مسافر دريا

مشخصات کتاب

سرشناسه:مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان،1389

عنوان و نام پدیدآور:مسافر دريا حضرت محسن بن علي(صلوات الله عليهما)/ صادق داوری

مشخصات نشر:اصفهان:مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان ، 1389.

مشخصات ظاهری:نرم افزار تلفن همراه و رایانه

موضوع : محسن بن علی (صلوات الله عليهما)

موضوع : شخصیت ها

تقديم به

مسافر دريا

آرام ترين پاسخ امواج غمها

او كه با شهادتش كشتي بشكسته ي مادر را

به ساحل نشاند.

مقدمه

به نام خدا

قطعاً گلوي تشنه ي دريا بريده است

ورنه چرا چگونه چنين موج مي زند ؟

« اگر آتش بدون شعله معنايي ندارد ، انسان نيز بدون وجدان قابليت انسان بودن ندارد.»

بغض راه گلويم را سد كرده ؛ اين بيهوده نيست چرا كه دل ياد آور آن خاطره ي شوم است و تو مي داني كه همه چيز از ياد رفتني است حتي ماندگارترين خاطرات ، ولي اين خاطره نه ، هرگز از ياد نمي رود.

... بوي ثانيه هاي سنگين به مشام مي رسيد و قلب زمين در زير پايش مي تپيد و تن سرد و سخت آهني اش روي زمين سنگيني مي كرد . گامهاي داغش را چنان در كوچه هاي يخ زده از عاطفه كوبيد كه حرارت آن تا دور دستهاي شهر را فرا گرفت. باد فريادش را زوزه مي كشيد و طنين صدايش با تنهايي خانه گره مي خورد و در هم مي پيچيد. با دهاني آتشفشاني فرو رفته در مردار آز و ابتذال ، فريبنده تر از شيطان نخستين ، بي خداتر از فرعون و آتش افروز تر از نمرود ، دندان هاي خشم به هم سائيد و دهان وقاحت گشود ...

انگار چشم روزگار بر يك طرح شوم مي لغزيد . خدايا آدم براي سقوط چه شتابي دارد ؟ ! ! !

انگار آن هنگام وجدان او را نه كه وجدان شهر را سيل با خود برده بود ! شهر سوگواران ... نه آشفته كرده موي ، نه شيون كنند به كوي ،

نه ناخن كشند به روي ، نه فرياد نه هوار ، نه نه هيچكدام ... !

آري ، بر آسمان رنگ شرم زده اند و بر دلها نقش سنگ ، آن بيگانه با خدا زهر كينه و نفرت در كلامش ريخت و با ياس به داس سخن گفت . اما نمي دانست كه ، تيغِ فرياد برنده نيست...

چه گويم ؟ ! اما بعد از اندكي لهيب سرخ آتش و جويي از اندوه مذاب ... و بانگ مرتعش مادر به ماتم فرزند خويش و دست صنوبر به استغاثه بلند كه اي نامردمان ! من سزاوار اين جفا نيستم ...

« احساس سوختن به تماشا نمي شود

آتش بگير تا كه ببيني چه مي كشم »

آن نوزادي كه آهسته بال مي كشيد ، نرم و سبك ، او كه بجز يك روح معصوم و يك دل مظلوم هيچ نداشت ، او كه به مهماني دنيا مي آمد ولي افسوس كه سرود زندگاني اش را در آتش و خون سرود و غريو زندگي اش را در قالب سكوت ؛ و او كه مسافر كوچك درياي علي و فاطمه (سلام الله عليهما) بود با مادر اينچنين گفت كه : مادر جان ! با تو مي مانم و با تو به ساحل شهادت مي نشينم ... .

بايد شمع اين خاطره را بر زبان آورد يكه و تنها ، تمام شب بر زبان آتش و بر لبش فرياد !

چه تلخ است اين خشونت تقدّس يافته ! ! بايد به آن طايفه پشت كرد كه پيمان به قتل آفتاب بستند و دل خورشيد را شكستند. آنها كه در مه غليظي از نسيان

دست و پا زدند و در دام تزوير فلك افتادند و به تقديس معصيت نشستند و از راه مددكاري بر نخاستند .

و اما در اين غريبستان دنيا ، اين عقده ي هزار ساله و اين حديث غربت را بايد فرزند عزيزيش روايت كند و من چشم به راهي دارم كه آن سفر كرده از آن باز خواهد گشت و جهان گام عدالت او را شماره مي كند ... .

يا صاحب العصر ! چقدر بي تو نشستن در اين سكوت و ستوه ؟

همين روزهاي پژمرده ي نيامدنت

درتنهايي پائيزم

ما كه از نسل دلهاي شكسته ايم

آمدن تو را به مناجات نشسته ايم

اين روزها بي تو به فردا نمي رسند

اي واپسين سپيده كه تأخير كرده اي

بيا سپيده به گِردت طواف خواهم كرد

به رو سياهي دل اعتراف خواهم كرد

و در تمام معابد تمام زندگي ام

براي ديدن تو اعتكاف خواهم كرد

اول تا هشتم ربيع الاول 1431

ايام شهادت حضرت محسن (عليه السلام)

اصفهان _ صادق داوري

متن اعتراف «نظّام» درباره حضرت محسن(صلوات الله عليه)

سند شماره يك

شهرستاني (متوفي 548 ) از قول وي نقل مي كند:

إنَّ عمرَ ضرَبَ بَطنَ فاطمهَ يومَ الْبيعَه حتّي ألقَتْ الجنينَ منْ بطنها.

عمر در روز بيعت چنان ضربه اي بر شكم فاطمه كوبيد كه وي جنين را از شكمش فرو انداخت.

سند شماره دو

صَفَدي (متوفي 764 ) از قول وي نقل مي كند:

إنَّ عمرَ ضرَبَ بَطنَ فاطمهَ يومَ الْبيعَه حتّي ألقَتْ المحسنَ .

عمر در روز بيعت چنان ضربه اي بر شكم فاطمه كوبيد كه محسن را فرو انداخت.

حضرت محسن (صلوات الله عليه)فرزند فاطمه و علي (صلوات الله عليهما)است

طبري – از محمد بن عمار بن ياسر روايت مي كند :

و حملت بالحسن(صلوات

الله عليهما) فلما رزقته حملت بعد أربعين يوماً بالحسين. ثمّ رُزقت زينب و اُم كُلثوم ، و حملت بمحسن (صلوات الله عليهم اجمعين).

حضرت فاطمه (صلوات الله عليها) حسن (صلوات الله عليه) را حامله شد ، وقتي كه او به دنيا آمد ، چهل روز بعد ، حسين(صلوات الله عليه) را حامله شد ، و بعد از حسين(صلوات الله عليه) ، خداوند زينب را به ايشان روزي فرمود ، و سپس اُم كلثوم را و بعد از او ، محسن(صلوات الله عليه) را حامله شد.

ابن شهر آشوب روايت كرده است :

أنها ولدت الحسن (صلوات الله عليه) و لها اثنتا عشره سنه ، و أولادها : الحسن و الحسين ، و المحسن (صلوات الله عليهم اجمعين) سقط.

فاطمه (صلوات الله عليها) در سن دوازده سالگي ، حسن(صلوات الله عليه) را به دنيا آورد و فرزندان فاطمه ، حسن و حسين(صلوات الله عليهما)و محسن(صلوات الله عليه)– كه سِقط شد – هستند.

نسابه عمري اين روايت را در كتاب مناقب آورده كه برگرفته از كتاب شافي است ؛ صاحب كتاب نوادر نيز آن را نقل كرده است :

أنه وُلد من فاطمه(صلوات الله عليها)الحسن و الحسين(صلوات الله عليهما) ، و المحسن(صلوات الله عليه) سقط ، و زينب الكبري و أم كلثوم الكبري(صلوات الله عليهم اجمعين) .

فرزندان فاطمه(صلوات الله عليها)حسن و حسين و محسن – كه سقط شد – و زينب كبري و أم كلثوم كبري(صلوات الله عليهم) مي باشند.

ابن حجر عسقلاني از ابن عباس روايت مي كند :

هي سيده نساء العالمين ، تزوجها علي(صلوات الله عليه) .. ولدت له الحسن و الحسين و المحسن و زينب و رقيه و

ام كلثوم .

او – فاطمه (صلوات الله عليها) – سرور بانوان تمام جهانيان است ، پس براي علي حسن و حسين و محسن و زينب و رقيه و ام كلثوم (صلوات الله عليهم)را به دنيا آورد .

شمس الدين محمد بن طولون دمشقي حنفي مي گويد :

ولعلي (رض) (صلوات الله عليه) من الولد: الحسن و الحسين و محسن و ام كلثوم و زينب (صلوات الله عليهم) الخ ...

حسن و حسين و محسن و ام كلثوم(صلوات الله عليهم)از فرزندان علي(صلوات الله عليه)هستند .

محمد بن حبّان بن احمد ابي حاتم تيمي بستي مي گويد:

كان لعلي بن أبي طالب خمسه و عشرون ولدا ، من الولد: الحسن و الحسين و محسن و ام كلثوم الكبري و زينب الكبري ، و هولاء الخمسه من فاطمه (صلوات الله عليهم).

براي علي بن ابي طالب(صلوات الله عليه) بيست و پنج فرزند بود ؛ از جمله ، حسن و حسين و محسن و ام كلثوم و زينب ؛ اين پنج تن از فاطمه(صلوات الله عليهم) هستند .

كلام حق تعالي در ستايش محسن(صلوات الله عليه)

امام صادق (عليه السلام ) فرمود :

هنگامي كه روز قيامت شود ، رسول خدا(صلي الله عليه و آله) خوانده مي شود ، پس حضرت در حالي كه رداي قرمزي پوشيده است ، طرف راست عرش مي ايستد.

آن گاه ابراهيم(صلوات الله عليه)خوانده مي شود و در حالي كه رداي سفيدي پوشيده ، در طرف چپ عرش مي ايستد .(وبعد از اين كه ائمه(صلوات الله عليهم) و شيعيان آن ها خوانده شدند...) آنگاه فاطمه(صلوات الله عليها)همراه با زنان و مردان ذريّه اش و شيعيان خوانده مي شود ، پس بدون حساب داخل بهشت مي شوند ؛ آن

گاه منادي از بطون عرش از جانب پروردگار با عظمت و آن جايگاه رفيع ندا مي دهد : اي محمد ! بهترين پدر ، پدر تو باشد ، و او ابراهيم(صلوات الله عليه)است . و بهترين برادر ، برادر تو است ، و او ست علي بن ابي طالب(صلوات الله عليه) ؛ و بهترين فرزندان ، دو فرزند تو هستند ، و آن دو حسن و حسين(صلوات الله عليهما)اند ، و بهترين جنين ، جنين تو است و او محسن(صلوات الله عليه)مي باشد .

«محسن» از نامهاي خداوند متعال است

صدوق روايت كرده است :

رسول خدا(صلي الله عليه و آله)به امير المومنين(صلوات الله عليه)فرمود : در آن زمان كه خداوند متعال آدم(عليه السلام) را خلق فرمود ، .. آدم(عليه السلام) با يك طرف صورتش به عرش نگاه كرد ، در آن جا پنج سطر را ديد ؛ عرض كرد : پروردگارا ! اينان چه كساني هستند ؟ پروردگار(عزّ و جل) فرمود : ... و چهارم اين كه ، من محسن هستم و اين حسن(صلوات الله عليه) است .

چه كسي نام محسن(صلوات الله عليه) را برگزيد ؟

شيخ صدوق و مجلسي و شيخ كليني از طريق برخي اصحاب خود ؛ از ابي بصير ، روايت كرده اند كه امام صادق به نقل از پدرانش(صلوات الله عليهم) فرمود :

امير المومنين(صلوات الله عليه) فرمود :

براي فرزندان خود نام انتخاب كنيد و اگر نمي دانيد كه پسر است يا دختر ، آنها را به نامهايي كه بين پسر و دختر مشترك است ، بناميد . همانا فرزنداني كه از شما سقط مي شوند ، اگر در دنيا براي آنها نامي انتخاب نكرده باشيد ، وقتي روز قيامت شما را ملاقات مي كنند ، به پدر مي گويند : چرا براي ما نامي قرار نداديد ، در حالي كه پيغمبر(صلي الله عليه و آله) براي محسن ، پيش از اين كه به دنيا بيايد ، نامي قرار داد .

شيخ صدوق روايتي را نقل كرده ودر آن تصريح شده است به اين كه پيامبر(صلي الله عليه و آله) به امر الهي فرزندان امير المومنين(صلوات الله عليه) ؛ حسن و حسين(صلوات الله عليهما) را نام گذاري فرمود .

(و راوي گفت : جبرئيل (عليه السلام)فرود آمد و ...).

از اين رو ، فيروز آبادي

مي گويد : شُبَّر ، بر وزن بُقّم و شُبَّير بر وزن قُمَّير و مُشَبَّر بر وزن محدَّث ؛ فرزندان هارون(عليه السلام) هستند و پيغمبر(صلي الله عليه و آله) به ياد آنان ، حسن و حسين و محسن(صلوات الله عليهم ) را نام نهاد.

فيض كاشاني (رحمه الله عليه)مي گويد :

... عمر به قنفذ بن عمران دستور داد تا با تازيانه اي كه در دستش بود ، فاطمه (صلوات الله عليها) را بزند ، قنفذ هم آن قدر با تازيانه به پشت و پهلوي مبارك حضرت زد تا اين كه توانست فاطمه(صلوات الله عليها) را از علي(صلوات الله عليه) جدا كند. جاي ضربات تازيانه بر بدن مبارك و شريف فاطمه(صلوات الله عليها) باقي ماند ، و آن ضربه ها در سقط شدن جنيني كه فاطمه(صلوات الله عليها) حامله بود ، بيشترين تأثير را داشت ، و پيغمبر(صلي الله عليه و آله) نام او را محسن (صلوات الله عليه)گذاشته بود.

حضرت محسن از ما اهل بيت است ، نه از ديگري

مفضّل به امام صادق(صلوات الله عليه)عرض كرد : مولاي من ! آيا سوالي بپرسم ؟

فرمود : بپرس . گفت : مولاي من ! چه مي گوئيد درباره ي فرمايش حق تعالي : (و إذَا المُوؤده سُئلَتْ بِأيِّ ذَنْبٍ قُتِلَت) ؟

فرمود : اي مفضّل ! عامه مي گويند كه آن درباره هر جنيني از اولاد مردم است كه مظلومانه كشته مي شود.

مفضل گفت : آري ، مولاي من ؛ اكثرشان چنين مي گويند .

فرمود : واي بر آنها ، از كجا مي گويند كه آيه براي آن هاست ؟ اين آيه در قرآن ، فقط مخصوص ماست ، و آن محسن(صلوات الله عليه) است ؛ چرا كه او از

ماست و خداوند مي فرمايد : (بگو من از شما براي رسالتم چيزي نمي خواهم ، جز دوستي با خويشان نزديكم) و همانا كه آن « موؤده » از اسامي مودّه است ، پس از كجا مي گويند كه براي هر جنيني از اولاد مردم است ؟ ! و آيا موده و نزديك بودن به رسول خدا(صلي الله عليه و آله ) براي غير ما هم هست ؟ ! (اي مفضل ، به خداوند(عزّوجل) قسم كه منظور از جنين ؛ محسن(صلوات الله عليه) است ؛ چرا كه او از ماست و نه غير ، پس هر كه غير اين را بگويد ، تكذيبش كنيد .

محسن (ص) اولين مقتولين است كه در قيامت در باره ي قاتلانش حكم مي شود

اين فضل بزرگ از جانب خداوند متعال براي محسن(صلوات الله عليه) و مخصوص ايشان است . در قيامت كبري كه در آن همه ي آفريدگان از اهل آسمان و زمين حاضر مي شوند ، اولين محاكمه براي ياري محسن(صلوات الله عليه) نسبت به قاتلان او برپا مي گردد .

جعفر بن محمد قولويه قمي ، از امام صادق(صلوات الله عليه)روايت مي كند ،

هنگامي كه پيامبر(صلي الله عليه و آله) به معراج رفت ، به ايشان گفته شد : خداوند(عزّ و جل) تو را در سه چيز مي آزمايد براي اين كه ببيند صبر تو چگونه است .عرض كرد : پروردگارا ! در برابر امر تو تسليمم ... (در ادامه روايت مي آيد كه : ) اما سومي آن : قتل و كشتاري است كه بعد از تو به اهل بيتت مي رسد ! اما آنچه از امتت به برادرت –علي(صلوات الله عليه) – مي رسد شماتت و بي احترامي ؛ توبيخ و محروميت

؛ دشمني و مخالفت با او ؛ بدين ترتيب ظلم و ستم بر او سرازير كنند تا اين كه در آخر او را به شهادت رسانند .

عرض كرد : پروردگارا ! تسليم امرت هستم و قبول كردم و توفيق و صبر در آن را از تو خواهم .

اما دخترت ؛ به او ستم مي شود و از حقوقش محروم مي گردد . آن ها حقش را غاصبانه از او مي ربايند ؛ همان حقي كه تو براي او قرار مي دهي ، و او را در حالي كه باردار است ، مي زنند ، و بدون اين كه از او اجازه بگيرند ، داخل حريم و منزلش مي شوند . آن گاه بدون مراعات حرمتي ، با كمال ناسپاسي خوار و ذليلش مي شمارند ، و وقتي مانعي در مقابل جنايت هاي خود نمي بينند ، چنان او را مي زنند كه بچه ي در شكمش سقط مي شود و خودش هم از شدت آن ضربه ها به شهادت مي رسد. عرضه داشت : ما از جانب حق متعاليم و سوي او باز مي گرديم ، پروردگارا ! قبول كردم و تسليمم ؛ البته از خودت هم توفيق و صبر بر اين مصيبتها را مي خواهم ...

اما دخترت ، او را در عرش خودم جاي دهم ؛ به او گويند : خداوند با خواستت در خلقش حكم كند ؛ پس هر كه به تو و پسرت ظلم كرده ، هر طور كه دوست داري ، برايش حكم كن ، من حكمت را درباره ي او جاري كنم و وقتي قيامت بر پا شود ، هر كه به

او ستم كرده است به پا ايستد ، امر كنم او را به آتش دوزخ ببرند ، طبق فرمايش الهي ظالم در آن روز گويد : چه حسرتي دارم به سبب كوتاهي كه در باره ي جنب الله (علي(صلوات الله عليه)) كردم ، او آرزو كند كه دوباره به دنيا برگردد. ظالم در آن روز سر انگشتان خود را با دندانهايش بگزد و بگويد : اي كاش ! راه پيامبر(صلي الله عليه و آله)را بر مي گزيدم .واي بر من ، اي كاش ! فلاني را دوست خود نمي گرفتم ، و تا وقتي كه پيش ما آيد ، مي گويد : كاش بين من و تو فاصله ي بين مشرق و مغرب بود ، بد همنشيني بود ، و امروز شمارا هيچ نفعي نخواهد بخشيد ؛ چرا كه ظلم كرديد ؛ شما در عذاب شريك هستيد ، ظالم گويد : آيا درباره ي اختلافات ، خودت حكم مي كني يا حكم را به ديگري واگذاري ؟ به آن ها گفته شود : بدانيد كه لعنت خداوند بر ستمكاران است ، آناني كه راه حق را بسته ، و قصد انحرافش را دارند و آخرت را نمي پذيرند .

و اولين كسي كه درباره قاتل او حكم مي شود ؛ محسن (صلوات الله عليه) است ، بعد درباره قنفذ ؛ او و اربابش را بياورند و با شلاق هاي آتشين بزنند ؛ اگر يكي از آن شلاق ها بر دريا ها زده شود ؛ يقيناً از مشرق تا مغرب به جوش آيد ، و اگر بر كوه ها ي دنيا فرود آيد ، ذوب و يا خاكستر شوند ؛

آن ها را با آن مي زنند ، آن گاه علي(صلوات الله عليه) در پيشگاه الهي براي مخاصمه ي با چهارمي حاضر شود ؛ آن سه را در چاهي اندازند و درش را بگذارند ونه ديده شوند و نه ببينند .

طبق فرمايش خداوند ، پيروان و دوستان آن ها مي گويند ، به ما نشان بده آناني را كه از جن و انس ، ما را به گمراهي كشاندند ؛ آن ها را زير قدمهاي ما قرار بده ، چون از پست ترين افرادند .

خداوند متعال مي فرمايد : (آن هيچ نفعي شما را نمي رساند ، وقتي شما ظلم كرديد ، تمام شما در عذاب مشترك ايد ).

در آن هنگام ناله و زاري مي كنند و نعره سر مي دهند ؛ پس در حالي كه محافظاني مراقب آنها هستند ، به زحمت ، خود را نزديك حوض مي رسانند و به امير المومنين (صلوات الله عليه)التماس مي كنند كه ما را ببخش و از آب حوض كوثر هم به ما بنوشان و از اين رنج رهايمان ساز .

به آنها گفته مي شود: (وقتي او را مستمسك و مايه ي تقرب به حق تعالي ديدند ، چهر ه ي افرادي كه كافر بودند سياه گشت ، به آنها گفته شود ، اين همان كسي است كه شما مدعي مقام او بوديد ) –به امير المومنين بودن – (تشنه و عطشان به سوي آتش باز گرديد ، شما جز آب جوشان دوزخ و چرك وخونِ جراحات اهل عذاب ، چيز ديگري ننوشيد ، و شفاعتِ شفاعت كنندگان هم هيچ فايده اي شما را نبخشد).

محسن (صلوات الله عليه) يكي از مصاديق سِرِّ مُستَودِع مي باشد

دعاي مشهوري است

كه :

(اللهم إني أسألك بحقّ فاطمه و أبيها ، و بعلها و بنيها ، و السّر المستودع فيها ، أن تصلي علي محمد و آل محمد ، و أن تفعل بي ما أنت أهلُه ، و لا تفعل بي ما أنا أهله).

(خدايا ، از تو مي خواهم به حق فاطمه و پدرش ، و همسر و فرزندانش ، و سرِّ به وديعه نهاده در او ، كه درود فرستي بر محمد و خاندان محمد ، و با ما چنان رفتار فرمايي كه شايسته ي تو است ، نه چنان كه ما سزاوار آنيم ).

بدون شك ، يكي از معاني سر مستودع ، شاهزاده ي شهيد ، محسن(صلوات الله عليه) است ، به قرينه ي قول (فرزندانش) ، و تأييد ديگر اين كه : شيخ جليل ابن شهر آشوب در كتاب متشابه القرآن مستودع را چنين معني كرده : قرار داده شده در يك محل موقتي ، هم چون بچه ي در شكم ؛ پس مراد از فرزندان ، حسن و حسين(صلوات الله عليهما) هستند ؛ چون آن دو به دنيا آمدند و ظاهر در دعا هم همين است .(البته تمام ائمه (صلوات الله عليهم)شامل فرزندان آن بانو مي شوند ؛ حتي حضرت مهدي(عجّل الله تعالي فرجه الشريف) ).

مي شود مراد از سرّ مستودع حضرت محسن(صلوات الله عليه) شهيد باشد ؛ چون مصداقي از سرّ مستور بود . فاطمه (صلوات الله عليها)حجّت بزرگ الهي ، صاحب اسرار و حقايق فاطميه و حقيقت شب قدر است ، و خلايق از درك حقّ معرفتش عاجز و ناتوان اند ؛ براي همين هم او را فاطمه ناميدند ، او صاحب

سر مستودع است ، و يكي از معاني سر مستودع ، محسن شهيد مي باشد كه جنين و مستور بوده و كسي او را در دنيا نديده ، چون قبل از اين كه به دنيا آيد شهيد شد .آري ، محسني كه براي پدرش علي بن ابي طالب(صلوات الله عليهما) گنجي است در بهشت ، براي مادرش فاطمه(صلوات الله عليها) سر مستودع مي باشد . از اين جا معلوم مي شود سر اين كه خداوند ، نام او را محسن ناميده است ، چيست ؛ چرا كه محسن ، اسمي از اسمهاي حق تعالي بوده است و از طرفي هم احدي ذات او را نمي شناسد و هيچ چشمي او را نخواهد ديد ؛ چون او جسم نيست . و محسن بن فاطمه(صلوات الله عليهما) هم چنان كه حقش بود ، از جانب مردم شناخته نشد ، و دنيا در حق او ستم و نيرنگ كرد ، در حالي كه او سري پوشيده ماند .

در اثناي حديثي كه سعيد بن جبير از ابن عباس روايت كرده آمده است:

يك روز پيامبر (صلي الله عليه و آله) نشسته بود كه فاطمه(صلوات الله عليها) به سمت ايشان آمد ، وقتي حضرت او را ديد ، گريست ، آنگاه فرمود : عزيزم ، دخترم ، نزد من بيا ، بيا نزد من ، و او را در مقابلش نشاند .وبعد از آن ، درباره ي علت گريه اش فرمود ، وقتي او را مي بينم ، آنچه بعد از من بر سرش مي آورند را در خاطر مي گذرانم ؛ گويي مي بينم چگونه ذلت ، وارد خانه اش شده ؛

و رعايت حرمتش نشده ؛ حقش غصب شده ؛ و ارثش منع گشته ؛ و پهلويش شكسته ؛ و فرزندش سقط شده ؛ او فرياد مي زند : اي محمد به فريادم برس ! اما كسي كمكش نمي كند ؛ ياري مي طلبد ، و كسي او را در نمي يابد ؛ از آن به بعد ديگر غمگين و مصيبت زده و گريان است ... او اولين شخص از خاندانم است كه به من مي پيوندد ؛ پس با حزن و مصيبت و غم نزدم مي آيد ؛ حقش غصب شده و كشته شده ؛ آن گاه من مي گويم : خدايا ! لعنت كن هر كه به او ظلم كرد ، و عذاب فرما هر كه حقش را غصب كرد ، وذليل كن هر كه ذليلش كرد ، و در آتش جاويدانش كن هر كه آن قدر بر پهلوهايش زد كه بچه اش كشته شد ، و بعد فرشتگان مي گويند: آمين ...

ابن عباس مي گويد :

وقتي ارتحال رسول خدا(صلي الله عليه و آله) نزديك شد ، آن قدر گريه كرد كه محاسن مباركش خيس گشت ، از او سوال شد : اي رسول خدا(صلي الله عليه و آله) چرا مي گرييد ؟ فرمود : به خاطر فرزندانم گريه مي كنم و آنچه اشرار امت من بر سر آنها مي آورند ، گويي اكنون فاطمه (صلوات الله عليها)را مي بينم كه بعد از من چه ظلم هايي بر او روا مي دارند ، او فرياد مي زند :

پدر جان ! اي پدر جان ! ولي هيچ يك از امتم او را كمك نمي كند...

اما بعداز

شهادتش ، اين امام صادق است كه طبق بيان مفضل ، آن قدر در مصيبت محسن (صلوات الله عليه)مي گريد كه محاسن مباركش از اشك خيس مي شود آنگاه مي فرمايد :

روشن مباد چشمي كه وقتي مصيبتهاي محسن(صلوات الله عليه) را مي شنود نگريد . و مفضّل هم به شدت مي گريد ...

در احوالات حضرت ابي جعفر امام باقر(صلوات الله عليه) آمده كه :

هر موقع گرماي تب ايشان را فرا مي گرفت ، آب سرد طلب مي كرد ؛ آن گاه با صداي بلند فرياد مي زد ، به گونه اي كه صدايش از پشت در خانه شنيده مي شد: اي فاطمه دختر محمد(صلي الله عليه و آله) ! 2

خداوند تعالي ذكر مصيبت محسن و مادرش(صلوات الله عليهما )را بيان فرمود

در حديث قدسي خداوند به پيامبر (صلي الله عليه و آله ) مي فرمايد:

اما دخترت ، پس به او ظلم مي شود و حقش را – كه تو براي او قرار ميدهي – غصب مي كنند ، او را در حالي كه باردار است مي زنند ، و در حريم قدس و منزل او بدون هيچ اجازه اي داخل مي شوند ، آن گاه قدر آن بانوي مقدس را هيچ پاس نمي دارند و احترام او را مراعات نمي كنند و مانعي هم در مقابل خود نمي بينند . در نهايت ، به سبب شدت ضربات وارده ، بچه اش سقط مي شود ؛ و خودش بر اثر آن ضربه ها بعد از مدتي به شهادت مي رسد .

روايت زير به برخي از اين حقايق دلالت دارد :

عبد الجليل قزويني مي گويد

:

(إن عمر مزّق صحيفه فاطمه(صلوات الله عليها) حول فدك ، و ضربها علي بطنها ، ثمّ منعوها من البكاء علي أبيها )

به راستي عمر نامه ي فاطمه(صلوات الله عليها) را كه درباره ي فدك بود ، پاره كرد ؛ و به پهلوي او ضربه زد ؛ در ضمن ، مانع سوگواري او براي پدرش هم شد .

عمر در نامه اش به معاويه نوشته :

... با لگد ببه در خانه زدم و فاطمه بين در و ديوار بود ، در اين حال آن چنان محكم در را به او فشار دادم كه گوشت و استخوان بدنش بين در و ديوار له شد ؛ به در چسبيد و ميخ آن به بدنش فرو مي رفت ؛ چنان فريادي زد كه گمان كردم مدينه زير و رو شد . مي گفت : پدر جان ! اين رفتارشان با جگر گوشه و دخترت است . آه ، فضّه ! مرا درياب ؛ به خدا قسم ، بچه ام را كشتند . او به ديوار تكيه داده بود و صداي ناله اش را كه از درد به خود مي پيچيد ، مي شنيدم .

اين جا ديگر در را – از روي فاطمه(صلوات الله عليها) – كنار زدم و داخل خانه شدم ، ديدم فاطمه(صلوات الله عليها) – از فرط بي حالي – با صورت به طرف من مي آيد و بر زمين مي افتد ، چشم هايم را بستم و از روي مقنعه چنان سيلي بر صورتش زدم كه گوشواره هايش كنده شد و روي زمين افتاد .

طبرسي روايت كرده است:

امام حسن(صلوات الله عليه) به مغيره بن شعبه

در نزد معاويه فرمود:

« .. تو فاطمه ، دختر رسول خدا(صلي الله عليه و آله) را چنان كتك زدي كه آنچه در شكم مطهّرش بود ، سقط شد ؛ انجام عمل زشتت به اين جهت بود كه خواستي رسول خدا (صلي الله عليه و آله)را خوار كني و مخالف خود را با خلافت او نشان دهي و حرمت فاطمه را هتك نمايي ؛ با اين كه رسول خدا(صلي الله عليه و آله ) درباره ي او فرموده بود : تو سرور زنان بهشتي . اي مغيره خدا تو را سوي آتش مي برد .. »

غصب آشكار حق مسلّم فاطمه(صلوات الله عليهما) در ايام شهادت محسن

ابن قولويه قمي از امام صادق(صلوات الله عليه) روايت مي كند :

زماني كه پيغمبر(صلي الله عليه و آله) به معراج سير داده شد ، به ايشان گفته شد : خداوند(عزّ و جل) تو را در سه چيز امتحان مي كند ، براي اين كه ببيند صبر تو چگونه است ... اما دخترت ، به او ظلم مي شود و از حقش محروم مي گردد و حقش را غاصبانه از او چنگ مي زنند همان حقي كه تو براي او قرار داده بودي .

شيخ صدوق به نقل از ابن عباس روايت كرده است كه رسول خدا(صلي الله عليه و آله) فرمود:

دخترم فاطمه(صلوات الله عليها) كه بانوي تمام زنان عوالم ، از اولين و آخرين است ... و به راستي كه من هرگاه او را مي بينم ، ياد آورم آنچه بعد از من بر سر او مي آورند . گويي كه الان او را مي بينم ، در حالي كه ذلت را به داخل خانه اش بردند و

حريم حرمتش را پاس نداشتند و حقش را غصب كردند و از ارثش او را باز داشتند ... خدايا لعن فرما و از رحمت خود دور نما و عذاب كن هر كه حقش را غصب كرد و ذليل نما هر كه او را ذليل شمرد و در آتش جهنم جاودانش گردان ، هر كه به پهلوهاي مباركش ضربه زد و باعث شد كه بچه اش سقط شود . فرشتگان در اين حال مي گويند: آمين .

اراده ي قطعي بر آتش زدن خانه يا تهديد به آن با قسم جلاله

اين روايت در كتاب هاي شيعه وسني آمده است كه :

ابوبكر ، آن عده اي كه از بيعت با او سرپيچي كرده و نزد علي ابن ابي طالب(صلوات الله عليه) در خانه ي فاطمه (صلوات الله عليها)جمع شده بودند را در كنار خود ، نديد ؛ از جمله : عباس ، زبير و سعد بن عباده ؛ پس عمر را به سوي آن ها فرستاد . عمر هم نزد آن ها كه در خانه ي فاطمه(صلوات الله عليها) بودند آمد و با صداي بلند آن ها را صدا زد . ولي آنها خارج نشدند . در اين جا بود كه عمر هيزم طلب كرد و گفت : قسم به كسي كه جانم در دست اوست ، يا خارج مي شويد يا خانه را بر سر هر كه در آن است ، به آتش مي كشم .

به او گفته شد : اي ابا حفص ! فاطمه(صلوات الله عليها) در آن خانه است او (لعنه الله عليه) گفت : اگر چه فاطمه(صلوات الله عليها) باشد .

ابن عبد ربه كه از مشاهير علماي اهل سنت است ، در كتاب العِقد الفريد مي نويسد :

از افرادي كه از بيعت با ابوبكر خود داري ورزيدند ؛ علي بن ابي طالب(صلوات الله عليه) ، عباس بن عبد المطلب و زبير بن عوام بودند . آن ها همه در خانه ي علي(صلوات الله عليه) جمع شدند .

اين جا بود كه عمر بن خطاب به سوي خانه ي علي(صلوات الله عليه) رفت ، وقتي آنها جوابي ندادند ، عمر با شعله ي آتشي كه در دستش بود ، با ياران علي(صلوات الله عليه) سخن مي گفت . در اين وقت ، فاطمه(صلوات الله عليها) به عمر فرمود :

اي عمر ! آيا مي خواهي خانه ام را به آتش بكشي ؟ !

ابن عبد ربّه معتزلي در جاي ديگري مي نويسد:

علي(صلوات الله عليه) ، عباس و زبير ، در خانه ي فاطمه (صلوات الله عليها)نشستند ، تا اين كه ابوبكر ، عمر بن خطاب را به سوي آنها فرستاد تا آنها را از خانه ي فاطمه(صلوات الله عليها) بيرون كند و به او گفت : اگر خودداري كردند ، آنها را بكش . او هم با شعله اي از آتش به سوي آنها رفت تا خانه را با اهلش به آتش بكشد ؛ پس فاطمه(صلوات الله عليها) او را ملاقات كرد ، و فرمود : اي پسر خطاب ! آيا آمده اي تا خانه ي ما را آتش بزني ؟ !

يا اين كه فرمود : آيا مي خواهي در خانه را بر من آتش بزني ؟ !

گفت : آري ؛ مگر اين كه داخل شويد در آنچه كه امت در آن داخل شده اند ... يا اين كه گفت : اين كار ، آنچه

را كه پدر تو آورده است قوي تر مي كند .

زماني كه با ابوبكر بيعت شد ، زبير ، مقداد و گروهي مخالفت كردند و به سوي علي(صلوات الله عليه) رفتند ؛ او در خانه ي فاطمه(صلوات الله عليها) بود ، در آن جا با هم مشورت و كارها را با يكديگر تقسيم مي كردند ؛ پس عمر خارج شد تااين كه داخل خانه ي فاطمه(صلوات الله عليها) گرديد . و گفت : اي دختر رسول خدا ! هيچ فردي محبوب تر از پدر تو در بين خلق نيست ، و بعد از پدرت ، هيچ كس محبوبتر از تو نزد ما نيست و قسم به خدا كه همه ي اين ها مانع نمي شود كه دستور دهم خانه را به آتش بكشند ؛ اگر اين افراد نزد تو جمع باشند.

جوهري مي گويد :

در روايتي ديگر آمده كه سعد بن ابي وقاص و مقداد بن اسود هم همراه با آنها در خانه ي فاطمه(صلوات الله عليها) بودند ، و آنها جمع شده بودند كه با علي(صلوات الله عليه) بيعت كنند ؛ پس عمر آمد تا اين كه خانه را بر آنها بسوزاند ، در اين وقت ، عمر ، شمشير در دست بيرون آمد ، و فاطمه(صلوات الله عليها) نيز بيرون رفت ، در حالي كه مي گريست و فرياد مي كشيد ، و از آن به بعد از مردم دوري كرد .

عبد الله بن عبد الرحمن مي گويد :

عمر شلوارش را محكم بر كمر بست و بر دور شهر راه مي رفت و با صداي بلند فرياد مي زد : بدانيد كه

با ابوبكر بيعت شده ؛ بشتابيد به سوي بيعت با او . مردم هم شتافتند كه بيعت كنند . بعداً فهميدند كه گروهي در منزلي پنهان شدند . از اين رو تصميم گرفتند با عده ي زيادي به آن جا بروند و آنها را دستگير كنند و به مسجد آورند تا از آنها هم بيعت بگيرند . با اين تصميم چند روزي گذشت ، آنگاه تصميمشان را عملي كردند و همراه با گروه زيادي به منزل علي شتافتند(صلوات الله عليه) و از او خواستند كه بيرون آيد ، ولي او خارج نشد . عمر هيزم و آتش طلبيد و گفت : قسم به كسي كه جان عمر به دست اوست ، يا خارج مي شويد يا خانه را بر سر افرادي كه در آن اند ، به آتش مي كشم .

دينوري در كتاب الامامه و السياسه مي گويد :

بدن شك عمر آمد و افرادي كه در خانه ي علي(صلوات الله عليه) بودند ، را صدا زد ؛ ولي آنها خارج نشدند . عمر گفت : قسم به كسي كه جانم در دست اوست ، يا از خانه خارج مي شويد و يا آن را بر سر هر كه داخلش هست ، به آتش مي كشم . به او گفته شد : اي ابو حفص ! فاطمه(صلوات الله عليها) در آن خانه است . گفت : اگر چه او هم باشد . دينوري گويد : ... وقتي صديقه ي كبري(صلوات الله عليها) صداي آنها را شنيد ، با صداي بلند فرياد كشيد : اي پدر جان ! اي رسول خدا ! بعداز شما از ابن خطاب و

ابن ابي قحافه به ما چه مي رسد ؟ وقتي مردم صداي او و گريه اش را شنيدند ، گريستند و منصرف شدند ، و نزديك بود قلبشان شكافته شود . اما عمر و هوادارانش همان جا ماندند ، و علي(صلوات الله عليه) را بيرون آوردند ، و سوي ابوبكر راندند .

آتش زدن در خانه

در كتاب كنفرانس علماي بغداد آمده است :

بعداز اينكه ابوبكر با ترساندن و شمشير و تهديد و زور از مردم براي خودش بيعت گرفت ، عمر و قنفذ و خالد بن وليد و ابا عبيده جراح و گروهي ديگر از منافقان را به خانه ي علي و فاطمه(صلوات الله عليهما) فرستاد ؛ عمر بر در خانه ي فاطمه(صلوات الله عليها) هيزم جمع كرد ؛ همان دري كه خيلي اوقات رسول خدا(صلي الله عليه و آله) آن جا مي ايستاد ، و خطاب به اهل آن مي فرمود : سلام بر شما ، اي اهل بيت نبوت ! و داخل آن نمي شد ، مگر بعد از كسب اجازه . عمر همان در را به آتش كشيد .

زماني كه فاطمه(صلوات الله عليها) پشت در آمد تا عمر و هوادارانش را مانع شود و برگرداند ، عمر با قساوت ، فاطمه(صلوات الله عليها) را چنان بين در و ديوار فشار داد كه فرزندش سقط شد و ميخ در به سينه اش فرو رفت . فرياد برآورد : اي پدر جان ! اي رسول خدا ! ببين بعد از تو ابن خطاب و ابن ابي قحافه چه بر سر ما آوردند ! عمر نگاهي به اطرافش كرد و گفت : فاطمه(صلوات الله عليها) را بزنيد ! در اين

وقت بود كه تازيانه ها بر جگر گوشه و حبيبه ي رسول خدا(صلي الله عليه و آله ) فرود آمد ؛ آن قدر كه بدن مطهّرش مجروح و خون آلود گشت !

شهرستاني گويد :

در روزي كه مي خواستند از علي(صلوات الله عليه) بيعت بگيرند ، عمر آن چنان به پهلوي فاطمه(صلوات الله عليها) زد كه بچه اش سقط شد. عمر فرياد مي زد : خانه را با هر كه در آن است ، آتش بزنيد ؛ اين در حالي بود كه در خانه ، جز علي ، فاطمه ، حسن و حسين(صلوات الله عليهم) كس ديگري نبود .

علي بن الحسين هذلي روايت كرده است :

امير المومنين(صلوات الله عليه) و شيعياني كه با او بودند ، در منزل حضرت كاري انجام مي دادند كه پيغمبر(صلي الله عليه و آله) از ايشان بر انجام آن پيمان گرفته بود. پس در اين زمان بود كه آن جماعت متوجه منزل علي(صلوات الله عليه) شدند .. پس بر او هجوم آوردند ، و خانه اش را آتش زدند .

هجوم به خانه حضرت زهرا(صلوات الله عليها)

جناب جعفر بن محمد قولويه قمي از حضرت ابي عبد الله(صلوات الله عليه) روايت كرده است :

زماني كه پيغمبر (صلي الله عليه و آله )به معراج سير داده شد ، به ايشان گفته شد :

خداوند(عزّ و جل) تو را در سه چيز امتحان مي كند ، براي اين كه ببيند صبر تو چگونه است ؟ ... اما دخترت ، به او ظلم مي شود و از حقش محروم مي گردد و حقش را غاصبانه از او چنگ مي زنند ، همان حقي را كه تو براي او

قرار داده بودي ، و در حالي كه باردار است ، او را مي زنند و بدون اينكه اجازه بگيرند ، داخل حريم و منزل او مي شوند .

محقق كركي گويد :

ناقلين اخبار و مورخين و خوانندگان آن ، صحت مطلب زير را مي دانند و روايت كرده اند ؛ عمر وقتي كه همه ي مردم به جز علي(صلوات الله عليه) با رفيقش -ابوبكر- بيعت كردند ، به خانه ي فاطمه آمد كه علي(صلوات الله عليهما) را براي بيعت با ابوبكر ببرد ، و با سخنان تند و غليظ دستور داد كه چوب بياورند و در خانه را با هر كه در آن است ، به آتش بكشند ؛ با اين كه در آن ؛ امير المومنين و فرزندانش و پناهندگاني همچون ؛ زيبر و برخي از بني هاشم بودند.

به نقل واقدي ، ابن عبد ربّه ، ابن حبيب ، هنگامي كه علي و عباس بر خلاف مردم از بيعت با ابوبكر ، امتناع كردند ، ابوبكر به عمر گفت : اگر از بيعت خودداري ورزيدند ، آنها را بكش. عمر آمد ، در حالي كه در دستانش دسته اي هيزم بود و مي خواست خانه را بر آن ها آتش بزند ؛ فاطمه او را ديد و فرمود : پسر خطاب ! آمدي خانه را بر ما به آتش بكشي ؟ گفت : بلي .

در كتاب بلد الامين و جنه الامان به نقل از مصباح كفعمي دعاي شريفي ذكر شده ، و از مواردي كه در اين دعا آمده اين است :

(شما خراب كرديد خانه ي نبوت را ...)كه اشاره دارد به

آنچه اولي و دومي از روي دشمني با علي(صلوات الله عليه) انجام دادند ، و مي خواستند خانه ي علي(صلوات الله عليه) را به آتش بكشند و طناب بر گردنش انداختند ؛ مثل شتري كه طناب به گردنش اندازند ؛ واين كه در را به بدن فاطمه(صلوات الله عليها) كه در سوي ديگرش ديوار قرار داشت ، چنان زدند كه كه محسن(صلوات الله عليه) سقط شد.

فاطمه(صلوات الله عليها) وصيت فرمود:

نماز بر من نخوانند كساني كه پيمان حق تعالي و پيغمبرش(صلي الله عليه و آله) را درباره ي امير المومنين(صلوات الله عليه) شكستند و در حق من ظلم كردند و ارثيه ي مرا غصب كردند ...

با اين حال ، چوب زيادي بر در خانه جمع كردند ؛ آتش آوردند تا هم علي(صلوات الله عليه) را آتش بزنند و هم ما را ؛ من پشت در رفتم و آنها را به خداوند متعال و پدرم قسم دادم كه از ما دست بردارند و كمكمان كنند ؛ اما عمر تازيانه را از دست قنفذ ، غلام ابوبكر گرفت و با آن به بازوي من زد ، آن تازيانه چنان بر بازويم پيچيد كه جاي كبودي مثل بازوبند بر بازويم باقي ماند .

او لگدي محكم به در خانه زد ؛ در به شدت سوي من برگشت ؛ من با اين كه باردار بودم ؛ به صورت روي زمين افتادم ؛ آتش زبانه مي كشيد و صورتم را مي سوزاند ، آن گاه چنان مشت محكمي به صورتم زد كه گوشواره از گوشم كنده و روي زمين پرت شد ، در آن حال درد زايمان را احساس كردم و

محسنم كه بي هيچ جرمي كشته شده بود ، سقط گشت .

آيا اين امت مي خواهند بر من نماز بخوانند ؟ ! با اين كه خدا و پيغمبرش از آنها بيزارند و من هم از آن ها بيزارم ؟ امير المومنين هم طبق وصيت فاطمه(صلوات الله عليها) عمل كرد و كسي بر انجام آن آگاه نشد .

علامه مجلسي به نقل از كتاب طرائف سيد بن طاووس به نقل از كتاب الوصيه نوشته ي شيخ عيسي بن مستفاد الضرير ، روايت مي كند كه : امام موسي بن جعفر از پدر بزرگوارش(صلوات الله عليهما) روايت فرمود :

وقتي زمان ارتحال رسول خدا (صلي الله عليه و آله) فرا رسيد ، حضرت ، انصار را فرا خواند و فرمود : اي گروه انصار ! فراق من نزديك شده است ... حضرت در ادامه فرمود : بدانيد كه در خانه ي فاطمه ، در خانه ي من است ، و خانه ي او ، خانه من است ، پس هر كه هتك كند و بگشايد آن را ، به راستي كه حجاب حق تعالي را كنار زده وهتك كرده است .

راوي مي گويد: در اين جا حضرت ابوالحسن امام كاظم(صلوات الله عليه) براي مدت طولاني گريست ؛ پس از آن ، گريه اش را قطع كرد و فرمود: به خدا قسم ، حجاب حق تعالي را هتك كردند ، به خدا قسم ، حجاب حق تعالي را هتك كردند ، به خدا قسم ، حجاب حق تعالي را هتك كردند .

پس از رجعت ... ائمه(صلوات الله عليهم) ، نزد پيامبر(صلي الله عليه و آله) همديگر را ملاقات كنند

و از مصيبتهايي كه در حق ايشان روا داشتند ، نزد آن بزرگوار ، شكايت برند و بانو هم ستم هايي را كه به او شده ، از جمله قصه ي فدك را بيان كند .

نيز قصه ي ابوبكر را بگويد و اين كه او خالد و قنفذ و عمر بن خطاب و گروهي از مردم را فرستاد تا اميرالمومنين را از خانه اش سوي سقيفه ي بني ساعده خارج كنند ؛ تا از آنها بيعت ستاند... و جمع هيزم فراوان بر در خانه اش ، براي سوزانيدن خانه ي اميرالمومنين و فاطمه و حسن و حسين و زينب و ام كلثوم(صلوات الله عليهم) و فضه و آتش افروختن آنها بر در خانه ، و خروج فاطمه(صلوات الله عليها) به سوي آنها و سخن با آنها از پشت در كه فرمود : واي بر تو اي عمر ! اين چه جرئتي است بر خداوند متعال و رسولش ؟ !

آيا مي خواهي كه نسل او را قطع و نور خدا را خاموش كني ؟ ! – خداوند نور خود را تداوم بخشد و زنده دارد – و جسارت عمر نسبت به فاطمه و كلام او كه گفت: كافي است اي فاطمه ! نه محمد اين جاست و نه ملائكه به امر او اين جايند كه از طرف خدا امر و نهيي نازل كنند . و علي هم مثل بقيه ي مسلمانان ؛ خودت انتخاب كن يا او خارج شود و با ابوبكر بيعت كند ، يا اين كه همه ي شما را به آتش مي كشم .

فاطمه (صلوات الله عليها) در حال گريه فرمود : پروردگارا

! به سوي تو شكايت مي كنم از نبودن پيامبر و فرستاده و برگزيده ات ، و رويكرد امتش به دشمني با ما ، و منع ما از آن حقي كه در كتابت بر پيامبر مرسلت نازل كرده اي . عمر گفت : فاطمه ! اين حرف هاي احمقانه ي زنانه را رها كن . خداوند كه نبوت و خلافت را با هم براي شما جمع نكرده ؛ و آتش زدن در خانه ؛ و داخل كردن قنفذ (لعنه الله عليه)دستش را با شتاب براي باز كردن در خانه ؛ و زدن عمر با شلاق بر بازوي حضرت ، تا اين كه گوشت دست حضرت سياه و كبود شد ؛ و محكم زدن به در با لگد به پهلوي مطهر فاطمه (صلوات الله عليها) با اين كه او محسن را شش ماهه باردار بود ؛ و باعث سقط او شد . هجوم عمر ، قنفذ و خالد بن وليد به خانه ، و سيلي زدن به فاطمه ، به گونه اي كه گوشواره اش از زير مقنعه آشكار شد ، با اين كه مي شنيدند صداي فاطمه را كه با گريه مي گفت : واي اي پدر جان ! واي اي رسول خدا ! دخترت فاطمه را دروغگو شمردند و كتكش زدند و بچه اش را كشتند .

ابوبكر گروهي را كه با او بيعت نكرده و در خانه ي فاطمه نزد علي(صلوات الله عليهما) بودند ، در كنار خود نديدند ؛ عباس ، زبير و سعد بن عباده از آن جمله بودند ؛ از اين رو ، عمر را سوي آنها فرستاد . عمر هم

سوي آنها رفت و افراد داخل خانه ي فاطمه(صلوات الله عليها) را با صداي بلند فرا خواند ؛ ولي شخصي خارج نشد .او هيزم خواست و گفت : قسم به آن كه جانم در دست اوست ، يا خارج مي شويد يا خانه را با اهلش به آتش مي كشم . به او گفتند : اي ابا حفص ! فاطمه در خانه است . گفت : اگر چه او هم باشد . پس همه خارج شدند و بيعت كردند به جز حضرت علي (صلوات الله عليه) كه عذر آورد ؛ آن حضرت فرمود : قسم ياد كردم كه تا قرآن را جمع نكنم ، از خانه خارج نشوم و عبا بر دوش نيفكنم ؛ صديقه ي كبري بر در منزل ايستاد و فرمود : تا به حال بدتر از شما ، افرادي را نديده ام ؛ جنازه ي پيامبرتان را نزد ما رها كرديد و دنبال خواسته ي خود رفتيد و آن را براي خود قطعي ساختيد ، و هيچ نظر ما را نپرسيديد و حقي را هم برايمان قائل نشديد .

در اين وقت ، عمر نزد ابوبكر آمد و گفت : آيا اين سرپيچي كننده از بيعتت را باز داشت نمي كني ؟ از اين رو ، ابوبكر به قنفذ گفت : نزد او برو و بگو امير المومنين تو را براي بيعت فرا مي خواند ؛ قنفذ آمد و آنچه را به او امر شده بود ، بيان كرد .

علي (صلوات الله عليه) با صداي بلند فرمود : سبحان الله ! آنچه را حقش نيست ، ادعا مي كند . قنفذ بازگشت و پاسخ علي(صلوات الله عليه) را رساند .

وقتي ابوبكر آن را شنيد . خيلي گريست ؛ اما عمر با عده اي بلند شد و در خانه ي فاطمه(صلوات الله عليها) رفت و آن را كوبيد . فاطمه صداي او و افرادش را شنيد و با صداي بلند فرياد زد : اي پدر جان ! اي رسول خدا ! ببين ابن خطاب و ابن قحافه بعد از تو چه بر سر ما مي آورند .وقتي مردم ، صداي گريه ي فاطمه(صلوات الله عليها) را شنيدند ، با گريه آن جا را ترك كردند . نزديك بود قلبشان بشكند و جگرشان پاره شود ؛ ولي عمر و هوادارانش ماندند تا علي را خارج كردند و سوي ابوبكر راندند ، به او گفتند : بيعت كن ؛ فرمود : اگر بيعت نكنم چه ؟ گفتند : قسم به خدايي كه جز او خدايي نيست ، گردنت را خواهيم زد .

ابوبكر احمد بن عبد العزيز جوهري از ابو زيد عمر بن شبّه از ابراهيم بن منذر از ابن وهب از ابن لهيعه از ابي الاسود روايت مي كند :

گروهي از مهاجرين ، در جريان بيعت ابي بكر كه بدون مشورت صورت گرفته بود ، بسيار عصباني شدند ؛ علي (صلوات الله عليه) و زبير هم از آن ها بودند . آنها در خانه ي فاطمه (صلوات الله عليها) در حالي كه شمشير داشتند ، جمع شدند .

از اين رو ، عمر با گروهي از هوادارانش از جمله اسيد بن حضير ، و سلمه بن سلامه بن قريش – از قبيله ي بني عبدالاشهل – به خانه ي فاطمه (صلوات الله عليها) هجوم بردند . فاطمه (صلوات الله عليها) فرياد

برآورد و آنها را به خدا قسم داد ، ولي مهاجمان ، شمشير آن دو را گرفتند و به سنگ زدند و شكستند . و در نهايت ، عمر آنها را بيرون كشيد و براي بيعت به سوي ابوبكر راند .

ابوبكر جوهري به نقل از ابوبكر باهلي از اسماعيل بن مجالد ، از شعبي نقل مي كند كه ابوبكر گفت :

اي عمر ، خالد كجاست ؟ گفت : اين جاست ، گفت : سريع نزد آن دو برويد – يعني علي (صلوات الله عليه) و زبير – و آنها را نزد من آوريد ؛ آنها سريع رفتند ؛ عمر داخل خانه شد و خالد ، بيرون در ايستاد ... عمر به علي (صلوات الله عليه) گفت : بلند شو و بيعت كن ؛ ولي علي (صلوات الله عليه)خود داري كرد . عمر دستش را گرفت و گفت : بلند شو.باز علي (صلوات الله عليه) امتناع فرمود و بلند نشد ؛ پس به زور او را بلند كرد و بيرون راند ؛ همچنان كه زبير را بيرون رانده بود .آنگاه خالد ، آن دو را نگاه داشت ؛ عمر و يارانش آن ها را با خشونت مي كشاندند . كوچه هاي مدينه پر از جمعيت بود ، همه در آن جا حاضر بودند ونگاه مي كردند . از آن طرف ، فاطمه (صلوات الله عليها) مي ديد كه عمر چه مي كند ؛ پس ناله و فغان سر داد و كمك طلبيد . بسياري از زنان بني هاشم و غيره نزد او جمع شدند . فاطمه (صلوات الله عليها) خارج شد و كنار در حجره اش ايستاد و فرياد

زد : ابوبكر ! چه زود بر اهل بيت رسول خدا طغيان كردي ! به خدا قسم ، تا زنده ام با عمر سخن نخواهم گفت.

ابن ابي الحديد معتزلي از ابوبكر جوهري ، به نقل از ابو زيد عمر بن شبه به نقل از احمد بن معاويه به نقل از نضر بن شميل به نقل از محمد بن عمرو به نقل از سلمه بن عبدالرحمن ، حديث سقيفه را چنين روايت مي كند :

وقتي ابوبكر بر منبر نشسته بود ، علي (صلوات الله عليه) و زبير و گروهي از بني هاشم در خانه ي فاطمه (صلوات الله عليها) بودند . آن موقع عمر به سوي آنها آمد و گفت : قسم به آن كه جانم در دست اوست ؛ يا براي بيعت خارج مي شويد ، يا خانه را بر سرتان به آتش مي كشم ! زبير با شمشيرش آشكار شد ، در اين حال ابوبكر در حالي كه روي منبر نشسته بود ، گفت : آن را به سنگ بزن ، و آنها هم شمشير را شكستند .

ابو عمرو بن حماس گفت : من آن سنگ را ديدم كه در آن ، جاي ضربه اي بود و گفت : اين ضربه ي شمشير زبير است .

ابوبكر گفت : رهايشان كنيد ، به زودي خداوند ، خود ، با آنها برخورد خواهد كرد . راوي گويد : آنگاه آنها سوي ابوبكر خارج شدند و بيعت كردند .

يعقوبي مي گويد:

ابوبكر و عمر خبر دار شدند كه گروهي از مهاجرين و انصار با علي بن ابي طالب در خانه ي فاطمه (صلوات الله عليها) دختر رسول خدا (صلي الله عليه

و آله) گرد آمده اند . از اين رو ، آنها عده اي را به راه انداختند و به آن جا هجوم بردند . علي (صلوات الله عليه) با شمشير ، خارج شد و با عمر روبرو و درگير گرديد و در نهايت بر او غالب گشت و شمشيرش را شكست و همه داخل خانه شدند .

ابن ابي الحديد مي گويد:

روايت ها درباره ي سقيفه گوناگون است ؛ ولي شيعه – و گروهي از محدثين و غيره ، از عامه – مي گويد : علي با ابوبكر بيعت نكرد ؛ مگر بعداز اين كه او را به زور از خانه بيرون راندند . زبير بين عوام هم بيعت نكرد ، او گفت : من جز با علي بيعت نميكنم ؛ همچنين ابو سفيان بن حرب ، و خالد بن سعيد بن عاص و عباس بن عبدالمطلب و پسرانش و ابوسفيان بن حارث بن عبدالمطلب و گروهي از بني هاشم بيعت نكردند.

گويند : وقتي عمر و گروهي از انصار و ديگران آمدند ، زبير شمشيرش را بيرون كشيد. عمر گفت : شمشير اين مرد را بگيريد و به سنگ بزنيد . به نقلي ديگر ، خودش شمشير زبير را گرفت و به سنگي زد و آن را شكست . آن گاه آنها را نزد ابوبكر بردند و به بيعت مجبورشان كردند و كسي هم مخالفت نشان نداد ؛ مگر علي كه به خانه ي فاطمه (صلوات الله عليها) رفته بود.

مهاجمان بر در خانه ي فاطمه (صلوات الله عليها) ازدحام كردند و مي خواستند به زور او را بيرون آورند . در اين وقت ، فاطمه (صلوات الله عليها)

بلند شد و پشت در آمد و سخن آنان را شنيد ؛ پس از آن ، همه پراكنده شدند و فهميدند كه علي (صلوات الله عليه) به تنهايي ضرري برايشان ندارد ؛ پس رهايش كردند.

آنچه از رسول خدا (صلي الله عليه و آله) روايت شده است

صدوق در كتاب امالي روايت مي كند كه ام الفضل ، دختر عباس گفت:

در آن بيماري كه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) به ملكوت اعلا پيوست ، حضرت از حال رفت وپس از مدتي به هوش آمد ، ما گريه مي كرديم ، فرمود : براي چه مي گرييد ؟

عرض كرديم : اي رسول خدا (صلي الله عليه و آله) براي دوري و جدايي از شما ؛ كه اين چيز كمي هم نيست ؛ ديگر اين كه براي قطع شدن وحي و حال امت بعد از شما مي گرييم.

آن گاه حضرت (صلي الله عليه و آله) فرمود: بدون شك مي كوشند برشما برتري يابند و موقعيتتان را تضعيف كنند .

سليم روايتي را كه عبدالله بن عباس در حضور جابر بن عبدالله برايش نقل كرده ؛ چنين مي آورد:

پيامبر خدا(صلي الله عليه و آله)بعداز يك خطبه ي طولاني به علي(صلوات الله عليه) فرمود : بدون شك قريش بر شما هجوم مي آورند ، و در ظلم و غلبه بر شما هم صدا مي شوند ؛ پس اگر يار و طرفداري يافتي ، با آنها درگير شو ، و اگر ياري نيافتي ، دست بكش و جانت را حفظ كن ؛ اما سرانجام تو به شهادت ختم مي شود ؛ خدا لعنت كند قاتل تو را. بعد ، روي به دخترش (صلوات الله عليها) كرد و فرمود : تو اولين شخص

از اهل بيتم هستي كه به من پيوندي ؛ تو بانوي زنان بهشتي ؛ بعداز من ظلم و ستم خواهي ديد ؛ آن قدر تو را مي زنند كه استخوان قفسه ي سينه ات مي شكند ؛ خدا لعنت كند قاتلت را ... .

علامه مجلسي روايتي را به خط شيخ محمد بن علي الجبعي جد پدري شيخ بهايي به دست آورده و او به نقل از مصباح شيخ ابي منصور روايت مي كند :

روزي پيغمبر به خانه ي فاطمه (صلوات الله عليها) وارد شد ، فاطمه مقداري خرما و نان و روغن براي حضرت آماده كرد ؛ در اين وقت ، همه براي خوردن غذا در كنار حضرت جمع شدند كه شامل خود حضرت و علي و فاطمه و حسن و حسين (صلوات الله عليهم) بودند ؛ وقتي غذا ميل شد ، پيامبر (صلي الله عليه و آله) به سجده رفت ؛ سجده ي حضرت طولاني شد. آن گاه خنديد ، بعد از آن گريست ، سپس نشست. حضرت علي پرسيد : اي رسول خدا(صلي الله عليه و آله) ! امروز از شما عملي را ديديم كه قبل از آن نديده بوديم ؟ ! فرمود : من با شما طعام ميل كردم و به خاطر سلامتي و اجتماع شما شاد شدم ؛ پس سجده ي شكر كردم . جبرئيل(عليه السلام) نازل گشت و گفت : آيا به خاطر خانواده ات شادي و سجده مي كني ؟ گفتم : آري.

گفت: آيا مي خواهي خبر دهم آنچه بعد از تو به آنها مي گذرد ؟ گفتم:آري اي برادرم ! جبرئيل(عليه السلام) گفت : اما دخترت : او اولين فرد

از خانواده ات است كه به تو مي پيوندد ؛ بعداز اين كه به او ظلم مي شود ؛ حقش گرفته مي شود ؛ از ارثش منع مي شود ؛ به همسرش ظلم مي شود ؛ استخوان قفسه ي سينه اش مي شكند .اما پسر عمويت : به او ظلم مي شود ؛ از حقش منع مي شود ؛ كشته مي شود. اما حسن : به او ظلم شود از حقش منع شود ؛ با سم به شهادت مي رسد . اما حسين : به او ظلم شود ؛ از حقش منع شود ؛ خاندانش را بكشند ؛ اسبها او را لگد مال كنند ؛ اموالش را غارت كنند ؛ زنان و فرزندانش را دشنام دهند ؛ و آغشته به خون خود ، به خاك سپرده شود ؛ و غريبانه او را دفن كنند . آن گاه من گريه كردم و گفتم : آيا كسي او را زيارت مي كند ؟ گفت : او را غريبان زيارت مي كنند. گفتم : براي زائر او چه ثوابي است ؟ گفت : ثواب هزار حج و عمره كه باتو انجام دهند . آن گاه خنديد.

درروايتي امير المومنين(صلوات الله عليه) مي فرمايد :

وقتي از اوقات ، من و فاطمه و حسن و حسين (صلوات الله عليهم) نزد رسول خدا (صلي الله عليه و آله) بوديم كه حضرت به ما توجهي فرمود ؛ آن گاه گريست .

عرض كردم : چه چيز شما را گرياند ؟ فرمود : به خاطر آنچه بعد از من بر سر شما مي آورند ، گريه مي كنم . عرض كردم : اي رسول خدا ! چه بر سر ما مي آورند ؟ !

فرمود : گريه مي كنم براي ضربتي كه بر فرق سرت مي زنند ؛ و لطمه اي كه به گونه ي فاطمه (صلوات الله عليها) مي زنند ؛ و زخمي كه به پاي حسن مي زنند و سمي كه به او مي نوشانند ؛ و كشتن حسين ...

آنچه از حضرت علي (صلوات الله عليه) روايت شده است

سليم بن قيس روايت مي كند :

عمر بن خطاب نصف اموال كارمندانش را به عنوان ماليات مي گرفت ؛ چون تحت تأثير شعر ابي المختار قرار گرفته بود ؛ ولي نه تنها از قنفذ عدوي چيزي نگرفت- درحالي كه او هم از كارمندان بود – بلكه آنچه هم كه داده بود- حدود بيست هزار درهم – رابه او پس داد و حتي ده درهم يا نصف آن را هم از او نگرفت .

سليم گويد : من علي (صلوات الله عليه) را ديدم و درباره ي عملكرد عمر از او پرسيدم . فرمود : آيا مي داني براي چه به قنفذ كه رسيد ، دست نگه داشت ، مالياتي نگرفت ؟ گفتم نه . فرمود : چون او همان كسي است كه فاطمه (صلوات الله عليها) را – وقتي تنها ميكوشيد بين من و آنها مانع گردد- باشلاق زد .و اثر آن شلاق تا موقع شهادتش ؛ همچون بازوبندي در بازوي مباركش باقي بود.

ابان به نقل از سليم مي گويد :

عده اي در مسجد رسول خدا (صلي الله عليه وآله ) دايره وار نشسته بودند ، همه ي آن ها هاشمي بودند به جز سلمان و اباذر و مقداد و محمدبن ابي بكر و عمر بن ابي سلمه و قيس بن سعد بن عباده . در آن مجلس ، عباس

از علي (صلوات الله عليه) پرسيد چرا عمر از قنفذ ماليات نگرفت ، همان گونه كه از همه ي كارمندانش مي گرفت ؟ !

علي (صلوات الله عليه)نگاهي به اطراف كرد ، آن گاه با چشماني پر از اشك فرمود: به خاطر تشكر از خوش خدمتي او براي ضرباتي كه با شلاق به فاطمه (صلوات الله عليها) زد ؛ به گونه اي كه صديقه ي كبري از دنيا رفت و در بازويش اثر آن شلاق همچون بازوبندي باقي مانده بود ... .

هنگام دفن فاطمه (صلوات الله عليها) با دلي شكسته خطاب به پيامبر (صلي الله عليه و آله ) عرض كرد :

به زودي دخترت تو را خبر مي دهد كه امتت چگونه بر او شوريدند و حقش را غصب كردندو ظلم و ستم بر او به نهايت رساندند ؛ پس خودت احوالش را بپرس.

آه كه چقدر دلتنگ بود وامواج غم در دلش موج مي زد و راهي براي رهايي از آن نمي يافت .

آنچه فاطمه (صلوات الله عليها) فرموده است

فاطمه (صلوات الله عليها) وصيت كرد :

نماز نخوانند بر من آنان كه پيمان خدا و پيغمبر (صلي الله عليه و آله ) را درباره ي امير المومنين شكستند و در حقم ظلم كردند ، و ارثيه ي مرا غصب كردند ، و نامه ي پدر را كه در آن فدك را به من بخشيده بود ، دور انداختند ، و شاهدانم راتكذيب كردند .به خدا قسم ، آنان جبرئيل و ميكائيل و علي (صلوات الله عليهم) و ام ايمن بودند.

امير المومنين مرا با حسنين در شب و روز به در خانه شان مي برد ؛ من آنها را به

خدا و رسول قسم مي دادم كه به ما ظلم نكنند و حق خدايي ما را غصب نكنند.

آنها شب هنگام ، پاسخ مثبت مي دادند و در روز ، ما را تنها رها مي كردند ؛ قنفذ را همراه عمر و خالد به خانه ي ما روانه ساختند تا پسر عمويم علي (صلوات الله عليه) را از خانه بيرون آورند ، به خاطر آن بيعت زيان باري كه در سقيفه ي بني ساعده صورت گرفته بود ؛ ولي علي (صلوات الله عليه) از خانه خارج نشد ، چون مشغول انجام وصيت پيامبر (صلي الله عليه و آله) و سفارش هاي مربوط به همسران حضرت و جمع آوري قرآن و به جا آوردن وصيت در مورد هشتاد هزار درهم به عنوان صدقه و دِيْن بود .در اين حال بود كه چوب زيادي بر در خانه جمع كردند و آتش آوردندتا علي و ما را با آتش بسوزانند ، من پشت در بودم ؛ آنها را به خدا و پدرم قسم دادم كه ما را رها سازند و ياريمان كنند .

عمر تازيانه را ازدست قنفذ ، غلام ابوبكر گرفت و با آن به بازوي من زد ؛ آن تازيانه به بازوي من خورد و آن را كبود و زخمي كرد ؛ با لگد محكم به در خانه زد ، و در حالي كه من حامله بودم ، آن را به شدت به سمت من هل داد ؛ من به صورت ، روي زمين افتادم و شعله هاي آتش زبانه مي كشيد و صورتم را مي سوزانيد.

-قبل از آنكه بر زمين افتم – چنان سيلي به صورتم زد

كه گوشواره ام از گوشم جداگشت و بر زمين پرت شد . در آن جا بود كه درد زايمان را احساس كردم و محسنم (صلوات الله عليه) سقط گشت ؛ او بدون هيچ جرمي كشته شد .

حال ، آيا اين هايي كه خداوند و پيامبرش (صلي الله عليه وآله ) از آن ها بيزارند و من هم از آنها متنفرم ، مي خواهند بر من نماز بخوانند ؟

امير المومنين (صلوات الله عليه) به وصيتش عمل كرد و كسي را از مراسم دفن آن مظلومه آگاه نفرمود.

برخي از اشعاري كه حضرت زهرا(صلوات الله عليها) براي پيغمبر(صلي الله عليه و آله)سروده است و محدثان و مورخان روايت كرده اند ، اين است :

ماذا عل___ي من شم تربه احمد ان لا يشم مدي ال___زمان غواليا

صبت علي مص_____ائب لو انها صبت عل____ي الايام صرن لياليا

قد كنت ذات حميً بظل محمد لا اخش من ضيم وكان حميً ليا

واليوم اخشع للذليل و اتق____ي ضيمي ، و ادفع ظ___المي بردائيا

چه باك بر آن كه خاك قبر پيامبر (صلوات الله عليها) را بوييد ديگر عطري نبويد ؟

مصيبتهايي كه بر من وارد شده است اگر بر روزها وارد شود شب شوند .

زير سايه ي محمد (صلوات الله عليه) حمايت مي شدم و تا از من حمايت مي فرمود ، در مقابل هيچ ظلمي كوتاه نمي آمدم و نمي ترسيدم ، ولي امروز بايد از دون صفتان پست بترسم كه به من ظلم نكنند ، و بايد ستمگران را با چادر دور كنم.

به راستي ، اگر مقصود از مصائب فقط همان مصيبتهايي باشد كه مربوط به پدرش بود ، مي بايست كلمه ي مصيبت را

به صيغه ي مفرد استفاده مي فرمود. ديگر اين كه جايي براي ترس از ذلت و خواري و راندن ظالمين با چادر نبود.

برخي از مقدمات شهادت محسن در جمع عظيمي از كلام بزرگان علما

عبدالله بن عبدالرحمن مي گويد:

عمر شلوارش را محكم بر كمر بست و بر دور شهر راه مي رفت و با صداي بلند فرياد مي زد : بدانيد كه با ابوبكر بيعت شده ؛ پس بشتابيد به سوي بيعت با او ، مردم هم شتافتند كه بيعت كنند. بعد فهميدند كه گروهي در منزلي پنهان شده اند ، از اين رو ، تصميم گرفتند با عده ي زيادي به آن جا بروند و آنها را دستگير كنند و به مسجد آورند تا از آنها بيعت بگيرند . با اين تصميم ، چند روز گذشت ، آنگاه تصميم را عملي كردند و همراه گروه زيادي سوي منزل علي شتافتند و از آن بزرگوار خواستند بيرون آيد ؛ ولي آن حضرت خارج نشد . در اين حال ، عمر هيزم و آتش طلبيد و گفت : قسم به آن كه جان عمر به دست اوست يا از خانه خارج مي شويد يا خانه را با تمام افرادي كه در آن هستند به آتش مي كشم . به او گفته شد: فاطمه ، دختر رسول خدا (صلي الله عليه و آله ) و حسن و حسين و هر چه از پيامبر باقي مانده ، در آن خانه است و دراين حال ، مردم از اين كار عمر بسيار بدشان آمد ؛ به ويژه وقتي اين حرف را هم شنيدند ... .

در اين وقت ، علي (صلوات الله عليه) به آن ها پيغام داد كه من به هيچ بهانه

اي خارج نمي شوم ؛ چون در حال جمع آوري كتاب خدا هستم ؛ همان كتابي كه از روي دشمني ، آن را دور انداختيد و دنيايتان باعث شد كه از آن فرار كنيد . من قسم مي خورم كه از خانه خارج نشوم وعبا بر دوش نيندازم تا قرآن را گرد آوري كنم.

راوي گويد : در اين حال ، فاطمه (صلوات الله عليها) در خانه ، در پشت در منزل ايستاد و فرمود : تا كنون افرادي بدتر از شما را نديدم ؛ جنازه ي رسول خدا (صلي الله عليه و آله ) را نزد ما رهاكرديد و دنبال اميال خود رفتيد وخلافت را براي خود تثبيت كرديد و هيچ ، نظر ما را نپرسيديد و حقي براي ما قايل نشديد . گويي نمي دانستيد پيغمبر (صلي الله عليه و آله) در روز غدير خم چه فرمود ؟

به خدا قسم كه ولايت را در آن روز براي علي (صلوات الله عليه) محكم و ثابت فرمود تا شما از خلافت دل بكنيد ؛ ولي شما همه ي پل ها و واسطه ها را بين خود و پيامبرتان خراب كرديد ؛ البته خداوند براي حكم بين ما و شما در دنيا و آخرت كافي است .

ابوبكر جوهري به مضمون ذيل ، روايت ديگري را چنين نقل مي كند :

وقتي فاطمه (صلوات الله عليها) نحوه ي برخورد آن ها را با علي (صلوات الله عليه) و زبير ديد ، بلند شد و پشت در خانه رفت و فرمود :اي ابوبكر ! چه زود بر خانواده ي رسول خدا (صلي الله عليه و آله ) سركشي وطغيان

كرديد ؛ ديگر با عمر سخن نمي گويم تا خدا را ملاقات كنم .

در روايت ديگر آمده : فاطمه (صلوات الله عليها) با صداي بلند مي گريست و از خانه خارج مي شد . او كه به شدت از مردم آزرده بود ، از آنها كناره گرفت .

شيخ مفيد مي گويد :

وقتي بني هاشم وديگران به خاطر سرپيچي و خودداري از بيعت ، در خانه ي فاطمه (صلوات الله عليها) جمع شدند ، عمر بن خطاب قنفذ را فرستاد و به او گفت : آن ها را از خانه خارج كن ؛ اگر خارج شدند كه هيچ ؛ وگرنه هيزم ها را بر درب خانه جمع كن ، و به آنها خبر بده كه اگر خارج نشوند ، خانه را با افراد داخلش به آتش مي كشي.

پس از آن ، خودش با افرادي همچون مغيره بن شعبه ي ثقفي ؛ و سالم ، آزاد شده ي ابي حذيفه ، جلو در خانه ي علي (صلوات الله عليه) رفت و فرياد زد : اي فاطمه ! دختر رسول خدا ! هر كه را به خانه تو پناه آورده است ، براي بيعت بيرون كن تا خواسته ي همه ي مسلمانان را بپذيرد ؛ و گرنه به خدا قسم ، خانه را با افرادش به آتش مي كشم ... .

كنجي درباره ي سقط جنيني كه نامش محسن (صلوات الله عليه) بود ، بياني را به شيخ مفيد و ابن قتيبه نسبت داده است ؛ و از شيخ مفيد چنين نقل مي كند :

(.. وزاد علي الجمهور : إن فاطمه (صلوات الله عليها) أسقطت بعد النبي ذكراً

و كان سمّاه رسول الله (صلي الله عليه و آله ) محسناً .و هذا شيء لم يوجد عند احد من اهل النّقل الا عند ابن قتيبه)

« به نظر بزرگان اين را افزوده است كه : فاطمه بعد از پيامبر (صلي الله عليه و آْله) پسري را سقط كرد كه پيامبر او را محسن (صلوات الله عليه) ناميد.

او ميگويد : اين مطلبي است كه محدثين آن را نقل نكرده اند ، به جز ابن قطيبه».

محمد بن جرير بن رستم طبري به نقل از واقدي به نقل از ابي حنيفه به نقل ازداودبن حصين روايت مي كند :

گروهي از مهاجرين و انصار از بيعت با ابوبكر بسيار ناراحت بودند و گفتند : اين كار بدون مشورت و رضايت ما انجام شده است .علي (صلوات الله عليه) و زبير هم بسيار ناراحت شدند و به خانه ي فاطمه (صلوات الله عليها) رفتند و بيعت نكردند ؛ پس عمر با گروهي از جمله : اسيد بن حصين ، و سلمه بن اسلم بن جريش اشهلي آمد و نعره زد :

خارج شويد وگرنه خانه را با افرادش به آتش مي كشم . آن ها بيرون نيامدند . فاطمه (صلوات الله عليها) فرياد برآورد و آنها را به خدا سوگند داد كه رهايشان كنند . سلمه بن اسلم ، طبق دستور عمر بر آن دو حمله كرد و شمشير يكي از آنها را گرفت و به ديوار زد و شكست . آن گاه آن دو را بيرون آورد و سوي ابوبكر مي كشاندشان تا از آنها بيعت ستاند .

در ادامه طبري به نقل از اسحاق بن ابراهيم به نقل از سلمه بن فضل ، به

نقل از محمد بن اسحاق ، به نقل از عبدالله بن اعين ، نقل مي كند كه حرب فرزند ابي الاسود الدؤلي گفت :

پدرم مرا به سوي جندب بن عبدالله بجلي فرستاد كه از او سوال كنم وقتي ابوبكر و عمر ، علي را دعوت به بيعت كردند ، چه اتفاقاتي افتاد ؟ جواب داد آن دو خلافت را از علي (صلوات الله عليه) ستاندند . پدرم براي او نوشت : نظر تو را نمي خواهم بدانم . هر چه را حاضر بودي و ديدي ، بنويس . او نوشت : به دنبال علي (صلوات الله عليه) فرستادند و آنها او را با طنابي كه به گردنش انداخته بودند ، مي كشيدند وقتي حاضرش كردند ، به او گفتند : بيعت كن . فرمود : اگر بيعت نكنم چه ؟ گفتند : كشته مي شوي . فرمود : شما بنده ي خدا و برادر رسولش (صلي الله عليه و اله) را مي كشيد ؟ گفتند : اما بنده ي خدا درست ؛ ولي برادر رسول خدا ، نه . باز گفتند : بيعت كن . فرمود : اگر بيعت نكنم چه ؟ گفتند : در كمال بي احترامي كشته مي شوي .

باز فرمود : آن وقت بنده ي خدا و برادر رسولش را كشته ايد .

او نوشت : در آن روز برگشت و بيعت نكرد ... .

عماد الدين طبري كه از علماي قرن هفتم است ، چنين مي گويد :

« .. و در همين بين ، عمر همراه با برخي كينه توزان منافق آمد و گفت : يابن ابي طالب ، در را باز كن و گرنه در خانه ات را با خودت به

آتش مي كشم . فاطمه (صلوات الله عليها) فرمود : اي عمر ! از خدا بترس و داخل حريم رسول خدا (صلي الله عليه و آله) مشو ، كه بر تو حرام است ؛ اما عمر اصرار كرد و همراه هوادارانش داخل خانه شد . در اين لحظه ، فاطمه (صلوات الله عليها) فرياد زد:اي پدر جان ! ببين ابوبكر و عمر بعد از تو چه بر سر ما مي آورند ؟ آن گاه ، عمر شمشيرش را گرفت و با – غلافش – بر پهلوي فاطمه زد ؛ قنفذ هم با شلاق – تازيانه – بر پهلو و .. زد.

فاطمه (صلوات الله عليها) فرياد برآورد : اي پدر جان ! ببين ابوبكر و عمر ، بعد از تو چه بر سر خانواده ات مي آوردند ! او از تدفين فاطمه (صلوات الله عليها) بدون خبر ابوبكر ، و اين كه وقتي عمر خبر دفت او را شنيد ، از ناراحتي مقداد را كتك زد ، سخن مي گويد : مقداد به او گفت : دختر رسول خدا (صلي الله عليه و آله ) در حالي كه خون از كمر و پهلوهايش جاري بود ، از دنيا رفت ؛ و آن به خاطر همان ضرباتي بود كه تو با شمشير و تازيانه بر پشت و پهلوي او زدي . تا جايي كه مي گويد :

به نزد علي (صلوات الله عليه) آمدند و ديدند كه او بر در خانه اش نشسته است و اصحاب در اطرافش هستند ، عمر به او گفت : اي پسر ابي طالب ! شما هنوز حسادت قديمي خود را رها نكرديد ؛ ديروز بدن رسول خدا

را بدون حضور ما غسل دادي و امروز بدون ما بر فاطمه نماز خواندي .

عقيل گفت : به خدا قسم كه شما حسودترين مردم ، و اولين دشمن رسول خدا (صلي الله عليه و آله) و خانواده اش هستيد . همين ديروز چنان او را كتك زديد كه وقتي از دنيا مي رفت ، خون از بدنش جاري بود ؛ و به هيچ عنوان از شما راضي نبود.

خواجويي مازندراني (و در روايت كلبي از ابن عباس)در حديث زهري به نقل از ابي اسحاق ابراهيم ثقفي ، به نقل از زائده بن قدامه مي گويد :

عمر با گروهي كه تقرباً شصت نفر بودند ، جلو خانه ي فاطمه (صلوات الله عليها) رفتند و اجازه ي ورود خواستند ؛ ولي به او اجازه ندادند . پس با گستاخي ، زبان به تهديد گشود . در اين حال ، زبير با شمشير برهنه به سوي او خارج شد ؛ اما دومي از دست او گريخت ، چنان كه عادتش بود ؛ زبير به دنبالش رفت ، پس به سنگي كه در راه بود ، خورد و به زمين افتاد ؛ عمر فرياد زد : اين سگ را بگيريد . پس اطرافش ريختند و سلمه بن اسلم شمشيرش را گرفت ، و بر سنگي زد و آن را شكست ، و زبير را با توهين فراوان نزد ابوبكر بردند ؛ تا اين كه با اكراه از او بيعت گرفتند .

عمر به سوي د رخانه برگشت و اجازه خواست ؛ فاطمه (صلوات الله عليها) فرمود : اگر خدا را قبول داري ، تو را سوگند مي دهم داخل خانه ي من نشوي

؛ من چادري بر سر ندارم . عمر توجهي نكرد و به خانه هجوم برد . صديقه ي كبري (صلوات الله عليها) فرياد برآورد : اي پدر جان ! ببين ابوبكر و عمر بعد از تو چه بر سر ما مي آورند ؟ و يارانش هم به دنبال او وارد شدند . علي (صلوات الله عليه) را گرفتند كه از خانه بيرون بكشند ؛ او نيز به خاطر وصيتي كه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) به او فرموده بود ، خارج شد ؛ و با اين كارش ، نگذاشت بين مسلمانان فتنه اي بر پا شود . – تاجايي كه – گفت : وقتي علي را بيرون راندند ، فاطمه هم دنبال او بيرون رفت و از او جدا نمي شد ؛ او از سويداي دل فرياد زد : اي فرزند سياهي و پليدي ! چه زود ذلت را به خانه ي رسول خدا (صلي الله عليه و آله) وارد كردي !

راوي گويد : زني از بني هاشم باقي نماند ؛ مگر اين كه همراه بانو خارج شد . وقتي ابوبكر ديد كه به سوي او مي آيند ، از اين صحنه وحشت كرد ؛ بلند شد و ايستاد و گفت : اي دختر رسول خدا ! چه شده كه خارج شدي ؟ ! فرمود : تو و اين فرزندي سياهي همراهت ، باعث شديد كه من خارج شوم .

اولي گفت :اي دختر رسول خدا ! اين حرف را نزن ؛ او دوست پدرت بود . فرمود : اگر دوست بود ، ذلت را داخل خانه اش نمي كرد ...

و طبرسي حديث هجوم را ذكر مي كند

؛ پس در روايتي مفصل مي گويد :

عثمان و عبدالرحمن بن عوف و ديگران بلند شدند و بيعت كردند ؛ اما علي (صلوات الله عليه) و بني هاشم نپذيرفتند ، پس به منزل علي (صلوات الله عليه) آمدند ، زبير هم همراه آنها بود. راوي گويد : پس از آن ، عمر با گروهي كه بيعت كرده بودند ، از جمله : اسيد بن حضير و سلمه بن سلامه ، به سوي آنها رفتند ؛ پس همه را جمع كردند ، و گفت : با ابوبكر بيعت كنيد كه همه بيعت كردند . در اين حال ، زبير به سوي شمشيرش شتافت . عمر به يارانش گفت : اين سگ ترسو را بگيريد و شرش را كم كنيد ؛ پس سلمه بن سلامه شمشير او را گرفت و به عمر داد ؛ او هم آن را به زمين زد و شكست .

آن گاه تمام بني هاشم حاضر در آن جا را محاصره كردند و نزد ابوبكر بردند ، و به آنها گفتند : با ابوبكر بيعت كنيد ، بدين صورت از همه بيعت گرفتند .

خبر دادن خداوند در معراج به شهادت محسن (صلوات الله عليها)

جعفر بن محمد قولويه قمي از حضرت امام صادق (صلوات الله عليه) روايت مي كند :

وقتي پيغمبر (صلي الله عليه و آله) را به معراج بردند ، به ايشان گفته شد : خداوند ، تو را در سه چيز امتحان مي فرمايد تا صبرت را ببيند .عرض كرد : پروردگارا ! در مقابل خواسته ي تو تسليمم ؛ البته توان و نيرويي بر تحمل آن ، جز كمك خودت ندارم . اما آنها چيست ؟ بيان شد : اول آن ها گرسنگي و برتري نيازمندان بر

خود و خانواده ات است . رسول خدا (صلي الله عليه و آله) عرض كرد : پروردگارا ! قبول كردم و راضي شدم و تسليم خواسته ي توام ؛ و صبر و توفيق ، در اين امر را او تو مي خواهم .اما دوم آنها : تكذيب و تهديد جدي بر جانت و بخشش آنچه داري براي من ، و جنگ با مال و جانت بر ضد كفر ؛ و صبر بر ظلم هايي كه از ناحيه ي آنها و منافقان به تو مي رسد ؛ و درد و زخم هايي كه در جنگ برايت حاصل مي شود .اما سومي : قتل و كشتاري است كه پس از تو به خاندانت مي رسد ! اما برادرت – علي (صلوات الله عليه) – از جانب امتت ، شماتت و تضعيف و توبيخ و محروميت و دشمني و مخالفت مي بيند . از ظلم و ستم شروع مي شود و آخر هم به شهادت ختم مي شود .عرض كرد : پروردگارا ! تسليم امر توام و قبول كردم ؛ و توفيق صبر بر آن را از تو مي خواهم .اما دخترت : به او ظلم مي شود ؛ حقش را غصب و او را از آن محروم مي كنند ؛ همان حقي كه تو به او دادي ؛ و با اين كه باردار است ، كتكش مي زنند ؛ و بدون اجازه داخل منزلش مي شوند ؛ و اهميتي به او نمي دهند و او را خوار كنند ؛ با اين همه ، مانعي در مقابل جنايت هاي خود نمي بينند ؛ آنگاه به او و بچه اي كه در شكم دارد

، صدمه مي زنند و فرزندش را مي كشند و خودش هم از آن ضربات شهيد مي شود .

اِخبار پيغمبر (صلي الله عليه و آله) به شهادت محسن (صلوات الله عليه)

شيخ صدوق از ابن عباس نقل مي كند :

روزي پيغمبر (صلي الله عليه و آله) نشسته بود كه حسن (صلوات الله عليه) آمد ، وقتي او را ديد ، با گريه فرمود : پسرم ، سوي من بيا ، نزديكم بيا .. بعد حسين (صلوات الله عليه) آمد ..

بعد فاطمه(صلوات الله عليها) ..آنگاه امير المومنين (صلوات الله عليه) آمد . اصحاب از سبب اين رفتار پرسيدند .. اين مقدار ، بخشي از پاسخ حضرت به آنهاست : اما دخترم فاطمه (صلوات الله عليها) ؛ او بانوي زنان جهانيان است از اولين و آخرين ... و هر گاه او را مي بينم ، به ياد مي آورم كه بعد از من چه بر سر او مي آورند ، گويي مي بينم ذلت را داخل خانه اش كردند ؛ حريم حرمتش هتك و مقامش را پاس نداشتند ؛ حقش را غصب و از ارث ، منعش كردند ؛ پهلويش را شكستند و باعث شدند بچه اش سقط گردد .

او فرياد مي زند : اي محمد ، كمكم كن ! ... ولي هيچ كس جوابش را نمي دهد ؛ او ياري مي خواهد ، ولي ياري اش نمي كنند ؛ از آن پس ، هميشه غمگين و مصيبت زده و گريان خواهد بود ...

تا جايي كه مي فرمايد : او كه خود را در روزگار پدر ، گرامي و عزيز مي ديد ، آن جا خود را خوار و ذليل مي بيند ...

حضرت در ادامه مي فرمايند : او اولين فرد

از خاندانم است كه با حزن و غم و اندوه به من خواهد پيوست ، در حالي كه شهيد شده است .

من در آن حال مي گويم : پروردگارا ! لعن فرما و عقاب كن هركه حقش را غصب كرد ، و ذليل فرما هركه او را ذليل شمرد ، و هر كه به پهلوي مباركش صدمه زد و بچه اش را كشت ، او را براي هميشه در آتش جهنم قرارش ده ؛ در اين حال ، ملائكه مي گويند ، آمين .

شهادت محسن (ص) در وصيت مادرش فاطمه (صلوات الله عليها)

كساني كه پيمان خداوند تعالي و پيامبر(صلي الله عليه و آله) را درباره ي امير المومنين شكستند و در حق من ظلم كردند ، و ارثيه ي مرا غصب كردند ، و نامه اي را كه پدرم در موضوع ملك فدك براي من نوشته بود ، پاره كردند . و شاهدان مرا تكذيب نمودند – با اين كه آنان به خدا قسم ، جبرئيل و ميكائيل و امير المومنين و ام ايمن بودند – بر من نماز نخوانند . با علي و حسنين (صلوات الله عليهم) شبانه روز به خانه هايشان مي رفتيم و خدا و رسولش را واسطه قرار مي داديم كه به ما ظلم نكنند و حقي را كه خدا براي ما قرار داده است ، غصب نكنند ؛ شب پاسخ مثبت مي دادند و روز از ياريمان دست مي كشيدند ! آن گاه قنفذ را با عمر بن خطاب و خالد بن وليد به خانه ي ما فرستادند كه پسر عمويم علي (صلوات الله عليه) را از خانه به سوي سقيفه ي بني ساعده براي بيعت زيانكارانه شان

ببرند !

ولي علي (صلوات الله عليه) خارج نشد ؛ چون مشغول انجام دستورهاي پيغمبر (صلي الله عليه و آله)و رسيدگي به امورات بيت ايشان و جمع آوري قرآن و به جا آوردن وصيت در مورد هشتاد هزار درهم به عنوان صدقه و دِيْن بود .با اين حال ، چوب زيادي بر در خانه جمع كردند ، و آتش آوردند تا همه ي ما را آتش بزنند ؛ من پشت در رفتم و آن ها را به خدا و پدرم قسم دادم كه دست از ما بردارند و ياريمان كنند . عمر تازيانه را از دست قنفذ گرفت و به بازوي من زد ، و چنان بر بازوي من خورد كه روي بازويم مثل بازوبندي ، كبود و زخم شد . بعد ، با لگد چنان ضربه اي به در خانه زد كه در به شدت سوي من برگشت و به من خورد ، و من باردار بودم ؛ من به صورت برزمين افتادم ، آتش زبانه مي كشيد و صورتم را مي سوزانيد ؛ و قبل از اين كه بر زمين افتم ، چنان سيلي به صورتم زد كه گوشواره ام كنده شد و به كناري افتاد ؛ آن جا درد زايمان مرا فرا گرفت و محسنم سقط گشت و بدون هيچ جرمي كشته شد .

اين ها مي خواهند بر من نماز بخوانند ؟ ! اين هايي كه خدا و پيغمبرش(صلي الله عليه و آله) از آنها بيزارند و من هم از آنها متنفرم ؟ ! امير المومنين به وصيت آن حضرت (صلوات الله عليهما) عمل فرمود ، وكسي را بر آن آگاه نكرد

.

شهادت محسن (صلوات الله عليه) به نقل از دومي

علامه مجلسي مي گويد :

بعضي از بزرگان علما در مكه – كه خدا شرف آن را زيادتر فرمايد – اجازه ي رويات اين حديث را به من دادند .. ابوالحسين محمد بن هارون از جابر جعفي از سعيد بن مسيب روايت مي كند : وقتي حسين بن علي (صلوات الله عليه) را كشتند ... عبدالله بن عمر به خاطر اين همه جنايت ، از ناراحتي فرياد مي زد و از خانه اش خارج مي شد. پس از آن جا شبانه به سوي مدينه حركت كرد و به هيچ شهري نمي رسيد ؛ مگر اين كه در آن فرياد مي زد و از مردم مي خواست كه از يزيد تنفر بجويند ، و در همين حين خبر كارهايش به يزيد كتبي گزارش مي شد .

همين طور شهر به شهر مي آمد تا اين كه وارد دمشق شد ، و به جايي كه آن ملعون بود ، رسيد ؛ گروهي از مردم هم دنبال او بودند ؛ پس داخل شد ، در حالي كه فرياد مي زد و مي گفت : داخل نمي شوم اي امير المومنين ! در حالي كه با اهل بيت محمد ، كارهايي كردي كه اگر ترك ها و رومي ها قدرت مي يافتند ، به خوداجازه نمي دادند آنچه را تو نسبت به آن ها حلال كردي ، مرتكب شوند ! از اين تخت بلند شو تا مسلمانان خودشان كسي را كه شايسته است ، برگزينند . يزيد (لعنه الله عليه) به طرف او شتافت و دستانش را باز كرد و او را بغل گرفت و گفت: اي ابو محمد ! هيجان

خود را آرام كن . سپس بلند شد و با او به يكي از اتاقهاي مخفي و خصوصي خود رفت ؛ داخل كه شد ، صندوقي را طلبيد ؛ وقتي برايش آوردند ، درش را باز كرد و از آن طوماري را بيرون آورد ؛ آن را به دست گرفت و بازش كرد . سپس گفت : اي ابو محمد ! آيا اين خط پدرت است ؟ عبدالله ابن خطاب گفت :آري به خدا قسم ! پس آن را از دست يزيد گرفت و بوسيد . آن گاه يزيد به او گفت : بخوان . در آن نوشته شده بود :

بسم الله الرحمن الرحيم ؛ همان كه به زور شمشير مارا مجبور به اقرار به او كردند ، ما هم اقرار كرديم ، با اين كه كينه در سينه مان موج مي زد ؛ و دل ها هراسان بود ؛ فكر و چشممان به همه چيز شك داشت ؛ چون اصلا قبول نداشتيم آنچه ما را به آن مي خواندند .. – او حيله ها و برنامه هايش را كه براي كودتاي غصب خلافت عملي كرده بود ، توضيح مي دهد ؛ تا آنجا كه مي نويسد : - وقتي بيعت با ابوبكر آشكار گشت ؛ مي دانستيم كه علي ؛ فاطمه و حسن و حسين (صلوات الله عليهم) را به خانه ي مهاجرين و انصار مي برد ، و به آنها گوشزد مي كند كه در چهار جا با او بيعت كردند ؛ او با اين كارش مي خواست مردم را از ما دور كند ؛ اما مردم همه در شب ، به او وعده ي ياري

مي دادند و در روز از ياري او دست مي كشيدند ؛ از اين رو به خانه اش رفتم تا از آن جا بيرونش كشم . كنيز فاطمه فضه پاسخ داد ؛ به او گفتم به علي بگو: بيرون آيد و با ابوبكر بيعت كند ؛ مردم همه با او هستند .

فضه گفت : امير المومنين علي (صلوات الله عليه) مشغول كار مهمي است.

من گفتم : بس كن اين حرف ها را ، بگو بيرون آيد ؛ و گرنه ما داخل خواهيم شد و به زور بيرونش آوريم – اين حرفها را كه زد – فاطمه (صلوات الله عليها) به پشت در خانه آمد و فرمود : اي ستمگراني كه حق را تكذيب مي كنيد ، چه مي گوييد ؟ و چه مي خواهيد ؟

گفتم : اي فاطمه ! فاطمه فرمود : چه مي خواهي ؟ گفتم : چرا پسر عمويت تو را براي جواب فرستاده و خودش پشت پرده نشسته است ؟ !

فاطمه گفت: به خاطر طغيان و سركشي تو اي جنايتكار بد بخت ! و تا حجت را بر تو و تمام گمراهان فريب خورده تمام فرمايد .

گفتم : اين حرف هاي باطل و حماقت هاي زنانه را بس كن ؛ به علي بگو : خارج شود و اين را هم بداند كه نزد ما هيچ احترامي ندارد !

فاطمه گفت : آيا از سپاهيان شيطان ، مرا مي ترساني ! با اين كه حزب شيطان ضعيف است ؟ ! گفتم : به هر حال ، اگر علي خارج نشود ، هيزم گرد مي آورم و با هر كه در خانه است ، به آتش مي كشم و آنها

را مي سوزانم ! يا اين كه علي به بيعت با ابوبكر گردن نهد .

در آن بين تازيانه ي قنفذ را گرفتم و با آن فاطمه را زدم ؛ آنگاه به خالد گفتم :با افراد برو و سريع هيزم تهيه كن ، و با صداي بلند گفتم : تمام آن هيزم ها را آتش مي زنم .

فاطمه فرمود :اي دشمن خدا و دشمن رسول خدا و دشمن اميرالمومنين ! فاطمه دست هايش را پست در گذاشته بود كه من نتوانم باز كنم . خودم را روي درب انداختم و با تمام توانم هل دادم ؛ ولي با آن همه تلاشم كاري از پيش نبردم و نتوانستم در را باز كنم ، در اين جا بود كه از پشت در با تازيانه به دستهاي فاطمه زدم ، آن قدر دستهايش درد گرفت كه صداي ناله وگريه اش بلندشد . نزديك بود كه دلم نرم شود ، برگردم و بروم ؛ ولي ياد كينه اي كه از علي داشتم ، افتادم ، و نيز تمايل و اشتهايش را در ريختن خون بزرگان عرب به ياد آوردم ؛ و از طرفي مكر پدرش محمد و سحر و جادوي او را در ذهن گذراندم .[پناه به خدا از كفر ، و شهادت دهم كه محمد پيامبر خداست ] . آن گاه با لگد محكم به در خانه زدم ؛ در به شدت باز شد و به فاطمه كه بين در و ديوار قرار گرفته بود اصابت كرد موقعيت را مناسب ديدم ؛ چنان در را به او فشار دادم كه گوشت ها و استخوانهاي بدنش بين در و ديوار خرد شد و

به در چسبيد ؛ ميخ در به بدنش فرو مي رفت و مي شنيدم كه مي گفت : پدر جان ! رفتارشان را با دختر دلبندت ببين ! آه اي فضه ! كمكم كن به خدا قسم طفلم را كشتند . صداي ناله اش را مي شنيدم ؛ ديدم فاطمه پشت در به ديوار تكيه داده است و از درد ، به خود مي پيچد . اين جا ديگر در را – از روي فاطمه – كنار زدم و داخل خانه شدم ، ديدم از فرط بي حالي – با صورت به طرف من مي افتد ؛ چشمانم را بستم و از روي مقنعه چنان سيلي به صورتش زدم كه گوشواره از گوشش كنده و به كناري پرت شد . ناگهان ديدم علي بيرون آمد ؛ وقتي او را ديدم به سرعت به بيرون فرار كردم ؛ به خالد و قنفذ و افراد ديگري كه در آن جا بودند ، گفتم : از خطر بسيار بزرگي گريختم – در روايت ديگري آمده : جنايت بزرگي را مرتكب شدم كه جانم در امان نيست – علي داخل حياط شد ، ديد فاطمه دست بر موهاي سرش مي برد تا آنها را پريشان و مردم را نفرين كند ؛ به خاطر آن همه ظلمي كه بر او روا داشتند . پس او عبا روي همسرش انداخت و گفت : اي دختر رسول خدا ! خداوند پدرت را براي عالميان رحمت فرستاد ، و به خدا قسم ! اگر موهايت را پريشان و آنها را نفرين كني تمام اين مردم هلاك مي شوند ؛ چون خدا دعاي تو را مستجاب

مي فرمايد ، و يك نفر از آن ها را روي زمين باقي نمي گذارد ؛ چرا كه تو و پدرت نزد خداوند بزرگ تر هستيد از نوح ؛ - و خدا هلاك فرمود به خاطر نوح هر آنچه در روي زمين و زير آسمان بود ؛ مگر آن هايي را كه در كشتي بودند ؛ - و از هود – كه قومش هلاك شدند ؛ چون او را تكذيب كردند ؛ - و هلاك فرمود قوم عاد را با باد صرصر .و به يقين مقام تو و پدرت از هود بالاتر است . و ثمود را عذاب فرمود – با اين كه آن ها دوازده هزار نفر بودند – به خاطر كشتن شتر و بچه اش (كه دو معجزه ي الهي بودند) ؛ پس اي بهترين بانو ! بر اين خلق بخت برگشته ، مهر و رحمت باش و عذاب مباش.

در اين حال ، درد بسيار او را فرا گرفت ؛ او را از حياط به داخل خانه بردند ؛ همان جا دردانه اش سقط گشت ؛ علي او را محسن ناميده بود ؛ من تعداد زيادي را با خود به داخل خانه بردم ؛ البته نه براي اين كه بتوانم او را شكست دهم ؛ بلكه مي خواستم با وجود آن ها قلبم محكم شود ؛ داخل منزل ، ديدم كه او را محاصره كردند . به هر ترتيب او را با زور و خشونت تمام بيرون كشاندم ، و با بي احترامي كامل او را براي بيعت هل مي دادم .

البته من بدون هيچ شكي ، يقين داشتم كه اگر من و

هر آنچه روي زمين است ، همه با هم تلاش مي كرديم كه بر علي غالب شويم ، كاري پيش نمي برديم ، اما خوشبختانه مطلبي بود كه علي به خاطر آن بر اين همه مصيبت ، صبر مي كرد ، و من هم آن را مي دانستم ؛ ولي از آن دم نمي زدم !

محل دفن محسن (صلوات الله عليه)

امير المومنين (صلوات الله عليه) بعد از شهادت محسن (صلوات الله عليه) به فضه فرمود :

فواريه بقعر البيت فإنه لاحق بجدِّه (صلي الله عليه و آله)

او را در انتهاي خانه دفن كن ، او به جدش(صلي الله عليه و آله) پيوست.

به خلاصه ي ترجمه كلام حاج ملا اسماعيل سبزواري توجه كنيد:

ثم جاء فضه بعد ساعه و هي تحمل لفافه فقال(صلوات الله عليه) لها: ما معك يا فضه ؟ قالت: يا سيدي ولدك المحسن الذي اُسقط !

قال : واريه في فناء البيت.

... بعد از ساعتي فضه آمد ، در حالي كه چيزي را درون پارچه اي پيچيده و در دست گرفته بود ؛ حضرت فرمود : چه همراه داري ؟ عرض كرد : آقاي من ! فرزندتان محسن (صلوات الله عليه) است كه شهيد شده ! فرمود : در آخر (يا آستانه) خانه ، او را به خاك بسپار.

چگونگي آوردن محسن (صلوات الله عليه) در رجعت

امام صادق (صلوات الله عليه) فرمود : وقتي حضرت مهدي (عجل الله تعالي فرجه الشريف)ظهور كند :

... آن گاه حضرت حسين (صلوات الله عليه) در حالي كه آغشته به خونش است ، بر مي خيزد ؛ پس به سوي دوازده هزار صديق حركت مي كند كه همه در راه خدا شهيد شده اند ، و از خاندان پيامبر (صلي الله عليه و آله) يا از شيعيان و دوستان و ياران ايشان اند ، و همه آغشته به خونشان هستند.

در اين هنگام ، رسول خدا(صلي الله عليه و آله) او را مي بيند و سخت مي گريد ؛ اهل آسمان ها و زمين و هر آنچه بر آن است ، از گريه حضرت مي گريند . در اين لحظه ، فاطمه (صلوات

الله عليها) فريادي بر مي آورد كه زمين و زمينيان به لرزه در مي آيند . امير المومنين و حسن (صلوات الله عليهما) در طرف راست حضرت مي ايستند ، و فاطمه (صلوات الله عليها) در طرف چپ ايشان ؛ حسين (صلوات الله عليه) مي آيد ، پيامبر (صلي الله عليه و آله)او را به سينه اش مي چسباند و مي فرمايد :

فدايت شوم حسين جان ! چشمانت روشن باد وچشمان من به خاطر تو روشن باد ؛ و از طرف راست حسين (صلوات الله عليه) حمزه ؛ شير حق در زمين ، و از طرف چپ او جعفر بن ابي طالب طيار و در جلو روي او ابو عبيده بن حارث ؛ فرزند عبد المطلب مي آيد .

و محسن (صلوات الله عليه) را در حالي كه آغشته به خونش است ، خديجه بنت خويلد و فاطمه بنت اسد ؛ مادر امير المومنين (صلوات الله عليه) كه دو جده ي او هستند ، مي آورند و نيز ام هاني و جمانه ؛ عمه هايش ؛ دختران ابي طالب ( عليهم السلام) همراه اسماء بنت عميس خثعميه ؛ درحالي كه همه فرياد مي كشند و با دستانشان گونه هاي خود را مي خراشند و از شدت اندوه ، موهايشان پريشان مي شود و ملائك با بالهايشان آن ها را مي پوشانند ، آن ها را همراهي مي كنند .

اين ها همه يك طرف و مادرش فاطمه (صلوات الله عليها) هم يك طرف ، مي گريد و فرياد مي زند : « اين همان روزي است كه شما وعده داده شديد » و جبرئيل فرياد بر مي آورد و مي

گويد : « مظلوم است ، پس ياري اش فرما» - يعني محسن را - و محسن (صلوات الله عليه) مي گويد : من مظلوم هستم ، ياري ام فرما ... .

فاطمه(صلوات الله عليها) در رجعت خون خواه محسن(ص) است

در حديث مفضل وقتي امام صادق (صلوات الله عليه) كيفيت ورود محسن (صلوات الله عليه) را به رجعت توضيح مي دهد ؛ احوال فاطمه (صلوات الله عليها) را در مظلوميت محسن نيز چنين بيان مي فرمايد:

مادرش فاطمه (صلوات الله عليها) در حالي كه مي گريد ، فرياد مي زند :

(هذا يومكم الذي كنتم توعدون)

(اين همان روزي است كه به شما وعده داده شده ).

در همان حديث پس از بيان برخي از احوال محسن (صلوات الله عليه) آمده كه مفضل گفت :

يا مولاي ثم ماذا ؟ فقال الصادق (صلوات الله عليه) : تقوم فاطمه (صلوات الله عليها) بنت رسول الله (صلي الله عليه وآله) فتقول : اللهم انجز وعدك و موعدك لي فيمن ظلمني و غصبني و ضربتي و جزعني بكل اولادي

مولاي من ! بعد از آن چه مي شود ؟ امام صادق (صلوات الله عليه) فرمود : فاطمه (صلوات الله عليها)دختر رسول خدا (صلي الله عليه و آله) بلند مي شود و مي گويد : پروردگارا ! جاري فرما وعده و موعد خود را براي افرادي كه به من ظلم كردند وحقم را غصب كردند و مرا زدند و نسبت به تمام فرزندانم بي صبر و غمگين ساختند .

محسن (صلوات الله عليه) از خداوند متعال ياري مي خواهد

در حديث قبل گذشت كه حضرت محسن (صلوات الله عليه)مي گويد :

من مظلوم هستم مرا ياري فرما . درهمين راستا پيامبر در روايتي مي فرمايد :

يجيء المقتول ظلما يوم القيامه وأوداجه تشخب دما اللون لون الدم والريح ريح المسك ، معلقا بقاتله يقول: يا رب ! سل هذا فيم قتلني !

شخصي كه به ظلم كشته شده در قيامت مي آيد و حال آنكه از رگ هايش خون مي چكد

رنگ ، رنگ خون است و بوي آن بوي مشك ؛ قاتل را مي گيرد و مي گويد : « خدايا ! از او بپرس براي چه مرا كشته است ! »

در اين جا مي بينيم كه محسن (صلوات الله عليه) به پيشگاه خداوند روي مي نمايد و از او استغاثه مي كند و ياري مي طلبد – اين در حالي است كه او مظلومانه به شهادت رسيده است – تا آنجا كه در روايت آمده است كه او مصداق فرمايش حق تعالي است كه فرمود :

«و اذا الموؤده سئلت بأي ذنب قتلت»

(و آنگاه كه از جنين سوال گردد * به چه جرمي كشته شده است).

محسن(صلوات الله عليه) گويد :

إني مظلوم فانتصر.

به راستي من مظلوم هستم ؛ پس ياري ام فرما . و همراه استغاثه ي حضرت محسن ، استغاثه ي انبيا و اوليا و ملائك هم بلند شده و همه از خداوند متعال مي خواهند كه او را ياري فرمايد و عذاب قاتلان او و آنهايي را كه به قتل آن مظلوم راضي شدند خواستارند !

لعن قاتلان محسن(صلوات الله عليه) ، توسط پيامبر (صلي الله عليه و آله)

شيخ صدوق از ابن عباس نقل مي كند :

روزي پيغمبر(صلي الله عليه و آله) نشسته بود كه حسن(صلوات الله عليه) آمد وقتي كه او را ديد گريست و فرمود : دلبندم نزد من بيا ، نزديكم بيا .. آن گاه حسين(صلوات الله عليه) آمد .. و بعد فاطمه (صلوات الله عليها)آمد .. و در آخر ، امير المومنين (صلوات الله عليه) آمد . اصحاب از سبب اين رفتار پرسيدند .. حضرت چنين جواب فرمود:

اما دخترم فاطمه ، او كه بانوي تمام زنان جهانيان است ، از اولين و آخرين ...

من هر بار كه او را مي بينم ، ظلم هايي را كه بعد از من ، بر سر او مي آورند ، در خاطر مي گذرانم ؛ گويي اكنون مي بينم كه غربت و تنهايي را به خانه اش وارد ساختند . حريم حرمتش را هتك كردند ؛ و حقش را به زور گرفتند و از ارث محرومش نمودند ؛ پهلويش را شكستند و جنينش را كشتند.

او فرياد مي زند : يا محمداه ! ... ولي هيچ كس جوابش را نمي دهد ، كمك مي خواهد ، ولي هيچ كس كمكش نمي كند ... (تا جايي كه مي فرمايد): او اولين فرد از اهل بيت من است كه به من مي پيوندد . پس در حالي كه محزون و غم ديده و شهيده است ، بر من وارد مي شود.

من در آن حال مي گويم : پروردگارا ! لعن فرما و از رحمت خود دور كن وعقاب فرما ، هر كسي را كه حقش را غصب كرد و ذليل فرما هر كه او را ذليل كرد و آتش ابدي جهنم را نصيب هر كسي كن كه به پهلوي مباركش صدمه زد و بچه اش را كشت ؛ پس در اين حال ، ملائكه مي گويند : آمين .

شيخ صدوق از جعفر بن محمد روايت كرده و آن حضرت از پدرش و آن امام از جدش (صلوات الله عليهم) حديث فرمود :

روزي ، رسول خدا (صلي الله عليه و آله) با حضرت علي و فاطمه وحسن وحسين (صلوات الله عليهم) نشسته بودند كه فرمود : قسم به آن كه به حق ، مرا بشارت دهنده مبعوث فرمود

، به روي زمين ، خلقي محبوبتر و با كرامت تر از ما نزد حق تعالي نيست . ... اي فاطمه ! نامي از نام هاي خودش را براي تو برگزيد ؛ پس او فاطر است و تو فاطمه.

آن گاه عرضه داشت : پروردگارا ! به راستي گواه ميگيرم تو را كه :من در صلحم با هر كه با آن ها در صلح باشد و در جنگم ، با هر كه با آن ها در جنگ باشد ؛ و دوست دارم ، هر كه را آن ها را دوست دارد ، و كينه دارم نسبت به كسي كه به آن ها بغض و كينه داشته باشد ، و دشمنم با هر كه با آن ها دشمني ورزد ، و دوستم با هر كه دوستشان باشد ؛ چرا كه آنها از من هستند و من از آن هايم .

احوال قاتلين محسن (صلوات الله عليه) در قيامت

امام صادق (صلوات الله عليه) - در روايتي كه جعفر بن محمد قولويه قمي نقل كرده است – مي فرمايد :

وقتي پيغمبر (صلي الله عليه و آله) به معراج سير داده شد ، به ايشان گفته شد: خداوند (عز و جل) تو را در سه چيز امتحان مي كند تا ببيند صبر تو چگونه است .عرض كرد: خدايا ! درباره ي امر تو تسليمم ... .

امام سومي : قتلي است كه بعد از تو به اهل بيتت مي رسد ! اما آنچه از امتت به برادرت مي رسد : بد زباني است و تضعيف موقعيت و سرزنش و محروميت و ستيز و مخالفت و ستم به او و آخرش هم او را به شهادت مي رسانند . عرض

كرد : پروردگارا ! تسليمم و توفيق صبر بر آن را از تو خواهانم .

اما دخترت : به او ظلم مي شود و از حقش محروم مي گردد . و حقش را كه تو براي او قرار داده بودي ، غاصبانه چنگ مي زنند . و او را در حالي كه باردار است ، مي زنند ؛ و بدون اجازه داخل حريم و منزلش مي شوند . حرمتي براي او قايل نمي شوند و خوار و تحقيرش مي كنند ، با اين همه ظلم ، هيچ كس كمكش نمي كند و در آخر هم بچه اش بر اثر آن ضربات سقط مي شود . و خودش هم از شدت آن ضربات ، شهيد مي گردد .

عرض كرد : ما از جانب حق آمديم و سوي او هم باز مي گرديم ، پروردگارا ! قبول كردم و تسليم امر توام ، و از خودت هم توفيق و صبر براي تحمل اين مصيبتها را مي خواهم ... اما دخترت : من او را در عرش خود مي ايستانم ؛ به او گفته مي شود : خداوند در ميان خلقش طبق خواست تو حكم مي كند ، هر كه به تو و پسرت ظلم كرده ، آن گونه كه خودت دوست داري ، درباره ي آن حكم فرما ، من حكم تو را درباره ي آنها جاري مي كنم .و وقتي قيامت بر پا مي شود ، هر كه به او ظلم كرده بر خيزد ، و امر مي كنم تا او را به آتش دوزخ ببرند ، خداوند مي فرمايد: ظالم آن جا مي گويد : چه حسرت زيادي

دارم به خاطر كوتاهي كه نسبت به جنب الله – امير المومنين (صلوات الله عليه) – كردم ؛ آرزو مي كند دوباره به دنيا برگردد ، و ظالم در آن روز سر انگشتان خود را با دندان هايش مي گزد و مي گويد : اي كاش ، راهي را همراه پيامبر (صلي الله عليه و آله) انتخاب مي كردم . واي برمن ، اي كاش فلاني را دوست نمي گرفتم !

نيز تا زماني كه پيش ما آيد ، مي گويد : اي كاԠبين من و تو فاصله ي بين مشرق و مغرب بود . پس بد هم نشيني بود ، به هيچ عنوان امروز شما را نفعي نخواهد بخشيϠچرا كه ظلم كرديد به راستي كه در عذاب با هم شريك هستيد.

ظالم مي گويد : آيا بين بندگانت در آنچه اختلاف داشتند ، تو خود ، حكم مي كني يا ديگري ؟ به آن ها گفته مي شود : بدانيد كه لعنت خداوند بر ظالمان است آناني كه راه خداوند (عز و جل) را مي بندند و مي خواهند آن را منحرف كنند ، آن ها به آخرت كافرند . و اولين كسي كه درباره ي قاتلش حكم مي شود ؛ محسن بن علي (صلوات الله عليه) است ؛ بعد از قاتل اصلي محسن درباره ي قنفذ .

پس قنفذ و اربابش را مي آورند ، و آن دو را با شلاق هايي آتشين مي زنند ، اگر يك شلاق از آنها بر دريا ها بخورد به يقين از مشرق تا مغرب آن به جوش مي آيد ، و اگر بر كوه هاي دنيا فرود آيد ذوب مي شوند

و به خاكستر تبديل مي گردند ؛ پس با آن شلاقها آن دو را مي زنند . آن گاه علي (صلوات الله عليه) در پيشگاه خداوند براي مخاصمه با چهارمي حاضر مي شود ؛ آن سه تا را در چاهي داخل مي كنند و در چاه را مي گذارند و ديگر كسي آن ها را نمي بيند و آن ها هم كسي را نمي بينند طبق فرمايش حق تعالي ، كساني كه در ولايت آن هايند ، مي گويند : افرادي را كه گمراهمان كردند ، از جن و انس به ما نشان بده و آن ها را زير قدم هايمان قرار ده كه پست تر از آن ها كسي نيست .

خداوند مي فرمايد : ( امروز شما را هيچ نفعي نخواهد بخشيد ؛ چرا كه ظلم كرديد . به راستي كه شما در عذاب با هم شريك هستيد ) پس در آن هنگام داد و فرياد سر مي دهند و تحت مراقبت مأموران ، خود را به زحمت به حوض – كوثر – مي رسانند ، به امير المومنين (صلوات الله عليه) عرضه مي دارند : ما را عفو فرما ، و از آب حوض كوثر به ما هم بنوشان و از اين عذاب رهايمان ساز .

به آن ها گفته مي شود: وقتي ديدند او وسيله ي نزديكي به خداوند است ؛ چهره ي كافران سياه گشت .در آن جا به آن ها مي گويند : اين همان كسي است كه شما مقام او را ادعا مي كرديد – يعني اين كه شما امير المومنين هستيد – پس تشنه سوي آتش برگرديد و بدانيد كه جز حميم

و غسلين چيز ديگري نمي نوشيد و شفاعت شافعان هيچ فايده اي براي شما ندارد.

پس آن دو را با شلاق هاي آتشين مي زنند ، اگر يكي از آن شلاقها بر دريا ها بخورد ، به يقين از مشرق تا مغرب آن به جوش خواهد آمد ، و اگر بركوه هاي دنيا فرود آيد ، ذوب و خاكستر شوند ؛ پس با آن شلاق ، آن دو را خواهند زد .

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109