلبي اين ترابسست دليل
زهي بر اين حرم پور حضرت صادق*** كه هست جلوه گه نور كردگار جليل
كسي كه از پي آباديش بود كوشا*** دهد خداي به او روز حشر اجر جزيل
هزار و چارصد و يك به هجري قمري*** شد اين خجسته در از التفات حق تكميل
سرود «اشتري» اصفهاني اين اشعار*** كه توشه سفر او بود وقت رحيل
ص: 482
سر زند از مزار شهيدان*** تا ابد لاله هاي فراوان
نخل بار آور دين اسلام*** آبياري شد از خون ايشان
تا ابد نام شهيدان زنده باشد*** دين حق مستحكم و پاينده باشد
بودشان جمله شوق شهادت*** تا رسيدند بر اين سعادت
عابد پاك معبود بودند*** دائم از روي صدق و ارادت
تا ابد نام شهيدان زنده باشد*** دين حق مستحكم و پاينده باشد
اي شهيدان آگاه فاضل*** شير مردان راد قويدل
وي دليران از جان گذشته*** لطف حق بر شما گشته شامل
تا ابد نام شهيدان زنده باشد*** دين حق مستحكم و پاينده باشد
هم شجاع و دلاور بسنگر*** هم مسلّح به الله اكبر
فيض و رحمت براي شهيدان*** «اشتري» خواهد از حيّ داور
تا ابد نام شهيدان زنده باشد*** دين حق مستحكم و پاينده باشد
ص: 483
وطن بر جا ز نيروي جوانست*** شرف احيا ز نيروي جوانست
جوان خون داد تا ايران بماند*** بود دين پا بجا، ايمان بماند
جوان چون در طريق حق قدم زد*** اساس كفر و باطل را به هم زد
جوانان برومند نكو نام*** براي ياري آيين اسلام
همه پوياي كوي استقامت*** همه جوينده راه كرامت
به زندان ستمگر اوفتادند*** به تسليم ستمگر تن ندادند
زهي آنان كه اندر بند بودند*** ولي سر در بر ظالم نسودند
ز حق توفيق خواهم بهر ايشان*** بود بدخواهشان دائم پريشان
سعادت «اشتري» از بهر آنان*** بخواه از درگه دادار منّان
ص: 484
شنيدم زني گفت با شوي خويش*** دلي دارم از خوف عصيان پريش
بدينسان كه در كار عصيان منم*** بسوزد لهيب عقوبت تنم
همي ترسم ايزد بروز حساب*** بسوزد تنم در شرار عذاب
چنين گفت مرد دل آگه بزن*** از اين پس بدين غم ميازار تن
ترا كيفر اين بس به دارالجزا*** كه داري چو من شوهري بينوا
به گيتي چو فقرت بود همنفس*** ترا نار دوزخ همينست و بس
بدين دام جانكاه درد و بلا*** خدايا نگردد كسي مبتلا
الهي نماند بجا نام فقر*** كه شام سياهست ايّام فقر
ص: 485
برد فقر انديشه بخردي*** زند تيشه بر ريشه بخردي
فرو ريزد اركان بنيان روح*** كه شلّاق جسمست و سوهان روح
غمي چون غمش آتش اندوز نيست*** ملال آور و عافيت سوز نيست
طلب مي كند «اشتري» از خدا*** نوا بهر درمانده بينوا
دريغا كه طي شد جوانيّ من*** بيامد گه ناتوانيّ من
الهي تو آگهي از راز من*** ز پايان من، هم ز آغاز من
خطاها ز من سر زده بيشمار*** بدرگاه تو گشته ام شرمسار
كريما به پيش تو شرمنده ام*** ز فعل بد خود سرافكنده ام
ص: 486
اگر چه نديدي ز من جز خطا*** نديدم ز تو غير لطف و عطا
در آن روز هول آور رستخيز*** گناهم ببخش، آبرويم مريز
بدرگاهت آورده ام التجا*** مرا عفو كن اي خدا، اي خدا
چو مرغي كه افتاده اندر قفس*** گرفته مرا عقده راه نفس
بدورم من از خرّميّ و نشاط*** ندارم بجز نقد غم در بساط
بر آنم كه تا محو گردد غمم*** شود شادي و خرّمي همدمم
زنم باده از جام و جد و سرور*** شوم از هياهوي دنيا بدور
كجائي بيا ساقيا مي بيار*** بباغ دلم نخل شادي بكار
بده مي كه تا داد شادي دهم*** ز اندوه و رنج جهان وارهم
بده مي كه از غم رهايم كند*** به عيش و طرب آشنايم كند
ص: 487
وليكن نه زان مي كه آرد فساد*** كدورت فزايد مرا در نهاد
مي حبّ مولي عليّ ولي*** كه گردد دل و جان از آن منجلي
علي مظهر قدرت كبريا*** علي خصم باطل، به حق آشنا
علي آن مهين مير ايزد پناه*** علي بنده ارجمند اله
علي داد جوي عدالت گزين*** حقيقت شعار و حقيقت قرين
الهي بدين پاك گوهر امام*** كه دين يافت از سعي او احتشام
بگفتار و پندار نيكوي او*** به نيكوئي طينت و خوي او
بروز جزا و گه داوري*** ببخشاي جرم و خطا ز «اشتري»
ص: 488
چه جاي غم كه عمر من بپايان ميرسد امشب*** از آن شادم كه جان من بجانان ميرسد امشب
نصيبم تا شود صبح وصال دوست خرسندم*** كه با مهرش بپايان شام هجران ميرسد امشب
ز يمن مقدم امّيد بخش آن مسيحا دم*** مرا اين درد بي درمان بدرمان ميرسد امشب
مرا جشني بود بر پا در اين ظلمتسراي غم*** كه جانم مورسان نزد سليمان ميرسد امشب
مبادا كس پريشانخاطر از فقدان من گردد*** چو كار اين پريشاندل بسامان ميرسد امشب
گنهكار و سيه رويم ولي بر گوش جان هر دم*** نويد رحمت از خلّاق سبحان ميرسد امشب
سخن بي پرده گويم «اشتري» پاس ولاي او*** به امدادم علي مولاي مردان ميرسد امشب
ص: 489
نيرو كه به جسم پهلوانست*** از سوي خداي مهربانست
وان نيروي بازوي توانمند*** سرمايه قدرت جوانست
اين نعمت زور پهلواني*** در دست تو بهر امتحانست
بايد كه بياريش شتابي*** هرجا كه ضعيف خسته جانست
از «اشتري» اين سرود بشنو*** كز گفته نغز رهبرانست
«شكرانه بازوي توانا*** بگرفتن دست ناتوانست»
ص: 490
اشعار ذيل عين اشعاريست كه در كاشيكاري اطراف سقّاخانه و آبسردكني كه به نام حضرت ابوالفضل (علیه السلام) به همّت والاي مرحوم حاج محمّدحسن صبّاغ پورفرد و جناب آقاي حاج محمّدحسين بابائي در قطعه 3 باغ رضوان اصفهان به سال 1364 شمسي اتمام يافت، نوشته شده است، لذا به ياد اين دو مرد خيرانديش در اين كتاب هم درج گرديد.
حاجي حسن حاجي حسين از روي اخلاص و صفا*** صبّاغ پور فرد با، بابائي از بهر خدا
گشته سعادت يارشان جاويد ماند نامشان*** ز انرو كه باني گشته اند از لطف حق بر اين بنا
اين منبع آب روان شد نصب بهر تشنگان*** با نام عبّاس علي سقّاي دشت كربلا
مير و علمدار حسين عبّاس غمخوار حسين*** آنكس كه شد يار حسين آن تشنه كام سر جدا
ص: 491
عبّاس كز روي يقين دست از يسار و از يمين*** داد از براي حفظ دين از روي اخلاص و وفا
اي صاحب فضل و كمال نوشي چو اين آب زلال*** از صدق الحمدي بخوان كن شادمان اموات را
اي حيّ ربّ العالمين هنگام روز واپسين*** پاداش ده در يوم دين اين بانيان خير را
يا رب به روز داوري از روي بنده پروري*** بگذر ز جرم «اشتري» فردا به هنگام جزا
آفرين بر آن سلحشور دلير پاكباز*** كو شهيد راه حق شد پايدار و سرافراز
خون پاك خود به پاي نخل دين بر خاك ريخت*** ديد چون بستان حق بر خون او دارد نياز
هست از جانبازي آن پاكبازان شهيد*** پرچم اسلام و قرآن تا ابد در اهتزار
شور دين و رغبت حقجوئي و حق پروري*** در حقيقت نيست هرگز شيوه اهل مجاز
ص: 492
دين اگر دارد به ايثار وجودت احتياج*** خون خود بنما نثار و جان فشان و سر بباز
در مصلّاي شهادت گويدت فتواي دين*** هست در اينجا وضو با خون اگر دارد نماز
«اشتري» سرّ شهادت را زهر غافل مخواه*** معني اين خصلت والا بجو از اهل راز
شد بپاي اعتلاي ملك ما افزون شهيد*** گشت هر آزاده اي در بند و هر مسجون شهيد
از جفا و كينه و بيداد دژخيمان شدند*** نوجوانان وطن با قامت موزون شهيد
نو نهالان برومندي ز بستان وجود*** گشته اند از فتنه نابخردان دون شهيد
بوستان پاك دين ار سبز و خرّم شد بجاست*** نخل دين را آبياري كرد چون با خون شهيد
جان خود را كرد اگر در ياري از حق نثار*** ميشود واصل به قرب خالق بيچون شهيد
ص: 493
از سر ايمان چو زد پا در طريق بذل جان*** در جنان با اولياي حق شود مقرون شهيد
لاله بسيار از هر قطره خونش سر زند*** هر كجا شد نوجواني با تن گلگون شهيد
خاطر او كي رود از ياد ابناي زمان*** چون بود در سينه ما تا ابد مدفون شهيد
«اشتري» را كي رود نام شهيدان از نظر*** شعر حزن افزاي او را گشت چون مضمون شهيد
ز هي بهمّت والاي آن خجسته مرام*** كه شد شهيد و بخلد برين گرفت مقام
خداي گفته بوصف شهيد در قرآن*** كه هست زنده و از بهر اوست عمر مدام
عجين بخاك چو شد خون پاكشان گردد*** ز تربت شهدا بوي عطر استشمام
دمي كه دين و وطن را خطر ببرگيرد*** بنزد مردم حقجوي راحتيست حرام
ص: 494
به اقتضاي زمان گر كه مصلحت باشد*** به وقت جنگ، ستيز است و گاه صلح سلام
مسلّمست كه از لطف قادر بيچون*** شود موفّق و پيروز نيروي اسلام
تمام مردم حقجو چو «اشتري» خواهند*** دوام مكتب قرآن ز ايزد علّام
خوشا شبهاي بهجت آور ايّام دامادي*** خوشا فصل طرب خيز نكو فرجام دامادي
جوانان را پيامي كي از اين فرخنده تر باشد*** كه آرد پيك شادي بهرشان پيغام دامادي
نه تنها نام دامادي خوش آيد نو عروسان را*** كه بر هر پير و هر برنا خوش آيد نام دامادي
نشاط و وجد و شاديّ و طرب يكجا عيان بيني*** عجب هنگامه اي برپاست در هنگام دامادي
ز حق پيوسته خواهد «اشتري» تا ساقي دوران*** بريزد شهد شاديّ و طرب در جام دامادي
ص: 495
الا اي پهلوان اكنون كه نيرو و توان داري*** غرور و سرفرازي را ز نام پهلوان داري
الا اي گرد مرد افكن لا اي مرد شير اوژن*** بزن بر سينه دشمن چو مشتي پرتوان داري
صفاي پهلواني را شئون قهرماني را*** وفا و مهرباني را فزون كن تا كه جان داري
به ورزش خو كن از همّت بخواه از شير حق رخصت*** كه اين آيين و اين كسوت ز عهد باستان داري
ترا حق داد چون نيرو ز جان با قدرت بازو*** طرفداري كن از حقگو كه از مردي نشان داري
ترا ورزش عطا بخشد كمال آرد صفا بخشد*** دلت را چون ضيا بخشد شكوه جاودان داري
گرامي دار ياران را مقام پهلوانان را*** بسان «اشتري» آن را كه ره در آستان داري
ص: 496
به مسجد در آيم ز باب الرضا*** كه مسجد بود مأمن التجا
به سجده گذارند سر مؤمنين*** بود تا بپا اين مقدّس بنا
به هر باني خير ايزد دهد*** ز الطاف خود در قيامت جزا
بدين همّت پاك هر ناظري*** فرستد درود و نمايد دعا
عجب درگهي پاك كز جلوه اش*** بدلهاي مشتاق بخشد صفا
بهر بانگ الله اكبر كشد*** سوي خويش بس بنده پارسا
از اين در درآئي به حصن حصين*** كه محفوظ ماني ز رنج و بلا
ص: 497
جز اين در كه سر خطّ امنست و خير*** ندارد كسي نقطه اتّكا
بتاريخ آن خواست چون «اشتري»*** سرايد يكي چامه دلربا
خرد گفت بنويس تاريخ آن*** «بمسجد درآيم ز باب الرضا»
«1408 هجري قمري»
مهدي اي مهدي*** مهدي اي مهدي
نيمه شعبان دهر ظلماني*** از قدوم تو گشته نوراني
مهدي اي مهدي*** مهدي اي مهدي
ملك ايمان را كرده اي روشن*** كرده ميلادت عالمي گلشن
مهدي اي مهدي*** مهدي اي مهدي
كن نظر بر ما از ره احسان*** مشكلات ما جمله كن آسان
مهدي اي مهدي*** مهدي اي مهدي
سوي تو باشد روي اهل دل*** بر همه دلها كرده اي منزل
مهدي اي مهدي*** مهدي اي مهدي
اهل ايمان را چون توئي رهبر*** شيعيانت را يك نظر بنگر
ص: 498
مهدي اي مهدي*** مهدي اي مهدي
كن تمنّا از خالق سبحان*** تا شفا بخشد جمله بيماران
مهدي اي مهدي*** مهدي اي مهدي
اي وليّ عصر حقّ پيغمبر*** «اشتري» را شو شافع محشر
مهدي اي مهدي*** مهدي اي مهدي
اگر خواهي بماند دين و ايامن تو پا برجا*** صفا ده خانه دل را ز نور خالق يكتا
طواف كعبه گل را مكن بهر رياكاري*** بپاي دل برو جانا بسوي كعبه دلها
جهان تنگست پيش چشم مردان خدا آري*** معذّب ميشود در جوي آبي ماهي دريا
نبندد دل بدنيا آنكه دارد دانش و بينش*** كه زندانست اين دنيا بچشم مردم دانا
ولاي حيدر كرّار را هركس بدل دارد*** كا از روز رستاخيز ديگر باشدش پروا
بزن دست توسّل «اشتري» بر دامن شاهي*** كه باشد نام نيكويش عليّ عالي اعلا
ص: 499
يا فاطمه اي خير نشا ادركني*** اي زوج علي، نور خدا ادركني
اي پرده نشين حرم قدس دخيل*** محرم به حريم كبريا ادركني
*****
اي اسوه بينش و يقين ادركني*** اي راهنماي ششمين ادركني
اي مذهب جعفري بنامت شده ثبت*** استاد بدانشگه دين ادركني
*****
آفاق ز التفات حق غرق صفاست*** با شوق و شعف قرين دل اهل ولاست
باشد به طرب زهره بگردون زيرا*** ميلاد سعيد دخت احمد زهراست
*****
اي گوهر بحر عزّ و شان ادركني*** اي اسوه نسوان جهان ادركني
اي زهره عرش زهد و تقوي زهرا*** بهر تو بپاكون و مكان ادركني
*****
ص: 500
هرگز منگر بچشم كم پيمان را*** پيوسته بدار محترم پيمان را
آنكس كه نگه نداشت پيمان وفا*** بشكست ز ما هم دل و هم پيمان را
*****
اي آنكه ترا بسوي مردي نظر است*** خواهي نگري چه مرد از جمله سر است
آن مرد كه ناموس زنان را حاميست*** از جمله مردان جهان مردتر است
*****
يك مرد نكو خصلت و پاك و عاقل*** هرگز نشود ز كار مردي غافل
زيرا كه براستي اگر مرد بود*** مي پرورد آرزوي مردي در دل
*****
آن مرد ز مردي از همه پيش بود*** كايين و خصال و مرديش كيش بود
بر دامن هركس نزند دست طلب*** پابند غرور مردي خويش بود
*****
ص: 501
يكدوست به صد جان و دل و تن ارزد*** رويش به هزار باغ و گلشن ارزد
آنشب كه بسر بريم با صحبت دوست*** بي شكّ به هزار صبح روشن ارزد
*****
گر يار وفادار صفا خو داري*** زنهار كه دامنش ز كف نگذاري
آندوست كه عهد خود بپايان ببرد*** نيكوتر از آنست كه مي پنداري
*****
چشم خردت اگر كه بر دوست بود*** نيكو نگري هر آنچه در دوست بود
در ظاهر كس نظر ميفكن زيرا*** بس دشمن جان كه در نظر دوست بود
*****
خواهي كه محبّ كردگارت خوانند*** بايد كه به وفق اين شعارت خوانند
با دست و زبان اگر نباشي صائم*** كي خلق زمانه روزه دارت خوانند
*****
ص: 502
بي فيض عطا لقمه گلوگير شود*** دين نيز ز كردار تو دلگير شود
امساك تو مقبول بدرگاه خداست*** وقتي كه از آن گرسنه اي سير شود
*****
آن روزه كه طبق روزه داري نبود*** بر آن اثر ثواب جاري نبود
هر روزه كه بي فطر بگيرد انسان*** مشمول رضاي حيّ باري نبود
*****
سنبل به چمن ز نو صفائي دارد*** لاله به دشمن نشو و نمائي دارد
آزاد ز غم كسي كه با سرو قدي*** محبوب به بزم انس جائي دارد
*****
شرمنده تر از من بدرت نيست كسي*** در طاعت تو صرف نكردم نفسي
اي دادگر از كرم بفريادم رس*** چون نيست مرا غير تو فرياد رسي
*****
ص: 503
اين طرفه عزيزي كه مرا سايه سر است*** ارزنده تر از مخزن درّ و گهر است
توأم به تولّد علي گرديده است*** اين روز گرانقدر كه روز پدر است
*****
در تفرقه و نفاق آزادي نيست*** در ناله و آه راحت و شادي نيست
در چنگ ستمگران غاصب چيزي*** كوبنده چو عزم سخت پولادي نيست
*****
تاكس ز اديب ادب گزيني نكند*** در بزم ادب صدرنشيني نكند
از بهر كسي جمع نگردد خرمن*** تا آنكه ز جهد خوشه چيني نكند
*****
سرشار بنه به كعبه مقصد گام*** لب را تو به ذكر كن لبالب به مقام
ص: 504
از روي خلوص در مصلّاي صفا*** محرم شو و پرهيز كن از فعل حرام
*****
شادان ز شعف دل عمومست امروز*** چون مولد باقر العلومست امروز
صد باب حكم اگر كه شد باز به خلق*** زان مقدم ميمنت قدومست امروز
*****
آن بزم زِ هر عيب بري مي باشد*** كاذين به ثناي حيدري مي باشد
در منزلتش امام صادق فرمود*** فرشش ز پر و بال پري مي باشد
*****
اوضاع زمانه از چه در هم باشد*** سر تا سر دهر، غرق ماتم باشد
جا دارد اگر كه خلق خون گريه كنند*** چون رحلت پيغمبر اكرم باشد
*****
كس نيست سزاي حمد جز ربّ عباد*** بايد كه بخاك در او روي نهاد
طاعات تو تا شود قبول از سر صدق*** امداد بجوي از امام سجّاد
ص: 505
درّي شده پيدا ز خدائي قلزم*** در وجد و طرب آمده ماه و انجم
در پنجم شعبان شده گيتي پر نور*** از مقدم سجّاد امام چارُم
شاديّ و طرب به بحر دل موج زنست*** هشدار كه روز، روز دفع محنست
نوري كه زِ هر طرف عيان مي باشد*** از پرتو روي حجّت بن الحسنست
*****
هرجا نگري جلوه گر انوار خداست*** شاديّ و نشاط و شور در ارض و سماست
امروز كه روز سوّم شعبانست*** ميلاد حسين نور چشم زهراست
*****
ص: 506
حق را ز صفاي دل كنم شكر و سپاس*** شاديّ و نشاط گشته رايج در ناس
در چارُم شعبان شده گيتي چو بهشت*** از مقدم با فرّ و شكوه عبّاس
*****
ايّام شهادت امام هادي*** برد از دل ما شور و نشاط و شادي
اين سوگ عظيم تسليت بايد گفت*** بر راهروان مكتب آزادي
*****
اي خلق كبير رنج ديدن تا كي*** حاصل زِ تلاش خود نديدن تا كي
در زير گرانبار غم و ناكامي*** در گوشه انزوا خميدن تا كي
*****
اي درگه تو جلوه گه هو مددي*** اي صحن تو چون ساحت مينو مددي
اي حجّت حق امام هشتم الغوث*** اي آنكه شدي ضامن آهو مددي
*****
ص: 507
اي شيعه اگر گره به كارت افتاد*** سويت غم و غصّه و الم روي نهاد
سرباز متاب از ره حجّت حق*** يعني ز امام عسگري جوي امداد
*****
اي علم تو هادي عموم ادركني*** اي فضل تو افزون ز نجوم ادركني
اي رأي تو رهنماي اهل بينش*** يا حضرت باقر العلوم ادركني
*****
در هفدهم ربيع الاوّل ز كرم*** بنمود خدا رياض دلها خرّم
ميلاد محمّد و امام صادق*** گرديده در اين روز مبارك توأم
*****
از منبع فيض لايزال خالق*** اين مژده رسد به شيعيان شائق
يعني كه به عرش و فرش داده است صفا*** ميلاد فرحزاي امام صادق
*****
ص: 508
اي پيك خداي حيّ سرمد مددي*** اي احمد و اي نبيّ امجد مددي
اي اسوه حسن خلق و ايمان الغوث*** اي نام نكوي تو محمّد مددي
*****
سرّ دل خود مگوي با هيچ كسي*** لب باز مكن در بر هر ملتمسي
از خلق مدد مجوي اي دل زيرا*** ما را نبود به جز خدا دادرسي
پيغمبر اكرم نبي پاك سرشت*** در كوه حرا پاي شرافت چو بهشت
از امر خدا شد برسالت مبعوث*** تا آنكه كند جهان دين را چو بهشت
معموره دل را نبود آبادي*** بر اهل ولا دگر نباشد شادي
غمخانه شده است خانه دل يكسر*** از ماتم جانسوز امام هادي
ص: 509
چون ديد كه پايمال گرديده شرف*** اسلام عزيز منحرف شد ز هدف
چون ديد كه آيين حقيقت شد محو*** بگرفت حسين بن علي سر بر كف
*****
بر دست ستمگران چو افتاد زمام*** مردم همه جان بكف نمودند قيام
با رهبري خميني آن پاك امام*** گرديد دوباره زنده دين اسلام
*****
اي مظهر كردگار عالم مددي*** اي خسرو دين مير معظّم مددي
گيتي همه پر شده است از ظلم و فساد*** اي حامي حق، عدل مجسّم مددي
*****
اي راهبر پاكنژاد ادركني*** اي از تو عيان داد و وداد ادركني
اي كان عطا و زهد و تقوي الغوث*** اي مظهر جود يا جواد ادركني
*****
ص: 510
صد شكر كه يك عمر به الطاف خدا*** بودم به عزاي خامس آل عبا
زانروي مرا اميد باش كه ز مهر*** زهرا بكند شفاعتم روز جزا
*****
بگذشت مه صيام چون باد صبا*** اين ماه نزول وحي، اين ماه خدا
گر طاعت ما را نكند حق تأييد*** اي واي بحال ما و صد واي بما
*****
چون روي حسين حق نما مي باشد*** چون شيوه او لطف و عطا مي باشد
در روز قيامت و بهنگام جزا*** ما را بحسين التجا مي باشد
*****
مطرود خداوند جهانست حسود*** مردود به پيش اين و آنست حسود
پس نيك اگر نظر كني دريابي*** در هر دو جهان اهل زيانست حسود
*****
ص: 511
امروز نظام كفر بگسيخته شد*** در كام عدو شرنگ غم ريخته شد
امروز همه به رغم باطل شادند*** زيرا كه رسول حق برانگيخته شد
*****
امروز خدا به مصطفي فرمان داد*** او را به حبيب خويشتن عنوان داد
منشور سعادت بشر را از لطف*** امروز بدان رسول عاليشان داد
*****
امروز دل اهل ولا خرّم شد*** پر عطر سرور گلشن عالم شد
ميلاد محمّد آن نبيّ رحمت*** با صادق دودمان او توأم شد
*****
امروز اگرچه زاد روز زهراست*** خون در اثر سوگ شهيدان دل ماست
از بهر عزاي اين شهيدان عزيز*** هر جا نگريم عيد اوّل برپاست
*****
سر به كه كنم به پاي جانانه نثار*** لايق اگر افتد به بر آن دلدار
ص: 512
از گفتن حرف حق ندارم بيمي*** منصور صفت گر بردم بر سر دار
*****
ساقي بده آن مي كه به حبّ حيدر*** لبريز شود ساغر جان زان ساغر
آنگه كه شدم مست ز زصهباي ولا*** مستانه كنم مدح وليّ داور
*****
گفتم كه حسود زشت خو را بكشم*** آن پست لئيم كينه جو را بكشم
ناگاه شنيدم از حسادت كه بگفت*** بيهوده نكش رنج من او را بكشم
*****
گفتم به زمانه تا مجالي دارم*** در دست مگر گوهر مقصود آرم
ناگه ز كمين حسود پيدا شد و گفت*** با طبع پليد خود اگر بگذارم
*****
آنرا كه وفا نباشد انسان نبود*** در مذهب و كيش ما مسلمان نبود
ص: 513
آنكس كه زند باز سر از مهر و وفا*** شك نيست كه پايبند ايمان نبود
*****
پيوسته ترا وفا وقار افزايد*** هم مونس و يار و غمگسار افزايد
همواره وفادار بمان كاين خصلت*** گنجيست كه بر تو اعتبار افزايد
*****
اي عهدشكن نصيحتي گوش نما*** تا گردي از اين خصلت خصمانه رها
يك عهد ببند و ديگر آنرا مشكن*** كن عهد كه ماني به وفا پا بر جا
*****
اي دوست در اين فصل طرب خيز بخند*** در بزم نشاط شورانگيز بخند
اكنون كه به روي همه گل مي خندد*** همواره تو بر جمال گل نيز بخند
*****
اكنون كه ز گلستان طرب مي بارد*** بلبل به چمن پيام شادي آرد
ص: 514
اين بزم نشاط و عيش و سرور*** اي يار دلارام ترا كم دارد
*****
از شاخ جدا مكن گل آذين را*** چون نيست صفا و عاطفت گلچين را
گل را چو كني پرپر و ريزي بر خاك*** بر خويش خري بصد زبان نفرين را
*****
اكنون كه چمن لباس شادي پوشيد*** بايد به نشاط و شادكامي كوشيد
داني ز چه لاله جام بر كف سر زد*** يعني بايد مي تفرّج نوشيد
*****
آن اهل خرد كه سود بخشد اهلست*** گر جان به رهش نثار سازم سهلست
هشدار و خرد براه نيكي بگمار*** عقلي كه در آن سود نباشد سهلست
*****
آنان كه هنرشناس و علم آموزند*** دانش طلبند و معرفت اندوزند
ص: 515
از روي كمال و عين روشن بيني*** امروز خردمندتر از ديروزند
*****
ارباب خرد گرچه مشوّش باشند*** افسرده دل و زار و بلاكش باشند
از محضرشان پا نكشم من هر چند*** آنان به مثال در دل آتش باشند
*****
مطلوب همه مردم داناست خرد*** زيرا سبب حلّ معمّاست خرد
ما را نبود غم از گرفتاري خويش*** زينرو كه بهين مشاور ماست خرد
*****
اي آنكه اميدم به عطاي تو بود*** اين توبه شكستنم براي تو بود
گر توبه بشكسته نباشد مقبول*** از چيست دل شكسته جاي تو بود
*****
اي بار خدا كه دست بالا دستي*** وين نقش تو بر وجود هستي بستي
ص: 516
كي راه برد به كنه ذات تو خرد*** جز اينكه به هر نفس بگويد هستي
*****
اي آنكه ترا به هر نفس مي جويم*** پيوسته ره وصالت از جان پويم
پرسي تو اگر ز خواهشم گويم من*** خواهم نفسي كه تا ثنايت گويم
*****
يا رب تو مرا نجات تدبير نما*** همواره بقاي فيض تقدير نما
گر راه فلاح ما مقدّر نبود*** تقدير بدست تست تدبير نما
*****
گويند بشر بدست شر ميميرد*** يا از ستم دور قمر ميميرد
دارند اميد و عمر چون پيوندي*** امّيد اگر مرد بشر ميميرد
*****
امّيد به آدمي روان مي بخشد*** شاديّ و صفا به جسم و جان مي بخشد
خرّم دل آنكسي كه امّيد فزون*** هم دارد و هم به اين و آن مي بخشد
*****
ص: 517
از هرچه گمان بري بتر نوميد است*** بس آفت و بس خطر كه در نوميد است
نيكو بشناس يار و همصحبت خويش*** با او منشين دمي اگر نوميد است
*****
از لطف عميم حق چه باشي مأيوس*** چون بنده نواز است خداي قدّوس
آندم كه ترا غمي رسد دست بزن*** بر دامن پر فيض رضا خسرو طوس
*****
همواره حسود سفله بيهده كوش*** از طبع پليد هست در جوش و خروش
آن بار كز ان كوه بيايد بستوه*** پيوسته حسود مي كشد بر سر دوش
*****
خونين دلم از سوك جوان گرديده است*** بس اشك ز ديده ام روان گرديده است
در سينه مجروح من از سوز فراق*** داغيست كه از چهره عيان گرديده است
*****
ص: 518
اي صاحب عقل و درك و هوش و فرهنگ*** داني چه سخن بكام دارد اين زنگ
گويد بزبان حال هر لحظه بما*** در قافله عمر نجوئيد درنگ
*****
از لطف عميم كردگار سرمد*** معبود جهانيان و دادار احد
رخ داده سعادت از دو جانب زيرا*** ميلاد امام صادقست و احمد
*****
ساقي بده باده اي كه از پاكدلي*** لب باز كنم به لطف حيّ ازلي
آرم به زبان پس آنگه از روي خلوص*** مدح نبي و عليّ و اولاد علي
*****
با پير خرد گفتم كاي مرشد راه*** بنماي مرا ز اسم اعظم آگاه
لب باز نمود و گفت سربسته مرا*** لا حولَ ولا قُوة الّا بالله
*****
سوداي تو گر قرين بود با حسنات*** لايق به سعادتي بدينگونه صفات
ص: 519
افعال تو گر قرين بود با خيرات*** مقبول خداست بر محمّد صلوات
*****
از حضرت صادق اين بيان مي باشد*** زيبنده بسي ز عزّ و شان مي باشد
بزمي كه در آن مدح علي خوانده شود*** فرشش ز پر فرشتگان مي باشد
*****
اي عصمت حيّ ازلي ادركني*** اي دخت نبي زوج علي ادركني
اي نور تو در حجاب مخفي زهرا*** اي مدحت تو ذكر اجلي ادركني
*****
داني ز چه سينه منجلي مي باشد*** روح از چه قرين خوشدلي مي باشد
ميلاد ابوالفضل بهين باب مراد*** فرزند برومند علي مي باشد
*****
ايدل بره سفر چه خواهي كردن*** در اين ره پر خطر چه خواهي كردن
ص: 520
در ماه صيام اگر نبردي سودي*** برگو بمه دگر چه خواهي كردن
*****
در غفلت اگر گذشت ماه و سالت*** در راه خدا صرف نشد افعالت
گر فرصت اين ماه هم از كف دادي*** غافل منشين كه واي بر احوالت
*****
آنكس كه خرد پيشه و عاقل باشد*** بايد بطريق خير مايل باشد
چون ماه صيام ماه خير است و ثواب*** حيفست كسي ز خير غافل باشد
*****
گر داد حسين هستي خويش ز كف*** جز مجد و علاي دين نميديد هدف
لب تشنه شهيد گشت و از خون گلو*** سيراب نمود نخل بستان شرف
*****
چون قطع نظر ز ما سوا كرد حسين*** روي از سر جان بكربلا كرد حسين
ص: 521
زان بار كه از بهر شهادت بربست*** بس عقده ز كار بسته واكرد حسين
*****
چون ماه صيام ماه خير است و ثواب*** بنما بطريق خير همواره شتاب
امروز اگر كه رنجه سازي خود را*** فردا تن خود رها نمائي ز عذاب
*****
ميلاد وليّ حق عليّ اعلاست*** شاهي كه از او جهان هستي برپاست
نورش چو درخشيد ببزم ايجاد*** روشن ز تجلّيش دل اهل صفاست
*****
سر خيل نكويان جهان را كشتند*** محبوب همه عالميان را كشتند
با دست جفا رهبر دين گشت شهيد*** يعني كه امير مؤمنان را كشتند
*****
امروز جهانيان عزادار شدند*** بر غصّه و رنج و غم گرفتار شدند
ص: 522
افسرده دل و زار و جگر خون و ملول*** در مرگ علي حيدر كرّار شدند
*****
امروز تمام شيعيان گريانند*** مغموم و نژند با دل بريانند
در قتل علي رهبر پاكان جهان*** در صبح و مسا ز غصّه اشك افشانند
*****
جا دارد اگر كه خلق از پير و جوان*** هستند مدام خوندل و اشك افشان
زيرا كه ز تيغ ظالمي پست و لعين*** شد كشته ز كين باب يتيمان جهان
*****
يا رب بعلي كه رهبر خوبانست*** در عرصه حشر شافع عصيانست
بخشاي گناه ما كه ما را از بيم*** همواره ز غصّه ديده اي گريانست
*****
يا رب بحقيقت علي شاه نجف*** آن خسرو دين، امير با فخر و شرف
ص: 523
دل را ز فشار درد و غم كن آزاد*** ما را برهان ز نا اميديّ واسف
*****
گر بي خبر از خداي بيچون نشوي*** هرگز ز طريق خير بيرون نشوي
گر باخبر از عالم عقبي گردي*** هرگز بجهان سفله مفتون نشوي
*****
جز بندگي حضرت دادار مكن*** سر خم ببر صاحب دينار مكن
اين پند ز من شنو اگر هشياري*** خود را بجهان دون گرفتار مكن
*****
ايدل مفروش بر جهان عقبا را*** از جهل مخر براي خود دنيا را
از حرص و طمع دست بكش تا هستي*** بيرون منه از راه قناعت پا را
*****
بشكست ز كين چونكه دل زار حسين*** بشتافت عدو چونكه به پيكار حسين
ص: 524
كوشيد بسياري برادر از جان*** عبّاس علي مير علمدار حسين
*****
در راه كمال و معرفت پويا باش*** همواره صفا و صدق را جويا باش
كم گوي سخن، ولي بهنگام لزوم*** بگشاي دهان، گهر فشان، گويا باش
*****
از علم و هنر بشر سرافراز شود*** بس عقده بسته اش همي باز شود
البتّه بود خير و نكو فرجامش*** با علم هر آن كار كه آغاز كرد
*****
خواهي كه شوي كامروا روز شمار*** خواهي كه ترا لطف خدا گردد يار
اين نكته ز من نيوش در هر حالت*** از دامن پرفيض علي دست مدار
*****
تا دور شوي ز رنج و حرمان و الم*** تا همچو نكويان شودت نام علم
ص: 525
گر طالب فيض و مايل احساني*** از ذكر خدا مباش غافل يكدم
*****
ايدوست پي مردم گمراه مرو*** جز در پي مردم دل آگاه مرو
يعني كه بجز طريقه حق مسپار*** يعني كه بغير راه الله مرو
*****
شد گر چه حسين بالب تشنه شهيد*** پشتش ز غم ماتم احباب خميد
ليكن بود از لطف خداوند حميد*** نام و هدفش تا بقيامت جاويد
*****
شد كفر جهان گير بسر حدّ وفور*** رايج شده در دهر بسي فسق و فجور
يا رب بنما فرج كه از روي كرم*** تعجيل كند حجّت قائم بظهور
*****
امروز كجا جاي محن مي باشد*** چون بحر نشاط موج زن مي باشد
اين روز بخوبي و بپاكي طاقست*** چون روز تولّد حسن مي باشد
ص: 526
احمد كه بود كحل بصر خاك درش*** جاويد بود نام همايون اثرش
چون ديد بود لايق اين فيض عظيم*** بنهاد خدا تاج رسالت بسرش
*****
با پير خميده اي كه مشكل مي زيست*** گفتم كه بدهر درد بي درمان چيست
گفتا همه درد جانگداز است، وليك*** جانسوزتر از نداري و پيري نيست
*****
اي آنكه توئي هميشه در نعمت و ناز*** جوياي حقيقت شو و كن ترك مجاز
كن كسب مال و معرفت تا هستي*** زيرا كه در اين جهان نمي آئي باز
*****
گويند خطرناك بود ماه صفر*** عاقل نكند چنين سخن را باور
خواهي ز خطر خاطرت آسوده شود*** بايد كه كني ز نفس امّاره حذر
*****
ص: 527
آنكس كه نمايد حذر از ماه صفر*** بايد كند از فعل بد خويش حذر
هركس كه مطيع امر شيطان نشود*** آسوده بود هميشه از خوف و خطر
*****
فرمود علي شهنشه ارض و سما*** عيدت به لباس نو نباشد تنها
عيدت بود آن وقت كه ايمن باشي*** پيوسته ز فعل خويشتن نزد خدا
*****
چون باد صبا آمد و بگذشت صيام*** بي آنكه كني به بينوائي اطعام
اين باقي وقت را غنيمت بشمار*** كايد رمضان بسي و خاكيم تمام
*****
از لطف خداي قادر ذوالاكرام*** بگذشت مه صيام و شد عيد صيام
خوش آنكه براي حق در اين ماه عزيز*** گرديده ز سفره اش يتيمي اطعام
*****
ص: 528
امروز ز لطف حق علي رغم عدو*** رو كرد به مسلمين عنايت ز دو سو
طالع ز دو سوي كرد بر مردم رو*** هم عيد محمّد است و هم بعثت او
*****
امروز رساند كردگار متعال*** خوشحالي مسلمين بسر حدّ كمال
چون بعثت و عيد احمدي گشت قرين*** زين جمعه خجسته تر ندارد امسال
*****
ميلاد سعيد حضرت سجّاد است*** قلب همه دوستان مولي شاد است
از مقدم مسعود امام سجّاد*** روح همه مؤمنين ز غم آزاد است
*****
پيدا گهري شد از خدائي قلزم*** تابيد فروغ وي بماه و انجم
آمد مه ذيقعده در اين ملك شهود*** آن قبله هفتم و امام هشتم
*****
ص: 529
سلمان صفت ار كسي مسلمان گردد*** از صدق و صفا ثاني سلمان گردد
دائم بدلش مهر محمّد باشد*** يعني كه ز جان تابع قرآن گردد
*****
داني ز چه امروز جهان روح افزاست*** شادي بمجالس و محافل برپاست
تبريك بگويند بهم خلق جهان*** ميلاد رضا خسرو اقليم وفاست
*****
بر كوري چشم فرقه اي شوم جهول*** حق پرده فكند از رخ زهراي بتول
از عرش براي تهنيت خيل ملك*** در خانه مصصطفي نمودند نزول
*****
اي دوست اگر فهيم و عاقل باشي*** پيوسته مطيع حيّ عادل باشي
اين مر گرانمايه كه حق داده ترا*** حيفست كه اندر ره باطل باشي
*****
ص: 530
لب تشنه لب آب روان جان دادن*** جان از كف خويش در غم نان دادن
اندر نظر عقل بود نيكوتر*** از گوهر آبرو بدو نان دادن
*****
گر كار نكو كني كجا گم گردد*** اين گوهر پر بها كجا گم گردد
گيرم كه بر خلق شود گم امّا*** كي از نظر بار خدا گم گردد
*****
كن سعي كه حامي ضعيفان باشي*** يار فقرا ز روي احسان باشي
از كار فرو بسته گره بگشائي*** اينهاست طريق اگر مسلمان باشي
*****
اي دوست اگر كه بنده داداري*** بايد به رضاي حق كني دينداري
آنجا كه قدم نهاده اند اهل طريق*** گر مرد رهي تو هم قدم بگذاري
*****
پيوسته ز لطف نيكخو بايد بود*** همواره مطيع امر هو بايد بود
گر شيعه مرتضي علي ميباشي*** بشنو، ز عمل بسان او بايد بود
ص: 531
گر تابع حقّ و بنده داداري*** گر نيكنهاد و پاك و بي آزاري
كن سعي كه از دست عنايت باري*** باري ز سر دوش كسي برداري
*****
همواره ز شيوه حقيقت دم زن*** پا در ره راحت بني آدم زن
پيوسته بنه گام ز جان در ره خير*** يعني كه بساط اهل شر بر هم زن
*****
هر چند كه فصل عيد عشرت افزاست*** باغ و چمن و دشت و دمن پر زصفاست
هر شيعه بود لاله صفت داغ بدل*** چون عيد قرين ماتم عاشوراست
*****
نوروز كه روز شادي شاه و گداست*** امسال براي شيعيان روز عزاست
تبريك بيكديگر نگوئيد از آنك*** ايّام شهادت شه كرببلاست
*****
آيين وفا طريق نيكان باشد*** پيوسته وفا شعار انسان باشد
در راه وفا قدم نهد همواره*** هركس كه مطيع امر يزدان باشد
ص: 532
مقبول بدرگاه خداوند شوي*** از مرحمتش خرّم و خرسند شوي
پا بر سر پيمان نزني از غفلت*** بر عهد و وفا اگر كه پابند شوي
*****
گر دست دهد دلي ز خود شادان كن*** خدمت ز سر صدق بهر انسان كن
نيكان همه اهل جود و احسان بودند*** همواره تو هم ز مردمي احسان كن
*****
از عنايات خود خداي ودود*** غم زدلهاي شيعيان بزدود
هست چون اين خجسته عيد سعيد*** روز ميلاد مهدي موعود
*****
آثار غم بچهره عالم عيان بود*** بر هركسي نظر كنم آزرده جان بود
سرگرم ماتمند در افلاك قدسيان*** چون اربعين خسرو لب تشنگان بود
*****
ص: 533
بلند نام حسيني فراز عرش علاست*** از اينكه زنده ز خونش هميشه دين خداست
عجب نباشد از آن عهد جانفشاني او*** كه ذكر تعزيتش تا بروز حشر بپاست
ص: 534
در رثاي دوستان شاعر و مدّاح اهل بيت (علیهم السلام) كه دار فاني را وداع گفته اند
دريغا ز بيداد و جور زمان*** كه هرگز نخواهد دلي شادمان
تو گوئي ستمكاري آيين اوست*** نداند بد از نيك و دشمن ز دوست
بهر بوستاني گلي سر زند*** لهيب جفايش به پيكر زند
به بيند اگر بلبلي نغمه خوان*** زند قفل خاموشيش بر زبان
چنان كز طريق جفاگستري*** چشيدم از او زهر بي مادري
بخردي ز كين مادر از من گرفت*** چه مادر كه تاج سر از من گرفت
چو او رفت او و در خاك منزل گرفت*** مرا شادي و شور از دل گرفت
ص: 535
چو آن مهربان از بر من برفت*** تو گوئي مرا روح از تن برفت
دگر بساره بر دل زد آذر مرا*** نمود از ستم بي برادر مرا
جواني همه پاي تا سر صفا*** خردمند و صافيدل، پارسا
جواني محبّ نبيّ و علي*** دل او ز نور صفا منجلي
بمدّاحي آل طاها ز جان*** همي بود كوشا بحدّ توان
از آن شرح اين قصّه كردم بيان*** كه باقي بود نامشان در جهان
بست «اشتري» ديگر افغان و آه*** سخن ساز كوتاه و غفران بخواه
بدنياي دون اي برادر مكن خو*** كه ارزش نباشد ورا يكسر مو
ص: 536
فريبش مخور اي خردمند زيرا*** وفائي نديده است هرگز كس از او
«ابوالقاسم اشتري» آنكه عمري*** بر احباب خود مهربان بود و دلجو
بصد شوق جان گفت لبّيك لبّيك*** شنيد ارجعي چونكه از جانب هو
ز دار جهان بست بار سفر را*** شتابان روان گشت بر باغ مينو
ز عقل «اشتري» چون مدد خواستم من*** پي سال فقدان آن مرد نيكو
بمجمع سر آورد دلجوي و گفتا*** «نكو نام ابوالقاسم اشتري كو»
1349 شمسي
عبّاسعلي ذاكر و مدّاح علي بود*** در عمر نپيمود بغير از ره معبود
حق بود ورا قبله آمال و ز اخلاص*** همواره روان بود سوي كعبه مقصود
ص: 537
چون راه علي راه نجاتست و سعادت*** راهي كه بجز راه علي بود نپيمود
جز گنج مودّت بجهان هيچ نيندوخت*** جز نقد وفا در دل بي كينه نيفزود
پيوسته ميان بست ز ايمان و ارادت*** بر حمد خداوند جهان قادر مسجود
چون روح وي آزاد شد از پيكر خاكي*** در خلد برين در بر محبوب بياسود
تاريخ وفات «اشتري» از عقل طلب كرد*** تا اينكه بيفتد بكفش دامن مقصود
سر واقفي آورد به مجموع و بگفتا*** (عبّاسعلي ذاكر و مدّاح علي بود)
1351 شمسي
لاله آسا داغ مرگ فايض روشن ضمير*** سوخت جان اهل دل را از صغير و از كبير
ص: 538
آنكه بي شك در فنون شاعري ممتاز بود*** هم بفضل و علم و دانش بي قرين و كم نظير
مستمع را روح مي بخشيد هنگام سخن*** بود از بس گفته هايش دلپسند و دلپذير
تا كه در تن داشت جان با نيروي ايمان پاك*** بود حق را يار و ياور، شرع احمد را ظهير
كرد مرغ روح او پرواز بر باغ بهشت*** چون نداي ارجعي بشنيد از حيّ قدير
شمع بزم علم و دانش بود آن عاليمقام*** از روان پاك و قلب روشن و روي منير
سال شمسي يكهزار و سيصد و چل بود و هشت*** كز جهان شد در جنان از امر ايزد جايگير
از غم مرگش نه تنها «اشتري» باشد غمين*** بلكه زين ماتم پريشانند هر برنا و پير
تاريخ فوت: 1348 شمسي
ص: 539
دريغ و درد ز فقدان فاضلي خوشنام*** كه در طريق ادب مي نهاد عمري گام
اديب مشفق علّامه مشفقي كه ز صدق*** براه نشر حقيقت نمود سعي مدام
چو او ز علم دگر روزگار كم بيند*** كه بود نادر دوران و نخبه ايّام
چه دانشي كه باو داد داور دادار*** چه علمها كه باو داد قادر علّام
براه توسعه دين و رونق فرهنگ*** ز جدّ و جهد شب و روز مي نمود اقدام
ز آستانه پروردگار بر دل داشت*** اميد فتح و ظفر بهر مذهب اسلام
به علم او همه عالمان كنند اقرار*** كه شمّه اي بود از آن نجوم و علم كلام
ص: 540
بسا محقّق حقجو كه در ره عرفان*** گرفته اند از آن مرد نكته سنج الهام
شبانه روز بصد شوق و ذوق هر مدّاح*** نموده كسب ادب زان اديب نيكمرام
نداي ارجعي از حق بگوش او چو رسيد*** بسوي ملك بقا رفت آن نكو فرجام
ز بسكه شوق لقا داشت روز و شب بر دل*** برفت نزد سميّش علي امام همام
هزار و سيصد و پنجاه و هفت شمسي رفت*** بقرب حضرت پروردگار ذوالاكرام
چو «اشتريّ» جگر خون خشته مدّاحان*** ز مرگ او به غم و غصّه توأمند تمام
تاريخ فوت: 1357 شمسي
سوگ محفوظ شاعر دانا*** اهل دل را نمود نوحه سرا
عندليبي ز بوستان ادب*** گشت خاموش ناگهان ز نوا
ص: 541
شاعر راستين احمد و آل*** از ره راستيّ و صدق و صفا
سخنانش بود برأي خرد*** پر بهاتر ز لؤلؤ لالا..
بود ظاهر ز روي حق طلبي*** از رخش نور سينه سينا
نام نيك و كتاب اشعارش*** هست باقي ز يمن طبع رسا
جمع ياران خود پريشان كرد*** رخت بر بست چونكه از دنيا
شد به نزد سميّ خود حيدر*** داشت بر دل چو مهر آن مولا
مرگ پايان عمر او نبود*** هست جاويد نام مرد خدا
جاي محفوظ «اشتري» خاليست*** در بر اهل دل بهر مأوا
تاريخ فوت: 1358 شمسي
بزرگ شاعر روشن ضمير صاحبدل*** شكيب مرد سخن سنج و عارف و فاضل
بهين ادب سخنور كه در حيات نداشت*** جز اعتلاي ادب هيچ آرزو بر دل
ص: 542
ره كلام فصيح ار چه مشكلست، وليك*** ز جدّ و جهد به پيمود اين ره مشكل
كلام نغز كه بودش در انحصار بود*** براي شاعر عارف نكوترين حاصل
به نزد مردم شاعر شناس اديب بزرگ*** به پيش مردم حق كيش عارفي واصل
براه كسب معارف بداد نقد حيات*** نخواست تا شودش عمر عاطل و باطل
از اين سراي فنا رفت با سبكباري*** بدار ملك بقا يافت مأمن و منزل
رسيد خدمت مولاي خويش در جنّت*** ز بسكه بود بديدار مرتضي مايل
كلام آخرم اينست با روان شكيب*** كز «اشتري» بپذير اين رثاي ناقابل
تاريخ فوت: 1361 شمسي
حاج مسعود بصيري شاعر روشنروان*** ديده بست از اين جهان و شد سوي جنّت روان
ص: 543
آنكه ميزد دمبدم دم از ولاي مرتضي*** آنكه بودش يا علي در عمر خود ورد زبان
آنكه اهل اصفهان بودند او را دوستار*** آنكه بودي باعث فخر از براي شهشهان
آنكه عمري از سر اخلاص و روي معرفت*** بود خادم در عزاي خسرو لب تشنگان
فرقتش آتش زده بر جان فرزند و عيال*** داغ او سوزد بسان لاله قلب دوستان
نيست تنها «اشتري» در سوگ او غمگين و بس*** غرق ماتم بهر او گشتند اهل اصفهان
تاريخ فوت: 1366 شمسي
خادم بزم حسيني حسن فرّخ فال*** زد شرر از غم مرگش بدل اهل كمال
ص: 544
بود كوشا بره فضل و ادب در همه روز*** بود پويا بره مدح علي در همه و سال
به تكاپو بره نيك روان بود مدام*** بود در رونق آيين محمّد فعّال
دوستان در غم فقدان وي اندر تعبند*** سوگوارند بمرگش همگي اهل مقال
جاي دارد كه ز غم جامعه مدّاحان*** زين مصيبت همه گردند پريشان احوال
بود مشتاق لقاي علي و آل علي*** باز شد بر رخ او روزنه صبح وصال
قفس تن بشكست و بسوي خلد شتافت*** ارجعي را چو شنيد از سوي حيّ متعال
تسليت گوي بود «اشتري» از روي خلوص*** به همه مدح سرايان سپاهان في الحال
تاريخ فوت: 1365 شمسي
ص: 545
فلك گرفت ز ما مير مقتدائي را*** نمود قسمت ما فرقت و جدائي را
سمّي حضرت باقر سليل ختم رسل*** كه پاش داشت ز جان رسم پارسائي را
به بورياي قناعت چو تكيه داشت نمود*** به عمر شيوه خود خوي بيريائي را
فقير حضرت مولي كه هيچ مي نشمرد*** شكوه و منزلت و فرّ پادشائي را
چو با خداي خود آن عارف آشنائي داشت*** ز خويش راند همي نفس خودنمائي را
هزار و چارصد و شش به هجري قمري*** شنيد ارجعي آن نغمه خدائي را
بسوي خلد برين شد روان به قرب علي*** ز بسكه داشت بسر شور مرتضائي را
ص: 546
خوش آنكسي كه كند پيشه «اشتري» چون او*** طريق معرفت و خوي حقستائي را
تاريخ فوت: 1406 هجري قمري
به غربت رخت بست از دار فاني*** فغان سيّد تقيّ زعفراني
دريغ از چرخ غارتگر كه هر دم*** ز جمعي مي ربايد يار جاني
به ملك بي نشاني رفت امّا*** از او در لوح دل ماند نشاني
سليل پاك پيغمبر كه مي كرد*** براي جدّ پاكش مدح خواني
همان مدحتسراي آل طه*** كه كوشا بود در فنّ معاني
بدرد خويش خو كرد و نناليد*** چو ايّوب از قضاي آسماني
ص: 547
اگر چه زعفراني شهرتش بود*** بجنّت شد بروي ارغواني
سرشك از ديده اهل دل ببارند*** بمرگش آشكارا و نهاني
كنون اخوان و فرزندان و خويشان*** كنند از غم بسوكش نوحه خواني
به شمسي بر هزار و سيصد و شصت*** فزون شد هفت و رفت از دار فاني
از اين فقدان جانسوز اسفناك*** كه رفت از جمع ياران زعفراني
بسان «اشتري» گشتند غمگين*** همه مدحتگران اصفهاني
تاريخ فوت: 1367 شمسي
چونكه خلقي ز ادب دوستي احيا كردي*** اي مسيح ثقفي كار مسيحا كردي
ص: 548
گره از كار خلائق ز كرم بگشودي*** بهر سرگشته همي حلّ معمّا كردي
عمر خود صرف نمودي بره خير بشر*** زين عمل جمع بسي توشه فردا كردي
پي ترويج معارف همه دم كوشيدي*** ياري اينگونه بهر عارف دانا كردي
سعي و كوشش بنمودي ز پي نشر كتب*** تا كه جاويد اثر شاعر شيدا كردي
رحمت حق بروان تو كه با همّت خويش*** سود در دار جهان زين همه سودا كردي
ارجعي تا كه شنيدي ز خداوند كريم*** روي از دار فنا چون سوي عقبا كردي
سر بجمع «اشتري» آورد و بتاريخ سرود
«اي مسيح ثقفي كار مسيحا كردي»
1394 قمري
ص: 549
خاموش گشت نور، مصباح اهل ايمان*** گشتند جمع ياران، در سوگ او پريشان
مصباح نيك فرجام، عبّاس آن نكو نام*** آن كز براي اسلام، كوشيد تا دم جان
آن مرد پاك طينت، سر تا بپا حقيقت*** آن ناشر شريعت، آن بحر فضل و عرفان
از روي نيكرائي، عمري بپارسائي*** در عين بيريائي، تفسير كرد قرآن
بدرود زندگاني، گفت از جهان فاني*** از مرگ ناگهاني، سوزاند قلب ياران
از تن چو رفت جانش، در خلد شد مكانش*** مسرور شد روانش، از وصل روي جانان
جمعي به سوگواري، جمعي به آه و زاري*** جمعي ز غمگساري، از رحلتش به افغان
ص: 550
چندين كتاب نيكو، بر جاي باشد از او*** اجرت بگيرد از هو، در روز حشر و ميزان
بهر چنين عزائي، گفت «اشتري» رثائي*** منظوم غمفزائي با حال زار و پژمان
تاريخ فوت سال 1366 شمسي
آيت الله اديب آن عالم پرهيزكار*** حامي امّ الكتاب و شرع را دائر مدار
در صراط مستقيم از شوق مي زد گام و بود*** عابدي روشن ضمير و زاهدي شب زنده دار
عالم كامل كه توأم بود علمش با عمل*** شوق در صوم و صلاتش جعفر طيّار وار
اجتهادش كامل و ناشر بشرع احمدي*** در امور پيشرفت دين و مذهب مستشار
آسمان فكرتش بنگر كه از نيك اختري*** بود در علم نجوم آن مقتدي كامل عيار
ص: 551
آفرين بر او كه چون ديگر اثرهايش نهاد*** احسن التقويم را از خود به عالم يادگار
صرف و نحو و حكمت و معقول را بود اوستاد*** در علوم منطق و منقول و فقه آموزگار
ارجعي بشنيد چون با گوش جان از سوي حق*** گفت لبّيك و روانش شد بجنّت رهسپار
زين مصيبت اصفهان غرق عزا گرديده است*** اهل ايمان گشته اند از ماتم او سوگوار
گشته اند از رحلتش پير و جوان، خرد و كلان*** اشكباران از تأسّف همچو ابر نوبهار
سال شمسي يكهزار و سيصد و هفتاد و يك*** ديده بر بست از جهان با امر ذات كردگار
روح پاكش در جنان بگرفت جاي و شد قرين*** باسميّش حضرت عبّاس ميرنامدار
«اشتري» گفت اين رثا از بهر آن عاليمقام*** با دلي اندوهگين و با دو چشمي اشكبار
تاريخ فوت: 1371 شمسي
ص: 552
اصفهان از مرگ صدّيقين بود غرق عزا*** بانگ واويلا رسد از ارض زين غم بر سما
رفت از عالم يگانه عالمي كز علم و فضل*** مشكلات اهل تقوي را بُد او مشكل گشا
فاضلي والا مقام و پاكدل، صافي درون*** آنكه بود از پاي تا سر صدق و ايمان و صفا
گر بگوئي در فنون خود سر آمد بود او*** هست اسراري بجا و ادّعائي بس روا
بود در فقه و اصول و منطق و علم رجال*** كم نظير الحق به رأي اهل فن آن مقتدا
چون مسلّط بود بر آيات قرآن كريم*** داشت استيلا بسي در علم شور با خدا
بود در دور حيات خويش در تعبير خواب*** ابن سيرين وار الحق آن حقيقت آشنا
ص: 553
چون سمّيش حضرت باقر بسي مجهول علم*** ميشكافيد از ره علم و درايت سالها
سوگواري ميكنند از بهر او اهل كمال*** واي از اين ماتم اندوهبار و غمفزا
گرچه او رفت و گرفت آرام در دامان خاك*** رفت در سوگش قرار و طاقت و آرام ما
سال شمسي يكهزار و سيصد و هفتاد و دو*** ارجعي را چون شنيد از كردگار آن رهنما
گفت لبّيك و شتابان رفت در خلد برين*** در جوار اتقيا و اوليا و انبيا
«اشتري» گفت اين رثا از بهر او با چشم تر*** تا كه باقي ماند و جاويد در دار فنا
از خدا خواهد بدور زندگاني دمبدم*** بر محبّانش كند صبر و شكيبائي عطا
تاريخ فوت: 1372 شمسي
ص: 554
آيت الله امامي زاده ختمي مآب*** يادگار فاطمه، يكتا نشان بو تراب
ناشر شرع پيمبر، پشتبان دين حق*** آنكه بودي در سپاهان پيشگام انقلاب
كوكب اوج حقيقت، ماه برج مّجد و فرّ*** آنكه انوار جمالش بود همچون آفتاب
گوهر درياي دانش آنكه در هنگام وعظ*** هر كلامش بود بهتر از هزاران درّ ناب
بود از زُهد و ورع، پاكيّ و ايمان بي گمان*** در ميان اهل علم و فضل فردي انتخاب
آنكه طلّاب از مكاسب، منطق و فقه و اصول*** فيض مي كردند از درياي علمش اكتساب
ني فقط بود او مباهات از براي شرع و دين*** بود فخر از بهر اجداد و نياكان، اُمّ و باب
ص: 555
ناگهان پوشيد چشم از اين خراب آباد و كرد*** ارتحال جانگدازش قلب خلقي را كباب
چون نداي ارجعي آمد ز حق بر گوش او*** گفت لبّيك و بُقرب او روان شد با شتاب
رفت در نزد سميّش احمد مرسل به خُلد*** گشت از فيض حضور حضرت او كامياب
سال شمسي يكهزار و سيصد و هفتاد و دو*** ديده بست از اين جهان آن سيّد عاليجناب
هست بر جاتا به سوگ آن يگانه مرد پاك*** اشك ريزد «اشتري» از ديدگان همچون سحاب
تاريخ فوت: 1372 شمسي
رحلت گلپايگاني مرجع والا مقام*** لرزه افكند از تأسّف بر وجود خاص و عام
شيشه عمرش چو شد بشكسته از سنگ اجل*** شيعيان را ريخت زين ماتم شرنگ غم به كام
ص: 556
ماتمش عظمي بود در پيش اهل علم و فضل*** بس معظّم بود او در نزد آيات عظام
طور سيناي حقيقت را كليم روزگار*** آنكه احياء كرد دين حق به اعجاز كلام
اين بود فتواي اهل علم و دانش، كان ز عيم*** بود الحق مرجعي از هر جهت تام و تمام
ثاني او را نبيند ديده اي در هيچ باب*** تالي او را نزايد در زمانه هيچ مام
ديده تابست از جهان آن مشعل دنياي علم*** پيش چشم اهل دين شد روز روشن همچو شام
ماه آذر يكهزار و سيصد و هفتاد و دو*** سوخت داغش قلب ما، ليك آن زعيم نيكنام
ارجعي از حق شنيد و گفت لبّيك و برفت*** در بهشت جاوداني نزد اجداد كرام
ضمن عرض تسليت از درگه حق «اشتري»*** از براي عمر اهل علم ميخواهد دوام
تاريخ فوت: 1372 شمسي
ص: 557
در فقدان مرجع عاليقدر عالم تشيّع آيت الله خوئي سروده شد.
آيت الله خوئي آن عالم عالي نسب*** آنكه در بين مراجع بود فردي منتخب
نام نيكويش ابوالقاسم سميّ جدّ خويش*** سيّد والا تبار و موسوي او را لقب
از عجائب بود آن فرزانه بين اهل علم*** خوانمش علّامه دوران اگر، نبود عجب
بود دانشگاه علم و فضل او از بس وسيع*** مجتهد بسيار پرورده است در راه طلب
گشته است از نور ايمان وجودش بهره مند*** هركه با آن آيت الله بوده منتسب
آنكه صد باب علوم از دست او بگشوده شد*** چشم بر بست از جهان، وز گفتگو بر بست لب
واي دل، صد آه و واويلا كه آن مرد بزرگ*** ديد از اهل ستم جور و جفا، رنج و تعب
ص: 558
بود چون موسي بن جعفر جدّ خود تحت نظر*** دفن شد همچون حسين بن علي هنگام شب
داغ مرگ جانگداز آن زعيم روزگار*** زد بلقب اهل ايمان شعله اي پرتاب و تب
كيفرش را مي دهد داور بفرداي جزا*** هركسي امروز بر آزردن او شد سبب
ماه مرداد هزار و سيصد و هفتاد و يك*** چشم بر بست از جهان آن عالم عالي نسب
از براي صاحب الامر و تمام اهل علم*** صبر خواهد «اشتري» از پيشگاه ذات رب
تاريخ فوت: 1371 شمسي
آيت حق مرعشي آن مرجع عاليمقام*** مجري احكام داور زاده خير الانام
بود در علم رجال و فقه او واقف بسي*** در حقيقت بود او درياي موّاج كلام
ص: 559
فخر او اين بس كه بود او در ميان اهل علم*** باعث فخر نياكان، افتخار باب و امام
آيت اخلاص بود او بين ابناي زمان*** صاحب رتبت بُد او در بين آيات عظام
ارتحال جانگداز آن گرامي پيشوا*** لاله آسا زد شرر از غم بقلب خاص و عام
گرچه از فقدان او اسلاميان غمگين شدند*** روح پاكش شاد گشت و يافت در جنّت مقام
از براي بستگانش «اشتري» با اشك و آه*** صبر بسيار از خدا خواهد بپايان كلام
ص: 560
روزي بقصد ملاقات حاج مرشد مرتضي اشتري بكارگاه دُرودگري او رفتم، چون خودش در آنجا حضور نداشت براي ابلاغ عرض اخلاص و ارادت چند بيت زير را شروع كردم، به بيت سوّم رسيده بودم كه مرشد از راه رسيد و چهار بيت اخير را در وصف برخورد گرم و صادقانه او بر آن افزودم:
حاج مرشد مرتضاي اشتري*** الفت و مهر و وفا را مشتري
بهر ديدار آمدم امّا نكرد*** ابتدا اقبال با من ياوري
تو نبوديّ و خموش و سرد بود*** دكّه ات از شور و شوق شاعري
چون ز در وارد شدي از هم شكفت*** چهره ات مانند گلبرگ طري
در نگاه نافذت بود آشكار*** همدمي، همداستاني، خوگري
ص: 561
بود در لبخند بي آلايشت*** منتهاي لطف و مهمان پروري
با محبّت بر نوا دل ميدهي*** با صفا از دوستان دل ميبري
نواي اصفهاني 67/11/16
كتاب مرتضاي اشتري چيست؟*** مديح رهبران دين اسلام
بجز مدح و بغير از منقبت نيست*** ز آغاز اين صحيفه تا به انجام
حديث از چارده معصوم باشد*** بيان اشتريّ نيك فرجام
سخن گفته چو با صدق و ارادت*** به نيكي تا ابد ماند از او نام
غرض اين نامه پر فيض نامي*** چو تصحيف و چو طبعش يافت اتمام
ص: 562
بصير از بهر سال طبع آن گفت*** «كلام اشتري باشد از الهام»
1394 هجري قمري
جناب آقاي مرشد مرتضي اشتري فرزند مرحوم مرشد عبّاسعلي، متديّن بدين اسلام و پيرو مذهب جعفري، زادگاهش بخش 2 اصفهان و يكي از پيشكسوتان و رهبران مدّاحان و گويندگان نصف جهان و اهل ذوق و اعري شيرين زبان و مصاحب سخنوران، با اهل اغلب اهالي اين ديار اعمّ از صغار و كبار رفيقيست حقيقي و دوستيست صميمي با كار روزانه امر معاش خود و عائله اش را فراهم و هيچگاه زير بار منّت بني آدم نرفته و تاكنون مدّاح صاحبان زر و زور نشده و از وادي آزادگي بدور نگرديده. چون دروغ گفتن گناهست و خدا گواهست اين شرح حال حقيقتيست آشكار و توفيقش را مسئلت مي نمايم از پروردگار.
كريم هژبري (پيام)
مرتضي اشتري آن شاعر پاكيزه خصال*** حامد ذات خدا مادح پيغمبر و آل
ص: 563
اُطلُب العلم مِنَ المَهدِ اِلي اللحد چو خواند*** گشت از عهد صغر شيفته فضل و كمال
بود جوينده و يابنده شد از سعي و عمل*** دانش آموخت ز آموزش و شد ز اهل مقال
چونكه هم مرثيه هم منقبتست اشعارش*** گاه خواننده غمين گردد و گاهي خوشحال
ولي اين نكته بدانيد كه سر تا سر عمر*** مدح و مرثيّه نگفته است ز بهر زر و مال
باب او مرشد با عاطفه عبّاسعلي*** آنكه در خلد برينست روانش الحال
بود اهل ادب و دانش و مأنوس كتاب*** دلش از مهر علي شير خدا مالامال
رحمت الله، خداوند دهد او را مزد*** بود در حال عبادت شب و روز و مه و سال
«اشتري» خواست دهد دفتر خود نشر و پيام*** كرد با اين غزل خويش از او استقبال
ص: 564
رائي رزين به روشني نور آفتاب*** انديشه اي نوين به بلنداي نه قباب
طفلي مكيده شير ز پستان چار ام*** فردي كشيده سخت بر اين پنج حس ركاب
شخصي به زير سيطره آورده شش جهات*** مردي به مكتب هنر آورده هفت باب
طبعي لطيف تر ز نسيم پگاه عيد*** روحي ظريف تر ز شعاع قمر در آب
شمعي به آستان ادب مهر تابناك*** شعري به بوستان سخن فرد انتخاب
نظمش ز لطف چون دم عيسي حياتبخش*** نثرش بگوش دل همه يادآور شباب
بر سالكان مسلك عرفان اميد بخش*** بر ساكنان كوي حقيقت امين باب
ص: 565
در محفل كمال و ادب شمع دلفروز*** در مجلس رجال هنر فضل هر كتاب
نامش به نام حيدر كرّار مرتضاست*** آنكس كه چشم چرخ نبيند چو او به خواب
شهرت گرفته اشتري و بس بجاست چون*** باشد صفات مالك اشتر در آن جناب
مدّاح اهل بيت نبوّت بود ز جان*** از لطف حق شده است در اين حرفه كامياب
يا رب قسم به مرتبت مرتضي علي*** اين كاخ فضل و دانش و عرفان مكن خراب
«جابر» صفات بارز او نيست حدّ تو*** توصيف بحر چون نبود درخور حباب
تا كه ميباشد دي و پائيز و فصل نوبهار*** تا كه ميباشد مه و خورشيد عالم برقرار
ص: 566
از براي مرتضاي اشتري ماند همي*** نام و اشعار و كتابش جاودانه يادگار
مرتضاي اشتري آن شاعر نيكو سير*** آنكه ميباشد بحق وصف كمالش بي شمار
شاعري باشد سخن سنج و فهيم و هوشمند*** عارفي باشد مسلّم در طريقت پايدار
از خلوص نيّت و انديشه روشن نمود*** عمر خود را صرف در مدّاحي هشت و چهار
شهره ميباشد ز مدّاحي بشهر اصفهان*** چونكه ميباشد بفنّ خويشتن استاد كار
بهر سال طبع ديوانش رها سنجيده گفت*** يكهزار و سيصد و پنجاه و سه را برشمار
اثر رمضان خنجري (رها)
«بسم الله الرّحمن الرّحيم»
اوّلاً مقصود از اين چند كلمه كه از اين حقير ناقابل در اين كتاب پرارزش رقم شد اين بود كه دوستي مدّاحان آل محمّد در حقيقت دوستي همان خانواده است ولي نخواستم تعريف يا تكذيب از كسي نموده باشم بلكه عرايضم حقگوئي ميباشد. قدر مسلّم اينكه حقير پنجاه سال با مرحوم ميرزا عبّاسعلي اشتري و چندي با مرحوم
ص: 567
مصطفي اشتري فرزند بزرگ آن مرحوم كه پدر و برادر آقا مرتضي ناظم اين كتاب ميباشند محشور بودم و در اين مدّت غير از دوستي و پاكدامني از آنان مشاهده نشد چون هر دو مظهر ذوق و ادب و محبّت و اخلاص بودند.
البتّه: شير را بچه همي ماند بدو
خواستم بگويم مدّاحي آقا مرتضي اشتري اكتسابي نيست بلكه موروثي و خانوادگي ميباشد و پيداست كسي كه يك عمر در راه آل محمّد با پاكدامني قدم زد پايان كار چه نتيجه اي خواهد گرفت.
آنجا كه عيانست چه حاجت به بيانست
در اين محيط غم افزاي خالي از شادي*** چو اشتري قدم از راه صدق بنهادي
بشير ما در تو بود مهر دوست عجين*** كه لب بمدحت اين خانواده بگشادي
تمام گشت كتابت بمدح آل رسول*** كز اين وسيله بگيري برات آزادي
(رجاء)
ص: 568
جدّاً هر وقت مشاهده ميكنم كه آثار يا اشعار نويسنده و يا شاعري كه از هر حيث واقعاً لياقت شهرت و محبوبيّتي دارد و براستي براه صلاح جامعه گام بر ميدارد منتشر و در دسترس مردم قرار ميگيرد بي نهايت شادمان و خشنود ميشوم از اين رو بر طبق عادت ديرينه چون آگاهي يافتم كه ديوان برادر شاعر و مدّاحم آقاي مرشد مرتضي اشتري در دست چاپست نهايت خوشحالي و رضايت خاطر دست داد. ناگفته نماند كه اين شادماني وقتي بيشتر شد كه ديدم مقدّمه آنرا شاعر فاضل و استاد جناب آقاي «جعفر نوابخش نواي اصفهاني» نوشته اند و باز اين خوشحالي هنگامي باوج خود رسيد كه ملاحظه شد استاد چنانكه بايد انتظار داشت في الواقع ضمن مقدّمه آموزنده و كامل و جامع خود حقّ شاعر را كاملاً ادا نموده اند. از خداوند توفيق روز افزون براي استاد در راه خدمت به ادبيّات و تشويق شاعران و براي آقاي مرشد مرتضي اشتري توفيق بيشتر در راه نشر ادب آرزو ميكنم. در خاتمه اگر چه نثراً و نظماً آنچه درباره شاعر سزاوار بوده است گفته شده ولي بحكم وظيفه چند بيت ذيل را بحضورش تقديم ميكنم.
ص: 569
جاودان اشتري و ديوانش*** شهرت و مرتبه و عنوانش
شاعري پاكدل و پاك سرشت*** كه عجين گشته ادب با جانش
ادب آيين و نكو خو كه توان*** خواند ز اخلاص و صفا انسانش
مرتضي نام كه پيوسته بود*** بر زبان ذكر شه مردانش
بسكه پر مغز بود گفتارش*** بس روانبخش بود الحانش
هست شايسته كه باشد والا*** در بر اهل ادب عنوانش
چونكه از بخت خوش و طالع خوش*** طبع شد دفتر جاويدانش
ص: 570
عقل گفت از پي تاريخ سرور*** «جاودان اشتري و ديوانش»
1353 شمسي
«حسين سرور اصفهاني»
حاصل مقبول شعر اشتري*** هست باغ ميوه هاي نوبري
برگ برگ دفتر اشعار او*** نخل پر فيضيست از بارآوري
جابجا در صفحه ديوان او*** نو بنو بينيم اشعار دري
سعي وافر كرده در رشد عقول*** حاج مرشد مرتضاي اشتري
هر كه شعرا شيوه باشد در كلام*** نغمه اش را زهرا باشد مشتري
ص: 571
شيوه او در عمل مدح عليست*** در سخن خوش خواني و مدحتگري
بر هزار و سيصد و پنجاه و هشت*** ده چو آري در حساب و بشمري
خواست ديوان را كند تجديد طبع*** اشتري با التفات داوري
سال طبع آن «سرور» از عقل خواست*** تا بيابد با كمال سروري
هاتف غيبي بگوش هوش گفت*** «حاصل مقبول سعي اشتري»
1368 خورشيدي
جهان وفا مرتضي اشتري*** مهين بلبل گلشن حيدري
ز جان گشته غوّاص بحر ادب*** بپويد ره علم و دانشوري
ص: 572
شب و روز در مدحت هشت و چار*** كند نكته سنجي، سخن پروري
ز انديشه، پاك و گفتار نيك*** كند بهر گمگشتگان رهبري
حقيقت شعار است و پاكيزه خو*** برفتار او گر نكو بنگري
ز سر تا بپا هست فضل و كمال*** ز هر عيب و هر نقص باشد بري
چو تأليف كرد اين كتاب مفيد*** شدندش ز جان اهل دل مشتري
درخشيد در آسمان ادب*** چو مهر و مه و زهره و مشتري
بتاريخ آن كرد «سالم» رقم*** «سرايد كلام نكو اشتري»
1353 شمسي
ص: 573
با ادب بگشا كتاب اشتري*** ايكه هستي طالب دانشوري
هر كه شد زين گنج دانش باخبر*** از دل و جان گردد آنرا مشتري
اشتري آن نكته سنج با كمال*** آن هنرمند ز هر نقصان بري
مدح خوان اهل بيت مصطفي*** بلبل دستانسراي حيدري
تا كه بر تن باشدش تاب و توان*** ميكند بر ناتوانان ياوري
در سپهر معرفت آن نيكنام*** ميدرخشد همچو مهر خاوري
از براي آل ياسين روز و شب*** ميكند از جان و دل مدحتگري
ص: 574
آن نكو انديش با ادراك و هوش*** دور ميباشد ز كبر و خودسري
نيست او را تالي و مثل و نظير*** در جوانمردي، بزرگي، سروري
هر زمان از طبع گوهرزاي خويش*** مي سرايد شعر با لفظ دري
ميكند همواره آن نيكو مرام*** سعي و كوشش در ره دين پروري
بسكه خوشرفتار باشد رفته است*** حسن صيتش بر ثريّا از ثري
جز براه راست كي گامي نهاد*** تا قدم زد در طريق شاعري
از سر صدق و صفا هر صبح و شام*** ميكند از امر حق فرمانبري
چونكه تدوين يافت از اقبال نيك*** اين بهين در دانه گنج گوهري
بهر طبعش (سالم) شيرين كلام*** گفت (ادب جوي از كتاب «اشتري»)
1368 هجري شمسي
ص: 575
صد آفرين به طبع سخندان اشتري*** صد مرحبا به فكر درخشان اشتري
عمري بود كه خادم درگاه اولياست*** اين بس بود به مرتبه و شأن اشتري
رفتار او دليل صفا و صداقتش*** گفتار او نشانه ايمان اشتري
زيب كتاب اوست مديح علي و آل*** لطف خدا هميشه نگهبان اشتري
خواهي معطّر از گل ايمان كني مشام*** از جان و دل بيا به گلستان اشتري
طبع (سخا) سرود بتاريخ نشر آن*** (پند نكو بگير ز ديوان اشتري)
1353 شمسي
ص: 576
به لطف خداوند، برادر ارجمند، رفيق شفيق و دوست داشتني، شاعر و مدّاح با اخلاص، آقاي حاج مرتضي اشتري توفيق يافت چاپ دوّم ديوان خود را با اضافه آثار جديد بزيور طبع بيارايد. ضمن تقدير از همّت والاي ايشان موفقيّت همه خدمتگزاران به آستان مقدّس مولاي متقيّان را آرزومندم.
شاعر و مدّاح پاك و راستين اي اشتري*** اي نوايت گرم و شعرت دلنشين اي اشتري
افتخار آستان بوسيّ آل مصطفي*** بهتر است از مسند و تاج و نگين اي اشتري
شاد روح آن پدر كز ابتدا نامت نهاد*** مرتضي نام اميرالمؤمنين اي اشتري
روز و شب مدّاحي اولاد زهراي بتول*** توشه اي باشد بروز واپسين اي اشتري
ص: 577
دم زدن از عشق پر شور حسين بن علي*** نيست بهرت افتخاري بيش از اين اي اشتري
جمله اشعار تو آثار عشق و معرفت*** پندهايت بهتر از درّ ثمين اي اشتري
با كلامي دلنواز ارشاد خلق از روي صدق*** هست دائم شيوه اهل يقين اي اشتري
چاپ دوّم از كتابت چون ز طبع آيد برون*** ميشويم از باغ طبعت خوشه چين اي اشتري
چون به شمسي خواست سال انتشارش را سخا*** از دل و جان گفت (اي صدّ آفرين اي اشتري)
1368 شمسي
شيوا بود مطالب ديوان اشتري*** زيبا بود شكفته گلستان اشتري
در مدح اوليا بود اشعار نغز او*** صد آفرين به طبع سخندان اشتري
از شعر پر ز صدق و صفايش عيان بود*** حقگوئي و ديانت و ايمان اشتري
ص: 578
در بيت بيت شعر متين و روان او*** يابي نشان ز پاكي وجدان اشتري
از گفته هاي او به رسول و به آل او*** پيداست اشتياق فراوان اشتري
تا اهل دل كنند معطّر مشام جان*** اين دسته گل دميد ز بستان اشتري
«صحّت» به لطف ايزد منّان چو اين كتاب*** شد منتشر ز طبع در افشان اشتري
سر در ميان جمع «اديبي» نمود و گفت*** «شيوا بود مطالب ديوان اشتري»
1394 هجري قمري
قطعه ايست در اوصاف ديوان فرح افزاي شاعر شهير معاصر و مدّاح اهل بيت عصمت و طهارت صلوات الله عليهم اجمعين، رفيق شفيق عتيق، استاد گرامي و رجل نامي، ممدوح خاص و عام، محبوب انام، آقاي حاج آقا مرتضي اشتري زيد توفيقانه. باري عذر
ص: 579
مي خواهم از سرور مكرّم معظّم چونكه بنده كمتريني با عدم بضاعت و بدون سرمايه علمي و ادبي چه لايق تقريظ و تعريف و توصيف ديوان مستطاب و سر تا پا درهاي سفته و ناسفته اي را دارم امّا به حكم «ما لا يدرك كله لا يترك كله» و مشهور است كه آن پيرزن هم با كلاف ريسماني براي خريداري حضرت يوسف آمده بود «اهوت سليمان قبره يوم العيد» تا مي رسد به «ترقمت بفصيح القول الهدا يا علي مقدار مهديها» تحفه ملح زان مور است.
ميرزا حسين رامپناه (طالع)
«ديوان اشتري» كانون حكمتست*** «ديوان اشتري» كانون وحدتست
از جان و دل كنم تكرار اين كلام*** «ديوان اشتري» كانون حكمتست
گر «عبرت» از سماك آيد بروي خاك*** اين درّ تابناك از بهرش عبرتست
«طالع» ز لطف حق از شام تا فلق*** آنرا زند ورق بهرش چو فرصتست
به به بدين بيان صد آفرين بر آن*** بالله بهر زمان اين نظم صنعتست
ص: 580
تا روز نفخ صور يا عرصه نشور*** نظمي چو روي حوركي در مشيّتست
الحق كه در بديع هستش مكان رفيع*** شأنش بسي منيع چون مهد لذّتست
گنجينه ايست آن از ديد مهتران*** يا بحر بيكران در وصف عترتست
اين رحمت خدا بي حدّ و انتها*** بر ناظم و نياكان عين رحمتست
اين منطق صواب عاليترين كتاب*** ديوان مستطاب درس مودّتست
دستور عاطفت منشور معرفت*** پيرايه صفت شرح مروّتست
مجموعه ايست آن در نزد عارفان*** از نظم دلستان آثار همّتست
ص: 581
اشعار ذيل را جهت ثبت در ديوان اشعار دوست شاعرم جناب آقاي حاج مرشد مرتضي اشتري شاعر و خواننده مذهبي اصفهان كه بيان گرمش صفابخش دلهاست تقديم ميدارم.
شعر است در كمال بديوان اشتري*** زيباست اين جمال بديوان اشتري
نقصي به شعر او نبود، هست بي شمار*** اشعار در كمال بديوان اشتري
خواهي كه حال و شور بجوئي ز شعر نغز*** خودجوي شور و حال بديوان اشتري
اشعار او چو پردگيان مي برند دل*** با غنج و با دلال بديوان اشتري
گر عارفي به معني اشعار او نگر*** بگذر ز قيل و قال بديوان اشتري
با ذكر يا عليّ و نواي رسا بخوان*** مدح علي و آل بديوان اشتري
ص: 582
سيم ارادتت به ولايت شوي قويّ*** گر يافت اتّصال بديوان اشتري
آنانكه راه غير علي را سپرده اند*** يابند انفعال بديوان اشتري
شعرش بود بيان غم انگيز هر شهيد*** اي دل چوني بنال بديوان اشتري
مدّاح اهل بيت حسينست «مرتضي»*** اي آسمان ببال بديوان اشتري
ثبتست شعر او به در بارگاه طوس*** هست اينهمه جلال بديوان اشتري
مدحي به غير پاكنهادان (طلائيا)*** امري بود محال بديوان «اشتري»
اصفهان- حاج احمد غفورزاده (طلائي) مؤسس انجمن ادبي و هنري سعدي
اين منظومه را كه از يم حقيقت سرچشمه داشته بديوان شاعر معني آفرين و دوست ديرين خود آقاي مرشد مرتضي اشتري تقديم مي داريم.
محكم بنظم آمده ديوان اشتري*** باشد بقرنها ز گزند زمان بري
ص: 583
آورده اشتري سخن منطقي بنظم*** آري سخن بنظم نياورده سرسري
روشن بود ز متن كتابش كه سالها*** بنموده در محيط ادب جستجوگري
در معني اشتريست غني اين گواه اوست*** كز سيم و زر برد سخنش گوي برتري
مدح علي و آل چه نيكو سروده است*** كرده است در مديحه سرائي نوآوري
همچون عقاب طائر انديشه اش مدام*** بوده است گرم سير سپهر سخنوري
روشنگر است، بر همه بس نور معنوي*** سر ميكشد ز صفحه ديوان اشتري
ميل فراز و «اشتري» است اينكه در جهان*** گردد ميان خلق مقرّر برابري
اشتري يك عمر كرد آه و فغان بهر حسين*** شد ز جان مدحتگر و مرثيّه خوان بهر حسين
ص: 584
زندگي را وقف سالار شهيدان كرده است*** ميدهد بيوقفه جان توش و توان بهر حسين
ميدهند اجر شهيدان اشتري را روز حشر*** جان فشاند بسكه از راه بيان بهر حسين
در گلستان سخن مأوا گرفت و با خلوص*** همچو بلبل خواند در اين گلستان بهر حسين
اشتري بشكسته در نظم مراثي استخوان*** در حقيقت او شكسته استخوان بهر حسين
نقد هستي در ره معشوق چون عاشق دهد*** جانفشاني ميكند اين جانفشان بهر حسين
گر چه در كانون خود مخدوم باشد اشتري*** با چنين رتبت كند خدمت ز جان بهر حسين
در محرّم اشتري چون تو مرا بي اختيار*** ميشود باراني ابر ديدگان بهر حسين
اجر تو با صاحب اسمت عليّ مرتضاست*** چونكه گفتي شعر جانسوز و روان بهر حسين
شور و شيني در كتاب اشتري باشد فراز*** كرده از جان سوگواريها در آن بهر حسين
شد كتابش بار دوّم چاپ با تأييد حق*** مورد تأييد شد اين نكته دان بهر حسين
ص: 585
رباعي
بخشد بدل اشتري صفا اشعارت*** جانبخش بود كلام گوهر بارت
بزم ادب و كمال و عرفان دائم*** روشن بود از درخشش پندارت
اشتري شاعر سخن پرداز*** كه براه سخن كند اعجاز
بر فراز سپهر علم و ادب*** كرده با بال معرفت پرواز
در گلستان دانش و فرهنگ*** اشتري بلبليست خوش آواز
آن حقيقت شعار در همه عمر*** نگذارد قدم براه مجاز
مرحبا آفرين بر او كه بود*** مدح گوي علي و شاه حجاز
بهر چاپ كتاب خود بنمود*** باب دانش بروي مردم باز
سال پنجاه و سه «فريور» گفت*** «اشتري» شاعري بود ممتاز
ص: 586
تقديم به ديوان شريف دوست شاعرم جناب آقاي مرشد مرتضي اشتري اصفهاني، به شاعر گرانمايه اي كه يك عمر دم زده از عشق خدا و محمّد مصطفي صلي الله عليه و آله و سرور موحّدان، مولاي متّقيان، پيشواي آزادگان و رهبر رادمردان جهان و آقاي درويشان حضرت علي عليه السلام و اولاد ايشان.
بار ديگر عشق من بيدار شد*** واله و آشفته ديدار شد
باز شد ياري مرا الهام بخش*** شد دلارامي مرا آرام بخش
باز خواند مرغ طبعم دوست دوست*** باز هر جا پيش چشمم اوست اوست
باز شد سيناي جانم منجلي*** پرتوي زد بر دلم عشق علي
باز حق رخسار خود بر من نمود*** هستيم بگرفت و شوقم را فزود
ص: 587
باز مست از جام وحدت گشته ام*** باز سر شوق از محبّت گشته ام
خلق كرد ايزد زمين و آسمان*** ماه و مهر و اختران و كهكشان
بود با اين حال هستي ناتمام*** ناقص و بي جذبه و بي لطف و خام
تا بيابد خلقت هستي كمال*** خلق شد عشق و جمال و شور و حال
اخگري از غيب آمد در شهود*** عشق را بر آدم و حوّا نمود
عشق را خود بربشر تعليم داد*** اين وديعت را به جان ما نهاد
اينهمه مستي ز يك پيمانه است*** مستيش افزون ز صد خمخانه است
عشق عشق اي آتش جانسوز ما*** شعله هايت زندگي آموز ما
گاه مي سازي مرا سرمست مست*** گاه سازي اشتري را پايبست
ص: 588
اشتري آن مرشد صاحب نظر*** اشتري آن عارف نيكو سير
اشتري آن نيكخواه مهربان*** اشتري آن شاعر شيرين زبان
هست عمري كو بود جوياي عشق*** گفته هاي او بود گوياي عشق
گفته هايش جمله مدح مصطفي*** در كرامات و مقام مرتضي
شيوه اش مدّاحي آل رسول*** گفته در توصيف فرزندش بتول
هست دائم در دلش مهر علي*** دارد از عشق علي دل منجلي
مدح گويد از عليّ و آل او*** نيست جز صدق و صفا آمال او
شعر گفته در مديح مُجتبا*** شرح داده داستان كربلا
شعرهايش رهنماي گمرهان*** پندهايش رهبر پير و جوان
ص: 589
مهر ورزيده به ابناي بشر*** داده خواب از هم تميز خير و شر
گرچه ماند اوصاف شعرش ناتمام*** ميكنم ختم سخن ديگر (قيام)
در هزار و سيصد و پنجاه و سه*** چاپ شد ديوان او بي وسوسه
اصفهان- علي غفورزاده (قيام) اصفهاني مهر يكهزار و سيصد و پنجاه و سه خورشيدي برابر با رمضان يكهزار و سيصد و نود و چهار هجري قمري.
هر كه شد داراي اخلاق نكو*** ميكند در خلق كسب آبرو
هر پسر را نيست آثار از پدر*** هست مانند درختي بي ثمر
اين صفات نيك از نيك اختري*** شد نصيب مرتضاي اشتري
ص: 590
هم بود ز اخلاق نيكو بهره ور*** هم بود مرآت آثار پدر
چونكه عبّاس عليّ اشتري*** باب او شد بر ثريّا از ثري
بر دل خلقي غبار غم نشست*** كاخ مدّاحي از او در هم شكست
بود شيرينكار چون قنّاد بود*** در تناسب خوانيش استاد بود
دين و كيشش شيعه خاص علي*** مادح با مهر و اخلاص علي
نغمه داوديش دل مير بود*** مستمع او را به نيكي مي ستود
گاه گاهي شعر نغزي مي سرود*** نكته سنج و فاضل و حسّاس بود
بود نادر قدرت ادراك او*** رحمت حق بر روان پاك او
مرتضاي اشتري فرزند اوست*** شاعر و مدّاح و شوخ و بذله گوست
او فراتر از پدر بنهاد گام*** هم ز دانش، هم ز شهرت، هم ز نام
ص: 591
زانكه او از قدرت نطق و بيان*** بر پدر بگرفت سبقت در زمان
خلق نيك و رسم مردمداريش*** هست شيرين تر ز شيرينكاريش
صوت او داروي درد دردمند*** جمله اشعارش نكو و دلپسند
شاعر و مدّاح آل مصطفاست*** شيعه خاص عليّ مرتضاست
هست اين استاد شعر آبدار*** در بر اهل ادب با افتخار
از خدا خواهم سعادتمند باد*** در تمام عمر خود خرسند باد
در جهان (محفوظ) باد از حادثات*** روز محشر از علي گيرد برات
آفرين گو بر بيان اشتري*** بر بيان در فشان اشتري
گر كه نيكو بنگري باشد يكي*** آشكارا و نهان اشتري
لب چو بگشايد بهنگام سخن*** قند ريزد از دهان اشتري
بحر عمّان در نظر آري اگر*** بنگري طبع روان اشتري
ص: 592
با تواضع، بي تكبّر، بيرياست*** گر كه ميخواهي نشان اشتري
جز سعادت بهر نوع خويشتن*** نيست هرگز آرمان اشتري
چون كتابش طبع شد گرديد پر*** عالمي از داستان «اشتري»
از پي تاريخ آن مسعود گفت*** (پند جو شو از بيان اشتري)
1353 شمسي
بمناسبت طبع ديوان دوست عزيزم شاعر ارجمند آقاي مرشد مرتضي اشتري سروده شد.
اشتري شاعر خجسته مرام*** عاقبت بين و عافيت فرجام
طرفه مدّاح آل پيغمبر*** طالب حقّ و پيرو اسلام
ميدهد گفته اش نشاط و روان*** گاه بر روح و گام بر اجسام
گشت نائل به منزل مقصود*** چون زد از جان براه دانش گام
در ره طبع و نشر ديوانش*** كرد اكنون ز رأي خوش اقدام
تا به تأييد حقّ و لطف علي*** يافت نشر كتاب او اتمام
سال تاريخ طبع آن (ماهر)*** خواست بر لوح دل زند ارقام
«اشتري» سر بجمع كرد و بگفت*** (پند گير از فرشته الهام)
1353 شمسي
ص: 593
بمناسبت نشر ديوان شاعر ارجمند آقاي مرشد مرتضي اشتري سروده شد.
در اين دفتر همه شعر روان بين*** جهاني از معاني در بيان بين
ز كلك اشتري اشعار شيوا*** ز بهر اهل معني ارمغان بين
سخنهائي گران چون درّ مكنون*** در اين درياي ژرف بيكران بين
بچشم دل ز شور عشق و مستي*** هزاران نكته فاش و نهان بين
بمدح چارده معصوم اطهر*** كلام دلنشين چون نقد جان بين
ص: 594
بيانات امامان هدي خوان*** روايات مكان ولا مكان بين
كنون تجديد تضنيف كتابش*** ز لطف پير و اقبال جوان بين
به هجري گفت ما هر سال نشرش*** (مقام «اشتري» را جاودان بين)
1410 هجري قمري
در اوّل ز دادار بيچون سپاس*** كه دركش نگنجد بفهم و قياس
خداوند كرسيّ و لوح و قلم*** كه بخشيده ما را وجود از عدم
ص: 595
مهين داور پاك پروردگار*** كه بر خاك گرديده صورت نگار
(سپس بر رسول و بر آلش درود*** كه يادش بما باب رحمت گشود)
خداي جهان قادر ذوالمنن*** كه بخشوده ما را توان سخن
مي معرفت ريخت در جام ما*** قرين با سخن رفت ايّام ما
سپس بر اديبان دانا سلام*** كه بس ارجمندند و با احترام
همان عندليبان باغ سخن*** كه ريزند بس درّ ناب از دهن
براه شرف در سخن سازيند*** قرين كمال و سرافرازيند
همانان كه بودند بر ياد من*** سرودند در باب شعرم سخن
(بصير) آن روانشاد روشنروان*** كه با پيريش داشت طبعي جوان
بهشتي مكان آن كريم (پيام)*** كه بر ضدّ اوهام كرد اهتمام
ص: 596
دگر (جابر) آن شاعر نغز گوي*** كه در سلك عرفان بود راهپوي
دگر پير با صدق و ايمان (رجا)*** كه باشد براه سخن پابجا
(رها) آنكه در فنّ نطق و بيان*** رها ورد او هست شعر روان
(سرور) آن سخن سنج مضمون طراز*** كه باشد به بزم ادب سرافراز
يكي (سالم) آن شاعر مردمي*** كه كوشاست در شعر شيوا همي
(سخا) شاعر نيك نيكوبيان*** كه بس با كمالست و بس نكته دان
سخن سنج (صحّت) كه با رأي و فكر*** بسازد پر انديشه اشعار بكر
(طلائي) كه اشعار او چون طلاست*** كلامش بسي بهتر از كيمياست
يكي (طالع) آن شاعر خوش ضمير*** كه در علم دين عالمست و خبير
دگر شاعر نكته پرور (فراز)*** كه در شعر باشند بسوز و گداز
ص: 597
(فريور) كه مدّاح آل عليست*** بنور ادب سينه اش منجليست
(قيام) آنكه با طبع شعر روان*** نشان داده در شعر از خود توان
روانشاد (محفوظ) خلد آشيان*** كه در شاعري داشت طبعي روان
بصيريّ (مسعود) جنّت مقام*** كه او شاعري بود نيكو مرام
يكي شاعر آن (ماهر) با خرد*** كه در شعر گوي بلاغت برد
(نوا) اوستاد سخن آفرين*** كه بر اوست از اهل فن آفرين
دگر (واصف) آن شاعر با كمال*** كه نيكو مرامست و نيكو خصال
سپاس فراوان كند اشتري*** از اين شاعران ز نقصان بري
بدين نكته سنجان عاليمقام*** درود فراوان بختم كلام
ص: 598
به نام خدا داور دادرس*** كه الطاف او دستگير است و بس
توانا خدايي كه نيرو دهد*** توانمندي و زور بازو دهد
خدايي كه قدرت ببخشد به تن*** كه جنگيم با نيروي اهرمن
از آن پس به نام نبي و ولي*** كه دل گردد از نامشان منجلي
دگر بر امامان والامقام*** فراوان درود و فراوان سلام
دگر باره بر طالبان يلي*** همه وارث پورياي ولي
خداي هر آنكس كه نيروي تن*** كند صرف در راه دين و وطن
بود نام او در جهان برقرار*** به خوشبختي و عزت و اعتبار
دعاگوي از جان بود «اشتري»*** به مردان ميدان نام آوري
ص: 599
اگر با ديده حق جو، بجويي جاي جانبازان*** بود بر ديده اهل نظر مأواي جانبازان
چه بتوان گفت در اوصاف اين گردان شير اوژن*** نداند غير حق، كس رتبه والاي جانبازان
فدا كردند دست و پا براي فتح و پيروزي*** فراوان بُرد سود اسلام از سوداي جانبازان
خدايا شاد كن روح شهيدان به خون خفته*** به حق ارتباط قدسي شبهاي جانبازان
بيا با ديده حق بين نگر كامروز اين محفل*** شد نوراني از سيماي روح افزاي جانبازان
معطر گر مشام جان ياران شد، عجب نبود*** كه بوي عشق آيد هر دم از اعضاي جانبازان
به حق گشتند شايق با دلي روشن چو آئينه*** زهي صديق و صفا و سينه سيناي جانبازان
مرو راهي به غير از راه جانبازان راه حق*** كه دنيائي است روشن «اشتري» دنياي جانبازان
ص: 600
بسمه تعالي
جناب اشتري صاحب كمال است*** غزلهايش همه با شور و حال است
ز ديوان نفيسش هست پيدا*** كه بحر طبع او باشد گهر زا
به هر بيتش دو صد معني نهفته*** بيانش جز گهر چيزي نسفته
برش بنشين، گلي خوش رنگ و بو بين*** نسيم شعر عطر آگين او بين
بود او مرشدي كامل در ارشاد*** خدا اين نعمت كامل به او داد
يكي از افتخارات زمان است*** در اين ايام فخر اصفهان است
زبانم در صفاتش هست الكن*** همين دانم كه هست او مرشد من
به او من «كاظمي» اميدوارم*** چو جان خويش او را دوست دارم
«اثر طبع شاعر توانا و هنرمند عزيز جناب آقاي كاظم كاظمي»
ص: 601
بر بست رخت خويش ز دنيا قمي نژاد*** با روح پاك و ديده بينا قمي نژاد
چون داشت نام احمد و آيين احمدي*** در نزد او شتافت به عقبي قمي نژاد
پيوسته بود ناشر احكام دين حق*** آن عالم و خطيب توانا قمي نژاد
بود از خلوص شاعر و مداح اهل بيت*** با فكر بكر و طبع چو دريا قمي نژاد
بودش مدام از پي ارشاد ديگران*** گفتار روح پرور و شيوا قمي نژاد
آن عارف بزرگ كه عمري ز جان و دل*** پوييد راه حضرت مولا قمي نژاد
با گرمي نفس همه جا داد انتشار*** فضل و كمال و علم و ادب را قمي نژاد
چندي اگر چه بود پريشان و دردمند*** بود از ادب صبور و شكيبا قمي نژاد
همواره بسكه بود رضا بر رضاي حق*** شد از دواري دوست مداوا قمي نژاد
ص: 602
بشنيد ارجعي زخداوند و پر گشود*** با شوق سوي عالم اعلا قمي نژاد
رفت او به روز نيمه شعبان به سوي حق*** با سينه اي ز عشق مصفا قمي نژاد
اي «اشتري» چو داشت دلي پاك و تابناك*** آزاد شد زمحبس دنيا قمي نژاد
«نيمه شعبان سند 1420 (ه- ق)»
ص: 603
با مقدمه حضرت آيت الله حاج سيد حسن فقيه امامي دام ظِلّه
سراينده:
اشتري اصفهاني
نقل از صفحه 11روزنامه كيهان پنجشنبه 31 شهريور 1379:
اصفهان- خبرنگار كيهان:
براي اولين بار ديواني تحت عنوان «حكمت صلح حضرت امام حسن مجتبي (علیه السلام)» به چاپ رسيد و وارد بازار كتاب شد.
اين ديوان با مضامين متنوع و پربار متجاوز از سي قصيده در رابطه با مناقب امام حسن مجتبي عليه السلام به ابتكار شاعر توانا و دين پرور و مداح بي ريا، حاج ميرزا مرتضي اشتري به رشته نظم كشيده شده كه هرگز در هيچ ديواني و از هيچ شاعري ديده نشده است.
«حكمت صلح» با مقدمه دانشمند عاليقدر آيت الله حاج سيد حسن فقيه امامي تحت مؤلف حاج ميرزا مرتضي اشتري به چاپ رسيده است كه در مقدمه اين كتاب از اين شاعر شيفته اهل بيت پاك پيغمبر (صلی الله علیه و آله) به نيكي تجليل شده و ديوان او را به عنوان بهترين تابلو براي معرفي مجموعه كمالات آن حضرت بيان كرده اند.
آيت الله سيد حسن فقيه امامي ديوان (حكمت صلح)، را گوياي روح بلند و طبع روان و عمق انديشه و صفاي باطن شاعر ارزنده اصفهاني ناميده است.
ص: 604
جلوه نور خدا در خود عيان دارد بقيع*** در درون خويش بس گوهر نهان دارد بقيع
جاي دارد زهره گر از آن نمايد كسب نور*** چونكه مخفي قبر زهراي جوان دارد بقيع
مجتبي و زينت عُبّاد، سجّاد و دگر*** در دل خود باقر و صادق چو جان دارد بقيع
چار معصومي كه در خود داده جا اين خاك پاك*** از شرف بس فخرها بر آسمان دارد بقيع
گوش جان را باز كن تا اينكه هر دم بشنوي*** بانگ فرياد و فغان تا كهكشان دارد بقيع
بسكه در آن گشته جاري اشك غم نبود عجب*** صد چو جوي خون اگر در خود روان دارد بقيع
در جوار خويش با صد عزّ و شأن و افتخار*** بارگاه خاتم پيغمبران دارد بقيع
ني عجب گر بر بنات النعش دارد فخر از آنك*** مرقد اُمّ البنين فخر زنان دارد بقيع
گرچه طيّ گرديده دوراني ز عمر اين زمين*** مدح گو چون (اشتري) در هر زمان دارد بقيع
ص: 605
زيارت امام حسن مجتبي عليه السّلام
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَا بْنَ رَسُولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَيكَ يَابنَ نَبِيِّ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَا بْنَ اَميرِ الْمُؤْمِنينَ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَا بْنَ فاطِمَةَ الزَّهْراَّءِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَابنَ خَدِيجَةَ الكُبري، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حَبيبَ اللّهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا صِفْوَةَ اللّهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَمينَ اللّهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللّهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نُورَ اللّهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا صِراطَ اللّهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا لِسانَ حِكمَةِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا ناصِرَ دينِ اللّهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا السَّيِدُ الزَّكِىُّ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْبَرُّ الْتَقِىُّ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْقاَّئِمُ الاْمينُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْعالِمُ بِالتَّنزِيلِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْهادِى الْمَهْدِىُّ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الباهِرُ الخَفِيُّ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الطّاهِرُ الزَّكِىُّ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الصِّدِّيقُ الشَّهِيدُ، السَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْحَقُّ الْحَقيقُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا مَولايَ يا اَبا مُحَمَّدٍ الْحَسَنَ بْنَ عَلِي وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ
زيارت امام زين العابدين عليه السلام
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا زَيْنَ الْعابِدِينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا زَيْنَ الْمُتَهَجّ-ِدِينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اِمامَ الْمُتَّقِينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا وَلِيَّ الْمُسْلِمِينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا قُرَّةَ عَيْنِ النّاظِرِينَ الْعارِفِينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا وَصِيَّ الْوَصِيّ-ِينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا خازِنَ وَصايَا الْمُرْسَلِينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا ضَوْءَ الْمُسْتَوْحِشِينَ، اَلسَّلامُ
ص: 606
عَلَيْكَ يا نُورَ الْمُجْتَهِدِينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سِراجَ الْمُرْتاضِينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا ذَخِيرَةَ الْمُتَعَبّ-ِدِينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا مِصْباحَ الْعالَمِينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَفِينَةَ الْعِلْمِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَكِينَةَ الْحِلْمِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا مِيزانَ الْقِصاصِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَفِينَةَ الْخَلاصِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا بَحْرَ النَّدى، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا بَدْرَالدُّجى، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الاَوّاهُ الْحَلِيمُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الصّابِرُ الْحَكِيمُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا رَئِيسَ الْبَكّائِينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يامِصْباحَ الْمُؤْمِنِينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا مَوْلايَ يا أَبا مُحَمَّد،أَشْهَدُ أَنَّكَ حُجَّةُ اللهِ وَابْنُ حُجَّتِهِ وَأَبُو حُجَجِهِ، وَابْنُ أَمِينِهِ وَابْنُ اُمَنائِهِ، وَأَنَّكَ ناصَحْتَ فِي عِبادَةِ رَبِّكَ، وَسارَعْتَ فِي مَرْضاتِهِ، وَخَيَّبْتَ أَعْداءَهُ، َسَرَرْتَ أَوْلِياءَهُ، أَشْهَدُ أَنَّكَ قَدْ عَبَدْتَ اللهَ حَقَّ عِبادَتِهِ، وَاتَّقَيْتَهُ حَقَّ تُقاتِهِ، وَأَطَعْتَهُ حَقَّ طاعَتِهِ، حَتّى اَتيكَ الْيَقِينُ، فَعَلَيْكَ يا مَوْلايَ يَاابْنَ رَسُولِ اللهِ أَفْضَلَ التَّحِيَّةِ، وَالسَّلامُ عَلَيْكَ وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَكاتُهُ.
زيارت امام محمّد باقر عليه السّلام
الَسَّ-لامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْباقِرُ بِعِلْمِ اللّهِ، الَسَّ-لامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْفاحِصُ عَنْ دِينِ اللّهِ، الَسَّ-لامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُبَيِّنُ لِحُكمِ اللّهِ، الَسَّ-لامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا القائِمُ بِقِسْطِ اللّهِ، الَسَّ-لامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا النّاصِحُ لِعِبادِ اللّهِ، الَسَّ-لامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الدّاعِي إلَى اللّهِ، الَسَّ-لامُ عَلَيْكَ
ص: 607
اَيُّهَا الدَّلِيلُ عَلَى اللّهِ، الَسَّ-لامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الحَبْلُ الَمَتِينُ، الَسَّ-لامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْفَضْلُ المُبِينُ، الَسَّ-لامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا النُّورُ السّاطِعُ، الَسَّ-لامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْبَدْرُ الْ--لاّمِعُ، الَسَّ-لامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الحَقُّ الاَبَلَجُ، الَسَّ-لامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا السِّراجُ الاَسْرَجُ، الَسَّ-لامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا النَّجْمُ الاَزْهَرُ، الَسَّ-لامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الكَوْكَبُ الاَبْهَرُ، الَسَّ-لامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا المُنَزَّهُ عَنِ المُعْضَلاتِ، الَسَّ-لامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا المَعْصُومُ مِنَ الزَّلاّتِ، الَسَّ-لامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الزَّكِيُّ فِي الْحَسَبِ، الَسَّ-لامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الرَّفِيعُ فِي النَّسَبِ، الَسَّ-لامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا القَصْرُ الَمَشِيدُ، الَسَّ-لامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ اَجْمَعِينَ، اَشْهَدُ يا مَوْلاي اَنَّكَ قَدْ صَدَعْتَ بِالْحَقِّ صَدْعاً، وبَقَرْتَ العِلْمَ بَقْراً، ونَثَرْتَهُ نَثْراً، لَمْ تَاْخُذْكَ فِي اللّهِ لَوْمَةُ لائِم، وَكُنْتَ لِدِينِ اللّهِ مُكاتِماً، وَقَضيْتَ ما كانَ عَلَيْكَ، وَاَخْرَجْتَ اَوْلِياءَكَ مِنْ وَلايَةِ غَيْرِ اللّهِ اِلى وِلايةِ اللّهِ، وَاَمَرْتَ بِطاعَةِ اللّهِ، وَنَهَيْتَ عَنْ مَعْصِيَةِ اللّهِ، حَتّى قَبَضَكَ اللّهُ اِلِى رِضْوانِهِ، وَذَهَبَ بِكَ اِلى دارِ كَرامَتِهِ، وَاِلى مَسَاكِنِ اَصْفِيائِهِ، وَمُ-جاوَرَةِ اَوْلِيائِهِ، الَسَّ-لامُ عَلَيْكَ وَرَحْمَةُ اللّهِ وَبَرَكاتُهُ.
زيارت امام صادق عليه السلام
اَلسَّلامُ عَلَيكَ اَيُّهَا الاِمامُ الصّادِقُ، اَلسَّلامُ عَلَيكَ اَيُّهَا الوَصِيُّ النّاطِقُ، اَلسَّلامُ عَلَيكَ اَيُّهَا الفائِقُ الرّائِقُ، اَلسَّلامُ
ص: 608
عَلَيكَ اَيُّهَا السَّنامُ الاَعظَمُ، اَلسَّلامُ عَلَيكَ اَيُّهَا الصِّراطُ الاَقوَمُ، اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا مِصباحَ الظُّلُماتِ، اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا دافِعَ المُعضَلاتِ، اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا مِفتاحَ الخَيراتِ، اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا مَعدِنَ البَرَكاتِ، اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا صاحِبَ الحُجَجِ وَالدَّلالاتِ، اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا صاحِبَ البَراهِينَ الواضِحاتِ، اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا ناصِرَ دينِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا ناشِرَ حُكمِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا فاصِلَ الخَطاباتِ، اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا كاشِفَ الكُرُباتِ، اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا عَمِيدَ الصّادِقينَ، اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا لِسانَ النّاطِقينَ، اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا خَلَفَ الخائِفِينَ، اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا زَعِيمَ الصّادِقينَ الصّالِحينَ، اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا سَيِّدَ المُسلِمِينَ، اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا هادِيَ المُضِلّينَ، اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا سَكَنَ الطّائِعِينَ، اَشهَدُ يا مَولايَ اَنَّكَ عَلَي الهُدي، وَالعُروَةُ الوُثقي، وَ شَمسُ الضُّحي، وَ بَحرُ المَدي، وَ كَهفُ الوَري، وَالمَثَلُ الاَعلي، صَلَّي اللهُ عَلي رُوحِكَ وَ بَدَنِكَ، والسَّلامُ عَلَيكَ وَ عَلَي العَبّاسِ عَمِّ رَسُولِ اللهِ، صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ وَ رَحمَةُ اللهِ وَ بَرَكاتُهُ.
سپس براي هر امامي دو ركعت نماز مي خواني.
ص: 609
تمثال پير روشن ضمير، مدّاح پاك دامن و با صفاي اهل بيت (علیهم السلام)، خلد آشيان جنّت مكان، مرحوم مغفور ميرزا عباسعلي اشتري پدر مؤلف كه عمري با كمال اخلاص پوياي راه پرفيض مدحتگري بود و در مناسب خواني يد طولاني داشت.
محل دفن آن مرحوم تخت فولاد اصفهان تكيه حاج آقا مجلس
ص: 610
در رثاي پدرم سروده شده است
عبّاسعلي ذاكر و مدّاح علي بود*** در عمر نپيمود بغير از ره معبود
حق بود ورا قبله آمال و ز اخلاص*** همواره روان بود سوي كعبه مقصود
چون راه علي راه نجاست و سعادت*** راهي كه بجز راه علي بود نپيمود
جز گنج مودّت بجهان هيچ نيندوخت*** جز نقد وفا در دل بي كينه نيفزود
پيوسته ميان بست ز ايمان و ارادت*** بر حمد خداوند جهان قادر مسجود
چون روح وي آزاد شد از پيكر خاكي*** در خلد برقين در بر محبوب بياسود
تاريخ وفات «اشتري» از عقل طلب كرد*** تا اينكه بيفتد بكفش دامن مقصود
سر واقفي آورد به مجموع و بگفتا*** (عبّاسعلي ذاكر و مدّاح علي بود)
1351 شمسي
ص: 611
بمناسبت نگارش مقدّمه عالمانه و عارفانه فقيه و مدّرس عاليقدر، محبوب اهل فضل و درايت حضرت آيت الله سيد حسن امامي دامت بركاته بر اين مجموعه سروده شد.
بهين آيت حضرت كردگار*** شريعت پناه و شريعتمدار
سميّ امام دوم مجتبا*** حسن پاي تا سر، ز سر تا بپا
امامي، كه سر تا سر زندگي*** به سيماي دين داد تا بندگي
پي دين حق، قادر ذوالمنن*** بخُلق نكو و بنام حسن
چنان سرگذارد بفرمان دين*** كه پايد به اعزاز، ديوان دين
امامي، كه محبوب پيغمبر است*** فروغ دل و زيور و باور است
اگر لب بگفتار حق واكند*** فضا را پر از عطر معنا كند
ص: 612
بصرف و بنحو و بفقه و اصول*** بود اوستادي، بچشم قبول
به علم رجال و مكاسب بسي*** توانمند باشد بر هركسي
بحكمت كه حُكمي قوي پايه است*** ز رأي گرانبار، پرمايه است
به بين حُسن تأييد پروردگار*** كه تطبيق گرديد اينكه بكار
حَسَن نام با حُسن شرح و بيان*** بِوَصف حَسَن بر گشوده زبان
به ديباچه آن فاضل مُحترم*** ببخشيده رونق بسي با قلم
ز حق خواهم اين عالم حق شعار*** بماند پي نشر دين پايدار
كز اين التفات و ادب پروري*** دعاگوي جانش بود (اشتري)
ص: 613
بسم الله الرّحمن الرّحيم
بعد الحمد والصلوة
يكي از وظائف خطير شيعيان و پيروان اهل بيت عليهم السلام احياء امر آنان است همانطور كه علّامه مجلسي رضوان الله عليه از اباصلت هروي نقل كرده كه او از حضرت ثامن الائمّه علي بن موسي الرّضا عليه آلاف التحية والثناء روايت نموده كه آن بزرگوار فرمود:
رَحِمَ اللهُ مَن اَحيا اَمرِنا، فَقُلتُ لَهُ: كَيفَ يُحيي اَمرَكُم؟ قالَ: يَتَعَلّم عُلومَنا وَ يُعَلِّمُها اَلناسَ فَاِنَّ الناسَ لَو عَلِمُوا مَحاسِنَ كَلامِنا لاَتَّبَعُونَا.
بحارالانوار ج 2 ص 30
خداي رحمت فرستد بر كسي كه امر ما را زنده كند، عرض كردم: چگونه امر شما را زنده كند؟ فرمود: باينكه دانش ما را فرا گيرد و به ديگران هم بياموزد، زيرا مردم اگر به خوبي گفتار ما آگاهي پيدا كنند از ما تبعيّت و پيروي خواهند نمود.
باز در حديث ديگر از حضرت رضا عليه السلام آمده كه فرمود:
مَن جَلَسَ مَجلِساً يُحيي فيه اَمرُنا لَم يَمُت قَلبُهُ يَومَ يَمُوتُ القُلُوبُ
بحارالانوار ج 44 ص 278
كسي كه در مجلسي نشيند كه در آنجا امر ما زنده مي شود آن روز كه همه قلبها ميميرد قلب او همچنان زنده مي ماند و نمي ميرد.
احياء و زنده نگاهداشتن برنامه و مكتب اهل بيت سلام الله عليهم به شيوه هائي گوناگون امكان پذير است.
ص: 614
2- همان طور كه در روايت مذكوره آمده بود فراگرفتن علوم و نشر فرهنگ آنان در بين مردم دنيا.
2- پيروي از آنها و التزام عملي به انجام دستورات و متخلّق شدن به اخلاق و سيره و روش الهي آنان.
از حضرت صادق عليه السلام نقل شده كه فرمود:
عَلَيكَ بِتَقوَي اللهِ وَ الوَرَعِ وَ الاِجتِهادِ وَ صِدقِ الحَديثِ وَ اَداءِ الأَمانَةِ وَ حُسنِ الخُلقِ وَ حُسنِ الجَوارِ، كُونُوا دُعاةً اِلي اَنفَسِكُم بِغَيرِ اَلسِنَتكُم، وَ كُونوا لَنا زَيناً وَ لا تَكُونُوا شَيناً.
كافي ج 2 ص 77
بر تو باد به ترس از خدا و پرهيزگاري و تلاش و راستگوئي و پرداخت و برگرداندن امانت و خوش خلقي و خوش رفتاري با همسايگان و مردم را به سوي خود دعوت كنيد از غير راه زبان و مايه زينت ما باشيد نه مايه سرافكندگي ما.
و نيز از حضرت صادق عليه السلام روايت شده كه فرمود:
... فِاِنَّ الرَجُلَ اِذا وَرعَ في دينِهِ وَ صَدَقَ الحَديثَ وَ اَدَّي الأَمانَةَ وَ حَسُنَ خُلقُهُ مَعَ النّاس قيلَ هذا جَعفَرِيٌ فَيَسُرُّني ذلِكَ وَ يَدخُلُ مِنهُ السُّرورُ وَ قيلَ هذا اَدَبُ جَعفَرٍ.
كافي ج 2 ص 36
اگر مردي در دين خود پرهيزگار باشد و راست بگويد و امانت را بپردازد و با
ص: 615
مردم خوش اخلاقي كند گفته مي شود او جعفريست مرا خوش حال مي كند و در قلبم شادي وارد مي شود و گفته مي شود اين ادب جعفر است.
3- زيارت قبور و اعتاب مقدّسه آنها از دور و نزديك.
4- ذكر تاريخ زندگي و بيان معجرات آنها.
5- ذكر فضائل و مناقب آنان به ويژه تفسير آياتي كه در شأن آنها نازل شده.
6- ذكر مصائب و گريه كردن و گرياندن براي مظلوميّت و محزون بودن در حزن و شادي كردن در شادي آنان.
7- برپا كردن مجالس جشن و سرور و بزرگداشت آنان و غير اينها...
خلاصه آنكه هر شيعه اي موظّفست بهر نحو ممكن وسيله اي براي ابراز علاقه و زنده كردن نام و ياد و اشاعه و ترويج مكتب آنان فراهم نمايد.
در طول تاريخ، دلباختگان و شيفتگان اهل بيت سلام الله عليهم سعي داشتند بهترين امكانات و هنرها و صنايع خود را در استخدام احياء امر آنان قرار دهند خطّاطان، نقّاشان، شاعران، ارباب قلم، خطبا و سخنرانان، معماران، حجّاران، نجّاران، كاشي سازان، كاشي تراشان، زرگران، خوش صداها و ديگران هريك به اندازه وسع و قدرت و استعدادشان فداكاري و تلاش كرده اند و همراه با صدور هنرها و صنايع دستي خود نام و نشان آنها را به مردم كشورهاي ديگر معرّفي نموده اند.
در اين ميان شعرا هم سهم به سزائي داشتند زيرا مي دانستند اشعارشان نقش سينه ها و نقل مجالس و زينت بخش كتيبه ها و سنگهاي حجّاري شده و غيره مي گردد تا جائيكه مادران براي آرامش بخشيدن به فرزندان شيرخوار خود با
ص: 616
هزار شور و شعف در كنار گاهواره آنان اشعار دلنشين را زمزمه مي كنند، پدران، معلّمان و خطباء شعر را وسيله ترويج اوصاف پسنديده و خصلتهاي نيكو قرار داده، شور ايمان و فضائل را در رگ و پوست و خون جوانان خود تزريق مي كنند با توجّه به اينكه خود پيغمبر و ائمّه (علیهم السلام) با سرودن اشعار حكيمانه و استماع اشعار شعراي با ايمان از راه عمل و تقرير مشروعيّت كار آنان را اعلام مي كردند، و با ذكر ثوابهاي سنگين و پرداخت صله هاي گران قيمت، و دعا كردن در حق آنان و تشكيل مجالس جهت استماع اشعارشان آنانرا به شدّت تشويق مي كردند.
پيغمبر خدا، هم خود شعر مي خواندند هم از ديگران مي خواستند شعر بخوانند و هم اجازه مي دادند شعراء شعر بسرايند و به آنان كه رسالت شعر را مراعات مي نمودند ارج مي نهادند.
روزي در ميان جمعي از اصحاب از عمّويشان حضرت ابوطالب ياد كردند و فرمودند كيست كه شعري از ابوطالب بخواند حضرت علي عليه السلام چند بيتي از پدرشان ابوطالب خواندند سپس شخصي از قبيله كنانه برخاست و اشعاري چند سرود، پيغمبر فرمودند: مرحبا اي كناني خداوند براي هر بيت شعر خانه اي در بهشت به تو پاداش دهد.
ابوليلي نابغه جعدي را مي نگريم كه بر پيغمبر وارد شد و دويست بيتي را كه در مدح پيغمبر سروده بود خواند پيغمبر صلي الله مسرور شدند و در حق او دعا كردند و فرمودند: دهانت خورد مباد.
باز مي بينيم هنگاميكه كعب بن زهير قصيده لاميّه خود را براي آن حضرت خواند پيغمبر خدا (صلی الله علیه و آله) به او صله دادند كه بعدها معاويه آنرا به بيست هزار
ص: 617
درهم از كعب خريداري كرد و پيوسته خلفاء آنرا در روزهاي عيد مي پوشيدند.
و در روايتي آمده كه وقتي كعب اين قصيده را مي خواند پيغمبر خدا (صلی الله علیه و آله) با آستين خود به مردم فرمان سكوت دادند تا آن قصيده را بشنوند.
مرحوم علّامه اميني رحمة الله عليه در جلد 2 الغدير ص 7 مي نويسد: پس از اينكه آيات 227-221 سوره شعرا نازل شد و قرآن با جمله الشعراء يتبعهم الغاوون شعراء را تخطئه و مذمّت كرد حسان بن ثابت و عدّه اي از شعراء متعهّد، شرفياب محضر پيغمبر اسلام (صلی الله علیه و آله) شدند و كسب تكليف نموده عرض كردند: پس از نزول اين آيه وظيفه ما چيست پيغمبر اكرم فرمودند:
اهجوا بالشعر اِنَّ المُؤمِنَ يُجاهِدُ بِنَفسِه وَ مالهٍ وَ الّذي نَفسُ مُحَمَّدٍ بِيَدِه فَكَانَّما تَنضَحُونَهُم بِالنَبل
با شعر (كفّار را) هجو كنيد زيرا مؤمن با جان و مالش جهاد مي كند. قسم بآنكس كه جان محمّد در دست اوست (هجو كردن آنها) مانند اينست كه آنها را تيرباران كنيد.
و در جنگ خندق كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود خاكهاي خندق را جابجا مي كرد اصحاب شنيدند كه آن حضرت اشعار عبدالله بن رواحه را زمزمه مي فرمودند.
و در مقام تجليل از مقام شعر و شعراء همين بس كه پيغمبر اكرم (صلی الله علیه و آله) دستور فرمودند براي حّسان منبري نصب كنند و او بر منبر مي ايستاد و فضائل پيغمبر و مكتب او را بازگو مي كرد.
و هنگاميكه عمروبن سالم بر پيغمبر وارد شد و شعر خود را خواند حضرت فرمود حقّا كه ما را ياري نمودي، خداوند يار تو باشد.
ص: 618
در اثر اين برخوردها از ميان ياران پيغمبر كساني كه قريحه شعري داشتند از هر سوگرد پيغمبر جمع مي شدند و در اوقات مختلفه در سفر و حضر در حضور آن بزرگوار به سرودن اشعار همّت مي گماشتند و چون شيران قوي پنجه جبهه فشرده شرك و ضلالت را متلاشي مي كردند و همسان باز شكاري دلها را به طرف خود مي كشاندند، و آنها بودند كه با تيغ برّان شعر و سلاح دلسوز نظم، دشمنان اسلام را مفتضح و رسوا مي كردند و در ميدان نبرد تبليغاتي، مردانه از حريم اسلام دفاع مي كردند تا آنجا كه حتّي زنان مسلمان هم در اين زمينه هنرنمائي چشم گيري مي كردند و پرده نشيني و حجاب آنان را از انجام وظيفه باز نمي داشت از جمله:
1- خديجه كبري همسر پيغمبر اكرم (صلی الله علیه و آله)
2- سُعدي دختر كربز خاله عثمان
3- شيماء دختر حارث خواهر رضاعي پيغمبر (صلی الله علیه و آله)
4- هند دختر ابان بن عباد
5- خنساء كه پيغمبر دستور دادند مردم از شعر او استفاده كنند
6- رفيقه دختر ابوصيفي
7- اروي عمّه رسول خدا (صلی الله علیه و آله)
9-8- عاتكه و صفيّه دختران عبدالمطلّب
10- هند دختر حارث
11- امّ سلمه همسر پيغمبر اكرم (صلی الله علیه و آله)
12- عاتكه دختر زيد بن عمرو
13- امّ ايمن خادمه بنيّ اكرم (صلی الله علیه و آله)
ص: 619
در زمان ائمّه عليهم السلام نيز همچون زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بگونه اي از شعر و شعراء حمايت مي شد كه از نقاط دور با قصائد مذهبي و چكامه هاي ديني خود به خدمت ائمّه مشرف مي شدند و مورد تفقّد و اكرام ايشان قرار مي گرفتند و به احترام مقدمشان محفلها تشكيل مي دادند و دوستان خود را به آن محافل دعوت مي كردند و احياناً نكاتي را كه موجب خلل و نقص شعر آنان بود گوشزد مي نمودند. اهميّت شعر به جائي رسيد كه برپا نمودن مجلس شعر و صرف وقت به خاطر آن در مكتب اهل بيت جزء طاعات شمرده مي شد و گاهي بعض اشعار نغز در شريفترين اوقات خوانده مي شد چنانكه اين حقيقت را به وضوح از گفتار و رفتار امام صادق عليه السلام نسبت به هاشميات كميت مي يابيم.
كميت در ايام تشريق (10-11-12 ذي حجه) در مني بر آن حضرت وارد شد و اجازه خواست تا از اشعار خود بخواند حضرت فرمودند اين ايّام بسيار شريف و باارزش است. كميت عرض كرد اين اشعار درباره شما سروده شده امام چون اين جواب را شنيدند، فرمود تا ياران و همراهانش جمع شوند و به كميت هم اجازه دادند تا شعرش را بخواند كميت هم قصيده لاميّه از قصائد هاشمياتش را خواند. پس از تمام شدن شعر حضرت درباره اش دعاي خير نموده، هزار دينار و يك دست خلعت به او مرحمت فرمودند.
امام سجّاد عليه السلام براي فرزدق كه به جرم سرودن قصيده اي در مدح آنحضرت در عسفان زنداني شده بود دوازده هزار درهم فرستاده از كمي آن به علّت مساعد نبودن زمان اعتذار طلبيدند.
امام سجّاد و امام باقر و امام صادق عليه السلام هر يك جداگانه در حق
ص: 620
كميت دعا كردند و امام باقر به او فرمود:
لاتَزالُ مُؤَيَّدا بِرُوحِ القُدُسِ مادُمتَ تَقُولُ فينا
تا ماداميكه درباره ما سخن مي گوئي پيوسته بواسطه روح القدس مؤيّد خواهي بود.
امام باقر عليه السلام به فرزندشان امام صادق وصيّت نمودند كه از مال من (فلان مقدار) وقف كن جهت نوحه سرايان كه تا ده سال در مني موقعيكه حاجيان جمعند براي من نوحه سرائي كنند.
كشي دانشمند رجالي بزرگ در كتاب رجال خود ص 212 از ابوطالب قمي نقل مي كند او مي گويد چند شعري سرودم و براي حضرت صادق فرستادم و در ضمن اشعار از امام باقر يادي شده بود از حضرت اجازه گرفتم كه مدح خود آن بزرگوار را نيز بگويم حضرت آن قسمت از كاغذ كه شعرها در آن نوشته شده بود جدا كردند و نگهداشتند و در بالاي كاغذ نوشتند:
قدا حسنت فجزاك الله خيراً
چه نيكو سروده اي خداوند به تو جزاي خير دهد.
در روايت ديگري چنين آمده كه از حضرت تقاضا كردم تا اجازه فرمايند تا در مصيبت پدرشان نوحه سرائي كنم آن حضرت در جواب نوشتند: اشكالي ندارد، هم براي پدرم و هم براي خودم نوحه سرائي كن.
باز امام صادق عليه السلام به عبدالله بن غالب اسدي فرمودند:
اِنَّ مَلَكاً يُلقِي الشِّعرَ عَلَيكَ وَ اِنّي اَعرِفُ ذلِكَ المَلَكَ
هر آينه فرشته اي هست كه به تو شعر القاء مي كند و من او را مي شناسم
ص: 621
و نيز آن بزرگوار مجالسي ترتيب دادند كه ابوهرون عبدي اشعاري را كه در مرثيه امام حسين سروده بود بخواند.
حضرت رضا عليه السلام جُبّ خّز قيمتي و انگشتري عقيق و مقداري درهم به دعبل خزاعي مرحمت نموده، فرمودند اين پيراهن را نگهداري كن كه من هزار شب هزار ركعت نماز در آن بجا آورده ام و در آن قرآن را ختم كرده ام.
روزي حسن بن هاني معروف به ابونواس شاعر نگاهش به حضرت رضا (علیه السلام) افتاد آنگاه كه از نزد مأمون مراجعت مي نمود و بر قاطري سوار بود نزديك آن بزرگوار آمد و سلام كرد و عرض نمود.
يَابنَ رَسُولِ اللهِ قَد قُلتُ فيكَ اَبياتاً فَاُحِبُّ اَن تَسمَعَها مِنّي قالَ هاتِ
اي پسر پيغمبر من درباره شما اشعاري سروده ام دوست دارم شما آنها را از من بشنويد حضرت فرمودند بياور
وقتي ابونواس اشعار خود را قرائت كرد حضرت فرمودند
لَقَد جِئتَنا بِأبَياتٍ لَم يَسبِقكَ اَحَدُ اِلَيها فَاَحسَنَ اللهُ جَزاكَ
اشعاري براي ما آوردي كه هيچكس قبل از تو نياورده بود خداوند بهترين جزا را به تو عنايت فرمايد.
سپس رو به غلام خود كرد و فرمود: آيا از خرجي چيزي نزد تو هست عرض كرد سيصد دينار فرمودند بياور و به ابونواس مرحمت نموده بعداً فرمودند شايد آنها را كم شمارد سُق اِلَيهِ البَغلَةَ قاطر را هم بياور، قاطر را آورد و آنرا به ابونواس اهداء نمودند.
و از آنحضرت نقل شده كه فرمودند:
ص: 622
مَن قالَ فَينا بَيتَاً بَنَي اللهُ لَهُ بَيتَاً فِي الجَنَّةِ
كسيكه درباره ما شعري بگويد خداوند براي او خانه اي در بهشت بنا كند. عجيب تر اينكه در مواردي ائمّه هدي شاعري را كه در تنگناي قافيه فرو مانده يا به شعرش اعتراضي وارد بود در عالم رويا مورد لطف قرار داده كمك و راهنمايي كرده اند براي نمونه چند مورد را ذكر مي كنيم.
1- شاعري در مدح مولي علي عليه السلام مصرعي گفت كه
به ذرّه گر نظر لطف، بوتراب كند
و هرچه فكر كرد نتوانست مصرع دوم را بياورد آنحضرت را در عالم رويا ديد فرمودند بگو: به آسمان رود و كار آفتاب كند
2- شاعر ديگري اين مصرع را زمزمه مي كرد «جگر شير شود آب ز پا داري دل» و در مصرع دوم دچار تحيّر شد مولي را در عالم رؤيا ديد فرمودند بگو
اسدالله گر آيد به مددكاري دل
3- يكي از شعرا در مدح حضرت علي عليه السلام سروده بود
حاجب اگر محاسبه حشر باعليست*** من ضامنم كه هرچه بخواهي گناه كن
شب در عالم رويا آنحضرت را ديد فرمودند اجازه هست مصراع دوم شعر ترا اصلاح كنم عرض كرد: بلي فرمودند بگو
شرم از رخ علي كن و كمتر گناه كن
4- در ريحانة الادب ج 5 ص 266 آمده
محتشم كاشاني بعد از وفات برادرش عبدالغني بي تابي مي كرد و نوحه ها و مراثي بسياري براي او مي گفت تا شبي در رؤيا حضرت اميرالمؤمنين را زيارت
ص: 623
كرد حضرت به او فرمودند: چرا در مصيبت برادرت مرثيه مي گوئي و براي فرزندم حسين عليه السلام نمي گوئي عرض كرد يا اميرالمؤمنين مصيبت حضرت امام حسين (علیه السلام) خارج از حد و حصر است و بهمين جهت آغاز سخن را پيدا نمي كنم و متحيّر هستم كه از كدام مصيبت شروع كنم و از چه راه وارد شوم فرمودند بگو:
باز اين چه شورش است كه در خلق عالمست
محتشم بيدار شد در حالي كه مصرع دوم را زمزمه مي كرد
باز اين چه نوحه و چه عزا و چه ماتمست
اين دو مصراع مطلع دوازده بند وي شد و مشغول انجام اين خدمت بزرگ ديني بود تا آنجا كه گفت:
هست از ملال گرچه بري ذات ذوالجلال
باز در مصرع دوم فرو ماند متحيّر شد كه هرچه بگويد شايسته مقام ذوالجلال نخواهد بود تا در خواب از طرف وليّ عصر ارواحنا فداه، مأمور شد ادامه دهد و بگويد:
او در دلست و هيچ دلي بي ملال نيست
علّت اين همه عنايت به شعر و حمايت از شعراء كه از ائمّه هدي عليهم السلام مشاهده مي شود به اين جهت بود كه شعر و كلام منظوم متناسب با طبع بشر بوده معمولاً احساس برانگيز و مهيّج و احياناً نشاط آور و نشأة گرفته از عواطف و برنده ترين سلاح تبليغيست علاوه بر اينكه جهت تعليم و تعلّم سهل المؤنه است. يك شاعر توانا و خوش ذوق زبان يك ملّت و حاكم بر قلوب مردم است زيرا او
ص: 624
حاصل سرشار خويش را بر اعماق دل آنها مي نشاند.
ولي متأسّفانه اين سرمايه عظيم مورد سوء استفاده جاهلان و بلهواسان قرار مي گرفت و آنرا وسيله پياده كردن خيالات واهي و افكار از حقيقت عاري و توصيف زنان و معاشقه با آنان و ستايش افراد نالايق و افتخارات بيهوده و هجو و تعريض به نواميس مردم و چاپلوسي بيجا و ترويج باطل و تضييع حقوق قرار مي دادند تا آنجا كه
سُئِلَ بَعضُ الشُّعَراء مَن اَشعَرُ النّاس
سؤال شد از بعضي شعراء كه چه كس شاعرترين مردم است؟
قَالَ الّذي يُصَوِّرُ الباطِلَ في صُورَةِ الحَقِّ وَ الحقَ في صُورَةِ الباطِلِ
عقد الفريد ج 5 ص 298
گفت آنكس كه بتواند حق را بصورت باطل و باططل را بصورت حق درآورد. يا معروف است كه مي گويند:
در شعر مپيچ و در فن او*** چون اكذب اوست احسن او
تا آن حد در عالم شعر و شاعري هر نوع مبالغه و گزاف گوئي مجاز بود كه گاهي بقول بعضي نويسندگان ديده مي شد كه شاعر با آب و تاب بزدلي را در شجاعت و رشادت تالي تلو رستم دستان، و بخيلي را در جود و سخاوت تالي حاتم طائي، و جاهلي را در علم و ادراك نظير خواجه طوسي، و ظالمي را در عدل و انصاف همانند سلمان فارسي جلوه مي داد.
ائمّه هدي صلوات الله عليهم اجمعين تلاش مي كردند كه به اين سرمايه و موهبت الهي جهت بدهند و آنرا در كانال حق و اهداف خدا پسندانه قرار دهند تا در
ص: 625
جهت سازندگي بكار بيفتد و حكم و مواعظ در قالب شعر به جامعه عرضه شود و معيارها در مدح و ذمّ افراد دگرگون شود و بالاخره توانستند به اين هدف بلند و مقدّس برسند.
شعراي شيعه را مي بينيم كه با عقيده و ايمان و علاقه و مودّتي كه به پيغمبر و خاندان پاكش داشتند و آنانرا بالاترين نمونه كمال، و برجسته ترين افراد جامعه و آراسته به عاليترين ملكات فاضله اخلاقي و فضائل و كمالات صوري و معنوي مي دانستند آخرين درجه ابتكار و خلاقيّت خود را در يافتن مضامين بديع و نكات تازه بكار مي گرفتند و در آئينه معصومين پاك شجاعت، سخاوت، همّت و جوانمردي و صلاح و سداد، و بزرگواري و عزّت و جلال و مناعت و علم و حلم و تقوي و عظمت و اقتدار را ارائه مي كردند و درسهاي اخلاق و كمالات انساني را در تابلو چهره آنان نشان مي دادند.
از باب نمونه شاعري كه با شرح زندگي سبط اكبر پيغمبر امام ممتحن حضرت امام حسن مجتبي عليه السلام آشنا مي شود (كه او از جهت پيكر و منظر و اخلاق و رويّه و مجد و بزرگواري شبيه ترين مردم به رسول خدا بود و در سرشت و طينت او برترين نشانه هاي انسانيّت وجود داشت، حلم او به گفته دشمنانش با كوه برابري مي كرد و در جود و كرم زبانزد خاص و عام و در زهد سرآمد مردم روزگار و مظهر علم و شجاعت و معدن حلم و كرامت بود) باين نتيجه مي رسد كه آن بزرگوار بهترين تابلو براي معرّفي مجموعه كمالاتست و مي توان او را بعنوان بهترين الگو و اسوه معرّفي كرد.
روي اين اصل شاعر توانا و دين باور مدّاح بيريا و سخن پرور، شيفته اهل بيت
ص: 626
پاك پيغمبر آقاي حاج ميرزا مرتضي اشتري دام بقائه كه گل وجودش با ولايت اهل بيت سرشته شده و مدّاحي اهل بيت را از گذشتگان خود به ميراث برده قريحه شعري و ذوق سرشار و استعداد خدادادي خويش را در جهت احياء امر ائمّه معصومين سلام الله عليهم بكار بسته و با اشعاري نغز و دلپذير زندگاني پر افتخار آن بزرگواران را به رشته نظم كشيده و عمر شريف خود را در گفتن و خواندن اشعار صرف كرده و با لحني مليح و پر صلابت با آهنگي رسا و جذّاب و دمي گرم و نفسي گيرا در مجالس ديني اعمّ از مجالس عزاي امام حسين و ائمّه (علیهم السلام) و يا مجالس جشن و سرور آن بزرگواران بدون هيچ توقّع و انتظار مادّي و بدون چشم داشت به كسي و چيزي و بدون دريافت درهم و ديناري، با سوز و شور و علاقه شركت نموده با سروده هاي خود و يا ديگران زينت بخش اين مجالس بوده خداوند با دست با كفايت حضرت بقيه الله ارواحنا فداه اجر و پاداش اين خدمات را به ايشان عنايت فرمايد.
و امّا در توانايي ايشان در صناعت شعري همين بس كه ايشان دست به ابتكاري زده اند كه بطور مسلّم در هيچ ديواني و از هيچ شاعري ديده نشده است و با مضامين متنوّع و پر بار متجاوز از سي قصيده در رابطه با مناقب امام حسن مجتبي عليه السلام سروده اند كه هريك گوياي بُعدي از ابعاد شخصيت آن بزرگوار است. مهم تر آنكه در مورد صلح آن بزرگوار كه بزرگترين رسالت آنحضرت در حفظ و حراست از اسلام بود به علل گوناگوني اشاره نموده كه هريك در خور رساله اي جداگانه است در جائي صلح را مستند به امر پروردگار كرده مي گويد
حق ز حكمت اقتضاي وقت را تنظيم كرد*** جنگ بهر مرتضي صلح از براي مجتبي
ص: 627
در جاي ديگر صلح را صفا بخش جامعه مسلمين معرّفي كرده مي گويد
مصلحت انديشيش بنگر كه بي غوغاي جنگ*** از براي مسلمين صلحش صفا آورده است
و در موردي ديگر صلح را آگاهانه تلقّي كرده مي گويد
شهي كه صبر و شكيبش ز روي بينش كرد*** به راه دين خدا كار صد هزار حُسام
و گاهي صلح را زنده كننده اسلام قلمداد كرده مي گويد
حسن خصال و حسن سيرت و حسن سيما*** حسن كه صلح الهيش زنده كرد اسلام
و زماني رواج دين را بدون صلح محال دانسته مي گويد
اگر كه صلح وي از امر حق نبود به حق*** رواج دين خدا در زمانه بود محال
و بالاخره صلح آن بزرگوار را با توجّه به شرائط زمان عظيم تر از قيام شمرده مي گويد:
حَسَن كه حكمت صلحش به رأي اهل خرد*** بود عظيم تر از صد هزار سال قيام
ديوان شعر او كه بطبع رسيده گوياي روح بلند و طبع روان و عمق انديشه و صفاي باطن اوست خداوند توفيق قدرداني از اين مفاخر و رجال ارزنده را به همگان عنايت فرمايد.
والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته
1375/2/1 مطابق 6 ماه ذي حجه 1416
امضاء سيد حسن فقيه امامي
ص: 628
نخست نام خدا را زجان كنم مرقوم*** كه ذكر او بزدايد ز دل غبار غموم
زبعد حمد خداوندگار بنده نواز*** به احترام برم نام چهارده معصوم
حبيب حيّ توانا، محمّد مسعود*** كه جهل گشت به امر مطاع او محكوم
فروغ علم لدنّي كه نزد دانش او*** عناد و زندقه و كبر و عجب شد معدوم
سپس بنام علي شير كردگار كه بود*** بدست قدرت او قبضه فنون و علوم
فروغ چشم نبي، همسر علي زهرا*** كه پيش زهره نامش خجل شوند نجوم
حسن كه ساخته از صلح مصلحت آميز*** تميز حق و حقيقت عيان بنزد عموم
پدپد ساخت از آن صلح كيد دشمن را*** اگر كه بود بر چشم ديگران مكتوم
همو كه گشت زكيد و عناد خصم پليد*** بروزگار امامت ز زهركين مسموم
ص: 629
حسين سرور ازادكان حق انديش*** كه داد شيعه خود را پيام از حلقوم
يگانه رهبر زُهّاد، حضرت سجّاد*** كه بوده ساجد مجذوب قادر قيّوم
امام پنجم ما باقر العلوم كه بود*** بدست قدرت او مشكلات همچون موم
امام جعفر صادق همان يگانه دهر*** كه بود دانش او مايه جميع علوم
امام موسي جعفر كه صد چو موسي را*** كمينه داشت به علم و جلالت محتوم
رضاي آل محمّد كه ساحران گشته اند*** ز شير پرده زاعجاز حضرتش معدوم
نهم امام جواد آن يگانه مظهر جود*** كه جور ديد فراوان زكيد دشمن شوم
دهم امام علي النقّي عاليشأن*** كه بوده است بس از صدمت عدو مصدوم
امام يازدهم عسكري كه عسكر خصم*** بر او نموده تعدّي ز كينه مرسوم
امام غائب ما آن زعيم ظلم ستيز*** كه خصم اهل عناد است و ياور مظلوم
ص: 630
مهيمنا زبلا دوستانشان ايمن*** عدويشان همه از فيض عافيت محروم
زچامه اي كه سروده است «اشتري» به جزا*** اميد اوست به الطاف چارده معصوم
ص: 631
در كلام اوّل بنام فرد بي همتا خدا*** پاك يزداني كه با امرش بود هستي بپا
روح پوياي طبيعت كز كلام نافذش*** عالم ايجاد بافرمان «كُن» شد پابجا
خالق مجموعه هستي كه بي تأييد او*** ذيحياتي را نمي باشد سر نشو و نما
مهربان معبود پاكي كز جهان بيگانه شد*** هر كه با او شد به آيين تقرّب آشنا
تكيه بر او رنگ ناپاي هستي كي زند*** كرد هركس از عبوديّت به لطفش اتّكا
كي دگر بر هر خسي گردد ز غفلت ملتجي*** جست هركس بر چنين دادار بيچون التجا
بهر عقبي جمع سازد بي گمان ساز سفر*** گرد كرد آنكس كه با ايقان به او برگ و نوا
در دو عالم مي شود از فيض عامش كامجو*** دست آرد هركه سويش با دعا بي ادّعا
آنكه شد با حسن خلقت معجزا و آشكار*** بر وليّ حق و فرزند پيمبر مجتبا
ص: 632
پيشواي اهل عالم آنكه جان قربان او*** مقتداي اهل ايمان و يقين روحي فدا
در مقام و رتبه اين بس شأن آن سرور كه هست*** جدّ پاكش مصطفي و مادرش خيرالنّسا
دوّمين شخص امامت كز سوي دادار پاك*** هست در شأن و مقام خاندانش هل عطا
پاس آيين خداوندي ز كيد دشمنان*** داد از صلحش زبينش چهره دين را صفا
آنكه گسترده است از فيض سخاي خويشتن*** سفره احسان و خوان جود و اكرام و عطا
«اشتري» پيوسته خواهد با تضّرع روز و شب*** تا شفيع او شود در روز حشر آن مقتدا
ص: 633
شد عالم وجود زپا تا بسر ضيا*** از مقدم امام گرانقدر، مجتبا
نوباوه رسول كه از بينش عميق*** رأيش بود به توسن انديشه رهنما
گر كائنات تشنه فيضش بود رواست*** زيرا كه اوست ساقي سرچشمه بقا
آن منبع مروّت و مردانگي كه هست*** درياي جود و بحر كرم، قلزم سخا
شد بي نياز، در دو جهان سائل درش*** چون دست او بگنج مروّت شد آشنا
از روي پايمردي و الطاف بيكران*** بس عقده ها گشود ز دست گره گشا
عبّاد روزگار حقيرند نزد او*** از بندگيّ و زهد و عبوديّت و رضا
اي رهبري كه از سر بينش براه حق*** از صلح خود بچهره دين داده اي صفا
روزي كه بود در كف باطل عنان حق*** دين مبين ز مصلحتت ماند پابجا
ص: 634
اي بهترين سلاله ختم پيمبران*** اي خلق را بخاك درت روي التجا
از بهر (اشتري) بطلب خدمت بخلق*** از پيشگاه قادر معبود، با دعا
ص: 635
مرحبا ميلاد پاك جانفزاي مجتبي*** آفرين عيد سعيد غمزداي مجتبي
اوّلين فرزند شير حق امام دين پناه*** ماجد فرخنده نام كبرياي مجتبي
از بزرگيّ و جلال و رتبت و فرّ و شكوه*** بر سر عرش برين باشد لواي مجتبي
معجز عيسي اگر منسوخ شد نبود عجب*** از دم جان گرور معجز نماي مجتبي
رفت در گيتي سخاي حاتم طائي زياد*** از عطا و بخشش و لطف و سخاي مجتبي
بود از بخشايش وجود و عطاي بي دريغ*** ملجأ درماندگان دولتسراي مجتبي
حسن روي نيكرويان جهان افسانه شد*** در بر خورشيد رخسار لقاي مجتبي
چهره آئينه اسلام را روشن نمود*** مصلحت انديشي و صلح و صفاي مجتبي
گشت رأي پاك او رونق افزاي دين حق*** آفرين بر همّت والا و راي مجتبي
ص: 636
صلح را ترجيح داد از حكمت آن سَروَر، بجنگ*** كس نكرده است اين چنين صلحي سواي مجتبي
حق ز حكمت اقتضاي وقت را تنظيم كرد*** جنگ بهر مرتضي، صلح از براي مجتبي
پا نهاد از بي نيازي بر سر ملك جهان*** هر كه شد از همّت عالي گداي مجتبي
گر خدا را طالبي نقش ضمير خويش ساز*** چهره نوراني ايزدنماي مجتبي
گر شود سوسن صفت پاتا بسر يكسر زبان*** كي تواند كس كند مدح و ثناي مجتبي
«اشتري سر بر رواق عرش، سايم گر بود*** بر سر من سايه فرّ هماي مجتبي
ص: 637
مظهر حسن و فروغ بينش و عين عطا*** نور خورشيد سيادت، وجه حق، سر تا به پا
اهل بينش را وجودش شمع جمع انجمن*** آفرينش را زفيض خلقتش قدر وبها
مظهر حسن عمل فرزند پيغمبر حسن*** زاده زهراي اطهر شبل حيدر مجتبا
چونكه باشد نام پاك او حسن، خويش حسن*** گر بگويم خالق حُسنست مي باشد بجا
مصلحت آميز صلحي كرد از حكمت كز آن*** ركن ديد گرديد بس محكم اساس و پابجا
گشت از مهر رخش در نيمه ماه صيام*** عرش و فرش و كرسي و لوح و قلم پُر از ضيا
گشت از عرش ولايت اختر رويش پديد*** در مه تنزيل قرآن، آن كلام كبريا
نخل دين مصطفي از رأي او شد بارور*** از گل رويش بود بستان ايمان با صفا
از سر اكرام و اطعام و سخاوتگستري*** بود خوان نعمتش گسترده بر هر بينوا
ص: 638
پيرو بُرنا را بگيتي رهبر و در روز حشر*** هست سيّد بر جوانان بهشت آن مقتدا
«اشتري» خواهد مدام از پيشگاه آن امام*** تا كه سازد باز، كار بسته مخلوق را
ص: 639
شاهد مقصود عالم برفكند از رخ نقاب*** از قدوم ميمنت آثار پور بوتراب
مجتبي آن نجم رخشان سپهر دين حسن*** آنكه گفتارش بود شيواتر از درّ خوشاب
جاي دارد ماه تابان شرمسار آيد برون*** چون برافكند از رخ رخشنده زيبا نقاب
دوّمين نور ولايت زآسمان حق كه هست*** مكتب جاويد علمش رهنماي شيخ و شاب
آنكه بي حبّ وجود فيض آثارش همي*** نيست ممكن تا دعاي خلق گردد مستجاب
آسمان با آن همه مجد و بلنديّ و مقام*** هست كوته پيش فرّوجاه آن عاليجناب
آسمان جاهي كه از خاك عبير آساي او*** بر مشام جان رسد هر لحظه بوي مشك ناب
گر گل رويش نمي روئيد در گلزار دين*** عالم ايجاد را هرگز نبودي رنگ و آب
آنكه هركس كرد رأي پاك او از جان قبول*** در دو عالم مي شود حاجتروا و كامياب
هست امّيد (اشتري) را گردد اين اشعار نغز*** سر خط آزادگي هنگامه يوم الحساب
ص: 640
باز بوي مشك تر باد صبا آورده است*** همره خود يك جهان لطف و صفا آورده است
بلبل گلزار ايمان و شرف، تقوي و فضل*** مژده اي جانبخش با شور و نوا آورده است
پيك روح افزاي جانبخش مسرّت آفرين*** آگهي از منبع فيض و عطا آورده است
آنچه را بودند دائم بندگان در انتظار*** قاصدي روحاني از سوي خدا آورده است
شكر بي پايان، خدائي را كه از روي كرم*** بندگان را از عنايت رهنما آورده است
مقدم پور ولي الله سبط مصطفي*** روشني بر ديده اهل ولا آورده است
الغرض در نيمه ماه گرانقدر صيام*** آگهي از زاد روز مجتبا آورده است
آنكه بايمن قدوم خويشتن از مولدش*** بهر چشم اهل بينش توتيا آورده است
از در الطاف او كي مي برد دست تهي*** روي هركس سوي آن كان سخا آورده است
ص: 641
در دو عالم گشته از روي يقين حاجتروا*** نزد او هركس كه دست التجا آورده است
مصلحت انديشش بنگر كه بي غوغاي جنگ*** از براي مسلمين صُلحش صفا آورده است
در حضورت اي سليمان جاه چون موري ضعيف*** هديه اينك «اشتري» مدح و ثنا آورده است
ص: 642
ميلاد با سعادت سبط پيمبر است*** كز نور او فضاي دو عالم منوّر است
دوّم امام، علّت غائيّ ممكنات*** كورا زمجد كشور هستي مُسخّر است
باشد اگر چه نام نكويش حسن ولي*** بيني اگر كه نيك زهر نيك بهتر است
نوباوه رسول، گل باغ بوتراب*** كز مقدمش سراچه گيتي معطّر است
از خلق و خوي پاك و الهيّ و معنوي*** گوئي كه آن امام ز دنياي ديگر است
ماه سپهر حسن و ملاحت كه بي گمان*** خورشيد در برابرش از ذرّه كمتر است
آن مظهر سخاوت و بخشش كه گاه جود*** صدها هزار حاتم طائيش، بر در است
حق را هزار مصلحت از بهر حفظ دين*** در صلح آن امام حق آئين مستّر است
صلح حسن ز حكمت و از اقتضاي وقت*** با نهضت و قيام حسيني برابر است
ص: 643
تا چرخ، پابجاست در اين نيلگون سپهر*** تا نوربخش، چهره خورشيد خاور است
تا روز روشنست بدنبال شام تار*** تا اين جهان بپاي بفرمان داور است
تا هست نوبهار و بود در پيش خزان*** تا باد نوبهار پي باد صرصر است
خصمت بود غمين و محبّ تو شادمان*** تا آنكه در سپهر برين نيز اختر است
بهر چكامه اي كه سروده است «اشتري»*** چشم اميد او به تو در روز محشر است
ص: 644
لوحه باورم از نام حسن پر نور است*** زولايش بخدا، خانه دل معمور است
هست عشقش متجلّي به تقرّبگه دل*** سرما نيز بمدحتگريش پر شور است
حسن صورت كه از آن حسن بصيرت جاريست*** پرضيا تربسي از جلوه ماه و هور است
گرچه با مصلحتش قهر نيامد به ميان*** تا ابد دشمن از آن صلح بجا مقهور است
دو بردارد، يكي از جنگ، به دشمن تازد*** آن يكي صلح بجا را زقضا مأمور است
صلح فرخنده پيي كرد كه در عالم دين*** نزد ارباب تو را يخ بسي مشهور است
حسن آن حُسن مجسّم كه فروغ رخ او*** جمله اهل ولا را به طلب منظور است
هركه نزديك بدان مشعل رحمت نشود*** عقل داند كه زانو ار هدايت دور است
رزم با دشمن مكّار بآيين خرد*** گاه با حسن مماشات و گهي با زور است
ص: 645
نور او چونكه كند جلوه رخشان بضمير*** به تجلّيگه آن موسي جان دل طور است
مجتبي را بدل پاك تواني ديدن*** گرچه از بُعد مسافت بنظر مستور است
دوّمين شخص امامت كه ز ميلاد وي است*** شيعيان را اگر اسباب طرب مقدور است
به چه ميلاد مبارك كه زيُمنَش همه جا*** دوستان را دل و جان از اثرش مسرور است
حبّ او مايه محبوبي و مهر آئينيست*** كين او هركه بدل جاي دهد منفور است
(اشتري) را اگر اين چامه شيوا گل كرد*** جاي دارد كه بمدّاحي او مشهور است
ص: 646
راهبر بر همه از كهتر و مهتر حسنست*** به علي شبل و بحق آيت و مظهر حسنست
بهدايتگري آن پاك امامي كه بود*** از فرامين خداوند مظفّر حسنست
آنكه از رأي منيرش كه بود آيه نور*** چهره عقل شود آينه منظر حسنست
آن حسن نام بآئين و برفتار حسن*** كه بگفتار و بكردار، سراسر حسنست
آنكه با فيض امانات امامت او را*** كشور حسن عمل هست مسخّر حسنست
همه راهبران ريزه خور خوان و يند*** زانبياي سلف از آنكه فراتر حسنست
هست رخشنده تر از مهر رخ تابانش*** چونكه نوباوه زهرا مطهّر حسنست
با چنين شور قيامت كه به اكرام وي است*** بي گمان شافع ما در صف محشر حسنست
آن امامي كه بود چشم شفاعت بر او*** روز ميزان كه بود عرصه كيفر حسنست
ص: 647
دوّمين اختر تابنده گردون جلال*** كه بنام خوش و با روي منوّر حسنست
نقش كن چهره آن مهر منوّر بر دل*** رهگشا چون سوي خشنودي داور حسنست
چون پدر ياور مسكين و گرفتار و يتيم*** خصم سرسخت پليدان ستمگر حسنست
آنكه با مصلحت انديشش از روي صلاح*** صلح او هست زهر جنگ كبوتر حسنست
ورنه از صولت و دشمن شكني وقت نبرد*** ثاني شير خدا، حيدر صفدر حسنست
زاد روز شرف و فيض بود ميلادش*** چونكه از گوهر والاي پيمبر حسنست
(اشتري) بر كرمش چشم شفاعت دارد*** با چنين بنده نوازي كه عيان در حسنست
ص: 648
هر كه دامان نكويان از سر باور بگيرد*** دست او را لطف حق، در عرصه محشر بگيرد
در صباح داوري ار فعل خود خجلت نبيند*** هر كه راه نخبگان حضرت داور بگيرد
جاي دارد پايمرد از شوق و ذوق و عين ايمان*** تا قيامت درس عشق او اگر از سر بگيرد
زينت طومار هستي مي شود نام نكويش*** گر وجود او از علم و معرفت زيور بگيرد
در جزا باشد پناهش سايه لطف امامان*** هر كه از جان دامن فرزند پيغمبر بگيرد
مجتبي پور علي آن روح ايمان و عدالت*** آنكه جا دارد كه مرغ روح سويش پربگيرد
آن صلاح انديش، مولائي كه از صلحش مسلّم*** رونق پاينده دين حق به هر كشور بگيرد
نور خورشيد ولايت جاي دارد گر به عزمش*** عرصه گاه آسمان و تارم اخضر بگيرد
هركسي راه ولاي مجتبي باشد طريقش*** كي به غير از مسلك او مشرب ديگر بگيرد؟
ص: 649
مي برد آن ناخدا در ساحل امن خدايش*** گر كه سكّان را زهر كشتيّ بي لنگر بگيرد
هر كه گردد خاكسار مخلص او جاي دارد*** گر باوج سروري، از مرتبت افسر بگيرد
تا كه از سير زمان شب از قفاي روز آيد*** صبحگاهان روشني از مشعل خاور بگيرد
تا كه هر فصل بهار از صنع دادار مهيمن*** شاخساران زيب گل را همچنان بر سر بگيرد
خصم بدكيشش مراد خويشتن هرگز نيابد*** ياور و يارش مراد از قادر اكبر بگيرد
(اشتري) را چامه كوتا هست امّا از عنايت*** دستش از بخت بلند آن ثاني حيدر بگيرد
ص: 650
زچيست ماه صيام اعظم شهور بود؟*** زچيست ماه صيام آيتي زنور بود؟
زچيست اين مه پرفيض و پر ز خير و فلاح*** ستوده در نظر قادر غفور بود؟
بدان سبب كه قدم زد بكشور ايجاد*** شهي كه شافع امّت گه نشور بود
امام دوّم ما مجتبي كه ميلادش*** بدهر، موجب شاديّ و شوق و شور و بود
كمال حسن، حَسن رهبري كه هر نقصان*** زفرط نيكي و پاكي از او بدور بود
يگانه بدر منيري كه رأي انور او*** بآسمان شرف، رشك ماه و هور بود
زبسكه پايه قدرش بود رفيع و بلند*** قصير در بر او فكرت فكور بود
خلاف عقل بود گر طلب كني او را*** كه او چو ذات خداوند در حضور بود
گذار سر بخط امر او، ترا بر دل*** اگر هواي بهشت و وصال حور بود
مدام (اشتري) ار مدح او بگوئي باز*** در اين رويّه ترا خجلت از قصور بود
ص: 651
آن امامي كه خدايش زلقب، تحسين كرد*** لنگر حللم وي آيين خدا تضمين كرد
مجتبي مصلحت انديش امامي كه زصلح*** كار بدر و احد و هيمنه صفّين كرد
رهبر پاك سرشت آيت ايمان و خلوص*** كه خدايش به مددكاري دين تعيين كرد
آبروباخته اي پست و بدانديش به شب*** آبش از ره جگر سوز شرنگ آگين كرد
سينه اش لجّه خون ساخت زخوناب و بسي*** خلق را درهم و افسرده دل و غمگين كرد
قتل مرد از سوي زن درچه مرامست و چه كيش؟*** اين جنابت بچه دينست كه آن بي دين كرد؟
گر بدل راه ندارد ولي آخر زچه روي*** دل پرخون تو قلب همه را خونين كرد
قصّه خون و شهادت بود اين شعر و بجاست*** «اشتري» گفته شيواي تو گر رنگين كرد
ص: 652
بمناسبت اقتران سه عيد سعيد، (در سال 1412 ق مطابق با 1371 ش)، جمعه نيمه رمضان عيد حضرت محمّد (صلی الله علیه و آله) عيد ميلاد حضرت امام حسن مجتبي (علیه السلام) و عيد نوروز باستاني سروده شد
رباعي
از لطف عميم و بي كران داور*** گر ديد سه عيد توأم يكديگر
ميلاد امام مجتبي و نوروز*** با جمعه كه عيد باشد از پيغمبر
باز فصلي دلپسند و دلكش و دلجو بود*** صحنه گيتي تو گوئي روضه مينو بود
شاخساران دست افشانند در گلگشت باغ*** سبزه خود رو سرافشان در كنار جو بود
چار اركان باز گرديده است پر از زيب و زين*** خرّمي و خوشدلي آماده از شش سو بود
شد بهار روزگاران با بهار دين قرين*** به عجب فصلي نكو و خرّم و دلجو بود
ماه پر ارج صيام آن مه كه بر ختم رسل*** ماه نازل گشتن قرآن ز سوي هو بود
ص: 653
از پس يكديگر آمد عيد فصل و عيد دين*** وين دو جشن از گردش ايّام، رودررو بود
بر محبّان روي بنموده سه عيد بس سعيد*** هر يكي عيد نكو بر مردم خوشخو بود
عيد نوروز است و عيد مصطفي و مجتبي*** الحق ايّامي نشاط انگيز و بس نيكو بود
جمعه اي پرفيض تا حال اين چنين كم ديده كس*** كز جلالش پر صدا اين گنبد نه تو بود
ويژه ميلاد امام مجتبي كز مقدمش*** عالم ايجاد، عطرآگين و عنبر بو بود
پرتو رويش هويدا گشت در شهر و ديار*** آشكارا جلوه رخسارش از هر كو بود
مجتبي آن كز براي فيض سرشارش بحشر*** چشم خلق اوّل و آخر بسوي او بود
آنكه از روي عنايات عميم و بي كران*** بر قلوب دردمندان مهر او دارو بود
روي هرگز برنتابم از سوي درگاه او*** تا به تن تاب و توان و قدرت و نيرو بود
«اشتري» را بس بود اين رتبه كز الطاف حق*** بهر آن سرور ثناخوان و مديحت گو بود
ص: 654
آوخ از آزار چرخ روزگار*** وز سيه كاريّ دهر كجمدار
ارمغانش جز غم و اندوه نيست*** شادماني را نيارد در شمار
بس نكويان را بيازارد بقهر*** بي ترحّم در نهان و آشكار
گاه مي تازد زدور فتنه خيز*** گاه گردد كينه توز و فتنه بار
گاه يوسف را بيندازد بچاه*** گه كشد منصور را بر چوب دار
انبيا را گه بيازارد بجور*** اوليا را گه به غم سازد دچار
گه حسن را آب زهرآگين دهد*** از شرارتهاي خصم نابكار
تازكام او فرو ريزد جگر*** از شرنگ جانگزا و جانشكار
قاسم او را زكين سازد يتيم*** اشك ريزد از غم باب كبار
ص: 655
تا محبّان را نمايد از غمش*** سوگمند و دلغمين و بي قرار
شيعيان در مرگ او تا روز حشر*** مرثيت خوانند و زار و دل فگار
بارالها تا كه باشد در قفا*** هر زمستان و خزان را نوبهار
دشمنان او نژند و دلغمين*** دوستانش شاد و خرّم روزگار
تا ابد بر دشمنان شوم او*** لعن و نفرين باد از پروردگار
(اشتري) تا اينكه جان داري بتن*** دست از دامان لطفش برمدار
ص: 656
به نيمه رمضان ماه رحمت داور*** زرخ نقاب برافكند سبط پيغمبر
شهي كه نام نكويش چه خوي اوست حسن*** شهي كه هست همه حُسن خلق پا تا سر
زنو بسيط جهان همچو باغ رضوان شد*** به يمن مقدم مسعود زاده حيدر
شهي كه از شرف و حسن و عزّ و جاه و جلال*** بساكنان بهشتست سيّد و سرور
سپهر جود و كرامت كه گشته اند ز جان*** كمين گداي درش صد چو حاتم و جعفر
شهي كه مهرورا اگر بدل نداشت خليل*** نداشت راه نجاتي زشعله آذر
مديح او نتواند كسي كند انشاء*** كه گفته مدح و را پاك خالق اكبر
اميد «اشتري» بينوا بود شاها*** كه وارهانيش از هول عرصه محشر
ص: 657
حَسَن خوئي كه حسن دين حق باشد زعنوانش*** كتاب عرف باشد سطري از ايمان و عرفانش
چنان گسترده باشد سفره اطعام آن مولي*** كه باشد ذكر تحسين هر كجا از خوي احسانش
تنور عزّ و عرفانش چنان گرمست تا محشر*** كه گوئي قرص خورشيد است نان پهنه خوانش
رها سازد زچنگ محنت دوران گريبان را*** هر آنكس با صداقت دست حاجت زد بدامانش
چنان خوان عطا گسترده دارد آن سخاوتخو*** كه جا دارد اگر خلق جهان گردند مهمانش
امام دوّمين، بحر يقين آن فيض جاويدان*** كه دين حق بود پاينده با دست جهانبانش
بخطّ پاك يزدانيّ او هركس نهد گامي*** كجا ديگر فريبد از طريق خير، شيطانش
بهين روح مجسّم، مجتبي آن نام جاويدان*** كه از عزّ و شرف عزم خدائي داد يزدانش
بدانشگاه اخلاق اوستاد كاملي گردد*** مسلماني كه خواند درس ايمان از دبستانش
ص: 658
روا باشد كه عيساي مسيح و موسي عمران*** شوند از جان و دل همواره خدمتكار و دربانش
ز رأي مصلحت پرورد كرد آهنگ بر صلحي*** كه باشد تا ابد محكم بناي دين يزدانش
جهان با منظر سبزينه باغ خلد خواهد شد*** ببارد بر زمين گر رشحه اي از ابر احسانش
نمي بيند اساس زندگي روي فنا هرگز*** اگر با فيض جاويدان خود گردد نگهبانش
هنوز از نوحه نوح نبي پر بود گوش ما*** نمي كرد او رها گر زانكه از امواج طوفانش
فروغ حسن بي پايان او گيتي برافروزد*** بجاي مهر اگر پرتو فشاند چهر تابانش
چه كفر انديش بد كردار آن ظاهر مسلمانان*** كه بنمودند از بعد شهادت تير بارانش
به مدحش «اشتري» اين چامه شيوا سرود از جان*** به اميّدي كه باشد تا قيامت زيب ديوانش
ص: 659
سينه اي سرشار از درّ ثمين دارد بقيع*** سرزميني برتر از چرخ برين دارد بقيع
با چنين جاه و جلال و اعتبار و اعتلاء*** فخرها بر عيسي گردون نشين دارد بقيع
قبله گاه اهل ايمانست آن ارض شريف*** چونكه در خود مدفن مردان دين دارد بقيع
آستانش سرهمي سايد به اوج آسمان*** چون بحق خورشيدها در آستين دارد بقيع
از شرف بر زهره دارد فخر، چون مخفي بدل*** قبر هجده ساله زهراي حزين دارد بقيع
حسن روز افزون آن با تربت پاك حسن*** گويدت فرّو شكوه بي قرين دارد بقيع
جاي دارد از شرف گر زينت ارض و سماست*** چون نهان در سينه زين العابدين دارد بقيع
باقرالعلم نبي دفنست در اين خاك پاك*** كاشف حقّ اليقين با خود عجين دارد بقيع
صادق آل محمّد را چو دارد در بغل*** آبرو در نزد ربّ العالمين دارد بقيع
با بنات النعش خود گردون از آن كمتر بود*** زينتي در خويش چون امّ البنين دارد بقيع
با چنين شأن و شرافت واصفي چون (اشتري)*** از ره اخلاص و ايمان و يقين دارد بقيع
ص: 660
دوباره دور شد از سينه گرد رنج و ملال*** دوباره موسم شادي رسيد و نيكي حال
زمانه گر غم از لوح سينه ها بسترد*** دوباره هاتف شدي بخلق داد مجال
كه تاز شوق سرايند نغمه شادي*** هماره با سر پُر شور و نيكي احوال
دوباره ماه سعادت نمود رخ كه بُود*** به پيش مردم حق بين، به از هزاران سال
تبارك الله از اين ماه افتخار آميز*** تبارك الله از اين ماه پرشكوه و جلال
ز فرّ و شوكت و اجلال و مرتبت اي ماه*** بخويش غرّه شو و بر مقام خويش ببال
كه در تولّد فرخنده امام حسن*** بامر بار خدا با تو يار شد اقبال
شهي كه باب عطايش گشاده بود مدام*** زلطف بر رخ هر مبتلاي استيصال
شهي كه پيش مقامش بسي بود كوتاه*** كلام اهل سخن، رشته دراز مقال
ص: 661
شهي كه بر سر خلق جهان فكند از لطف*** پُر از تولّد او، طائر همايون فال
اگر كه صلح وي از امر حق نبود بحق*** رواج دين خدا در زمانه بود محال
شها زلطف خود اين تهنيت قبول نماي*** ز«اشتري» كه سروده است با طراوت حال
ص: 662
خديو كشور جان خسرو رفيع مقام*** كه از طريق جلالت بما سو است، امام
سپهر جود و سخاوت سليل ختم رسل*** چراغ بزم هدايت دوم امام همام
جهان چو خلد برين شد زيُمن ميلادش*** بروز نيمه ماه پرافتخار صيام
بزرگوار امامي كه از طريق كرم*** گشوده بود سرايش پي ضيافت عام
وجود اطهر او مظهر صفات علي*** جمال انورش آئينه اي زخير انام
زبذل و بخشش و احسان و جود و فضل و كرم*** نزاده ثاني آن شاه، مادر ايّام
شهي كه صبر و شكيبش ز روي بينش كرد*** براه دين خدا كار صدهزار حُسام
شهنشهي كه چو دريافت اقتضاي زمان*** زحلم خويش بر غم ستم نمود قيام
زبردباري و صبر آن امام دورانديش*** شكست پشت بدانديش و خصم بدفرجام
شها اگر كه بوصف تو كاتبان جهان*** رقم زنند، نيابد بحقّ حق، اتمام
ص: 663
كجا بكُنه كمال تو دست و هم رسد؟*** از آنكه نيست مقام تو در خور افهام
مرا كه پاي خرد گشته است لنگ چه حدّ*** كه تا زنم بره مدحت و ثنايت گام
ولي بدست تو اي مخزن عنايت حق*** مرا بهر دو جهان هست ديده انعام
چو نيست مدح تو مقدور، «اشتري» گويد*** بروح پاك شريفت درود ختم كلام
ص: 664
زباد بهاري جهان گشته خرّم*** شده عطرآگين و سرسبز عالم
بهار طبيعت، بهار عبادت*** بيكديگر امسال، گرديده توأم
بماهي، كه قرآن زحق گشته نازل*** بسوي محمّد، رسول مكرّم
بماه صيام آن مه فيض و رحمت*** همان مه كه باشد شريف و معظّم
بحسنش بيفزود از مقدم خود*** حسن آنكه شد نخبه در نسل آدم
زميلاد فرخنده سبط اكبر*** نشاط و طرب گشته يكسر فراهم
حسن آنكه ماه جمالش بگيتي*** بود جلوه گر همچو خورشيد اعظم
حسن آنكه باشد خجل در بر او*** به هنگام بذل و سخاصد چو حاتم
حسن آنكه صد قلزم پر ز گوهر*** ز بحر عطايش بود كم ز شبنم
ص: 665
حسن آنكه از رأي روشن ز صُلحش*** نظام شريعت شد اينسان منظّم
حسن مصلحتجوي صلح آفريني*** كه اركان دين شد از او سخت محكم
حسن آنكه پيوسته مهر ولايش*** قبولي طاعات باشد مسلّم
حسن اختر برج حُسن و ملاحت*** كه بر عرش دلها برافراشت پرچم
نباشد يك از صد هزاران صفاتش*** بگويم اگر مدح او را دمادم
بود «اشتري» شرمسارش بمدحت*** لسانش در اين مدح چون هست ابكم
ص: 666
شميم رحمت حق مي رسد مرا بمشام*** در اين مهي كه بود ماه ارجمند صيام
مهي كه هست بسي روحبخش و با عظمت*** مهي كه فيض الهي رسد به خلق مدام
هميشه رحمت حق مي شود بما نازل*** علي الخصوص در اينماه، ويژه اين ايّام
مهي كه نيمه آن شد تولّد از مادر*** حسن امام دوم با رخي چو ماه تمام
قرين شوق و شعف گشته اند اهل ولا*** گه تولّد مسعود آن امام همام
حسن كه حكمت صلحش به رأي اهل خرد*** بود عظيم تر از صد هزار سال قيام
حسن خصال و حسن سيرت و حسن سيما*** حسن كه صلح الهيش زنده كرد اسلام
حسن سرور دل مرتضي و خير نساء*** حسن فروغ فزاي درون خير انام
حسن كه باب سرايش ز روي عين كرم*** هميشه بود گشوده پي ضيافت عام
ص: 667
حسن كه از ره احسان و بذل و بخشش و جود*** بخانه اش همه دم پهن بود خوان طعام
زخلق و خوي حسن هر كجا شود عنوان*** كنند مستمعين بوي خلد استشمام
الا امام مبين اي وليّ بار خداي*** كه مظهري تو به يكتا مهيمن علّام
زياري و مددت هز زمان ز مصدر فيض*** سروش غيب دهد بر ضمير من الهام
كجا رسد بمقام تو دست فهم و خيال*** كه هست پاي خرد لنگ و عاجز است اوهام
هميشه تا كه بگردش بود مه و خورشيد*** هماره تا كه بود صبح روشن از پي شام
محّب تو سرور و نشاط دل توأم*** عدوي بدسير تو قرين رنج مدام
قرين بخت جوان مي شود اگر از لطف*** كني نظر سوي اين مدحگوي و پير غلام
از اين چكامه زيبا كه «اشتري» بسرود*** بدست لطف تواش هست ديده انعام
ص: 668
اوّلين فرزند دلبند اميرالمؤمنين*** شد تولّد زالتفات حيّ هستي آفرين
مجتبي شمع فروزان هدايت آنكه هست*** اختر تابنده اي در آسمان شرع و دين
مجتبي آن نوگل طه كه باشد از نسب*** زاده زهراي اطهر سبط خيرالمرسلين
مجتبي آن گوهر رخشنده درياي فضل*** مجتبي سر تا بپا مرآت ربّ العالمين
مجتبي آن مظهر زيبائي و حسن و جمال*** مجتبي نور هُدي سر حلقه اهل يقين
معجز عيسي ابن مريم از دم جانبخش اوست*** صديد بيضا چو موسايش بود در آستين
نور بخش آسمانها گشت از ميلاد خويش*** او نه تنها رحمت محضست بر اهل زمين
آن سپهر مكرمت كز خرمن احسان او*** انبياء و اوليا باشند يكسر خوشه چين
آنكه باشند آستانش را به اعزاز تمام*** عرشيان دائم نگهبان از يسار و از يمين
ص: 669
آنكه شد در عرش از ميلاد مسعودش بلند*** در ميان قدسيان با شوق بانگ آفرين
صلح را بر جنگ چون ترجيح داد از مصلحت*** موجب تحكيم دين گرديد با صلحي چنين
حكمت آن صلح مي باشد كه باشد برقرار*** مذهب و آيين احمد تا بروز واپسين
در ضمير خويشتن آينده اسلام را*** نيك مي ديد از سر همّت بفكر دوربين
از سر عقل و درايت گر كه نيكو بنگري*** دين حق بر جا بود از آن وجود نازنين
دارد اميد «اشتري» كز پايمردي مجتبي*** دستگير و ياورش گردد بروز واپسين
ص: 670
هست ميلاد بهين بنده دادار حسن*** آن بگفتار و به پندار و برفتار حسن
سبط والا گهر احمد مرسل محمود*** پسر شير خدا حيدر كرّار حسن
آن امامي كه چو جدّ و پدر خويش مدام*** به عمل نيز نكو بود و بگفتار حسن
باطل از خوي نكويش بحقيقت پي برد*** طينتش بود زبس با همه اشرار حسن
صلح او داد به آيين پيمبر رونق*** گرچه از بيهده، گرديد بس آزار حسن
بود خوان كرمش بر ضعفا گسترده*** داشت بر خسته دلان رأفت بسيار حسن
بودش اخلاق پسنديده و نيكو چون داشت*** نسبت از ختم رُسُل احمد مختار حسن
نه عجب باشد اگر منشأ نيكوئي بود*** چونكه او بود زانديشه و گفتار حسن
چونكه با مصلحت از جنگ گذشت آن سرور*** صلح را داد بسي ارزش و مقدار حسن
«اشتري» سر بسرا پرده افلاك بساي*** گر پذيرد ز تو اين سلسله اشعار حسن
ص: 671
باز شد، از عنايت يزدان*** اختري تابناك نورافشان
باز دُر دانه اي پديد آورد*** يم فضل و عنايت يزدان
گوهري ارجمند و با مقدار*** گوهري بي عديل و عاليشان
دوّمين قائم بلند مقام*** حسن آن پاي تا بسر احسان
متولّد شد از عنايت حق*** تا كه گردد ز چهره تابان
باعث روشنائي گيتي*** موجب رهنمائي انسان
مجتبي رهنماي اهل طريق*** مجتبي مقتداي حقكيشان
آن امامي كه گشت از صلحش*** پايه دين حق قوي بنيان
آن امام مبين كه احسانش*** هست بيرون ز حدّ و حصر بيان
ص: 672
حبّذا آن پدر كه از صلبش*** پسري شد بدين خصال عيان
مرحبا مادري كه دامانش*** گوهري داد پرورش اينسان
كه بود از جمال بي مانند*** كه بود از كمال عاليشان
خواهم از حق كه دوستارانش*** جمله باشند خوشدل و خندان
دشمنانش مدام خوار و زبون*** مبتلاي ملامت و خسران
«اشتري» دست حاجت خود را*** هيچگه بر مدارش از دامان
ص: 673
بر جمال دين جلال جاودان باشد حسن*** پيشواي آسماني آستان باشد حسن
تا كه واديّ هدايت بسپرد نوع بشر*** تا قيامت رهگشاري كاروان باشد حسن
تا مصون مانند خلق از موج طولان بلا*** ناخداي كشتي دين بي گمان باشد حسن
زورق سرگشته ما رو بساحل آورد*** غرقه را چون رهنما سوي كران باشد حسن
مشكويش دارالامان ميهمان بود از كرم*** مستمندان را ز رأفت ميزبان باشد حسن
مقتداي عالي و دانيست بي شك مجتبي*** ملجأ و حاميّ هر پيرو جوان باشد حسن
تا مگر از هر جهت بينند آمال درون*** شيعيان را آرزو و آرمان باشد حسن
در بر علمش عيان بيني تمام رازها*** چون گشايشگر، به اسرار نهان باشد حسن
دشمنان خويشتن را موجب حقد و حسد*** دوستان خويش را حرز امان باشد حسن
ص: 674
مدح او مشكل گشاي هر زبان بسته است*** چون كليدي بهر هر قفل زبان باشد حسن
هم در اين عالم مراد و هم در آن گيتي مغيث*** داور دنيا و دين از عزّ و شان باشد حسن
اينكه حبّ او بهشت جاودان باشد بجاست*** سيّدي چون از جوانان جنان باشد حسن
همچو نام خويشتن از حسن سيرت مشتهر*** مهر جو و مهر خو و مهربان باشد حسن
پيشواي دوّمين، شِبل امام اوّلين*** نور چشم خاتم پيغمبران باشد حسن
از طلوع حُسن نام و حُسن خصلت، حُسن خلق*** مطلع جاويد طومار جهان باشد حسن
پيش مدحش گرچه طبعم ناتوانست «اشتري»*** ليك ما را موجب طبع روان باشد حسن
ص: 675
پيشواي مسلمين، شاه الهي دستگاه*** رهنماي دومّين و بنده پاك اله
پاي تا سر حُسن خوي و پاكي خصلت حسن*** همچو جد آيين مدار و همچو باب آيين پناه
مستمندان را كف جود آشنايش دستگير*** بي پناهان را جوار لطف عامش تكيه گاه
شمع بزم افروز دين، فرزند حيدر مجتبي*** كز قدومش فخر بر گردون فروشد خاك راه
خواست تا بر ضدّ بي دينان بپا سازد قيام*** خواست تا بر رغم بدكاران برانگيزد سپاه
مختصر، جمعي به ظاهر يار و دشمن در خفا*** جمع گرديدند با اكراه، پيرامون شاه
ليك در پايان نپائيدند بر پيمان و عهد*** روي گرداندند از آن شاه گردون بارگاه
دين خويش از خودسري بر سيم و زر بفروختند*** ناروا گشتند مجذوب مقام و مال و جاه
چونكه شد تنها و بي يار و معين آن شهريار*** قوم را چون ديد پويا در طريق اشتباه
ص: 676
ناگزير آن شاه صلحي مصلحت آميز كرد*** آن چنان صلحي كه فرمان بود از سوي اله
خواست تا روز مخالفت را به كردار پدر*** از نهيب صولتش پيكار جو سازد سياه
پس صلاي دعوتش گرديد از هر سو بلند*** پيكي از رأي همايونش فراز آمد براه
كاي جماعت كار دين از فسق فاسق گشت سخت*** گشته نزديك اينكه حال دين حق گردد تباه
كاي طرفداران حقّ و عدل از خرد و كلان*** كاي هواخواهان ايمان از سفيد و از سياه
هان بپاخيزيد در پيكار عمّال ستم*** دست برداريد از دامان مشتي كينه خواه
تا كه مظلوميّتش گردد به مردم آشكار*** تا كه معدودي زياران، بهره گيرند از رفاه
صلح او و جنگ خونين حسين بن علي*** هر دو مي باشد مقدّس باشد انكارش گناه
آرزو دارم كف فيّاض عامش «اشتري»*** گرددم در هر دو عالم پشتبان و تكيه گاه
ص: 677
اي امامي كز عنايت ياور اهل زميني*** بي پناهان را پناهي، مستمندان را معيني
فيض بخش ممكناتي، معني صوم و صلاتي*** هادي خضر نجاتي، وجه ربّ العالميني
مظهر حيّ و دودي، آيت غيب و شهودي*** روان را مستعاني، خود بمعني مستعيني
مستمندان را پناهي، آيت ذات الهي*** ياور خيل فقيران، يار كهنه آستيني
كوكب هفت آسماني، اختر پرتوفشاني*** آيت ايزد نشاني، خسرو گردون نشيني
شيعيان را دادرس در حشر و هنگام نشوري*** مونس جاويد ما در عرصه گاه واپسيني
تا حقيقت را به معجز جلوه گر سازي بگيتي*** پيشواي حق نمائي، ملجأ اهل يقيني
آيت ايزد نمائي، بر ضاي حق رضائي*** اسم اعظم را نمائي، بلكه خود برتر از ايني
در تجلّيگاه هستي، اعتلاي حق پرستي*** فرد بي همتاي فيضي، يكّه تاز بي قريني
ص: 678
زاده زهراي اطهر، مجتبي فرزند حيدر*** بر پيمبر سبط اكبر، پيشواي دوّميني
با چنين نام حَسَن، خُلق حَسَن، باشد مسلّم*** اينكه محبوب خدا، معبود هستي آفريني
با دم معجز نمايت اي امام مجتبي خود*** موجب احياي صد چون عيسي گردون نشيني
از سر عين عنايت، وز طريق استعانت*** تا مصون ماند ديانت، عهده دار صلح ديني
با چنين لطف خدائي، نيك دانم «اشتري» را*** ياور از روي محبّت، در سراي آخريني
ص: 679
اي آنكه نظر داري بر كيش مسلماني*** رو كن بسوي نيكان با فطرت عرفاني
در جمع نكويان رو با همّت و ايقان رو*** تا گم نشوي حيران در عين پريشاني
تا اينكه به بيرنگي و اصل شوي اي سالك*** بي نقش به بر بنما اين جامه عرياني
بر فعل نكو خو كن بر زورق حق رو كن*** كارام كني دل را از حالت طوفاني
ايمان مجسّم شو دنبال فزون كم شو*** از مرتبه آدم شو با طينت انساني
شو در ره حق گويا، در راه يقين پويا*** تا داد دل خود را، حق گوئي و بستاني
دل كن همه اعضا را رو راه تولّا را*** شو مدحت مولا را در سلسله جُنباني
مولاي حسن نام و مولاي حسن خصلت*** مولاي حسن فطرت، در عاطفه افشاني
آن مير ابد مدّت، آن فرد ازل قدرت*** كاندر دل ما دارد اوسطوت سلطاني
ص: 680
دربار خلافت را ديوان زعامت را*** عنوان امامت را از بعد علي ثاني
پيوسته بقا دارد، همواره عطا دارد*** با خصلت پيغمبر، با قدرت يزداني
باشد ز سر شفقت، باري ز ره فطرت*** آن آينه رحمت، با شوكت رحماني
گر باغ جنان خواهي، بايد كه زآگاهي*** جوئي ببرش راهي، زوديده نپوشاني
حال دل شيدا را، سوداي تمنّا را*** در سرّ و عَلَن شاها، دانم كه تو ميداني
بگرفت بكف خامه، گفت (اشتري) اين چامه*** تا آنكه از اين نامه، رخسار نگرداني
ص: 681
حسن آن مظهر دادار علّام*** حسن خوي و حسن خصلت، حسن نام
حسن روح يقين و عين ايمان*** حسن فرمانرواي ملك احسان
حسن خورشيد عرش عالم دين*** حسن ماه فلك پيماي آيين
همو كايين زسعيش در امانست*** امين دين خلّاق جهانست
امام اوّلين را جانشينست*** امام را دوم ركن ركينست
بدين چون همّتش دائر مداراست*** بدستش ركن ايمان پايدار است
چو كرد از مصلحت در صلح اقدام*** مصون شد از گزند خصم اسلام
چو امر نافذش هر سو روان شد*** بلاد دين حق دار الامان شد
در آن عهدي كه دشمن جنگ مي خواست*** نفاق از كينه و نيرنگ مي خواست
ص: 682
چو حكم صلح با فرمان حق داشت*** لواي صلح را آن شه برافراشت
گهي با جنگ آئين سرفراز است*** زماني صلح كامل كارساز است
لواي كفركيشان واژگون ساخت*** زكيد اهرمن دين را مصون ساخت
شد از آن آفتاب ذرّه پرور*** لواي دين ايزد سايه گستر
هر آنكس را كه با دين آشنائيست*** قرين فيض صلح مجتبائيست
ولايش هركسي جست «اشتري» وار*** سپاس لطف او گويد در اشعار
ص: 683
سرلوحه وجود ز نو زيب و فر گرفت*** عالم دوباره لطف و صفاي دگر گرفت
مطرب بيا كه بايد شادي ز سر گرفت*** «ساقي بيا كه يار زرخ پرده برگرفت»
«كار چراغ خلوتيان باز در گرفت»
داني زچيست شور بروي زمين بپاست*** ميلاد پي خجسته مسعود مجتباست
تنها نه بانگ تهنيت از ارض برسماست*** «زين قصّه هفت گنبد افلاك پرصداست»
«كوته نظر به بين كه سخن مختصر گرفت»
گردون اگر كه غم زستم بر غمم فزود*** باب جفا و جور زكين بر رخم گشود
از روي عين بنده نوازيّ و فضل و جود*** «بار غمي كه خاطر ما خسته كرده بود»
«عيسي دمي خدا بفرستاد و برگرفت»
روشندل آنكه ديده بر وي مه تو دوخت*** با آنكه در شرار تمنّاي وصل سوخت
آنگه كه نيّر رخت از مهر بر فروخت*** «هر سرو قد كه بر مه و خور جلوه مي فروخت»
«چون تو درآمدي پي كار دگر گرفت»
ص: 684
اين گفته هاي دلكش چون درّ شاهوار*** وين طبع با ملاحت و اشعار آبدار
اي «اشتري» كه داد باين نيكي و وقار*** «حافظ تو اين سخن ز كه آموختي كه يار»
«تعويذ كرد شعر ترا و بزرگرفت»
ص: 685
ايدل از چيست هوا غيرت مشك ختنست*** پرتو لطف لواگستر دشت و دمنست
هر طرف مرغ طرب طوطي شكّر شكنست*** يا رب امروز چه شوريست بهر انجمنست
مترنّم همه جا نغمه بصوت حسنست*** رفته است از كفم از فرط طرب صبر و قرار
بشنوم نغمه شادي زيمين و ز يسار*** در چنين فصل كه شاداب نباشد گلزار
گوئي از يك گل نورسته عيان گشته بهار*** كه مرا طبع غزل ساز چو مرغ چمنست
هست امروز زايّام دگر روشن تر*** خلق را شور دگر باشد و احوال دگر
چهره چرخ برافروخته آيد به نظر*** نور شادي دمد از چهره خورشيد مگر
عيد ميلاد شه ملك امامت حسنست*** مجتبي مظهر نيكوئي و مرآت كمال
بنده پاك خداوند و خداوند جمال*** پادشاهي كه زپاكيّ و نكوئيّ مقال
ص: 686
شهرياري كه ز رفتار خوش و حسن خصال*** نام او راحت و آرام دل و جان و تنست
كيست آن شاه كه دارد بدل ما منزل؟*** كيست آن ماه كه خورشيد بر او گشته خجل؟
كيست آن دوست كه وصلش شده ما را واصل*** منبع فيض لدنّي كه زآگاهي دل
مردمان را همه دم واقف سرّ و علنست*** در چنين دم كه امامان هدا مسرورند
انبيا از ره اخلاص و صفا مسرورند*** اوليا نيز زمهر و زوفا مسرورند
در چنين روز خوشي كاهل سمامسرورند*** دوستان را نه دگر جاي ملال و محنست
مجتبي هست چو ممدوح خداوند غفور*** بود از همّت او خانه ايمان معمور
«اشتري» دل شود از فيض ولايش پر نور*** مدح او كي شود از عهده برآئيم سرور
كه خود او با خبر از مرتبت خويشتنست
ص: 687
در نيمه ماه رمضان، ماه خدا*** ماه بركت، ماه قبولي دعا
بگرفت بخويش، عالم ظلماني*** از مقدم مسعود حسن نور و ضيا
*****
سرسبز و مصفّا همه دشت و دمنست*** بلبل بترنّم به بساط چمنست
داني ز چه اين شور و شعف گشته بپاي؟*** ميلاد سعيد سبط اكبر حسنست
*****
در نيمه ماه پر ز فيض رمضان*** ماه بركت، ماه نزول قرآن
با لطف خداوند جهان عالم پير*** از مقدم مسعود حسن گشت جوان
*****
پيوسته روان بوادي همّت باش*** جوياي چنين سعادت و دولت باش
با حسن معاش زندگي كن همه عمر*** يعني كه حسن خوي و حسن خصلت باش
ص: 688
خواهي كه شوي بهره و راز فيض كرم*** روجانب مجتبي شه ملك حشم
زيرا كه به مشكوي وي از جود و سخا*** گسترده بود سفره انواع نعم
*****
خواهي كه مغزّز به برهو باشي*** در معرض ديد خلق نيكو باشي
در حُسن سلوك با يقين در همه عمر*** بايد كه حسن خلق و حسن خو باشي
*****
با عاطفه در سرّو علن بايد بود*** پاكيزه دل و خجسته تن بايد بود
يعني با مور خويشتن همواره*** پيرو به وليّ حق حسن بايد بود
*****
پاكيزه خصال عالم و آدم شد*** پشت ستم آيين و ستمگر خم شد
آيين محمّدي زنو رونق يافت*** از صلح حسن پايه دين محكم شد
*****
معدوم زنو گشت خط جو روفتن*** از همّت دوست مفتضح شد دشمن
يعني كه زكيد اهرمن گشت مصون*** آيين خدا دوباره از صلح حسن
ص: 689
با شوكت و اعتلا مقام حسنست*** آئين ممتعالي زمرام حسنست
هر چند بود جنگ نشاني ز قيام*** آن صلح خجسته هم قيام حسنست
*****
در مجمع اصحاب، نبيّ ذيشان*** اين طرفه حديث نغز را كردبيان
گفتا: نشود كور به محشر وارد*** چشمي كه براي حسنم شد گريان
*****
امروز كجا جاي محن مي باشد*** چون بحر نشاط موج زن مي باشد
اين روز بخوبي و بپاكي طاقست*** چون روز تولّد حسن مي باشد
ص: 690
اي اشتري اي شاعر و مدّاح نامي*** به به بدين شيريني و لطف بيانت
باشد كلامت دلنشين و نغز و جانبخش*** شيوا و روح افزاست اشعار روانت
صلح امام مجتبي اين ابتكارت*** دارد به نزد اهل دل قدر و بهائي
در گلشن شعرت گل عرفان زند موج*** مي باشد اين گلزار را لطف و صفائي
تعداد اين شيوا قصائد را كه سي گشت*** هست اقتباسي نيك از سي جزء قرآن
هر بيت از اين ابيات شورانگيز و شيرين*** باشد بوصف مجتبي آن بحر احسان
آن پيشواي حق كه از صلح بجايش*** محفوظ گشت و جاودان دين محمد
باقيست تا روز قيامت دين اسلام*** صد آفرين بر پاك آيين محمد
ص: 691
گر پيرو رفتار نيك مجتبائي*** جانا اطاعت كن زامر آن خداجو
باشد كليدشش مهر آن محبوب ايزد*** خواهي اگر پيدا كني راهي بمينو
از ابتكار اشتري كسب ادب كن*** اي آنكه هستي طالب راه حقيقت
خواهم ز درگاه خدا توفيق يابد*** آن سالك حقجو و آگاه حقيقت
تاريخ نشر اين كتاب پر بها را*** خواهي اگر چون (واصف) بيدل بداني
«صلح امام مجتباي نيك سيرت»*** 1416 ق گرديد سال نشر اين گنج معاني
ص: 692
بنام خدا
اين كتاب نه تنها از نظر من بلكه از ديدگاه اهل كتاب مجموعه ايست ابتكاري، نوين و منحصر بفرد، اثريست واقعاً بي نظير زيرا اگر كتاب ديگري هم در رابطه با شخصيّت، مقام، مدح و منقبت حضرت امام حسن مجتبي عليه السلام وجود داشته باشد مسلّماً شعر نيست آنهم اشعاري شيوا و پر احساس كه برادر و دوست ارجمندم حاج آقا مرتضي اشتري شاعر و مدّاح با اخلاص سروده است، ايشان شاعري بيريا، خاكسار و در عين حال توانا و پربار است.
استاد نواي اصفهاني شاعر و دانشمند بزرگوار و ستاره تابناك آسمان شعر و ادب معاصر در مقدّمه اي كه بر ديوان اشتري نگاشته اند مي فرمايد:
«هركس چون نويسنده مدّت سي سال از نزديك با اشتري آشنا بوده باشد مي داند اين سخنان تماماً زبان دل بي كينه اوست و اذعان دارد كه سخن اشتري چون خودش صاف و يكدست و بي آلايش است»
فضل الله شيراني- سخا
ص: 693
بنام خدا
شرحي به اختصار و چكامه اي، بقلم، و اثر طبع حسين سرور اصفهاني
در سرزمين شاعر پرور و ادب خير ما ايران، اگرچه بوده و هستند شاعراني كه با گسترش آيين مقدّس اسلام، شعر مذهبي و عتقادي را وجهه همّت خود قرار داده اند، و در خلال آثار جاويدان خود، بفرمان معتقدات، و ايمان پاك عقيدتي، آثار گرانبها و كم نظيري در زمينه ادبيّات مذهبي سروده و فراهم آورده اند.
بديهيست كه ارادت قلبي و عشق و علاقه فراواني آن گويندگان بخاندان رسالت، دستمايه خلق اين آثار بوده و گفتنيست كه مدح و منقبت حضرت اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب و حضرت حسين سرور شهيدان عليهم السلام جاي ويژه اي داشته اند و هميشه در صدر بوده اند.
اما تا آنجا كه اينجانب بياد دارم مناقب و مراثي يك تن از معصومين عليهم السلام بطور يكجا و انحصاري بي سابقه بوده و يا لااقل نگارنده از آن بي اطّلاع است. كتاب حاضر كه از نظر علاقه مندان مي گذرد بطوري كه مشاهده مي شود تماماً در بردارنده آثاري در ستايش مقام ارجمند امام دوّم شيعيان، حضرت حسن مجتبي است و بطوري كه در پيش اشاره رفت، اين انديشه ابتكاري و معنوي، تا اين زمان اختصاصاً بدوست ارجمند، شاعر و مدّاح اهل بيت، جناب حاج مرشد مرتضي «اشتري» اصفهاني تعلّق دارد.
اشعار آن ويژه نامه كه به صلح صلاح انديشانه حضرت امام مجتبي عليه السلام نيز اشارتها دارد، بجهت تنوّع هرچه بيشتر، در قالبها و اوزان مختلف سروده شده
ص: 694
است تا از يكنواختي نيز بدور ماند.
از آنجا كه مراعات ايجاز و اختصار، رخصت شرح و بسط بيشتري را نمي دهد لذا با تقديم چكامه اي نارسا، مقال را بپايان مي برم و براي ايشان توفيق روز افزون در مسير ستايش از حق و حقيقت را از درگاه احديّت مسئلت دارم.
حسين «سرور» اصفهاني بهمن ماه 1374
ص: 695
و اين هم شعر و ماده تاريخيست در بزرگداشت اين كتاب، اميد است مورد نظر امام حسن مجتبي عليه السلام و مورد پسند دوست ارجمندم حاج آقا اشتري و نيز خوانندگان قرار بگيرد. آمين
چون ز سر تا پا حسن باشد امام مجتبي*** گشت اين مجموعه تدوين در مقام مجتبي
بي گمان نشر كتابي اينچنين پر محتوي*** گوش جان را مي نوازد با پيام مجتبي
هر يك از اشعار انسان ساز و روح افزاي آن*** هست تفسيري حقيقي از كلام مجتبي
سبط اكبر، پور حيدر، زاده خير النساست*** راستي بر ماست واجب احترام مجتبي
از براي حفظ دين بنمود سازش ورنه بود*** چون علي با كفر جنگيدن مرام مجتبي
بود گرم جنگ با تيغ زبان از آنجهت*** بر نيامد برق شمشير از نيام مجتبي
اشتري سال هزار و سيصد و هفتاد و پنج*** داد تزيين دفتر خود را زنام مجتبي
سال طبعش را به شمسي چون (سخا) مي خوست گفت*** «بود عين مصلحت صلح امام مجتبي»
1375 شمسي
ص: 696
با توكّل بر فروغ عالم هستي، خدا*** آنكه پاشد مشعل خاور بفرمانش ضيا
فرد بي همتا كه باشد فرّه الهام او*** با فروزش تا ابد القاء قلب با صفا
در كتاب آفرينش مبتداي هر خبر*** آنكه باشد نام او در نامه دين ابتدا
كارپرداز نگارش، خالق لوح و قلم*** قائل «مايسطرون» و زيب طومار بقا
گشت تدوين دفتري آكنده از مدح حسن*** ركن دين مصطفي، يعني امام مجتبا
دوّمين فرد امامت كز صلاح صلح او*** هست آيين محمّد برقرار و پا بجا
مجتبي آن صاحب تكريم و فرزند كرم*** آنكه بود از مكرمت مشكوي او مهمانسرا
چون علي كانون احسان و سخاورزيّ وجود*** مظهر پيغامبر، از خَلق و خُلق و اعتلا
آن امير عاطفت آيين كه در ديوان دين*** شيعيان را هست بر لطف و عطاي او رجا
حُسن روز افزون صلح آسمانيّ حسن
ص: 697
زيب اين ديوان سراسر داستان صُلح اوست*** صلح خوش يمنمي كه باشد ارجمند و پربها
هست اين گنجينه يكجا مدح آن آيين مدار*** آنكه حق را از سر تدبير شد رونق فزا
پُربها ديباچه اي از حيث قدر معنوي*** نادر و كمياب و ناب از اعتبار محتوا
از عنايات خدا و جدّ و جهد «اشتري»*** هست اين گنجينه يكجا در مديح مجتبا
از خدا خواهم «سُرور» امداد، بهر «اشتري»*** سالها ماند حقيقت مشرب و مدحتسرا
ص: 698
هر آنكه در ره خدمت بديگران پوياست*** مدام شامل او لطف بيكران خداست
كسيكه پيشه خود ميكند مناعت طبع*** نشان سيرت زيبا زصورتش پيداست
بسان حاج رضاي عمادزاده كه او*** ز راه صدق و صفا بر رضاي دوست رضاست
زمهر و عاطفه سرپنجه محبّت وي*** زكار بسته مردم هميشه عقده گشاست
جهان معرفت و دوستار علم و ادب*** شفيق و پاكدل و بيريا و باتقواست
براي او بود اين افتخار بس كه سرش*** به آستانه پر فيض حضرت مولاست
بنا نهاد حسينيّه اي بنام حسين*** كه برقرار در آن ذكر سيّد الشهداست
چو از چگونگي اين كتاب شد آگاه*** زجاي با مدد عشق مجتبي برخاست
ميان ببست پي انتشار آن با شوق*** چنين بزيور طبعش زجان و دل آراست
كسالتيست بقلب رئوف و پرمهرش*** كه «اشتري» زبراي شفاي او بدعاست
ص: 699
بنام خدا
اين چكامه به عنوان سپاس و قدرداني از جناب آقاي حاج آقا رضا عمادزاده كه خود نيز از خانواده فضل و دانش مي باشند و اين اثر مذهبي، ادبي و معنوي را با همّت و پايمردي خويش بدست چاپ سپرده اند، تقديم مي گردد. توفيق بيشتر، و سلامت ايشان را از درگاه احديّت خواهانم.
حاج مرتضي «اشتري»
ص: 700
بنام خدا
اين كتاب مستطاب كه با عنايت پروردگار بزيور طبع آراسته گرديده و از نظر خوانندگان عزيز مي گذرد، سروده شاعر گرامي و مدّاح نامي جناب آقاي حاج مرشد مرتضي اشتري «اشتري اصفهاني» است. تعداد قصائد اين صحيفه لطيفه افزون بر سي قصيده است، الحق كه سراينده در تهيّه و تنظيمش ابتكاري بخرج داده، اين حقير تا حال سي قصيده شيوا و غرّاء از يك شاعر در مدح و منقبت حضرت امام حسن مجتبي (علیه السلام) نديده و نشنيده ام، شايد هم وجود داشته باشد و بنده از آن بي اطّلاع باشم.
لذا، با توصيف ويژگيهاي كتاب مزبور كه بقسمتي از آن اشاره نمودم، جامعه ادب دوست و اهل معرفت را بمطالعه اين اثر جامع و نافع يادآور مي شوم و توفيق سراينده اش را در كارهاي علمي و ادبي از درگاه ايزد متعال خواهان و خواستارم.
والسلام
مورّخ 1374/11/16 هجري شمسي مطابق با پانزدهم رمضان المبارك 1416 هجري قمري روز ولادت با سعادت حضرت امام حسن مجتبي (علیه السلام)
فرج الله شيراني، واصف
ص: 701
در پايان از فقيه دانشمند حضرت آيت الله سيّد حسن فقيه امامي كه با مقدّمه بليغ رسايشان رونق خاصّي بكتاب بخشيده اند و نيز از جناب حاج آقا رضا عمادزاده كه عُهده دار چاپ كتاب شده اند و از آقاي محمّدعلي روستازاده مدير محترم چاپخانه نشاط كه در كار چاپ كتاب كوشش فراوان نموده و همچنين از شعراي ارجمندي كه اشعاري شيوا در توصيف كتاب سروده اند صميمانه تشكّر و سپاسگذاري نموده و توفيق هريك از آنان را از درگاه حضرت احديّت خواستارم.
1375/4/31
حاج مرتضي اشتري
ص: 702